دستاش سرمو گرفت و تو دهنم تلمبه میزد و کیرشو تا ته میکرد تو حلقم بعد چند دقیقه بلند شدم و گفتم حالا تو بخور حبیب نشست برا ساک زدن ولی همزمان با انگشتش که تفی کرده بود با سوراخم ور میرفت و انگشتشو میکرد تو سوراخم بعد چندتا ساک زدن پاشد اومد پشتم و کیرشو گذاشت لای پام و شروع کرد لاپایی زدن بعضی وقتام عمدی کیرشو میرسوند به سوراخم و فشار میداد و وقتی دید من مخالفتی ندارم یه تف به کیرش زد و یه تفم انداخت رو کونم و کیرشو گذاشت جلو سوراخم و با یه فشار سر کیرشو کرد تو کونم منکه قبل از اومدن سر پست رفته بودم دستشویی و خودمو تخلیه کرده بودم مطمئن بودم کونم خالیه و کثیف کاری نمیشه و از این بابت نگرانی نداشتم با یه فشار دیگه حبیب همه کیرشو تا خایه فرو کرد تو کونم و من دیگه رو ابرا بودم و میخواستم عقده این چند مدتی که کون نداده بودم رو خالی کنم ، خم شدم و دستامو گذاشتم رو پنجره برجک و کونمو قمبل کردم به طرفش و دادم عقب که حبیب بهتر بتونه کونمو بگاد حبیبم با دیدن این صحنه گفت اوووووووف چه کونی داری تو پسر جوووووون بعد با دو دستش پهلوهامو گرفت و شروع کرد تلمبه زدن تو کونم همینطور که کیر حبیب تو کونم بود و داشت عقب جلو میکرد سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت رسول یه چی بپرسم راستشو میگی گفتم بپرس گفت تو قبلا هم کون داده بودی درسته ؟ گفتم چطور گفت آخه وقتی انگشت کردم سوراخت باز بود و وقتی کردمت کیرم راحت رفت تو کونت گفتم اگه قول بدی به کسی نگی اره قبلا هم کون دادم و خیلی وقت بود که تو کف کیر بودم گفت پس تو هم قول بده بعد ازین هر وقت خواستم بهم کون بدی گفتم قبوله . دیگه تلمبه های حبیب تندتر شده بود و منم زیر کیرش آه و ناله میکردم با نفسهای تند حبیب و چند تا تلمبه محکم که کیرشو تا ته کرد تو کونم نبض کیرشو همراه با پرتاب آبش تو کونم حس کردم و همه ابشو تو کونم خالی کرد بعدم گفت تو دیگه کونی خودم شدی اینقدر میکنمت که دیگه حسرت کیر به دلت نمونه
بعدم کیر شل شدشو از کونم کشید بیرون و یکم لب همو خوردیم . به ساعتم نگاه کردم دیدم یه ربع مونده به چهار سریع شلوارمو کشیدم بالا یه بوس از حبیب گرفتم و از برجک اومدم پایین رفتم سمت قرار تعویض پست بعد از اون شب و تا آخر خدمت سکسهای زیادی با حبیب داشتم که اگه خوشتون اومد بگید تا بنویسم
نوشته: رسول
@dastan_shabzadegan
برداشتن اون دونههای بزرگ عرق از روی پیشونی توام. بهت گفتم کجا دوس داری ارضا بشی؟ تمام من مال توئه و تو اون شب با وجود بیمار بودنت روی کمر من ارضا شدی. بعدش تا صبح تب تو رو چک میکردم و نوازشت میکردم تا خوب بشی. حالا رفته بودی ماموریت لعنتی! بدترین زمان و بهترین زمان وقتیه که تو، توی ماموریت هستی. بدترین زمان چون مجبورم به یادت جق بزنم. بهترین زمان هم دلیل مشابهی داره! وقتی خودت نیستی، یعنی وقتی بدنت کنارم نیست و صدات رو فقط از پشت تلفن می شنوم، بهترین زمانه که بدونم چقدر دوستت دارم و بهت وابستهام و این حس برای من، یعنی هنوز بهانهای برای زیستن هست و اون تویی…
نوشته: هانی
@dastan_shabzadegan
جق بیبهانه
1402/03/24
#دوست_دختر
مگه میشه رنگهای رنگین کمونی که بعد از یه بارون قشنگ گوشهی آسمون نقش بسته پاک کنیم؟ اصلا مگه زورمون میرسه بتونیم ویژن حاصل از شکست نور رو پاک کنیم؟! پس من چجوری باید از خودم توقع داشته باشم نقش و رنگ خاطرههای تو رو پاک کنم یا حتی کمرنگ؟ تویی که از همه چی حتی جاکارتی جیبی خودت هم برام خاطره ساختی!
روی تخت دراز کشیده بودم. لئونارد کوئن داشت از سکرت لایفش میخوند و من یواش یواش شکمم رو لمس میکردم تا به کصم برسم. برای من همیشه اینجوری شروع میشه. جق زدن من به یاد تو همیشه یهویی و شدید میاد سراغم. طبق معمول بدون شورت روی تخت دراز کشیده بودم. فقط یه نیم تنه کاپ دار ساده تنم بود. برای همین راحت و بدون دردسر دستم رو لای پام گذاشتم. چوچولم باد کرده بود. انگشتم رو به شدت توی کصم فرو کردم. با یه انگشت نمیتونستم کاری که کیر تو میکنه، بکنم. به خودم سخت نگرفتم و تصمیم گرفتم وانیلی و یواش جق بزنم. دوباره دستمو روی شکمم حرکت دادم. جایی که باید محل رقص دستای تو بود. جایگاه رقص دستات رو گرفته بودم ولی انقدر از اخم ابروهات و نخندیدن چشمات وحشت داشتم که میترسیدم دوباره کص خودمو انگشت کنم. دلم نمیخواست وقتی برگشتی و خواستی منو بکنی، حس کنی یه کیر بجز کیر تو توی کصم فرو رفته. نه اینکه بحث خیانت باشه. توی رابطهی من و تو چنین کلمه و مفهومی وجود نداره. من نمیخواستم نزدیک جایی بشم که زبونت همیشه با مهارت لمسش میکرد و به من لذت میداد. اونجا فقط مال تو بود نه اینکه براش قولی داده باشی یا سندی امضا کرده باشی. رفتارت بهم فهمونده بود کس من فقط متعلق به توئه یا شاید این من بودم که دلم میخواست فقط به تو بدم. آره این آتیشی بود که از کُنده من بلند میشد. دلم میخواست هر لذتی که قرار باشه از طریق آلت تناسلیم ببرم با رضایت تو و حضورت باشه.
یه شب که روی بدنم بودی و کیرت توی کصم فرو رفته بود حس کردم خودتو جوری حرکت میدی که کیرت به بدنهی واژنم بخوره. گفتم چرا اینجوری منو میکنی؟ توقع داشتم حرکت کمرت و روش کردن منو عوض کنی ولی طبق معمول سوپرایزم کردی و گفتی میخوام کصتو خراب کنم! اون موقع نفهمیدم منظورت چیه. تا همون روز نمیدونستم خراب کردن یه کس چجوریه. بعدها فهمیدم که یه مرد میتونه با سکس زیاد و خشن کاری با بدنم بکنه که داخل واژنم زخم بشه و این یعنی خراب کردن کس! حس من بعدش چی بود؟ من تمام زخمها و کبودیهایی و بریدگیها و احتمالا جای سیگارهایی که روی تنم میذاری رو میپرستم. اگه موسی با شکافتن رود نیل تونسته اونو به عنوان معجزه توی کتاب آسمانی خودش و ما فرو کنه، توام میتونی با شکافتن قلب من و اثر دستات روی بدنم و تاثیری که توی زندگی یکنواخت من میذاری خودت رو جاودانهترین کنی. من دارم ازت مینویسم تا جاودانه بشی. تنها چیزی که در نهایت توی دنیا باقی میمونه کلمه است. گفته بودی کلمه مقدسه و مقدس بودنش رو مرهون اونیه که مینویسدش. گفته بودی دلم میخواد یه رمان بشم!
دستمو روی رونم گذاشتم تا با لمس اون قسمت بتونم حشریتر بشم. همون لحظه بود که یاد ضربه زدنت با جاکارتی روی رونم افتادم! زنگ زده بودی غذا بیارن و منتظر بودی تا پیک زنگ خونه رو بزنه. با جاکارتی روبروم وایساده بودی و من توی گوشیم بودم و یه جوری وانمود میکردم که حواسم بهت نیست. بزار یه اعترافی بکنم. هروقت که نگاهم میکردی و احتمالا توی ذهنت داشتی افکارت رو سر و سامون میدادی که چجوری بتونی منو غافلگیر کنی، کاملا حواسم بهت بود. برای همین وقتی جاکارتی رو محکم روی رون پام زدی جا نخوردم. ضربهاش مث ضربهی کمربند بدون سگک بود ولی توی اندازهی کمت
میخواد تو اولین ملاقات با این وضعیت رقت بار جلوت ظاهر بشم گفتم پس چکار کنیم برگردیم؟ گفت خیر سرت آمدی شمال یکی دو روز با دختر داییت بگرد تا من دستم آزاد بشه همدیگه رو ببینیم. گفتم پیشنهاد خوبیه حالا بگو کجا بریم که خوش بگذره گفت به نظرم ماسوله و قلعه رودخان جای خوبیه من مطمئنم اونجا بهتون خوش میگذره منم قول میدم بعد اینکه مادرم خوب شد و دستم آزاد شد همه اینا را جبران کنم شبی که ماسوله بودیم برا آخرین بار با هم صحبت کردیم پرسید رفتید ماسوله گفتم آره بعد کمی صحبت گفت فردا صبح برید قلعه رودخان اونجا از ماسوله هم بیشتر بهتون خوش میگذره. دیروز صبح قلعه رودخان بودیم که پیام داد کجایید؟ من نوشتم قلعه رودخان. نوشت منم احتمالا مامانو امروز مرخص می کنم و فردا میتونیم همدیگه را ببینیم دیشب پیام داد هنوز مادرم مرخص نشده و دوباره قرار افتاد به فردا بعد از اون دیگه نه پیامی و نه تماسی نداشتیم عصر هم که خودت دیدی زنگ زدم جواب نداد حالا به نظرت من باید چیکار کنم؟
نگران شده بودم و نمیدونستم چی جواب بدم اما بیش از آن که نگران آنها باشم نگران خودم بودم که مبادا طرف که با آیدا قرار ملاقات داره نظر آیدا را جلب کنه و با خود ببره که در آن صورت شراره را هم با خود میبرد و همه برنامه های من نابود می شد بنابراین تصمیم گرفتم حرفایی بزنم که ته دلش خالی بشه و سر قرار نره؟
رشته افکارم را پاره کرد و گفت چرا ساکتی انگار تو هم نظری نداری؟
+چرا اتفاقا به نظرم این قرار خیلی خطرناکه و اصلأ به صلاحت نیست بری درسته با کسی که صحبت کردی خانمه ولی با توجه به گفته خودت به چند دلیل رفتار این خانم با تو مشکوک میزنه اول چرا او حاضر نشد تهران بیاد اما از تو خواست اینجا بیایی دوم چرا از تو عکس خواست ولی خودش عکس نفرستاد سوم چرا تصویری با تو صحبت نکرد و مهمتر اینکه چرا این چند روز که شمال هستی داشته تو را سر میدونده شاید بخاطر اینکه برنامه را بچینه بعد تو را بکشه سر قرار در نهایت باید بدونی صرفاً این که یه خانم با تو صحبت کرده و درد دل کرده دلیل بر قابل اعتماد بودنش نیست چون ممکنه او تنها نباشه و یه تیم باشند که قصد دیگری داشته باشند حتی ممکنه فردا سر قرار همه چی خیلی خوب پیش بره اما بعد تو را به یک مکان ببره و تازه اونجا متوجه بشی که او تنها نیست بعد هر بلایی که خواستن سر تو و شراره بیارن.
انتظار داشتم آیدا بگه اگه اینطوریه من غلط بکنم برم که در عین ناباوری گفت ولی من هر رقم شده میرم چون اگه نرم همیشه تو ذهنم میمونه و نمیتونم با خود کنار بیام که این مدت با کی حرف میزدم اما وقتی دیدمش بهانهای میارم و همونجا رابطما باش قطع میکنم و جایی باهاش نمیرم که مبادا بلایی سرم بیاد.
اینا رو که شنیدم گفتم اگه اینطوره من هم دنبالت میام و از دور مراقبت هستم.
خوشحال شد و گفت ازت ممنونم و از رو صندلی بلند شد صورتمو بوسید و ادامه داد اگه تا الان یه درصد نگران بودم دیگه الان هیچ نگرانی ندارم.
گفتم هر چی باشه من چهار ساله اینجام و تا حدودی میدونم چی به چیه.
_تو مرد مهربونی هستی همینطور که همسرت هم خانم فوقالعاده ایست و از خدا ممنونم که دوستانی چون شما سر راهم قرار داده.
+خودت میگی دوستی، خب دوستی برا همین مواقعه دیگه.
خندید و گفت خیلی ناقلایی با این جمله خواستی قولی که بهت دادم یادآوری کنی؟
گفتم نه باور کن همینطوری گفتم
گفت با این حال اگه تو مراقبم باشی من هم قول میدم به جا یه بار دوبار به قولم عمل کنم.
+ولی باور کن من منظوری نداشتم فقط خواستم بدونی تا وقتی با ما هستید و این دوستی پا بر جاست من کنارتونم و ه
ری میخوای مرا بزنی.
بعد ناهار و استراحت مدتی در اطراف پرسه زدیم و تعدادی عکس یادگاری گرفتیم و روانه ییلاقات ماسال شدیم هرچه جلوتر میرفتیم مناظر زیباتر و دیدنی تر می شد مناظری بکر و دست نخورده. بالاخره به جایی رسیدیم که بالای ابرها قرار داشت و روح آدم را جلا میداد.
گفتم اینجا خیلی زیباست حیفه نیومده برگردیم موافقید امشب را بمونیم فردا عصر بریم.
آیدا گفت نه، باید بریم.
شراره گفت حالا نمیشه سر این قرار نری؟ اصلا تو دیگه با وجود مژگان چه نیازی به او داری؟
آیدا گفت تو که منا میشناسی، من سرم بره قولم نمیره مطمئنا این اولین و آخرین دیدار ما خواهد بود ولی برا اینکه بدقولی نکرده باشم دارم میرم وگرنه به قول تو با وجود دوست خوب و نازنینم مژگان جون دیگه هیچ تمایلی به دیدن او ندارم البته یه کمی هم کنجکاوم کسی را که شش ماه باش تماس داشتم و چت کردم یه بار ببینم.میخوام ببینم چه شکلیه؟
خودمو به بی اطلاعی زدم و گفتم ببخشید میتونم بپرسم شما در رابطه با چی حرف می زنید.
_آقا بردیا من یه دوستی دارم که مدتی باهاش به صورت تلفنی در ارتباطم اما تا حالا ندیدمش حالا بخاطر دیدنش تا شمال آمدم، با هم وعده گذاشته بودیم امروز همدیگر را تو رشت ببینیم ولی امروز کنسل شد و قرارمون به فردا افتاد حالا شراره از من میخواد به دیدن او نرم ولی من میگم درسته مژگان هست و با تمام وجود دوستش دارم اما به احترام شش ماه رابطه هم که شده درست نیست با بی اعتنایی و خود خواهی دل او را بشکنم، نظر شما چیه؟
+آفرین راستش ازت خوشم اومد چون برای دیگران هم احترام و ارزش قائلی اما فکر میکنم یه جای کار ایراد داره.
_ایرادش چیه؟
+این چه جور دوستیه که بعد از شش ماه هنوز هم دیگه رو ندیدید؟ اونم با این همه برنامه که میشه تماس تصویری گرفت.
_از این بابت حق با شماست ولی شما از خیلی چیزا خبر ندارید ما بارها ساعت ها با هم تلفنی حرف زدیم و درد و دل کردیم حتی معذرت می خوام اینو میگم سکس تلفنی کردیم و کاملاً برای همدیگه شناخته شده ایم فقط هیچ وقت عکس نداد و تماس تصویری نگرفت و میگفت به خاطر شرایط خاصی که دارم نمیتونم.
گفتم به هر حال من و خانمم تازه با شما آشنا شدیم و نمی تونیم بیشتر از این در کار شما دخالت کنیم اما به شراره حق میدم مخالفت کنه چون او حق داره نگرانت باشه.
شراره گفت به قول شما جز نگرانی برای خودش دلیل دیگری برای مخالفت ندارم حتی قبل از از آمدن به شمال بش گفتم این کار خطرناکه ولی نتونستم منصرفش کنم
+من یه پیشنهاد دارم اگه دوست دارید میگم هر دو منتظر پیشنهاد من بودند.گفتم یه تماس بگیر و وعده را برای روز دیگه موکول کن اینطوری هم فرصت داری بیشتر بش فکر کنی هم میتونیم امشب را اینجا بمونیم.
آیدا: آره فکر خوبیه همین کارا میکنم.
گوشی را برداشت و هرچه تماس گرفت از شانس بد ما گوشی طرف مقابل خاموش بود بنابراین قرار ملاقات آیدا کنسل نشد و بعد از گشت و گذار مختصری به طرف فومن حرکت کنیم.
آیدا در حال سوار شدن به ماشین گفت میدونم به همه ضد حال زدم معذرت میخوام و قول میدم آخر هفته آینده به میزبانی خودم باز بیاییم اینجا.
تو راه برگشت چند دقیقه بعد از حرکت خستگی و خواب تو چشمای همه موج میزد شراره و مژگان خوابیدن اما آیدا که دقیقاً پشت من نشسته بود بیدار بود مدتی به حال خودش گذاشتم تا این که حوصلم سر رفت و گفتم تو هم که خسته ای چرا نخوابیدی؟
_خوابم نبرد.
+پس لااقل حرف بزن.
_چی بگم.
+به ملاقات فردا فکر میکنی؟
_اوهوم
+به نتیجه ای هم رسیدی؟
_وقتی به حرفهای شما فکر میکنم نگران میشم و ترس میاد سراغم و میگم خوبه با یه پیام ازش
د.
آنقدر هیجان زده بودم که خیلی زود به اوج رسیدم و محکم بهش چسبیدم و کیرم شروع به پمپاژ کرد اولین قطره ها که قدرت بیشتری داشت به جلو پرت شد و زمین ریخت اما آخرین قطره ها به ران پاهاش ریخت و آویزان شد و آیدا را دیدم که از اولین لحظه تا آخرین لحظه مسیر جهش آبمو نگاه میکنه.
بعد ارضا شدن کیرما از بین پاش بیرون کشیدم و نفس نفس زنان ازش تشکر کردم و پرسیدم چی تو ارضا شدنم برات جالب بود که اینطور مسیر آبمو نگاه می کردی؟
لبخند زد و گفت نبض زدن کیرت را موقع ارضا شدن با ماهیچه های پام احساس می کردم و این خیلی برام جالب بود
+من که دیگه روم باز شده بود گفتم انشاالله یه بار دیگه نبض زدنش با ماهیچههای کونت حس کنی.
_با شیطنت گفت الان که همه چی مهیا بود چرا نکردی تا حس کنم؟
+باید میکردم؟
_چرا که نه! بی عرضگی کردی! انتظار نداشتم نکنی بعد کونشا چنگ زد یه موجی توش انداخت و گفت چطور تونستی ازش بگذری؟
+تو دلم به خودم لعنت دادم که چرا نکردم ولی چون کار از کار گذشته بود خود شیرینی کردم و گفتم تو هر رقم دوست داری فکر کن ولی تو مرام ما نیست وقتی اجازه چیزی رو نداریم بش دست بزنیم.
_برام کف زد و گفت آفرین خوشم اومد، با خودم عهد کرده بودم اگه کردی چیزی نگم ولی همینکه از اینجا برگشته بودیم دیگه ما را نمی دیدی اما تو توی امتحانت برنده شدی.
+خداییش امتحان سختی بود بعد اسپنکی به کونش زدم و گفتم واقعاً کی میتونه از این کون بگذره که من گذشتم، خودت ببین مثل ژله میمونه هنوز باورم نمیشه چطوری تونستم خودمو کنترل کنم اما یادت باشه یه جایزه ازت طلبکارم.
_جایزه چی؟
+خودت گفتی برنده شدم تا یادم میاد همیشه به برندها جایزه میدادن
_ولی من جایزه را اول داده بودم پس دیگه پررو نشو
+باشه من تسلیمم
_حالا واقعا اینقدر که تو از کون من تعریف میکنی تعریفی هست یا نقشه داری بکنیش الکی پیاز داغشو اضافه کردی؟
+یه چیز در موردت میگم همیشه تو ذهنت نگه دار
_چی؟
+مراقب فرم کونت باش که برگ برندته البته فکر نکن بقیه چیزات بده، تو همه چیت خوبه اما کونت عالیه اگه این کونا نداشتی مثل هتل سه ستاره بودی اما الان به نظر من مثل هتل ۵ ستاره ای.
_غش غش خندید و گفت تو چقدر باحالی، چه مثال هایی میزنی باور کن تا حالا هیچ مردی نتونسته بود اینقدر مرا بخندونه.
+تو هم خیلی بامزه میخندی.
_دوست داری یه چی بگم کفت ببره؟
+بگو
_میدونم آرزوته یه بار هم شده کونم بزاری من هم بی معرفت نیستم حالا که از کونم اینقدر تعریف کردی و از طرفی از امتحان سربلند بیرون اومدی برا جایزت اگه قول بدی بین خودمون بمونه یه بار میدم بکنیش تا به آرزوت برسی.
با خوشحالی زاید الوصفی گفتم جدی میگی؟
_چرا که نه، پس دوستی به چه درد میخوره؟
+محکم صورتشو بوسیدم و گفتم قربونت برم با این حرفت انگار دنیا را بهم دادی و کیرما دوباره بلند کردی.
_پس من لباسامو زودتر بپوشم تا دوباره راست نکردی.
+نترس شوخی کردم من از صبح دو بار خالی شدم دیگه کمر برام نمونده بخوام کاری کنم بدون عجله و با حوصله بپوش.
_ببینم این دوتا از آب بازی خسته نشدن چرا نمیان؟
+خدا را شکر که تو این مدت نیامدند وگرنه به گا رفته بودیم. الان یه آتیش برپا میکنم تا آنها هم بیان، تو هم پاشو لباس بپوش تا شر نشده.
خودم لباس پوشیده بودم اما او هنوز لخت بود گفتم فقط از اون موقع عجله میکردی چرا الان لباس نمی پوشی؟
_اشاره به آب کیرم رو پاهاش کرد و گفت عزا گرفتم اینها را چکار کنم ببخش این را میگم اما خیلی چندش و حال به هم زنه نمیدونم شراره چطوری تحمل کرده بود رو سینه ها و گردنش بریزی من که وقتی بهم گفت نزدیک بو
ا را ببینم و بمالم اما می ترسیدم بگم ناراحت بشه و برخورد بدی کنه.
چیزی نگفتم و تو حال خودم داشتم لب میخوردم که ناخودآگاه دستم از رو کمر رفت رو کون خوش فرمش لحظه ای از خود بیخود شدم و وقتی به خود اومدم دیدم دستم تو شلوارکه و کونشا چنگ انداخته و آیدا اعتراضی نمیکنه حالم دگرگون شده بود و دلم میخواست همچنان آنها را بمالم
آیدا لباشو جدا کرد با مهربانی گفت دیگه بسه ممکنه برسن خواهش میکنم رهایم کن.
هر چند دلم نمیخواست اما اگر پافشاری میکردم همه چی خراب میشد برا همین دستام را از تو لباسش در آوردم، تشکر کردم و جدا شدم.
_لبخند زد و گفت شیطون تو که فقط تو کف لب بودی پس دستت رو کونم چکار میکرد؟
+اووفففف نگو نگو که اصلاً متوجه نشدم چی شد دستم سر از آنجا در آورد اما اگه بدونی از کی تو نخ این کون ژله ای بودم این حرفا نمیزدی!
_با عشوه پرسید از کی؟
+از همون لحظه اول که تو قلعه رودخان دیدمت باور نمیکنی از مژگان بپرس چون بلافاصله وقتی دیدمت گفتم این دختر عجب کونی داره.
داشتم پر حرفی میکردم که دیدم او به تنها پوشش تنم که شلوارک بود چشم دوخته و میخنده به خودم نگاه کردم دیدم کیرم حسابی بلند شده و میخواد از شلوارک بیرون بزنه.
_با این داشتی پهلوما سوراخ میکردی.
+با شوخی گفتم معذرت میخوام این تشخیص نداده شما ازش بدتون میاد برا همین بلند شده.
_یه چیز بگم پررو بازی در نمیاری؟
+بگو خیالت راحت.
_بچه که بودم و هنوز از سکس و شهوت و اینجور چیزا چیزی سرم نمیشد چند بار از رو کنجکاوی دودول داداشم را دیده بودم وقتی بزرگ شدم و فهمیدم لزبینم دیگه طرف هیچ مردی نرفتم بعد در حالیکه به کیرم اشاره میکرد ادامه داد با این حال هیچ وقت تصور نمیکردم یه کیر طبیعی اینقدر بزرگ باشه و الان خیلی کنجکاوم یه کیر از نزدیک ببینم چه شکلیه.
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم اما کلاس گذاشتم و گفتم یعنی تو فیلم سوپر هم ندیدی
_تو فیلم سوپر دیدم اما به نظرم دیدن از نزدیک چیز دیگه ای باشه.
خندیدم و گفتم به هر حال این کیر صاحب داره من کیرمو به تو نشون نمیدم.
_نشون نده خودخواه.
_خودخواه نیستم اما من هم کس تپل مپل یه دختر ۲۴ ساله ندیدم اگه تو نشون میدی تا من هم نشون بدم.
با خنده گفت برو گمشو بی جنبه اصلأ نخواستم.
+باشه باشه قهر نکن نشونت میدم اما تو هم حداقل باید بزاری ممه هاتو ببینم.
لبخند روی لباش نقش بست و چیزی نگفت.
گفتم سکوت نشانه رضایته بعد جرقهای به ذهنم زد که وقتی کیرمو دید و نوبت من شد که سینهها شا ببینم با یه ترفندی لختش کنم و کس و کونش را ببینم برای همین نگاهی به اطراف کردم و دیدم امن ترین جا برای اینکار پشت ماشینه چون ماشینا طوری پارک کرده بودم که پشت و یه طرفش را درختان جنگلی و شاخ و برگ گرفته بود و بهترین جا برای استتار بود گفتم پاشو بیا پشت ماشین.
_چرا بریم آنجا قرار شد فقط نشون بدیم.
+باشه ولی باید آمادگی داشته باشیم اگه رسیدن دیده نشیم.
به پشت ماشین رفتیم و در عقب را باز کردم گفت درش بیار دیگه.
شلوارکمو کندم و لخت تو در نشستم نگاش کرد و گفت وای چه جالبه!
+نمیگیری تو دستت نترس لولو نیست بخوردت؟
گرفت و آب زلالی از کیرم به دستش مالید با همون کیرمو خیس کرد و مشغول مالیدن شد اما مدتی بعد ولش کرد.
+چرا ولش کردی؟
_باید چکار کنم؟
+برام بخورش.
_نه حالم بد میشه.
+آخ بمیرم برات اگه بدونی چه گوشت پر خاصیته روزی یه بار التماسم میکردی که بدم بخوری.
خندید و گفت آره تو راست میگی.
+بی خیال حالا نوبت تویه لخت بشی.
_لخت بشم کور خوندی فقط قرار شد سینه هام را ببینی.
+همونا را باید در آری یا نه؟
_من خجالت م
می آمدیم تو ماشین چکار کردی.
_گوشتو بیار تا تو گوشت بگم بعد تو گوش آیدا نمیدونم چی گفت که آیدا یه نگاه به سر و سینه شراره کرد و سرشو عقب کشید و گفت اه حالمو به هم زدی و شراره زد زیر خنده.
پرسیدم چی به آیدا گفتی چندشش شد.
_چیز مهمی نیست.
+آیدا خانم حالا نوبت تویه تعریف کن چکار کردید.
_همون کاری که تو نتوانسته بودی برا خانومت انجام بدی من سه بار براش انجام دادم و اونم دو بار برا من انجام داد.
شراره گفت یعنی چی کاری که تو نتونستی انجام بدی من انجام دادم قشنگ توضیح بده چکار کردید.
گفتم: منظورش این بود کاری که من عرضه انجامش را نداشتم ایشون انجام داده.
_نه بخدا من منظورم این نبود
+به هر حال حرفت که چیزی غیر از این نبود اینم عوض تشکرته باشه اشکال نداره باز به هم میرسیم.
_ببخشید بخدا من منظوری نداشتم اشتباه لپی بود.
+با بی تفاوتی گفتم بخشیدمت! خوشحالی؟
_فایده نداره شما دوتا من را تنها گیر آوردید من برم پیش عشقم.
با رفتن آیدا شراره گفت میدونم آیدا حرف خوبی نزد و دلتا شکوند اما به نظرم منظوری نداشت و به قول خودش یه چیزی پروند حالا اگه میشه ببخشش.
خندیدم و گفتم تو دیگه چرا جدی گرفتی من هم فهمیدم منظوری نداشت و داشتم سر به سرش میزاشتم بعد از عقب بهش چسبیدم و گفتم اینا رو بیخیال خودتو عشقه، چقدر این لباس (او یه ست ورزشی چسبان به رنگ بنفش تنش کرده بود) بهت میاد بخصوص که به بدنت چسبیده و همه برجستگی های بدنت از جلو و عقب تو چشمه و داره منا دیوونه میکنه.
شراره خودشو تو بغلم جابجا کرد و با عشوه گفت جاااااان بغلت چه حالی داره فدات بشم .
با یه دست ممه اش را چنگ زدم و دست دیگما از جلو تو شلوارش بردم و کصشا مالیدم گفتم آخخخ جاااااان، دارم برای فتح این بهشت لحظه شماری میکنم.
_دستشو برد و کیرمو که نیم خیز شده بود گرفت و گفت جوووون سالار که دوباره بلند شده.
+مگه میشه من به تو بچسبم و این بلند نشه.
_قربونش برم، کی شب میشه که با این جرم بدی؟
«عشق منا تنها گیر آوردید چی بش گفتید اینطوری حالش گرفته شده و داره غصه میخوره»
این صدای مژگان بود که از پشت به ما نزدیک شده بود شراره هول شد و دستشو از شلوارکم بیرون کشید و خواست دست منم از رو کصش برداره که مژگان دید و گفت راحت باشید فقط جواب منو بدید.
شراره خیلی یواش گفت نمیخواهی ولم کنی؟ از خجالت مردم.
مژگان شنید و گفت عزیزم خجالت برا چی به همین زودی حرفای دیشبم یادت رفت من که گفتم بردیا و تو دیگه مال هم هستید پس راحت باشید و هر کار دوست دارید انجام بدید.
_ولی آخه جلو بقیه که نباید انجام بدیم، اون یه مورد تو ماشین هم صرفاً جهت انتقام از آیدا بود خودت که در جریانی.
گفتم حرفت درسته ولی مژگانم غریبه نیست از خودمونه بعد شراره را رها کردم و به همون شکل مژگانا بغل کردم و دست رو سینش گذاشتم و دست دیگما از زیر شورت رو کصش گذاشتم و گفتم بفرما جلو تو همین کارا با مژگان کردم حالا دیگه بی حساب شدید. بعد به مژگان گفتم آیدا حرف نیشدار زد که بهم برخورد.
شراره با تعجب نگاهم کرد و گفت بردیا تو که گفتی داشتی سر به سر آیدا میزاشتی.
چشمکی براش انداختم و گفتم انتظار داشتی چی بگم به هر حال آیدا یه معذرت خواهی حسابی به من بدهکاره.
شراره منظور ما گرفت و گفت آره حق با توئه آیدا باید بیاد در حضور مژگان خانم از شما معذرت خواهی کنه.
همگی به طرف جایی که آیدا نشسته بود برگشتیم تا او را صدا بزنیم که دیدیم از آب بیرون رفته و داره به طرف ماشین میره.
مژگان گفت بردیا جان من از آب برم بیرون آتش نباشه سرما میخورم خودت میری پیش آیدا تنها نباشه و آتش هم روشن کنی
م شراره او را تو بغلش کشید و مشغول بوسیدن و نوازش کردنش شد مژگان پرسید عزیزم یه دفعه چی شد؟
آیدا که حالش خیلی بهتر شده بود گفت نمیدونم چرا جو گیر شدم خواستم ادا آدمای شجاع را در بیارم بی مقدمه رفتم وسط رودخونه یه دفعه بدنم یخ کرد و پاهام تو هم پیچید و توی آب اونم جای پر عمق پرت شدم و رفتم زیر آب تو اون حالت یه لحظه توهم زدم که کارم تمومه و آب داره مرا با خودش میبره خیلی ترسیدم اینقدر که اگر بردیا دستما نمیگرفت قبل اینک خفه بشم سکته میکردم، ببخشید که باعث نگرانی شدم.
مژگان گفت نگرانی ما فدای سرت، خدا را شکر اتفاقی نیفتاد بعد مکثی ادامه داد من و شراره داشتیم لباس عوض می کردیم که صدای جیغ تو را شنیدیم. وای شراره بیچاره، حالا را نبین آرام نشسته، داشت پس می افتاد باید می دیدی با چه سرعتی خودشو اینجا رسوند وقتی رسیدیم و تو را صحیح و سالم تو بغل بردیا دید آرام شد.
آیدا شراره را بوسید و قربون صدقش رفت و به مژگان گفت حالا دیدی چقدر ما همدیگر را دوست داریم؟
شراره که تا الان بدون هیچ حرفی آیدا را به خودش چسبانده بود و نوازش میکرد اشکاش را پاک کرد و گفت نمیدونی چقدر ترسیده بودم فکر می کردم داری خفه میشی.
_چه بهتر تازه از دستم راحت میشدی.
_لوس نشو، میخوام دنیا نباشه اگه تو نباشی و باز او را بوسید.
آیدا برای چندمین بار شراره را بوسید و گفت قربون دل مهربونت برم من می دونم چقدر دوستم داری بعد در حالی که اشک شراره را پاک می کرد ادامه داد بخاطر رفتار دیشبم ازت معذرت میخوام لطفاً مرا ببخش.
_بی خیال فراموشش کن
خواستم جو را عوض کنم آیدا را خطاب قرار دادم و گفتم آب تنی و آب تنی کردنت که میگفتی همین بود؟
با خنده گفت آره، مگه ندیدی آب داشت مرا میبرد.
+نترس این آب اونقدر سرعت نداره که کسی را ببره تو فقط ترسیده بودی پاشو بیا تو آب خودم هواتو دارم.
مژگان گفت بردیا دوره مربیگری شنا رفته اگه خواستی غرق بشی دوباره بپر تو بغلش.
گفتم آره آغوش من به روی همتون بازه.
مژگان با خنده رو به شراره گفت حواست به بردیا بود؟ چنان به آیدا چسبیده بود و داشت او را ناز و نوازش میکرد انگار پری دریایی به تورش خورده بود خلاصه آیدا خانم یه فیض اجباری هم نصیب بردیا کردی.
آیدا گفت مژگان خانم داشتیم؟
من گفتم آیدا به نظرم، من و تو با داشتن اینها دیگه نیازی به دشمن نداریم.
_آره والا اصلا حالا که اینطوری شد تصمیم دارم یه فیض افتخاری هم بهت بدم ببینم چکار میتونن بکنن.
بلند شد اومد به طرفم که تا زانو توی آب بودم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو تو بغلم جا داد و گفت ممنونم که اون لحظه کنارم بودی و هوامو داشتی تو اون شرایط هیچ چیز بهتر از آغوش تو مرا آرام نمیکرد.
شراره گفت خیلی خب تشکر کافیه تا نکشتمت از بغل بردیا بیا بیرون
آیدا با خنده گفت از بغلش بیرون نمیام که هیچ لبم میگیرم ببینم چیکار میتونی بکنی. بعد لبای خوشگل و گرمشا غنچه کرد و چسبوند رو لبام و بوسه ای عمیق و طولانی از لبم گرفت که خداییش خیلی چسبید به حدی که دلم میخواست زمان از حرکت بایسته.اما این اتفاق نیفتاد و وقتی لباشو از رو لبام برداشت آرام گفت این هم بوسی که دیشب قولشو بهت داده بودم بعد رو به شراره گفت حالا بیا مرا بکش.
_از آب بیایی بیرون خفت کردم.
_اصلا ببینم چرا شما دوتا هنوز بیرون آب موندید؟ خم شد و مشتی پر کرد و به آنها پاشید آنها هم آمدن تو آب گرفتنش که بنا کرد داد زدن غلط کردم آقا بردیا به دادم برس.
شوخی و شیطونی و آب بازی خانمها که شروع شد من رفتم لباسامو که خیس شده بود کندم آویزون درخت کردم و با شلوارک برگشتم تو آب.
آب باز
ف ندارن درجه یک یک.
_ازشون خوشت میاد؟
+براشون میمیرم، باز به آرامی فشارش دادم.
_خودم و سینه هام فدای وجودت.
+قربون خودت و ممه هات بعد یکیشا کردم تو دهنم و اون یکی را چنگ زدم
_نوش جونت هرچی میخوای بخور که همش مال خودته.
از خوردن و مالیدن سیر نمیشدم که بلند شدن کیرمو زیر کونش حس کرد با ناز گفت حالا نوبت منه
منظورشو فهمیدم و گفتم این بمونه برا شب.
_اذیتم نکن دلم میخواد الان ببینمش و از رو پاهام بلند شد و رو صندلی نشست خودش دست به کار شد
لحظه ای سرما از ملافه بیرون بردم ببینم کجاییم و اوضاع چطوره که دیدم (به قول شاعر) همه چی آرومه.
سرم را که زیر ملافه بردم کیرم را تو دست شراره دیدم گفت چه کیر خوش تراشی داری با همون سایزی که من خوشم میاد بعد کمی با تخمام بازی کرد که کیرم حسابی باد کرد
جاشا بین پاهام پایین صندلی درست کرد و سر کیرمو زبون کشید بعد کرد تو دهنش و محکم مک زد وای که چقدر این کارش حال داد، صدای آه و ناله ام بلند شد و صدای آهنگ ماشین هم بیشتر شد این کار عاقلانه را هر کدوم از آنها انجام داده بود نوید دهنده این بود که میتونیم با خیال راحت سر و صدا کنیم و از سکس لذت ببریم
مدتی که برام ساک زد کمی جابجا شد و کیرمو بین سینه هاش تنظیم کرد و خودشو رو کیرم بالا پایین کرد و هر بار که پایین میرفت سر کیرمو بین لباش میگرفت و حسابی مک میزد چشامو بسته بودم و تو آسمونا بودم مدتی گذشت تا اینکه احساس خوب ارضا شدن به سراغم اومد و گفتم دارم ارضا میشم.
محکمتر ممه هاشو به کیرم فشار داد و آبم با چند جهش بیرون پاشید چند لحظه بیحال شدم چشمامو که باز کردم و آب کیرم را دور گردن و روی سینه هاش دیدم خجالت کشیدم اما او لبخند زیبایی تحویلم داد و پرسید چطور بود حالت جا اومد؟
با رضایت لبخند زدم و گفتم عالی.
برای آخرین بار کیرم را فشار داد و آخرین قطره آبم را خارج کرد اونا با انگشتش پاک کرد و سر کیرم را چند بار بوسید
از دستش گرفتم و اونا بالا روی صندلی نشوندم و دنبال چیزی بودم آبمو زودتر از بدنش پاک کنم که چیزی پیدا نکردم بنابراین سرما بیرون بردم و با پررویی از مژگان دستمال خواستم.
مژگان دستمال را از رو داشبورد برداشت و با لبخند بهم داد آبمو که از رو سینه و گردن شراره پاک کردم گفتم حالا نوبته منه که تو را ارضا کنم.
_نه، الان نه.
+چرا؟
_الان حسش نیست.
+اذیت نکن دیگه.
_راستش دلم میخواد این دفعه که قراره ارضام کنی این کیر خوش تراش تو کصم باشه اما اینجا جاش نیست پس تا شب صبر میکنم تا حال بیشتری ببرم الان هم دوست دارم با اجازه تو از مناظر اطراف لذت ببرم.
سرها را بیرون آوردیم آیدا تو آینه ما را دید ماشینا کنار جاده پارک کرد صدای آهنگ را کم کرد و به شراره گفت جنده خانم خوش گذشت.
_آره اتفاقاً جات خالی بود تا یه جرعه از آب بردیا را هم تو بخوری
_به من متلک میاندازی؟صبر کن به هم میرسیم.
مژگان برگشت و یه چشمک و یه لبخند به من هدیه کرد و گفت چطوری خوشتیپ؟
شراره به آیدا گفت ببین و یاد بگیر.اینطوری باید احوال گرفت.
_خفه شو جنده.
مژگان: بچهها ببینید چهره بردیا چقدر شاد شده طوری که چشاش همچون دو ستاره میدرخشه خدا میدونه دیدن این صحنه چقدر مرا خوشحال میکنه لباشو ببینید چه ناز و سرخابی شده.
شراره برگشت تو صورت من نگاه کرد: وای همه ماتیکای مرا خوردی؟
آیدا با دق و دل گفت بردیا تو هم بگو تو که کیر مرا خوردی من حرفی زدم.
مژگان گفت دخترا من یه چی بگم ناراحت نمی شید؟ هر دو گفتن اختیار دارید بفرما
مژگان: شاید متوجه شدین بردیا بخاطر اینکه دیشب من لذت ارضا شدن را بچشم چقدر با من همراهی کرد و من از
م با این و اون بخوابم.
_راست میگی همش تقصیر منه تو گناهی نداری.
+ولی من اینا نگفتم که تو را مقصر کنم خواستم بدونی در عین حال که شراره را دوست دارم یه نیم نگاهی هم به آیدا دارم بخصوص با وصفی که تو ازش کردی حالا اگه کمکم کنی تا من یه بار اون کون ژله ای را بگام عالی میشه
_تو که نیاز به من نداری خودت مخ زن حرفه ای شدی و تو چند ساعت چنان مخ دختره را زدی که خودش را تو بغلت انداخت و سینه هاشو خوردی.
+خب که چی؟
_اینکه برا اون یکی هم تلاشتو بکن اگه موفق نشدی بعد یه کاری برات میکنم فقط مواظب باش از هول حلیم نیفتی تو دیگ و جفتشونو از دست بدیم.
+نترس مواظبم.
مژگان گفت آیدا دیشب یه چی گفت که سورپرایز شدم دوست داری بدونی
+آره بگو
_آیدا هنوز دختره و پرده داره.
+جدٱ فکرشا نمیکردم.
_میگفت با خودم عهد کرده بودم اگه از کسی که شنبه باهاش قرار دارم خوشم اومد اجازه بدم بکارتم را برداره ولی الان دیگه دلم میخواد بکارتم را تو برداری یعنی اینکه احتمال ماندنش با من خیلی زیاده.
تو شهر فومن جلوی یه فروشگاه ایستادیم و پیاده شدم داشتم وسیله میخریدم که شراره اومد نزدیکم و آرام گفت از خانمت دلخورم.
+چرا؟
_برا اینکه من برا تو خودمو خوشگل کردم بعد او به من گفت بهتره بری پیش آیدا و منا فرستاد تو ۲۰۶ تا از تو دور باشم در حالی که دیشب که تو خواب بودی کلی با هم صحبت کردیم و خودش گفت دوست داره من و تو با هم باشیم.
+موضوع این نیست یه خرده تقصیر خودته.
_چرا تقصیر من مگه من چیکار کردم؟
+اگه لجبازی نکرده بودی و با آیدا قهر نبودی این کار را نمیکرد.
_چه ربطی به آیدا داره؟
+هدفش این بود شما دوتا تو این مسیر آشتی کنید که وقتی رسیدیم اونجا باز هم مثل سابق صمیمی باشید.
_عجب سیاستی داره این خانمت.
+حالا آشتی کردید؟
_آشتی که آره اصلا قهر نبودیم فقط گاهی او را میچزونم او هم فعلاً تحمل کرده.
+خندیدم و گفتم به نظرم دیگه کافیه تو هم کوتاه بیا.
_نمی تونم باید حالشو بگیرم.
+هر رقم راحتی.
_فعلا که دارم میام تو ماشین تو
+اگه با آیدا صمیمی نشید مژگان قبول نمیکنه.
من نمیدونم تو باید راضیش کنی بره.
یه فکری به نظرم رسید و از مسئول فروشگاه پرسیدم این دور و بر پارکینگ هست؟
آدرس یه پارکینگ را گرفتم و وسایل را برداشتم و از فروشگاه خارج شدم مژگان رفته بود پیش آیدا تو ۲۰۶ ماهم رفتیم پیششون و در حالی که بستنی میخوردیم گفتم من یه فکری کردم.
همگی با هم پرسیدند چه فکری؟
+چه کاریه با دو تا ماشین بریم. ۲۰۶ را بسپاریم پارکینگ و فقط با پاترول بریم.
آیدا و مژگان هم از دسته جمعی رفتن استقبال کردن.
۲۰۶آیدا را به پارکینگ سپردیم و خواستیم حرکت کنیم که شراره به آیدا گفت نمیخوای رانندگی با این ماشین را امتحان کنی خیلی حال میده
_آقا بردیا ماشین فقط به تو میده به من نمیده.
+آیدا خانم این چه حرفیه شما گفتید و من ندادم. سوئیچ را به طرفش گرفتم آیدا گرفت و نشست پشت فرمون.
شراره: حالا با اجازه مژگان جون من و بردیا عقب میشینیم و ایشون هم جلو کنار آیدا خانم
مژگان: عزیزم راحت باش و هر جا دوست داری بشین.
همین که سوار شدیم و حرکت کردیم شراره شالش را از سرش کند به من چسبید و آرام گفت خوشت اومد چطوری تو را از رانندگی خلاص و دست آیدا را مشغول کردم.
+شگرد شما خانما حرف نداره فقط خدا به داد من برسه که فعلاً بین سه تا یکی از یکی شیطونتر گیر افتادم.
_نگران نباش با آتیشی که میخوام به پا کنم شاید بقیه را بسوزانم اما تو را گرم نگه میدارم.
با تعجب گفتم مگه میخوای چیکار کنی؟
_قراره من تو بغلت بخوابم و تو با من حال کنی.
تعجبم بیشتر شد و خندیدم و
همیشه همینطور بودم اول یه کاری را میکنم بعد تازه فکر میکنم چرا اینکارو کردم اما اگه یه دفعه میخواستم نظرمو عوض کنم و برم تو ماشین آیدا ضایع بود
دیگه چارهای نداشتم جز اینکه مسیری را همراهت باشم که همان موقع اون پسرای کله پوک از کنارم رد شدن و اون حرفا زدن!
با شیطنت پرسیدم: کدوم حرف؟
_با عشوه گفت خودت میدونی چرا اذیت میکنی؟
+میخوام از زبون خودت بشنوم.
_خیلی بی ادبی.
+تا نگی بقیه حرفاتو گوش نمیدم.
_خیلی خب باشه اونا گفتن نمیدونستیم بکن داری، حالا راضی شدی؟
+جوووون اون لحظه چه حالی کردم من.
خنده بر لب گفت خیلی بیشعوری همش داری اذیتم میکنی.
+باشه معذرت میخوام حرفتو بزن.
اخم ناز کرد و گفت: پشیمون شدم ولش کن.
نازشو کشیدم و گفتم: عزیزم.
ادامه داد هیچی دیگه آنها که این جمله را گفتن انگار آتش به جونم انداختن، مور مور شدم
پس برا همین بهم خیره شده بودی و یادت رفته بود داری رانندگی میکنی
خندید و گفت آره آخه مدتها بود به این مسئله فکر نکرده بودم.
+با پررویی گفتم منظورت از این مسئله چیه؟
_بردیا میشه اینقدر اذیت نکنی؟
+با خنده گفتم ببین عزیزم یه مرد از شنیدن این کلمات لذت میبره تو بگو تا من نپرسم.
_ازبس مردا بی ادبند.
+خب باشه دیگه بی ادب نمیشم حالا به چیزی که میخوای اعتراف میکنی یا میخوای منو دق بدی.
_احساس کردم تو با بقیه فرق داری و آرزو کردم کاش برای یه بار هم که شده با تمام وجود مال من بشی و اگه حیا باعث نمی شد دلم می خواست همان لحظه خودمو رسوا کنم اما عذاب وجدان گرفتم و به خود گفتم شراره خجالت بکش و این افکار کثیف را دور بریز بردیا متأهله و خانمی به زیبایی مژگان داره چرا باید رو یه مرد متاهل کراش بزنی؟ و سعی کردم از ذهنم بیرونت کنم
وقتی دیشب سرگذشت خودتون رو گفتی و فهمیدم که هر کدوم از شما نیاز به یه پارتنر دارید دوباره اون حس سراغم اومد اما دیگه عذاب وجدانی در کار نبود و خوشحال شدم که تو سر راهم قرار گرفتی و تا الان خدا خدا میکردم که دوست دختر نداشته باشی و حالا که گفتی نداری خیالم راحت شد و تصمیم دارم به هر قیمتی مال تو باشم و تو هم مال من در ضمن قبلاً اجازه این کارا از خانمت گرفتم و او هم با این موضوع مشکل نداره و الان دیگه با خیال راحت میتونم بگم بردیا دوستت دارم.
+مرسی خوشگلم تو نمیدونی چقدر از شنیدن این حرفت خوشحالم شدم چون از زمانی که برای پیدا کردن پارتنر به اینجا مهاجرت کردم تو تنها کسی هستی که این حرف را زده و به دل من نشسته و چون واقعاً همدیگه را دوست داریم مطمئنم روزهای خوبی را با هم تجربه میکنیم.
_حتماً همینطور خواهد بود
+حالا بازم بگو آیدا بده اگه آیدا دیشب تو را از چادر بیرون نمی گذاشت چطور این همه اتفاق خوب می افتاد؟
خندید و رفت انتظار که نداری برم ازش تشکر کنم
+تشکر نکن ولی اذیتش هم نکن
_ولی من تا اون جنده خانم را ادب نکنم آرام نمیگیرم مژگان داشت رانندگی میکرد من کنارش نشسته بودم از تو آینه بغل، ۲۰۶ را پشت سر میدیدم.
پرسیدم چی شد یه دفعه هوس رانندگی کردی و اومدی خلوت ما را خراب کردی نکنه با آیدا مشکل پیدا کردی؟
_نه بابا چه مشکلی، شراره هنوز بابت دیشب از دست آیدا دلخوره آیدا گفت باید تنها باشن تا بتونه از دلش در بیاره وگرنه امروز را براش جهنم میکنه بگذریم از خودت بگو چه خبر؟
+شراره اعتراف کرد که ازم خوشش اومده و دوست داره برا من بمونه مثل اینکه از تو هم اجازه گرفته حالا کی و کجا من دیگه خبر ندارم.
_ما دیشب کارمون که تموم شد نگران بودیم چطوری دلخوری شراره را برطرف کنیم گفتم بیام بیرون ببینیم چه خبره و وقتی او را با بالاتنه لخت تو
خانواده خاص (۲)
1402/03/24
#دنباله_دار
خیلی گرمم شده و عرق کرده بودم پتو را از روی خودم کنار زدم و چشامو باز کردم هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب گرم از شیشه به داخلی ماشین می تابید تازه یادم افتاد کجا خوابیدم ولی چرا شراره پیشم نبود نگاه به بیرون کردم و مژگان را دیدم ولی ۲۰۶ هم نبود چشمام از تعجب و نگرانی گشاد شد و سراسیمه پیاده شدم و باز به دور و بر نگاه کردم مژگان به طرفم اومد:
_صبح بخیر عشقم!
+بی مقدمه گفتم آنها کجان؟
_کیا؟
+اذیت نکن دخترا دیگه.
_میبینی که رفتن.
+رفتن!؟
_خودت داری میبینی.
+بی خداحافظی.
_بله بی خداحافظی.
خیلی ناراحت شدم و یه مشت رو ماشین زدم: آخه چرا؟
کلافه به طرف چادر رفتم و تعجب کردم چون شراره آنجا خوابیده بود ذوق زده برگشتم مژگان را نگاه کردم و گفتم کی رفتن؟
_چه فرقی میکنه یکیشون که رفته.
+مگه میشه یکی بره یکی بمونه.
_کله صبح آیدا بلند شد و به شراره گفت بریم اما شراره گفت من نمیام بعد کلی بحث آیدا گفت پس من میرم تو بمون هر موقع دلت خواست بیا.
+به شوخی گفتم با دختره بیچاره چیکار کردی کله صبح فراریش دادی؟
_خیلی هم دلش بخواد، بعد هم تو چت شد تا شراره را دیدی گل از گلت شکفت و سر شوخی را باز کردی؟
+با خنده گفتم خب دیگه یار من که فرار نکرده یار تو فرار کرده حالا ناراحت نباش او هم هر جا باشه بر میگرده او کفتر جلد خودته.
ساعت را نگاه کردم دیدم ساعت نزدیکه نه رفتم دستشویی و برگشتم دیدم شراره بیدار شده و داره بدنش رو کش و قوس میده تا منو دید لبخند پر مهری رو لباش نشست.
_سلام صبح بخیر.
+صبح بخیر عزیزم راحت خوابیدی؟
_شرمندم نکنید.
در همین موقع ۲۰۶آیدا را دیدم که نزدیک شد و کنار ماشینم ایستاد.
به مژگان گفتم بفرما دیدی گفتم برمیگرده.
شراره گفت مگه کجا رفته بود؟
+مگه تو خبر نداشتی؟
مژگان زد زیر خنده، فهمیدم سر کارم گذاشته، یه نگاه بهش کردم و به سادگی خودم خندم گرفت و آرام بش گفتم کیرم دهنت منا سر کار میزاری!؟
آیدا با نون تازه و کلی وسیله از ماشین پیاده شد و گفت به من میخندید؟
+با تو چکار داریم به خودم میخندیم.
مژگان با آب و تاب جریانا تعریف کرد، اینبار هر سه زدن زیر خنده من هم برا اینکه کم نیارم اول کمی باشون خندیدم بعد گفتم: آیدا خانم.
_جانم.
+این خانم با احساسات من بازی کرده براش چه تنبیهی پیشنهاد می کنی؟
_چی بگم والا؟
آرام اما طوری که بقیه هم بشنوند گفتم نظرت چیه کونش بزارم؟
یخ آیدا با این حرفم باز شد و گفت موافقم.
گفتم من دلم میخواد اما تا حالا به من پا نداده ببین تو میتونی مخشو بزنی.
_چه سعادتی بهتر از این که پلمپ کون عشقم را خودم بشکنم سپس به مژگان گفت شنیدی آقاتون چی گفت برو تو چادر آماده شو بیام سراغت.
مژگان نون را از دست آیدا گرفت و گفت فعلا شکم واجب تره تنبیه من بمونه برا بعد.
اکثر مسافرا اقامتگاه را ترک کرده بودند و عدهای داشتند جمع میکردند که برند منم همه وسایلا تو ماشین گذاشته بودم جز چادر که هنوز بر پا بود و منتظر بودم لباس عوض کردن خانمها تموم بشه بیان بیرون جمعش کنم.
لبه صندلی ماشین نشسته بودم که در چادر کنار رفت و سه تا خانم خوشگل حوری صفت با سر و لباس و یه تیپ جدید، آرایش کرده مثل فرشتهها جلوم ظاهر شدند که وقتی دیدمشون (از بس سکسی و جذاب شده بودند) حالی به حالی شدم و کیرم نیم خیز شد تو دلم گفتم کی بشه سه تایی با هم بکنمتون.
ایستادم و سوتی زدم و گفتم به من رحم نمیکنید به مردم بیچاره رحم کنید شراره نزدیکتر اومد و جلوم یه چرخی زد و پرسید چطورم خوشگل شدم؟
گفتم از خوشگلی بالاتر چیزی داریم اگه داریم تو اون شدی.
_خوشحال شد و لبش را غنچه کرد و یه بوس برام فرستاد
ب بعد زینب که دستاش رو میز بودو گذاشت رو ساعدای من سعی میکرد خودشو تکون بده که کیرمو از کونش دربیاره و آه و اوی میکرد و میگفت درش بیار خیلی درد داره آی آی میکرد و ناله میکرد بعد امدم نصفه دیگه کیرمو بکنم تو کونش که یدفعه زینب خودشو تکون داد باعث شد منم هل بشم و تعادلم و از دست دادم و باعث شد من به کمر بیوفتم و زینبم بیوفته روم تو همون حین بزور سعی کردم زینبو به شکم خوابوندن آخرم خوابوندم شروع کردم همینطوری تلمبه زدن اونم چادرشو گذاشته بود تو دهنشو داشت یواش بخاطر تلمبه های من جیغ میزد بعد دستای زینبو گرفتم گذاشتم رو لپای کونم اول دستای زینب و بالا پایین کردم روی کونم که کونمو بماله بعدش شروع کرد به مالیدن لپای کونم منم کامل خوابیدم رو کمر زینب و تلمبه میزدم بعد تو همون حین تلمبه زدن های من زینب هم داشت کونمو میمالید و سمت سوراخ کونم میرفت بعد با یه دستش یکی از لپای کونمو گرفتو اون یکی دستشو تف زد دوتا انگشتاشو کرد تو سوراخ کون منو همین باعث شد حشری بشم و تند تند تر تلمبه بزنم اونم سوراخ کونمو تند تر انگشت میکرد بعد چند دیقه منم آبم امد و خالی کردم تو کون زینب بعد کیرمو کشیدم بیرونو نشستم کنار تخت زینبو تیکه دادم بهش بعد زینب از زمین بلند شد و واستاد و لپای کونشو گرفتو گفت آی کونم. کونم پاره شد برگشت بهم گفت برات دارم سمانه تو همون حین خودشو لنگان رسوند به کمدشو شلوارشم تا زانوش پایین بود و شلوارشو درآوردو انداخت رو تختش بعد تو همین حین آب کیر من هم داشت از سوراخ کونش یواش یواش چکه میکرد و رفت پشت کمدشو یه دیلدو کمری آورد گفت الان سمانه با این انتقاممو ازت میگیرم منم شروع کردم به مالیدن کیرم شروع کرد به پوشیدن دیلدو تو همون حین آب منم داشت از کونش میچکید امد سمتمو گفت بلند شو بیا جلو رفت نشست جای من کنار تختش گفت بعد شروع کرد به تف زدن و لیز کردن دیلدو منم تف زدم به سوراخ کونمو بعد پشتمو کردم به زینب و امدم آروم بشینم رو دیلدو زینب که زینب یهو کمرمو گرفت منو یهو نشوند رو دیلدوشو بعد منم هم کلی دردم گرفت و هم خوشم امد البته چون بیشتر خوشم امده بود فقط اولش درد و احساس کردم بعد با آیی که من گفتم زینب خندید و گفت جون دوست داری منم گفتم آره ارباب زینب خیلی دوست دارم مخصوصا اگه شما باشید هنوز چادر و مقنعه و مانتو مدرسش تنش بود فقط شلوارو شورتشو در آورده بود و جوراب مچی های مشکیشو که پاش بود و درآورد و کرد تو دهن منو گفت پس صدا درنیاد تا ارباب زینب کارشو بکنه و منم سرمو تکون دادمو اونم شروع کرد بود با دیلدو کردن کون من بعد چند دیقه من از حالت نشسته پاهامو گذاشتم و رو زانو هام واستادمو یکم خودمو آوردم بالا زینب همینطور در حال تلمبه زدن بود و منم بازم دوباره کیرم سیخ شده بود. زینب که داشت تلمبه میزد من پاهاشو گرفتمو گذاشتم لای کیرمو اونم داشت تلمبه میزد بعد چند دقیقه تلمبه زدن زینب و مالوندن کیرم به پاهاش یدفعه بلند شدم جوراباشو از دهنم در آوردم و داشت آبم میومد وایستادم رومو کردم به زینب و آبمو پاچیدم رو مقنعه و مانتو و چادرش اونم کلی کیف کرد بعد دیدیم صدای در بیرون داره میاد منم دوییدم و رفتم تو کمد زینب درشو بستمو زینبم سریع پاشدو درو اتاقشو بست تا مادرش دره خونه رو باز کنه بعد سریع شروع کرد درآوردن دیلدوشو پرتش کرد تو کمد پیش منو بعد مادرش امد دره اتاق زینبو باز کنه زینب میخواست شلوار راحتیشو بپوشه که مادرش امد تو تا دید زینب پشتش به دره و داره شلوار شو میپوشه سریع درو بست و از پشت در گفت زینب کی امدی زینب گفت مامان چند دیقه قبل شما بعد گفت الان لباسم
Читать полностью…سکس با دختر طیبه خانم
1402/03/24
#ارباب_و_برده #آنال #دوجنسه
سلام به همه بازم منم سمانه همون که داستان:
سکس با زن بسیجی
رو نوشتم اولین داستانم رو براتون نوشتم یادتونه گفتم با دختره طیبه هم سکس کردم اتفاقا این هم داستان جالبی داره براتون تعریف کنم از اون قضیه سکس من با طیبه یه یک ماهی میگذشت و منم بیشتر پنج شنبه جمعه ها یا مواقعی که کلاس نداشتم یا سرکار نمیرفتم و به مناسبتی هم که تعطیل بودم و هم طیبه خونه بود و سرکار نمی رفت باهاش سکس میکردم و حتی طیبه بهم یه کلید یدک داده بود که بدون هیچ مشکلی برم و بیام و طیبه هم دیگه یه ماهی بود بسیج نمی رفت و چسبیده بود به کاره خیاطیش بگذریم سرتونو درد نیارم فکر کنم چهارم یا پنجم آذر ماه بود منم کلاس نداشتم سرکار میرفتم پیش دوستم احسان تو کافی نتش کار میکردم اونم چون کار داشت میخواست بره شهرستان و مغازشو بسته بود بهم زنگ زده بود گفته بود تا سه چهار روز احتمال داره نیام جایی کار دارم منم فرصتو غنیمت شمردم گفتم بزار این چند روز رو برم پیش طیبه چند بار به تلفنش زنگ زدم دیدم خاموشه گفتم حتما یادش رفته بزنه به شارژ راه افتادم سمت خونش ساعت 1:12 دیقه بود رسیدم خونه طیبه کلید انداختم رفتم تو دیدم نیست گفتم اشکال نداره الانه که پیداش بشه آخه همیشه تا ساعت دوازده یا یک زودتر از دخترش میرسید خونه منم گفتم تا بیاد بزار برم با شورت و سوتین طیبه جق بزنم گفتم بزار بجای طیبه برم تو اتاق دخترش زینب بزار قبل اینکه ادامه داستانو بگم بزار براتون بگم زینب چه شکلیه سنش که گفتم 16 سالش با قد 1.68 دختر لاغر با وزن 53 کیلو چشمای مشکی و درشت با موهای مشکی مثل طیبه فقط با قد کوتاه تر و لاغر تر با سینه های کوچیک فکر کنم تقریبا 70 با لپ های کون کوچولو کونش کوچیک و جم و جور بود مثل مادرش همیشه با چادر بود حتی مدرسه میرفت یا بیرون با چادر بود و ساق بند من رفتم تو اتاق زینب رفتم سمت سبد لباساش گشتم دوتا جفت شورت و سوتین یکیش مشکی یکیش خاکستری جفتشونو ورداشتم رفتم روی صندلیه میز تحریرش نشستم اون شورت و سوتین خاکستریشو گذاشتم رو میزش راستی زینب بغل میزش یه پنجره کوچیک داشت بغل دیوارش که میشد ببینی از سر کوچه کی میاد اما نه خیلی واضح منم شلوارمو و مانتومو درآوردم کامل لخت بودم داشتم سوتین و شورت زینب رو بو میکردم و کیرم و میمالیدم کیرم سفت سفت شده بود از پنجره کوچیکه اتاق زینب دیدم یه زن چادری داره نزدیک در میشه چون پنجره کوچیک بود خیلی واضح معلوم نبود منم گفتم خب حتما طیبس لباسامو ورداشتم و لخت رفتم تو کمد زینب قایم شدم گفتم خب هرموقع طیبه امد تو خواست بره تو اتاقش منم از پشتش میام و غافلگیرش میکنم تو همین حین که داشتم به طیبه فکر میکردم و کیرمم میمالیدم کمد زینب وسط اتاقش بود از تو کمد زینب دره ورودی کامل معلوم بود یهو دیدم در خونه باز شد و در کمال تعجب دیدم زینب در واکرد و امد تو آخه همیشه زینب بعد مادرش میرسید دیدم زینب با چادر و لباس فرم مدرسش درو وا کرد امد تو خونه امد تو اتاقشو کیفشو گذاشت کنار میز تحریرش که یه دفعه دید دوتا سوتین و شورتش رو میزه برگشت گفت اینا اینجا چیکار میکنن بعد ورداشت پرت کرد تو سطل لباساش بعد زینب رفت اینور و اونور اتاق و نگاه کرد بینه کسی نیس دو سه دفعه ام مادرشو صدا کرد وقتی متوجه شد کسی خونه نیست از تو زیپ پایین کیفش زیپ مخفیش یه بسته سیگار درآورد یه نخ سیگار با فندک ورداشت و رفت رو صندلیه کنار پنجرش نشست که حواسش باشه مادرش امد بفهمه داشت با ترس و عجله سیگار میکشید که من یدفعه تو کمد عطسم گرفتم و نتونستم جلوی خودمو بگیرمو عطسه کردم یدفعه زینب جا خورد سریع سیگارشو خاموش
کونم همه چیو لو داد
1402/03/24
#گی
این داستان نیست بلکه یه خاطره اس با تم گی اگه خوشتون نمیاد مجبور نیستی بخونیش
خاطره ام برای زمان خدمت سربازیم هست با اینکه قبل از سربازی با پسر خالم زیاد سکس داشتم و به عبارتی کونیش شده بودم ولی همه سعی و تلاشم این بود که توی سربازی خودمو کنترل کنم که یه وقت سوتی ندم و توجه کسی رو به خودم جلب نکنم ، چون میدونستم جو آسایشگاه طوریه که اگه کسی بو ببره یکی اهلش هست دیگه کارش تمومه و ضمن اینکه باید به همه آسایشگاه کون بده تازه تو پادگانم انگشت نما میشه و آبروش میره برا همین به هیچکی روی خوش نشون نمیدادم و حتی با کسی شوخی هم نمیکردم ولی یه شب ناخواسته بندو آب دادم یه شب سرد زمستان که من گشت بودم رسیدم به برجکی که یکی از هم خدمتی هام نگهبانش بود . رسیدم پایین برجک و گفتم در چه حالی حبیب
گفتم ای بد نیستم گفتم با سرما چطوری گفت اره خیلی سرده لامصب وقتم نمیگذره داشتم ازش دور میشدم گفت :
+کجا میری رسول بیا بالا حرف بزنیم بابا حوصله ام پوکید
_میخوام بیام ولی یه وقت ماشین گشت بیاد برام دردسر میشه
+بیخیال بابا ساعت ۲/۵ شب تو این هوا کی میاد
وسوسه شدم و رفتم بالا و شروع کردیم از هر دری حرف زدن تا کم کم حرفا رنگ و بوی سکسی به خودش گرفت و کم کم دیگه فقط حرفمون از سکس بود ، یکم که گذشت همینطور که حرف میزدیم زیر نور ماه که به داخل برجک می تابید نبض زدن کیرش از روی شلوار حسابی داشت تحریکم میکرد خیلی سعی کردم توجه نکنم و حواسمو به جای دیگه مشغول کنم ولی یه حسی که دست خودم نبود نمیگذاشت بیخیال بشم و حبیبم همش داشت از سکس تعریف میکرد بی اختیار دستمو گذاشتم رو شلوارش و کیرشو گرفتم تو دستم گفتم اوووووه چه سیخ کردی
+مگه تو راست نکردی
_نه
+عه مگه میشه
و یه دستشو گذاشت جلوی شلوارم رو کیرم و با یه دستشم شروع کرد مالیدن کونم
_عه حبیب چیکار داری میکنی
+هیچی بابا کی به کیه بیا با هم حال کنیم
منکه خیلی وقت بود توی کف بودم توی دلم عروسی بود ولی نمیخواستم لو بدم و همینطور که کیر حبیب تو دستم بود با من و من گفتم
_یه وقت یکی بیاد سه میشه
+نترس هیچکی الان اینجا پیداش نمیشه
_یکی بفهمه چی ، آبروریزی میشه
+مطمئن باش من به کسی نمیگم
خیلی دلم میخواست بهش کون بدم اما بهونه میاوردم و ناز میکردم
حبیبم دیگه منتظر جواب من نبود و همونطور که با یه دست داشت کونو چنگ میزد با با دست دیگش شروع کرد به باز کردن کمربند و پایین کشیدن شلوارم ، منم کمربند حبیب رو شل کردم و شلوارشو دادم پایین که یدفه کیر ۱۷ سانتیش مثل فنر از تو شورتش پرید بالا ، حبیب با دیدن کونم زیر نور ماه یه جووووووون کشداری گفت و دستشو گذاشت روی کونم و شروع کرد مالیدن منم داشتم کیرشو میمالیدم . خیلی کیر خوش فرم و صافی داشت . از کیر پسر خالم که بارها بهش کون داده بودم بزرگتر و یکمم کلفت بود و از شدت حشر مثل آهن سفت شده بود دل تو دلم نبود و لحظه شماره میکردم هر چی زودتر کیرشو توی کونم احساس کنم اما نمیخواستم لو بدم که تشنه کیرم حبیب همینطور داشت کونمو چنگ میزد و سوراخمو نوازش می داد گفت بیا لاپای بزنیم گفتم باشه ولی حرف دلم یه چی دیگه بود و میدونستم که نمیشد از این این کیر خوش تراش و خوشگل به سادگی گذشت برا همین دیگه اختیار از دست دادم و بعد گفتن باشد بی مقدمه خم شدم و سر کیرشو که با پیش اب خیس شده بود کردم تو دهنم . واااااااای چی میدیدم بعد مدتها بی کیری یه کیر ناز تو دهنم بود و با ولع تمام داشتم تا ته میخوردمش حبیب که اه و ناله اش بلند شده بود گفت خب بشین حسابی بخورش دیگه منم جلوش زانو زدم و شروع کردم به ساک زدن یکم که براش ساک زدم با
ر. البته خودت بهتر از هرکس دیگهای میدونی درد وقتی از جانب تو باشه و یهویی و با شدت هم باشه به من لذت میده. مثل وقتی که توی تب میسوختی و به زور برده بودمت تا دم در درمونگاه و صد البته که موفق نشدم راضیات کنم دکتر ببیندت. فقط یه آمپول گرفتی که بدن دردت آروم بشه. آخ که اون شب دوست داشتم تمام دردی که میکشیدی به بدن من فرود بیاد و تو ببینی و بدونی که من دردت رو با تمام وجود میبلعم تا تو حتی شده برای یک لحظهی کوتاه از دیدنش یا حسش لذت ببری که یه زن چطور میتونه با خواستن درد لذت ببره. درد از جانب تو با هر دردی فرق داره. توی تخت دراز کشیدیم و تو انگار حالِت از چند ساعت قبل خیلی بهتر شده بود. مثل همیشه که توی کنترل خودم کنار بدنت ناموفقم، اون شب هم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع به لمست کردم. نرم و آروم و با مکثهایی که حس میکردم ممکنه برات مطلوب باشه. یهویی ورق برگشت. همیشه کارای یهویی داری. هنوز نمیتونم بفهمم برای مخالفت با منه روند اتفاقات رو تغییر میدی یا این بخشی از شخصیتته. در هر صورت این عوض شدن حالتهای روانی تو رو دوست دارم. از اون آرامش و لمس و بوسه های ریز به جایی رسیدیم که دستت زیر گلوم رفت و منو توی حالتی قرار دادی که بتونی بیشترین تسلط رو داشته باشی و بله تو و فقط تو اجازهی اینو داری که هروقت بخوای روی من و بدنم و حتی ذهنم مسلط بشی. اون شب کنترل درد و تب رو نداشتی و من بهتر از هرکسی میدونم چه آدم کنترلگری هستی و هر چقدر سعی کنی مخفی بمونه یه جایی بین حرفات و حرکاتت و میمیک صورتت نشون میده چه مستر بی رحمی توی سکس و چه بابای با دیسیپلینی توی رابطه با دختر کوچولوت و چه مردی با خط قرمزهای خاص خودش هستی. همهی اینا باعث شد اون شب ضربه هایی از دستات حس کنم که باز فوران شهوت رو از کصم ببینی و حس کنی. همون آب پرفشاری که از کصم خارج میشه و کمتر زنی و البته کمتر مردی موفق به تجربهاش شده. این مهارت تو، توی شناخت مغز من و بدنمه که باعث میشه من یه ارضای معمولی رو زیرت تجربه نکنم. باورت نمیشه حتی اگه کیرت هم توی بدنم حس نمی کردم با همون ضربههای دستت روی کونم و کصم و حسی که اون لحظه از تسلطت روی بدنم و ذهنم داشتی ارضا میشدم ولی تو کیرت رو هم بهم دادی! صدات رو هم داشتم! توی سکس با من حرف میزدی. از لذتی که موقع اسپنک کردن من داشتی حرف میزدی. از اینکه وقتی بین سوراخ کس و کونم رو با انگشتت لمس میکنی و بعد ضربه میزنی. از خیس شدن کس من وقتی بهم میگفتی که فردا تازه کونت قشنگ میشه و از اینکه بهت گفتم دوست دارم وقتی جای دستت میمونه بقیه هم جای انگشتات رو ببینن و تو از کون من عکس گرفتی. آره تو با من حرف میزدی! برخلاف اون شب مهمونی کذایی که زودتر از معمول برگشتیم خونه و تو با اینکه مست بودی و مطمئن بودم کیرت برام راست شده با صراحت بهم گفتی امشب نمیکنمت و این تنبیه من بود برای اینکه ندانسته تو رو توی موقعیتی قرار داده بودم که حس کنی میخوام با حست بازی کنم و آخ از اون شب نحس!
سه ساعت زیر دوش آب سرد نشسته بودی و من ناتوانتر از اونی بودم که بتونم قانعت کنم اون فضا و اون آدما برام به اندازهی آبی که از تهریش تو می چکید کم ارزشتر هستن. همون دوش آب سرد باعث شده بود اینجوری مریض بشی. تب کنی و اختیاری روی این مریضی نداشته باشی. ولی صادقانه و خودخواهانه بگم که من تب بدنت رو دوست داشتم.
تن داغت روی بدنم بود و کیرت توی بلندترین و سفتترین حالت ممکن توی کصم عقب و جلو میشد. عرقت رو روی بدنم حس میکردم و طبق معمول روی پیشونیت بیشتر از همه جای بدنت عرق کرده بود و من عاشق
میشه مراقب شمام بعد خندم گرفت و گفتم حالا اگه تو هم مرتب به قولت عمل کنی که دیگه عالی میشه.
صدای خندم بلند بود مژگان همینطور که چشماش بسته بود گفت شما دوتا چتونه نمیزارید یه کم بخوابیم.
به فومن رسیدیم و ۲۰۶ را از پارکینگ گرفتیم، آیدا و مژگان رفتند تو ۲۰۶ و به سمت رشت حرکت کردیم شراره که عقب خوابیده بود بیدار شد دید آنها نیستن آمد جلو کنارم نشست هنوز تو خواب بود اما با همان چهره خواب آلود گفت صبح یادم رفت به یه چیز اعتراف کنم
خندیدم و گفتم تو تو خواب هم فکر میکنی؟
گفت بزار حرفم را بزنم
+باشه بگو گوش میدم
_دیشب که تو جاده گفتی مژگان هر موقع تو ماشین خوابش میگیره سرش را رو پام میزاره و میخوابه خودم را یه لحظه جای او گذاشتم و در تصور خود دیدم چه حس خوبی داره و یه حالی شدم، به حدی که نزدیک بود سرما بزارم رو پات و بخوابم اما باز حیا مانع شد اما الان دیگه هیچ حیایی در کار نیست و دلم میخواد اون حس خوب را تجربه کنم بعد جای خودش رو صندلی درست کرد و سرشو رو پام گذاشت و چشای درشتشا دو بار باز و بسته کرد هر بار لبخند زیبایی رو لبهاش نقش بست و به آرامی خوابید
همزمان که بخشی از حواسم به جاده بود سرم را پایین بردم و دو بوسه آرام بر روی پلکهای بسته اش گذاشتم و دست راستمو از فرمان برداشتم و نوازشش کردم.
بالاخره ساعت ۸ به رشت رسیدیم، خونمون یه ساختمان دو طبقه حیاط دار تو یکی از محلههای متوسط شهر بود
در را با ریموت باز کردم و با ماشین وارد حیاط خانه شدم. شراره بیدار شد و قبل از اینکه سرشو از رو پام برداره گفت خوابیدن رو پای تو چه رویای شیرینیه کاش هنوز نمی رسیدیم
ترمز دستی را کشیدم و دستمو توی موهاش بردم و لباش را بوسیدم و گفتم نگران نباش بعد از این اینقدر رو پام بخوابی که از خوابیدن خسته بشی
از رو پام بلند شد و حیاط خانه رو که دید گفت ماشاالله، چه خونه قشنگی داری.
+قابل شما رو نداره.
_مرسی.
مژگان و آیدا با ماشین جلوی در حیاط ایستادند .
مژگان گفت ما بریم شام بگیریم و برگردیم.
+باشه برید.
آیدا گفت شراره تو هم بیا باهات کار دارم.
شراره یه نگا به من و یه نگاه به آیدا کرد.
_بیا دیگه
شراره بی تمایل رفت
وارد ساختمان شدم (واحد بالا زندگی می کردیم و واحد پایین با امکانات متوسط خالی بود و فقط گاهی اوقات اجاره شبانه میدادیم ) پله ها را گرفتم و به طبقه بالا رفتم خسته و کوفته خودم را به اتاق رساندم و لباسام را کندم و با شورت روی تخت ولو شدم.
این داستان ادامه دارد
نوشته: B55Z
@dastan_shabzadegan
عذر خواهی کنم و بی خیالش بشم اما از طرفی میگم اون یه خانمه مثل من پس چه اتفاقی ممکنه بیفته برا همین نگرانیم از بین میره و ترغیب میشم که سر قرار برم خلاصه بد رقم این وسط موندم.
+مرا یاد اون ترانه انداختی که میگه «یه دلم میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم، آخ ای خدا جون، طاقت نداره این دلم» انداختی.
_آره دقیقا این ترانه حال منو میگه.
+میشه بیشتر در مورد او برام حرف بزنی از اینکه چطور با هم آشنا شدید و رابطه چطور پیش رفت تا به اینجا رسید البته اگه دوست داری.
_من میفهمم شما نگران من هستی و دلت میخواد کمکم کنی پس دوست دارم بگم و ازت انتظار دارم اگه چیزی به ذهنت رسید راهنمایی ام کنی، من همیشه برا پیدا کردن یه همبازی مطمئن، مشکل داشتم این بود که به فضای مجازی رو آوردم یه سایت پیدا کردم و درخواستم را گذاشتم که تعداد زیادی برام کامنت گذاشتند از بین همه آنها کامنت چندتایی نظرم را جلب کرد و جواب دادم و باشون چت کردم ببینم چکاره اند دیدم اکثرا یا کلاه برداری بود یا مسخره بازی. اما از بین آنها چت های یه نفر از رشت شبیه خودم بود و انگار او هم مثل من کمبود داشت ازش شماره خواستم اونم داد تو ماه دوم آشنایی بود که برای اولین بار به هم زنگ زدیم و صدای هم را شنیدیم و خیالم راحت شد که حداقل طرفم یه خانمه مدتی بعد براش چند تا عکس با پوشش مناسب فرستادم.
آیدا لحظهای ساکت شد و به صورت شراره نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که خوابه سرش را به گوش من نزدیک کرد و نجوا کنان گفت چند تا عکس مشترک با شراره تو گوشیم داشتم اونا را هم فرستادم چون یه بار ما بین حرفام گفته بودم یه دختر دایی مطلقه دارم با هم زندگی میکنیم هر موقع خیلی تو کفم وادارش میکنم با من لز بکنه او هم گفت دوست داره عکسشو ببینه.
اما وقتی من از او خواستم برام عکسشا بفرسته او نفرستاد و گفت قبلاً یه بار این کار را کرده براش مشکل ساز شده، میترسه. پرسیدم پس چرا خودت ازم عکس خواستی گفت تو هم میتونستی نفرستی اما خیالت راحت من آدم سو استفاده گری نیستم.یه مدت به همین منوال گذشت و تلفنی با هم صحبت میکردیم ولی هیچوقت حاضر نمیشد تصویری با من صحبت کنیم میگفت تا کاملا از طرف مطمئن نباشه این کار را نمی کنه یه بار پرسیدم چطور میتونم اعتمادت را جلب کنم گفت باید همدیگر را حضوری ببینیم بعد خودم متوجه میشم چکاره ای گفتم من مشکلی ندارم گفت پس بلند شو بیا رشت گفتم تو بیا گفت من نمیتونم گفتم منم نمیام گفت خب اگه میترسی تو هم نیا و دور مرا خط بکش، یه مدت رابطما باش قطع کردم اما همش تو ذهنم بود، مجدداً باش تماس گرفتم گفت خیلی دلم برا شنیدن صدات تنگ شده بود گفتم خب لامذهب بیا تهران گفت من شرایط اومدن ندارم تو از چی میترسی نمی آیی؟ به خودت شجاعت بده و پا شو بیا اگه دوست داری دختر داییت را هم بیار که خیالت راحت تر باشه که تنها نیستی بهت قول میدم اینجا پیش من بهتون خوش میگذره چند روز تفریح و سکس میکنیم و برمیگردید تهران، برای اطمینان وعده اول را در یه مکان عمومی میزاریم که خیالت آسوده باشه وقتی همدیگه رو دیدیم دو حالت داره یا از هم خوش مون میاد و به هم اعتماد میکنیم یا هر کی راه خودشو میره دیدم بی ربط نمیگه دلو زدم به دریا و شراره را همراه خودم کردم و اومدیم وقتی رسیدیم بهش زنگ زدم و گفتم ما رشتیم گفت مادرش یه دفعه حالش بد شده و بردن بیمارستان گفتم حالا ما چکار کنیم دیدم شروع کرد به شانس خودش لعن و نفرین فرستادن منم دیدم خیلی ناراحته گفتم حالا که اتفاقی نیفتاده میام تو بیمارستان همدیگه را می بینیم گفت نه تورو خدا این را از من نخواه دلم ن
د بالا بیارم.
+خندیدم و گفتم چیز عجیبی نیست تو زیادی حساسی، نگران اینها هم نباش الان خودم با دستمال پاک میکنم.
_آب این دور و بر نداری بشوری؟
+چرا عزیزم الان میارم میشویم
جلوش نشستم اول با دستمال پاک کردم بعد آب ریختم داشتم به رون پاهاش دست میکشیدم و می شستم که از بس نرم و سفید و صاف بود دوباره داشتم تحریک میشدم گفتم جون چه گوشتی؟ دختر چقدر تو نرم و لطیفی.
_باشه بلند شو تا دوباره کار دستم ندادی.
کارم که تموم شد رون پاهاشو بوسیدم و بلند شدم بعد صورتشو بوسیدم و گفتم دمت گرم مهربونم بابت حالی که دادی ممنونم.
_فدای تو، حالا لباسا منا میاری؟
لباسا را از رو صندلی آوردم دادم بش داشتم نگاش میکردم که شورت و شلوار را پوشید.
سوتینش را داد دستم و گفت بیکار نمون اینا ببند منم یه چنگی از سینه هاش زدم که جای انگشتام رو سفیدی پوستش موند بعد بوسیدم که غر زد: بده من، نخواستم.
+اوه ببخشید الان میبندم
_پس بجنب.
داشتم آتش برپا می کردم که آیدا خودش را مرتب کرد و آمد پیشم نشست و داشت موهاشو شونه میکرد که شراره و مژگان هم آمدند.
آیدا: کجا بودید تا الان؟
مژگان: قرار بود بردیا آتش را که به پا کرد ما بیاییم بعد رو به من: چرا دیر آتش روشن کردی؟
+از یه نفر آدم چقدر توقع دارید من که اومدم کلی ناز آیدا را کشیدم تا باهام آشتی کرد بعد تر و خشکش کردم تا سرما نخوره لباسا خودمو عوض کردم کلی چوب جمع کردم کلی دنبال فندک گشتم تا بالاخره تونستم با این چوب های نمدار آتش روشن کنم.
مژگان خنده شیطونی کرد و گفت حالا که اینقدر زحمت کشیدی خسته نباشی.
شراره: من برم لباس عوض کنم بیام.
گفتم عزیزم کمک نمیخواستی؟
شراره با خنده گفت نه قربونت برم الان میرم زود میام پیشت.
مژگان: برو بریم من هم بیام عوض کنم برگردیم.
آیدا بلافاصله بعد رفتن آنها گفت راست میگی خیلی زحمت کشیدی بخصوص که مرا تر و خشک کردی پس به قول مژگان خسته نباشی
+نه خدایی زحمت از این بیشتر تو میدونی پمپاژ آب چقدر زحمت داره بخصوص اگه تولید کننده آبم خودت باشی.
خندید و گفت خجالت بکش، چطور میتونی اینقدر پررو باشی
+خب چی می گفتم انتظار که نداشتی بگم آیدا خانم هوس دیدن کیر کرده بود وقتمو برا اون گذاشتم
_با حرص گفت بچه کونی فقط من هوس دیدن کیر داشتم یا تو که از دیروز چشمت دنبال کس و کون من بود
+با خنده گفتم: آیدا جون دیگه ناسپاسی نکن فراموش نکن که تو هم تو این چند دقیقه تونستی دو تا چیز مهم تو زندگیت ببینی اولی کیر یه مرد دومی ارضا شدن یه مرد وگرنه یا باید آرزوشو به گور می بردی یا اینکه با کون دردش می ساختی چون هر کی غیر من بود به این راحتی کیر دستت نمیداد که بی شک کونت میزاشت.
_پس تو را خدا مواظب خودت باش از دست نری .
+نگران نباش مواظبم.
+خفه نشی از این همه اعتماد به نفس که داری حیفی.
+معلومه حسابی به دلت نشستم اینقدر نگرانمی.
از خنده ریسه رفت و گفت ای وای خدا تو دیگه کی هستی هیچ رقم کم نمیاری.
مشغول درست کردن چای بودم که آیدا گفت ولی خدایی عجب جای دنج و با صفایی ما را آوردی غیر از ما هیچ کسی اینجا پیداش نشد و بدون سر خر هم آب بازی کردیم هم شیطونی و هیچ مزاحمی نداشتیم.
گفتم این هم از شانس خوبت بود که با حوصله کیر من را بررسی کنی
آیدا یه چوب برداشت و گفت اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونم و تو.
شراره و مژگان آمدند و همه را با یه چای داغ پذیرایی کردم و خستگیم که در آمد بساط کباب را به راه انداختیم در همین موقع سر و کله دو تا ماشین که با هم بودند پیدا شد
یه چشمک پنهانی برا آیدا انداختم و گفتم بفرما آنوقت که میگم شانس داری چوب بر میدا
یکشم.
+متوجه شدم باید خودم در بیارم ایستادم و از پشت بغلش کردم دستم را زیر تاپش بردم و به آرامی بالا کشیدم سوتینی در کار نبود و دو تا ممه بزرگ و نرم و خوش فرم بیرون افتادن با دستام جفتشونو گرفتم و مالیدم بعد رفتم جلوش ایستادم و مثل قحطی زده ها سرما وسط شون بردم و در حالی که آنها را از دو طرف به صورتم فشار میدادم لیس میزدم و می خوردم
کیرم حسابی سفت شده بود و داشت به شکمش فشار می آورد گفت اگه کیرتو بمالم آبت میاد که راحت بشی.
+سرم را از رو سینش برداشتم و با لبخند گفتم میدونستی خیلی مهربونی.
_نگفتی؟
+آره بمال تا بیاد
_فقط خدا کنه شراره و مژگان تو این مدت نیان وگرنه آبرو ریزی میشه.
این بار کامل تاپشو کندم و سرم را بین سینه هاش بردم اما سیر نمیشدم با این حال وقت تنگ بود و باید کس و کونش را هم میدیدم بند شلوارک را شل کردم و تو یه چشم به هم زدن اونا پایین کشیدم و رون پاهای سفید و پرش را دیدم که کص کلوچه ای خوشگلی را لابلای خود پنهان کرده بود آیدا خم شد تا شلوارشو بالا بکشه دستاشو گرفتم و نزاشتم گفت نامرد قرارمون این نبود؟
خندیدم و گفتم قرار، مدارا ولش کن مگه من می تونستم این کلوچه خوشگلا نبینم خودت تا حالا دیدی چقدر خوشگله؟
خندش گرفت: نه من چطوری میدیدم.
پس بزار من سیر نگاش کنم بعد تو یه فرصت مناسب برات توصیف میکنم
خندید:دیوونه پررو بعد شلوارکا رها کرد و ایستاد تو دیگه کی هستی من از پس زبون هر کی بر بیام از پس تو بر نمیام و دیگه حرفی نزد.
رو زانو نشسته بودم و رون پاهاشا میمالیدم و گاهی زبان میکشیدم و از نرمی و لطافت پاهاش و گرمی کصش لذت میبردم که گفت اینطوری که تو پیش میری آنها میان و آبرومون میره تو را خدا زود باش.
آرام به عقب هلش دادم و تو در ماشین نشوندم، شلوارکا کامل از پاش درآوردم و پاهاشو از هم باز کردم
کس کوچولو و جمع و جوری داشت که با لبه قهوای رنگی احاطه شده بود سرم را بین پاهاش بردم و شروع به خوردن کردم با اینکه به ظاهر خوردنی و صاف بود اما چون واکنش خاصی از او ندیدم بهم نچسبید( انگار با عروسک جنسی رابطه گذاشته باشی) با خود گفتم صد رحمت به مژگان.
ایستادم و ازش خواستم پشت ماشین داگی بشه.
_حواست باشه من هنوز دخترما
+نگران نباش با کصت کار ندارم
_نکنه میخوای عقبم بزاری؟
+اگه اجازه بدی بدم نمیاد این کون بی نظیرو افتتاح کنم
_نه شرمنده این یه کارا از من نخواه بعد برگشت و تو در عقب نشست سرشا پایین برد و کونشا قمبل کرد وای خدای من این دختر کونش بی نظیر بود بزرگ و نرم ژله ای و از همه مهمتر کردنی، اما حیف که این خط قرمز آیدا بود.
من هم چارهای جز نگاه کردن و مالیدن و خوردن نداشتم با لب و دهان به جونش افتادم و لمبرهای کونش را تا میشد لیس زدم و خوردم و چند تا گاز کوچولو گرفتم خودم تو آسمونا بودم و دیگه برام مهم نبود او چه حسی داره حال میکنه یا نه.
زبونمو تیز کردم و چند بار تو سوراخ کونش کردم و لای چاکش کشیدم با آب دهنم خیس خیس شد ایستادم و گفتم حالا از ماشین بیا پایین بایست و همزمان خودم از پشت ماشین به دور و بر سرک کشیدم دیدم کاملاً امنیت برقراره پیش آیدا برگشتم، پیاده شده بود و پشت ماشین ایستاده بود پرسید چه خبر؟
گفتم همه چی آرومه و ازش خواستم دستاشو به لبه در بزاره و به حالت رکوع در بیاد بعد کیرم را با آب دهان خیس کردم از عقب بهش چسبیدم و اونا بین پاهاش گذاشتم و دست بردم سینه هاشو گرفتم و مشغول عقب جلو کردن شدم وقتی که کیرم بین رون پاهای نرم و گوشتیش حرکت میکرد و تخمام که با هر جلو رفتنی به لمبرهای کونش میخورد لذتی داشت که کمتر از کردن کونش نبو
بیرون آمدیم سرما نخوریم؟
گفتم به روی چشم عزیزم پس شما بمونید تا آتش روشن کنم بعد بیایید
خواستم برم مژگان گفت فقط بردیا جان آیدا از حرفی که زده پشیمون بود ببخشش و بیشتر اذیتش نکن.
+خیالت راحت، من آدم کینه ای نیستم و زود میبخشم تو که مرا میشناسی.
بعد در حالیکه میگفتم مواظب خودتون و همدیگه باشید از آب زدم بیرون خودمو سریع به آیدا رساندم دیدم با تن و لباس خیس داره میلرزه و چهرش غمناکه.
پتو مسافرتی را از تو ماشین بیرون آوردم و به طرفش رفتم و گفتم آیدا جون نبینم ناراحت باشی.
_نه ناراحت نیستم.
+پتو را محکم به دورش پیچیدم و گفتم داری دروغ میگی
بعد با خنده گفتم کافیه بگی کی تو را ناراحت کرده تا خودم حسابشو برسم.
اخماش کمی باز شد و گفت اگه بگم کی ناراحتم کرده چکارش میکنی.
بی درنگ گفتم کونش میزارم.
خندش گرفت و گفت بردیا تو خیلی بی ادبی.
+آخه چرا مگه حرف بدی زدم.
_آره چون من از دست خودم ناراحتم.
+خاک بر سرم من فکر کردم از دست من ناراحتی گفتم یه تنبیه بگم که نتونم رو خودم عملی کنم خب دیگه چاره ای نداریم حرفی زدم باید عمل کنم خودتو برا تنبیه آماده کن.
با خنده بر سرم داد زد خیلی بی شعوری.
جلو دهنشو گرفتم و گفتم یواش، میخوای آبرومو ببری باشه تنبیه نخواستم دیگه داد نزن فقط بگو چرا از دست خودت ناراحتی.
_بخاطر اون حرف نسنجیده که زدم و تو ناراحت شدی.
+بابا بیخیال تو هنوز درگیر اونی؟ من اصلاً ناراحت نشدم فقط داشتم سر به سرت میزاشتم.
_داری جدی میگی؟
+باور کن
با این حال بازم ازت معذرت میخوام مرا ببخش.
محکم بغلش کردم و گفتم بخشیدمت و صورتشو بوسیدم: اینم برا اینکه خیالت راحت بشه.
_تو خیلی مهربونی بعد صورتمو بوسید (هر چند من دلم می خواست لبامو ببوسه) خودشو ازم جدا کرد و گفت بابت پتو دستت درد نکنه.
گفتم اختیار داری جیگر و مشغول جمع کردن چوب شدم کمی بعد دیدم پتو را از دور خودش باز کرد و روی درخت پهن کرد، من باز از دیدن بدن نیمه برهنه اش دیوانه شدم و بش نزدیک شدم، در حالی که به سینههاش زل زده بودم پرسیدم هنوز که لباسات خیسه چرا پتو را از دور خودت باز کردی؟
_میخوام اینا را بکنم یه دست دیگه بپوشم
+ولی همینا هم خوب بودند
_آره برا تو خوبند که میخوای بدن مرا دید بزنی
با پررویی گفتم چکار کنم چشاما بر روی این همه زیبایی که نمیشه ببندم
_خندید
+یه چی بپرسم؟
_بپرس
+اون موقع که لبام را بوسیدی چه حسی داشتی؟
_هیچ حسی فقط میخواستم بابت لطف دیشب ازت تشکر کنم و کمی سر به سر شراره بزارم وگرنه من هم مثل مژگان هیچ حسی به مردا ندارم خودت که میدونی.
+آره ولی تو هم باید می دونستی که با این کارت داری مرا آتش میزنی.
_ای وای خدا مرگم بده شما مردا چرا اینطوری هستید؟
+این حرف از تو بعیده ، خودت میتونی لبای لطیف و زیبای دختر خوشگلی مثل خودت لب بگیری و تحریک نشی؟
_حق با شماست حواسم به این موضوع نبود معذرت میخوام.
+با لبخند گفتم مزه لبات رفته زیر زبونم و با معذرت خواهی حل نمیشه من لباتو میخوام.
_باشه من که به تو خیلی بدهکارم لب که قابل نداره اما اینطوری که اوضاع دوباره بدتر میشه بعد چکار میکنی؟
+خندیدم: تو فعلا لب را بده تو خماری لبت نمونم برا بعدش یه فکری می کنم.
_پس کوتاه، ممکنه آنها برسن و آبرو ریزی بشه.
+(تو دلم گفتم مگه مژگان به این راحتی دست از سر شراره بر میداره که بیان) نگران نباش بشون گفتم صبر کنید آتش روشن کنم بعد بیایید
_با این حال نباید ریسک کرد
لبام که رفت روی لبای گرمش ناخودآگاه محکم بهش چسبیدم اون سینه های نرم و بزرگ حتی از زیر تاپ داشت حالمو دگرگون میکرد و خیلی دلم میخواست آنه
ی بهانه بود و هدفم مالیدن و دید زدن کس و کون و سینه های اون دوتا بود مدتی همه با هم شیطونی و آب بازی کردیم تا اینکه مژگان و آیدا کمی از ما فاصله گرفتن.
همزمان که شراره را میمالیدم یه چشمم دنبال کون آیدا بود که تو اون شلوارک کوتاه و چسبان بد رقم خود نمایی میکرد.
با خود گفتم شراره که شب تو بغلم میخوابه بهتره یه نقشه بکشم بتونم کمی کون آیدا را بمالم. تو ذهنم داشتم دنبال راهی میگشتم که آیدا مرا صدا زد و من و شراره پیش او رفتیم گفت میخوام شنا یاد بگیرم اینجا میشه یادم بدی.
+چرا که نه.
شراره گفت به منم یاد بده.
همزمان که داشتم دست مالیشون میکردم دست و پا زدن اصولی را هم بشون یاد میدادم.
مژگان از ما جدا شد و رفت رو یه سنگ نشست و داشت ما را نگاه میکرد رفتم پیشش و پرسیدم به نظر سرحال نیستی؟
_نه خوبم و ادامه داد بردیا یه چی بگم ناراحت نمیشی
+تا چی باشه
_خواستم بگم بت حسودیم شد.
+چرا؟ تو که حسود نبودی
_به شراره اشاره کرد و گفت فکر کنم هنوز خودت خبر نداری چه هلویی نصیبت شده وقتی داشت لباس عوض میکرد یه لحظه بدن بی نقصش را دیدم و آه از نهادم بالا اومد.
+دختره نادان حالیش نبوده لزبینا از مردها هیز تر و نامحرمترند جلو تو لخت شده.
_چی شد چی شد حالا دیگه من شدم هیز و نا محرم یا تو که چشمت از رو کون آیدا رد نمیشه.
خندیدم و گفتم ما جفتمونم از هم بدتریم، دو تا عقده ای پر از کمبود و تا هر دوی اینا را نگائیم دست از سرشون بر نمیداریم.
_من میگم بعدها که خیلی صمیمی شدیم سکس گروهی راه بندازیم نظر تو چیه.
+حالا تو فعلا صبر کن ببین اینها فردا موندگار میشن بعد نقشه سکس گروهی بکش
_خیالم راحته که اینها دیگه ما را رها نمی کنند
+ولی تو که بهتر میدونی بزرگترین آرزوی من ارضا شدن تویه که همه این سالها به پای من سوختی و یه بار ارضا نشدی.
_اینطور هم که تو فکر میکنی نبوده و منم چند بار با هم جنس هام ارضا شدم.
+آره میدونم ولی آرزو دارم یه بار ارضا شدنتو از نزدیک ببینم ولذت ببرم.
_میدونم اینا بارها بهم گفتی که این بزرگترین آرزوته و منم برای همین گفتم سکس گروهی راه بندازیم تا تو هم به آرزویت برسی و ببینی که منم ارضا میشم.
+تا اینها مشکوک نشدن ما از چی حرف میزنیم من برم پیششون.
پیش دخترا برگشتم و گفتم خوشگل خانما خسته نباشید کارتون خوب بود اما به نظرم اگه تو دریا باشه بهتر یاد میگیرید من پیشنهاد میکنم یه روز بریم دریا اونجا تمرین کنیم آنها هم قبول کردند.
بعد گفتم بریم آنجا که عمقش بیشتره؟
گفتند: خطرناک نیست
+نترسید اونقدر ها هم عمیق نیست تازه من مواظبم،اتفاقی براتون نیفته.
رفتیم و مشغول آب بازی بودیم که شراره پرسید مژگان چرا آب بازی نکرد و رفت نشست؟
+این را باید از آیدا خانم پرسید.
_اوا چرا من خب از خودش بپرسید.
+آخه من پرسیدم گفت خیلی خسته ام چون دیشب اصلأ نخوابیدم.
آیدا خجالت کشید و گفت خاک بر سرم از آن وقت داشتید در مورد کارای دیشب ما حرف میزدید.
زدم زیر خنده و گفتم نه بابا یه دستی زدم ببینم تو چی میگی حالا اگه دوست داری خودت بگو دیشب چیکار کردید شراره هم غریبه نیست.
_حالا که پررو شدی بگو ببینم خودت دیشب با دختر دایی من چیکار کردی.
+چرا من بگم شراره خودش میگه اما تو هم باید بگی.
شراره به آیدا گفت یادت رفته خودت ازم خواستی برم تو پاترول بخوابم منم دقیقا همون کاری را کردم که تو گفته بودی اما با این تفاوت که صندلی خیلی بزرگ بود و جا برا هر دو مون داشت ما هم تو بغل هم خوابیدیم
_این را که میدونم، چیکار کردید؟
_کار خاصی نکردیم.
_آره تو گفتی و منم باور کردم حالا دیشب به کنار داشتیم
اینکه شراره جون هست تا لذتی که متاسفانه من نتونستم برا شوهرم ایجاد کنم ایجاد کنه چقدر خوشحالم اما وقتی میبینم شما همش یا قهر میکنید یا دوست دارین به هم تیکه بندازین شیرینی این لذت از بین میره، دلم میشکنه و احساس حقارت میکنم.
لحظه ای سکوت ماشین را فرا گرفت گویا هر دو تو رفتاراشون تجدید نظر میکردن.
شراره از پشت صندلی سرش را به صورت مژگان نزدیک کرد، دست دور گردنش انداخت و صورتش را بوسید و گفت عزیزم این کل کل کردن های ما همش از سر شوخیه اما حق با شماست ما زیاده روی کردیم شما ببخشید.
سپس آیدا مژگانو بغل کرد و صورتشو بوسید و گفت عزیزم ما به خدا همچین منظوری نداشتیم تورو خدا ما را ببخش و دیگه همچین فکری نکن.
شراره این بار با خنده گفت ای کیر نداشته من تو دهنت تو نمیتونی چاک دهنتو ببندی تا مژگان خانم ازت بخواد بعد در حالی که ادای آیدا را در میآورد: «همچین منظوری نداشتم»
آیدا گفت بفرما دیدی تا رو بش دادم پررو شد؟
مژگان: نه خدایی این یکی دیگه شوخی بود آخه او کیرش کجا بود.
همگی زدیم زیر خنده
کمی بعد آیدا گفت آقا بردیا اگه ممکنه از اینجا به بعد خودتون رانندگی کنید چون من راها بلد نیستم.
بلند شدم رفتم پشت رل نشستم و حرکت کردم، آیدا هم رفت کنار شراره نشست و به شوخی گفت دیدی به هم رسیدیم حالا بگو ببینم برا کی بلبل زبون شده بودی؟
شراره یواش طوری که مثلاً من و مژگان نشنویم گفت اگه اذیتم کنی به مژگان میگم کونت بزاره.
چی گفتی؟خیلی بی شعوری.بعد با خنده و شوخی کمی او را مشت و مال کرد.
مسیر کنار رودخانه را به طرف جنگلهای ماسال در پیش گرفتم مسیر فوقالعاده زیبا و دیدنی بود یک طرف کوه بود و جنگل و طرف دیگه رودخانه بود و آب فراوان به پیشنهاد بقیه تصمیم گرفتم در کنار رودخانه چند ساعت اطراق کنیم گفتم پس صبر کنید یه جایی که در عین با صفا بودن، دنج و خلوت هم باشه پیدا کنیم که آزاد باشیم. بعد یه مسیر انحرافی در پیش گرفتم و خدا خواسته به یه جای خلوت پشت یه تپه سرسبز رسیدیم همه گفتند همینجا خوبه و پیاده شدیم.
آیدا رفت کنار رودخونه ایستاد و پرسید به نظرتون میشه آب تنی کرد؟
پاچه ها را بالا زدم و تو آب رفتم و گفتم خیلی گرم نیست ولی سردم نیست اگه بتونیم سردی اولیه را تحمل کنیم بعداً دیگه قابل تحمله.
_من که از گرما دارم می پزم و میخوام آب تنی کنم شما را نمیدونم سپس رفت تو ماشین و کمی بعد با یه تاپ نیم تنه و یه شلوارک بالا زانو پیاده شد و دوان دوان به طرف آب رفت و در حالی که من داشتم سینه های لرزان و پاهای تپل و سفیدشو دید میزدم بدون مکث وارد آب شد و رفت قسمت گود رودخانه و ناگهان تعادلش به هم خورد و تو آب ولو شد و کامل رفت زیر آب
این اتفاق در یک چشم به هم زدن افتاد من سریع به طرفش دویدم، فاصله زیاد بود قبل اینکه برسم یه بار سرشو از آب بیرون آورد اما انگار نفسش بند آمده بود و تند تند داشت تیک میزد دوباره تعادلش به هم خورد، همزمان جیغ بلندی کشید و زیر آب رفت که بهش رسیدم دستمو به طرفش بردم و از بازوش گرفتم و او را محکم به طرف خودم کشیدم
خودشو تو بغلم انداخت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صدای گریه اش بلند شد چند متری اورا تو همون حالت حمل کردم تا به قسمتی رسیدیم که عمقش تا حد زانو بود ایستادم و صورتشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم و گفتم نترس من کنارتم.
شراره و مژگان سراسیمه رسیدند نمیدونم از ترس بود یا سرما که آیدا به شدت میلرزید و نمیتوانست رو پاهاش بایسته و محکم به من چسبیده بود منم مرتب پشتش را میمالیدم و نوازشش میکردم تا اینکه آرام و آرامتر شد و به کمک من تا کنار رودخانه رفتی
گفتم دمت گرم که اینقدر فکر منی ولی آخه اینجا؟
_فکر همه جا شا کردم شیشه های ماشین که دودیه و از بیرون دیده نمیشیم یه ملافه هم برا اطمینان پشت سرمون رو رختخواب گذاشتم که بکشیم تو سرمون.
دیدم حرفش جدیه گفتم به نظرت جلو اینا زشت نیست
آرام تو گوشم گفت تو و آیدا که رفتید ۲۰۶ را پارک کنید من با مژگان هماهنگ کردم اگه منظورت آیدا است که عمدا میخوام حالشو بگیرم.
+حالا چی شد زد به سرت اینجا سکس کنیم میزاشتی شب حسابت میرسیدم
_دیشب خجالت کشیدم که تو را فراموش کردم حالا میخوام جبران کنم که فکر نکنی من آدم خودخواهی ام.
+نگران نباش من همچین فکری نمی…
_حرفمو قطع کرد و ملتمسانه: تو را خدا.
جابجا شدم و رو صندلی جای خودم را درست کردم و بعد مثل دیشب اونا روی پاهام خوابوندم و دست توی موهای پر کلاغی اش که مثل آبشار از کنار زانوم به پایین ریخته بود بردم و اونا را دور انگشتام تاب دادم بعد به صورتش خیره شدم این اولین باری بود که تو روشنی اینقدر واضح و از نزدیک داشتم نگاش میکردم چهره سفید با پوستی لطیف و گونه های زیبا، لبانی چون کاسه شراب که مثل یاقوت سرخ می درخشید و چشمانی درشت همچون چشمان آهو، داشتم نگاش میکردم و از این همه زیبایی لذت میبردم که نگاهمان در هم گره خورد شراره چشماشو با ناز بست و بعد باز کرد و گفت
فدات بشم.
تو چرا فدا بشی من فدات شم که تو اینقدر نازی و دیگه تحمل نکردم و صورتشو غرق بوسه کردم تا رسیدم به لباش.
لبامون در هم گره خورده بود و نمیدونم چقدر طول کشید که از صدای آیدا به خود اومدیم: اون عقب چه خبره؟
نمیدونستم باید خجالت بکشم یا بی تفاوت باشم که شراره نشست و در جوابش با حرص گفت تو رانندگیتا بکن.
عجب رویی داری؟ تو از کی اینقدر بی حیا بودی من خبر نداشتم؟
شراره خواست جواب بده که مژگان گفت چیکارشون داری عزیزم بزار حالشونو بکنن.
شراره که تایید مژگان را شنید گفت مژگان خانم ،این دوست من حسوده وقتی خودش حال می کنه طوری نیست فقط نمیتونه حال خوب ما را ببینه.
بعد جابجا شد و مانتوشو از تنش درآورد و با یه تاپ بندی کنارم نشست.
برگشتم و دستم را بردم عقب صندلی (همانجایی که وسیله ها را گذاشته بودیم) و از روی پتو ها ملافه را برداشتم و گفتم بریم زیر ملافه.
شراره دست انداخت و تی شرت منا کند و بعد سرش را روی پاهای من گذاشت گفت حالا بکش رومون.
من ملافه را کشیدم تو سرمون، سینه های لخت من درست روبروی صورت او بود که شروع کرد به مکیدن و مالیدن بدنم. من در حالی که لذت می بردم دست به کار شدم اول از بازوهای سفید و با ظرافت که الان لخت جلو چشام خود نمایی میکرد شروع به مالیدن کردم تا به زیر بغل صاف و تمیز و خوش عطرش رسیدم. چون از خوردن و بوییدن زیر بغل لذت میبرم مدتی مشغول خوردن اونجا شدم سپس سراغ گردن بلوری اش رفتم تا اینکه بی تاب دیدن سینه هاش شدم دستم را زیر تاپش بردم اول کمی شکم و اطراف نافش را مالیدم سپس خواستم سینه اش را تو دستم بگیرم که به یه سوتین مزاحم برخوردم او را رو پاهام نشوندم و خیلی سریع تاپش را کندم و سوتین را باز کردم.
_با لحن شیطون پرسید یه دفعه چی شد زدی به سیم آخر؟
+من عاشق ممه ام و اینا محشرن وقتی کار به اینجا برسه من دیگه جلو داره هوسم نیستم حتماً باید اونا را بخورم وگرنه دیوونه میشم.
ازش خواستم کاملاً روبروم بشینه تا بتونم خوب ممه هاشو تماشا کنم نشست رو پاهام و من دستم را دور کمرش انداختم و از فاصله نزدیک اونا را سیر نگاه کردم سینه های نوک صورتی و رو به بالای درشتی داشت که وقتی به آنها چنگ میزدی انگار تمام خوشی های دنیا در دستت بود
_خوشگلن؟
+خوشگل چیه حر
بغل تو دیدم رفتم تو چادر به آیدا گفتم کجای کاری اینا از من و تو جلوترن بعد برگشتم بیدارش کردم تا او را تو چادر ببریم که هم تو راحت بخوابی هم او راحت بخوابه از دیدن من بالای سرش ترسیده بود به حدی که نزدیک بود گریه کند
هول هولکی داشت لباساشو درست می کرد که گفتم نگران چی هستی من با این مسئله مشکل ندارم آرامش نسبی پیدا کرد و منو کشید تو ماشین و آهسته طوری که تو بیدار نشی پرسید بردیا راست میگه تو لزبینی؟ جواب دادم آره. بعد پرسیدم شما با هم سکس کردید دوباره ترسید و گفت نه باور کن، گفتم باز که داری میترسی من که گفتم نگران این موضوع نباش گفت نمیترسم ولی خجالت میکشم گفتم ولی من کنجکاوم بدونم و ازش خواهش کردم تا بگه، گفت: با دستش ارضا شدم پرسیدم تو بردیا را چطور ارضا کردی گفت اصلاً حواسم به بردیا نبود کمی سر به سرش گذاشتم و گفتم از من که خیری ندید تو هم نتونستی یه خیری بش برسونی؟ بنده خدا کلی افسوس خورد. گفتم شوخی کردم حالا اشکال نداره وقت برا جبران زیاده با تعجب نگام کرد پرسیدم چرا تعجب کردی گفت زن و شوهر عجیبی هستید گفتم حالا کجاشو دیدی. از ماشین پیاده شدیم داشتم زیر سرتا درست میکردم باز تعجب کرد پرسیدم چیزی شده؟ گفت یه جوری جاشو درست میکنی آدم خیال میکنه داری جای بچه کوچولو درست میکنی گفتم چکار کنم وقتی میخوابه خوابش مثل بچه ها سنگین میشه و حتی اگه جاش ناقلا باشه و اذیت بشه متوجه نمیشه منم مجبورم همش حواسم بهش باشه تا راحت بخوابه
روتا کشیدم مثل همیشه بوسیدمت گفت حالا می فهمم چرا اینقدر عاشقته گفتم منم عاشقشم اما افسوس که نتونستم نیازشو برآورده کنم داشتم در ماشینو می بستم پرسیدم تو هم دوست داری ببوسیش؟ پرسید ببوسم ناراحت نمیشی؟ گفتم نه عزیزم چرا باید ناراحت بشم. گفت بوسیدن از رو دوست داشتن میاد تو میتونی قبول کنی کسی شوهرتو دوست داشته باشه؟ با شیطنت گفتم هر کس که نه اما اگه اون کس یه فرشته خوشگل و مهربان مثل تو باشه خوشحالم میشم اومد جلو و بوسیدت گفتم پس دوستش داری؟ گفت با اجازه تو آره گفتم از حالا به بعد بردیا مال تو، آیدا مال من چطوره؟ سکوت کرد پرسیدم چرا ساکتی؟ خندید و گفت میگن سکوت علامت رضایته.
+با همه این اوصاف من نگران ملاقات فردای آیدا و اون طرفم همش میگم نکنه باعث بشه آیدا بره و با رفتنش شراره را با خودش ببره. میدونی که چقدر به هم وابسته اند.
_ولی به نظرم جای نگرانی نیست
مدتی در سکوت گذشت گفتم از آیدا برام بگو
_وای از آیدا نگم برات که بدنش داغ بود مثل آتش،؛ فوقالعاده حشری و تو سکس هات پوست تنش سفید و نرم سینه هاش بزرگ و پنبه ای همون چیزی که من دوست دارم وای از کونش نگم که وقتی چنگ میزنی و موج بر می داره دیوونه میشی یه کون بزرگ و ژله ای با رون های پر و خوش تراش که یه کس خوشگل ، کوچولو و خوردنی به رنگ قهوه ای بین خودشون پنهون کردن که آدم را روانی میکنه، الان که دارم اینا را میگم با اینکه دیشب سه بار ارضا شدم اما بازم داغ شدم و آب از کصم راه افتاد.
+با این وصفی که تو کردی کیر منم براش بلند شد.
_ولی من فکر میکردم چشم تو فقط شراره را گرفته.
+چیه حسودیت شد.
_نه برا چی حسودیم بشه اما فراموش نکن اونم مثل من لزبینه و با مردا حال نمیکنه.
خندیدم: او با من حال نمیکنه من که با او حال میکنم.
_ولی تو اینجور آدمی نیستی بتونی کسی که بات حال نمیکنه ازش لذت ببری.
+چرا حالا دیگه میتونم.
_آهان پس بوالهوس شدی.
+آفرین به اصل موضوع اشاره کردی.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت بردیا تو بوالهوس نبودی!
+عزیزم خودت میگی نبودم ولی الان شدم از بس تو این ۴ سال مجبور شد
بعد صداشو نازک کرد و گفت مرسی، سپس با همون لحن شیطون ادامه داد همش بخاطر تویه.
+فدات بشم عزیزم.
شراره و من سوار پاترول مژگان و آیدا سوار ۲۰۶حرکت کردیم
سر صحبت را باز کردم و گفتم: صبح که مژگان دروغی گفت شما رفتید یه لحظه نزدیک بود قلبم بایسته با خود فکر کردم برا اذیت کردن آیدا ما را ترک کرده اید خیلی ناراحت شدم
شراره با خنده گفت مگر دیوانه ام که بخوام برم من تازه تو را پیدا کردم.
+چی شد چی شد تو که تا دیشب از مردا بدت میومد و ازشون فراری بودی.
_اون مال زمانی بود که یه نامرد بهم خیانت کرده بود و من فکر میکردم همه مردا مثل هم اند تا اینکه یه مرد واقعی پیدا کردم که منا جادو کرد و یه شبه ره صد ساله رفت و منا در آغوش کشید.
+حالا از کجا معلوم که یه مرد واقعیه.
_مردی که بخاطر زنش از حق خودش بگذره اگه مرد نباشه پس دیگه مرد تو این دوره زمونه پیدا نمیشه.
+آهان پس اینطور.
اندکی سکوت کرد بعد گفت بردیا
+جان بردیا
_یه چی بپرسم راست میگی؟
+مطمئن باش
_دیشب یادته گفتی برای رفع مشکل جنسی تو و خانمت هر کدام روابط جداگانه دارید؟
+آره چطور
_میشه بگی خودت الان… بعد ادامهی حرفشو خورد
گفتم منظورتو فهمیدم کنجکاوی بدونی من الان دوست دختری، چیزی دارم یا نه؟
_اگه بی ادبی کردم ببخشید ولی منظورم همین بود
+نه اشکالی نداره باید بگم در دو سه ماه گذشته جز مژگان اونم خیلی انگشت شمار و از درد مجبوری با کسی رابطه نداشتم
اما خودم می دونستم که دروغ گفتم چون این اواخر همش کارم شده بود سکس با جنده های پولی
پرسید میشه بگی قبل از دو سه ماه پیش چکار میکردی؟
گفتم هیچ وقت چیزی به عنوان دوست دختر نداشتم چون خانمی که به معنی واقعی بخواد باهام دوست بشه تا حالا به پستم نخورده شاید دلیلش متاهل بودنم باشه. اوایل یه دختر فراری تو انزلی به پستم خورد که بیشترین رابطه را با او داشتم اما خیلی پول دوست بود و با اینکه من همه کار براش میکردم بازم برا پول زیادتر به دیگران هم میداد من اوایل خبر نداشتم و فکر میکردم فقط مال منه اما وقتی فهمیدم خیلی دلخور شدم بش گفتم من این همه خرجت میکنم که فقط مال من باشی تازه بهش برخورد و گفت مگه منا خریدی؟ منم رهاش کردم یه روز بهم زنگ زد فلان چیزا میخوام بش گفتم هر موقع خواستم بکنمت مثل بقیه همون لحظه حساب میکنم اونم وقتی فهمید دیگه برام اهمیتی نداره گذاشت و از شهر رفت.
بعد از اون یه مدت با یه شخصی آشنا شدم که خانم های پولی دم دست زیاد داشت و هر موقع هوس میکردم میرفتم خونش و هر بار یه خانم جدید برام می آورد که من با دادن پول چند دقیقه رابطه برقرار میکردم و تمام می شد تا هفته دیگه و جنده دیگه تا اینکه یه سال پیش با خانمی که شوهرش مرده و یه بچه کوچیک داشت آشنا شدم که بخاطر مخارج زندگی اش یه مدت صیغه من شد و من دور خانم بازی خط کشیدم و فقط با او بودم تا اینکه چند ماه پیش براش خواستگار پیدا شد و من کنار کشیدم تا بتونه ازدواج کنه، این بود کل روابط من
_تو واقعا الان با کسی رابطه نداری؟
+من صادقانه حرف زدم باور کردن یا نکردنش به خودت مربوطه.
میخوام یه اعتراف کنم
خب گوش میدم
بعد از جدائیم که نزدیک دو سال میگذره از همه مردا بدم می آمد دیروز غروب که با هم آشنا شدیم اولش از روی ترسم از اون پسرا بات گرم گرفتم و اصلا برام مهم نبودی اما هر چه جلوتر رفتیم تو با رفتارت و حرفات تونستی تا حدی نظر ما نسبت به خودت جلب کنی و از آنجایی که هنوز کودک درونم فعاله زد به سرم پشت فرمون ماشینت بنشینم اما همین که راه افتادم پشیمان شدم و با خودم گفتم من اینجا تو ماشین یه مرد غریبه چکار میکنم
و عوض میکنمو میام مادرش گفت باشه من میرم دستشویی بعد اینکه طیبه رفت دستشویی من از کمد امدم بیرون لباسامو پوشیدمو زینبم لباساشو عوض کرد و بعد رفتیم رو مبل نشستیم و بعد اینکه طیبه از دستشویی امد دید من نشستم رو مبلو دارم با زینب صحبت میکنمو گفت سلام سمانه تو کی امدی گفتم تو تو دستشویی بودی کلید انداختم امدم. این بود از داستان دوم و آخر من امیدوارم خوشتون امده باشه خداحافظ
نوشته: سمانه
@dastan_shabzadegan
کرد و انداخت تو سطل آشغالش و امد سمت کمد دره کمد و که باز کرد دید من لخت وایستادمو لباسامو گرفتم جلوی کیرم البته نمیدونست که من کیر دارم. برگشت گفت تو اینجا چیکار میکنی منم با اینکه ترسیده بودم اما عادی گفتم سلام زینب جون نمیدونستم سیگارم میکشی یدفعه اشک تو چشماش جمع شد رو زانوهاش افتاد التماس کرد که تروخدا به مادرم هیچکی نگو هرچیزی بخوای هرکاری بگی میکنم منم گفتم به شرطی به مادرت نمیگم که دیگه سیگار نکشی تو همون حالت که رو زانوهاش بود سرشو تکون داد. بهش گفتم هرکاری برام میکنی گفت آره قسم میخورم بعد منم لباسامو که جلوی کیرم بود و بردم کنار و کیرم کاملا معلوم شد و زینب کیر منو دید و از دیدن کیر من چشماش گرد شده بود و خیلی ناجور تعجب کرده بود بهم گفت مادرم میدونه تو کیر داری منم بخاطر اینکه میخواستم از رابطه منو مادرش با خبر نشه گفتم نه مادرت از کجا باید بدونه بهش گفتم تو خیلی خوشگل و سکسی هستی از اولین باری که دیدمت همیشه میخواستم باهات سکس کنم اینو که بهش گفتم کلی تعجب کرد بعد بخاطر اینکه بهش گفتم سکسی و خوشگلی کلی ذوق کرد بعد گفت واقعن از نظرت من سکسیم بهش گفتم معلوم نیست از موقعی که از تو کمد دیدمت کیرم هنوز راسته و نخوابیده اینو که گفتم خوشش امد دستشو گرفتمو گذاشتم رو کیرم اول یذره مالید بعدش رو کیرم تف انداخت و شروع کرد به مالیدن کیرم بعدش بهش گفتم دهنتو باز کن دهنشو آروم باز کرد و منم گردنشو گرفتم و کیرمو تا نصفه کردم تو دهنش چون قطرش کلفت بود سختش بود تو دهنش بعد منم با یه فشار کیرمو تا ته کردم تو حلقش هی تند تند میکردم تو دهنش و چند دیقه برام ساک میزدم و میکشیدم بیرون اوق میزد و اشکش درامده بود منم بازم میکردم تو دهنش راستش از اینکه کیرمو میکردم تو دهن یه دختر 16 ساله که ساک بزنه و وقتی میکشم بیرون و اوق میزد چی از این بهتر حسابی خوشم امدو دادم برام خورد یه نیم ساعتی برام ساک زد به طوری که آب دهنش ریخته بود و پایین مقنعشو خیس کرده بود. بعد بلندش کردم بغلش کردم با همون چادر و لباس فرم مدرسه بودش هنوز منم بغلش کردم نزدیک خودم کردمش بعد شروع کردم به خوردن زبونش لبش و گردنش و لیس زدن صورتش اون خوشش امده بود و کاری نمی کرد فقط ساکت بود و داشت لذت میبرد بعد بردمش سمت میز تحریرش نشوندمش رو صندلیشو شلوارشو تا زانوش کشیدم پایین و پاهاشو دادم بالا کص و کون سفید و بی موش قشنگ معلوم شد کص و کون حسابی سفید و تمیز و بدون مو منم شروع کردم اول کصشو لیس زدن آروم نوک زبونم و میمالیدم رو کصش بعد یواش یواش شروع کردم به زبون انداختن تو کصش و لیس زدن زینب هم چشماشو بسته بود و داشت از حشریت و لذت لباشو گاز میگرفت و یواش آه و ناله میکرد منم داشتم با انگشت اشارم سوراخ کونشو میمالیدم بعد لیس زدن کصش رفتم سراغ سوراخ کونش اول دور سوراخشو لیس زدم و لپای کونش گاز میگرفتم بعد شروع کردم زبون انداختن تو سوراخ کونش زینب حالش حسابی بد شد داشت ناله میکرد و دستشو گذاشته بود جلو دهنش بعدش هم کصشو و سوراخ کونشو شروع کردم حسابی از پایین تا بالا لیس زدن و میک زدن به صورت تند تند بعدش چند دیقه لیس زدن بلندش کردم از صندلیشو گفتم پشتت به من باشه دستاتو بزار روی میز بعد از پشت چسبیدم بهشو هم کیرمو به کصش همم به کون کوچولوش میمالیدم تو همون حین مالیدن چادرشو آوردم با دست بالا یه سرشو گذاشتم تو دهنم که با دهنم نگه دارم چادرشو زینب خیس خیس بود هم کصش هم کونش بود با دستمام کمر زینب و نگه داشته بودم اول شروع کردم به مالیدن سر کیرم به سوراخ کون زینب بعد یدفعه کیرمو تا نصفه کردم تو کون زین
Читать полностью…یدادم ، ناله هاش داشت بلندتر و بلندتر میشد نوک ممه هاشو با انگشتام میکشیدم و زبونمو تو سوراخش میچرخوندم و همزمان با دست دیگم چوچولش و میمالیدم ، طولی نکشید که سرم و به کسش فشار داد و موهام چنگ زد با یه جیغ بلند رو زبونم و لبام ارضا شد ، درخشش نور قرمز روی بدن خیس و سفیدش حشری ترم میکرد روش دراز کشیدم و مشغول عشق بازی بودم که صدای دختر ۵ سالش از پشت در اومد .
مامان خوبی ؟
جولی گفت که یکم صبر کنم تا برگرده یه سیگار روشن کردم لب پنجره و بعد دو کام پرتش کردم اه سیگار چیه دلم کس میخواد الان تو همین افکار خوابم برده بود
صبح تو بغل جولی از خواب بیدار شدم این دفعه پراکندگی نور خورشید روی نیپل های صورتی جولی بود که توجه ام به خودش جلب کرد.
ادامه دارد….
(پینوشت: دوستان اولین باره که دارم خاطره مینویسم خوشحال میشم با نظراتتون نوشته های بنده حقیر رو نقد کنین و امیدوارم که نگرشم و نگارشم هرچند خام مورد پسند شما عزیزان قرار بگیره)
نوشته: DD
@dastan_shabzadegan