توی کوچه هدی خانم تازه داره میاد که بره خونهشون. بله درست حدس زدم، مامانم داشت به بابام خیانت میکرد. به دروغ گفته بود که میره پیش هدی. توی ذهنم سوال پیش اومد که اگر پیش هدی نرفته پس پیش کی میتونه رفته باشه؟ هرچی فکر کردم دیدم توی این آپارتمان غیر از رضا خان کسی نمیتونه مخ مامانمو بزنه چون بابای من کارمند سازمان آتشنشانی هست یه مرد قد بلند و ورزشکار با وضع مالی نسبتاً خوب. زنی که به شوهرش خیانت میکنه همیشه میره سراغ کسی که از شوهرش خوشهیکلتر و خوشتیپتر باشه و همینطور مردی که به زنش خیانت میکنه میره سراغ زن خوشکلتر از زن خودش. خلاصه به رابطه پنهانی مامانم و رضا خان شک داشتم و نیاز به زمان بود که این شک به یقین تبدیل بشه.
پیش خودم فکر کردم اگر رابطه مامانم با رضا واقعیت داشته باشه چه اتفاق خوب و مبارکی میتونه باشه چون هم مامانم از زندگی لذت بیشتری میبره و هم من. توی این فکر بودم که حتی منم وارد این رابطه بشم و زیر رضا خان بخوابم تا سوراخ کون من هم مثل سوراخ کون مامانم پاره بشه. در کل من و مامانم با هم صمیمی بودیم ولی نه در حدی که خیلی راحت من از کونی بودنم بهش بگم و اون هم از جنده بودنش بهم بگه. اما تصمیم گرفتم تا این اتفاق بیوفته و توی خانوادهی ما پردههای عفت و حیا دریده بشه تا زندگی شیرینتری داشته باشیم. شروع کردم به تعریف و تمجید کردن از رضا خان پیش مامان و خواهرم و میگفتم کاش رضا خان جای بابا بود و از این قبیل حرفها…
چند روز بعد دوباره یک پیامک اومد به گوشی مامانم و مامانم گفت هدی پیام داده میخوام برم پیشش، فرصت رو غنیمت شمردم که به مامانم بفهمونم از رابطهی پنهانیش با رضا خان خبر دارم و از شروع این رابطه خوشحالم. بهش گفتم خوبه تو برو پیش هدی خانم منم میشینم کارهای دانشگاهمو انجام بدم راستی شاید رضا خان خونه باشه کاش یه کم آرایش کنی. تعجب کرد گفت چرا باید آرایش کنم؟ بهش گفتم آخه دوست دارم به چشم رضا خان بیای. یه خنده شیطنتآمیزی کرد و گفت دیگه خیلی شیطون و پرو شدی. گفتم آره دیگه به خودت رفتم. با خنده یه سیلی به در کونم زد و رفت توی اتاقش تا آرایش کنه. بعد از 10 دقیقه با یه چادر نماز و کلی آرایش روی صورتش اومد بیرون. منم به شوخی بهش گفتم جووون عجب دافی شدی. جفتمون داشتیم میگفتیم و میخندیدیم تا دم در. خواست دمپایی بپوشه گفتم نه پاشنه بلند بپوش باحالتره. مامان من هم که پایه هر جور شیطونی هستش قبول کرد. حالا فکر کنید مامانم با یه تاپ تنگ و شلوارک ، پاشنه بلند پاش کرد و چادر نماز هم پیچید دورش و رفت واحد روبرو. زود در رو بستم و از چشمی درب نگاه کردم دیدم، خود رضا در رو باز کرد و مامانم رفت توی خونشون
.
بعد از گذشت دو ساعت و در حالی که داشتم درس میخوندم مامانم زنگ خونه رو زد و رفتم در رو براش باز کردم دیدم لنگان لنگان اومد تو و آرایش صورتش حسابی ریخته بود به هم. بهش گفتم چه خبر؟ حالت خوبه؟ با یه خندهی شیطنتآمیز گفت عالی. دیدم داره لنگان لنگان میره سمت اتاق خوابش رفتم زیر بغلش رو گرفتم که کمکش کنم و تا تخت بردمش. بهش گفتم معلومه بهت خیلی خوش گذشته که موقع راه رفتن داری لنگ میزنی جفتمون خندیدیم. اومدم صورتشو بوس کنم دیدم دهنش چه بوی آبکیری میده و یه کم آبکیر هم پایین لبش بود. با انگشت اون مقدار اندک آب کیر رو برداشتم و گرفتم نزدیک دماغم و نفس عمیق کشیدم و بعد گذاشتمش توی دهنم و آبکیر رضا رو قورت دادم. به مامانم گفتم از این به بعد هر وقت رفتی پیش رضا باید برام از این سوغاتیها بیاری. خندید گفت تو دیگه خیلی بیناموسی. خودمم خندم گرفته بود.
اره لبخند میزنه. بعد همونجا افتادم رو تنش و خوابیدم.
این اولین داستان من تو شهوانیه. نمیدونم بقیه ماجرا هامو با سحر بنویسم یا نه. لطفا توی کامنتا بهم انرژی بدین (اگه خوشتون اومد) تا برای نوشتنش تصمیم بگیرم. در ضمن دل میخواد ماجرای عجیب مهتاب رو هم بگم. شما بگین کدوم. ادامه ماجرای تقربا عاشقانم با سحر یا اتفاقی که با مهتاب افتاد. در ضمن نظر بدین که چطوری داستان رو بهتر کنم.
نوشته: سپهر
@dastan_shabzadegan
بود که از توی قلبم حس میکردم متفاوت با موقع رقصه. این حسو سحرم احتمالا داشت. چون حرکاتش فرق داشت. با دستش کمرمو اندکی به خودش فشار میداد. نرمی سینههاشو روی تنم حس میکردم.
+چه عطر خوشبویی داری. (سحر گفت)
+با این همه تحرک و رقص بوی عرق میدم، عطر چیه. حتما صد بار تا الان پریده عطری که زدم
+عطر خودتو میگم.
چشمامو باز کردم و دیدم که بهم زل زده. ضربان قلبم بالا رفته بود و به شدت هورنی شده بودم. بدون فکر به چیز دیگهای خم شدم روی صورتش، کمی تو چشمای عسلیش زل زدم ، موهای فرش دورش پخش شده بود. سحر زیباترین دختر دنیا بود. چشمامو بستم و شروع کردم به خوردن لباش. دوتا دستشو روی کمرم سفت کرد و با قدرتی که فک نمیکردم داشته باشه منو به خودش فشار داد. فک میکردم خیلی خسته تر از این حرفا باشه. طوری لبامو میخورد که من حتی تصورشم نمیکردم. من فقط عادی لباشو میخوردم ولی اون زبونشو میاورد بیرون وسط لب گرفتن هی لبمو لیس میزد. به همون شیطونی بود که توی تصوراتم حدس میزدم. وزنمو انداخته بودم روی تنش و لباس سکسیشو میخوردم. دستمو از تاپش بردم تو و شروع کردم به مالیدن سینههاش. عجب سینههای نرمی داشت. یکم که مالیدمش، دستمو در اوردم یکم رفتم پایین تر و گردنشو خوردم. خیلی خیلی حساس بود و آه و نالهش درومد. صدای نالههایش با اون تن ظریف و سکسی دیوونم کرد. یک دفعه بلند شدم و نشستم روی شکمش و توی چشمای خمارش زل زدم. دستمو از پایین تاپش گرفتم . دستاشو برد بالا و گذاشت درش بیارم. سوتین از جلو باز میشد. فورا بازش کردم. سینههاش مثل برف سفید بود با نوک قهوهای. حاشیه نوک سینش قهوهای خیلی خیلی کمرنگی بود و به هوسم انداخت. اونقدر نرم بود سینه هاش که حتی تصور م نمیکردم. زبونمو بردم نوک سینش و شروع کردم به بازی کردن باهاش. زبونمو آروم میمالیدم دور سینش و یه دفعه یه لیس محکم کل سینشو میزدم. با زبونم داشتم دیوونش میکردم. آن و نالهش اینقدر زیاد بود که مطمئن بودم شادی اگر بیاد توی پذیرایی حتما صدامونو میشنوه اما برام مهم نبود. شروع کردم با زبونم روی تنش خط کشیدن. از بالای نافش شروع میکردم و تا نوک سینهش لیس میزدم و باز سینه بعدیش. یکیشو با دست میمالیدم و سینه دیگشو میخوردم. پوست لطیف بود. کیرم حسابی باد کرده بود و منطبق شده بود روی کسش. خودشو زیرم تکون میداد و مشخص بود طاقتش تموم شده. از چیزی که فکر میکردم وحشی تر بود. یک دفعه صورتمو با دستش گرفت و گفت: کیرتو میخوام سپهر. دست بردم دکمه شلوارمو باز کنم که نذاشت. خوابیدم روی تخت و این دفعه سحر اومد روم. یکمی گردنمو خورد و همونطوری دکمههای پیرهنمو باز کرد. پیرهنمو درآورد و پرتش کرد یه گوشه. دوباره اومد شروع کرد به خوردن گردنم و با زبونش لیسم میزد. حتی وقتی یهو میومد بالا به چشمام نگاه میکرد زبونشو نمیبرد تو و دور لبش میچرخوند. یکمی که گردنمو خورد، آروم آروم روی تنم رفت پایین. سینههاشو میمالید روی تنم و آروم آروم میرفت پایین. به شلوارم که رسید، بجز دکمه بالا بقیه دکمهها باز کرد. دستشو برد تو کیرمو گرفت و کشید بیرون. تماس پوست دستش با کیرم فراتر از حد تصورم لذت بخش بود. چشماشو از دیدن کیرم گرد کرد و دراز کشید وسط پام. یه نگاه تو چشمام کرد و بعد یه دفعه همه کیرمو کرد تو دهنش. تا ته فرو برد تو حلقش. حتی فکر نمیکردم توی اون دهن کوچولو بتونه سر کیرمو هم جا کنه. اینقدر با ولع کیرمو ساک میزد که از تماشاش داشتم ارضا میشدم. وقتی کیرم توی حلقش بود دستو از پایین کیرم گرفته بود، چشماشو بهم فشار میداد و زور میزد تا همه کیرم جاش
دادیم که یه دفعه برداشت گفت:
+وای سپهر، من چقدر احمقم.
+خدا نکنه چرا ؟
+داری منو میبری تولد، تولدی که اینهمه آدم اونجان، همه سن و سال خودمون. بعد من اصلا تا الان تعارفت نکردم که تو هم بیای. بخدا ذهنم خیلی درگیر بود.
+دیونهای تو؟ چرا باید همچین کاری بکنی اصلا. اصلن هم کار زشتی نیست. تولد دوستته من بیام چیکار. میرسونمت عذاب وجدانم نداشته باش. بیکار بودم من.
+خب دیگه، مگه نمیگی بیکاری. بیا بریم اینطوری که فقط منو برسونی خیلی زشته. بعدم اینجا نهایت بعضیا همو میشناسن. همه با پارتنراشون میان و تازه من همه دوستای شادی رو که نمیشناسم. بعدشم منو میشناسی دیگه. بیا بریم دیگه توام که کاری نداری
+نه راستش کاری که ندارم. میخواستم برم کتاب بخونم.
+حوصله کتاب داری روز پنجشنبه؟ بیا بریم خوش خیلی میگذره، میزنیم میرقصیم تا صبح
+جدا اهل تعارف نیستم من. نمیدونم واقعا. با این سرو وضع آخه؟
+خیلی هم خوبی دیونه. خودتم میدونی که خوشتیپی پس ادا در نیار. بعدشم منم اونجا کسیو ندارم که. اکثرا با پارتنرن. من تنها میمونم. اگه کاری نداری واقعا بیا. قول میدم خوش بگذره.
منم دیگه چیزی نگفتم و قبول کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. فکر اینکه با سحر برقصم داشت مغزمو آتیش میزد. با خودم گفتم حتی اگه سحر مشغول دوستاش بشه و زیاد باهم نرقصیم. بازم یه چند پیک مشروب میزنم و یکم خوش میگذرونم. خیلی وقت بود مهمونی نرفته بودم و بدم نمیومد. چه برسه اینکه با سحر برم. وقتی ما رسیدیم، همه مشغول بزن و برقص بودن. سحر منو به دوستاش معرفی کرد و خیلی حواسش بود که تنها نمونم. واقعا دختر با شعوری بود. بیشتر از انتظارم. به جای اینکه با دوستاش وقت بگذرونه، همش کنار من بود. واقعا جشن تولد خوبی بود. همه بچهها (تقریبا ۳۰ نفری بودن) خونگرم و خودمونی بودن و البته سطح اجتماعی شون خیلی بالاتر از من. با این که سرو وضعم به پای هیچ کدوم نمیرسید اما هیچ نگاه عجیبی غریبی رو روی خودم احساس نمیکردم. من سحر بعد از ده دقیقهای خوش و بش با بقیه همراه شدیم و رفتیم پای میز بارشون و چند پیک اسمیرنوف زدیم و رفتیم تا برقصیم. سحر خیلی با انرژی بود و واقعا با رقصش دلمو میبرد. روبهروی هم میرقصیدیم و بعضی لحظات فاصلمون اینقدر کم میشد که تقریبا بدنمون به هم میچسبید. وسط رقص مدام میرفتیم یک پیک میزدیم و حال میکردیم. من حسابی گرم شده بودم و لذت میبردم و سحر مشخص بود بیشتر از من مست شده. آخرای مهمونی من مست مست بودم و سحر تقریبا دیگه نمیدونست داره چیکار میکنه. مدام وسط رقص از من آویزون میشد و سیگارمو برداشت یه پک میزد و دوباره بهم پسش میداد. بین سیگارها باز یکم مشروب میزدیم و با هم میرقصیدیم. با اینکه من حسابی مست بودم اما خودمونیم، کاملا میفهمیدم دارم چیکار میکنم اما سحر مشخص بود کنترلشو از دست داده. بیشتر از این که از مشروب مست باشم، از تماس با بدن واقعا نرم سحر مست بودم. چشمای عسلیش شهلای شهلا بود و تقریبا دیگه همش تو بغل من بود و با هم میرقصیدیم. نمیفهمید چطوری میرقصه، حرکاتش دست خودش نبود. دیگه چنان از خود بی خود شده بود که وقتی پشتو میکرد به من (و من دستمو میذاشتم رو پهلوش) چنان بهم چسبید که نرمی کونشو قشنگ با کیرم حس کردم و فورا خودمو عقب کشیدم تا نفهمه نیمه راست شده. خوشبختانه اصلا نفهمید. تو حال و هوای دیگه ای بود. از همه اینا که بگذریم، بیشترین لذت رو وقتی میبردم که از روبهرو میچسبیدم بهم و با لبخند شیطونیش تو صورتم زل میزد. حتی چند بار وقتی خط سینه شو دید میزدم و خودشم متوجه شد چیزی به روی خ
ی رو شروع کنم. در که باز شد صدای ظریفی که پشت تلفن شنیده بودم بهم سلام کرد. صدایی که طبق پیشبینیم واقعا متعلق به یک فرشته بود. یه دختر مو فرفری با قد متوسط و با چهرهای ملوس که چشمای عسلیش بر خلاف چهره معصومش کمی شیطنت داشت. دختر قبراق و پرانرژیای بود. بهم خوشامد گفت و با لبخندی که دلمو آب کرد باهام سلام و احوال پرسی کرد. همون لحظه، ته دلم آرزو کردم که دوست پسر نداشته باشه. چنان گرمایی وجودمو گرفت از دیدنش که دلم میخواست اون فقط حرف بزنه و من تماشاش کنم. با خودم گفتم کاش خانم اکرامی همین دختر جذاب باشه، قدش تا سر شونه من بود و اندامش لاغر و باربی طوری. شلوار جین آبی پاش بود و به جای مانتو یک پیراهن مردانه چهارخانه نارنجی و قرمز تنش بود. با اینکه پیراهنش سایز اور بود. اما گردی کوچیک سینههاش از پشت پیراهن معلوم بود. این دختر در یک کلام دلربا بود. با اینکه من حتی از صحبت باهاش لذت میبردم و به چیز بیشتری فکر نمیکردم. اما به سختی میتونستم چشمم رو از بدنش بگیرم. مدام چشمم میافتاد رو لبای سرخش و چشمای عسلیش و دلم آب میشد.
توی شرکت همه همدیگرو به اسم صدا میزدن. عروسک زیبا و شیطونی که من عاشقش شده بودم اسمش سحر بود. و خانم اکرامی اسمش مهتاب بود. اصلا نمیخوام در مورد هیچ کدوم از افراد این شرکت صحبت کنم و سرتونو به درد بیارم. فقط میخوام از سحر بگم. اما بد نیست اسم مهتاب هم توی ذهنتون باشه چون داستان بعدیم در مورد مهتابه و در مورد یه ماجرای عجیب و باورنکردنی که بینمون اتفاق افتاد. بگذریم. سحر توی شرکت حجاب نداشت. خیلی راحت بود و یک تنه باعث زیبایی شرکت شده بود. طی یک ماه اولی که اونجا بودم کارم بیشتر از مهتاب به سحر گره میخورد (چون ادمین پیجهایی بود که شرکت باهاشون قرارداد داشت). سحر بهم از ایدههاش میگفت و از مسابقههایی که میخواد برگزار کنه و من با مشورت مهتاب براش پست و استوری میزدم. روز به روز به عشق سحر میرفتم شرکت و یکی دوباری که فهمیدم مرخصی گرفته تا عصر که از شرکت برم بیرون اعصابم بهم میریخت. دق میکردم اگه هر روز نمیدیدمش. لبخنداش، موهای فرفری نسبتا بلندش که حجیم بود و مثل عروسکاش میکرد، لبهای معمولی اما سرخش. همه اینا دیوونم میکرد.
یکی از بزرگترین چالشهام تو شرکت این بود که نذارم سحر متوجه بشه من همش زیر چشمی نگاش میکنم. من و مهتاب کنار هم پشت میز مینشستیم و سحر روبهروی ما بود. وقتی چشمم بهش میافتاد بیاختیار میخکوب سینههای کوچولو و کمر باریکش میشدم. اما یک روز بالاخره کار دست خودم دادم. سحر همیشه با همون استایل میومد. یک پیراهن مردانه (هر روز هم رنگی متفاوت) به جای مانتو. و شلوار جین آبی کمرنگ یا پررنگ. اما اون روز با قیافهای کاملا متفاوت اومد. پنجشنبه بود و آقای محسنیان از من و سحر خواهش کرده بیایم چون باید برای یکی از پیجهامون مسابقه میرفتیم و نمیشد به شنبه موکولش کنیم. وقتی صبح در زدم، خود محسنیان درو باز کرد و دیدم که سحر هنوز نیومده. محسنیان کارهای ضروری بهم گفت و بعدش رفت. نیم ساعتی تنها بودم و دیگه داشتم مطمئن میشدم که سحر نمیاد (چون همیشه زودتر از همه شرکت بود) که صدای زنگ در رو شنیدم. بدو رفتم سمت در و بازش کردم و فرشته کوچولوی شیطونم رو در لباسهایی دیدم که میخکوب شدم. شلوار سفید خیلی چسب (گمونم ساپورت بود)، یک تاپ مشکی با یک کت سفید اسپورت. چند لحظهای با تعجب و حیرت نگاش کردم و یکدفعه به خودم اومدم و خجالت کشیدم. وقتی وارد شرکت شد گفت:
+خوبی سپهر جون؟ (همه رو با پسوند جون صدا میزد)
+مرسی سحر تو خوبی
یار خیره شد. اگر حالا این کار را نمیکرد تا آخر عمرش حسرت میخورد. بعدا یک بهانه برای امیرحسین جور میکرد. روی مچ پا بلند شد، دستانش رو دور گردن مازیار حلقه کرد و خیره آبی چشمانش گفت: قصه ما شبیه دیو و دلبر نیست مازیار. من شاید دلبر بودم اما تو دیوی نبودی که ظاهرش زشت و باطنش قشنگ بود. تو برعکسش بودی! میخوام اینو بدونی که با وجود تمام سگ اخلاقیهات، با همه اذیت کردنات که گاهی…
مازیار همزمان که صدای زن در سالن پیچید و برای بار آخر شماره پرواز را اعلام میکرد، دهان گشود تا حرف بزند اما ارغوان سریع گفت: لطفا بذار حرفمو تموم کنم. با همه اذیت کردنات که گاهی واقعا به خاطرش ازت متنفر میشدم، حتی با وجود کار شب آخرت، اینو بدون که هرجای دنیای باشم، تا آخر عمر به یادتم.
خم شد سمت صورت مازیار. به حسرتش پایان داد و لبهایش را نرم و طولانی بوسید. سرمست از اولین و آخرین بوسه، عقب کشید و در مقابل چشمهای گیج مازیار عشق نافرجامش را پشت سر گذاشت و به سمت امیرحسین قدم برداشت.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: constante
@dastan_shabzadegan
کرد هرچه زودتر این شب جهنمی خلاص شود. زمانی که پیام مازیار را باز کرد فکر کرد شاید، شاید امشب برایش خاص باشد اما اشتباه میکرد. نمیدانست چقدر گذشته است. پشتش کاملا بیحس شده بود اما مازیار هنوز ضربه میزد. باسنش را رها کرده و به کمر و گاهی رانها میکوبید. درد را حس میکرد اما جان نداشت ناله کند. وسط ضربات مازیار بود که پلکهایش بیاختیار روی هم رفتند و به چاه بیخبری سقوط کرد.
وقتی بیدار شد ساعت 3 بعد از ظهر بود. چند ثانیه بعد از بیدارش شدنش سوزش بدی را پشتش حس کرد. حتی نمیتوانست بنشیند. خبری از مازیار نبود. به سختی از جا بلند شد، یک به یک لباسهایش را پوشید و لاکپشت وار از خانه خارج شد. با هر قدمی که برمیداشت از درد ضعف میکرد و به سرنوشتش لعنت میفرستاد. زیرلب زمزمه کرد: دیگه پامو نمیذارم اونجا… دیگه نمیرم.
سیگار دود میکرد و پیکها را پر، اما صورت ظریف ارغوان یک لحظه از ذهنش پاک نمیشد. از خودش حرصش میگرفت که یک دختر نیموجبی به این روز انداخته بودش. یازده روز بود هرچه میکرد تهش میرسید به ارغوان. نمیتوانست باور کند به یک دختر حس دارد. آنهم دختری که بارها تحقیرش کرده بود. فکر کرد شاید به اندازه کافی اذیتش نکرده! با فکری که به ذهنش رسید لبخندی شیطانی روی لبش نشست. با این کار، چنان دخترک را له میکرد که دیگر هوس عشق و عاشقی به سرش نزند. به علاوه به خاطر حال الان خود یک انتقام همه جانبه از ارغوان میگرفت و دلش خنک میشد. هرچند ته دلش حس عجیبی داشت، انگار که میخواست از این کار منصرفش کند اما مازیار بیتوجه به آن حس، با همان لبخند به سمت گوشی رفت و نوشت: فرداشب به جبران رفتار دفعه پیش دعوتی خونهم. پیشاپیش ازت معذرت میخوام، حتما خودتو برسون که عذر و بهانه قبول نیست.
و تهش اموجی قلب قرمز گذاشت و پیام را فرستاد.
در این سو ارغوان با شنیدن صدای پیام از جا پرید و به گوشی چنگ زد. با باز کردن پیام از لحن ملایم و بسیار نادر مازیار ابروهایش بالا پرید اما چیز مهمتری در آن پیام وجود داشت. با قلبی که تندتر از قبل میتپید خیره شد به اموجی قلب آخر پیام. یعنی میشد؟ قرار بود دیگر پایش را آنجا نگذارد اما با همان قلب قرمز پای تصمیمش سریده بود. اگر واقعا مازیار به او حس داشت چه؟ شاید واقعا از رفتار آن شبش پشیمان شده و میخواست جبران کند. در این 11 روز، ارغوان در سکوت برای خانه مشتری پیدا کرده بود. با پول پسانداز و فروش خانه هرچند به سختی، اما میتوانست همراه امیرحسین مهاجرت کند، بعدش هم خدا بزرگ بود! بیشتر از این نمیتوانست در این خاک نفس بکشد اما حالا با پیامی که مازیار فرستاد، شاید بهتر بود کمی دست نگه میداشت.
با هیجانی که در دلش حس میکرد پشت در ایستاد. امشب میتوانست رمانتیکترین شب زندگیاش باشد. زنگ در را فشرد و چند نفس عمیق کشید.
-آروم باش… آروم باش!
با باز شدن در، وارد خانه شد. چشمان مشتاقش اندام مازیار را جست و جو کردند. نگاهش به غریبهای افتاد که روی کاناپه نشسته بود و خریدارنه نگاهش میکرد. با بُهت گفت: مازیار کجاست؟
مرد گفت: ارغوان تویی؟
کم کم داشت احساس ترس میکرد. بلند گفت: مازیار؟
-چرا جیغ میزنی؟
چرخید و با دیدن مازیار حس امنیت در وجودش ریشه دواند.
-اینجایی؟ این کیه؟
-این؟! عزیزم بیادب نباش! این آقا اسمش آرمانه. آقا آرمان سوپرایز امشبمون هستند.
گیج نگاهی به مرد آرمان نام انداخت و گفت: سوپرایز؟
-آره دیگه، سوپرایز! من، تو و آرمان، يه رابطه داغ سه نفره، چطوره؟!
در یک آن از درون شکست و حس مرگ در رگهایش جاری شد. یک بیحسی پوچ چنان در تنش پیچید که
ن احمق بود. چون زیادی احساساتی بود.
دستهای تراول جلوی چشمانش قرار گرفت و صدای مازیار به گوشش رسید: انقد دری وری بهم نباف و یه امشبهرو گورتو گم کن. یک تنه ریدی به اعصابم! دفعه بعد که اومدی دوست ندارم کلمهای از مزخرفات امشب بشنوم. مفهومه؟
-چشم رئیس!
-خوبه، حالا گمشو بیرون.
ارغوان با غروری ترک خورده بیرون آمد. دیگر حتی پولهای درون دستش خوشحالش نمیکرد. دیگر برایش اهمیت نداشت این وقت شب از کجا ماشین بگیرد، حتی برایش احساس تازه جوانه زده درون دلش هم مهم نبود. مهم غرورش بود که از امشب به بعد دیگر بازیچه دست غریبهها نمیشد.
تمام یک هفته قبل، در ذهنش تکرار کرده بود که اتفاق خاصی نیفتاده. مازیار یک همخوابه غریبه است و زمانی که پول کافی بدست آورد، درنهایت از هم جدا خواهند شد. از این به بعد غروررا از چشمانش به رخ مازیار میکشید تا کمی آرام شود.
مازیار با دیدن ارغوان برای بار چندم زیباییاشرا در دل تحسین کرد، اما احساس کرد یک چیزی با دفعه قبل فرق دارد. رفتار دختر عوض شده و انگار چشمانش گستاخ شده بود. با وجود ابراز احساسات هفته پیش، خودرا از چشم مازیار انداخته بود اما حالا، با این رفتارها وضعیت کمی بهتر شده بود. مازیار با وجود لذتی که از تحقیر شریکش در روابط جنسی میبرد، دخترهای باهوش و مغروررا به دخترهای ضعیف و احساساتی ترجیح میداد.
در تمام طول رابطه، ارغوان نه ناله کرد و نه عکسالعمل نشان داد. تنها شبیه یک آدم آهنی «چشم رئیس» میگفت و انجام میداد. مازیار از گستاخی چشمهای ارغوان لذت میبرد اما از طرفی همین گستاخی حرصشرا درمیآورد و باعث میشد ضرباتشرا محکمتر بزند. خوب که حرصشرا خالی کرد، روی ارغوان قرار گرفت و آلتشرا وارد واژنش کرد. ارغوان چشمهای بیحالشرا باز کرد. صورت مازیار در چندسانتی متری صورتش بود و نفس گرمشرا حس میکرد. چشمان آبی مازیار صورتشرا میکاوید. اصلا چه معنی داشت یک مرد چشمانش آبی باشد؟ نگاهشرا پایین آورد و به لبهای مازیار دوخت. جان میداد تا برای یک بار که شده مازیار را ببوسد. اختیار از کف داد. با وسوسه گردنشرا بلند کرد تا به هدفش برسد اما مازیار که حرکتش را پیشبینی کرده بود، صورتشرا چرخاند و با این کار دوباره غرور ارغوانرا شکست. ارغوان سر روی بالش گذاشت و چشم بست. در ذهن تکرار کرد هدفش از اینجا بودن پول است نه بازیچه شدن و تا آخر شب، سعی کرد با ته مانده قوا بقیه اوامر مازیار را اجرا کند.
دو ماه بود که هر چند شب یکبار، پول هنگفتی از مازیار میگرفت و اگر کمی دیگر به همین صورت پیش میرفت، خیلی زود پول مورد نیاز برای مهاجرت را جور میکرد. هنوز کشور مقصد را انتخاب نکرده بود اما تحمل جهنم از اینجا سادهتر بود. هنوز احساسش قویتر از روز اول در وجودش زنده بود اما با خود عهد کرده بود دیگر کلامی از احساسش به زبان نیاورد. از آن سو، مازیار به تازگی با خودش درگیر شده بود. گاهی رفتارهای عجیب از خود بروز میداد. اولین بار، همین هفته پیش بود که صبح بعد از رابطه، از ارغوان پرسید: چرا اومدی تو این کار؟
حرفش که تمام شد سرجا خشک شد. فکر کرد چرا این سوال را پرسید؟ اصلا چه اهمیتی داشت یک هرزه به چه دلیل هرزگی میکند؟ ارغوان با همان رفتار خشک این مدت جواب داد: چون مجبور بودم.
اما همهاش این نبود. گاهی فکرش مشغول میشد و به خود که میآمد، میدید دارد به ارغوان فکر میکند. گاهی بیاختیار خیره میشد به اندام ارغوان و در دل تحسینش میکرد. یک بار دیگر ارغوان وسط اتاق ایستاده بود و لباس میپوشید. فکر کرد دخترک چقدر دلرباست. با آن صورت و اندام می
جا شود تا درد کمتری متحمل شود اما دست مازیار بند موهایش شد و کشیدشان. حتی با وجود دستبندی کهبه تخت بسته بودش، بازهم فشاردست مازیار بیشتر میشد. کف سرش میسوخت و حس میکرد با یک فشار دیگر، موهایش از ریشه درمیآیند. قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید. مرد پشت سرش یک دیو واقعی بود.
یک ساعت و نیم بعد، سر روی بالش گذاشت و سعی کرد باوجود درد کشنده که در تمام بدنش پخش شده بود بخوابد. هیچ شبی به اندازه امشب تحقیر نشده بود. آنقدر به غرورش برخورده بود که دیگر هیچگاه پایشرا اینجا نمیگذاشت، حتی با وجود دو چشم آبی که بدون اینکه بخواهد، چند ساعتی بود در پس ذهنش حک شده بود.
خورشید طلوع کرد اما او هنوز نخوابیده بود. فقط میخواست زودتر پولش را بگیرد واز اینجا برود. مشغول پوشیدن لباس بود که مازیار بیدار شد و چند لحظه بعد، دستهای پول به سمتش پرت کرد.
-درو پشت سرت ببند.
و دوباره خوابید. ارغوان پولهارا برداشت و مشغول شمردنشان شد. با شمردن تراولها خشکش زد. فکر کرد شاید مازیار اشتباه کرده، اما چقدر احتمال داشت؟ حداقل اندازه سهبار خوابیدن بادیگر مردها حساب کرده بود. با هیجان پولرا برداشت و با قدمهای سریع از خانه خارج شد. با وجود پولهای ته کیفش، انگار درد و سوزش تنشرا فراموش کرده بود. اگر همیشه همینقدر درمیآورد تا الان به هدفش رسیده و از کشور خارج شده بود.
از هستی تشکر کرد و بعد از رفتنش وارد اتاق شد. بالاخره ماسکرا از صورتش برداشت و بدون تعویض لباس کنار امیرحسین که هنوز خواب بود دراز کشید. کرونا هرچقدر بدی داشت لااقل با ماسکش میتوانست چند روزی صورت زخم و زیلیشرا از همسایهها پنهان کند؛ هرچند باید بهانه قابلی برای امیرحسین جور میکرد. بدنش درد میکرد اما دوباره بیاختیار یاد آن چشمهای آبی افتاد و با یادشان به خواب رفت.
چند روز بعد که حالش بهتر شد، دوباره پیش شهره برگشت. شهره با دیدنش گفت: مهره مار داری؟ پسره دوباره میخوادت.
قلب ارغوان از حرکت ایستاد. مازیار اشتباه کرده بود و حالا میخواست شخصا پولرا از حلقومش درآورد! سعی کرد بهانه بیاورد: هنوز خستهم جون شهره. یارو خیلی وحشیه، یکی دیگهرو به جام بفرست.
-امکان نداره، تأکید داشت فقط و فقط تورو میخواد.
-حالا یه امشبو…
شهره عصبی گفت: بهونه نیار ارغوان، اگه میخوای بری برو. نمیخوای دیگه سمت من نیا، من پیش مشتریام اعتبار دارم!
ارغوان ناامیدانه و اجبارا قبول کرد.
یک ساعت بعد، لخت مادرزاد مقابل مازیاری ایستاده بود که با شهوت به اندامش نگاه میکرد. از لحظه ورود منتظر بود هرلحظه مرد فریاد بکشد و پولشرا طلب کند اما گفت:
-دفعه پیش… برام راضی کننده بود! دخترای کمی هستن که منو راضی کنن.
ارغوان گیج لب زد: ج… جداً؟
-به نظرت من شوخی دارم؟! اگه مایلی، يه توافق میکنیم باهم. تو از امشب میشی سگ من، فقط و فقط من! نه آدم دیگهای. تا هروقت که خودت مایل بودی زیرخواب من میشی و در ازاش… دفعه پیش که یادته؟ دویست میذارم روش و اینم میشه مزدت. چی میگی؟
-خب… شهره چی؟
-شهرهرو ول کن. اگه قبول کردی دیگه حق نداری بری خونه شهره. قبوله؟
ارغوان بدون لحظهای تفکر گفت: قبوله!
وسوسه پولش آنقدر قوی بود که به دردو تحقیر بعداز هررابطه حتی فکر نکند. پول لعنتیرا میخواست و به خاطرش تن به هر خفتی میداد. هرچند این همه ماجرا نبود، تمام این چند روزرا قبل خواب، حین غذا خوردن و حتی وسط کار پارهوقتش در خیاطی تصویر دو تیلهآبی مقابلش پشت پلکهایش نقش میبست. دست خودش نبود. میدانست احمقانهاست اما نمیتوانست جلوی خودرا بگیرد و بهمازیار فکر نکند. با وجود وح
دیو و دلبر
1399/12/30
#کنستانتین #اروتیک #بی_دی_اس_ام
لقمه سیبزمینی را به سمت امیرحسین گرفت و گفت:
-این آخریشه، همینو بخوری دیگه تمومه.
صدای امیرحسین به اعتراض بلند شد:
-آبجی نمیتونم بخدا، شیکمم داره میترکه!
-جون من، همین یکی فقط.
پسرک نگاه اخمویی حوالهاش کرد و لقمه را گرفت. ارغوان دستی به موهای برادرش کشید.
-آفرین پسر خوب.
سفره را جمع کرد و با نگاهی به ساعت به سمت تک اتاق خانه رفت. نیم ساعت بعد که حاضر و آماده بیرون آمد، امیرحسین طبق معمول پرسید: امشب کجا میری آبجی؟
نگاهش را دزدید و به دیوار دوخت. سعی کرد دروغی غیرتکراری سرهم کند.
-امشب میرم خیاطی، باید لباس مشتری رو تموم کنم. شاید تا صبح طول بکشه! يه ساعت دیگه هستی میاد پیشت میمونه، باشه؟
-امروز زری خانوم ازم پرسید چرا خواهرت نصفهشب میره بیرون؟ من نمیدونستم بهش چی بگم. گفتم خالهام مریضه شبا میره پیش اون.
ارغوان در لیست فردایش اولین کار را زهرچشم گرفتن از همسایه فضولشان قرار داد. پیشانی برادر باهوشش را بوسید و گفت: آفرین گل پسر! ولی ازاین بهبعد اگه کسی فضولی کرد بگو به تو چه! باشه؟!
پسرک سری تکان داد و ارغوان با عجله مسیر را درپیش گرفت. در خانه را بست و با نگاهی به ابتدا وانتهای خیابان خلوت، وارد پیادهرو شد. تا خانه شهره 3/4 کیلومتری فاصله بود، هرچند پاهایش داشت به این مسیر پر از سیاهی عادت میکرد. سوزشی خفیف در تنش پیچید. از رابطه پریشب با مرد چاق وزشت، هنوز گاهی پوست گردن و سینهاش میسوخت.
با همان سوزش خود را به مقصد رساند، مقابل در خانه ایستاد و زنگ دررا فشرد. صورتش را مقابل دوربین گرفت و در با تقی باز شد. قدم برداشت و با ورود به فضای خانه، مثل همیشه صدای آهوناله از اتاقها به گوش رسید. چند مرد که ماسک به صورت داشتند، گوشهای مشغول بگو بخند بودند و با دیدن ارغوان خریدارانه خیرهاش شدند. ارغوان با پوزخند به ماسک روی صورتشان نگاه کرد.صورتشان را میپوشاندند، دریغ که بوی تعفن باطنشان شهر را برداشته بود. چه کسی میدانست، شایدهم میخواستند آلوده ویروس نشوند! تکتکشان را میشناخت، میدانست نصفشان متأهلند. شهره با دیدنش گفت: دیر کردی خوشگله، اما عیب نداره، بجنب که حمید دمدر منتظره.
-پشت تلفن گفتی طرف کی بود؟
-نگو کی بود، بگو چه تیکهای بود!
بعد نوک انگشتان دودست را بهم چسباند و با بوسیدنشان ادامه داد: قربونش برم فامیلیشو نگفت ولی اسمش مازیاره. پدسگ راه که میرفت همه نگاش میکردن. اصلا همه چی تموم…
ارغوان بیحوصله پرید وسط حرفش: خیلهخوب، حالا هرچی! چقدر پول میده؟
-گفت به توافق میرسیم! ولی نگران نباش یارو ازاون خر پولاست. اجرت منو که پرملات حساب کرد! ولی مطمئنی مشکلی نداری؟ طرف رابطه خشن میخواستها!
پوزخند زد و گفت: تو نگران نباش.
مگر حق انتخابهم داشت؟ پنج دقیقه بعد، ازصندلی عقب ماشین به بیرون مینگرید. کم کم خیابانها خلوت شدند و نمای خانهها مجلل. دیگر خبری از پراید وپیکان نبود. اینجا صاحب خانهها، در بدترین حالت مشکل مالی نداشتند. فقر برایشان فقط یککلمه بود. اما ارغوان این روزهارا نفس میکشید تا بالاخره روزهای خوب سر راهش سبز شود. بیپدر و بیمادر، تنها امیدش برای ادامه دادن امیرحسین بود. به خودش قول داده بود خودشان را ازاین منجلاب درآورند. تاآن موقع سر جلوی هیچکس خم نمیکرد، به جز مواقعی که مشغول پول درآوردن بود.
ماشین که جلوی آپارتمان ایستاد پیادهشد. وارد آسانسور شد و با دانش قبلی، دکمه طبقه 11را فشرد. با نگاهی به آیینه آسانسور، دست به شال کجش برد اما لحظه آخر دست نگه داشت. چه فرقی میکرد مرتب و زیبا به نظر برسد؟ آخرش ارگاسم طرف مقابل
د وااااااییییی باور کردنش سخت بود دوتا هلوی سفید و بچگونه که آدم میخواست گازشون بگیره! افتادم روش و شروع کردم خوردن . لیسیدن کونش اونم هی وول می خورد چه پاهایی داشت! باورنکردنی رونای نرم و سفیددد درحدی که میخوردیش قرمز میشد زبونمو لای رونش می کشیدم و زیر خایه هاشو میلیسیدم پیرهنشو دادم بالا و عین تیشرت از سرش درآوردم لباساش یکم بو میداد ولی بدنش تمیز بود و انقدر سفید و خوشگل بود که میشد پرستیدش افتادم روش و شروع به لذت بردن و لیسیدن بدن سفیدش شلوارشو کامل درآوردم و پرت کردم پایین تخت ایلیا لخت لخت مادرزاد جلوم خوابیده بود مگه میشد دست کشید از کونش! تشنه ی لیسیدن رونش شدم رفتم سراغ خوشگل تره متین این بار ایلیا هم کمکم می کرد با هم شلوار و لباس های متینو کندیم دو تا نوجوون سفید جلوم لخت بودن تیشرتمو درآوردم
خوابیدم روشون پوست بدنم با پوستشون تماس داشت خیلی لطیف و صاف و نرم کیرمو رو کون لخت برآمده شون میمالیدم کمر باریک کون گنده دیگه نمیشد تحمل کرد سریع بلند شدم کمربند و دکمه های شلوارمو باز کردم کشیدم پایین و دوتا پسرا رو نشوندم جلو پام یکم دادم کیرمو بوس و لیس مالی کردن تا حسابی حشری شدم و کیرم گنده شد متینو دمر کردم رو تخت یه بالش انداختم زیرش که کونش بالا بیاد وای وای وای چی میدیدم خواب بودم یا بیدار! پسر سفید هولو با کون لخت و سفیدش جلوم دمر بود و قرار بود من بکنمشون رفتم روش و کیرمو لای کونش میزون کردم
یه تف انداختم رو سوراخ صورتیش یکم فشار دادم تنگ بود ولی راحت میرفت توش
عجیب بود صداش در نمی اومد پسره تا حدودا نصف کیرم تو کون تنگش بود ولی جیکش در نمی اومد … البته ماهیچه های بدنش هی منقبض می شد و سفت میکرد خودشو که متوجه میشدم واسش شدیداً درد ناکه ولی اینکه جیغ نمی زد به نظرم میومد قبلاً دوسه بار ترتیب این ها قبل از من داده شده که اینقدر راحت خوابیده زیرم و بهم داره کون میده منم دیدم صداش در نمیاد دیگه کیرمو تا ته کردم توش و خوابیدم رو پشتش کیرم گرمای بدنشو که داخل کون داغش حس میکرد حشری تر میشد
اولش آروم آروم میکردم یکم که آب انداخت و کونش نرم و گشاد تر شد تند تند میزدم و واقعا کردن کونش لذت باورنکردنی داشت کمرشو بغل کردم انقدر حال میداد که ۲۰ تا نمیشد تو کونش تلمبه زد و سریع به مرز ارضا شدن میرسیدم و میکشیدم بیرون چندین بار تند تند کردم و دیگه نمیشد ازش دست بکشم بلند شدم از روش و به پهلوش کردم خم شدم کونشو خوردم و لاش تف ریختم
یه پاشو دادم بالا رو پای زیریش زانوشو خم کردم خیلی حال میکنم پسر ها رو اینطوری بکنم
کیرم دادم لای کونش و فشار دادم تا دم مثانه ام تو کونش لیز خورد واااای یه دستم رو رونش بود یه دستم رو پهلوش تلمبه هام فضایی حال میداد بهم رونشو چنگ می زدم اونم ناله های شهوت انگیز می کرد موهاشو نوازش می کردم خم شدم لپشو بوسیدم و تشکر کردم بابت حالی که داشت بهم می داد چند بار به سرم زد نکشم بیرون تا آبم بیاد از بس حال میداد ولی دلم میخواست با ایلیا هم حال کنم چون به نظرم کوچیک تر بود … خیلی بیشتر میتوانست بهم حال بده کشیدم بیرون … عطر کون پسر اتاقو پر کرده بود خم شدم کونشو گاز گرفتم ناله کرد یه سیلی زدم لای پاش به شوخی رونشو نیشگون گرفتم خوابیدم رو تخت و جفتشون رو کشوندم سمت کیرم یکم با دستای خوشگلشون به کیرم حال دادن عین تیر برق که شد ایلیا رو بردم روش و قرار شد بشینه روش و بالا و پایین کنه خودشو اونم هرچی بدبخت میخواست بشینه کونش خیلی کوچیک بود از زیرش سر می خورد آخرش دیگه دیوونه ام کرد خودم لگنشو گرفتم محکم کله کیرمو کردم توش که
دوتا کیس تو مترو
1402/03/27
#اولین_سکس #آنال #خاطرات_نوجوانی
سلام…
این ماجرا مال چند سال پیشه که همون موقع چند روز بعدش شروع کردم نوشتنش…
از سرکار برمیگشتم ساعت ۱۰ و نیم شب بود تو قطار بین شهری مترو معمولاً چون خسته بودم همیشه می خوابیدم تا ایستگاه کرج اون شب بیرون بارون میومد گوشیمم کلا ۷ درصد شارژ داشت که نگه داشته بودم اسنپ بگیرم برم خونه ایستگاه وردآورد بود و هنوز چندتا ایستگاه تا کرج داشتم خونه ام تو حسین آباد کرج بود من تنها زندگی می کنم اما از خانواده ام زیاد دور نیستم پدرم فردیس خونه داره ۱۹ سالمه دانشجوی رشته ی کامپیوتر نرم افزار از نظر قیافه ای بد نیستم یه ظاهر معمولی رو به خوب دارم پوست سبزه موها و چشمای مشکی مایل به خرمایی ولی قدم بلنده نسبت به هم سنام میانگین قدی بلندی دارم وزنم حدود ۷۰ و لاغر اندام هستم کارم تهرانه تو یه مجتمع تجاری تو شهرک اکباتان
هر روز صبح ساعت ۱۰ میرم تا ساعت ۷ و نیم شب تو یه مغازه به عنوان فروشنده فرش با یکی از دوستام به اسم مهدی کار میکردم صاحب کارام سه تا برادرن که آدمای خوبی ان اون شب با مهدی رفته بودیم فرش رو تو خونه مشتری پرو کنیم معمولا وقتی که مشتری چند تا فرش رو میخرید ماها مسئول بودیم که اون فرش رو تا تو خونه اش ببریم موقع برگشت ترافیک شد و خیلی دیر وقت من به مترو رسیدم مهدی با ماشینش رفت و منم سوار آخرین قطار به سمت کرج شدم معمولا چون عادت دارم تنها و راحت بشینم و بخوابم تو قطار میرم طبقه پایین اون شب تو واگنی که من نشسته بودم کسی نبود طبقه پایینش خالی خالی فقط من بودم که ردیف فکر کنم چهارم نشسته بودم
همینطوری تو خودم بودم که صدای دوتا بچه اومد که باهم شوخی میکردن صدا نزدیک تر شد
تا اینکه دوتا پسر رو دیدم که دنبال همدیگه میامدن 17 -18 سال حدودا ولی تو مترو فروشندگی می کردن یکیشون یه بسته آدامس دستش بود منو که دیدن اومدن سمتم منم به ناچار مجبور بودم وایسم خیلی پررو نشستن کنارم و یکیشون که قیافه ی نازی ام داشت دستاشو گذاشت رو رون پام و با التماس اصرار می کردن که ازشون آدامس بخرم منم اصرار که نمی خوام…
من شدید به پسر علاقه داشتم جفتشونم خوشگل بودن خدایی نسبت به بقیه فروشنده های تو مترو
هم سر و صورت سفید داشتن هم خوش اندام و تمیز بودن انقدر دست مالیدن به پاهام و بدنم که حس شهوت تو بدنم گر گرفت اونی که سرپا وایستاده بود همش تو حرف این یکی میپرید که یهو برگشت بهش گفت… کونی کس ننت بسه بزار ببینه چی دارم میگم یه لحظه وقتی حرفهای رکیک و فحش که بهم دیگه میزدنو شنیدم بدم نیومد بهشون یه پیشنهادی بدم آروم گفتم… بچه ها همه آدامساتون رو میخرم خوشحال شدنو یکیشون جلدی نشست رو زانوم منم دست انداختم دور شکمش و یکم کشیدمش جلو تر و پاهاشو لای پاهام گرفتم یکم گوشه ی کاپشنشو دادم بالا پوست سفید بدنش که معلوم شد دستمو چسبوندم بهش و گفتم… بچه ها یه تومنم میدم یه شب باهم باشیم …!
قلبم میلرزید که این چی بود من به اینا گفتم سرم عرق کرد یه لحظه…
پسره که تو بغلم بود پاهاش خیلی نرم و کوچیک بود و حشرمو بیشتر میکرد اونم یهو ترسید وقتی اینو ازم شنید و خواست خودشو از بغلم دربیاره که دستمو دورش حلقه کردم و بیشتر کشیدمش جلو که رونش خورد به کیرم گفت… چیکار کنیم؟ لباشو بوسیدم گفتم… یه حالی امشب یکیتون بهم بده دیگه خیلی خوشگلین بچه ها عاشقتون شدم اون یکی که کنارم بود زد رو پامو و دست دوستشو کشید و از رو پام بلندش کرد و یه لگد زد به زانوم چند تا فحش بهم دادن و سریع رفتن یه نصفه حالی کردم کیرمو درست کردم تو شلوارم از سر و صدایی که شده بود حس کردم آبروم رفته و سریع ایستگاه گرمدره پیاده شدم رفتم واگن
کون میده. و یه کشیده محکم به کون سحر زد و دوباره ممه هاشو چنگ زد.
سحر: آآآه… رضاااا… نمیدونی چه حالی داره… تا اعماق وجودم دارم حال میکنم… مرسی که منو با حامد آشنا کردی
حامد موهای سحر رو گرفت و کشید و شروع کرد به صورت رگباری تلمبه زدن. تا سحر خواست یه جیغ بلند بکشه دستشو گذاشت روی دهنش و با تمام توان کیر کلفتشو تا ته میکرد تو کون زنم. تلمبه هاش اینقدر سنگین بود که ممه هاو کون سحر مثل ژله داشت میلرزید. آه و ناله های سحر رفته رفته بیشتر شد تا اینکه چند تا جیغ بلند زد و خوابید رو آرش و بدنش مثل بید میلرزید. بدن سحر عرق کرده بود و چرب شده بود طوری که زیر نور چراغ برق میزد. حامد سحر رو بلند کرد و گرفت بغلش، رضا هم ایستاد روبه روی اونا. اول حامد کیرشو کرد تو کون زنم و بعد آرش از کس سحر رو گایید. اینبار وزن بیشتری از سحر روی کیرها بود و کیرهاشون بیشتر از قبل فرو میرفت تو کس و کون زنم.
سحر: آآی… آه… رحمم پاره شد… تا تهش رفته تو…
حامد: رضا حال میکنی تو کون زنت دارم تلمبه میزنم
آرش که روبروی سحر بود شروع کرد به لب گرفتن و زبون بازی… بعدش رفت سراغ ممه های زنم و وحشیانه افتاد به جونشون. پستونای زنمو طوری لیس میزد که کاملا خیس شده بود و برق میزد و نوکشونو گاز میگرفت و مک میزد. تلمبه های عمیق حامد و آرش اونقدر لذت بخش بود که سحر بعد از 5 دقیقه ارضا شد و آب کصش سرازیر شد. آرش سریع زانو زد و سرشو برد لای پاهای سحر و شروع کرد به خوردن و لیس زدن کص کلوچه ای زنم و با زبونش اونقدر چوچولشو لیس زد و کصشو انگشت کرد که آب کصش پاشید تو صورت آرش. بعد از اون سریع آرش سحر رو به حالت داگی نشوند و از کون شروع کرد به گاییدن. سوراخ سحر اونقدر گشاد شده بود که کیر آرش راحت تا خایه رفت توش، آرش وحشیانه با یه دستش موهای زنمو مثل افسار میکشید و با دست دیگش به کون قلمبه زنم کشیده میزد.
من: آرش خوب از فرصت استفاده کردی ها… خواستی مزه کون زنمو تجربه کنی
آرش: کیرم تو کون قلمبه زن خوشگلت. و یه کشیده دیگه زد و گفت: دیگه زن خودمه هر جور بخوام از هر سوراخی میگامش.
سحر: چیکار داری بچه دلش میخواد سوارکاری تمرین کنه.
حامد کاندومو درآورد و جلوی سحر زانو زد و ازش خواست ساک بزنه. بعد از چند تا ساک آبشو با فشار خالی کرد تو دهن زنم، سحر که داشت به ارگاسم میرسید آه و ناله هاش باعث شد مجبور بشه کل آب حامد رو قورت بده و بعدش با یه جیغ بلند تمام بدنش لرزید و ارضا شد. آرش هم بعد از تلمبه های محکم که کل گوش های سحر رو به لرزه انداخته بود، کاندومو درآورد و با چند بار جق زدن آبشو با فشار ریخت رو پستونای سحر و اونارو پخش کرد و ممه هاشو مالید و آخرش نیپل هاشو ساک زد.
سحر: مامانی بیا ممه بخور کیرت بزرگتر بشه
منم که کیرم در حال انفجار بود پاشدم رفتم نزدیک سحر که یهو حامد اومد جلوم زانو زد و با یه دستش تخمامو گرفت و آروم فشار داد و با دست دیگش واسم جق زد. آرش هم رفت پشتم و ناغافل با انگشت وسطش اطراف سوراخ کونمو قلقلک داد و بعد آروم شروع کرد به انگشت کردنم. تا حالا تو عمرم همچین حس لذت بخشی نداشتم. نوک انگشتش داشت به پروستاتم میخورد و کل بدنم تحریک شده بود، بعد از حدود یک دقیقه بهترین ارگاسم عمرمو تجربه کردمو با ناله آبمو پاشیدم تو صورت سحر… ولی حامد و آرش همچنان داشتن ادامه میدادن و بعد از 30 ثانیه واسه دومین بار آبم اومد. بعدش از سحر حسابی لب گرفتم و پستوناشو مک زدم. طعم شور عرق روی ممه هاش خیلی خوشمزه بود.
حامد: تبریک میگم، امروز یه بیغیرت واقعی شدی که زنشو داد دوتا غریبه واسش بکنن.
آرش: دمت گرم داداش، گذاشتی
ها وسط مراسم از یقه بیرون زده و زیر نور داره برق میزنه
سحر: واااای شما چقدر فتیش ممه داشتین، بچگیتون ممه نخوردین؟
من: چرا ولی هر ممه ای این ممه نمیشه عزیزم
آرش اندازه گیری رو ادامه داد تا به دور باسن رسید… لباسی که سحر دیده بود تا روی باسن میرسید.
حامد به شوخی گفت: داداش اگه متر کم آوردی با وجب اندازه بگیر
آرش هم که داشت موتورش روشن می شد گفت: والا این باسن فقط باید توی لباس تنگ باشه تا خودشو نشون بده
سحر: عزیزم تا جا داره تنگش کن
حامد: این متر رو زیادی بکشی فکر کنم دیگه پاره بشه
آرش: ماشالا دور باسن زیاد این سختی هارو هم داره دیگه
من: داداش اگه سخته با وجب اندازه بگیر، راحت تره
آرش: آره باید همین کار رو بکنم. متر رو گذاشت کنار و با دستاش شروع کرد به گرفتن لپ های کون سحر و مالیدن و فشار دادن اونا، گاهی هم انگشت های شستش رو میکر لای چاک کون سحر و لپ های کونشو از هم باز میکرد.
سحر: وااای آرش انگار خیلی خوشت اومده ها… زود باش دیگه، کونم خسته شد
حامد: نترس اگه خسته شد ماساژش میدم
من: بابا آرش خودش ماساژ میده دیگه، چه کاریه
سحر: آرش جون یکم جون دار تر بگیر ماساژ بده دیگه، مرسی
حامد: آخه کجا دیدی با شلوارک ماساژ بدن؟
من: خب اگه لازمه درش بیارین
آرش: فکر کنم بهتره در بیاد
سحر: خودت زحمتشو بکش عزیزم
آرش سریع رفت و کمر شلوارکو گرفت و آروم آروم کشید پایین… الان دیگه کون قلمبه سحر زیر دستاش بود. شروع کرد به ماساژ دایره ای هر طرف و هربار انگشتاشو از لای چاک کونش رد میکرد و میکشید به کس زنم. بعد شروع کرد به چنگ زدن و فشار دادن…
حامد پاشد رفت روبه روی سحر و گفت: خب نظرت چیه سینه هاتم ماساژ بدم، اونا هم گناه دارن خسته شدن
سحر: دلت هوس ممه کرده مامانی؟!
حامد: آره مامانی. و تاپ سحر رو درآورد. شروع کرد به مالیدن و ماساژ دادن ممه های سحر و هربار هم نوک پستون هاشو لای انگشتاش فشار میداد.
سحر با خنده و شوخی گفت: ای وای!.. ببین دوتا رفیق دست به دست هم دادین منو لخت کردین
من: والا منم اگه بودم همین کارو میکردم
سحر: قبول نیست چرا فقط من لخت باشم؟!.. شما هم لخت بشین تا عادلانه باشه
من از موقعیت استفاده کردم و سریع لخت شدم. حامد و آرش هم که لباساشونو درآوردن، دوتا کیر کلفت و دراز افتاد بیرون که حسابی شق شده بودن. همچنین آرش یه بدن عضلانی و ورزشکاری داشت، یه سیکس پک عالی با عضلات سینه ای بزرگ.
سحر: آی شیطونا… اون پایین پس اینارو قایم کرده بودین؟ چه بدجور هم شق کردین!.. چه خبرتونه!
آرش: دیگه غریزیه، دست خود آدم نیست که…
حامد: آدم وقتی همچین کون و ممه گرد و قلمبه ببینه ناخودآگاه راست میکنه و بعد شروع کرد به لیسیدن ممه های زنم و بعد نوک پستوناش رو میمکید و گاز میگرفت. آرش هم کیرشو گذاشته بود لای چاک کون زنم و داشت بالا پایین میکرد.
من: ببین آرش دیگه مجبور شد از متر خودش استفاده کنه
سحر: جونم، آرش مترت چقدر کلفته
حامد: خب رضا اجازه میدی من و آرش همه سوراخ سنبه های زنت رو متر کنیم؟
من: فقط زنمو جوری اندازه بگیرید که پارچه حیف و میل نشه
حامد: خب پس آرش راحت باش، سحر الان دیگه مال ماست… سحر نمیخوای قبلش متر هامون رو خیس کنی؟ خشک خشک اذیت میشی ها
سحر زانو زد و آرش و حامد دوطرفش ایستاده بودن، همزمان که واسه حامد ساک میزد داشت واسه آرش هم جق میزد. خایه های حامد و میکرد تو دهنش و میکشید. بعد همین کارو برای آرش کرد.
منم دیگه نتونستم مقاومت کنم و شروع کردم به جق زدن.
حامد: رضا دیدی گفتم قراره خوش بگذره… آرش امشب زنتو جوری میکنه که بهترین لذت عمرتو ببری… البته منم کمکش میکنم
آرش به من
صدای گوز مامان
1402/03/28
#مامان #خواهر #گی
صبح یکشنبه بود که: زااااارت !!! با صدای گوز مامانم از خواب پریدم، دیدم مامانم داره بهم نگاه میکنه و میخنده. بعضی وقتها برای شوخی، مامانم کونشو میاره نزدیک صورتم و میگوزه. بلند شدم یه اسپنک بهش زدم گفتم راه بهتری برای بیدار کردنم پیدا نکردی، خندید و بوسم کرد، گفت این دفعه خواستم از “درز عقب عرض ادب کنم” منم خندیدم و بوسش کردم. گفتش که باید بیدارت میکردم چون میخوام برم میوه و سبزی بخرم، سنگین هستن، تنها نمیتونم بیارمشون. خب منم طبق معمول قبول کردم، چون همیشه در کارهای خونه به مامان و بابام کمک میکنم. راستی اینو بگم که توی خانواده ما علاوه بر نسبت خانوادگی که با هم داریم، با هم رفیق هم هستیم. من مجتبی کونی هستم و 19 سالمه ، مامان جونم که خیلی هم دوستش دارم 47 سالشه و اسمش خجسته هست. ما یک خانواده چهار نفره هستیم. بابام هم 51 سال داره و اسمش علیخان هست. میخوام خاطرات زندگیمو با شما دوستان مرور کنم و دربارهی یکی از گوزهای مامانم براتون بگم که نقطه عطفی در زندگی ما شد. دانشجوی رشته اقتصاد هستم و در هفته فقط چند روز دانشگاه میرم و بقیهی روزهای هفته رو معمولاً توی خونهام و درس میخونم. من چون یک پسر کونی هستم، تجربیاتم در زمینهی “کون دادن” تقریباً کامل هست و اگر خودستایی نباشه یه جورایی در حرفهی کونده بودن به مرحلهی استاد تمامی رسیدم. ما توی یک آپارتمان چهار طبقه زندگی میکنیم که در هر طبقه دو واحد داره. واحد روبروی ما یک زوج باحال و خوشتیپ هستن به اسمهای رضا و هدی ، به ترتیب 36 ساله و 32 ساله.
از نظر من، رضا خان (همسایهمون) یک مرد کامل هست. هر چقدر از خوشهیکل و خوشتیپ بودنش بگم باز هم کم گفتم. یه مرد هیکلی و چهارشونه که هر عصر باشگاه بدنسازی و استخر میره. قد رضا خان 190 سانت هست و صدای مردونه و خشنی هم داره. فکر نمیکنم زن یا دختری باشه که رضا رو ببینه و عاشقش نشه.
ما دو تا خانواده زیاد با هم رفت و آمد داریم مخصوصاً مامانم که با همسر رضا خان یعنی هدی خانم خیلی صمیمی هست. هدی خانم هم خوب دافی هست اما از نظر جندگی به پای مامان و خواهرم نمیرسه. راستی این رو هم اضافه کنم من فقط یک خواهر دارم به اسم الهام که 26 سالشه و متاهل. توی خونهی ما، گوزیدن با صدای بلند، تابو نیست و حتی به نوعی بهانهای برای خنده و سرگرمی محسوب میشه. من چون زیاد کون دادم یه چیزی رو متوجه شدم که وقتی آدم از کون، گائیده بشه، تا چند ساعت بعدش صدای گوزش متفاوت میشه و یک صدای خاصی داره. این رو فقط کونیهای حرفهای میفهمن. بریم سر اصل مطلب، همینطور که گفتم مامانم با هدی (زن همسایه) دوست هست و هر از گاهی در طول روز میره پیشش. یه روز صبح تقریباً ساعت 10 یه پیامک برای گوشی مامانم اومد و مامانم رفت سراغ گوشیش و بعد از خوندن اون پیامک، بهم گفت میخوام برم پیش هدی توی سبزی پاک کردن بهش کمک کنم. طبق روال همیشگی رفت و بعد از تقریباً یک ساعت برگشت. رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم مامانم داشت ظرف میشست بهش گفتم چه خبر؟ هدی خوب بود؟ اونم گفت آره عزیزم خوب بود سلام رسوند رفته بودم پیشش داشتیم هم سبزی پاک میکردیم هم سریال نگاه میکردیم. اوکی که گفتم و داشتم از آشپزخونه میاومدم بیرون یک دفعه مامانم گوزید اون هم چه گوزی و با چه صدایی، دقیقاً همون صدای آشنا، همون صدای خاصی که بعد از گشاد شدن سوراخ کون ایجاد میشه موقع گوزیدن. گوشم تیز شد و کلی فکر اومد توی ذهنم. من که یک انسان کونده هستم میفهمم معنی این صدا چی هست. با کلی فکر که چه اتفاقاتی داره میافته که من ازش بیخبرم رفتم لب پنجره که دیدم از
ه تو دهنش. دستشو برداشت و کمی خودشو کشید بالا و گفت: اینطوری نمیشه. دستاشو گذاشت دو طرف بدنم و دوباره کیرمو کرد تو دهنش. تقریبا همهشو کرده بود تو دهنش و داشت زور به حلقش میومد که دستمو گذاشتم رو سرش و سرشو فشار دادم پایین. یه لحظه خودشو کشید عقب و زور به حلق اومد. خم شدم بالا و موهاشو با دستم گرفتم و دوباره بردمش رو کیرم. با دو دست موهاشو گرفته بودم کیرمو فشار میدادم تو دهنش. مشخص بود اذیته اما نمیخواست کم بیاره و مخالفتی نمیکرد. تحملم تموم شد. کونشو میخواستم. چون دیدم طرفدار سکس هارده به پشت خوابوندمش روی تخت. شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پاییم و سرمو بردم لای پاش. کونش چسبید به صورتم. از زیر کسش تا لای خط کونش رو یه لیس محکم زدم که جیغش رفت هوا. کامل شلوارشو از پاش دراوردم و یکم با دستم کون سفید و ژلهای شو مالیدم. اصلا به این هیکل و بدن نمیخورد که اینقدر نرم باشه. چون لاغر بود فکر میکردم بندش استخونیه اما به شدت نرم بود. مخصوصا کونش که شاید حتی از ژلههم نرم تر بود. از کون بزرگ بدم میاد. کون سحر نسبت به بدنش بزرگ بود و سایز غیر عادی نداشت برای همین خیلی خوش فرم و جذاب بود. همون اندازه ای که دوست داشتم. کیرمو با دست گرفتم و دادمش لای پاش تا از کسش خیس بشه و با همین حرکت باز جیغ کشید و یه دفعه سرشو برگردوند و گفت کسمو خیس تر کن. گفتم: با کست کار ندارم. یه دفعه چرخید و گفت و من کیرتو تو کسم میخوام. تو چشماش استرس میدیدم. گفتم بعدا به کستم میرسم و به زور چرخوندمش. هرچند مقاومت نکرد و دل میخواست اما فک نمیکرد بخوام از کون بکنمش. کیرمو گذاشتم لای لپای کونش و عقب جلو کردم . که نالش باز بلند شد. با صدای لوس و ملیحش گفت: سپهر جونم آروم. من تا حالا کون ندادم. گفتم باشه خیالت راحت.
سوراخشو خیس کردم و سر کیرمو فشار دادم تو. کونش واقعا تنگ و نرم بود. یه کمی خودشو سفت کرد ولی اصلا جیغ نزد. مشخص بود زیاد دردش نگرفته. یکم دیگه کیرمو فشار دادم که یه دفعه نفسشو حبس کرد و گفت: وای سپهر آروم تو رو خدا شروع کردم آروم آروم عقب و جلو کردن کیرم. اونقدری میکشیدم بیرون که فقط سرش تو بمونه و وقتی آروم میدادم تو فقط تا نصفه میبردم. مطمئن بودم خودشم تعجب کرده چون گویا انتظار درد بیشتری داشت. فقط کمی آخ و اوخ میکرد اما کونشو دیگه تقریبا شل کرده بود. منم که داشت ابم میومد. کیرمو کشیدم بیرون تا یکم استراحت کنم. یکم دیگه سوراخشو تفی کردم و این بار کیرمو تا ته کردم تو. هرچقدر سعی کرد جیغ نزنه نتونست و یه آخ بلند گفت. کیرمو چنان کرده بودم تو کونش که تخمام میخورد روی کسش و نرمی کونش رو با تنم حس میکردم. هر تلمبهای که میزدم که یه آخ کوچیک میکشید تا اینکه دیدم دیگه طاقت نداره و درش آوردم. نزدیک بود آبم بیاد و دلم میخواست بازم کونشو بکنم. خوابیدم رو تنش و گفتم میخوری تا بیاد؟ گفت کونمو بکن. فهمیدم آخ و اوخش چندانم از روی درد نبوده. یا حداقل این درد کم رو دوست داشته. چرخوندمش و یکم لب گرفتم و این بار خواستم از جلو بکنم تو کونش. پاهاشو با دستم دادم بالا کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونش و تا نصفه کردم تو. چشماشو بست و چهرهشو در هم کشیده بود اما و دستاشو گذاشتو بود رو شکمم و به عقب هولم میداد اما وقتی متوقف میشد بهم اشاره میکرد ادامه بدم. منم دیگه داشت آبم میومد و همه کیرمو کردم تو چند تا تلمبه محکم زدم تو کونش تا اینکه دیدم آبم داره میاد. سریع کشیدم بیرون و همشو ریختم روی تنش. آبم با فشار میزد بیرون و بیش از هر باری بود که تو زندگیم دیده بودم. نصفش ریخت روی صورتش و دیدم د
ودش نیاورد و انگار نه انگار. حسابی مست بود. آخر شب نیم ساعتی همه نشسته بودیم. به جرأت سحر مست ترین فرد جمع بود. منم تلو تلو میخوردم و سیگار از رو لبم نمیافتاد اما کاملا میفهمیدم چه خبره و حالم دست خودم بود. وقتی کم کم همه شروع کردن به رفتن. سحر افتاده بود رو یه مبل دو نفره گوشه حال و به من میگفت:
+سپههررر جوووونم، سیگار میخوام
براش سیگار بردم و دادم بهش و افتادم کنارش
+خودت روشنششش کن
همین لحظه شادی اومد و گفت به نظرم سحر باید اینجا بمونه، نمیتونی اینطوری ببریش خونه شون. مامان باباش میکشنش
+خب اینطوری که بدتره، اگه نره خونه براش داستان نمیشه؟
+نه من اجازهشو گرفتم، گفتم تا صبح با دخترا بزن برقص داریم. مامانشم اوکی داده. راستش اگه خودتم بمونی خیلی خوب میشه. چون من نمیتونم حواسم به سحر باشه. خیلی خستم خودم دارم بیهوش میشم. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همون افکاری که احتمالا حدس میزنید توی سرم شروع کردن به رژه رفتن. آره، فرصتی پیش اومده بود که شب رو تا صبح با سحر باشم. شاید اگر مست نبودم به سکس با سحر فکر نمیکردم. اما توی اون شرایط، تنها چیزی که میخواستم همین بود. وقتی همه رفتن، شادی و دوست پسرش باهم رفتن تو اتاق پدر مادرش و شادی به من گفت بریم تو اتاق خودش. دست سحرو گرفتم و بردمش توی اتاق. تقریبا نمیتونست راه بره و از من آویزون شده بود و همش میافتاد روی زمین. برگشتم از توی پذیرایی و از توی آشپزخونه شون یکمی آبلیمو برداشتم و بردم دادم به سحر. ده دقیقهای بیهوش افتاده بود تا اینکه گفت داره حالش بهم میخوره و کمکش کردم بره دستشویی. نیم ساعتی فقط حالش بهم میخورد اما وقتی اومد بیرون به کلی تغییر کرده بود. سایه هوش و عقل کمی برگشته بود به چشماش و میشد و صحبتهاش طبیعی شده بود. اما هنوزم مستی از سرش نپریده بود.
+سپهر جوووون. ببخشید.اذیتت کردمممم
+نه عزیزم این چه حرفیه خیلی هم عادیه. بیا بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و خوابوندمش روی تخت و نشستم روی مبل. حدس میزدم سریع خوابش ببره اما چشماش دوباره انرژی گرفته بود و فقط بدنش رو نمیتونست از خستگی تکون بده. بهش گفتم
+خیلی خوش گذشت امشب. مرسی که منو دعوت کردی.
+سپهر خیلی خوبی تو. اگه نبودی اینقدر به من خوش نمیگذشت. الانم بگیر بخواب خیلی خسته ای
+نه خوابم نمیاد.
+خوب شد نرفتم کتاب بخونم ها. نه بهتره بگم خوب شد اسنپ گیرت نیومد.
بلند خندید و گفت:
+آرررهه. میرفتی خونه که نمیتونستی با همچین دخترای خوشگلی برقصیییییی
+من فقط از رقص با تو لذت بردم. معرکهای تو
وقتی حرف میزدیم خودمو بیش از چیزی که به نظر میرسید مست نشون میدادم. طوری که انگار خیلی بیشتر از اون مستم
+تو خیلی خوردی سپهررر. حالت بد نیست؟
+نه ، عادت دارم. خووووب خوووبم. خستم فقط
+بیا بخواب اینجا عزیزم.
اولین بار بود که میگفت عزیزم. و خب مشخص بود که هیچ قصدی نداره و از صمیمیته. بدون هیچ حرفی پاشدم و رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم. صدای نازک و دلربای سحر توی مستی فوق العاده سکسی بود. توی تخت شونه به شونه چسبیده بودیم و با اینکه تختش بزرگ بود اما راحت نبودیم. در ضمن توی اون شرایط با توجه به مستی و کارهایی که توی رقص با هم کرده بودیم هیچ شرمی بینمون وجود نداشت. به پهلو چرخیدم و دستمو انداختم رو بدنش و چشمامو بستم. سحر هم به سمت من چرخید صورتشو چسبوند به صورتم و محکم بغلم کرد. در یک لحظه، در این لحظه، با اینکه از قبل با بدن هم آشنا شده بودیم و تماس زیاد داشتیم و این بغل در برابر تماسهای قبلی وسط رقص چیزی نبود. اما یه نیروی نامرئی بینمون شکل گرفته
؟
با خنده شیطنت آمیز همیشگیش گفت: نه معلومه خوب نیستم 😊 محسنیانم مارو گیر آورده کی روز پنجشنبه میاد شرکت که ما بیایم. باز خوبه خودش نیست حوصله شو ندارم 😊
+آره مجبور شدیم بیایم. منم خیلی خسته بودم میخواستم تو یک روز تو خونه بشینم فقط سریال ببینم که اینطوری شد.
+منم میخوام برم جشن تولد دوستم، بیا زود انجام بدیم کارای مسابقه رو و بزنیم بریم.
+موافقم، بریم بریم.
تا رسیدیم توی اتاق کارمون، من نشستم پشت میز و سحر پشتش رو کرد به من تا کت و شالش رو از جا لباسی آویزون کنه. حتی تصورشم نمیکردم که این باربی کمر باریک، کونش اینقدر خوشفرم و گرد و بزرگ باشه. بزرگیش بیش از حد نبود و با بدنش تناسب داشت. اما واقعا حدس نمیزدم که اینقدر گوشتی و خوش فرم باشه. اونقدر گوشتی بود که وقتی قد بلندی کرد تا کتش رو آویزون کنه هر دوتا لپ کونش مثل ژله لرزید. قلبم ریخت تو دهنم. نگاهمو سریع دزدیدم که متوجه نشه داشتم نگاش میکردم. وقتی کتشو آویزون کرد. برگشت سمتم و اومد وایساد کنار صندلیم و با خنده همیشگیش گفت:
+سپهر جون تو سلیقت خوبه، من متنها رو توی اسنپ که داشتم میومدم نوشتم. الان برات میفرستم تا بزنی
+نظر لطفته، بفرست بزنم که کلی کار داریم 😊
همینطور که توی گوشیش داشت دنبال متن میگشت و کنار ایستاده بود. از گوشه چشم داشتم تن و بدنشو نگاه میکردم. پوست تاپ مشکی جذابش چسبیده بود به تنش و سینههای کوچیکشو کامل میشد دید. هیچ وقت از زیر پیراهنهایی که میپوشید اینقدر خوش فرم و جذاب دیده نمیشدن. تا اون روز حتی فکرشم نمیکردم این فرشته چنین بدنی داشته باشه. تا عصر که همه کارارو کردیم و مسابقه رو هم برگزار کردیم و واسه یکی دوتا پیج دیگه هم پست گذاشتیم (محسنیان توی تلگرام بهمون گفت حالا که رفتین شرکت اینم بزنین اگه وقت دارین بعدا جبران میکنم). من مدام زیر چشمی سحر و بررسی میکردم و با خودم فکر میکردم که امشب توی جشن تولد دوستش حتما یکی مخشو میزنه. امکان نداشت پسری این دخترو ببینه و عاشقش نشه، چه برسه با این لباسها.
هوا تقریبا تاریک شده بود و کل مجتمع در سکوت فرو رفته بود. وقتی رفتم روی تراس تا سیگار بکشم متوجه شدم که به جز تک و توکی شرکت، چراغ هیج دفتر دیگهای روشن نیست. برق راهروهارو هم خاموش کرده بودن و این ساختمون قدیمی با دیوارای بتونی بیش از همیشه ترسناک بود. وقتی برگشتم داخل دیدم سحر کت و شالش رو پوشیده و نشسته روی مبل مان کنار در ورودی و سرش تو گوشیه. بلافاصله با دیدن من گفت.
+شانس من اسنپ گیر نمیاد.
جدی بود و به نظر اعصابش بهم ریخته بود.
+آره خب پنج شنبس، سخت تر پیدا میشه.
+خونه دوستم سعادت آباده، همین الانم که اسنپ بگیره من هشت زودتر نمیرسم. همه رسیدن الان. شادی (دوستش که تولدش بود) همش پیام میده کجایی.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا قصدی داشته باشم بهش گفتم
+میخوای من برسونمت؟
+نه سپهر جون، میگیره بالاخره، اعصابم از دست این محسنیان خرده، یه روز تعطیل برامون نمیذاره.
+نمیخوام اصرار کنم بهت. هر طور خودت صلاح میدونی ولی من جدا بیکارم و میتونم برسونمت. بدون تعارف
+ببین من اهل تعارف نیستما (با همون خنده همیشگی بیانش کرد) مجبورت میکنم منو ببری
+مجبور چرا، معلومه میبرمت. پاشو بریم.
دوباره خوشحال و خندون شده بود گفت: بزن بریم پس. وقتی وارد راهرو شدیم گفت چقدر ترسناکه اینجا. آدم وحشت میکنه. شونه به شونه هم راه میرفتیم و مشخص بود از تاریکی میترسه. گفتم نترس چیزی نمیشه. ساختمون قدیمی همینه دیگه. و با آسانسور رفتیم پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
توی راه داشتیم موزیک گوش می
سحر و ماجرای روز پنجشنبه در شرکت
1402/03/28
#شرکت #همکار
با شروع کرونا کسبوکار من هم مثل خیلی از کارهای دیگه شکست خورد، هنوز پنج ماه نشده بود مغازمو راه انداخته بودم که موج کرونا راه افتاد و یک دفعه منو با خاک یکسان کرد. ضرر نکردم و هر طور بود جنسهای مغازه رو با فروش به دوست و آشنا یا به صورت آنلاین در پیج اینستاگرامم آب کردم و اجاره مغازه و خسارت لغو قرارداد اجاره رو پرداخت و کار و تعطیل کردم. با اینکه خسارتی ندیدم اما پنج ماه از عمرم هدر رفته بود و تا چند وقت دل و دماغ انجام هیچ کار دیگهای رو نداشتم. یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم آگهیهای دیوار رو بالا و پایین میکردم تا چشمم خورد به آگهی «استخدام طراح گرافیک» و روش کلیک کردم. یک شرکت دیجیتال مارکتینگ بود که به یک طراح گرافیک مبتدی نیاز داشت تا واسه اینستاگرام پست و استوری طراحی کنه. با اینکه من یک طراح حرفهای نبودم، اما چون زمان دانشگاه کارهای گرافیکی مجله و نشریهای که دوستام راهانداخته بودن دستم بود، با خودم گفتم هرچی نباشه از پس طراحی برای اینستاگرام که بر میام دیگه. و به شمارهای که توی آگهی گذاشته بودن زنگ زدم.
+سلام من سپهر ایزدی هستم و برای آگهی استخدام طراح گرافیکتون تماس گرفتم.
++سلام، وقتتون بخیر، بسیار هم عالی، سابقه دارین؟
صدای لطیف و نازک دخترانهای بود که صمیمیت توش موج میزد. ازون صداهایی که وقتی میشنوی نظرت جلب میشه و با خودت میگی حتما صاحبش یک فرشته یا یک عروسکه.
+اگر فعالیت توی مجله دانشگاه سابقه محسوب میشه، بله دارم. خوشحال میشم اگر بهم این فرصت رو بدین تا نمونه کارامو براتون ارسال کنم.
+بله حتما، به آیدی تلگرام همین شماره ارسال کنید تا بعد از بررسی باهاتون تماس بگیریم.
+ممنونم، خداحافظ
با این خانم خوش صدا خداحافظی کردم، اما در اصل این سلامی بود به زندگی جدیدم. چند ساعت بعد تماس گرفتن و ازم خواستن تا روز بعد برای مصاحبه برم اونجا
شرکت توی یکی از برجهای قدیمی ساخت شهر بود. محلهای که برای اولین بار گذرم بهش می افتاد (به قول مادرم بچه خونگی بودم) و همه شهر رو نمیشناختم. برجی با راهروهای تو در تو و پر از دفترهای کوچیک که به نظر نمیرسید هیچکدومشون بیش از ۸۰ متر باشن. از روی تمام این عوامل حدس زدم که با شرکت کوچیکی طرف هستم. منطقی هم بود، احتمالا بودجه استخدام یک طرح حرفهای رو نداشتن و برای همین نمونههای من رو قبول کرده بودن. وقتی به پلاک ۸۱ رسیدم و زنگ در رو زدم، مطمئن بودم که حقوق چندانی قرار نیست بگیرم. اما چارهای نبود. کرونا به همه کسبوکارها ضربه زده بود و اوضاع همه مردم خراب بود. و برعکس، کسبوکارهای آنلاین رونق گرفته بودن و مردم اومده بودن سراغ فروش آنلاین. ته دلم به خودم گفتم حتی اگه حقوق خیلی کمی پیشنهاد دادن، قبولش میکنم تا از پس مخارجم بر بیایم و دوباره در یک فرصت مناسب، بعد از تموم شدن کرونا، مغازه خودم رو راه بندازم. کل شرکت شامل سه تا اتاق بود. که من وارد اونی شدم که روی درش زده بود واحد مدیریت. اتاق کوچکی بود که فقط یک مرد به نام آقای محسنیان توش نشسته بود. مصاحبه خوبی بود و حقوق پیشنهادی شم از چیزی که فکر میکردم قدری بیشتر بود (یکمی بیشتر از قانون کار). تازه بهم گفت که هر سه ماه با توجه به پیشرفتم حقوقم رو زیاد میکنه. به شرط اینکه خانم اکرامی که کارشناس ارشد گرافیکه، کارم رو تایید کنه. در نهایت همه شرایط رو پذیرفتم و قرار شد از روز بعدش برم اونجا.
صبح روز بعد ساعت ۸ صبح شرکت بودم. این بار در باز نبود و چند ضربه به در کوبیدم. صدای قدمهایی رو شنیدم و لبخندی روی لبم آوردم تا با روی خوش روز اول کار
یک لحظه سرگیجه گرفت.
-خیلی پستی… خیلی!
صدایش شکست و اشکش جاری شد.
-چرا گریه میکنه؟
صدای آرمانرا شنید و مازیار که بیتوجه به او گفت: عزیزم چرا…
پرید وسط حرفش و فریاد کشید: به من نگو عزیزم، بیغیرت! بیناموس!
اخمهای مازیار درهم شد. قبل از اینکه چیزی بگوید سریع سرشرا خم کرد. گلدان زوزهکشان از بالای سرش رد شد و با برخورد به دیوار پشت سرش هزاران تکه شد. آرمان با تعجب به دیوانگی دختر مقابلش نگاه میکرد که بعد از پرتاب گلدان چرخید و با قدمهایی سریع از خانه خارج شد. رو به مازیار که هنوز اخم داشت گفت: چرا اینجوری کرد این؟ مگه خبر نداشت؟
آن حس بدی که از پریشب ته دل مازیار بود جوشید و بزرگ شد. حس میکرد یک جای کارش میلنگد. الان باید خوشحال میبود اما… زیر لب زمزمه کرد: خفه شو بابا!
آرمان لب فرو بست و سری به تأسف تکان داد.
از آن شب نحس یک ماهی گذشته و تازه چند روز بود که خودش را پیدا کرده بود. آن شب زمانی که از خانه خارج میشد، خودش هم میدانست این یکبار با بقیه دفعات فرق دارد. میدانست چوب خط تحملش پر شده و میدانست این زخمِ روی قلبش هیچگاه ترمیم نخواهد شد. این را هم میدانست مردی که روی زن غیرت نداشته باشد، عملا هیچ احساسی هم به او ندارد. مازیار بد سوزانده بودش. هنوز گاهی وسط روز به اتاقش میرفت و بیصدا گریه میکرد. اما گریه تنها کاری نبود که در این مدت انجام داده بود. کارهای پاسپورت تمام شده بود، مقصد را انتخاب کرده بود و حالا مشغول بستن چمدانها بود. امشب پرواز داشت و برای همیشه از ایران و مازیار فاصله میگرفت.
دست امیرحسین را کشید و وارد سالن فرودگاه شد. این لحظات آخر، فکر کرد ایران آنقدرها هم که فکر میکرده بد نیست! امیرحسین تا چند روز قهر بود که باید از دوستانش جدا شود و به تازگی راضی شده بود همراه خواهرش شود. هرچند راه دیگری نداشت. روی نیمکت منتظر اعلام شماره پرواز بودند. با صدای زن، از جا بلند شد و قدم اول را که برداشت صدای بم و جذابش را شنید: ارغوان.
چرخید و با شگفتی به سر و وضع بهم ریخته مازیار نگاه کرد که نفس نفس میزد. دنبالش دویده بود؟ چقدر دیر!
-این آقاهه کیه؟
برگشت و رو به امیرحسین گفت: این آقاهه رئیسمه! اومده برای خداحافظی. یکم اینجا بمون الان میام.
راه افتاد سمت مازیار. مقابلش ایستاد و منتظر نگاهش کرد.
-نرو!
مازیار با خواهش این را گفت. چه شده بود در این یکماه؟
-چرا؟
-تو بگو، چرا میخوای بری؟ واسه یه زندگی خوب؟ بمون. بهت قول میدم دنیا رو به پات میریزم. بذار اشتباهاتم رو جبران کنم.
-مثل اون شب؟
مازیار نگاهش را دزدید. له له میزد تا تعریف کند در این یک ماه چه بر سرش آمده. جان میداد تا بگوید چگونه، ذره ذره روی عشق غبار گرفته درونش را زدود. فقط کافی بود ارغوان یک فرصت دیگر میداد.
-با عذرخواهی چیزی درست نمیشه، بذار برات جبران کنم. من عاشقتم ارغوان! تو همه این مدت عاشقت بودم فقط نمیتونستم باور کنم. تو فقط نرو، یا حداقل یکم رفتنت رو عقب بنداز. قول میدم نظرت رو عوض کنم. نمیدونی چندبار رفتم پیش شهره تا تونستم آدرس خونهت رو ازش بگیرم. وقتی اومدم در خونهت نبودی. دوباره زنگ زدم شهره، تهدیدش کردم اونم شماره یه دختره رو بهم داد. اسمش… اسمش هستی بود. بهم گفت تازه راه افتادی سمت فرودگاه.
هیچگاه ندیده بود مازیار خشک و بداخلاق انقدر زیاد حرف بزند. برگشت و نگاهی به برادر منتظرش انداخت. مازیار سریع گفت: برادرته؟ اونم میارم پیش خودمون. بهترین مدرسه ثبت نامش میکنم. هرچی بخواد واسش…
پرید وسط حرفش: مازیار.
مازیار ساکت شد. ارغوان با عشق و حسرت به چشمهای ماز
توانست از پشه نر دلبری کند. ارغوان با دیدن نگاه خیرهاش، غرور و خشکی این چند وقترا برای لحظهای کنار گذاشت و با شیطنت دستی به بدنش کشید: چیه؟ خوشت میاد؟
مازیار پوزخند زد: هرشب دارم تو تخت با امثال تو سر و کله میزنم. اون جندهای که خوشگل نباشه جاش زیر من نیست!
دروغ گفته بود. خیلی وقت بود به جز ارغوان زن دیگری را شریک تخت خوابش نمیکرد. ارغوان آنقدر کامل بود که نیاز به زن دیگری نباشد اما این حرف، قلب دختر را برای بار چندم شکست. با بغض و چشمهایی پر از اشک، لباس پوشید و از خانه بیرون زد. مازیار کلافه بود. تا به حال هیچ دختری انقدر احساساتش را دستخوش تغییر نکرده بود. همیشه جنس مخالف برایش وسیلهای بودند برای ارضای غریزه. تاریخ مصرف هرکدام نهایت دو هفته بود اما حالا، حس میکرد تا ابد میتواند با ارغوان بخوابد بدون اینکه حس تنوع طلبیاش برانگیخته شود.
هرچه زنگ میزد خبری از پاسخ نبود. دو هفته بود که از ارغوان خبری نبود و آدرسی هم از او نداشت. حس میکرد چیزی کم دارد. نمیدانست چیست، ولی میدانست یک چیزی هست که باید باشد اما نیست! با فکری که به سرش زد نوشت: تو این مدت جز تو با هیچ دختری نبودم، اما اگه امشبم ازت خبری نشد بهت قول شرف میدم دیگه اینجوری نمیمونه!
بعید میدانست تلهاش جواب دهد. میدانست ارغوان هنوز به او حس دارد و این کارش سواستفاده از احساساتش بود اما راه دیگری نداشت. ساعت 11 که شد فکر کرد دیگر ارغوان را نخواهد دید اما وقتی زنگ در زده شد، فهمید تیرش به هدف خورده. فهمید احساس دختر واقعیست که باز پایش به اینجا باز شده. ارغوان با اخم وارد خانه شد، باهمان اخم لباس از تن کند و با همان اخم رو تخت دراز کشید اما وقتی مازیار رویش قرار گرفت و با او یکی شد، اخمهایش باز شد. با دلتنگی دست دور مازیار حلقه کرد و او را به خود فشرد. مازیار با شهوت خود را به بدن ارغوان میکوبید. بعد از این مدت، رابطه انگار لذت دیگری داشت. به چشمهای سیاه ارغوان خیره شد که خمار از ضربات مازیار متقابلا به او نگاه میکرد. صورتش شبیه قاصدک بود. به همان سپیدی و به همان بکری. نفس ارغوان که در صورتش پخش شد از هپروت در آمد. چشمانش انگار نزدیکتر شده بودند. با حس نیروی جاذبهای سرش را پایین برد اما قبل از لمس لبهای ارغوان، شوکه عقب کشید و با کلافگی به موهایش چنگ زد.
-چی شد؟
این را ارغوان مأیوسانه پرسید. از دست خودش عصبانی بود. این همه سال حتی یکبار هوس بوسیدن زنها به سرش نزده بود. برخلاف دیگر حرکات، بوسه برایش حرمت داشت. از بوسه حین رابطه بدش میآمد، چون در تمام روابطش هیچ احساسی دخیل نبود. ولی حالا با حس بوسیدن ارغوان زنگ خطر برایش به صدا درآمده بود. آخرین چیزی که میخواست این بود که با یک دختر هرزه کم سن و سال وارد رابطه عاطفی شود. با خشم از جا بلند شد و به سمت کمد گوشه اتاق رفت. کمی بعد به سمت ارغوان که هنوز به همان حالت بود چرخید.
-بچرخ.
-چی؟
شلاق را نشانش داد و تکرار کرد: بچرخ.
ارغوان با نگاهی گیج به شلاق چرخید و باسنش را سمت مازیار گرفت. مازیار پشتش ایستاد و بدون درنگ ضربه اول را محکم کوبید: نشنیدم بگی چشم رئیس.
ارغوان که سوزش وحشتناکی روی باسنش حس میکرد نالید: چشم رئیس!
-اوپس! دیر گفتی.
ضربات بعدی که فرود آمدند، فریاد دردناک ارغوان بلند شد. برای اولین بار از درد گریهاش گرفت اما مازیار که انگار رحم و خستگی برایش معنا نداشت فقط شلاق میزد. وقتی دید روی باسن سرخ شده ارغوان دیگر جایی برای ضربه ندارد، شلاق را روی ضربات قبلی کوبید. ارغوان دیگر داشت از شدت سوزش زوزه میکشید و دعا می
شی گریش، فکر میکرد اگر مازیار تمایلات نرمال داشت، برای رابطه بهترین مرد روی زمین بود. مازیار روی تخت درازش کرد و سرشرا بین پاهای ارغوان فرو برد. ارغوان شوکه ازاین حرکت سرشرا بلند کرد اما با حس لبهای مازیار روی واژنش لب فرو بست و دوباره سر روی بالش گذاشت. به خواب نمیدید مازیار چنین کاری کند. برای اولین بار در طول عمر 22سالهاش، حس خالص لذت جنسی زیر پوستش دوید. فکر کرد در آن لحظه خوشبختترین زنِ روی زمین اوست، اما با دردی که حس کرد خیلی زود روی این نظریهرا خط بطلان کشید. مازیار دندانهایشرا به کار گرفته بود و لبههای واژن ارغوانرا گاز میگرفت. ارغوان گیر کرده بود بین درد و لذت. حس عجیبی بود، درست مثل کندن خون خشک شده روی زخم. لذت و سوزش، هردو باهم. تا میخواست به ارگاسم برسد با حس دندانهای مازیار حسش میپرید. تنش عرق کرده و مطمئن بود لبههای واژنش سرخ سرخ شده. با حس عجیبی که در تنش پیچید، پاهایشرا بهم نزدیک کرد و به موهای مازیار چنگ زد، مازیار دوباره واژن صاف ارغوانرا به دندان گرفت اما دیر جنبیده بود. ارغوان برای اولین بار حین رابطه با یکی از مشتریانش ارضا شد. با احساس رطوبتی بین پاهایش، نفس زنان وبیحال دستشرا سمت واژنش برد و بالا آورد. خون به نوک انگشتانش چسبیده بود. آهی کشید و چشم بست. در حس خود غرق بود که دستش کشیده شد. مازیار با خشونت قلادهرا به گردنش بست و گفت: بهت خوش گذشت جنده؟ اون پیش غذا بود. این غذای اصلیه!
و قلاده کشیده شد. ارغوان جلوی پای مازیار افتاد و به سختی با دودست تعادلشرا حفظ کرد.
-هاپ هاپ کن برام. الان تو سگ منی، یالا.
دردی در قلب ارغوان پیچید. همان روزی که این کاررا شروع کرد، پیِ همه چیزرا به تنش مالیده بود اما دست خودش نبود که گاهی قلبش میشکست. قبلا چندباری این رفتارهارا تجربه کرده بود اما اینکه طرف مقابلش مازیار بود درد و تحقیرِ به مراتب بیشتری داشت.
-هاپ… هاپ!
-تندتر حرومزاده، تندتر.
-هاپ هاپ… هاپ هاپ!
نزدیک بود بغضش بشکند اما به زور خودرا کنترل کرد.
-آفرین دختر خوب. حالا پامو ببوس.
و پای راستشرا بالا آورد. ارغوان با چشمهایی پر از اشک به مازیار زل زد. هیچ رحمی در آن آبیها دیده نمیشد. سرشرا پایین برد و…
-نمیتونم.
-نمیتونی؟
ارغوان لرزان گفت: نمیتونم.
-یعنی چی نمیتونی؟ منو مسخره کردی؟
-…
-بین منو! باید بتونی. آخه دست خودت نیست که نتونی.
ارغوان سرشرا بالا آورد. چه جواب میداد؟ اینکه در این مدت کوتاه به مرد مقابلش احساس پیدا کرده؟
-ازت خوشم میاد. نمیتونم پای آدمیرو ببوسم که بهش حس دارم.
بعد از پایان جمله دست روی دهان باز ماندهاش گذاشت اما دیر شده بود. مازیار باناباوری به دختر نگاه کرد و زیر خنده زد: عجب… پس خانوم کوچولو به من حس داره؟!
لحنش عوض شد و با خشم غرید: فکر کردی اینجا مهد کودکه احمق؟ چی فکر کردی با خودت؟ بیچاره تو همین پنج روز پیش منو دیدی حالا میگی بهم حس داری؟ چرا شما دخترا انقدر آویزونید؟ بذار حداقل چند هفته بگذره بعد شروع کن.
در همین چند ثانیه تمام حسش پریده بود. مسخرهترین جمله تاریخرا از زبان ارغوان شنيده بود. در این سو ارغوان هنوز در بهت بود که چگونه این جملهرا بر زبان آورد اما رفتار مازیار خود نمک روی زخم بود. مشخص بود همان نیمچه احساسش یک طرفه است! سعی کرد کمی غرورشرا زنده کند: من با دخترایی که دور و برتن فرق دارم! شاید با خودت فکر کنی آویزونم و هرهفته با یکیم اما اشتباه میکنی. مهمترین چیز تو زندگیم غرورمه… الانم اگه این حرفرو زدم چون…
هرچه کرد نتوانست جملهرا کامل کند. این حرفرا زد چو
وپول کثیفش بود که اهمیت داشت، حالا باشال کجیامرتب، چه فرقی داشت؟
روبهروی درواحد ایستاد و زنگرا فشرد.حس کرد نگاهی از پشت چشمی در خیره اوست. همان لحظه در بازشد. ارغوان وارد که شد دید مردی پشت بهاو درحال رفتنبه آشپزخانهاست و بدون اینکه بچرخدو حتی نگاهی بیندازد صدایشرا بلند کرد: برو اتاق خوابِ ته راهرو دست راست، آمادهشو تا بیام.
ابروهای ارغوان ازاین رفتار بیادبانه مرد درهم پیچید. بدون پاسخ راهی را کهمرد گفته بود درپیش گرفت. لباسهایشرا درآورد و لبهتخت نشست. کمی بعد، مرد با نیمتنه برهنه وارد اتاق شد. ارغوان با دیدنش یاد حرف شهره افتاد: «نگو کی بود، بگو چه تیکهای بود!» بدن روی فرمش بهکنار، اجزای صورتش که جذابیترا فریاد میزدند هم بهکنار، حس میکرد چشمهای آبی مرد مثل لیزر میسوزاند و همهچیز را سوراخ میکند. یک مرد با چشمهای آبی؟! ارغوان ماتاو بود که حتی درست نگاهش نمیکرد.
-دراز بکش، یالا.
چهار ستون بدنش از فکر به همخوابگی بااین مرد لرزیدند. خودرا عقب کشید و سرروی بالش گذاشت، نام مردرا به یادآورد و زیر لب مازیار را زمزمه کرد. مازیار به سمت پاتختی رفت و دستبندی از کشو درآورد. با خشونت دو دست ارغوانرا گرفت و در چشم برهمزدنی دستهایشرا به میله تخت قفل کرد. پایین تخت نشست و بدن دختررا بررسی کرد. زیبا وظریف بود اما با دیدن رد محو کبودی رویسینه وگردنش پوزخندی زد.
-پس بیتجربه نیستی. قیافهت که خیلی بچه میزنه.
ارغوان جوابی نداد.
-جواب نمیدی؟
خم شد سمتش، گوشت قسمت داخل ران ارغوان را بین دوپنجه گرفت و محکم فشرد: امشب هرچی من میگم، تو باید بگی چشم! هرچی من میگم باید، تأکید میکنم “باید” انجام بدی. گفتم بمیر، باید بمیری، اوکی؟
-…
فشار انگشتانشرا بیشتر کرد. غرید: اوکی؟
ارغوان که از درد ضعف کرده بود نالید: چشم… چشم.
-چشم چی؟ یه چیزی بگو که راضیم کنه.
-چشم ارباب؟
-اوممم… نه! تکراریه.
-چشم… سرورم؟ قربان؟ دَدی؟!
مازیار بالذت تاجایی که توان داشت انگشتانشرا فشرد. نفس ارغوان بند آمد. با ته مانده نفسش نالید: رئیس؟
-رئیس؟ خوب نیست، اما بدم نیست!
دست مازیار کهعقب رفت ارغوان به کبودی نسبتا بزرگ رانش نگاه کرد. دوست داشت روی کبودیرا بمالد اما دستانش اسیر بودند. مازیار دستبه کار شد و شلوارشرا درآورد. ارغوان مات پایینتنهی مازیار بود که صدایشرا شنید: ساک بزن.
و نزدیکش شد و روی دوزانو کنارش ایستاد. ارغوان سرشرا کج کرد که سیلی مازیار برق از سرش پراند: گفتم هرچی میگم باید بگی چشم رئیس!
-چ… چشم رئیس.
مازیار آلتشرا جلوی صورتش گرفت و ارغوان کارشرا شروع کرد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سیلی دوم روی گونهاش نشست: دندون نزن حرومزاده! دندون نزن!
ارغوان با صدایی لرزان گفت: نزن.
-چی گفتی؟!
اینرا مازیار با حالت ترسناکی گفت. ارغوان جملهاشرا کامل کرد: به صورتم آسیب نزن. هرکار میخوای بکن ولی به صورتم کار نداشته باش.این درخواسترا نه بهخاطر دردو تحقیرش، بلکه به خاطر آبرویش که پیش درو همسایه نرود میکرد. اما مازیار انگار با بقیه فرق داشت که برایش مهم نبود. انگار بیرحمتر از باقی مردها بود.
-روحرف من حرف میزنی؟ اونم تو؟!
سه سیلی دیگر و آلت مازیار که به زور در دهانش فرو رفت شد جوابش.
-یه بار دیگه دندون بزنی زندهت نمیذارم.
ارغوان بغضشرا فرو داد و سعی کرد کارشرا با دقت انجام دهد. کمی بعد، مازیار در همان حالت ارغوانرا چرخاند و بدون توجه به تحریک نشدن ارغوان، با فشاری آلتشرا وارد بدن ارغوان کرد. ارغوان که نفسش از دخول ناگهانی بند آمده بود سعی کرد کمی جابه
جیغ زد و داشت از هم باز میشد به زور از چنگم در رفت دوییدم دنبالش رو تخت رفتم روش و بغلش کردم افتاده بودم به التماس کونش یه تیکه الماس بود یه گوشت سفید و خوشگل و بچه گونه تنگ چندین بار بهش گفتم… عزیزم تو این کون قشنگتو بهم بده هرچی خواستی بهت میدم اصلا ۱۰ میلیون میدم بهت متین اومد و با تندی بهم گفت… ولش کن لاشی… منم دیدم داره گریه اش در میاد یکم باهاش شوخی کردم تا آروم شد. خیلی ام ناز بودن آخه دلم نمیومد اذیتشون کنم لپشو بوس کردم و عذرخواهی کردم ترسیدم طوریش بشه دیگه از خیر کون رویایش گذشتم و خوابوندمش لای پام که حداقل یکم کیرمو بخوره که حال بده بهم دهن سرویس خوب چیزی بود اگه میزاشت اون شب ترتیب کونشو بدم یکم کیرمو خورد و لیسید که حسابی حشریم کرد بلند شدم دمرش کردم و خوابیدم روش و کیرمو لای رونش کردم آخ … آروم آروم میزدمو حال میکردم دیگه داشت آبم میومد متینو کشیدم و کونشو قمبل کردم و با زانو رفتم پشتش کیرمو با زور کردم تو کونش و همین که جلو رونم چسبید به پوست کونش آبم اومد
چقدرم لذت بخش لذت بخش ترین حالتی که تا به حال ارضا شده بودم خم شدم روش و با دستام شکمشو بغل کردم و باهم خوابیدیم رو بالش و منم روش بودم کامل آبمو ریختم تو کونش تا قطره آخر
لش بودم روش پنج دقیقه فقط داشت آبم میومد کیرم که شل شد کشیدم بیرون و گذاشتم روی کمرش از لذت دیدن بدن لخت پسرا که واقعا هم شهوت انگیز و زیبا بودن دوباره حشری شدم و کیرم شروع به سفت شدن کرد متین داشت میسوخت کونش بدبخت و رو تخت به خودش میپیچید
دلم سوخت واسش خیلی حال داده بود بهم خم شدم کونشو گاز گرفتم گردنشو خوردم و لیس زدم لپشو بوسیدم و کمکش کردم از جاش بلند شه تا اینکه رفت دستشویی ایلیا شلوار و پیرهنشو پوشید منم خودمو جمع و جور کردم و تختو مرتب کردم متین از دستشویی برگشت دستش به کمرش بود باز باز راه می رفت انقدر حال داده بود بدبختو پاره کرده بودم … دستشو گرفتم گفتم… اوکی ای پسر؟ لوس می کرد خودشو کثافت میدونستم حال داده بهش… همین این کون خوشگله … هم اون ایلیای توله سگ…
…
بعد حدودا یه ساعت حال واسشون اسنپ گرفتم یه کوچه اونورتر و فرستادمشون رفتن
پولی که دادم به نظرم خیلی کم بود در برابر حالی که کردم حتی از چند باری که دختر و کس کرده بودمم بهتر بود…
دیگه ام تو این چند سال ندیدمشون
دوست دارم نظر بنویسین…
نوشته: Ali
@dastan_shabzadegan
بغلی بازم وقتی رفتم پایین کسی نبود همون اولین ردیف نشستم تو فکر پاهای نرم و کوچیکی بودم که چند لحظه پیش لای رونم داشت فشار می خورد پسره وزن سبکی ام داشت
بدنش نرم و باریک بود ولی کون تپلی داشت درد لگد رو یادم رفت دوست داشتم فقط خودشو بهم بده دردش اشکال نداره همین طوری داشتم بیرونو نگاه می کردم که یهو حس کردم یه کسی نشست کنارم
انقدر نزدیک بهم که چسبید بهم برگشتم جفت اون پسر شیطونا بودن چشام برق زد یه لحظه
یکیشون سریع گفت… دو می گیریم جفتمون میایم یه لحظه کیرم درجا راست شد و تو ذهنم دل تو دلم نبود این دوتا هلو رو بریزم رو هم و یه دل سیر یه دفعه حال کنم
گفتم… باشه قبول
گفت… جات کجاست؟
یکم فکر کردم ببینم میشه این دوتا تخس رو ببرم خونه ام ؟
ترسیدم ببرم خونه و گفتم… گاراژ دوستم
اون یکی گفت… چقدر فاصله داره تا ایستگاه کرج؟
گفتم… ده دقیقه
گفت… گوشی داری ؟
گفتم… آره
گفت… میتونی کارت به کارت کنی؟
گفتم… آره
گفت… بزن پولو همین الان بریم
منم چشمام گرد شد دستام میلرزید از خوشحالی گفتم… نه نصف اول نصف بعد کار
انقدر چک و چونه زدم تا قبول کردن اون یکی که وایستاده بود و نگران نگاه می کرد آروم ازم پرسید… اذیتمون نمیکنی؟ دستشو کشیدم تو بغلم و بدن کوچیکشو بغلم گرفتم و گفتم… عاشقتونم بچهها چرا باید اذیتتون کنم… کاری میکنم خوشتون بیاد راستی کسی نگرانتون نشه؟! اون یکی گفت… تو به اینا کاری نداشته باش… یکم پررو بود این یکی ولی انقدر دوستشون داشتم که دلم نمیومد بد رفتاری کنم باهاشون… میدونستم این پسرهای فروشنده تو مترو اکثرا کونی ان چند بار تعریفشونو شنیده بودم
زنگ زدم رفیقم … گاراژ ضایعاتی داشتن تو کلاک (نزدیک پل که از روی رودخونه پارک چمران رد میشه -که منو دوستم چند بار دختر جنده بردیم اونجا) اوکی کردم بهش گفتم دوست دخترمه و گفت… من بابامو میفرستم خونه خودمم میرم رسیدی خبر بده بهم… وایستادیم تا رسیدیم کرج
سرپا وایستادن واسم سخت بود کیرم سیخ سیخ بود از دم ایستگاه تا گاراژ اسنپ گرفتم
ساعت ۱۲ رسیدیم با بچه ها تا رسیدیم کلی با همدیگه آشنا شدیم یکی اسمش ایلیا بود و 18 سالش بود اون یکی که خوشگل تر و خوردنی تر بود متین بود و تازه 18 سالش شده بود جفتشون سنی نداشتن ولی حسابی وارد بودن تو کار و من اون لحظه باورم نمی شد دوتا به چشم من جوون این کارا ازشون بر بیاد! رفتیم دم در … همسایه های گاراژ کلا دو تا خونه ویلایی پر از درخت بودن … دیگه سگ پر نمی زد هوا زیاد سرد نبود.. زمین خاکی جلو در خیس و گلی بود پیام دادم رفیقم… گفت… اوکیه من رفتم نیستم برو تو تا صبح ساعت شیش که بابام میاد بهت خبر میدم… در قفل نبود از زیر میله پشتی در رو آروم آروم بردم بالا در که آزاد شد یکم کشیدم جلو میله که افتاد هل دادم و باز شد در محوطه رو بستم… یه اتاق مانند داشتن که فرش داشت و تخت و میز توش بود واسه کسی که شب میموند اونجا و داخلش بخاری روشن بود و گرم بود به محض بسته شدن در قفلش کردمو دست ایلیا رو گرفتم و بردم وسط اتاق کاپشنشو درآوردم با کفش اومدیم داخل که اگه یه درصد کسی اومد داخل فرصت بیرون رفتن از پنجره پشت اتاقو داشته باشیم…
کفشاشونو درآوردم پاهای بچگونه ولی سیاه و کثیف داشتن ته اتاق سرویس بهداشتی داشت
گفتم… بچه ها برید دستشویی بشورید خودتونو رفتن دو نفری داخل و صدای ورجه وورجه و خندیدناشون دلمو میبرد رفتم در دستشویی رو باز کردم دست و پاهاشونو شسته بودن
جفتشونو از کمر بغل کردم و بردم و انداختم رو تخت انگار نه انگار میخواستم بکنمشون هرهر شوخی و خنده شلوار ایلیا رو کشیدم پایین تا زانوهاش شورت پاش نبو
زنتو جلوی خودت هر جور که خواستیم گاییدیم.
سحر: وااای… این بهترین تجربه سکسی بود که داشتم. تا حالا همزمان کس و کونم اینقدر کش نیومده بود
آرش: دیگه از امروز به بعد من و حامد یه زن خوشگل و سکسی کونده و پستون گنده پیدا کردیم که هر وقت خواستیم جلو شوهر بی غیرتش از کس و کون میکنمش
من: شما هم خوب زن منو به نام خودتون زدین ها…
آرش: سحر جونم قرار بعدیمون هفته بعد همینجاست، از الان آماده باش
حامد: اوووف، آرش دیگه فاز بکن هارو برداشته… آقا رضا چشمت روشن
من: همه سوراخ های زنمو گشاد کردین دیگه واقعا اجازه گرفتن معنی نداره
سحر: ولی آخرش کار خودتونو کردین شیطونا… منو مثل گاو دوشیدین و ممه هامو از بس مک زدین بادش خالی شده… مثل اسب سوارم شدین، از بس به کونم کشیده زدین جای دستتون مونده روش
آرش: آخ قربون اون کون گرد و قلمبت بشم. و رفت جلو شروع کرد به لیس زدن و بوسیدن کون زنم که حسابی سرخ و داغ شده بود
سحر: گفته باشم من لباسمو تا آخر ماه میخوام
آرش: چشم حتما
حامد: رضا ولی بی انصاف نباش بیشتر از همه به تو خوش گذشت، چی بهتر از اینکه آدم شاهد همچین صحنه ای باشه… یه زن سکسی و زیبا با ممه 85 و کمر باریک و کون ژله ای توسط دوتا کیر کلفت از کس و کون سرویس شد… تو فیلمای پورن هم نمیتونی تا این حد لذتشو ببری
من: وقتی میبینم غریبه ها با زنم جلوی خودم حال میکنن، کیرم شق میشه… شما یکی از فانتزی های منو به واقعیت تبدیل کردین
حامد: دوست داری این فانتزی رو جذاب ترش کنیم؟
من: چطوری؟
حامد: این پستون ها و کونی که زن ما داره کلی پتانسیل و ظرفیت داره که میشه بیشتر از اینا ازش استفاده کرد.
آرش: دفعه بعد که بیای متوجه میشی…
حامد: تا اون موقع مراقب زن من و آرش باش
سحر: آخ جوووون… چقدر حال میده آدم سه تا شوهر داشته باشه
اون شب حامد و آرش خداحافظی کردن و رفتن، من و سحر رفتیم و یه دور دیگه تو حموم سکس کردیم و بعدش از شدت خستگی بیهوش شدیم. فرداش با سحر صحبت کردم تا نظرشو بدونم، دیدم خیلی حالش خوبه و از این اوضاع راضیه و ذوق و شوق هفته بعد رو داره. اون اتفاقی که میترسیدم داشت میفتاد و من باید یه کاری میکردم، من از همون روز رفتم سراغ یه سری کارها تا نذارم این قضیه بیخ پیدا کنه. درسته که از دیدن کون دادن زنم به غریبه ها لذت میبرم ولی نمیخوام زن قشنگمو واسه همیشه از دست بدم، این بازی رو خودم شروع کردم… خودمم تمومش میکنم
نوشته: کامبیز علی
@dastan_shabzadegan
گفت: حامد گفته بود که روی زنت حساس نیستی ولی فکر نمیکردم در این حد باشه، ایول
حامد: رضا جون خیلی آدم دست و دل بازیه… در حدی که واسه دوستاش از زنش مایه میذاره
آرش: رضا… عجب زنی داری… کون خوشگلش بدجور کیرمو راست کرده…
من: خواهش میکنم، قابل شما رو نداره…
حامد: سحر امشب مال من و توئه پس راحت باش… دیگه لازم نیست مراعات کنی… رضا اینجوری بیشتر دوست داره
سحر: گفته باشم اگه امشب نتونین من و رضا رو راضی کنین دیگه خبری از این برنامه ها نیست ها
حامد: آرش پس بهتره که بریم سر اصل ماجرا… سحر جون چهار دست و پا بشین تا آرش کونتو متر بذاره
آرش و حامد کاندوم گذاشتن و هر دو رفتن پشت سحر، آرش با تف سر کیرشو لیز کرد و گفت: سحر جون کون خوشگلت رو واسم قمبل کن
سحر کمرشو بیشتر قوس داد و کونش مثل بادکنک برجسته شده بود. آرش کیرشو گذاشت رو کس زنم و هل داد توش، آروم شروع کرد به تلمبه زدن
سحر: آآآی عجب متر گرم و کلفتی… رضا، کس تنگمو داره جر میده
آرش: نگران نباش سایز سوراخاتو جوری گشاد میکنم که دیگه کامل اندازه کیر خودم باشه
سحر: سوراخام؟… یا امامزاده بیژن!.. خودت رحم کن
حامد: فکر کردی چطور قراره به تو و رضا حال بدیم؟ دیگه از دست ما به این راحتی خلاص نمیشی… تا کونتو گشاد نکنیم ولت نمیکنیم
سحر: رضا دارن زنتو گشاد میکنن… آآه… آآی
حامد: رضا از این به بعد هر وقت زنت کیر خواست زنگ بزن من یا آرش بیایم، زنتو واست بکنیم
من: ای جاااان… کس و کون زنمو میخوای مال خودت بکنی؟
آرش: دیگه بعد از این سحر زن مام هست…
آرش کم کم تلمبه هاشو محکم تر میزد و تا خایه کیرشو میکرد تو کس سحر جوری که هربار تخماشو به بالای کس سحر فشار میداد.
سحر: آآه… جوووون… آآی… کیرت داره میرسه به رحمم… آآه
حامد به دستش تف زد و شروع کرد به مالیدن و انگشت کردن سوراخ کون زنم. اول با انگشت اشاره وارد شد و یکم بعد دو انگشتی داشت سحر رو انگشت میکرد. آرش یه کشیده زد در کون زنم و گفت: اوووف، زن خوشگلت عجب کس و کونی داره رضا… عاشقش شدم… ببین چطور داره میلرزه…
و دوباره یه کشیده زد به کون سحر.
من: چیه… انگار کس و کون زنم خیلی بهت حال داده…
آرش: دلم میخواد هر روز به جای جق زدن، با کس و کون زنت آبم بیاد
حامد: دیدی گفتم زنش تیکه خوبیه… نگاه کن به این ممه ها… نوکش با آدم حرف میزنه
همزمان که حامد داشت کون زنمو انگشت میکرد آرش موهای سحر رو مثل افسار تو دستش گرفت و کشید و تلمبه هاشو تندتر کرد… صدای شالاپ شولوپ کل اتاقو پر کرده بود. هر از گاهی هم یه اسپنک محکم میزد… طوری که جای دستش روی کون قلمبه زنم سرخ شده بود.
سحر: آآی… آآه… آرش… منو بکن… تندتر… کیرت تو کصم…
رفته رفته سحر آه و ناله هاش بیشتر و بلندتر شد و یه جیغ بلند کشید و شروع به لرزیدن کرد و آب از کصش پاشید بیرون
حامد: ای جونم… آرش چیکار کردی…
بعدش آرش خوابید و سحر رفت روبروش نشست روی کیرش، حامد هم به کیرش و هم به سوراخ سخر تف زد و آروم کیرشو کرد تو کون زنم.
سحر: آآی… توروخدا یکم آروم تر… خیلی کلفته
حامد: کم کم جا باز میکنه یکم تحمل کن. و بعد کیرشو بیشتر هل داد. آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن و آرش هم داشت کس سحر رو می گایید.
سحر: آآی… آآه، خیلی حال میده… اووووف، کونم داره قلقلکش میاد
حامد با دوتا دستاش ممه های زنم رو از پشت تو مشتش گرفته بود و میچلوند… نوکشونو نیشگون میگرفت و میکشید
آرش: رضا زنت عجب جنده ای بود و خبر نداشتی… ببین چجوری دوتا کیرکلفت داره کص و کون تپلشو گشاد میکنه
من: نوش جونت، هرچقدر که میخوای به کیرت حال بده… زن من و تو نداره
حامد: رضا ببین چجوری زن خوشگلت داره بهم
ه
سحر: والا من یه ظرفیت محدودی دارم، سوراخ ناقصی دارم،… میترسم بعدش دیگه قسمت نشه زنده بمونم و اون لباسی که قراره بدوزه تنم کنم
من: البته دفعه قبل هم همینارو میگفتی ها
حامد: اولش مثلا داره ادای تنگا رو در میاره
من: چقدر هم تنگ!!، بخصوص بعد از اون ماساژ
سحر: آقا یه لحظه… اگه دوستت هم مثل خودت کارش درست باشه، قبوله ولی… شرط داره، شرطش اینه که دیگه پول لباسو نمیدم
حامد: ای بابا… این خوشگل خانم چقدر ناز میکنه؟!.. خیلی خب… قبوله
من: خوش بحال دوستت که همچین مشتری خوبی پیدا کرده
حامد: خب بگم کی بیاد دور سینه و باسنت رو متر بکنه؟
سحر به من نگاه کرد… منم گفتم: نمیدونم، آخر هفته چطوره؟
حامد: شب جمعه باشه که عالیه
سحر به شوخی گفت: خیاطا مگه شبم کار میکنن؟
حامد: این خیاطا شبا متراشون بلندتر و سفت تر میشه، دقیق تر اندازه میگیرن.
سحر رفت لباسو درآورد و بعد از خداحافظی از اونجا برگشتیم خونه. مثل بچه ای که قراره واسش تولد بگیرن شوق و ذوق داشت… منم خیلی هیجان داشتم ببینم زنم قراره چطور به دوتا غریبه کون بده
گذشت و گذشت تا اینکه پنجشنبه شب زنگ در به صدا در اومد. درو باز کردم و با حامد و بخصوص آرش احوال پرسی کردم و اومدن داخل. بعدش سحر اومد، با هردوشون سلام علیک کرد و دست داد. آرش بدبخت که تازه دیده بود چه چیزی نصیبش شده کلا مات و مبهوت بود و نگاهش روی کون سحر قفل شده بود. سحر فقط یه تاپ و شلوارک سفید و کوتاه پوشیده بود با کفش پاشنه بلند. رفتیم نشستیم و حامد شروع کرد: آقا رضا این رفیق ما تو خیاطی کارش خیلی درسته، تخصصش هم لباس زنونه است، یه لباس عروس هایی میدوزه که آدم حظ میکنه، بهت آلبوم کارشو نشون دادم.
من: آره دیدم واقعا طرحاش خیلی شیک و به روز بود. قطعا کسی که شما معرفی کنی تو کارش حرفه ایه.
آرش: خواهش میکنم… حامد جان لطف دارن، من الان ده ساله که تو این کارم و سه ساله که یه تولیدی هم زدم. خیلی کیفیت برام مهمه و نمیخوام مشتری ازم ناراضی باشه.
سحر: دقیقا… من قبلا پیش چند تا خیاط رفتم اصلا کارشون خوب نبود، اندازه هاشون رو دقیق نگرفته بودن…
من: سحر یه لباس تو اینترنت دیده بود که نتونست تو بازار پیداش کنه، حامد جان پیشنهاد داد که بیایم سراغ شما
آرش: خیلی هم عالی… میشه عکسش رو ببینم
بعد از این صحبت های اولیه در مورد لباس، نوبت رسید به اندازه گرفتن. سحر وایستاد و آرش شروع کرد به اندازه گرفتن. از بازوها و شونه شروع کرد تا اومد رسید به دور سینه.
حامد: آرش میبینی که، چه مشتری خوش استیلی برات آوردم… آدم میگه فقط بشینم این زیبایی رو تماشا کنم
آرش: آره، ماشالا… از بین این همه مشتری که داشتم فقط چندتاشون همچین هیکل جذاب و سکسی داشتن
من: خب پس، سحر جون انگار آرش هم چشمش تورو گرفته ها
سحر: ای بابا چیکارش داری تازه اومده بذار یکم راحت باشه
آرش: البته حامد از کمالات سحر خانم واسم گفته بود ولی واقعا فکر نمیکردم در این حد باشه
من: حامد جان از کمالات شما هم واسه ما تعریف کرده، ما هم مشتاق بودیم از نزدیک ببینیم.
سحر دستای آرش رو که دور سینش بود گرفت و فشار داد به ممه هاش و گفت: آرش جون لطفا دور سینه رو یکم تنگ بردار… خودت که میدونی واسه چی
آرش: چششششم…
و دیدم که شروع کرد به فشار دادن و مالیدن ممه های زنم و هر دفعه متر رو از یه جای دیگه میذاشت رو ممش و فشار میداد.
من: بسه آرش، دیگه خیلی داری دقیق اندازه میگیری… این میمی ها بزرگتر از این حرفاس، یقه لباسمو جر میده ها…
آرش: اتفاقا الان یقه جر خورده بیشتر مده… اگه تنگ باشه هم که کل میمی ها از یقه میفته بیرون
حامد: جاااان… فکر کن این سینه