dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

و فرهود رو دیدم که با نگاه پر از حرصی به ما خیره شده بود.
فرهود: فکر کردم میخواین با هم شنا کنین!
ازش لجم گرفت. من باراد نیستم، ناز اینم نمیکشم، به خاطر زانیار توی این اتاقم و هیچ دلیلی برای جواب پس دادن به فرهود ندارم. بدتر… دلم میخواد لجش رو بیشتر دربیارم! با علیرضا سکس کردی و فکر کردی که منم. خب، حالا ببین که جلو روت با یکی دیگه دارم سکس میکنم!
صورت زانیار رو چرخوندم، لباش رو محکم توی لبام گرفتم، دوباره تلمبه ها رو شروع کردم، محکم و سریع! زانیار لب هاش رو از من جدا کرد، دستاش رو توی موهام قفل کرد و “آه” هاش رو با صدای بلندتری میگفت. به فرهود حتی نگاه هم نکردم. کسی اینجا دعوتش نکرده!
روی لذت خودم متمرکز شدم، لذتی که از بدن روی فرم اولین کسی که من رو کرده بود، میبردم؛ اولین کسی که نگران من شده بود، اولین کسی که عاشقش شدم…
نزدیک اومدنم بود، دوباره صورت زانیار رو چرخوندم، لب محکمی ازش گرفتم، دو تا تلمبه محکم… اومدم!
روی شکمم خیس شد، زانیار تکون محکمی خورد و “آه” هاش رو با صدای بلندی ادا کرد، خب! اینم از ارضا شدن زانیار!
حالا وقت نگاه کردن به فرهوده، به سمتش برگشتم، با کینه بهم نگاه میکرد!
از روی زانیار پایین اومدم و کنارش دراز کشیدم. کم کم حالم داشت جا میومد که زانیار چرخید، دستش رو روی موهام کشید و لبخند زد.
-ممنونم هومن…
+عشقمی زانیار… عشقمی!
خندید و بهم نگاه کرد. صدای قدم های فرهود اومد، بهمون نزدیک شد و کنار من روی لبه تخت نشست. دستش رو به رونم کشید و تا کیرم بالا اومد. دستمال برداشت، کاندوم رو از کیرم درآورد و لای دستمال گذاشت. یه لحظه برقی از ذهنم گذشت… چرا کاندوم پر از آب منی من رو برای خودش لای دستمال میذاره؟ میخواد چیکار کنه؟
بلند شدم نشستم و به چشماش و بعد به دستمال نگاه کردم، چشماش رو باریک کرد، لبخند کجی زد و سرش رو تکون داد. دستمالی که کاندوم بینش بود رو بهم داد. که اینطور… الحق که زیر خواب بارادی!
فرهود: زانی خوبی؟
زانیار: خوبم عزیزم. نفهمیدیم که تو توی اتاقی.
فرهود: وقتیم فهمیدین کارتونو ادامه دادین!
دخالت کردم و گفتم: باید میدادیم. وگرنه حال جفتمون به هم میریخت.
فرهود سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و گفت: که اینطور. اگه مزاحمم برم.
زانیار: عزیز دلم هومن امشب توی اتاق من میخوابه.
فرهود: هووم.
+دیروقته، تو نمیخوای بخوابی فرهود جان؟
فرهود: چرا. منم میخواستم پیش زانیار باشم. خیلی وقته که شبا پیش زانیار میموندم چون حال خیلی خوبی نداشت. البته خوشحالم که الآن با توئه.
دستمال برداشتم و کیر خودم و زانیار رو پاک کردم و به طرف دستشویی رفتم. کاندومم رو شستم و بعد توی سطل آشغال انداختم. تمام دستمال هایی هم که باهاش خودم و زانیار رو پاک کرده بودم رو مستقیم توی چاه توالت انداختم. وقتی پیش زانیار برگشتم، دیدم فرهود کنارش دراز کشیده و بغلش کرده. آخه چقدر تو حسود و لوسی!
به طرف زانیار رفتم و سمت دیگش به پهلو دراز کشیدم. روی صورتش یه بوس کوچیک زدم. بهم نگاه کرد و سرش رو به سمت لبام خم کرد. لب بازیم با زانیار شروع شده بود که یهو فرهود سرش رو بالا آورد و با عصبانیت گفت: هومن؟ مگه نگفتی دیروقته؟ خب بگیر بخواب دیگه!
از لبای زانیار جدا شدم و بهش نگاه کردم، ابروش رو بالا انداخت و پوزخند کوچیکی زد. دستش رو توی دستم گرفتم، انگشتاش رو توی انگشتام قفل کرد و فشار داد.
صبح که از در اتاق زانیار بیرون اومدم، سر پله ها باراد رو دیدم. خندید.
-صبح بخیر. گویا رفع اختلاف شده!
+صبح بخیر. آره خدا رو شکر.
سرش رو تکون داد: هوم… دیشب علیرضا برات تولد گرفت. من قبلاً برات کادو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

: با تو… همیشه یکی مثل تو رو توی زندگیم کم داشتم… (دوباره زیر گریه زد) اصلاً من همه عمرم اینجا بودم، قرارداد بستم، حیوون خونگی باراد شدم،که وقت بگذره تا تو رو ببینم… تا به تو برسم… حالا ببین با تو چیکار کردم…
محکم توی بغلم گرفتمش و گفتم: زانیار، من اینجام. تو من رو از دست ندادی ولی هر لحظه داری بیشتر توی توهم از دست دادن من فرو میری… تمومش کن، من اینجام و باهات میمونم. تو نقاشی منی… نقاشی زنده متحرک خودمی…
سرش رو از توی بغلم بیرون کشید و محکم لبام رو بوسید، من رو به خودش فشار میداد، سرش رو به اطراف خم میکرد و لحظه ای لب هام رو رها نمیکرد. دستام رو توی موهاش کشیدم، خودم رو عقب کشیدم و بهش نگاه کردم. لبخند زدم.
-دوستت دارم هومن.
+منم دوستت دارم قلبم.
چشماش رو بست و پیشونیش رو به گردنم تکیه داد.
-هومن، هیچ راهی نیست که اینجا بمونی؟ واقعاً نمیتونی با باراد کنار بیای؟
+نه! باراد خودش انتخاب کرد با هم دشمن باشیم.
من رو هول داد، به پشت دراز کشیدم، روی صورتم خم شد.
-تو چرا این دشمنی رو تموم نمیکنی؟ به خاطر من… به خاطر علیرضا…
خندیدم: عزیز دلم… بلایی نیست که باراد سر علیرضا نیاورده باشه.
-اگر روت دراز بکشم اذیت میشی؟
+نمیدونم! بعد از اون جریان کسی روم نخوابیده!
خودش رو روم کشید، زخمام درد کمی گرفتن ولی شدید نبود. بهش گفتم: خوبه. نگران نباش.
لبام رو بوسید و سرش رو روی گردنم گذاشت و دستش رو توی انگشتای دستام قفل کرد.
چند لحظه که گذشت گفت: هومن؟
+جانم؟
-با اون فیلم چیکار میخوای بکنی؟
چشمام گرد شد: فیلم؟
-آره. همون که توی گوشی سفیدت از من و فرهود گرفتی. فرهود زودتر از همه گوشی سفید تو رو پیدا کرد و فیلم رو دید. بعدم قضیه رو به من گفت.
زانیار رو از روی خودم بلند کردم. هر دوتامون توی تخت روبروی هم نشستیم. چند لحظه به چشمام نگاه کرد و دستم رو گرفت.
-هومن، فیلم رو به برزگر نده. برو سراغ یاوری. میدونم میخوای علیرضا رو از اینجا ببری، اتفاقا بایدم ببری… من دیگه مال اینجام. فرهود و باراد نمیذارن بلایی سر من بیاد.
+اگر فرهود فیلم رو دید چرا پاکش نکرد؟
-وقتی ازش پرسیدم خندید و به چینی جوابم رو داد. شاید یه روز از خودش بتونی بپرسی.
+زانیار، چرا داری به علیرضا کمک میکنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت: هومن، من این کار رو به خاطر علیرضا نمیکنم. تو باید از اینجا دور بشی، من این رو همون شب اول هم به تو گفتم. علیرضا بهونس، یاوری میخواد تو بیای اینجا.
+چرا؟
خودشو بهم نزدیک کرد و لبام رو بوسید: به خاطر نقاشیات، به خاطر قضیه مالیات، به خاطر اینکه اگه تو بمونی، علیرضا هم میمونه. اما از اینجا برو. مثل من نشو، حماقت نکن.
+اگر من این فیلم رو به یاوری بدم که پدر تو رو درمیارن.
خندید: چیزی نمیشه. به من اعتماد کن.
+فرهود به باراد گفته؟
-بعیده. اگر باراد میدونست تا الآن نباید ساکت میموند.
هولم داد و روم خوابید: هومن، خیلی دوستت دارم. دلم میخواد بخندی و خوشحال باشی. هر ثانیه خودمو به خاطر بلایی که سرت آوردم سرزنش میکنم.
صورتش رو گرفتم و لباش رو بوسیدم: اوضاع رو جوری درست میکنم که حتی باورت هم نشه.
-چی؟ میخوای چیکار کنی؟
جوابش رو ندادم و لباش رو محکم مک زدم. دوستش دارم… دستام رو دورش حلقه کردم، به خودم فشارش دادم. دستام رو برداشت، از روم بلند شد و دکمه هام رو باز کرد. روی رونام نشسته بود، دستاش رو روی زخمای سینه و شکمم کشید و دوباره بغض کرد.
-هومن، من…
حرفشو قطع کردم: دلم سکس میخواد. بیا سکس کنیم.
-انتظار نداری که من بکنمت؟
+چرا… اتفاقاً همین انتظار رو دارم.
چشماش گرد شد: من نمیتونم… من… من… من ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ایین انداخت. صندلی میز رو برداشتم و روبه روش نشستم.
+هوم؟
-حرفی ندارم. (سرش رو بالا آورد، ابروهاش رو توی هم کشید و با صدای بلندی گفت) معذرت خواهی هم نمیکنم.
+منم معذرت خواهی نمیخوام.
با همون لحن محکمش گفت: پس چی میخوای؟
+تو رو!
دوباره سرش رو پایین انداخت: برو بیرون.
از روی صندلی بلند شدم و کنارش نشستم: زانیار، عزیزم، تو هنوزم برای من همون نقاشی زنده متحرکی هستی که بودی!
-من نمیخوام باهات باشم. (سرش رو بالا آورد) اصلاً مگه با اون تابلو ازم خداحافظی نکرده بودی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اومدی حضوری خداحافظی کنی؟
از کنارش بلند شدم و به سمت نقاشیهای روی دیوار رفتم. همونایی بودن که اون شب کشیده بودم. از دیوار جداشون کردم.
یهو ایستاد: چیکار میکنی؟
+خداحافظی.
-چی؟
به طرفش برگشتم: دارم خداحافظی میکنم. مگه همین رو نمیخوای؟
ابروهاش رو توی هم کشید، چهرش به وضوح ناراحت شد. به سمت نقاشیا برگشتم. همه رو جدا و دسته کردم. به سمت تابلوی پسر بچه و گل برگشتم. کنار تابلو، روی میز همون کاتری بود که اون شب بهش داده بودم.
کاتر رو برداشتم و خیلی سریع یک برش اریب روی تابلو انداختم. به سمتم دوید و داد زد: چیکار میکنی؟
بازوم رو عقب کشید و بین من و تابلو ایستاد. با ناراحتی و بُهت به تابلو نگاه میکرد و گفت: چرا اینجوری کردی؟
دسته نقاشیایی که از دیوار کنده بودم رو برداشتم. پارشون کردم. به طرفم برگشت. باورش نمیشد.
-اومدی منو اذیت کنی؟ باشه. بسه. گمشو بیرون.
نقاشیایی که پاره کرده بودم رو توی سطل آشغال اتاقش ریختم، به سمتش برگشتم و کاتر رو به طرفش گرفتم.
+بیا توام پارش کن.
-چی؟
بهش نزدیک شدم و بازوهاش رو گرفتم.
+زانیار… دور خودت رو با چیزایی پر کردی که همشون یادآور اون شب شوم هستن، اون سوءتفاهم محض و نحس تموم شده… پس توام تمومش کن، اون یه تابلوی خداحافظیه، پارش کن، از بین ببرش… بذار خداحافظی من از تو هم باهاش به جهنم بره! بیا دوباره شروع کنیم!
بازوهاش رو ول کردم، دستش رو بالا آوردم و کاتر رو توی دستش گذاشتم: تمومش کن… بذار بغلت کنم، بغلم کن.
همونطور که کاتر توی دستش بود، یه نفس عمیق کشید. سرش رو پایین انداخت و لب پایینش رو گاز گرفت، صورتش رو گرفتم اشکی که از چشمش پایین اومد رو بوسیدم و بغلش کردم.
با صدای خفه ای گفت: اشک چشم من رو میبوسی و اون وقت… من اون شب اشک تو رو با کاتر گرفتم که چکه نکنه…
یا صدای بلندی گریه میکرد. به کم توی بغلم نگهش داشتم. نمیتونستم بزارم همینجوری به گریش ادامه بده، ولش کردم، دستی که باهاش کاتر رو گرفته بود رو بالا آوردم و روی سمت دیگه نقاشی گذاشتم.
نمیبرید. همونطور نگه داشته بود، سرش رو پایین انداخته بود و گریه میکرد. دستم رو، روی دستش گذاشتم و به سمت پایین کشیدم. روی تابلو یه برش اریب دیگه انداخته شد و علامت ضربدر رو تکمیل کرد.
کاتر رو ول کرد، صورتش رو گرفت و گریه کنان به طرفم چرخید و توی بغلم ایستاد. با صدای بلندی گریه میکرد و میگفت: منو ببخش هومن… منو ببخش…
بغلش کردم. موهاش رو نوازش کردم. بعد از چند دقیقه که یکم آروم شده بود، روی لبه تخت نشوندمش و پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه، نقاشی بریده شده رو پایین آوردم و برعکس به دیوار تکیش دادم.
دستمال رو برداشتم و کنار زانیار نشستم، صورتش رو پاک کرد و به سمتم برگشت. صورتش رو نوازش کردم.
+حالا خودمونیما… اصلاً نمیتونی مثل من بگی “قلبم” !
لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.
+میای بریم شنا کنیم؟
با صدای خفه ای گفت: نمیتونم.
+چرا؟
-چون واقعاً نمیتونم. کرخت و بی حالم. دلم میخواد دراز بکشم.
+خب پاشو صورتت رو بشور و بیا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ترسم؟ نصفه شبی اومدی بالای سر من بعد میگی نترسم؟
سرم رو پایین انداختم. خب بنده خدا راست میگه! دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت تیشرت تنم بردم.
-باعث شدی جمشید و ثریا دیگه بهم زنگ نزنن… باعث شدی امشب توی اون خونه پر از کثافت نباشم… باعث شدی بتونم نفس بکشم… میخوام خوشحالت کنم و فقط یه راه به ذهنم میرسه…
تا خواستم تیشرت رو در بیارم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، سینه به سینش روی تخت نشستم. سرش رو تکون داد و دستش رو به صورتم کشید. لبخند زد… صدای علیرضا توی گوشم پیچید…
“خدا همه ی مهربونی های دنیا رو یه دست توی وجود هومن ریخته”
دست هومن صورتم رو نوازش کرد.
-نه.
+چی نه؟
-نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای قرار نیست برای خوشحال کردن هیچ مردی لباسات رو از تنت در بیاری. این رو امشب و همین جا به من و خودت قول بده.
+ولی… یعنی… من… خب… میخواستم…
-ششش… هیچی نگو!
آروم بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد.
+آقا هومن… من هر کاری بخواین براتون میکنم.
-پس فقط بهم یه قول بده.
از بغلش بیرون اومدم.
+چه قولی؟
-دفعه بعدی ای که توی اتاقی که یه مرد هست داری لخت میشی باید، یه طرف قضیه، خوشحالی خودت باشه. خوشحال باش، شریف زندگی کن.
ناخواسته گریم گرفت.
-بعدشم! تو الآن دست من امانتی! علیرضا بفهمه منو کشته!
+علیـ…رضا؟
-میدونم علیرضا رو دوست داری. اونم تو رو دوست داره ولی لطفاً از دور دوستش داشته باش… این رو بپذیر. باراد بدجور عاشق علیرضاست. حتماً این رو فهمیدی.
+بله… توی ویلا به چشم میدیدم.
-خیلی مواظب رفتارت با علیرضا باش. مطمئناً باز هم میبینیش، البته نمیدونم کِی… ولی اون روز بهت قول میدم، تو آدم امروز نیستی…
آروم صورتم رو بوسید و دوباره بغلم کرد.
-بدنت مال خودته. یه دوره ای یه جوری باهاش رفتار کردی که ازش پشیمونی…
اشکم رو پاک کردم. بدن هومن، گرم و سفت بود. چقدر آرامش داشتم، چقدر هومن باهام مهربونه…
+میترسم…
-از چی؟
+از اینکه بیدار شم ببینم توی همون خونه هستم و همه اینا یه خواب خوش بوده…
خندید.
-تموم شده عزیزم.
+چی تموم شده؟

پرسه هات… عزیزم مینا…تو پرسه هات رو زدی…

هومن دوباره بهم خندید و دراز کشید. من رو توی بغلش گرفت، صورتم رو بوسید و کم کم خوابش برد.
صداش توی گوشم پیچید: “پرسه هات تموم شده”
تموم شده.
تموم شده…
ناخواسته لبخند زدم. خداحافظ جندگی…
مکعب روبیک (1)
راوی : هومن
.
.
توی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. به سقف خونه… خونه برزگر… خونه! جایی که دیگه الآن باید بهش به چشم خونه نگاه کنم و به شدت باهاش احساس بیگانگی میکردم! بیش از حد بزرگ بود و بدتر از اون مهربونی بی حدی بود که توی وجود خدمتکارای خونه نسبت به خودم میدیدم. بلند شدم و مکعب روبیکم رو برداشتم. یادگاری من… عزیزترین یادگاری من…
توی تختم دراز کشیدم و سعی میکردم مکعب روبیکم رو درست کنم. ناخواسته به همه لحظات مسیری که من رو به اینجا رسونده بودند فکر میکردم.
همه چیز از دادن فیلم بریده شدنم توسط زانیار به یاوری شروع شد. علیرضا رو میخواستم. من باید تحت هر شرایطی علیرضا رو از دست باراد نجات بدم و دو تا انتخاب بیشتر نداشتم. یا باید فیلم رو به برزگر میدادم و یا به یاوری.
البته که اول فیلم رو اول به برزگر دادم! اگر نمیدادم چجوری باید قانعش میکردم من رو به فرزندی بگیره؟
گرچه… این فیلم در مورد زانیار بود، در مورد کسی که بهش مدیون بودم. خب… اون خودش از من خواست که از این فیلم استفاده کنم. اصلاً خودش بهم گفت فیلم رو به یاوری بدم. میگفت میخواد جبران کنه و نباید این فرصت رو ازش بگیرم و از این حرفا… راستش اصلاً در شرایطی نب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

علیرضام و اصلاً به هیچ چیز دیگه ای فکر هم نمیکنم!
خب… اینم از پرسه آخر… حالا میتونم بگم: خداحافظ جندگی؟
جلوی در واحد رسیدم، در رو زدم، بعد از چند لحظه هومن توی دهنه در ایستاده بود. لبخند زد و بدون هیچ حرفی از جلو راهم کنار رفت، وارد خونش شدم و در رو بستم.
-خوبی مینا خانوم؟
+بله.
-علیرضا چطوره؟ من نگرانشم.
-نباشید. حالش خیلی خوب بود، آقا باراد خیلی مواظبشه.
روی مبل نشستم، هومن به طرف آشپزخونه رفت و با دو تا لیوان چایی اومد.
-بفرما. بخور و بعد هم یه اگر دوست داری یه دوش بگیر و استراحت کن. فردا صبح میبرمت به جایی که فعلاً باید باشی.
+کجا؟
-من هنوز حدود 4 ماه از قراردادم با گالری مونده و فعلاً اینجام. پدر خوندم یه خونه در اختیارم گذاشته، فعلاً تو اونجا باش.
+خب… خب… کار چی؟ از کجا پول دربیارم زندگیم رو بگذرونم؟
هومن لبخند مهربونی زد و گفت: من هوات رو دارم. 4 ماه دیگه وقتی به صورت کامل از گالری چهره نو جدا شدم، با خودم میبرمت به گالری پدر خوندم. ازت میخوام توی این مدت 4 ماه یه کلاس فتوشاپ بری. خرجشم خودم میدم. برو و یاد بگیر، من برای 4 ماه دیگه ات برنامه دارم. میخوام منشی شخصیم توی گالری تجلی هنر بشی.
اشک توی چشمام حلقه زد. فکر نمیکردم چنین روزهای روشنی جلوی روم باشه… دستم رو به گوشم بردم و گوشواره هام رو باز کردم و به طرف هومن گرفتم. گوشواره هایی که خودش بهم داده بود، گوشواره هایی با دو تا دوربین کوچیک به جای نگیناش…
هومن خندید و بلند شد و به سمتم اومد. گوشواره ها رو گرفت و روی میز گذاشت و محکم بغلم کرد.
+من…شما… آقا هومن ناراحت نیستین که یه جنده رو بغل کردین؟
-عه! تو باز در مورد خودت اینجوری حرف زدی؟
من رو از بغلش درآورد و به صورتم نگاه کرد. صداش رو آروم کرد و گفت: اون دوران از زندگیت تموم شد. همون لحظه ای که پات رو از استودیوی باراد بیرون گذاشتی تموم شد. دورش بنداز.
گریم گرفت: من… من هیچکسی رو ندارم. تا آخر عمرم مدیونتونم و میخوام بدونین هر کاری برای شما حاضرم بکنم.
خندید: سالم و خوشحال زندگی کن.
-اگه… اگه آقا باراد بفهمه من فیلم رو گرفتم…
+البته که میفهمه.
نفسم ته دلم رفت…
-وای…
+نترس. اون موقع که میفهمه تو با گالری تجلی هنر قرارداد بستی! حتی نمیتونه بهت نزدیک بشه. اصلاً تو نگران چی هستی؟ اون تیکه هاش با من… تا چهار ماه دیگه خیلی مونده… این فیلم قراره چهار ماه دیگه به دست باراد برسه. پس الآن فقط الآن چاییت رو بخور، دوش بگیر و بعدم استراحت کن. فردا صبح میریم خونه.
خونه…
چه کلمه دوری… چند وقت بود اصلاً این لغت رو به کار نبرده بودم؟ دیگه هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم بگم: خونه…
-نگران نباش. برو دوش بگیر و بیا بیرون. من باید برم تا جایی و بیام. حدودا یکی دو ساعتی کارم طول میکشه. نگران نباش و در رو هم روی کسی باز نکن. من کلید دارم. باشه؟
+بله چشم.
هومن از خونه بیرون رفت. دیدم برام لباس و حوله گذاشته، لباسام رو درآوردم و رفتم توی حموم، حمومش انقدر دکمه و دنگ و فنگ داشت که اصلاً نمیدونستم باید کدوم رو بزنم!
بالاخره با ور رفتن زیاد دوش رو باز کردم، یه فشار آب محشری داشت که اصلاً به عمرم ندیده بودم! زیر دوش ایستادم و به زندگیم فکر کردم.
راستش اعتماد کردن به هومن یکی از سخت ترین تصمیمات زندگیم بود. خب… خیلی مهربونه ولی… من نمیشناسمش… به خودم گفتم فوقش مردنه! اگر جدی جدی از این زندگی نکبت بارم خلاص شدم و تونستم مثل یه آدم معمولی، مثل یه گارسون، مثل یه فروشنده، مثل کسی که برای گذران زندگیش کار میکنه زندگی کنم که چه بهتر، ولی اگر نشد قطعاً باراد من رو زنده نمیذار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رو بست و شروع به بوسیدن فرهود کرد. فرهود اولش عین یه مجسمه، ساکت و بدون حرکت ایستاده بود ولی بعد از چند لحظه، دستش رو به کیر علیرضا رسوند و شروع به مالیدنش کرد. بوسیدنشون کم کم داشت بالامیگرفت، فرهود کیر علیرضا رو ول کرد و پشت سرش رو گرفت، حالا دیگه کامل با علیرضا همراهی میکرد. باراد با رضایت به این صحنه خیره شده بود.
باراد: حالا همینجوری که همدیگه رو میبوسین، روی زمین بخوابین، علیرضا تو زیر باش.
فرهود دقیقاً کاری که باراد بهشون گفت رو انجام داد، علیرضا رو روی زمین دراز کرد و روش خوابید، کنترل سکس کاملاً دست فرهود افتاده بود، از لبای علیرضا بوسه هاش رو ادامه میداد و تا روی گردنش میومد، گردن علیرضا رو چرخوند و بوس طولانی ای از گردنش گرفت.
باراد: بنازم فرهود! پسر خودمی! 69 بشین. برای هم ساک بزنین.
فرهود روی صورت علیرضا بالا اومد و برای چند لحظه توی چشمای علیرضا نگاه کرد، بوسه آرومی روی لبش زد و بعد چرخید. هر دو برای هم ساک میزدن ولی انگار کار فرهود بهتر بود چون علیرضا مدام کیرش رو ول میکرد و آه میکشید و بعد دوباره کیر فرهود رو توی دهنش میگرفت.
باراد صدام زد: مینا جان؟ حالا لباسات رو دربیار و بیا برام ساک بزن.
باشه… فقط تو رو جون عزیزت به من نگو “مینا جان” !
ایستادم و لباسام رو در آوردم، هنوز صدای آه کشیدن های گاه به گاه علیرضا میومد. به طرف باراد رفتم، صدا زد: علیرضا کون سفید فرهود رو بمال، از دستش نده!
سرش رو به طرف من چرخوند و به شلوارش اشاره کرد، کمر شلوارش رو گرفتم، کمی از روی مبل بلند شد، کامل از توی پاش در آوردم، کیر صورتی کلفتش بیرون افتاد. من میترسم… ولی مهم نیست… این دیگه بار آخره. همین امروز، بعد از این آخرین پرسه، به جای برگشتن به خونه ثریا، مستقیم به استودیو هومن میرم. حتی برنمیگردم که وسایلم رو بردارم. همه چیزی که توی اون خونه داشتم باید توی همون لجنزار بمونه. به محض اینکه امشب تموم بشه، دیگه جندگی رو برای همیشه کنار میذارم. هومن بهم قول داد، گفت “آخرین پرسه رو بزن، بقیش با من”.
کیر باراد رو توی دهنم کردم، تمیزه، بو نمیده و خداییش جای شکر داره! همیشه مشتریایی هستن که بوی سگ میدن! باراد دستش رو پشت سرم گذاشت و بیشتر توی دهنم داد، عق زدم، ولم کرد.
صدای آه فرهود در اومده بود.
باراد: باریکلا علیرضا! فرهود؟ پسرم میبینم که دوباره قرمز شدی!
فرهود و علیرضا پشت سرم بودن، بهشون دید نداشتم. ساک هام رو برای باراد محکم تر زدم، تمام حواسم رو جمع کرده بودم که دندون نزنم. باراد سرش رو عقب داده بود و آه میکشید، بعد از چند لحظه زیر چونم رو گرفت و بهم فهموند بسه.
باراد: خب، خب، خب! علیرضا بیا اینجا پسرم! چونت رو بذار روی زانوی من و برای فرهود داگی شو. فری کاندوم و ژل بیار.
وقتی علیرضا چونش رو روی زانوی باراد گذاشت باراد خم شد به طرف صورتش، لبش رو بوسید و آروم گفت:
-من میدونم تو میخوای توی مینا ارضا بشی! برای همین فرهود توی تو ارضا بشه و من توی فرهود! البته منم میتونم مینا رو بکنم تا تو هم فرهود رو بکنی، چطوره؟
قلبم ریخت!
علیرضا بهم نگاه کرد و دوباره به باراد خیره شد و گفت: نه. مشکلی ندارم باراد. کاری که تو میگی رو میکنم.
باراد خندید و لب محکمی از علیرضا گرفت. فرهود پشت علیرضا نشست، روی کیرش کاندوم کشیده بود، ژل رو روی سوراخ علیرضا ریخت که دوباره صدای باراد دراومد: فرهود، پسرم آروم بزن. حواست که هست؟
فرهود آروم و با طعنه جواب داد: آره هست. حواسم به بخیه ای که به خاطر تو خورده هست.
لبخند باراد روی لبش خشک شد، برای چند لحظه سکوت سنگینی توی سالن حاکم شد. علی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رو بریده بود. فرهود دستش رو روی شونم گذاشت و محکم من رو عقب کشید، از باراد جدا شدم.
فرهود: از من و باراد فیلم میگیری و به هومن میدی؟
+من نکردم.
به باراد خیره شدم، دستش رو روی قفسه سینش گذاشته بود، روی جایی که بوسیده بودم…
داد زدم: باراد!
بهم نگاه کرد. سکوت شد.
باراد:علیرضا من واقعاً عاشقت شده بودم. تو لیاقتش رو نداشتی.
+چرا باورم نداری؟ به خدا من نکردم… کار من نیست…
باراد: فرهود حق داره. توی کل این 4 ماه، تو به من فشار میاوردی که حق فسخ قراردادت رو دوطرفه کنم.
+ربطی نداره… اون به خاطر این بود که موقع قرارداد بستن من رو گول زده بودی!
باراد پوزخند تلخی زد: نه. به خاطر این بود که راحت ازمون فیلم بگیری و بعد پیش هومن بری. اینم یکی دیگه از نقشه های هومنه.
با گریه داد زدم: کار من نیست باراد!
برای چند لحظه سکوت شد.
فرهود: باراد کم بهش حال ندادی. دیگه کیرش رو لازم نداره! حالا که میخواد بره پیش هومن، اینجوری میره!
+چی؟ میخواین چیکار کنین… (داد زدم) باراد… باورم کن… کار من نیست…
فرهود: تو توی فیلم نیستی!
دوباره سکوت شد. لخت ایستاده بودم. از کمرم و سوراخم خون میومد، رونام خونی بودند، سرم گیج میرفت و دهنم به شدت خشک شده بود.
باراد: فرهود؟ گاز استریل نیاوردی؟
فرهود: نه یادم رفت.
+برو بیار. ما میریم توی اتاق. وقتی برگشتی این چاقو رو ضد عفونی کن.
فرهود از سوئیت بیرون رفت. صدای ضربان قلبم رو میشنیدم. به باراد خیره شدم. نمیدونستم که قراره چه بلایی سرم بیاره. گریم بند نمیومد.
+باراد… نکن… این رابطه رو تازه ساختیم…
-ازت به شدت ناامید شدم علیرضا. تاوان کاری که باهام کردی رو میدی…
+من نکردم… تو خودتم مطمئن نیستی که کار من باشه…
بهم نزدیک شد و کمرم رو به سمت اتاق هول داد. دادم دراومد. باراد به کمرم نگاه کرد و سرش رو تکون داد. نمیتونستم راه برم. حالم بد بود. به سختی به اتاق رسیدم، روی تخت هولم داد. گریه امونم رو بریده بود.
باراد: حسم میگفت چیزی در مورد این تغییر موضع تو غلطه. در مورد اینکه بهم گفتی عاشقمی…
+چی؟
باراد: پس برای همین هم حق فسخ قرارداد رو خواستی و هم برداشتن حق دخالت من از توی قراردادت رو… میدونستم یه جای کارت میلنگه برای همینم به شب عید موکولش کردم.
+باراد، من و تو با هم توی این اتاق خیلی لحظات خوب داریم… چرا میخوای خرابشون کنی؟
-من نکردم. تو کردی.
+باراد تو مطمئن نیستی…
-منو نابود کردی. اون فیلم رو به هومن دادی، اشتباه کردی!
+تو منو دوست داری… چرا باورم نمیکنی؟
-برام سؤال بود چجوری یهو عاشق من شدی! پس بگو چرا گفتی هومن بهت گفته من رو دوست داری… و من نفهمیدم چرا اینو گفتی…
دستش رو گرفتم: باراد، من عاشق چشمای آبیت شدم، همون چشمایی که براشون آهنگ یانی رو زدم. یادته؟ اسمش “در چشم های تو” بود… (آب دهنم رو قورت دادم و اشکام رو پاک کردم) باراد بهم قول دادی… گفتی از کنارت موندن پشیمون نمیشم… حالا میخوای باهام چیکار کنی…
-علیرضا… تو توی اون فیلم نیستی…
+کار من نیست…
باراد نگاهش رو ازم گرفت. داشت فکر میکرد. گوشه تخت کز کردم. فرهود وارد اتاق شد، توی دستش گاز استریل و دستکش بود. باراد مچ پام رو گرفت و کشید. به عقب هولش دادم، فرهود به سمتم خیز گرفت و دوباره یه کشیده محکم توی گوشم زد. ناخواسته گوشم رو گرفتم و اشکام دوباره سرازیر شدند، قفسه سینم تیر کشید. باراد روی تخت اومد و مجبورم کرد دراز بکشم. کمرم به شدت میسوخت. ملحفه تخت خونی شده بود. نگاهم روی چاقویی که دست فرهود بود موند، دست و پاهام میلرزید و بدون اینکه قدرتی برای کنترل کردنشون داشته باشم تکون میخورد. باراد د

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ادت برداشتم. به خاطر تو، با فرهود چپ افتادم… با کسی که هرگز، هیچ وقت و حتی برای یک لحظه به من پشت نکرد…
+باراد… باراد آروم باش… چی شده؟ به خدا من نمیدونم داری چی میگی!
باراد دوباره عصبی خندید: من پوستت رو میکَنم علیرضا. پدری ازت در بیارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی.
ترسیده بودم. نمیدونستم چی شده… بدنم میلرزید. فرهود باراد رو کنار زد و محکم دوباره یکی توی گوشم زد. روی زمین افتادم. تا خواستم بلند شم با پاش محکم توی کمرم زد.
+باراد… لااقل بگو چی شده…
فرهود: تا سی سال آینده، فقط اختیار مرگت دست خودته! میتونی خودکشی کنی تا از دست من راحت بشی… چون هرچی بشه، من پوستت رو میکَنم.
پای فرهود رو هول دادم، به زحمت بلند شدم، هنوز سرگیجه داشتم. به سختی به سمت باراد رفتم و بغلش کردم: باراد… چی شده؟
هولم داد و به سمت گوشیش رفت و بعد از ور رفتن با گوشیش، اون رو به سمت من گرفت. ویدئویی از سکس دو نفره باراد و فرهود بود، واضح و با کیفیت!
فرهود سرش رو تکون داد و با عصبانیت گفت: تازه میگه چی شده! خیلی وقت خواهی داشت تا فکر کنی و به یاد بیاری که چی شده.
سرم رو بالا آوردم: فرهود… حتی یه هزارم هم احتمال نمیدی داری اشتباه میکنی؟ به خدا کار من نیست…
فرهود توی سرم زد و محکم هولم داد، به شکم روی زمین افتادم و همونطور که هنوز روی زمین بودم، فرهود کنارم نشست و دست انداخت و با عصبانیت نشگون محکمی از کشاله رونم گرفت. دادم هوا رفت!
خیلی ترسیده بودم. یاد حرف زانیار افتادم که بهم گفته بود " اونی که باید ازش بترسی فرهوده نه باراد"
باراد عقب ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد، ابروهاش رو توی هم کشیده بود و معلوم بود داره فکر میکنه. فرهود از توی جیبش یه چاقو جیبی درآورد، بازش کرد و تا خواستم تکون بخورم، روی کمرم کشید. داد زدم، یهو باراد فریاد کشید: فرهود!
باراد، فرهود رو عقب کشید. من رو بغل کرد، دادم در اومد! زخم کمرم جوری در می کرد که با تکون دادنم دردش بیشتر میشد.
باراد: فرهود؟ چرا اینجوری میکنی؟
فرهود داد زد: این ما رو بدبخت کرده و تو هنوزم داری ازش محافظت میکنی؟
باراد داد زد: یه کم فکر کن… ممکنه کار علیرضا نباشه… خیلیا تو این مدت اینجا اومدن و رفتن، کادر درمانی که مراقب زانیار یا هومن بودن، خدمتکارایی که این سه هفته مدام عوض میشدن… شاید اونا دوربین گذاشتن…
فرهود عقب رفت، مکث کرد و دوباره داد زد: باراد… چرا متوجه نیستی؟ علیرضا توی فیلم نیست! چرا علیرضا توی کادر نیست؟ نگاه کن… این فیلم مال توی سالنه… … ما همش سه تایی توی سالن سکس میکردیم!
باراد دوباره به من نگاه کرد و اینبار حالت نگاهش عوض شد.
+باراد… تو رو خدا… داری اشتباه میکنی! من هیچ وقت بازیت ندادم… من واقعاً دوستت دارم!
فرهود: و حالا وقتشه تاوانش رو بدی!
باراد برای چند لحظه توی صورتم نگاه کرد. صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت: من ازت نمیگذرم علیرضا… اگه کار تو باشه… اگه خواسته باشی نابودم کنی… نابودت میکنم.
+اشتباه میکنی… اگر اینطور نباشه چی؟
گوشی باراد زنگ خورد. من رو زمین گذاشت و گوشی رو برداشت و از سوئیت من بیرون رفت. فرهود به طرفم اومد، بلند شدم ایستادم، کمرم یه جوری درد میکرد که با هر قدم احساس میکردم دوباره از نو چاقو توی گوشتم رفته. فرهود شلوارش رو درآورد و به کیرش اشاره کرد.
-برام ساک بزن. حواست باشه چاقوم دستمه.
روی زانوهام نشستم. کیرش رو توی دهنم گرفتم، نفسم درست بالا نمیومد. دستم رو به تخماش رسوندم، تو چشماش نگاه میکردم و ساک میزدم. به شدت قفسه سینم درد میکرد. احساس میکردم، چشمام داره سیاهی میره ولی اون حس به شدت گذرا بود،

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یگه سکس کنید. باید جلوی خودم باشه. اینجوری میتونم کنترلتون کنم! بعد از اون سکس، برای همیشه باید اختلافتون رو کنار بزنید.
+ولی من دلم نمیخواد اینکار رو بکنم!
باراد: قبلاً هم بهت گفتم! وقتی با منی، نمیخوام و نمیتونم و نمیکنم نداریم!
فرهود بدون یه کلمه حرف بلند شد و از سوئیت من بیرون رفت. باراد پوفی کرد و بلند شد و به طرف من اومد.
-علیرضا نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟
+نظرم رو گفتم!
-خب اون که نظر مخالف بود. الآن نظرت چیه؟
+باید قاعدتاً بگم موافقم تا مورد قبول تو قرار بگیره!
-آفرین!
دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. تو چشمام نگاه کرد، لبخند زد و آروم چشمم رو بوسید.
+کره خرم! بذار این کینه شتری تموم شه. هووم؟ باشه؟
چونم رو نوازش میکرد و همچنان با لبخند به چشمام زل زده بود. به لباش نزدیک شدم، آروم بوسیدمش. خندید.
+باشه.
پیشونیم رو بوسید، ولم کرد و از سوئیتم بیرون رفت. اصلاً دلم نمیخواست با فرهود سکس کنم! خیلی وحشیه! ولی خب… این تنها راهیه که میتونم به باراد این حس رو بدم که دارم تلاشم رو میکنم که خوشحالش کنم! از وقتی بهش گفتم دوستش دارم خداییش کمتر بهم سخت میگیره. باید منم تلاشم رو بکنم.
باراد فهمید که من دلم نمیخواد با فرهود سکس کنم و برای به دست آوردن دل من، روزی که قرار بود با فرهود سکس کنم، مینا رو هم آورده بود. خب راستش خوشحال شدم!
ولی عجب روز تخمی ای بود!
فرهود اولش مثل وحشیا به جون من افتاد ولی بعدش آروم شد، ازش متنفر بودم. وقتی داشت من رو میکرد، باراد من رو بغل کرده بود و مرتب میبوسید. اینکه وقتی فرهود اینجوری به جون من افتاده بود، باراد نوازشم میکرد، شرایط رو برام قابل تحمل کرده بود.
راستش من عاشق وقتاییم که باراد تو چشمام نگاه میکنه و بهم لبخند میزنه. اینجور مواقع راستش… یه حس امنیتی دارم!
بالاخره اون روز تموم شد و از روزهای بعدش، من و فرهود بیشتر سعی می کردیم اصلاً همدیگه رو نبینیم که نخوایم با هم حرف بزنیم! وقتاییم که مجبور می شدیم با همدیگه حرف بزنیم کوتاه و مختصر بود.
باراد طبق قولی که بهم داده بود هیچ مشکلی با اینکه سراغ هومن برم و بهش سر بزنم نداشت ولی همچنان روی اینکه من شب خارج از استودیو باشم حساس بود و اصلاً این اجازه رو بهم نمیداد.
روزها میگذشت. هومن بهم گفته بود روی باراد و اینکه میخوام قراردادم تغییر کنه متمرکز باشم، چند بار به باراد گفته بودم، که گفته بود خودش حواسش هست و امسال اینکار رو برام انجام میده.
تا اینکه بالاخره فهمیدم، اشتباه میکردم…
یک هفته به تموم شدن قرارداد هومن با گالری چهره نو مونده بود. توی سوئیتم پشت پیانو نشسته بودم و داشتم آهنگ دریاچه قو رو باز تمرین میکردم که در باز شد. به سمت در برگشتم. فرهود پشت سرم ایستاده بود. چهرش به شدت برافروخته و عصبانی و تمام صورتش قرمز شده بود. یه جوری عصبانی بود که بدنش میلرزید. توی دستش یه دیلدو خیلی بزرگ بود. از روی صندلی بلند شدم.
+فرهود؟ خوبی؟
فرهود با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید، گفت: پس برای همین یهو تبدیل شدی به یه علیرضای عاشق؟ برای همین به باراد گفتی میخوای کنارش بمونی؟
+چی؟
فرهود به سمت من اومد، یقم رو گرفت و محکم یکی توی گوشم زد. برق از سرم پرید. گوشم رو گرفتم. تا خواستم به سمتش برگردم با پاش محکم توی شکمم زد و به عقب هولم داد. اصلاً بهم مهلت نمیداد از روی زمین بلند شم. به سمتم خیز گرفت و محکم سرم رو روی سرامیک ها کوبید، توی گوشم زنگ بدی پیچید و خون از بینیم سرازیر شد. چشمام سیاهی میرفت، صورتم رو چرخوند و دوباره محکم توی گوشم زد.
-از همون ثانیه ای که دیدمت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

طر کی اونجایی؟
+باراد اونجا رو برام در نظر گرفته.
-نخیر! باراد برای آروم کردن فرهود بهش قول داد تو رو میفرسته توی سوئیت پایین استودیو تا زیاد جلو چشم فرهود نباشی!
+خب… خب… حتی اگرم اینطور باشه… الآن که شرایط فرق کرده… باراد الان منو دوست داره!
-باراد عاشقته… میدونم که هست ولی… تو هنوزم توی اون سوئیتی! میدونی این یعنی چی؟
+یعنی چی؟
-ببین علیرضا، این رو بدون که باراد عاشقته. من میدونم. ولی تو اول براش یه سوژه ایده پردازی بودی که عاشقت شد، اینو یادت نره! فرهود کسیه که از اول باراد عاشقش شد، بدون هیچ بهونه ای! درجا و کاملاً احساسی! در حال حاضر با حرفایی که فرهود بهم زده میدونم که میونه باراد و فرهود شکرآب شده ولی هرگز فکر نکن تا ابد شکرآب میمونه! باراد انقدر فرهود رو دوست داره که کافیه فرهود یکی دو بار گریه کنه! اونوقت میبینی که باراد چجوری قاطی میکنه!
+خب با این حساب من چیکار کنم؟
-دَم فرهود رو ببین.
+ها؟
-سعی کن رابطه ات رو با فرهود درست کنی. به فرهود این حس رو بده که به کمکش نیاز داری. فرهود خیلی خوشش میاد که فکر کنه بقیه بهش احتیاج دارند.
+آخه خیلی لوسه!
-فرهود خیلی دوست داشتنیه. باور کن از اینکه باهات حرف بزنه خیلیم خوشت میاد.
+خب من باید چجوری رابطم رو با فرهود درست کنم؟
-باراد.
+چی؟
باراد: سلام.
به طرف صدا برگشتم. باراد توی دهنه در ایستاده بود و داشت به من و زانیار نگاه میکرد. بلند شدم ایستادم.
+سلام باراد.
سرش رو تکون داد و جلو اومد. دستی روی پیشونی زانیار کشید و خم شد پیشونیش رو بوسید.
باراد: خوبی عزیزم؟ بهتری؟
زانیار: خوبم. دلم برات تنگ شده بود.
باراد سرش رو تکون داد: جات تو استودیو خالیه.
باراد به من نگاه کرد. دست زانیار رو توی دستش گرفته بود و ماساژ میداد. خیلی ناراحت بود.
زانیار: باراد خوبی؟
باراد سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد: عزیزم علیرضا… پس میخوای رابطه ات با فرهود درست بشه؟
به زانیار نگاه کردم. حتی بهم نگاه هم نکرد ولی برای یک ثانیه لبخند محوی روی لبش اومد و سریع ناپدید شد.
+آآآآآممم… باراد از کجای حرفای من و زانیار رو شنیدی؟
باراد: از اونجاییش که از زانیار پرسیدی چجوری میتونی رابطتت رو با فرهود درست کنی!
+آآآآ… خب… آها!
زانیار: باراد چرا انقدر ناراحتی؟
باراد سرش رو تکون داد و به من گفت: علیرضا، عزیزم برگرد استودیو. من با زانیار حرف دارم.
+چیزی شده؟
باراد: از هومن بپرس!
+هومن؟
باراد: برو پسرم. برگرد استودیو. نگران رابطتت با فرهود هم نباش. حالا که دوست داری رابطتتون درست بشه بسپارش به خودم!
از زانیار و باراد خداحافظی کردم و به استودیو برگشتم. به هومن زنگ زدم که رد تماس داد و برام پیام داد که داره با برزگر حرف میزنه و بعدا باهام تماس میگیره.
وارد استودیو شدم. فرهود توی آشپزخونه نشسته بود و برای خودش چایی ریخته بود.
+سلام!
بهم نگاه کرد و جوابم رو نداد. گور بابات!
وارد سوئیتم شدم. پیانو بدجوری چشمک زد. پشتش نشستم وگذاشتم انگشتام روی کلاویه ها حرکت کنند. آرامش عجیبی به جونم نشست. حالا فهمیدم باید چیکار کنم… من باراد رو دوست دارم… اونم من رو دوست داره ولی من هنوز توی این سوئیتم! جایی که زانیار گفت باراد به فرهود قول داده بوده به من بده… باراد من رو دوست داره ولی من اول براش یه سوژه ایده پردازی بودم… فرهود… اون چی؟
اگر روزی بیاد که باراد نتونه از من ایده پردازی کنه، بازم عاشقمه؟ من جوابی برای این سوال ندارم…
پس نتیجه میگیریم که باید کاری که هومن گفت رو بکنم. باید تا الآن از احساس باراد مطمئنم تحت فشارش بذارم تا شرط دخالت صد درصدی رو از

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داد و گفت) بسه… هر کاری برام کردی بسه عزیزم. نوبت منه که کارات رو جبران کنم.
+میخوای چیکار کنی؟
-فرهود رو از جلوی پات برمیدارم. میدونم که اذیتت میکنه. تو هم یادت نره که باید حق فسخ قراردادت رو دو طرفه کنی و بند دخالت 100 درصدی باراد از زندگیت رو هم برداری.
باراد بهم گفته بود نمیتونم همه شب رو پیش هومن بمونم و باید ساعت 11 توی اتاقش باشم. بعد از یه بوس و بغل طولانی از هومن جدا شدم و به اتاق خودم رفتم. در رو بستم، لباسم رو عوض کردم، چراغ رو هم خاموش کردم و توی تخت دراز کشیدم. چراغ های بیرون ویلا روشن بود و نور کمی اتاق رو روشن کرده بود، چقدر رنگ نور هاش قشنگ بود… تلفیق قهوه ای و زرد خیلی کمرنگ…
هومن عزیزم…
بهم میگه عاشق باراد شدی… نمیدونم!
من کل زندگیم نمیدونستم دارم چیکار میکنم که حالا بدونم! دلم برای باراد میسوزه. از طرفی از تحکمی که باهام داره بیزارم. خب راستش… مواقعی هم هست که بدم نمیاد!
باراد…
چشمای آبی قشنگش توی ذهنم اومد. هومن راست میگه؟ باید شرط دخالت صد درصدی رو بردارم تا تضمینی باشه که باراد دیگه بهم زور نگه… ولی… خب اگر قراره پیش باراد بمونم، خب واقعاً نیازی به برداشتن اون شرط هست؟ اصلاً ببینم! باراد قبول میکنه؟
توی حالت خواب آرومی بودم. کمرم گرم شد و دستی از پشت اومد و از زیر پیراهنم روی شکمم رو نوازش کرد. چشمام رو باز نکردم. میدونم باراده… بوی ادوکلنش رو میشناسم. خودم رو به خواب زدم، محکم من رو به خودش فشار داد، “هووم” خفه ای به نشونه اینکه “داری از خواب بیدارم میکنی!” گفتم، بی حرکت موند. پشت گردنم رو بوسید و دیگه حرکتی نکرد. چند دقیقه که گذشت صدای نفس های آرومش اومد، خوابید؟
چشمام رو باز کردم، بازوی محکمش رو روی خودم حس میکردم. دلم میخواست نگاهش کنم. یه کم دیگه منتظر شدم تا خوابش سنگین بشه و بعدش دستش رو بالا گرفتم و چرخیدم. خواب بود و عجیب تر اینکه توی حالت خواب انقدر مظلوم بود! انگار نه انگار که این همون آدمیه که بارها من رو شکنجه کرده! نمیدونم چرا ولی… چقدر تلخه که میدونم چرا انقدر از خون و داد و بیداد لذت میبره. هومن میگه دلیل نمیشه هر کسی کودکی بدی داشته بخواد بقیه رو اذیت کنه و خوب… عقلم میگه که هومن راست هم میگه.
ولی…
چرا دلم برای باراد میسوزه؟
وای تکون خورد! سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. دستش رو به صورتم کشید، خودش رو بهم نزدیک کرد و سرم رو به قفسه سینش چسبوند. چند دقیقه که گذشت، چشمام رو باز کردم و آروم سرم رو بالا آوردم! با باراد چشم تو چشم شدم! خندید و دستش رو روی گلوم کشید. نور چراغهای بیرون ویلا، صورتش رو روشن کرده بود.
-چرا نیومدی تو اتاقم؟
+خوابم میومد.
همچنان گلوم رو نوازش میکرد.
-منتظرت بودم. خودمم خوابم میومد. نخوابیدم تا بیای.
+اگه بازم میخوای سکس کنیم، شروع کن. میخوام زود تموم بشه تا بخوابم.
لبخند تلخی زد: نه. نمیخوام. الآن اینجام چون خود تو رو میخواستم.
سکوت شد. بهش نگاه کردم. به شدت ناراحت بود. چشماش رو به چشمام دوخت.
-فردا صبح میخوایم برگردیم تهران. میخوای با من بیای استودیو یا با هومن بری و بمونی؟
میدونم که باید چی جواب بدم… ولی… باراد… تو منو یه احمق فرض کردی، گولم زدی و مجبورم کردی باهات قرارداد ببندم. دلم میگیره از اینکه فکر کنم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم احمقم!
+با هومن.
-هووم. باشه. باهاش برو.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، دستش رو زیر گردنم انداخت و محکم به سمت خودش کشید. نفس عمیقی توی موهام کشید و کف سرم رو بوسید و بعد بی حرکت موند.
-ولی امشب تو بغل من بخواب.
+هووم.
تا نزدیک صبح رو توی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نشست، رون هام رو باز کردم، هومن… تنها کسی که هیچ وقت از لخت بودن جلوش خجالت نکشیدم! دستاش رو به رونام میکشید و با مهربونی بهم نگاه میکرد. لبخند روی صورتش آرامشی بهم میداد که واقعاً محتاجش بودم. دستام رو به سمتش دراز کردم، دلم می خواست ببوسمش… دستم رو گرفت و کامل روم خوابید، کیرش به کیرم خورد، چون پاهام دو طرفش بودند ، بهم خندید و لبام رو بین لباش گرفت و آروم بوسید، چشمام رو باز کردم، چشمای بسته و ابروهای مشکی کشیدش باعث شد دستم رو بالا بیارم و دو طرف صورتش رو بگیرم. چشماش رو باز کرد و از لبام جدا شد. توی صورتم گفت:
-مگه دکترت نگفته تا یک ماه نباید سکس داشته باشی؟
+چرا! گفته!
-خب پس فقط میتونیم با هم عشق بازی کنیم.
+باراد همچین نظری نداره!
-نگو که…
+چرا! بهم رحم نکرده! از موقعی که اومدیم شمال بالای ده بار باهام سکس کرده!
-برای بخیه ات بد نیست؟
+خوشبختانه باز نشده. باراد خیلی ژل میریزه و با انگشتاش اول بازم میکنه.
-خب من دلم نمیاد این کار رو بکنم!
+چرا؟
-همینجوریشم فشار روت هست. بزار یه شبم راحت باشی! یه شبم یه شبه! اصلاً ببینم، امروز باهات سکس کرده؟
+دو بار!
-اووه! چه خبره!!
+حریفش نمیشم که باهام سکس نکنه.
-اشکال نداره عوضش الآن پیش من راحتی!
+هومن… خب اونوقت من چجوری باید تو رو خوشحال کنم؟
خندید و از روی من پایین رفت: بایدی در کار نیست. علیرضا تو به خودی خود باعث خوشحالی منی! نکنه فکر کردی من یادم میره چطور به خاطر من با گالری قرارداد بستی؟
+مثل احمقا گول باراد رو خوردم.
-البته اون گولت زد ولی تو هم معرفت رو در حق من تموم کردی!
هومن به پهلو چرخید و دستش رو به صورتم کشید.
+عاشق چشمای مشکی قشنگتم.
خندید: خرتم!
+هومن خیلی دلم برات تنگ شده بود.
-منم همینطور عزیزم. رابطت با باراد چجوری پیش میره؟
+والا بد نیست. میگذره!
هومن ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده داد زد: بد نیست؟
+خب… میگم… یعنی… خب… باراد هم به شیوه خودش میخواد محبت کنه.
هومن: علیرضا، تو دقیقاً داری از چه زاویه ای به باراد نگاه میکنی؟ بگو تا من بفهمم، چون الآن اصلاً برام واضح نیست.
+نمیدونم هومن. خب… آخه وقتی پدر و مادرش رو در اون حال دیده حتماً براش سخت بوده.
هومن: کی میگه نبوده؟
+خب همین دیگه!
هومن بهم لبخند زد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
-علیرضا، عزیزم، اگر باراد بازم بخواد انگشتات رو بین گیره بذاره جلوش رو میگیری یا اجازه میدی؟
برق از سرم پرید! هومن از کجا فهمیده؟
+هومن… از کجا فهمیدی؟
خندید و محکم بغلم کرد: زانیار بهم گفت.
+زانیار؟ اون از کجا میدونه؟
-بهش گفتم میخوام برات یه کفش سوپرایزی بخرم. بهم گفت چرا حالا کفش؟ منم ماجرای انگشتات رو براش گفتم. اونم بهم گفت تجربه ای مشابه تو داشته، اونم وقتی تازه به گالری ملحق شده بوده.
+هومن… من… بهت دروغ گفتم.
خندید: آره! گفتی!
+ناراحت نیستی؟
-نه. درکت میکنم.
+یعنی چی؟
-برای اینکه میخواستی از باراد محافظت کنی راستش رو به من نگفتی! فکر میکردی من همینجوریشم با باراد میونه خرابی دارم! خواستی بدترش نکنی!
+خب… من…
-در حقیقت این کار رو کردی چون دوستش داری!
خودم رو ازش جدا کردم، شونه هاش رو گرفتم و روش خم شدم.
+هومن… من… من تو رو دوست دارم!
خندید و سرم رو به سمت لباش کشید. یه لب طولانی ازم گرفت و ولم کرد. هنوز داشت با مهربونی و لبخند نگاهم میکرد.
محکم بغلش کردم…
+هومن… تو همون پسر خوشتیپ رستورانی که به نوازندگی های من لایک می داد… من عاشقتم، به خدا هر کار بخوای میکنم!
-میخوام خوشحال باشی علیرضا.
+با تو خوشحالم!
-بله. ولی با باراد هم خوشحالی بدون اینکه خودت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رد و بدل نشده بود!
روغن رو برداشت و روی کیرم ریخت، شروع به مالیدنم کرد، با یکی از دستاش تخمام رو میمالید و با اون یکی کیرم رو… وای… رو ابرا بودم، چشمام رو به کیرش انداختم، کیر صورتی خوشگلش و منظره پاشیده شدن آبش از سوراخ کیرش برام تداعی شد و همون لحظه ارضا شدم! آب خودم رو دیدم که از کیرم بیرون میومد و باراد که کیر من رو به سمت قفسه سینش گرفته بود!
آب من روی قفسه سینه باراد ریخت! از قصد کیرم رو به سمت قفسه سینش گرفت… میدونه من قفسه سینش رو دوست دارم… آب خودش رو روی قفسه سینه من ریخت و آب من… روی قفسه سینه خودشه…
ولم کرد و ازم جدا شد. دو قدم عقب رفت هنوز بهم نگاه میکرد، اصلاً به اینکه آب من رو سینشه توجه نمیکرد. از روی تخت بلند شدم و به سمتش خیز گرفتم، محکم به سینش خوردم و …
بغلش کردم…
این سکس یکی از به یادموندنی ترین سکس هاییه که با باراد داشتم. فقط خودم میدونم که چقدر به اینکه در اون لحظه باراد رو بغل کنم نیاز داشتم! باراد بازم هیچی نگفت و گذاشت بغلش کنم و تازه خودشم دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. حرف نزد، فقط توی موهام نفس کشید…
اوضاع بین من و باراد شاید زودتر رو به بهبودی میرفت؛ اگر فرهود نبود. به خاطر فرهود و مزاحمت ها و زورگویی هایی که میکرد فضا برام غیرقابل تحمل تر میشد. از اینکه من رو با هومن برای خودش شبیه سازی میکرد متنفر بودم. ساعتایی که باراد بیرون از استودیو بود، فرهود نمیذاشت پیش هومن بمونم. من رو توی سوئیتم نگه میداشت و مجبورم میکرد باهاش سکس کنم، هر بار مستم میکرد و اگر قبول نمیکردم باهاش سکس کنم، محکم توی تخمام میزد! میگفت خوب میدونه که نباید توی صورتم بزنه یا کبودم کنه پس بهترین جا، تخمامه! هر بار توی سرم و تخمام میزد و میگفت اگر باهاش سکس نکنم میره سراغ باراد و میگه مست کردم و زدمش! عوضی!
بالاخره حال هومن در اون حدی خوب شد که از استودیو رفت. تمام امیدم به هومن بود. به اینکه بهم قول داده بود کاری میکنه که باراد مجبور بشه قرارداد من رو باطل کنه. فکر میکردم اینجوری راحت میشم. خصوصاً بعد از اون کتکی که از باراد خورده بودم و تا ده روز بعدش بدنم همچنان درد میکرد مطمئن بودم که میخوام از پیش باراد برم. ازم عصبانی بود که چرا موضوع فیلمی که هومن از زانیار و فرهود داره رو زودتر بهش نگفته بودم.
بار آخری که فرهود سراغم اومد طبق معمول بهم مشروب داد و مجبورم کرد باهاش سکس کنم ولی به شدت عصبانی بود! نمیدونم چی شده بود ولی فقط به چینی یه چیزایی رو بلغور میکرد که اسم باراد و هومن رو توش میفهمیدم. وقتی توی من تلمبه میزد انقدر محکم خودش رو بهم میکوبید که سوزش خیلی بدی توی مقعدم داشتم. بیحال بودم و دلم به شدت برای هومن تنگ شده بود.
هومن باهام خیلی خوب رفتار می کرد، مهربون بود و انقدر مهربونیش قابل لمس بود که دلم میخواست هر ثانیه باهاش، یک ساعت بگذره… تو فکر هومن و خودم و پیانویی که نشده بود براش بزنم بودم که ناخواسته گریم گرفت.
گریه من فرهود رو بیشتر عصبانی کرد و محکم یکی تو صورتم زد. فحش میداد و میگفت چرا گریه میکنی و از گریه من متنفره و از این حرفا. بی پدر جوری انگشت شست پام که کبود بود رو فشار داد که تمام جوارحم با هم تیر کشید!
بالاخره ولم کرد و رفت. تونستم بخوابم…
نمیدونم چقدر بعدش بود ولی بوی ادکلن آشنایی توی مشامم پیچید.
باراد…
صداش رو میشنیدم ولی حال اینکه چشمام رو باز کنم نداشتم! باراد نمیدونست من صداش رو میشنوم. صدام میزد، به شدت صداش بغض کرده بود، صورتم رو نوازش میکرد و لبم رو میبوسید.
سوزش سوزن توی دستم باعث شد چشمام رو باز کنم، دکتر بود. بهم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میکنم…!
دستاش رو از روی شکمم به روی سینم کشید، کامل از پشت بهم چسبید، یکی از دستاش رو روی شکمم میکشید و با اون یکی دستش کیرم رو گرفته بود و میمالید و همزمان گردنم رو میبوسید. حالم به هم ریخت! در گوشم زمزمه کرد: چرا؟ چرا انقدر نرمی؟ آخه کیر که تا این حد نباید دیگه نرم باشه!
خندم گرفت! والا اختیار من دست این واموندس نه اختیار این، دست من! این یه حکومت خودمختاره که عملکردش به خودش مربوطه نه به من!
-چیه کره خر؟ آب دهنتو قورت میدی؟ نفسات تند شده!
+من… باراد…
-درس داری؟ دوباره اینو میخوای بگی؟
گوشم رو بوسید و ولم کرد و دستم رو کشید، ظرف کوچیکی که همراهش آورده بود رو از روی میز برداشت و به طرف اتاق رفت.
-میخوام ماساژت بدم. پس آروم باش. روی تخت دراز بکش.
روی تخت دراز کشیدم ولی دستام همچنان روی کیرم بود! فکر میکردم مجبورم کنه که دستام رو بردارم ولی گذاشت به حال خودم باشم!
پیراهنش رو از تنش درآورد. نگاهم روی بدن عضله ای سفیدش موند… روی قفسه سینش…
در ظرف رو باز کرد، انگشتاش رو توی ظرف میبرد و بالا می آورد، صدای چکیدن روغن از بین انگشتاش میومد… بالای سرم ایستاد و روغن بین انگشتاش رو روی بدنم چکوند، روی شکم و سینم.
دستاش رو به هم مالید و کف دستاش رو از پایین شکم تا ترقوم میکشید، بوی روغن و بوی قفسه سینش تو مشامم پیچید، ناخواسته چشمام رو بستم… کیر واموندم هر لحظه بیشتر شق میشد و من تلاش میکردم قایمش کنم!
دستاش به بالای شونه هام که میرسید، ماساژ دلچسبی روی شونه هام میداد، بعد دستش رو به بازوهام میکشید و دوباره از پایین شکمم شروع میکرد و بالا میومد.
بعد از چند بار که این کار رو کرد، کف دستاش رو روی قفسه سینم گذاشت، انگشتاش رو جمع میکرد و انقدر این کار رو آروم انجام میداد که حس خوش کشیده شدن ناخن هاش رو پوستم من رو دیوونه کرد! باهام حرف نمیزد، من رو نمیبوسید… بهم نمیگفت کره خر… چیزهایی که لازم داشتم بشنوم و حس کنم!
دوباره شونه هام رو ماساژ داد، کیرم اینقدر سفت شده بود که خودم دلم میخواست برای خودم جق بزنم! مرتب آب دهنم رو قورت میدادم و زبونم رو روی لبام میکشیدم، نمیدونم چرا انقدر لبام خشک شده بود!
لامصب هیچ کاری به کیرم نداشت! فقط ماساژ میداد، شونه هام، پهلوهام، شکمم…
به معنای واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم!
دوباره پهلوهام رو ماساژ داد و انگشتای شستش رو به سر لگنم می کشید. ماساژ، ماساژ… و باز هم ماساژ!
بالاخره دست از سر بالاتنه من برداشت و سراغ پاهام رفت. تا ازم جدا شد، برای یک لحظه چشمام رو باز کردم، دیدم دوباره ظرف روغن رو برداشته و داره انگشتاش رو روغنی میکنه، چشمام رو بستم، قطرات روغن روی پوست پاهام نشست، بعضیشون همونجور میموندند و بعضی هاشون سُر می خوردن و پایین میومدن…
دستاش روی پاهام نشست، رونام رو میمالید، کشاله رونام، زانوهام، ماهیچه پاهام و به انگشتای پاهام که می رسید، دونه دونه جداگانه ماساژ میداد، کف پاهام رو فشار میداد و … .
دستاش رو از بدنم جدا کرد. برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد، چشمام رو باز کردم، دیدم داره بهم نگاه میکنه و لبخند روی لبشه، دستش رو دوباره روی رونم گذاشت، آروم به کشاله رسوند و بالا اومد.
نوک انگشتاش رو به زیر تخمام کشید و …
خب… دوباره باراد برنده شد…
چون… خودم دستام رو از روی کیرم برداشتم!
لبخندش پهن تر شد، زیر تخمام رو نوازش میکرد و توی چشمام زل زده بود…
روی آرنج دستام بلند شدم و دستم رو به شلوارش رسوندم و به سمت خودم کشیدمش، بدون هیچ حرفی همچنان داشت زیر تخمام رو میمالید، شلوارش رو پایین کشیدم، کیر صورتی کلفت شق شدش بیرون افتاد. توی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اد. برام ساک بزن و تو چشمام نگاه کن.
از روی پاش بلند شدم. بغضم رو قورت دادم. مهم نیست… اگر من این کارا رو نمیکردم الآن ساغر جای من بین پاهاش باراد نشسته بود. ساغر دووم نمی آورد… خصوصاً اینکه باراد بهم گفت فقط اون نیست که داماده… فرهود و زانیار هم هستن… باشه… من کیر باراد رو ساک میزنم عوضش ساغر مثل یه هرزه بین این سه تا دست به دست نشد…
ته کیر باراد رو با دستم گرفتم، دوباره بغضم رو قورت دادم، باراد دستم رو گرفت و من توی بغلش کشید.
-چیه؟ چرا بغض کردی؟
+ولم کن برات ساک بزنم.
سرم رو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد. مرتب آب دهنم رو قورت میدادم.
-عزیز دلم… چرا انقدر دنبال ناراحت بودنی؟ مگه من تا حالا کیر تو رو ساک نزدم؟ (چشمم رو بوسید) هووم؟
+چرا زدی. ولم کن تا منم برای تو رو ساک بزنم.
-میزنی! فعلا لبای خوشمزت رو رد کن بیاد!
بازوهاش رو دور گردنم انداخت و لباش رو روی لبام گذاشت و نرم و آروم شروع به بوسیدنم کرد. زبونم رو توی دهنش گرفت، حتی یه مک آروم هم نزد، فقط با زبونش با زبونم بازی میکرد، مرتب از زبونم جدا میشد و یه بوس آروم روی لبم میزد و دوباره زبونم رو توی دهنش میگرفت.
نمیدونم چه مرگم شد! به طرز عجیبی از نرم بوسیدن باراد لذت میبردم و استرسم هر لحظه کمتر و کمتر میشد.
لبام رو ول کرد و به صورتم نگاه انداخت. دستش رو روی صورتم کشید و آروم گفت: دیگه نبینم مژه هات خیس بشن!
سرم رو تکون دادم. نمیدونم چرا انقدر آروم شدم. فقط به خاطر 4 تا بوس؟ از بین بازوهاش بیرون اومدم. حداقل یه چیزی رو میدونم… باراد هرگز ساغر رو اینطوری نمیبوسید…
بین پاهاش نشستم و همونطور که میخواست کونم رو بالا دادم و کلاهک کیرش رو توی دهنم گرفتم. آه بلندی کشید.
-تخمام… علیرضا تخمام رو بمال. هر وقت برام ساک میزنی یادت باشه باید تخمام رو بمالی و توی چشمام نگاه کنی!
زیر تخماش رو گرفتم و آروم شروع به مالیدنشون کردم. به چشماش نگاه کردم، بهم لبخند زد و دستش رو زیر چونم گذاشت و خیلی آروم فشار داد.
-یه کم اینو ببند، خیلی کم، اینجوری دهنت بیشتر دور کیرم چفت میشه. (چند لحظه مکث کرد) اووه… عالیه… حالا یکم محکم تر توی دهنت بکشش، مک های محکم بزن، زبونت رو توی دهنت پهن کن، اینجوری هم روی دندونات میاد و هم به زیر کیر من کشیده میشه.
هر کاری که میگفت رو کردم. تا نصفه کیرش تو دهنم بود. بهش نگاه میکردم. حشر خالص! حالت خماری چشماش بیشتر شده بود و نفس نفس میزد.
-آفرین پسرم… اوه… محکم تر… (مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت) حالا برای اینکه فکت درد نگیره کیرم رو ول کن، به فکت استراحت بده و تخمام رو لیس بزن. چند دقیقه که گذشت دوباره کیرم رو ساک بزن.
کیرش رو ول کردم و تخماش رو لیس زدم. حال خودمم به طرز عجیبی به هم ریخته بود. بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم، دستم رو به رونای باراد کشیدم، با حرکت آرومی روناش رو به هم نزدیک کرد، رونای عضله ای محکمش رو… تخماش رو ول کردم و شروع به لیسیدن رونش کردم. چقدر روناش داغه، چقدر سفته… خط عضلاتش… چشمام رو بستم، بدون اینکه خودم بدونم چیکار میکنم، تیکه به تیکش رو توی دهنم میگرفتم و مک آرومی میزدم. یه لحظه از رونش جدا شدم تا نفس تازه کنم، به سمت صورت باراد نگاه کردم. با نگاه رضایتمندانه ای بهم خیره شده بود…
دوباره باراد برنده شد…
باراد هر بار یه مدل جدید با من سکس میکرد. مهارتش توی سکس به طرز عجیبی بالا بود. یه بارش که خیلی برام خاصه رو هرگز فراموش نمیکنم. میگم برام خاصه چون… به طرز عجیبی به آغوش بعدش نیاز داشتم، نیازی که باراد بی جواب نذاشت…
قضیه از این قرار بود که من توی سالن سوئ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

صلاً روم نمیشه…
خندیدم: دلم میخواد خاطره اولمون با هم رو تکرار کنیم. اون دفعه تو اتاق من بود حالا تو اتاق تو!
با بُهت بهم نگاه میکرد. توی تخت نشستم، پیراهن و شلوارم رو کامل درآوردم و توی تختش به شکم دراز شدم.
+منتظرم.
چند دقیقه به سکوت گذشت. بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود و صورتش رو با دستاش گرفته بود. دوباره توی تخت نشستم، دستاش رو از صورتش برداشتم.
+من اینجام زانیار…
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
-هومن… کاش برای همه عمرم مال من بودی…
بهش خندیدم: تو برای همه عمرت مال من میشی… بهت قول میدم. تنها نمیذارمت و البته… اینجا هم نمیذارمت.
-میخوای چیکار کنی؟
+حالا هرچی… تو بهم اعتماد داری؟
-دارم.
+بین من و باراد مجبور به انتخاب خواهی شد.
-هومن… من برای باراد یه حیوون خونگیم. اما تو بهم میگی “قلبم”… چه کنم که باراد رو هم دوست دارم ولی… من نقاشی زنده متحرک توام مگه نه؟ اگر بحث قرار دادم و به ناچار موندم توی این استودیو رو کنار بذاریم… من با همه وجودم دلم میخواد با تو باشم…
دستش رو گرفتم: قراردادت راه حل خودشو داره. بسپرش به من. فقط… زانیار، هرجا باشم با من میای؟
-با کمال میلم… میام…
لباش رو توی لبام گرفتم و محکم بوسیدم. همونطور که میبوسیدمش پیراهنشو درآوردم، ازم جدا شد، شلوار و شورتش رو درآورد و روی تخت کنارم دراز کشید، دستش رو زیر گردنم انداخت، بوس های محکمی به لبم میزد و خودش رو بهم فشار میداد.
لباش رو ازم جدا کرد و در فاصله خیلی کمی از صورتم زمزمه کرد: هومن، تو منو بکن… تو برای من اینجا خاطره بساز… همونطور که من توی اتاق تو برای تو ساختم…
دستم رو به لباش کشیدم، به چشم و ابروهای متقارن مشکیش نگاه کردم. چیکار کنم که نمیتونم دوستت نداشته باشم…
روش خوابیدم، سرم رو توی گردنش کردم و لیس های کوتاهی به گردنش زدم، صدای آه هاش دراومده بود. لبام رو روی استخوان ترقوه قشنگش کشیدم و بوس های کوچکی بهش میزدم. کم کم پایین و پایین تر رفتم، به کیرش که تقریباً بیدار شده بود رسیدم، دستام هنوز روی شکم و قفسه سینه زانیار کشیده میشد، کیرش رو توی دهنم کردم و ساک زدن رو شروع کردم. هر از گاهی کیرش رو از دهنم بیرون می آوردم و میذاشتم به صورتم کشیده بشه، تخماش رو لیس میزدم و دوباره براش ساک میزدم. سرم رو بالا آوردم، با دستام نوک سینه هاش رو میمالیدم و به موجی که به بدنش می داد خیره میموندم.
از بین پاهاش بلند شدم و گفتم: قلبم کاندوم میخوام.
به کشو اشاره کرد، بلند شدم، یکی برداشتم و روی کیرم کشیدم و روش دراز کشیدم، نوک کیرم رو روی سوراخش میزون کردم و سرش رو داخل دادم، آه بلندی کشید و کمرش رو زیر من از روی تخت کمی بلند کرد.
+قلبم؟ خوبی؟
-فکر کن نباشم… فکر کن با تو خوب نباشم…
خندیدم، لباش رو توی لبام گرفتم و آروم بقیش رو داخل دادم، چشماش رو روی هم فشار میداد و همزمان زبون من رو توی دهنش کشید. وقتی کامل داخلش کردم، نگه داشتم و لب بازیم رو با زانیار ادامه دادم. یهو لباش رو ازم جدا کرد، صورتم رو گرفت و گفت:
-هومن… تو از موهای بلندم خوشت میاد؟
اولین تلمبه رو زدم، آخ کشیده ای گفت.
+من از تو خوشم میاد… چه با موهای بلندت، چه با کله کچلت بازم قلب منی!
خندید. تلمبه ها رو شروع کرده بودم، صورتش رو چرخوندم و زیر گوشش رو میلیسیدم، دستاش رو روی کون و کمرم میکشید. محکم من رو بغل کرده بود، گرم سکس بودم، حشرم بالا زده بود، بوی بدن زانیار و حس خوبی که ازش میگرفتم عیش من رو کامل کرده بود که یهو صدای زانیار من رو به خودم آورد.
-فر… فرهو…د… (نفس نفس میزد) عزیزم… تو…یی؟
سرم رو به سمت در چرخوندم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

.
-نه. حالش رو ندارم.
+به خاطر من برو.
جوابی نداد ولی بعد از چند لحظه بلند شد و رفت توی دستشویی، خودمم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. دو تا نفس عمیق کشیدم و بعد پنجره رو بستم.
-هومن.
به طرف صدا برگشتم: جانم؟
-بهم گفتی “یادت نره دوستت دارم”
اصلاً یادم نمیاد که این جمله رو بهش گفتم. فقط خود خدا میدونه که چقدر از شنیدن این جمله بیزارم. نحس ترین و نجس ترین نوع جدایی رو به یادم میاره… حالا نمیدونم چرا به زانیار گفتمش…
زانیار دیگه هیچی نگفت و لبه تخت نشست. پرده رو کشیدم و به سمتش رفتم، هولش دادم و بهش فهموندم دراز بکشه. روی صورتش خم شدم و با پشت دستم نوازشش کردم.
+امشب مهمون نمیخوای؟
با تعجب گفت: ها؟
+مهمون! میخوام پیشت بمونم، تختت برای من جا داره؟
دستم رو گرفت: قلب تو برای من جا داره؟
با صدای بلند خندیدم: پس چی؟ فکر کردی برای چی صدات میکنم قلبم؟
لبام رو روی لباش گذاشتم و آروم شروع به بوسیدنش کردم، لباش به شدت خشک و داغ بود، میبوسیدمش، از لباش جدا میشدم، گونش رو میبوسیدم و دوباره به لباش برمیگشتم.
کامل کنارش، به پهلو دراز کشیدم و کم کم دستام رو به دکمه های پیراهنش رسوندم و شروع به باز کردنشون کردم. بوسه هام رو از لباش ادامه دادم و به قفسه سینش رسیدم، صورتم رو روی سینش گذاشتم. صدای ضربان قلبش خیلی بلند بود! سرم رو از روی سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم. هنوز لب به لب گریه بود.
+زانیار؟
بهم نگاه کرد. روی صورتش خم شدم و گفتم:
+زانیارم، من نمیدونم چرا اون جمله رو بهت گفتم. اون موقعیت رو خیلی مات و مبهم به یاد دارم. شاید دلتنگی برای مادرم بوده که به صورت گذرا توی اون موقعیت بهش دچار شدم، چون حتی روزهای بعدشم مادرم رو توی خواب میدیدم.
-بهم گفته بودی اون جمله برات یادآور نحس ترین نوع جداییه.
+هست. هنوزم میگم.
دستم رو توی شلوارش کردم و کیرش رو گرفتم و شروع به مالیدنش کردم و دوباره لباش رو بوسیدم و گفتم:
+ولی اون جمله وقتی باید تورو انقدر به هم بریزه که در حالت هوشیاریم اون رو از من بشنوی… من هنوزم دوستت دارم. وقتی از پیش من رفتی، من به معنای واقعی کلمه، قلبم شکست. برای همین اون نقاشی پسر بچه و گل رو کشیدم، ولی حتی وقتی داشتم اون نقاشی رو هم می کشیدم، حتی اون لحظه که تو نبودی، باز هم اون جمله رو پیش خودم در مورد تو تکرار نکردم. حتی در اون لحظات…
کیرش رو توی دستم فشار میدادم ولی اصلاً سفت نمیشد. باید ذهنش خیلی ناآروم باشه… آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-هومن…
+جانم؟
-من با تو خیلی احساس خوشبختی میکردم. بهت بد کردم… من رو ببخش…
دستم رو از توی شلوارش درآوردم و دو طرف صورتش رو گرفتم
+بخشیدم. هنوزم دوستت دارم!
لباش رو بوسیدم و دستم رو روی گردنش کشیدم. دستم رو گرفت.
-چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ (دوباره به گریه افتاد) چیکار کنم؟
گریه کنان خودش رو زیر گردنم جمع کرد. مرتب زمزمه میکرد “چیکار کنم؟” با تمام وجودم درماندگیش رو حس میکردم. با تمام وجودم…
+به سوالم جواب بده. این تنها کاریه که میتونی بکنی!
خودش رو ازم جدا کرد و با صورت خیس و مستأصلش ازم پرسید: چی؟ چی؟ چی میخوای بدونی؟ بپرس تا بگم…
روی تختش نشستم و دستمال برداشتم. دستش رو گرفتم و بهش فهموندم توی تخت بشینه. صورتش رو پاک کردم و بوسیدم.
+زانیار… این آخرین بار و البته سرنوشت سازترین باریه که دارم این سوال رو ازت میپرسم.
-چی؟
+دلت با منه یا باراد؟
سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: قراردادم…
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم.
+قراردادت یک موضوع دیگست و راه حل خودش رو داره. جواب من رو بده. دلت با منه یا باراد؟
بغض کرد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ودم که بخوام باهاش تعارف کنم.
ماجرا به اون شبی برمیگرده که علیرضا میخواست برای من جشن تولد بگیره. بعد باراد عین سرخرها پیداش شد و من و علیرضا رو به استودیو برد و گفت اونجا تولد بگیریم. قبلش با علیرضا هماهنگ کرده بودم که باید با زانیار حرف بزنم. اون شب بعد از اینکه کیکی که بالاخره علیرضا موفق شده بود برای من درست کنه رو خوردیم، از باراد خواستم تا با زانیار وقت بگذرونم.
همون شب که به بهونه استخر سراغ زانیار رفتم و تازه فهمیدم چقدر هنوز زانیار رو دوست دارم!
+باراد از نظر تو مشکلی نیست امشب با زانیار شنا کنم؟
باراد مکث کرد: نه عزیزم. فقط زیاد توی آب نمون. یه وقت برای زخمات بد باشه.
بلند شدم و از آشپزخانه بیرون زدم. از پله ها بالا رفتم تا به اتاق زانیار رسیدم. در اتاق رو زدم.
-بیا تو.
تا رفتم توی اتاق دیدم زانیار لبه تخت نشسته و سرش رو گرفته.
-فرهود، عزیز دلم میخوام یکم تنها باشم.
+قلبم؟
یهو سرش رو بالا آورد.
-هومن؟ تویی؟
به اطراف اتاقش نگاه کردم، همه نقاشی هایی که اون شبی که پیشم بود ازش کشیده بودم، روی دیوار چسبیده بودند. سمت دیگه اتاق نقاشی پسر بچه و گل بود، همونی که برای خداحافظی از زانیار کشیده بودم.
+اینجا بیشتر به اتاق من شبیه تاتو! همش نقاشیاییه که من کشیدم!
-هومن… تو؟ چرا اینجایی؟
ایستاده و به شدت بهت زده بود. به طرفش رفتم، رو به روش ایستادم. سرش رو پایین انداخت.
-از اتاقم برو بیرون.
محکم بغلش کردم. بغلم نکرد و بیشتر سعی می کرد به عقب هولم بده.
-ولم کن. بهت گفتم از اتاقم برو بیرون!
به خودم فشارش دادم، هرچقدر سعی میکرد از بغلم خودشو بیرون بکشه نمیذاشتم.
-ولم کن. هومن؟ برو بیرون! نمیخوام بببینمت. برو بیرو…ن…
+دوستت دارم!
بدون حرکت توی بغلم موند، ولی هنوزم بغلم نکرده بود. صورتم رو از روی شونش برداشتم و به صورتش چسبوندم. دهنم دم گوشش قرار گرفته بود. زمزمه کردم:
+دوستت دارم!
بغلم کرد و چونش رو روی شونم گذاشت. بدجور گریه میکرد. صدای گریش آهنگ عجیب و آشنایی داشت… آهنگ صدای گریه خودم، وقتی تازه گذاشته بودنم پرورشگاه…
محکم تر به خودم فشارش دادم.
+آروم باش عزیزم… باشه؟
از بغلم جدا نمیشد. فقط با صدای بلندی گریه میکرد. گذاشتم گریش رو بکنه. فکر نمیکردم دیگه بتونم دوستش داشته باشم ولی دارم! تنهاییش تنهایی خود منه… دورش پر از آدمه ولی بازم تنهاست…
بالاخره ولم کرد، خودش رو از بغلم جدا کرد و سرش رو پایین انداخت. دو تا دستام رو توی موهاش کشیدم و سرش رو بالا آوردم. بهم نگاه نمیکرد، صورتش خیس بود، به طرز فوق العاده عجیبی براش ناراحت شدم.
وقتی توی پرورشگاه زندگی کرده باشی، ناخودآگاه خیلی بیشتر از هرکس دیگه ای طعم تنهایی رو میشناسی… زانیار انگار دقیقاً خود منه… خیلی زیاد بوی تنهایی میده… خیلی…
اشکاش رو پاک کردم و صورتش رو بوسیدم. باز هم بهم نگاه نکرد.
ازم فاصله گرفت و از روی میز دستمال برداشت. پشتش رو بهم کرد. از پشت بغلش کردم.
+قلبم؟
با صدای خیلی خفه ای بهم گفت: هومن از اتاقم برو بیرون.
+نمیرم!
-نمیخوام ببینمت.
ولش کردم و جلوش ایستادم. بهم نگاه نمیکرد.
+بیا حرف بزنیم.
سرش رو بالا آوردم و بدون معطلی لباش رو بوسیدم. سرش رو عقب کشید و یه قدم عقب رفت. دوباره بهش نزدیک شدم.
+قلبم؟
آب دهنش رو قورت داد، دوباره بهش نزدیک شدم، سرش رو بین بازوهام گرفتم و محکم بوسیدمش. میخواست خودش رو عقب بکشه، نذاشتم. دوباره لباش رو بوسیدم.
ولش کردم و گفتم: زانیار، بیا حرف بزنیم.
سرش رو بالا آورد و تا خواست جواب بده بهش گفتم: چرا انقدر یه دنده ای؟
حرفش رو خورد و روی لبه تخت نشست و سرش رو پ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه. حالا یا هومن میتونه مراقب من باشه و سر قولش بمونه که واقعاً اونوقت خدا بهم نظر کرده، یا نمیتونه و من قطعاً میمیرم! ولی اونجوریم بهتره… چون… من که خودم جرأت نداشتم خودم رو بکشم پس دست باراد درد نکنه که زحمتش رو میکشه!
از حموم بیرون اومدم. حوله ای که هومن برام گذاشته بود رو پوشیدم، موهام رو خشک کردم و لباسایی که گذاشته بود رو هم پوشیدم. یه تیشرت خیلی گشاد بود با یه گرمکن ورزشی پسرونه که خیلی گشادتر!
از توی یخچالش یه بستنی برداشتم و خوردم. توی خونه راه میرفتم، بزرگ و دلباز بود، توی اتاق هومن، یه عکس خیلی قشنگ از خودش و علیرضا بود، عزیزم… علیرضا… توی عکس تمام صورتش در حال خنده بود، چشماش، نگاهش، لباش… هر دو با هومن کنار هم نشسته بودند و به سمت عقب نگاه می کردند، عکس از پشت سرشون گرفته شده بود. عکس رو برداشتم و محکم روی صورت علیرضا رو بوسیدم. بعد به هومن زل زدم، اگر واقعاً کاری که گفتی رو بکنی… من تا آخر عمرم حاضرم پیش مرگت باشم…
از اتاق بیرون اومدم. و نزدیک تراس ایستادم، پنجره تراس به شهر بود، همه چراغای شهر روشن بودند و بهم چشمک میزدند… انگار داشتن بهم میگفتند: دیدی تموم شد؟
کلیدی توی در چرخید، قلبم ریخت…
-عافیت باشه خانوم!
هومن مهربون… لبخند زدم و گفتم: سلامت باشید.
به دستش یه عالمه خوراکی بود، رفتم کمکش و ازش گرفتم.
+چرا اینقدر زحمت کشیدید؟
-زحمت چیه؟ تا من دستام رو میشورم میز رو بی زحمت آماده کن که بدجور گشنمه!
کباب، جوجه و یه عالمه سالاد گرفته بود. میز رو چیدم و تازه یادم افتاد گوشیم رو چک نکردم! تلفنم رو برداشتم. 73 تماس بی پاسخ!! ثریا…
بهش پیام دادم که دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم و میخوام راه خودمو برم. یه شماره ناشناس زنگ زد، دوباره جواب ندادم. بهم پیام داد : پیدات کنم تیکه تیکت میکنم.
میدونم که جمشیده، مالک خونه ثریا که خودش رو هم مالک تک تک ماهایی که تو اون خونه بودیم میدونست. شماره رو به هومن دادم. نمیدونم به کی زنگ زد، ولی هرکسی که بود باعث شد دیگه نه تنها تماس ها قطع بشه که تازه یه ربع بعدش از طرف ثریا برام پیامی اینجوری بیاد: موفق باشی، خوشحال و سالم زندگی کن.
پیام رو به هومن نشون دادم. گوشیم رو گرفت، سیم کارت رو درآورد و شکوند. بعد، دستم رو گرفت و با لبخند مهربونی بهم گفت: فردا تو راه خونه، یه سیم کارت نو میخریم. شناسنامه یا کارت ملیت رو از اونجا برداشتی؟
+بله. همرامه.
شام رو خوردیم. هومن اتاق کنار اتاق خودش رو بهم نشون داد و گفت میره بخوابه چون خیلی روز خسته کننده ای داشته… وارد اتاق خودم شدم. گرچه پیام ثریا و آرزویی که برام کرده بود رو با هر منطقی نگاه میکردم، جایی برای نگرانی نمیذاشت ولی بدون هیچ دلیلی ترسیده بودم و اضطراب داشتم. نمیتونستم بخوابم.
تا ساعت 3 صبح از این دنده به اون دنده شدم، فایده نداشت که نداشت!
از تختم پایین اومدم و آروم در اتاق رو باز کردم. در اتاق هومن هم باز بود، بهش نگاه کردم، خوابیده بود، راحت و آروم… یاد حرف اون شب علیرضا توی ویلا افتادم: “هومن هم تا حالا با دختر نبوده”
دلم میخواست محبتش رو جبران کنم و فقط یه راه به ذهنم میرسید… این که دیگه اسمش جندگی نیست… هست؟ من واقعا میخوام خوشحالش کنم نه اینکه پول دربیارم… این اسمش جندگی نیست… نیست… نیست…
به سمت تخت هومن رفتم و کنارش ایستادم. بدن بدون پیراهن لختش پر از رد بریدگی بود… چرا بدنش اینجوریه؟ شکنجش کردن؟
دستم رو روی بریدگی سینش گذاشتم، سریع چشماش رو باز کرد و دستم رو گرفت. آشکار ترسید.
-مینا؟ اینجا چیکار میکنی؟
+نترسید آقا هومن.
هومن توی تخت نشست و گفت: ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رضا نگاهش به من افتاد، سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه، چونش رو از روی زانوی باراد برداشت و کیر باراد رو توی دهنش گرفت.
باراد حواسش به علیرضا پرت شد، با مهربونی صورتش رو نوازش کرد و به چشمای علیرضا زل زد. یهو علیرضا کیر باراد رو ول کرد و چشماش رو توی هم کشید و آخ بلندی گفت، فرهود داخلش کرده بود و داشت بیشتر و بیشتر داخل میداد. یهو یه اسپنک محکم روی کون علیرضا زد، علیرضا دوباره آخ بلندی رو داد زد، باراد خم شد و دست فرهود رو گرفت، چشماش رو باریک کرد و سرش رو تکون داد. چند لحظه به هم زل زده بودند، فرهود سرش رو به علامت “باشه” تکون داد و ساعدش رو از دست باراد بیرون کشید و تلمبه اول رو محکم زد. علیرضا به سمت جلو پرت شد، باراد محکم گرفتش و از روی مبل پایین رفت و جلوی علیرضا نشست.
فرهود تلمبه هاش رو کمی ملایم تر کرد، باراد سر علیرضا رو گرفته بود و قربون صدقش میرفت و مرتب نوازشش میکرد و میبوسیدش.
باراد: جان… عزیز دلم، دوباره تو بغل منی! فرهود ملایم تر بزن، فقط دربیار و بکن تو، میخوام سوراخش به کیرت عادت کنه، کره خر من هنوز تنگه.
فرهود خیلی آروم تلمبه میزد. باراد گوش های علیرضا رو ماساژ میداد و خم میشد ازش لب میگرفت و توی موهاش نفس میکشید.
باراد: حالا تندش کن فرهود، اما خشن نباش عزیزم. تندش کن که کم کم بیای.
چهره علیرضا توی هم کشیده شده بود، فرهود هر لحظه قرمزتر میشد. بالاخره فرهود سرعت تلمبه هاش رو بالاتر برد و یه بار محکم خودش رو به علیرضا کوبید و ارضا شد. از علیرضا بیرون کشید و بی حال روی زمین افتاد. باراد سر علیرضا رو که هنوز داگی بود بوسید و آروم روی زمین کنار فرهود درازش کرد. به طرف من بشکن زد:
باراد: مینا، بیا کاندوم فرهود رو بردار و کیرش رو تمیز کن، بعدم به علیرضا برس.
دستمال برداشتم و به طرف فرهود رفتم. کیرش رو تمیز کردم، خیلی باریکه! مال باراد خیلی بزرگتره!
باراد کنار فرهود دراز کشید و روی صورتش خم شد. لباش و گونه هاش رو میبوسید و نازش رو میکشید و ازش می خواست بلند بشه و براش ساک بزنه. سعی میکردم خیلی نامحسوس سرم رو به طرف باراد و فرهود نگه دارم.
به سمت علیرضا برگشتم، باراد به شدت با فرهود مشغول بود. روی صورت علیرضا خم شدم و آروم لبش رو بوسیدم، چشماش رو باز کرد و بهم لبخند زد. دستش رو بالا آورد و پشت گردنم گذاشت.
علیرضا: روی من بخواب.
روی علیرضا دراز کشیدم، دو طرف صورتم رو گرفت و لباش به آرومی روی لبهام تکون میخوردند. برای یک لحظه لبهام رو ول کرد و آروم در گوشم گفت: زود تمومش کن که از اینجا بری باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: بذار روت بشینم. معلومه انرژی نداری.
-دارم. بذار باراد ببینه دارم میکنمت وگرنه اگه سکس من با تو بهش نچسبه خودش سروقتت میاد.
+باشه. هرچی تو بگی همونه.
علیرضا خندید و دستش رو به موهام کشید. از روش بلند شدم، خودشم بلند شد و منو داگی کرد. اینجوری خیلی بیشتر به نفعم شد، بدون اینکه تلاشی برای توی دید نبودن علیرضا بکنم، بهش دید نداشتم و در عوض به خوبی باراد و فرهود جلوی روم بودند. علیرضا کاندوم برداشت و بعد آروم کیرش رو وارد کسم کرد، کمرم رو بوسید و آروم تلمبه هاش رو شروع کرد.
باراد و فرهود ایستاده بودند و باراد کمر فرهود رو کمی به سمت جلو خم کرده بود و داشت توی کونش تلمبه میزد، چون هر دوتا رو از پهلو می دیدم، به وضوح دراومدن کیر باراد از کون فرهود و وارد شدنش رو میدیدم. هومن بهم تأکید کرده بود که کوچکترین تابلو بازی من از چشم باراد دور نمیمونه… برای همین من چشمام رو توی هم کشیده بودم و وانمود میکردم با تمام وجودم مشغول سکس با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ستام رو گرفت و برای چند لحظه متوجه حالت نگاهش شدم که نگرانی توش بود، شایدم اشتباه کردم. نمیدونم…
+باراد… من… نکردم… کار من نیست… توی این چهار ماه آقای یاوری برامون چند بار آدم فرستاده… شاید کار یکی از اوناست، شاید کار اون خدمتکار جدیده، من نمیدونم…
قفسه سینم درد میکرد، دردش توی تمام جونم میپیچید. سرم عین حالتی که تیک عصبی داشته باشم مدام به عقب تکون میخورد. باراد سرم رو گرفت، توی چشماش باراد خودم رو میدیدم؟ یا اون دیوی که زانیار گفت؟ بوی خون توی مشامم بود، دستم رو به بینیم کشیدم… ولی این که خونه… چرا دوباره خون دماغ شدم؟ سیاهی گذرای جلوی چشمام دیگه گذرا نبودند… چشمام بسته شدند… درد قفسه سینم شدیدتر شد و یهو متوقف شد.
سوزش عجیبی رو توی رگم احساس کردم و بعد دستی رو حس کردم که لای پام رفت. برای یک ثانیه چشمام رو به زور باز کردم، آبیهای باراد جلو روم بودند… تمام توان باقی موندم رو جمع کردم و گفتم:
+باراد… منم… کره خرت…
و دیگه چیزی نفهمیدم…
پرسه ( 2 )
راوی: مینا
وارد خونه شون شدم. چقدر بزرگه! چجوری توی این خونه گم نمیشن؟
از بعد از مسافرت شمال این چهارمین باریه که اینجا میام. هر بار دعا کردم آخرین بار باشه و الآن دوباره دارم دعا میکنه آخرین بار باشه، آخرین پرسه باشه… اینجوری بعدش میتونم بگم: خداحافظ جندگی…
از حیاط که گذشتم و وارد خود خونه شدم، چهره اولین کسی که دیدم باراد بود. روی مبل نشسته بود، پاش رو روی هم انداخته بود و توی دستش یه گیلاس مشروب بود.
باراد: به به! ببین کی اومده! خوبی مینا جان؟
اصلاً از شنیدن اسم “مینا جان” بدنم میلرزه! کهیر میزنم!
+سلام آقا باراد متشکرم.
سرش رو تکون داد و لبخند کجی بهم زد. انگار داشت بهم میگفت اون شب رو یادت نره!
خب نمیره!
صدا زد: علیرضا؟ فرهود؟ کجا موندین پس؟ (بعد به طرف من برگشت) مینا جان بشین. چرا ایستادی؟
نشستم. بعد از چند دقیقه، صدای مهربونی که برای شنیدنش لحظه شماری میکردم گفت: سلام عزیزم.
به طرف صدا برگشتم، علیرضای مهربون بود. ایستادم و باهاش دست دادم که بغلم کرد. صدای خنده اومد. باراد بود.
-عزیزم علیرضا بیا اینجا کنار من بشین. (دوباره با صدای بلند صدا زد) فری؟ کجایی؟
فرهود از پله ها پایین اومد. بهش سلام کردم، خشک و بی روح جواب داد و سمت دیگه باراد نشست. جو خیلی سنگین بود.
باراد خندید: خب! خب! پاشین ببینم. لباساتونو در بیارین و 69 بشید، علیرضا تو زیر باش.
از جام بلند شدم لباسام رو دربیارم که باراد صدام زد: تو چرا داری لخت میشی؟
به طرفش برگشتم، تازه دیدم علیرضا و فرهود دارن لخت میشن. اصلاً دهنم باز موند! دوباره سر جام نشستم. باراد ایستاد و علیرضا و فرهود رو بغل کرد. سر هر دو تاشونو بوسید و ولشون کرد و گفت:
-همدیگه رو بغل کنید. این کینه شتری باید تموم بشه.
علیرضا و فرهود همونطوری که ایستاده بودن حتی به هم نگاه هم نمیکردن! باراد به کمر جفتشون زد.
-هووم؟ علیرضا عزیزم؟ فرهود پسرم؟
علیرضا سرش رو تکون داد و به سمت فرهود چرخید، هر دو لخت سینه به سینه هم ایستاده بودند. باراد دوباره به سمت هم هولشون داد، فرهود پیش قدم شد و علیرضا رو بغل کرد.
باراد گیلاس مشروبش رو برداشت و بالا برد: به سلامتی جفتتون!
بعد دوباره روی مبل نشست و پاش رو روی هم انداخت و با اشتیاق به علیرضا و فرهود خیره شد که الآن هر دوتاشون همدیگه رو بغل کرده بودند.
باراد: همین؟ میخواین همینجوری بمونین؟ یه لبی، چیزی! علیرضا تو اصلاً نمیتونی از خیر لبای فرهود بگذری! از من اینو داشته باش!
علیرضا از فرهود جدا شد و صورت فرهود رو گرفت و آروم به طرف لباش رفت. چشماش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چون یه لحظه چشمام سیاهی میرفت یه لحظه دیگه هوشیار میشدم.
کیر فرهود توی دهنم بزرگ شده بود. از دهنم بیرون کشید، هولم داد و با عصبانیت گفت: داگی شو.
داگی شدم، سر کیرش رو دم سوراخم گذاشت، بدون انگشت کردن، بدون ژل، کاندوم یا هر چیز دیگه ای که معمولاً اتفاق می افتاد، سر کیرش رو داخلم هول داد، یکی از دستاش رو دور گردنم و اون یکی رو دور شکمم انداخت و کمرم رو صاف کرد، همه ی کیرش رو یه جا توی کونم فرستاد و بی معطلی تلمبه محکمی زد. توی سرم سوت کشید. دقیقاً همون پوزیشن باراد بود… همونی که شب اول روم پیاده کرده بود.
دوباره حالت تهوع داشتم. تلمبه هاش رو پشت سر هم میزد. اشکم دراومده بود، تمام جرأتم رو جمع کردم، به سمتش چرخیدم، کیرش از توی سوراخم دراومد. روی زمین افتادم. صدای باراد دوباره اومد.
باراد: فرهود، بیا سراغ هومن بریم. من مطمئن نیستم کار علیرضاست. اگر کار علیرضا باشه اونوقت اصلاً با خودم طرفه.
باراد به طرفم اومد.
+نکن… خرابش نکن… این رابطه رو تازه ساختیم… من مطمئنم که کار اشتباهی نکردم، اما آیا تو واقعاً مطمئنی کار اشتباهی نمیکنی؟
بدنم میلرزید، گرمم بود، هوا لازم داشتم تا بتونم نفس بکشم. به شدت ترسیده بودم… نمیدونستم چی شده، نمیدونستم فرهود از جونم چی میخواد، نمیدونستم اون همه آب جوش برای چی روی میزه… ازشون بخار بلند میشد…
به زحمت ایستادم و به سمت باراد رفتم، بازوهاش رو گرفتم و گفتم: به خدا اشتباه میکنی…
فرهود: مطمئنم که کار توئه.
باراد: بهم دروغ گفتی که دوستم داری؟ میخواستی بهم نزدیک بشی تا بتونی اینجوری بهم ضربه بزنی؟
گریم شدید شد: به خدا کار من نیست باراد، اشتباه میکنی… من دم دست ترین گزینه برای اینم که تو بهش شک کنی… اما تنها گزینه ات نیستم… باراد، من…
صدای روشن شدن ماشین ریش تراش اومد. به سمت فرهود برگشتم.
فرهود: من که گفتم موهات رو بتراش! اینجوری بیشتر بهت میاد.
به باراد نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود و انگار داشت به حرفام گوش میکرد. فرهود بهم نزدیک شد. عین بچه هایی که لباس مامانشون رو میگیرن، پشت باراد ایستادم.
+باراد… من میترسم…
باراد بهم نگاه کرد. عصبانیت توی صداش کم شده بود ولی هنوز قرمز بود و رگای گردنش متورم به نظر میرسیدند.
باراد: موقعی که یه همچین غلطی کردی نترسیدی؟
+کار من نیست…
باراد: هرچی فکر میکنم فقط جلوی تو با فرهود سکس کردم.
اشکام همچنان پایین میومدند: باراد… باراد من نکردم، به خدا من نکردم…
فرهود چاقو رو برداشت و به سمت باراد رفت. باراد چاقو رو گرفت، هنوز به من نگاه میکرد.
باراد: فرهود، تو میخوای چیکار کنی؟
فرهود: علیرضا دیگه کیرش رو لازم نداره.
عقب عقب رفتم، به دیوار خوردم، کمرم… وای… کمرم… باراد به طرفم اومد، فرهود همونجور ایستاده بود و با لبخند بهم دهن کجی میکرد. باراد بهم رسید.
-بیا اینجا.
+نه… باراد من میترسم…
فرهود: نترس. ما میدونیم چجوری جلوی خونریزی رو بگیریم.
+خونریزی؟ نمیخواد… کمرم فقط میسوزه، حتماً… خب… حتماً چیزی نیست…
باراد داد زد: فرهود؟ عقل تو سرت نیست؟ خب کیرش رو ببریم که درجا از خونریزی میمیره. دیوونه بازی رو کنار بذار، برو آماده شو بریم سراغ هومن. زیاده روی کردی. من باید مطمئن بشم کار علیرضاست. اون موقع با خودم طرفه.
فرهود گریش افتاد: همش داری طرف این حرومزاده رو میگیری… حتی نمیفهمی باهامون چیکار کرده…
به باراد و چاقوی توی دستش خیره موندم. ترس همه ی جونم رو گرفته بود، به شدت حالت تهوع داشتم و گرما هر ثانیه بیشتر میشد. باراد دستم رو گرفت و کشید، سینه به سینش شدم، بغلش کردم و روی قفسه سینش رو بوسیدم. گریه امونم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ازت بدم اومد… از حالات نگاهت به باراد بیزار بودم. توی کثافت پیش خودت چی فکر کردی؟ این همه بهت محبت کرد، حالا تو چه گهی خوردی؟ ها؟
سرگیجم شدید شده بود، فرهود مدام توی سرم میزد. اصلاً نمیدونستم از جون من چی میخواد و داره درباره چی حرف میزنه.
چشمام رو بستم تا کمی سرگیجم رو بتونم برای خودم قابل تحمل کنم. فرهود من رو چرخوند و به شکم خوابوند. نمیتونستم جلوش رو بگیرم، چشمام سیاهی میرفت، خون بینیم اعصابم رو به هم ریخته بود. شلوارم رو از پام درآورد، یه جوری سرم درد میکرد که نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
یهو درد وحشتناکی توی سوراخ کونم پیچید، چشمام رو باز کردم، به فرهود نگاه کردم، سرگیجه وحشتناک با زنگ گوشم همراه شده بود. داد میزدم و تلاش میکردم دست فرهود رو بگیرم، حریفش نمیشدم، مرتب دیلدو رو توی کونم جلو و عقب میکرد، سوراخم تیر میکشید خصوصاً اینکه وقتی دیلدو رو توی کونم میکرد، محکم فشارش میداد و بهم میکوبیدش.
صدای آشنایی داد زد: فرهود؟ داری چه گوهی میخوری؟
صدای همهمه توی گوشم بود، برای یه لحظه احساس کردم کسی من رو چرخوند و البته بوی خوش ادوکلنش خیلی زود بهم معرفیش کرد. باراد…
-علی؟ کره خرم؟ چشمات رو باز کن… (داد زد) فرهود؟ چیکارش کردی؟
فرهود: برو کنار باراد… این حرومزاده من و تو رو بدبخت کرده و تو هنوزم داری ازش دفاع میکنی؟
باراد: چی میگی؟ (دوباره به صورتم زد) علی؟ چشمات رو باز کن… جون باراد باز کن…
آروم چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. چشمای آبی باراد گرد شده بودن! پر از نگرانی، پر از ترس…
باراد: فرهود… یه آب قند غلیظ درست کن. زود باش.
فرهود: من حتی حاضر نیستم رو این بشاشم بعد تو از من آب قند میخوای؟
باراد کلافه سرش رو تکون داد و بلند شد، دیلدو اذیتم میکرد، سوراخم بدجور میسوخت. باراد با آب قند برگشت، همراهش یه دستمال بود، بینیم رو پاک کرد و آب قند رو بهم داد. سرگیجم یه کم کمتر شد، میتونستم پلک بزنم و هشیارتر شده بودم.
+باراد اینو دربیار.
باراد: چیو؟
+سوراخم میسوزه…
باراد تازه متوجه شد چه خبره! “هی” بلند و کشیده ای گفت و دیلدو رو از پشتم بیرون کشید، کاملاً خونی بود. باراد سرم رو زمین گذاشت و به طرف فرهود رفت، محکم توی گوشش زد.
باراد داد زد: چی؟ چیکار کردی؟
فرهود باراد رو به عقب هول داد و گوشی موبایلی رو از جیبش درآورد و بهش ور رفت و به باراد داد. تونستم بشینم، سوراخم جوری میسوخت و تیر میکشید که مطمئنم کرد دوباره بلایی سر سوراخم اومده. به باراد نگاه کردم، نزدیک بود از حال بره.
فرهود داد زد: اینو هومن داده. تو حموم بودی، برات پیام اومد من گوشیت رو برداشتم برات بیارم که دیدم هومنه. بازش کردم و این رو دیدم.
باراد گوشی رو پایین گرفت. نفس عمیقی کشید و به من خیره شد. دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم. خون از رونام پایین میومد.
+باراد من نمیفهمم! چی شده؟
فرهود دوباره به سمت من اومد، یقم رو گرفت و محکم یکی توی گوشم زد. برق از سرم پرید. گوشم رو گرفتم و به باراد نگاه کردم. باراد جوری قرمز شده بود و میلرزید که نزدیک بود پس بیفته.
باراد زمزمه کرد: عاشقت شده بودم. هر دقیقه بهت فکر میکردم. اونوقت تو… اینجوری داشتی باهام بازی میکردی.
+باراد آروم باش. تو رو خدا آروم باش. چی شده؟
فرهود: قطعاً قدم بعدیت این بوده که از اینجا بری. که با استفاده از حق فسخ قرارداد که از باراد خواسته بودی، میتونستی بری!
باراد خیلی عصبی خندید، رگ های گردنش متورم شده بودن و عین لبو قرمز شده بود.
باراد: حالا نمیتونی بری! چون من حساب اینجاش رو کرده بودم که نه حق فسخی بهت دادم و نه حق دخالتم رو از قرارد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

توی قراردادم برداره و حق فسخ قرارداد رو دو طرفه کنه… باید یه راه فرار برای خودم بذارم. هومن… همیشه به فکر منی… چجوری این چیزا رو انقدر سریع میفهمی؟ نتیجه ای که من الآن بعد از سه هفته بهش رسیدم رو تو خیلی قبل تر از اینکه من حتی به موضوع فکر کنم گرفته بودی؟ کاش یک دهم عقل تو رو من داشتم…
-آهنگ قبلی رو بزن. از این خوشم نمیاد.
به سمت صدا برگشتم. فرهود بود. خب! مثل اینکه از امروز باید باهات نرم تا کنم!
+کدوم رو دوست داری بزنم؟
-قبلیه.
+یادم نیست کدوم بود، برام یه کمش رو بخون.
یه کوچولو از آهنگ رو زمزمه کرد، متوجه شدم چی رو میگه و نواختنش رو شروع کردم. بالا سرم ایستاده بود و سرش رو تکون میداد. آهنگ که تموم شد بهش نگاه کردم. حالا خودمونیم! خداوکیلی خیلی ماهیتابه تفلونه ها! ولی خیلیم خوشگله!
-چرا اینجوری نگام میکنی؟
+هیچی. داشتم پیش خودم میگفتم مدل موهات خیلی قشنگه. مال من اینجوری نمیشه.
-اصلاً به تو این مدلی نمیاد.
+به نظرت چه مدلی بهم میاد؟
-به نظرم کلاً موهات رو بتراش. موهات منو یاد کاکل ذرت میندازه.
خب خودت خواستی! ماهیتابه تفلون عن!
+نمیتونم موهام رو بتراشم چون باراد هر وقت بغلم میکنه توی موهام نفس میکشه!
کثافت چنان دستش رو انداخت توی موهام و کشید که دادم در اومد! از جام بلند شدم و منم موهاش رو گرفتم و محکم کشیدم!
-چه گهی کردی؟
+نکردم، خوردم.
یعنی خاک بر سر من که گل به خودی نزنم!
+یعنی خوردی!
-چی؟
+خوردی دیگه!
-چی خوردم؟
+گوه!
-من یه مدته تو رو نزدم برای من دُم درآوردی. (مکث کرد) درست گفتم؟
یه خدا دست خودم نبود! ولی از شدت خنده از چشمام اشک میومد! وسط دعوا داره به من فحش میده و میپرسه درسته یا نه! همینطور که داشتم میخندیدم، دوباره جوری موهام رو کشید که سرمم به سمت پایین رفت! نیم خیز شدم و دستم رو به موهاش رسوندم و حالا من بکش، اون بکش!
-یعنی خاک بر سر جفتتون!
همینطور که من و فرهود هنوز دستمون توی موهای همدیگه بود به طرف صدا برگشتیم. باراد بود! با نگاه تأسف باری بهمون خیره شده بود!
-عین دخترا دارین موهای همدیگه رو میکشین؟ فقط کم کونده به هم بگین اول تو ول کن تا من ول کنم! علیرضا؟ مگه تو نبودی که امروز داشتی از زانیار میپرسیدی چجوری رابطت با فرهود رو درست کنی؟ فرهود؟ مگه تو نبودی که همین دیشب به من گفتی از این به بعد میخوای علیرضا رو خوشحال کنی؟ الآن دارین موهای همدیگه رو میکشین؟
من و فرهود همچنان به صورت احمقانه ای دستمون توی موهای همدیگه بود و داشتیم به باراد نگاه میکردیم! خداوکیلی خیلی وضعیت خنده داری بود! من موهای پشت کله فرهود رو گرفته بودم و فرهود سرش به عقب خم شده بود، فرهود موهای جلوی سر من رو گرفته بود و سر من رو به سمت پایین و کج چرخونده بود و نگه داشته بود! یهو باراد داد زد:
-خب ول کنین موهای همدیگه رو!
با فرهود به هم نگاه کردیم و همزمان موهای همدیگه رو ول کردیم. جفتمون به باراد نگاه میکردیم که با تأسف سرش رو تکون میداد و به سمت مبل میرفت تا بشینه.
باراد: اگرم میخواین دعوا کنین لااقل پسرونه دعوا کنید، چهارتا مُشتی، لگدی، چَکی، چیزی! نه اینکه عین دخترا موهای همدیگه رو بکشید! یعنی واقعاً خاک بر سر جفتتون! مو میکشین؟
به خدا خندم گرفته بود! خب راست میگه!
باراد: بشینید. کارتون دارم.
تا نشستیم، باراد نفسی گرفت و گفت:
باراد: من دیگه از این وضع بین شما دو تا خسته شدم. میخوام که رابطه بینتون درست بشه. برای همینم به شیوه من عمل میکنیم.
من و فرهود به هم نگاه کردیم و بعد دوباره به باراد زل زدیم.
فرهود: چی تو فکرته.
باراد: سکس.
+چی؟
باراد: میخوام با همد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خواب و بیداری بودم! صدای نفس های خواب باراد میومد. من نمیتونستم بخوابم چون… سرم توی قفسه سینه زندانبانی بود که الآن دیگه میدونستم… عاشقشم…
دم دمای صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم، توی تخت تنها بودم. از تخت پایین اومدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. ماشین نبود.
به طرف در چرخیدم، نگاهم به چمدونم که کنار کمد بود موند… یه پیراهن روش تا شده بود. به سمتش رفتم، روی پیراهن تا شده یه نوشته کوچیک با این مضمون بود: دوستت دارم.
پیراهن باراد بود…
نمیدونم چرا و به چه دلیلی… ولی… گریم گرفت. الآن باید خوشحال می بودم ولی… یک لحظه احساس تنهایی شدیدی کردم. برای یک ثانیه از ته قلبم آرزو کردم بشنوم که صاحب پیراهن صدام میکنه: پسرم…
با هومن به تهران برگشتم. باید زانیار رو میدیدم. تو فکر این بودم که باهاش مشورت کنم. هومن بهم گفت عین بلایی که با گیره ها سرم اومده سر اونم اومده… تازه اون 7 سال با باراد بوده… حتماً خیلی بهتر از من اون رو میشناسه.
+گفتم شاید دلت نخواد جوابم رو بدی.
-دلم که نمیخواد چون راستش خیلی ازت خوشم نمیاد. ولی خب به خاطر هومن معلومه که جوابت رو میدم.
+هومن بهت گفت میام؟
-آره.
+هووم… هومن بهم پیشنهاد داده که باراد رو تحت فشار بذارم تا شرط دخالت صد درصدی رو از توی قراردادم برداره. بهم میگه علیرضا عاشق باراد شدی و از این حرفا… ولی…
-مگه نشدی؟
+چی؟
-میگم مگه عاشق باراد نشدی؟
+نمیدونم.
پوزخندی زد: صبر کن ببینم، اصلاً مگه میتونی عاشق باراد نشی؟
+اگه اینطوره خود توام عاشق بارادی!
-البته که هستم!
+پس هومن…
نفس کوتاهی گرفت: بیا کمک کن یه کم بالا بیام. بالشت رو درست کن و کنارم بشین.
کاری که میخواست رو کردم. کنارش نشستم، چند لحظه ای بینمون سکوت شد.
-پس تصمیم گرفتی پیش باراد بمونی.
+نمیدونم. دارم به این فکر میکنم اگر قراره پیش باراد بمونم دیگه آیا نیازه که اون شرط دخالت صددرصدی رو از قرار دادم حذف کنم؟
-البته که نیاز داری!
+نمیدونم… دارم بهش فکر میکنم.
-فکر کردن نمیخواد! تو اون روی باراد رو ندیدی!
+احتمالاً توام بادمجون پای چشم منو ندیده بودی!
-اون؟ یه کتک ساده؟
+اون کتک ساده باعث شد من تا ده روز تمام بدنم درد کنه!
زانیار سرش رو تکون داد: تو حتی نمیدونی چه کارایی از باراد برمیاد! فکر کردی چون همش داره نازت رو میکشه فقط همینه!
+منظورت رو نمیفهمم.
-برو دعا کن هیچ وقتم نفهمی! برای اینم که مطمئن باشی هیچ وقت نمیفهمی، کاری که هومن گفته رو بکن. اون خیرت رو میخواد. یه راه فرار برای روزی که باراد دیگه مثل امروز نباشه برای خودت بذار.
+هومن گفته باید باراد رو تحت فشار بذارم تا حق فسخ قرارداد رو دو طرفه کنه و بند دخالت صد درصدیش رو هم برداره. نمیدونم میتونم این رو از باراد بخوام یا نه.
-میتونی. فعلاً که شرایط به نفعته دست بجنبون. همون سیستم بی محلی کردنت رو ادامه بدی حله!
+اون وقت بعدش همه چیز درست میشه…
-علیرضا… تو ساده تر از اونی که بفهمی برای اینکه جون سالم به در ببری، نگران باراد نباید باشی، نگران فرهود باید باشی!
-فرهود؟
-بله!
+فرهود هر دفعه میاد و به زور باهام سکس میکنه. پدرمم درآورده، کتکم میزنه، فحشم میده.
-میدونم. بهم گفته.
+خب چیکار کنم؟
-ببین علیرضا، باراد عاشقته. برای همینم رو مخ فرهودی! باراد بلایی سرت نیاره مطمئن باش فرهود ازت نمیگذره.
+نمیتونه بلایی سرم بیاره، چون باراد من رو دوست داره.
زانیار سرش رو تکون داد و خنده خفه ای کرد، سریع جلوی خندش رو گرفت و دستش رو روی دندش گذاشت. از درد قرمز شده بود.
-ببینم! تو هنوزم تو سوئیت پایین استودیویی؟
+آره!
-فکر میکنی به خا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بدونی! حالا جواب سوالم رو بده. اگر باراد بازم بخواد انگشتات رو بین گیره بذاره جلوش رو میگیری یا اجازه میدی؟
+برام سخته که بذارم این کار رو دوباره باهام بکنه.
-حتی با اینکه اون بلا سر پدر و مادرش اومده؟
+چه ربطی داره؟
هومن با صدای بلند خندید.
-خب قربونت برم منم همینو میگم!
سرم رو پایین انداختم و خودم رو به هومن فشار دادم.
+باراد همیشه به من زور میگه، کتک میزنه، گاهی واقعا شکنجم میکنه ولی…
-عزیزم علیرضا، تو دنبال اینی که به خودت ثابت کنی کارهای باراد دلیل موجه دارن. خب ندارن عزیزم! منم کودکی خوبی نداشتم، هزاران نفر دیگه هم نداشتن! این دلیل این حجم از خشونت نیست. تو اصلاً با دنیای خشونت باراد سازگار نیستی!
+نمیدونم باید چیکار کنم هومن.
-من میدونم.
بهش نگاه کردم : چیکار کنم؟
-با باراد حرف بزن. تو عاشق باراد شدی!
داد زدم: نه!
هومن من رو از بغلش جدا کرد، چند لحظه با همون چشمای خیلی مهربونش بهم نگاه کرد و بعد آروم لبم رو بوسید.
-عزیزم اینکه تو عاشق باراد شدی هیچ ایرادی نداره. من تا هر وقت بخوای کنارتم. مگه تو با حضور زانیار مشکلی داشتی؟
+راستش چون میدونستم تو رو خوشحال میکنه صرفاً برام قابل تحمله.
-عزیز دلم… با باراد حرف بزن. تو با باراد خوشحالی با منم خوشحالی! من هیچ مشکلی ندارم، البته تا وقتی تو سالم باشی. علیرضا… عشق من… تو با دنیای خشن باراد نمیتونی کنار بیای چون خیلی لطیفی! باهاش حرف بزن و این موضوع رو براش روشن کن. بعید میدونم باراد این موضوع رو در نظر نگیره و براش مهم نباشه.
+آخه هومن… من یه قرارداد 30 ساله دارم و راستش میخوام به باراد اونقدر فشار بیارم که قراردادم رو کنسل کنه.
-که چی بشه؟ که از دوری باراد افسرده بشی؟
+هومن! اصلاً اینطوری نیست!
هومن خندید: عزیزم همینطوره! آدما رو حذف نکن، اصلاح کن! این بهترین راه حله!
+خب… خب یعنی قراردادم رو اصلاح کنم؟
-بله!
+چجوری؟
-باید باراد رو تحت فشار بذاری تا اون بند دخالت صد درصدی رو از قراردادت حذف کنه و شرط فسخ قرارداد هم دوطرفه بشه نه مثل الآن یکطرفه و به نفع گالری!
خب به این تا حالا فکر نکرده بودم! در حقیقت به اینکه باراد رو دوست دارم هم فکر نکرده بودم. هومن چرخید و من رو توی تخت خوابوند و روی من افتاد. زیر گلوم رو میبوسید و با آرامش پایین میرفت، حرکاتش آروم و با ریلکسی زیادی همراه بود.
-علیرضا؟ ببینم امروز که باراد باهات دو بار سکس کرده، ارضات هم کرده یا نه؟
+آره.
هومن سرش رو تکون داد و گفت: پس الآن ایشون (به کیرم زد) رو به حال خودش بذاریم!
خندیدم: حس میکنم برای اینکه تو باهام سکس نکنی امروز انقدر بهم فشار آورد.
-حست کاملاً درسته. چون من الآن اصلاً نمیخوام بهت فشار بیارم و باهات سکس کنم.
+هومن میخوای برات ساک بزنم تا بیای؟
-نه عزیزم.
+خب پس الآن چیکار کنیم؟
-علیرضا چه اتفاقی برای تو افتاده که فکر میکنی وقتی کنار منی باید حتماً با هم سکس کنیم؟
+خب… آخه از قبل اینکه تو بری اصفهان من پیشت بودم ولی اصلاً نشده باهات سکس کنم!
-خب میکنی! وقتی شرایط یه کم بهتر شد، سکس هم میکنیم. الآن همین که کنار همدیگه ایم خیلی خوبه.
هومن کنارم دراز کشید، بهش لبخند زدم و بغلش کردم.
+هومن میخوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
+باراد. میدونم که در موردش داری کارایی میکنی. من چجوری میتونم بهت کمک کنم؟
-هیچ جوره. با توجه به احساس الآنت نسبت به باراد بهتره من و اون رو به هم بسپاری!
+بهم اعتماد نداری؟
-بیشتر از هرکسی در دنیا به تو اعتماد دارم.
+پس چرا نمیذاری بهت کمک کنم؟
-چون اینجوری بین من و باراد قرار میگیری. (هومن من رو بین بازوهاش فشار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سِرم زده بود. تا دید چشمام رو باز کردم، دستش رو روی پیشونیم گذاشت و آروم گفت: پسر تو که باز داغونی!
چشمام رو بستم و خوابیدم. شنیدم که دکتر به باراد میگفت تا یک ماه نباید سکس مقعدی داشته باشم. دکتر که از اتاق بیرون رفت، بوی ادوکلن باراد از فضای نزدیک تری به مشامم رسید و بوسه ای روی پیشونیم نشست. صداش توی گوشم پیچید: علیرضا، کره خرم من همه چیز رو درست میکنم…
چند ساعت بعدش یکی وارد اتاقم شد، اول فکر کردم یاوریه، دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم و خودم رو به خواب زدم. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و چند دقیقه بعدش قدم های شخص دومی رو شنیدم که وارد اتاق شد و بعد صدای آشنا و شیرین هومن اومد.
هر دو با هم صحبت میکردند و متوجه شدم که اون شخص اولی که توی اتاقم اومده پدربزرگ باراده و لابه لای حرفاش این رو هم فهمیدم که باراد از حال رفته.
خب این برام تازه بود، خصوصاً اینکه پدربزرگ باراد نمیدونست من میشنوم و به هومن گفت “علیرضا برای باراد خیلی عزیزه”
خب بایدم باشم. اگر نباشم چجوری میخواد نقاشی بکشه؟
از میون صحبت های هومن و پدربزرگ باراد، چیزی رو فهمیدم که هنوزم به خاطرش ناراحتم…
باراد شاهد به قتل رسیدن پدر و مادرش بوده اونم وقتی که خیلی پسربچه کوچکی بوده… این شد که تازه من دلیل این همه خشونت باراد رو فهمیدم… باراد کلاً موجود خشنیه! تو همه چیش!
محبت کردنش، سکس کردنش، غذا خوردنش، تفریح کردنش!
مثلاً من قرار بود با هومن به اصفهان برم، آقا تشریف آورده فرهود رو به جای من فرستاده و من رو هم به زور با خودش داره میبره کجا؟ شمال!
تنها اتفاق خوب شمال وجود مینا بود. از این دختر خوشم میاد، بهش احساس محبت دارم. موهای بلند قشنگش من رو یاد هلیا میندازه. البته نه اینکه من عاشق هلیا باشم و هنوز بهش فکر کنم و اینا! نه!
هلیا من رو به دوره خوش نوجوانیم وصل میکنه… دوره گل و بلبل زندگی من! هلیا فقط یه نوستالژیه. همین.
مینا هم مثل هلیا موهای بلند و صافی داره. از موهاش خوشم میاد، دلیلشم گفتم!
توی شمال که بودیم دو تا اتفاق خیلی مهم افتاد که باعث شد بفهمم حس اصلیم به باراد چیه. یکیش این بود که من متوجه شده بودم که باراد قصد داره قلاده سگ های توی باغ رو وقتی هومن توی باغه باز بذاره تا اونا هومن رو تیکه پاره کنن. این رو از مکالمه خیلی آرومی که با باغبون داشت شنیدم.
فکر میکرد خوابم، داشت به باغبون می گفت در اون لحظه باید خودش کنار من و مینا باشه تا شاهد داشته باشه که اون قلاده ها رو باز نذاشته و در عوض وقتی باغبون این موضوع رو گردن میگیره خرج تحصیل پسرش توی دانشگاه رو میده.
به باراد گفتم که اگر این کار رو بکنه دیگه حتی نگاهش هم نمیکنم.
خب… باراد این کار رو نکرد، کوتاه اومد و این کوتاه اومدنش برای من این پیام رو داشت که حرفام براش مهمه…
دومین اتفاق مهمه هم صحبت کردن با هومن بود. آب پاکی رو روی دستم ریخت!
قضیه از این قراره که شب بود و من با هومن توی اتاقش بودم. تازه با اون فرهود ماهیتابه تفلون (اسم جدیدیه که برای فرهود انتخاب کردم، از بس نچسبه!) از اصفهان برگشته بود. آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که هرچی ناراحتی داشتم فراموش کردم! بهم گفت باراد به فرهود زنگ زده و گفته بیان یه سر شمال و از اینجا همه با هم برگردیم. طرفای عصر باراد سراغم اومد و بعد که دهنم رو یه بار دیگه با سکس سرویس کرد بهم گفت شب حق ندارم پیش هومن بمونم و باید 11 تو اتاقش باشم.
روی تخت دراز کشیدم و هومن روی من خیمه زده بود و مدام با بوسه هاش من رو از حال بدم در می آورد. زیر گلوم رو میبوسید و بوسه هاش رو تا روی مثانم ادامه داد.
بین پاهام

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دستم گرفتمش، حالا من کیر اون رو میمالیدم و اون کیر من رو…
بعد از چند لحظه کیرم رو ول کرد و یک قدم به عقب برداشت. توی تخت نشستم و بهش نگاه کردم. به قد بلند و چشمای آبیش… بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه، خیلی واضح میدونستم باید چیکار کنم!
از توی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم. خیلی دلم میخواست سرم رو روی قفسه سینش بذارم! دستام رو دورش حلقه کردم و دقیقا کاری که میخواستم رو کردم! سرم تا لبش بود، سرش رو پایین آورد و گردنم رو بوسید، دستاش رو روی کونام گذاشت و به خودش فشار داد. کیرامون به هم مالیده شد و راستش… خب… خیلی حس خوبی بود!
ازش جدا شدم. دستام رو از شکمش تا قفسه سینش کشیدم! عین کاری که اون با من کرده بود! نفسش رو بیرون داد و کیرم رو توی دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد. بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، به سمتش خم شدم و روی قفسه سینش یه بوس زدم! “هوم” یواشی گفت و لبخند زد.
من کیرش رو میمالیدم و اونم کیر من رو… کیرش داغ بود، رگاش بیرون زده بود و کلفتیش حشرم رو بالاتر میبرد. دست دیگش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. حالا توی چشمای هم نگاه میکردیم و کیر همدیگه رو میمالیدیم.
روی تخت هولم داد و بهم فهموند از پهلو روی شکم بخوابم و کامل به شکم نباشم. کونام رو میمالید و هر از گاهی خم میشد و میبوسید. بدنم شل شده بود! ظرف روغن رو دوباره برداشت و دو تا انگشتاش رو توی روغن کرد و به سوراخم مالید و بعد آروم آروم سعی کرد داخلم کنه. خودم رو شل کردم، راستش دلم میخواست!
انگشتاش رو توی سوراخم آروم آروم عقب و جلو میکرد. بعد از چند لحظه انگشتاش رو بیرون کشید، در کشو رو باز کرد و کاندوم برداشت. سر کیرش که روی سوراخم نشست نفسم بند اومد ولی نه از ترس، از حشر بالایی که داشت دیوونم میکرد! آروم سرش رو هول داد داخل، آخم دراومد! خب آخه سر کیر باراد خیلی بزرگه و خب… من هنوزم دردم میاد! نگه داشت و دوباره کونم رو مالید و کم کم بقیه رو داخل داد. چون از پهلو خوابیده بودم، سخت میتونستم سرم رو به طرفش بچرخونم. با هر زحمتی بود بهش نگاه کردم، خندید و چونم رو نوازش کرد و نگه داشت. تلمبه اولی رو زد، چشمام رو بستم و آه بلندی کشیدم، خم شد و لبام رو بوسید، آروم و نرم…
از لبام جدا شد، چونم رو ول کرد و تلمبه ها رو پشت سر هم میزد ولی… خیلی آروم… خودش رو بهم نمیکوبید و اسپنکم نمیکرد، کارایی که فکر میکردم بکنه!
کیر داغ کلفتش توی من تکون میخورد، وقتی داخل میومد پر میشدم و وقتی بیرون می کشید، خالی! انقدر حرکاتش آروم بود که تمام بدنم در لذت عجیبی فرو رفته بود.
بعد از چند تا تلمبه ی آروم خیلی پر لذتی که بهم زد، ازم بیرون کشید و آروم روی کونم زد. بهم فهموند لبه تخت به پشت دراز بکشم و پاهام رو روی شونه هاش گذاشت. دوباره داخلم کرد، تلمبه هاش اینبار محکم تر شده بودن، ناخودآگاه دستم رو به کیرم رسوندم و برای خودم جق میزدم. دستش رو روی دستم گذاشت.
این یعنی نه! برای خودت نزن! حالا یا ارضات میکنم یا اجازه نمیدم ارضا بشی! دستم رو از روی کیرم برداشتم، همون دستم رو توی دستش گرفت و به طرف لبش برد. کف دستم رو بوسید و روی صورتش گذاشت، صورت صاف و نرم و البته داغش!
دستم رو ول کرد و زیر رونام رو گرفت، تلمبه هاش محکم و تند شده بودن، نزدیک اومدنش بود، تند و تندتر، آه هام بلند و بلند تر شدند و یهو باراد ازم بیرون کشید، کاندوم رو برداشت و کل آبش رو روی سینم خالی کرد. راستش نگاه کردن به اینکه چجوری آبش داره از توی سوراخ کیرش بیرون میاد و روی سینه من میریزه من رو تا حد ارضا برد!
بهش نگاه کردم، هنوز هیچ کلمه ای بین ما

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یت نشسته بودم و داشتم توی گوشیم توی اینستاگرام میچرخیدم. خسته شده بودم. همش درس! گفتم یه استراحتی بکنم و داشتم توی اینستاگرام چرخ میزدم. توی نوتیفیکیشن هام هر روز تعداد کسایی که فالوم میکردن بالا و بالاتر می رفت. خب صفحه باراد و فرهود و زانیار، مدام از صفحه من پست استوری میکردن. باراد میگفت باید پیجم رو بالا بیارن چون میخوان برام تبلیغات بگیرن. میون اونایی که فالوم کرده بودن اسم و صفحه کسی رو دیدم که به شدت من رو به دوران خوش و خرم دبیرستان پرت کرد. همون دوره ای که توی خونه داشتم پادشاهی میکردم! نه خبری از ورشکستگی بابام بود و نه خبری از اتفاقات بعدش!
به اسم و آیدیش نگاه کردم… هلیا شعبانی…
دوست دختر اون موقعام…
یهو صدای پای باراد رو شنیدم. داشت از پله ها پایین میمومد، گوشی رو به یه طرف دیگه پرت کردم و به سمت کتاب و خودکارام شیرجه زدم!
دیدن پیج هلیا یه حس نوستالژیک عجیبی رو در من بیدار کرده بود. باراد از در که داخل اومد، سرم رو بالا آوردم.
-چطوری پسرم؟
+خوبم، درس دارم!
اومد و کنارم نشست.
-خب به نظرم برای کمرت زیاد خوب نیست که همیشه روی زمین بشینی و روی کتابات خم بشی! حالا اگه میخوای میز رو یه امتحانی بکن.
+همینجوری راحتم. ممنون.
سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول درس خوندن نشون دادم، ظرف کوچیکی توی جیبش بود، درش آورد و روی میز گذاشت و دوباره دستش رو توی موهام کرد و من رو توی بغلش کشید و محکم صورتم رو بوسید.
+باراد؟ درس دارم!
با خنده گفت: ای خدا… ای خدا!!
+چیه؟
-من قربون تو و اون پیشونی عرق کردت برم که همیشه لو میده داری دروغ میگی!
+دروغ نمیگم! درس دارم!
-بیا بغلم کره خر!
بدون اینکه منتظر جواب من بشه، محکم من رو توی بغلش کشید و مرتب گردنم رو میبوسید. کم کم هولم داد و کامل روم خوابید، بازوی یکی از دستاش رو انداخته بود پشت گردنم و با اون یکی دستش پشت سرم رو گرفته بود. زبونش توی دهنم حرکت میکرد و به زبونم کشیده میشد. بعد از چند لحظه، لب گرفتن رو متوقف کرد، لبخند زد و به چشمام خیره شد.
-تو پسر منی؟
+هووم!
دستش رو روی مژه هام کشید و گفت: یه روزی خودم مژه هات رو میخورم!
چشمم رو بوسید و بلند شد.
-پاشو روبه روم بایست.
+باراد درس دارم!
-پس زود باش که به دَرست هم برسی!
بلند شدم و ایستادم. روی زمین نشسته بود، دستاش رو پشت سرش ستون کرده و پاهاش رو دراز کرده بود و به من خیره شده بود.
+خب چیکار کنم؟
خندید: تو مال خودمی! (مکث کرد و با لبخند سرش رو تکون داد) دکمه هات رو باز کن. آروم!
سرم رو پایین انداختم. ولش کن… دلم که کتک نمیخواد!
آروم دستم رو به سمت پیراهنم بردم و دکمه هام رو باز کردم. باید حواسم باشه از این به بعد تیشرت بپوشم!
پیراهنم رو درآوردم و با نهایت حوصله شروع به تا زدنش کردم! البته نه که از سر مرتب بودنم باشه، هدفم وقت کشتن بود که خب طبق معمول محاسباتم غلط از آب دراومد! چرا؟ چون به طرف باراد برگشتم و بهش نگاه کردم، لبخند و حالت صورتش گواه رضایت کاملش از عملکرد من بود!
+خب؟
-شورت و شلوارت رو دربیار. همین آرامشت رو هم حفظ کنی ازت ممنون تر هم میشم!
بفرما! نگفتم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم کاری که گفته بود رو کردم، البته شلوارم رو تا نکردم! چون هنوزم خبر مرگم خجالت میکشم! نمیتونم کامل جلوی باراد لخت بایستم! باید دستام رو روی این کیر وامونده که داره بیدار میشه بذارم! دستی از پشت روی شکمم نشست، باراد بود! کی بلند شد؟
-ششش… آروم پسرم! نبینم اضطراب داری! بار اولمون که نیست!
نه نیست… هومن هنوز توی این خونه روی تخت خوابیده، من نگران وضعشم و هر روز دارم با تو سکس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اول.
+چی؟
-کارت رو خوب انجام ندادی! دوباره انگشتام رو ببوس، بعد کف پام رو لیس بزن و بعد دوباره انگشتام رو ببوس و مک بزن. فعلاً نمیخوام بالاتر بیای.
+باراد این کارت محترمانه نیست.
یه جوری زیر خنده زد که یه لحظه ترسیدم! تکیش رو از تخت برداشت و همونجوری که می خندید من رو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد. گوشم رو گاز محکمی گرفت تا داد زدم، ولم کرد و لبام رو بین لباش کشید. یه جوری لبام رو میخورد که انگار سالهاست من رو ندیده و تازه فهمیده میتونه لبام رو ببوسه! بعد از چند لحظه لبام رو ول کرد و محکم چشمم رو بوسید.
-آخ عزیزم! آخ عزیزم… آخ، آخ، آخ…!
+باراد چته؟
-قربون این استدلال های کره خر وار تو من بشم! (اَدام رو در آوردم) باراد؟ این کارت محترمانه نیست! ( و بعد دوباره خندید)
-آخ علیرضا… تو تا حالا کجا بودی؟ کره خر من، قربون این خنگولیات بشم!
+من نه کره خرم، نه خنگ!
خندش شدیدتر شد! هولم داد و روم دراز کشید، دستاش رو زیر گردنم چفت کرد و دوباره لب محکمی ازم گرفت. بعد از چند لحظه، لبام رو ول کرد و به چشمام زل زد. با شست هاش شقیقه هام رو ماساژ میداد و با لبخند توی صورتم نگاه میکرد.
+منو مسخره نکن!
دوباره خندید! سرش رو تکون داد، بعد یه لب کوتاه ازم گرفت و از روم بلند شد.
-بدو علی! اگه دلت میخواد بکنمت بدو!
+دلم نمیخواد!
-خواهیم دید.
و با چشماش به پاهاش اشاره کرد. کاری که میخواست رو کردم. انگشتاش رو توی دهنم گرفتم مک میزدم، لیس میزدم، با زبونم با کف قوس پاش ور میرفتم. یه لحظه سرم رو بالا آوردم ببینم در چه حاله که باهاش چشم تو چشم شدم. چشماش حالت خماری به خودشون گرفته بودن و لبخند پر از رضایتی روی لباش بود.
-آفرین عزیزم! حالا بیا بالاتر. بعدم از ماهیچه پاهام تا کف پاهام پایین برو و اینکه حواست باشه! من دو تا پا دارم!
بدون هیچ حرف یا مقاومتی کاری که میخواست رو کردم. مقاومت چه فایده داره وقتی تهش کتکه و بعدش به کرسی نشستن حرف باراد؟
با نوک زبونم از انگشتای پاهاش لیس زدم و بالا رفتم. مچ پاهاش، ماهیچه هاش…
-وقتی یکی از پاهام رو داری لیس میزنی با دستت اون یکی رو ماساژ بده.
تا دستم رو روی ماهیچه اون یکی پاش گذاشتم زمزمه کرد:
-چرا به چشمام نگاه نمیکنی؟
بهش نگاه کردم، همچنان داشتم پاهاش رو لیس میزدم. راستش… نگاهم روی کیر شق شدش موند… نگاهی که از چشم باراد دور نموند…
کیرش رو با دستش گرفت و تکون داد و خندید: هنوز مونده تا برات سفت سفت بشه، (به طرفم خم شد و سرم رو بالا آورد و توی گوشم زمزمه کرد: ) اون موقع رگاش بهتر بیرون میزنه، بعد تو رو میشکافه و میاد تو!
دستش رو زیر گلوم کشید، گردنم رو چرخوند و لیس محکمی به گوشم زد. دوباره تکیه داد.
-بیا… بیا نوبت بازی با رونامه. خط عضلم رو دوست داری؟ لیسش بزن، تا کشاله برو. فعلاً به باراد خان کاری نداشته باش، بذار داره کش و قوس در میکنه! (و خندید)
به سمت روناش رفتم. تا لیس زدم گفت: نه. یه فکر بهتر دارم.
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
-روی پام دراز بکش. وزنت رو روی پام بنداز، دلم میخواد وقتی داری رونم رو لیس میزنی با انگشتای پاهام با کیرت بازی کنم. فعلاً با همین پای راستم شروع میکنیم.
از بین پاهاش بلند شدم و روی پای راستش خوابیدم. هر کدوم از پاهام یه طرف پای راستش بود. انگشتای پاهاش به کیرم کشیده میشد. زبونم رو روی خط عضلات پاهاش میکشیدم و میمالیدمشون. یه لحظه به کیرش نگاه انداختم، پیش آبش اومده بود و حسابی شق شده بود.
یهو صدا زد: بسه. ساک بزن.
+پس اون یکی پات چی؟
بهم نگاه کرد و لبخند زد: آفرین! خیلی آفرین علیرضا! (بعد خندید) نمیخو

Читать полностью…
Subscribe to a channel