dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

-خودم اعلام میکنم از فردا که با همیم ، مگه دست از پیام ناشناس و نامه و دسته گل فرستادن بردارن
دستش دستمو ناز میکرد و رسیدیم دم خونمون
-خیلی خوش گذشت جناب مهندس
-ایمان صدام کن
-چشم آقا ایمان
-آقا نمیخواد ، همون ایمان کافیه
-چشم ایمان ، خدانگهدار
خواستم پیاده شم که دستمو ول نکرد ، کشید سمت خودش ، لباشو گذاشت رو لبام ، یه لب طولانی و آروم
میخواستم از خوشحالی گریه کنم
-زشته یکی از همسایه ها ببینه به پدرم بگه بابام بیچارم میکنه
-باشه ، برو مراقب خودت باش زیبای من
-تو هم مراقب خودت باش
تا صبح انقد کص و کونمو مالیدم و نوک سینه هامو فشار دادم و ارضا شدم با فکر سکس باهاش که صبح جون نداشتم از جام بلند شم
۴ ماه به همین شکل گذشت و هر روز عاشقانه تر می شد رابطه مون ، دیگه میرفتم خونش پیشش
چون دختر بودم از کس نمیکرد ، ولی کون تنگمو معتاد کیر کلفتش کرده بود
توی هر پوزیشن و هر جای خونه که فکر کنید منو میکرد
یه کیر کلفت و سفید که رگاش بیرون زده بود ، روزای اول که از کون میکرد درد داشتم ولی الان سوراخ کونم هر لحظه کلفتیه و داغیه کیرشو میخواست
رسوند منو سر کوچه و از خونش تا اینجا توی ماشین ۲ بار ارضام کرد ، دستشو میبرد داخل شرتم و چوچولمو میمالید ، میگفت هیجان دستمالی پشت فرمون رو دوست داره
اتاقم شده بود پر از هدایا و لباس و عروسک و شکلات و طلا
به مادرم گفته بودم باهاش تو رابطه ام
-مادر در حد آشنایی باشید ، اگر واقعا میخوادت بگو باید بیاد خواستگاری پدرت بفهمه با یه پسر غریبه میرید بیرون دیوونه میشه ، میشناسیش که غیرتیه
-مادر من چند بار بگم ، خانواده اش واسه کریسمس میان ایران و میارتشون واسه آشنایی و خواستگاری
من نمیفهمم این غیرت چیه مردا به اسم غیرت فقط میخوان محدود کنن آدمو
دیگه خبری از احضاریه نبود و منم خیالم راحت شده بود که دیگه تموم شده
-خانوم سلیمانی ؟
-بله خودم هستم ؟ بفرمایید
فردا ساعت ۹ صبح تشریف بیارید ساختمان شماره یک
ای بابا ، اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
چادرمو جمع کردم دور سرم که موها و بدنم کاملا پوشیده باشه
-ایشون خانوم دکتر مولایی هستن ، فوق تخصص بیماری های مغزی
-خب با من چیکار دارن ؟
-تخصص اصلی ایشون هیپنوتیزم و فعال سازی ضمیر ناخودآگاه و روانکاوی خلسه هستش
تمام بدنم یهو یخ زد
-به احتمال قوی شما هیپنوتیزم شدی ، ما میدونیم که شما هیچ نقش مستقیمی توی قتل خانوم نگار عاشری نداشتید ، اما فیلم های جدیدی که از دوربین مدار بسته ی سوپر مارکتی روبه روی خونه ی مقتول به دست ما رسیده نشون میده شما همون روز قتل ساعت ۶ از خونه مقتول خارج شدید
بازپرس های ما و تست دروغ سنجی که ازتون گرفتن کاملا نشون میده که شما راستش رو میگید ، فقط یه احتمال میمونه ، اونم اینه که شما هیپنوتیزم شدید
-به انگشت های من نگاه کن و روی صدای من تمرکز کن ، آروم چشماتو ببند
پلکام یواش یواش سنگین شد
-سپیده تو رو خدا کمکم کن ، تو رو خدا کمکم کن
-کی این کارو باهات کرده ، کی بوده ؟
-نمیتونم بگم ، نمیشه اسمشو بگم ، ذهنم قادر نیست ، نمیتونم اسمشو بگم ، هیپنوتیزمم کرده ، تا نیم ساعت دیگه برمیگرده ، برو و به پلیس خبر بده بهشون بگو
یک -سی و دو -بیست و هشت -یک -بیست و نه
بهشون بگو این اعداد …
صدای کلید توی در چرخید
ترس تمام وجودمو گرفت
دوییدم سمت در کمد دیواری و درو بستم ، از لای در داشتم نگاه میکردم
یه مرد قوی هیکل ولی قد کوتاه ، سبزه با موهای کم پشت اومد تو
چهره اش آشنا نبود
-خب خب ، میخوام وقتی کس تنگتو میگام نوک سینه هاتو با انبردست فشار بدم ، تو این خونه ی انبردست پیدا نمیشه ، واسه ی جایزه ات که دختر خوبی بودی شمع هم گرفتم
وای عاشق اینم که وقتی کصتو میکنم شمع آب کنم روی سینه هات جنده
-تو رو خدا بهروز ، به خدا هر چقدر بخوای بهت کس میدم ، کون میدم ، شکنجه ام نکن ، طاقتشو ندارم ، بدنم جون نداره
اون سوزنایی که به تنم زدی میسوزه ، درد داره
-هنوز اصل درد مونده جنده
لخت شد و افتاد به جون نگار ، کیرش سیاه و کلفت بود ، تف زد و فششششار داد تو کونش
جیغ نگار بلند شد
-دختره خوب دختریه که ؟؟؟؟؟
-نگار گریه میکرد و تقلا میکرد از دستش فرار کنه ولی با زنجیر بسته بودش به پایه های تخت
نگار دوست دوره ی کاردانی دانشگاهم بود ، رفیق صمیمی و جون جونیم
رفت و آمد داشتیم ، مادرش فوت کرده بود و پدرش ازدواج مجدد کرده بود با ی خانوم شهرستانی که اکثرا با هم شهرستان بودن پیش خانواده زنش
نگار هم خونه تنها بود اکثرا
-دختر خوب دختریه که ؟؟؟؟ یالا بگو جنده ، یالا
-دختریه که کون بده
-آخخخخخخ آره ، تا ته میکرد توی کون نگار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پازل
1402/04/21
#معمایی #قتل

این داستان فانتزی نویسنده میباشد و مهارت های اعداد هیچ نقشی در این داستان نداند به جز یک مورد !!!

-دروغ نگو ، این چهارمین باره که احضار شدی
-دروغ نمیگم ، ۴۰ بار دیگه هم احضارم کنید جوابم ی چیزه ، کاره من نبوده
شما اگر کوچیکترین مدرکی علیه من داشتید احضارم نمیکردید ، شبونه از توی تخت منو می آورید اینجا
-میتونی بری
-معلومه که میتونم برم ، مثل سه دفعه ی قبلی که رفتم (با ی لبخند تلخ روی لبم که هزار صفحه فحش و دهن کجی پشتش بود )
دوباره همون راهروی طولانی با نور کم ، دیوارای سبز روشن ، کف پوش های شطرنجی کرم و قهوه ای ، جای عجیبیه امیدوارم راه هیچ کسی این طرفا نیوفته
نمیدونم چرا به زور میخوان بندازن همه چیو گردن من ، آدم به هر کسی دروغ بگه ، به خودش که نمیتونه دروغ بگه ، هر زمانی فکر میکنم به اون روز ، سر درد بدی میگیرم ، ذهنم خالی میشه و هیچ چیزی یادم نمیاد ، به جز یه صدا توی گوشم ، یه صدای دخترونه و نسبتا نازک ، که خیلی به نظر آشناس ولی هر چی بیشتر سعی میکنم یادم بیاد ، بیشتر کلافه میشم
-یک-سی و دو -بیست و هشت -یک-بیست و نه
تنها چیزی که اون شب یادم میاد همین اعداد بود و ی ذهن تهی …
از ساختمون اومدم بیرون ، اولین کاری که کردم چادر مشکیه مامانم رو از سرم درآوردم ، چیه این چادر ؟ داشتم خفه میشدم ، ولی ترجیح میدادم اینجا که میام سرم باشه
این چهارمین باری بود که احضار شده بودم تو این ماه ، چهارمین باری که مرخصی ساعتی گرفتم و چهارمین باری که به مهندس افشار دروغ گفتم که باید برم دکتر
وای مهندس افشار ، تو ساختمون که بودم زنگ زد ، جواب ندادم
-سلام جناب مهندس ، عذر میخوام پیش دکتر بودم ، دارم میام سمت شرکت
-نگرانتون شدم خانوم سلیمانی ، الان بهترید ؟ دیگه دلتون تیر نمیکشه ؟
-هنوز کامل خوب نشدم ، ولی میام شرکت
-نه لازم نیست ، تشریف ببرید منزل ، شما خانومی و من دوس ندارم با این مریضی تحت فشار کار هم قرار بگیرید
-به خدا شرمنده تونم جناب مهندس
-دشمنتون شرمنده ، فردا بهتر شدید تشریف بیارید
-چشم ، خدانگهدار
-خدا نگهدارتون باشه
وای واقعا مهندس افشار بی نظیره ، خیلی دوستش دارم ، جنتلمنه
یه آقای ۳۲ ساله فوق العاده خوشتیپ ، خوش پوش ، مودب و البته ثروتمند
تمام دخترای مجرد شرکت آرزوشونه یه شب با آقا ایمان (اسم کوچیک مهندس افشار ایمانه ) توی تخت باشن ، حتی واسه یه شب ، متاهل ها هم بدشون نمیاد فقط روشون نمیشه بگن
یه وقتایی که شبا شیطون میاد سراغمو دستمو میبرم لای پاهام خودمو با ایمان تصور میکنم ، که منو توی آغوشش گرفته و تمام تنم در اختیارشه ، به قدری خودمو خیس میکنم که مجبورم لباس زیرمو عوض کنم ، ولی اینا همش رویاس . مطمئنم شبا زیباترین دخترا و زنا باهاش میخوابن
تو همین فکرا بودم که دیدم نزدیک کوچه مونم ، اصلا نفهمیدم کی رسیدم
سریع زنگو زدمو رفتم بالا
-مامان جان ؟ چطور پیش رفت ؟
-مثل سه بار قبلی ، نه ازم مدرکی دارن و نه میتونن بیخیالم بشن ، فقط چون من نزدیکترین دوستش بودم و اون ساعت توی شرکت نبودم ، جز مظنونین هستم ، باورت میشه ؟ من ؟ مضنون قتل ؟ شدن بلای جون و فکر من ، هر کشور دیگه ای بود ازشون شکایت میکردم ، ولی اینجا …
-غصه نخور مادر ، از قدیم میگن سر بی گناه بالای دار نمیره
-اون قدیم بود مادر ، الان سر اونی که پولداره بالای دار نمیره
-بیا قربونت برم ، قورمه سبزی گذاشتم ، از اون ماست موسیرا هم که دوست داری بابات گرفته ، تو یخچاله ، بیار بخور
بعد شام دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به همون روز ، خدایا چرا یادم نمیاد ؟
توی یوتیوب داشتم میگشتم واسه خودم ، نمیدونم چی شد که یهو ی ویدیو ریکامند شد ، هیپنوتیزم و روش انجام آن
روش کلیک کردم و ویدیو رو نگاه کردم ، ویدیو های بعدیش رو هم نگاه کردم. افرادی که هیپنوتیزم میشدن دقیقا شرایط منو داشتن ، ذهنی که از ی جایی به بعد کاملا تهی میشه و هر چی میخوای بهش بیشتر فکر کنی ، کمتر یادت میاد
یواش یواش خواب آلو شدم و بگذریم که تا صبح خواب سکس با ایمان رو دیدمو طبق معمول خیس خیس نصفه شب از خواب پریدم و لباس زیرمو عوض کردم و باز هم خوابیدم
صبح تا شرکت مدام توی این فکر بودم که نکنه واقعا هیپنوتیزم شدم ؟
تو شرکت بچه ها احوالمو پرسیدن ، تا ساعتای ۱۲ مشغول کار بودیم که مهندس افشار اومدن
واییییییییی این چه عطریه زده امروز ؟ تمام دخترا مست عطرش بودیم ، من حالم داشت خراب میشد ، دوست داشتم الان دستمو بگیره ببره توی دفترش روی اون مبل سبز سلطنتی و با کلاسش چنان باهام سکس کنه که کل شرکت صدامونو بشنون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اشکالش چیه؟ چرا از این رنگ بدت میاد؟
صداش رو توی سرش انداخت و فریاد زد: این سیاه‌ترین نوشته منه اون‌وقت تو قرمز می‌بینی‌ش؟
من فریادت رو قرمز می‌شنوم. نوشته‌ت رو قرمز می‌خونم. من احساسی که درون تو می‌جوشه رو به این رنگ می‌بینم. چرا انقدر باهاش مشکل داری؟
دستاش رو به کمرش زد و گفت: کی میگه من با این رنگ مشکل دارم؟
این سری نوبت من بود که صدام رو بالا ببرم و بگم: چون هر سری ازم سؤال می‌پرسی و نظر می‌خوای، از شنیدن جوابی که میدم کفری میشی و سرم داد می‌کشی. خب چرا نظرم رو می‌پرسی اگه شنیدنش انقدر ناراحتت می‌کنه؟ چرا هر سری ازم نظر می‌خوای وقتی می‌دونی بلد نیستم جوابی رو بهت بدم که دوست داری بشنوی؟
توی سکوت نگاهم می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. انقدر حرف نزد تا خودم به حرف اومدم و با دستایی که به طرفش دراز کرده بودم، گفتم: چرا حرف نمی‌زنی؟ بهم بگو دلت می‌خواد چه رنگی ببینمت. دلت می‌خواد نوشته‌ها‌ت رو، هنرت رو، حتی خودت رو چه رنگی ببینم؟ سیاه؟
با شتاب به سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد. مچ هر دو دستم رو با یک دست گرفت، به طرف پایین هولشون داد و گفت: قرمز رنگ من نیست، رنگ توئه. تو دنیا رو قرمز می‌بینی و کاش بفهمم چرا. کاش حرف بزنی و بگی چرا قرمز؟
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. چونه‌م رو گرفت، سرم رو بالا کشید، به چشمام زل زد و گفت: از چی فرار می‌کنی؟
چندباری سرم رو تکون دادم تا چونه‌م رو از اسارت دستش در بیارم اما دوباره گرفتش و گفت: بهم بگو از چی فرار می‌کنی؟ چرا نمیگی دلیل این‌که من رو قرمز می‌بینی چیه؟
صورتم رو به سمتش گرفتم و اولین چیزی که دیدم لبای نیمه‌بازش بود. بهشون خیره شدم و گفتم: بیا این بحث رو فراموش کنیم. من رو ببوس. ببوس و بذار گذشته‌م رو بین لبای شیرین تو فراموش کنم.
نوازش دست پرهام روی صورتم شدت گرفت و بعد از چند ثانیه، بازوهاش رو دور تنم حلقه کرد و تا جایی که می‌تونست من رو به خودش فشرد. توی همون حالت، با صدای آروم و خسته‌ش کنار گوشم گفت: لبای تو نفس منه و من راه نفس رو روی خودم نمی‌بندم اما می‌خوام بفهمم که چرا قرمز آرش؟ تراژدی تو چیه؟
+واقعا می‌خوای بدونی؟
_معلومه می‌خوام!
+پدرم عادت داشت روزای جمعه برای من و مادرم صبحانه درست کنه. منم جمعه‌ها با وجود این‌که می‌تونستم تا نزدیکای ظهر بخوابم، زود بیدار می‌شدم تا بتونم وقت بیش‌تری رو باهاش بگذرونم. ده سال اول زندگی‌م به همین منوال گذشت تا این‌که یک روز صبح با بوی پنکیک سوخته از خواب بیدار شدم. خوشحال سمت آشپزخونه رفتم تا پدرم رو پیدا کنم اما اون‌جا نبود. اتاق به اتاق، خونه رو گشتم و وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، زیر گاز رو خاموش کردم و سمت حیاط رفتم تا روی پله‌ها بشینم و منتظرش بمونم. اما وقتی در خونه رو باز کردم، پیکره پدرم رو دیدم که روی برف سرد و متراکم افتاده‌‌بود و رگه‌های خونش، با بی‌رحمی روی برف سفید دویده‌‌بودن.
عضلات بدن پرهام توی آغوشم شل شدن و بدون این‌که از جاش تکون بخوره، با تعجب به چشمام نگاه کرد.
ادامه دادم: چرا قرمز؟ مشتاق دونستن تراژدی زندگی من بودی؟ خب؛ اینم تراژدی!
هیچی نمی‌گفت. با انگشتام صورتش رو نوازش کردم و گفتم: ناراحتت کردم؟
_من باید این سؤال رو از تو بپرسم! اگه می‌دونستم واقعیت اینه هیچ‌وقت بابتش سؤال‌پیچت نمی‌کردم!
+فکر کنم الان دیگه می‌دونی چرا قرمز!
_آرزو می‌کردم که کاش نمی‌دونستم! راستی، مادرت کجا بود وقتی این اتفاق افتاد؟
سیگاربین انگشتای پرهام رو گرفتم، بهش پک زدم و بعد از مکثی طولانی، با صدای آروم و چشمای وحشت‌زده گفتم: با چاقوی آشپزخونه بالای سرش ایستاده‌

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لتم جا خوش کرد. چندباری کیرم رو روی کیرش عقب جلو کردم و من هم بعد از بلند شدن آهی از اعماق جانم، توی آغوش گرم و پذیراش ارضا شدم. پرهام روی زمین دراز کشید، شکمش رو با پیرهن مردونه‌ش پاک کرد، یک نخ سیگار آتش زد و به سقف اتاق خیره شد. دیدم زیرسیگاری کنار دستش نیست برای همین پیرهنش رو از روی زمین برداشتم، باهاش دستم رو تمیز کردم، شلوارم رو بالا کشیدم و رفتم از روی میز کارش، زیر سیگاری رو آوردم و کنارش ولو شدم. سکوت کرده‌بود و سکوتش من رو به وحشت مینداخت. با خودم کلنجار می‌رفتم که باهاش حرف بزنم اما نمی‌تونستم و می‌ترسیدم. آخر سر نگاهش کردم و آروم گفتم: پرهام! نگاهم کرد و من به حرفم ادامه دادم: دیگه احساسش نمی‌کنی، نه؟ لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و پکی عمیق به سیگار زد. +می‌شه یک چیزی بگی؟ من… لباش رو به صورتم فشرد، بوسه‌هاش رو از روی گونه‌م تا روی لبام ادامه داد و گفت: معلومه که احساسش می‌کنم! در حالی که نفس راحتی از گلوم بیرون میومد، بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت: راستی کی می‌تونم توی تخت… با غیظ نگاهش کردم، دستام رو روی لباش گذاشتم و از زمین بلند شدم. بعد از این‌که تی‌شرتم رو تنم ‌کردم، گفتم: خیلی بی‌ادبی! _من بی‌ادبم؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: آره! خیلی هم بی‌ادبی! از روی زمین بلند شد، دستاش رو توی جیباش فرو برد و با همون لحن قبلی گفت: خب تو هم بچه‌ای! چشمام گرد شدن. لب‌هام رو روی هم فشردم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم: چون سنم ازت کمتره دلیل نمیشه من رو بچه ببینی! _ولی واقعیت اینه که تو بچه‌ای! به خودت نگاه کن داری بهم ثابت می‌کنی بچه نیستی و این در نوع خودش یک‌جور بچگیه! +نه نیست! فقط دفاع کردن از خودم در مقابل یک…
اومد جلو و نفس به نفسم ایستا‌د. صورتم رو نوازش کرد و گفت: یک چی؟ دفاع کردن از خودت در مقابل یک عوضیه؟ من عوضی‌م؟ سکوت کردم و سرم رو سمت دیگه‌ای چرخوندم. زیر لب خندید و گفت: خدایا! شبیه زنا می‌مونی! +مگه زنا چه شکلی‌ان؟ _شکننده! کم‌عقل! بچه! +حرفات توهین‌آمیزه! _چیه؟ نکنه مدافع حقوق زنا هم هستی؟ +نیستم ولی اگه باشم چه ایرادی داره؟ _هیچی! می‌خوای مدافع حقوق همجنس‌گراها هم بشو! اتفاقا الان خیلی بابه! با چندتا از موافق‌هاش حرف زدم. می‌گفتن به آدم حس روشن‌فکری میده. +مگه تو همجنس‌گرا نیستی؟ _نه! من فقط از تو خوشم میا‌د و در واقع تا حالا یک همجنس‌گرای درست و حسابی هم ندیدم! با تاسف نگاهش کردم و وقتی دید ناراحت شدم لبخند روی صورتش رو جمع کرد و گفت: نکنه تو واقعا همجنس‌گرایی؟ ازش فاصله گرفتم. رفتم سمت جالباسی، پالتوم رو از روش برداشتم و حالی که می‌پوشیدمش گفتم: من نه بچه‌م، نه زنم، نه همجنس‌گرا! ولی تو واقعا عوضی هستی. دوباره زد زیر خنده و گفت: خب باشه! من عوضی‌ام. حالا کجا میری؟ +دانشگاه! تا همین الانش هم دو تا کلاسم رو از دست دادم! صدای خنده‌های پرهام بلند‌تر شد و توی سرم پیچید. از خنده‌ش، خنده‌م گرفت اما برای این‌که نبینه و پررو نشه، با قدمای بلند سمت در آتلیه رفتم، طول راهرو رو طی کردم و خودم رو داخل خیابون انداختم. وقتی اولین گامم رو روی سطح متراکم و سفید برف گذاشتم، سرم رو سمت آسمون گرفتم و از ته دل زیر خنده زدم. در حال دور شدن از آتلیه بودم که صدای پرهام توی خیابون پیچید: آرش… برگشتم و دنبال منشاء صدا، به اطراف نگاه کردم که دیدم از پنجره آتلیه آویزونه و اسمم رو فریاد می‌کشه. دستام رو دور دهنم حلقه کردم و داد زدم: جانم؟ صداش رو توی سرش انداخت و بلندتر از قبل فریاد کشید: شال‌گردنت رو دور گوشات بِپیچ! سرما می‌خوری. داری میای نون تست و مربای توت‌فر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دارن اما وقتی موقع درک کردن همون کلمات می‌رسه…! می‌دونی اونا سارتر و نیچه و شوپنهاور هم می‌خونن اما چند درصدشون واقعا به مفهوم چیزی که می‌خونن پی می‌برن؟ حرفم اینه که اونا زیاد می‌خونن ولی عمیق نه!
+ولی از بین همون آدما هم درصد کمی متوجه منظور اصلی نویسنده میشن و به نظرت همین کافی نیست؟
_نمی‌دونم چی کافیه. فقط می‌دونم این وضعیت چنگی به دل نمیزنه.
+درک می‌کنم.
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتا تعجب می‌کنم که تو چطوری حوصله من رو داری!
+نیازی نیست حوصله‌ت رو داشته باشم! تعامل داشتن با تو، حتی موقعی‌هایی که سرحال نیستم هم برام لذت‌بخشه.
پرهام چنگال روتوی بشقاب گذاشت، یک نخ سیگار آتش زد و شروع به براندازِ دقیق چهره‌م کرد. اون صمیمی و با حوصله نگاه می‌کرد، انگار هیچ کاری توی دنیا غیر از نگاه کردن به من نداشت.
بین نگاهش بود که دو انگشت سبابه و وسطش رو، که سیگار بین‌شون بود، جلو آورد و دسته‌ی موی رها شده روی چشما و صورتم رو کنار زد.
در حالی که نگاهم به نگاهش بود، صورتم رو سمت دستش کج کردم و از فیلتر سیگارش کام گرفتم، دودش رو بالا دادم و از بینی‌م خارج کردم. بعد از من، پرهام پُک عمیقی به سیگار زد و لبخندی محو، کنج لبش نشست.
_خب! حالا نظر کلی‌ت راجع به نوشته‌هام چیه؟
+نظرم اینه که ذهن تو خارق‌‌العاده و زیباست! من عقایدت رو دوست دارم و تلاش می‌کنم نوشته‌هات رو درک کنم.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت: که عقایدم رو دوست داری! چقدر از عقاید من سر در میاری؟
+کم! ولی بهشون فکر می‌کنم.
_و؟
+من شخصیتی که پشت کلماتت قایم شده رو می‌بینم. رنگ واقعی تو رو احساس می‌کنم!
پلکاش رو به هم نزدیک کرد و گفت: رنگ واقعی من؟ مگه چه رنگیم؟
+نگفتم می‌بینم! گفتم احساس می‌کنم.
_تو فقط چیزی رو از من احساس می‌کنی که خودت می‌خوای! شاید احساس تو با واقعیت من در تضاد باشه.
+شایدم نباشه! کی می‌دونه؟
_نمی‌دونم! شاید حق با تو باشه! ولی نگفتی؛ من رو چه رنگی می‌بینی؟
چشمام رو ازش دزدیدم و گفتم: نمی‌دونم!
سکوتش باعث شد دوباره حواسم متوجه چهره‌ش بشه و بهش نگاه کنم. وقتی چشمای کنجکاوش رو دیدم، بدون این‌که اراده‌ای روی زبونم داشته باشم، زیر لب گفتم: قرمز…
با تعجب گفت: قرمز؟
سرم رو تکون دادم و اون بدون این‌که حرفی بزنه، چندثانیه‌ای بهم زل زد. بعد سیگارش رو روی لبه‌ی بشقاب خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
وقتی داشت وارد آتلیه میشد، توی چهارچوب در ایستاد، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: فردا به موقع بیا. بابت شام هم ممنونم.
منتظر جوابم نموند! من رو تنها گذاشت، در رو بست و رفت.
صبح روز بعد، رأس ساعت هفت و نیم داخل راهرو آتلیه انتظار می‌کشیدم که در رو برام باز کنه تا قهوه‌ش رو تحویل بدم و برم، اما یک ربع ساعت گذشت و هم‌چنان پشت در بسته ایستاده بودم.
بالاخره ساعت هشت، در اتاق باز شد و من به داخل آتلیه هجوم بردم.
+صبح بخیر! نگرانت بودم! بیا، بگیر. اگه سرد شده می‌تونم…
_تو اخراجی!
چندبار پشت هم پلک زدم و با لب و لوچه وا رفته گفتم: چی؟
_تو اخراجی!
+چرا؟
_چون اخراجی!
+یعنی چی؟ مگه چی‌کار کردم؟
_مگه حتما باید کاری کرده باشی که اخراجت کنم!
+من نمی‌فهمم چی میگی!
_نمی‌فهمی چون بی‌عقلی!
+سنم نسبت به تو کم‌تره ولی دلیل نمیشه بی‌عقل باشم!
_سن کم دلیل خوبی برای بی‌تجرگیه و کسی که بی‌تجربه‌ست اون قدری که نیاز منه، پخته نیست!
+خودت می‌فهمی چی میگی؟ این کار نیازی به پختگی نداره! اصلا تعریفت از پختگی چیه؟
_کسی که پخته‌ست انقدر عقل داره که وقت خودش رو با این آتلیه مزخرف و منِ مزخرف‌تر از آتلیه هدر نده!
+ولی من کارم رو دوست دارم!
_نه! ت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خوردم. آتش خاموش شد و دوباره سیاهی، سیاهی، سیاهی! دوباره صداش توی گوشم پیچید که گفت: می‌دونی چرا این‌جایی؟ +بله. _با وظایفت آشنایی؟ +تا حدودی. _من قهوه‌م ‌رو برای ساعت هفت و نیم صبح می‌خوام. نه زودتر نه دیرتر. به تنها جایی که حق نداری دست بزنی میز کارمه، اما بقیه جاها توی دستای تو می‌چرخن. برنامه ساعتای دانشگاهت رو هم می‌دونم. شیدا بهم گفته. انتظار ندارم موقع دانشگاه سرکار باشی ولی توقع دارم به محض تموم شدن کلاسات این‌جا باشی، متوجهی؟ +متوجهم! پُکی عمیق و طولانی به سیگار زد و با گُر گرفتن توتون، لبای قیطونیش سرخ و نارنجی شدن. کشش ایجاد شد، خواست بوسیدنش خوره شد و به جون مغزم افتاد. ناخودآگاه لب پایینم رو بین دو ردیف دندونام گاز گرفتم، دوباره چند قدمی ازش دور شدم و گفتم: دیرم شده. می‌تونم برم؟ _بله. می‌تونی بری. فردا ساعت هفت و نیم منتظرتم. سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم و از آتلیه خارج شدم.
با قدمای کشیده داخل پیاده‌روی خیابون راه می‌رفتم و به اون مرد فکر می‌کردم. به این‌که چه‌طور تونسته‌بود با همون دیدار اول، چنان تأثیری روی من بذاره که بعد از بیست سال، هیچ دختری روی من نذاشته بود. پاهام از شوق دیدارش آزادانه گام برمی‌داشتن، قلبم از حالِ خوب اشباع بود و احساس سبکی می‌کردم. شش ماه از اون روز گذشت. من همیشه بین کارا و وظایف روزانه‌م، به پرهام دقت می‌کردم تا بلکه بتونم از شخصیت پیچیده‌ش سر در دربیارم. گاهی هم به حزن صورتش چشم می‌دوختم و بین همون نگاه‌ها، غم عمیقی که توی سینه‌ش می‌جوشید و حاصل از افکار‌ دور و درازش بود بهم سرایت می‌کرد. همین هم باعث می‌شد از خودم بپرسم: چطور میشه کسی بدون این‌که کلمه‌ای صحبت کنه، به احساساتت بشری نفوذ پیدا کنه و قلبی رو به بند خودش بکشه؟ اون توی تاریکی پنهان شده‌بود اما هروقت می‌دیدمش، پشت چهره عبوس، پشت پیرهن مردونه ‌و شلوار و جلیقه مشکی‌ش، پشت چشمای غمگین و سیاهش، رنگی غیر از رنگ مشکی، فریاد وجود داشتن سر می‌داد. رنگی که توی اون شش ماه، هر روز بهش فکر می‌کردم اما نمی‌تونستم متوجه‌ش بشم. رنگی که دلم می‌خواست با تمام قلبم بفهمم‌ش اما نمی‌تونستم و همیشه شکست می‌خوردم. پرهام متوجه نگاهام شده‌بود و هروقت نگاه خیره‌م رو احساس می‌کرد، بهم لبخند می‌زد و می‌گفت: دوست داری یکی از نوشته‌هام رو بخونی؟ و اون زمان، زمانی بود که حتی اگه وسط مهم‌ترین کار دنیا هم بودم، رهاش می‌کردم و پیشش می‌رفتم تا شاهکارش رو بخونم. یک روز صبح، بعد از این‌که قهوه‌ش رو تحویل دادم و می‌خواستم ترک‌ش کنم، صدام زد و وقتی به سمتش برگشتم، عینک پنسی‌ش رو از چشماش برداشت و با لحنی صمیمی، گفت: آرش، امشب باید زود خونه باشی؟ کمی نگاهش کردم و گفتم: من تنها زندگی می‌کنم. خیلی مهم نیست کِی خونه باشم. چیزی لازم داری؟ _هوس پاستا کردم! می‌تونی شب که برمی‌گردی از رستوران ایتالیایی کوچه دوازدهم پاستا بگیری؟ بعد از چندثانیه فکر کردن، گفتم: آره حتما! ولی خب، من بلدم پاستا بپزم. اگه بخوای می‌تونم… _مسئولیت شام با توئه! فقط اگه می‌خوای آشپزی کنی، جوری این‌کار رو بکن که باعث مسمومیت‌مون نشی. به چشماش خیره شدم و بعد از چندثانیه، دوباره بهش لبخند زدم. از سیگارش کام گرفت، دودش رو بیرون داد و با یک لبخند بی‌جون راهی‌م کرد که برم.
موقع برگشتن، هوا رو به تاریکی بود و دونه‌های درشت برف روی گونه‌های یخ‌زده و پالتوی زرشکی‌م فرود می‌اومدن. وقتی به آتلیه رسیدم، لوازمی که برای پختن شام خریده‌بودم رو روی کابینت گذاشتم و به آشپزی مشغول شدم. غذا که حاضر شد، از آشپزخونه بیرون رف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تجاوز ممنوع!
1402/04/16
#خیانت #تجاوز #زوری #فامیل

سلام به همه شهوانی ها
من مهنا هستم یک دختر ۲۲ ساله که نمیتونم با هیچ مردی ارتباط بگیرم چون که تو ۱۴ سالگی توسط یه فامیل مورد تجاوز قرار گرفتم اقایون عزیز من واقعا بعد اون اتفاق کشته شدم نفس کشیدم ولی زندگی نکردم. نکنید لطفا با هیچ دختری نکنید.
بگذریم بریم سراغ تعریف این اتفاق که برا من تلخ ترین خاطراته ی زندگیمه.
همون طور که گفتم من مهنام اون زمان که این اتفاق برام افتاد ۱۴ سالم بود با سینه هایی ک تازه سوتین ۶۵ سایزش شدع باسنم از بچگی مادرزادی درشت بود و یک کوچولو شکم داشتم
داستان از جایی شروع شد که تیر ماه اون سال تولد مادربزرگم بود ما هم جمع شده بودیم خونه‌مادربزرگم تا سوپرایزش کنیم
من خیلی هیجان زده بودم قرار بود شوهر عمم بره کیک‌تولدو از شیرینی پزی بگیره منم لج که منم ببر با خودت که کاش زبونم لال میشد و نمیخواستم شوهر عمم اون زمان ۳۰ سالش بود و ی مرد جوون و خوشتیپ چهار شونه
هیچکس نخواست باهامون بیاد منم با شوهر عمم سوار ماشینش شدم و راه افتادیم من چون با شوهر عمم راحت بودم راحت باهاش درد و‌دل میکردم و از اونجایی ک خانوادم محدودم میکردن یکم پیشش درد و دل کردم همون جور که دستش رو فرمون بود با دست دیگش منو بغل کرد تعجب کردم
+نگران نباش مهنا تو میتونی الانم از زندگیت لذت ببری دیگه بزرگ شدی
یکم تقلا کردم و گفتم:
_چیکار میکنی عمو؟
«شوهر عممو عمو صدا میکردم»
یهو دیدم پیچید تو فرعی و شروع کرد ب مالیدن سینه هام کم کم استرس گرفتم هی تقلا میکردم ولم کنه اون هی ادامه میداد
+اوف چقدر بزرگ شدی بچه اوف چقدر کردنی
دلم میخواست گریه کنم خواهش میکردم ولم کنه دست از ممه هام برداشت خیالم راحت شد که دیگه کاریم نداره ک دیدم ماشینو تو ی خیابون خلوت ک کک پر نمیزد پارک کرد اشکم در اومد بود سریع پیاده شد و ماشینو دور زد انقد شوک بودم نمیدونسم باید چیکار کنم فقط گریه میکردم
در سمت منم باز کرد و از ماشین پیادم کرد به التماس افتادم
_توروخدا ولم کن توروخدا
شلوارمو بی مقدمه کشید پایین جیغ زدم با صدایی خمار دهن کثیفشو بع گوشم نزدیک کرد و گفت:
+جوری میکنمت حال بیای راه بیا باهام
هلش دادم تا ولم کنه ولی مگه زورم بهش میرسید؟
بدون مقدمه برم گردوند و بع ماشین چسبوند ضربه ای دم کونم زد که زجه زدم
+اول این کونو جر میدم بعد کص و کونتو یکی میکنم
برای چند ثانیه استپ کرد تا شلوارشو بده پایین در کمال نامردی اون کیر کثیفشو به سوراخم نزدیک کرد و میخاست بزور و خشک وارد کونم کنه
جیغ میزدم میخواستم از زیر دستش فرار کنم نمیزاشت
+آه درد داره؟
بعدش قهقهه زد و بیشتر خودشو بهم چسبوند. دردم این بود چرا هیچکس اون شب صدای منو نشنید؟ چرا کسی نیومد کمکم که زیر این حیوون جر نخورم
دستشو برد سمت کصم و شروع کرد مالیدنم کصم یکم خیس بود که باعث شد صدای شهوتیش ت گوشیم بپیچع
+ جنده خوب خیس کردی نکنه داری حال میکنی
یهو با فشار نصف کیرشو کرذ تو کونم چشمام سیاهی رف و ناله ای از درد کردم. دیگه جونی برام نمونده بود حتی نای گریه کردن نداشتم
از لباس ب ممه م چنگ زد
+اه چقد تنگ و‌داغهه اوف چقد شبا وقتی خواب بودی این کونو انگشت کردم
دیگ طاقت نیاوردو تا ته کرد تو کونم و از پشت بعم چسبید
+اره جرت میدم ناله کن برام هرزه زیر شوهر عمت ناله کن
تلمبه هاش باعث میشد تن نحیف من به همراه ماشین تکون بخوره
_توروخدا..ولم کن مردم
ولی کر بود نشنید اون جانی نشنید من چی گفتم انقد کرد و تلمبه زد که تو کونم ارضا شد
اسپنک هایی ک دم کونم میزد دردی ک از کون دادن نسیبم شده بود گریه هام هنوز تک تک اون لحظات مو ب مو یادمه اینکه اون شب میخاست پردمو بزنه با التماس من کوتاه اومد هم ی ذره نفرتم رو نسبت بعش کم نکرد لطفا نکنید جان بچهاتون نکنید باکسی من در کمال حماقت و ترس ب هیچکس درباره اون شب نگفتم. و شوهر عمم هر سری ک منو میدید خودشو بهم میمالید تا اینکه رفتم دانشگاه و دیگه سالی یبار میدیدمش.

نوشته: مهنام
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داشت با خودش ور میرفت سرمو فشار میداد به کصش پاهاشو دور گردنم حلقه کرده بود اروم داشتم انگشتش میکردم سرعتمو تند کردم که یهو خودشو قفل کرد ارضا شد تا اروم شه پاهای سفید نم دارشو شروع کردم به خوردن انگشتاشو مک میزدم لاشو زبون میکشیدمو کفشو میلیسیدم خوابوند منو رو نیمکت نشست روم تف کرد تو دستش مالید به کصشو کیرم کرد تو کصش کیرمو حرارت و تنگی کصش به قدری لذت داشت که انگار تو فضا بودم خودش بالا پایین میکرد تو با چشمای خمارش نگام میکرد پستوناش تو دستم بود کونشو چنگ میزدم خوابید روم تا من کمر بزنم سرش لا گردنم بود کمرشو قفل کردم شروع کردم تلمبه زدن اسپنک میزدمو کونشو انگشت میکردم نفسم گرفته بود تو سونا خیس عرق بودیم لبشو گذاشت رو لبم چون کونش خیس بود اسپنکام میجسبید چنگ میزدم شروع کردم انگشت کردن چشمامو بوسید گفت حالم داره بد میشه بلندش کردم لبه جک کوزی دراز کشیدیم از اب جکوزی میریختم رو کونش ناله های درگوشش با بدنی خیسو عرق سکس به قدری جذاب بود مشغول خوردن گردنم بود انگشتم تو کونش بودو کیرم تو کصش گفت دارم میام سرعت تلمبه هامو تند کردم تو بغلم ارضا شد که با اروم کردن سرعتم ابمو تو کصش جا دادم عین ابجوش کصشو پر کردمو میچیکید از کصش لبامو ی لیس زد رفت دستشویی وقتی اومد من تو جکوزی بودم نشست لبه جک کوزی پاشو کرد تو اب گرفتم کردم دهنم با پاهاش عشوع میومد میجسبوند به صورتم خوابید با پاهاش منو کشوند سمت کصش دوباره خوردم براش این زن سیرایی نداشت که اومد تو جکوزی رو پام نشستو کیرمو میمالوند بغل پام خوابیدو تخمام تو اب داغ بود رو کیرم اب میریخت با دهنش کیرمو داشت میچلوند دوباره شقم کرد گفت ابتو بیارم بریم؟ گفتم نه کونتو نکردم گفت لطفا اینجا هیچی نمیشه درد داره نمیزارم به خدا این حرفا منم تو دلم گفتم الان درستت میکنم یکمی ک خورد گفتم بریم تو اب لبه استخر که خواست بره انداختمش تو عمق زیاد پریدمو گرفتمش گفت چیکار میکنی نفس نفس میزد گفتم کون نمیدی؟ گفت نه ولش کردم تو اب دستو پا میزد غلط کردم بگیر منو باشه دوباره بغلش کردم گفتم حالا چی گفت گوه خوردم هر کاری دوس داری بکن گفتم افرین ی اب دهن سکسی ریخت رو لبام از دهنش لب گرفتیم از اب اومدیم بیرون که راند سوم از کون بکنمش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شبا که شیفت منو صدف تموم میشد میرفتیم سمت خونه ایشون و به جای مرتضی اون منو برده صدا میکرد هرچند یکم خجالت میکشید منم همینطور ولی جفتمون خوشحال بودیم
وقتی رسیدیم دم خونه ایشون دیدم تکون نمیخوره با یه لحن تند و عصبانی گفت مگه حتما من باید بهت بگم که بری درو برام باز کنی
منم که شرمسار شده بودم سریع رفتم درو باز کردمو رفتیم خونه ایشون اول از همه وقتی رفتیم داخل محکم خوابوند تو گوشم گفت نکنه من باید بهت بگم کفشامو بزاری تو جا کفشی رفتم که کفشارو بزارم صدف گفت نمیخوای قبلش تمیزش کنی؟
منم عذر خواهی کردم و ۵ دقیقه داشتم کفشاشو لیس میزدم تا تمیز شه بعدش صدف که دیگه یخش آب شده بود گفت توله بیا اینجا
رفتم و دیدم فقط تو این ۵ دقیقه چادرشو در آورده و حتی لباس عوض نکرده صدف گفت امروز روز سختی داشتم و پاهام حسابی درد میکنه برام ماساژ بده و منم داشتم یک ربع پاهاش رو ماساژ میدادم بعدش صدف گفت ببین جورابام بو میده یا نه منم بو کردم و گفتم آره گفت بوی چی میده؟ گفتم بوی عرق
همونجا یدونه محکم زد تو گوشم و گفت دوباره تکرار کن بوی چی میده
منم تازه دوزاریم افتاد و گفتم بوی بهشت و صدف هم با یه لبخند تحقیر آمیز گفت آفرین توله حالا جورابامو در بیار وقتی در آوردم صدف جورابارو جفت کرد و گزاشت تو دهنم و گفت باید ۵ دقیقه اونجا نگهش داری وگرنه من میدونم و تو
اینو گفت و پاشد رفت توی اتاق و با خودش یه شلاق آورد و گفت خوب دیگه بسه جورابارو در بیار منم در آوردم
و صدف گفت برگرد منم برگشتم و با شلاق محکم زد تو کمرم و با خنده گفت هربار به حرفم گوش ندی این میشه عاقبتت


اگر استقبال زیاد باشه ادامشو میدم چون کلی ماجرا طی ای سه هفته اتفاق افتاده

نوشته: مرد تنها(مرتضی)
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مرتضی
صدف
1402/04/17
#بیغیرتی #فتیش

اول از خودم بگم اسمم مرتضی قدم ۱۹۰ سنم ۱۶
داروخانه کار میکنم و یه همکار محجبه به اسم صدف داشتم که واقا هم خانم با کمالاتی بود و همیشه به جای کفش توی کار دمپایی پاش میکرد
منم که از خدا خواسته همیشه وقت گیر میاوردم عکس میگرفتم و شبا از عکسا استفاده میکردم
تا اینکه چند وقت گذشت و من جرعتشو پیدا کردم که کاری کنم رفتم دوربینای داروخانه رو چک کردم دیدم محوطه جلو دوربین داره و انبار هم همینطور اما قسمتی که کارکنا لباس عوض میکردم و وسایل میزاشتم نه دوربین داره نه میکروفن و منم که حشرم بالا رفتم سراغ جا کفشی (قبلش اضافه کنم دسشتویی داروخانه همون بخش قرار داره) رفتم کفش همکارم صدف رو برداشتم و رفتم تو دستشویی هواکشو روشن کردم که کسی شک نکنه با اینکه اونجا تردد خاصی نداره ولی احتیاط مهمه رفتم تو واااااای که نمیدونی چه کفشی بود چه بویی میداد بوی بهشت بود وقتی کف کفشو دیدم دیدم شیار شیاره و حسابی مخصوص لیس زدنه منم که حسابی کفشو تمیز کردم برای عادی سازی کلی تو دستشویی موندم و آبکشیدم و اسپری زدم تا کسی شک نکنه اونروز خلوت بود و تعداد پرسنل زیاد بود منم که از خدا خواسته رفتمو دوتا کفش همکارم صدفو برداشتم و رفتم دستشویی و حسابی با زبونم کفشو تمیز کردم جدی دارم میگم کف کفشا کاملا سیاه شده بود انقد لیس زدن هیچ کثیفی نداش چقد بهم حال داد ولی بدون تحقیر و اینکه خود همکارم صدف باشه کیف خاصی نداش ولی بازم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پامو کشیدن بردن سمت توالت رو زمین کشیدنم بلندم کردم در کاسه توالت فرنگی رو برداشت دو زانو دم اونجا نشوندن منو گفتم این چه کاریه امیر سرمو خم کرد سمت داخل کاسه ۲ وجب با اب فاصله داشتم که امیر کیرشو کرد تو کونم سهراب سرمو کرد تو اب چشامو بستم نفسمو جبس کردم امیر تلمبه میزد دیگ داشتم خفه میشدم سهراب از موهام سرمو کشید بیرون ی راست کیرشو کرد دهنم تلمبه میزد نزاشت نفس بگیرم امیر شلنگو جا داد تو کصم ابو با فشار باز کرد حس خوبی بود ولی فشارش اذیتم میکرد کیرشو جا داد توم بدنم شل شد دیگ متوجه نبودم کی ارضا میشم دوباره سرمو کرد تو اب همون روند ادامه داشت سرمو میارد بالا میکرد دهنم جاشونو عوض میکردن بغلم کردن صورتمو زیر شیر شستن بردن منو انداختن کف حال نشستن بالا سرم اب کیرشونو ریختن رو صورتم پرتم کردن تو حموم افتادم کف حموم شاشیدن روم میخندیدن بعد بازم کردن شستن منو یکیشون جلوم اون یکی پشتم بدنمو دست میکشیدن لب میگرفتن خشکم کردن اومدیم بیرون لوسیون زدن مالیدن کف پامو ماساژ دادن بهم شربت دادن تا حالم جا اومد ی زنجیر طلا گردنم کردن با لباس گفتن مرسی بر خلاف این کارا دوسشون داشتم گفتن شام پیش مایی اجازتم شب گرفتیم

نوشته: مژده
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دختری ۱۷ ساله
1402/04/18
#شوگر #عاشقی #خیانت

خب این داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه و برای اینکه شناخته نشم همه اسم هارو تغییر میدم .
اسمم ملیکاست ورزش کارم هندبال کار میکنم و کنارش بدن ساز هم هستم قدم ۱۶۰ وزنم ۶۵ ی دختر تو پرم .
این باشگاه بدن سازی ک میرم زنو مرد باهم تمرین میکنن ، منم ک خب از هفت روز هفته ۴ روزش رو بدن سازیم ۳ روزش رو تمرین هندبال خلاصه ، توی این باشگاه ی مردی بود ک اخلاقش واقعا خیلی خوب بود میگفت میخندید پایه بود جنبش بالا بود از حدش نمیگذشت و من با این آدما خیلی حال میکنم ولی خب غافل از اینکه اون ۳۵ سالشه من ۱۷ سالمه . معاشرت خوبی داشتیم باهم تغریبا تو باشگاه باهم صمیمی بودیم تا اینکه من آسیب دیدم و یک ماه بدن سازی نرفتم ، ی روز سر تمرین هندبال یکی از دوستام که باهم میرفتیم بدن سازی بهم گفت شایان میپرسید ملیکا کجاست چرا نمیاد ، منم بعد این حرف کرمم گرفت تو اینستا پیداش کردم و بهش پیام دادم . حرف زدیم باهم و شایان ی دفعه گفت میشه شمارت رو بدی میدونم پروام منم گفتم اره مشکلی نداره ، شمارم رو داد و ارتباطمون هی بیشتر شد و متوجه شدم ک شایان ۵ ساله با ی شخصی تو رابطس مهم نبود برام چون حسی بهش نداشتم دوستانه حرف میزدیم کلا . ی بار از جیم (بدن سازی) برگشتنی ک منو داشت میرسوند دستش رو گذاشت روی رونم هیچی نگفتم کل مسیر دستش رو رونم بود . پیاده ک شدم ی حال عجیبی داشتم دوس نداشتم از ی آدمی خوشم بیاد ک ۵ ساله با یکی تو رابطس با خودم کلنجار رفتم ولی دیدم ن بهش حس پیدا کردم . بهش این موضوع رو گفتم ، اونم گفت منم همینطور ولی شرایط من رو ک میدونی میتونی اینطوری قبولم کنی و منم خرم گفتم اره . ی روز باشگاه من بودم شایان و مربی خصوصیم کسی جز ما نبود تمرین تموم شد مربیم گفت سرد کن لباست رو بپوش برو منم کار دارم زودتر میرم شایان جیم رو میبنده ، منم گفتم باشه رفتم لباس عوض کنم اومدم بیرون شایان منو گرفت چسبوند ب دیوار میگفت میدونی از کی منتظر این لحظم ، حالم بود نمیتونستم ادامه بدم عذاب وجدان داشتم ک داره با من ب یکی خیانت میکنه و ممکنه این سر خودمم بیاد ، همینطور ک داشتم فکر میکردم سرشو برد توی گردنم نفسش داشت دیونم میکرد با دستش گردنم رو گرفت تو حالت اینکه داره خفم میکنه لبامو بوسید دیگه تو حال خودم نبودم منم ادامه دادم داشت لباسام رو در میاورد ک زنگ در رو زدن رفت درو باز کنه ک دیدیم سرایدار بود گفت قفل کنم دارین میرین منم سریع رفتم بیرون شایان پشتم اومد گفت وایستا خودم میرسونمت منم قبول کردم سوار ماشینش شدیم رفتیم ، شانس بدمون نگو یکی از دوستای رلش مارو میبینه و بهش میگه و ی دردسر کوچیک درست میشه شایان بزور حلش میکنه .
روزا هفته ها میگذشت و ما تشنه هم بودیم و نمیتونستیم کاری کنیم ، تا اینکه دوس دخترش میره مسافرت و شایان مریض میشه . منم از موقعیت استفاده کردم رفتم خونه شایان یکم بهش رسیدم سر حال شد داشتم میرفتم ک شایان دستم رو گرفت گفت نمیزارم بری منم خب منتظر بودم لباشو چسبوند ب لبام رفت توی گردنم انداختم روی مبل لباسام رو دراورد منم ب خاطر اینکه بهش حال بدم نشوندمش روی مبل نشستم رو پاهاش یکم ور رفتم سرم رو بردم تو گردنش لباشو خوردم رفتم پایین شلوارش رو در اوردم راست کرده بود شروع کردم ب ساک زدن گفتم میشه موهام رو بپیچی ب دستت تا اینو گفتم خودش فهمید باید چیکار کنم ساک زدم بعدش بلند شد منو برد تو اتاق گفت پردت رو نمیزنم از کون مشکلی نداری گفتم ن وقتی کرد تو ی درد خوبی داشت لذت بخش بود برام بهم میگفت دختر ب هاتی تو ندیدم خلاصه کارمون رو کردیم خوابیدیم بعد رفتیم حموم ی راند دیگه هم اونجا رفتیم حالم انقدر خوب بود ک دوس نداشتم از بغلش بلند شم برم ، شب شده بود ساعت ۷ بود باید سریع میرفتم خونه لباسام رو پوشیدم رفتم پایین زنگ زد گفت وایستا خودم میرسونمت گفتم باش از در ک رفتم بیرون دیدم دوس دخترش با ی چمدون داره از ماشین پیاده میشه سریع زنگ زدم ب شایان گفتم همه چیو جمع کن پایین نیا مژده اونور کوچست داره میاد ، استرس گرفته بودم فهمیدیم دوس دخترش فردا صبح میره امشب رو خواسته پیش شایان بمونه . از حسودی داشتم منفجر میشدم کاری از دستم بر نمیومد ولی صب شد دوس دخترش رفت و خطر از بیخ گوشمون رد شد .
همینطوری باهم رابطه داریم و ملیکا داستان ما ک ۱۷ سالشه عاشق ی مرد ۳۵ ساله شد .
(((((:

نوشته: ملیکا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

روژان
1402/04/18
#عاشقی #دوست_دختر

سلام اسم من سیاوش مهندس و یه شرکت خصوصی کوچیک داریم با داییم اینا و قد حیکل خوبی دارم حیکلم گنده نیست ولی تو پرم و چهرم همیشه خندان و ریشای سایه مرتب و به قول رفیقام خیلی ادم زرنگ و زبون بازیم

خلاصه با یه دختری اشنا شده بودم به نام روژان روژان قدش بلند حیکل تو پر و عالی پوست سفید و سینه های درشت سفید و روژان از شوهرش جدا شده بود و یه دخترم داشت و من برای ماموریت شرکت رفتم شهرشون چون اونا توی یکی از شهر های بزرگ غرب کشور زندگی میکردن خلاصه رفتم اونجا و چند روز اول همش با هم بیرون میرفتیم و با ماشین بهترین و لوکس ترین جاهای شهر سر زدیم و من شبا میرفتم خونه خودم چون خونه گرفته بودم و یه روز رفتم دنبال روژان و دخترشم مدرسه بود کلاس دوم منم یه هو شد که رفتم بالا و اونم شروع کرد پذیرایی و من نشستم رو مبل و اونم اومد پیشم یه تیشرت فقط تنش بود و اماده رفتن بودیم یکم بغلش کردم و باهاش شوخی کردم و میخندیدیم چون من شدیدا شوخ و خوش خندم و شروع کردم بوس کردنش اونم هعی گفت نکن دوس ندارم چون خیلی دختر سرسنگینی بود یکم که باهاش ور رفتم نرم تر شد و خمش کردم و خودمم خم شدم روش و بازم بوسش میکردم تا یه گردنشو مک زدم و سینه هاشو مالیدم و جا خورد من شدیدا حشری ام و توی سکس هاتم و دستم رو کردم زیر تیشرتش گفت نکن سیاوش زشته ولی من انقدر زبون میریختم و تن تن بوس و گاز میگرفتم لپاشو لپاش سفید یکم تپل و بعد سریع تیشرتو دادم بالا سینه هاشو در اووردم چه سینه های درشت سفید و خوشمزه و شروع کردم به خوردن و مک زدن و لیس زدم و در عین خوردن میخندیدم و شوخی باهاش میکردم و بعدش دیگه کامل خوابیدم روش بدنش نرم و تو پر عالی بود و داشتم خودمو روش میمالیدم و سینه هاشو میمالیدم و قوربون صدقش میرفتیم و اونم غر میزد و منم میخندیدم خلاصه اومدیم بکنیم که نزاشت و گفت دیگه بسته و هرکاری کردم بهم نداد و فردا قرار شد بیاد خونم که نمیومد و به زور مخشو زدم با چرپ زبونی و خودش گفت چون خیلی عاشقتم و فرداش اومد و  دخترشم مدرسه بود و بعد ناهار پیش هم دراز کشیدیم رو تخت و من هعی میمالیدم و بوس میکردم اونم باز چهره جذاب و جدیشو میگرفت و منم یه هو خوابیدم روش و تیشرتش رو اومدم بزنم بالا گفت سیاوش نکن و گفتم مثل دیروز میخوام تیشرتو دادم بالا و باز شروع کردم سینه خوردن اونم سینه های درشتش و اومدم بالا گردن یه مک زدم نگاش کردم لعنتی خیلی خوشگل بود خیلی ناز و معصوم و در عین زیبایی پختگی زیادم داشت و همینطور خودمو میمالیدم و کل بدنم رو رو بدن گوشتیش بود و البته چاق نبود یه بدن تو پر عالی و خلاصه با چرپ زبونی لباسش در اووردم شلوارشو در اووردم اصلا پا نمیداد با اینکه دلش میخواست چون خیلی سرسنگین بود و سفت بود ولی من گفتم فقط مبخورم و گفت باشه شروع کردم به خوردن گردنش نگاش کردم دیدم با اون قیافه خاصش وایساده و داره لذت میبره حشرم زد بالا تر و محکم تر خوردم گردنشو اومدم پایین بالاسینه هاشو کامل خوردم و لیس زدم و رسیدم به سینه هاش و اونام رو محکم نوکشونو و خودشونو میخوردم سینه خیلی خوردم اون روز یعنی دیگه دهن ممه های عشقم سرویس شده بود و اومدم پایین کص نازشو شروع کردم به خوردن سالها بود طلاق گرفته بود و سکس نداشت و منم ارضاش کردم بازم نذاشت بکنم ولی زبون ریختم و اونم چون عاشقم بود راضشی شد و لبخند بود رو صورتش و منم تو سه ثانیه سریع کیرمو با فشار فروع کردم توش و اونم جیغ زد و بعد دو دقیقه تلمبه زدن سریع اروم خوابیدم روش و یکم اروم تر تلمبه زدم و همینطوری هم روش بودم کیرم تو کصش و بدنم روی بدن گوشتی تو پرش لامصب خودش تخت خواب بود خیلی بدن خفنی داشت و بعد کلی کردن و هعی موقع کردنم حرف میزدیم و اصلا ساکت نبودیم بلندش کردم حالت داگی از پشت کردم توش با هر تلمبم سینه هاش تکون میخورد و دستم رو کمرش بود و حسابی کردم و ابم اومد ریختم رو کمرش و بعدش لباس پوشید  و رفتیم دنبال دخترش و با هم رفتن خونشون بعذ اون بیشتر وقتا میارمش خونه و سکس میکردیم و چون وضع مالی خیلی خوبی دارم احتمالا برم خواستگاری عشقم

نوشته: سیاوش
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بله
1402/04/19
#همسر #خاطرات_نوجوانی #عاشقی

من مهدیس هستم این داستان مال سه سال پیش هسته زمانی که ۱۷ سال داشتم و الان ۲۰ سال دارم یه پسر دایی داشتم مهدی که ۱۶ سالش بود.
یه روز که هیچکس خونه مامان بزرگم نبود من و داداشم اون موقع ۸ سال داشت و مهدی داشتیم فیلم میدیدم من وسط بودم و چند روزی بود که دلم ناجور سکس می‌خواست برای اولین بار!

همینجور که داشتیم فیلم می‌دیدیم دست پسر اییم از زیر پتو رفت رو شکمم بعد در گوشم گفت: اگه یه کاری کنیم باهام به کسی نمیگی؟
من خودم رو زدم به خری و گفتم: چکاری؟
گفت اول قسم بخور به کسی نمیگی قسم خوردم گفت یه سکس کوچیک از کون داشته‌ باشیم! منم قبول کردم و داداشم رو یجوری از اونجا دک کردیم.

اولش گرفت پیراهنم رو در اورد بدن سکسی داشتم اون زمان سایز سینه هام ۸۵ بود و کص کلوچه ای داشتم کونمم بزرگ بود.

سوتینمو در اورد و نوک سینه هامو دندون میکند...
بالاخره منم شلوارو در آوردم با دیدن کیرش دهنم باز موند خیلی کلفت و بود سایزش هم متوسط بود، برای اولین بار سکس می‌کردم مطمئن بودم با این کیر کون و کصم پاره میشه ولی دلم هوس کرده بود.
مهدی شلوار رو در آورم شورت ست با سوتین پوشیده بودم که توری بود مهدی اونو پاره کرد و شروع کرد به لیس زدن
خیلی بهم حال میداد و چون کسی خونه نبود هی آه ناله الکی می‌کردم بالاخره نوبت خوردن کیر مهدی شد تف زدم روش و با دستم یکم مالیدمش و وارد دهنم کردم دهنم داشت پاره می‌شد خیلی حال میداد کیرش رو تا آخر می‌کردم تو دهنم و هی تف مالی می‌کردم دلم سکس می‌خواست و به مهدی گفتم بسه دگ بیا واردم کن به دیوار تکیه دادم و پاهامو از هم باز کردم کیرش رو وارد کونم کرد آه بلندی کشیدم که یکی زد روی کونم و تف مالید و شلپ شلپ دستش رو روی کونم میزد کیرش خیلی کلفت بود هی واردم می‌کردم منم هی میگفتم.
آه آه مهدی چقد حال میده اوففففف کیرت مال منه اهههههععععع
خیلی آه ناله می‌کردم گفتم بیا دختریمو بزن کیرش رو از کونم بیرون اوردم و وارد کصم کرد اینبار جیغی کشیدم و گفتم

اهههه مهدی بس کن بکش بیرون چقدر درد داره
مهدی هیچی نمی‌گفت و تند تند تلمبه میزد یه خیار بزرگ از توی یخچال اورد بهش وازلین زد و توی کونم کرد از هر تو طرف درد داشتم و حال می‌کردم داشتم ارضا می‌شدم شدت تلمبه های مهدی بیشتر و بیشتر می‌شد و با اون دستش خیار هی وارد کونم می‌کرد ارضا شدم مهدی کیرش رو بیرون کشید و سریع توی دهنم کرد نمیدونم چقدر آب ازش اومد که دهنم پر شد و روی سینه هام ریختم همشون رو قورت دادم خیلی خوشمزه بودن

کیرش رو از توی دهنم بیرون کشید و لای سینه ها گذاشت تا دوباره آبش بیاد اون خیار هم هنوز توی کونم بود‌‌....

مهدی دوباره کیرش رو توی کصم کرد و خیار رو توی کونم گذاشت و دستش رو کرد تو دهنم نزدیک ۱ ساعت سکس کردیم و منم تا میتونستم آه ک ناله می‌کردم و از خودمون کلی فیلم گرفتیم نزدیک چند بار ارضا شدیم و الان زن و شوهر هستیم و روزی سه بار سکس داریم و مثل همیشه سکس هامون خیلی لذت بخشن اوففففف اهههههه همین یک ساعت پیش یه سکس داشتم با شوهرم خیلی کیف داد اوففففففف جاتون خالی کاملا پاره شدم هم از کون هم از کص

نوشته: #زن و شوهر سکسی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گی
1402/04/20
#گی

عنوان: کون دادن به ترنس
تعداد پارت ها: 1
تاریخ: 2023-07-09 23:13:09
هشتگ ها: #گی

داستان: سلام بچه ها یه روز که خیلی حشری بودم داشتم جق میزدم قبلا خیار اینچزا هی تو کونم میگردم موقعه جق زدم داشتم جق میزدم یدفعه دلم کیر خواست منم نمیتونستم به کسی بگم و میترسیدم یکی بهش بدم به همه بگه تصمیم گرفتم به یه ترنسی که قبلا کرده بودمش پیام دادم.
سلام چطوری خوبی میگم که کجایی یه وقت میخام بیام ماساژ به بهونه ماساژ من میرفتم میکردمش اونم گفت باشه رفتم رسیدم تو سالنش اولش مطمئن نبودم که اینکارو کنم دلم زدم به دریا گفتم بیا اومد دستمو گذاشتم به کیرش براش مالیدن گفتم بهش سینه هامو بخوره من خیلی رو سینه هام حشریم داشت میخورد کیرشو گرفتم بازی کردم خودش تعجب کرده بود بعدش شورتشو کشیدم پایین کیره خوشکلی داشت تا ته کردم تو حلقم همینجوری ساک میزدم براش اینقدر خوردم براش گفتم میکنی منو گفت اره چرا که ن آقا منم تا حالا نداده بودم اونم نامردی نکرد کله کیرشو فرو کرد تو من جیغم در اومد نمیتونستم تحمل کنم بعد خودش گفت تا حالا ندادی هااا معلومه ازت منم گفتم اره آقا شروع کرد با انگشت کرد تو سوراخه من اول یکی بعد دوتایی بعد سه تایی تمام که شد بازم کیرشو کرد تو من خیلی دردم گرفت گفتم درش بیار اینم دلش سوخت شروعکرد باز انگشت کردن بعد باز اومد پشت داگی شده بودم کله کیرو کرد تو نگر داشت منم داشتم از درد میموردم ولی از اون ور یه حسه خوبی بهم میداد اینقدر نگر داشت که جا باز کرد آروم آروم کرد تو در آورد که بعد یه پنج دقیقه دردم کمتر شده بود راحت می‌کرد بعد همینجوری داگی شده بود هی میگفتم ابتو بیار از اونورم خیلی بهم حال میداد یه پنج دقیقه گذشت دیدم گفت داره ابم میاد همه رو نگر داشت ریخت تو سوراخم یه دو دقیقه همینجوری هی می‌کرد که کیرشو در آورد دیدم سوراخم درده دستمال ور داشتم دیدم وایی خونی شد دستماله سوراخم پاره شده بود تا یه سه چهار رو سوراخم درد بود دیگه فعلا به کسی ندادم یعنی میترسیدم

نوشته: محسن
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

-خانم سلیمانی ؟
-جااا جااانم جناب مهندس ؟
-تشریف بیارید اتاقم میخوام باهاتون صحبت کنم
-الان بیام ؟ یکم کار دارم
-این مهم تره ، تشریف بیارید
-چشم
رفتم دستشویی رژ لب صورتیمو پررنگ کردم و خط چشمم رو ترمیم کردم
خداییش خوشگل ام ، هر مردی ببینه منو بدش نمیاد باهام لاس بزنه
ولی فقط یه نفره که دوس دارم باهام لاس بزنه
-بفرمایید بشینید
-ممنونم جناب مهندس
-نگرانتون بودم ، بهترید ، دکتر چی گفت ؟ مشکل خاصی که نیست
-نه جناب مهندس ، بیماری خاصی نیست ، از استرسه
-تایم پریودتون به موقع بوده ؟ دیر و زود نشده
-تمام صورتم تا گوشام مثل لبو سرخ شد ، خودم میدونستم سرخ شدم ، از طرفی مثل سگ حشری شدم ، تا الان مکالمه مون خیلی رسمی بود تو این چهار ماهی که اومدم این شرکت
-نه تایمش سر موقع اش بوده
-سرخ شدید ، عذرخواهی میکنم اگر حرف بدی زدم ، این موضوع یه مسئله ی عادیه ، فقط تو ایرانه که خیلی شلوغش میکنن ، یه چیزه طبیعیه
-بله درست میفرمایید ، فقط یکم شوکه شدم
-خب خدا رو شکر که بهتر هستید
یه سری ویتامین خارجی و یه مقدار لوازم هست که گفتم واستون تهیه کردن و فرستادن منزلتون و مادرتون هم تحویل گرفته ، تشریف بردید منزل حتما طبق دستور مصرف میل بفرمایید ، بعد از مدت ها یه نیروی فعال و با انگیزه و در عین حال زیبا اومده به این شرکت ، من نمیخوام از دستش بدم
یعنی داره باهام لاس میزنه ؟ نه بابا این محل سگ به کسی نمیزاره ، ولی داره لاس میزنه ها
هی این افکار توی ذهنم بود ، به این نتیجه رسیدم که داره لاس میزنه
نمیدونم چی شد یهو گفتم :
شما چشماتون زیبا میبینه ، شما هم خیلی جذابید
یه نگاه از بالا تا پایین کرد بهم
-من ساعت ۱ جلسه دارم ، امیدوارم زودتر بهبودی کاملتون رو به دست بیارید
واییییییی ریدم ، ریدی دخترررررر ریدی
-با اجازتون جناب مهندس
-خواهش میکنم
با اعصاب خورد اومدم بیرون ، ی دونه محکم زدم توی پیشونیه خودم
یعنی خاک تو اون سرت ، گند زدی دختره ی احمق ، این چه حرفی بود ؟ خیلی هم جذابید ؟ همین مونده بین ۱۴۰ تا نیرو که ۹۰ تاش خانم هستن تو یه کاره بری بگی خیلی جذابید ، تا آخر تایم کاری روم نشد حتی نگاش کنم ، یه چند باری از جلوم رد شد و منم سرمو میکردم توی لپتاپ یعنی سخت مشغول کارم
-طبقه ی منفی یک رو زدم که برم ماشینمو بردارم و برم خونه ، دیدم با ماشینش کنار در آسانسور ایستاده
خودمو زدم به اون راه که یعنی ندیدمتون
-خانم سلیمانی ؟
به روم نیاوردم یعنی نشنیدم
-سپیده خانوم ؟
وای با اسم کوچیک صدام کرد ، از استرس داشتم میمردم
-جانم جناب مهندس
-تشریف بیارید
رفتم لب پنجره ماشینش
-تشریف بیارید داخل ماشین
وای این ماشین دیگه چیه ؟ همه جا ال سی دی ، همه جا دکمه ، بوی عطرش هم که داشت دهنمو سرویس میکرد
-چرا اون حرفو زدید ؟
-خودمو زدم به حماقت
-کدوم حرف ؟
-به نظرت من جذابم ؟
-وای خدااااااااااااااا ، چی جوابشو بدم ؟
-تعارف کردم ، در جواب اینکه شما فرمودید زیبا هستید من عرض کردم
-ازم خوشت میاد ؟
سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونه ام و آورد بالا ، چشم تو چشم شدیم
-جناب مهندس ، به خدا …
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبام و آروم گفت هیسسسسس
تو هم خیلی خوشگل و نازی
ما نهایتا با خانوادم رستوران رفته بودیم در حد چلو کباب و نوشابه
اینجا انگار ایران نیست
-خب منو رو بردار و هر چی دوس داری سفارش بده
اسم غذا ها انقدر عجیب بود که نمیدونستم باید چی انتخاب کنم
عکس یکیشون شبیه کباب بود گفتم من همینو میخوام
-گارسون
-جانم مهندس ، خیلی خوش اومدید
-ی شائوکائو (کباب چینی ) برای خانوم و ی آسادو (کباب آرژانتینی ) برای خودم با سرویس کامل لطفا
-چشم جناب مهندس
-خب بگو ببینم به نظرت من جذابم ؟
-خب بله
-دوست داری باهم باشیم ؟
بازم سرخ شدم ، لای پاهام خیس خیس بود ، نمیدونم چرا تا بهش فکر میکردم یا بهش نگاه میکردم خیس میشدم
-آخه اصلا از لحاظ فرهنگی به هم نمیخوریم ، منزل ما سمت میدون خراسونه ، شما منزلت فرشته اس
-مهمه ؟
-مهم نیست ؟
-مهم اینه که چقدر میتونی بهم عشق بورزی و منو راضی نگه داری ، وگرنه خونه ای که توش زندگی میکنی واسم مهم نیست
-راضی نگه داری ؟ منظورش سکسه ؟
-منظورتونو نمیفهمم جناب مهندس
-همون روزی که واسه استخدام اومدی دلم میخواست بیارمت توی اتاقم و اون لبای خوشگلتو ببوسم
نمیدونم خواب بودم یا بیدار ؟
-خجالت میکشم ، این طوری نگید
-بفرمایید جناب مهندس ، نوش جان
بعد از غذا توی ماشینش داشتیم دور دور میکردیم ، دستمو گرفته بود ، خوشحال بودم ، بین اون همه دختر توی شرکت ایمان منو میخواست
-فقط باید از همه مخفی کنیم ، خوب نیست ، فکر بد میکنن بچه ها

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بود و به جسد سردش لبخند می‌زد…!

پایان
نوشته: ‏RosyRâha
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نگی هم بگیر. باشه‌ی بلندی گفتم و شال‌گردن روی گوشام کشیدم، پوشوندمشون و به مسیرم ادامه دادم. چهار ماه از اون روز گذشت. یک شب وقتی از دانشگاه برگشتم و گام اولم رو داخل راهروی آتلیه گذاشتم، صدای سمفونی شماره چهل موتسارت توی گوشام پیچید و ریشه‌های ذوقی غیر قابل وصف از کف هر دو پام بالا رفت و به وجودم رخنه کرد. همین هم باعث شد متناسب با هر فراز و فرود آهنگ، تنم رو مستانه تکون بدم و پاهام با ضرباتی نامنظم و آزاد به طرف آتلیه پرواز کنن. چشمام انتظار دیدن پرهام رو می‌کشیدن و وقتی بالاخره به آتلیه رسیدم و توی چهارچوب در ایستادم، دیدمش که صاف و استوار، با پیرهن مردونه‌ی خاکستری، شلوار پارچه‌ای و جلیقه‌ی مخمل مشکی، روبه‌روی گرامافونیت ایستاده و هماهنگ با ریتم آهنگ انگشتاش رو توی هوا تاب می‌ده. به سمتش رفتم و وقتی بهش رسیدم، از پشت بغلش کردم، روی پنجه‌ی پاهام بلند شدم و زیر چونه‌م رو روی سرشونه‌ش گذاشتم. وقتی آهنگ تموم شد، بهم رو کرد و گفت: خیلی وقته برگشتی؟ دستام رو سمت کرا‌وات ذغالی مات‌ش بردم و درحالی که گره‌ش رو صاف می‌کردم، گفتم: نه! چند دقیقه بیش‌تر نیست و توی اون دقیقه‌ها هم به تو نگاه می‌کردم.
انگشتاش رو لای موهای خرماییم فرو برد و دسته مویی که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد. سرش رو برای بوسیدن لبام پایین آورد، اما با این‌که مدهوش نوازشش بودم، ازش دور شدم، سمت دیوار روبه‌رو رفتم و بهش تکیه دادم. با قدمای سنگین و درحالی که دست راستش توی جیبش بود و نیشخندی کنج لبش خودنمایی می‌کرد، دنبالم اومد و وقتی بهم رسید، با صدایی آروم و گیرا، کنار گوشم گفت: داری ازم فرار می‌کنی؟ با دو دستم گردنش رو نوازش کردم و گفتم: من فقط دلم می‌خواد تمنا رو توی چشمای قشنگت ببینم. _تمنا؟ +آره! تمنا. _تو از اذیت کردن من خوشت میاد؟ +معلومه که نه! فقط گاهی اوقات… نذاشت حرفم رو کامل کنم. صورتش رو بهم نزدیک کرد و بوسیدم. لبامون بدون عجله بین هم می‌لغزیدن و در اون لحظه، دنیا برای ما اندازه‌ی عمق بوسه‌مون بود. بعد از چند دقیقه، پرهام لباش رو ازم پس‌ گرفت و گفت: متن جدید نوشتم. دوست داری بخونی‌ش؟ آه بلندی کشیدم و گفتم: کاش جزو آدمای بی‌چاک دهن بودم و الان می‌تونستم فحشت بدم! چرا خودت رو ازم می‌گیری لعنتی؟ لبخند گشادی زد و گفت: نیست که الان فحش ندادی خونسرد گفتم: منظورت لعنتیه؟ ندیدی مردم چه فحشایی میدن! با لحنی متعجب و آمیخته به طنز گفت: نه! چه فحشایی میدن؟ آروم توی سینه‌ش کوبیدم و گفتم: خودت رو مسخره کن! حالا بگو ببینم، متنت کجاست ؟ _روی میزه. رفتم پشت میز نشستم و شروع به خوندن کردم. انقدرتوی توی کلمات و جمله‌هاش غرق شده‌بودم که وقتی تموم شد، با تعجب سرم رو بالا گرفتم و رو به پرهام -که سیگار به لب به میز تکیه زده‌بود- گفتم: خدایا! این چی بود؟ چرا انقدر زود تموم شد؟ _الان نزدیکه چهل و پنج دقیقه‌ست که داری می‌خونیش! +جدی؟ _آره! حالا چه احساسی داری؟ +دلسوزی! _برای کی؟ +خودت می‌دونی! _وقتی خوندنش تموم شد، چه صدایی توی سرت پیچید؟ +فریاد. _حالا چشمات رو ببند. +خب؟ _فریاد توی ذهنت چطوری مجسم می‌شه؟ +یه پسربچه، با سینه‌ی فراخ و چشمای گشاد، لباش رو تا جایی که می‌تونه از هم باز می‌کنه و زبون کوچکش از ارتعاش صدا می‌لرزه. _فریاد می‌کشه؟ +آره. ولی این‌سری صدا نداره. _چی داره؟ +رنگ؛ از دهنش رنگ می‌پاچه. _چه رنگی؟ +قرمز!
چشمام رو باز کردم و به عضلات منقبض صورتش چشم دوختم. رفت و یک نخ سیگار روشن کرد. وقتی پک اول رو به سیگار زد، زیر لب و با حرص گفت: که قرمز، هان؟ شونه‌هام رو توی گردنم جمع کردم و گفتم:

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و کارت رو دوست نداری و داری ترحم می‌کنی! +ترحم؟ یعنی چی؟ _دلت واسه من سوخته و داری باهام مدارا می‌کنی! +پرهام چی میگی؟ من کار می‌کنم و پولم رو می‌گیرم! مگه بدون مزد این‌جام؟ با شتاب به سمتم اومد، شونه‌هام رو توی دستاش گرفت و گفت: به خودت نگاه کن! تو جوونی! قشنگی! دست و پادار و باهوشی. من نمی‌خوام این‌جا بمونی! این آتلیه برای تو آینده نداره! +صلاح کار من به خودم مربوطه! _ولی تو اخراجی! +آخه چرا؟ _چون روی اعصاب میری. +چرته! _چون ازت خوشم نمیاد. +چرته! _چون کم سنی. +چرته! _چون بی‌عقلی. +چرته! _چون این‌جا برات آینده نمیشه. +چرته! چرا چرت و پرت میگی؟ محکم زیر لیوانی که دستم بود زد و قهوه پخش زمین شد. تنم رو به دیوار کوبید و گفت: تو حق نداری این‌طوری صحبت کنی! تلاش می‌کردم خودم رو از بین دستاش آزاد کنم اما هرچقدر بیش‌تر تلاش می‌کردم، اون من رو سفت می‌فشرد و تنش رو بهم نزدیک‌تر می‌کرد. با استرس گفتم: خب باشه! من اخراجم؟ بذار برم! فشار دستای پرهام ثانیه به ثانیه بیش‌تر می‌شد. توی ناحیه بازو و سرشونه احساس ناراحتی می‌کردم، اما نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم برای همین گفتم: پرهام، داری بهم آسیب میزنی! دیوونه مگه نمیگی اخراجم؟ خب ولم کن بذار برم! فشار دستاش کمتر شدن و چشمای شرقی‌ش، چشمای گیرا و سیاهش دوباره من رو توی چاه عمیق سردرگمی انداختن و من، مستأصل و عاشق، به اون چشمای محزون نگاه می‌کردم. نفس به نفس هم بودیم و نگاه پرهام از روم برداشته نمی‌شد. بالاخره به حرف اومد و با آشفتگی گفت: تو هم احساسش می‌کنی؟ انگشتام رو سمت چشماش بردم و اون آروم پلکاش رو بست. همون موقع مژه‌های خیسش رو لمس کردم، وسط ابروهاش رو بوسیدم و زیر لب گفتم: مگه میشه احساسش نکنم؟ چشماش رو باز کرد و به لبام خیره شد. لب پایینم رو نوازش کرد، جایی که نوازش کرده‌بود رو بوسید و بعد عقب رفت و با تردید بهم خیره شد. توی شوک بودم و با لبای نیمه‌باز به لباش نگاه می‌کردم. ولی خیلی زود به خودم اومدم، یقه پیرهن مردونه‌ش رو گرفتم، جلو کشیدمش و لبام رو بین لبای خواستنی‌ش گذاشتم. بوسه‌ی ما، آروم و گرم و مرطوب بود. دستای من پشت موهای پرهام رو نوازش می‌دادن و دستای اون، روی کمر و سرشونه‌هام می‌لغزیدن.
بیش‌تر از این نمی‌تونستم صبر کنم برای همین پیرهن مردونه‌ش رو در آوردم و وقتی به طرفش رفتم تا به سرشونه‌ی عریانش بوسه بزنم، رایحه‌ی آشنای تنش مشامم رو پر و حال دلم رو خوب کرد. پرهام تی‌شرت من رو هم درآورد و تنم رو سمت تن خودش کشید. تماس پوست تنش با پوست من، حرارتم رو بالاتر برد و باعث شد دستام رو روی برآمدگی شلوارش بذارم. دستش رو روی دستم گذاشت، زیپ شلوارش رو باز کرد و من آلتش رو از داخل شرت بیرون کشیدم و توی دستام گرفتم. اون هم همین‌کار رو کرد. همدیگه‌ رو می‌بوسیدیم، تنامون رو به امید یکی شدن به هم می‌فشردیم و آلت همدیگه رو بالا و پایین می‌کردیم. خیلی نگذشت که احساس کردم چیزی به ارضا شدنم نمونده و آلت پرهام هم توی دستام سفت‌تر شده، برای همین لبام رو ازش جدا کردم، پیشونی‌م رو به پیشونی‌ش تکیه دادم و به چشماش زل زدم. بدون وقفه و پشت هم دستامون رو بالا و پایین می‌کردیم و انتظار ارضا شدن رو می‌کشیدیم که بعد از چندثانیه، عضلات صورت پرهام منقبض شدن و با ابروهای بالا رفته و گره‌خورده، آهی بلند کشید و شیره‌ی وجودش رو توی دستام خالی کرد. صورتش رو توی گردنم فرو برد، یکی از دستاش رو بین موهای پشت سرم قفل کرد و با ناله اسمم رو صدا زد. سرم رو روی سرش فشار دادم، به کمرش چنگ انداختم و تنش رو در آغوش کشیدم. با این‌کارم، آلتش روی آ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم و پشت در ایستادم، با انگشتام بهش کوبیدم و بازش کردم. دنیای سیاه پرهام جلوی چشمام جون گرفت و این‌سری حتی خبری از روشنایی انتهای اتاق هم نبود. با سرعت سمت میز کار حرکت کردم که آباژور رو روشن کنم ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که تَن تَرکِه‌ای و تنومدش جلوم ظاهر شد و به شدت باهاش برخورد کردم. برای این‌که زمین نیوفتم، بازوهاش رو گرفتم و اون محکم به پشت کمرم چنگ انداخت و من رو سمت خودش کشید. با عصبانیت پرسید: حواست کجاست؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ دست‌پاچه و نگران جواب دادم: من فقط… عذر می‌خوام اگه مزاحمت شدم. هیچی نگفت. توی اون سکوت، تنها صدا، صدای نفسای تند و گرمش بود که روی صورتم می‌نشست و پوست سردم رو نوازش می‌داد. ترکیب رایحه تنش با بوی غلیظ سیگار، روی تارهای بویایی‌م می‌نشست و من نفسام رو عمیق‌تر می‌کشیدم تا اون رایحه رو توی ذهنم حک کنم و همیشه صاحب اصلیش رو با همین بو به خاطر بیارم. تنم از حضورش سرمست بود و همچنان بازوهاش رو بین انگشتام میفشردم، اسیر کشش تنش ‌بودم و نمی‌تونستم رهاش کنم و اگه می‌شد، دلم می‌خواست تا ابد توی آغوشش بمونم. کمی که گذشت، پرهام با لحنی خونسرد و آروم گفت: باهام کاری داشتی؟ آرامشش مسری بود و من رو هم آروم کرد. +اومده‌بودم برای شام صدات کنم اما تو جوابی ندادی و اتاق هم تاریک بود… پرید وسط حرفم: فکر کردی پَس افتادم؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: نمی‌دونم دقیقا به چی فکر کردم اما می‌دونم نگرانت بودم. از بغلم بیرون اومد و گفت: خب! پس من باید بابت این‌که نگرانت کردم، عذرخواهی کنم. +لازم نیست کسی از کسی عذرخواهی کنه! حالا بیا بریم، شام سرد میشه. به سمت آشپزخونه راه افتادیم و پرهام وقتی میز چیده شده رو دید، با کلافگی گفت: فکر نمی‌کردم جدی بگی! +خودت گفتی پاستا می‌خوای! _باید همین زمانی رو که صرف آشپزی کردی، صرف مطالعه می‌کردی! +امشب دیرتر می‌خوابم و مطالعه می‌کنم. _تو دانشجویی و کار درست همینه! در حالی که پشت میز می‌نشست حرفش رو ادامه داد: آشپزی کردن برای من، اونم وقتی بهش نیاز ندارم، بیهوده‌ست. اخماش تو هم بود و به ظرف غذا نگاه می‌کرد. یک جرعه واین قرمز نوشید و چنگال رو به دست گرفت، توی حجم نرم و خامه‌ای پاستا فرو کرد و داخل دهنش گذاشت. سرش روی بشقاب خم بود اما می‌دیدم که بعد از چندبار جویدن، کم‌کم آثار اخم و ترش‌رویی از صورتش کنار رفت و یک لبخند ریز، جایگزین چین‌خوردگی وسط ابروهاش شد. بعد از چندثانیه، بدون این‌که نگاهم کنه گفت: خوشمزه‌ست! یک لنگه از ابروهام رو بالا انداختم و با کنج لبم لبخند زدم. گیلاس شراب رو از روی میز برداشتم، به صندلی تکیه دادم و با اعتماد به نفس گفتم: می‌دونم! دوباره چنگال رو توی پاستا فرو برد و قبل از این‌که لقمه بزرگ و داغ بعدی رو توی دهنش بذاره گفت: از کی یاد گرفتی؟ +آشپزی رو _آره! +پدرم رستوران داشت. خودشم آشپز بود. _بود؟ دیگه نیست؟ +دیگه ندارمش. _متاسفم. چند باری سرم رو تکون دادم و گفتم: منم همین‌طور. میشه یک سؤال خصوصی بپرسم؟ _حتما. +تو شبا این‌جا می‌خوابی؟ یعنی خانواده‌ای، آشنایی… کمی مکث کردم و ادامه دادم: دختری… وسط حرفم پرید و گفت: تنها آشنای من شیداست که از قضا دوست تو هم هست. من کسی رو ندارم. یعنی انتخاب کردم که نداشته باشم. +چرا؟ _واسه ارتباط داشتن با این جماعت زیادی سیاهم. +شاید جماعت سیاهن! شاید تو… _من فقط نمی‌خوام کسی رو درگیر ذهن خودم کنم. در واقع کسی هم مشتاق درگیر شدن با ذهن و افکار من نیست! +ولی کتاب تو نزدیک چهل بار چاپ شده! این یعنی مردم تو رو خوندن! _مردم توانایی خوندن کلمات من رو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آتلیه‌ی شماره‌ی ٢٧
1402/04/22
#اروتیک #گی #عاشقی

عرض راهرو رو زیر قدمای مضطربم طی می‌کردم و انتظار می‌کشیدم. به ساعت بزرگ میخکوب به دیوار نگاه ‌انداختم، غضروف چهار انگشت دست راستم رو شکوندم و با خودم گفتم: بیش‌تر از این نمی‌تونم معطل بمونم! سمت دَر آتلیه حرکت کردم و دقیقا زمانی که می‌خواستم با انگشتام بهش بکوبم، باز شد و مردی بلند قد، با شونه‌هایی پهن و صورتی جدی توی چهارچوب در ظاهر شد. مصمم به چشمام زل زد و بدون حرکت اضافه‌ای گفت: تو آرشی؟ از لحن بی‌پروا و انتخاب ضمیر “تو” برای یک غریبه، جا خوردم! همین هم باعث شد بخوام علیٰ‌رغم میل باطنی‌م، به جای یک نگاه گذرا و کوتاه، باهاش ارتباط چشمی طولانی‌تری برقرار کنم. چشمای سیاه‌ش، خمار و خسته و بی‌رمق بودن. انگار داستان دردشون طولانی بود و کلی حرف برای زدن داشتن. چندوقتی بود اشتیاقی‌ برای شنیدن داستان کسی نشون نمی‌دادم، ولی اون فرق داشت. چه فرقی؟ نمی‌دونستم! ولی تفاوتش آشکارا به قلبم چنگ می‌زد و مشتاقم می‌کرد. مشتاق چی؟ تو اون لحظه نمی‌دونستم! من هیچی نمی‌دونستم! فقط گم شده‌بودم. توی وجود گرم و صمیمی و محزونش گم شده بودم و به ساحت مقدس و آسمانی‌ش، خیره نگاه می‌کردم. بعد از چندلحظه، با صدای سرفه اون مرد به خودم اومدم، تمرکزم رو از روی چشماش برداشتم و گفتم: بله! من آرشم. بدون این‌که حالت چشماش تغییر کنن، با لحنی خسته گفت: منم پرهامم. خوش‌وقتم. محکم پلک زدم و در حالی که سرم رو تکون می‌دادم گفتم: منم همین‌طور. از چهارچوب در فاصله گرفت و زمانی که داشت با دست به داخل اتاق اشاره می‌کرد، گفت: بیا تو! باید راجع به کارت صحبت کنیم. وقتی وارد آتلیه شدیم، پرهام دستگیره دَرِ آهنی رو توی دستش گرفت و هولش داد. موقع بسته شدن، لولاها جیغ می‌کشیدن و اون صدای گوش‌خراش وقتی به پایان رسید که دَر با صدای مهیبی بسته‌شد.
پلکام رو بستم و وقتی باز کردم، رنگ سیاهی که اون آتلیه رو توی خودش بلعیده‌بود توجه‌م رو جلب کرد. تمام دیوار‌ها مشکی بودن و هیچ‌جا خبری از روشنایی نبود، غیر از انتهای اتاق که آباژور پایه‌ بلندی سوسو می‌زد. زیر شیدِ ذغالی رنگِ آباژور، یک میز تحریر بزرگ قرار داشت و اطراف میز، خروار خروار برگه‌ی سفید پخش زمین بود و کنجِ راست اتاق، یک گرامافونیت قدیمی به چشم میومد. تنها نقطه نورانی آتلیه، میز کار بود و هرچه‌قدر فاصله از میز بیش‌تر می‌شد، نور هم کم‌ سوتر می‌شد و وقتی به جلوی پاها می‌رسید، اتاق توی تاریکی مطلق فرو می‌رفت. تا جایی که احساس می‌کردم توی اون تاریکی، هزارهزار موجود مرموز در حال لولیدن لای همدیگه‌ن ‌و تنها نقطه امن، نزدیک پرهامه. ولی چی میشد اگه خود پرهام هم یکی از اون هزارهزار موجود ناشناخته بود؟ اگه پشت چشمای غمگین و لحن خسته‌ش، موجود غریبی با افسار و پوزه‌بند، به غل و زنجیر کشیده شده‌بود؟ برگشتم سمتش و وقتی سایه سیاهش رو بالای سرم دیدم، چند قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم. صدای قدماش توی گوشم پیچید. آروم و با طمأنینه به سمتم گام بر می‌داشت و با هر قدمی که بهم نزدیک‌تر می‌شد، احساسات ضد و نقیض بیش‌تری به قلبم هجوم می‌آوردن. دلم می‌خواست از اون اتاق برم، اما نرفتم و ایستادم. نیرویی من رو سرجام میخکوب کرده بود. نیرویی که مجابم می‌کرد تا به اون همه سیاهی فرصت بدم. تا شاید بتونم رنگی رو که پشت رنگ سیاه، فریاد وجود داشتن سر می‌داد رو پیدا کنم. پرهام آخرین قدم رو به سمتم برداشت و روبه‌روم ایستاد. سیگاری کنج لبش گذاشت، فندک رو روشن کرد تا سیگار رو آتیش بزنه و همون موقع، نور آتش فندک، صورت بی‌روح و خسته‌ش رو روشن کرد و من دوباره سیلی محکمی از چشمای محزون و خمارش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لبه استخر داگی طوری که سرش کامل رو اب سمت اب بود کونش روبه من موهاشو گرفتم تف زدم به کیرم دستمو بردم جلو دهنش تف کرد تو دستم مالیدم به سوراخش اروم هل دادم سرش ک رفت تو با ی اووففف اخ همراهی کرد وقتی کامل کردم تو با صدای بلند ناله میکرد گفتم الان همسایه ها میشنونا دیدم نالش قطع نمیشه سرشو کردم تو اب شروع کردم تلمبه زدن هر ۱۰ ثانیه میاوردم بالا سرشو ی نفس میگرفت گفت این چه کاری بود خفه شدم دوباره کردم تو اب موهاش سفت تو دسم بودو تلمبه میزدم ی اسپنک محکم زدم که صداش پیچید دوباره سرشو بردم بالا نفس در نمیومد چون دوبار ابم اومده بود ابم اینجوری نمیومد تو همون حالت نگش داشتم رفتم بالا سرش کیرمو چپوندم تو حلقش تلمبع میزدم سرشو دوباره کردم تو اب اوردم بالا تا خواست نفس بگیره گذاشتم دهنش اب دهنش میچکید از لباش یکی خوابوندم زیر گوشش بلندش کردم کشوندمش سونا بخار چسبوندمش به شیشه صورتو پستونش چسبیده بود پاشو دادم بالا کردم تو کونش ناله میکرد لباشو سفت گرفتم انگشتمو کردم تو دهنش تف کرد تو دستم مالیدم به صورتش که با ی آه عمیق ارضا شد انقدر اسپنک زده بودم کونش سرخ شده بود داگی خوابوندمش کف سونا پامو گذاشتم رو صورتش کونشو اوردم بالا ی ضرب چپوندم تو دیگ صداش در نمیومد دیدم حالش داره بد نیشه ضعف کرده بود بردمش بیرون اوردمش زیر دوش آب یخو باز کردمو با فشار ریختم توو کونش

نوشته: آریان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زندایی
1402/04/15
#دایی #فامیل #زن_شوهردار

بعد از اون روز که ی دل سیر زنداییمو کردمو بردمش حموم دیگ راه سکس باهاش باز شد تو داستان قبلم گفتم ما باهم راحت بودیم و خانوادگی استخر میرفتیم بعد از سکس های تو خونه نوبت اولین استخر بعد از رابطه رسید گاییدن ی زن خوشگل سفید گوشتی تو اب اونم زندایی ی رویاست من همیشه به صورتت متعدد به خانواده خودم شنا یاد میدادم اون روز ک همه داخل آب بودیم زنداییم روبه داییم گفت حمید آریان خیلی خوب شنا یاد میده به جای این که ایین همه پول کلاس بدم میدم آریان سانس خوصیصی استخرمونو بیاد بهم یاد بده من چون همه میگن چشم پاکم دایم قبول کردو من ک جا خورده بودم از این پیشنهاد زندایی صدف ی چشمک بهم زدو تا همه خسته شدن که بریم بالا زنداییم گفت من میخوام سونا بمونم منم که لش کرده بودم گفتم میخوای اولین جلسه الان باشه گفت خیلیم عالی مامانبزرگم گفت تا ی ۱ ساعت دیگ بیاین که شام بخوریم گفتم حله ی مایو ی سره سفید که لا پاش دکمه میخورد و کونو پستونش چسبیده به مایو با یکم شکم پاهای گوشتی سفید لخت که کیرمو مثل تیر آهن کرده بود وقتی همه رفتن درو قفل کردمو دوییدم سمتش هولش دادم تو اب تو عمق کم بودیم خودمم پریدم گفتم ی شنایی یادت بدم ک هیچ کس نداده از پشت گرفتمش کیرمو گذاشتم لا پاش پستوناش ک چسبیده بودن به بیکینی رو با تمام قدرت میمالوندم کون خیسش با روناش داشت گرمی کیرمو اروم میکرد دستمو بردم پایین دکمه دم کصشو باز کردمو دست گذاشتم روش که داغی کصش با خنکی اب داشت منو به اوج میرسوند نفس زدنش بلند شد با اون دستم پستوناشو انداختم بیرون چسبوندمش به لب استخر رفتم رو لباش با دستام بدن گوشتی خیسسو میمالوندم قطره های روی لبش خیلی سکسیش کرده بود گردنشو میلیسیدم و پستونشو از اب در میاوردم میخوردم صدا ناله هاش جوری بود که میتونست ابمو بیاره نشستم لبه استخر صدف تو اب بود کیرمو گذاشتم رو صورتش خودشو کشونده بود بالا و موهاشو گرفتم ی لیساز خایم تا بالای کیرم کشیدو لباشو دور کیرم غنچه کردو من لش کردم تا خودش ساک بزنه داغی دهنش کیرمو گرم کرده بود گفت اینجوری سخته خودشم اومد بالا من لبه استخر خوابیدم اون از رو به رو اومد رو کیرمو شروع کرد ی چند دقیقه اخیار کلشو گرفتم چون دفعه قبل قرص خوردم ابم نمیومد ولی وسط استخر قرصم کجا بود پوزیشنو عوض کردیم پاهاشو کردم تو اب بدنشو سرش لبه دیوار بود بالا سرش نشستم کیرمو کردم تو حلقش صورتشو با دستم میمالوندم تف میکردم رو صورتش یا دستمو خیس میکردم میکشیدم روش داشتم خفش میکردم که کشیدم ییرون کیرمو تمام ابمو ریختم رو صورتو دهنش حالا میتونستم خوب تلمبه برنم اب کیر رو صورتشو با انگشت جمع میکرد میخورد موهاشو گرفتم دو زانو لب استخر نشست کلشو کردم تو اب صورتشو با دستم میشستم دستشو به نشانه خفه شدن میزد لبه استخر کلشو میاوردم بالا نشستم رو صدندلی اومد روم حسابی لبای همو خوردیمو تخمامو میمالید پستوناشو میزاشت رو صورتم بلندش کردم رفتیم سونا خشک پاهاشو داد بالا باز کرد کص خیسشو شروع کردم به خوردن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حالا که به اینجا رسیدیم از همکارم بگم
اسمش صدفه سنش ۲۴ پوست سفید و بدن لاغر
منم خیلی سعی میکردم باهاش صمیمی باشم و جواب داد با اینکه خانم محجبه ای بود ولی تعصبی نبود و بهم میگفت تو مثل داداشمی منم که عشق میکردم یروز نمیدونم جچوری ولی جرعتم زد بالا و رفتم بهش همه چیو توضیح دادم از اینکه فوت فتیش دارم تا اینکه با کفشاش چیکار کردم جوابی که داد دیوانم کرد
اونم دوست داشت ملکه باشه و یک برده داشته باشه
اون گفت که یه خونه دارم و خودم زندگی میکنم تو میتونی برده من باشی؟ منم از خدا خواسته ولی موضوع مامان بابام بودن که شانسم زد (همکارم دوست قدیمی مامانم بود)
پدر مادر جفتشون شاغلن و ماموریت براشون پیش اومد و باید به شیراز میرفتن و ما فامیل خاصی نداشتیم مادرم تک فرزند بود و بابام یه برادر داشت که ترکیه زندگی میکرد پس تنها گزینه برای مادرم میموند دوستش صدف که همکار منه چون مامانم خیلی میترسید که منو خونه تنها بزاره و منم واقا بچه سر به زیری بودن (از نظر خانواده😎)
خلاصه جور شد و ما دیگه تا ۳ هفته خونه همکارم صدف خانم بودیم که الان رسما ارباب منه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاله حشری
1402/04/17
#فامیل

سکس با خاله حشری
#خاله
سلام دوستان بنده عارف هستم یک عرب خوزستانی که هم دختراه عاشق کیرمن اخ خالم که نگم براتون مرده کیرمه بریم سر داستان
بنده 28سالمه با قد 180باوزن 95 میخوام سکسم با خالمو براتون تعریف کنم من پنج خاله دارم که مریم اخری هستش. فک کنم 37سالشه من از زمانی که فهمیدم عاشقش شدم میرفتم سر کمدش با شرت و سوتین هاش جق میزدم خالم همسایه خودمونه وسکس ما از اینجا شروع شد میخواستم برم حموم خودمون سرد بود گفتم برم خونه خالم رفتم گفتم خاله میخوام حموم کنم گفت حموم گرمه برو من میخواستم برم ولی برو بعدن میرم اقا رفتم حموم جی دیدم یه ست شرت و سوتین اخ با یه لباس بیرون نگم براتون گفتم بزار بپوشم یه جقی بزنم اقا من لباسارو پوشیدم تو حس جق زدن بودم یه دفعه در باز شد اخ کاش اون موقه زمین قورتم میداد یادم رفت درو قفل کنم نگو اومده لباسشو ببره اخ گفت خاله منم کیر بدست سوتین پوشیده بودم با شرتشو گفت جیکارمیکنی کیرم در جا خوابید رفت بیرون روم نشد بیام بیرون اومدم دیدم نشسته تو اتاق گفتم خاله گفت این جی بود با لباسا من جیکار داری گفتم خاله من عاشقتم دوست دارم گفت نمیشه منم دوست دارم ولی من خالتم گفتم خالی هیجی نمیشه فقط یه بار دیدم راهو برام باز کرد گفتم به خدا نمیدونی جی میکشم به خاطر تو اقا بلند شدم نشستم پیشش خندید بغلش کردم بوسش کردم ازش لب گرفتم گفت بریم تو اتاق خودم خالم طلاق گرفته با پدر مادر بزرگم زندگی میکنه اونا هم رفته بودن مهمونی اقا رفتم اقاق لختش کردم اخ اول افتادم به جون سینه هاش سایز ه85اخ  رفتم سراغ کسش اینقدر خوردم سرمو میگرفت داد میزد مادر جنده بیشرف بخور کسه خالتو کونی خیلی حشری بود به خدا نمیتونستم نفس بکشم گفت دهنتو باز کن یه ابی از کسش اومد بیرون ریخت تو دهنم گفت قورت بده اخ نگم براتون دیونه شده بود دوباره رفتم سراغ سینه هاش. یکم که دوباره سرحال شد افتاد به جون کیرم کیرم 23سانته هی میخورد اوق میزد گفتم خاله لنگانو ببر بالا میخواد کستو با کیرم پر کنم جرت بدم اخ سرشو گذاشتم داخل کسش انگار بهشت بودسکس با کسی که دوسش داری خیلی مزه میده اقا تا تهه کردم تو کسش گفت خالا کسمو پر کرد کیرت گفتم حالا اولشه اقا ماهم یه متادون زده بودم به خدا شاید نیم ساکت کردمش از کسش گفتم خالا ابم داره میاد گفت خاله بریزش داخل اتیشمو خواموش کن اخ وقتی ریختم تو کسش انگار وجودمو خالی کردن بعدشم بلند شدیم حموم کردیم تا الان که 4ساله من دارم باهاش سکس میکنم جند بار حامله شد اما سقتش کرد میگه تا ابتو نریزی تو کسم اتیشم اروم نمیگیره.
دوستون دارم دوستان خدانگهدار بایه دا ستان دیگه
پایان نوشته خاله

نوشته: امید
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رفیقای پسرم
1402/04/17
#زوری #پسر #غریبه

رفیقای پسرم که دفعه قبل گفتم حسابی حالمو جا اورده بودن منو راهی سفر کردن تو طول سفر گوشی نیما پسرم زنگ خورد سهراب بود به نیما گفت گوشیو بده به خاله کارش دارم گوشیو که گرفتم سهراب گفت خاله جون بیا که برنامه برات داریم حسابی خودتو اماده کن نیما گفت مامان چی گفت گفتم میگه مامانم کارتون داره جوابشو بدین تو واتساپ گفت ok ما بعد از ۱۰ روز برگشتیم روز سیزدهم ۳ روز بعد از سفر امیر بهم زنگ زد گفت آماده ای که خاله گفتم اره ولی نیما ک خونس گفت بیا به لوکیشنی که میگم گفتم اگ نیما بفهمه چی گفت نیما عکساتو میاورد ما جق بزنیم چی میگی من ک باور نکرده بودم آماده شدم گفتم نیما من میرم خونه خاله گفت برو مامانجون با ی لبخند تو سرم سوال پیش اومد که میدونه من دارم توسط رفیقاش گاییده میشم یا نه یعنی نیما تابو داره تا رسیدم زنگ درو که زدم سوار اسانسور که شدم اون حسی که قراره پاره بشم درو که زدم رفتم تو امیر دستمو گرفت کشید تو چسبوندم به در گردنمو گرفت لباشو گذاشت رو لبام دستشو کرد لا پام رونمو فشار میداد صورتشو چسبوند بهم گفت آماده ای گفتم اوهوم هلم داد سمت سهراب سهراب از پشت منو گرفت الهی قربونت برم خاله جون سینمو فشار داد گفتم خدانکنه کیر گندشو دم کونم حس میکردم گفت برو حاضر شو ی لباس ی سره تا دم رونم تور مشکی پوشیدم با ی ست بیکینی قرمز موهامو باز کردم دیدم دارن پچ پچ میکنن میخندن دوتا قرص انداختن بالا رفتم سمتشون نشستم وسطشون هعی اووف و جون میگفتن امیر دستشو کرد تو شرتم کصمو میمالوند روبه سهراب گفت مامان نیما خیس کرده گفتم اینجا کجاس گفت خونه مجتبی گفتم مجتبی کیه گفت بکن نیما امیر دستشو از شرتم دراورد کرد دهنم گفت جنده قراره کاری کنم کیر شوهرتو دیدی بالا بیاری انگشتاش تو حلقم بود سهراب با پستونم ور میرفت دوتایی لباسمو جر دادن گفتم حیف نکن سهراب نک سینمو فشار داد گفت چی گفتی گفتم هیچی خیلی درد داشت ی پام رو پای سهراب بود ی پام رو پای امیر ی پستونم دست سهراب یکی دست امیر حسابی مالوندنم لبامو به ترتیب میخوردن امیر یکی زد زیر گوشم برغ از سه فازم پرید گفتم چته مگه برده گیر اوردی سهراب تف کرد تو صورتم شروع کرد مالوندن صورتم حرصی شده بودن کیرشونو دراوردن گذاشتن رو صورتم سهراب گوشیشو ورداشت شروع کرد فیلم گرفتن میگفت نیما مامانتو ببین جق بزن زیر کیرمون داره جون میده غذاش کیره به باباتم نشون بده کیر امیر دهنم بود داشتم ساک میزدم براش نگه داشت تو حلقم فشار داد قرمز شدم سهراب موهامو گرفت پرتم کرد زمین دردم گرفت ی کمربند برداشت زد در کونم امیر گرفت منو نگه داشت سهراب کمر بند میزد ناله میکردم از ی طرف داشت حال میداد از ی طرف داشتن از دسترس خارج میشدن امیر دستمو از پشت گرفت از پشت گرفتم سهراب کیرشو کرد دهنم تند تند تلمبه میزد امیرم سرمو فشار میداد امیر تف کرد رو کیر سهراب تند تند زد تو حلقم امیر گفت جنده حال میده هااا امیر جاشو با سهراب عوض کرد حالم داشت بد میشد کیرشو مالوند تو صورتم سهراب دهنمو وا کرد امیر تف کرد توش سهرابم ی تف کرد باز تلمبه زدن مثل گوشت باهام رفتار میکردن پامو دادن بالا شروع کردن جفتشون خوردن به کف پام کمر بند میزدن بعد میخوردن امیر به سهراب گفت پاهاش مثل گوشته گاوه سهراب گفت اره حروم زاده امیر داگیم کرد سهراب پاشو گذاشت جلوم امیر پاشو گذاشت پشت سرم فشار میداد رو پای سهراب گفت پاشو بخور التماس کن گفتم من نمیخورم گفت جون جنده زبون دراورده گفت سهراب خشک خشک از کون بکنم خون میاد؟ گفت نمیدونم امتحان کن سرشو ک گذاشت گفتم گوه خوردم باشه سهراب گفت جنده التماس کن که بکنیمت به پاش افتاده بودم که ترو خدا لطفا که امیر کیرشو کرد تو کصم هعی به نیما موقع تلمبه زدن فحش مادر میداد منم داشتم با پای سهراب ور میرفتم که خوابید جلوم کیرشو گرفتم خوردم اروم سرمو بالا پایین میکرد ی اسپنک زد مخم سوت کشید چیزی دور پاهام حس کردم که دیدم پاهامو با طناب بست گفتم امیر نکن برناممون این نبود که دستامو از پشت گرفت سهراب کیرشو کرد دهنم که حرف نزنم دستمم بستن اون تلمبه میزد تو کصم این تو کونم جاشونو عوض کردن سهراب که کیرش پر اب دهن من بود گذاشت رو کونم فرو کرد انقدر ناله کردمم که امیر زد زیر گوشم کیرشو تو حلقم نگه داشت سهراب کونمو گاییده بود یوریم کردن امیر رفت پشت کرد تو کصم سهراب تو کونم نگه داشت باهم تلمبه میزدن دیگ نای حرف نداشتم همینجوری کردن هعی جاشونو عوض میکردن امیر با گوشیش به صفحه تلویزیون وصل شد ی فیلم پلی کرد صدای نیما بود میگفت مادرجندم کنین شرت من پاش بود همون مجتبی ریفیقشون داشت میکردش هنگ کرده بودم نیما میگفت بیا کیرتو بخورم برا مامانجونم خیسش کنم یجوری بکنینش که نتونه راه بره قطع کرد فیلمو سهراب گفت خواسته پسرتو دوس داشتی؟ دفعه بعد باهم میکنیمتون الان مجتبی خونتون داره نیمارو میگاد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بهترین خاب
1402/04/18
#زن_شوهردار

سلام من آیلین هستم الان 24سالمه
ی دختر معمولی 169قدوزن65هستم
امروزمیخام داستان خودم باهمسرم بگم!
منوسردار بطور اتفاقی تومجازی اشنا شدیم هیچوقت فکرنمیکردم باهاش ازدواج کنم بگذریم ....
ما چن ماهی مجازی اشناشدیم تااین ک همو دیدیم درکل از سرداربگم 185قدوزن 75 باتیپ معمولی دارع وادم بانمکیه ولی مهربونه مابطورمعمولی حرف میزدیم. وطرزفکرامون اکثرا یکی بود براهمین رابطمون ادامه پیدا کرد بعد چن ماه تصمیم گرفتیم ب خانوادمون بگیم و چن هفته دیگ امدن خاستگاری!
من باورنمیکردم هیچوقت اینطوبشع چو اعتقادی ب مجازی نداشتم نمدونم‌چرا!
بگذریم ما 6ماه اشنا شدیم ودماه برا مطعمن شدن ازخودمون فرصت دادیم تابهتربشناسیم چو من ازازدواج میترسم چو بحث ی عمرزندگیه!
ب هرحال ازدواج کردیم
تااین ک تولد خاهرسردارشد ماروهم دعوت کردن درسته ختدمونی بود ولی خب باید امادع میشدی من روزقبلش رفتم بدخودم رسیدم واون روزمادرم اینا کارداشتن نتوستن بیان رفتن شهرستان ومن فقط رفتم سردارامد منو ببرع من لوازم برداشتم رفتیم ی هدیع کوچیکی خریدیم رفتیم همجا رو تزیین کردیم تاسوپرایز بشع دهمچی امدع بود خوشت گذشت چومادرم اینا شهرستان بودن موندم خونشون چو خشم نمیاد همش خونشون باشم !
بعد مراسم رفتم تامسواک بزنم اینم بگم خونشون 3طبقس وطبقع اخرمعمولا کسی استفادع نمیکنع وبرامهمون گذاشتن
بعد مسواک دیدم بدنم بو میدع واریشم پخش شدع گفتم ی دوشی بگیرم ولی حوله نداشتم خخخخ رفتم دوشی گرفتم امدم وخسته ولو شدم روتخت نمدونم کی خابم برد وطبق معمول بای شرت ی تی شرت خابم برد عادتم‌بده! ولی عادت کردم اینطوری راحتم! یهو دیدم یکی دارع کونم لیص میزنه اول متوجه نشدم ولی بعد دیدم سرداره! متوجه شد بیدار شدم ولی بازکارخودش کرد با تمام اشتیاق داشت کونمو میخورد ومنم کم کم‌حشری میشدم شورتم دراورد وشروع کرد کیص کونمو خوردن ومن فقط اه ناله میکردم
کم کم امد تانافم سینه هامو محکم فشارمیداد همیشه سینه هامو انقدر فشارمیداد که دادم خفه میکردم! ولی ماهرانه انجام میداد ادم لذت میبرد باولو خاصی سینه هامو میخورد و کیصمو میمالید گردنم میخورد وبومیکرد چواز حموم‌درامدع بودم همیش دوست داشت موهام نم‌میشع روکیرش بالا پایین کنم ونمی موهام بچیکه روش! امد ازم‌لب گرفت وتوگوشم گفت اماده ایی عشقم؟
بعد کیرشوکرد توکیصم همیشه ملاحظه میکرد یجور سکسش خاص بود مثل خودش ک ابش امد واشاره کرد تاساک بزنم درسته دوست نداشتم ولی برا عشقم انجام میدادم وقورتش دادم! ورفتم توکیرش نشستم وبالا پایین کردم تااین ک ارضاشدم توبغلش رفتم ی لب طولانی گرفتیم خابیدم

بهترین خابم‌بود ♡

نوشته: A_S
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون دادن به ترنس
1402/04/19
#گی

سلام بچه ها یه روز که خیلی حشری بودم داشتم جق میزدم قبلا خیار اینچزا هی تو کونم میگردم موقعه جق زدم داشتم جق میزدم یدفعه دلم کیر خواست منم نمیتونستم به کسی بگم و میترسیدم یکی بهش بدم به همه بگه تصمیم گرفتم به یه ترنسی که قبلا کرده بودمش پیام دادم.
سلام چطوری خوبی میگم که کجایی یه وقت میخام بیام ماساژ به بهونه ماساژ من میرفتم میکردمش اونم گفت باشه رفتم رسیدم تو سالنش اولش مطمئن نبودم که اینکارو کنم دلم زدم به دریا گفتم بیا اومد دستمو گذاشتم به کیرش براش مالیدن گفتم بهش سینه هامو بخوره من خیلی رو سینه هام حشریم داشت میخورد کیرشو گرفتم بازی کردم خودش تعجب کرده بود بعدش شورتشو کشیدم پایین کیره خوشکلی داشت تا ته کردم تو حلقم همینجوری ساک میزدم براش اینقدر خوردم براش گفتم میکنی منو گفت اره چرا که ن آقا منم تا حالا نداده بودم اونم نامردی نکرد کله کیرشو فرو کرد تو من جیغم در اومد نمیتونستم تحمل کنم بعد خودش گفت تا حالا ندادی هااا معلومه ازت منم گفتم اره آقا شروع کرد با انگشت کرد تو سوراخه من اول یکی بعد دوتایی بعد سه تایی تمام که شد بازم کیرشو کرد تو من خیلی دردم گرفت گفتم درش بیار اینم دلش سوخت شروعکرد باز انگشت کردن بعد باز اومد پشت داگی شده بودم کله کیرو کرد تو نگر داشت منم داشتم از درد میموردم ولی از اون ور یه حسه خوبی بهم میداد اینقدر نگر داشت که جا باز کرد آروم آروم کرد تو در آورد که بعد یه پنج دقیقه دردم کمتر شده بود راحت می‌کرد بعد همینجوری داگی شده بود هی میگفتم ابتو بیار از اونورم خیلی بهم حال میداد یه پنج دقیقه گذشت دیدم گفت داره ابم میاد همه رو نگر داشت ریخت تو سوراخم یه دو دقیقه همینجوری هی می‌کرد که کیرشو در آورد دیدم سوراخم درده دستمال ور داشتم دیدم وایی خونی شد دستماله سوراخم پاره شده بود تا یه سه چهار رو سوراخم درد بود دیگه فعلا به کسی ندادم یعنی میترسیدم

نوشته: محسن
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین جنده پولی
1402/04/20
#خاطرات_نوجوانی

من میثم 27 چند سال تنها زندگی میکردم تو شهرها مختلف حداقل 3تا شهر خونه داشتم .تو یکی از شهر ها چند تا رفیق بزرگتر از خودم رو داشتم یکی بود محمد که خیلی خانوم باز بود کس نبود که نتونه مخ نکنه هم هیکل قیافه کیر خوب داشت . یه شب خونه پیش من بود گفت میثم من یه زن هست میخواد کاسبی کنه تا حالا نبود ولی اوضاع زندگیش بهم ریخته شوهرش کرده بچه داره اوضاع بدی داره می‌خوام بیارم تو شهر خودمون چند تا آدم درست آشنا کنیم. پول در بیاره فردا بیا بریم از تهران بیارم ببریم خونه منصور اون جا باشه گفتم اکی بریم که تنها نباشی ما رفتیم تهران ساعت 8صبح رسیدم سوارش کردیم اوریدین شهر خودمون هر چی به منصور ساعت 10زنک میزد جواب نمی‌داد هی دختر چرت پرت می‌گفت جا هم دیگه نداشت گفت میثم بیام خونه شما منم اکی دادم به شرط این که من میکنمش ولی پول شو خودتون بدین . اولین نفر رفتم تو اتاق به کاندوم خاردار ریز داشتم کشیدم کله کیرم حالا بکن کی نکن شب قبلش چند دست کون کرده بودم بدنم خالی بودش دیدم گریش داره در میاد میگه میسوزه میسوزه .تلمبه میزدم محمد پست در می‌گفت میثم 1ساعته داری میکنی زودتر تموم کن بزار بقیه برن سر کارشون من عین خیالم نبود تا می‌تونستم تلمبه زدم آخری دید هیچی نمیشه کاندوم کشید بیرون گفت بی کاندوم بکن من گوش کردم قشنگ یه دل سیر یه ساعت کردم آدمی که اولین کس زندگی شو داره می‌کنه. ولی هر چی میزنه آبش نمیاد نمیدونم میتونین درک کنین یا نه .بعد یه ساعت فیکس ابم اومد . وقتی از اتاق اومدم بیرون. دیدم کلی آدم نشستن تو حال بهشون گفتم بفرمایید هر می میخواد بره بره 5و6نفر تو خونه من کردنش بعد غروب رفت خونه یکی دیگه . کص خوبی بود خوشگل سبزه تنگ.

نوشته: میثم
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با معلم کلاس شیشم
1402/04/21
#تابو

سلام خدمت دوستان حشری این ی داستان کاملا واقعی هستش اومید وارم خوشتون بیام. اسم من امیر و الان ۱۸ سالمه. اون موقع ۱۳ سالم بود تازه از سکس ی چیز هایی فهمیده بودم ولی چون زیاد نمیدونستم بهش توجه نمیکردم. کلاس شیشم بودم معلممون هم عالی درجه یک بود یعنی هرکی نگاش میکرد عاشقش میشد. سینه ها گنده،کون گنده کلا همه چی عالی. ترم اول ریاضیم قابل قبول شد درس های دیگم عالی فقط این ریاضی قابل قبول شده بود. پدر مادرم با معلممون صحبت کردن که به من خصوصی ریاضی یاد بده منم که زیاد چیزی حالیم نبود گفتم که باشه میرم دیگه ریاضی رو تمرین میکنم ببینم چی میشه. یک ماهی گذشت عادی میرفتم خونشون ریاضی تمرین میکردم میرفتم خونه. تا اون روز. اسم معلمم هم نسرین محمدی بود. من زیاد اهل سکس نبودم چون چیزی زیادی ازش نمیدونستم. اون روز مثل روز عادی مامانم منو رسوند خونشون بعدش هم معلمم گفت وه یک ساعت و نیم دیگه بیاد دنبالش. من دفتر کتاب رو در آوردم. همینجوری داشت بهم ریاضی یاد میداد که پسرش از تو اتاق اومد بیرون و به سمت در رفت و از مامانش خداحافظی کرد و رفت. یک نیم ساعت گذشت داشتم ی مسئله حل میکردم که دیدم معلمم داره دست به شونه هام میکشه میگه آفرین چه بچه ی زرنگی. منم یخورده خجالت کشیدم و گفتم ممنون. یکهو گفت که درس رو ول کن و سریع دست منو گذاشت رو سینه های گندش که از رو مانتو هم کامل معلوم بود. همینجوری که داشتم می‌مالیدم گفتم جوون عجب سینه هایی منم که حشری شده بودم کیرمم سیخ کلا کتاب و دفتر انداختم اون ور رفتن سراغ سینه هاش. یکم از رو لباس مالیدم بعدش دستشو گذاشت رو کیرم گفت بکش پایین. منم همون لحظه کشیدم پایین. شروع کرد به خوردن‌. یکم که خورد شلوار منو کامل در آورد و دستمو گرفت منو برد سمت اتاق من انداخت منو روتخت. کامل لخت شد بعدش قمبل کرد و گفت سریع بکن تو الان مادرت میاد باید بری‌. منم که چیزی حالیم نمیشد گفتم چجوری خب بکنم تو گفتم که اون موقع هنوز هیچی نمیدونستم. بعد که اینو گفتم گفت دهن سرویس هنوز نمیدونی که چجوری میکنن خاک تو سرت‌. بهم گفت دراز بکش بهت یاد بدم چجوری میکنن. منم دراز کشیدم و اون اومد روم و کیرمو کرد تو کصش و شروع به بالا پایین شدن کرد. گفت اینجوری. یک یک ربعی همینجوری بالا پایین میشد و آه آه آه می‌کرد که یکهو جیغ کشیدم و کلی آب از کصش رو تخت ریخت. منم همینجوری هاج و واج مونده بودم باید چیکار کنم. بهم گفت برو لباساتو بپوش منم رفتم لباس پوشیدم اومدم پیش گفتم خب الان چیکار کنم شما چرا هنوز لختین خانم بلد شد و بهم گفت این قضیه رو برای هیچ کس تعریف نمیکنی انگار ن انگار فهمیدی گفتم باشه. لباس پوشید و رفتیم تو حال. چند دقیقه هر دومون ساکت بودیم تا مامانم اومد و منو برد خونه. بعد از اون روز هر وقت میدم خونشون باهاش سکس میکردم و بهم یاد میداد که تو سکس باید چیکارا کنیم‌. سکس چیه کیر چیه و از اینا. آخرای سال بود دیگه یک ماهی خونشون دیگه نمیفرفتم چون دیگه نیازی نبود. روز های آخر مدرسه بود زنگ تفریح که خورد همه رفتن بیرون منم داشتم میرفتم که منو صدا زد گفت من بمونم و موندم. همه که رفتن تو حیاط من موندم با معلم که گفت الان میام جاری نرو گفتم باشه. بعد از چند دقیقه اومد و به من گفت بیا اینجا تو کلاس بودیم.رفتم پیشش گقتم یله خانم چیکارم داشتم درمورد سکسه یا چیزه دیگه. گفت که در مورد سکسه فقط کاری که بهت میگم رو سریع انجام بده چون بچه ها میان میبینن شر میشه. گفتم باشه شلوار و شرتشو کشید پایین و گفت با دستات با کصم بازی کن. منم گفتم جون سریع کشیدم پایین گفت گفتم با دستت نه کیرت منم گوش ندادم کیرم رو در آوردم مالیدم به کصسش چیزی نگفتم یکم مالیدم بعد تا ته کردم تو کصش و شروع به تلمبه زدن کردم بعد از چند دقیقه آب کصش در اومد و کفت بسه برو دیگه. الان چند سالی هست از خبری ندارم و از اون روز دیگه با هیچ کس سکس نداشتم

نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel