dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

مردی بود 35 ساله و خوش تیپ و خوشگل که حتی مامانم روش کراش داشت. از رفتارش و مالوندن خودش به فرهاد وقتی نغمه حواسش نبود اینو فهمیده بودم. اما آقا فرهاد خیلی آروم و متین بود. تازه کلاس پنجم رفته بودم و سینه هام کمی رشد کرده و تیز شده بود. از نظر بدنی هم نغمه بهم میگفت مانکن. خاله بهرخ بهم میگفت ناتالی و تا مدتها نمیدونستم یعنی چی. تا مامانم بهم گفت اسم یک هنرپیشه خارجیه که فیلم لئون را که دیدم متوجه شباهت هیکل و چهره ام با اون شدم. هر وقت ازم تعریف میکردن فقط آقا فرهاد را نگاه میکردم و می دیدم با لبخند زدن داره آتیش تو جونم میندازه. تولد یازده سالگیم بود و مثل همیشه فرهاد و نغمه حضور داشتن. کادوها را که باز کردم مثل همیشه تکراری بودن تا نوبت به کادو نغمه و فرهاد رسید. کادوشون را که باز کردم یک ایکس باکس بود و چنین کادویی اون موقع هم جدید بود و هم هر کسی نداشت. از ذوقم رفتم نغمه را بوسیدم و وقتی به فرهاد رسیدم بی اختیار نشستم روی پاش و دستمو انداختم دور گردنش و گونه اش را بوسیدم. کسی چیزی نگفت و من هم همونجا نشستم و از فرهاد خواستم بعد شام برام وصلش کنه. حس نشستن روی پای مردی به سن پدرم خیلی خوب بود و فرهاد در حالی که داشت با مادرم صحبت میکرد دستش را برده بود روی کمرم و خیلی آروم و بدون جلب نظر کمرم را میمالید و گاهی فشار آرومی میداد. هرچی از حس اون لحظه براتون بگم کمه و قشنگ تمام بدنم داغ شده بود و از قصد کونم را محکم روی رون پاش فشار میدادم. دلم میخواست ببینم مال اون هم بزرگ شده یا نه اما نمیشد دست بزنم چون همه میدیدن. حس میکردم داخل نانازم داره به تپش میفته و شقیقه هام داغی خاصی پیدا کرده بود. بعد چند دقیقه بلند شدم و وسایل را بردم تو اتاقم . دم در اتاق که رسیدم برگشتم و تو سالن فرهاد را دیدم که با چشم منو دنبال میکنه. طفلی تقصیری نداشت و بس که همه از هیکل و موهای بلند من تعریف کرده بودن اونو تحریک کرده بودن. الان این چیزها را میفهمم و اون روزها سر در نمیاوردم. تو اتاقم دستمو بردم و نانازم را که هنوز داغ بود دست زدم و دیدم شورتم کمی خیس شده. سریع بیرون اومدم و مرجان را صدا کردم. داخل که شد بهش گفتم و خندید و گفت: دختر، چیکار کردی با آقا فرهاد؟ طفلی بدجوری محو تو شده بود. گفتم: کسی چیزی نفهمید ؟ خندید و گفت: نه بابا! مشروب خوردن سرشون گرمه. حالا بزار ببینم تو شورتت چه خبره؟ دستشو برد و کشید رو نانازم و خندید و گفت: دخترمون بزرگ شده و خیس کرده! گفتم: یعنی چی؟ یعنی جیش کردم؟ زد تو سرم و گفت: نه دیوونه! یعنی اون بهشت تو آماده وروده ! بعد برام گفت و توضیح داد و همین توضیحات منو دیگه حسابی مشتاق فرهاد کرده بود. میدونستم اختلاف سنی خیلی زیادی داریم اما اون چهره و تیپ و هیکل منو پاک دیوونه کرده بود. لااقل 24 سال اختلاف سنی داشتیم و منم اون موقع چیزی از زندگی نمی فهمیدم. اما مرجان با اینکه همسن من بود میدونستم با یک پسر 22 ساله رفیقه و حتی میرفت خونشون و باهاش چه کارهایی میکرد. همه را برام تعریف کرده بود و به صورت تئوری همه چیزو یاد گرفته بودم. وقتی فرهاد اومد تو اتاقم که ایکس باکس را وصل کنه باز نشستم روی پاش و مرجان که از اتاق بیرون رفت در را بست. خیلی دلم میخواست کیرشو لمس کنم اما میترسیدم ازم دلخور بشه. وقتی کارش تموم شد و خواست بلند بشه از روی پاش بلند شدم و جوری دستشو به چاک کونم کشید و بلند شد که بی اختیار دستمو انداختم دور گردنشو کنار لبش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابت کادو و راه اندازیش. دستش را انداخت دور کمرم و گفت: قابل نازنین خودمو نداشت و آروم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

؟ الهه با یه لحن سکسی گفت والا چی بگم اخه قشنگ لمس نکردم که ولی فکر کنم کیرش مثل کیر اون سیاه پوستا باشه کلفت و کاری
گفتم تو زن منی باید کیر من برات کاری باشه نه کس دیگه الهه گفت خب منم زنم دیگه حق دارم از چندتا کیر خوشم بیاد سایز مختلف طعم مختلف توام که بدت نمیاد فکر کنم دوس داشته باشه وقتی جوراب شلواری و شورت زنت رو پوشیده یکی بیاد به کس و کون زنت حال بده بگو بهم بگو‌ که رو من بیغیرتی بگو دوست داری کس دادن زنتو ببینی اگه دوست نداشتی نمیذاشتی سامان باهام اونجوری برقصه بگو کص کش بگو دوس داری کص کشی زنتو بکنی
منکه تا حالا فکر نکنم همچین شهوتی تو خودم دیده باشم بردمش رو مبل و حالت داگی کیرمو کردم تو کصش گفتم جووون جنده من تو زن جنده خودمی من تازه فهمیدم این همه سال چه جنده ای زیر اون چادر قایم کردی تو کی اینهمه جنده شدی من نفهمیدم الهه گفت همون موقع که تو کص کش شدی و من فهمیدم من داشتم میکردمش و بهش گفتم اره جنده خانوم دوس دارم لاس زدنت با مردای دیگه رو ببینم دوس دارم جندگیتو ببینم تو زن حشری خودمی تو زن گوشتی خودمی از امشب آزادی هرجوری خواستی جندگی کنی الهه که داشت ناله میکرد گفت قربون شوهر کس کشم برم من چشم کاکولد من چشم و همون لحظه آب الهه اومد و بعدش من ارضا شدم و از شدت مستی و خستگی رفتیم تو اتاق و بغل هم خوابیدم
نوشته رضا
ادامه دارد…
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من ابم اومد و الهه هم همزمان با من ارضا شد
کم کم الهه تیپ و استایلش داشت عوض میشد و یکی درمیون چادر سر میکرد و البته چادر سر نمیکرد بهتر بود چون همه جاش با اون لباسای تنگ و چسبون بیرون بود یه روز قبل تولدت خواهرش الهه رفته بود خونه خواهرش بهش کمک کنه میخواستن مهمونی بگیرن منم از سرکار میخواستم برم اونجا رفتم خونشون سلام و احوال پرسی که یهو الهه از اتاق اومد بیرون سلام کرد به من که دیدم یه لگ براق نقره ای پوشیده و یه تیشرت تا باسنش پوشیده و موهاشم دم اسبی بسته خیلی تعجب کردم الهه همیشه جلو دامادشون حجابش رو رعایت میکرد و الان داشتم میدیم جلو علی با لگ و تیشرت داره میچرخه نشسته بودیم گرم صحبت که الهه شربت آورد برامون و اومد به من و علی تعارف کنه دولا که شد خط سینه و سوتین نارنجیش که از رو تی شرت سفیدشم مشخص بود قشنگ از لای یقه تی شرتش مشخص بود و علی داشت نگاه میکرد اخه هیچوقت الهه رو اینجوری ندیده بود رفت نشست روبروی ما لش کرد رو مبل و یه پاشو انداخت رو پاش که کون گنده و خوشگلش قشنگ مشخص میشد
گوشی برداشتم بهش پیام دادم که خودتو جمع کن کل کون رو ریختی بیرون رنگ شورت نارنجیت مشخصه از رو لگی که پوشیدی نمیبینی علی داره هیز نگات میکنه زشته
موبایلشو برداشت پیامم رو خوند یه نیشخند زد یهو پاهاشو از هم باز کرد و لم داد رو مبل داشت تایپ میکرد و نیشخند میزد. پیامش اومد برام باز کردم نوشته بود: جون چیه مگه لباسم مشکلی نداره که بعدشم علی غریبه نیست که حالا چهار تا نگاه اشکالی نداره که ولی تازه شرط میبندم کیرت راست شده شوهر کاکولد من راست میگفت کیرم یکم راست شده بود. گوشی رو گذاشتم کنار مشغول صحبت با علی شدم یکم نشستیم شامو خوردیم الهه بهم گفت رضا من شب اینجا میمونم یکم کارا مونده کمک کنم توام از سرکار بیا اینجا خلاصه شب من رفتم خونه و الهه موند خونه خواهرش فرداش از سر کار رفتم خونه دوش بگیرم و اماده شم برم تولد. تو حموم یکی دوتا شورت الهه تو لگن بود انداخته بود بشوره برداشتم براش شستم اماده شدم و موقع رفتن یکی از شورتهای الهه رو پوشیدم و یه عکس براش فرستادم راه افتادم رفتم . رسیدم خونشون و جلو در صدای موزیک و مهمونارو میشنیدم چنتا از دوستای علی و خواهر زنم بودن رفتم تو سلام احوال پرسی و به زهرا تبریک گفتم با چشم دنبال الهه میگشتم دیدم از اتاق اومد بیرون. همون دامن و نیم تنه چرمی که واسش خریده بودیم و یه جوراب شلواری و پاشنه بلند پوشیده بود با یه آرایش خیلی سکسی اومد سمتم در گوشم گفت آفرین که یادت بود شورتمو بپوشی. خوشگل شدم؟ دوس داری؟ دیگه کم کم شروع کردن به مشروب خوردن و رقصیدن الهه که تا حالا همچین حرکاتی ازش ندیده بودم مثل یه رقاص میرقصید و کون و سینه گندش تو چرم خودنمایی میکرد تو مهمونی یکی دوتا از دوستای مجرد علی هم بودن که همش چشمشون به الهه بود و براندازش میکردن
علی اومد سمت من و گفت یه خواهشی دارم. لطف کنی بری به این آدرس و کیک رو بگیری بیای من پیش مهمونا باشم فاکتور کیک رو گرفتم و رفتم چندتا خیابون بالاتر کیک رو گرفتم و تو راه همش تو فکر الهه و تیپ سکسیش بودم رفتم بالا و درو زدم رفتم داخل دیدم الهه هنوز وسط داره میرقصه و یکی از اون دوستای مجرد علی چسبیده بهش و دارن دوتایی میرقصن و هی الهه رو دستمالی میکنه الهه منو دید انگار کرمش بیشتر شد. کونشو میمالید به پسره و هی براش سینه تکون میداد رفتم کیک رو گذاشتم برای اینکه کم نیارم رفتم سمت الهه که باهاش برقصم اما الهه هی منو پس میزد میخندید و میرقت سمت پسره من هی دستشو میگرفتم برگردونم با من برقصه اون هی برمی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یه جنده حشری زیر چادر زنم بود (2)
1402/03/24
#همسر #زن_چادری #بیغیرتی

