dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

ام ، کیک رو آوردیم و شمع و فوت و آرزو و عکس و …
-مشروب بیارم عاطفه ؟
-بزار یکم بعد
یهو از اون سر اتاق مامانشو نگاه کرد و جیغ زد
-مشروب داریم مگه ؟؟؟؟
چشماش گرد شده بود و هیجان از صورتش می بارید
-آره ایمان خریده واسه خاطر تولد تو که دورهمی بخوریم
-جووووووون بابا ، ببین کی داره واسمون پول خرج میکنه ، بنازم به این ریخت و پاش ، عرق سگی از این ۱۴۰ تومنیاس که یافت آباد موتوریا میفروشن ؟
بهم برخورد ولی یه لبخند تلخ بهش زدم و رفتم از تو یخچال بیارمش
داشتم برمیگشتم دیدم عاطفه داره سارا رو چپ چپ نگاه میکنه و سارا هم میگه چی گفتم مگه ؟ خب این پول خرج نمیکنه که
تو دلم گفتم بزار بهمون خوش بگذره و بد اخلاقی نکنم‌
پیک ها رو آوردم ، مزه هم در حد چیپس و چند ورق ژامبون و ی آبمیوه گرفته بودم
نشستم شروع کردم پیکا رو ریختن
یکی و دو تا و سه تا رفتیم بالا ، کم کم گرم شدیم
عاطفه موزیک گذاشت و می رقصید
من که تو رقص تعطیل ، سارا از منم داغون تر
جفتک می انداخت وسط خونه
دوباره اومدیم ی پیک دیگه هم زدیم ، باز رقص و بغل
عاطفه اومد تو بغلم و لب میگرفت ازم
اولین بار بود که سارا لب گرفتن مارو میدید
نشست رو مبل و مارو نگاه میکرد ، عاطفه تو حال خودش نبود کامل لب میداد و منم دستامو بردم از روی دامنش لپ کونشو گرفتم
یهو داد زد
-هووووووووی چیکار میکنی ؟ نشستم ها
برید تو اتاقتون ببینم ، حالم به هم خورد
با خنده من و عاطفه دوییدیم تو اتاق
پرتش کردم رو تخت ، لیس زدم گردنشو ، داغ داغ بودم
عاطفه تو خونه نه شرت میپوشه نه سوتین ، گرماییه
دامنشو زدم بالا ، افتادم به جون کصش
عاطفه ی خانوم با قد ۱۶۰ ، چاقه ، سینه هاش درشته ، ولی در عین چاقی کمرش خیلی باریکه ، با یه کون فوق العاده بزرگ ، که کمر باریکش کونشو بزرگتر هم نشون میده
وقتی کصشو زبون میزنم سریع حشری میشه و عاشق سکسه ، مخصوصا داگی
حسابی حشری بود و راست کرده بودم ، فششششششار دادم تو کس داغش و تلمبه میزدم ، محکم و تن تن ، نمیدونم چی شد که اینو گفتم
-جووووووون چه کس داغی ، آخ دوس دارم بکنمت عاطفه ، دوس دارم جلو سارا بکنمت ، یهو از دهنم در رفت
برگشت تو چشمام نگاه کرد ، چشماش خمار بود و شهوت میبارید ازشون
-جووووووووون ، دوس داری جلو دخترم منو بکنی ؟ مامان گوشتی و داغشو بکنی ؟
منو بگی ، یهو اصلا هنگ کردم ، باورم نمیشد چی دارم میشنوم
-آخ آره دوست دارم ، جوووونم عشقم ، بازم بگو ، بگوووووووووو
-ببری منو تو هال بخوابونی رو زمین ، بیوفتی روم ، جر بدی کصمو جلو سارا ، ببینه مامانش چه کیر کلفت و بزرگی رو تو کصش عقب جلو میکنه
اینا رو که میگفت داغ تر میشدم و راست تر میشد ، دیوونه شده بودم
گفتم دوست دارم بلندت کنم ببرمت رو مبل ، کنار سارا
بکنمت ها
-آخ آره ببر منو بنداز رو مبل ، جرم بده ، کصم کیرتو میخواد
-کنار دخترت دراز بکشی و کس بدی ، جرت بدم ، اونم نگامون کنه
وقتی کس تپلتو میگام ، دستم کجا باشه ؟
قلبم یهو شروع کرد به تند تند زدن و ی دلشوره ی عجیبی گرفتم
-دستتو بزار روی رون پاهای سارا
چنان با فشششششار آبمو خالی کردم ته کصش که تمام وجودم خالی شد
بیحال افتادم کنارش ، خودشم اومد تو بغلم
-آخ چقدر حال داد عشقم
-خوشت اومد ؟
خیلی ، هیچ وقت اینجوری آبم نپاچیده بود ، برم دستشویی و آب بخورم و بیام
-منم برم یه دوش بگیرم خودمو تمیز کنم که آبت از کصم نریزه رو تخت
رفتم آشپزخونه داشتم تو یخچال دنبال خنک ترین ظرف آب میگشتم که یهو یه صدا گفت
-حالا دیگه تو سکستون اسم منو میارید آره ؟
ادامه دارد …
دوستان در صورت استقبال قسمت های بعدی هم قرار خواهد گرفت
نوشته: ایمان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس ممنوعه (۱)
1402/04/12
#تریسام #تابو

-پاشو درو باز کن الان انقدر درو میکوبه کل همسایه ها باز میان دم خونمون ، به خدا خسته شدم ها
-ای بابا منم میام اینجا ی ناهار بخورم و یکم استراحت کنم تو هم هی غر غر کن
با بی حوصلگی پاشدم درو باز کردم
-سلام
-سلام و زهر مار ، چه وضع در زدنه پدددددددددسگ ؟
-گشنمه ، میفهمی ؟ گوووووش نننننمه
-بیا ناهارتو گرم کردم ، رو میزه . فقط بخور من کلی کار دارم ها (صدای عاطفه بود از توی اتاق )
-سارا رفت تو آشپزخونه مشغول غذا خوردن شد ، با همون لباس مدرسه
چرکولک و شلخته ، کسی میرفت تو اتاق این دختر حالش بهم میخورد همه چی رو تخت و لباسا رو زمین و خلاصه بگم این بچه اصلا چیزی به نام نظم و مرتب کردن واسش تعریف نشده بود
یه دختر دبیرستانیه کله شق ، قلدر ، زبون نفهم و در کل لج منو به هر شکلی که بلد بود در میاورد
مامانش هم عاطفه ، ۳۶ سالشه
کارش خیاطی لباس عروسه و کارشم انصافا خوبه و پول خوب در میاره ولی خرج سارا و مدرسه و چسان پسانش و کرایه خونه از یه طرف ، بدهی که از شوهر سابقش مونده بود از یه طرف دیگه تحت فشار گذاشته بودش و تقریبا شبانه روزی داشت کار میکرد که بدهی ها رو بده
منم ی جوونه ۳۲ ساله که کارمند یک شرکتم و خیلی همت کنم خرج خودمو بدم .
داستان آشنایی من با عاطفه از اونجا شروع شد که من بعد از شرکت میرفتم املاک که بتونم یه پولی در بیارم مثلا ، بگذریم که دو ماه بیشتر تو املاک نموندم و هیچ قراردادی هم نتونستم بنویسم . ولی تو همون دو ماه عاطفه اومد املاک و دنبال خونه می گشت . خلاصه از همون جا آشنا شدیم که بخوام اونا رو تعریف کنم خیلی طولانی میشه
یه مدت چت و صحبت میکردیم و کم کم بیرون رفتن و بعدشم که عاطفه خونه اجاره کرد ، من بعد از شرکت میرفتم اونجا تا شب . همه چی بینمون اوکی بود ، هم سکس و هم ی جورایی با هم زندگی میکردیم و فقط این دختره سارا دیوونمون کرده بود
نه خانواده ی شوهر سابقش سارا رو گردن میگرفتن ، نه خانواده خود عاطفه تحمل این جوونور رو داشتن ، نهایتا یکی دو روز میتونستن تحملش کنن
پس فردا تولد همین جوونور بود و عاطفه باهام هماهنگ کرده بود که ی کیک و ی هدیه ی مختصر براش بگیریم ، دست جفتمون تنگ بود و نمیشد خیلی ریخت و پاش کرد
((((روز قبل از تولد))))

رفتم کیک رو بگیرم تو ماشین همش حرفاش تو گوشم بود
-من که بابا ندارم ، خوشم نمیاد رابطه من و تو هم شبیه پدر و دختر باشه ، من که میدونم تو بگیره مامان من نیستی و همش داری با زبون بازی جاتو سفت میکنی که هر وقت دلت خواست بیای و عشق و حالتو بکنی و بری
ولی ازت بدم نمیاد ، حداقل مامانم پیشت خوشحاله
راست میگفت ، عاطفه عاشق من بود و خیلی بهم وابسته بود ، شوهر سابقش معتاد بود و نه تو زمینه احساسی و نه سکس و نه مالی هیچ کاری واسه عاطفه نکرده بود ، تازه کلی چک بی محل هم با دسته چک عاطفه کشیده بود و کلی بدهی واسش گذاشته بود ، این حیوونکی هم تشنه ی محبت بود و توجه . من پولی نداشتم که بخوام واسش خرج کنم و عاطفه هم دنبال پول نبود ، فقط میخواست یکی دوستش داشته باشه و بهش توجه کنه ، همین ، کم توقع و قانع بود
-بیا بمون شبو ، هر چقدر هم خواستی سکس میکنیم و غذا هم واست درست میکنم ، این حرفا رو اوایل میزد که بیام و بمونم پیشش، عاشق اینه که موقع خیاطی با من حرف بزنه و قربون صدقه هم بریم
بگذریم ، کیکو گرفتم و تو راه برگشت گفتم بزار عرق هم بگیرم که دور همی بخوریم
تمام وسایل رو گذاشتیم تو یخچال که واسه فردا همه چی اوکی باشه ، عاطفه بطری عرق و دید
-چیه این ؟ عرقه ؟
-آره ، سارا دویست بار تا حالا هی گفته دوستاش میرن پیک ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ودا ۳۵ ساله بود و یه دختر ۲۰ ساله به اسم نگار هم اونجا مشغول بود سلام و احوالپرسی کردیم و دیدم میخ شده رو الهه و چند بار پایین تا بالای الهه رو برانداز کرد و گفتم وقت گرفته بودیم واسه عکاسی و پسره راهنماییمون کرد گفت بفرمایید تو اتاق آماده شید منم الان میام . با الهه رفتیم تو اتاق و مانتوش رو درآورد جلو آینه یکم خودمون رو مرتب کردیم الهه گفت امروز یکم آزادی شیطونی کنیم؟ تولدته ها با لبخند. گفتم ای توله میریم بیرون ببینیم چی میشه حالا که یهو محمد اومد داخل حرفمون نصفه موند . محمد الهه رو که دید تو اون لباس و استایل قفلی زده بود رو الهه و اومد به ما توضیح داد چه ژستی بگیریم و عکس میگرفت حین عکس گرفتن تو یه پوزیشن به من گفت پشت الهه وایستم و هی ازم ایراد میگرفت که اشتباه و بد وایمیسم که یهو الهه گفت خب شما بیا نشون بده یاد بگیره محمد که از خدا خواسته بود اومد سمت الهه گفت با اجازه و رفت پشتش دستشو انداخت دور کمر الهه گفت اینجوری
الهه که کرمش گرفته بود یکم کونشو داد عقب گفت رضا جون اینجوری کمرمو بگیر قشنگ با حس پشتم وایستا. محمد هی به بهونه ژشت نشون دادن به بدن الهه دست میزد و میچسبید به زنم و و زن منم راحت خودشو میذاشت در اختیار محمد‌ . چند مدل عکس گرفتیم و محمد گفت حالا بشینید رو کاناپه تو دکورش یه کاناپه بود نشستیم روش برای عکاسی و محمد چند تا عکس گرفت هین عکس گرفتن دیدم زل زده لای پای الهه و هی اونجارو نگاه میکنه چند تا عکس گرفت که یهو گفت ببخشید الان میام رفت بیرون . به الهه گفتم چرا انقدر لای پاتو نگاه میکرد چقدر هیزه پسره . الهه خندید و گفت آخ منم که دوس دارم پیش تو هیز نگام کنن اینو با یه شهوت خاصی گفت منم در گوشش گفتم آخه تو پورن استار خودمی کل هیکلتو ریختی بیرون بنده خدا دیوونه شده. نمیدونه چیکار کنه محمد اومد تو و . رفت سمت دوربین و شروع کرد به عکاسی و زنمم هی لای پاشو باز میکرد و پروپاچه و کس و گذاشته بود تو دید دوربین محمد ‌. داشتیم عکس میگرفتیم و محمد روش باز شده بود و گفت چنتا تکی از خانوم بگیرم؟ الهه گفت بله حتما. محمد اومد سمت الهه و من رفتم کنار وایستادم محمد قشنگ بدن زنم رو لمس میکرد و تکونش میداد که اینجوری وایسته و عکس می گرفت ازش منم در حال تماشای هیکل سکسی زنم و اینکه یه شده سوژه عکاسی یه مرد غریبه کم کم داشتم راست میکردم . زنم عین یه پورن استار جلو دوربین ژست میگرفت و خودنمایی میکرد که هرکی ندونه انگار کارمند پورن هاب بود
داشتن یه زن سکسی خیلی حال میده اما اینکه بتونی سیرش کنی و با هات بودنش حال کنی یه لذت صد برابر داره از من میشنوی اگه زندگیت یه نواخت شده زنتو آزاد بذار ببین چه طراوتی میده به زندگیت شاید اصلا کص نده ولی میتونه با جنده بازیاش کلی حشر تو ببره بالا . تو همین فکر و خیال داشتم الهه رو تماشا میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم یه آقایی بود شمارمو از رو شیشه ماشین برداشته بود و گفت ماشینم رو جلوی شیر آتش نشانی پارک کرده بودم و زنگ زدن زود جا به جا کنم . ای که چه خرمگسی من الان چجوری زنم رو با این تیپ ‌ ول کنم پیش این گرگ و از طرفی هم زود باید میرفتم ماشینو جا به جا میکردم تا جرثقیل نبرده بود. الهه گفت کیه؟ گفتم میگه ماشینو جابجا کنم جلو شیر آتش نشانی گذاشتم الهه گفت باشه برو زود بیا پس گفتم آخه.! گفت آخه نداره برو زود بیا محمد گفت تا شما بیای چندتا تکی از همسرتون میگیرم . من یه مکث کردم الهه گفت پاشو برو الان ماشینو میبرن. بلند شدم و رفتم بیرون دیدم تو سالن دختره همکار محمد نیست مثل اینکه رفته بود منم رفتم سوار آ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یای دور وایستا . پیاده شد و رفت و منم داشتم از پشت کون خوشگلش رو نگاه میکردم منی که شوهرشم با دیدن کونش راست میکردم چه برسه به بقیه الهه همینجوری که داشت میرفت از عمد کونش رو به اینور اونور تکون میداد من با فاصله ازش داشتم میرفتم و چنتا پسر بغلم بودن یکیشون گفت پسر کونو نگاه کن چه کونی داره زنه . من دنبال الهه بودم دیدم چنتا پسر قفلی زدن روش و هی دارن براندازش میکنن که یکیشون رفت سمت الهه تو همین حین یه ماشین از پشت زد به ماشین ما و برگشتم سمت ماشین دیدم یارو از پشت زده سپر ماشین رو شکونده بود و طلبکارم هست که اینجا چه جای وایستادنه و چرت و پرت میگفت و یکم لفظی بحث کردیم و زنگ زدیم افسر بیاد و تو این بگو‌مگو کلا الهه یادم رفت بود زنگ زدم ۱۱۰ و منتظر پلیس شدیم که یادم افتاد الهه رو تنها فرستادم هرچی چشم چرخوندم زنم رو ندیدم موبایلم رو برداشتم زنگ زدم بهش ولی جواب نداد چند بار تماس گرفتم ولی جواب نداد و همش نگران بودم از طرفی هم منتظر افسر پلیس بودیم که یکم بعد اومد و یارو رو مقصر کرد و مدارک رو جابه جا کرد و رفت من دوباره گوشی برداشتم و زنگ زدم الهه جواب نمیداد ماشین رو قفل کردم و رفتم دنبالش بگردم هرچی گشتم دنبالش پیداش نکردم و هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد یه ربعی دنبالش بودم دیدم اثری ازش نیست یعنی زنم با اون تیپ و استایل وسط اینهمه پسره جوون حشری کجا رفته چیکار داره میکنه برگشتم سمت ماشین وایستادم و هی اینور اونور رو نگاه میکردم خبری ازش نبود یه دفعه دیدم یه پرادو مشکی کنار اونور خیابون وایستاد و الهه زن من از پرادو پیاده شد داره میاد سمت من الهه تو اون پرادو چیکار میکرد یکم دقت دادم دیدم انگار سر و وضعش یکم بهم ریخته شده بود و رژش پاک شده بود تا دیدمش با عصبانیت گفتم معلومه کجایی؟ یه ساعته دارم دنبالت میگردم چرا گوشیتو جواب نمیدی اومد جلوم انگشتشو گذاشت روی لبام گفت هیس جای خاصی نبودم عشقم الکی غیرتی نشو جوون بابا عصبی میشی ام جذاب میشیا. گفتم چی میگی الهه واسه خودت جذاب میشی چیه من میگم توی پرادو چیکار میکردی؟ گفت بیا بشینیم تو ماشین بهت بگم چی شد . نشستیم تو ماشین گفتم خب حالا بگو ببینم کجا رفتی غیبت زد یهو؟. گفت عشقم جای خاصی نرفتم از تو که جدا شدم داشتم اینور اونورو نگاه میکردم ببینم چی به چیه و همینجوری بی هدف داشتم قدم میزدم و هی جوون میشنیدم که یهو یه پسره قد بلند هیکلی اومد بغل دستم شروع کرد باهام راه رفتن و ازم تعریف کردن ‌. گفتم چه تعریفی؟ گفت تعریف دیگه از خوشگلیم پرو پاچم از هیکل خوشگلم گفت حیف منه تنها اومدم هیچی دیگه به زور گفت بیا بریم تو ماشین صحبت کنیم منم تنهام یه چرخی تو پارک بزنیم بیایم خلاصه منم برگشتم هرچی دنبالت گشتم نبودی بگم من با کسی ام شوهرم پیشمه دیدم نیستی و باهاش رفتم یه دور زدیم و اومدم دیدم گوشیمم سایلنت بود ندیدم زنگ زدی کجا بودی تو ؟ چرا نبودی؟
من گفتم تو که پیاده شدی یکی زد به ماشین درگیر اون شدم با پسره کجا رفتین؟ کاریت که نکرد؟ راستشو بگو عشقم. گفت نه نذاشتم. گفتم یعنی می خواست کاری کنه؟ گفت کاری که چند بار دست انداخت بهم رونمو گرفت میمالید دستای قوی ای داشت یکی دوبارم دست انداخت به سینه هام و هی میگفت بریم خونشون که من گفتم شوهر دارم تو پارک منتظرمه. گفت چه شوهریه که تورو اینجوری ولت کرده . نمیگه میخورنت تورو؟. خندیدم و تو دلم گفتم اتفاقا دوست داره هیچی دیگه یه چرخی زدیم برگشتیم دیگه اومدیم و دیدم تو کنار ماشینی . گفتم دیگه چیکار کردی؟ الهه دست انداخت به کیر سیخ من و دید من راست کردم گفت جووون نه دست نزدم ول

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یه جنده حشری زیر چادر زنم بود (۴)
قسمت قبل
1402/04/12
#بیغیرتی #زن_چادری #همسر

سلام دوستان شهوانی عزیز و ممنون بابت کامنتهای قشنگتون امیدوارم همتون یه زن مثل مثل الهه گیرتون بیاد تا معنی واقعی زندگی رو درک کنید
بعد اون شب قشنگ روی الهه باز شده بود و تیپ و استایلش کاملا عوض شد دیگه مانتو جلو باز و کوتاه با ساپورت شلوار جذب و بدن نما میپوشید و شورت زیاد پاش نمیکرد معمولا شورتهاش رو میداد من می پوشیدم و خودش بدون شورت بود و دیگه خیلی کم چادر سر میکرد اونم فقط برای تنوع وقتاییم که چادر سر میکرد چادر حریر انتخاب میکرد و انقدری زیر چادر لباسای رنگ روشن و سکسی میپوشید و آرایش میکرد که بیشتر جلب توجه میکرد . این ور و اونور که میرفتیم چشم همه مردا دنبالش بود و قشنگ سنگینی نگاهشون رو حس میکردم که با چشم میخوان بخورنش. منم از داشتن همچین زن خوشگل و نازی لذت میبردم از اینکه زنم اینقدر حشری کنندست از اینکه زنم رو همه با حسرت نگاه میکنن لذتی رو تجربه میکردم که تا این سن اصلا بهش نرسیده بودم. من برام ثابت شده و قبلنم گفتم هر زنی یه جنده حشری تو وجودش داره و فقط کافیه یکم آزادش بزاری تا بهت نشون بده و بعد اینم که بهت جندگیاشو نشون میده قول میدم بهت که ۱۰۰ برابر عاشقش میشی و لذت میبری از داشتن همچین زنی همه مردام عاشق داشتن زنی سکسی و داف هستن و یه کاکولد داخلشون هست . الهه ام که میدید اینارو هی بیشتر کرمش میگرفت هرروز یکمی شیطونی برام داشت هی با تیکه میگفت این ماهواره رو اشکان خوب درست نکرده فکر کنم باید دوباره بیاد تنظیم کنه و میخندید میگفت این دفعه دیگه تنظیم اساسی باید کنه هی خراب نشه. مثلا یکبار میخواستیم بریم هایپر استار الهه یه لگ چرم کرم رنگ روشن خیلی تنگ پوشید و چون شورت نمیپوشید لپای کونش قشنگ چسبیده بود به شلوار و رفته بود لای کونش و رونای خوشگلش برق میزد با کفشهای پاشنه بلند و یه بادی سبز چسبون
با یه مانتو کتی تا بالای باسن پوشیده بود که قشنگ کل کونش و خط کونش و خط هفتی کصش مشخص بود شالم که چه عرض کنم یه تیکه حریر رو شونه هاش بود و موهای مش کرده شورت خودش رو هم داده بود من پوشیده بودم آماده شدیم و رفتیم به سمت هایپر تو ماشین بهم گفت امروز تو برده منی و منم میسترس حرف اضافی بزنی من میدونم و تو رفتیم هایپر یه سبد بردار بیفت دنبالم. گفتم جووون چشم خانومم
رسیدیم هایپر الهه افتاد جلو و من با یه سبد پشتش همه مردا و حتی زنا چشمشون دنبال الهه بود زنم تو اون لباسای سکسی واقعا کردنی شده بود از اینکه مردای دیگه اونجوری هیز نگاهش میکردن لذت میبردم الهه با کفشهای پاشنه بلند تق تقی که راه انداخته بود هر چشمی رو که بر می گردوند سمت خودش دیگه طرف نمیتونست نگاه نکنه و تا الهه از چشمش دور شه زل میزد به کون الهه. الهه تو راهرو قفسه ها قدم میزد و خودنمایی میکرد و هرچی که دوست داشت برداره یه اشاره بهش میکرد و من پشت سرش میرفتم اون جنس رو میذاشتم تو سبد الهه به بهونه سوال از پرسنل هایپر صداشون می کرد و حالت لاس زدن ازشون جای اجناس رو میپرسید و کیرشون رو راست میکرد و منم مثل یه برده پشتش دست به سبد منتظر بودم ببینم چیکار میکنه و کجا میره دنبالش برم . رفت سمت لوازم آرایشی بهداشتی و یکی از پرسنل آقایی که اونجا بود چشمش دنبال الهه بود و همش به الهه نگاه میکرد الهه رفت سمتش و با عشوه سوال کرد ببخشید آقا استند کاندوم هاتون کجاست؟ هرچی گشتم دنبالش پیدا نکردم . پسره یه منو نگاه کرد یه الهه رو و با انگشت استند رو نشون داد و گفت اون استند مخصوص لوازم جنسی هستش . الهه به من اشاره کرد و گفت برو دو بسته خاردار بردار تموم کردیم لازم میشه من رفتم سمت استند و الهه د

