#پارت20
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
همیشه بخشی از من بود که میخواس بهش بگه بره و دیگه جلوی چشمم آفتابی نشه. اما یک بخش دیگهام دائما نگرانش بود. اسکارلت هم اینو حس کرده بود. احساس دوگانه خواستن و بیزاری که نسبت بهش داشتم. خودم نمیدونستم کدوم بخش قراره برنده بشه تا اینکه کلمات از دهنم بیرون ریختن:
-باهام بیا بریم ناهار بخورم. قرار نه، فقط غذا خوردن. همه انسانها نیاز به غذا دارن.
لبخند نرم و کُشندهش دوباره برگشت. غم عمیقی روی چهره جذابش سایه انداخته بود. دوباره روی انگشتای پاش خودشو بالا کشید و گونهمو بوسید. گفت:
+من نمیتونم دِیزی تو باشم، پس ازم چنین چیزی رو نخواه.
بهش گفتم:
-مزخرف گفتنو تموم کن.
اسکارلت گاهی دوست داشت معماگونه حرف بزنه. دوست داشت حرفاش مرموز باشن، جوری که برای فهمیدنش باید ساعتها وقت میذاشتی تا یک معمای بزرگ رو حل کنی که برای یکی مثل من یا هر مردی دیگهای زیادی هوشمندانه بود. البته همیشه این روی شخصیتش رو نشون نمیداد، خیلی کم پیش میومد. و من مثل پسر دبیرستانی بودم که دلم میخواست تمام کتابهای جهان رو بخونم تا بتونم بفهمم عمق حرف معلمم چیه. اگر توی مدرسه معلمی مثل اسکارلت داشتم، توجه بیشتری به درس و مشقم نشون میدادم و الان برای خودم یه چیزی شده بودم. گفت:
+گَتسبی بزرگ. شخصا کتابشو بیشتر دوست دارم اما فیلمش هم خیلی خوب ساختن. تا حالا دیدیش؟
بهش گفتم:
-نه.
بهم گفت:
+دیزی عامل تباهی و سرنگونی گتسبی بود. گودالی که اونو به عمق فساد و زوال اخلاقی کشید. یک پوسته توخالی که مظهر مادیگرایی بود.
-اسکارلت!
گاهی اوقات معماهاش برام بامزه و جالب بود اما توی این لحظه، رمزی حرف زدنش فقط باعث عصبانیتر شدنم میشد.
+به نظرم حتما باید کتابشو بخونی.
بعد از گفتن این جمله عقب کشید. نه بخاطر خودش، بلکه بخاطر من. چون فکر میکر که تا عمق وجودش فاسد و خرابه و برای من مناسب نیست. قبل از اینکه بتونم بهش بگم اینطوری که فکر میکنه نیست، رفته بود. مثل همیشه.
#پارت17
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
پوستش نرم و مثل برگ گل با طراوته، صاف و حساس مثل چینی شکننده. ظاهرش، رفتارش و حتی کوچکترین حرکاتش نفسگیره و شهوت آدمو برانگیخته میکنه. حتی این لمس کوچیکی که از بغل بین رون پاهامون برقرار شده داره باعث میشه که آلتم توی شلوار جین به پیج و تاب بیفته. درمونده شده و میخواد خودشو بیرون بکشه تا توی واژن اسکارلت فرو بشه. اسکارلت انرژی زنانه شدیدی داره. دعوت کنندهست. و اندازه جهنم کُشنده.
ولی مشکل اسکارلت اینه که هیچ حسی نداره. هیچ احساسی از خودش نشون نمیده. حتی از یک تیکه یخ کوفتی هم سردتره. باید اینو به خاطرم بسپارم اما وقتایی که مهارت بازیگریشو به رخم میشه، توی نقشش فرو میره و مثل الان جوری نگاهم میکنه که انگار واقعا دلش برام تنگ شده، عقلمو از دست میدم و فراموش میکنم که قلبش از یخ تراشیده شده.
جنب و جوشی به پا شد و تمام افراد حاضر در کلیسا از جا برخاستن. نیمه دوم مراسمو کلا از دست داده بودم و با حضور اسکارلت اصلا نفهمیدم که چطور به پایان رسید. اسکارلت هم از جا بلند شد. با وجود کفشای پاشنه بلندش به زور تا وسط سینه من میرسید. اندازم ریز و ظریفی داشت با تمام برجستگیهای لازم. دلم میخواست از کلیسا بکشمش بیرون، ببرمش به دخمه خودم و کارهای کثیفی باهاش بکنم. اما اسکارلت زودتر از من دست به کار شد، روی انگشتای پا خودشو بالا کشید و صورتمو لمس کرد. با لحنی که خجالت قاتیش کرده بود گفت:
+سلام آقای ورزشکار، دلت برام تنگ شده بود؟
قرار نبود دوباره گولشو بخورم و به دام بیفتم. با لحن بازجویانه و جهتداری پرسیدم:
-جنگت چطور پیش میره؟ نقشههات به نتیجهای رسیدن؟
لبخند زد و جواب داد:
+بیا تعارفات الکی رو کنار بذاریم. ورودی کلیسا یک اتاق تحویل لباس داشت. کسی نمیبینمون.
مخالفت علنیمو نشون ندادم و به بازی که راه انداخته بود ادامه دادم، حتی با اینکه عصبیم میکرد. پرسیدم:
-توی کلیسا اسکارلت؟ تو واقعا باید خود شیطان باشی.
#پارت16
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
میدونستم که اسکارت به کارهای نامقدس و رفتارهای هرزهگونه علاقه داره. چون این دختر دیوونهترین زنی بود که توی زندگیم دیدم. اما جذابترینشون هم بود. یا مسیح، نمیخواستم برگردم و نگاهش کنم. چون اگر این کارو میکردم چشمام اختیارشون رو از دست میدادن و ساعتها بهش خیره میموندن. اسکارلت از بازی کردن با من خوشش میومد. یه مدتی هم حتی داشت ازش لذت میبرد تا اینکه قصاب گیرش انداخت.
ارتباطش با ما باعث شده بود که به اون دردسر بیفته و اون بلاها به سرش بیاد. باعث شده بود که دوباره درد رو تجربه کنه و زخمی بشه. قصاب بهش دست زده بود. مثل کدو تنبل هالووین سینههاشو با چاقو خراشیده بود. نمیتونستم اون تصویرو از ذهنم بیرون کنم. و حالا فقط داشتم به این فکر میکردم که با این دختر رابطه برقرار کنم و تک تک لجنهایی که لمسش کرده بودن رو بُکُشم.
خودمو بخاطر اون حادثه وحشتناک مقصر میدونستم، حتی با اینکه اسکارلت اصلا به روی خودش نمیاورد و طوری رفتار میکرد که انگار هیچی نشده. اسکارلت بازیگر ماهری بود و بازیش لایق جایزه اسکار. پسر بد درون منو زنده میکرد. اما یه حسی بهم میگفت این دختر از قصد اینجوری رفتار میکنه تا شخصیت بد تمام مردها رو بیدار کنه.
چشمام اول از همه پایین رفتن و روی کفشای قرمزش افتادن. صندل بندی مخمل قرمز با پاشنه باریک و بلندی که بنداش دور مچ ظریفش میچرخیدن و پشت قوزکش بسته میشدن. هیچ ایدهای نداشتم چطور با اونا راه میره و تعادلشو حفظ میکنه اما به نظر میرسید که میدونه از تماشا کردنش پوشیده در کفشای پاشنه بلند لذت میبرم. حس میکردم اگر روزی بهم اجازه بده که بکنمش، مجبورش کنم که کفشاش پاش بمونن.
جریان خونم با شدت بیشتری توی رگهام حرکت میکردن و سعی کردم با نامحسوسترین حالتی که میشد چشمامو حرکت بدم و این دفعه هدفم پاهای برنزهش بود که از پایین دامن پیراهنش خودنمایی میکرد. وقتی پاهاشو ضربدری رو هم انداخت، پیراهنش بالا پرید و حالا رون پاش و قسمت توری بالای جوراب شلواریش هم در معرض دیدم قرار گرفت. این دختر عذاب خالص بود. دیگه کاملا قانع شده بودم که این زن خود شیطانه. اگر قرار بود اسکارلت در زمان سقوطم ازم استقبال کنه، حاضر بودم که یک ساک جمع کنم داوطلبانه به سمت جهنم بدوام.
#پارت14
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
در حالی که قدم به راهروی اتاق خوابم میذاشتم بهش گفتم:
-برای دختره صبحانه آماده کن و بعدم برسونش خونهش.
کانر در جواب گفت:
-تا چهل دقیقه دیگه باید کلیسا باشی. دیر نکن، وگرنه کرو دهن جفتمونو سرویس میکنه.
در این لحظه واقعا از این پسر متنفر بودم، اما حق با اون و باید هرچه سریعتر حاضر میشدم.
* * *
تنها زمانی که میشه تمام دار و دسته مافیا رو توی کلیسا پیدا کرد، وقتیه که یک اتفاق خیلی خوب یا یک اتفاق خیلی بد رخ داده باشه. عروسی، ختم، مراسم مذهبی. امروز برای مراسم غسل تمعید کیوا اینجا جمع شده بودیم. دخترِکرو که زندگیش حتی بیشتر رئیس جمهور تحت حفاظت بود. دختر کوچولوی شیرینی که چهرهش دقیقا شبیه مادرش مک بود. و همین دلیلی بود که یکشنبه صبح به جای اینکه طبق معمول خمار توی سلانچه افتاده باشیم، در کلیسا دور هم جمع شدیم.
کرو رهبر جدید سندیکای ایرلند بود و حتی یک نفرم نبود که جرات کنه برای نشون دادن احترام و حمایتش به اینجا نیاد. خانواده مهمه. خانواده همه چیزه. و به جز مادرم، این مردها تنها خانوادهای هستن که دارم. برادرانم. کاری نیست که براشون انجام ندم. این قانونیه که ما بهش پایبندیم. تا زمان مرگ باهمیم و هیچ چیز نمیتونه اینو تغییر بده.
توی ذهنم گاهی تصور میکردم که شاید یک روزی منم خانواده خودمو داشته باشم. تصوری که هروقت کرو و مک رو کنار همدیگه میبینم، توی سرم شکل میگیره. یا حتی رونان و ساشا. اونا به سنی رسیدن که دیگه آروم گرفتن و راه و روش زندگیشونو تغییر دادن. یا حداقل اون بخش از زندگیشون که مربوط به خارج از سندیکا میشه، تغییر بزرگی کرده.
همین الانشم زندگی خوبی داشتم. کارهایی که دوست داشتمو انجام میدادم. مبارزه و دلبری کردن از دخترا. روزهام با مردهای سندیکا سپری میشد و شبهام با هر دختر جذابی که چشممو میگرفت. اما در این لحظه فقط احساس خلع و پوچی داشتم. خلعی که با هیچ چیز نمیتونستم پُرش کنم. دلم میخواست مثل کرو، الان دخترمو بغل گرفته باشم.
#پارت12
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
و همه چیز انقدر عجیب معذب کننده شده بود که میخواستم سریعتر از این وضعیت خلاص بشم. اون خیلی قد بلند و قوی بود. چهرهش تهدید کننده به نظر نمیرسید، اما خودش یک تهدید بزرگ محسوب میشد. جدی بود. و خیلی مرتب و تمیز. با موهای بلوند دودی و صورت شیو شده. دوباره گفت:
-با من میای.
بهش گفتم:
+فکر کنم به این کارت میگن آدمربایی.
شونه بالا انداخت.
-چه فرقی میکنه که اسمش چی باشه؟
بدنشو بهم چسبونده بود چون میدونست که اگر ولم کنه دوباره شروع میکنم به جنگیدن. یا دوباره بهش چاقو میزنم. با اینکه چاقومو از دست داده بودم اما نمیدونست که هنوز توی کیفم یک چاقوی دیگه دارم. تنها چیزی که حس میکردم، بدن بزرگش بود که داشت منو خفه میکرد. نمیتونستم نفس بکشم. زیرلب برای خودم زمزمه کردم:
+چیزی به اسم خوب یا بد وجود نداره. افکار ماست که این صفات رو میسازه.
و این جمله رو چند بار برای خودم تکرار کردم. ده بار. روری حالا کمی ازم دور شده بود و خیلی آروم داشت به سمت خودش میچرخوندم اما هنوز بازوهاش مثل قفس دورم بودن. و با اینکه چاقومو توی یکی از بازوهاش فرو کرده بودم، از دستم عصبانی نبود. چشماش سبز بودن. و نگاهش به طرز مسحور کنندهای لطیف بود. مثل صداش موقع حرف زدن.
-اسکارلت، بهت قول میدم تا زمانی که با منی، هیچ چیز نتونه بهت صدمه بزنه.
+روری؟
-بله؟
+قولت به تخمم نیست، مرتیکه تخمی.
#پارت10
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
این عوضی رو قبلا ندیده بودمش اما اون یه جوری داشت نگاهم میکرد که انگار دیوونه زنجیری دیده. البته با وجود پنجه بوکس توی دستم و پیراهنم که لکههای خون روش پاشیده بود، حق داشت که اینطور فکر کنه. امیدوارم قبل از اینکه به سمتم بیاد، عقلشو به کار بندازه. چون من بدون جنگ و دعوا تسلیمش نمیشدم. دلم میخواست بخاطر اینکه گند زده بود به مراسم اعتراف تدی، تخماشو از تنش جدا کنم. ازم پرسید:
-داری با این مرد بیچاره چی کار میکنی؟
جواب دادم:
+کاری که لایقشه.
مردِ تازهوارد پلک زد و نگاهی از سر دلسوزی بهم انداخت که فقط عصبانیترم کرد. بعد گفت:
-با همدیگه آشنا نشده بودیم. روری ام.
+و؟
لباش قوس برداشتن و به نظر میرسید که رفتارم به هر دلیلی که هست مایه سرگرمیش شده.
-و از آشنایی با من خوشحالی، مگه نه؟ بقیه خانوما که معمولا همینو میگن. حالا عزیزم، ازت میخوام که با من بیای. فقط برای یه مدت کوتاه.
+قضیه درباره مک ـه، آره؟
وقتی با چهره معصوم به سمتش قدم برداشتم، شک و تردید چشماشو پر کرد.
+فکر کردی چون هرزهام، هرکاری مردها بهم بگن واسشون انجام میدم؟
چشماش به سمت مردی که پشت سرم داشت آه و ناله میکرد کشیده شد و جواب داد:
-حدس میزنم که احتمالا نه.
