حالت از رو حس نبود اگه اینکاره بود منظور حرفت میفهمید دلم میخواد ته ریشاش رو نوازش کنم بهش از احساساتم بگم خسته شدم دیگه چقدر بهش فکر کنم و خودمو ارضا کنم مگه اینکه تو تصوراتم باهاش بخوابم غیر این ممکن نیست.چشمامو بستم و رویاهام شروع شد . رضا گریه نکن خب، باشه حسین آقا چشم . قربون اشکات بشم گریه نکن غلط کردم سرت داد زدم نگید اینجوری لطفا، رضا بریم تو ماشین باهات حرف بزنم .باشه چشم رفتیم داخل ماشین حرکت کنیم سمت خونه بهم نگاه کرد گفت بیا بغلم عزیزم من اونقدرا که فکر میکنی بد اخلاق نیستم بغلم کرد و بعد سرم گذاشتم رو پاش اونم با دستش سرمو نوازش میکرد یکم رفتیم جلو تر حشری شدم کیرش زیر سرم سفت شده بود گفت ببین چیکار کردی بچه خواب بود بیدار شد گفتم خب میخوای درش بیار خودم دوباره بخوابونمش کمربند باز کرد رفتیم ی جای خلوت کیرش کردم دهنم هر چی زمان میگذشت ساک زدن منم تند تر میشد . حسین آقا آبتو چیکار میکنی؟ معلومه دیگه میریزم دهنت کیرمو تند بخور که دارم دیوونه میشم یهو آبش خالی کرد دهنم چقدر غلیظ و زیاد بود تو همین تصور آبم آوردم و شمع رویام خاموش شد لذت خوبی بود اما هر چی بیشتر به یادش جق میزدم بیشتر دلم میخواست تصوراتم واقعی بشن دیگه باید چیکار کنم ،حتما طرف بهم حس نداره دیگه صبح زود باید بیدار میشدم. تا یه بار( سپر) بدم آژانس ببره اسلامشهر رسیدم دم مغازه رفتم انبار سپر بردارم یه سوسک دیدم ولی زود سپر برداشتم اومدم بیرون دیگه نباید اشتباه میکردم با خودم فکر میکردم چیکار کنم تا خیلی غیر مستقیم بهش بفهمونم احساساتم چیه جوری که خیلی ضایع نباشه فکری اومد تو ذهنم آره عکس پرچم رنگین کمان میزارم پروفایل واتساپ اینم میبینه اگه اینکاره باشه میفهمه اگه هم بفهمه و ازم بدش بیاد و بخواد اخراجم کنه میگم پرچم شش رنگ پرچم صلحه و از این داستان ها کل روز زیر چشمی نگاش میکردم ترس داشتم نکنه اونجوری که فکر میکنی پیش نره؟ دلو بزن به دریا اینقدر ترسو نباش تا کی قرار خودتو سرکوب کنی تصمیمم رو گرفتم شب الکی تو واتساپ پیام دادم سلام حسین آقا گفتید فردا زود برم قرار بار تحویل بدم؟ بعد ۱۰ دقیقه جواب داد سلام رضا نه همون ۹ و چهل دقیقه برو مغازه ،خوشحال بودم منتظر واکنشی از سمتش برای پروفایلم بودم شب با استرس خوابیدم .موقع غذا خوردن یکم حرفای متفرقه زدیم و اصلا واکنشی نسبت به عکس پروفایلم نداشت دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم تا توجهش جلب شه همه تیرهام خطا رفته بود ناامید شده بودم چهارشنبه بعد ناهار اومد مغازه چون چند تا کار داشته باید انجام میداده مشغول حرف زدن با گوشیش بود متوجه شدم قرار برن ویلاش با چند نفر از دوستاش تو سهیلیه کرج ،حرفاش ک تموم شد گفت رضا فردا من شاید ظهر نیام چون میخوایم بریم دو روز خارج تهران گفتم باشه حواسم به همه چی هست تشکر کرد ازم، حرفو ادامه دادم خوش بگذره بهتون، ممنون رضا جان گفتم من که کل هفته ام شبیه همه تا حالا حتی مسافرت با کسی جز خانوادم نرفتم گفت چرا ؟مادرت اینا گیر میدن؟ گفتم نه بابام از خداشه برم ور دلش نباشم گفت چرا نمیری پس گفتم هم مساله مالی هم رفیقی ندارم، خب اگه دوست داری میتونی با من بیای بریم جمعه غروب هم برمیگردم گفتم نه آخه شما دوستات هستن نمیشه که. گفت چرا نشه دوستام باشن چه فرقی داره اونا که مشکلی ندارن گفتم آخه نمیگن این پسر کیه گفت تو چیکار داری رفیقای من خیلی بگو بخندن بیا خوش میگذره بهت خیلی خجالت میکشیدم ولی موقعیت خوبی بود برای نزدیک شدن بهش گفتم باشه میام و قرار شد فرداش ساعت ۳ راه بیفتیم پنج شنبه ها پاساژی که توش بودم ساعت ۲
Читать полностью…و بکنه، نفر بعدی گفت می خوام انگشتت کنم، و با انگشتش کرد توی کونم بعد دو انگشت بعد سه انگشت بعد چهار انگشت دیگه داشتم جیغ میزدم که حس کردم با تمام قدرتش تا مچ فرو کرد توی کونم جیغم قطع نمیشد یکیشون اومد محکم زد توی دهنم گفت خفه شو بذار حال کنیم، بعد شروع کرد به چرخوندن دستش توی کونم هر بار که دستش رو توی کونم می چرخوند و انگشتاش به یه جایی می خورد که بعدا فهمیدم پروستات بوده حس میکردم داره آبم میاد که یهو جوری آبم پاشید که اصلا نمیدونستم اینقدر آب از کجا اومده بود جوری آبم اومد که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن، همینکه آبم اومد تازه طرف حشری شد و هوس کرد کیرش رو بکنه توی کونم ولی دیگه دردی توی کونم حس نمیکردم اما به شدت دلم می خواست تمومش کنن، می خواستم داد بزنم که دیگه بسه، ولی هنوز چند نفر دیگه دست به کیر منتظر بودن، خلاصه اونشب به انواع روشها من رو گاییدن و سیاه و کبودم کردن، وقتی همشون ارضا شدن و رفتن، لباسام رو پوشیدم و همینجوری که خون و آب کیر ازم سرازیر بود و لباسام خونی و آبکیری بود، یکیشون گفت این اگر بره و شکایت کنه بیچارمون میکنن، گفتم به خدا به هیچ کس هیچی نمیگم، یکیشون گفت مدارکش رو ازش بگیریم و آدرسش رو بگیریم که اگر ما رو لو داد بریم و خانواده اش رو به عذاش بنشونیم، من گفتم قول میدم به کسی چیزی نگم و کامران گفت این پسر خوبیه قراره دوباره هم بیاد بهمون حال بده وگرنه برای خانواده اش بد میشه، و من گفتم چشم حتما میام، خلاصه راضی شدن که من رو جلوی اون آبادی پیاده کنن و برن، دست و پاهام حس نداشت و فقط سعی کردم که خودم رو برسونم به اولین خونه و در رو زدم، از شدت خونریزی چشام سیاهی رفت و افتادم و از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم دیدم توی بیمارستانم.
نوشته: آرمین
@dastan_shabzadegan
ببین اگه امشب درست حال ندی به من، کل این اتوبوس رو میارم که تو رو بکنن، گریه ام گرفت گفتم خواهش میکنم، تو رو خدا اذیتم نکن، گفت پس کیرم رو بخور تا ولت کنم بری، گفتم باشه کیرش که از بس عرق کرده بود شور مزه شده بود رو گذاشتم توی دهنم، یه سیلی محکم زد توی صورتم و گفت گاز نگیر، حس کردم مغزم از شدت ضربه ی دستش تکون خورد، گفت دهنت رو تا آخر باز کن، فکم داشت میشکست، یهو کیرش رو تا آخر توی حلقم فرو کرد، افتادم به سرفه، سیلی بعدی رو زد اونطرف صورتم، اشک توی چشام جمع شد، ولی فایده ای نداشت، دلش رحم نمیاومد، من رو خوابوند و کیرش رو تا ته کرد توی حلقم، نفسم داشت بند می اومد، چون خودم وقتی آبم میومد شل میشدم، می دونستم اگه آبش بیاد شل میشه و من رو ول میکنه، برای همین دستام رو هم آوردم کمک دهنم که زودتر آبش رو بیارم، همینکه شروع کردم به مالیدن تخماش یهو حس کردم ته حلقم پر از آب شد، انگار مستقیم آبش رو پمپاژ کرد توی معده ام، و شل شد و افتاد کنارم، من نفس راحتی کشیدم و خواستم که لباسم رو بپوشم و برم، که یهو پرده ی بوفه کنار رفت و دو تا از مسافرها که شک کرده بودن ته اتوبوس چه خبره من و اون شاگرد شوفر رو لخت دیدن، یکیشون داد زد آهای بیاید ببینید اینجا چه خبره. یهو راننده زد روی ترمز و همه ی مسافرها باهاش اومدم عقب اتوبوس، شاگرد شوفره گفت اوستا چیزی نیست داشت کرایه اش رو حساب میکرد، راننده گفت تنها خوری نداشتیم، باقی مسافرها هم که از دوستای راننده بودن همشون حرفش رو تایید کردن، من جوری شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود، فهمیدم که اینها اگر کمک هم بکنن کمک این شاگرده هستن نه کمک من، راننده به من نگاهی کرد و گفت خوشگل من تو کجا بودی وسط این بیابون؟ گفتم به خدا من رو مجبور کرد خواهش میکنم بذارید برم، راننده گفت کجا بری؟ من تازه تو رو پیدا کردم، شاگردش رو صدا زد گفت بیا پایین ببینم، شاگرده که حدود سی سالش بود همینجور لخت از بوفه اومد پایین و راننده که داشت لخت میشد و یه مرد پنجاه ساله ی قوی هیکل بود عین یه کشتی گیر که میره روی رینگ اومد توی بوفه، و همینجوری که ازم لب میگرفت خوابید روی شیکمم، و پاهام رو جمع کرد توی شکمم و متکا رو گذاشت زیر کمرم، و تفش رو مالید به سوراخم و کیرش رو گذاشت لای پام، من داشتم یه ریز التماسش میکردم، مسافرها هم داشتن مثل دیدن فیلم سکس روی پرده ی سینما ما رو نگاه میکردن، من که به انگشت کوچیکم هم به زور میرفت توی کونم، الان یه کیر بیست سانتی دم سوراخم بود و داشت آماده میشد که بره توی کونم، از ترس داشتم جون میدادم، التماس کردنم قطع نشده بود، ولی اون. اعتنا نمی کرد و فقط میگفت جووون قربون اون لبای خوشکلت بشم، چه بدن سفیدی داری، چه کون بزرگی داری، چه بدن بی مویی داری، از صد تا زن قشنگ تری، سوال کرد تا حالا سکس نداشتی؟ گفتم نه به خدا؟ گفت جووون بعد داد زد گفت بچه ها امشب پرده زنی داریم، بقیه هم سوت و کف زدن و همینجور که داشت قربون صدقه ام میرفت و به چشام خیره شده بود، درد شدیدی دم سوراخ کونم حس کردم، دنیا جلوی چشام تیره و تار شد، اینقدر درد شدید بود که با تمام قدرت پاهام هلش دادم عقب ولی اون جوری به من چسبیده بود که هیچ راه فراری نداشتم، با دستای بزرگش کتفام رو گرفته بود و وقتی که با پاهام داشتم زور میزدم که اون رو از خودم جدا کنم، با تمام قدرتش کیرش رو فرو کرد توی کونم، با تمام وجود پاره شدن کونم رو حس کردم، اینقدر درد شدید بود که می خواستم بیهوش بشم، یکی از مسافرها بلند گفت جوووون کامران پرده اش رو زدی، و دستش رو مالید به سوراخم و خون رو نشو
Читать полностью…زیبایی دردسرسازه
1402/04/08
#سفر #تجاوز #خاطرات
خیلی وقت پیش، توی یه زمستون خیلی سرد و برفی وقتی که 17 سالم بود، مجبور شدم برای رفتن به یکی از شهرها سوار اتوبوس بشم، چون اتوبوس یکسره برای اون شهر نبود مجبور شدم اتوبوس یه شهر دیگه رو سوار بشم و بین راه پیاده بشم و یه اتوبوس دیگه بگیرم و برم ، جلوی ترمینال یه اتوبوس تی بی تی که اون زمان بهترین اتوبوس موجود جاده های ایران بود من رو سوار کرد و به راننده گفتم که مقصد من بین راهه و پول کرایه ی بین راه رو میدم ، چون اتوبوس خالی بود قبول کرد و گفت برو سوار شو، یه مقدار که اتوبوس از مبدا دور شد، شاگرد راننده برای گرفتن پول کرایه ها شروع کرد توی اتوبوس چرخیدن ، وقتی به من رسید گفت کرایه ات میشه اینقدر، من گفتم مقصد من یه شهر بین راهیه و وقتی که می خواستم سوار بشم به راننده گفتم، ولی به خرجش نرفت، راننده ی نامرد هم ابراز بی اطلاعی کرد، پول کمی توی جیبم بود، اگر تمام پولم رو میدادم برای کرایه ی اتوبوس برای مسیر بعدی پولی برام باقی نمی موند، به شاگرد راننده گفتم پس من پلیس راه پیاده میشم و ازتون شکایت میکنم، همین که اسم پلیس راه رو آوردم بیخیال گرفتن پول شد، منم فکر کردم ترسیده و به همون حق خودش راضی شده ولی ته دلم دلهره داشتم که نکنه باز بگه کل پول رو بده، یه مقدار که از پلیس راه رد شدیم و خیالش راحت شد که دیگه کاری از دستم برنمیاد، باز اومد سراغم و گفت کرایه ی کل مسیر رو بده، یه پیرمرد کنارم نشسته بود و گفت پسرم پولش رو بده اعصابت رو خورد نکن، من گفتم اگر داشتم میدادم ولی باید یه مسیر دیگه هم برم و پولی برام نمیمونه توی این سرما، وقتی شاگرد راننده متوجه شد که پولی ندارم که بهش بدم با وساطت اون پیرمرده همون مقدار کرایه که از اول قرار بود بدم رو گرفت اما گفت اونجایی که تو می خوای پیاده بشی توقف ممنوعه و ما باید یه کم جلوتر از اون سه راهی تو رو پیاده کنیم، من می دونستم که اون سه راهی وسط بیابونه و توقف ممنوع نیست و اینها می خوان من رو اذیت کنند ولی چاره ای نداشتم، اتوبوس از سه راهی رد شد و تقریبا دو کیلومتر جلوتر نگه داشت و من رو پیاده کرد، وقتی از اتوبوس پیاده شدم و تاریکی مطلق رو دیدم و سوز سرما که حالا برف و بوران هم بهش اضافه شده بود خورد توی صورتم تازه متوجه عمق فاجعه شدم، اما چاره ای نداشتم می بایست اون دو کیلومتر رو پیاده بر میگشتم تا به اون سه راهی سوت و کور میرسیدم، چون ساک نداشتم، بار دستیم رو توی کارتن گذاشته بودم و دورش رو طناب شیرینی بسته بودم و چون سنگین بود اثر طناب شیرینی روی انگشتم میموند، مجبور بودم هر ده قدمی که بر می دارم بایستم و بار رو روی زمین بذارم که انگشتم سیاه نکنه، هر بار که بار رو روی زمین میگذاشتم انگشتم رو با بخار دهنم گرم میکردم که خون توش جاری بشه و سرما خشکش نکنه، تازه فهمیده بودم که این مسیر چقدر طولانیه، تمام تلاشم رو کردم که خودم رو برسونم به سه راهی، حدود دویست متر مونده بود که به سه راهی برسم از اون دور دیدم که تنها اتوبوس اون مسیر از سه راهی رد شد و رفت و من بهش نرسیدم، می دونستم که اونجا همین یه اتوبوس رو داره و امشب دیگه اتوبوسی نیست که بتونم باهاش برم، اما یه نور امیدی توی دلم بود که شاید یه ماشینی پیدا بشه و من رو به مقصد برسونه، از تنها بودن توی بیابون وحشت داشتم مخصوصا سر اون سه راهی که پر از سگ های وحشی بود، وقتی رسیدم خیلی خوشحال شدم چون دیدم یه نفر دیگه هم مثل من اونجا وایساده و منتظر ماشینه، وقتی بهش رسیدم سلام کردم و گفتم شما کبریت ندارید که به آتیش درست کنیم؟ گفت دارم و انگار این ایده ی من به ذهنش نرسیده
جلو بازی که پوشیده بود بردم پشت گودی کمرش و کردم توی شلوار و شورت عمه سارا و گفتم این کوس هر وقت بخواد دلش خودم نوکرش هم هستم هر چی بخواد از هر کی را بخواد من خودم نوکرش هم هستم . چند لحظه عمه سارا شوکه شده بود . کمر شلوارش کشی بود و دستم را تا آرنج کردم از پشت گودی کمرش توی شورتش و حسابی مالوندم کون و کوسش را و اونم متحیر و متعجب فقط گفت آییی نکن زشته و من دو سه تا بوس آبدار از لب و گونه هاش کردم . شرایط مناسب نبود وگرنه همون لحظه عمه سارا وا داده بود و راحت میتونستم بکنمش و خودم میدونستم عمه سارا چون آمادگی نداره قطعا بعدش حالگیری میشه . دستم را از شلوار عمه در آوردم و تعجب آور گفت انگار جنون آنی داری و خدا را شکر ول کردی . شب که رفتیم براش کلیپ سکسی فرستادم تلگرامش . بعد که دید نوشت دیوونه مگه نگفتم نفرست از اینا یهو میبینن بچها . نوشتم برا بچه ها بده برای خودت چطور؟ نوشت خودم بقدر کافی مشکل دارم اینام ببینم وا مصیبت ها . فردا سر کار حرف دیشب و کلیپ را پیش کشید و گفت ندیدم و توی خونه هم با صدا نمیشه دید و خلاصه براش گذاشتم باز ببینه . گفت بیشعور خان من فیلم ببینم خیس میشم بعد میای میخوای ثابت کنی و دست میکنی شلوارم . گفتم شلوار که دست میکنم مرتب از این به بعد ببینم کی خیس میشه . گفت غلط کردی آرمان جرت میدم . از اون روز به بعد هر وقت مشتری بود و سر عمه سارا گرم بود از پشت سرش عمدی رد میشدم و دست میزدم به کون نرمش و یا خودمو میمالیدم بهش . بعد که مشتری میرفت شروع میکرد به نصیحت و اینکه زشته و من هم هزارتا کار دلم میخواد ولی نکردم و نمیکنم و… یه بار داشت تلفنی حرف میزد با یه فامیل و رفتم پشت سرش و تا خلوت بود دست کردم به کون و کوسش و از روی لباس ور رفتم بهش و بنده خدا قرمز شده بود صداش هم عوض شده بود از خجالت و مرتب سعی داشت نزاره بیشتر ور برم ولی من شق کرده بودم و این چیزا حالیم نبود . وقتی تلفن را قطع کرد گفت آرمان بیشعور فکر میکردم شوخی میکنی ولی فهمیدم واقعی میمالی . گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت چون کیرت یه وجب اومده بود بالا از روی شلوار و شق شده بود . گفتم نه شوخیه . گفت نه جدی جدی بود . گفتم خب آخه کیر من شوخی و جدی را حالیش نیست مثل کوس شما و جنبه نداره . گفت خیلی بیشعوری واقعا و آرمان واقعی کیرت بود یا چیزی گذاشتی توی شورتت برای شوخی ؟ گفتم نشون بدم ببینی؟ گفت نه . گفتم کیرم مشکلی داشت؟ گفت ندیدم بگم ولی بهت نمیومد کیر به این بزرگی داشته باشی . گفتم به تو هم نمیاد کوس به این قلمبگی داشته باشی . خندید و گفت ول کن کافیه . بی مقدمه بهش گفتم کی کردین با شوهرت ؟گفت قهریم خیلی وقته نکردیم و اون پرسید آرمان تو کی کردی ؟ گفتم من یه هفته پیش . گفت کیرت چقدره مگه از رو شلوار اینقدر تابلو توی چشم میزنه؟ گفتم بزرگه بقدری که کوست را پر میکنه همش را . گفت بی شعور تا منو نکنی انگار ول نمیکنی ؟ گفتم تو که دوس داری حال کنی با مرد دیگه . گفت آره ولی با تو دوست دارم . گفتم بزار من یه بار من ببینم مال تو را و بخورمش برات . گفت من و تو بد عادتیم یه بار شل بیایم باید هر روز اینجا تشک بندازیم و بکنیم و زشته و خوبیت نداره . گفتم ظهر ده دقیقه کرکره را بدیم پایین و من فقط بخورم؟ گفت نه . گفتم من میدم پایین تو هم بزار فقط بخورمش برات و زود میریم . گفت اون کیر که من دیدم به خوردن خشک خالی قانع نیست . گفتم تو بزار قشنگ بخورم زود تمومش میکنم . گفت خودت دیدی صدتا مرد خوشگل بهم شماره دادن ولی نرفتم باهاشون و اگه الان بهت راه دادم بخاطر فامیلی و بعدش محبت ها و کمک هایی هس
Читать полностью…عمه سارا
1402/04/08
#عمه
سلام اسم من آرمان هست ۳۰ ساله متاهلم و مغازه لباس فروشی دارم . این خاطره منه که ۲ سال پیش اتفاق افتاد و تمام نکات عین واقعیته . امیدوارم لذت ببرید از خواندن ماجرای من و عمه سارا . توی کرونا و ضرر کردن بورس و اون زمان بود که یه روز عمه سارا که ۹ سال از من بزرگتره اومد مغازه و بعد که خلوت شد ازم تقاضای نسیه کرد و پیشم درد دل کرد که پول پس انداز زیادی توی بورس ضرر کردن و بخاطر همین توی خونه هم با شوهرش دائم مشاجره دارن و تقصیر از برادر شوهرش بوده و اومده مخ شوهرش را زده و هر چی پس انداز داشتن را برده بورس و باختن یه جورایی و هر چی هم صبر کردن اوضاع بهتر نشده و کم اوردن و شوهر عمه سارا هم هر چی کار میکنه جوابگوی خرج زندگی نیست و دوتا دختر کوچیک ۹ و ۱۳ ساله دارن که آینده جهیزیه میخوان و… خلاصه دلم سوخت خیلی واسش و گفتم باشه کمکی از من بر بیاد چشم و حتما دریغ نمیکنم و عمه سارا بهم گفت یه کار مناسب و مطمئن نیمه وقت هم باشه پیدا کنم واسش کمک خرج زندگیش باشه اوکی هست و بدش نمیاد . چند روز تلفنی و چتی و پیامی پیگیر شدم ولی کار خوب و مناسبی ردیف نشد . بهش گفتم چقدر سهم تون را میخرن توی بورس؟ و نهایتش اینکه سرمایه را که باختن توی بورس را هر چی ازش باقی مونده بفروشن و عمه بیاره شریک کاری بشیم . حدود یه ماه بعد عمه سارا بهم زنگ زد و گفت به نتیجه رسیده همینکار را بکنه و هر جور هست سهام را بفروشن تا بدتر نشده و حالا که سودی نداره و بیاره با هم بزنیم به کار و شریک بشیم . سهام را فروختن با بدبختی و اومدیم رفتیم با عمه سارا چند جا شهر های دیگه جنس دیدیم و یه جورایی فکر توسعه کار افتادیم و قرار شد مغازه کناری را هم وقتی خالی شد اجاره کنیم و همه مدل لباسی از زیر و زنانه کودک تا بزرگسال بیاریم . عمه سارا روحیه ش داغون بود . توی این رفتن اومدن ها و شریکشدن سعی میکردم بهش روحیه بدم و نیمه وقت و گاهی تمام وقت پیش هم بودیم و به خاطر کار تلفنی و چتی با هم ارتباطمون همیشگی بود . توی واتس اپ تلگرام و اینستا براش کلیپ شاد و روحیه بخش و فان زیاد می فرستادم . اونم برام استیکر بوس و کلیپ های فان میفرستاد روزا یا شب هایی که پیش همدیگه نبودیم . گاهی کلیپ ها مضمون جنسی داشت و عمه سارا استیکر خنده و خجالت با همدیگه میزاشت و گاهی هم حضوری میگفت یهو کلیپ خیلی سکسی چیزی نفرستی روی گوشی من که بچه ها یا شوهرم ببینن و بی حیثیت بشیم دوتایی . قضیه فان زیاد داشتیم مثلا سر فروش شورت و سوتین و انتخاب خرید خودمون یا مشتری ماجرا های زیاد خنده داری داشتیم . یه روز یه آقا اومد خرید و شورت و سوتین خواست و عمه سایز خواست ازش و طرف گفت اندازه خودتون و بعد کلی عمه سارا خندید و چون عمه سارا خوش خنده و خوشگل بود و بدن سفید و تپل و نرم و سینه و باسن بزرگی داشت زیاد متلک میگفتن بهش زن و مرد و گاهی شماره هم بهش میدادن و دیگه عادی شده بود برای عمه سارا و من هم میگفتم بذار بخنده گناه داره و روحیه ش داغونه و حداقل سر کار شاد باشه . کم کم شوخی هامون با عمه سارا بالاتر گرفت . از هیکل و بدن زنها که لباس پرو میکردن گاهی میگفت یا بوی بدن یا ادکلن شون و تیپ شون و حتی گاهی از بعضی مردها میگفت و تعریف میکرد . یه روز یه خانم خیلی خوشگل و باکلاس امروزی با شوهرش اومدن خرید و شوهره چند دست لباس گرفتن و پرو کردن تا انتخاب کردن و بعد که رفتن عمه سارا یهویی بی ریا و بی ترس و استرس از من چون میدونست جنبه شوخی و فان دارم گفت آرمان من که زن هستم این خانمه را دیدم و توی پرو اندامش را دیدم دلم خواست بخورمش و تو چطور این چند سال
ه کم حرف بودی منم وقتای بیکاری الکی میرفتم تو گوشی، شاید حرکت اون عادی بود ولی من ضربان قلبم تند شده بود باورم نمیشود تونستم تا این حد جلو برم با خودم میگفتم بیا رضا بیین میتونی مخ مردا رو بزنی شاید برا شما خنده دار باشه ولی واسه آدم درونگرایی مثل من خیلی حس خوبی بود . غروب برگشتم خونه دیدم داداشم خونه نیست و مادرم تو حال خوابه رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت اون لحظه رو تو ذهنم تداعی کردم اگه با دستاش صورتت ناز میکرد چیکار میکردی؟ اون دستای مردونش رو بوس میکردی یا اون موهای سینش ک از بالا یقه اش زده بیرون؟ اگه محکم تو بغلش فشارت میداد چی؟ به کیرم تف میزدم چشمام بسته بود کیر حسین آقا رو تصور کردم که جلو صورتمه میگه بخورش همش مال توئه با ولع براش میخوردم میرفتم پایین تخماش تو دهنم بازی میدادم هرزگاهی با دستای مردونش سرمو نوازش میکرد اگ میخواست بکنه توش چی؟ آماده بودی ؟ آره آماده ام میخوام با تموم وجود حسش کنم بزار کیرش عقب جلو کنه بزار زیر فشار کیرش لذت ببری تو همین حین آبم اومد این دفعه بیشتر لذت بردم دلم میخواست تصوراتم واقعی بشن اما چجوری آخه تا همین حد جلو رفتن هم برای منی ک تو ۱۷ سال از زندگیم دوستی نداشتم خیلی بود باید یه کاری میکردم باید خجالت رو میذاشتم کنار محتاط جلو میرفتم . ناهار تموم شد چند دقیقه ای بیکار بودیم رفتم تو اینستگرام بعد چند دقیقه اومدم بیرون ی آهی کشیدم حسین آقا نگام کرد گفت رضا کشتی هات غرق شدن که اینجوری شدی گفتم نه ولی وقتی میبینم هم سن سالام همگی با کسی هستن ولی من هنوز نتونستم حتی با یه نفر در حد حرف وارد رابطه بشم ناراحت میشم خوشبحالشون که اینقدر راحت ارتباط برقرار میکنن نگام کرد گفت خب تو هم وارد رابطه شو چیت از بقیه کمتره هم خوشگلی هم خوش تیپ یهو وسط حرفش گفتم دارید شوخی میکنید کجام خوشگله همه رضا ماکارونی صدام میزنن از بس لاغرم گفت والا چشمای عسلیت به این خوشگلی لاغریت هم بری باشگاه درست میشه تازه خیلی دخترا لاغر دوس دارن اینا رو که شنیدم انگار تو این دنیا نبودم تایید شدن از سمت کراشم حتی بدون منظور حس موفقیت رو بهم میداد دوباره خودمو لوس کردم گفتم نه من که فکر میکنم خیلی زشتم گفت رضا تو به من میگی قیافت خوبه بعد به خودت میگی زشت گفتم خب شما قیافت مردونس دستات بزرگ پرمو هر دختری بیینه دلش میخواد حرفام براش جالب شده بود گفت چرا اینو میگی کیه که بخواد یه گوریلو بغل کنه گفتم اینجوری نگید والا خیلی جذابید از خداشونم باشه تو بغل مردونه پر مو شما باشن خندید و دستش آورد از لپم ی بیشگون آروم گرفت گفت خیلی باحالی دمت گرم خدا بگم چیکارت نکنه خندوندیمون.
پاشو برو انبار چراغ عقب آمبولانس بیار گفتم چشم و کلی ذوق زده شدم اون روز خیلی خوب برام گذشت و با حال خوب رفتم خونه موقع شام خوردن همش به اتفاقی که افتاد فکر میکردم کلی رویا بافی کردم خودم حواسم نبود ولی میمیک صورتم لبخند زده شده بود داشتم غذایی که نمیدونم چی بود رو زیر دندونام له میکردم یهو بابام صدا زد هی بچه دیونه شدی به خودم اومدم گفتم مگه چی شده گفت عین دیوونه ها لبخند رو لبت بود به وسط سفره زل زده بودی دوباره برادرم چاک دهنش باز کرد معلوم نیست چی میکشه شیدا شده مامانم گفت پسر من اهل هیچی نیست الکی این چیزا رو نگید بهش داداشم حرفش قطع کرد گفت آره راس میگی این عرضه این کارارو نداره عصبی شدم گفتم مشکلتون با من چیه میخندم حرف در میارید ناراحتم حرف بارم میکنید من باید چیکار کنم که اذیتم نکنید بابام گفت باشه کولی بازی در نیار بشین غذاتو بخور خیلی ناراحت شده بودم گفتم کوفت بخو
۱۷ سالگی (۱)
1402/04/09
#مرد_میانسال #گی
۱۷ سالم بود پسری تنها و خجالتی با احساساتی متفاوت از بقیه بودم امتحانات خرداد تموم شد منم نفس راحتی کشیدم درسم متوسط بود ولی به شدت گوشه گیر و منزوی بودم فقط دلم میخواست دیپلم بگیرم از شر مدرسه خلاص بشم یه سال سخت دیگه رو باید تحمل میکردم پدرم راننده تاکسی بود و همیشه بهم سرکوفت میداد ببین برادرت از سربازی برگشت شغل برا خودش دست پا کرد دیگه کارگر مردم نیست چون قبل سربازی یک حرفه ای یاد گرفت با همین حرفا منو مجبور کرد تا تابستون بیکار نباشم فرستادم سر کار تو بازار چراغ برق تا مثلا حرفه یاد بگیرم خیلی استرس داشتم دلم نمیخواست تو اجتماع باشم ولی مجبور بودم ،همه چی هماهنگ شد و قرار شد پیش یکی از همکارای دوست بابام برم سرکار چون کار با کامپیوتر و نرم افزار حسابداری رو بلد بودم کارم خیلی سخت نبود و یه وقتایی قرار بود جنس هایی که خیلی سنگین نیستن رو از انبار جا به جا کنم خلاصه روز کاری من شروع شد رفتم داخل مغازه صاحب کارم حسین آقا مردی با قد متوسط رنگ پوست روشن و ۴۳ ساله و خوشرو بود سلام علیک کردیم یه سری حرفا زد یه سری چیزا رو بهم توضیح داد خیلی کیسم بود و من عاشق این تیپ مردا بودم ولی هیچوقت تو زندگیم با کسی رابطه ای نداشتم هر وقت گوشی حسین اقا زنگ میخورد و مشغول صحبت بود زیر چشمی نگاش میکردم دیونه اون خنده های خوشگلش میشدم با خودم گفتم بسه رضا اینقدر نگاه نکن تا بفهمه آبروت بره روز اول راحت گذشت برگشتم خونه بابام از کارم پرسید گفت چطور بود گفتم خوب بود گفت صاحبکارت آدم خوبیه رفیقم کلی سفارشت کرده منم تشکر الکی کردم و از رو کنجکاوی پرسیدم راستی حسین آقا زن داره یا نه با لحن بدی گفت من چه بدونم تو زندگی مردم چه خبره، نمیدونم چرا اینقدر برام مهم شده بود تو زندگیم کلی مرد دیده بودم که خیلی جذاب بودن ولی جرات ابراز احساسات بهشون نداشتم اما واقعا خسته شده بودم دلم یه رابطه عاطفی میخواست هفته اول با همین نگاه های زیر چشمی من و رفتار عادی حسین آقا گذشت روز هشتم بود من برای پیدا کردن یه جنسی رفتم انبار هر چی گشتم پیدا نکردم اومدم مغازه گفتم ببخشید حسین آقا جنسه نیست من پیداش نمیکنم گفت محاله نباشه خوب نگشتی گفتم بخدا نیست دوباره منو فرستاد تا انبار بگردم استرس گرفته بودم میترسیدم گند بزنم هر چی گشتم نبود دوباره برگشتم گفتم همه جا رو نگاه کردم نبودش لحن حسین آقا تند تر شد گفت کلیدو بده من برم ببینم چرا نیست طرف از کرج داره میاد این همه راه بیاد ببینه چیزی که بهش قول دادم نیست خیلی بد میشه برام کلیدو گرفت بعد یه ربع اومد دیدم جنس دستشه خیلی خجالت زده شدم لحنش تند تر شد و گفت پسر جان پایین قفسه بودش حواست کجاست سرم انداختم پایین گفتم ببخشید بخدا من هر چی گشتم نبود با عصبانیت گفت اگه قرار با همین فرمون بریم جلو بری خونه بشینی بهتره بچه جون یه کار ساده ازت خواستما خیلی تحقیر شدم و فقط عذر خواهی کردم حالم بد شده بود اون روز خیلی غمگین بودم اومدم خونه بابام شروع کرد به چرت پرت گفتن که چیه چند روز رفتی سرکار خسته شدی برا من اخم میکنی گفتم بابا چرا الکی گیر میدی من که چیزی نگفتم داداش عوضیم جوگیر شد وای اگه به این بچه سخت میگرفتید اینجوری نمیشد خیلی سوسوله مثل دختراس گفتم بسه دیگه همش حرف همش تحقیر داداشم دوباره تکرار کرد چیه دختر خانم احساساتت جریحه دار شدن قهر کردم رفتم تو اتاق به مامانم گفتم برا شام صدام کن میخوام تو گوشیم اهنگ گوش کنم . روز کاری دوباره شروع شد با استرس رسیدم مغازه نمیخواستم حرفای تلخ بابام بشنوم پس به خودم میگفتم رضا حواست جمع کن باید این ۳ ماه ت
بی مکانی و بگایی شدن زندگیم و ازدواج با نگین ساکی
1402/04/07
#طنز #ازدواج
سلام ،حتما این داستان رو بخونید ، هم طنزه ، هم هیجان انگیز مجیدم ۳۶سالمه ، دارای پدری به شدت سنتی ، گوش شکسته (پیشکسوت کشتی ) و به شدت با مرام ،مادری معلم ، و سه برادر کشتی گیر ، این داستان برای مجردیمه و خودم پشت کنکور بودم (۱۹ ساله) خونه ای داشتیم که هیچ وقت مکان نمیشد ، همیشه یکی از اعضای خانواده تو خونه بود ، یه دختری تو محلمون بود(بیزی) به اسم نگین ، حدودا ۲۵ ساله ، خیلی جذاب ، قد ۱۸۰ ، باسن خوش فرم ، سینه های گرد ، موهای طلایی تا بالای باسنش ، ، اینو همه بچه محلا باهاش سکس داشتند و تعریف کرده بودند از سکسش ،( اینقدر پدر و برادرانم تو محل آبرو داشتن که من روم نمیشد به رفیقام بگم منم با نگین خونه شما سکس کنم )، همچنین عاشق ساک زدن بود ، برای همین بهش به شوخی می گفتیم نگین ساکی ، نگین اخلاق خیلی خوبی داشت ، خیلی مهربون ، «««به همه هم میگفت عاشق منه »»»
من چون میدونستم خونمون خالی نمیشه ، یه روز رفتم پیشش گفتم نگین برنامه چیه ؟ گفت جا داری ؟ گفتم نه ، گفت شرمنده منم جا ندارم ، جا داشتی خبرم کن ، دیگه دیدم نمیتونم تحمل کنم، واقعا سکسی بود، چشمامو میبستم استایل سکسیش میومد جلو چشمم ، دل رو زدم به دریا و نقشه کشیدم که نگین رو ببرم خونه . رفتم خونه به مادرم گفتم یکی از دوستامو دارم میارم خونه واسه کنکور درس بخوانیم یکم هیزه اومد شما لطفا برین تو اتاقتون ما بریم تو اتاق خودم ، نمیدونین مادرم چقدر عشق کرد ، صداشو صاف کرد گفت بهت افتخار میکنم پسر با غیرت من ، نمیدونین چقدر تو کونم عروسی بود ، سریع رفتم پیش نگین گفتم یه نقشه کشیدم فردا خونمون اکی شد ، اونم نقشمو شنید گفت مجید هیجانشو دوست دارم ولی شر نشه گفتم کسخولی ؟ نه خیالت راحت ، فردا ۱۰ صبح دم خونه ما باش زنگ بزن میام پایین دنبالت ، وااای اون شب تا صبح به اندازه سه سال گذشت .صبح ساعت ۱۰ : زنگ زدم نگین گفتم کجایی . گفت نزدیکم ، اینقدر استرس داشتم حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، رفتم پایین دنبالش خیلی عادی دست دادیم و اومدیم ، رسیدیم بالا گفتم یه لحظه واستا ، رفتم تو به مادرم گفتم بی زحمت برین اتاقتون ، همین که رفت ، کفشای نگینو زدم بغلم ، دوتایی رفتیم تو اتاقم ، وااای چقدر استرس سره یه کس ، خاره این سیستم و گاییدم . در رو که بستم جفتمون خندیدیم و پرید تو بغلم ، نگین گفت الان دیگه به هدفت میرسی ، شروع کردیم لب بازی و من با شهوت سینه هاشو میمالیدم ، چنگ میزدم به باسنش ، نگین گفت درش بیار این هیجان انگیز ترین کس دادنمه ،گفتم اول برام بخور ، سریع درش آوردم اونم بلافاصله نشست شروع کرد خوردن ، با زبونش دور کیرم حلقه می کشید وای داشتم دیوونه میشدم، ، ، اینقدر حشری بودم که در اتاقو قفل نکرده بودم ، تو اوج شهوت بودم که صدای در زدن اومد ، تا بگم جانم ، الان میام ، مادرم درو باز کرد ، با مانتو و روسری ، تو دستش یه ظرف میوه بود با دوتا پیش دستی ، اومد تو :
من : ایستاده لخت ،
نگین: نشسته لخت،
کیرم : سیخ دهن نگین ،
مادرم : ظرف میوه تو دستش
چند لحظه انگار همه چی متوقف شد ، ظرف میوه از دست مادرم افتاد ، سریع کلید پشت در رو برداشت رفت از اتاق بیرون در رو قفل کرد
نگین : وای گفتم نکن ببین کیر خر شد ، شروع کرد لباساشو پوشیدن
اینقدر حالم داغون بود که عقلم به هیچ جا قد نمیداد ، گوشام صوت میکشید ،
نگین دیدم داره با سیلی آروم میزنه تو صورتم مجید ، مجید ، سرمو تکون دادم گفتم آبروم رفت ، نگین گفت نگران نباش خودم درستش میکنم ، تو همین حرفا بودیم( حدود یک ساعت ) که در اتاق باز شد ، اوخ اوخ بابام . همین که اومد تو شروع
برادر زاده ام پسرمه
1402/04/07
#دختر_عمو #زن_داداش
اسم من سعید و این داستانی که تعریف میکنم برای چند سال پیش وقتی که ۲۳ سالم بود هست و کاملا واقعیه. داستان از اونجا شروع میشه که من یه دخترعمو داشتم به اسم نرگس من و نرگس از هم دیگه خوشمون می اومد و اکثر موقع ها با هم چت میکردیم ولی خانواده هامون از این قضیه خبر نداشتن ولی یه روز داداش بزرگم که اسمش وحید هست یه روز اومد گفت من زن میخوام و مامانم اولین کسی که بهش پیشنهاد داد همین نرگس بود منم اونجا ترسیدم و هیچی نگفتم. کارهای خواستگاری و ازدواج خیلی سریع پیش رفت و وحید با نرگس ازدواج کرد ولی من هنوز از نرگس خوشم می اومد اونم حسش مثل من بود.
خب بریم سراغ اصل مطلب
اصل مطلب اینه که من با نرگس سکس کردم!!
میدونم یهو پریدم اخر فیلم ولی این که چی شد و چجوری من مخ نرگس رو زدم و باهاش سکس کردم یه داستان کاملا طولانی و جداست ولی ارزش نوشتن نداره اولین سکس ما خیلی کوتاه همراه با حس ترس و خجالت و شرم و گناه بود و اصلا مثل این داستان های پورن هاب یا داستان های بعضی از دوستان خبر از تلمبه های ۳۰ دقیقه ای همراه با اسپری تاخیری و انواع و اقسام پوزیشن های سکسی نبود و بعد از اون دیگه راه افتادیم و حداقل هفته ای دوبار سکس میکردیم. اصل داستان از اینجا شروع میشه که من برای شام رفته بودم خونه داداشم و نرگس میخواست شام بکشه که یادش افتاد نوشابه نداریم،داداشم هم سریع گفت پنج دقیقه ای میرم از سوپری میگیرم میام . من و نرگس خونه تنها شدیم و شیطونی نرگسگل کرد و گفت نمیخوای کاری کنی؟؟!! منم از خدا خواسته سریع نیمه لختش کردم و شلوار خودمم تا نصفه پایین کشیدم و تو حالت داگی سریع و بدون مقدمه کردم تو کصش و محکم تلمبه زدم تا قبل از اینکه داداشم بیاد کار رو تموم کنم به دقیقه نکشیده بود که اه و ناله ی نرگس بلند شده بود و کمرش رو رو کیرم جلو عقب میکرد و هی وسط ناله هاش میگفت تندتر تندتر. خودمم با تمام وجود تو کصش تلمبه میزدم و حال خودمم دست کمی از نرگس نداشت اینقدر حشری شده بودیم که یه درصد احتمال نمی دادیم یهو داداشم سر برسه یا یکی صدای اه و ناله های ما رو بشنوه . تقریبا داشتم ارضا میشدم،حواسم بود که یه وقت آبم رو تو کصش نریزم تا یه وقت بگا نرم با این حال در گوشش گفتم دارم میام اونم گفت بریز رو کمرم
لحظه آخری یه لحظه کنترلش از دستم در رفت و کیرم رو چند لحظه دیرتر کشیدم بیرون چند قطره از آبم ریخت تو کصش بقیه اش رو هم رو کمرش خالی کردم. نرگس هی نفس نفس میزد و نفهمید ابم رو ریخت تو کصش و گرنه بیچاره ام میکرد خودمم صداش رو در نیاوردم و سریع لباس هامون رو پوشیدیم و چند لحظه بعد صدای زنگ در اومد و داداشم با دوتا نوشابه اومد و گفت سوپری سر کوچه بسته بود مجبور شدم تا سر خیابون برم طول کشید ببخشید غذا سرد شد نرگسهم یه نگاه معنادار به من کرد و گفت اشکالی نداره عزیزم . بعد از شام برگشتم خونه تو راه خونه همش خودمو نفرین میکردم که چه گهی خوردم آبم رو ریختم تو کصش نکنه حامله بشه ولی به خودم میگفتم نه بابا مگه با چند قطره کسی حامله میشه
از اون ماجرا چند ماه گذشت و تو این مدت هم کم و بیش با هم سکس میکردیم تا فهمیدم یکم شکمش اومده بالا و همون موقع بود که گفت حامله شدم منم دوباره همون حس و حال قبل اومد تو ذهنم که نکنه از من حامله شده. ولی بازم گفتم نه و خودمو قانع کردم که بچه من نیست. بالاخره بچه داداشم به دنیا اومد یه پسر خوشگل و کوچولو به اسم مبین وقتی دیدمش اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد چشم های سیاهش بود . چشم های دخترعموم مثل داداشم قهوه ای بود ولی چشم های من به مامانم رفته بود و مشکی بود. ه
ا سر مبل قمبلش کرد و کیر لاغرش را راحت با یه توف کرد کون بزرگ عمه سمیه و مشخص شد عمه سمیه کون زیاد داده قبلا چون لذت برد و اخ و ناله درد همراه لذت میکرد و از فرزاد خواست آب کیر را توی کونش بریزه و فرزاد محکممیکرد با صدای برخورد بدنش با بدن عمه سمیه و ریخت توی عمه سمیه و در آورد و پاک کرد و رفت سمت دسشویی و بعدش هم عمه سمیه رفت دسشویی و فرزاد گفت باید بره و عمه سمیه بهش گفت یه راند دیگه بکنیم بعد برو ولی فرزاد گفت باشه یه وقت دیگه و وقت کم میارم و کار دارم و اگه باز بکنیم تا ظهر طول میکشه و به هر زبونی بود عمه را راضی کرد یه دفه دیگه بزودی سکس میکنن و با احتیاط رفت از آپارتمان بیرون و رفتش دنبال کار و زندگیش . عمه سمیه داشت ردیف میکرد که بره بیرون و یه دوش چند دقیقه ای گرفت و شروع کرد آرایش کردن و اماده شدن . من فرصت را غنیمت شمردم و سریع رفتم پشت در اپارتمان عمه سمیه و تا در را باز کرد بخواد بره جلوش سبز شدم و رنگش مثل گچ دیوار سفید شد جا خورد و هول شد پلاستیک تیره ای که دستمال هایی که آب کیر و کثیف کاری کون کردنشون و عرق هایی که کرده بودن باهاش پاک کرده بودن همش توش بود را از دستش قاپ زدم و گرفتم و گفتم واستا باهات کار دارم و برگرد داخل باهات حرف دارم . اول خواست حاشا کنه و گفت دیوونه چیکار میکنی و بلدم چیکار کنم و تهدید کرد تا گفتم کیر فرزاد را خوردی توهم برت داشته یهو ساکت شد و برگشت داخل و منم پشت سرش رفتم داخل و درب آپارتمان را بستم . گفتم همه چیز را میدونم و فیلم و ضبط صدا دارم ازت تا بخوای و ترسوندمش حسابی تا جایی که گفت ببینم و من حرفا را که میزدن با فرزاد تکرار کردم و واقعی افتاد به غلط کردن . گفت کیا دیگه آمار دارن؟ گفتم تا الان فقط خودم ولی ممکنه بقیه هم بفهمن . فورا گفت چی میخوای ؟ گفتم همونکه خودت میدونی . گفت خیلی نامردی . گفتم تو نامردی که آبرو میبری و حداقل نگفتی که به احترام بقیه هم شده اینجا غلط زیادی نکنی . چند دقیقه با عمه سمیه بحث کردیم تا قبول کرد بهم کوس بده و منم قضیه را تمومش کنم و حرفی به کسی نزنم . قبول کردیم و شروع کرد به لباس در آوردن و من همونجا روی مبلی که به فرزاد کوس داد شورت عمه را درآوردم و خم شد برام تا بکنم توش . منم لای کون بزرگ عمه سمیه را باز کردم و لیس زدم به سوراخ کونش و گفتم منم کون میخوام . کون عمه سمیه بزرگ و بی مو و سبزه بود . حسابی برق انداخته بود برای فرزاد قبلش و حالا نصیب منم شده بود . جوری برای عمه سمیه حالت داگی و قمبل کرده سر مبل کوسش و کونش را خوردم که که شل شد و دل خودش هم خواست و از حالت بی تفاوت و بی حس که گرفته بود اول کار به حالت داگی کاربلد برام تنظیم کرده بود تا بخورمش و اه و ناله ش هم در اومد و گفت همین یه بار را میدمت ها باز هر روز نخوای منو بکنی و من بیشتر میخوردم تا لذت ببره و مست شهوت بشه . حدود یه ربع فقط برای عمه سمیه ساک زدم و هر کاری با خوردن بلد بودم انجام دادم واسش و زبون توش کردم تا دیوونه ش کنم . یهو عمه سمیه گفت علی زود بکن توش تا بریم . گفتم اگه فرزاد جونتون بود هم اینو میگفتی؟ گفت چیکار کنم زود حال بیای و بریم ؟ گفتم برام بخورش و انگار منتظر این حرف بود سریع برگشت و دید کیر من چقدره و چطوری به عشقش شق شده . بی معطلی کیرم را گرفت و ساک پر توف و محکمی برام زد . کم کاری نمیکرد و واقعی لذت میداد بهم و خودش هم لذت میبرد ولی مستقیم توی صورتم نگاه نمیکرد . خایه هام و کیرم را خیلی عالی خورد . گفتم بهش خوش بحال فرزاد و کاش بجاش بودم . گفت جاش داری حال میکنی چته دیگه؟ گفتم مثل ا
Читать полностью…را دیدم . خواستم دخالت کنم ولی صبر کردم و گفتم لو دادن اینکار یه جورایی توف سر بالاست و خودمون هم بی آبرو میشیم . وقتی عمه سمیه را رسوند خونشون و برگشت سعی کردم طرف را تعقیب کنم و متوجه شدم کجا خونشون هست . بعد از طریق تحقیق و دوستانی متوجه شدم اون مرد خوش تیپ و هیکل خودش هم متاهل هست و آدم با آبرو و بی آزاری هم هست و کسی ازش بدی نگفت که خلافکار یا مشکل داره و همه تایید میکردن آدم خوبیه اینایی که من ازشون آمار گرفتم . دیدم به هر کسی بگم قضیه حادتر میشه و خودم گاهی مراقب بودم و کنترل میکردم و عمه سمیه را مرتب می برد میاورد و حدس میزدم کارش را می ساخت ولی این راز را من سعی کردم با کسی مطرح نکنم و با خودم نگهش دارم چون ماجرایی بود که بوی گندش اگه در میومد بد جوری مایه دشمن بشادی میشد و سرافکندگی زیاد داشت ولی فکرش ولم نمیکرد و با فکر کردن بهش گاهی حس تنفر گاهی حس فضولی و حتی گاهی شهوتی میشدم . عمه سمیه پولش کم بود برای خرید خونه ولی پدرم کمکش کرد و گفت بیا یه واحد از آپارتمان ها که داریم را میسازیم برو داخلش سکونت کن و از مستاجری در بیار خودتو و هر چی پول خونه را داشتی بده و بقیه ش را هم خرد خرد می سازیم باهات و با وام و کار کردن پرداخت میکنی و همراهی و کمکت میکنیم صاحب خونه بشی . قرار شد یه واحد آپارتمان ها که ما برای خودمون میسازیم را سریعتر تکمیل کنیم و هزینه های اضافی و غیر ضروریش را مثل کناف کاری و تجملاتی را کم کنیم تا هم زودتر و هم ارزونتر تموم بشه و عمه سمیه بره اونجا ساکن بشه . یه روز به ذهنم یه فکری رسید وقتی خونه کاراش تموم بود و نازک کاری و نصب کابینت و آبگرمکن و همه تموم بود اول از روی کلید درب ضد سرقت ورودی یه دسته کلید کامل زدم که داشته باشم برای روز مبادا و بعد رفتم دریل آوردم و یه سوراخ مورب زدم توی دیوار نزدیک سقف حال و اتاق خواب آپارتمان عمه سمیه و الکی یه تکه لوله خرطومی کردم داخلش به سمت آپارتمان مجاوری که مال خودم بود و دو تکه سیم هم رد گم کنی کردم داخلش که کسی شک نکنه و مثلا جایی هست برای سیم کشی برق و کار بخصوصی که به هر علتی نیاز نبوده تکمیل بشه و یه موقعی اگه بخوام بتونم از توی آپارتمان خودم داخل آپارتمان عمه سمیه را ببینم امکانش باشه . حتی فکر نصب دوربین مخفی و اینا کردم ولی منصرف شدم چون ممکن بود لو برم . نمیخوام بگم قصد بدی داشتم یا نداشتم ولی دوست داشتم بیشتر بتونم کنترل کنم عمه سمیه را و سر از کارش در بیارم . گذشت و اسباب کشی کرد عمه سمیه و ساکن آپارتمانی شد که پدرم کمکش کرده بود تا بتونه صاحبش بشه . کار من شده بود آمار گرفتن و دید زدن عمه سمیه و گاهی گوش دادن مکالماتش با کمک اون لوله خرطومی و سیم ها که آخرای کار تکمیل آپارتمان تعبیه کرده بودم( نردبون میزاشتم و دید میزدم و گوش میکردم حرفای عمه سمیه را مرتب) . عمه سمیه سبزه و هیکلش بزرگ بود . بالای ۷۰ کیلو وزن و سینه هاش بزرگ بودن و لب های کلفتی داشت و بدن پشمالو و صورتش هم خوشگل بود . دو سه بار که از حمام اومد اتاق خواب موفق شدم ببینمش از طریق سوراخ لوله خرطومی و سیم کشی ساختگی که کرده بودم . عمه سمیه خیلی حشری بود و مشخص بود از کوس و کون قلمبه ای که داره توی سکس خیلی مهارت داره و حریف کیر های کلفت میشه و جثه و بنیه سکس خفن را داره . بعد دیدن هیکل لخت عمه سمیه بدجور دلم خواستش چون واقعی کردنی بود. دیگه کارم شده بود دائم مراقب عمه سمیه بودن . از گوش کردن مکالمات و لاس تلفنی زدن هاش مطمئن شدم دوست مردی که داره میکنتش و عمه سمیه خودشه که خیلی دوست داره به دوست مردی که دار
Читать полностью…تر می شد و از من کارهایی می خواست انجام بدم که حتی قبلا در تصوراتم هم نمی گنجید. همونطور که گفتم شکوه زن دانشگاه رفته ای بود و کسی نبود که خودش رو در یک روایت کاملا معصوم و بیگناه معرفی کنه و همه تقصیرها رو گردن دیگری بندازه. و همانطور خودش هم می پذیرفت. گفت “من هم زنم من هم شهوت دارم وقتی قبح اون عمل کنار رفت دیگه من هم لذت می بردم و گاهی دیگه حتی وقت برای آشپزی و کارای خونه نمی موند. گاهی اونقدر سکس می کردیم که دیگه دلم نمی خواست برم خونه خودم تا فردا دوباره برگردم. اما منصور هر روز بیشتر می خواست و توقعاتش از حد گذشته بود طوری که دیگه نمی تونستم ادامه بدم…”
من که چشام گرد شده بود و تمام اون لحظات رو در حال تصویرسازی بودم و دهنم خشک مونده بود پرسیدم یعنی چه توقعاتی؟ شکوه گفت: “از انواع پوزیشن ها و این ها که بگذریم دیگه هی اصرار می کرد من براش از زن ها دیگه بخوام که بیان باهاش سکس کنن حتی از سکس سه نفره حرف می زد که چقدر دلش می خواد. از طرفی من دیگه توانایی بیشترش رو نداشتم و دلم می خواست هر چه زودتر به آغوش خانواده م برگردم و خیانت نکنم. ومتحیر بودم از اینکه چجور یه مرد معلول قطع نخاع میتونه انقدر…” به اینجا که رسید قلبم درد گرفت و خواستم سرش داد بکشم که خودش فهمید و عذرخواهی کرد . هر چی بود پدرم بود. و من اصلا تحملشو نداشتم در موردش و معلولیت ناخواسته ش اونجوری کسی چیزی بگه. اما برام خیلی هم غیرقابل باور نبود. تمام اون روزهای نوجوانیم یادمه. پدرم همیشه سکسی و بیش فعال بود . یادمه دبیرستانی بودم که مادرم داشت با دوست صمیمی ش در این مورد شوهراشون حرف میزنن و می خندیدن. من از اتاق خودم بهشون نزدیک تر شدم و گوش تیز می کردم تا بشنوم. مادرم همیشه این دستمایه شوخی ش با پدرم بود. اون روز هم داشت به دوستش میگفت که چجوری یه دم راحتش نمیذاره و تا فرصت گیر بیاره در میاره میندازه توش. داشت با خنده می گفت که همه ش براش موز و عسل و بادام میخره و دوس داره که شوهرش اینجوریه. حتی جلوی ما هم بهش موز و عسل می داد و با شیطنت و خنده و زیر لب می گفت “بخور قربون کمرت بشم من”.
چقدر من از روی کنجکاوی دیدشون میزدم و چندبار مادرم غیر مستقیم تیکه انداخت به من که حواسم به تو وروجک هست!
دیگه دیدم نمی تونم با شکوه ادامه بدم. هم نمی خواستم دیگه ببینمش و هم می دونستم که آدم صادقیه و مقصر نیست . فقط ازش خواستم که همه چی همونجا تموم بشه و کسی چیزی ندونه. اون هم پذیرفت. فقط وقت خداحافظی به من یادآوری کرد که چند تا از پرستار قبلیا هم بهش زنگ زده بودنو هشدار داده بودن و توقعات و رفتار پدرم رو توضیح داده بودن و این دلیل انصراف شون بود.
نمیدونستم چی بگم و چه کنم. نمی نونستم با بابام روبرو بشم. لا اقل در اون روز ها و لحظات. خوب میدونست که شکوه دیگه چاره ای نداره تا همه چیز رو برام بگه. از طرفی پدرم بود. عاشقش بودم و وقتی فکر می کردم که داره چه حالی رو بعد فوت مادرم در تنهایی و معلولیت و اتفاقات افتاده سپری می کنه کاملا آچمز میموندم. دیگه باید خودم باز هم چند روزی براش غذا درست می کردم و مراقبش می بودم تا پرستار جدیدی یا فکر و چاره معقول تری می یافتم… این دقیقا دو ماه پیش بود…
نوشته: م. ج
@dastan_shabzadegan
۱۷ سالگی (۲)
قسمت قبل
1402/04/08
#دنباله_دار #گی
هوا دیونه شده بود اواخر تیر ماه بارون نم نم میومد رفتم از انبارکلاج پروانه بیارم یهو دو تا سوسک دیدم کلاج از دستم افتاد ناخود آگاه جیغ زدم میخواستم از انبار فرار کنم خیلی از سوسک میترسیدم زود بار رو برداشتم خودمو جمع جور کردم رفتم مغازه چند دقیقه بعد دیدم حسین آقا با عصبانیت گفت رضا بیا اینجا رفتم بیرون مغازه جلومشتری بهم گفت کلاج پروانه ترک برداشته منم داستان براش تعریف کردم گفت پولش رو از حقوقت کم میکنم خیلی ناراحت بودم نه بخاطر حقوق بخاطر گندی که زده بودم بهش گفتم اشکال نداره کم کنید فقط خواهش میکنم به بابام هیچی نگید به اندازه کافی سرزنشم میکنه اگه بفهمه سرکار چیکار کردم تا آخر عمر تحقیرم میکنه با گفتن اینا بغضم ترکید گریم گرفت یکم آروم تر شد گفت باشه گریه نکن به بابات چیزی نمیگم اشکام بند نمیومد دوباره تکرار کرد بسه گریه نکن برو داخل مغازه زودتر رفتم داخل همچنان چشمام مثل هوا بارونی بود برای بی عرضگی و بیچارگی خودم گریه میکردم اومد روبروم وایساد جوری که کسی از بیرون منو نمیدید دستاش آورد جلو چشمام اشکام پاک کرد با حالت آروم ولی جدی گفت مگه نگفتم بسه گریه نکن چرا باز بیخیال نمیشی با گریه گفتم من خیلی از سوسک میترسم چیکار کنم دست خودم نیست که با حالت تاسف بار گفت خب پسر جان اگ از سوسک میترسی چرا اومدی تو این کار که پاساژش معدن حشرات و موشه،چیکار کنم بابام خیلی تحقیرم میکنه میگه عرضه کار نداری مجبورم تا حرف نشنوم بیام سرکار یهو حس کردم واقعا دلش برام سوخت گفت باشه عزیزم تمومش کن گریه نکن لطفا، بقیه میبینن زشته از حقوقت هم کم نمیکنم این دفعه خوبه؟ نه کم کنید حقمه من بی دست پام، رضا فقط گریه هات تموم کن الان چند نفر ببینن چه فکری میکنن رفتم صورتم شستم و حالم بهتر شد بارون دوباره شروع کرد به باریدن غروب دم رفتن بود حسین آقا گفت امروز نیم ساعت زودتر میبندیم خودمم میرسونمت گفتم نه آخه من خونمون مولوی شما راهت رو دور نکن الانم بارونه ترافیک میشه، جدی تر گفت تو چیکار به مسیر من داری گفتم میرسونمت بگو چشم، باشه چشم .سوار ماشین شدیم ماشینش ۴۰۵نقره ای بود به قدری من احمق و ضد اجتماع بودم ک اولش اومدم صندلی عقب بشینم حسین آقا با تعجب نگام کرد رضا مگه مسافری میری عقب گفتم ببخشید نمیدونستم گفتم شاید بدتون بیاد جلو بشینم، بیا بشین جلو خجالت بکش بچه این حرفا چیه، لپام سرخ شده بود از سوتی هام سرم انداختم پایین تو مسیر چن باری نگام کرد رضا جدی خوب نیست اینقدر خجالتی و استرسی بودن اگه بخوای بری سربازی چی؟ چند سال دیگه زن بگیری چی؟ میدونی چقدر اذیت میشی با تکون دادن سرم حرفاش تایید کردم گفتم حق با شماست ولی کلا من دوست ندارم زن بگیرم سربازی هم نمیرم، رضا جان سربازی نمیری باشه ولی بالاخره با زن ها که باید ارتباط برقرار کنی. نمیدونم چرا ولی میخواستم بفهمه چی هستم انگار بهم حس امنیت داده بود انگار حس کردم اگ بفهمه همجنسگرام به کسی نمیگه و اذیتم نمیکنه به احساساتم اعتماد کردم سر نخ اول رو بهش دادم، آخه تا حالا هیچوقت نشده از یه دختر خوشم بیاد با تعجب گفت مگه میشه آدم تو سن تو اوج احساسات و نیاز هاشه گفتم جدی میگم هیچ وقت از هیچ دختری خوشم نیومده حرفو ادامه نداد گفت چی بگم والا منم تلاشمو کرده بودم بیشتر از این نمیتونستم بگم باید خودش منظورمو میفهمید. رسیدیم مولوی منو رسوند خونه ازش تشکر کردم و فهمیدم خونش نارمکه .دوباره شب شد تو اتاق زیر باد کولر بودم به حرفا و اتفاقات امروز فکر میکردم اگه تو مغازه نبود بغلت میکرد تا گریه نکنی؟ نه بابا خیال بافی نکن اون دلش سوخت به
ن همه داد و بلند کل کشیدن وگفتن مبارکه عروس خانم، من که عرقم زده بود و داشتم از درد میلرزیدم باورم نمیشد که توی ابن درد و رنج من، اونها دارند با. دیدن خون من شادی و هلهله میکنن، یکیشون میگفت کامران امشب باید شیرینی بدی، یکی میگفت کامران جون پرده ی یه باکره رو زدی ما با شیرینی از سر باز نمیشیم، باید امشب شام بدی، یکی میگفت پارچه بدید خون بکارت رو جمع کنیم که کامران جان آویزون کنه به آینه ی اتوبوسش، و یه دستمال از جیبشون درآوردن و مالیدن به خونی که از کونم جاری شده بود و یکیشون شروع کرد دور سرش چرخوندن و رقصیدن، شادی کردنشون داشت دیوونم میکرد، تلمبه های کامران که شدید شد درد از شدت درد یادم رفت اونها هم هستن و دارن تماشا میکنن، جوری محکم توی کونم تلمبه میزد که کیرش رو زیر نافم حس میکردم، درد تلمبه زدن وحشیانه اش از ورود کیرش بیشتر بود، سوراخم آتیش گرفته بود، انگار نمک پاشیده باشن رو زخمم، خدا خدا میکردم که زود تموم بشه، خوشبختانه یا کمرش شل بود یا اینکه تحریک من براش زیاد بود، با یه نعره آبش اومد و خالی شد توی کونم و بی حال شد افتاد کنارم، دوستاش هم کف میزدن، احساس دفع داشتم، دستم رو مالیدم به سوراخ کونم دیدم خون و آب کیر با هم داره از کونم خارج میشه، یکیشون همون دستمال رو آورد و شروع کرد خون و آب کیر رو از کونم پاک کنه، کامران پاشد و رفت و من یه نفس راحت کشیدم که بلاخره با تمام درد و رنجی که بود تموم شد، یهو یکیشون گفت کامران امشب همه مهمونتیم کامران هم براشون تریپ مرام گذاشت و گفت امشب همتون مهمون من هستید، من فکر کردم می خواد شام یا شیرینی بهشون بده ولی وقتی همشون شروع کردن به لخت شدن و کیرهای کلفتشون رو که شق شق شده بود می مالوندن و به طرف من اومدن تازه فهمیدم منظور کامران چی بوده. داشتم از ترس قالب تهی میکردم، اولین نفری که بعد از کامران اومد بالا همین طور که به شیکم خوابیده بودم، بدون مکث کیرش رو فرو کرد توی کونم و شروع کرد مثل سواری. کردن روی اسب کیرش رو توی کونم. عقب و جلو کردن و روم بالا و پایین میپرید، سوراخم آتیش گرفته بود، تا صدای ناله ام بلند شد شدیدا وحشی شد و شروع کرد کمر و بازوهام رو گاز گرفتن و توی همون حین آبش اومد توی کونم و کیرش رو کشید بیرون و رفت پایین، نفر بعدی اومد و رونم رو گرفت و عین یه بچه کشید طرف خودش و جوری محکم روی لمبرای کونم میزد که جیغم بلند شد سوزش سوراخم یه طرف بود سوزش ضرب دستش روی پوست سفید کونم هم یه طرف، بعد یه پام رو داد بالا و خودش نشست روی اون پام و کیرش رو همینجوری که به بغل خوابیده بودن تا ته فرو کرد توی کونم و اینقدر توی صورتم زد که پوست صورتم داشت خون میشد، اونم توی کونم آبشو خالی کرد و رفت پایین، نفر بعدی اومد بالا گفت قنبل کن من دوست دارم کون قمبل شده رو بکنم، منم که حس توی دست و پام نمونده بود تمام توانم رو جمع کردم و براش قنبل کردم اونم بعد از زدن چند تا اسپنک محکم که صداش توی اتوبوس پیچید چمبره زد روم و شروع کرد به کردن کونم، این یکی دوست داشت موهام رو بکشه، جوری موهای بلندم رو میکشید که ناله ام بلند شده بود، با شدید شدن کشیده شدن موهام فهمیدم که آبشو توی کونم خالی کرده، کیرش رو کشید بیرون و رفت پایین، نفر بعدی که اومد بالا گفت من دوست دارم سینه بخورم و همینطور که کیرش رو فرو کرد توی کونم شروع کرد به گاز گرفتن نوک سینه هام، ناله ام به آسمون بلند شده بود ولی اون بیشتر و محکمتر گاز میگرفت، جوری سینه ام رو میک میزد که سینه هام دورشون کبود شده بود، موقعی که آبش داشت میومد نزدیک بود نوک سینه هام ر
Читать полностью…بود ، خودش با یه بوته خار و یه مقدار آشغال که اونجا بود یه آتیش درست کرد و حسابی خودمون رو گرم کردیم، اما از ماشین خبری نبود، برای اینکه آتیش خاموش نشه مجبور شدم توی اون تاریکی برم از بیابون بوته های خار جمع کنم و بیارم، تقریبا سه ساعت بود که اونجا بودیم، و خودمون رو با حرف زدن مشغول کرده بودیم، که بلاخره یه اتوبوس داغون اومد، گفت من به سمت شهر مورد نظر شما نمیرم و سی کیلومتر قبل از مقصد شما میپیچم توی جاده ی به شهر دیگه و شما باید اونجا پیاده بشی و از روستایی که اونجا هست مینی بوس بگیری تا به مقصد برسی، منم چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم، اون آقایی که توی سه راهی با من سوار شده بود جلوی یه آبادی پیاده شد و رفت و من موندم تنها توی اون اتوبوسی که عین لاکپشت حرکت میکرد، البته اتوبوس ده تا مسافر دیگه داشت که همشون با هم رفیق بودن و من بینشون غریبه بودم، شاگرد راننده اومد سمت من و گفت کرایه ات رو بده، گفتم چقدر میشه؟ و یه مبلغی گفت که اگر از تهران تا اون شهر دربست گرفته بودم ارزون تر میشد، با تعجب گفتم چه خبره؟ گفت همینی که هست، می خوای بخواه نمی خوای پیاده شو، گفتم به خدا من اینقدر پول ندارم، یه نگاه به من کرد و گفت خب یه جور دیگه حساب کن، گفتم چجوری حساب کنم وقتی پول ندارم، گفت تو که اینقدر خوشکلی کافیه یه بوس بدی همه برات سر و دست میشکنن، اصلا حواسم به این خطر نبود، یهو دیدم یه پسر 17 ساله، سفید و بی مو توی یه بیابون، و سوار بر اتوبوسی که همشون با هم هستند و یه نفر هم بامن سوار شده بود که جزء اینها نبود که اونم پیاده شد، شاگرد شوفر نشست کنارم، یه دست کشید روی صورتم، نگاهش رو دوخت به چشمان و گفت تو چقدر قشنگی پسر، آب دهنم خشک شده بود، نمی دونستم باید چیکار کنم، دستش رو گذاشت روی پام و شروع کرد به مالیدن رونای تپلم، ٱهسته در گوشم گفت اون عقب یه تخت داریم پاشو بیا اونجا یه حالی با هم بکنیم، زبونم و مغزم و بدنم کلا قفل شده بود، بلند شد ولی دید من خشکم زده، دستم رو کشید و بلندم کرد و گفت بیا بریم، توی اون تاریکی اتوبوس به جلوی اتوبوس و راننده و مسافرها نگاه کردم ولی انگار کسی حواسش نبود که این شاگرده داره من رو مثل یه طعمه میبره توی لونه اش، خودم رو دلداری دادم و گفتم فوقش می خواد یه بوس بگیره و تموم میشه، برای همین مقاومتی نکردم، وقتی رسیدم بوفه دیدم یه تخت داره که بوی بدی هم میده ولی چاره ای نبود، کفشام رو در آوردم و رفتم بالا که نذاشت حرف بزنم و شروع کرد ازم لب گرفتن، دهنش بوی سیگار میداد و من چندشم میشد ولی بازم تحمل کردم، همینجور که داشت لب میگرفت شروع کرد به طور وحشیانه ای لباسام رو در آوردن و هر چی می خواستم لبم رو جدا کنم ازش و بهش بگم لباسام رو در نیاره اجازه نداد،، توی چند لحظه لخت لختم کرد، و شروع کرد به جووون جوووون گفتن من گفتم تو رو خدا ولم کن می خوام برم گفت مگه میشه آدم یه بلوری متل تو رو ول کنه، مثل یه بچه گربه توی بغل یه شیر بودم که هیچ دفاعی از. خودش نداره بکنه، جوری گوش و گردنم رو لیس میزد که تمام موهای بدنم سیخ شده بود، نمی دونستم چجوری باید از چنگالش نجات پیدا کنم، فقط میدونستم که مثل یه پر توی بادم که دیگه هیچی دست خودم نیست، و باد هر جور که بخواد منو جابجا میکنه، تا اون زمان غیر از آلت کوچیک خودم یه کیر دیگه رو از نزدیک ندیده بودم، وقتی لخت شد و کیر شق شده اش رو انداخت بیرون وحشت کردم، گفت بخورش، من که بوی بد اونجا و بوی بد دهنش و بوی بد تنش رو تحمل کرده بودم دیدم دیگه این یکی رو نمی تونم تحمل کنم و گفتم نمی خورم، یهو گفت
Читать полностью…ت که این چند وقته کردی . منم گفتم تو جون بخوای میدم برات عمه جون . گفت لطفا شوری را از مزه نبر و میدونم چقدر دلت رفته که اینجور رفتار میکنی فقط زود کارتو بکن و دنبال بقیش نباش و هر روز و دم و دقیقه از من نخواه که باهات حال کنم . منم گفتم چشم . سر ساعت کرکره را دادم پایین و رفتم پیش عمه که داشت آماده می شد و باز کرده بود مانتو را در آورده بود . شلوارش را بی مقدمه کشیدم پایین یهو گفت ببخشین سه روز هست شیو نکردم ولی دیشب حمام بودم و همون حال سرپایی خم کردمش و پشتش زانو زدم و بوی کوسش را حس کردم که بوی بهترین ادکلن دنیا هم بهم چنین حسی را نمی داد از نظر لذت بویایی و وقتی باز کردم لای قمبل سفید و بزرگش را دیدم خودش هم از من مست تره و آب ازش اومده و چسبیده به رون ها و لای کوسش . جوری که میخوردم با صدا شالاپ شلوپ دیونه تر میشد عمه سارا و سعی میکرد بیشتر خم بشه تا بتونم بهتر بخورم براش . گفتم آب کوس تو را اول بیارم بعد من آب کیرم را میارم . گفت نه تو بکن ارضا بشو تا بریم زود . گفتم نه تنهایی دوست دارم حال کنم . گفتم من کمرم پر هست ولی سفته اونم گفت تا کیری که قراره بره توی کوسم را نخورمش اصلا حس نمیتونم بگیرم . منم بلند شدم و کیرم را در آوردم و عمه سارا زانو زد جلوی من و گفت عجب کیر گنده شدی پسر و سر کیرم را مکید و آب شهوتش را بلعید و تخمام و کیرم را حسابی زبون زد و لیسید . دوتامون مست کردن بودیم و تا بلندش کردم خم شد تا بتونم بکنم توی کوس سفیدش و تا کردم شروع کردیم حرفای سکسی زدن از کردنهامون و کیا را دوست داریم باهاشون سکس کنیم و من حسابی عمه سارای تپلی را کردم . گفت اگه میخوای من بشم باید خودم سوار کیر بشم و منم گفتم باشه و یه کارتن وسیله بود انداختم زیر پام و نشستم و عمه سارا نشست روی کیرم و منم کون بزرگش را باز میکردم با دوتا دستم تا همه کیر بره کوسش و کونش را هم انگشت میکردم تا حشری تر بشه . اون لحظه عمه سارا گفت پسر اگه منو عادت دادی باید پاکارش هم باشی و من زود وابسته میشم و دلم میخواد . گفتم چشم . تا تلمبه هاش تند شدن و ناله هاش رفتن بالا انگشتم را همون حالت کردم تو کون عمه که داغ بود و یهو شروع کرد قربون صدقه کیرم رفتن و سوراخ کونش چند بار نبض زد و کونش موچ کشید چند بار پشت سر هم که فهمیدم حسابی حال اومده . بعدش من عمه تپل مپلی را روی همون کارتن حالت داگی کردم و ایستادم و بعد فرو کردم کوسش و محکم کردم و سنگینی بدنم را انداختم روی کیرم و تا جا داشت کردم توش واسش و واقعی بازش کردم و سایز کوسش را با کیر خودم هم سایز کردم . آبم که خواست بیاد درش آوردم و ریختم همون حالت قمبل که کرده بود جلوم به سوراخ کون و اطراف کوس قلمبه ش . دستمال آوردم پاکش کردم و لباس پوشیدیم و رفتیم خونه و هر دو رفتیم حمام . جوری حال داد که دوباره عصر بهم ور رفتیم و شب قبل رفتن باز توی مغازه سکس کردیم . کار ما دیگه بعد اون روز این بود که حال همدیگر را جا بیاریم در اولین فرصت ممکن . یه خاطراتی دیگه هم بعد ها پیش اومد که خواهم گفت . مخلص شما آرمان
نوشته: آرمان
@dastan_shabzadegan
جلو خودتو گرفتی ؟ خندیدم گفتم نکنه عمه جون تو لزبین هستی از خانمها هم خوشت میاد؟ خندید و گفت اگه شوهرش نبود که خانمش را مثل مردها دستمالی میکردم . گفتم خب اگه به شوهرش بعدش میگفت چی؟ خندید و گفت تازه بهتر اگه میگفت به شوهرش اونم میومد منو میکرد . شوهرش هم خیلی ناز بود مثل خانمش . گفتم چشمت کدوم را گرفته حالا شیطون ؟ گفت جفتشون را و زد زیر خنده . حس میکردم گاهی عمه سارا با مرد ها واقعی لاس میزنه و دلش میخواد و بقول قدیمی تر ها کوسش میخاره . گاهی از دهنش حرفای سکسی یا فحش سکسی در میومد و دیگه پیش من راحت بی خجالت حرف میزد . یه روز با یه مردی خیلی حرف زد و لاس زد و چک چونه زد طرف سر قیمت و تا داشتن حرف میزدن یه پیام دادم از بس عشوه اومدی منم که این طرف مغازه م یه حالی شدم. همون لحظه پیامم را خوند و بعد که پیام را دید و بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد که اون مشتری رفت بهم گفت بیشعور چی گفتی اون وقت؟ گفتم بس ادا اومدی بهت گفتم ادا نیا ولی به این زبون . گفت پدر سوخته منم عشوه بیام تو باید یه حالی بشی یا اون آقا باید یه حالی بشه؟ گفتم اون آقا و خودت که هر دوتاتون ارضا شدین و باید شورت عوض کنین و خندیدم . گفت بیشعور نباش آرمان و خندید . گفت شاید تو بی جنبه باشی شورتت زود نیاز به تعویض داشته باشه ولی من اینجور نیستم . گفتم شعر نگو هر کی لاس بزنه شورت تعویض لازم میشه . گفت نه من لازم نیست عوض کنم . گفتم چشمه ت خشکیده مگه؟ باز خندیدم . گفت نه اتفاقا چشمه من پر آب هست ولی مثل تو بی جنبه نیستم . خلاصه کل کل کردیم سر این حرف و یهو گفتم بهش شورتت الان خیس نیست یعنی؟ گفت نه بیشعور خان . الکی گفتم پس چرا شلوارت خیس شده ؟ نکنه جیش کردی توی شلوارت؟ یهو نگاه کرد به شلوارش و دید الکی گفتم زد زیر خنده و گفت آرمان حقا که بی شرفی و خندید . منم گفتم اگه خیس نیست بازش کن ببینم خیس هست حالا یا نه . شرط هم میبندم سر هر چی بگی . عمه سارا گفت بیشعور هر چی دیدی را توی رو باید بیاری؟ گفتم تو گفتی من بی جنبه نیستم و من خواستم ثابت کنم جنبه داری ولی شورتت خیس شده . گفت آرمان بهت نمیاد اینقدر بی ظرفیت باشی و خوبه جلو چشم تو من کاری نکردم . گفتم چه کاری؟ گفت هر کاری؟
گفتم فرق دارهچه کاری بکنی . گفت چه فرقی؟ گفتم یه بوس بدی یا شلوار در بیاری و خندیدم . گفت شلوار در بیارم مثلا چیکار میکنی؟ گفتم میگم منم میخوام و خندیدم . گفت حیا و شرف نداری آرمان ؟ گفتم کوس خیس تو حیا و شرف حالیش هست که من حالیم باشه؟ گفت من خیس نیستم گفتم باشه ولی باید تست کنیم . گفت چطور؟ گفتم دست بکنیم توی شورت یا درش بیاریش یا ببینم . گفت چیز دیگه نمیخوای و خندید . عمه سارا حشری بود ولی خجالت میکشید و من از نحوه ادا و حرفا و تن صداش و نگاهش می فهمیدم ولی پیش من میخواست کم نیاره . بحث تموم شد ولی ذهن جفتمون بشدت درگیر اون بحث بود و آخر وقت که خواستیم بریم خونه بهش گفتم یه دقه باهات کار واجب دارم عمه جون . پرسید گفت چه کاری؟ گفتم در را از داخل ببندم بیام بگم . وقتی در را بستم چراغها را خاموش کردم گفت دیوونه چیکار میکنی؟ چراغها را روشن کن. تا رسیدم پیش عمه توی نور کمی که از خیابون میفتاد داخل مغازه روبروش ایستادم و گفتم من معذرت میخوام و بی جنبه نیستم و ببخشین شوخی کردم . گفت به دل نگرفتم و میدونم شوخی بود . بدون هماهنگی و درنگ عمه سارا را بغل کردم و چسبیدم بهش و با دوتا دستم کمر و کونش را محکم گرفتم . گفت دیونه ول کن تا کسی ندیده و خواست هول بده منو عقب که ول کنم . منم سفت تر بغلش کردم و دستم را از زیر مانتوی کوتاه
رم ولش کن میرم اتاق اهنگ گوش بدم بکپم . رفتم رو تخت دراز کشیدم هندزفری تو گوشم بود اهنگ عشق جان امین رستمی گذاشتم برا خودم رویاهای عاشقانه میبافتم ولی از اونجا که آخر هر عشقی هوسه بعد نیم ساعت اهنگ قطع کردم شروع کردم به تصور جزئیات، سناریویی برای شروع سکسم با حسین آقا نداشتم اگه برم انبار بعد الکی بگم جنسو پیدا نکردم که بیاد خودش پیدا کنه بعد من خم شم جنسو پیدا کنم کونم قمبل شه اونم تحریک بشه شروع کنه به سکس ولی نه مگه فیلم سوپره الکی که نیست ولش کن واقعی که نیست فقط تو ذهنته پس شدنیه خم شدم گفتم وای اینجا بود پیداش کردم بهم خندید گفت منم اصل جنس رو وقتی خم شدی پیدا کردم خجالت زده بودم گفتم یعنی چی گفت یعنی اصل جنس تویی خندیدم گفتم اصل جنس تو شلوار شماست نگام کرد گفت پس بشین برام ساک بزن ،حسین آقا آخه روم نمیشه قول میدی به کسی نگی پسر جان من خودم آبرو دارم پس برو زودتر ساک بزن خیلی حشری ام رفتم پایین کیر کلفتش کردم دهنم چه مزه ای داشت سرم برد پایین تا خایه هاش بخورم تخماش مو داشتن ولی خوشمزه بودن ساک حلقی زدم کیرش داغ داغ شده بود تا یهو همه آبش خالی کرد دهنم همون لحظه آبم اومد به دنیای واقعی برگشتم دنیایی که بعد سکس بغل حسین آقا نبود فقط من بودم و دستمال های کثیف دلم واقعا میخواست لمسش کنم، بی پرده بغلش کنم تموم چیزی ک میخواستم لذت خوابیدن تو بغلش بود باید جلوتر میرفتم اگه خوشش نمیومد اینجوری باهام رفتار نمیکرد ولی اگه رفتارش کلا با بقیه هم اینجوری باشه چی و من اشتباه فکر کنم؟ اشکال نداره محتاط میری جلو دیدی داره تابلو میشه و اینکاره نیست بیخیال میشی عشق ارزش ریسک رو داره
نوشته: رضا
ادامه...
@dastan_shabzadegan
حمل کنی مثل آدم کار کنی حسین آقا اومد گفت برو انبار یه دست لنت بیار گفتم چشم و داشتم میرفتم صدام زد نگام کن دوباره نری بگی پیدا نشد گفتم نه حتما پیدا میکنم رفتم داخل انبار لنتی که میخواست آوردم ظهر بود حسین آقا صدام زد پسر جان برو از رستوران غذایی که سفارش دادم بگیر چون پیک موتورش داخل پاساژ غذا رو نمیاره گفتم چشم رفتم غذا گرفتم برگشتم سرگرم غذا خوردن بودیم گفت رضا جان تو پسر خوبی هستی فقط یکم خجالتی و استرسی هستی آدم اگ بخواد تو زندگیش موفق باشه باید پر رو باشه سرم پایین بود و حرفاش تایید میکردم یهو گفت اگه دیروز سرت داد زدم بخاطر این بود که یاد بگیری کار شوخی نداره گفتم نه مشکلی نداره اشتباه از من بود خلاصه اون روز رفتارش باهام خوب بود و من دوباره زیر چشمی بهش نگاه میکردم نمیخواستم این افکار رو تو سرم پرورش بدم ولی واقعا خیلی بهش حس داشتم شلوار پارچه ای مشکی با پیراهن طوسی که موهای سینش از یقه ای یکم بازه خیلی بهش میومد انگشت های دستش که پر از مو بود بیشتر منو جذب خودش میکرد پنج شنبه بود مامانم اینا دعوت بودن خونه خالم شام من گفتم نمیام میخوام بشینم خونه خسته ام طبق معمول بابام داداشم چار تا چرت پرت بارم کردن و رفتن مهمونی . رو تخت دراز کشیده بودم و به حسین آقا فکر میکردم صداش نگاهش. خنده هاش اون صورت مردونه جذابش خیلی فکرم مشغول کرده بود تصویرسازی میکردم که بهش احساساتم گفتم اونم بغلم کرده واقعا اگر بغلم میکرد قرار بود چیکار کنم؟ به این سوال فکر میکردم دلم میخواست محکم بغلش کنم بوسش کنم تو همین فکرا بودم یهو دیدم ناخودآگاه دستم رفته رو کیرم و دارم میمالمش ،فرض کن اگه کیرش تو دستت بود چیکار میکردی معلومه دیگه تا ته حلقت فروش میکردی یعنی کیرش چقدره؟ یعنی اگه براش بخوری راست میکنه؟ دوباره تصویرسازی کردم نفسام تند شده بود با تموم وجود میخواستم سکس رو باهاش تجربه کنم کیرم زیر دستای پر از تفم عقب جلو میشد آخرین صحنه کیر حسین آقا تو دهنم بود که ارضا شدم خیلی لذت بردم تا حالا جق زدن اینقدر بهم لذت نداده بود عجیب بود بعد ارضا شدنم بازم دلم میخواست بغلش کنم تصور کنم که کنارمه ولی میترسیدم قوی تر شدن این احساسات احمقانه آبروم رو ببره. هر روز که سرکار میرفتم حرکات و حرفاشو تو ذهنم ثبت میکردمو تو تصوراتم سناریو جدید با حسین آقا میساختم دیگه سرکار برام خسته کننده نبود دلم میخواست بهش نزدیکتر بشم حداقل بدونم کدوم آدم خوشبختی باهاشه باید خجالت میذاشتم کنار سر حرف باز میکردم
موقع ناهار خوردن بود و با خودم فکر کردم این بهترین موقعیته دل زدم به دریا گفتم حسین آقا حتما غذای های خانمتون خیلی خوشمزس که بی میل غذا میخورید لبخند زد گفت نه بابا امروز صبحونه دیر خوردم اومدم زنم کجا بود خندید، تموم وجودم از خوشحالی گرفت دوباره پرسیدم چرا ازدواج نکردید البته ببخشیدا اگه فضولیه سوالم گفت نه راحت باش واقعیتش ۱۰ سال پیش بعد ۲ سال زندگی مشترک با زنم جدا شدیم منم جوگیر شده بودم گفتم والا حتما لیاقت شمارو نداشته دوباره اون خنده خوشگلش کرد گفت رضا مگه من کیم که اینجوری میگی گفتم والا هم قیافتون خوبه هم موقعیت اجتماعی خوبی دارید اخلاقتون هم که خیلی خوبه لحنش کلا با شوخی بود گفت آره شانس اوردی مثل اونروز گند نزدی وگرنه اخلاقم میدیدی چقدر خوبه، دیگه پر رو شده بودم گفتم خب محل کار فرق داره من که باهاتون زندگی نکردم بتونم بگم بد اخلاقی نگام کرد گفت به به پس این مدل حرف زدنم بلدی خخخ از حرفش خجالت کشیدم گفتم البته ببخشید بابت سوالم یهو دستش آورد رو سرم کشید گفت نه اینجوری بهتره چی
کرد فحش دادن به من ، تا چشمش به نگین افتاد شروع کرد به اونم فحش دادن که چی ؟ خونه ی مرد آبرودار محل از این غلطا !!!. هیچی پدرم رو کرد به نگین با اخم گفت ، آدرس پدر مادرتو بده فردا میایم خواستگاریت !!! نگینم دیوس سریع گفت چشم پدر جان ، منم از ترس پدرم خایه نداشتم بگم بابا این بیزیه…
»»»»»»»، هشت سال بعد»»»»»
هیچی الان دوتا بچه داریم ، و در ضمن خیلی از سکس هم لذت میبریم و اینم بگم نگین از با من بودن احساس خوشبختی میکنه ، به من وفاداره ، امیدوارم لذت برده باشین
نوشته: مجید
@dastan_shabzadegan
ر وقت به مبین نگاه میکردم همش استرس داشتم و هزار تا فکر و خیال میکردم اخر سر رفتم به صورت مخفیانه آزمایش دی ان ای گرفتم و معلوم شد بله گاوم زایید،مبین بچه من بود و منی که نمیتونستم اینو حتی به نرگس بگم چه برسه به داداشم و بقیه بعد از به دنیا اومدن مبین نرگس دیگه میلی به سکس با من نداشت و میخواست بچسبه به زندگیش منم خودم دیگه نمیتونستم با این حس گناه کنار بیام و باهاش سکس کنم الان سه سال از اون موقع میگذره و مبین هر روز شبیه تر میشه به من . هر کی میبینه میگه مبین به عموش رفته به خصوص چشماش و منی که هر لحظه منتظرم وحید شک کنه به اینکه بچه مال خودش نیست.
سه ساله که هر شب استرس دارم و پشیمونم اون لذتش به این همه بدبختی بعدش نمی ارزید. زندگی واقعی با فیلم های پورن و برازرس فرق میکنه یه وقت مثل من خودتونو واسه چند لحظه لذت بگا ندید. ببخشید اگر صحنه های سکسیش کم بود اصل تمرکزم روی بارداری نرگس بود تا جزئیات داستان و صحنه های سکسی و نمیخواستم با زیاده نویسی هم سر شما رو درد بیارم هم خودمو .
برگرفته از یک داستان واقعی.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد…
نوشته: Saeed
@dastan_shabzadegan
ون بهم مرتب حال میدی؟ گفت پرو نشو همین یه باره و تموم . بهش گفتم قول که منم مثل فرزاد باشم همه جوره . گفت منو بکن آبت بیاد بریم . روی مبل قمبل کردمش و حالت داگی کیر کلفتم را کردم توی کوس عمه سمیه و تا دسته جا کردم . گفتم تا حالا کیر اینقدری رفته بود توی کوست؟ گفت نه یواش بکن میسوزه و جر خوردم . دستم را بردم و لای پای عمه همون حالت داگی و همزمان با تقه زدن توی کوس چوچوله نسبتا بزرگ کوس قلمبه عمه سمیه را مالش میدادم . خواهش می کرد و دستم را گاهی می گرفت که همزمان نمالم چوچولش را و تلمبه هم بزنم چون میفهمید خودش دلش میره واسه دادن و اون حالتی میشه که اختیارش دست خودش نیست و منم میدونستم چیکارش کنم حال کنه و مزه کنه بهش حسابی . بعد چند دقیقه یهو حسابی شل کرد و گفت علی منو بکن جر بده ولی تو را خدا کسی نفهمه و هر وقت بخوای میدم بهت و دیوونه منم هوایی کردی و قرص ضد بارداری نمیخورم و فقط توی کوس من آبت را نریز و عجب کیری داری و …خندیدم و گفتم چه عجب بالاخره ما را هم قاطی آدم حساب کردی و گفت چه حرفیه عزیزم و دوستت دارم علی جون و ببخشین و بزار من روی کیرت بشینم و تعویض پوزیشن کردیم و نشستم روی مبل و عمه سمیه بی درنگ نشست روی کیرم و سینه های بزرگش را شروع کردم به مکیدن و اونم تقه میزد و اه و ناله و تعریف کیرم را میکرد منم یواش یواش بین سینه هاش و زیر گلو و گردنش را بوس میکردم و کمرش را با دستم نوازش و کنترل میکردم . یهو سرش را آورد پایین و لب هاش را جوری که بتونم بمکم آورد نزدیک و من بی درنگ لباشو مکیدم و زبون هامون را بهم زدیم و مثل کسی که قهر بوده و آشتی کنن تازه بی خجالت شد سکس مون و واقعی مثل عاشق و معشوق ها سکس کردیم و عمه سمیه بهم کمر میزد روی کیرم و جووون جووون میکرد . بهم گفت کار خودتو کردی بالاخره لعنتی و منو بزار همین مدلی ارضا بشم و منم همه تلاشم این بود بهش بیشتر حال بدم و کمکش دادم تا خودش با کمر زدن سر کیرم آبش را بیاره و وقتی ارضا شد محکم لبم را مکید و گاز گرفت و آروم شد و گفت آبت را تو هم بیار . از خدا خواسته گفتم منم کون میخوام مثل فرزاد و راضیش کردم یواش از کون بکنمش و زود آبم را بیارم . به شکم خوابوندمش و یه کوسن گذاشتم زیر شکمش که باسنش بیاد بالا و گفتم با دوتا دستش لای کون بزرگ و سبزه ش را باز کرد . یه توف زدم به کون و با انگشت راهش را باز کردم و باز یه توف زدم به سوراخ کون عمه سمیه و سر کیرم را یواش فرو کردم توش و با حوصله همشو جا دادم کونش و خوابیدم روش و گفتم لب بهم بده . برگشت و لبم داد و منم کردم با تلمبه های ریز تا خایه هاش را توش کردم و حسابی گشاد که بود گشادترش کردم و گفت دیوونه دیگه با این کیرت که کردی توی من اصلا کیر فرزاد را حسش هم نمیکنم . گفتم آب کیرم را تو کونت میریزم و آبم را آوردم و توی کونش همش را خالی کردم . حسابی کیر و کوس و کون حال اومده بودن و کثیف هم شده بودن . با عمه سمیه رفتیم باز زیر دوش و همدیگر را شستیم و با هم اوکی شدیم و هر جور بود از دلش درآوردم تا بتونم از این کوس کون نازش بازم لذت ببرم . فرصت بشه یکی دوتا ماجرا دیگه هم میگم از کارهایی که کردیم . پیروز و موفق باشید
نوشته: علی
@dastan_shabzadegan
ه کوس بده . گاهی خجالت گاهی تاسف گاهی شرم گاهی شهوت و هر دفعه یه حسی مثبت یا منفی بهم دست میداد از این دید زدن ها و کنترل کردن ها ولی یه جورایی شده بود تفریح برای من . یه روز که تماس گرفته بود عمه سمیه با دوست مردی که فرزاد صداش میکرد تلفنی متوجهشدم پریودی عمه سمیه تموم شده و قرار میزاره برای حال کردن مثلا رمزی حرف میزدن با هرهر و کرکر و دقیق تر که گوش کردم متوجه شدم میخواد صبح بچه را ببره بزاره مهدکودک و برگرده خونه و دوتایی مرخصی ساعتی بگیرن و خونه جدید عمه سمیه محل قرار شون هست . صد جور فکر اومد سراغم که بهترین وقت هست که اگه قراره با عمه سمیه و فرزاد برخوردی بکنم الان وقتش هست و بقول قدیمی ها دزد حاضر و بز حاضر هستن و میشه همه کاری کرد ولی دلم نیومد آبرو کسی ریخته بشه و شر درست کنم . فردا صبح با احتیاط رفتم توی آپارتمان خودم و ماشین را یه کوچه دورتر پارک کردم عمه سمیه نبینتش و کشیک کشیدم و منتظر قرار عمه اینا شدم تا اول عمه سمیه رفت بچه را گذاشتش مهدکودک و خیلی زود برگشت و بیست دقیقه بعدش هم فرزاد اومد . منم دوتا سوراخ لوله خرطومی را سیم هاش را قبلش اورده بودم و آماده و منتظر با نردبان نگاه میکردم . عمه سمیه لباس خواب بنفش پوشیده بود و از شدت شهوت شورت پاش نبود و به محض ورود فرزاد و بستن درب آپارتمان از پشت شروع کردن بهم لب دادن و قربون صدقه هم رفتن و لباسها فرزاد را در آوردن . من بعضی صحنه ها را می دیدم بعضیش توی زاویه دید روبروی سوراخ لوله خرطومی ها نبود و گوش می چسبوندم به سوراخ و فقط می شنیدیم چی بهم میگن . عمه سمیه که آماده ی آماده بود و تا فرزاد شلوار در آورد زانو زد جلوش و شروع کرد ساک زدن همونجا توی حال کوچیک آپارتمان و مشخص بود خیلی هوس کرده و فرزاد هم میدونست یه زن خیلی حشری الان چی میخواد دلش و نهایت استفاده را میبرد و حرفای سکسی به عمه سمیه میزد و میگفت من تو را امروز مثل جنده ها میگامت و چند روزه نکردمت معلومه باز کوست خارش گرفته و جنده خودمی و … عمه هم فقط اوووم اووووم جوووون جوووون آره آره و ساک میزد با تمام توان و کیر سفید و قلمی فرزاد را با جون و دل میخورد و فرزاد هم کمک کرد همون لباس خواب را از تن عمه در بیاره و عمه سمیه را مهیا کنه تا محکم بکنتش . توی حال آپارتمان روی مبل های راحتی عمه را یه کم مالوند و سینه های بزرگش را خورد و عمه سمیه بهش گفت فرزاد کوس منو نخورش که خیلی خیس شده و کثیفه و زود ارضا میشم بخوریش کوس منو فوری ابش میاد و بزار من خودم بشینم روی کیرت و فرزاد نشست روی کاناپه راحتی و عمه سمیه که هیکلش از نظر عرض و پهنا تقریبا دو برابر فرزاد بود نشست سر کیر فرزاد فیس تو فیس و راحت کیر فرزاد را تا تهش بلعید و صدای تلمبه ها و نفس زدن عمه سمیه بلند شد و قربون صدقه فرزاد میرفت و میگفت این کیر باید مال من باشه و فرزاد هم همزمان سینه های عمه دهنش بود و دستش را حلقه کرده بود دور کمر عمه و کمکش میکرد تا کوس حشریش را با کیر حال بیاره . شنیدن و دیدن بعضی حرفا و صحنه ها منو تو شوک برد و بعد ها که با عمه سمیه اوکی شدیم ازش پرسیدم بعضی چیزا را تا به دلیلش پی ببرم و خیلی حقایق زندگی شخصی خصوصی عمه سمیه و فرزاد را متوجه شدم . فهمیدم عمه عاشق پسر کوچکتر از خودشه عاشق مرد با صورت و بدن سفید است و … خلاصه فرزاد روی مبل ها چندتا پوزیشن عمه سمیه را حسابی کردش و توی حالت داگی عمه سمیه آب کوسش اومد و ناله هایی کرد که آدم از شنیدنش دیونه ی کردنش میشد و فرزاد هم که مشخص بود زیاد کوس کرده و بلده چیکار کنه زن جماعت خیلی خوشش بیاد عمه سمیه ر
Читать полностью…کردن عمه سمیه
1402/04/07
#عمه
سلام به دوستان . علی هستم ۳۱ ساله و متاهل و ساکن شهرستان و این قضیه مربوط حدود یه یک سال پیش هست . قبل از نوشتن بگم خیلی وقته خواستم ماجرا و تجربه خودم را بگم ولی دیدم توی سایت چه حرفایی میان میزنن افراد معلوم الحال و دیدم گاهی بعضی دوستان میرن پایین داستان دیگران اهانت میکنن و قضاوت میکنن و حتی ناراحت میشن چرا این اتفاق پیش اومده و به خودشون اجازه میدن هر چی خواستن به نویسنده نسبت بدن . هر کسی ماجرا را میخونه از عنوان داستان یا متن میتونه حدس بزنه راجع به چی هست موضوعش و اگه مایه دلخوری میشه بهتره خوانده نشه و بعد به جبران اون ناراحتیش بخواد حرفای زشت را به دوست نویسنده حواله بده . پیشاپیش از لطفتون تشکر میکنم و افرادی که توهین میکنن قطعا دارن خودشون را مطرح میکنن و به خودشون اون حرفا را نسبت میدن. یه عمه دارم ۳۹ ساله به اسم سمیه که شوهر کرده بود استانهای مرزی و از بد شانسی شوهرش سر یه حادثه کاری فوت شد و خودش موند و یه طفل ۴ ساله و چون پدربزرگ و مادربزرگم سالها قبل فوت شدن جایی نداشت برگرده و یکی دو سال بعد فوت شوهر عمه سمیه موند همون استان مرزی ولی چون اونجا عشیره قبیله ای و طایفه ای بود مسلک و مرامشون و درگیری بین شون زیاد بود عمه سمیه به پدرم گفت که میخواد برگرده شهرستان خودمون و از اینجا ماجرا شروع شد . چون ملک و ساختمان گرون هست عمه سمیه اول که اومد شهر خودمون مجبور شدیم کمکش بدیم خونه رهن و اجاره کرد . یه مجتمع تجاری مسکونی بود که داخلش ما هم دو واحد آپارتمان تک خوابه جفت همدیگه طبقه دوم در حال ساخت و تکمیل داریم و من یه واحدش را برای خودم یواش یواش میسازم و یه واحدش هم متعلق به پدرم هست که اونم خرد خرد می ساختش . برای عمه سمیه یه شغل ساده جای مطمئن پیش آشنا ردیف کردیم و مستمری شوهرش را هم میگرفت و امور میگذروند . جایی که بعد اومدنش اول خونه رهن و اجاره کرد یه مجتمع بزرگ مسکونی آپارتمانی بود . برای اینکه عمه سمیه حس تنهایی کمتر بکنه همه جوره هواش را داشتیم . برای نگهبان مجتمع مسکونی رهن و اجاره ای هر وقت میرفتیم میومدیم یه کیلو میوه یا تنقلات یا غذا یا حتی نذری می بردیم و همش سفارش می کردیم بهش که یهو عمه سمیه وقت و بی وقت کاری داشت نگهبان مجتمع که یه پیرمرد زحمت کش بود هوا داری عمه را بکنه . ۶ ماهی که از سکونتش گذشت یه شب برای سر زدن به عمه سمیه رفتیم و برای نگهبان توی راه ۲ کیلو موز خریدیم و وقت رفتن داخل بهش دادیم . وقت برگشتن نگهبان مجتمع مسکونی صدا کرد منو و گفت علی آقا یه کاری باهاتون داشتم و اگه میشه شمارتون را بدین . فردای اون روز نگهبان زنگم زد و گفت یه وقت بیا حرف دارم باهات . عصر اون روز رفتم پیشش سر راه و نشستیم اتاق نگهبانی و چایی آورد و چند دقیقه که حرف زدیم گفت شما منو نمک گیر کردین و آدم های با محبتی هستین و مشخصه آبرو دارین و شرم میکنم یه حرفایی را بگم و روم به دیوار و بخدا احساس وظیفه و دین کردم و ببخشین و مرتب عذر خواهی کرد و گفتم راحت باش بگو حرفتو و ازم قول گرفت بین خودم و خودش تا ابد بمونه حرفامون و گفت ۶ماهه خانواده و آشنا های ما را دیگه میشناسه کامل و عمه سمیه با یه مردی یواشکی رفت و آمد داره و مشخصه پسره ازش کوچیکتره و چند بار نزدیک اپارتمان سوار پیاده ش کرده و گاهی هم دیده پسره میره خونه عمه سمیه و با همدیگه روی همی دارن . تشکر کردم و دیگه ذهنم رفت به سمت کنترل و پیگیری عمه سمیه ولی کاملا غیر محسوس و گاهی ساعت ورود خروج خونه و کارش را دورادور پاییدم تا بالاخره یه روز با چشم خودم اونی که نگهبان مجتمع تجاری میگفت
(سکس با پسر خاله گی)(1)
1402/04/8
#گی
سلام
این داستان بر میگرده به دو سه سال قبل
این داستان کاملا واقعیه اون زمان ۱۵سالم بود و پسر خالم هم ۱۶ ما با هم خیلی صمیمی بودیم اون میومد خونه ما شب میخوابید من هم میرفتم همیشه که میومد حرف های سکسی میزدیم به شوخی هم دیگرو انگشت میکردیم هی کم کم ای روال پیش رفت و کیر هم دیگرو نشون هم میدادیم کیر من اون موقع ۱۹ سانت بود و کلفت و کیر پسر خالم هم ۱۷یا ۱۸ سانت چند روز که گذشت مثل همیشه خوابیده بودیم ساعت سه چهار صبح بود وقتی از خواب بیدار شدم حس کردم کیرم داغه وقتی نگاه کردم دیدم پسر خالم داره برام ساک میزنه زود بلد شدم و نشستم گفتم این چه کاریه میکنی گفت مگه چیه دارم ساک میزنم گفت بیا ادامه بدم گفتم نه همین جور بحثو فلان راضیم کرد گفتم ولی شرط داره گفت هر شرطی باشه قبول میکنم گفتم باید بزاری بکنمت گفت با کمال میل
راستی با خودش قرص تاخیری هم آورده بود من یه دونه خوردم و اون برام ساک زد.
خوب برام ساک زد گفتم بسه بهش گفتم داگی شو اونم داگی شد منم نصف وازلین رو کشیدم در سوراخش و روی کیرم تا خوب چرب شه و لیز بخوره یواش یواش کل کیرمو جا کردم تو کونش اف چه حالی میداد هی کمکم تلمبه تند تند میزدم صداش چه زیاد بود شلق شلق میکرد همین طور که تلمبه میزدم و کیرمو بیرون و داخل میکردم واسه اون هم جغ میزدم گفت دارم ارضا میشم دستمال کاغذی رو گرفت زیر کیرش آبشو خالی کرد رو دستمال کاغذی و منم یه بیست دقیقه تلمبه زدن ارضا شدم و آبم رو تو کونش خالی کردم بهترین هس دنیا بود و تا الان که ۱۸ سالمه داریم سکس میکنیم.
ادامه دارد.
نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan
کارم و بی پرده ازش دلیل خواستم. شکوه خانوم از فامیل های دور ما بود. با اینکه خودش دانشگاه رفته بود اما شوهرش یک کارگر ساده بود و ادم های محترمی بودن. شکوه هم خوشگل بود و هم زحمتکش و ساده و سه تا بچه داشت که اونهام دیگه بزرگ بودن. هر کاری کردم دلیل انصرافش رو بگه طفره می رفت تا اینکه اون روز خیلی بهش اصرار کردم. زد زیر گریه و خواهش و تمنا که پیش خودمون بمونه و همینجا دفن بشه موضوع. من که دیگه داشت قلبم تند تند میزد بغلش کردم و بهش اطمینان دادم. ازش خواستم همه چیو با جزییات بگه بدون خجالت و رودرواسی. گفت دو سه روز اول همه چی طبیعی بود. از روز چهارم پنجم به بعد دیدم که آقا منصور(پدرم) انگاری انتظار برآوردن نیازهای جنسی هم داره. اوایل به زبون نمی آورد اما من که مشغول آشپزی و کارام بودم کانال ماهواره ی فیلم سوپر رو روشن می کرد و با آلتش ور می رفت. من خواستم به حریمش احترام بذارم حتی چند بار بهش گفتم من نیازهای شما رو درک می کنم به من هم ربطی نداره اما اجازه بدین غروبی که من رفتم یا شبا هر چقدر دوس داشتین نگاه کنین و راحت باشین. اما منصور عصبانی می شد و میگفت خونه مه به خودم ربط داره تو هم اگر دوست نداری هرررری!!! از اونجایی که به پولش نیاز داشتم و همینکه شرایط ساعت کاری ش برام خوب بود و هم اینکه انصافا حقوقی که می دادین عالی بود و از طرفی به شما هم قول داده بودم دیگه چیزی نگفتم و سعی می کردم توجه نکنم. اما یواش یواش تو روزهای دیگه خودمم یواشی زیر چشمی حین کارام نگاه می کردم و گاهی تحریک می شدم طوری که دیگه غیرعادی نبود و حتی منصور با من شوخی هم می کرد و صدام می زد شکوه یدو بیا و ببین بدو بدو بیا … و من هم گاهی نظر می دادم. یه روز ازم خواست با دست براش ارضا کنم. من نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم باشه. براش انجام دادم و آخر کار ریخت روی پیراهن و دامنم . من بی اختیار زدم زیر گریه و منصور هم ناخودآگاه بغلم کرد و عذرخواهی کرد. خیلی حالم بد بود و به محض رسیدن به خونه لباسامو بردم حموم شستم. و اون شب وقتی شوهرم بغلم کرد و بوسید از خودم شرم داشتم و ناراحت بودم. دو سه روزی منصور خوب بود و عادی رفتار می کرد و خیلی هم از من ممنون و راضی بود و روحیه شم بهتر بود. اما بعد چند روز بازم فیلم گذاشت و باز از من همون کار رو خواست. من امتناع کردم و براش توضیح دادم که نمیشه اما اون اصرار کرد و هی صحبت کرد که ببین چقدر حالم بهتره با تو ! دلت میاد منو بدحال ولم کنی و … از اینجور صحبتا… چند دقیقه ای سکوت شد و دیدم ناراحت شده دیگه چیزی نمیگه. براش آب پرتغالش رو درست کردم و کنارش گذاشتم که یهو دستم رو گرفت و گفت بیا می خوام… و دستم رو آروم گذاشت رو اونجای شلوارش یه کم مالوند و بعد آلتش رو در آورد و دستم رو گذاشت روش. من دیگه چاره ای نداشت و بدون هیچ حرفی شروع کردم براش مالوندن که سرم و با دو دستش گرفت آورد جلو و شروع کرد به بوسیدن صورت و لبام . گفت پیراهنت رو در بیار که مثل اون دفعه کثیف نشه منم بی هیچ حرفی انجام دادم و اون روز هم گذشت. فردای اون روز که رفتم گفت حقوقم رو بیشتر می کنه من گفتم نمی تونم به شما بگم که چرا حقوق بیشتر می خوام در حالیکه همینجوری شم حقوقم خوب بود. منصور گفت نترس به دخترم نمیگم خودم از حساب دیگه م میدم. تو هم چیزی بهش نگو. گفتم باشه . گفت حالا بیا بغلم. بدون اینکه بدونم چرا مخالفت نمی کنم گفتم باشه بذار چایی رو آماده کنم غذا رو بذارم میام. و از اون روز دیگه ما کاملا سکس می کردیم. اشتهاش هر روز بیشتر و بیش
Читать полностью…