بعد اون شب چند روز درباره اتفاق اونشب چیزی صحبت نکردیم و و پنجشنبه بود من سرکار بودم که صدای پیام موبایلم اومد گوشی برداشتم دیدم الهه تو واتس اپ پیام داده باز کردم دیدم چندتا عکس سکسی میسترس و برده فرستاده که تو دوتاش یه برده با لباس زنونه جوراب شلواری داره کس یه میسترس رو میخوره و کنارشون یه سیاه پوست داره لخت میشه
عکسارو ریپلای کردم و برای اون دوتا عکسا گفتم اینا دیگه چیه این سیاهپوستا چیه داستانش؟ گفت هیچی عشقم همینجوری دیدم خوشم اومد برات فرستادم توام که زیاد بدت نمیاد ( با استیکر خنده) گفتم باشه حالا دیگه قرار نبود زیاده روی کنیم یادت که نرفته؟. گفت نه بابا زیاده روی چیه دیوونه حالا امشب اگه حال داشتی بریم یکم پاساژ گردی حوصلم سر رفته گفتم باشه میام. داشتم میومدم زنگ میزنم آماده شو بعد از ظهر رفتم سمت خونه داشتم و توراه زنگ زدم به الهه که آماده شو دارم میام رسیدم جلو در زنگ زدم که بیا پایین و چند دقیقه بعد دیدم الهه اومد. یه شلوار استرج جذب کرم رنگ و کفشهای پاشنه و یه پیراهن گیپور قرمز از زیر چادر پوشیده و یه آرایش خوشگل کرده بود منکه شوهرشم دیدمش یه جوون کشیدم وای به حال مردای دیگه نشست تو ماشین و گفتم چیه چه خبره چه شیک و پیک کردی یه پاساژ میخوایم بریم دیگه گفت واای رضا شیک و پیک چیه یه تیپ ساده زدم دیگه توام حساسی ها تو راه که بودیم الهه پرسید رضاااا میشه امشب یکم آزادی به خرج بدیم؟ مثلا پنجشنبه ست یکم حال کنیم؟ گفتم اگه از خودت در نمیای باشه قبول لپمو کشید و گفت جووون قربون شوهر کاکولد اا ببخشید روشن فکر خودم برم رفتیم تو پاساژ داشتیم مغازه هارو میدیم که تو یه مغازه چشمش افتاد به ست دامن و نیم تنه چرم گفت بریم ببینیم قیمتش چند پرو داره یا نه رفتیم داخل مغازه و فروشنده ها دوتا پسر جوون بودن سلام علیک کردیم و الهه از پسره پرسید آقا اون ست چرم تون پرو هم داره؟ قیمتش چنده؟ فروشنده گفت بله پرو داره قابل نداره خانوم اجازه بدین بیارم ببیند اگه پسند کردین قیمتش رو هم میگم ست رو آورد و الهه لباس رو برداشت و همونجا چادرش رو از سرش برداشت داد به من که بره سمت اتاق پرو. وقتی داشت میرفت سمت اتاق دیدم بخاطر شلوار استرج جذب رنگ روشنش قشنگ کون گندش زده بیرون و خط شورتش مشخصه برگشتم سمت فروشنده دیدم داره کون الهه رو دید میزنه تا منو دید روشو کرد اونور. الهه رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد صدام کرد داشتم میرفتم سمت اتاق دیدم یهو درو باز کرد و با لباس وایستاده جلوم. واقعا سکسی و جذاب شده بود و خیلی خوشم اومد از لباسش که یهو تازه متوجه شدم اتاق پرو دقیقا روبروی میز فروشندست و پسره کاملا داره الهه رو برانداز میکنه و از اینکه یه زن چادری رو تو فاصله چند دقیقه با اون تیپ میدید حال کرده بود الهه ناف و خط سینه هاش بخاطر سینه های درشتش قشنگ زده بود بیرون و پاهای سفیدش با اون پاشنه بلند دلبری میکرد
من بهش گفتم خیلی خوشگله عشقم بهت میاد که فروشنده گفت میخواید بیاید بیرون اینه قدی رو در اتاق پرو هست خودتون هم ببینید. من تا اومدم حرف بزنم که نه نمیخواد الهه یهو در اتاق پرو رو بست و اومد بیرون با یه نیم تنه و دامن زیر زانو وایستاده بود جلو دوتا مرد غریبه داشت خودشو نگاه میکرد که فروشنده گفت واقعا بهت میاد و به استایل . اندامتون نشسته الهه که انگار نه انگار من اونجا وایستادم به فروشنده گفت خیلی خوبه فقط یکم سینه نیم تنه تنگه بهم فروشنده گفت این کار شرکتی استاندارده تو تنتون خیلی خوب وایستاده و همش چشمش به سینه و خط سینه الهه بود که الهه یه چی گفت که من یخ کردم. یهو برگشت گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ا و شرخر ها نجات پیدا کنید. مامانم یک اخمی بهم کرد و شاکی بود که چرا نقل طلبکارها برای محسن گفته بودم. مامانم گفت ممنون که به من و فرید جان لطف دارید ولی من بیام طلبکارها فکر میکنن فرار کردیم یا پیش خودشان میگن اگر پول ندارن چطور رفتن شمال؟ محسن گفت تا اونجایی که من میدونم فرید شما را با این طلبکارهای وحشی نمیتونه تنها بزاره خودش بیاد به صلاح هم نیست ثانیا من و فرید تنها بریم شیطون گولمان بزنه چی؟ یه کارایی کنیم کی جوابگو هست شما که باشید ما دست از پا خطا نمیکنیم. مامان با حرف محسن سرخ و سفید شد و گفت شیطون غلط میکنه شما را گول بزنه. محسن هم که منتظر همین حرف مامانم بود زد پس سرم گفت پاشو زود کارت ملی خودت و مامانت بردار بیار که راضی کردن مامانتم باید من انجام بدم. تا مامانم میخواست دوباره مخالفت کنه محسن گفت شیطونه در کمینه ها و همه زدیم زیر خنده و من سریع رفتم کارت ملی خودم و مامانم اوردم دادم به محسن. شب محسن امد در خانه گفت هماهنگ کردم برای پس فردا از اصفهان تا تهران با قطار بریم و ماشینم هم با قطار بیارم تا از تهران تا شمال با ماشین خودم بریم از طبیعت لذت بیشتری ببریم. عصر بود که محسن امد دنبالمون، وقتی مامانم را با چادر مشکی رو سرش دید کلی از مامانم و حجابش تعریف کرد و می گفت کی گفته هرکه حجاب داره زشت میشه باید بیان آذر جون را ببینن بفهمن با حجابم زنی که خوشکل هست زیبا به دید میاد. رفتم کنار محسن یواشکی گفتم داری زیاده روی میکنی شک میکنه نمیاد باهامون، محسن باز زد پس سرم و گفت تو خفه شو من خوب میدونم دارم چیکار میکنم تو برو جقتو بزن که قرار حسابی مامان چادری محجبه ات رو جر بدم. مامانم میخواست عقب بشینه که محسن در جلو ماشینش باز کرد و گفت شما بزرگترین بفرمایید جلو و مامانم به اصرار و فکر کنم تو رودرواسی محسن رفت جلو نشست. تو مسیر خانه تا ایستگاه قطار محسن همش مزه ریخت و تا من حرفی میزدم میزد تو برجک من و مدام هر حرفی مامان آذر میگفت تایید و تحسین میکرد. دیگه داشتم کلافه و عصبی می شدم از دستش که بالاخره رسیدیم به ایستگاه قطار و کارای تحویل بلیط و تحویل ماشین را انجام دادیم و رفتیم تو یک کوپه ۴ نفره نشستیم.
هوا هم خیلی گرم بود و حسابی خسته شده بودم رفتم یکی از تخت های پایین کوپه باز کردم که بخوابم روش که محسن امد دوباره جلو مامانم زد پس گردنم و گفت فرید پاشو برو رو تخت بالا بخواب من از تخت بالا بدم میاد تو خوابم هی تکان میخورم از اون بالا می افتم دست و پام میشکنه. تا خواستم جوابی بدم مامانم گفت نه اگر اینجور هست اصلا درست نیست تخت بالا بخوابید من میریم تخت بالا میخوابم اینجوری منم بالا برم بخوابم هوا گرمه میتوانم چادرم در بیارم. شما دو تا جوان هم راحت باشید. گفتم اره این هم فکر خوبیه احسن به تو مامان آذر خودم،هنوز حرفم تمام نشده بود که یک تو سری دیگه از محسن خوردم و محسن گفت خجالت بکش تو نره خر پایین بخوابی بعد مامانت رو میخوای بفرستی بالا. اصلا خودم میرم تخت بالا میخوابم افتادم فدای سر خودم و آذر جون. یکدفعه مامانم با اخم بهم نگاه کرد و بهم فهموند که باید من برم تخت بالا بخوابم بعد گفت نه نه فرید میره تخت بالا مگه نه.
گفتم انگار که باید من برم تخت بالا. رفتم رو تخت بالا خسته بودم میخواستم بخوابم که محسن باز شروع کرد مزه ریختن و تو تعریف هاش متوجه شدم چندتا جوک نیمه سکسی هم گفت ولی مامانم فقط آهسته می خندید و در اخر هم گفت خدا نکشتت اقا محسن.
محسن هم گفت آذر جون تو این مسافرت میخوام باهام راحت باشی آقا گفتن را بیخیال همون محسن بگو. مامانم گفت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ید همشو بخوری، مطمئنم خوشت میاد
و چشمکی بهش زدم
بیا جلوتر
لیوانو یکم کج کردم ک باعث شد دو سه قطره ازش بریزه روی پام
عه دیدی چی شد ؟ ریخت روی پام .سریع همشو میخوری تا تمیز بشه
چشمانش برقی زد و سریع اومد جلو زبونشو گذاشت روی پام و کلشو خورد
نگام کرد و زبونشو کشید دور لباس
خندیدم و گفتم
تو که از آب پرتقال بدت میومد ؟ دیگه نمیخواد بخوری حالا که دوس نداری
با مظلومیت تمام نگام کرد و پارسی کرد
هاپ
ولی فکر کنم خوشت اومده پس میتونی بخوری
دوباره لیوانو کج کردم ولی بیشتر ب پام اشاره کردم و اونم سریع به جون پام افتاد
یه لیوان آب پرتقال و همینطوری خورد
تموم که شد بهش گفتم
دیدی تموم شد ؟ خیلیم خوشمزه بود ؟ مگه نه؟
هااپ
وقتی سوال می پرسم میتونی حرف بزنی
بله اربابم خوشمزه ترین صبحانه عمرم بود، ای کاش هر روز نخورم تا خودتون بهم بدین
عا عا پررو نشو دیگه روزای دیگ از این خبرا نیست اگه دوباره تکرار بشه کل روز رو حق نداری چیزی بخوری
اوه بله چشم ببخشید
بیا جلو سرتو بزار رو پام
چششمم
دستمو می‌کشیدم تو موهاش و نوازششون میکردم
ارباب خیلی دوستتون دارم
منم توله
تمام

نوشته: میس ناز
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زندگی عادی یک ارباب
1402/03/24
#فتیش #میسترس #ارباب_و_برده

با صدای پارس کردن مانی بیدار شدم. چشامو باز کردم و نگاش کردم طبق عادت هر روزش داشت خودشو به پام می‌مالید. به زندگیش عادت کرده بود، منم به زندگی با اون…
با پام صورت شو دادم کنار و نشستم لبه تخت چهار دستو پا اومد جلوم ؛دستی به صورتش کشیدم، نشستم رو کمرش و رفتم دستشویی مسواکم رو زدم و اومدم بیرون با سرم بهش اشاره کردم به دستشویی خودش میدونست باید چیکار کنه رفتم تو آشپزخونه ، میز صبحانه‌ش آماده بود و مثل همیشه کامل لبخندی رو لبام نشست غرق خوردن صبحانه بودم که صدای پارس کردن آرومشو جلوی در شنیدم
: مانی ، بیا زیر پام
اومد زیر میز و بوسه های روی پام زد
میدونست باید چیکار کنه
درسته ؛ منتظر موندن
نگاهش رو پاهام بود . پوزخندی از روی حقارتش زدم…
صبحانمو ک تموم کردم رفتم توی پذیرایی و روی مبل مخصوص خودم لم دادم
صداش از تو آشپزخونه میومد که داشت وسایل رو جمع میکرد
اهمیتی ندادم و سرمو گذاشتم ک چشمامو ببندم …
بعد چند دقیقه ک برخورد نفساش با پامو حس میکردم
چشمامو باز کردم

سرتو ببر پایین
خوشحال شد
پارس کوتاهی به معنی چشم کرد و دستور رو انجام داد
سرش که به نزدیکی پام رسید ، پامو عقب کشیدم
سعی داشت لبشو به پام برسونه
هه فعلا زوده !!
له له زدنشو میخواستم ولی بدون اینکه بهش بگم باید خودش میفهمید ،همه چیز رو که من نباید بگم لازمه در لحظه بفهمه برای جلب رضایت اربابش چیکار باید کنه همینطوری پامو دنبال میکرد هووف یواش یواش داشت عصبیم میکرد. خم شدم موهاشو تو دستام گرفتم و سرشو آوردم بالا ، تو نگاهش ترس بود خوب میدونست وقتی عصبی بشم چه بلایی ممکنه سرش بیارم… وقتی به خودش اومد که جای دستم رو یه طرف صورتش قرمز شده بود
به عنوان یه دختر دستم سنگین بود و مانی باعث شد دستم بخاطر وجود بی ارزشش درد بگیره
اینو فهمید ؛ سریع دستمو گرفت تو دستش و بوسه‌ای با آرومی روش زد و پارس کوتاهی کرد
سرشو ول کردم
-کاری که سگا میکنن رو‌ بکن فهمیده بود باید چیکار کنه خوبه چون دیگه تحمل نمی‌کردم و یه تنبیه سخت در انتظارش بود اگه به نفهم بودنش ادامه میداد.سرشو برد پایین ، زبونشو داد بیرون و دنبال پام دقیقا مثل یه سگ واقعی شروع ب له له زدن کرد
خنده بلندی از این حقارتش سر دادم ک باعث شد سرشو بیاره بالا و نگام کنه و لبخندی بزنه
چییی؟!
چطوری جرعت کرد؟؟!!
سریع خندشو خورد و سرشو انداخت پایین
ولی دیگه فایده نداشت کار اشتباه رو انجام داده بود
زنجیر قلادشو گرفتم
محکم میکشیدمش و دنبالم میومد و پارس میکرد تا شاید ببخشمش…
اما هرگز
باید یاد بگیره که نگاهشو کنترل کنه به اتاق که رسیدم زنجیر قلادشو ول کردم
قفل چستینگ شو باز کردم یه تیکه نخ برداشتم و دور تخماش محکم بستم و گره دادم ، طوری ک اگه نخ کشیده می شد گره محکم تر میشد و قطعا دردش بیشتر ؛ ادامه نخ رو هم گذاشتم لای دندوناش. دردش توی تخماش وقتی که راست میکرد غیر قابل تحمل تر میشد
چه بهتر پامو می‌کشیدم رو کیرش، گرمیشو حس میکردم زیر پام درد و لذت پوزخندی به تحریک شدنش زدم و پامو برداشتم وایسادم بالای سرش چون زانو زده بود و منم قدم بلند بود اختلاف قدیمون خیلی میشد و برای دیدن صورتم باید سرشو کامل بالا می‌آورد
نخ از لای دندونات رها نمیشه
اینو گفتمو یه سیلی خوابوندم زیر گوشش
الان نگام کن توله سگ
سرشو کمی که بالا آورد نخ دور تخماش محکم تر شد
و ناله‌ای از درد کرد
با لذت از حقارتش خندیدم
-چیه حرومی ؟؟! تا چند دقیقه پیش که خوب نگاه میکردی ؟!
هاپ هاپ
سرش پایین بود و می‌خواست حرف بزنه
-نخ از دندونات نیوفته ، بنال ببینم چه مرگته
ارباب غلط کردم ،گوه خوردم ،،دردشو نمیتونم تحمل

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی ریز شروع کردم… صدای آه و ناله اش کل اتاق رو گرفته بود…دستم رو لای پاهاش بردم و خیسی لای روناش نوید تحریک بیش از اندازه اش رو میداد… دوباره به لباش چسبیدم و دستم رو آروم لای روناش حرکت میدادم… عین برق گرفته ها یهو ازم فاصله گرفت و با صدای لرزون گفت باراد من میترسم… صداش چقدر فرق داشت… تو سرم درد فجیعی حس می کردم! تو یه لحظه انگار یه پتک کوبیدن تو سرم و وقتی به خودم اومدم تاری چشام از بین رفته بود… به صورتش که دقت کردم صورت بهت زده الهام رو دیدم… تازه فهمیده بودم که چه گندی بالا آوردم… با دیدن تن لخت الهام رو تخت و حال و روزمون چنان فشاری به معدم وارد شد که خودم رو به زور کنار تخت رسوندم و بالا آوردم… باورم نمیشد که چیکار کردم… یعنی از همون اول توهم (اون) لعنتی بود و داشتم با الهام هم آغوشی میکردم؟ جواب این سوال یه آره ی برابر با مرگ بود… عذاب اینکه به الهام دست درازی کردم از یه طرف و طرف دیگه ثابت شدن اینکه فراموشش نکردم داشت سرتاسر وجودم رو به آتیش می کشید… بی معطلی دنبال لباسام گشتم و پوشیدمشون… الهام کپ کرده بود و کلمه ای حرف نمیزد و هیچ رفلکسی نداشت… با سرعت هرچی تموم سوار ماشین شدم و از باغ بیرون زدم…
نوشته: هامون رادفر
ادامه دارد…
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

انشناسی های تو ندارم غزل! با اصرار همتون مجبور شدم این جلسات رو تحمل کنم… به خاطر حرمت رفاقت های چند سالمون، ولی دیگه خستم خواهش میکنم بیخیالم شین…
-بیخیالت بشیم که باز بری هر غلطی دلت خواست بکنی؟ یه نگاه به خودت بنداز و ببین این همون بارادیه که همه با دیدنش قند تو دلشون آب میشد؟ تو همون بارادی هستی که لب به دود و دم نمیزد، الان شدی یه دائم الخمر مسخره! الان تو مقام یه روانشناس باهات حرف نمیزنم باراد! بسه دیگه تا کی میخوای دنبال یه روح بگردی؟
فک میکنی نمی فهمم دنبالشی؟ هرچقدر میخوای انکار کن… میدونم به هر دری میزنی که پیداش کنی ولی آخرش که چی؟
+آخرش به خودم مربوطه! در ضمن مگه نمیگی باید پازلای زندگیم رو حل کنم؟ پازلای من تا (اون) رو پیدا نکنم حل نمیشه!
-دنبال کسی هستی که حتی نمیخوای اسمش رو هم به زبون بیاری!
از رو صندلی پا شدم و بدون اینکه چیزی بگم سمت آویز کنار در رفتم…کتم رو تن کردم و از مطب بیرون زدم! غزل می دونست که تو این شرایط اصرار فایده ای نداره و اونم عادت کرده بود… همه دوستای اطرافم سعی میکرد یه جوری من رو به زندگیم برگردونن، ولی فقط خودم می دونستم که زندگیم با این معمای حل نشده رفته رفته رنگ و بوی مرگ میده!
نمی تونستم باور کنم که زندگی که ساخته بودم فقط یه توهم از خوشبختی بود و باید دلیل این اتفاق رو می فهمیدم! سوار ماشین شدم و سمت باغ ویلای بیرون شهر راه افتادم… تنها جایی که این روزا بهم حس آرامش میداد… چهل دقیقه ای طول کشید تا برسم… داخل باغ که شدم باز ماشین سینا رو دیدم… فهمیدم از دیشب نرفته و منتظرم مونده… این روزا همشون حواسشون به من بود تا دست از پا خطا نکنم… اوایل این اتفاق دو بار اقدام به خودکشی کرده بودم ولی دیگه واقعا تو ذهنم نبود… هیچ کدوم باورشون نمیشد و همش منو می پاییدن… سینا از برادر بهم نزدیک تر بود و تو عرض بیست سالی که از رفاقتمون گذشته بود هر لحظه بیشتر به هم ثابت کرده بودیم که پشت همدیگه ایم… طی سی و دو سال از زندگیم، شاید یکی از بهترین اتفاقاتش، آشنایی با سینا بود… کسب و کار، شرکت، جوونی و شیطنت هامون همشون کنار هم بود ولی از وقتی که (اون) وارد زندگیم شده بود حتی با سینا هم زیاد وقت نمیگذروندم! اکیپ دوستانمون هم با جرقه های سینا شکل گرفته بود و درسته که من ازشون فاصله گرفته بودم ولی اونها همیشه کنارم بودن… زندگی به آدم ثابت میکنه که بعضی رفاقت ها پایدار تر از اونین که با چند تا اتفاق از بین برن! ماشین رو وسط باغ پارک کردم و خودم رو به استخر رسوندم… بی مقدمه پریدم تو آب… با لباس و بدون فکر… حجم فکرای بیخود باز کار دستم داده بود و تعادل نداشتم… سینا از تو در سرتاسر شیشه ای ویلا، نگاهش به تلاطم استخر افتاده بود و زود خودشو رسوند سمتم… سرمو از آب بیرون آوردم و با طعنه گفتم:
-نترس هنوز زندم!
+مسخره بازیا چیه باز! گمشو بیا یه چیزی گرفتم بخوریم میدونم از صبح باز عین مرده ها هیچی نخوردی!
-برو تو میام یکمه!
+بارااااادددد؟
-باشه بابا اومدم!
از استخر در اومدم و با همون تن لش رفتیم تو!
-زود لباسات رو عوض کن و بیا کارت دارم!
+اگه باز راجع به کاره بهت گفتم هرچی خودت صلاح میدونی انجام بده! من…
دستای الهام روی چشمام نذاشت حرفمو ادامه بدم!
-اگه گفتی من کیم؟
+با توجه به قد نیم وجبی و عطری که تک تک سلول های مغز رو میسوزونه این فقط میتونه الهام باشه!
-مریییضضض!
برگشتم و سفت بغلش کردم… میدونستم متنفره از خیس شدن ولی اذیت کردنشو دوست داشتم…
-چندششششش… میکشمت باراد!
+اینو که میگی همیشه ولی کو عمل؟
الهام خواهر سینا بود… با موهای خرمایی و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اک ترین چیزی که دیده بودم مارتین بود که وقتی کونم رو کرد ترسش برام ریخت برای همین جراتم برای بیرون رفتن از هتل با شکل زنانه بیشتر شده بود، خیلی مصمم تصمیم گرفتم که از هتل برم بیرون و اومدم توی راهرو هتل و بعد آسانسور، یه زن و شوهر هندی توی آسانسور بودند که شوهره بد جوری به من زل زده بود و زنه با دیدن نگاه های شوهرش به سمت من خودش رو به هم کشید، و به من اخم کرد، منم اعتنا نکردم و پیاده شدم، با رونهای برهنه تا بالای زانو، و کفش های پاشنه بلند قدم خیلی بلندتر شده بود، دختر و پسرهای روس بد جوری نگاهم می‌کردند، چند تا پسره هم پشت سرم متلک گفتن، با خودم گفتم برگردم به هتل امیر و زنم ببینم میتونم از دور چیزی ببینم، وقتی وارد هتل شدم خیلی ترس داشتم که کسی من رو بشناسه، اما چون پرسنل هتل گردشی عوض میشدن جای نگرانی نبود،
نوشته: آرش
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

وقتی عکس تو رو دیدم جوری دیوونه شدم که به سر اومدم اینجا که تو رو بکنم. و یه لب اساسی از من گرفت، و کیرش رو از توی شلوارش انداخت بیرون و من رو به پشت خوابوند روی تخت و سرم رو از تخت آویزون کرد گفت از بینی نفس بکش و حالت بلع به خودت بگیر و کیرش رو فرو کرد توی دهنم و گفت تا آخر دهنت رو باز کن و شروع کرد توی دهنم تلمبه زدن باورم نمیشد اون کیر بلند و کلفت رو داشت توی حلقم تلمبه میزد ، جوری دهن و گلوم رو توی یه راستا قرار داده بود که کیرش تا ته میرفت توی حلقم، منم با تمام وجود سعی کردم که باهاش همکاری کنم، یهو صداش بلند شد و با تمام هیکلش خوابید روی دهنم و حس کردم کیرش داره توی دهنم دل میزنه و انگار شیر آب توی گلوم باز کرده بودند و آبش داشت مستقیم از گلوم میرفت پایین وقتی ازم جدا شد نفسم جا اومد، بغلم کرد و گفت یه صبحانه پر از پروتئبن هم که خوردی با خنده گفتم آره عزیزم اونم چه صبحانه ای، و گفت من میرم یه شیشه مشروب برای همسایه بخرم و یه ترولی صبحانه هم بگم برای تو بیارند که زمان کافی برای تجدید آرایشت داشته باشی می خوام وقتی من بر میگردم بتونی برای راند دوم سرویس بدی عزیزم و یه چشمکی زد و یه دونه اسپنک هم زد روی کونم و از اتاق رفت بیرون. توی قدرت جنسی امیر مونده بودم واقعا توی سکس توانمند بود من یک دهم امیر نمیتونستم سکس داشته باشم اونم با اون حرارت، واقعا اگه زنم کیر امیر رو درک می‌کرد دیگه زیر هیچ کیری نمی خوابید. امیر جوری کس و کون رو می‌کرد که انگار دیگه برای آخرین بار توی زندگیش هست که داره میکنه برای همین حداکثر لذت رو می‌برد. و به طرف مقابل هم اوج لذت رو می‌چشوند، این برام آرامش بخش بود که امیر توی سکس قویه چون میدونستم که بعدها نه من و نه مریم کمبود جنسی نخواهیم داشت. رفتم تجدید آرایش کردم و ترولی صبحانه رو هم آوردند درب اتاق و من صبحانه ام رو خوردم و امیر هم با شیشه ی مشروب برگشت و من شیشه مشروب رو بردم در اتاق اون سیاه پوسته و وقتی بهش دادم خیلی تشکر کرد ولی بدجوری چشمش روم قفل بود، وقتی برگشتم توی اتاق امیر لخت شده بود و منتظر من بود میدونستم یه سکس داغ دیگه منتظرمه و باید زیر کیرش یک ساعت ناله کنم، امیر گفت امروز چون خیلی متفاوت شدی منم میخوام متفاوت بکنمت گفتم خدا به دادم برسه و خندیدم، گفت میخوام جلوی یکی دیگه بکنمت، جا خوردم گفتم چطوری؟ گفت این سیاه پوسته خیلی توی کف تو مونده میخوام جلوی اون بکنمت. گفتم چجوری آخه، اون اگه بیاد که جفتمون رو میکنه، گفت نترس بهش پول میدم که فقط بیاد تماشا کنه. تا اومدم باهاش مخالفت کنم رفت در اتاق اون سیاه پوسته، و با هم برگشتند توی اتاق، تا حالا جلوی کس دیگه ای نداده بودم این خیلی برام متفاوت بود، جفتشون لخت شدن، اسمش مارتین بود وقتی کیرش رو دیدم وحشت کردم یه مقدار از کیر امیر کلفت تر و بزرگ تر بود، مارتین گفت وقتی دیدمت با خودم گفتم این فرشته از آسمون برای من اومده. امیر گفت این کار رو کردم که بدونی وقتی تو برای لذت بردن من همه کار میکنی منم برای لذت بردن تو همه کار میکنم، اگر دوست داشتی امروز بهش بدی بده اگر هم دوست نداشتی که فقط سکس ما رو تماشا میکنه. و میره امیر گفت حالا بگو که مارتین چیکار کنه؟ نگاه کنه؟ یا براش ساک میزنی؟ یا بیاد کون قشنگتو بکنه؟ گفتم فعلا بیشتر از ساک زدن براش کاری نمیتونم انجام بدم، مارتین اومد و نشت روی مبل شروع کردم براش ساک زدن و امیر هم همینجوری که خم شده بودم که ساک بزنم چسبید به پشتم، نگاه های حسرت آمیز مارتین حشریم می‌کرد، با دستای بزرگش داشت تمام بدنم رو می مالید، وقتی کیر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اهر و برادر ندارم و شما خواهر من هستید و آرش جان هم برادر من، باور کنید از روزی که با شما آشنا شدم حس میکنم خداوند به من یه هدیه بزرگ داده. شما همه ی زندگی من رو مال خودتون بدونید چون واقعا قصد دارم همه چیزم رو با شماها شریک بشم، مریم با صدای لرزون گفت آقا امیر این چه حرفیه شما خودتون. انسان با کمالات و فهمیده ای هستید که اینقدر به ما لطف دارید، وگرنه ما قابل این حرفهای شما نیستیم، و من گفتم نه واقعا هر چی که گفتم از صمیم قلب بود و اصلا اغراق نکردم، و بعد گفتم من اصلا حالم خوب نیست دوست دارید با هم بریم توی لابی هتل که عمومی هست و یه مقدار با هم صحبت کنیم؟ و چیزی میل کنید؟ و مریم هم گفت باشه اگر شما دستور میدید چشم، و من گفتم پس توی لابی هتل میبینمتون، سریع رفتم توی لابی هتل و دو تا ٱب میوه هم از اتاق با خودم بردم اونجا و ریختم توی لیوان و چند قطره ی محرک هم ریختم توی لیوان مریم و رفتم به مدیریت هتل گفتم فردا یه جشن دارم و یه دونه کیک سر میز صبحانه می خوام با آهنگ زنده و بعد نشستم و منتظر موندم که مریم بیاد، وقتی که مریم اومد سعی می‌کرد که زیاد خودمونی نشه که کار به جاهای باریک نرسه، و هر چی که من می خواستم صحبت رو ببرم به طرف مسائل عاطفی ولی مریم حرف رو می‌برد به سمت مسائل کاری و من رو برمی‌گردند به همون گارد ریاست، انگار نه انگار من پشت تلفن اون حرفها رو بهش زده بودم. اونجا بود که فهمیدم برای رسیدن به مریم کار خیلی سختی در پیش دارم، و تصمیم گرفتم خودم رو بشکنم، برای همین به ته قلبم مراجعه کردم و دیدم چقدر مریم رو دوست دارم، و نمی تونم بهش برسم، و نا خواسته بغض کردم، مریم گفت چی شد؟ گفتم راستش یاد یه مشکلی توی زندگیم افتادم که لاینحل مونده. و مریم گفت امیدوارم که مشکلتون حل بشه. کاری از دست ما بر میاد که براتون انجام بدیم و من گفتم بله شاید شما بتونید من رو توی این راه تسکین بدید، مریم گفت مشکلتون چیه؟ گفتم راستش من سنم به چهل رسیده و هنوز مجردم، خیلی دخترهای زیبا و خانه داری رو مادرم برام انتخاب کرد ولی هیچ دختری و هیچ زنی نتونست من رو به این نتیجه برسونه که میتونم باهاش زندگی کنم، آخه زندگی های عادی نمیتونه ارضام کنه، مریم گفت زندگی ها همشون همینه، عادی و تکراریه و شما خودتون باید متفاوتش کنید با رفتارتون و با تدبیر تون. گفتم بله ولی من دنبال نوع جدیدی از زندگی بوده و هستم که افراد خیلی انگشت شماری تجربه اش کرده باشند. گفت چه نوعی از زندگی؟ گفتم زندگی که عرض بیشتری از سایر زندگی ها داشته باشه، و ستون های بیشتری زیر سقفش باشه، بیشتر بشه توی اون زندگی دنیا رو متفاوت حس کرد، گفت خیلی سنگین صحبت می‌کنید من متوجه نمیشم، گفتم من قائل به تک همسری نیستم، گفت یعنی دوست دارید چهار تا زن بگیرید گفتم نه منظورم از تک همسری مرد خونه است نه زن خونه، اینقدر زندگیها سخت شده که دیگه یک مرد نمی تونه پاسخگوی نیازهای یک خونه باشه نه از نظر مالی و نه از نظر روحی و جسمی، و به نظرم امروز باید زندگی ها به جای چند زن، چند مرد داشته باشه، و این توی جوامع پیشرفته تجربه شده و نتیجه داده ولی هنوز توی کشور ما تجربه نشده، و این تجربه اگر درست درک بشه و جا بیفته میتونه زندگی ها رو متحول کنه. مریم گفت این که بر خلاف فرهنگ جهانیه و حتی توی همون کشورهای پیشرفته هم نتیجه نداده و هنوز به صورت یه تابو هستش، و من گفتم بله جون اونجا هم افرادی هستند که با اجرای نادرست این سبک زندگی چهره ی این نوع زندگی رو خراب کردند. برای همین گفتم آدم های انگشت شماری موفق به انجامش شدند، چون آدمها با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

امیری که امیرم شد (۴)
قسمت قبل
1402/03/24
#همسر #بیغیرتی #گی

نمی دونستم اونور چه خبره ولی می دونستم که امیر بیکار نمیمونه که زمان رو از دست بده، چند تا پیام دیگه به امیر دادم ولی جواب نداد از روی حرارتی که امیر نسبت به زنم داشت مطمئن شدم که دست به کار شده، کاری از دستم بر نمی اومد، نه می تونستم که برگردم اون هتل، نه خوابم می‌برد، دوست داشتم لحظه به لحظه ی کارهایی که امیر داشت اون طرف برای رسیدن به زنم انجام می‌داد رو میدیدم. تیپ زنونه ای که زده بودم من رو تحریک می‌کرد، اون مرد سیاه پوست گردن کلفت همش میومد جلوی چشمم، تصور می‌کردم که با اون هیکلش چه کیر کلفتی باید داشته باشه، اگر یه کم بهش راه داده بودم الان زیرش خوابیده بودم، رفتم توی اینترنت و دنبال فیلم گی سفید پوست و سیاه پوست کیر کلفت گشتم، وااااو با دیدن اون سکس های وحشیانه کیرم داشت می‌ترکید، یه پسر سفید پوست زیبا زیر یه سیاه پوست کیر کلفت خوابیده بود، اولش اجازه نمی داد که کیرش زیاد توی کونش فرو بره، ولی وقتی اون سیاه پوست حشری شد کیرش رو تا دسته توی کون پسره فرو کرد، جیغ پسره در اومده بود، آب کیرش هم بی اختیار می‌پاشید بیرون، هر بار که کیر بزرگ و کلفت اون سیاه پوست میرفت داخل کونش از ته دل فریاد می‌زد، طول کیرش به قدری بلند بود که فکر کنم تا وسط شیکمش فرو میرفت، هر چی اون پسره می خواست از زیر کیر اون سیاه پوسته فرار کنه کیر گنده ی اون سیاه پوست بیشتر توی وجودش پیشروی می‌کرد، اون پسره رو درک میکردم، چون وقتی زیر کیر بخوابی دیگه هیچی دست خودت نیست و باید تا هر کجا که بکنت دلش میخواد باهاش پیش بری و بهش تن بدی، پسره وسطای کار داشت گریه میکرد، ولی اون سیاه پوسته به جای آرومتر کردنش حشری تر شده بود و محکمتر کونشو می‌کرد، وقتی اون سیاه پوسته به اوج رسید با چنان قدرتی توی کون پسره تلمبه زد و موهاش رو کشید و اسپنک روی کونش زد و آبشو توش خالی کرد که پسره از بس جیغ زده بود دیگه صداش در نمی اومد، بعدش هم مثل جنازه افتاد روی تخت، خودم رو گذاشتم جای پسره و حس کردم که من تحمل این شدت وحشی گری رو نداشتم، زدم روی یه فیلم دیگه توی اون فیلم سه تا سیاه پوست وحشی و کیر کلفت داشتند یه پسر سفید پوست رو میکردن، یه لحظه فکرم رفت سمت زنم و امیر، توی نت فیلم های کاکولدی رو سرچ کردم، گشتم ببینم میتونم هم هیکل زنم و امیر رو در حال سکس پیدا کنم، که از سکسشون یه تصویری به من دست بده، یه فیلم پیدا کردم که یه مرد قد بلند سفید پوست و کیر کلفت داشت با یه زن متاهل سفید پوست که مثل زنم سینه های بزرگی داشت و کصش هم عین زنم صورتی بود و کونش هم سفید و بزرگ و ژله ای بود و موهاش هم مثل زنم بلوند فر بود با هم معاشقه می‌کردند، و شوهر اون زن هم دست زنش رو گرفته بود و نوازشش می‌کرد، جوری با لذت با هم معاشقه می‌کردند که دلم میخواست الان داشتم صحنه ی زنده ی اون فیلم رو از نزدیک میدیدم، از اینکه شاید روزی زنم با امیر اینجوری معاشقه کنه و منم این صحنه ها رو ببینم لذت می‌بردم، توی وجودم گشتم که ببینم منشا این لذت بردن من چیه؟ به این نتیجه رسیدم که چند چیز باعث به وجود آمدن این حس توی من شده اول اینکه زنم خیلی زیبا بود و مردهای زیادی جلوی خودم از دیدنش لذت برده بودند ولی در عین زیبایی همیشه به من وفادار مونده بود دوم اینکه من و زنم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و حتی یه بار توی زندگی برای همدیگه صدامون رو بالا نبرده بودیم و برای لذت بردنمون از زندگی حاضر بودیم هر کاری برای همدیگه انجام بدیم، سوم اینکه من خودم حس زنونه و لطیفی داشتم و اصلا نمی خواستم زنم رو توی زندگی محدود کنم چهارم اینکه امیر رو خیلی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

این تنهاییش یه جورایی برام جذابترش می کرد. اون چند بار بوسیدنم تو خونش اتفاق افتاده بودو عجیب بود که هر بار بعدش ازم پرسیده بود دوست دارم باهاش بخوابم و با جواب منفی من علی رغم میل باطنیش از این کار منصرف شده بود و این اعتمادمو بهش تو این مسائل چند برابر کرده بود.
خودمو ادم درستی می دونستمو ازار کمی برای بقیه داشتمو به غیر از این روابطم با سعید که اسم عشقو روش گذاشته بودم و خودمو با این اسم قانع کرده بودم تنها مشکلم سیگار کشیدن بود که اونم زیاد نه ولی همون چند نخ تو روز اذیتم می کرد و به چشم معتاد خودمو می دیدم ولی لعنتی نمی تونستم ترکش کنم انگار دوتا چیز بود که در عین اینکه به ممنوع بودنشون فک می کردم بازم نمی تونستم ازشون دل بکنم اغوش سعید و سیگار .
اون روز خسته از مدرسه بدون اینکه به سعید سر بزنم ( هر روز حتی شده پنج دیقه می رفتم خونش) اومدم خونه کلید که انداختم تعجب کردم ،مامانم به واسطه شغلش آدم حواس جمعی بود و امکان نداشت درو قفل نکنه ولی خب اثری از شکستگی و به هم ریختگی و دزدی نبود و خیالم راحت شد
همیشه یک ساعت وقت داشتم تا مامانم بیاد .تا میومدم یه سیگار می کشیدم که وقتی اومد اثری از بوش نباشه سیگار کشیدن تو خونه ، لش روی تختمو خیلی دوست داشتم . وارد اتاقم که شدم دیدم یه دست لباس زیرم روی میز توالته مطمئن بودم که صبح اونجا نبود ولی خب بیشتر اوقات صبا خواب الود می رفتم مدرسه و این بیرون موندنه و فراموش کردن من محلی از اعراب نداشت
سریع پاکت سیگارو از تو‌ زیپ مخفی کیفم بیرون اوردمو یه نخ اتیش زدم همینجوری داشتم به لباسام و فراموشیم فک می کردم که یه صدایی از تو‌کمد لباسام اومد
یه آن وحشت کردمو نمی دونم چرا ناخوداگاه اول سیگار سریع خاموش کردم شاید چون فکرم فقط پیش مادرم رفت که تو کمد باشه
با ترس و لرز پرسیدم کی تو کمده ولی صدایی نشنیدم نمی دونم چرا شجاع شدمو در کمد و باز کردم
چیزی می دیدم باور کردنی نبود سمانه لخت در حالی که لباساشو جلوی خودش گرفته بود تو کمد من وایساده بود گفتم تو اینجا چیکار می کنی؟
با اینکه ترسیده بود ولی خودشو اروم نشون داد و گفت: سلام زینب جون نمی دونستم سیگار می کشی؟
داشتم به این فک می کردم این چی داره می گه لخت تو‌کمد من وایساده و داره به سیگار کشیدنه من اشاره می کنه که ناخداگاه دستش از جلو بدنش کنار رفت
عجیب ترین چیزی که تا اون‌موقع تو عمرم دیده بودم جلوم بود
سمانه از بالا زن و از پایین مرد بود و کیر داشت
تو یه آن کلی فکر و حدس و گمان از تومغزم گذشت حتی به جن بودن سمانه هم فک‌کردم ولی خب خودمو جم و جور کردم چیزی که مهم بود حریم خصوصی من بود که توسط این ادم مورد تجاوز قرار گرفته بود ناخودگاه با یه نیرویی که نمی دونم از کجا اومد رومو برگردوندمو فقط یه جمله گفتم ( کثافت گم شو بیرون خودتو جم کن)
انگار قدرت این نیرو تو سمانه هم رخنه کرد و سریع رفت تو هالو کمتر از یه دیقه لباساشو پوشیدو زد بیرون
گیج و مات اولین کاری که کردم رفتم درو پشت سرش قفل کردمو کلیدو رو در گذاشتم
احساس می کردم اون صحنه برای من هضمش خیلی سنگینه
چشمامو که می بستم فقط هیکل سمانه با کیرش جلوم ظاهر می شد تنهایی تو خونه هم مزید بر علت بود که نتونم فکرمو منحرف کنم زنگ زدم به سعیدو گفتم می خوام بیام پیشت اونم مثه همیشه استقبال کرد
درو که برام باز کرد مثه همیشه بغلم کرد و ایندفعه چقد بغلش جذاب تر و امن تر بود برام، به هم ریخته بودم ، سرمو آورد بالا مثه همیشه منو بوسید ولی به محض اینکه چشامو بستم دوباره هیکل سمانه اومد جلو چشمم ناخوداگاه دستمو گذاشتم رو سینه سع

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوپر های اب اور +۱۸

@ProVideoi
@ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هوس و بعدش نگاه و ...
1402/03/24
#دنباله_دار

نگار هستم و 24 ساله. برای اولین باره که دارم خاطره مینویسم و سعی میکنم واسه دوستانی باشه که این روزا دنبال مردهایی خیلی بالاتر از سن خودشون هستن. تجربه ای که من کردم شاید خیلیاتون نداشته باشین و گول ظاهر موقر و متین طرف را بخورید. پشت این ظاهر نه علاقه ای هست و نه دوست داشتنی. فقط و فقط شما را وسیله ای میدونن واسه لذت بردن و در نهایت خالی کردن خودشون. کارهایی که من کردم را شاید بگین حماقت بوده اما بخاطر بچگی و شهوت بی حد خودم بود. نمیخوام فقط طرفم را مقصر بدونم چون انصافاً چیزهایی بهم گفت و یاد داد که الان تجربه فکری و جنسی یک زن 50 ساله را دارم. گرچه ممکنه طولانی و در چند قسمت بشه اما دوست دارم تا آخر بخونید و بعد قضاوت کنید. اولین باری که سکس کردن را دیدم کلاس اول دبستان بودم. شب از نیمه گذشته بود و خوابم نمیبرد. شاید از ذوق فردای اون شب بود که پدرم قول داده بود منو ببره و برام دوچرخه بخره. مادرم مخالف بود و میگفت دوچرخه برای دختر بچه ها تو این جامعه مناسب نیست . منم نه سر از جامعه در میاوردم و نه از مناسب بودن. فقط دوچرخه میخواستم. از صدای نفس زدن پدرم و ناله مادرم ترسیده بودم. اتاق من کنار اتاقشون بود و کافی بود کنار در وایسم تا داخل را ببینم. از لای در داخل اتاق را که نگاه کردم پدرم لب تخت نشسته بود و مادرم جلوش رو زمین و داشت آلتشو میخورد. نفسم بند اومده بود و دیدن آلت پدرم منو به هیجان آورده بود. چند ماه قبلش کسرا پسر عمه ام که هشت سال از من بزرگتر بود منو تو زیر پله ها برده بود و با آلتش بازی کرده بودم و خیلی خوشم اومده بود. اونم به کونم دست میکشید و اگر عمه ام سر نرسیده بود شاید میشد برای اون هم از این کارها بکنم. چنان محو تماشا بودم که وقتی مادرم بلند شد و رفت روی شکم بابام نشست دیدن فرو رفتن اون آلت که اندازه بزرگی داشت به میون پاهای مامانم منو به تعجب و حتی ترس انداخت.
بی سر و صدا رفتم تو اتاق و در را بستم و خوابیدم تو رختخواب. چند ماه بعد فهمیدم اسم اون وسیله کیره و چطور توی کس جا میگیره و اگر کمک مرجان دختر خاله سلیطه ام نبود تا سالها جا شدن اون کیر میون پاهای مادرم واسم جای سوال بود. اون شب خودم را معاینه میکردم و با دست زدن به نازی خودم داشتم فکر میکردم که خوابم برد. فردای اون شب گرچه دوچرخه را خریدیم اما تمام حواسم به پدرم بود و نمیدونستم چیز به اون بزرگی را کجا قایم کرده که از رو شلوارش معلوم نیست! تا مدتها شبها کشیک مامان و بابام را می کشیدم که باز هم تماشا کنم اما هر بار خوابم میبرد. کلاس دوم که رفتم با مرجان دختر خالم تو یک کلاس بودیم و همیشه ازش می پرسیدم و اون همه این چیزها را بلد بود. برام تعریف کردنش لذت بخش بود و حس مور مور خاصی بهم میداد. دوسال گذشته بود و دیگه زیاد به این چیزها فکر نمیکردم تا کلاس سوم معلمی داشتیم بنام خانم خطیبی. سر کلاسهاش همیشه از اینکه ما دیگه بزرگ شدیم و باید تو رابطه با جنس مخالف مواظب باشیم و نماز بخونیم میگفت. همین حرفهاش برام تحریک کننده بود و فهمیده بودم اندام دخترها واسه آقایون تحریک کننده هست و حس خوبی بهم میداد. از همون سال دلم میخواست با مردهای بزرگ باشم و براشون طنازی کنم و دلشون را ببرم. دوست داشتم روی پاهای مردهای بزرگتر از خودم بشینم و تو مهمونی های خانوادگی بخاطر بچه بودنم کسی شک نمیکرد که دارم لذت میبرم و اون حس مورمور شدن بهم انرژی میداد.حتی وقتی کسری به بهونه های مختلف میخواست بهم دست بزنه چندشم میشد و نمیذاشتم نزدیکم بشه. اما امان از وقتی که فرهاد شوهر نغمه دوست مامانم را میدیدم.

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گشت سمت پسره که یهو اومد در گوشم گفت تو که شورت زنونه پاته برو یه پسر پیدا کن باهات برقصه من یه مرد کلفت پیدا کردم قشنگ معلوم بود خیلی عرق خورده دستشو گرفتم بردم تو اتاق گفتم چیکار داری میکنی زشته با چشای شهلاش بهم گفت یالا کصمو بخور کصمو بخور تخم سگ گفتم اینجا نمیشه الان یکی میاد تو زشته گفت بهت میگم کصمو بخور وگرنه میرم به اون پسره میگم بیاد بخوره ها من بی اختیار زانو زدم دامنشو زدم بالا دیدم از زیر دامن شورت نپوشیده و کصش خیس خالبه سرمو بردم لای پاش چند تا لیس زدم که یهو زهرا اومد تو اتاق و منو لای پای الهه دید خندید و سریع رفت بیرون بلند شدیم رفتیم پیش مهمونا یکم بعد میخواستن کیک ببرن الهه رفت چاقو رو برداشت که رقص چاقو بره رقص چاقو که چی بگم رقص جندگی کنه چنان بدن و کون رو قر میداد و میرقصوند که همه محو تماشای الهه بودن کیک رو بریدن و یکم بعد شام خوردیم و مهمونا رفتن حمام آماده شدیم که بریم. به الهه گفتم توام پاشو لباساتو عوض کن بریم خونه دیر وقته دیگه الهه بلند شد رفت اتاق وسایل و چادرشو برداشت گفت بریم گفتم با این لباسا بریم؟ گفت چیه مگه چادرمو سر میکنم بریم بابا تواما با زهرا و علی خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه تو پارکینگ ماشینو پارک کردم رفتیم سمت آسانسور که دیدم همسایه طبقه بالامون با زنش داره میاد سمت آسانسور به الهه گفتم خودتو جمع کن اکبری و زنش دارن میان الهه که هنوز مست بود خندید و گفت باشه چادر رو کشید سرش و اونام اومدن سوار آسانسور شدیم . تو اسانسور بوی الکل ما پخش شده بود و الهه هی چادرشو باد می انداخت زیرش و با هر باد بدنش میزد بیرون دیدم زن اکبری داره چپ چپ نگاه میکنه و هی شوهرشو الهه رو میپاد رسید طبقه ما پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه الهه بدو بدو رفت سمت دستشویی و منم رفتم لباسامو در بیارم که الهه صدام زد رضااا دستمال کاغذی نداریم دستمال بیار دستشویی از تو کمد دستمال توالت برداشتم و رفتم سمت دستشویی درو باز کردم دستمالو دادم الهه اما نمیگرفت گفت خودت باید کصمو تمیز کنی گفتم مستی حالیت نیست چی میگی پاشو خودتو بشور بیا گفت اگه تمیز نکنی زنگ میزنم سامان بیاد تمیز کنه هاااا اونی که اونجوری قربون صدقه کصم میرفت حتما کصمم پاک میکنه نه که مثل تو امل بازی در بیاره گفتم سامان کیه؟. خندید و گفت همون مرده که بهت گفتم پیداش کردم خیلی داشت ازم تعریف میکرد منکه داشت کیرم سفت میشد دستمال رو باز کردم چنتا برگ برداشتم رفتم سراغ کصش و کصشو پاک کردم گفتم رفتم کیک رو گرفتم آوردم دیدم باهاش میرقصیدی اومدم پیشت بهت یچی بگم دیدم مستی دیگه چیزی نگفتم شورتم که نپوشیده بودی اگه کسی متوجه میشد چی ؟ الهه که قشنگ مستی تو چشماش مشخص بود تو حالت مستی و راستی گفت اووه حالا چه غیرتی شدی خب حالا اگه کسی متوجه شده باشه چیکار میخوای بکنی چی داری بگی؟ گفتم یعنی چی منظورت چیه کسی متوجه شده باشه؟ گفت والا با این چرم تنگ تو کون من موقع رقص دستها ممکنه هرجا برن و هرچی رو لمس کنن نمیدونم کسی دستش بخوره به کون من من یهو دستم بخوره به خشتک کسی بعدشم من دیگه تو اون شلوغی حواسم به کصم نبودکه هی بعضی وقتا که مینشستم میدیدم سامان میاد میشینه روبروم نگو متوجه شده بود شورت پام نیست گفتم چت شده تو دست تو به کیر کی خورده؟ گفت داشتیم میرقصیدم چند بار دستم خورد به کیر سامان واای خیلی کیرش سفت بود هی از پشت میچسبوند بهم توام که رفته بودی دنبال کیک منو تنها گذاشتی تو مهمونی میون چند تا گرگ منکه کیرم داشت از شهوت میترکید رفتم سراغ لباش ازش لب گرفتم و گفتم کیر اون سفت بود یا کیر من

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فت اینا استاندارد هست سینه منه که غیر استاندارده من سوتین ۸۰ میبندم این نیم تنه واسه سایز ۷۰ خوبه. که فروشنده گفت مشکلی نداره نیم تنه رو یه سایز بزرگتر میدم بهتون برگشت یه نیم تنه سایز بزرگتر برداشت و داد الهه گفت اینو امتحان کن ببین خوبه
الهه نیم تنه رو گرفت و رفت سمت اتاق پرو و بدون اینکه درو ببنده پشت به ما نیم تنه رو از تنش درآورد و اون یکی رو پوشید. من کیرم کاملا سیخ شده بود و از رو شلوار میشد فهمید چه برسه به فروشنده الهه برگشت گفت آهان این خوب شد همینو بدین بهم رضا خوبه دیگه این آره؟ گفتم آره عزیزم مبارکت باشه خوبه رفت تو اتاق و در و بست و اومد بیرون و ست رو حساب کردیم و زدیم بیرون از مغازه تو راهرو پاساژ بهش گفتم چرا اینکارو کردی یارو داشت کل هیکلتو برانداز میکرد الهه گفت بابا ول کن تورو خدا اینا انقدر هرروز از اینجور چیزا میبینن که براشون عادیه. گفتم برا اونا عادیه برا من و تو که عادی نیست. خندید و گفت واسه ما هم عادی میشه. یکم تو پاساژ چرخیدیم و گفتم بریم شام بخوریم گفت نه اینجا حال نمیده بریم خونه سفارش میدیم میارن خونه راحت می خوریم گفتم باشه و برگشتیم سمت خونه
رسیدیم خونه رفتیم اتاق لباسامونو عوض کنیم الهه شلوار و پیرهنشو درآورد و شورتش رفتم سمتش چسبیدم بهش یه لب ازش گرفتم دستمو بردم تو شورتش دیدم شورتش خیس اب کصش شده گفتم چی شده چرا انقدر کصت خیسه؟ گفت وا هیچی ترشح داشتم دیگه. گفتم ترشح داشتی یا کرمی که تو مغازه ریختی باعث شد خیس بشه خندید و گفت حالا هرچی چه فرقی میکنه اصلا شورتمو در بیار ببر بشور تا دیگه زیاد سوال نپرسی دولا شدم شورتشو از پاش درآوردم و سرمو بردم لای کصش یکم کصشو خوردم بوی اب کصش خیلی حشریم کرده بود رفتم حموم و شورتشو تاید زدم شستم برای اولین بار بود شرت زنمو تو دستم میشورم خیلی سکسی بود خیلییییی اومدیم نشستیم تو اتاق و زنگ زدم غذا سفارش دادم من با یه شلوارک و رکابی و الهه هم با یه تاپ بدون شورت نشسته بود کنارم و ماهواره رو بالا پایین میکردیم الهه گفت ست چرمی که خریدم خوشگل بود؟ دوستش داشتی؟ گفتم اره عشقم خیلی بهت میومد همیجوری داشتیم با هم ور میرفتیم و ماهواره رو میدیدم که یهو زنگ ایفون زده شد و پیک غذا رو آورده بود الهه سریع بلند شد و رفت درو باز کرد میخواستم پاشم برم جلو در واحد غذارو بگیرم که گفت بشین من میگیرم گفتم لباس تنت نیست گفت لباس نمیخواد چادر سر میکنم از گوشه در میگیرم رفت سمت اتاق خواب و یه چادر سفید گل گلی پوشید زنگ واحد زده شد و الهه رفت درو باز کرد. من از پشت داشتم نگاه میکردم پسره غذارو داد و الهه کارت رو داد که حساب کنه برگشت از من رمز رو بپرسه که یهو چادر از سرش افتاد و با یه تاپ جلو پیکی لخت وایستاد و زود دولا شد چادر رو سرش کرد و حساب کرد درو بست اومد داخل گفتم خیلی کرمکی شدی جدیدنا زیر اون چادر چقدر کرم داشتی و من خبر نداشتم. خندید و گفت جووون حالا کجاشو دیدی؟ دوست داشتی شیطونیامو؟ خوبه یا بیشترش کنم واست؟ گفتم خوبه عشقم نه بیشتر نمیخوام شام رو خوردیم رفتیم رو تخت و شروع به کار شدیم داشتم حالت ۶۹ کصشو میخوردم و اونم کیرم تو دهنش بود و آماده گاییدن میشدیم بلند شدم یه تف انداختم رو کصش و شروع کردم به تلمبه زدن که یهو یاد عکسایی که برام فرستاده بود افتادم بهش گفتم کیر سیاه دوست داری برام عکساشو میفرستی هان؟ با یه کیر سیاه بکنمت؟ الهه که غرق شهوت بود گفت جووون اره بکن منو برام یه کیر سیاه جور کن بکنه منو کیر دوست دارم هرچی کلفت تر بهتر کیر میخوام کیر سیاه بکن تو کصم پارم کن همینجوری داشت میگفت که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

:آخه درست نیست اونم جلو فرید محسن باز خندید و گفت آذر جون تا میتونم میخوام تو این سفر لبخند زیباتو ببینم و برای شاد بودن تو همه کار میکنم پس این چیزای مسخره را بریز دور درست نیست ،زشت هست، گناه هست بزار کنار با من راحت باش. فریدم بیخیال اگر چیزی گفت اونش با من اصلا نگران فرید نباش من مطمنم فریدم وقتی مامان خوشکلش رو شاد ببینه خوشحالم میشه. مامانم گفت اینقدر ازم تعریف کردی داره باورم میشه ها. محسن گفت آذر جون باورت بشه واقعا جذاب و زیبا هستی حتی با چادر، وای که اگر آرایش کنی و چادرم نداشته باشی. مامانم گفت خدا مرگم بده دیگه جوابی نداد به محسن و گفت من خستم میخوابم. خواب و بیدار بودم که یکدفعه صدای محسن شنیدم که گفت آذر جان داری چیکار میکنی چرا چادرت را اینجوری جلو تخت کشیدی؟
مامانم گفت خوب هوا گرمه سخته با چادر بخوابم درستم نیست که جلو تو بدون…
محسن حرفش قطع کرد و چادر را از جلو تخت کشید کنار و گفت قرار شد اینقدر به خودت تو این سفر سخت نگیری منم مثل پسرت فرید بدون، اصلا چادرت رو الان پیش خودم نگه میدارم تا خجالت و رودرواسی را کنار بزاری. مامانم بلند شد که چادرش رو از محسن بگیره اما هرچی تقلا کرد نتونست و خسته شد و به عنوان قهر پشتش کرد به محسن. محسن از رو تختش بلند شد و رفت سمت تخت مامانم و سر مامانم نوازش کرد و گفت حالا قهر نکن بیا اصلا اینم چادرت با لحنه ای که انگار بهش برخورده گفت اصلا نخواستیم و بعد رفت رو تختش. دیگه تا وقتی رسیدیم به تهران محسن تو خودش بود و دیگه از اون مزه ریختن و شوخی های جلفش خبری نبود و انگار از دست مامانم پکر شده بود. پیش خودم داشتم مدام به محسن فحش میدادم که همه چیزو خراب کرده بود و این سفرم زهرمارمون میشه و مطمئن شدم که تیر محسن هم به سنگ خورده و ناامید شده که مامانم بهش پا بده.
نوشته: موبان دختر آریایی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

محسن و مامان چادری فرید (۲)
1402/03/24
#مامان #بیغیرتی

با اینکه بارها شورت و سوتین مامانم برداشته بودم و به یاد کون طاقچه ای بزرگ و سینه های خوش فرم مامانم جق زده بودم اما این دفعه ی حس و حال دیگه ای برام داشت چون میدونستم قرار است محسن دوست صمیمیم شورت و سوتین مامانم ببینه که آب بی غیرتیم دارم میریزم روش، حسابی حشریم کرده بود. و برای اینکه یکدفعه بعد از اینکه آبم امد پشیمان نشم رفتم تو تلگرام گوشیم را گذاشتم حال ضبط کردن و شروع کردم جق زدن و چون خیلی حشری بودم زودتر از همیشه آبم امد و سریع فرستادم برای محسن. محسن هم تا فیلم را دید کلی مسخرم کرد که چقدر زود آب بی غیرتیت آمده. ولی بعدش کلی از مدل و رنگ شورت و سوتین مامانم تعریف کرد که چقدر خوش سلیقه بوده و گفت کی بشه که این ست شورت و سوتین فسفری از تن مامان جندت در بیارم و جرش بدم. با حرف های محسن حسابی دوباره تحریک شدم و کیرم سیخ شده بود و دیگه حالا که آب از سرم گذشته بود و محسن فهمیده بود رو مامانم بی غیرتم هستم راحت تر حسم را بروز می دادم و با هر حرفی از جانب محسن یه جون میگفتم و باهاش همراهی میکردم. ساعت ۱۰ بود که با صدای مامانم از خواب بیدار شدم که داشت داد میزد پاشو بیا پایین دوستت آقا محسن امده کارت داره. تا اسم محسن شنیدم مثل برق گرفته ها از جام پریدم یاد اتفاقات دیشب افتادم سریع رفتم دست و صورتم شستم رفتم پایین دیدم محسن با یک تیپ شیک با کت و شلوار و یک جعبه شیرینی امده نشسته و داره با مامانم حرف میزنه. بدجور تو دلم خالی شد و استرس عجیبی گرفتم که چرا محسن الان با این تیپ و جعبه شیرینی امده اینجا،نامرد انگار میخواسته بره خواستگاری. رفتم جلو و سلام و احوال پرسی کردن که مامانم چادر رو سرش را مرتب کرد و با یک لبخند دلنشین گفت فرید نگفته بودی اینقدر اقا محسن جنتلمن و خوش صحبت هستن. هنگ کرده بودم نمیدونستم چی عکس العملی باید نشان میدادم یکدفعه چشمم به جعبه شیرینی افتاد گفتم محسن شیرینی برای چی اوردی. محسن هم لبخندی زد و گفت حقیقتش به دو علت اول اینکه گفتم دست خالی بیام زشت هست و دوم صبح بهم خبر دادن تو قرعه کشی شرکت اسم من درآمده و خودم و دوتا همراه برای سفر به شمال معرفی کنم و مدارک هامون بفرستم تا کارهای تهیه بلیط و هتل انجام بدن ، منم که خانوادم گرفتار کاراشون بودن و زیادم شمال رفتن نمی تونستن بیان گفتم چه کسی بهتر از فرید جان و مامانش به خاطر همین اومدم بهتون پیشنهاد بدم اگر موافق هستید دو نفر همراهم را اسم شما بدم. مامانم گفت نه ممنونم راضی به زحمت شما نیستیم ما حقیقتن شرایطتش را نداریم. محسن گفت نگران هزینه هاش نباشید همه هزینه ها را شرکت خودش میده فرید جان در جریان هست. من که از همه جا بی خبر خواستم بگم کدام قرعه کشی شرکت مهندسی ما حقوقم نداره بده منم بخاطر اینکه حقوق نداشت بده تسویه حساب کردن و الان بی کار شدم بعد میاد هزینه یک هفته شمال رفتن ۳ نفر بده که محسن پاش را زد به پام و با یک چشمک بهم فهموند تایید کنم حرفش. گفتم آره مامان اون زمانم که من تو شرکت بودم سالی یکبار این قرعه کشی انجام میدادن ولی ما که بدبختی رو پیشونیمان خورده اسم ما در نمیومد. بازم مامانم گفت باشه هزینش هم شرکت بده درست نیست ما مزاحم آقا محسن بشیم و یا اصلا من با شما دو تا جوان مجرد بیام چیکار شما با فرید و یکی از دوستای دیگتون برید ایشاالله بهتونم خوش بگذره. محسن گفت:من کم و بیش در جریان مشکلات زندگی شما هستم یه چیزایی فرید جان برام تعریف کرده حالا که قسمت شده یک سفر مجانی بریم، برای روحیه فرید و شما هم خوبه این سفر ، بیاین یک آب و هوایی عوض کنید یک هفته از شر طلبکاره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کنم
عه نشد که ، تو که هنوز نگام نکردی
نکنه نمیخای صاحب تو ببینی ؟ هوم؟؟!
-هاااپ
بهش خندیدم و دستمو کشیدم رو سرش ، موهاشو تو دستم گرفتم و خشن بهش گفتم
جنده یا سرتو میاری و بالا و نگام میکنی یا خودم مجبورت میکنم .فهمیدی؟؟
ترسیده پارسی کرد و یواش یواش سرشو اورد بالا
معلوم بود با هر سانتی که سرشو میاره بالا دردش خیلی بیشتر میشه
اشک تو چشماش جمع شده بود
ولی من نمی‌خواستم بیخیالش بشم اگه تموم میکردم بعدا دوباره انجام می داد
سرشو کامل بالا آورد و با چشای اشکیش نگام کرد
لبخندی بهش زدم
آفرین توله سگ
نخ رو از تو دهنش در اوردم و از دور تخماش یواش باز کردم
بخاطر اینکه خون دوباره مهمون تخماش شده بود درد داشت
بعد اینکه کامل نخو باز کردم ناله‌ای کرد و اشکاش ک تا الان جلوشونو گرفته بود ریخت
بهش اهمیت ندادم ،تازگیا خیلی ضعیف شده بود
رفتم نشستم لبه تختم
سریع خودشو بهم رسوند
سریع چهار دستو پا اومد سجده کرد و دستاشو گذاشت رو زمین جلو پام، پامو گذاشتم روی دستاش
سرشو اورد بالا بوسه‌ای روی دوتا پام زد
خیلی ممنونم اربابم که تنبیهم کردین امیدوارم منو بخشیده باشید…
بخاطر توئه بی لیاقت پاهام عرق کرده .سریع تمیزشون میکنی ،بدو
-هاپ هاپ هاپ
با ولع به جون پاهام افتاده بود و لیسشون میزد
مث تشنه‌ای که بعد سالها به آب رسیده باشه
زبونشو میکشید لای انگشتام
تک تک انگشتامو میکرد تو دهنش و ساک میزد
بسه
تخماشو براش مالیدم تا دردش کمتر بشه
دستمو کشیدم زیر چشمای اشکیش
رنگش پریده بود
هاپ
چیزی داری بگو اجازه حرف زدن داری
ارباب از دستم ناراحتین؟
چیزی نگفتم و کارمو ادامه دادم
ارباب توروخدا منو ببخشید ، بخدا دست خودم نبود ی لحظه ، از دستم ناراحت نباشید لطفا
دیگ نیستم ،فقط یادت نره برای چی تنبیه شدی
چشم سرور من
الان خوبی؟
بله ممنون اربابم .
چرا رنگت پریده پس ؟
هیچی ارباب ، چیز مهمی نیست
درست جواب منو بده
راستش صبح خواب موندم نتونستم چیزی بخورم اگه میخوردم برای بیدار کردن شما دیر میشد
از مالیدن تخماش دست کشیدم
هووف از دست تو مگه صد بار بهت نگفتم از توله سگ ضعیف بدم میاد ؟؟! دلت میخواد پرتت کنم بیرون ؟هاان؟؟!
هان رو با صدای بلندی گفتم ک باعث شد به خودش بلرزه و کمی ترس تو چهرش نمایان بشه
ببخشید ارباب دیگه تکرار نمیشه تو رو خدا منو بیرون نندازید . من جاییو ندارم که برم لطفا سرورم غلط کردم
هیس صداتو بنداز ، پاشو تن لشتو جمع کن بریم ی چیزی بهت بدم بخوری تا از حال نرفتی
چشم ملکه من
با گفتن ملکه چپ چپ نگاش کردم و رفتم بیرون ک باعث شد لبخند دندون نمایی بزنه
میدونست چجوری خودشو تو دلم جا کنه …
رفتم چند تا لقمه کوچولو گرفتم و با یه لیوان آب پرتقال آوردم تو پذیرایی و روی مبل نشستم
هنوز نیومده بود ؟!
هووف می‌دونه از منتظر موندن متنفرم
مانی کدوم گوری موندی پس ؟؟!
هااپ هااااپ
اومد. چستینگو بسته بود ،پس بخاطر این دیر کرده بود آخه بلد نبود باز و بسته‌ش کنه
توله کوچولو‌ی خودم
بشکنی زدم و با انگشت به بالا اشاره کردم
اومد جلو زانو زد و دستاشو جلوی سینش گرفت و مثل یه سگ شروع به له له زدن کرد
خنده‌ای کردمو یکی از لقمه هارو برداشتم
میندازم برات باید بپری بگیریش .وای به حالت اگه بیفته روی زمین فهمیدی؟
-هاپ هاپ
آفرین سگ خوب
یکیو پرت دادم براش ، پرتاب دقیقی نبود ولی خب به من چه باید میگرفتش
رو زانو هاش بلند شد و خوردش
خنده بلندی کردم که باعث شد پارسی بکنه
چند تا لقمه رو همینطوری بهش دادم و اونم همشو خورد
خب نوبت آب پرتقاله همشو باید بخوری
قیافش جمع شد
میدونستم از آب پرتقال بدش میاد ولی باید بخوره
قیافتو اینجوری نکن با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با مردگان
1402/03/24
#تجاوز

ما همه مرده ایم. در این سکوت خفت وار ، دیریست که مرده ایم. ازاله بکارت بیگناهان بهانه بود . در اصل میخواستن قبل از اعدام ، لشگر خوک های حشری ثارالله کامی بگیرند و در اصطلاح مال رو ضایع نکنن.چه باکره چه غیرباکره.به همه تجاوز شد. من داستان نویس نیستم . صرفا دقایق کوتاهی سریع تایپ کردم، شاید ده دقیقه. ویرایش خواصی مد نظرم نبود و در اصل میخواستم پیام را برسانم.امیدوارم. دیالوگ اشخاص پشت سرهم دیکته شده است و فکر نکنم تشخیصش چندان دشوار باشد. از بابت کوتاهی متن قبلاً عذر میخواهم.

برگرد عشقم. آره همینه .عزیزم . توروخدا آقا حمید ، آرومتر ، خیلی دردم میاد.خیلی میسوزه.
یه خورده دیگه ازین آبمیوه بخور فشارت افتاده. بزار الان دیگه تموم میشه.گریه نکن دیگه عزیزم. آقا حمید لااقل بزار خون لای پاهامو پاک کنم ، خشک شده خیلی اذیتم میکنه.
انقده نازک نارنجی نباش .حالا حالا باهم کار داریم عشقم.راستی یه خبر خوب برات دارم عزیزم ، نامه عفو همه تواب ها اومده . تا چند روز دیگه آزاد میشی و دیگه مال هم میشیم .تازه نامه برگشت به دانشگاهتم برات میگیرم ،بخشنامه اومده همه دانشجوهای اخراجی رو برگردونن سر کلاساشون. می‌دونی چقدر نیروی پزشک و متخصص کم داریم !
راست میگی آقا حمید . آخ جون . مرسی آقا حمید ،یعنی میتونم برگردم سر درس و کلاسام. ممنون که هستین . گریه نکن دیگه …عزیزم آه آه اومد …
بزار دستمال رو بردارم . تو هم بردار خودتو تمیز کن…
آقا حمید حالم داره بد میشه … سرم داره گیج میره…

جمالی بچه هارو صدا کن بیان برش دارن ببرن.
اووف حاجی حیف شد ، عجب لعبتی بود خانم دکتره ، آره خیلی سخت پا داد …باید از روش تو استفاده میکردم از اولش ، ولی عاشق اینجور بازیام…
چند تا دیگه مونده جمالی؟
خدمت حاجی خودم عرض کنم طبق آمار من دویست و بیست نفر.
چقدر زیاد.وقت کم داریم جمالی، دست بجنبون.نامه اومده تا یه هفته پاکسازی بشه.
نگران نباش حاجی.بچه ها سه شیفت دارن کار میکنن.هاهاها.به بهونه بازجویی بهشون آبمیوه میدیم و تا میخورن بیهوش میشن و بعد ترتیبشونو میدیم و بعد با سرنگ تمومش میکنیم . فقط اکثرا پشمالون هاها . زهر مار .امروز چند تا بودن؟ با این آخریه سوگلی شما ۲۵تا،منتظریم ماشین خاور حمل بار بیاد بار بزنیمشون ببرن محل خالی کنن . خلاصه تا آخر هفته یه نفرم نمونده باشه. راستی حاجی ، میگم جرم اینا چیه مگه ؟ هیچی جمالی .هیچ.فقط یه گوشمالی به بقیه بدیم و بترسونیمشون تا پاشون رو از گلیمشون درازتر نکنن.
مم میگم حاجی، کاش میشد نامه می‌زدین به همه استان ها،هر چی دختر بازداشتی دارن بفرستن اینجا هاهاها . زهر مار، نیشتو ببند .حالا خوبه متاهلی ،متاهل نبودی چیکار میکردی.
نمیشه جمالی تعدادشون زیاده .آمل و رشت و گرگان دویست نفر بیشترین .حالا اصفهان و شیراز و تبریز و کردستان بماند . مسئولین اون ور هم سهم می‌خوان . از امام جماعت بگیر تا دادستان و رییس زندان و رییس حفاظت و بازرس و… لاشخور زیاده ، به همین قانع باش
… حمید(حمید نوری )یکی از اعضای سه نفره شورای اعدام جمالی معاون وقت حمید نوری
نوشته: یک آنگولایی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چشمای سبز… با کمی کک و مک ریز رو صورت گردش و قد نسبتا کوتاه… یه هیکل متوسط و پوست جوگندمی… دنیای نمک بود این بشر و هر بار با دیدنش حس خوبی میگرفتم… تازه تو بهار زندگیش بود و بیست سالگی رو تموم کرده بود… مثل خواهرم دوسش داشتم… درست مثل سینایی که جای برادر گذاشته بودمش…
برای منی که هیچ خانواده ای نداشتم دوستام مثل خانواده شده بودن و (اون) قبل این جریانات مرکز این دلخوشی بود…
لباسام رو عوض کردم و همه سر میز ناهار نشستیم… سینا گفت:
-باراد از هفته بعد تا یه ماه نیستم… یه نمایندگی انحصاری تو ترکیه گرفتیم و برای کاراش باید تا یه ماه اونجا باشم… اگه کاری داشتی یا نیاز بود الهام هست…البته غزل و پدرامم که هستن ولی میدونم باهاشون تا اون حد راحت نیستی! خواهش میکنم مراقب خودت باش و تا برمیگردم عن بازیات گل نکنه! این دخترم گناه داره!
الهام خودشو لوس کرد و گفت:
-باراد منو اذیت نمیکنه خیالت تخت!
تو این مدت من فقط با غذام مشغول بودم و چیزی نمیگفتم! سینا اخماش تو هم رفت و گفت:
-یه زری بزن بفهمم زنده ای!
+چی بگم تصمیمت رو گرفتی دیگه!
حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و تا شب با روال همیشگی گذشت… گوشی سینا زنگ خورد!
-خب باشه من خودمو میرسونم ولی تا بیام شما تنهاش نزارین! من شب پیشش میمونم!
طرف من اومد و گفت داییش مریضه و همراه مرد میخوان تا پیشش باشه و مجبوره که بره… الهام رو صدا زد و گفت:
-من شب رو میرم پیش دایی، انگار رضا(پسر داییش) شیفته نمیتونه پیشش باشه من میرم جاش، پیش بارادی یا ببرمت خونه؟
+نه خب چه کاریه منم اینجام!
-اوکیه پس حواستون به هم باشه!
شونمو بالا انداختم و گفتم:
-باز کاری داشتی بگو!
+اوکیه داداش!
لباساش رو تن کرد و رفت… الهام با ذوق و شوق رفت سمت تلویزیون و فلشش رو انداخت روش… اومد کنارم رو مبل نشست و گفت:
-پایه ای یه فیلم خفن ببینیم؟
+خوابم میاد الهام صبح زود بیدار شدم.
-جرزنی نکن دیگه قشنگه فیلمش!
نمیتونستم به این نیم وجبی نه بگم.
-وسطش خوابم بگیره تقصیر من نیستا!
+عب نداره اگه گذاشتم بخواب تو!!
دکمه پلی رو زدو فیلم شروع شد… شیشه دالمور 12 روی میز بدجور بهم چشمک میزد و نتونستم بهش نه بگم… یه شات ریز ازش زدم و داستان شات گیری من شروع شد… الهام زد به پهلوم و زیر لب گفت:
-منم میخوام!
+مسئولیتش گردن من نیستا…سینا دوس نداره بخوری!
-باراد دلم خواست… حداقل پیش خودت میخورم خیالتم تخته!
یه شات براش ریختم و با خنده سر کشید… حالت چهره اش قشنگ ترین چیزی بود که این اواخر دیده بودم… یکم گذشت و تعداد شاتا بیشتر شد و دیگه فیلم هم معنا و مفهوم خاصی نداشت… بلند شدم و سمت اتاقم تو طبقه بالا راه افتادم… از پله ها بالا رفتم و رو تختم ولو شدم… نمیدونم چن ساعتی گذشته بود که حس کردم یکی داره با موهام بازی میکنه… چشمامو که باز کردم دیدم (اونه)… نمیتونستم باور کنم… تا خواستم چیزی بگم چسبید به لبام و شروع کرد به بوسه های ریز… تو حال خودم نبودم و بین همراهی باهاش و پس زدنش گیر افتاده بودم… چهرش تار بود و می دونستم هنوز تاثیر ویسکی از سرم نرفته… میخواستم خودمو کنترل کنم ولی نه مغزم یاری میکرد و نه اعضای بدنم… ذره ذره وجودم صداش میزد و با وجود نفرتی که ازش داشتم به آغوش کشیدمش… تنش نحیف تر از قبل به نظر میومد و به راحتی تسلیمم شده بود… زیاد طول نکشید که لباسای هم رو کندیم و عین دیوونه ها به هم پیچیدیم… با برخورد لبای تب کرده ام به تنش شروع به لرزیدن کرد… مثل دختری که اولین بار بود داره عشق بازی میکنه… نمیدونستم چرا اینقدر حس تازگی داشت برام… نوک سینه اش رو لای لبام گرفتم و با میکا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

توهم خوشبختی (۱)
1402/03/24
#خیانت #درام #عاشقی

دل تو دلم نبود… میدونستم از سورپرایز های گاه و بیگاه خوشش میاد و برای همین از چند روز قبلش، برنامه ریخته بودم! یه مسافرت دو نفره… فقط خودمون و یه ماجرای دیگه… سعی کردم کارهای چند روزه شرکت رو جمع و جور کنم و زودتر از همیشه از سرکار اومدم… چندتا شاخه گل رز سفید با تزئین بنفش… میدونستم چقدر دوسشون داره… سمت خونه راهی شدم. تو مسیر، همش به فکر لحظه های قشنگی بودم که قرار بود رقم بخورن… بالاخره رسیدم و بدون اینکه زنگ در رو بزنم با کلید وارد لابی آپارتمان شدم… دکمه آسانسور رو زدم…
-ای بابا، بازم که خرابه!
چند روزی میشد که مشکل آسانسور کلافمون کرده بود… زیاد اهمیت ندادم و پله هارو دوتا یکی کردم تا به طبقه چهارم رسیدم… بازم قرار نبود زنگ رو بزنم… سورپرایز باید تا لحظه آخر سورپرایز میموند (شاید بزرگترین سورپرایز زندگیم قرار بود اتفاق بیوفته)… کلید رو تو قفل در چرخوندم و آروم داخل خونه شدم… یه راهروی طولانی که تهش به یک هال نسبتا بزرگ ختم میشد… آشپزخانه دوبلکس گوشه ی هال بود و دو تا اتاق مستر، با یه راهروی دیگه از هال جدا شده بودن… گلهارو پشتم قایم کردم و خودم رو به هال رسوندم… خبری از نگین نبود… یکم که ریز شدم صدای دوش رو شنیدم و فهمیدم تو حمومه… بهترین فرصت بود تا یکم بیشتر به چیزی که تو ذهنمه رنگ و بو بدم… گلهارو روی میز وسط هال گذاشتم و دو تا بلیط رو، روی گلها… سمت اتاق رفتم تا اعلام حضور کنم و بگم حمومش رو زیاد طول نده… هر قدم که به اتاق نزدیکتر میشدم گوش هام بیشتر می خواستن که صداهارو حذف کنن!
و مغزم همراهی بی نظیری باهاشون داشتن… چون میخواستن صداهایی که گوشهام سعی تو حذفشونه رو به یه باور واهی تبدیل کنن… اطرافمو یه بار دیگه با دقت نگاه کردم تا مطمئن شم داخل واحد اشتباهی نشده باشم… نه! خونه، خونه ما بود ولی چطور میشه صدای یه مرد دیگه از حموم ما بیاد! اونم وقتی صدای آه و ناله نگینِ من، با اون صدای مردونه ادغام شده!!
ذهنم تو یه برزخ لعنتی بین واقعیت و توهم گیر کرده بود و نمیتونستم درست فکر کنم… دیگه نه صدایی می شنیدم و نه چیزی می دیدیم! فقط فریاد خودم بود که گلوم رو میسوزوند… صدای باز شدن در ریلی حموم، داد و فریاد نگین، تصویر کریه مردی که سراسیمه مثل یه سگ ولگرد پشت تن لخت و خیس نگین قایم شده بود و دنبال فرصتی برای فرار می گشت و منی که بین این حجم از آوار خیره به دوتاشون هر لحظه دفن می شدم… بی هوا نگین رو کنار زدم و عین یه گرگ زخمی با مشت و لگد به جون پسره افتادم… هر قدر که میزدم عطشم بیشتر میشد و تقلای نگین و جیغ زدن هاش بی ثمر بود… پسره ضعیف تر از اونی بود که بتونه مقاومتی بکنه و شاید هم تاثیر اون اتفاق بیشتر تاب و توانش رو گرفته بود… چند دقیقه ای نگذشته بود که درد شدید ناشی از برخورد چیزی به سرم رو حس کردم و یه لحظه همه چی تاریک شد…
دو سال بعد
-تعریفت از عشق؟
+یه توهم!!
-این تعریف به خاطر ضربه ای هست که خوردی؟
+نه به خاطر اینه که الان میتونم با منطق برم جلو!!
-یعنی ناپدید شدن یهویی نگین به کل از ذهنت پاک شده؟ دیگه بهش فکر نمیکنی؟
+من شخصی به اسم نگین نمیشناسم!
-انکار واقعیت ها، همیشه باعث میشن که زندگیت عین یه پازل به هم ریخته باقی بمونن! تا کی میخوای با این وضعیت ادامه بدی؟
+من مشکلی با وضعیتم ندارم!
-ببین باراد یک سال و نیمه که بعد اون تروما پیش من میای و من هربار که سعی میکنم بیشتر بهت نزدیک شم، تو بیشتر من رو پس میزنی! بارها بهت گفتم حرفهایی که بین من و تو زده میشه فقط بین دوتامون میمونن… فکر کن داری مقابل آینه با خودت حرف میزنی…
+من نیازی به رو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م رو می گرفت خیلی حرفه ای می‌مالید و تحریکم می‌کرد، امیر هم که مشغول باز کردن کونم برای فرو کردن کیرش بود، حسابی هم حشری شده بود چون قبل از فرو کردن کیرش چند تا اسپنک محکم روی کونم زد و بعد یهو کیرش رو فرو کرد، توی کونم، خواستم از جلو فرار کنم که رفتم توی کیر مارتین، و مارتین هم حسابی سرم رو فشار داد روی کیرش، کیر امیر هم با هر رفت و برگشتش پاهام رو باز تر و بازتر می‌کرد و تعادل رو ازم می‌گرفت اگر به طرف جلو می افتادم، روی کیر مارتین بود و اگر به عقب بر میگشتم روی کیر امیر، مارتین شروع کرد ازم لب گرفتن، جوری کیرش شق شده بود که نمیشد توصیف کرد، هر بار که می خواستم ناله بزنم یا مارتین کیرش رو توی دهنم فرو می‌کرد یا ازم لب می‌گرفت، امیر هم که عین یه ماشین سکس و بدون وقفه داشت پشت سر هم تو کونم تلمبه میزد، چند تا دونه تلمبه محکم توی کونم زد و یهو آبم پاشید و مارتین خیلی کیف کرد و آبم رو باانگشتش می‌کرد توی دهنم، منم مست شده بودم، وسط کار امیر همین جور که داشت تلمبه میزد گفت بذار مارتین هم یه حال بکنه گناه داره دست خالی برگرده، منم با ناز گفتم اگر تو میگی باشه، امیر هم همین که من اوکی دادم آبشو توی کونم خالی کرد و کونم رو سپرد به مارتین، وقتی کیرش رو فرو کرد توی کونم قشنگ حس کردم که از کیر امیر بزرگتره ولی امیر خودش عقب و جلو میرفت اما مارتین خودش ثابت بود ولی من رو عین یه پر عقب و جلو می‌کرد و هر بار که ضربه میزد چهارستون بدنم میلرزید، صدای ناله ام بلند شده بود ولی مارتین ول کن نبود، برای بار دوم هم آبم پاشید ولی مارتین هنوز داشت می‌کرد، ناله ام بلند تر شده بود ولی مارتین رهام نمی کرد، به پشت خوابوندم روی تخت متکا گذاشت زیر کمرم و پاهام رو باز کرد و شروع کرد تلمبه زدن، کیرش خیلی بزرگ بود وقتی توی شیکمم میرفت درد داشتم، در خلال کردن کونم، چمبره زده بود روی سینه ام و داشت لبام رو می خورد، گوشم رو می خورد، سینه هام رو گاز می‌گرفت، گردنم رو لیس میزد، هی میگفتم پلیز کام، پلیز کام ولی گوشش بدهکار نبود، بس که از نوک سینه هام گاز گرفته بود و میک زده بود سینه هام ورم کرده بودند، لبام رو بس میک زده بود شده بود مثل لبای ژل زده، گلوم خشک شده بود دیگه صدای ناله ام در نمی اومد، بالاخره بعد از حدود نیم ساعت تلمبه ی مداوم نعره ای زد و آبش اومد، ماهیچه های پاهام بس بالا مونده بود داشت میلرزید، دو تا آب از توی کونم سرازیر شده بود بیرون، امیر و مارتین دو طرف من خوابیده بودند روی تخت و هر کدوم داشتند یه جا از بدنم رو می بوسیدند و نوازش می‌کردند، مارتین گفت خیلی عالی بود خیلی لذت بردم و بعد از تشکر زیاد رفت سمت اتاقش و من و امیرم رفتیم حموم و بعد از دوش گرفتن رفتم خوابیدم توی بغلش و شروع کردیم در مورد خانمم با هم حرف بزنیم. امیر گفت توی همین مدت کوتاه که نبودی خیلی جلو افتادم، مریم رو عاشق خودم کردم، فکر میکنم امروز یا فردا حتما میکنمش و شیرینی کردن کس زنت رو بهت میدم.به نظرت چه حالی داره که آدم شیرینی گاییده شدن کس زنش رو بخوره؟ گفتم چون تو رو دوست دارم اون شیرینی رو هم دوست دارم، امیر گفت دلت نمی خواست موقعی که باهاش معاشقه میکردم تو هم اونجا بودی و می‌دیدی، گفتم آرزومه، گفت پس من به زودی تو رو به آرزوت میرسونم، گفتم چجوری؟ گفت کاری نداشته باش من بهت قول میدم. به خاطر این مهربونیش بوسیدمش و باز به خودم اومدم و دیدم دارم بابت اینکه امیر اجازه میده گاییده شدن زنم رو ببینم دارم ازش تشکر میکنم. امیر پاشد و گفت باید برم کار نیمه تموم رو به آخر برسونم و مالک جفتتون بشم. ترسن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ید به یک بلوغ فکری رسیده باشند و تا اون بلوغ فکری نباشه این اتفاق ممکن نیست. مریم گفت اونوقت یک زن چطوری میتونه چند نفر رو دوست داشته باشه و نیازهای متفاوت چند نفر رو در زندگی پاسخگو باشه؟ و چطور ممکنه که طبق غریزه ای که در وجود اون مردها هست، و اون هم حس رقابته، اون مردها بتونند پا روی غریزه خودشون بگذارند، و دست از رقابت بردارند؟ من گفتم دوست داشتن که فضا اشغال نمیکنه و نیازهای افراد هم می تونه در آن واحد برآورده بشه، و اون غریزه ای هم که شما ازش صحبت می‌کنید بیشتر عادته تا غریزه و میتونه به جای رقابت در زدن همدیگر به رقابت در محبت کردن به یک زن تبدیل بشه لذا میشه اون عادت بد رو ترک کرد. مریم گفت یعنی با این تعاریف شما می خواستید با یک مرد دیگه برید و با یک زن ازدواج کنید؟ گفتم البته نه به این صورت ولی دوست داشتم یک زوج موفق رو پیدا کنم که کاملا با هم همراه و همدل هستند و هیچ اختلافی با هم ندارند و من با اون زوج همراه بشم و خودم رو به کمالات اونها نزدیک کنم و باهاشون زندگی کنم، مریم گفت زوجی رو هم پیدا کردید؟ گفتم بله یه زوج پیدا کردم که واقعا بی نقص و در اوج کمالات هستند ولی یک مشکل دارم مریم گفت مشکل چیه؟ گفتم مشکل اینه که نمی دونم چطوری باید اون زوج رو به این درک برسونم که من میتونم شریک خوبی برای زندگیشون باشم و زندگیشون رو به رشد میرسونم و زندگیشون رو خراب نمیکنم. مریم گفت آیا واقعا شما مطمئن هستید که میتونید زندگی اونها رو رشد بدید و خرابش نکنید؟ گفتم من از خودم مطمئنم فقط باید اونها رو به این باور برسونم که اونها هم با من همراهی کنند. مریم گفت خب من چکاری میتونم برای شما بکنم؟ گفتم شما به عنوان یک زن به من کمک فکری بدید چون من احساسات زنها رو نمیشناسم و نیاز به یک مشاور زن دارم، برای اینکه بهتر درک کنم که یک زن در اون جایگاه چطور فکر میکنه. گفت چشم هر کاری بتونم براتون انجام میدم. گفتم آبمیوه تون رو میل کنید و مریم تشکر کرد و آب میوه رو نوش جان کرد. چند لحظه ای سکوت بینمون جاری شد، هر دومون داشتیم به حرفهای همدیگه فکر می‌کردیم، یهو مریم گفت من خیلی خسته ام و میترسم همینجا خواب برم و من سریع گفتم بله درست میفرمایید پس بریم که بخوابیم. و هر کدوم به سمت اتاقم خودمون رفتیم، اونجا اولین جرقه ی این سبک زندگی رو توی فکرش زدم، میدونم که وقتی برگشته توی اتاقش خیلی به حرفام فکر کرده و دوم اینکه با اون قطره حسابی حشری شده و نیازهاش به اوج رسیده، برای همین قبل از اینکه بخوابه باز بهش زنگ زدم و گفتم میشه یه خواهشی ازتون بکنم، مریم گفت بفرمایید گفتم لطفا امروز پیش صدف خانم نرید که من بتونم اقلا تلفنی به شما دسترسی داشته باشم و یه مقدار فشارهای فکریم رو کاهش بدم و از شما مشاوره بگیرم؟ و مریم گفت باشه چشم جایی نمیرم. وقتی اوکی رو گرفتم خوابیدم و اول صبح بیدار شدم و رفتم درب اتاق مریم در زدم و گفتم تشریف بیارید که با هم بریم برای صرف صبحانه. و وقتی رفتیم سر میز متنوع صبحانه ی هتل، سعی کردم با محبت کامل براش صبحانه بیارم و ازش پذیرایی کنم و اشاره کردم که کیکی که سفارش داده بودم رو هم بیاورند، وقتی کیک رو آوردند آهنگ زنده هم شروع شد و همه برای مریم کف زدند و خیلی خوشحال شد، گفت مناسبت این کیک چیه گفتم به مناسبت اولین سفر کاری مشترکمون، لپاش گل انداخته بود، و از توی نگاهش میشد محبت رو خوند سعی کردم از خودم براش خاطره های خوش به جا بذارم، و حرفهای رمانتیک بزنم، اما با همه ی این اوصاف نتونستم بیشتر از این جلو برم و نیاز به زمان بیشتری داشتم، بعد از صبحانه هم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دوست داشتم و دلم نمی خواست از توی زندگیم بیرون بره و می خواستم همیشه داشته باشمش. و پنجم اینکه امیر هم خیلی درک بالایی داشت و تا حالا خیلی جنتلمن، عاقلانه و منطقی رفتار کرده بود و نذاشته بود آب توی دل من و خانمم تکون بخوره و این باعث شده بود هر دوی ما روی امیر یه حساب دیگه ای باز بکنیم. شاید اگر هر مرد دیگه ای میخواست شریک زندگیمون بشه قبولش نمی کردم ولی امیر برام یه چیز دیگه بود. انقدر دوستش داشتم که حاضر شده بودم کل زندگیم رو باهاش شریک بشم، اینقدر خسته بودم که همینجوری که نشسته تکیه داده بودم به دیواره ی پشت تخت و توی فکر بودم کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم توی لباس زنونه روی یه تخت تکیه دادم، یه لحظه هنگ کرده بودم که من کجام؟ چرا لباس زنونه تن منه؟ و یهو ماجراهای دیشب یادم اومد، و سریع رفتم سر وقت گوشیم، که دیدم خانمم بهم پیام داده و جویای احوالم شده براش نوشتم خوبم و ازش معذرت خواهی کردم که سکسمون رو نیمه تمام گذاشتم و رفتم مسافرت. بعد دیدم که امیر هم پیام هام رو خونده و نوشته تا نیم ساعت دیگه میام پیشت. روی زمان ارسال پیام نگاه کردم دیدم مال نیم ساعت پیشه، که یهو زنگ اتاقم صداش بلند شد، مثل زنی که بدو بدو به استقبال شوهرش میره دویدم سمت در اتاقم و در رو باز کردم که امیر رو توی آغوش بگیرم، که دیدم اون آقای سیاه پوسته که دیشب روم کلید کرده بود، لبخند روی لبم خشک شد، با خنده شیشه ی مشروب که دستش بود رو بالا آورد و گفت که برای من آورده و اگر اجازه بدم می خواست بیا داخل اتاق که به سلامتی بنوشیم، من گفتم عذر می خوام چون الان همسرم داره میاد پیشم، و اون هم شیشه مشروب رو به من داد و ازم عذرخواهی کرد و برگشت سمت اتاق خودش. گرفتن اون شیشه مشروب یعنی قبول هدیه و قبول هدیه یعنی ادامه ی رابطه، خواستم شیشه رو ببرم در اتاقش و بهش پس بدم که امیر رسید، با دیدن من عین کسی که دیوونه شده باشه من رو می‌بوسید و گفت قربونت برم که اینقدر زیبا و تو دل برو و ماهی، تو و مریم یه هدیه ی آسمونی برای من هستید، وقتی شیشه ی مشروب رو توی دستم دید گفت این دیگه چیه توی دستت؟ و من جریان رو براش تعریف کردم و امیر گفت معلومه با این همه زیبایی همه عاشقت میشن، بعد گفت برای اینکه اون ناراحت نشه من یه شیشه مشروب بهتر از این میخرم و تو برو بهش بده که جبران کرده باشی و دینی گردنت نباشه. اونوقت باهاش بی حساب میشی. منم ازش تشکر کردم. بعد با کنجکاوی سوال کردم حالا زود برام تعریف کن که با مریم چیکار کردی؟ و امیر گفت وقتی تو رفتی به اتاق مریم زنگ زدم و به خاطر فرستادن تو به ماموریت ازش عذرخواهی کردم، و گفتم من همه جوره زحمتهایی که به شما میدم رو جبران خواهم کرد، و مریم هم از من تشکر کرد، بعد به مریم گفتم می خواهید من بیام پیشتون که تنها نباشید یا شما بیاید پیش من و مریم گفت نه ممنونم چون الان می خوام بخوابم و فردا هم می خوام برم پیش دوست جدیدم صدف جان که با هم خوش بگذرونیم. من هم گفتم هر جور صلاح میدونید به هر حال من رو مثل آرش محرم خودتون بدونید، با این حرفم پشت تلفن جا خورد ولی به روی خودش نیاورد، و بعد گفتم من شما و آرش جون رو اندازه ی جونم دوست دارم، و حس کردم باز هم حرفم تکونش داد، و حرف آخرم کار دلش رو ساخت و اون این بود که گفتم آرزو داشته و دارم که با شما دو نفر زندگی میکردم و من رو از خودتون میدونستید، و بعد از این حرفم واقعا بغض کردم و مریم گفت چرا بغض کردید امیر خان و من گفتم این بغض نیست این شدت علاقه من به شماهاست، که دیدم مریم هم صداش نرم شد، بعد گفتم من خو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ید ،شاید تو اون لحظه فک می کردم نکنه سعیدم سینه هاش برجسته باشه ،سعید ولی این کارمو‌ جور دیگه برداشت کرد و محکم تر بغلم کرد فکرم پر تصویر شد و یه چیزی وسط دو تا سینه هام شروع کرد به جوشیدن سمانه رو کامل فراموش کرده بودم و دلم میخاست پوست سعیدو لمس کنم دستمو بردم زیر تیشرتش ،ازم جدا شد و تو چشمام نگاه کرد شاید اثر لذت بود که ته چشمای سعید یه تونل عجیبی دیدم که نمی تونستم به تهش برسم برای اولین بار من لبامو‌گذاشتم رو لباش همزمان تیشرتشو در آوردم سعید متعجب بود ولی انگار لذت اونم رام کرده بود لباش دیگه اغنام نمی کرد ناشیانه رفتم رو گردنش و شروع کردم به بوسیدن وقتی دست سعید از رو شکمم رسید روی سینم فهمیدم اون انرژی بین سینه هام فقط باید تو دستای سعید تخلیه می شد
تمام صحنه هایی که بین من و سعید گذشته بود و من مانع سکسمون شده بودم با صحنه هیکل لخت سمانه با سرعت و ادغام شده از جلو چشمام عبور می کردن انگار اون صحنه قبح هم آغوشی با سعیدو برام ریخته بود و این باعث شد مانع این نشم که سعید دگمه های مانتومو باز کنه
گیج بین لذت و اوهام بودم و نفهمیدم چجوری رسیده بودیم بغل تخت سعید
منو اروم خوابوندو تی شرت و سوتینمو با هم در آورد
این دفعه اون تو چشمام نگاه کرد شاید برا بار آخر میخواست بدونه من از کاری که می کنم مطمئنم؟ خودمو کشیدم بالا و سرشو گرفتمو لبامو گذاشتم رو لباشو همزمان کشیدمش رو خودم
سعید با لباش اروم رو بدنم به سمت سینه هام با بوسای ریز حرکت کرد
وقتی لباش به نوک سینم خورد ز یر نافم انقد منقبض شد که ناخوداگاه خودمو دادم بالا
سعید همینطور که نوک سینم تو دهنش بود کف دستشو گذاشت رو کسمو با فشار اروم منو چسبود به تخت
انگار توی دستش سیم برق فشار قوی بود جوری که یه انرژی از تو کسم رد شد و اومد زیر نافمو بعد بالای معدمو یه راست اومد زیر گلمو همین مسیر و برگشت دلم نمی خواست دستشو برداره و وقتی دستشو یه کوچولو تکون داد دیگه نتونستم تحمل کنم و این انرژی به جای بالا از کسم با فشار خارج شد و یه جیغ بلند نه ،ولی عجیبی کشیدم .
لذت در مقابل این حسی که تجربه کردم کلمه بی معنی بود
شاید اسمش پرواز بود شایدم بی وزنی
دلم میخواست هزار بار دیگه تکرارش کنم
پس ارضا شدن این بود !!!خواستم دست سعیدو دوبار بزارم اونجا ولی نا نداشتم دست خودمو بلند کنم
سعید که فهمیده بود ارضا شدم بغلم خوابیدو از پشت بغلم کرد حاضر بودم جونمو براش بدم ولی نا حرکت نداشتم اونم چیزی ازم نخواست و بجاش با دستش شکممو ماساژ می داد
یکم که سرحال شدم عقلم برگشت و چقدم قوی کار می کرد
تازه یاد سمانه افتادم تمام مسایل دونه دونه برام باز می شدن (مدوزا شاید بعد از سکس درکمون بیشتر میشه)مادرم یه زن تنها با عقاید سنتی و نهی کننده شاید تنها جایی که می تونست بدون احساس گناه لذت ببره و ارامش داشته باشه “رابطه با انسانی بود که در مقابل روحش زن و در مقابل جسمش مرد باشه”./
نوشته: متقارن
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داستان زینب
1402/03/25
#اولین_سکس #شیمیل

(این یک خاطره نیست یک داستانه)
داستان از نگاه زینب
یه مدت بود که این دختره سمانه تو‌خونمون پلاس بود نمی دونم مامانم اینو از کجا و چجوری پیدا کرده بود ولی با اینکه اصا شبیه دوستای دیگه مامانم نبود خیلی بهش احترام می ذاشت و بهش اعتماد داشت جوری که بعد از دو هفته کلید خونه رو بهش داده بود و من اصا با این حرکت مادرم حال نمی کردم و معنیشو نمی فهمیدم
گفتم که شبیه دوستای مامانم نبود، حتی میشه گفت نقطه مقابل همشون بود نه تنها حجاب درست حسابی نداشت بلکه خیلیم امروزی بود و همیشه با مانتو جلو باز که زیرش یه تاپ نازک می پوشید می گشت و با اینکه خودمم از چادری که می پوشیدم ناراحت بودمو اینجور تیپارو میپسندیدم اصا نسبت بهش حس خوبی نداشتم
مامانم از اینکارا زیاد می کرد . کلا دخترارو به چشم موجوداتی می دید که دائم بهشون ظلم میشه ، بارها شده بود کیسای از این ناجور ترو بیاره خونه و باهاشون حرف بزنه ولی همشون نهایتا تو یه جلسه امر به معروف و نهی از منکر خصوصی خلاصه میشد و بعدم دیگه نمی دیدمشون ولی انگار از نظر مادرم سمانه احتیاج به توجه و آموزش بیشتری داشت
از وقتی یادمه مامانم عضو بسیج محله و همزمان به عنوان گشت ارشاد کار می کرد. از این الکی هاش نبود با توجه به عقبه خونوادش که خیلی مذهبی و سنتی بودند و رفتارای پدربزرگم می تونستم تایید کنم ورای قضاوت هرکی روی درست و غلط بودن کاراش ، بهشون ایمان داره . رابطش با بابام صمیمی نبود ولی بازم با توجه به این تربیتش وجامعه مرد سالار یه احترامی که سخت خدشه دار می شد براش قائل بود و اوج این احترام رو می تونم تو ازدواج نکردنش بعد از فوت پدرم بخاطر سرطان تفسیر کنم.
من زینب ،۱۶ سالم بود و تنها بچش بودم ،غیر از ظاهر محجبم که بیشترشم اکتسابی بود و اعتقادی توش نبود اصا شبیهش نبودم ولی دوسش داشتم،و تا جایی که خود وجودیم زیرسوال نمی رفت به حرفاش گوش می کردم و همیشه فک می کردم خیر و صلاحمو میخاد و کاراش مورد تاییدم بود ولی نمی دونم این دختره سمانه چرا بدجور رفته بود رو‌مخم مخصوصا اینکه مامانم یه لطف و محبت خاصی بهش داشت شایدم یکم بهش حسودیم می شد.
برعکس بیشتر دخترای مدرسه که با توجه به تجربیات راست و دروغشون حداقل یه بار سکسو داشتن ، من تا اون موقع هیچ تماس سکسی با جنس مخالف نداشتم البته اگه بوسیدنو جز سکس بدونیم یه دوست پسر داشتم که بیست سالش بودو چند بار همو بوسیده بودیم و بازم اگه دروغ نگم‌موقع همین بوسیدنا منو بغل کرده بودو سفتی کیرشو رو بدنم حس کرده بودم ولی تجربم تو سکس به معنی برهنه شدنو اعمال سکسی منوط میشد به فیلم و عکس و خاطرات همین دوستام. راستش بخاطر نبودن پدرم یکم از اینجور رابطه ها می ترسیدم و با توجه به عقاید مادرم که روم تاثیر گذاشته بود اینجور رابطه هارو شروع انحراف تو ‌زندگیم می دونستم .ولی نمی دونم چرا وقتایی که با سعید بودم و از اون بیشتر وقتایی که منو در آغوش می گرفت و می بوسید یه گرما و لذت عجیبی تو تمام‌ وجودم می پیچید و یه ترشحاتی ازم خارج می شد . و وقتی اینو برای دوست صمیمیم تعریف کردم تنها جمله ای که بهم‌گفت این بود ( تو حشرت بالاس)
سعیدو دوست داشتم هم بخاطر حسی که گفتم هم چون خیلی رک بود و همه چیو خارج از استعاره و تشبیه بهم می گفت. می گفت که دوستم داره و به ازدواج باهام فک می کنه و از همه مهمتر روابط قبل از ازدواج میخاد ولی به شرط اینکه من راضی باشمو به نتیجه رسیده باشم که این کارو باهاش بکنم .تیپ و قیافه معمولی داشت و دانشجو بود و تنها زندگی می کرد با این حال زیاد رفیق باز نبودو بیشتر اوقات تو خونش تنها بود و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پشمام قرص دادن دختره بیهوش و میکننش😐

Читать полностью…
Subscribe to a channel