با اینکه وضعیت اصلا بامزه نبود، اما چشماش همچنان داشتن میخندیدن. خوشم نمیومد که در عمل انجام شده قرار بگیرم و هیچ چیز نمیتونست منو قانع کنه که با این مرد از این اتاق بیرون برم. پنجه بوکس رو از انگشتام بیرون کشیدم و قبل از اینکه اونا رو بهش تحویل بدم، چند ثانیه مکث کردم.
#پارت8
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
در حالی که به پنجه بوکس فلزی توی دستم خیره بود پرسید:
-پس داری چه غلطی میکنی؟
بهش گفتم:
+یه اسم جدید واست دارم. یه اسمی که بی شک باید یادت باشه. مثلا کوکو.
پلک زد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه اما آلتش از به یادآوردن اون اسم پیچ خورد. حرومزاده روانی مریض. اخم کردم و پرسیدم:
+آشنا نبود برات؟
گفت:
-نه ببخشید. هیچ کوکوی لعنتی نمیشناسم.
+آهان، پس بذار حافظهتو تازه کنم. هفته پیش باهاش از کلاب اومدی بیرون. ریزه میزه، مو مشکی، سینههای بزرگ. دختر خیلی خوشگلیه. یا حداقل بود، قبل از اینکه بزنی دماغشو بشکنی.
دهنشو باز کرد تا انکار کنه، اما انگشتمو جلوی لبش گرفتم و سرمو تکون دادم. ادامه دادم:
+از خشونت خوشت میاد. گاهی اوقات هم کنترل خشمت از دستت خارج میشه. باور کن که کاملا درکت میکنم. آدم گاهی نمیتونه خودشو کنترل کنه.
نگاهمو به چشمای سیاهش دوختم و گفتم:
+یه خبر بد برات دارم. منم گاهی نمیتونم جلوی خشممو بگیرم.
زندگی تدی با تمام کثافتکاریاش از جلوی چشمش رد شد. در حالی که مشتم همراه با پنجه بوکس توی صورتش فرود میومد، داد میزد و گریه و التماسش موسیقی متن جنونم بود. التماس میکرد:
-بس کن. دارم بهت میگم تمومش کن. تمومش کن تا هرچی میخوای بهت بگم.
زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم وا داد. مشتهام رو متوقف کردم تا نفس بگیرم و با آرامش گفتم:
+پس حرف بزن.
کلمات مثل قطار و پشت سرهم از دهنش بیرون ریختن:
-دوک، یه معشوقه داره که توی واحد بغلی آپارتمان خودشون نگهش میداره. زنش روحشم خبر نداره. و کوین با قمار به دردسر افتاده. تا خرخره زیر قرض رفته و مشتریاش نمیدونن که پولشونو به باد داده. ماهی یه بار میرین سراغش تا سهمشونو ازش بگیرن و اونم به جاش انقدر بهشون مواد و مشروب میده و دختر میریزه زیر دست و پاشون که همهشون پولشونو فراموش کنن.
#پارت6
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
گفتم:
+تو به اون پسرا هیچ دِینی نداری. میدونم که شما پسرا چه غلطی میکنین. پس بهم بگو، رازی که بینتون هست چیه؟ چیزی که قایمش کردین و نمیخواین کسی ازش با خبر بشه.
چشماش بسته شدن و تقریبا دوباره داشت از هوش میرفت. برای همین یک سیلی محکم بهش کوبیدم تا دوباره بیدار شه. غرید:
-از این کارت پشیمون میشی.
جواب دادم:
+همهتون همینو میگین. اما هیچوقت نشدم. وقتت داره تموم میشه رفیق. و فقط یک بار بهت هشدار میدم؛ من آدم کم صبر و حوصلهایم.
تدی ساکت بود، اما مغز نخودیش داشت به کار میوفتاد. داشت یک دروغ به همدیگه میبافت. آه کشیدم و به پشتی صندلیم تکیه زدم و پاهامو روی هم انداختم. حتی سعی نمیکرد نگاه خیرهش به پاهای برهنهمو مخفی کنه. حتما داشت به این فکر میکرد که خفه کردن و بعد کردنم چه حسی میتونه واسش داشته باشه. اینکه بهم نشون بده رئیس کیه. اگر چشماش اینو نمیگفتن، آلتش که قیام کرده بود گویای اهدافش بود. ترجیح دادم از جام بلند شم. بهش گفتم:
+خیلی خب، آروم پیش میریم. به دخترا همینو میگی دیگه؟ قبل از اینکه دست و پاشونو ببندی و کتکشون بزنی میگی قراره آروم پیش بریم؟ فکر نکنم مامان جونت از فهمیدن این قضیه خوشحال بشه.
زوزه کشید:
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
+پنج دقیقه بهت فرصت میدم تا جوابی که میخوامو بهم بدی، بعدش میتونی با عکسات گورتو گم کنی و بری.
البته که داشتم دروغ میگفتم. اگه عکسارو بدم بهش ببره که دیگه لذتی نداره.
-حالا که دارم بهش فکر میکنم....
قلبم شروع به تند تپیدن کرد. تدی نمیدونست اما تنشه این بودم که یک جواب درست و حسابی ازش بشنوم. مرتیکه گوه ادامه داد:
-چندتاییشون آشنا به نظر میرسن.
#پارت4
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
وقتی تمام داراییهای باارزشش رو از ازش جدا کردم، ساکی که از قبل توی اتاق مخفی کرده بودم، بیرون کشیدم. من از اون دختراییم که در ظاهر خوب به نظر میرسم اما اگر کسی از باطنم خبر دار بشه، هیچ مردی توی دنیا پیدا نمیشه که بخواد مسیرش از سرراه من رد بشه.
وقتی دست و پاهاشو با طناب بستم، نوبت در آوردن لباساش شد. یک قیچی تیز منو از زحمت اضافی نجات میده و نیازی هم نیست دست به چاقوی مورد علاقهم بزنم. تمام لباساشو از تنش بیرون کشیدم. تدی برهنه و دست و پا بسته به طرز مضحکی کنار تخت افتاده بود و آلت پژمرده کوچولوش داشت بین رون پاهاش له میشد. برای تزئین عروسکم، جوراب شلواری توری و کفشای پاشنه بلند هم به تنش کردم و دیگه همه چیز عالی شده بود. حالا نوبت بخش جذاب ماجرا میرسید.
از توی کیفم، دیلدوی آبی بزرگ رو بیرون کشیدم و اونو توی دهن نیمه بازش چپوندم. بعدش نوبت گیرههای نوک سینه بود. دوربینمو برداشتم و مشغول عکسبرداری از اثر هنری که خلق کرده بودم شدم. خیلی خوب میدونستم که این عکسها قراره کجا پخش بخشه. مجله دوشنبه صبح که مخصوص خانومای خونه دار بود. تیترشم این میشد:
"مواظب بچههاتون باشید. درا رو قفل کنید. یک منحرف عجیب و غریب توی محلهست."
همه مردا منحرفای عجیب الخلقهان. از شوهراشون که صبحا مست و ملنگ توی کلاب از خواب بیدار میشن گرفته، تا پسراشون که صبحا توی رختکن دبیرستان دخترای خوشگل رو میکنن. و زنها خودشونو میزنن به ندیدن و ندونستن. تا زمانی که حقیقت توی صورتشون کوبیده میشه و دیگه جای انکار واسشون باقی نمیمونه.
در حالی که داشتم عکس میگرفتم، تدی صدای خرخر مانندی از خودش در آورد و کم کم داشت به هوش میومد. با صدای شیرینی گفتم:
+به دوربین لبخند بزن تدستر!
کلمهای که شبیه "جنده" بود روی زبونش چرخید، برای همین قبل از اینکه ازش دور بشم و شاهکارم رو تحسین کنم، یک سیلی توی صورتش خوابوندم. خود اثر هنری چیزی نبود که ازش لذت میبردم، لذت واقعی وقتی شروع میشد که عروسکام به هوش میومدن. حس تحقیر و شرم زجرآوری که بهشون تحمیل میشد، دقیقا مثل حسی بود که هرزهایی که بهشون پول میدادن تا شبو باهاشون بگذرونن تجربه میکردن.
#پارت2
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
دوستاش با دیدن من سوت کشیدن و پرسیدن قیمت چنده. با دهنی که هنوز پر غذا بود جواب دادم:
+پنج هزارتا میدم. برای تماشا کردنتون موقعی که دارین یه کیسه پر از کیرو ساک میزنین.
نگاه گیجی باهم رد و بدل کردن و بعد کلمات توهینآمیزی رو به سمتم فریاد کشیدن. انگشت وسطمو واسشون بالا گرفتم و بعد لقمه آخر هاتداگ رو توی دهنم چپوندم و انگشتامو لیس زدم. بازیچههای احمق کوچولو!
اینجا صحنهی منه و در نمایش من فقط بازیگرهایی که از خانوادههای ثروتمند و اصل و نسب دار باشن، اجازهی بازی دارن. مثل اسباببازی جدیدم که از بیست دقیقهست توی هتل پشت سرم منتظره. بیست دقیقه پیش با نقشه و عشوه به اتاق هتل کشونده بودمش. میدونستم که زیاد نباید لفتش بدم وگرنه فرصت از دستم میپره. دکمه خاموش شدن هرج و مرج ذهنیم رو فشار دادم و یک نفس عمیق کشیدم.
چیزی به اسم خوب یا بد وجود نداره. افکار ماست که این صفات رو میسازه.
* * *
وارد اتاق شدم و به کوه ثروت و تفاخر که روی قالیچه رنگ و رو رفته افتاده بود نگاه کردم. چشماش بسته بودن، آب دهنش از گوشه لبش آویزون بود و سرش یک طرفه روی شونهش کج شده بود. هیچکدومشون هرگز حدس نمیزدن که آخر کارشون به اینجا برسه. این عوضی هم حدسشو نمیزد.
یک روزِ دیگه، و بازم یک عوضی بیهوش دیگه که کف اتاق هتل ولو شده بود. اما یکی با بقیه فرق داشت. از گیر انداختنش یه هدفی داشتم، شاید!
ظاهرش دقیقا شبیه اون آشغالایی بود که توی دار و دسته الکساندر میپلکیدن. از شانس تخمیشه! با نوک پا بهش ضربه زدم تا مطمئن بشم قرصای خوابآوری که توی نوشیدنش ریختم کامل وارد جریان خونش شده باشه. هر مشتری فرق میکنه. بعضیاشون به دُز خوابآور بیشتری نیاز دارن. بعضیا کمتر. اما به هرحال، در نهایت همهشون کله پا میشن. این یکی شبیه اسب میموند. مردا هرچقدر گندهتر باشن، غرورشون هم بیشتره یا هرچقدر حساب بانکیشون گندهتر باشه، غرورشون بیشتره؟
در هرحال، طبق تجربهای که کسب کرده بود، هرچقدر لباسا و ظاهرشون زرق و برق بیشتری داشته بشه، آلتشون کوچولو موچولو تره. شک نداشتم که وقتی لباسای این یکی رو از تنش در بیارم، سورپرایز خاصی در انتظارم نیست.
خب، سلام به همهی خوشگلا. اول هفته شد و وقت شروع یک رمان جدیده🥳
طبق نظرسنجی خودتون بیشتر مشتاق رمان قدیس بودین و از امروز پارت گذاریش رو شروع میکنم. برای این رمان کانال وی آی پی نخواهیم داشت و پارت گذاری طبق روال قبل روزی چهار پارت هست. حالا اگه بعداااا سرم خلوت شد و فرصت بیشتری داشتم شاید شااااید یه کم بیشترش کنم و ولی فعلا چون توی ماه میانترمها هستم بیشتر از این وقت نمیکنم.
توجه کنید: رمان قدیس رو طبق گفتهی خود نویسده میشه به صورت مستقل خوند اما من توصیه میکنم که قبلش جلدهای پیشین مجموعه رو خونده باشید تا روند داستان براتون قابل درک و دلنشینتر باشه. تمام جلدهای قبلی فایل رایگانشون هست و از طریق پیام پین شده و یا با هشتگ #جهان_زیرین_مافیای_بوستون میتونید پیداشون کنید و به ترتیب بخونیدشون. قدیس جلد چهارم از این مجموعه هست و توصیه من اینه که سه جلد اول رو قبل از شروعش بخونید اگر تازه وارد کانال شدین و قبلا نخوندین. (اگر قبلا خوندین هم یه مرور ریزی بکنید🫢)
این فایل یک قسمت ویژه مربوط به #شدومن_و_لایلا هست.
قبل از خوندن این قسمت ویژه توصیه میشه رمان نابودگر رو خونده باشید
فصل یک تا پنج قبلا گذاشته شده بود. جهت یادآوری و سرجمع بودن پارتها دوباره گذاشتم.
فصل شش جدید هست.
قابل توجه کپیکاران و کانالهای دزد :
فایل این رمان در آینده به صورت رایگان در اختیار تمام مخاطبین عزیز این کانال قرار میگیره. الکی به خودتون زحمت جمع آوری فایلها رو ندین و وقت بیارزشتون رو صرف چیزهای دیگهای بکنید.
#پارت19
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
بهم تکیه زد، دستشو روی بازوم پایین کشید تا به انگشتام برسه و توی گوشم زمزمه کرد:
+هیچوقت نگفتم که نیستم. و شاید دلم میخواد که باهام کاری کثیف و نامقدسی بکنی.
سرمو به موهاش چسبوندم تا عطرشو نفس بکشم و به روش خودش زمزمه کردم:
-نمیگم که وسوسه نشدم، اما امروز نه.
ساکت شد، مثل همیشه. و منِ احمق لعنتی دوباره به دامش افتاده بودم.
-باهام بیا سرقرار.
باهام مقابله کرد:
+منو بکن.
فاصله فیزیکیمون چند سانتی متر بود اما روحهامون کیلومترها باهام فاصله داشتن. خمار شده بودم، بیرمق و دیگه از این بازیهاش خسته شده بودم. در نهایت گفتم:
-باهات کاری نمیکنم که باعث بشه ازم متنفر بشی.
پلک زد و از پا پس کشیدن من عصبی شد. توقعشو نداشت. اکثر مردم فکر میکنن یه تختهم کمه. همیشه میخندم و شوخی میکنم و روی مود مسخره بازیام. اما امروز نه، اینجا نه و در حضور اسکارلت اصلا نه!
-همینو میخوای مگه نه؟ میخوای بکنمت تا منو به دسته مردهای عوضی اضافه کنی و بگی منم مثل بقیهشونم؟
از این پا به اون پا شد، نگاهشو روی صورتم چرخوند. چشماش تیز و بُرنده شده بودن. اما نه به تیزی حرفاش. دست سردشو روی گونهم کشید و گفت:
+اوه، روری. هنوز متوجه نشدی؟ من همین الانشم ازت متنفرم.
