لز من و دختر خالم مینا
1402/04/13
#لز #دخترخاله
سلام من چند بار اینجا داستان خوندم اما تا به حال چیزی ننوشته بودم. امروز میخوام داستان لز خودمو دختر خالمو تعریف کنم. اسم من سحر هست و ۲۳ سالمه اسم دختر خالم مینا و ۲۴ سالشه، ما از بچگی چون خونمون توی یه کوچه بود همیشه با هم همبازی بودیم و از همون موقع هرزمان فرصتش پیش میومد به کس وکون همدیگه دست میزدیم یا خودمونو به هم میمالیدیم ممه های همو میخوردیم یا شبا پیش میومد یه وقت کنار همدیگه میخوابیدیم و کاملا با کس همدیگه بازی میکردیم ولی خب قبلا که نمیدونستیم این کلا بهش میگن لز!!فقط انجامش میدادیم گذشت تا هردو بزرگ شدیم و از دوم راهنمایی به بعد دیگه هیچ لز بازی باهم نداشتیم و کلا اونا رو گذاشتیم پای بچگیمون مینا توی ۱۸ سالگی ازدواج کرد اما من مجردم،داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به امسال برج ۲ یه روز جمعه که همگی جمع شده بودیم خونه مامان بزرگم مینا هم بود خونه مامان بزرگم یه اتاق داره جدا از تمام اتاق هاش که همیشه هروقت برم خونشون اونجا اتاق منه و استراحت میکنم به دور از سروصدا بعد از نهار رفتم توی اون اتاق که یکم استراحت کنم که مینا اومد و گفت میخوای بخوابی گفتم نه بیدارم اومد تو و شروع کردیم از این در و اون در صحبت کرد که بحث کشید به پروتز سینه و کون من کونم بزرگه و ازش راضیم ولی سایز سینه هام ۷۵ هست و دوست دارم پروتز کنم برعکس من مینا سینه هاش ۸۵ هست ولی باسنش چندان بزرگ نیست داشتم بهش میگفتم من خیلی دلم میخواد که پروتز سینه کنم اونم میگفت منم باسن دوست دارم بعد همینجور که گرم صحبت بودیم گفت بزار سینه هامو بهت نشون بدم ببینم خوبن یا نه بعد پا شد رفت بیرون رو دید زد کسی نباشه و در رو قفل کرد و با یه حرکت پیرهنش و سوتینشو کشید بالا ممه هاش افتادن بیرون ممه هاش هم بزرگ بودن هم خوش فرم و با دستش فشارشون میداد گفتم که ممه هات عالین جنده(همیشه به شوخی از این حرفا میزنیم به هم)خندید گفت جووون جدی میگی؟ و ممه هاشو لرزوند دلم خواست بهشون دست بزنم دستمو اوردم بالا نوک یکیشو فشار دادم گفتم اره یهو بهم گفت کو ممه های خودت ببینم چه اندازه هستن من گفتم نه ولش کن یکی میاد گفت غلط کردی من نشون دادم توام باید بدی منم پیرهن و سوتینمو کشیدم بالا مثل خودش و گفتم بیا یهو دستشو اورد سمت سینه هام و توی دستش گرفت و یه جوونی گفت بعد گفت سحر یادم به بچگیامون افتاد خندیدم گفتم اره منم با خنده گفت نظرت چیه یه دور بریم گفت برو بابااا یکی میبینه خجالت بکش توکه شوهر داری خندید گفت نه در قفله مهدی(شوهرش)هم خوابیده و بیدار نیست که کاری باهاش داشته باشه راستش خودمم با دیدن ممه هاش انگار دلم میخواست چیزی نگفتم و اونم شروع کرد به مالوندن ممه هام یکم که مالوند بعدش شروع کرد به خوردن خیلی حس خوبی بود منم کم کم بدنم داغ شد و با یه دستم ممشو گرفته بودن با یه دستمم دست کرده بودم تو شورتش و کصش توی دستم بود حسابی که ممه هامو خورد منم واسه اون خوردم بعد از ممه خوری من شلوار و شورت اونو پاش دراوردم اونم واسه منو و حسابی کس کون همو زبون زدیم و خوردیم کس جفتمون خیس خیس شده بود بهش گفتم بشین جلوم پاهاتو باز کن اونم نشست خودمم اینکارو کردم و کسامونو روی هم مالیدیم اینکه کص داغش به کصم میخورد خیلی حس خوبی بود توی همون حالت انقدر کسامونو روی هم مالیدیم و همزمان با ممه های هم ور رفتیم که هر دو ارضا شدیم بعد از ارضا تا چند دقیقه بی حال همونطور کسامون بهم دیگه چسبونده بودیم بعدش پاشدیم و خیسی کس رو تمیز کردیم و مینا با لبخند از ممه هام یه نیشگون گرفت و تشکر کرد منم ازش تشکر کردم. بعد ا
همه چی از یه کلیک شروع شد...
1402/04/13
#گی
(این داستان ژانر گی میباشد😂 و به اولین باری برمیگرده که عضو گروه های LGBT🏳️🌈 شدم پس لذا اگر هموفوب یا استریتی که علاقه ای ب این ماجرا ها نداره تشریف دارید تاکید میکنم که ادامه داستان رو پیگیری نکند)
خب سلام خدمت همگی
آرمینم ۲۰ سالمه از تهران
حدودای سال ۹۴ اینا بود که میشد گفت تقریبا ۱۴ سالم بود که تو تلگرام با ی بنر مواجه شدم و حس کنجکاویم گل کرد حالا بماند که قبلش تو مدرسه از حسی که داشتم اگاه بودم(برخورد بدنم با بچه خوشگلا🍑) حالا نمیگم کسایی که رو بچه خوشگلا شق🍆 میکنن صددرصد گی هستن چون خودمو گی نیستم (بایسکشوال یا دوجنسگرا) هستم ولی خب بیشتر به پسر حس دارم.
بچه بودم اون موقع ولی خب کمی فکر کردم بعد رو لینکه کلیک کردم و رفتم داخل ی گروه که مختص به افراد LGBT🏳️🌈 بود حالا میگفتن ولی خب همشون گی بودن 😂
بار اولم بود که با همچین مکان و افرادی مواجه میشدم یه مدت زیادی فقط از دور نظاره گر بودم و حرفاشونو میخوندم تا که از یکیشون خوش اومدم و به قولی کراش زدم🥺
اون اسمش عرشیا بود سفید بور و فرفری(الانم فکر میکنم شق میکنم به یادش🫠) حدودای ۱۸ سالش بود یعنی حدود ۳ الی ۴ سال از من بزرگتر😅💔 ولی خب خیلی خوشگل بود نمیشد ازش دست کشید🤤 (زیاد نمیخوام با جزئیات توضیح بدم پس خلاصه و فشرده توضیح میدم)
از اولین سلام علیکم تا وقتی که اوکی شدم باهاش حدودای ۴ ۵ ماهی گذشت که بالاخره قرار سکس گذاشتیم 🥂 (در ضمن اون دوستانی که الان تو ذهنشونه وقتی من با طرف ۴ سال فاصله سنیم بود چجوری شد که یارو نفهمید!؟ خب دروغ زیاد میشه بافت تو این قضیه از بیبی فیس بودن و نمیدونم کوسه بودن و… میشه دروغ بافت تا طرفتو قانع کنی در ضمن من تو سن کم ب سن بلوغ رسیدم و قد و سایزمم زود رشد کرد😂)
بدبختی اینجا بود که جفتمون مکان درست حسابی نداشتیم عرشیا پیشنهاد داد ک تا وقتی مکان جور شه بریم تو پارک لب و ساک😇💦 خب بهتر از هیچی بود قرارو گذاشتیم ساعت ۶ عصر پارک حقانی هوا تاریک شه سوراخ سمبه زیاد داره. عرشیا رو دیدم رفتم سمتش.
+سلام چطوری پسر!؟
_سلام آرمییین خوبیی!؟
(بغلش کردم)
+فدات شم که خوبم به خوبیت…
شروع کردیم ب قدم زدن و حرف زدن (خلاصه خودتون میدونید که اون لحظه ها آدم از خجالت نمیتونه هیچ کار دیگه ای انجام بده😅)
خلاصه گذشت و ی گوشه ای پیدا کردیم که خلوت و کم تردد بود نشستیم و گرم صحبت بودیم که یهو عرشیا سفت یقمو گرفت و لبامو بوسید🫠☺️
دل تو دلم نبود ضربان قلبم رو ده هزار بود😅💔 بار اولمم بود هیچ تجربه و بلد کاری نداشتم ولی خب اروم اروم همراهیش میکردم تا اینکه محکمتر بغلم کرد نمیدونم چرا ولی انگاری دوتا آمپول مورفین بهم تزریق کردن آرامش سرتاسر وجودمو گرفت(الحق که بغل از استرس و… کم میکنه) منم دیگه یخم آب شده بود😂😈 گردنشو لیس میزدم و بدنشو میمالیدم🤤
اونم ناله های ریز میومد و دیکمو(کیررررر) میمالید🍆💦
اروم اروم دستمو از زیر لباساش بردم تو برخورد سردی دستم با گرمای تنش حشرمو بیشتر از قبل کرد اروم اروم دستم به سمت نیپلاش(ممه) رفت یه دست دیگمم که از روشلوار باسنشو میمالیدم رو ابرا بودم قشنگ بهترین لذت زندگی بود تو بهترین موقعیت بودم که یهو از روم پرید و مثله وحشیا حمله کرد به زیپ شلوار با عجله و تندی کمربندمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین که ی کیییرر ۱۹ سانتی با عظمت خورد تو صورتش ولی عرشیا تشنه تر ازین حرفا بود که بگیره تو دستش و قربون صدقه بره مثله اواره های سومالی کرد تو دهنش و وحشیانه خوردش ولی همچی خوب پیش نرفت چرا که عرشیا هم تازه کار بود و مث سگ دندون میزد🥲💔
جیغ و دادم در اومده بود نه زورم بهش
ید از پنج شنبه بیایید اینجا دور هم باشیم( محمد پسر خالم همونی که در مورد خالها با هم صحبت میکردیم شهلا و سهیل هم دختر و پسر خاله های دیگمون بودن ) بهشون زنگ زدم هر کدومشون یه مشکلی داشتن و نمیتونستن بیان و به خاله گفتم و اونم گفت پس خودت بیا خاله حداقل با هم بریم بیرون منم میگم زیبا دوستم بیاد گفتم باشه پس خاله شب جمعه میام پیشت که شب بریم کله پاچه بزنیم و بعدش بریم بام تهران گفت باشه پنج شنبه حدود ساعت ۶ رفتم خونش و لباس پوشیدنش از موقع خونه پدر بزرگم یکم فرق کرده بود ولی خب هنوز راحت بود و لباس های راحت میپوشید نه خیلی سکسی و باز نه خیلی پوشیده اون شب یه شلوار ساپورت زرشکی پاش بود با یه تیشرت قرمز بلند تا زیر باسن و بند سوتین خب طبیعی بود از روی لباس معلوم بود شام و خوردیم و نشستیم فیلم دیدن بعدش موقع خواب شد یوهو خالم گفت من که دیگه جرات ندارم پیش تو بخوابم بیا جا بردار برو تو حال منم ناراحت شدم گفتم خاله ترو خدا واقعا مگه اون شب چی شدش خودت گفتی در موردش بعدا صحبت میکنیم گفت برو بخواب الان نمیشه شب جمعه دوباره حموم لازم میشی صبح دیرمون میشه منم دیگه یکم پرو شده بودم گفتم خب خاله من اون شب تو خواب جنب شدم به شما چه ربطی داشت دیگه بالاخره راضی شد در موردش حرف بزنه گفت بشین تا بهت بگم گفت اون شب من خواب بودم یوهو حس کردم سینم و یکی داره فشار میده بلند شدم دیدم دست تو رو سینم و داری ماساژ میدی بلند شدم صدات کردم دیدم خوابی بعدش دیدم وسط پات حسابی باد کرده رفتم و برگشتم دیدم هنوز نخوابیده به خاطر همین ترسیدم برگردم و رفتم رو مبل خوابیدم منم الکی داشتم خجالت می کشیدم گفت خب حالا سر تو بلند کن گفتم خاله خیلی بد شد نباید اینجوری میشد گف اشکالی نداره حالا خواب بودی فقط یه سوال بپرسم راستش و میگی گفتم جانم گفت خواب کیرو داشتی میدیدی که به جاش داشتی من و میمالوندی گفتم ولش کن خاله گفت بگو دوست دارم بدونم گفتم راستش و بخوای خواب شما یوهو شوکه شد گفت خواب من وای خاک عالم یعنی چی امیر داشتم جوابش و میدادم که یوهو گفت یعنی امیر تو، تو خواب داشتی با من سکس میکردی گفتم اره خاله داشت شاخ در میاوردش سکوت کرده بود که من یوهو گفتم خاله میشه رک باشم و حرف دلم و بهت بزنم گفت چیزه دیگه ای هم هست مگه گفتم اره گفت بگو منم کل ماجرای از اول بلوغ و تا الان رو ریز به زیر براش تعریف کردم دیگه نمیگم اینجا بعد تموم شدن حرفام خالم بهم گفت یعنی تو به من حس سکسی داری گفتم اره اون شبم حس این که دارم بغلت رو یه تخت میخوابم دیونم کرده بود وبه خاطر همین اون خواب و دیدم و اونجوری شد دیگه طاقت نداشتم باید یه کاری میکردم رفتم جلوش رو زمین نشستم و زدم زیر گریه که خاله من دوست دارم عاشقتم نه فقط به خاطر سکس من دوست دارم تو بهترین زنی هستی که میشناسم سرم و بلند کردم یه بوسم کرد بعد منو چسبوند به خودش سرم خورد به سینه های محشرش گفت خدا لعنت کنه منو که این همه سال باعث عذاب تو شدم خاله فدات بشه عزیزم اگه بهم قول بدی این یه راز بین خودمون باشه امشب تو بیداری میزارم به آرزوت برسی منم گفتم چشم خاله جون چشم دیگه بهش مهلت ندادم سریع بغلش کردم و لبش و بوسیدم و گفت اوووو چقدر هولی گفتم نمیدونی چند سال تو کف این لبا و بدنتم دیگه لب تو لب شدیم و سینش و میمالوندم تیشترتش و در آوردم سوتین مشکی تنش بود هول کرده بودم اونم سریع در آوردم و با ولع افتادم به جون سینش یه سینه ۸۵ خوش فرم و سر بالا انقدر خوردم داشت کبود میشه بهم میگفت از قحطی برگشتی امیر گفتم اره عشقم دستم و بردم لای پاش ساپورتش خیس شده
Читать полностью…وای چه حالی میداد. بعد حدود بیست دقیقه رابطه گفتم ممنونم زن عمو جونم بعد بازم پاهاشو بوسیدم و با خنده یه سجده هم جلوی پاهاش کردم و زن عموم کلی خندید . یه لحظه نگاهم تو خنده هاش قفل شد انگار واقعا دوستش داشتم اون همه چیزم شده بود و برخلاف تصورش اون سجدم واقعی بود . مریم پرستیدن داشت اون هیچوقت با اینکه میدید من برای پاهاش میمیرم برام ناز نکرد سرم منت نذاشت بهم توهین نکرد و با لطف تمام گذاشت به چیزی که بهش نرسیده بودم برسم و کیف کنم. حرکت کردم سمت دستشویی و یه چیزی جلوی در بود . یه جفت جوراب شیشه ای دیگه برش داشتم بو کردم ؛ انگار چند روز تو پای یه نفر مونده بود . مطمئن بودم زن عموم خواسته خوشحالم کنه و میدونستم قراره چیکار کنم باهاش. رفتم تو دستشویی و درو قفل کردم و کیرمو کردم تو جوراب و یه جق حسابی زدم البته چون کلی موقع پالیسی شق کرده بودم سریع ابم اومد و پاشید تو جوراب. جوراب و شستمو گذاشتم خشک شه. (این از ماجرای یکی از بهترین رابطه هامون) بالاخره گذشت و گذشت تا روز غم فرا رسید. روز رفتن زن عموم چون فرداش بلیط قطار داشت و من از چند روز قبل هر روز ناراحت بودم از اینکه قراره برای مدت ها نبینمش .
بعد از ظهر روز آخر تنها بودیم . اون روز سمت پاهاش نرفته بودم و حتما میدونست از رفتنش دارم غصه میخورم و نای لذت بردن ندارم . اون فقط برام یه لذت از لیسیدن پاهاش نبود و اون واقعا انسان مورد علاقم بود . خوابیده بودم رو مبل و ناراحت به زمین خیره بودم. یه پا با لاک مشکی دیدم . شاید این اخرین بار بود که اون پاها به خونه ی محقرمون افتخار می داد و روش راه میرفت . ناخوناش تقریبا از همیشه بلندتر بود و انگار که مثلا ناخون کاشته باشه. اومد سمتمو رو ازم خواست سرمو بلند کنم اومد و نشست رو مبل و سرمو گذاشت رو رون پاش.کمی اروم شدم با دستش سرمو نوازش کرد و گفت شیطون امروز بهمون حال ندادیا.
به خودم جرئت دادم و برای اولین بار به اسم صداش کردم . گفتم دلم برات تنگ میشه مریم
گفت منم برات تنگ میشه عزیز دلم و روی پیشونیمو بوسید. در همون حال یکی از پاهاشو اورد روی اون یکی پاش که کف پاش دقیقا در دید من قرار بگیره. کف پاشو نگاه کردم میدونستم این اخرین روزیه که میبینمش . گفت نگران نباش دوباره من به یه بهونه ای پدر مادرتو میکشونم خونمون بازم میای پیشم مهرداد بخدا منم بهت عادت کردم ولی حیفه این لحظات آخر بد بگذره. یه ذره آروم شدم صورتمو بردم سمت کف پاشو بو کشیدم بوش طوری زیاد بود که مطمئن شدم به خاطر من دیشب با جوراب کلفت خوابیده.
پاشو بوسیدم و…
صبح موقع رفتن ازم خدافظی کرد و برای اولین بار و شاید آخرین بار همو بغل کردیم و خم شدم و پاشو بوسیدم و رفت. الان حدود هشت سال از اون ماجرا گذشته ولی هنوز خاطرات شیرینش تو ذهنمه و بعد از اون دیگه پاشو نلیسیدم ولی در عوض رابطه ی من و زن عموم به طرز عمیقی پیش رفت و ما واقعا با هم خوبیم و یه روز درمیون حداقل یه ساعت تلفنی صحبت میکردیم. اگه جریانات رو با جزئیات بیشتر نگفتم دلیلش این بود که بیشتر از اینایی که گفتم یادم نمیاد و نمیخواستم اغراق کنم. سه هفته پیش با یه دختری به اسم نسیم دوست شدم و اون اولین رلم بود که میل فوت فتیش منو پذیرفت ولی هنوز رابطه ای نداشتیم اگه قسمت شد و به پاهاش رسیدم جریان اونم مینویسم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظر یادتون نره لطفا
نوشته: مهرداد
@dastan_shabzadegan
دست داد دوست داشت جعفرو با همین حالت عذابش بده!
نازنین اب دهنشو جم کرد و پاشیدش رو صورت جعفر و بعد شورتشو میکشید رو صورتش به این کار ادامه داد تا کل صورت جعفر با ابکمر خودش خیس شد ،رو کرد به جعفر و گفت که : دهنشو باز کنه
جعفر که از ترس داشت میلرزید تسلیم دستورات نازنین شده بود
دهنشو باز کرد
نازنین دهنشو پر اب دهن کرد تف کرد تو دهن جعفر
بعد شورتشو مچاله کرد با همون اب کمر خوده جعفر تو دهنش و میگفت که بخورش
کل شورتشو گذاشت تو دهنش و گفت دهنشو ببنده و شورتشو تمیز کنه
جعفر که به نظر تسلیم و تابع دستورات نازنین شده بود عکس و العملی از خودش بابت دفاع نشون نمیداد ولی تو ذهنش به فکر انتقام افتاد تو دلش گفت این کار نازنین بدون جواب نمیمونه !!!
بعد از چند دقیقه نازنین دستش کمی چسبناک شده بود و با حالت تهوع گونه گفت که گندت بزنن دستم پر از کثافتت شد ،(دستش اب کیری شده بود )به همین خاطر دستشو میکشید به لباس جعفر تا تمیز بشه نازنین بلند شد به جعفر گفت شورتمو تف کن بیرون میخوام ببرم بشورمش!
جعفرم به حرف نازنین گوش کرد و آروم دهنشو باز کرد که شورت نازنین توش بود بیرون داد!
نازنین شورتشو گرفت تو مشتش میخواست بره که یهو ایستاد برگشت …
گفت:
جعفر !خودتو اماده کن باید ببرمت حموم تا تمیز بشی.!!!
نوشته: Nima
@dastan_shabzadegan
و سرم! چه میدونم کجا بزاری !!!
نازنین که با این حرف اوس جعفر قاطی کرده بود چشماشو گرد کرد و لباشو بهم فشار داد اومد سمتشو یکباره شورتش که تو دستش بود باز کرد محکم گذاشت تو سر جعفر کشیدش پایین !!! بعد با دست فشارش داد تا کل صورتشو پوشوند. جعفر که خشکش زده بود دید واقعا این زن شوخی سرش نمیشه !!! اب دهنشو قورت داد !نفسشو حبس کرد! از ترس حرفی نزد! از زیر شورت نازنینو میدید!
نازنین شورت خیسشو گذاشته بود رو سر جعفر حولشم پرت کرد رو کله جعفر !
حالا جعفر شبیه یه جا لباسی ایستاده شده بود که روش لباس پهن شده ٫
نازنین با دیدن این صحنه خندش گرفت ولی به روی خودش نیاورد!جعفر با عصبانیت گفت زنیکه دیوانه
حوله رو از سرش کند و شورت نازنینم به زور در آورد پرتشون کرد روی زمین !!!
نازنین گفت اهای با لباسام خوب برخورد کن !!هرچند باید شورتمو دوباره بشورم چون سه ساله حموم نرفتی !!! شورتم باز کثیف شد! باز خندید و نمیتونست خودشو کنترل کنه یاده حرکت چند لحظه پیش خودش افتاد .
بعد رو به جعفر گفت تا تو باشی دیگه مسخرم نکنی!!!
نازنین شورت و سوتین و حولشو جمع و جور کرد ،گذاشت کنار بخاری جعفر تا خشک بشه .
بعدش شروع به تمیز کاری خونه کرد .
جعفر که لم داده بود و پک پک سیگار میکشید فقط در حال نظاره کردن نازنین بود.
نازنین که هی جلوی جعفر خم و راست میشد زمانی که دید نداشت جعفر آلت بزرگشو هی دست میکشید الت جعفر برخلاف هیکلش خیلی بزرگ بود و هم کلفت ! تا اینکه از شقی کیرش کلافه شده بود!نگاهش به چاک کون نازنین بود ، در حالی که
تو ذهنش از کاری که نازنین کرده بود خوشش اومده بود
یاده لحظه ای که نازنین شورتو کشید رو سرش افتاد
یه لذت عجیبی بهش دس داد .
همینطور دستش سمت کیر شق شدش بود جوری ک نازنین نمیدیدش بعد از چند دقیقه که جعفر تو حال و هوای دنیای خودش با نازنین بود دید یکی داره جلوش بای بای میکنه…
جعفر خشکش زد دید نازنین میگه کجایی جعفر!؟؟؟؟
جعفر یه نگاه ب کیر شق شدش کرد و یه نگاهم به نازنین کرد
خودشو جمع و جور کرد
نازنین گفت خونه به نسبت تمیز شده ولی کلی کار داره باز!الانم میره تا غذا درست کنه و مقداری غذا هم برای اوستا میاره
نازنین جاروبرقی رو جمع کرد و بسمت پایین رفت
اوستا ک هنوز تو فکر بود
نگاهش به سمت لباس زیر نازنین جلب شد در خونشو بست ،
پرید سمت لباسای نازنین
که بعد از چند دقیقه کنار بخاری بودن ظاهرا خشک شدن.
جعفر به شورت نازنین خیره شده بود همون شورت صورتی بود جلوش توری بود و پشتش ساده آروم تو دستش گرفت
اروم اورد بالا سمت صورتش
بو کشید بوی عطر شورت نازنین جعفرو گیج و مدهوش کرده بود کار به اینجا ختم نشد و جعفر شروع به لیس زدن شورت نازنین کرد جعفر خودشم نفهمید چرا اینکارو میکنه ولی ته دلش با این قضیه
خیلی حال میکرد .
یاده لحظه ای افتاد که شورت تو پای نازنین داشت جر میخورد الان داشت جاییو لیس میزد ک کس نازنین بهش چسبیده بود !
اوستا دید اوضاع آرومه و شروع کرد به درآوردن کیرش و شورتو میکشید به دور کیرش
یه تف تو دستش انداخت شروع کرد به جق زدن
همینطور که شورتشو بو میکشید یاده صحنه هایی که اتفاق افتاده بود می افتد ! بعد از چند دقیقه دید داره ارضا میشه و ابشو خالی کرد رو شورت نازنین
اوستا بعد از ارضا شدن شوکه شده بود ،
اخه کل شورت نازنین پر شد از آب کمر خودش !
در همین لحظه بود که صدای پا شنید صدای تق تق در اومد !!
اوستا که جا خورده بود پاشد خودشو جمع و جور کرد شورتو پرت کرد سمت بخاری همون جایی که بود.
اوستا در و باز کرد
نازنین بود
بیا جعفر برات غذا آوردم
جعفر که رنگش پریده بود گفت مرسی
ناز
مستاجر ناخوانده و اوس جعفر (۲)
1402/04/13
#دنباله_دار #زن_شوهردار
صدای شر شر آب حموم در گوش اوس جعفر طوری طنین انداز شده بود ،که اونو یاده صحنه ای که چند لحظه پیش مشاهدش کرده بود مینداخت.
دل تو دلش نبود حس عجیبی داشت قلبش تند تند میزد خیلی وقت بود با همچین حسی فاصله گرفته بود، از طرفی ترس هم بهش رو اورده بود. دوست داشت نازنین زودتر بیاد بیرون از حموم تا اون حسو دوباره تجربه کنه!
کنجکاو شد دوباره بلند شد بسمت در حموم نیم خیز شد ،
در حمام بسته بود و نازنین در حال شستن خودش بود جعفر منتظره یه فرصت دیگس یا حتی ثانیه ای کوتاه ، تا بتونه اون اندام زیبای نازنین و ببینه.
اون باسن درشت و سفید ک مثه یه ژله جلو چشماش در حال لرزیدن بود یه باسن تمیز و سفت ! یه باسن دختر جوووون که شاید آرزوشو تو خوابم نمیدید!!تنی سفید بدون حتی یه خال مو !باسنی که زیر دوش حموم داره خیس میشه اون سینه های سفیدی که جعفر موفق نشد ببینتشون حالا فقط میتونست اونارو تو ذهنش تصویرسازی کنه!، تو ذهنش به این فکر بود نازنین با لیف و صابون داره حسابی تمیز و خوشبو شون میکنه !!
حیف فقط صدای آب میومد و جعفر نمیتونست داخل باشه .
جعفر یاد دوران جوونیش افتاد دوران خوشی که کنار خانومش بود و با زور بازویی ک در اون دوران داشت و بهش مینازید و ترتیب زنشو میداد ! تو دلش گفت من هنوزم قویم ! میتونم از پس خیلی کارا بر بیام!
تو همین تفکرات بود که یهو صدای آب قطع شد . نازنین خودشو حسابی شسته بود ،
تمیزکاری خونه پایین ،حسابی نازنینو خسته و بی رمقش کرده بود .
فقط یه دوش میتونست اونو سرحال بیاره!
وقتی صدای آب حموم قطع شد ،در حمام صدایی کرد ک میشد حدس زد نازنین میخواد بیاد رختکن خودشو خشک کنه جعفر تصمیم گرفت به سمت سوراخ در شیرجه بره و یک بار دیگه با اون صحنه جذاب روبه رو بشه!نمیخواست حتی یه لحظه از دیدن اندام زیبای نازنین عقب بیفته !تنش میلرزید ،،، نفساش نامنظم بود…
در حال تنظیم کردن چشماش با سوراخ در بود که یهو در رختکن باز شد !
جعفر خشکش زد!!!
نازنین ک سرشو از در کمی بیرون داده بود ! و اندام لختشو پشت در محفوظ کرده بود ،دید
جعفر نزدیک در نشسته ، جعفر سریع خودشو جم و جور کرد و میخواست خیلی عادی جلوه بده قضیه رو ، نازنین چشماشو ریز کرد و با حالت جدی گفت :اینجا چیکار میکنی؟
دمه در حمام! ؟
جعفر با صدای لرزون کمی با استرس گفت : هیچی
میخواستم در بزنم زودتر تمومش کنی !
نازنین عصبی تر شد بابت این جواب اوس جعفر ،،، در جواب گفت نکنه پول آب خونت واجب تر از تمیزی خوده آدمه!!؟؟؟
انتظار نداری که به حموم نگاه کنم بعد بگم خب تمیز شدم بیام بیرون!
نکنه خودت اینجوری حموم میکنی !؟؟
که بعید هم نیست!
سال به سال رنگ حمومو میبینی اصن !؟
جعفر نگاهی به صورت نصفه نازنین کردو گفت حموم خونه خودمه اختیارش دست خودمه زود کاسه و کوزتو جمع کن بزن به چاک میخوام تنها باشم!
نازنین در و محکم بست !جعفر خودشو جمع و جور کرد دیگه ترسید سمت در بره ، عقب رفت هنوز دستش میلرزید نازنین لباسشو داخل رختکن پوشید و اومد بیرون ٫
یه لگ ورزشی چسبون مشکی یه تیشرت قرمز
تنش بود ، اوس جعفر یه نگاهی از نوک پا تا فرق سر نازنین انداخت
نازنین چشماشو برای لحظه ای بست وبا صدایی آهسته گفت آخیش سبک شدم !!!بعد از چند دقیقه که نازنین همینطور جلو در حموم ایستاده بود،
متوجه نگاه سنگین جعفر شد که زول زده بهش انگار غرق در اندام نازنین شده بود !!
نازنین دستشو به حالت بای بای تکون داد
اوستا کجایی؟ چی میگفتی پشت در حموم ؟؟؟ من بزنم به چاک !!!یادت نره ما حداقل یه ماه قرارداد بستیم !
اوستا یکه خورد یهو پرید و گفت بله که باید بزنین به چاک!اصن چرا نم
ام به سپیده می خورد، سپیده هم موقعی که خستگی دستشو اومد در کنه دستش به شونه من خورد، چشمم به فیلم بودو مغزم داشت با سپیده عشق بازی میکرد.
وسطای فیلم بود و دیالوگ خاصی بین بازیگرا برقرار نمیشد و فقط
بابای جیسون استاتهام داشت با همسایشون حالو احوال میکرد که سپیده سرشو گذاشت رو سینمو گفت: نیما خیلی ممنونم ازت عزیزم، نمیدونم اگه تو نبودی امشب چی میشد، از ترس سکته میکردم، همینطور که سرش رو سینم بود دستشو گذاشت بالای دلم و یه فشار از نوع تشکر کردن داد منو
همون لحظه سرمو کمی رو به پایین چرخوندم تا نگاهش کنم و جوابشو بدم که با هم چشم توو چشم شدیم، سپیده سرشو کمی رو به بالا آورد من هم کمی صورتمو رو به پایین بردمو بدون اینکه با هم حرف بزنیم لبامونو چسبوندیم به هم، لبای نسبتا داغ سپیده با بوی خاص دهانش رو میمکیدم و سپیده لبهای منو میخورد، تو همون حالت که بودیم زبونمون هم شروع به کار کردن کرد و یک بار زبون من تو دهن سپیده میرفت و یک بار سپیده زبونشو به لبای من میمالیدو میکرد توو دهنم، حدودا پنج دقیقه ایی داشتیم از هم لب میگرفتیم به آرومی نشستم روش، یه زانوم اینور کمرش یه زانومم اونور کمرش، با هم چشم توو چشم شدیم دستش به سمت کیر من دراز شدو من هم از روی لباس سینه هاشو گرفتم، سپیده از رو شلوارک کیر منو میمالیدو گاهی فشار میداد، منم از رو لباس با نوک انگشتم نوک سینشو که کمی سفت شده بود لمس میکردم و تکون میدادم، خودمو از روش بلند کردم سپیده نشستو تیشرتشو در آورد، انگار تازه فهمیدم چه خبره، داشتم دیوونه میشدم، منم به تقلید ازش تیشرتمو درآوردم، منو رو به کمر خوابوند و سینه هاشو بدون واسطه به سینم چسبوندو لب هامو خورد ، چند لحظه بعد بلند شد شلوارکشو در آورد و به سمت من اومد، بهش گفتم بلند شم که با چشماش بهم فهموند که نه، دولا شد شلوارکو شرت منو تا بالای زانوم کشید پایینو دیگه من داشتم بیهوش میشدم، وقتی لبای داغشو سر کیرم احساس کردم دوباره به هوش اومدمو یه آه کشیدم، گفتم: سپید برگرد میخوام کستو بخورم، برگشتو ۶۹ شدیم، وقتی زبونمو برای اولین بار کشیدم رو کسش برگشت با چشمای خمارش که تو تاریکی زیر نور فیلمی که از تلوزیون داشت پخش میشد نگاهم کرد و آروم گفت: جون بخور برام، سپیدت ماله خودته، بعدشم برگشتو کیرمو ساک میزد، لذتش اونجا چند برابر شد که زبونشو میکرد نوک کیرمو تخمامو با دستش فشار میداد، تمام این مدت هم زبون من کشیده میشد روو کسش و گاهی هم نوک زبونمو فرو میکردم توو کسش. بلند شدیم رفتیم جلوی آینه سپیده رو دولا کردم آروم سر کیرمو گذاشتم توو کس داغش، موهاش ریخته بود جلو صورتشو دهنش یه مقدار باز بودو داشت از توو آینه نگام میکرد، توو کمتر از ده ثانیه کیرمو یواش یواش تا ته کردم توو کسش و شروع کردم تلمبه زدن، دیگه نه من نیما بودم نه اون سپیده بود، من میکردم صدای برخورد تخمام با کس پر آبش از یه طرف، اون آهو ناله سپیده که از ته گلوش بیرون میومد یک طرف، ده دقیقه ایی توو کسش تلمبه زدم که دیدم دارم ارضا میشم، سپیده شل شده بود تا کیرمو در آوردم متوجه شد کامل دولا شد، زانوهاشو خم کرد و کونشو داد عقب تت آبمو بریزم روو کمرش، وقتی ارضا شدم کونشو چنگ زدمو گفتم عشقم بخواب واست بزنم ارضا بشی که گفت ۲ بار ارضا شدم اما بدم نمیاد که بازم ارضا شم، سپیده به سمت کمرش که رو به زمینه دراز کشید پاهاشو بست و منم با دستام شروع کردم براش جق زدن، وسط جق با دست چپش کیرمو گرفته بود که بعد از ۱ دقیقه انقدر کیرمو محکم فشار داد که متوجه شدم ارضا شده، انقدر بالا بودیم که اصلا حواسمون نبود آب من رو کمرش
معجزه باران و دوست ندیده
1402/04/13
#عاشقی
شدیدترین بارونی بود که تو عمرم میدیدم! همراه با رعد و برقهای سهمگین که شبِ به اون ظلماتی رو برای چند ثانیه، تبدیل به روز میکرد! به خونه رسیدم و خواستم در رو باز کنم که یک خانم نزدیکم شد و گفت: سلام.
لباسها و هیکلش، مثل من، کامل خیس شده بود. صداش لرزش داشت و به خاطر سرما، خودش رو بغل کرده بود. از اونجایی که نمیشناختمش، فکر کردم اشتباه گرفته. انگار متوجه فکرم شد و گفت: سپیده هستم. میدونم بد موقع مزاحم شدم، اما هیچ جای دیگهای به ذهنم نمیرسید. با بُهت و حیرت بهش خیره شدم. نگاه و چهرهاش پُر از اضطراب و دلهره بود. بغض کرد و گفت: باور کنین سرکاری نیستم. موبایلم همرامه و میتونم بهتون ثابت کنم که سپیده هستم. گیر کردم، لطفا کمکم کنین. همچنان توی شک بودم و شک داشتم حقیقت رو داره میگه یا از طرف پارتنر سابقمه، اسمش ندا بود، بسیار شکاک و فضول. یادمه یبار تو مسیر سرکارم احساس کردم یه ماشین داره تعقیبم میکنه، نامحسوس توجه کردم و متوجه شدم خودشه، زدم بغل تا اونم وایسه، آماده بودم یه کشیده محکم بهش بزنم که رفت و طبیعیش کرد، اما شب تو رستوران، وقتی خشمم فروکش کرده بود با چند دلیل منطقی و چند دلیل احساسی رابطمو باهاش کات کردم، اما فضول خانم چند بار سعی کرده بود بازم امتحانم کنه، نمیدونم چرا این کارارو میکرد ولی مطمئنم بیمار بود. تمام این فکرا در چشم بهم زدنی از ذهنم گذشت که با حالت کنایه به سپیده گفتم: اکانتت رو باز کن ببینم اگه راست میگی
آهی از ته دل کشید که بخار دهانش مثل دود سیگار رفت بالا، یهو بهم گفت: اولین باری که ادای سیگار کشیدنو در میاوردم با چوب شور تو زمستون بود، با این جملش یاد چتامون افتادم و آسوده خاطر شدم که این از طرف ندای عوضی نیست و لبخندی زدم، سپیده لبخندمو با جمع کردن لباش و نازک کردن چشماش محو کرد و گفت دارم از سرما زیر بارون میلرزم، میشه بریم تو؟
گفتم حتما، شما بفرمایید اول. خونه من طبقه اول بود، دو خواب بود، یه تخت یک نفره تو اتاق خوابم بود، اون یکی اتاقم میز تحریرم بود و قلمو کاغذ و در کل وسایل ارضای روحم.
وارد خونه شدیم، سپیده از سرما به خودش میلرزید و خیس آب بود، منم دست کمی ازش نداشتم، بیرون که بودم لحظه شماری میکردم زودتر برسم خونه برم زیر دوش، اما الان با دختری مواجه بودم که از من بیشتر به حموم و آب داغش نیاز داشت
بهش پیشنهاد دادم اونم سریع قبول کرد، رفت حموم و منم چایی دم کردم و یه مقدار خونه رو مرتب کردم، خیالم راحت شده بود که این دختر از طرف ندا نیست و سپیده ی خودمه، با صداش که از پشت در بسته حموم میومد که تقاضای حوله ازم کرد افکارم پاره شد.
نیما جان حوله میشه بهم بدی؟
سپیده یه ذره صبر کن من یدونه حوله واسه خودم دارم، چیکار کنم؟
با کمی مکث مجدد گفتم، حوله صورتم هست که تازه شستمش میخوای از رو بند رخت بیارم واست؟
گفت: آره ممنون میشم، فقط اگه واقعا شستیش!
اره خیالت راحت باشه، میتونی از بوی تازه مایع لباسشوییش متوجه بشی
حوله رو از پشت در بهش دادم، چند دقیقه بعد مجدد صدام کرد و گفت: نیما ببخش منو اما لباسام خیس آبه، شستمشون تو حمومن الان لباس ندارم بپوشم
بهش گفتم با لباس مردونه که مشکلی نداری؟
با یه کلمه جوابم رو داد: نه
کشوی لباسمو گشتم تا لباس مناسب تری براش پیدا کنم، از توو اتاق با لحن بلند تری صداش کردم و گفتم: سپیده جان شلوارم تو ماشین لباسشوییه با شلوارک مشکلی نداری؟
گفت: اگه خیلی کوتاه نباشه مشکلی ندارم، فقط…
چند لحظه مکث کرد، گفتم فقط چی؟
گفت: لباسی از مادرت یا خواهرت اینجا نداری؟
گفتم: نه، چطور؟
با مکث گفت: ببخشید اما
؟ ، چون نمی دونستم باید چی جواب بدم باقی مکالمه رو به مریم واگذار کردم، مریم یه نگاهی به امیر کرد و با لحنی دوستانه گفت شما هر وقت بخواهید میتونید بیاید و بچه رو ببینید ولی باید مراقب باشیم که بچه دچار دو گانگی نشه، امیر گفت همین که بچه ی من توی دامن شما بزرگ بشه من خیالم راحته که جای خوبی داره رشد میکنه، چون یه مادر دلسوز و مهربون داره، مریم گفت شما همیشه به من لطف دارید، امیر گفت اشکالی نداره هر وقت بگید من میام برای اهدای اسپرم، من گفتم امیر جان مسئله به همینجا ختم نمیشه امیر گفت چطور مگه؟ گفتم ما روش القاح مصنوعی رو قبول نداریم و می خواستیم درخواست کنیم که این کار از طریق القاح طبیعی انجام بشه، (من داشتم با یه روش محترمانه جلوی زنم از امیر درخواست میکردم که زنم رو بکنه و آبش رو توی کصش خالی کنه و بچه دارش کنه،) امیر یهو جا خورد و ته چشماش برق زد، گفتم البته مریم جان فکر مسائل شرعی رو هم کرده و بعد از اینکه من مریم جان رو طلاق میدم شما مریم رو عقد موقت ده روزه میکنی و توی اون ده روز این کار رو انجام میدید و بعد از اون ده روز دوباره همه چیز برمیگرده سرجای خودش، امیر که انگار قند توی دلش آب شده بود باز به مریم خیره شد و گفت هر چی که مریم جان بخوان همون کار رو انجام میدم، مریم گفت از کی میتونید وقت بذارید؟ امیر گفت هر وقت که بخواهید وقتم رو در اختیار شما قرار میدم، بعد مریم گفت پس اول باید شاهد طلاق ما باشید امیر گفت باشه و مریم گوشیش رو از کیفش در آورد و متن طلاقی که روی صفحه بود رو نگاه کرد و گفت البته اول باید من و آرش با هم یه وداع بکنیم، ممکنه چند دقیقه ما بریم توی اون اتاق و با هم خداحافظی بکنیم؟ امیر گفت بله البته بفرمایید، و من و مریم رفتیم توی اتاق، مریم توی چشمام نگاه کرد و گفت عزیز دلم، نمی خوام با تلخی از هم جدا شیم چون به زودی برمیگردیم ولی الان دلم معاشقه با تو رو می خواد، منم گفتم قربون دلت بشم، بغلش کردم و حسابی بوسیدمش و بعد لختش کردم و ذره ذره بدن سفید و مرمریش رو لیس زدم و حسابی چوچول صورتیش رو براش مالیدم،( داشتم تصور میکردم که به زودی اون کیر کلفت امیر چجوری می خواد این کص زیبا رو باز کنه و پر از آبش کنه،خیلی دلم می خواست می تونستم این صحنه رو ببینم، دیدن لب گرفتنشون توی سکس، دیدن چشمای خمار مریم) مریم خیلی حشری شده بود توی اون حالت که داشتم کصش رو میمالیدم بهش گفتم دیدی آخرش امیر داره به خواسته اش مبرسه و این بدن ناز تو رو داره تصاحب میکنه، و از اون مهمتر قراره با آبش شیکم تو رو بیاره بالا و بچه اش رو توی کص قشنگ تو پرورش بده، که تا آخر عمر براش بزرگش کنی، امروز بزرگترین روز زندگی امیره که توی این روز داره مریم زیبای من رو به دست میاره، فکر میکنم که امیر چجوری داره توی کص صورتیت تلمبه میزنه که آبش رو برای بالا آوردن شیکم عشق سفید برفی من بپاشه، عشق میکنم، با این جملات حس عجیبی به من دست داد و حس کردم مریم هم کصش خیس شد، و با یه ناله بلند آبش اومد و بدنش شروع کرد به لرزیدن و بی حال شد بعد گفت ممنون عزیزم خیلی وقت بود اینقدر لذت نبرده بودم. گفتم دیدی اسم امیر چه جور لذتی رو بهت هدیه داد؟ حالا تصور کن کیرش باهات چیکار میکنه؟ بعد گفتم بگو که امیر رو دوست داری تا من از کارم لذت ببرم، آروم گفت امیر رو دوستش دارم، محکم رفتم توی لباش و یه لب محکم ازش گرفتم و گفتم قربون اون لبای قشنگت برم. گفتم اگه کامل ارضا شدی بریم بیرون که امیر کیر به دست منتطرته، گفت اذیتم نکن دیگه دستش رو گرفتم و بردمش پیش امیر گفتم امیر جان این خانم زیبا اما
Читать полностью…ش تقاضای اهدای اسپرم کنیم، گفتم تو کسی رو سراغ داری؟ صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و گفت خجالت میکشم بگم، گفتم بگو دورت بگردم، هر کسی رو که تو انتخاب کنی قطعا زیباترین بچه رو بهمون هدیه میده، وقتی اسپرم اون میخواد با تخمک تو لقاح پیدا کنه تو باید بپسندیش، هنوز سرش پایین بود و توی چشام نگاه نمی کرد، دستم رو گذاشتم زیر چونه اش و سرش رو آوردم بالا و گفتم بگو اون کیه عشقم، چشماش رو بست و اشک از گوشه ی چشماش سرازیر شد و آروم گفت امیر، نمی دونستم این گریه اش از سر شوقه یا از سر ناراحتی، گفتم خب چرا گریه میکنی، گفت اون روز که دل امیر رو شکستم شاید امیر نفرین کرده که الان مجبور شدیم به امیر درخواست بدیم و ازش درخواست بچه بکنیم، گفتم این چه حرفیه میزنی، تو بهترین کار رو کردی، و من همیشه بهت افتخار میکنم، امیر هم متوجه اشتباهش شد، و همون زمان ازت معذرت خواهی کرد، پس دیگه این فکرهای منفی رو از خودت دور کن، حالا بگو چرا میگی که امیر بهترین گزینه است؟ گفت چند چیز من رو به این نتیجه رسوند که امیر مناسبه، قد بلندش، بدن قویش، صدای رساش، چشمای درشتش، ضریب هوشی بالاش، لب و دهن و بینی متناسب با صورتش، و استخون بندی بزرگش باعث میشه که بتونیم یه بچه ی عالی ازش بگیریم، به آرومی بهش گفتم کشش بین دو نفر خودش علامت اینه که ژن ها تمایل به هم دارند، امیر که بدجوری به تو کشش داره اما نمی دونم که آیا تو هم بهش کشش و علاقه داری؟ چیزی نگفت، گفتم راستش رو به من بگو، آروم گفت آره . گفتم خب پس چرا زودتر چیزی بروز ندادی عزیزم؟ گفت به خاطر نگهداشتن زندگیمون این علاقه رو توی خودم سرکوب کردم. گفتم بمیرم برات که همیشه داری از خودت و روحت مایه میذاری، گفت خدا نکنه، بعد گفت اما دست تقدیر چیز دیگه ای رو برامون رقم زد، گفتم ما هم تسلیم تقدیریم و این عالیه عزیزم. خب حالا چجوری این رو با امیر مطرح کنیم؟ مریم گفت با هم میریم و باهاش صحبت میکنیم، گفتم امیر مطمئنا از کمک به ما دریغ نمیکنه. بعد گفت مسئله دوم انتخاب نوع لقاحه، گفتم میشه بیشتر توضیح بدی؟ گفت روش اول مصنوعیه، اسپرم رو توی آزمایشگاه از مرد میگیرن و با دستگاه لقاح رو انجام میدن ، ولی این روش مصنوعیه و هنوز هیچ کس نمی دونه ممکنه چه تاثیرات روحی و روانی روی آینده ی بچه بگذاره چون هیچ احساسی توش دخیل نیست ولی انسان سرتاسر احساسه. باز صورتش سرخ شد و گفت اما روش دوم لقاح طبیعیه. که چون طرفین به اوج میرسن و بعد اسپرم آزاد میشه و پر از احساسه و بر خلاف طبیعت و خلقت انسان نیست. شکست در ایجاد مشکلات روحی و روانی برای بچه نیست، بعد گفت فقط یه مشکل هست . گفتم چه مشکلی عزیزم؟ . گفت توی روش اول میگن اشکالی نداره و بچه حلال زاده است ولی توی روش دوم میگن چون عقدی بین زن و مرد، نبوده بچه حرام زاده است. گفتم آخه اسپرم، اسپرمه چه به روش مصنوعی و چه به روش طبیعی تلقیح بشه مال ی نفره در هر دو جا هم عقدی بین زن و مرد خونده نشده، چطوره که مصنوعیش جایزه اما طبیعیش حرامه؟ گفت آره برای منم سواله ولی گفتن این قانونه. گفتم خب حالا باید چیکار کنیم؟ گفت فقط یه راه میمونه که انجامش برامون خیلی سخته، گفتم اون راه چیه؟ گفت اینکه من رو. موقتا طلاق بدی و من برم با امیر ازدواج کنم و بعد که باردار شدم از امیر جدا بشم و بیام باز سر زندگی خودمون ولی اینبار با بچه . این حرفش تکونم داد، قبلا فکر میکردم امیر داره تاوان میده ولی الان فهمیدم که من دارم تاوان میدم، زندگی بدون مریم برام مساوی با مرگ بود. اگر امیر مريم من رو به من پس نمی داد چیکار میبایست بکنم؟ مریم که مت
Читать полностью…نم دوست نداشتم که اصلا امیر رو برنجونم، ولی از طرف دیگه اگر به مدیر گروه هم جواب منفی میدادم و ازم نا امید میشد، اون جایگاهی که بین بقیه ی زنپوش ها به دست آورده بودم رو هم از دست میدادم و یهو همه جا جار میزدند که فلان اکانت فیکه و بلاکم میکردن و این سرگرمی رو ازم میگرفتن، برای همین در مورد این مسئله با امیر صحبت کردم امیر گفت با رفتن پیش هم حسات مشکلی ندارم ولی به شرطی که کسی باهات سکس نکنه، میدونی که من عاشقتم فقط یه بار اجازه دادم که کسی باهات سکس کنه اونم برای فانتزی بود اما اگر بفهمم کسی باهات سکس کرده بد جوری قاطی میکنم، منم گفتم چشم و بهش اطمینان دادم که اجازه نمی دم کسی بهم دست بزنه، و اولین قرار رو برای دیدن مدیر گروه گذاشتم، وقتی داشتم میرفتم پیشش خیلی اضطراب داشتم، ولی وقتی وارد خونه اش شدم و همدیگه رو بغل کردیم ازش آرامش گرفتم، مدیر گروه که اسم دخترونش رویا بود دقیقا هم حس خودم بود و اونم متاهل بود، وقتی سر حرف باز شد متوجه شدم اشتراکات زیادی به خاطر حسمون داریم، ولی اختلافاتی هم داشتیم و یکیش این بود که رویا روش سکس پولی رو انتخاب کرده بود و از این راه کسب درآمد میکرد ولی من از جندگی بدم میومد و دوست داشتم به یه نفر متعهد باشم و از اینکه کسی عاشقم باشه لذت میبردم نه از اینکه فقط بخوان با من آبشون رو بیارن، یه چیزی که اونجا به من آرامش داد این بود که جفتمون حس مفعولی داشتیم، و کردن در کار نبود و نگرانی امیر حل میشد، رؤیا دو تا بچه هم داشت که اون روز به خاطر اینکه خانمش با بچه ها رفته بودند خونه ی باباش و کسی خونشون نبود آرایش کرده بود و زنونه پوشیده بود و منم که رفتم پیشش اونجا آرایش کردم و لباسهام رو که دیگه مختص خودم خریده بودم و نو بودن رو پوشیدم، اون روز از دیدن همدیگه خیلی لذت بردیم، بعدا مثل دو تا خواهر شده بودیم، همه ی بچه های گروه، ما رو به عنوان دو تا خواهر میشناختن، وقتی که توی گروه، به کسی موافقت حضوری نمیدادم، میرفتن و دست به دامن رویا میشدن که من رو راضی کنه، جوری شده بود که هر روز رویا یه پیشنهاد سکس جدید به من میداد که خوب هم پول میدادن، یه بار خیلی رویا به من اصرار کرد که دعوت یه زنپوش دوطرفه ی پولدار که توی شمال ویلا داشت رو قبول کنم، گفته بود راننده ام رو میفرستم که بیاد دنبالتون و بیاردتون شمال و سه روز مهمون من باشید و نفری پونصد دلار هم بهتون میدم ولی شرط کرده بود که مهسا هم بیاد در غیر اینصورت همه چی کنسله، انگار حضوری نرفتن من یه عطشی براش ایجاد کرده بود که می خواست اینجوری سیرابش کنه، رویا هم تنها کسی بود که من رو حضوری دیده بود حسابی بازار گرمی کرده بود و گفته بود من تا حالا جنسی مثل مهسا رو ندیدم، البته این تعاریفش برای به دست آوردن اون پول قلمبه بود وگرنه من در این حد نبودم، وقتی جریان رو به امیر گفتم حسابی بوسم کرد و گفت میدونستم که تو همه رو دیوونه خودت میکنی، اما اجازه نمی دم به قیمت کل دنیا کسی تو رو از من بگیره، برای همین به رویا جواب منفی دادم و گفتم رلم اجازه نمیده و لطفا دیگه برام مورد جور نکن، توی گروه هم رسما اعلام کردم که چون رل دارم لطفا کسی به من پیشنهاد حضوری نده، خیلی از زنپوش ها به حال من که رل داشتم و رلم من رو اینجوری دوست داشت غبطه می خوردن، رفته رفته سینه هام و باسنم بزرگ و بزرگتر میشدن و هیچ کدوم از لباسهای مردونه ی سابق اندازه ام نبود، با امیر رفتیم و چند دست لباس خریدیم، تنها شلواری که اندازه ام شد و به پام اومد لی کش بود که وقتی کونم می افتاد توش همه رو دیوونه میکرد،
از اون طرف م
اصلا به دایی نگو بیا یه کفش بپوش دو قدم راه برو یه پول بزار جیبت. گفتم خیلی هم پاهات قشنگه، یعنی خوب میشه برا عکس و همون لحظه پاشو گرفتم با دستام. من سمت راست زنداییم پله پایین تر از زنداییم نشسته بودم و پای راستشو گرفتم آوردم بالا گفتم واقعا خوبه. اونم یه ذره سرخ شده بود و چیزی نمیگفت. گفتم تازه خیلی هم ضرب داره. گفت یعنی چی؟ گفتم صبح که داشتی میزدی فهمیدم. گفت وااای ببخشید و خندید گفتم نه بابا.
گفت خب حالا چقدر میده. من ک تو کونم عروسی بود گفتم خیلی خوب میده شاتی ۵۰ تومن. گفت بد نیستا حالا بهش فکر میکنم. گفتم خیلی خوبه بدت میاد دستت تو جیب خودت باشه؟ گفت حالا بت میگم کجا میخوای عکس بگیری؟ گفتم بیا مغازه. گفت باشه خواستم بیام بت میگم. من رفتم خونه و دیگه خوابم نمیبرد. همش بش فکر میکردم و صبح رفتم دانشگاه و عصر رفتم مغازه. هی منتظر زنگش بودم ولی تا شب زنگ نزد و منم ناراحت شدم رفتم خونه. پیام دادم چی شد پس چرا نیومدی؟ گفت ببخشید امیر جان رفتیم جایی امروز، فردا میخوام بیام. چیزی لازمه بیارم؟ منم دوباره راست کردم و گفتم خوبه یه جفت جوراب شیشهای اگه داری بیار لاک هم بزن. لاک قرمز تیره. گفت باشه ولی لاک قرمز ندارم. گفتم باشه بیا مغازه هست. فردا دل تو دلم نبود رفتم از مغازه بغلی یه لاک قرمز تیره گرفتم با یکم اکلیل. ساعت های ۵ اینا بود ک دیدم اومد. کلی سلام و اینا زندایی خندید و گفت ببین به چه کارایی وادار میکنی. گفتم خوبه دیگه هم برا تو هم برا ما. گفت لاکت کجاست بده زود بزنم تا خشک شه.
گفتم برو اتاق پشتی مبل هست اونجا بزن. من در مغازه رو بستم و زدم بسته. رفتم دیدم کفشاشو درآورده و پاهای خوشگلش آمادست. جوراباشو درآورد و آماده شد ک لاک بزنه. بدجور شق کرده بودم گفتم بده تا کمکت کنم. زانو زدم زیر پاش و نزدیک شدم. پاشو گرفتم و شروع کردم لاک زدن. گفت مگه بلدی؟ گفتم سعی میکنم. گفت از خط نزنی بیرون و خندید. بهترین لحظه عمرم بود. با دست چپم انگشتشو گرفته بودم و با دست راستم لاک میزدم. از شق درد داشتم میمردم که گرفت و گفت دیگه بده خودم. منم یه کم اکلیل ریختم رو ناخوناش و اونا شدن سکسی ترین پاهای دنیا. گفت خوب بلدیا. هر جور بود میخواستم اونا رو بلسیم ولی نمیشد. گفت بذار چند دقیقه خشک بشن تو برو کفشا رو بیار. رفتم چندتا پاشنه بلند و جلو باز آوردم. بعد چند دقیقه که خشک شدن رفتم و گفتم بفرمایید. نشستم و شروع کردم کفشارو پاش کردم گفت بده خودم میپوشم گفتم نه. واقعا از مالیدن اون پاهای زیبا داشت آبم میومد.کفشارو که پوشیدم گفت برو دوربین بیار که دیرم شده. یهو یادم افتاد وای دوربین ندارم. گفتم با گوشی میگیرم یه نگاه متعجبی کرد. حالت های مختلف گفتم بشینه، پای چپ روی پا راست، برعکس، یا با دستش پاشو بگیره و … . تا جایی هم ک میشد به پاش می چسبیدم و عکس میگرفتم. گفتم خب حالا پاشو یه کم راه برو فیلم بگیرم یکم حرکت بزن. اونم خندید و پاشد با عشوه راه رفت و یه کم حالت رقصیدن گرفته بود به خودش منم خندم گرفته بود و آتیش گرفته بودم. دیگه کار تموم شد و گفت خب کو پول من؟ من تازه کپ کرده بودم که چه گهی خوردم شاتی پنجااااه تومن الآن از کجا بیارم! فهمید گرخیدم ولی رفتم سر میز کشو باز کردم حدودا ۵۰۰ تومنی میشد برداشتم و رفتم گفتم حالا اینو بگیر. یه لبخندی زد گفت واقعا علی آقا میخواسته ؟؟ فهمیده بود که داستان کصشر بوده گفت آخه کی از مدلش با یه گوشیه شیائومی عکس میگیره که بخواد این همه پولم بده. از یه طرف جا خورده بودم و از یه طرف خوشحال بودم میخواستم بگم تا اینجا که اومدی بده پاهاتو بخورم. گفت فتیش داری؟ دنیا رو سرم خراب شد. گفت نترس به کسی نمیگم فقط میخوام خودم بدونم. با بغض گفتم آره. به خدا نداشتم هم با این پاها آدم دیوونه میشه. گفت خب منتظر چی هستی؟ بیا دیگه دیوونه. پولتم ببر بزار سر جاش. قلبم داشت قفسه سینمو جر میداد بیاد بیرون. دست و پام میلرزید زود پولو گذاشتم تو کشو اومدم. دیدم دراز شده سر مبل و کفشاشو درآورده. گفت بیا. رفتم نشستم نزدیک پاهاش. اشک تو چشمام بود. با یه حالت که یعنی اجازه هست بهش نگاه کردم و اونم چشماش رو بست. اول رفتم دوتا بوس از زیر پاشو و روی پاش کردم. شروع کردم همه جای پاشو بوسیدن. انگشت شستشو رد کردم تو دهنم و میمکیدم. بعد چهار تا انگشت بعدیشو. کف پاشو لیسیدم. از پاشنه تا انگشتاش. دیدم داره خودشو میماله. منم وحشی تر رفتم و لیس میزدم. دوتا پاشو کنار هم گرفتم دوتا شستشو می مکیدم. جفت پاشو گذاشتم رو صورتمو نفس میکشیدم. شرتم خیس شده بود. زبونمو کشیدم لای انگشتاش، پاشنشو میمکیدم و گاز میگرفتم، ولی بهترین جا انگشتاش بود باز رفتم و مک میزدم که یهو گفت بسه حالا بیا یه کم دستمزد واقعی بم بده. گفت کمک کن شلوارمو در بیارم. یه شلوار لی تنگ داشت ک درآورد و شرتشم درآورد. خوشگل ترین رانهای دنیا رو داشت با یه کس خوشگل ک یه کم پشم داشت.
میرسید و نه به حرفم گوش میداد ولی خب از کون شانس اوردم که ابم اومد و منم نگفتم تا اینکه تا قطعه اخرو تو دهنش خالی کردم🤤😁 ولی خب از خداشم بود😔😂
(حالا میگن لذتی که تو سکس هست تو هیچی نیست قبول دارم ولی خب بار اولت باشه اونم با کسی باشه که حال میکنی باهاش تازه تو یه جای عمومیم باشی که ترس و هیجانش لذتشو چند برابر کنه 😇💦)
این داستان ادامه دارد…
خب مرسی از کسایی که تا اینجا اومدن حالا به نیت خیر یا شرشون
بار اول داستان نویسیم بود خوب یا بد درک کنید انتقادم دارید بگید که سری های بعدی تکرارشون نکنم ک اذیت نشید و…
خلاصه آرزو میکنم که کیر و کونتون بی کار نمونه😁♥️
نوشته: آرمین
@dastan_shabzadegan
بود گفتم اجازه گفت تا الان که هر کاری خواستی کردی درش آوردم شرت نپوشیده بود حسابی خیس کرده بود رفتم که براش بخورم گفت نه کثیفه گفتم عشق من کثیفش و برات میلیسم رفتم روش چقدر خوشمزه بود انقدر براش لیس زدم و زبونم و میکردم تو چوچولش ۲ بار ارضا شد زیرم بعدش گفتم این که تمیز بود چرا گفتی کثیف گفت روم نمیشد برام بخوری گفت راستی این چیه بی ادب اسم داره گفتم ببخشید کس خوشگلت بعدش گفت تو رونمایی نمیکنی از اون گفتم اون کیه بعدش زدیم زیر خنده گفت کیرت و در بیار ببینم این چیه ۸ ساله برا من راست کرده تیشرت و شلوارم و در آوردن شرتم و گفتم خودت در آر درآوردش جلو صورتش بود قربون صدقش رفت و بوسش کرد من خر کیر نیستم یه کیر ۱۶سانتی و خوش فرم که قطرش هم خوبه دارم گفتم نمیخوری گفت نه بدم میاد گفتم ای بابا نخوری که حال نمیده گفت تو به جای من خوردی بسه بعدش گفت بیا جوره دیگه برات جبران میکنم خوابید و گفت بیا بکن عزیزم منم از خدا خواسته سریع رفتم و شروع کردم جا کردن و تلمبه زدن خالم فقط ناله میکرد و منم تند میکردم چند تا پوزیشن عوض کردیم و خالم یک بار دیگه ارضا شد منم نزدیک ارضام شد گفت بریز رو سینم و ریختم بعدش بغلش کردم و لب تو لب شدیم ازش کلی تشکر کردم و اونم گفت خواهش میکنم امیرم فقط این یه راز باید بمونه بین خودمون و محمد چیزی نفهمه آخه میدونستم ما با هم خیلی نداریم و همه چیز و بهم میگیم گفتم اوکی خاله خیالت راحت فقط یه چیزی بازم تکرار میشه گفت کثافت عوضی حالا ببینیم چی میشه خاله رفت حموم منم همون جا خوابم برد . خالم رابطه سکسیمون رو تا وقتی شوهر کرد ادامه داد ولی بعدش کلا همه چیز شد مثل قبل. ببخشید طولانی شد قربون نگاههای گرمتون .
نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan
خاله لیلا
1402/04/13
#خاله
سلام به همه شهوانی های عزیز
من امیر ۳۲ سالم و این داستان برای حداقل ۹ سال پیش البته اول یه کوچولو توضیح بدم تا برسم به داستان اصلی من چند تا خاله داشتم که این دوتا خاله کوچیکای من خیلی سکسی و خوش کس و کون بودن خاله کوچیکه از وقتی شوهر کرد حسابی کونش گنده شد و سکسی و ما فقط به یادش جق میزدیم میگم ما منظورم منو پسر خالم که همیشه به یاد خاله هامون بودیم و در موردشون حرف میزدیم ، ولی خاله بزرگترم که مجرد بود همیشه تو خونه پدربزرگم اینا جلوی ما راحت می گشت با تاپ که بند سوتینش معلوم بود و خط سینش خودنمایی میکرد ما همیشه مسئول سشوار زدن خانم بعد حموم بودیم وقتی میرفتیم سر کشوش تا سشوار رو برداریم فقط لباس زیرای رنگ و وارنگ جلو چشممون بود و خب ما هم تو سن بلوغ حشری میشدیم براش وای چه روزایی بود موقع سشوار کشیدن هم از بالا یا جلوش همش چشممون رو سینش و وسط پاش تو شلوار یا شلوارک بودیم خلاصه این خاله لیلای ما همیشه مارو حشری میکرد و فقط جق میزدیم بگذریم بریم سر اصل داستان خاله لیلا به خاطر یه سری مشکلات رفت خونه مجردی گرفت من و پسر خالم تو جا به جا شدنش کمکش کردیم ولی تا چند وقت مغضوب خواهر برادر ها و پدر مادرش بود ما پیشش کم و بیش میرفتیم یه شب رفتم خونش و شب قرار شد پیشش بخوابم یه تخت دو نفره داشت که گفت حوصله رختخواب در آوردن ندارم بیا همین جا بخواب منم از خدا خواسته شب خوابیدم و من همش تو فکرش بودم که یه حرکتی بزنم خلاصه با کلی کلنجار رفتم گفتم تو خواب دستم و میزنم به سینش ببینم چی کار میکنه همین کار رو کردم و سینش رو گرفتم تو دستم و یکم ماساژ دادم وای که چه حسی بود بهترین حس اون زمانم بود طاق باز خوابیده بودم و کیرم هم راست شده بود و قشنگ از روی پتو معلوم بود یکم که ماساژ دادم یوهو خالم بیدار شد و گفت چه غلطی میکنی دستم وهول داد منم چشمام بسته بود و خودم و به خواب زده بودم اونم چند بار صدام کرد دید جواب ندادم بلند شد یوهو کیرم و دید از رو پتو زیر لب گفت نگاه ترو خدا داره خواب میبینه و حشری شده یا من ور میره پدرسگ خلاصه رفت دستشویی منم نزاشتم کیرم بخوابه گفتم اون وقت شک میکنه میفهمه بیدارم و داشتم باهاش ور میرفتم برگشت دید من هنوز خوابم و کیرم راست و دستم و گذاشتم تو جای اون دوباره زیر لب گفت این امشب مارو تو خواب نکنه بیخیال نمیشه بعدش پتوش رو برداشت و رفت تو حال خوابید ومن ضد حال خوردم صبحش بلند شدیم بریم سرکار خودم رو زدم به اون راه گفتم خاله چرا رو مبل خوابیدی گفت حالا بعدا بهت میگم بریم دیرمون میشه گفتم خاله ببخشید من میشه برم یه دوش بگیرم بعد بریم اگر نمیرفتم حموم بازم تابلو تر میشدم گفت باشه برو فقط زود بیا از اینکه نمیپرسید چرا میدونستم که قشنگ باور کرده خواب داشتم میدیدم رفتم و زود آمدم و رفتیم خالم ماشین داشت و من و تا جایی میرسوند تو ماشین دوباره ازش پرسیدم خاله جدا چرا دیشب رفتی رو مبل خوابیدی شما که رو تخت بودی گفت عجب. بعدش یه نفس عمیق کشید گفت ترسیدم پیشت بخوابم کار دستم بدی منم یوهو گفتم خاله واقعا منو اینجوری شناختی واقعا خب تا حالا تابلو بازی در نیاورده بودیم که بهش حس داریم فقط در حد جق و دید زدنش بود گفت نه امیر جان وای دیشب حالت خوب نبود گفتم چطور مگه گفت به خاطر همون حموم رفتنت شیطون منم الکی یه خجالت کشیدم و دیگه نزدیکای پیاده شدنم بود گفتش حالا برو بعدا در موردش حرف میزنیم منم دیگه مثلا خجالت کشیده بودم و خداحافظی کردم و پیاده شدم. همش تو فکرش بودم تا اینکه چند روز بعد زنگ زد گفت امیر جمعه تنهام با محمد و شهلا و سهیل هماهنگ کن
پالیسی زن عمو (۳ و پایانی)
1402/04/13
#عاشقی #ارباب_و_برده #فوت_فتیش
لطفا اگه فوت فتیش ندارین نخونین
بعد از اون رابطه کمی راحت تر شده بودیم و دیگه تقریبا هر روز تو اون دو ماهی که خونمون بود کارم شده بود لیسیدن پاهای نازنین مریم بانو ولی واقعا از این کار سیر نمی شدم چون انقدر پاهاش سکسی بود که هر بار دیدنش کیرمو سیخ میکرد . گوشیم پر شده بود از عکسهای جورواجور پاهاش کلی عکس از کف و رو و انگشتای مریم داشتم با انواع لاک دیگه میدونستم که بعد از این قرار نیست با هیچ فیلمی جق بزنم چون خاطرات و عکس های پاهای سکسی مریم تو گالری مخفی گوشیم بود . هر روز که میگذشت نگاهم به ارباب مریم تغییر می کرد دیگه بهش به عنوان وسیله ای برای ارضا شدنم نگاه نمیکردم ؛ اون واقعا انسان فوق العاده ای بود و هر کارش برام شده بود درس زندگی ؛ دیگه فقط زن عموم نبود برام ترکیبی از پارتنر و خواهر بزرگتر و راهنمای زندگیم بود. اون دوران اگه درست یادم باشه بهترین رابطمون حدودا پنجمی یا ششمیش بود :
بعد ناهار وقتی مامان بابام رفته بودن خونه ی خالم من و زن عمو مریم تنها شدیم . کنار هم خوابیده بودیم و با گوشی مشغول بودیم چشمم به پاهاش افتاد که بهشون لاک سبز زده بود
اروم سرمو بردم نزدیک پاهاش شروع کردم به بو کردن بوی پاهاش واقعا همیشه برام تازگی داشت . کم کم متوجه کارم شد ، خندید و پاهاش رو اروم بهم نزدیکتر کرد و گفت تعارف نکن مهرداد به خودم بگو. منم خندیدم و گفتم ممنون از درک زن عموی مهربونم. گفت خواهش میکنم راحت باش . لبخند زدم و طبق معمول برای تشکر جفت پاهاشو بوسیدم و گفتم یه لحظه لطفا وایسین ارباب و رفتم جوراب شیشه ایشو اوردم و گفتم اگه میشه این بار این رو بپوشید اول کار . جورابو پوشید چند لحظه به پاهاش که از رو جورابش هم معلوم بود با لذت خیره شدم و بعد شروع کردم به بو کردن روی پاش. واقعا با جوراب بوی پاش بیشتر شده بود. روی جورابشو یه لیس اروم زدم و کیرم اروم اروم داشت بیدار میشد . تند تند کلی روی جورابشو لیس زدم و بعد شروع کردم مالیدن کف پاهاش از رو جوراب ؛ واقعا لذت خاصی داشت و اولین بار بود از روی جوراب دارم براش پالیسی میکنم کمی تجربه ی متفاوتی بود.
کف پاهاشم کلی لیس زدم دیگه کیرم شق شده بود و کلی لذت میبردم. بهش نگاه کردم دیدم با همون لبخند جذاب همیشگی و با لذت تمام داره نگام میکنه و کسشو میماله . دیدن نگاهش بیشتر تحریکم میکرد شروع کردم به بوسیدن همه جای جورابش و بعد از رو جوراب روی ناخوناشو لیس زدم. گفتم ارباب اگه اجازه بدین بردتون جورابتونو از پاهای زیباتون دربیاره. گفت درش بیار مهرداد جان . اروم اول جورابشو یه ذره در اوردم و بعد باقیشو با دندونم در اوردم و بعدم اون یکی . حالا پاهاش ابهت خاصی پیدا کرد برام ؛ حالا بوشم بیشتر شده بود چون تو جوراب عرق کرده بود و بعد از مریم خواستم کف پاهاشو همزمان رو صورتم فشار بده اونم دیگه براش علایقم عادی شده بود کف پاهاشو گذاشت رو صورتمو منم چند ثانیه فقط حال کردم و بعد کم کم کف پاهاشو که رو صورتم فشار می آورد بوسیدم و با تمام توانم یه بوی قوی از جفت پاهاش کشیدم و کیرم داشت شرتمو جر میداد اروم و کم کم فشار رو برداشت و من پاهاشو آروم گذاشتم زمین و روی ناخوناشو لیسیدم واقعا لذت عجیبی داشت وقتی زبونم روی ناخوناش سر میخورد و رنگ سبز ناخوناش براق تر به نظر میومد.
مچ پاشو با دستم لمس کردم و کمی هم لیسش زدم به خوبی کف و روی پا حس نمیداد بهم .
بعد اینکه روی پاشو حسابی لیس زدم و آب از روی پاهاش میچکید ازش خواستم دمر بخوابه و اونم خوابید . کف پاهاشو حسابی لیس زدم و انگشتاشو میک زدم . بعد دو تا انگشت شصتشو باهم کردم تو دهنم
نین با لبخند گفت چیزی شده جعفر ؟
چرا رنگ و روت عوض شده !
جعفر گفت چیزی نیست و می خواست درو زودتر ببنده!!
که نازنین پاشو گذاشت جلوی درتا بسته نشه
به جعفر میگه کار دارم میخوام بیام تو !!!
جعفر که ریده بود به خودش گفت میخوام تنها باشم برو پایین
نازنین گفت بابا کاری به تو ندارم وسایلم رو خواستم ببرم پایین
جعفر دید اوضاع دیگه خیلی خطری داره میشه! برگشت گفت من خودم برات میارم بروو
نازنین خندید و گفت جعفر روت باز نشه اونا وسایل شخصی منن! .
جعفر ک نمیدونست دیگه چیکار کنه در همین لحظه نازنین یه تنه به جعفر زد و انداختش کنار !
جعفر از عصبانیت پاشو محکم زمین کوبیید !
چه زمونه ای شده آدم اختیار خونه خودشم نداره!
غذا رو برد سمت آشپزخونه ناراحت از کاری که کرده بود
و از استرس نزدیک بود برینه به خودش !
تو دلش میگفت الانه ک نازنین بفهمه چه غلطی کردم !
نازنین به سمت لباس زیرش رفت اونا رو جمع کرد و برخلاف چیزی که اوس جعفر فکر میکرد نازنین با دیدن شورتش خنده ای کرد و برگشت به اوس جعفر گفت من میرم پایین .
کاری داشتی بهم بگو در ضمن نظرتم با خوردن دست پختم بگو !
جعفر نفس آرومی کشید و ب خوردن غذا مشغول شد.
نازنین در حالی ک با دوتا انگشت شورتشو گرفته بود تا دستش خیس نشه با دیدن شورت اغشته به اب کمر جعفر کم مونده بود بالا بیاره با این حال خندش گرفت و با دو انگشت دیگش دماغشو گرفت
در حالی که بد و بیراه میگفت به جعفر ،ولی باز از کار جعفر خندش گرفته بود و متوجه شد که علت راه ندادنش به داخل خونه بخاطر چی بوده.
جعفر وقتی ناهارشو خورد هوس سیگار کرد و دلش سیگار خواست یه سیگار اتیش زد و نشست کنار رادیو قدیمیش و موجشو هی عوض میکرد
ناگهان صدای در اومد
اوستا دیگه کلافه شد
بازم سروکله این زن پیدا شد !!!
جعفر اروم اروم اومد دمه در و با عصبانیت گفت باز چی شده چیکار داری !!! همینطور که در حال نق زدن بود درو ک باز میکنه میبینه نازنینه
نازنین ک چشماشو ریز کرده و لبخندی از رو خشم میزد مثل کسی که میخواد دوئل کنه دستاشو پشتش برده بود و به جعفر زل زده بود!
جعفر که سیگار به لبش بود یه کام عمیق به سیگار داد و دودشو خارج کرد متوجه شد که نازنین یه نیتی تو دلش داره که انگار میخواد اونو عملی کنه !!
همینطور همو میدیدن
نازنین بعد چند دقیقه گفت نگفتی ؟
جعفر گفت چیو؟
همونی که خوردیو !
جعفر که ته ته پته افتاده بود! موند چی بگه !
نازنین خندید و متوجه شد جعفر دست و پاشو گم کرده
برگشت با جدیت گفت!
دست پختمو !؟
چه طور بود؟
جعفر یه نفس راحت کشید !وبا آرامشی خاص گفت که خوب بود ! نازنین خوشحال شد ک جعفر از دست پختش خوشش اومد، اروم اروم نزدیک جعفر شد
جعفر که علت نزدیک شدن نازنین و نمیدونست چیه موند چیکار کنه !! جعفر یه قدم به عقب رفت!
یهو نازنین از پشت دستاشو بسمت جلو اورد، شورت تو دستاش بود شورت ابکمریشو فشار داد به صورت اوس جعفر ،تمام اب کمر های ریخته شده روی شورتو کشید به صورت جعفر
جعفر که افتاده بود تو چنگال نازنین نمیدونست چیکار کنه
فقط داد میزد ولم کن چیکار میکنی!!! صورتش کلا خیس شده بود
نازنین که زورش خیلی بیشتر بود سر جعفرو گرفت دور دستش اورد کنار پهلوش و قشنگ قفلش کرد !شورتشو هی میکشید به صورت جعفر
و با حالت خنده میگفت چطور جرات کردی با شورت من همچین کاری کنی
جعفر که از فشار زیاد تعادلش بهم خورد به زمین افتاد
و کار نازنین راحت تر شد
رفت رو شکم جعفر نشست تا جعفر کمتر دست و پا بزنه
نازنین هم در حال پاک کردن شورتش بود اما با صورت جعفر!!
و هی میگفت تا تو باشی با شورتم این کارو نکنی یه حالت سادیسم
ی خاصی بهش
یری خونت!
نازنین گفت اسم اونی که پایین ما توش هستیم انباریه ! نه خونه!!!
نازنین ظاهرا قصد رفتن نداشت! به سرش زد کمی سر به سر اوستا بزاره !
براش جالب شده بود این اوس جعفر چه شخصیت مغرور کله شقی داره!اوستا این انباریه پایینت حال ادمو بهم میزنه اگه میدونستم همچین جایی باید بیام همون بهتر تو ماشین می موندمو همونجا زندگی میکردم!
معلومه خیلی وقته دست به این خونه نزدی !
دیواراش ترک گرفتن گچاشم ریخته س.
با لحنی خنده دار و طعنه آمیز برگشت گفت ؛«کی سرمون خراب بشه خدا میدونه!»
جعفر نفسشو محکم از بینیش میده بیرون خانومه حراف که خیلی زبونت درازه !شما یادت نره تو سرما التماس میکردی بیای تو خونم بشینی !اون شوهرت دو دقیقه زیر برفا میموند تبدیل به آدم برفی میشد !که میتونستم به عنوان یک اثر هنری ساخته شده از برف رو ساختمونا به عنوان نماد استقامت و مقاومت استفاده کنمش!
نکنه یادت رفته
با اون مرتیکه نفهم محسنی کلاهبردار خونه رو به زور ازم اجاره کردین !!!
ولا هیچ نمیخوام احدی پاشو تو خونم بزاره!
شمام زیاد خوشحال نباش همین امروز وسایلاتونو جمع میکنین تو و اون شوهر بی خاصیتت دیگه باید بزنین به چاک!
نازنین ک شدت عصبانیت جعفرو دید یک مقدار کوتاه اومد
اوضاع داشت قاراشمیش میشد اگه بحث ادامه پیدا میکرد جعفر کم کم قاطی میکرد!!
نازنین به ذهنش رسید بحث و عوض کنه !عکسی توجه نازنین و به خودش جلب کرد رو کرد به عکس و پرسید :اوس جعفر خانومته؟
جعفر صداشو کلفت کرد ، بله خانوممه!
اخی… الان کجاست؟جعفر گفت فوت کرده
نازنین گفت خدا بیامرزش
معلومه که خیلی دوسش داشتی
اوستا که بعد از دیدن عکس خانومش اروم تر به نظر می رسید گفت اره خیلی
نازنین پرسید چند وقته فوت کرده؟
-سه سال
نازنین گفت اوووو این سه سالی تنها بودی ؟؟؟
جعفر چشماشو ریز کرد گفت به تنهایی عادت کردم !
نازنین یه دید کلی به خونه اوستا زد دید خونه جعفر بهم ریختس انگار صد سال تمیز نشده !
فک کنم اخرین بار خونتو خانومت تمیز کرد بعد به رحمت خدا رفت ! توام دیگه دست به خونه و کاشونه و حتی خودت نزدی !درسته؟
دستشو گذاشت دور کمرش و با حالت جدی گفت جعفر چه وضعیه چرا خونت باید اینطور بهم ریخته باشه! چرا باید انقدر شلخته و کثیف باشی ؟ریشاتو ببین میشه حدس زد پونصد مدل مریضی فقط تو ریشت رخنه کرده!اخه مگه مردا اینقدر بی سلیقه میشه!!!
جعفر گفت من راحتم این مدلی !
نازنین گفت همینطور پیش بری کپک میزنی ! بعد یه لحظه ساکت شد دوباره حرفشو ادامه داد ؛اینطوری نمیمونی !! خوش خیال نباش ! من درستت میکنم!
از همین امروز هم خونت ! هم خودت باید تمیز بشین!
میرم جارو برقی بیارم خونت نیاز شدید به تمیزی داره!
اوستا ک از این کارا خوشش نمیومد میخواست داد بزنه که دلش نمیخواد نازنین اینکارو بکنه فقط دوست داره تنها باشه !
میدونست فایده ای نداره و نازنین گوشش به حرفای اوس جعفر بدهکار نیست و کاری و که بخواد انجام بده رو میده برای همین سکوت کرد و با حرص لبهاشو بهم فشار میداد .
نازنین بعد از چند دقیقه اومد بالا برگشت به اوستا گفت اخه جعفر تو این کاخ سلطنتیت جایی برای آویز رخت هم هست؟من موندم الان لباسامو کجا پهن کنم نه طنابی نه رخت آویزی هیچی نداری ! بیرونم که فقط برف میاد و جایی برای خشک شدن لباس نیست جعفر گفت خودت مگه نداری ؟ نازنین در جواب گفت دارم ،ولی وسط وسایلامونه نمیدونم کجاست ! جعفر گفت مشکل خودته! نازنین دستاشو مشت کرد بسمت پایین ! وبا حرص به جعفر نگاه کرد!جعفر سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت یه جا پیدا کن خودت !
نازنین گفت کجا مثلا!؟؟؟ جعفر با عصبانیت برگشت گفت: بزارش ر
ریخته شده و الان که رو کمرش خوابیده فرشم آبی شده. مجدد با هم رفتیم حموم، با شامپو بدنم بدنش رو شستم، تا دلم میخواست تو حموم دستمو میبردم لای پاهاش، سپیده هم با بدن بی رمقش و صدای کش دارش منو میشست و قربون صدقه ی کیرم میرفت، از حموم که در اومدیم خودمونو خشک کردیم و لباس پوشیدیم و رفتیم رو تخت تک نفره من و سپیده سرشو گذاشت رو سینه من و جفتمون خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، البته بگم ظهر بهتره، دیدم سپیده نیست، بلند شدم بهش زنگ زدم اما جواب نداد، چند ساعت بعد بهم اسمس داد که ماموریت شوهرم زودتر تموم شده و داره از اصفهان برمیگرده و شب میرسه خونه، هاج و واج مونده بودم، پیام دادم: سپیده خانم مگه تو شوهر داری؟ چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
جواب داد: بعدا برات توضیح میدم عشقم، فعلا جواب پیاممو نده ممکنه فراموش کنم پیامارو پاک کنم و شوهرم ببینه.
با تشکر از خانم شیوا، بانوی هنرمند و نویسنده که این امکان و ایده رو فراهم کردند که تراوشات ذهن خودم رو در قالب داستان پیاده کنم، امیدوارم لذت ببرید.
پایان.
نوشته: Pm
@dastan_shabzadegan
لباس زیرامو شستم و خیسه و دیگه ادامه نداد
ته دلم شیطون شدم اما خودمو کنترل کردم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: لباس زیر من که قطعا از لحاظ بهداشتی برات مناسب نیست، همون شلوارک و تیشرت تنت کن تا لباس زیرات خشک بشن
سپیده گفت: آره چاره دیگه ایی ندارم
یه شلوارک سفید تا زانو و یه تیشرت نخی سفید نسبتا بلند بهش دادم
سپیده از حموم در اومد، ناگزیر وقتی که نگاش کردم بهش عافیت باشه رو گفتم نگاهم به سینه هاش افتاد که از زیر تیشرت خودنمایی میکرد، سریع نگاهمو ازش برداشتمو بهش گفتم ادکلن و اسپری تو اتاق خوابه، چایی هم تازه دمه، تا یذره با خودت خلوت کنی منم یه دوش بگیرم بیام بابت نگاهم معذب نشده بود، یا شاید براش مهم نبود یا حتی واسش جذاب بود اما هرچی که بود به روی خودش نیاورد و گفت: باشه، ممنونم ازت نیما، امشب خیلی به من لطف کردی با لبخند توام با احترام گفتم: خواهش میکنم، حالا بذار از حموم بیام با هم صحبت میکنیم رفتم تو حموم، زیر دوش، فکرم رفت سمت سینه های بدون سوتین سپیده زیر تیشرت که چند لحظه قبل دیده بودم، کیرم بلند شده بود و با دست آروم داشتم باهاش ور میرفتمو نگاهم به کلاهکش بود که یهو افکار منفی اومد سراغم که چرا اصلا سپیده اومده اینجا، ذهنم یه مقدار از افکار سکسی دور شد، اما برای محکم کاری موهای زائدش رو زدم و دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون عافیت باشه نیما جان ممنونم ازت سپیده، چایی خوردی؟
آره دستت درد نکنه، چقدر چسبید. نوش جونت.
رفتم برای خودم چایی ریختم و روبروی سپیده نشستم و گفتم خب چی شده بود امشب که با این حال اومدی اینجا؟
همزمان با سوالم داشتم فکر میکردم چرا خونه من؟ چرا خونه مامان باباش نرفته؟ رابطش با داداششم که خوبه، چرا خونه اون نرفته؟ نیلوفر دوستش…
که افکارمو با شروع کردن به حرف زدن قطع کرد و گفت: من از تنهایی وحشت دارم نیما، بچه که بودم وقتی مامانم تو آشپزخونه بود یه سایه بلند از جلوم رد شدو رفت تو دیوار، بخاطر همین یک سال پیش مشاور بردنم اما هیچ تاثیری نداشت، تا چند سال هر شب بین مامان بابام میخوابیدم، سنم که بیشتر شد بهتر شدم اما هنوزم از تنهایی میترسم و نمیتونم تو خونه تنها باشم، مامان بابای احمقمم با اینکه اینو میدونن تو بدترین زمان ممکن که من امتحان رانندگی دارم با داداشمو زن داداشم رفتن شمال برای اینکه ویلا بخرن، بدون اینکه بگن من پس فردا شنبه امتحان رانندگی دارم، نذاشتن امتحانم تموم بشه و منم ببرن، منم نمیتونستم خونه فامیل برم، همینجوریشم حرف در میارن، هرچی به نیلوفرم زنگ زدم جواب نداد، که یهو تو اومدی توو ذهنم، گفتم مزاحم تو بشم، واسه همین با این هوای سرد و بارونی خودمو رسوندم خونت، همش خدا خدا میکردم آدرس خونه رو راست گفته باشی
حرفشو قطع کردم و گفتم عزیزم، نه تنها اشکالی نداره بلکه خیلی هم کار خوبی کردی
حس انسان دوستانه داشتم رفتم سمت سپیده و بغلش کردم که ناگهان با فرو رفتن سینه های نرمش تو سینم دوباره حس قشنگ شهوت همراه با هزارتا فکر تو ذهنم زنده شد.
گفتم شام خوردی؟
آره سر راه یه ساندویچی بود، جات خالی فلافل خوردم
نوش جونت منم بیرون شام خوردم
ساعت حدودا ۲۳:۳۰ بود و فردا جمعه بود و تعطیل بودم، به سپیده گفتم فیلم میبینی؟ پلیسیه جیسون بازی کرده میگن خیلی قشنگه
گفت: آره اتفاقا یکی از بچه ها دیروز تعریف میکرد از فیلمش
نیمای شیطونم فعال شده بود واسه همین دوتا متکا آوردم جلو تلویزیون گذاشتم و چراغارو خاموش کردمو فیلمو پلی کردم.
جفتمون دراز کشیده بودیم جلو تلویزیون و داشتیم فیلم میدیدم، بعضی موقع ها من جابجا میشدم جای گردنمو درست کنم دستم یا پ
نت دست توئه، بذار از خصوصیاتش برات بگم اولا که فوق العاده مهربونه، امیر گفت من عاشق مهربونیش بوده و هستم گفتم به شدت حشریه و باید با تمام توان براش مایه بذاری امیر گفت بیست و چهار ساعته و عاشقانه در خدمتشم، مریم گفت نگو دارم خجالت میکشم گفتم دستپختش که دیگه نگم، محشره اگر برگشتی و هنوز انگشت توی دستت داشتی تعجب میکنم امیر گفت با بوی غذاهاش مست میشم، مریم گفت این آرش داره چاخان میکنه گفتم حالا معلوم میشه، گفتم امیر یه باره یه چهارقلو بکار که هر روز هر روز نخواهیم بیایم مزاحمت بشیم امیر گفت خیلی حسودی یعنی نمی خوای دو سالی یه بار هم که شده مریم عزیز من رو به من برسونی؟ همه با هم زدیم زیر خنده، شادی مریم دلم رو خوشحال میکرد، باز یه بار دیگه اما این بار جلوی امیر ازش لب گرفتم و مریم جلوی امیر توی بغلم شل شد، امیر گفت یه چیزی ازش برای منم بذار بی انصاف باز خندیدیم امیر که انگار داشت از طول دادن های من دیوونه میشد گفت نمی خوای صیغه رو بخونی از دستت راحت بشیم؟ گفتم هنوز نیومده داری کلا مالکش میشی، وقتی باهاش بخوابی دبگه میترسم به من پسش ندی، وقتی مریم خواست صیغه ی طلاق رو بخونه تازه داشتم عشقم رو که چند دقیقه دیگه داشت ازم دور میشد رو توی خیال حس میکردم، احساس نیاز شدید به مریم داشتم ، از توی گوشی موبایلش متن صیغه ی طلاق رو خوند و گفت تکرار کن و من هم جملاتش رو تکرار کردم و بعد گفت از الان دیگه من و تو با هم نامحرم شدیم. حالا نوبت من بود که وارد عمل بشم گفتم درسته که تا سه ماه دیگه نمی تونید با هم عقد کنید و به هم محرم بشید، ولی من از الان شما دوتا رو با هم نامزد اعلام میکنم، شما دو تا موظف هستید توی دوران نامزدیتون برای جلب محبت همدیگه سنگ تمام بذارید، توی این دوران باید با یادداشتهای عاشقانه، رستوران رفتن، هدیه دادن، عکس گرفتن، آشپزی کردن، قرارهای عاشقانه، سفرهای یک روزه ، دیدن فیلم های عاشقانه، از شروع رابطه ی عاشقانتون لذت ببرید، باید روز عقدتون جوری عاشق هم باشید که اون بچه حاصل از عشق عمیق شما دو نفر باشه، امیر و مریم حرف نمی زدند اما جوری نگاه هاشون به هم گره خورده بود که پر از حرف و معنا بود، انگار حرفهای من، آینده رو براشون به تصویر کشیده بود و غرق در رویاهای شیرینشون کرده بود.
نوشته: آرش
@dastan_shabzadegan
وجه نگرانی توی صورت من شده بود گفت نگران نباش. عقد موقت ده روزه با امیر میخونم، که بعد از ده روز خود به خود زمانش منقضی میشه، اگر باردار شدم که چه بهتر و اگر باردار نشدم یعنی امیر هم اسپرمش توان بارور کردن من رو نداره، انگار مریم فکر همه جا رو کرده بود، با خوشحالی گفتم پس مبارکه و بعد گفت البته من باید قبل از عقد سه ماه عده نگه دارم و شوهری نداشته باشم، گفتم این دیگه برای چیه؟ گفت برای اینه که زن باید جسم و روحش از رابطه ی قبلی پاک بشه. و بعد باردار بشه، که روی بچه اثر نداره، چون میدونستم از روی اعتقاد و باورش داره این حرفها رو میزنه باهاش مخالفت نکردم و گفتم باشه عزیزم هر چی تو بگی من همون کار رو میکنم. گفت البته اول باید ببینیم امیر قبول میکنه که بچه اش رو که قطعا با دیدن تولدش بهش حس پدری پیدا میکنه بده به ما یا نه؟ اگر این مسئله رو قبول کرد و باهاش کنار اومد که هیچ، اما اگر قبول نکرد باید دنبال یه کیس مناسب دیگه بگردیم، مشخص بود که مریم عزمش رو جزم کرده بود که بچه دار بشه با امیر یا بدون امیر،
بعد گفت مسئله بعد این هست که اگر امیر قبول کرد، برای اینکه یه بچه ی بی نقص و سالم درست بشه باید با تمام وجودم به امیر عشق بورزم، و اگر تو اون لحظه حضور داشته باشی من نمیتونم این حس رو بهش بروز بدم، اشکش سرازیر بود و گونه هاش سرخ شده بود گفت عزیز، من فقط دارم تمام تلاشم رو میکنم که راه درست رو بریم، منم صورتش رو بوسیدم و گفتم من همیشه همراهتم، بعد اشکاش رو پاک کرد و گفت حالا اگر آماده ای بیا بریم پیش امیر و این مسئله رو باهاش مطرح کنیم و ببینیم نظرش چیه، گفتم بریم.
با امیر تماس گرفتم و گفتم داریم با مریم میایم پیشت، از اینکه مریم همراه من برای اولین بار داشت میومد خونه ی امیر، خیلی جا خورد، گفت قدمتون بر چشم در خدمتم. وقتی رسیدیم خونه ی امیر، حسابی به خودش رسیده بود و روی میز رو هم پر از میوه و شیرینی و آجیل کرده بود، من گفتم امیر جان اگر اجازه بدی بدون مقدمه برم سر اصل مطلب گفت بله منم مشتاقم بدونم چی باعث شده امشب خونه ی من منور به نور مریم خانم بشه؟ گفتم امیرجان میدونی که من برای بچه دار شدن اسپرم ندارم، گفت بله شنیدم ولی نگران نباش به مریم خانم گفتم که میبرمت خارج و مشکلت رو حل میکنم، گفتم ممنون که به فکر من هستی ولی احتمالش کمه و ارزش اینهمه هزینه رو نداره، برای همین من و مریم جان به این نتیجه رسیدیم که باید از اسپرم اهدایی استفاده کنیم، البته اسپرم توی بانک اسپرم فراوونه اما ما اعتقاد داریم، باید اشراف و اطلاع دقیق داشته باشیم که اسپرم رو از چه کسی دریافت می کنیم، سلامتش، تندرستیش و از همه مهمتر از نظر ژنتیکی باید بدون نقص بودنش خیلی برامون مهمه . گفت درسته. گفتم ما خیلی بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که شما بهترین گزینه برای اهدای اسپرم هستی، امیر گفت چرا مگه من چی دارم، گفتم شما قد بلند، صورت متناسب، صدای رسا، چشمان گیرا، و استخون بندی درشتی داری و از همه مهمتر سالمی و بیماری زمینه ای نداری، امیر به صورت مریم که حالا سرش پایین بود و صورتش سرخ شده بود نگاه کرد و گفت یعنی بچه ای که متولد میشه بچه ی من و مریم جانه؟ گفتم بله و مسئله همینجاست که خانمم میخواست مطمئن بشه که شما این هدیه رو از ما پس نمیگیرید. امیر گفت چرا باید هدیه رو پس بگیرم؟ گفتم به خاطر مهر پدری. امیر گفت مهر پدری رو که نمیشه انکار کرد بلاخره اون بچه، بچه ی منم هست درسته؟ گفتم بله درسته گفت یعنی من میشم بابای بچه ی مریم جان، گفتم بله درسته، گفت اونوقت نباید بیام و بچه ام رو ببینم
ریم هم از اینکه می دید کیرم راست نمیشه و نمی تونم باهاش سکس کنم کلافه شده بود و از اون همه تغییر جسمیم نگران شده بود و فکر میکرد من یه بیماری پیدا کردم که اینجور دارم چاق میشم، برای همین پیشنهاد داد که بریم دکتر، و وقتی رفتیم دکتر و گفت ایشون سالمن و مشکلی ندارن خیالش راحت شد ولی هنوز جواب این سوال که چرا کیر آرش شق نمیشه و مثل سابق نمی تونه باهاش سکس کنه رو نگرفته بود، برای همین به مریم گفتم امیر دارو وارد میکنه و حتما میدونه مشکل چیه ازش بپرس. و از امیر هم خواستم وقتی مریم مشکل رو مطرح کرد به عنوان کسی که با پزشک و دارو ارتباط داره ، یه جوری توجیهش کنه و بگه که بعضی از مردها هورمون های زنانه توی وجودشون زیاده و همین عامل رشد سینه های آرش و ضعف جنسیش شده، و بعد از زدن این حرف مریم بغض کرده بود و امیر حس کرده بود که مریم بهش نزدیکتر شده، و برای اینکه بهش دلداری بده، قول داده بود که توی اولین سفر خارجی من رو با خودش ببره و به یه پزشک متخصص نشون بده، وقتی مریم بغضش ترکیده بود، دوباره اون حس عاشقانه ی امیر نسبت به مریم گل کرده بود، امیر باز محبت کردن به مریم رو شروع کرده بود، و هر روز روی میزش گل تازه میگذاشت، و در ماشین رو براش باز میکرد و میرسوندش در خونه، که با این کارش احساسات مریم رو تحریک کنه، امیر حس کرده بود هر چقدر تلاش مستقیم کنه که به مریم نزدیک بشه، مریم ازش دورتر میشه، برای همین به صورت غیر مستقیم محبتش رو نشون میداد، و منتظر بود که این محبت ها یه روزی جواب بده، از این ناراحت بودم که من و امیر مرتب با هم سکس داشتیم و همیشه ارضا میشدیم اما مریم عزیزم مدتی بود سکس نداشت و ارضا نشده بود. نمی دونستم باید چیکار کنم. چند بار می خواستم هورمون ها رو قطع کنم که شاید بتونم باهاش سکس کنم ولی امیر گفت برات مضره و کل بدنت به هم میریزه. ضمن اینکه دیگه هیچ وقت نمی تونی به حالت قبل برگردی، پس بیخودی تلاش نکن. نمی دونم چقدر حرفش راست بود. وسط اون مشکلات مریم هم که ترسیده بود نکنه من مردونگیم رو از دست بدم و دیگه هیچ وقت بچه دار نشیم، اصرار داشت که باید هر چه زودتر بچه دار بشیم که عصای کوری و پیری مون باشه، برای همین چند شب تلاش کردم که براش اقلا یه بچه بکارم ولی جواب نداد و سر موعد پریود شد، وقتی رفتیم دکتر، از آبم تست اسپرم گرفتن دکتر گفت که آب شما اسپرم نداره و نمی تونید خانمتون رو باردار کنید، مریم هم با نگرانی افتاد دنبال راه چاره و دکتر بهش گفت دو تا راه دارید اول اینکه یه دوره درمانی برای شوهرتون بذاریم تا شاید اسپرمش برگرده و تحت مراقبت پزشکی احتمالا بتونه باردارتون کنه و راه دوم اینه که اسپرم یه مرد دیگه رو به شما تلقیح مصنوعی کنیم و باردار بشید، دکتر گفت راه اول یک درصد و راه دوم نود و نه درصد جواب میده، چون خانمم اخیرا تحت تاثیر دوستش شدیدا مذهبی شده بود، سعی داشت هر کاری که می خواد بکنه اول ببینه درست و شرعی هست یا نه و بعد انجامش بده، برای همین تماس گرفته بود به پاسخگویی به سوالات شرعی و پرسیده بود، بهش گفته بودن اشکالی نداره و این کار مجازه و میتونید لقاح مصنوعی انجام بدید،
شب که کنار هم خوابیده بودیم، مریم گفت عشقم، من دوست داشتم از همدیگه بچه دار بشیم و حاصل زندگیمون رو ببینیم و دل پدر و مادرهامون رو خوشحال کنیم، ولی انگار قسمتمون نیست، اما یه راه حل قانونی پیدا کردم که میتونیم بچه دار بشیم و برام کامل توضیح داد، من گفتم عزیزم خب حالا اسپرم از کجا پیدا کنیم؟ مریم گفت باید بگردیم و مردی رو پيدا کنیم که از نظر ژنتیکی بی نقص باشه و از
عاشقانه های امیر و زنم
1402/04/13
#بیغیرتی #عاشقی
زیبایی چشم نواز مریم، صدای لطیف و مهربونش، خاطرات خوش اون سفر، چشیدن طعم لبهای اون فرشته ، لمس دستاش و تداعی خاطره ی بوی عطر تنش، امیر رو بدجوری دلداده و شیفته ی مریم کرده بود، ولی غرورش اجازه نمی داد که خودش رو بشکنه، و پا روی حرفش بذاره، انگار قرار بود که امیر تاوان بده و تاوانش این بود که هر روز مریم رو ببینه، صدای محرکش رو بشنوه، توی یه شرکت باهاش نفس بکشه، و کیرش شق بشه، اما نتونه کاری بکنه، مریم هم که دیگه حس امیر رو نسبت به خودش میدونست، سعی می کرد سنگین و وزین برخورد کنه، ضمن اینکه تحت تاثیر دوست دوران مدرسه و دانشگاهش، خیلی مذهبی تر شده بود. من هم برای اینکه نه به امیر فشار شهوانی بیاد و نه به مریم، مجبور بودم به دوتاشون سرویس سکسی بدم، ولی اون آمپول ها و قرص های هورمونی، داشتند کم کم روی من اثر میگذاشتند و حس فاعلیم عجیب تحلیل رفته بود، داشتم قدرت شق شدن کیرم رو از دست میدادم، تغییر و تحولات رو توی وجودم حس میکردم، موهای بدنم رو که اپیلاسیون کرده بودم برنگشته بودن، سینه هام داشتن مثل دخترهایی که تازه بالغ شدن بزرگ و حساس میشدن، نمیتونستم نوکشون رو لمس کنم، چربی زیر پوستم داشت زیاد میشد، باسنم هم بزرگ تر و ژله ای تر شده بود، حس زنونه ام داشت فوران میکرد، وقتی مریم سرکار بود، میرفتم جلوی آیینه و آرایش میکردم، لباسهای زنونه میپوشیدم و از دیدن خودم توی آیینه لذت میبردم، دوست داشتم زیبایی های بدنم رو نشون بدم، از خودم عکس میگرفتم و برای اینکه اون عکس ها رو به افرادی که صاحب نظر بودن نمایش بدم و نظرشون رو در مورد خودم بدونم، عضو یه گروه تلگرامی زنپوش شدم و عکسام رو ارسال کردم، توی همون دقایق اول که عکسام وارد گپ شد، اعضاء خیلی عکسام رو پسند کردند و ازم اصل خواستن، یه اسم دخترونه برای خودم انتخاب کردم و خودم رو مهسا معرفی کردم، مدیر گروه اومد پیویم و برای اینکه مطمئن بشه عکس ها مال خودمه ازم اثبات خواست، و وقتی مطمئن شد که یه زنپوش واقعی هستم، گفت یه مسابقه ی زنپوشی داریم که دلم می خواد تو داخلش شرکت کنی، و من برای اینکه خودی نشون بدم رفتم و با تمام ست های لباس مریم از خودم عکس گرفتم، تا اینکه از بین اون همه عکس یه دونه اش مورد پسند خودم قرار گرفت و برای شرکت در مسابقه ای که داورهاش اعضای همون گروه بودند، فرستادم.
روز بعد عکسام با فاصله ی خیلی زیاد نسبت به سایرین اول شد، مدیر گروه من رو ادمین گروه کرد و باقی زنپوش های عضو هم که هر کدوم یه گروه زن پوشی دیگه داشتن من رو توی گروه های زنپوشی شون عضو کردن، روزی ده ها مراجعه کننده به پیویم داشتم، از زنپوش هایی که دنبال رل میگشتن، فاعل هایی که دنبال مفعول بودن، زوج هایی که دنبال نفر سوم بودن، تا زنهایی که دنبال دوستی و سکس با یه سیسی یا دوجنسه بودن. وقتی به هیچ کدوم جواب مثبت ندادم، درخواست های پولی شروع شد، تا جایی که وقتی حساب میکردم با درآمدی که میتونستم از این راه توی یک هفته کسب کنم میشد یک ماه راحت زندگی کنم، ولی من همچنان مقاومت میکردم یکی از مدیرهای گروه که خیلی باهام صمیمی شده بود درخواست کرد که من رو حضوری ببینه، نمی دونستم باید چیکار کنم،، اگر قبول میکردم و می رفتم حتما دعوتم میکرد که توی مهمونی هاشون هم برم، و اونجا ازم درخواست سکس میشد، و اگر امیر متوجه میشد که من با کس دیگه ای غیر از خودش خوابیدم، به شدت از دستم ناراحت میشد، چون از وقتی که نتونسته بود مریم رو مال خودش کنه، به شدت به من وابسته شده بود، و تمام نیازهاش رو با من ارضا میکرد، و روی من یه غیرت و حس مالکیت پیدا کرده بود، م
شارلوت ارزان ترین فروشگاه وی پی ان ایران
شما فقط با ۵۵ تومان صاحب یک کانفینگ فوق العاده بشید 😎🚀
✅چند کاربره
✅ متصل با همه اپراتور ها
✅ متصل با اندروید ، آیفون ، ویندوز ، مک
✅ دارای تست قبل از خرید
✅کامنت پیام های کانال تلگرامی باز هست تا شما نظرات مشتری هارو بخونید و با خیال راحت خرید کنید 🚀🤩
کانال تلگرامی
@sharloutvpn
ربات برای خرید راحت
@Sharlout_vpn_bot
پشتیبانی و خرید
@sharloutt
گفت زود باش بیا لیس بزن. اومد لبه مبل و پاهاشو باز کرد منم شروع کردم. فیلم دیده بودم سعی کردم مثل اون باشه. اولش یه کم جا خوردم یه طعم شور مانندی داشت ولی کم کم عادت کردم. خودشم با انگشت نشون میداد میگفت کجا رو بلسیم. کمکم صدای آه و نالش داشت بلند میشد و سرمو گرفت بادستاش فشار میداد رو کصش و میگفت زبون بزن عزیزم زبون بزن. صورتم خیس خیس شده بود و احساس کردم داره آبم میاد. پاشدم شلوارمو کشیدم پایین نمیدونم میخواستم چیکار کنم ولی دست خودم نبود فقط کیرم دستور میداد. گفت نمیخواد بکنی توش کیرمو گذاشت لای پاش پاهاشو بست و سفت کرد. لباسشو داد بالا منم از رو سوتین ممه هاشو مالیدم و مالیدم. یه کم عقب جلو کردم و آبم یهو اومد. جوری آبم اومد که تا به حال تو عمرم ندیده بودم. زنداییم گفت اگه میخوای ادامه داشته باشه باید آب منم بیاد، گفت بیا دراز بکش رو مبل. من انگار از جنگ برگشته بودم خیلی شل و ول دراز کشیدم اونم اومد نشست رو صورتمو هی کصشو میمالید به صورت من که یهو اونم ارضا شد. برای چن دقیقه اونجا ولو بودیم بعد پاشد لباساشو مرتب کرد گفت بیا در مغازه رو باز کن برم.
بعد اون رابطه من زنداییم یه جور دیگه شد. گاهی بازم شیطنت میکردیم ولی خب هیچ وقت مثل قبل نشد.
نوشته : دکتر
نوشته: دکتر
@dastan_shabzadegan
زندایی مدل میشی؟
1402/04/11
#زن_دایی #فوت_فیتش
من امیرم ۲۰ سالمه، تقریبا از کلاس یازدهم دارم توی یه کفش فروشی کار میکنم. بعد از ظهرها که از دانشگاه بیام، میرم مغازه رو از علی آقا تحویل میگیرم. چون کارمم بد نبوده دیگه کلا مغازه رو میسپاره به من. یه پیجم داریم که خودم میگردونمش و کفش ها و آفرها و تخفیف ها رو اونجا میذاریم. بیشتر کفش بچگونه و زنونه داریم، بیشتر فروش میره در کل.
داستان از این قراره که من ۳ تا دایی دارم. دایی بزرگم کلا جمع کرده رفته اصفهان و اونجا ساکنه. دایی دومم که من روی اون زنداییم کراش دارم خودش یه خونه دو طبقه داره و دایی سومم تازگی زن گرفته ولی چون خونه نداره عروسی نگرفته فعلا. به اصرار دایی سومم قرار شده ک خونه مادر بزرگم رو بکوبن و یه سه طبقه بسازن که داییم خونه دار بشه. از اون موقع مادربزرگم اساسشون و بردن طبقه پایین دایی دومیم. (الآن یه عده میان میگن باز همون داستان تکراریه خونه دایی و مادربزرگ پیش هم و زندایی جنده و … . خب آدم کصکش اگه همچین چیزی نباشه چرا باید بشه داستان؟) از زن داییم بگم یه زن ۲۶ ساله ( دایی دومم ۳۲ سالشه، دایی سوم ۲۸ سال) واقعا خوش قیافس و پاهای خیلی خوبی هم داره، سفیده و کشیده و خوش فرم. خیلی هم قید و بند دار نیست و راحته جلو ما. ولی خب بچه دار نشدن الآن ۵ ساله ازدواج کردن. من خیلی وقت بود که دنبال یه فرصتی میگشتم یه جور خودمو برسونم بهش. یا حداقل پاهاش. همیشه بهش میگفتم بیا مغازه هر کفشی دوست داشتی بردار. چند باری هم اومد و انتخاب میکرد منم از فرصت استفاده میکردم و چند تا کفش جلو رو باز مجلسی و اینا هم بهش میدادم بپوشه که واقعا سکسی میشد. هی میگفت آخه ازینا نمیخوام منم به زور میگفتم چرا بابا خیلی قشنگه و می نشوندمش سر صندلی کفشش رو در میاوردم و اینو پاش میکردم. اون وسط هر جوری بود دستامو به پاش میمالوندم ولی راضی نبودم. یه مشکل دیگه هم داشت اینکه هیچ وقت لاک نمیزد. دوسه بار که کفش داده بودم بهش میگفتم مثلا اینو با دامن قرمز ست کنی لاک قرمز هم بزنی عالی میشه، ولی میگفت نه از لاک بدم میاد. بد جور تو نخش بودم ک بهار امسال فرصت خیلی خوبی گیرم اومد. قرار بود آفر های تابستانه و بهاره بزنیم و پیجو بروز کنیم و همیشه پستایی ک میذاشتم از کفشا تنها بود. همینجور ک میدونید ماشالا ایران کم فوت فتیش نداره و همیشه اینجور پستا خیلی بازدید میگیره. من با خودم گفتم چرا ما اینکارو نمیکنیم چرا ندیم یه نفر خوشگل اینا رو بپوشه و بعد پستا رو بذاریم، خب کی میتونه این کارو بکنه؟ بلهههه زندایی عزیزم. هم بهانه عالی بود برای پیشنهاد بهش هم کار را بنداز بود. همه چی از این طرف اوکی بود ولی نمیدونستم اون قبول میکنه یا نه. رفتیم خونه مادربزرگ شب جمعه بود. از بچگی خیلی عادت داشتیم با پسرخاله ها اونجا میخوابیدیم. حتی بعد اینکه مادربزرگم اثاث کشی کرده بود باز میخوابیدیم. تا نصف شب بیدار بودیم کصشر میگفتیم تا لنگ ظهر خوابیدیم. سر ظهر دیدیم زندایی اومده پایین بیدارمون کنه. گفتم خیلی راحت بودیم با هم اونم لحاف و از رو ما میکشید و با پاش میزد به ما میگفت عقب مونده ها بیدار شید. من حاضر بودم ۲ ساعت دیگه خودمو بزنم به خواب تا اون این کارو تکرار کنه ولی حیف. بیدار شدیم و میخواستن ناهار بخورن. ماهم تازه بیدار شده بودیم اصلا نمیشد ناهار خورد. زندایی گفت بیا یه ذره چایی بخور من غذاتو میذارم یخچال عصری گرم کنم بخوری. پسر خاله هام ( داداش بودن با هم) رفتن خونشون و من موندم که مامانم بیاد دنبالم. ( مامانم رفته بود فاتحه مادر یکی از دوستاش) . ساعت ۵ عصر بود مادربزرگم خوابیده بود زنداییم صدا زد گفت غذاتو بیارم؟ گفتم ممنون بیار. بعدش گفتم چقدر بد شد کاش خودم میرفتم و زود رفتم بالا ک سر پله ها داشت با سینی غذا رو میآورد. گرفتم گفتم دستت درد نکنه اومدم پایین غذا رو خوردم و سینی رو خواستم ببرم بالا دیدم همون سر پله ها نشسته تو گوشیش بود.(راه پله جزئی از خونه بود، یعنی فرش داشت و خارج ساختمان نبود) رفتم کنارش نشستم گفتم چه میکنی دایی کجاست پس؟ گفت داره دوش میگیره، سینی رو گذاشتم روی پله پایینی. گفت ببین میتونی این اینستای منو درست کنی؟ میخوام هر کسی نتونه فالوم کنه. میخواست صفحشو پرایوت کنه نمیتونست. براش زدمو گفتم زندایی پیجمو که داری؟ پیج مغازه رو؟ گفت آره . رفتم توش گفتم ببین ما همیشه عکس کفشارو خالی میذاریم میخوایم این دفعه یه مدل بیاریم ک عکسا بهتر شه مشتری بهتر تصمیم بگیره. گفت عه چه خوبه.
گفتم شدیداً دارم دنبال مدل میگردم علی آقا هم گفته خوب پول میده. ولی میدونی یه کم سخته بری به کسی بگی. گفت آره و در همین حین یهو گفتم زندایی راستی پاهای توهم خوبه ها. دو سه بار کفشات رو پوشیدی خوب میومد بهت. گفت مرسی عزیزم ولی آخه من نمیتونم، نمیشه که، آخه داییت نمیذاره. گفتم بابا از خودت که نمیخوام عکس بگیرم فقط پاهات.