dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

، نمیشه.
حامد: چرا؟!
من: هرچی دست توی کار بیشتر بشه دردسر و ریسکش بیشتره.
حامد: نه خداوکیلی بگو چرا مخالفی؟… تو که زنتو میخوای در اختیار دیگری بذاری… واقعا چه فرقی میکنه من یا اون؟ کیر کیره دیگه… کاندوم هم باشه دیگه نگران چی هستی؟… مهم هدفه کاره که هم به تو، هم سحر کلی خوش میگذره، یه نفرم اضافه این وسط حال بکنه، یکم دست و دل باز باش دیگه… من اینجا چند ساله مغازه دارم، کاری نمیکنم که اعتبارم خدشه دار بشه… طرف تضمینیه
من: طرف کص میخواد بره از خیابون جنده واسه خودش پیدا کنه.
حامد: ای بابا جنده چیه… نگو زشته، من که دیگه باهات رفیقم، با یه نفر کیو دیدی جنده بشه؟!.. خودمونیم نگو که از گاییده شدن زنت زیر دوتا مرد کیر کلفت غریبه بدت میاد… باور نمیکنم… ببین اون حالی که دفعه پیش کردی… این بار دو سه برابر بیشترش حال میکنی، قول میدم.
تا من چیزی بگم سحر از اتاق پرو اومد بیرون و گفت: خب چطور شدم؟
من: قشنگه، بهت میاد
حامد: عالی مثل همیشه
سحر گفت: پس همینو برمیدارم، البته این چیزی نبود که دنبالش بودم… خیلی وقته دارم میگردم ولی چیزی که مورد علاقم باشه ندیدم، همه طرح ها تکراریه
حامد: چرا نمیدی خیاط واست بدوزه؟
سحر: خیاط؟!.. خیاط کجا بود؟! چند بار دادم گند زدن به پارچه طوری که دیگه کلا بیخیال خیاط شدم و فقط لباس حاضری میگیرم
حامد: اتفاقا من یه دوست دارم،آرش، که خیاطه و کارش حرف نداره… خیلی از کاراش رو تو همین مغازه فروختم و اکثرا راضی بودن، کلی از مشتری های ما، مشتری اونم هستن
سحر: نه بابا… اون چیزی که من تو اینستا دیدم خیلی ظریف و پیچیده است. فکر نکنم بتونه مثل اون بدوزه.
من: ازش نمونه کار داری به ما نشون بدی؟
حامد: آره یه لحظه بذار آلبوم رو بیارم، این پسره تولیدی داره تو کارش استاده…
کلی لباس های زیبا و شیک تن مدل های مختلف به ما نشون داد که انصافا خیلی خوب بودن. اونقدر خوب که حامد تونست مخ سحر رو بزنه و راضیش کنه بیاد خونه ما.
سحر: امیدوارم این آقا آرش بتونه نظر منو در مورد خیاط ها عوض کنه.
حامد: شک نکن، داداش حامدت هیچ وقت چیز بد معرفی نمیکنه، دفعه قبل خودت که دیدی.
سحر یه نگاه به من کرد و گفت: وا مگه قراره مثل دفعه قبل باشه؟
من: والا حامد که یبار اومد خونه ما خیلی به هممون خوش گذشت… مطمئنم دوستش هم مثل خودش آدم باحال و کاربلده
حامد: قطعا همینطوره…
سحر که یه برقی تو چشماش بود سر شوخی رو باز کرد و گفت: والا جای دفعه قبل هنوز درد میکنه، فکر کردی چرا یه ماهه خبری ازم نبود؟!.. اونقدر خوب ماساژم دادی که بعدش نای راه رفتن نداشتم.
حامد: آخی… تو که نمیدونی از پشت چه منظره ای داری؟ آدم دلش هوای سوارکاری میکنه…
سحر: خوبه والا… یه بار که مثل گاو میخواستی شیرمو بدوشی الانم مثل اسب میخوای سوارم بشی؟!
حامد: اینقدر خسیس نباش دیگه… رضا من نمیدونم باید زنت به من شیر بده… من ممه میخوام
من: نمیتونم قول بدم ولی یه روز بیا خونمون ببینیم چی میشه
حامد: خب پس با آرش میام دیگه…
سحر: وا نمیشه که… جلوی دوستت چطور بهت شیر بدم؟… خب اونم دلش میخواد
من: یه تعارف هم به اون بزن دیگه
حامد سریع با دوتا دستاش ممه های سحر رو گرفت و فشار داد و گفت: خب این ممه های خوشگل و با دوستم سهیم میشم
سحر: آخه فقط ممه نیست که… من ممه بدم بعدا دسته بیلش بلند میشه
حامد یه نگاه به من کرد و بعد به سحر گفت: مگه دفعه قبل که دسته بیل من بلند شد بد بود؟
سحر: نه… فقط یکم گشاد شدم… همین.
حامد: ولی ارزششو داره آدم گشاد بشه ولی خر کیف بشه.
من: ولی دو تا دسته بیل واقعا خیلیه ها
حامد: قرار نیست که از دوتاش همزمان استفاده بش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم سوپر رضا گلزار و زنش 👇

/channel/ProVideoi
/channel/ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و عشق ابدی (۱)
1402/03/26
#سن_بالا #عاشقی #گی

سلام دوستان
این یه داستان کاملا واقعی است الان که داستان رو شروع کردم به نوشتن اواسط خرداد سال 1402 هست اواسط سال 1396بود که به حس خودم کامل پی بردم من اسم ج و 22سالم بود قد 180 و وزن 60 با یه فیس معمولی و اندام معمولی من علاقه زیادی به دوستی و رابطه با افراد سن بالا و تپل داشتم و توی سایت ها همیشه این فیلم ها رو نگاه میکردم .بعد از گذشت چند ماه داخل گروه های دوست یابی عضو شدم و گه گاهی با افرادی چت میکردم ولی هیچ کدوم اون فردی که من میخواستم نبود . من اوایل دنبال فقط سکس و رابطه بودم و دوستی خیلی برام مهم نبود اما …
19اسفند 1396شروع یه اتفاق رویای برای من بود آشنایی با فردی که تمام زندگی منو تحت تاثیر خودش قرار داد .
علیرضا 56 تپل اولین پیامی که برام فرستاد و عکس رد و بدل کردیم و من با دیدن اولین عکس قلبم یهو ریخت و با هر عکسی که میاد یه تیر به سمت قلبم برای تسخیر قلبم پرتاب میکردم و اما یک مشکل …
من شرق کشور و اون مرکز کشور حدود 1400 کیلومتر فاصله …‌
ولی من عاشقش شده بودم و برام فاصله اصلا مهم نبود دیگه کارمون شده بود چت کردن ساعت ها با هم چت کردیم و راجع به خودمون حرف می‌زدیم عکس رد و بدل میکردم حرف های عاشقونه و خلاصه شده بودیم عین دو تا عاشق و روز به روز به هم وابسته تر شدیم
زد و ما واسه عید رفتیم مسافرت و من طوری برنامه ریزی کردم که مسافرت به سمت اونا هدایت بشه و خانواده رو راضی کردم از اون سمت برند و از شهر اونا رد بشیم نزدیک شهر که رسیدیم من گفتم شب شده بهتره همین شهر … بمونیم اما خانواده گوش نکردند و نقشه من به سرانجام نرسید و من بدون دیدنش از شهرشون رد شد و مقصد ما تهران خونه عموم بود خلاصه نشد ببینمش و کلی ناراحت شدیم و منی که کل مسافرت ذوق دیدنش رو داشتم به آرزوم نرسیدم اما گذشت و گذشت و تابستون 97 بالاخره با هر زحمتی بود قرار اولین دیدار رو توی مشهد گذاشتیم از اون جایی که من کلا آدمی بودم همه جا تنهایی رفته بودم هیچ مشکلی نداشتم و خیلی راحت گفتم یه دوره ثبت نام کردم چند روزه مشهد و اوکی کردم ولی علیرضا یکم سخت تر تونست مسافرت رو اوکی کنه ولی شد و ما توی تیر 97 اولین دیدارمون رقم خورد
من زودتر رسیده بودم و توی ترمینال مشهد منتظر بودم قلب به شدت می تپید مدام پیام میدادم نرسیدی نرسیدی
علیرضا گفت صبر کن نزدیکم
کلافه شده بودم یهو پیام داد اتوبوس اومد توی ترمینال مشخصات اتوبوس رو داد سریع رفتم بیرون گشتم و پیداش کردم مسافرا یکی یکی میومدن بیرون و من چشمم خشک شده بود به در اتوبوس و بالاخره دیدمش قلبم دوباره شروع به تپش شدید کرد رفت و چمدونش رو برداشت تا برگشت چشمش افتاد اومد سمتم رفتم جلو سلام دادم و بقلش کردم چمدونش رو گرفتم و حرکت کردیم فقط حرف زدیم سوار بی ار تی شدیم و رفتم سمت هتلی که خودش قبلا رزرو کرده بود از بی ار تی پایین شدیم و حرکت کردیم سمت هتل مسیر یکم طولانی بود دستش رو گرفتم تو دستم و محکم فشار میدادم و باور نمیشد از نزدیک دیدمش کلی حرف زدیم رسدیم هتل و اتاق تحویل گرفتم رفتیم تو اتاق تا در بست پریدم بقلش و لحظه رویای اولین بوسه لبام رو گذاشتم رو لباش چشم و رو بستم یه لب طولانی از هم گرفتیم توی گوشم گفت آخرش به هم رسیدیم پنج ماه انتظار کشیدیم من و بقل کرد رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدم من توی بقلش خودم رو جا کردم و چشمام رو بستم و با تمام وجود حسش میکردم بوی تنش منو دیوونه میکرد یکم که گذشت چون که هر دوتامون تقریبا 12ساعت توی اتوبوس بودیم با هم رفتیم دوش گرفتیم لباس های همو در آوردیم و من اولین بار بدنش رو از نزدیک میدم و دقی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

واقعی من محدثه هست . اما بهم نمیاد . خودم روژان رو دوست دارم . پس تو هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی اسم واقعیمو صدا کن . اوکی ؟
اوکی . ( از اینکه اسم واقعیشو گفت ، احساس خوبی بهم دست داد . انگار خیلی با من راحت شده وگرنه چه دلیلی داشت اسمشو بگه . از طرفی ، فکرشو بکن ، یعنی ممکنه من مجبورم بشم اسم واقعیشو صدا کنم ؟ از محدثه بخوام که ولم کنه ؟) .
صحبتهامون تموم شد و رفتیم خونش . طبق معمول خودش جلوتر رفت تو و من باید منتظر میموندم تا اجازه بده . همینطور منتظر بودم که صداش اومد . لباستو در بیار و بیا تو . ( خدای من شروع شد . دیگه راه برگشتی ندارم ) . به محض ورود ، دیدم جلوم ایستاده و لبخند میزنه . یه شلوار لگ سفید ، یه بوت مشکی با پاشنه کوتاه . یه چیزی شبیه دکلته مشکی چرم که کمرشو خیلی باریک کرده بود . دستکش مشکی لاتکس که تا مچ دستش بود و یه چیزی شبیه ترکه توی دستش بود که چند بار زد روی کف دست دیگش و در حالی که من مات اندامش شده بودم با دستورش باعث شد که به خودم بیام .
زود باش ، میخوام ببینم چطور میخوای کفشمو تمیز کنی …
چهار دست و پا شدم و رفتم سمت پاهاش ، از بوی کفشش بیشتر لذت میبردم با اینکه فقط بوی چرم بود . اروم اروم لیسش میزدم . و روژان با کلماتش هدایتم میکرد . ( خوبه ، خوبه ، آفرین ).
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد سمت مبل و پاشو گذاشت رو میز و چند تا ضربه به کفشش زد و گفت : یالا ، کَفِش ، شروع کن .
رفتم جلو و داشتم لیس میزدم . و روژان صحبت میکرد . ( میدونی داری چی رو تمیز میکنی ؟ کفش اربابته ، دوست داری مگه نه ؟ و … )
کفشش تمیز بود . اما من حسابی لیسش زده بودم . پاشو گذاشت پایین و چونمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد . چیزی نگفت ، فقط چند لحظه نگاه کرد . و من از اینکه در اختیارش بودم لذت میبردم . و همزمان ، دلهره این که بعدش میخواد چی بگه یا چکار کنه .
پاشد و رفت توی اتاق و وقتی برگشت توی دستش قفل آلت رو دیدم . دوباره استرس گرفتم . اما سعی کردم کنترل کنم .
میدونی چیه ، تا اینو نبندم بهت ، نمیتونم وفاداری تو به خودم قبول کنم . بیا بگیرش . ببندش به خودت .
گذاشت جلوم و نشست رو مبل و بهم نگاه میکرد . منم گرفتمش و بستمش به خودم .
در حالیکه روی مبل نشسته بود و من جلوش زانو زده بودم خم شد و گونه هامو گرفت و توی چشمام نگاه کرد . با حالتی خاص ، انگار که یه خواسته ای داره و من نباید ردش کنم گفت :
خیلی دوست دارم باهم بریم حموم . توهم دوست داری میگه نه ؟
با حرکت سرم تایید کردم .
قول میدی اونجام پسر خوبی باشی ؟
دوباره با حرکت سرم تایید کردم .
گونه هامو ول کرد و رفت توی اتاق و یه طناب آورد . راستش با دیدن طناب خیلی ترسیدم اما سعی کردم ابراز نکنم . فکر میکردم ممکنه ناراحت بشه از اینکه نتونم اونی که دوست داره باشم . دستامو از پشت بست . و طناب رو پیچید تا بازوهامم از پشت بسته باشه .
رفت توی حموم . شیر آب رو باز کرد . بعد اومد و دستمو گرفت تا از جام بلند شم . البته که خودم میتونستم اما جوری جلوه میداد که انگار در اختیارش از جام بلند شدم . رفتیم سمت حمام . اما روژان با همون لباس اومد . نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیافته . داخل حمام یه وان بود . اما روی زمین ، یه تشت پلاستیکی بزرگ‌هم بود که پر از آب شده بود . بهم گفت جلو تشت بشین . من هم نشستم . هنوز نفهمیده بودم میخواد چکار کنه .
حالا من ، روبه روم تشت پر از آب ، دستام تا آرنج از پشت بسته شده . و روژان کنار من ، روی پنجه پاهاش نشسته و یه دستش روی شونم بود و دست دیگش لبه تشت رو گرفته بود .
بهم نگاه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آرامش (۳)
قسمت قبل
1402/03/26
#ارباب_و_برده #میسترس

سلام . امیدوارم حالتون خوب باشه . از اینکه دیر قسمت جدید رو نوشتم معذرت میخوام . طبق قسمت قبل ، داستان توسط من روایت میشه و گاهی مکالمه نوشته میشه و از زبان محاوره هم استفاده میشه . اگه نظر بدید ممنون میشم چون تجربه نوشتن ندارم و نظرات شما به من کمک میکنه .
قسمت سوم : رابطه
روژان از من پرسید چایی میخوری ؟ خب ، با کمی مِن و مِن گفتم بله ! . برام چایی آورد و صبحانه مختصری که روی میز بود . من هم نشستم و یه لقمه برداشتم و هر لحظه منتظر بودم که از طرف روژان عکس العملی ببینم . اما اون کاملا عادی بود . صبحانه میخورد و به تلوزیون نگاه میکرد . حتی به من نگاه هم نمیکرد . بعد از صبحانه ، یه نگاه به ساعت کرد و ابروهاشو بالا انداخت و گفت : اوووه دیرم شد باید برم . تو هم آماده شو تا یه جایی برسونمت . سوار ماشینش شدیم . دوست داشتم زودتر به تنهایی خودم برسم . ازش خواستم پیادم کنه . تعجب کرد و با اصرار من قبول کرد که منو پیاده کنه . ( در حالی که خیلی از خونش دور نشده بودیم ) . خیلی بهم ریخته بودم . افکارم ، ذهنم . هرکسی رو که توی خیابون میدیدم ، فکر میکردم از ماجرای دیشب خبر داره . خجالت میکشیدم . نمیتونستم به مردم نگاه کنم . با خودم میگفتم : من چیکار کردم ؟ چرا اجازه دادم با من اینکارو بکنه . آبروم رفت . من دیگه مرد نیستم . اون زن ( روژان ) الان حتما داره بهم میخنده ، به ضعیف بودنم . به شکستم و خورد شدنم … این فکرا خیلی آزارم میداد . سریع یه دربست گرفتم تا زودتر برسم خونه . وقتی رسیدم خونه بدون جواب دادن به سوالات زنم ، لباسمو درآوردم و رفتم توی حموم و آب دوش رو باز کردم و زیرش نشستم . با خودم حرف میزدم …
حالا دیگه کسی منو نمیبینه . تنهام .
امید ، از کاری که کردی راضی هستی ؟
معلومه که نه ، نابود شدم . یه عمر با آبرو زندگی کردم حالا ببین خودم باعث شدم یه زن اینکارو با من بکنه …
اما خودت خواستی …
.
.
اون روز گذشت . صبح من رفتم بانک . محل کارم . و با دیدن همکارام ، دوباره همون حس شروع شد . انگار همشون میدونستن چی شده . این تصور من بود . در واقع اونا خیلی عادی رفتار میکردند . مثل همیشه . سریع رفتم خودمو مشغول کردم و تا جای ممکن چشم تو چشم همکارا نمیشدم . انگار عجیب بودنِ رفتارم براشون سوال شده بود . هی می پرسیدن حالت خوبه ؟ حدود دو هفته گذشت و من کمکم داشتم حس انزجار از خودم رو سرکوب میکردم . توی این مدت ،نه تنها به روژان پیامی نمیدادم ، بلکه سعی میکردم بهش فکر هم نکنم . تا اینکه خودش پیام داد .
سلام . خوبی ؟
آره . خوبم . ممنون . شما چطورید ؟(غافلگیر شده بودم . انتظار نداشتم پیام بده )
منم خوبم . دیدم خبری ازت نشده ، نگرانت شدم .
( به طرز عجیبی این جمله نگرانت شدم ، روم تاثیر گذاشت )
آممم نه خوبم ، همه چیز خوبه .
خب خوبه . خیالم راحت شد . اگه کاری داشتی بهم بگو .
باشه باشه ، خیالتون راحت .
وقتی گفت نگرانت شدم ، میخواستم هرچی بهم گذشت و توی ذهنم بود رو براش بگم . اما جلوی خودمو گرفتم . احساس میکردم نباید ضعف نشون بدم . ولی خب ، بعد از کارم ، رفتم توی پارک ، دل به دریا زدم و همه چیز رو براش نوشتم . از اینکه بعد از اون شب چه احساسی داشتم . نمیدونستم کاری که کردم درسته یا غلط شب بهم زنگ زد .
ببین امید ، من فهمیده بودم که حالت خوب نیست . از لحظه ای که اونجوری خواستی از ماشین پیاده بشی . و دو هفته پیامی ندادی . شاید من اون شب زیاده روی کردم .
بلافاصله حرفشو قطع کردم : نه نه ، اصلا مورد خاصی نیست . اون شب خیلی خوب بود . شاید چون بار اولمه این حس رو داشت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عشق تو دو نگاه
1402/03/26
#دنباله_دار #خاطرات

سلام به همه دوستانی که این داستانو میخونن
بدون معطلی میرم سراغ داستان
من اسمم حمیده ساکن تهرانم الان ۲۰ سالمه، تک فرزندم قد معمولی یه کم اضافه وزن
تک فرزندم و اکثر مواقع تو خونه تنهام پدرم کار میکنه ،مادرم خونه دار ولی گاهی بیرون میره یا پیش دوستاش یا جاهای دیگه. من کلا تو محلمون ۲ رفیق فابریک دارم ،البته با بقیه بچه های محل هم سلام و علیک دارم ولی زیاد خودمونی نیستیم. رفیقام یکی رضا و یکی حسین هستن ، رضا همسن خودمه ولی حسین یک سال کوچیکتره. رضا یه ماهه یه موتور طرح ویو خریده و اکثرا باهم بیرون میرفتیم ولی موتورش ۳ ترک جواب نمیداد؛ برای همین بعضی وقتا که رضا و حسین باهم بیرون بودن من پیاده می رفتم پیششون. یه پارکی تقریبا با فاصله ۲۰ دقیقه پیاده روی نزدیک خونمون بود که شده بود پاتوق ما. می رفتیم اونجا ، سیگار میکشیدیم ، حرف میزدیم خلاصه باهم وقت میگذروندیم. یه روز که داشتم میرفتم سمت پارک تا برم پیش بچه ها تو مسیر رفت یه دختری از روبرو داشت میومد اول یه لحظه نگاهم رد شد یهو توجه ام جلب شد نگاه کردم گونه و لب هاش سایز طبیعی نبودن . از اینایی که خیلی بیش حد ژل تزریق میکنن و گونه میکارن . اولش حس خاصی نداشتم فقط به چشم یه آدم گذرا ، رفتو اون روز منم رفت پارک و گذشت . فردا هم دوباره با بچه ها قرار گذاشته بودیم بریم پارک سر ساعت ۵ ،دقیقا همون ساعتی که دیروز رفتم پارک تقریبا هر روز همین ساعتا میریم.دوباره تو همون مسیر دختره رو دیدم ، این سری بیشتر دقت کردم از ترکیب صورتش با اینکه زیاد عمل جراحی کرده بود ولی میشد فهمید دور و بر ۲۵ سال هست خب از من بزرگتر ولی نمیدونم چیشد که روش کراش زدم. بازم گذشت و من رسیدم تو پارک . نشسته بودیم رضا و حسین داشتن سیگارشون میکشیدم با هم حرف میزدن ، فقط من تو فکر بودم .
بچه ها هی گفتن بابا کجایی حواست کجاست ،اومدیم همو ببینیما! منم گفتم نه چیزی نیست از ماجرا چیزی نگفتم چون میدونستم بچه ها منو دست میندازن . تو پارک همش تو فکر بودم اومدم خونه تو فکر بودم ، اصلا نمیتونستم از فکرش دربیام ،واقعا هم عجیب بود یعنی اگه هرکسی اون دخترو با اون حجم گونه و لب هر جا میدید با خودش میگفت این دیوونه است یا این چه قیافیه ولی برای من جذاب شده بود .
تصمیم گرفتم فردا هم دوباره ساعت ۵ از همون مسیر به سمت پارک برم تا شاید دوباره ببینمش ، اصلا هم فکرشو نمیکردم ببینمش ولی از شانس من دیدمش ، با خودم فکر کردم این چرا هر روز ساعت ۵ از اینجا رد میشه که بعدا فهمیدم تو یه کلینیک جراحی زیبایی کار میکنه که ساعت ۵ تعطیل میشه . تصمیم گرفتم تعقیبش کنم ، از پشت قیافش رو نمیتونستم ببینم ولی اندامش خیلی عادی بود انگار عملی رو بدنش نکرده .همین جوری دنبالش میرفتم اونم بی خبر از همه جا راهشو میرفت .۴ تا کوچه پایین تر از پارک رفت تو یه خونه احتمالا خونشون بوده برای همینم پیاده میاد میره . گذشت و گذشت هی هر روز دنبالش میرفتم بدون اینکه جایی دیگه بره مستقیم از کلینیک میرفت خونه .برام عجیب شده بود ؛ یعنی این دختر جایی دیگه ای نمیره ؟!! ولی یه روز که دنبالش بودم تو کوچه خودشون نرفت یه خورده شک کردم ولی بازم دنبالش رفتم یه خورده سرعتشو تند کرد بعد پیچید تو یه کوچه، من دیر تر رسیدم ؛توی کوچه نگاه کردم کسی نبود تابلوئه سر کوچه دیدم زده بن بست . رفتم تو کوچه هی اینور ببین اون ور ببین تقریبا ته کوچه بودم از پشت درخت اومد بیرون .
اومدم حرفو بپیچونم ولی فایده نداشت با یه لحن خیلی تند و جدی گفت مشکلت چیه تو کی هستی هر روز دنبال منی ، من یه خورده نگاهش کردم چیزی به ذهنم نمیومد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مه چی درست میشه خیلی سالها هست که باید باهم تجربش کنیم در حین این حرفا لب بازی رو شروع کردیم و من رفتم سمت سینش و نوک سینش میخوردم و زبون میزدم خیلی لذت می‌برد و رو سینش خیلی تحریک میشد همینجوری که دراز کشیده بود اومدم بالا سرش و حالت طاق باز کیرم میذاشتم دهنش یکم بهتر از قبل ساک میزد و شروع کرد به خوردن تخمام با تمام وجود داشتم لذت می‌بردم چن دقه کیرمو ساک زد گفت بابایی منو بکن دیگ طاقت ندارم بهش گفتم برو خودتو تخلیه کن بعدش گفت تو تو خونه انجام دادم ولی میخوای باز انجام میدم گفتم پس نمی‌خواد . خوابید رو تخت و یه بالش گذاشتم زیر کمرش وازلین در آوردم با انگشتم زدم به سوراخش و آروم آروم ی انگشتم کرد توش دیدم داره خودش سفت میکنه گفتم آروم باش اگه سفت کنی بیشتر درد میکشی یکم با انگشت با سوراخش بازی کردم و دیدم کیرش داره می‌خوابه دوباره افتادم روش سینه هاش خوردم و زبون زدم که حشری شد گفت بابایی بکن توش اگ گفتم در بیار هم باز بکن . زایلوژل زدم به سوراخش ک بی حسش کنه و با انگشتم با سوراخش ور رفتم این سری دیگ کیرش نخوابید و هی میگفت بکن بابایی لطفا گفتم چشم و به کیرم وازلین زدم . تو زندگیم کلا با دوس دختر ۱۲ سال پیشم بدون کاندوم سکس کرده بودم ولی سکس با امید فرق داشت مشخص بود دست نخوردس پاهاش گذاشتم رو شونم و کیرم آروم گذاشتم دم سوراخش اونم با کیرش ور میرفت و دست به سینم می‌کشید ی کوچولو فشار دادم سر کیرم رفت تو دیدم امید خودش جمع کرد گفت وای خیلی درد دارم گفتم شل کنی یکم بره توش آروم میشی اونم گفت چشم . چن بار با سر کیرم تو کونش بازی کردم و یهو با یه تقه نصف کیرم رفت تو دیدم دستش گذاشت رو سینم گفت نه تو رو خدا بابایی بسه ولی واقعا حشری بودم و دستاش رو گرفتم و باز کیرم فشار دادم این بار تا ته رفت توش هر چند کیرم کلفت بود ولی دراز نبود اونم هی میگفت بابایی لطفا بسه منم می‌گفتم اگه خودتو سفت کنی بیشتر درد میکشی میخوام طعم لذت رو بچشی دیگه داشتم تلمبه میزدم و امید هم خودشو شل تر کرده بود و با کیرش ور میرفت میگفت بابایی دیدی آخرش منو کردی درد دارم ولی کیر میخوام منم می‌گفتم آره بابایی دیدی دردش خوابید کون پسرم کردن داره کون پسرمو خودم بازش کردم شدت تلمبه هام محکم تر شده بود و امید با یه دستش برا خودش جق میزد با ی دستش بازوم گرفته بود حدودا ۱۰ دقیقه تلمبه زدم و حس کردم آبم داره میاد به امید گفتم ارضا بشه و شدت تلمبه هام بیشتر کردم که یهو دیدم امید آبش اومد و ۱۰ ثانیه بعد آب منم با فشار ریخته شد تو سوراخ داغ پسرم . وقتی کیرم در آوردم یه کوچولو کثیف شده بود ولی اصلا برام مهم نبود وقتی با امید بودم هیچ چیزش برام چندش آور نبود
رفتم کیرم شستم و اونم رفت خودش خالی کرد شست اومدیم چن دقه کنار تخت دراز کشیدیم و گفتم گشنم شده بریم بیرون شام بخوریم . رفتیم شام خوردیم از اونور هم رفتیم کافه قلیون کشیدیم با طعم بلوبری چون طعم مورد علاقه امید بود موقع برگشت یکم خوراکی گرفتیم رفتیم هتل کنار هم دراز کشیدیم و تو گوشیم فیلم پلی کردم باهم دیدیم خلاصه ساعت ۳ صبح تو بغلم خوابید و ۱۱ بیدار شدیم رفتیم پایین صبحانه خوردیم و من گفتم باید ظهر برگردم ک غروب برسم تهران جفتمون نمی‌خواستیم ولی مجبور بودیم ولی این سری جفتمون هم میدونستیم بازم قرار همدیگرو ببینیم موقع رفتن داخل پاکت ۵۰۰ هزار پول گذاشتم و به امید گفتم هدیه است هر کاری کردم قبول نمی‌کرد و میگفت نمیخوام رابطمون برای پول باشه گفتم دیوونه تو پسر منی دلم میخواد بهت پول بدم اخرش با هزار بدبختی قبول کرد و کلی ازم تشکر کرد خلاصه چن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کنم به خدا من کسر شانم میشه با دوچرخه میرم بیمارستان فعلا با پول این چند سالی تونستم پول پیش برای اجاره مطب رو جور کنم بعضی وقتا میگم اگه پدر نداشتم خیالم راحت بود. سناریوی جدید جنده خانوم که یه هفته اس تو گوش پدرم خونده که بیا این پسرت رو دوماد من کن تا با دخترم ازدواج کنه توی این دوره و زمونه دیگه به کسی نمیشه اعتماد کرد و دختر غریبه رو چرا براش بگیری و بیا این کار رو کن و پدرمم دیروز بهم گفته بیا این کارو بکن. من هم از یه خانم دکتر همکارمون خوشم اومده دختر نجیب و با اصالتیه و دو سه سالیه که زیر نظرش دارم خیلی با پسرای دیگه سنگین رفتار می کنه میترسم از دستش بدم بی شرفم اگه به پدرم نگم میخوام با همکارم ازدواج کنم همین امروز میگم. خدایا تو رو به خودت قسم این زنیکه امشب بخوابه دیگه بیدار نشه من راحت بشم. ببخشید اگه سرتون رو درد اوردم اومدم بنویسم که کمی سبک تر شم.
نوشته: kk
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مثل آتشفشان ،گدازه شهوت را به وجود من پرتاب میکنه.
پتوی کهنه و‌مندرسی که گوشه اتاق افتاده زمین را براش باز کنم، اگرچه پتو تک نفرست ولی اگه زنی مثل زن محمد را ببینه به ظاهر با معرفت میشه و‌هردوی ما را تو‌خودش جا میده، زن محمد را اروم با لبخند موزیانه قایم شده زیر ریش و سیبیلم دعوتش میکنم که روی پتو دراز بکشه ، زن محمد بجز ناله های باوقارش چیزی نمیگه و‌تسلیم منه ، این تسلیم بودنش عطش منو به دراز کشیدن روی تنش و شنا کردن تو دریای وجودش و مزه لبان و لیسیدن زیر چونش را از حد درک من بالاتر میره، بی اختیار دست ببرم و شسلوارشو به آرومی آمدن بهار بکشم پایین و زبون بذارم رو شرتش آرام آرام شروع کنم ……
چند نفری انگار خونه محمد و زنش دعوت هستن که انگار برای دورهمی قبل شام اومدن حیات و نگاهمو از رویای سکس با زن محمد به سمت خودشون روانه کرد.
محمد و زنش کنار هم و بقیه دور تا دور حلقه زده و نشستن، بین این مهمونا چهره پیرمردی با موهای سفید و بلند و صورت گرد و‌تراشیده و با سیبیلی نازک ، آرام موقر نشسته ،توجه منو به خودش جلب کرد.چهره ای که انگار عصمت غمگین اعصار بود.
مجلس ، مجلس شعرخوانی بود و هر کس شعری میخوند، به کسی جز اون پیرمرد توجه نمیکردم که نوبتش بشه.
صدای پیر و از گلوی خسته ای داشت ولی انگار صلابت فردوسی . نفس تو سینه حبس می کرد و‌حماسی گونه شعر میخوند:
ما فاتحان قلعه‌های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما راویان قصه‌های شاد و شیرینیم
قصه‌های آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاری،‌ خاک
قصه‌های خوش‌ترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه‌های بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصه‌های دست گرم دوست در شب‌های سرد شهر.
اگه حرف‌هایی که لطفعلی در مورد محمد میگفت درست از آب دربیاد و‌محمد از اون خونه نیست بشه من میتونم صاحب زنش بشم، آن وقت ادامه شعرو من میگم:
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر از آنکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهیست بیگانه
یا ز امیری دودمانش منقرض گشته!
اره ایران بانو، اگه از دست محمد دربیارمت و زن من بشی ، یه چادر سیاه سرت میکنم و باهم میریم قبرستون ، تو‌گدایی میکنی و من سر قبرها قرآن خونی.
نوشته: قمارباز کوچک
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ا را بزنم کنار و این زبونی که یه عمر به دعا مشغول بوده را روش بکشم و خیسی بزاق دهنم را با آب کصش یکی کنم و قورت بدم،دستمو بذارم روی کصش و‌اجازه ندم هیچ احدی فکر نزدیک شدن به این مرکز ثقل تن را نداشته باشه ، زن محمد فقط مال من باشه، این کیر فرتوت و‌کج یه وری که یه عمر فقط کس صیغه ای کرده را همزمان با نوازش سینه های قشنگش، آهسته داخل این کص فرو‌کنم و ناله های آهسته زن‌محمد شور و هیجان منو‌ دو چندان‌ میکنه. در این حال به عمق چشماش چنان خیره بشم و میرم انتهای افکار خودم، خودمو در کنار زن محمد پادشاه دنیا میبینم. ولی افسوس یه عمره زن صیغه ای نصیب من شده،زن هایی با روبنده و چادر سیاه که هیچ معلوم نمی کرد زیر این چادر و‌پوشیه چی پنهانه، بسته به شانس خودم اکثرا خانم‌های مزخرف با اندام‌های چربی گرفته و کس های که مثل آستین جادوگرا آویزونه و بوی توالت بین راهی میده گیرم میومده.
هیچ وقت نتونستم با کسی بخوابم که باب دل من باشه و انگار طلسم محمد شدم.
یک روز غروب پنج شنبه دستم به قرآن خونی نمیرفتم، موتور گازی که انگار از توی گریس دراوردم‌بیرون، سیاه و‌روغنی با یه خورجین‌دود گرفته که میوه های خیرات مرده هارا میریزم توش را چند قدمی هل دادم تا پرپر کنان روشن شد و‌پریدم‌روش، رفتم سمت قهوه خونه، حین کشیدن قلیون ‌فقط به زن محمد فکر میکردم واینکه من میتونم برای یکبار که شده همخوابش بشم؟!من که یه عمر میراث پدرانمو به دوش میکشم و‌چندین نسل خرجی زندگی را با دعا نویسی و به هم زدن روابط زن و‌شوهر یا دعای مهر و‌محبت دراورده، الان تو رویاش سینه های قشنگ ترین زن محله میخوره. نی قلیون را محکم پک‌میزنم و با دست دیگه سر کیرمو فشار میدم بلکه رویای گذرا از ذهنمو‌ وصل کنم‌ به کیرم و به واسطه لباس گشادم، هیچ احدی نفهمه من راست کردم‌و با کیرم بازی میکنم، هر کسی منو میبینه، به احترام بهم میگه سلام حاج آقا و من کیرمو محکم تر فشار میدم و‌ میگم علیک سلام، خوبی لباس قماش من اینه که سری از درون لو‌نمیده! لطفعلی نزول خور که وارد قهوه خونه شد همه افکار من بهم ریخت و یاد نزولی که ازش گرفتم و هنوز پس ندادم باعث شد کیرم مثل خرطوم فیل آویزون بشه و همه شیرینی های اون لحظات به تلخی تبدیل بشه، مستقیم اومد و روبروی من نشست و یه نگاه زیر چشمی انداخت، سلامی با چشم بهش دادم و چیزی نگفتم، لحظه ای پیش توفکر زن محمد و مالیدن کصش بودم و‌حالا نگاه لطفعلی به من انگار کیر سیاه و‌حتما کلفتش میره ماتحت من. با اون دستهای کلفتش همینطور که نعلبکی را به لب میچسبوند و‌هورت میکشید نگاهشو از من بر نمیداشت، یه لحظه نفسی کشید و گفت ؛ علی توی لاغر مردنی یه تنه گذاشتی کونم، چرا حساب پس نمیدی؟ اگه چیزی نمیگم فقط به اون لباسته ، ولی اینو بدون اگه کسی نمیدونه تو‌چه آدمی هستی و همه احترامتو دارن و جلوت دولا راست میشن و میگن التماس دعا، اینو بدون من میدونم چه کسکشی هستی! سکوت کردم و هیچی نگفتم، فقط نگاه کردم، من خیلی پوست کلفت تر از این حرفا هستم که با دوتا جمله یه نزول خور خودمو خیس کنم، چیزی نگفتم ‌و‌فقط نگاه کردم.
لطفعلی شغل معلومی نداشت، یه حجره وسط بازار که گاهی دو کیسه برنج و یه حلبی روغن که معلوم نیست عوض طلب از کدوم ننه مرده ای به زور گرفته را گذاشته یه گوشه واسه فروش، و اجناس بی پدر مادر دیگه، ولی شغلی که همه ازش باخبرن نزول خوریه.مسئله ای که برام عجیبه و هنوز نتونستم دلیلشو بفهمم معاشرت محمد با لطفعلی هستش، با این همه مو‌کونه و فضول بودنم، هنوز دلیلشو نفهمیدم.
لطفعلی زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ‌‌و با صدایی اروم‌وکلفت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم سوپر رضا گلزار با زنش در کانال زیر 👇

/channel/ProVideoi
/channel/ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لذت خیانت
1402/03/25
#خیانت

سلام خدمت همگی.اولین باره که دارم مینویسم.و این یه خاطره واقعیه.منم‌مثل همه اسمها رو عوض کردم. اسمم امیده و تو یه شرکت خصوصی کار میکنم که از شهرستان اومدن تهران و شعبه زدن.کارکنای شرکتم همه فامیل و آشنا هستن.یه خانم ‌متاهل داریم که خواهر زنه یکی از مدیران اونجاست و خیلی خوشگله از اول که به هم معرفی شدیم چون کارمون بهم نزدیک بود همیشه پیش هم بودیم و کارهای شرکت و هندل میکردیم. مهناز دختر خوشگل و خیلی شیطون که با وجود خوشگلی کمبود محبت شدید داره و دوس داره همیشه تو در دید جمع باشه. ما خیلی وقتا با هم حرف میزدیم و این حرف زدن باعث شده بود که بهم نزدیک بشیم و اطمینان کنیم.از شوهرش راضی نبود و گله داشت که شبا پیشم نیست و میره پیش رفیقاش و تا ساعت یک و دو نمیاد.اوایل با هم تلفنی بعد کار حرف میزدیم و کم کم حرفامون بوی شهوت گرفته بود و اینکه مهناز بدتر از من چقدر حشریه و همیشه انگشتاش تو شورتشه.تا جایی که به واسطه یکی از دوستاش یه دیلدو جور کرده بود که اولین راز مشترک بین من و خودش بود. یبار ازش خواستم که دیلدو رو بیاره و آورد.بعد گفتم یکم کصشو از رو بماله اولش امتناع کرد ولی بعد یهو دامنش زد بالا و از رو شورت شروع کرد مالیدن.من فقط میخواستم از رو بزاره رو کصش ولی داد بالا و شروع کرد به مالیدن. شورتتو میدیدم که کم کم داره خیس میشه. منم کیرم و گرفته بودم دستم و داشتم میمالیدم.بهش گفتم سارا میشه یه خواهش کنم .گفت بگو.گفتم فردا با جوراب شلواری بیا شرکت.البته روش شلوار می پوشید اول گفت دیگه چی و اینا ولی بعد گفت برات می پوشم ولی فردا نه.ما پنجشنبه ها تعطیلیم و یادمه که یکبار که شرکت حسابی بهم ریخته بود و باید تا شنبه جمعش میکردن چون مدیر قرار بود از شهرستان بیاد و گزارش بدیم بهش. واسه همین سارا گفت من پنجشنبه میام و حسابها رو درست میکنم فقط تنهایی میترسم و یکی با من باشه.رییسمون گفت امید تو بیا چون نزدیکم به محل کارم.فردا صبح من زودتر اومدم و چایی گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد.زنگ زد و تا در و باز کنم اومد بالا.بهو دیدم واااااای با لباس بیرون و جوراب شلواری اومده. وقتی اومد هاج و واج مونده بودم و نمیدونستم چی بگم.با اینکه خودم خواسته بودم ازش ولی فکر نمی کردم جلوم در بیاد. کیرم داشت می‌ترکید تو شورتم. رفت نشست رو میز و گفت بیا تا پشیمون نشدم برو وسط پاهام.رفتم‌نشستم وسط پاهاشو جورابشو گرفتم و جر دادم که با یه ذوقی گفت تخم سگ باید برام بخری یکی. گفتم چششششمم برات ده تا میخرم که هر وقت اومدی یکیشو جر بدم.مهناز اونقدر دیر به دیر کس میداد که زبون اول و که زدم آب کصش راه افتاد.من‌ عاشق کس خوردنم و آب کس دیوونم میکنه. خودم سیر نمیشم از خوردن کس. جوری میخورم که از شدت لذت طرف بشاشه روم.عاشق این کارم.خلاصه وسطای خوردن بودم و شق کرده بودم که گفت فعلا بسته کارتو خوب انجام دادی و خرم کردی ببینم کیرم مثل زبونت خوب هست…گفتم جون بخواه عزیزم الان نشونت میدم.سر کیرم رو با آب کصش خیس کردم و اول چوچولشو یکم مالیدم و بعد سرشو آروم کردم توش و همونجا نگه داشتم. یه آخ کوچیک گفت و تو چشاش خیره شده.تا اومد بگه چیه …یهو تا ته کردم تو کصش و جیغ زد و زد تو گوشم. تا ظهر ۶ بار کردمش و از کس و کون حالشو جا آوردم و خودمم حال کردم…داستانم واقعی بود.و بازم خاطره دارم.اگه خواستید بگید تا بنويسم.ببخشید داستان واقعی یود ولی فن نوشتن ضعیف بود.بهترش میکنم.قربون همگی
نوشته: امید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هلیا دختر سکسی
1402/03/25
#شرکت #همکار

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه
این داستانی که براتون میخوام نقل کنم داستان واقعی هست که برای من رخ داد😐 و میخواستم برای شما رفقا هم به اشتراک بزارم (اسامی عنوان شده مستعار است )
اسم من مهدی هست، یکم از خودم بگم متولد سال ۷۶ هستم بدنم کمی پره علاقه به موسیقی رپ دارم به اسم جوان امروزی شناخته میشم، وضع مالیمم بد نیست کیرمم ۱۷ سانتی میشه داستان از اونجایی شروع میشه که پدرم یه کارخونه تازه در قزوین ساخته بود ! یه مدت که کرونا همه گیر شده بود من درس و دانشگام و رها کرده بودم و رفته بودم شرکت بابام که یهو یه دونه از کارمند های فروش بنام" هلیا" چشممو گرفت یه دختر کم سن که تازه راه دادن پیدا کرده بود لباش غنچه و چشمها مست یه کیر سریع رفتم آمارش از مسئول فروش که خانم سلطانی بود گرفتم اون گفت دوست پسر داره ! مهدی به تو پا نمیده ولی من برات درست میکنم تازه یادم رفت بگم خواهرشم مسئول حسابداری کارخونه بابام بود ! خانم سلطانی رفته بود به خواهر بزرگتره گفته بود اونم هوس رِل زدن خواهر کوچیکه با پسر صاحب کارخانه افتاده بود تو ذهنش ولکن نبود ، همش سفارش محصول مرتبط به من میرسید دست هلیا !!منم که دیدم این خودش دلش یه کیر خوب میخواد گفتم بسم الله برم تو کارش اولش قرار گذاشتم با همون خانم سلطانی که هلیا رو آورد رفتیم طرف محل رزجرد قزوین همین از شهر خارج شدیم جلوی سلطانی گفت بزن کنار من ترسیدم چی شده یهو جلو اومد لب منو بوسید و لب و لوچه رو خودش شروع کرد بدون هیچ مقدمه ای و فقط من موندم چیکار کنم کیرم شق شده بود میخواستم بدم بخوره جلوی سلطانی روم نمیشد وای سینه هاش💦 وای عطرش💦 وای چشم بستنش موقع لب دادن 💦واقعا یه جنده تموم عیار بود دیگه رفته بودم توی ذهنم اون شب تموم شد باورم نمیشد انقدر دختر لوند و سکسی که جلوی همکارش (خانم سلطانی ) به راحتی جلوی من لب و لوچه را بگیره!!! انقدر صحنه رو خوب اومده بود که منم آبم اومد هیچی، سلطانی هم خیس کرده بود ! گذشت گذشت تا روز اصلی رسید اسفند ماه بود کیرم داشت از حشر کس هلیا میترکید . وای یاد اون چت های تلگرامیش که پر از آه اوه سکسی بود میفتادم، باورم نمیشد این دختر بیست ودوساله انقدر سکسیه ! بعد خودش میگفت برای بار یازدهم که دارم سکس میکنم ولی اندازه یه زن چهل ساله بلد بود خلاصه روز اصلی رسید توی ماه اسفند ما تازه خونمون جابجا کرده بودیم و یه سه طبقه قدیمی بود رفتم دنبال هلیا توی زیباشهر از زیباشهر تا قزوین فقط دستم روی رون پاش بود🫠، بخاری هم روشن، دیگه هات هات … 😬شده مثل سنگک که تازه از تنور بیرون اومده وقتی به لپ هاش دست میزدی چشماش میبست💦💦💦 دیگه من دستمو گذاشتم روی کصش دیدم بله خانم آب و پس داده 💦💦اول کار دیگه بعد از ده دقیقه رسیدم خونه نرسیده گفتم سریع برو طبقه اول که خالیه چسبوندمش به دیوار پاهام به پاهاش چسبوندم به طوری که کیر شق شدم روی رونش بود لب رو لباش تا تونستم خوردم اونم آه های ریز میکشید سریع خوابوندمش زمین شرت و شلوارش باهم کشیدم پایین کص مرطوبش جلوم بود وای چه بویی میداد بدون مقدمه کیرمو گذاشتم روش اینقدر خیس بود مثل نبات رفت ته فنجون دو سه بار آهسته تلمبه میزدم که یهو با صدای بلند داد زد مهدیییییییی💤💦 جرم بده دیگه اونجا بود که انگار کمر من شده بود شاه فنر فقط میکوبیدم ! و اونم بلند بلند آه می کشید (شانس اوردیم کسی نبود ) به خودم اومدم دیدم صورتم از عرق خیس خیسه دیگه من خوابیدم هلیا اومد نشست روی کیرم هی بالا و پایین میرفت بالغ بر ده دقیقه خودش از کیرم بالا پایین میرفت خسته نمیشد آب من اومد ولی به کمک ویاگرا با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زد متوجه شده بودم) خلاصه من داشتم توضیح میدادم به مامانش که چطور چوب رو بگیره چطور پشت ضربه وایسه استایل چطور باشه ناخودآگاه هم دستم به دستش میخوره یه جا هم خیلی پررویی کردم گفتم یکم هم کمرت خم کن اینقدر صاف واینستا دست گذاشتم رو کمرشو دادمش پایین تر اونم هیچی نگفت وحید داشت به مهسا اموزش میداد.مهسا خیلی دختر لارجی بود کلی وسط ضربه زدناشون شوخی میکرد و با مامانش کل مینداخت که من پیشنهاد دادم گفتم اگه میخواید بازیتون زود پیشرفت کنه دو به دو یار شیم بازی کنیم منو مادر مهسا شدیم یه تیم و وحید مهسام یه تیم شروع کردیم به بازی دیگه شوخی های مهسا شروع شد کلی به وحید نخ میداد منم با زیبا جون اسم مادر مهسا زیبا بود.کلی شوخی کردیم و بازی کردیم دو پارت اول رو منو زیبا بردیم خلاصه منو وحید داشت خوش میگذشت بهمون واقعا مهسا و زیبا هردو آدمای لارج و باحالی بودن.که زیبا پیشنهاد داد بازی همین جوری خشک خالی حال نمیده بیاد شرطی بازی کنیم.منو وحید یه لحظه جا خوردیم گفتیم نکنه اینا بازیشون خوبه فیلمشون بوده بیان اینجا مارو تیغ بزنن که زیبا ادامه داد منو عرفان یه تیم وحید مهسام با هم متوجه شدم فقط دوست داره بازیش هیجان داشته باشه گفت هر تیمم ۴۰۰ تومن میزاره وسط نفری ۲۰۰ .منو وحید فرقی به حالمون نداشت چه می بردیم چه می باختیم از این جیب به اون جیب بود ولی مهسا میگفت من با مامانم کَل دارم کلی شرط سر چیزای مختلف میزاریم و ببازیم به هم تاوانشو میدیم.خلاصه ماهم قبول کردیم باهم بازی کردیم اون روز من و زیبا بردیم قرار شد شبش با اون پول بریم یه کافه چهارتامون.خلاصه زیبا مهسا با کلی اصرار هزینه میزشون دادن رفتن منو وحیدم خوشحال که شب میخا بریم سر قرار .شب بعد بستن باشگاه من به مهسا زنگ زدم هماهنگ کردم و با وحید راه افتادیم رفتیم اونجا چشتون روز بد نبینه زییا یه مانتو تنگ چرم با یه ساپورت چرم پوشیده بود یه آرایش غلیظ مهسا هم یه تیپ اسپورت ورزشی با یه کلاه ورزشی موهاش از پشت آویزون خلاصه من و وحید خرکیف رفتیم نشستیم بعد کلی حرف متوجه شدیم زیبا با شوهرش زیاد میونه خوبی نداره اون روزم که اومدن باشگاه بیلیارد گفته که میخوان برن خونه دوست زیبا خبر از باشگاه اومدنشون نداره.خلاصه بعد کلی خوشو بش و شوخی و خنده از هم خداحافظی کردیم منم شماره زیبا رو گرفتم دیگه قرار شد با خودش هماهنگ کنم واسه دفعه بعد تمرین بیلیارد .خلاصه منو وحید تا جمعه هفته بعد لحظه شماری میکردیم تا اینکه روز موعود رسید منم زودتر به زیبا زنگ زدمو هماهنگ کردم که ساعت یک باشگاه باشن‌.وحید کلی به خودش رسیده بود و خوشتیپ کرده بود منم به خودم رسیده بودم منتظر زیبا و مهسا ساعت حدود یک دیدم دو تا خانم زیبا ما از راه رسیدن مثل همیشه آراسته به خودشون رسیده بودن آرایش غلیظ رژ قرمز طبق معلوم مهسا با ست ورزشی و زیبا هم با یه مانتو و ساپورت تنگ که بزور کونشون رو توش جا کرده بود.خلاصه بازی شروع شد دیدم دست زدنو مالیدن ما وحید عادی شده بود هیچ کدوم به رو خودمون نمیاوردیم .که زیبا گفت خب این دفعه سر چی شرطی بزنیم منم گفتم این بهترین موقعیته گفتم چطوره مثل تو فیلما که ورق بازی میکنن هر تیمی باخت یه تیکه از لباس های تنشو در آره و بلند بلند خندیدم که یعنی شوخی کردم همه پشت سر من خندیدم دیدم زیبا گفت اینجوری خوب باید وحید و مهسا رو لخت بفرستیم خونه دوباره همه زدن زیر خنده دیدم مهسا که لجش گرفته بود گفت باشه بازی کنیم اگه این عرفانو من لختش نکردم،منم دیدم جدی میگن گفتم اگه اینجوره وحید کرکره باشگاه رو بده پایین تا کسی نیومده همین مونده م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

این سوپرا تا اخرین قطره آب کمرتو میارن 👇

@ProVideoi
@ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لباس تنگ (۲)
قسمت قبل
1402/03/27
#سکس_گروهی #تریسام #بیغیرتی

حامد یه ویس فرستاده بود که میگفت: سلام آقا رضای گل… چطوری داش؟ چه خبر؟ نیستی اصلا؟! بعد از اون حالی که به خودت و زن خوشگلت دادم میگفتم حتما مشتری ثابتم میشین… چیه نکنه اونطور که میخواستی زنتو نگاییدم؟ مشکلی نیست دفعه بعد طوری کونشو واست گشاد میکنم که حتما خوشت میاد… ممه هاشو واست بیشتر میخورم… تو فقط کافیه اوکی بدی… واسه قرار بعدی مون خبر از تو…
اوایل کمی ته دلم راضی نبودم که این قضیه ادامه پیدا کنه و کمی میترسیدم ولی با حرفایی که این پسره راجع به زنم میزد… وقتی کیر کلفتش رو توی کون خوشگل سحر تصور میکردم، حشرم میزد بالا. نتونستم از لذتش بگذرم، دلمو زدم به دریا و بهش پیام دادم: سلام حامد جون… چطوری آقا؟ با زحمتای ما؟ جووون تو هر وقت خواستی زنمو بگیر و بکن، نوش جون کیرت… دفعه قبل که خیلی خوب آبشو آوردی اگه همینجور ادامه بدی مشتری خودت میشه. من که بی صبرانه مشتاقم بیای و سحر رو سیخ بزنی… فقط این دفعه چه برنامه و نقشه ای داری؟ بازم ماساژ؟ من چیزی به فکرم نمیرسه… نیم ساعت بعد جواب داد: آی قربون کس و کون قلمبه زنت بشم… هر وقت بگی من در خدمتم داداش… معلومه کیرت خیلی عجله داره… نگران نباش تو فقط یه سر با زنت بیا مغازه به قصد خرید من حلش میکنم.
فرداش به بهانه خرید با سحر رفتیم بیرون و موقع برگشت عمدا مسیری رو انتخاب کردم که از جلوی مغازه حامد رد بشیم. من: عه، سحر نگاه کن… مغازه حامده ها
سحر: آره، خودشه
من: میخوای بریم لباساشو یه نگاه بندازی؟
سحر: حتما، چراکه نه… اون لباس که اون دفعه ازش خریدیم خیلی قشنگ بود.
من با شیطنت گفتم: فقط لباس یا چیزای دیگه اش هم قشنگ بود؟…
سحر با خنده آروم گفت: آآآه ماساژش هم حرف نداااااشت
من: بانوی من انگار باید بدم یکی دوباره مشت و مالت بده
سحر: فقط مشت و مال یا…؟
من: یااااا…
رفتیم داخل مغازه، چندتا مشتری داخل بودن…
من: سلام علیکم آقا حامد عزیز… خوب هستی ایشالا؟
حامد: به به سلام آقا رضا… سلاااام سحر خانوم خودمون، چه عجب یادی از ما کردین؟
سحر: سلام آقا حامد، اختیار دارین، یکم درگیر بودیم فرصت نشد… مگه میشه شما رو فراموش کرد؟… بگو ببینم جنس جدید چی آوردی؟
حامد شروع کرد به نشون دادن و صحبت کردن درباره لباس ها و اون وسط ها داشت حسابی ممه های سحر رو دید میزد… سحر یه مانتو جلو باز پوشیده بود با یه بلوز سبز نازک و کشی از زیر با یقه باز و بدون سوتین. خط سینه اش کاملا معلوم بود و وقتی راه میرفت ممه های بزرگش میلرزیدن. نوک پستوناش هم خیلی تابلو زده بود بیرون. حتی زن و شوهری که تو مغازه بودن هم نمیتونستن به ممه های سحر نگاه نکنن. من تو این فکر بودم که حامد این بار چه نقشه ای کشیده، سحر یه تونیک طرح دار پسندید و رفت پرو کنه. زن و شوهره هم رفتن، منم سریع رفتم پیش حامد تا باهاش صحبت کنم. من: خب، بگو ببینم چه خبر؟ برنامت چیه؟
حامد: بابا کیرم تو کص زنت… لامصب عجب بدنی داره… عجب ممه های نابی داره… واقعا چطور دلت میاد این ممه هارو تنهایی بخوری؟ با چند نفر تقسیم کن اونا هم استفاده کنن… اونا حال میکنن، زنت حال میکنه، خودتم که عشق میکنی… یه رابطه برد-برد.
من: نه بابا؟!.. یهو بگو ممه های زنمو خیرات بکنم.
حامد: چه ایرادی داره؟ خیلی هم عالیه…
من: چه خبره مگه، چند نفر؟!.. فعلا تو به فکر خودت باش
حامد: خب برنامه اینه، میخوام به بهونه لباس، یه دوستمو به عنوان خیاط بیارم خونتون تا کس و کون زنتو متر بکنه…
من: خیلی بیخود!.. از این چیزا نداریم، فقط خودت.
حامد: بابا طرف واقعا خیاطه، کارش هم عالیه… میاد یه لباس میدوزه واسه سحر، دور هم یه حالی هم میکنیم.
من: نه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

قا همونی که من همیشه میخواستم
علیرضا یه آدم تپل با وزن110 ته ریش داشت خودم گفته بودم ته ریش بزاره چون دوست داشتم یه کیر کلفت 14سانتی داشت از اون چیزی که تو عکس دیده بودم خیلی کلفت تر بود 🙈 اما اخلاق و شخصت فوق العاده داشت فوق العاده مهربون و دوست داشتنی 😍 و من به طور عمیق و واقعی عاشقش شده بودم خلاصه رفتیم حموم اومدیم روی تخت و شروع اتفاق رویایی عشق بازی طولانی چیزی که من عاشقش بودم تمام بدنش رو خوردم اونم بدن منم خوردم و ماساژ داد من اومدم روش فیس تو فیس از لباش شروع کردم به خوردن و گردن و سنیه های پشمالشو شکم تپلش و رسیدم به کیر خوشکلش حسابی خوردم کامل که راس شد نشستم رو کیرش ولش قرار نبود توش بره چون من رابطه نداشته بودم چند باری فقط سافت بودم با یکی تو نفر که به خود علیرضا هم گفته بودم یکم رو کیرش نشستم بعدش اون منو برگردونو پماد لوبریکانت برداشت شروع کرد به انگشت کردن خیلی آروم و حرفه ای تا قشنگ رون شد دوتا انگشت و بعدش سه تا تا یکم باز شد بهم گفت هر جا دردت اومد بگو تا ادامه ندم ولی دوست داشتم اون لذت ببره کاندوم کشیدم رو کیر کلفتش و دمر خوابیدم آروم سرش رو گذاشت دم سوراخ ولی خیلی کلفت بود و تو نمی‌رفتم منم دردم میومدم ولی تحمل کردم دید نمیشه دراز کشید و من نشستم روش گفت خودت آروم بده تو منم آروم آروم سانت به سانت نشستم روش تا آخر رفت توش پماده خاصیت بی حس کننده هم داشت ولی بازم من درد زیادی داشتم ولی تحمل کردم یکم روش نشستم و آروم آروم بالا و پایین کردم ولی دیگه نتونستم و بلند شدم دوباره پماد زد و انگشت کرد تا باز شد گفتم می‌خوام پاهامو بزاری رو شونه هات فیس فیس گفت اینطور درد داره گفتم نه میخوام چشم تو چشم باشه پاهامو گذاشت رو شونه هاش و آروم کرد تو بازم درد داشتم ولی به خاطر اون تحمل کردم شروع کرد به تلمبه زدن آروم آروم و من تو چشماش نگاه میکردم و اون غرق لذت بود بهت چند دقیقه دیدم بدنش شروع به لرزیدن کرد سریع منو برگردون و خوابید رو من دستش رو گذاشت زیر گردنم و با تمام وجود منو بقل کرد و آبش اومد چند دقیقه همون‌طور بودیم و بعد بلند شد و برام با دستش جق زد ولی من آبم اونطور نمیومد و گفتم بزار از جلو لاپایی بزارم اونم قبول کرد و منم پماد زدم تا سر بشه بعد گذاشتم زیر کیرش و توی کمتر از یک دقیقه آبم اومد افتادم تو بقلش خسته و کوفته و درد داشتم اونم منو نوازش کرد و رفتیم دوش گرفتیم و نزدیک نهار بود رفتیم نهار خوردیم اومدیم بالا گفتیم یکم استراحت کنیم تو بغلش دوباره خودم رو جا کردم و خوابیدیم حدود دو ساعت بعد بیدار شدم دیدم اون زود تر بیدار شده و چایی آورده بود با هم چایی خوردیم و رفتیم بیرون پارک ملت و کلی دور زودیم من خیلی دوستش داشتم من خودم سافت بودم ولی چون دوستش داشتم حاضر شدم به خاطرش سکس هارد هم داشته باشیم ولی اون هیچ وقت منو مجبور نکرده و خودم خواستم چند روز مشهد بودیم روزی یه یه بار رابطه داشتیم و روزبه روز عشقمون شدید تر شد روزی جدایی فرا رسید و من از قصه داشتم دق میکردم گفت غصه نخور دوباره همو میبینیم اتوبوس من زود تر راه افتاد و من پشت شیشه فقط گریه کردم تا رسیدم به شهرمون حسابی گریه کردم
و این شروع قصه پرماجرای ما بود و عشق که روز به روز بیشتر میشد
دیدار بعدی رو هم براتون می‌نویسم
نوشته: ج عاشق ابدی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کن . تو دوستم داری مگه نه ؟
( خیلی تعجب کرده بودم . نمیدونستم چی بگم و چی در انتظارمه)
میخوام وفاداریتو به من ثابت کنی . میخوام بفهمم چقدر دوستم داری . برای اربابت چقدر ارزش قائلی . میخوام بدونم چقدر میتونی نفستو حبس کنی ؟
تازه فهمیدم چه خبره . تا اومدم حرفی بزنم ، با تمام توانش با هر دو دستش سرمو برد سمت تشت آب و زیر آب . نمیتونستم کاری بکنم . تقلا میکردم ، سعی میکردم سرمو از زیر دستش در بیارم اما نمیشد ، ترسیده بودم . خدایاااا … داشتم میمردم . فقط دنبال راهی برای خلاص شدن بودم که سرمو کشید بیرون .
نفس های تند من ، همراه با ترس ، پاهام میلرزید .
آههه ، خواهش میکنم ، ارباب ، خواهش میکنم ، ( صدام میلرزید ، میخواستم گریه کنم ، )
روژان داشت با من حرف میزد اما نمیفهمیدم چی میگه . یکم که گذشت حالم بهتر شد .
خیلی سخت بود ؟( با چهره ای که انگار نگران حال منه ) .
تو باید درکم کنی دیگه . من باید بدونم تا چه اندازی میتونی تحمل کنی . بخاطر من حاضری چقدر فداکاری کنی . من دوستت دارم !
در حالی که توی دلم میگفتم چطور از این شَر خلاص بشم ، گیج بودم و توی حرفاش چیزی که برام خوب باشه پیدا نمیکردم اما جمله آخرش ، مثل آب روی آتیش بود . انگار هیچ اتفاقی برام نیفته . حالا انگار خودمم میخواستم استقامتم رو بسنجم .
آماده ؟ ( با همون حالت آروم و کنجکاوش ، انگار واقعا میخواست به موضوعی پی ببره . انگار داشت بهم لطف می کرد . بهم کمک میکرد ) .
با حرکت سرم تایید کردم .
فشار آرومی داد و منم خم شدم تا سرم بره توی تشت آب .
نفسمو حبس کرده بودم . اما آخرش میخواستم بیام بالا که فشارشو بیشتر کرد . نمیزاشت بیام بالا. داشت با داد زدن باهام حرف میزد اما نمیفهمیدم چی میگه . سرمو تکون میدادم . نفسی که حبس کرده بودمو بیرون میدادم . میخواستم داد بزنم و کمک بخوام اما زیر آب بودم . درست لحظه ای که داشتم ناامید میشدم کشیدم بیرون . نفس های تند ، آب روی صورتم . فقط میخواستم نفس بکشم . پشت سر من بود . پاهاش باز بود ، دو طرف پاهای من . و موهای سرم تو دستش بود که به سمت خودش نگهش داشته بود . و هی میگفت : ببینمت ، ببینمت . تکون نخوردم تا بتونه صورتمو ببینه . منتظر بودم باهام حرف بزنه . اما فقط پرسید . آماده ای؟ قبل اینکه بگم آره ، کارش رو شروع کرد و فشار داد . حالا میدونستم که پشتم نشسته و داره تمام زورشو میزنه که منو توی اون وضعیت نگه داره . خیلی زود کم آوردم . اسم واقعیش ، باید اسمشو صدا کنم . اما سرم زیر آب بود . اینبار انگار خیلی طولانی تر شده بود . نمیتونستم تکون بخورم . داشتم خفه میشدم . آه ، خدای من … احساس کردم اینبار نمیخواد سرمو بیرون بکشه .خیلی ترسیدم . تمام قدرت مو جمع کردم . تمام بدنمو میخواستم حرکت بدم . دیگه هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم زنده بمونم . پاهام و دراز کردم و گلو و شونم رو لبه تشت افتاد و تشت چپه شد و آب خالی شد . روژانم ولم کرد . راستش نمیدونم شاید اول روژان ولم کرد و من بعدش افتادم رو تشت . ولی راحت شده بودم . احساس میکردم از مرگ نجات پیدا کردم . خیلی بد بود . افتاده بودم کف حموم که کاملا خیس شده بود . یهو یادم اومد که قبل اینکه تکرار کنه بهتره اسمشو صدا کنم . بهتره تمومش کنم . کلمه امن من . اسم واقعی روژان ، .
تا اومدم حرف بزنم ، گفت : برگرد میخوام بازت کنم .
خیالم راحت شد . دمر خوابیدم کف حموم و دستامو باز کرد . همینطور که داشت میرفت بیرون گفت : یه دوش بگیر بیا . اما من برای چند دقیقه نمیتونستم اصلا از جام بلند شم . هنوز داشتم نفس نفس میزدم .
نوشته: کیا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م و …
من الان نمیتونم تلفنی زیاد صحبت کنم . اگه میتونی فردا غروب بیا همون کافه .
آمم باشه میام ، ولی
ولی چی ؟
شاید نتونم اون شب رو ادامه بدم .
نههه 😂😂، خیالت راحت . فقط میخوایم حرف بزنیم.
غروب روز بعدش ، من رفتم به همون کافه .
زودتر از من اومده بود و پشت همون میز شماره ۱ منتظر من بود .
منم رفتم و نشستم . بعد از احوالپرسی ها ، صحبتهاشو از همون چیزی که دیشب پشت تلفن بهم گفت شروع کرد . نمیخواستم تا این حد اذیت بشی . نمیدونستم برات ناراحت کنندست .
_نه خیالتون راحت ، الان حس خوبی دارم . ناراحت نیستم .
اما سوالای من بیشتر شده . توی پذیرش و رَدش دچار دوگانگی شدم . نمیدونم این درسته یا غلط . عادیه که یه مرد همچین گرایشی داشته باشه؟ یا اینجور مردها فقط دارن خودشونو توجیه میکنن ؟
کلی در مورد این موضوع صحبت کردیم . وقت رفتن ، بازهم اجازه نداد حساب کنم . اما حس خوبی که از هم صحبتی باهاش بهم دست داد ، باعث شد اصرار کنم . اونم یه لبخند زد و بهم گفت : اینجا مال منه چی رو میخوای حساب کنی …
خب راستش انتظارشو نداشتم ولی خوشم اومده بود . واقعا یه زن مستقل بود .
پاشد و منو تا بیرون کافه بدرقه کرد . بیرون کافه بهم گفت : اگه دوست داشتی که بازهم تجربه کنی ، بیا همینجا . من کمکت میکنم .
با این حرفش خشکم زد . این کسی بود که میگفت رابطه میخواد نه جلسه یکی دوساعته . هرکسی رو هم قبول نمیکرد . حالا این پیشنهاد رو به من داده . از طرفی جوری پیشنهاد داده که انگار یه منتی هم کرده باشه ( گفته بود اگه میخوای کمکت میکنم ) ، یعنی داره میرسونه که دارم لطف میکنم در حقت .
قبل از اینکه چیزی بگه ، سریع به خودم اومدم و گفتم باشه ، حتما ، ممنونم . خیلی ممنونم .
خداحافظی کردیم و اون شب تموم شد . اما حرف آخرش شب و روز توی سرم بود . با خودم میگفتم : به نظرت این بار چطوری میخواد کمکم کنه ؟ …
طاقت نیاوردم و دو سه روز بعدش بهش زنگ زدم .
.
.
راستشش … اون شب … اون جمله آخرتون …
میخواستم اگه بی ادبی نباشه ، ازتون بپرسم ، میتونم بیام در خدمتتون باشم ؟
آره چرا که نه . میتونی بعد از ظهر پنج شنبه بیای ؟
قرار رو گذاشتیم و من غروب پنجشنبه رفتم کافه . با امین سلام و احوالپرسی کردم و روی میز روژان نشستم . چند دقیقه بعد هم روژان اومد . با یه لبخند خاص و دلبرونه . و من ، ضربان قلبمو حس میکردم . و استرس اینکه ، این دختر زیبا اینبار میخواد با من چکار کنه .
یه سلام و احوالپرسی کرد و از کیفش یه کاغد و خودکار برداشت و گفت : ببین امید ، شاید بهتر باشه تو هم حقوق خودتو بدونی . تو باید اینجا و الان شرایط خودت رو بگی . اگه دوست نداری من کار خاصی باهات بکنم ، باید بگی . این عادیه . همه برده ها که نمیتونن همه چیزو تحمل کنن . من باید بدونم . ( وقتی گفت برده ، در واقع منو خطاب داد ، و این حس رو در خودم درک کردم که متعلق به روژانم . اون مالک منه ) .
راستش ، فکر میکنم اگه اینو بگم ممکنه شما ناراحت بشید .
نه چرا ناراحت بشم . این عادیه . بگو میشنوم .
راستش نمیدونم چطور بگم . خیلی وقتا دیدم جای زخم روی بدن برده ها هست البته توی فیلما دیدم . اگه ممکنه .
انتظارم این بود که بزنه زیر خنده ، ولی خیلی جدی یادداشت کرد . و گفت : اوکی ، از این بابت خیالت راحت ، زخمی شدنی در کار نیست . دیگه چی ؟
همین . تموم شد .
نه تموم نشد . ( با حرفاش تعجب کردم ) . تو باید یه کلمه خاص مشخص کنی . برای اینکه من متوجه بشم و زیاده روی نکنم . مثلا ، اسم واقعیمو صدا کنی .
اسم واقعی !؟ مگه اسم واقعی شما روژان نیست ؟
خب نه . اسم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بگم ؛ چشماشو گرد کرد با لحن تند تر گفت با توام. یکم من من کردم گفتم رو در رو نمیتونم توضیح بدم یه شماره یا آیدی اینستایی چیزی بده باهم حرف بزنیم اونجوری راحت ترم باور کن همه چیو میگم بهت. یه خورده چشماشو جمع کرد با یه لحن آروم تر گفت حالا فهمیدم دنبال شماره بودی ؟؟؟ هیچی نگفتم . گفت بنویس ، فکر کردم الان آیدی میده امکان نداشت به این راحتی شماره بده ولی شمارشو داد . همینجوری سرم تو گوشی بود رفت .داشتم از گوشه چشمم میدیدمش برنگشتم تا دور شه نشستم لب جدول گیج بودم که باید از کجا شروع کنم چی بگم؟؟!!. حرفی نزنم یهو همچی خراب شه . تو همین فکرا بودم یهو گوشیم زنگ خورد رضا بود از روزی که دختره رو تعقیب میکردم قرارمون ساعت ۶ تو پارک بود ولی الان ساعت ۷ شده بود تلفن جواب دادم گفتم نزدیکم و رفتم
شب رفتم واتساپ نوشتم :سلام …
۲۰ دقیقه بعد جواب داد شما ؟؟
گفتم: همونی که امروز شماره دادی
چند دقیقه بعد نوشت: خب
از اینایی بود که خیلی سخت میشد باهاشون چت کرد هم جواب های یه کلمه ای
گفتم من حمیدم
-به سلامتی
+معرفی نمیکنی؟
آفلاین شد …
نوشته: جوان ناکام
ادامه دار…
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د ماهی گذشت و من تقریبا ۱۰ روز یه بار یه شب میرفتم زنجان و هتل میگرفتم و امید شب میومد پیشم اکثر سکس هامون هم سافت بود و امید زیاد تمایلی به دخول نداشت ولی برای من وجودش مهم بود نه سوراخش نزدیک عید بود با هزار جور بدبختی و دم اینو دیدن دم اونو دیدن انتقالی گرفتم برای شعبه شرکت تو زنجان تا یه مدت اونجا زندگی کنم خونه تو تهرانم برا خودم بود ولی تو زنجان خونه ۶ ماهه اجاره کردم
خبر انتقالیم بهترین عیدی بود که میشد به امید داد وقتی بهش گفتم از خوشحالی گریه کرد
خودمم خیلی ذوق داشتم ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ اولین روز کاریم بود هر چند حس غربت داشتم و به محیط اونجا عادت نداشتم ولی بخاطر امید باید تحمل میکردم بعد کار بعد از ظهر هدیه سال نو اومدن امید پیشم بود تعطیلات عید امید گرفتار مادرش بود چون مادرش مشکل تنگی قلب داشت و عید همدیگرو ندیدیم درو که باز کردم امید از ذوق زیاد پرید بغلم همدیگرو بوس کردیم اینقدر سفت بغلم کرده بود دلتنگیش رو حس میکردم رفتیم رو مبل نشستم دراز کشید رو پام سرش رو پام بود و از مشکلاتش و بقیه مسائل زندگیش حرف میزد منم با دستم موهای سرش نوازش میکردم یکم ک حرف زد آروم شد یهو سرش آورد کنار گوشم گفت بابایی کیر میخوام منم گفتم چشم عزیزم برو پایین از تو شلوارم درش بیار بخور این سری با ولع بیشتری کیرمو می‌خورد و راهش انداخته بودم دیگ بلد بود چجوری ساک بزنه چند دقیقه ساک زد منم خیلی حشری شدم گفتم میخوام بکنم توش اونم گفت چشم
زایلوژل زدم به سوراخش کیر خودمم با روغن بچه چرب کردم به امید گفتم داگی شو میخوام برای اولین بار داگی بکنمت یکم با انگشتم با سوراخش بازی کردم آروم آروم کیرم کردم تو امید هم خیلی حشری بود و زیاد درد نمی‌کشید در حین تلمبه زدن از زیر با کیرش ور میرفتم اونم دیوونه شده بود می‌گفت بابایی محکم تر بکن منم ۴.۵ دقیقه تلمبه زدم یهو آب امید بدون اینکه دست بزنه اومد منم آبم ی دقیقه بعد اومد چند ماهی گذشت منم قرارداد خونه رو ۶ ماه تمدید کردم رابطه منو امید فوق العاده بود و قرار بود امید برا دانشگاهش بیاد تهران
من بهش گفتم دانشگاه علمی کاربردی بدون کنکور بیاد تهران خودم شهریش رو میدم ناگفته نماند چون من کارمند بودم خیلی نمیتونستم امید رو ساپورت کنم اونم بچه قانعی بود
قرار گذاشتیم به خانوادش به دروغ بگه دانشگاه دولتی تهران قبول شده تقریبا یک روز در میون همدیگرو می‌دیدیم و هر چی می‌گذشت احساسات امید نسبت به من شدید تر میشد منم خیلی دوسش داشتم و میخواستم برای همیشه پیشم باشه ولی خب از نظر سکسی دلم میخواست چند باری با زن سکس کنم خیلی دلم برا سکس با جنس مخالف تنگ شده بود از این طرفم از فکر کردن بهش عذاب وجدان می گرفتم با خودم میگفتم فرهاد لاشی نباش این بچه خیلی احساساتش پاکه خجالت بکش این فکرای کسشر بریز دور وقتی امید هست تو نیاز نداری با دختری باشی باز با خودم کلنجار میرفتم مگه قرار امید ول کنی؟ نه فقط میخوای یه بار با زن سکس کنی اونم فقط سکس نه رابطه احساسی امید همیشه عشقته ولی یه حالی با یه زن بکن یه باره دیگه قرار نیست که امید بفهمه این افکار مثل خوره وجودم گرفته بود و مدام بهش فکر میکردم دوستان از اولم گفتم این داستان خیلی رو محور جنسی نیست و فقط واقعیت یک رابطه ۲ و نیم ساله رو بیان می‌کنه.
نوشته: فرهاد
ادامه دارد
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با پسرم امید (۳)
قسمت قبل
1402/03/26
#مرد_میانسال #گی

صبح شد من زود بیدار شدم صبحونه خوردم دیگ کم کم آماده رفتن بودیم به دوستام گفتم میرم یه ساعت جایی برمیگردم دوستام هم گفتن فرهاد عنشو در آوردی بسه دیگ از کی تا حالا تو لیسر شدی خلاصه گفتم داستان این چیزا که فکر می‌کنید نیست میرم زود میام اگه خیلی ناراحتید من دیر اومدم شما برید خب دیگه اونا هم گفتن دهن سرویس برو زود کسلیسی کن بیا به امید پیام دادم و گفتم ساعت ۱۲ میام دنبالش یکم دور بزنیم بعد برم تهران خیلی حس حال بدی داشتم دلم میخواست برا همیشه امید پیشم بمونه ولی خب چاره چی بود ساعت ۱۲ شد امید اومد تو ماشین با قیافه خیلی ناراحت و غمگین گفتم چی شده چرا ناراحتی گفت خب حس میکنم بری دیگ هیچ وقت نبینمت حتی شاید جواب زنگمم ندی از دیشب نخوابیدم نمیدونی ک چقدر پیشت حس آرامش دارم دستش گرفتم ک فشار دادم و گفتم ببین اگ تو منو ول نکنی رابطمون تموم نمیشه فقط اگر تو بخوای همه چی تموم میشه من هیچوقت ولت نمیکنم تازه پیدات کردم قول میدم زود به زود بیام ببینمت امید باز احساسی شد بغلم کرد منم نوازشش میکردم میگفتم قربونت بشم خیالت راحت از دستم راحت نمیشی خخخ دیدم امید داره گریه میکنه گفت کاش هیچوقت از اینجا نمیرفتی آخه چجوری دوری تو رو تحمل کنم چرا اینقدر بهت وابسته شدم باز بهش دلداری دادم و گفتم قول میدم به زودی یا تو یا من برای همیشه میایم پیش همدیگه یکم آروم شد و بغلم کرد و رفتیم سمت خونش که برسونمش نزدیک خونش دستش کشید به موهام گفت خیلی دوست دارم بابایی مهربونم منم کلی قربون صدقش رفتم خدافظی کردیم. تو مسیر برگشت حس خیلی بدی داشتم انگار روحم و تمام وجودم پیش امید مونده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم ولی چاره ای نداشتم برگردم تهران. خلاصه برگشتیم تهران و شب شد قبل خواب حدود ی ساعت تو تلگرام چت عاشقانه و یکم سکسی کردیم و خوابیدیم چن روز گذشت و واقعا دلتنگی امید داشت دیونم میکرد نمیتونستم ازش دور باشم و فقط چتی باهم در ارتباط بودیم
ظهر پنج شنبه به امید گفتم میخوام بیام زنجان و شب هتل میگیرم بیاد پیشم گفت آخه باید باباش رو یه جوری بپیچونه و بگه میره خونه دوستش تا با پدر دوستش درباره انتخاب رشتش مشاوره بگیره. خلاصه ۸ غروب رسیدم زنجان و هوا تازه داشت تاریک می‌شد چون تابستون بود . امید اومد دم هتل و رفتیم بالا اینقدر خسته راه بودم گفتم امید باید برم دوش بگیرم تا خستگیم در بره اونم گفت باشه اگه میخوای منم باهات بیام حموم گفتم میخوای پشت بابایی رو لیف بکشی اونم خندید و گفت آره. رفتیم حموم دوش باز کردم زیر دوش کلی لب بازی کردیم قد امید شاید ۱۶۶ میشد و وزنش ۵۰ اینا جثه لاغری داشت وقتی بغلش میکردم انگار یه پسر بچه تو بغلمه این بار امید بدون خجالت لبام می‌خورد و حرفای سکسی میزد میگفت بابایی تشنه کیرتم پسرت کیرتو میخواد انگار نه انگار اون امید خجالتی روز اول بود منم گفتم ای به چشم برو پایین زانو بزن کیر خوری باباتو کن ک خیلی حشریه کیرم میکرد دهنش و یکم دندون میزد ولی مهم نبود چون امید چیزی فراتر از سکس بود برام چند دقیقه برام ساک زد یهو اومد بالا گفت بابایی دادن درد داره؟ گفتم آره پسرم ولی کیر بابایی دردش کمه و بلده چیکارت کنه لذت ببری از حموم اومدیم بیرون و خودمون خشک کردیم لخت دراز کشیدیم رو تخت گفتم پسرم دوس داری بابایی پلمپت باز کنه گفت آره ولی می‌ترسم از دردش گفتم خیالت راحت هر جا دیگه نتونستی ادامه بدی بیخیال میشیم خوبه گفت باشه و اومد تو بغلم سرش رو سینم بود و میگفت کاش همیشه پیشم بمونی دلم میخواد با تو زندگی کنم دلم میخواد از خانوادم جدا بشم منم می‌گفتم عجله نکن به زودی ه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هی روزگار.....
1402/03/26
#زن_بابا

هعی روزگار
سلام
دوستان من این داستان سکسی نیست فقط درد و دل با شماست اگر تمایل به خواندن دارید ادامه دهید!
از دیروز تا الان به شدت اعصابم خراب تر شده حکایت زندگی:))
من اکثر اوقات مودبانه صحبت می کنم منتها اینقدر این یکی دو روزه سیستمم خرابه که نگو و نپرس دوم راهنمایی بودم که مادرم فوت شد و پدرم سال بعدش با این زنیکه ازدواج کرد این زنیکه یه دختر هم داشت که یکی دو سال ازم کوچیکتر بود خلاصه اقا سرتون رو درد نیارم هر روز این خوارکسده برای ما یه بامبول در میاورد رسیدیم به سوم دبیرستان اون موقع تیزهوشان و سمپاد دهن آدم رو میگاییدن نمره بدن آقا ما ریاضی می شدیم 16 دختر این جنده خانوم میشد 20 بعد میومد پیش پدرم که آقا پسرت این همه خرجش کردی و تیزهوشانه وضعش اینه ریاضی شده 16 زیست 17.5 دقیقا اون روزه کیری رو یادمه آخه کیرم تو مرده و زنده ات من دارم تو تیزهوشان نمره میگیرم اینجوری دخترت تو مدرسه غیردولتی رسید سال پیش دانشگاهی اقا تو خونه اصلا نمی تونستم از دست کونی گری های اینا درس بخونم دهنم رو سرویس کردن. به پدرم گفتم بابا تو رو ارواح مامان بزار برم اون یکی خونه درس بخونم جواب داد میدونم چی میگی باشه.
آقا قرار بود ما بریم اونجا درس بخونیم خیره سرمون دکتر بشیم از این فلاکت در بیایم و بریم دانشگاه چندان علاقه نداشتم تهران خودمون قبول بشم دوست داشتم برم شهر هایی دیگه اینارو نبینم آرامش داشته باشم قرار شد برم حالا این زنیکه جنده میگه نه چرا بره اونجا این میخواد اون جا رو مکان کنه و فساد راه بندازه با دوستاش اینقدر تو گوشش خوندن که نشد برم هرچی التماس کردم نشد گریم گرفت فرداش رفتم مدرسه و با بچه ها صحبت کردم تصمیم گرفتم بعد مدرسه برم کتابخونه. از بابام هر روز به اندازه یه کرایه تاکسی و نهار معمولی پول میگرفتم (بماند که دختر اون هرزه یه کارت داشت که هر ماه شارژ میشد و با دوستاش کلی ولخرجی میکرد) تو کتابخونه یه کمد گرفتم و کتابام رو از خونه بردم اونجا روزا بعد مدرسه با تاکسی میرفتم اونجا و تا شب میموندم یه تاکسی سوار میشدم تا میدون و از اونجا پیاده میومدم خونه سختی زیاد کشیدم ولی اگه زندگیم نرمال میچرخید باید تو رفاه زیادی می بودم نشد به هر حال کنکور دادیم اعلام نتایج شد جواب ها هم اومد منی که پیرم در اومده بود حتی از رتبه یک اونسال خوشحال تر بودم تو اون شرایط درس خوندن واقعا سخت بود شاید اگه خانواده درستی داشتم خیلی بهتر از این هم نتیجه می گرفتم به هر حال پزشکی بهشتی همین تهران لعنتی قبول شدم اومدم یه 206 تیپ 3 بخرم که واقعا برا پدرم اصلا پولی نبود این مبلغا باز این زنیکه نذاشت چرا همین تهرانه دیگه دانشگاه هم نزدیکه مگه قندهاره (دیگه ایمان آوردم پدرم اصلا از خودش اختیار نداره)
یادم رفت بگم جنده خانوم تا سال 98 توسان داشتن و الان هم سانتافه داره اخه و نکته ی جالب هیچ شغلی هم نداره شغلش اینه که شبا با پدرم سکس می کنه و عشوه میاد و هرچی میخواد میگیره. این دفعه هم از خونه فرار کردم :)) آقا سال کنکور رسید دخترش رو کلاس میبرد بچه رو فلان جا پیش فلانی هم ببریم حالا التماس به من زنیکه ی جنده بهم میگفت اقای دکتر فلان درس رو چیکار کنه و … از اینجور حرفها منم میگفتم والا بلد نیستم درسم ضعیفه بود و معدلم پایین ماشالله دختر شما معدلش خیلی بالاست حتما موفق میشه آقا نشد قبول شه یه سال پشت کنکور دوسال سه سال 4 سال پشت کنکور موند اخرشم بیخیال کنکور شد پدرمم پارسال براش مزدا 3 خرید و من همچنان با دوچرخه رفت و امد میکنم دیگه از خودمم بدم میاد حتی پدرم یه مطب برام نمیگیره که کار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گفت:
از همسایت ، محمد چه خبر؟ هنوزم زنش ولنگ و باز میاد کوچه؟
محمد اگه غیرت داشت که زنش اینطور نمیشد.
محمد با این گوه کاریاش، تو اون محله موندگار نیست.
-والا زیاد نمی بینم، نه خودشو نه زنشو، اذون صبح که میشه میرم مسجد و نماز، تا شب درگیر رتق و‌فتق امور اهالی محلم.اگه زن محمد هم ببینم نمیشناسمش.
اسم زن محمد که اومد تنم به لرزه افتاد واز طرفی امری که برام خیلی عجیب بود حرف زدن های لطفعلی پشت سر محمد بود، این دو نفر همیشه با هم خیلی رفیق بودن حالا چی شده لطفعلی اینطور میگه؟!
نی قلیون را حلقه کردم دورش و رفتم بیرون، موتورمو هل دادم و‌پریدم روش که برم سمت خونه، هرچقدر به خونه نزدیک میشدم فکر زن محمد بیشتر قند تو دلم آب می کرد. محله ما پایین شهره‌ و‌اکثر خونه هاش کهنه با دیوارهای تاپاله زده س، تنها‌خونه ای که از بقیه خونه متفاوته خونه محمده که به همت پدرش رضا کوبیده شد و از نو ساخته شده ، انگار یه خونه از بالای شهر به اینجا آورده شده. رضا با اون همه بیسوادی چطور تونست اون‌خونه داغون و سقف ریخته را خراب کرد و از نو‌ساخت؟و واسه محمد این زن را خودش خواستگاری کرد.
این خونه تو‌محله ما مثل وصله ناجوری بود که حسودی همه اهالی را همراهش داشت، یا بهتره بگم بقیه خونه ها در برابر خونه محمد مثل سنگ تیپا خورده بودن.
خونه بدست پدر بزرگم ساخته شده و بعد از پدرم من ساکنم. درست روبروی خونه محمده، یه در چوبی داره وقتی باز میکنی لولا هاش ناله ای میکنن که انگار دردی از دل تاریخ اومده بیرون، پشت این در یه دالان تاریکی که به حیاط ختم میشه ‌و بالای دالان یه اتاقی که مخصوص پذیرش ارباب رجوع واسه دعا نویسی . موتورمو گذاشتم داخل دالان و رفتم به اتاق، نه برای کار دعانویسی، یه پنجره داره که مستقیم باز میشه به حیاط خونه محمد، و تواین فصل از سال که هوا گرمه، معمولا محمد و زنش توی حیاط شام میخورن و بهترین موقع دید زدن زن محمده، اتاق من معمولا تاریکه و صندلی را از پنجره نیم‌متر عقب میذارم تا محمد و زنش منو نبینن و منتظر میشم تا زن محمد بیاد حیاط.
هر از چندگاهی یه چسی میدم و چنان بویی همه جای اتاقو‌میگیره که خرده خنزر پنزری که تو اتفاق هست به صدا در میان و میگن علی، خارتو گاییدم!
همیشه ارزو‌داشتم زن محمد وارد اتاق من بشه و بی مقدمه برم بغلش کنم، دستمو‌بندازم روی شلوار نازک و چسبونی که اکثرا میپوشه و باسن بزرگ و حتما گرمشو به دست بازی بدم و با اینکه قدش بلندتر از منه، رو‌پنچه وایستم و گرمای نفسشو روی گردنم حس کنم.
یه دستمو روی کونش بازی بدم‌و‌اون دستمو پشت کمرش بالا و‌پایین کنم.
زبونمو در بیارم و گردنشو نوازش کنم، گردن کشیده و‌بقدری صاف و تمیزه که اگه اب بخوره میتونی حرکت جرعه های ابو توی حلقش ببینی.
دور گردنشو با لبام بگردم و کم‌کم دستمو از روی کونش بردارم ‌کم کم بیارم بالا و از پشت کش شلوار ببرم تو، بذارم رو شرت احتمالا نارنجی رنگش ونوازش کونش از روی شورت و‌دستمو‌ از کنار رون‌پاش ببرم پایین، اونجایی خط دوخت شورت هفتی تموم میشه و‌میتونم مستقیم پوست بدنشو حس کنم.
باز بیارم بالا روی کونش و خط کونشو‌ آروم نوازش کنمو‌اون دست دیگه را آهسته از زیر تیشرت ببرم داخل بچسبونم به کمر کشیده و نازکش، همچنان که نوازش میکنم ‌‌میبرم بالا، بند سوتینشو حس کنم و کم کم صدای ناله با وقارش همراه با نفس های گرمش به من جرات بده دستمو ببرم داخل شرتش، و‌تو‌ این حال لبامو بچسبونم به لبش و جنگ لب و‌دهان‌شروع بشه.
اوج‌شهوت منو به انتهای جنونی میرسونه که سینه سفت و‌گنبدی شکلشو‌توی دستم حس کنم و نوازش این سینه هایی که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زن محمد...
1402/03/26
#زن_شوهردار

نمیدونم زیر این سنگ قبر کی خوابیده؟
جوون یا پیر؟ زن یا مرد؟
اصلا توجهی به آدم اون تو خوابیده ندارم، برای من مهمه اینکه چندتا سوره کوتاهی که از بر هستم را سر قبر بخونم بلکه صاحب عزا از روی عنایت دست بکنه تو‌جیبش و یه پولی بهم بده و من بلند بشم گردنی کج و دستی رو به آسمون بگیرم بلکه پروردگار به چس ناله های من نظری کنه و این عزیز از دست رفته را راهنمایی کنه به بهشت.
اگه یه قبر تازه ای ببینم که یه عده آدم به با اصالت و‌پولدار اطرافش هستن بلافاصله خودمو سر قبر میرسونم، دوتا ضربه کوچیک -مثل تکون های ریز بزغاله نر جوون در حین سکس-به سنگ قبر میزنم که آقای فلانی میت بیدار شو که علی اومده برات قرآن بخونه.
بعد از خوندن فاتحه و به هم زدن آسایش بیچاره متوفی، دست میکنم به جیب داخلی لباده، یه قرآن با جلد مندرس که یادگار پدر و ‌پدر جدم هستش و این جلد چندین بار تعمیر شده ش نشون میده در طول سالیانی از دل تاریخ اومده بیرون را دست میگیرم و بلافاصله عینک ذره بینی دور سیاهی را که با کش دور قرآن بستم را به چشم‌ میزنم و‌ وسط قرآنو باز میکنم و‌شروع میکنم به خوندن، میت های پولدار را نمیشه از حفظ خوند، باید از رو‌خود قرآن خوند تا اطرافیان ملتفت بشن چه مایه ای میذارم و چقدر تو کارم خالصم و تا بلکه خدا یه راه میانبری واسه رفتن به بهشت نشونش بده.
از تنها چیزی که نمیشه گذشت خیرات گرفتن بعد پول قرآن خونیه، آدم‌های پولدار میوه و گاها غذای نذری میدن که این باعث میشه من دستامو بلندتر به سمت خدا دراز کنم و با صدای بلندتر طلب آمرزش واسه میت بکنم ولی صاحب عزا های بی مایه نهایت نذری شون یه شکلات یا تافیه،که اگه بدونم مزه تندی مثل نعنا داره، میندازم تو‌دهنم تا مسیر قبر بعدی مزه سیگار دهنم عوض بشه و ضعف نکنم، زیاد شیرینی خور نیستم، مابقی شیرینی ها را میریزم تو‌ جیبم تا تو مسجد به بچه هایی که نماز میخونن بدم.
شب جمعه ها هیاهوی عجیبی به پا میشه ‌وبهترین موقع کاسبی ‌منه، مردم در رفت و‌امد و ترافیک جلوی قبرستون، خستگی ها ، نبودن جای پارک ماشین، کلافگی ‌های وسط ظل آفتاب و دعواهایی بخاطر جای پارک و همه اینها شاید برای مردم دیوونه کننده باشه ولی برای من لذت بخشه، شب جمعه های قبرستون انگار بهشت منه اگه دعوایی بشه بین خواهر و‌برادر یا زن‌وشوهر، یا پدر و‌دختر میرم وسطو طرف زن وامیستم و میگم صلوات بفرستید! فقط دعوایی را میرم وسط که یه طرفش خانم باشه، منو با دعوای دوتا مرد چکار؟! اگه برم وسط منو میزنن تیکه تیکه میکنن.
ولی چند وقتی هست که هیچ تمرکزی رو‌کارم ندارم و مدام فکرم پیش زن محمده، مجبورم این روزا با صدای پایین از بر بخونم که مبادا صاحب عزا پی به غلط و‌غلوط خوندن من ببره، فکر زن‌محمد خیلی اسیرم کرده.
موهای طلایی کوتاه پر پشت ‌و اندام کشیده مثل گربه ، سینه های قرص محکم همیشه توی تصورم یه نوک قهوه ای کم رنگ که به رنگ چشم قهوه ای خودش ست شده وباسن بزرگی که زیر کمر نازک که گرمای وجودش تو تصوراتم صورتمو میسوزونه، همش میاد جلوی چشمم،پاهایی که انگار تازه از آب درآمده و با دمپایی سیاهش همیشه تو حیاط به پاشه و شلوار کوتاهی به تنش باعث میشه کمی از ساق پاش دیده بشه، انگار یه مروارید بزرگ از دریای خلیج فارس بیرون کشیده شده و‌منحصرا تراشیده شده تا ساق پای زن محمد ساخته بشه. دلم میخواست زن محمدرضا بخوابونم و‌توی وجودش شنا کنم، دست بکشم روی موهای گندم‌گونش و توی ساحل لباش خیمه بزنم و از گرمای وجودش آفتابی بگیرم،حتما کصشو موهای نازکی مثل مرجان پوشونده ‌ومن لیسیدن این مروارید نهفته بین پاهاش، باید این مرجان ه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوپرایی که تو عمرت ندیدی و بشدت حشری کنندست👇

/channel/ProVideoi
/channel/ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ز روپا بود با خندم می گفت این کیر و میخوام با خودم ببرم گفتم جنده بیا پایین میگفت تا سه بار ارضا نشم ولکن نیستم آخرش خوابوندمش با سرش هی به چوچولش مالیدم تا برای سومین بار ارضا شد . این بود سکس با دختر جوان حشری که جنده نابی بود هنوزم دلش میخواد بمن بده ولی من دیگه ازدواج کردم . عذر میخوام بابت غلط املایی یا ادبی
نوشته: مهدی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شتری ها کون لخت منو و تو رو ببینن خلاصه وحید کرکره رو داد پایین و بازی شروع شد من که میخواستم ببین زیبا وقتی اون مانتو تنگو دراره سینه هاش چطور میوفتن بیرون بازی اول رو بد بازی کردم بازی ۳ از ۵ پارت بود هرکی سه پارت رو میبرد برنده بازی بود .ما باختیم بازی اول رو مهسا هم مثل دیونه ها میخندیدو میگفت زود باش عرفان درار زود باش مامان،منم تیشرتمو در آوردم و گفتم هر دست فقط یه دست لباس قرار نیست یه دست بردی لختمون کنی حالا نوبت زیبا بود سرخ شده بود ولی مهسا مگه میزاشتش خلاصه لحظه موعود فرا رسید زیبا مانتو رو دراورد یه زیر مانتو سفید نازک زیرش بود که سوتین قرمز رنگش راحت زیرش معلوم بود سینه های سایز تقریبا ۸۰ چشمم به زیبا خورد شق کرده بودم ولی سالار رو میزدم زیر کمربند ضایع نشه که بخوابه کم کم ، وحید بیچارم کامل معلوم بود شلوارش باد کرده و بدجور شق کرده بازی دوم رو منو زیبا بردیم حالا نوبت مهسا بود تیشرتشو دراره . وحید پا پیش گذاشت پیرهنشو دراورد مهسا هم که حالش گرفته بود با کلی تیکه انداخت به منو زیبا که شما جرزنی کردین تیشرتشو در اورد. یا خدا یه بدن سفیییید که و فقط یه سوتین مشکی زیر تیشرتش بود که باعث شد شق درد های منو وحید همچنان ادامه پیدا کنه. بازی سوم شروع شد و بد بازی کردن های منم پشت سرش زیبا کلی نق میزد عرفان چت شد خوب بازی کن منم گفتم خب چیکار کنم تمرکز ندارمو میخندیدم .بازی سوم رو ما باختیم و من بی صبرانه منتظر بودم ببینم زیبا قراره کجاشو لخت کنه گفتم تهش زیر مانتوشو در میاره اون سینه های بلوریش بیشتر میاد به چشم که یهو زیبا پشت کرد به ما و ساپورتش رو در اورد یا خدا من یه دقه هنگ کرده بودم که با صدای مهسا به خودم اومدم هووو آقاهه چی رو نیگا میکنی زود باش گفتم که میخوام لختت کنم شلوارتو درار،مونده بودم شلوارمو در آرم کیر شق شدمو چطور قایم کنم دلو زدم به دریا شلوارمو در اوردم وحید نامرد میگفت زودتر! میخواستی نبازی! درآر .شلوارمو در آوردم کیرم مثل دسته بیل از داخل شورتم نمایان شد سرخ شده بودم.یهو همه زدن زیر خنده مهسا برگشت گفت نکنیمون فرانکی دوباره زدن زیر خنده . گفتم والا من با این وضعیت چوبم نمیشه دست بگیرم چه برسه بازی یهو زیبا اومد کنارم کاری که اصلا فکرشو نمیکردم انجام داد. کیرم از رو شورت گرفت تو دستشو گفت آقا من با این چوبه بازی میکنم و دوباره همه زدن زیر خنده منم نامردی نکردم دست بردم سمت سینشو گفتم این چوبه خیلی کلفته مگه باهاش به این توپا ضربه بزنی خلاصه خندیدم و اون کیر منو ول کرد و من سینه اونو به خودمون اومدیم دیدم ای دل غافل وحید و مهسا آمپرشون زده بالا دارن لب میگیرن. یه نگاهی به پاهای لخت زیبا انداختمو اون شورت قرمزش اروم منم دستمو بردم دور کمر زیبا و لبامو گذاشتم رو لبش
نوشته: مسافر
ادامه دارد
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مربی بیلیارد
1402/03/25
#سکس_گروهی #مشتری

سلام دوستان
عرفان هستم ۲۹ سالمه و حدود ۳ سال میشه که یه باشگاه بیلیارد دارم که با دوست دوران خدمتم وحید شریکی ادارش میکنیم ما باشگاه زیاد توی شهرمون هست که سابقشون زیاده پس اکثرا اوقات باشگاه ما خلوته اینی که براتون تعریف میکنم برمیگرده حدود یک سال پیش خرداد ماه ایام امتحانات بچه ها که به کل اخر هفته ها خیلی خلوت بودیم. توی باشگاه نشسته بودم که یه دختر با یه هودی که کلاه هودی هم سرش بود اومد داخل بعد از سلام گفت ببخشید مدیر اینجا کیه، منو دوستام که نشسته بودیم جا خوردیم اخه باشگاه بیلیارد شهر ما هیچ کدوم مختلط نیست و ورود خانم به محیط باشگاه ممنوعه فقط یه باشگاه مخصوص بانوان هم داره که یکم دوره از مرکز شهر. من پاشدم بعد از سلام گفتم بفرمایید با کسی کار دارین.اومده بود میخواست بدونه میتونه با مادرش ساعت هایی که باشگاه خلوته بیاد و تمرین کنه البته بازیکن حرفه ای هم نبود و میگفت اگه کسی باشه که بهشون اموزش بده که خیلی خوبه. دختری با چشمای سبز موهای بافته بود و از جلوی سینش انداخته بود روی هودیش قدش هم شاید به ۱۶۰ می رسید منم براش توضیح دادم که اینجا مختلط نیستو ممکنه اماکن گیر بده و آدرس باشگاه بیلیارد بانوان رو بهش دادم یکم که حرفمون طول کشید دیدم از دم در صدای یه خانم میومد.فهمیدم مادرشه هول شده چرا دیر اومده دخترش،صداش میزد مهسا چیکار کردی منم گفتم بریم دم در صحبت کنیم که مادرتون نگران نشن .خلاصه بعد از سلام با مادرش به اصرار خودشون شمارمو گرفتن که اگه یه تایمی خلوت شد بهشون بگم بیان چون میگفتن این باشگاه بانوانی که میگم رو رفتن و از محیط اونجا خوششون نیومده.خلاصه چند روزی گذشت منم همون لحظه بعد رفتنشون به این فکر نکردم که بگم بیان چون میترسیدم یه وقت اماکن تعطیل نکنه باشگاه رو تا یه شماره ناشناس بهم زنگ زد بعد سلام احوال پرسی .
:سلام منو یادتون نمیاد اون رو اومده بودم با مادرم واسه اینکه ببینم میشه بیام تمرین بیلیارد.
من :چرا والا تایمی خلوتی نبوده بگم تشریف بیارین شرمنده :حالا یه کاری بکنین هزینشم خرچی بشه درخدمتم روزی دو ساعتم بتونیم بیایم عالیه من: باشه پس اگه جور شد باهاتون تماس میگیرم. خلاصه شب که وحید اومد باهاش در مورد این دخترو مادرش صحبت کردم گفتم اینجوریه خودشون اصرار کردن وحیدم گفت جمعه ها ظهر که باشگاه خیلی خلوته بگو بیان تمرین کنن اگرم دیدم شلوغ شد یا زشته میگیم زودتر بزن فردا من به همون شماره که باهام تماس گرفته بود زنگ زدم بهش گفتم جمعه ها ساعت ۱ ظهر میتونن بیان.خلاصه گذشت جمعه منو وحید داشتیم با هم تمرین میکردیم که دیدم یه دختر خانوم جوون با یه خانم حدود ۳۵ ساله وارد باشگاه شدن تازه وقتی دیدمشون یادم افتاد عه من زنگ زدم به اینا گفتم جمعه ظهر بیان.خلاصه بعد از سلام احوال پرسی یه میز رو نشونشون دادم چوب و شار برداشتن و رفتن بازی منو وحیدم رو میز کناری بازی میکردیم. یکم که توجه کردم مادرش نسبت به اون شب خیلی تغییر کرده بود تازه متوجه شده بودم چقدر دختر مادر شبیه همن هر دو چشم رنگی مادرش نه شکم اضافی داشت نه بهش میومد دختر به این بزرگی داشته باشه یکم از دخترش قدش بلند تر بود مانتو تنگی هم که پوشیده بود نشون میداد چه کون خوش فرمی داره.دخترشم یه رژ لب قرمز جیغ زده بود و وسط بازی کردن کلی میخندیدن یکم که گذاشت دختره اومد سمت من گفت ببخشید میتونید یکم بیاد اصول اولیه گرفتن چوب ضربه زدن رو نشون ما بدین اون باشگاه بانوان که رفتیم چیز زیادی یاد نگرفتیم منو وحیدم که بدمون نیومد رفتیم به آموزش مهسا و مامانش(اسم مهسا رو اون شب وقتی مامانش صداش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لبمو بوسید. داغ شده بودم و فکرشو نمیکردم یک بوسه از لبم کامل شورتمو خیس کنه. در گوشم گفت: این بوسه از لبت بین خودمون میمونه!
اون شب برای اولین بار تو زندگیم به یاد فرهاد با خودم ور رفتم و ارضا شدم. حسی که برام چنان لذت بخش بود که از فردا شبش کار هر شبم شد. هر بار نغمه را میدیدم بهش حسودیم میشد که فرهاد باهاش عشق بازی میکنه. دو سال از اون شب که برای اولین بار با یاد فرهاد خودارضایی کردم گذشته بود و هر بار که میدیدمش ناخودآگاه آب ازم راه میفتاد. تو این دوسال هم مرجان لو رفته بود و کارشون به پزشک قانونی و شکایت از پسره رسید و گرچه خاله و شوهر خالم رضایت دادن تا جایی درز نکنه اما اوایل نمیذاشتن باهاش طرف صحبت بشم مگر اینکه بزرگتری کنارمون باشه. تو این دوسال هم فرهاد هر وقت تنها بودم و موقعیتش پیش میومد دستی بهم میکشید و فکر میکرد متوجه نمیشم. دیگه نشستن روی پاش برای پدر و مادرم هم عادی بود . نغمه هم می خندید و به حساب بچگیم میذاشت چون با بغل کردن و نشستن روی پای فرهاد مثلاً شوخی باهاش میکردم و بقیه به حساب دوست داشتن فرهاد میذاشتن. اواخر بهار بود و نزدیک امتحانات که یک روز عصر مادرم تلفنی صحبت میکرد. تو میون حرفهاش شنیدم که گفت: خوب فرهاد را بفرست از سر کارش بیاد دم خونه ما و تحویل بگیره. گوشم حسابی تیز بود و از مادرم پرسیدم : چی شده ؟ چیو تحویل بگیره؟ مادرم گفت: قهوه ساز مثل مال خودمون واسه نغمه گرفتم فرهاد میاد ببره. گفتم: پس کجاست؟ گفت: تو صندوق ماشینه اگر فرهاد اومد برو پایین و تحویلش بده شاید من حموم باشم.
ذوق زده شده بودم و رفتم تو اتاق و لباس جذبی پوشیدم که باسن و پاهام را بهتر نشون بده. تاپ لیمویی کوتاهم را هم پوشیدم جوری که شکم و نافم کاملاً بیرون بود. اون یک ساعت برام چند ساعت گذشت تا زنگ در خورد. مادرم تو حموم بود و داد زد برو سوییچ ماشین رو میز سالن هستش. در را باز کردم و تعارف کردم بیاد بالا. خدا خدا میکردم نیاد! تشکر کرد و گفت: ممنون نگار جان باید برم. نفهمیدم چطور به پارکینگ رسیدم. رفتم جلو و بغلش کردم و روبوسی کردیم. خندید و گفت: ماشالا دیگه قدت داره از من هم بزرگتر میشه! دستمو ول نکرد و رفتیم سمت ماشین. …
نوشته : نگار
ادامه دارد
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel