dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

نورا (4)
1402/03/23
#زن_شوهردار #خیانت

میدونستم کاری که در حال انجامش هستم؛کاملا اشتباهه ولی تو این موقعیت چطور میشه جلوی خودمو بگیرم؟ در حالی که سمت اتاق نفس میرفتم تلفنم زنگ خورد؛ به سرعت گوشی رو از جیبم در آوردم که فقط صداشو قطع کنم که دیدم نورا در حال تماسه
مگه می‌تونستم جوابشو ندم؟
+جانم
-سلام خوبی فرید؟
+قربونت تو خوبی؟
-ممنون
+جانم اتفاقی افتاده؟
-نه… یه ساعته از مجید بی خبرم؛شرکتم نبود و موبایلشو جواب نمیده؛تو خبر نداری ازش؟
+نه به خدا من اصلا امروز شرکت نرفتم
-آها باشه ببخشید مزاحم شدم
(بغض تو گلوش خبر از درگیری با مجید رو میداد)
+مراحمی نورا جان؛کاری چیزی هست بگو من انجام بدم خب
-نه کاری ندارم؛فعلا
+فعلا عزیزم
تلفنو قطع کردم و یادم افتاد رسیده بودم پشت در اتاق
همین که برگشتم رو به اتاق؛نفس رو تو چهارچوب در با یه دامن کوتاه مشکی که تا بالای زانوهاش بود و یه نیم تنه سفید که شکم سفید و سکسیشو به چشمام نمایش میداد
همینطور مبهوت اندام و زیبایی نفس شده بودم و نفسم بند اومده بود؛اومد یکم جلو تر و فاصله صورتم با صورتش به کمتر از ۳۰سانت رسیده بود!!!
+با این لباسا میخوای بری خرید؟
-اره چه اشکالی داره؟قشنگه؟
یه قدم رفتم عقب و از پایین تا بالا رو با دقت و تامل بیشتر نگاه کردم و برگشتم سرجام
+تو با این هیکلت قشنگش کردی…
متوجه نشدم چی شد که یهو لباشو قفل کرد رو لبام؛منم که فقط منتظر همچین روزی بودم چشمامو بستم و شروع کردم به خوردن لبای شیرینش بغلش کردم و با دستام کمرشو نوازش میکردم و میبوسیدمش. لبامون از هم جدا شد و همون‌طور چشم بسته پیشونی هامون چسبید به هم؛از روی شهوت ضربان قلبم و نفسم به سرعت افتاده بود؛هیجانی که قابل وصف نبود! هیچ حرفی بینمون دیگه زده نشد؛بغلش کردم و بلندش کردم بردمش تو اتاقش و درازش کردم رو تخت بعد از لب گرفتنمون این اولین بار بود به چشمای هم زل زده بودیم
حشری بودنشو از چشماش می‌تونستم بخونم
+مطمئنی؟
جوابی نشنیدم؛با وجود دریدگی و پر رو بودنش اولین بار بود خجالت رو تو صورتش می‌دیدم
رفتم جلو تر و دوباره شروع کردم به خوردن لباش؛طعم بی نظیری داشت همینطور که لباشو میخوردم دستمو با نوازش از روی شکمش به سمت سینه های سکسیش کشوندم اولین بار بود اینقدر نزدیکش بودم؛اینقدر که دستم دیگه از روی لباس روی سینه چپش و در حال ماساژ دادن اون سینه سکسی بود بلند شدم و دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت
لباسشو دادم بالا و با کمک خودش درش آوردم اون سینه های سفیدی که همیشه کیرم براشون راست بود و آرزوی مالیدنشون رو داشتن الان جلوی روم بود و فقط یه سوتین بینمون بود صورتمو بردم جلو و شروع کردم به بوسیدن و خوردن گردن نفس و همینطور در حال باز کردن سوتینش بودم حالا دیگه کامل دارم اون سینه های سکسی و سفیدشو می‌دیدم
سینه هایی با سایز ۷۵_۸۰ ؛با نوک بزرگ و بدون هاله قهوه ای هیکل نفس هیکل یه پورن استار بود نفس دراز کشید رو تخت و چشماشو بسته بود نمی‌دونم شایدم تا اینجای کار پشیمون شده که این حجم از خجالت رو تو صورتش می‌دیدم ولی دیگه این کار باید به انتها می‌رسید از ناف شروع کردم به بوسیدن و رسیدم به سینه هاش سینه راستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم و نوک سینه چپشو شروع کردم به میک زدن سکوت و صدای تنفس شکسته شد و صدای آه کشیدن نفس به گوشم رسید به حدی حشری شده بودم که حتی اگه الان بابا از اتاق میومد داخل شک دارم که متوقف میشدم یا نه!! در حالی که سینه هاشو میخوردم و با صدای آه و ناله نفس به وجد میومدم؛دستمو سُر دادم پایین و رسیدم به دامنش دامنشو دادم بالا و دستمو از روی شورت گذاشتم روی کصش وای چی حس کردم؟یه کس خی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ات گاییده ست . بیا ببینم چه مرگته
-درست صحبت کنید …
-با توی کونده با همین زبان باید حرف بزنم … یا 7 میای یا بلایی سرت میارم که زنده در نری . کسی هم چیزی نفهمه ! خر فهم شد ؟
بی اختیار داشتم گریه میکردم . فرزاد التماسم میکرد که چی شده ولی جرات نداشتم چیزی بهش بگم . اشکم بند نمیومد . تو زندگیم انقدر نترسیده بودم .
نباید میگفتم چیزی …
ساعت 5 بود … مرغداری از شهر نیم ساعت فاصله داشت . واقعا گیر کرده بودم .
-فرزاد !
-جونم عشقم ؟
-یه خواهشی بکنم ؟
-تو جون بخواه عزیزم
-میشه من برم ؟
-کجا ؟
-همین الان میخوام برم پیش بابا و مامانم
-الان ؟
-اره
تو فکر رفت …
-هرجور راحتی
وسایلم رو جمع کرده بودم . تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که منو تو میدون اصلی شهر پیاده کنه و من اسنپ بگیرم برم مرغداری و بعدش برم شهر خودمون . اینجوری هم از تهدید بابای فرزاد در امان میموندم هم بعدش بی سر و صدا میرفتم دنبال کارم . به خودم که اومدم ساعت شش و نیم بود و من تو اسنپ تو راه مرغداری . با ترس از ماشین پیاده شدم . دم در مرغداری به کارگر افغانی گفتم با آقا ناصر کار دارم . منو برد تو دفتر ناصر نشوند . خودش سالن بود . در باز شد . روبروم ناصر بود ولی انگار یه آدم دیگه . داشتم از ترس قالب تهی میکردم . اومد سمتم. بلند شدم .
-بشین راحت باش … خوبی ؟ قبلا اینجا اومده بودی ؟
اصلا تو لحنش اثری از اون آدم خشن که اومده بود و تهدید کرده بود نبود .
-بله … چند بار با فرزاد اومده بودیم .
-این پسر خارکصده من هم خوب گوشتی به تور زده هم تپه ای نذاشته که اونجا نگاییده باشه
خجالت … ترس … دهنی که خشک بود و نفسی که بند اومده بود .
-اینجا هم کردتت ؟
-نه به خدا …
-ولی من میکنمت
بهت زده بودم . دوباره اون لحن خشن تو صداش پیدا شده بود .
-ببین بچه جون … میری اتاق کنار اینجا که اتاق خواب منه … لخت میشی … ارایش میکنی … همون کسی میشی که فرزاد میکنه …میس میندازی من میام . غیر از این باشه اصلا زنده بیرون نمیری از اینجا … اگه کارایی که گفتم رو بکنی به جفتمون خوش میگذره . بخوای کار دیگه ای بکنی سخت میشه…
-میشه بیخیال شید ؟
-نه دیگه… اومدی و نسازی …
دستمو گرفته بود و منو داشت با خودش میبرد تو اون اتاق …
-میس بندازی اومدم .
شوکه بودم . یه اتاق 15 متری که ظاهرا برای عیاشی و استراحت طراحی شده بود . نمیدونستم چیکار باید بکنم . بی اختیار شروع به کندن لباسام کردم . از تو ساکم یه لباس خواب دراوردم . کلاه گیس گذاشتم و شروع کردم به آرایش . تو اون موقع تنها کاری که میتونستم بکنم اطاعت بود . از این آدم هر کاری بر میومد .
روی تخت نشسته بودم . دستم داشت می لرزید . تمام بدنم داشت میلرزید . شماره اش رو گرفتم . انگار پشت در بود . فوری اومد تو .
-جووووووووووووووون … کوفتش بشه جاکش چه گوشتی میزنه بر بدن .
روم نمیشد تو روش نگاه کنم . سعی میکردم خودمو بدزدم ازش .
بی مقدمه کیرش رو دراورد و گرفت جلوی دهنم … از کیر فرزاد خیلی کلفت تر بود .
-نمیخوری ؟
دستم رو گرفتم دور کیرش و سرش رو کردم تو دهنم . اصلا جا نمیشد تا ته . صدای ناله هاش اتاق رو پر کرده بود . منو داگی خوابوند . خودم رو تمیز کرده بودم قبلش . نمیتونستم ببینم چه خبره ولی متوجه شدم که با کرم داشت سوراخم رو چرب میکرد . سر کیرش رو که مالید به سوراخم حس ترس و شهوت به طور همزمان او من بوجود اومد … ترس از این کیر کلفتی که پاره ام میکنه و شهوت از تجربه ای که توش بودم . این چند روز انقدر با فرزاد سکس داشتم که گشاد بودم . ولی باز وقتی سر کیرش رفت توم دردم گرفت . یه جیغ آروم کشیدم . و تا ته

Читать полностью…

داستان کده | رمان

برده بود لای پاهام . منم داشتم از روی شلوار با کیرش بازی میکردم . تاپم رو در آورد و شروع کرد به خوردن سینه هام . داشتم دیوونه میشدم. مثل یه بره رام تو بغلش بودم . کارش رو هم خوب بلد بود .
-عشقمی تو
-مرد منی تو
داشتم کمربندش رو باز میکردم . شلوارش رو که کشیدم پایین یه کیر دراز و خوش تراش بود جلوی صورتم . با ولع داشتم میخوردم کیرشو .
-چی کار میکنی خانمی ؟ داره آبم میاد
-بزار بیاد تو دهنم . آب آقامون رو دوست دارم بخورم تا ته .
سفت شدن رگ های کیر خوش تراشش رو میتونستم حس کنم . با یه صدای ناله بلند تمام آبش رو خالی کرد تو دهنم .
-واااااااااااااای … عاشقتم نازی … تو کی هستی ؟
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خودم رو به توالت برسونم و دهنمو بشورم . وقتی برگشتم روی همون کاناپه دراز کشیده بود . لخت . رفتم شورت بپوشم کشید منو سمت خودش . افتادم روش . در مقایسه با اندام مردونه اون من مثل یه پیشی بودم تو بغلش . افتادم روش . شروع کرد به لب گرفتن و نوازش کردنم . منم هنوز حشری بودم . داشتم پشمای سینه اش رو میبوسیدم . به آرزوم رسیده بودم . یه مرد واقعی منو تو بغلش گرفته بود و بعد از اینکه ارضا شده بود هنوز داشت قربون صدقه ام میرفت و نوازشم میکرد . رفتم سمت کیرش باز . نیمه راست بود . انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش کمرش رو خالی کرده بود . باز شروع کردم به لیس زدن کیرش . پنج دقیقه دارکوبی براش ساک زدم . راست راست شده بود . منو کشید بالا و شروع کرد لب گرفتن ازم . روی همون کاناپام منو اورد جلوی خودش از پشت داشت گردنمو میخورد . من دیگه داشتم میمردم . مثل یه بره کاملا رام این گرگ حشری شده بودم .
-میخوام بکنمت خانومی … اجازه میدی ؟
-اوهومممممممم
داشتم له له میزدم برای حس کردن کیرش تو سوراخ تنگم که خیلی وقت بود دست نخورده بود . وقتی زیرش خوابونده بود منو کیرش رو لای دو طرف کونم گذاشته بود و داشت بالا پایین میکرد و گردنم رو میخورد . من داشتم دیوونه میشدم .
-فرزاد
-جونم عشقم
-بکن توم
هنوز کلمه توم رو نگفته بودم که چشمام سیاهی رفت . خشک خشک فرو کرد توم .
-واااااااااااااااااااااای
-الان عشقم … یه لحظه صبر کن
کشید بیرون یه تف ریخت دم سوراخم و دوباره کرد . دفعه قبل سرش رفت فقط ولی این دفعه کامل فرو کرد توم . صبر کرد تا بدنم عادت کنه و بعدش شروع کرد به تلمبه زدن .
-نازی جونم … خانم خوشگلم… درد نداری که ؟
-دردم داشته باشم لذت زیر آقایی بودن به دردش می ارزه
-دیگه فقط مال منی ؟
-آره عشقم… فقط
کشید بیرون و منو برگردوند سمت خودش . پاهام رو داد بالا و کوسن مبل رو گذاشت زیر کمرم . من تو آسمونا بودم . چشم تو چشم مردم … عشقم … زندگیم …
صدای آه بلندش معلوم میکرد که داره میاد آبش . شروع کرد به مالیدن دودول کوچولوی من . واااااااااااااااااااااااااااااااای همزمان آبمون اومد . آب من پاشید بالا و آب اون تو من خالی شد . … رو ابرا بودم …

یک سال از این عاشقانه قشنگ میگذشت . این حس متعلق به کسی بودن و دوست داشته شدن ، بین من و فرزاد روز به روز شدید تز میشد . مادر فرزاد میدونست رابطه ما رو و کاری به کارمون نداشت . من رو هم خیلی دوست داشت و باهام مشکلی نداشت . تو یه شهر کوچیک خیلی این چیزا زود میپیچه . من دانشگاه قبول نشدم و خانواده ام تصمیم گرفتن که منو بفرستن به یه کشور خارجی . این هم خوب بود هم بد . بد از این جهت که من رو از عشقم دور میکرد . و خوب از این جهت که میتونستم تو یه کشور آزاد تجربه زن بودن رو زندگی کنم . بدون ترس از قانون و بدون ترس از قضاوت شدن . من و فرزاد جدایی دردناکی داشتی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

. خندیدم و به مکعبم نگاه کردم. باید جهات دیگش رو هم درست کنم.
باراد دوباره تکرار کرد: +جور فرهود رو میکشی؟
نوشته: رهیال
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

.
+باراد؟ با علیرضا چیکار کردی؟
باراد: خفه شو هومن… خفه شو… ای لعنت…
صورتش رو گرفت، بعد از چند لحظه دستاش رو برداشت، چشماش خیس بود، به عکس دو نفره من و علیرضا که روی میز بود زل زد، یهو خیز گرفت، عکس رو برداشت و توی دیوار کوبید و با خشم به سمت فرهود برگشت. فرهود سرش رو پایین انداخت و صورتش به شدت ترسیده و هراسان بود.
دلم شور علیرضا رو میزد…
+باراد فقط بهم بگو علیرضا خوبه…
باراد نفس نفس میزد، سعی میکرد آروم باشه، نفس عمیقی کشید و با صدایی که هنوز از شدت خشم میلرزید گفت: میخوای چیکار کنی هومن؟ از جون من چی میخوای؟
+از جون تو؟
-هومن به خدا یه جوری میزنمت که نتونی صاف وایستی!
+البته که میتونی.
-حاشیه نرو، حوصلت رو ندارم، مثل آدم، رک و پوست کنده بهم بگو از من چی میخوای.
+چرا انقدر ناراحتی؟ وقتی اون فیلم بریده شدنم رو به آقای یاوری دادم، عصبانی شدی و گفتی چرا سراغ تو نیومدم. یادته بهت قول دادم گفتم برای بعدیش اول سراغ خودت میام؟
چشمای باراد گرد شد. با بُهت گفت: از همون موقع داشتی فکر میکردی چطور از من فیلم بگیری؟
+مجبور بودم.
داد زد: چی؟
-میدونی… به خاطر فرهود مجبور بودم.
فرهود: به خاطر من؟ من چه ربطی به این قضیه دارم؟
-عزیز دلم! برات آب بریزم فرهود جان؟ چرا ایستادی؟ بشین.
باراد و فرهود با اعجب به هم نگاه کردن، اصلاً نمیتونستن بفهمن کجا چه خبره!
+بیاین بشینیم. اینجوری نمیتونم حرف بزنم!
باراد دوباره داد زد: هومن! بهت میگم بنال ببینم چه مرگته! مگه ما اومدیم مهمونی؟
+باشه خب بایستین!
باراد: حرف میزنی یا نه؟
+آره حتماً.
خودم روی مبل نشستم و پاهام رو روی هم انداختم. چهره علیرضا از جلوی روم کنار نمیرفت. سعی کردم آروم باشم چون در حقیقت مدتها بود که منتظر این لحظه بودم!
+باراد خیلی خلاصه میگم. من عاشق فرهود شدم.
فرهود داد زد: چی؟
+عاشق شدم! عزیز دلم تو خیلی سکسی هستی! دلم میخواد همش باهات شوخی کنم و نازتو بکشم!
باراد با صدای بلندی نفسش رو بیرون داد و به طرف من برگشت.
باراد: انگار حالت خیلی بده. عاشق فرهود شدی و از سکس من باهاش فیلم گرفتی و میخوای بدی به اون برزگر کسکش؟
+نه! نه! نه! نه! در مورد پدرم درست حرف بزن.
سکوت بدی توی سالن حاکم شد.
+ببین باراد، من دلم میخواد فرهود رو داشته باشم. ببین من جلوی علیرضا رو نگرفتم! تو هم جلوی فرهود رو نگیر.
باراد: علیرضا خودش میخواد با من بمونه.
+بله. بعد از اون همه بلایی که سرش آوردی من نمیدونم چجوری عاشقت شد. البته در حقیقت بعد از شنیدن اینکه چجوری توی بچگیت شاهد به قتل رسیدن پدر و مادرت بودی، به شدت نرم شد.
باراد چشماش رو باریک کرد، نفس عمیقی گرفت و عقب رفت. دستش رو به میز گرفت و به زمین خیره شد.
فرهود با ناباوری گفت: باراد؟ عزیزم؟ تو… چه بلایی سر پدر و مادرت اومده؟ هومن راست میگه؟
باراد سرش رو بالا آورد و نمیدونم چه نگاهی به فرهود انداخت که فرهود درجا ساکت شد و سرش رو پایین انداخت.
باراد: هومن، من نمیدونم از کجا اینو شنیدی. ولی از هرجایی که شنیدی بهت اطلاعات غلط دادن.
+خب… من از جایی نشنیدم. از جایی خوندم.
باراد: از کجا؟
+از پرونده پزشکیت! پدرم صلاح دید در جریان باشم. برای همینم پروندت رو بهم داد، منم خوندم. البته عمیقاً برات متأثر شدم.
باراد داد زد: خفه شو! تأسف کیریت رو برای خودت نگه دار!
+باشه. (به فرهود نگاه کردم) عزیز دلم تو نمیخوای بشینی؟ پاهات خسته میشن.
فرهود سرش رو تکون داد: اگر واقعاً عاشق منی به گالری ما ملحق شو.
+گالری بابام چی؟
دوباره سکوت شد!
باراد: هومن… برای بار آخر ازت میپرسم. از من چی میخوای؟
+فرهود رو.
ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د گذاشته باشن رو میدم بنابراین نمیتونم ببوسمش یا هر ریسک دیگه ای که رابطمون رو برملا کنه رو بکنم.
سرش رو تکون داد.
-هومن، دو هفته دیگه من کجا باید برم؟
+احتمالاً باید به پانسیون بچه های گالری پدرم ملحق بشی.
-نه.
+جان؟
-میخوام یه واحد آپارتمان بگیرم که نزدیک گالری شما باشه. میخوام مستقل باشم. چیزی که همیشه میخواستم.
+خوبه. بعید میدونم پدرم اجازه نده. حالا فعلاً تو خوب شو! بقیش قابل مذاکرست.
زمان میگذشت.
توی اون دو هفته ای که زانیار خونه برزگر بود، فرهود هر روز بهش سر میزد و وقتی هم من رو میدید خیلی خشک باهام حرف میزد. زانیار بهم گفته بود که فرهود من رو من رو مسئول جدایی زانی از گالری میدونه.
زانیار ازم خواسته بود موضوع آپارتمانش رو پیگیری کنم. برزگر مشکلی نداشت. حتی خودش چند تا آپارتمان رو بهم پیشنهاد داد. دیگه فقط یه موضوع مونده بود. باید زانیار خوب میشد.
به محض اینکه حالش بهتر شد و تونست روی پاهاش بایسته، اولین کاری که کرد خریدن اون آپارتمان بود. من هیچ وقت زانیار رو انقدر خوشحال ندیده بودم! یادمه برای مبله کردن آپارتمانش از ستاره کمک گرفتیم. خداوکیلی سلیقش محشر بود! یک هفته طول کشید تا خونه کاملاً مبله بشه. یه آپارتمان لوکس سه خوابه بود. عصر روزی که کار آپارتمانش تموم شد ازم خواست توی آپارتمانش منتظر بمونم تا خودش بره جایی و بیاد!
طرفای ساعت 8 بود که رسید. وقتی دیدمش دهنم از تعجب باز موند! موهاش رو کوتاه کرده بود! وقتی تعجب من رو دید خندید و به سرش دست کشید.
+قلبم؟ موهاتو کوتاه کردی؟
-آره… راستش وقتی بهم گفتی حتی با کله کچل هم من رو دوست داری پیش خودم گفتم خب… حله دیگه! میرم موهام رو بعد از 7 سال کوتاه میکنم و پسرونه میزنم.
+زانیار… عزیزم تو موهات رو دوست نداشتی؟
نفس عمیقی کشید: نه. ازشون متنفر بودم. اونا بلند بودن تا باراد هر وقت براش ساک میزنم بتونه از پشت سرم بگیرتشون و سرم رو کنترل کنه.
+عزیز دلم… پس از موهات متنفر نبودی! از دلیلی که به خاطرش موهات بلند بود متنفر بودی!
-آره خب… اینم هست.
+ولی خیلیم بلند نبودن.
سرش رو تکون داد: چون باراد هر ماه بهم میگفت باید برم کوتاهشون کنم و تا حدی فقط بلند باشن که اون میخواد.
+و حالا اون روزها تموم شدند عزیزم.
خندید: و من تو رو دارم!
+و منم تو رو!
بغلش کردم. انگار از قفس آزاد شده بود.
-هومن؟
+جان؟
-تو میتونی با من زندگی کنی؟
+چی؟
-همخونه بشیم.
+بهش فکر نکرده بودم عزیزم.
-فکر نمیخواد. من و تو… دو تایی… بدون هیچ مزاحمی!
یهو آیفون زده شد! بله! خودشه! فرهود!
زانیار خندید و در رو باز کرد.
+خب عزیزم زانیار داشتی میگفتی! بدون هیچ مزاحمی!
زانیار جوری زیر خنده زد که اصلاً دلم براش رفت!
-هومن… فرهود برای من، زانیاره برای تو!
+بله میدونم! کسی که تو رو نجات داد مثل وقتی که تو منو نجات دادی!
فرهود توی خونه زانیار میچرخید و زیر لب غر میزد.
زانیار: فری؟ چیه عشقم؟ چرا انقدر بد خلقی؟
فرهود: نباشم؟ استودیو رو ول کردی اومدی توی یه خونه به این کوچیکی؟
+همچین کوچیکم نیست!
فرهود: نیست؟ استخرش کو؟ بار مشروبش کو؟ (بعد یهو عین جن زده ها عقب رفت و دستاش رو روی دهنش گذاشت) زانی؟ موهات کو؟
زانیار دستی به موهاش کشید: خب… گفتم یه تنوعی بدم!
فرهود: پس باراد چی؟ اون بفهمه ناراحت میشه.
دخالت کردم: عزیزم، زانیار تحت قرارداد گالری پدر منه. پدرم اینطور صلاح دید که زانیار موهاش رو کوتاه کنه.
فرهود سرش رو تکون داد و هیچی نگفت.
زانیار: عزیزم فرهود من خوبم. نگران نباش.
فرهود با چشمای پر از اشک سرش رو بالا آورد: زانیار… بدون تو به من سخت میگذره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم. از سر راهم برو کنار. میخوام برم خونه.
-اون مرد (به برزگر اشاره کرد) پدر تو نیست. خودت رو گول نزن.
+نمیزنم. برو کنار.
-هومن… (دستم رو گرفت) بیا باهم حرف بزنیم. من خیلی چیزا در مورد پدر و مادرت مید…و…نـ…
+نمیخوام بشنوم.
-چرا؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم: چون من پدر و مادری ندارم. بذار به حال خودم باشم.
-علیرضا کاویان. میدونم که میشناسیش.
+خب؟ چه ربطی به علیرضا داره؟
سرش رو تکون داد. دوباره دستم رو گرفت: هومن… پدرت مریضه، اون میدونه که اشتبـ…
صدای ستاره اومد: هومن؟ ماشین منتظره، بابا گفت چرا نمیای؟
بازوم رو با فشار از بین دستاش بیرون کشیدم: ولم کن. باید برم.
به طرف ستاره قدم برداشتم، لحظه آخر ایستادم و به سمتش برگشتم: احتمالاً تو مریض نیستی؟
با بهت پرسید: چرا باشم؟
+چون تو و اون کسی که میگی الآن مریضه، هیچ وقت از کاندوم استفاده نمیکردید.
-تو… تو… هومن… چی میگی؟
+بارها و بارها دیدمتون… حالام اینو بدون که دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت…
به طرف ستاره رفتم، دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به سمت ماشین رفتم. ماشینی که قراره بره خونه…
یه هفته ای از رو شدن ماجرای به فرزندی گرفته شدن من توسط برزگر میگذشت. من همچنان توی استودیویی که گالری چهره نو بهم داده بود زندگی میکردم، خب بالاخره حدود 4 ماه دیگه باهاشون قرارداد دارم!
مشغول کار روی چند تا تکنیک سخت بودم که تلفنم زنگ خورد: آقای یاوری!
بعد از یه سلام و علیک خیلی گرم، بهم گفت برای عصر میخواد من رو توی گالری ببینه و باهام حرف داره. خب! چرا که نه! من منتظر یه فرصت جانانه هستم که امیدوارم بهم بدیش آقای یاوری!
وارد گالری شدم و به طرف اتاق آقای یاوری رفتم. منشیش کم مونده بود سجده کنه! بابا من میدونم تو بهم احترام میزاری بسه دیگه!
وقتی وارد اتاق شدم یاوری و باراد روی مبل، روبروی هم نشسته بودند. باراد پاشو رو هم انداخته بود و لبخند حق به جانبش روی لباش نشسته بود. هر دو بلند شدند و دست دادیم و چند دقیقه ای به خوش و بش گذشت.
یاوری: هومن جان، همونطور که میدونی قرار بود سود حاصل از فروش نقاشیهای کشیده شده در شب نقاشی برگزار شده با آقای برزگر به صورت پنجاه پنجاه بین هر دو گالری تقسیم بشه. خب من و باراد تصمیم گرفتیم چون الآن آقای برزگر، پدرخوانده شما محسوب میشن، کل پنجاه درصدی که مربوط به نقاشی شما میشه رو به خودت به عنوان یک هدیه بدیم.
لبخند زدم و گفتم: و در عوض؟
یهو سکوت شد!
لبخند باراد تبدیل به پوزخند شد و لبخند یاوری کاملاً محو!
یاوری: هومن جان، خب حقیقتش برای من و باراد الآن واضحه که تو بعد از تموم شدن قراردادت به گالری پدرت قراره ملحق بشی. درسته؟
+بله چنین تصمیمی دارم.
یاوری: خب، ببین هومن، زانیار یکی از اعضای گالری ماست. من خیلی متأسفم که اون بلا رو سر تو آورد. ببین، تو…
یهو باراد حرفش رو قطع کرد و با تحکم گفت: فیلم. ما اینجاییم که ببینیم اون فیلم رو با چه هزینه ای بهمون میفروشی.
یاوری ابروهاش رو بالا انداخت و نفس عمیقی به آرومی کشید. واضح بود که از اینکه صحبتش رو باراد اینطوری قطع کرده ناراحته چون نتونسته اون طور که میخواسته با مقدمه چینی موضوع رو به من بگه!
+اون فیلم که فقط مربوط به زانیار نیست!
باراد به سمتم برگشت و با نگاه پرسشگری بهم خیره شد.
+فرهود هم توی اون فیلم هست، به همراه مقادیر زیادی از اعتبار گالریتون! به هر حال من اون موقع یه بچه پرورشگاهی بودم که هنوز حامی داشتم و دست شما (به یاوری اشاره کردم) امانت بودم!
یاوری به مبل تکیه داد و سرش رو به حالت عصبی ای تکون داد.
یاوری: بله… بله درسته. خب حالا به من بگو(

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ود سفید ترین پسریه که من تو عمرم دیدم! جای دستام روی پهلوهاش مونده بود. لبای قلوه ای قرمزش نیمه باز بود، روش خم شدم و توی دهنم گرفتمشون… چشماش رو باز کرد، لبخند زد و باهام لب بازی میکرد. ازم جدا شد و هولم داد، دراز کشیدم، آروم روی کیرم نشست، محکم خودش رو بالا پایین میکرد و نوک سینه هام رو نیشگون های ریزی می گرفت. چشمام رو بستم، سرعتش رو بالا برد، روی لذت محضی که از بدن فرهود میگرفتم متمرکز شده بودم و بالاخره… تمام! دست انداختم و محکم روی کیرم نگهش داشتم. نمیخواستم پایین بره!
چشمام رو باز کردم، لبخند روی لباش و چشمای گربه ای کشیدش، نشون میداد از شرایط خیلی راضیه!
از روم پایین اومد و کنارم دراز کشید. دستم رو زیر گردنش گذاشتم و به سمتش چرخیدم. بوسه آرومی رو صورتش زدم.
+خنده دار نیست؟
-چی؟
+تو اوایل از من متنفر بودی! حالا داری با من یکی میکنی!
نفس عمیقی کشید و به سمتم چرخید. هر دو به پهلو کنار هم بودیم.
-حوصلم سر رفته بود.
+چی؟
-خب تمام این مدت فقط من و زانی و باراد بودیم. همش نقاشی، سکس، مسافرت، شب نقاشی و خیلی چیزای دیگه بود.خیلی وقتا دلم میخواست میتونستم یه سر به مادرم و خواهرم بزنم. دلم براشون تنگ شده… ولی خب باراد توی کل این 7 سال فقط یه بار بهم اجازه داد که برم چین…
+خب؟
-بعد تو اومدی. اوایل ازت متنفر بودم چون توی اولین برخوردت با من از غذاهای چینی بد گفتی! شروع به مسخره کردن کشور و آداب غذایی ما کردی! بدتر از اون، باراد همش تو فکر بود…
دستم رو به نیم رخ قشنگش کشیدم.
+راستش فرهود، تو خیلی خوشگلی!
-میدونم!
+خیلیم سکسی هستی! بیشتر از چیزی که برای یه پسر لازمه سکسی هستی!
-ولی باراد دوستم داره!
+ولی؟ کدوم ولی؟ کیه که نداشته باشه! منم دوستت دارم!
خندید و ابروش رو بالا انداخت.
+در مورد اون شبی که به خاطر حرفام درباره غذاها ناراحت شدی متاسفم ولی خب حقت بود!
-ها؟
+وقتی بهم گفتی حرومزاده خب منم خواستم تلافی کنم!
-منظوری نداشتم!
+منم نداشتم! عزیزم تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن!
-حلوا؟ کسی مرده؟
محکم زیر خنده زدم! یهو از روی دستم بلند شد و نشست و محکم نوک سینم رو نیشگون گرفت! دادم دراومد! دستش رو گرفتم و نشستم.
-اوهوووووووو! به من نخند!
+عزیز دلم!
-نخند!
+قربونت برم این یه ضرب المثله! حلوا تو دعوا خیرات نمیکنن یعنی حرف خوبی توی دعوا زده نمیشه! معمولاً بد و بیراهه دیگه!
-آهان!
دستش رو گرفتم. دوباره بهم نگاه کرد.
+فرهود… تو برام غذاهای چینی خیلی خوشمزه ای پختی! اون موقع که توی تخت بودم، هر روز غذاهای تو بود که انرژیم رو بهم برمیگردوند. خیلیم دلم میخواد بازم برام درست کنی!
دستش که توی دستم گرفته بودم رو درآورد و این بار خودش دستم رو گرفت و بهم لبخند زد.
مسافرت چهار روزه ما به اصفهان تموم شد، بالاخره با مدارک لازم، میتونستم به تهران برگردم. شبی که قرار بود راه بیفتیم، فرهود بهم گفت باراد بهش زنگ زده و گفته راننده رو میفرسته اصفهان تا ما رو ببره شمال! میگفت یه آب و هوایی عوض کنیم! دوباره چی تو فکرشه خدا میدونه!
توی شمال برگ برنده من پیدا شد…
مینا!
اصلاً تابلو عاشق علیرضا شده بود! خیلی راحت بهم گفت از زندگیش خوشش نمیاد و دوست نداره جندگی کنه. با گریه برام تعریف کرد که باراد شب قبل سروقتش رفته و به خاطر اینکه با علیرضا صحبت هایی کرده که خوشش نیومده چه بلایی سرش آورده.
که اینطور… پس اصلاً باراد، مینا رو به خاطر علیرضا به شمال آورده پس قطعاً بازم برای به دست آوردن دل علیرضا، دنبال مینا میفرسته…
برگ برنده من… مینا…
چیز دیگه ای که توی شمال خیلی نظرم رو جلب کرد حالات

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یر… گفتم “فقط با باراد این حس رو تجربه کردم”
تلمبه ها رو شروع کرد و روی کیر من بالا و پایین میشد. آخ ها و ناله هاش انقدر حشرم رو بالا برد که نیم خیز شدم، با دستام کمرش رو گرفتم و خوابوندمش. پاهاش رو بالا دادم و قبل از اینکه خودم توش تلمبه بزنم گفتم:
+فرهود، تو خیلی سکسی هستی!
خندید و سرش رو تکون داد: خوبه هومن! خیلی خوبه!
لباش رو بوسیدم و تلمبه ها رو شروع کردم : من یادمه که اون شب بهم گفتی سکس سینه به سینه دوست داری!
دوباره خندید: خوشم اومد! آفرین!
تلمبه میزدم و هر از گاهی صورتش رو میبوسیدم. نزدیک اومدنم که شد، مثل خودش لبش رو گاز گرفتم و دو تا تلمبه محکم و تمام!
روش افتادم، نفس نفس میزدم و راستش حتی یه کمم چشمام سیاهی میرفت! خب خیلی وقت بود سکس نکرده بودم!
ارضا نشده بود، هولم داد و روم خم شد، لبام رو میبوسید و صورتش رو به صورتم میمالید.
-با باراد دوست شو.
حالم جا اومده بود. به چشماش نگاه کردم، این حرف رو از ته دلش زد؟
+چرا اینو میخوای؟
-چون من و زانیار دوست داریم باهامون بمونی.
+ارضا نشدی.
-نمیخوام بشم. بحث رو عوض نکن.
+چرا نمیخوای ارضا بشی؟
-وقت هست. چه عجله ایه.
+باشه عزیزم.
-میخوام با تو و باراد با هم سکس کنم.
+فعلا با خودم سکس کن. من نمیتونم اون رو بهت قول بدم.
کنارم دراز کشید و سرش رو روی بازوم گذاشت.
-زانیار خیلی دوستت داره. اون ده روز فقط یا گریه میکرد یا مست بود.
+منم دوستش دارم. اون ده روز تموم شده. به خودشم گفتم.
-توی مستیش به دفعات باهاش سکس کردم.
+یعنی ازش سوءاستفاده کردی!
سرش رو از روی بازوم برداشت و توی صورتم گفت: نکردم. از سکسش با تو برام تعریف میکرد و اون میشد زانیار، من میشدم هومن. سکستون رو از حفظم. (خودش رو روم کشید و لبام رو بوسید) از باز کردن دکمه هاش ور درنیاوردن پیراهنش تا لحظه ای که وازلین به سوراخش زدی و کردیش.
+خوشحالم که با من بهش خوش گذشته.
-هومن، چه خوب شد تو به استودیوی ما اومدی. من حوصلم سر رفته بود. اومدن تو مثل تعطیلات شد. ازت چیزی میخوام.
از روم بلند شد و نشست و گفت: باید با منم مثل زانیار سکس کنی. همون کارها رو بکن.
+مگه الآن بهت بد گذشت؟
-نه! اصلاً! فقط اون مدل سکس رو بهم بدهکاری. دو بار هم بدهکاری.
خندیدم: چرا دو بار؟
-یه بار من هومن میشم و تو زانیار، یه بار تو هومن بمون و من میشم زانیار.
+داری بازی میکنی؟
گردنش رو عقب داد و خندید. خیلی خیلی خیلی سکسیه! ادا و اطوارش، بدنش، حرف زدنش!
-چه جورم! من عاشق بازیم. تازه از نوع سکسیش… نگو… نگو…
+نمیگم! نمیگم!
دوباره گردنش رو عقب داد، سرش رو به سمت سقف گرفت و خندید. بلند شدم نشستم، دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم و همونطور که سرش بالا بود، گردنش رو بوسیدم. روی تخت درازش کردم، روش افتادم و لب خیلی محکمی ازش گرفتم.
+اگر عاشق بازی هستی، من پیشنهاد بهتری دارم.
-چی؟
+بیا تو فرهود بمون و منم هومن. خاطره سکس زانیار رو برای خودش بذار. بیا خاطره سکس خودمون رو بسازیم.
مکث کرد و گفت: باشه. ولی اگر این کار رو کردیم و به اندازه سکس تو و زانیار باحال نبود چی؟
+اونوقت هرکاری تو بگی میکنیم.
خندید، دستاش رو پشت گردنم گذاشت، سرم رو پایین آورد و لبام رو بوسید.
-خوبه هومن… خیلی خوبه. پسر خوبی هستی، پسر خوبی بمون!
خندیدم: حتماً عزیزم! حتماً!
پرورشگاه… دیدن بچه هایی که 11 سال بین این دیوارا باهاشون بودم حالم رو یه کم گرفته بود. سیامک اصلاً ولم نمیکرد. بهم التماس میکرد با خودم ببرمش! نمیتونستم… انقدر باهاش حرف زدم و حامیش پادرمیونی کرد تا بالاخره ازم جدا شد.
وقتی به حامیم گفتم که قراره یکی ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م بگیر!
اینه که الآن آقای لوس کنارم نشسته و داره با آرامش و لبخند از بچه کوچولویی که صندلی کناری روی پای مادرش نشسته نقاشی میکشه!
-هومن؟
+جانم؟
-به مهماندار بگو برام آب بیاره.
مگه من نوکرتم؟ خب چرا خودت نمیگی؟ باراد ثانی!
-داری توی دلت بهم فحش میدی؟
خندم گرفت: ندم؟
گردن سفیدش رو به طرفم کج کرد: نه! اگه من رو دوست داری چرا باید فحش بدی؟
ای… ای… ای… جداً از کاراش خندم میگیره! مهماندار رو صدا زدم و گفتم برای فرهود آب بیاره.
+عزیزم بگم یخ بندازه؟
-نه. نمیخواد.
به اصفهان که رسیدیم، دلم بدجور گرفت. از فرودگاه که بیرون اومدم یه بچه جلوم دوید.
-آقا! آقا از اینا بخر! تو رو خدا! یه دونه بخر!
بهش نگاه کردم. یاد سیامک افتادم. اونم همینطوری تو خیابون چیز میفروخته؟ چقدر خوبه که میتونم ببینمش… دلم براش تنگ شده… نگاهم به چیزی که توی دستش داشت موند… یه مکعب روبیک…
باراد…
برای چند ثانیه زندگیم از روزی که از پرورشگاه بیرون اومده بودم از جلوم رد شد… معامله ای که با برزگر کردم، قطعات پازلی که باید سر جاشون قرار بگیرن تا این پازل به درستی خودش رو نشون بده… چقدر همه چیز با این مکعب روبیک سنخیت داره… فرهود دستم رو کشید. بچه هنوز بهم التماس میکرد.
دستم رو توی جیبم بردم و یه تراول صد تومنی بهش دادم و مکعب رو گرفتم.
-آقا من خرد ندارم!
+بقیش مال خودت.
چشماش چنان برقی بهم زد که حتی خودمم خوشحال شدم! از ترس اینکه نظرم عوض بشه و بقیه پول رو بخوام ازش بگیرم با سرعت نور ازم دور شد!
دوباره نگاه کردم: به مکعب روبیک… به پسر بچه خوشحالی که داشت ازم دور میشد… به از خودگذشتگی خودم در پس نگرفتن پول… به تفریحی که در پیشه… به باراد… به از خودگذشتگی… به یادگاری…
به مکعب روبیک…
همه عمرم آرزوم این بود که از پرورشگاه و از اصفهان بیام بیرون… از وقتی بیرون اومدم، چه ماجراهایی از سر گذروندم… تلفنم زنگ خورد، الهی… علیرضاست.
-عزیزم هومن رسیدی؟
+سلام عزیز دلم، آره رسیدم. تو خوبی؟
-آره. فقط من نمیدونم چجوری اینجوری شد!
+والا برای خودمم بدون تو بودن سخته. از اصفهان برات گز میارم.
-گز چیه؟ خودت بیا!
+موبایل خریدی؟
-من که نه، باراد گرفت.
یکم با علیرضا حرف زدم، یهو سرم رو به سمت فرهود چرخوندم، قرمز شده بود! چقدر حسوده! مکالمه روکش ندادم و قطعش کردم.
+خوبی فرهود جان؟
-انگار باراد کم میکنتش که همش به تو آویزونه!
+اینجوری نگو… علیرضا برای من خیلـ…
-خیلی چی؟
+خب… خیلی… خاصه!
-هوم! خستم. کاش برسیم هتل.
هتل عباسی… والا فقط عکساش رو توی اینستاگرام لایک کرده بودم. کارمند هتل تا چشمش به فرهود افتاد دوید و تا کمر خم شد و بعدشم ازش خواست باهاش عکس بگیره!
چیزی که در مورد باراد و فرهود و حتی زانیار خیلی جالبه، دوگانگی رفتارشونه! با مردم یه جوری مهربون رفتار میکنن که انگار صد ساله طرف رو میشناسن، بعد با کسایی که بهشون نزدیکن مثل یه آشغال رفتار میکنن!
وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم. مکعب روبیکی که خریده خریده بودم رو از روی میز کنارم برداشتم. پلاستیکش رو درآوردم. مرتب و منظم بود، همه جهت هاش درست سر جای خودشون بودن… مثل زندگی من موقعی که توی پرورشگاه بودم. همش رو به هم ریختم. حالا شد مثل زندگیم بعد از بیرون اومدن از پرورشگاه… مثل مکعب روبیکی که باراد بهم داد، باید همون رو درست کنم. اونوقت دیگه خود زندگیمه! باید همون مکعب روبیکی که باراد به هم ریخته رو درست کنم.
گوشیم رو برداشتم که ساعت رو ببینم. نگاهم به عکس روی صفحه موند. عکس خودم و علیرضاست. بالای بام تهران…
چقدر با علیرضا خوش بودم. اون یک ماهی که فقط خودم بودم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ل کن!
+ستاره جان… زانیار یکی از چهره های معروف گالری چهره نو هست. ازش کلی تیزر و تبلیغ و اینا ساختن. نسبت به اعضای گالری شما خیلی شناخته شده تره. گالری شما نوپا و یک ساله هست، با زانیار بیشتر و بهتر دیده میشید.
ستاره: فرهود.
+جان؟
ستاره: فرهود هم توی این فیلم هست.
+بله هست ولی اگه منظورت اینه که همزمان هر دوتاشون رو بگیریم، نه نمیشه.
ستاره: چرا؟
برزگر: چون در این صورت حتی زانیار رو هم نمیتونیم بگیریم. اونی که تو داری میگی دخترم، اسمش طمعه! باید آروم آروم جلو رفت. (به من نگاه کرد) ببینم هومن… تو برای ملحق کردن فرهود به گالری برنامه ای داری؟
+نه. من برای ملحق کردن گالری چهره نو به گالری شما برنامه دارم!
لبخند برزگر پهن تر شد: چجوری؟
+به من بگید پسرم!
برزگر: یعنی…
+من رو به فرزندی بگیرید.
برزگر ابروهاش رو بالا انداخت و به صندلی تکیه داد. برای چند لحظه سکوت شد.
برزگر: که چی بشه؟
+من یه حامی قدرتمند احتیاج دارم. تا قبل از آشنا شدن با شما میخواستم به آقای یاوری این پیشنهاد رو بدم ولی خب شما از اون قدرتمندترید! ببینید… اگر توی این بازی من بخوام توی زمین شما بازی کنم، احتیاج به حمایتی بیشتر از یه قرارداد کاری دارم.
-چی تو سرته؟ چجوری میخوای گالری چهره نو رو به گالری من ملحق کنی؟
+باراد روابطی داره که اگر اونا برملا بشن همه چیزش نابود میشه. از طرفی باراد الآن علیرضا رو داره، علیرضایی که به خاطر وجودش، هر روز در حال ایده پردازیه. پس قطعاً الآن که داره به روزای اوجش برمیگرده، اگر ما برگ برنده ای داشته باشیم که بدونه میتونیم روابطش رو با بقیه برملا کنیم، میشه به چیزی که میخوایم برسیم.
ستاره: منظورت از روابط باراد چیه؟
+فرهود، دوست پسر باراده.
برزگر و ستاره به هم نگاه کردند و با چشمای گرد شده به من خیره شدند.
برزگر: میدونی باید این ادعا رو ثابت کنی؟
+بله. و اگر ثابت نکردم و شما من رو به فرزندی گرفته بودید… اون وقت میتونید بهم نشون بدید شهرام برزگر کیه!
برزگر سرش رو تکون داد.
برزگر: که اینطور… ولی هومن… طبق قانون من اگر بخوام تو رو به فرزندی بگیرم باید 35 درصد اموالم رو نامت کنم.
+من اموال شما رو نمیخوام. اونها رو همون جایی که به نامم میکنید وکالت اختیار تامش رو به خودتون یا به ستاره میدم.
برزگر دوباره سرش رو تکون داد.
برزگر: باید روی این موضوع فکر کنم.
+حتماً.
برزگر: با این فیلم چیکار کنیم؟
+حتماً یه نسخش رو داشته باشید.
برزگر خندید: ای تخم سگ! خوب میدونی کجاها باید عقب بکشی!
خندیدم: شرایط رو به من بسپارید. من زانیار رو با این فیلم براتون میارم. ولی خب به شرطی که در مورد پیشنهادم به توافق برسیم.
برزگر: و اگر نرسیدیم؟ نمیترسی که من با این فیلم گالری رو به هم بریزم؟ نمیترسی منتشرش کنم؟
+نه نمیترسم. چون اونوقت باید توی زمین آقای یاوری بازی کنم و میتونم ادعا کنم که با خواست خودم این اتفاق برام افتاده تا بتونیم برای یه سوژه نقاشی خاص ایده پردازی کنیم. با توجه به اینکه بعدشم قطعاً با گالری آقای یاوری قرارداد میبندم، این موضوع به راحتی حل میشه.
از روی صندلیم بلند شدم: آقای برزگر… من اول سراغ شما اومدم. این رو فراموش نکنید. این دنیا هیچ بدهکاری ای به من نداره، برای همینم من یه بچه پرورشگاهی شدم. حالا که تازه از پرورشگاه بیرون اومدم اصلاً بدم نمیاد که یک نفر رو پیدا کنم که تا آخر عمرم کنارش باشم. باور کنید ترجیح میدم اون شخص شما باشید تا گالری هایی دیگه ای مثل آقای طهماسبی و یا حتی خود باراد یا آقای یاوری.
از گالری برزگر بیرون اومدم. این معامله برای من دو سر برده! الب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ون فهمیده گذشته باراد چقدر تلخ بوده میخواد باهاش کنار بیاد…
+میخوای با باراد راه بیای چون فهمیدی چقدر گذشته تلخی داشته. درسته؟
-هومن، نمیشه تو و باراد با هم کنار بیاین؟ من، فرهود، زانیار، باراد و تو… همه با هم باشیم؟
عزیز مهربون من… عزیز ساده من…
+نه.
-خب چرا؟
+باراد باید تاوان بلاهایی که سر آدما میاره رو بده عزیزم. نمیشه به صرف اینکه کودکیش تلخ بوده، اجازه انجام هر کاری رو داشته باشه. مثلاً همین دخالت صد درصدی در امور زندگی هر شخص که توی قراردادهای تو و زانیار و فرهود هست… این اصلاً غیر قانونیه! نمیشه با آدما مثل عروسک های خیمه شب بازی برخورد کرد.
سرش رو پایین انداخت: درست میگی.
دوباره توی بغلم گرفتمش، خیس و نرم و مظلوم! محکم گردنش رو بوسیدم.
+نگران نباش. اتفاق بدی برای باراد قرار نیست بیفته چون من باراد نیستم که بخوام آدما رو حذف کنم.
خودشو از توی بغلم درآورد و گفت: قول بده باراد فقط تاوان کاراش رو بده ولی سالم و سلامت بمونه هومن. قول بده!
+عزیزم همین الآن بهت گفتم به نظر من آدما باید اصلاح بشن نه حذف! الآنم پاشو که دلم میخواد خوش باشیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت: دکتر بهم گفته تا یک ماه آینده نباید سکس مقعدی داشته باشم. چون فرهود بار آخر باعث شد بخیم باز بشه.
داد زدم: فرهود؟ پس بلایی که دیشب سرت اومده به خاطر فرهود بوده نه باراد؟
-آره.
فرهود… فرهود… دهنت رو سرویس میکنم…
-هومن ببخشید که نمیتونم باهات سکس کنم.
+کی سکس خواست؟ خوش گذرونی این مدلی رو فقط میشناسی؟
-چشماش گرد شد و گفت: پس چی؟
دستام رو بالا آوردم و با حالت اوا خواهری براش شمردم: یه بام تهران بدهکاری، یه ماکارونی، پی اس به تعداد لازم، یه فیلـ…م…
یهو صورتم رو گرفت و لبام رو محکم بوسید و بعد با صدای بلند خندید.
-ممنونم که بهم آسون میگیری!
بغلش کردم و بوسیدمش و بعد با هم از وان بیرون و زیر دوش رفتیم. ببین باراد باهاش چیکار میکنه که به من میگه “ممنون بهم آسون میگیری”! خب آخه مگه سکس زوری میشه؟
از حموم که بیرون اومدیم، سریع سراغ پی اس رفت. اصلاً نمیتونست درست بشینه و منگ بود، مدام سرش به عقب میرفت، معلوم بود تو حالت بدیه ولی بازم میخواست با من وقت بگذرونه. دسته رو زمین گذاشتم و به طرفش رفتم. به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد. چشم کبودش، گودی پایین چشماش، لب پارش، مظلومیت بی حد صورتش… سرش رو توی بغلم گرفتم و آروم لبام رو روی لباش گذاشتم.
-یادته هومن؟ اولین بارم داشتیم پی اس بازی میکردیم که تو منو بوسیدی!
+آره عزیزم. خیلی خوب یادمه.
مثل کسایی که مست و بیحالن پلک میزد. رنگش پریده بود. دلم براش ضعف میرفت.
+علیرضا عزیزم، بیا بریم کنار هم دراز بکشیم. خیلی دلم میخواد بغلت کنم و بخوابم.
-ولی هومن اگه یهو باراد بیاد دنبالم، اونوقت من پیش تو بودم و باهات نتونستم وقت بگذرونم!
+زود بیدارت میکنم! قول میدم. فقط یه ساعت بخواب!
-پس بیدارم کنیا! یادت نره! بعد دوباره پی اس بازی میکنیم، تازه! میخوام برات ماکارونی هم درست کنم!
عزیز دلم…
تا شب خواب بود. انقدر بوسیدمش و بهش نگاه کردم تا دلم یکم آروم گرفت! چجوری باراد دلش میاد تو رو بزنه… فرهود؟ جوری از جلوی پات حذفش کنم که دیگه هرگز نتونه نزدیکت بشه…
به یاوری گفتم باید برای کارهای نهاییم به پرورشگاه برگردم و میخوام علیرضا رو هم با خودم ببرم. گفتم فقط سه چهار روزه. خیلی راحت و سریع قبول کرد! مرتیکه رِند، از من سؤال و جواب میکرد!
-درسته که شب نقاشی با گالری آقای برزگر به تعویق افتاده؟
+بله، من هم به تازگی شنیدم.
براش سؤاله چرا به تعویق افتاده! مثل سگ از برزگر میترسه! ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ست.
-چرا فکر میکردم تو واقعاً زانیار رو دوست داری؟
+درست فکر میکردی!
-اگر دوستش داشتی الآن نباید اون وضع زانیار میبود.
+چی؟
-چرا فکر کردی وقتی اون فیلم رو به یاوری بدی، اوضاع برای زانیار آروم میمونه؟
حالا چجوری به این بگم من میدونستم اینجوری میشه! چجوری بهش بگم که خود زانیار پیشنهاد دادن فیلم به یاوری رو داد؟
چیزی به ساق پام خورد. فرهود بود، صندلیش رو عوض کرده بود و کنارم نشست بود. دوباره با پاش بهم زد.
-جواب منو ندادی! پرسیدم چرا فکر کردی وقتی اون فیلم رو به یاوری بدی، اوضاع برای زانیار آروم میمونه؟
+جوابی ندارم که بدم. اشتباه کردم که فیلم رو به یاوری دادم. بهتر بود با خود باراد وارد مذاکره میشدم.
سرش رو تکون داد: یکم برای این موضوع دیره. ولی خب همین که میدونی اشتباه کردی بسه.
+توام اشتباه کردی.
-چی؟
+کار تو بود.
-چی؟
+برعکس کردن باتری گوشی سفیدم. تو قبل از هر کسی فیلم رو توی گوشی من دیدی. چرا پاکش نکردی؟
با صدای بلند خندید: آره. در ضمن هومن… نمیتونی اون فیلم رو به برزگر بدی. اگر این کار رو بکنی گالری نابود میشه و در این صورت من ساکت نمیمونم.
به طرفش برگشتم: بله؟
سرش رو به سمت لبام خم کرد و در نهایت آرامش، لبام رو توی دهنش گرفت. سرش رو کج کرد، بوسیدنش تبدیل به مکیدن شد. دستش رو روی کیرم گذاشت و همچنان لبام رو مک میزد. ازم جدا شد، صورتش رو در چند سانتی متری صورتم نگه داشت.
-یادت نره چی گفتم هومن. ازت خوشم میاد ولی حواست باشه… توی این دنیا من همونیم که سپر بلای باراد میشه، با کمال میل هم میشه. فکر نکن من ساکت میمونم.
+نمیفهمم چی میگی.
-به وقتش میفهمی. ولی اون وقت تو هم خیلی چیزا رو از دست میدی. یادت نره که با خود باراد باید وارد مذاکره بشی. حالا هر کاری که میخوای بکنی مهم نیست. طرف تو یاوری یا برزگر نیست، باراده… باراد.
+فرهود من رو تهدید نکن. تو که اول فیلم رو دیدی چرا پاکش نکردی؟
دستش رو روی صورتم کشید و خندید: آره… مموری گوشیت رو درآوردم، توی گوشی خودم زدم و فیلم رو دیدم. فکر میکردم این فیلم به درد دور کردن علیرضا از باراد میخوره چون باراد مال منه. ولی حواست باشه بیشتر از این پیش نری.
+چرا باتری رو برعکس گذاشته بودی؟
-روی عقل علیرضا حساب کردم. اگر گوشی با باتری برعکس رو سعی میکرد روشن کنه و نمی شد، باید در گوشی رو باز میکرد تا باتری رو چک کنه. اینجوری می فهمید مموری گوشی خارجیه و میتونه از جا درش بیاره.
+که چی بشه؟
-میخواستم تو رو رودر روی باراد قرار ندم. پیش خودم گفتم احتمالاً علیرضا از این فیلم استفاده میکنه و قرارداد نمیبنده ولی پسره ی احمق اصلاً متوجه نشد.
از روی صندلی بلند شد. دستش رو زیر چونم گذاشت، سرم رو بالا آوردم، از پایین به صورتش نگاه میکردم. چقدر خوشگله خدایی! پوست صاف و لبای قلوه ای… چشمای گربه ای کشیدش به طرز بدجنسی به چشمام خیره شده بودند.
-تو باهوشی هومن. خیلی زیاد هم باهوشی ولی…
به سمت لبام اومد و بوسید. لباش رو در فاصله یک سانتی متری صورتم نگه داشت و گفت:
-ولی تو تنها فرد باهوش این جمع نیستی!
صورتم رو رها کرد و به سمت در خروجی سالن رفت. در رو باز کرد، به سمتم برگشت و خندید: علیرضا مال تو، باراد مال من.
و رفت.
سرم رو پایین آوردم و به پاهام زل زدم. که اینطور… ولی فرهود چی از من داره؟ میخواد چیکار کنه که ممکنه به ضرر من تموم بشه؟
-هومن؟
ناخواسته ایستادم! صدای علیرضاست… به طرف اتاق رفتم، در رو باز کردم… چی شده؟
+عزیزم علی؟ چی شده؟
-آب میخوام با یه مسکن.
اون روز علیرضا تا شب خواب بود. فکرم به شدت درگیر فرهود شده بود. از من چی میخو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ونم زد و گفت:
-عرض میکردم پسرم. عرض میکردم… خواستم بگم، پسرای این گالری برای منم عزیزن. تو هم برای من عزیزی. هر وقت دوست داشتی به من سر بزن. اگر تخته نرد بلدی، این رو بدون که یه رقیب قدر روبروت ایستاده.
لبخند زدم و سرم رو تکون دادم: چشم. خدمت میرسم.
به علیرضا نگاهی کرد، سرش رو تکون داد و بیرون رفت، قبل از اینکه کاملاً از در خارج بشه به سمتم برگشت.
-هومن جان… من کاملاً جدی گفتم. علیرضا برای باراد خیلی عزیزه.
و چرخید و بیرون رفت. حالا خوبه براش عزیزه و این وضعشه! اگر عزیز نبود احتمالاً تا حالا مرده بود! کنار علیرضا نشستم. دستش رو توی دستم گرفتم. یادمه اون فیلم پرنده آتشین رو که با هم دیدیم، از کاراکتر “سرگی” خوشش اومده بود و میگفت من " سرگی" باشم و هومن تو “رمان” باش.
سرم رو نزدیک گوشش بردم: سرباز سرگی! من همون سرگرده هستم و اومدم خفتِت کنم! وخی عامو!
یهو خندید و چشماش رو باز کرد.
-هومن خب یه خرده لطیف تر به این چشم من دست بزن! من مثلاً مریضما!
+میخوای بگم باراد بیاد نازت رو بکشه؟
داد زد: نه! پس تو اینجا چیکاره ای؟
با هم خندیدیم. روی صورتش خم شدم، لبام رو روی لباش گذاشتم و زبونم رو روی لب بالاییش کشیدم. چشماش رو بست، دستی که بهش سِرم نبود رو پشت سرم گذاشت و زبونش رو توی دهنم کرد، توی دهنم گرفتمش و مک های ملایمی بهش زدم و همزمان گوشش رو با دستم نوازش میکردم. بعد از چند لحظه ازش جدا شدم. توی صورت زخم و زیلی و قرمزش نگاه میکردم. جای انگشت روی صورتش بود. صورتش رو نوازش کردم و چند تا بوس دیگه آروم بهش زدم.
+باز باراد کتکت زده؟
-نه. کار فرهوده.
+فرهود؟؟
-آره. فکر میکنه من اومدم باراد رو ازش بگیرم.
+به باراد گفتی که فرهود زدتت؟
-نه.
+چرا؟
-مگه باور میکنه؟ تازه قراره به تو هم نگم!
+چی؟
-فرهود گفت وای به حالت اگر به هومن بگی من زدمت و نظر هومن رو درباره من منفی کنی!
+مگه نظر من براش مهمه؟
-گویا خیلی زیاد!
+عجیبه… حالا …تو خیلی درد داری؟
-نه. یکم منگم. کمکم کن بشینم.
بهش کمک کردم و توی تخت نشست. تا خواستم ازش فاصله بگیرم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد. بغلش کردم و گردنش رو بوسیدم.
-هومن؟
+جانم؟
-واقعاً باراد شاهد مرگ پدر و مادرش بوده؟
از خودم جداش کردم: زرنگ شدیا!! بیدار بودی!
خندید: آره. اولش فکر کردم با یاوری اومدی تو و نمیخواستم باهاش حرف بزنم. حالا جوابمو بده. واقعاً باراد شاهد مرگ پدر و مادرش بوده؟
+نه.
با تعجب بهم زل زد. یه بوس کوچولو روی لبش زدم و ازش جدا شدم.
+در حقیقت شاهد به قتل رسیدنشون بوده. مادرش باباش و زن و بچه یاوری رو کشته و بعدم خودش رو جلوی باراد میکشه.
الهی!! داره دود از سر علیرضا بلند میشه!
-چه افتضاحی… پس برای همینه که اینقدر خشنه؟
+ببین علی، این دلیل نمیشه. اگر هرکسی که کودکی بدی داشته بخواد اینطوری به جون مردم بیفته و هرکاری دلش خواست بکنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه! حالا این موضوع رو بزار برای بعد… من کار مهمی باهات دارم.
-چی؟
+برگزاری شب نقاشی با گالری آقای برزگر به دلایلی به تعویق افتاده. من باید یه سر اصفهان برم. دوست داری با من بیای؟
یه جوری چشماش برق زد که دلم رفت!
-آره! ولی اگر باراد نذاره چی؟
+میذاره. اونش با من.
-عالیه! من از خدامه!
دوباره لبام رو به لباش چسبوندم، از ته قلبم لباش رو مک میزدم. خدایا… چقدر من این پسر رو دوست دارم!
+پس بسپارش به من و فعلاً استراحت کن. من نباید زیاد اینجا بمونم. باید برم.
-وضع زانیار چطوره؟
+اصلاً خوب نیست. ولی خودش میدونست که این اتفاق براش میفته. اجتناب ناپذیر بود.
-هووم… هومن،

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی زمین بود و با دو تا دستاش بهش تکیه داده بود. با هم چشم تو چشم شدیم و من سرم رو تکون دادم و سلامی زیر لب زمزمه کردم. ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند گذرایی بهم زد. به خدا قسم این خود باراده!
باراد: سلام آقا بزرگ، سلام دایی، خیلی خوش اومدین.
یاوری: سلام پسرم. کجا بودی؟ آقا بزرگ رو منتظر گذاشتی!
باراد: ببخشید دستم بند بود.
پیرمرد: باراد؟ خوبی پسرم؟
دیدی گفتم! پس این پدربزرگشه!
چیز غیرطبیعی ای در وجود باراد در اون لحظه وجود داشت. رنگش هر لحظه بیشتر قرمز میشد، انگار هوشیاری کاملی نداشت، میلرزید و حتی نمیتونست درست حرف بزنه. کلماتش کش میومد، حالاتش مثل حالات علیرضا قبل از بیهوش شدناش بود.
یاوری: باراد؟ چیه؟ حالت خوبه؟
باراد: هومن…
+بله؟
باراد: برو بیرون. نمیخوام اینجا ببینمت.
+چی؟
یاوری: باراد جان؟ پسرم بشین… چرا انقدر قرمز شدی؟
اصلاً وضعش نرمال نبود، به قدری عرق کرده بود که انگار روی یقش آب ریخته بودن، به ضرب و زور دکتر روی مبل نشوندنش، چشماش رو بسته بود و زیر لب زمزمه هایی میکرد که اصلاً واضح نبود. دکتر چراغ قوش رو برداشت و توی چشم باراد گرفت، یهو دکتر رو به عقب هول داد و ایستاد. با هم چشم تو چشم بودیم. صدایی از کسی در نمیومد.
باراد: آقابزرگ، ایشون هومنه.
پیرمرد به شدت ترسیده و نگران بود و به باراد زل زده بود: پسرم باراد… بشین…
باراد: مال منه.
+چی؟
باراد: من اون رو خیلی قبل تر از تو دیدم. با من خیلی بهش خوش میگذره. اینجا رو هم دوست داره.
آشغال… پدر هفت جد و آباد علیرضا رو هر روز درآوردی و هنوزم داری در میاری فقط به این خاطر که فکر میکنی علیرضا مال توئه؟ اون بند اختیار صد درصدی ای که توی قراردادش گذاشتی بهت اجازه این طرز فکر رو میده؟
+بام تهران رو هم خیلی دوست داره. حتماً اونجا هم، با هم برید!
نفرت توی نگاهش شدیدتر شد و بهم گفت:
باراد: من بارادم هومن. اینو یادت نره.
البته که یادم نمیره. آخرین بار توی استخر همین خونه بهم یادآوری کردی کی هستی! اگر قبلش یک درصد احتمال داشت یادم بره تو کی هستی، دیگه از اون شب به بعد کوچکترین احتمالی برای فراموشی تو ندارم! ولی باراد… من هیچ وقت خودم رو بهت معرفی نکردم! تو هم اینو یادت نره!
لبخند زدم و جوابش رو دادم: نِمیره.
یهو به سمتم خیز گرفت و کشیده محکمی توی گوشم زد، تا خواستم سرم رو به سمتش بچرخونم، دستش رو پشت گردنم انداخت و خمم کرد، محکم با زانوش توی شکمم کوبید. داد میزد و میگفت: نمیذارم بره!
یاوری و فرهود عقب کشیدنش، از حال رفت…
فرهود به سمتم اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. روی مبل نشستم. شکمم درد میکرد، توی گوشم سوت میکشید. باراد به خدا که تک تک این کارات رو تلافی میکنم. فرهود برام یه لیوان آب ریخت و جلوم گرفت. دکتر و یاوری زیر بغل باراد رو گرفتن و بردن بیرون، فرهود هم دنبالشون رفت. توی اتاق فقط من موندم و زانیار خواب.
نفسم که بالا اومد به سمت زانیار رفتم، دستم رو روی پیشونیش کشیدم و لباش رو بوسیدم. برام واضح بود که همچین بلایی سرت میارن، خودت گفتی ایرادی نداره… و البته… متأسفانه باید این اتفاق می افتاد.
دستم رو از یقش روی قفسه سینه و گلوش کشیدم، برات برنامه دارم زانیار، نقاشی زنده متحرک من…
نمیدونم چقدر طول کشید ولی در باز شد و فرهود داخل شد. با چشمای پف کرده گفت: هومن برو توی سوئیت علیرضا.
یا خدا! باز چی شده؟
وقتی وارد سوئیت شدم، هیچکس نبود. تا اونجایی که یادمه باراد در رو روی علیرضا قفل کرده بود، حالا کی باز کرده؟
به اتاق علیرضا وارد شدم. خواب بود و به دستش یه سرم وصل کرده بودن، نگران شدم ولی تعجب نکردم.

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کرد توم .
-چه گوشتی هستی تو لعنتی … جوووووووووووووون … کوفتش بشه …دیگه کونی منم هستی … هم من هم پسرم
نمیدونست که داستان دیگه ای در پیشه … معمولا سکس با فرزاد 10 دقیقه طول میکشید ولی این نیم ساعت بود که داشت تلمبه میزد و نمیومد آبش.
-بیا بشین روش
نشستم و شروع کردم به بالا و پایین رفتن . داشت سینه هامو چنگ میزد و صدای نفس هاش بلند تر میشد . منو کشوند رو خودش و گردنم رو به دندون گرفت و خالی شد توم . قفل شده بودم . بعد از 45 دقیقه آبش تا قطره آخر توم خالی شد . نمیذاشت پاشم و ازش جدا شم .
-واااااااااااااااای … خیلی خوبی تو … کون هیچ جنده ای اینطوری بهم حال نداده بود . از زنا هم بهتری …
-میشه برم حالا ؟
-کجا؟؟؟؟؟؟ فعلا کارت دارم … امشب رو مهمون مایی
-شما ؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره بابا … بچه ها میان شب یه جوجی بزنیم . من تازه پیدات کردم … امشب رو هستی …

نوشته: هستی زنپوش
ادامه دارد
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م . تو این مدت که درسم رو شروع کردم خیلی عوض شدم . تونستم تمام چیزایی که میخوام رو امتحان کنم . البته با کسی سکس نداشتم . خودم رو به فرزاد متعهد میدونستم .
تابستون بود . اولین باری که داشتم میومدم ایران برای تعطیلات . بعد از 2 سال . تو تمام این مدت با فرزاد در تماس بودیم . وقت این رسیده بود که تلافی این دو سال رو در بیاریم سر هم . ما تو این مدت به خاطر شغل پدرم از اون شهر منتقل شده بودیم به یه شهر دیگه . اینم مشکلی بود برای خودش . من باید میرفتم به شهر فرزاد برای سفر . بهترین لباسایی که تو این مدت خریده بودم رو تو چمدونم گذاشتم و رفتم …
.
.
.
.
-این کونی مادر جنده رو میندازی از این خونه بیرون یا خودتو هم بندازم بیرون ؟
هنوز خواب بودم که با این صدای فریاد بابای فرزاد از جام پریدم . 2 روز بود که خونه فرزاد اینا بودم و تو این شهر کوچیک ، خیلی جلب توجه میکردم . پدرش هم بو برده بود و اومده بود .
-زشته بابا … مهمونه
-کس مادرش ! مهمون چی ؟ آبرومون تو در و همسایه رفت .
اصلا یادم نبود که لختم . با دست و پای لاک زده و آرایشی که ردش هنوز از شب قبل مونده بود . از در که اومدم بیرون و با پدرش چشم تو چشم شدم تازه یادم افتاد فقط یه شورت پامه . اون خشکش زد از دیدن من . منم انگار یهو برق گرفته باشه . تو چشم هم خیره شدیم یه لحظه . تازه فهمیدم تو چه وضعی هستم . بدون اینکه کلامی رد و بدل بشه برگشتم رفتم تو اتاق و در رو بستم . بابای فرزاد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت . صدا بسته شدن درب اضطراب منو بیشتر کرد . نمیدونستم واکنش فرزاد به این موضوع چیه . رو تخت نشسته بودم و زانوم تو بغلم بود . در اتاق باز شد . روی نگاه کردن تو چشای فرزاد رو نداشتم . کنارم نشست . روی تخت .
-منو ببین
روم رو برگردوندم سمتش
حمله کرد به لبام . شروع کرد با خوردن لبام . وحشیانه داشت میخورد .
-عشقمی هر کاری بکنی … فکر کردی دعوات میکنم ؟ نه … میگامت … وحشیانه میکنمت
-جوووووووووووون … من ماااااااااااااااال تو ام فقط
-میخوام حامله ات کنم
-عاششششششششقتم …
تلمبه های شدید فرزاد تو من و صدای ناله های من زیرش… . تو این چند روز به اندازه تمام این دو سال منو کرده بود . صدای غرش فرزاد و آبی که تا ته خالی شد توم .
-بیاید یه چیزی بخورید … چه خبره سر صبحی ؟
من تو بغلش بودم که صدای مادرش رو شنیدیم .
-عشقم برم یه دوش بگیرم ؟
-اره خانمم … مهم نیست بابام چی میگه ولی ظاهرا مامانم تو رو به عنوان عروسش پذیرفته دیگه
دلم ضعف رفت از حرفی که زد .
از حموم که اومدم تخت و اتاق مرتب شده بود . فرزاد و مادرش داشتن سر میز صبحونه صحبت میکردن . بدون اینکه حرفی بزنم کنار فرزاد نشستم . داشتم چایی میخوردم .
-خدا قوت بده بهتون
مادرش با خنده میگفت . منم خجالت کشیدم . فرزاد با ابرو به مادرش داشت میفهموند نگو .
-والله به خدا … خدا شانس بده … تو چیکار کردی که پسر ما اینجوری پا گیرت شده ؟
-خودش محبت داره …
-ما دو ساله هر کیو معرفی میکنیم زیر بار نمیره … اصلا فکر نمیکردم اینجوری شده باشه …
هم خجالت کشیدم هم افتخار کردم به خودم .
فرزاد دستمو زیر میز سفت گرفته بود .
-من و مامان باید یه سر بریم جایی . خرید داره … چیزی نمیخوای از بیرون ؟
-نه … ممنون .
یه ساعت بعدش من تنها تو خونه داشتم لاکم رو پاک میکردم . با داداش فرزاد که تازه رفته بود تو 7 سال تنها بودم تو خونه . صدای زنگ خونه ای که توش رفت و آمدی نبود تو این چند روز منو از جام پروند .
-بابااااااااااااااااااااااا
صدای داداش فرزاد بود و ذوق دیدن پدرش .
-ببین کونی ! ساعت 7 میای مرغداری … نیای ننه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عشق و درد (۱)
1402/03/23
#گی #عاشقی #زنپوش

اولین بار تو 12 سالگی قفل کون گرد و قشنگم توسط بچه های محل تو یه شهرستان که محل کار پدرم بود باز شد . درد داشت ولی لذتش بیشتر بود . من خوشم اومده بود و شده بودم کونی بچه های محل . از اون شهر به شهر دیگه ای رفتیم . شغل پدرم طوری بود که هر چند سال یک بار باید شهر محل سکونتمون عوض میشد . من تا 16 سالگی این حس رو درون خودم کشتم . ولی درون من یه حس زنونه قوی بود که نمیتونستم انکارش کنم . حس لذت از اینکه یکی با من و با وجود من ارضا بشه . سال آخر دبیرستان بودم که با فرزاد آشنا شدم . یه پسر قد بلند که به شدت مواظب من بود . پدر و مادرم با بقیه بچه ها رفته بودن مسافرت و من دم کنکور تنها مونده بودم تا درس بخونم . این فرصتی بود که خیلی وقت بود منتظرش بودم . فرزاد رو مرد ایده آلم میدونستم . خیلی بزرگ تر از سنش بود و مسئولیت خانواده رو دوشش بود . پدرش مرغداری داشت و 2 تا هم زن داشت . بیشتر وقتش رو به عیاشی میگذروند . از خودم نمیگم چون پایین عکس رو میزارم تا ببینید . فرزاد تو مدرسه با من روی یه نیمکت میشست . با هم خیلی صمیمی بودیم . خیلی هم شوخی میکردیم .
-فرزاد !
-جانم ؟
-شب بیا یه کاری بکنیم ؟
-چی ؟
-بیا یه نمایشنامه بازی کنیم
-چه نمایشنامه ای ؟ کجا ؟
-خونه ما … من تنهام … بیا نمایش زن و شوهر بازی کنیم … من زنت میشم . با هم یه روز زندگی زن و شوهری رو تجربه میکنیم
-همه اش رو ؟(با خنده جواب داد )
-حالا … (خجالت کشیده بودم )
من اندام کوچیکی دارم . شاید یکی از معدود پسرایی باششم که سایز پام 39 هست . بدنم بی مو بوده همیشه . رفتم خونه . از هیجان داشتم میمردم . فکر آغوش مردانه فرزاد و تصور بوسه لب هاش ضربان قلبم رو بالا میبرد . یه شلوارک پوشیدم و یه سوتین قرمز با شورت قرمز. یکی از صندل ها مامانم رو پام کردم . شورت و سوتین رو آنلاین خریده بودم . یه جوراب شلواری مدل زنبوری هم خریده بودم از قبل .
ساعت نزدیکای 7 بود که فرزاد زنگ زد :
-چطوری خانمم ؟
-خوبم عزیزم ( دهنم خشک شده بود از هیجان و لذت شنیدن این عبارت )
-من دارم میام … چیزی نمیخوای سر راه بگیرم ؟
-نه عزیزم … همه چی داریم ؟
-موز میگیرم ولی … لازم میشه (خندید)
-باشه (خجالت کشیدم)
حدود 20 دقیقه بعدش زنگ خونه رو زد .
یه رژ غلیظ زده بودم . وارد خونه که شد جفتمون خشکمون زد . اون از تعجب این تیپ من و من از اینکه بالاخره مردم رو داشتم به دست می آوردم .
-به به … چه خانمی
گونه های همو بوسیدیم . کیسه موز رو از دستش گرفتم بردم تو آشپز خونه
-برای آقایی چی بیارم که خستگیش در ره ؟
-فقط یه لیوان آب و خودت … خودت پیشم باشی خستگی ام در میره
لیوان آب رو گذاشتم روی یه زیر دستی و آوردم کنارش نشستم . آب رو سر کشید . دستش رو انداخت دور گردنم .
-یه سوال بپرسم ؟
-آره
-این خانم خوشگلم باید اسم داشته باشه مگه نه ؟
-تو دوست داری چی صدام کنی ؟
-چون خیلی نازی دوست دارم نازی صدات کنم
-باشه
صحبتی رد و بدل نمیشد . جفتمون میدونستیم که یه اتفاقی باید بیفته ولی نمیدونستیم چجوری .
-نازی ؟
-جانم ؟
-همه چی مال امشبه ؟
-یعنی چی ؟
-یعنی همین نمایشی که صحبتش رو کردیم ؟
-نمیدونم … تو چیه نظرت ؟
-من همیشه دوستت داشتم . … میدونی که …
اینا رو که میگفت دستش روی رونم بود . منم داشتم دیوونه میشدم .
-منم دوستت دارم.
-میشه این نمایش برای امشب نباشه فقط ؟
-یعنی چی ؟
-برای همیشه خانومم بشی ؟
دیگه نتونستم . به سمت لبش حمله ور شدم. برای من به عنوان یه خانم زشت بود که پیش قدم بشم . لبامون به هم گره خورده بود . داشتیم مثل یه زن و شوهر واقعی لبای همو میمکیدیم . دستش رو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اراد: منظورت چیه؟
+میخوام به گالری پدرم ملحق بشه و باهاش قرارداد ببنده. دقیقاً مثل کاری که زانیار کرد.
باراد سرش رو گرفت: که چی بشه؟
+اینجوری من فرهود رو دارم و میتونم هر وقت خواستم بوسش کنم، یا احیاناً باهاش سکس کنم. نمیدونی… این موضوع که چقدر فرهود سکسی و دوست داشتنیه رو توی اصفهان فهمیدم. (به فرهود که با دقت داشت به حرفام گوش میداد نگاه کردم) وای عزیزم… تو سکسی ترین پسری هستی که میتونست وجود داشته باشه. خیلی ازت خوشم میاد، از بدن سفیدت… از کون خوشگلت، از اینکه حتی وسط سکس هم باید نازت رو بکشم! ای جان!
باراد: فکر کردی نمیدونستم که تو با فرهودِ من خوابیدی؟
+خب نمیدونم! ولی خب تو هم با علیرضای من خوابیدی! من کاریتون داشتم؟
باراد داد زد: علیرضا… (مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد) علیرضا با میل خودش پیش منه!
خندیدم: و چرا فکر میکنی من فرهود رو مجبور کردم؟
باراد داد زد: هومن!
فرهود سرش رو پایین انداخت. باراد سرش رو با عصبانیت تکون داد.
-باشه… این یه موضوع بین من و فرهوده. حتی درکش هم میکنم. (فرهود سرش رو بالا آورد) من چند وقته با علیرضا همش وقتم رو میگذرونم. با شناختی که از فرهود دارم میخواسته تلافی کنه. خودش به من گفت که توی اصفهان با تو سکس کرده. (صداش رو بالا برد) ولی تو یه وسیله بودی! میخواسته سر من تلافی کنه. منم ندید گرفتم. به خودشم گفتم حتی میدونم که علت این تصمیمش من و کارهای منه. این به هیچ وجه دلیل نمیشه بذارم فرهود از پیشم بره.
فرهود گریش گرفت و به باراد نگاه کرد.
+خب وسط محاسباتت یه چیزی رو یادت رفت دخیل کنی!
باراد: چی؟
+این وسیله (به خودم اشاره کردم) بدجور عاشق فرهود شد! عاشق کون خوشگلش، لبای خوردنیش…
باراد: من نمیتونم بذارم فرهود از گالری بره. اجازه نمیدم.
+خب! که اینطور.
از جام بلند شدم و گوشیم رو برداشتم.
باراد: چه گهی میخوری؟
+پیش خودم گفتم شاید در این مورد با آقای یاوری به توافق برسم. ولی یادت نره اول سراغ خودت اومدم، تازه هنوزم فیلم رو به بابام ندادم.
باراد داد زد: انقدر برای من بابا، بابا نکن! تو هنوزم یه بی پدری!
ادامه حرفش رو گرفتم: و هنوزم عاشق فرهودم!
باراد به طرفم خیز گرفت، گوشیم رو از دستم کشید و محکم زمین کوبید.
+تو که فکر نمیکنی من از اون فیلم بک آپ نگرفته باشم؟
دوباره یقم رو گرفت: با دستای خودم میکشمت.
+و اون وقت فیلمت پخش میشه. مجازات یه قاتل لواط کار در ایران چیه؟ اگه گفتی!
فرهود به طرفش اومد، دستاش رو دور شکم باراد انداخت و از پشت بغلش کرد. باراد با نفرت نگاهم میکرد، یقم رو ول کرد و به عقب هولم داد.
بعد از چند لحظه سکوت، با صدایی که سعی میکرد آروم باشه، گفت: یه چیز دیگه بخواه. نمیذارم فرهود از پیشم بره.
فرهود سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد. به سمت میز رفتم و مکعب روبیکی که باراد بهم داده بود رو برداشتم. به مکعب زل زدم. دوباره سعی کردم با ور رفتن بهش درستش کنم. تا حالا دو طرفش رو درست کردم. فقط یه ردیف از طرف سومش مونده…
+یعنی چیزی رو بخوام که ارزش فرهود و کون خوشگلش رو داشته باشه؟
باراد خنده عصبی ای کرد: امتیاز گالری رو میخوای. میدونم.
+نه نمیخوام.
باراد چشماش رو باریک کرد و بهم خیره شد. با صدای خیلی آرومی گفت:
-هومن… تو… تو… چی میخوای…؟
خندیدم: زمین گرده باراد.
شمرده شمرده و با آروم ترین لحن و میزان صدایی که ازش انتظار داشتم گفت: هومن… چی میخوای؟
هنوز به مکعب ور میرفتم. درست شد… جهت سومش هم درست شد. مکعب رو به سمت باراد گرفتم و بهش نشون دادم که سه جهتش درست شده! با چشمایی که حیرت و خشم ازشون میریخت بهم زل زده بود

Читать полностью…

داستان کده | رمان

!
زانیار به سمتش رفت و بغلش کرد: عزیزم آروم باش.
فرهود: من هر روز بهت سر میزنم.
زانیار: و من با کمال میل منتظرتم. هر روز.
فرهود سرش رو تکون داد و از زانیار یه لب طولانی گرفت. بعدم پشتش رو به من کرد و از خونه بیرون رفت.
روزهای خیلی خوبی رو میگذروندم. هر شب پیش زانیار بودم، رابطمون خیلی خوب پیش میرفت. از اون طرف علیرضا رو تقریباً هر روز میدیدم چون کلاس های نقاشی گالری چهره نو، هر روز برگزار میشد. تقریباً هر روز با باراد و فرهود به گالری میومد و در مدت برگزاری کلاس، پیانو میزد. پیگیر وضعش بودم و نمیدونم چرا دلم شور علیرضا رو میزد. بهش چیزی در مورد نگرانیم نمیگفتم. میگفت باراد تغییر دادن قراردادش رو به شب عید موکول کرده اما من… هنوزم نگرانش بودم.
چهار ماه باقی مونده از قرارداد من با گالری چهره نو به سرعت می گذشت. تو این مدت 87 تا نقاشی جدید کشیدم و همه رو یاوری به اسم گالری چهره نو فروخت. محبت کرد و 5 درصد از فروش هر کدومشون رو بهم داد و 95 درصد رو هم برای گالری برداشت!
توی این چهار ماه مینا به شدت عوض شده بود. هر دو سه روز، یه بار بهش سر میزدم، توی فتوشاپ داشت پیشرفت میکرد و کلی هم ذوق داشت! هر دفعه با ذوق بهم نشون میداد چی یاد گرفته!
بالاخره روز موعود رسید. صبح فیلمی که مینا از سکس باراد و فرهود برام آورده بود رو ادیت کردم و قسمت هایی که علیرضا توی کادر بود رو حذف کردم و توی تلگرام برای باراد فرستادم.
طرفای عصر بود که زنگ در خونم رو زدند.
باراد… چنان برافروخته بود که انگار روی صورتش آب جوش ریخته بودند! از سر راهش کنار رفتم، وارد شد، در رو بست و یقم رو گرفت و محکم من رو توی در کوبید. داد میزد:
-هوووومن! با من بازی نکن! چه گهی میخوای بخوری؟ هان؟ گذاشتم زانیار رو بگیری، بس نبود؟
+سلام باراد! دوست داری با هم آروم حرف بزنیم؟
فرهود به سمتش اومد و آروم روی شونش زد.
فرهود: عزیزم باراد… بذار ببینیم چی میخواد.
برای چند لحظه با با خشم و نفرتی که از چشماش میریخت بهم زل زد و بعد ولم کرد. دستش رو توی موهاش کشید و عقب رفت.
+فرهود حالت چطوره؟
فرهود: هومن… خیلی پستی!
+عزیزم در مورد من اینطوری فکر نکن!
باراد: پس بگو چرا علیرضا با من راه اومد. اومد و گفت من رو دوست داره بعدم این فیلم رو گرفت و به تو داد
فرهود: و البته تاوانش رو هم داد.
یا خود خدا… دوباره چه بلایی سر علیرضا آوردند؟
+علیرضا؟ چرا فکر میکنی این فیلم رو علیرضا گرفته؟
باراد: میدونی… علیرضا بهم گفت من رو دوست داره و پیشم میمونه ولی در مقابل میخواد حق فسخ قرارداد دو طرفه بشه و بند دخالت من از توی قراردادش برداشته بشه. بعدش… یهو تو زانیار رو از گالری گرفتی… من به شدت به درخواست علیرضا شک کردم… میدونستم چیزی تو راهه… نگو قراره از من و فرهود فیلم بگیره به تو بده، بعدم با حق فسخی که از من گرفته، خوش و خرم پیش تو بیاد!
+این فیلم رو علیرضا نگرفته.
فرهود: جدی؟ پس چرا توی هیچ جای فیلم نبود؟
+چون من فیلم رو ادیت کردم. لزومی نداشت علیرضا توی فیلم باشه.
باراد: میتونی این رو ثابت کنی؟
+نه. ولی این فیلم رو علیرضا نگرفته، مال 4 ماه پیشه و مینا گرفته.
باراد داد زد: مینا؟
+آره. اصلاً بابت بلایی که توی شمال سرش آورده بودی ازت خاطره خوبی نداره!
باراد چشماش گرد شده بود و از شدت حیرت نزدیک بود از حال بره! دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت تا به دیوار خورد. مرتب زمزمه میکرد: وای… وای…
+نکنه دوباره بلایی سر علیرضا آوردی؟
باراد: ای لعنت به تو هومن… لعنت به تو…
باراد به دیوار تکیه داد و سرش رو گرفت. دلم به شدت شور علیرضا رو میزد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دسته چکش رو درآورد) چقدر بنویسم؟
باراد: و در ازاش ما هم تضمینی میخوایم که اون فیلم هرگز جایی پخش نشه.
یاوری دوباره گفت: چقدر بنویسم؟
خندیدم: این حرفا چیه آقای یاوری. من خودمم روی این موضوع خیلی فکر کردم و بعد از مشورت در مورد این فیلم با پدرم، به ایـ…
یهو یاوری نفسش رو محکم بیرون داد و پرسید: فیلم رو به آقای برزگر دادی؟
+البته! ایشون پدرمه!
دسته چک رو روی میز انداخت و به باراد نگاه کرد. لبخند باراد کاملاً از روی لبش محو شده بود.
+عرض میکردم! بعد از مشورت در مورد این فیلم با پدرم به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اخراج شدن زانیار از گالری چهره نو هست. اینجوریه که فقط میتونید تأثر واقعیتون رو از این موضوع نشون بدید!
باراد: حتی اگر زانیار از گالری ما جدا بشه، تو بازم میتونی اون فیلم رو پخش کنی و به گالری ما آسیب بزنی.
+بله خب… چون اونجوری زانیار اخراج شده ولی فرهود که توی گالری میمونه!
باراد: خب؟
+با پدرم به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه، ملحق شدن زانیار به گالری پدرم هست. چه تضمینی از این بالاتر؟ اینجوری دیگه اگر اون فیلم پخش بشه، خوب میشه تف سر بالا! توی صورت گالری خودمون میخوره!
باراد با عصبانیت گفت: زانیار چهره هفت ساله گالری ماست. روش سرمایه گذاری شده، همین الآن عکسش با اسم گالری چهره نو روی سه تا بیلبورده.
+بله. واقعاً خیلی توی برندینگ موفق عمل کردید آقای یاوری!
یاوری بدون یه کلمه حرف سرش رو پایین انداخت. به شدت قرمز شده بود و عصبانیت ازش میریخت! از سر جام بلند شدم.
+که اینطور… خب من بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.
به طرف در رفتم که صدای یاوری من رو به سمتش برگردوند.
یاوری: قبوله. ولی هزینه برندینگی که این 7 سال روش شده رو پدرت باید بپردازه.
باراد داد زد: نه! زانیار هیچ جا نمیره!
یاوری بلند شد و به سمت من اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد و پرسید: قبوله؟
باهاش دست دادم و لبخند زدم.
+قبوله!
خب! اینم از پیش پرداخت قرارداد من با برزگر!
موقعی که به برزگر زنگ زدم و جریان رو براش گفتم خنده بلندی کرد. ازش پرسیدم الآن دیگه باید برای ملحق شدن زانیار به گالریش چیکار کنم که گفت از اینجا به بعدش با خودشه و بکشم کنار.
به زانیار زنگ زدم و جریان رو براش گفتم. پشت تلفن گریه میکرد! انقدر خوشحال شده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه! وقتی بهش گفتم برزگر قراردادهاش رو 10 ساله میبنده و سود حاصل از نقاشی یا تبلیغات رو 70 به نفع خودش و 30 به نفع طرفین میبنده، گریه زانیار شدیدتر شد! میگفت حتی نمیدونه باید از خوشحالی چیکار کنه! خب حق داشت. توی قراردادی که یاوری باهاش بسته بود سود رو 95 به 5 به نفع گالری خودش بسته بود!
کارها خیلی سریع انجام شد.
در عرض ده روز زانیار به گالری تجلی هنر منتقل شد و چون هنوز دو هفته دیگه باید توی تخت استراحت میکرد، از خونه پدربزرگ باراد به خونه برزگر منتقل شد. البته این تیکش پیشنهاد خودم بود!
به برزگر گفتم که زانیار توی خونه پدربزرگ باراده و از اونجایی که برزگر از یاوری متنفر بود، گفت احتمال میده بلایی سر زانیار بیارن، منم گفتم بهترین جا، جاییه که جلوی چشم خودتون باشه و به این ترتیب، زانیار به خونه برزگر منتقل شد، خونه ای که من خیلی راحت بهش رفت و آمد میکردم.
شب اولی که زانیار به خونه برزگر منتقل شده بود با یه برگه و مداد کنارش رفتم. خواب بود. ازش نقاشی میکشیدم. بیدار شد و وقتی من رو دید از خوشحالی چشماش برق میزد. نقاشی رو بهش دادم و توی اون فاصله که نقاشی دستش بود، روی کاغذ براش نوشتم که به اینجا اعتماد ندارم و احتمال اینکه توی اتاق دوربین یا شنو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

علیرضا بود. عاشق باراد شده!
خیلی براش نگران شدم. به روش نیاوردم ولی… خودم بین دو راهی موندم. حالا که عاشق باراد شده، باید یه راه برای وقتی که احیاناً باراد ازش سیر بشه بذارم و اینکه… باید هرچه سریع تر فرهود رو از علیرضا دور کنم. میخوای با باراد بمونی؟ باشه… خوشحال باش، من مواظبتم…
از شمال که برگشتیم، تمام انرژی و وقتم رو روی شب نقاشی و طرحم گذاشتم. یک هفته به زیر و رو شدن دنیای من و باراد مونده بود…
باراد بازم زهرش رو ریخت. شب نقاشی به بهترین نحو در حال برگزاری بود. تا اینکه سرم رو چرخوندم و…
دیدمشون…
عمو هومن دوست بابام، مامان پگاه، بابا امید و رها… پسرشون!
شبی که توی گالری برزگر دیدمشون رو تا آخرین ثانیه زندگیم فراموش نخواهم کرد. باهاشون حرف زدم، البته خیلی از حرفاشون رو یادم نیست؛ چون محو بودم، محو رها…
رها…
پگاه چی میگفت؟ آها… دستم رو بین دستاش گرفته بود و سرش رو پایین انداخت. میگفت: هومن… چقدر بزرگ شدی… من تمام این سالها تو فکرت بودم… به امید میگفتم ما با این بچه بد کردیم.
امید ادامه حرفش رو گرفت و روی شونم زد: ولی الآن برای خودت مردی شدی…
به رها زل زده بودم. اون موقع هنوز اسمش رو نمیدونستم…
+اسمت چیه؟
هر دوی پگاه و امید ساکت شدند و به من نگاه میکردند. رها به هر دوتاشون نگاه کرد و بعد دستش رو جلو آورد و لبخند زد.
-من رها هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
دستم رو از بین دستای پگاه بیرون کشیدم و دست رها رو بین دستام گرفتم.
+تو رو هم از پرورشگاه آوردن یا بچه خودشونی؟
سرش رو پایین انداخت: نه. من رو به فرزندی گرفتن…
+به جای من.
پگاه با لحن غمگینی گفت: ما شرمنده ایم. حتما بهت احساس بدی دادیم.
به طرفش چرخیدم: مداد رنگیام رو از توی کیفم برداشتی وبهم گفتی اینا مال بابا امیده. یادته؟ مداد رنگیای 36 تایی خوشگلم رو… حتی اونا رو هم به من ندادی.
امید سرش رو تکون داد و به جای پگاه گفت: وقتی مداد رنگیات رو توی خونه دیدم حسابی با مادرت دعوام شد.
محکم زیر خنده زدم: مادرم؟
سکوت سنگینی بینمون حاکم شد. صدای برزگر اومد: هومن؟ پسرم؟ بیا اینجا، میخوام با آقای زند آشنات کنم!
جواب دادم: چشم.
به امید نگاه کردم: من از اون روز دیگه با هیچ مداد رنگی ای نقاشی نکشیدم. برای همینم یه نقاش سیاه قلم شدم. الآنم باید برم.
پشتم رو بهشون کردم و به سمت برزگر راه افتادم. رها صدام زد: آقا هومن!
ایستادم و بهش نگاه کردم. گفت: نقاشی هاتون خیلی قشنگن…
سرم رو تکون دادم، پشتم رو بهش کردم و راه افتادم… پشت سر من بمونید، توی گذشته بمونید…
خوش و بش های اون شب تمومی نداشت. سیل تبریکات از طرف همه که البته خیلیاشون رو نمیشناختم تموم نمیشد. علیرضا بغلم کرد و بهم گفت برام خیلی خوشحاله. البته قیافه باراد انصافاً دیدنی بود! یاوری هم که انقدر تو شوک بود که بدون خداحافظی رفت!
آخر شب بود، گالری خلوت و خلوت تر میشد. دستی روی شونم نشست. به سمتش برگشتم.
-حالت چطوره؟
عمو هومن…
حالم به طرز عجیبی به هم ریخته بود. پگاه… امید… عمو هومنی که مربوط به حس طرد شدن من بود…
بدون اینکه منتظر جواب من باشه من رو بغل کرد.
من؟
نه!
بغلش نکردم، حرف نزدم، حتی… نگاهش نکردم…
وقتی ازم جدا شد دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.
-متاسفم هومن.
+چرا اینجایی؟
-توی تمام این سالها لحظه ای نبوده که بهت فکر نکنم.
+به چی فکر میکردی؟ به لبام؟
بینمون سکوت شد.
-من فقط محبتم رو بهت ابراز میکردم. فکر میکردم توام خوشت میاد.
+از چی؟ چرا باید یه بچه کوچیک از اینکه روی لباش زبون کشیده بشه خوشش بیاد؟
سرش رو تکون داد: متاسفم. من رو ببخش.
+بخشی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ز بزرگترین گالری دارهای تهران منو به فرزندی بگیره، برای یک لحظه اشک توی چشمش جمع شد، با چشمای خودم محبتی که توی چشماش بود رو دیدم. بغلم کرد و بهم گفت برام خوشحاله. بهش گفتم که اگر الآن یاوری و دار و دستش بفهمن قضیه ی من منتفی میشه، بهم قول داد مواظبه ولی باید در مورد برزگر تحقیق کنه تا مطمئن بشه آدم درستیه. مشکلی نبود. بهش گفتم فقط دو روز وقت داره و من نمیتونم کارام رو طول بدم. لبخند زد و گفت نگران نباشم.
از پرورشگاه بیرون اومدم. عجیب دلم گرفته بود.
از داروخانه یه بسته کدکس و ژل خریدم، چرا فرهنگ سازی نمیشه! بابا خب پوزخند نداره که! اَه!
توی آسانسور هتل خودمو برانداز کردم. زندگی چه معامله هایی داره باهام میکنه، تا دیروز بی خانواده، امروز با خانواده!
وارد اتاق شدم و صدا زدم: سلام فرهود.
یه میز مربعی کوچیک با دو تا صندلی توی اتاق بود. دیدم فرهود روی میز خم شده و داره سعی میکنه رومیزیش رو به حالت لوزی دربیاره. بهش نزدیک شدم و به پشتش چسبیدم. همونطور که از کمر روی میز خم بود، خم نگهش داشتم و شکمم رو به پشتش چسبوندم، دستام رو به حالت ضربدر از زیر بغل هاش رد کردم و به خودم فشارش دادم. گردنش رو بوسیدم و گفتم:
+خوبی؟
-حوصلم سر رفته بود. کجا موندی؟
+قاطی دوستای پرورشگاهیم بودم.
-من رو کی می بری اونجا رو ببینم؟
+پس فردا خوبه؟
-اوهوم.
دوباره گردنش رو بوسیدم، خودش رو کامل روی میز خوابوند، دستام رو به شلوارش رسوندم، از روش بلند شدم و با شورتش با هم از پاش در آوردم. روی زانوهام نشستم و ضربه کوچکی به داخل ساق پاش زدم و بهش فهموندم پاهاش رو از هم فاصله بده، لمبرهاش رو باز کردم و سوراخش رو لیسیدم. صدای آهش در اومده بود. صورتم رو به کونش کشیدم، کون سفید و بی نقصش! همزمان، لباسهای خودم رو درآوردم و کاندوم و ژل رو روی میزی که روش خم بود گذاشتم.
چند تا لیس دیگه به سوراخش زدم و ایستادم، کاندوم روی کیرم کشیدم و دوباره روش خم شدم. به نیم رخش نگاهی انداختم، روی لباش خم شدم و بوسیدمش.
سر کیرم رو روی سوراخش میزون کردم، اصلاً ژل نیاز نداشت! باراد باهاش چه کرده!
کمی از میز بلندش کردم و آروم داخلش فرستادم، آه های پر از شهوتی می کشید، وقتی کامل داخلش دادم، دست انداختم و کیرش رو گرفتم. صورتش رو چرخوندم، لبهاش رو توی لبهام کشیدم و همزمان کلاهکش رو مالیدم. چشماش رو توی هم کشیده بود، لب هاش رو ازم جدا کرد و آه بلندی سر داد، بوسه خیسی روی گردنش زدم و گوشش رو توی دهنم گرفتم. ژل رو برداشتم، کف دستم ریختم و اینبار به کل کیرش مالیدم و همزمان با تلمبه هایی که توی کونش میزدم، کیرش رو میمالیدم. بعد از چند تا تلمبه ازش بیرون کشیدم، تا خواستم برش گردنم، خودش بلند شد، سینه به سینه من ایستاد و صورتش رو به لبم گذاشت. گونه لطیفش رو بوسیدم. زیر چونم رو بوسید و کف اتاق خوابید.
+نه عزیزم. داگی شو.
داگی شد، پشتش نشستم و داخلش کردم، آروم تلمبه میزدم که به خیال خودم باهاش نرم تا کرده باشم!
-هومن؟
+جانم؟
-حوصلم سر رفت!
یاد حرفای علیرضا افتادم. بهم گفته بود که فرهود مجبورش میکرده باهاش خشن سکس کنه. پهلوهاش رو گرفتم و با تمام توانم توی کونش تلمبه میزدم. صدای آه های شهوتناکش، حشر من رو یه جوری بالا برده بود که اصلاً دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. یهو وسط تلمبه هام یه آخ بلند گفت، چرخید و با دستش من رو هول داد و طاق باز خوابید. با دستش کیرش رو گرفته بود و میمالید و میلرزید. داشت ارضا میشد، دستش رو کنار زدم و کیرش رو براش مالیدم، آبش روی شکم و سینه من پاشید. نفس نفس میزد و چشماش رو بسته بود.
خداوکیلی فره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و خودش… چقدر خوب بود. یه جوری در اتاقم کوبیده شد که بلند شدم ایستادم! مکعب روبیک رو روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم.
-چرا انقدر دیر باز کردی؟
+ها؟ فرهود جان مگه نمیخواستی استراحت کنی؟
-هوم. کمرم درد میکنه. ماساژم میدی؟
+خب… حتما!
از جلوی در کنار رفتم، وارد شد و وسط اتاق ایستاد. پشتش به من بود، پیراهنش رو در آورد و روی تخت دراز کشید.
-خیلی محکم ماساژم نده.
روی تخت کنارش نشستم و دستام رو روی کمرش گذاشتم و آروم شروع به ماساژ دادن کردم. تا حالا، توی عمرم، هیچ کسی رو به سفیدی فرهود ندیدم. کمرش صافه، حتی یه دونه جوش یا یه تار مو به این بدن نیست که نیست!
-هووم! سردمه.
+سرد؟ خب بذار پتو بندازم روت.
-نه. نمیخوام.
+باشه عزیزم.
دوباره ماساژش دادم که گفت: سردمه.
+خب عزیزم خودت گفتی پتو نمیخوای.
-آره. سردمه و پتو هم نمیخوام.
+سردته و پتو نمیخوای؟
نیم رخش که روی تخت بود لبخند زد. پیراهنم رو درآوردم و روی پشتش دراز کشیدم. روی گونش رو بوسیدم و در گوشش گفتم: هنوزم سردته؟
-فقط پاهام سردشونه. کمرم گرمه.
یه بوس دیگه روی گونش زدم، بلند شدم و شلوار و شورت فرهود و خودم رو درآوردم. از ساق پاش بوسه میزدم تا به رون ها و کونش رسیدم. چرخید و به پشت دراز کشید، لبخند خیلی محوی روی صورتش بود. روش دراز کشیدم، چشمای کشیده گربه ایش نگاه پیروزمندانه ای داشت. توی صورتش گفتم:
+فرهود چرا این کارا رو میکنی؟
لبخندش کاملاً آشکار شد: مگه بدت میاد؟
+نه! ولی برام سؤاله.
دستاش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین آورد. لبام رو روی لباش گذاشتم، آروم میبوسیدمش، چشماش رو بسته بود و دستاش رو همونطور پشت سرم نگه داشته بود. لباش رو ول کردم و بوسه ها رو روی صورتش میزدم و با دستام صورتش رو نوازش میکردم. دستاش رو از پشت سرم برداشتم، بوسه ها رو به زیر گلوش رسوندم و ادامه دادم، قفسه سینش، شکمش و بالاخره به کیر شق شدش رسیدم. چقدر باریکه! هیچ بوی بدی نمیداد، شیو شده و تمیز بود، ساک زدن رو شروع کردم، تخماش رو لیس میزدم و خیلی یواش توی دهنم میگرفتم. به صورتش نگاه کردم، داشت قرمز میشد، چشماش بسته و لبخند پیروزش هنوز روی لبش بود.
کلاهک کیرش رو مک محکمی زدم. صدای آه های بلند و تکون خوردناش بهم ثابت کرد تمام این مدت درست حس میکردم! اینکه دلش میخواد با من سکس کنه. اما چرا…؟ من، حتی همین الآن که دارم کیر فرهود رو ساک میزنم، بازم برام مهمه که “چرا؟”.
البته من قطعاً میفهمم که چرا فرهود میخواسته با من سکس کنه. ولی این هیچ خللی توی برنامه های من ایجاد نمیکنه. برای من و توی مغز من هر چیزی جای خودش رو داره! الآن میتونم با یه بدن سفید و تمیز، توی بهترین هتل اصفهان، سکس کنم و حالشو ببرم؟ خب چرا نبرم؟
کیرش رو ول کردم و روش خوابیدم، تا اومدم حرف بزنم صورتم رو گرفت و محکم به جون لبام افتاد. بوس میکرد، توی دهنش میکشید و مک میزد و هر کدوم از حرکاتش رو با یه گاز متوقف میکرد. صورتم رو ول کرد و هولم داد و روی من خوابید. زبون میکشید و پایین میرفت. وسط پاهام نشست و بوسه های خیس و زبون بازی زیادی روی کشاله های رونام به خرج می داد. به شدت تحریک شده بودم. حرکاتش خیلی سکسی بود! ساک زدنش سریع و پر از مک های محکم بود.
+فرهود… بسه عزیزم…
کیرم رو از دهنش درآورد و با صدای بلند خندید. روم دراز کشید و دو تا لب و بعدش یه گاز محکم از لبم گرفت. بلند شد و از توی جیبش کاندوم برداشت و روی کیر من کشید و بعدش آروم روی کیرم نشست. صورتش کامل قرمز شده بود، چیزی به چینی گفت که فقط اسم باراد توش بود.
+چی؟ من چینی بلد نیستم!
خندید: یادت میدم! از الآن یاد بگ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ته امیدوارم با برزگر به توافق برسم تا با گالری طهماسبی یا خود یاوری!
اون اوایل که به گالری چهره نو اومده بودم و نمیدونستم کجا چه خبره، تو فکر این بودم که با یاوری جفت بشم. یاوری هم آدم با نفوذی بود ولی… برزگر اصلاً یک چیز دیگه ایه!
تازه! یاوری تمام اعتبارش رو برای باراد خرج میکرد و باراد از نظر من یه حیوون به تمام معناست.
خلاصه که انتظار برای اینکه برزگر جواب پیشنهاد من رو بده خیلی کوتاه بود! همش یک هفته!
بهم زنگ زد و گفت برم گالریش. وقتی رفتم، خودش، ستاره و وکیلش اونجا بودند. چندتا فرم بهم داد و ازم خواست بخونمشون. بیشتر در مورد ادعا نداشتن بر ملک و املاک و حق وراثت و … اینا بود.
برزگر: اگر واقعاً ادعایی بر املاک من نداری، پس مشکلی هم با امضا کردن اینا نداری.
+نه. ندارم.
برزگر: و اینکه چون تو پسر نمایشی من هستی، نه پسر واقعی، امیدوارم بازیگر خوبی باشی!
خندیدم: امیدوارم باشم.
ادعا؟ خب چه ادعایی داشته باشم؟ من بیشتر دنبال این بودم که راه خودم رو پیدا کنم. در حقیقت من ادعایی روی ملک و املاک برزگر نداشتم ولی به شدت روی نفوذی که برزگر همه جا داشت ادعا داشتم! اصلاً اون رو لازم داشتم! برگه ها رو امضا کردم و بعدش منتظر نماینده ای شدیم که قرار بود از محضر بیاد.
امضا، واگذاری اختیار تام برای دخل و تصرف در کلیه ی اموالی که به نامم شده به ستاره دختر برزگر، خط و نشون برزگر و مشخص کردن جایگاهم و تأکید دوباره اینکه من یه پسر نمایشی هستم و نه بیشتر، و بالاخره تمام!
برای اینکه کارها نهایی بشه نیاز به امضای حامی پرورشگاهم داشتم و باید یه سری مدارک از اونجا رو ضمیمه مدارک به فرزندی گرفته شدنم میکردم. برزگر ازم خواست به اصفهان برم و اعلام این خبر که من رو به فرزندی گرفته رو به شب برگزاری شب نقاشی موکول کرد.
با به تعویق افتادن شب نقاشی و اینکه علیرضا پیش من بود، به راحتی میتونستم با خود علیرضا به اصفهان برم. پسر مهربون و با معرفت من که به خاطرم با گرگی مثل باراد قرارداد بست.
من کل گالری رو ازت میگیرم باراد. تو باید تاوان تمام بلاهایی که سر من، علیرضا و حتی زانیار آوردی رو پس بدی.
حالا برای یاوری سؤاله که چرا شب نقاشی برزگر به تعویق افتاده! حتی نمیدونی چی تو راهه آقای یاوری! وقتی به علیرضا گفتم که قضیه سفر به اصفهان درست شده مثل بچه ها ذوق کرد. قبل از سفر ازش خواستم ساغر رو بیاره اینجا تا در مورد اتفاقی که باراد باعثش بوده بهش بگیم. احتمال میدم که باراد بازم سراغ ساغر بره و اونطوری که شنیدم، حال روحی ساغر به طرز عجیبی به هم ریخته، افسردگی گرفته و دکتر میره.
نشد… دوباره باراد وسط برنامه های من زد! با فرهود اومد و گفت اجازه نمیده با علیرضا برم اصفهان! اینه که باید با فرهود برم. حتی نذاشت منتظر علیرضا بمونم!
اشکال نداره. بذار فکر کنی تو بردی!
این بار دومه که سوار هواپیما میشم. چقدر خفنه!
فرهود کنار دستم نشسته، خداوکیلی خیلی ناز داره! اصلاً از اون تیپ هایی نیست که نتونی نازش رو نکشی! موهاش رو به سمت بالا و راست صورتش شونه کرده، صورتش اصلاح شدست و پیراهن سفیدی که پوشیده به شدت گردن سفید و کشیده ای که داره رو به رخ میکشه. خیلی سفیده! خیلی!
وقتی بهم گفت میخواد باهام بیاد از تعجب دهنم باز موند! بماند که باراد به اندازه تمام عمرم برام خط و نشون کشید و فرهود رو باهام فرستاد! تازه یه جعبه مولتی ویتامین هم بهم داد و گفت هر روز ساعت 4 عصر باید فرهود یکی از اینا رو بخوره، با آبمیوه بهش بده، آبمیوه نباید خیلی سرد باشه، اگر با آب بخوره معدش اذیت میشه و …
فقط دیگه بهم نگفت عارقش رو ه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ایدم بترسه! برزگر به طرز عجیبی به خون یاوری تشنه اس و میخواد حالش رو بگیره. حیف! الآن زوده که بفهمی چی توی راهه آقای یاوری!
راحت نبود.
اینکه برزگر رو قانع کنم من رو به فرزندی بگیره اصلاً کار راحتی نبود. شهرام برزگر یکی از قالتاق ترین و باهوش ترین آدمایی بود که به عمرم دیده بودم! وقتی به هوش اومدم و به دیدنش رفتم کارد میزدی خونش درنمیومد! توی دفتر مجللش نشسته بودیم. من، خودش، ستاره دخترش…
برزگر: کجا بودی؟
+من…
برزگر: هومن، نه حاشیه میخوام نه مقدمه! یا مثل بچه آدم یه دلیل میاری که این ده روز کدوم گوری بودی و من قانع میشم، یا همین الآن باهات کاری میکنم که بفهمی، شهرام برزگر کیه!
+من…
برزگر: ببین هومن! طفره نرو!
+من…
برزگر: خب “من” چی؟ چرا نمیگی؟
ستاره کلافه داد زد: بابا! خب بذار بگه! تا میاد حرف بزنه شما حرفش رو قطع میکنی!
برزگر، عصبی به صندلیش تکیه داد و به من خیره شد.
+خلاصش اینه: باراد من رو ده روز بیهوش نگه داشته بود!
برزگر: تو که راست میگی، منم که خرم!
بلند شدم ایستادم و دکمه های پیراهنم رو باز کردم و درش آوردم. ستاره دستش رو جلوی دهنش گرفت و “اوه” بلندی گفت. برزگر تکیش رو از صندلیش برداشت و به سمت خم شد. با حیرت به بریدگی های روی بدن من نگاه میکرد.
برزگر: هومن… چه بلایی سرت اومده؟
گوشی سفیدم رو از توی جیبم در آوردم، فیلم بریده شدن خودم توسط زانیار رو به پخش کردم و گوشی رو به برزگر دادم. عینکش رو برداشت و با دقت به صفحه گوشی خیره شد، ستاره برای اینکه سر در بیاره کجا چه خبره، بلند شد و پشت میز پدرش رفت و کنارش ایستاد. چشمای هر دوتاشون گرد شده بود.
برزگر فیلم رو متوقف کرد، گوشیم رو بهم پس نداد و توی دستش نگه داشت و بهم نگاه کرد. سرش رو تکون داد.
برزگر: پیراهنت رو بپوش و بشین. کلی حرف داریم.
روی گوشی تلفنش زد و گفت: برای هممون چایی بیار.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. البته منهای رابطه ای که بین من و زانیار بود! برزگر سرش رو پایین انداخته بود و با دقت به حرف های من گوش میکرد.
+خب… اینم از کل ماجرا. علیرضا بهم گفته کسی به اسم “حشمتی” مسئول کادر درمان اون ده روز من بوده.
ستاره: حشمتی؟ این لاشخور چرا همه جا هست؟
+میشناسیدش؟
ستاره: چه جورم! اگه بابای من نبود صدباره از دانشگاه اخراجش کرده بودند! ولی… پس میشه روی اینکه این ده روز هومن رو بیهوش کرده تحقیق کرد؟
سکوت شد. به برزگر نگاه کردم که با خشم به ستاره نگاه میکرد، چشم غره ای بهش رفت و با تأسف سرش رو تکون داد. ستاره ساکت شد! خب حرف خوبی نزدی دختر خوب! روی حرفات فکر کن! وقتی بابات طرف رو میشناسه یعنی به صورت جداگانه در مورد صحت ادعای من درباره غیبت این ده روز، از حشمتی تحقیق میکنه و تازه در صورت لزوم طرف رو از زمین یاوری توی زمین خودش میکشه! خب برای چی این موضوع رو در حضور من لو دادی؟ اصلاً چرا لو دادی که حشمتی رو میشناسی؟! بدون اینکه رو حرفات فکر کنی، مشت پدرت رو برای من باز کردی! مرسی!
برزگر: خب… هومن. تو حتماً در مورد استفاده از این فیلم فکری توی سرت داری!
+البته که دارم!
برزگر: خب؟
+خلاصش اینه که شما باید من رو به فرزندی بگیرید!
برزگر: چی؟ واضح حرف بزن!
+من تصمیم دارم کاری کنم که زانیار به گالری شما ملحق بشه.
برزگر ابروش رو بالا انداخت و لبخندی روی لبش نشست.
ستاره: زانیار؟ اون برای گالری چه نفعی داره؟
واقعاً از ستاره ممنونم که انقدر احمق بودن خودش رو نشون میداد! خیلیه که دست راست پدرت، اونم پدری مثل برزگر باشی و تا این حد در ارزیابی موقعیت ها ناشی و کودن عمل کنی! یه دو دو تا چهارتای ساده بکن، بعد سوا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اد؟ به صورت خواب علیرضا نگاه میکردم. همون مظلومیت خاصی که از روز اول توی صورتش بود، الآنم بود. آخه اصلاً چجوری کسی میتونه تو رو اذیت کنه؟
دیر وقت بود، روی تخت کنار علیرضا دراز کشیدم. عزیزم… هرجوری شده، حتی اگر به قیمت نابود کردن خودمم بشه، تو رو از دست باراد راحت میکنم. به خاطر من قرارداد بستی؟ تا تهش باهاتم…
چیزی روی صورتم تکون میخورد. چشمام رو باز کردم، علیرضا بهم خندید.
-چقدر میخوابی؟
+نگا کی به کی داره اینو میگه! ساعت چنده؟
-5 صبح.
+عزیزم ساعت 5 صبح باید چیکار کنم؟
با صدای بلند خندید: باید پاشی برای من صبحونه درست کنی!
آنقدر از خندیدنش خوشحال شدم که اصلاً خواب از سرم پرید! بلند شدم نشستم.
+الآن برات نیمرو درست میکنم.
-وای نه!
+پس مگه نگفتی صبحونه میخوای؟
-حالا میزنی خودتو پاره میکنی!
سر میز نشسته بودم و علیرضای خوشحال رو نگاه میکردم که نمیتونست درست روی پاهاش بایسته ولی بازم با ذوق داشت برای من املت درست میکرد. انگشتای پاهاش وضعیت اسفباری داشت. کبود، قرمز و به شدت متورم. تلو میخورد و مدام دستش رو به میز اوپن میگرفت تا تعادلش رو حفظ کنه و با ذوق برای من از اتفاقاتی که براش افتاده میگفت. پشتش به من بود، نتونستم سر جام بمونم. بلند شدم و میخواستم از پشت بغلش کنم ولی لحظه آخر به سمتم برگشت.سینه به سینه هم شدیم.
-چرا پاشدی؟
+چون اصلاً دیگه نمیتونم بشینم.
و محکم بغلش کردم. سرم رو توی گردنش نگه داشتم و میبوسیدمش. همیشه همه زندگیم حول یک اسم میچرخید: پرورشگاه!
و حالا؟
نه!
فقط حول اسم باراد میچرخه…
-هومن خوبی؟
+خیلی زیاد. دلم برای بغل کردنت یه ذره شده بود.
انقدر توی بغلم نگهش داشتم و گردنش رو بوسیدم که صداش در اومد!
-هوووومن! گوجه ها سوخت! خب بذار املت درست کنم!
بالاخره املت رو خوردیم. یه کوچولو منگ بود.
+علی؟ چته عزیزم؟ باراد بهت دارو زده؟
-نه. مستم کرد. مشروبی که بهم میده خیلی سنگینه. منم به خاطر قرصایی که میخوردم بدنم واکنش طولانی ای به مستی داره.
+میخوای دوتایی باهم حموم کنیم؟
ایستاد! دستش رو به صندلی گرفت، گیج بود. با ذوق گفت: آره! پاشو! اصلاً چرا زودتر اینو نگفتی!
توی وان نشسته بودم و علیرضا توی بغلم بود. مدام من رو میبوسید و چشماش رو می بست. دستاش رو دور گردنم انداخت و سرش رو روی گردنم گذاشت.
به بدنش دست میکشیدم، به کمر سفید و لطیفش، به گوشهای خوش فرمش، به کون نرمش!
-اون روز بعد اینکه تو رفتی پدربزرگ باراد اومد و باهام حرف زد.
+چی گفت؟
-میگفت باراد من رو دوست داره و کلاً آدم خشنیه و من نباید ازش برنجم.
+خب؟
سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد، کبودی چشمش، مظلومیت توی صورتش رو پر رنگ تر نشون میداد.
-منم بهش گفتم خیلی از باراد ناراحتم و نمیتونم بفهمم که چرا بهم احترام نمیذاره و کتکم میزنه یا بهم زور میگه. ولی هومن…
+چی عزیزم؟
-واقعاً مطمئنی؟ باراد شاهد قتل پدرش و خودکشی مادرش بوده؟
+آره.
-پس برای همینم نرمال نیست… دلم براش سوخت. کاش میتونستم خوشحالش کنم.
صورتش رو گرفتم و گفتم: علیرضا… دنیا پر از آدمای خوبیه که باراد نمیتونه همشون رو با هم داشته باشه تا خوشحال باشه.
-هومن، تو میخوای با باراد چیکار کنی؟
+نمیتونم بهت بگم.
-چرا؟
+چون باراد فهمیده که تو توی مستی خود واقعیت میشی و مدام مستت میکنه و ازت حرف میکشه. علیرضا، من هر کاری میکنم که از دست باراد راحتت کنم.
نگاهش رو پایین انداخت و جواب نداد.
+چیه؟ چی شده؟
دستام رو از دور گردنم برداشت و خواست از روی پام بلند بشه، کشیدمش و دوباره ازش پرسیدم: چیه؟
-هومن، باراد… چیزه…
به چشماش نگاه کردم. نرم شده… چ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من مشکلی ندارم که زانیار برای تو اینقدر عزیزه.
+عزیزه ولی من هرگز فراموش نمیکنم که تو به خاطر من با گالری باراد قرارداد بستی.
دوباره بوسیدمش و بلند شدم. دستم رو گرفت.
-هومن؟ چرا شب نقاشی به تعویق افتاده؟
بهش خندیدم: چه فرقی میکنه عزیزم؟ حالا ناراحتی که یه فرصت دست داده و قراره با من بیای اصفهان؟
خندید: نه. ولی چرا بهم نمیگی؟
+چون یه سوپرایز گنده پشتشه!
-خوب یا بد؟
+به اندازه تمام خوبیهایی که دنیا بهم بدهکاره، خوبِ خوب!
پیشونیش رو بوسیدم و از در بیرون اومدم. معلومه که خوب!
با توافقی که با برزگر کردم، خیلی چیزا عوض میشه… خیلی خیلی عوض میشه!
فردا صبحش توی سالن نشسته بودم و روی طرح نقاشی ای که برای شب نقاشی گالری برزگر کشیده بودم کار میکردم که زنگ در به صدا دراومد.
در رو که باز کردم برق از سرم پرید! علیرضا… انگار از جنگ برگشته بود!
+علیرضا؟ چرا اینجوری شدی؟
صدای دیگری به جای علیرضا جواب داد: سلام هومن، لطفاً برو کنار بذار بیایم تو!
فرهود اینجا چیکار میکنه؟
فرهود روی مبل نشست: علیرضا برو توی اتاق دراز بکش، اگر الآن بخوابی تا آخر شب منگیت میپره.
علیرضا حالش خوب نبود، به وضوح میلنگید و نمیتونست درست راه بره، چمدونش رو ازش گرفتم و خودش رو توی اتاق بردم، روی تخت دراز کشید.
+عزیزم؟ علی؟ چرا اینجوری شدی؟ مست کردی؟ دیشب که اینجوری نبودی!
-بذار بخوابم…
چشماش رو بست و خوابید!کفش و جورابش رو درآوردم و پتو رو روش انداختم، در رو بستم و سراغ فرهود اومدم.
پاش رو روی پاش انداخته بود و بدون هیچ حرفی با یه لبخند ژکوند داشت بهم نگاه میکرد! از دیدن وضع علیرضا عصبانی شده بودم.
+فرهود چرا علیرضا اینجوری شده؟
-اوهووو! با من درست حرف بزن، این چه لحنیه؟
+عزیزم من به خاطر وضع علیرضا ناراحتم، لطفا بهم بگو چه خبر شده؟
-هووم…
خود باراده! اصلاً مو نمیزنه! همون حالت حرف زدن، همون حالت نگاه و از همه بدتر… مثل باراد لبخند میزنه!
+فرهود جان؟
-هوم؟
+میگم چه خبر شده؟ چرا وضع علیرضا اینجوریه؟
-چشمات فقط علیرضا رو میبینه دیگه؟
این دیگه عن حسودی رو درآورده!
-مگه من مترسکم؟
+مترسک! نه مترسک!
-هووم…
+آها… خب راستش حق با توئه… من رفتار درستی نداشتم، کلاً خیلی تعجب کردم که علیرضا رو اینطوری دیدم. ببخشید.
با همون لبخند به سبک بارادش گفت: خواهش میکنم.
+خب… خیلی خوش اومدی. خودت خوبی؟
-خوبم. ممنون.
+زانیار چطوره؟
-خوب نیست. فقط خوابه. بدون مُسکن حتی نمیتونه نفس بکشه.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. نقاشی زنده متحرکم، زانیار… من بهت هشدار داده بودم چی در راهه…
+دیروز چای میوه ای خریدم. مخلوط چای به خشک و لیمو خشک و چند تا میوه دیگس. به پای چایی های زانیار نمیرسه، ولی دم کنم؟
-چاره ای نیست. همونو دم کن.
خیلی پرروئه!
چای ساز رو روشن کردم و جعبه چای میوه ای رو از توی کابینت برداشتم. آروم و قرار نداشتم… زانیار از درد نمیتونه نفس بکشه؟ علیرضا دیگه چرا اینطوری بود؟ چی شده؟ کار فرهوده؟ کار باراده؟ اونم با این وضع… صبر کن… نباید ببرمش دکتــ…
-چه خبره؟ کمتر بریز!
صدای فرهود از نزدیک گوشم میومد. به قوری نگاه کردم، اصلاً هنوز چیزی داخلش نریخته بودم! فرهود هولم داد و جلوی من ایستاد، توی بغلم بود! پشت کمرش به سینه من چسبیده بود.
+چه خوب کردی حواست بود!
-هووم!
قاشق رو ازم گرفت و شروع به ریختن چایی توی قوری کرد. از پشت بیشتر بهش چسبیدم و دستام رو به حالت ضربدر روی قفسه سینش گذاشتم و آروم گردنش رو بوسیدم و رهاش کردم ولی لبخندش رو دیدم.
روی صندلی آشپزخونه نشستم. چایی رو دم کرد و اومد روی صندلی روبه روم نش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

باراد خودش بلاست، بلایی که به جون علیرضا افتاده!
دلم براش یه ذره شده بود! برای چند لحظه فقط به صورتش نگاه کردم، کبود، لب پاره، رنگ پریده… یاد اون روزهایی که با هم خوش بودیم افتادم. وقتایی که علیرضا برام غذا درست میکرد، فیلم میدیدیم، پی اس بازی میکردیم…
کنارش روی تخت نشستم. به خاطر من به این وضع افتاده، من انقدر براش مهم بودم که از خودش گذشت و با گالری قرارداد بست و حالا… این وضعشه.
-خب… آقا هومن حالت چطوره؟
به طرف صدا برگشتم. همون پیرمرد توی اتاق زانیاره! از روی تخت بلند شدم و ایستادم.
+خیلی ممنونم. خوبم. شما خوبین؟
سرش رو تکون داد و روی صندلی کنار تخت علیرضا نشست. با دقت به من نگاه میکرد. به شدت شکل باراده! چشمای آبی کشیدش، حالت نگاه کردنش… خودمم نشستم، بعد از یک سکوت طولانی گفت:
-من پدربزرگ بارادم.
+خوشوقتم.
-پس تو هومنی، (با عصاش به علیرضا اشاره کرد) اونم باید علیرضا باشه.
+بله.
سرش رو تکون داد: هومن جان، چرا ارتباط بین تو و باراد خوب نیست؟
نگاهم رو ازش گرفتم. کدومشو بگم آخه؟!! تازه میگه “تو و باراد”! انگار مشکل از منه!
+اختلاف نظر داریم. همین.
-باراد پسر خوبیه فقط گاهی کنترل از دستش خارج میشه. مثلاً الآن که توی اتاق زدت، بعدش اصلاً از حال رفت. خودت دیدی. منظوری نداره، هیچی تو دلش نیست.
هیچی! یکی تو دل باراد هیچی نیست یکی تو دل هیتلر!
+من ازش ناراحت نیستم. شاید مست بوده.
با عصاش به علیرضا اشاره کرد: چرا به علیرضا سِرم وصله؟
+والا منم نمیدونم ولی احتمالاً به خاطر اینه که تو دل باراد هیچی نیست!
برای چند لحظه سکوت شد و بعد پدربزرگ باراد چنان زیر خنده زد که حتی خودمم خندم گرفت!
-ای، ای، ای… هومن… ای هومن…
میخندید و روی پای خودش میزد. خندیدنش که تموم شد، بهم نگاه کرد.
-میدونی پسر، باراد توی دوران کودکیش رنجی رو کشید که همه ما از تحملش عاجز بودیم.
خیلی خوب میدونستم داره در مورد اتفاقی که برای پدر و مادر باراد افتاده حرف میزنه ولی به هیچ وجه نمیخواستم مشتم رو باز کنم. از این جماعت هرچی بگی برمیاد، من نمیدونم چی توی چنته دارن پس دلیلی هم برای اینکه بدونن من چی توی چنته دارم نیست. پیرمرد تا مکث من رو دید، چشماش رو تغییر داد، حالتش یک نگاه “که اینطور” به خودش گرفت.
-باراد شاهد کشته شدن پدر و مادرش بود. من میدونم که تو توی پرورشگاه بزرگ شدی، پس حداقل تا حدی باید باراد رو درک کنی.
از عوض شدن حالت نگاهت معلومه که میدونی که میدونستم! پس منم میدونم که تو گذشته من رو خیلی خوب میدونی! چی میشه اگر برات تکرار مکررات کنم؟ اصلاً چرا نکنم؟ مشتت رو باز کردی! در حدت مشتم رو برات باز میکنم.
+نه. راستش وضعیت من و باراد سنخیتی با هم نداره. من رو توی سن 6 سالگی پرورشگاه گذاشتن، چون پدرم با دوست دخترش و مادرمم با دوست پسرش ازدواج کرد.
سرش رو تکون داد و “هوم” زیر لبی گفت. جا نخورد، متأسف نشد، همدردی نکرد. دیدی گفتم! از گذشته من کاملاً خبر داره!
-این پسر، علیرضا، برای باراد خیلی عزیزه.
بدون اینکه جوابش رو بدم، دستم رو به سِرم علیرضا و بعد کبودی روی چشمش کشیدم. سکوت شد، برنگشتم که نگاهش کنم. پلک چشم علیرضا زیر دستم تکون خورد. نگاه! خداااا!!! از دست این، من چیکار کنم! بیداره! خودشو زده به خواب! همونجا کنار تخت علیرضا نشستم، چند لحظه سکوت رو نگه داشتم و بعد به طرفش نگاه کردم.
+میفرمودید.
خود باراد رو روبه روم میدیدم. چشماش رو باریک کرده بود و لبخند نه چندان واضحی روی لبش بود. از جاش بلند شد و به طرف در خروجی رفت. به احترامش بلند شدم و ایستادم. وقتی روبه روم رسید، دستش رو روی ش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خریده بودم. همون صبحی که با بچه ها خونت اومدیم همرام بود. نشد که بهت بدم.
+که اینطور.
-بیا تو اتاقمه. بهت بدمش. به درد من که نمیخوره.
+ممنونم از لطفت.
وارد اتاق باراد شدم. دور تا دور اتاقش از نقاشی پر بود. که اینطور… میخواستی نشونم بدی که چقدر ایده پردازی هایی که به خاطر علیرضا کردی زیادن؟ باشه… اتفاقاً خوبه! به نفع منه که تو ایده پردازیهات زیاد باشن! نقاشیای تو هرچه بیشتر، جیب من پر پول تر!
باراد به سمت کمدش رفت و یه جعبه خیلی شیک رو به سمتم گرفت.
-تولدت مبارک. امیدوارم دستت به سنگینیش عادت داشته باشه.
بازش کردم. یه ساعت خیلی شیک داخلش بود.
+نداره. من تا حالا ساعتی به این قشنگی نداشتم.
-هوم. میدونستم.
پرورشگاهی بودن من رو به رخم میکشی؟ خبر نداری که همین موضوع باعث پیشرفت من میشه… باعث خانواده دار شدنم، خانواده ای که به تو هرگز باور نخواهی کرد… نگاهم به وسیله رنگ رنگی کوچیک افتاد که روی میز کنار تختش گذاشته بود. رد نگاهم رو گرفت و به طرفش رفت و وسیله رو برداشت.
-از این خوشت میاد؟
+اصلاً اسمشم نمیدونم. فقط چند بار توی اینستاگرام دیدمش، تا حالا باهاش برخوردی نداشتم.
-هووم… اسمش مکعب روبیکه. من قبل از خواب باهاش ور میرم و تلاش میکنم درستش کنم. باعث میشه تمرکز آدم بالا بره.
+چه جالب.
مکعب رو به طرفم گرفت.
-بیا. باشه یادگاری.
+تو قبلاً بهم یادگاری دادی.
-اون هدیه تولدت بود.
نه… من اینو نمیگم… تو یادگاری دیگه ای بهم دادی… تو استخر همین خونه… یادگاری ای که هرگز فراموشش نکردم.
مکعب رو گرفتم و گفتم: ممنونم باراد. لطف کردی.
-خواهش میکنم. خوشحالم با زانیار دوباره جور شدی.
+خودمم خوشحالم.
-هووم… علیرضا هنوز خوابه.
+پس منم بیدارش نمیکنم. میشه از قول من ازش خداحافظی کنی؟
با رضایت هرچه تمام تر لبخند زد و گفت: حتماً!
از باراد خداحافظی کردم و از استودیو بیرون اومدم. یادگاری! بهم یادگاری دادی… بهت یادگاری میدم… یادته جمله ای که بهم گفتی چی بود؟ سیامک کوچولوی من رو جلوی خودت گرفته بودی…
“جور سیامک رو میکشی؟”
من کل گالری رو ازت میگیرم باراد. تو باید تاوان تمام بلاهایی که سر من، علیرضا و حتی زانیار آوردی رو پس بدی. اینم میشه یادگاری من به تو!
بهم یادگاری دادی… یادگاری! من هرگز دردی که اون شب کشیدم رو یادم نرفت. یه دردی که برام موند: یادگاری!
نتیجه دادن فیلم به یاوری دقیقاً همونی که فکر میکردم شد. یاوری بعد از دیدن فیلم جوری از خجالت زانیار دراومده بود که دندش دچار آسیب شده بود و حتی نمیتونست بشینه. به استودیو که سر زدم باراد کلی برام خط و نشون کشید و گفت دیگه اونجا پیدام نشه.
چند روزی توی بی خبری گذشت تا اینکه فرهود بهم زنگ زد و ازم خواست یه سر برم استودیو! ازش دلیلش رو پرسیدم که خندید و گفت دلش برام تنگ شده! جل الخالق!
وقتی وارد استودیو شدم، باراد داشت از پله های سوئیت علیرضا بالا میومد. کثافت، داشت کلید رو میذاشت توی جیبش، دیگه کارش به جایی رسیده که در رو روی علیرضا قفل میکنه؟
بهش سلام کردم، به طرز عجیبی رنگش قرمز و صورتش برافروخته بود. بهم نگاهی انداخت و به سمت اتاق زانیار رفت، پشت سرش راه افتادم و رفتم. وارد اتاق زانیار شدیم، همه اونجا بودن، فرهود، یاوری و یه یه آدم جدید: یه پیرمرد. برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم شدم. همون ثانیه اول بدون اینکه اصلاً نیازی به لحظه ای فکر داشته باشم پیش خودم گفتم این باید یه نسبتی با باراد داشته باشه!
اصلاً خود خود خود باراد بود که فقط سنش بالاتر رفته بود! موهای پرپشت و سفید و چشم های آبی کشیده ای داشت. توی دستش یه عصا دشت که تهش رو

Читать полностью…
Subscribe to a channel