مون لحظه خودمو کامل چسبوندم به خاله و کیرم و کاملا چسبید به کون نرم خاله از روی شلوار چسبناکش همون لحظه دستمم اروم گذاشتم رو کصشو شروع کردم تکون دادن دستمم رو کص خاله، همون لحظه احساس کردم خاله تکون ریزی خورد ولی عکس العملی نشون نداد…
دستم رو کس خاله معصومم بود و کیرمم چسبیده بود کون گنده و نرمش دقیقا همون حسی که بار اول کیرم تو آشپزخونه چسبید به کونشو داشتم خیلی نرم بود کون خاله، همینطوری که داشتم کیرمم میمالوندم به کون خاله و کصشو میمالیدم با دستم چند لحظه بعدش دستمو برداشتمو اوردم پشتو سعی کردم از پشت شلوار خاله رو آروم بکشم پایین.
خیلی سخت بود شلواره خاله رو تو اون حالت بکشم پایین و تمام سعیمو کردم تونستم تا حدی شلوارشو بکشم پایین و یه لحظه احساس کردم خوده خاله هم همراهی کرد تکون خوردو شلوارش خیلی بیشتر پایین اومد دیگه تقریبا مطمئن شده بودم خاله بیداره شلوارشو کشیدم پایین کیرمو نزدیک کونش کردم قشنگ کیرمو چسبوندم به شرت خاله و دیدم خاله یهو یه نفس عمیق کشید و خودشو کشید عقب و کیرم کامل چسبید به شرتشو کونش منم که تقریبا به ارزوم رسیده بودم اروم رفتم کنار گوش خاله و خیلی یواش گفتم دیدی بالاخره دارم این شورت خوش رنگو تو تن صاحبش میبینم،حتی کیرمم داره میخوره به اون شرت خوش رنگت، خاله بعد شنیدن حرفام دوباره یه نفس عمیق کشید و یه تکون دیگه خورد شروع کردم کیرمو یخورده مالوندم به شرتشو با فشار سر کیرمو میذاشتم از روی شرت رو سوراخ کون خاله و فشار میدادم و خاله هی تکون میخورد نمیخواست سره کیرم بره تو کون تنگش بعد چند دقیقه شورتش اروم کشیدم پایین و دیگه میخواستم کیرمو بکنم تو کصشو به اروزم برسم تا کیرمو گذاشتم رو کصش دیدم خاله دستشو اورد عقب کیرمو گرفت…
گرمیه دسته خاله معصومه رو کیرم خیلی حس خوبی بود سرشو برگردوند سرمو اروم گفت رضا اینجاس نمیتونی بکنی داخل بیدار میشه منم یواش گفتم اروم میکنم خاله ولی دیدم دستشو برنمیداره منم بزور دستشو از رو کیرم برداشتمو کیرمو گذاشتم لب کصش یواش فشار دادم داخل کصش اونقدی خیسشده بود که کیر منو راحت قبول کنه، کیرم رفت تو کص داغ خالع معصومه و انگار بهترین چیزی بود که تاحالا حسکرده بودم خیلی خوب بود شروع کردم اروم کیرمو عقب جلو کردن تو کص خیس خاله معصومه خاله هم تقریبا نفساش تند شده بود نمیخواستم اینجا کارم تموم تموم بشه کیرمو در اوردمو بزور سوراخ کون گنده ی خاله رو پیدا کردمو گذاشتم روش خاله سریع روشوو برگردوند گفت علی اونجا نه گفتم خاله اروم میکنم قول میدم خاله با دست سعی میکرد جلومو بگیره منم میگفتم خاله اروم میکنم تا دید من بیخیال نمیشم دیگه کاری نکرد منم سره کیرمو یخورده فشار دادم داخلو دیدم خاله هی میره جلو با دستام خاله رو گرفتمو سره کیرمو یخورده خیس کردم فشار دادم داخل کونش وااای عالی بود کونش، ارزوی کل فامیل بود اون کونو من داشتم میگاییدمش یخورده عقب جلو کردمو دیدم خاله دارع درد میکشه کشیدم بیرون دوباره کردم تو کصش شروع کردم تلمبه زدن ولی من انقد کص خاله داغ بود نتونستم زیاد تحمل کنم دیدم داره ابم میاد سرعت تلمبه زدنم تو کص خاله رو بیشتر کردم و واقعا دیگه اون لحظه برام مهم نبود که رضا بیدار میشه یا نه خاله رو از پشت بغل کردمو یهو دیدم تمام وجودم خالی شد تو کص خاله…
حتی اون لحظه دلم نمیخواست که ابم بیرون بریزه نتونستم تحمل کنم و تموم آبمو ریختم تو کس خاله معصومه و بعد چند لحظه ای که کیرم تو کس خاله بود درش اوردم نفس زنان بی حال دراز کشیدم…
حسفوق العاده ای بود انگار کاملا خالی شده بودم هیچ انرژی واسم نمونده بود…
ز ممه های خاله معصومه دیده میشد و چند ثانیه هم مشغول خشک کردن صورت خودش شده بود و من کامل زل زده بودم به سوتینش و دنبال تیکه هایی بودم که ممش معلوم میشد که خاله همون لحظه پیرهنشو اورد پایینو چشم تو چشم شد باهامو گفت راحتی؟؟
منم با خنده گفتم ای کاش یه چی دیگه از خدا میخواستم…
گفت مگه چی میخواستی؟
گفتم غروب که گفتم، امیدوارم حداقل یه روزی این خوش رنگو تو بدن صاحبش ببینم قبل این که بمیرم.
خاله خنده ی ریزی کرد و بعد گفت بیا دیدی بالاخره به آرزوت رسوندم منم همون لحظه به نشونه موفق شدن دستامو اوردم بالا و گفتم بالاخره شد! داشتم برمیگشتم که خاله خیلی اروم گفت علی؟
گفتم جانم خیلی اروم گفت ولی اون چیزی تو غروب گفتی دوسدارم تو بدن صاحبش ببینم شرت بود نه سوتین پس یعنی هنوز موفق نشدی حالا برو و یه لبخندی زد و منم گفتم ای وای خاله راس میگی یا الکی این همه خوشحالی کردم اونم به موقعش میبینمو خندیدم سریع فرار کردم…
رفتم نشستم پیش رضا داشتیم قلیون میکشیدیم که دیدم خاله با یک سینی چایی داره میاد سمتمون…
خاله معصومه که تو دستش سینی بود اومد پیشمونو گفت اجازه هست منم بشینم پیشتون؟؟
منم گفتم البته خاله جون ،خاله نشست و مشغول چایی خوردن و قلیون کشیدن شدیم من و رضا یه خورده گذشت و رضا گفت من یه لحظه برم دستشویی زود میام بلند شدو رفت منم تا دیدم دوباره منو خاله تنها شدیم شروع کردم پرسیدن که خاله معصومه چرا اون حرفا سره میز شام زدی؟؟
خاله گفت کدوم حرفا؟
گفتم همونایی که الکی جلوی رضا گفتی من لخت دیدمت ولی در صورتی که این اتفاق نیوفتاده بود!
خاله هم یه نگاه به من کرد و با خنده و شیطنت گفت میخواستم ازت انتقام بگیرم…
گفتم انتقام؟!
چه انتقامی؟؟
گفت انتقام اون حرفایی که غروب قبل اومدن رضا به من داشتی میزدی و پررو بازی در اوردی…
نگاش کردمو با خنده گفتم ععع اینجوریه خاله؟؟
خاله معصومه هم با خنده گفت بله که اینجوریه فکر کردی میتونی همینجوری اون حرفارو به خالت بزنی و در بری؟
منم گفتم باشه خاله جان ۱-۰ به نفع شماست منم انتقاممو بخاطر اون کارتون همین امشب میگیرم خاله هم خندید و گفت حالا می بینیم منم گفت باشه صبر کن تا ببینی…
خاله گفت مثلا میخوای چیکار کنی اونوقت؟؟
گفتم شما که جلوی رضا گفتین من لختتونو دیدم در صورتی که ندیده بودم ولی جلوی رضا ابروم رفت گفت خببب؟
گفتم حالا هم برای انتقام واقعا لختتونو میبینم تا مساوی بشیم
خاله یه نگاهی به من کرد و گفت تو میخوای لخت من یعنی لخت خالتو ببینی؟؟
گفتم بله برای انتقام هر کاری میکنم گفت عا اونوقت چطوری میخوای لخت منو ببینی؟؟
منم که چیزی به ذهنم نمی رسید به شوخی گفتم داشتی حرف میزدی تو چاییت قرص خواب ریختم تا زودتر خوابت ببره منم یواشکی بیام لختت کنم…
خاله هم با خنده گفت ععع؟؟
جلوی رضا میخوای مادرشو چیز خور کنی و لختش کنی؟؟
گفتم نه کیگفته جلوی رضا، هر موقع رضا روش اونوری بود مادرشو لخت میکنمم
بعد خاله خندید و گفت تو واقعا بیشعوری نمیدونم چیبگم بهت،گفتم چیزی لازم نیست بگی گفتنی هارو خودم میگم شما فقط کافیه لخت شی خاله هم ابروشو انداخت بالا و گفت از این خبرا نیست قرار نیست جنابعالی خالتو لخت ببینی!
منم به شوخی گفتم حالا صبر کن تا قرص خوابی که ریختم اثر کنه ببین لخت میبینم خالمو یا نه بعد خندیدم که همون لحظه رضا اومد و گفت به چی میخندید گفتم هیچی مادرت میگه نمیدونم چرا انقد امشب خوابم میاد…
رضا هم رو به مادرش کرد و گفت اره مامان؟
خوابت میاد؟؟
خاله معصومه هم با یه خنده گفت نمیدونم انگار که میاد
بعد رضا گفت من تازه میخواستم یه فیلم بزارم فیلم
ت و سوتین قرمز که اون روز تو حیاط بود رو تخته و میخواد اینارو بپوشه،چشام برق زد و حوله لباسارو گرفتم دستمو شورت و سوتینو گذاشتم بالای لباسا که قشنگ معلوم بشه، رفتم سمت حموم دیدم خاله دوباره صدا کرد رضاا اوردی؟؟
خاله معصومه سرشو از تو حموم اورده بود بیرونو داشت تو رختکن حموم صدا میزد که رضا لباس بیاره رسیدم دمه در رختکن یهو در و باز کردم رفتم تو گفتم اوردم خاله معصومه
خاله که فقط سرشو از حموم اومده بود بیرون ولی تا بالای سینه هاش قشنگ معلوم بود و رو تن سفیدش قطره های آب کاملا مشخص بود تا دید من بجای پسرش لباسارو اوردم سریع رفت داخل حموم و گفت ای وااای خاله تو کی اومدددی پس رضا کجاستتت؟؟
گفتم خاله، رضا رفته مغازه خرید کنه دیدم شما داری صدا میکنی لباس میخواستی رفتم لباساتونو اوردم، ببخشید. خاله گفت نه علی جان شرمنده من ترسیدم بی زحمت اون لباسامو همونجا بزارو برو من لباس بپوشم گفتم چشم خاله معصومه. شرت قرمزشو قشنگ گذاشتم بالای لباسا و رفتم بیرون. خاله بعد چند دقیقه اومد بیرونو اومد پیشم بهم سلام کرد و گفتم خاله عافیت باشه خاله هم تشکر کرد خاله اون لحظه حوله رو موهاش بود بود و یه شلوار مشکی تقریبا تنگ با یه تیشرت مشکیه کاملا تنگ پوشیده بود که بزرگیه ممه هاش کامل نشون داده میشد و تیشرت مشکیش با دستای سفیدش ترکیب خیلی خوبو سکسی درست کرده بودن. خاله داشت میرفت سمت اتاقش که موهاشو خشک کنه گفتم خاله لباسات خیلی بهت میادا خاله هم خندید تشکر کرد و گفت خاله جان این لباسا که لباس خونگین لباس خاصی نیستش گفتم بله ولی تو تن شما هر لباسی قشنگ میشه مثل این که یادتون رفته اون روز من دیدم چه سلیقه ی قشنگی داریدا با خنده گفت کدوم روز من که یادم نمیادد…
منم گفتم ای بابا اگه یادتون نمیاد میتونم اینجوری یادتون بیارم که الانم زیره این لباستون همون خوش رنگه که اون روز تعریف کردمو پوشیدید حالا میتونید برید تو اتاق ببینید چی پوشیدید زیره لباستونو من اون روز از چی تعریف کردممم. خاله یه لحظه لپاش قرمز شد و حمله ور شد به سمت من و با شوخیی و خنده گفت ای بیشعووور حواسش حتی به شرتی که من میپوشمم هست. خوشحال شدم که خاله خیلی راحت تونست بگه شورت و نگفت لباس زیر سریع گفتم برا همه که نیست شما انقد خوش سلیقه ای فقط حواسم به شرت شما هست فقط امیدوارم یه روزی بشه بتونم اون خوش رنگو حداقل تو تنه صاحبش ببینم قبل این که بمیرم. خاله با خنده شروع کرد فحش دادن به منو به شوخی گفت ای کثافت خجالت نمیکشی داری این حرفارو به خاله ات میزنی؟؟؟
گفتم نه خالمه ازادم هر چی دوس دارم بهش بگم گفت خب حالا زیادم پر رو نشو گفت من برم تو اتاقم موهامو خشک کنم و برگردم تا برا شما دوتا شام درست کنم گفتم باشه خاله معصومه جونم. خاله رفتو همون لحظه رضا هم کلید انداخت و دره حیاطو باز کردو اومد تو خونه گفت علی بیا ببین کلی خوردنی خریدم امشب تا صب بیداریم همه ی اینارو میخوریم
منم گفتم اررره تاصبح بیداریم…
رضا اومد و گفت بیا بریم تو اتاقم گفتم باشه.رفتیم تو اتاقشو یخورده که نشستیم خودش شروع کرد پرسیدن که راستی علی اون مادره دوستت که اون سری قضیشو واسم تعریف کرده بودی چی شد؟؟
گفتم فعلا اتفاق خاصی نیفتاده فقط یه بار که رفتم خونشون و حواسش نبود تونستم شورت و سوتین مادره رفیقمو روی بند ببینم و سره همین موضوع یه حرکتایی بزنم!
گفت چیکار کردی بگو دیگههه
گفتم هیچی مادره دوستم وقتی منو تو حیاط دید که دارم شرت قرمزشو دید میزنم سریع رو بهش کردم و گفتم خاله چقدر شما خوش سلیقه ای و ازش تعریف کردم
رضا گفت خببب اون چیگفت؟؟
گفتم هیچی یه
هرشب بیای میمونم تا 2_3 روز گفت باشه از ۶ به بعد میام پیشت که دو سه روز هر روز کار ما شده جر دادن سمانه که از کونم کردمش که اونم براتون میگم .
صبح سمانه رفت و الی گفت دمت گرم پارش کردی خوشم آمد امروز برات سوپرایز دارم که تو داستان بعد براتون تعریف میکنم .
نوشته: مهرشاد
@dastan_shabzadegan
ا بغلش کردم همون لباس برق برقی سرمه ای که تو مهمونی پوشیده بود پوشیده بود قد حدود ۱۷۰ وزنش ۶۰ حدودا سینه های ۷۵ آروم آروم باهاش میرقصیدم که آروم سرمو بردم سمت گوشش و گفتم سمانه خیلی جذابی که گفت مرسی عزیزم خودتم خیلی خوشگلی با اون قد بلندت آروم دور کمرشو گرفتمو یکم ناز میکردم گفت مهرشاد من خیلی حساسم مشروبم خوردم یکم… گفتم جونم میدونم حساسی منم همینو میخام آروم دستمو گذاشتم رو کونش یکم فشار دادم گفت مهرشاد بخدا خیلی زوده برا اینکار کیارش بفهمه دردسر میشه گفتم از کجا میخاد بفهمه تو حاضری از بغل من بری که هیچی نمیگفت منم آروم آروم سرمو بردم زیر گردنشو شروع کردم به لیس زدن گردنش که یهو به خودش لرزید گفت تورو خدا مهرشاد الان زوده برا اینکارا که منم کار خودمو میکردم لباسش بالا تنش لخت بود براحتی دستمو فشار دادم رو سینش دوباره تکون خورد و آه کشید گفت مهرشاد تورو خدا نه من آمدم فقط ببینمت دوس ندارم اینجوری بشه دستمو آروم کردم تو سینه هاش شروع کردم به مالیدن نمیتونست وایسه فقط آه و ناله میکرد میگفت مهرشاد نکن اصلا هم مقاومتی نمیکرد که مثلا دوس نداره اکثر زنا دوس دارن این حسا داشته باشن که که طرف داره به زور میمالتشون نه اینکه راحت وا دادن سینه هاشو میمالیدم که آروم بردمش گوشه دیوار خودمو چسبوندم بهش کیرمو محکم فشار دادم به بدنش و آروم لبامو گذاشتم رو لباش اصلا مقاومت نمیکرد لبای منو میخورد و جالب بود دیگه خبری از اعتراض نبود دستم تو سینهاش بود و اونم عینه این قحطی زده ها لبای منو میخورد زبونمون تو زبون هم بود و آروم میگفت واااااااااااااای مهرشاد دارم میسوزم چقدر تو داغی بردمش رو تخت خیلی راحت لباسش آمد پایین سوتینش پیدا شد دادم پایین و شروع کردم به خوردن سینه هاش سینه های کوچیکی داشت قشنگ تو دستام جا میشد دوتاشو آورده بودم سمت هم و نوکشونو میخوردم اونم هی آه و ناله میکرد میگفت مهرشاد دارم میمیرم منم قربون صدقش میرفتم برش گردوندم آروم لباسشو دادم پایین شروع کردم کمرشو به لیس زدن کیرمم عمدا میمالیدم به کونش اونم عینه موش زیر دست و پای من آه و ناله میکرد خودشو تکون میداد دیدم لباسش مزاحمه از تنش درآوردم دیدم جنده یه شرت لامبادای سرمه ای پوشیده گفتم این همینه که میخاد نده لباسشو درآوردم شروع کردم به لیس زدن کمرش و کیرمم آروم درآوردم گذاشتم لای کسش واااااااااااااای من کیرمو عمدا عقب و جلو میکردم میخورد به چوچولش نفس نفس میزد بعد لیسیدن کمر برش گردوندم رفتم سینه هاشو شروع کردم بخوردن آروم شرتشا زدم کنار یه کس سفید بدون مو جوری که اصلا انگار نه انگار نه اضافه ای داشت نه چیزی که بعدم فهمیدم جراحی عمل کرده همش تو فکر الی بودم که داره مارو میبینه با ولع کسشو میخوردم که چشماشو بسته بود سرمو فشار میداد به کسش میگفت بخور عوضی بخور که دلم میخواست جلوی اون کیارش حرومزاده منو بگای که هیچوقت برا من کس نمیخوره بخور این کسو و آه و ناله میکرد اهههه و اوهوش و ناله هاش وحشتناک زیاد شده بود که بهش گفتم سمانه آروم صدات میره بیرون که اونم یکم آروم شد ولی میگفت مرسی که میخوری کسمو عالی میخوری منم زبونمو میچرخوندم تو کسش اونم آه و ناله میکرد میگفت بخور این کسو این کس ماله خودت عوضی بخور این کسوببین چه ستی برات زدم دوس دارم بخاطر کس لیسیت امشب تا صبح بهت بدم مست مست بود اینقدر خوردم تا ارضاشد آآآآیی ااااااااااای اااااااااااااااااااااااااااای
سه تا جیغ ممتد و بیحال شد که دیگه نذاشت بخورم میگفت بیا بالا بسه نخور بیحال شده بود یه چند مین تو بغل هم بودیم که پاشد گفت بده ب
قشنگ دوزاریش افتاده بود ولی من کیرمم نبود. ولی قشنگ معلوم بود سمانه وا داده ولی من اصلا به روی خودم نمیوردم بعد چند دقیقه رقص دیدم دوست کیارش به الی گفت با هم برقصیم که نمیدونم چی شد که کیارش حرصش گرفت و یه نگاهی به الی
کرد و گفت با کمال میل سمانه هم عصبی شده بود که چرا کیارش گیر داده به الی و عصبی شده بود آروم آروم از بغل کیارش آمد بیرون منم بهش همون لحظه گفتم سمانه خانم من تنهام با کی برقصم این چه میزبانی شد که یهو گفت بله بله گفتم آقا کیارش اجازه هست اونم گفت بله بفرمایین راحت باشین که من سمانه را دستاشو گرفتم و رفتیم وسط الی دیوث که این صحنه را دید چشمکی زد و سرشو تکون داد منو سمانه فقط رقصیدیم ولی من با دستام دست میکشیدم آروم رو دستاش اونم همراهی میکرد زماناییم که نور کم میشد من بازوشو فشار میدادم و اونم همین کارا میکرد که یه بار تو نور کم آروم بهش گفتم چه پرنسسی شدی که اونم گفت مرسی توام خیلی جذابی خیلی خوشم آمده ازت گفتم مرسی خیلی نمیشد حرف زد چون جلوی همه تابلو بود که یه لحظه بهم گفت الی دوست دخترته گفتم بیشتر دوستیم تا دوست دختر که خندید و گفت چه عالی سعی کردم هیچ حرکت اضافه ای نکنم چون میترسیدم اتفاقی بیفته که سمانه گفت الی شمارمو داره دوست داشتی بهم زنگ بزن بعد مهمونی که من ریدم بخودم و تعجب کردم که چرا این حرفا باید بزنه گفتم حتما برسم خونه حتما که آهنگ عوض شد و الی آمد سمت من و کیارش رفت سمانه را از من گرفت گفت چی شد گفتم بابا این که وا داد گفت دروغ نگو از کجا میگی گفتم به من گفت بهم بعد مهمونی زنگش بزنم گفتم نکنه این یه بازی باشه گفت نه بابا این جنده مرده کیر و تیپ پسراس خداییم کیارش قیافه جالبی نداشت من نمیدونم عاشق چی این دوریالی شده بود
دیدم ندا از دور داره الی و صدا میکنه همون دختری که تو تماس تصویری با الی حرف میزد به تیپ سکسی با هیکل عالی سینه های خوش فرم با شوهرش بهم دست دادن و احوالپرسی کردیم که ندا رفت پیش سمانه و کیارش کون ندی قشنگ پیدا بود از بس وقتی راه میرفت کونش تکون میخورد که بعد سلام و احوالپرسی آمد پیش من و گفت خوب مخ این دوست منو زدیا گفتم نه بابا این حرفا چیه گفت از شاهکارات گفته تا نرفتی از الان بگم فردا شب مهمان منین نمیام و این حرفارم نداریم که الی گفت باشه بزار برسی حالا هنوز نیومده دوست پسر ما رو تور کرد و ندا هم خندید مگه همه چیز من و تو مشترک نیست اینم مشترکه که من خندیدم و گفتم بله که ندا هم گفت بیا خودش بله را داد و خندید یه چند ساعتی آنجا بودیم تا ساعت تقریبا ۲ که کیک و آوردن شام دادن و سمانه هم هی میومد سز میز ما که ندا به الی گفت الی فک کنم گیر کرده تو گلوش گفت خیالت راحت دارم براش منم مونده بودم چی میگن الی اونور نشسته بود با شوهر ندا حرف میزد که شوهر ندا داشت الی را با نگاهاش میخورد که دیدم اس ام اس برام آمد تعجب کردم دیدم وااااا الی پیامو باز کردم دیدم نوشته یه فانتزیام اینه مردا منو ببینن با نگاهشون تحریک بشم دوست قبل از اینکه بهت بدم باهات چت کنم و برات جندگی کنم باورم نمیشد شاید ۱۰۰ بار این پیام خوندم من فکر کردم این پیام برای کسی داده بهش دادم پیامو اشتباه فرستادی. پیام داد دیوونه ای مگه کسی جز تو قرار امشب منو با کیر کلفتش پاره کنه . مست مست بود همیشه عاشق این بودم یه کسی پیدا بشه دیونه سکس و حشری باش خدا آرزوم و برآورده کرده بود پیامای من و الی که مهرشاد کسم خیس خیسه دلم میخواست جلوی شوهر ندا بشینی برام کس لیسی کنی جوری بخوری برام هزار بار ارضا شم . جووووووون دیوث جوری برات کس بخورم که ف
بهم میگفت کجا برم .
تو مسیر گفت مهرشاد من تو سکسم خیلی فانتزی دارم تا حالا همه سکسی را تجربه کردم و بیشتر با دخترایی که کم سن هستند و فریب خوردن دوست دارم لز کنم مخصوصا سنهای پایین تو مشکلی نداری گفتم نه گفت هروقت دوست داشتی من با هر کدوم باشم اونا قبول کردن توام باشی من مشکلی ندارم فقط قایمکی من کاری نکن خندیدم و گفتم مگه خرم وقتی تو پایمی مگه دیوونم با کسی باشم گفت کلی گفتم خندید و گفت من اینقدر فانتزی دارم بهت بگم باورت نمیشه گفتم مثلا چیا گفت دوست دارم تو ماشین وقتی نشستی من باهات ور برم تو منو بمالی کلا موزیک رو زیاد کنی تو هم منو انگشت کنی منم حال بیام جیغ بزنم گفتم چه کاریه با کیرم میکنم گفت اون که جای خودش ولی این فاتتزیمه باید بدونی گفتم الان دوست داری یعنی که صندلیشو داد عقب گفت میخوام دهنت و امروز سرویس کنم که تا خواستی منو بکنی جرم بدی از حرکت شلوارشو دکمه هاشو باز کرد صندلیشم خوابوند گفت بیا این کس آماده گاییدنه اول ببینم دستات چیکار میکنن اینکاره هستی منم که هنگ هنگ بودم آروم دستمو کردم تو شرتش کس محشرش که قشنگ عینه کس دختر بچه ها بود میمالیدم که عقب و جلو میکرد جالب بود با زبونش سینه هاشو زبون میزد و بلند میگفت اووووووووووف بمال این کسا نمیدونی چند روزه ندادم به کسی بخوره تشنه توئه جرش بده منم انگشتمو تو کسش عقب و جلو میکردم اونم هی عقب و جلو میکرد باورم نمیشد یه آدم با این همه دک و پوز اینقدر حشری باش بخواد تو ماشین کسشو بمالم کسش خیس خیس شده بود وحشتناک خیس یه ۲۰ دقیقه ای مالیدم انگشتام بی حس شده بود که دیدم یه جیغ وحشتناکی کشید و ارضا شد بیحال رو صندلی بود منم مسیری که برام انتخاب کرده بود از طریق مسیریاب میرفتم الی خواب خواب بود . شرت زردش وحشتناک خیس شده بود منم از ترس اینکه کسی شرتشو از بیرون ماشین نبینه چون شلوارشو داده بود پایین یه روسری داشت انداختم روش ولی شرتش وحشتناک خیس بود بحدی که قشنگ خط کسش پیدا بود منم عجیب حالم بد شده بود و واقعا داشت کیرم میترکید ولی بقول خودش امشب دهنت سرویسه چه بلایی سرم میخواست بیاره نمیدونم . یکم که گذشت بیدار شد و گفت مرسی خیلی خوب بود دوس دارم هر وقت ارضامیشم همون موقع برام بخوری و آبمو بریزم تو دهنت که متوجه شدم لز که میکنه اینکارو طرف مقابل براش میکنه گفتم اتفاقا خودمم پایم خیلی اینکارو دوست دارم .
گفت مهرشاد من دختر دورم زیاده همشونم تشنه کیر کلفتن منم میدونم که تو دوس داری پس هر جایی هر کاری خواستی بکنی بهم بگو چون خودم دوس دارم بدونم کیو میکنی برامم مهم نیست ولی تو باید مال خودم باشی حواست هست گفتم آره خیالت راحت من با خودت اوکیم گفت قول دادیا گفتم قول قول …
گفتم ماجرا امشب چیه گفت یه بچه پرو ۳ سال پیش با من بود ولی منو دور زد رفت با دوست من که اونم دکتره ریخت رو هم و الان امشب تولدشه منم میخوام کونشو پاره کنم ببینه من خودم کیو دارم ولی حواستو جمع کن اینجا همه دنبال کیرن مفت خودتو وا ندی که خندیدم گفتم مگه واک استریت تایلند که گفت از آنجا بدتره . رفتیم تو آرایشگاه تو پارکینگ رفتیم طبقه سوم یه ساختمان هیشکی توش نبود دو تا دختر جووون با شلوارک و تاپ الی بهشون دست داد و همدیگرو بوس کردن بهش گفت از این میخوام یه چیزی بسازی ننه ی کیارش و پاره کنم خندید و گفت این ساختن نمیخواد خدا ساختتش گفت زود باش گفت الی بهت زنگ زدم جواب نمیدادی گفت خفشو جلو این میخواستم چند روز تو کف باشم که خوب لذتشو به وقتش ببرم گفت نوش جون هر کی میخوره گفت نترس امشب هم میخوره هم جرش میده که زد سر شونه من که رو صند
کردن دکتر همانا خواستن دوستش همان (۲)
1402/04/03
#تریسام #دکتر
سلام و درود دوباره همه دوستانی که داستانم را خوندن وقتی شما از خودت تعریف میکنی خیلیا که متاسفانه اون شرایط را ندارند شروع میکنن به توهین کردن که متاسفانه این در کشور ما رایج شده ولی بازم دمتون گرم که نظر دادین و بازم از همتون چه منفیا چه مثبتا ممنونم
بریم سر بقیه داستان
یه ده روزی گدشته بود و الی رفته بود تهران که ما با هم هرشب در تماس بودیم و پریودشم تموم شده بود بدجور دلم میخاست اون کس نازمو پاره کنم یه روز ظهر بود که زنگ زد گفت مهرشاد فردا شب تولد یکی از دوستام من نمیخام تنها برم حتی اگه قراره یه روزه بیای و بری باید بیای گفتم چرا چه عجله داری گفت میخام پوز یه بچه پرویی را بزنم اگر من برات مهمم بیا گفتم چی شده گقت برات میگم فقط امشب حتما بلیط بگیر لباس رسمیم بیار گفتم منظورت کت و شلوار گفت هرچی دوس داری بپوش ولی میخوام تو چشم باشی گفتم عروسیه گفت از اون مهمتر خلاصه من مونده بودم چی میگه گفتم پس توام برو آرایشگاه خوشکل کن شب حسابی کس و کونت رو حالشو جا بیارم گفت خیالت راحت هم نوبت لیزر گرفتم هم آرایشگاه میخام حسابی جرش بدی برام میدونی چند روز تو کفه ولی دهنت سرویس پشتم هنوز درد میکنه ولی بازم خوبه دردش یاد تو میفتم خیس میشم خندیدم بهش و بهش گفتم جووووووون عاشقتم که خودت حشری تر از منی گفت مگه میشه تو باشی من حشری نباشم تازه همدیگرو بدست آوردیم کلی راه داریم با هم گفتم ای جان خوش بحال من گفت نخیرم خوش بحال من هردوتا زدیم زیر خنده منم زنگ زدم به منشی دفترم گفتم یه بلیط برا امشب بگیر برام گفت چشم اونم خوب کسیه چندباری کردمش که وقت بشه اونم براتون مینویسم
آمدم خونه داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم تلفنم زنگ میخوره گذاشتم رو آیفون دیدم الی گفت چی شدی گفتم هیچی ساعت ۷ میام دارم وسیله هامو جمع میکنم بزارم تو ماشین از مسیر دفتر برم فرودگاه گفت پس بیا مطب باهم بریم خونه من مطبم گفتم باش مشکلی نیست . یه شلوار جین آبی نفتی برداشتم یه پیراهن سفید و یه کت سرمه ای با کفشای سفید حالا میترسم مارکشو بگم جرمون بدین پس نگم راحتترم گذاشتم تو کیفمو رفتم یکم خوابیدمو ساعت ۵ بود رفتم دفتر یکم کارامو گردم ساعت ۶ بود رفتم فرودگاه و نشستم تو پرواز که یه خانم و آقایی بهم گفتن آقا ببخشین شما چمدون ندارین گفتم نه من یه چمدون دستی دارم میبرم بالا گفت میشه کارت ملی تونو بدین ما بار زیاد داریم چون این مشکل همیشه برای من پیش آمده و اکثر مواقع اضافه بار دارم قبول کردم خلاصه کارت پرواز دادیمو دقیقا افتادیم آخرین ردیف سه نفره تو هواپیما که من هرچی اصرار کردم گفت آقا دیر آمدید سه نفرین نمیشه به خودم گفتم عجب غلطی کردیم . سوار هواپیما شدیم خانمه یه زن حدود ۳۳_۳۴ بود مردم همسن من تا که هواپیما بلند شد دیدم روسریشا برداشت یه تاپ داشت که قشنگ سینه هاش مشخص بود ولی من از ترش شوهره گفتم ضایعه ولی جالب بود یکم که گذشت شروع کرد احوالپرسی و شوهره یه شرکت بازرگانی داشت تو تهران و کانادا و آلمان خیلیم ریلکس بود هی به خانمش میگفت اگه گرمته مانتوتا در بیار که زنه میگفت نه گیر میدن و این حرفا منم عالی سینه و هیکل طرفم میدیدم و کیف میکردم یکم که گذشت مرده گفت سحر جان من خیلی خوابم میاد من برم دم پنجره بشینم گفت آره عزیزم و طرفم ریلکس آمد نشست سمت من که ردیف روبروی من که یه زن و شوهر بودن هنگ کرده بودن ولی تو روی خودشون نمیوردن زنه به من گفت شما برای کاری میرین تهران گفتم دارم میرم دوستما ببینم گفت عه کی گفتم خانم دکتر فلانی آقا من اینو گفتم گفت واااااااااااااای واقعا من ایشونو میشناسم خیلی کارش
م تنهایی میری ؟
تو هم بیا
اگر گرفتار این پیره مرده نبودم که الان پیشت بودم
ببین پیام نده ، میترسم آرش بیاد ، خودم اس میدم ، زنگ هم نزن
چشم عشقم
کف حمام دراز کشیدم و دوباره سردوشو با کمک کف صابون کردم توی کصم و تکون دادم
آه و نالم در اومد
حس میکردم سورن داره حسابی منو میکنه اون لحظه واقعأ سورن رو میخواستم که زیر کیرش له له بزنم
هموندجور که دوشو تو کصم تکان میدادم ارضا شدم با بیحالی همونجا کف حمام دراز کشیدم
عصری به سورن توی تلگرام پیام دادم آن لاین نبود و بهش گفتم که شب ساعت ١١ کانکت باشه چون آرش ساعت ١٠ می خوابید و راحت تر میتونستم باهاش چت کنم اون شب تا ٣ صبح با سورن چت کردم و خیلی چیزها از زندگیش بهم گفت و منم از زندگیم براش گفتم چند روز بعد سورن بهم زنگ زد و گفت که میخواد بره مرخصی و اگر دوست دارم باهم بریم بیرون
بهش گفتم بخاطر اینکه میترسم یهو اگه آرش منو با اون اتفاقی ببینه میترسم بیام بیرون
سورن گفت اگر دوست داشته باشم برم همون خونه شوهر خواهر تاتا میدونستم اگر قبول کنم باید زیرش بخوابم مردد بودم قبول کنم یا نه ، آخرش قبول کردم و به آرش گفتم میخوام برم دورهمی دوستام و شاید چند ساعتی نباشم خونه. فردا وقتی آرش رفت پریدم تو حمام و حسابی کس و زیر بغلامو با ژیلت اصلاح کردم. و بعد حمام یکی از قشنگ ترین شورت و کورستمو پوشیدم و کنارش هم بهترین لباس مجلسیمو پوشیدم آرایش ملایمی هم کردم و یه جعبه شیرینی هم گرفتم و رفتم دم خونه شوهرخاله تاتا.اونجا که رسیدم یه دلشوره افتاد به دلم یه لحظه عرق سردی نشست روم. میدونستم که امروز حسابی گاییده میشم تو این خونه با دست لرزون زنگ زدمو رفتم بالا. با سورن که دست دادم بهم گفت چرا اینقدر مضطربی دختر ؟ چیزی نگفتم و سورن کمکم کرد و منو نشوند روی کاناپه و سریع برام شربت آورد
با خوردن شربت خنک کمی حالم سرجاش اومد ولی قلبم هنوز مثل گنجشک تند تند میزد
قیافه آرش جلوی چشمام رژه میرفت اما برای برگشتن دیگه دیر شده بود. سورن کمکم کرد و مانتو شالمو در آوردم . سورن دستی به موهام کشید و پیشانیمو بوس کرد. کاری که هیچ وقت آرش برام انجام نداده بود. سورن نشست کنارمو و دستمو گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و حرف زدن. هیچی از حرفای سورن نمیفهمیدم به خودم که اومدم دیدم تاپم در اومده و با سورن لب تو لب هستیم ، تیشرتشو از تنش درآورد ، برخلاف آرش سینه پرمویی داشت . یه سینه محکم و مردانه چقدر دلم از این نوع سینه میخواست. سرمو روی سینش گذاشتم و اونم دست انداخت و کرستمو از پشت باز کرد و با دستش نوک پستونامو گرفت و مالید
آروم زیر گوشم زمزمه کرد : بریم اتاق ؟
بجای حرف زدن سرمو تکونی دادم و سورن هم کمکم کرد از جام بلند شدم
روی تخت دراز کشیدم ، سورن اومد کنارمو شروع کرد به خوردن پستونم و با اون دستش اون یکی پستونمو شروع کرد به مالیدن
توی فضا بودم و سورن هم کارشو خوب بلد بود
همونجور که داشت پستونمو میخورد دستشو حرکت داد و روی شورتم کشید
و کرد توی شورتم
چقدر خیس کردی تو دختر!!!
سرشو از رو پستونم برداشت و شورتمو کشید پایین
چه کس قشنگی داری تو عزیزم
منتظر جوابم نموند و سرشو کرد لای پاهام
همین که زبونش به چوچولم خورد آهم در اومد و لرزیدم
ارضا شدم . هیچ وقت قبل اینکه آرش منو بکنه ارضا نشده بودم ، کمی سردم شده بود . سورن بلند شد ، شورتشو در آورد و کیر راست شدش زد بیرون . با کیر آرش تفاوت چندانی نداشت ، کیر آرش بنظرم بلندتر بود ولی کیر سورن به نظرم اومد کمی کلفتر بود. با دستم کیرشو گرفتم سورن آروم نشست روی شکمم و کیرشو لای پستونم حرکت داد و بعد مدتی اومد جل
یده بودم که خیلی بچه دوست داره چون حسادت میکرد به خواهرش و زنهای همسایه که بچه کوچیک دارن،تا زد یه روز بهم گفت وحید پریود نشدم این ماه برای خودش و خودم تعجب بود از من که قرص بخور و چیای گرم، زعفرون دم کن بخور که بیافته، از اون که بعد9 سال حامله شدم و به ارزوم رسیدم منم استرس حالا هر چی باهاش صحبت میکنم جواب نمیده، تا یه روز دیدم کلا خطش خاموش شد و دیگه سر کار هم نمیاد هر چی هم وقت میذارم از خونه بیاد بیرون ببینمش و راضیش کنم نمیاد از خونه بیرون که ببینمش منم دیگه خسته شدم و بیخیال این موضوع تا بعد از 10 ماهی شد دیدم یه شماره ناشناس افتاد رو گوشیم بعد از اینکه جواب دادم دیدم خودش هست بعد از کلی صحبت فهمیدم که بچه رو به دنیا اورده و گفت به ارزوم رسوندیم و از خدا میخوام جات بهشت باشه از این حرفا، که گفتم همسرت چی شک نکرد که بچه دار نمیشدی چی شد یکدفعه، که گفت اره شک کرد بهم که باید بریم ازمایش DNA و از این حرفا منم راضیش کردم که خدا بهمون داده و مال خودت هست و ناشکر نباش و منصرفش کردم، هر چی هم گفتم بیا حداقل ببینمش که گفت اینجا رسم هست تا 40 روز بیرون نمیارم بچه، ناگفته نماند این خاطره مال دهه 80 هست الان پسرم دیگه دانشجو هست و ندیدمش تا حالا و خدا ببخشه من که نتونستم راضیش کنم ولی خودش راضی بود .
نوشته: وحید
@dastan_shabzadegan
فتم دستشویی با آب گرم خودمو شستم
باز مرصاد اومد منو رو تخت انداخت روم خیمه زد و شروع کرد لب گرفتن
من کم آورده بودم مثل یک گرگ گرسنه بود
بدنمو خورد
و دوباره منو به شکم خوابوند
ژلو برداشت و شروع کرد بازی کردن با سوراخ من
یه مقدار از ژل رو هم روی کیرش ریخت و شروع کرد مالیدن کیرش تا راست شه
وقتی قشنگ کیرش راست شد کاندوم کشید و دوباره ژل رو سوراخم ریخت
و سر کیرشو تنظیم روی سوراخم کرد
یواش یواش و با حوصله فشار میداد
چندین بار فرستاد داخل و کامل در آورد که قشنگ جا باز کنه
وقتی قشنگ جا باز کرد
خودشو انداخت روم و شروع کرد به تلمبه زدن
صدای ناله هام کل اتاقو گرفته بود
و مرصاد هی میگفت جانم
جااان
اروم باش عشقم
تلمبه هاش لحظه به لحظه بیشتر میشد و
قشنگ داشت منو میکرد
شدت تلمبه هاشو بیشتر و محکم تر کرد
و با یه ضربه
منو خلاص کرد و با فشار زیاد ارضا شدم
چند دقیقه بعدش
با صدای نعره مانندی ارضا شد
بدنامون روی هم بود
هر دو نفس نفس میزدیم
بدن خیسش منو خیلی خوشحال میکرد
هنوز کیرش توم بود
وقتی بلند شد
یه سیلی به کونم زد
که برگشتم سمتش نگاش کردم
گفت
عشقم بلند شو
بلند شو بریم حموم
بلند شدم و رفتیم تو حموم
دوش ابو باز کرد
و دوتایی رفتیم زیرش
خیلی حس قشنگی بود
تو حموم زیر دوش بغلش کردم
سرمو روی سینش گذاشتم
آب روی بدنمون میرقصید
بعد از اینکه خودمونو شستیم اومدیم بیرون
ساعت نه شب بود
همین جوری
با حوله خودمو روی تخت پرت کردم
و مرصاد داشت موهاشو خشک میکرد
مرصاد
آیهان همین جوری با حوله رو تخت خودشو انداخت و داشت بهم نگاه میکرد
خیلی نگاهش معصوم بود
ظریف بود و شکستنی
یک لحظه چشمم به زخم دستش افتاد و ناخودآگاه اشک از چشمم ریخت
رفتم دو هفته پیش
همون موقع که آیهان رفت بیمارستان
و داییش به من زنگ زد که برم وسایلشو بگیرم
اون روز گوشیش هم بهم داد
وقتی گوشیشو باز کردم
روی صفحه چت من تو واتس اپ بود
وقتی عکس هارو دیده بودم
دنیا رو سرم خراب شده بود
وقتی لخت تو بغل کیانا بودم
وقتی کیانا خودشو بهم چسبونده بود
فهمیدم که چرا آیهان این کارو کرده بود
آیهان آرزوهاش همون لحظه با خاک یکی شده بود
همونجا غرورش شکست
بخاطر همینا بود که کم آورده بود
وقتی عکسا رو دیده بودم
سریع به کیانا زنگ زده بودم
ولی گوشیش خاموش بود
رفتم خونه عمو
که گفت کیانا برگشته کانادا
نمیدونستم چیکار کنم
وقتی به خودم اومدم
آیهان رو تخت خوابش برده بود
ای عشق من
همیشه یادش میرفت از حموم بیاد
موهاشو خشک کنه
رفتم کنارش
جای زخمشو بوسیدم
و ایهانو قشنگ گذاشتم سر جاش
و منم رفتم توی تخت
و بغلش خوابیدم
یه دستم زیر سرش بود
و یکی دیگه رو هم انداختم روش
ناخودآگاه سرشو تو سینم قایم کرد
و زیر لب گفت
همیشه
همینجوری بغلم کن
دوستان عزیزم اینم قسمت آخر
به امید روزای خوب برای همه
عاشقتونم
رامین
همیشه حواستون باشه
عشق خیلی دردسر داره
ولی شیرینه
برای عشقم
امیر
نوشته: شاهزاده تاریکی
@dastan_shabzadegan
تله عشق (۵ و پایانی)
قسمت قبل
1402/04/03
#گی #دنباله_دار
مرصاد منو گذاشت رو زمین و اشک تو چشماش حلقه زده بود ،خوشحال بود خیلی خوشحال
منم رو زمین زانو زدمو و دستامو باز کردم ،روبه آرمان گفتم:عشق داداش بیا
آرمان یک لحظه اشکاشو پاک کرد و بدو بدو اومدم سمتم وقتی بهم رسید خودشو تو بغلم پرت کرد سرشو تو سینم قایم کرد و میگفت:«داداشم خوشگلم اومدی بلآخره ،داداشی خیلی دوست دارم ،داداش تروخداااااا دیگه از این کارا نکن،داداش تو نباشی من میمیرم!
+آرمانم ،به داداش نگاه
(سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد)
_یادته ، هر وقت گریه میکردم میگفتی این چشما واسه رویا دیدنه ،اگه گریه کنی رویا هاتو میشوره و میبره ؟!
+اره داداش
_پس گریه نکن عشقم ،بهت قول میدم دیگه از این کارا نکنم
+داداش قول میدی بهم ؟!
_قول میدم
مرصاد اومد سمتم پیشونیمو بوسید و دستشو روی سر آرمان گذاشت و سرشو ناز میکرد
با چشمای خیس و گلوی پر بغضش به آرمان گفت
: آرمان جان داداش مرصاد و بخشیدی ؟!
آرمان نگاهی بهش انداخت و سریع پرید بغلش
_داداش مرصاد ،توروخدا ببین بهت التماس میکنم داداشم خیلی سختی کشیده! نگاه کل زندگیش با سختی گذشته گناه داره دلش خیلی پاکه ،مراقبش باش
من نمیتونم بگم بخشیدمت ولی از اون طرف هم نمیتونم تو و داداشو از هم جدا کنم
فقط خواهش میکنم
دوسش داشته باش ،مراقبش باش
هیچ وقت تنهاش نزار باشه
+باشه عشقم ،نمیزارم آب تو دل داداشت تکون بخوره
آیهان
آرمان و مرصاد و من قشنگ وسط پیاده رو نشسته بودیم که من یک لحظه به خودم اومدم و گفتم
+بچه ها بلند شید ،نگاه مردم چجوری نگامون میکنن
(مرصاد)
_اوه ،اوه آیهانم عصبی شد بچه ها بلند شین بریم
منو و مرصاد و آرمان رفتیم سمت خونه
وقتی رسیدیم در خونه
آرمان بدو بدو رفت تو خونه و داد و بیداد که داداش آیهان همه چیز یادش اومد ،اره داداشم برگشت
مامان با چشم گریون اومد سمتم و بغلم کرد
سرمو بوسید ، بابا اومد سمتم اون خشم تو نگاش نبود دستی به سرم کشید و گفت پسرم مرد شده
آیهان دیگه نبینم خریت کنی ها باشه
خدایا واقعا این بابای من بود
فوری پریدم بغلش,عطر تنشو بو کردم و خودمو تو بغلش ولو کردم
خیلی حس قشنگی بود
تو همین اوضاع بودیم که مرصاد در زد اومد داخل
بابام عصبی گفت:«تو اینجا چی میخوای ؟!
+بابا فرهاد ،ببخشید بخدا من تقصیری ندارم بابا بخدا
آرمان پرید تو حرفش و رو به بابا گفت
_بابایی داداش بخاطر مرصاد برگشت
بعد آرمان نشست کل قضیه را تعریف کرد
بابا دست منو گرفت
دست مرصاد هم گرفت
دستامونو بهم داد و گفت
:بچه ها میدونم عاشق هم هستین ،باشید
عاشقی کنید
فقط حواستون به هم دیگه باشه
من نمیتونم بگم کنارتونم
چون واقعاً نیستم
هیچ کس کنارتون نیست
اگه واقعا با همه مشکلات میتونید با هم باشید
من چیزی نمیگم
برید خوش باشید
ولی انتظاری از ما نداشته باشید من نمیفهمم و نمیتونم درک کنم
فقط کاری نکنید که بعدا پشیمونی بیاره
من حرفام تموم شد حالا بستگی به خودتون داره
حرف های بابا منو یه جوری کرد
حالا که خودش دست منو تو دست مرصاد گذاشته احساس ارامش میکردم
اما
اما وقتی گفت نمیتونم کنارتون باشم و نمیتونم درکتون کنم دلم شکست
همه تو حیاط نشسته بودیم
مامان رفت چایی آورد خوردیم
من سراغ گوشیمو گرفتم که آرمان گفت
دست مرصاده
دایی وسایلتو داد به مرصاد
روبه مرصاد نگاه کردم که یه چشمکی بهم زد 😉
بعد از اینکه چایی خوردیم
مرصاد بلند شد و گفت
:«مامان ، بابا دستتون درد نکنه،راستش من پدر و مادری نداشتم که کنارم باشن
و راه درست زندگی رو بهم یاد بدن
اما به عنوان پسرتون اگه قبولم کنید
میخوام بگم که ،ایهانو خوشبخت میکنم
بابا فرهاد میدونم برات غیر قابل باوره
اما عشق اینجوریه
عشق
خیسش گذاشتم روی کصش و شروع به مالیدن کردم.
ناله های نورا خونه رو پر کرده بود؛دیگه طاقت نیاوردم
رفتم پایین و شورتشو زدم کنار و کص نورا جلو روم بود؛باورم نمیشد
یه بوسه روی چوچولش زدم که آه از گلوی نورا درآورد
زبونمو کشیدم وسط کصش و شروع کردم به خوردن کصش و میک زدن و لیس زدن چوچولش
فکر کنم حدود ۲۰دقیقه یه ضرب زبونم رو کس نورا داشت برنامه اجرا میکرد.
نورا تو حال خودش نبود
از طرفی مست بود و از طرفی هم تو همین تایم کم ۳بار ارضا شده بود
بلند شدم شلوارکمو درآوردم و یکم کیرمو روی کصش بازی دادم و با آبی که از کصش اومده بود قشنگ کیرمو خیس و لزج کردم
سرشو گذاشتم رو سوراخ کصش و آروم فشار دادم تا نصفه رفت داخل و شروع کردم به عقب جلو کردن؛هر بار که کیرمو کامل عقب میکشیدم و در می آوردم یه آه بلند از نورا تحویل میگرفتم.
در حال گاییدن کصش؛سینه های سکسیشو تو چنگم گرفته بودم و فشار میدادم
نورا دوباره شروع کرد به لرزیدن و ارضا شد
ارضا شدنش در حدی بود که کار رو متوقف کردم و بعد از ۴بار پرسیدن که نورا حالت خوبه؟آب میخوای؟
با چشمای بسته سرشو به نشونه نه تکون داد
کنارش دراز کشیدم؛چشماشو باز کرد و با لبخند بهم نگاه میکرد
خیره شد به لبام و شروع کرد به خوردنشون و کیرمو با دست بازی میداد.
بلند شد نشست روم و کیرمو با دست گرفت و گذاشت تو کصش و نشست تا آخر روش
داغی و تنگی کصش منو یاد نفس مینداخت؛اصن انگار این دوتا دوقلو بودن.
شروع کرد به بالا و پایین کردن؛تکون خوردن سینه های سکسیش حالمو بدتر میکرد
شهوت تمام وجودمو گرفته بود؛چشمامو بستم و با دستام کمر نورا رو نگه داشتم و کیرمو تا آخر کردم داخل کصش و همونجا نگه داشتم و با یه آه بلند همه آبمو خالی کردم تو کصش
عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم
نورا افتاد کنارم و تو همون حال بغلش کردم
+تو محشری
-توام همینطور
به ساعت که نگاه کردم حدود ساعت ۲بود و خواستم فقط چشمامو ببندم یکم
چشمامو که باز کردم صبح شده بود؛حدود ساعت ۶بود؛من و نورا لخت تو بغل هم خوابیده بودیم وسط حال
گوشیم باتری خالی کرده بود و خاموش بود
نورا رو بغل کردم و بردمش اتاق خواب
هنوز تو حالت گیجی و خواب آلودگی به سر میبرد
پتو رو کشیدم روش و با سرعت لباسامو پوشیدم و زدم بیرون…
رسیدم خونه و دوش گرفتم لَش کردم رو تخت
کمتر از یه هفته دو تا از کس ترین دخترایی که میشناختمو کرده بودم
نفس انتقام گونه و نورا عاشقانه؛هرکدوم لذت خاص خودشو بهم داد…
راجع به مجید ته دلم ناراحت بودم و حداقل اینطور خودم رو قانع میکردم که مجید رفیق چندین و چند سالم دیگه نورا رو نمیخواد و میخوان جدا شن ولی بازم ناراحتیم نسبت بهش کم نمیشد!!
شنبه تنها بودم تو شرکت؛ساعت ۱۲ظهره؛از صبح مجید رفته بود دنبال کارای طلاقش تازه رسید شرکت
-سلام
+سلام چی شد؟
-هیچی تموم شد دیگه
+واقعا جدایی میخواستی؟
-نه؛نمیدونم بیخیال دیگه واسه مهریه ام خونه رو دادم بهش
+هرچی خیره واسه جفتتون پیش بیاد داداش
-ایشالا
همچنان خبری از نفس نبود شاید منتظر تماس من بود شایدم کلا پشیمون شده!!
بعد از کار تماس گرفتم با نورا و قرار گذاشتیم ببینیم همو
واسه شام دعوتم کرد برم پیشش؛همین که دعوت شدم دوباره کیرم راست شد واسش؛حالا دیگه بی عذاب وجدان میتونستم کنار نورا باشم.
رسیدم دم خونش؛یه حوری بهشتی جلوی روم درو باز کرد.
بوسیدمش و رفتم داخل؛نشستیم و یکم احوال پرسی کردیم و بعدش نورا بلند شد رفت آشپزخونه برای تدارک دیدن شام
از پشت دیدن حرکات کونش منو به وجد آورد؛بلند شدم و کنار گاز از پشت بغلش کردم و در گوشش گفتم:
+احساسمو که نمیتونم قایم کنم؛خوشحالم تنها شدی.
نورا (۵ و پایانی)
قسمت قبل
1402/04/03
#زن_شوهردار #خیانت
قسمت پنجم
همیشه وقتی بحث ازدواج من میشد؛تو خیال خودم کسی مثل نورا همیشه کنارم بوده.
جدای از حس شهوتی که روش دارم ولی واقعا دلی و قلبی هم از همون روز اول بهش علاقه داشتم.
+جانم مجید؟
-هیچ معلومه کجایی مرد حسابی؟
+بانک بودم کار داشتم گوشیم تو ماشین بود؛جان!؟
-از مدرسه ای که باهاشون قرارداد بسته بودی اومده بودن
+خب؟
-هیچی گفتن یه سری مشکل دارن و میخوان فسخ کنن
+آها اوکی میام باهاشون تماس میگیرم
-چی میای؟
+باید برم نفسو ببرم خرید بعدش میام اونوری
-حله؛فعلا
+فعلا
گوشی رو قطع کردم و روی سینه گذاشتم و همینطور به سقف خیره شدم؛
صدای قطع شدن دوش آب به گوش رسید.به سرعت بلند شدم و لباسامو پوشیدم.
بعد از چند دقیقه نفس بدون لباس وارد اتاق شد؛یه نگاه به من کرد و با لبخند به سمت کمد لباساش رفت.
کیرم دوباره داشت راست میشد واسش؛بلند شدم و از پشت چسبوندم بهش و در گوشش آروم گفتم نفس تو چطور اینقدر سکسی ای آخه!؟
شروع کردم بوسیدن گردنش
-نکن میخوام برم بیرون(با خنده)
+میخوای بری یا میخوایم بریم؟مگه خرید نمیریم؟
-هنوز دنبال خریدی؟نیم ساعت پیش خرید کردیم یادت نمیاد؟
+آهااا این اسمش خریده؟اصن با بابا صحبت میکنم هر روز میام ببرمت خرید چطوره؟
-خخخخ عالیه
+پس من برم مجید منتظرمه
-اره مرسی که اومدی کلی خرید داشتم
+قربونت برم؛مرسی از تو که روزمو اینقدر زیبا کردی
لباشو بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون؛هنوزم باورم نمیشد تونستم نفسو بکنم.
ماشینو روشن کردم و حرکت کردم؛با نورا تماس گرفتم که ببینم مجید و پیدا کرده یا نه
+سلام خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟
+قربونت؛چه خبر؟مجیدو پیدا کردی؟
-زنگ زدم شرکت خودش که جواب ندادم ولی صحرایی گفت که تو دفترشه
+مشکلی پیش اومده؟
با بعضی که تو گلو داشت حتی نتونست بگه نه!!
+کجایی نورا؟
-ماه و ستاره
+اوکی منم نزدیک اونجام؛وایسا میرسم
-باش
کافه رستوران ماه و ستاره پاتوق من بود که بعدها شده بود پاتوق هممون
به سرعت رسیدم؛میدونستم رو کدوم میز میشینه و مستقیم رفتم بالا سرش
سلام کردم و دست دادم و نشستم روبروش
داشت کیک شکلاتی میخورد؛نورا هروقت از چیزی ناراحته میاد اینجا و کیک میخوره
+چی شده؟
-با مجید حرفم شد دیشب
+سر بچه دوباره؟
-سر زن گرفتنش
+میخواد طلاقت بده؟
-چه غلطا…نه میگه تو باش تورو دوست دارم واسه دل مادرم میخوام یکی دیگه رو بگیرم تا واسش نوه بیاره
+خب؟
-منم گفتم دیگه نمیخوام با هم زندگی کنیم؛طلاق میخوام.یه دعوام راه افتاد دیگه ندیدمش تا الان؛دیگه مهم نیست واسم حتی جواب تلفن منی که حق دارم رو نمیده منم پامو میزارم رو همه چیز
+مجید واقعا بهت علاقه داره
-فرید جان ببخشیدا ولی مزخرف نگو؛اگه دوسم داشت این کارارو میکرد؟
منم از اول دوسش نداشتم؛فقط به اصرار خانواده هامون و سن پایین من ازدواج کردیم
+ینی چی؟ینی الان دیگه تمومه؟
-من که دیگه نمیخوام باهاش ادامه بدم
این حرفا ذهنمو کامل مشغول کرد و دیگه راجع بهش حرفی نزدم؛قاطی کرده بودم نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت بابت این موضوع.
بعد از رسوندن نورا؛برگشتم شرکت.
یک هفته ای از این موضوع میگذشت و خبر خاصی از نفس نبود و مثل اینکه جدایی مجید و نورا هم جدی شده بود و گویا هر دو با این موضوع خیلی راحت کنار اومده بودن؛از حرفای مجیدم میتونستم بفهمم دختری که مامانش پیدا کرده دل مجید و برده.
ولی نورا تغییر کرده بود؛دیگه ظاهراً اون دختر ساده و مظلوم نبود و خودشو سرزنده و قوی نشون میداد.
دو روز دیگه یعنی شنبه قرار بود برن محضر و کار رو تموم کنن
نورا تماس گرفت باهام که برای آخرین بار برم خونشون و به یاد قدیم سه تایی شب نشینی ک
فحه مانیتور نگاه می کردم، به این فکر کردم که این پرونده میتونست پایان بهتری داشته باشه، ناخودآگاه غصه وجودم رو فرا گرفت. اما همزمان فکر کردم که میتونست پایان به مراتب بدتری هم داشته باشه. برای همین لبخند تلخی زدم و بعد دکمه ریپلای روی ایمیل رو زدم، عکس ترجمه طلاق رو ضمیمه کردم و خیلی کوتاه به انگلیسی نوشتم:
-روز خوش، با توجه به اینکه من و خانم الناز شمسایی سه روز قبل به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدیم، اینجانب انصراف خود را از اسپانسر شدن ایشان اعلام می کنم و تقاضای لغو و بسته شدن پرونده را دارم. با تشکر.
گزینه ی ارسال رو زدم. بعد از ارسال ایمیل، به تقویم کنار مانیتور خیره شدم. روی تقویم به تاریخ فردا نوشته شده بود: ساعت ۱۱، وقت مشاوره، خانم دکتر امجد. همینطور که داشتم تو ذهنم مرور می کردم که فردا توی اولین جلسه مشاوره از کجا شروع کنم، صدا تق تق درب اتاقم رشته افکارم رو پاره کرد. با صدایی مخلوط از غم و اندوه و شهوت و اشتیاق گفتم: شما که غریبه نیستی، بفرمایید. تا زمانی که درب اتاق باز شد، خاطرات یک سال گذشته مثل برق از جلوی چشمام رد می شد. فکر اینکه دیگه ممکنه هیچ وقت از سرنوشت النار، الهام، فرزاد، مامان زیبا و خیلی های دیگه بی خبر باشم غم بزرگی رو روی سینم میذاشت. دست کردم توی کیفم که کاندومی رو که از داروخانه گرفته بودم بردارم. احساس کردم که به یک پاکت برخورد کردم. وقتی پاکت رو در آوردم، توش یه نامه بود. وقتی نامه رو باز کردم، از متن نامه و البته دست خطش متوجه شدم که احتمالا صبح روز دفترخونه الناز قبل از اینکه از خونه بیرون بره، توی کیفم قرار داده باشه.
“به نام خداوند عشق، امروز که این نامه رو می نویسم، احساس می کنم که بیش از هرزمان دیگه ای سبک تر شدم. گاهی اوقات آدم ها توی زندگی اشتباهاتی میکنن که هیچ وقت خودشون هم نمیتونن خودشون رو ببخشن، حتی اگه طرف دیگه اون هارو ببخشه. این بزرگی تو بود که با همه اشتباهاتی که داشتم، همیشه منو بخشیدی. از اینکه تورو به عنوان بزرگترین گنج زندگیم کنارم دارم، بی نهایت سپاسگزارم و امیدوارم که بتونم تا ابد کنارت باشم. برای تمام اشتباهاتی که کردم، هرچیزی که میدونی یا نمی دونی، امیدوارم که اول از همه خدا و بعد هم تو منو ببخشی. دیشب که کنارم بودی، به خودم قول دادم که تمام تلاشم رو بکنم که بتونم تمام گذشته ای رو که تو توش به خاطر من رنج کشیدی رو جبران کنم. برای جشن گرفتن این روز مهم، خیلی فکر کردم که چه چیزی رو میتونم بهت بدم. تویی که هر چیزی رو داری، چه چیزی میتونه خوشحال کنه؟ هرچیزی که برات می گرفتم، قطعا در مقابل تو چیز ارزشمندی نمی تونست باشه. برای همین تصمیم گرفتم که یکی از ارزشمندترین چیزهایی که خودم دارم رو بهت بدم و توی زندگیم چیزی ارزشمند تر از یادگاری های پدرم ندارم که بتونم بهت بدم. این وسیله شاید به ظاهر ارزش مادی نداشته باشه، اما برای من یک دنیا خاطره و عشق پشتش داره. تولدت مبارک عشق من، الناز شمسایی”
دوباره دستم رو داخل کیفم کردم و این بار دستم به جعبه ای مستطیلی شکل برخورد کرد. وقتی بیرون آوردمش، یک باکس پارچه ای سورمه ای گلدار بود که برخلاف گذشته وزن کمتری داشت. وقتی بازش کردم، با تصویر مبهم خودم توی آینه مواجه شدم. اینبار هم وقتی به سمت دیگه نگاه کردم، تصویر دیگه واضح و شفاف بود و داشت باهام حرف می زد. خوب بلد بودم جاساز آینه رو باز کنم. وقتی جاساز آینه رو باز کردم، توش یک عکس دونفره کوچیک بود بود که برای روز عقدمون بود و پشتش تاریخ عقد، تاریخ امروز، اسممون و این جمله نوشته شده بود: بماند به یادگار…
ببینیم خاله گفت عیبی نداره بزار ببینیم حالا تحمل میکنم.
۳ تایی پا شدیم رفتیم جلوی تلویزیون برقارو هم خاموش کرده بودیم چون کولر روشن بود خونه سرد شده بود رضا پاشد ۳ تا پتو اورد و نفری یکی به همه داد ترتیب دراز کشیدنمون جوری بود که من سمت راست بودم خاله وسط بود رضا هم سمت چپ خاله خوابیده بود.
مشغول فیلم دیدن شدیم یه نیم ساعتی گذشته بود از فیلم که گفتم بزار یه کرمی بریزم دستمو از زیر پتو در آوردمو خیلی یواش گذاشتم دستمو روی پای خاله از روی پتوی خودش. یه چند دقیقه دستم بود رو پاهاش که دیدم خاله داره فیلم میبینه و هیچ عکس العملی نشون نمیده خیلی اروم شروع کردم دستمو تکون دادن رو پاهاش طوری که انگار دارم پاهاشو میمالم.
بعد چند لحظه یه خورده سرعت دستمو بیشتر کردم خاله هم عکس العملی نشون نمیداد بعد چند دقیقه که که دستمو رو پاهای خاله مالیدم دستمو برداشتم چند ثانیه هم نگذشته بود که دیدم خاله هم دقیقا دستشو مثل من گذاشت روی پاهای منو تمام کارای منو تکرار کرد برای چندین دقیقه…
منم که اینو تقریبا یه چراغ سبز دیدم از خاله معصومه اما از ترس رضا که اونوره خاله بود نمیشد زیاد کاری کرد . خیلی آروم دستمو بردم زیر پتوی خاله شروع کردم از زیر پتو دستمو گذاشتم رو پاهاشو همون کارا رو تکرار کردم بعد چند دقیقه دستمو برداشتم خاله هم این سری دستشو اورد از زیر پتوی من همین کارارو انجام داد این روند چندین بار ادامه داشت تا سری اخر که دستمو بردم زیر پتو داشتم پاهای خاله رو میمالیدم خیلی آروم دستم بردم بالاتر و رسوندم به کنار کصه خاله و شروع کردم مالیدن خاله که فهمید دستم کنار کصشه یه تکون ریزی خرد و پتو رو یه خورده درست کرد و بالاتر کشید منم همینجوری ادامه دادم دیدم خاله اصلا به من نگاه نمیکنه فقط نگاهش به تلوزیونه منم مشغول مالیدن کس خاله معصومه شدم رفتمو دستمو از رو شلوارش رد کنمو ببرم داخل که بتونم از روی شرتش کصشو بمالم یهو دیدم خاله تکون خوردو مجبور شدم دستمو بکشم خاله یهو نشستو دیدم داره به رضا نگاه میکنه و برگشت رو به من گفت رضا مثل این که همینجا خوابش برد اینورم که کولر روشنه پسهمینور می خوابیم ما هم بعد گفت تو میخوای بقیه فیلمو بیینی گفتم من نه خاله معصومه تو چی؟
یه نگاه به من کرد و گفت نه من خیلی خوابم میاد فک کنم اون قرص خوابی که میگفتی انداختی تو چایی اثر کرد و خیلی اروم خندید بعد تلویزیونو خاموش کرد و گفت شب بخیر علی جان بعد پتو رو کشید رو خودشو روشو اونوری کرد…
من یخورده ضد حال بهم خورد چون هم کنارمون رضا بود نمیشد کاره زیادی کرد هم خاله روشو اونوری کرد ولی گفتم باید ادامه بدم هر طوری شده یه چند دقیقه ای گذشتو خیلی اروم نزدیک خاله شدم از پشتو دستم اروم رسوندم به کمرش ولی تکون ندادم یخورده صبر کردمو اروم تکونش دادم دیدم خاله چیزی نمیگه نمیدونستم خوابش برده بود یا بیدار بودو چیزینمیگه منم مشغول مالیدن کمرش شدمو بعد چند لحظه اروم دستمو رسوندم به کونش و شروع کردم مالیدن کون خاله معصومه کونش خیلی بزرگ و نرم بود خیلی حس خوبی داشت سعی کردم جلو تر برم در حدی که کیرم دقیقا رسیده بود به کون خاله معصومه دستمو از روی کون خاله برداشتمو خیلی اروم کیرمو از رو شلوار در اوردم حواسمم بود که رضا بیدار نشه خیلی اروم داشتم این کارارو انجام میدادم از طرفی هم میدونستم خواب رضا خیلی سنگینه ولی بازم خیلی نگران بودم کیرمو از رو شلوار در اوردم بعدش دستمو گذاشتم رو بغل پای خاله معصومه اروم اروم دستمو داشتم با مالیدن روی پاهاش نزدیک کصش میکردم رسیدم به لحظه ای که دستم خیلی نزدیک کصش بود ه
خورده خنده کرد گفت زشته علی جان این حرفارو نزن ولی نشونه ای از ناراحتی تو چهرش نبود!
رضا سریع گفت علیییی ببین چقد پایس مادره رفیقت اگه یک درصد به مادره من اینو گفته بودی مادره من سریع میومد میزدت یا حداقل ازت ناراحت میشددد ولی اون خندید.
رضا که نمیدونست این موضوع واقعا راجب مادره خودشه و اونم دقیقا مادره خودشو مثال زد یه حس عجیبی بهم دست داد و گفتم اره رضا به نظرم مادره رفیقم اوکیه ولی خب نمیدونم چجوری مخشو بزنم بکنم چون زیاد خونشون نمیرم اگرم برم خیلی کم میمونم.
رضا شروع کرد گفت علی به نظرم یه کاری کن که به یه بهونه ای شب بتونی بری خونشون گفتم خب گفتش یه بهونه ای جور کنی که برای خواب اونجا باشی و بتونی حداقل موقعی که رفیقت خوابید با مادره رفیقت حرفبزنی و راضیش کنی گفتم اینجوری که نمیشه اگه اون زودتر بخوابه یا شوهرش باشه چی گفت راس میگیولی باید یه جوری بهشبفهمونی که اون شب بخاطر اون رفتی اونجا گفتم باشه امتحان میکنم.
تو دلم گفتم رضا دقیقا داره به من نقشه ای میده که مادرشو بکنم ولی اصلا نمیدونه این نقشه ای که خودش کشید واسه مادره خوشگله خودشه…
دمه شام شدو خاله با همون لباس سکسیه خودش موهای سشوار کشیده ی خوشگلش اومد مارو صدا کرد که بیایم برای شام…
منو رضا هم همراه خاله رفتیم نشستیم سره میزو مشغول شام خوردن شدیم که وسط غذا خوردن یهو خاله به شوخی گفت رضا جان شما وقتی میخوای از خونه بری بیرون نباید به من خبر بدی؟ رضا گفت مامان من کی بدون اطلاع رفتم بیرون؟ خاله معصومه هم گفت امروز که من حموم بودم شما همین طوری بدون این که به من خبر بدی رفتی لباسای منم مونده بود رو تخت هر چی هم صدا زدم واسم بیاری جواب ندادی باز خوبه حداقل اون لحظه علی جان اومده بود و برام لباسامو گرفت اورد بعد با من چشم تو چشم شدو یه لبخندی زدو گفت البته خیلی خجالت کشیدم…
خاله انگار داشت اینارو از قصد می گفت انگار براش جذابیت داشت این حرفارو جلوی پسرش بزنه، رضا گفت خب مامان حالا که علی اورد بعدشم خجالت چیه علیه دیگه تو خاله ی علی هستی مگه چه عیبی داره لباساتو بیاره، خاله هم گفت درسته ولی خب زشته به هر حال من همه ی لباسام رو تخت بود(منظورش شرت و سوتینش بود) و این که وقتی علی برام اورد تو حموم منم هیچی تنم نبودد…
خاله داشت تو حرفاش یه جوری نشون میداد که انگار من اون لحظه کامل لخت دیدمش ولی در صورتی که اصلا اینجوری نبود نمیدونستم چرا خاله داره اینجوری میگه ولی گفتم بزار کم نیارمو گفتم خب خاله جان من فکر کردم که شما داخل حمومی نمیدونستم که اومدی بیرونو منتظره لباستی و خب البته منم تا دیدم شما هیچی تنت نیست سریع چشامو بستممم.
خاله که دید منم حرفشو ادامه دادم عقب نکشیدم یخورده تعجب کرد و انتظار نداشت من سریع بگمم که نه خاله شما که داخل بودی و من اصلا شمارو ندیدممم ولی اون چیزی که خاله میخواست نشده بود رضا هم بعد شنیدن این حرفا یه نگاه به منو مادرش کردو گفت خب حالا بسته دیگه ادامه ندید هر چی بود گذشت من اشتباه کردم که خبر ندادم و رفتم عذرخواهی کرد و خاله معصومه هم گفت عیبی نداره پسرم شروع کردیم دوباره غذا خوردن و تا این که بعد شام رضا رفت قلیونو اوکیکنه که بکشیم خاله هم داشت ظرفارو میشست تو اشپزخونه و منم داشتم ظرفارو میبردم پیشش که بشوره تو همین لحظات که داشتم ظرفارو میبردم خاله که میدونست من دارم میام سمتش که ظرفارو بیارم به بهونه ی اینکه روی صورتش اب ریخته شده پیرهنشو گرفت اورد بالا که صورتشو خشک کنه و زیاد بالا کشید تا جایی که همون لحظه یهو شکمشو سوتین قرمزشو با یخورده ی خیلی کم ا
خاله معصومه ی من (۳ و پایانی)
قسمت قبل
1402/04/02
#خاله
سلام دوستان مرسی که تا اینجا همراهمون بودین و این که بخاطر احترام به شما عزیزان سعی کردم این قسمتو طولانی بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد…
در حیاطو برای خاله معصومه باز کردم و گفتم بیا خاله کلیدو پیدا کردم اینم کلیدت شروع کرد تشکر کردن قبل این که خودم بهونه جور کنم تا داخل حیاط بتونم باهاش برم خودش گفت خاله جان یه لحظه بیا چند تا از ظرفاتون خونه ی ماست داری میری ببری منم که دیگه لازم نبود بهونه ای جور کنم گفتم باشه خاله معصومه. رفتیم تو حیاط داشتیم نزدیک خونه میشدیم که خاله رو صدا کردم و اشاره کردم و گفتم خاله معصومه اون لباست اونجا افتاده رو زمین،کثیف میشه ها…
خاله هم تا دید دارم به شرتش اشاره میکنم با خجالت سریع گفت ای وااای این چرا افتاده رو زمینن سریع حرکت کرد رفت سمت شرت قرمزشو با دست شروع کرد پاک کردنش و منم سعی کردم از موقعیت استفاده کنم، گفتم خاله معصومه خوش سلیقه ای هااا، چقد خوش رنگه.
خاله هم به نشانه ی خجالت لبشو گاز گرفت و با لبخند و خنده ی اروم گفت وای زشته علی جان این حرفا چیه…
منم گفتم خاله کجاش زشته به این قشنگی و خوش رنگی،با خنده گفتم حتما خیلی هم بهت میاد خاله یه نگاهی به مرد کردو با یه لبخند گفت زشته علی جان این حرفارو نزن.
منم گفتم اره خاله جان شما هم که خیلی ناراحت شدی من اینجوری گفتم از سلیقتون تعریف کردم و شروع کردم خندیدن،خاله هم خندید و گفت از دست تو، شرتشو دوباره همونجا آویزون کرد و رفت تو خونه منم یه خورده منتظر شدم تا خاله ظرفارو بیاره دیدم یه خورده طول کشید دوباره رفتم سمت شرت و سوتین قرمزش که رو طناب بود میخواستم جاشو یه خورده تغییر بدم تا خاله بعد این که من رفتم متوجه بشه که من دست زدم به شرتش ولی همون لحظه که خواستم گیره رو از روی شرتش بردارم دیدم خاله اومده و داره منو میبینه و گفت علی داری چیکار میکنی؟؟ نگاش کردمو با خونسردی گفتم هیچی خاله معصومه میخواستم یه گیره دیگه اضافه کنم که دوباره نیوفته لباس به این قشنگی کثیف بشه خاله هم یه چند لحظه منو نگاه کرد و چیزی نگفت نمیدونستم ناراحت شده یا براش مهم نبود زیاد ولی حرفی نزد و گفت بیا علی جان اینم ظرفا ببر خونه بعد ازم تشکر کرد و منم رفتم. این قضیه هم گذشت تا چند روز بعدش که دیدم پسرش رضا بهم زنگ زد و شروع کرد احوال پرسی گفت علی من امشب پدرم خونه نیستش منو مادرم هم تنهاییم امشب بیا خونه ما با هم دیگه هستیم قلیون میکشیم شبم خونه ی ما بمون. منم از خداخواسته گفتم باشه رضا شب بعد شام میام گفت نه بعد شام چیه به مامان معصومه میگم برامون شام درست کنه منم یه خورده تعارف کردم ولی گفت بیا بهش میگم منم قبول کردم و گفتم غروب پس میام و قطع کردیم. یه خورده زود تر از غروب چون حوصلم سر رفته بود وسیله هامو جمع کردم که برم خونه ی خاله معصومه حرکت کردم رفتم رسیدم دمه درشون دیدم رضا از در حیاط اومد بیرون و گفت عع علی اومدی گفتم آره گفت پس علی تو برو داخل برو تو اتاق من بمون، منم یه لحظه برم بیرون نوشابه و یخورده وسیله بگیرم برا شام زود میام منم گفتم باشه زود بیا منتظرم. رفتم داخلو شروع کردم خاله رو صدا زدن ولی جوابی نشنیدم،رفتم وسیله هامو گذاشتم اتاق رضا برگشتم تو حال دیدم خاله مثل این که رفته حموم. حمومشون هم توی خونه بود نشستم تلویزیونو روشن کردم صداش کم بود دیدم خاله داره صدا میکنه میگه، رضا مامان بی زحمت حوله و لباسامو از روی تخت اتاقم میاری. خاله مثل این که خبر نداشت رضا رفته بیرونو من زودتر از غروب اومدم خونشون. سریع رفتم تو اتاق خاله لباسای رو تختو خواستم بردارم که دیدم دقیقا همون شور
بینم چی داری خیلی رو شرتت سنگینی میکنه درش آورد و هنگ کرد باورش نمیشد یه همچین کیری ببینه گفت اووووووووووف این دیگه چیه واااااااااااااای باورم نمیشه یه بوس ازش کرد و لپش و چسبوند به کیرمو گفت واااااااااااااای دوسش دارم گفتم خوبه سایزش گفت عالی مهرشاد خدا بدادم برسه پارم نکنی گفتم قول نمیدم
من عاشق هیکل های لاغرم قشنگ تو دستاتن با تمام وجود میتونی بکوبی تو کسشون سمانه هیکلش عالی بود نه خیلی لاغر نه خیلی چاق در مقابل من موش بود
شروع کرد به ساک زدن من منم انگشتمو کرده بود تو کسش تکون میدادم با صدای بسته آه و اوه میکرد بعضی وقتا کیرمو درمیورد آه و ناله میکرد و دوباره میخورد دیدم کسش رو دستم دل دل میکنه جالب بود ضربان داشت تا حالا اینجوری نشده بودم ۶۹ کردمو شروع کردم به خوردن کسش که اونم وحشی تر کیرمو میخورد استاد استاد بود تا ته کیرمو میخورد و قشنگ نگه میداشت بعدم با کلی تف صدای هااااااااااای میداد دوباره میخورد همینجور که میخورد گفتم بسه و بلندش کردم خوابوندم رو تخت دوباره خوردن کسش که میگفت اووووووووووف کیارش حرومزاده کجایی که مهرشاد داره کس میخوره برام بی لیاقت چه با ولع میخوره کیرمو آروم رو کسش مالیدم عقب و جلو میکردم کردم توش به هیچ عنوان نمیرفت اینقدر تنگ بود که کیرم نمیرفت توش که گفت واااااااااااااای خیلی کلفته تورو خدا آروم دوباره شروع کردم به خوردن آروم گذاشتم دم کسش با تموم زورم آروم کردم تو که با دوتا تلمبه نزدن عینه این غشی ها به خودش لرزید و گفت واااااااااااااای کیارش حرامزاده با اون کیر بیخودی که منم خندیدم و محکم بغلم کرد منم دوتاپاشو دادم بالا محکم میزدم با تمام قدرت میزدم چون الی گفته بود اونم میخورد ته کسش تورو خدا مهرشاد غلط کردم آخ دارم میمیرم کیرت تو حلقمه واااااااااااااای جر خوردم تورو خدا گفتم از کون میدی گفت بخدا تا حالا ندادم منم محکم میزدمو میگفتم کون آکش خوبه میگفت بخدا بکنی تو کونم میمیرم آخه این چیزی که تو داری به زور تو کسم رفت چجوری بره تو کونم دوباره محکم میزدم میگفتم از کون میدی میگفت توروخدا مهرشاد دارم جر میخورم خدایی آدم عشق میکنه یه زن زیر کیرت حال بیاد و التماس کنه بلندش کردم نشستم لب تخت گفتم بشین روش که نشست و منم خوابیدم که به زور تا نصفه کیرم میرفت تو کسش که من خودم میزدم اونم یه ووووووی میکرد میگفت مهرشاد تورو خدا خیلی کلفته آرومتر که گرفتمش تو بغلم و با تمام قدرتم از زیر میزدم که میگفت تورو خدا توروخدا مهرشاد تورو خدا دارم جر میخورم محکم تو دستای من بود نمیتونست تکون بخوره منم میزدم عالی بود کسش عالی خدایی تنگ خیس اینقدر زدم که ارضاشد و ول شد و بیهوش آب از کسش میومد رو کیرم قشنگ حس میکردم گفت تورو خدا ارضاشو من مردم دو ساعت داری منو میکنی بلندش گردم رو دستام عینه بچه گربه از زیر میزدم تو کسش عاشق این حرکتم بعد چند دقیقه داگیش کردم و شروع کردم به تلمبه زدن پشتی و گذاشته بود در دهنش و قشنگ رو تختی با دوتا دستاش مشت کرده بود جوری میزدم که تخمام میخورد به کسش کمرشو خم کرده بودم و محکم میزدم که یهو دیدم قشنگ شاشید و بیحال بیحال ولو شد رو زمین گفت مهرشاد مردم تورو خدا بسمه پاهاش میلرزید منم آروم گذاشتم دهنش گفت بخدا نمیتونم بخورم خوابیدم روش یه چند دقیقه ای زدم و آبمو ریختم رو بدنش تا صبح تقریبا 6_7 پیشم بود الی اس ام اس داد بخواب رفت بهم بگو منم بغلش کردم و خوابیدم
صبح بیدارشد و گفت واااااااااااااای باورم نمیشه یکی بتونه اینجوری کسی و بکنه خیلی بهم حال دادی و کسی تورو خدا نفهمه تا کی هستی گفتم اگه
کرشم نکنی از فیلم های پورنم بدتر . اگه کم خوردی دهنت و سرویس میکنم ندا را نگاش کن آب از کس و همه جاش راه افتاد تا تورو دید . آره بنده خدا خیلی تشنش عجیب کیر میخاد .آره بابا اینو از صبح تا شبم از جلو عقب بکنی بازم کمشه . مگه از پشتم کردیش؟؟؟
آره زیاد کیر مصنوعیا کونش قورت میده نگران نباش خودت افتتاحش میکنی چطوری ؟؟؟ نگران نباش بهت میگم کلی پیام دادیم بهم اصلا حواسش تو مهمونی نبود که ندا بهش گفت با کی اس ام بازی میکنی این کیر گنده میفهمه ها که خندید و بهش آروم گفت خیلی خری و با خودش دارم اس ام بازی میکنم که گفت کلا دوتاییتون رد دادین .
مهمونی تموم شد و رفتیم بریم که سمانه بهم گفت مرسی که اومدین و کیارشم کنارش بود که من رفتم ماشین و بیارم آوردم و الی سوار شد و رفتم کیف الی که رو میز با موبایلش جا مونده بیاد بیارم که سمانه گفت منتظر تماستم منم گفتم حتما . تو مسیر بهم گفت دمت گرم مخشو زدی گفتم خب چه فایده گفت یه ساعت دیگه بهش زنگ بزن گفتم بابا خلی ساعت ۳ نمیشه که گفت خودش ماشین داره ساعتای نزدیک ۳ بود رسیدیم خونه که قرار بود کون سمانه را انجا پاره کنیم خونه ای که اون از یکی کرایه کرده بود برای هدفش الی گفت میخام با این حرف بزنی مخشو بزنی گفتم الی من دلم سکس میخاد کسکش بزار فردا گفت نه الان زنگ زدم با یه سیم کارت از الی گوشیو برداشت گفتم مهرشادم گفت خوبین منم تازه رسیدم خونه شما رفتین هتل گفتم نه خودم خونه دارم چیزهایی که الی مینوشت من میگفتم گفت واقعا من فکر گردم میرین هتل گفتم نه این حرفایی گه میگم همش حرفایی که الی به من گفته بود بگم یا روی گوشی نتش مینوشت منم میگفتم گفت خونتون کجاست که گفتم جمشیدی یکم سعادت آباد که گفت واقعا نزدیک منین کدوم کوچه گفتم فلان کوچه گفت خیلی جالبه سر کوچه مایین چقدر نزدیک گفتم خواهش میکنم تشریف بیارید که گفت نه دیروقت الان که بهش گفتم نه بابا این چه حرفیه اگر مشکلی نیست بیاین که گفت بزارین چند دقیقه وسایلا از ماشین بزارم میرسم خدمتتون اول تعارف کرد تورو خدا مزاحم نباشم گفتم نه چون من فردا نیستم حداقل تا قبل رفتن پیش هم باشیم خندید و گفت شمام عجول منم گفتم دقیقا
الی گفت دهنت سرویس بشر تو چقدر جالبی فکرشو نمیکردم امشب اونم ساعت ۳ بتونی بیاریش گفتم با مشاوره های شما استاد تو ذهنم باورم نمیشد که یه زن اینقدر جالب باشه بخواد یه مرد دوست دختر دوست پسر سابقشو بکنه .
گوشی زنگ خورد گفت میشه یه لطفی بکنین گفتم جونم گفت دیر وقته میشه شما بیاین منزل من که الی دو دستی میزد تو سر خودش که رو گوشی نوشت اصلا بیارش اینجا گفتم شرمنده اگه صلاح میدونین من میام در خونه دنبالتون با ماشین که الی دو دستی زد تو سرش فهمیدم چه سوتی دادم گفتم الان من میام تا خونه شما قدم زنان بیایم اینجا گفت بله راه نزدیک که الی نفس راحتی کشید و گفت مهی تو اتاق دوربین مادون قرمز هست نگران نباش ولی حواست باش کل خونه دوربین گذاشتم هرجوری هست بکنش من میخوام دادن این جنده را زیر کیرت ببینم گفتم احمق من دوست داشتم امشب پیش هم باشیم گفت فردا پیشتم مطب و تعطیل کردم کاری که میگمو بکن سورپرایز دارم برات . رفتم در خونه سمانه آمد بیرون منم آروم آروم آمدیم رفتیم تو خونه که الی تو یکی از اتاقای خونه که درش بسته بود داشت خونه را میدید .
بریم سراغ سمانه :
آمدیم خونه اول یکم حرف زدیم یه کم آب پرتقال از یخچال آوردم و نشست رو کاناپه منم نشستم اینور بهش گفتم خیلی خوشگل شده بودی آنشب آهنگ لایتم گذاشته بودم و روی شومینه دوتا شمع که گفت مرسی شمام خیلی جذاب شدین گفتم برقصیم گفت بله حتم
لی بودم گفت نوش جونش …
نمیدونم از عمد بود یا چی موهامو که میخواست درست کنه سینه هاشو میزد به من که من واقعا تا بحال تو همچین جایی نبودم که الی بهش میگفت سمیرا اینقدر جندگی نکن این از ایناش نیست راحت وا بده حداقل جلو من نکن بیشعور گفت که تو که مال خودمی حالا بماند برا حضرت آقا یه هفتس ندادیش بخوریم ولی آخرش که زنگ میزنی میگی بیا پیشم منم جوابتو ندم الی میگفت خفشو جلو این آدم باش هر چیزی و هر جا نگو سمیرام میگفت شاه داماد در جریان باش این خانم شما رو همین صندلی تا حالا هزار بار به من داده و من براش اون ناناز کوچولوشو خوردم الانم یه هفتس جواب نمیده نگو شوهر کرده و دوس نداره ما براشون دیگه بخوریم که الی گفت بیشعور درست حرف بزن گفت دروغ میگم نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار که همه زدیم زیر خنده اونم عمدا سینشو محکم فشار میداد به منو دست میکشید عمدا رو سرم . خلاصه آرایش تموم شد الی به دختره گفت برو لباس منو از تو ماشین بیار رفت براش آورد همونجا لخت شد که سمیرا رفت سمتش کمکش کنه دید شرت الی خیسه و لک داره گفت جووووووون نکنه تو ماشین برات خورده دیوث چرا اینجوری گفت خفشو سمیرا فضولی نکن که گفت بله دیگه به ما مربوط نیست و ناراحت شد که الی بغلش کرد و لباشو چند دقیقه بوسید جلو من لخت بود با یه سوتین و یه شرت زرد گفت احمق خوب انقدر سگ نباش جلو این یکم ادم باش اونم دوباره بوسش کرد گفت میدونی چند روزه نیومدی پیشم منم آدمم نمیگی منم دلم میخواد که دوباره بوسش کرد و بغلش کرد و گفت بزار فردا پس فردا میگم بیا الان مهرشاد هست زشته عشقم گفت من نمیدونم فردا که نه ولی پس فردا من خونتم چه مهرشاد باشه چ نباشه گفت باش لعنتی حالا لباسمو بپوشون دیر شد که یه ماچ محکم کرد و گفت جووووووون جیگری شده این عشق من که همه زدیم زیر خنده
رفتیم تو یه باغ که باورم نمیشد ماشینای آخرین مدل همه با کلاس عالی الی یه لباس سفید پوشیده بود بدون سوتین که نمیدونم چجوری بود جلوی سینه هاش بود خیلی خوشگل خیلی عالی شده بود قبلش به من گفت مهرشاد میخوام مخ دوست کیارش و بزنی هرجوری هست گفتم چرا گفت نپرس فقط باید هر جوری هست مخشو بزنی اگه زدی یه جایزه خوب پیش من داری گفتم باش بعدشم گفت هر کی بهت پا داد شماره بگیر اینا همشون جنده پولدارن مرده کیر کلفت و تیپ طرف پس تا میتونی مخ بزن که تو این چند روز هرکی خواستی بکن اینم جایزت در ضمن یه سورپرایز توپم دارم برات که وقتی مخ سمانه را زدی بهت میدم گفت حواست باش اینا همه آدم حسابین زود وا ندی که گفتم جووووووون
فضای باغ عالی بود صدای موزیک استخر و آبنمای خیلی جالب با دو تا طاووس که از دهنشون آب میومد همه با تیپ های سکسی و عالی داشتن میرقصیدن و مشروب میخوردن من که کلا نمیتونم بخورم بخاطر معدم ولی خب خیلی شلوغ بود خر تو خر رسیدیم دم در اصلی کیارش با سمانه آمدن جلو و الی معرفی کرد دوست پسرم مهرشاد که کیارش با من دست داد سمانه یه لحظه دستشو آورد دست بده دستش میلرزید یه جوری بود ولی حس کردم یه مرگیش هست . گفت از خودتون پذیرایی کنین من و الی هم که گشنمون بود گفت استیک میخوری گفتم آره به یه دختر گفت چند تا استیک و کالباس یه گیلاسم برای من بیار داشتیم میخوردیم تقریبا دوتا ته لیوان الی مشروب خورده بود و یکمم مست شده بود که گفت باورت نمیشه دلم میخواد همینجا منو بکنی جلو همه اینا ولی حیف که نمیشه که سمانه آمد گفت چیزی نمیخواین همه چی اوکیه که ما تشکر کردیم و رفتیم برقصیم آهنگ لایتی گذاشته بود سمانه تو بغل کیارش بود الی تو بغل من که دوتامون عجیب بهم نگاه میکردیم که کیارش
ون درسته ها دوست منم ایشون بچشونو بدنیا آوردن و از این اراجیفا مرتیکم خواب خواب بود انگار نه انگار یه مرد غریبه پیشته کلی حرف زد و گفت ایشون دکتر منم هستن خیلی همسرم از ایشون خوششون میاد ما بچه دار نمیشیم داریم درمان میکنیم که ایشالا اوکی بشه داستان این زن و شوهر با دکی تو جشن تولدشون و اتفاقاتی که افتاد براتون میگم . خلاصه کارتشو داد به منو گفت من و همسرم وکیل اقامت هستیم همسرم یه شرکت بازرگانی دارن منم کار وکالت میکنم گفتم مرسی یکم بعدشم زنه خوابید منم حواسم به سینه های زنه بود که مرد روبرویی هم زنش خواب بود دید میزد و به من میخندید . رسیدم تهران زنگ زدم به الی که گفت صبر کن الان آقا مرتضی راننده آژانس میاد دنبالت که گفتم بیخیال نمیخواد گفت نه شمارتو دارم الان زنگ میزنه دیدم یه مرد میانسال زنگ زد و رفتم سوار یه ال ۹۰ شدم ماشین تمیز اصلا باورم نمیشد اینقدر یه ماشین تمیز باشه من خودم اینقدر شلختم ولی واقعا عالی بود بوی ادکلن و خیلی تمیز آقا مرتضی که کلا از الان مرتضی صداش میکنم گفت مهندس جان پشت داخل یخچال آبمیوه خنک هست من گفتم یخچال ؟؟؟
دیدم یه یخچال کوچیک چندتا آبمیوه و کیک هست یه رانی برداشتم و خیلی هوا گرم بود
رسیدیم به مطب تقریبا تو خیابان الهیه تهران یه ساختمان ۷ طبقه که طبقه آخر مطب الی بود که رفتم تو چمدونمم تو ماشین گذاشتم ایشالا قسمت همتون بکنه رفتم تو دیدم یا خدا چه کسایی دارن تو این واحد میچرخن دیدم یه دختره آمد گفت تشریف بیارید خانم دکتر مریض دارن زن و شوهرا با هم آمده بودن بعضی هم تنها ولی خدایی همه کس همه مایه دار اصلا آدم دو ریالی توشون نبود منو بردن تو یه اتاق که قشنگ تهران از پنجره پیدا بود داشتم دید میزدم تو حس خودم بودم که دیدم الی آمد تو بغلم کرد و بوسم کرد گفت عزیزم خوش آمدی پدرسوخته نیومده همه دارن بیرون حرفتو میزنن گفتم چرا گفت سولماز منشیم آمده میگه خانم دکتر شاه داماد آمدن که خندیدم گفتم خب دیگه رقیبات زیاد شدن که خندید و گفت من که از خدامه تو بتون به همشون برس نوش جونت…
یکم پیشم نشست و چایی خوردیم و نسکافه گفت من مریض دارم تا نیم ساعت دیگه تمومم نهایت یه ساعت چون از اینجا باید بریم آرایشگاه بعدم بریم مهمونی برو تو اینجا دراز بکش یکم استراحت کن منم میام گفتم باشه . من رو تخت خوابیدم و به این فکر میکردم خدایی این دختر با این سن کم چه تشکیلاتی برای خودش درست کرده خیلی خسته بودم خوابم برد که بعد یه ساعت یهو دیدم لب یکی رو لبامه چشمامو باز کردم دیدم الی لباش رو لبامه میگه پاشو خوابالو پاشو که دیرمون شد آمدم بیرون دیدم اون سولمازی جنده و با یه دختر که داستانشو بعد میگم براتون بیرونن و همه رفتن میخندید منم یه نگاه بهش کردم و رید به خودش دیگه رفت تو یه اتاق دیگه . جالب بود چهار تا اتاق داشت با یه سالن یکی از اتاقا اتاق معاینه بود که من رفتم آنجا که دیدم یه صندلی که دو تا جای پا داره و جالب بود برام یه اتاق برای لیزر و این چیزا یه اتاق استراحت و یکیم که مطب و دفتر اصلی خودش بود بسیار شیک و مدرن . الی گفت عشقم بریم رفتیم پارکینگ که سوئیچ ماشین داد بهم گفت تو رانندگی کن گفتم من که تهران زیاد بلد نیستم گفت لوکیشن میزنم راحت پیدا میکنی یه سانتافه سفید مدل ۲۰۱۷ سقف کاملا سانروف یا همون شیشه ای برای من که جذابیتی نداشت ولی ماشین نرمی بود شیشه ها دودی دودی از تو به زور بیرون پیدا بود تو ماشین تا نشستم یه پارکینگ بزرگ روشن کردم که دستمو گرفت و گفت مرسی عشقم که آمدی و لبامو چند دقیقه بوسید راه افتادیم من خیلی تهران و بلد نیستم ولی الی
وتر و کیرشو نزدیک دهنم کرد. فهمیدم که باید براش ساک بزنم ، سورن آروم نشست روی پستونام کیرش روی بینیم قرار گرفت. با دستاش کیرشو کرد توی دهنم و شروع کردم براش ساک زدن. بنظرم کیر سورن کلفت تر و درازتر از کیر آرش شده بود آه سورن در اومد . یهو از روم بلند شد. اومد بالای سرم و زانو هاشو گذاشت کنار سرم و با دستاش بالای تختو گرفت کیرش مثل میخ طویله روی دهنم قرار گرفت . دهنمو که باز کردم ، سورن تمام کیرشو کرد توی دهنم ، کیرش رسید دم حلقم. تا خواستم براش ساک بزنم احساس خفگی بهم دست داد و سرفه کردم ، سورن کیرشو در آورد و دوباره کرد تو دهنم با دستم کیرشو گرفتم و که زیاد نکنه تو و دوباره شروع کردم براش ساک زدن . همه رفتار سورن تو سکس جدید بود
بعد یه ربع سورن بلند شد و کنارم دراز کشید. انگار وقت سکس شروع شده بود .
ادامه دارد…
نوشته: مهناز
@dastan_shabzadegan
به شوهرم خیانت کردم (٢)
قسمت قبل
1402/04/03
#زن_شوهردار #خیانت
با تاتا اومدیم بالا ، توی آسانسور مدام باهام شوخی میکرد حوصله نداشتم حس میکردم دارم گر میگیرم . به محض اینکه پا گذاشتیم تو خونه تاتا پرید تو دستشویی و بعد یه ربع که اومد بیرون ، رفتم توی دستشویی ، دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون ، با اینکه آب سرد و خنک بود اما هنوز داغ بودم خیلی عرق کرده بودم به تاتا گفتم میخوام برم حمام توی حمام یکی از دوشهامون که متحرکه و سرش درازه زیر دوش اصلی خودمو خیس کردم و با دست کفی دوش تکی رو برداشتم ، کف مالیدم و آروم فشارش دادم تو کصم اولین بار بود که داشتم دوشو میکردم توی کصم ، سر دوش کلفت بود ،پیش خودم فکر کردم که سورن کیرشو داره میکنه تو کصم حس خوبی داشتم همون موقع ارضا شدم دوش هنوز توی کصم بود
پیش خودم دعا میکردم که کیر سورن به همین کلفتی و درازی باشه از حمام بیرون آمدم
تاتا با لبخند معنی داری گفت راحت شدی ؟ چیزی نگفتم تو اتاقم که داشتم لباسمو میپوشیدم تاتا وارد شد
مهناز میشه باهات حرف بزنم ؟
آره بگو
تو میخواهی با این پسره دوست بشی ؟
-کدوم پسره؟
سورن رو میگم
وااااااا نه این چه حرفیه ؟
حاشا نکن برا من خودم دیدم شمارتو کنار آینه نوشته بودی
از خجالت سرخ شدم ، نمیدونستم چی باید بگم
میدونم که نیاز داری ، نمیخواهم نصیحتت کنم ولی تو شوهر و بچه داری یه کاری نکن که زندگیت خراب بشه
تاتا ، تو که زندگی منو میدونی ، آخه آرش …
ببین مهناز جان منم شوهرم ارضام نمیکرد باورت میشه همین شوهر خواهرم چقدر دنبالم بود…
تاتا خواهشأ چیزی نگو ، بخدا گیج شدم ، میدونم که کارم خیلی اشتباهه ، تو رو خدا تو چیزی بهم نگو
باشه عزیزم ، فقط مراقب زندگیت باش
من میخوام چند روزی برم شمال ، اگر چیزی شد دوست دارم بهم بگی
چیزی نگفتم و فقط سری تکان دادم
فرداش تاتا رفت شمال
یه هفته گذشت اما سورن باهام تماسی نگرفت ، اول فکر میکردم شاید تاتا شمارمو از روی آینه پاک کرده حتی میخواستم خودم با سورن تماس بگیرم
تاتا که زنگ میزد از سورن میپرسید و بهش میگفتم که هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده
تا اینکه یه روز که میخواستم بهناز ، دخترمو ببرم مدرسه که برام یه مسیج اومد که نوشته شده بود شما ؟
شماره رو که چک کردم دیدم سورن برام اس فرستاده
نشناختی ؟
میدونم کی هستی ولی خودت بگی خوشحال میشم
من مهنازم ، دوست تاتا
خدا رو شکر ، دیدم شمارتو برام نوشتی ، آخه دختر خوب شماره رو اونجا مینویسن ؟
دیگه هول شدم ، ببخشید ، ببین من الان گرفتارم خودم بهت مسیج میدم
باشه عزیزم ، مواظب خودت و بهشتت باش
وایییی اینجوری که اس داد یه حال خاصی شدم ، پس سورن هم دلش میخواست با من باشه
شایدم دلش میخواست منو بکنه
مامان حواست کجاست ؟ رد شدیم از مدرسه
با صدای دخترم حواسم اومد سر جاش فهمیدم که مدرسه رو رد کردم ، سریع دور زدم و و دم مدرسه دخترمو بوسیدم و رفت تو مدرسه
موقع برگشت به سورن فکر میکردم و اینکه کیرش چجوریه و چطور میخواد منو بکنه ؟
شمارشو گرفتم :
سلام سورن جان ، خوبی ؟
سلام عزیزم ، قربان شما
ببخشید داشتم دخترمو میرسوندم مدرسه نتونستم اس بدم
خواهش میکنم ، مهناز جان میتونم بهت اس بدم ؟ سختمه باهات صحبت کنم
باشه هرجور که راحتی !!!
مرسی عزیزم ، مواظب باش ، بوس بوس
قطع کرد ، نزدیکای خونه بودم که صدای مسیج اومد
میدونستی چقدر دنبالت بودم ؟ شمارتو نداشتم و اگر که داشتم زودتر از اینا باهات تماس میگرفتم
خب حالا که شمارمو داری ، چیکار میکنی ؟
لبامو میذاشتم رو اون لبای سکسیت و میخوردمشون
نمیدونستم چی جوابشو بدم ، رسیدم دم خونه و رفتم تو صدای مسیج اومد
کجا رفتی ؟
رسیدم خونه ، اجازه میدی برم حمام ، عرق کردم
جووون ، حما
خاطرات سکس وحید (۲)
قسمت قبل
1402/04/03
#زن_شوهردار
سلام دوستان دومین باری هست که دارم یکی از هزاران خاطرات سکسم و مینویسم و اینم بگم خاطرات وحید همش واقعیت داره.
داستان از اینجا شروع میشه که تو یکی از شهرستان های گرم فارس کارمند بودم دو هفته سر کار یه هفته استراحت هر روز ساعت 8 میزدم از خونه بیرون با سه تا از همشهریام که دانشجوی مهندسی عمران بودن همخونه بودم از مسیر خونه تا محل کار و پیاده میرفتم چون نزدیک بود تو مسیر یه مغازه بود که مزون لباس عروس و سفره عقد بود یه خانم خیلی خوش چهره و سفید با چشم و ابروی مشکی که بعد از آشنایی فهمیدم اسمش نازی اونجا کار میکنه نظرم و جلب کرده بود و هر روز چشم تو چشم میشدیم ولی بخاطر موقعیت کاری که داشتم و نمیتونستم مستقیم پیشهاد دوستی بدم تا اینکه یک روز شماره مغازه و از رو تابلو برداشتم و زنگ زدم که هر روز میبینمت و ازت خوشم امده ومن کلاه سرم هست بعد از گذشت یه هفته که هر روز بعد از رد شدنم از در مغازه تماس میگرفتم که الان دیدمت و صبح پر انرژی با دیدنت آغاز میکنم باز من و نشناخت که کی هستم و کنجکاو بود تا یه روز صبح قبل از رسیدنم به مغازه زنگ زدم گفتم دارم میرسم که با دیدنت انرژی بگیرم قهوه دوبل من، که خنده ای کرد و گفت بیا داخل مغازه گفتم من کلاه سرم هست تیز باشی متوجه میشی بعد از قطع کردن تلفن 1 دقیقه بعد رسیدم و مکث پشت شیشه مغازه کردم و نگاهی به لباس ها انداختم تا چشم تو چشم شدیم و رفتم، اونجا بود که متوجه شد من شغلم چیه و سریع زنگ که گفت اصلا باورم نمیشه پ باشی مگه پ هم عاشق میشن، خلاصه استارت دوستیمون خورد و دم و دیقه زنگ میزد که منم ازت خوشم امده و شروع کرد از زندگیش گفتن که شوهرم ماشین سنگین داره و همش تو جاده هست و 2 هفته یکبار میاد خونه و تا به جاهای باریک کشیده شد و منم نیاز دارم ولی ماهی دوبار سیرم نمیکنه دوست دارم بیشتر وقت بگذرونیم با هم، اولش خواستم باهاش کات کنم چون متاهل بود ولی دست پختاش من جذب خودش کرد و هر روز یه جور غذا میداد اژانس برام بیاره، که بعد از 10 روز قرار شد بیاد خونه پیشم که مقدمه چیده بودم بریم حمام و کمرم و کیسه بکش،با کلی ترس و لرز امد چون شهرستان کوچیکی بود و سریع میفروختن خودمم بخاطر موقعیت شغلیم که کامل شناخت داشتم ولی دلش و قرص کردم که تا پیش من هستی و با من هستی مشکلی برات نمیذارم پیش بیاد، امد و بعد از اینکه هم و بغل کردیم و لب گرفتیم چادرش و دراورد اونموقع بود که زیبایی چشم و ابروی مشکیش با اندام خوشکلش چندبرابر شد خلاصه رفتیم تو حمام حمامی که از قبل راه ابش و بسته بودم و که حسابی بخار بپیچه و حس سونا به آدم بده،زیر اب بعد از دوش گرفتن و کلی مسخره بازی، نوک سینه هاش و دندون گرفتم که شهوت تو چشمام غرق میشد شروع کردم به لیس زدن کل بدنش از لباش تا ساق پاهاش که همه ی مدت فقط میلرزید از حشر زیاد منم که طبق معمول بافور کشیده بودم و کمرم و کرده بود تیرآهن 18، شروع کردم به تلمبه زدن بعد از یه 15 دقیقه یه لرزش خیلی شدید کرد و محکم بغلم کرد و گفت که هیچ وقت تنهام نذار تازه بعد از 8 سال ازدواج فهمیدم سکس چیه و زن چطور به ارگاسم میرسه خلاصه از چشمامش میشد فهمید که خیلی ازم راضی هست و سنگ تموم گذاشتم تا کار به جایی کشید که هر روز صبح قبل از اینکه برم اداره میرفتیم تو اتاق پرو مغازه و کلی سکس میکردیم و اینم بگم که بچه دار نمیشد و رفته بود دکتر بهش گفته بود باید بری یزد و تخمک گذاری کنی نمیدونم چند کروموزوم کم داری خلاصه، بخاطر همین میگفت اب تو بریز داخل، و همیشه بهم میگفت که تنها ارزوم اینه که بچه دار بشم چون با تعریف های که میکرد فهم
همچین حسیه ،نمیتونم واقعاً بدون آیهان!
امیدوارم که باعث سرافکندگی شما نشم
بعد رفت سمت بابا فرهاد
دستشو گرفت و بوسید
گفت:«بابا جون نمیخوام ازم دلخور باشی ،میخوام دعای خیرت بدرقه راهمون باشه ،
بابا فرهاد مرصاد رو بغل کرد و بعد از خداحافظی رفتیم سمت خونمون
اما یه چیزی اذیتم میکرد اون خونه را دوست نداشتم
جایی که منو و عشقمو از هم جدا کرد
جایی که کیانا اومده بود رو دوست نداشتم
خیلی حس بدی داشت
منتظر بودم تا برسیم اما نه سمت مسیر خونمون نرفت
کلا یه جای دیگه رفت
+مرصاد ؟!
_جانم؟!
+کجا داریم میرم ؟!
_راستش ، دفتر خاطراتتو یادته ؟!
+اره چطور ؟!
_همشو خوندم 🤤
+مرصاد چرا اونا شخصی بود
_میدونم آیهان ،ولی اون موقع ها که تو بیمارستان بستری بودی
بعدشم که رفتی خونه خودتون
مجبور شدم ورق به ورق دفتر رو بخونم
+خب الان چه ربطی به دفتر داره ؟!
_راستش خونه رویاهاتو خریدم ❣️
+مرصاد چی ؟!😱
_اره همون خونه ای که ویلایی بود
همون خونه ای که اون بالا روی تپه هااا بود و کل شهر از توی تراسش دیده میشد
همون خونه ای که حال بزرگی داشت با سرامیک های سفید
همون خونه ای که آشپز خونش تم سفید طوسی بود
همون خونه ای که توش سه تا اتاق داشت
یکیش واسه پسرمون یکیش واسه دختر کوچولومون
+مرصاد واقعا ممنونم ولی تو این مدت کم چجوری اخه ؟!
_راستش همه چیزش حاضر بود
تو یکی از آگهی های اینستاگرام دیدم فقط نیاز به دکوری داشت که خودت میخواستی
اونم انجام شد
+مرصادم عاشقتم ، عاشق
_منم فدات شم
دیگه ساکت تو تاکسی نشسته بودیم تا برسیم
وقتی رسیدیم از ذوق زیاد داشتم بال در میاوردم
دقیقا همون خونه رویاهام بود
حیاط دار
دو طرف حیاط باغچه داشت و بین دوتا باغچه راه ورودی به ساختمون بود
بدو بدو حیاطو رفتم و در خونه رو باز کردم
که مرصاد دستمو گرفت منو تو بغلش بلند کرد و گفت:خب ،خب آقا آیهان گل
دیگه نمیزارم از دستم فرار کنی!
_فرار ، فرار واسه چی ؟!
+فرار واسه این
یک دفعه لباشو چفت لبام کرد
خدایا دوباره اون خلسه شیرین
دوباره اون حس یکی شدن
قفل شدن لبامونو همیشه دوست داشتم
مرصاد لب پایینمو یه گاز گرفت که یه اخخخخ کوچیک گفتم
همونجوری که تو بغلش بودم درو باز کرد
رفت تو خونه
خونه واقعا رویاییی بود
همون مدلی که خودم دوست داشتم چیده شده بود
مبل های سلطنتی رنگ روشن
پرده خونه که به پنجره اصلی زده شده بود
تلویزیون
فرشا
همه ست
همدیگه بود ،واقعا رویایی بود
مرصاد رفت سمت اتاق
و منو پرت کرد روی تخت
تخت دو نفرمون
تختی که تم بنفش نیلی داشت و با وسایل تو اتاق یه هارمونی زیبا تشکیل داده بود
همونجوری که پرتم کرد روی تخت
خودشو انداخت روم
و اومد سمت گوشم
نفسای گرمش مثل شلاق روی گردنم میخورد و زیباترین لحظه رو برام ساخت
زیر گوشم زمزمه کرد
خب ،خب اینجا چی داریم؟!
بزار ببینم
بدن بلوری من اخخ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ❣️
یک دفعه حمله کرد
گردنمو میخورد
و قشنگ همه جاشو کبود کرده بود
از گردن اومد پایین همینجور که لباسامو در می آورد
بدنمو میخورد
الان لخت زیر دستش بودم
پیرهن خودشو در آورد و خواست روم خیمه بزنه که بلند شدمو و سرشو گرفتمو و لبامو چفت لباش کردم
دستامو از رو سرش برداشتم رفتم سمت کمربندش
وقتی بازش کردم شلوارشو تا زانو کشیدم پایین
کیرش افتاد بیرون
همینکه گذاشتم دهنم
مرصاد یه اههه بلند کشید
داشتم ساک میزدم براش که سرمو گرفت
شروع کرد به تلمبه زدن
نمیذاشت اذیت بشم!
هر چند دقیقه یک بار میکشید بیرون تا نفس بگیرم😌
دیگه طاقتش تموم شد منو به شکم خوابوند
شلوارشو در اورد و رفت سمت کمد
کاندوم و ژل آورد
ولی خب قبلش اوهوم باید میرفتم!
ر
حرفی نزد
+دوست دارم همیشه کنارت باشم؛اگه توام همینو بخوای!!
برگشت و با کمی مکث و نگاه به چشمام؛لبامو بوسید
-منم همینو میخوام…
از اون روز دیگه نورا شدن بود تاج سرم؛دوست دختر پنهانیم؛
البته فقط پنهان از خانوادم و رفیقم مجید
سه هفته ای بود از طلاقشون میگذشت ؛ مجید رفتار سردی نشون میداد و همیشه ناراحت بود
نمیدونم مجید متوجه رابطه من و زن قبلیش شده یا نه؟
تو شرکت بودیم و دیگه حوصله بی حوصلگی مجیدو نداشتم
+مجید جان اتفاقی افتاده!؟
-نه
+پس چرا دو روزه این شکلی؟
-دختره که مامانم واسم گرفته جنده س داداش راحتی اینجوری بگم؟
رفتم دنبالش و تو ماشین کس دیگه در حال لب بازی دیدمش؛همونجا رفتم سمتشون که روشن کردن و فرار کردن
گوه خوردم یکی دیگه رو گرفتم فرید
(حداقل خیالم راحت شد که از ما خبر نداره و ناراحت برای زندگی مجید)
+ای بابا خب چیکار کردی؟
-هیچی پیداش که نیست؛رفته شکایت مهریه کرده
+چی مهر کردی؟
-چون اون به اسم مجرد بود و من مطلقه مجبور بودم ۵۰۰تا سکه بندازم
به مامانم گفتم این نونو تو تو دامن من گذاشتی خودتم درستش میکنی
+متاسفم داداش؛روز خوش ندیدی این چند وقت ولی در کل من کنارتم نگران هیچی نباش
-قربونت برم؛من میرم خونه حوصله ندارم اصلا فرید
+باشه داداش برو مراقب خودت باش
درسته نفس یه پورن استار سکسی بود ولی من عاشقانه نورا رو میپرستم و دیگه نمیخواستم به نفس فکر کنم
یکبار انتقام گرفتم و تمام…
نوشته: Mr.Grimes
@dastan_shabzadegan
نیم.
مجید یکم زودتر از شرکت رفت تا وسایل شب رو بخره و آماده کنه.
ساعت حدود ۵بود که رفتم خونه و دوش گرفتم و رفتم سمت خونه مجید
یکم چاق سلامتی کردیم و بعد از میوه و شیرینی نشستیم پای فسنجون خوش طعمی که نورا آماده کرده بود.
تو نگاه های نورا دیگه هر چیزی دیده می شد جز ناراحتی جز اون بغض همیشگی؛واسه نورا ناراحت بودم که چرا اون طور که باید و ارزشش رو داره باهاش رفتار نشده و نمیشه.
بعد از شام سفره مشروب پهن شد و سه تایی نشستیم دورش؛
نورا لباسشو بعد از شام عوض کرده بود؛تاپ پوشیدنش جای تعجب نداشت ولی تا حالا بدون سوتین ندیده بودمش؛از رو لباس برجستگی نوک سینه اش تو چشمم میزد.
رفتار مجید و نورا واسم عجیب بود؛چطور مثل گذشته کنار هم داریم گل میگیم و گل میشنویم؟؟
نورا مثل همیشه خیلی کمتر از من و سعید خورد.
بعد از کلی خاطره بازی و بگوبخند تو حالت مستی نفهمیدم چی شد که کم کم صحبتهای نورا و مجید جدی شد و اوج گرفت؛جلوی من جر و بحث داشتن ولی در این حد نبوده.
مجید با حالت عصبانی داد میزد که نمیتونی هرچی میخوای راجع به مادرم بگی و سوییچشو برداشت و رفت بیرون.
سکوت خونه رو فرا گرفت؛به حرکات نورا نگاه میکردم
بدون عکس العمل خاصی نسبت به این مشاجره پیک خودشو پر کرد (پر تر از همیشه) و بهم گفت
-واسه توام بریزم؟
همینطور که مبهوت چشماش بودم گفتم بریز
بعد از دو سه پیک اومد و کنارم نشست
-گوشیتو بده
+میخوای چیکار؟
-بده موزیکات قشنگه وصل شم به اسپیکر
+بیا
آهنگ که گذاشت
سرشو گذاشت روی پام و شروع کرد صحبت کردن
-من از اولشم علاقه ای به مجید نداشتم
+پس چرا زنش شدی؟
-توکه خانوادمو میشناسی!من از بچگی همین پدرمو داشتم فقط که اونم از پیشم رفت(فوت کرد)
اصرار اون بود که با پسر دوستش ازدواج کنم منم جز قبول کردن خواسته ای که داره کاری نمیتونستم بکنم؛گفتم واقعا پسر خوبیم هست حتما علاقه شکل میگیره بینمون؛ولی بعد ازدواج اوضاع با رفتار خانوادش و عدم حمایت مجید از من هر روز سردتر و سرد ترم کرد
چیزی نمیگفتم و فقط موهای قشنگشو نوازش میکردم
-فرید ؟
+جانم؟
-توهمیشه و همه جا کنارم بودی و ازم حمایت میکردی.همیشه دوست داشتم مجید هم مثل تو رفتار می کرد یا…
+یا چی؟
-یا اصلا دوست داشتم تو جای مجید باشی!!
+زیادی خوردیم!حالت خوبه؟
سرشو از روی پام بلند کرد و تو همون حالت نیم خیز لباشو گذاشت رو لبام.
خیلی منتظر این لحظه بودم ولی نمیدونستم اراده خود نوراس یا از سر مستی و داغیه در هر صورت منم میخواستم این اتفاق بیوفته و چه بهتر زمانی افتاد که قصد جدایی از همو دارن!
لباش طعم عسل میداد اصلا جدا شدنی نبود لبامون
در حین بوسیدن درازش کردم رو زمین و خودمم روش در حال خوردن لباش بود
دستمو از روی تاپش گذاشتم رو سینه های خوش فرمش و شروع کردم به مالیدنشون
لحظه دیوونه کننده ای بود و اصلا فکر اینکه مجید برگرده خونه به سرم نمیزد.
کیرم از روی شلوارک راست شدنشو نشون میداد و لای پای نورا که دراز کشیده بودم کیر سفت شدمو از روی شلوار میمالیدم رو کص نورا
از فرط حشری بودن نورا داشتم دیوونه میشدم؛به خودش میپیچید و ناله میکرد گویا اونم منتظر همین لحظه بوده.
تاپ و ساپورتشو درآوردم و نورا فقط با یه شورت جلوی روم بود.
چطور بگم از هیکلش؟
پوست سفید
سینه ۷۰ گرد؛نوک سفت و بزرگ و بدون هاله قهوه ای
هیکل تراش خورده دست خوده خدا بود
کنارش دراز کشیدم؛دستمو آروم گذاشتم رو سینه هاش
یه نفس عمیق کشید و من شروع کردم به مالیدن و نیشگون گرفتن نوک سینه هاش؛افتادم روش و شروع کردم به خوردن سینه هاش
سفتی و گرد بودنشون چشمامو مست میکرد
دستمو از روی شورت
همینطوری که داشتم اشک میریختم، عکس رو سر جاش گذاشتم، آینه رو بستم و برای بار آخر بهشون نگاه کردم و بعد کشوی پایین میزم رو باز کردم و همرو ته کشو کنار قاب عکس دونفره ام با الناز که قبلا روی میز میذاشتم انداختم و درش رو بستم. سعی کردم آخرین قطره اشکی که از صورتم پایین اومده بود رو پاک کنم و به روحیم مسلط باشم. سنگینی نگاه آیدا رو توی اتاق روی خودم حس می کردم. بالاخره روزی زمان هر چیزی فرا می رسه و اینبار نوبت آیدا بود. هر کسی داشت در این ماجرا سهم خودشو بر می داشت و از مخاطب مورد نظرش انتقام می گرفت. نمی دونستم که در این “انتقام نابرابر” من دقیقا کجای قصه هستم، اما می دونستم که در این طور شرایط، چرخه انتقام ممکنه هیچ وقت متوقف نشه و این موضوع قطعا می تونه تا مدت ها آدمها رو درگیر کنه. بالاخره سرم رو بلند کردم و روم رو به سمت دختر روبروم چرخوندم که با موهای مشکی فر که تا روی شونه هاش می رسید، با یک شلوار جین مشکی چسبون و تاپ نیم تنه زرد که سینه هاشو به سختی می پوشوند، بدون مانتو و روسری و با آرایشی نسبتا غلیظ روبروم با لبخندی بهم نگاه می کرد و یک کیک کوچیک با چند تا شمع روشن توی دستش گرفته بود. همزمان که کیرم داشت جای خودش رو توی شلوارم باز می کرد، ناخودآگاه از پشت میزم بلند شدم و به سمت در رفتم و آغوشم رو براش باز کردم. آیدا تا من رو دید، کیک رو روی میز اتاق گذاشت و توی بغلم پرید و قبل از اینکه لب هاش رو روی لب های من بذاره با لحنی ملایم گفت: تولدت مبارک عزیزم…
بعد از اینکه لب هامو بوسید، اینبار با همون لحن همیشگیش گفت: عاشقتم کسخل!
نوشته: جهانبخش
@dastan_shabzadegan
به شما بدهکار بشه. قیمت روز سکه تقریبا معادل یک میلیون هست. باز هم بسته به خودتون داره.
من دست توی جیب بغل کتم کردم و یک پاکت از توش درآوردم و روی میز گذاشتم. پاکت رو باز کردم و از توش ۱۰ عدد سکه در اوردم، رو به الناز گفتم: من حاضرم برای جدایی و توافق الان، این ۱۰ سکه رو هم اضافه بپردازم، به شرط اینکه همینجا همه چیز تموم بشه. در غیر این صورت، میتونیم وارد پروسه طلاق و مشاوره بشیم. سردفتردار رو به الناز کرد و گفت: این پیشنهاد خوبیه دخترم. الان شما با توجه به این سفته ها، تقریبا طلبی نداری، تازه اگه بدهکار نشی. در نهایت هم کارشناسی بشه فکر نکنم بیشتر از این چیزی نصیبت بشه، ولی خب باز هم نظر شماست. الناز که اشک هاش از صورتش جاری شده بود، بلند شد و گفت: کجا رو باید امضا کنم؟ و خیلی آروم و بی صدا بلند شد و پای برگه هارو امضا کرد. سردفتردار خطبه طلاق رو جاری کرد و بالاخره شرعا و قانونا از الناز جدا شدم. بعد از اینکه کارها نهایی شد، برای آخرین بار به چشمان سبز و اشکبار الناز نگاه کردم. شکست رو توی عمق صورتش می شد دید. با اینکه میدونستم برام نقشه کشیده، دلم به حالش می سوخت. رو کرد به من و گفت: من اشتباه کردم و عذری ندارم. ولی یک چیز رو تو زندگیم به روح بابام میخوام راست بگم. من از ته دل دوستت دارم و از یه جایی به بعد می خواستم جبران کنم که نشد. امیدوارم که خوشبخت بشی. با لبخندی تلخ، سرم رو تکون دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم و از دفترخونه بیرون رفتم. بیرون وقتی گوشیم رو نگاه کردم، چندین پیام از طرف فرزاد بود که عکس های لختی الناز رو با مجید برام فرستاده بود. پیام های بعدیش رو نخوندم، اما توش شماره خط دوم الناز هم بود و آخرین پیامش نوشته بود: سریعتر با من تماس بگیر، کار واجبت دارم. زیرش نوشتم: فرزاد عزیزم، از اینکه نزدیک به یکسال در کنارت باجناق بودم، لذتی وصف ناشدنی بردم. من و الناز یک ساعت پیش از هم به صورت توافقی جدا شدیم. این ها هم که فرستادی دیگه برام ارزشی نداره. ممنون که به فکرم بودی. با تشکر. دکمه ارسال رو زدم. بعد توی ستینگ گوشیم رفتم و شماره فرزاد رو هم توی گوشیم بلاک کردم. سه روز بعد منشی دفتر گفت که پیک از طرف دارالترجمه براتون یک پاکت آورده. رو به منشی گفتم: پاکت رو تحویل بگیرید و خودتون هم میتونید برید.
نزدیک به دو ساعت بود که توی دفترم منتظر بودم. زنگ دفتر به صدا در اومد. بدون اینکه به تصویر نگاه کنم درب پایین رو باز کردم و درب واحد رو هم باز گذاشتم، توی اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم و دوباره پشت میز نشستم. برای بار سوم ترجمه مدارک طلاق رو خوب وارسی کردم و اینبار با دستگاه اسکنر، به صورت یک فایل پی دی اف در آوردمش.
صدای بسته شدن درب واحد از بیرون اتاق به گوشم رسید. بوی عطری که توی فضا پیچیده بود باعث شد کیرم دوباره سر حال بیاد. چند روزی بود که سکس نداشته بودم و می دونستم امشب قراره توی دفتر از خجالت کیرم در بیام. همچنان منتظر بودم که زودتر داخل اتاق بیاد تا شب رویاییمون رو جشن بگیریم. اسکن مدارک که تموم شد، ایمیلم رو باز کردم. به محض ورود به صندوق، اولین ایمیلی که برام اومده بود توجهم رو جلب کرد. از طرف سفارت امریکا توی دبی در مورد پرونده مهاجرتی خانم الناز شمسایی بود. ایمیل رو باز کردم و با اولین کلمه ای که مواجه شدم این بود: Congratulations
یک پیام تبریک از طرف سفارت بود و نوشته بود که ویزای شما آماده صدور هست. لطفا پاسپورتتون رو ظرف یک هفته به سفارت برسونید. پروسه ی زمان صدور ویزا از زمان دریافت پاسپورت شما ۲۴ ساعت هست. همینطور که به ص