dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

خرید فیلم سوپرایی که تو ایران و خارج کمیاب هستن و فقط خریداری شدنه 👇🏾

@ProVideoi
@ProVideoi

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ناهار یه استراحت کوچیک کردیم و شیوا به اصرار خودش ظرف های ناهار رو شست و برگشت تو هال و روی مبل پیشم نشست من از زیبایی شیوا تعریف کردم و این که چقدر با این لباس ها و تیپش جذاب شده هر دو چشم در چشم بودیم و انگار منتظر بود من از یه جا واسه عشق بازی شروع کنم که من بهش گفتم شیوا جان اجازه ی میدی ببوسمت که اونم لپش رو جلو آورد و من بوسیدمش و منم گفتم چقدر خوشمزه بود ولی از من لبای خوشگلت هم بوس میخوام عزیزم که اونم لباشو جلو آورد و من ازش لب گرفتم. لبامون توهم قفل شد و زبونامون هم با هم بازی می‌کردن دستم رو به سمت سینه ی شیوا بردم و از روی تاپش می‌مالیدمش شیوا آه های ریزی می کشید و در ادامه تاپش رو بالا دادم و از کنار سوتین سینه هاشو می بوسیدم شیوا خودش سوتینش رو بالا داد و سینه های خوش فرمش با نوک صورتی بیرون زدن و من مشغول خوردن سینه هاش شدم خواستم شلوارش رو باز کنم که نذاشت و گفت فعلا تا همینجا کافیه من خیلی داغ کرده بودم و همزمان با خوردن سینه‌های شیوا از رو شلوار خودم رو بهش میمالوندم که بعد از پنج دقیقه آبم اومد و شدیدا از معاشقه با شیوا لذت بردم. بعدش رفتم تو اتاق و شورت و شلوارم رو عوض کردم و رفتم تو دستشویی خودم رو شستم و دوباره اومدم پیش شیوا نشستم. بعد از کمی صحبت کردن رفتم و چیپس و ماست موسیر آوردم و با هم خوردیم و بعدش هم شیوا به خونه اش رفت. تو چت به شیوا حرف های عاشقونه می زدم و از علاقه ام بهش میگفتم. شیوا به من گفت که چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم راجع به من فکر بد نکنی. من هم گفتم که هیچ وقت راجع به تو فکر بدی نداشتم. شیوا گفت که شوهرش با زنی بوده و بهش خیانت کرده و تو رابطه ای که با اون زن داشته زگیل تناسلی گرفته و به شیوا منتقل کرده و حالا شیوا در حال درمان زگیل تناسلی با روش فریز کردن زگیل ها بود. منم بهش گفتم که ایرادی نداره و این موضوع برای رابطه مون مشکلی نداره و من تا خوب شدن زگیل تناسلیت صبر میکنم چون دوستت دارم. دفعه ی بعد که شیوا اومد خونه ام با بوسه شروع کردیم و به سراغ گردن شیوا رفتم و گردنش رو میخوردم و می بوسیدم و بعدش تاپ و سوتینش رو در آوردم و مشغول خوردن سینه هاش شدم که صدای آه شیوا بلند شده بود و هر دو حسابی داغ کرده بودیم کاناپه ی خونه ام تخت خواب هم می شد پد پشتش رو خوابوندم و تخت خوابش کردم به شیوا گفتم شلوارت رو در بیار ولی نمیخواد شورتت رو در بیاری و از روی شرت لاپایی سکس می کنیم که اونم قبول کرد و شلوارش رو درآورد و من برای این که کثیف کاری نشه کاندوم گذاشتم و از روی شورت کیرم رو لاپای شیوا عقب جلو میکردم و همزمان لب هامون توی هم بود. چون شب قبلش تو حموم خودارضایی کرده بودم آبم این بار دیر تر اومد و بعد از گذشت ده دقیقه آبم اومد و بعدش رفتم کاندوم رو درآوردم و گره زدم و تو سطل آشغال توالت انداختم و خودم رو شستم. بعدش هم طبق معمول شیوا به خونه اش رفت . دفعه ی بعد هم باز رابطه ی من و شیوا به لاپایی از رو شورت گذشت ولی چون دیگه رومون به هم باز تر شده بود من از شیوا خواستم که شورتش رو پایین بکشه تا کسش رو ببینم که یه کس با لب های متقارن و صورتی رنگ بود و من زگیل هایی که در حال از بین رفتن بودن رو روی کسش دیدم. رابطه ی من و شیوا شیش ماه به لاپایی از روی شورت گذشت و بعد از شیش ماه شیوا گفت که دیگه زگیل نداره و کاملا درمان شده. بعد از اون شیوا از من خواست که واکسن گارداسیل بزنم که پیشگیری کننده از ابتلا به ویروس hpv یا زگیل تناسلی هست. پیش یه پزشک عمومی رفتم و واکسن گارداسیل رو برام نسخه کرد و از داروخونه تهیه کردم و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تاد به جونم لباس شورت همه چی کند بدنمو دید نمیدونم چیزی کشید یاخورده بود کلا گریه میکرد میگفت چه خانمی چه عروسی بشی تو مبلشو باز کرد تخت بشه همینجوری منو میخورد لب تخمام لیس میزد کونم انگشت کرد من دیگه خودمم واقعا خوشم اومد گفت حالا نوبت تو پاشد وایساد گفت بکش پایین باهاش آشنا شو عروس خودم من فهمیده بودم زیر شورت خیلی بلنده ولی دیم کلفتم هست تو سکسای بعدی که اندازه گرفتم بلندیش ۱۸ سانت کامل بود گفت بزار دهنت منم گذاشتمو خوردم اینقدر خوب میخوردم باورش نمشد اولین بارمه بعد چند دقیقه گفت بخواب نرم کننده آورد گفتم فقط لاپایی گفت امیر امشب عروس منی خوابیدم شروع کرد انگشت کردن باز کردن یه پارچه اورد گفت بزار دهنت کسی اینجا نیست ولی نگهبانای فضول هستن بعد گفت چند وقت یه بار کس میارم با رفیقم میکنم ولی نمیخوام همجنسبازی بفهمن. کاندوم گذاشت گفت دیگه بسه اصل قضیه میریم انجام بدیم یه ذره با کونم سولاخم بازی بازی کرد گفت آماده ای واقعا درد داشت همونجوری یه دقیقه اول گریه کردمو درد کشیدم بعد گفت لنگاتو بده بالا اونجوریم یه دو سه دقیقه کرد واقعا داشتم میمردم گفت باشه یه پوزیشن دیگه بریم حالت سگی یه پنج دقیقه یه ضرب زد نمیدونم دیر ارضا بود چرا اینقدر واقعا کونم خونی شده بود کیرش خونی بود کاندومو کشید بیرون یه ذره شستش گفت بخورش تا بیاد نزاشتی با کردنت بیاد حالا باید بخوریش دیدم باز خوردنش بهتره یه پنج دقیقه خوردم نیومد خسته شدم گفت پاشو وایسا گفتم بیخیال پاشدم وایسادم اینقدر بعد گایید تو اون پوزیشن همه زورشو زد تا آبش بیاد ریخت تو کونم من رو تخت افتادم گریه میکردم اونم ماچم میکرد خودش منو برد حموم شست لباسام تنم کردم گفتم یه ماشین بگیر برم ساعت نزدیکای یک شب بود گفت مگه نمیری دم ماشینت گفتم به سختی میشینم چطوری رانندگی کنم خودش منو رسوند در خونمون البته دم خیابونمون پیاده شدم تا دیگه خونمونو حداقل یاد نگیره رفتم خونه همه خواب بودن برای اولین بار بود تو عمرم بعد ساعت یک شب میرفتم خونه گفتم با بچه ها جایی بودم سریع رفتم اتاق هم حس دادن دوست داشتم هم دردش دیوونم کرد هنوز دردش یادمه…
نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شهوت برای زندگی
1402/03/28
#گی

هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و صدای بوق ماشین ها از پنجره آپارتمان شنیده میشد ، آپارتمان کاملا خالی بود و صدای آهنگ ملایمی فضا رو پر کرده بوده . سکس تازه تموم شده بود ، جفتمون بیشتر از یه بار ارضا شده بودیم و لش پیش هم دراز کشیده بودیم . از من بزرگتر بود دوسالی ، بدن تو پری داشت و هیکلش از من گنده تر بود ، همین موضوع باعث علاقه بیشترم به بدنش می شد . چهار سالی بود که باهم سکس داشتیم ؛ فقط و فقط سکس ،حرف زدن معمولی باهاش حوصلمو سر میبرد راستش و خودشم علاقه ای به ارتباط بیشتر نشون نمی داد . شبیه غریبه بود برام تا حدودی ، همون غریبه ای که چند دقیقه پیش روی پاهاش نشسته بودم و تو موهاش دست می کشیدم بعدم آروم آروم دکمه های پیراهنشو باز کردم و با پیشونیم قفسه سینشو لمس کردم همونی که دستشو برد سمت باسنم شلوارمو از تنم و کند و شروع کرد قسمت داخلی رونمو خوردن ، آروم آروم پیش می‌رفت ولی کافی بود بهش بفهمونم سریع تر پیش بره ، زود متوجه می شد و بدنای کاملا لخت مون بهم گره می خورد. از بغل خوابوندم و خودشم پشتم خوابید سرم رو برگردوندم و برای چند لحظه بوسیدمش ، پایین تنشو بهم نزدیک کرد و یکی از پاهاشون انداخت روم می‌تونستم کیرشو کاملا روی باسنم حس کنم ، دستشو دورم حلقه کرد که تکون نخورم ، سر کیرشو روی سوراخم گذاشت و آروم آروم درحالی که گردنمو داشت میخورد فرو کرد ، بدنامون کاملا لخت بود و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن ، انگار به معنای واقعی بدن هامون باهم یکی شده بودن ، با ریتم خیلی آرومی پایین تنش رو عقب و جلو میداد و منو توی بغلش سفت چسبیده بود و دوباره شروع کرده بود گردنمو خوردن ساکت بودم ، دوست داشتم صدای نفس نفس زدن هاش و برخورد رونش به پاهام رو بشنوم ؛ فک کنم این صحنه تا سال ها تو ذهنم بمونه . دود سیگار بعد از سکس فضای اتاقو پر کرده بود و داشتم از پنجره حرکت ماشین تو خیابونو نگاه می کردم ، حس خوبی داشت ، حس امنیت داشتم ، تو یه آپارتمان که کسی قرار نیست بیاد با سکس پارتنری که بهش اعتماد داشتم و حس خوب بعد از یه سکس کامل داشتن منظره رو تماشا می کردم . وقت رفتن بود ، لباسامونو پوشیدیم ، می خواست بره خونه دوستش و بهش گفتم می رسونمت توی راه بارون شروع به باریدن کرد و آسمون تاریک شده بود پیادش کردم و دوباره با خودم تنها شدم ، حس تنهایی که اگر جزو اقلیت های جنسی باشی چیز غیر آشنایی برات نیست .
نوشته: Ygm

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ره شدنه پرده‌ام. دکترم بهمون گفته بود که پاره شدنش با خونریزی همراهه اما نه زیاد، کمی هم می‌سوزه اما بعدش عادی میشه و هیچ فرقی با کس معمولی نداره، ببینین علم چه ها می‌کنه!
مهرداد منو بلند کرد یواش گذاشت رو تخت، طوری که شکمم روی تخت بود، اما پاهام از تخت آویزون، تا بتونه راحت پرده‌ام رو جر بده. یه دستشو گذاشت رو کمرم و با دسته دیگش پاهامو وا کرد. سر کیرشو گذاشت رو دهنهٔ کصم و یواش یواش فشار آورد، اما خیلی آروم و با احتیاط. هر بار که فشار میاره کمی پرده‌ام میره داخل و می‌سوزه ولی پاره نمیشه. بعد از چند بار فشارای آهسته، یهو یه تقهٔ محکم زد که پرده‌ام با یه سوزش دردناک و یه صدای عجیب پاره شد. بدون معطلی از شدت سوزش خواستم پاشم که خودشو انداخت روم و نزاشت پاشم، با دستاش محکم کمرمو گرفت و کیرشو با یه تقهٔ مجدد تا ته کرد تو کصم که سوزشش بیشتر شد. داد زدم سرش:
-مهرداد چیکار می‌کنی خطرناکه، مگه دکتر نگفت آهسته آهسته؟
-بعداً بهم گفت اینجوری انجامش بدم، تو هم دهنتو ببند الان دیگه زنمی، هر وقت بخوام می‌تونم بکنمت. تا آخر عمرت باید زیر کیرم باشی فهمیدی؟
اینو گفت و یه تقهٔ محکمه دیگه زد تو کصم. حالا می‌فهمم مامانم چی می‌گفت که باید هرچی شوهرم خواست انجام بدم، اما نوکرشم، تا باشه از این کارا، من زنشم هر کاری بخواد بام بکنه نمیگم نه. مایع گرمی یواش یواش از کصم اومد بیرون که فهمیدم خونه. وزنش رومه کامل ولی دیگه تقه‌ نمی‌زنه، کیرشو کامل گذاشته تو کصم و هیچ کاری نمی‌کنه. بعد پنج دقیقه گفت:
-هنوز درد داری؟
-کمتر شده عزیزم.
-خب الان وقتشه دیگه، دکتر گفت هر وقت درد کمتر شد می‌تونیم ادامه بدیم.
از روم بلند شد و کیرشو درآورد. برگشتم دیدم اندازهٔ یه قاشق خون ریخته زیر تخت که رنگش سرخ تیره‌اس.
سوزش داره ولی دارم یه لذت جدیدو تجربه می‌کنم، لذت زن بودن و سکس واقعی رو. محاله درک کنین چه فرقی داره تا اینکه مثل من عمل کنین زن بشین. روی کمر خوابیدم، مهرداد پاهامو وا کرده و داره کیرشو عقب جلو می‌کنه. دارم می‌بینم قسمتی از وجوده مهرداد میاد توی وجودم و سوزشی که حالا دیگه نه تنها دردناک نیست بلکه شده عزیزترین حسی که دارم. موهای زائد اطراف کیرش با برخورد به تنم دیوونم می‌کنه، خیلی مرده، این بم کمک می‌کنه از زن بودنم نهایت لذتو ببرم. خم شد دستاشو حلقه کرد دور کتفم و خیلی آهسته اما کامل با کیرش تلمبه می‌زنه روی من. همزمان کلی حرف بش زدم، مثلاً:
-مهرداد بکن، می‌سوزه، هااااآهههه، می‌سوزه مهرداد، خیلییییی خوبه هاااااآییییییی، بکن مهرداد، من دیگه خانومتم، کنیزتم، هرچی تو بخوای، عشقم توروخدا فقط جررررم بده.
هیچی نمی‌گه، ضربان قلبش به شکل وحشتناکی بالاس، نفس نفس می‌زنه و با حرص و ولعی ناتموم تلمبه می‌زنه‌. یه گاز از لبم گرفت که نگاش کردم. اول فک کرد ناراحت شدم، اما من دستمو انداختم دور گردنش و صورتشو آوردم جلو‌. زبونمو درآوردم و گذاشتم تو دهنش، همین‌طور که گرمای نفسش رو صورتم حس می‌کنم، با زبونم آب دهنشو خوردم، هااااآیییییی دیوونم می‌کنه خوردن آب تلخ دهنش. اینقدر آب دهنشو خوردم که زبونم خشک شد، دهنه اونم همین‌طور‌. یه گاز محکم از گردنم گرفت ولی ول نکرد گردنمو، البته زیادم با دندونش فشار نمیاره. همین حالت چند بار محکم کیرشو عقب جلو کرد تو کس خیسم و بعد شل شد و گردنمو رها کرد. اولین سکسمون بی‌نظیر شد، در مقایسه با دو باری که از کون بش دادم قبل عمل خیلــــــــــی بهتر شد. سر تا پام تموم خیسه عرقه و اونم همین‌طور، دوسش دارم، خیسی عرق شو دوست دارم، بوی مردونهٔ تنش، شل شدنش بعد سکس، آب منی‌اش ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رم بدین! اما من می‌دونم حالتو چون بزرگت کردم. پس می‌خوام بدونی از حالا هر تصمیمی بگیری پشتتم مامانی، کلی با بابات بحث کردم سر این جریان و قرار شد به انتخابت احترام بزاریم، اما فقط چند تا نکته رو باید قبل انتخابت بدونی عزیزم: مامان ما توی کشوری زندگی می‌کنیم که از زن سواستفاده میشه، بهش ظلم میشه و باید توی محدودیت زندگی کنه، حالا اگه زن شوهر کنه که چه بیشتر زیر فشاره. می‌دونی شوهر کردن فقط لذت نیست و یه مسئولیت بزرگه مامان، هر وقت شوهرت بخواد باید واسش حاضر شی و بزاری توی هر شرایطی بکنتت‌ و این خیلی سخته (ضربان قلبم رفت بالا از شهوت). روت حساسه شوهرت و نمیزاره هر جایی بری‌ هر چی خواستی بپوشی و با هر کی خواستی بگردی. شرعاً و قانوناً دیگه اختیاری از خودت نداری. همه بهت میگن «خانوم» و حتی فامیلیت هم عوض میشه (وای از شهوت تختو چنگ میزنم و نفسم حبس شده اوف). مامان جدا از بی‌آبرویی ما، جدا از اینکه پسر بودن تو برای همیشه از دست میدی، عمل دردناک، وظایف سنگین و فشار اجتماعی که روت خواهد بود، همهٔ اینا رو در نظر بگیر و انتخابتو بکن. مامانی، الان من واست لباسای پسرونه آوردم که بپوشی و بیای خونه، از طرفی لباسای دخترونه‌ات رو هم آوردم و تو می‌تونی یک‌بار برای همیشه انتخاب کنی پسرمون باشی یا دخترمون، اما هرچی که باشه تو نفس مایی بهت قول میدم ازت حمایت می‌کنیم. پس بیرون منتظرتم تا با پوشیدن لباس انتخابتو بکنی، ترجیح میدم پسر بیای بیرون، اما اگه انتخابت زن بودن باشه باید از الان بدونی مثل یه زن متأهل باهات برخورد میشه.
صورتمو ماچ کرد و رفت سمت درب اتاق که ازش تشکر کردم:
-مامان ممنونم از حرفات، بت قول میدم انتخاب درستی کنم، مرسی که بم اطمینان دادی، دوست دارم. اونم در حالی که از خوشحالی بال در آورده بود از اتاق رفت بیرون، و من موندم و یه انتخاب دائمی بین چیزی که هستم و چیزی که می‌تونم باشم! زیاد طول نکشید تا لباسامو بپوشم. من به حرف مامانم گوش کردم و با در نظر گرفتن تمام اون مسائل، انتخابم رو کردم، کمی توی آینه به خودم و لباسام نیگا کردم و بعد از اتاق زدم بیرون. این اولین باری بود که از انتخابم احساس آرامش می‌کردم، و مامانم هم که چشمش بم خورد اومد و دستمو گرفت تا از بیمارستان بریم خونه؛ در حالی که شال سرمو درست می‌کردم و کمی تنگیه مانتو سینه‌هامو اذیت می‌کرد، اما این منم که با وجود زن بودن حمایت مامانم رو دارم و این اوج خوشبختیمه. مدت زیادی طول نکشید تا چند عمل جراحی انجام بدم و توی دو سال دورهٔ درمانم با مهرداد بودم (بدون سکس). بعد از تغییر جنسیت که منو قانونی و شرعی یه دختر کرد، خانواده مهرداد بالاخره به عقدمون رضایت دادن. یه مراسم مخفیانه واسمون گرفتن که جمعاً بیست نفر نمی‌شد: منو مهرداد، بابا مامانم و داداشم مجید، بابا مامانه مهرداد با احمد و خواهر مهرداد و عاقد و رها دختر داییم به همراه دو نفر که پذیرایی می‌کردن! یه مراسم غریبانه که انگار یه شخص طاعون‌زده رو به خاک بسپرن، همینجوری منو با یه لباس عروس، مخفیانه و بدون فیلم‌برداری و بزن و بکوب‌، بدون نقل پاشیدن و بدون حضور فامیلا نشوندن توی ماشین تا بریم ماه‌عسل. این چیزا واسم مهم نبود، فقط این مهم بود که الان زنه مهردادم و بدون ترس می‌تونم دستشو بگیرم؛ همین‌طور که وقتی از ماشین پیاده شدیم دسته شوهرمو گرفتم و به مسئول هتل با لبخند گفتم:
-لطفاً بهترین اتاق‌تون رو بهمون بدین، یه کیک کاکائویی هم برامون سفارش بدین بیارین اتاق‌مون، لطفاً هیچکس مزاحم نشه می‌خوایم راحت باشیم، راستی تا یادم نرفته، یه عکاس حرفه‌ای می‌تون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم
عشقم
همه چیز یادم اومد
مرصاد همینجوری که بغلش بودم منو
چرخ میداد و داد میزد خدایا شکرت
عشقمو بهم دادی
خدایا شکرت
خب دوستان اینم قسمت چهارم
اگه دوست داشته باشین
ادامشو بزارم
نوشته: شاهزاده تاریکی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شت
از اون روز
من تو حیاط بیمارستان میموندم تا بلکه آرمان و مامان و بابا برن بتونم ببینمش
سه روز بعد
آیهان
چشامو باز میکنم ،تو بیمارستان بودم
دست راستم تو دست یکی بود و پیشونیشو چسبونده بود به دستم
یک دفعه دستم خیس شد
با دست چپم رو سرش دست کشیدم که صورتشو بلند کرد ،چشماش خیس خیس بود وقتی منو دید
با خوشحالی پرید بغلم و محکم فشارم داد
+د.دا.دااا.داااادااااشش
داداشی بیدار شدی بالاخره
عشقم ،چرا اینقدر دیر بیدار شدی میدونی چقدر اذیت شدم
با بغض این حرفارو میزد ولی اصلا نمی‌فهمیدم برای چی این حرفارو میزنه
_بب.ببخشید آقا کوچولو من بیمارستان چیکار میکنم ؟!
+آقا کوچولو ،داداش منم آرمان
_آرمان؟!
+اره داداش ،داداشی اذیت نکن منم داداشت
سرم داشت تیر میکشید اصلا نفهمیدم چی شده
این بچه هم ثانیه به ثانیه نا امید تر و ناراحت تر میشد
که از حال رفتم
آرمان
وقتی داداش آیهان بیدار شد خیلی خوشحال شدم ولی اون اصلا انگار نه انگار ،خیلی عجیب رفتار می کرد
من ترسیدم
که یک دفعه بی حال شد
فوری رفتم دکتر را صدا زدم
مامان بدو بدو اومد داخل اتاق
دکتر داداش را معاینه کرد
بعد معاینه گفت
+خدارا شکر حالش خوبه ،ولی متاسفانه با اون شوک که بهش وارد شده حافظشو از دست داده ،البته راه بازگشت داره فقط باید صبر کنید وسعی کنید تو مکان هاییی باشه که قبلا اونجا زیاد خاطره داشت
دکتر حرفاشو زد و از اتاق بیرون رفت
خیلی دلم برای داداشم میسوخت
تو این دنیا خیلی سختی کشیده بود
داداش آیهان بیدار شده بود
ولی انگار داداش من نبود روز بعد کارای ترخیصشو انجام دادیم
تو این چند روزی مرصاد نیومده بود
خداروشکر که نیومد وگرنه حال داداشم بدتر میشد آیهان
وقتی بیدار شدم ،هنوز اون پسر بالای سرم بود ،چشامو که باز دید خیلی خوشحال شد با صدای بلندی
مادرشو صدا زد ،وقتی اون خانوم اومد داخل احساس آرامش خاصی کردم
صورت مهربونش منو با خودش میبرد تو رویاها،اومد بالا سرم که با دستش سرمو ناز میداد
خیلی آرامش داشت ،پشت سرش یه آقا هم اومد ،که آرمان داد زد بابا نگاه داداشم بیدار شده
چهره اون آقا درسته خشن بود ولی مهربونی از چشماش میریخت
اومد نزدیک و بوسه ای به سرم زد
آخه اینجا چه خبره احساس میکنم همشونو میشناسم ولی چیزی یادم نمیاد
بدون هیچ اختیاری قطره اشکی از چشمم ریخت
همزمان آرمان دستی به سرم کشید و گفت
داداشی تورو خدا ناراحت نباش ،من اینجام بابا هست ،مامان هست
بدون حرفی با لبخند جوابشو دادم
کارای ترخیص انجام شد و با آرمان و مامان و باباش به سمت خونشون رفتیم
تو حیاط بیمارستان
یه پسر جوون بیست و پنج ساله با چشم گریون بدو بدو اومد سمتم و وقتی رسید بهم محکم بغلم کرد سرمو بوسید
همش میگفت عشقم معذرت می‌خوام
خدایا خیلی تنش آشنا بود
عطرش برام تازگی نداشت بوی قدیمی که انگار خیلی باهاش خاطره ساخته بودم ،اون قیافه منو وادار میکرد چیزایی یادم بیاد اما تو یک لحظه آرمان دستمو گرفت و از بغلش جدام کرد
با عصبانیت هلش داد و گفت
ده بار گفتم سمت دادااااااااااااش من نیا برو گمشو
اون پسر خواست حرفی بزنه که مامان آرمان رفت پیشش و اون همونجا افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه
دلم براش سوخت
دوست داشتم بغلش کنم و کل تنشو ببوسم اما توان نداشتم بی توجه بهش با آرمان رفتم
سوار ماشین شدیم و رسیدیم خونه آرمان اینا
ده روز بعد
آرمان
تو این مدت داداش آیهان چیزی یادش نبود،هرچی سعی کردم یادش بیاد ولی اصلا چیزی عوض نشد تو اتاق داداشم نشسته بودیم که گفت
+اقا ارمان
_داداش آقا آرمان اخه ،داداش منم آرمان خودت چرا اینقدر بدی تو
+باشه,باشه وروجک آرمان جان
_جونم داداشی ،میگم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تله عشق (۴)
قسمت قبل
1402/03/28
#دنباله_دار #عاشقی #گی

داستان گی هست ،اگه دوست ندارید نخونید
دایی مهراد
وقتی در اتاق را باز کردم،با صحنه بدی روبه رو شدم آیهان خواهر زاده خوشگلم
افتاده بود کف سالن روی زمین پر خون بود
از دستش مثل چشمه آب خون میومد
با صدای بلند رفتم سمتش
+آیهان داییی جون چیکار کردی ؟!
آیهان خوشگلم ،نفس داییش ،عشقم بلند شو
بدو بدو رفتم سمت گوشیم ،
شماره آمبولانس را گرفتم!
بوق
بوق
ا…ا…الوو
_الو ،سلام بفرمایید برای برقراری با اورژانس عدد یک ،
_با سلام وقت بخیرب…بب… ببخشید یه آمبولانس میخواستم
یه مورد خودکشی داریم
+جناب خونسرد باشید ،لطفا آدرس را بگین
_فلکه اصلی شهر دست راست خیابان…
+بله بله الان میفرستیم
لطفاً قسمت جراحت را ببندید و سعی کنید خون بند بیاد
گوشی را قطع کردم
مچ دستشو بستم و بغلش کردم رفتیم بیرون
آمبولانس هم رسید ،سوار آمبولانس شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم
دوباره گوشیمو برداشتم و به آبجی فاطمه زندگ زدم (مادر آیهان)
+الو سلام داداش خوبی کجایی عزیزم ؟!
_اب…ابج…ابجی جون یه چیزی می‌خوام بگم نگران نشو خب فقط خونسرد باش
+داداش… داداش…چی شده ؟!
_ابجی،ابجی آیهان ،آیهان راستش نمیدونم
+مهراد جون به لبم کردی چی شده ؟!
_راستش آیهان خودکشی کرده!
+یا فاطمه الزهرا چی میگی داداش
وای ،وای یا امام حسین بچم بچم
(آبجی میزنه زیر گریه ،بلند بلند داد میزد و هی التماس میکرد ،خواستم آرومش کنم ولی چجوری)
+داداش کجاست الان
_داریم میریم بیمارستان
+او…اومدم رسیدیم بیمارستان
آیهان را بردن تو اتاق عمل
منتظر بودم ،خدایا این بچه گناهش چیه چرا اینقدر داره بلا سرش میاد
تو همین فکرا بودم که صدای آبجی فاطمه منو به خودم آورد
+داداش ،داداشم چی شده بچم چطوره ؟!
_ابجی،ابجی اروم باش توروخدا خودتو اذیت نکن خوب میشه
ابجی رو بغل کردم و داشت گریه میکرد که آرمان هم اومد سمتم چشماش خیس خیس بود
بچه هق هق میزد
_دا…دا.داییی جون ،داداشم!؟
+دایی قربونت بره گریه نکن خوب میشه
همه منتظر بودیم که یکدفعه ،یه پسر حدود بیست و پنج ساله اومد سمتمون
خیلی حالش گرفته بود
فوری اومد سمت ما
+مامان فاطمه آیهان کجاست ؟!
_مرصاد ،این جوری بود ،این جوری قول دادی مراقبش باشی ؟!
+مامان ،ب…بب…بخدا من کاری نکردم
که یک دفعه آبجی فاطمه زد زیر گریه
اگه کاری نکردی الان اون بچه چرا رو تخت بیمارستانه چرا الان بیهوشه
چرااااا ؟!مرصاد
صبح که بیدار شدم لخت روی مبل بودم سرم داشت تیر میکشید اصلا نفهمیدم
چی شده چرا اینجوری بودم
بلند شدم و هرچی به ذهنم فشار اوردم چیزی یادم نیومد ،رفتم سرویس بهداشتی یه آبی به دست و صورتم زدم و لباس پوشیدم بدون اینکه چیزی بخورم اومدم بیرون سوار موتورم شدم که آرمان بهم پیام داد
+مرصاد آیهان بیمارستان کمالی بستریه بیا اونجا
مثل اینکه ناراحت بود ،خیلی از لحن صحبتش چیزی دستگیرم نشد
رفتم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم
مامان فاطمه و آرمان و یه آقای دیگه اونجا بودن
همین که رفتم از مامان فاطمه پرسیدم
+مامان فاطمه آیهان کجاست ؟!
که با تشر و پر از نفرت جواب دادآرمان اومد سمتم
+مرصاد اینجوری بهم قول دادی ،داداشم چه گناهی داشت ،هااان
فقط دوست داشت
اره گناهش همین بود ،عاشق آدم مزخرفی مثل تو شده
خواستم بغلش کنم رفتم سمتش که فوری خودشو عقب کشید
+بهم دست نزن فهمیدی یا نه ؟!
_ارمان دادااااااااااااش منم مرصاد!
+داداش ،اصلا معنیشو میفهمی ؟!
مرصاد داداشم رو تخت بی جون افتاده
داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ،مرصاد اینجوری قول میدی ؟!
خواستم حرفی بزنم که پرستار اومد
«بیمار فوری به خون احتیاج داره ،خون زیادی از دست داده!
مامان فاطمه گفت:از من بگیرید که پرس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین سکس من با دختر خاله مادرم
1402/03/28
#اولین_سکس #اقوام

با عرض سلام و خسته نباشید
دوستان این داستان برمیگرده به حدود سال ۱۳۹۸ من آرشم و اون موقع ۱۸سالم بود
یه پسر سبزه و هیکلی با قد ۱۷۸ یه روز از ایام تعطیلات عید بود به محلمون رفته بودیم به همراه خانواده من در اون موقع کار دی جی میکردم و حسابی سرم شلوغ بود ولی رابطه هایی که داشتم به سکس ختم نشده بودن و میشد گفت که باکره بودم هنوز به خونه ی خاله ی مامانم رفتیم دوتا پسر و سه تا دختر داره خاله مامانم یکی از دخترا مطلقه بود و تازه جدا شده بود میگیم مریم (اسم تغییر کرده) مریمو اونجا دیدم قبلا هیچ وقت همو ندیده بودیم چون اون بچه بود ک شوهر کرده بود و رفته بود سمت خوزستان خلاصه روزی ک همو دیدیم خیلی از هم خوشمون اومده بود ولی خب من جرات گفتنشو نداشتم یکم که هم صحبت شدیم و فهمید ک من کارم چیه جلوی خونوادم به بهونه ی اینکه برای مجلس تولدش دعوتم کنه و برم دیجی کنم شمارمو گرفت راه افتادیم به سمت خونه مادر بزرگم ک دیدم پیامک داد که رسیدی و فهمیدم که بله اونم خوشش اومده از من یه دختر بسیار سفیدددددد تپل گوشتی قد متوسط حدود ۱۶۵ سینه های هشتاد و پنج و کون خوش فرم وقتی به شهر خودمون برگشتم اونم اونجا زندگی میکرد داخل خوابگاه دانشجویی یه روز پیام داد میشه ببینمت و خلاصه که رفتم دیدنش باهم بستنی خوردیم و قدم زدیم ولی کل مسیر داشتم دید میزدم هیکل سکسیشو و حس میکردم میدونه و از قصد میذاره که ببینم یا شرایطو جوری میکنه که بیشتر معلوم باشه چند روزی بهم دیگه پیام میدادیم تا اینکه بالاخره یخمون باز شد و کم کم شوخیای سکسی میکردیم یه روز گفت که ارش اهل مشروب هستی گفتم آره چرا که نه خلاصه که دعوتمون کرد رفتم به ادرسی که داده بود دیدم بعله یه پسر و یه دختر دیگم هستن که دختره میشد دختر خواهر مریم و اون پسره دوست پسرش بود نشستیم اشنا شدیم و دور هم کلی مشروب خوردیم مست مست بودم که دیگه شب شده بود رفت تو اتاق و صدام کرد گفت ارش میای رفتم تو اتاق دیدم ک رختخواب پهن کرده و خوابیده و یه ملحفه کشیده رو خودش گفت خوابت نمیاد گفتم چرا گفتم بچه ها چی گفت تو حال میخوابن خلاصه درو بستم اومدم کنارش دراز کشیدم ولی نه زیر ملحفه اول داستان گفتم بهتون که هنوز باکره بودم و آماتور. پشتشو کرد به من که یعنی بخوابه وای هیکلش معرکه بود کون گنده و پهن روی یه کمر نسبتا باریک داشتم دیونه میشدم رفتم زیر ملحفه ولی رو کمر دراز کشیده بودم یکم که گذشت دیگه خودش طاقت نیاورد گفت ارش بغلم میکنی هیچی نگفتم و با کلی دلهره بغلش کردم که دیدم بعلهههه هیچییییی تنش نیس وای برای یه لحظه کل تنم بی حس شده بود خواستم دستمو بکشم که گرفت دستمو و نذاشت گفت چیه مگه گرمم بود گفتم خب درست نیس گفت خب باشه پس توهم لباسات در بیار که مثل هم باشیم من اینجوری خجالت میکشم لباسام با کلی خجالت همونجور در اوردم ولی بازم شرتم پام بود 😂 الان که بهش فکر میکنم میگم چقد تو کسخل بودی پسر کیرم حسابی شق شده بود و هی خودشو میمالید بهم داشتم دیوونه میشدم گفت ارش شرتتم در بیار منم شرت ندارم خب منم در اوردم دیگه خجالت نمیکشیدم شرتمو ک در اوردم گفت ارش میشه پاشی و یه چی بذاری پشت در ما خوابیم اینجوری حسین و نازنین نیان ببینن زشته گفتم باشه رفتم و وقتی داشتم برمیگشتم نگام میکردم و وقتی دراز کشیدم بازم رو کمر کنارش خوابیدم و گفت جووون چه کیری داری پسر خندم گرفت گفت یه بار دیگه مجبورم کنی بگم بغلم کن میزنم تو سرتا خودت نباید بذاری از بغلت در بیام ومنم گفتم باشه و بغلش کردم کونش گرمممممم و نرم انقد نرم که کیرم میخورد بهش تا نصف کیرم حس میکردم میره تو بسکه ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ریه و میگفت بسه … تو رو خدا … میدونستم امیر آقا تا آبشو تو کون آیدا نیاره ولش نمیکنه…محکم نگهش داشته بود و تونسته بودنصف کیرشو تو کون خواهرم جا کنه … از اونجایی که میدونست دیگه بیشتر از این نمیره همونجا نگهش داشته بود و مشغول مالیدن سینه های آیدا و قربون صدقه رفتنش شده بود…تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و امیر اقا یواش یواش تلمبه زدنو شروع کرده بود به شکلی که هر رفت و برگشت یکی دو دقیقه ای طول میکشید و آیدا مدام درد میکشید … اما امیر اقا بی تفاوت قربون کس و کون آیدا میرفت و سرعتشو یکم بیشتر میکرد … وقتی از عقب نگاشون میکردم واقعا تعجب میکردم این کیر به این کلفتی چطور تو کون آیدا جا شده بود …البته به گفته امیر آقا این کیر تو کون کوچیک تر آز آیدا هم رفته بوده از پسر و دختر یازده ساله تا زن 40 ساله … خوبیش این بود که دیگه کیر من راحت تو کون آیدا جا میشد و بدون درد راحت میتونستم تلمبه بزنم… امیر آقا تلمبه زدنشو شروع کرده بود و آیدا رو به چند روش داشت میگایید …این وسط منم بی نصیب نبودم و یا کس لیسی میکردم یا از آیدا لب میگرفتم یا کیرمو تو دهن آیدا میکردم و تلمبه میزدم …
امیر آقا با دیدن کون شیو شدم گفت بیا یکم تو کون آیدا تو هم تلمبه بزن تا یه حالی هم به تو بدم… رفتم رو آیدا و کیرمو تا ته بدون وقفه کردم تو کونش یه آیییی ریزی گفت و خوابیدم روش و شروع کردم تلمبه زدن …امیر آقا هم با بات یکم کونمو باز کرد بعدم از پشت شروع کرد تو کونم کیرشو فرو کردن … آیدا متوجه کون دادن من شد و گفت امیرآقا داره تو رو میکنه … گفتم آره الان سه طبقه داریم سکس میکنیم … واقعا حس عجیبی بود که تو کون خواهرم تلمبه بزنم و یکی دیگه هم تو کون من تلمبه میزد … چند دقیقه ای همینجوری گذشت تا اینکه داشت آبم میومد … به امیر آقا گفتم من داره آبم میاد … گفت نذار بیاد و نریزش تو کونش … نذاشتم بیاد و کشیدمش بیرون …دوباره امیر آقا اومد و خوابید و به ایدا گفت بیا بشین رو کیرم … ایدا هم اومد و نشست یکم آخ و اوخ کرد و یه جیغ کوچیک زد و کیر امیرآقا رو کرد تو کونش و آروم خودشو بالا و پایین کرد …امیر آقا آیدا رو بغل کرد و شروع کرد تلمبه زدن… آیدا هم خمار کون دادن شده بود و مدام ناله میکرد …وقتی سوراخ کونشو میدیدم به حدی کش اومده بود که داشت پاره میشد …ایدا گفت اینجوری خیلی درد داره …امیر آقا هم بلندش کرد و حالت داگی گذاشتش و کیرشو دوباره کرد داخل کونش و تلمبه زدن رو با سرعت بالا ادامه داد … تا بعد ربع ساعتی به من گفت برو تو دهنش تلمبه بزن تا با هم آبمون بیاد … منم زیر فک آیدا رو گرفتم و شروع کردم تو دهنش تلمبه زدن … گاهی انقدر حشری میشدم که یهو تا ته میکردم تو دهنش که باعث میشد عق بزنه …خود آیدا هم چند بار ارضا شده بود و مدام بدنش میلرزید … صحنه جالبی بود … یه دختر بچه چهارده ساله اونم خواهرم وسط دوتا کیر بود و داشت هم حال میکرد هم گاییده میشد …امیر اقا سرعتشو بالا برد و یباره کیرشو تو کون ایدا نگه داشت و با ناله های بلند ارضا شد …منم تو دهن آیدا با چند تا تلمبه ارضا شدم و کیرمو همونجا تو دهنش نگه داشتم … کیرمو در آوردم و همونجا دراز کشیدم … امیر آقا هم کیرشو بیرون کشید و آیدا رو برگردوند و کصشو کرد تو دهنش و زبونشو تو کس آیدا میچرخوند … خلاصه اون روز یبار دیگه هم امیر آقا تو ویلا کون آیدا رو حسابی آب داد و اون روز تموم شد … اگر چه دم در خونه نمیتونست درست راه بره اما دیگه حسابی کیر دیده شده بود و مامانم به هیچی شک نکرد … بعد اون روز دو بار دیگه امیر آقا ما رو دعوت کرد و دوتامونو حسابی از کون کرد و آیدا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اری بهش کون بدی؟؟؟ گفتم همش کون دادن نیست … هم منو ارضا میکنه هم خرجمو میده هم لذت می برم این وسط اونم دوست داره کون منو بکنه … بهش گفتم آیدا تو چطور؟دوس داری بهش بدی؟؟ گفت تو ناراحت نمیشی؟؟ گفتم نه …اگه تو دوست داری من که نمیتونم جلوتو بگیرم …
گفت خیلی خوشتیپ و باکلاس … از بابا و مردایی که دور و برمون هستن خیلی سرتره ولی از بزرگی کیرش میترسم … گفتم اون حاضره هر کاری واست کنه که فقط بکنتت …کلا عاشق سن پایین دختر و پسر هست … دستشو گرفتم بلندش کردم و گفتم وقتشه که یه حموم دو نفره بریم … حوله هامونو برداشتیم …در خونه رو قفل کردیم و رفتیم تو حموم …
اولین حموم دو نفره من و خواهر کوچیک 14 سالم … بعد از رفتن مدرسه و برگشتن اما منم خونه بود و معمولا همه چیز باید به حالت طبیعی خودش برمیگشت حتی دعوا و شوخیامون … سراغ گوشیم رفتم و به امیر آقا پیام دادم … و کل ماجرا رو واسش توضیح دادم … خیلی خوشش اومده بود و حتما دلش میخواست آیدا رو ببینه … یه گروه سه نفره تو تلگرام درست کرد و اونجا شروع کردیم پیام دادن و راحت دیگه اونجا با هم سه تایی حرف میزدیم … خودشم یه چندتا فیلم سکسی از برادر خواهرا و سکس نوجوان با بزرگسال فرستاد که حسابی حشریمون کرده بود …بهمون گفت باید یه قرار دیگه تو باغ بزاریم تا دوباره یه سکس توپ بکنیم … بعد از دو روز تونستیم یه برنامه بچینیم که مامانمو گول بزنیم و پنجشنبه مثلا بریم بیرون …مامانمم خیالش راحت بود من با آیدا میرم بیرون واسه همین تقریبا آزاد بودیم
پنجشنبه یه حموم رفتیم و … کیر و کون خودمم شیو کردمو حسابی برق انداختم … خوشگل کردیم و رفتیم سر قرارمون با امیر آقا… امیر آقا مثل همیشه خوشتیپ اومد و سوار شدیم …قرار شد بریم اول یکم خرید کنیم و لباسای سکسی برای آیدا بخریم … چند دست سوتین و شرت و دامن تا زیرکون و یه لباس خوشگل مجلسی واسه آیدا خرید … منتظر دیدن آیدا تو این لباسا بودم و دل تو دلم نبود … تو راه امیر آقا یه چیزی تو کادو پیچیده بود و داد به آیدا … آیدا هم با خوشحالی ازش گرفت و بازش … سر در نیاوردم که چی بود ولی یه وسیله کوچیک مثل اشک بود که تهش یه شیشه کوچیکه مثل الماس داشت و یه کنترل کوچیک داشت… آیدا گفت این چیه …چه باحاله … امیر آقا گفت این وسیله اسمش بات و برای باز کردن کون ازش استفاده میشه و اون الماس سرش باعث میشه داخل نره و فقط سرش بره تو …ویبره هم داره که هر موقع کنترلشو بزنی میلرزه و حس خوبی بهت میده واقعا وسیله باحالی بود ولی آیدا معلوم بود یکم ترسیده بود و گفت خیلی درد داره ؟… امیر آقا هم گفت نه عسلم اصن نمیفهمی و اتفاقا بیشتر شهوتیت میکنه … رسیده بودیم به ویلا … آیدا رفت لباساشو بپوشه … وقتی اومد دهنم باز مونده بود … رفتم نزدیکش و بقلش کردم مث یه ماه شده بود… یه سوتین مشکی صورتی و یه دامن کوتاه تا زیر باسن مشکی و یه شرت صورتی پوشیده بود…همونجا ازش لب گرفتم و دلم میخواست همونجا بکنمش که امیر آقا بچه ها هنوز زوده بزارید یکم خودمونو آماده کنیم بعد…یکم نشستیمو شوخی کردیم و امیر آقا از سکساش میگفت و دستش روی پای آیدا بود … آیدا هم معلوم بود داره حشری میشه امیر آقا دستشو به کس آیدا رسونده بود و وسطای حرفاش سرشو برد سمت آیدا و لبشو گذاشت رو لب ایدا و شروع کرد لب گرفتن… آیدا هم راحت خوابید تو بغل امیر آقا و منم داشتم نگاشون میکردم … امیر آقا دستشو برد سمت سینه آیدا و شروع کردن مالیدن سینه ش… آیدا هم کیر امیر آقا رو از رو مایو شنا شروع کرد مالیدن … چند دقیقه ای همینجوری گذشت که امیر آقا آیدا رو خوابوند و دستشو کرد زیر دامن و کص آ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم عزیزم خیار زنده اینجا هست میری از تو یخچال میاری ؟؟؟ بوی شهوت رو میتونستم ازش بفهمم واسه همین همینطور که روش بودم زل زدم به چشماش و نگاش کردم … بهم گفت چیه؟ گفتم میدونی خیلی دوستت دارم ؟
گفت از برآمدگی روی شلوارکت معلومه داداااااشی… داره شکممو سوراخ میکنه … گفتم میخوای دوباره امتحانش کنی ؟ گفت پس قولت چی میشه؟ لبمو بردم سمتش و گفتم خوشگلیت باعث میشه همه چی یادم بره حتی خواهر برادریمونو…و لبمو گذاشتم رو لبش
انقدر داغ بود که حرارت از بدنش بلند میشد … دستمو بردم تو سینش و سینشو محکم گرفتمو زبونمو فرستادم تو دهنش … زبونمو فوری کشید تو دهنش و شروع کرد مکیدن زبونم
چند دقیقه ای تو همین حالت در حال خوردن بودیم که دستمو بردم زیر تاپش ودادمش بالا و کامل درش آوردم و سینشو کردم تو دهنم و مث یه آدم گشنه محکم مک میزدم … نالش در اومده بود همزمان دستمو انداختم تو کصشو شروع کردم از رو شرتکش مالیدن کصش
چشمای خوشگلش خمار شده بود و لبشو گاز میگرفت… به حدی مست سینه های خواهرم شده بودم و با ولع میخوردمشون که خود آیدا گفت یکمی یواش تر … به خودم اومدم دستمو کرده بودم تو شرتکش و داشتم کونشو چنگ میزدم …یواش از روی شکمش لیس زدم تا کش شورتش و بهش گفتم چی این تو قایم کردی و چند وقته منو خمار خودت کردی … اونم با خنده گفت خودت ببین… شرتشو دادم پایین یه شرت صورتی سفید پاش بود که جلوش خیس شده بود … بوی خوبی میداد .واسه همین از روی شرتش شروع کردم گاز زدن کسش و از روی شرت داشتم کسشو میخوردم … واقعا لذت داشت خواهر 15 سالمو جلوم لخت میدیدم که پاشو باز کرده تا من بتونم کصشو بخورم … شرتشو با دندون دادم پایین و بهشت آیدا رو جلوم دیدم … زبونمو لوله کرده بودم و داشتم میکردم تو کسش و همزمان کونشو چنگ میزدم… گاهی به حدی لذت میبرد که پاهاشو می بست و من باز پاهاشو از هم باز میکردمو به لیس زدنم ادامه میدادم… نالش حسابی به اوج خودش رسیده بود …بلند شدم و جلوش ایستادم و به شوخی گفتم خیار میخوری ؟؟… شلوارکمو داد پایین و کیرمو گرفت تو دستاش و یکم نوکشو زبون زد و کیرمو کرد تو دهنش … صورت جذابش واقعا شهوتمو زیاد میکرد … مخصوصا حرکت لبش روی کیرم که عقب و جلو میکرد … انقدر خوب ساک میزد که داشت آبمو میاورد… واسه همین کیرمو کشیدم عقب و بلندش کردمو گفتم : از کجا یاد گرفتی انقدر خوب ساک بزنی ؟
با شیطنت گفت وقتی خیار دوست داری مجبوری قشنگ خوردنشم یاد بگیری … با خیارای تو یخچال کلی تمرین کردم … خندیدمو یه لب ازش گرفتم و کونشو چنگ زدم و بهش گفتم پس با خیار کونتم آماده کردی واسه داداشیت؟ گفت نه اون درد میاره …چرخوندم و خمش کردم و شروع کردم کونشو لیس زدن و گفتم الان خودم آمادت میکنم … ایستاد و گفت نه تو رو خدا درد میاد اشکان بیا همینجوری لاپایی بکن… دوباره خمش کردم و گفتم اگه خیار میخوای باید خوردنشم یاد بگیری و زبونمو کشیدم رو سوراخ کونش … از زیر کصش تا سوراخشو شروع کردم خوردن … قلقلکش میومد و گاهی میخندید گاهی هم یه آه شهوتناکی میکشید و زیر لب میگفت درد داره اشکان … کونشو چنگ زدم و یه دونه زدم رو کونش و انگشتمو فشار دادم تو سوراخش … یه آیییییی گفت و خودشو داد جلو و گفت اشکان تورو خدا … کشیدمش عقب و گفتم نترس حواسم هست …و دوتا انگشتمو کردم تو کونش … بلند شد و گفت اشکان درد میاد بکن لای پام … گفتم مگه خیارو نکرده بودی توکونت … پس کونت آمادست… گفت خب میترسم درد بیاد … گفتم اولش درد داره بعد عادی میشه … و دوباره خمش کردم و یه تف انداختم رو سوراخشو با کیرم رو سوراخ کونش یواش فشار میدادم … سرشو فشار دادم تو سور

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اتفاقی که خواهر کوچیکمو جنده کرد (۲)
1402/03/28
#خواهر #دنباله_دار

قسمت دوم
تونسته بودم بخاطر یه اتفاق کون خواهرمو فتح کنم … البته مجبور بودم وگرنه باید تا آخر عمر به خاطر کونی که به امیر آقا داده بودم ، بردگی خواهر کوچیکمو میکردم … اون روز هر جور بود تموم شد و آیدا تو خونه تا چند روز سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه …امیر آقا هم گفته بود بزار راحت باشه و مدام حالشو میپرسید …میگفت اون آبی که تو کونش رفته و عسلی که توش ریختیم کار خودشو میکنه و اوبنه اش میکنه … فقط بزار خودش بیاد سمتت که ازت زده نشه … منم گوش کرده بودم و کلا توبیخیالی سیر میکردم اما واقعا تمام فکرم به کس و کون آیدا بود …هنوزم ناله هاش تو گوشم بود … یه هفته ای شده بود و تک و توک تو خونه باهام حرف میزد و انگار کم کم با خودش و قضیه کنار داشت میومد …تصمیم گرفته بودم راجع به سکسمون وارد صحبت بشم اما به گفته امیر آقا آهسته و یواش واسه همین تو تلگرام به آیدا پیام دادم خوبی ؟ خوند اما جواب نداد یکم طول کشید تا اینکه واسم زد هنوز باورم نمیشه ما با هم سکس کردیم …بهش گفتم یه چرخ تو اینترنت بزن … خیلیا هستن که اینکارو میکنن … حتی رابطشون بهترم شده و دیگه سراغ دوست دختر یا دوس پسر دیگه نمیرن …بخاطر اینکه خواهر یا برادرشون دیگه دم دسته و بی خودی خودشون رو به خطر نمی اندازن بعدشم ما فقط خواستیم یک بار امتحان کنیم و همه چیزو فراموش کنیم کلی واسش رو منبر رفتم و از احساسات گرفته تا روابط واسش حرف زدم … اونم خیلی کوتاه جوابمو میداد…گفت من روم نمیشه نگات کنم … منم نذاشتم حرفشو کامل کنه گفتم بجاش من عاشقت شدم نه برای سکس بخاطر همه چیزت و بهش گفتم انقدری که الان حاضرم بدون اینکه ازم آتو داشته باشی نوکریتو کنم … تونسته بودم تقریبا دوباره مخشو بزنم که عادی باشه… تو خونه قرار بود ما ساعتها مثل همیشه تنها باشیم و من باید برای لحظه به لحظه ش برنامه میریختم و از این فرصت خوب استفاده میکردم … بهش گفتم الانم دلم میخواد بیای پیشم و محکم بغلت کنم … گفت فعلا روم نمیشه و بزار همینجوری پیش بریم … یکی دو روزی از چتمون گذشت و تو این دوروز تک و توک بهش پیام میدادم و کلیپ های عاشقانه و خنده دار واسش میفرستادم تا اینکه یخش تقریبا باز شد … امیر آقا گفت اون حرکتی که زدی داره کار میکنه … و مدام پیگیر آیدا بود … دلش میخواست بخورتش و دلش واسه اون کس و کون صورتی کوچولوش تنگ شده بود بابام اومده بود و تقریبا ما باید رو حالت معمولی می رفتیم جلو که هیچ شکی نکنه … هنوز دو روز مونده بود که بابام برگرده سرکارش آیدا بهم پیام داد تو دلم آشوبه و کلا نمیدونم چم شده … منم پیام دادم لابد دلت واسه بغل داداشیت تنگ شده … بیا تو اتاقم تا سفت بغلت کنم … اونم به خنده گفت تو خطرناکی نمیشه … گفتم قرار شد اون اتفاق یبار پیش بیاد و همه چیز تموم شد دیگه … الانم من همون داداشتم فقط دیگه تو تموم جونمی … یه استیکر خنده گذاشتم و نوشتم نکنه دلت بغل کردن احمد آقا رو میخواد ناقلااااا… گفت اون که عمرا …گفتم چرااا … گفت مگه ندیدی چی گذاشته بود کنار واسم … از حرفش حسابی تعجب کردم … این اولین حرف سکسی بود که بعد از سکسمون داشت میگفت و واقعا عسل و آب منی داشت کار میکرد و خواهرمو اوبنه کرده بود بهش گفتم …اون که حسابی دیوونه شده و هر روز سراغتو میگیره و حاضره هرکاری واست بکنه …از حرف طفره رفت و بحثمون تموم شد
دو روز به سختی گذشت و دیگه منو آیدا با هم چشم تو چشم میشدیم و حتی گاهی نگاهمون بهم گیر میکرد … بابام برگشت سر کارش و مامانم صبح رفت سرکار… صبح آروم در اتاق آیدا رو باز کردم … خوابیده بود مث یه عروسک … دلم میخواست برم رو تخت کن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

باز کردن کمربند و زیپ شلوار رضا خان. وقتی شلوار رضا پایین کشیده شد، کیر شق شدش خودنمایی میکرد. من اولین بار بود که کیر رضا رو میدیدم. کیر رضا شکوه و جلال خاصی داشت یه کیر قطور با طول تقریباً 20 سانت. مامانم که تشنه کیر رضا بود بالافاصله کیرش رو تا ته، توی حلق خودش فرو کرد و همینطور نگه داشت تا دیدم صورت مامانم داره بر اثر خفگی با کیر ، سرخ و کبود میشه. مامانم عق زد و کیر رضا از دهنش بیرون اومد و رضا هم فوراً یه سیلی محکم توی صورت مامانم زد که به خاطر این سیلی مامانم دست رضا رو بوسید و همینطور که داشت نفس نفس میزد از رضا تشکر کرد. این وسط من هم ، همش داشتم حمد و سپاس رضا رو میکردم و به خاطر اینکه مامان و خواهر جنده‌ی من رو سیر میکنه، پاهاش رو میبوسیدم.
رضا کامل لخت شد و از ما هم خواست که کامل لخت بشیم. الهام، خواهر هرزه من، کارش رو خوب بلد بود و میدونست الان وقت اینه که برای رضا، ساک پر تف بزنه. خواهرم دهنشو باز کرد تا رضا توی دهنش تف کنه. رضا هم چندتا تف غلیظ انداخت توی دهن خواهرم و کیر کلفتشو تا دسته فرو کرد توی حلقش. رضا توی موهای خواهرم چنگ انداخته بود و سر الهام رو از طریق کشیدن موهاش عقب جلو میکرد تا کیر خودش هم توی حلق الهام عقب جلو بشه. بعد چند دقیقه که مشغول سرویس کردن دهن خواهرم بود یک دفعه کیرشو تا خایه کرد در انتهای حلق الهام و سر الهام رو با دست محکم گرفت تا کیرش از توی حلقش در نیاد. تقریباً 30 ثانیه همینطوری کله‌کیرشو در انتهای حلق خواهرم نگه داشت تا اینکه صورت خواهرم کبود شد و چشماش اشک زده بود. الهام در آستانه خفه شدن بود که رضاخان سر الهام رو ول کرد و کیرشو آورد بیرون و بعدش به خواهرم هم یه سیلی محکم زد و یک لبخند رضایت از ما روی لب‌هاش نشست. لبخندی که رضا داشت برای هر سه‌تامون قوت قلبی شد تا بیشتر و بهتر خودمون رو در اختیارش بزاریم تا هر طور مایل باشه ما سه تا لاشی رو بگائه. دوباره مامانم رفت سراغ کیر رضاخان که براش ساک بزنه. قبل از اینکه شروع کنه، رضا به من و خواهرم گفت توی دهن مادر جنده‌تون تف بندازید. ما هم اطاعت کردیم. الهام چون ساک زده بود، توی دهنش تف زیاد بود و چند تا تف انداخت توی دهن مامان. منم همین کار رو کردم که دیگه دهن مامانم لبریز از تف شده بود. باز هم با اون کیر کلفت به همون شکل خشن توی دهن مامانم تلمبه میزد. تقریباً نیم ساعتی مامانم و خواهرم به نوبت مشغول ساک زدن برای رضا بودن که منم پریدم وسط و گفتم اگر اجازه بدید الان دیگه نوبت منه که ساک بزنم. رضا گفت نخیر همینطوری نمیشه باید التماسم کنی و صدای سگ در بیاری تا اجازه بدم. من هم چون یک انسان “کیر پرست” هستم، حاضرم برای رسیدن به کیر دست به هر کاری بزنم. فوراً مثل سگ چهاردست‌و‌پا شدم و شروع کردم به واق واق کردن مثل یک سگ. هر سه‌تاشون خندشون گرفت و مامانم رو کرد به رضا و گفت ببین رضا خان چه دست‌گلی تربیت کردم. رضا هم میخندید و میگفت این واحد روبروی ما خونه نیست طویله هست. وصف اون لحظات زیبا که در کنار مادر و خواهرم ، گائیده شدم. خیلی برام لذت بخشه. خلاصه؛ بعد از اینکه هر سه‌تامون برای رضا ساک زدیم نوبت کردن ما از کون رسید که رضا هر سه‌ی ما رو از کون گائید. سوراخ کون من که جر خورد و یه کم خونریزی هم کرد. سوراخ کون مامانم هم یه کم پاره شد امّا سوراخ کون خواهرم فقط به اندازه قطر کیر رضا گشاد شد و هیچ پارگی و خونریزی درش ایجاد نشد چون خواهر من یک زن هرزه هست و به نوعی در رشته‌ی فاحشگی، دکترا داره. و من همیشه به این موضوع افتخار میکنم. در اولین سکس گروهی که با حضور من، خو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رفتم درمانگاه و تزریق کردم. از داروخونه لوبریکانت پایه آبی هم تهیه کردم و این بار که شیوا اومد خونه ام انتظار یه سکس حسابی رو داشتم و همین طور هم شد. معمولا وقتی تعداد سکس کم باشه مرد زود انزال میشه و من برای این که تو سکس با شیوا زود انزال نشم صبح زود تو حموم خودارضایی کرده بودم. از قبل کاناپه رو تخت کرده بودم شیوا رو بغل کردم و با هم لب تو لب شدیم بعدش رو تخت دراز کشیدیم و سراغ گردنش رفتم و گردنش رو می خوردم و می بوسیدم بعدش تاپ و سوتینش رو درآوردم و سینه های درشت و خوش فرم شیوا رو میخوردم حسابی داغ کرده بودم شیوا خودش کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو درآورد و من هم بی صبرانه شورتش رو درآوردم و کس خوشگل و صورتیش نمایان شد. دیگه آثاری از زگیل ها روی کس شیوا نبود. کاندوم رو سر کیرم کشیدم و کمی لوبریکانت رو هم سر کیرم ریختم و دم کسش گذاشتم شیوا چون نزدیک به یک سال بود که سکس نداشته بود حسابی کسش تنگ شده بود. با سر کیرم لوبریکانت رو دهنه ی کسش مالوندم و با فشار به سختی وارد کسش کردم که شیوا یه آه بلند کشید. همه ی تنم گر گرفته بود و غرق در لذت بودم و تو کس شیوا عقب جلو می کردم و قربون صدقه اش می رفتم. بعد از ده دقیقه آبم اومد و شیوا رو غرق بوسه کردم و تو بغل هم دراز کشیدیم و بعدش که کیرم خوابید کاندوم رو درآوردم و گره زدم و تو سطل توالت انداختم و خودم رو شستم و دوباره اومدم پیش شیوا رو تخت دراز کشیدم و بغلش کردم. بعدش لباسامون رو پوشیدیم و شیوا به خونه اش رفت. دفعه ی بعد که شیوا خونه ام اومد بهم گفت که توی رحمش پنج ساله که آی یو دی داره و می تونیم بدون کاندوم هم سکس کنیم این بار همدیگرو بغل کردیم و با هم لب تو لب شدیم و طبق معمول من سراغ خوردن گردن شیوا رفتم و تاپ و سوتینش رو درآورم و مشغول خوردن سینه هاش شدم شلوار و شورتش رو هم درآوردم. شیوا برای این که بهم اطمینان بده گفت می تونی انگشت تو واژنم کنی و نخ آی یو دی رو حس کنی و من هم با کردن انگشت وسط تو واژن (کس) شیوا نخ آی یو دی رو حس کردم. دیگه کاندوم نذاشتم و سر کیرم لوبریکانت ریختم و دم کس شیوا گذاشتم و کیرمو واردش کردم. یه حس خیلی خوب که تا اون موقع تجربه نکرده بودم رو داشتم تجربه می کردم. کس شیوا گرم و تنگ بود و با این که شب قبلش هم تو حموم خودارضایی کرده بودم طی دو دقیقه آبم اومد و از این که آبم زود اومده بود ناراحت شدم که شیوا گفت اشکال نداره می تونیم خودمون رو بشوریم و دوباره سکس کنیم. هر دو خودمون رو شستیم و برگشتیم دوباره مشغول سکس شدیم. این بار ده دقیقه طول کشید تا آبم بیاد بعدش رفتیم خودمون رو دوباره شستیم و اومدیم رو تخت کنار هم تو بغل هم دراز کشیدیم و همدیگه رو غرق بوسه و نوازش کردیم. رابطه ی من و شیوا یک سال دیگه به سکس بدون کاندوم گذشت و من که پروژه کسری خدمت گرفته بودم ۳ ماه از خدمتم کم شد و ۱۸ ماه خدمت کردم و به شهرمون برگشتم و رابطه ام با شیوا هم بعد خدمت از طریق چت ادامه داشت ولی دیگه سکسی در کار نبود چون اجاره ی خونه تموم و خونه رو تحویل صاحب خونه داده بودم. بعد گذشت چند ماه شیوا گفت که با کس دیگه ای آشنا شده و مجبوره این رابطه رو قطع کنه که علی رغم میل جفتمون این رابطه قطع شد و خاطرات شیرین شیوا برای همیشه در ذهنم موند.
نوشته: آرش
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رابطه با شیوا
1402/03/28
#خاطرات #سربازی

سلام خدمت همه ی دوستان اسمم آرش هست و این خاطره مربوط به دوران خدمتم هست که بیست و پنج سالم بود. دوره ی ارشد رو تموم کرده بودم و باید به خدمت می رفتم ۶ ماهی بود که دفترچه پست کرده بودم و رابطه ام با دوست دختر قبلیم فرشته رو هم کات کرده بودم و وقت اعزامم رسیده بود. خدمت سربازی رو به صورت پذیرش تو دانشگاه ارتش تو تهران گرفته بودم و بعد از دو ماه دوران آموزشی تو پادگان به دانشگاه ارتش رفتم. کارم اونجا تدریس ریاضی مهندسی و معادلات بود و چون از خوابگاهش خوشم نیومد با دوستم همون حوالی خونه کرایه کردیم. نرم افزار بیتاک رو نصب کرده بودم و بعد از ظهرا تو shake بیتاک دنبال دوست دختر بودم. با یه زن به نام شیوا آشنا شدم شیوا سی و پنج سالش بود و مطلقه بود و ماما بود اسم شوهر سابقش امید بود و یه پسر نه ساله داشت. شیوا از امید به خاطر خیانت و به خاطر این که امید دست بزن داشت جدا شده بود. توی تعریف شیوا از امید گفته بود که چنان سیلی محکمی تو دعوا بهش زده بود که پرده گوشش ترک برداشته بود. اولین قرارم با شیوا تو یه پارک حوالی خیابون جیحون بود بعد از سلام و احوال پرسی از همدیگه گفتیم و چیزایی که بالاتر نوشتم رو از شیوا فهمیدم . روز اول فقط به بگو و بخند و تعریف تو پارک گذشت شیوا زنی زیبا با پوست سفید و قدی تقریبا ۱۷۰ و اندام متناسب بود و از من پنج سانت کوتاه تر بود. من از زیبایی شیوا تعریف کردم و بهش گفتم که حتما امید آدم بی لیاقتی بوده که قدر زن زیبا و خوبی مثل تو رو ندونسته. برای شیوا همونجا فی البداهه شعر گفتم که شیوایی و زیبایی آرام دل مایی شب چشمی و رویایی تنهایی یه دنیایی با گیسوی خرمایی هستی چه تماشایی که شیوا خیلی خوشش اومد و تشکر کرد. اون روز به صحبت گذشت و من و شیوا از هم خداحافظی کردیم و تو چت برای شیوا استیکر های عاشقانه می فرستادم و ازش تعریف می کردم . دوست همخونه ام اهل سمنان بود و آخر هفته ها به سمنان می رفت و من تنها میشدم‌. از طرفی شیوا هم پسرش رو پیش امید می فرستاد و من دل رو به دریا زدم و شیوا رو به ناهار دعوت کردم که اون هم قبول کرد چون همیشه به آشپزی علاقه داشتم غذاهای خوبی می پختم و از دستور پخت همبرگر تا قرمه سبزی رو از اینترنت یاد گرفته بودم. اون روز ناهار قصد داشتم واسه شیوا همبرگر درست کنم گوشت چرخ کرده و سایر مواد لازم رو خریدم و مایه همبرگر رو درست کردم و داخل یخچال گذاشتم خونه رو تمیز کردم و منتظر اومدن شیوا شدم. آپارتمان اجاره ای من تو یه مجتمع شلوغ بود و حوالی ظهر جمعه شیوا زنگ در خونه رو زد و بعد براش در رو باز کردم و داخل شد. از اونجا که این مجتمع شلوغ بود و رفت و آمد بهش زیاد بود کسی فضول نبود. شیوا مانتوش رو درآورد روی مبل نشست و من رفتم و شربت آلبالو درست کردم و آوردم. شیوا موهاش رو بلوند و هایلایت کرده بود و به ناخن هاش لاک قرمزی زده بود و ترکیبش با تاپ بنفش و شلوار جین آبی که به تنش بود شیوا رو جذاب تر کرده بود و من بهش گفتم که خیلی خوشگل شدی . هر دو شربت آلبالو خوردیم و شیوا ازم تشکر کرد و من هم بهش گفتم نوش جان عزیزم گوارای وجود نازنینت. بعدش رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن همبرگر شدم که شیوا هم اومد پیشم و براش سوال بود که چطور همبرگر درست میکنم و من مایه همبرگر رو توی در رب گوجه تخت می کردم و بعد توی ماهی تابه پر روغن می انداختم و سرخ می کردم همبرگر ها سرخ شدن و من نون باگت و خیار شور و گوجه و نوشابه رو هم آوردم سفره رو هم شیوا انداخت و گوجه و خیار شور رو هم خورد کرد و سفره رو با هم چیدیم و مشغول ناهار خوردن شدیم. بعد از

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاطره اولین دادنم...
1402/03/28
#گی

سلام
دوستان من امیرم الان ۲۶ سالمه درست ۴ سال پیش برای اولین بار کون دادم منو به خاطر فیس و هیکلم خیلی میمالوندن دنبال کردنم بودن ولی نتونستن بکنن منو چون از دادن میترسیدم آبرو این چیزا. تو سربازی کلا تهران خدمت کردم چون اول رفتم سربازی بعدش دانشگاه شرکت کردم واقعا تو پادگان اذیت شدم ولی ندادم تا ۲۲ سالگی همش فیلم گی میدیدم دوست داشتم جای مفعول باشم و همیشه هم به این فکر بودم اگر دادم به یه آدم باشخصیت و اینکه اصلا منو خانوادمو نشناسه به خاطر مشکل معدم رفتم دکتر معرفی کرده بودن تو پاسداران بود خیلی شلوغ بود منشی گفت یه دو ساعت زمان میبره من نشستم یهو یه مرد حدود ۴۰ سال اومد تو مطب خیلی خوب بود از تیپش معلوم بود پولداره درست حسابی من تازه یه فیلم گی دیده بودم جقم نزدم خیلی بالا بودم مرد روبرو نشست نمیدونم چرا من واقعا برای اولین بار دوست داشتم همونجا براش ساک بزنم هی تصویرسازی میکردم مرد یه نگاه به من کرد من بهش خندیدم توجهی نکرد یه سر رفتم بیرون دوباره که اومدم بشینم نشستم پیشش گفتم اگه اینکاره باشه یه آلارم بده بهش میدم شروع کردم باهاش حرف زدن گفت تو جوونی چرا اومدی دکتر معده این چیزا نوبتم شد رفتم تو گفت منتظر باش آندوسکوپی کنی اومدم سریع بیرون پیشش هر کاری کردم نفهمید .روم نمیشدم خودمو بهش بچسبونم دیگه شروع کردم عکس گی ببینم تو گوشیم یه یه جوری که اونم ببینه فهمیدم داره میبینه ولی عکس العملی نشون نمیداد تا اینکه دست گذاشت روی رونم گفت شیطونیا گفتم چطور گفت خودت میدونی خندید نوبتش شد رفت اومد گفت کار من تموم شد برم من تعجب کردم گفتم آندوسکوپی دارم گفت وایمیسم باهم بریم هیچی نگفتم یه ساعت صبر کرد دکتر بدون بی حسی فقط یه چیزی میداد میخوردی بعد آندوسکوپی می کرد دارو داد ولی خیلی سرفه می کردم اومدم بیرون مطب دیدم مرده نیست گفتم بیخیال بریم رفتم برم سوار ماشینم بشم دیدم یکی هی بوق میزنه برگشتم دیدم یه سوناتا مشکی اون مرده رانندشه رفتم گفتم من ماشین دارم گفت چرا تو مطب نگفتی تا من منتطرت نشم گفتم نمیدونم گفت بیا سوار شو یه دوری بزنیم دیگه اسم همو پرسیدیم اسمش فرهاد بود دیگه صحبت از همه چی کردیم مخصوصا گفت یه ده سالیه کون نکردم ولی تو انگار میخواهی من توبه بشکونم. گفتم از علایقم از ترسام وقتی فهمید تا حالا ندادم خیلی خوشحال شد رفتیم رستوران یه چی خوردیم ساعتای ۱۰ شب بود گفت زنم خونست فردا میره خونه مادرش بیا آدرس داد گفتم بزار فکرامو بکنم اومدم پیاده شم دم ماشینم خلوت بود اونجا گفت نمیخوری گفتم دیرت میشه زنت گیر نمیده گفت اون قرارای کاری منو میدونه بعدم ۵ دقیقه بزار دهنت آشنا شو باهاش گفتم نه میبینن یه دفعه دیدم گفت تو مشکلی نداری دیر بری گفتم دارم ولی میتونم بپیچونم زنگ زد به زنش گفت من کار دارم رفیقم حالش بد میبرمش دکتر زنگ زد با رفیقشم هماهنگ کرد گفت من یکی میبرم شرکت به خانمم گفتم تو حالت بده اونم گفت هواتو دارم گفت سوار شو من خیلی بالام بریم شرکتمون نترس تو فرمانیه دور نیست ۵ دقیقه راه دم داروخانه وایساد یه چی خرید رفتیم طبقه هشتم یه برج بود رفتیم بماند نگهبانی چون میشناخت راه داد تو پارکینگ و کلا یه جوری نگاه کرد رفتیم تو آپارتمانه دیدم دوربین داره گفت نترس اتاق خودم هم حموم داره دوربینم نداره برق سالن خاموش کرد رفتیم تو اتاقش گفت برو دستشویی خودت خالی کن بعدم مایع دستشویی به اونجات بزن خوشبو بشه برات لیس بزنم گفتم من همیشه تمیزم تا اونجا بهش گفتم فقط ساک لاپایی هی میخندید از دستشویی اومدم بیرون با شورت جلوم بود زد زیر خنده گفت چرا نکندی دیگه اف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه از کصم بیرون میاد الان، موهای ژولیده‌شو و بوی نفسش، همه و همه خداست و پرستیدنی. نمی‌دونم الان من چجوری باید ارضا شم ولی مهرداد بعد چند دقیقه که شل افتاده رو تخت، در حالی‌که سرش روی دستمه خوابش برد و نمی‌خوام اذیتش کنم. صورتمو یواش بردم کنار صورتش و نفساشو بو کشیدم، با انگشتام آروم با موهاش بازی کردم. حسه اینکه یه مرد با بدن داغ توی بغلم خوابیده دیوونم می‌کنه، حس می‌کنم یه شیر تو بغلمه‌، هوففف. دارم موهاشو نوازش می‌کنم و یه چیزی زیر نور اتاق می‌درخشه: حلقهٔ ازدواجم! حلقه‌ای که امروز صبح دستم کرد مهرداد و نشون میده من برای ابد متعلق به اونم، نفسمو بند آورده از خوشی. هیچ لذتی بالاتر از این نیست که حلقهٔ ازدواج دستت باشه و همه بدونن یه خانوم متاهل هستی. اما آیا این خوشی دائمیه؟
ممنون که داستانمو خوندین و متأسفم که بیشتر از پنج قسمت نمیشه نوشت. اگه دوست دارین بدونین بعدش چه مشکلاتی پیش اومد، چجوری طلاق گرفتیم و بعد طلاق چه سکسایی داشتیم در کامنت‌ها بگین.
دوستون دارم تا ابد. (مارتا)
نوشته: مارتا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ین واسمون گیر بیارین؟
مسئول هتل هم با خوشحالی گفت:
-بله خانوم چرا که نه؟ خیلی خوشحالیم که برای شروع زندگی‌تون هتل ما رو منور کردین‌، بفرمایین این کلید اتاق VIP هست مخصوص زوج‌های جوان، خوش باشین.
وصف خوشی اون روز با کلمات مقدور نیست واسم، همه چی عالی بود توی هتل، از کیکی که واسمون آوردن تا عکاسی که صد تا عکس لختی ازمون گرفت، بعدشم که یه غذای مخصوص چینی واسمون آوردن تا روز خوبمون تکمیل بشه.
اما هنوز یه چیز کمه!
هر مراسم عروسی یه مرحلهٔ آخر داره که باید زن و شوهر از عشق همدیگه خیس بشن، لخت و شهوتی و بدون خجالت تن‌شون رو با هم یکی کنن، مگه نه؟
دست و دهنم کاکائویه هنوز و دارم تا جای ممکن اولین سکس واقعی‌مون رو به تاخیر میندازم. خیلی ترس دارم، این اولین سکسمه، منظورم از کون نیس بلکه از جلو مثل همهٔ خانوما، چون دکترا واسم راه دخول از جلو هم گذاشتن و منم شنیدم بار اول درد داره! دارم شستن دستامو مثل صحنهٔ آهستهٔ فیلما لفت میدم و امیدوارم معجزه‌ای بشه و مهرداد نخواد امشب دوشیزگیم رو بگیره، توی این فکرم که یهو مهرداد از پشت دستاشو آورد دورم حلقه کرد، با سینه‌هام که حالا دو سایز بزرگتر شدن بازی کرد و گردنمو بوسید و گفت:
-نگران نباش عزیزم‌، کمی درد داره ولی من راجبش مطالعه کردم، زود تموم میشه، دکترت بهم گفت چیکار کنم شب اول. خواستم بش بگم «امشب نه» اما خیسه عرقم، عرقه شهوت نه گرما، خیس و تشنه‌، تشنهٔ مهرداد. کاکائو هم روانیم کرده و با تمام وجود دلم می‌خواد منو ببره رو تخت و آبشو بریزه توی خانومش. فقط نفسمو دادم به نفسش. هیچی نگفتم. لبشو که طعم کاکائو و غذای چینی میده بوسیدم و یه لبخند شیطنت‌آمیز زدم. گفت:
-چیه؟ چرا می‌خندی؟
-میشه دوباره انجامش بدم؟ خیلی دلم می‌خواد آخه.
‌-چیو عزیزم؟
دوباره لبخند زدم و بردمش جلو تخت‌خواب، در حالی که پشتش طرف تخت‌خواب بود و روش طرف من، بش گفتم:
-اولین بار که منو بوسیدی رو یادته؟ یادته چیکارت کردم؟
-خب تو یهویی…
قبل از اینکه بتونه حرف بزنه محکم هلش دادم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم:
-تو راجب من چی فک کردی ها؟ فک کردی من هرزه‌ام؟ چی باعث شد به خودت اجازه بدی منو ببوسی؟
و باز با صدای بلند خندیدم.
مهرداد هم خندید. واقعاً اولین برخوردمون جالب نبود، من توی پارک هلش داده بودم سمت درخت، اما الان این هل دادن یه ابراز عشقه و اونم می‌دونه این کارم ینی «منو بکن». جلو تخت زانو زدم و بین پاهاش نشستم. این حس که مهرداد الان صاحبمه دیوونم کرده. با دستم زیپ شلوارشو وا کردم و کشیدم پایین، کیرشو از زیر شورتش در آوردم و واسه اولین بار گذاشتم دهنم: کمی تلخه مزه‌اش، طعم عرق میده و کله‌اش روی زبونم عقب جلو میشه، در کل بدک نی. سعی کردم بیشتر توی دهنم جا بدم کیرشو، یواش یواش بردم دهنم و به زور تا نصفشو جا دادم. وقتی طعم عرقش با آب دهنم یکی شد و بش عادت کردم، دیدم خیلی این کار باحاله و با لذت بیشتری واسش ساک زدم: کیرش زیاد کلفت نیست، به کلفتی هات‌داگ و زیادم دراز نی، به درازی یه سوسیس معمولی، اما کله‌اش عین قارچ و صدای شلپ شلوپش توی دهنم، تمام اتاق رو ورداشته! عین بستنی قیفی لیسش زدم، اما تموم نمیشه این!!! واییی چه باحاله! حتی به سرم زد بعداً روش کاکائو بمالم ساک بزنم‌، امممم، با آلوچه هم خوب میشه، یا حتی خامه! اونقد ساک زدم واسش که یهو کیرشو از دهنم درآورد، فک کنم واسه اینکه آبش نیاد. چند ثانیه‌ای نفس عمیق کشید تا آروم شه و بعد اومد جلو و بند سوتین‌مو وا کرد، خودمم سریع شورتمو در آوردم. هر دو کاملاً لختیم و دیگه باید خودمو آماده کنم واسه پا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

راز دو چهره (۵ و پایانی)
1402/03/28
#دنباله_دار

قسمت پنجم: انتخاب ابدی
چشامو که وا کردم فقط نور سفید اذیت‌کننده‌ای رو دیدم که بعداً فهمیدم مهتابیه، بوی محیط استریل‌شده و صدای خفیفی که یه دکتر رو پیج می‌کرد، مشخصه که توی بیمارستانم! حیف‌.
چرا باید هنوز زنده باشم؟ مگه نه اینکه بمحض خوب شدنم یه بلای دیگه سرم میارن؟ من نمی‌خوام خوب شم، می‌خوام همینجا تمومش کنم. ازشون خواستم منو شوهر بدن عوضش با چاقو زدنم، پس دلیلی ندارم برا زنده موندن. کمی که چشام به نور مهتابی عادت کرد دور و اطرافمو نگاه انداختم: یه لولهٔ تنفسی بهم وصله و یه دستگاه که ضربان قلبمو نشون میده، یه سرم هم به دستم وصله. بی‌اختیار دستمو بالا آوردم اما اونقدی سسته که نمی‌تونم کنترلش کنم، دوباره دستمو بردم بالا و به زحمت اول لوله رو از دماغم جدا کردم. سوزن سرم رو از دست چپم بیرون کشیدم که کمی خون زد بیرون. بدون اهمیت دادن به عواقبش دستمو دراز کردم سمت دستگاه کنار تخت، نمی‌دونم می‌خوام چیکارش کنم ولی اونقدر دکمه‌هاشو می‌زنم تا یه اتفاقی بیفته و مجبور نباشم برگردم خونه. نوک انگشت اشاره‌ام به دکمهٔ سفیدی خورد اما دکمه رو حس نمی‌کنم، شاید بخاطر دارویی چیزی باشه، حتی نمی‌دونم چه مدت بیهوش بودم! انگشتمو بدون هیچ حسه لامسه‌ای به دکمه فشار دادم ولی یهو سیم برقی که از دستگاه به پریز وصل بود نظرمو جلب کرد، چرا کلاً از برق نکشمش؟ دستمو انداختم روی سیم و شروع کردم با چپ راست کردنش یواش یواش از پریز درش بیارم چون توان بیرون کشیدن رو نداره انگشتام. تقریباً دوشاخه رو تا نوک در آوردم که یه دست اومد جلو و دوشاخه رو کامل کرد داخل پریز و دستمو گرفت و آروم گذاشت رو تخت! دسته مامانمه‌، قبل دیدن صورتش مطمئن شدم خودشه، آخه آستینش یه گلدوزی داره که خودم دوختم رو مانتوش‌‌. شک دارم صورتش ناراحت باشه، هرچی نباشه من زندم واسه بی‌آبرو کردنشون. با اکراه صورتشو نگاه کردم، اما جز شرمندگی چیزی نصیبم نشد: چشماش گود افتاده و سرخ شده از اشک، و اونقد خسته‌اس که مشخصه چند شبه نخوابیده. با دیدن صورت خسته و سرخش بی‌اختیار زدم زیر گریه و گفتم:
-مامان بزار برم، توروخدا اون دوشاخه رو از پریز بکش، من نمی‌خوام برگردم خونه.
-اینجوری نگو مامانی، دیگه این حرفو نزن. تو نفس مایی. -آدم نفسشو با چاقو میزنه؟ آدم دخترشو می‌کُشه اونم فقط چون گفته شوهرم بدین؟ وقتی گفتم «دخترش» اشک از چشمانش سرازیر شد اما هیچی نگفت، هیچ بحثی نکرد باهام. تمام چیزی که گفت: -مامانی الان وقت این بحث نیست فعلاً بهم قول بده خوب شی، بعدش راجبش صحبت می‌کنیم، باشه؟
با حرکت سرم موافقت کردم ولی می‌دونم چیکار کنم، بمحض اینکه بخوابه یا بره غذا بخوره یه بلایی سر خودم میارم! اما اون شب مامانم کنار تختم خوابید و نتونستم کاری کنم، در واقع تا روز مرخص شدنم از بیمارستان از کنارم تکون نخورد و نتونستم کاری کنم، واقعاً نگران سلامتیم بود و من اشتباه می‌کردم. چهار روز بعد با اجازهٔ دکتر مرخص شدم. وقتی بابام دنبال کارای ترخیص و تسویه حساب بیمارستان بود، مامانم یه آب زد صورتش و در حالی که با حوله خشک می‌کرد صورتشو اومد کنارم نشست، یه دستمو گرفت و با لبخند گفت:
-الان وقتشه
-خب طبیعیه من یازده روز اینجا بودم دیگه خوب شدم.
-ترخیص رو نمیگم، الان وقتشه راجب اون بحث اصلی صحبت کنیم عزیزم.
با بهت و حیرت بهش نگاه کردم و گذاشتم ادامه بده حرفشو، اونم بعد از یه نفس عمیق، ادامه داد:
-مامانی، من زنم می‌دونم چی می‌خوای، شاید بابات و داداشت ندونن، اما من می‌دونم چی‌ می‌کشی و دلت چه حالیه. باور کن خیلی سخته با درد یه پسر بدنیا بیاری بعد پسرت بهت بگه شوه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چی شده چرا من هیچی یادم نیست از مامان و باباتم که پرسیدم چیزی نگفتن ؟!
+داداش الان چرا خودتو اذیت میکنی ،خوب میشی خودت میفهمی اصلا داداش یه کاری پایه ای بریم بستنی بخوریم ؟!
_بستنی ،نمیدونم یعنی بریم
+اره داداش تا حاضر بشی من به مامان و بابا میگم و میریم
همین که از اتاق اومدم بیرون دوباره گوشیم زنگ خورد
مرصاد بود
جواب دادم
_الو بله
+الو سلام آرمان جان خوبی ؟!
_سلام ،خدا را شکر خوبم کارتو بگو داداش میخوام با آیهان برم بستنی بخورم
+آرمان جان دادااااااااااااش هنوز از دستم ناراحتی ؟!
_ناراحت ،نظر خودت چیه داداش
میخواستی داداشمو بکشی بس نبود ؟!
+آرمان جان بخدا تقصیر من نبود
قبول دارم خودم کاری کردم که ناراحت بشه ولی اصلا من کاره ای نبودم ،
_داداش خواهش میکنم میخوام برم بعدا حرف میزنیم خداحافظ
گوشی را قطع کردم و رفتم پیش مامان
_مامان!
+جانم
_مامانی می‌خوام برم با داداشم بیرون
اجازه هست ؟!
+برو عزیزم فقط مراقب داداشت باش مریضه گناه داره
_باشه مامان مراقبشم
یک دفعه دادااااااااااااش آیهان اومد
«ارمان جان بریم
_بریم داداشی
باهم رفتیم سمت در از مامان خداحافظی کردیم
تو راه داشتیم قدم میزدیم که چند لحظه ایستادم ،وقتی داداشم جلو افتاد بدو بدو پریدم رو کولش
_اخخخخخ
+داداشی بدو
_ارمان شیطون
سفت بشین بدو بدو بریم
داداش آیهان میخندید
جیغ میکشید اصلا حواسم به مسیر نبود
که گفت بفرما اینم بستنی فروشی
+داداش
_جانم ؟!
+تو از کجا فهمیدی قراره بیایم اینجا
_مگه همیشه اینجا نمیومدی ؟!
+اره نکنه چیزی یادت اومده ؟!
_نمیدونم واقعا
+بیخیال داداش بریم بستنی بگیریم
رفتیم داخل مغازه که داداش سفارش داد
_بیزحمت یه بستنی شکلاتی مخصوص با تیکه های موز بدین
صاحب مغازه رو به من گفت آقا کوچولو شما چی که
داداش آیهان گفت
_برای این آقا هم بستنی وانیلی با سس شکلات به همراه تیکه های پاستیل راستی میوه نذارید
رفتیم بیرون نشستیم
که سفارش مونو آوردن
مشغول خوردن بودیم که گفتم
+داداش
_وای تو سوالاتت شروع شد دوباره
+نه چیزه!اممم این پستی که سفارش دادی بستنی مورد علاقمه و…
_و چجوری یادم اومد نه ؟!😂
+اره
_ارمان جان بعضی چیزا تو ضمیر ناخودآگاهم یک دفعه به ذهنم میاد همین
+باشه پس اذیت نمیکنم ،عه اصلا بی‌خیالش
نشسته بودیم و بستنی میخوردیم که مرصاد اومد
_داداش مرصاد اینجا چی میخوای چرا دست از سرمون بر نمی داری ؟!
+آرمان جان فقط یه دقیقه اجازه بده باشه؟!
اومد دستای داداشمو گرفت و پیشش زانو زد
آیهان
داشتیم با آرمان بستنی میخوردیم که اون پسر دوباره اومد
آرمان باهاش سر و صدا کرد
ولی بی توجه به حرفش اومد دستمو گرفت و زانو زد کنارم
چشماش خیس بود
بغض داشت
که به حرف اومد
+آیهانم به نظرت مجازات من بس نیست ؟!
من معذرت میخواهم
ببخشید توروخدا
منم مرصادت
_آ…اآآا…آقا مرصاد ،معذرت خواهی برای چی ؟!
+خوشگلم مصوب همه این بلاها که سرت اومده تقصیر منه
دستامو گرفت و پیشونیشو چسبوند به دستام
ناخودآگاه بلند شدم و بغلش کردم
ببخشید من چیزی یادم نیست ولی هرچی هست من بخشیدم
روبه آرمان گفتم
بیا بریم
بلند شدیم که بریم همینجوری میرفتم که
مرصاد شروع کرد به خوندن یه آهنگ
بیا الان تو آغوش من
برس به داد دل داغون من
عاشقتم دنیای من
پاره تنم بارون من
نترس خودم چترت میشم
مست بوی عطرت میشم
منو راه بده تو دلت
تو دلی خودمی میخوام
بمونه قلبت پیشم
همونجا دست از خوندن کشید
منم سرجام ایستادم آرمان نگاهم میکرد
اشکام سرازیر شد
که برگشتم سمت مرصادم
هی اقا پسر
بابا اینورو نگاه کن
مرصاد خوشحال و خندون
اومد سمتم
منم بدو بدو رفتم و یک دفعه پریدم بغلش
مرصا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تار گفت گروه خونی شما چیه ؟!
مامان فاطمه گفت آ،ب مثبت
نه گروه خونیش ب منفیه
مامان فاطمه گفت:باباش باباش گروه خونیش همینه
«خب پس سریع تر بگید بیان
مامان فاطمه به بابا فرهاد زنگ زد
بابا فرهاد فوری اومد
رفت آزمایش بده
ولی گفتن بابا فرهاد مشکل کم خونی حاد داره و نمیتونه خون بده
من رفتم جلو
خانم پرستار از من بگیرید گروه خونی من ب منفیه
«خب پس همراه من بیاین
که فوری آرمان صداش بلند شد
_نه ،نه نمی‌خواد از من بگیرید ولی از این نه خواهش میکنم!
«پسر خوب مشکل کم خونی شما ارثیه و نمیشه از تو بگیریم
آرمان بدون هیچ حرفی یه گوشه رفت و نشست و به گریه ادامه داد
وقتی رفتم تو اتاق پرستار کارای لازمو انجام داد و یه کیسه و نصف خون گرفت خون را بردن اتاق عمل ،نزدیک به سه ساعت تو بیمارستان بودیم آرمان تو بغل داییش خوابش برد که دکتر اومد
+بیمار را نجات دادیم ولی
که مامان فاطمه پرید تو حرف دکتر
_ولی چی ؟!
+راستش به بیمار شوک وارد شده و رفت تو کما موقت
مامان فاطمه یک دفعه از حال رفت
دایی آیهان زد زیر گریه
و منم مات و مبهوت مونده بودم
نه میتونستم گریه کنم
نه میتونستم حرفی بزنم
قفل شده بودم
اخه چرا این بلا ها باید سر آیهان من بیاد
چرا اخه
منم بغضم ترکید
با صدای گریه های مامان فاطمه و با صدای دعوای بابا فرهاد
آرمان بیدار شد
نگاهی انداخت به همه و گفت
_چ…چییی.چیییشده؟!
بابا فرهاد گفت
-+چیزی نیست فقط داداشی یه مدت بیدار نمیشه!
بغض بابا فرهاد ترکید
آیهان را از اتاق عمل بیرون آوردن و برن تو بخش
بچم رنگش مثل گچ شده بود
لباش دیگه اون قرمزی سابق را نداشت
آرمان گوشه تخت و گرفت و با آیهان رفت
شب اول مامان و بابا پیش آیهان موندن
منم اومدم خونه
که دایی آیهان زنگ زد
+سلام آقا مرصاد ؟!
_سلام بله بفرمایید!
+لطفاً به این آدرسی که میگم بیاین
_چیزی شده جناب ؟!
+بیا وسایل آیهانو بهت بدم
بدون حرف دیگه ای رفتم بیرون همین که سوار موتور شدم
آدرس برام اومد
راه افتادم به سمت آدرس
هتل شهر مقصدم بود
وقتی رسیدم بیرون تو لابی منتظرم بود
رفتم جلو و با سلام علیک
یه کوله پشتی و یه نامه و دفتر و پیرهنمو داد دستم
خداحافظی کرد و رفت
منم اومدم سمت خونمون
برگه را باز کردم
وصیت نامه آیهان بود
خط خطش بوی آیهانو میداد
خدایا من با این پسر چیکار کردم اخه ؟!
دفترو باز کردم
صفحه اول نوشته بود
به نام خالق عشق
شروع زندگی جدید
با مرد رویاهام
تاریخ دوباره نفس کشیدنم
۱۳۹۶٫۳٫۳
همون تاریخ آشناییمون
همونجایی که برای اولین بار جرات رفتن سمتشو پیدا کردم
دونه دونه ورق زدم همشون درباره منو و رویاهایش بود
دفتر تو بغلم بود و رو تخت خوابمون دراز کشیدم
که به خواب رفتم
صبح زود بیدار شدم
بدون معطلی رفتم سمت بیمارستان
آرمان تو اتاق پیش آیهان بود
آیهان هنوز بیهوشه
آرمان دستشو گرفته بود و بهش میگفت
+داداش آیهان ،عشقم نمیخوای بیدار بشی ؟!
داداش یه روز گذشته هاااا بسه دیگه بیدار شو
توروخدا
عشقم من از این به بعد مراقبتم دیگه نمیزارم مرصاد بیاد سمتت!
(با حرفی که زد خیلی نا امید شدم ،اخه من کاری نکرده بودم آرمان بغض کرده بود اما سعی میکرد گریه نکنه)
_ارمان جان!
به سمتم برگشت و با چشمای عصبی از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم
+اینجا چی میخوای ؟!
چرا دست از سر داداشم برنمیداری ؟
حتما باید بمیره ؟!
_ارمان جان عزیزم بخدا من کاری نکردم
اون عشق منه ،اون زندگی منه ،عشقم بذار اینجا باشم
+مرصاد بسه ،مرصاد داداشم پیش تو بود قرار بود مراقبش باشی
اما تو قولتو شکستی ،خواهش میکنم برو
تورو به خاطر خدا برو ،برو نمیخوام اینجا باشی برو فقط
آرمان نذاشت بمونم
حقم دا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رمه کونشو داد بالا کیرم افتاد لای پاش وای کسش انقدر داغ و خیس بود که حس میکردم دارم میسوزم گفتم مریم گفت هیچی نگو و بکن شاید باورتون نشه و بعضیا بیان انتقاد کنن من این اولین داستانمه و واقعیتو گفتم گفتم باشه ولی شاید باور نکنید میکردم وسط کسش خیسسسس اونم ناله یواش میکرد خودمم داشتم میمردم ولی هرکار میکردم سوراخش پیدا نمیکردم که بکنم توش 😂 دیگه بعد دو دقیقه تلاش ک نمیتونستم خودش گرفت با دستاش و کردش تو کسش وای انقد داغ و تنگ بود که حد نداشت برا چند ثانیه کاملا خشکم زده بود و لذت میبردم یه جیغ یواش کشید اولش ک رفت توش و نگه داشت گفت ارش شیطون این کیر به این بزرگیو چطوری تو شرتت قایم میکنی کسی نفهمه این لامصب ک نمیتونه بدون صاحب بمونه خلاصه خیلی حال میداد یهو بدون هیچ حرفی کیرمو تا دسته کردم تو کسش جیغی زد که نازنین و حسین فهمیدن و یه خنده یواش کردن گفت حییوون چخبرته پارم کردی و کلی چیم گفت اروم که شد یواش یواش عقب و جلو میکرد که یهو ابم اومد شاید کلا دو سه دقیقه طول کشید گفت چرا انقد زود و بهش گفتم جریانو که اصلا تا حالا رابطه نداشتم کیرمو در اورد ملحفه رو زد کنار اومد روم و شروع کردیم لب گرفتن کلی لب گرفتیم لباش پروتزی بود و حسابی کیف میداد زبونشو مبخوردم زبونمو میخورد اومد سراغ گردنم نفسم میگرفت وقتی میک میزد زبونشو گذاشت وسط سینم کشید تا اومد دور نافم پرش داد و مستقیم رفت پایین و رسید به کیرم سر کیرمو کرد تو دهن که داشتم واقعا از شدت لذت جون میدادم خیلی حرفه ای میخورد دستشو حلقه کرده بود دور کیرم و سرشو میک میزد میاورد بیرون زبون میکشید همه جاشو یهو رفت سراغ تخمم که خیلی حساس بودم و نذاشتم ادامه بده با دستام سینه های بزرگ‌و گوشتیشو گرفته بودم ناله میکرد و کیرمو میخورد باز ابم اومد و همشو خورد خیلی شرمنده بودم که ابم میاد و نمیتونم بهش یه حال حسابی بدم گفتم شرمنده خندید و گفت حالا کارت دارم کیرمو باز مک زد تا شق شد اومد نشست روم و کیرمو تنظیم کرد این دفعه ذره ای صبر نکرد و تا ته کردش تو اخ نرم و گرم و لیز دیونه کننده بود دستاشو گذاشت رو سینم و شروع کرد بالا پایین کردن تا سرش میاورد بیرون و تا ته میکرد تو و از ته دل اه میکشید ناله ی منم در اومده بود لذت میبردم ولی این دفعه ده دقیقه ای شده بود که داشتم میکردم و آبم نیومد اومد پایین گفت فیلمم ندیدی آخه تو لعنتی؟ خندیدم گفت چرا ؟ گفت خب خسته شدم تو بکن داگی شد کیرمو تنظیم کردم و هل دادم تو که با یه جووووووون از ته دل شروع کرد ، تلمبه زدنو شروع کردم ولی کونش وحشتناک خوشگل و بزرگ بود با هر تلمبه من میلرزید و من دیونه میشدم جیغ میکشید ارش بکن محکم تر که نازنین از توی حال صدا زد مریم حالت خوبه ؟ مریمم جواب نمیداد و میگفت بکن و اه اه میکرد گفتم مریم ابم داره میاد گفت بریزش تو منم محکم تلمبه زدم و کیرمو تا ته کردم تو و نگه داشتم همه آب کیرمو خالی کردم تو کسش فقط ناله میکرد و لذت میبرد بی جون شدم افتادم روش هی قربون صدقم میرفت و دست میکشید تو سرم بعد که پاشدم خودمون تمیز کردیم خیلی حس بدی داشتم ضعف و سستی توی دست و پام اولین سکسم سه بار ارضا شدم این سکسا هفت هشت بار دیگه اتفاق افتاد یه بارم نازنینو کردم یه بارم سه تایی سکس کردیم اگه خوشتون اومد حتما داستانای اونا رو هم مینویسم براتون .
نوشته: آرش
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حسابی داشت لذت میبرد تا اینکه امیر آقا گفت بچه ها دوست دارید مامانتون رو هم وارد بازیمون کنیم …من که دوست داشتم ولی مطمئن بودم مامانم عمرا اهل این چیزا باشه …آیدا هم گفت مامانم نمیزاره حتی ما با لباس راحت تو خونه بگردیم چه برسه پایه سکس با شما بشه … امیر آقا هم گفت خب امتحان میکنیم فقط باید با هم برنامه بریزیم که من بتونم مخشو بزنم …قرار شد ما فکر کنیم و جواب بدیم … این قسمت هم تموم شد … اگه دوست دارید ادامه داستان رو هر چه زودتر بخونید لایک و کامنت فراموش نشه…
نوشته: امین
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یدا رو میمالوند … حسابی حشری شده بودم … کیرم داشت به بزرگترین حد خودش میرسید و منتظر اوج صحنه سکسی آیدا و امیر آقا بودم … امیر آقا گفت بریم تو جکوزی که یکم ریلکس کنی و آیدا رو مث یه بچه بغل کرد و برد تو جکوزی … تو جکوزی هم مشغول لب گرفتن و مالوندن بودن که دستشو برد سمت کون آیدا و شروع کرد تو آب داغ جکوزی کون آیدا رو انگشت کردن و سوراخش ماساژ دادن … امیر آقا بهم گفت اون کادو رو بهم بده تا بکنمش تو کون خواهرت… بهش دادم … یکم با ژل روان کننده لیزش کرد و آیدا رو بلند کرد یک و گذاشت لب جکوزی و پاهاشو داد بالا… بخاطر گرمای آب جکوزی کون آیدا کاملا شل شده بود واسه همین با یه فشار کوچیک و بدون درد بات رو کرد تو سوراخ کونش… کنترل شم داد دست من و گفت هر موقع دوست داشتی بزن و دوباره بردش تو جکوزی و مشغول لب گرفتن و خوردن سینه هاش شد … منم از هر فرصتی استفاده میکردم و دکمه ویبرشو میزدم … میتونستم حس کنم که ایدا چقدر حشری میشد … اون حالت چشماش که موقع کیرخواستن داشت رو کاملا بلد بودم … امیر آقا دوباره بلندش کرد و گذاشتش لبه جکوزی و پاشو باز کرد و شروع کرد خوردن کس آیدا… به حدی خوب مک میزد که ناله های آیدا رو در آورده بود …میدونستم امیر آقا استاد بازی کردن با زبونشه … منم همونجوری عاشق دادن کرد … زبونشو تو کس آیدا میچرخوند و گاهی بغل رون پاشو میخورد … منم هریه دقیقه یک بار دکمه ویبره رو میزدم و تاثیرشو تو چهره خواهر کوچیک 14 سالم میدیدم… امیر آقا خودشم از جکوزی اومد بیرون و نشست کنار آیدا … آیدا رو خوابوند جوری که کونش تو هوا باشه و شلوارکشو درآورد و کیرشو گذاشت جلوی آیدا… اونم بلافاصله تو همون حالت انگار داره مشق مینویسه کیر امیر آقا رو گرفت تو دستش و شروع کرد لیسیدن و ساک زدن … امیر آقا هم دستشو گذاشته بود رو همون وسیله ای که اسمش بات بود و داشت با در آوردن و فرو کردنش تو کون آیدا سعی میکرد کونشو حسابی باز کنه … خواهر 14 ساله من انقدر مست شده بود که با اولین حرف امیر آقا که گفت بریم واسه کردن ، به راحتی قبول کرد … اونم با اون سایز امیر آقا که اندازه مچ دست بود و درازیش بیست یا بیست دو سانتی میشد یه تشک بادی کنار جکوزی بود …آیدا رو خوابوند و یه متکای بادی هم گذاشت زیر شکمش و نشست پشت آیدا … سر کیرشو به صورت چرخشی دور سوراخ آیدا میچرخوند. هر بار یه فشار به سوراخش وارد میکرد … میدونستم لحظه ورود کیر امیر آقا به سوراخ کون هر کسی چقدر میتونه درد داشته باشه … مخصوصا با بی رحمی که ازش سراغ داشتم … به آیدا گفت این بار رو باید تحمل کنی تا بتونی سری بعد راحت بشی … آیدا هم قبول کردو امیر آقا کیرشو گذاشت دم سوراخ آیدا و فشار داد … اون کلاه گوشتی و کلفت امیر اقا با یه فشار وارد کون آیدا شد… آیدا یه جیغی زد و سعی کرد خودشو بکشونه جلو اما امیر اقا گرفته بودش و سعی میکرد کیرش در نیاد … آیدا اینقدر دردش اومده بود که شروع کرد التماس کردن …وقتی دید امیر آقا بیخیال نمیشه شروع کرد بلند شدن … امیر آقا هم گفت قرار شد تحمل کنی عسلم تا تموم شه … از زاویه ای که من میدیدم کون آیدا داشت از هم باز میشد و میدونستم امیر آقا هم کارشو خوب بلده … کیرشو همونجا نگه داشته بود و خوابید رو آیدا و شروع کرد گردن و لب آیدا رو خوردن … به منم گفت بیا از پشت کس و کون ایدا رو بخور که دردش بخوابه … منم رفتم و از لای پاشون کس و کون و کیر امیر آقا رو شروع کردم به لیسیدن و زبون زدن … هفت هشت دقیقه ای همینجوری گذشت که متوجه شدم امیر آقا دوباره داره فشار رو شروع میکنه و جیغ آیدا باز هوا رفت ولی اینبار زد زیر گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اخش تا رفت تو یه جیغی زد و پرید جلو…بهش گفتم بخواب تا دردش کمتر باشه … اینو الکی گفتم میخواستم از زیرم در نره … خوابوندمش رو کاناپه و حالت داگی شد …کونشو دوباره یکم لیس زدموکسشو خوردم… کیرمو تنظیم کردم رو سوراخش و سرشو فشار دادم داخل … دوباره یه جیغی زد و سعی کرد با خوابیدن کیرمو از تو کونش در بیاره…منم همزمان باهاش خوابیدم و نزاشتم کیرم در بیاد … وقتی نشستم رو کونش تازه کیرم بیشتر رفت تو کونش و دیگه راه فرار نداشت واسه همین شروع کرد آخخخخ گفتن و قسم دادن که درش بیارم … خوابیدم روش و بهش گفتم تحمل کن الان تموم میشه … میدونستم که تو حموم کون خودشو با خیار باز کرده چون انگشتم راحت رفت تو کونش…ولی واقعا سایز کیرم هم از خیار هم از انگشتم بزرگتر بود واسه همین داشت کم کم اشکش در میومد … سرشو چرخوندمو شروع کردم ازش لب گرفتن و یواش یواش تلمبه زدنو شروع کردم … گاهی اوقات لبمو ول میکرد و میگفت اشکان درد دارم یواش و منم بی تفاوت داشتم تلمبه میزدم … دلم نمیخواست به این زودیا تموم بشه واسه همین یکم که کونش باز شد بهش گفتم بچرخ تا بتونم همزمان هم کونتو بکنم هم سینتو بخورم … وقتی چرخید پاهاشو دادم بالا و چشمم به کس صورتیش افتاد … بهش گفتم کی میشه این کصو کرد و رفتم لای کصش و زبونمو کردم توش … سرمو کشید عقب و گفت دیونه چکار میکنی من دخترم الان پردمو پاره میکنی … گفتم باشه زبون نمیکنم توش و شروع کردم کصشو خوردنو مک زدن …به حدی مست شده بود که سینه خودشو میمالید و لبشو گاز میگرفت نالش تو کل خونه پیچیده بود …چیزی که منو دیوونه خودش کرد این بود که وسط ناله هاش یهو گفت … منو بکن … کیر میخوام اشکان …لیس آخرمو زدمو تف تو دهنم جمع کردم انداختم رو کیرم و پاشو دادم بالا …یه تفم انداختم تو دستم و مالیدم به سوراخ کونش و کیرمو یه ضرب فرستادم داخل … جیغش رفت هوا و خودشو کشید بالا … گفت یواش اشکان …پاره شدم … کیرم که به آخرش رسید خوابیدم روش و سینشو خوردمو تلمبه زدنو شروع کردم… مدام میگفت بکن بکن بکن … بلند شدم و همزمان با کردنش کصشو مالیدم … ناله هاش بیشتر شده بود که یهو شروع کرد به لرزیدن … یه فکری به ذهنم رسید … بهش گفتم آبمو میخوری ؟؟؟ گفت نمیدونم … گفتم وقتی بهت گفتم تو فقط دهنتو باز کن …یه چند دقیقه ای بی حال زیرم افتاده بود و من داشتم بکوب تلمبه میزدم که بهش گفتم دهنتو باز کن و کیرمو کردم تو دهنش … شروع کرد به ساک زدن و همزمان آبم پاشید تو حلقش … تند تند مک میزد و قورتش میداد…تمام جونمو داشت می کشید تو دهنش که خوابیدم به بغل …هنوز کیرم تو دهنش بود که در آورد و اومد تو بقلم و لبمو گرفت تو دهنش و محکم بغلم کرد …بهش گفتم خوشمزه بود ؟؟؟ گفتم مگه میشه آب داداشیم بد مزه باشه … بعدش گفت کس من چطور بود ؟ گفتم خوشمزه ترین چیزی بود که تا حالا خورده بودم … کلی تو بغل هم لخت دراز کشیده بودیم … ازم سوال کرد یه چی بگم راستشو میگی ؟؟ گفتم مطمئن باش … گفت امیر آقا چجوری ترتیبتو داد ؟ چجوری مختو زد ؟ راست گفتی ازت آتو داره ؟ گفتم راستشو بگم نه خودم خواستم بهش بدم… تو استخر دستمالیم کرد بعدم ماساژم داد … خیلی خوشم اومد تا اینکه کم کم کیرمو مالوند و منم که لخت آماده بودم … دست کرد تو شرتم کیرمو گرفت و بعدم واسم ساک زد چند بار اینکارو میکرد تا کم کم رفت سراغ کونم و بعد چند وقت کونمو باز کرد … آیدا گفت وااای خیلی درد داره چجوری تحمل کردی آخه … من سایز تو رو نمیتونم تحمل کنم تو چجوری سایز امیر آقا رو تحمل میکنی؟ گفتم خب راه داره دیگه و خودش بلده ولی فقط اولش باید تحمل کنی …گفت اشکان تو دوست د

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ارش بخوابم و انقدر بخورمش و ببوسمش که تموم شه خیلی خوشخواب بود و منم منتظر تو پذیرایی … وقتی دیدم فایده ای نداره شروع کردم سر و صدای الکی که بیدار بشه …تا اینکه در باز شد و خانم خانما تشریف بردن دستشویی … تو راه هم یه غر ریز زدن که چه خبره اینقدر صدا میکنی …
سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم تاخودش چراغ سبز بده واسه همین رفتم تو تلویزیون و داشتم مستند میدیدم … اصلا حواسم به پشت سرم نبود تا اینکه آیدا صدام کرد بیا صبحونه بخور … وقتی نگاش کردم حرفم یادم رفت … لباسی که پوشیده بود یه شرتک با یه تاپ بود که هیچوقت تو خونه نمیپوشید و یکبار فقط تو عکس تو لپ تاپ اونم خونه دوستش پوشیده بود … بهش گفتم خوشگل شدی … گفت از امروز میخوام راحت بگردم تو هم باید چشماتو درویش کنی … منم گفتم باشه من اصلا چیزی نمی بینم …اونم خندید و گفت حالا میبینیم
از هر فرصتی برای دید زدن پروپاچه سفیدش و سینه هاش استفاده میکردم خودشم معمولا جوری می نشست که واقعا کیرمو راست کرده بود و مطمئن بودم چراغ سبز داره میده اما باید بیشتر صبر میکردم ظهرش رفت مدرسه و موقع برگشتنش دیگه خبری از اون لباسا نبود …مامانم خونه بود و نمیشد جلوش کاری کرد که مشکوک بشه …واسه همین باید تا فردا صبر میکردم … فردا منم تصمیم گرفتم با یه شلوارک تو خونه بچرخم و رکابیمو در آوردم …آیدا که بلند شد با دیدنم زد زیر خنده و گفت میبینم که تو هم تصمیم مهمی گرفتی تو زندگیت … منم گفتم مگه من چیم از تو کمتره … گفت من که لخت نشدم که تو بدو بدو لخت شدی
گفتم خب من بزرگترم و همیشه باید یه پله از تو جلوتر باشم باز خندید و گفت یعنی من با شورت و سوتین بیام بیرون تو لخت میشی؟ منم قهقهه زدمو گفتم شک نکن … گفت نه دیگه اینجوری خیلی خوش بحالت میشه …رفت تو اتاقش و حولشو برداشت و رفت تو حموم درو بست … یه دو دقیقه ای گذشت که در باز شد اومد رفت تو آشپزخونه سر یخچال یه چیزی برداشت و رفت دوباره تو حموم …یکمی مشکوک شدم که یعنی چیزی برد تو حموم بخوره ؟
خلاصه بعد از حمومش حوله پیچ اومد بیرون و رفت تو اتاقش و یه شورت نارنجی با یه تاپ صورتی پوشید اومد بیرون … لعنتی اندامش داشت دیوونم میکرد … فک کنم تصمیم گرفته بود اینجوری دهنمو سرویس کنه وقتی از اتاقش اومد بیرون یه چیزی واسم عجیب بود …
با یه خیار تو دستش جوری که من نبینم اومد و رفت دوباره تو آشپزخونه … بهش گفتم چی قایم کردی ؟ گفت قایم ؟ خیاره …خواستم بزنم به پوستم بیخیال شدم …و گذاشتش رو اوپن و رفت تو اتاقش … منم گشنم شده بود رفتم و خیارو برداشتم و شروع کردم خوردن … از اتاق که اومد بیرون با دیدن خیار توی دستم نتونست خودشو کنترل کنه و گفت خیاره رو خوردی ؟
گفتم آره مگه چیه ؟ انقدر خندید که دوزاریم افتاد … گفتم نکنه کرده بودی تو جایی ؟ خندش بند نمیومد و انقدر خندید که من بلند شدم و گفتم ای عوضی برده بودش تو حموم که چکار کنی ؟ بهش گفتم عزیزم چرا خیار؟ … صدام میزدی … افتاده بود رو دور خنده و هیچی نمیگفت … بهش گفت یالا باید خودتم از این خیاره بخوری و انداختم دنبالش رفت رو کاناپه
دستاشو گرفتم و خیارو گذاشتم جلوی دهنش گفتم گاز بزن یالاااااا … اونم تقلا میکرد که دستشو در بیاره و با خنده می گفت عمرا … من خیار دوست ندارم … گفتم من به زور میدم بخوری … بگو کجات کرده بودی ؟ کیرم داشت شق میشد وقتی فهمیدم این خیار کجاها که نرفته … با خنده گفت هیچی بخدا … بهش گفتم پس باید بخوری بعد کلی کشمکش گفت دستمو ول کن …گفتم راستشو بگو تا ولت کنم … تا اینکه به حرف اومد و گفت بابا هیچی یکم سابیدمش به یه جاهایی دستشو ول کردم و گف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اهرم ، مادرم و رضا انجام شد، به دستور رضا خان، ما فقط برای رضا ساک زدیم و بهش کون دادیم. رضا ، مامانم و الهام رو در این جلسه از کس، نکرد. در انتهای سکس، رضا داشت توی کون خواهرم تلمبه میزد و موقع ارضاء شدن کیرشو توی کون خواهرم نگه داشت و توی کون خواهرم انزال کرد. کون الهام که پر از آب‌کیر شده بود و از طرفی من و مامانم هم احساس تشنگی می کردیم. مامانم به الهام گفت که آب‌کیرهای داخل کونشو پس بریزه توی دهنش. خواهرم هم رفت بالا سر مامانم و خم شد و سوراخ کونشو تنظیم کرد جلوی دهن مامانم و هر چی آب‌کیر، آب‌کون و تف توی کونش بود رو با فشار پاشید توی دهن مامان جنده و دوست‌داشتنی من. مامان هم نصف آب‌کیرها رو ریخت توی دهن من و نصف دیگشو خودش قورت داد و خورد. خواهر من به “فتیش خیانت” مبتلا هست. البته خودش که از این بابت خیلی خوشحاله چون زندگی بدون خیانت کردن لذت و هیجانی نداره. من و مامانم همیشه از خواهرم حمایت میکنیم تا بتونه با موفقیت به شوهر باغیرت و خنگی که داره، خیانت کنه. خود خواهرم که تعریف میکنه و میگه که این دوتا بچه‌ای که داره حاصل خیانت به شوهرش هست یعنی این دوتا خواهرزاده‌ای که من دارم، حروم‌زاده هستند. پسر 6 ساله خواهرم که حاصل سکس پنهانی شوهرعمه‌ام با خواهرم هست چون کاملاً قیافش شبیه شوهرعمه‌ام شده. از طرفی دیگه چون خواهرم دوس‌پسر زیاد داره دقیقاً مطمئن نیست که پدر دختر یک‌ساله‌ای که داره، چه کسی هست. منتظره تا دخترش بزرگتر بشه و ببینه که قیافه دخترش شبیه کدوم یکی از دوس‌پسراش میشه، تا بتونه بفهمه که پدر واقعی دخترش چه کسی هست. یه روزی خواهرم اومده بود خونمون و بابام هم خونه نبود، راحت میتونستیم درباره‌ی هر موضوعی با هم حرف بزنیم. به خواهرم پیشنهاد دادم که از شوهرش طلاق بگیره و از طرفی مخ رضا رو بزنه تا اون هم زنش رو طلاق بده و رضا بشه شوهر خواهر جدیدم. به مامان هم پیشنهاد مشابه دادم که مهریه‌ش رو از بابا بگیره بعدش از بابا طلاق بگیره، تا رضاخان ساکن خونه ما بشه و جای بابا رو پر کنه. امّا هم مامانم و هم خواهرم با این پیشنهاد من مخالفت کردند چون می گفتند لذت و هیجانی که در خیانت به همسر باغیرت هست در هیچ چیز دیگه‌ای نیست. مامانم میگفت موقعی که در حال خیانت به بابات هستم و توی بغل یه مرد غریبه دستمالی میشم یاد حس غیرت و ناموس‌پرستی بابات می‌افتم و توی دلم بهش میخندم و از اون خیانت لذت بیشتری میبرم. به هر حال ما پیرو آیین کیر پرستی هستیم و در مقایسه با دیگران از زندگی ، لذت بیشتری می‌بریم. پایان.
نوشته: کیر پرست
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بعد به مامانم گفتم اجازه میدی سوراخ کونت رو ببینم؟ چون برام جالبه که بدونم سوراخ کونت چجوری پاره شده که نمیتونی صاف راه بری. مامانم گفت وااا یعنی انتظار داری یک مادر، سوراخ کونش رو به فرزندش نشون بده؟ منم گفتم آره خب مگه چه اشکالی داره. وقتی رضا که یک مرد غریبه هست بتونه ببینه ولی من که پسرت هستم نتونم ببینم؟ تازه من و تو که مادر و فرزند هستیم و به هم، محرم هم هستیم. یه کم مکث کرد و دید که دارم حرف حق میزنم قبول کرد و گفت باشه پسرم ولی راز دار باش و به بابات چیزی نگو چون میدونی که بابات یک مرد باغیرت و ناموس‌پرست هست. منم قول دادم که به بابام چیزی نگم تا نفهمه که مامانم داره بهش خیانت میکنه. مامانم شلوارک و شورتش رو با هم کشید پایین و به پهلو روی تخت خوابید و پاهاشو جمع کرد توی شکمش تا سوراخ کونش به طور کامل نمایان بشه و تحت رؤیت من قرار بگیره. دیدم سوراخ کون مامانم حسابی گشاد شده و یه کم هم دچار پارگی شده و داره ازش خون و خون‌آبه اندکی بیرون میاد. به مامانم گفتم که کونت جر خورده و دچار خونریزی شدی. در واکنش این حرفم کلی خوشحال شد و به نشانه پیروزی یه سیلی به لپ کون خودش زد و خندید و گفت به مامانت افتخار کن که همچین دوس‌پسر کیر کلفتی داره. منم کلی خوشحال بودم که میدیدم موقعیتی برای مامانم فراهم شده تا بتونه بیشتر از زندگی لذت ببره. صورتم رو بردم لای کون مامانم و با زبون سوراخ کونش رو لیس زدم و تف‌ها و خون‌های اطراف سوراخ کون مامان رو با زبونم تمیز کردم و قورت دادم.
خلاصه؛ هر چی زمان میگذشت شرم و حیاء توی خانواده‌ی ما کمتر میشد تا جایی که به مامانم گفتم شرایط رو جور کن تا دوتایی بریم پیش رضا خان کون بدیم. مامانم هم گفت باشه با رضا و یه بنده خدای دیگه‌ای صحبت میکنم ببینم اگر قبول کردند، تو رو هم میاریم توی جمع‌مون. برام سوال شد که منظور مامان از اون بنده خدا، کی بود؟ به مامان اصرار کردم که بگه امّا مامان قبول نکرد و گفت بزار ازش اجازه بگیرم اگر موافق بود همه چیز رو بهت میگم. بعد از یک هفته، وقتی با مامان توی خونه تنها شدم، اومد سمتم و بهم گفت برات خبر خوش دارم. قراره تو هم در کنار مادر و خواهرت زیر رضا بخوابی. با این خبری که مامان بهم داد به حدی خوشحال شدم که اشک شوق توی چشمام حلقه زد. خوشحالی من دو چندان شده بود چون هم اجازه پیدا کرده بودم که به کیر رضا خان برسم و هم از جنده بودن خواهرم با خبر شده بودم. خواهر من (الهام) متاهل و دارای دو فرزند 6 ساله و یک ساله هست. وقتی دیدم که خواهرم با وجود اینکه متاهل هست و شوهر زحمتکش و با غیرت داره و باز هم سعی میکنه لاشی باشه و از زندگی بیشتر لذت ببره، احساس غرور کردم و به خودم قول دادم که به خواهر فاحشه‌م کمک کنم تا بیشتر به شوهرش خیانت کنه تا زندگی شاد و بانشاطی داشته باشه. بعد از صحبت‌های مامان ، من که مکرراً ازش تشکر میکردم و دستش رو میبوسیدم. مامان هم منو توی بغلش گرفت و قربون صدقم میرفت و گفت که به داشتن همچین پسر بی‌ناموس و روشن‌فکری افتخار میکنه. بعد از یک ماه، بالاخره اون روز زیبا فرا رسید. رضا، زنش رو فرستاده بود دنبال نخود سیاه تا خونه‌شون خالی بشه. خواهرم روی پاهای رضا نشسته بود و داشتن به هم لب می دادن ، مامانم کنارشون روی مبل نشسته بود. من هم به رضا خان سجده کرده بودم و داشتم پاهاش رو به نشانه تشکر میبوسیدم. رضا هم هر چند دقیقه یک بار به من پس‌گردنی میزد و تحقیرم میکرد. وقتی رضا من رو تحقیر میکرد من که حشری‌تر میشدم، خواهر و مامانم هم خندشون میگرفت. الهام از روی پاهای رضا بلند شد و شروع کرد به

Читать полностью…
Subscribe to a channel