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هم که بلدی. وسط راه که بودم به سمت رستوران یکدفعه به خودم امدم که محسن کس کش منو از عمد فرستاده برای سفارش غذا که با مامان آذر تنها باشه و حتما میخواد با ژل روان کننده که صبح داده به مامانم کونش را جر بده. داشتم فحش عالم و آدم را به خودم میدادم که چرا دیدن صحنه زجه زدن مامانم وقتی زیر کیر کلفت محسن کونش داره جر میخوره از دست دادم. چاره ای نبود اگر دیگه الان دست خالی برمی گشتم مامانم حتما شک میکرد،پس گفتیم کون لق محسن که اگر جریمه بشه پام گذاشتم رو گاز که زودتر برسم و برگردم. سریع رفتم ناهار گرفتم و بیشترین سرعت که میتونستم برگشتم.
نوشته: موبان دختر آریایی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یاد. محسن باز نیش خنده شیطنت امیزی زد و گفت نه دوست دارم با ولع و عاشقانه کیرم را بخوری تا ارضا بشم. مامانم با اکراه هم که بود قبول کرد و اومد پایین تخت جلو محسن زانو زد و شروع کرد به خوردن کیر و تخم محسن. انصافا هم خیلی خوب این کار را میکرد و محسن هم دو طرف سر مامانم را گرفته بود و مجبورش میکرد تند تند براش ساک بزنه و تا ته حلقش کیرش فرو بره. چه حالی میده آذر جون جلو پسرت فرید کیر من لیس میزنی و مثل یک جنده حرفه ای ساک میزنی. اخه اگر فرید بیدار بود و این صحنه را
می دید حتما به مهارت مامان جونش تو ساک زدن باید افتخار میکرد. اینقدر این صحنه و حرف های محسن تحریک کننده برام بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و کل آبم تو شورتم خالی شد. ولی هنوز محسن داشت تو دهن مامانم تلمبه میزد جوری که مامانم داشت خفه میشد که یکدفعه محسن تلمبه زدنش متوقف شد و صدای آه ،بلندی داد و گفت جونم چه حالی داد.
مامانم داشت دست و پا میزد که کیر محسن رو از تو دهنش در بیاره ولی محسن محکمتر سر مامانم رو فشار میداد و میگفت آذر جون تا همه آبم رو قورت ندی کیرم بیرون نمیاره بخور خیلی مقوی است،چند بار ارضا شدی باید جون بگیری. اینقدر کیرش تو دهن مامانم نگه داشت که فکر کنم مامانم مجبور شد تمام آب محسن را قورت بده. چون کیر کوچک شدش از دهن مامانم بیرون آورد مامانم فقط اوق میزد ولی آب منی ندیدم از دهنش بیرون بیاد. محسن پیشانی مامانم بوسید و چنگی به کون مامانم زد و گفت آذر جون زودتر کونت هم آماده کن ،ممنونم خیلی کس و دهنت بهم حال داد. مامانم همینجور که داشت دهنش پاک میکرد به محسن تشر زد این چه کاری بود کردی حالم بهم زدی تو حالیت نیست خوردن اب منی حرام است. محسن آمد مامانم را بوسید و و با حالت تمسخر و نیش خند گفت ببخشید کار حرام انجام دادم آذر جون، اینقدر حشری شده بودم که با شاه کسی مثل تو خوشگل خانم داشتم سکس میکردم که کنترلم از دست دادم ولی قول میدم دفعه بعد بهتر بهت حال بدم .
مامانم بلند شد اخم کرد به محسن و گفت برو محسن فقط برو الان فرید بیدار میشه.
محسن نیشخند زد و یکی زد در کون مامانم یکی هم زد تو کون من و گفت زودتر کونت آمادش کن آذر جون که محسن کوچولو خیلی کم تحمل هست. نگران بیدار شدن فرید هم نباش تا صبح مثل خرس می خوابه اگر قرار بود بیدار بشه با این همه آه و ناله ها بیدار شده بود. مامانم دستش اورد بالا از کلافگی کرد تو موهاش و گفت اوف … آخه به این کیر خرت میگی محسن کوچولو !! محسن خندید و گفت ای جونم عزیزم،میبوسمت من میرم بخوابم خیلی خستم.
صبح که بیدار شدم مامانم حمام بود تمام اتفاقات دیشب یادم افتاد که چطور مامان آذر دیشب به محسن کس میداد و زیر کیر محسن چطور آه و ناله میکرد و چطور محسن مجبورش کرد تمام آب کیرش را بخوره،حسابی تحریک شدم جوری که دلم خواست برم تو حمام دوباره کس ،کون سفید و خوش فرم مامانم را از نزدیک لمس کنم و اگر جراتش کنم حتی مامان آذر را اینبار خودم بکنم. اما هنوز جراتش نداشتم،میخواستم بیخیال بشم و دوباره بخوابم اما شهوت و کیر سیخ شده مگر اجازه میداد بخوابم!؟ همش تو ذهنم این بود جراتش نداری که بری تو حمام مامان را بکنی حداقل پاشو یواشکی مثل همیشه دیدش بزن. بالاخره شهوت بر تنبلی پیروز شد و رفتم به بهانه دستشویی حمام. (تو اتاقمون حمام و توالت فرنگی یک جا بود.
اول توالت فرنگی بود که وسطش یک پرده زده شده بود و وان حمام را با دستشویی جدا میکرد.) رفتم نشستم رو توالت فرنگی خیلی آهسته یکمی پرده را کنار زدم. چیزی که دیدم باورش برام واقعا سخت و تحریک کننده بود.
مامانم اینقدر مشغول بو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گرانی مامانم بود.
بعدم بخاطر خودت اینکارو کردم میدونستم الان بهت بگم فرید را بهانه میکنی و زیر قولت میزنی و دوباره فاز مذهبی میگیری. مامان آذر میگفت من یه چیزی گفتم که تو بیخیال بشی سالم بر سونیمون به مقصد تو چرا جدی گرفتی؟ محسن با لحنی جدی گفت اولا من که مسخره نیستم که مثل بچه ها گولم بخوای بزنی، دوما خوب میدونم خودتم دلت میخواد تو ماشین وقتی دستم به کست رسید حسابی تحریک شدی ،کست خیس خیس شده بود.
الانم به خودت سخت نگیر بزار حسابی بهت حال بدم و بهترین لذت ارضا شدن را تجربه کنی.
مامان آذر مدام میگفت آخه …نه نمیشه …چون که …داشت مدام بهونه میاورد.
من که دیگه طاقت نداشتم کنار پتو را بیشتر زدم کنار دیدم مامانم با چادر نشسته رو تخت و محسن نشسته دقیقا کنارش که وقتی دید مامانم داره ناز میکنه مامانم را هل داد رو تخت و خودش را انداخت رو مامانم و لبش را گذاشت رو لب مامانم و شروع کرد لب گرفتن از مامانم.
محسن وقتی حس کرد مامانم هنوز باهاش نمیخواد همراهی کنه به مامانم خیلی جدی گفت آذر جون دو راه بیشتر نداری یا خودت مثل یه زن خوب این اداها را میزاری کنار و همراهی میکنی و هر دو لذت می بریم و میشیم پایه همدیگه ،این راه اول بود. اما راه دوم الان به زورم شده مثل یه زن جنده وحشیانه جرت میدم و پی همه چیز را به جون میخرم و نهایتش هردومون جلوی فرید و بقیه بدبخت میشیم چون من نمیتونم بیخیال این بدن سفید خوش فرم و استیلت بشم. اگر بیخیال همچین کس و سینه ای بشم تا عمر دارم خودمو نفرین میکنم.
حالا تصمیمت را بگیر و دوباره خودش را انداخت رو مامانم شروع کرد دوباره خوردن لب های مامانم. مامانم مدام داشت نفرینش میکرد و می گفت خدا لعنتت کنه آدم رو تو چه موقعیت سختی میزاری و توقع داری تصمیم بگیرم. چند دقیقه ای سکوت حاکم شده بود و حدس زدم مامانم چشم دوخته بوده به چشم های محسن و شاید داشته با چشماش التماس محسن را می کرد. ولی انگار کیر سیخ شده محسن تمام احساسات و دل رحمیش را از بین برده بود.
و دوباره لباش گذاشت رو لب های مامانم و شروع به مکیدن کرد. انگار مامانم تصمیمش را گرفته بود راه حل اول را انتخاب کرده بود اینو از صدای ملچ ملوچ هاشون میشد فهمید که مامانم تصمیم گرفته بود با محسن همراهی کنه. کیرم حسابی سیخ شد وقتی مامان آذر به محسن گفت هرکاری میخوای میتونی باهام بکنی فقط ازت میخوام تو هم مثل اون شوهر نامردم ازم سیر نشی و منو مثل یک دستمال کثیف بدونی و بندازیم دور. محسن هم مدام قربون صدقه کس و کون مامانم میرفت و میگفت مگه من کسخلم بیخیال همچین شاه کس خوش استایلی بشم و با ولع تمام داشت لب های مامانم میخورد و با دستاش داشت سینه و کون مامانم هم میمالید. دل تو دلم نبود دوست داشتم پتو را کامل بزنم کنار و همراهیشان کنم. اما اگر خودم را کنترل نمیکردم همه چیز را خراب میکردم و سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم و فقط با دیدن سکس مامان جون ظاهرن مذهبیم با صمیمی ترین دوستم لذت ببرم.
محسن که میدونست بیدارم سرش برگردوند سمت من و نیش خندی از روی غرور و موفقیت زد و یک لایک پیروزمندانه نشانم داد. مامانم چشماش بسته بود و خودش را در اختیار محسن گذاشته بود. محسن مامانم را خوابند رو تخت چادر مامانم کامل کنار زد و یکی یکی دکمه های لباس مامانم با حوصله باز کرد و بعد دامن مشکی و بلند مامانم با کمک خودش در آورد.
الان مامانم لخت فقط با یک ست شورت و سوتین گیپور بنفش جلو محسن خوابیده بود.
دیگه من طاقت نداشتم خوش بحال محسن که همچین شاه کس جلوش باشه.
محسن هم انگار از قحطی آمده با دندان هاش سوتین و شورت مامانم را کند و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

محسن و مامان چادری فرید (4)
قسمت قبل
1402/04/11
#مامان #بیغیرتی #دنباله_دار

این قسمت از دید فرید نوشته شده.
بالاخره رسیدیم شمال ولی کل حواسم دیگه مشغول محسن و مامان آذر شده بود.
خوب میدونستم مامان آذر میدونه من تو ماشین اصلا خوابم نمیبره و مطمئن بودم مامان آذر می دونسته من بیدارم و الکی خودمو به خواب زدم. یعنی واقعا مامان آذر هم دوست داشته به محسن چراغ سبز نشان بده یا بازم تو رودرواسی با محسن سر و صدا نکرده یا نکنه از ترس آبروش جلو من چیزی نگفته،کلا فکرم حسابی درگیر شده بود. ولی چیزی که مهم بود این بود به هر دلیلی مامان آذر اجازه داده بود محسن دستمالیش کنه و این باعث میشد حسابی تحریک بشم. وارد هتل که شدیم مدارک هامون محسن گرفت به مسئول هتل گفت یک اتاق سه تخت بده که مسئول هتل قبول نکرد و به اجبار یک اتاق دو تخته و یک اتاق یک تخته کنار هم بهمون داد. اینقدر خسته بودیم که من و مامان آذر رفتیم تو اتاق خودمون و محسن هم رفت تو اتاق خودش که استراحت کنیم. ولی کل ذهنم درگیر مامان آذر و محسن بود،با شناختی که از مذهبی بودن مامان آذر داشتم حالا که مامان آذر راه داده اگر زودتر تیر خلاص را محسن نزنه هر لحظه ممکنه مامان آذر عذاب وجدان بیاد سراغش و توبه کنه پشیمان بشه حتی با محسن هم دعوا کنه. بخاطر همین وقتی می خواستیم وارد اتاق بشیم،کاغذی که روش نوشته بودم من در جریان تو ماشین هستم اگر امشب تمامش نکنی فردا دیگه راه نمیده دور از چشم مامانم دادم دست محسن. خوب می دونستم خود محسن هم صبرش تمام شده که مامانم رو تصاحب کنه و حتما یک فکر درست و حسابی میکنه. از وقتی با مامانم داخل اتاق شدیم به وضوح متوجه کلافگی و دستپاچگی مامان آذر شدم که حتی یکی دوبارم که چشم تو چشم باهم شدیم حس کردم از رو شرم و حیا نگاهش از من پنهان میکنه و مدام زیر لب ی چیزی داره میخونه. دیگه داشتم مطمئن میشدم اگر امشب محسن کاری نکنه فردا مامانم با هر بهانه هم شده برمیگرده. یواشکی به محسن پیام دادم اوضاع قمر در عقرب هست اگر هنری داری نهایتا تا امشب بتونی هنرنمایی کنی و مخ مامان آذر بزنی. جوابی از محسن برام نیومد و داشتم ناامید میشدم. نمیدونم چقدر وقت گذشته بود و رو تخت داشت خوابم میگرفت و خبری هم از محسن نشده بود،داشتم ناامید میشدم و چشمام رو هم میومد که یکی در اتاق رو زد. مامان آذر صدام زد فرید پاشو ببین کی هست. منم گفتم من خستم خودت ببین کی هست. دو تا بد و بیراه بارم کرد و بعد شال و چادر رنگیش سرش کرد و رفت در رو باز کرد. با شنیدن صدای محسن خواب از سرم پرید و هیجان تا تو کیرم رخنه کرد و کیرم هم تو شلوار برای عرض ادب به محسن بلند شد. محسن با یک سینی که توش ۳تا لیوان نسکافه داخلش بود وارد اتاق شد و گفت میخواستم نسکافه بخورم خستگیم در بره گفتم بیارم باهم بخوریم. (داشتم تو فکرم فحش محسن میدادم اخه حداقل سوال میکردی از من بهت بگم مامانم اهل نسکافه خوردن نیست اونم قبل خواب). به خودم که آمدم مامان آذر داشت تعارف های الکی میکرد که چرا زحمت کشیدی میگفتید فرید درست میکرد میاورد. محسن خندید و اشاره کرد به من و گفت معذرت میخوام آذر جون ولی فرید فقط بلده بخوره و بخوابه بلد نیست که نسکافه ویژه آقا محسن رو درست کنه. مامانم گفت ممنونم ولی شرمنده من زیاد نسکافه دوست ندارم. وقتی دیدم محسن با اسرار زیاد میخواد مامانم نسکافه را حداقل یه کوچولو بخوره حدس زدم قرص خوابی ریخته تو نسکافه، لابد کس مغز میخواد مامانم بخوابه بعد بیاد بکنتش. اخه یکی نیست بهش بگه پسر کس مغز اگر میخواستم اینجوری مامانم تو خواب بده که خودم بلد بودم به نقشه کشیدن تو چه نیازی داشتم. با صدای محسن به خودم آمدم که داشت میگفت فری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اصول حسابداری۲ کی بلده؟
@GodJoler
فورییی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تجربه نفر سوم زوج شدن
1402/04/10
#بیغیرتی #نفر_سوم

خب سلام دوستان من کم سنم ، سنم زیر ۲۰ هست حالا کامل نمیگم چند سالمه ولی زیر ۲۰ و بالای ۱۷ . دیگه اینجوری گفتم که آشنا در نیام یهو بگا بریم . سایزم ۲۰ هست چون سایز خوبی دارم بخاطر همین هم زوج زیاد پیدا میشه که اکثر به توافق نمی رسیم و بیش از حد مفعول پیدا میشه که کلافه شدیم . این یه تجربه ای هست که کردم خواستم بگم شما هم بشنوید و خلاصه فیلم هندی نیست مثل بقیه . و اینکه به احتمال زیاد داستان کوتاهی بشه. خب من تو تلگرام با یه زوجی آشنا شدم یه هفته حرف زدیم و ۴۲ ۳۷ سالشون بود خانومش واقعا حرف نداره نسبت به سنش بدنش لاغر خوش فرم و کس و کون و ممه هاش صورتی خلاصه چیز خوبی بود
بعد اینا دوتا هم فرزند دارند یکی یکم از من کوچیک تر خلاصه 😂 💔
باهم اشنا شدیم قرار گذاشتیم ولی چون نه اونا مکان داشتن نه من تو ماشین انجام دادیم و تجربه جالب و کسشریه خلاصه تو‌ ماشین یکم حرف زدیم و خانومش اومد عقب نشست از رو شلوار کیرمو میمالید میگفت چه بزرگه منم چون اولین بارم بود خجالت میکشیدم اومد از زیر شلوار کیرمو گرفت یکم ور رفت و گفت درش بیار منم در آوردم و از بزرگیه کیرم خوشش اومد و شروع کرد به خوردن و حدود ۱۰ دقیقه کیرمو حرفه ای خورد و ساک زدنش مثل پورن استار ها بود واقعا حرف نداشت و نمی دونم چه جوری ساک زدنشو تحمل کردم . منم کسش رو خوردم و با بدنش ور میرفتم و موقع کردن یه پنج دقیقه ای کسش رو کردم و آبم اومد و ریده شد تو سکس 😂 خلاصه بعدا دوباره قرار گذاشتیم با اینکه ارضاش نمیکردم از کیرم خوشش میومد.
سومین بار که قرار گذاشتیم همون اولش شروع کرد به خوردن و منم یه جوری براش خوردم که حسابی حال کرد بعدش کردم تو کسش ایندفعه ده دقیقه کردم آبم اومد و برای اینکه ارضاش کنم دو راند کردم که دفعه دوم با بدبختی ۲۰ دقیقه کردم تا بالاخره ارضا شد و منم خیس عرق بودم. از شانس گوه تو ماشین نمیشه محکم کرد چون ماشین تکون می خوره . تو ماشین در حال حرکت میکردمش و شوهرش میروند و مارو نگاه میکرد و مارو برد جایی که کسی پر نمیزد و بخاطر همین راحت تو‌ ماشین انجام دادیم . خلاصه اخرین بار از سکس با من خیلی خوشش اومد بهتر از دفعه های قبل بود. یه بارم مکانشون اوکی شد رفتم خونشون ارضاش کردم با کاندوم تاخیری و حسابی حال کردیم ولی بعدش دیگه خانومش نخواست و هرکی رفت به راه خودش ولی خب بعضی وقتا تو تل سلام علیک میکنیم.
نوشته: داداشتون

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زخمیان را بدین‌جا آوردند، نیز به اجازهٔ شماست که اکنون در امنیت هستم. خدایانِ پدرانم مرا سخت مجازات کنند اگر سه شب به من درنیایید!
این را بگفت و خنجری کوچک از آستین بلند جامه‌اش بیرون کشیده، بر گلوی سپیدش نهاد و گفت:
-نیک بنگرید‌، آیا ننگ از من برمی‌گیرید یا با خدایان خویش ملاقات نمایم؟
چون جدّیت و عزم آراشید بر بریدن گلوی خویش را نگریستم‌، بی‌اختیار دل بر وی سوزانده، بی‌کلامی، خنجر از گلویش برداشته و بر وی خم گشتم. چون بدانست تسلیم او گشته و اینک به وی در خواهم آمد، لبخندی زده، دستان خود را گرداگرد گردنم حلقه ساخت. دهانش را ببوسیدم که لبان خود را بر لبانم قفل نمود؛ زنی است بالطافت همچون سایر زنان، برخلاف تصور ما رومیان از این وحشی‌ها. دندان‌های نیش تیزی دارد، لیکن زبانی شیرین و به غایت خوش طعم. دیگر چنان بر من مسلط گردید که گویی هیچ‌گاه لیدیایی از مادر زاده نشده باشد. چنان وی را در آغوش بگرفته، با زبانم آب دهانش بخوردم که همچو دشتی در سالی بی‌باران خشک گردید. در تیرگی درون چادر، میان بوسه‌هایم‌، جز «آه» گفتنِ آراشید و ناله‌ای توأم به شهوت، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. چنان در آغوشم فتنه‌گری کرده دمی از آه گفتن بازنمی‌ایستد، که با لبان خود گلوی سپید و زیبایش را بمکیدم. گویی گرگی به جان غزال افتاده باشد، هم‌چنان گلوی سپید و نرم آراشید در دهانم و پنجه در پنجهٔ او افکنده، پای‌هایم را بر پای وی قفل بکردم. زنی وحشی که با زیرکی خاص خود، حس مردانگی و قدرت را در من بیدار نموده و اکنون نامم را به «آه» گفتن بیافزوده است:
-کوئن، آهههه، کوئن به من درآی، همسر ورسی را بچاک [بگا] آه کوئن تازیانهٔ رُمی‌ات [کیرت] را بر من بنواز. کنیز توام، به من درآی… و از این قِسم گفتار، فراوان.
آن‌قدر خویشتن را «کنیز» بخواند که ناگاه گریبان جامه‌اش را دریده، از بالا تا به انتها به دو نیم کرده، و با زبان خویش پستانهای وی را لیسیده، تا به نافش پیش‌روی نمودم. رخنهٔ [کص] وی چنان مرطوب گشته که گویی شانهٔ عسلی را به نیزه سوراخ کرده باشند. بی‌درنگ جامه از تن خود برکنده‌‌، زیرپوش و عورت‌پوش [شورت] را به سویی افکنده، بر وی جسته و کنیزِ گالیایی خویش را در آغوش کشیدم.
خدایان مرا ببخشایند، نفس‌های زن وحشی چنان شعله‌ای در تنم بیافکنده که جز به ریختن آب مردانه خاموش نگردد.
پیش از این تنها لیدیا از آلت بزرگ من خبر بداشت و نیز سربازانی که ایستاده ادرار کردنم را تماشا نموده‌اند، و حال زنی گالیایی، همسر ورسی (!).
سر آلتم را بر دهانهٔ رخنگی [کص] وی نهاده، دستانم را پیرامون کمرش حلقه کرده، نرمهٔ گوشش را به دندان گرفته و با اندک فشاری به وی درآمدم. رخنگی‌اش چنان مرطوب است که گویی آلتم را درون روغن بچربیده باشم! آراشید با هر بار دخول کامل، آهی بلند کشیده، به ناخن‌هایش کمرم را چنگ انداخته و ملتمسانه می‌گوید:
-آه کوئن، سردارِ خشن، همسر ورسی را بچاک [بکن] همسر ورسی بردهٔ توست، خود وی نیز چون زنش زیر تو خواهد خوابید، آههههه تمام مردم گالیا، مرد و زن در برابرت همچو من زن هستند‌، ما را و دروازه‌های شهرمان را یکجا بچاک [بگا]
به نیروی افسونگر سخنانش مرا همچو سگی هار، بی‌مهار و بی قید و بند به جان خویش افکنده است. پس از قدری چاکیدن [گاییدن] وی، پای‌هایش را بالا برده بر شانه‌هایم نهادم. مبهوت از این حالتی که بر وی واقع گردیده، نفس‌نفس زده، در حالی که مانند خدایان آلت خود را پیش و پس می‌کنم، نامم را فریاد می‌زند «کوئـــن»!!!
شنیدن نامم از دهان همسر ورسی چنان مرا خشنود و هار ساخته، که از ناچاری وی را بر شکم خوابا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

، بر زمین بنشست. دیگر کسی شیون نمی‌کند، گویا آرام و قرار خود را در میان سربازان دشمن یافته‌اند!
این چگونه شبی خواهد بود؟
نیک می‌دانم که از بابت این تصمیم بشدت موآخذه خواهم گردید، ولیکن به دلیل نسبتی که با عالیجناب فلیکس بواسطهٔ لیدیا برخوردارم، بر من سخت نخواهند گرفت، هه!
سربازان هر یک در گوشه‌ای، نشسته یا ایستاده، زخمیان را برانداز می‌نمایند. حدود بیست زن در چشم سربازانی که دو سال می‌شود که با زنان آمیزش نداشته‌اند، همچو گوسفندانی پرواری نزد گرسنگان هستند!
چه می‌توانم کرد؟
شب طولانی است و من نمی‌دانم با این زنان چه باید کرد. الحال فرمان موقتی داده، گفتم:
-زنان و کودکان را به چادر خویش برده و خود نزد من بازگردید.
قصد من این است که زنان را از ایشان دور سازم تا صبح بتوانم فکری کرده این ماجرا را فیصله دهم. برخی زنان و کودکان همراه با سربازان به خیمه‌ها رفتند، اما تنی چند از آنها هم‌چنان بر زمین نشسته‌اند. قدم‌زنان نزد ایشان رفته، بی کلامی میان‌شان راه برفتم. پس از لحظاتی چند‌، خطاب به آنها که پنج زن و یک کودک هستند، گفتم:
-مترسید‌، این برای امنیت شماست، به خیمه‌ها بروید و استراحت کرده‌ تا در مجالی مناسب دربارهٔ شما تصمیم بگیریم.
با شنیدن این سخن، چهار زن و آن کودک برخاسته بسوی چادرها روانه شدند، اما زنی تنها در میانهٔ محوطه نشسته، سر خود را بر زانوان نهاده و آهسته می‌گرید. بر وی خم گردیده و دست بر شانه‌اش نهادم، که سر بلند کرد. آه این همان زنی است که گریان و با التماس وارد دیوار گردید!
با ترحم و آهسته گفتم:
-تو نیز به چادرها برو، نگران نباش.
اما تنها سری تکان داد که نشان از امتناع دارد. خدایان، با این زن چه کنم؟ باز به او گفتم:
-آیا می‌ترسی؟
اینک باز هم سر تکان داد، لکن به نشانهٔ تأیید. آهی کشیده و از روی درماندگی به وی گفتم:
-می‌خواهی به چادر من بیایی؟
با لبخندی توأم با اشک گفت «آری». چه می‌توانم کرد؟ خودکرده را تدبیر نیست! دست او را گرفته و پس از برخاستن، بسوی خیمهٔ خویش ببردم تا مگر این زن بی‌نوا را از مهلکهٔ شهوات سربازان برهانم. تن خسته و کبود زن، درون خیمه‌ام چنان واژگون گردید که گویی از هوش برفته باشد. در تکیه دادن بر نشیمن‌گاه وی را کمک کرده و با لحنی که مضطرب نگردد پرسیدم:
-نامت چیست؟
با نگاهی مهربانانه و پر از اندوه پاسخم داد:
-آراشید دختر اوبریکس.
-اوبریکس؟ همان سردار گالیایی که سال پیش در جنگ کشته شد؟
-آری سرورم، و نیز همسر ورسی هستم.
-همان ورسینگتوریکس؟ آیا تو همسر ورسیِ مخوف هستی؟
-آری سرورم، هستم.
موضوع پیچیده‌تر از آن شد که انتظار می‌داشتم، همسر رهبر گالیایی‌ها در چادر من، خسته و فراری چه می‌کند؟ لحظاتی درون چادر راه رفته، و با خود اندیشیدم که چه باید کرد، تا اینکه متوجه گشتم او گرسنه است. پس گفتم:
-آیا گرسنه‌ای آراشید؟
-بسیار سرورم، چند روزی است هیچ نخورده‌ام.
به شتاب تکه‌ای نان بیات از درون بقچه‌ام درآورده و با پیاله‌ای شیرِ اسب درون ظرفی نهاده و آن را پیش پای آراشید قرار داده و خود نیز کمی عقب‌تر رفته، تا زن بی‌نوا احساس امنیت نماید. چنان با حرص و ولع نان کپک‌زده را در شیر اسب فرو برده و بخورد که با خود افسوس خوردم از اینکه چیزی بیش از این نزد من نیست تا به وی دهم. اما اکنون وقت مناسبی است تا پرده از راز این واقعه برگیرم، پس با کنجکاوی پرسیدم:
-شما چرا به دیوار آمدید؟ چرا خطر مرگ را به جان خریدید؟ بر من آشکار ساز این چه حکمتی دارد؟
-می‌گریختیم سرورم.
-از چه سبب می‌گریختید؟
دهان خود را با دست پاک نموده، هم‌چنان مانند قبل بغض کرده و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ر و کاملاً مبهوت از آنچه در حال وقوع است، بسوی محوطهٔ سربازان شتافتم. احوال دیگران بر من برتری ندارد، جز اینکه لِگاتوس تایتوس با لبخندی تمسخرآمیز از بالای منبری چوبین بر ما می‌نگرد که نشان از امنیت دارد:
-بشتابید، لژیون دهم بسوی دروازهٔ شمالی، سنتوریون‌ها با سنتور های [افراد] خود بسوی دروازه‌های شرقی و غربی، و خدایان بر ما نظر لطف داشته باشند اگر تا سپیده‌دم مقاومت در هم بشکند! بشتابید‌!
با گامهایی بلند، اما بی آنکه بدوم، بسوی دروازهٔ شرقی رفته‌، لژیونرهای خود را سان دیدم، اینک همگی حاضر و آماده گرد آتشی ایستاده‌اند. با دیدن من هیچیک از جای خود تکان نخورد، زیرا در تمام این دو سال سعی بر ایجاد دوستی و صمیمیت میان افراد تحت رهبری خود داشته‌ و با یکدیگر به سان برادر رفتار می‌نماییم. تاسیتوس که مردی است اهل اسپانیا تکه‌ای نان گرم و پنیرِ اسب به دستم داد که در این قحطی از بهترین غذاهای موجود در لشکر می‌باشد. با شرمندگی و دزدیدن نگاه از سربازان، نان و پنیر را در دهان نهادم، چه نیک می‌دانم آنها جز نان بیات هیچ نخورده‌ و پنیر را از برای من نگاه داشته‌اند‌. پس نیمی از آن را به تاسیتوس باز گردانده و گفتم:
-هرکه زودتر خود را به بالای دیوار رساند و در جای خود قرار گیرد، این تکه پنیر را به او بده.
سربازان چنان کودکانی که از چنگ آموزگاران خویش بگریزند، از پله‌های دیوار بالا جسته و بر سر تکهٔ پنیر به نزاع پرداختند. دیوار محوطه‌ای است دوجداره که به دستور پروکنسول سزار ساخته شده تا پایتخت گالیا از دریافت کمکهای ژرمنها عاجز مانده، سر تسلیم فرود آورد. ایشان پیش از رسیدن ارتش جمهوری، مزارع خود را آتش زده، به این امید که گرسنگی و کمبود غذا ما را از پای در خواهد آورد، خود را درون شهر محبوس نمودند، لیکن دیری نپایید که قحطی شدیدی بر ایشان عارض گشت، چندان که گوشت فرزندان خود و فضلهٔ اسبان خویش را خوردند. در این بین، ژرمنها و هیتوکی‌ها و بلژها به رهبری سرداری «آکو» نام از پشت سر حمله آورده، ما را نیز به قحطی دچار نمودند، چندان که از پیش و از پس در محاصره به سر می‌بریم. دروازهٔ شرقی که هم‌اینک مسئولیت آن با من است، مشرف به شهر می‌باشد و ما بایستی با شصت و پنج لژیونر [سرباز] از حملهٔ اهالی شهر که جملگی پانصد مرد می‌باشند، دفاع نماییم. کار سختی است، اما ارتش جمهوری چنین نبردهایی بسیار به خود دیده است.
شب سردی است و رفته رفته زمستان سر می‌رسد، برد با آن کسی است که زمستان را با وجود قحطی دوام آورد. پس از قدری ایستاده ادرار کردن پای دیوار، خود را به برج فرماندهی رسانده، در کنار تاسیتوس و پلیتن و سایر افسران ایستادم. تاپاس سوم از شب هیچ جز صدای وزش بادی ملایم از این سوی دیوار نمی‌آید، چندان که سربازان دیگر تاب نگاهبانی ندارند؛ از سویی، اخبار خوبی از دروازهٔ شمالی رسیده مبنی بر اینکه لگاتوس تایتوس موفق به عقب راندن مهاجمان گشته و دیگر خطری وجود ندارد. این دو سبب گردیده که سربازان چندان دل در گروی نگاهبانی نداده و بساط قمار را بر پا کرده، جفت جفت بر سر جیرهٔ فردا قمار می‌نمایند!! در پیشگاه خدایان دروغ چرا؟ خود من نیز دیگر توجهی به آن سوی دیوار نداشته و غرق در آمیزش با همسرم لیدیا، دستان خود را بر زغالهای افروخته گرم کرده و ناسزاهای تاسیتوس به پلیتن را نادیده می‌گیرم؛ برخلاف تصور شبی آسان و زیباست، گویی خدایان بر ما نظر لطف افکنده‌اند… غرق در هم‌آغوشی با لیدیا، در بستری گرم، او را که همچون جان خویش دوست می‌دارم با بوسه‌هایی از لبان شیرینش در آغوش کشیده، می‌خواهم پستانهای سفت و انار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عشقم امیر
1402/04/8
#خیانت #دوست_پسر

