خاله و خانواده (۲)
#تابو #محارم #خاله
...قسمت قبل
داستان محتوای تابو داردو قراره پنج قسمت باشه و طولانیه
اگه علاقه ای ب این ژانر داستان ندارید نخونید 🙏
.
چشامو باز کردم ، نمیدونستم ساعت چنده
خم شدم گوشیمو برداشتم
آخخخخخ
ی خمیازه ی شگرفی کشیدم و نگاه ساعت کردم
تعجب کردم یک ظهررره
همینجوری داشتم نگاه میکردم ببینم یک و چند دقیقس
چشمم ب نوتیف هام افتاد
نوتیف پیامک بالای گوشیم بود گوشیمو باز کردم رفتم تو پیامک ها
^خاله مهسا
میلاد چند بار زنگ زدم جواب ندادی باید حرف بزنیم
.پیامو ک خوندم یدفعه مغزم خاطرات شبو برام مرور کرد
تک تک صحنه ها
یعنی من واقعا خاله مهسارو کردم
میلف افاده ای دیشب زیر کیرر من بود
.فکر ک میکردم همزمان کیرم بلند تر میشد
نگام ب صفحه افتاد
نمیدونستم الان چی بنویسم،یعنی میخواد چی بگه
تو اون لحظه ب این فکر میکردم الان رابطه ی خاله قراره با ما چجوری بشه .یعنی قراره چی بشه ؟
نمیدونستم چی جواب بدم تصمیم گرفتم هیچی نگم
ولی اخرش کرمم گرفت و یه نقطه فرستادم
*.
^میلاد بیدار شدی ؟
*تازه بیدار شدم خاله
^کی خونتونه؟
.چرا میخواد بدونه کی خونمه یعنی دنبال اینه ک باز انجامش بدیم
تو مغزم هزار تا سناریو سکسی واسه سئوالش چیدم
*نمیدونم خاله من تو اتاقمم
^میتونی یه ساعت دیگه بیای بیرون ؟
*چرا ؟
^ باید حرف بزنیم خاله
. تا قبل از دیشب مهسا واسم یه خاله بود ک نگاه سکسی بهش داشتم و برام فانتزی بود الان دیگه ن
میدونستم ک اون واکنشش نسبت ب این قضیه با من فرق داره .اون متاهله سه تا بچه داره
خانواده داره
منم پسر خواهرشم ،واسه من همه چی سکسیه واسه اون به گمونم نباشه
^میلاااد با توئم جواب بده خاله
*بیام کجا خاله؟
^من میام سر ایستگاه مترو منتظرتم
++از[تا]راوی داستان خاله مهساست
[همه چیز از مسیج پروانه شروع شد
^مهسا اگه از خونه کسی زنگ زد بگو با منی، هنوز درگیر دکترو…ایچیزاییم .
یکم مسیج پروانه برام عجیب بود
.زنگ زدم ببینم چی شده سلام و احوال پرسی کردم ازش پرسیدم چیزی شده
گفت ن چیزی نیست یه مدت نیستم ب یاسر و میلاد بچه ها گفتم میرم شیراز دکتر درجریان باش .
هر چی بهش اصرار کردم بهم بگه چیزی نگفت. فقط گفت برگشتم بهت میگم
اینم اضافه کنم ک منو پروانه چیز پنهونی از هم نداشتیم و حتی رابطم با پریسا هم همینطور بود
از همون بچگی منو پروانه علاوه بر رابطه ی خواهری دوست و رفیق هم بودیم
کل این مدت مغزم درگیر بود سه روزی بود ک خبری نشد
عصر از آرایشگاه برگشته بودم و داشتم تو اتاق لباسامو عوض میکردم
گوشیم زنگ خورد
آبجی پروانه بود بعد از سلام و احوال پرسی گفت من نیم ساعت دیگه میرسم میام خونتون از اونجا با هم میریم خونه ی ما
همینجور منتظر بودم این نیم ساعت بگذره ک گوشیم زنگ خورد .
^درو باز کن مهسا
بدو بدو رفتم درو باز کردم
وقتی دیدمش انگار روحم شاد شد از نظر عاطفی بهش وابسته بودم
شاید ب این خاطر بود ک مامانمو تو نوجوونی از دست داده بودم
و بیشتر وظایف مادرو پروانه برام انجام داد
با اینکه زیاد ازم بزرگتر نبود ولی همیشه حواسش بهم بود و درکم میکرد
بعد از اینکه سلام احوال پرسی کردیم و رفتیم رو مبل نشستیم
انگار حالش خوب بود
سرمست بود
همزمان ناهید از اتاقش اومد بیرون و وقتی خالشو دید بدو بدو پرید بعلش
(من دو تا پسر دارم با یه دختر
پیام و پدرام و ناهید
پیام 21سالشه مهندسی میخونه
پدرام 14سالشه
ناهید 19)
همش تو ذهنم دنبال فرصت بودم بپرسم
منتظر موندم تا ناهید بره
*آجی کجا بودی چند روزه؟
^مهسااا قول میدی بعدش دیگه سوال نپرسی
*اره
^با سپهر رفته بودم بوشهر
.سپهر پسر آقای مظاهریه
یه جوون27الی 28ساله
.آقای مظاهری تو کار فروش و نصب لوازم خونگی بود
چند باری سپهر واسه نصب لوازم رفته بود خونه پروانه اینا
*با اون رفتی بوشهر ؟
^قرار بود دیگه سوال نپرسی
*ابجی منو تو اینحرفا رو باهم نداشتیم
.خورده بود تو ذوقم میدونستم چی شده ولی دوس داشتم برام تعریف کنه
^مهسا من بهت گفته بودم ک یاسر دیگه اون یاسر قدیم نیست منم نیاز هایی داشتم
.اینو ک گفت چشمامممم برق زد تو دلم گفتم ای آبجی شیطون رفتی دنبال هال و هولللل
*خب خبب پس بگوو خانم خانمم ها چرا صورتش گل انداخته .
این دو سه روز تو ناز و نعمتو هال و هول بوده
^پرووو نشو
.تو دلم آرزو میکردم سکس پروانه رو از نزدیک میدیدم
پروانه کلا خیلی سخت با یکی چفت میشد نمیدونم چطور سپهر تورش کرد
بخوام از مشخصاتش بگم
پنج شیش سانتی از من کوتاه تره ولی تپل تره
صورت سفیدو فانتزی داره برخلاف من چشماش قهوه ایه
ابرو های کشیده
لبهای جیگری و پرحجم قشنگی صورتشو دو چندان میگرد
میتونم خلاصش کنم تو یه میلف جا افتاده
عینک پروانه دیگه شی جدا نشده از چهرش تلقی میشد ک یا وایب قشنگی ب صورتش میداد
*خوشگذشت؟
^خیلیییی مهسا . اصلا الان ک فکرشو میکنم بدنم گررر میگیره
*پروانه حواست هست اگه شوهرت بفهمه چی میشه
^قرار نیست بفهمه
سکس با لیلی جون
#زن_شوهردار #دوست_مامان
سلام رفقا میخواستم اولین خاطره سکسیم رو براتون تعریف کنم
این ماجرا واسه سال ۹۱ هست اون موقع ۲۰ سالم بود
اولش یه یه تعریف از وضعیت بکنم بعد بریم واسه اصل ماجرا
اسمها مستعار هست،من شایان هستم و اولین رابطم با لیلی رو براتون تعریف میکنم
لیلی اون موقع ۳۴سالش بود،یه زن تپل و سفید پوست ولی خیلی خوشگل تقریبا شبیه کتایون ریاحی و البته زیباتر
خانواده ما چهار نفره بود پدر مادر و یک خواهر و من
لیلی هم دوست مامانم بود و شوهرش دوست بابام
دخترش هم با خواهرم دوست بودن ولی پسرش خیلی از من کوچیکتر بود
من معروف بودم به پسر مودب و سربه زیر بخاطر همین موضوع و تعریفها که لیلی تو خانوادشون (خانواده پدریش)ازم میکرد و یه خواهرزاده شیطون هم داشت که هر روز با یکی بود به اسم شادی،و شادی میخواست منو خراب کنه که بگه شایان هم اون جوریا که میگین خوب نیست(بماند که به بهونه تولد ۲۰ سالگیم بهم پیام داد و باهام رابطه دوستی برقرار کرد و قصدش خراب کردنم بود که چون من پیام هاشو از اول داشتم سنگش به خورد)
یکی این موضوع یکی هم یه موضوع دیگه بود که دختر لیلی با یه پسری وارد رابطه شده بود که بخاطر یکسری داستانای پیش اومده رابطش با اون پسره خراب شد و…
اینها باعث شد که من و لیلی کم کم با هم صحبت کنیم و حرف بزنیم(اون موقع وایبر استفاده می کردیم و بعدش تلگرام اومد)
خلاصه حرف زدنامون اینقدر زیاد شد که با هم راحت بودیم
و یکمی صحبتامون به جک های مثبت۱۸کشیده شد،البته از طرف لیلی شروع شد.
ما کلا رفت و آمد هامون هم زیاد بود و گاهی خانوادگی شب خونه همدیگه میمونیم،یبار قرار شد بیان خونه ما و فیلم ترسناک ببینیم
اون موقع یه تخت دو طبقه داشتیم که من پایین و خواهرم بالا میخوابید
خلاصه اینا اومدن و من و پسرش رو تخت من و دخترش و خواهرم رفتن طبقه بالایی تخت.خود لیلی جون هم رو زمین رو تشک خوابید
یکم که گذشت پسرش گفت من میخوابم و رفت پایین و لیلی جون اومد کنار من،اصن انگار دنیارو بهم دادن
یه دستم رو گذاشتم زیر سرش و اون یکی دستم کنار خودم بود که کم کم بردم دور کمرش و گذاشتم رو شکمش
ضربان قلبم رو هزار بود و مطمعنا اونم متوجه شده بود که بعدا بهم گفت
اینقدر هیجان داشتم که اصن فیلم نمیدیم
یکم که گذشت دستم رو کم کم آوردم بالا سمت سینش که دیدم واکنشی نشون نداد،گذاشتم روی سینش بازم واکنشی نشون نداد
مگه این ضربان قلب کم میشد،اینایی که میگم خیلی طول کشید من تند تند میگم
خلاصه دلو زدم به دریا و دستمو از زیر لباسش بردم رسوندم به سینش چقدر گرم و نرم بود،سایزش ۷۵ و مثل لیمو بود
یکم که گذشت دیدم پاشد رفت
گفتم وای بدبخت شدم
رفت بیرون و من ریدم به خودم،گفتم الان داستان میشه
بعد چند دقیقه اومد تو و دوباره کنارم دراز کشید،بعد فهمیدم رفته دستشویی،منم جرات پیدا کردم و همون پوزیشن رو دوباره ادامه دادم با همکاری خودش
یهو صورتش رو برگردوندم و لبو گذاشتم رو لباش،چند ثانیه ادامه دادم و دوباره برگشت
دوباره چند دقیقه دیگه همین تکرار شد و با مدت زمان بیشتر
اینقدر زیاد که دیگه برگشت و سمت من شد و یکسره بوسه بازی میکردیم،دم گوشم گفت دیوونه ای تو،معلوم بود حشرش زده بالا
خواستم دستمو بکنم تو شرتش که نذاشت
بعدا فهمیدم که پریود بود اون شب
تا صبح بغل هم بودیم و عشق بازی کردیم خیلی حال داد
این اول ماجرا بود
اون موقع من دانشجو بودم و هر وقت میخواستم برم دانشگاه چند ساعت زودتر میرفتم و چون خونشون تو مسیر بود میرفتم بهش سر میزدم و چون بچه هاش میرفتن مدرسه و شوهرش سرکار بود،حدود یک ساعت پیشش میموندم و با هم عشق بازی میکردیم البته بیشتر بوسه بود و بغل کردن،یک بار دلو زدم به دریا و دستم رو کردم تو شرتش که زیاد مقاومت نکرد،چقدر خیس بود لعنتی
یکم که مالوندم آه و نالش بلند شد خودمم کلم داغ کرده بود یه حس خاصی داشتم چون اولین بارم بود این تجربه
بهش گفتم دستم داره خسته میشه بیا شلوارتو بکش پایین
صورتش قرمز شده بود از شهوت و یکم مقاومت کرد و خلاصه راضیش کردم شرتشو کشیدم پایین چی میبینی
یه کس صورتی بدون مو و کلوچه ای،انگار نقاشی خدا بود
شروع کردم با زبون باهاش بازی کردن و خوردن،الان نخور کی بخور
یکم که گذشت بهش گفتم میخوام بکنم تو،هی گفت نه نه نه
گفتم میخوام،خلاصه قبول کرد(منه کسخول هم قبل از اینکه بیام جق زده بودم و کیرم حالی نداشت)استرس هم داشتم دیدم اصلا کیرم اونجوری که باید سفت نمیشه
همونطوری کیرمو به کس لیلی جونم نزدیک کردم و کم کم فرو کردم یه آهی کشید که نگو آروم آروم جلو عقب کردم و دیدم سرم داغه داغ شده فکر کنم به دو دقیقه نکشید که آبم اومد و ریختم رو شکمش
خودمونو جمع و جور کردیم و من رفتم
ولی از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده
من رفتم دانشگاه و برگشتم خونه
شبش بهم پیام داد:این چه کاری بود باهام کردیو من شوهر دارم و امروز میخ
یدی چجور لباس تن میکنن. خیلی از روزها رو روزه می گرفت و به خودش گرسنگی میداد تا از وسوسه شیطون در امون بمونه. یه شب که بهش فشار اومده بود تا خود صبح بیدار موند و گریه و تضرع میکرد به درگاه خدا بابت این موضوع.
خجالتم رو کنار گذاشتم و بدون این که به صورت پیر و خسته این مادر شهید نگاه کنم ، با پر چادر بازی میکردم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین که این شببیداریها به خاطر این قضیه بوده؟! نگاش رو برگردوند سمتم و من از شرم به جای صورتش به قبر شهید خیره بودم. گفت: سعید دوست صمیمیش خبرم کرده بود. یه بار صبح که جواد خونه نبود بهم سر زد و گفت: مادرجان! برا جواد آستین بالا بزنین… خیلی تحت فشاره. همین دو جمله رو گفت و رفت و من هم دستم اومد منظور سعید چیه. باید برا پسرم زن میگرفتم.
بغض به مادر شهید اجازه کامل کردن حرفشو نمی داد اما بالاخره تونست ادامه بده: ولی ما خیلی فقیر بودیم… با کدوم پول؟! خودم دیدم که با سیخ دستشو داغ میکرد شبا که لذت گناه از یادش بره. این اواخر که از آخرین مرخصیش از سوریه اومده بود سر صبحونه دستاش همش تاول زده بود. شنیده بودم که دخترای دمشق و حلب خیلی خوشگلن و این بیشتر جیگرمو آتیش میزد… اون فقط برای دفاع از حرم اهلبیت رفته بود اونجا… که داعشیا کشتنش. روسری قهوهایش رو از زیر چادر جلو کشید و پا شد و پیشونیمو بوسید. گفت: دخترم! زندگیتو وقف خدا کن تا خدا تو رو هم بخره.
بعدش هم رفت.
اون رفت ولی من همچنان کنار قبر شهید مونده بودم و با چشمام که دریای اشک بود به عکس معصوم و پاکش نگاه میکردم. ناگهان دستم از یک فکر عجیب که به ذهنم رسید لرزید. کم کم اون بهت که سایه سرخی از شرمو رو صورتم انداخته بود جاشو به یک لبخند ظریف داد… لبخندی که دیگه از داشتنش رو لبم حیا نمیکردم. آره! من گمشده خودم رو پیدا کرده بودم: نذر صیغه. من چی داشتم جز این چهره دلربا و این تن نرم و این سینههای خوشفرم و درشت که به زحمت زیر چادر لبنانیم برای همسر آیندم از همه چشمای هیز و ناپاک قایمشون میکردم.
یکهو زندگینامه تموم اون شهدایی رو که خونده بودم از جلوم رد شد و شرمندگی منو کشت. یادمه تقریبا همشون ناکام از دنیا رفته بودن. اشکامو پاک کردم. رو به قبله زانو زدم و زیر لب زمزمه کردم: « شهدا! من رفیقاتونو تو این دنیا از لذت سیراب میکنم و از گناه حفظ میکنم… شما هم پیش خدا واسم طلب مقام شهادت کنید تا در بهشت از همسران شما باشم. » آره! گمشده خودم رو پیدا کرده بودم: ازدواج موقت با مردان خدا. با بدنی لرزون پا شدم. سراسر بدنم از عرق لطیفم خیس و معطر شده بود… خواستنی شده بودم… خواستنیتر از یک فاحشه سیاه مست که میخواد یک شهر رو مست زیباییش کنه.
برگشتم و به ساعتم نگاه کردم.
ساعت ده شده بود.
پایان قسمت اول
نوشته: لیلی
@dastan_shabzadegan
میشه زخم زبان هایی بود که بهم میزدن تو اینستاگرام می چرخیدم و میگفتن پسر باید قد بلند باشه کشیده باشه و منم به عنوان یک تلافی و نمیدونم شاید حس انتقام سمت جنده پولی رفتم تا به خودم ثابت کنم دخترا پول واسشون مهمه دخترا خواهشا نکنید اینقدر قد و معیار های مسخره نکشید وسط روی روحیه خیلی ها ممکن تاثیر بزاره و زندگیشون مختل کنه کاملا واقعی بود داستان خلاصه که بچه ها این جنده ها ارزش ندارند منم شانس آوردن کاندوم خودشون دادنم و تهش هیچی نیست میخواهید بکنید تست بگیرید تعارف نداشته باشید خیلی ها من نمیدونم چطوری خایه میکنند با هر کسی سکس کنند من خودم کسخل بودم و شانس آوردم
نوشته: آریو
@dastan_shabzadegan
شب تولد سهیل
#تجاوز #گی
سلام ، من سهیلم مهر ماه ۱۸ سالم شد
قدم ۱۷۵ وزنم ۹۰ کیلو. یه پسری با احساسات دخترانه و حساس.
بدن نسبتا تپلی دارم و از لحاظ ظاهری بدون ریش مو هستم که بچه ها مسخرم میکردن بهم میگفتن کوسه! ب هر حال . من از زمان راهنمایی انگشت شدم و چند باری هم کون داده بودم
ولی این اتفاقی ک برام افتاد متفاوت از همه سکسام بوده…
من دوتا دوست هم سن سال خودم دارم که برای تولدم قرار بود بریم کافه ای سمت کرج ( برای ساعت ۹ شب ) خلاصه من چون از غروبش میخواستم بزنم بیرون زودتر آماده شده بودم شلوار سفید و لباس قرمز تنم کردم موهامو درست کردم ( حموم رفته بودم و همیشه بدنم و موهای پاهام شیو میکنم چون عادت کردم ) کون تپلم تو شلوار جذب سفید و پیراهن قرمز یه ترکیب خفن شده بود.
همراهم لباس گرم نبردم چون هوا شبا سرد میشد و من برای برگشت با ماشین رفیقام بر میگشتم بخاطر همین چیزی با خودم نبردم. خلاصه زدم بیرون و رفتم تو خیابون پارک چرخیدم تو این حین خیلیا افتاده بودن دنبالم آمار میخواستن بدن بهم منم از دیدن مرد تشنه خوشم میاد ولی اون شب فقط هدفم جشن گرفتن بود. تا ساعاتای یه ربع ب ۹ چرخیدم و منتظر تماس دوستام شدم ولی ازشون خبری نشد هوا هم سرد شده بود . پنجشنبه شب بود و خیابونا داشت کم کم خلوت میشد! نه ربع اینا زنگ زدم که پسرا کجایید نمیاید که گفتن سهیل شرمنده غروب ماشین رو بخاطر خلافی و… که باید میرفت پارکینگ رو گرفتن بردن پارکینگ ماموران انتظامی ( مثل اینکه تو طرح بودن ک ماشینای خلافی دار و توقیفی رو نیروی انتظامی چک کردن و ماشین اینارو غروب بردن پارکینگ) خلاصه من تا ۹:۳۰ شب الکی تو خیابون منتظر بودم. راهی خیابون سمت تاکسیا شدم ولی اون وقت شب ایستگاه تاکسی خالی بود باید با ماشین شخصی بر میگشتم اون اون وقت شب با سر وضع ضایع من! اونم تو کرج:))))
خلاصه ایستادم کنار خیابون که ماشین نگه داره ولی همه بدون توجه میرفتن . ده دقیقه یه ربعی بود که یه ماشین سرعتشم زیاد بود جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت. اولش ترسیدم. دو تا مرد بودن که گفتن آقا پسر مسیر کجاست منم آدرس گفتم گفتن بپر بالا.نشستم تو ماشین و راه افتاد. دو تا آقای ۳۶ ۳۷ سال بودن که بوی الکلی ک خورده بودن تو دماغم میرفت. پنج دقیقه ای گذشت راننده سر حرفو باز کرد که پسر جون مهمونی بودی گفتم نه تولدم بود دوستام داستان براشون پیش اومد نیومدن ک آقای سمت راننده برگشت گفت پسر به این تمیزی و مرتبی و خوشتیپی این وقت شب خطرناک نیست تنهایی گفتم اتفاق پیش اومده که مرد سمت راستی صورتمو نوازش کرد و لپ مو کشید گفت چند سالته عمو جان گفتم میشم ۱۸ سالم ک گفت ای جان چقدر بچه ای و خودشو راننده خندیدن. تو حین گفتگو بودیم که راننده مسیر عوض کرد و از جای دیگه انداخت رفت که گفتم آقا این مسیر من نیست که گفت میانبر بلدم ک گفتم منو همینجا ک رسوندی پیاده کن ک جفتشون از کوره در رفتن و داد زدن حرف اضافه بزنم سر به نیستم میکنن. خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم گفتم گوشی مو میدم پول میدم ولم کنید برم ک گفتن پول گوشی چیه. ما باهات کار داریم. تازه دوزاریم افتاد . از جهتی خیالم راحت شد ک آدم دزدی و قتل اینا در کار نیست ولی از طرفی ترسیدم که دو نفر مست میخوان چکارم کنن. مست بودن ولی هوشیار نمیدونم چطور بگم تو عالم خودشون بودن ولی حواسشون جمع بود!
بیست دقیقه ای تو راه بودم که مامانم زنگ زد که کی میام اونام گفتن بگم امشب پیش دوستام میمونم منم گفتم و مامانم اوک شد. اطراف کرج بودیم. یه خونه باغ. دو نفر شون پیاده شدن منم پیاده کردن و رفتیم داخل. اسم راننده ناصر بود و اسم اون یکی آقاهه میلاد بود. جفت قد بلند بودن بدن مردونه ای داشتن. منو بردن تو خونه داشتم گریه میکردم ک تو رو خدا ولم کنید ناصر گفت پسر نرین تو اعصاب ما میخوایم یه عشق حال کنیم کارت تموم شد برو!
من بدم نمیومد بدم ولی اصلا تو حالش نبودم که گفتن پاشو برو خودتو خالی کن بیا رفتم سرویس اومدم دیدم بساط پهن کردن عرق مشروب مزه … نشستم کنار میلاد میلاد اومد سمت صورتم و شروع کرد لبامو بوس کردن. دستمو گرفت گذاشت رو کیرش. داشت سفت میشد… شروع کردم به ماساژ کیرش. میلاد گفت پس این کاره ای. لباسمو ناصر لباسمو از تنم درآورد شلوارمم در آورد لختم کردن. خودشون فقط پیراهن شونو درآوردن و شلوار پاهاشون بود. بزور چند تا لیوان برام ریختن و به خوردم دادن. داغ بودم و منگ ولی هوشیار بودم. منو داگ استایل کردن ناصر رفت پشت و شروع کرد انگشت کردنم ک سوراخم باز بشه. میلاد جلوم بود و کیرشو تو دهنم جلو عقب میکرد… میلاد تو سوراخم آب دهن ریخت و سر کیرشو کرد تو کونم. جا نمیشد خشک بود. بعد کمی مدارا کردن ناصر میلاد محکم بدنمو گرفته بودن که ناصر محکم فشار داد تو کونم. هنوزم ک هنوزه سوراخم درد میکنه… بدنم شل شد دردی کشیدم ک تا حا
ایشون کین؟
⭕️ دختره با حرص خاصی این رو گفت و من حسادتو تو چشماش دیدم.
رایان : دکتر نگار هستن ایشون.
کیت ابرویی بالا انداخت.
کیت : نسبتتون چیه؟
⭕️ رایان پوزخندی زد.
رایان : فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه.
⭕️ و بعد رو ب من گفت: بریم.لبخندی زدم و حرکت کردیم که این بار یوهان جلومونو گرفت.
استاد یوهان : میدونم خیلی از هم خوشتون اومده ولی نمیشه بذارم بری…
⭕️ نفس کلافه ای کشیدم.
نگار : آره، کاش یه تاکسی برای من میگرفتید.
.
.
.
ادامه دارد…
نوشته: پرنسس نگار
@dastan_shabzadegan
لبهی تاریکی (۲)
#استاد #اروتیک
...قسمت قبل
⭕️ بلند شدم و ی دوش آب گرم گرفتم.تنم رو شستم و پاهامو شیو کردم، از رابطه نمیترسیدم من بارها با دوست پسرام قبلا سکس داشتم. لئو ، دانشجوی نخبه دانشگاه بود از ترم 2 و کم کم وارد رابطه شده بودیم…اون میگفت که دوسم داره ولی…نداشت و از قبل هم گفته بودم هیچ تعهد اخلاقی بهش ندارم.اون فقط دنبال این بود که با ازدواج با من ب بابام و تشکیلاتش نفوذ کنه ولی زهی خیال باطل! از خونه بیرون زدم و از سر کوچه تاکسی گرفتم. با صدای زنگ گوشیم، صفحش رو نگاه کردم.معرفینامه م ب بهترین بیمارستان شهرو برام ایمیل کرده بود. نیشخندی زدم…ارزش ی سکس کوچیکو داشت…
مقابل درب باغ پیاده شدم ک نگهبان درو واسم باز کرد، با لبخند تشکر کردم و از سنگ فرش وسط ب سمت ساختمون رفتم…
درخت های بلند دورم رو گرفته بودن و استخر وسط باغ، منو ب ی شنای داغ دعوت میکرد.از پله های جلویی ساختمون بالا رفتم و با دیدن استاد یوهان، لبخندی زدم.دست هاشو باز کرد و ب سمتم اومد.
استاد یوهان : لیدی نگار، از این طرفا، راه گم کردی.
⭕️ آروم خندیدم ک بغلم کرد و من رو ب خودش فشار داد.
استاد یوهان : حالت خوبه؟
⭕️ سرم رو تکون دادم ک گونم رو کشید، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به جلو هدایت کرد.
استاد یوهان : خوش میگذره؟
نگار : تا خوش بگذره از نظر تو چی باشه.
استاد یوهان : از نظر ما مردا جواهری رو ک بشه کردش خوشی میاره.
⭕️ قهقهه ای زدم ک دستش رو ب سمت مبل دراز کرد.
استاد یوهان : پسر من بعد مدتی داره میاد، ازت میخوام ک براش سنگ تموم بزاری و اگه خیلی ازت راضی بود، قول میدم مدیریت بیمارستانمو بهت بدم.
نگار : باشه
⭕️ خندید و دستش رو روی پام گذاشت.
استاد یوهان : برات توی اتاق طبقه ی بالا لباس گذاشتم، خدمتکار راهنماییت میکنه.
⭕️ باشه ای گفتم و همراه با خدمتکار، ب طبقه بالا رفتیم.در اتاقی رو باز کرد و کنار رفت، تشکری کردم و وارد شدم.اتاقی با دکور قهوه ای سوخته و دیزاین تمام چوب.ب سمت تخت رفتم.ی پیرهن کوتاه براق نقره ای با کفش پاشنه بلند مشکی.ست جواهر هم کنارش بود .لباس هام رو دراوردم و با پیراهن عوض کردم.موهام رو باز کردم و مقابل میز ایستادم.دم اسبی موهامو بستم و جلوی موهام رو توی صورتم ریختم. عقب رفتم و به خودم خیره شدم، چرخی جلوی آیینه زدم ک استاد یوهان رو دیدم که با تحسین نگام میکرد.
استاد یوهان : حدس میزدم بهت بیاد.توی تنت محشره، مطمئنم پسرم دیوونه میشه. همراش پایین رفتم و روی مبل نشستم.
نگار : کی مهمونی شروع میشه؟
استاد یوهان : الان دیگه مهمون ها میان…
⭕️ لبخندی زدم و منتظر موندم…کم کم مهمونا اومدن .مردا و پسرای خیلی جذاب و خوشتیپ…زنا و دخترای خوش اندام شیک پوش…با چشم میگشتم تا پسر یوهان رو ببینم ولی از اونجایی ک ندیده بودمش با شکست مواجه شدم.کم کم حوصلم سر رفت، دست دراز کردم و لیوان روی میز رو برداشتم ک دستی اون رو از دستم کشید.با اخم به پسری ک این کار رو کرده بود نگاه کردم.
نگار : ببخشیدا، این مال من بود.
رایان : خب دیگه مال تو نیست.
این رو گفت و پوزخندی زد.
⭕️ خواستم حرفی بهش بزنم ک با صدای یوهان دهنم قفل شد…
استاد یوهان : نگار پسرمو دیدی؟ معرفی میکنم رایان .
⭕️ پس این پسرش بود.
استاد یوهان : پسرم، نگار امشب مهمونته.
⭕️ رایان به سمتم متمایل شد و نگاهی بهم انداخت و گفت:بدک نیست، اوکی.حرفش بهم برخورد چون من واقعا زیبایی فیس و بدن نچرالی دارم. اندام ورزشی… سینه های خوب و ی پوسی خوش فرم تنگ و صورتی… خب دیگه چی میخواست؟یوهان قهقهه ای زد و دستش رو به شونش کوبید.
استاد یوهان : کمتر زر بزن، نگار از جذاب ترین هاست.
⭕️ نگاهی ب پدرش کرد.
رایان : چرا خودتون واسه زندگی نمیگیرینش؟
با این حرفش یوهان اخم کرد…چون رایان نمیدونست باباش از ترم دوم خواستگارم بود.
استاد یوهان : تازه از خارج برگشتی هلند…جو نده، بهتر از نگار وجود نداره.
⭕️ دیگه حرفی گفته نشد و مهمونی به مسخرگی کامل تموم شد .
⭕️ این رو گفت و خودش جلوتر از من رفت.دنبالش راه افتادم، در همون اتاقی که توش لباس عوض کردم رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
رایان : بفرمایید…
⭕️ لبخندی زدم و پا به داخل اتاق گذاشتم ک صدای بسته شدن دراومد، هر لحظه منتظر این بودم که بهم حمله کنه و ی سکس پر هیجان رو تجربه کنم ولی به جاش…به سمت چمدون روی تخت رفت و درش رو باز کرد.ابرویی از تعجب بالا انداختم.پیراهنی درآورد و به سمتم پرت کرد.
رایان : بشورش.
⭕️ با دهن باز مونده ب نگاه کردن بهش ادامه دادم که با تشر گفت:
رایان : نشنیدی چی گفتم؟
⭕️ لب هام لرزید و چیزی نگفتم.
رایان : نکنه فک کردی بات میخوابم اونم اینقدر زود؟ حالا درسته سکس با ی خانم دکتر خوشگلو دوست دارم ولی نه در این حد.
⭕️ فقط نگاهش کردم. چرا اینقدر عجیب بود!؟!؟خب اگه باهام نمی خوابید که یوهان میفهم
اشتباه بدی کردم، همسرم رو دوست دارم
#خیانت #همسر
همه چیز از بیکاری من شروع شد و مجبور شدم یه مدت توی خونه بمونم و از دختر کوچولوم ملینا مراقبت کنم تا زنم بیشتر بتونه توی بیمارستان کار کنه و شیفت بیشتری بره چون زنم مرضیه پرستاره و ما با مادر زنم که سیما جون صداش میکنیم زندگی می کردیم که با اینکه سنش بالا بود اما هنوزم از خیلی از همسن و سالاش روپا تر و سرحال تر بود و کلی به خودش رسیده بود و بوتاکس کرده بود و کرم ضد چروک و… خواهر زن کوچیکم مینا هم که شوهرش غلام از اون گند اخلاق ها دست بزن دار بود چند تا کوچه اون طرف تر ما خونشون بود و گهگاه اگر شوهرش کتکش نزده بود و صورتش کبودی نداشت به ما یه سر میزد خونشون مثله کاروانسرا بود چون همه کلید خونه رو داشتن و اکثر وقتا نشسته بودیم که یهو مینا در اتاق رو باز میکرد میومد داخل البته خونه بزرگی بود و برای وارد شدن به خونه ما باید میومدی داخل آشپزخونه که یه با یه راهرو کوچیک به خونه ما وصل میشد و مستقیما میومدی وسط هال خونه ما و اون آشپزخونه برای هر دو خانواده بود و تنها آشپزخونه خونه بود که نسبتا بزرگ هم بود و میز ناهار خوری 12نفره توش جا داده بودن و این طرف ساختمون یه اتاق بیشتر نداشت که اتاق سیما جون بود و جای بخاری نداشت و اتاقش زمستونا و پاییز سرد بود میومد سمت ما و توی یکی از اتاقای اون ور می خوابید چون اونطرف 3 خواب بود و هر سه تاش بخاری داشت و سیما جون هم توی اتاق کناری ما می خوابید یه مدت گیر داده بود که بره باشگاه رفت و بعدش عضلات کمرش یه جوری گرفته بود که نمی تونست حرکت کنه قبولم نمی کرد براش آمپول شل کننده عضلات بزنن و یه چند باری هم مینا و مرضیه براش با ژل مالیده بودن اما چون دستشون جون نداشت تاثیر زیادی نداشت یه روز صبح که بیدار شد بنده خدا داشت از درد گریه می کرد گفتم گناه داره بذار خودم براش بمالم قبول نمی کرد اما به زور براش مالیدم حس کردم عضلات منتهی به باسنشم درد داره که اونم مالیدم هیچی نمیگفت گفتم خودتو گرم نگهدار بعد که یکی از دخترا اومد برو یه حمام آب گرم کلی ازم تشکر کرد و دعام کرد اما دیدن کون سفید نرمش دیوونم کرده بود اون روز مینا نیومد و مرضیه هم آخر شب اومد و رفت خوابید فردای اون روز دوباره به زور براش مالیدم اما این بار باسنشو بیشتر مالیدم و شلوارشو کشیدم تا زانو پایین یه جوریم کشیدم که با شورتش با هم اومدن پایین و حالا کون سفید و خوشکل سیما جون جلوم بود و شروع کردم مالیدنش یه چندین باری هم دستمو لای پاش بردم که پاشو سفت می گرفت که یعنی اونجا نه اما حسابی شیطنت کردم و کونشو چنگ میزدم یه دوباری هم از دهنم پرید گفتم جووووون توی همین مالیدنا بود که مینا اومد داخل گفتم به زور کمر سیما جون مالیدم ببریش یه حمام آب گرم دیگه خوب شده مینا یه نگاه بدی بهم کرد و با هم کمک کردیم سیما جون برد حمام و بعدشم ناهار درست کرد و خوردیم و بعدشم گفت آرش خان مراقب مامان باش و رفت سیما جونم کمی بهتر شده بود اما هنوز نمی تونست خم بشه فرداش دوباره به زور براش مالیدم اما اینبار دستمو بردم لای پاش که دوباره پاشو سفت کرد اما من بیشتر فشار دادم و دستمو به کوسش رسوندم و مالیدمش دیگه پاشو باز کرده بود و منم راحت انگشت کرده بودم توی کوسش صدای آه آه گفتن هاش خونه رو برداشته بود و یه بالشت گذاشتم زیر شکمش و باسنش اومد بالا و انگشتمو تا ته کردم توی کوسش نگه داشتم صداش درنمیومد انقدر نگه داشتم تا یه حرف اومد گفت بکن بکن و انگشتمو در آوردم و کیرمو تا ته کردم توی کوسش یه وای جون گفت و شروع کردم تلمبه زدن توی کوسش بالشت زیر سرشو گاز گرفته بود صدایی ازش نیاد و منم تلمبه میزدم توی کوسش و بعدش آبم اومد و ریختم توی کوسش و ولش کردم رفتم دستشویی اونم بعدش بلند شد رفت حمام فهمیدم گرفتگی عضلاتش بهتر شده که خودش بدون کمک رفت حمام!!
از اون روز هر وقت میگفت آرش جان کمرم درد میکنه می فهمیدم چی می خواد و می رفتیم توی اتاق و کوسشو میکردم اما دیگه پررو شده بود میگفت آروم تلمبه بزن آبت زود نیاد من دیر ارضا میشم و مجبورم می کرد آروم تلمبه بزنم که لذتش بیشتر بود اما با یه بار ارضا نمیشد و همیشه توی سکس پارت دوم ارضا میشد دو ماهی اینچوری گذشت که یه بار وقتی سکسم تمام شد روی سیما جون خوابیده بودم که حس کردم یه نفر داره ما رو نگاه میکنه سرمو به سمت در برگردومدم که حس کردم رفت آروم بدون اینکه سیما جون بفهمه لباس پوشیدم چون اون همون جوری لخت روی تخت نای بلند شدن نداشت و رفتم توی هال دیدم کسی نیست رفتم توی آشپزخونه که مینا سر میزناهار خوری نشسته بود و داشت چای می خورد و تا منو دید با یه لبخند گفت خسته نباشی آرش خان خدا قوت پسر خوب گفتم خیلی وقته اومدی ؟گفت نه بابا دو سه دقیقه است گفتم پس این چای توی دو سه دقیقه آماده شده ؟خندید اومدم برم دستشویی که دنبالم اومد توی راهرو
سرگذشت زندگی یاشار (۱)
#بیغیرتی
سلام بچه ها چند تا نکته همین اول کار باید بگم
اینجا قراره راجب سرگذشت زندگیم براتون خاطره بگم
نکته بعدی قرار نیست سر خودمو یا شما مخاطب هارو کلاه بذارم با دروغ گفتن
در ضمن سعی میکنم تو هر بخش ی خاطره بگم که هم خیلی طولانی نباشه هم اینکه حوصلتون سر نره
بریم برای شروع
من یاشارم الا 33 سالم هست قدم بلنده 197 وزنم 89
از وقتی که یادم میاد خیلی علاقه شدیدی ب هیجان تو هر کاری داشتم مثلا سرکلاس انگشت میکردیم بچه هارو کیرامون در میاوردیم و…
سال اول دبیرستان بودم ی همکلاسی داشتم ب اسم امیر خیلی خوشگل و ناز خوش هیکل بود این هیچ دوستی نداشت بخاطر شرایط تیپ قیافه و مخصوصا پوست سفید و کون گنده و نرمش اومد کم کم با من طرح دوستی بریزه که مثلا من هواشو داشته باشم
اعتراف میکنم میلی ب پسر نداشتم ولی این لامصب خوب تیکه ایی بود یکم از آشناییمون گذشت فهمیدم خیلی پسر خوب با معرفتیه اصلا هم تو فاز سکس اینا نیست
کم کم باهام رفیق صمیمی شدیم ولی از اونجایی که من عاشق کون گنده بودم امیر جون هم کونش بدجوری دلبری میکرد چندبار ب شوخی دست بهش زده بودم چیزی نمی گفت یبار درست حسابی مالوندم کونشو برگشت بهم اخم کرد ولی اتفاقی هم نیافتاد
تا ی روز سر کلاس گفت مامانش بلیط استخر گرفته بیا باهم بریم منم از خدا خواسته خلاصه رفتیم استخر وقتی با مایو دیدمش واقعا هنگ کردم هرکی میدید بدنشو قفل میکرد
زود دستمو گرفت رفتیم سمت سونا بخار گفتم چرا اینجا اومدی گفت مگه ندیدی همه اونجوری نگام میکردن خب ترسیدم اینجا باز خیلی معلوم نیست بمونیم تا شاید استخر خلوت تر بشه
منم خودم از طرفی میخ اندامش شده بودم از طرفی ترس برم داشته بود ی وقت کسی نیاد اذیتمون کنه
تو این فکرا بودم امیر گفت دراز بکش ماساژ بدم
منم اماده شدم اومد روم نشست شروع کرد ب ماساژ خیلی زود رفت سراغ کونم حسابی مالید و دستشو از زیر رد کرد گذاشت لای کونم گفتم امیر چیکار میکنی گفت نترس مواظبم دیدم با اون انگشتای ظریفش فقط سوراخمو ماساژ میده
دروغ چرا خیلی حال میداد خودمم یکم بیشتر دلم میخواست
گفت یاشار بکنم توش چیزی نگفتم فرو کرد تو کونم انگشتشو خیلی خوب بود یذره سوزش داشت ولی حال میداد همونم
یکم ور رفت و بعد ادامه ماساژ تموم که شد بلند شدم گفت این همه تو مالیدی یه بارم من بعد خندید گفت چطور بود
خجالت میکشیدم گفتم لعنتی خیلی حال داد
گذشت تا چند وقت همش در حال مالیدن و انگشت کردن هم بودیم تا ی روز دعوتم کرد خونشون اونا نزدیک مدرسه بود شهرکشون ما یکم فاصله داشتیم تا مدرسه
رفتم خونشون زنگو زدم مامانش درو باز کرد رفتم بالا
اوووووووف چه مامانی نگم براتون قد و هیکل عالی صورت زیبا فوق العاده سکسی تیپ خفن آرایش کرده موهاش طلایی اصن ی وضعی اومد امیر استقبالم رفتیم داخل ی راست منو برد اتاق خودش اولین حرفی که زد گفت لاشی مامانمه اروم باش جمع کن خودتو البته با خنده
منم گفتم امیر چه مامانی داری گفت هرچی باشه از مامان تو جنده تر نیست که
یکم پذیرایی ازمون کرد و امیر گفت الا میره تنها میشم تا شب
مامانش که رفت امیر سیگار در اورد باهم کشیدیم
یکم حرف زدیم اینا گفت بازم ماساژ میخوای سریع قبول کردم لخت شدم با ی شورت دراز کشیدم رو تختش اومد روم نشست شروع کرد ماساژ دادن منم منتظر بودم بر سراغ اصل کاری نمیرفت صدام در اومد گفتم امیر برو پایین تر دیگه گفت کجا گفتم کونم دیوث گفت اگه میخواستی اولش شورتتو در میاوردی بیشرف اذیتم میکرد منم سریع درش آوردم
لاشو باز کرد یکم نگاه کرد گفت چ تمیزه گفتم تازه اصلاح کردم خب خندید بهم چندتا اسپنک کرد درد داشت ولی حال میداد سرخ شده بود کونم اینقدر زد
بعد گفت برعکس بخوابم پاهامو داد بالا جوری که کلا سوراخم باز بود تو هوا منتظر بودم ببینم چکار میخواد بکنه
دیدم اول کیرمو گرفت یکم مالید
اومد جلو یکم ساک زد باز مالید و رفت سراغ سوراخم فقط داشت لیسش میزد منم که رو ابرا بودم زبونشو فشار میداد تو سوراخم منم از لذت داشتم غش میکردم
یهویی گفت مادر کونی چرا اینقدر تمیزه کونت میدونستی میای اینجا کار باکونت دارم خیلی جدی میگفت منم هم ترسیدم ازش هم جا خوردم بهم فحش داد
دوباره کیرمو فشار داد گفت با توام خارکسه چرا تمیز کردی کونتو اومدی پیشم کون بدی دیونه شده بودم هم تحریک شده بودم امپر رو هزار هم ترسیده بودم هم ی حسی داشتم انگار خوشم میومد امیر داره بهم فحش ناموسی میده
گفتم امیر اذیتم نکن خب تمیز کردم دیگه گفت بی ناموس مگه من اجازه داده بودم دست بزنی نمیدونم چرا گفتم ببخشید امیر زد زیر خنده گفت یاشار توهم گفتم منم چی؟
تو چشمام نگاه کرد انگشتشو فرو کرد تو کونم گفت توهم مثل خودم بیغیرتی حروم زاده هیچی نگفتم نمیدونم چمرگم شده بود ناخودآگاه آه از دهنم در اومد بازم گفت اینقدر بهم توهین تحقیر کرد درکنارش کیرمو گرفته بود و چندتا انگ
رف نيست.ناراحتم چیزی بهم نگفت.بشاش به هرچی ازدواجه.
نوشته: خان خله
@dastan_shabzadegan
بدبختی فرشید
#همسر #خیانت #اجتماعی
سلام.به همة. فرشیدم و۳۲سالمه.کارمندم.غروب هم توی یک کارگاه کفاشی که با برادرم شریکم کار میکنم…کلا مثل تراکتور کار میکنم و از زندگی تخمی تخیلیم تا الان هیچ لذتی نبردم…تا ماه قبل هم متاهل بودم و ولی شکر خدا زود که نه بعد ۵سال به اشتباهم پی بردم و جدا شدم…الان هم خایه ندارم به هیچ زن دیگه ای اعتماد کنم…ریدم به هرچی عشق و اعتماده… خواهر مادر روزگار رو گاییدم…به هرکی هرچی خوبی بیشتر میکنی فک میکنند وظیفه توست ویا اینکه حتما ابلهی یا احمقی…شکر خدا بچه مچه هم ندارم…از این به بعد میخوام فقط به شیکم و زیر شیکمم خدمت کنم…اما جریان چیه بخونید و درس بگیرید.واقعیه مهم نیست باور کنید یا نه…،،توی ۲۷سالگی با دختر همسایه امون که توی کوچه ما مستاجر بودن به خواست مادرم سنتی ازدواج کردم…خب خودتون فکرشو بکنید دیگه پدرش بعد ۴۰سال زندگی هنوز مستاجر بود…و مادر پدرش بعدا فهمیدم…مث دوتا بیگانه توی خونه اشون با هم زندگی میکردن…مثلا خوب خونه اونها همین مریم خانوم بچه کوچیکشون بود.بقیه بچه هاشون حتی سالی یکبار هم به پدر مادر و به همدیگه سر نمیزدند و از هم خبر نمیگرفتند… من وقتی اینها رو فهمیدم که عقدش کرده بودم و کار از کار گذشته بود…و جالب این بود که من فک کردم دختره که دو سه باری با هم صحبت کردیم حتما عاشق من شده و زودی با۱۴تاسکه بله رو گفت…خلاصه که عاشقانه…البته ابلهانه رفتیم سر خونه زندگیمون…من بدبخت هر روز ۶صبح برو سر کار و۳برگرد…و۵برو کارگاه ۱۰شب خسته برگرد خونه…خودم با موتور میرفتم میومدم…برای خانوم۲۰۶خریدم…همش میگفت من بهت افتخار میکنم همه کونشون میسوزه منو با ماشین میبینند… خلاصه با کار و تلاش زیاد و سختی زیاد و وام گرفتن…یک آپارتمان نوساز توی محله متوسط شهر خریدم…خانوم گیر داد همین آپارتمان خوبه…و همینجا…گفتم عزیزم طبقه۴روی پیلوته هنوز آسانسور نداره…تکمیل نیست…گیر داد نه من همین تازه سازه میخوامش…تازه دوستم پونه هم اینجاست بهم قول داده منو هم ببره توی سالن آرایشگاه خودشون کاشت ناخون و فلان و فلان یادم بده…تازه خونه نزدیک سالن هست بهتره…حتی راضی شد۲۰۶ رو فروخت پراید مدل پایین خرید بقیه پولش رو برای خرید آپارتمان داد…شانسی که آوردم خونه رو به نامش نزدم…چند ماهی بود که ساکن اینجا بودیم.تازه اومدیم اینجا مدتی مریض بود بعد خوب شد…در زمینه سکسی هم مث تموم ملت بدبخت ایران فقط روی هم در میرفتیم و لذتی زیاد هم نبود.اولش خوب بود هنوز بچه سال بودیم تازه کار بودیم…ولی بعدا از خستگی و تکرار روزمره گی برای هم تکراری شده بودیم…ازین ساک زدنها و تو کون گذاشتهگذاشتنها و این چرت و پرتها هم خبری نبود.نامزدی قبل عروسی دو سه بار فقط سرش و توی کونش گذاشتم از دردش با هام چند وقتی قهر کرد…از من قول گرفت هیچوقت بهش نگم کون بده…من هم قبول کردم…توی ساک زدن عمدا دندون میزد تا بدم بیاد…ولی کوس دادن و دوست داشت…خلاصه که زندگی شخمی تخمی ما عاشقانه و مسخره ادامه داشت…من مث خر کار میکردم و اون مث خر کیف میکرد… اما از قدیم میگن در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه…و خورشید پشت ابر نمیمونه…اولین روز کاری عید امسال بود.ماه رمضون هم بود…هوا سرد هم بود.گفتم مریم سوییچ ماشین رو بده هوا سرده با موتور برم سرما میخورم.گفت عشقم مگه میخوای من سرما بخورم باید برم خرید…گفتم هرچی میخوای بگو خودم میگیرم…خلاصه که با اکراه سوئیچ و داد.پارکینگ خونه طبقه منهای یکه…و در پارکینگ از پشت ساختمون توی خیابون بزرگه باز میشه ولی در ورودی ساختمون از خیابون کوچیکه است…یعنی ساختمون دو ممر است…رفتم پارکینگ چند تا ماشین دیگه هم بود چون عید بود ساختمون شلوغ بود۶و نیم صبح بود.پشت ماشین ما چند تا ماشین دیگه پارک بود.نمیشد بر دارمش.نمیشد اونوقت صبح هم زنگ خونه ها رو زد و بگی ماشین مال کیه که بیاد برداره…گفتم لامصب راضی نبود ماشین رو بده…قسمت نشد بردارم…ببرم سوییچش رو بدم بهش…درضمن وقتی بیرون می آمدم گفت من خوابم میاد زنگ منگ نزنی تا۱۲جواب نمیدم ها.خیلی تاکید هم کرد.میخوام بخوابم ها.زنگ بزنی جواب نمیدم ترش نکنی…بعدشم رفت زیر پتو…آروم کلید انداختم در رو باز کردم رفتم داخل.دیدم صدای حرف زدن و خندیدنش.میاد با کسی بود بلند بلند صحبت میکرد…صدا صدای پونه بود…ده دقیقه نبود من رفتم بیرون این چطوری فهمید…کفشهامو در نیاوردم…توی اتاق خواب بودن…پونه گفت عه چرا سوییچ و دادی بهش…حالا چطوری بریم…عیده ماشین کمه و اسنپ هم نیست.هوا سرده…مریم گفت پدرسگ بهم گیر داد سوییچ و ازم گرفت دیگه…من خیلی عصبی شدم اول میخاستم برم جلوی رفیقش پاره اش کنم…اما خوندن این داستانها و ماجراهای دروغی یا راستی خوبه بد هم نیست…چشم و گوشه تو خوب باز میکنه چیز زیاد یاد میگیری و تجربه دار میشی…من هم شک کردم کجا میخان برن…سریع گوشی رو لال کردم و گذاشتم روی
کس دادن عشق زندگیم به یه مرد دیگه (۲)
#همسر #بیغیرتی
...قسمت قبل
سلام من مهردادمو میخوام ادامه ماجراهای من و عشقم مونا و نفر سومم امیر علی و براتون تعریف کنم.
بعد از اون روز که امیر علی جلوم کس و کون مونارو جر داد چند تا روز بعدش همش با مونا فیلم سوپر های کاکولد و بی غیرتی میدیدیم و ایده میگرفتیم که چطور مونا جلوم کس بده. امیر علیم تو این مدت همش سراِغ مونارو میگرفت و آخر یه روز گفت داش شماره دوست دختر سکسیتو بده باهاش حرف بزنم. من یکم مردد بودم چون با اینکه خیلی دوست داشتم مونارو زیر کیرش ببینم اما احساس کردم شاید بخواد کلا مونارو ازم بگیره، یه حس حسادت عجیب.
با مونا این مسئله و مطرح کردم و اونم خیلی بدش نمیومد شمارشو بدم بهش. برای تشویقم میگفت تو که دیدی منو جلوت هم از کس هم از کون گاییده حالا چه فرقی میکنه باهاش در ارتباط باشم. اتفاقا بی غیرتی واقعی یعنی اینکه بذاری با هرکی دلم خواست باشم حتی خارج از سکس. اینجا فهمیدم که موناام خیلی از امیرعلی خوشش اومده و حرفاشم خیلی حشریم کرد. گفتم باشه و هر روز حتی وقتی که باهم بیرون بودیم امیر علی زنگ میزد و با مونا لاس میزد.
طولی نکشید که باهم قرار گذاشتن برن کافه و مونا گفت امروز باید بریم پیش امیر علی فلان کافه ولی من یه ایده ناب دارم. گفتم چی؟ گفت تو نیا، من میرم با هم عکس میگیریم دست تو دست و لب تو لب و برات میفرستم بشین خونه جق بزن. اگه دیدم شرایط مناسبه مثل خودمون که تو ماشین سکس می کنیم شاید آخر شب باهاش رفتم یه جا خلوت بهش دادم. منم رد نکردم و همینم شد. دیدن عکساشون با هم واقعا حشریم میکرد و دیگ رسما مونا دوتا دوست پسر داشت و با اینکه خیلی به امیرعلی توجه میکرد اما حواسشم بود من خیلی تنها نمونم. خیلی تشویقم میکرد که بیشتر بی غیرت شم و من حتی موندم که من بودم مونارو به این فتیش معرفی کردم اما الان اون اینقدر جنده شده که از منم زده جلو.
یه باغ گرفتیم و قرار شد امیر علی بعده سره کارش بیاد و شبم بمونیم. مونا به مادرش گفت خونه دوستش میمونه. ما زودتر رسیدیم و بعده جا به جایی وسایل، مونا گفت عشقم بیا منو آماده کن لباسای سکسی تنم کن و پاهامو لاک بزن تا امیر علی برسه.
آماده کردن عشقم برای یه مرد دیگه واقعا لذت بخش بود. شورت و سوتین ست قرمزشو که خیلی دوست داشتم تنش کردم و شروع کردم لاک زدن انگشتای ریزه و خوشگلش. حینش کف پاشو لیس میزدم و میگفت جون، امیر علی اومد بکنه توام قشنگ پاهامو لیس بزن. کیرشو میخوام این سری خودت بذاری تو کسم، باشه نفسم؟
منم گفتم چشم و ادامه دادم و مونام یکم با کیرم ور رفت ولی گفت نباید آبتو بیارم که آبت وقتی منو زیر کیر دوستت میبینی بیاد.
امیر علی اومد و مونا پرید بغلش و شروع کردن لب گرفتن و قشنگ کونشو مالیدن. باهم دست دادیم و گفت داش چه روزی بشه امروز مگه نه سلطان؟
خلاصه یکم حرف زدیم و مونا دائم بغلش بود. همو میمالیدن و آخر امیرعلی گفت نباید این شکلی میشستی بغلم بسه دیگه حرف باید این کس و کرد و بعدشم کس مونارو مالید. مونام یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت عشقم بشین روبرومون که قشنگ ببینی.
شروع کردن لب گرفتن و امیر علی کم کم لباسای مونارو دراورد. پستوناشو میخورد و کسشو میمالید بعد کیرشو دراورد و گرفت جلوی دهن مونا. مونام با لبای نازش شروع کرد خوردن و لیس زدن کیرش. تخماشو لیس زد و گفت جون دلم برای این کیر تنگ شده بود. منم با دیدن این صحنه ها جق میزدم و دیگه طاقت نداشتم، رفتم سره مونارو گرفتم مثل سری پیش و امیر علی تند تند تو دهنش تلمبه میزد.
امیرعلی مونارو انداخت رو مبل که بکنتش که یوهو مونا گفت مهرداد، بیا همونجوری که تو فیلما دیدیم بخواب من بخوابم روتو ۶۹ بریم و کسمو بخور و امیر علیم از کون بکنه.
امیرعلی گفت اوه با هم هماهنگم کردین پس. بعدش هم این کارو کردیم و وای دیدن یه کیر که از اون زاویه میرفت تو کون عشقم و اب کسش میریخت رو دهنم واقعا دیوونم میکرد. مونا شروع کرد خوردن کیرم و دیگه واقعا تو ابرا بودم.
امیر علی کیرشو دراورد و گفت مونا برگرد کستو جر بدم. منم پاشدم و کیر امیر علی و تنظیم کردم تو کس مونا و امیرعلی گفت دوست داری خودت کیر بذاری دره کس دوست دخترت اره؟ منم گفتم اره و امیر علی با یه فشار تا ته کرد تو کس مونا و اهش بلند شد. رفتم منم پاهای مونارو لیسیدم و جق میزدم.
مونا ارضا شد و به امیر علی گفت که دیگه آبتو بیار. امیر علیم بلندش کرد گفت قمبل کن رو مبل بریزم تو کونت ابمو. شروع کرد گاییدن کون مونا دوباره و منم رفتم از مونا لب گرفتم. ابم تو همین حال اومد و واقعا غرق لذت بودم. یکم بعدم امیر علی ابشو خالی کرد تو کون مونا و تا چند ثانیه گذاشت اون تو بمونه کیرش. کیرشو کشید بیرون و مونا یه اه ریزی کشید و پاشد کلی باهاش لب گرفت.
خودمونو تمیز کردیم و بساط شامو عرقو چیدیم.
بعد شام خوردن مست کردن رفتیم اتاق و مونا گف
ی بشه
نمیخوام و نمیتونم طلاقش بدم عموم خیلی هوامو داشت من به هر چی رسیدم با کمک عموم رسیدم درست نیست حالا که مرده دخترش رو ول کنم دلم براش خیلی میسوزه
پریدم وسط حرفش: خب مگه دختر عموت نبود ؟ از اول ندیدی مگه چطوریه ؟
-اخلاقای خاصی داشت ما اون موقع میذاشتیم پای نجابت و پاکیش پای خجالتش به علاوه عموم که اکثراً سفر بود این دختر با مادرش بود و ما خیلی کم میدیدمش…خداشاهده من خیلی سعی کردم همه چیزو درست کنم ولی نشد چه با دکتر چه با قرص و دارو چه با محبت…
اما منم دغدغه و فشار کاری زیادی دارم
آرزومه مثل مردای دیگه از سر کار برگردم
زنم بیاد بشینه کنارم باهم حرف بزنیم غذا بخوریم
رک میگم نیاز جنسی دارم و باید برطرفش کنم
اولین بار که زهره رو به من معرفی کردن خیلی معذب بودم اینکه چجوری زنی میاد و چجوری باید رفتار کنم باهاش قبل اینکه بیای
وقتی تو اومدی حس خوبی گرفتم ازت
آدم ازت حس اینجور زنا رو نمیگیره
من نمیتونم باهات ازدواج کنم اینو بهت قول نمیدم وعده دروغ نمیدم بهت . ولی میتونیم باهم باشیم
از نظر مشکلات مالی هم تا جایی که بتونم هواتو دارم
ازتم فقط میخوام برام یه زن خوب باشی و بهم آرامش بدی چه جسمی چه روحی .و دور این کار رو خط بکشی که الان گفتی کشیدی
من این ارامشو ازت گرفتم میخوام حفظش کنم برای تو هم بد نیست اینجوری
صاف نشستم رو مبل:ببین عمو تو آدم خوبی هستی اینو جدی میگم من مرد دورم زیاد بود دیگه مرد خوب و بد رو میشناسم
اما من دلم گیره یکی دیگه اس
البته رسیدن من و اون بهم محاله
اون اگه بدونه من با یه مرد هم کلوم میشم قاطی میکنه چه برسه به …تو این مدت هم هزار بار پیچوندمش نفهمه کجا میرم و میام
خندیدم:ولی من حال و حوصله زندگی مشترک و این زرت و پرتا رو ندارم
جلو دهنمو گرفتم: ببخشید یکم رک صحبت میکنم من
لبخند زد: پس ماهرخ عاشقم شده
ـ اره دلم گیرشه
ولی عادت دارم به نبودنش میدونی حتی جلو روم زنم بگیره عادیه واسم
اون واسم یه دوست داشتن مقدسه
یکی که همیشه گوشه دلم هست مثه یه رویا که هیچ وقت انتظار رسیدن بهش نیست
ـ اگه اونم دوستت داره میشه باهاش حرف بزنی
ـ من از بچگی بزرگ شدم باهاش میدونم بفهمه تو این دوسال چه کارا که نکردم عمرا بیاد پام وایسته
ـ خب پس اگه کلا بیخیالشی یه فرصت به من بده
نگاش کردم مثل بقیه چندش نبود وحشی و بددهن نبود
حتی تابلو بود اهل زن بازی نبود
ولی حس میکردم به آخر خط رسیدم هیچکیو نمیخواستم
فقط میخواستم روزای زندگیم طی شن
دوست داشتم فقط برم آرایشگاه کار کنم شب با اکرم و میلاد چرت بگیم و هار هار بخندیم و تموم…
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند: حداقل فکر کن راجبش
لبشو چسبوند به لپم و شروع کرد به بوسیدن
بوسه های ریز به تموم صورتم
چقدر عقده داشتم!عقده محبت از جنس مرد
میلاد هیچوقت منو نبوسید
هیچ وقت بابا نداشتم ناز کنه
یوسف تریپ مذهبی بود و نه بلد بود حرف عاشقونه بزنه نه حتی بغلم کنه اما این یارو خیلی لطیف بود
چونمو بوسید و با مکث لبشو چسبوند به لبم
لب زیرمو کشید تو دهنش و مکید
همزمان دستش دکمه ی شلوارمو باز کرد
جلوشو نگرفتم
منکه دوسال به هیچکس نه نگفته بودم بذار اینبارم به دلم نه نگم
دستش تو شورتم رفت و با انگشت چوچولمو مالید
سرشو تو گردنم فرو کرد و همزمان با مکیدن گردنم سرعت انگشتش رو بیشتر کرد
خودم تاپمو در آوردم رو کاناپه دراز کشیدم
نوک سینمو کشید تو دهنش
دستشو از رو کوسم پس زدم و شلوارشو کشیدم پایین
کیرشو کمی با دست مالیدم و خودمو تنظیم کردم روش و آروم همشو وارد کوسم کردم
آخ بلندی گفتم و شروع به بالا و پایین کردم
سینه هامو با دستش میمالید
خم شدمو لبمو گذاشتم رو لباش
چند بار محکم لبشو بوسیدم
سرعتمو تندتر کردم و ناله هام بلندتر شد
از فشاری که به کمرم می داد میفهمیدم داره لذت میبره
کیرش از تو کوسم در اومد
دوباره هلش دادم تو کوسم و بالا و پایین شدم
همزمان با هم جفتمون ارضا شدیم …
موقع خداحافظی گفت: امانتی رو نمیخوای ؟
نگاش کردم
کش موم رو داد دستم: جا مونده بود سری قبل
نیشخند زدم: بهونه جالبی بود
-دوباره میبینیم همو ؟
-نه هیچوقت همو قرار نیست ببینیم
خطمو عوض کردم
با زهره هم دیگه نیستم
برو پی زندگیت
از من زن زندگی در نمیاد
نه برا تو نه برا هیشکی
-چرا اینقدر مقاومت داری ؟
رفتم تو حرفش: خواهش میکنم منو معذب نکن من پی زندگی مشترک نیستم
در خونه رو باز کردم: تو آدم خوبی هستی بهرام بین همه مردایی که اذیتم کردن تو بهترین خاطره جنسی رو برام ساختی
لب گزیدم: من قبل تو ارضا نشده بودم بوس پیشونی و صورت رو تجربه نکرده بودم
بعد رابطه جنسی امکان نداشت تنم کبود نباشه
من نمیدونم شرایط زنت و زندگیت چی میشه ولی از ته دل آرزو میکنم شاد باشی
ـ مراقب خودت باش ماهرخ
خندیدم: خدافظ
مسیر خونه رو پیش گرفتم
دل پیچه و اسهال باز شروع شده بود
لعنت به شیطونی گفتم
چرخهی تاریکی (۲)
#جنده #تابو
...قسمت قبل
با صدای در سمت حیاط راه افتادم ما کسیو نداشتیم که بخواد این وقت شب بیاد بهمون سر بزنه
شالو دورم گرفتم و در رو باز کردم
با دیدن یوسف دلم ریخت
من از بچگی وقتی میدیدمش دلم هری میریخت
ـ فرمایش ؟
اخم کرد و به زمین نگاه کرد: راجب میلاد یه چیزایی شنیدم
لرزش دستمو زیر شال پنهون کردم :خب؟
ـ جریان چیه ؟اینا که همکار بودن
آب دهنمو قورت دادم:مثه اینه که آخرین بار جنس محمودو پیچانده سرش کلاه گذاشته زدن به تیپ و تاپ هم
محمودم شرط گذاشته گفته میلاد هشتاد تومن از من دزدیده به جبرانش باید صد تومن جور کنیم فردا هم بابت پولشو بدیم
ـ شما این پولو از کجا میخواین جور کنین ؟
صدام لرزید: جورش کردیم طلاهای اکرم و یه سری خرت و پرت فروختیم
پوزخند زد: خرت و پرت اکرم صد تومن می ارزه ؟
-نگفتم همه ی پول! بخش زیادش هم از صاحب کارم قرض کردم
دست دست کرد:من هفت تومن جور کردم نمیدونم به دردتون میخوره یا نه
نگاش کردم …
پسر خوب کاش میدونستی دلم برای ذره ذره وجودت پر میزنه:لازم نیست ممنون
به میلاد حتما میگم رفاقت کردی واسش
ـ فردا میام دنبالت باهم بریم درست نیست تو راه بیفتی بری پیشه چارتا لات و لوت
-نیازی نیست آقا بالا سر احتیاج نیست
-فردا میام دیگه نمیام بعدش دورت ؛
مثل همین مدت که نیومدم سراغت .
نفس عمیق کشیدم و در رو بستم
کاش میتونستم محکم بغلت کنم …
شال رو کشیدم جلو تا همه موهام پنهون بشه اصلا نمیخواستم با محمود و نوچه هاش حاشیه درست بشه
اکرم دنبالم راه افتاد:من نیام باهات مادر ؟
وقتی میگفت مادر یعنی خیلی ترسیده بود
نوچی گفتم و کیفو برداشتم
-یه وقت تو راه پولو ازت نزنن
ـ یوسف باهامه
-همین یوسف دزد از آب در نیاد ؟ بعد این همه مدت سوپر من شده راه افتاده اومده دنبالت که چی؟ چشمش دنبال پولا نباشه
خندم گرفت …
یوسف همیشه بود ولی از دور بود
همینکه کله پسرای محل نگاه چپ نمیکردن بهم بخاطر یوسف بود
اینکه اسماعیل آقا هر ماه اجازه میداد قسطی گوشت و مرغ بخرم
اسماعیلی که به عمرش قسطی چیزی نداده بود …همین که ثریا خانوم نذری سالانه برنج میداد بهمون
چه نذری بود که فقط به ما میداد و بس؟
یوسف بود ؛همیشه مثل سایه بود
در حیاط رو باز کردم و یوسف رو دیدم
ماشین اورده بود با خودش
نشستم تو ماشینش و گفتم: ماشین از کجا ؟
-ماله رفیقمه تو رو که نمیتونستم سوار موتور کنم
اهی کشیدم
منو یوسف از بچگی خاطره همو میخواستیم
یوسف پیک موتوری بود و منم اون موقع بساط میکردم تو مترو
لوازم آرایش و خرت و پرت میفروختم
شش سال خاطر همو میخواستیم…ولی یوسف بی عرضه بود خیلی بی دست و پا بود پولی که در میاورد اینقدر کم بود که حتی گاهی از من پول قرض می کرد برا تعمیر موتورش…شش سال دست دست کردیم آقا پوله یه جشن عقد بیست سی نفره رو جمع کنه تهشم نتونست
با این حال من خوشحال بودم از بودنش
همینکه آخر هفته میرفتیم ساندویچ میزدیم
همینکه آخر شب با صدای خواب آلود حرف میزدیم و بعد ده دقیقه بیهوش می شدیم از خستگی
برا منی که محبت به عمرم ندیده بودم یوسف همه چیزم بود
تا اینکه بیماری اکرم و بی پولیمون شروع شد
بدبختی یکی دوتا نبود
میلاد دسته مردم سفته داشت
همینم باعث شد بشه نوکر محمود
ساقیش بود و موادشو جابه جا میکرد
فشار رومون خیلی بود
به جایی رسیده بود که نه غذا داشتیم نه اجاره خونه رو میتونستیم بدیم
یکی از درد بیماری افتاده بود گوشه خونه اون یکی هم از ترس سفته هاش و زندون ؛فراری بود
به همه دری زدم و نشد
و آخرش مجبور شدم جسممو بذارم وسط …
شدم هرزه شدم خراب
کتک خوردم بد و بیراه شنیدم
گاهی دو سه مرد همزمان باهام سکس کردن
درد کشیدم
اما سفته ها رو یکی یکی پس گرفتم
خراب شدم ولی داروهای اکرم رو هر ماه خریدم
به من گفتن هرزه ولی یخچال پر خوراکی شد
اجاره خونه هر ماه داده شد
یوسف رو از دست دادم ولی خیلیا رو نجات دادم
به آدرسی که دادن رسیدیم
بایوسف رفتیم داخل باغ
یکی از نوچه های محمود اومد سمتمون
یوسف پول رو داد دستش
چکش کرد و رو به من گفت: باز دمه تو گرم شیرزن
داداشت که نه خایه داشت پای کاراش وایسته نه غیرت که خواهرش پاش به اینجا نرسه
ته همین باغ یه اتاقکه در رو باز کنی تن لششو میتونی جمع کنی ببری
با دو سمت انتها باغ رفتم در اتاق رو باز کردم با دیدن میلاد جیغ زدم: میلاد ؟
سرشو اورد بالا: چندتا خون مردگی رو صورتش بود ولی سالم بود
پریدم بغلش کردم: خوبی داداش ؟
سر تکون داد: خوبم تنها اومدی ؟
ـ نه منم باهاش اومدم
جفت برگشتیم سمت یوسف
میلاد نگاش کرد:دمت گرم یوسف
-پولو چجوری جور کردی؟
ـ قرض از این و اون و طلای اکرم …
چیزی نگفت
یوسف کمکش کرد ببریمش سمت ماشین
تا خود خونه هیچ کدوم حرف نزدیم تموم دست و پاش پر از کبودی بود معلوم نبود باهاش چیکار کرده بودن
موقع پیاده شدن به یوسف گفتم: دمت گرم
ـ بعدا باید باهم حرف بزنیم
چیزی نگفتم دلم
واستم از شدت گناه خودمو بندازم جلو ماشین و این حرفا که منم مثل سگ پشیمون شدم و یه گه خوردن افتادم که نکنه یه بلایی سر خودش بیاره
فرداییش رفتم پیشش و گفتم ببخشید اشتباه کردم و این حرفا بغلش کردم و بوسیدمش از دلش در آوردم،جالبیش این بود که اون موقع فقط با دخول مشکل داشت و بقیه چیزا براش اوکی بود
بعد از اون هر روز میرفتم پیشش و بغلش میکردمو میبوسیدمش و یه جورایی با هم اوکی شده بودیم و من شیطنتم گل کرد و بعد از چند روز دوباره شهوتیش کردم و اینبار تو اتاق پسر بودیم که دستم رو بردم تو شرتش رو کس قشنگش رو براش مالوندم و آه نالش بلند شده بود کم کم لختش کردم و خودمم لخت شدم این دفعه کیرم حسابی سفت شده بود و یه حال حسابی به کلوچش دادم و آبمو ریختم رو شکمش بعدش لباس پوشیدیم و من رفتم
دیگه کارمون شده بود هر روز سکس کردن و دیگه عذاب وجدانی نداشت و یجورایی عاشقم شده بود و باهم بیرون میرفتیم عشق بازی میکردیم،وقتایی هم که پریود میشد واسم ساک میزد،منم تو اوج جوونی بودم و اونم تو سن اوج شهوتش(خانوما ۳۴سالگی اوج شهوتشون هست)
دیگه بدون استرس سکس داشتیم توی خونه رو کاناپه تو حموم تو آلاچیق رستوران و… این رابطمون یک سالی طول کشید و یکی دوبار نزدیک بود لو بریم که با بدبختی جمع شد و یروز بهم گفت میترسه آبروش بره و زندگیش بهم بخوره
گفت حاضرم جونمم برات بدم ولی دیگه سکسنداشته باشیم
تو اون یک سال شاید بیشتر از دویست بار سکس داشتیم و همه پوزیشن هارو امتحان کردیم و رکورد یک روز پنج ساعت پشت سرهم با چهار بار ارضا شدن رو داشتم😁
بعدشم که رابطه سکسیمون کاملا قطع شد و باز شد واسم خاله🤣
الانم داریم به راحتی زندگیمون رو ادامه میدیم
مرسی که تا آخر خوندین سعی کردم خلاصه بنویسم
با تشکر
نوشته: Shay
@dastan_shabzadegan
چهار راند پشت سر هم
#زن_مطلقه #میلف #همکار
این داستان برمیگرده به چند سال قبل، وارد جزئیات نمیشم.
نیروی جدید شرکت بود و وارد اتاق شدم تا کار رو بهش بیشتر معرفی کنم، توضیحات لازم رو دادم، شمارشو گرفتم که هماهنگی هارو توی تلگرام انجام بدیم. چند بار به هم پیام دادیم، یواش یواش احساس کردم داره مکالماتمون توی تلگرام زیاد و طولانی میشه. بعد فهمیدم صحبت هامون از دایره کار و شرکت خارج شده و داریم راجع به خودمون، علاقه مندی هامون صحبت میکنیم با هم شوخی میکنیم، بعد دیگه رومون باز شده بود و صمیمی شده بودیم. بعد علنا داشت نخ میداد. حتی گفت روز اولی که تو شرکت دیدمت تا وارد شدی گفتم اووف عجب چیزیه، بعد این خانم سیاس مجبورم کرد تا من بهش پیشنهاد دوستی بدم، خودش میگفت تو پیشنهاد بده!!!
گذشت و اوکی شدیم. چند بار رفتیم با ماشین بیرون، زمستون بود یه جا واستادیم به لب گرفتن و میک لاو. شیشه ها یه جوری بخار کرده بود انگار تو ماشین داریم آب جوش میاریم. اونجا فهمیدم اوه پسر این چقدر حرفه ایه.
نگفتم ازش، اون زمان من ۲۵ سالم بود و ایشون ۳۱ سال داشتن. یک خانم ورزشکار، خوش اندام و سفید، واقعا سفید. از اونا که انگشتتو فشار میدی قرمزیش میمونه… و ضمنا بی نهایت سکسی. جوری که وقتی باهاش سکس کردم بار اول با خودم گفتم اوه! من اینو چطوری ارضا کنم!! همه تو شرکت تو کفش بودن، آقایون دیگه جوری حرف میزدن پشت سرش انگار خوش به حال هر کس اینو میکنه.
سرتون رو درد نیارم، از داستان هایی که ازم نود میخواست، پیشنهاد سکس داد و دفعات اولی که سکس کردیم میگذریم.خواستین بعد بهتون میگم، اما دیگه پارتنر هم بودیم، فقط کسی نمیدونست. عشق مخفی، عشق پنهون. یه بار گفت شب بیا خونمون. گفتم چطوری؟ گفت مامانم شب زود میخوابه (ایشون طلاق گرفته بود و با مادر زندگی میکرد، یه نیم طبقه بالای خونشون بود که ما رفتیم اونجا) ساعت ۱۱ شب اینا رفتم. یه گفتگوی کوتاه کردیم، دستمو گرفت برد تو اتاق، شلوارمو درآورد و کیرم زد بیرون، (فکر کنم پورن زیاد نگاه میکرد). شروع کرد به ساک زدن، جوری حرفه ای ساک میزد پشمام میریخت هردفعه. کیرم غیب میشد! باز برمیگشت. وای بچه الانم که بهش فکر میکنم حشری میشم. افتادیم رو تخت. یکم ممه هاشو خوردم، با کسش بازی کردم، کسش صورتی بود. کیرم رو گذاشتم دم کسش آروم فشار دادم رفت تو. چندتا تلمبه آروم زدم خوب که راه باز شد دیگه جنگ شروع شد… تلمبه پشت تلمبه. بعد چند دقیقه گفت واستا یکم ساک بزنم. باز پشمام ریخت. کیرمو از کسش درآورد کرد دهنش!!! مگه میشه! چطور یک زن ایرانی همچین کارایی بلده! والا هرچی سکس کرده بودم قبلا یادم رفت. بعد که خوب ساک زد و آب سفید کسش رو از رو کیرم خورد دوباره اومد روم. بعد ایشون نوع خاصی تلمبه بلد بود، بالا پایین نمی کرد، عقب جلو میکرد. رو کیرم نشسته بود، میومد جولو میرفت عقب، یک سبک بی نظیر، منم با ممه هاش بازی میکردم و کونش، آخ ممه های گنده ش رو فشار میدادم رو دستم میوفتاد کیف میکردم. نوک کوچولوشو فشار میدادم. یواش یواش صداش بلند شد، کم کم داشت داد میزد و من همچنان پشمام میریخت. سپس افتاد تو بغلم. بله ارضا شده بود و من هنوز نشده بودم (مرسی ترامادول). یکم استراحت کرد و گفت نشدی، گفتم نه. سپس مجدد نبرد شروع شد. اینبار داگی شد، کردم و کردم تا آبم اومد. ببین من اینو کشف کردم اگه هر چقدر از سکس بیشتر لذت ببرم پرتاب آبم بیشتر میشه. دوست دارم این لحظه رو ببینم. کاندوم رو در آوردم آبم جوری پرتاب شد از سرش عبود کرد و افتاد رو بالشت. یکم هم ریخت رو موهاش. دیگه پشمی برام نمونده بود. افتادیم چند دقیقه. گفت من هنوز میخوام. منم گفتم جووون. و سپس نبردی دیگر. خلاصه سرتونو درد نیارم، تا نزدیکی طلوع آفتاب من و ایشون درگیر بودیم. فک کنم حداقل ۴ راند شد. لامصب سیرمونی نداشت. یکم خوابیدم به محض روشن شدن هوا بیدارم کرد، پاشو پاشو که الان مامان بیدار میشه. برو بیرون سرتو بنداز پایین و برو.
بعد و قبل این هم چندین باری سکس کردیم و ماجراهای عجیبی داشتیم. مثلا یکبار ریختم توش! عجب خری بودم نه!؟ بگذریم خواستین بعدا تعریف میکنم براتون…
نوشته: ماسون
@dastan_shabzadegan
نذر صیغه (۱)
#صیغه #فتیش #زن_چادری
از همون بچگی نگاه سنگین بقیه رو تو روضه های خونگی زنونه حس میکردم. هر کی میرسید بهم خیره میشد و دست میکشید رو سرم و به مادرم میگفت: تو رو خدا یه ونیکاد بنداز گردن این ماه… کمتر بیارش بیرون نظر نخوره. راست میگفتن خب. تعارف نبود. مثل ماه میدرخشید. چشمام انگار ظرف عسل سیاه بود و پوستم به نرمی و لطافت پر قو. از یه سنی به بعد دیگه هیچ وقت حتی تو آینه اتاق شخصیم هم با بدن برهنه خودم روبرو نشدم. با نگاه کردن به سینه های لطیف و نو رسیدهای که از برف تنم بیرون زده بود یه چیز ناشناخته میون دلم جون میگرفت… یک حس عجیب و لذتبخش اما اون حس جذاب و اون فوران زیبایی هیچوقت نتونست ازم پاکیم رو بدزده. من یک قدیس بودم. اونجور بزرگ شده بودم. پدرم اواخر سال ۱۳۹۰ تو حلب شهید شده بود و من فقط یه دختر تقریبا ده ساله و تازه مکلفشده بودم که سبک زندگیم عاشورایی بود. مادرم مث یه فرشته دورم میگشت. تنها دلخوشی اون روزگار تلخ بودم براش که تصمیم گرفته بود این هدیه کوچولوی خدا رو -یعنی من رو -پاک و نجیب تربیت کنه. همیشه با دستکش سیاه میرفتم بیرون. همیشه پوشیه سیاه میزدم و خودمم ازش خیلی لذت میبردم و دوسش داشتم. درسته که این کار توی اصفهان اصلا کار رایجی نبود -حتی بین مذهبیا -ولی خب من یک احساس نجابت و دستنیافتنی بودن رو توش پیدا میکردم که میتونستم باهاش لبخند امام زمانو تماشا کنم ولذت ببرم. هیچ وقت بیرون خونه از ترس گناه و جلب توجه نامحرمها عطر نمیزدم و به جاش دو دست ست کامل لباس بیرون داشتم ( از لباس زیر تا چادرم که مدل لبنانی بود ) و ظهرا یه مرتبه و غروبا یه مرتبه حموم میرفتم و همیشه تمیز و خوشبو بودم. بوی لطیف و ساده لباسام با رایحه طبیعی بدنم زنای قرتی رو به حسودی می انداخت. خواستنی بودم… شاید خواستنیتر از خدا. به دست آوردنم و باهام هم کلام شدن برا دخترا هم رویا بود چه برسه به پسرایی که نگاشون هم نمیکردم. نه که دلم نمیخواست میون بازوهای آهنین و سینه امنشون عشوه کنم و نازمو بکشن… نه این که از شنیدن صدای مردونه و عطر تلخ نشون بدم میومد. نه! اتفاقا لهله میزدم برای شوهر آیندهام و هزار و یک سناریو براش میچیدم. تو اینستاگرام همه ست های سکسی لباس خواب رو سیو کرده بودم. همیشه یک ساعت تو روز جلوی آینه روی حالت چهرم کار میکردم که چطور براش دلبری کنم. فضای ابری تلگرامم پر از تکست های دلبرانه و مثبت هیجده بود. مثل یک انار سرخ بودم روی یک شاخه لرزون پاییزی که منتظر بودم دست شاهزاده رویاهام بیاد و منو بدزده و ببره به باغ عاشقی. همینطور زندگیم داشت می گذشت و میگذشت تا اون شب… همون شبی که زندگیمو واسه همیشه تغییر داد.
عادت داشتم شبای جمعه برم کوی شهدای گمنام و با شهدا درد و دل کنم. چندتا از دوستام که اونام واقعا دخترای مومنهای بودن ، هرکدوم برای ارتقای معنویت و شاید تخلیه نیاز عاطفیشون با یکی از شهدا عقد معنوی بسته بودن و هر جمعه با چای و گلاب سر قبرشون حاضر میشدن و مینشستن به حرف زدن و درد دل کردن. حیای من بهم اجازه همینم نمیداد و ترجیح میدادم همون روح خواهرانه بین من و این همه شهید جوون باقی بمونه. حدودا ساعت نه و نیم شب بود که زنگ زدم به مادرم تا با پرایدش بیاد دنبالم که یکدفعه یک صدا توجهم رو برد سمت خودش. بیشتر شبیه یک نجوا بود. یک خانوم حدودا پنجاه و پنج ساله داشت رو سنگ مزار جوونش اشک میریخت و دلم رو آتیش میزد. از هقهق که افتاد فهمیدم آروم شده و میتونم باهاش حرف بزنم. چشمم افتاد به عکس شهید رو قبر. بیاندازه نورانی و زیبا و خب جوون. داشتم فک میکردم که حتا اگه همچین پسر رشیدی برادرمم که بود واسش تا آخر عمر عزادار میشدم چه برسه به این که ایشون پسر این مادر دلسوخته ست و در راه خدا فرزندشو از دست داده. راستش چشمام داشت اشکی میشد که بغضمو خوردم و با لبخند گفتم: سلام مادرجون! سرشو آورد بالا و با خوشرویی ازم استقبال کرد: سلام به روی ماهت دخترم. گفتم: خدا اجرتون بده که از یه همچین گلپسری گذشتین تا از قافله کربلاییها جا نمونه ولی این همه گریه هم خودتونو اذیت میکنه هم روح شهید رو. با آرامشی شیرین که تلخ بود بهم رو کرد و جواب داد: دارم به خاطر مظلومیتش تو دنیا گریه میکنم… ناکام از دنیا رفت.
اون زمان تازه معنی واژه ناکام رو توی اعلامیهها فهمیده بودم. ناکام یعنی کسی که ازدواج نکرده. من که هیچ درکی از دنیای جنسی مردها نداشتم و به همه چیز نگاه پاک داشتم گفتم: ولی خدا عوضش تو بهشت با همسران پاکیزه همنشینش میکنه… از این سرای فانی رفت به آخرت و مطمئن باشین همین الان مث ستارهها از آسمون داره ما رو تماشا میکنه. لبخند مصنوعیش بالاخره محو شد. گفت:دخترکم! فدای پاکیت برم ولی جواد من خیلی تو این دنیا اذیت شد. طبع مردونه زیادی داشت… از اون ور دخترها رو هم خودت که تو خیابون د
آریو و جندهی پولی
#خاطرات_نوجوانی #جنده
خب سلام خدمت همه دوستان عزیز من اسم خودم نمیگم چون ممکن یکی آشنا باشه بخونه اما داستان کاملا واقعیه من 19 سالم قد 175cm مو بلندم خوشکل درونگرا موهای بور چشم آبی و اینکه پسرم هر کی می بینه میگه چقدر مثل دخترا خوشکلی همیشه از بچگی تو فکر کص بودم هستم تا الان دوست دختری نداشتم از قضا دوستام همیشه راجب سکس با دوست دختراشون مخ بیوه هایی که میزدن تعریف میکردن برام میگفتن که سکس میکنند منم هر روز حشری تر که مخ یکی بزنم بکنم چند روز رو مخ رفیقم بودم که جوجه ای بکش برم کصی بکنم فلان رفیقم هی دبه میکرد می گفت باشه فلان منم دیدم خب کاری نميکنه گفتم حداقل یک جنده پولی جور کن شماره خاله ای داری یا چیزی اونم گفت نه ندارم ولی برات از رفیقام تو باشگاه میگردم خلاصه دو سه هفته گذشته منم پا پی که شماره خاله جور کن یک روز گفت یکی بهم شماره داده رفته پیشش طرف کیسای خوبی داره ما هم خوشحال که آیا سکس چیه اولین بار شور و شوق من با رفیقم با موتور رفتیم سر قرار راهشم دور بود چون میترسیدم اولین بارم بود خلاصه که رفتیم رسیدیم سر قرار طرف یک خانم نزدیک شصت سال به بالا میخورد باشه من کپ کردم گفتم من باید اینو بکنم رفتم تو دیدم یک پسر هست بعدش ترسیدم گفتم به گاه رفتم خفت شدم خاله ترسمو دید گفت اصلا نترس اینجا جات امنه منم خیالم راحت شد دیدم خاله اصلا خودش این کاره نیست کیس داره گفت انتخاب کن از بینشون دو تا کیس داشت منم انتخاب کردم کیس اومد داخل اتاق من گفتم اولین بارمه خودش کاندوم زد سر کیرم گفت بکن منم پشمام ریخته بود کص دیده بودم اولین بارم یک لحظه فکر کردم نشستم روش شروع کردم به کردن دختره ممه 85 کص تپل اما پر مو کیرم توش بدن عالی بود ولی کصشو میدیدی حالت به هم میخورد ولی خب ما هم از سر ناچاری کردیم توش شروع کردیم به کردن اینقدر کردم کردم دختره میگفت اولین بارته ؟ میگفتم آره میگفت از من وارد تری منم مثل سگ تلمبه میزدم هی میکردم دختره ناله میزد من آبم نمی اومد چون استرس هم داشتم هم هرچقدر تلمبه زدم هی سینه های دختره رو میخوردم هی میکردم دختره رو دختره آه ناله میکرد میگفت آبت اومد میگفتم نه بیست دقیقه گذشته دیدم حاجی هرچی میزنم آبم نمیاد به خاله گفتم نمیاد اونم گفت به من چه فلان وقتت تموم گفتم جق زدم قبلش گفت هرچقدر بزنی نمیاد خلاصه که ما هم شلوارمون کشیدیم گفتیم سی صد هزار دیگه میدیم بازم بکنیم این دفعه آبم تا نیامده نمیره بازم بهم گفت نمیاد به این زودی ها خلاصه ما بازم شروع کردیم به کردن اینقدر دختره کردیم هی سینه هاش میخوردم دست رو کصش ناخن تو کصش میکردم پاهاش میخوردم گردنش فقط کص کش نمیزاشت لباشو بخورم اینقدر کردمش کردمش ولی بازم آبم نیومده چون ترسیده بودم استرس داشتم خلاصه ما شلوارمون کشیدیم بالا رفتیم دوستم گفت چقدر طول کشید گفتم هرچی زدم نیومد رفتیم از اینجا به بعدشو بخون که به گا نری دوماه گذاشت دیدیم دندونمون عفونت کرده گرمی خورده بودم تاول زده بود زدیم گوگل دیدیم نوشته علائم ایدز و ویروس hiv من خایه کرده بودم هی میگفتم نکنه ایدز گرفته باشم خودم دلداری میدادم فلان که نه کاندوم زدم فلان خلاصه خایه کرده بودم دل زدم به دریا به پدرم که خیلی خیلی مذهبی راستشو گفتم پدرمم گفت از کاندوم منتقل نمیشه مخصوصا تو که آبت نیومده منم شروع کردم گریه کردن که به گاه رفتم فلان رفتم آزمایشگاه تست دادم تا وقتی که جواب می آمد هر ثانیه برام جهنم شده بود هی راه میرفتم داغون بودم رفتم جواب آزمایش گرفتم دیدم منفیه خیالم راحت شد فهمیدم که به خاطر خوردن فلفل دهنم اینطوری شده بازم دکتر گفت ایدز دوران پنجره داره حتما توی شش ماهگی بیا دوباره آزمایش بده منم گفتم باشه شش ماه گذشت دوباره رفتم آزمایشگاه منفی شد خداروشکر تمام دخترای آزمایشگاه میخندیدن خلاصه جهنم شده بود واسم دوتا تست دادم تست های نسل چهار که منفی شد دکتر گفت دیگه آزمایش تکرار نکن مشکلی نداری ولی حواست جمع کن خلاصه بچه ها من بخیر گذشت و ایدز نگرفتم و دیگه از اون روز از هرچی دختره زده شدم وجنده پولی کص خیلی زیاد بهتریناش الان با دویست الی سیصد هزار تومان به بالا میتونی جور کنی ولی هیچی ارزش سلامتیتون نداره این داستان کاملا واقعی هست و من آبروم جلو خانواده به گا رفت کسایی هم که نرفتید هیچی تهش نیست یک گوشت که فقط توش کیر میره اگرم میخواهید کسی بکنید یک دوست دختر تمیز بگیرید مال خودتون اونم قبلش تست ایدز بگیرید بکنید اونم مطمئن باشید حداقل 3 ماه گذشته خلاصه حواستون باشه تا الانم اینقدر سوژه داشتم ولی سمتش نرفتم کصایی دیدم که خوشگلیشون زبون زد بوده و یکی از دوستانم بیماری به نام hpv گرفت که خداروشکر درمان شد و نوع بدش نبود و زگیل تناسلی زده بود ولی خیلی شانس آورده بود و میخوام بگم دلیل اینکه من سمت جنده پولی رفتم ه
لا تجربه نکرده بودم… شروع کرد تلمبه زدن و من مثل تکه گوشت بین پاهاشون افتاده بودم. یه راند ۱۶ دقیقه ای ناصر تلمبه زد و بعد میلاد کیرشو کرد تو کونم. جفتشون سایز بزرگ بودن. بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد ولی فقط میدونم که جفتشون آب کیرشونو رو بدنم خالی کرده بودن. صبح ک بیدار شدم دیدم گرفتن خوابیدن و منم لخت با یه پتو ولو بودم وسط خونه. میلاد رو بیدار کردم که برام اسنپ بگیره اونم گرفت شمارمو ازم گرفت و گفت بعداً دوباره برنامه میزاریم خوب کونی دادم و این داستانا… عجیب ترین رابطه ای بود که داشتم
نوشته: سهیل
@dastan_shabzadegan
شیطونی بعد مهمونی (۱)
#ساک_زدن #خیانت #مستی
سلام
من نیلوفرم
خیلی وقت بود داستانای اینجارو میخوندم و خیلی روم تاثیر گذاشته بود و شدیدا دلم میخواست یه شیطنتی بکنم تا هفته پیش فرصتش پیش اومد میخوام واستون تعریف کنم.
من یه دوست پسر دارم که حدود ۵ ساله باهم زندگی میکنیم حامد اسمشه
مثل زن و شوهراست تقریبا رابطمون و جدیه
با چندتا از دوستامون که اونام دوست دختر و دوست پسرن همیشه برنامه میکنیم ، مسافرت میریم و خلاصه یک اکیپ حدودا ۱۲ نفری هستیم
رابطه ی بچه ها همیشه سالم بوده و داستانی خاصي نبوده هیچوقت
یکی از پسرهای اکیپمون میلاد که اسم دوست دخترش یاسمن بود کات کردن با هم و قبلا من و یاسمن درمورد سکس هامون خیلی صحبت میکردیم واسه هم با جزئیات و جوری یاسمن از میلاد واسه من گفته بود که دقیق تصویرسازی کرده بودم از میلاد تو ذهنم.
خلاصه بعد از اینکه اینا از هم جدا شدن یک شب همه بچه ها خونه حامد دوست پسر من دعوت بودن و مثل همیشه مشروب و بزن برقص و این داستانا بود
میلاد تو شرایط بدی بود از نظر روحی و خیلی مشروب میخورد و تو حال خودش بود
حامد هم اون شب خیلی مست کرد جوری که وقتی بچه ها آخر شب رفتن میلاد رو کاناپه افتاد و خواب رفت حامد هم رفت دستشویی و حالش بد شد یه کم بالا آورد
اومد بیرون من بردمش رو تخت بخوابه
یادم اومد میلاد هم رو کاناپه خوابه
به حامد گفتم برو یه پتو واسه این بچه ببر و لباس هم بهش بده و کمکش کن عوض کنه
حامد رفت و بعد چند دقیقه اومد رو تخت افتاد جوری مست بود که من ازش پرسیدم لباس دادی بهش فقط گفت هوووم و خور و پفش راه افتاد و خوابید.
منم انرژی زیادی داشتم چون به اندازه مشروب خورده بودم دلم خیلی سکس میخواست
یه چند بار حامدو صدا زدم و یه کم کیرشو مالیدم دیدم اصلا نمیفهمه و خوابه
اعصابم خورد شد خیلی هم سکسی شده بودم
رفتم تو اتاق حال دیدم میلاد یه پتو روشه و شلوار جینش کنارش افتاده و یه شلوارک هم اونطرفش هست
فهمیدم که درآورده لباسشو یه لحظه شدید تحریک شدم یاد حرفای یاسمن افتادم میگفت کیر میلاد خیلی گندست و خیلی سکس خفنی دارن باهم دلم ریخت یه حو
رفتم کنار کاناپه نشستم پیشش حی دست به صورتش کشیدم صداش زدم گفتم میلاد خوبی ولی خیلی عمیق خواب بود و نمی فهمید
منم ضربانم بالا رفته بود و روحم زیر پتوی میلاد بود
رفتم یه سر اتاق به حامد زدم دیدم اونم خوابه و خیالم تا حدودی راحت شد
برگشتم پیش میلاد و پتو رو آروم از روش کشیدم دیدم وااای چه خبره چه برآمدگی داره شورتش ، خیس خیس بودم من
منم دیدم فرصت کمه و باید هر کاری هست سریع انجام بدم
دیرشو درآوردم و یه کم واسش مالیدم و شروع کردم خوردن
واقعا خوب بود
آروم آروم داشت بلند میشد کیرش
رفتم در گوشش آروم بهش گفتم اگه داری میفهمی صدات در نیاد فقط بخواب
و دیگه اونقدری با کیرش بازی کردم کامل راست کرده بود
منم یه شلوارک کوتاه پوشیده بودم پاچه هاش خیلی گشاد بود
شرتمو زدم کنار و آروم نشستم رو کیرش اونقدر کیرش گنده بود همش نمیرفت توم
دلم میخواست جیغ بکشم اما نمیشد
نفسم بند اومده بود و بدنم میلرزید
فکر میکردم بیدار میشه اما نشد
یه چند دقیقه ای خودم بالا پایین کردم دو بار ارضای شدید شدم وقتی از روش بلند شدم دیرش کامل سفید بود از بس از من آب اومده بود
دوباره شروع کردم واسش ساک زدم و جق هم زدم واسش تا آبش اومد تمام آبشو خوردم و مالیدم به بدن خودم
پتو رو کشیدم روش دوباره و رفتم رو تخت یک ساعت بعد دوباره دلم میخواست و از فکرش بیرون نمیومدم خواب هم نمی رفتم
دوباره رفتم سمتش پتو رو دادم کنار کیرشو در آوردم یه حو خور و پفش قطع شد و چشماشو باز کرد من سریع پتو رو کشیدم روش و بهش گفتم میلاد چیزی میخوای بیارم برات؟
گفت تشنمه و خیلی گیج بود با تعجب نگام میکرد
رفتم واسش آب آوردم و بهش گفتم بخواب صبح خوب میشی اما داستان ادامه دار شد خیلی خفن
تا اینجا طولانی شد داستان اگه واستون جذاب بود ادامشو تو یه صفحه دیگه مینویسم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: نیلو
@dastan_shabzadegan
ید و بعد برام دردسر میشد و قرارداد با باباش میرفت هوا. پس مجبور شدم خودم دست به کار شدم.دست انداختم وسط یقه ی لباسم و پایین انداختمش و لخت جلوش ایستادم.
نگار : یعنی میخوام ببينم چطور از ی همچنین بدن خوش فرمی میگذری؟
⭕️ دوباره پوزخند زد
رایان : من هیچکیو نمیخوام.
⭕️ نزدیکش شدم و دستم رو روی سینش گذاشتم.
نگار : حیفه واقعا، بهم اجازه بده بهت لذت بدم.
⭕️ دستش پشت کمرم حلقه شد و از پشت توی شورتم فرو رفت که آهی کشیدم ولی حرفی نزدم.
رایان : چه داغی ها! البته پشتت، منتظرم بره تو جلوت ببینم اونجا چطوره؟
⭕️ خندیدم.
نگار : خب امتحان کن و ببین چطوریه.
⭕️ لب هاش رو به لبام چسبوند.مکی زد و دستش روی سینم نشست.سینم رو دراورد و نوک یکیشون رو توی دهنش گرفت که آه کشیدم.
رایان : دوست داری ها؟ سینت حساسه؟
سرم رو تکون دادم که دستش رو دوباره توی شورتم فرو کرد و مالید. از حس شهوت پاهام سست شد.
رایان : چقدر حشری تو، زود وا دادی…
⭕️ سرعت دستش رو بیشتر کرد ک نتونستم و پاهام لرزید ک بلندم کرد و روی تخت خوابوندم، اومد روم و نوک سینم رو به دهن گرفت.آهی کشیدم ک سرعت دستش اون پایین بیشتر شد. جیغ خفیفی کشیدم و ارضا شدم.دستش رو بالا اورد و به آبم که دستش رو خیس کرده بود نگاه کرد.
رایان : ارضا شدی به همین زودی؟ قفسه ی سینم از هیجان میلرزید.
نگار : اوف…اره…خوب بود.
⭕️ نیشخندی زد. شورتم رو پایین داد و در حالی که سینم رو میمالید.شلوارش رو پایین داد.با دیدن آلت بزرگش، آب دهنم رو با ترس قورت دادم.این میرفت تو من جر میخوردم.
رایان : آماده ای؟
⭕️ خودش رو مالید بهم تا خیس بشه و بعد مقابل واژنم قرارش داد و فشارش داد داخل که دردی توی تنم پیچید و جیغ کشیدم.
با بهت به میون پام خیره شد.
رایان : جوووووون…حلقوی هستی؟
نفس نفس زدم که خودش رو از داخلم دراورد.
رایان : چرا بابا نگفت حلقوی هستی؟
نگار : چون دیوووونه س، تو کارتو بکن.
رایان : نمیشه، دردت میگیره…
نگار : کارتو ادامه بده دردم کم میشه.
⭕️ دوباره اومد روم و این بار آروم داخلم فرو کرد که لبم رو گاز گرفتم. خیلی آروم داخلم چرخوندش، لب هام رو توی دهنش کشید و با انگشتش نوک سینم رو فشار داد. آروم خودش رو بهم کوبید.
رایان : درد داری؟
⭕️ درد داشتم ولی حس خوبش بیشتر بود. سرشو توی گردنم فرو برد و شروع کرد تلمبه زدن. از حس خوبش آهی کشیدم و کمرش رو چنگ زدم.
رایان : خوبه؟
⭕️ جوابم ناله ی بلندی بود.
نگار : محکم تر بزن.
⭕️ بی توجه به حرفم حرکاتش رو آروم نگه داشت، پوست گردنم رو بین دندوناش گرفت و کشید.تن گرمش روم بود و داخلم ضربه میزد.نگاهم رو به سقف دوختم…دستش بالای بهشتم نشست و مالید که لبامو گاز گرفتم.سرعتش رو بیشتر کرد که آه و ناله هام بلند شد.
رایان : ارضا شو برام.
⭕️ لب هامو گاز گرفتم و پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت تر کاراشو بکنه که همون موقع صدای در اومد و پشت بندش در باز شد.جیغی کشیدم و خودمو زیرش قایم کردم که دست هاشو دورم پیچید.روشو برگردوند و داد زد.
رایان : بیروووووون.
⭕️ دختری که فقط کفش هاش رو میدیدم هول زده سر جاش مونده بود و بعد با ترس رفت.
رایان : کجا بودیم؟ و دوباره داخلم فرو کرد.
⭕️ انقدر زد که ارضا شدم و خودش هم پشت بندم ارضا شد، کنارم دراز کشید و ب نفس نفس زدن افتاد و لبامو بوسید.خمار پتو رو روی خودم کشیدم و چشم هام رو بستم. صدای موزیک از پایین یکم به گوش میرسید.
رایان : حالت خوبه؟
نگار : اره.
⭕️ از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو پوشید. بیرون رفت و در رو بست که منم بلند شدم و پیراهن رو پوشیدم. رفتم جلو آینه و موهای بهم ریختم رو مرتب کردم.آرایش کامل خراب شدم رو درست کردم و از اتاق بیرون زدم…درد خفیفی توی پایین تنم حس میکردم که مهم نبود.از پله ها آروم پایین رفتم و وقتی ب پایین رسیدم دیدمش ک توی دستش قرص و یه لیوان آبه. به سمتش رفتم و از دستش گرفتم، آب رو خوردم ک دستش پشت کمرم نشست.
رایان : حالت خوبه؟
نگار : میشه برام ماشین بگیری برم خونه؟
⭕️ نگاهش کدر شد.
رایان : نه خیر، اولین بارت بود نمیشه اجازه بدم تنها بمونی.
⭕️ لبخندی از درک بالاش روی لبام نشست ولی ممکن بود لئو بیاد و من نباشم اون موقع واویلا میکرد.
نگار : نه…خانواده م اجازه نمیده شب جایی بمونم.
⭕️ سرش رو تکون داد.
رایان : میرسونمت.
⭕️ لبخندی زدم.
نگار : مرسی.
⭕️ چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که دختری جلوش رو گرفت و بغلش کرد ک با تعجب بهش زل زدم.
کیت : رایان، منو شناختی؟
⭕️ رایان نگاهی بهش انداخت.
رایان : نه.
با این حرفش دوست داشتم بخندم ولی جلوی خودم رو گرفتم.
کیت : من کیتم، همون دختره.
رایان : ااا،پدر سوخته چه تغییر کردی، دکتر خوب کوبیده ساخته لعنتی.
⭕️ دختره مشتی به بازوی رایان زد.
کیت : بد نشو دیگه ااااااااایش…
⭕️ رایان خندید و بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
کیت :
و از پشت بهم چسبید و گفت شجاع باش و نترس من چیزی ندیدم فهمیدم لنتی همه چیزو دیده گفتم چیو ندیدی؟برم گردوند و بغلم کرد و پایین تنه اش رو به پایین تنم چسبوند گفت من کم توقعم آرش خیلی کم توقع من نهایت چیزی که ازت می خوام یه بغله مردونست همون چیزی که غلام کثافت ازش محرومم کرده یه بغل مردونه عاشقانه و لباشو روی لبام گذاشت و از هم لب گرفتیم گفت همین خیلی زیاده ؟
گفتم هر چقدر بخوای بهت بغل مردونه عاشقانه میدم گفت این درسته منم همه جوره هواتو دارم برو به کارای دیگت برس عزیزم و رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم سیما جون رفته حمام و مینا هم رفته بود حمامش بده!! نمیدونم واقعا خوب شده بود یا خودشو به مریضی میزد یه روز که سیما جون باشگاه بود مینا اومد و اومد بغلم و ازم لب گرفت و همدیگه رو سفت بغل کرده بودیم گفت آرش خیلی حال میده توی بغلت بودن و ازم تند تند لب می گرفت گفت بریم توی اتاق رفتیم شلوار و شورتشو کند و گفت بیا شروع کن خوردن کوسم این غلام گوساله برام نمی خوره و مثله گاو میمونه الانم میاد کثله وحشیا میفته به جونم دوست دارم تو برام بخوری بدم غلام هم بکنه زود باش آرش چرا ماتت برده ؟و شروع کردم خوردن کوسش اصلا بهش نمیومد کوسش به این تمیزی و خوش بویی باشه گفت آرش دوست دارم منو بخوری همه جامو کوسم پسونام گفتم باشه مینا جانم من که از خدامه گفت پس برام سنگ تموم بذار منم افتادم به جونش و کوس و پسوناشو خوردم که غلام زنگش زد و بلند شد رفت خونه شون فرداش که اومد گفت محشر بود پسر خوردن از تو کردن از غلام خیلی حال داد اتفاقا دیگه غلام کتکمم نزد و این بار بیشتر بهش حال داد فهمیدم مینا هم دیر ارضا میشه و آب غلام زود میاد و این بار هر دوشون ارضا شدن چند بار دیگه هم برای مینا این کارو انجام دادم تا اینکه یه بار اومد و خوردم براش و کیرمو کردم توی کوسش گفت خاک بر سرت الان دیگه؟ همون بار اول من منتظر این کارت بودم اما تو هالو تر از این حرفا بودی گفتم الان که فهمیدم گفت پس تلافی اون چند بارم باید دربیاری و شروع کردم توی کوسش تلمبه زدن بر عکس سیما جون که سکس در سکوت دوست داشت مینا خیلی حرف میزد خیلی هم بد دهن بود انگار فحشایی که غلام موقع سکس میداد و به من میگفت داد میزد مادر جنده کوسمو پاره کن بچپون توش با کیرت پرش کن تا اینکه آبم اومد و ریختم توی کوسش چندین بار با مینا سکس داشتم که یه بار دیگه هم حس کردم یه نفر داشت نگاه می کرد که نفهمیدم کی بود تا اینکه زنم مرضیه ازم سوالات عجیبی میپرسید که آرش من خوب ارضات میکنم ؟
سکس های بیشتری لازم داری؟
دوست داری سکس هامون در هفته رو بیشتر کنیم ؟
حدس زدم سکس منو مینا رو دیده …
به مینا گفتم که مرضیه فهمیده دیگه نیستم گفت این به من ربطی نداره آرش منم به تو نیاز دارم بخوای حالا که بهش عادت کردم ولم کنی منم هر چی اون روز توی اتاق سیما جون دیدم به مرضیه میگم دیگه بعدش باهات نمی مونه مطمئنم. مینا ولکن نبود و مرضیه فهمیده بود و سکس های با سیما جون هم بود بیشتر اونجا میموندم دیگه نمیشد درستش کرد منم یه کار توی یه شهر دیگه پیدا کردم و رفتم اونجا و بعد چند ماه اومدم مرضیه و دخترمم بردم همونجا و دیگه فقط با مرضیه سکس می کردم که مینا باردار شد یه بار که رفته بودیم بهشون سر بزنیم گفت آرش این بچه توعه نه غلام گفتم زر نزن با دو یه بار سکس بارداری اتفاق نمیفته گفت دو سه بار آرش ؟ باشه بذار دنیا بیاد تست ژنتیک میدیم گفتم باشه بدیم یکی از زنایی که خیلی ازشون بدم میاد زنهایی مثله میناست حاضره بچشو گردنم بنداره تا باهاش سکس کنم حتی براشم مهم نیست امکان داره مرضیه طلاق بگیره و اون متاهله فقط دنبال عقده های جنسی و عاطفی خودشه بنده خدا مرضیه از اون روز که سکس منو با مینا دیده حتی اگر هر روزم ازش سکس بخوام نه نمیگه و هر بار بهم میگه همه نیازهاتو با من رفع کن می بینی که تا الان شده بخوای بگم نه؟ واقعا دلم براش میسوزه واقعا دوستم داره و می خواد زندگیمون ادامه پیدا کنه واقعا از کارم پشیمونم و می خوام دیگه بهش خیانت نکنم اگه این مینا جنده بذاره .
نوشته: آرش
@dastan_shabzadegan
شتش هم محکم تو کونم میکرد
نفهمیدم چقدر طول کشید زیر این همه فشار و تحقیر و لذت ارضا شدم اونم چ ارضا شدنی
جوری بود که همه ابم ریخت رو سینم یکمش حتی رو صورتم
اینقدر زیاد هم بود تموم نمیشد که بعدش واقعا از حال رفتم
یکم استراحت کردم بلند شدم امیر منو تمیز کرده لباس تنم کرده همه چی مرتب تا دیدمش خجالت کشیدم گفت پاشو الا جنده خانم میاد ببینه خوابی شک میکنه
گفتم مگه نگفتی مامانت شب میاد گفت اره الا ابجیم میرسه خونه
یکم میوه اینا اورد خوردیم گفتم امیر چرا اونکارو کردی باهام
گفت مگه کار بدی کردم گفتم نه فحش اینا رو میگم
گفت خب خواستم شانسمو امتحان کنم اگه دوس نداشتی دیگه نمیگم ولی خب دیدم مثل خودمی گفتم من جوری نیستم امیر فقط لال شده بودم نمیدونم چرا
گفت الا که دیگه حشری نیستی گفتم نه
دستشو گذاشت رو کیرم گفت ی تست ازت میگیرم
گفتم چ تستی گفت تست بیغیرتی
یهوگفت فکر کن الا مامانت داره جندگی میکنه دو نفری دارن میگان مامانتو منو میگی باز اون حالت اومد سراغم لال بودم گفت اصن یه چیزی بهتر بگم فکر کن بری خونه ببینی ابجیت کس داده پردشو زدن
تو افکار خودم گم شدم یهو خندید گفت تبریک میگم تو از منم بی غیرت تری بیناموس ببین کیرت تا نافت سیخ شد
پایان بخش اول
بیشتر از این طولانیش نمیکنم انشالله قسمت های بعدی کامل تر و جذاب تر می نویسم
نوشته: یاشار ازاد
@dastan_shabzadegan
فیلم برداری صداشون بود.
ولی تصویر فقط فیلم خونه بود…قایم شدم پشت کاناپه بزرگه.نزدیک در اتاق خواب.گفت پونه چقدر ازین۵روز تعطیلی عید بدم میاد دائم همش عید دیدنی هایی باید بری جاهایی باید بری که ازشون مثل سگ بدت میاد بری ببینمشون… مثل همون جنده مادر شوهرم یا اون پیرسگ لاشی پدر شوهرم…یا از همه بدتر اون جاری جنده نماز خونم…یا اون خواهر شوهرای جنده که مجبورم چند روز دیگه الکی ادای روزه دارها رو در بیارم افطاری دعوتشون کنم…عه عه چقدر متنفرم از این جور زندگی…همش تقصیر اون بابای کوسکشمه که منو داد به این خر کار کن…که فقط مث خر کار میکنه…چقدر ازش متنفرم…پونه گفت دختر دنیای تنفری ها…گفت به خدا پولام جمع بشه زیاد بشه خرش میکنم خونه و ماشینم میفروشم پولها رو بر میدارم …یکشب بهش سم میدم میکشمش…همون شب هم بلیط هواپیما میگیرم از ایران میرم…حتی شده افغانستان…پونه خندید…گفت ولش کن الان چکارکنم.؟چی بگم به بچه ها…اون ماهان بی پدر امروز مهمون داره…گفته فقط و فقط مریم رو میخام…خوب پولی هم گفته میدم…تا۲ظهر.بعدشم پرواز داره میخاد بره تبریز.یعنی۱ما خلاصیم…گفت خب بگو اونها بیان اینجا…گفت نه نمیشه اینجا مسکونیه…اگه کسی بفهمه چی…گفت کی میفهمه.همه فک میکنند عیده برامون مهمون اومده.تازه پول هزینه جا و مکان هم مال خودمون میشه من هم زنگ میزنم به خان خله میگم خرید دارم بره خرید تا۳بخاد هم نمیتونه بیاد خونه…پونه گفت خان خله…خیلی خندید…جنده به من میگفت خان خله…پونه گفت خیلی حریصی از هیچ پولی نمیگزری…مریم خندید…گفت الان هم تو برو برگرد خونه من برم دوش بگیرم…صاف و صوفش کنم…قبل اومدن زنگ بزن…منتظرم.گفت بزار زنگ بزنم اصلا میان اینجا یانه…چند دقیقه ای زر میزد و معلوم شد میان…شماره کارت دادن طرف۱۰تومن زد کارت اینها…گفتم لعنت بهتون خونه رو که من روزه میگیرم نماز میخونم کرد کوسخونه شاه عباس…تماس که قطع شد…گفت پونه من احمق بودم…تا الان میدونی چی پولی رو از دست دادم.ده تومن.عه ده تومن…چند بار گفت میدونی میتونستم تا الان چه پولی جمع کنم…حالا بدو برو کوس و کونتو جمع خودتو بشور من حوصله کثیف بازی ندارم ها…پونه رفت و این هم رفت دوش بگیره…من نمیدونستم چکار کنم بزنم بکشمش…خودم بدبخت میشم…تحویلش بدم.بگم پدر و برادرش بیان…اصلا بلاتکلیف بودم…آروم رفتم بیرون…و زنگ زدم یک رفیقم مامور آگاهی بود…خیلی مرد خوبیه…گفت احمق خریت نکنی ها…بزار بیان موقع انجام عمل سر بزنگاه میریزم خونه فقط برو پدرشو بیار خودش ببینه…که زیرش نزنه.گفتم یعنی نکشمش…گفت مگه خری برای یک مشت جنده و کونی خودتو بدبخت کنی…به قرآن پرونده براشون بسازم چنان بکشمشون زیر شلاق و اخیه که به بزغاله بگه آق دایی…نگران نباش.بنده خدا لباس شخصی یک گروه خاص۳نفره برداشت…گفت تو خودتو هر جا میدونی قایم کن هر وقت زمانش شد زنگ بزن.چون خودت هستی من مجوزشو تا اون موقع برات از قاضی کشیک رفیقمه میگیرم…ولی چون خودت هستی بازم خیالی نیست نگران نباش…گفتم چشم…تقریبا ساعت نزدیک ۱۰بود پونه جنده با تیپ لخت و پتی…رفت خونه ما…من روی پا گرد پله ها منتظر بودم تقریبا نیم ساعت بعد…دوتاپسره با یک دختره بی حجاب رفتن خونه من…همون موقع پدر زنم با رفیقم بودن…تقریبا گفت بزار نیم ساعت بشه کار جای باریک بکشه لخت بگیریمشون…پدرش نمیدونست جریان چیه…گفتیم دزد توی خونه است…مریم نيست.گفتم شما باشی جای مریم شکایت کنی…باور کرده بود…آروم در رو باز کردم.همه مامورها پشت مث من منتظر بودن…تا داخل رو دیدم هر ۵نفر لخت مادرزاد نشسته بودن…اون دختره هم دو جنسه بود…مشروب میخوردن مواد میکشیدن… لخته لخت بودن…مث فشنگ ریختیم سرشون.پدرش تازه فهمید جریان چیه.همه رو گرفتن…تف کردم صورتش…تابرج۶ درگیرش بودم حکمای سنگینی براش بریدن.ولی بخاطر اینکه مهریه ندم مجبور شدم رضایت دادم ولی اون و پونه و پسرها شلاق خوردن.قانون تخمی ما میگه در هر صورت باید مهریه رو داد.چون ۱۴تاسکه هم بود.میشد تقریبا ۵۰۰میلیون…مجبوری رضایت دادم.اگه نه حکم زندان داشت.طلاقش دادم.خلاص شدم.پدرش عاق والدین کردش.رفیقش هم طلاق گرفت.شوهر اونم راحت شد.من موندم و این خونه که الان فروختمش جای دیگه خریدم.ماشین و همه چی رو حتی چند تکه طلا رو ازش پس گرفتم.رفت دنبال زندگیش.انشالله که خیر نبینه.حتی جهیزیه اش رو هم نخواست فقط رفت که رفت.من موندم و یک دنیا بی اعتمادی.ولی از اون روز که طلاق گرفتم و متارکه کردیم.کیش رفتم.شمال رفتم.پولم اضاف اومده برام تازه برای خودم زندگی میکنم.میخوام ماشین رو عوض کنم.دیگه پشت دستمو داغ کردم زن نگیرم.مادرم یک بار گفت پسرم غصه نخور برات بهترین دختر میگیرم.جلوی پدرم گفتم مادر جان خاطرت برام عزیزه و احترامت واجب اما اگه یکبار دیگه بهم بگی برات زن میگیرم.به جون همین بابا خفه ات میکنم.پدرم فهمید دروغ توی ح
ت این سری دوتایی بکنین توم. منم گفتم جونم نفسم دوتا کیر میخوای؟ گفت اره تو که یکی دیگه برام پیدا نکردی پس خودت بیا جورشو بکش. امیر علیم گفت حاجی بزن قدش که کس و کون عشقتو جر بدیم.
اول من کس مونارو شروع کردم خوردن و مونام برا امیر علی ساک میزد. بعدش امیر علی خوابید زیر مونا و کرد تو کسش و تلمبه میزد. بعده چند دقیقه مونا به منی که پاهاشو لیس میزدم اشاره کرد به سوراخ کونش. گفت مهرداد بیا توام بکن تو کونم. منم رفتم و اروم کردم تو کونش. خیلی سخت رفت توش چون تمام کسشو کیر امیر علی پر کرده بود احساس مبکردم کونشم تنگ شده.
شروع کردیم دوتایی تو کس و کون مونا تلمبه زدن و هیچ وقت ندیده بودم مونا اینجوری از درد و لذت جیغ بکشه و ناله کنه. دیدن مونا از زاویه پشت که کیرم تو کونشه و روی کیر امیر علی و هی ازش لب میگیره انقدر دیوونم کرد که زود ابم اومد و خالی کردم تو کون مونا و امیر علیم گفت بریزم توش؟ مونا گفت بریز و اونم بعده من ارضا شد و خالی کرد همرو تو کصش.
مونا از روش پاشدو یه نفس عمیق کشید و گفت تا حالا اینجوری ارضا نشده بودم. واقعا دوتا کیر یه چیز دیگس.
منم گفتم مونا قمبل کن یه لحظه. قمبل کرد و دیدم بله اب کیر من و امیر علی از جفت سوراخاش داره میاد بیرون.
مونا رفت حموم و من و امیر علیم حرف زدیم یکم.
مونا اومد و سه تایی رو تخت خوابیدیم. مونا کلا بیشتر بغل امیر علی بود و کونش به من بود. منم صب هی خودمو میمالیدم بهش که بیدار شد و لب گرفتیم و گفت بذار بخوابم.
خوابیدیم و دیگه اخرش رفتنی جمع و جور داشتم میکردم که فهمیدم امیر علی مونارو دولا کرده و داره دوباره میکنتش. منم راحتشون گذاشتم و جق میزدم و از دور نگاه میکردم فقط.
مرسی که خوندین.
نوشته: مهرداد
@dastan_shabzadegan
و سرعتمو زیاد تر کردم تا به خونه برسم
سر کوچه با صدای جیغ و شیوون اکرم
ضربان قلبم شدت گرفت
بی توجه به همسایه ها که از پنجره آویزون شده بودن تا داخل خونه ما رو دید بزنن
سرعتمو زیاد کردم
در حیاط رو باز کردم یوسف یه گوشه نشسته بود و اکرم و میلاد با سر و صورت خونی رو پله ها بودن پاهام شل شد:
یا حسین… چی شده ؟
پایان قسمت دوم
داستان های قبلی من
تاوان نوشته ماه شب
نوشته: ماه شب
@dastan_shabzadegan
نمیخواست تا قیامت باهاش حرف بزنم
شب تو رختخواب برای اولین بار آرامش اومد سراغم
میلاد زنده بود
اکرم نفس میکشید
منم خوب بودم
از فردا باید می افتادم دنبال کار
ارایش گریم بدک نبود
شاید میتونستم برم آرایشگاه کار کنم
با این فکر ذوق زده شدم
باید برای میلاد هم دنبال کار میگشتم
هم من هم میلاد باید کار میکردیم تا خرج خونه رو بدیم
میلاد قول داده بود عوض بشه
من رو قولش حساب کرده بودم…
سفره صبحونه رو جمع کردم و همزمان به میلاد گفتم: کجا؟
کمربند شلوارشو سفت کرد: برم دنبال یه لقمه نون
-دور خلاف بری به جونه خودت که عزیزترینی خودمو میکشم
من دیگه جونشو ندارم شنیدی ؟ ظرفیت پره! الان چند ساله دارم دنبال گندکاری تو میدوام
اول سفته بعد محمود
-خیله خب توام گفتم نمیرم و سالم زندگی میکنم
حرفه داداشت حرفه
با پوزخند گفتم: آره مشخصه
اکرم پادرمیونی کرد: مثه سگ نیفتید به جونه هم جفتتون برید دنبال کار درست
خندم گرفت: توام بشینو خانومی کن
لنگان لنگان رفت سمت آشپزخونه: ریدم تو این خانومی که من دارم میکنم
در ضمن سفارش گرفتم امروز بیست و پنج کیلو سبزی باید پاک کنم و خورد کنم الکی نچرخ دور خودت بمون خونه کمک کن
-یه سر باید برم آرایشگاه اعظم خانوم قراره تست بگیره ازم بعدش میام زود
از در خونه زدم بیرون شماره زهره رو دیدم باز اعصابم سگی شد و یاد خاطرات افتادم:چیه زهره ؟
-چطوری زیبا ؟ رفتی دکتر ؟
-اره یه سری قرص تقویتی داد ازمایشم داد بهم رفتم انجام بدم
-بهتری الان گل دختر ؟
بی حوصله گفتم: آره آره حرفتو بگو
-ببین یارو کچلم کرده که میخواد تورو ببینه میگه یه امانتی داره باید بده بهت
-یارو کیه ؟
ـ همون مرده ولیعصر زندگی میکرد اسمش چی بود؟ آها بهرام
متعجب گفتم: چه امانتی ؟ زر میزنه
-من نمیدونم خیلی داره اصرار میکنه طرف تریپ شخصیته این همه اصرارش عجیبه شمارشم داد بدم بهت
ـ بده ببینم حرف حسابش چیه
سمت آرایشگاه رفتم و فکر کردم اون یارو کارش با من چیه…
با خوشی از آرایشگاه زدم بیرون
قرار بود هفته ای شش روز کار کنم صبح و عصر
حقوقش در مقابل کار قبلیم خنده داره بود
من هر بار که میرفتم زیر یکی تقریبا اندازه یه ماه کار کردن تو آرایشگاه نصیبم میشد
ولی دیگه برنامه زندگیم عوض شده بود
من نمیخواستم بیشتر از این اشغال باشم
ما ذاتمون قبول نمیکرد زیر دست مردا بچرخیم
میلاد برگشته بود
قول داده بود آدم باشه
یاده بهرام افتادم
شمارشو گرفتم بوق دوم یا سوم جواب داد
ـسلام
ـ سلام شما ؟
نیشخند زدم: همون که پیگیرشی
-تویی ماهرخ ؟
-نچ عمو اسمه من ماهرخ نیست هر کی گفته آمار اشتباه داده
خندید: میدونم…از اونجایی که اسمتو نگفتی من ماهرخ صدات میزنم صورتت مثل قرصه ماهه
خندیدم: به ننه ام کشیده… جوونیاش خیلی خوشگل بوده
-باید ببینمت
-من دیگه اومدم بیرون از اون کار حاجی چسبیدم به کار سالم و خانواده
-چی از این بهتر ولی دسته من امانتی داری
-چه امانتی اخه ؟ من چیزی ندارم که بخوام امانت بذارم
-حالا امروز ببینمت بهت میگم بگو کجایی بیام دنبالت ؟
-لازم نیست تو آدرس بده من بیام
-بیا همون آدرس قبلی
-حله
زنگ خونه رو زدم که خیلی زود در باز شد
رفتم داخل تو آشپزخونه بود : خوش اومدی بیا داخل
نیشخند زدم:امانتی رو بده برم
-عجله داری چقدر
شونه بالا انداختم: من وقتم طلاس!
خندید و با سینی چایی اومد
تیکه انداختم: مرسی عروس خانوم
ـبا این ریش و سیبیل خیلیم به عروس ها شباهت دارم
چایی رو ازش گرفتم که نشست کنارم:چرا بیرون اومدی از این کار ؟
ـچون آدمش نبودم
چون دو سالی که اینکار رو کردم هر شبش با گریه خوابیدم
چون هر بار که کنار مردی بودم دقیقه به دقیقه اش زار زدم
برا مشکلات مالی رفتم دنبالش
الان تا حدودی مشکلات حل شد
اینه که دورشو خط کشیدم حتی اگه بعدا هم مشکل مالی درست شه دیگه نمیرم دنبالش
امروز رفتم سیمکارتمم عوض کردم نمیخوام دیگه هیچ چیزی از گذشته ببینم و بشنوم
لبخند زد: چقدر برات خوشحالم
دست کشید رو موهام که سرمو عقب کشیدم
سریع دستشو پس کشید
-خب بگو منکه میدونم امانتی و این چرت و پرتا نیست کارت با من چیه
-بلد نیستم مقدمه چینی کنم راستش یه هفته است دارم فکر میکنم چجوری عنوان کنم …من ۴۶سالمه کارمند بانکم زندگیم معمولیه اونجوری که زهره بهت گفته پولدار نیستم …۱۵ساله ازدواج کردم با دختر عموم…ولی فقط سال اول زندگی معمولی داشتیم بعد اخلاقای عجیب غریبش شروع شد بهونه گیری هاش تو اتاق موندناش سردی تو رابطه جنسی…زنم نه ساله بیماری افسردگی حاد داره
تحت نظر پزشک بوده
بیماریش زمینه ارثی هم داره دکترا میگن مادرش با رفتارایی که باهاش داشته باعث شده اینطور مردم گریز باشه اینکه به همه شک داشته باشه…از خودش چند بار شنیده بودم مادرش تو بچگیش خیلی اذیتش میکرده خصوصا به خاطر کار عموم که تایم زیادی خونه نبوده …آهی کشید :
چند وقتیه دکترا گفتن باید بستر
دفتر بهم گفتن که حاج اقا یه باغ داره اگه بخوام میتونم برم اونجا هم کارای باغ را بکنم هم نگهبان باغ بشم حقوقم را هم میدن کمال گفت که قبول کنم منم گوش کردم رفتم وسایلم و جمع کردم و اومدم تو دفتر که پسر حاجی بلند شد و گفت بریم سوار ماشین شدیم تو راه حرفی بینمون رد و بدل نشد فقطپرسید چند سالمه و کابل چی کار میکردم و اینا که جواب درستی ندادم رسیدم با کنترل در و زد یه باغ بزرگ بود با استخر و یه خونه بزرگ که یه اتاق نگهبانی دم در داشت یه سوییت کامل همه جا ر نشونم و داد و کلیدا رو داد بهم و گفت که خونه داخل و تمیز کنم و استخرم پر برگ شده بود تمیز کنم و رفت تنها شدم یکم برامترسناک بود رفتم تو اتاق سرایداری یه اتاق بود با تخت و تلوزیون و حمام یه یخچال و اشپزخونه کوچیک اولین بار بود که یه جایی واسه خودم داشتم و برام حس عجیبی بود رفتم توی خونه اصلی جارو برقی را پردا کردمو یه نظافت کلی کردم پیراهن و شلوارمو در اوردم گذاشتم تو اتاقم و رفتم توی استخر و برگ ها رو شروع کردم به ریختن بیرون که دیدم در باغ باز شد ماشین پسر حاجی نبود من تو اب بودم که اومدم بیرون خود حاجی بود من یه پسر 15 ساله لخت با یه شورت ایستاده بودم روبه روی حاجی درباغ بسته شد چشم حاجی روی پاهای سفیدم بود که رو کرد بهم گفت سلام عافیت باشه سرمو انداختم پایین که اومد جلو یه دست کشید به بدنم و گفت برم از تو ماشین خرید کرده ببرم اتاقم رفت در صندوق عقب ماشینش را باز کرد برام همه چیز اورده بود مواد غذایی و لباس و … گفت اینا رو بزارم تو اتاقم برم تو ساختمون پیشش و رفت داخل ساختمون وسایل و گذاشتم تو اتاق لباس پوشیدم و رفتم داخل ساختمون گفت تو اینجا رو تمیز کردی گفتم بله گفت افرین کارت خوب بوده
نوشته: mt
@dastan_shabzadegan