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سرش داد نکشم. تا یک جمله زهرآگین بهش تحویل ندم. خوشبختانه خیلی زود به حالت طبیعیش برگشت و گفت:
+البته بهت بَر نخوره و فکر نکنی خصومت شخصی باهات دارم. من کلا از همه متنفرم.
وقتی خودشو عقب کشید و ازم دور شد، پرسیدم:
-به این زودی میخوای بری؟
+به این مزخرفات خانوادگی علاقهای ندارم. فقط به خاطر مراسم مجبور بودم که یه سر بیام.
دستشو گرفتم تا متوقفش کنم اما دیگه هیچ کلمهای به ذهنم نرسید.
#پارت17
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
زاویه سرمو کمی جا به جا کردم و میدونستم که میدونه دارم به چی فکر میکنم. چون اونم مستقیم زل زده بود به من. زیبایش به اندازه نارنجک تخریب کننده بود.
اسکارلت صورتی قلبی شکل داشت و کک و مکهای محوی اطراف ناحیه بینیش. تمام اعضای صورتش ظریف بودن به جز لبای درشتش که همیشه به رنگ سرخ در میاوردشون. چشماش بیانگر شخصیتش بودن. هر لحظه تغییر رنگ میدادن. گاهی به رنگ عسل شیرین بودن، مثل یک گربه ملوس. و گاهی قهوهای تیره، دوتا حفره خالی که توی عمقشون دفن میشدی. به خصوص وقتایی که خون جلوی چشمشو میگرفت و به دنبال انتقام بود. که میشد اکثر مواقع!
امروز کهربایی روشن بودن. آرایش دودی چشماش با پیراهن تیرهش سِت شده بود. موهای شکلاتیشو با دقت پشت سرش جمع کرده بود و اون لایتهای طلایی که عاشقشون بودم میون موهاش مخفی شده بودن. لایتهای طلایی بهش نمیومد و در عین حال زیباترش میکرد. انگار خدا وقتی داشته اسکارلت رو میآفریده لطف خودشو شامل حالش کرده و مطمئن شده که یکی از شاهکارهای خودش خلق کنه تا تمام فرشتهها ایستاده تشویقش کنن.
با اینکه زمان زیادی رو توی خیابونهای بدنام بوستون گذرونده بود و با آدمای بدی نشست و برخاست داشته اما طنازی و وقار ذاتی خاصی داشت که نمیتونست پنهانش کنه. همین باعث میشد که درباره گذشتش برام سوالات زیادی پیش بیاد. چه چیزی باعث شده بود که یک دختر به ظرافت اسکارلت تبدیل به چنین روباره مکاری بشه. چه بلایی به سرش اومده که باعث شده خودشو از جامعه دور کنه. چه چیزی باعث شده با اینکه همیشه زرنگترین زن حاضر در یک جمعه، خودشو بزنه به نفهمیدن و ادای خنگا رو در بیاره.
بیرون کشیدن جواب این سوالات از زیر زبون اسکارلت غیرممکن بود. و منم قرار نبود دوباره باهاش دهن به دهن بشم. قبلا یک بار سعیمو کرده بودم. سعی کردم بهش کمک کنم. سعی کردم جلوشو بگیرم تا دست از کارهای خطرناکش برداره. انقدربراش وقت و انرژی صرف کرده بودم که برای هیچکدوم از زنهای زندگیم این کارو نکرده بودم. و تمام جوابی که ازش گرفتم، رد کردن تمام تلاشهام بود. صاف توی صورتم وایستاد و من و پیشنهاد کمکم رو پس زد. هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم. حتی الان که کنارم نشسته و بوی بهشت میده.
#پارت15
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
و وقتی ذهنم، رویایی از همسر آیندهمو در کنارم به تصویر کشید، فقط یک نفرو میتونستم تصور کنم. زنی که داشت مغزمو منفجر میکرد. زنی که ماهها ندیده بودمش. زنی که انقدر سپر محافظتی سفت و محکمی دور خودش کشیده بود که باید یک لشکر جمع میکردم تا بتونم اون دیوارههای سخت رو پایین بریزم و دو کلمه باهاش حرف بزنم. کرو سر این قضیه خیلی بهم تیکه مینداخت. میگفت دست گذاشتم روی چیزی که هرگز نمیتونم داشته باشمش.
وقتی برای اولین بار اسکارلت رو دیدم، زمانی بود که مجبور شدم گروگان بگیرمش....برای یه مدت کوتاه. حداقل تا وقتی که گرد و خاکی که مک به پا کرده بود، فروکش کنه. وقتی دزدیدمش، هیچ قصد و غرض بد و بیمارگونهای نداشتم. و اولین باری هم نبود که مجبور میشدم یک زن رو گروگان بگیرم. همه زنها توی چنین موقعیتی وحشت زده میشن و میشکنن، اما اسکارلت اینطور نبود. نه تنها چاقوشو توی بازوم فرو کرد_که هنوز ردش روی پوستم مونده_بلکه حتی یک قطره اشک هم نریخت.
مثل سنگ، سرد و سخت بود. هرچقدر باهاش محکم و جدی برخورد میکردم، ذرهای نمیلرزید و با خشونت و جدیت بیشتر جوابمو میداد. و همون موقع بود که فهمیدم این زن همونیه که میخوام تا ابد کنار خودم داشته باشمش. یا اون یا هیچکس. تنها مشکل این بود که اسکارلت چنین چیزی رو نمیخواست. زنی بود که تنهایی رو ترجیح میداد و دلش نمیخواست هیچکس وارد صحنهی نمایش زندگیش بشه.
وقتی صدای کوبیده شدن پاشنههای کفش یک نفر در کلیسا پیچید، تمام حواسم جمع شدن. سنگینی حضور یک نفرو روی نیمکت، کنار خودم حس کردم. بوی عسل، کارامل و سم آرسنیک! یک انرژی تیره، کِششی که نمیشد ازش فرار کرد. و ذهنم شک نداشت که شیطان وارد این مکان مقدس شده. شقیقههام نبض زدن و دستام مشت شدن. میخواستم برگردم و نگاهش کنم، اما عقلم منو منع میکرد.
اون مدوسا* بود و اگر به چشمای عسلیش نگاه مینداختم تا اید تبدیل به سنگ میشدم. این زن سَم بود. زهر خالص. اما تا به حال انقدر برای چشیدن مزه زهر و دویدن به آغوش مرگ مشتاق نبودم. اون ستارهی درخشان تاریکترین رویاهای من بود. نقطه اوج داستان مورد علاقهم. حتی با اینکه توی کلیسا نشسته بودیم، داشتم به این فکر میکردم که روی زمین پرتش کنم و تمام بدنشو مزه کنم. روی نیمکت خمش کنم و بکنمش تا شاید این جنون از مغزم بیرون بریزه.
———————————-//
توضیحات:
مدوسا: الههای بوده که طبق افسانهها اگر کسی باهاش چشم تو چشم میشده، تبدیل به سنگ میشده.
#پارت13
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
فصل یک
=روری=
زمان حال
بوتهای یک نفر برای سومین بار توی شکمم کوبیده شد و پشت سرش صدای غرغر شنیدم. فکر کنم صدای خودم بود.
-گمشو برو.
-خودت گفتی که بیدارت کنم!
صدای کانر در حال حاضر واسم شبیه زوزه تیز بچه گربهای بود که پرده گوش آدمو پاره میکرد.
-من همچین حرفی نزدم. حالا گورتو گم کن و بذار بخوابم.
صدای آه کشیدنش رو شنیدم و قدمهاش که ازم دور شدن. برای یک لحظه، فکر کردم که واقعا به حرفی که بهش زدم گوش کرده. تا اینکه آب یخ توی صورتم پاشید شده و شیش متر از جام پریدم. نتونستم بگیرم بزنمش چون کانر خودشو پشت کاناپه قایم کرد. کاناپهای که دختری که دیشب با خودم به خونه آورده بودم، اونجا از هوش رفته بود. بهش گفتم:
-عجب جنتلمنی هستی! پشت یک زن خودتو قایم میکنی.
واسم شکلک در آورد و بعد چشماش چرخیدن و روی دختر بلوندی که با چشمای سیاه گود افتاده، دهن نیمه بازی که بزاق از گوشهاش میچکید و خرخر میکرد، ثابت شدن. اسمش آیوی بود، خودش که اینطور میگفت. کانر پوزخند پرتمسخری زد و گفت:
-آره، عجب بانوی باکمالاتی هم هست.
لحن حرف زدن این پسر تلخ بود. کانر هیچوقت تلخ و گزنده نمیشد، در واقع بلعکس، همیشه شاد و سرخوش بود. میدونستم شکی که به رابطهش به این دختر داشتم، اشتباه نیست. بهش گفتم:
-بخاطر تو آوردمش خونه کره خر. دیدم که دیشب چطوری داشتی با چشمات قورتش میدادی. اما خودت یهو غیبت زد و دیشب برنگشتی اینجا که به دختره رسیدگی کنی.
نگاهشو ازم دزدید تا بتونه روی خودش مسلط بشه. اولین بار این پسرک عجیب رو وقتی که زده بود به سرش و میخواست از دار و دسته لنوکس انتقام بگیره دیدم و در نهایت سر از سندیکا در آورد و پیشمون موندگار شد. بعد از این همه مدت باید منو اونقدر شناخته باشه که بدونه چنین دخترایی تیپ مورد علاقهم نیستن.
#پارت11
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
نگرانی ساختگی نگاه و صدامو پر کرد:
+مک حالش خوبه؟
سر تکون داد. فکر میکرد رام شدم و حالا برای محافظت از مک هرکاری که ازم بخواد انجام میدم. اما مسئله این بود....مک خودش بلد بود چطوری مراقب خودش باشه. همینطور من.
وقتی روری پنجه بوکس رو توی جیبش گذاشت، چاقویی که توی جلد بسته شده دور رون پام قرار داشت بیرون کشیدم. معمولا من کسی بودم که بقیه رو غافلگیر میکردم برای همین توقع زیادی از روری نداشتم. اما اونم در عوض بدجوری غافلگیرم کرد. چون خیلی تیز و فرز بود. فرزتر از بقیه مردها.
وقتی به سمتش خیز برداشتم، روری توی حالت دفاعی فرو رفت و بازوشو مثل سپر حفاظتی جلوی خودش بالا گرفت. و چاقومم همونجا فرو رفت، توی قسمت بالایی بازوش.
-یا عیسی مسیح، چه مرگته دختر!
وقتی سعی کردم دورش بزنم، موهامو گرفت، با سینه به دیوار چسبوندم و بدن گندهش از پشت به دیوار قفلم کرد. ریههام به همدیگه گره خوردن. صدای ضربان قلبم توی گوشم پیچیده بود. حس میکردم صحنههای یک فیلم تکراری داره جلوی چشمم شکل میگیره. دست و پا میزدم. با تمام وجودم باهاش میجنگیدم. با پاشنه کفشم میکوبیدم روی پاش و سرمو پرت میکردم عقب تا بخوره توی دماغش. اما اون بزرگ بود و من کوچیک. قدم فقط تا وسط سینهش میرسید.
از تمام وزنش برای چسبوندن من به دیوار استفاده کرده بود و نمیتونستم یک میلیمتر از جام تکون بخورم. تقلا کردن دیگه هیچ فایدهای نداشت، اما ذهنم هنوز حاضر نبود که شکست رو بپذیره.
-هیسس. آروم باش عزیزم.
موهامو به آرومی عقب کشید تا بتونه با صدای لطیف و آرامشبخشی توی گوشم زمزمه کنه:
-نمیخوام بهت آسیبی بزنم. اما اول باید آروم بشی. و نفس بکشی.
دست از تقلا کردن برداشتم و گفتم:
+فقط پنج دقیقه بهم فرصت بده تا کارمو با این مرد تموم کنم. بعدش هرکاری که بگی انجام میدم.
تدی داد زد:
-حرفاشو باور نکن. این هرزه دیوونهست. باید منو آزاد کنی رفیق.
روری هیچ اهمیتی بهش نداد، چشماش فقط روی صورت من بودن، بررسیم میکرد، میخواست ذهنمو بخونه. خیلی وقت بود که با یک مرد انقدر تماس فیزیکی نزدیکی نداشتم. از.....یادم نمیاد کِی.
#پارت9
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
اینا خبرای جدیدی نبودن و خودم از قبل میدونستم. پرسیدم:
+دیگه چی؟
تدی ساکت مونده بود تا اینکه یک قدم به سمتش برداشتم و مرتیکه ترسو دوباره زبونش به کار افتاد و از بین لبای خونیش گفت:
-ایتان، یه شب که کوکائین زده بود توی خماری یه چیزایی درباره یک دختر گم شده میگفت.
اتاق ساکت بود و تدی بالاخره داشت به جایی میرسید که میخواستم. حالا توجهم کامل بهش جلب شده بود.
+دختره چی شده؟
-یکسره میگفت که دختره مُرده.
تدی جوری که انگار حرفای خودشو باور نداره سرشو تکون داد و اضافه کرد:
-یه چیزی درباره جنگل میگفت. درباره اینکه الکساندر بهش تجازو کرده یا چه میدونم زده کشتش.
زد به هدف! خوبه که تدی لبخندمو موقع به زبون آوردن اسم الکساندر ندید. اصرار کردم:
+هرچی که بهت گفته، جز به جز واسم تعریف کن.
میخواست تعریف کنه. توی چشماش میدیدم که تسلیم شده. دهنشو باز کرد و کلمات حاضر بودن تا روی لبش جاری بشن اما در اتاق یهو با شدت باز شد و تمام تلاشهام نیست و نابود شد.
-اینجا چه خبره؟
کلمات لحجه دار بودن. و مطمئنا ایرلندی. قبل از اینکه حتی سرمو بچرخونم، میدونستم که کِی اومده سراغم. مافیای ایرلند. قرار بود چند وقت پیش شهرو ترک کنم. به مک گفته بودم که این کارو میکنم. من و دوستم یکی از یکی دیوونهتر بودیم. و از وقتی که مک سرشو توی کون دار و دسته مافیا فرو کرد، جفتمونو بدجوری به دردسر انداخت. البته این چیزی نبود که من یا اون نتونیم از پسش بر بیایم. و منم واقعا قصد داشتم همونطور که بهش قول داده بودم از شهر برم. البته بعد از اینکه به قضیه تدی رسیدگی کردم. و حالا درست سر بزنگاه، یکی جفت پا پریده بود وسط تمام تلاشهای شبانه روزیم.
#پارت7
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
دندونامون روی هم ساییدم و گفتم:
+باید آشنا به نظر بیان چون مثل یک عفونت قارچی بدخیم که دست از سر آدم برنمیداره و همه جا باهاش هست، این پسرا هم توی تمام عکسایی که از خودت توی شبکههای اجتماعی میذاری دائما چسبیدن بهت.
وقتی فهمید به دام افتاده، صورتش سرخ شد. خدایا، این مردا رو چطور انقدر احمق آفریدی؟ گفتم:
+یه اسم ازت میخوام، اگر لطف کنی.
صدام به شیرینی شکر بود و برای خودمم ترسناک بود که چقدر توی نقش بازی کردن ماهر شدم. اما اون عوضی خیلی بازیگر خوبی نبود و همچنان تصمیم داشت ادای از همه جا بی خبرا رو در بیاره واسم.
-دقیق نمیدونم. فکر کنم توی یکی از مهمونیای دانشگاه همدیگه رو دیدیم. مست بودم اما فکر کنم یکیشون توی شرکت هَنکاک کار میکنه.
تصحیح کردم:
+منظورت شرکت کِلارندونه دیگه؟
موافقت کرد:
-آره، همینی که میگی.
مثلا خودشو خونسرد نگه داشته بود، اما میدونستم داره جون میده تا خودشو خلاص کنه و صورتمو به خون بکشه. اگر میتونست دستاشو خلاص کنه، قطعا این کارو میکرد. با هیجان ساختگی و طعنه بهش گفتم:
+واااای، چه راهنمایی مفید و کمک کنندهای!
-گوش کن هرزه، من نمیدونم دقیقا چه کوفتی ازم میخوای. هیچکدومشونو نمیشناسم.
از ته ریههام آه کشیدم. سرمو بین دستام گرفتم و دو قطره اشک تمساح الکی از چشمم پایین چکید و با ناله گفتم:
+آره، تو که راست میگی. ببخشید ولی من به هرحال باید بزنم دخلتو بیارم.
داد زد:
-چی؟
دستمو از صورتم کنار زدم و دوباره لبخند به صورتم برگشت. عکسا رو از روی پاش برداشم و توی کیفم انداختم و به جاش یک پنجه بوکس از کیفم بیرون کشیدم.
+نگران نباش. وقتت تموم شد منم از خیر شنیدن جواب گذشتم.
#پارت5
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
از دست دادن قدرت و تحقیر شدن براشون چه جوری بود؟ مثل پرت کردن یک بشقاب اسپاگتی روی دیوار. همونطوری که رد زرد رنگ اسپاگتی هیچوقت از روی دیوار پاک نمیشد، حس حقارتی که تجربه میکردن، تا ابد روی مغزشون حک میشد و هرگز از یاد نمیبردنش. گناه در برابر گناه. از نظر من این تنها روش عادلانهای بود که میشد باهاش از دشمنانت انتقام بگیری.
صندلیمو جلوتر کشیدم تا دید واضحتری به نمایشی که راه انداخته بودم داشته باشم. بهش چند دقیقه زمان دادم تا کاملا به هوش بیاد و مغزش درست کار کنه. وقتی دیدش شفاف شد، داد کشید:
-چرا داری این کارو میکنی؟
سرمو یک طرفه کج کردم و قیافه کلافهای تحویلش دادم. این احمقا همیشه یک سوال تکراری رو میپرسن. کاش حداقل یک بار، یک نفرشون بتونه سورپرایزم کنه. اما متاسفانه، مردها همیشه نادون باقی میمونن.
دفترچهمو از کیف بیرون کشیدم، برگههاشو دونه دونه خودم پر کرده بودم و اونو جلوی صورت تدی گرفتم. توی دو صفحهی اول دفترچه، پنج تا عکس چسبونده بودم. همراه با توصیفات کوچیکی از صاحب عکس، مثل قد، وزن و ویژگیهای ظاهری. اما اسم هیچکدومشون نوشته نشده بود. اون اسمها فقط روی زبون من جاری میشدن. و شاید زبون تدی، اگر تصمیم میگرفت که صادق باشه. بهش گفتم:
+قبل از جواب دادن، خوب فکر کن. اگر جواب درست بهم بدی، نه خودت، نه دوستات و نه خانوادهت هرگز این عکسها رو نخواهید دید.
عکسهایی که امشب ازش گرفته بودم روی پاش پرت کردم. سرخی خون از گردنش بالا اومد و فکش منقبض شد. اگر دست و پاش باز بود، تا الان زیر مشت و لگد خردم کرده بود. گفتم:
+آخی، نگاش کن. از خیارشور کوچولوت خجالت کشیدی، آره؟
غرغر کرد و پاهاشو به همدیگه نزدیک کرد. تند گفتم:
+پسر خوبی باش. میدونم که دلت نمیخواد مامان جونت از ارث محرومت کنه.
دوباره فریاد کشید:
-گاییدمت جنده!
و تقلا کرد تا دست و پاشو آزاد کنه. هیچ فایدهای نداشت. باید اینو میفهمید.
#پارت3
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
این یکی شبیه این بود که کاتالوگ رالف لورن* روش بالا آورده باشه. کیف پول بِریبِری*شو از جیب پشتی شلوار خاکیش برداشتم و محتویاتشو روی تخت خالی کردم. یک بخشی از وجودم خدا خدا میکرد که یک چیز جدید و شوکه کننده به چشمم بخوره. اما متاسفانه، همه مردا سر و ته یه کرباسن.
تدی هم مثل بقیه مرداست. کارت عضویت تمام کلابهای معروف شهر. کارتهای اعتباری بدون سقف برداشت. سوویچ پورشه. و کاندوم برای گاییدن هرزهها. هیچوقت نمیتونن از خودشون خلاقیت نشون بدن. قسم میخورم یه کارخونهای مثل قارچ این مردهای شبیه به هم رو تکثیر میکنه و میندازه وسط جامعه. مثل عروسک کِن* که همهشون یک مدلن. لباسای مجلل، محافل مرموز و تحصیل کرده در دانشگاههای آیوی لیگ*. در ظاهر پسرای مظلوم و معصوم که مهمونی خیریه برگزار میکنن، اما اگر در کمدشون رو باز کنی بعید نیست از توش جمجمه و اسکلت بپاشه بیرون.
این مردها، فکر میکنن که دنیا مطعلق به اوناست. هرچی که اراده کنن، باید به دست بیارنش. هیچ اهمیتی هم براشون نداره. در جوامع سطح بالا، این رفتارِ خودخواهانه تبدیل به یک بیماری روانی شده. و فقط یک پادزهر برای درمان این بیماری وجود داره. هیولای کوچولویی که خودشون ساختن: من! دختر خام و معصومی که تبدیل به یک هرزه فاسد شد.
این آقای خودشیفته برای عشق وحال کردن باهام پول خوبی بهم پیشنهاد داد و حالا نوبت منه که بهش نشون بدم عشق و حال واقعی چه معنایی داره.
اول از همه، هر چیز با ارزشی که داشت برداشتم و توی کیفم چپوندم. ساعت، انگشتر، دکمه سرآستین. من که واسه پول این کارو نمیکنم اما وقتی یک هرزه پولی ازشون دزدی کنه به چنان خفت و خواری میفتن که جیگر آدمو به حال میاره.
هدف اصلیم از این کلاهبرداری فقط یک چیزه که شاید این مرد بتونه اونو بهم بده. اگر بتونه اونو بهم بده، قلب سیاهمو به قلقلک میندازه. و اگر نتونه؟ دوباره تکرار میکنم، از شانس تخمیشه. اما به هرحال، چه اونو بهم بده و چه اونو بهم نده، بلای بدی قراره به سرش بیاد.
______________________\\
توضیحات:
*رالف لورن و بربری: برندهای نسبتا گرونقیمت پوشاک
*کِن: شخصیت فانتزی که دوست پسر باربیئه.
**آیوی لیگ: به پنج دانشگاه خصوصی برتر آمریکا میگن.
#پارت1
#قدیس
#جهان_زیرین_مافیای_بوستون
#جلد_چهارم
#روری_و_اسکارلت
قبل از قدم گذاشتن در جاده انتقام، دو قبر بکن. یکی برای دشمنت و دیگری برای خودت.
"کنفسیوس"
پیشگفتار
=اسکارلت=
گذشته
تمام دنیا یک صحنهی نمایش بزرگه عزیزم ، و منم یکی از هزاران بازیگرشم. مثل اون کثافتی که اون گوشه ایستاده و داره هاتداگ خوردن منو تماشا میکنه. مشکل کوفتی مردها با اجسام استوانهای شکل چیه؟ حتی نمیتونم برم بازار و بدون اینکه صد جفت چشم روم قفل نشده باشه یه دونه خیار بخرم!
درحالی که زنهاشون توی خونه دارن جون میکنن و بچههاشونو بزرگ میکنن، مردها این بیرون از تصور کردن چیزهای کثیف توی مغز مریضشون دست بر نمیدارن. و حتی وقتی خونه هم میرن، هنوز دارن به خیار فکر میکنن. بعد جق میزنن، جلوی تلوزیون روی کاناپه تن لششون رو ولو میکنن، یه برنامه ورزشی مزخرف که هیچی ازش سر در نمیارن تماشا میکنن و وقتی زنشون ازشون یک سوال میپرسه، غرغر میکنن و بهش میگن که چقدر زر میزنی. زندگی رویایی تمام زوجهای آمریکایی!
آه. بگذریم، هاتداگه واقعا فوقالعادهست. با سس خردل اضافه و خیارشور....اوووم! من همیشه همینم، یا بهترینِ هرچیزی رو میخوام یا کلا هیچی نمیخوام. این هاتداگ لعنتی رو تا لقمه آخرش میخورم و قرار نیست هیچ حس بدی نسبت بهش داشته باشم. چیزهای خیلی مزخرفتری توی زندگیم وجود داره که بخوام بخاطرشون احساس بدی داشته باشم. مهمه که در هرچیزی یک جنبه خندهدارش رو هم پیدا کنیم. مثلا اون دفعهای که یک کارگر ساختمونی موقعی که از راه دور با چشماش داشت منو میگایید، پاش سر خورد و از روی داربست افتاد پایین و امیدوارم گردنش شکسته باشه.
به مردی که اون گوشه ایستاده بود لبخند زدم و به دیوار آجری سرد پشت سرم تکیه دادم. پاهای برهنهمو از زانو ضربدری روی هم انداخته بودم و پاشنههای بلند کفشم توی آسفالت ترک خورده کف خیابون فرو میشد. امکان نداشت که توی این لباس، چشمهای مرد فرصت دید زدن منو از دست بدن. از اینکه خیره تماشام میکردن خوشم میومد، چون میدونستم که بعدش قراره چی بشه.
عزیزانی که جدیدا به جمعمون اضافه شدین، خیلی خیلی خوش اومدین😍
از این لیست میتونید برای پیدا کردن رمانهای مدنظرتون استفاده کنید.
امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید❤️
📌برای خرید فایلها میتونید به ادمین پیام بدید تا راهنماییتون کنه:
@raeranrin
برای دسترسی به فایل رمان ها روی اسم رمان بزنید:
📙مجموعه #منظومه_تاریک (Dark Verse)
(تمام جلدهای این مجموعه به هم مرتبط هستن و باید به ترتیب خونده بشن)
♥️ جلد اول: شکارگر (رایگان)
(تریستن و مورانا🌧 🏍)
✨قسمت ویژه ۱ تریستن و مورانا
💙 جلد دوم: غارتگر (رایگان)
(تریستن و مورانا🍫💻)
✨قسمت ویژه ۲ تریستن و مورانا
💛 جلد سوم: سلطهگر ( رایگان)
(دانته و آمارا 👑 🐈 )
✨قسمت ویژه دانته و آمارا
💚جلد چهارم: پایانگر (فروش)
(آلفا و زفیر 🥊🌈)
✨قسمت ویژه ۳ تریستن و مورانا
❤️🔥جلد پنجم: نابودگر (فروش)
(شدومن و لایلا 🔥🗻)
✨قسمت ویژه شدومن و لایلا
🖤جلد ششم هنوز منتشر نشده (تمام زوجها)
📔مجموعه #Never_After
جلد اول: شیفته (Hooked) (درحال پارت گذاری)
(جیمز و وندی🧚🏻♀️)
📘مجموعه #جهان_زیرین_مافیای_بوستون
جلد اول: زاغ (رایگان)
(لاکلن و مکنزی🦋🥊)
جلد دوم: ریپر (رایگان)
(رونان و ساشا🔪👙)
جلد سوم: شبح (رایگان)
(الکسی و تالیا🕯♟)
جلد پنجم: سارق (رایگان)
(نیکولای و تاناکا🎨🩰)
جلد چهارم: قدیس (درحال ترجمه)
(روری و اسکارلت🍀🥀)
📗مجموعه #ظالم (ملکهها و هیولاها):
جلد اول: ظالم و زیبا (رایگان)
(لیام و ترووی🐺🌿)
جلد دوم: بهشت ظالم (رایگان)
(کیلیان و جولیت⛓🌻)
جلد سوم: سرشت ظالم (رایگان)
(کیج و ناتالی🗝💰)
جلد چهارم: ظلم و شهوت (فروش)
(دکلان و سلون🧚🏻🚬)
جلد پنجم:قلبهای ظالم (فروش)
(مالک و رایلی🌲👓)
جلد ششم :عهدهای ظالم (فروش)
(اسپایدر و رِینا🕸🐍)
📕مجموعه #۳۶۵روز:
جلد اول: ۳۶۵روز (رایگان)
جلد دوم: این روز (رایگان)
جلد سوم: ۳۶۵روز دیگر (پایان یافته در VIP)
اوروبروز نماد جلد ششم مجموعهست. بالاش هم نوشته:
«همه چیز از همونجایی که شروع شده به پایان میرسه»
اوروبروز نمادی از مارهای به هم پیچیدهست که دارن دم خودشون رو میخورن و بیانگر چرخه مرگ و حیاته.
(نماد سازمان هم هست که روی فندک شدومن حک شده بود)
⚠️توجه کنید: جلد ششم هنوز توسط نویسنده منتشر نشده و هیچ تاریخی هم برای انتشارش اعلام نکرده ولی به محض اینکه خبر جدیدی ازش به دستم برسه بهتون اطلاع میدم و بلافاصله پس از انتشار ترجمهش رو شروع میکنم.
اگر کسی سریال dark رو دیده باشه حتما میدونه که یک مونولوگ خیلی معروف داشت که دائم در طول سریال تکرار میشد. «شروع همون پایانه و پایان همون شروعه»
موردعلاقهترین سریال تمام عمرمه. پیشنهاد میکنم حتما ببینیدش. خیلی زیبا چرخه حیات و مرگ رو به تصویر کشیده و واقعا با ذهنتون بازی میکنه.