اه اه اههههههه
وحشیانه توم تلمبه میزد و فحش میداد !
-جنده ی خودمی !
میدونی همین ک زنه یکی دیگع ای و زیر خاب من ارضام میکنه؟!
+اهههه امیر، خیلی کلفته ،درش نیار
تلمبه هاشو بیشتر کرد سینه هامو میکشید به موهام چنگ میزد
دستمو اوردم جلو پاهامو دور گردنش تنگ کردم و شروع کردم ب مالیدن کصم ..
امیری ک این صحنه رو دید دستمو پس زد
و خودش چوچولمو میمالوند برام
و انگشت خیسشو تو دهنم میکرد
-ابتو بخور جنده
انگشتشو کامل لیسیدم ..
خودشو ازم بیرون کشید
موهامو گرفت و منو داگی کرد ..
انگشت خیسشو کرد تو ک*ونم
کیرشو گذاشت تو کصم و تلمبه میزد
خودشو وحشیانه بهم میکوبید
که یهو خودشو کشید بیرون و رو سینه هام و لبم خالی کرد ..
بی حال کنارم افتاد ولی دستش بیکار نموند و ارضام کرد .
سرشو ب لبع تخت تکیه داد :
-فک کردی‌بیخیالت میشم ؟! من دلم هنوز میخادت جنده جون !
بدو بیا کیر سواری
رفتم پاهامو باز کردم و نشستم روش
-ااااخ
اسپک محکمی دم کونم زد ک‌ مطمنم جاش روش موند!
+اونوری نه! صورتت طرفم باشه میخام ببینم چ کصیو میکنم
ب حرفش گوش دادم و رو کیرش بالا پایین میشدم و براش نالع میکردم
اونم چوچولمو میمالید،سینه هامو میکشید و میزد در کونم
یدفعه بلند شد منو خابوند گردنمو گرفت همیشه اینکارو میکرد که تسلطشو نشون بده!
توم تلمبه میزد داشتم میمردم از لذت اه و ناله هام اتاقو گرفته بود
-نامزدکصکشت سینه هاتو نمیماله؟
+نهه اهههه اخ اروممم
-معلومه عین سنگ سفته شوهرت اگه غیرت میداشت من ع جلوش کصتو نمیزدم
اون بیشرف فقط کص حروم کنه !
اونقد امروز میکنمت که کصت فیت من باشه دیگه هر کیری براش گشاد باشه !
از حرفاش داشتم ارضا میشدم ک انگاری فهمید و بلندم کرد و کشید بیرون
ب دیوار تکیم داد ..
+تحویل بگیر جنده خانوم ، شوهر چِل مردت ع بس قدش کوتاس تو خاب ببینه سر پا بزاره تو کصت..
ی پامو گذاشت رو شونش و مردونگیش و فرو کرد تو ک*صم
چرا دروغ بگم عاشق این پوزیشنم
هی تلمبه میزد شاید حدود بیس دقیقه
داشتم میوفتادم ک دستشو دورم حلقه کرد و بازم ادامه داد
-اه امیر امیررر دارم جر میخورم اهههه
بسهه
-ناله کن برام جنده ناله
+اههه اههه اوخ اخخ ههه
که بلاخره ابش اومد و تو کصم خالی کرد ..

نوشته: 🌙لین.
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یک و مسافرت و خانوادگی میشینن میخورن ، منم گفتم یه بار من بگیرم تو دلش نمونه
-یه وقت نخوریم حالمون بد شه ؟ میدونی که من تا حالا نخوردم ، سارا هم همین طور
-از دوستم گرفتم ، مطمئنه ، میخوام فردای تولدش بره پیش هم مدرسه ای هاش بگه ما هم خانوادگی تولد گرفتیم و مشروب خوردیم
-خیلی مهربونی ایمان ، واقعا مهربونی فدات بشم من ، بچه ام که بابا نداره
-جلو سارا از این حرفا نزنی ها ، بعد اون شب که فک کردیم خوابیده و داشتم میکردمت صدای سکس کردنمونو شنیده بود ، کامل به روی من آورد و گفت یواش تر بابا ، چه خبرتونه ؟
-تو رو خدا ؟
-به خدا ، شوخی دارم مگه ؟
-وای خیلی بد شد ، خیلی بددددددد شد ایمان
چی کار کنیم حالا ؟
-دیگه شده دیگه ، از این به بعد ی موزیک با گوشیم میزارم که صدامون نره بیرون
داشتیم راجب همین چیزا صحبت میکردیم که یهو جیغ زد
-مااااااااااااااامااااااااااااان ، سووووووووسککککککککککک
عر میزد و درو باز کرد و دویید سمت مامانش
-مامان سوسک از این بالدارا ، قد کف دستم گنده هااااااااا
-خب حالا ، کو کجاس ؟
-تو اتاقه ، درو بستم نیاد تو هال
-ایمان ؟ میری بکشیش ؟
-تو دلم داشتم فحش میدادم سارا و سوسکه رو با هم
رفتم تو اتاق ، هر جا رو گشتم نه سوسکی دیدم ، نه هیچ حشره ی دیگه ای
لای لباساشو داشتم میگشتم
-زیر تخت ، رفته زیر تخت بی ناموسو بکش ، حرومزاده رو
زیر تختو دلا شدم ببینم ، چشمم خورد به روی تختش ، لباسای زیرش پخش و پلا شده بودن رو لبه ی تخت
نگاشون کردم و سریع گذاشتم سر جاش
-اینجا هیچ سوسکی نیست یا بال زده از پنجره رفته بیرون ، یا رفته لای لباسات ، من پیداش نکردم
عاطفه با حشره کش از تو آشپز خونه اومد
-بیا ببر اینو خالی کن اون تو ، بیاد تو حال من سکته کردم ایمان
رفتم کلشو خالی کردم رو در و دیوار و لباساش ، سوسکی نیومد که نیومد
خلاصه سارا دفتر کتاباشو آورد تو هال گفت من تا جنازه سوسک رو نبینم نمیرم تو اتاقم ، حالا هی من و مامانش میگیم بابا یا مرده ، یا فرار کرده رفته دیگه ، این گوشش بدهکار نبود که نبود
نشست تو هال و گفت نمیرم که نمیرم ، درس دارم
تازه داشتم توجه میکردم به لباساش ، ی تاپ نسبتا معمولی که برآمدگی سینه هاش پیدا بود و با ی شلوارک که کوتاهیش تا بالای ساق پاش بود ، این اولین بار بود که اینجوری میدیدمش
تا حالا هر بار دیده بودمش با تیشرت آستین کوتاه گشاد و شلوار جین خیلی آزاد دیده بودمش
تو دلم ی جوری شد ، هم لباس زیراشو رو تخت دیده بودم ، هم الان داشتم بازوهای لخت و سفیدشو میدیدم ، داغ شدم
خیلی هم عجیب بود واسم ، سریع رفتم دستشویی ی آبی به صورتم زدم و برگشتم کل حالم عوض شه
اون روز گذشت ، بدون سکس ، چون تو هال خوابید و عاطفه هم که فهمیده بود این صدامونو شنیده گفت امشب سکس تعطیله ، تا فردا بریم جنازه سوسک رو پیدا کنیم تا این برگرده سر جاش ، یا اعصاب خورد ، سکس نکرده و خسته گرفتم خوابیدم
صبح رفتم شرکت و برگشتم و نشسته بودم که خانوم تشریف آوردن از مدرسه
(((روز تولد )))

غذاشو تو آشپزخونه خورد و اومد بیرون
-وای مامان چقد خوشمزه بود ولی کم بود سیر نشدم ، من که میدونم سهم غذامو دادی به این مفت خوره آویزون ، خب لاشخور وقتی هی میای غذا میخوری ، یه بار هم دست کن تو جیبت دو زار غذا بخر بیار
نترس ورشکست نمیشی
آدم قحطی بود ؟ این دیگه کیه آخه تو ازش خوشت میاد مامان ؟
-پدرسگگگگگگگ ، زشته ، به تو چه ربطی داره ؟ مگه تو پولشو دادی ؟ من دوست دارم ایمان هم بخوره ، نوش جونش
ابروهامو بالا پایین کردم و یه لبخند بهش زدم که کونت بسوزه
خلاصه شب شد و بعد ش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سانسور شدم همش تو فکر زنم و محمد بودم و رفتم دیدم ماشین آتش نشانی اومده آب پر کنه و منم خلاف گذاشتم کلی بد و بیراه گفتن و نشستم ماشینو روشن کردم و دنبال جا پارک بودم لامصب به زور جای پارک پیدا کردم سه تا کوچه بالاتر از آتلیه راه افتادم سمت آتلیه تو فکر اینکه دارن چیکار . تا برم و بیام حدود یه ربعی طول کشید . رسیدم بالا و زنگ در رو زدم بعد دو سه دقیقه محمد درو باز کرد گفت ببخشید معطل شدی صدای زنگ رو نشنیدم . رفتم داخل و رفتم سمت اتاق آتلیه دیدم الهه نیست برگشتم به محمد گفتم الهه کجاست که الهه از دستشویی اومد بیرون گفت اینجام عشقم. الهه اومد پیشم و گفت عشقم عکسامون تموم شد اگه نمیخوای عکس بگیری بریم دیگه . احساس کردم یکم استرس داره و چیزی شده نمیخواد بگه . گفتم عکس تکی هاتو گرفتی؟ محمد گفت بله چه عکسایی گرفتم از خانومت حالا آماده شدن زنگ میزنم بیاید برای تحویل واقعا خانومتون برای مدل شدن عالیه هم استایل خوبی داره هم استعداد خوبی داره اگه دوست داشتین برا مدل های عکاسی آتلیه خودمون همکاری کنیم باهم . گفتم ممنون لطف داری ایشالا بازم مزاحم میشیم . با محمد حساب کردم و قرار شد هفته دیگه زنگ بزنه بریم عکسارو بگیریم. الهه مانتوش رو پوشید و شالش رو سر کرد و خداحافظی کردیم رفتیم
ماشین رو چند تا کوچه بالاتر پارک کرده بودم و تو خیابون الهه با اون تیپ خوشگل خیلی تو چشم بود مانتوش بلند بود ولی هم نازک بود هم بخاطر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود قسمتی پاهاش معلوم بود و انگار چیزی از زیر نپوشیده بود. تا برسیم پیش ماشین چند نفری میخ الهه شده بودن . رسیدیم پیش ماشین گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم محمده گفت گوشی خانومت جا مونده آتلیه . الهه رو گذاشتم تو ماشین و رفتم آتلیه رسیدم بالا زنگ زدم محمد درو باز کرد رفتم تو گفتم ببخشید اینقدر با عجله رفتیم یادمون رفت. کجاست گوشی؟ محمد گفت رو کاناپه آتلیه جا مونده منم دست نزدم بهش گفتم وسیله شخصیه خودتون برش دارید . رفتم داخل اتاق رو کاناپه یه چیزی دیدم هاج و واج داشتم نگاش میکردم کنار گوشی الهه رو کاناپه. یه شورت سفید توری بود یه شورت شبیه شورت زن من روی کاناپه بود همون شورتی بود که الهه موقع اومدن پوشیده بود .
شورت زنم اینجا چیکار میکنه؟ سریع برداشتم بوش کردم بوی کس الهه رو میداد مطمئن شدم شورت خودشه. الهه شورتشو چرا درآورده؟ یعنی من رفتم ماشینو جا به جا کنم بیام اینجا چه اتفاقی افتاده؟ همه این فکرا تو سرم میچرخید و شورت زنم رو کاناپه بود شورت و گوشی برداشتم از اتاق اومدم بیرون با محمد خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین
ادامه دارد…
نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی دیگه اصرار کرد از رو شلوار لمسش کردم. مثل کیر تو سفت شده بود. من ضربان قلبم رفته بود بالا و گفتم مال من سفت تره یا اون؟ گفت جفتشو باید کنار هم ببینم نظر بدم اینجوری که نمیشه. گفتم الهه تو آخر منو دیوونه میکنی با این کارات تو آخر مارو بگا میدی یهو لبمو بوس کرد گفت دیوونتم میکنم حالا. کجاشو دیدی لباشو که خوردم یه لحظه احساس کردم لباش بوی کیر میداد و انگار واسه کسی ساک زده باشه دهن الهه این بو رو نمیداد بهش گفتم چرا رژ لبت پاک شده دهنت بوی چی میده . گفت هیچی یه آبمیوه داد خوردم لبامو پاک کردنی رژمم پاک شد سریع گفت بریم خونه دیگه گرسنمه شام بخوریم . راه افتادم سمت خونه و رفتیم رسیدیم خونه تو اتاق لباسامونو عوض میکردیم که الهه گفت شلوارم چسبیده به پام برام درش بیار شلوارشو درآوردم دیدم کصش خیس خالی شده و حتی یکم شلوارشم خیس کرده بود . گفتم این دیگه چه وضعشه چرا اینجوری شدی تو ؟ گفت هیچی بابا نترس شوهر غیرتی خودم کسی توش نذاشته ترشح کردم دم دما پریودیمه ترشح میکنم تو شامو بزار گرم شه من یه دوش بگیرم بیام از حموم در اومد با حوله تنی وایستاده بود گفت برو لوسیونی که تازه خریدم رو بیار برام بمال منم گفتم چشم و رفتم لوسیون رو آوردم با حوله قشنگ بدنشو خشک کردم گفتم دراز بکش رو تخت الهه دراز کشید و من لوسیون رو ریختم رو بدنش و شروع کردم به مالیدن لوسیون تو بدنش واقعا حس زیبایی بود بدنش یکم چرب شده بود و دستام قشنگ سر میخورد رو بدنشو لای کس و کونش قشنگ بدنش رو مالیدم و رفتیم شام خوردیم موقع شام گفت راستی رضا میگم برا تولدت بریم اتلیه؟ عکسای خوشگل بگیریم شیک و پیک کنیم خیلی وقته نرفتیم آتلیه عکس خوب نداریم نظرت چیه؟ بریم؟
گفتم اره راست میگی بعد عروسی خواهرت دیگه آتلیه نرفتیم. باشه عشقم بریم موافقم .
دو هفته دیگه تولدم بود و مثل برق گذشت روز تولدم رسید. من مرخصی گرفته بودم و از صبح خونه بودم قرار بود بعد از ظهر بریم آتلیه و بعدش شام بریم رستوران شب قبل یه سکس توپ کردیم و ساعتای ۱۱ صبح با یه بوس از خواب بیدار شدم و الهه لخت اومد تو بغلم و کلی انرژی گرفتم واقعا لخت بغل کردنش با اون گوشتای نرم لذت وصف نشدنی داره. الهه همینجوری که تو بغلم بود گفت تولدت مبارک عشق من. مرسی که به دنیا اومدی شدی شوهر من دوست دارم . مرسی که با تو هرروز هیجان دارم . گفتم مرسی از تو که شدی تمام سهم من از زنونگی دنیا . منم دوست دارم. صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و ساعتای ۲ آماده شدیم بریم آتلیه ساعت ۳ وقت داشتیم . الهه تو اتاق خواب روبروی آینه لخت نشسته بود داشت آرایش میکرد تو خود آرایی خیلی تبحر داشت آرایش کردنش تموم شد و بلند شد گفت خوب لباس بپوشیم بریم. یه شورت صورتی تنش بود درآورد داد به من گفت بپوش گرفتم ازش بو کردم بوی زنونه کصش رو میداد یه نفس عمیق کشیدم و پوشیدم و الهه رفت سمت کشو لباسا و یه جفت جوراب شلواری رنگ پا پوشید و با بند جوراب نگهش داشته بود و یه ست شورت و سوتین سفید گیپوری با کفش های پاشنه بلند و یه پیرهن سفید دکلته تا بالای زانو و موهاشم دم اسبی بسته بود
واقعا سکسی شده بود و لذت میبردم منم به ست شلوار و پیراهن پوشیده بودم جفتمون شیک شده بودیم الهه یه مانتو بلند از رو لباساش پوشید و رفتیم سمت آتلیه
آتلیه سمت پونک بود و طبقه سوم یه ساختمون اداری رفتیم زنگ زدیم و وارد آتلیه شدیم یه سالن واحد حدود ۸۰ متری که دو تا اتاق داشت و یکیش آتلیه زوج بود و یکی از اتاقا مخصوص کودک روی دیوار سالن تلویزیون بزرگ داشت که نمونه کارشون رو پخش میکرد صاحب آتلیه محمد یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل حد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اشت با یارو لاس میزد و پسره هم چشمش به سینه و پاهای الهه بود و سر صحبت رو با الهه باز کرده بود گفت لوسیون های جدیدمون رو امتحان کنید خیلی خوبن مخصوص تابستون بعد حمام هست و با الهه رفت سمت قسمت لوسیون ها و داشت توضیح میداد که واسه انواع پوست ها داریم ببخشید پوست شما چرب هست یا خشک؟ زنم گفت ااا یکم خشکه پوستم که پسره یه لوسیون برداشت گفت اتفاقا این واسه پوستای خشکی مثل شما خیلی خوبه و آبرسان هست و قشنگ خشکی پوست رو از بین میبره و پوست بدنتون رو میکنه مثل پنبه. الهه که قشنگ کرمش گرفته بود گفت آخه از این پنبه تر همه بهم میگن که خیلی گوشت نرمی دارم . پسره یه لبخند زد و گفت این واسه پوستتون خوبه گوشتتون فرق میکنه . الهه لوسیون رو ازش گرفت و گفت طریقه مصرفش چجوریه؟ پسره گفت یه مقدار میریزی روی دست و شروع میکنی قشنگ کل بدن رو ماساژ دادن الهه سریع گفت خودم باید ماساژ بدم یا کس دیگه؟ پسره منو نگاه کرد گفت هم خودت میتونی هم هرکسی میتونه ماساژ بده فقط قشنگ باید کل بدن رو بمالی که همه جا یکسان عمل کنه. الهه گفت اوکی با این که شوهرم زیاد ماساژ بلد نیست ولی میدم اون میماله آخه کس دیگه رو ندارم کاش یه ماساژوری چیزی داشتم ولی در هر صورت ممنون بابت راهنمایی من که همینجوری ساکت کنارشون وایستاده بودم کیرم راست شده بود و با لاس زدن زنم با یه مرد غریبه داشتم لذت میبردم. الهه از پسره تشکر کرد و راه افتاد دوباره تو هایپر و منم . دنبال الهه رفتم و الهه بقیه خرید هارو کرد و رفتیم صندوق . صندوقدارش یه پسر جوان بود الهه رفت جلوش وایستاد گردنش و سینه هاش قشنگ زده بود بیرون پسره هی زیر چشمی نگاه میکرد و کارش رو انجام میداد من خریدهارو میذاشتم رو پیشخون و اونم با هر بارکد زدن یه نگاه به سینه و پروپاچه ااهه میکرد الهه ام زل زده بود به پسره . همه جنسارو حساب کرد رو به الهه قیمت رو گفت و الهه رو به من گفت کارت ، من کارت رو دادم و رمز رو زد وقتی الهه کارت رو گرفت از پسره دستای پسره رو لمس کرد و بهش گفت چقدر هیزی تو پسر من داشتم نگاشون میکردم که الهه رو به من گفت بریم دیگه چیو نگاه میکنی؟ پسره منو نگاه کرد و دید هیچی نمیگم برگشت دوباره کون الهه دید زدن. رفتیم از هایپر بیرون سوار ماشین شدیم دستشو انداخت تو شورت من دید کیرم نیمه سیخه و پیش آبم اومده. الهه گفت حدس میزدم شوهر نیست که اصن عشقه برات لوسیون گرفتم بمالی به بدنم کیف کنی من بهش گفتم تو که دنبال ماساژور بودی خندید و گفت نه بابا ما از این شانسا نداریم یه ماساژور داشته باشیم بماله منو. همون شوهرم بماله حالا تا ببینیم بمالی چیزی پیدا میشه
گفتم الهه همه داشتن نگاه میکردن خیلی خوشگل شده بودی دوست داشتم همونجا کصتو بخورم الهه گفت جوون دوست داشتی با این شلوار چرم کونمو ریخته بودم بیرون
قربون شوهر بی غیرتم برم من از بغل هرکی رد میشدم یه تیکه بهم مینداخت توام که کیرت شق تو شورت من رضا واقعا فکرشو نمیکردم اینقدر بی غیرت باشی و بذاری اینجوری لاس بزنم با کسی دوس دارم وقتی اینجوری سکسی میشم برات سیخ میکنی لذت میبری منم کرمم میگیره هی بیشتر دوست دارم حشریت کنم و تو کف کس و کونم بمونی
گفتم اخه دوس دارم بقیه مردا بهم حسودی میکنن که چه زن سکسی دارم توام که اینجوری میکنی دیگه واویلا میشه الهه گفت اااا پس حالا که اینجوریه بریم یه جای شلوغ پارکی جایی من هنوز کرمم نخوابیده راه افتادیم رفتیم سمت چیتگر رفتم میدون بوستان چیتگر که همیشه شلوغه و پر از جوون . رسیدیم اونجا گفت تو پیاده نشو همینجا بشین دلبری زنت از مردم رو تماشا کن اگرم پیاده شدی سمتم نم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوپر های وطنی و خارجی زیرنویس شده: @irePusy

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د که مطمئنم حتی متوجه ورود من هم نشده بود. مامان آذر قنبل کرده بود و داشت از نرم کننده موهاش به کون طاقچه ای سفیدش میزد و سوراخ کونش را میمالید.
و هربار که انگشتش را تو سوراخ کونش می کرد آرام آه و ناله میکرد. (یاد قول و قرار دیشب افتادم که محسن از مامان آذر قول گرفته بود سوراخ کونش را آماده کنه تا دفعه بعد محسن با اون کیر نعره خرش کون مامان آذر را جر بده. باورش برام خیلی سخت بود که مامان آذر مذهبی من داشت با ارده خودش سوراخ کونش را آماده میکرد که تقدیم محسن دوست صمیمی پسرش کنه.) اینقدر این فکر و کار مامانم تحریکم کرد که رو توالت فرنگی که نشسته بود ناخودآگاه شروع کرده بودم به جق زدن و می خواستم آب بی غیرتیم بازم بیاد. بعد که ارضا شدم داشتم به اتفاقات دیروز تا حالا فکر میکردم دیگه از اون عذاب وجدان که بعد ارضا شدن دیشبم آمده بود سراغم خبری نبود و مدام خودم را قانع میکردم که خود مامانم هم رضایت داره با محسن سکس داشته باشه اگر راضی نبود که سوراخ کونش را برای محسن آماده نمی کرد.
بالاخره مامان از حمام بیرون آمد و بعد از اینکه تو لابی ۳تایی صبحانه خوردیم محسن گفت زنگ زدم تو گیسوم یک کلبه جنگلی نزدیک دریا رزرو کردم که نهار بریم اونجا خوش بگذرونیم.
قرار شد بریم آماده بشیم راه بیفتیم که محسن یواشکی مامانم، من را کشید کنار و گفت فرید چه خبرا؟ناموسان حال کردی چطور مخ مامان جون مذهبیت را زدم و جلو خودت کردمش!؟
مونده بودم چی جوابش بدم فقط بهش لبخندی زدم و روم نشد بگم چقدر تحریک شدم و حتی صبح مامانم داشته کونش را برات آماده میکرده. داشتم وسایل را پشت ماشین محسن میذاشتم که یکدفعه دیدم محسن یک چیزی میخواد بده مامانم،کنجکاو شدم ببینم چی هست یواشکی از پشت ماشین بهشون نزدیک شدم گوش بدم ببینم چی دارن میگن. محسن داشت می گفت صبح رفتم برات خریدم این ژل هم یکم بی حس میکنه هم روان کنندگی خوبی داره برای اینکه خواستی امروز بهم کون بدی اذیت نشی. مامانم حسابی سرخ شده بود و از خجالت سرش انداخته بود پایین که محسن گفت مگر قول ندادی دیشب کون خوشگلت را برام آماده کنی؟ بگیرش تا فرید نیومده ببینه.مامانم هم دستش را از زیر چادرش درآورد و ژل را گرفت ،محسن زد زیر خنده و گفت آذر جون یادم تو را فراموش،شرط جناق هم که شکسته بودیم هم باختی. مامانم ناخودآگاه سرش اورد بالا و گفت نخیرم تو گولم زدی. محسن همین جور که می خندید گفت میخواستی خجالت بزاری کنار حواست جمع کنی گول نخوری. قشنگ مشخص بود مامانم کلافه و عصبی شده بود از دست محسن که داد زد خوبه خوبه بس کن حالا با کلک بردی یه شام بهت میدم. محسن گفت نخیر قرار شد هر که برد بگه بازنده چیکار کنه.
مامانم گفت نه قبول نیست شاید تو یه چیز سختی بخوای. محسن گفت بزار فکرام رو بکنم بببنم حالا چی میخوام بهت میگم. فکر کردم اگر مداخله نکنم هرلحظه احتمال داره دعواشون بشه. سریع از پشت ماشین رفتم بیرون و گفتم همه چیز اماده هست بریم؟
وای باور نکردنی بود چه طبیعت حیرت انگیزی داشت همه جا سرسبز و زیبا بود،صدای پرنده ها و نور خورشید که از لا به لای برگ درختان سر به فلک کشیده به کلبه چوبی که محسن وسط جنگل کرایه کرده بود می تابد یک جای معرکه و حیرت انگیز و بکر ساخته بود. من و مامان آذر آنقدر محو تماشای این همه شگفتی شده بودیم که نمی تونستیم چطور از محسن تشکر کنیم که ما را همچین جای رویایی آورده بود. کلی گفتیم و خندیدیم و خوش میگذشت که محسن گفت من گشنم شده فرید برو‌ غذا سفارش بده فقط بی زحمت کلید ماشین از تو جیب شلوارم بردار برو رستوران اول جاده غذاش عالی هست رمز کارتم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شروع کرد به خوردن و لیس زدن سینه و کس، کون مامانم. مامانم هم مدام سر محسن را بیشتر به کس خودش فشار میداد و میگفت بخور تو رو هرکه دوست داری بخور،مال خودت هست فقط بخور. محسن هم با ولع تمام داشت کس مامانم میخورد و زبونش تو كس مامانم مدام می کرد و چوچولش را دندان می گرفت و حسابی مامانم را حشری کرده بود جوری که مامانم مثل مار به خودش می پیچید و آه و ناله میکرد. به محسن حسادت داشتم میکردم ولی خودم ازش خواسته بودم مخ مامانم بزنه و محسن هم به بهترین شکل ممکن این کار را کرده بود. کاری کرده بود مامان به ظاهر مذهبی من که الان لخت جلوش خوابیده باشه و التماس کنه کیر بهش بده. ولی انگار محسن تا مامانم را دیوانه و تشنه کیرش نکنه نمیخواست کیر بهش بده.
باورش برام سخت بود بشنوم واقعا این مامان آذر من هست که ادعا مذهبی بودنش کون خر را پاره میکرد چطور به خواهش و التماس افتاده و از محسن میخواد کیرش بکنه تو کسش.
محسن بلند شد سر مامانم را از تخت آویزان کرد و گفت هنوز زوده کس ابدارت مزه کیر منو بچشه ،فعلا بیا کیرم را بخور جنده خانم. محسن کیرش را میکرد تو دهن مامانم جوری که تا ته حلقش میرفت و مامانم به حال خفه شدن می رسید و تند تند تو دهن مامانم تلمبه میزد.
بالاخره انگار محسن بیخیال دهن مامانم شد و اومد رو تخت و پاهای مامانم داد بالا و انداخت رو شانه هاش و کیرش گذاشت در کس مامانم و با فشار فرو کرد تو کس مامانم. محسن داد میزد جون جون ،مگر چقدر وقته کست کیر نرفته توش که اینقدر تنگ هست ،انگار کس دختر ۱۴ساله هست که بار اول هست کیر میخوره. مامانم ناله میکرد میگفت محسن بکن بکن فقط تند تند بکن که بعد از چندین سال کسم دوباره داره مزه کیر می چشه. یکدفعه سرعت نفس کشیدن مامانم تند تند شد و صدای ناله هاش بلندتر شد و پاهاش بلرزه افتاد،پر واضح بود که مامانم به بهترین شکل ممکن ارضا شده بود. اینقدر حشرم زده بود بالا که میدونستم هر لحظه امکان داره آبم فوران بزنه. مدام تو دلم به محسن فحش میدادم و حسادت میکردم که عجب کمر سفتی داره که اینجور تلمبه سنگین داره میزنه تو کس مامانم ولی هنوز آبش نیومده.
محسن وقتی کیرش کامل از کس مامانم کشید بیرون تازه به بزرگی و کلفتی کیرش توجه ام جلب شد.حتما با این کیر کلفتش کس مامانم رو جر داده. محسن به مامانم گفت زود باش جنده خانم ۴دست و پا بشو که کیرم بدجور دلش کون گنده تو را میخواهد. مامانم تا اسم کون شنید افتاد به التماس و خواهش تمنا که کیرت خیلی کلفت هست تو کسم هم به زور جا شده کونم پاره میشه. محسن ولی بدجور انگار چشمش کون مامانم گرفته بود و اصلا به التماس های مامانم توجهی نمیکرد و مدام میگفت اصلا نمیشه بیخیال این کون تاقچه ای خوشگلت بشم.
مامانم که دید التماس جواب نمیده به محسن گفت حداقل الان بیخیال کونم بشو بزار دفعه بعد حداقل یک ژل روان کننده ای چیزی باشه به جون فریدم واقعا نمیتونم طاقت بیارم.
محسن نیش خنده شیطنت آمیزی زد و انگار با شنیدن حرف مامانم که بهش گفت دفعه بعد بهت کون میدم تصمیم گرفت بیخیال کون مامانم بشه و به مامانم گفت پس قراره دوباره با هم سکس کنیم،ولی از کجا معلوم زیر حرفت نزنی؟ مامان که هول کرده بود و خوشحال که محسن بیخیال کونش الان شده گفت قول میدم اصلا به جون فرید قول میدم.
محسن زد زیر خنده و گفت باشه چقدرم که جون فرید مهمه، قولت را قبول میکنم و بهت اعتماد میکنم آذر جون ولی یه شرط داره الان بیخیال کونت بشم. مامانم سریع گفت چه شرطی هرچی باشه قبوله!! محسن گفت انقدر برام ساک بزنی که آبم بیاد. مامانم گفت نمیشه بجای اینکه بخورم بکنی تو کسم که ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د بیا نسکافه بخور که سرد شد. (ضد حال خورده بودم این اتفاقی که من میخواستم نبود)گفتم من نمیخوام که محسن داد زد بهت میگم بیا بخور دست منو پس نزن. رفتم جلو تا خواستم لیوان جلویی را بردارم محسن زد پشت دستم و گفت از این لیوان من خوردم و لیوان کناریش بهم داد ومن خوردم. (با این کارش دیگه مطمئن شدم که حتما چیزی تو نسکافه ها ریخته بوده که نباید اون لیوان را من میخوردم.) ولی انگار تیرش به سنگ خورده بود چون مامان آذر اونم با اصرار محسن خیلی کم از نسکافه اش خورده بود. محسن بلند شد و گفت من برم که شما هم میخواین بخوابید. چند دقیقه از رفتن محسن نگذشته بود که sms از طرف محسن برام امد.
خودتو جوری بزن بخواب که مامانت مطمئن بشه خواب عمیقی هستی و هر اتفاقی بیفته بیدار نمیشی. بهش پیام دادم کس مغز قرص خواب ریخته بودی تو نسکافه که تو خواب مامانم…
جواب داد خفه شو مگر مثل تو کس خلم!؟ تو فقط خودتو بزن بخواب و لذت ببر.
مامانم یک دفعه گفت فرید کی هست داری sms میده این موقع شب؟ گفتم هیچی مامانی sms تبلیغاتی هست اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارن. بعدم گفتم نمیدونم چرا اینقدر من خوابم میاد پتو کشیدم روم و خودمو زدم بخواب و منتظر شدم ببینم بالاخره محسن چه نقشه ای داره. واقعا داشت خوابم می برد و مامان آذر هم فکر کنم خوابش برده بود و شاید خواب دستمالی شدنش تو ماشین توسط محسن میدید که صدای در اتاق شنیدم،خواستم بلند بشم فحش بدم که کی هستی چرا مزاحم استراحتمان شدی که یاد پیام محسن افتادم که هرچی شد نباید بیدار بشم. توجه نکردم دیدم بلندتر در زد جوری که مامان آذر بیدار شد و صدام زد فرید …فرید بلند شو ببین کی هست. جوابش ندادم ، آمد تکانم داد که فرید بیدار شو ولی باز خودمو بخواب زدم. دوباره نفرینم کرد و چراغ خواب را روشن کرد و رفت پشت در گفت کی هست. نشنیدم صدای کسی را ولی حس کردم در اتاق خیلی آهسته باز و بسته شد.
میخواستم نگاه کنم ببینم ولی ترسیدم مامانم متوجه بشه بیدارم. گوشم تیز کرده بودم بفهمم چه خبر هست که فقط صدای مامان آذر شنیدم که انگار ترسیده بود داشت میگفت چیزی شده؟ چه اتفاقی افتاده، فرید …فرید …چرا این ذلیل شده بیدار نمیشه استرس تو صداش موج میزد. واقعا داشتم نگران میشدم میخواستم پتو بزنم کنار جوابش بدم که یکدفعه محسن آمد بالا سرم و داشت تکانم میداد و منو چرخوند به سمت تختخواب و پتو را دوباره انداخت روم و گفت ببین آذر جون فرید خوابه، خواب هست تو نسکافش قرص خواب ریختم که کنارش بمب هم منفجر بشه بیدار نمیشه. تازه فهمیده بودم محسن عجب کس کشی هست و عجب نقشه ای کشیده بوده اینجوری با یک تیر چند هدف زده بود. اول مامان را تو کار انجام شده گذاشته دوم در حضور من مامانم را میخواد بکنه و مطمنم این براش خیلی تحریک کننده تر هست و سوم چون میدونست رو مامانم بی غیرت هستم در حضور من مامانم را می خواست بکنه تا منم حسابی تحریک و ارضا بشم. انصافا هم بهترین نقشه ممکن کشیده بود چون حتی مامانم هم برده بود به هر بهانه ای اتاق خودش دیگه من نمیتونستم اونجا باشم.
تو دلم کلی به مخ محسن احسن میگفتم. مامان آذر داشت سر محسن اهسته غر میزد که چرا به فرید قرص خواب دادی نکنه بلایی سرش بیاد. گوشه پتو را کنار زدم و داشتم یواشکی نگاه میکردم محسن دو طرف بازو مامان آذر را گرفت و بهش گفت:آذر جون یک نفس عمیق بکش و آرام بیا بشین رو تخت تا حالت خوب بشه.اصلا هم نگران هیچی نباش تا محسن جونت پیشت هست. محسن هم میگفت آذر جون نگران نباش قول میدم هیچیش نمیشه صبح سرحال بیدار میشه. انگار دست های محسن و حرف هاش آب رو آتیش استرس و ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم سوپر های زیرنویس فارسی و وطنی:

@irePusy
@irePusy

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم سوپر هایی که هیچ جا نمیتونی پیدا کنی:

/channel/ProVideoi
/channel/ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نده، دستانش را به پشت سر کشیده و در میان زمین و آسمان می‌چاکاااااانمممممم [می‌کنم]. هر دو دستش را گرفته، با هر بار دخول آلتم در رخنگی‌اش، قدری به جلو خم گشته، آه کشیده و می‌گوید:
-کوئن مرا به رم ببر، بردگی تو از آزادگی ارزشمندتر است، همسر ورسی را به کنیزی برگیر. آه کوئن آههه.
کمر به بالا، پستانها به پیش و سر بر زمین خم کرده، موی‌های خاکستری رنگ وی بر صورتش ریخته و دستانش در آستانهٔ شکستن می‌باشند، لیکن از شدت لذت اشک از دیدگانش جاری است! چنان با گریستن نامم را بر زبان می‌آورد که جانی در من نمانده. یکی، دو الی سه مرتبه آلتم را در رخنگی‌اش پیش و پس کرده که ناگاه آنچه بر مردان حادث می‌گردد بر من واقع شده، آبی جهنده و حیات‌بخش از وجودم جاری گشته به تمامی در رخنگی آراشید بریخت. صورت خود را بر کمر وی نهاده، قدری نفس تازه نمودم‌‌. آراشید در حال، نفس‌نفس زنان بگفت:
-خوشا آن زن که از آن شماست سردار.
با تمنایی که دیگر بویی ز شرم و حیا در آن نباشد‌، پاسخ دادم:
-آیا با من به رُم می‌آیی همسر ورسی؟
و هر دو بخندیدیم، چندان که کاملاً سست گشته، بر خاک بیافتادم. آراشید که سر بر بازوی من نهاده، چنان خود را غرق آغوشم نموده که لبان وی دمی از بوسیدن لبانم و دماغش از بوییدن نفسهایم بازنمی‌ایستد. با چشمانی خمار، لیکن مصمم و جدی، با لرزشی ز شهوت زنانه و تمنا بگفت:
-کوئن، مرا با خود به رُم می‌بری؟
با «آری» گفتن، وی را در آغوش خود فشردم، لیکن در این اندیشه که چگونه این زن را با خود به خانه برده‌، و به همسر خویش بگویم: «این هم سوغات گالیا»
چنانچه از این داستان خرسند گشته‌اید، با نظرات خود این کنیز خویش را خشنود نمایید، با بوسه‌های جاودانی، کنیزتان مارتا.
نوشته: مارتا
ادامه دارد…
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بگفت:
-در شهر چیزی برای خوردن یافت نمی‌گردید، ماههاست چیزی برای خوردن نداشتیم، تا اینکه ورسی فرمان داد که کودکان را برای سیر نمودن سربازان بکشند! ابتدا نیمی از کودکان را خوردند، اما چون قحطی فشار می‌آورد، تصمیم گرفتند همهٔ کودکان و زنان را بکشند. من پیش از انجام این کار برخی از زنان و کودکان را توانستم از شهر خارج کرده و در گورستان پنهان سازم. سه روز بی آب و غذا پنهان ماندیم، تا اینکه به ایشان گفتم برخیزید تا بسوی رومیان برویم، یا ما را می‌کشند و یا زنده نگاه می‌دارند. پس شبانه بسوی دیوار آمدیم، که در میانهٔ راه سربازان شهر ما را دیدند. از ترس گرفتار آمدن به چنگ ایشان به دیوار حمله آوردیم سرورم.
با شرمندگی گفتم:
-ما تصور می‌کردیم لشکری بسویمان می‌آید، پوزش می‌خواهم از برای این کشتار.
-می‌دانم سرورم، کیست که اندوه و گریستن شما را برای این کشتار از یاد برد؟
برخواستم تا بیرون رفته و آراشید را جهت خفتن تنها گذارم، که با لحنی آرام بخش گفت:
-نامتان چیست سرورم؟
-کوئنتوس ولانیوس سنتوریون ارتش جمهوری رم.
-نامی است به غایت دشوار، آیا اجازت می‌دهید که آن را کوتاه‌تر بر زبان آورم؟
-کوئن. مرا بدین نام بخوان.
و باز بسوی درب خیمه پیش رفتم که آراشید برخواست و نزد من شتافته، دست راستم را بگرفت و با نگاهی ملتمسانه گفت:
-کوئن، لطفاً بمان.
-نمی‌شود بانو، این درست نیست، مترسید من در نزدیکی چادر هستم‌، گزندی به شما نمی‌رسد.
-تمنای مرا به جای آور، نزد من بمان تا قدری در آرامش چشم بر هم نهم.
تمام قوای نظامی ارتش‌مان را نیز برای منصرف نمودن آراشید به کار می‌بستم، در برابر اشکها و تمنای این زن بی‌نوا کارساز نمی‌آمد، پس تسلیم خواستهٔ وی گشته‌، گوشهٔ چادر بنشستم. خود نیز دل در گروی خفتن دارم، پس دراز کشیده، سر بر بالشتکی نهاده و پشت خود را بسوی آراشید نموده، روی به جانب چادر خفتم.
قدری چشمانم گرم شده، بر پلی بسوی مرزهای رؤیا می‌شتافتم، که اینک گرمای تن دیگری که از پس، خود را به من می‌فشارد، مرا به عالم امکان بازگردانید. سراسیمه بسویش چرخیده و در تیرگی درون چادر نهیب زدم:
-چه می‌کنید بانو؟
آراشید مات و حیران از نهیبی که بر وی سر داده بودم، و در حالی که بر یک دست خویش تکیه می‌زد پاسخ داد:
-زنان گالیایی را رسم بر آن است که در سپاسگزاری و جبران کاری نیک، تن خود را به شخص تقدیم نمایند، آیا زنان رُمی چنین رسمی ندارند؟
مرا گویی، چنان آبی که از مشک بر زمین ریزد، به دل زمین فرو رفتم ز شرمندگی! با رویی سرخ ز شرم و حیرت، پاسخ دادم:
-خیر بانو‌، پناه بر خدایان، این چگونه رسمی است؟
-زنان گالیایی شب هنگام بر بستر مردی که در حق‌شان لطف نموده رفته، با وی در می‌آمیزند، این کاری است بس معمول در میان ما.
-اما این درست نباشد، از من فاصله بگیر، ای زن.
-آیا تحقیر نمودن کنیزتان را می‌پسندید؟ آیا شرم را بر من فرو می‌ریزید؟
-خیر، این دیگر چه سخنی است؟
-رد معاشقهٔ یک زن گالیایی به منزلهٔ تحقیر اوست، چندان که برخی زنان از شرم چنین واقعه‌ای، جان خویش می‌ستانند؛ سرورم، بر کنیز خود نظر لطف بیاندازید و تحقیرم مکنید، به من درآیید، من از آن شما هستم.
تمام تلاش خود را برای منصرف نمودنش به کار بستم:
-بانو، من همسری دارم، این صحیح نباشد. شما نیز همسر دارید.
-همسری کودک‌خوار؟ نه، بلکه او دیگر از برایم بمرده است، شما نیز تنها حقارت را از کنیزتان برمی‌گیرید، این خیانت نباشد.
اندکی اندیشیده، گفتم:
-من لطفی در حق‌تان نکرده‌‌ام، پس دینی به من ندارید.
-به دستور شما بود که کشتار زنان خاتمه یافت، و به فرمان شما بود که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گونهٔ وی را بفشارم که ناگاه صدای سوت آماده‌باش از برجی دیگر برخواست! لشکری در سیاهی شب، پستانهای سپید و سفت لیدیا را از دستانم ربود و چنانچه تعلل نماییم، جان‌مان را نیز خواهند ستاند. نفرین ژوپیتر عظیم‌الشأن بر این مردم وحشی که نه روز می‌شناسند و نه شب!
خطوط ناهمگونی از سایه‌های متحرک که با سکوتی مرگبار بسوی دیوار می‌آیند، چنان لرزه بر اندام لژیونرها انداخته که مردی یهودی فیلیپس نام، نیزه در دست، بر زانوان خود خدای خویش را می‌خواند.
چیزی در خصوص این لشکر مهاجم صحیح نیست!
فریاد سر داده‌‌، گفتم:
-کمان‌داران، آماده!
با شنیدن این فرمان ردیف سربازان کمان بدست تیرهای خود را در کمان نهاده، نوک پیکان آن را بر مشعل، آتش زدند.
هوا کاملاً تاریک است، چه اگر مهتاب می‌بود می‌توانستیم آنها را بنگریم. لشکر سایه‌ها جلو و جلوتر آمده، تا فاصلهٔ یک پرتاب تیر [50متر] متوقف گردید. سایه‌ها برخی بلند و برخی کوتاه‌ترند و هیچ بوی نظم و انضباط نمی‌دهند، این میزان ناهماهنگی حتی برای لشکر گالیایی نیز قابل پذیرش نیست. دست خود را به علامت آمادگی برای پرتاب بالا برده، فریاد زدم:
-آماده
چند لحظه‌ای بیش نگذشت که سایه‌های درون تاریکی دوان دوان اما بی‌فریاد، بسوی دیوار حمله آوردند. با پایین آمدن دست من تیرهای آتشین همچو آذرخش زئوس بر سر دشمن فرود آمدند و سایه‌ها یکی پس از دیگری بر زمین افتاده، با زجه‌هایی زنانه سوختند… نه فقط با زجه‌های زنانه، که اینک می‌توانم موی‌های بلند و جامه‌های زنانهٔ برخی را نیز مشاهده کنم. زمانی دانستم این سایه‌های مسکوت سرباز نیستند که اکنون سومین باری است که تیرهای آتشین بر ایشان فرو می‌ریزد! صدای ضجه و نالهٔ زنان و کودکان سکوت دشت را بشکسته و اجساد در حال سوختن در گوشه گوشهٔ اطراف دیوار بریخته‌اند. هرچند بسیار دیر‌، لیکن از ناچاری با لرز و خشم فریاد سر دادم‌:
-دست نگاه دارید!
و خود پله‌های دیوار را بی توجه به خطر سقوط، دو به یک طی کرده‌، بی آنکه منتظر اسکورت سربازان بمانم دستور گشودن دربها را دادم. سربازی نادان، کلودا نام مخالفت کرد که با پیشانی خود به صورت او ضربه زده، زنجیرها را گشوده و اهرم را به پایین کشیده‌، خود را به بیرون از دیوار، (به جانب شهر) رساندم.
بوی نفرت‌انگیز سوختن اجساد، خون و زجهٔ زنان زخمی‌، کودکانی که برخی در آستانهٔ جان کندن هستند و شیون، چنان مرا دگرگون ساخته که بی‌اختیار زانو زده، با صدای بلند گریستم. لژیونرها نیز به من رسیده و متحیر از دیدن این صحنه‌، هیچ نگفتند. با کمک تاسیتوس از زمین برخواسته‌، بر سرشان فریاد کشیدم:
-زخمی‌ها را به دیوار ببرید!
-‌اما کوئن [نام کوچک من] این کار درستی نیست.
گریبان زرهٔ تاسیتوس را گرفته و فریاد سر دادم:
-همه را ببرید وگرنه به تمام خدایان سوگند که هیچ یک به دیوار باز نمی‌گردید.
تاس مبهوت از این حال جنون‌آمیز من، به همراه تنی چند از سربازان، برخی از زنان و کودکان که زنده مانده اما زخم برداشته‌اند را به درون دیوار بردند. من نیز دختر کوچکی را که با پای لنگ راه می‌پیمود در آغوش گرفته بسوی دیوار روانه شدم. فرمان من چنان واضح بود که هیچ‌کدام از لژیونرها بی‌آنکه کسی را با خود بیاورد به دیوار بازنگشت! در حال بستن درها بودند که زنی فریاد زنان بسوی دروازه آمده، گریان با مشت بر دربها کوبید و با التماس اجازهٔ ورود بخواست. کلودا که اکنون می‌دانست چه کند با نگاهی بسوی من اجازه خواست که پس از تأیید، درها را بر زن بی‌نوا بگشود: زنی بی زخمی بر تن، با جامه‌ای پاره، گریان وارد شده و بسوی سایر زخمیان و باقی‌ماندگان رفته‌

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مادیان دشتهای وحشی (۱)
1402/04/10
#زن_شوهردار #تاریخی #دنباله_دار

سبک: تاریخی-سکسی
سرزمین گالیا (فرانسهٔ امروزی) 55 قبل از میلاد‌
جنگ جمهوری رُم و گالیا.
غروب، غروبی زیبا.
دشتهای گالیا چشم‌انداز زیبایی در پرتو آفتاب غروب‌گاهی به خود می‌گیرد، سرزمینی بکر و دور از هیاهو که اکنون زیر چکمهٔ رومی ما، فغان سر می‌دهد. شگفتا، خدایان چگونه سرزمینی چنین نیکو را بر مردمی بربر ارزانی داشته‌اند؟ اگر نه این بود که در جنگی سخت هستیم، سوگند به ژوپیتر مقدس که هرآینه همسر خود «لیدیا» را به این سرزمین می‌آوردم؛ همسری جوان، زیبا و مهربان، با موی‌هایی بلوند، پستانهایی همچو دو بچه‌آهو پنهان زیر جامه‌ای فاخر، گونه‌هایی سرخ و دماغی کوچک، باسنی همچون پهنهٔ کشتی‌های ارتش، و نافی بمانند جام زرین شراب! پس از پیروزی در نبرد سختِ کارتاژ و نشان دادن لیاقت خود، سناتور فلیکس دختر جوان خویش «لیدیا» را به همسری من در آورد و پس از دو سال، خدایان دختری زیبا بر این بندهٔ خود ارزانی داشتند که اکنون نزد عالیجناب فلیکس به سر می‌برند. آه که لیدیا در این سرزمین زیبا چنان مادیانی برهنه و آزاد، در دستان من، دلربا خواهد بود. براستی که اگر نبرد گالیا با مدد خدایان به پیروزی جمهوریِ پایندهٔ ما [رُم] ختم گردد، از پروکنسول ژولیوس سزار قطعه زمینی در این نواحی درخواست خواهم نمود تا همسر و دختر خویش را بدین‌جا آورده، باقی عمر را ضمن خدمت به جمهوری، در آزادی سپری نمایم. می‌دانم که اکنون لیدیا نیز در نبود من بی‌تاب است! او همواره در نبود من بیمار می‌گردد‌، اما نه بیماری جسم، بلکه در روح. اندرون گرمابه شده، در استخری پر از عطریات و گلبرگ رز و سوسن خوابیده، پستانهایش را فشرده و لبانش را گاز گرفته، خود را در بازوان مردانهٔ همسرش تجسم می‌نماید! آری این حال اوست چنانچه در نامه‌ای مکتوب این احوال را بگفته است. در این غروب زیبای پاییزی گالیا، دیگر نه در سنگری میان سربازان، بلکه عریان همراه با لیدیا در دشتهای آزاد می‌خرامم و چنانکه شخص بر اسب تازی نشیند، بر او نشسته، پستانهای سفتش را فشرده و آلت خود را که به مدد خدایان چنین بزرگ است در او نهاده، چنان برده‌ای زرخرید به وی در خواهم آمد. غرق در این افکارم که ناگهان صدایی سررشتهٔ افکارم را درید:
-سنتوریون ولانیوس؟
به سرعت بازگشته تا بنگرم که مگر کدام سرباز بی سر و پایی مرا از همسرم در دشتهای آزاد جدا ساخته، که اینک نه یک سرباز، بلکه لِگاتوس [ژنرال] «تایتوس» می‌باشد!
-سنتوریون ولانیوس؟ مگر با شما نیستم؟
-پوزش می‌خواهم، در خدمت‌گزاری حاضرم.
-امشب شما مسئول دروازهٔ شرقی خواهید بود، اخبار موثق رسیده که دشمن در نیمه‌های شب قصد شبیخون دارد. با تمام لژیونرهای خود از دروازه محافظت کنید.
-پاینده جمهوری [چشم] اما مگر پروکنسول مرا مسئول دروازهٔ شمالی نکرده بودند؟
-حملهٔ ژرمنها قطعی است، من شخصاً مسئولیت دروازهٔ شمالی را با لژیون دهم بر عهده دارم، شما تنها مراقب شبیخون از درون شهر باشید، حال قدری استراحت کنید، شب سختی در پیش است.
این را گفته، برفت و مرا که دیگر تمنای لیدیا در خاطرم نیست به حال خود وانهاد تا در چادر خویش قدری بیارامم. نیتم بر آن است که تنها چشم بر هم نهم، کاملاً هوشیار و اگر خدایان مدد فرمایند، لیدیای وحشی را هم‌چنان در ذهن خود حاضر سازم، اما پس از لحظاتی چند، گرمای چادر و جرعه‌ای شیر گرم، لحافی نرم و صدای سوختن چوب در آتش، هوشیاری‌ام را در ربود و تا پاس اول از شب که صدای سوت آماده‌باش به گوش رسید، هیچ ندانستم…!
صدای سوتی ممتد پردهٔ رؤیاهایم را درید که اینک سراسیمه چکمه‌هایم را بر پای کرده، شمشیر بر کمر بسته، کلاه‌خود بر س

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین سکس من
1402/04/9
#بیغیرتی #مامان

با عرض سلام به تمام دوستان شهوانی میخوام ی داستان کاملا واقعی تعریف کنم.من ۱۸ سالم بود. تو ی خانواده کاملا معمولی زندگی میکردم. پدر مادر همه چی عالی بود.
یکی دو سالی بود  دوست داشتم مامانم رو با دوستش همزمان بکنم. خیلی وقت ها هم بهش فکر میکردم و جق میزدم. مامانم اندام عالی قد ۱۷۵ سینه هاش ۷۰ عالی اوکی دوست مامانم قدر ۱۸۹ سینه ۸۰ خیلی خوب بودن دوتا شون همیشه تو فکرش جق میزدم. دوست مامانم می اومد خونمون دیگه از خود بی خود بی خود میشدم. خیلی لعنتی کص بود‌. میرفتم از خونه بیرون جق میزدم خالی میکردم تو کفش هاش. بعضی وقت ها هم لباس مامانم با اونا جق میزدم. کلا زندگیمو شهوت برداشته بود. هر روز نقشه میکشیدم تا بتونم عملیش کنم هر دو تا شون رو بکنم. اسم مامانم مریم اسم دوستش نرگس همسن بودن دو تا شون ۳۵ خیلی کص بودن. چند وقتی بود شهوتم بیش از حد زده بود بالا با خودم میگفتم دیگه باید اوکیش کنم. تا رسید به روز موعود دوست مامانم تنها اومد خونه منم رفتم تو اتاق شروع کردم جق زدن در حین جق زدن داشتم فکر میکردم چجوری نقشم رو عملی کنم. از لابه لای در داشتم نگاه میکردم به اندام دوتاشون تا مامانم رفت دستشویی دیدم نرگس هم گوشیشو برداشت رفت تو گوشیش منم از فرصت استفاده کردم زدم بیرون مثلا آب بخورم آب که خوردم. یکهو کیرم سیخ شده داشت می‌ترکید رفتم رو مبل نشستم شروع به نگاه کردن نرگس کردم. نفس عمیق کشیدم رفتم پیشش نشستم. گفتم چه خبرا همینجوری که داشتیم صحبت میکردیم شروع کردم دست زدن به پاهاش. خودشو جمع و جور کرد. منم از فرصت استفاده کردم بلد شدم کیرم سیخ جلوش انداختم. یکهو اون داد زد گفت:کثافت من جای مادرتم این چه کاریه میکنی الان به مامانت میگم. منم عین خیالم نبود. خودمو انداختم به جونش شروع کردم از رو لباس سینه هاشو مالیدن درحین مالیدن بودم اونم داشت مقاومت می‌کرد که یکهو مامانم از دست شویی اومد بیرون. منو تو اون وضع دید گفت:گمشو بی‌شعور کثافت این چه کاریه منو انداخت اون ور شروع کرد کتک زدن منم گفتم مامان ببخشید گفت گمشو تو اتاق بیرون نیا رفتن تو اتاق لباسامو در آوردم لخت شدم از اتاق زدم بیرون گفتم شما دوتا جنده های منین شما ها رو من میگام. همون لحظه رفتم رو مامانم شروع کردم زدن مامانم. دوست مامانم هم تعجب کرده بود خشکش زده بود. اینقدر مامانمو زدم نا از حال رفت.  گفتم حالا نوبت توعه نرگس جنده ی من  رفتم کیرمو تا ته کردم تو دهن نرگس. همینجوری گه می‌خورد میگفتم جون چقدر خوب میخوره جنده ای جان عجب جنده ای تو. بعد از ۵ دقیقه کیرمو در آوردم کردم تو دهنت مامانم‌. گفتم مریم تو هم چه خوب میخوری جنده ی من. بعد از ۵ دقیقه کیرمو در آوردم. دوتاشونو لخت کردم‌. اول تو کص تنگ نرگس کردم. یکهو جیغش بلد شد منم گفتم جووون تو فقط آه آه آه کن‌.یک ربع کردمش حسابی جرش دادم. اونم داشت فقط گریه میکرد میگفت مگه من چیکار کردم. بعد از یک ربع رفتم رو مامانم کردم تو کصش همینجوری که میکردم به زور داش فحشم میداد. دوتا شو نو بلدم کردم انداختمشون رو تخت یکی یکی میکردمشون. در حین کردن. نرگس ۲ بار و مریم ۳ بار ارضا شد. منم داشتم ارضا میشدم. سریع کیرمو کروم تو کص نرگس شروع کروم تلمبه زدن تا تمام آبم خالی شد توش.
بعدش رفتم حموم. اومد بیرون دیدم نرگس نیستش مامانم هم بی‌حال لخت لخت افتاده اونجا. منم کاری نکردم لباسامو پوشیدم به مامانم گفتم. جنده گی بسه دیگه گمشو لباساتو بپوش که الان بابا میاد.  چند وقتی خبری از ترکس نبود مامانم هم خبری ازش نداشت تا فهمیدم اون روز که وردمش بار دار شده و به هیجکس نمیگه کحاش.از اون روز ۱ ساله میگذره رو من هر روز به یاد اون روز میزنم. خبری هم از بچه و نرگس هیج کس نداره.

نوشته: نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel