ا از گاییدنش دست نکشیدم. بغل گوشش گفتم:
-کی مثل من میتونه تو رو ارضا کنه؟،
به سختی لب زد:
-هیچکی.
پس چرا؟
-هیچکی مثل من قدر تو رو نمیدونه.
تنها صدای نفسهای داغش رو شنیدم. دوباره لب زدم:
-میخوامت.
و به معنای واقعی کلمه میخواستمش. جزء به جزء وجود و حتی خلق و خوی بچگونهاش رو. لب پایینش رو بین لبهام اسیر کردم و آخرین تلمبه رو محکمتر از بقیه کوبیدم. از برخورد بدمهامون صدایی شبیه به سیلی بلند شد. ارضا شدم و مقابل دهنش آه مردونهای کشیدم. آب منی فراوون و داغم با شدت جاری شد و واژنش رو پر کرد. آلتم از فشار ارگاسم تیک گرفت آرنجهام سست شد. خودم رو روی بدنش رها کردم و تنها صدای نفس زدن تو اتاق پیچید. آلتم هنوز تو واژنش نبض میزد. دستهاش از زیر بغلم بالا اومدن و روی کتفهام نشستن. صداش رو بغل گوشم شنیدم:
-تو بینظیری صادق.
به محض بیرون کشیدم آلتم، آب منی غلیظم از ورودی واژنش بیرون زد و ریخت روی ملافههای تخت. بدنم رو به یه سمت مایل کردم و کنارش دراز کشیدم. من بینظیر بودم، اما یه بینظیر پیر! یه میانسالِ رو به کهنسالِ شهوت پرست با ظاهر معقول که ثروت زیادی داشتم و تنها دلیل حضور دختر مورد علاقهام توی تخت خواب، همین ثروتم بود. ویژگی بارز و برجسته دیگهای نداشتم، لااقل نه اونقدر که باعث بشم درسای بیست و چهار ساله به من قانع باشه و با پسرهای همسن و سال خودش وارد رابطه نشه. میشناختمش. اسمش مهرداد بود. صدای ویبره گوشی از تماس همون بود. خوش قیافه بود و همه چی تموم، فقط مثل من پولدار نبود! آه کشیدم…من هیچوقت جوون نمیشدم. درسا خودش رو تو بغلم جا کرد. سیگاری آتیش زدم و پک محکمی زدم. برخلاف چیزی که درسا فکر میکرد، من همه چیز رو میدونستم. میدونستم بهم خیانت میکنه، اما تو روش نمیزدم. نمیخواستم از دستش بدم، پس باید نقاب احمقها رو به چهره میزدم. دردناک بود. این وضعیت غیر قابل قبول و توجیه ناپذیر بود، اما احساسی که به درسا داشتم گند زده بود به همه چیز. دختر مورد علاقهام. پُک دیگهای به سیگار زدم و گوشه لبم کش اومد. پوزخند زدم. شوگر ددی! چه اسم مسخرهای! من یه شوگرددیِ بیچراغ بودم تو یه جاده تاریک، که هر لحظه هراس پیچ تند داشتم. این پیچ شاید سیر شدن درسا از پول و پلهام بود، شایدم خسته شدن خودم از این وضعیت مزخرف. عجب شوره زاری بود این زندگی… . نوک انگشتهاش رو موهای کم پشت قفسه سینهام به گردش در اومد. با لحن لوسی زمزمه کرد:
-من خِعلی دوسِت دارم.
صدای ویبره گوشی، توی اتاق پیچید.
پایان.
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
نوشته: کنستانتین
@dastan_shabzadegan
شستم و کف دستهام روی رونهاش قرار گرفت. سرم رو فرو بردم بین پاهاش و زبونم رو از آخرین چینهای بیرون زده چوچولهش تا بالاترین نقطه خط واژنش کشیدم. با اولین لیس، درسا روی تخت پخش شد. یکی دیگه از ویژگیهایی که در مورد این دختر دوست داشتم، شهوت بیحد و حصرش بود. یه وقتایی اونی که کم میآورد من بودم، اما هرگز ندیده بودم درسا طالب رابطه نباشه. زبون متبحرم تو این چهل و اندی سال به قدر کافی پخته و با تجربه شده بود که بتونم به راحتی یه دختر حشری رو از خود بیخود کنم. درحالی که صورتش رو با دست پوشونده بود و پشت هم آه میکشید، انگشتهام رو به کار گرفتم و به محض فرو کردن دو تا انگشت اشاره و وسطم به داخل فضای نرم و داغ وجودش، با ناله بلندی کمرش رو از تخت فاصله داد و بیاختیار دستش روی مچ دستم که تندتند عقب جلو میشد نشست. از حالت چهره و گونههای تب کردهاش میفهمیدم چقدر به اوج نزدیکه. بازوش رو با دست آزاد گرفتم و مجبورش کردم تو چشمهام زل بزنه.
-دوست داری بیای؟
با چشمهای خمار زیر لب چیزی زمزمه کرد، اما اونقدر شل و ول اداش کرد که متوجه نشدم. تکونش دادم و گفتم:
-هوم؟ نگفتی. میخوای ارضات کنم؟
اینبار محکمتر حرف زد:
-عاشقتم… .
لبخند تلخی روی لبهام نشست و از جام بلند شدم. چونهاش رو تو دست گرفتم و صورتم رو بردم نزدیک. بوسه نرمی روی لبهاش نشوندم اما در جواب ابراز محبتش هیچی نگفتم. گره بند شلوارکم رو باز کرد و شلوارکم رو کشید پایین. از این همه عجله و شهوتی که داشت خندهام گرفت. بالای تخت دراز کشیدم و تکیهام رو به تاج تخت دادم. خودش میدونست چیکار کنه، تو این یه عمل، کار کشته شده بود! بین پاهای از هم فاصله گرفتهام نشست و موهای حناییش رو با یک دست جمع کرد. آلت متورمم رو تو دست آزادش گرفت و بیمقدمه وارد دهنش کرد. سومین ویژگی که در مورد درسا دوست داشتم، نحوه ساک زدنش بود. هیچ زن و دختری رو ندیده بودم که انقد برای خوردن حریص باشن. جوری به آلتم میک میزد که انگار غذاست! نکته دوستداشتنی دیگه این بود که خیلی پر تف ساک میزد. بلد بود چطوری از آب دهنش استفاده کنه. مثل همین الان که آب دهنش روی تخمها و شکمم ریخته بود و همزمان حین ساک زدن، با انگشت شست آب دهن ریخته شدهاش رو روی تخمهام میمالید. چشمهام رو بستم و توی سکوت و آرامش، لذتی که تو وجودم جاری بود رو ذره ذره احساس کردم. صدای ویبره گوشی روی عسلی کنار تخت، دارکوبوار مغزم رو سوراخ کرد. بهم یادآوری شد که تن این دختر مال منه، اما روحش نه. عصبی گفتم:
-نمیخوای جواب بدی؟
بدون اینکه نگاهم کنه یا حتی حلقه سفت لبهاش رو از دور آلتم باز کنه، دست دراز کرد و با یه دست تماس رو ریجکت کرد. با این عکسالعمل نشون داد که شخص مهمی پشت خط نیست، اما بود. مثل همیشه صورت مسئله پاک شد. به خیالش فکر میکرد سر من مثل کبک زیر برفه. شاید فکر میکرد من واقعا خیلی پیر شدم و حواس ندارم، اما اشتباه میکرد. من همه چی رو میدونستم. تو این شرایط درهم، تنها دلخوشی من نوک برجسته سینههاش بود! شاید زبونش دروغ میگفت، اما اندام دیگهاش دروغ بلد نبودن. من باعث سیخ شدن پستونهاش بودم. من بهش لذت میدادم و به اوج میرسوندم، و این تنها دلخوشیم بود. باعث میشد احساس غرور کنم. باعث میشد فکر کنم پیر نیستم!
-هی، پیرمرد!
نگاهم به شیطنت لونه کرده چشمهاش افتاد.
-نمیخوای بُکُنی؟
صدای ویبره دوباره بلند شد. آه پر افسوسم رو تو سینه خفه کردم و گفتم:
بیشوخی و مسخره بازی، دلم میخواد وقتی بمیرم که آلتم تو بدن تو باشه.
برای چند ثانیه به چشمهام زل زد و لبخندی
شوره زار
1402/04/01
#کنستانتین #عاشقی #شوگر_ددی
سیگار گوشه لبم، لم داده بودم روی ماسهها. برای تصویر رو به روم، صدای امواج دریا و پرندههای دریایی یه موسیقی متن خارقالعاده ساخته بود. یه هارمونی نفسگیر! عینک آفتابی رو از روی چشمهام برداشتم تا بوم نقاشی مقابلم رو واضحتر و شفافتر ببینم. با یه مایوی دو تیکه مشکی که تضاد جذابی با رنگ پوستش داشت، تو فاصله حدودا ده قدمی از من ایستاده بود و درحالی که به تقلید از مدلینگها ژستهای تحریک کننده میگرفت، مثلا داشت سلفی میگرفت و استوری میکرد. با لذت به اندام بهشتی و محسور کنندهاش چشم دوختم و نیشخند زدم.
-چه تصویر قشنگی.
سرش رو چرخوند و نگاه متعجبی بهم انداخت.
-چی؟ من؟
به پشت سرش اشاره کردم.
-موجای دریا رو میگم.
خیلی زود ناراحت شد و اخم کرد.
-نمیشه یه بار نزنی تو پرم؟
دستی به موهای یکی در میون سیاه و سفیدم کشیدم و مثل اکثر اوقات که لحنم جدی بود، به مایوی تنش اشاره کردم.
-جای این حرفا برو یه لباس درست حسابی تنت کن. نمیبینی اونور آدمه؟
همونطور که زود اخم کرد، همونطورم زود اخمهاش از هم باز شد. کلا همینجوری بود. زود مود عوض میکرد. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-او لالا! نگوی روی من غیرتی شدی که باورم نمیشه.
از نشستن خسته شدم. از جام بلند شدم و ماسهها رو از روی شلوارکم تکوندم. سیگار رو که تقریبا به فیلتر رسیده بود انداختم روی زمین و راه افتادم سمت ویلا.
-کار خوبی میکنی.
دنبالم اومد و مثل کوالا چسبید بهم. از این اخلاقش خوشم میومد اما همیشه بهش اخم میکردم تا پر رو نشه.
-صـادق جونــــــم؟!
از لحن کشیده و صدایی که با ناز دخترونه نازک شده بود، آلتم زیر شلوارک تکون خورد. دُرسا کارش رو خوب بلد بود. برای بار هزارم بود که به این نتیجه میرسیدم.
-هوم؟
-میمیری یه بار جای هوم و ها بگی جونم؟
کجخندی زدم و به مسخره گفتم:
-جـــــــونم؟!
خندید و گونهاش رو مالید به بازوی حجیمم.
-میدونستی خیلی بیشعوری؟
رسیدیم به ویلا. لب پایینم رو دادم بیرون:
-نظرت برام محترمه.
-من خعلی دوست دارم صادق، ولی تو اصن دوسم نداری.
لوس حرف زدنش…وسط حیاط و روی گراویههای کفِ محوطه ایستادم و پلکهام رو محکم روهم فشار دادم. آخ امان از این لوس حرف زدنش که تحت هر شرایطی من رو داغ میکرد، حتی با وجود این که میدونستم داره دروغ میگه. با استیصال سری تکون دادم و گفتم:
-دُرسا، عزیز دلم، ما همین چهل دقیقه پیش روی تخت بهم گره خورده بودیم. جدی واست کافی نبود که میخوای باز تحریکم کنی؟ تو که دوبار اومدی.
لبخند شیطنت آمیز و بامزهاش رو تکرار کرد و جواب داد:
-اتفاقاً چون اومدم دارم کرم میریزم. ولی تو یه جوری رفتار میکنی انگار بدت میاد. نکنه خسته شدی پیرمرد؟
دست گذاشت درست روی نقطه ضعفم. میدونست چقدر از این کلمه متنفرم و باز بهم میگفت پیرمرد. اینا همهاش بازی بود. خودم میدونستم، ولی من خودخواسته دوستداشتم بازی بخورم! چند لحظهای به دو تیله درشت و سبز چشمهای کشیدهاش چشم دوختم و لب زدم:
-ببین، خودت خواستی!
صدای جیغ بلندش وقتی روی دوتا دست بلندش کردم به خندهام انداخت. در آستانه چهل و پنج سالگی، چه از لحاظ چهره و چه هیکل شش-هفت سالی جوونتر میزدم، اما نمیتونستم رو این حقیقت تلخ و زهرآهگین که دارم پیر میشم سرپوش بذارم. این مایهی دلمردگی بود. تو زندگیم تقریباً به هر چی که میخواستم رسیدم و مهمترینش پول بود. بیزنسمن بودم و پولم از پارو بالا میرفت. درسته، با یه دختر بیست و چهار ساله زیبا رابطه داشتم و جدیدا به امثال من میگفتن شوگرددی! اصلاً از این کلمه خوشم نميومد. حس میکردم دارن بهم توهین
تنها فیلتر شکنی که سرعتش بشدت بالاست و بدون قطعی کار میکنه 👇
/channel/VpnMster
/channel/VpnMster
سکس زوری
1402/03/30
#پسر_عمو #زوری
سلام ب همگی
نفسم ۱۹ سالمه به گفته ی بقیه فیس جذابی دارم ۱۶۰ قدمه هیکل تو پر و سینه های سایز ۷۵ پسر عموم امید ۲۵ سالشه چهارشونه و جذابه باکیرکلفت و حدود ۱۸ سانت
داستان از اونجایی شروع میشه که همه عمو هام و عمه هام هرماه جمع میشن خونه مامان بزرگم یروز که جمع شده بودن من چون درس داشتم قرار شد دیرتر برم چون خونه مامان بزرگم نزدیک بود خودم تنها میتونستم برم
بعد از دو ساعت اماده شدم و رفتم وقتی رسیدم تو کوچه مامانبزرگم دیدم پسر عموم دم در وایساده و سیگار میکشه لبخند زدم و ی سلام خشک و خالی کردم ولی اون باگرمی جواب داد از بغلش رد شدم که برم داخل صدام زد نفس برگشتم که گفت واسه شام قابلمه بزرگه و اجاق گازو میخوان تو زیر زمینه میای یکیشو تو برداری سختمه این همه پله رو دوتایی ببرم (چون خونه مامان بزرگم طبقه دومه)منه سادم فکر کردم راست میگه باهاش رفتم زیر زمین و یه نورخیلی کمی از پنجره فضارو روشن کرده بود پریز پشت در بود اومدم برق و روشن کنم که مچ دستم و گرفتو کشید سمت خودش اوفتادم تو بغلش اول هنگ کردم گفتم چته میخوام برقو روشن کنم گفت قابلمه رو بردن بالا و خندید تازه دو هزاریم اوفتادو شروع کردم به تقلا که از بغلش بیام بیرون محکم فکم و گرفت جوری که دندونام تیر میکشید اروم تو گوشم گفت اگه دختر خوبی باشی بهت خوش میگذره و لبامو گاز گرفت سرشو برد تو گردنم فشار دستش کم شد دستمو اوردم پشتش و موهاشو گرفتمو میکشیدم دستشو از رو دهنم برداشت سینمو وحشی چنگ زد بخاطر اینکه کسی صدامونو نشنوه آبروم بره اروم گفتم ولم کن حرومزاده ی کثیف سینم و بیشتر فشار داد دیگه نتونستم دردشو تحمل کنم موهاشو ول کردم سینمو اروم میمالید و گردنم و میخورد هرکاری میکردم نمیتونستم فرار کنم اوفتادم به التماس ولی اون اصلا انگار کرشده بود با یه حالته مظلومانه ایی گفتم امید اخه کی به ناموس خودش دست میزنه توروخدا ولم کن خواهش میکنم من آبرو دارم الان یکی میاد گفت بیان مگه دارم چیکار میکنم میمالمت دیگه خواستم جوابشو بدم که دستشو گذاشت رو کصم میزدمش و تقلا میکردم همینجوری کصم و میمالید کم کم دیگه شل شدم دستشو کرد تو شلوارم و دم گوشم گفت جون توکه خیسه خیسی چرا وحشی بازی درمیاری جنده کوچولو دستشو گاز گرفتم ول نمیکردم دردش اومد کصمو محکم گرفت تو مشتش گفت ول میکنی یا انگشتمو بکنم توکصت پردتو بزنم ترسیدم ول کردم میمالید کصمو منم دیگه چشام رو هم بود با ی حرکت سریع برم گردوند چسبیدم به دیوار شلوارمو داشت درمیاورد باز تقلارو از سر گرفتم ولی هرکاری میکردم زورم نمیرسید شلوارو شورتمو باهم کشید پایین کیرشو گذاشت لای کصم و بالا پایین میکرد و در گوشم قربون صدقم میرفت بهم گفت هرچی میگم تکرار کن وگرنه کیرمو میکنم تو کصت منم از ترس همه حرفاشو تکرار میکردم داشتم لذت میبردم که انداختم رو زمین به حالت داگی نگهم داشت تکون نمیتونستم بخورم با اب کصم دستشو لیز کرد یکی از انگشتاشو داشت میکرد تو کونم سعی کردم فرار کنم که یدونه محکم زد در کونم و پهلومو محکم فشار میداد انگشتشو بزور کرد توکونم گفت جووون چقد تنگی خودم گشادت میکنم عشقم یکیدیگه از انگشتاشو کرد تو کونم داشتم جرمیخوردم به گریه اوفتادم دیدم مقاومت فایده نداره دستم و گذاشتم رو کیرش با لحن ارومی گفتم امید توروخدا لاپایی حداقل صدای باز شدن در حیاط اومد و از ترسم لال شدم و بی صدا اشکام میریخت نمیدونم کی بود ولی رفت امیدم از فرصت استفاده کرد و انگشتاشو جلو عقب میکرد یکم که عادت کردم در اورد و سر کیرشو گذاشت دم سوراخم اروم گفت اگه میخوای زود تموم شه خفه شو تا کارمو بکنم وگرنه شده تا شب نگهت میدارم کصتم میگام تو اون تاریکی زیاد فیسشو نمیدیدم با کینه گفتم ازت متنفرم بی ناموسه حرومزاده تا گفتم سر کیرشو کرد تو کونم درد و سوزش یدفعه ایی سراغم اومد نتونستم خودمو نگه دارم جیغ زدم و سریع دستشو گذاشت جلو دهنم و گفت بهت نشون میدم کی حرومزادس جنده ی وحشی دستشو چنگ مینداختم از رو دهنم برداره نفس نمیتونستم بکشم کیرشو هل داد تو کونم نصفش رفت جیغ کوتاهی زدم و چشام سیاهی میرفت همون یه ذره نفسم قطع شد اروم چندبار زدم رو دستش درد جر خوردن کونم یه طرف خفه شدنم یه طرف فهمید دارم خفه میشم دستشو برداشت با ولع هوارو نفس میکشیدم و کیرشو عقب جلو میکرد و با هربار جلو عقبش جون میدادم ضعفم کرده بود گفت همینو میخواستی که جرت بدم ؟ که زیرم اینجوری دستو پا بزنی اره کص طلا ؟ از درد حاظر بود بمیرم ولی بکشه بیرون گفتم امید کونم گفت کونت چی داره پاره میشه ؟میخوام همه سوراخاتو پرکنم با کیرم تلمبه هاش اروم بود دلش سوخته بود کم کم عادت کردم و دردش تبدیل به لذت شد به خودم اومدم دیدم همه ی کیرش تو کونمه اروم عاح میکشیدم یه دستش رو کمرم بودو موهامو میکشید یه دستشم رو کصم بود کصمو میمالید و تلمبه هاش شدت گرفت با یه عاح بلند زیرش ارضا شدم بعد
ی “نه” تکان دادم.
حرفش را تکرار کرد:« …
داشت درباره ی یک سوال که باهاش مواجه شده بود و پاسخنامه رو درک نمی کرد حرف می زد. منم بی دریغ کمکش کردم ولی در عین حال نگاه از چشمانش برنمی داشتم. دوست داشتم تمام لحظات آن زمان را تجربه کنم و در خودم ثبت کنم. چون نمی توانستم همیشه چشمانش را از پشت موهایش ببینم. بعد از اتمام توضیح، تشکر کرد و رفت. ای کاش سوال سخت تر بود و می توانستم بیشتر باهاش حرف بزنم. از این دفعه فهمیدم باید چه کار کنم که بتوانم ببینمش. باید سوال بپرسم و سوال هایش رو جواب دهم. همینه! ایول!
زنگ آخر هم خورد. تموم شد دیگه! الان می تونم برم خونه اما دلم چی؟ ذهنم رو چیکار کنم؟! داغان شد! دیگر تصورات سالمی نمی توانم از فرهاد داشته باشم. قبلا هم باهاش تو یه کلاس بودم ولی تا حالا اینجوری نشده بود. شاید به خاطر دوران حساس سنم هست! شاید دچار overthinking شدم و… نمیدونم راستش.
همه ی بچه ها آماده رفتن شده بودند. وسایل ها را جمع کردند و یکی یکی با هم خداحافظی می کردند. من هم سعی میکردم جدا از بچه نباشم. تا جایی که میتونستم، با همه خداحافظی می کردم و شب بخیر می گفتم. مخصوصا با فرهاد. همیشه حواسم بوده که دستش را موقع دست دادن زیاد فشار ندهم. دلم نمی آید اخه. بدنی ظریف و مرتب. همیشه متین و خوش طبع.
همیشه زنگ های آخر میرم سمتش به امید اینکه به هم نگاه کنه که بتونم چشماش رو ببینم. بعد با یه خداحافظی ساده تموم میشه! و منم با کلی تصورات و تخیلات و سوال های بی جواب به خانه بر می گردم.
نوشته: stephanmuler
@dastan_shabzadegan
ر می کنه؟ داره می خونه یا سرش تو گوشیه؟ چجوری درس میخونه؟ تو همین حال بودم که رضا بالاخره دست از شوخی برداشت و اومد سمت میزش و نشست و شروع کرد به مطالعه. باز سالن در آرامش خاصی فرو رفت.
ذهنم درگیر بود! می دونستم که همه ی این افکار فقط تو ذهنمه و من یه آدمه کاملا سالمم. هرچی به آخر زنگ دوم نزدیک می شدیم، درگیری ذهنی ام بیشتر می شد. انگار ذهنم تشنه ی افکار و تخیلات بود و جالب این که همه ی آنها هرازگاهی به سمت فرهاد کشیده میشد! خیلی عجیب بود. من کلا آدم منطقی ای هستم ولی این بار نمی دونستم از دست افکارم چه خاکی تو سرم کنم. بیشتر از اینکه درگیر درس باشه، درگیر این بود که چطوری بهش سلام بدم یا ازش چی بپرسم یا درباره ی چی باهاش حرف بزنم و… البته می دونستم که هیچوقت نمیشه! من نمی تونم.
زنگ دوم خورد.
بازم مثل قبل بلند شدم و به سمت حیاط رفتم. فرهاد هم سرش تو کار خودش بود که بلند شد و با حالت خاص همیشگی، دستی به موهاش کشید و رفت سمت بچه ها. باورم نمیشد که پیشمه ولی نمیتونم باهاش حرف بزنم. ای کاش مثل بچه های دیگه بودم…
رفتم تو حیاط. دوباره صندلی ها همه خالی بود. رو یکی نشستم و رفتم تو فکر. فکرای چرت و پرت. آخر انقدر سرم درگیر شد که ترجیح دادم چند دقیقه ای چشمم رو ببندم و به آرامش برسم اما نشد که نشد. شاید من وضعیت رو الکی گنده کردم. در عین حال که دوست دارم باهاش صحبت کنم و بگم و بخندم، نمی تونم! یا شایدم اون نمی خواد! واییی خدا!
شبیه هیچ کسی که تا حالا دیدم نیست! حرکات و چهره ی خاصی داره. نمیدونم چجوری بگم. خاصه.
خلاصه زنگ سوم خورد. شروع کردم به مطالعه. وسط های زنگ بود وقتی که کاملا تونسته بودم ذهنم رو درگیر درس کنم و با دقت بالا یاد بگیرم که … فرهاد درست از کنار من رد شد و دقیقا کنار میز من، روی زمین گوشه ی دیوار به پشت دراز کشید! (یه جورایی میشه گفت لش کرده بود)
آخه تو زنگ مطالعه! بعد نامرد چرا اون وری دراز کشیدی! حداقل سرت رو میزاشتی طرف من! کل توجه ام از درس پرت شد و درگیر چرت و پرت ذهنم. آخه تقصیر من چیه! مگه تقصیر منه که اینقدر بدنش خوش فرمه! وایی دارم چی میگم! بابا خیره سرت رفیقته! یه قانونی هست که میگه اگه بخواهی به چیزی فکر نکنی، بدتر میشه! من دقیقا مشکلم همینه. نمی دونم هدف و قصدی تو کارش بوده! از اونجایی که من کلا حرکاتم ضایع است (یعنی ظاهرم دقیقا درونمه) احتمالا فهمیده. نمی دونم! بدبخت شدم حالا چطوری تا آخر زنگ دووم بیارم؟!
با حقارتی که حس میکردم آخر تحمل نیاوردم و بدنشو یه بررسی کوچولو کردم. دوست داشتم فقط تا آخر امروز نگاهش کنم. همین. با هر بدبختی ای که بود، زنگ سوم رو گذروندم. زنگ خورد
فرهاد از خواب پرید. دوباره دستی به موهاش کشید و رفت سمت بچه ها. تصمیم گرفتم ذهنم رو آزاد کنم. سرم رو گذاشتم رو میز و چند دقیقه ای سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم…
با صدای زنگ چهارم از خواب پریدم! مگه خوابم رفته بود! وایی خدا. سرم رو چرخوندم ببینم بچه ها در چه وضعیتی هستند. همین طور که فرهاد رو یکی از میز ها نشسته و پاهش رو تو سینه بغل کرده به دیوار تکیه داده، چند نفری دورش اند و میگن و میخندن. اون حالت نشستنش رو هیچ وقت یادم نمیره. با اون حالت نشستنش قند تو دلم آب کرده بود و نمی گذاشت سرم رو تکون بدم.
مغزم رو از دست داده بودم! من دارم چیکار می کنم؟! چرا اینجوری شدم؟! برگشتم سر کتاب ها. خدا رو شکر زنگ چهارم به خوبی و خوشی درگیر درس بودم و تونستم تمرکز کنم. همه چیز آروم و روی برنامه بود…
زنگ تفریح خورد.
همینطور که داشتم آماده میشدم برم حیات شنیدم چند نفری دارن حرف ا
ه.
ته گلوش فشارش میدادم و صدای گگ ته گلوی نوید بیشتر تحریکم میکرد. کیرمو از توی دهنش دراورد و پاهاشو باز کرد دو طرفم گذاشت، کیرمو با دستش گرفته بود و داشت سعی میکرد توی خودش جا کنه.
بهش گفتم یک بحظه وایستا، کاندوم داری؟ گفت آره. گفتم میشه خواهش کنم بذاریم؟ پاشد و از توی کمدش یه کاندوم باز کرد، روی کیرم گذاشت و دوباره مشغول شد.
سر کیرم که وارد سوراخش شد چهره اشو تو هم کشید، میدونستم کمی درد داره، واسه همین گفتم وایسا.
چشماشو باز کرد و گفت مرسی. کمتر از یک دقیقه بعد دوباره هر دومون سعی کردیم که سکسمون رو کامل کنیم و اینبار با یک حرکت تمام کیرم توی سوراخ گرم نوید جا شد.
از روی کاندوم نمیشد کامل حسش کرد اما اونقدر تحریک شده بودم که با هر بالا پایین رفتن نوید حس میکردم سوراخش داره تنگ و گشاد میشه.
بالاخره بعد از چند دقیقه، در حالی که سینه تپل راستش توی یک دستم بود و کپل کون خوشگلش تو دست دیگه ام. با تمام وجود خالی شدم، بهترین ارضای زندگیم بود، نفسم بالا نمیومد ولی بوسه هایی که بینمون رد و بدل میشد رو نمیخواستم از دست بدم.
پایان.
نوشته: Nova
@dastan_shabzadegan
خونه بودم که دیدم مسیج داد و لوکیشن خونه اش رو با ذکر آدرس برام فرستاد و تاکید کرد دیر نکنی. چند تا مسیج رد و بدل کردیم که گفت راستی تو درینک چیزی تو خونه داری؟ با اینکه در اون لحظه نداشتم اما گفتم آره هم آبجو هست هم یه مقدار عرق ناب. گفت: بی زحمت آبجو بیار، من سنگین نمیخورم. دو ساعت بعد ساقی با یه باکس آبجو و یک لیتر عرق دم در خونه بود.
فردا عصر حسابی به خودم رسیدم، بهترین ست اسپرتی که میتونستم بزنم رو با گرونترین ادکلنم (آمواژ اوپوس ۷) ست کردم و ماشینو روشن کردم به سمت نوید، عرق و آبجو رو باهم بردم، و راستش بکم تخیلات جنسیم رو تا مقصد نسبت به نوید آزاد کردم.
خونه نقلی و تمیزی داشت، مشخصاً با سلیقه بود و اصیل. نشستیم پای تیوی و فیلم رو پلی کردیم و آبجوهایی که دیگه تگری نبودن رو یکی یکی باز کردیم و خوردیم. بعد از دومین قوطی حس کردم نوید یکم داره گرم میشه که نشون میداد خیلی عرق خور نیست.
سومی رو که تموم کرد مشخصاً شل حرف میزد و میخندید، گفتم عرق میخوری؟ انتظار داشتم که اون مرد عاقل و سنگینی که میشناختم بگه نه و دعوتمو رد کنه. اما در کمال تعجب دیدم پاشد و تلو تلو خوران دو تا شات دستش گرفت و بدون هیچ حرفی آورد و نشست. چشماش یکم قرمز بود، یه نگاه تو صورتش انداختم دیدم چقدر جذابتره برام، نگاهم رو از چشماش دزدیدم و خودمو مشغول عرق ریختن کردم، سرمو پایین انداخته بودم ولی چشمام روی پاهای تپل و سفیدش با موهای فرفری و ظریفی بود که از توی پاچه شلوارک کوتاهش رو میز انداخته بود. نمیدونم خودش رد نگاهم رو متوجه میشد یا نه ولی پاهاشو که روی میز از رو هم رد کرده بود رو کمی از هم باز کرد و من که یواشکی چشمام میرفت تا داخل رونش جایی که منو به شدت تحریک میکرد.
شات سوم عرق رو که خوردیم حس کردم دیگه مست شده فیلم رو استاپ کردم و رفتم روی کانال موزیک صدای تلویزیون رو کم کردم و برگشتم سمت نوید دیدم سرشو تکیه داده به پشت مبل و پاهاش ولو روی میزه.
الکل بهم جرات بیشتری داده بود، با پشت دستم آروم روی صورتش رو نوازش کردم، گفتم خوبی؟ به زور لای یه چشمش رو باز کرد و گفت عاااالیم، بازم میخوام.
گفت نه حس میکنم بسه برات، و اصرارش تو مستی رو نتونستم رد کنم و دو تا شات دیگه باهم خوردیم، دیگه خودمم مست بودم کاملاً. نگران بودم تگری نزنم و آبرو ریزی نکنم، پاشدم برم دستشویی یه آب به سر و صورتم بزنم. دیدم نوید با صدای شل و ول گفت بمون، نرو حالم داره بد میشه.
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم، متنفر بودم از بدمستی آدما ولی نوید فرق داشت. گفت منم ببر سرویس، آروم زیر بغلش رو گرفتم و تا دم دستشویی بردمش، نشوندمش رو زمین و گفتم تو توالت فرنگی بالا بیار. اومدم بیرون بیام که دیدم مچ پامو گرفت و یه وری افتاد تو سرویس. ترسیده بودم تو حال مستی میدونستم فقط باید دوش آبسرد بگیره تا حالش سرجاش بیاد. نشوندمش، دوش رو از پشت سرش برداشتم و آب سرد رو باز کردم یکم به پاهاش گرفتم. دیدم خودش دستاشو برد بالا که تی شرتش رو دربیارم. دراوردم، آروم شلوارکش رو هم در آوردم و خودم با لباسای نیمه خیس تو حموم باهاش مونده بودم. دلم سوخت برای حالش، گفتم کمکش میکنم که خاطره بدی نمونه براش. آروم لباسای خودمو هم دراوردم و نوید رو دیدم که از لای چشمای مستش زل زده به بدنم. زیر بغلشو گرفتم گفتم باید بلند شی، سرپا زیر دوش نگهش داشتم، گرمای بدنش و تن برهنه اش خیلی تحریکم میکرد. روبروش وایستاده بودم و مثل مادری که بچه اشو حموم میکنه داشتم سر و صورتشو با آب خنک ماساژ میدادم که خودشو ول کرد تو بغلم. هنوز شرتای هر دومون پامون بود
تازه وارد
1400/07/09
#گی #همکار #مرد_میانسال
این متن طولانی و حاوی محتوای همجنسگرایانه است، پس اگر علاقه ندارید مطالعه نکنید.
هنوز چند روز بیشتر از رفتن مدیر یکی از واحدها که از قضا از همکارا و دوستای خیلی خوب خود من هم بود نگذشته بود که خبر دادن مدیر جدید داره جایگزین میشه و نیروهاش به تکاپو افتاده بودن که شخص جدید کی هست.
از واحد خودم برای احوالپرسی و سیر کردن حس کنجکاویم رفتم تو بخششون و قاطی بحث شدم. یکی میگفت مدیر آقا واسه این واحد خوب نیست، یکی میگفت ما به خانم… عادت کرده بودیم و خلاصه همون جو روانی و مقاومت در برابر تغییرات بین بچه ها موج میزد. میون صحبتها اسم اون آقا رو آوردن که به نظرم خیلی آشنا اومد، از سر کنجکاوی برگشتم و کوگل کردم و چند تا مصاحبه و مقاله ازش بالا اومد، چیزی که ناخوداگاه توجهم رو جلب کرد عکسای چهره متین و آراسته اش بود. مطمئن شدم نمیشناسمش و خیلی سطحی ازش گذشتم و به بچه هام گفتم کاراشونو زودتر جمع و جور کنن و اتاق خانم همکار سابقمون رو براش آماده کنن چون از فردا ممکن بود سر و کله تازه وارد پیدا بشه و نمیخواستم اول کاری خیلی درگیر کم و کاستیای احتمالی ایشون بشم.
پسفردای اون روز وقتی سرم تو کامپیوتر بود و مشغول جواب دادن به نامه مدیرعامل تو اتوماسیون بودم شنیدم یکم از واحد کناریمون صدای همهمه میاد، بی توجه حواسم رو بیشتر مشغول نامه نگاریم کردم که یهو صدای تق تق در رسته افکارم رو پاره کرد. سرمو که بالا آوردم دیدم آقای… مدیر جدید تو چارچوب در اتاقم وایستاده دستاشو روی سینه اش جمع کرد و به حالت احترام کمی سرش رو به پایین خم کرد، ماسک روی صورتش اجازه نمیداد که چهره اشو کامل ببینم اما از سفیدی موهای اطراف شقیقه اش فهمیدم چهره اش از اونی که توی وب دیده بودم جا افتاده تره.
-سلام آقای مهندس ….؟
گفتم بله بفرمایید؟ (نمیخواستم تابلو بشه که قبلتر از سر فضولی رد اسم و چهره اش رو زدم.)
خودشو به اسم و فامیل کامل معرفی کرد که من اینجا از اسم مستعار استفاده میکنم.
-من “نوید مولایی” هستم، مدیر جدید واحد عملیات، حضوراً اومدم چون شماره داخلیتون رو نمیدونستم بابت پسورد سیستم و دسترسی هایی که میخوام خواستم یه صحبت باهاتون داشته باشم.
جلوش پاشدم و سعی کردم خوب تحویلش بگیرم و تعارفش کردم بیاد داخل بشینه، گفتم به مجموعه ما خیلی خوش اومدین و امیدوارم همکاری خوبی رو در کنار هم تجربه کنیم. اطلاعاتی که میخواست رو خیلی کلی بهش گفتم و تاکید کردم هر مشکلی که داشت به خودم زنگ بزنه تا از بچه ها بخوام براش حضوراً حل کنن.
چهره اش به طرز عجیبی برام دلنشین بود، به نظر میومد پنج سالی از خودم بزرگتره، موهای مرتب و شونه زده اش که رو به جو گندمی شدن بود، چشمای نافذ و گیراش و تن صدای بسیار دلنشینش باعث شد که در نظر اول برام خیلی جذاب باشه.
نگاهم رو از توی یقه پیراهنش به بالای سینه اش انداختم تا طبق براورد اولیه ام از همه مردایی که برام جذاب به نظر میان ببینم وضعیت موهای رو سینه اش چطوره، یه عادت قدیمی، یه نگاه ریزبین به مسائلی که فکر کنم فقط کسایی که رگه های همجنسگرایانه درشون قوی باشه متوجه بشن چی میگم.
حین صحبت کردنش طوری که متوجه نشه یه آنالیز کلی از وضعیت بدنش داشتم، مرد توپری و درشتی که پوست سفید و یخورده شیکمش برای شخص من خیلی جذاب و سکسی میومد و موهای فرفری روی سینه اش که از توی یقه کمی مشخص بود این جذابیت رو چند برابر کرده بود.
صحبتمون خیلی طولانی نشد و با روی خوش از هم جدا شدیم، تا دم در بدرقه اش کردم و ته بوی ادکلن تام فوردش برام از پشت ماسک کاملاً شناخته شده بود، فاکینگ فبیولس، ناخوداگاه اسمشو ب
ی تو گفتم عزیزم خیلی زیبایی هرچقدرمیبینمت بیشترعاشقت میشم گفت منم عاشقتم بابک دوس دارم همیشه پیشت باشم همیشه بغلت بخوابم گفتم عزیزم منم همینطور خیلی دوستت دارم وقتی لباساشوپوشیدگفت چطوره گفتم تو تنت زیباست عشقم واقعا بی نظیری کم کم رفتم جلو محکم گرفتم توآغوشم غرق بوسه کردمش کونشوداشتم چنگ میزدم لبشومیخوردم کمی ادامه دادیم گفتم اگه ممکنه بزار فرهاد هم بیاد پیش اون شروع کنیم گفت باشه منم موافقم کم کم جدا شدیم اومدم نشستم رو مبل هم منتظر موندم فرهاد بیاد هم قرص تو بدنم باز بشه که یک ساعت نشده فرهاد هم اومد نشستیم صحبت و دری وری گفتن که شام حاضر شد خوردیم منصوره گفت فرهاد امروز بابک به انتخاب خودش برام لباس خریده میخوای بپوشم ?گفت اره چراکه نه مطمئنا سلیقه بابک باید خوب باشه منصوره رفت اتاق لباساشو پوشید و اومد فرهاد گفت به به چقدر هم بهت میاد یه تاپ با شلوار استرج نازک که خط شرت وکرستش دیده میشدکمی چرخیداینوراونورتاپ رودرآوردبعدش شلوارو درآورد باشرت وکرست مشکی جلومون خودنمایی میکردماهم داشتیم به به وچه چه میگفتیم که من طاقتم تموم شدپیرهنمودرآوردم چون قرص خورده بودم گرمای عجیبی داشتم دستمودرازکردم طرف منصوره گرفتمش نشوندم روپام لبشوچسبیدم لبام انگاربی حس شده بودن دوس داشتم زبونشوگازبگیرم بدنش چقدرسفیدبوداین زن یه زن 32ساله باوزن تقریبا75کیلوباکون طاقچه ای وسینه هایی روبه بالا باموهای مشکی وصورتی ترتمیز گردکه انگارحوری بهشتی دادن بهت توآغوشم درازکشیده بوددستمورسوندم به سینه هاش ازروی سوتین کمی مالیدم وهمزمان لب میگرفتیم فرهادهم مثل دیشب فقط نظاره گربودبااین تفاوت که امشب ازهمه چیزخبرداشتم ازمشکل فرهادازاینکه قراره همیشه باایناباشم بهم لذت بیشتری میدادکوس منصوره پرازآب بوددلش کیرمیخاست نزدیک به یک ساعت سکس کردیم وقتی سکسمون تموم شدفرهادگفت داداش انگارقرص خورده بودی گفتم راستش اره گفت عیب نداره اتفاقا من لذت بردم توچطورمنصوره که گفت وااای کوس وکونم هنوز داره میسوزه ولی عالی بودسه بارارضاشدم که گفتم نوش جونت برای منم لذت بخش بودخیلی خیلی خوب بود کمی که حالمون جااومدفرهادگفت بابک امروز منصوره باهات حرف زددرموردموندنت پیشمون ?گفتم آره گفت خب نظرت چیه گفتم خیلیم عالی میشه فقط من به منصوره هم گفتم درآمدی ندارم باید با این ماشین کار کنم تا خرجمو در بیارم که گفت نگران کار نباش اونم من حل میکنم گفتم پس کور از خدا چی میخاد دوتا چشم که باهم خندیدیم و گفت طبقه پایین مال منه طبقه سوم با تمام وسایل در اختیار تو فقط ازت خواهش میکنم با احساس منصوره بازی نکنی منم هرچی خواستی در اختیارت میزارم تو خونتون که مشکلی نداری گفتم نه آنچنان هر روز میرم بهشون سر میزنم میام که گفت عالی پس امشب هم مهمون منی اینجا ولی از فرداشب میری طبقه پایین می خوابی گفتم دمت گرم داداش داشتم با گوشیم تو اینستا ول میگشتم که دیدم پیام بانکی اومدبازم فرهاد پول زد گفتم عه داداش اینکارا چیه میکنی اخه شرمندم میکنی هنوز یه میلیونت رو خرج نکردم مونده گفت مرد باید تو حسابش پول داشته باشه پیامو بازکردم که کلشوببینم دیدم عه موجودیم 11میلیونه قشنگ نگاه کردم دیدم ده میلیون زده دیگه حرفی نزدم الان یه سال میگذره منواوناباهمیم پژو روهم فروختم جک اس فایو خریدم حالا هم حرفشه که خونه رو بنامم بزنه ولی منصوره گفته توبامن باش هرچی فرهادداره مال منو توعه امیدوارم لذت برده باشین یه ضرب المثل میگه با خدا باش پادشاهی کن منم خداییش تا حالا کاری نکردم که منصوره و فرهاد ازم بدشون بیاد روزبه روزم محترم تر میشم با تشکر از سای
Читать полностью…س بده گفتم نه این باراولمه ولی تجربه قشنگی بودلذت بیشتری داد حضورشما.گفت نوش جونت که منصوره هم گفت منم امشب قشنگترین لذتوبردم گفتم شماکه باراولتون نبودانگار فرهادگفت نه دوبارتجربه کردیم این سومین باربود ولی غیرازسکس ازاخلاق توخوشمون اومددونفرقبلی اصلا به دل برو نبودن گفتم نظرلطفته منم واقعا خوشحالم که امشب بهترین شبم بودنیم ساعت همینجوری واسه همدیگه داشتیم نوشابه بازمیکردیم که منصوره گفت بابک بریم بخوابیم گفتم بله شمابریدتواتاقتون منم اینجا یه پتوبدی میخوابم که فرهادگفت نه داداش شماباخانم میرین تواتاق روتخت میخوابین منم اینجا میخوابم گفتم نه دیگه این نامردیه که زنتوازت بگیرم که هممون خندیدیم گفت یک ساعته داری سرویش میکنی حالا میگی ازدستت نگیرم گفتم راستی آقافرهادشماچندساله باهم ازدواج کردین گفت 8ساله گفتم چطورحالا بچه ندارین گفت فعلا نشده گفتم چرا نشده گفت خودمون نخواستیم دیگه ادامه ندادم بحثو پاشدم گفتم اینجاروجمع وجورکنیم بخوابیم که منصوره گفت شمابشین من جمع میکنم خلاصه منومنصوره رفتیم تواتاق خواب لخت لخت خوابیدیم کمی باهم بازی کردیم پشتشوکردبهم یعنی بگیرم توآغوشم ازپشت کیرموچسبوندم بهش منصوره خودش هدایتش کردبه کوسش دیگه تلمبه نزدم یعنی نای تلمبه زدن نداشتم همینجوری خوابمون بردکه وقتی بیدارشدم به ساعت گوشیم نگاه کردم دیدم پنچ صبح دیگه نخوابیدم یواش یواش بابدن منصوره داشتم حال میکردم که کیرم بلندشدکونش که قنبل بطرفم بودازپشت چسبیدم بهش کیرمورسوندم به کوسش کمی بازیش دادم که بیدارشدبرگشت نگام کردیه لبخندزد گفت سلام عزیزم چیه بازم دلت میخاد بهش گفتم سلام عشقم اره بازم دلم کوس میخادکه لب تولب شدیم همومی مالیدیم کوسش خیس شدرفتم روش کیرموگذاشتم توکوسش شروع کردم تلمبه زدن سینه هاش عین دوتاکوفته سفت ومحکم بودن شروع به خوردنشون کردم منصوره هم نفساش تندترشده بودکه سرعتموزیادکردم بازم اول اون ارضاشدکمی وایسادم بعدش گفت زودتموم نکنیا من بازم میخام گفتم پس بیابشین روش به پشت خوابیدم کیرموتودستش گرفت فرستادتوکوسش خودشوبالاپایین میکردخم شدلبموگرفت تولبش زبونامون بهم چسبیدازکمرش گرفتم فشاردادم به کیرم چندتادیگه بالاپایین شد همزمان باهم ارضاشدیم ولی اینبارنزاشت بلندبشم توکوسش خالی شدم ساعت دیگه شش ونیم شده بودپاشدم رفتم بیرون نون بربری خریدم بامربا وخامه اومدم خونه فرهادهم پاشده بوددیدکه چی خریدم گفت بابک چرازحمت کشیدی اخه داداش گفتم نه بابا من عادت دارم خلاصه اومدیم نشستیم صبونه روخوردیم گفتم فرهادجان اگه کاری نداری برم به خونمون سربزنم گفت نه کاری ندارم ولی اگه تونستی ساعت یک ظهر اینجاباش گفتم باشه چشم اومدم خونمون ننم گفت کجابودی گفتم مسافرداشتم شهرستان دربستی بودالان رسیدم گفت صبحونه خوردی گفتم بله خوردم فقط یه کم بخوابم ولی ساعت 11بیدارم کن رفتم خوابیدم تا11پاشدم رفتم حموم یه دوش گرفتم یه چایی خوردم زدم بیرون رفتم به ماشین گاززدم رفتم طرف خونه فرهادرسیدم زنگ زدم بهش گوشی روبرداشت وگفتم داداش من پایینم بیاپایین گفت بابک من بیرونم صبرکن به منصوره زنگ بزنم بیادپایین گفتم پس اگه نیستی برم بعدا بیام گفت نه منصوره میخادبیرون بره گفتم باشه پس بزن بگومن پایینم گفت اوکی قطع کردم پیاده شدم به پنجره طبقه 4نگاه میکردم که منصوره از پنجره اشاره کردکه الان میام چنددقیقه ای منتظربودم که خانم تشریف آوردن دیدم به به چه تیپی هم زده اصلا کلا عوض شده بوداومدنشست عقب گفت بروتوخیابون میام جلومیشینم فهمیدم که بایدنقش راننده تاکسی روبازی کنم وقتی ازمحلشون دورشدیم وایسادم اومدجلو هم
Читать полностью…ازاتاق خواب داشتن میخندیدن منم چیزی نگفتم همینجوری ساکت داشتم گوشیمونگاه میکردم که فرهاداومدبیرون گفت بابک نتونستی بخوابی نه گفتم نه من عادت ندارم روزا بخوابم گفت چکارکردی صدای دختررو درآوردی گفتم کدوم دختره که ازخندیدنش فهمیدم صدای اه اه گوشیمومیگه گفتم بابا این گوشیهاهم اینقدرتبلیغات مزخرف دارن که نگو گفت بله شنیدیم درهمین حال منصوره هم اومدبیرون اونم داشت میخندیدبانگاه کردن بهشون گفتم والا من نبودم گوشیم بودکه فرهادگفت حاضرشوبریم بابک جان دیرمیشه به کارام نمیرسم پاشدم حاضرشدم گفتم ببخشین دیگه زحمت دادم که هردوشون گفتن چه زحمتی خونه خودتونه که بازم منصوره به فرهادروانداخت که شام درست میکنم بابک رونزاربره امشب دورهم باشیم گفتم نه زحمت نکشین منصوره خانم میرم خونمون دیگه بیشترازاین زحمت ندم بهتون که فرهادگفت بابک دیگه نمیشه حرف منصوره روزمین زد بدوبریم که شام مهمون ماشدی تمام نتونستم چیزی بگم وقتی دستگیره روکشیدم که دربازبشه یه نگاه به منصوره انداختم که بگم خدافظ همون موقع بازم یه چشمک زد اومدیم بیرون سوارماشین شدیم تا9شب بیرون بودیم که کارای فرهادتموم شدرفتیم خونه وقتی واردآسانشورشدیم که بریم بالا فرهادگفت بابک اینجاخونه خودته راحت باش من زیادتوقیدحجاب واینجوربندوبساط نیستم تعصبی هم نیستم منصوره ازتوخوشش اومده میخام امشب دورهم خوش باشیم واینم بدون که تاحالا کسی روبه این زودی به خونه راه ندادم چون منم ازت خوشت میاد گفتم نوکرتم داداش لطف دارین منم شماهارودوس دارم ومیدونم قابل اعتمادهستین امیدوارم شماهم بتونین به من اعتمادکنین گفت دارم که آوردمت خونم فقط هرچیزی دیدی اینجا. همینجا میمونه گفتم چشم داداش نگران نباش من دهنم قرصه رسیدیم طبقه 4 ازآسانسورپیاده شدیم کلید انداخت درو بازکرد رفتیم داخل چشمم افتاد به منصوره دیدم شلوارشودرآورده دامن کوتاه تازانوپوشیده بلوزشم درآورده تاپ دوبنده پوشیده موهاشوبازکرده یه آرایش ملایم هم کرده ازاون قشنگتر بوی برنج ایرانی بودکه شکممو به صدادرآورده بودمنصوره اومد با فرهاد دست داد بعدشم با من دست دادگفت برین دست وصورتتون روبشورین شام حاضره رفتم سرویس بهداشتی اومدم فرهادرفت تو منصوره برام حوله آوردگفت حالت چطوره بابک گفتم توروکه دیدم حالم جااومدفقط خیلی گشنمه گفت بشینین الان میدم بخورین گفتم چی رو باخنده گفت شام دیگه منحرف گفتم آهافکرکردم ازاوناکه ظهردادی رومیگی گفت اونم میدم فعلا بشین یه چایی بریزم گفتم ممنون عزیزم وقتی گفتم عزیزم فرهادخندیدگفت چقدرم زودپیشرفت کردین گفتم خوب منصوره خانم عزیزماست دیگه بعدنشستیم شاموخوردیم کمی هم حرف زدیم ازاقتصادوزندگی که فرهادگفت بابک عرق میخوری گفتم نیکی وپرسش اره داداش اگه دوس دارین بیارین که منصوره پاشدبساط عرق روآوردکه شروع کردیم خوردن من چهارپیک زدم گفتم بسمه که فرهادگفت چه زودکشیدی کنارگفتم اخه زیادبخورم نمیتونم رانندگی کنم گفت مگه قراره جایی بری گفتم خوب خونه دیگه گفت نه داداش حرفشونزن امشب اینجایی که بهمون خوش بگذره که منصوره گفت بابک هنوزخوردنی ها تموم نشده هااا اشاره کردبه سینه هاش که فرهادخندیدوگفت من که دیگه جاندارم اصلا بابک هم خودش میدونه اگه اشتهاش زیاده بخوره گفتم نه داداش تنهایی که نمیشه یعنی نمی چسبه منصوره که روبروم نشسته بودتوحالت نشسته کونشوآوردبالا دامنوکشیدتاکمرش شورت سفیدی هم که یوشیده بودبارونای سفیدش چقدرقشنگ شده بودکیرم ناخواسته بلندشدسعی کردم یجوری بهش دست بزنم که نبینن که فرهادگفت منصوره چراشلوارراحتی نیاوردی بابک بپوشه منم شلوارلی تنم بودمنصوره گفت بخداالان
Читать полностью…لی چیزی نگفت غذامون تموم شدپاشدحساب کنه منم الکی گفتم اگه اجازه بدین من حساب کنم گفت نه بابک شمامهمون منی وفلان زدم بیرون تااونابیان یه سیگار بکشم اوناهم اومدن سوارماشین شدیم گفتم فرهادجان کجابرم گفت بریم بنگاهی دیروز که رفتیم گازشوگرفتم رسیدم بنگاهه فرهادخودش پیاده شدگفت شماها باشین برمیگردم فرهاد که رفت زنش باخنده گفت آقا بابک توغذاخوری داشتی منو میخوردی یا چلو مرغ رو?برگشتم بهش نگاه انداختم گفتم نه خانم این چه حرفیه من داشتم غذامومیخوردم که گفت بله دیدم همه جاموبرانداز میکردی گفتم ببخشین منظوری نداشتم بخدا گفت من که چیزی نگفتم راحت باش هرچقدردوس داری نگاه کن گفتم البته چشام تقصیری نداره شماخیلی خوشگلی چهره زیبایی داری خوش به حال آقافرهاددیدم خندیدوگفت نمیدونم چی بگم والله ولی فرهادفقط بفکر خودشه وعشقش پولاش وزمین هاشه گفتم مگه چقدرزمین داره گفت شاید 10 هکتارنمیدونم گفتم 10 هکتاررررر گفت اینکه چیزی نیست پنچ تاآپارتمان داره کلی توحسابش پول داره ولی اصلا دلش نمیاد یه ماشین بخره گفتم بازم خوشبحالش منم فقط همین ماشینودارم توهمین حرفابودیم که فرهاداومد گفت بریم گفتم کجابرم گفت میریم خونه ساعت 4بودرسیدیم خونش پیاده شدن فرهادگفت بابک میتونی ساعت 7بیای باید یه جایی برم گفتم بله میام که منصوره گفت اگه کارداری چرا بابک خسته میکنی خوب تعارف کن بیادخونه دوساعتم استراحت کنه ازصبح باهامونه خسته شده حتما که فرهادگفت راس میگه منصوره بابک پارک کن بیا بریم خونه کمی استراحت کنیم بریم گفتم اخه زشته مزاحم میشم گفت نه داداش چه مزاحمی بیا تعارف نکن خونه خودته گفتم باشه پس ببخشین اگه مزاحم میشم ماشینوپارک کنم بیام زدم بغل درا روقفل کردم رفتیم خونه یه آپارتمان 5طبقه که طبقه 4مال فرهادبودمنصوره کلیدانداخت بازش کردرفتیم داخل نشستم رومبل که فرهادگفت پاشو دست وصورتتو بشور جوراباتم دربیار پاهات حال کنن گفتم چشم پاشدم رفتم سرویس دسشویی که باحمام یکی بودخودموتمیزکردم جورابامم شستم اومدم بیرون دیدم عه فرهاد بارکابی وشرتک میگرده منصوره هم بابلوز نازک وشلوار تنگ .بازم نگاهم افتادبه بدنش که فرهادگفت بیابشین داداش امروز کلی بهت زحمت دادیم که رفتم نشستم گفت بابک اینجاخونه خودته راحت باش گفتم راحتم داداش منصوره برامون چایی ومیوه آوردکه متوجه بالای سینه های سفیدش شدم به صورتش نگاه کردم که یه چشمک بهم زد فهمیدم سوتی دادم بازم که فرهادبازم رفت سرصحبت ازدواج که گفتم والا راستش آمادگیشوندارم فعلا ازروابط خانواده هامون پرسیدیم گفتیم کمی ازهمدیگه آشنایی پیداکردیم فقط یه تفاوت داشتیم باهم اونم اینکه فرهاداصلا به منصوره چیزی نمیگفت که جلوی من با بلوزوشلوارتنگ که کونش بزورجا شده بودمنم هرازگاهی نگاهمو مینداختم بهش که باخنده وچشمک منصوره مواجه میشدم چایی ومیوه که صرف شد فرهاد گفت بابک خواستی دراز بکشی راحت باش من برم یه دوش بگیرم گفتم بله بفرمایید فرهاد رفت حموم من موندمو منصوره که گفت بابک بازم که داشتی منو میخوردی که گفتم اخه لامصب به من رحم کن اینجوری که تو میای جلوم خودنمایی میکنی فشارم میره بالا اخه دستشو گذاشت دهنش و خندید گفت خب بزار بره بالا گفتم چی گفت فشارت دیگه حالا هرچقدر دوست داری ببین تا فرهاد حمومه گفتم انگار فرهاد ناراحت نمیشه چون چند بار دید که من نگات میکنم گفت اره تعصبی نیست روشنفکره گفتم ولی بزنم به تخته ماشالله خیلی خوب ساختی بدنتو .زدم تودسته مبل که تخته بود . بازم خندید و گفت مرسی بابک قابل شمارو نداره گفتم دقیقا کجا قابل نداره گفت هرجا که بیشتر دید زدی دیگه گفتم من فقط
Читать полностью…فتم چند ثانیه بیشتر نبود ولی خب کیرم قشنگ لای کون نرم مادره دوستم بود یه چند باری خیلی اروم عقب جلو کردم و واقعا حس خوبی داشت،رضا هم هی تأکید میکرد که تو باید حتما بکنیش این موقعیتو از دست نده، یه خورده راجب اندام مادره دوستم سوال پرسیدو منم دقیقا اندام مادرشو گفتمو رضا هم هی تعریف میکرد میگفتت عالیه من جات بودم شرایطش پیش میومد میکردمش.
اون روز تموم شد و چند روز گذشت… داشتم از خونه میزدم بیرون که دیدم خاله معصومه دم در خونه اش وایساده داره با تلفن صحبت میکنه و عصبانیه در خونه هم بستس داخل هم نمیره.
اروم راه افتادم رفتم سمتش تاببینم قضیه چیه؟ رسیدم کنارش شروع کردم سلام علیک کردن و پرسیدم خاله معصومه چرا عصبانی؟؟ چی شده؟! گفتش علی جان، رضا و شوهرم رفتن بیرون به منم خبر ندادن منم کلیدمو خونه جا گذاشتم دره حیاطم الان قفله نمیدونم چیکار کنم تا غروب هم فکر نکنم برگردن. خونه ی خاله معصومشون ویلایی بود با یه حیاط تقریبا بزرگ،اول بهش پیشنهاد دادم که بیاد خونه ی ما ولی گفت خونه کار دارم اگه میتونی از بالای در برو تو حیاط، پنجره ی اشپزخونه قفل نیست از پنجره میتونی بری داخل،کلیدم تو خونست بیاری دره حیاطو باز کنی تا من برم خونه.
منم گفتم باشه خاله معصومه الان میرم. از بالای در رفتم تو حیاط رفتم سمت آشپزخونه،تونستم از پنجره ی اشپزخونه برم داخل کلیدو پیدا کنم وقتی داشتم برمیگشتم تو حیاط چشمم خورد به لباسایی که رو بنده. داشتم میومدم چون میخواستم برم دنبال کلید اصلا حواسم به این لباسا نبود.
روی طناب یه شورت زنونه قرمز توری خوشگل پهن بود با یه سوتین قرمز تقریبا سایز بزرگ.
حقیقتا بعد دیدنشون یه خورده کنجکاو شدم که برم داخل و برم سر کمدش بقیه لباساشم ببینم ولی خب چند دقیقه ای بود خاله بیرون منتظر من بود همون لحظه گفتم بزار یه کاری بکنم، رفتم سمت درو از پشت در گفتم خاله معصومه من تونستم برم داخل فقط کلیدو من پیدا نکردم دوباره بگو کجاست؟؟ خاله هم دوباره ادرس کلیدو داد و گفتم باشه دوباره میرم داخل میگردم به همین بهونه تونستم یه خورده وقت بخرمو رفتم داخل. سریع رفتم تو اتاقشو و رفتم سمت کشوی لباساش کشوی اول فقط پیرهن و شلواراش بود کشوی دومو که باز کردم انواع شرت و سوتین با رنگ های مختلف تو کشو بودن یه خورده نگاه کردمشون تا چشمم خورد به شرت و سوتین مشکی که روی همدیگه بودن و تقریبا با بقیه ی اونا فرق داشتن. یه شرت مشکی با بندای نازک و یه سوتین مشکی که روش طرح دار بود وقتی برداشتمشون دیدم یه چیزایی زیرشه دقت کردم دیدم خاله معصومه دو سه تا کاندوم با دستگاه تست بارداری اون زیر قایم کرده بود. کنجکاو شدم یخورده دیگه تو اون کشو رو گشتم ولی دیگه چیزی پیدا نکردم. یخورده با شرت و سوتیناش ور رفتمو دوباره همه شرت و سوتیناشو همونجوری که بود گذاشتم سره جاش. داشتم میرفتم سمت دره حیاط که باز کنم یه فکری به سرم زد، رفتم سمت اون شرت قرمزش که حیاط رو بند بودو انداختمش رو زمین گفتم بزار یه نقشه بکشم ببینم عکس العملش چیه. رفتم سم در و کلید انداختم درو براش باز کردم…
ادامه دارد…
نوشته: علی
@dastan_shabzadegan
روی لب نشوند.
-ولی من امیدوارم هیچوقت نَمیری.
مایوی مشکی هنوز بین پاهاش آویزون بود. با حرکات پا، مایو را در آورد و خواست روی آلتم بشینه. کمرم رو از تخت فاصله دادم و گفتم:
-تو که میدونی من عاشق میشنریام.
بیحرف جاهامون باهم عوض شد. من عاشق این پوزیشن بودم چون تو این وضعیت بود که تمام بدنش، ذره ذره و وجب به وجبش در دسترسم بود. یکم بیشتر باور میکردم که بدن این دختر مال منه. چهره زیباش درست مقابل صورتم قرار داشت. میتونستم هرقدر که اراده کنم ببوسمش. به جز این، موقع گاییدن میتونستم حالت و میمیک صورتش رو به خوبی ببینم و کوچکترین واکنشش رو از دست ندم. از صورت که بگذریم، کافی بود دستم رو دراز کنم تا سینههاش رو بمالم یا حتی سرم رو ببرم پایین و پستونهاش رو میک بزنم. شاید تنها مشکل این پوزیشن این بود که فرم و برجستگی و چاک باسنش دیده نمیشد تا از اون قسمت بدنشهم فیض ببرم. آرنجهام رو دو طرف شونههای ظریفش تکیه گاه کردم و بدنم روی بدنش چنبره زد.
-زود باش!
بیاهمیت به عجول بودنش، با نوک انگشت طرهای از موهاش که تو پیشونیش ریخته بود رو کنار زدم و گفتم:
-برخلاف تو، من هیچ عجلهای ندارم.
همزمان کمی خودم رو بالا کشیدم و کلاهک آلت کلفتم رو بین پاهاش انداختم. سر کلاهکم که خیس شد، دلیل عجول بودنش رو بهتر درک کردم.
-لعنت بهت.
خندیدم. با صدای بلند! دیگه تو چشمهاش شیطنتی نمیدیدم. به جاش نوعی مظلومیت مخلوط به شهوت، که خیلی خیلی خیلی بیشتر امیال مردونهام رو برانگیخته میکرد. من عاشق این لحظهها بودم. عاشق این بودم که درسا برام بال بال بزنه. عاشق تشنه نگه داشتنش. کف دستهای بزرگم، دور سر کوچیکش یه قاب درست کرد. خودم رو کمی بالا کشیدم و بدنم رو تنظیم کردم. زل زدم به چشمهاش و آلتم رو آهسته فرو کردم. سانت به سانت با ورود آلتم به واژن تنگش، چشمهاش خمار و خمارتر شد و گونههاش هالهای از رنگ قرمز به خودش گرفت. این یه تصویر واقعی از یه دختر حشری بود. سرم رو پایین بردم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم. درحالی که دهنهای بازمون مقابل همدیگه بود، مشغول کمر زدن شدم. نفسهای داغش تو صورتم پخش شد و تو فاصله دو سانتیمتری لبهام آه کشید. سرعت کمر زدنم بیشتر و بیشتر و صدای نالههای درسا بلندتر شد. لب زد:
-همینجوری…نفسم همینجوری ادامه بده. عاشقتم لعنتی.
محکمتر و محکمتر. صدای کوبیده شدن رونهام به پشت پاهاش کل اتاق رو گرفت. لذت جنسی باعث شد احساسات بد ازم دور بشن. همه چیز فوقالعاده بود. روی ابرها سیر میکردم. برای من بهشت درست همین لحظه بود. همین لحظهای که آلتم رو تو واژن خیس و تنگ درسا فرو میکردم.
-بکُن…محکمتر…محکمتر عشقم.
از فاصله نزدیک زل زدم به مردمک چشمهاش. عشقی توشون نبود. فقط شهوت. لب زدم:
-نه، من عاشقتم.
صدام رو شنید یا نه، منظورم رو فهمید یا نه، عکسالعملی از خودش بروز نداد و تنها پاهاش رو به دور کمرم محکم حلقه کرد. از شدت حشر تلاش کرد بیتوجه به تلمبههای مکرر من، خودش رو به من بکوبه. احساس کردم تو چند ثانیه دمای بدنش بالاتر رفت، جوری که انگار تب کرده باشه. ریز به ریز واکنشهاش رو بلد بودم. چیزی به ارگاسمش نمونده بود. گردنم رو خم کردم و نوک سینهاش رو به دهن گرفتم. میک عمیقی زدم و بعد، نوک پستونش رو با دندونام کشیدم. آه دردناکی کشید که رفته رفته عمیقتر و کشیدهتر و درنهایت جنسش عوض شد. بدنش شروع به لرزش کرد و جاری شدن آبش رو با آلتم احساس کردم. با صدایی که جنسش عوض شده بود گفت:
-خدایا…این عالیه.
نالههاش منقطع و قفسه سینهاش تند تند پر و خالی شد. من ام
میکنن. اصلاً چرا به ما که سنمون بالا بود میگفتن شوگرددی، ولی به همسن و سالای دُرسا که با مسنتر از خودشون وارد رابطه میشدن نمیگفتن شوگرلیتل یا شوگربانی یا چه میدونم، یه چیزی که مربوط به خودشونه؟! بالأخره اوناهم یه نفعی میبردن! همه کاسه کوزهها رو سر ماها میشکستن؛ چرا؟ چون با کمک پول، دختر پسرای جوون رو به اصطلاح خودشون تور میزدیم و این واقعا مسخره بود. من به خودم حق میدادم بعد این همه سگ دو زدن، بالاخره بهشت رو به چشم ببینم و به آرامش برسم. مسیر منتهی به ویلا و راه پله و در نهايت اتاق خواب مشترکمون خیلی زود طی شد و درست وسط اتاق، تن لاغرِ دُرسا رو گذاشتم روی زمین. از بس بهش هیجان وارد شده بود صورتش سرخ شده بود و موهای حناییش ژولیده. دست به سینه توی فاصله یک متریش ایستادم و فقط نگاه کردم. به این اثر هنری که خداوند خلق کرده بود و من چرا باید خودم رو ازش محروم میکردم؟ وقتی من راضی و خودش راضی، پس لق ناراضی! سینههای درشتش به خاطر فشار سوتین یه حالت گردی جذاب ایجاد کرده بود، هرچند بدون سوتینهم به قدر کافی گرد بود. شکم تخت، پهلوهای فرو رفته و پاهای خوش فرم، به علاوه پوست صاف و گندمی که به چندتا خال ریز جای جای بدنش مزین شده بود. این دختر به معنای واقعی کلمه همه چی تموم بود. نگاه خیرهام رو که حس کرد، زد تو کانالی که خیلی توش مهارت داشت، یعنی لوندی! با ساعد دست راست خرمن حنایی موهاش رو به سمت بالا ریخت و همزمان با یه لبخند مست کننده، نوک انگشت اشاره دست مخالفش رو گاز گرفت. تموم این حرکات درحالی صورت میگرفت که کمی، فقط کمی باسن خوش فرمش رو عقب میداد. هنوز صورتش قرمز بود و این به شکل وحشتناکی تحریکم میکرد. خودآگاه گذاشتم دیوار مقاومتم تخریب صد درصد بشه و فاصله بینمون رو پر کردم. وقتی دستهام روی کمرش پیچید، سرش رو به عقب داد و مستانه خندید. خندههاش قشنگ بود. دلم میخواست خندهاش رو لمس کنم. دهنم رو روی لبهای ازهم فاصله دارش قرار دادم و با خشونت بوسیدم. با بوسه سوم لبهاش چفت شد و اونم مشغول بوسیدنم شد. با دو دست لمبرای باسنش رو تو مشت گرفتم و محکم چلوندم. حس لطافت پوست و گردی باسنش لای انگشتهام معرکه بود. با خنده جیغ کوتاهی زد و یه مشت کم جون به سرشونهام کوبید. اینبار که گفتم «جــــــــون» از سر مسخره بازی نبود، جدی گفتم! کشوندمش سمت تخت و مجبورش کردم به پشت دراز بکشه. سرش رو سفت توی دستهام گرفتم و با تمام علاقه و احساسی که بهش داشتم و به ندرت بیانش میکردم، محکم لبهای به عمد بیرون داده شده و برجسته شدهاش رو بوسیدم. «آه» کوتاه و غلیظی از بین لبهاش خارج شد. دستهام از بدنش جدا نشد. از موهای پر حجم و خوش رنگ حناییش گذر کردم و کف دستهام رو از گردن باریک و استخونهای ظریف ترقوهاش عبور دادم. نگاه گذرایی به چشمهای سبز و خمارش انداختم و نیشخند زدم. روی سینههای محشرش مکث کوتاهی کردم و از نرمی فوقالعادهشون نهایت لذت رو بردم. اومدم پایینتر، شکم تختش رو نوازش کردم و در نهایت، انگشتهای دو تا دستم بند مایوی مشکیش شد. مایو رو کشیدم پایین و دروازههای طبقه هفتم بهشت به روم گشوده شد. یه خط عمودی صورتی، تمیز، صاف، شگفت انگیز! تو تمام مدتی که با دُرسا رابطه داشتم، یه بارم ندیدم واژنش حتی یه تار مو داشته باشه. همیشه به خودش میرسید و تو حالت آماده باش بود و خب، من عاشق این ویژگیش بودم! باید آدم احمقی میبودم تا لبهام به اون واژن طلایی برخورد نداشته باشه. اگه غیر این بود، قطعا یه مشکلی داشتم و باید میرفتم پیش یه روانشناس حاذق! پایین تخت ن
Читать полностью…از سه چهار دقیقه
کشید
بیرون ابشو ریخت رو کونم و بی حال بغلم دراز کشید و بوسم کرد گفت ببخشید اذیتت کردم گفتم ببند دهنتو اشغال حتی نمیتونستم بلندشم به بدبختیبلند شدم خودمو تمیز کردم سرووضعم و مرتب کردم رفتم بیرون نرفتم خونه مامان بزرگم برگشتم خونه تا یه هفته نمیتونستم بشینم بعد از اون هرجا اون هست من نمیرم چندباریم که گیرم اورده دستمالیم کرده
نوشته:نفس
@dastan_shabzadegan
داستان جقی شدن من
1402/03/29
#خاطرات #گی
سلام به دوستان شهوانی 👋 👋
اسم من علیرضا است و زاده ی شهر قم هستم. این داستانی هم که میخوام بنویسم راجب آشنا شدن من با مسائل جنسی و به گا رفتنم هست.
یادمه که کلاس چهارم بودم و هیچ آشنایی ای با این مسائل نداشتم و هر وقت بلبل خودمو تو توالت نگاه میکردم فقط یه سوال داشتم :
“تخم به چه دردی میخوره ؟؟؟”
با این سوالات سرگرم بودم تا اینکه یه روزی یواشکی داخل اینستاگرام پدرم رفتم و یک صحنه از یه انیمه معروف که الان اسمشو یادم نیست دیدم که یه دختره داشت حموم میکرد و کونش معلوم بود و همین منو چند روز درگیر کرد. انگار یه چیزی تو وجودم تغییر کرده بود که از باسن این دختره خوشم اومده بود اما نمیدونستم چیه. تا اینکه یه روز به خونه ی مادربزرگم رفتیم. خونه ی دایی من رو پشت بوم خونه ی مادربزرگم ساخته شده.
من با پسر داییم رابطه ی دوستانه ای داشتم و هر هفته که پیشش بودم باهم میرفتیم پارک. چند روز بعد از اینکه اون ویدیو رو دیدم با پسر داییم رفتیم پارک و اون ویدیو رو براش تعریف کردم. اونم گوشیش رو از تو جیبش در آورد و یه کلماتی رو تو اینترنت سرچ کرد که من نمیدونستم چیه مثلا (سکس) یا (کس) وقتی اون کلمات رو سرچ کرد یک سری عکس های سکس رو آورد که من اولین بارم بود میدیدم. اولیش یه مرد سیاه بود که داشت یه دختر سفید رو میکرد. من وقتی کیر مرد رو تو کس زنه دیدم فکر کردم زنه از تو کصش کیر در آورده 😂 چند تا عکس که نشون داد , گفتم بسه دیر شد بریم خونه. خیلی مخم درگیر شد و چند ماه از اون اتفاق گذشت تا اینکه بابام گوشی قراضه ی قبلی مامانم رو به من داد. اون اولا کار خاصی باهاش نمیکردم فقط یه سری گیم پلی بازی نگاه میکردم تا اینکه یه روز اون عکس ها یادم اومد و تصمیم گرفتم سرچ کنم. وقتی سرچ کردم برام عکس کس می آورد منم که خوشم اومده هر شب زیر پتو نگاه میکردم و وقتی گیف های آب منی رو میدیدم برام سوال بود که این چیه. یه روز که با پسر داییم رفتیم پارک برای اولین بار بهش پیشنهاد دادم که همو مث عکسا بکنیم. اول باهم میگفتیم کار خاصی نیست میخوایم تحقیق کنیم 😂. با هم از این حرفا میزدیم تا یه روز جدی شد و شروع کردیم به نقشه کشیدن. گفتیم که ظهر وقتی همه خوابن به بهونه ی والیبال بازی کردن با جوراب میریم تو اتاق و برای اینکه توپ بیرون نیوفته درو ببندیم 😂 تو حسرت این کار بودم تا روز موعود فرا رسید. کار هارو طبق نقشه پیش بردیم و تونستیم به یه اتاق خالی امن برای انجام کار برسیم. باورم نمیشد تو کونم عروسی بوددددددد ❤️ بالاخره کار شروع شد. دو تامون تا زانو هامون کشیدیم پایین و برای هم مالیدیم من پیشنهاد دادم که برام بخور اون گفت بدم میاد. گفتم اگه بخوری منم میخورم قبول کرد. یکم سرشو خورد و کشید کنار منم خوردم ولی اونقدر خوشم نیومد. خیلی لذت میداد. تو اوج شهوت بودیم. مالیدیم تا اینکه قرار شد کردن رو شروع کنیم. اول من شروع کردم. لای کونش باز کردم و وازلین مالیدم خیلی رویایی بود. توی سوراخش فشار دادم و فقط سرش رفت داخل دردش اومد و گفت بسه نوبت توعه. منم کشیدم پایین و وازلین مالید وقتی فرو کرد توم اول درد داشت ولی بعد لذت داد. تو آسمونا بودیم تا اینکه خاله صدامون کرد و اولین سکس من تموم شد. در ضمن این داستان ادامه دارد…
تا چند روز دیگه بقیش رو مینویسم ❤️
نوشته: Alireza
@dastan_shabzadegan
ز ورزش و فوتبال می زنن! مگه قراره تو اردو هم ورزش کنیم؟! حدسم درست بود. زنگ تفریح چهارم تا ششم همه زنگ ورزش بود! الان فهمیدم تو چه بدبختی گیر افتادم. بچه ها رفتن حیاط تا یه فوتبال بزنن. من هم دو سه باری تو دوران مدرسه دروازه بان شده بودم و چند تا شوت رو گرفتم بودم برای همین بچه ها به شوخی میگفتن دروازه بان بهتر از من نیست! من سعی می کردم وارد تیمی نشم چون از استرس گند می زدم. لایی می خوردم و پاس های اشتباه به حریف می دادم. خلاصه شرایط باعث شد من تو سالن بمونم. البته بعد دیدم که نمیشه ۴۵ دقیقه توی سالن موند! به بهونه ی دست به آب رفتم حیاط به سمت دستشویی حرکت کردم. چند دقیقه ای از شروع بازی گذشته بود و همه خسته و نفس زنان داد و فریاد کشان.
فرهاد هم تو بازی بود و حسابی خسته شده بود. رهبری تیم به عهده اش بود! حرکاتش رو نگاه می کردم. پاس های سریع. شوت های محکم. و وقتی گل میزد، دوست داشتم خوشحالیشو ببینم.به خودم اومدم و دیدم چند دقیقه است که دارم بازی رو نگاه می کنم و اصلا یادم رفته بود که قراره چکار کنم!
خلاصه بعد از دست به آب و گذر سریع از حیاط، خودم رو به سالن رسوندم و شروع به مطالعه کردم. میدونستم قراره همه چیز از الان به بعد خوب پیش بره.
زنگ پنجم خورد…
همه از حیاط مستقیما وارد سالن شدند. بدترین اتفاقی که میتونست بیافته! بوی پانزده شانزده نفر ورزش کرده ی خسته! خودتان را جای من بگذارید. ببینید واقعا نمیشد توی اون سالن با این شرایط فکر سالمی داشت. برگشتم تا ببینم کسی به جز من از این موضوع معترضه یا نه. دیدم چند نفری در حال بگو مگو اند و کنارشان فرهاد در حال تمیز کردن عرق پیشانی اش با قسمت پایین لباسش است. طوری که کامل شکمش دیده میشد. حتی فکر کردن به اینکه چرا این موضوع برام مهمه هم مایه عذاب بود! شاید من دارم تو احساساتم زیاده روی میکنم اما پس چرا بقیه مثل من نیستن؟! چرا بقیه به این چیزا حساس نیستن؟! چرا فقط من تحریک میشم؟! همه عادی اند و با هم حرف می زنن و می خندن اونوقت من ذهنم درگیر تخیلاتم با بدن فرهاده!
نمی خواستم بفهمه دارم نگاهش می کنم. صندلیم رو طوری چرخاندم که بتوانم همزمان هم نگاهم به کتاب باشه و هم به او. روانی شده بودم. فکر نمیکردم اینجوری شه. من یه پسر مثبت خرخون، باید فکرم به چی ها پرت شه! ولی با اینکه به ظاهر به خودم نشان می دادم که از نگاه کردن به فرهاد بدم میاد اما یه شمعی از احساسات درونم روشن شده بود که نمیتونستم خاموشش کنم. احساساتی که نسبت به هیچ کس تا حالا نداشتنم. سر برگردوندم رو کتاب. هرازگاهی موقع سوال حل کردن، از خود بی خود می شدم و دستم شروع به کشیدن خطوط و اشکال بی مفهوم می کرد. سعی میکردم تصوراتم را به تصویر بکشم. برخی اوقات چهره هایی از فرهاد رو سعی می کردم بکشم ولی هیچ کدام به زیبایی خودش نمی شد. خلاصه زنگ ششم و آخر هم خورد و شرایط همینطور بود تا اینکه زنگ آخر حس کردم کامل بی حس شدم
توانایی هیچ کاری را نداشتم. همین طور که الکی به نشانه ی مطالعه روی کتاب خم شده بودم، دستی به شانه ام خورد. دستی نرم و سبک. شک نداشتم خود خودشه. وقتی برگشتم… خودش بود. شروع کرد به حرف زدن. نمی فهمیدم چی می گوید. اصلا حواسم نبود. فقط به حرکات لب و دندان و صورتش نگاه می کردم. حرف هایش تمام شد. منتظر جواب بود. چی بگم؟ سعی کردم تو همون لحظه هر چی از حرفاش یادم مونده رو کنار هم بزارم و یه چیزی بگم. بلافاصله خندید. موهایش را با حرکت سریع سرش از جلوی چشمانش جابه جا کرد و گفت:«اصلا فهمیدی چی میگم آرتین؟»
منم با خنده اش، لبخندی زدم و صورتم را به نشانه
خاطره ی ماندگار (۱)
1402/03/29
#همکلاسی #مدرسه
«بالاخره رسیدم. خب بزار ببینم وضعم خوبه یا نه! برو که بریم.»
در سالن رو باز کردم. سالن ساکت ساکت بود! زمین رو با فرش پوشانده بودن که بچه ها راحت باشن.
همینطور که وارد سالن شدم ناخودآگاه چشم هام شروع به بررسی محیط کرد.
« این همه دانش آموز از کجا اومدن! ولی خدا رو شکر ساکت اند. خدا کنه چند تا از بچه ها رو بشناسم» همین طور که بچه ها رو میدیدم. بعضی ها برمی گشتن که ببینن کی اومده. تو ذهنم گذشت که ببینم فرهاد هم اومده یا نه. همین طور که به سمت میز خالی گوشه سالن میرفتم، چشم می چرخوندم. یکی داشت بهم نگاه می کرد. سرم رو چرخوندم دیدم خودشه! فرهاد بود! از اون جایی که من کلا خجالتی ام و میدونید… با فرهاد زیاد صمیمی نبودم اما دوست داشتم ببینم هست یا نه. از دور به هم سلام دادیم و منم سعی کردم همه ی هیجانم از اینکه فهمیدم اون هم اینجاست رو مخفی کنم.
از شانس میز خالی درست کنار میز یکی از رفیقام رضا بود! رفتم و کیفم رو گذاشتم رو میز. سرش رو برگردوند. دید منم. خنده ای زد و بعد از دست دادن و سلام و احوالپرسی، شروع کردیم به مطالعه تا زنگ بخوره. من زیاد تو جمع نبوده ام و الان هم زیاد احساس راحتی نمی کنم! با استرس و به آرامی کیفم رو باز کردم و کتاب ها رو در آوردم و شروع کردم…
نیم ساعت بعد…
زنگ خورد. بچه ها همه بلند شدن و شروع به سر و صدا و پرتاب کاغذ و فحش و … می دونید دیگه؟ ولی من و دو سه نفر دیگه کلا آروم بودیم!من تازه وارد اردوی مطالعاتی شده بودم و قوانین پیش می رفتم. رضا هم مثل تیر رفت سراغ دوستاش و بگو و بخند و…
خوراکی هایم را برداشتم و به سمت در سالن رفتم. همین طور که می راه می رفتم سعی می کردم فرهاد رو پیدا کنم. چون با هم تو یه رشته بودیم و می خواستم ببینم اگه بشه با هم ارتباط بیشتری داشته باشیم. بالاخره پیداش کردم. گوشه ی سالن لم داده بود. گوشی به دست و هدفون تو گوش. تو دنیای آهنگ و آرامش خودش بود. با ریتم خاصی سرش رو حرکت میداد و با پاهاش رو زمین می کوبید. من زیاد باهاش حرف نزده ام چون… نمی دونم چی بگم. خیلی دوست دارم یه بحثی باشه که درباره اش باهاش حرف بزنم. اما بازم خجالتم اجازه نداد و از سالن خارج شدم.
وارد حیاط شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. با همون آرامش خاصی که داشتم، خوراکی هایم را خوردم. همیشه یه خجالت و ادب خاصی تو وجودمه که نمی زاره خود واقعی ام رو نشون بدم. معمولا اونهایی که باهام حرف نزنن، فکر میکنن من یه افسرده ی خرخونم! شایدم درست می گن. بعضی موقع ها ساعت ها تو تفکرات و تخیلاتم غرق می شود و متوجه هیچکس و هیچ چیزی نمی شوم. بچه ها بیشتر دوست دارن بگن و بخندن و شوخی کنن و فحش بدن و از این کارا. اما من نمی تونم. برای همین توی کل سال دهم تا دوازدهم فقط دو سه تا رفیق داشتم که باهاشون راحت بودم. زنگ خورد.
من خیلی سریع خودم رو رسوندم به سالن. هنوز هم داد و بی داد و شوخی !! بدون اینکه توجه کنم، به سمت میزم رفتم. در راه دوباره به جایی که فرهاد نشسته بود، نگاه کردم. رفته بود . رو میزش داشت مطالعه می کرد. منم رسیدم به میزم و نشستم. سعی کردم با گوشه چشم یه نگاهی بهش کنم. (نمیدونم چرا! همش به خاطر درگیری های ذهنی). میز هامون جوریه که باعث میشه پشتمون به هم باشه. با همون حالت آرامش و افتادگی خاصی که داره، داشت میخوند. از موقعی که دیده بودمش تا الان زیاد تغییر نکرده بود. همین که اومدم سرم رو برگردونم سرش رو چرخوند و یه لحظه چشم تو چشم شدیم. من سریع جوری که طبیعی جلوه کنه، برگشتم و کتاب نصفه نیمه خونده رو باز کردم و شروع کردم. همش یه حسی بهم می گفت داره چیکا
و سرش رو شونه ام بود و نفساش که یکم تند بود به گردنم میخورد. آروم دستمو پشت کمرش حلقه کردم و تنشو چسبوندم به خودم. گوشش که حالا جلوی دهنم بود رو آروم بوسیدم و گفتم بهتری؟ بازم شل و ول گفت یکم آره، ببخشید اینطوری شد. گفتم نه خل شدی؟ طوری نشده. یکم خودتو نگه دار باید بریم بیرون. آرودمش بیرون و با بدنای خیس رفتیم تو اتاق تا خشکش کنم. حوله اشو از تو کمد پیدا کرده بودم، دورش پیچیدم و یه حوله کوچیکترم برای خودم پیدا کردم. گفتم من میرم بیرون تو شرت خیست رو از پات دربیار تا گند زده نشه به تختت، سرشو تکون داد. اومدم بیرون یکم خودمو خشک کردم و شرت خودمو هم دراوردم آویزون کردم و حوله رو دور کمرم پیچیده بودم رفتم تو اتاق و خشکم زد.
نوید کاملاً برهنه، طاق باز رو تخت خوابیده بود و حوله و شرتش پایین تخت افتاده بودن، پاهاش به باز ترین شکل ممکن بود و کیر و بیضه هاش کاملاً پیدا بود.
این صحنه رو حتی تو خوابم نمیدیدم که این مرد ایده آل از نظر خودم به این شکل جلوم کاملاً لخت دراز کشیده باشه و من همه جاشو بتونم به راحتی ببینم و حتی لمس کنم. با چشمای بسته گفت بیا پیشم، مشخص بود که سیگنال از سمت نوید صادر شده. کنارش دراز کشیدم گفتم خوبی؟ گفت خیلی خوبم. میشه بغلم کنی؟ یکم سرده تنم. مهربون شدم گفتم آره عزیزم، عزیزم رو که گفتم سرشو سمتم چرخوند و نگاهمون تو هم گره خورد. آب دهنمو قورت دادم و لبامون رو حس میکردم که داره به هم نزدیک میشه. چند ثانیه بعد لبهامون تو هم گره خورده بودن و روبری هم دراز کشیده بودیم. دستم رو به همه جای تنش مالیدم از سینه های پرموش تا کمر خنکش و رونای تپل و سفیدش. هردمون میدونستیم دنبال چی هستم و شرم و خجالت بینمون از بین رفته بود، به هم گره خوردیم و گرمای تنمون رد و بدل شد.
نوید منو روی خودش کشید و آروم بدنامون روی هم میرفت و میومد، کیرامون رو به هم میمالیدیم و نفسامون تند شده بود. الکل نمیذاشت که کیرم مثل حالت عادی راست بشه، با دست روی تن نوید جابجاش میکردم بلکه بیشتر و زودتر به حالت کاملا راست دربیاد، اما سفتی کیر نوید برام عجیب بود که چطور با این حجم از مستی مثل چوب شده.
حدس زدم که یه مقدار فیلمم بازی کرده برام، با یه لبخند لباشو بین لبام گرفتم رفتم روی سینه پر موش، از بین موهای یک در میون سفید و سیاه روی سینه اش نوک پستانهاش رو پیدا کردم و با زبون آروم خیس کردم. صدای نفسای نوید تبدیل به آه شده بود، آروم با بوسه از روی شکم گردش رد شدم و سرمو رسوندم بین پاهاش، کیر سفید و خوش تراشش رو که سفتی و کلفتی زیادش متعجبم کرده بود به دهن گرفتم و با تمام توانم براش ساک زدم. تو چند دقیقه بعد دستای نوید پشت سرم قفل شد و پاهاش کشیده شد و لرزش اندامش مشخص کرد که داره تو دهنم ارضا میشه.
تمام دهنم پر از آب منی نوید شده بود، با زور فقط کیرشو از تو دهنم دراوردم و تمام محتویات دهنم رو روی حوله پایین تختش تف کردم. صورت و بدن نوید عرق کرده بود و من که باورم نمیشد همچین اتفاقی بینمون افتاده داشتم به بدنش نگاه میکردم.
نوید پاشد رفت دستشویی و برگشت همونطور برهنه پشتش رو به من کرد و دستم رو گرفت دور خودش رو سینه اش جمع کرد، منظورشو فهمیدم و بغلش کردم.
کیرم دیگه داشت منفجر میشد، خودمو چسبوندم بهش دست نوید که به سمت کیرم اومده بود رو حس کردم، کیرمو توی مشتش گرفته بود به سمت سوراخش هدایت میکرد. باورم نمیشد! یعنی خواب نمیدیدم؟ تو حرکت بعدی نوید به سمتم چرخید، منو به پشت دراز کرد و تمام کیرم رو توی دهنش جا داد، با دستش بیضه هامو نوازش میکرد و سعی میکرد تمام کردم رو توی دهنش جا کن
لند گفتم و تو نگاه هاج و واجش که برگشت سمت من زل زدم. گفت: واقعاً؟؟؟
گفتم بله من شامه ام خیلی قویه و علاقه ام به ادکلن باعث میشه که تنها با یک بار بود کردن، خیلی عطرا تو ذهنم بمونه حتی اگه خودم نداشته باشمشون.
خنده اش از زیر ماسک مشخص بود و گفت فکر نمیکردم تو محیط نیمه دولتی اینجا همچین همکاری پیدا کنم که اهل این چیزا باشه. شیطنتم گل کرد و برای محک زدنش گفتم: تازه اولشه یخورده دیگه بگذره خودتون متوجه میشید که آدما رو ندیده دست کم نگیرید، من اهل خیلی چیزام.
با یه خوش و بش این شکلی ازم جدا شد و برگشتم پشت میزم، خودمو ول کردم دادم رو صندلی و تو دلم گفتم تو بازم هوایی شدی، لبخندم به پهنای صورتم بود و توی دلم یه چیزی شروع به جوشیدن کرد اما نمیدونستم حتی امکان نزدیک شدن به این شخص هست؟ با نزدیک چهل سال سن آیا متاهله یا مجرد؟
هفته جدید شروع شد، چند روز از آشنایی ما گذشته بود و برخوردامون در حد چندتا سلام و خداحافظ و خسته نباشید خلاصه شده بود. ظهر شنبه دیدم تلفنم زنگ میخوره و آقای مولایی با صدای گرمش سلام کرد، گفت: مزاحم نشدم؟ گفتم: نه بابا مراحمین! جویای یه رستوران خوب تو منظقه بود که از اسنپ فود سفارش بده. فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم شما سفارش ندین من غذام زیاده و میتونیم با هم بخوریم اگر مایل باشید. از من اصرار و از آقای مولایی انکار، بالاخره راضی شد که برم پیشش هم یه گپی بزنیم و هم ناهار دستپخت منو بخوریم. یکم استرس گرفته بودم، پاشدم خودمو جمع و جور کردم، به همکار تدارکاتمون زنگ زدم که زحمت گرم کردن غذا رو بکشه و با دو تا بشقاب و قاشق چنگال تمیز برو اتاق آقای مولایی. کمتر از ده دقیقه بعد تلفنم زنگ خورد و دعوت شدم برای صرف ناهار.
حین غذا خوردن متوجه حلقه ای تو دستای سفید و تپلش نشدم، یکم جرات پیدا کردم و گفتم هر روز غذا سفارش میدین یا بعضی روزا؟ گفت تقریباً هر روز، خیلی حوصله آشپزی ندارم راستش. جوابمو تقریباً صریح گرفته بودم ولی محض اطمینان پرسیدم مگه شما تنها هستین؟ گفت آره. گفتم عین همیم که منم مستقل زندگی منم با این تفاوت که حوصله آشپزی دارم. چشماش گرد شده بود گفت: یعنی واقعاً این دست پخت خودت بود؟ با خنده گفتم بله، گفته بودم خیلی آدما رو دست کم نگیرید. با تعجب پرسید: یعنی حتی دوست دخترت هم کمکی نکرده؟ گفتم نه من دوست دختر ندارم و حتی حوصله اشو هم ندارم. ازونجا رابطه ما یک پله دیگه صمیمی تر شد، روزا میگذشت و ما با هم ناهار میخوردیم، گاهی واسه سرکشی واحدشون بهش سر میزدم و یکی دو بارم نوید اومد پیش من. دو تا همکار خوب شده بودیم و حتی من کم کم حال و هوای گرایش جنسیم نسبت بهش داشت کمرنگ تر میشد، اونروزا خیلی درگیر کار بودم و تمام فکر و ذکرم پیش بردن برنامه های زندگی شخصیم بود.
یک ماه به همین منوال گذشت و کم کم با نوید تو جمع خودمون همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدیم. چهارشنبه آخر وقت درب و داغون داشتم به کارای اتوماسیون رسیدگی میکردم که سنگینی یک نگاه رو حس کردم، سرمو بالا آوردم دیدم نوید تو چارچوب در وایستاده، مثل روز اول. گفت کجایی؟ ده دقیقه اس دارم نگاهت میکنم! گفتم نوید جان اصلاً نپرس که امروز داغانم. گفت: منم متوجه شدم، واسه همین میخوام آخر هفته دعوتت کنم بیای خونه ام هم آشپزی یادم بدی و هم یه فیلم با هم ببینیم.
حتی یک لحظه هم به پیشنهادش فکر نکردم، همون لحظه گفتم آره حتماً چرا که نه؟ میخوای هم تو بیا پیش من. گفت: نه دیگه من بزرگترم و دوست دارم میزبان باشم. گفتم: ولی آشپزی اگه با منه دیگه عملاً میزبان نیستی و با چندتا شوخی خداحافظ کرد و رفت.
شب تو
ین که نشست دست دادیم ویه بوس آبدارهم ازلب گرفتیم راه افتادم خب کجابرم خوشگلم گفت بابک بریم یه پاساژی میخام چندتالباس بخرم برای خودم گفتم چشم عشقم قربون اون کوس وکونت برم که دیوونشم بادستشو لپمو کشیدوخندید گفت دیوونه منم عاشق کیرتم همینجوری باحرفای سکسی رسیدیم پاساژ باهم رفتیم داخل چندتامغازه رونگاه کردیم وخلاصش ازیه مغازه شروع به خریدن کردیم لباس خونگی میخرید منم نظرمیدادم که وقتی شرت وکرست میخریدیم گفت بابک چه رنگی دوس داری گفتم سیاه وسفید من فقط عاشق این رنگام که شرت وسوتین هم خریدیم رفتیم طبقه دوم پاساژ که یه آبمیوه وبستنی وساندویچ پیتزا بخوریم بستنی روجوری میخوردباعشوه که انگارداشت کیرمنومیخورد خریدامون که تموم شد دیگه عصرشده بوداومدیم سوارماشین شدیم گفت بابک یواش بروکمی بحرفیم گفتم باشه عشقم توجون بخواه گفت صبح که تورفتی به فرهادگفتم ازبابک خوشم میادهمیشه پیشمون نگهش داریم راستش یجورایی عاشقت شدم گفتم من عاشقتم عزیزم منم شماهارو دوس دارم ولی خب اخه من درآمدی ندارم داروندارم همین ماشینه بااین خرجمودرمیارم نمیشه که همیشه پیشتون باشم ولی هفته ای یه روز میام پیشت گفتم اتفاقاحرف اونم زده شد میخایم توبه ماکمک کنی ماهم به تو گفتم چجوری گفت کل اون ساختمون مال ماس طبقه سومشو میدیم به توهم اینجوری کنارمی هم اینکه مشکل مالی داشتی پول لازمت شد فرهادمیده گفتم اخه چرا ?چرااینکارومیکنین گفت اولا دوستت دارم دوما فرهاد مشکل نعوذ داره سومافرهادخودش پیشنهاد داده بهت بگم گفت فرهادمشکلش چیه دقیقا گفت فرهاددیگه مردونگیشوازدست داده کیرش بلندنمیشه خیلی دکتررفتیم آخرش درمان نشدمنم خواستم طلاق بگیرم ولی فرهاد نزاشت گفت برات جبران میکنم قبل تو دونفر آورد منو گاییدن ولی اصلا ازشون خوشم نیومد ولی تورو دوس دارم خواهش میکنم قبول کن گفتم پس دیشب به همین خاطر فرهاد لخت نشد گفت اره گفتم چی بگم والا ناراحت شدم گفت ازاینکه پیشم میای ناراحت شدی گفت نه دیونه بخاطرکیرفرهادناراحتم که بلندنمیشه گفت زیادغصه نخورعوضش کیرتوخوب بلندمیشه کوسمو میخارونه گفتم اخ که قربونت کوست برم گفت پس بریم خونه که کوسم خیس شده گفتم واقعا گفت اره اگه باورنداری دست بزن دستمو ازکش شلوارش ردکردم رسوندم به کوسش چوچلشومالیدم دیدم خیس کرده گفتم اوه اوه چقدرم داغه گفت بریم داغیشوخاموش کن کوسم خنک بشه فقط سرخیابون وایسا برم عقب رسیدیم محلشون رفت عقب اومدم جلوی خونه پیادش کردم دنده عقب رفتم کمی اونورتر پارک کردم بااحتیاط اومدم رفتم داخل ساختمون ورودی ساختمون که رسیدم دیدم عه منصوره جلوی آسانسورمنتظرمنه گفتم پس چرانرفتی گفت منتظرعشقم موندم باهم بریم سوارآسانسورشدیم یه لبی گرفتیم انگارقحطی زده ایم تارسیدیم خونه همومیخوردیم کیرم داشت شلوارموسوراخ میکرد وقتی زیپ شلوارموبازکردم کیرمو آوردم بیرون گفت به به چقدرخوشگل شده کی اینوتراشیدی گفتم صبح رفتم خونه رفتم حموم کیرموشیوکردم که خوشت بیادگفت خوشم بیادچیه عاشقشم نشست جلوم انداخت دهنش مثل دیونه ها باولع میخوردش نزاشتم زیادبخوره چون اگه دوتاساک دیگه میزد آبم میومد گفت عشقم برولباساتو دربیاراون شرت کرست مشکیتوبپوش وقتی رفت لباس عوض کنه رفتم سریخچال نوشابه کوکاکولاروبرداشتم توجیبم یدونه قرص داشتم گذاشتم دهنم نوشابه روسرکشیدم قرص روکه خریدم یاروگفت بانوشابه بخورزوداثرمیکنه نزدیک دولیوان نوشابه خوردم گذاشتمش یخچال اومدم طرف اتاق خواب دم دروایسادم لباس پوشیدن منصوره رونگاه میکردم چقدراین زن خوشگل بودبدنش عین مرواریدبوددیددارم نگاش میکنم کمی عشوه اومدمیخاست تحریکم کنه گفت نمیا
Читать полностью…تومیگی یادم اومداصلا حواسم نبودبابک جان معذرت میخام الان میرم میارم که فرهادگفت ازاون شرتکهاکه تازه خریدم بیارگفتم بابازحمت نکشین من راحتم اخه چراخودتونوناراحت میکنین منصوره که پاشدبه دامنش دست نزدهمونجوری که داشت میرفت طرف اتاق شرتک بیاره کون لختش داشت دیونم میکردکه فرهادگفت کیرم توکونت جنده منصوره هم کمی قرش دادکونشو داشتم کیرمومیمالیدم که فرهادگفت چیه بلندش کردی گفتم اره گفت بخاطر کونش گفتم اره منصوره اومدفرهادگفت خانمی لباساتودربیارمنصوره هم تاپشو کشید بالا درش آورد بعدشم دامنو شرتو با هم کشید پایین کرستشم بازکرد منو فرهاد هم داشتیم نگاه میکردیم که فرهاد گفت بیابشین رو پای بابک منم پیرهنمودرآوردم منصوره اومدنشست روپام باهم لب به لب شدیم دستشوانداخت دورگردنم زبون همدیگرومیمکیدیم لبشوول کردم گردنشوبوسیدم رسیدم به سینه هاش یه بالش بغلم بودکه منصوره روخوابوندم افتادم به جونش چقدرطعم قشنگی میداد فرهادداشت نگامون میکردمنصوره دستشودرازکردکمربندموبازکنه که منم کمکش کردم شلوارمودرآوردم کیرموکه اندازش بنظرم دوبرابرشده بوددادم دستش کمی مالید بعدپاشدگذاشت دهنش ساک زدچقدرم حرفه ای اینکارومیکردفرهادگفت بابک کیرت ازکیرمن درازتره هااا گفتم داداش بیکارنباش اونجابیاجلوبه منصوره حال بدیم گفت به جون خودم اصلا نای بلندشدن ندارم کیرم خوابه چنددقیقه ای کیرموساک زد بعدش قنبل کردجلوم جوری که شکمش چسبیدبه فرش وکونش قشنگ بالا اومد باانگشتم باسوراخ کونش بازی کردم کم کم دوتاانگشتاموفرستادم داخل کونش کمی که نرم شدسرکیرموباسوراخ کونش تنظیم کردم بایه فشارنسبتامحکم سرکیرم رفت توسوراخ کونش که منصوره یه حوووون طولانی گفت وفشارموزیادکردم تانصف کیرم توکونش بودمعلوم بودازروناچاری داره تحمل میکنه چون هی تکون میخوردکمرشوبالامیاوردمنم بادستم فشارمیدادم بازم کمرشوکه کل کیرم حالا داخل کونش بود کمی تواون حالت موندم بعدش کشیدم بیرون سوراخش قشنگ باز و بسته میشد به فرهاد نگاهی انداختم گفتم بیاجلو داداش گفت چکارکنم برات داداشم گفتم یه تف که میتونی بندازی روسوراخش اومد یه تف کردبعدش انگشت کردسوراخ کون منصوره رو که یدفه کیرموگرفت دستش هدایتش کردطرف سوراخ گفت کاشکی منم برات ساک میزدم ولی الان نمیشه کثیف شده گفتم نه داداش نمیخاد تو فقط نگاه کن کیرم که رفت داخل ازبغل کونش گرفتم خودم ثابت موندم کونشو به طرف خودم می کشیدم قشنگ کونش موج میزد منصوره هم دردمیکشیدهم لذت چنددقیقه ای تواین مدل بودیم که درش آوردم پاشدم رفتم کیرموشستم اومدم فرهادومنصوره دیدم نگام میکنن که فرهادگفت ایول داداش خوشم اومدگفت چرا گفت چون اونجوری توکوسش نکردی گفتم خوب کوس تمیزه بایدباکیرتمیز گاییدش گفت پس لازم شدکیرتوببوسم گفت قابل نداره داداش بفرما کیرموگرفت دستش ازسرش چندتابوسیدوکرددهنش چندتاعقب جلوکرد درش آوردم منصوره روبه پشت خوابوندم افتادم روش کیرموکردتوکوسش همزمان که تلمبه میزدم باهم لب تولب شده بودیم وحرفای سکسی میزدیم فرهادهم ازپشت باخایه هام بازی میکردکه منصوره باانگشتاش به کمرم فشارآوردفهمیدم داره ارضامیشه که همینطورم شد وقتی ارضاشدقیافش دیدنی شده بودانگار چندکیسه خون داده بودنگه داشتم حالش کمی جااومددوباره شروع کردم تلمبه زدن که کم کم داشتم خالی میشدم که سرعتموبیشترکردم وقتی آبم اومدکشیدم بیرون خالی روشکمش کمی که حالمون جااومدخودمون روتمیزکردیم وشرتموپوشیدم نشستم میوه خوردم که فرهادگفت خسته نباشی بابک چطوربود گفتم فداتم داداش عالی بود گفت انگارباراولت نبودگفتم نه کوس زیادکردم گفت اینجوری هم بوده که زنه پیش شوهرش کو
Читать полностью…بالای سینه هاتو دید زدم وقتی آشپزخونه چایی میاوردی ببخشین ها باسن زیبا تونو دید زدم گفت همشون قابل شمارو نداره گفتم منصوره جون خندید و گفت جونم گفتم میشه بلند بشی ببینمت قشنگ بلند شد گفت ببین گفتم برگرد یه چرخی بزن وقتی چرخید کونش داشت دیوونم میکرد گفتم اوووف عجب کون خوشگلی داری آدم دلش میخواد بگیره تو آغوشش گفت از حال نری یه وقت گفتم اگه از حال برم میرم اتاق خواب همینجوری که نگاش میکردم اومدباکونش نشست روکیرم خودشومالید دستمودرازکردم سینه هاشو گرفتم کمی مالیدم بعدش برگشت یه لب دادگفت خوشت میادازکونم گفتم خیلی دوباره یه لب طولانی گرفتیم گفتم کاش میشد لختت رو می دیدم گفت عجله نکن میبینی گفتم واقعا? گفت اره .همینطورکه جلوم وایساده بود کوسش رو گرفتم تومشتم کمی مالیدم گفتم کوستم نرمه ها گفتم میشه ممه هاتو ببینم .بلوزشو داد بالا از زیر سوتین ممه هاشو کشید بیرون گفتم اوووف چقدر خوشگلن میشه ببوسمش میخندید فقط گفت اره بفرما نوکشو گذاشت دهنم یه لیس زدم بعد هم عین بچه ها مکیدم منصوره سرمو با دستاش به سینه هاش فشار میداد میگفت بخور نوش جونت بخور مال خودته منم از هر دو سینه هاش میخوردم که دستمم بیکار نبود کونشو میمالیدم بدنش بوی خوبی میداد دستمو از کش شلوارش رد کردم کون لخت شو مالیدم انگشتمو رسوندم به سوراخش منصوره دیگه از هوش رفته بود یواش گفت دوست داری بکنی?گفتم خیلی گفت در بیار کیرتو.کمربندمو داشتم باز میکردم کیرمو آزاد کنم منصوره شلوارشو تا زانو کشیدم پایین برگشت نشست رو کیرم کمی که خودشو مالید گفت بعدا برات میخورم فعلا بکن توش کیرمو با دستم صاف نگه داشتم منصوره هم سوراخ کوسشوتنظیم کرد نشست کیرم تاته رفت تو کوسش چقدرم خیس کرده بودخودش تلمبه میزدمنم ازپشت تماشاگرکونش بودم چقدرقشنگ می لرزیدن کپلاش کمی بعد تکون نخورد بعدش پاشد شلوارشو کشید بالا منم خودمو جمع وجور کردم گفتم مرسی عزیزم چسبید گفت من آبم اومد پاشدم آب تو رو هم بعدا میارم باشه گفتم عیب نداره فدای سرت گفت خوشت اومد راضی شدی ?گفتم بله که راضی شدم اما یادت باشه هاا من باهات یه سکس کامل میخام خندید و گفت تازه امروز آشنا شدیم بهت کوس دادم چند روز بگذره خیلی چیزا میدم گفتم قربونت برم عشقم وقتی گفتم عشقم خندشو به زور نگه داشت گفت حالا کمی درازبکش استراحت کن منم میرم اتاق خوابم گفتم باشه برو درازکشیدم چشامم الکی بستم چند دقیقه بعدفرهاداومدبیرون وقتی در حموم روبست پاشدم چشاموکمی کوچک کردم یعنی الان ازخواب پاشدم گفتم عافیت باشه داداش گفت ممنون بابک جان بخواب منم میرم اتاق خواب فرهادرفت من موندم باکیرگرسنه حسم میگفت فرهادبیغیرته میدونست زنش بهم کوس داده ولی خب بااحتیاط جلومیرفتم رفتم توفکرکه دیروزفرهادروتوخیابون سوارش کردم امروزهم زنشودیدم اصلا واسه چی زنشوآورده بودزنش که ازصبح توماشین مونده بودبجزیکبارکه باهم رفتن بانک یعنی خودش خواسته زنش بیادتامن ببینمش.اصلا ازچیه من خوشش اومده که خواسته زنشونشونم بده و چند تا سوال دیگه که ذهنمودرگیرکرده بودکلا24نشده آشناشدیم منوآورده خونش اونم باتعارف زنش منوباخانومش تنهاگذاشت رفت دوش گرفت یعنی چه مگه میشه آدم به غریبه زوداعتمادکنه اخه خلاصه نتونستم بخابم پاشدم ازپنچره یه نگاه به ماشینم انداختم یه سیگارروشن کردم توسکوت کامل خونه بودم که صدای پچ پچ فرهادومنصوره میومد گوشیموبرداشتم رفتم گالریش یه فیلم سکسی دانلودکرده بودم همین که دکمه پلی روزدم صدای اه اه بلندازگوشیم دراومد نمیدونم چجوری تونستم جمع وجورش کنم که فرهادباخنده گفت بابک جان کاردستت میدی هااا داداش که هردوشون
Читать полностью…مسافر حیاتی
1402/03/29
#زن_شوهردار #بیغیرتی
سرمایه م فقط یه پژو 405 مدل 85 بود ازصبح تاشب فقط باهاش پز میدادم نه خونه میومدم نه غذای درست حسابی میخوردم صبح پامیشدم با شکم گشنه یه سیگار روشن میکردم میزدم بیرون نه کار خوب داشتم نه درآمد ولی در عوض بلند پرواز بودم تو خیالات سیر میکردم تو کارتم یه میلیون بود از میلیارد حرف میزدم پول هم دستم میومد فقط به ماشینم میرسیدم هر روزم تکراری بود ولی بدون هدفی ادامه میدادم تا اینکه یک روز اتفاقی یه نفرو سوار کردم و قرار شد دربستی در اختیارش باشم یکی اون میگفت یکی من. اصلا یه جوریم که خوشم میاد حرفای گنده بزنم در نظر خودم آدم مهمی هستم از 11 صبح تا شش بعدازظهر در اختیار بودم که وقتی تموم شد گفت داداش چقدر میشه گفتم هرچقدر دلت میخواد گفت اگه خودت بگی راحت ترم گفتم چقدر بگم اخه گفت مگه مسافرکش نیستی گفتم راستش نه امروزم نمیدونم چجوری شد شما رو سوار کردم شاید روزی امروزم دست شما بود گفت پس اگه اینطوره فرداهم باهم باشیم اگه کاری ندارین گفتم نه کاری ندارم شمارمو میدم زنگ بزن بیام گفت زنگ بزن شمارت بیفته.زدم شمارم افتاد گوشیشو درآورد چند لحظه بعد گفت شماره کارتت رو بخون گفتم بابا قابل نداره حالا فرداحساب میکنیم گفت بگو فردا هم میدم شماره کارتمو دادم دیدم یه پیام اومد یک میلیون زده به کارتم گفتم داداش زیاده گفت عیب نداره حالا فردا زودتر بیا که به کارام برسم گفتم چشم خدافظ اومدم محلمون رفتم یه جگرقلوه زدم کمی حالم جااومد تا شب گشتم رفتم گاز و بنزین زدم اومدم خونه گرفتم خوابیدم صبح باتماسش بیدارشدم سلام بیداری .سلام بله بیدارم .نیم ساعته دیگه منتظرتم .باشه چشم .خدافظ .زود پاشدم دست و صورتمو شستم یه لباس قشنگ هم داشتم تنم کردم رفتم سوارش کنم دیدم عه یه زن هم باهاشه اومد سوار شد سلام داداش خسته نباشی چطوری با زحمتهای ما گفتم سلام چه زحمتی داداش دیروزم که شرمنده کردی گفت شرمنده دشمنت عزیزم امروز کاری نداری که گفتم نه درخدمت شمام بعدش گفت ایشون هم همسرم هستن ازآینه بهش نگاه کردم باسرم بهش سلام کردم گفتم خوشبختم راه افتادیم چندمسیری اومدیم دوتا بانک رفتیم بعدش رفتیم یه صرافی بعدش هم وقت ناهار شد رفتیم غذاخوری اولش خواستم پیش اونا نباشم تاراحت باشن ولی آقاهه که اسمش فرهاد بو دگفت بیا پیش ما باهم باشیم گفتم زشت نباشه داداش گفت این چه حرفیه داداش منم رفتم پیششون تاغذا بیاد شروع کردیم ازهم شناخت بیشتری داشته باشیم فرهادگفتم راستی اسمتون چیه تاحالا نگفتین گفتم نپرسیدین نگفتم کوچک شما بابک هستم .بزرگ مایی بابک خان من فرهاد وهمسرم منصوره گفتم خوشبختم آقافرهاد. بابک چندسالته .من 38 وهمسرم 32 گفتم منم 28 گفت متاهلی گفتم نه فعلا مجردم گفت پس چراازدواج نکردی تاحالا گفتم آقافرهاد ازدواج پول میخواد خونه میخواد و اصل کاری زن خوب میخواد که من هیچکدومش روندارم گفت منم اولش نداشتم ولی وقتی زن گرفتم پول هم اومد خونه هم اومد گفتم پس سلیقتون خوبه اگه اینجوریه برای منم پیداکن که هم پول بیاره هم خونه که منصوره زد زیر خنده فرهاد هم شروع کرد به خندیدن که من تازه متوجه چهره زیبای منصوره شدم وقتی خندید چقدر خوشگل شد ولی زیاد تابلو نکردم نگاهمو برگردوندم که فرهاد ناراحت نشه که همین موقع غذامون روآوردن شروع کردیم به خوردن که حین خوردن فرهادگفت بابک باکی زندگی میکنی منم که دهنم پربودازبرنج گفتم پدرمادرویدونه داداش کوچکترم گفت ماشین مال خودته یامال باباته گفتم نه مال خودمه بعضی موقع ها هم یواشکی نگاهم به منصوره میوفتاد که زودبیخیال میشدم ولی این نگاههای یواشکی ازدیدفرهادپنهون نموندو یکبارلو رفتم و
خاله معصومه ی من (۲)
1402/03/30
#خاله
علی جان یه لحظه میای کارت دارم!
تا اینو شنیدم یه حس ترس و خوشحالی بهم دست داد،قلبم تند میزد نمیدونستم چی در انتظارمه با چیزایی که بالا اتفاق افتاد. برگشتم رفتم سمتش چند قدمیش وایستادم. گفتم جانم خاله معصومه؟؟
از نگاهش هیچ چیزی متوجه نمیشدم. ولی خیلی آروم بود خیالم راحت بود که ناراحت نیستش،منتظر بودم ببینم الان که صدام کرده چیکارم داره. شروع کرد حرف زدن و کلا داشت راجب یک موضوع دیگه حرف میزد، انگار نه انگار که بالا اتفاقی افتاده. گفتش علی جان ،رضا چند روز دیگه امتحان ریاضی داره و زیاد بلد نیست دفعه پیش هم قبول نشد، میشه بیای پیشش و یخوردع کمکش کنی هر موقع که وقت داشتی؟؟ (رضا، پسره خاله معصومه هستش و یه ۳ ۴ سالی ازم کوچیک تره تقریبا سال های اخره مدرسش بود) از خاله پرسیدم که کی امتحان داره؟؟ گفت دو روز دیگه، گفت اگه میشه زودتر شروع کن بهش یاد بده. گفتم باشه خاله معصومه الان میرم بالا صبحانه میخورم یخورده بعدش حتما میام. خاله هم که خوشحال شده بود از اینکه قبول کردم ازم تشکر کرد گفت ممنون علی جان و سریع اومد جلو لپمو بوسید! یخورده تعجب کردم بخاطر این که بوسم کرد چون در حالت عادی حتی اگه کاری هم میکردم واسش با یه تشکر تموم میشد دفعه ی اول بود که بخاطر یه کاری اومد جلو و بوسم کرد. بعد تشکر گفت پس من میرم به رضا میگم که تو داری میای و زود رفت. منم رفتم بالا یه خورده بعد این که صبحانه خوردم رفتم خونشون،رفتم تو اتاق رضا باهاش احوال پرسی کردم گفتم کتابتو بیار، خاله هم اشپزخونه مشغول ناهار درست کردن بود. بعد یک ساعت درس خوندن به رضا گفتم یخورده استراحت کنیم اونم قبول کرد. باهاش راحت بودم راجب همه چی صحبت میکردیم شروع کردیم حرف زدن راجب دخترا و علاقه به سکس اینجور حرفا. همینطوری داشتیم صحبت میکردیم یهو یه چیزی به ذهنم اومد… بهش گفتم رضا چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یکی از دوستام بعد رفتم آشپزخونه که آب بخورم دیدم مادرشم اونجاست خم شده بود دقیقا جلوی من داشت دنبال یه چیزی میگشت از تو کابینت، وقتی گفتم مادرش جلوی من خم شده بود خیلی با اشتیاق گفت خوب و کل حواسش به حرف من بود اون لحظه، ولی خبر نداشت که دارم راجب مادره خودش صحبت میکنم.
گفتم رفتم جلو تر الکی بهونه ی اب خوردن اوردم برای رضا قضیه قندونو نگفتم. گفتم میخواستم لیوان بردارم ولی نمیتونستم چون مادرش دقیقا جلوی من بود، منم رفتم نزدیک ترو از پشت چسبیدم بهش به بهونه ی این که میخوام لیوان بردارم و اب بخورم، رضا داشت با دقت گوش میداد. ادامه دادم گفتم از پشت چسبیدم به کونش و کیرم قشنگ داشت نرم بودن کون مادره دوستمو حسمیکرد و سریع داشت بزرگ تر میشد حس خیلی خوبی بود. گفت خوبببب؟؟ گفتم چند ثانیه ای همین طوری موندیم قشنگ کیرمو بهشمالوندم ولی مادره دوستم هیچ عکس العملی نشون نمیداد! تا اینکه یه لحظه رفت جلو و برگشت عقب کیرم به شدت به کونش خوردو سریع بلند شد ولی چیزی نگفت. نمیدونستم متوجه نشده یا این که متوجه شده و ولی خوشش اومده کاری نکرده. رضا گفتش علی وقتی تو کامل چسبیدی بهش و کیرت داشت بزرگ تر میشد چند ثانیه هم گذشت چیزی نگفت حتما متوجه شده و خوشش اومده بخاطر همین چیزینگفته. گفتم نمیدونم…
گفت علی به نظره من که خوشش اومده تو هم دنبال یه موقعیت باش که اگه تونستی و تنها گیرش اوردی باهاش حرف بزنی و راضیش کنی و حتما بُکنیییش نزار از دستت بپره. وقتی دیدم داره راجب کسی صحبت میکنه که مادرشه و میگفت حتمااا بکنش کیرم همون لحظه داشت شق میشد بزور خودمو نگه داشتم. بعد شروع کرد گفت بیشتر توضیح بده دقیقا چه حسی داشتی؟؟
گ