dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

پدر خوش کمر (۱)
1402/04/06
#بابا

من یه زن 46 ساله م. زندگی زناشویی خوبی دارم. با دو تا بچه که دیگه بزرگ شدن و دانشگاه میرن. شوهرم انسان خیلی خوبیه و بسیار آرام و دوستداشتنی. اتفاقاتی که اخیرا طی دو ماه اخیر برام افتاد به قدری سریع و باورنکردنی رقم خورد که انگار داره تو خواب اتفاق می افته.
با صمیمی ترین دوستم(نگین) که در میون گذاشتم اولش دهنش وا موند اما بعد مدتی حرف زدن و چند روز بعد که برامون قابل هضم تر شد به شوخی پیشنهاد داد که تو این سایت های این شکلی به اشتراک بذارم. جدی نگرفتم اما امروز با یه سرچ ساده اومدم تو این سایت و دارم می نویسم و خودمم نمی دونم چرا! من در بیست سالگی ازدواج کردم. در یک خانواده ی شاد و پر جنب و جوش. برادرم که کوچکتر از منه چند ساله که مقیم کانادا شده. پدر و مادرم یک زوج زیبا بودن و خصوصا پدرم که خوش تیپی و خوش اندامی ش همیشه موضوع بحث فامیل و دوستان بوده. متاسفانه مادرم بر اثر یک سرطان ناشناخته سه سال پیش درگذشت و بدتر از اون دو ماه بعد فوت مادرم، پدرم در یک تصادف در حال مستی قطع نخاع شد. از اون به بعد تبدیل شد به یک مرد عبوس و پرخاشگر غیرقابل تحمل که با ویلچر افتاده توی خونه. هر وقت یاد میومد که چقدر شاد بود چقدر خوشگذرون بود و چقدر به ما عشق می ورزید قلبم درد می گیره. حتی من و مادرم می دونستیم که گاهی شیطونی می کرد از بس خانوما واسش موس موس می کردن ولی چون عاشقانه مادرم و ما رو دوست داشت زیر سبیلی رد می کردیم. نگین دوست صمیمی م بوده از بچگی تا به حال. هیچ چیز مخفی از هم نداریم و همه چی رو بهم میگیم. وقتی مجرد بودیم اونقدر در مورد بابام شوخی می کرد حتی جلوی مادرم که می خواستیم کله شو بکنیم. به قول امروزیا رو بابام کراش داشت. جلوی مادرم کمی رعایت می کرد اما پیش خودم که دیوونه بازیاش ته نداشت. البته خودمم شیطون و شوخ و شنگ بودم. مثلا وقتی یه بار بابا مامانم اومدن دنبالمون که از دانشگاه بریم خونه ما پشت نشسته بودیم. نگین در گوشم گفت “وای رگ دستاشو ببین(اشاره به دستای پدرم که رو فرمون بود و آستینش بالا بود) من مطمئنم کیرش هم همینجوریه رگاش…” من زدم تو سرش و می خندیدیم گفت “بخدا اگه یه بار با من دست بده من همونجا ارضا میشم” یواشکی جیغ کشیدم "خفه شو نگین " که مادرم که حدس می زد چرا می خندیم از صندلی جلو برگشت سمت ما و با اخم گفت خفه شین و بعد خودش تبسم زنان دعوامون می کرد… یاد اون روزها همیشه منو به گریه میندازه… بگذریم… بابا منصور جونم خونه نشین شد و عصبی و پرخاشگر و معلول… اوایل خودم هر روز میرفتم خونه ی بابا و کاراشو انجام می دادم. دیدن اون هیکل مردونه ی خوشتیپ در اون وضع و اینکه دیگه به کارهای خونه خودم و شغلم نمی رسیدم مجبورم کرد براش پرستار بگیرم. اما هر پرستاری میومد یا بابا نمی خواستش یا اگرم بابا می خواست پرستاره بعد یه هفته انصراف می داد!!! منم حق می دادم با رفتارای عصبی و توهین هایی که بابا می کرد طرف نمونه! هرچی هم بهش میگم دوباره ازدواج کنه قشقرقی به پا میکنه که نگو. تا اینکه یک زنی از آشنایان دور ما بخاطر احتیاجات مالی قبول کرد پرستاری کنه! و موند. ساعت 10 صبح میومد و حدود 4 عصر هم می رفت. ابتدا همه چی خوب و طبیعی پیش رفت. با حقوق بهتری که ما واسش در نظر گرفتیم(خداروشکر هم من و هم پدرم از لحاظ مالی تامین و بی نیاز هستیم) اما بعد از حدود بیش از یکسال و نیم دوباره گله و شکایت و بهانه ها شروع شد و پرستار خواست تا قراردادمون تمام بشه. من چند بار ازش خواستم دلیل بیاره اما بیشتر بهانه های الکی بود که از قبل هم بوده. تا اینکه حضوری دعوتش کردم به محل

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن دهنم بسته بود فشار مضاعف باعث شد که بگوزم هسته خرما با فشار پرت شد از کونم بیرون. و بعد با یک متر پارچه ای از لبه میز انداز گرفتند و روی کاغذی نوشتند. یکی یکی این کار رو ادامه دادند تا برنده مشخص بشه و پولهایی که وسط گذاشته بودند بر می‌داشت. تا اون روز فکر نمیکردم روزی کونم وسیله و اسباب قمار بشه. اونها می‌بردند و شادی می‌کردند و من قلبم میومد تو دهنم. بعد دو ساعت که تاب گوزیدن نداشم اونا هم دست از بازی کشیدند. شیشه کوچکی آوردند و جلوی بینیم که دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم در حاشیه شهر جایی خلوت رهایم کرده بودند بدون لباس. دورو برم رو نگاه کردم هیچ کس نبود هوا هم کمی روشن شده بود ولی چراغ های شهر رو میدیدم. نمیدونستم چکار کنم با همون حالت به طرف شهر راه افتادم نمیدونستم از کجا لباس گیر بیارم. به قسمت رسیدم که نخاله های زیادی ریختم بودند. و گاهی گونی هایی بودند که توش نخاله بود دوتاشون رو سوا کردم به زحمت خودم رو پوشوندم تا رسیدم لب جاده و به هر خودرویی که دست بلند میکردم وحشت زده بهم نگاه می‌کردند. فکر می‌کردند اجنه می‌بینند. و با سرعت از کنارم می گذشتند. دیگه هوا کاملا روشن شده بود یک کامیونی که منو دید کشید کنار دو نفر بودند پیاده شدند اومدند به طرفم و با احتیاط منو ورانداز می‌کردند. از حال اوضاعم پرسیدند و تعریف کردم. یک دست لباس کار که حسابی کهنه کثیف بود تنم کردند و مقداری پول بهم دادند و قسمتی از راه رو باهاشون آمدم. و بقیه راه رو باید خودم میرفتم چون از آن به بعد ورود کامیون ممنوع بود. آن پولی که بهم داده بودند میتونستم برم ترمینال و از آنجا سوار اتوبوس بشم و به شهرمون برگردم. دو راه داشتم رفتن به شهرمون و کشیدن یک عمر بی غیرتی و یا پیداشون میکردم حقشون رو میذاشتم کف دستشون. ولی من تو شهر غریب نه جایی می‌شناختم و نه کسی را تصمیم گرفتم برم پیش پلیس. کنار خیابون به هرکس دست نشون میدادم هیچ کس سوارم نمی‌کرد حقم داشتند با این لباسا منم بودم سوار نمیکردم. نیم ساعتی کنار خیابون ماندم تا اینکه یه ماشین پرشیا جلو توقف کرد و با خوشحالی رفتم به طرفشون . دو نفر بودند . گفتند کجا میخوای بری گفتم میخوام برم کلانتری. گفتند اتفاقی افتاده. گفتم آره چند نفر کتکم زدند و آوردند انداختند تو صحرا. راستشو نگفتم . اگه میگفتم آبروم میرفت. گفتند سوار شو برسونیمتون. سوار شدم راننده ازم پرسید کجای صحرا ؟ گفتم یه ۵کیلومتری آن طرفتر. مردی که طرف شاگرد نشسته بود موهای بلندی داشت و از پشت بسته بود و یه ریش بلندی داشت و معلوم بود هیکل درشتی داره. به راننده گفت حاجی این بنده خدا اگه بره کلانتری دوباره میارند به صحنه جرم. بهتر نیست چند تا عکس از اونجا بگیریم و بعد بریم کلانتری . راننده گفت آره چرا فکر من نرسیده بود همین کارو بکنیم. تو مسیر راه به این فکر میکردم که همه جا آدمهای خوب هستند و خدارو شکر اینا سر راه من گذاشت. با نشانی هایی که دادم دقیقا همونجا رسیدیم. مرد مو دراز گفت بیا اونجا وایستا یه عکس ازت بگریم. پیاده شدم دقیقا همون جایی که افتاده بودم ایستادم و راننده هم پیاده شد و آمدند به طرفم یه کتک حسابی بهم زدند و از درد ناله میکردم . آنقدر زدند که نتونستم از جام بلند شم و بهم گفتند اگه بخوای یبار دیگه این طرفها آفتابی بشی جنازتو اینجا مثله میکنیم پدر سگ فهمیدی ؟جوابشو ندادم یه سیلی محکمی بهم زد و گفت فهمیدی گفتم آره به جون مادرم. گفت چی گفتم بهت مثل بلبل براشون گفتم. بعدش دوتایی با همون ماشین آوردند به ترمینال سوار اتوبوس کردن و اون مرد مو بلنده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کیر بالای کیر بسیار است
1402/04/06
#طنز

سلام دوستان خاطره‌ای ای که براتون تعریف میکنم برمیگرده به ۱۵ سال پیش .
اون زمان ۲۲ سال داشتم تازه از خدمت سربازی برگشته بودم به شهرمون. شهری کوچک که برای کار یا باید کشاورزی یا باغداری میکردم. چون هیچ گونه مهارتی نداشتم و تا پنجم ابتدایی درس خونده بودم. چون تا آن روز جز قلدری و دعوا و مشروب خوردن کار دیگه ای نکرده بودم. بعد خدمت عهد کرده بودم دیگه باید یه کار پر سودی رو شروع میکردم و در کمترین زمان واسه خودم آدمی بشم و برو بیایی داشته باشم. پدرم و عموهام هر کدوم یه پیشنهادی می‌دادند ولی این پیشنهادها در شأن من نبود. بالاخره آقا کریم نصف شهر ازش حساب می‌بردند. به زبان ساده یه ارازل اوباش تمام عیار بودم. وقتی وارد جایی یا مکانی میشدم همه از جاشون بلند می‌شدند حسابی عرض ادب می‌کردند. حالا این آقا کریم دستش بیل بگیره و زمین شخم بزنه نوبره والله. بالاخره تصمیم گرفتم برم تهران تا شکوفا بشم. استعدادهایی که فقط تو تهران خریدار داشت و السلام. یه روز صبح سوار اتوبوس شدم و به تهران رفتم حدودا یه هفت هشت ساعت راه بود . هر چه زودتر باید یک کاری شروع میکردم و خودی نشون میدادم. ترمینال آزادی دور خودم میگشتم چون تا حالا تهران نرفته بودم هیچ جا رو نمی‌شناختم و حسابی گیج شده بودم . با پرس و جو رسیدم به یه خیابانی که اکثرا مغازه بودند و بیشترشون مکانیکی و آهنگری و سایر کارای صنعتی کارگاهی بودند. رفتم هر جا میرفتم اکثرشون آدم هم حسابم نمی‌کردند و این آقا کریم رو آزرده خاطر می‌کرد. به خودم دلداری میدادم که اینا منو نمی‌شناسند و بعد چند روز که منو شناختند از گوه خوریشون پشیمون خواهند شد. سی یا چهل جایی رفتم که فقط چهار نفر کارگر می‌خواستند و به شرطی که یه ضامن معتبر باید می‌بردم. یه روز گرم با یه شلوار شش جیب یه ساک سبز رنگ که با یه دستم انداخته بودم کولم. با کفشای پاشنه خوابیده. رسیدم یک پارک بزرگ با خود گفتم یکی دو ساعت اینجا استراحت کنم تا بعد ببینم چی پیش میاد. روی یکی از صندلی‌ها دراز کشیده بودم که صدای دوتا دختر که داشتند بستنی می‌خوردند توجهم رو جلب کرد. با خود گفتم اوف چه کوس هایی هستند. تا اینجای اومدم چی میشه به کیرم هم یه صفایی بدم. بلند شدم رفتم نزدیکشون تو یه فرصت یه چشمک بهشون زدم اونا متوجه کارم شدند و از روی نیمکت بلند شدند و رفتند و من افتادم دنبالشون
سه چهار دقیقه ای تعقیبشون کردم وقتی دیدند کوتاه نمیام رفتند کنار خیابون سوار یدونه 206 زرشکی رنگ که پارک کرده بودند شدند و رفتند. با خودم گفتم کوس از قفس پرید. دوباره رو صندلی نشسته بودم چند دقیقه ای نگذشته بود که همون پژو اومد و دوباره پارک کرد و اون دوتا دختر پیاده شدند و اومدن اون یکی صندلی نشستند با خودم گفتم شما نمی‌تونید ازم دل بکنید آخه چرا خودتون رو کوچیک میکنید. دیدم همش دارند به طرف من نگاه می‌کنند دوباره یه چشمک زدم . دخترا خندیدند گفتم نمیرم پیششون و اونا باید منت منو بکشند. بعد مدتی خودشون اومدند به طرفم و گفتند اجازه میدید تو همین نیمکت بشنیم.؟ گفتم خواهش میکنم بفرمایید. نشستند و یکی رو کرد به من و گفت هوا چه گرمه. گفتم آره خیلی گرمه. سپس ازم پرسید بچه کجایی؟ گفتم بچه … گفتند خوشبختیم. وبعداز اون یه سری سوال و جواب که واسه چی اومدی تهران و اسمت چیه. دیگه خودمونی شدیم و یکی از دخترا گفت. من خیلی گرمم شده بریم خونه . و اون یکی دختر گفت باشه . و بعد بهم گفت آقا کریم شما چی اگه راضی بودید شمام بیایید بریم هم شربت بخوریم و هم راجب کار صحبت کنیم. با خودم گفتم چه خوب کار و کوس رو یه جایی پیدا کردم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زد و حرکت کردیم .
بعد از رسیدن به شهر خودمون یک مدت خونه پدرم بودیم تا اینکه کامران با پول فروش خونه تهران یک خونه نزدیک خونه پدرم خرید و سندش زد به اسم من . مدتها بعد تمام اهداف کامران فهمیدم حتی یک بار گفت وقتی با اون وضع وارد خونه شدی من خونه بودم ولی تو ندیدی . کامران هفته ای یک بار میرفت تهران و برمی گشت می گفت کار هایی دارم .
یک بار از تهران یک دوربین فیلم برداری خریده بود آورد خونه هر جا میرفتیم فیلم می گرفت توی خونه همه جا بالای بیست تا کاست فیلم گرفته بودیم و الان بعد از گذشت سالیان زیاد هر بار نگاه میکنم یاد اون روزهای خوش می افتم . سه ماه گذشت یک روز رفت تهران و گفت شاید چند روز بمونم بعد چند روز دقیقا روز تولد من برگشت یک دسته گل با یک کیک اون شب بهترین تولد من بود ساعتها باهم حرف زدیم مرور خاطرات شاید اون شب آخرین شب زیبای من بود آخر شب سکس حسابی هم کردیم . صبح بیدار شدم دیدم میز صبحانه آماده است کامران منو دید گفت پاشو زود بیا نون سرد نشه بوی نون تازه پر شده بود تو هوای خونه با هم صبحونه خوردیم کامران بلند شد و دوربین وصل کرد تلویزیون و فیلم پلی کرد تا فیلم دیدم جا خوردم همون اتاقی بود که به من تجاوز کرده بودن دوربین دور اتاق چرخید و به یک سمت حرکت کرد سه نفر که با طناب اعدام شده بودن . شوکه شدم همون سه نفر بودن
کامران کل ماجرا گفت.
از زبان کامران
اول با حسین دوستی راه انداختم بعد کم کم بقیه رو شناختم یک شب مست کردیم و حسین تمام ماجرای تجاوز به تو رو اعتراف کرد بعد اون برنامه چیدم هر بار میرفتم تهران بیشتر دوستی مون قوی تر میشد تا اینکه دیروز ظهر باهم رفتیم همون باغ باغی که مال پدر حسین بود دقیقا همون اتاق داخل آب میوه قرص های قوی خواب آور ریختم و هر سه خوردن بعد با طناب یکی یکی از تیرک اتاق اویزون کردم منتظر شدم به هوش بیان و همه ماجرا گفتم و و هر سه تاشونو اعدام کردم بعد کامران بلند شد گفت عزیزم من باید برم خودمو معرفی کنم هر چقدر تلاش کردم قبول نکرد گفت من باید مجازات بشم خون سه نفر روی دست های منه ولی بهم یک قول بده تا ابد این ماجرا بین تو و من می مونه کامران خودشو معرفی کرد و پس از اعتراف و پیدا کردن اجساد به اعدام محکوم شد در تمامی بازپرسی ها اعتراف کرده بود که من مشکل شخصی داشتم . بعد از گذشت چندین ماه روز اعدام کامران فرا رسید کامران قرار بود داخل زندان اعدام بشه پدرم و پدر کامران قرار بود برن منم با اونها رفتم خانواده مقتولین هم حاضر بودن کامران آوردن ساعت پنج صبح انگار دیروز بود طناب دور گردن کامران انداختن آخوند پرسید آیا حرفی داری کامران لبخندی زد انگار داشت جشن مردانگی خودشو میگرفت رو به من کرد و گفت تا ابد و حرفی نزد .
کامران اعدام شد . حتی الان بعد از گذشت سالیان زیاد هیچ کس باور نمی کنه کامران خوش قلب و مهربون قاتل بود جز خدا و من هیچ کس،نمیدونه که کامران بهای مردانگی خودشو بهای حفظ عفت و آبروی یک زنو با جونش داد. ممنون از اینکه وقت گذاشتی و داستان خواندین همانطور که خودتون می دونید این یک داستان بود و هیچ جنبه واقعی نداشت . بابت غلط های املایی و یا جمله بندی ضعیف عذر خواهی میکنم . اما نظیر این گونه اتفاقات بارها در جامعه ما رخ میده و کسی باخبر نیست بخاطر چند هدف این داستان نوشتم
هیچ انسانی از مورد تجاوز قرار گرفتن لذت نمیبره . تجاوز وحشی ترین کار در حق هر انسانی هست چه مرد چه زن. اگر کسی مورد تجاوز قرار بگیره اون آدم بی گناهه باید کمکش کرد بدون پیش داوری و قضاوت . مردان زیادی در جامعه ما بودن که بخاطر حفظ آبروی یک ز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم که دارم میام پیشت . بعد تموم شدن غذا اومدن بالا سرم شروع کردن به درآوردن لباس هام منم گریه میکردم و میخواستم مقاومت کنم که مهدی یکی زد زیر گوشم گفت یا مثل آدم میزاری کارمونو بکنیم یا اونقدر میزنمت صدای سگ بدی بین حرف زدن هاشون فهمیدم حسین همون پسر مزاحمه و اون یکی هم اسمش اسماعیله . تمام لباس های منو در آوردن مهدی با چاقو سوتین و شورت منو برید الان لخت کامل جلوی سه تا مرد با دست های بسته دراز کشیده بودم هیچ کاری از دست من نمی اومد جز گریه اسماعیل اومد بالا سرم و کیرشو در آورد گفت بخورش منم گفتم نمی خورم با لگد زد تو شکمم از درد به خود پیچیدم دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه بزارم کارشونو انجام بدن اسماعیل گفت جنده الان میخوری گفتم آره کرد تو دهنم شروع کرد به جلو عقب کردن قشنگ داشت دهن منو میگایید از اون ور مهدی و حسین هم اومدن و نوبتی داشتم براشون ساک میزدم اونها هم با سینه ها و کوس من بازی میکردن هیچ احساسی نداشتم جز رنج و درد و بی عفتی. حسین گفت بچه ها اول نوبت منه به من رو کرد گفت دستهاتو باز میکنم ولی بخواهی دیوونه بازی کنی کتکت میزنم منم گفتم باشه چشم بخدا هر چی بگید انجام میدم چشم چشم میکردم چیزی پیدا کنم و بزنم خودمو بکشم ولی چیزی نبود . حسین پاهای منو باز کرد گفت جنده چرا خیس نکردی این همه کیر ساک زدی و تفی انداخت سر کیرش و یک ضرب کرد تو کوسم درد بدی تمام وجود منو گرفت شروع کرد به تلمبه زدن مهدی و اسماعیل هم نوبتی میکردن تو دهنم مهدی گفت حسین عجب کوسی تور کردی پسر گفت اره بابا وقتی گفت متاهلم گفتم باید بکنمش و زد زیر خنده موقع تلمبه زدن گفت اسمت چیه منم حرفی نزدم مهدی یک مشت زد تو سرم گفت لال شدی با گریه و درد گفتم هانیه گفت به به هانیه امروز بهترین لذت دنیا رو میبری ها دوباره تلمبه زد مهدی گفت بسه پاشو ما هم فیضی ببریم نوبتی جاشونو عوض میکردن کمی که گذشت حسین گفت بچه ها می دونید زنهای متاهل چرا دوست دارم بقیه گفتن نه گفت آخه مال یکی دیگه رو صاحب شدن حال میده کمی گذشت و من داشتم کوس میدادم و ساک میزدم اسماعیل گفت آقا این طور نمیشه یکی مون میمونیم بیرون حسین خندید گفت اره بیاید سه تای بکنیم من تازه فهمیدم نقشه شون چیه با گریه گفتم تو رو خدا این کارو نکنید ولی گوش،ندادن اسماعیل دراز کشید و مهدی و حسین منو بلند کردن گفتن بشین روی کیرش منم نشستم بعد مهدی اومد پشتم و منو هل داد تو بغل اسماعیل و اونم منو محکم بغل کرد شروع کرد با کونم ور رفتن انگشت میکرد و دوباره تف میزد درد بدی داشتم آخه اصلا کون نداده بودم حسین اومد کیرشو کرد تو دهنم گفت اینطوری نمیتونی داد بزنی مهدی کرد تو کونم سرش که رفت تو درد همه وجود منو گرفت گریه میکردم ولی اونها حالی نبودن شروع کردن به تلمبه زدن هم زمان داشتم کوس و کون میدادم و ساک میزدم رسما بینشون داشتم جر میخوردم کم کم بدنم سر شد چیزی احساس نمی کردم نوبتی جا عوض میکردن و منو مثل تیکه گوشت این ور اون ور میکردن هر کدوم دوبار ارضا شدن و ریختن تو کوس و کونم ولی حسین ول کن نبود اونقدر تو کونم تلمبه زد که دیگه احساس میکردم کونم حسی نداره اونم موقع ارضا شدن کرد تو دهنم بوی بدی داشت بیشرف از کونم کثیف کثیف کشید بیرون کرد تو دهنم و ریخت تو دهنم و محکم بینی منو گرفت گفت قورتش بده حالم داشت بهم میخورد بد که ولم کرد بالا آوردم دوباره مهدی زد تو شکمم گفت کثافت کاری کردی باید یک بارم من بکنم تا حالت جا بیاد دیگه برام چیزی مهم نبود رفت پشتم یک تف انداخت رو سر کیرش یهویی کرد تو کونم و شروع کرد به تلمبه زدن حسین اومد بالا سرم موهامو م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تاوان یک اشتباه
1402/04/06
#سکس_گروهی #تجاوز

سلام
هانیه هستم زنی 62 ساله که بخاطر یک اشتباه در جوانی تمام عمر به تنهای محکوم شدم. ما تو یکی از محله های قدیمی یکی از شهر های ایران زندگی میکردیم سال 1355بود و من پانزده سال داشتم یک دختر خوشگل که کلی آرزوهای بزرگ در سر داشت و همیشه دنبال عشقی بزرگ بود با خودم می گفتم یک روز شاهزاده من میاد تا اینکه یک روز کامران دیدم قدش متوسط بود ولی چهارشونه و با چشم و ابروی مشکی داشت از پشت وانت اسباب خونه رو تخلیه میکرد. متوجه شدم که به محله ما اسباب کشی کردن شاید من اون روز به واقعیت عشق در اولین نگاه ایمان آوردم . بدو بدو رفتم خونه و از بابام پرسیدم که میدونه این همسایه جدید کیه پدرم که مشغول خوندن کتاب بود سرشو بلند کرد و گفت انگار تازه اینجا خونه خریدن . کم کم زمان گذشت و رفت و آمد های ما و خانواده کامران بیشتر شد و من هر روز به دنبال بهانه ای بودم که کامران ببینم . بعدا کامران میگفت منم از تو خوشم اومده بود ولی نمیتونستم بیان کنم. خلاصه میکنم زمان گذشت و کم کم علاقه ما به هم بیشتر شد و کار به جای رسید که خانواده ها هم فهمیدن مادرم میگفت چه دامادی بهتر از کامران مدتهاست همسایه هستیم خانواده خوبی دارن . کم کم روزهای انقلاب فرا رسید با اینکه ما تو یک شهر کوچک ساکن بودیم ولی سر و صدای انقلاب تا اونجا هم رسید . با گذشت زمان و شناخت بیشتر من و کامران تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم بعد از تمام شدن سر و صدای انقلاب وقتی آب ها از آسیاب افتاد یک شب قرار شد خانواده کامران به خواستگاری من بیان که زد جنگ شروع شد یک روز که به بهانه دیدن کامران رفتم خونه کامران منو کنار در دید و اومد کنارم گفت هانیه تصمیم گرفتم برم جبهه وقتی برگشتم میایم برا خواستگاری و میخواهم بقیه عمرمو با تو سپری کنم منم گفتم باشه عزیزم تا اون روز منتظرم ولی قول بده که زنده برگردی .
چند روز بعد همه محله آماده بودن تا کامران بدرقه کنن . اون زمان ها وقتی کسی میرفت جبهه همه محل برای بدرقه اش جمع میشدن آخرین بار کامران موقع سوار شدن اتوبوس دیدم لبخندی بهم زد و با اشاره گفت دوستت دارم . دوسال گذشت و کامران هر از گاهی به مرخصی می اومد همه جمع میشدیم خونه پدر کامران و برای ما از جبهه و خاطراتش تعریف میکرد هر بار می اومد هدیه ای برای من می آورد. وقتی پدر کامران خبر داد که کامران برای همیشه برمیگرده همه محل چراغانی کردن اول محله یک گوسفند جلو پای کامران قربونی کردن و با سلام و صلوات رسیدیم خونه پدر کامران. چند روزی به همین منوال گذشت و پس از چند روز خبر دادن که امشب میان خواستگاری آه چه شبی بود سر از پا نمی شناختم مراسم خواستگاری تمام شد و طرف یک ماه ما ازدواج کردیم کامران دوست داشت بریم تهران زندگی کنیم میگفت یک کار تو شرکتی پیدا کردم کمی هم پول پس انداز کردم و با کمی کمک از خانواده هامون میتونیم یک خونه کوچیک بخریم هر وقت دلمون برای اینجا تنگ شد سر میزنیم منم که برام مهم نبود فقط میخواستم پیش کامران خوشبخت باشم قبول کردم و بعد از مدتی به تهران رفتیم . ای کاش نمی رفتیم . کم کم به خونه جدید عادت کردم هر از گاهی برای خرید میرفتم بیرون کامران صبح میرفت و 5عصر برمیگشت روزهای خوبی داشتیم پر از عشق پر از آرامش کامران آدم مهربونی بود و همیشه منو دوست داشت یک عشق عمیقی بین ما بود . زمان در حال سپری شدن بود و من به خونه جدید کاملا عادت کرده بودم هر روز ظهر میرفتم چند خیابان بالاتر و از نانوایی نون می خریدم با اینکه همیشه کامران میگفت عزیزم زحمت نکش من میخرم خب ولی من دوست داشتم برم بیرون و بگردم. سر راه نانوایی یک مغاز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حسابی زبونمو میکردم تو مک میزدم میلیسیدم صدا ناله هاش دیوونم کرد پاشو دادم بالا انگشتاشو کردم تو دهنم شصتشو میک میزدم خوشش میومد پاهایی ک ارزوم بود الان تو دهنمه با زبون لا انگشتاش میکشیدم ی پای نرم چون تازه از حموم در اومده با بوی شامپو بدن کف پاشو لیسیدم انداختم پاشو لخت شدم کیرم شق شق ۱۸ سانت کلفت افتاد بیرون موشو گرفتم کشیدم سمت کیرم گذاشتم رو صورتش گفت صبر کن گفتم چیه گفت از کشو ی قرص داییت از سوئد اورده تاخیریه بخور حتی ابم نخوردم ی راست انداختم بالا کیرمو رو لبای نرمش گذاشتم فرو کردم تو خیسی و داغی دهنش وحشی ترم میکرد خودش با حرکت سرش لبای قرمز گوشیتو دور کیرم حرکت میداد با دستاش ته کیرمو گرفته بودو پر تف میخورد دستاشو گرفتم پشتت موهاسو گرفتم شروع کردم تلمبه زدن تو حلقش دیگ داشت اق میزد قرمز شده بود تمام اب دهنش ریخته بود رو تخت کرمو دراوردم تا نفس نفس میزد تف کردم تو دهنش دوباره کردم تو دهنش کیرمو دراوردم مالیدم به صورتش ی لب ازش گرفتم گفت ترو خدا بکن نشستم لا پاش کیرمو گذاشتم رو کصش فرو کردم تو نالش بلند شد پستونشو با دستام فشار میدادمو میکردم هرزگاهی بهش سیلی میزدم به پهلو خوابوندمش رفتم پشتش پاشو دادم بالا تک ضرب کردم توش دستامو دور گرددنش حلقه کردم محکم دونه دونه تلمبه میزدم انگشتامو میکردم دهنش با زبونش بازی میکردم کلشو میچرخوندم سمت خودم لباشو میخوردم کلمو به پستونش میرسوندم میخوردم اگ اون قرص نبود تا الان ۱۹ بار ابم اومده بود شروع کرو تو بغلم لرزیدن من اروم تر میکردم بو موهاش حالمو جا میاورد ی ی ۶۹ رفتیم کصو ‌کونشو حسابی خوردم شروع کردم اروم کونشو انگشت کردن اب کصش عین سیل بود صورتمو خیس کرده بود پامو دور گردنش حلقه کردمو تلمبه میزدم دهنش مثل کصش تنگو نرم بود پاشو گذاشتم رو شونم کیرمو کردم تو همزمان پاشو میخوردم نشستم رو شکمش کیرمو کردم لا پستوناش نوک زبونش میخورد به سر کیرم کیرمو کردم تو دهنش یکم ساک زد انگار کمرم سنگ شده بود گفتم داگی شو دستمو بردم جلو دهنش گفتم تف کن تف کرد مالیدم به کیرم ی تف انداختم رو سوراخ کونش گفت آریان لطفا کون نه درد داره نمیدم هیچ توجی نکردم موشو گرفتم تو دستم میکشیدم سمت خودم سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش سرشو فرو کردم جیغ کشید انقدر گرمو تنگ بود ک نگو یکم دیگ فرو کردم داشت زجه میزد نگهش داشتم خودشو نده جلو وایسادم جا باز کنه شروع کردم اسپنک زدن کون سفیدش سرخ شد حسابی ناله میکرد ی فیلم ۱ دقیقه گرفتم شروع کردم تلمبه زدن دردش کمتر شده بود موش تو دستمو توکنش تلمبه میزدمو محکم اسپنک خودمو بردم بالا تر پامو گذاشتم رو صورتش شروع کردم تلمبه زدن کیرمو دراوردم نشوندمش جلو پام ی ۱ لیتر اب تو دهنو و صورتش خالی کردم صدف ۴ بار ارضا شد تو طول سکس زدمش زیر بغل رفتیم حموم اگ خوشتون اومد لایک کنین تا سکس های بعدی تو استخر هم بگم

نوشته: آریان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عشق
1402/04/4
#شوگر

من ستارم و اون موقعه ۱۸ ساله بودم خیلی هات بودم و هستم ممه هام ۸۰ و کونمم بزرگ و نرمه 😌
یه روز داشتم میرفتم باشگاه که یهو یه پیرمردی رو دیدم که نشسته رویه موتور و به من میگه بیا گفتم شاید ادرسی چیزی میخواد محل ندادم و رفتم اومد جلومو گفت دختر جون من اینجارو بلد نیستم دنبال یه سوپری میگردم میشه بگی کجاست یه نگاه بهش کرد دیدم خدایی پیر مرد جذابیه موتورشم ازینا بود که فرمونش بالاهه و یه کت چرم پوشیده بود بهش گفتم دوتا کوچه برین بالا تر داخل کوچه هس گفت همه به من ادرس اشتباهی میدن سوار شو تا باهم بریم همم من تورو میرسونم اول مردد بودم بعد قبول کردم سوار شدم مو رفتیم سوپری و خراکی چیز خرید و گفت بریم گفتم ن من دیگه خودم میرم اسرار کرد که میرسونمت منم قبول کردم توراه هعی حرف میزد تا اینکه رسیدیم شمارمو خواست منم بهش داد و گذشت فرداش زنگ زد که بیا ببینمت ادرس هتلشم فرستاد گف بیا اینجا منم راستش ازش خوشم اومده بود به خودم رسیدم و رفتم حموم و کصمو شیو کردمو یه ست شرت و سوتین قرمز پوشیدم بعد یه شلوار جذب بایه مانتو جلو باز و ممه هامم بیرون انداختم حسابی و رفتم تو لاوی منتظرم بود نشستیم اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی رونم و شروع کرد به نوازش کردن و حرف میزد بعد گفت من اینجا گرممه بیا بریم بالا تو اتاقم که راحتم باشیم قبول کردم و رفتیم بالا مانتو و شالمو در اوردمو نشستم اونم اومد کنارم نشست و تلوزیون روشن کرد گفت چی ببینیم گفتم فرقی نداره رفت گوشیشو وصل کرد به تلویزیون گفت یه فیلم خوب دارم فیلمو گذاشت و خودشو انداخت تو بغل من و سرش گذاشت رو پاهام یکم خودمو جمع کردم و اون بلند شد نشست گفت ناراحت شدی گفتم ن گفت باشه فیلم شرو شد پسر نشسته بود داشت جق میزد و یه دختر رفت پیشش داشتم میدیدم که یهو دسشو گذاشت رو کصم شرو کرد به مالیدن اگفت انگار باد کرد کصت گفتم خب فیلم سوپر گذاشتی میخوای باد نکنه خندید و اون دستشم گذاشت رو سینم و گف عجب ممه ای بزار ببینمش و لباسمو در اورد یه اوفی گفت و سرشو گذاشت بین ممه هام شروع کرد به خوردن لب گرفت و ممه هامو میمالید و یه دست دیگشم کرد تو شلوارم و کصما میمالید فیلم میدید بعد بلند شد لباسشو در اورد و نشست گفت بلندشو تا بلند شدم شلوارمو کشید پایید و سرشو گذاشت رو کصم بو میکشید و دست میکشید رو بدنم ممه هامو مالید و سوتینمو در اورد نوک ممه هامو میخورد منو کشید سمت خودشو سرشو برد لای کصم شرتمو کنار زد یه دست کشید گف هم باد کرده و هم خیسسههه و مک میزد به کصم و زبونشو میکرد تو سوراخم و توف انداخت و زبونشو محکم میکشید روش بهش گفتم حالا نوبت منه بهش کمک کردم تا شلوارشو در بیاره که شلوارو با شرتش کشید پایین کیرش خیلی گنده و کلفت بود یکی دوبار برا دوست پسرم ساک زده بودم براهمین یه چیزایی بلد بودم و همم تو فیلما چیزایی یاد گرفته بودمم 😅
یه دستی به کیرش کشیدم و شرو کردم زبونمو در اوردم و سرشو کیرشو کشیدم روش و تو تا تح تو دهنم میکردم و خایه هاشو میمالیدم اونم سرمو حل میداد جلو عقب داشت ارضا میشد که بلندم کرد خوابند رو همون مبل و کیرشو کرد یهو تو کونم که شرو کردم به جیغ کشیدن خیلی درد داشت 🥲
ارم ارم شرو کرد به تلمبه زدن و با اون دستش کصمو میمالید و هعی تندتر میشد یهو کیرشو در اورد ابشو ریخت رو کمرم و منم ارضا شدم و یه چک زد تو کونم و افتاد روم یه چند دیقه ای صبرکرد گفت کصت بازه گفتم ن گفت باش میکنم گفتم ن تروخدا گفت دیکه باید کارو تموم کرد اینجوری نمیشه که خودم خرج دوختشو میدم گفتم ن و پاهامو جمع کردم که حمله کرد روم و پاهامو باز کرد گف اون موقعه تا حالا داشتیم عشق میکردیم باهم بزار حالا هم عشق کنیم و کیرشو یکم دست مالی کرد مالید روکصم منم هنوز حشری بودم دیگه قبول کردم کیرشو هعی میمالید رو کصم و با انگشتاش کصمو دست مالی میکرد که دیگه گفتم بکن توش دیگه کصم کیر میخواد که یهو کرد تو کصم و شرو کرد به عقب جلو کردن کصم می‌سوخت اونم هعی تند تر میکرد منم اه نالم بلند شده بود از کصم خون میومد بادست میمالید و کیرشم تند تند تلمبه میزد که جفتمون ارضاشدیم و ابشو ریخت تو شکمم

نوشته: ستاره 🍑
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شب رویایی
1402/04/6
#دوست_پسر #عاشقی

خب سلام من نیوشام قدم ۱۵۷ عه و ممه هام ۸۰ و نسبتا لاغرم و کونمم تقریبا خوش فرمه و بینیم عملیه و ب گفته بقیه فیس خوبی دارم، دوسپسرم که اسمش ممده قدش ۱۷۵ عه و کیرش تقریبا ۱۸ سانت میشه و کلفتتتته کلفته موهاش بوکسوریه و بدنش ورزشکاریه و سیکس پک داره، ما رابطمون دوسال لانگ دیستنس بود که بالاخره سال سوم ممد بخواطر دانشگاهش اومد اینجا و خونه اجاره کرد، ما قبلنم سکس داشتیم و جفتمون واقا سگ حشریم، یه شب من خونرو پیچوندم و تازه از لیزر اومده بودم یه ست مشکی طوری واسش پوشیدم و قرص پیشگیریم خوردم وممد اومد دنبالم، ممد عادت داشت هر موقع منو میدید کل صورتمو بوسه بارون میکرد و انقد ازم لب میگرفت همیشه لبام کبود بود، واسش پاستا درست کردم، با اهنگ رقصیدیم و ساعت ۱ شد ، دستش تو موهام بود و رو تخت ب پهلو خابیده بودم تو بغلش و کونمو میمالوندم ب کیرش خیسهههه خیس بودم و فقط دلم کیر ممدمو میخواست، خودشم فهمید کصم میخاره دستشو اول گذاشت رو شکمم و بعد اروم اروم کردش تو شورتم و شروع کرد مالیدن، اولش اروم‌میمالید و بعدش برم گردوند و رو کمر خابیدم، کراپمو دراوردم و خودش یکی از سینه هامو از سوتین دراورد و نوک برجسته و بزرگ سینمو خورد و مالش دستشو رو چوچولم بیشتر کرد و تند تند میمالید و میگفت جووون جرت میدممم جنده کوچولوممم، میدونست عاشق شنیدن این کلمه هستمو هی تکرارش میکرد، برم‌گردوند و کیرشو از شلوارش دراورد و شلوارو شورتمو باهم کشید پایین و سر کیرشو گذاشت وسط کسه خیس و پر از آبم و با دستش سینمو گرف، تند تند عقب جلو میکرد کیرشو منم فقط تو بغله مردونش آهووو ناله میکردم و میگفتم ممددد کیر میخواممم کیرررر، سریع پاشد و اومد روم خابید و کیرشو از پشت کرد تو کسم و فقط تلمبه میزد، کمرمو دادم بالا و با یه دستش کسمو میمالوند و با دست دیگش سینمو گرفته بودو گردنمو از پشت میخورد، انقد تند تند تلمبه زد که با جیغ ارضا شدم و ممد جیغ منو که شنید ارضا شد و کل ابشو تو کسم خالی کرد و اومد کنارم خابید و قربون صدقم میرفت و من اصلا نفهمیدم چجوری خابم برد..

نوشته: Niosh
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جنده ملوس
1402/04/5
#دوست_پسر #عاشقی #خاطرات_نوجوانی

سلام این یکی از داستان جندگی های منه اسم ها مستعار هستند
من سارا هستم ۱۷ سالمه قدم ۱۶۱ سینه م ۸۰ و کوس خیلی خیلی گوشتی دارم و کونم هم بسیار کردنی هستش و خیلی خیلی سگ حشر باید روزی پنج دفعه خودارضایی کنم
اسم رلم امیر هستش ۱۸ سالشه و قد بلند و ورزشکاره چند ماهی میشه باهم دیگه رل زدیم و خیلی باهم بیرون رفتیم
خب ببخشید طولانی شد بریم سر اصل مطلب
یه روز با امیر قرار گذاشتیم که بریم بیرون واسه خودمون بگردیم و خوش بگذرونیم داشتیم می‌گشتیم که چندتا از فامیلامون رو دیدم و تصمیم گرفتیم بریم یه جای خلوت
توی شهر ما (سنندج) یه پارک جنگلی عالی هست به اسم آبیدر که خیلی معروفه و شلوغه ولی جاهایی هم داره که پرنده پر نمیزنه
رفتیم اونجا امیر گفت بریم تو آلاچیق دوستم قلیون بکشیم . ما که رفتیم دوستاش داشتن مغازه رو جمع میکردن برن بگردن گفتن قلیون نداریم الان ولی دوست دارین توی آلاچیق ها بشینین
خلاصه دوستای رلم رفتن و ما رفتیم توی آلاچیق من به شدت به آب انار علاقه دارم رفت برام گرفت و برگشت
نشسته بود منم رفتم بغلش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و داشتم گردنش رو میبوسیدم و لیس میزدم که امیر کیرش راست شد و قشنگ رفت لای کوصم
بعد گردنش رو برگردوند و ازم لب گرفت و من داغ داغ شده بودم هوا کم کم داشت تاریک میشد بوی طبیعت توی آلاچیق فضا رو پر کرده بود و صدای پرنده ها میومد
بعد شروع کرد سینه هامو مالشت دادن از روی لباس و قربون صدقه م می‌رفت و منم همش رو کیرش شیک میرفتم
گرمای نفسش به گردنم بیشتر حشریم میکرد و آه و ناله م رفت بود بالا
تیشرتمو از تنم کند و سوتینم رو باز کرد داشت سینه هام رو میخورد و با یه دستش کوصم رو از روی شلوار ماساژ میداد بعد منو خوابوند و خودش اومد روم و کیرش لای کوصم بود و با دستاش سینه هام رو ماساژ میداد و اون یکی سینه م رو هم میخورد و منم همش کوصم رو زیرش تکون میدادم و خیلی حال میکردم بعد شلوارم رو کشید پایین و سرش رو برد روی کوصم و اینم بگم که همیشه خدا من تمیز و بی مو هستم و تازه چند روز بود اپلاسیون کرده بودم صاف صاف شده بود
داشت کوصم رو بو میکرد و از روی شرت لیس میزد برام و قربون صدقه م می‌رفت و شورتم رو از پام کشید پایین و سرش رو کرده بود بین پام و داشت برام لیس میزد و منم آه و ناله م تموم جنگل رو گرفته بود
با زبونش چوچولم رو لیس میزد و بعد شروع کرد از پایین نافم تا گردنم برام لیس زد و بوسم کرد و بهم گفت کیرم داره میترکه
پاشدم شلوارش رو کشیدم پایین و براش ساک زدم و اول از پایین کیرش زبونم رو کشیدم تا بالا و زبونم رو دور سره کیرش بازی میدادم و یهو کیرش رو کردم توی دهنم و براش ساک میزدم و خایه هاشو میمالیدم و تا آخر کیرش رو کردم توی حلقم داشتم عوق میزدم ولی نمی‌خواستم کیرش رو بیارم بیرون از توی دهنم بعد کمی کیرش رو از حلقم آوردم بیرون و خایه هاشو لیس میزدم و با دستم کیرش رو ساک میزدم و بالا پایین میکردم که رو ابرا بود یهو گفت بسه الان آبم میاد که من داگی وایستادم و یه قوس دادم به کمرم و کوس و کونم جلوی کیر ۱۸ سانتی امیر بود که میخواست جرم بده
امیر داشت کیرش رو لای کوصم بازی میداد و سرش کیرش رو به چوچولم میمالید و من عشق میکردم و آه و ناله م بلندتر شد که داد زدم امیر با کیر کلفتت جرم بده فقط و اونم این حرفو که شنید کیرشو وارد کوصم کرد که خیلی خیلی تنگ و داغ بود امیر داشت قربون صدقه م می‌رفت و می‌گفت این کوص گوشتی مال کیه
این ممه های گنده برا کیه
کوصت برا کی انقد خودشو خیس کرده
و من داشتم لذت می‌بردم که کیرش رو تا انتها وارد کوصم کرد و از درد و لذت به خودم پیچیدم و دیگه ناله هام به جیغ تبدیل شد نزیک ده دقیقه تلمبه زد گفتم بکش بیرون می‌خوام برات ساک بزنم کیرش رو آورد بیرون از داخل کوصم کیرش داغ و خیس بود و کیرشو گذاشتم بین ممه هام و توی ممه هام تلمبه میزد با کیرش و بعد کیرش رو وارد دهنم کردم و یه ساک پر از تف زدم و گفت آبم داره میاد و گفتم می‌خوام بخورم برات
کیرش توی حلقم بود و یهو آبش با شدت اومد و خالی کرد توی دهنم و یکم بغل هم خوابیدیم و قربون صدقه هم می‌رفتیم و پاشدیم خودمون رو جمع کردیم و برگشتیم توی راه برگشت اسنپ گرفته بودیم که یهو من باز داغ کردم و دستش رو از زیر رد کرد و گذاشت رو کوصم داشت میمالید که یهو ارضا شدم و اونم باز راست کرده بود

نوشته: سارا و امیر
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زناشویی دو طرف نتونن همو خوب ارضا کنن به مرور زمان باعث اختلاف و حتی طلاق هم میشه…
نوشتم فقط چون آلتشون کوچیکه؟؟
نوشت نه دلیل های دیگه ای هم داره!
گفتم چی؟
گفت مثلا زود ارضا شدن یا نا بلد بودن یا همون سایز آلت یا خیلی چیزای دیگه…
براش نوشتم شما چرا این همه راجب این چیزا اطلاع دارید؟ یعنی از رابطتون راضی نیستید؟؟
چند دقیقه چیزی‌ نفرستاد و فکر کردم ناراحت شدو نوشتم عذر میخوام نباید تو مسائل شخصی دخالت میکردم
اونم نوشت من منظورم خودم نبود، ولی خب ما هم تو رابطه زناشویی یه چند تا مشکلی داریم…
نوشتم چه مشکلی؟
گفت بیخیال
گفتم بگو دیگه و اصرار کردم
اونم گفت مثلا شوهرم موقع هایی که رابطه بر قرار میکنیم خیلی زود کارش تموم میشه و ارضا میشه و منم هیچی نمیشم.
نوشتم یعنی چقد زود؟
گفت شاید به دقیقه هم نرسه تا میکنه داخل سریع کارش تموم میشه
اینو که فرستاد تازه فهمید چی گفته و سریع نوشت ببخشید نباید اینجوری میگفتم
نوشتم نه بابا راحت باش داریم حرف میزنیم دیگه
نوشت لطفا این چیزایی که دارم میگم بین خودمون بمونه و به سهیل چیزی نگو
نوشتم خیالت راحت
بعد گفتم فقط همین مشکلو داره؟؟
گفت نه سایز آلتشم زیاد خوب نیستو خیلی کوچیکع، همه ی اینا باعث میشه تا ما نتونیم یه رابطه زناشویی خوب برقرار کنیم…
نوشتم پس وقتی اون ارضا میشه تو چیکار می‌کنی تا ارضا شی؟
گفت هیچی… چیکار میتونم بکنم اگه بعضی وقتا که شوهرم حال داشته باشه برام میخوره و با دست ارضام میکنه اگرم حال نداشته باشع که هیچی.
نوشتم یعنی تا حالا یه سکس طولانی نداشتین با هم؟ نوشت نه اونجوری که تو فکر کنی…
برای همین میگم که چیزی مصرف نکنید تا کیرتون کوچیک نمونه یا زود ارضا نشیدو این چیزا
بالاخره کلمه ی کیر و نوشت و احساس کردم دیگه خیلی راحت شده بودیم کیرمم کامل داشت شق میشد با این حرفا، سهیلم دیگه خوابش برده بود.
نمیخواستم از این بحث دور بشیم براش نوشتم نه حواسم هست بعد این چیزایی که تو گفتی چیزی‌مصرف نمیکنم تا قدر کیرمو بدونم با اموجی خنده فرستادم،اونم نوشت ای پرروو خجالت بکش با خواهره رفیقت داری حرف میزنیااا. نوشتم خب چیکار کنم دارم راست میگم دیگه بعد نوشتم حیف خواهره رفیقم که دست یه ادم اینطوری افتاده اگه من بودماااا…
نوشت خداروشکر که شما نیستی همینطوری که نیستی تو اشپز خونه هی کیر مبارکتو میمالیدی به ما اگه تو جای شوهرم بودی که سوراخمون میکردی وقتی دیدم فهمیده که از قصد خودمو بهش میمالیدم قرمز شدمو دست پیشو گرفتمو گفتم خب هر کسی هم باشه باسن به اون خوبی ببینه دوس‌ داره یه سیخونکی بهش بزنه خندیدو نوشت نه مثل این که تو خیلی پر رویی این بحثو باید همینجا تمومش کنیم تا به جاهای خطرناک نرسیده و بعد سریع خدافزی کردو شب بخیر گفت.
همه چی از فردای اون روز شروع شد…
ادامه دارد…
(دوستان امیدوارم تا اینجا از داستان خوشتون اومده باشه، لطفا اگه خوشتون اومده حتما لایک کنید که برای قسمتای دیگه که قراره اتفاقای خیلی جالبو عجبیبی بیوفته و خیلی خیلی زود منتشر میشه انرژی کافی رو داشته باشیم ممنونم از همتون)
نوشته: علی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پس، سهیل رفت سمت ایفونو درو باز کرد دیدیم خواهرش مریم با بچش اومدن تو حیاطو دارن میان بالا،سهیل به من گفت مریم اینجا چیکار میکنه؟؟گفتم از من میپرسی؟؟
مریم با بچش اومد بالاعو شروع کرد با ما سلام احوال پرسی کردن و از سهیل پرسید مامان بابا کجان؟؟
سهیلم گفت رفتن خونه ی عمو اینا دیگه مگه خبر نداری؟؟
خواهره سهیل گفت واا مگه قرار نبود فردا برن؟ سهیل گفت نه امروز میخواستن برن حالا چی شده تو اومدی اینجا؟؟؟
مریم هم گفت شوهرمو داداشش و چند تا از دوستاشون میخواستن برن امشبو کوه، منم که خونه تنها بودم بخاطر همین گفتم امشب بیام اینجا نمیدونستم مامان بابا رفتن…
سهیلم گفت مامان و بابا امروز رفتن، منم چون تنها بودم گفتم امیر امشب بیاد پیشم، نمیدونستم تو میخوای بیای، منم سریع گفتم عیبی نداره سهیل حالا که خواهرت اومده دیگه تنها نیستی پس‌من برم خونه که دیدم مریم سریع اصرار کرد نه بابا کجا میخوای بری امیر؟ حالا که اومدی بمون ۳ ۴ نفری هستیم منم براتون شام درست میکنم که امشب بخورید همینجا میمونیم…
منم ته دلم دوس داشتم چون مریم اومده بود بمونم سریع قبول کردم.
مریمم گفت من میرم لباس عوض کنم و برم شام درست کنم رفت تو اتاقو چند دقیقه بعد برگشت و این سری هم با این که میدونست من اینجام یه شلوارک تنگو یا تاپ پوشیده بود که تقریبا نصف بدنش بیرون بود و من هر سری که میدیدمش کیرم شق میشدو هی باید با دستم جا به جاش میکردم…
مریم رفت تو اشپز خونه و مشغول غذا درست کردن شدو منو سهیل هم داشتیم با هم حرف میزدیمو تو اینستا دور میزدیم که من گفتم برم یه لحظه اشپزخونه اب بخورم برگردم که سهیل گفت بی زحمت برا منم اب خنک بیار تو یخچال هست گفتم باشه پاشدم رفتم تو آشپزخونه و به مریم گفتم خسته نباشی شما رو هم تو زحمت انداختیم که مریم گفت نه بابا چه زحمتی دارم ماکارونی درست میکنم فک کنم برا شما بدنسازا خوب باشه و خندید منم گفتم اره اتفاقا خیلی دوس دارم ولی‌نباید زیاد بخورم که چاق نشم، مریم گفت حالا این دفعه رو بخور ببین خواهره رفیقت چه کرده قول میدم انگشتاتو هم باهاش بخوری. منم به شوخی گفتم باز خداروشکر که فقط انگشتامو باهاش میخورم چیز دیگه نمیخورم و هیچ منظوری نداشتم و یهو دیدم خواهره سهیل شروع کرد به خندیدن و گفت ای بی ادب و من نفهمیدم چرا اینو گفت منم خندیدمو رفتم سمت یخچال…
یخچالشون پشت گاز بود و خواهر سهیلم داشت کنار گاز اشپزی میکرد و من مجبور بودم از یه جای تنگی رد بشم تا برسم به یخچال، رفتم جلو خودمو کج کردم خواستم از پشت خواهره سهیل رد بشم که برم سمت یخچال و خواهره سهیل هم حواسش نبود که من دقیقا پشتش رسیدم همون لحظه خم شد که یه چیزی از پایین گاز برداره که تو یهو کونش یه سایش کوچیکی با کیرم داشت ولی اندازه ای بود که هر دومون متوجه بشیم و من سریع گفتم ببخشید سریع در یخچالو باز کردمو ابو گرفتمو چون مریم رفته بود کنار تونستم رد بشم از اونجا…
رفتم اب و ریختم بردم برا سهیل خوردیمو لیوانارو چند دقیقه بعد برگردوندم خواستم دوباره ابو پر‌کنم برم بزارم تو یخچال بخاطر همین با قدمای محکم رفتم که مریم متوجه بشه و بره کنار ولی هیچ تکونی نخورد منم رفتم پشتش خواستم ابو بزارم تو یخچال که پایینو نگاه کردم دیدم فاصله ی کون بزرگ مریم با کیرم چقد کمه و گفتم بزار یه کرمی بریزم و همون لحظه رفتم جلو ترو در حدی که فاصله ی خیلی کمی بین کیرمو با کون مریم بود یهو صدا کردم ابجی مریم این ابو بالای یخچال بزارم یا پایین همون لحظه مریم برگشتو کونه بزرگش کامل کشیده شد روی کونم و واقعا حس فوق العاده ای بودو هیچ کاری نکرد فقط

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خانواده ی عجیب رفیقم (۱)
1402/04/05
#زن_شوهردار #خواهر_دوست

سلام من امیرم این داستان راجب اتفاقایی که بین منو خانواده ی رفیقم یعنی سهیل پیش اومده و قراره هر قسمت اتفاقای جالبی بیوفته،امیدوارم خوشتون بیاد…
برای درک بهتر داستان باید یه مقدمه ای رو براتون تعریف کنم
منو سهیل از کلاس دوم سوم دبستان که من مدرسمو عوض کردم و اومدم مدرسشون همیدگه رو شناختیم.
اوایل به واسطه ی این که خونه هامون نزدیک هم بود تو راه مدرسه همو میدیدیمو رفت و برگشت با هم میرفتیم تا یه جایی که دوستیمون بیشتر شد و تا الان که هر دومون ۲۰ سالمونه دوستیمون ادامه داره و با هم تو یه دانشگاه تو شهر خودمون درس میخونیم…
این سهیل ما ۳ تا خواهر داره،که بزرگ ترشون به اسم مریم یه بچه داره که تقریبا ۸ ۹ ساله شه و خودش هم تقریبا ۳۵ یا ۳۶ سال اینا میخوره بهش و شغلی هم نداره و خونه داره.
خواهر دومش هم به اسم نگین که تقریبا ۳۰ سالشه و یه دختر ۳ یا ۴ ساله داره و منشی یه شرکته.
خواهر سومشون هم به اسم نازنین که ۲۶یا ۲۷ سالشه که من خیلی کم دیدمش و فقط میدونم شوهر داره ولی بچه رو نمیدونم و خود سهیل هم تنها پسره خانوادس…
داستان از اینجا شروع میشه که من از بچگی‌ خونه ی سهیل اینا زیاد میرفتم، حالا به هر بهونه ای یا حوصلم سر می‌رفت یا درس میخوندیم یا بازی میکردیم، به هر حال میرفتم خونشون و تقریبا یه رفت و امد خانوادگیه خیلی کمی هم پیش اومده بود…
اصولا وقتی میرفتم خونشون فقط سهیل بودن مادرو پدرش.
و خواهراش همه خونه های خودشون بودن.
خانواده ی سهیل هم تقریبا خیلی راحتن یعنی من اگه برم خونه ی سهیل اینا مادرش همیشه جلوی من سر لخته و با من دیگه خیلی راحته…
فقط بین خانوادشون نگین یخورده فرق داشتو رعایت میکرد که جلو تر راجب اونم توضیح میدم.
داستان از اینجایی شروع میشه که تقریبا ۱۸ سالمون اینا بودو دیگه من کلا با خانواده ی سهیل راحت بودم چه مادر پدرش چه خواهراش چون دیگه بالای ۱۰ سال منو میشناختن…
یک سری که طبق معمول بعد از ظهر از رو بی حوصلگی رفته بودم خونه ی سهیل اینا تو اتاقش نشسته بودیم که دیدم خواهر بزرگش یعنی مریم اومد خونشون. سهیل رفت باهاشون سلام علیک کردو با خواهرزادش که پسره برگشت، خواهر زادش با یه توپ کوچولو اومده بود و گیر داده بود که ۳تایی بازی کنیم منم که حوصلم سر رفته بود گفتم باشه من میرم اون گوشه کنار در سهیل هم بره اون اخر، خواهر زادشم وسط ما قرار بگیره، ما توپو برا همدیگه میندازیم خواهر زادشم باید بگیره…
اقا شروع کردیم یه چند دقیقه ای داشتیم بازی میکردیم منم که کنار در بودم چون اونور اتاق کولر روشن بود دره اتاقو سهیلو یه خورده باز گذاشته بودن که اتاق ما هم خنک شه، وسط‌‌ بازی توپ افتاد کنار در منم نشسته راه افتادم رفتم سمت در که توپو بردارم که یهو…
چشمم افتاد به اتاقی که بقیه هستنو یه لحظه دیدم مریم خواهره سهیل با یه تیشرت تنگ قرمز و با یه شلوار تنگ مشکی که تا ساق پاش بالا بود و بدون روسری وایساده داره حرف میزنه…
همون طور که گفتم خانواده ی خیلی راحتی بودن الانم که من اونور اتاق بودم چون دید نداشتم راحت ترم بودن. منم همین طوری داشتم مریم خواهر سهیلو نگاه میکردم…
سفیدی دستو پاهاش و اون بزرگیه باسنش واقعا عالی بود که حتی از رو لباس هم داشت خودشو نشون میداد.
همینطوری که داشتم نگاه میکرد یهو سهیل شروع کرد صدا کردنو بلند گفت امیررر یه توپ رفتی بگیریااا، همون لحظه خواهرش صدای سهیلو از اونور شنیدو روشو برگردوند سمت منو یهو با هم چشم تو شدیم و من سریع سرمو انداختم پایین برگشتمو توپو انداختم سمت سهیل…
بعد دیدن اون صحنه قلبم داشت تند تند میزد که همچین چیز قشنگیو میدی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هتل کنار دریا (۲)
1402/04/05
#ادامه_دار #هتل

شب رو حتماً حدس می‌زنید که چطور گذروندم. توی یک لحظه تحریک شده بودم و کل برخورد کوتاهمون تبدیل شده بود به یک تجربه‌ی جنسی برام. چیزهایی که ازش دیده بودم و تا آخر دیدارمون جنسی نبودن، با حرکت آخرش توی ذهنم سکسی شده بودن. شکل پستان‌هاش، قوس کمرش و شکل پاهاش توی شلوار و کشیدگی‌شون و حالت صورتش و گونه‌هاش و به خصوص بناگوشش همه برام برگشت و جنبه‌ی سکسی گرفت. تا دیر وقت شب هر چقدر تلاش کردم مشغول کار بشم نتونستم و فقط فکر اندام لیلا و بو و خیال مزه‌اش ذهنم رو رها نکرد.
سر آخر مجبور شدم خودارضایی کنم تا بتونم به کارهام برسم. طرح جدیدم رو نوشتم. ازش راضی بودم. دزدهای کوچولوی داستانم یه دوست تازه پیدا می‌کردن که می‌بردشون به یه دنیای دیگه. دروازه‌ای به یه دنیای دیگه که آدم‌هاش مثل ما هستن، ولی متفاوت. خیلی راضی بودم از این طرح. ساعت چهار صبح بود که دیگه خوابیدم.
اما لیلا توی خوابم برگشت. جلوی پیشخوان هتل ایستاده بودم و داشتم پیام‌هام رو چک می‌کردم. به زور به پیشخوان هتل می‌رسیدم. در واقع پیشخوان این هتل یکی از جاهایی که ازش خوشم نمی‌آد. درست اندازه قد منه. وقتایی که میام به هتل و می‌خوام کلیدم رو بگیرم، همیشه قصه دارم. ولی دیگه اینجا من رو می‌شناسن و من هم همیشه موقع رسیدن زنگ می‌زنم. توی این خواب، جلوی پیشخوان ایستاده بودم و پیام‌هام رو چک می‌کردم که یه دفعه یه چیزی روی من سایه انداخت. سرم رو بلند کردم و دیدم یکی خیلی نزدیک، جلوی من ایستاده. یکی که قدش از من خیلی بلندتره. یکی که از اون قدر نزدیک صورتش رو نمی‌بینم و پشت سینه‌اش پنهان شده. یکی که پاهاش هم از من بلندتره. یکی که عرض باسنش انگار دو برابر منه و هر دو طرف من رو گرفته. یکی که من رو ندیده و داره با پذیرش هتل حرف می‌زنه. پایین رو نگاه کردم. یکی بود که پاهاش از یک وجب از بالای مچ از شلوار جین بیرون زده بود و به یه جفت کفش پاشنه بلند بزرگ ختم می‌شد که توی اون پاها ظریف به نظر می‌رسید. یه زن بود. یه زن که پایین بلوزی که روی شلوار جین پوشیده بود بالای سرم بود. شده بود پیش کسی بایستم که تا نزدیک کمرش یا تا کمرش باشم. اما هیچ وقت یه زن نبود. یه زنی کمربند تزیینی شلوار تنگش هم بالای سرم بود. پیشونی‌ام روبروی زیپ شلوار تنگ چسبانش بود و گرمای عرق لای پاهاش با بوی رطوبت گرمی به من می‌خورد. بوی یه کس داغ بود که در چند سانتی‌متری جلوی صورتم بود و روی قسمت پایین صورتم سایه انداخته بود. طرف روی پیشخان خم شده بود و مدارکش رو به متصدی پذیرش می‌داد. خواستم یواش یواش از کنار در برم که دستش رو تکیه داد روی پیشخان و شکم و پاهاش کمی به جلو مایل شدن و به من نزدیکتر شدن. به پیشخوان چسبیدم. دیگه راه خزیدن از کنار بسته بود. کمی دیگه جلو می‌اومد به من می‌چسبید. صدای صحبتشون رو می‌شنیدم. صدای بم زنانه‌ای که با دختر مسئول پذیرش حرف می‌زد. بعد قدش رو راست کرد و در نتیجه کمی نزدیکتر شد و من رو محکم به پیشخوان چسبوند. دهنم رو باز کرده بودم که فریاد بزنم، اما دهنم پر شد از پایین زیپ شلوار و خشتکش و بی‌حرکت موندم. بعد ناگهان فشار از بین رفت. پاها عقب رفتن. شل شدم و تکیه داده به پیشخان روی زمین وا رفتم.
صدایی از بالا اومد: «ای وای. ندیدمش. یکی اینجا بود….» و بعد «آخ دوباره این طوری شد.»
صدای دختر متصدی پذیرش اومد که گفت: «چی شد؟»
و صدای بم زنانه با ناراحتی گفت: «باز یه نفر بین پاهام گیر کرد…. حواسم بود ها.»
سرم رو بلند کردم. دو چهره‌ی زنانه از بالا به من نگاه می‌کردند. متصدی پذیرش که از روی پیشخوان خم شده بود و دومی… لیلا بود که خ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لباس تنت نیست… گفتم خیلی وقته دراوردم… گفت عجب!!! و خندید…
کیرم و گرفت دستش و زبونش و کشید بهش… با زبونش چن دقیقه ای فقط مثل بستنی لیس میزد، پایین تا بالا و بر عکس… کیرمو کرد دهنش و لباش و حلقه کرد دورش اول سرش و بعدش کلش رو با توف فراوون… مجلسیه مجلسی میخورد… تا ته میرفت و بر میگشت… بدون اینکه حتی دندون بزنه… خیلی اینکاره بود خیلی… نفسم داشت میرفت… تحمل سخت شده بود برام… با دست اشاره کردم که تاپ و سوتینش و هم در بیاره…
حالا جفتمون لخت بودیم… کشیدمش رو خودم و… لبم و رو لباش گذاشتم…
شیرینیش و هنوز یادم هست… لب پایینش و با لبام گرفتم چن لحظه ای مکیدم… اونم همراهی میکردم و کصش و روی کیرم میکشید… خیسیش اینقدری بود که اصلا نیازی به چرب کننده نداشت…
حالا نوبت من بود… رفتم لای پاهاش و شروع کردم به لیس زدن… با زبونم تند تند چوچولش و لیس میزدم و اونم پتو رو داشت چنگ میزد… صحنه دیدنی ای بود… قوسی که به کمرش میداد تا کوصش بیاره بالاتر اب ادم و میاورد… انگشت فاکم و خیسش کردم با اب کصش و مالیدم به سوراخ کونش… وقتی مخالفتی ندیدم اروم کردمش تو… به راحتی تمام… تا ته انگشتم رفت توی کونش یه آه شدیدی کشید که توأم با جیغ بود ولی از رو لذت بود نه از رو درد… البته حس کردم… همونطوری انگشتم توی کونش بود… شصتم رو به چوچولش رسوندم شروع کردم مالیدن… خودمم لباش و میخوردم. با دست دیگه با سینش بازی میکردم… چند دقیقه ای گذشت که شروع کرد به لرزیدن و با سه تا پاشش قوی ابش اومد و کل رو تختیم خیس شد… ولی فدا سرش من میپرستیدمش تو اون حالت… چن لحظه استراحت دادم بهش و دست و برداشتم و فقط گونه اش رو میبوسیدم و اونم مثل یه بچه گربه ملوس و رام تو بغلم اروم گرفته بود… تو همون حالت بودیم که گفت نوبت توعه… گفتم میتونی با پاهات با کیرم بازی کنی؟ گفت فوتجاب یعنی؟ گفتم اره… پاهاشو دور کیرم حلقه کرد و من رو به بالا دراز کشیدم… شروع کردم به بازی کردن خیلی خوب بود… سرمای پاهاش کیرم و میخوابوند ولی لذت دیدن اون سیاه سفیدی که حاصل تناقض رنگ لاکش بود و پوست تنش… اندازه کیرم و سه برابر می کرد
کشیدمش رو تخت و پشتش و به سمت. خودم کردم و درست مثل لحظه شروع و کیرم و با آب دهان خودش خیس کردم لای پاهاش و موازی با کصش قرار دادم… خودش شروع کرد به جلو و عقب کردن و منم همراهی میکردم…
+ارکا
-بدت میاد که از کون بکنی؟
+نه کی بدش میاد… تو مشکلی نداری؟
-نه اگه تو خوشت بیاد
+ولی من مشکل دارم چون دردت میاد…
-خوب قرار نیست که وحشی عمل کنی…
-وقت بذار و اروم این کارو بکن…
پروسه باز کردن کونش دقایقی طول کشید ولی من همچنان حس میکردم رابطه آنال و تجربه کرده چون حالت سوراخش این و نشون میداد…
کیرمو کردم دهنش تا یکم خیس شه و اون توی همون حالت به پهلو خوابیده بود و اینبار من نشسته بودم
کیرم و تنظیم کردم و گذاشتم توی کونش… گرمای وجودش آتیشم میزددد… کولر گازی روشن بود ولی اونقدری حرارتم رفت بالا حس کردم از گوشم داره دود در میاد… شروع کردم خیلی رمانتیک جلو عقب کردن… این لحظه رو با دنیا عوض نمیکنم… حلقه سوراخش که کل کیرمو داشت قورت میداد…
محیا هم با لذت آه میکشیدم و دست و فشار میداد…
پوزیشن بعدی که دوست داشتم داگی بود…
به حالت داگیش کردم و رفتم پشت سرش…
کیرم کردم توی کونش اینبار وحشی تر تلمبه میزدم…
برخورد تنم با کونش موجی رو توی لپ کونش می انداخت که جذاب بود…
خم شدم و دستم و به کصش رسوندم شروع کردم به مالیدن… خیس خیس بود… حالا دیگه اون جلو عقب میکرد و من فقط براش میمالیدم… صدای تلمبه ها و اه کشیدنامون کل اتاقو برداشته بود… تو ه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نمیدونم به راننده چی گفت و مقداری هم بهش پول داد و راننده هم گفت چشم رو چشام . تا شهرمون نتونستم تکون بخورم وقتی رسیدیم شهر و خونمون تا سه ماه به گربه محلمون هم سلام میدادم و تصمیم گرفتم بجای قلدری شاه نامه فردوسی رو حفظ کنم
نوشته: کریم خان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و بعد خواستیم سوار ماشین بشیم رفتم در جلو رو باز کردم نشستم . با خود گفتم واسه من ننگه عقب بشینم همین قدر که دختر واسم رانندگی میکنه کافیه و خدا کنه بچه هشهریامون نبینند که آبروم میره. کلی اینور اونور چرخید که دیگه داشتم بالا می‌آوردم بعد یک ساعت رسیدیم جلو خونه ویلایی در رو با ریموت باز کردند رفتیم تو حیاط و پیاده شدیم. و با راهنمای یکی از دخترا رفتیم تو کولر رو روشن کردند و یکیشون رفت سه تا شربت اورد و به من تعارف کرد و یه دونه برداشتم و با اینکه خیلی تشنم بود تو یه نفس همشو سر کشیدم. وقتی به هوش اومدم دیدم ورق برگشته . دوتا زانوم رو بسته بودند به پایه میز مبل و خودم رو داگی خوابانده بودند رو میز و دستام رو از طرف دیگه میز و از کمر هم به خود میز بسته بودند و کلا بدون لباس. وقتی به خودم اومدم شروع کردم به فحش و ناسزا و اینکه من کی هستم و یه شهر ازم حساب می‌برند و تهدیدشان میکردم. یکی از دخترا که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد به اون یکی گفت که صداشو قطع کن. یه لحظه ترسیدم نکنه میخواد منو بکشه. شروع کردم به عربده کشیدن و در آن واحد چسب رو کشید تو دهنم. دیگه نتونستم حرفی بزنم خفه خون گرفتم. تا اون لحظه نمیدونستم چه بلایی میخوان سرم بیارند. یه ۲۰دقیقه ای گذشته بود که آیفون خونشون زنگ خورد با نگرانی داشتم در و نگاه میکردم کی میخواد بیاد باز سه تا دختر جنتلمن اومدند تو و روسری و مانتوش رو در آوردند تو دستشون چند تا قوطی مقوایی بود. یکی از دخترا با شیطنت اومد پیشم و با شوخی گفت این بار این مادر مرده رو از کجا گیر انداختی؟ دختره گفت از پارک. صفر کیلومتره فابریک فابریک. سپس اون دختره رفت پشتم خم شد یه نگاهی انداخت به کیرم و با دوتا انگشت کیرمو گرفت و به پایین کشید. که دردم اومد و دهنم بسته بود یه صدای گاو دادم زدند خنده و گفت بیشتر شبیه بوفالو هاست تا گاو و بقیه زدند زیر خنده. داخل قوطی هارو باز کردند فکر کنم پیتزا بود شروع کردند خوردن و یکی می‌گفتند و صد تا میخندیدن. اون دختری که دهنم چسب زده بود اومد جلوم و دهنم باز کرد گفت یه لقمه میخوای بدم بهت ؟ گفتم کیرم تو کوس همتون میکشمتون دختره دست برد چسب که دهنم رو ببنده فورا گفتم یه لیوان آب میخوام و بعد بلند شد و رفت آشپزخونه با یه لیوان آب خنک اومد لیوان رو طرف دهنم برد. و چند جرعه نخورده بودم که یکی از دخترا گفت کافیه دیگه اسهال میگیره و میرینه همه جا. اینو که شنیدم دیگه گفتم کریم آخر خطه. کی بودم و چکار می خواستم بشم و چی شدم. بعد خوردن پیتزا بساط شراب رو آوردند و شروع کردند خوردن یکی از دخترا با یه سینی کوچک اومد پشتم با آب پاش شروع کرد به پاشیدن آب تو سوراخ کونم یه لحظه فکر کردم کونم آتیش گرفته لامصب الکل داشت می‌میپاشید تو کونم . بعد در دستکش پلاستیکی پوشید. تو اون لحظه مرگ رو جلوی چشام میدیدم فکر میکردم میخوام اعضای بدنم رو در بیارند. دختره بعد پوشیدن دستکش شروع کرد به زدن موهای اطراف سوراخ کونم یک دقیقه دیگه تموم شد این بار احساس کردم با یه سرنگ مانندی چیزی تو کونم تزریق کرد کم کم دلم داشت درد میکرد. سپس هر کدام کیف پولشون رو آوردند گذاشتند رو میز و مقداری پودر زرد رنگ که ندونستم چیه. به زحمت میتونستم باد شکمم رو نگه دارم. هسته های خرما رو که با مشروب خورده بودن گذاشتند روی میز مبل . یکی از دخترها گفت بچه ها آماده اید پس شروع کنیم یکی از اونا همون پودر آورد جلوم دیدم یکی دیگه هسته خرما رو برداشت فشار داد تو کونم اون دختره جلوم نشسته بود با دستش پودر زرد رنگ رو جلوی بینیم آورد که در آن واحد عطسه کردم چو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن جان خودشونو از دست دادن.
با تشکر
نوشته: Anymore
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حکم کشید گفت دیدی جنده آخرش کردمت خودم که هیچ دوستام هم گاییدنت مهدی ده دقیقه ای شلاقی داشت تلمبه میزد با تمام بی رحمی انگار یک حیونم اخرش دادی زد و تمام. ابشو ریخت تو کونم ولم کردن منم بی حال با کوس و کون جر خورده و در حالی که شهوت می ریخت بیرون دراز کشیده بودم گفتن پاشو جنده کوس و کونتو دادی برو گمشو بیحال بلند شدم شورت و سوتین پاره شده مو برداشتم بقیه لباس ها مو پوشیدم دست انداختم چادر بردارم اسماعیل گفت جنده دوهزاری تو دیگه جنده شدی چادر بهت نمیاد حرفی نزدم ظروف غذا رو برداشتم و راه افتادم از اتاق اومدم بیرون دیدم وسط یک باغ بزرگم لنگ لنگان با درد شدید کونم راه افتادم رسیدیم ماشین تمام راه اون سه تا متجاوز خوک صفت می گفتن و میخندیدن حسین از،اینه نگاهم کرد و گفت اگر فکر شکایت از،سرت بگذره بدون میکشمت بی حال گفتم باشه رسیدیم شهر سر خیابان اصلی پیاده ام کردن و رفتن هوا کم کم داشت تاریک میشد فقط میخواستم برسم خونه دعا میکردم کامران نه اومده باشه درو باز کردم مستقیم رفتم حمام چشمم به تیغ افتاد برداشتم میخواستم شاه رگ خودمو بزنم من دیگه بی عفت شده بودم که یهویی در حمام باز شد کامران اومد تو تا منو دید سریع تیغ از دستم گرفت یهویی بغضم ترکید مدام گریه میکردم کامران منو بغل کرد اصلا حرفی نمی زد انگار می دونست چه بلای سرم اومده ولی اونقدر مرد بود که نمی خواست به روی من بیاره تو بغل کامران فقط گریه میکردم لباس های منو در آورد قدرت نداشتم بگم نه نمیخواهم تو ببینی ولی کامران منو لخت کرد مثل همیشه منو با حوصله خاصی لیف زد موهامو شست . حوله دور من پیچید و برد اتاق خواب حرفی نمی زد گفت بخواب عزیزم بعد یک قرص داد و کمی آب به خواب عمیقی فرو رفتم دم دم های صبح بیدار شدم دیدم کامران کنار تخت نشسته به سختی و با تمام سرشکستگی گفتم تا الان بیدار بودی سرشو تکون داد گفت پاشو صبحونه بخوریم سر میز،صبحونه گفت هانیه به من یک قول باید بدی گفتم چی دیگه نباید اونقدر ضعیف باشی که خود کشی کنی زدم زیر گریه منو بغل کرد و مثل همیشه آرامش عمیقی بهم دست داد . کامران دیگه سر کار نرفت یک هفته مواظب من بود بیشتر شبها کابوس می دیدم وقتی بیدار میشدم میدیدم کامران بیداره نوازش میکرد نه سوالی نه جوابی انگار نمی خواست من دوباره اون لحظات یادم بیاد بعد از چند روز رفتیم یک روانکاو خانم خیلی کمکم کرد چند بار گفت چرا شکایت نکردین کامران جواب داد لازم نیست ابروی هانیه میره . یک ماهی از اون روز حادثه گذشت کم کم بهتر شدم و مدیون کامران بودم . تصمیم گرفتیم برگردیم شهر خودمون خیلی خوشحال شدم کامران زنگ زد به پدرم و گفت ما برای همیشه برمی گردیم همه خوشحال بودن خونه رو گذاشت برا فروش زیر قیمت داد و فروختیم تمام وسایل کارگران بار زدن به خاور و راه افتاد کمی خرت و پرت تو ماشین خودمون بود از خونه حرکت کردیم کمی جلو تر ترمز کرد و بهم گفت هانیه من تا به امروز چیزی از تو نپرسیدم ولی فقط،یک سوال میدونستم چی میخواهد بپرسه با اینکه برام سخت بود گفتم بپرس عزیزم . میشناسی کی بودن .
سری تکان دادم . میدونی کجا هستن. آره ولی چرا میخواهی بدونی .هیچی سوال بود .
کامران بهم قول بده کاری نکنی بریم از این شهر . باشه هانیه قول میدم ولی بهم نشون بده کی بودن. گفتم فقط یکی شونو می شناسم سر خیابان اصلی مغازه دارن گفت میتونی نشونم بدی سری تکان دادم آدرس گفتم و رفتیم نزدیک مغازه از شانس من حسین جلو مغازه بود یهویی همه چی جلوی چشمام زنده شد گریه کردم کامران دست نوازشی کشید گفت کدومه گفتم همونی که تیشرت سیاه داره کامران لبخندی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه مکانیکی بود که صاحبش هر موقع من رد میشدم می اومد بیرون و به من تیکه می انداخت. منم محلش نمیذاشتم ولی ول کن نبود تا اینکه کم کم پر رو تر شد و تا دم نانوایی می اومد منم از خجالت و ترسی که همه وجود منو گرفته بود حرفی نمیزنم . یک روز وقتی داشتم نون ها رو جمع میکردم احساس کردم کونمو لمس میکنن وقتی برگشتم دیدم همون پسره است داره با کونم بازی میکنه نمی دونستم چکار باید بکنم تو اون شلوغی قشنگ داشت با کونم بازی میکرد وقتی دید حرفی نمی زنم آروم کنار گوشم گفت عجب کونی داری دوست دارم زیرم بخوابی تو کونت تلمبه بزنم من از خجالت سرخ شده بودم فقط خدا خدا میکردم دست از سرم ورداره ولی ول کن نبود نون ها جمع کردم سریع پول دادم و اومدم بیرون تا نزدیک مغاذه خودش منو تعقیب کرد و مدام میگفت بیا یک بار بهت خوش میگذره دیگه عصبی شدم گفتم من متاهلم مزاحمم بشی به شوهرم میگم اونم با مسخره گفت وای ترسیدم ادامه داد و گفت به به خانوم متاهل هستن نمیدونی چقدر دوست دارم یک زن متاهل بکنم منم با خشم گفتم خفه شو و با قدم های سریع دور شدم تا یک مدتی دیگه نرفتم سمت نانوایی میرفت یک جای دیگه نون می خریدم چند بار با خودم گفتم بهتره به کامران بگم ولی ترسیدم گفتم چیزی نشده که میگم خون بپا میشه ولش کن کم کم پسره و کارهاش یادم رفت یک روز ناهار درست کردم و گفتم ببرم سرکار و کامران سوپرایز کنم آخه کامران عاشق ماکارونی بود غذا رو برداشتم رفتم تا سر خیابان و منتظر تاکسی بودم که یک نفر گفت سلام خوشگله پارسال دوست امسال آشنا تا سرمو برگردوندم دیدم همون پسره با اخم گفتم باز تو برو گم شو اونم گفت چشم و رفت ده دقیقه منتظر بودم هوا گرم بود و دم ظهر کم کم کلافه شدم گفتم اولین ماشین تاکسی یا شخصی سوار میشم بابا تاکسی گیر نمیاد خب تو همین فکر بودم که یک ماشین پیکان کنارم ایستاد و دیدم پسره است گفت بفرمائید بخاطر بی ادبی که کردم ببخشید من نمی دونستم شما خانوم با حیای هستین متاسفم بخاطر بی ادبی اجازه بدین تا یک جای که تاکسی زیاده شما رو برسونم منم خوشحال شدم و گفتم خب اشتباه کرده بود الانم پشیمونه تا دو خیابان جلوتر سوار بشم خب در پشتی وا کردم و نشستم به محض نشستن دوباره گفت ببخشید من از،بیکاری بعضا مسافر کشی میکنم سری تکون دادم و حرفی نزدم صد متری جلو تر سه تا مرد دست تکون دادن اینم نگه داشت دو تا نشستن عقب یکی هم جلو یک لحظه دیدم پسری که کنار منه دستش دستمال نگه داشته تا منو دید محکم گرفت جلو دهن من دیگه چیزی یادم نمیاد . وقتی کم کم داشتم چشم ها مو باز میکردم دیدم یک جای دیگه ای هستم هنوز نمیدونستم چی شده خواستم تکونی بخورم دیدم دست و پام بسته است گیج شده بودم کمی که گذشت حالم اومد سر جاش چشم ها مو باز کردم دیدم 3نفر نشستن زمین و دارن ماکارونی که درست کرده بودم میخورن کمی دقت کردم دیدم اون پسره مزاحم و دو تا مسافر که ماشین بودن اونها هستن ترس همه وجود منو گرفت جیغ زدم گفتم بی شرف ها چرا دست و پای منو بستین یکیشون پاشد اومد بالا سرم دوستش گفت مهدی کاریش نداشته باش بعد به من رو کرد گفت هرچقدر دوست داری جیغ بزن کسی صداتو نمیشنوه شروع کردم به گریه گفتم ولم کنید من چه بدی در حق شما کردم پسره مزاحم بلند شد و گفت عزیزم بزار ناهاری که درست کردی بخوریم بعد حسابی قراره زیر ما گشاد بشی و سه تایی زدن زیر خنده . گفتم منو ول کنید من از،اون زنها نیستم .
اونها فقط،میخندیدن منم فقط،گریه میکردم ته دلم می گفتم کامران کجایی بیا نجاتم بده ولی بیچاره کامران روحشم خبر نداشت من کجام من بی مغز برای اینکه سوپرایزش کنم حتی زنگ نز

Читать полностью…

داستان کده | رمان

#دوست_پسر #بکارت
1402/04/7
#دوست_پسر #اروتیک

اسم من الیناست و اسم دوست پسرم اشکان از طریق مجازی با یک پسر اشنا شدم
اما اون یک شهر دیگه بود من یک شهر دیگه
قرار بود بعد تقریبا یکسال سال همو ببینیم
یک هفته بیاد شهر ما من تک فرزندم و مامانم و بابام جدا شد بودن و با مامانم تنهایی زندگی میکردم از طرفی شغل مامانم جوریه که ۲۴ ساعت از این شهر به او شهر یک هفته ای خونه مکان بود به پسر زنگ زدم که عشقم گرمه بیا خونمون بهتره حداقل قبول کرد اومد
تازه وارد بودیم من ۱۷ سالم بود اون ۲۱ هیچکدومم سکس و تجربه نکرده بودیم
قبل اینکه بیاد حسابی به خودم رسیدم رژ لب قرمز و کراپ سفید بی بند و دامن کوتاه جگری پوشیدم هیکل درشتی نداشتم و قدم ۱۵۹ بود و ۴۶ کیلو بودم با عطر خودمو خفه کردم
در زد درو باز کردم پریدم بغلش از عکس هاش خیلی بهتر بود خیلی گل و از دستش گرفتم اومد داخل حرف زدیم و گفتیم فیلم ببینیم
از جایی که لپ تاپم شارژ داشت داشت رفتیم رو تخت دراز کشیدیم که مثلا فیلم ببینیم
از شدت حشری بودن نتونستم مقاوت کنم لبمو گذاشت روی لبش دستم بردم زیر لباسش بدنش لمس میکردم کم کم انگار از شک بیرون اومد بود باهام همراهی میکرد لباسشو دراوردم و شروع کردم بوس ها مک زدن های کوچک روی گردنش سمت سینش و کم کم میرفتم پایین تر شلوارشو دراوردم شروع کردم به بوس های ریز و خیس زدن به کیرش شروع کردم به لیس زدن دور کیرش کل کیرشو خیس کردم و تو دهنم عقب جلو کردم
صدای نفس نفس زدن هاش روانیم میکرد باعث میشد تند تر بکن تو دهنم دستش گذاشت روی موهامو فشار میداد بیشتر اخر موهامو کشید اورد بالا گفت بسته حالمو خیلی خراب کردی جنده ها انقدر خوب نمیخورن و خیلی وحشیانه لباسمو دراورد درحدی عصبی و خشن رفتار میکرد که ازش ترسیدم خواستم برم عقب که دو تا مچ دستمو با شال بست به تخت اومد روم با کسم بازی میکرد خیس بودم خیلی خیس یهو سیلی محکم زد به کسم از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم دستشو گردن جای گردنم محکم فشار داد با یه ضربه کرد توم بدنم داغ شد بود آه میکشیدم درد داشتم فشار روی گردنم اذیتم میکرد گریم گرفت بود
شروع کرد به تلمبه های محکم زدن حتی آه ناله میکردم که سرم داد زد خفه شو این ادا هارو درنیار دستمو باز کرد منو برگردون عقب بهم گفت داگی شو بهش گفتم اشکانم اروم باش خودش بهم اهمیتی نداد و شروع کرد به بالشت گذاشتن زیر شیکمم داشتم از اب کسم مالید به سر کیرش و کرد تو کونم دیگ تحمل نداشتم میخواستم جیغ بزنم خیلی سخت واردم کرد میخواستم بگم تروخداا درش بیار حس سوزش و درد روانیم میکرد ۵ و ۶ تا تلمبه اولو اروم کیرشو حرکت میداد توم بعد ۵ ۶ تا وحشیانه موهامو میکشید و تلمبه میزد کمکم داشتم لذت میبردم بهم میگفت تو جنده کی تو زیر کی داری گریه میکنی فقد نفس نفس میزدم و دوبار ارضا شده بودم بعد یکم تلمبه زدن گفت ابمو کجا بریزیم ریخت رو کمرم و اروم شد بود انگار بردمتم حموم کمکم کرد لباسمو بپوشم خیلی اروم نوازشم میکرد ازم عذرخواهی کرد توی حموم ازش خواستم یه سکس اروم داشته باشیم لبمو بوسید اروم چسبوندم به دیوار سرشو برد بین پاهام زبون میزد سست شده بودم نمیتونستم روی پام وایستم انگار فهمیده بود رام شدم پاهامو گذاشت دور کمرش کیرشو کرد توی کسم اروم تلمبه میزد و دستشوروی سینم کمرم میمالوند گردنمو و میخورد تا اینکه جفتمون ارضا شدیم
و این بود از اولین سکس ما توی اون سن

نوشته: الینا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زندایی
1402/04/7
#دایی #فامیل #زن_شوهردار

سلام اسم من آریانه ۱۷ سالمه ۱۹۵ قدمه ۱۸ کیرمه والیبالیستم ی زندایی دارم صدف ۳۲ سالشه مو بلوند تا دم کونش ی کون تپل گرد ژله ای پاهای گوشتی سفید سینه های ۷۵ خیلی تو پر و سکسیه خلاصه من ۲ سال با عکساش جق میزدمو گذشت اینم بگم باهم استخرم میرفتیم راحت بودیم باهم تا ی روز تولد دخترر داییم بود کلاس دومه مهمونی داشتن دیدم گوشیم زنگ خورد سر ظهر بود داییم بود گفت دایی من خیلی کار دارم میتونی بری کمک صدف دیت تنهاست منم از خدا خواسته گفتم اره با خودم گفتم نتونم بکنم حد اقل ی چند تا دید با عکس خوب گیرم میاد رفتمو دختر داییم درو باز کرد گفت بیا دیگ منتظرت بودم بیای برم خونه دوستم گفتم مگ مامانت کجاس گفت حمومه گفتم تو دلم ای جان برو عزیزم رفتو من نشستم رو مبل با گوشیم ور رفتم تا بیاد وقتی اومد حواسش نبود من اومدم پشتش به من بود داشت پاشو با پادری خشک میکرد حوله دورش پیچیده بود محو تماشاش بودم حوله رو اورد پایین پشت پاشو خشک کنه کونش نمایان شد سریع عکس گرفتم حوله رو چرخوند جلو پاش دیگ کامل فیض بردم ی برگشت بپیچه سمت حال منو ک دید جا خورد سریع حوله رو سفت گرفت گفت ی صدایی بده خب بچه گفتم بچه داشت لذت میبرد چیکارش داری گفت خدا نکشتت اینم بگم صدف خیلی سفیده پاهاش خیلی گوشتیه ترکیب رنگ لاکش با تتوی رو پاش و رنگ سفید پاش هر ادمیو شق میکنه رفت تو اتاق لباس عوض کنه بیاد ک گفت درسا کو گفتم رفت خونه رفیقش گفت خوبه بهش گفتم صبر کن من بیام لوسیون منو بزن من خشکی میزنم اصلا این بچه گوش نمیده گفتم خب بده من یکم مکث کرد گفت خب بیا کمرمو بزن بقیه جاهارو خودم میزنم رفتم پشتش از بغل پهلوش سینش معلوم بود از شونه ها و گردنش گرفتم زدم تا پایین کمر دم خط کونش موهاشو گرد کرده بود بالا سینه هاش معلوم کون از پایین معلوم داشتم دیوونه میشدم گفتم اگ نکنم دیگ نمیتونم تحت فرمان کیرم بودم دستمو بردم بغل پستوناشو گرفتم تو دستم پاهامو دور شکمش حلقه کردم لبامو گذاشتم رو گردنش قفلش کردم تو بدنم زور زد ک بیاد بیرون دید نمیتونه گفت آریان چه مرگته داری چیکار میکنی ول کن منو اگ داییت بفهمه میکشتت ول کن منو گفتم بکشه هم مهم نی ۲ ساله دارم جق میزنم برات خم زمان نرمه گوششو شروع کردم به خوردن نوک پستونشو میمالیدم نفسش در نمیومد در گوشش گفتم قول میدم جفتمون حال کنیم دیدم نفس نفس میزنه خودشو انداخت تو بغلم دیگ شل کرده بود ولش کردم از جلو افتادم روش لبام رفت رو لباش خیسی زبونشو حس کردم ب اب دهن زیادش وارد دهنم کرد ی ۵ دقیقه لباشو خوردم اومدم پایین افتادم به جون پستوناش میچلوندمشونو میخوردم دیگ داشت ناله میکرد شکمشو نافشو بوس کردم رفتم پایین ی کص گوشتیه سرخ و سفید با حاله صورتی ک بو گل یاس میداد زبونمو کشیدم روش عین ی گشنه میخوردم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عاشقی ابدی :)
1402/04/6
#عاشقی

سلام اسم من هاناست من ۱۷سالمه از لاحظ اندامی قد بلندم و سفید پوستم و از نظر بقیه خوشگلم ولی خودم خودمو‌ دوست ندارم ۱۴سالم بود با یکی به اسم جواد رفتم تو رابط اون ۱۷بود و خیلی دنبالم بود منو تو محل دید بود شمارمو از رفیقم گیر آورد بود بهم پیام داد و خیلی اسرا داشت ک دوست دارم و من سرد باهاش رفتار میکردم ولی اون ول کن نبود میگفت با مامانت میخام حرف بزنم میخامت حتا حاضرم بیام با بابات حرف بزنم رفیقم نسترن خیلی باهام حرف میزد که دوست داره که فقد باهاش حالا دوست عادی شو گذشت
و من باهاش دوست عادی شدم و گدذشت ناخودآگاه عاشقش شدم بعد ای معثلع یک سال گذشت من رفتم تو ۱۵سالگی و جواد ۱۸ شروع شد باهام حرفای مثبت ۱۸حرف زدن و منم تحریک میشدم و بعد دو هفته شروع کردیم سکس چت خیلی دیگ بهم علاق پیدا کرده بودیم و یه روز گفت بیا سر قرار بیینمت رفتیم کنار سوپر خرابه که نصف محل می‌رن اونجا شروع کرد بهم وصل شدن و لب گرفتن من همون جوری ک وایساد بودم شل شدم و همین جوری منو میمالید ناگفته نماند جواد پسری قد بلند خوشگل چشم ابرو مشکی که نصف دخترهای محل روش کراش بود ک وقتی باهام رل زد گفت ب کسی نگیم بهتره تا دشمن سازی نشه اینو راست میگفت بعد دوماه بهم درخاست سکس داد من قبول نکردم ترسیدم و بهم میگفت از جلو تا مال خودم شی منم میام خاستگاریت هرکاری کرد من قبول نکردم بعد چهارماه باهام سرد شد ولم کرد رفت گذشت گذشت شدم ۱۶باز خر شدم رفتم ت رابط باهاش چون واقعن عاشقش بودم اونم شروع کرد گفت ک من بچه بودم ولت کردم نمیدممم باز چرا خر شدم ولی دیگ کار از کار گذشت بود بعد یک ماه گفت میام با ماشین دنبالت منم قبول کردم. کراپ مشکی با شلوار جین آبی مانتو سفید شلوار مشکلی سرم کردم رفتم وقتی دیدم کفت چقد خوشگل شدی همین جوری ت مسیر بودیم دیدم دارع میره ی جاهی خیلی خطرناک مثل بیابون بود نمیدونم واقعن بهش فکر می‌کنم حالم بد میشه وقتی رفتیم در ماشین قفل کرد اومد روم من هرچقد جیغ میزدم ولی فاید نذاشت لباش رو لبام بود و شلوار کرد سینه عامو مالیدن منم داشت فقد گریه میکردم التماس ک ولم کنه شروع کرد گفت جنده ای منی. کاری می‌کنم زیرم بمیری صندلی خابوند منم دیگ دست از تلاش برداشتم چون توان زورش نداشتم اونم شلوارش در آورد آورم گذاشت تو لا کصم مالید محکم کرد توهم چشام از شدت درد قرمز شذ بود فقد داشتم التماست میکردم کلن خون صندلی گرفت بود اونم فقد قربون صدقم میرفت کارش م تموم شد دم خونه پیادم‌کرد الانم بعد شیش ماه گفت بیام خاستگاریت میخامت بنظرتون چیکار کنم:)

نوشته: هانا:)
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گی
1402/04/6
#گی #خاطرات_نوجوانی

سلام
من مهدی ام ۱۹ سالهاز خودم بگم من بدنی فوق سفید و سکسی دارم
داستان از اون جای شروع شد که من با یکی دوستام نگاه میکردیم و هی چند باری هم دیگه را انگشت می گردیم که یک روز که من خیلی داغ بودم کیر دوستم را هی دست مالی میکردم
اونم خوشش اومده بود و میخاس ادامه بده
که هم من خوشم اومده بود و هم اون و کار به نشون دادن کیر هامون رسید وقتی که در اوردیم کیر دوستم بسیار بزرگ و کلفت بود یه چیزی حدوده ۱۸ یا ۱۹ سانت بود و من با دیدن کیرش خیلی تعجب کردم و بعد ما کاملا لخت شدیم و دوستم روی کون من هی اسکی میرفت و قرار شد اول اون بکنه که اولش خیلی درد داشت اروم اروم جاکرد توم او شروع به تلمبه کرد
و ابشو توم خالی کرد نوبت من شد منم کیرما تا ته جاکردم توش و هی تلمبه میزدم به اخرای کار که رسید یهو صدای در اومد ما خودمونو جم جور کردیم صدای خاهرش بود که داشت میومد اود تو وماهم خودمونو مشغول کرده بودیم که من نگام به خاهرش جلب شد و کم کم مخشو زدم و قرار شد که ما یه قرار سه نفره داشته باشیم حدود یک هفته گذشت روز مود بود قرار شد که من تو خاهرش و اونم تو من بکنه خاهرش خیلی سفید بود و تازه شیو کرده بود و ما طبق قرار پیش رفتیم .
بعد از اون چند بار دیگه هم باهم قرار گذاشتیم

نوشته: مهدی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم های خارجی و وطنی زیرنویس شده👇🏽🔥

@irePusy
@irePusy

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گفت بزارش بالا گفتم باشه ابو گذاشتم سر جاش و داشتم برمیگشتم که دیدم داره روغن میریزه و گفتم زیاد روغن نریز تو غذا چاق میشیااا…
یهو گفت یعنی من چاقم؟؟؟
منم گفتم یخورده اذیتش کنم سریع گفتم نه ولی خب میتونی با یخورده ورزش بدنتو خوش فرم ترم بکنی(در صورتی که بدنش واقعا خوش فرم بود) گفت من واقعا دوس دارم ورزش کنم ولی وقتشو ندارم همش کارای پسرم هست باید تو خونه انگام بدم. منم گفتم خب حداقل چند تا حرکت ورزشی توی خونه انجام بده گفت مثلا چی؟؟
گفتم مثلا شکم کار کن دراز نشست برو… گفت چطوریه؟
گفتم باید دراز بکشی تا بهت بگم، گفت اینجا؟؟
با خنده گفتم جای دیگه ای سراغ داری خندیدو گفت باشه رفت جایی که فرش بودو همونجا دراز کشیدو گفت خب؟؟ گفتم زانوتو خم کن ،خم کردشو واقعا صحنه ی زیبایی بود ممه هاش صاف جلو چشمام بود گفتم ببین حالا باید یکی پاهاتو نگه داره بعد تو هم بیای کامل بالا و باز دراز بکشی پاهاشو از روی شلوارک با دست نگه داشتمو به هم چسبوندم اونم بزور اومد بالا و قشنگ تا صورت من اومد و چشم تو چشم شدیم گفتم حالا برو عقب رفت عقبو بزور چند تا زدو دراز کشید گفت وای من دیگه نمیتونم…
منم با پر رویی دستمو گذاشتم رو شکمش و فشار دادم گفتم اینجات درد گرفت؟؟ مریمم سریع گفت آییی آره خیلییی بعد بلند شدیمو گفتم خب باید همین کارو تکرار کنی تا چربی های شکم اب بشه و خوش اندام تر بشی اونم گفت ولی این یه کاره دو نفره بود اگه تنها باشم چیکار کنم منم به شوخی گفتم هر موقع خواستی تمرین کنی بگو من بیام اونم خندیدو گفت فقط همین یه تمرین بود؟؟ گفتم نه نمیشه همه رو الان توضیح داد اینستا هم دیگه رو فالو داشتیم گفتم بیکار شدی اینستا پیام بده تا تک تک تمرینارو برات توضیح بدم اونم گفت باشه حتما. دوباره رفتم پیش سهیلو یخورده حرف زدیم تا شام اماده شدو شام خوردیمو شب رخت خوابمونو پهن کردیم منو سهیل تو اتاق سهیل ،خواهره سهیل با بچش هم تو اتاق وسطی دراز کشیدن.
برقا خاموش بودن و یه یک ساعتی گذشته بود که منو سهیل دراز کشیده بودیمو داشتیم تو اینستا چرخ میزدیم که یهو دیدم یه پیام واسم اومد،رفتم نگاه کردم دیدم مریم تو اینستا بهم پیام داده و نوشته بیداری؟؟
یخورده از سهیل فاصله گرفتم که نبینه پیامارو و نوشتم اره ابجی بیدارم شما چرا نخوابیدی؟؟
گفت خوابم نمیبرد گفتم بهت پیام بدم و بقیه تمرینارو ازت بپرسم شروع کردم توضیح دادن تمرینا و یه ده دقیقه گذشته بود که سهیل گفت امیر با کی داری چت میکنی گفتم هیچ کی بابا گفت اره تو راست میگی معلوم نیست داره مخ کدوم جنده ای رو میزنه و خندید…
وقتی دیدم سهیل به خواهره خودش گفت جنده کیرم یه لحظه یه تکونی خورد البته که سهیل خبر نداشت دارم با مریم حرف میزنم.
حرفامون با مریم ادامه داشت یه نیم ساعتی تا این که نوشت تو و سهیل تمرین میکنید، دارو و امپول این چیزا که مصرف نمیکنین که هاا؟ خیلی عوارض داره هااا…
منم نوشتم مثلا چه عوارضی اونم نوشت نمیدونی؟؟ گفتم حالا تو بگو ببینم چیا هست، اونم گفت که مثلا عقیم میکنه و…
نوشتم خب دیگه چی؟؟
چند دقیقه سکوت کرد و بعد نوشت خیلی ببخشیدا ولی شنیدم اونایی که بدنسازی کار میکنن و دارو اینا مصرف میکنن آلتشون رشد نمیکنه یا کوچیک میمونه…
دلم نمیخواد این موضوع اصلا برای تو و سهیل تو زندگی مشترک ایندتون مشکل به وجود بیاره…
با این که منظور مریمو متوجه شده بودم نوشتم والا خداروشکر برای من که همچین اتفاقی نیوفتاده برای سهیلو دیگه نمیدونم و خندیدم (کیرم تقریبا ۱۶ سانت و کلفتع) بعد نوشتم مگه چه مشکلی تو زندگیه مشترک به وجود میاره؟؟
نوشت خب اگه در رابطه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم ولی خب با خودمم میگفتم زشته نباید نگاه کنم، اون خواهره رفیقمه ولی شهوت زورش خیلی بیشتر بود. وسط بازی به سهیل گفتم داریم بازی میکنیم من خیلی داره گرمم میشه من جامو عوض میکنم میرم کامل سمت در که باد بیشتری بخورم سهیل هم گفت باشه رفتم سمت درو هر چند ثانیه یک بار که خواهره سهیل رد میشد مشغول نگاه کردنش میشدمو از دیدن اون بدن سفید و جذاب اون باسن بزرگ لذت میبردم تا این که این موضوع تو ذهن من موندو همش دلم میخواست بیشتر با خواهره سهیل یعنی مریم ارتباط برقرار کنم، ولی خب حتی سن و سالی هم به هم نمیخوردیم…
غروب همون روز منو سهیل داشتیم میرفتیم بیرون که خواهرش گفت منم میخوام برم خونه پیاده باهاتون میام…
خواهره سهیل هم یک شلوارلی جذب که از مچ پاهاش تا ساق پاهاش قشنگ معلوم میشدو سفیدیش تو چشم بود و با یه مانتو جلو بازو یه تیشرت زیرش پوشیدو حرکت کردیم.
تو خیابون وقتی از کنار مردا رد میشدیم نگاه مردارو که دنبال میکردم قشنگ متوجه میشدم که اکثر مردا حواسشون به خواهر سهیله و دارن ممه های خواهر سهیل که از زیر اون تیشرت تنگ خودنمایی میکردنو دید میزدن و حتی بعضی جاها توشلوغی بعضی مردا از پشت بهش الکی برخورد میکردنو میرفتن…
به من یه حس خوبی دست میداد میدیدم دارم کناره همچین زنی قدم میزنم که همه مردا دارن با چشاشون اونو میخورن ولی کاری نمیتونن بکنن اما من میتونم باهاش حرف بزنم…
اون روزم گذشت تا یه روز سهیل زنگ زدو گفت امیر خواهرم اینا میخوان برن جایی شب نمیان گفتن من برم شب خونشون بخوابم مواظب خونشون باشم تو هم باهام بیا منم گفتم باشه.
سهیل بعد از ظهر زنگ زدو گفت بیا بریم ،با همدیگه حرکت کردیم رفتیم سمت خونه ی خواهر سهیل مریم رسیدیم ولی خواهرش اینا هنوز نرفته بودن با هم رفتیم بالا و در زدیم رفتیم تو اول سهیل رفت داخلو بعد من پشت سرش رفتم داخل گفتم سلام، شوهره مریم تو حال بود که سلام علیک کرد یهو دیدم…
مریم اونور اتاق وایساده رو به روی کمد یه شلوارک قرمز با یه تاپ قرمز تنگ تنشه برای چند ثانیه خیره شدم به بدن سفیدشو سریع سرمو برگردوندم چون شوهرشم جلوم بود…
بعد رفتنشون هم منو سهیل که تو خونشون بودیم هر لحظه که موقعیتی پیش میومد مثلا سهیل دستشویی میرفت من سعی میکردم برم تو اتاق خواهرشو سر کمد لباساش که میدیدم کلی شرت و سوتینای سکسی و بیشتر رنگای مشکی و قرمز سکسی که توری بودن داشت و تو بدن سفید مریم تصورشون میکردم…
همه ای اینا تو ذهنم مونده بود که رسیدیم دو سال بعد یعنی الان که میشه ۲۰ سالمون
داستان ازاینجا شروع میشه…
منو سهیل اکثر روزا باشگاه بدنسازی میرفتیم و تقریبا بدن من بهتر از سهیل شده بودو و خیلیا اینو بهم میگفتن و اضافه وزن هم نداشتیم…
گذشت یه چند باری که رفتم خونه ی سهیل، خواهرش اینا بودنو مریم زیاد از بدن من تعریف میکردو می‌گفت امیر بدنت چقدر قشنگ شده و سهیلم همش حسودی میکردو میگفت پس من چی در‌عوضش نگین خواهر دومیش سریع به سهیل میگفت داداشی بدن تو هم خیلی خوب شده ولی مشخص بود تو دلش میدونست من بهتر از سهیلم.
این تعریفا همین طوری ادامه داشت…
یه روز سهیل به من زنگ زدو گفت که امیر، من پدرو مادرم امشب دارن میرن خونه ی عموم اینا که یه شهر دیگس،تو اگه کاری نداری شب بیا خونه ی ما، من تنهام منم گفتم باشه سهیل. بعد از ظهر سهیل زنگ زدو گفت امیر زود تر بیا من خونه تنهام حوصلم نمیگیره منم حرکت کردمو رفتم خونشون نزدیکای غروب بود که دیدیم زنگ خونه رو زدن…
منم گفتم سهیل شاید پدر و مادرت برگشتن! سهیلم گفت نه بابا من تازه زنگ زدم گفتن یه ساعتم نمیشه رسیدن.
گفتم خو برو ببین کیه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ودش را خم کرده بود ولی همچنان از ارتفاعی عجیب به من نگاه می‌کرد. دختر متصدی گفت: «ای وای. استاده که…» و از پشت پیشخوان در آمد و کنارم زانو زد و یک دستم را گرفت. لیلا هم زانو زد و دست دیگرم را گرفتم و از جا بلندم کردند. سرپا ایستادم.
دختر متصدی پذیرش گفت:‌ «من می‌برمشون روی مبل توی سالن بشینن.» و دستش را دور شانه‌ام انداخت. با قدی حدود صد و شصت سانت، درست تا زیر چانه‌اش بودم و راحت به او تکیه دادم.
اما صدای لیلا گفت: «نه… تقصیر من بود… من می‌برمش تا اتاقش.» در خواب دست‌هایش را دیدم که بلندم کرد و به خودش نزدیک کرد و …
ساعت یک عصر بود. حسابی خوابیده بودم و سردرد داشتم. باید مسکن می‌خوردم و دوباره به رختخواب برمی‌گشتم.
یک ساعت مونده به غروب، ساعت چهار عصر بود که در اتاقم رو زدند. گیج و منگ بلند شدم و با همون لباس ناقص خواب رفتم دم در. خیال داشتم درشتی به مستخدمی که مزاحمم شده بود بگویم که دیدن چهره‌ی نگران لیلا ساکتم کرد. یک لحظه حتی ترسی غیرمنطقی به جانم افتاد که مبادا از فکرها و خوابهای من سر درآورده باشد.
اما لیلا گفت: «اوه… خوبین؟ چیزی شده؟»
گفتم: «سردرد… داره خوب می‌شه.»
لب گزید و گفت: «حالتون خوبه؟»
دستی تکان دادم.
لیلا بدون دعوت داخل آمد. «رویا رفت شهر پیش مامان و بابا. گفتم یه سری بزنم.»
با گیجی و درد گفتم: «مرسی… باید خوب بشم.»
در رو پشت سرش بست و گفت: «من بلدم چطوری بهترش کنم…» بعد قبل از این‌که در آن کندی بتوانم چیزی بگویم گفت: «چیزی خوردی؟» حالتش مثل نوجوان هولی بود که به آن چهره و هیکل جا افتاده و رسیده و شهوانی نمی‌آمد.
گفتم: «نه.»
تلفن اتاق را برداشت و دستور ناهار داد که توی اتاق بگذارند. بعد به سمت من برگشت. چشمهایش برق می‌ژد. مونده بودم چه کار می‌خواد بکنه.
دست من رو گرفت و به سمت صندلی برد. من رو نشاند و خودش پشت سرم رفت و شروع کرد به مالیدن شقیقه‌هام. بعد شونه‌هام. هنوز در حال همون کار بود که در زدن و ناهار رو آوردن. چیز سبکی سفارش داده بود که بیشتر عصرانه بود تا ناهار. سوپ و آش و پنیر و چای. سینی را روی میز گذاشت و سوپ را جلویم گذاشت. آرام سوپ سبزی را خوردم و کمی داشت از تاری چشم‌هایم کم می‌شد که دوباره شروع به مالیدن شانه‌هایم کرد. بعد دستش رو روی پشت گردنم گذاشت و کمی به جلو مایل کرد و با دست دیگر کمرم رو ماساژ داد.
گفت: «بهتری؟»
با سر تایید کردم.
گفت: «ادامه بدم؟»
و منتظر تایید من نشد. طوری بلندم کرد که نفهمیدم چه شد. من را روی تخت گذاشت و ماساژی حسابی به من داد که جان به تنم برگشت. قرص اثر کرده بود و تازه داشتم هوشیار می‌شدم. ولی هنوز به ذهنم نرسیده بود که این دختر غریبه چرا دارد به من دست می‌زند و مرا بلند می‌کند.
بقیه‌ی غذا را خوردیم و یواش یواش خوب‌تر شدم.
بعد لیلا تا تمام قد شگفت‌انگیزش راست شد و گفت: «حالا یه حموم می‌چسبه؟»
سری تکان دادم و ذهنم داشت راه‌های دیگر می‌رفت که لیلا گفت: «بعدش بریم با هم کمی قدم بزنیم؟ توی هتل گفتن بعد از ظهرها گاهی قدم می‌زنی. حالت رو بهتر می‌کنه…. دوش رو که گرفتی بیا دنبالم با هم بریم بیرون.»
و با این حرفها من را که وسط حرفهایش دوباره بلند کرده بود، کف حمام زمین گذاشت و در حمام را پشت سرم بست.
نوشته: بیبی سیتر
ادامه دارد….
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مون حالت بودیم که یهو بدنش مثل ارگاسم اول شروع کرد به لرزیدن… کونش و به زیر نافم چسبوند و کیرم تا ته توی بدنش جا گرفت…
آب کوصش از سری قبلی کمتر بود ولی بازم کنار زانو هاش و خیس کرد…
با هر انقباض کصش… سوراخ کونش دور کیرم منقبض میشد و فشار میاورد که چند باری اینکار تکرار شد… من و به مرز جنون رسوند… داشت ابم میومد منم شروع کردم به تلمبه زدن… دیگه لرزشش تموم شده بود و بیحال شده بود… تو همون حالت دمر خوابوندمش و افتادم روش دو تا تلمبه زدم و کیرم و تا ته توی کونش فشار دادم و خوابیدم روش و شروع کردم به خوردن و بوس کردن گوش و گونه اش بدنامون خیس عرق بود …
آبم اومده بود و سکوت بینمون بود… کیرم شل شد و از کونش درو اومد… کنارش دراز کشیدم… بردمش توی همون پوزیشن اول… کیرم که دیگه اندازه هسته خرما شده بود… از پشت به کونش چسبوندم و از پشت بغلش کردم… از زمانی که آبم اومد دیگه هیچ حرفی نزدیم… همونطوری تو بغل من خوابش برد منم سینه اش و میمالوندم و بازی میکردم که منم خوابیدم… دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ
آلارم گوشیم بود… بیدار شدم… ساعت و نگاه کردم… 7 صبح شنبه بود… باید
بلند میشدم و دوش میگرفتم و صبحونه میخوردم و میرفتم دنبال ماشین…
یکم که بخودم اومدم دیدم زیرم خیسه خیسه…
رو به بالا شدم و شلوارکم و از بدنم فاصله دادم دیدم… جُنُب شدم… شرت و شلوارم و تختم نمناک بود بیشتر اب کیرم رو بدنم چسبیده بود… همه رو انداختم ماشین لباسشویی و لخت رفتم حموم… زیر دوش آب گرم بودم که یه چیزای گُنگی از خوابی که دیده بودم تو مغزم مرور میشد…
کامل یادم نبود ولی میدونم که خواب سکس با محیا رو دیدم…
ادامه دارد…
نوشته: آرکا هستم… 🧔
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

منم پشمام ریخت و یه پوزخند زدم دویدم سمت اتاق…
نمیدونستم این یعنی چراغ سبز… یا طعنه زده بهم…
با خودم کلنجار می رفتم…
خلاصه ساعت 2:45 بود… در اصل باید راه میافتادیم ولی چون من فکرم چیز دیگه ای بود این دست و اون دست میکردم تا یه خبری بشه…
ناهار یه املت زدیم و من گفتم محیا خوابم میاد با این وضع نمیتونم رانندگی کنم…
گفت خوب من میشینم
گفتم همین مونده… پشت فرمون ماشین من دختر بشینه…
گفت خوب برو بخواب یه چرت بعد پاشو بریم…
گفتم تو نمیای؟
گفت یعنی چی؟
گفتم منظورم اینه که تو نمیخوابی؟
گفت نه من نمیخوام بخوابم… اگرم بخوام کاناپه هست…
گفتم باشه هر جور راحتی…
قشنگ خورد تو پرم رفتم که واقعا بخوابم…
چند دقیقه ای گذشت دیدم صدای پا میاد!!!
برگشتم دیدم مهیاست!!!
+آرکا
-هوم؟
+خوابم میاد
-کاناپه هست
+باشه…
-شوخی کردم… خو الان جایی جز تخت من نیست (دو نفره است)
-میدونم
+مشکلی نداری؟
-میخوایم بخوابیم دیگه!!!
+اوممم شاید اره…
-اذیت نکن دیگه
+باشه بیا بخواب
پشت به هم خوابیدیم… واقعا هم خوابیدیم… منتها من بعد نیم ساعت بیدار شدم…
اروم غلط زدم برگشتم سمت محیا که پشتش به من بود…
تاپش از رو کمرش رفته بود بالا تر و پهلو و کمر لختش معلوم بود…
پاچه شلوارشم خیلی بالا اومده بود که قشنگ دیگه سکسیش کرده بود…
راست کرده بودم… سایز کیرم 16… ولی فک کنم اون لحظه به 18 هم رسیده بود
اخه منظره خوبی بود مخصوصا کونش که قمبل سمت من بود…
یه فکری به سرم زد… که کل لباسام و بکنم… پتو رو هم بکشم روم
+محیا
-هوم
+محیا بیداری؟
-چیه؟؟؟ خواب بودما
+میتونم…
-چی میتونی؟؟؟
+ولش کن…
-چی و میتونی؟؟؟؟؟؟
+بغلت کنم!؟
-برای چی؟؟؟؟
+همینطوری!!!؟؟؟؟
-، مطمئنی همینطوری؟
+اره
-باشه
بغلش کردم از پشت… پتو رو کشیدم رو جفتمون…حالا تا آرزوی من به اندازه شرت و شلوار محیا فاصله بود…
کیرم اروم کشیدم رو چاک کونشم که یکمم برخورد کرد به کمرش که لخت جلوم بود…
دستم روی چاک سینه اش انداخته بودم و با ساعدم آروم فشار میدادم…
کیرم ک خورد به کمرش انگار یهو بهش شک وارد شد… صورتشو برگردوند سمت من و گفت
+این چیه؟؟؟
-هیچی
+یعنی چی هیچی… کیرت و داری میمالی به من…
-اروم باش… یکم فقط… بخدا روم خیلی فشاره
+یکم چی ؟ یکم من و میکنی و تمام؟ خجالت بکش
-خو چه کنم محیا بذار فقط بذارم لای پاهات…
+بس کن آرکا ولم کن میخوام برم
یه حسی بهم گفت اگه میخواست بره و واقعا بدش اومده بود تقلایی می کرد نه اینکه خواهش کنه!!!
-یکم فقط… لطفا
+مریضی تو
-یعنی تو دلت نمیخواد با پسر خوشگلی مث من سکس داشته باشی؟
+خوشم نمیاد با رفیقم داشته باشم!!!
-خوب این رفاقت میتونه بعد از این به فاب و رل و اینا تبدیل شه!!!
+کوفت😁
-دیدی خندیدی حالا کارم و کنم؟
+من پرده دارم!!!
-منم باهاش کاری ندارم!!!
+پس چی؟
-از عقب و دهن و لاپا اینا ؟
+فقط همین یبار؟
-اگه قراره بعدش رفیق بمونیم اره… همین یبار…
+اگه نموندیم چی؟
-اگه نموندیم و بعدا فکر میکنم فعلا مغزم دست یکی دیگست… 🤙
دست انداختم دکمه جینش و باز کردم و کشیدم پایین با شرتش…
زیباترین لحظه عمرم بود…
یه دست کشیدم روی کصش و کیرم گذاشتم رو چاک کونش…
همراهی میکرد… بالا پایین میکرد… لذت بخش ترین حس ممکن بود… حتی از گاییدن بیشتر حال میداد… لاله گوشش و از پشت میمکیدم و از روی تاپش سینه هاش و میمالیدم… پیش آبم به قدری ترشح شده بود که انگار روغن ریختی لای چاک کونش بس که لیز بود و روان…
+محیا!!
-بله؟
+میخوریش برام؟
بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و رفت لای پاهای من…
جرات چشم تو چشم شدن و هیچ کدام با هم نداشتیم…
پتو رو از روم کنار زد و گفت… وا چرا

Читать полностью…
Subscribe to a channel