ر انتظار ورود به اون اتاق لعنتی بودن فرستادم داخل…
مات و خیره به دیوار مسجدی که میزبان چهلمین روز عزای ما بخاطر از دست دادن ستاره بود غرق ماتم و پوچی بودم و بدنم تبدیل به بن بست ترین مسیر و سنگین ترین وزنه عمرم شده بود… هنوز شهامت پذیرفتن از دست دادن ستاره رو نداشتم و در عین حال بی وقفه تصویر وحشتناک استخون های کاملا سوخته بدنش رو مرور میکردم. یه مشت استخون که حتی به درد آزمایش DNA و تشخیص هویت نمیخوردن چه برسه به فهمیدن زمان مرگ ویا پیدا کردن رد قاتل و محل انجام جنایت و یا فهمیدن بلاهایی که به سرش اومده.
نمیدونستم از پیدا شدن چند تا دندون که فقط به تشخیص هویتش کمک کرد خوشحال باشم یا ناراحت…
تو همین فکر ها بودم که حرکت صندلی چرخدار زیر پام که از بعد شنیدن خبر ستاره تو اداره آگاهی و به هوش اومدنم توی بیمارستان اسیرش شده بودم و صدای سیروس که خبر از تموم شدن مجلس میداد به خودم اومدم؛
+سیروس
~جانم
+سیروس کی میدونه لحظه دزدیدنش از فرودگاه چقدر ترسیده؟ کی میدونه چجوری و با چه تهدیدی از اونجا بردنش؟ یعنی شکنجهش هم کردن؟ دست درازی چطور؟ سیروس بگو قبل سوزوندنش مرده بوده…
~یه نفر و پیدا کن اینا رو به من بگه، به جون دوتا دخترام به روح ستاره قسم که اگه الان جای تو رو اون ویلچر ننشستم فقط بخاطر بچه هامه.
و با گریه ادامه داد
~اما پیداش میکنم… شده همه دنیا رو به هم بریزم اونی که جواب همه سوالا مون و داره پیدا میکنم و سانت به سانت گوشت بدن عزیزترین کساش و جلو چشماش میبرم میدم به خوردش.
همه چی اینجا تموم نمیشه.
به زودی برمیگردم ✍️✍️✍️
با درود دوباره و عرض پوزش صمیمانه بابت این تاخیر چند ماهه که برای جبرانش همینجا قول میدم که به زودی زود یک داستان جدید و مهیج رو بصورت کامل و یکجا تقدیم نگاه زیبا و ارزشمند شما دوستان عزیزم کنم🌹🌹🌹
نوشته: محمد
@dastan_shabzadegan
استخر
-په توچی؟
+من غلط بکنم بیام تو این آب سرد
-زشک… تنهایی حال نمیده خوب
+حالا تنها برو فردا سه تایی باهم میریم
رضا چشمای مست شو یکم حالت داد و با یه حال تمنا گونه گفت:
-خوب الان بیااا، جون من….
+نچ من با این کارا خر نمیشم، نمیام
رضا همینجوری که از کنار لباس هاش سمت استخر میرفت جواب داد
-میای رفیق، حتما میای
رضا همینجور که مشغول آب تنی بود شروع به حرف زدن کرد و از خاطراتش میگفت، به راحتی می شد عمق تنهایی و بی پناهی این بچه رو درک کرد. پسری که عاشق پدر و مادرش هست و تو سن۱۳_۱۴سالگی که پدرش از روی داربست میافته و کمرش بدجور آسیب میبینه یک شبه از یه بچه مدرسهای بازیگوش به نون آور خونه تبدیل میشه. با این وجود وقتی از چالش های مرد خونه بودن میگفت بخصوص خاطرات عروسی خواهرش و سختی های تهیه جهیزیه و گل عروسی برق افتخار و شادی چشم هاش و پر میکرد…
-عرفان بیا تو آب دیگه… جون تو تنهایی حال نمیده
+من نوکر هفت جد و آبادت هم هستم، نمیام.
رضا از استخر اومد بیرون و بعد یه مقدار کلنجار رفتن و مجاب نشدن من برای شنا دوباره پرید توی آب اما چند لحظه ای زیر آب موند… سرش و واسه یه لحظه از آب بیرون آورد و تا خواست حرف بزنه دوباره رفت زیر آب. اولش فکر کردم میخواد گولم بزنه و بکشونتم تو آب اما کمکم متوجه شدم که واقعا به کمک نیاز داره پس به اجبار بدون اینکه لباس هامو در بیارم پریدم توی آب و از زیر بغلش گرفتم و کشیدمش بالا.
تو همون چند لحظه که از پشت بغلش کرده بودم گرمی تنشو حس کردم و
واسه چند لحظه از گرمی و چسبیدن بدنم به بدنش حس خوبی بهم دست داد اما سریع به خودم اومدم و یه کم از خودم دورش کردم و سریع از استخر بیرونش آوردم.
+چی شد یه دفعه!؟
-نمیدونم، پام یه لحظه تیر کشید دیگه نتونستم رو آب بمونم.
از شدت سرما دست به سینه داشت به خودش میلرزید و حرف که میزد دندوناش روی هم کوبیده میشد.
+بیا بریم داخل تا یخ نبستی
دو قدمی راه اومد که باز پاش تیر کشید و ازم خواست کمکش کنم، یه دستش رو دور گردنم قلاب کردم و خودم هم واسه حفظ تعادل یه دستمو دور کمرش گرفتم. بردمش داخل و یه حوله بهش دادم تا خودشو خشک کنه، یه تشک و لحاف هم جلو شومینه براش پهن کردم…
-آقا عرفان شرمنده به خدا…
+اول که وجدانت شرمنده بعدشم انقدر آقا آقا به دمب من نبند…
+بیا جاتو انداختم شومینه هم راه انداختم برات بگیر بخواب
رضا همینجور که دراز کشیده بود داشت از این در و اون در می گفت اما من مدام لحظه های بیرون کشیدنش از آب و بغل کردن و داخل ساختمون آوردنش تو ذهنم بالا پایین میشد و اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه….
یه لحظه بدن لخت و جونش رو که بدون یه ذره چربی زیر نور کم اطراف استخر برق میزد و قطره های ریز و درشت آب رو تنش سر میخوردن تو ذهنم میومد و لحظه بعد به خودم نهیب میزدم و خودم و سرزنش میکردم که نباید به چشم خریدار به این بچه نگاه کنی. اما تا میومدم افسار شهوتم و بکشم باز لحظه هایی رو که پشت به من با یه شورت هفتی خیس و چسبون شیرجه میزد تو آب، بیرون آوردنش از استخر و یا چند قدمی که تو بغلم آوردمش داخل به مغزم حمله ور میشدن و من اون قدرت کافی واسه بیرون کردنشون از ذهنم و نداشتم.
همینجوری با خودم درگیر بودم که با صدای بلند رضا به خودم اومدم؛
-اُسووو…اُوسووو «به معنی استاد و یجور خطاب صمیمی بین شیرازی ها»
با یه خنده صدا دار به وسط پاهام و ورم کیرم که از روی شلوارکم مشخص شده بود اشاره کرد و با همون خنده ادامه داد:
-مات کدوم خاطره ای پسر!؟…
خودمم خندهام گرفت و؛
+خفه کثافت… چشاتو درویش کن بگیر بخواب
-مگه من با این چیزی که دیدم دیگه تخم میکنم بخوابم!؟
بلند شدم راه افتادم سمت حیاط
-کجا حالا!؟
+میرم بخوابم
-خو بیا همینجا بخواب بیرون سرده
+نه اوکیم، تو راحت بگیر بخواب
-ناموسا اگه اینجوریه منم میام بیرون میخوابم
+بگی بکَپ مسخره بازی در نیار دیگه… همین الانش هم داری میلرزی از سرما. ما که میبینی تو آب نبودیم.
-نه کاکو اینجور نمیشه، من تو رختخواب گرم و نرم پای شومینه بعد شما دوتا بیرون تو سرما بخوابین!؟
+ارشیا رو که دیگه نمیشه بیدار کرد اون الان سیاه مست خوابش برده
-خو منم محض همی میگم همه مون بیرون بخوابیم
+بچه تو از پشه هم سِمِج تری… بذار برم اقلا یه سری بهش بزنم، شایدم تونستم بیارمش داخل…
از یه طرف خودم واقعا نیاز داشتم تا هرچه سریعتر بیام تو هوای بیرون و یخورده هوای تازه به مغزم برسه تا بتونم فکر و وسوسه های توی سرم نسبت به رضا رو کنترل کنم از یه طرف دیگه هم رضا که تو عالم مستی رفتارش مشکوک شده بود و مانع بیرون رفتنم میشد، به هر حال ریسک نکردم و به بهونه سر زدن به عرشیا با یه پتو اومدم بیرون.پتو رو روی ارشیا کشیدم و یه نخ سیگار روشن کردم و شروع به قدم زدن کردم. فضای پر از درخت اون منطقه شب ها رو سرد می
جنگ قدرت (۵ و پایانی)
#دنباله_دار #گی #انتقام
...قسمت قبل
عرفان:
تو دفتر شیبانی نشسته بودم و هر لحظه ممکن بود مثل بمب بترکم و صدای خندهم مانع شه تا از دعوای چند لحظه بعد نیکنام، اردشیری و شیبانی لذت ببرم که خدا رو شکر بلافاصله بعد جمله آخر شیبانی که مربوط به دک کردن من میشد اردشیری سکوتش رو شکوند و با یه حالت غضب ناک خطاب به ستاره گفت:
• این مردک چی میگه؟ مگه ما با هم تموم نکردیم!؟
نیک نام هم بعد اردشیری صداش در اومد که:
° حق با جناب اردشیریه خانوم داوودی… ما پانصد میلیون بیعانه به شما دادیم، با همون پیش فاکتوری که ازت داریم بیچارهت میکنیم.
خیلی آروم و با یه لبخند که واقعا تو اون موقعیت لذت عجیبی برام داشت حرف شون و قطع کردم و:
+همتون خفه شید… یه مشت پیر پاتال و دوتا جوجه تیغی«خطاب به سیا و نجفی» دور هم جمع شدید و هرکدوم جدا جدا هوا برتون داشته که میتونید من و دور بزنید و زمین گیر کنید؟ ارواح کله های پوک تون… حالا حالا ها باید نون بخورید برا این کار .
شیروانی که خاطرش از بابت وکالت نامه تو دستش راحت بود چیزی نمیگفت اما اردشیری خواست تا دوباره شروع به تهدید و سفت زنی کنه که نذاشتم و ادامه دادم:
+قبل از اونی که شما دوتا پدرسگ بتونید بعد دو سه سال تو دادگاه خواهر من و محکوم کنید تمام فایل های اصلی و آمار سازی هاتون تو پروژه های سد سازی مربوط به … و خط آهن محور… به… و آزاد راه… رو به دست کارفرما های پروژه ها و وزارت راه میرسونم تا ببینم از تو زندان و زیر بار چند صد میلیارد جریمه و بدهی هم انقد شیک و مجلسی برا این و اون خط و نشون میکشید!؟
از بین چشمای گرد شده آدمای توی اون دفتر و بعد از سکوت خفت بار این دوتا نگاهمو سمت شیروانی چرخوندم و ادامه دادم:
و اما شما جناب آقای نجفیِ شیروانی!! خیلی دوست دارم بدونم اول شما پیشوند نجفی رو از شناسنامه تون پاک کردین یا دخترتون نوشین خانوم پسوند شیروانی رو…
¥متوجه نمیشم
+میگم خدمتتون… پیدا کردن گندکاری های این دوتا خیلی آسون بود انگار یکی از عمد گذاشته بودشون دم دست واسه همچین روزی. ولی گرفتن مچ شما خیلی از اونی که فکر میکردم سخت تر بود.
اصلا دیگه داشتم بیخیال پیدا کردن کثافت کاریات میشدم تا اینکه دختر دسته گلت اون روزی که مثل خر تو کارای بخش گیر کرده بود و تصمیم گرفته بود پرچم سفید و بالا بیاره یه لبخند آدم خر کن تحویلم داد که بیا و ببین،
اونجا فهمیدم واکنش های ناخودآگاه صورتش چقدر شبیه شماست…
رو به همه ادامه دادم:
+آقا یادتونه قدیما که ما محصل بودیم کارمندا کارنامه های آخر سال بچه هاشون و میآوردن و شرکت یه جشن آخر سال برگزار می کرد بهمون کادو میداد؟؟ پس رفتم افتادم به جون فایل دستی های اون دوره که فراموش کرده بودی دستکاریشون کنی…. یا شایدم فکرش و نمیکردی یه نفر اونجا رو هم دنبال آتو ازت بگرده و کل کارنامه های دختر خانوم گلت رو که اتفاقا اسمخودت هم روشون حک شده بود پیدا کردم.
٫حالا که چی؟ میخوای به کجا و به کی شکایت کنی که پدرم نخواسته به واسطه نفوذ خودش و رانت بازی من و استخدام کنه!؟
+بله بله!! کاملا حق با شماست… این مساله به خودی خود هیچ کاربردی برا من نداره. البته اگه نمی فهمیدم شما این حرکت و زدین تا دانیال مرتضوی پسر حاج محمود مرتضوی که سردار و فرمانده سپاه فجر استان… هم هست متوجه نسبتتون با پدرتون نشه و بتونی فریبش بدی و بعد اینکه عاشق خودت کردیش هم حسابی تیغش بزنی هم آمار مزایده و مناقصه های زیر دست پدرش و به نفع بابا جونت از زیر زبونش بکشی و آق بابات هم با اون اطلاعاتی که به واسطه تن فروشی دخترش بدست آورده موفق شه بهترین پروژه ها رو برنده شه. حالا اگه حاج محمود بفهمه دختری که با ترک کردن تک پسرش باعث و بانی خودکشی بچهش شده، از کجا و با چه نقشه و برنامه ای اومده تو زندگیش بدون یه لحظه تردید میده جد و آباد تون و از پا آویزون کنن و پوستت تون و زنده زنده بکَنن… همه مون هم خوب میدونیم که قدرتش رو داره، کافیه انگیزه شوهم پیدا کنه. حالا باقی گندکاری هاتون هم بماند…
پنج شیش دقیقه ای همه تو سکوت مطلق نشسته بودن و منم گذاشتم تا خوب متوجه نزدیک شدن شعله های آتیشی که دور تا دورشون روشن کرده بودم بشن و به فکر خاموش کردنش بیافتن.
+خوب حالا بریم سراغ راه حل!! اول از همه شما آقای شیروانی عزیز همین الان همراه ستاره میری همون محضر قبلی و سهام هارو بر میگردونی ، شما دوتا هم باهاشون میرین و همونجا تعهد میدید که هیچ ادعایی بر سر اون پونصد تومن ندارید و فردا صبح اول وقت هم هر سه نفر تون اسناد سهام هاتون و میگیرید دست و میایید شرکت تا اول از همه یه جلسه هیات مدیره برگزار کنیم و حکم تودیع جناب اردشیری از مدیریت کل مجموعه و معارفه من به جای ایشون رو تنظیم کنیم و بعد از یه سری تغییرات دیگه که باز مربوط به همین جمع میشه دوباره میریم دفتر خونه وا
سکس با دخترخالهی مامان
#اقوام #زن_مطلقه
سلام قبل از هر چی باید بگم ک این داستان کاملا واقعی و هیچ دلیلی برای دروغ گفتن نیست اسم ها واقعی نیست امید وارم از داستانم لذت ببرید و فحاشی نکنید ،،
من رضا ۳۳ساله مجرد یکی از شهرای شمالی داستانی ک میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به دختر خاله مادرم شهلا خانم ،شهلا خانم قصه ما ۴۴سالشع و مدتی از همسرش جدا شده یعنی با کارای قانونی تا روز تایید طلاقش ۱۳/۱۴ماهیی درگیر بوده و چون وضع شوهرش خوب بوده و قبلا تو شهر خونه اییی به اسمش بوده و مقداری جدا از خونه مهریه گرفته خونه رو میفروشه و میزاره رو پول مهریش در این مدت کیرو داد طلاق با خانواده ما خیلی رفت و آمد داشت چ زمانی ک متاهل بود و چ زمانی ک جدا شده بود ما تو روستا یی نزدیک همون شهرک شهلا خونه داشت زندگی میکردیم یه روز مادرم گفت شهلا میگه به پدرت بگم یه مقدار زمینی به اون بفروشیم ک بیاد روستا خونه بسازه همسایمون بشه پدرم قبول کرد ۲۰۰متر بهش فروختیم و من چون جوشکار بودم جدا از کار جوشکاری همه کاری استا گری رو بلد بودم به جز کناف و برق کاری از من خواسته تا پیمانکاری خونشو قبول کنم کاراییی ک خودم بلدم انجام بدم و کاری ک استادکار میارم پیمانکاری شو بگیریم من قبول کردم ،
تو این مدت پدرم شهلا خونشو فروخته بود خونه بابا بزرگم. ک فوت کرده بود و خالی بود ولی تر تمیز پیشنهاد داد ک شهلا اساسشو بیاره تو این خونه تا خونه خودشو درست کنه بره سر خونه زندگیش شهلا هم با جان دل قبول کرد خلاصه اساس شهلا رو با نیسان رفیقم از صبح تا غروب طول کشید بیاریم و با کمک بابا و شهلا و مادرم بچینیم تو خونه خلاصه شهلا اومد و شد همسایمون ولی شهلا گفت به پدرم من شبا میترسم یا رضا یا خانمت خوابیدن بیاد پیشم پدرم گفت باشه حالا بماند پدرم نمیزاشت شهلا تو خونش آشپزی کنه کلا غذا خوردن تو خونه ما بود منم با کارت شهلا ک دستم بود مصالح لازمه رو خریدم و استارت زدم و چون خودم استا بودم و استا کارای دیگه رفیقم بودن منومعطل نکردن کارا خیلی خوب و سریع پیش میرفت خلاصه من ک شبا بیرون میرفتم با دوستام مادرم پیشش بود آخر شبا میومدم پیشش میخوابیدم بدون هیچ حسی و لی خیلی راحت بود باهام از نظر لباس و حرف زدن و شوخی کردن خلاصه صمیمیت منو شهلا و راحتی بین ما روز به روز بیشتر میشد کارای خونه هم خوب داشت پیش میرفت ،
کم کم باهام بیشتر دردودل میکرد از زندگیش از مشکلاتش منم همینطور دردودل میکردم باهاش دیگه کارمون شده بود فیلم دیدن تو فیلمو شبی دوتا فیلم میدیدیم تا دو سه شب حالا بماند همیشه دستش دور گردنم بود بغلم میکرد فیلمو میدید حدود یک ماهو نیم گذشت یه شب از دوست دخترم پرسیده بود منم گفتم شوهر کرده چهار ماهه گفت الهی مث خودم تنهاییی خندیدیم و گفت دوست دختر چیه اعصابت آرومه اینجوری اصلا من دوست دخترت و بغلم میکرد قربون صدقم میرفت میخندیدیم دیگه حتی شبها هم بهم جفت میشد میخوابید حالا بماند این چهارماهی ک از دوست دخترم جدا شدم کوسمو میکردم چشام سیر بود بعد میایین نگین زنه بغلت میکرد حسی نداشتی چون بیرون جانانه خالی میشدم ولی شهلا روحش خبر نداشت 😂😉
یه روز دیدم حالش بده گفتم شهلا جون چته گفت از پله ایوون افتادم کل بدنم کوفتس گفتم بریم دکتر گفت ن دکتر میکه مسکن بخور استراحت کن خوب میشه گفتم برم مسکن بگیرم گفت بگیر فقط گفتم فقط چی گفت هیچی گفتم بگو بعد کلی اصرار گفت میخواستم بپرسم ماساژور زن سراغ داری ماساژم بده دردم کمتر میشه گفتم تو روستا ک ن ولی تو شهر هست ماشین جور کنم گفت نمیخواد بیخیال. گفتم باشه یه دوش آب داغ بگیر تا برم مسکن بخرم بیام .
من تا برم بیام دوش آب داغشو گرفت منم مسکن دادم بهش خورد ازم تشکر کرد دیدم بغلم کرد گریش گرفت گفتم چته گفت درد دارم گفتم میخوای من ماساژت بدم یچیزایی بلدم مکس کرد گفت باش عزیزم الان غروبه نمیشع بزار برای امشب گفتم باشه شب شدو شام خوردیم اومدیم خونه واس خوابیدن چون رو در وایسی نداشتم باهاش ولی بازم گفتنش سخت بود گفتم با روغن ماساژت بدم گفت اره پس چی گفتم روغن چی داری گفت روغن بچه بردمش رو تخت وایسادم ببینم چیکار کنم ک دیدم میکه کجاییی توقع داری با آین حال خودملباسامو در بیارم نشسته تی شرتشو در آوردم دراز کشید شلوارشم در آوردم وای بدنی ک بخاطر کوس کردنم زیاد تو نخش نبودم الان ک لخت جلومه یکم نظرم بهش عوض شد یه سوتین و شورت پلنگی پاش بود دراز کشید گفت مواظب باش روغن روتخت نریزه کم کم بزن شروع کردم آروم مالیدن و روغن زدن از پشت ساق پاش شروع کردم تا پشت گردنش دیدم ریز وول میخورم تا دستم به گردنش رسید مچ دستمو محکم گرفت فهمیدم ارضا شده به روی خودم نیاوردم گفتم چیشده الکی گفت دردم اومد عیب نداره ماساژتو بده دوباره از ساق پاش شروع کردم لا پاشو دیدم. دیدم بله شورتش خیس شده چ خیس شدنی بماند ک کیرم داشت جر م
منوچهر و مریم
#دختر_دایی
سلام دوستان من منوچهر هستم و ۱۶ سالمه و قدم حدود ۱۶۵ تا ۱۷۰ ایناس چند وقتیه اندازه نگرفتم خوب حالا یه خانواده معمولی ۴ نفره زندگی میکنم با یه خواهر و مریم هم دختر داییم هست سومین داییم میشه که با دومین داییم همسایه آن و چهارمین داییم هم یه ده دقیقه باهاشون فاصله داره و خلاصه این تابستون که رفته بودیم شهرستان چون خونمون تهرانه رفتیم اونجا یه حال و هوایی عوض کنیم چند روزی قرار بود خونه مریم که اسم باباش همون داییم علی هست خونه علی اینا بمونیم و بگم که قبلا خونه علی اینا تهران بود همسایه ام بودیم با مریم همبازی هم بودیم مریم یه خواهر داره ملینا و منو مریمم هم سنیم خواهرم ۱۱ و ملینا ۱۳ سالشونه و بگذریم .
ما رفتیم خونه علی اینا بابام نبود تهران بود کار داشت نیومد با ما ما رفتیم خونشون دیگه شب بود بچه ها گفتن بیایید اتاق بازی بزور رفتیم اتاق جرعت حقیقت بازی کنیم بازی کردیم شب شد موقع خواب همونجا خوابیدیم و الینا دیدم با شورت میخوابه و یه سوتین کوچیک اما ما اونجا بودیم مامانش گفت شلوارکی چیزی بپوش اونم خوابید منم خوابیدم تا صبح شد صبحونه و ناهار رو خوردیم ساعت ۳ اینا بود زنداییم گفت با مامانت میریم خونه داییت کوچیکت که یه پسر شلوغ و کرمو داره ما نرفتیم ملینا و خواهرمم نرفتن مامانمو زنداییم رفتن گفتن ۵ تا ۶ میاییم خونه گفتن حواستون باشه به مریم گفتم به بچه ها بگو یا دکتر بازی یا زن و شوهر بازی کنیم واسه شیطونی هامون اونم قبول کرد به بچه ها گفت اونا زن و شوهر بازی انتخاب کردن منم یجوری ده بیست سی چهل کردم که مریم زن من بشه و ملینام شوهر آبجیم شد واسه بازی ما اون یکی اتاق بودیم گفتیم شما برید اون یکی اتاق اونا رفتن در اتاقو بستیم پرده اتاق کشیدیم و گفتم یه چیزی بگم به کسی نمیگی اونم همینو گفت ماام فهمیدیم قصد جفتمون یکی اون تاپش دراورد سوتین نداشت ممه هاشم زیاد بزرگ نبود خوابوندمش رو تخت و سرشو لیس میزدم و با دست میمالیدمشون و اروم رفتم سمت شلوار یهو کشیدم پایین یه شورت هفتی مشکی داشت دراوردم سرمو کردم لای پاش و لیس زدم براش بالاش پشم داشت بغلاشو پایینشو زده بود خلاصه برشگردوندم به شکم خوابید سر کونشون تف زدم نرفت نمیدونم هرچی بگی امتحان کردم نرفت بالشت گذاشتم زیر شکمش کونش بیاد بالا گفتم کرم ندارید از زیر تخت یکی دراورد مالوندم در کونش یه زور زدم رفت تو اونم یع جیغ کشید گفتم همسایه هام فهمیدن و بچه ها اومدن جلو دراتاق گفتن چیشده گفتم هیچی داریم بازی میکنیم یکم دیگه میاییم خلاصه بوسش کردم منم تو ابرا بودم تو کون داغ مریم چه حالی مداد دراوردم که من دراز بکشم مریم روم بالا پایین شه اشتباهی رفت تو کصش داغ بود یهو الینا دردش اومد و خون ریخت دور و بر کیرم و خود کیرم تا پاشد دستمال بیاره یکن ریخت روی تخت و مریمم درد داشت و گریش گرفت اروم و بی سر صدا رفتیم دستشویی کنار همون اتاقه شستیم خودمونو برگشتیم اتاق و بوسش کردم نوازشش کردم ازش معذرت خواهی کردم بابت پردش و دوباره دراز کشید و پاهاش داد بالا منم گذاشتم در کصش فشار دادم تو باز دردش اومد ولی ادامه دادم بهش حال میداد انگار بعد ۴۰ ثانیه اینا یهو لرزید کیرم توش بود وایسادم تا تموم بشه فهمیدم ارضا شد بوسش کردم و ادامه دادم تا منم آبم بیاد یکم نکشید آبم اومد در اوردم ریختم رو سینش و بچه ها درو شکوندن لباسا پوشیدیم و باز کردیم گفتم به کسی نگید زشته اونام نگفتن تا هفته بعدش دوباره رفتیم اونجا این دفعه خونه خالی نشد ولی باید میرفتن خرید واسه خونه اینا داییم و زنداییم رفتن مامانم نرفت که بهش گفتم برو من مواظب بچه ها هستم گفتم بره چیزی لازم بود بخره البته داییم و زنداییم گفتن بیا اون نرفت من راضی کردم رفتش خالی شد به مریم گفتم بگو دکتر بازی کنیم بعد من دکتر بودم با سه تا بیمار که پشت در بودن اولی ملینا بود اومد تو درو قفل کرد گفت کسی نباید بیاد یه پک دکتری داشت و آمپول و … داشت اونو اورد گفت بیا شلوارش کشید پایین خوابید رو تخت حس میکردم این میخواد خودشو بمالونه بهم آخه این تخس هستو تو کوچه بزرگ شده میدونم از سکس و اینام حتما بلده چون وقتی تا زیر کونش شلوار کشید پایین شورتش درآورده بود خم شد جلوم تا وسایل دکتری برداره کصشم خوب بود صورتی و بدون پشم کونشم کوچیک بود اما تپل منم شاخ کردم اونجا که نباید میکردم گفت منوچهر بیا بشین رو پاهام به شکم رو تخت دراز کشیده بود منم همون جوری نشستم در کونش گفت نمیخوای تمیز کنیی الکل بزنی امپول بزنی؟
منم شیطونیم گل کرد با زبونم کونش یکم لیس زدم و دستمو بردم لا پاش و میمالوندم که به خودم اومدم و سریع آمپول زدم و نشستم رووتخت بغلی مال مریم بود و شلوارش و پوشید و از لب بوسم کرد و رفت بعدش آبجیم اومد توو اونم امپول زدم به دستش و فرستادم بره بعد نوبت مریم بود اومد تو سریع لخ
هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا کنی خودت میدونی»
اینو گفت و قطع کرد
من تو این چند دقیقهای که مونده بود کاری رو که بهم دستور داده بود انجام دادم به مادرم گفتم سرم درد میکنه میرم دراز بکشم. اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بعد رفتم رو تخت و لپتاپ رو روشن کردم دیدم انلاین هستش.
‹سلام خانم من کارایی که دستور دادین رو انجام دادم›
» خوبه تخم سگ! بشین از نمایش لذت ببر و صداتم در نیاد تا وقتی که بهت بگم باید چه گهی بخوری!»
یکم ترسیده بودم ولی خب چه میشد گفت بجر:
‹ بله چشم خانم!›
پاشد از جلوی وبکم رفت و چند لحظه بعد با نامزدش اومدند. خودش نشست جلوی میزی که لپتاپش روش بود نامزدش رفت رو کاناپهی پشت سرش لم داد. صورتش دیده نمیشد ولی کیر دسته خرش! رو در آورده بود و میمالید. دیدم گوشیش دستشه. در همین حین صدای تلفن خونمون رو شنیدم! یعنی میخواستن چیکار کنن؟!!!
حالم داشت از شدت نگرانی و اضطراب بهم میخورد!! از توی هدفون با ویدئو چت میشنیدم چی میگفت:
«فریده رو صداش کن کارش دارم!»
از توی خونمون هم صدای مادرم میومد که:
‹ اشتباه گرفتید آقا›
» نه اشتباه نگرفتم فریده رو صدا کن»
‹ آقای محترم عرض کردم اشتباه گرفتید ما اینجا فریده نداریم!›
» مگه شماره تلفن ۶۶۵۴… نیست؟»
‹ شماره درسته ولی کسی که میخواین اینجا نیست›
» زنی که داری به من میگی دروغگو؟»
‹ این چه طرز حرف زدنه من جای مادرتم …›
» تو گه خوردی جای مادر من باشی؟ تو جای سگ منم نیستی کثافت لجن! گفتم فریده رو صداش کن بگو چشم!»
به اینجا که رسید من همزمان هم به شدت داشتم میمردم از ترس و اضطراب و هم به شدت تحریک شده بودم!
مادرم تلفن رو قطع کرد ! اونها هم داشتن میمردن از خنده !
ارباب به خانم گفت: الحق که خوب اینها رو شناختی! همشون ذاتا ذلیل و تو سری خورن! میتونیم آروم آروم هر فانتزی داشته باشیم سر این کثافتا خالی کنیم!!!
خانم هم بهش ی چشمک زد و رو کرد به طرف من و ادامه داد:
«خوشت میاد نه؟»
سکوت کردم. بهم خندید و به نامزدش اشاره کرد و گفت: دوباره بگیر این دفعه بیشتر بار اون زنیکهی جنده بکن !!(خنده)
اونم که انگار از خداش باشه تندتر با کیرش شروع کرد ور رفتن و دوباره گرفت
صدای زنگ تلفن اومد
‹بله؟›
» حالا میری صداش کنی یا نه زنیکه کثافت؟»
‹ د مگه نمیفهمی ؟ میگم ما فریده نداریم اینجا!›
«درست صحبت کن با من کثافت! نفهم جد و آبادته حروم زاده پدرسگ!»
‹تو داری همش فحش میدی و خجالت هم نمیکشی!›
«حق دارم که میگم! داری مثل سگ بهم دروغ میگی! حقت هم هست که بهت فحش بدم! فهمیدی؟ فحشم و چیزای دیگم همه نوش جونت لاشی»
‹ آخه به چه زبونی من بهت بگم اشتباه گرفتی؟›
» من اشتباه نمیکنم سگ پدر کثافت !»
مادرم دوباره دید چیزی نداره بگه قطع کرد
اونها داشتن میترکید از خنده وقتی قطع کرد! بعد خانم به ارباب گفت: عزیزم دیگه وقتشه تمومش کنی
» باشه عزیز به این سگ توله هم بگو آماده باشه!»
و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن
خانم به من گفت:
«تلفنتون روی پیغامگیره دیگه نه؟»
‹بله خانم›
» الان مادرت میاد صدات کنه که گوشی رو بگیری و مثلا جوابش رو بدی! بعد ما قطع میکنیم! تو این فاصله شما میرید تو اتاقی که تلفنتون هست همونجا صبر میکنید٬ به مادرت میگی پیش میاد اشتباه بگیرن! و میگی گوشی رو بر ندار خودش میفهمه دیگه زنگ نمیزنه! با گوشی موبایل خودتم شماره منو میگری و میزاری تو جیبیت تا ما گوش کنیم اونجا چی میگذره فهمیدی؟»
‹بله خانم›
دوباره زنگ زد:
» اونجا جنده خونس؟ ی مرد نیست بیاد گوشی رو بگیره ازت زنیکهی هرزه؟ هان؟ نکنه خوشت میاد بهت فحش میدم لاشی؟»
مادرم دیگه نتونست حرف بزنه اومد در اتاق من رو زد.
منم طبق دستورشون عمل کردم
گوشیمو برداشتم شمارهی خانم رو گرفتم وصل که شد گذاشتمش تو جیبم و در رو باز کردم و خودم رو زدم به اینکه تازه از صدای در بیدار شدم. میدونستم هرچی از حالا بگم اونا میشنون پس حواسم حسابی باید جمع باشه!
مادرم گفت ی مرتیکهی احمق هی زنگ میزنه میگه با فریده کار دارم! هرچی میگم اشتباه گرفتی هی بد و بیراه هم میگه!
گوشی رو گرفتم دیدم قطع کردن. طبق دستور گفتم: پیش میاد دیگه اشتباه میشه بهتره گوشی رو برنداریم خودش میفهمه و رفتیم که گوشی رو بزارم روی تلفن. تا گذاشتم از صدای بوقش تو موبایلم شنیدن و زنگ زد. من گفتم بر ندار خودشون میفهمن زنگ نمیزنن
داشت زنگ میخورد که تازه فهمیدم میخوان چیکار کنن ! الان میخواستن وقتی گوشی میره رو پیغامگیر و با بلند گوش بلند پخش میکنه به مادرم جلوی من فحش بدن!!! اگه هم من میخواستم نقششون رو بهم بزنم از تو موبایلم میشنیدن و بعدا پدرم رو در میاوردن!! نمیدونستم باید چکار کنم! میخواستم تا ابد اون زنگ ها طول بکشه و گوشی روی پیغامگیر نره ولی مثل همیشه ۶ تا زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر:
«حال
اعتیاد به حقارت (۳)
#بی_دی_اس_ام #تحقیر #فتیش
ادامه...
توجه : این داستان متعلق به نویسنده دیگری هست و به سبب علاقه ای که بهش دارم اینجا منتشر میشه.
داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت – قسمت سوم –
● شبی سیاه ولی سفید!
ساعت حدود ۱۱ بود. نشسته بودم تو اتاقم داشتم دیوار روبروی تختم رو نگاه میکردم! آره داشتم به دیوار کوفتی روبروی تختم که هیچ چیز هم بهش آویزون نشده بود نگاه میکردم! شاید شما بپرسید ‹چرا؟!› ولی من دیگه نزدیک ۲۴ ساعت میشد که با این کلمه بیگانه شده بودم! چون کارهایی انجام داده بودم که اگر هر کس یا حتی وجدان از دست رفتهی خودم٬ این کلمه رو در مقابلشون قرار میداد هیچ جوابی براشون نداشتم !
اینقدر مغر و اعصابم تحریک شده بود که گذر زمان برام مثل سابق نبود. گاهی ۵ دقیقه برام مثل یک ساعت میگذشت و گاهی هم متوجه گذشت ساعتها نمیشدم.
از عصر فکر میکنم حدود ۲۰ بار گوشیم رو چک کردم ببینم مسیج دارم یا نه. از کاری که صبح کرده بود کمی ترسیده بودم! برای همین مدام چک میکردم.
بالاخره یکم به خودم اومدم. گفتم پاشم ی سر به کامپیوتر بزنم تا روشنش کردم و اسکایپ بالا اومد دیدم ازش درخواست ویدئو چت اومد!
قبول کردم دیدم خودش نیست نامزدشه. گفتم:
‹سلام›
«شنیدم امروز شورت منو لیس زدی ننه جنده! »
‹خانم دستور دادن …›
«تو هم که منتظر بهانه بودی ! (خنده)»
ی دفعه لپ تاپ رو دورتر کرد و کیرش رو در آورد و گرفت دستش و گفت:
«پس خودشو کی میخوای بلیسی کونده!؟»
من چیزی نگفتم
«با توام مادر سگ! مگه شرتمو نلیسیدی؟ کدوم آدم سالمی اینکارارو میکنه؟ تو دوست داری! لیاقتت همینه! خودت که توشو لیسیدی ننهی کثافت جندتم که الان میره روش میخوابه تا صبح بو میکشدش!! خانوادگی بندهی کیر من شدین(خنده)»
«خوب گوشاتو باز کن حرومزاده من امثال تورو خوب میشناسم! با خودتون تعارف دارید. یکی مثل من رو لازم دارید که بهتون نشون بده چه کثافتهای بی ارزشی هستین. شما لیاقت لیسیدن توالت خونهی منم ندارین! دارم بهت لطف میکنم میگم بیا کیرمو بخور میفهمی کونده؟!»
«د بنال دیگه کسکش»
‹ببینید من وقتی با خانم آشنا شدم و در مورد این مسائل صحبت کردیم بهشون گفتم من نمیتونم بردهی مرد باشم برام سخته شدنی نیست›
«حرف زدنو! ‹ببینید› !!! (خنده) اول پارس کن »
سکوت کردم
» پارس کن پدرسگ وگرنه همین الان زنگ میزنم خونتون هرچی از دهنم در میاد نثار اون ننهی جندت میکنم!»
ترسیدم یکم ولی نمیخواستم جا بزنم
ی دفعه پاشد گوشیشو برداره که سریع شروع کردم به پارس کردن براش
«بلند تر تخم سگ!»
‹هاپ هاپ›
«خوبه ! یادت باشه تو اینی ! برای من روشنفکر بازی در نیار حالا خوب گوش کن»
«ما تو این مدت چند نفر دیگه رو هم برای بردگیمون زیر سر داشتیم ولی یا اون ردشون کرد یا من٬ تو تنها کسی هستی که جفتمون بهش اوکی دادیم »
مکث کرد و من رو نگاه میکرد. منم سکوت کردم که ادامه بده
» نمیخوای تشکر کنی تخمسگ؟!»
‹ببخشید چرا٬ من….›
«د باز شروع کردی به حرف زدن که ! گفتم پارس کن فقط !»
‹هاپ هاپ›
«این شد! کجا بودم ؟ آهان آره دیگه تو تنها پدرسگی بودی که هم من٬ هم عشقم٬ جفتمون میخوایم ننشو بگاییم (خنده)»
‹میشه حالا منم بگم؟›
«بنال!»
‹ خب من علاقهای به این موضوع ندارم! من نمیخواستم و نمیخوام بردهی پسر باشم.›
» اولا که مشکل خودته! دوما هم با این همه فیلمی که ازت دارم فکر میکنی میتونی مثل سفارش پیتزا سریع زنگ بزنی و کنسلش کنی؟!!»
«ببین تو از همین الان سگ ما هستی! این موضوع تموم شده هست! فکر میکنی وقتی میرن سگ بخرن نظر خود سگ رو هم میپرسن؟! (خنده) نه اسکل جان ! قلاده میزنن بهش تا رام بشه همین! حالا قلادهی توهم این فیلمهایی هست که ازت گرفتیم!»
خیلی اعصابم خورد شده بود. تا به حال حرفی از فیلم ها به میون نیومده بود. این دیگه رسما میشه اخاذی! گفتم:
‹کدوم فیلم منظورتونه؟
از فیلم های که دیروز از توی خونتون گرفته تا کارهایی که دیشب تو وبکم برامون کردی و کفش لیسی امروزت ! الحق که سگی ! توش داره بهت میگه با اون کفش رفته توالت باشگاه پاشم همهجا مالیده اونوقت تو ی لحظه هم کوتاه نمیای داری ی بند میلیسی انگار آبنباته !!! (خنده بلند)
نمیدونستم چی بگم بهش٬ قبول میکردم واقعا برام نه تنها لذت بخش نبود٬ بلکه زجر آور هم بود! قبول نمیکردم هم این دیوانهها رو با این فیلمها چیکار میکردم؟!
«حالا که فهمیدی دنیا دسته کیه از این به بعد من رو ارباب صدا میکنی مادرسگ! فهمیدی؟!»
‹بله ارباب›
«ننت سگ کیه؟»
‹سگ شماست ارباب›
«خوبه! توهم فعلا برو گمشو ولی دم دست باش. هنوز زیر دوش هست اومد فکر کنم باهات کار داشته باشه»
بعد هم طبق معمول بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگهای قطع کرد.
راستش فکر نمیکردم بخواد وضع از وضعیت دیشب و امروز بدتر هم بشه ولی گویا این چاهی که من توش رفته بودم ته نداره و من فعلا ۲ روز هست
مامانم و شوهرخاله (۱)
#خیانت #بیغیرتی #مامان
من الان ۲۵ سالمه و مامانم ۴۲ سالشه باهم ۱۷ سال اختلاف سنی داریم تو شهرستان زندگی میکنیم و یک خونه ویلایی بزرگ داریم و وضع و اوضاع مالیمون هم از متوسط رو به بالاست.یک داستان دیگه هم توی این سایت دارم که موضوعش فرق میکنه دارم ادامه میدم اسمش (یک بازی ساده ) که ۳ قسمتش رو نوشتم و ۲ قسمت دیگه داره.
اما برگردیم به این داستان که کاملا واقعی هستش
و برمیگرده به ۱۰سال پیش مامانم توی یک مقطع ۲ یا ۳ ساله ای درگیر اعتیاد بود و پدرمم چند باری مچش رو گرفته بود و کار به طلاق و زندان انداختن مادرم هم کشید که از لحاظ روحی خیلی ضربه خوردم و با وساطت فامیل دوباره باهم آشتی کردن و الانم کنار هم هستن. اما اصل داستان برمیگرده به همون زمان که به تریاک معتاد شده بود مامانم و مجبور بود که استفاده کنه. اوایل قبل اینکه پدرم بفهمه، خوب با توجه به پول ماهانه ای که در اختیار مامانم بود و… میتونست پول مواد رو بده اما به بعد دیگه خیلی سخت شد چون پول ماهانش رو بابام قطع کرد؛
تا جایی که کار به فروش وسایل خونه کشید. اما با گرون شدن مواد دیگه با فروش وسایل خونه طوری که باید بابامم متوجه نمیشد که چیزی از خونه کم شده ، دیگه نمیشد پول موادش رو تامین کنه ، از مامانم بگم که یک زن معمولی از لحاظ قیافه، نه خیلی خوشگل بود نه خیلی زشت واقعا معمولی بود خیلیم اهل آرایش و این حرفا نبود. قدش ۱۶۰ و وزنش به زور ۵۰ کیلو بود،بیشتر به بدنش می رسید تا قیافه اش بالا تنه و سینه هاشم خیلی بزرگ نبود و سینه هاش کوچیک تقریبا سایز ۶۵ اما لش و افتاده و نوک قهوه ای اما چیزی که بدنش رو جذاب می کرد پایین تنه فوق العاده اش بود یه کمر باریک با یک کونی که به بدنش یه انحنای سکسی داده بود پوست گندمگون صاف و صیقلی و یه کس یکم تیره تر از بدنش ،حالا اینکه من یک بار وقتی داشت خودش رو تو حموم تمیز میکرد دیدش زده بودم . اما داستان اینجاست همونطور که گفتم شرایط خرید مواد به خاطر در جریان نبودن بابام و گرونی خیلی سخت شده بود براش. مامانم واقعا زن محجوبی هست اگر اعتیاد نداشت بعید میدونم این اتفاقی که میخوام بگم حتی یک درصدم اتفاق میوفتاد.
خلاصه متوسل به شوهر خاله معتادم شده بود که با توجه به اینکه بابام معلم بود صبح ها خونه نبود،
مامانم بچه کوچیک خانوادشون بود و ته تغاری این شوهر خاله ما هم چون باز خاله ام بهش اجازه نمیداد توی خونه مواد مصرف کنه از خداش بود که یه جا پیدا کنه و بشینه برای مصرف مواد ، اوایل که میومد اتفاق خاصی نیفتاد ما زمانی که مامانم و شوهر خالم داشتن کنار گاز تریاک میکشیدن تو خونه بودیم ، اون زمان با توجه به بسته بودن خانواده ما خیلی تو باغ موضوع سکس نبودم یه چیزای می فهمیدم اما نه به این صورت که کامل از زیر و بمش خبر داشته باشم در حد کون کونک بازی توی کوچه بود. بعد یه مدت و ۴ ۵ باری که گذشت ، شوهر خالم تقریبا هر هفته ۲ یا ۳ بار میومد خونه ما با مامانم یک ساعتی تریاک میکشید و میرفت ، یک روز مامانم اومد پیشم یواش در گوشم گفت که با داداشت برید بیرون (داداشم از من ۵ سال کوچیکتر بود)بازی کنید عمو میخواد مصرف کنه خجالت میکشه از شما ، منم واقعا فکرم اصلا به موضوع سکس نبود اخه فکرشو نمیکردم توی این مدت هم اصلا اتفاق خاصی نیوفتاده بود حتی کوچکترین تماسی با هم نداشتن.
خلاصه بار اول ما رفتیم بیرون مثل همیشه بعد یک ساعت شوهر خالم اومد سوار ماشینش شد و رفت.
اما بار دومی که مامانم گفت برید تو کوچه منم دست داداشم رو گرفتمو رفتم تو کوچه مشغول بازی بودیم که دوستم گفت برو توپت رو بیار بچه ها هستن یه فوتبال بزنیم، شاید ۱۰ دقیقه از زمانی که از خونه زده بودیم بیرون نگذشته بود که از رو در پریدم توی خونه رفتم داخل اتاقم که توپ رو بردارم متوجه سرو صدای عجیبی شدم دیدم صدای ملچ و ملوچ میاد خیلی تو بندش نبودم گفتم شاید گشنه شدن دارن چیزی میخورن اما یهو حرفای شوهر خاله ام منو میخکوب کرد پشت ستون کنار آشپزخونه یواشکی بدون اینکه متوجه بشن سرک کشیدم:
ببین قیمت این لامصب رفته بالا منم دارم از جیب زن و بچه ام میزنم برای تو ، این وسط نباید یه فایده ایم برای من داشته باشه،
مامانم: اخه من متاهلم زشته بده خودت میدونی من اصلا اهل این کثافت کاریا نیستم، گرفتارش شدم(دیدم که مامانم اشک از گونش میاد پایین دلم سوخت)
مسعود(از این به بعد شوهر خالمو برای راحتی نوشتن مسعود مینویسم):
من که چیز زیادی نخواستم فقط میخوام آبم بیاد میدونی چند وقتیه با آبجیت درگیریم خالی نشدم
مامانم: اصلا دیگه نمیخواد بیای خودم یه کاریش میکنم
مسعود رفت سمت مامانم و دستش رو انداخت دور گردنش و سعی میکرد با سینه های مامانم ور بره اما مامانم هی خودش رو پس میزد یهو دستای مامانم و از پشت قفل کرد و گفت فکر کنم حرف حساب حالیت نمیشه، با زبون خوش میگم دفعه قبل با دس
هرزگی بدون مرز (۲)
#گی
...قسمت قبل
هرزگی بدون مرز ۲
سلام دوباره خدمت همه … من مهدی ام و خاطره اولین رابطه سکسی ام با علیرضا پسر عموم رو داستان قبل تعریف کردم بعد از اون روز من و علیرضا از هر فرصتی برای سکس استفاده می کردیم ولی چون علیرضا با خانواده زندگی میکرد جایی برای باهم بودن دونفره نداشت و من هم فقط زمان هایی که خبر داشتم بابام چه ساعتی خونه برمیگرده می تونستم باهاش هماهنگ کنم که در هفته یکی دو بار هم نمیشد … دوماه از اولین رابطه مون میگذشت که یه روز صبح جمعه بابام گفت با دوستاش بیرون میرن و تا شب برنمیگرده من هم سریع به علیرضا زنگ زدم ولی جواب نمی داد و بهش پیام دادم که خونه تنهام هر وقت بیدار شدی بیا … نزدیک ظهر بود که علیرضا جواب داد تا نیم ساعت دیگه میرسم … علیرضا که رسید بخاطر اینکه از صبح منتظرش بودم و خیلی تو کف کیرش بودم خیلی زود لباسهاشو رو در آوردم و شروع به ساک زدن کیرش کردم … با لذت همه جوره کیرش رو میخوردم کیرش رو می لیسیدم سرش رو می بوسیدم تا ته میخوردم و براش می مکیدم و علیرضا هم بخاطر همین خیلی حشری شده بود و همین طور که براش ساک میزدم سر منو با دستاش نگه داشته بود و تو دهنم تلمبه میزد که چند دقیقه بعد نتونست تحمل کنه و دوباره صدای نعره اش بلند شد و آب کیرش با فشار تو دهنم می پاشید و منم براش آبش رو خوردم و بعد از اینکه کارش تموم شد گفت عالی بود ولی من سوراخ کونت رو میخوام یه کم صبر کن حالم جا بیاد میخوام سوراخت رو جر بدم … نیم ساعت گذشت و میخواستیم شروع کنیم که صدای بابام اومد هر دوتامون در حد مرگ ترسیدیم و سریع لباس پوشیدیم و همه چیز رو مرتب کردیم و باهم از اتاق بیرون اومدیم با بابام سلام و احوال پرسی کردیم و بابام گفت یکی از دوستاش مشکل داشته برای همین زود اومده بعد با علیرضا صحبت کرد و پرسید برای چی اومده که علیرضا جواب داد بخاطر درسش اومده من کمکش کنم ولی یه لحظه متوجه شدم هنوز کیر علیرضا راست مونده و بابام هم دید ولی چیزی نگفت و علیرضا هم خیلی زود رفت بعد رفتن علیرضا بابام پرسید علیرضا که اذیتت نمیکنه که سریع جواب دادم نه برعکس خیلی هم باهم دوستیم … حس کردم بابام یه کم شک کرده و برای سوال نپرسیدن اش تو اتاقم رفتم شب به علیرضا زنگ زدم و گفتم بابام شک کرده ولی علیرضا گفت نه خیالت راحت اگه چیزی فهمیده بود تا حالا هزار بار کونت رو می گایید گفتم گاییدن چیه حتما منو میکشه… دوباره علیرضا خندید و گفت نه بابا مگه دیوونه است این کون رو بکشه … اون هم بابات که عاشق کون پسره گفتم شوخی نکن جواب داد جدی میگم یادته پدربزرگ یه شاگرد جوون داشت … چند بار دیده بودم بابات وقتی تنهاست میره مغازه و کرکره ها رو پایین میده و یکی دو ساعت میره … شنیدن این حرفا شوکه شدم و قطع کردم و از اون به بعد به بابام به یه چشم دیگه نگاه میکردم … هیکل بزرگ و مردونه اش … ریش های جوگندمی و چهره خشنش … شکم تپل و جلوی شلوارش که همیشه برآمده بود و نشون میداد کیر خیلی بزرگی داره … می دونستم غیر ممکنه هیچ وقت بهش برسم ولی با دیدن هیکلش و خیالاتم باهاش حال میکردم چند روزی گذشت و هیچ موقعیتی پیش نیومد با علیرضا باهم باشیم و هر دو بشدت نیاز داشتیم تا اینکه پنجشنبه علیرضا با موتور دنبالم اومد که باهم یه جا بریم … هرچی پرسیدم کجا جواب نداد تا اینکه جلوی در مدرسه رسیدیم و زنگ در رو زد و حاج اصغر سرایدار مدرسه در رو باز کرد و دعوت مون کرد داخل رفتیم من هنوز نمی دونستم چرا اینجا اومدیم و هرچی از علیرضا می پرسیدم جواب میداد صبر کن خیالت راحت… با علیرضا و حاج اصغر به اتاق استراحت حاج اصغر رفتیم و بعد اینکه حاجی برامون چای ریخت گفت راحت باشید من یه دور داخل مدرسه میزنم و بیرون رفت … با بیرون رفتن حاجی باز هم از علیرضا پرسیدم ماجرا چیه ولی علیرضا باز هم جواب درستی نداد و شروع کرد لخت شدن و به من هم گفت سریع لخت بشم ولی من از ترس و استرس کاری نمیتونستم بکنم و به علیرضا گفتم حاجی چند دقیقه دیگه برمیگرده… علیرضا گفت خیالت راحت نمیاد و خودش کمک کرد لباس هام رو در بیاره و لختم کرد … شروع کرد تو دهنم تلمبه بزنه … خیلی زود کامل راست شد و پاهامو بالا گرفت و کیرش رو داخل سوراخم فرستاد و آروم آروم شروع به تلمبه زدن کرد من هم دیگه حشری شده بودم و حال میکردم ولی باز هم پرسیدم مطمئنی نمیاد علیرضا جواب داد اگه بیاد هم مشکلی نداره اون هم یه حالی باهات میکنه پیرمرده گناه داره … تو هم خوشت میاد … نمیدونستم چی بگم و حرفی نزدم و از کیر علیرضا لذت میبردم تلمبه های علیرضا محکم تر شده بود و صدای برخورد کیرش به کونم تو اتاق بلند شده بود که حاج اصغر داخل اتاق اومد سعی میکردم خودم رو کنترل کنم و همون جوری ادامه دادم حاجی به علیرضا گفت علیرضا آروم تر اذیتش نکن و کنارم نشست علیرضا جواب داد اذیت نمیشه خ
فاطمه و یوسف
#معلم #مامان #بیغیرتی
سکانس 1 -فاطمه
فاطمه، زن میانسال 50 ساله متاهل با چهرهای زیبا و زنده بود که قدرت جذابیتش فراتر از سنش میرفت. او به خوبی میدانست که چگونه با حرکات بدن و نگاههای پر رمز و راز خود، مردان را به خود جذب کند. زیبایی او به همراه چادر و لباسهای محجبهاش، نوعی احساس رازآلودگی ایجاد میکرد که به جذابیتش افزوده بود. فاطمه از این جذابیت بهخوبی بهرهبرداری میکرد و در دلش شوق و اشتیاقی پنهان برای تجربههای جدید داشت.
در دنیای خیالاتش، او تصور میکرد که میتواند مردانی بدنساز و هیکلی را با حرکات نرم و ظریفش اغوا کند. این خیالها و تصورات، او را در دنیای خود غرق کرده بود. او بهنوعی احساس قدرت و کنجکاوی را تجربه میکرد؛ نیرویی که او را به سمت آنچه که در درونش میجوشید، میکشاند.
اما روزی که یوسف به خانهاش آمد و تنها شدند، لحظهای متفاوت و خاص برای فاطمه بود. او به یاد میآورد که چگونه بهندرت از مردانی که بدنساز نبودند و حتی شکم داشتند، لذت میبرد. یوسف، با وجود اینکه هیکلی عضلانی نداشت، اما نوعی جذابیت خاص و عمیق در نگاه و رفتار خود داشت. فاطمه نمیتوانست از این کشش دور بماند و به این نتیجه رسید که شاید زیبایی تنها به هیکل و ظاهر نیست؛ بلکه در عمق وجود و رفتار یک مرد نهفته است.
او در آن لحظه، به این فکر میکرد که آیا میتواند با یوسف بهنوعی ارتباط برقرار کند که هم او و هم یوسف را به دنیای جدیدی از احساسات و تمایلات وارد کند. فاطمه بهطور پنهانی به این کشف رسید که او میتواند احساسات و روابطی را تجربه کند که هرگز قبل از این تجربه نکرده بود. این احساسات نه تنها به او قدرت میداد، بلکه به او اجازه میداد تا از آزادیهای پنهان خود لذت ببرد.
فاطمه با هر نگاه و حرکتی که به یوسف میکرد، حس میکرد که در حال نواختن یک سمفونی عاشقانه است. این روز برای او نه تنها فرصتی برای ابراز جذابیتش بود، بلکه فرصتی بود تا خود را در آغوش رویاهایش غرق کند. او بهخوبی میدانست که این نوع روابط، حتی اگر بهصورت پنهانی باشد، به زندگیاش شور و هیجان میبخشد.
سکانس 2 -میلاد
میلاد، پسر نوجوانی بود که بهطور غیرمعمولی به احساسات و روابط عاطفی دیگران حساس بود. در سنین جوانی، او متوجه شد که نه تنها از عشق مادرش به همسرش لذت میبرد، بلکه در خیالاتش از دیدن او در کنار مردان دیگر نیز شگفتزده میشد. او بهعنوان یک کاکولد، نه تنها این احساسات را سرکوب نمیکرد، بلکه آنها را به شکلی عجیب میپذیرفت و جشن میگرفت.
این احساسات، برای میلاد با نوعی جذابیت و کشش همراه بود. او تصور میکرد که اگر مادرش با مردانی جذاب و ورزشکار ارتباط برقرار کند، در حقیقت به او قدرت و انگیزه بیشتری میدهد. او بهطور ناخودآگاه این تصور را داشت که محبت و جذابیت مادرش، همانند یک چراغ راهنما برای خودش است؛ یعنی هر چه بیشتر عشق او در دیگران دیده شود، او نیز میتواند بهعنوان یک پسر موفق و دوستداشتنی جلوه کند.
میلاد گاهی در خیال خود، تصاویری از مادرش را در آغوش مردانی با هیکلی ورزشی و پرشور مجسم میکرد. این تصاویر او را به وجد میآورد و حس قدرت و اعتماد به نفس را در او تقویت میکرد. او بهطور همزمان حس میکرد که در این لحظات، نه تنها مادرش شاد و خوشحال است، بلکه او نیز بهنوعی در این شادی شریک است.
با این حال، این احساسات برای او همواره ساده نبودند. در دلش تردیدهایی وجود داشت؛ آیا این جذابیتها میتوانستند باعث فاصلهگیری او از مادرش شوند؟ آیا او بهعنوان پسر، باید احساسات و امنیت خود را برای شادی مادرش قربانی کند؟
این دوگانگی در میلاد باعث میشد که او در دنیای خود غرق شود؛ دنیایی پر از خیالات و تصورات که او را به خود مشغول کرده بود. او در دلش آرزو داشت که مادرش همیشه خوشحال باشد، اما این آرزو در عین حال برایش چالشبرانگیز و گاهی ترسناک میشد. او به دنبال راهی برای همزیستی با این احساسات متناقض بود؛ راهی که بتواند هم به مادرش عشق ورزد و هم از احساسات خاص خود لذت ببرد.
سکانس 3 -یوسف :
یوسف، مردی 55 ساله با موهای جوگندمی و چهرهای که با نشانههای زمان آراسته شده بود، بهنوعی قدرت و جذابیتی خاص داشت. شکم چاقش نشاندهندهٔ سالهای زندگی و لذتهایش بود، اما این نقص ظاهری هرگز از جاذبهاش نمیکاست. برعکس، یوسف را به مردی دوستداشتنی و با اعتماد به نفس تبدیل میکرد. او میدانست که چگونه با لحن صدای آرامشبخش و چشمان پر از حکمت خود، دیگران را به خود جذب کند.
یوسف بهخوبی میدانست که زنان متاهل بیشتر از دختران جوان تحت تأثیر او قرار میگیرند. نگاههای پر از آرزو و تمایل مادران شاگردانش، او را در محیط کلاس بهخوبی میدیدند و او از این توجه بهطور پنهانی لذت میبرد. برای یوسف، این نوع جذابیت به معنای تأثیرگذاری
باید طلاق می گرفتم اما لذتش نذاشت
#خیانت #شوهر
مدتی بود به آرش شک کرده بودم که با یه نفر جز من سکس داره بارها خواستم مچشو بگیرم اما نمیشد تا اینکه بهش گفتم می خوام برم خونه مامانم چون مامانم با خالم با هم توی یه خونه زندگی میکنن هر وقت خالم مریض میشه من میرم کمک مامانم این بارم به همین بهانه گفتم میرم خونه مامانم و یه هفته ای نمیام و با همسایمون ندا که مطلقه بود و خونشون روبروی واحد ما بود هماهنگ کردم و رفتم خونه اونا و خونمون زیر نظر گرفتم زنها هم که میشناسید تا نفهمن اونی که رختخوابشون رو باهاشون شریک شده کیه ولکن نیست چند ساعت بعد میلاد پسرخالش اومد خونمون فردا صبحم با آرش از خونه زدن بیرون دو روز بعد دوباره میلاد اومد شک کردم ببینم اینا چیکار میکنن چون ما زیاد با میلاد رابطه نداشتیم و برام عجیب بود الان میاد خونمون چند بار خواستم برم اما گفتم نه مردها چیکار دارن بکنن؟ یا عرق میخورن یا… آرش اهل مواد که نبود پس چیکار میکنن؟ شب بود که آروم کلید انداختم رفتم داخل تلویزیون روشن بود و فیلم سکسی پخش می کرد اما صداش قطع بود و از داخل اتاقمون صدای آرش میومد که کونتو پاره می کنم جرش میدم یه صدای آه و ناله ضعیفی هم میومد در باز کردم دیدم آرش داره میلاد از کون میکنه تا منو دیدن میلاد خواست بلند بشه که آرش نذاشت و داشت توی کونش تلمبه میزد از اتاق اومدم بیرون آرش میگفت مژده وایسا الان میام بهت توضیح میدم باورم نمیشد که آرش میلاد بکنه میلاد یه پسر سفید تپلی بود بعد که آرش اومد بیرون گفت نمی خواستم بهت بگم اما من نمی تونم از کون میلاد بگذرم اونم نمی تونه می تونی میلاد؟ گفتم یعنی هم جنس بازی؟ گفت عیبی داره؟ هم هم جنس بازی هم جنس مخالف کوس تو و کون میلاد خیلی حال میده کون میلاد کردم الان نوبت کوس توعه سرش داد زدم که گمشو عوضی که میلاد صدا کرد و دوتایی بردنم توی اتاق و میلاد دستامو گرفته بود و آرش شلوار شورتمو از پام کند و شروع کرد خوردن کوسم میلاد بی ناموس بهش میگفت عجب کوس خوشکلی داره آرش بهش گفت زر نزن لختش کن با سینه هاش بازی کن دوست داره آرش کوسمو می خورد و میلاد سینه هامو آرش میگفت بعد کون میلاد کوس تو می چسبه مژده و کیرشو به کوسم میمالید و سرشو میکرد داخل کوسم و میگفت الان چی می خوای؟ چی می خوای؟ گفتم کیر می خوام بکن توش بکن توش گفت کیر کیو می خوای من یا میلاد؟ گفتم هر دوشو می خوام کیراتون بکنید توی کوسم میلاد یه جووووووووون بلند گفت و آرش کیرشو کرد توی کوسم و تلمبه زدن شروع شد میلاد هم ولم کرده بود و به آرش می گفت تندتر بکن تند تر جرش بده جیغ بزنه آرش هم تندتر تلمبه میزد واقعا اوج لذت بود برام از خوشی صدام توی سینه ام حبس شده بود با اینکه می خواستم جیغ بزنم اما نمی تونستم تا اینکه آبش اومد و دیگه تلمبه نزد میلاد گفت می خوام جلوی زنت بکنمت بفهمه شوهرش چه کونیه آرش داگی شد و میلاد کیرشو کرد توی کونش و یه جوری تند تند تلمبه میزد و کیرشو تا ته میکرد توی کون آرش معلوم بود که خیلی وقته دارن اینکارو می کنن آبش اومد و به من گفت دیدی چه قشنگ گایدمش؟ کردن یعنی این یه جوری بچپونی توش که جا باز کنه آرش رفت تلویزیون خاموش کرد و اومد توی اتاق و به میلاد گفت گمشو توی هال می خوام کنار زنم بخوابم داشت میرفت بیرون آرش زد به کونش گفت مژده از این پنبه گوشتی نمیشه گذشت و اومد کنارم خوابید گفت حالا دیگه همه چیو میدونی من همینم دوست دارم هم کون میلاد بذارم هم توی کوس تو بکنم گفتم خفه شو بابا حوصلتو ندارم بگیر بکپ که گفت خیلی بی شعوری و روشو کرد اونطرف و خوابید بعد از چند دقیقه صدای خوروپوفش بلند شد دستشوییم گرفته بود بلند شدم برم دستشویی دیدم میلاد روی مبل خوابه از دستشویی که اومدم بیرون دم در ایستاده بود گفت مژده تو رو خدا بده کوس خوشگلتو بخورم به خدا تا حالا کوس هیچ زنی نخوردم من بی حرکت ایستادم که جلوم زانو زد و شروع کرد خوردن کوسم انقدر کوسمو خورد که التماسش می کردم بکنه توش میگفت دوست دارم توی کوست غرق بشم و کل صورتوش خیس بود بلند شد کیرشو کرد توی کوسم و شروع کرد تلمبه زدن مثله همون تلمبه هایی که توی کون آرش میزد تند تند و تا ته میکرد توی کوسم خیلی حال میداد بخصوص اینکه تا ته میکرد توی کوسم و ازم لب می گرفت و می گفت هیس آرش بیدار میشه می گفتم بیدار بشه به کیرت از الان دوست دارم همینجوری بکنی توی کوسم دوست دارم وحشی خودم باشی زود باش و شروع کرد دوباره تند تند تلمبه زدن گفت آبم داره میاد گفتم بیاد بریزش توی کوسم آبت بیاد بیاد بیاد بیاد و آبش اومد و خوابید روم حتی اینکه با اون هیکل تپلیش روم خوابیده بود حال میداد بعدش بلند شد و بوسیدم و گفت خیلی دوست دارم مژده و رفتم کنار آرش خوابیدم صبح که بیدار شدم آرش و میلاد نبودن بلند شدم برم حموم لباسامو جمع کردم که بندازم توی لباس کثیفا که یه کاغذ ازش افتاد می
،اگ فرصت کردم یروزی اونم باهاتون ب اشتراک میزارم.
من چندین بار داستانمو مرور کردم تا بدون کوچیکترین اشتباه تایپی ارسالش کنمامیدوارم خوشتون بیاد و راضی باشید
شب و روزتون خوش:)🤍🦋
نوشته: Mohsen
@dastan_shabzadegan
کون دادن اتفاقی به راننده سن بالا و سیبیلو
#سن_بالا #گی
این داستانگیطور هست پسخواهشا اونایی ک از همجنسگرایی خوششون نمیاد داستان رو نخونند ک بعدش کسشر بگن
داستان مال همین تابستونه امسال شهریور ماه
یه روز جمعه بود با هیچ کدوم از رفیقامنرفته بودم بیرون
تصمیم گرفتم برم شهر تجاری ک فاصله ش یهیکساعتی هست با شهرمون اسمشهرو نمیارمولی شاید خودتون حدس بزنید
گفتممیرم چن تا لباس و کفش میگیرم برا خودم
چون قیمتهای اونجا نسبت ب شهر خودمون خیلی پایین تره
کمی هماز مشخصات ظاهریم بگمبراتون ک موقع خوندن بهتر تصورش کنید
بیست و شیش سالمه قدم ۱۸۱ وزنم ۷۴ بدنمتوپره و رنگ پوستم گندمیه
موهام مشکیه و رنگ چشمام قهوه ای اما ریا نباشه چهرم انقدر مهربون نشون میده ک ب دل هرکسی میشینم تو هموننگاه اول
ولی هیچکس نمیتونه از رو ظاهرم حدس بزنه ال جی بی تی هستم چون چهرم کاملا پسرونس و اخلاقمم مردونس
بریمسراغ داستان
راهافتادم سمت ترمینال،
تاکسی های سواری ک میخاستم بیرونترمینالکنار خیابون بودن همین ک از تاکسی پیاده شدم عادت راننده هارو میدونید دیگه میان جلوت میپرسن کجا میری گفتم فلانجا ک یکیاز راننده ها گفت من میرم ولی فعلا فقط شما هستید بفرمایید بشینید مسافرای دیگم پیدا شن حرکت میکنیم
منم نشستم،از همون لحظه ی اول راننده چشممو گرفت از اونجایی ک من تایپم فقط سن بالا هست و بشدت مردای بالای چهل وپنج سال هیکلی و سبیل دار اصلا میمیرم براشونکاون راننده دقیقا همین بود
نمیدونم چ حکمتیه ک راننده تاکسی های سواری شهرمون تک ب تک کیس های من هستن همه سن بالا هیکلی سبیل دار
یه چیزی بگم اینو واقعا جدی میگم من درسته حشریم و دلم میخواد هرروز با یکی رابطه داشته باشم ولی بخاطر آبروی خودم و خانوادم بشدت ادممحافظه کاری هستم تقریبا هشتاد درصد مواقع حسمو سرکوب میکنم ک مبادا با یه آدم اشتباه رابطه بگیرم و بعدا باعث آبروریزی بشه ولی راننده اون روز بدجوری چشممو گرفت حرکات فیزیکیش قدم برداشتنش طرز حرف زدنش با بقیه راننده ها بدجوری منو جذب خودش کرد این همون کیس مردونه ای بود ک دلم میخواست خودمو در اختیارش بزارمو بدنمو لمس کنه
تقریباچهل دقیقه گذشت هیچ احدی پیدا نمیشد مسافرا تکمیل شن اولش فک کردم از بد شانسی منهک مسافر پیدا نمیشه بعد فهمیدم از خوش شانسیمبوده>>>
از اونجایی ک ادم زیاد صبوری نیستم نتونستم بیشتر صبر کنم گفتم کل کرایه رو حساب میکنمبریم رانندم از خدا خواسته قبول کرد راه افتادیم ولی قسممیخورم حتی یک درصد تو این فکر نبودم ک بخوام باهاش سکس کنم فقط چون حوصله نداشتم اونجا وایسم کرایه تکمیل رو دادم،تو راه نه ضبط روشن میکرد نه حرفی میزد منم از اونجایی ک آدم کم رویی نیستم گفتم آقا بی ادبی نباشه یا ضبطو روشن کنید یا خودتون حرف بزنید اونم گفت والا چ عرض کنم ضبطم دو سه روزه خراب شده فرصت نکردم درستش کنم شرمنده،یعنی این بشر دهن باز میکرد حرف بزنه من یه جوری میشدم تن صداش و نحوه حرف زدنش واقعا ابهت داشت یه مرد واقعی بود
من چون موهامو همیشه کوتاه میزنم ازمپرسید فلان شهر سربازی؟+ن والا برا خرید میرم-اها موهات کوتاهه فک کردم سربازی+خیلی وقتهتمومکردم،با حالت تعجب گفت-جدی؟ +اره -مگهچنسالته؟
+بیست و شیش دارم ۲۷میشم،یهنگاه بهمدیگهکردیم -بخدا نوزده بیست سال بهت میخوره نهایت،
این حرفش برامجالب بود گفتم شما اولین نفری هستی ک همچین نظری داری همهمیگن سنخودم بهممیخوره گفت ته چهرت خیلی کم سن میزنهاینو هر کسی متوجهنمیشه،این حرفو با یه لحن خاص زد نمیدونم چطور بگم اما احساس کردم ازمن خوشش اومده
دیدم سیگارشو روشن کرد یه پک زد با اون یکی دستش اروم زد رو پای من گفت خب دیگه چ خبر دوستای دختر زیاد داری زود ب زود باهاشون قرار میزاری حس کردم این خیلی اینکارس میخاد مزه دهنمو بفهمه منم چون خوشم اومده بود ازش و از خدام بود ترتیب منو بده با صدای باز گفتم ن بابا دختر کجا بود اصلا خوشمم نمیاد یه خنده ریزی کرد گفت انکارنکن بهت میخوره شیطون باش منم رومو کردم طرف بیرون گفتم کاش همینطور بود،گفت جدی خوشت نمیاد منم جوابی ندادم یلحظه حس ناراحتی گرفتم از اینکه کاش استریت بودم یه قیافه غمگین گرفتم در حد چن ثانیه گفت چرا روتو کردی اونور؟سرمو برگردوندم تو چشام نگاه کرد منم ناخودآگاه چشمامو کج کردم پایین تنه سمت کیرشو نگاه کردم
مث همون حرفش ک گفت ته چهرت ب سن پایین میخوره از این نگاهمم سریع متوجه شد ک ازش خوشم اومده سرعت ماشینو کامل اورد پایین زد دنده دو اروم رانندگی میکرد دستشو گذاشت رو پام و رونمو مالید منم از تمام جرعتم استفاده کردم جای اینکه برم تو شوک بگم چیکار میکنی دستمو گذاشتم رو دستش،یه لحظه تو دلم گفتم بهترین موقعیت هست سن بالا هست مشخصه آدم آبرومندی هم هست
وقتی دستمو گذاشتم رو دستش اونم شهامتش بیشتر شد گفت بخدا از همون لحظه ک از تاکسی پیاد
می رفتیم اصن
نه اون میخواست
نه من
شاید اون از کثیف بودن کون میترسید و منم از دردش یا هرچیز دیگه ای
فقط ساک بود
من دلم بعضی وقتا میخواست با کونمم حال کنه ولی همش توی ساک خلاصه میشد کارامون
یکم به کونم حس پیدا کرده بودم و وقتی خودمو توی حمومچند بار اروم انگشت کردم و دیدم خوشم میاد و ادامه دادم و فهمیدم که اصن از کون لذت بردن چقدر متفاوته
یه مدت گذشت و دیگه انگشت راضیم نمیکرد و با خیار کوچیک و هویج تست میکردم و اصن لذتش خدااا بود
و تقریبا هر بار که حموم میرفتم با کونم ورمیرفتم و حال میکردم با خودم ، حتی توی کون اب با فشار گرفتن و خالی کردن رو هم یاد گرفته بودم از یه جایی که داستانش مفصله
ولی به عرفان نگفته بودم اصلا این چیزا رو
چون اونم اصلا انگار حسی به گاییدن کونم نداشت فقط از ساک زدنم لذت میبرد
روم خوابیده بود ولی توش نمی کرد هیچوقت
روزایی که کل طول روز با هم بودیم حتی سابقه سه بار ساک توی یه روز رو داشتم باهاش
کافی بود فقط یه لفظ بیاد که بخورش
من زود همون لفظو استفاده میکردم و میبردم ته پارکینگ آب کیرشو میخوردم میومدیم بیرون
یه روز یکی از اقوام خیلی دور مادر عرفان فوت کرد و مادرش قرار شد بره سمنان
مادرش به مادر من زنگ زد
همسایمون بودن دیگه
زنگ زد گفت امشب ارمان بیاد پیش عرفان بمونه
من شب باید برم سمنان و فلان
اول مادرم اصرار کرد که شب عرفان هم بیاد خونه ما
ولی من چون داداش بزرگتر داشتم و اتاقم دوتا تخت بود یکم نمیشد میدونی چی میگم؟
خلاصه صحبتا به این نتیجه رسید که من برم خونشون بمونم و شبش هم قرار شد مادرش پیتزا سفارش بده برامون از بیرون و فردا ظهرش برگرده خونه
من تویکونم عروسی بود و کونم میخارید که بجای هویج و خیار یبار کیر داغ توی کونم حس کنم و به نظرم خیلی جذاب میومد.
ساعت ۴ بود رفتم یه دوشگرفتمو یه ژیلت هم بود
یکم دور سوراخم مو داشت اونم تمیز کردمو رفتم تویکونمم آب با فشار گرفتمو تمیزش کردم رفتم خونه عرفان اینا
مادرش هنوز نرفته بود
داشت حاضر میشد یکم با عرفان پلی استیشن بازی کردیمو یهو مادرش گفت که من رفتمو درو بست،
دروکه بست من کرم ریختنم شروع شد
دوس نداشتم یهو دس بندازم رو کیرش و در بیارم و بخورم
دوس داشتم اون یکم تشنه بشه برای این داستان و بیاد جلو و بخواد ازم
گفتم فیلم نداری ببینیم
گفت فیلم ایرانی دارم فقط
گفتم نه به فیلم اکشن خارجی
گفت ندارم
من داداشم خیلی فیلم باز بود و اون ساعت رفته بود باشگاه
رفتم از خونمون سی دی فیلم american pie رو اوردم
میدونستم چه خبره توش
خلاصه انداختیم توی دستگاه نشستیم که ببینیم
یکم که دیدیم عرفان هم خندش گرفته بود هم حشری شده بود ولی نمیدونم چرا نمیومد جلو انگار خجالتی بود خب بی شرف من ۱۰۰۰ بار تا حالا ابکیرتو خوردم!
یهو دیدم کیرش سیخ شده گفتم حسابی حالت خوبه ها
گفت خیلی کیرم داره میترکه
یکم گذشت یه صحنه ای بود که پسره داشت دختره رومیکرد یهو عرفان گفت دلمخواست بابا
گفتم جوون دستمو گذاشتم روش و شروعکردم مالیدن کیرش از روی شلوارکش
یکم که مالیدم یهو بلند شدم شلوارمو در اوردم
شرت پام بود
شلوار اونم در اوردم
نشستم روی کیرش!
هم تعجبکرد
هم مشخص بود که حال کرد
کیرش سیخه سیخ شده بود منم تنظیمش میکردم لای چاک کونم بالا و پایینش میکردم و از داغی کیرش داشتم کصخلمیشدم
یهو خیلی حشری شد چشماشو بست اروم گفت آرمان بخورش
منم که از مدل درخواستش دیونه شده بودم زانوزدم جلوش و شروعکردم با کیرش از روی شرت بازی کردن و بوس کردن بعد دوباره بلند شدم کیرشو از شرت در اوردم گذاشتم لای کونم و بالا پایین کردم کونمو
خیلی حسگرفته بودم
اونمهمینطور دیدم خیلی داره حال میکنه
بعد هی توی سرممیگفتم بهش بگم بکنه یا نگم
بگم نگم
بگم نگم
دلو زدم به دریا
گفتم عرفان میخوای بکنی توش؟
گفت توش؟
گفتم اره
جواب نداد
باز یکمدیگه مالیدم کونمو بهش بعد گفتم دراز بکش روی مبل ال دراز کشیده بود و منم دوباره شروعکردم خوردن ولی کونم داشت گزگزمیکرد
چشماشو بسته بود منم همینجوری که داشتم کیرشو خایشو لیس میزدم با انگشتم کونمو یکم انگشت کردم جا باز کنه محکمم انگشت میکردم انقدر حشری بودم😂
یکم تف زدم به سوراخم و انگشت کهکردمدیدم خوب جا باز کرده
کیرشو از دهنم در اوردم گفتم عرفان یکم بیا بخواب روم
دمر خوابیدم و اومد روم دوتا لپکونمو وا کرد کیرشوگذاشت لاش و شروع کرد جلو عقب کردن
توی بهشت بودم اصن
یه جوردیگه بهم حال میداد
دیگه طاقت نیاوردم گفتم عرفان بکن توش ببینیم چجوریه
گفت مطمئنی؟
گفتم اره
باز یکم مکث کرد هیچینگفت
دیگه حسمداشت بد میشد انگار نمیدونم چه حسی بود
گفتم پاشو دراز بکش
دراز کشید
من رفتم نشستم روی کیرش
اول یکم لای کونم مالیدم کیرشو
قشنگ نشسته بودم روش وکیرش لای لپ های کونم بود
یهو یکم اومدم بالا
یه تف گنده زدم روی دستم
کرد و بخصوص اون شب سرما غیرقابل تحمل شده بود و تا من سیگارم تموم بشه ارشیا غلط زده بود و پتو از روش کنار افتاده بود.
ارشیا مثل رضا یه جوون لاغر اندام ولی با قد کوتاه تر بود، میتونستم بلندش کنم و روی دستام تا داخل ببرمش پس دیگه صداش نکردم و یه دست انداختم زیر کمرش و با دست دیگم زیر زانوهاش و گرفتم و از زمین بلندش کردم بردم تو ساختمون و روی تخت قدیمی داخل یکی از اتاق ها خوابوندمش.
برگشتم تو هال و جلوی کاناپه با فاصله از رضا جامو انداختم، تازه چشمام داشت گرم میشد که با یه صدای ناله مانند پریدم. بله صدای ناله رضا بود که انگار داشت خواب بدی میدید، اول گذاشتم به حساب مستی و خواستم توجه نکنم اما کمکم ناله ها داشتن تبدیل به فریاد میشدن و همین که دستمو از روی لحاف رو بازوش گذاشتم و چندتا تکون آروم به بدنش دادم رضا با یه فریاد بلند و چهره پر از ترس از خواب پرید.
+رضا…رضا…نترس داشتی خواب میدیدی
-هوووف… دمت گرم
+الان ردیفی؟
-ها کاکو ولی شرمنده به خدا امشب همش دارم ضدحال بهت میزنم
+این چه حرفیه بچه؟ خجالت بکش.
از آشپزخونه یه بطری آب با یه لیوان براش آوردم و بالای سرش گذاشتم؛
-یه چی بگم نمیخندی؟
+بگو
-میشه اینجا بخوابی!؟
+همینجام نترس رو کاناپهام
-نه منظورم کنار دستمه
رختخوابم رو کنار رضا پهن کردم و اونم با گرفتن بازوی من دوباره خوابش برد. باخودم گفتم خوش به حالش که با لمس یه دست میتونه به افکار و خواب و رویاهای آزار دهنده توی سرش غلبه کنه و انقدر راحت دوباره بخوابه، آخ که حساب روز و سال هایی که تو حسرت چنین ذهن و خواب آرومی ام از دستم در رفته…
تو همین فکرا بودم که یادم افتاد ستاره باید تا حالا رسیده باشه اما چرا زنگ نزده؟ که تازه یادم افتاد گوشیم پیشم نیست، حتما روی سکو کنار بساط جا گذاشتمش.
با برداشتن گوشیم متوجه شدم که از سر شب ده دوازده تا میس از سمت شوهر ستاره داشتم که بی جواب موندن پس بلافاصله خودم بهش زنگ زدم که سیروس با فریادی که اضطراب و نگرانی توش موج میزد جوابمو داد، اول گفتم شاید نگران خودم شدن اما چند لحظه بعد جمله هایی از سیروس شنیدم که سرتا پامو به لرزه انداخت:
~ ستاره کجاست؟ گوشیش چرا خاموشه؟
+یعنی چی که ستاره کجاست؟ مگه هنوز پروازش نرسیده؟
~ منظورت همون پروازیه که لحظه آخر خالی گذاشتین!؟ باز چه بامبولی سر هم کردین؟
+بامبول چیه سیروس؟ یعنی چی پرواز خالی گذاشتیم؟
~ هواپیمای ستاره دو ساعت پیش اینجا نشست، من و دختراهم اومده بودیم استقبالش اما ستاره نیومد، از پرسنل فرودگاه سراغشو گرفتم گفتن اصلا سوار هواپیما نشده بلیط رو هم کنسل نکرده. ببین عرفان تو رو جان ستاره تو رو به روح مادرت قسم اگه اینم دوباره یه نقشه واسه پیچوندن همکاراته به من بگو، خودت میدونی دهنم قرصه.
+نه بخدا این چه حرفیه میزنی… من خودم ستاره رو رسوندم فرودگاه… جلو چشمای خودم از در سالن پروازهای خارجی رد شد
~ ده آخه اگه اینجوری…
دیگه جز یه مشت آوای نامفهوم چیزی از حرفای سیروس نمیفهمیدم کل بدنم تو کمتر از یه لحظه یخ کرد حتی نمیدونستم باید چه برداشتی از مکالمه چند لحظه پیشم با سیروس داشته باشم تا بر اساس اون تصمیم بگیرم و اقدام کنم؟ فقط میدونستم باید حرکت کنم. باید هرچه سریع تر راه می افتادم و از چهارچوب در باغچه خارج میشدم، پس بلافاصله لباس پوشیدم و تنها راه افتادم سمت شیراز…
بیشتر از یک سال از بی خبری محض ما و پرسنل فرودگاه به اون عظمت و نیروهای پرمدعای حراستش میگذشت و مدرکی نبود بجز فیلم خروج تنهایی ستاره از سالن فرودگاه من و سیروس هر روز مثل مرغ پرکنده داشتیم به این در و اون در میزدیم و به هرکسی که میشناختیم التماس میکردیم تا اگه کوچیک ترین ردی ازش سراغ داره بهمون خبر بده تا اینکه تو اون غروب لعنتی برای چندمین بار چشمم به شماره افسر پرونده آگاهی روی صفحه گوشیم افتاد و باز عین روز اول بندبند وجودم سرشار از هجوم افکار و احتمالات ضد و نقیض شد. با لرزش شدید و بی وقفه دستم و صدایی که از شدت استرس و بغض و فریاد تقریبا چیزی ازش نمونده بود گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
+الو… درخدمتم
جناب داوودی سلام، کی میتونی یه سر به اداره بزنی ؟
+خبری شده!؟
حضوری ببینمتون بهتره
با وجود این همه رفت و آمد تو این اداره کوفتی که قدم به قدمش بوی مرگ و پوچی میده هنوز هم به محض دیدن دروازه ورودیش نفسم به شماره میافته و انگار یه پرده خاکستری روی چشمام سایه میندازه، سرباز دژبانی که دیگه کامل من و میشناسه و میدونه این مدت چیا رو از سر گذروندم بدون اینکه حرفی بزنه یا لباس هامو بازرسی کنه یه نگاه کوتاه به چهره ام میندازه و دستش رو به نشونه اجازه ورود به سمت حیاط آگاهی دراز میکنه. همین اتفاق باز جلو اتاق افسر پرونده تکرار شد و سرباز جلو درب اتاق بی توجه به اعتراض افرادی که معلوم نبود چه مدت د
سه واگذاری سهم هاتون به من و ستاره.
+ستاره بلند شو بریم .
ده بیست روز طول کشید تا شیروانی، اردشیری و نیک نام حاضر شدن زیر بار خواسته هام برن و بعد از انتقال کل سهام شون به من و ستاره و استعفا شون واسه همیشه از هلدینگ رفتن اما این به معنی بیخیالی و انصراف شون از انتقام نبود و من خوب میدونستم که باید خیلی مراقب باشم. به همین خاطر خیلی سریع بلیط برگشت ستاره رو گرفتیم و دو شب مونده به پروازش یه قرار دیگه برای خداحافظی و آخرین دیدار با نوشین گذاشتیم و همون جا در ازای کمک هاش و طبق قرارمون پول هایی که از اون سه تا پیر خرفت تیغ زده بودیم و که حدود پنج میلیارد میشد تو یه برگ چک بین بانکی بهش دادیم؛
٫ وای بچه ها خیلی حال داد… هرچی از لذت زمین زدن هیولا براتون بگم کم گفتم.
$ همین که بجای بابا هیولا صداش میکنی گویای همه چیزه عزیز دلم. فقط امیدوارم این حرکت یه خورده زخم های روی دلت و آروم کنه…
+ولی دخترا میدونید بیشتر از همه من با کدوم قسمتش حال کردم؟
٫ کدوم؟
+یکی اونجایی که سیامک با شنیدن داستان پسر مرتضوی متوجه رکب خوردنش از طرف تو و هیولا شد، یکی هم اونجایی که برا همه داشتم شرط و شروط میذاشتم منتظر بود تا نوبت خودش هم برسه ولی جوری رفتار کردم که انگار سیامکی وجود نداره
$ خوب اصل مطلب همینه داداش گلم… بعضی آدما به معنی واقعی کلمه بی وجودن.
٫ آره ستاره جون حق با توئه، ولی من میفهمم عرفان داره چی میگه. یه وقتایی آدم بعد از گند هایی که بالا آورده دلش میخواد طرف مقابلش شده با دعوا و مرافعه هم خطاب بهش لب باز کنه تا یه حداقل فرصتی واسه توجیه و معذرت خواهی و چاپلوسی بدست بیاره اما عرفان با این حرکتش فرصت این کار و ازش دریغ کرد.
+ضمن اینکه بهش فهموندم دیگه کوچکترین جایگاهی پیشم نداره حتی در حد یه دشمن…
٫ ولی خودمونیم تو دروغ گفتن و سرهم بندی کردن هم استادی هستیااا ، یعنی دروغ میگی انگاری راست… اونجا که به هیولا گفتی از رو کارنامه های قدیمی و حالت چهره متوجه نسبت مون شدی خودمم داشت باورم میشد…
داشتم از فرودگاه خارج میشدم و طبق معمول هر دفعه که ستاره رو راهی میکنم بغض گلوم و گرفته بود بخصوص که اینبار به مراتب تنها تر از دفعه های قبل بودم و دیگه سیامکی نبود تا به امید حضورش تو زندگیم دوری و دلتنگی خواهرم و تحمل کنم. اما باز هم خدا رو شکر که تمام تصوراتم از سیروس اشتباه بود و حداقل ایمان داشتم که بعد پیاده شدن ستاره از هواپیما یه آغوش امن و عاشق و دختر کوچولو هاش ازش استقبال میکنن. تصمیم گرفتم حالا که دیگه کسی رو اینجا ندارم یه سر و سامون حسابی به امورات هلدینگ بدم و ظرف مدت یکی دوسال افراد با لیاقت و متعهدی رو عضو هیات مدیره کنم تا خودم هم با خیال راحت بتونم مهاجرت کنم و باقی مونده روز هام و کنار خواهرم و خانوادهش بگذرونم ولی قبل از همه اینا باید بغض و دلتنگی ناشی از جدایی سیامک و خداحافظی با ستاره رو آروم میکردم. پس راه افتادم سمت خونه باغ پدری و توی مسیر به پسری که باهاش تصادف کرده بودم و تو اون ماجرای چماق خوردن از رفیقش متوجه شده بودم اسمش رضا هست زنگ زدم و دعوتش کردم تا اگه میخوان با رفیقش ارشیا همراهم شن؛
-آق مهندس ناموسن نمیخوای سرمون تلافی کنی؟
+آق مهندس کیه پسر خوب، اسم من عرفانه
-چمیدونم کاکو… شما بالو شهریا همه تون دکتر مهندسین…
+نه جونم من بیشتر دلم میخواد عرفان باشم تا مهندس
-دسخوش کاکو اصل بچه شهر باید خاکی باشه
+نگفتی حالا، می آید یا نه؟
-والو ما که از خدامونه مشتی خوان، ولی ارشیا میگه یهو میاییم اونجا میریزین سرمون کونده کشمون میکنین
+مگه مریضم آخه؟! اون اتفاق که همون شب بسته شد، بعدشم تو سر اتفاق توی شرکت یکی طلبت بود تلافی کردی تموم شد.
-کاکو خجالتمون نده دیگه، ما بچگی کردیم
+پاشو پاشو آماده شو لباس شنا هم اگه میخوای بردار یه ساعت دیگه سه راه دارالرحمه باشید، به ارشیا هم بگو عرفان اگه میخواست تلافی کنه همون شب می دادمون دست پلیس…
حدودای دو شب بود و ته مونده بساط مشروب مون کنار آتیشی که توی منقل حالا دیگه تبدیل به یه نور قرمز زیر ذرات سفید خاکستر ها شده بود یه حرارت و تصویر دلنشین از خودش ساخته بود. ارشیا هم که با هندزفری تو گوشش مشغول شنیدن موزیک بود کمکم ولو شد و همونجوری خوابش برد؛
+اینو از گوشش در بیار
-این عادت داره اینجوری میخوابه ولش کن
+هممم، تخته بلدی؟
-نه زیاد… راستی تو پشت تلفن یه چیزایی راجع به استخر میگفتی
+اوهاوه، به کل یادم رفت. چرا زودتر نگفتی!؟
-خوب الان دارم میگم
+این موقع!؟ یخ میزنی پسر جون
-اولندش که پسر جون خودتی بعدشم تو نگران یخ زدن من نباش، بادمجون ده پیاله آفت نداره.
+خیلی خب، پاشو بیا
از راهروی باریک بین درختا و ساختمون به استخر رسیدیم و من همونجا روی صندلی راحتی کنار استخر نشستم؛
+بفرما، اینم
یخورد یهو فکری به ذهنم رسید گفتم شهلا باسنتم درد میکنه چون شورت پات بود نخواستم روغنی بشه ماساژ ندادم با شورت ماساژ بدم یا بگیرم اینقدر بهم فشار اومد تا این جمله رو بگم 😂😂😂دیدم جوابی نمیده آروم در گوشش گفتم دیدم آروم میکه درش بیار زمانی.ک دست به شورتش زدم دیدم باسنشو بلند کرده کشیدم پاییین اووووووف چ میدیدم کوس خیس و سوراخ ناناز آروم شروع کردم به ماساژش و همه جاشو آروم ماساژ دادم دیدم بازم لرزید در گوشش گفتم حالت خوبع دیدم میگه توله سگ کشتی منو انگشتم خورد به لبه کوسش یه اوف بلند گفت اون دستمو گرفت فشار داد یکم با لبه هاش ور رفتم اصلا به روی خودم نیاوردم آروم شلوارمو در. آوردم راستی یادم رفت بگم من قدم ۱۸۰/وزنم ۹۰/سایز کیرم ۱۹کلفت شلوارمو با شورتمو در آوردم رفتم پشتش پامو بار کردم بدون اینکه وزنمو بندازم روش نشستم روش نیم خیز شدم گفتم شهلا گفت جان حالت خوبه گفت رضا میدونم لختی روم نمیشه حالم بده خواهشا بکن دارم هلاک میشم رفتم بخورم ک دیدم میکه فقط بکن منم. بدون اینکه بدونه خر کیرم با روغن بچه چربش کردم گذاشتم دم کوسش فشار دادم تنگ بود ولی چون چرب بود نم نم فرو کردم خودشو سفت کرد ک نره میدونستم تا ته نکنم نمیزاره بعدا تا ته ک رفت خواست دا.د بزنه دهنشو گرفتم گفتم تکون نمیخورم تا جا باز کنه آروم شد آروم آروم نیم کلاچ کردم کم کم فشار بیشتر کردم از طرفی داشت جر میخورد از طرفی هلاک کیر بود من کمرم سفت سفته صدای تلمبه کل خونه پر شده بود با ناله های ریز شهلا. تو ابرا سیر می کرد دو سه مدل عوضش کردم پوزو چه کوس گوشی و باحالی چشمام افتاد به سوراخ کونش بدون اینکه سوال کنم در آوردم تا بخواد بفهمه گذاشتم تو کونش قفل کرد بدنش داشت فرار میکرد دیدم داره جر میخوره قسمم داد بیخیال کونش شدم دوباره بلا به جون کوسش شدم دیدم میکه چرا نمیاد نمیتونم دیگه بیار برات بخورم نگام نمیکرد روش نمیشد چونشو گرفتم تا تو چشام نگاه کنه دیدم خندید یخش باز شد وقتی رفت کیرموتودستش بگیره برام بخوره چشماش گرد شد گفت اینو تا ته کردی توم یا خدا واسم خورد یع سه چهار دقیقه ایی گفتم من کوس میخوام درجا قبول کرد گفتم چهار دست و پا شو رفتم پشتش گفتم شل کن بذار هم آبم زودتر بیا. هم تو کمتر دردت بیاد نم نم سرعت تلمبه رو بردم بالا طفلکی داشت جر میخورد بعد دو دقیقه شلاقی کردن ابمو ریختم تو کوسش هم زمان اونم باز ارضا شد دیدم جون نداره یکم بغلش خوابیدم بعد یه ربع بیست دقیقه دیدم باز وول میخوره گفت من برم حموم گفتم من بیام گفت من ک حال ندارم بیا منو ببربردمش شستمش با لیف گفتم ابمو داخل ریختم اولش ترسید بعدش گفت فدا سرت قرص میخورم دیدم کیرمو میبینه ک نیم خیزه گفت یعنی باز دلت میخواد گفتم ن ولش کن تو خسته شدی گفت راستش منم دلم میخواد فقط کوسم درد میکنه اگه قول میدی آروم بکنی بکن زانوزدم کو سشو خوردم دیدم با ناخوناش تو موهام میکشه. کوسش خیلی خوش فرم بود. چند دقیقه ایی خوردم دیدم میگه میخوای منو سکته بدی بکن بابا خم شد کردم این دفعه راحت رفت تو دیدم کمتر درد میکشه و بیشتر لذت میبره کیرم نیم خیز بود نم نم تلمبه زدم همینجور سفت تر و کلفت تر شده کامل کامل ک سفت شد گذاشتم رو دور آخر چون یکسره تند تند کردم بعد هشت ده دقیقه آبم اوم ریختم تو کوسش متوجه شد همینجور ک کیرم داخل بود وایسا صاف شد گردنشو چرخوند لب همو خوردیم چند دقیقه بعدش همدیگه رو شستیم و اومدیم بیرون لباساشو پوشیدم اوم. تو رخت خواب محکم بغلم کرد گفت مرسی بابت سکس خفنت خوابیدیم دم دمای صبح بود احساس کردم دستش تو شلوارمو بیدار شدم گفتم باز میخوای گفت خواستن ک آره ولی کوسم. درد میکنه نمیتونم دیدم هیچی. تنش نیس ارمم رفتم روش لب بازی گفتم کوستو بخورم دیدم لب خند زد رفتم با اینکه خوشم نمیاد زیاد براش خیلی باحال خوردمزبنموکردم توش تا ارضا شد خلاصه دیدم هوا روشن شد اون گرفت خوابید منم آماده شدم برم یه چی بخورم تا برم سرکار خلاصه گذشت و گذشت هفته سه چهاربار میکردمش تو کوه جنگل تا خونه خودش آماده رفت تو خونه جدیدش بعد شیش ماه واسش خواستگار اومد اونم خونه رو فروخت و رفت پی زندگیش و رابطمون یکم عادی تر شده ببخشید ک داستان خیلی طولانی کردم امیدوارم خوشتون اومده باشه
دوستون دارم :رضا ❤️❤️
نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan
ت شدیم و پاهاش گذاشتم رو شونم و کردم کردم بعد یک دو دیقه اینا ابم اومد ریختم رو دستمال کاغذی و تمیز کردیم و و بویش کردم بعد دوباره ملینا اومد تو درو قفل کرد و لخت شد کامل مادر زادی گفت بلدی بکنی منو یه جنده کامله اومد خوا بیدم رو تخت رو لب گرفت ازم گفت پسرعمه جون لخت شو منتظر چیی منم از فرصت استفاده کردم لخت شدم گفتم بهش اوپنی گفت خیالت تخت گفتم دادی یعنی؟ گفت نه خودارضایی راحت تری داشته باشم گفت تو اولین نفری هستی که منو لخت مادر زاد میبینه به جز مادرم منم خوشحال شدم و بوسش کردم و پاهاش دادم بالا و فشار دادم تو یه جیغی کشید گفت آی امپولت چقدر درد داشت و چند تا مونده گفتم ۵ تا دیگه و کردم کصش داغ بود و خیس و تپل تر از مریم کردم آبم و تا ته خورد و گفت بعدام از این دکتر بازیا بکنیم گفتم باشه عزیزم بوسش کردم و رفت شب شد من تنها تو هال میخواستم بخوابم مامانمم با بچه ها تو اتاق بود و زنداییم و داییم ام تو اتاقشون درو قفل کرده بودن که شب بود و تاریک ملینا اومد در اتاق خودشون قفل کرد اروم اومد گفت بریم آشپزخونه و لخت شد سریع منم دیگه جون نداشتم گفتم نه حال ندارم گفت بیا ببینم فرصت هست یه چراغ کوچیک روشن کرد و لخت شد و منم لخت مادرزاد تو بغل هم بودیم و گذاشتم در کص خیس و کردم تو این دفعه آبم دیر اومد بیشتر حال داد اون وسطم ملینا ارضا شد و آبم یه چسه اومد اونم خورد ملینا اومد بغلم گوشیش رو گذاشت رو تایم تا ۶ صبح زنگ بخوره و بیدار شه بره تو اتاق بخوابه شک نکنن لخت بغل هم خوابیدییم تا صبح که گوشیش زنگ خورد رفت اتاق و داییمم رفت سرکار و قرار بود همگی بریم خونه خالم که تازه زایمان کرده منم بهونه اوردم و فقد مامان و زنداییم بعد ناهار رفتن اونجا تا دو سه ساعت اونجا میموندن تا خونه مرتب کنن و کمکش کنن دوباره بچه ها گفتن دکتر بازی اولین مریض مریم بود طبق روالمون لخت شد کردم تو کص داغش و با سر و صداش فکر کنم ملینا متوجه شده بود ما رو همیم گفت منوچهر زود تر آمپولت دربیار از تو مریم آبم ریختم گوشه فرششون یکمم ریخت رو دیوار با دستمال پاکش کردم مریم رفت ابجیم اومد اونم امپول زدم به دستش فرستادم بره تا ملینا اومد دوباره لخت شد پرید بغلم و تخت منم دراوردم من دراز کشیده بودم تا روم بالا پایین بشه و خوبم شد آبکیر خیلی دوست داره تا ته خورد واسه منو و لیس زدش کیرم که چیزی نمونده باشه بعد پوشید و رفت بیرون دیگه اون آخرین سکسم بوده با ملینا و مریم که خیلی خوش گذشت اگه تایم باشه بریم حتما میکنمشون
نوشته: منوچهر
@dastan_shabzadegan
ا میزاری بره روی پیغامگیر زنیکهی خراب؟ داری چه گهی میخوری که وقت نداری گوشی رو برداری؟ داری گه منو میخوری؟ لاشی گوشی رو بردار ! بهت میگم بردار کثافت جنده !»
من خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم ! مادرم هم خشکش زده بود و منو نگاه کرد. یکدفعه انگار به خودم اومده باشم گوشی رو با عجله برداشتم.و با صدای لرزان گفتم:
– بله؟!
و از اتاق رفتم بیرون
» خوشت اومد ننتو به باد فحش گرفتم سگ پدر کثافت؟ »
سکوت کردم
» حالا میری پیش ننه ی سگت و جلوی اون از من عذر خواهی هم میکنی به خاطر سوء تفاهمی که پیش اومده!!! و بعد میبخشمت و میرم فهمیدی؟ میخوام ببینه تو هیچی نیستی! از کسی که به ننت میگه جندهی گه خور! تلفنی جلوی خودش عذر خواهی هم میکنی!»
‹بله ‹
» بله چی؟»
آروم گفتم:
‹ بله ارباب›
«برو تو اتاق ننهی جندت٬ گه خور!»
رفتم تو اتاق٬ مادرم نشسته بود لبهی تخت . شروع کردم:
‹ بله بله گفتم که سوء تفاهم شده آقا›
اون که میدونست من باید نقش بازی کنم و مادرمم صداشو نمیشنوه بیشتر من رو اذیت میکرد:
» آره سوء تفاهم شده ! ننتم مثل تو سگ منه نه؟ !!!»
‹ بله درسته آقا›
صدای خندهی خانم اومد !
«وقتی تورو بردهی خونمون کردیم ی فکری هم به حال ننهی جندت میکنم! از چزوندش خیلی خوشم اومده»
‹ بله درسته هر طور شما بفرمایید›
» خب حالا میتونی از طرف خودت و ننهی سگت ازم عذرخواهی کنی»
‹به هر حال اگه بی احترامی هم شده من عذر میخوام›
» بیشتر التماسم کن سگ پدر!»
‹شما به بزرگی خودتون ببخشید›
مادرم که میشنید با تعجب به من گفت: اون به من اینهمه بد و بیراه گفته داری ازش عذر خواهی هم میکنی !؟
جلوی گوشی رو گرفتم گفتم: بزار تموم بشه دیگه
«بیشتر به گه خوردن بیوفت !»
‹من بازم از شما عذر میخوام به هر حال مارو ببخشید قربان›
از پشت تلفن صدای خانم اومد که گفت : «مجبورش کن بگه مادرش غلط کرده»
» شنیدی که ؟! باید بگی ننهات غلط کرده»
من داشتم میمردم اون وسط! دلم رو زدم به دریا با خودم فکر کردم چیزی که ازم میخوان رو بگم و این کابوس رو تموم کنم!!
سرم رو انداختم پایین چشمم رو بستم و گفتم:
‹ حالا اون ی غلطی کرده شما به بزرگی خودتون مارو ببخشین›
خانم اینقدر خوشش اومد که یه جیغ بلندی کشید و قطع کردن
سرم رو به زمین بود! اینقدر از اینکه به مادرم نگاه کنم خجالت میکشیدم که انگار سرم چند صد کیلو وزن داشت! پرسید: بنظرت ما اشتباه کار بودیم که به اون یارو گفتی مادرت غلط کرده؟
‹من که نبودم نمیدونم چی شده خواستم فقط تموم بشه بره پی کارش! دیگه اینجا زنگ نمیزنه. ‹
با ناراحتی جفتمون از اتاق اومدیم بیرون. من رفتم تو اتاق خودم و مادرم هم رفت آشپزخونه
رفتم لپتاپ رو برداشتم دیدم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن اومدن جلو. خانم گفت:
» آفرین سگ من! خیلی به ما حال داد ولی امروز بیشتر ی تست بود!»
«ماه جمعه همین هفته عروسی میکنیم و از شنبهی دو هفته دیگه که از ماه عسل برگردیم میریم خونهی خودمون! برای اینکه بهت اطمینان کامل کنیم که به عنوان بردهی تمام وقت بیای اینجا در خدمت ما باشی٬ برات این تست رو گذاشته بودم ببینیم حرف شنویت چقدره که نه تنها ما رو به مادرت ترجیح دادی بلکه مثل ی سگ حرف گوش بودی و کم مونده بود کون اربابتو از پشت تلفن ماچ کنی و از گههایی که به خورد مامان جونت داده بود تشکر هم بکنی!!! (خنده)»
» مامانت حالش بده نه؟»
‹ بله خیلی ناراحت شد›
خانم ی آهی کشید که فقط از لذت جنسی میشه اون صدا از آدم در بیاد. بعد هم گفتن که چقدر از این کار خوششون اومده و باید بعدا تکرارش کنن ! بعد ادامه داد:
«همیشه میدونستم شکوندن ی مادر و پسر جلوی هم خیلی تحریکم میکنه ولی فکر نمیکردم اینطوری ارضا بشم!!!»
«خب بگذریم حالا گوش کن تخم سگ: این چند روزه ما سرمون شلوغه و کار داریم! ببخشید که تو و مادرت رو برای مراسم عروسی دعوت نمیکنیم! روی کارت نوشته از آوردن حیوانات خانگی خودداری کنید !!! (با هم شروع کردن به خنده)»
«خب دیگه حوصلم از قیافت سر رفت میتونی گمشی!»
و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم بیرون ببینم حالش چطوره که دیدم داره تلویزیون نگاه میکنه منم یکم آب خوردم و خواستم برگردم که روشو کرد به من ی نگاهی به من کرد که پر بود از ناامیدی! چیزی نگفت و سرشو برگردوند. من هم برگشتم به اتاقم. خیلی وقت بود خودارضایی نکرده بودم! کلا از وقتی با اینها بودم اینقدر همهچیز شدید شده بود که از حدی که بتونم تو آرامش باشم و برم سراغ لذت بردن گذشته بود و اینکار امروز هم بدتر از همه!
وقتی اینها از پشت اسکایپ و تلفن اینکارهارو با من میکنند وقتی حضوری بخوام بردشون بشم میخوان چه بلاهایی سرم بیارن؟!
نوشته: برده ی خدایان
@dastan_shabzadegan
که در حال سقوط آزاد هستم و هیچ خبری هم از زمین نیست که بخورم بهش و راحت بشم از این فلاکتی که توش گیر کردم!
آخه من چی فکر میکردم چی نصیبم شد. اخاذی!
با خودم تو فکر بودم که دیدم اسکایپ کال زد. ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۱۲ بود. این دفعه خودش بود
‹ سلام›
«چیه کشتیهات غرق شده؟!»
‹مگه در جریان چتی که نامزدت … ببخشید ارباب با من کرد نیستی؟›
«چرا میدونم٬ برام تعریف کرد. ما چیزی رو از هم پنهان نمیکنیم. خب!؟»
‹خب برای همون اعصابم خورده دیگه!›
«ببینم مگه تو واقعا به حرفهایی که باهم میزدیم اعتقاد نداشتی؟ اینکه تو جدا از نظر طبقاتی زیر امثال من هستی و باید کل زندگیت رو فدای راحتی و لذت ما بکنی؟ خب حالا وقت عملش رسیده! چرا داری جا میزنی؟ خب میدونم اولش سخته٬ به هر حال تو ی عمر با توهم آدم بودن زندگی کردی ولی حالا من دارم ذات واقعیت رو بهت نشون میدم و میشونمت سر جای واقعیت که روی چهار دست و پات هست با ی قلاده به گردنت!»
‹بله خانم›
«دیشب بعد از سکس در مورد تو باهم صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که بعد از ازدواج تو رو بیاریم خونمون نگهداریم. به عنوان خدمتکار یا نوکر یا هرچیز دیگه ولی در واقعیت تو هر چیزی هستی که ما بخوایم باشی. از خدمتکار گرفته تا توالت شخصیمون !! (خنده) »
«ببین اکثر مردهای به سن تو وقتی بهشون بگن باید توالت ی زن و مرد دیگه بشن نه تنها خوششون نمیاد بلکه حالشون بد هم میشه ولی خودت ی نگاه به اونجات بکن! من از اینجا که لپتاپت رو گذاشتی نمیبینم ولی خودت نگاه بکن ببین دیگه از این راست تر هم میشه؟!»
راست میگفت جدا راست کرده بود. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و بعد انداختم پایین ! ازش خجالت میکشیدم. از خودم خجالت میکشیدم کم مونده بود گریم بگیره که گفت:
«مگه خودت خواستی اینطوری باشی؟ مگه تو انتخابی هم داشتی؟ از وقتی خودت رو شناختی اینطوری بودی و تمام عمر سعی کردی انکارش کنی ! نقش ی آدم عادی رو بازی کردی ولی نتونستی ذات خودت رو عوض کنی چون شدنی نیست !»
«سعی کن با خودت رو راست باشی منم هنوز مثل قدیم دوست دارم. فقط مثل ی سگ دوست دارم میفهمی؟ من نمیتونم کسی که برای لیسیدن کفش های کثیفم له له میزنه رو مثل ی آدم معمولی دوست داشته باشم. حد خودت رو بدون. جات رو جلوی ما بفهم و بعد خودت رو به ما تقدیم کن! بدون قید و شرط ! خودت رو هدیه کن به ما تا از خورد کردن ذره ذرهی وجودت لذت ببریم ! فهمیدی عزیزم؟»
‹تو چشمام اشک حلقه زده بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
‹دوستت دارم›
با خنده ی چشمک بهم زد و گفت:
«خب دیگه برو گمشو و قطع کرد و رفت.»
باز من موندم و خودم! شروع کردم به فکر کردن حرفاش. با ی عزیزم گفتنش به من کل اراجیف و تهدید های نامزدش از یادم رفت. با اینکه گفت منو فقط به اندازهی ی سگ دوست داره ولی بازم دوست داشت. اون واقعیت من رو میدونست٬ هیچ چیز رو ازش مخفی نکرده بودم. تو عمرم با هیچکس اینقدر رو راست نبودم٬ ولی باز منو دوست داشت! اون هم به خاطر ذات خودم نه بخاطر ظاهری که برای خوشایند دیگران برای خودم ساخته بودم. اگه حالا ذات خودم چیز تحقیر آمیز و ناخوشایندی هست که تقصیر اون نبود! تقصیر من هم نبوده و نیست! من از وقتی خودم رو شناختم همینطور بودم و هر کاری هم برای تغییر کردم هیچوقت کاری از پیش نبرد.
وقتی با آرامش به حرفاش فکر کردم دیدم درسته! هرچه بیشتر دقت میکردم بیشتر ایمان میاوردم
پاشدم رفتم مسواک زدم که بخوابم ولی فکر کردن به تمام بالا پایین های زندگی ذهنم رو به خودش مشغول کرد و تا حدود ساعت ۳ و نیم بیدار بودم تا اینکه بالاخره از فشار خستگی بیهوش شدم.
بعد از صحبت های اونشبمون٬ دیدم به این موضوع عوض شده بود. دیگه فکر نمیکردم که اونها دارن ازم سوء استفاده میکنند٬ بلکه بیشتر اینطور فکر میکردم من دارم براشون انجام وظیفه میکنم.
چند روزی بود که سرش شلوغ بود و وقت نکرده بود بهم سر بزنه و یکی دو بار هم بیشتر اساماس نداده بود. تا اینکه ساعت ۵ بعد از ظهر چهارشنبه بهم زنگ زد و گفت:
» بالاخره کارهای سختمون تموم شد!»
‹ پرسیدم کارهای سخت چی؟›
» مگه بهت نگفته بودم؟!! آهان! نه نگفته بودم! آخه کی تورو آدم حساب میکنه کثافت!!(خنده) تدارک ازدواجمون دیگه خله !»
‹ آهان به سلامتی ! ‹
» ببند بابا !»
‹ چشم!›
«ببین امشب ما پیش هم هستیم و میخوایم یکم باهاتون تفریح کنیم!»
پیش خودم گفتم: باهاتون؟ منظورش از باهاتون چیه؟ با تعجب و سوال گفتم:
‹در خدمتم!›
» هم تو هم اون ننت باید در خدمتم باشین امروز !»
‹ یعنی چی خانم؟›
» حالا خودت میفهمی! فقط حرفای اربابت که یادت نرفته؟ گه زیادی بخوای بخوری همهی اون فیلما رو میرسونیم دست همه کست !»
‹ بله میدونم خانم›
» خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانهای میگی میخوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و
ت برام جق زدی این بار فقط میخوام لبای خوشگلت بیاد روی کیرم( الان که دارم مینویسم از این صحنه راست میکنم اخه خیلی یهویی بود و انتظارش رو نداشتم )مسعود خیلی هیکلی نبود اما بازم از مامانم ریزه میزه من درشتر و هیکلی تر بود یه مرد پر مو هیریو به شدت سبزه، داشت مامانم و از بالاتنه لخت میکرد
با یه دستش دوتا دست مامان رو گرفته بود با دست دیگه اش داشت کمربندش رو باز میکرد و شلوار و شرتش رو میکشید پایین، من خشکم زده بود ترس و هیجان باعث شده بود جیشم بگیره اما اگه یه تکون میخوردم میفهمیدن که اونجام. ترسیده بود خیلی
خلاصه شرتش رو کشید پایین و کیر بزرگ و پر از مو که فکر کنم تو عمرش اصلاح نکرده یا به خاطر این بود که بدنش خیلی پر مو بود زیاد تو چش میومد باز با این همه مو کیرش خیلی بیشتر تو چشم بود یه کیر سیاه و با کله قارچی بزرگ و قرمز مامانم رو صندلی بود و نمیتونست با تقلا کردن خودش رو آزاد کنه، مسعود اول سوتین مامانمو درآورد و شروع کرد گردن و سینه مامانم و خوردن دیگه مامانم بعد سه چهار دقیقه خوردن سرو سینه اش تقلا نمیکرد فکر کنم حشری شده بود، دیگه دستاش رو ول کرده بود با کیرش میزد رو لبای مامانم ، لباش بسته بود باز نمیکرد ، که مسعود گفت بخورش با زبون خوش
مامانم: این کارمون خیانته زشته نمیخوام
مسعود؛ زر نزن بابا وقتی تریاکارو میکشی باید فکر اینجاشو میکردی
مامانم: غلط کردم دیگه اصلا نمیکشم
مسعود : تو دیگه معتاد شدی مگه میتونی نکشی همینطوری با دستش به زور داشت دهن مامانمو باز میکرد که یکی دوتا محکم زد زیر گوشش چنان محکم زد بند دلم پاره شد، فکر کردم پرده گوش مامان جر خورده
مامانم : باشه باشه میخورمش نزن تورو خدا دردم اومد دستات سنگینه
مسعود: جووون این بزرگتر یا مال شوهرت
مامانم هیچی نگفت و فقط با دستش داشت با کیر مسعود از روی اکراه بازی بازی میکرد
مسعود باز عصبی داد زد از این به بعد اگه جواب ندی حرف گوش نکنی کارای بدتر و سخت تر میکنم بعدشم زود بخور تا بچه ها نیومدن
پس ۱۰ دقیقه وقت بزار یه حال به ما بده منم هر موقع بخوای برات جنس میارم این چند دقیقه رو زهر مار منو خودت نکن
مسعود : دوباره میپرسم این بزرگتره یا مال شوهرت
باز مامانم چیزی نگفت که یه سیلی دیگه زد تو گوشش مامان بی صدا اشک می ریخت اومد دومی رو بزنه
گفت باشه باشه نزن ضعف کردم مال تو مال تو خیلی بزرگتره
مسعود : آفرین جنده حالا بخورش بدو
مامانم ؛ منو اینطوری صدا نکن بدم میاد
مسعود: گوه نخور هر جور بخوام صدات میزنم الانم فقط ساکت و بزن جنده خانوم قربونش برم
مامانم دیگه کلافه شروع کرد ساک زدن کیر مسعود که نصفشم به زور میرفت داخل دهنش ( مامانم دهنش خیلی کوچیکه )
یهو مسعود از پشت سرش گرفت کیرش و برد تا ته حلقش و نگه داشت چند ثانیه کع مامانم به دست و پا زدن افتاد و یهو ول کرد و مامانم شروع کرد نفس نفس زدن
مامانم : وحشی چیکار میکنی مگه دشمنی که نداری
مسعود: من از دهنت همینطوری فقط ارضا میشم
بدو بخورش
یه چند باری این کارو تکرار کرد همینطور که مامانم مشغول ساک زدن بود با سینه هاش ور میرفت و یه چند دقیقه خورد کیرش و به زور خایه های پر موش رو کرد دهنش و بعدشم آبش اومد و نشست رو زمین
مامانم: حداقل یکم تمیز باش حالمو بد کردی با پشمای دمو دستگاهت
مسعود: این دفعه یهویی شد دفعه بد خوب بهش میرسم عشقم
مرسی بابت این ساک توپت تا حالا کسی کیرمو اینطوری پر تف نخورده بود
مامانم: دفعه دیگه ای در کار نیست قلبم تو دهنم بود
مسعود: باشه میبینیم کی دنبال جنس میدوه
این بار اولی بود که مامانمو تو این وضعیت می دیدم و هنوز این داستان شوهر خاله و مامانم ادامه داره.
ادامه دارد…
نوشته: طاها فمبوی
@dastan_shabzadegan
ودش دوست داره اینجوری بکنمش حاجی یه نگاه به من کرد و پرسید راست میگه خودت میخوای ؟ کیر دوست داری؟ منم با اینکه خیلی خجالت میکشیدم جواب دادم آره دوست دارم و با شنیدن این جوابم کیرش رو از تو شلوارش بیرون آورد و جلوی دهنم گرفت و گفت پس بیا این هم مال خودته … با اینکه حاجی حدود ۵۰ سالش بود و چاق و با ریش های بلند سفید ولی کیرش همون حالت خوابیده بزرگ و کلفت به نظر میومد با دیدن کیر حاجی شهوت به همه حس های دیگه غلبه کرد و شروع به ساک زدن کیرش کردم بزرگ شدن کیرش رو تو دهنم حس میکردم تا اینکه از دهنم درآوردم و نگاهش کردم خیلی بزرگ و کلفت بود چند سانت بلند تر از کیر علیرضا و دو برابر کلفت تر … از اینکه برای حاجی ساک میزدم و علیرضا هم کونم رو میکرد تو اوج لذت بودم چند دقیقه بعد علیرضا کیرش رو بیرون آورد و به حاجی گفت بیا بکن و خودش جای حاجی نشست تا براش ساک بزنم… کیر حاجی خیلی کلفت بود و خیلی سخت داخل سوراخم جا شد و خیلی هم درد داشت ولی لذتش بیشتر بود و حال میکردم حاجی هم از سوراخم خیلی راضی بود و مثل علیرضا کم کم تلمبه هاش محکم تر شده بود و بعد از ده دقیقه بهم گفت داره میاد کجا بریزم که منم جواب دادم تو کونم … کونم آب میخواد و حاجی با دو سه تا تلمبه محکم تا ته کیرش فشار داد و ارضا شد … با ارضا شدن حاجی علیرضا هم دهنم تلمبه زدنش سریع شده بود و تو دهنم ارضا شد … و همین طور که کیر حاجی تو کونم نبض میزد یه لحظه تصور کردم جای حاج اصغر بابام داره منو میکنه و خودم هم ارضا شدم … ده دقیقه استراحت کردیم و یه چی خوردیم که علیرضا گفت من کار دارم باید برم و با هم آماده رفتن شدیم که حاجی گفت اگه مهدی کار نداره بمونه بعدا بره علیرضا جواب داد من مشکلی ندارم اگه دوست داری بمون که منم جواب دادم نه کاری ندارم و علیرضا رفت … بعد از رفتن علیرضا حاجی بغلم کرد و گفت خیلی خوشحاله من پیشش موندم و لبامو بوسید و برای بار دوم سکس کردیم یه سکس طولانی و لذت بخش… حاجی علاوه بر اینکه خیلی خوب سکس میکرد من گاهی بابام رو جای اون می دیدم و حشری تر میشدم
و حاج اصغر اولین کیس مردونه و ایده آل من شد …
با حاجی چند بار دیگه هم سکس کردم تا اینکه دیگه ازش خبری نداشتم
نوشته: متی
@dastan_shabzadegan
بر زنان بود و او از آن بهعنوان ابزاری برای تقویت حس قدرت خود استفاده میکرد.
سکانس 4 -تنها در خانه
آن روز، هوای خانه سنگینتر از همیشه بود. میلاد، پسرش، دیرتر از همیشه به خانه میآمد و فاطمه میدانست. وقتی صدای در را شنید، قلبش ناگهان تندتر از قبل به تپش افتاد. یوسف بود. فاطمه به آرامی در را باز کرد و با لبخندی که اندکی رنگ شرم داشت، او را به داخل دعوت کرد.
میلاد امروز کمی دیر میآید، فاطمه به او گفت. یوسف لحظهای مکث کرد، تردید در چشمانش پدیدار شد، اما در نهایت وارد خانه شد. فاطمه به او اشاره کرد که بنشیند.
همه چیز در آن لحظه به نظر آرام میرسید، اما در درون فاطمه طوفانی میچرخید. دستهایش عرق کرده بودند و لبخندش سنگینتر از همیشه بود. یوسف بهطور معمول با او صحبت میکرد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. شاید هم فاطمه اینگونه احساس میکرد. او خواست چای بیاورد، اما این بار متفاوت بود. ایستاد و نفس عمیقی کشید. چادرش را آرام از سرش برداشت. لحظهای کوتاه نگاه یوسف به او ثابت ماند.
چشمان یوسف از تعجب باز شده بود، اما چیزی نمیگفت. فاطمه زیر لب، لرزانی در صدایش، گفت: راحت باشید. امروز هوا خیلی گرم است… اما خودش هم میدانست که این جمله بهانهای بیش نبود. لباس راحتی که زیر چادر پوشیده بود، برخلاف هر دیدار دیگری، بدنش را آزادتر از همیشه نشان میداد. در آن لحظه، نه چادری بود که محافظ او باشد، و نه دیواری که میان این دو کشیده شده باشد.
احساس ناامنی و آزادی به شکلی عجیب در هم آمیخته بودند. او تمام مدت به زمین نگاه میکرد، انگار که نمیتوانست سنگینی نگاه یوسف را تحمل کند. سکوتی سنگین در فضا حاکم شد. قلب فاطمه دیوانهوار میتپید؛ احساس میکرد هر لحظه ممکن است چیزی بشکند.
یوسف، با صدایی آرامتر از همیشه، سعی کرد از بحثی معمولی آغاز کند، اما نگاهش به سوی او سرگردان بود. هر دو در این لحظه درگیر چیزی فراتر از کلمات بودند؛ نوعی کشمکش که نه از گفتار، بلکه از درون شکل گرفته بود.
فاطمه احساس میکرد که مرزی را پشت سر گذاشته است؛ مرزی که پیش از آن هرگز به آن نزدیک نشده بود. اما آن لحظه نه تنها پر از هوس و تمایل بود، بلکه پر از وحشت و تردید نیز بود. او نمیدانست بعد از این چه خواهد شد، اما یک چیز را میدانست: دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود…
نوشته: میلاد فاطمه
@dastan_shabzadegan
لاد شمارشو نوشته بود زیرشم نوشته بود من بازم می خوام تو اگه بازم می خوای فقط کافیه زنگ بزنی تا بیام از اولش می خواستم از آرش طلاق بگیرم اما از اون روز سکس های زیادی با میلاد داشتم و واقعا بهم حال میداد الانم دو ساله از این ماجرا میگذره و میلاد عاشق ندا زن مطلقه همسایمون شده و بهم گفته از طرف اون با ندا حرف بزنم پسر احمق فکر میکنه منم مثله خودش احمقم که کاری کنم که پارتنر سکسی خودمو دو دستی تقدیم ندا خانم کنم تا هر وقت که بخوام باید ماله من باشه بدبختی من اینه که اگه سکسی بهم حال بده هیچ جوره از دستش نمیدم جلوی آرش خیلی خودمو مشتاق سکس با میلاد نشون نمیدادم اما وقتی اون نبود و با میلاد سکس می کردم اوج لذت بود سکس نبود جنایت بود کوسمو به شکل وحشیانه ای جر میداد منم از خوشی تا سر حد مرگ می رفتم.
نوشته: مژده
@dastan_shabzadegan
خانومم و ماساژور(۲)
#بیغیرتی #همسر #ماساژ
...قسمت قبل
با احترام خدمت دوستان شهوانی پوزش برای دیرکرد قسمت دوم
.
.
علی همینطور داشت مینا جانم رو ماساژ میداد دیگه از کونش رد شد و به کمر رسیده بود، مینا واقعا لذت میبرد و کیف میکرد
دست علی داشت به بندهای سوتین مینا میخورد که بهش گفت خانم روغنی نشه ،
مینا گفت یاشار بیا این بند سوتین منو باز کن من که محو تماشای لذت مینا بودم انگار از خواب پرید سریع رفتم و بند سوتینش رو باز کردم و سوتینش رو دراوردم مینا که دراز کشیده بود اضافه های سینه ش از بغل هاش زده بود بیرون حالا لخت لخت بود جلو علی
من نمیدونم چطوری خودش رو کنترل میکرد این ماسوره شاید زیاد دیده از این صحنه ها شایدم انقدر حرفه ایه که کارش براش از همه چیز مهمتره
وقتی داشت کمر مینا رو ماساژ میداد از بغل هم نصف سینه هاش که بیرون بود با یه لطافت و هنر خاصی میمالید که واقعا من حشری شده بودم از لذت مینا کیف میکردم
بعد به گردن رسید و ماساژ پشت که تموم شده گفت حالا برگردید که ادامه ماساژ رو انجام بدیم اگر مینا بر میگشت کامل هم سینه هاش و لبای کوسش تو دید بود ،مینا گفت همینطوری برگردم که علی ۲ تا حوله با عرض کم داد که بکشه رو سینه ها و کوسش مینا برگشت و حالا کل بدن سفیدش با برجستگی سینه ش خوشگل تر شده بود مخصوصا با اون حوله هایی که رو جاهای سکسی بدنش انداخته بود ،دوباره علی از پاها شروع کرد و کف پاها و انگشت ها و کم کم داشت میرسید به رونش اومد بالاتر و وقتی دستش میرفت بالا انگشتاش می رفت زیر حوله ولی حوله رو برنداشته بود فکر میکنم دستش که میرفت بالا قشنگ انگشتاش به کوس مینا برخورد میکرد چون مینا ریز داشت لبش رو گاز میگرفت بهش گفتم علی آقا اگر حوله مزاحمه برادرش که یهو مینا چشماش باز شد و منو نگاه کرد که انگار می گفت چی میگی
بعد من برای اینکه مینا ناراحت نشه و راحتش کنم ،گفتم مینا جان اشکال نداره که حوله رو برداره؟
مینا دیگه نمیتونست بین لذت و شهوت چیزی بگه گفت هرجور راحت تره اشکال نداره که دیدم مینا اوکی داد و خوشش اومده
ماسور هم حوله رو برداشت و اوه اوه لبای کوس مینا قشنگ زد بیرون و بیشتر از علی و مینا من کیف میکردم و عشق میکردم
شورت علی هم روغنی شده بود برجستگی کیر و تخماش مشخص بود ادامه داد به ماساژ به کوس مینا رسید داشت اروم کنار لبای کوس مینا رو ماساژ میداد هنوز به بالای کوسش(تپلی کوسش و برجستگی بزرگه) دست نزده بود و داشت اماده میکرد مینا رو یعنی کامل داشت هوش از سر مینا میبرد خیلی کارش عالی و حرفه ای بود اروم لبای کوس مینا رو از پایین تا بالا نوازش میکرد بعد از چند بار تکرار این کار اروم لبای کوسش رو از هم باز کرد که چوچولشم نوازش کنه مینا یه آهی کشید ،اووووف دیدم اب مینا پشت اون لبای بزرگ جمع شده بوده قشنگ خیس خیس بود
علی با اب خود مینا داشت چوچولش رو ماساژ میداد و یه دست دیگهش روی تپلی کوسش بود حدود ۷&۸ دیقه ای رو کوسش مانور داد و رفت سمت شکمش و دور نافش رو ماساژ میداد و واقعا دیگه انگار مینا روح تو بدنش نیست علی رسید به سینه ها و دیگه چیزی نگفت و خودش اروم حوله رو برداشت و مینا هم هیچ واکنشی نشون نداد نوک سینه های مینا واقعا بزرگه (بعضیا از نوک بزرگ سینه بدشون میاد ولی من واقعا دوست دارم بزرگی نوک سینه رو)بزرگی نوک سینه ش اندازه یه بند انگشته خیلی خوبه یعنی بخوای بخوری قشنگ تو دهنت حسش میکنی ،
داشت سینه های مینا رو یکی یکی ولی با دو دست کامل میمالید و نوکش رو اروم بازی میداد یه لحظه دیدم شورت علی چسبیده به دست مینا و مینا کاری نمیکنه زیر چشمی دقت کردم دیدم مینا با حرکات ریز انگار داره یه حالی به کیر علی میده که انقدر به مینا حال داده حالا بهترین فرصت بود تا مینا که به اوج شهوت رسیده یه کیر داخل خودش حس کنه با اون همه اب کوسی که ازش سرازیر میشه
.
.
.
ادامه دارد
به نظرتون این ماساژ به سکس با علی ختم میشه یا نه؟
نوشته: Yasharminajan
@dastan_shabzadegan
ه شدی دلمو بردی ببین فکر بد نکنی بگی با هرکسی اینکارو میکنه درسته من از پسرا هم خوشم میاد ولی تا حالا کلا یکی دوبار بیشتر نبوده
منم ک بی جنبه و بی ظرفیت گفتم طاقت ندارم یجایی نگه دار کنار جاده گفت چشم فقط یکم دیگه بریم جلوتر میزنیم تو خاکی نگه میداریم تقریبا ۵کیلومتر دیگم رفت و یجایی زد کنار از جاده اسفالت فاصله انچنانی نداشتیم ولی خب خلوت طوری ک پرنده پر نمیزد، شیشههای جلوش دودی نبود گفتم بریم صندلی های عقب پیاده شدیم رفتیم عقب همین ک سوار شد درو بست گفت بیا قربونت برم دستاشو گذاشت دور گردنم یکم ب چهرم نگا کرد و گفت ای جانم چ پسری و لباشو گذاشت رو لبام همزمان کیرمم میمالید از رو شلوار من دستمو نمیبردم سمت شلوارش انگار خشکم زده بود حس عجیبی داشتم انگار داشتم خواب میدیدم برای اولین بار تو زندگیم کسی ک ازش خوشم اومده بود خیلی سریع تو بغلش بودم خودمم باورم نمیشد وقتی لبامو میخورد گاهی میگفت پسر لبات انگار عسله چقدر شیرینی واقعا حرفه ای بود هم با چرخش لب و زبونش هم حرفاش منو ب وجد میاورد برااولین بار تو زندگیم داشتم با تمام وجود لذت میبردم،کیرم داشت میترکید اونم حسش میکرد از رو شلوار گفت عزیزم بکش پایین برات بخورم با یه صدای خمار و تشنه گفتم من میخام برا تو بخورم اونم بدون هیچ حرفی کمربندشو باز کرد دست کرد تو شلوارش کیرشو دراورد از ظاهر مردونه و جذابش حدس میزدم کیرش همینطور باشه یه کیر سبزه تقریبا پونزده شونزده سانت بود ولی کلفت و رگدار واقعا کیرشم عین قیافش باابهت و جذاب بود با دل و جون خم شدم اولش زبونم رو دور کله ش میچرخوندم سرشو خیس کردم اونم دست میکشید رو موهام اه اه هم میکرد میگفت بخورش عزیزم طاقت ندارم منم کردمش تو دهنم همشو میخاستم بکنم دهنم اوق میزدم نمیتونستم ولی نصفشو ساک میزدم خیلی حال میداد کیرش واقعا مزه خوبی میداد قبلا با دو نفر دیگه رابطه داشتم ولی کیر این واقعا یچیز دیگه بود یه کیس رویایی یجوری بود ک حاضر بودم تااخر عمر باهاش زندگی کنم هم شب هم روز کیرشو بخورم،با تمام وجودم داشتم لذت میبردم از خوردن کیرش ده دقیقه ای از خوردن کیرش گذشت گفت عزیزم نمیخای بکشی پایین بیشتر بهم حال بدی امادگی داری؟منم چون تو راه بودیم سرویس بهداشتی نبود ک برم خودمو خالی کنم گفتم شاید کثیف کاری بشه الکی گفتم تاحالا ندادم نمیتونم تحملش کنم گفت باشه عزیزم پس ابمو بیار همینجوری منم از خدا خواسته با ولع و اشتها کیرشو میخوردم وقتی اونم دست میکشید رو موهام با لذت بیشتری براش میخوردم وقتی خواست ابش بیاد گفت عزیزم آبم میاد چیکارش کنم؟درسته کیرشو خیلی دوس داشتم ولی از ابکیر خوشم نمیاد گفتم بریزش تو دستمال همون بالای صندلی ها یه جعبه دستمال کاغذی بود چند تا درآورد سه چهار بار کیرشو با دستش عقب جلو کرد ابش اومد،
وقتی ابش میومد قیافش خیلی سکسی تر و جذابتر بود وقتی کیرشو کامل تمیز کرد دستامو گذاشتم دور گردنش گفتم میدونی خیلی ازت خوشم اومده اونم تو چشام نگاه کرد گفت قربون این چشمای خوشگلت برم توهم میدونی خیلی حس خوبی بمن میدی انگار ده ساله میشنماست انقدر برام دوست داشتنی هستی>>>
احساس میکردم خدا یکی از فرشته هاشو برامن فرستاده انقدر خوشحال بودم لباسامون رو مرتب کردیم چن تا بوس از لب وگردن همگرفتیم و رفتیم جلو وقتی نشستیم گفت ولی یادت باشه من ازت سیر نشدم دلم میخواست بدن خوشگلتو لمس کنم و لذت ببریم
گفتم اخه جاش نبود گفت بعدا تلافی میکنم جاش ک بود تمام بدنتو کبود میکنم،منم از خدا خواسته گفتم ببینیم تعریف کنیم^^وقتی رسیدیم داخل شهر گفت امروز دیگه دربست در خدمت توام گفتم ن شما برو ترمینال زحمت نکش منم میرم خریدامو انجام میدم و برمیگردم ترمینال خدارو چ دیدی شایدم باز برگشتمم با تو افتاد،گفت حرف اضافی نزن میریم دوتایی خرید میکنیم و بعدم برمیگردیم منم قبول کردم یکی از پاساژای معروف شهر رو ک فقط پوشاک داره رفتیم وقتی باهم بودیم مغازه دارا فک میکردن پدر و پسریم خخخخ
من لباس زیاد گرفتم سه تا پیرهن چهارتا تیشرت و سه تا شلوار و دو جفت کفش واقعیت پول کفش هارو اون داد خیلیم خجالت کشیدم ولی گفت یکی از خریدات باید شیرینی از من باشه
ولی موقع برگشت همین ک از شهر زدیم بیرون رسیدیم یه رستوران
مهمونش کردم کباب ماهی
نمیدونم واقعا هرچی فک میکردم انگار یه خواب بود برنامه من خرید لباس بود ولی اتفاقی با این آدم اوکی شدم و شد سکس فرندم
اون متاهله برای همین تا وقتی خودش زنگ نزنه یا پیام نده هیچ کاری نمیکنم درسته اون واقعا رویایی ترین کیسی هست ک میتونم تو کل عمرم داشته باشم ولی چون متاهل هست از عواقب رابطه با متاهل میترسم نمیدونم ادامه بدم یا ن
بعد از اون روز ی روز دیگم وقتی خونمون خالی بود دعوتش کردم خونه مون تو خونه رابطه کامل داشتیم بقدری حرفه ای بود جسم و روحمو ارضا کرد
زدم به سوراخمو سر کیرشوگذاشتم دم سوراخ و وزنمو فشار دادم روش کیرش
واااای دیوونه کننده بود
سر کیرش رفت تو
اول یکم درد داشت بعد انگار از یه حلقه ای تویکونم رد شد و کل دردش خوابید!!
دیگه درد نداشت منم دیدم درد نداره تا ته جا کردم تویکونم
دیدم بهت زده داره نگاممیکنهگفت کردی توووش
گفتم آره دوست داری
چشماشو بست
من شروعکردم اروماروم تکون خوردن گفت ابم داره میاد ارماااان
یهو دیدم کیرش تویکونم دارهتکون میخوره
برخلاف این همه ادمکه میگن آب داغشو حسکردمو اینا من چیزی حسنکردم و از رفتارش و تکون خوردن کیرش فهمیدم داره ارضا میشه
ارضا شد وابشوریخت توی کونم کامل
منم یکم موندم و بعد بلند شدم از روش
گفتم حال داد؟
گفت اره خیلی توی کون خیلی داغه خیلی حال میده
گفت حامله نشی وخندید منم دم زیر خنده وگفتم عب نداره
این شد شد اولین کون دادن من که خیلی کوتاه بود
دوتا تقه هم نزد ولی اون حس گرمای کیرش تویسوراخم وحس اینکه آبشو با کونماوردم خیلی خفن بود واسم، بلند شد رفت دستشویی کیرشو شست و اومد نشستیم پای فیلم
از اینجا کون دادن من شروع شد و دیوونه ی لذتش شده بودم با اینکه خوردن آبکیر یه حال دیگه ای داشت و نتونستم بخورم ولی اینکه یکی ابشوتویکونت خالی کنه همخیلی باحاله به نظرم
اون شب دوباره سکس کردیم و توی قسمت بعدی مینویسمش واستون
این داستان نبود خاطره بود رفقا
مخلصیم
نوشته: armansuc
@dastan_shabzadegan
نقطه شروعکونی شدن (۲)
#ساک_زدن #گی
...قسمت قبل
سلام آرمانم و داستان مثکه خاطره قبلی که تعریف کردم رو خیلیا دوس داشتن تصمیم گرفتم بقیه شو هم بنویسم
با عرفان دیگه خیلی تو رگی شده بودیم و همش لای هم بودیم و منم دیگه پایه بودن رو در حقش تموم کرده بودم
همونطور که گفتم عرفان پدر و مادرش طلاق گرفته بودن و با مادرش زندگیمیکرد، یه روز اومد گفت آرمان کامپیوتر خریدم وکلی ذوق داشت
منم کامپیوتر داشتم و زیاد گیم میزدم
خلاصه منم هواشو داشتم از سی دی بازیام براش میبردم همیشه
از مالیدن کیر همدیگه خیلی لذت میبردیم تصورکن خونشون یه مستطیل بود مادرش از قصد کامپیوتر رو گذاشته بودتوی پذیرایی که حواسش باشه مثلا پسرش داره چیکار میکنه
پشت میز کامپیوتر چسبیده بود به اوپن آشپزخانه
تلویزیون هم ته سالن بود
بعد یه مبل ال هم وسط پذیرایی بود
یبار رفته بودم خونشون مادرشم خونه بود
نشستیم پای سیستم داشتیم cod mw2 رو بازی میکردیم
مادرش داشت فارسی وان نگاه میکرد روی مبل ال نشسته بود
پشتش به ما بود
ما هم دقیقا پشتمون به اون بود
من حشری شده بودم و هی دست می انداختم توی شرت عرفان کیرشو میمالیدم و یهو که صدایی چیزی میومد خودموجم جور میکردم که مادرش نبینه
خیلی حس استرس جالبی داشت برام
عرفان بازی میکرد من هی دستمو میذاشتم روی کیرش و میمالیدم براش
ساعت حدودای ۵ بود مادرش گفت من میرم فروشگاه خرید کنم و حاضر شد رفت
تا مادرش در و بست من دیگه داشتم کصخل میشدم از حشر گفتم عرفان درش بیار
اصن به مزه ی کیر عرفان عادت کرده بودم شدیدا
معتادش شده بودم
صندلی رو چرخوند اینوری شلوارشو کشید پایین با شورت نشست روی صندلی
من همیشه بهش گفته بودم که شرتتو دوست دارمخودم در بیارم
اونم حواسش بود
من نشسته بودم زمین و اون روی صندلی کامپیوتر با شرت نشسته بود و یکمم پیشابش اومده بود چونهمش داشتم میمالیدم براش
صورتمو از روی شرت چسبوندم روی کیرش و تخماش
خیلی حشری بودم حتی از بوی کیر و خایش داشتم لذت میبردم
بوی بد نمیداد ها
یه بوی خاصی داره که من دیونشم
یکم از روی شورت لیسش زدم و پیشابش شرتشو یکمخیس کرده بود
همون نقطه ای که خیس بود و هم لیس زدم و دیگه طاقت نیاوردم کیرشو در آوردم
سرش رو به بالا بود و عاشق اون لیس اولی بودم که از نزدیک تخماش میکشیدم تا سر کیرش
اما این دفعه اول رفتم سراغ تخماش
تازه شیوکرده بود وپوست خایه هاش نرم نرم بود
با صورت رفتم توی خایه هاش و مثل دیونه ها میخوردم تخماشو
هرازگاهی یکی از تخماشومیکشیدم توی دهنم ومیک میزدم
دیوونه کننده بود
خواستم برم سراغ کیرش دیدم یه قطره بزرگ پیشاب سر کیرش منتظرمه
اول اونو لیس زدم
بعد رفتم پایین کیرش و زبونمو کشیدم از پایین تا سر کیرش
عرفان اولا زود ارضا میشد ولی انقد براش من ساک زده بودم انگار عادت کرده بود و زمان ارضا شدنش تقریبا به ۴ ۵ دقیقه میرسید با ساک زدنم
البته بعضی وقتام که خیلی تند تند میخوردم براش به ۲ دیقه نمیرسید
سر کیرشو با لبامگرفتم و تا جایی که میتونستم فشارش دادم توی دهنم
کیرش اونقدی بزرگ نبود و تا آخر تقریبا جا میشد توی دهنم
یکم که خیس میشد کیرش دیگه من سرمو بالا پایین نمیکردم
کاری که خیلی علاقه داشتم این بود که سرشو بذارم دهنم و با محکم میک زدن کیرشو بکشم توی دهنم و اینجوری سرم بره پایین و لذت میبردم ازش
هرازگاهی ام با دست بالا پایینش میکردم که اگه پیشاب داره بیاد بیرون و لیسش بزنم
عرفان دیگه بهم هشدار نمیداد که آبم داره میاد و فلان
فقط چشماشومیبست
میدونست من عاشق آب کیرشم و نمیذارم بریزه بیرون
سرشو میبرد بالا و اخ اخ میکرد و یه مدل خاصی نفس میکشید و من از پمپاژ آبش توی دهنم لذت میبردم
بعضی وقتا دوس داشتم آب کیرشو بیشتر احساس کنم و باهاش بازی کنم چون وقتی می ریخت دهنم قورت میداد و زیاد چیزی ازش نمی فهمیدم( با اینکه یکم توی دهنمنگه میداشتم و با مزش عشق میکردم)
مثلا براش دراز میکشید براش ساکمیزدم و تا میخواست آبش بیاد کیرشواز دهنم در میاوردم و براش جق میزدم
آبش میریخت بیرون روی کیرش و تخماش و یکمم روی شکم رو رون پاش و بعد من تازه شروع میکردم تیکه تیکه لیس زدن آب کیرش از نقاط مختلف و هر تیکه ای که با زبونم برش میداشتم رو با مزش عشق میکردم
چند بار ازم پرسید که چجوری بدتنمیاد و حالت به هم نمیخوره منم میگفتم هرکی یه جور حال میکنه دیگه
خلاصه اون روز طبق معمول یهودیدم ریتم نفس هاش عوض شد و یه لرزش خیلی ریز و آبش پاشید روی زبونم و دهنم و بعد یکم بازی کردن با اب کیرش توی دهنم قورتش دادم، خیلیا میگن ابکیر تلخه و شوره و این صحبتا من تلخیشوکه تا حالا اصن حس نکردم و شوری هم به نظرم نداره
نمیدونم چجوری همه میگن خیلی شوره و فلان
یه مزه خاصی داره که قابل توصیف نیست ولی واقعا خوردش برام لذت بخشه،
رابطه من و عرفان فقط در حد ساک مونده بود و قفل شده بودو فراتر ن