dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

ته ای مشغول بودم.رابطه جنسی خوبی با منیژه داشتم…تمام روز ها ناهار باهم بودیم.خونه اون…نزاشتم بره دفتر بیمه… گفتم خودم برات امتیاز میگیرم دفتر بزن…خونه دار شده بود.در هفته فقط دو روز در میداد…شناسنامه من اومد…با پدرم بردمش عقدش کردم.زن رسمی من شد…ظهر بود خونه منیژه بودم…گوشیم زنگ خورد…برام بار اومده بود… یارو گفت حاجی کارخونه گفته چک رو هم از شما بگیرم براشون ببرم…بیا چک رو بده… گفتم چشم الان میام…تو برو انباری…یادم اومد دسته چک خونه خودمه…از منیژه خداحافظی کردم…زمانه رو با حمید با کامیونه فرستادم انبار برای آمار و راست و درست بار…خودم رفتم خونه فاطمه…کلید انداختم از در کوچیکه رفتم داخل…همیشه با ماشین از توی حیاط ریموت میزدم میرفتم داخل…ولی اینبار از توی…در کوچیکه رفتم…سر وصدا میومد…صدای دخترم و زنم بود…دخترم گفت مامان بخدا اگه بابا بفهمه…اینکار رو کردی…دلش میترکه…بد میشه و…نکن نرو خاله چرا تحریکش میکنی.‌بابام بفهمه میکشه همتون رو…فاطمه گفت بابات گوه میخوره.خواهرش گفت با۷جد وآبادش.معلوم نیست خودش سرش به کدوم آخور بنده.خواهر من توی این سن وسال باوجود داماد حامله شده.بچه میخاد چکار…من در رو که باز کردم…گفتم زهرا خانوم گوه تو بخور با تمام ایل و تبارت. بی ناموس…توی خونه من چه گوهی میخوری…اگه من نبودم شوهرت الان معلوم نبود کدوم زندان آب خنک می‌خورد تو توی بغل مردم برای یک قرون پول،پوسیده بودی…این نیست جواب خوبی…پس اگه گوه خوبه خودت بخور…دو دقیقه فرصت داری گورتو گم کنی…و تو خانوم عزیزم که همیشه برات احترام قائل بودم.‌و حتی بهت تو هم نگفته بودم…اگه بفهمم آسیبی به بچه من زدی تو و خاندانت رو به گوه میکشم تا بفهمی گوه خوری چیه…شرم نمیکنی به من پشت سرم پیش دخترم میگی…گوه میخوره…سرش پایین بود.خواهر زنم زودی در رفت…رفتم دسته چکم رو برداشتم…اومد توی اتاق. گفت رضا معذرت میخام…محکم جلوی دخترم گذاشتم زیر گوشش…دخترم گفت وای بابا…گفتم برای این بود که میخواست طفل معصوم رو بکشه.گناه کنه.نه برای خودم.چون این چند وقته دیگه بهم احترام نمیزاره…واجبات رو ول کرده رفته دنبال مستحبات…من دیگه ازین دل کندم…دکتره گفت شاید مادر بشه آدم بشه برگرده زندگی ولی این آدم نمیشه…خیلی وقته خون به جیگر من کرده…اگه نه من بچه میخام چکار…برای خودش بود…لیاقت نداره…محبت نمی‌فهمه… همه چی در موردش فک میکردم…اما هیچوقت فکر نمیکردم پشت سر من پیش اون خواهر خرابش و اون برادر پفیوزش بد گویی کنه…چون من خیلی خیلی همیشه هوای اونها رو داشتم…ولی دیگه تموم شد…دوست داری سقطش کنه بچه رو بندازش…ولی دیگه حق نداری اسم منو بیاری…دیگه دوستت ندارم…خط منو تو از هم جدا شد…دخترم برو هرچی برای جهیزیه ات مونده بگیر زودتر عروسی بگیر برو سر خونه زندگیت…نه این مادر دیگه برات مادر میشه…نه دیگه من پدر خوبی میشم…برادرت هم که شکر خدا فروشگاه زده و کاسبیش خوبه براش زن میگیرم…میمونه خواهر کوچیکه که هرکی رو دوست داشت انتخاب کنه…یا من یا این…فاطمه گفت رضا یعنی چی؟گفتم یعنی بی برو برگرد فردا طلاقت میدم…دخترم گفت نه بابا.تو رو خدا…مامان نگفتم به حرف خاله گوش نده…خانومم گفت رضا راست میگی…تا میخواستم جوابش رو بدم…از حال رفت…دخترم گفت ای وای بابا.مامان افتاد…گفتم همش فیلمه…گفت نه بابا بخدا غش کرده…گفتم حالا بیا درستش کن.بغلش کردم بلندش کردم. با لباس خونه بود…البته ساپورت زیر دامنش داشت…ولی تیشرت آستین کوتاه.تنش بود که یک‌کم یقه اش باز بود…یک کوچولو چاک سینه های گنده و خوشگلش دیده می‌شد…شالش سرش بود.واقعا بیهوش بود…گذاشتمش روی صندلی عقب دخترم هم اومد…بردیمش اورژانس نزدیک خونه.باززهم توی بغلم بردمش پیش دکتر مرد بود زود فشار خونش رو گرفت نبضش رو گرفت گفت شکر خدا سکته نیست اما فشارش خیلی پایینه…چی شده گفتم یک‌کم ناراحت شده…خون ازش گرفتن بعدش بهش سرم تزریق کردن…نیم ساعتی بود که به حال اومد.من و دخترم کنارش بودیم…توی اتاق که نه روی تخت بودیم با پرده از هم جدا بود‌…دکتره اومد گفت خانوم باردار هستند که.ماشالله وخدارا شکر…سن و سالش و پرسید هیچچی نمیگفت…دخترم جواب میداد…گفتم دخترم بابا من میرم کار دارم داداشت رو میفرستم دنبالت…آروم گفت رضا داری میری…تنهام میزاری…گفتم دارم میرم دنبال گوه خوریم…گفت رضا منو ببخش.اشتباه کردم…دخترم گفت باباجون نرو دیگه آروم گفت گناه داره حامله است…دکتر گفت نمیدونم موضوع چیه.بهم مربوطی نیست…اما استرس و نگرانی برای خانم اصلا خوب نیست…آقا تجدید نظر کنید بهتره…مواظبش باشین.از قدیم میگن زن باردار انگار بار شیشه داره…دوساعتی پیشش بودم حالش خوب شد…لباسش مناسب نبود…دخترم رفت لباس بیاره تنها بودیم…یکدستش سرم وصل بود.با دست دیگه اش…دستمو گرفت برد طرف لبش بوسید…گفتم فاطمه فایده‌ ای نداره…ازت دلم چرکینه…گفت رض

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم بالا…ناف کوچولو قشنگی داشت یک ذره تپل بود وخیلی سفید…شیکمش رو بوسید.دادم بالاتر رسیدم به سوتینش…گفت در آرم لباسمو.بهش لبخند زدم…بلند شد درش آورد.با سوتین بود…سینه های سفت و سر بالا و خوشگلش بهم چشمک میزد…گرفتمش توی بغلم گفت صبر کن…دکمه های پیرهنمو باز کرد درش آورد… گفت وای چقدر ناز و مو داره سینه هات…چقدر مردونه.دستای کوچولوش روی قفسه سینه ام میچرخید…دست انداختم سوتینش رو باز کردم…دوتا انار ناز وگنده افتاد جلوی چشمم.خودم بلند شدم شلوارمو در آوردم باور کنید دیگه طاقت نداشتم…اونم بلند شد شلوارشو در آورد… با شورت بودیم…بلندش کردم روی دستام بردمش روی تختش…انداختمش رو تخت…از بالا لبهاشو خوب بوسیدم…اینقدر گردن گوشتی و قشنگی داشت یک غبغب کوچولو…مکش زدم.لبهاشو دوباره بوسیدم…رسیدم سینه های نرمش یکی رو گرفتم دندونم یکی رو مالیدم…آه قشنگی کشید…خیلی خیلی نازه وقتی زیر دستته چشمام چنان شهلا میشه روانیت میکنه.رفتم طرف کوس نازش که هنوز شورت پاش بود…چند تا بوس از روی شورت کردم…آروم زدم کنار…جانم چه چوچول خوشگل و نازی داشت از لای کوسش زده بود بیرون لبه های کالباسی قشنگی داشت.دست انداختم شورتش رو در بیارم…خودش باسن رو داد بالا… شورت و درش آوردم… گفتم نازنینم.جلو یا پشت…گفت عشقم هر جا دوست داره…اول حسابی کوس رو خوردمش.ولیسیدمش…محکم سرمو فشار کوسش میداد…بخدا توی دهنم ارگاسم شد آه بلندی کشید…آبش خیلی زیادم بود…خودش چرخید…نمیدونید چه کونی داره لامصب…تپل تنگ یک کوچولو خیلی ناز روی گودی
کمرش پرزهای زیبایی داشت…با دستام لای کونش و باز کردم…خیلی بوسیدمش…داگی کرد…هم کوس هم کونش رو بوسیدم و لیسیدم…برگشت نشست روی تخت…نمی‌دونست حین لیسیدن من شورتمو در آوردم… آخه دیگه جا نمیشد توی شورتم…گفت رضا جون بلند شو نوبت منه…بلند شدم…تا کیرمو دید…گفت وای رضا این چه هیولایی برا خودش…نه به خودت نه به این چیزت…گفتم چیزم…گفت دیگه…گفتم چی شد زبونت بند اومد…گفت رضا دیگه خجالت کشیدم…گفتم بگیرش دستت…گفت رضا من فک میکردم فقط توی فیلم‌ها ازین چیزها هست…گفتم چیزها…خندید گفت کیر ها دیگه…گفتم آفرین…نه اینجا هم هست و من بعد فقط مال توست…برام میخوریش…گفت فداش هم میشم…خداچقدره؟گفتم مگه مال شوهرت چقدر بود…گفت نصف اینم نبود نه درازیش نه کلفتیش…ادعاش هم می‌شد… گفت وای توپاشو نیگاه کن…چقدر گنده ان…از بوسیدن شروع کرد…گذاشت دهنش یک‌کم مکیدش و لیسیدش.گفتم میشه بیشتر بخوریش…گفت رضا جون مگه میره توی دهنم راه تنفسم رو میبنده…خندیدم…اونم خندید…گفتم ولش کن نخور الانه که ارضا بشم.و لب چشمه تشنه لب بمونم…گفتم میتونم بکنمت…گفت پس واسه چی اینجایی.‌گفتم هر کاری میخای بکن…ولی این فک کنم امشب دهنم رو سرویس کنه…گفتم نترس مگه این به اختیار خودشه.تو فرمانده این هستی…عزیزم کجا…گفت نمیدونم تو کجا دوست داری…؟؟گفتم جلو بکنم…گفت اگه دوستم داری تنهام نمیزاری بکن جلو.گفتم خیالت راحت من نامرد نیستم…ولی من احمق اونجا منظورش رو نفهمیدم…متوجه نبودم باکره است…فک کردم گفت۲۷سالمه و یک ازدواج ناموفق داشته مهریه هم گرفته…حتما باکره نیست دیگه…گفت پس خیسش کن دردم نیاد…گفتم چشم قربونت بشم…خوب خیسش کردم خودشم آب دهن زد دم کوسش…همین حرکت شک منو برطرف کرد…گفتم صددرصد باکره نیست…گذاشتم لب سوراخ کوسش…فشار دادم تانصفش رفت داخل کوسش. بلند گفت وای رضا مردم…پاره شدم.بوسیدمش…یک فشار دیگه دادم…انگار مانع برداشته شد.رفت توی تو…جیغ زد.گریه کرد…گفتم نازی چی شد دردت گرفت…کلفته دیگه…بهش عادت میکنی…گفت رضا جونم درش میاری.گفتم چشم ببخشید دردت گرفت…تا درش آوردم بلند شدم دوباره جیغ زد…گریه کرد…گفت بهم دستمال بده…نگاه کیرم کردم وای دورش پر خون بود…نازشو نگاه کردم زیرش و دورش پر خون بود…گفت دستمال میدی رضا نمیتونم بلندشم…گفتم چشم چشم…مات مونده بودم…چندتا دستمال کلینکس دادم بهش…کیرمم تمیز کردم.گریه کرد…گفتم بقران فک نمیکردم…باکره ای…آخ خدا من چکار کردم…گفتم ببخشید بخدا عقدت میکنم.نترس خب…گفت رضا از تو نمی‌ترسم که خودم خواستم…خیلی دردم میاد…گفتم وای خب تو بهم نگفتی که…گفت بهت اشاره کردم.ولی منظورمو نگرفتی…گفتم بیا بریم پیش دکتر…گفت مگه لازمه…گفتم اگه خونریزی زیاد باشه آره… اگه نه لازم نیست…گفتم دستمال‌ها رو برشون دار…برداشت خون وایستاده بود…گفتم نه اوضاعش خوبه ولی دردش طبیعیه…پد بهداشتی داری.گفت آره… گفتم بیا بریم حموم زیر دوش آبگرم…باید شستشو بدمت…غسل هم بکنی پاک شی…آخه عروس شدی…ببین الان بعد حموم صیغه کامل میخونم…خب بعدا میبرمت محضر عقدت میکنم…خندید گفت یعنی مفتی مفتی شوهر کردم…گفتم بخدا برات مهریه تعیین میکنم…چون دختر بودی نمیزارم حقت پامال شه…گفت عزیزم پولی منظورم نبود که…منظورم این بود که چی الکی شد…فقط و فقط تو رو خواستم…بابام ۲۰تاخواستگ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د…خودش شورتمو درآورد…گفت حاجی 69شیم…گفتم اون چی دیگه…گفت میخورم بخورش.گفتم نمیدونم امتحان میکنم…گفت یعنی نخوردی تاالان…گفتم جوونیهام اول ازدواج چرا زیاد.ولی چندسالی دیگه نه…گفت حاجی خانومت گناه داره دیگه…گفتم ابله اون نمیخاد من که میخام.گفت ای وای مگه میشه…رد داده ها…عجب زن عجیبیه.گفتم ولش کن…بریم روی تخت…شروع کردیم عشق و حال کوسش خیلی تمیز بود…خودش سفید بود اما کوس تپلش یکم تیره بود…ولی خوشگل و تپل بود…خیلی ناب کیر رو می‌خورد… اصلا توی وجودم خبری از ارضا شدن نبود…کیرم هم سفته سفت بود…بلند شد گفت میخام بشینم روی کیر کلفتت…الان میخام ببینم چی بلدی.؟گفتم چشم…بشین روش.‌دستامو زیر کونش قلاب کردم.یعنی صندلی کردم نشست روش.‌بهش تسلط داشتم.با دستام نگهش داشته بودم…خودش نشست روی کیرم چقدر کوسش نرم وگرم و ابدار بود.عمدا.ولش کردم تاته رفت داخلش جیغ کوچیکی زد…گفت لامصب پاره شدم…چقدر تهش کلفته…دو برابر مال باباته.خندیدم.گفت جانم…دوستش داری…گفتم آره خیلی تنگی…گفت بابات که میگه گشاد شدی میخاد بفرستم ترمیم کنم…گفتم چی بهتر تنگتر…گذاشتمش زیرم…فرغونی پاهاش رو انداختم روی شونه هام…دیگه تا دلم میخواست محکم میکردم…توی دلم اینجور سکس مونده بود قلنبه شده بود…گفت وای آرومتر… رضا جان کلفته درد داره…گفتم فقط ساکت باش زمانه…بزار عقده هام خالی بشه…خودش گردنمو محکم گرفت لبامو به دهن گرفت ومحکم مکید…من هم گاییدمش ها.بدجور…عرقم در اومده بود…برگشت گفت از پشت بکن…خوشم میاد…داگی کرد…ضربتی رگباری میکردمش فقط ناله می‌کرد… دوست،داشتم صداشو بشنوم…داد زد بکشش بیرون بکش بیرون…تا کشیدم بیرون…آبش ریخت پایین…ولو شد روی تخت…گفت بی پدر پدر کوس رو درمیاره اینقدر که کلفته…جرم داد…گفتم پس من چی…گفت اون قرص و شربته روت اثر کرده دیر آبت میاد بزار کونم…گفتم چشم چقدرم خوب…از توی کشو میز توالتش. یک ژل داد گفت خوب پر کن توی سوراخم رو…گفتم چشم.دوباره قنبل کرد…توی سوراخش رو پر کردم…میخاستم بزارم توش گفت.صبر کن لوبریکانت بزار اثر کنه…بعد…چنددقیقه بود بوسم می‌کرد… گفت بیا بکن…آب دهن بزن ژل هم هست روون میشه…کردمش ها.جاتون خالی…پاره پوره اش کردم…خوب جیغش در اومد…ریختم توی کونش…گفت کیف کردی…گفتم مرسی عزیزم‌.خیلی مهربونی…ببخشید که دردت اومد…گفت اشکال نداره…هر وقت خواستی هر موقع…هر جا بهم فقط زنگ بزن…منو برد حموم…توی حموم دوباره برام خورد‌‌…ولی خورد ها…به جای اینکه دیرتر آبم بیاد زودتر اومد.منو شست بیرون موهامو خوشگل سشوار زد…وارد بود قبلا آرایشگاه داشته بود.‌مرتب کرد گفت بریم…فروشگاه…نزدیک فروشگاه پیاده شد…گفت بزار کسی نفهمه…برای خودت میگم…گفتم زمانه غروب برو هایپر سر خیابون…سپردم برای بچه ها.گوشت بزاره کنار…تو برای خودت و حمید شون خرید هر چی لازم بود انجام بده…گفت حاجی لازم نیست الکی خرج نکن…عشق دو طرفه قشنگه…دوستت دارم.تو مهربونی…ولی زیاد خوبی نکن…همه در موردت فکر بد می‌کنند… بعضی وقتا سختگیر باش…گفتم تو برو خب…گفت باشه.ممنونم…دو روز بعد تلفن مغازه زنگ خورد خودم برداشتم.منیژه بود گفت رضاجون چرا پیام دادم واتس آپ سین نکردی…گفتم ای وای باور کن من اصلا اون گوشی رو نگاهم نکردم…گفت برو ببینش…همونجا جوابم رو بده خب…گفتم باشه چشم عزیزم…نوشته بود رضا جون دوشنبه شب مهمون منی به هیچ کس هیچ قولی نمیدی…تنهام بیا…چندتاایموجی بوس و گل هم فرستاده بود…براش نوشتم مرسی ممنونم از دعوتت…بروی چشم حتما میام…غروب دوشنبه رفتم یک جواهری که منو نشناسه.گفتم برای یک خانوم۲۲و۳ساله جوون یک چیز زیبا میخام…طرف یک گردنبند…سینه ریز زیبا و ظریف با نگین قلب یاقوت قرمز بهم داد فوق‌العاده قشنگ بود…بسته بندی جالب کرد…با یک جعبه شیرینی و یک دسته گل کوچیک…لوکیشن فرستاد ساعت۹رسیدم دم در خونه اش…پیام دادم…گفتم بیا بالا با آسانسور طبقه ۶درب اول راست.رفتم بالا در باز بود…یاالله گفتم رفتم داخل…جل الخالق چقدر خانوم بود ناز خوشگل موها دم اسبی ولی روی سرش بالا تر بسته بود…ته موهاش یک رنگی بود جلوی موها شرابی ناب چه لباس شیکی تنش بود یک شلوار تنگ و کوتاه تا زیر زانو فقط روی ساقش رو کمی پوشونده بود تنش بود.ساقهای پاش سفید گوشتی بودن…نمیدونم بلوز بود شومیز بود چی بود تنش بود تنگ و زیبا یقه باز چاک سینه اش سفید معلوم بود.مات زیباییش بودم.دعوتم کرد داخل…در رو بستم خندید گفت بیا تو غریبی نکن…گفتم تنهایی دیگه.گفت آره من با کسی رفت وآمد ندارم…اومد طرفم دست داد…گفت بوسم نمیکنی…گفتم چرا از خدا هم میخام اما راستش روم نشد…گفتم منیژه عزیزم من زیاد برخورد با خانومها رو بلد نیستم…یعنی به همه احترام میزارم ها…ولی ازین برخوردها نداشتم…منو ببخش…گفت نه عزیزم این مردونگیت رو میرسونه که بی جنبه نیستی…اگه نه همین گل زیبا و شیرینی که آوردی محبتت رو میرسونه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و بهم میدی با دوستام برم جایی…گفتم نمایشگاه گذاشتم برای فروش… برو بردارش برای خودت…فقط بزنی جایی ازت گرفتمش…گفت خودت چی…گفتم یک سوناتا جدید خریدم…گفت دمتگرم…گفتم چرا بفروشمش…من که جوونی نکردم بزار بچه ام بکنه…تمام کارهای آپارتمان رو انداختم روی دوش رفیقم تا سندش رو بزنه…فقط کلید ازش گرفتم…آره دوستان اینها نه دروغه نه تخیل…وقتی پول و اعتبار داری خرید این چیزها که مث آب خوردنه…من پول داشتم اما استفاده کردن ازش رو بلد نبودم…با خط جدید زنگ زدم زمانه…برنداشت…نوشتم بردارش خط جدیدمنه حاج رضام…سریع خودش زنگ زد…کجایی نیومدی فروشگاه…گفتم چادر سرت کن بیا بیرون…سر چهار راه.گفت باشه…دو دقیقه نشد اومد.دنبال شاسی ماشین قبلی. می‌گشت.بوق زدم تا ماشین رو دید.اول چادر رو انداخت کنار بعدشم نشست رفتم مرکز خرید…گفتم زمانه بیا بریم برام خرید کن میخام شیک بپوشم…گفت لامصب چکار کردی ماشینو.گوشیا شو.گفتم بریم.گفت آره برو…خلاصه که تا۳بعد از ظهر خریدام طول کشید.همونجا یکدست شیک وتمیز اسپرت پوشیدم.بقیه رو هم برداشتم.برای زمانه هم خرید کردم…از پول دیشب خیلی تشکر کرد…گفتم اون برای راهنمایی‌های قشنگت بود…این خرید کادوی من…ساعت۳ ونیم رفتیم ناهارخوردیم بعدش رسوندمش خونه اش…گفت فردا صبح منتظرتم…گفتم باشه.اون رفت…من باخط جدیدم زنگ زدم.منیژه…سلام خانم مژده ای هر وقت رفتید دفتر بیمه لطفا بهم پیامک بدین بیام خدمتتون برای بیمه ماشین…چند دقیقه بعد پیامک اومد.شما؟نوشتم حاج رضا بزاز هستم.ماشین جدید بیمه داره اما نمیدونم تکمیله یا نه؟میخواستم چک کنید…نوشت بروی چشم…تشریف بیارید…من الان هم داخل دفتر هستم ولی در رو تا ساعت۵عصر بستم ولی شما تشریف بیارید خوشحال میشم…گفتم ممنونم.پس تایکربع دیگه اونجام…قطع کردن و رفتم طرف دفتر بیمه…رسیدم در بسته بود.پیامک زدم باز کرد.رفتم داخل…تا منو با این سر و وضع وتیپ جدید و اصلاح شده دید.گفت ای بابا حاجی بخدا نشناختمتون.چکار کردی؟کوبیدی از نو ساختی…گفتم بد شده نه؟خودمم خجالت کشیدم…چندسال که از حج برگشتم هیچوقت کامل ریشهامو نزده بودم…گفت نه بابا خیلی خوبه چقدر جوونتر شدی…دمتگرم چقدر توی این لباسها جذابتر شدی…گفتم لطف داری…بخدا تا پوشیدم گوشت جونم ریخت…دوباره در دفتر رو بست.ریموت زد.کرکره مغازه نصفه آوند پایین…مدارک ماشین رو نشون دادم…گفت آهان این شد ماشین… عجب رخشی خریدی…گفتم سند نخورده ولی این مدارکشه…ببین بیمه اش چطوره…گفت نسبت به قیمتش چون پارسال بیمه بدنه شده…قیمت پارسال خورده امسال دلار گرونه بیمه بدنش باید اضافه بشه…سندش بزن بعد بیا بیمه درست درمونش کنم برات…گفت حاجی قهوه یا چایی…گفتم فقط آب… رفت یک بطری آب معدنی کوچیک با یک لیوان تمیز آورد…تشکر کردم.و واقعا دهنم خشک بود…گفتم من بعد به اون خط جدیده زنگ بزن و پیامک بده…اونهم فقط تو طول روز…حاج خانوم خیلی حساس شده…گفت خب حق داره.میترسه شوهر خوشگلش و ازش بگیرند…گفتم ای بابا کدوم خوشگل…عمر ما رد شد دیگه…گفت بخدا حاجي الان هر کی ندونه فک میکنه۳۰سالت شده…خندیدم…نشست روی مبل کنار دستی من.ادکلنش بوی خوبی میداد…گفتم خانم مژده ای…گفت حاجی وقتی تنهاییم منیژه صدام کن…گفتم بی ادبی نباشه…گفت نه شما برام عزیزی…گفتم منیژه خانوم شبها هم اینجا میخوابی.؟گفت نه حاجی من خودم آپارتمان شخصی دارم…ماشین از خودمه…ولی دست فرمونم بده چند باری تصادف کردم میترسم برش نمیدارم…راهم دوره اون سر شهره…ظهر ها برای دوساعت نمیرم که برگردم…توی دفتر استراحت میکنم…گفت حاجی از بابت پارچه های اون روز و ناهار چند روز قبل ازت ممنونم…اگه دعوتت کنم خونه خودم رومو زمین نمیندازی که؟گفتم برای چی؟برای یک شام مختصر تلافی لطفت.گفتم نگو.چی لطفی مگه چیکار کردم…گفت اول اون ناهارت…دوم این پارچه های نفیس که خودم و خودت میدونیم چقدر گرون بود…سوم اینکه اون خانومه رو بر گردوندیش سر کار…تا وقتی کارمو انجام می‌داد همش تشکر و دعا می‌کرد. میگفت لج کرده از صبح منو انداخته بیرون راهم نمیده…شما کی هستی که اینقدر خاطرتون براش عزیزه که بدون معطلی منو بر گردوند سر کارم…کاش زودتر میومدی…گفتم مهم نیست…ولی راست گفته خاطرت برام عزیزه…گفت چرا حاجی من که برات کاری نکردم…برگشتم نگاهش کردم سرمو انداختم پایین…خودش منظورمو میدونست اما میخواست به زبون بیارم…چیزی نگفتم…بلند شدم…پرسید کجا؟گفتم برم دیگه بیشتر ازین اینجا موندن جایز نیست…گفت چرا اخه؟کنار من ناراحتی؟گفتم منیژه خانوم کنارت خیلی احساس آرامش خوبی دارم.ولی،،،گفت ولی چی؟گفتم اذیتم نکن بزار برم…گفت رضا…دیگه نگفت حاجی…گفتم جانم.گفت من واقعا دوستت دارم خودت اینو فهمیدی…و میدونم تو هم دوستم داری…فک کردی اگه تیپ عوض کنی و ریشات رو بزنی…بهتره…آره بهتر و جوونتر شدی،ولی من از اول که دیدمت مهرت به دلم نشست…گفتم من شاید

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بهشون گفته بودم فقط نگهبانی لازم به کمک نیست…دیدم گفت حاجی من که گرمم شد…میخام مانتو رو چند دقیقه درش بیارم…لامصب مانتو رو در آورد‌‌تاب تنش بود سینه هاش بزور جا شده بود توی لباسش…نتونستم ازش چش بردارم…خندید.گفتم لباستو بپوش زمانه منو از دین و درگاه بیرون نیار…گفت همین دین بهت نگفته زن بیوه مث میوه است…باید بچینی بخوریش…حاجی چرا ازم فرار میکنی…چراغ میدم بهت نمیگیری…گفتم من توی برزخ زندگی گیر کردم.نمیخام گرفتار زن دیگه ای بشم…الان توی زندگی تنهام…گفت چی بهتر…من اصلا میل به ازدواج ندارم…فقط رفاقت ودوستی…تو هم راحت باش نترس.همین دختره امشب…خاطرتو میخاد توهم که دوستش داری ولش نکن…گفتم چطور…گفت از چشماش میشد فهمید تو رو دوستت داره…صداش میلرزید وقتی باتو حرف میزد…حاجی از بابات یاد بگیر خوش زندگی کن…گفتم چطور گفت ببین…دوباری که بابام رفته بود هند برای خرید اینو هم برده بود…گفتم ای وای نه بابا…گفت پس راحت باش…آمد نشست روی پاهام…گفت من پیش همه همه چیز و رعایت میکنم…ولی تو پولی هوای منو داشته باش من جور دیگه حواسم بهت هست…من با پدرت ترکیه رفتم هند رفتم کربلا رفتم…گفتم ای والله بابام…گفت آره آدم ساده…گفتم صیغه بابایی.گفت صیغه چیه بکن بزن در رو برو.از روی پاهام بلندش کردم گفت نکنه دوستم نداری یا اصلا با خانوما مشکل داری…گفتم نه حالم خراب شد…خندید…من روی چندتا توپ پارچه که عین صندلی چیده بودیم نشسته بودم اون نشست زیر پام…دستدانداخت زیپ شلوارم گفتم عه زمانه چکار میکنی…گفت نترس نمیخورمش تموم نمیشه که…خودتو راحت بگیر.کسی نمیاد تازه بیاد هم من زن هستم تو مرد…کمر بند و زیپم رو باز کرد کشید پایین گفت اوه ای بابا چی نازنینی رو از من دریغ کردی.چی کلفته وای وای مث مار خوابیده است…گفت فقط چشاتو ببند…بخدا فکر کردم میخواد بماله…گذاشت توی دهنش گرم و نرم بود.نگاهش میکردم.لباسشو داد بالا سینه هاش افتاد بیرون گنده و خوشگل بودن نوکشون بزرگ شده بود…برای اولین بار بود که کیرم توی دهن کسی بود…بی پدر چی لیسی میزد.نوکشو محکم می‌مکید. خیلی قشنگ تخمها رو کرد توی دهنش…سگ تو روحش گفت الان وقتشه خوب بزرگ شد…کیر رو گذاشت لای سینه هاش…از لای سینه میومد بیرون سرش و می‌میبوسید. گفتم زمانه بلندشو.گفت جانم گفتم کمرتو باز کن…گفت میخوای بکنی.گفتم میشه.گفت آره اما الان آخرای پریودمه. ولی لک میبینم…نکنی بهتره.گفتم ای بابا من دیگه چقدر کم شانسم…گفت عزیزم دلت کوس میخواست؟گفتم خیلی…گفت وای پس حاج خانوم چکار میکنه…گفتم یک چیز بهت بگم پیش کسی نمیگی…گفت نه بجون دخترم و نوه ام…گفتم زنم مریضه خیلی وقته رابطه نداشتم…بلند شد بوس داد گفت فدات شم.فهمیدم چیزیت هست توی چشمات غم بود.اون رضای سابق نیستی…من بعد غصه نخور.شماره منو داشته باش…هر روز صبح بیا پیشم صبحونه عشق و حال دوش مغازه.خندیدم گفت والله بخدا.حیف تو نیست.حیف این گل پسر نیست.گفت الان فقط برات میخورمش…چون نوار بهداشتی دارم تمیز نیستم اگه نه از پشت بهت میدادم…تو وسواسی خوب…دو روز دیگه سر صبح منتظرتم.زود بیا…الان میخورمش دلتو آروم کن…آبت اومد نترس بریز دهنم…نمیدونستم خواب میبینم یا بیدارم…همش فک میکردم تخیل میزنم…شروع کرد خوردن…نیم دقیقه نشد آبم ریخت دهنش…خندید.از ماشین دستمال برداشت ریخت توی اون…خودش و منو مرتب کرد.گفتم بریم. گفت آره دیر شد…سوار شدیم گفتم زمانه یک چیز دیگه بهت بگم.جای خودمون میمونه…گفت آره.بخدا من دهن لق نیستم.گفتم من تنهام پیش تو درد ودل میکنم…باور میکنی من هنوز رابطه پشت با هیچ زنی نداشتم…گفت بخدا دروغ میگی بابات تا از پشت نکنه آدمو ول نمیکنه…گفتم بخدا برای اولین بار آلتم توی دهن یک زن بود.خانومم مخالف این چیز هاست…گفت ای وای…چه زندگی جنسی سختی داری…مردم ظاهرتو می‌بینند فک می‌کنند چقدر خوشی…گفتم نه بابا کدوم خوشی زندگی سگی دارم…گفتم امشب زندگی برام طور دیگه شد.هموز فک میکنم توی خوابم.کیرمو فشار داد.گفتم وای درد گرفت…گفت برای اینکه بدونی خواب نیستی…گفتم تو گرسنه نیستی…گفتم من عاشق کبابم منو میبری کبابی…گفتم آره بریم…رفتیم…همون رستوران نزدیک انبار…جاتون خالی کباب خوردیم…گفت حاجی زرنگ باش همیشه یک شیکمت رو برای خونه خالی بزار .با هر زنی بودی سیر غذا نخور که خونه پیش زنت بتونی شام وناهارش رو بخوری.‌برو یک گوشی سیمکارت دیگه بگیر برای عشق و حالت…گفتم ای والله عجب زبلی تو…گفت اون گوشی رو همیشه بزار رو حالت سکوت…وفقط چندتایی که دوستشون داری رو سیو کن…گوشیتو جایی قایم کن خودت بدونی…دیگه اینقدر رسمی نپوش…اسپرت بپوش…ساده و جوون پسند بپوش اگه نه خودتم باورت میشه که پیر شدی…اول زنتو دوست داشته باش بعد بقیه رو…حاجی رک بگم…کوس جوون بکن تا جوون بمونی…زن خوب خستگی مرد رو در میاره.فقط خونه خودت حموم برو،تا که موهای سرت خشک باشه…خا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تره عصر ببرش معاینه بعدشم وقت زایمانش هزینه اش با منه…این هم کادوی من…عبدالله گفت حمید خاک بر سرت همچین مردی تو رو بزرگت کرده بعد تو خرابش میکنی…زد زیر گریه گفت نمیدونی از صبح خودم فهمیدم چیکار کردم عین سگ پاسوخته پشیمونم…والله برای کار نیست هر جور باشه خودمو راه میبرم…فقط برای اینه که حاجی حلالم کنه…شرمنده دنیا آخرتت شدم…گفتم بدو برو مغازه کسی نیست رو سرشون.‌رفیع پیره خنگه…بار همکارا رو تحویل بده…دیگه هم این دختر رو با موتور این طرف اون طرف نبرش. از امشب تا وقت زایمانش وانت دستت باشه…لازم میشه موتور رو بزار کنار…دوباره گریه کرد.حاجی چوبکاریم نکن دیگه…خداحافظی کردم و رفتم بنده خدا رو رسوندمش و توی راه بهم گفت حاجی مامانم میگفت این حاج رضا دومی نداره باور نمیکردم…ولی میگفت نمیدونم چرا منو از مغازه خودش فرستاد جای پدرش…گفتم نپرس دخترم…شاید اشتباه کردم…مهم نیست…کم وکسری داشتی فقط به خودم زنگ بزن برو مواظب خودت باش…پشت سرش زنگ زدم خانم دکتره خودمو معرفی کردم و جریان زن حمید رو گفتم…و اسم وفامیلش رو گفتم وقت داد برای فردا…بهش گفتم تمام مخارجش با منه…از الان تا روزی که خوب بشه…گفت مهم نیست حاجی…ولی حاجی به فکر خودت باش…خانومت روحیه خوبی برای زناشویی نداره…تو رو هم ویرانت میکنه…روانپزشکش میگفت اصلا دلش با دوا درمون نیست…وسواس جنسی هم داره…جدای مسائل دیگه…گفتم خودم فهمیدم…این هم شانس منه دیگه…گفت حاجی حیفی هم پولداری هم جوونی هم خوش تیپی…سخت نگیر…مواظب زندگیت باش اما مواظب جوونیت هم باش که دوباره به دستش نمیاری…خلاصه عین یک رفیق باهام حرف زد…کم کم فهمیدم ای بابا دنیا دست کیه…ما کجای این دنیاییم.رفتم دنبال خانومم.اماده چادر چاق چول کرده…منتظرم بود…گفت حاجی یکجا بگم منو میبری…گفتم کجا…گفت قم…گفتم دوره ولی میبرمت…شاه زاده عبدالعظیم…گفت اونم خوبه…ولی قبلا هرجا میگفتم منو میبردی…نگاهش کردم…سرش رو پایین انداخت…گفت شب۴شنبه بود گفتم برسم دعای توسل جمکران…گفتم باشه بریم…با وجود خستگی…ناهار نخورده چای صبحونه نخورده راه افتادم سمت قم…ولی توی کیفش…کباب تابه ای و نوشیدنی آورده بود…خیلی گرسنه بودم خودش لقمه داد بهم…همون لحظه دوباره منیژه زنگ زد…گفتم بله گفت حاجی بیا بیمه ماشینت رو انجام بده…ماشینت شنبه بیمه تموم میکنه که تعطیله…نمیدونم چی مناسبتی بود…گفتم باشه…راه کج کردم برگشتم سمت دفتر بیمه و رسیدم…رفیقم نبود.فقط همین دختره تنها بود…تا رسیدم بلند شد لبخند قشنگی زد…دیوانه دست دراز کرد دست بده اشاره کردم توی ماشین زود دستشو کشید کنار…خیلی زود وقشنگ کارمو انجام داد.وخیلی زیبا لبخندمیزد…حاجی حاجی میکرد…بیمه تموم شد.و برگشتم توی ماشین…فاطمه گفت این همون دختره است قربون صدقه ات می‌رفت.گفتم آره… چرا میپرسی.‌اون تشکر می کرد نه اینکه قربون صدقه ام بره…تو و اون برادر پفیوست اشتباه برداشت کردین…گفت یعنی من هم پفیوزم…گفتم فاطمه میخوای اذیتم کنی…یعنی تو نمیدونی برادرت پفیوسه…پس چرا برای حرفت تره هم خورد نکرد…پولمو نداد…گفت بخدا گفت داده.گفتم گوه خورده با۷جد و آبادش…گفت رضا جد و آبادش پدر و آبا اجداد من هم هستن ها…گفتم ببخشید عزیزم دروغ گفته اعصابم خورد شد. همونجا زنگ زد.به برادرش…گفت قاسم بخدا تا فردا پول پارچه های پارسال رو نیاری بدی بیام در خونه ات تیکه پاره ات میکنم.آبروی منو پیش شوهرم بردی.‌توکه پول ندادی چرا دروغ گفتی منو پیش شوهرم خراب کردی…گفت تا فردا میدم بهش…این هم قطع کرد.‌زنگ زدم…حمید گفتم این لاشی قاسم اومد برای حساب کتاب تموم پارچه ها رو که توی دفتره به نرخ روز بزن یک قرون هم تخفیف نده…فاطمه گفت رضا گناه داره…گفتم من ندارم…تا الان دوبار بخاطر اون پفیوس دعوامون شده…چیزی نگفت…ساکت بود یکباره گفت.ولی رضا این دختره خیلی گرفتارته و دوستت داره…گفتم تو از توی ماشین ازون فاصله فهمیدی اون عاشق منه…گفت من زن هستم و میفهمم…‌چشماش هنوز دنبالت بود…وقتی رفتی داخل ذوق کرد…چرا باهاش دست ندادی…گفتم اگه مرد غریبه طرف تو دست دراز می‌کرد دست میدادی؟گفت نه خدا نکنه…مگه من بی حیام…گفتم تو کی از من بی حیا گری دیدی…؟رضا چندبار این دختره رو دیدی؟گفتم این بار دومه…گفت چه کاره است.گفتم این کارشناسی بیمه داره و برای این مهندس رفیقم کار میکنه…مهندس سرش شلوغه نمیرسه دفتر رو سپرده به این…هنوز دور نشده بودم…منیژه زنگ زد.برداشتم…گفت حاجی جون کارت ماشینت که موند اینجا…گواهینامه و برگه بیمه رو بردی کارت ماشین موند…گفتم بی‌زحمت جایی نرید من بیام ببرمش…باید برم قم کارت رو لازم دارم…برگشتم هنوز توی دفترش بود…دوباره دیدمش…گفت حاجی کی هستی فروشگاه بیام خرید…گفتم امروز که نیستم ولی فردا پس‌فردا هر وقت رفتم فروشگاه بهت پیام میدم بیا…در خدمتم…گفت ممنونم… حاجی شماره منو دوباره،پاکش نکنی ها

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و چوب تو لونه زنبور کردی.گفت،تو رو خدا رضا.نکن میترسم.اولین بار بود باهاش اینجوری حرف زدم…گفتم گوه میخوری از شوهرت بترسی…بی پدر بده بالا پاهاتو…حالا من مقصرم ها…از روزی از حج برگشتی خون به جگر من کردی…گفت رضابهم بی احترامی نکن فحشم نده…گفتم خودت باعثش شدی…مجبورم میکنی…زود باش بهت گفتم.دادزدم زود باش…گفت باشه باشه عزیزم داد نزن بچه ها بیدارند.پاهاشو داد بالا.من هم خیس کرده نکرده تا تهش دادم داخلش…داد و بیدادش در اومد…ولی دیگه ولش نکردم…گفت بقران دردم میاد گفتم شل بگیر خودت رو…به حرفش گوش ندادم…چون یکبارم آبم اومده بود دیگه زود آیم نمیومد…ولی خیلی تحریک شده بودم…سینه های گنده قشنگش رو محکم به دهنم گرفتم…فشار دادمشون… کم کم هرچی هم داد زد ولش نکردم پاهاش شل شد…خودشم خیس شد بدنش…در ضمن پزشکش بهمون گفته بود اگه یکبار دیگه باردار بشه حالت‌های بدنی و واژنش مرطوب میشه حس های بد هم ازش دور میشه.بر میگرده به زندگی…من هم لباشو تو لبام گرفتم و خیلی بوسیدمش چنددقیقه رگباری کردمش به داد و فریادش هم گوش ندادم…گفتم حتی بزار بچه هاش هم بفهمند خسته شدم دیگه…آبم اومد محکم تا ته ریختم داخل بدنش…از روش بلند شدم و…رفتم دوباره حموم…آخه ما خر مذهبیم وبرای نماز غسل میکنیم…چند دقیقه بعد اومد پیشم…اول فک کرده بود من کشیدم بیرون و آبم رو ریختم توی حموم…گفت کف حموم رو خوب پاک شستی یانه،؟گفتم مگه ریدم کف حموم که آبش بکشم…گفت نه برای آبت میگم…گفتم تو اینقدر ندادی که دادن هم یادت رفته…ریختم داخلت نفهمیدی.‌نامرد محکم بسیار سنگین زد زیر گوشم.گفت احمق چرا ریختی داخلم…ده روز از پریودم گذشته حامله میشم…گفتم چی شد میزنی زیر گوش من…به من فحش میدی…گفت ای وای ببخشید رضا جون بخدا نفهمیدم چی غلطی کردم…میخواستم واقعا کتکش بزنم.خیلی ترسید.خودمو کنترل کردم.ما توی ۲۰سال زندگیمون همچین مشکلاتی نداشتیم…آمد بیرون من روی تخت دراز بودم…لباس پوشید…آمد.خودشو ول کرد روی بدنم…اول تخت سینه منو بوسید…بعد صورتمو بعد دستمو…گفت ببخشید عزیزم…گفتم فایده ای نداره دیگه فاطمه…دیوار حرمتی که بریزه ریخته دیگه…من فک نمیکردم تو باهام اینجوری برخورد کنی…مشکل جنسیت کم بود وسواس جنسی هم که پزشکه گفت دچارش شدی…گفت ببخشید رضا جون تو همه چیز و همه کس منی.گفتبخدا بدن خیلی درد گرفت هنوزم دردم میاد.ولی نبینم تو ازم دلگیر بشی ها…خنده تلخی کردم…خوابیدم صبح بلند شدم.هنوز خواب بود.آروم لباس پوشیدم رفتم…همیشه زود بیدار میشد…اما مث اینکه دیشبش نخوابیده بود…بد خواب شده بود…رفتم بیرون…ماشین رو روشن کردم…عصبی بودم‌ حتی یک چایی هم نخورده بودم چی برسه به صبحانه…سر چهارراه صبح۸نشده بود ها…خلوت هم بود.ولی چراغو رد کردم…اون دست خیابون نرسیده.پلیسه یک تک آژیر کشید.گفت شاسی سفید رنگ چانگان نگه دار…فهمیدم با منه.نگه داشتم منو شناخت.گفت حاجی شما هم…گفتم جوون جریمه کن برم…حال ندارم…گفت مدارک دادم بهش گفت حاجی بیمه ماشینت هم چند روز دیگه تمومه…معاینه فنی هم میخای…باید ببریش…مدل ماشینت پایین اومده امسال باید معاینه بشه…گفتم چشم بنویس برم…گفت جریمه نمیکنمت. آدم با انصافی ولی رعایت کن…گفتم ممنونم…رفتم فروشگاه تازه حمید شاگرد اصلی مغازه داشت در رو باز می‌کرد. گفت ایوالله حاجی سر صبح…چیزی نگفتم…خودش فهمید دمق هستم…همون موقع یکی از فروشنده های خانوم اومد سرکار…من برگشتم بگم که حمید نظافت رو ولش کن برو صبحانه چایی بیار…دیدم زنه گفت حاجی چش شده…ناراحت بود…گفت معلوم نیست زنش چی کم وکسری بهش کرده این هم اومده سر صبح عقده اش رو روی سر من پیاده کنه…زنه هم خندید بد هم خندید…هر دو تا سر بالا کردن روی پله ها منو دیدن کپ‌کردن…حمید رو صداش زدم…گفتم بیا اومد…چنان زدم زیر گوشش که دهنش پر خون شد…کلیدها و ریموت مغازه رو هم ازش گرفتم…از یک کارمند بیشتر حقوق می‌گرفت… بد جور بهم بی احترامی کرد…همسایه داشت قفل رو باز می‌کرد گفت وای چی شد حاجی…حمید گفت حق داشت من مقصر بودم…به زنه گفتم ساعت۱۱بیا بقیه دستمزد ماهت رو بگیر دیگه اینجا نبینمت…تو هم برو شکایت من بگو صاحبکار بیرونم کرده…میام جوابتو میدم حقوق مزایات رو هم میدم…گفت حاجی اگه باسنگ هم بزنی توی سرم ازت شکایت نمیکنم…منو ببخش… من بی ادبی کردم…بعدشم رفت…زنه گفت حاج آقا به من چه…اون بی احترامی کرد…گفتم ببین اون چندین سال از بچه گیهاش مثل پسرم خودم بزرگش کردم سربازی فرستادمش زنش دادم و انداختمش بیرون.تو که اصلا برام مهم نیستی…گفت پس حق داشت گفت معلوم نیست توی خونه چی مشکلی داشتی اومدی عقده هاتو سر ما خالی کنی…گفتم حیف که زنی اگه نه همین وسط خیابون مث کرباس جرت میدادم…گفت فک نکنم عرضه همین کارا رو هم داشته باشی…زپرتی.از بابای پیرت هم کمتری…برو بدبخت…چندتا کلفت جلوی همسایه هام بارم کرد و رفت…من موندم و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م.زشته داماد،داریم…چرت وپرتهای مسخره…بخدا من واقعا در عذاب بودم…اما اونشب خودش آروم دیدم تمام لباسهاشو در آورد… رفت توی تخت…تازه معتقده موقع سکس نباید لخته لخت باشیم مگه ما حیوونیم که لخت لخت باشیم…شاید خدایی نکرده زلزله ای چیزی بیاد…نباید که آبروی آدم به باد بره…ولی اونشب بعد از چند سال توی تخت خواب لخت مادر زاد شد…من فقط توی حموم اونم اگه بچه ها نبودن ویا خواب بودن.اینجوری لخت میدیدمش…ولی خودش احساس خطر کرده بود…دراز کشید…من هم لخت شدم…همسر ۲۰ساله خودم بود ها.ولی چون دوهفته بود رابطه نداشتیم…چنان آلتم زود سفت شد و بزرگ شد خودش فهمید.گفت وای دلت خیلی میخواست…نگاهش کردم. گفت ببخشید من بعد جبران میکنم…یک چیزی بگم بخدا شاید بهم بخندید…من هیچوقت از خانومم رابطه پشت نخواستم.و هیچوقت رابطه دهانی نداشتیم…دروغ نگم مال هم رو بوسیدیم اما نخوردیم…من داستان و متن وفیلم زیاد دیدم و خوندم میدونم چی به چیه…ولی اون چون توی مذهب سخت گیره من هیچوقت بهش گیر ندادم.اجبارش کنم…چون واقعا خانم خوبیه.اما کمبودهای جنسی زیادی رو هم تحمل کردم…تکنولوژی همیشه چیز خوبی نیست…بعضی مواقع باعث دلگیریت میشه.چون از چیزهایی مطلع میشی که بدست اوردنش برات شاید راحت باشه ولی انجامش ندی بهتره.اینجا آدم از ته دل همه چی مینویسه و عقده های دلش و خالی میکنه…من خیلی وقتها خیلی فانتزی ها توی دلم داشتم.ولی ازشون ناامید شدم…خیلی وقتها کارم رو با یک کف دستی راه انداختم.در صورتیکه این هم جزو گناهان کیری کبیره است…ولی چه کنم واقعا باید گریست برای ما ملت ایران😢…
بماند درد دلم باز شد.طولانی شد…گفتم خودش لخت لخت شد.و پا پیش گذاشت…من اینقدر عجله داشتم…فقط بوسیدمش و پاهاشو دادم بالا و با تمام قدرت چندین بار محکم فرو کردم داخلش تا ته آلت بلندم رو…میگم دو هفته بیشتر بود رابطه نداشتیم…تنگ بود…گفت وای رضا مردم از درد.عزیزم بکش بیرون قربونت بشم…گفتم چی شد گفت رضا خیلی حالم بد شد…رضا داخل بدنم…داره از درد منفجر میشه.از روش بلند شدم چنان گریه میکرد دخترم گفت چی شده مامان.بلند داد زد برو اتاقت.من سریع لباس پوشیدم…و اون نمیتونست…ولی با بدبختی لباس پوشید بردمش بیمارستان مستقیم اورژانس زنان…خانوم دکتر خوبی اونجا بود خیلی معاینه کرد درد و استرس زیادی داشت…با دارو آمپول و شیاف داخل واژنش دردش کم شد…فرستادش عکس و بعدشم سونوگرافی و تا۷صبح درگیر بودیم روی تخت بستری بود…دردش کم شد خوابید…دکتره منو صدام زد…رفتم گفت ببخشید مگه چند وقته رابطه نداشتید…گفتم فک کنم دوهفته ای میشه…گفت خب چرا…هم شما جوونید هم خانومتون…زیبارو خوش بدن هم هستند که…گفتم خانم دکتر مشکل از من نیست که…شما بگو هر روز هر شب من در خدمتشم…بخدا خودمم عذاب میکشم…از روزی که بردمش حج برگشتیم…رفت توی کار معنویات و چرت و پرت که ما الان دیگه سن و سالمون زیاد شده بچه ها بزرگ شدن اینکارا بده.دوماد داریم و فلان.بقران من خیلی در عذابم ولی خیلی دوستش دارم…امشب هم خودش خواست من چیزی بهش نگفتم بعد از چند بار دخول درد شدید بدنش رو گرفت…گفت عکسهاش چیزای خوبی نشون نمیده…اولا واژنش خشکه خشک شده که خیلی بده…دوما مشکل تخمدان پیدا کرده…سوما موقع سکس دچار گرفتگی عضلانی دیواره واژن شده.و به این زودی ها بهبود پیدا نمیکنه و مشکل روانی داره باید حتما غیر از مشکل درمانی بدنی…از نظر روحی هم درمان بشه…خلاصه که بعدش چند جا دکتر دیگه هم رفتیم.و همه یک نظر رو دادن… و همون مقدار رابطه هم ازم گرفته شد…طفلکی خیلی گریه میکرد…گفتم خوب میشی دیگه…گفت تو هم الان در عذابی…اون خانوم دکتره اول خیلی باهام صحبت کرد…قربونت بشم. تو هم بخاطر من سوختی…آروم برام حرف میزد و اشک می‌ریخت… تقریبا دو سه ماهی بود ازون جریان گذشته بود…توی حموم بودم اومد پیش من…بدن ناز و قشنگش رو گرفتم توی بغلم…خیلی تحریک شدم.دستم تا بهت خوردبین رو لمس کردم آلتم دوباره اندازه هیولا شد…گفت قربونت بشم دلت میخواد.گفتم مهم نیست…گفت چرا مهمه.تو مردی و جوونی…حق داری.‌رضا من بهت اجازه میدم دوست داشتی ازدواج کن…گفتم فاطمه تو من و چی دیدی…فک کردی خیلی بند این مسائل هستم…تو خودت مقصر بودی که از وقتی از حج اومدیم کم کردی رابطه رو…تا این بلا سرت اومد…زیر دوش گریه کرد.میدونم…مشکل از منه…رضا الان میترسم دوباره بکنی دردم میاد…گفتم اگه بترسی که خانوم دکتره. گفت برات بدتره…گفتم آروم باش…بهت میگم…فقط تو رو خدا بزار من کارمو بکنم…گفتم فقط لذت ببر…از لباش بوسیدم…موهای بلند و رنگ ومش شده قشنگش رو دادم کنار گردنش رو بوسیدم…مکیدم…گفت نکن سیاه میشه کبود میشه بچه ها می‌فهمن… گفتم گور پدر بچه ها که من باشم…بزار زندگی کنیم فاطمه این چه اخلاقیه تو داری.‌دخترت ۱۷سالشه دادمادت۲۲سالشه…۶ماهه ازدواج کردن نامزدن…صد بار دیدم زیر گردنش کبوده…ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شالله بوی برنج ازش میاد…بهت نمیخوره دختر بزرگ داشته باشی…گفت مگه به تو میاد داماد داشته باشی…خندیدم…گفتم دختره رو حیفش نکن…پسره رفته خدمت بزار بیاد بیارمش ببینش.شاید غلامت شد…گفت شما سروری…فهمیدم راضیه…آخه دختره خیلی محجوب و آروم و زیبا بود…گفتم پس کی برم پیش این خانوم مژده…گفت نه مژده ای فامیلشه…اسمش منیژه است…پیش من تازه مشغول شده کارشناس ارشد بیمه است به کار وارده…گفتم اشکال نداره میرم پیش همون زنگ بزن بهش…تقریبا یکساعت و نیم بیشتر بود که منیژه خانوم عزیزم بهم زنگ زد…رفتم اونجا تنها بود کسی نبود…گفتم پس بقیه کجا هستن…گفت دختر مهندس که رفت کلاس این مرتیکه هم کار داشت رفت عکسبرداری از یک ساختمون…گفتم من چکار کنم…گفت ببینید این طرح شماست و این هم قیمتهاتون…اگه خوبه امضا بزنید چکتون رو بنویسید…من ثبتش کنم.بریم برای عکسبرداری…گفتم باشه چشم ممنون…دیدم خوب کار رو انجام داده حتی از پارسال هم بهتر…دوربین و گوشیش رو برداشت و رفتیم اول مغازه خودم بعد پدرم بعدش برادرم.آخر سر انبار بزرگ بیرون شهر…وقتی انبار رو دید گفت حاجی حق داشتی اینقدر هزینه بیمه بدی…چرا تمام اجناس تون توی یک انباره به نظر من توی دو جا ۳جا باشه بهتره…ریسکش کمتره…یک خورده ای صحبت کردیم.و کارش که تموم شد ساعت۲رد بود…گفتم ببخشید خانم مژده ای…دیر وقت هم شد معطل شدین حتما همسرتون نگران شدن…گفت نه من تنهام نامزد بودم جدا شدم…طرف بهم دروغ گفت مدرک تحصیلی جعلی داشت…هر چی گفته بود دروغ بود.فقط خوشگل بود…من هم جدا شدم…پدرم از خونه طردم کرد بخاطر طلاقم…میگفت خودت انتخاب کردی باید تا آخر عمرت هم باهاش بمونی…ولی من از دروغ بدم میاد زندگی که با دروغ شروع بشه آخرش چی میشه…گفتم حق داشتی…خوب کاری کردی…گفتم خب پس افتخار یک ناهار میدی دیگه…گفت وای حاجی شرمنده میکنی…گفتم نه خانوم مهندس چه شرمنده گی… کار من طول کشید.والله خودمم بد جوری گرسنه ام،رفتیم جاتون خالی یک رستوران سنتی همون نزدیک منطقه انبارهای شهرک صنعتی…رستوران قشنگی بود توی آلاچیق بودیم شخصی زیبا تنها…روی تخت نشستیم…اومد بالا رو به روی من نشست.خیلی قشنگ قبلش مانتوش رو در آورد.رانهای تپل قشنگی داشت…شلوار لی خاکستری رنگی تنش بود.سر زانوهاش خوشگل سوراخ سوراخ بود نمیدونم شما جدیدا بهش چی میگین. پوست نازش دیده میشد.یک تونیک بلند زرشکی شیک تنش بود بلند بود می‌رسید به روی رانهاش.‌نشست.گفت ببخشید ها حاجی من باید موقع غذا خوردن راحت باشم…گفتم چی بهتر.من هم کت رو در آوردم…تپل بود.خوش اندام گوشت خالص…خوش خنده مهربون…فوق‌العاده باکلاس…ناهار اومد…خیلی زیبا بدون رودربایستی ناهارش رو خورد بدون خجالت…خداییش کیف کردم…گفتم بگم سر ریز و یا پرس اضافه بیارند…گفت حاجی من عاشق چلو برگ هستم…خیلی هم زیاد خوردم…تازه گیها پر خور شدم چاق شدم.نه…گفتم والا من که قبلا شما رو ندیده بودم که نظر بدم…گوشیش رو در آورد…نمیدونم عمدی بود چرا اینکارو کرد.خواست دل منو ببره…گالری عکسهای شخصیش رو که توی خونه با لباس خونه بود بهم نشون داد…گفت از اینجا به بعد عکسای یکسال گذشته منه…گفتم ببخشید ها حریم خصوصی‌خصوصیتونه. گفت حاجی ببین من خودم دارم نشونت میدم…لامصب واقعا جیگری بود برای خودش…خدا میدونه اصلا پررو نبود و نیست…خودش میگه نمیدونم چرا جلوی تو رام شدم و خودمو وا دادم.بعدا توی خونه پشیمون شدم.با خودم گفتم اخه احمق آدم تمام عکسها و فیلم‌های خصوصیش رو زودي با یک ناهار جلوی مرد بیگانه وا میده مگه.؟؟.الان حاجی فک کنه من خدایی نکرده دختر ناجوری هستم…اینها رو بعدا بهم گفت…من بهش گفتم خانوم مژده ای میتونم شماره شما رو سیو گوشی داشته باشم…گفت ای والله حاجی…سیو…گفتم من لیسانس مدیریت دارم. خانومم هم لیسانسه.است…من چون احتیاج به شغل دولتی نداشتم استخدام نشدم…گفت وای آفرین.بخدا بهت نمیخوره لیسانس باشی‌…آخه خیلی محجوب و آرومی… بیشتر بهت همون حاجی بازاری میخوره…آخه با کت شلوار رسمی هستی…خندیدم…گفتم کار زمونه است دیگه…گفت حتما شماره منو داشته باش…من هم شماره شما رو سیوش میکنم…واتس آپ تلگرام اینستا چی داری…گفتم همه رو دارم.خندید…گفتم چیه مگه…گفت معلومه شیطونی ها…گفتم منظورت چیه.گفت خب همه اینها واسه چیه…گفتم بیا ببین…مال من همه تجارته…نشونش دادم…گفت ببخشید بخدا.فک کردم شما هم مث بعضی از حاجیها…دنبال شیطونی هستی…گفتم نه خانوم…من خیلی هم پابند زندگی خانوادگی هستم…خلاصه که کارمون تموم شد وبردمش رسوندمش…و رفتم دنبال زندگیم.چندشبی رد شده بود اتفاقا خانه برادر خانومم دعوت بودیم.آخر وقت بود.ولی فقط خودم و خانومم بودیم.بچه ها نبودن.خانومم داشت توی شستن ظروف کمک.زن داداشش می‌کرد.من و قاسم برادر خانومم قلیون می‌کشیدیم و هردو روی زمین چپ و راست یک متکا بزرگ تکیه داده بودیم…قاسم گفت رضا.میخام وا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م کونمم بد جور می سوخت. محمد و صدا کرد اومد بالا سرم و‌خودش رفت اونور که محمد هم کامل لخت شد بالا سرم بود سرمو برگردوندم نگاش کردم یه لحظه داشتم شاخ درمیوردم کیرش به جرعت میتونم بگم اندازه یه کیر خر بود دراز و‌کلفت گفتمش محمد جون مادرت توش نکن که یه اسپنک محکم زد رو کونم و‌گفت خفه شو کونی تف زد به کیرش و گذاشتش در سوراخم هر چقد فشار میداد حتی سرشم توو نمیرفت فقط با فشار دادنش من بدبخت داشتم از درد میمردم وقتی دید توو نمیره و با التماسای من بلاخره به لاپایی رازی شد محمد خیلی زود انزال بود با تقریبا ۵تا تلمبه آبش اومد و همشو ریخت لای پام بعد هر دومون بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم و سوار موتور شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم توو راه حمیدرضا بهم گفت از امشب به بعد هر موقع بهت گفتم باید بیای بهم کون بدی وگرنه آبروتو همه جا میبرم فهمیدی کونی من هیچی نگفتم موهامو از پشت گرفت محکم کشید که یه آخخخ بلند گفتم و گفت فهمیدی یا نه منم گفتم آره فهمیدم اونم گفت آفرین کونیه خودمی رسیدیم درخونه منو پیاده کردن و رفتن و اونشب شد شروع مفعول شدن من که اگه خوشتون اومد ادامه شو توو قسمتای دیگه مینوسم.
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تجاوزی که باعث شد مفعول بشم

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام دوستان من اسمم امیره اینی که مینویسم داستان نیست بلکه یه روایت کاملا واقعی بخشی از زندگیه منه موضوعش هم گی هست پس هر کی خوشش نمیاد از همین اول بگم که نخونه.
من تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی میکنم که اکثرا همدیگه رو میشناسن و خبرا توی یه شهر کوچیک زود پخش میشه و همینم باعث شد بعد تجاوزی که بهم شد خیلی ها به یه چشم دیگه بهم نگاه کنن.
من الان۲۸سالمه این جریان برمیگرده به زمانی که من ۱۶سالم بود یه پسر صاف و ساده و خجالتی بودم با یه چهره زیبا و معصوم چشمای درشت و قهوه ای موهای مشکی که یه طرف صورتم ریخته بودن و با ابروهای پیوسته و کشیده قدم۱۷۵ و وزنم۶۰ کیلو بود و با دست و پاهایی کشیده و سکسی با یه کون گرد و خوش فرم که بدنمم یکم دخترونه بود و هیچ مویی رو بدنم نبود وهمینا هم باعث شده بود که چشم خیلی ها دنبالم باشه؛خب یه توضیح کلی از خودم گفتم که یه تصویر ذهنی ازم داشته باشین حالا بریم سر اصل داستان.
اون موقع ها من کلا یکم منزوی بودم دوستای زیادی نداشتم رفیقام فقط بچه های مدرسه بودن خارج از محیط مدرسه خیلی کم پیش میومد که با کسی بگردم یا حتی تو جمع بچه ها برم که حتی مثلا فوتبال بازی کنم؛سرم تو کار خودم بود و همش درگیر درس و مدرسه بودم که همینم باعث شده بود که یکی از شاگردای زرنگ مدرسه باشم؛خلاصه روزام همینجور میگذشت و یه زندگی خوب بی درد سر داشتم و از این طرز زندگیم و این تنهاییم رازی بودم.
تا اینکه یه شب یکی از دوستای همکلاسیم که اسمش احسان بود اومد دنبالم گفت حوصلم سر رفته بیا بریم تو شهر یه دوری با موتور بزنیم منم قبول کردم و رفتیم یکم که چرخیدیم رفت توو یه پارکی گفت بیا بشینیم اینجا یکم دیگه بریم خونه همینجور که گرم صحبت بودیم دوتا پسر که رفیقای احسان بودن اتفاقی از اونجا رد میشدن که وقتی احسان و دیدن اومدن پیشمون خودمم کم و بیش میشناختمشون ولی هیچ سروکاری باهاشون نداشتم چون آدمای لات و تا حدودی خلافکار بودن.
دوتاشون یکی اسمش حمیدرضا بود که هم سن خودمون بود و تو همون سن ترک تحصیل کرده بود و مدرسه نمیرفت اون یکی هم اسمش محمد بود و تقریبا ۸یا۹سالی از ما بزرگتر بود خلاصه اومدن نشستن و سلام و احوال پرسی کردن من اولش اصلا خوشم نیومد که اومدن و پیش ما نشستن ولی رفتار و حرف زدنشون خیلی خوب و مودبانه بود و خیلیم شوخی میکردن و منم خیلی خندوندند یه جورایی یکم از جوشون خوشم اومده بود بعد یکم شوخی و حرف زدن منو احسان بلند شدیم و ازشون خدافظی کردیم و رفتیم.
گذشت تا چند روز بعدش که احسان تو مدرسه اومد پیشم و‌گفت امشب قراره با حمیدرضا و محمد بریم بیرون تو هم بیا و حمیدرضا گفت بهت بگم که تو هم حتما بیای منم بدم نمیومد که باهاشون برم بیرون چون دفعه قبل خیلی شوخی کردیم و‌ حال و هوام عوض شده بود خلاصه اوکی و دادم و‌شب با موتور اومد دنبالم و رفتیم بیرون با موتور دور زدیم رفتیم پارک بستنی خوردیم گفتیم و خندیدیم خیلی بهم خوش گذشت واسه منی که همش تنها بودم و همه وقتم یا مدرسه بودم یا خونه یه تجربه جدید بود. اون شب موقع خدافظی حمیدرضا شمارمو خواست و‌منم بهش دادم دیگه باهم در ارتباط بودیم حتی بعضی وقتا خودم بهش زنگ میزدم و برنامه میچیدم که بریم بیرون؛واسه حرفاییم که بقیه دربارشون میزدن اوایل یکم ترس داشتم ولی الان دیگه کاملا بهشون اعتماد کرده بودم؛یه چند ماهی به همین صورت گذشت تا اینکه یه شب یه پیام از طرف حمیدرضا برام اومد:
حمیدرضا:سلام داداش خوبی
من:سلام قربونت تو خوبی
حمیدرضا:امیر راستش یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چجوری
من:بگو داداش راحت باش
حمیدرضا:راستش امیر من خیلی وابستت شدم خیلی دوست دارم دلم میخواد واسه همیشه مال خودم باشی.
این پیام آخرشو که خوندم دلم هوری ریخت هنگ کردم هزارتا فکر کردم پیش خودم آخه منظورش از این حرف چیه نکنه حرفایی که‌دربارش شنیدم واقعیت داره نکنه واسم نقشه داره ووووووووو. بهش پیام دادم
من:منم مثل داداشم دوست دارم ولی منظور این حرفاتو نمیفهمم داداش
حمیدرضا:منظورم اینه من دوست دارم عاشقت شدم امیر آدمم وقتی یکیو دوس داره دلش میخواد بغلش کنه بوسش کنه دوس دارم باهم شیطونی کنیم💦🙈🙈(این ایموجی هارو هم گذاشت آخر پیامش) که من دوزاریم افتاد قصدش چیه.
من:نه داداش من اهل این کارا نیستم از تو‌هم انتظار همچین حرفایی نداشتم من به چشم داداشم بهت نگاه میکنم همین نه‌کمتر نه بیشتر
اینو که بهش گفتم دیگه اصرار نکرد و نوشت
حمیدرضا:چشم عزیزم پس حداقل دوستی مون رو داشته باشیم
من:آره داداشم منم همینو میگم
خلاصه تموم شد و خدافظی کردیم تا چند روزی خبری ازش نشد و بعد تقریبا یه هفته ساعت۹شب بهم زنگ زد که اگه بیکاری بیا بریم قلیونی بکشیم که من احمق هم حتی بهش شک هم نکردم و قبول کردم رفتم سر خیابون با موتور اومد دنبالم که محمد هم باهاش بود یه قلیون هم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رابطه‌ی ممنوعه با زهرا

#فوت_فتیش #زن_شوهردار

با دیدن پیامش،دوباره ضربان قلبم تند شد،حس میکردم داره از سینم در میاد،سریع جواب دادم سلام،
احوال پرسی کردیم و گفت دلم برات تنگ شده و منم همین بهش گفتم،
نوشت دلش میخواد باهم دوست باشیم و حس خوبی که همون روزا اول داشتیم باز زنده کنیم،نمیدونستم واقعا دلش دوستی میخواد یا نه اما میدونستم‌من فقط میخوام غرق تن اش بشم،تک تک نقاط اش ببوسم،نوک سینه هاش بمکم و پاهاش بلیسم،عشق شهوانی من به زهرا وجودم گرفته بود و نمیتونستم بدون سیخ کردن بهش فکر کنم،اون لحظه ناچار بودم چیزی که می خواست و تایید کنم و منم گفتم،ما تا همیشه دوست هم هستیم
از این مدتی ‌که نبودیم گفتیم،چندتا عکس از خودش با لباسا جدید اش فرستاد،و من مدام تو عکسا رو پاهاش زوم خوردنشون تو ذهنم تصور میکردم،از اون شب چند روزی گذشت و ما رابطمون محدود به چت بود،
عصر جمعه بود که بهم پیام داد دلم گرفته، گفتم دوست داری بیام بریم بیرون که جواب داد بیا،زهرا ترس زیادی داشت و نمی خواست شوهرش شک کنه،واسه همین گفت برو سمت جاده بهشت رضا دور بزنیم و اهنگ گوش کنیم،وقتی به جاده رسیدیم سیگارم گذاشتم رو لبم که زهرا گفت به منم بده،خواستم جعبه سمتش تعارف کنم که سیگار من از دهنم برداشت و روشن کرد،گفتم از دست تو و یکی دیگه برداشتم که اونم گرفت و با سیگار خودش روشن کرد و گذاشت تو دهنم،کاراش دیوونه ام میکرد و عشق ام بهش بیشتر میشد،بهش گفتم چند وقت سیگار نکشیدی و جواب داد ۱ ماه،گفتم چسبید پس و اون جوابی نداد،بعد مکثی گفت دلم میخواد شراب بخورم،
که گفتم از کی نخوردی گفت خیلی وقت،
دو سه بار کلا تو زندگیم خوردم،آیت(شوهر زهرا) خیلی گیر رو این چیزا،گفتم خب من دارم میخوای واست بیارم؟
گفت دیوونه ای ؟ببرم خونه؟میکشدم
گفتم خب تو ماشین میزنیم،
گفت نه دردسر میشه،یهو پلیسی چیزی میگرمون،همینطوریش من دلم آشوبه،فقط چون دوست دارم میام ببینمت،
این گفت دلم اتیش گرفت،میخواستم بغلش کنم،زبونم بند اومد که ادامه داد،مثل یک دوست دوست دارم،جواب دادم منم دوست دارم،
بهش گفتم ببین هفته دیگه مامان و بابا میرن شمال،
ده روزی نیستن،بیا خونه ما شراب بخوریم،
یهو برگشت نگاه کرد و گفت جدی میگی؟
گفتم‌اره! گفت خب کی میرن؟
گفتم یکشنبه صبح
گفت باشه،فقط حالم بد نشه !
گفتم حواسم هست،نترس،
مثل دفعه پیش نزدیک خونه پیادش کردم و رفتم
شنبه شب بود که بهش پیام دادم زهرا مامان اینا شیش صبح میرن،هر موقع دوست داشتی بیا دیگه،من هستم،
که گفت خب من باید یک جوری بخورم که تا عصر اثرش بپره وقتی آیت شب میاد خونه باشم و حالم بد نشه،
گفتم خب صبح بیا که ظهر بخوریم و تا عصر اکی بشی،
جواب داد تورو خدا حواست باشه،من نمیدونم حالم چطور میشه
بهش اطمینان دادم چیزی نمیشه
یکشنبه صبح زهرا اومد،کفش جلو بسته پاشنه بلند با جوراب پارازین مشکی،‌مانتو کوتاه زیر کونش و شلوار پارچه ای مشکی پاش بود،
وقتی دیدمش گفتم سلام خانوم رئیس،خندید و گفت بهم میاد رسمی؟که گفتم خیلی
اومد تو،رو مبل نشست و منم نشستم کنارش
روسریش در اورد و کیف اش گذاشت پایین کنارش،انن روز لاک قرمز جیغ به دست و پاش زده بود که از زیر جوراب قشنگ تر شده بود،دوتا پاش انداخت رو هم و من میز جلو مبل کشیدم جلو خودمون و لیوان آوردم،از چند سیخ بال سفارش دادم و بقیه مخلفات چیدم،زهرا داشت با گوشیش ور میرفت و من یه ریز از دانشگاه میگفتم،وقتی غذا رسید شرابم اوردم و نشستیم به نوشیدن،با لیوان اولش کمی بازی کرد و جرعه جرعه خورد و هی میگفت حالم بد نشه،من بهش اطمینان میدادم نمیشه،دومی و کمی‌راحتر رفت و سومی دیگه داغ بود و تازه راه افتاد، که بهش گفتم زهرا بسه،گفت فقط یکی دیگه،بعد اون لیوان هردو ولو شدیم رو مبل،زهرا پاهاش دراز کرده بود سمت من و میگفت گرمه که گفتم خب مانتوت در بیار،کمی‌مکث کرد و گفتم اگه لباست مناسب نیست یکی از تیشرت هام بدم بپوشی که خندید و گفت کثافت تو کص من دیدی،بعد لباسش درآورد،یک کراپ سفید که تا نافش بود داشت ،خط سینه اش دیوانه ام کرد،سینه های بزرگ و قشنگی داشت،۷۵ میشد فکر کنم،دلم میخواست بهش دست بزنم،
دیگه مستی و شهوت کنترلم بریده بود،به سمتش رفتم،و لبام رو صورتش گذاشتم،لپ اش اروم بوسیدم،کم کم با بوس های ریز به سمت لبش رفتم،داشتیم لب های هم میخوردیم که دستش برد تو موهام،همینطور که خم شدم پام به میز خورد و کمی خوراکی ها ریخت زمین،گفتم اشکال نداره دستش گرفتم بلندش کردم،گفت کجا میریم،گفتم بریم‌اتاق من،با صدای خمار مستی گفت اتاقت چه خبره،وقتی رسیدیم هلش دادم رو تخت که خندید و خودم رفتم روش،گردن و لبش و میبوسیدم،کراپ اش دادم بالا،سینه هاش بی نظیر بود،سفید،نرم،خوش فرم با نیپل های صورتی و بزرگ که سفت سفت شده بود،دستم گذاشتم روشون و با شصتم ام نوک اش ناز کردم،بعد شروع کردم به بوسیدن اطراف سینه اش و اروم به سمت نوک اش اومدم،نوک زبو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تأثیر آرش روی من (۲)

#گی #جلق

...قسمت قبل
تا دو روز احساس گناه میکردم و شدیدا پشیمون شده بودم که چرا با فکر مردهای لخت یا با عکسهای کیر جلق زدم. مضطرب هم بودم که نکنه دیگه کونی شدم.
بعد از دو روز که مطمئن شدم کسی خبر از کار من نداره، کمی آروم شدم. در این ضمن آرش هم دوباره اومد سراغم تا طبق معمول عکس سکسی نگاه کنیم یا داستان سکسی بخونیم. حس میکردم که دیگه هیچ خجالتی با آرش ندارم و می‌توانم بهش کاملا اعتماد کنم. به محض اینکه چند تا عکس نگاه کردیم و چند کلمه حرف از سکس زدیم، تمام احساس گناه و نگرانی از ذهنم بیرون رفتن و جاشونو دادن به لذت همیشگی با این تفاوت که این دفعه یه دنیای جدید جلوی رومه که فقط آرش ازش خبر داره. دنیای جدید لذت بردن با مردها یا از مردها البته در عالم حرف و خیال. دفعه پیش جلق زدن آرش رو دیده بودم و حالا دلم میخواست دوباره تماشاش کنم. دلم میخواست که آرش دوباره و با جزئیات از هوس های سکسیش برام تعریف کنه، از شاشیدن رو خودش موقع جلق زدن، از جق زدنش با عکس های سکسی جلد مجله ها، از تمایلش به مالیدن کیر یه مرد،… دیدن فیلما یا عکس های پورن شیمیل ها در این چند روز فکرم را زیر و رو کرده بود. دلم میخواست همه زن‌ها مثل شیمیل ها بودن و جای کس یه کیر دراز داشتن. به خودم میگفتم از آرش میپرسم بین یه هنرپیشه زن سکسی خارجی و یه شیمیل خوش کیر کدوم را انتخاب میکنه. خودم ترجیح میدادم با شیمیل عشقبازی کنم فقط برای کیرش. عکس و فیلم نگاه کردن با آرش خیلی سریع متمرکز شد روی شیمیل ها. گفتم:
-آرش بین سکسی ترین هنرپیشه زن و یه شیمیل سکسی مثل Joanna Jet کدوم رو انتخاب میکنی
آرش جواب داد -هردو
-نه فرض کن مجبور بشی انتخاب کنی
از جواب سریع آرش خوشم اومد که فوری گفت:
-معلومه که شیمیله رو انتخاب میکنم. تو چی؟
-منم مثل تو. دلم می‌خواد ببینم شیمیل چه مزه ای داره.
-مزهٔ زن و کیر با هم
-راستی آرش تو تا حالا با مالیدن کیرت به کیر یه پسر دیگه جلق زدی
-قول میدی به کسی نگی؟
-آره تو که منو میشناسی
-کیر به کیر نمالیدم ولی کیر یه پسر دیگه رو مالیدم
-کی؟ کجا؟
-پارسال و پیارسال من و سیامک سر کلاسا یواشکی کیر همو میمالیدیم. سیامک یادته؟
-آره. همونکه مدرسه شو عوض کرد؟
-آره. همون
-خوب چجوری بود؟
-اووففف! خیلی حال میدهد
-آخه چجوری؟
-ده برابر از جق زدن با فیلم پورن بیشتر لذت میبری
-آرش دیدی بعضی از شیمیل ها وقتی کیر تو کونشونه کیر خودشون چه شق میشه. تو تا حالا امتحان کردی؟
-نه. ولی وقتی جق میزنم خوشم میاد یک یا دو انگشتمو بکنم تو کونم و سوراخ کونمو شل و سفت کنم، لذت جلق دو برابر میشه. امتحان کردی؟
حس کردم موقعیت برای سوالی که از دو روز پیش ذهنم رو اشغال کرده مناسبه. بی مقدمه گفتم:
-آرش میای برای همدیگه جق بزنیم
-سر کلاس بچه ها متوجه میشن. پارسال برای من کلی حرف درآوردن
-پس کجا بریم؟
-میتونی بیای خونه ما؟ میریم تو اتاق من
-پدر و مادرت نمیفهمن؟
-نه بابا نترس
-کی بیام؟
-بهت میگم. وقتی خونه خالی شد
با بی صبری گفتم:
-خب تا اونوقت چکار کنیم؟ من حسابی راست کردم. تو هم راست کردی؟
-آره منم شق کردم. بریم تو دستشویی مدرسه؟
-آره بریم. من داره طاقتم تموم میشه
-ظهر موقع نهار بریم. من اصلا فک نمیکردم تو انقدر حشری باشی و حال بدی وگرنه زودتر میومدم سراغت

ظهر رسید و کلاس تعطیل شد و ما ‌دو تا جداگانه و با احتیاط وارد دستشویی شدیم. آرش که زودتر از من رسیده بود در کابین آخری رو باز کرد و اشاره کرد که بیا. با قلبی که از فرط شهوت و کنجکاوی شروع کرده بود به تند زدن داخل کابین شدم. آرش آهسته گفت:
-کیرتو در بیار و خودش کمربند و زیپ شلوارشو باز کرد. کیر آرش زیاد کلفت نبود ولی دراز بود. حسابی شق کرده بود. به هم نزدیک شدیم و سر کیرامونو به هم مالیدیم. بعد کیر همو گرفتیم و برای هم جق زدیم. یهو آرش گفت:
-علی کیرتو میمالی به سرو صورتم؟ خیلی دوست دارم
-اینکارو با سیامک هم کردی
-آره
-بیا، بشین زمین و بمال
آرش زانو زد و صورتشو آورد چسبوند به کیر من و با فشار و ولع صورتشو میمالید به کیرم. کیر من از یک گونهٔ آرش به گونهٔ دیگرش غلت می‌خورد. از تماس کیرم با پوست داغ صورت و گردنش لذت میبردم. بعد از مدتی مالیدن آرش شروع کرد به لیسیدن کیرم. دیگه طاقت نیاوردم و آبم اومد روی صورت آرش. آمدم از آرش معذرت بخوام که دیدم با دستش آب کیر منو از رو صورتش جمع کرد و مالید به کیرش و تند تند شروع کرد به جق زدن و آبش اومد.
با احتیاط از کابین آمدیم بیرون و آرش صورتشو شست.
بعد از ظهر به آرش گفتم
-نامرد تو خیلی چیزارو به من نگفتی
-مثلا چی؟
-تو و سیامک برای هم ساک میزدین نه؟
-آره. بهت نگفتم چون میترسیدم تو هم مثل سایر بچه ها بترسی و ازم دوری کنی
-راستش من تا بحال اینقدر شهوتی نشده بودم. دیگه چیکارا میکردین با هم؟
-علی باید قسم بخوری به کسی نگی. و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تا حالا تست خودارضایی دادین؟!

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دادم خودش هم کون بده نمی دونم چرا بدم نمی اومد که کون دادنش رو ببینم شاید چون دوستش داشتم و فکر می کردم لذت میبره از این بابت برام مهم نبود که کون میده البته چون ما زنها خودمون میدیم دادن از دید ما چیزی نیست که بدمون بیاد یک لحظه محمد دست از لیسدنش بر داشت و رو کرد بمن و گفت فریبا یک چیزی بگم شاید امروز خیلی چیزهای رو ببینی که مایه تعجبت بشه ولی دوست دارم بدونی پشت این چیزهای که می بینی خیلی موضوعات هست که خودت می فهمی الان نمی خوام ذهنت رو درگیر کنم و فقط می خوام لذت کامل ببری بعد شروع کرد لیسیدن سوراخ کونم قبلا چند باری کون داده بودم ولی حس می کردم امشب قطعا کونم هم باز میشه برای همین سعی می کردم کاری کنم که خودم هم آمادگی دادن از کون رو پیدا کنم و کاری که محمد داشت می کرد برام لذت بخش بود تو همین افکار بودم که صدای زنگ خونه اومد محمد سریع پا شد رفت در رو باز کنه و من یکجوری شدم یهو یک حس خجالت و شرم اومد سراغم و داشتم فکر می کردم وای احمد بیاد منو با این شکل ببینه نمی گه من جنده هستم ولی حس کردم مهم نیست اومدن محمد و احمد طول کشید ولی صدای اومدنشون رو شنیدم و وقتی در باز شد چیزی جالبی دیدم اول احمد اومد داخل لخت لخت و تو دستش یک قلاده بودو تو دست دیگه اش شلاقی از نوعی که تو کلیب های سکسی ارباب و برده تو دست زنان یا مردهای که ارباب بودند دیدم و بعد که محمد وارد شد دیدم بگردنش قلاده هست و لباسی که تن محمد هست بشکلی تسمه ها و چرم های بود که نشون میداد اون برده هست فهمیدم محمد قبلا این نوع سکس رو با احمد داشت وقتی که هر دوی اونها اومدند تو احمد سلام کرد و گفت چطوری جنده خانم از این حرفش کمی جا خوردم ولی خوشم اومد بعد اومد سمت من و پشت سرش محمد رو می کشید بعد که بمن رسید منی که رو تخت نیمه دراز کش بودم و پاهام باز بود طوری که انگار منتظر یک کیرم بی هیچ حرفی اومد کنار صورتم و دو زانو نشست طوری که کیرش مقابل دهن من قرار گرفت و با دستش کیرش رو مالوند به لب هام بعد هم قلاده محمد رو کشید قسمتی که محمد بتونه کوس منو بلیسه بدون اینکه چیزی بگم و یا بگه دهنم رو باز کردم و سر کیر کلفتش رفت تو دهنم مزه ای که حس کردم فهمیدم بیشعور بعد اینکه آبش اومده بدون اینکه بشورتش اومده ولی اونقدر حشری بودم که کیرش رو گذاشتم تا جایی که می تونه تو دهن و حلقم کنه و در همین زمان زبان گرم و داغ محمد روی کوسم حس کردم ناخودآگاه با اینکه کیر احمد تو دهنم بود یک جیغ کوچیکی زدم وای چه حسی داشت کیر مردونه یکی دیگه داشت تو دهنم جولان می‌داد و از اون شیرین تر شوهرم هم بود و جالب تر از اون حس بردگی شوهرم مقابل من منو بیشتر حشری می کرد چند دقیقه ای بهمین شکل من داشتم ساک می زدم ولی هیجان احمد بیشتر میشد و کیرش رو از دهن من بیرون کرد و از زیر بغلم گرفت منو چشبوند به تخته ته تخت و پشت من چند تا بالشت گذاشت طوری که من نیم خیز بودم و می تونستم ببینم که محمدشوهرم که برده کامل بود داره کوسم رو می لیسه احمد بعد رفت پشت محمد که قمبل کرده بود و داشت کوس منو بشدت می لیسید گفت می خوام بهش جایزه بدم خیلی وقت هست بهش گفتم باید زنش روجنده کنه و امروز که تورو جنده کرده خیلی ازش خوشم اومد الان می خوام بهش جایزه بدم بعد قلاده رو داد بدست من و گفت جنده سر شوهر کونیت رو خوب بچسبون به کوست تا وقتی من تو کونش می کنم زبونش کامل بره تو کوست منم انگار خوشم اومد مردی با اقتدار و قوی داره بمن دستور میده انگار دوست داشته باشم هرچی احمد می گه اطاعت کنم بدون هیچ ترحمی سر محمد رو چنان فشار دادم بکوسم که نمی تونست نفس بکشه ولی جالبیش این. بود که محمد زبونش رو با مهارت تو کوسم می چرخوند بعد احمد یک تف گنده انداخت تو سوراخ کون محمد و دیدم رو کیرش یک کاندم کلفت کننده خاردار قرار داده و با دستش ژل روان کننده ای را روی کاندم مالوند بشدت هیچانی و حشری تر شدم یک جوری دوست داشتم اون کیر بره کوس تنگ من وقتی میدونستم که کیرش با این وضعیت دوبرابر کیر شوهرم شده میدونستم اون کیر بره تو کون محمد چه دردی داره ولی یقیین داشتم این درد مایه لذت شوهرم هست احمد سرکیرش رو هی روی سوراخ کون محمد میمالوندو محمد می گفت اوخ جون بکن بکن یهو احمد کیرش رو کرد تو کون محمد و محمد پخش تخت شد ولی احمد هم افتاد روش و شروع کرد به تلمبه زدن بدون اینکه به فریاد های محمد توجه کنه در همین حین رو کرد بمن که ساکتش کن گفتم چطور گفت کوست رو بده بلیس من کمی اومدم جلو و محمد که پخش تخت شده بود سرش رو کمی آورد بالا و شروع کرد به لیسیدن کوس احمد هم خودش رو انداخت روی محمد و در این شکل تونست سینه های منو بگیره بماله وای چقدر لذت داشت دیدن کون دادن محمد و دست های قوی احمد که خشن داشت سینه های منو میمالوند بدجوری منو وحشی کرده بود بدون اینکه چیزی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ار آورد نخواستمشون.خووم پیدات کردم…مهریه چیه…مهر و محبتت رو میخام…بلندم کن‌‌…وای رضا پاهام جمع نمیشن…انگار شقه شدم…خندیدم.گفت قربونت بشم نخند دیگه…مریض شدم دیگه…بردمش حمام خوب شستمش…گرمش گرفتم…آوردمش بیرون…براش دم نوش زنجبیل دارچین ساختم…پد گذاشت لباس پوشید…گفت بیا رضا…گفتم الان…گفتم منیژه چندتا سکه مهرت کنم…گفت نمیخاد…گفتم چرت نگو.خودت بگو…گفتم ۲۰۰تا بسه…گفت نه بابا…همون۱۴معصوم شما.گفتم پس با یک آپارتمان فردا بنامت میزنم…با۱۴تاسکه زن دائم خودمی تاعقدت کنم.گفت مرسی…خودم به وکالت دوتامون خوندم…دم نوش دادم بهش…ساعت۱۲رد بود. از فاطمه یادم رفته بود…گفتم وای گوشی دیگه مونده توی ماشین الان زنم دلش هزار راه رفته…گفت میخای بری…گفتم نمیدونم.چکار کنم.گفت امشب تنها بمونم؟گفتم نه نترس.بزار برم از توی ماشین اون و بیارمش…رفتم اونجا…چقدر زنگ زده بودن…برای اولین بار دروغ گفتم…گفتم خدایا تو منو ببخش…خودم زنگ زدم…گفت رضا لامصب کجایی دلم ترکید چرا نیومدی خونه…گفتم نترس یک مشکل کوچیکی برام پیش اومده…الان میام…گفت حالت خوبه…گفتم آره.یک تصادف کوچیک کردم…زدم کسی.گوشیم توقیف بود ماشینم هم همینجور…ولی به خیر گذشت…تایکساعت دیگه میام خونه…رفتم بالا.داشت گریه میکرد…گفتم منیژه چی شده عزیزم.چرا گریه میکنی…گفت نمیدونم خودبه خود گریه ام گرفت…گفتم پشیمون شدی…با اون حالش بلنددشد محکم بغلم کرد…گفت نمیدونم.رضا زندگیتو بهم ریختم.گفتم نه.منیژه…نترس،کم کم برنامه درست میشه…بعدا بهت میگم…من خانومم مشکل جنسی و روحی داره…هم خودش هم دکترش بهم گفتن دوباره ازدواج کنم…ولی خب من خیلی دوستش دارم…تا الان اقدام نکردم.ولی تو دیگه مال خودمی سعی میکنم بهش بگم…ولی شک نکن عقدت میکنم…گفتم گریه نکن خب…گفت خب توکه میخای بری…از شکلت معلومه مستاصل شدی.و واموندی…گفتم ولی یک مستخدم میزارم پیشت تنها نباشی…از چشمام بیشتر مواظبت باشه…گفت باشه آخه میترسم.تنها باشم…گفتم من همیشه هستم نگران نباش…زنک زدم زمانه خواب بود.گفتم کجایی…گفت خونه توی لباسام.گفتم مث پلنگ تیز لباس میپوشی میایی این آدرسی که برات میفرستم.تنهام لازمت دارم…گفت حاجی چقدر آتیشت تنده…گفت خنگه برای مراقبت از کسی میخامت…مریض دارم دختر تنهاست…بدو بیا…چقدر زرنگ بود…گفت کار دادی دست خودت گفتم آره لامصب نگفته خوندی…خندید…گفت بگو…گفتم پیامک کردم بجنب ها…نیم ساعتی کشید رسید…گفتم ببین زمانه…از الان تایکهفته فقط مواظب منیژه ای…گفت آهان این همون خانوم خوشگله نبود که اومد پارچه گرفت…گفتم چرا خودشه…گفت حاجی بقران با خودم گفتم این دوتا کار دست هم میدن…منیژه خندید…گفت دختر تو بهترین مرد رو انتخاب کردی مبارکت باشه…گفتم به هیچ کس چیزی نگی…فعلا صیغه است…تا فردا که بتونم عقدش کنم…منیژه کارت ملیت رو بده…گفت چرا…گفتم فقط چشم…من بعد من همسرتم و تو سوالی نمیکنی…گفت رضا دیکتاتوری عمل میکنی…؟؟زمانه گفت خنگه ضرر نمیکنی…بده بهش…این کارش درسته…کارت ملی رو گرفتم و بوسیدمش و سفارشات لازم رو به زمانه کردم…رفتم خونه وچندتا چرت وپرت سر هم کردم…خوابیدم…صبح بلند شدم‌‌…رفتم صورت شستم.و هنوز فاطمه خواب بود‌۸ و نیم بود.ولی نمیدونم چرا خواب بود…بلند شدم رفتم اول حلیم برای فاطمه گرفتم دوست داشت…گذاشتم رفتم…بعدش رفتم چندسیخ جیگر با حلیم برای اون دوتا بردم…رفتم بالا خواب بود…زمانه گفت حاجی ترکوندیش. چه خبرته…گفتم بخدا نمیدونستم باکره است…گفت خیلی آسیب دیده…الکی گفتم پرستارم گذاشته ببینمش…حاجی چقدر خوشگله…گفتم خوبه…گفت حرف نداره…حقته…کیفش رو ببر…گفتم بیدارش کن صبحونه بخورید…برگشت ساعت۱۰بود رفتم املاکی رفیقم…کارت ملی منیژه رو دادم بهش گفتم اگه میشه آپارتمان رو بزن بنام این خانوم…گفت فرقی نداره…تازه استعلامات اومده…بهت خبر میدم وقت سند بیا محضر بیارش امضا کنه…گفتم ممنونم…رفتم طلا جواهری براش یک سرویس خوشگل خریدم…بردم خونه بیدار بود بوسیدمش…بهش دادم…گفت وای چرا آخه… گفتم حقت بود…دیگه خانوم خودمی…زمانه گفت خدا شانس بده. منیژه بگیر لال شو که شانس داری…گفتم لامصب توکه چندساله داری از بابام میخوری که…تا سفر خارجه هم رفتی باهاش…خندید…گفتم تو رو خدا مواظبش باش…ناهار مشتی درست کن میام پیش شما…برگشتم سر کار…پدرم اونجا بود.گفت کجایی پسر درست درمون نمیبینمت. خندیدم گفت رنگ و روت باز شده…گفتم چطوری حاجی…گفت زمانه کو…گفتم چندروز نیست…خسته گی در کن میاد…گفت هی دهن سرویس…گفتم نترس من خودم برای خودم دارم.‌مواظب یکی منه…بعد سانسور شده جریان خودم وفاطمه رو گفتم.بعدش آشنایی با منیژه…بابام گفت خیلی بهت میومد.خیلی دم پرت میچرخید…مبارکت باشه…با کلک برات عقدش میکنم…گفتم چطور…گفت برو درخواست شناسنامه المثنی بده…بقیه اش بامن…بگو گم شده…آدرس خونه منو بده نه خودت…من استشهاد محلی مینویسم…خلاصه چند هف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

…گفتم البته اینها مهم نیستن…ببخشید ها خوب بلد نبودم خرید کنم…اینو واس تو خریدم…ببین قشنگه…جعبه رو دادم بهش بازش کرد…گفت وای رضا چی خوشگله.چرا گرفتی حتما خیلی گرونه…گفتم روی گردن و سینه تو زیباتر دیده میشه…خودش اومد جلو بوس کوچولویی بهم داد…گفت خودت بنداز گردنم…پشت کرد بهم…خودم انداختم گردنش…همون لحظه سلفی زیبایی گرفت…گردنش و از پشت بوسیدم…گفت مرسی مرد خوشتیپ من…برگشت چه لب قشنگی بهم داد…دختر بود وکم سن…من هم با این میان سالی پر از هورمون و هیجان…واقعا دست و پامو گم کرده بودم…خوب بود چندباری زمانه بهم حال داد اگه نه باور کن نمیتونستم خودمو کنترل کنم…اومد جلو دوباره بهم لب داد.دستامو انداختم زیر جفت لپای باسن گرد و تپلش…کشیدمش جلوتر…قشنگتر بوسیدمش…گفتم منیژه مطمئنی پشیمون نمیشی…خندید گفت تو نشی من نمیشم…گفت رضا دوست داری الان بریم توی اتاق یا بعد پذیرایی…گفتم منیژه من خودت و میخوام خدا میدونه فکر بدی در موردت ندارم…فقط به یک خانوم واقعی توی زندگیم احتیاج دارم…ولی تو …گفت من چی…گفتم خیلی جوونی حیفی…بزار من برگردم…بخدا واقعا میخواستم برگردم…دستمو گرفت گفت تو واقعا از تو چشمام عشق و علاقه منو نسبت به خودت درک نمیکنی…گفتم اگه یک لحظه شک میکردم الان اینجا نبودم…گفت پس با من بیا…من و برد تو اتاق خواب شیک و زیباش…تخت بزرگ و میشه گفت۳نفره…زیبا جادار…خودش کاپشن منو در آورد.گذاشت کنار.نشستم روی تخت…گفتم بریم یک نوشیدنی چیزی بخوریم بعد خندید گفت باشه.چقدر تو محجوبی؟گفتم چقدر تو نازی،
خودش شام درست کرده بود…شربت آورد… مرسی عزیزم جیگرم حال اومد…گلوم خشکه خشک شده بود…واقعاً استرس بالا و هیجان زیاد .حالم و عوض کرده بود…بخدا من تا الان دچار همچین حالی نشده بودم…چند روزی با زمانه بودم ولی اون سن وسالش بهم میخورد برام زیاد خجالت نداشت و من واقعا می‌فهمیدم که اون برای همین کارها چند ساله پیش من و پدرمه. من دیر درک کردم ولی پدرم زرنگ بود…ولی منیژه سن پایین بود…همسن دخترم شاید یکی دوسال بزرگتر…درسته چهره من الان که اصلاح شدم بهم نمیخوره داماد داشته باشم و اینجوری چیزها…ولی خودم و اطرافیان که می‌دونستن چند سالمه…خودم هنوز با خودم کنار نیومده بودم…داشت صحبت می‌کرد… اصلا حواسم نبود…فقط شنیدم چندباری صدام زد…یک آن فهمیدم گفتم جانم چی گفتی؟گفت اصلا حواست بهم نیست ها…شربتم تموم شده بود…گفت ازت پرسیدم فسنجون که دوست داری یا نه؟گفتم جزو غذاهای توی لیست ماهانه شیکممه…باید ماهی یکبار حتما باشه…مگه بلدی درست کنی؟عه وا مگه میشه خاتون ایرانی باشی قورمه سبزی و فسنجون بلد نباشی…مامانم میگفت این دوتا غذا مردای ایرانی رو ساکت نگه میداره…گفتم بهش،منیژه عزیزم اگه من الان برم تو ناراحت میشی،گفت چرا خب؟مگه من چیکار کردم ناراحت شدی.گفتم بخدا تو کاری نکردی من نمیدونم چکارم شده…حالم یک‌جوریه…خب چت شده بهم بگو…پشیمونی از این که اومدی پیش من…گفتم منیژه تو جوونی…من میدونم تو دختری نیستی که هر روز با یکی باشی…ولی من با خودم کنار نمیام…گفت رضا فک کردی من چند سالمه؟گفتم نمیدونم ۲۰ ۲۲ ۲۵ نمیدونم…گفت بخدا۲۷سالمه میخوای برات کارت ملی رو کنم…گفتم جدا…خندید آره…پس بچه نیستم…من قبلا یک تجربه تلخ داشتم و به این زودی هرکسی رو نمیتونم توی زندگیم قبولش کنم…تو بهترین گزینه۵سال گذشته من بودی…حتی مهندس که خودت میدونی چه آدمیه… بهم پیشنهاد داد ولی من اصلا تو دلم نبود…باهاش رل بزنم…گفتم رل چیه دیگه…خندید…گفت قربونت بشم عاشق همین بی ریا بودنتم…یعنی رابطه داشته باشم…اوه عجب اصطلاحات جدیدی…گفت پس آروم باش با یک دختر۲۷ساله بارون دیده طرفی…کوچولو نیستم سرم کلاه بره…و خدا شاهده نمیخام سر تو هم کلاه بزارم…گفتم دیوانه من از خودم میترسم.چون اگه گرفتارت بشم…تو هم بخای من تو رو ول نمیکنمت…گفت پس بشین من شام بکشم…بعد فیلم ببینیم…فقط آروم باش.‌هیچ جا نمیخاد بری…شام خوردیم و بعدش نشست کنارم…یک فیلم خوشگل زیر نویس گذاشت نور اتاق رو کم کرد…سرش و گذاشته بود روی شونه من…اینقدری بدنش بوی خوبی میداد حد نداشت…از بوی بدنش و موهاش مست میشدم…خودش دستشو گذاشت توی دستم…کاناپه بزرگ بود…گفت پاهام درد گرفت…برگشت دراز کشید سر گذاشت روی پاهام…خودشو پهن کرد روی کاناپه پاهاش از روی دسته مبل به اون طرف آویزون بود…ناخوناش لاک مشکی قشنگی داشت…یک لحظه نگاهمون بهم گره خورد…لبخند نازی زد…دیگه دلمو زدم دریا…با خودم گفتم دیوونه این طفلک همه جوره در خدمتته. اونوقت تو داری هم به خودت و هم به اون ظلم میکنی…خم شدم بوسیدمش.لبهای قشنگش و آورد یعنی لبا یادت شد…نشوندمش روی مبل.دراز بود.پایین نشستم…اول نگاهش کردم. گفت چیه.چرا اینجوری نگاهم میکنی،؟گفتم آخه خیلی خوشگلی…گفت مرسی که به چشم قشنگت خوشگل میبینی…دستای کوچولوش رو بوسیدم…آروم لباسشو دا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سن و سالم جای پدر تو باشه…حیف نیستی.گفت رضا من مرد میخام مرد…نه نامرد…در ضمن تو خیلی هم جوونی…اصلا امروز اول دیدمت نشناختمت.درضمن فک نکنی برای پولته ها…من حقوق خوبی از دوجا میگیرم…هم استادیار دانشگاه هستم…هم این بیمه به اصرار مهندس کار میکنم…خونه و ماشین از خودم دارم…گفتم منیژه خانم لازم نیست توضیح بدی…من از سر و وضعت میفهمم نیاز به من نداری…ولی نمیدونم تو به این خوشگلی از من چی دیدی…گفت خیلی جنتلمنی…پرستیژ خاص خودتو داری.کم حرفی پر جذبه ای…گفتم جدا خودم نمیدونستم…الان هم نمیدونم باید چکار کنم.گفت هیچی عشق من زندگی کن.زندگی…گفتم چطوری؟زن و بچه هامو چکار کنم…گفت هیچچی اونها هم زندگیشون رو می‌کنند… مگه میخای بهشون کم وکسری کنی؟گفتم خدا نکنه…امروز بخدا میتونستم ماشین قبلی رو بفروشمش ولی دادم پسره .تازه گواهینامه گرفته…دوستشون دارم.تا الان هزار بار برام پیش اومده با زن یا خانوم دیگه ای رابطه داشته باشم نه که نتونستم…خودم نخواستم…چون همسرم رو دوستش دارم…ولی الان مشکل خاصی باهش دارم که نمیشه بگم…تنهام منیژه بد تنهام…هر کاری میکنم.درست نمیشه…گفت نکنه الان تنهایی منیژه رو میخای…رضا جون دلت باز شد ولم نکنی…گفتم منیژه خانم تو منو چطور آدمی دیدی. ساعت۵شده بود میخواست دفتر رو باز کنه…گفتم منیژه من دیگه میرم…احتیاط کن توی شماره جدیدم خبر بفرست…فقط نهایت تاده شب…گفت چشم عزیزم…دست داد.من هم دست دادم…خیلی دست نرم وکوچولو وخوشگلی داشت…موقع رفتن .گفت رضاجان…گفتم جانم عزیزم…گفت هر وقت دعوتت کردم حتما بیایی ها…میخام باهم باشیم.گفتم چشم.حتما…شب که خونه برگشتم دامادم هم بود…گفت ای والله حاج آقا ترکوندی بابا. دخترم گفت بخدا از تو و داداش هم خوشتیپتره.خندیدم…گفت بخدا بابا راست میگم…ولی خوش سلیقه ای ها…عجب ماشینی خریدی…حیف که قبلی رو دادی این مفت خور…پسرم گفت حاجی ببین چی میگه…گفتم دختر احترام برادرت رو نگه دار…پسرم گفت…بابا…حاج بابا…گفت میخاد مغازه بزرگه سر پاساژ رو بده به من و پسر عمو رحمان…اون نمیخاد درس بخونه…من هم که کار رو بیشتر دوست دارم…گفتم هر چی پدر بزرگت صلاح بدونه درسته.خانومم ساکت بود…بعد شام بچه ها رفتن اتاقاشون…صدام زد رضا گفتم جانم…گفت چقدر عوض شدی.گفتم بد شدم…گفت نه جوون شدی من دیگه خجالت میکشم کنارت راه برم…گفتم حرفای بیخودی نزن…خب توهم اون چادر رو بزار کنار با مانتو باش…گفت وای خاک بر سرم دیگه چی؟گفتم فاطمه برای خودت زندگی کن نه دیگران…جوونی خوشگلی خوش تیپ باش…بیا برو کلاس گواهینامه بگیر.تو لیسانسه مملکتی…برات ماشین بخرم کیف کنی…بگرد بچرخ.مهمونی برو اینقدر.نماز جمعه و هیات نرو داری خل میشی…گفت دیگه نگو ازت دلگیر میشم…گفتم حیف تو…نمیدونم چی بگم…يکدفعه دخترم گفت دیدی مامان خانوم گفتم بابا مخالفتی با مانتویی بودنت نداره…گفتم من چکار دارم…مگه اونهایی که بی چادر هستن آبرو ندارند…؟؟خودش میدونه…من که ازین به بعد میخام خوش زندگی کنم…سپردم رفیقم یک ویلای استخر دار خوب هم بیرون شهر برام بخره‌.جمعه ها برم اونجا خوش بگذرونم…خانومم بلند شد رفت توی اتاق… به دخترم گفتم چش شده چرا ناراحته…گفت ولش کن بابا. بخدا ما رو هم عاصی کرده…بابا بخدا امشب به شوهرم گفتم منو زود ازین خونه ببره…دیگه دارم از دست مامان دیونه میشم…همش میگه این کارو نکن اون کارو نکن…نمیزاره که یک کم خودمو برای شوهرم آرایش کنم…گفتم این از بقیه مردم‌ ۵۰سال عقبه…برو پیش شوهرت.دیگه ازین حرفها نزن…مگه من به این مفتی میزارم تو رو ببرند خونه بخت…رفتم توی اتاق…گفت رضا ازت توقع نداشتم.من از بقیه۵۰سال عقبم…گفتم شک داری… لامصب تو دانشگاه رفته ای…جوونی…درست رفتارت عین پیر زنهای لب گوره…یکبار فقط یکبار…موهاتو اونجور که من میخام رفتی رنگ بزنی…یا یکبار برای من آرایش کردی.حیف تو نیست…آقا اگه گناهه من میگم شوهرتم به تو چه؟؟گناهش گردن من…اصلا میخام لخت باشی…چی میگی.گفت فقط میدونم تو رضای سابق من نیستی…خوابیدم صبحی بلند شدم سریع راه افتادم رفتم خونه زمانه.‌زنگ زدم گفت بیا قربونت بشم منتظرتم…رفتم اونجا در رو باز کرد رفتم بالا…وقتی رفتم تو به خدا کیف کردم…چی تیپی زده بود چی لباس خونه شیک و سکسی پوشیده بود…گفت حاجی بی برو برگرد…فقط لخت شو…دلم اون کیر گنده ات رو میخواد… گفتم چقدر بی حیایی زمانه…گفت حاجی دوستت دارم بده…خندیدم…لبها رو رژ غلیظی زده بود.‌مث عروسها آرایش کرده بود…شورت لامبادا قشنگی پوشیده بود…رفت آبمیوه آورد… با یک قرص گفت بخورش.‌گفتم چیه گفت سفارش باباته…اون همیشه میخوره…اگه میخای نیم‌ساعت رو کار باشی بخورش…خوردم با یک لیوان آبمیوه…خیلی تلخ و تند بود…گفتم اه چه آبمیوه تلخی بود…خندید.‌گفت بخورش ساکت باش.‌.یکم خودشو لوس کرد ورقصید.اروم شنل روی لباسش رو در آورد…لخته لخت کرد…کیر من هم خوب آماده بو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نومت نفهمه جایی دیگه بودی.‌برای خودت یک آپارتمان یا ویلای خوب بخر به کسی نگو.تا اونجا راحت باشی…بالاشهر بهتره چون مردم هم رو نمیشناسن و کار به کار کسی ندارن…در ضمن این دختره رو حتما بکنش…دلش خیلی پیش توست…توی نگاهش عشق زیادی بهت داره…گفتم امروز زنم هم اینو دید بهم گفت رضا این دختره تو رو دوست داره…گفت اون زنه میفهمه…گفتم زنم بهم میگه برو دوباره ازدواج کن…گفت هر وقت گفت بگو من فقط تو رو میخامت…گفتم چرا خودش میگه…گفت اون زرنگه میخاد بفهمه سرت توی آخور زن دیگه هست یانه…گفتم زمانه درست حرف بزن…گفت ناراحت نشو گوش بده…اصلا دم به تله نده…اون دیگه نمیتونه برات زن خوبی باشه…زن اگه میل جنسیش تموم بشه فقط میل حسودیش شروع میشه…رسوندمش…گفت بیا بالا.گفتم نه دیگه…گفت بیا بالا…کارت دارم…رفتم بالا ساعت۱۱شب بود.‌گفت بشین.خونه زیبا و کوچیکی داشت…گفتم میشه برم سرویس خندید گفت برو…برگشتم.با شورت و سوتین بود رفت حموم…زودی چند دقیقه ای…برگشت…لخته لخت بود…چقدر سفید و ناز بود.‌کمر باریک کون بزرگ…گفت لباستو در بیار بهت کونی بدم که تا آخر عمرت فراموشت نشه…رفت یک کرم پمپی آورد.گفت رضا جون کیرت کلفته خوب چرب و چیلی کن.تکون نخور جا بندازمش توی خودم بعد تو تلمبه بزن…گفت بشین رو مبل.پاهاتو باز کن…گفت لامصب مثل تنه درخته.حرفی برای گفتن داره…حیف این کیر و زندگی که زنت قدرشون رو نمیدونه…آروم سوراخ چرب و چیلی شدش رو گذاشت روی کیرم…خودشو چند بار جابجا کرد…سرش رو فرستاد داخل…چقدر تنگ و نرم بود.بجای اون من گفت آه.برگشت درش آورد.نگاهم کرد.گفت جانم…فدای اون دلت بشم…خوب بود.گفتم عالی بود.گفت پس از روبرو بغلم کن و بوسم کن…مسواک زده بود و خوشبو کننده زده بود.‌لباشو گذاشت روی لبام…خودش کیرمو کرد توی کونش…محکم گرفتمش…گفتم چقدر خوبه زمانه…کجا بودی تاحالا…گفت یک چی بگم…بخدا منو بابات فرستاد گفت بیام بهت حال بدم.میدونست از دنیا پرتی…ولی من باور نمیکردم.میگفت حاجی رضا لایی میکشه…میگفت نه من بچه ام رو میشناسم…گفتم زمانه نری بهش بگی چقدر پخمه بودم…گفت نه عزیزم تو امروز خیلی هوای دخترمو داشتی…از مطب زنگ زدن بهش برای معاینه و وقت زایمان.میدونم حمید بی ادبی کرده بود…حاجی گفت رضا خیلی حالش خرابه.برو درستش کن…الان هم فقط بکن همه عقده هاتو خالی کن توی من…حالا دودسته زیر باسنش بگیر منو محکم.بکن.ولی تا تهش نه…کیرت بلند وکلفته…دردم میاد…گفتم چشم…چشمای خوشگلش رو بوسیدم.چنددقیقه سنگین کون رو گاییدم تازه فهمیدم من چقدر بدبخت بودم.توی کونش آدمو ریختم…چندتا بوس خوشگلش کردم.خودش رفت دستمال مرطوب آورد… کیرمو خوب تمیز کرد…گفت برو دستشویی توی پشت باز هم کثیفه خالی شو عفونت نکنی چون بدون کاندوم کردی…برگشتم رفت دستشویی…تا رفت.من.یک بسته تراول ۱۰۰تومن.دستم بود گذاشتم روی اوپن آشپزخونه…بوسیدمش ازش تشکر کردم…گفت دو روز دیگه صبح میبینمت.خندیدم.رفتم…خونه فاطمه گفت کجا بودی،؟چرا دیر اومدی…گفتم انبار بودم لباسام پر خاک شده…ماشین پر پارچه است…امروز دیر رفتم فروشگاه کارام عقب افتاده بود…شام چی داریم…گفت نامرد بوی کباب میدی که…گفتم یک تیکه از کباب نگهبان برداشتم…الان خیلی گرسنه ام…گفت پس برو دوش بگیر بیا تا شامتو بکشم.رفتم حموم.زیر دوش بودم.خیلی فک کردم…چندتا برنامه قشنگ برای خودم داشتم…همیشه ته ریش داشتم ولی رفتم بگم فاطمه ژیلت نو بهم بده دیدم داره گوشیمو چک میکنه…گفتم چیزی توش نیست…تا صدامو شنید هول شد گوشی افتاد خورد لبه سنگ پله آشپزخونه… شکست…خیلی ترسید…گفتم بجای فضولی برو یک ژیلت بیار…رفت آورد.گوشیم قاب و تاچ ال سی دیش شکست…گفتم چی بهتر بهانه خرید پیدا کردم…رفتم بیرون شیش تیغه کرده بودم.مات مونده بود…تازه دخترم هم دید گفت ای والله بابا به یاد قدیم چی خوشگل و جوون شدی…گفتم مرسی عزیزم…ولی مث اینکه مامانت نپسندیده. گفت رضا مگه ما الان جوونیم چرا تراشیدی. گفتم چرت و پرت نگو پس پیریم…تازه پیرها هم می‌تراشند… داداشت.سیبیلها رو هم میزنه…مگه تو نمیری اصلاح…خوب چرا ابروهاتو درست میکنی…من بدبختم که مث پیر مردها رفتار میکنم…گفتم تو رو خدا کار به کارم نداشته باش…پی عقاید تخمی خودت باش…منو آلوده این چرت وپرتها نکن…ساکت شد…اومدم بیرون واقعا گرسنه بودم…خوابیدم…صبح خسته بودم ۹بیدار شدم تا ده کارای شخصیم طول کشیدو بار ماشین رو دادم بچه ها بردن فروشگاه.بعدش گوشی نداشتم رفتم دوتا خریدم…با یک خط جدید…بعدش.رفتم اول نمایشگاه رفیقم…یک سواری سوناتا جدید خوشگل برداشتم…قبلی رو گذاشتم برای فروش…بعدش رفتم جای یکی از رفیقام بالاشهر…یک آپارتمان خوشگل و نقلی۸۰متری مبله کامل خریدم…خیلی خوش سلیقه دیزاین شده بود…اصلاپول دیگه برام مهم نبود.و نیست…چندصد میلیارد پول توی حسابم بود…بیخودی…همه استفاده،میکردن غیر خودم…پسرم زنگ زد بابا ماشین ر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

…خندیدم…گفتم بی موقع پیامک نده…فقط روزها ۹صبح تا۹شب.بقیه وقتها گوشیم خونه بدون رمزه حاج خانوم چکش میکنه…خندید…برگشتم…فاطمه گفت رضا برگرد خونه امروز این دوباره که نمیشه بریم قم صلاح نیست…گفتم بیا بریم همون شاه زاده عبدالعظیم گفت باشه بریم…بردم گردوندمش…گفت دختره چی میگفت دیر کردی…گفتم عزیزم خب میومدی پایین باهام تا بفهمی…گفت رضا دوستش داری…گفتم بخدا حتی هنوز بهش فکر هم نکردم چی برسه که بدونم دوستش دارم یانه،فاطمه تو خوشگلی خوبی خانومی…خودت داری زندگیمون رو بهم می‌ریزی… من نه زن میخام نه دوست دختر نه چیزی…من فقط تو رو با یک رابطه سالم بدون بی ادبی و بی محدودیت میخام…گفت مرسی رضا جان…تو خوبی ولی من نمیدونم چکارم شده…سختگیر شدم…رضا از دیشب خیلی خیلی از خودم بدم اومده…کاش تو هم میزدی توی گوشم…چرا نزدی…گفتم چون دوستت دارم…بهش فک نکن عصبی میشی…یک چند ساعتی گشتیم بردمش خونه ساعت۷رسیدم فروشگاه خیلی شلوغ بود.اول پیامک دادم منیژه که بیاد من فروشگاهم نرفتم قم…بعدش دیدم همون زنه فروشنده مغازه اونجا بود…گفتم حمید حق و حقوقش رو بده…بره…نبینمش.زنه گفت حاجی بخدا من گرفتارم بدبختم.منو ننداز بیرون من که مقصر نبودم حمید بود الان برگشته سر کارش…من چرا اخراج بشم…گفتم از من زپرتی چی بر میاد مگه من مسوول گرفتاری مردمم…همون لحظه مادر زن حمید اومد اونجا…گفت سلام حاجی…گفتم به به سلام زمانه خانوم خوش اومدی…حاجی فرستادت…گفت آره…مث اینکه اخراجی داشتین حمید اینها تنها بودن گفتید من برگردم…گفتم آره… برو پیش حمید ازش آمار کسری انبار رو بگیر شب باید همه چک بشه…خانوم با سوادی بود…گفت چشم…این زنه گفت حاجی تو رو خدا منو ننداز بیرون…گفتم حمید کر بودی نشنیدی بهت چی گفتم…گفت جانم حاجی…گفتم این خانم بهروان چند وقته پیش ماست…گفت ۴ماهه گفتم چقدر طلب داره …فک کنم فقط۶روز…گفتم ده روز حقوقش رو بده بهش…گریه کرد گفت،حاجی تیغ دستت بود سر کسی رو ببر نونش رو نبر…برگشتم دیدمش…همون موقع صدای آشنا اومد.حاجی تو که نامهربون نبودی بزار باشه گناه داره…اوه اوه اونموقع کی رسید…؟؟منیژه چی تیپی هم زده بود…گفتم به به خانوم مژده ای قدم رنجه کردی منت سر ما گذاشتین…گفت حاجی بزار باشه اگه اشتباهی هم کرده بخاطر من ببخشش…گفتم خانوم بهروان تندی گفت بله حاجی…گفتم خانوم مهندس مشتری نیستن هر چی خواستن فقط کادو میکنی پولی نمیگیری.گفت چشم بروی چشم…خانوم مهندس قدمت خیر بود کم مونده بود بدبخت بشم…خندیدم گفتم زبونت رو نگه دار…زمانه خانوم گفت حاجی من برگردم اونجا…گفتم تو که اصلا…ازین پسرها یکی رو میفرستم اونجا…منیژه عزیزم خرید قشنگی کرد…من دو تکه از خرید هاشو که یکی از اونا پارچه نفیس مجلسی بود رو بهش کادو دادم…گفتم به جای لطفی که بهم داشتی…چند دقیقه ای روبروی من نشست و با هم صحبت کردیم…من میدونستم پرسنل فضول من خیلی حواسشون بهم هست…گفت حاجی ببین اگه میخوای خانومت نفهمه من بهت پیام میدم یا پست میفرستم…اسم منو چیز دیگه سیوش کن…گفتم والله من تا الان تا حالا از این کارا نکردم…گفت میدونم خیلی پاستوریزه ای…گفتم دستت درد نکنه دیگه خندید…گفت من الان میرم اینجا آنتن زیاده…خیلی تشکر کرد و با اون تیپ نازش رفت…من با خودم گفتم ابله وقتی همچین دختری به تو نظر داره چرا تو نداشته باشی و نخواهیش…دخترم که هست…ساعت تقریبا۹بود.گفتم حمید بیا بریم انبار…گفت حاجی میشه با رفیع بری…من باید خانومم رو ببرم جایی…بیا این سوییچ وانت…گفتم نمیخواد ماشین خودم هست…گفتم پس من با زمانه خانوم میرم…رفیع سیگار زیاد میکشه بدم میاد…زمانه رپ صدا زدم گفتم…مشکلی نداره یکساعتی بریم انبار…لیستت رو بردار…گفت باشه بریم نه مشکلی نیست من که تنهام…اومد توی ماشین نشست…میخاست عقب بشینه.گفتم بیا جلو غریبی نکن…گفت حاجی تو که منو دک کردی از پیش خودت…زن رک و راستی بود…گفتم مسائل خاصی بود که فرستادمت اونجا…گفت حاج رضا زندگی اینقدر که فک میکنی سخت نیست…ببین من چندساله که پدر دخترم تصادف کرد فوت شد تنها شدم…ولی دوست و رفیق زیاد دارم…خوش میگذرونم… کارگر توام بخدا دوبار رفتم ترکیه…گفتم دروغ میگی. گفت نه بخدا ‌‌…تو سخت میگیری…رسیدیم انبار نگهبانی در رو باز کرد با ماشین رفتم توی سوله…گفتم زمانه بیا حالا که اینجاییم چندتا توپ پارچه سبک رو بزاریم توی ماشین…گفت مشکلی نیست…اول تمام لیستش رو چک کردیم و کم وزیاد رو در آوردیم…خیلی زرنگ و با حساب کتاب بود…بعدش چادر رو در آورد…مانتو کوتاه تنگ تنش بود.من هم کت رو درآوردم…چندتوپی بار زدیم.از ته انبار چندتا توپ پارچه آوردیم عرقمون در اومد…بی پدر خوشگل سینه گنده آرایش ملیح و کمی کرده بود…کار تموم شد…گفت حاجی تمومه گفتم ببخشید دیگه…گفت فدای سرت…خسته شدیم نشستیم روی پارچه ها…نور پرژکتور بود زیاد بود…نگهبان دید بار میزدیم ولی خودم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فروشگاه.درش روبستم،داخل بودم ها ولی در روبسته بودم…پدرم زنگ زد.گفت این پسره حمید اومده فروشگاه من…خیلی خودش ناراحته…چطوری زدی بدبخت دندونش شکسته…چکار شده پسرم…گفتم هیچچی حاجی هم نونشون رو میدی هم پشت سرت لیچار میگن…صبح زود رفتم مغازه رفتم داخل زنیکه جنده…بابام گفتن رضا جان بابا الان ناراحتی چیزی نگو.من تا الان از تو همچین کلامی نشنیده بودم…گفتم آخه پسره عوضی من بزرگش کردم. پشت سرم میگه حتما زنش اذیتش کرده کم وکسری کرده حاجی امروز صبح تلخ شده.اون از خودش بدتر هم میزنه زیر خنده…عوضی من جای پدرتم. ناموس من ناموس توست…چرا میگی زنیکه معلوم الحال به من بخنده…گفت عجب پس همچین گوهی خورده…گفت بندازش بیرون من هم الان دک میکنمش…بزار بره شکایت کنه…گفتم پولش مهم نیست…بزار بره…قطع کردم…بقیه پرسنل اومدن…رفیع یکی دیگه از پرسنل خوب و قدیمی بود…ولی سن وسالش زیاده از من هم بیشتره…گفت حاجی حمید خیلی پشیمونه…پشت گوشی گریه میکرد…زنش بارداره…گفتم رفیع میخای توی ۶۰سالگی بیکار بشی…گفت نه آقا جان.گفتم پس دخالت نکن…گفت ببخشید…ولی نمیدونم چکار کرده که خودش هم بد پشیمونه…ظهری تلفنم زنگ خورد…فاطمه بود اصلا حوصله اش رو نداشتم…همش بخاطر رفتار اون بود…پشت سرش گوشیم زنگ خورد…شماره غریبه بود…برداشتم گفتم بله…گفت سلام حاج آقا گفتم بفرمایید…گفت نشناختی…پارسال دوست امسال آشنا.گفتم خانم امرتون…گفت حاجی منیژه مژده ای هستم…درسته شماره منو پاک کردی و از همه جا بلاکم کردی…فقط قصدم اطلاع بود بیمه ماشینتون تموم شده تشریف بیارید…گفتم ممنونم ببخشید نشناختم…از صبح مشکل زیاد داشتم…گوشی قبلیم تمام شماره هام پاک شد…مال شما هم جزو اونها بود…انشالله میام چندروز دیگه زیارتتون میکنم…قطع کرد.ومن خیلی به فکر فرو رفتم…گفتم من مث احمقها همش کت شلوار میپوشم…پدرم از من شیک تر میپوشه…گفتم بدبختم خدا قد وهیکل و پول وموقعیت بهم داده من مث کودنها خودمو گرفتار زن و بچه کردم…من که به اونها کم وکسری نمیکنم.دوباره زنم زنگ زد بازم رد دادمش…اس داد رضا منو رد میدی…شاید دارم میمیرم…رضا حالم بده ها…زود زنگ زدمش چی شده…گفت هیچچی دلم گرفته بیا دنبالم منو ببر جایی.‌گفتم خدا لعنتت کنه…فک کردم باز دوباره حالت خراب شده…گفت پس هنوز دوستم داری.گفتم فاطمه میدونی این حرفات خنجر میکشه به قلبم…گفتم حاضر شو اومدم…همون موقع که از در میخاستم بیام بیرون…زن حمید اومد داخل…سلام داد…گفتم سلام باباجان.گفت حاج بابا…اون هميشه مث بچه هام بهم میگفت حاج بابا…گفتم جانم باباجان…گفت بزار حمید بیاد سر کار بخدا نزدیک وضع حمل منه.از صبح خونه داره گریه میکنه…نمیزاشت من بیام…ولی خودم بجون همین بچه اومدم واسطه بشم…گفتم باشه برو بگو برگرده…بگو ولی ناموس من و اون نداره…ببین وقتی الان تو رو فرستاده تو مث دخترمی حرفت رو قبول میکنم.برای اینه که…تو ناموسمی نمیخام خراب بشی…اونوقت اون نمک خورد نمکدون شکست…گفت حاجی بهم گفته چی گوه خورده…بخاطر منو و این بچه ببخشش…گفتم اشکال نداره…حاج حسین بابام که گفت دیگه راهش نده…ولی باشه…ولی دیگه کلید و دخل مغازه دستش نمیدم امین من نیست…رفیع هست…باید گوش بده به رفیع…گفت خاک تو سرش…بدبخت تازه داره پدر میشه بجای اینکه جای پاش رو سفت کنه…برای خودش بدبختی می‌سازه… باز هم خدا خیرت بده…گفتم هر وقت زمانش شد برو پیش این خانوم دکتر اورژانس زنان…هزینه اش با منه…آشناست…همون خانم دکتره که فاطمه رو می‌بردم پیشش…گفت چشم…گفتم بری ها من بهش خبر میدم…گفتم الان با چی اومدی…گفت راستش اون نمیزاشت بیام.وای وقتی دید اصرار دارم خودش منو با موتور رسوند…گفتم خاک بر سرش زن پا به ماه رو با موتور آورده… گفتم الان کجاست گفت توی دکون حاج عبدالله آهن فروشه…گفتم بیا بریم…از پله ها نمیتونست بیاد پایین دست کوچیکش رو گرفتم بخدا عین دخترم بود خودم برای حمید گرفتمش.پدر نداره مادرش زن زحمت کشیه.بخدا ننه این دختره عین برگه گله…۳۵سالشه خوشگل و نابه تازه بنده خدا دلش هم با من بود.جای من بود.ولی چون دلم همش جوری میشد فرستادمش پیش حاجی بابام که فکر بد به ذهنم نرسه…من هم کسخلم ها…بره رو دادم دهن گرگ…گفتم بیا سوار شو خودم سر راه میزارمت خونه…گفت نه مزاحم نمیشم…گفتم چرت نگو بدو بشین تو ماشین…سوار شدم سر خیابون حجره آهن فروشی حاج عبدالله بود.دیدم اونجا نشسته سرش پایینه…رفتم پایین تا منو دید بلند شد حاج عبدالله هم بلند شد و حال و احوال کرد…گفت رضا داداش جوونی کرده…گفتم برو مغازه کسی نیست…میخواست کلیدها رو بدم رفیع اما عروسم ناراحت شد…بگیر برو مواظب باش.شاید دو روزی نباشم…خم شد چند باری به زور دستمو بوسید…گفتم خجالت بکش زنت توی ماشین نگاهت میکنه…گفت ولی من نمیتونم توی چشمات نگاه کنم…گفتم برو به کارت برس.‌یک کارت ویزیت دادم خانومت…الانم زنگ میزنم،خانم دک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ار خلاف شرع که نمیکنیم،زندگی کن لذت ببر…گفت من نمیتونم…گفتم تو رو خدا بزار عشق و حالم و بکنم.دلم برای بدنت تنگ شده…فاطمه دارم افسردگی میگیرم…خودش محکم بغلم کرد…گفت بهت میگم که دوباره ازدواج کن یا صیغه داشته باش…ولی آبروی منو نگه دار. گفتم لامصب وقتی تو هستی از صدتا دختر خوشگلتری چرا باید برم به زن دیگه پناه ببرم…زندگیم از هم بپاشه.دیدی داداشت فقط یک پیامک دید چه حرفها برام در آورد.‌بعدشم خودت هستی من تو رو میخوامت…دوباره مالش سینه های گنده و خوشگلش که یک کمی هم آویزون و ناز شده بودن رو شروع کردم.و گردن و بوسیدم و نوک سینه هاشو به دندون گرفتم…به چی قسم بخورم بعد از چندین وقت بالاخره صدای آه شهوتی شدنش رو شنیدم…گفتم جانم خوبه گفت آره بخورشون…نشستم زیر پاش…گفتم یکی از پاهاتو بزارش لب وان تا باز بشن گفت میخوای چیکار کنی…گفتم میخوام ببوسم و بخورمش.گفت وای نه بده از این کارا نکن تو یک مرد حاجی هستی…گفتم لامصب چی ربطی داره…عشق و حال حاجی و غیر حاجی نمیشناسه…آروم باش دیگه…گفت نمیتونم رضا.بلندشدم گفتم چرا آخه…گفت حس بدی بهم دست میده…تحمل ندارم ببینم تو از این کارا بکنی…نشستم لبه وان…پشتشو کرد.گفت بزار لای پاهام…گفتم دوست ندارم بشور بریم بیرون…گفت لج نکن تو که دوست داشتی…گفتم دیگه ندارم…خیلی چیزها رو تو دوست نداری…بعضی چیزها رو من دوست ندارم…برگشت گفت چقدر زود ازم دلخور شدی…گفتم فاطمه من توی حموم بودم. من بدبخت مث پسرهای۱۶ساله چندوقته کار خودمو با دستم راه می انداختم تو اومدی داخل حالمو خراب کردی منو بردی لب چشمه تشنه لب برگردوندی…خدا رو خوش میاد…این انصافه…اگه مرهم دردم نمیشی،اقلا نمک روی زخمم نباش…من هم آدمم بخدا…حتی اگه حیوونم باشم دلم خیلی چیزها میخواد…ندیدی حیوونا هم جفت‌گیری می‌کنند… پس بزار به درد خودم بمیرم…محکم بغلم کرد.گفت ببخشید بخدا منو ببخش…بخدا خودم برات زن میگیرم…شرطمم اینه که هر وقت دلت خواست نه نگه…گفتم ای بابا.من چی میگم تو چی میگی…تو با کارهات سوهان روح منی…گفت خدا مرگم رو بده که شوهر خوب من باید با دست ازضا بشه.خدا زودتر مرگ منو بده…آروم زدم توی سرش…گفتم چرت نگو.تو نباشی زندگیم معنی نداره…گرفتم کشیدمش جلو قدم بلندتر بود اما زانوهام خم کردم .از جلو گذاشتم لای پاهاش رفت جلوش لباشو گرفتم توی لبام…اینقدری تپل و گرم ونرم بود فقط لاش بود.ولی چون خیلی وقت بود کاری نکرده بودم…دوسه بار عقب جلو کردم دوباره بوسیدمش…خودشو از بغلم کشید بیرون…گفت نکن حس بدی دارم.اذیت میشم.ولی ولش نکردم…با دستاش آروم فشارم داد هل داد منو که ولش کنم…دید زورش نمیرسه همون لحظه ای که داشتم آبم میومد با دست زد توی صورتم محکم نزد دردم نیومد.ولی خیلی بهم برخورد.به نشانه اعتراض زد…ولش کردم…وقتی ولش کردم…آبم چنان پاشید بیرون چند بار ریخت روی پاهاش…گفت عه اه چقدرم زیاده…حالم بهم خورد.نگاهش کردم…فهمید خیلی بهم برخورده…گفت ببخشید رضا جون.بخدا دست خودم نیست…گفتم ممنونم از حرکاتت و حرفات…ازت انتظار و توقع نداشتم…تو صورتم نزده بودی که زدی…بهم اه و اف نگفته بودی که اونم گفتی…رضا تو رو خدا منو ببخش…گفتم باشه حتما…زودی غسل کردم و رفتم بیرون.اخه من که ازش نخواسته بودن بیاد توی حموم.ازش توقع هم نداشتم…خودش اومد منو شهوتی کرد و دیوونه کرد و عذابم داد…بعدشم کوچیکم کرد و خردم کرد…مستقیم رفتم توی تختم…و با خودم گفتم بهترین کار خوابیدنه. بعد از من بیرون اومد…لباس پوشید خودشو توی بغلم جا داد…گفت زود باش بغلم کن.تو مردی باید منو ببخشی…چیزی نگفتم بغلش کرد…دو دقیقه نشد…دوباره تحریک شدم…آخه خیلی بدن نرمی داره.موهاش هم بوی خوبی میداد…گفتم فاطمه سر تو از روی دستم بردار میخام بچرخم اونطرف…گفت نمیخام زود بغلم کن…تاصبح میخام بخوابم… گفتم فاطمه دارم عذاب میکشم ولم من دیگه…مگه من چکارت کردم که اذیتم میکنی…گفت رضا من دوستت دارم چرا اذیتت کنم…مگه دیگه فاطمه اتو دوست نداری…گفتم فاطمه.توی بغلم خوابیدی…دوباره تحریک شدم نمیزاری کامل ارضا بشم.اعصابم خورد میشه…بهم میریزم…دست زد دید خودمو جمع کردم…دید بزرگ شده.گفت بمالم واست.گفتم فاطمه اینها اسمش چیه.از مال تو هم بزرگتره و سالمتره.بی منت هم هست…اگه آبم هم بریزه روی دستای خودم اقلا به خودم فحش نمیدم که…پس خودم دست دارم چرا تو بمالی…اونی که می‌میماله بعدش پاهاشو باز میکنه از دست میره به پا…ولم کن دیگه…بقران گناه دارم عذابم میدی…حق من این نیست…من که کاریت نداشتم امشب…گفت شاید تو کارم نداری من تحریک نمیشم…گفتم چشم…برگشتم…سریع دامنشو دادم بالا.گفتم پاهاتو بده بالا…گفت نه. گفتم کوفت با تشر و خشم گفتم…پاهاتو بده بالا.میزنم توی دهنت ها…گفت باشه عصبی نشو غلط کردم…بگیر بخواب…گفتم بقران اگه پاهاتو ندی بالا خدا شاهده فردا طلاقت میدم. چون من کاریت نداشتم ت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م بگیرم ضمانتم میکنی؟گفتم نه تو بد حسابی باید از آخر خودم پرداخت کنم.قبلا خودتو نشونم دادی.گفت عجب آدم رکی هستی اصلا تعارف نداری…گفتم چی تعارفی ازقدیم گفتن هر کس که برو مونده به گوه مونده…همون لحظه توی واتس آپم برام متنی رسید…چفت و کنارم نشسته بود…منه بی حواس هم بازش کردم…منیژه بود نوشته بود.سلام حاجی ممنونم از ناهار و لطف اون روزتون…خیلی بهم خوش گذشت…خیلی جنتلمن هستی…از اون روز چند بار میخواستم بهت پیام بدم اما خجالت میکشیدم…با خودت بگی دختره چقدر پر روست…ولی نمیدونم چرا با شما اینقدر راحت بودم.کنارت احساس آرامش خاصی داشتم…چندتا پیام همینجوری پشت هم آمد.من هم میخوند دریغ ازینکه این شاشیک کنارم داره میخونه…سرش قشنگ توی گوشیم بود.خیلی با آرامش و راحتی خیال گفت آبجی فاطمه یک لحظه بیا…اونم گفت بعله داداش…گفت به نظر من یکم بیشتر مواظب زندگیت و این حاجیت باش…من هنوز داشتم پیام‌های منیژه رو میخوندم…متوجه نبودم…فاطمه گفت چرا…حاجی نپر چشم منه…من به رضا بیشتر از خودم ایمان دارم…گفت پس بیا واتس اپش رو بخون…من تازه متوجه حرف قاسم شدم…گفتم قاسم تو داخل گوشی منو دیدی.وخوندیش…گفت آره.گفتم کی بهت اجازه داد.مگه ادب و شعور نداری…یک آن همه ساکت شدن.خانومش بچه هاش و حتی خانوم من…گفت خودت گفتی هرکی به رو مونده به گوه مونده…چرا من به رو بمونم و خجالت بکشم نگم که تو سرت جایی بنده…زندگی خواهرم خراب بشه…گفتم مرتیکه گوه تو اصلا میدونی چی داری میگی…؟؟احمق مگه من چکار کردم…خانومم گفت جریان چیه…گفتم هیچچی مرتیکه عوضی بهم گفت وام منو ضمانت کن قبول نکردم…ترش کرده…الان داره چرت و پرت میگه…فاطمه گفت داداش مگه نگفتم بهش رو ننداز ضمانت نمیکنه…اوندفعه بعد دوسال پول رضا رو دادی خب حق داره دیگه…گفت خوبه تو هم طرفداریش رو بکن تا بدبخت بشی…گفتم قاسم حد خودتو بدون نزار توی خونه خودت جلوی زن وبچه ات همه جوره له و لوردت کنم…آدم ترسو و ریز نقش وپفیوسیه. خودش حساب کار دستش اومد.گفتم فاطمه جمع کن بریم…خانومش خیلی معذرت خواهی کرد. ولی فایده نداره دیگه…وقتی سوار ماشین شدیم…از طبقه بالا داد زد آبجی واتس آپش رو چک کن…بخدا رفتم پایین جررش بدم.خانومش و پسرش مانعم شدن…فاطمه توی ماشین سرش رو دودسته گرفته بود گریه میکرد…سوارشدم. گفتم میخای گوشیم رو بدم ببینیش…گفت میدی…گفتم آره عزیزم…من اگه ریگی تو کفشم بود…برای گوشیم رمز و قفل میزاشتم…یا ازت قایمش میکردم…ولی قبلش بزار جریان رو برات تعریف کنم.بعد ببینی چرا بنده خدا همچین پیام‌هایی داده…بعدش تمام وکمال همه ماجرا رو تعریف کردم…گفتم بخدا ساعت نزدیک ۳بود نمیشد ناهار نخورده اون هم با اون لطفی که بهم کرد…ولش میکردم بره…زشت نبود؟گفت چرا بود.نوش جونت.بخدا اندازه یک ارزن به حرفهات شک ندارم…گفتم پس چرا گریه میکنی؟گفت خب من هم زن هستم دیگه نگران زندگی و شوهرم هستم…گفتم نگران نباش.‌خودت میدونی برادرت خیلی آدم ناکسی هست…خیلی کونش سوخت قبول نکردم ضمانت کنم…گفت اون امشب تدارک دیده بود ازت پذیرایی کنه نمک گیر بشی ضمانتش کنی…گفتم کور خونده…مگه مغز خر خوردم…درسته پولدارم و کاسبم…اما احمق که نیستم…بعدشم اون اینقدر ازم چاپیده که حد ومرز نداره…بخدا گفتن نداره فاطمه جون فدای سرت…اما اومد برای رفیقش پارچه برد گفت از مکه برگشته کم‌پوله میخاد کادو بده تبرک کنه به مهموناش…الان۸ماهه ۲۰میلیون پول منو نداده…تازه کلی هم تخفیف گرفته…من رفیقش رو دیدم بهش گفتم…گفت حاجی بخدا هفته اول پولش رو دادم…ببین چی آدمیه… گفت خودم فردا حالشو میگیرم…رسیدیم خونه هنوز گوشیم دستش بود…گفت رضا.گفتم جانم حاج خانوم خوشگل من…گفت اجازه دارم شماره اش رو پاک کنم…از همه جا بلاکش کنم…خندیدم.گفتم بکن…برام بده ها.حیثیتم پیشش میره.ولی دلم میخاد تو راحت باشی…تو برام مهمی خب…گفت مرسی عزیزم…باور کنید وسط پذیرایی خونه بودیم داشتم کتم رو آویزون جا رختی میکردم…چندسال بود از این حرکت‌ها ازش ندیده بودم…دخترم هم اومد سلام داد.نامزد بود.هنوز نرفته بود سر خونه زندگی خودش…هم جلوی دخترم محکم بوسم کرد…بعدشم تندی رفت توی اتاقمون…دخترم خندید گفت نفهمیدم چی شد؟گفتم ولش کن احساساتی شده…گفت از مامان این کارها بعیده…من چند وقته بهش میگم بیشتر هوای بابامو داشته باش…بهش برس…چی شده ؟خندیدم گفتم حرفات روش تاثیر داشته.ممنونم ازت دخترم…برو بخواب…خودم رفتم توی اتاقمون.منیژه رو از توی گوشی من محوش کرد…پاکه پاک…گفتم خیالت راحت شد…گفت آره… رضا جون ببخشید خیلی وقته حواسم بهت نیست…گفتم نترس دیوونه من خطا نمیکنم…زندگیتو بکن.به حرف برادر احمقت نکن…باور کنید شاید دوهفته بود رابطه نداشتیم…خیلی باهم مهربون هستیم ها.هم دیگه رو دوست داریم.اما خانومم معتقده ما سن وسالمون دیگه زیاد شده بچه ها بزرگ شدن…نباید زیاد گیر مسائل جنسی باشی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پارچه فروش

#خاطرات

سلام به همه…دوستان عزیز این داستان زندگی جدید منه…رضا بزاز هستم…شغلم هم پارچه و قماش هست…پدر و پدربزرگم هم توی این کار بودن…چند سال قبل که دیپلم گرفتم و حتی دانشگاه هم رفتم…ولی هرچی فکر کردم خب من سر چه کاری برم که از شغل آبا اجدادیمون پر پول تر و روزی دار تر باشه…بالاخره فهمیدم الکی درس خوندم…ولی خوبی هایی هم داشت.یکی این بود که اونجا به قول معروف چشم و گوشم باز شد…دوم عشق و حال جوونی بود.سوم آشنایی با همسر اولم که واقعا زن خوب و بی نظیری هست و از اول هم بود…تحصیل کرده با خانواده اصیل.از همه بهتر آشنایی با کامپیوتر.من سال ۸۲با همسرم فاطمه ازدواج کردم که از اون الان۳تا بچه دارم.که داماد هم دارم…اما چی شد که من دوباره ازدواج کردم…ببینید وقتی۴۰سالت میشه دنیا برات عوض میشه و رنگ دیگه پیدا میکنه…من و همسرم هم از۴۰سالگی به این طرف زندگیمون آروم تر وبی هیجان تر شده بود.‌مخصوصا وقتی رفتیم سفر حج و برگشتیم…خانومم انگار واقعا فک می‌کرد و میکنه که پیر شده و واقعا حاج خانوم شده…خیلی محجبه شده و از وقتی داماد دار شدیم کلا خیلی با احتیاط تر زندگی میکنه…یعنی حقیقتا از وقت کرونا تا پارسال زندگی من و اون خشک و بی روح بود…قبل کرونا حج رفتیم بعدش کرونا آمد که نصف مردم مث خانوم من درهای خونه ها رو از ترس بستن و کتاب دعا دست گرفتن.و زندگی من هم اینجوری شدسرد و بی روح…وداماد هم اومد که حتی اجازه گوزبلند دادن هم توی دستشویی نداشتم چی برسه بیرون…مخصوصا شبهایی که اون میومد…کوسکش حالش و می‌کرد می‌رفت زجرش رو من میکشیدم…خدا میدونه هدف تعریف از خود نیست…اما من هم از دامادم هم از پسرهام خوش تیپ تر هستم…موی سفید فقط دور گوشهام یک کوچولو سبز شدن…اگه نه چین و چروک اصلا وشکر خدا وضع مالی خوبی دارم…توی این چندسال فقط پناه آوردم به فیلم وداستان و خاطره.توی همین سایتها.حتی یکبار هم بغلم به حرومی باز نشد.‌ما۳تا فروشگاه داریم که نصف فروشنده هاش خانم بیوه هستن…ولی من هیچوقت بهشون نظر بد ننداختم. بابام که۷۰سالشه فک کنم یکی دوتا برای خودش کناره داره…اما من از اول پابند همسرم بودم…اما همسرم خیلی زندگی رو سخت گرفته بود…ولی الان دیگه فهمیده دنیا چطوریه و چی به چیه…اما اصل داستان.انبارمون بیرون شهره انبار بزرگ که نگهبان۲۴ ساعته داره آخه ثروت بزرگی اونجا خوابه…هر چی جنس بیاد اول اونجاست بعد بین فروشگاه‌های خودمون و همکاران توزیع میشه…بیمه اش تموم شده بود…آتش سوزی و انفجار و غیره…حتی سرقت…که تمام احتیاط های لازم از حفاظ و دزدگیر و آلارم خطر گرفته تا نگهبان۲۴ساعته…ولی بیمه تموم شده بود…رفتم دفتر بیمه که مال یکی از دوستام بود…خودش نبود.دوتا منشی خانوم بودن یکی آقا…پسره ۳۰سالش نبود اما خارکسده بازی از سر و کونش می‌بارید… منو هم خوب می‌شناخت… ولی من اون و نمی‌شناختم… تا رفتم…بلندشد و خیلی ادب و احترام کرد اما معلوم بود مصنوعیه…در مورد طرحهای بیمه جدید حرف زد و زیاد زر زر کرد…ولی من منتظر رئیسش شدم…زنگ زدم بهش…گفت دیر میام تو بگو برات نوع بیمه رو تعیین کنند من میام ثبتش میکنم…گفتم چشم پسره چندتایی گفت و خیلی مبلغش بالا بود…منشی اوله دختری ۱۷ یا۱۸ساله بود ساکت بود.اما دومی یک خانوم ۲۲ساله ناز خوشگل چشمای درشت مشکی خنده زیبا روی لبش.‌به قرآن همش بهم نگاه می‌کرد ولبخند میزد…کدملی من و شماره همراهم رو گرفت گفت براتون پیامک میاد…گفتم چشم…اون پسره رفته بود برام قهوه بیاره…برام پیامک اومد…حاج آقا شما تشریف ببرید…یکساعت دیگه بیایید خود مهندس باشه…این یارو آقای …۳۰درصد بهتون بیمه ها رو گرون گفت…این میخاد بره جایی نبود خودم انجام میدم…نگاهش کردم خندید.پیامک دوم اومد…یکوقت نفهمه من گفتم ها.بیچاره میشم این شریک مهندس شده جدیده…ولی خیلی آدم بدیه.نوشتم ممنونم از لطفتون…انشالله بیایید مغازه جبران میکنم…علامت🙏فرستاد…من بعد نوشیدن قهوه و گوش دادن به چرت وپرتهای پسره اجازه مرخصی گرفتم و رفتم که بعدا بیام.ولی قبل رفتنم از کارت‌های مغازه نفر یکی بهشون دادم…رفتم به کارهای دیگه ام برسم…وقتی دور شدم پیام دادم هر وقتی رفت بگو من بیام…در ضمن هر وقت خواستی بیایی مغازه قبلش پیام بده خودم باشم از خجالتت در بیام…ببینید دوستان مبلغ بسیار بالایی برای بیمه بود…۳۰درصد اضافه خیلی بود…نوشت چشم حاج آقا.من تیز بازی در آوردم زنگ زدم رفیقم گفتم علی جان این همکار جدیدت کاری میکنه ما همکاریمون باهم تموم بشه ها.گفت چرا حاجی.گفتم مرد حسابی تمام طرحهای جدید رو۳۰درصد اضافه گفت.من الان جای همکار دیگه ات هستم…درست۳۰درصد اضافه گفته.خیلی معذرت‌خواهی کرد.و گفت من زنگ میزنم خانوم مژده ای برو پیشش اون انجام بده…گفتم کدوم یکی اون بچه کوچیکه یا اون خانوم دیگه قد بلندتره.گفت حاجی کوچیکه که دست بوس شماست دخترمه…اون یکی دیگه…گفتم ما

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دستشون بود محمد جلو بود من نشستم وسط و حمیدرضا پشت سرم بود محمد شروع به حرکت کرد؛همونجور که گفتم شهرمون چون کوچیکه دورش همش زمین کشاورزیه و جای دنج واسه نشستن زیاد داره رفت بیرون شهر سمت مزارع منم اصلا شک نکردم چون پاتوقمون همونجا بود خلاصه رسیدیم و پیاده شدیم از موتور حمیدرضا زیرانداز و انداخت و گفت قلیون و بچین تا بیام منم سرگرم قلیون شدم که دیدم دوتایی خودش و محمد یکم رفتن اونور ترو دارن با هم پچ پچ میکنن چند دقیقه ایی طول نکشید که دیدم اومدن سمتم که حمیدرضا قلیون و از دستم گرفت گذاشت کنارو گفت
حمیدرضا:دراز بکش
من:(با خنده) چی میگی اسکول قلیونو بیار میخوام درستش کنم
حمیدرضا:گفتم بخواب کارت دارم
من هنوز فکر می کردم داره شوخی میکنه که یهو یه سیلی محکم زد تو گوشم برق از سرم پرید بهش گفتم دیوونه چرا میزنی که یکی دیگه زد توو‌ گوشم اشک تو چشام جمع شده بود خیلی ترسیده بودم که حمیدرضا گفت کونی بهت میگم بیا فقط مال من باش ناز میکنی برام من نکنمت یکی دیگه میکنتت حالا کاری میکنم باهات همه شهر کونت بزارن بچه کونی زود باش بخواب؛بهش گفتم غلط کردم هر چی تو بگی بخدا مال خودت میشم فقط آبرومو نبر؛بی شرف ایندفعه دوباره محکم تر زد توو گوشم دیگه گریم گرفته بود مثل یه بچه داشتم گریه میکردم رفتم پیش محمد التماسش کردم بلکه دلش به رحم بیاد ولی اون از حمیدرضا هم بی رحم تر بود بهم گفت میخوابی یا زنگ بزنم ۱۰نفر دیگه هم بیارم کونت بزارن اینو که گفت بدنم از ترس سرد شده بود انگار دنیا رو سرم خراب شده بود که یهو دیدم حمیدرضا با یه چوب اومد ‌پشت سرم یکی زد توو سرم که سرم خیلی درد گرفت و گریم بیشتر شد گفت یا بخواب دوتامون بکنیمت یا باید امشب به۱۰نفر بدی دستمو گرفت بردم خوابوندم سر زیرانداز هیچ چاره ایی نداشتم از ترس هیچ کاری نمیتونستم بکنم
به شکم خوابونده بودم رو زمین که به محمد گفت برو اونور کارم تموم صدات میکنم بیا محمدم رفت.
بعدخودش تیشرتمو درآورد شلوار و شرتمم باهم کشید پایین بعدشم خودش کامل لخت شد همه جای بدنمو دست میکشید همش تعریف بدنمو میداد
حمیدرضا:آخخخخخ امیر چه کونی داری لامصب عین کون دختراس میدونی چندماه کف کونتم
من:تورو خدا نکن حمیدرضا آبرومو نبر من کونی نیستم
حمیدرضا:میدونم کون ندادی خودم باید پلمپ کونتو باز کنم من میمیرم واسه کونای تنگی مثل کون تو
همینجور که حرف میزد با انگشتش با سوراخ کونم بازی میکرد
که چندبار تف انداخت در سوراخم و خوابید روم بهم گفت سرتو برگردون میخوام لباتو بخورم با یه دستش کیرشو گذاشت در سوراخم و بعد با دو دستش با سینه هام بازی میکرد
حمیدرضا:امیر از این به بعد کونی خودمی جنده منی دیگه میشی خانوم خودم امشب تازه اولشه برنامه ها دارم واست
من:حمید توروخدا داخل نزار لاپایی بکن درد داره بخدا من تا حالا ندادم
حمیدرضا:از امشب به بعد میدی ازت یه جنده بسازم که کیف کنی
همینجور که داشت لبامو میخورد و باسینه هام بازی میکرد کیرشو فشار داد تو کونم یه دفعه حس کردم سوراخم داره میسوزه و یه درد خیلی زیادی حس کردم یه لحظه جلو چشام سیاهی رفت و از درد زیاد داشتم زیر انداز و‌گاز میگرفتم و فقط گریه میکردم اونم که این حال منو می دید انگار حشری تر و وحشی تر میشد و فشار کیرشو بیشتر کرد قشنگ حس کردم‌۱۶سانت کیرشو تا خود خایه هاش و کرده تووم یه چند ثانیه همینجور بی حرکت موند تا جاباز کنه یکم از دردش کمتر شده بود ولی همچنان درد زیادی داشتم؛یواش یواش شروع کرد به تلمبه زدن کیرشو میکشید بیرون فقط سرشو میذاشت داخل بمونه بعد دوباره تا ته میکرد داخل
حمیدرضا:آخخخخخ امیر کونت چه تنگ و داغه کسکش جنده
من:(با گریه)آییییییی حمیدرضا تو رو قران تمومش کن دارم می میرم نمیتونم دیگه
حمیدرضا:آخخخخ اگه میخوای زود آبم بیاد مثل زنا زیرم آه و‌ناله کن
زودباش کونی آه و ناله کن میخوام بریزمش توو‌کونت کونیه خودم بشی.
وقتی دید هیچ حرفی نزدم با مشت زد تو سرم؛مگه با تو نیستم کونی ناله کن زیر کیرم
در حینی که داشت وحشیانه تو کونم تلمبه میزد از ترس اینکه دوباره کتک نخورم و‌ البته اینقد داشتم اذیت میشدم که اگه از غرورم نبود خودم آخ و‌اوخ‌ میکردم؛شروع کردم به ناله کردن
من:آخخخخخخخ آیییییییییییی اووووفففففففف دارم جر میخورم حمید تمومش کن آییییییییی پاره شدم بخدا اوووففففففف توروخدا یواش آهههههههه آهههه آههههههه
یه دفعه کیرشو تا ته نگه داشت توو کونم و همه آبشو خالی کرد تووش یه چند دقیقه ایی همونجور بی حرکت خوابیده بود روم که کم‌کم کیرشو‌ کشید بیرون و از روم بلند شد دوتا انگشتاشو کرد توو کونم و‌گفت اوووف ببین چجور سوراختو گشاد کردم و خندید و بلند شد لباساشو پوشید منم خواستم بلند بشم که پاشو‌گذاشت رو کمرم و گفت کجا دراز بکش تا محمد هم بیاد یدفعه یادم اومد محمد هم باهامونه دیگه واقعا نا نداشت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نم گذاشتم روش و لیس زدم،با دستم اون یکی فشار میدادم،کراپش کامل در اوردم و دوباره لباش بوسیدم،اروم رفتم پایین و پاهاش دادم بالا،از پای چپ اش جوراب کشیدم بیرون و گذاشتم رو صورتم،انگشت شصت اش و کردم تو دهنم و مک میزدم،رفتم سراغ بقیه انگشتا و حسابی پاهاش لیس زدم،خیس خیس بود،پاهاش برد زیر تیشرتم داد بالا،لخت شدم و دوباره پای دیگه اش شروع کردم به لیس زدن از رو جوراب،خیس شد و درش اوردم و ادامه دادم،کف پاش میلیسیدم و میخندید،دکمه شلوارش باز کرد و همینطور که پاهاش بالا بود من دستم بردم به کمرش و شورت و شلوار باهم کشیدم از پاش بیرون،زهرا با تن سفید،سینه های خوش فرم ۷۵ که نیپل های صورتی بزرگ داشت،با پاهایی که به دقت پدیکور شده بود و لاک قرمز جیغ داشت ،لبای سرخی و چشمای خمار و موهای خرمایی اش که مش طلایی داشت لخت،بدون لباس جلوم بود،پاهاش چفت و خط کصش پنهون بود،اما سفیدی و تمیزی و صافی رو کصش باعث شد خم بشم و بوسش کنم،دلم میخواست کون زهرا ببینم،لباش و بوسیدم و برش گردوندم،زهرا کامل در اختیار من بود و هیچی نمیگفت،نشستم رو رونش و دستم گذاشتم رو کونش،کون نرم و سفیدی که از فرم قشنگ در محل اتصالش به رون خط افتاده بود،دوتا چال رو ‌کمرش بوسیدم کمی کونش مالیدم،کیرم گذاشتم لای چاک کونش و کمی تکون دادم،برگدوندمش و پاهاش باز کردم،زبونم گذاشتم رو کص اش،خط کصش و از پایین به بالا لیس میزدم ،نفس های زهرا تند شده بود،زبونم به بالا کص اش متمرکز کردم و انگشتم داخل کص اش بود،زهرا داشت تنش عرق میکرد و بلند شدم،اومد سمت کیرم و گرفت تو دستش و شروع کرد به خوردن،همینطور که رو من که دراز بودم خم بود ،پاش کرد تو دهنم و منم باز انگشتاش لیسیدم،زبونم بین انگشت هاش میچرخوندم،زهرا بلند شد و دراز کشید و پاهاش دادم بالا،کیرم گذاشتم دم سوراخش و دادم داخل،انقدر حشری بودم که با تمام قدرتم فشار میدادم و اون جیغ میزد و میگفت اروم،
کمی گذشت کص تنگ و زهرا کامل باز شد،پاهاش تو دهنم بود و تند تلمبه میزدم،زهرا ناله میکرد،خسته شدم و گفتم بیا روم،دراز کشیدم،زهرا جوری که پشتش به من بود نشست روم و خودش به جلو خم کرد و شروع کرد به تکون دادن کمرش ،شصتم گذاشتم رو سوراخ کونش با تکون خوردنش سوراخش میمالیدم،اب کص اش انقدر زیاد شد که خیس خیس بودم،با اب کصش شصتم خیس شد و اروم فشار دادم و رفت داخل،صدای ناله اش اتاق برداشته بود و سوراخش کامل باز بود،بعد چند دقیقه بلند شد و اومد لب تخت داگی شد ، بلند شدم و ایستادم کیرم گذاشتم لب کصش دادم داخل،تلمبه میزدم و شصتم میکردم تو کونش و در می آوردم،داشت ابم میومد که کشیدم بیرون و چندتا نفس گرفتم و گذاشتم لب سوراخ کونش و اروم فشار دادم تا بره داخل،سر کیرم که رفت تو بدنش سفت کرد و گفت اخ،درد داشت که دستم گذاشتم رو کصش و مالیدم تا بره بالا،یکم ناله هاش شروع شد یهو تا ته دادم که داد زد و محکم گرفتمش ،داشت مقاومت میکرد و میگفت درش بیار،خودم انداختم روش و تکون نخورد و تند تند تلمبه میزدم،چشماش خیس بود و میگفت درش بیار،بعد چندتا تلمبه کشیدم بیرون و به پهلو خوابوندمش،کیرم باز کردم تو کصش و پای راستش رو شونه چپم بود و پای چپش زیرم،با دستم میمالیدم براش ،تو اوج بودیم دوتامون که صدای زهرا رفت بالا و ارضا شد و لرزید،شل شد و منم پاشو کردم تو دهنم تند تر تلمبه زدم و چند ثانیه بعد اومدم و کشیدم کیرم بیرون ریختم رو تنش،خیس عرق بودیم و بو بدنمون همه جا گرفته بود،اومد تو بغلم و خوابمون برد،وقتی پاشدیم ساعت نزدیک ۵ بود،باهم دوش گرفتیم تا حالمون جا بیاد…
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گرنه من بیچاره میشم
-به خدا قسم میخورم. خوب شد؟
-”من و سیامک میذاشتیم لا پای همدیگه و عقب جلو میکردیم
-کون همدیگه نداشتین؟
آرش چند لحظه سکوت کرد و دل به دریا زد:
-چرا، گاهی که خیلی حشری میشدیم نوبتی کون هم میذاشتیم
-وقتی کیر سیامک تو کونت بود مث شیمیل ها کیرت حسابی راست میشد؟
-اوووف آره بابا. یه لذتی داره که نگو
-میای یه دفعه امتحان کنیم؟
-من از خدا می‌خوام ولی باید قبلش حسابی تخلیه کنیم
-چی رو تخلیه کنیم؟
-باید شیلنگو بذاری در کونت و آب بدی تو و بعدش آبو تخلیه کنی. باید چند بار تکرار کنی تا کونت حسابی تمیز بشه
-تو و آرش اینکارم میکردین؟
-آره معلومه
-فکر میکنی اگه کیرتو بکنی تو کون من، کیر منم مثل شیمیل ها حسابی شق بشه
-نمی‌دونم ولی کیر من مثل سنگ میشه
-باشه. هروقت شد امتحان میکنیم. راستی درد نداره؟
-چرا اولش خیلی درد داره ولی وقتی کیر رفت تو دردش یواش یواش کم میشه
میدونستم که اون شب تو اتاقم با فکر اینکه دارم از کیر سیامک تو کونم لذت میبرم جق خواهم زد
بقیه برای قسمت سوم
نوشته: Mirilop

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عوارض خود ارضایی :

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بگم نیم خیز شدم طوری قرار گرفتم که بتونم صورت احمد رو لمس کنم ولب هاش رو ببوسم و در همین حین که داشتم زبونم رو تو دهنش می کردم ولب هاش رو می خوردم احمد گفت تو منبعد جنده من میشی و هرشب جرت میدم حیف نیست این کونی تو رو که اینقدر کوسی هستی بکنه و من با آرومی گفتم جووون مال تو هستم نیم نگاهی به محمد کردم که زیر کیر احمد داشت ناله می کرد و لذت میبرد احمد از بالا سرش رو فشار داد و گفت کونی این جنده منبعد مال کیه و محمد گفت هم من و هم زن جنده من صاحبمون تویی ارباب حس مطیع بودن مطلق در وجودم بود دوست داشتم احمد از من لذت ببره و یکجوری از تحقیر سکسی محمد داشت خوشم می اومد یهو احمد کیرش رو از کون احمد در آورد و منو انداخت رو تخت و بدون اینکه چیزی بگه اون کاندوم خاردار رو از رو کیرش برداشت و کیر کلفتش رو کرد تو کوسم جووون کیرش بدجوری کلفت بود و چنان بهم حال داد که تمام وجودم لرزید و ارضا شدم وقتی که ارضا میشم کوسم جمع میشه و دل می زنه چون کیر احمد کلفت بود دل زدن کوسم شدید تر بود و احمد هم حسش می کرد انگار روحم داره از تنم میاد بیرون زیر کیرش وقتی داشتم ارضا میشدم دست و پاهام رو بشدت تکون میدادم و با دستاهام از کون احمد گرفته بودم اونو بشدت بسمت خودم فشار میداد احمد هم که فهمید من ارضا شدم بشدت کیرش رو فشار می داد تو کوسم چشمانم سیاهی می‌رفت تمام وجودم سست شد آرام با ناله ضعیفی گفتم مردم مرسی احمد بدون اینکه چیزی بگم آروم گرفت و گذاشت من آروم بشم ولی بعد منو تو آغوش گرفت ولی بدون اینکه تموم بخوره یهو دیدم کیرش داره دل می زنه وای من با اینکه تازه ارضا شده بودم وقتی دل زدن کیر احمد رو حس کردم و آبش رو تو کوسم خالی کرد داغی که تو بدنم وارد شد بدون اینکه بحاملگی فکر کنم از لذت فریاد زدم و تا خودآگاه تمام بدنم داغ شد و دوتا پاهم رو طوری قرار دادم که بتونم کمرم رو بدم بالا این باعث شد که کوس بیشتر به کیرش فشار آورد و سر کیرش رو تو ته کوسم حس کردم هردومون بی حس افتادیم و بعد چند لحظه احمد از روی من غلطید بکنارم ممنون تو آغوش خوش گرفت و در همین زمان محمد با ولع کوس منو شروع کرد به لیسیدن کوس زنش رو می لیسید با اینکه آب کیر مرد دیگه ای از توش داشت می ریخت و بعد چند لحظه دیدم کیر شل شده احمد رو داره ساک می زنه داستان من طولانی شد ادامه داستان رو براتون اگر وقت شد برای قسمت بعدی می گم .
نوشته: حسن

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه می دیدم احمد شدت بالا و پایین آوردن دستش رو رو کیرش بیشتر و بیشتر می کنه و در همین وضعیت داد می زد محمد کوسکش عجب جنده ای رو داری می کنی منم الان میام ته وجودم دلم می خواست همون زمان احمد هم بیاد ولی صبوری کردم محمد وقتی دید من دارم فریاد می زنم و ارضا شدم بشدت هیچانی شد و شروع کرد به لیسیدن و زبون زدن به کوسم وقتی نوک زبونش می خورد به چوچولم بشدت تحریک می شدم و کل بدنم بخصوص نقطه های که زبون محمد می خورد به کوسم شدید حساس شده بود داد زدم محمد بی غیرت دیوث خودم کیر می خوام نه یکی چند تا کلفت می خوام و اونم ساکت هی داشت برام می لیسید یکباره نگاهم به تلویزیون افتاد دیدم آب کیر احمد فواران زد و اونم داره داد و بیداد می کنه و آبش از کنار دستش داشت می ریخت با اینکه تا اون زمان آب کیر نخورده بودم با دیدن این صحنه دوست داشتم احمد پیش ما بود و من اون آبی رو که دور کیرش ریخته بلیسم و کیر شل شده اش رو بعد از ارضا شدنش تا ته تو دهنم بکنم و مجبور باشم در همین حالت نگه دارم در همین افکار بودم که محمد تو گوشم گفت جنده خانم با یاد و فکر کیر کلفت احمد ابت اومد منم گفتم بی غیرت خودم اره و دوست دارم الان بیاد کیرش رو بک
ان تحقیر کنم بهش گفتم دوتا کیر منظورت کیر احمد و یک کیر کلفت تر از کیر اون محمد تا اینو شنید انگار خوشش بیاد گفت جون یعنی من نخودی تو می خواهی با کیر غیر کیر شوهر بی غیرتت حال کنی من اون زمان برای خوش اومدی محمد گفتم آره کونی خودم ولی ته وجودم واقعا همینو می خواستم بخصوص وقتی که بکیر گنده احمد فکر می کردم محمد گفت کجاش رو دید کیر احمد در مقابل کیر بقیه دوستانم هیچی نیست کلفت تر از اینو برات میارم بعد شروع کرد بلیسدن کوسم من داشتم احمد رو می‌دیدم و اونم که الان آروم و بی حال شده بود داشت منو نگاه می کرد شروع کردم لب هام رو خوردن تو اینکار مهارت داشتم طوری با لب هام بازی می کردم که قشنگ دیدم کیر احمد بلند و بلند تر شد شدت زبون زدن های محمد بیشتر و بیشتر شد و من آرام آرام لباس های تنم رو بیرون کردم حتی سوتینم رو و در همین زمان سینهام رو میمالوندم و مستقیم به دوربین نگاه می کردم طوری که احمد متوجه شد دارم با اون حال می کنم به محمد گفتم لخت شوبعد بلیس اونم سریع لباس هایش رو در آورد بدن محمد بیشتر زنانه بود کون خوش فرم و سفیدی داشت و بدن کم مو بهش گفتم تو حالت داگی قرار بگیره وقتی فرم قرار گرفتنش رو دیدم خوشم اومد کمی باهاش حال کنم تو ذهنم محمد رو نیازمند به یک حال درست حسابی می دیدم ولی از نوعی که اونجا بفکرم رسید رفتم پشت سرش پله های کونش رو گرفتم و باز کردم یک تف گنده انداختم روی سوراخ کونش انگشتم رو کم کم مالوندن دور سوراخش و دیدم که اون کونش رو بیشتر قمبل می کنه طوری که احساس کردم دوست داره کیر بره تو آروم گفتم کونی هم تشریف داری با یک حالت عشوه زنانه سرش رو بسمت من کرد گفت آره کونی تو هستم تا اینو گفت انگشتم رو یهوکردم تو کونش دیدم سوراخش از فرط شهوت چنان باز شده بود که راحت رفت تو و تا رفت تو کونش یک آه سکسی و حشری زد که انگار کیر رفته تو کونش احمد داد زد اون کونی رو باید بیام بکنم داشت التماس می کرد بیاد من هیچی نگفتم و کیر مصنوعی رو که کنار تختمون بود و در اصل برای حال دادن بکوس من بود برداشتم تو کونش کردم وای اونجا فهمیدم محمد قبلا کون دادن چون هم با تمام وجود دیدم که لذت میبره هم اون کیر مصنوعی راحت رفت تو کونش آرام آرام کیر رو جلو عقب می کردم و می‌دیدم فریاد های محمد بلند و بلند تر میشه ناله نمی کرد فریاد می زد و می گفت وای من کونی چقدر منتظر این لحظه بودم بهش گفتم دیوث و کونی خودم چرا زوتر نگفتی حتما احمد هم تا حالا تو رو کرده با یک شرم وترسی گفت آره منو کرده نه یکبار چندبار تورو هم می کنه من عاشق کیر احمد هستم صدای احمد از اونور اومد که گفت جنده خوب بکنش من دارم میام وقتی فهمیدم احمد می خواد بیاد گفتم بیا کیر کلفت خودم منبعد باید دوتا کون و یک کوس رو بگایی بعد آرام نقابم رو برداشتم دیدم احمد گفت جووون حدس زده بودم تویی الان میام که توی جنده و شوهر کونیت رو بکنم بهش ندی چون اون نباید کوس تو رو بکنه اون باید کوست رو منبعد برای من و دوستان من آماده کنه تا کمی هم تو کونش بکنیم بعد گفت محمد کونی منتظر باش قلاده آت رو هم میارم خونه احمد خیلی از خونه ما دور نبود محمد پر هیجان شده بود با ولع شروع کرد به لیسیدن کوسم ولی یکجوری شده بود انگار راحت مطیع من شده می دونستم هر لحظه ممکنه احمد بیاد برای همین هیچانم و حشری شدنم بیشتر و بیشتر میشد من تا اون روز با مرد دیگه بغیر محمد سکس نکرده بودم واین تو ذهنم بود که می خوام بدنم رو در اختیار یک مرد دیگه قرار بدم و نکته جالبش برام این بود که شوهرم امروز می خواد دادنم رو ببینه و احتمال می

Читать полностью…
Subscribe to a channel