دم و باراد به وجود بیارم اونم وقتی اول و آخرش حرف اونه که به کرسی میشینه؟
بدون هیچ حرفی به هم زل زده بودیم. روبروی من ایستاده بود، با بدن ورزیده و قدی که از من بلندتره، با کمربندی که توی دستشه و تاریکی اتاقی که به طرز عجیبی ابهتش رو بیشتر کرده…
به طرفش رفتم و جلوش زانو زدم، کیرش رو توی دهنم گرفتم، همونطور که میخواست، فقط کلاهک رو توی دهنم گرفتم و شروع به مک زدن کردم. سعی میکردم مک های محکمی به کیرش بزنم، چیزی کنارم زمین افتاد.
کمربند…
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم، لبخند روی لبش بود.
تقریباً هر روز باراد سروقتم میومد. اصلاً نمیذاشت به کارام برسم! بعضی مواقع حریفش میشدم، البته بهتره بگم “میذاشت” حس کنم که حریفش شدم! این جور مواقع تا میتونست بهم ور میرفت، ولی وقتی برای سکس بهونه می آوردم بهم میخندید، دستش رو توی موهام میکرد و همشونو به هم میریخت، بعدم بغلم میکرد و میرفت و تا چند ساعت کاریم نداشت.
یه بار که از حموم اومده بودم داشتم موهام رو سشوار میکردم که باراد وارد اتاقم شد.
-عافیت باشه پسرم.
+ممنونم.
-اتفاقاً منم تازه همین الان حموم بودم.
+خب… آآآمم… عافیت باشه.
-مرسی عزیزم! مرسی!
روی تخت نشست، به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد.
-علیرضا، تو میدونی که من عاشق پاهاتم. آره؟
+بله.
-دلم میخواد حس تو رو تجربه کنم.
+یعنی چی؟
-وقتی انگشتات رو میخورم، وقتی قوس صاف و نرم پاهات رو میبوسم… اون لحظات همیشه چشمات رو میبندی و نفس هات به هم میریزن. چرا؟
خب چون خبر مرگم تا حد انفجار، تحریک میشم!
+خب… خب… باراد… اون کارای تو… منو یه کم تحریک میکنه.
با صدای بلند زیر خنده زد.
-یه کم؟ کره خر تو به نفس نفس زدن میفتی و بعدم درجا شق میکنی!
سرم رو پایین انداختم. حالا خوبه خودشم پسره! بابا اختیار این کیر وامونده که دست خود آدم نیست!
+خب حالا میخوای چیکار کنم؟
-خب… پاهای من رو دوست داری؟
+مگه چاره ای هم دارم؟
-تو دوباره شجاع شدی کره خر؟
سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم. به طرفم اومد و صورتم رو بوسید. سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. چشمای آبیش، لبخند روی صورتش…
-میدونم که رونام رو دوست داری. میخوام از انگشتای پاهام شروع کنی و بالا بیای… لیس بزن، مک بزن و وقتی بهت گفتم میتونی بیای بالاتر بیا بالاتر. تا قبل از اون اجازه نداری.
+هووم.
-هووم چیه؟ وقتی باهات حرف میزنم درست جوابم رو بده.
+باشه.
از روی تخت بلند شد و دستم رو گرفت. لباس های خودم و خودش رو درآورد و محکم بغلم کرد. بدنش داغ بود، مثل همیشه!
کف سرم رو بوسید و دوباره نشست و به تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد.
-بیا اینجا.
روی تخت نشستم و گفتم: خب حالا چیکار کنم؟
-پام رو ببوس.
پاش رو بالا آوردم. داد زد: نه!
+ها؟ چی شده؟
-خم شو، قمبل کن. کونت رو بالا بده و همزمان سرت رو به انگشتام نزدیک کن.
+باراد مگه من بردتم؟
چشماش برق زد: به اونم میرسیم.
کاری که خواسته بود رو کردم. روی پاهاش خم شدم و به شست پاش یه بوس کوچیک زدم.
-خوبه، حالا دونه دونه توی دهنت بگیرشون و زبونت رو بهشون بکش.
انگشتای پاهاش رو توی دهنم گرفتم و آروم مک زدم. پاهاش هیچ بوی بدی نداشت، شاید چون تازه از حموم دراومده بود.
-کف پاهام رو ببوس.
سرم رو بالا آوردم. حس تحقیر داشتم.
+باراد؟ من تا کی باید این تحقیر رو ادامه بدم؟
لبخند زد: تا سی سال آینده عزیزم.
سرم رو پایین انداختم.
-اما الآن تا وقتی باید ادامه بدی که باراد خان بیدار بشه و توی چشمات نگاه کنه.
به کیرش نگاه کردم. نیمه خواب بود. بیدار بودنش یه دردسره، خواب بودنش یه دردسر دیگه!
-سخت نگیر. دوباره از
سینه هات بین لبام… به نظرت با دستام چیکار کنم هان؟
جوابی ندادم. لاله گوشم رو کامل توی دهنش گرفت، نفسم کاملاً رفت ته دلم!
-هان؟ به نظرت با دستام چیکار کنم؟
+نـ…نمیــ… دونم!
خندید و گفت: فرض کن به تاج تخت تکیه کردی. پاهات بازه. من روی پاهات میشینم، در ژل رو باز میکنم، یه کم میریزم لای رونام که کیرت راحت تر تکون بخوره، حالا رونام رو بیشتر به هم فشار میدم، کیرت بین رونام، بین عضلاتم، بین همون خط عضله هاییه که داشتی نگاهشون میکردی… حالا که دارم تلمبه میزنم، نوک کیرت از بین رونام بیرون میاد… نگهش میدارم، با انگشتام میمالمش… هووم؟ خوبه؟
کلاهک کیرم رو دورانی میمالید، بعد دست انداخت و تخمام رو توی دستش گرفت و میمالید.
یهو ولم کرد و صورتم رو گرفت، لبام رو محکم بوسید. درازم کرد، ژل برداشت و روی کیرم ریخت و بعدش روم خوابید، مثل حالتی که بخواد شنای سوئدی بره، پاهاش رو توی هم انداخت و کیرم رو بین روناش گرفت. دستاش دو طرف سرم ستون بودن، روناش رو به هم فشار داد، رونایی که کیر من بینشون بود… ناخواسته نفسم رو بیرون دادم و آه بلندی کشیدم. خندید، سرش رو پایین آورد و دوباره روی گلوم رو بوسید. خودش رو بالا و پایین میکرد و کیر من با هر بالا و پایین شدن باراد، بین روناش تلمبه میخورد… نفسم بالا نمیومد! از فاصله خیلی کم، توی تاریکی اتاق به چشماش خیره شده بودم. صورتش رو به صورتم میکشید، برق چشماش، حالت نگاهش، داغی بدنش، هرم نفساش، خیسی بین روناش و تاریکی اتاق حس عجیبی رو برام به وجود آورده بود.
-هان؟ چیه؟ چرا رنگت قرمز شده؟
+بارا…د! بسمه…
خندید: چرا وقتی بهت گفتم لباسات رو دربیار شورتت رو در نیاوردی؟
+غلـ…ط… کر…دم!
-خب نکن! ببین الان بهت میگم ساک بزن، چرا نمیزنی؟ (صداش رو آروم تر کرد) نکنه داری دوباره غلط اضافه میکنی؟
+آره… دارم… باراد من داشتم غلط اضافه… آخ! …اوه!.. میکردم!
-عه؟ ولت کنم چیکار میکنی؟
+ساک… سا…ک میزنم!
-چیو؟
+کیرت… آخ… باراد، اوه بسه… من کیرت رو… ساک میزنم!
متوقف شد. دستاش رو زیر گردنم چفت کرد و لب محکمی ازم گرفت و ولم کرد. از روم بلند شد و دوباره به تاج تخت تکیه داد و لبخند زد. چندتا نفس عمیق کشیدم تا تازه فهمیدم چی به چیه! به باراد نگاه کردم، لبخند پر از رضایتی روی لبش بود! با چشماش به کیرش اشاره کرد. بین پاهاش نشستم.
-برام قمبل کن. کونت رو بالا بده و روی کیرم خم شو.
خیلی خب! دهنت سرویسه! بلایی به سرت میارم که یادت نره!
با خنده داد زد: نقشه نکش!
ها؟ نکنه ذهنم رو خوند؟
+نقشه چی؟
-ای خدا!!
+هوم؟ باراد؟ نقشه چی؟
یهو تکیش رو از تخت برداشت و به سمتم خیز گرفت و گفت: اصلاً میگما، اگه ساک نمیزنی که بکنمت!
به طرفش رفتم، دوباره به تخت تکیه داد. بین پاهاش نشستم و کیرش رو با دستم گرفتم. خداوکیلی این دیگه خیلی کیره! زیادی بزرگه!
خب! شروع میکنم! چرا که نه!
با صدای بلند خندید و گفت: ای خدا!!
+چی شده؟
-بهت میگم نقشه نکش!
+من نقشه نمیکشم!
سرش رو تکون داد و با خنده بهم گفت: ابروت رو میندازی بالا و یه وری لبخند میزنی! این حالتت یعنی داری نقشه میکشی موذی بشی!
+نخیر. اصلاً اینطوری نیست!
کیرش رو توی دهنم کردم و دو تا مک محکم زدم. صدای آه باراد که دراومد، دندونام رو به کلاهکش کشیدم، آخ بلندی گفت و سرم رو محکم به عقب هول داد. بهش نگاه کردم، برای چند لحظه بدون هیچ حرفی داشتیم به هم نگاه میکردیم.
+خب من که گفتم بلد نیستم!
حرفی نزد، بعد از چند لحظه چشماش رو باریک کرد و بهم لبخند زد. والا چهرش حتی از وقتی که عصبانیه هم ترسناک تر شد!
-باشه عزیزم. سخت نمیگیریم. دهنت رو باز کن و کلاهکم
و گرفت و گفت:
-چرا شورتت رو درنیاوردی؟ نکنه میترسی من کونت رو ببینم؟
+خب… خب لازم نیست.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: اونوقت چرا؟
+خب من میخوام برات ساک بزنم.
خندید: عزیزم ساک مقدمه چیز مهم تریه! شورتت رو دربیار. بذار کون پنبه ایت رو ببینم.
کون پنبه ای؟ آخه این چه اصطلاحیه؟
بلند شدم و شورتم رو درآوردم و دوباره به سمتش رفتم. شلوار گرمکن تنش بود. با شورتش با هم از تنش بیرون کشیدم و بعد تیشرتی که تنش بود رو درآوردم. به محض اینکه یقه تیشرت از سرش بیرون اومد، پشت گردنم رو گرفت و سرش رو بالا آورد. فقط برای چند لحظه بهم نگاه میکرد. چقدر چشمای آبیش قشنگه…
نه… نه! نه!
چشماش قشنگ نیست. اون یه حیوونه. یه حیوون زورگو.
درازم کرد و روم خوابید. برای چند لحظه فقط بهم نگاه کرد و بعد بهم لبخند زد و بینیش رو به بینیم کشید.
زمزمه کرد: مژه هات خیلی بلندن.
+هووم.
-علیرضا؟
+بله؟
-با هیچکس به اندازه من بهت خوش نمیگذره.
+با هومن بهم خوش میگذره.
لبخند روی لبش پهن تر شد: پس این یعنی تو اصلاً تعریفی از خوشگذرونی نداری!
بدن داغش، پوستم رو گرم کرده بود. لباش رو به صورتم میکشید، زبون میزد، و مرتب چشمام رو میبوسید.
چرا واقعاً من نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ آخه چرا باید شق کنم؟ آخه بیشعور یه کم به خودت مسلط باش!
کیرم رو حس کرد چون مدام با رون هاش کیرم رو فشار میداد. زبون زدنش بیشتر شده بود، با نوک زبونش، عین بچه گربه ای که بخواد به شیرش زبون بزنه، روی گونه هام و لبام زبون میکشید. داغی بدنش، زبون خیسش، رون های محکمش و کیر سفتش که بهم مالیده میشد حالم رو به شدت عوض کرده بود. صورتم رو ول کرد و پایین تر رفت، زیر چونم رو مک های ملایمی میزد و همزمان گوش هام رو میمالید. به نفس نفس افتاده بودم.
روی صورتم بالا اومد و گفت: ببینم تو میدونی کی بود میگفت من نمیخوام شورتم رو دربیارم؟
+من خاک بر سر!
خندید: دور از جونت! ولی خوب شد شورتت رو درآوردی وگرنه کیرت جرش میداد!
محکم لبام رو توی لباش گرفت. توی دهنش حتی از بدنش هم گرم تر بود! نتونستم خودم رو کنترل کنم، زبونش رو مک زدم، چشماش رو باز کرد و ابروهاش رو برای یک لحظه بالا انداخت. هُرم بدنش داشت من رو دیوونه میکرد…
دستام رو بالای سرم گرفت و وزنش رو کامل روی من انداخت، خودش رو بهم فشار میداد، پاهام رو با پاهاش گرفته بود و خودش رو جوری بهم گره زده بود که حتی نمیتونستم یک سانتی متر خودم رو تکون بدم. دهنش رو نزدیک گوشم نگه داشته بود، نفس گرمش توی گوشم میپیچید و مرتب صدام میزد: علیرضا… علیرضا…
اینقدر شهوتم بالا رفته بود که اصلاً نتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم رو چرخوندم و سریع لباش رو توی دهنم گرفتم. لباش رو مک میزدم و تمام سعیم رو میکردم که زبونش رو توی دهنم بگیرم!
نذاشت…
از روم بلند شد و ولم کرد. به پشتی تخت تکیه داد و پاهاش رو باز کرد.
-بیا اینجا پسرم. بیا تو بغلم بشین.
اصلاً تازه هوا داشت وارد ریه هام میشد! مغزم کار نمیکرد! به سمتش نگاه کردم، با دستای باز شده منتظرم بود.
خب!
ببین تو نذاشتی من زبونت رو توی دهنم بگیرم، اونم وقتی انقدر احتیاج داشتم! خب حالا منم توی بغل تو نمیام! تو همین فکر بودم که یهو دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، بابا من میخوام خیر سرم تو بغل تو نیام که تلافی کنم! خب چرا نمیذاری؟!
سرم روی قفسه سینه داغش بود، همون بو… همون خاطره از دل اون شب بیدار شد… صدای هومن توی گوشم پیچید:" باراد دیگه هرگز به تو آسیب نمیزنه چون تو کلید ایده پردازیشی…"
باراد…
واقعاً چه حالی میشی اگر بفهمی، این لحظه که اینجوری من رو توی بغلت گرفتی و سرم رو روی
بچه های ایفون باز
بگید ببینم برنامه مث سیب اپ چی هست ولی فوری اشتراک تایید کنه نه۷۲ساعته
@GodJoler
کون کردنی که در ۳۵ سالگی چسبید
1402/03/21
#گی
من فرهاد هستم و ساکن مشهد هستم
چند وقت پیش با انجمن شهوانی آشنا شدم یک آیدی باز کردم شروع به ایجاد تاپیک کردم و برای خیلی از مفعولا پیام گذاشتم دو مورد اول پیش اومد کردمشون ، حال نداد پشمالو بودن و موقع کردن کونشون عنی بود. تا اینکه یک روز احسان بهم پیام داد تو تلگرام چت کردم. و قرار شد ساعت پنج عصر بیاد خونه من ، ولی بدقولی کرد و نیومد ساعت یک شب بود پیام داد که مشکلی پیش اومده و نتونستم بیام گفتم الان میتونی بیای ، گفت خونت کجایه؟ گفتم اندیشه ، گفت منم خونمون اندیشه یه(جالب اینجاست بر حسب اتفاق از خونشون تا خونه ما پنج دقیقه راه بود) گفتم بیا من منتظرم. گفت من خیلی وقته ندادم فقط لاپا بزن. گفتم بیا هرچی رو تونستی جا کن ، نتونستی هم لاپا میزنم من ۳۵ سالمه ، ورزشکارم و کیرم بلنده ولی کلش کوچیکه(مخصوص کون کردن) اومد دیدم یک جوون ۲۲ ساله و خیلی خجالتیه و برعکس تلگرام خیلی کم رویه رسید لباسشو در آورد ، خدایی بدنش خوب بود اومدم رو تخت خوابیدم شروع کرد به ساک زدن، ماهر بود خدایی، و تشنه کیر بود یه جوری میخورد که انگار طلا پیدا کرده. خیلی پر تف ساک میزد فک کنم یکجوری کیرو اطرافشو پر تف کرده بود که با نصف لیوان آب نمیتونی اونجور خیسش کنی
با ولع میخورد و وسط سرشو میاورد بالا و دوباره روش تف میکرد و میمالوند ، دوباره میخورد
گفتم ببین من اسپری زدم اینجوری نمیاد. میتونی جا کنی . گفت امتحان میکنم. نشست روی کیرم، و گفت تو تکون نخور فقط. یواش یواش کلشو جا کرد و خودشو بالا پایین کرد و بزور یواش یواش همشو فرستاد داخل. آی کیف کردم کونش تنگ بود و خودش حشری یکم بالا پایین شد با ترس ، تا اینکه جا باز کرد و روون شد خودش حال میکرد و همینجوری آب شفافی از کیرش میریخت گفتم من بیام بالا
گفت بیا بلند شدم بغل تخت وایسادم و اونم داگ استایل کردم شروع کردم تلمبه زدن همش میگفت بزن در کونم ، منم میزدم در کونش و کیرو تا جای کلش میکشیدم بیرون و یکضرب تا ته فشار میدادم داخل
جفتمون داشتیم حال میکردیم خیلی هم ناله میکرد دم آخر گفت آبتو بریز رو صورتم منم آبم داشت میومد گفتم برگرد و همرو رو صورتش خالی کردم یکم دراز کشید و با دستمال آبمو پاک کرد و همونجور که طاق باز خوابیده بود شروع کرد جلق زدن دو دست جلق زد و بعدش خودشو با دستمال تمیز کرد و لباس پوشید و رفت ولی خیلی جفتمون حال کردیم چهار روز بعدش دوباره پیام داد بیام گفتم بیا دوباره هم کردم خیلی حال داد اگر خوشتون اومد و بچه مشهد و خوشگل هستین پیام بدین تا اینجوری بکنمتون
نوشته: فرهاد
@dastan_shabzadegan
ماجرا با رفیق شوهرم
1402/03/21
#خیانت
سلام
اسم من بهار است
من با اینکه تو خانواده غیر سنتی و لامذهبی بزرگ شدم و تقریبا از بچگی تا همین الانشم هر جور دوست داشتم پوشیدمو هر کار خواستم کردم ولی همیشه به یه چیزی اعتقاد داشتم اونم ایجاد اعتماد و عدم خیانته یعنی حتی زمانی که دوست پسر داشتم اهل موازی کاری و صبح با یکی بودن و شبش با یکی دیگه نبودم. حدود دو سال پیش با سعید بعد از یک سال دوستی علی رغم موافقت خانوادم ازدواج کردم. سعید پسر خوب و باحال مثه خودمه یه کوچولو اختلاف سطح مالی داریم که به چشم نمیاد.در حد خودش خوبه یه مغازه طلا فروشی داره که یه زندگی نرمال رو به بالا رو ساپورت می کنه.تو این دوسال ما روزای خوبی رو با همدیگه گذروندیم. سعید یه دوست داره به اسم بابک که پای ثابت مهمانی رفتنا و خوشگذرونی هامون بود. حتی همین چند ماه پیش یه سفر سه تایی با هم رفتیم آنتالیا و خیلی بهمون خوش گذشت کلا حس خوبی به بابک داشتم چند وقت پیش سعید از سر کار اومد و رفت که دوش بگیره یه توضیح بدم که ما هر کدوم گوشی خودمونو داشتیمو یه تبلتم تو خونه بود که سعید با اپل ایدی خودش روش برنامه می ریخت و هر وقت خونه بود گوشیشو با تبلت سینک میکرد اون روز که اومد خونه من داشتم با تبلت کار می کردم و نمی دونم چطور گوشی سعید خود به خود با تبلت سینک شد و یه دفعه یه اس ام اس از کانتکتی به اسم “مشتری ۵” براش رو تبلت ظاهر شد که نوشته بود( اگه تو خونمم مثل مغازت همینقدر شیطون باشی یه جایزه خوب داری) همه چیز برام مثل روز روشن بود و خیلی ناراحت شدم اولین چیزی که بهش فک کردم این بود که چرا باید بهم خیانت کنه من از نظر تیپ و قیافه خوب بودم از نظر اجتماعیم وضعیت خوبی داشتم و تو سکسم چیزی براش کم نمیذاشتم تنها چیزی که به ذهنم رسید یکنواختی وجود خود من بود که کاری از دستم بر نمیومد و من تا ابد و دهر همین آدم بودمو به اسم بهار با تمام این افکار غیر خودخواهانه بازم به سعید حق نمیدادم بهم خیانت کنه میتونست کم و کسریاشو باهام در میون بزار و اگه فیدبکی نگرفت ازم جدا شه چون آدم به شدت رکی هستم تا سعید از حموم اومد همه چیو بهش گفتم و منتظر جوابش شدم همینطور که حدس زده بودم به پته پته افتاد و هر کاری میکرد نمیتونست قضیه رو جم کنه منم عصبی شده بودم و باهاش دعوام شد وسط دعوا دیدم به یکی اس ام اس داد اولش فک کردم داره به همون زنی که اس ام اسش رو دیده بودم مسیج میده ولی ده دقیقه بعد سر و کله بابک پیدا شد و فهمیدم از بابک کمک خواسته برا آروم کردن من. با وساطت بابک من یکم اروم شدم و بعد از اینکه بابک رفت سعید اومد ازم عذرخواهی کرد و چیزی که باعث شد ببخشمش این بود که انکار نکرد و اشتباه خودشو پذیرفت و قول داد تکرار نشه شبش باهاش مشروب خوردم و سکس کردیم و وسط سکس یه بار دیگه ازم عذرخواهی کرد و باعث شد دلم گرم تر شم. ولی خب یه حساسیتی نسبت بهش به وجود اومده بود. دوماه از این ماجرا گذشته بود که بازم سعید دست و گل به آب داد و فهمیدم با یکی دیگه هم هست این دفعه به روش نیاوردم و نشستم فکر کردم اسیر احساسات بدی شدم از خودم بدم میومد و یه خشمی تو دلم بود کسیم نداشتم باهاش درد و دل کنم خونوادم که سایه سعید و با تیر می زدن و از اول باهاش موافق نبودن دوست و آشنا هم که نمی شد بهشون اعتماد کرد به فکرم رسید که منم بهش خیانت کنم اینجوری میتونستم حداقل باهاش بی حساب شم تو این عوالم بودم که یهو بابک مسیج داد که شب میخواد بیاد خونه ما با بابک خیلی رفیق بودم و می تونستم بهش اعتماد کنم بهش مسیج دادم امشب نمیشه ولی خودم یه ساعت دیگه میام ببینمت باهات حرف بزنم اونم استق
گی خشن با پسر عمه هام
1402/03/21
#سکس_خشن #گی
سلام دوستان سامانم ۲۷ سالمه این داستان مال حدود سه سال پیشه که ۲۵ سالم بود .
من از حدود ۱۵ سالگی گرایشم به همجنسم شدید شد جوری که همش تشنه ی کیر بودم ولی بخاطر شرایط زندگیم مخفیش میکردم . یکبار تو دوره ی قرنطینه کرونا که همه جا تعطیل بود منم سر کارم تعطیل بودم تو خونه داشتم از حشریت میمردم یکی از فانتزیام سکس با پسر عمه ام بود دوتا پسر عمه هام که یکیشون ۲ سال ازم بزرگتر بود به اسم امیر و کوچیکه که ۵ سال کوچکتر بود ازم به اسم امید این دوتا تنها تو خونه مجردی زندگی میکردن و از بچگی همبازیم بودن . خلاصه روزای تعطیل قرار شد برم چندروز پیششون و حسابی حشری بودم .بدنم مو داره خیلی زیاد اون روز کل بدنمو شیو کردم کونمم بزرگه تو پروفایلم میتونید ببینید قیافمم خوشگله چون از بچگی همه تو کفم بودن . رفتم خونشون خلاصه همیشه امیر به شوخی بهم تیکه مینداخت که میای کونتو چرب کن و میکنمتو اینجور شوخیا چون ما یه خاطره کوچیکی زمان مدرسه با هم داشتیم که بعدا تعریف میکنم . در جواب شوخیاش منم حشری میگفتم جوون میام و تو اصلا مگه کیر داری و و اینجور چیزا . رفتیم اونجا شامو خوردیم و من لباسای راحتی مو پوشیدم یه تیشرت کوتاه یه شورت زنونه که روش یه شلوارک خیلی کوتاه منو که دیدن جفتشون شوکه شدن که جون چه تمیز چه سفید و در این حد حالا هرچی من عشوه میومدم بدن نمایی میکردم که بفهمن فقط در حد تیکه و یکی دوبارم به شوخی انگشتم کردن ولی من جای اینکه مثل قدیم شاکی بشم تکون نمیخوردم اصلا یه جون هم میگفتم خلاصه امیر که من بیشتر میخواستم بهش بدم رفت بیرون خرید من و امید رو تخت بودیم امید تازه از حمام اومده بود شرت هم پاش نبود فقط یه شلوارک دراز کشید کنارم رو تخت تی وی میدیدیم منم یه پامو انداختم رو اونیکی شلوارکم رفته بود بالا خیلی علاوه بر رونم کونمم مشخص بود این امید لاشی هم دیدم داره با کیرش بازی میکنه میگه چقدر بدون شرت آدم راحته کیرش هوا میخوره وای داشتم میمردم من برای دادن بهششش تا آخر با پاهاش زد به کونم یکی دوبار آروم یکدفعه گفت جوون چه کون نرمی هم داری وای وای داشتم میمردم از حشریت که بگم بیا بکننن توش ولی گفتم بهش که تازه با پا زدی اگه دست بزنی میفهمی چقد نرمه که یواش یواش دستشو آورد جلو منم هیچی نگفتم و کونمو گرفتتتت اخخخخ بالاخره به آرزوم رسیدم یکم مالیدش گفت جوون عجب کونی منم گفتم برای خودته گفت جدیی میگی گفتم آره گفت ینی جدی کونی هستی میدی گفتم آرههههه گفت جووون اگه میدونستم زودتر یکردمت حس خاصی داشت به یکی که ۵ سال کوچیکتره از خودت و تو سنیه که اوج حشریته میدی شلوارکمو درآوردم دید شورت زنونه پامه دیوونه شد کیرش که خوابش هم بزرگ و کلفت بود وقتی اون موقع میمالید الان دیدم بزرگ و سفت شده گفتم امید من عاشق ساک زدنم عاشق سکس خشنم باهام وحشی باش گفت جووون زد تو گوشم همون اول گفت بیا بخورش پاشد وایساد منم جلوش زانو زدم از رو شلوارک کیرشو بوسیدم و صورتمو مالوندم بهش شلوارکشو دراوردم کیر بزرگ و کلفتش افتاد بیرون جلو دهنم اول بوسش کردم بعد شروع کردم از زیر تخماش به لیسیدن از دمه سوراخ کونش لیس میزدم تا سر کیرش تخماشو میک میزدم براش تا آخر دیوونه شد سرمو گرفت کیرشو کرد تو دهنم وایییی بهترین لحظه عمرم بود تند تند تو دهنم تلمبه زددد تا ته گلوم میرفت منم بلد بودم از قبل چندتا سکس داشتم . تندتند تلمه میزدددد سرمو فشار میداد رو کیرش تا اینکه به اوج حشریت رسید داشت آبش میومدددد میگفت بخورش آشغاللل بخور جنده عوضی من دوست داشتم آبشو بخورم ولی ازم نپرسید یه لحظه ته گلوم نگهش داشت کیرشو سرمو س
ا برا اینکه بدونی مال توام…
دکمهٔ شلوارمو وا کردم و کندمش گذاشتم زیر پام، شورتمم در آوردم، بدون صحبتی کمربندشو وا کردم و کشوندمش رو خودم. در حالیکه روی شلوارم دراز میکشیدم اونم لخت شد (فقط پایین تنه). حرکات جدیدی انجام میده ناقلا: با دندوناش سینمو از رو مانتو گاز ریزی گرفت که از خوشی جیغ کشیدم، پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با اشک ازش خواستم بازم گازم بگیره. یه گاز ریز گوشمو گرفت و یکی هم لب بالاییمو که نفسم بند اومد، دستامم دور گردنش حلقه کردم و باز لبمو خورد، عجیب آب دهنش خوشمزه اس واسم. یه پامو با دستش بالا گرفت و پای دیگمو افقی کرد که با چشیدن کیرش قلبم پر کشید. از اینکه موقع سکس روم کنترل داره و تحت تسلط شم تا حد دیوونهواری لذت میبرم همیشه. رو ابرام و با هر عقب جلوی کیرش سینههای ناز من زیر مانتو عقب جلو میشن و نالههامم پارک و منفجر کرده. چه حرکاتی هم بلده جیگرم. جفت پاهامو گذاشت رو شونهاش و با فشار زیادی کیرشو تا آخر میکرد داخل و کامل در میاورد و باز محکم میزد داخل. بحدی لذت بردم از این پوزیشن که نصف سکسامون همین شکلی بودن. درست وقتی فکر کردم دیگه کار جدیدی نمیتونه بکنه، بلندم کرد و رو زانو نشوندم جوری که حالت داگی (سگی) قرار گرفتم. کامل روم خم شده بود اما وزنشو ننداخت روم، با دستش سینمو میمالید و همزمان خیلی نرم و احساسی کیرشو عقب جلو میکرد. کمی که این حالت منو کرد، از نفساش احساس کردم داره ارضا میشه، واسه همین گفتم:
-عزیزم میشه کمی خشنتر منو بکنی؟ خانومتو بگا ببینم کدوم دکتری میتونه پارگیمو درست کنه؟
اینو گفتم که جفت دستامو گرفت چرخوند پشتم و محکم نگهم داشت، عین یه برده تو دستاش قفل بودم و مدهوش از قدرت و مردونگیش. دستامو از پشت گرفته بود و با تمام زورش و تا جا داشت کیرشو میداد داخل کونم. نزدیک بود دستم بشکنه زیر فشار که لرزید و افتاد روم و فهمیدم ارضا شده، کامل شل شده بود و وزنش روم فشار میاورد اما لذت بردم از این حالت و نمیخواستم بگم له شدم. آبشو تا قطرهٔ آخر ریخت توی من، توی خانمش.
وقتی شلوارمو پوشیدم دیگه عصر شده بود چون یه ساعتی هم توی آغوشش بودم و نوازشم میکرد زیر درخت. کلی بش التماس کردم که بام نیاد محله خطرناکه اما قبول نکرد و سرم داد کشید که:
-چی میگی تو الان ناموسمی دفعه آخرت باشه این حرفا.
این تنها باری بود که از این حرفش خوشم نیومد چون واقعاً نگران بودم درگیری پیش بیاد و درست هم حدس میزدم. از پارک که زدیم بیرون، جلو سرازیری محلهمون مجید وایساده بود و یه چاقو هم دستش بود! تا ما رو دید دوید سمتمون و داد زد:
-آشغال هرزه دستشو ول کن.
خودمو انداختم بین مجید و مهرداد تا درگیر نشن اما مجید یکی خابوند تو گوشم که افتادم زمین و لبم پاره شد. مهرداد وقتی دید سیلی خوردم، نمیدونم چه فنی بود اسمش، اما زیر کمر مجید رو گرفت و چرخوندش بالا روی کمر زدش زمین، بعد در حالیکه منو بلند میکرد بش گفت:
-دفعه آخرت باشه روش دست بلند میکنی، اون الان زن منه فهمیدی؟ الانم باهاش میام خونتون، بیا بریم عزیزم.
عین یه رؤیا بود واسم، ولی چون من پشت سرشو میدیدم که مجید پا شد و چاقوشو برداشت و دوید سمت مهرداد تا از پشت بزنتش، کابوس شد واسم. وقتی مهرداد برگشت سمت مجید کلاً یه ثانیه طول کشید تا چاقو رو بیاره پایین، اما من قبل از این خودمو پرت کردم وسطشون و چاقو روی من پایین اومد. مهرداد رو نیگا میکردم که داد میزد و اشکش سرازیر شد اما صداشو نمیشنیدم، عین صحنه آهسته فیلما. شل و رها توی بغلش افتادم و دیدم که چاقوی مجید درست رگ اصلی بازومو زده و خون ب
راز دوچهره (۴)
قسمت قبل
1402/03/21
#دنباله_دار #عاشقی #ترنس
قسمت چهارم: تاوان عشق
سلام دوستای گلم، قبل از هر چیز ازتون معذرتخواهی میکنم که چند ماه چیزی ننوشتم، چون شرایط روحی داغونی داشتم. جهت یادآوری میگم که من مارتا هستم و قبلاً گفته بودم که توی یه خونوادهٔ مذهبی، با جنسیتی که برام بیگانه بود، توی یه شهر کوچیک بدنیا اومدم. بخاطر آبروی خانوادم تا کلاس دوم راهنمایی این موضوع رو مخفی نگه داشتم و فقط رها دختر داییم میدونست، تا اینکه یه روز با مهرداد آشنا شدم. از برخورد بدم با اولین بوسهٔ مهرداد تا تقدیم روح و تنم بهش و اینکه چطور نظر مثبت خونوادشو جلب کردم، همه رو توی قسمت های قبل گفتم و حال:
اون شب نتونستم با مهرداد چَت کنم و به خاطر خستگی خوابم برد، اما صبح فرداش برای من با زندگی جدیدی شروع میشد: فرصت انتخاب. کافی بود سر میز صبحانه بهشون بگم که قصد دارم یکبار برا همیشه قضیهٔ دختر بودنمو افشا کنم و بقیهٔ عمرم رو یه خانم متاهل باشم، اما مگه میشه توی همچین خونوادهای بدون ترس همچین حرفی زد؟
با یه ساعت ترس و دلهره جلو آینه و آب زدن به صورتم، تصمیم گرفتم همین امروز صب سر میز صبحانه کارو تموم کنم، یا موافقت میکنن یا نمیکنن. با این ذهنیت داشتم لباس عوض میکردم که تلفن خونه زنگ خورد. از صدای سلام علیکِ بلندِ مامانم فهمیدم خانوم یوسفی (همسایهمون) زنگ زده، از قضا همون همسایه که دیشب با ماشین اومدن بیرون، اما چیکار میتونه داشته باشه؟ لابد میخواد با مامانم مشورت کنه برا خرید پارچهٔ لباس!
به من چه.
بدون اهمیت دادن به صحبتشون که حالا لحن مامانم لرزون شده بود، رفتم اتاقم و نیم ساعتی مشغول آرایش کردن و لباس پوشیدن شدم و بعد اواخر صبحانه بود که خودمو رسوندم سر میز. مثل همیشه با بیمیلی فقط یه لیوان شیر برداشتم، و حین خوردنش با احتیاط از پشت لیوان همه رو زیر نظر گرفتم:
مامانم که انگار مشکلی داره چون سرخ شده صورتش، بابام مثل همیشه بم گیر نداد که صبحونه بخورم و داداشم خیلی تندتر از همیشه صبحانه میخوره! کمی غیر عادیه. انقدر غرق نگاه کردن بودم که بعد چند دقیقه بابام گفت:
-مارتا لیوانت خالیه نمیخوای بزاریش رو میز؟
اومدم دهنمو وا کنم و بهشون بگم که قصد ازدواج دارم که یهو مامانم شروع کرد:
-که گفتی دیشب با احمد بودی نه؟ (با طعنه)
-خببب … آ.آ…آره مامان
-یه راست هم از ایستگاه اومدین خونه با مهرداد؟
-آره دیگه خودت درو وا…
-یعنی نرفتین طرف تاب و سرسره؟ یعنی ننشستین؟ دستتون تو دست همم نبود؟ یعنی با بوسیدنش آبرومون رو نریختی توی جوب؟ وای خدا. وای خدا. این چه مصیبتی بود سرمون اومد.
-ماممم… مامان به خدااا این طوری نیست.
-خفهشو (داداشم)
-داداش بخدا من فقط…
-ادامه بده، ادامه بده بگو تو فقط چی؟
-تورو خدا حرف مردمو باور نکنین، نمیگم اتفاقی نیفتاده، ولی… ولی بخدا اینطوری نیست، خودم الان میخواستم بهتون بگم جریانو.
-جریان رو؟ (بابام)
اینکه بابام فقط همین دو کلمه رو بگه خیلی ناراحتم کرد، چون میدونم از درون فروپاشیده.
-بابا بخدا الان میخواستم بگم بهتون، من یه مدته با مهرداد آشنا شدم. بله دیشب باهاش بودم اما بخدا به خونوادشم گفتم ما قصد ازدواج داریم. من فقط میخوام شوهرم بدین بدون آبروریزی. توروخدا. فقط… فقط بزارین زنش شم همین.
-حالا کارت به جایی رسیده که به مردم میگی دختری؟
-اگه پسرم چرا صدام میکنین مارتا؟ چرا تنها دوستم رهاست؟ چرا الان دامن پامه؟ چرا بابایی واسم اون روز یه تل خوشگل خریدی؟ تو داداشی چرا تابو واسم صورتی رنگ کردی؟ و تو مامان چرا منو با خودت بردی مجلس دعای زنونه؟ شماها چرا نمیخواین قبول کنین که من پسر نیستم؟ شوهرم
حساس ترکیدن داشت با صدای بلند و نفس نفس گفت وایسا… وایساااا اوومدددد یک دفعه تمام کونم داغ شد آروم کرد تلمبه زدنو گفت درش بیارم گفتم فقط درآر کیرشو در آورد و بغلم کرد و دراز شدیم قربون صدقم میرفتو معذرت خواهی میکرد حالمون که بهتر شد پاشدیم ساعت 4 عصر ناهار خوردیم و یک راند دیگه رفتیمو منو رسوند خونه از اون موقع همش خونه اوکی میشه و میریم منم حسابی به کون دادن عادت کردم امیدوارم خوشتون بیاد پایان…
نوشته: سلین
@dastan_shabzadegan
ماهک بزرگترین شکار عمرم
1402/03/21
#سن_بالا #صیغه
سلام دوستان
منوچهر هستم داستان اولمه😂 حقیقت اش من ۲۷ سالمه و در یکی از محله های متوسط یک شهر بزرگ زندگی میکنم. منو دوستام یکی از بهترین بحث هامون این بود که کدوم دختر یا زن از همه خوشگلتر و یا سرتره و هر کس چند تا کیس اسم میبرد و بقیه نظرهاشون رو میدادن و دست آخر دو سه نفر بیشتر رای می آوردن، در بین اینا چند تا اسم همیشه بود و بقیه دائم عوض می شد .اینم بگم تقریبا هر دو ماه یه بار این مجمع مهم برگزار میشد 😂و پیشنهاد دهندگان برتر مثل سگ به خودشون میبالیدند که همچین کوسی رو مطرح کردند و بقیه هم تایید کردند که اون خیلی شاخه😂خلاصه سرتون رو درد نیارم من و دوستام یه همچین موجودات کوسخولی هستیم . تو مجمع آخری اسم ماهک مطرح شد من و دو تا از بچه ها نشناختیم و گفتیم صبر کنید تا ما اول ببینیمش و دوباره به رای بگذاریم .با آدرسی و مشخصات بچه ها من و سیامک و حمید برای اولین بار دیدیمش و هرسه مثل چهار تای دیگه به تاپ بودن این بانو صحه گذاشتیم و من که واقعا محو تماشای این خانم زیبا شدم .سن حدود ۳۲ سال قد حدود ۱۶۲ سانت،وزن حدود ۷۲ کیلو سینه برجسته و باسن گرد و رونهای گوشتی که تو شلوار کشی مشکی براق بدجور خودنمایی میکند. دیگه نگم براتون 😋ایشون یه زن مطلقه با یه دختر دوساله به همراه پدر مادر و دو برادرش به تازگی به محله ما نقل مکان کرده بودند و تو این مدت از تیررس من خارج بودند😂. تا چند ساعت حسرت اینو میخوردم که ماهک رو چرا تو این چند روز ندیده بودم و سیامک و حمید هم تایید میکردند و با من همدردی میکردند. همون شب همه دوستان دور هم تو پارک جمع شدیم و سریع بحث درباره ماهک شروع شد و هر کدوم تو زیبایی این خانم جمله های عاشقانه گفتیم😍مثلا احمد گفت بهترین دقایق عمرم فقط لحظه ای هست که نوک قله های ماهک تو دهنم باشه و من میک بزنم😂بابک گفت تا ماهک هست زندگی باید کرد وگرنه کون لق بقیه😂سیامک گفت تپش های قلبم به رمانتیک ترین شکل ممکن با ضربان کیرم هماهنگ میشود وقتی افق های نگاه این پری دریایی تو تختخواب به نگاه هیز من گره میخورد😂خلاصه ماهک شده بود امپراطور بی چون و چرای ما چند تا انگل😂چند باری تو محل دیدمش و هربار بیشتر محو تماشاش میشدم . یه کم از خودم تعریف کنم یه موجود ۲۴ ساله مجرد با قد ۱۷۳،وزن ۶۹ کیلو،صورت سفید و موهای خرمایی و همیشه ریش کوتاه دارم و تا حدودی چهره ام بد نیست با یکی از پسر عموهام کارگاه سری تراشی راه انداختیم البته بیشتر سرمایه رو عمو داد و دو سال کشید تا سرمایه ایشون رو پس بدیم و خودمون صاحب یه شغل عالی بشیم و از اونجا که شغل خیلی سختی نیست و فقط دو ساعت اول باید جفتمون باشیم و برنامه به دستگاه بدیم و بسپاریم دست کارگر تا وقت اتمام کار طبق عدد و یا کیلو از بچهها تحویل بگیریم.خلاصه چون کارگاه تو محله ماست بنابراین راحت تو محله پرسه میزنم و درآمد خوبی هم دارم یعنی هم فاصله و هم تماشا . یه موتور سیکلت خوب هم دارم که اسم نمیبرم مارکش چیه.یه روز که داشتم با موتور محله رو بالا پایین میکردم پوریا رو دیدم(داداش ماهک)که داشت با یکی از وانتی های میوه فروش بحث میکرد سریع خودمو بهشون رسوندم و ملتفت شدم که پوریا پژو ۲۰۶ اش رو جلوی وانت صابر (میوه فروشه)گذاشته و صابر هم گیر داده که کاسبی منو کساد میکنی پوریا هم با وجود جثه بزرگش که حدود دو سه سانتی از من بلند تره و حدود بیست و شش سالشه ترسیده بود ولی نمیخواست بروز بده و خودش رو کوچیک نمیکرد و داشت ادامه میداد منم از فرصت استفاده کردم و به صابر گفتم بیخیال شو و بزار ایشون کارش رو بکنه و صابر گفت آخه میخواد ماشین رو
ی بهم خوردن در مارو از هم جدا کرد!! تو اون حالت بین خواب و بیداری چشمهام رو که باز کردم تنها صدایی که میشنیدم صدای تپش قلبم بود!دستم همچنان روی کیرم بود و خیسی پیش آبم رو داخل شورتم حس میکردم!همچنان هنگ بودم و کیرم که به آخرین حد بزرگی خودش رسیده بود کم کم داشت برمیگشت به حالت کارخانه!این عادت در رو محکم بهم کوبیدن هم از هزاران عادت مزخرف بابا بود که باعث میشد همیشه چهارتا فحش بالای کمری تو دلم از من دریافت کنه!به پهلو شدم و دوباره چشمهام رو بستم و دوباره همون چهره،همون نگاه،همون پاها!نه،اون زن نمی خواست دست از سر من و سر کیر من برداره…
.
.
.
فردا سر همون ساعت دیروزی اما اینبار اتو کشیده تر و خوشتیپ تر تو کافه نشسته و منتظرش بودم!مثل یه آدم کس مشنگ که خودشم نمیدونه برای چی داره این کارهارو میکنه،به کارهای عجیب و غریب خودم ادامه میدادم،بدون اینکه مطمئن باشم اصلا اون زن دوباره اونجا میاد یا نه!ته ذهنم به خودم میگفتم خب کسخل اصلا از کجا معلوم طرف دوباره بیاد اونجا؟اصلا مگه روزهای قبلش اونجا اومده بود که حالا دوباره بخواد بیاد!خب اصلا شاید داشته رد میشده که اتفاقی اونجا رو دیده و اومده یه چیزی خورده و رفته احتمالا تا دویست سال دیگه هم از این راسته رد نشه که هوس کنه بیاد داخل چیزی بخوره!آخه آدم کس مغز بعدش تو راست کردی رو طرف،مطمئنا اون اصلا اپسیلونی نه به تو فکر میکنه نه اصلا تورو یادشه که بخواد بخاطر تو بیاد اونجا آقای برد پیت! اما الان که اونجا نشسته بودم و چشمم به در کافه خشک شده بود معنیش این بود که یه خفه شو،گوه نخور،زر نزن محکمی به مغزم گفته بودم! سعید که اونجا کار میکرد فنجان قهوه رو گذاشت جلوم گفت؛
_حاجی این سومیشه ها!اوردوز نکنی یهو!
نگاهم به نگاهش افتاد و لبخند زورکی زدم.
+نه داداش حله!دمت گرم.
.
سعید که رفت پیش خودم گفتم باید از این سعید یه آمار بگیرم!اما نه ضایعست!یارو پیش خودش نمیگه تو میای اینجا میشینی قهوه بخوری یا مشتریهای ما رو دید بزنی؟!
اون روز و فرداش و پس فرداشم نیومد و دیگه کاملا ناامید شده بودم که اصلا دیگه نمیبینمش. از اون طرف توی خانواده هم مثل دل من غوغایی به پا بود! خاله زهرا بعد سالها خودی نشون داده بود و با مامان بزرگ تماس گرفته بود و مامان بزرگم بعد از شنیدن صدای اون سرپا شده بود و حالا دیگه خدارو بنده نبود! فکر کن بعد این همه سال که از دخترت خبر نداری حالا اون بهت زنگ بزنه و هرچقدر هم سرسنگین،اما بهت روحیه بده! اون شب وقتی رفتم دنبال مامان تا بیارمش خونه و وقتی مادربزرگ رو دیدم،واقعا باورم نمیشد این پیرزن سرحال و قبراق همون پیرزن شکسته و داغون و رو به موت هفته پیش باشه! تو ماشین وقتی از مامان سوال میکردم که جریان چیه؟فقط از این رو جواب شنیدم که این خالت تا با این کاراش همه مارو نفرسته زیر خاک دست بردار نیست! و البته این جوابی نبود که منِ کنجکاو رو راضی و قانع کنه!صدها سوال در مورد خاله زهرا و پدر مادرش تو ذهنم می گشت که برای هیچکدومشون نمیتونستم جوابی پیدا کنم.و البته به نظرم کسی هم نبود که بتونم واقعا ازش سوال بپرسم و اون جواب درست بهم بده! چند روزی گذشت اما من هر روزی که به بهانه خوردن قهوه به اون کافه میرفتم،ناخودآگاه یاد اون زن می افتادم.با اینکه میدونستم دیگه قرار نیست اون رو ببینم اما مدام به خودم امید میدادم که تو بالاخره یه روز دوباره میبینیش و ایندفعه نمیذاری از دستت بپره!آره ارواح خیکم،نمیذاشتم از دستم بپره کسی رو که هیچی ازش نمی دونستم و حتی ته دلم ذره ای امید نداشتم که اگر دوباره ببینمش و بر فرض هم باهاش صحب
میکردم که من اصلا هیچوقت به سمت خانومهای سن بالاتر از خودم کششی نداشتم!اصلا اگه میخواستم با خودم روراست باشم اصلا خوشم نمیومد از اینکه مثلا با زن سن بالاتر از خودم رابطه بگیرم و آخرش حتی شاید به سکس هم برسه!نه اینکه من درست فکر میکردما و اون هایی که کششی داشتند غلط،اما خب من اینجوری بودم!همیشه وقتی زن سن بالاتر از خودم بهم پا میداد،بدون اینکه از صحت فکرم مطمئن باشم،سریع به ذهنم خطور میکرد که این خانوم حتما شوهر داره و رابطه با زن شوهردار پاخوری داره و …سریع سرم رو مینداختم پایین و خودمو میزدم به کوچه علی چپ! میخواستم برم خونه،اما دیگه نه واسه خواب.بلکه واسه یه دوش!یه دوش ولرم و غرق شدن تو بخار آب و بوی شامپو و صابون گلنار…! اسنپ گرفتم و توی ماشین بدون اینکه خودم تلاشی کنم،چهره اون خانوم مدام میومد جلوی چشمهام و این به طور مسخره و غیر عادی ای آزارم میداد!باید حواس خودم رو پرت میکردم و هیچ مسئله ای حواس پرت کن تر از همون خونه ای نبود که میخواستم برسم بهش! یکی دو ماهی میشد که زندگیمون جهنم تر از قبل شده بود!بابام که از وقتی یادمه همیشه تو زندگیش به طرق مختلف گوه میزد و مامان یه جوری مسائل رو راست و ریس میکرد!فقط بخاطر ترس اینکه نکنه بقیه چیزی بفهمن یا بگن و مثلا آبروشون بره! اما اینبار بابا جوری ترکمون زده بود که دیگه مامانم کاری از دستش بر نمیومد.بابا طبیعتا حقیقت رو نمیگفت،اما چیزی که از شواهد و فروش همه ملکها و زمینها و ماشینش بر میومد،این بود که ورشکست شده بود!نه ورشکستگی ای که نتیجه معاملات بزرگ باشه ها،نه!ورشکستی که ماحصل عادت قدیمی و همیشگیش بود؛قمار!
اما خب طبیعتا این رو نمیخواست من و خواهرم بفهمیم.خواهرم هشت نه سالش بود هنوز تو این وادی ها نبود که این چیزها براش اهمیت داشته باشه،اما من بیست و دو ساله خیلی چیزهارو راحت میفهمیدم و درک میکردم و حتی اگه گفته هم نمی شد برام مثل روز روشن بود! چهره مادرم اومد جلوی چشمهام.با اینکه فقط چهل سال داشت اما انگار یه زن پنجاه ساله بود که کارهای بابا داغونش کرده بود.اما کاش فقط غصه بابارو داشت!شوهرش یه جور،ما دوتا بچه هاش یه جور،خانواده شوهرش یه جور و خانواده خودشم یه جور ناجور دیگه!
سال پیش پدرش یعنی پدربزرگم دق کرد و مرد.ازون به بعدم مادرش یعنی مادربزرگم هم مریض شد که میشه گفت دلیل اصلیشم خاله ام بود! . حاصل زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگم چهارتا دختر بود به اسمهای راضیه و مرضیه،مادر من فاطمه و خاله کوچیکم به اسم زهرا،که اتفاقا همه این داستانها و مشکلات زیر سر همون خاله کوچیکه بود! من چیز زیادی از خاله زهرا یادم نیست جز چندتا خاطره محو و نامفهوم از هشت،نه سالگیم یعنی حدود سیزده چهارده سال پیش!از اون به بعد بود که دیگه ندیدمش و ندیدیمش و حتی اسمشم کمتر و کمتر تو خانواده برده شد! توی این سالهای اخیر چندباری پاپیچ مادرم شدم که آخه خاله زهرا کجاست،چرا نمیاد،چرا حتی اسمش رو نمیشه تو خونه بابابزرگ برد؟! ولی مامان هر دفعه از جواب دادن طفره می رفت یا عصبانی میشد و گریه اش میگرفت و به هرحال جواب درستی نمیداد!تا اینکه سال پیش پدربزرگ بعد ده سال غصه خوردن و افسرده شدن بالاخره دق کرد و فوت شد!و اون موقع بود که یک شب که مامان پیش مادربزرگ بود،از بابا پرسیدم و اونم جوابی داد که منم از خاله بدم اومد و دیگه نخواستم که ببینمش! بابا با اون حالت بی حوصله همیشگی و به زور گفت:ببین پسر جون دیگه بزرگ شدی و میشه یه سری چیزارو بهت گفت،پس خوب گوش کن.خاله کوچیکت جنده بود! جا خوردم اما دوست داشتم بیشتر بدونم و منظورش رو بفهمم.
_یعنی چ
رو توی دهنت بگیر. بالاتر نرو. کلاهکم رو توی دهنت نگه دار و مک بزن.
+باشه.
-علیرضا؟
بهش نگاه کردم، بهم لبخند زد و دوباره چشماش رو باریک کرد.
-عزیزم، خاطرت برام عزیزه ولی کاری نکن که بخوام تنبیهت کنم.
+تنبیه؟ مگه مدرسس باراد؟
خندید: چه جورم!
دوباره به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو باز کرد. هنوز داشتم بهش نگاه میکردم، با چشماش به کیرش اشاره کرد. تاریکی اتاق بدجور تحریکم کرده بود…
-یادت نره پسرم. فقط کلاهک رو توی دهنت بگیر و مک بزن.
باشه!
کلاهک رو توی دهنم گرفتم و دندونام رو دورش خفت کردم، فشار خیلی کمی دادم یهو داد زد: آخ! ولم کن!
ولش کردم. کیرش رو توی دستش گرفت، ابروهاش رو توی هم کشیده بود و چشمای بستش گواه میداد دردش اومده. ناخواسته لبخند زدم. آخیش! این دلم خنک شد! یهو چشماش رو باز کرد، سریع لبخند رو از روی لبم برداشتم. سرش رو تکون داد.
-میخندی؟
+به چی؟ نه! اصلاً!
سرش رو به نشونه “باشه” چند بار پشت سر هم تکون داد و گفت: علیرضا داگ استایل شو و بچرخ.
+چی؟
-مگه کری؟ گفتم داگ استایل شو و بچرخ.
کاری که گفته بود رو کردم، چنان روی کونم اسپنک کرد که بالا پریدم! داد زد: کی بهت اجازه داد پوزیشنت رو تغییر بدی؟ بهت گفتم داگ استایل!
بدجور عصبانی شده بود. دوباره داگی شدم، این دفعه اون یکی کونم رو اسپنک کرد. نه تنها خیلی دردم میومد، بلکه ناخواسته دوباره اون خاطره برام زنده شد… اون شب هم همینجوری اسپنکم کرد و بعد یهو کیرش رو توی سوراخم هول داد. دیروز وقتی میخواست باهام سکس کنه بهم گفت باید اون شب کذایی رو فراموش کنم… بهم گفت هیچ وقت دیگه اون شب تکرار نمیشه و حالا؟
تازه دیروز هومن به هوش اومده و باراد به من درس ساک زدن رو میخواد یاد بده و کاراش داره اون شب رو برام تداعی میکنه…
-حالا بچرخ. دوباره برام ساک بزن. کاری که گفتم رو بکن. فقط کلاهک رو مک بزن.
مرتب آب دهنم رو قورت میدادم که بغضم نترکه! چیکار کنم؟ همیشه همینطوری بودم! از بچگی!
همیشه اشکم دم مشکم بود! دوباره بین پاهاش نشستم و آروم کلاهم رو توی دهنم گرفتم. صدای آهش در اومد.
-آفرین پسرم. همینطوری فقط کلاهک رو مک بزن.
آفرین؟ برای اینکه دارم کیرت رو میخورم بهم آفرین میگی؟ اصلاً به جهنم، آب از سر که گذشت چه یک وجب چه ده وجب!
دندونای پایینم رو به زیر کلاهکش کشیدم و کمی فشار دادم. دوباره آخ کشداری گفت و تا خواست سرم رو به عقب هول بده، دستش رو پس زدم و خودم کیرش رو ول کردم و توی تخت نشستم. سرش رو پایین انداخته بود و کیرش رو گرفته بود و میمالید. دوباره با عصبانیت نگاهم کرد.
-بچرخ.
+نمیچرخم!
-علیرضا بهت گفتم بچرخ.
+اصلاً مگه زوره؟ من نمیخوام باهات سکس کنم!
پشتم رو بهش کردم و از روی تخت بلند شدم، یهو اتاق دور سرم چرخید و روی تخت پرت شدم.
-کره خر چموش من! درستت میکنم!
تاریکی اتاق و صدای باراد حس استرس بدی بهم میداد.
-داگ استایل شو.
راستش… خب… به شدت ترسیدم! کاری که گفت رو کردم و داگ استایل شدم. هیچ صدایی از باراد در نمیومد و همین، شرایط رو برام ترسناک تر کرده بود. منتظر شدم، نخیر! هیچ خبری نیست! آروم به عقب نگاه کردم و خوب… راستش عذاب وجدان گرفتم!
باراد پشت سرم ایستاده بود و کمربند شلوار من رو از روی چوب لباسی برداشته بود و توی دستش گرفته بود. چشماش رو بسته و صورتش رو به سمت چپ خم کرده بود. از ابروهای تو هم کشیدش معلوم بود داره فکر میکنه، نکنه… نکنه بین زدن و نزدن من گیر کرده…؟
از روی تخت بلند شدم. چشماش رو باز کرد و بهم نگاه انداخت. چند لحظه بهش نگاه کردم، چرا دارم شرایط رو برای خودم سخت میکنم؟ چرا باید تنش بیشتری بین خو
قفسه سینت گذاشتی، این صدای هومنه که آنچنان خیالم رو راحت میکنه که میتونم از بدنت لذت ببرم؟
دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم. دستم رو توی دستش گرفت.
-عزیزم علیرضا به استودیو من خوش اومدی.
+هووم.
سرش رو بین موهام کرد و نفس عمیقی کشید. تو فکر این بودم که اصلاً این کارش رو درک نمیکنم که کف سرم رو بوسید. خب این یکی رو اصلاً نمیفهمم!
-بلند شو پسرم. بلند شو لبای خوشگلت رو دور کیرم کیپ کن.
+من ساک زدن بلد نیستم.
-میدونم!
+اگه میدونی چرا میخوای برات ساک بزنم؟
لبخند زد: دلایل زیادی داره. اول اینکه حتی از فکر اینکه لبای تو دور کیرم کیپ بشه حشرم میره روی 100! دوم اینکه نگاه کردن به صورتت وقتی داری تلاش میکنی کیر من رو ساک بزنی برام خوشاینده و دلیل سوم و مهم ترش اینه که بالاخره باید یاد بگیری!
+چرا باید یاد بگیرم کیرت رو ساک بزنم؟
با صدای بلند خندید: چون من بارادم عزیزم! باراد! اینو یادت نره! الان هم بلند شو بین پاهام بشین. نگران ساک زدن هم نباش، خودم یادت میدم! زانیار نمونه کارمه! خودم یادش دادم!
سرم رو پایین انداختم. که اینطور! دیروز برای اولین بار، با من سکس کرده و الانم اومده درس ساک زدن بده؟
باشه!
ساک زدنی نشونت بدم که تو تاریخ این استودیو بنویسن!
از توی بغلش خودم رو بیرون کشیدم و بین پاهاش نشستم. همچنان به تاج تخت تکیه داد بود. دستاش رو پشت سرش گذاشته بود و داشت با نهایت رضایت به من نگاه میکرد. نگاهی به بدنش انداختم. سفید، سرحال، ورزیده و عضله ای! خط عضلات روناش رو نگاه کن! لعنتی عجب پاهایی داره! من همیشه توی باشگاه از زیر تمرینات پا در میرم! یهو توی صورتم بشکن زد.
-عزیزم اگه دلت میخواد میتونم بلند شم برات بچرخم که بهتر دید بزنی!
+هان؟
-نگاهت روی رون هام موند. از خط رون هام خوشت میاد یا از خودشون؟
+چـ…چی؟
مکث کرد و لبخند زد و با سرخوشی زیادی گفت: خب! که اینطور…
تکیه اش رو از تخت برداشت، بهم نگاه کرد و از تخت پایین رفت و ایستاد و در اتاق رو بست. بعد پرده و یالانش رو کامل کشید، اتاق کاملاً تاریک شد و تنها روشنایی اتاق فقط نور تقریبا خفه ای بود که از پشت یالان ضخیم پرده خودش رو به زور مهمون اتاق کرده بود. دوباره روی تخت نشست و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دستاش رو دورم حلقه کرد و من رو توی بغلش نگه داشت. در گوشم گفت:
-پس از رونام خوشت میاد.
+نه نمیاد.
با صدای بلند خندید. همونطور که به صورت نشسته، توی بغل هم بودیم، دستش رو پشت سرم گذاشت به صورتی که انگشتاش روی پیشونیم بود و کف دستش روی بالای سرم.
دست دیگش رو دور شونم حلقه کرده و نگهم داشته بود. مثل خون آشامی که بخواد گلوی قربانیش رو سوراخ کنه گلوم جلوش بود، روی گلوم رو زبون میزد و دندوناش رو روی شاهرگم فشار میداد. کیر سفتش به کیر من میخورد و زبونش… لعنتی زبونش چجوری تکون میخورد…
-میتونم ژل بریزم روی کیرت و بین رونام فشارش بدم… باور کن زور اینکه کیرت بین رون هام تلمبه بخوره رو دارم. (دستی که شونم رو گرفته بود رو برداشت و به کیرم رسوند و شروع به مالیدنش کرد) بعدش، همونطور که کیرت بین رونهای منه، روت خم میشم و سینه هات رو گاز میگیرم، اما گازهای کوچولو، با لبام…
نفس گرم باراد لاله گوشم رو نوازش میکرد. حالا با یه دستش پشت گردنم رو گرفته بود و با دست دیگش کیرم رو میمالید. حرفای سکسی ای که بهم میزد، قدرت تخیلم رو فعال کرده بود، تجسم میکردم! تمام کارهایی که میگفت رو داشتم تجسم میکردم…
-علیرضا…
دوباره نه تنها نفس گرمش رو حواله گوشم کرد، زبونش رو هم به لاله گوشم کشید، هنوز داشت کیرم رو میمالید.
-کیرت بین رونامه، نوک
آتش زیر خاکستر (۳)
1402/03/23
#دنباله_دار #عاشقی #گی
چند کلمه با شما عزیزان: سلام دوستان. داستانی که پیش روی شماست حاوی 36,500 کلمه و با روایت سه راوی مختلف همراه هست: “کلاویه سفید، کلاویه سیاه” با روایت علیرضا، “پرسه” با روایت مینا و “مکعب روبیک” با روایت هومن.
میدونم که این قسمت داستان، خیلی طولانی شد ولی من نهایت استفاده رو از فرصتی که ادمین عزیز بهم داد ( نگارش یک مجموعه پنج قسمتی، برای پایان دادن به مجموعه آقای نقاش) دارم میکنم. در مقابل انتقادها مخصوصاً نقد به طولانی بودن داستان، سرم رو خم میکنم. حرفی ندارم!
امیدوارم لذت ببرید.
.
.
.
کلاویه سفید، کلاویه سیاه (1)
راوی: علیرضا
همه چیز برام عوض شده! در حقیقت سرعت تغییر انقدر زیاده که من رو به درجه ای رسونده که از هیچ چیز جدیدی سوپرایز نمیشم.
صبح روزی که هومن به هوش اومد، متوجه شدم فقط به شرطی که با باراد بخوابم میتونم به هومن سر بزنم. همین کار رو کردم و کابوس چند وقته ی من تعبیر شد: زیر تلمبه های باراد بودم که خندید و گفت : “دیدی بالاخره اومدی!”
از اون روز تا حالا دیگه این کابوس رو ندیدم که ندیدم! تموم شد! فقط باید تجربش میکردم. خب کردم!
از فردای اون روز، روزی نبود که باراد لااقل من رو برای 1 ساعت به حال خودم بذاره! از همه بدتر برام “کره خر” هایی بود که پشت سر هم بهم میگفت! اون اوایل اصلاً نمی فهمیدم این “کره خر” هایی که میگه همشون ابراز محبت هستن… راستش طول کشید بفهمم باراد دوستم داره و خوب… الان بعد از گذشت این همه وقت باید بگم… خب… خودمم دوستش دارم…
اتفاقات بین من و باراد دقیقاً از فردای روزی که هومن به هوش اومد شروع شد…
یادمه باراد وارد سوئیتم شد، توی تخت نشسته بودم و خیر سرم داشتم نت هایی که باید مناسب با شیفراژهای داده شده بود رو مینوشتم! روی تخت کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت.
باراد:چیکار میکنی کره خر؟
کره خر باباته!
+درس میخونم. امتحانات نزدیکه.
کتاب و مدادم رو ازم گرفت. بازوش رو دور گردنم انداخت و محکم شقیقم رو بوسید.
+میشه بذاری درسم رو بخونم؟
خندید: میشه بزاری من یه کم وضعیت درسیت رو چک کنم؟
بهش نگاه کردم. اصلاً باورم نمیشه موسیقی رو به صورت تخصصی بلد باشه!
+مگه هارمونی بلدی؟
از حالتی که کنارم به پشتی تخت تکیه داده بود، توی تخت نشست و با صدای بلند زد زیر خنده! همونطور که میخندید دستش رو توی موهام کرد و موهام رو به هم ریخت.
-خنگول!
+خنگ خودتی! باهام درست حرف بزن!
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، محکم بغلم کرد و گردنم رو بوسید. هنوز می خندید!
-کره خر!
+بهم فحش نده!
-ای خدا!! ای خدا!
آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی چشمام کشید. هنوز ته مونده ی خندش روی لبش بود. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و آروم لباش رو روی لبام گذاشت. وای… دوباره شروع شد…
زبونش رو توی دهنم روی زبونم میکشید و صورتم رو نوازش میکرد. بعد از چند لحظه ازم جدا شد.
-پاشو برام ساک بزن. دلم میخواد نگات کنم.
سرم رو پایین انداختم. ما دیروز برای اولین بار (البته اگر اون شب کذایی رو در نظر نگیریم) با هم سکس کردیم. الان اومده که من براش ساک بزنم؟ چه خبره؟ چرا باید پشت سر هم سکس کنیم؟ توی همین فکرا بودم که چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد. با لبخند بهم نگاه میکرد.
-پاشو. سخت نگیر. (چونم رو نوازش کرد) هووم؟
بلند شدم. باشه! برات ساکی میزنم که تا آخر عمرت اسم ساک میشنوی کهیر بزنی!
-لباسات رو دربیار پسرم، لباسای منم دربیار.
دستور میده! عین این حاکما! عین دوران خان ها و رعیت ها! همه لباسام به جز شورتم رو درآوردم، روی تخت دراز کشیده بود، به سمتش رفتم. تا دستم به کش شلوارش خورد، دستم ر
بال کرد و یه کافه ای که بعضی وقتا می رفتیم قرار گذاشتیم می خواستم به بابک بگم چی تو سرمه و احتمالا اون منو منصرف می کرد و می تونستم خارج احساسات تصمیم بگیرم یه جورایی احتیاج به یه ادم خارجی داشتم که منصرفم کنه تو کافه تا منو دید گفت چی شده بهار مثل اینکه از قیافم معلوم بود که خیلی داغونم بهش قضیه سعید و گفتم زیاد تعجب نکرد به هر حال با هم رفیق جینگ بودن و فکر می کنم از این کارای سعید خبر داشت همین خیلی زد تو حالم ولی خب کسیو جز بابک نداشتم که هم بهش اعتماد داشته باشم هم در جریان زندگیم و احوالاتش باشه یکم باهام حرف زد تو این وادی که چیز عجیبی نیست و میره با سعید حرف بزنه ولی بهش گفتم نیومدم که این کارو بخوام چون تصمیم دیگه ای دارم گفتم تنها کاری که باعث میشه حالم بهتر شه اینه که با سعید برابر شم و بهش خیانت کنم یکم تعجب کرد و بهم گفت اشتباه می کنم ولی یه برقی تو چشاش اومد ( انگار کیر دیده بود "به خاطر تو کاربر d.e.x.t.e.r) یهو رفتم تو فکر تمام خاطراتم با بابک اومد جلو چشمم همیشه جلو بابک راحت لباس می پوشیدم و تو حرفامم هیچ وقت رعایت نمی کردم حتی تو آنتالیا سه تایی با سعید رفتیم استخر هتل و من یه مایو دو تیکه پوشیده بودم و خیلی بدنم بیرون بود ولی تو تموم این مدت هیچ وقت یه نگاه چپ و اشتباه از بابک ندیده بودم که بخوام حس بدی بکنم ولی این چشایی که الان خیره داشت بهم نگاه میکرد یه حکایت دیگه ای داشت تو این افکار بودم که بابک با جمله :البته تو هم حق داری مهر تایید و به اون افکار زد . بازی رو فهمیدم ولی خواستم یکم ادامش بدم گفتم منظورت چیه؟ مقدمه چینی نکرد و گفت خیلی وقته تو کف منه و یه فاز روشنفکری هم گرفت که فقط برا سکس منو میخوادو اینجوری جفتمون میتونیم به خواستمون برسیم بابک جذاب بود و بامزه و مورد اعتماد راستش یکم قلقلک شدم این کارو باهاش بکنم ولی فهمیدم مقدار زیادی از این قلقلک تحت تاثیر جو و اتفاقای به وجود اومدس پس بهش گفتم بذار فکرامو بکنم و بدون اینکه چیزی سفارش بدم اومدم خونه نشستم یه دودوتا چهارتا کردم و خیلی زود فهمیدم باید چیکار کنم دلیل نداشت از چاله بیفتم تو چاه اولین کاری که کردم وسایلمو جم کردم بابک رو بلاک کردمو برا سعید یه یادداشت گذاشتم که به فکر جدایی باشه بعدم پا شدم رفتم خونه پدرم “خونواده جایی که اگه گوشتتو بخورن استخونتو نمی شکنن”. من یه آدم سی و دوساله ام که میتونم زندگیمو دوباره بسازم .
نوشته: متقارن
@dastan_shabzadegan
فت گرفت که در نیارمو به به گلوم و دهنم داااغ سد همه آبشو تا قطره آخر ریخت تو دهنم و حلقمم بعد چند ثانیه درش اورد من دور تا دورشو تمیز کردم همه آبشو خوردممم افتاد رو تخت منم نشستم کنار پاهاش یه نیم ساعت بدون صحبت همونجوری بودیم تا اینکه صداش درومد گفت تو از قدیم کونی بودی گفتم آره گفت پس چرا نگفته بودی گفتم اولا تو بچه بودی اونموقع منم نمیخواستم کسی بفهمه ولی یکی دو بار زمان مدرسه با داداشت یه کارایی کردیم در حد اینکه کیر همدیگرو گرفتیم تو دست هم و من واسش خوردمو ولی اون نخورد البته با یک عالمه داستان و زور باهام اینکارو کرد ولی بعدش من خوشم اومد از اون زمان دوس داشتم کیر امیرو بخورممم ولی امروز هرکار کردم نفهمید بجاش تو فهمیدی ولی خوشحالمممم بخاطرش گفت الان زنگ میزنم امیر میگممم گفتم آخه ناراحت نشه به تو دادم یا کلا دلش نخواد گفت نه نترس زنگ زد داستانو تعریف کرد و امیر رسید خونه اومد تو یه لبخند شیطانی زد و گفت پس اینه قضیه که امروز اینقدر کون نمایی کردی کونی گفتم آره میخوامممم گفت جووون چجوری دوس داری بکنمت گفتم من سکس خشن دوس دارم خشن و کثیف و اصلا دوس دارم بردتون باشم سگتون باشم دوباره حشری شده بودم گفت جوننن توله سگ بیا پامو ببوس پس فهمیدم میدونه چجوریه سکس بی دی اس ام رفتم جوراباشو دراوردم پاهاشو بوس کردم با پا زد تو صورتم گفت جنده دنبالم بیا همینجوری رفتم نشست رو مبل پاهشو گرفت جلوم بو کردم بوسیدم لیسیدم شلوارش رو در آوردم گفت بخور کیرمو توله سگه جنده شروع کردم خوردنش بازم مثل قبلی از دمه سوراخ کونش تا سر کیرش شروع کردم ساک زدن صدا اهش بلند شد امید هم دوباره کیرش راست شد اومد پشتم شروع کرد مالیدن کونم امیر هم کیرش مثل امید بزرگو کلفت ولی سیاه تر و دیرانزال تر خوردم براش گفت باید کونمم بلیسی گفتم چشم زد تو گوشم مرتضی هم خوشش اومد یکم دو نفری کتکم زدن با چکو لگد بعد خوابیدم رو تخت صورتم لبه تخت بود امیر نشست رو صورتم کونش هم مثل کیرش پر پشم بود ولی من دوس داشتم نشست سوراخشو لیس زدم فشار میداد کونشو رو صورتم داشت خفم میکرد دست پا میزدم امید میزد تو تخمم کونشو خوردم براش ولی زبونمو تو نکردم چون تمیز نکرده بود امید نشست رو صورتممم خفم کرد با کونش بلندم کردن امید دوباره گذاشت تو دهنم امیر هم از پشت کثبعد اینکه کونمو با انگشت و کرم وا کرد کیرشو گذاشت توش داشتم جر میخوردم ولی حشریت این چیزا سرش نمیشههه از دو طرففف کردنممم جاشونم عوض کردننننن دوباره کردن دهنو کونمو تا اینکه جلوشون زانو زدم کیراشونو مالیدن همه ی آبشونو ریختن روی صورتمو تو دهنممم تو این بین کل داستان خودمم چندبار ارضا شدم فک نکنین نشدم من . خلاصه حدود سه روز اونجا بودم و خب داستان هر روز تکراریه و قابل تعریف نیست دیگه چون همین کارارو کردیم ولی چون فهمیدن من برده ام همه کارای خونشونو من میکردم او سه روز همه جور پوزیشن و کارای مختلف سکس هم انجام دادیم که یکی دیگش خب شاید یک سریا بدشون بیاد ولی من زیر بغل پا کون سوراخ و حتی شاش هم میخورم چون یه برده کاملا مطیعم و هرچی بخوان انجام میدم . این خاطره هم واقعی بود همش اگه دوس داشتین که چه خوب اگرم دوس نداشتین که کیرتون دهنم ببخشید دیگه . خاطره زیاد دارمم .
نوشته: Saman
@dastan_shabzadegan
شدت میزنه بیرون! چشام گرم شدن و پلکام سنگین، توی آغوش مهرداد با یه لبخند رضایتبخش چشامو بستم تا بخوابم، احساس بیوزنی میکردم و آرامش عجیبی داشتم…
نوشته: مارتا
ادامه دارد
@dastan_shabzadegan
بدین از دستم خلاص شین خب! بخدا اگه نزارین یه بلایی سر خودم میارما.
اینو گفتم که مامانم پا شد واسه زدن توی دهنم و تنها چیزی که نجاتم داد تلفنی بود که زنگ خورد. بعد چند دیقه مامان اومد گفت:
-شانس آوردی، عموت اینا میان ناهار خونمون. فعلاً قصر در رفتی، اما بعد رفتنشون بخدا تکلیفتو روشن میکنیم. فعلاً گمشو تو اتاقت تا اینا برن.
بعدم با یه نگاه به ساعت دوید سمت آشپزخونه و داد زد تا در اتاقو سرم قفل کنن. درب اتاق گرچه قفل اما نمیتونست منو محدود کنه، چون گوشیم پیشم بود و تمام ماجرا رو به مهرداد گفتم. تمام چیزی که جواب داد این جمله بود:
-عزیزم ظهر ساعت دو بیا پارک قدیمی همونجا که دفعه اول هلم دادی باشه؟
-اگه تونستم عزیزم میام.
و منو با تنهاییم رها کرد، خیلی عجیب بود این کارش، انتظار حمایت بیشتری ازش داشتم. تمام ماجرا رو یبار دیگه واسه رها تعریف کردم ولی اون برعکس مهرداد، تا خود ظهر بام چت کرد و دلداریم داد. کلی بم تبریک گفت که یکی عاشقم شده ولی حسرت خورد که خودش هنوز کسی تو زندگیش نیست و اینکه بدش نمیاد با داداشم بخوابه اما میترسه! منم کلی باهاش شوخی کردم که مجیدم بدش نمیاد تو رو بکنه یبار دیدم توی گوشیش عکستو داشت نیگا میکرد… خلاصه بحث سر رها و مجید بود که یهو در اتاق وا شد و مجید ناهارمو آورد گذاشت رو تخت و رفت و درم قفل کرد. با یه نگاه به ساعت که دو و رب کم رو نشون میداد غذا رو گذاشتم کنار، شلوار لیمو پام کردم، اول خواستم تیشرت پسرونه بپوشم (آبروی خانواده) اما بعدش گفتم دیگه چی باید پیش بیاد امروز؟ برا اولین بار مانتوی سورمهای که تازه خریده بودمو تنم کردم و یه شال سفیدم انداختم سرم با کفش صورتی دخترونه که پام کردم، رو به پنجرهٔ اتاقم وایسادم. پنجره کوچیک بود اما صاف توی محله وا میشد و زیرشم یه نیمکت بود، واسه همین خیلی راحت از اتاق زدم بیرون. بدون توجه به اینکه بفهمن زدم بیرون، راه پارکو پیش گرفتم و حدود ساعت دو و ده دقیقه رسیدم سر قرار. حتی مطمئن نبودم مهرداد بیادش، مگه نه اینکه حتی باهام صحبت هم نکرد؟ بهرحال من بش متعهدم و رفتم سر قرار و زیر سایهْ یه درخت نشستم تا ببینم میاد یا نه. اگه بیاد که جونمو فداش میکنم چه برسه به تنم، اما اگه… اگه نیاد، شاید واقعاً ارزشش رو نداشته باشه! توی همین فکر بودم که یه چیزی شبیه گل رز از پشت درخت اومد جلو صورتم، دهن سرویس نه تنها اومده بلکه بازیشم گرفته. داد زدم:
-مهرداد من دارم سکته میکنم از صب، اونوقت تو قایمموشک گذاشتی برام؟
-آره تا دیدم داری میای رفتم پشت قایم شدم، نفسم حالت خوبه؟ اذیتت نکردن؟
-نه. وقت نکردن، اما شب که عموم اینا برگردن احتمالاً یه پرس کتک مفصل بخورم.
-نمیزارم، به اونجا نمیکشه عزیزم.
-یعنی چی مهرداد؟ خونوادمن روم غیرت دارن خب، مگه میشه برنگردم؟ حرفا میزنیا.
وقتی اومد کنارم نشست دیدم یه کولهپشتی دستشه که گذاشت کنارش.
-این واسه چیه؟ چه نقشهای داری؟
دست کرد توی جیب کولهپشتی و چند تا کاغذ روغنی شیک در آورد که وقتی نگاهش کردم فهمیدم بلیط اتوبوسه.
بدون معطلی گفت:
-عزیزم با خانوادم صحبت کردم بهتره تو رو ببرم بروجرد خونه مادربزرگم اینا، نباید اینجا بمونی خطرناکه، بعداً که آروم شدن برگرد پیششون. همه چیزو ردیف کردم.
-نــــه عزیزم نمیتونم
-آخه…
اونقدر محکم گفتم نه که بعد دو بار خواهش کردن دیگه چیزی راجبش نگفت، من نمیتونستم ننگ فراری شدنم بهش اضافه کنم. از طرفی نمیخواستم دلشم بشکونم واسه همین دستشو گرفتم، یه لب اساسی بش دادم و گفتم:
-عزیزم من تا ابد مال توام اما نمیتونم این کارو بکنم. حال
گی منو همسایه قدیمی حجت
1402/03/21
#گی
سلام به هم حس های خودم.داستانی که میخوام تعریف کنم کاملا واقعیه. اولین بارمه میخوام داستان بنویسم امیدوارم لذت ببرید. بزارید اول خودمو معرفی کنم.علیم وزنم۷۷.قدم ۱۷۶ بدن سفیدی دارم و پرمو ولی همیشه شیو میکنم.از بچگی کلا حس مفعول بودن داشتم چندباری تو بچگی به بچه محلام دادم اسم یکیشون سعید بود که کیر خیلی کلفتی داره اسم اون یکی هم مرتضی دارای یک کیر کوچیک و قلمی.از داستان دورنشیم.یه همسایه ای داشتیم سن بالا ۶۸سالش بود ولی سرحال اسمش حجت بود خیلی تو نخش بودم یه مرد سن بالا و موها جو گندمی جذابی بود.شب داشتم از جلوی پارک رد میشدم که دیدم با یکی از رفیقاش توی تاریکی داشتن کیر همو میمالیدن اون موقع دوست داشتم برم واسه جفتشون ساک بزنم ولی خب نمیخواستم تابلو بشم تو محل.چند بار با حجت سلام علیک کردم و همش میخواستم بیشتر باهاش حرف بزنم چون هروقت میدیدمش دوست داشتم همون لحظه بهش بدم.یکروز که داشتم از محل رد میشدم دیدم پاهاش داره میلنگه و بهش گفتم چی شده حاجی گفت پاهام خیلی درد میکنن گفتم حیف جاش نیست وگرنه یه ماساژ میدادم خوب میشد اون لحظه خودم خیلی استرس داشتم.گفت مگه بلدی ماساژ منم الکی گفتم آره گفت پس شمارتو بده تا یک ساعت دیگه زنگ میزنم که بیای گفتم باشه هم خوشحال بودم که به خواستم رسیدم هم یکم استرس داشتم.دلو زدم به دریا گفتم حالا بزار زنگ بزنه.زودتر از یک ساعت زنگ زد منم خداروشکر شیو بودم.رفتم خونشون دیدم یه رکابی پوشیده با یه شلوارک.کیرشو قشنگ میتونستم حس کنم از زیر شلوار.بهش گفتم شروع کنیم گفت یه شربت باهم بخوریم.شربتو خوردیمو گفتم حاجی لباستو دربیار روغنی نشی اولش میگفت فقط پاهامه گفتم شلوارکت روغنی میشه دربیار راحت باش.شلوارکشو که دراورد یه کیر خوشگل خوردنی زیر شورتش بود تادیدم چشام برق زد گفت چیشده گفتم هیچی.یکم براش روغن ریختم و شروع کردم به مالیدن پاهاش و کاری میکردم که تحریک بشه منم شلوارمو در اوردم بهش گفتم ببخش میترسم شلوارم روغنی بشه.جوری ماساژش دادم که سیخ کرد بهش گفتم این چیه حاجیگفت جوری ماساژ دادی که سیخ کردم گفتم بخوابونش زشته گفت چجوری بخوابونمش الکی گفتم با دست گفت من دست نمیزنم گفتم نکنه میخوای من بخوابونمش اولش گفت شرمنده قصد بدی نداشتم گفتم عیب نداره نزدیکای کیرشو مالیدم دیدم داره سیخ تر و سفت تر میشه.گفتم حاجی همش داره رشد میکنه بخوابونش گفت مگه من بیدارش کردم اونجا فهمیدم ک دلش سکس میخواد و یکم مالیدم براش دیدم نالش در اومد یه دفعه سرمو گرفت کیرشو انداخت تو دهنم و گفت با دهن بخوابونش منم الکی گفتم حاجی زشته از اون طرف تو کونم عروسی بود که دارم براش ساک میزنم.چند دقیقه ساک زدم گفت قمبل کن یکم با سوراخم بازی کرد گفت جووون عجب کونی منم که تو اوج شهوت بودم گفتم مال خودته.شروع کرد با سر کیرش کونمو مالیدن روغن زد سرشو که کرد داخل ی جیغ کوچیکی کشیدم گفتم یکم آرومتر گفت جرت میدم امروز شروع کرد به کردن و همش میگفت کونی خودمی گفتم اررره بکن حشر جلو چشامو گرفته بود.۲۰دقیقه کرد و چند دقیقه هم ساک زدم براش گفت کجا بریزم آبمو گفتم بریز دهنم بعد چند دقیقه بعد خالی کرد دهنم و یکم بغلش خوابیدم گفت پاشو الان زنم میاد لباسو پوشیدم و اومدم.بعد اون دوبار دیگه بهش دادم خیلی خوب بود. ببخشید طولانی شد
نوشته: علی
@dastan_shabzadegan
عادت شد برام کون دادن
1402/03/21
#دوست_پسر #آنال
سلام اینجا اسممو با اسم مستعار میگم من سلینم یک دختر 17 ساله با اندام تو پر با قد 160اینم بگم ک من پوستم خیلی سفیده و با یک مالش روی پوستم سریع قرمز میشه حدودا 2 سال توی رابطه بودمو به یک سری از دلایل اخلاقی با رلم کات کردیم با رلم رابطه جنسیمون در حد لاپایی بود فقط و اون زیاد اهل شهوت نبود بگذریم الان سه ماهه با علیرضا رلم ک از طریق اینستا اوکی شدیمو علیرضا 25 سالشه یک هیکل ورزشی داره با قد 180 و پوست سبزه و چشم و ابروی مشکی جذابه و خوش اخلاقه بعد دو سه بار بیرون رفتن دوستانه با هم فهمیدم خیلی شهوتیه و رفتیم تو حرفای سکسی و رابطه جنسی چند باری تو ماشین لاکصی و اینا داشتیم تا اینکه واسه اولین بار اوکی شد ک سلین خانم کون بده یک روز علیرضا بهم زنگ زد و گفت که مامانبزرگش قراره بره سفرو کلید خونشو سپرده به اینا با هم اوکی کردیم که بریم اونجا منم میدونستم که اگه برم حتما قراره از کون بکنه رفتم حموم حسابی تر تمیز کردمو عطر مالی کردمو با خیار و وازلین با کونم ور رفتم که اونجا کیرش راحت بره تو علیرضا کیر کلفتی داره بلندیشم به 17سانت میرسه تا اینکه اومد دنبالمو رفتیم خونه وقتی رسیدیم روی مبل نشستمو اومد پیشم نشست رو مبل درازم کرد و اومد روم شروع کردیم بهم مالیدن خودمون روی همو لب میگرفتیم صدای نفساش دیوونم میکرد شالمو در آوردو شروع کرد به خوردن گردنم منم روی شونشو گاز میگرفتم بلندم کرد و برد تو اتاق سرپا وقتی لب میگرفتیم همه لباسامو در آورد اونقدر شهوتمون زیاد بود که نفهمیدم چجوری لخت شدم رو تشک درازم کردو لباساشو در اورد اومد روم دراز شدو خودشو میمالید رومو گردنو سینه هامو میخورد کصم که حسابی خیس شده بود سر کیرشو تف زدو کیرشو کرد لای کصمو کامل خوابید روم و لای کصم میکشید کیرشو هردومون باهم ناله میکردیم چند بار تند تند کشید لای کصم و ]بش و ریخت رو شکمم و خوابید روم من ک دیوونه شده بودم خایش رو کصم بود محکم بغلش کرده بودمو داد میزدم و با لرزش ارضا شدم بعد کنار هم خوابیدیم و باهم ور میرفتیم وکیرشو میمالیدم کیرش بلند شدو سفت شده بودبهش گفتم بیا باز کیرت خبر دار شد گفت کیرم واسه تو همیشه اینجوریه امروز باید دیگه از کون بگامتت منم داشتم دیوونه میشدم گفت برگرد برگشتمو داگی خوابیدمو یک بالشم گذاشت زیر شکمم انگشت کرد کونمو کیرشو تف مالی کرد و سرشو که فرستاد تو یک جیغ بلند زدمو میگفتم درآرش اما کاره خودشو میکرد و میگفت تحمل کن سرشو گذاشت و میچرخوند تو کونم بعد چند دقیقه که کونم باز شد از شدت درد فقط اسمشو داد میزدم اونم قربون صدقه میرفت آرومتر که شدم کیرشو تا نصفه کرد تو کونمو من همش ناله میکردم و زمینو چنگ میزدم حس میکردم ادرار دارم وقتی دید جا باز کرده شروع کرد به تلمبه زدن چند تا تلمبه که زد من همش میگفتم بسه و درآرش اما علی ادامه میداد یک دفعه کیرشو در آورد و گفت پاشم دستتو بزار رو دیوار میخوام سرپایی بکنم چون من ازش کوتاه تر بودم بالش زیر پام گذاشت و سر پا وایسام از پشت سر کیرشو تنظیم کرد رو کونمو با فشار فرستاد تو منم بلند جیغغغ زدم علی پارم کردی بسههه علی انگار نه انگار و فقط میگفت آروم باش تموم میشه همش بهم میگفت مامان بچه هامی مگه میشه ازت بگذرم آروم آروم میکرد و من ناله های ریز میکردم به دردش عادت کردم تا اینکه گفت میخوام آبمو بیارم گفتم اومد بریز تو کونم کمرمو محکم گرفت گفت 3 4 دقیقه تحمل کنی تند تند بزنم اومده شروع کرد به تلمبه زدن جوری کیرشو میکرد تو کونم همه تنم میلرزید و با صدای بلند هردومون داد میزدیم دیگه جون نداشتم خیلی درد داشت برام و زیر شکمم ا
پارک کنه بره خونه شون ناهار بزنه و یه چرت بخوابه منم تا اون موقع دهنم آسفالت میشه دیدم راست میگه به پوریا گفتم سر کوچه بعدی اون عقب نشینیه مغازه منه بزار تو اون کنج فقط بغل بزار تا جلوی در نباشی وقتی بار میاد ما راحت باشیم دیگه نگران نباش خلاصه یه جا پارک مجانی واسه پوریا جور کردم و با اینکه دو تا کوچه پایین تر خونشون بود ولی براش غنیمت بزرگی بود منم فکر نمیکردم که با این حرکت چه خدمت بزرگی به خودم کردم😂 چند روز پوریا با ماشین میومد و اون کنجی که من بهش گفته بودم پارک میکرد جای پارک خوبی بود ولی یه کم باید بالا پایین میکرد تا پارک کنه و موقع بیرون اومدن هم به همین منوال . تا اینکه حدود یه ماه پیش ماشین پوریا رو دیدم داره میاد ساعت حدود دو بعدازظهر بود و محل خلوت بود وقتی نزدیک اومد دیدم پشت فرمون ماهکه نزدیک شد و شیشه رو پایین داد گفت آقا منوچهر شمایید تا اسم منو برد یه حالی شدم و با اینکه حدس میزدم چیکارم داره باز غوغایی تو وجودم بود گفتم خودشه و با این کلمه یه لبخند خوشگل زد و گفت ماهک هستم خواهر پوریا گفتم بله سلام عرض میکنم عذرخواهی میکنم نشناختم (حالا چند ماه بود تو کف اش بودم)گفت خواهش میکنم لطف داری یه خواهش دارم ازتون .منو میگی دیگه به مرز خرکیفی رسیدم بهش گفتم بفرمایید من در خدمتم گفت ممنون اگه میشه بیزحمت این ماشین رو پارک کنم جایی که به پوریا داده بودید منم گفتم بله حتما این چه حرفیه. ماهک گفت منتهای مراتب من یه کم پررو هستم .من گفتم این چه حرفیه شما امر کنید .گفت این کار من نیست اگه میشه شما زحمت پارک اش رو بکشید منم سریع پریدم پشت فرمون. وای خدا چه لحظه شیرینی بود هنوز بوی ادکلن ماهک تو ماشین پیچیده بود و منو تحریک میکرد و وقتی تصور کردم تا چند ثانیه پیش دستهای ماهک به فرمون خورده برام جالب بود خلاصه پارک کردم و سوئیچ رو تحویلش دادم و تشکر کرد و رفت .حدود ساعت چهار بود که موبایلم زنگ خورد و منم تو مغازه رفیقم که موبایل فروشه یه کم بالاتر از کارگاه نشسته بودم شماره ناشناس بود با بی حوصلگی جواب دادم بله بفرمایید صدای یه خانم بود گفت…،آقا منوچهر؟ سریع فهمیدم ماهک جونمه صدامو صاف کردم گفتم بله بفرمایید گفت من ماهکم خواهر پوریا منم خیلی عادی گفتم سلام در خدمتم گفت میشه بیایید ماشین رو از پارک دربیاری؟ شمارتو از کارگرتون گرفتم. تو دلم یکی دوتا جشن عروسی گرفتم و خودمو زدم به اون راه که یه کم دیر میرسم شروع کرد به زبون ریختن که اگه میشه زودتر بیایید من عجله دارم خواهش میکنم لطف کنید ایشالا جبران میکنم منم با خنده گفتم راه نداره در حالی که پشت سرش بودم😂خنده اش گرفت باور کنید وقتی خندید کل سیستم عصبی من از کار افتاده بود تا چند ثانیه دلم میخواست پرواز کنم یه خنده مصنوعی کردم تا حال و روزم مشخص نباشه سوئیچ رو گرفتم و از پارک درآوردم یه کم آروم شده بودم بهش گفتم ماهک خانم شماره منو سیو کن هر کاری داشته باشید فقط کافیه تماس بگیرید فی الفور خدمت میرسم. تشکر کرد و رفت منم کلی ذوق کرده بودم و نمیخواستم خوشی ام تموم بشه سریع رفتم سمت کارگاه و دو تا پیک مشروب خوردم و شروع کردم کنجکاوی درباره ماهک و عکس واتساپ و تلگرام رو چک کردن. وای خدای من چه عکسهای دیدنی و البته خوردنی دو سه تا عکس با تاپ گذاشته بود که سفیدی گردنش به همراه خط سینه اش منو دیوونه تر کرد و مصمم تر کسی که جرات نداشتم حتی بهش متلک بگم حالا دنبال شماره من بوده .
خلاصه داستان این که خیلی آروم و فنی رفتم تو کارش و ازش نخ گرفتم و خودمو بهش نزدیک کردم و الان دوساله صیغه منه و خانواده هامون
تم بکنم،اصلا اون از من خوشش میاد یا نه!یا اصلا مسخره ام نمیکنه و گوشم رو نمیگیره و نمیپیچونه! قهوه ام رو خوردم و سیگارم رو کشیدم و داشتم توی اینستا چرخ میزدم که با صدای کفشهای پاشنه بلندی که بهم نزدیک میشد به خودم اومدم و ناخودآگاه سرم رو بلند کردم.سرم رو بلند کردم و چیزی رو که دیدم باورم نمیشد!خودش بود،خودِ خودِ خودش بود که اومد بهم نزدیک شد و درست پشت میز کناری من نشست!دیگه چیزی نمی شنیدم انگار!خودم میدونستم که خیلی ضایع بهش خیره شدم و حتی با اینکه حالا اون هم به چشمهام خیره بود اما انگار قدرت اینکه سرم رو از روش برگردونم نداشتم! دوباره همون عطر قوی،همون نگاه نافذ،همون حس غریب! به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم.تنم به وضوح می لرزید،لبهام خشک شده بود،قلبم به قدری سریع میزد که عرق از هفت تا سوراخ بدنم سرازیر شده بود! به خودم گفتم خاک بر سر نکبت مگه مونیکا بلوچی رو از نزدیک دیدی که داری سکته میزنی؟! و خودم به خودم جواب میدادم که نمیدونم اما من اینی که میبینم رو دوست دارم! با دستهای لرزون سیگار دیگه ای روشن کردم و حالا دیگه جرات اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم! حس میکردم اون داره نگاهم میکنه و اتفاقا متوجه حال خراب من هم شده!
روی صندلی خشکم زده بود.سعید که برای گرفتن سفارش بین من و اون حائل شد،تازه نفسم بالا اومد.فکر کردم که الان بهترین فرصته که فلنگ رو ببندم.دستم رو گذاشتم روی کیف پول و گوشی و پاکت سیگار که بلند شم،سعید سفارشش رو گرفت و باز من و اون توی میدان دید هم قرار گرفتیم!چنان پک محکمی به سیگار زدم که سوراخ کونم تیر کشید.مستاصل و حیران مونده بودم که الان دقیقا باید چه گوهی بخورم که صداش رو شنیدم:
.
_آقا پسر شیطون آتیش داری؟!!
نوشته: Farhad_so
ادامه دارد…
@dastan_shabzadegan
ی بابا این حرف؟
+یعنی اینکه با پسرا و مردای مختلف میپرید!پدر مادرشم که فهمیدن طردش کردن و اونم از خدا خواسته رفت و دیگه برنگشت!
_آخه به همین راحتی؟!
+به همین راحتی هم نبود.اواخر دیگه خاله ات بی شرمی رو به آخرش رسونده بود و با مردای زن دار می پرید واسش مهم نبود بقیه چی میگن!تا جایی پیش رفت که پدربزرگت بهش گفت از خونه بره بیرون و دیگه برنگرده!
و این آخرین باری بود که من از خاله پرسیدم و خاله زهرا واسه منم مثل بقیه خونواده تموم شد! . به خونه رسیدم.مثل تمام این چند وقت اخیر خونمون هیچ نشونی از یه خونه نداشت!مامان با آبجی کوچیکه طبق معمول این مدت،پیش مادر بزرگ بودن و بابا هم که طبق معمول معلوم نبود که کجاست! تا چراغ رو روشن کردم چهره اون زن توی کافه اومد جلو چشمهام.لباسهام رو کندم و رفتم زیر دوش و تا چشمهام بسته شد باز چهره اون زن…!
چند دقیقه ای بود که زیر دوش ایستاده بودم و تمام سعیم رو بر این گذاشته بودم که به همه چیز فکر کنم جز اون زن،ولی در واقع هر چقدر بیشتر تلاش میکردم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز اون زن… به جرات میتونستم بگم که این اولین باری بود که یه زن سن بالاتر از خودم اینقدر ذهنم رو درگیر کرده بود!یادمه وقتی دبیرستانی بودم یا حتی داخل دانشگاه،همکلاسی ها و رفیقام خیلی با زنهای سن بالا میپریدن.اما من با اینکه چندباری موقعیتش هم پیش اومده بود اما درونم جرقه ای زده نمی شد!اما اینبار انگار فرق داشت!کار دیگه از جرقه گذشته بود و شعله ای در درونم به پا شده بود! از حموم بیرون اومدم و لباسهام رو پوشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.کششی به بدنم دادم و چشمهام رو بستم و ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی کیرم.یاد آخرین سکسم با سارا افتادم که اولش مثل همیشه خوب شروع میشد اما مثل دفعات پیش یا با شق درد من یا با گریه و ناراحتی اون تموم!آخه مگه میشد یه دختر اینقدر حشری باشه که تو تاکسی،تو پارک،تو سینما و هر جای دیگه ای که بهش فکر کنی یا نکنی،میخواد آبتو بیاره،اما تا پامون میرسید به مکان،خانوم نق نقاش شروع میشد و پر میشد از عن بازی و ناز و عشوه های خرکی و دست بهم نزن پیف پیف بو میدی های مداوم!بهش میگفتم سارا تو الان تو سینما داشتی از رو شلوار آب منو میاوردی و حالا که انداختمش بیرون،حتی دستم بهش نمیزنی؟!خوبه کیرم مثل کیرای تو اکثر داستانای سکسی نیست که هیچکدوم از بیست سانت کوچیکتر نیستن!!اما اونقدر نق میزد و غر میزد که آخرسر گوه میزد به هرچی حس و حال حشری و زیر کمری! چه میدونم شاید اشکال از من بود که نمیدونستم چیکار کنم که رام بشه!شایدم! همینطور تو همین فکرها بودم که به خودم اومدم و کیرم راست شده بود و منم بدون اینکه متوجه باشم همچنان داشتم روش دست میکشیدم!بدنم از گرمای حمام آرام بود و عضلاتم شل و تپش قلبم هم سریعتر.اینبار که دوباره چشمم رو بستم طبق انتظارم باز چهره اون زن داخل کافه با اون نگاه نافذ و رانهای زیباش جلوم ظاهر شد. اینبار دیگه ولش نکردم!کشیدمش روی تختم و شلوارش رو پایین کشیدم.پاهاش رو از هم باز کردم و از روی شورت صورتیش شروع به میک زدن کسش کردم و همونطور آروم روی رونهاش هم دست می کشیدم و صدای نفس نفس هاش رو می شنیدم که بلندتر می شد و انگشتهاش رو کرده بود داخل موهام و هرقدر که من محکمتر میک میزدم اون هم محکمتر موهام رو میکشید.هر چند لحظه یکبار کونش رو از تخت جدا میکرد و در همون حال سر من رو بیشتر به کسش فشار میداد و حالا صداش بلند بلند شده بود و جوری آه و ناله میکرد که معلوم بود چیزی نمونده که ارضا بشه و من هم با شنیدن صداش جریتر به کارم ادامه میدادم که صدا
کله قند (۱)
1402/03/21
#بیغیرتی #خاله
(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره!)
خیره شده بودم به قهوه داخل فنجان که با تکانهای دستم بالا پایین میشد.مثل تمام آدمها که تو زندگیشون چه دونسته یا ندونسته به چیزی معتاد هستند،من قطعا اگر اعتیادی داشتم،فقط و فقط به قهوه و تلخیش بود! دو هفته ای بود که با سارا کات کرده بودم و هنوز نتونسته بودم هضم کنم که چطور میشه تو واسه یکی اینقدر مایه بذاری و آخر سر دستشو تو دست یکی دیگه ببینی! نه اینکه غمگین و افسرده باشم،نه.اما واسه منی که با همه آدما رو راستم و انتظار همینم ازشون دارم خیلی زور داشت! مثلا واسه خودم چس کلاس گذاشتم و از جیبم یه نخ سیگار در آوردم و گذاشتم گوشه لبم و روشنش کردم که مثل این فیلما خیلی متفکر به نظر بیام! واقعا همچین آدمی نبودم که با رفتن و اومدن یه دختر به زندگیم تا حدی بهم بریزم که دچار افسردگی بشم!تا الان که بیست و دو سالم شده بود،چندتایی دوست دختر داشتم و با سکس یا بی سکس باهاشون حالمو کرده بودم و هر دفعه حالا یا با اشتباه های من یا اونا رابطمون تموم شده بود!. کافه خلوت بود و تک و توک سر میزها یکی تنها یا دو سه نفری نشسته بودن و وقت میگذروندن.نور ملایم بود و موزیک ملایم تر!جوری که یه لحظه احساس کردم باید برم خونه رو تختم و یه چند ساعتی راحت بخوابم! کار و بارم که فعلا تق و لق بود و یک خط در میون کارای برنامه نویسی دستم میرسید و منم نم نم انجامشون میدادم.
گوشیم رو گذاشتم روی کیف پولم و تا اومدم بلند شم،یکهو چشمم افتاد به یه خانوم که همون لحظه داشت پشت میز،درست روبروی من می نشست! انگار که یکی محکم دستاش رو گذاشت روی شونه ام و فشارم داد تا بلند نشم!توی سایه روشن کافه چشمهام رو تیز کردم که درست تر ببینمش.سیگاری روشن کرد و دود سیگار باعث شد که محوی صورتش محو تر هم بشه.من این سر کافه و اون تو منتها الیه جهت مخالف من!اما با این حال وقتی داخل شد،بوی عطرش به قدری جذاب و شامه نواز بود که بوی عود و قهوه و عطرهای مختلف داخلش گم شده بود و با این فاصله ای هم که من نسبت به در ورودی و اون داشتم،تمام مغزم از بوی عطرش پر شده بود! سیگار دیگه ای روشن کردم و همونطور پشت میز خودم رو با موبایل و کیف و فنجان خالی قهوه سرگرم کردم تا شاید بتونم دقیقتر ببینمش،اما فایده ای نداشت! بلند شدم.بلند شدم و به سمت صندوق رفتم و همین باعث شد که حالا بتونم بهتر ببینمش.سرش پایین بود همونطور که سیگاری توی دست چپش بود،با دست راستش داشت توی گوشیش بالا پایین میکرد.پاش رو روی اون یکی پا انداخته بود و ران پای بالایی جوری پهن شده بود که از زیر مانتوی کوتاهش نظر هر بیننده ای رو به خودش جلب میکرد!
یه خانوم تقریبا سی و پنج،چهل ساله به نظرم اومد که با آرایشی که کرده بود کمترم میزد!اما خب اینارو من فقط تو چندتا نگاه کوچیک حس کرده بودم و شایدم سنش بالاترم بود و من تشخیص نمی دادم،اما مطمئن بودم که پایینتر نمیتونست باشه!کارتم رو کشیدم و خواستم قبل رفتن یه نگاه دیگه بهش بندازم.از همون نگاه های آخری که تو اکثر مواقع هیچ فایده ایم نداره و فقط از روی عادت و یه کنجکاوی مسخره میندازی!سرم رو به سمتش برگردوندم و شوکه شدم!سرش بالا بود و زل زده بود به من!نمیدونم چرا و شاید اصلا دلیلیم نداشت اما خیلی هول شدم! شاید واضحترین تصویری بود که از چهره اش دیدم اما تصویری بسیار کوتاه،پر استرس،زیبا،دلنشین و شهوتناک! . وقتی زدم بیرون تپش قلب گرفته بودم!بدون اینکه بخوام داشتم تندتر از همیشه راه میرفتم.طبق عادت همیشگی هدفم دکه ی کمی جلوتر بود که سیگار بخرم،بدون اینکه بدونم اصلا سیگار دارم یا نه! پیش خودم فکر