dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

ک بودیم به مسیر آرایشگاه که گفتم نگفتی عروسیه کی هست؟ نگین گفت ازدوستامه عروسیه دخترشه منوبیتاهم دعوتیم گفتم بسلامتی ایشالله خوشبخت بشن نگین گفت ایشالاه دومادیه خودت حسام جان گفتم ایشالاه که زدیم به خنده تارسیدیم جلوی آرایشگاه پیاده شدن موقع خدافظی بیتاگفت آقاحسام اگه وقت کردی میتونیم مزاحمت بشیم؟ گفت بله خواهش میکنم من درخدمتم که گفت آرایشمون تموم شدزنگ بزنیم بهتون؟ که نگین گفت عه بیتا زشته آقاحسام شایدکارداشته باشن گفتم مشکلی نیست نگین جان من درخدمتم تموم شدبهم زنگ بزنین که بیتاگوشیشودرآورد گفت شمارتوبگو آقاحسام منم گفتم تک زنگ زدشمارش افتاد بازم تعاروف وتشکر خدافظی کردیم رفتم دنبال مثلا پیداکردن کارچندجایی رفتم ولی راستش دوس نداشتم کارگری کنم دوس نداشتم بهم دستوربدن یه جورایی غرورداشتم کمی ول گشتم دیدم گشنمه ساعتم شده 3بعدازظهررفتم یه ساندویچی خوردم بازم اومدم نشستم ماشین که حرکت کنم دیدم بیتازنگ زد آقاحسام میتونین بیای گفتم بله یه ربع دیگه اونجام حرکت کردم رسیدم اونجاکه بهشون زنگ زدم که من رسیدم دیدم دوتاشون اومدن سوارماشین شدن من همینجوری بهت زده بهشون نگاه میکردم که نگین باخنده گفت چیه حسام جن دیدی گفتم نه حوری دیدم جن چیه شماها چقدرعوض شدین که بیتاگفت خوشگل شدیم یازشت؟ گفتم ماه شدین که هردوشون زدن زیرخنده که نگین گفت چشات خوشگل میبینه حسام جان که من بخودم اومدم میخاستم حرکت کنم تازه چشمم افتادبه پاهای نگین که شلوارشودرآورده جوراب رنگ پاپوشیده انگارپاهاش لخته که نگین متوجه نگاهام شدگفت بریم حسام جان من دیگه کلا لال شده بودم ولی خنده ریزی رولبای نگین بودکه بعدابهم گفت بخاطر نگاهات بوده گفتم نگین جان میرین خونه دیگه گفت نه بابا میریم تالار گفتم کدوم تالار گفت تالارمرواریدخلاصه توراه چشام فقط لا پای نگین بودوقتی رسیدیم جلوی تالارکه پیاده بشن سریع یه نگاه به عقب انداختم دیدم بیتاهم عین نگین جوراب رنگ پاپوشیده ولی پاهای بیتاکمی توپولتربودپیاده شدن که گفتم نگین کی تموم میشه تالار گفت چطورگفتم بیام دنبالتون اخه اینجوری توماشین غریبه نشینین گفت نه دیگه مزاحمت نمیشیم توماشین دیگران هم اینجوری نمیایم چون ماشین توبودراحت بودیم گفتم ماشین خودتونه که بیتاگفت اگه بیای عالی میشه حسام جان میتونیم پشت ماشین عروس ماهم بریم گفتم اره میام گفت پس زنگ میزنم اینارفتن من موندموباکیرسیخ عجب گوشتی شده بودن چقدربوی خوبی توماشین میومدتصویرپاهاشون ازجلوی چشام نمیرفت جایی نرفتم دیگه کمی دورترازتالارخاموش کردم ماشینو منتظرشون موندم خلاصه ساعت 7بودکه بیتازنگ زدحسام جان یه ربع دیگه تموم میشه مجلس گفتم باشه میام درحالیکه اونجابودم اومدن بیرون سوارشون کردم نگین گفت حسام صبرکن پشت ماشین عروس برو گفتم باشه ماشین عروس که حرکت کرد پشت سرش راه افتادیم صدای ضبط روبلندکردم فلاشر چهارراهنماروهم زدم هرچهارتاشیشه ماشین پایین بودن که بیتاگفت حسام میتونم بشینم روی در میخام سرم بیرون باشه گفتم اره فقط مواظب باش وقتی نشست روی دربرگشتم یه نگاه بهش کردم دیدم وااای شرت مشکیش دیده میشه یعنی دامنش رفته بودبالا اینم بیخیال بودکه بیتابه نگین گفت توهم پاشوبشین رو در خیلی حال میده که نگین نشست روی درپاهاش جلوی من بدنش بیرون منم عمدا دستموگذاشتم روی روناش که یعنی مثلا نیوفته هرچندلحظه هم میگفتم فقط مواظب باشین دستموکمی بیشترروی رونش گذاشتم دیگه برش نداشتم دیدم نگین خودشوکمی جلوداد تادستم به کوسش بخوره ولی چون دودل بودم ریسک نکردم ولی نگین خودش دستشوآوردداخل دستموازروی رونش برداشت گذاشت درست روی کوس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کونشو و کیرمو و انگشتمو همزمان توی دو تا سوراخش عقب و جلو کردم
-جووووووون چقدر تنگی تو ، واست جای تعجب نبود که چرا هاشم یهو غیبش زد ؟
-آخخخخخ کار شما بود ؟ آههههههه
-شبونه فرستادمش روستای کناری که تو رو به چنگ بیارم
محکم تلمبه میزدم و ناله میکرد
نگار بی حال افتاده بود و داشت نگامون میکرد
-مامان جنده ات خوب کسیه ، آههههه
جرتون میدم
نگار و از جاش بلند کردم و آوردم کنارم
-وقتی دارم مامانتو میکنم حسابی تخمامو لیس میزنی ، بخور
آروم رفت لای پاهامو زبونشو میکشید روی تخمام ، منم محکم تر تلمبه میزدم ، یهو در باز شد …
ادامه دارد…
نوشته: ایمان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میکنم آقا ایمان
-هر شرطی ؟
-هر شرطی که شما بگید رو جفت چشمام
-نگار رو صیغه ی من کن
-چی ؟ نگار ؟ دخترم ؟ آخه بچه اس ، به خدا هنوز چیزی نمیفهمه از ازدواج
-کی حرف ازدواج زد ؟ مگه آب نمیخوای ؟ میگم به کریم یه شریان آب از سرچشمه زیرکوه بده کارگرا بکشن تا دم زمینت ، به جاش دخترتو صیغه ی من کن
-بفرمایید چایی آقا ایمان ، همین لحظه سولماز اومد و چایی رو تعارف کرد ، برداشتم بدون اینکه تشکر کنم ، عادت ندارم از کسی تشکر کنم ، من خان زاده ام ، ایمان پسره حاج امیر
کل روستا جلوی پدرم تعظیم میکردن از سر احترام ، جلوی منم تعظیم میکنن ولی از ترس قطع نشدن آبشون
داشتم چاییم رو با خرما میخوردم که رحمان اومد افتاد به دست و پام
-تو رو خدا آقا ایمان ، بچه اس نگار ، گناه داره ، غیرت من چی میشه ؟ شما حتی میگی ازدواج هم نه ، فقط صیغه ، من آبرو دارم ، مردم روستا چی میگن ؟
-شرطم همین بود که گفتم ، الانم کار دارم
پاشدم که راه بیوفتم برم ، دستمو گرفت ، نشسته بود رو زمین ، با حالت التماس گفت : باشه . فقط هیچ کس نفهمه
-نگار ، نگاااااااااار بیا بابا جان کارت دارم
در اتاق باز شد و ی دختر خوشگل مثل مادرش اومد
-جانم بابا
-آقا ایمانو که میشناسی ، بیا از نزدیک سلام کن بهشون
-سلام آقا ایمان ، خوب هستید ؟ خوش اومدید
رحمان اومد نزدیک گوشم و گفت :
چجوری به سولماز بگم که چه قولی دادم ‌ ؟ گفتم مرد خونه خودتی و باید حرفتو گوش کنه الانم پاشو برو باهاش حرف بزن
رحمان که رفت به نگار گفتم :
اسمت نگاره ؟
-بله
-چند سالته ؟
۱۹
-سواد هم داری ؟
-نه بابا نذاشت من و آبجی نهال درس بخونیم ، گفت دختر باید بمونه تو خونه
-بابات راست گفته ، دختر خوشگلی مثل تو باید بمونه خونه
در اتاق باز شد ، دیدم رحمان و زنش سولماز اومدن بیرون
چشمای سولماز خون افتاده بود و معلوم بود گریه کرده ، خوب که دقت کردم دیدم لپش هم سرخ شده و جای دست رحمان رو صورتش مونده بود
رحمان اومد نزدیکم و گفت : راضیش کردم ، فقط اجازه بدید سولماز واسه نگار توضیح بده
سولماز دست نگارو گرفت و برد تو اتاق ، صدای پچ پچ میومد و دیدم سولماز اومد بیرون
آقا ایمان اگر اجازه بدید همین جا صیغه خونده بشه که محرم باشید به هم
-باشه ، رحمان صیغه رو میخونه ، یالا پاشو
سولماز اشاره کرد به رحمان
رحمان صیغه رو خوند و دیگه شرعآ محرم شدیم ، برخلاف میل کل خانوادشون
زنگ زدم به کریم
-جانم ارباب ؟
-کریم چند تا کارگر بردار و برید از سرچشمه ی نهر بکشید تا سر زمین رحمان ، از پشت بکشید که دید نداشته باشه ، نمیخوام بقیه اهالی روستا بفهمن
-چشم ارباب
داشتم با کریم صحبت میکردم که رحمان افتاد به بوسیدن دستم ، هلش دادم اون ور
-چی کار میکنی مرتیکه قرمساق ، آروم بگیر
-خیلی خوشحالم آقا ایمان ، بالاخره آب میاد تو زمینم و میتونم محصول خوبی برداشت کنم
رحمانو هل دادم کنار و به نگار اشاره کردم ، پاشو بریم تو اتاق
سولماز دست نگار رو گرفت و گفت : الان ؟ اینجا ؟ نمیشه که
رحمان دست سولماز و نگار رو از هم جدا کرد
-کی گفته نمیشه ؟ قراره آب بیاد تو زمینمون
بعدشم محرمن ، مال خودشه
برید تو اتاق آقا ایمان ، ما هم از خونه میریم بیرون که راحت باشید شما
-نه بمونید ، این بچه است ، شاید خونریزیش شدید باشه ، احتیاج به کمک مادرش باشه
-چشم ما میمونیم
به سولماز اشاره کرد ، برو ی جا واسه آقا ایمان تو اتاق پهن کن
سولماز رفت و تو این حین منم داشتم سر تا پای نگار رو برانداز میکردم
سولماز اومد بیرون و با چشمای گریون گفت جا پهن کردم بفرمایید
دست نگار رو گرفتم و بردم تو اتاق و در رو بستم
-بیا کنارم زیر پتو
-من یکم م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مانی دستا که هر کیری رو سیخ خودش میکرد! فتیش نداشتم‌ ولی وقتی این دست و پاهای قلمی و کشیده رو دیدم، گوه بخورم نداشته باشم!
داشتیم فیلم می‌دیدیم که با خودم گفتم این اینجا بخوابه دیگه نمیشه کاری کرد و با بدبختی رفت تو اتاق خوابید.
ساعت ۱۰:۳۰ بود و من تاخیری رو میزنم و فرصت ظرف شکستن جمع کردن آنچنان نداشتم و بلند داد میزنم که مامانم بیدار نمیشه نیشگون گرفتم خوابیدم روش که دیدم بیدار نشد.
گفتم حله و محتاط بودم که کبود نشه یا علامتی نمونه چون فردا قراره بیاد بعد قرنی بکنه.
کیرم تف میزنم و روان کننده میزنم و بعد کاندوم میکشم و دیگه نیم تنه رو در میارم اون لحظه موهای مامانم تو سکسی ترین حالتش بود و موهای طلایی و گونه ‌و مژه های سکسی با لب قلوه ای با دو تا هلو عضله ای که گل سرسبد بودن😍😍
یکم مامانمو لیس زدم مخصوصأ موهاشو لب گرفتم آروم لبشون گاز گرفتم ممه خوردم بازی کردم با ممه ها و…
و ناخنهای دست و پا و دستشو و پاشو غسل دادم حسابی داشتم حال میکردم از رو لگ تابلو بود رو کلوچه ها شورت نیست و شلوار کشیدم پایین و یک کلوچه تمیز و لیزر شده ای که یه سال کیر نخورده و بخاطر بابا هادی جلا داده شده رو گرفتم به دندون و عین وحشیا‌ خوردم.
زیاد نخوردم که تحریک نشه و بیدار شه.
نشستم رو رونای خوش فرم مامانی و کیرم میخورد به کصش یک لحظه به خودم اومدم و فهمیدم چه غلطی دارم انجام میدم و بلند شدم و همچی رو به حالت اولش برگردوندم و جقمو از عکسای کصو و کون مامانی که همون موقع گرفتم زدم.
و الان ۲۴ سالمه و هنوز آرمیتا دوست دخترمه‌ و رابطه داریم و قراره ازدواج کنیم،دانشجوی داروسازی از دانشگاه میلان هستم و آرمیتا هم دانشجوی پوست و مو از دانشگاه تورین و الان برای تعطیلات اومدیم ایران و یاد غلطایی که کردم افتادم و الان یه کص‌چشم سبز میلف سفید ورزشکار و دکتر گیرم اومده.
اگه میخوایید ادامه این داستان رو بنویسم که خیلی جذابه.
نوشته: ماهان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دوران نادانی (۱)
1402/04/14
#تابو #خاطرات_نوجوانی #مامان

سلام دوستان!
اسم من ماهان و تک فرزند هستم و اسم مادرم مینا هست، داستان برمی‌گرده به سال ۹۷ زمانی که من ۱۹ سالم بود و کنکور داده بودم و منتظر نتایج و خودتون میدونید چقدر طول میکشه این پروسه.
از خودم بگم که یک پسر با موهای قهوه ای روشن و ریشی که طلایی کردمش با چشم آبی که به مامانم رفته و قد ۱۸۸ ‌و وزن ۷۶ و والیبالیست هستم و اضافه وزن ندارم و مادرم زنی ۳۸ساله‌(اون زمان ۳۸ سالش بود) سفید و میلف با چشم های آبی و والیبالیست( مادرم منو هم والیبالیست کرد) و ژیمناستیک کار و بدنساز و خلاصه عضله ای با قد و وزن ۱۸۱، ۶۳ و کیر شق کن!😁
و بابام هم اسمش هادیه و مردی با قد ۱۸۰ و پوست سفید و چشم های قهوه ای و برعکس من زبون باز! شغلش هم مدیر گمرکه و همش مأموریت هست.😒
بعد از سه سال درس خوندن بکوب دیگه خسته شده بودم ، به دلیل استرس نتایج کنکور هر روز جق میزدم و شهوتم‌ به اوج رسیده بود، ختم کلام دلم کص می‌خواست!
اعتماد به نفس نداشتم و جرات کص تور کردن نداشتم و کم کم به مامان مینا حس پیدا کردم. با عکس هایی که یواشکی ازش گرفته بودم جق میزدم، البته بگم ما خوانواده‌ی مذهبی‌ای نبودیم و مامانم با نیم تنه و لگ قد نود می چرخید تو خونه.
من به داروسازی علاقه دارم و یک مدت حتی تو داروخونه داییم کار کردم( البته بگم داییم دکتر داروساز هست)و با داروها آشنا هستم و به این نتیجه رسیده بودم که قرص خواب آور بدم بهش و یکم کص کونشو دید بزنم!
میدونستم اگه یک دفعه سه،چهار‌تا به طرف بدی خطرناک است و شاید به بدنش نسازه به همین دلیل روز اول یک دونه اگه مشکلی پیش نیومد روز دوم دو تا و روز سوم مشکلی پیش نیومد چهار تا و کار رو شروع کنم.
فردا شنبه بود و مینا صبح ساعت ۹ تا ۱۱ کلاس تیاریکس، فیتنس، … و ساعت ۶ تا ۹ شب سالن بدنسازی می رفت.
با صدای مامان از خواب بیدار میشم و میبینم که از باشگاه اومده و ساعت ۱۱:۲۹ هست.
من: سلام
مینا:سلام کوفت چه وقت خوابه !چقدر خوابت زیاد شده! از بس شبا دیر میکپی‌!
من:صبحونه
مینا: الان وقت ناهاره‌ صبحونه‌ی چی!
من:حالا ول کن من امروز ساعت ۵ با دوستام تو‌ پارک ملت قرار دارم خلاصه گفتما.
مینا: چه عجب آقا بالاخره رفت بیرون !
ساعت چهار بود قرار بود اول بریم سراغ دوستم سام بعد بریم پارک.
سوار ماشین شدیم و مینا با یک نیم تنه سکسی نشست تو ماشین.
من: مامان تو با این میای شق الناس به گردنت هست.🤣
مینا: بی ادب اگه بابات بالا سرت بود انقدر بی شعور نبودی.
بعد من قراره برم باشگاه و لباس ورزشی پوشیدم و هدفم تناسب اندامه!
من: تو باشگاه مختلط😏
مینا: زن و مرد فرقی ندارن.
رسیدیم دم خونه سام و سریع پرید تو ماشین سلام احوالپرسی کرد‌ و فکر کنم وسطای راه بدن مامانم رو دید و دیوث فقط داشت نگاه می کرد و منم برای اینکه اینو مشغول کنم که یک وقت عکس یا فیلم نگیره باهاش درباره کنکور حرف زدم.
رسیدیم پارک و خلاصه کلی اون روز حال کردیم و با یه دختر دافولی میلف و سفید و چشم سبز به اسم آرمیتا در حد شماره آشنا شدم.
ساعت نه و نیم بود که مامانم میاد دنبالم.
من: سلام
مینا:سلام ماهان جون
خوش گذشت؟
من:خوب بود
خسته ای؟
مینا: چطور؟
من: خب خسته به نظر میای
مینا:فقط خوابم میاد
رسیدیم خونه و من قبل از اینکه بریم پارک تخم شربتی درست کردم و تو یکیش یک دونه قرص حل کردم
و می‌دونستم تشنش میشه وقتی از باشگاه بیاد( مخصوصأ نوشیدنی که شیرین باشه تا قند خونش میزون بشه)و خلاصه میرم که تخم شربتی رو ببرم براش که میبینم که پاهای قلمی و ظریف سکسیش رو رو میز گذاشته با اون جوراب های مچی و پاهای سفید و کیوتش‌ که کیرم شق میشه سریع شربت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی‌خوام بهش بگم کجا رو امضا کنه، اما نه از بغل، بلکه از عقب، یعنی دست راستمو بردم جلو و جای امضا رو نشونش دادم، ضمن این کار، کاملا بش چسبیدم اما نه زیاد که حساس شه. واسه امضا زدن باز خم شد رو فرم و باسنشو تکیه داد به من که حالا کیرم داشت شلوارمو پاره می کرد. بعد از چند لحظه فهمیدم داره لفتش میده، چون امضا رو زده بود ولی هنوز باسنش رو محکم بم فشار می‌داد. دلو زدم به دریا و دست چپم رو دور شکمش حلقه کردم. یه «آه» ریز گفت و بلند شد از روی فرم، در حالی که هنوز دستم دور شکمش حلقه است و باسنش محکم بهم چسبیده.
بدون اینکه برگرده، دستاشو آورد پشت سرش و دور کمرم حلقه کرد. با جرات بیشتری با دو دستم محکم در آغوش کشیدمش و همین جوری با لباس دو تا تقه ی جانانه بش زدم که فقط چند تا «آه» ریز گفت.
چرخوندمش با احتیاط که پشت درختچه باشیم و کسی نبینتمون، روی کیوسک خمش کردم و سینه هاشو مالوندم.
هیچ سینه‌بندی نپوشیده بود!
سینه های نرمی که زیر یه مانتوی آبی رنگ فشار می‌دادم، با بوی ادکلن مست کنندش اول صبح، مویی که روی گردنش ریخته بود و آه گفتناش روانیم کرده بود.
پای راستشو دادم بالا با دست گرفتم که خسته نشه، کمی قوزک پاشو که از کفش اومده بود بیرون و لخت بود، ماچ کردم و بعد کمی بالای باسنش که لخت بود رو بوسیدم. پوست تنش بوی لوسین میوه ای می داد، گویا صب توی وانی از پرتقال خوابیده باشه! چند جای کمرشو از رو مانتو گاز ریز گرفتم و اونم با شهوت آه می کشید.
دستمو بردم سمت دکمه های پایینی مانتوش که وا کنم، یهو حس کردم یه چیزی بم زل زده. از این حسا که آدم یهو فک میکنه کسی نگاش میکنه. اما مطمئنم از داخل محوطه بانک نیست چون کاملا ستون و درختچه ما رو پنهان کرده و پرنده هم پر نمی‌زنه توی بانک. همین حالت که پای راست خانمه دستم بود و صورتم روی کمرش و با دست چپم سینه شو فشار می‌دادم، ناخودآگاه برگشتم سمت باجه که دیدم متصدی با چندتا برگه تو دستش وایساده عین تیر چراغ برق خشکش زده و با دهن باز بهمون خیره شده و رنگش عین گچ سپید!
خانمه هم ضمن آه گفتن مثل من چرخید سمت باجه و با دیدن متصدی، جیغ کشید.
با ترس پاشو ول کردم که دوید سمت در بانک و خارج شد‌، منم پشت سرش دویدم سمت در که یهو یادم افتاد تمام اطلاعات مون توی برگه هاست، پشمام!!! برگشتم با لرز و اضطراب همه برگه ها رو، یعنی مال خودم و مال خانمه رو برداشتم و چنان محکم توی دستم گرفتمشون که کاملا مچاله شده بودن. از در بانک زدم بیرون و به امید دیدن خانمه اطراف رو نگاه کردم، اما محو شده بودش. خیلی حیف شد کاش می‌تونستم اسمشو بپرسم یا لااقل شمارشو بگیرم. با ناامیدی و حسرت نشستم پشت فرمون ماشین و البته استرس هم داشتم که کسی از بانک بیاد دنبالم، واسه همین برگه های مچاله شده رو گذاشتم صندلی شاگرد و سوئیچ رو چرخوندم که ذهنم همراه با ماشین روشن شد، پشماااااممم!
با لرز برگه ها رو برداشتم و صافشون کردم، اولی و دومی که مال خودم بود هیچ، سومی هم خالی بود، اما چهارمی رو خانمه پر کرده بود! اسم، آدرس، شماره ملی، همراه، نام پدر، امضا و همه چیییی نوشته شده بود. برگه رو بو کردم و بوسیدم و زیر لب گفتم «صد تومن صدقه در راه فلاکس».
خانمه اسمش سمانه است و دو ساعت پیش بش پیام دادم که:
-خانم ببخشید نگرانه اطلاعاتتون نباشین، من واستون امانت برداشتمش، فقط میشه بیاین تحویلش بدم؟
چند دقیقه بعد جواب داد:
-شما؟
گفتم:
-همون که توی بانک عاشقتون شده، سریع رفتید منم برگه تون رو برداشتم تا مشکلی براتون پیش نیاد. ببخشید اگه پیام دادم.
جواب داد:
-وای خیلی ممنون از نگرانی مردم صب تا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و کشید بالا و خودش خوابید روم و کیرشو کرد تو کونم چشام سیاهی رفت یهو هیچ کنترلی نداشتم بهش گفتم الان گفتی هرچی تو بگی ، اروم لاله گوشمو بوسید و دستشو گذاشت جلوی دهنم و با تمام وجودش کیرشو میکرد تو کونم جیغ میزدم اما فایده نداشت زورش بیشتر بود تا جایی دیگه مقاومتی نکردم دستشو برداشت و تلمبه میزد پاهام باز کرد کامل حالا سوراخ کونم کامل در اختیار کیرش بود و میکرد حدود 10 دقیقه ایی تلمبه زد که دستشو اورد زیر شکمم کیرمو گرفت بازی میکرد تلمبه هاش بیشتر میکرد تا ابم اومد ارضا شدم اب کیرمو با دستش کشید توی دهنم گفت بخورش . حمید گفت
+ابمو میخوری ؟
-اره اگه بتونم
کیرشو بیرون کشید کاندومش در اورد و زور میکرد تو دهنم تلمبه زد سرم فشار میداد که حس کردم یک چیزی تو گلوم ریخته شد
حمید صداش در شد اخ اوخ اش زیاد شد فهمیدم میخواد ارضا شه . ابش ریخت تو دهنم داغ بود و غلیظ ( به گفته خودش 3 ماهه سکس نداشته ) یکمش از دهنم بیرون ریخت کیرشو در اورد با دستاش جمع کرد ریخت تو دهنم دوباره کیرشو کرد تو دهنم
+بخورش جوون
+بخورش عزیزم همش مال خودته
با بد دلی ابشو قورت دادم یکم شور بود در گوشم گفت مرسی کوچولو نوش جونت . ازم لب گرفت و اومد کنارم خوابید یکم استراحت کردیم بعدش باهم رفتیم حموم
توی حموم هم مجددا هم کیرشو خوردم و هم سکس داشتیم .
این پارت اول اگه طولانی شد و جملات درست نبود ببخشید فی البداهه و اولین بار بود نوشتم
دوست داشتید لایک کنید پارت دوم سکس توی حموم و ادامه ماجرا هم بنویسم ممنون از همگی
نوشته: امیرحسین
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون دادن عاشقانه به سن بالا
1402/04/14
#سن_بالا #گی

سلام این اولین باره میخوام وقایعی که برام اتفاق افتاده بنویسم اگه دوست داشتید لایک کنید قسمت بعدی رو بنویسم ممنون .
از خودم شروع کنم اسمم امیرحسین است 21 سالمه لاغر اندامم و ریزه میزه هستم رنگ پوستم سبزه روشن است و بدنم مو نداره پسرونه هستم . علاقم به افراد مسن و پر مو هست فیلم های گی اینارو خیلی دوست داشتم پوزم مفعول بات است
چند وقت توی شبکه های مجازی دنبال کیس فاعل مناسب بودم که از نظر اخلاقی و رفتاری مثل هم باشیم که پیدا نکرده بودم. آخر هفته بود توی گروه های تلگرام پیام گذاشته بودم مثل همیشه انتظاری نداشتم فرد مورد نظر پیدا بشه تا یک نفر به اسم حمید پیام داد 51 سالش بود توی برخورد اول خیلی مودب و با احترام بود باهم صحبت میکردیم عکس واسه هم فرستادیم و از حرف زدنش خوشم اومده بود. حمید مجرد بود و چند سال از خانمش جدا شده بود و یک خونه باغ خارج از شهر داشت که زندگی میکرد، حدود 170 سانت قدش بود یکم چاق بود و شکم داشت و پر مو بود دقیقا همون چیزی که توی فانتزیم داشتم. بعد از چند روز صحبت کردن قرار حضوری گذاشتیم داخل شهر همو ببینیم بعدش بریم خونه حمید، آخر هفته بود ساعتای 8 صبح حمید تماس گرفت باهم هماهنگ شدیم که توی پارک همو ببینیم . یکم استرس داشتم ولی به هر طریقی بود قانع شدم برم موقع رسیدن از چیزی که داخل عکس دیده بودم خیلی بهتر بود تیپش قشنگ بود و گرم صحبت میکرد همین باعث میشد احساس راحتی داشته باشم. رفتیم باهم قدم زدیم و توی حرف هاش روزمرگی بود و اصلا حرفی راجع سکس نمیزد همین باعث میشد استرسم کمتر بشه و بتونم کنار بیام یکی دو ساعت گذاشت توافق کردیم بریم خونه حمید. خونش خارج شهر بود با دوستش که تاکسی داشت رفتیم تو مسیر حرکت عقب نشت کنارم و با راننده عادی صحبت میکرد اصلا توجهی به من نمیکرد و احساس راحتی داشتم بعد حدود 40 دقیقه رسیدیم . یک خونه با باغچه بزرگ و یک اتاق جمع جور که آشپزخانه و سرویس داخلش بود اونجا زندگی میکرد. در باز کرد رفتیم داخل توی نگاه اول همه چیز مرتب بود یک تخت خواب گوشه اتاق و یک مبل 2 نفره برای نشستن داشت . وسایل شو گذاشت اومد نشست روی مبل اومد کنارم دیگه یکم نزدیک تر اومد . نزدیک هم نشستیم بغلم کرد و نوازشم میکرد سینه ها مو میمالید منم همراهیش میکردم دستاشو میکشید روی پاهام و فشار میداد
لباشو گذاشت رو لبام بدون هیچ صحبتی دوتایی قفل شدیم همزمان دکمه های پیراهن و شلوارمو باز میکرد . چند دقیقه لب گرفتیم زبونم میکشید داخل میخورد و گاهی آروم گاز میگرفت لباسام کامل درآورد . فقط شورتم پام بود رومون یکم باز شده بود حمید با یک دستش بدنمو میمالید دست دیگه شو داخل شورتم کرد بود و کونم فشار میداد. خیلی با حوصله بود گردنمو مک میزد و حرف های عاشقانه دم گوشم میگفت باعث میشد بیشتر تحریک بشم . حمید دستمو گذاشت روی کیرش از روی شلوار بزرگیشو حس میکردم زیر شلوارش شق شده بود . کمربند شو باز کردم لباساش در اورد. حالا دوتایی مون با شورت بودیم سرم روی سینه اش بود که با فشار دستش سرمو روی شورتش گذاشت از روی شورتش کیرشو بوس میکردم خیس شده بود . همزمان حمید شورت منو پایین آورد و کامل لخت شدم توی بغلش و کونمو میمالید سوراخم خیس شده بود با انگشتش یکم بازی میکرد و فشار میداد که درد میگرفت ولی لذت بخش بود. از روی مبل بلند شد شورتش در اورد و گفت جلوش زانو بزنم هرچی میگفت عمل میکردم هیچ اراده ایی از خودم نداشتم . سرمو بالا گرفتم شهوت رو تو چشاش میدیدم . شکم پر مو و جو گندمی با یک کیر کوچک حدود 12 سانتی ولی خیلی کلفت رنگ سبزه و قارچی شکل جلوی صورتم بود من محو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خندید و گفت پسر جان حالت خوب نیست ما جفتمون مردیم دقیقا چه فکری کردی که همچین فازی گرفتی حرفاش بیشتر از قبل زخم میزد به قلبم حس میکردم باهام بازی کرده حتی احساسات من رو جدی نگرفته بود اشکام سرازیر شده بودن گفتم بخدا انگار داری باهام شوخی میکنی من خیلی دوست دارم این حرفا چیه میزنی گفت رضا خجالت
بکش مگه دختری که داری اینجوری رفتار میکنی من فکر کردم دوستیم نمیدونستم تو ذهنت از من برا خودت شوهر ساختی گفتم چه دوستی که باهم رابطه داشتیم گفت خب دوستی در کنار رابطه جنسی بود دیگه
تحمل شنیدن حرفاش نداشتم گفتم متاسفم برات دیگه رابطمون تموم شده با لحن تحقیر آمیز گفت چی داری میگی رضا بخدا شاخ در آوردم فکر میکردم می‌دونی هدف رابطه ما چیه نکنه انتظار داری بیام خواستگاریت از اتاق زدم بیرون دیدم اون جنده(مینا) با تعجب نگاه میکنه درو محکم بستم و از خونش اومدم بیرون تو تاکسی به زحمت گریه هام کنترل کردم حس میکردم ی دستمال کاغذی هستم که مصرف شدم از اینکه احساساتم حتی جدی گرفته نشده غمگین بودم از اینکه اون همه محبت و عشق تو رابطمون رو بی هدف شمورد سر شکسته بودم
چند روزی گذشت دیدم پیامی نداد تا ابراز پشیمانی کنه بهش پیام دادم حسین آقا حداقل یه معذرت خواهی میکردی آدم اشتباه میکنه منم درک داشتم میبخشیدمت جواب داد فکر کنم منظورم واضح گفتم اگ فاز لاو نداری و خواستی رفاقت کنی من اوکیم
از خودم نفرت پیدا کردم حس کردم خیلی ناچیزم آخرین پیامو دادم:من که جای تو خجالت کشیدم تو چجوری با احساساتم بازی کردی و خجالت نکشیدی؟ بای برای همیشه
جوابی نداد و منم هیچ وقت دیگه پیام ندادم
چند ماه گذشت تا به زندگی عادیم برگشتم و تونستم فراموشش کنم
پایان
نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بیا
حرفاش و رفتارش ناراحتم میکرد ولی اینقدر دلتنگ بودم که فقط میخواستم ببینمش گفتم باشه ۸ میبینمت
دلم میخواست جرات بیان ناراحتیم بابت رفتاراش رو داشته باشم شب شد رفتم خونش همین که درو بست محکم بغلم کرد سرمو بو می‌کشید و میگفت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده و نوازشم میکرد تو شوک بودم انتظار این رفتارای عاطفی رو ازش نداشتم ولی خب خوشحال بودم نشستیم رو مبل بهش نگاه کردم حسین آقا خیلی دلم تنگ شده بود، میدونم رضا جان ولی بخدا درگیر بودم،رفتم تو بغلش لباس رسمی تنش بود چون رفته بود شام بگیره و چند دقیقه قبل من رسیده بود یقه پیراهنش باز بود موهای سینش دیدم بلند شده حس بهتری داشتم و همدیگرو بوس میکردیم تو چشمام نگاه کرد گفت خستگی کار رو فقط تو میتونی از بین ببری با اون سکس محشرت دوباره بغلش کردم خودمو جمع کردم تو سینش گفتم میشه امشب سکس عجله ای نباشه میشه بهم محبت کنی بعدش سکس کنیم دلم میخواد قبلش کلی بوسم کنی و نوازش کنی سرمو فشار داد رو سینش گفت باشه قربونت بشم هر جور تو بگی حال میکنیم منم سرمو رو سینش تکون میدادم و خودمو لوس میکردم از پیشونیم بوس میکرد نوازشم میکرد بوسه هاش رو چشمام لذتی وصف نشدنی داشت دوباره حس کردم دوسم داره بهش گفتم ی سوال کنم راستشو میگی گفت جونم بپرس گفتم از من خوشت میاد؟ گفت اره عزیزم تو خیلی پسر مهربون و مودبی هستی به چشماش نگاه کردم گفتم لطفا هیچوقت تنهام نذار گفت خیالت راحت من اهل ترک کردن نیستم دستم رفت سمت کیرش که زیر شلوار پارچه ای مشکی راست شده بود کیرشو از رو شلوار می‌مالیدم و از هم لب می‌گرفتیم گفت زبونت بده و زبونم رو جنون وار میک میزد نگاش کردم گفتم بریم تو اتاق گفت باشه
سرپا جلوم وایستاده بود و داشت پیراهنش در می‌آورد بغلش کردم طوری ک سرم چسبیده بود به کیرش گفتم زیپتو باز کن اولش اینجوری بخورم دکمه های پیراهنش باز بود و موهای بدنش جذاب تر دیده میشدن
کیرشو کردم دهنم و با عطش تا ته حلقم فرو میکردم ی نفس میکشیدم دوباره تا ته میرفتم طاقت نیاورد گفت بذار شلوار در بیارم خایه هام رو بکن تو دهنت تخماش تو دهنم بود و از پایین بهش نگاه میکردم چشمام بسته بود و از شدت لذت انگار تو ی دنیا دیگه بود دیگه کامل جفت تخماش کردم دهنم خیس خیس شدن گفت رضا میخوام کونتو به حال بیارم
این بار وازلین آورد گفت بی حس کنندم تموم شده این خیلی چربه اذیت نمیشی دراز کشیدم یه بالشت گذاشت زیر کمرم انگشتش زد به وازلین و با سوراخم بازی میکرد دستش اومد بالا و کیرمو چرب کرد خیلی حس خوبی داشتم که با کیرم بازی میکرد شهوت وجودم گرفته بود گفتم بیا بکن توش گفت کاندوم
ندارم دوس داری بدون کاندوم ؟ سرمو تکون دادم گفتم من جز تو با کسی نبودم اگه تو بدت نمیاد من مشکلی ندارم از لپم بوس کرد گفت ای جونم قول میدم امشب یه حال خوب بهت بدم تا تلافی این همه مدت در بیاد
کلی وازلین به کیرش زد و سر کیرش دم سوراخم بازی میداد منم با کیرم ور میرفتم گفتم حسین آقا بزن توش دیگ دارم میمیرم گفت التماس کن بکنمت چشمام بستم گفتم خواهش میکنم بکن گفت نه بیشتر گفتم تو رو خدا کیرت تا ته بزن توش دلم کیر میخواد گفت حالا شد باشه رضا بهت کیر میدم امشب سیر میشی خیالت راحت آروم آروم کیرش کرد تو دو سه بار عقب جلو کرد دردی نداشتم و فقط می‌گفتم بکن منو، تلمبه هاش آروم بود ولی تا ته کیرشو میکرد تو کونم خودشو خم کرد و در حین تلمبه زدن لب میگرفتیم منم برا خودم جق میزدم گفتم حسین آقا تند تند بزن میخوام آبم بیاد پاهام جمع کرد و به سمت بالا برد تند تند تلمبه میزد و صدای شلپ شلوپ کل اتاق رو گرفته بود می‌گفت رضا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

17 سالگی (3) و پایانی
قسمت قبل
1402/04/15
#دنباله_دار #گی

گرمای تابستون اینقدر کلافم کرده بود که مغزم کار نمیکرد فقط میخواستم زود برم اونور خیابون یه پرشیا سفید محکم زد بهم چشام سیاهی رفت به یک دقیقه نرسیده بود که مردم دورم جمع شدن راننده هراسون میگفت بخدا خودش پرید جلو ماشین و محکم میزد تو سر خودش من دردی نداشتم فقط تو زمین افتاده بودم و از ازدحام جمعیت ترس ورم داشت خواستم بلند شم یه آقا گفت بشین آقا الان داغی حالیت نیست بزار زنگ زدیم اورژانس بیاد
اون لحظه های کابوس وار گذشت و رسیدیم بیمارستان عکس گرفتن متوجه شدم دستم شکسته خلاصه بخاطر عقاید مادرم بیخیال دیه شدیم
شب بود برگشتیم خونه زنگ زدم به حسین آقا ماجرا گفتم خیلی نگران شد از تن صداش مشخص بود خیلی براش مهمم چند باری گفتم نمیخواد بیای عیادتم ولی قبول نکرد و گفت حرف نباشه میخوام بیام ببینمت
روز بعد غروب زنگ خونمون زدن ، بابام درو زد به مامانم گفت چادر سر کن صاحبکار رضا داره میاد بالا
تو اتاق دراز کشیده بودم و صحبت های بابام اینا رو با حسین آقا می شنیدم که حسین آقا گفت با اجازتون من برم تو اتاق رضا رو ببیینم در اتاقم نیم باز بود حسین آقا اومد آروم گفت قربونت بشم چیکار کردی با خودت نگاش کردم، هیچی دیدی که من چقدر خنگم همیشه یه گندی برای زدن دارم دستش کشید رو سرم از پیشونیم بوس کرد گفتم وای تو رو خدا بابام اینا میبینن گفت نترس از اینور اصلا تختت مشخص نیست گفتم حالا که دستم شکسته و این ماه آخر نمیتونم بیام سر کار اگ دلتنگت شدم چیکار کنم لبخند زد سرش آورد کنار گوشم آروم گفت آدرس خونمو که بلدی و دوباره یه بوس از لپم کرد منم دستم بردم سمت صورتش دست کشیدم رو ریشاش نگاه چشماش کردم گفتم دوست دارم ممنون که اومدی با حالت شوخی بلند جواب داد خواهش میکنم رضا جان دلم نمیخواست از پیشم بره ولی نمیشد زیاد تو اتاق باشه تابلو میشد
یه هفته گذشت یکم سرحال شدم مقدمه چیدم پیش مامان بابام تا برم پیش حسین آقا الکی گفتم حوصلم سر رفته قرار با دوستم برم بیرون حال هوام عوض بشه سرکوفت های بابام شروع شد فقط میری بیرون مراقب ماشین ها باش اونا نمی‌دونن تو کوری مجبور بودم حرف های تلخش تحمل کنم
پیام دادم سلام عزیزم خوبی هستی غروب بیام پیشت جواب داد سلام رضا جان ببخشید دیشب اتفاقی برای یه معامله کاری اومدم ترکیه میخواستم بهت امروز بگم تا الان که خودت پیام دادی. خیلی ناراحت شده بودم از اینکه حتی یه خبر بهم نداده ولی خودمو آروم کردم خب اونم گرفتاری های خودشو داره دوباره پیام دادم کی برمیگردی جواب داد ۱۰ روزه. تو اون مدت حس بیقراری داشتم و مجازی باهاش در ارتباط بودم ولی دلم لمس بدنش و اون بغل گرم مردونس رو میخواست اومدنش با سه روز تاخیر بود و اواسط شهریور اومد شب رفتم پیشش درو که باز کرد زود بغلش کردم اینقدر دلتنگش بودم یهو زدم زیر گریه تعجب کرد و گفت واقعا داری گریه میکنی؟ آخه چرا؟ گفتم من خیلی دوست دارم من به دیدنت عادت کرده بودم. با لحن شوخی گفت ترسیدی منو بدزدن گفتم ترسیدم دیگه نخوای منو ببینی هیچی نگفت فقط حس کردم خودشم یکم جا خورد که چقدر بهش وابسته شدم ،نشستیم رو مبل برام آبمیوه آورد اومد کنارم دست کشید رو سرم گفت حسش داری امشب بهم حال بدی؟ بدون معطلی گفتم چشم قیافش کج کرد رضا چرا میگی چشم مگه میخوای انجام وظیفه کنی گفتم نه خب و منتظر جمله ای بودم تا به ذهنم بیاد بگم و حرفمو جمع کنم گفت حالا ولش دستت اذیت نمیشه ؟خندیدم گفتم مگه قرار با دستم کاری کنی گفت نه منظورم اینه دست راستت شکسته این مدت چجوری با دستت حساب کردی خندم گرفته بود از حرفاش گفتم با دست چپ وقتی مجبور باشی با دست غیر تخص

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوپر‌خارجی‌و وطنی👇🏽

/channel/+M16rMUhElOZmMTk0

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گی با آقای جذاب تو اتوبوس
1402/04/13
#گی

سلام این داستانیو که میخوام براتون بگم کاملا واقعیه و دوست داشتم براتون تعریفش کنم خودمم خیلی دوستش دارم…
من محمدم ۱۸ سالمه قدم ۱۸۰ وزنم ۶۵ هیکلم لاغر پوستمم سفیده …
خلاصه داستانیو که میخواستم بگم از این قراره که حدودا یک سال پیش دوران مدرسه ها اون موقع من ۱۷ سالم بود و مدرسه میرفتم هر روز صبح ساعت هفت سوار اتوبوس میشدم میرفتم مدرسه وقتی به ایستگاه دوم میرسیدم یه آقایی با هیکلی مردونه و جذاب و قد بلند و هیکلی و سن بالایی سوار اتوبوس میشد. هر وقت میدیدمش تو دلم میگفتم اوف چه هیکلی داره چقدر جذاب…! صبح ساعت هفت اتوبوس خیلی شلوغ میشد همه به هم چسبیده بودن منم وقتی آقا رو میدیدم حشری میشدم و دوس داشتم بهش نزدیک بشم اونم همیشه یه جوری بهم نگاه میکرد و همش باسنم نگاه میکرد منم از نگاهش خیلی خوشم میومد ، منم همیشه باهاش چش تو چشم میشدم و به هیکل سکسیش نگاه میکردم . خلاصه یکی از روزها که بارون میومد و منم سوار اتوبوس شده بودم ، اتوبوس خیلی شلوغ بود و اون آقا هم سوار اتوبوس بود از قصد رفتم خودمو نزدیک اقاهه کردم جفتمون سرپا بودیم و صندلیا جا نبود ، اتوبوس ایستگاه وایساد و مسافرای بیشتری سوار اتوبوس شدن و اتوبوس تنگ تر تنگ تر میشد و منو اقاهه بهم نزدیک تر میشدیم تا این که بالاخره چسبیدیم بهم منم از خدا خواسته پشتمو کردم بهشو باسنمو چسبوندم به کیرش ، اونجا فهمیدم که راست کرده اولش خجالت میکشیدم بعد نگاهش کردم دیدم داره بهم میخنده و یه چشمکم بهم و خب منم خندم گرفت…یهو تو درگوشم بهم گفت عجب کونی داری پسرجون دوست داری بکنم توش؟ منم خندیدم و هیچی نگفتم و بعدش کونمو حسابی به کیرش میمالوندم آخ خیلی حس خوبی داشتم کیرشم معلوم بود خیلی گندست ،کیرش حسابی سفت شده بود و کاملا راست کرده بود رو کونم هیچکس مارو تو اتوبوس نمیدید از بس که شلوغ بود کسی حواسش نبود، یهو دستمو گرفت برد سمت کیرش یه چشمک بهم زد و خندید بعد در گوشم گفت بمالش… کیرشو حسابی میمالیدم اونم با دستای کلفتش کونمو داشت ماساژ میداد…
این بار دستمو برد داخل شلوارش دیدم شلوارشو شل کرده منم دستمو بردم داخل شرتشو دستم خورد به کیرش کیرش واقعا کلفت بود تاحالا تو عمرم کیر به این باحالی لمس نکرده بودم خیلی دوست داشتم براش بخورم و بهش کون بدم داشتم دیوونه میشدم یهو دیدم کارتشو درآورد بهم داد روش نوشته بود سیاوش در گوشم بهم گفت اگه دوست داشتی همدیگرو ببینیم به شمارم زنگ بزن میام دنبالت بعدش با دستشو آورد لای کونم انگشتم کرد و بهم دیگه لبخند زدیم بعدش اتوبوس ایستاد و پیاده شد خیلی دوست دارم دوباره ببینمش راستش دیگه روم نشد بهش زنگ بزنم ولی هنوزم که هنوزه شمارشو نگه داشتم … .
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زنداییم خفتم کرد
1402/04/13
#زندایی

سلام دوستان ،فقط اول ماجرا بگم از اسم مستعار استفاده میکنم برای شناخته نشدن ،و در ادامه اینکه اصلا برام مهم نیس که باور کنید یا ،من فقط دوس داشتم اتفاقی که برام افتاده بودو بازگو کنم:من حمیدم والان 27سالمه ی پسر معمولی با قد ۱۸۰و وزن ۷۵کیلو ،نه قیافه زشتی دارم نه زیادی جذاب در کل معمولیم،این داستان واسه چند سال پیشه که من 21سالم بود ،من اون موقع ها نامزد داشتم و از اونجایی که با نامزدم اینا همسایه بودیم ،روزایی که باهم بحثمون میشد میرفتم خونه فامیل تا همو نبینیم،ی شب که با نامزدم بحثم شده بود و رفتم خونه عمم ،جا انداختیم همه خوابیدن و من طبق معمول داشتم با گوشی ور میرفتم که پیام اومد از طرف زنداییم ،اینم بگم که رابطم با زنداییم خیلی خوب بود ولی نمیدونستم چرا بعد نامزدیم باهام سر سنگین شده بود و قیافه میگرفت،بریم سره اصل مطلب ،اونشب بهم پیام داد تعجب کردم بعد احوال پرسی و اینکه چرا بحثتون شده ،بهم گفت که داییت خوابه میخوام ی چیزی بهت بگم بین خودمون بمونه ،گفتم بگو ،بهم با ترس و لرز گفت که دوسم داره ،منم درجوابش کابل رو گرفتم گفتم منم شمارو دوس دارم از این حرفا ،ولی اون منظورشو تو مخم کرد که عاشقمه خیلی دوسم داره از اینکه زن گرفتم ناراحت شده والان که قهرم دوست داره طلاقش بدم و مال اون باشم،من اون شب دیگه ادامه ندادم ،خوابیدم فرداش زنگ زد گفت که برم خونشون داییم کارم داره ،منم رفتم داییم اومد باهام حرف زد که برید اشتی کنید و زندگی بالا پایین داره ولی زنداییم اخم کرده بود ،رفتیم ولی آشتی نکردم من چون بیشتر با مادر خانمم دعوا داشتم تا خانمم چون مثل همیشه تو همه چیز دخالت میکرد،
اینم بگم داییم کارگاه داره،بعد برگشت گفت بریم کارگاه یه سر بزنیم ،رفتیم نشسته بودیم کارگاه که از بازار زنگ زدن گفتن داییم بره بازار ،به من گفت توهم بیا ،رفتم سوارشم برم که گفت تو برو یه خرده وسیله خرید کن ببر خونه واسه زنداییت من وقت ندارم میخواد شام بزاره ،منم چون دیشب تند برخورد کرده بودم با زنداییم و گفته بودم ادامه نده ،فکر میکردم که دیگ تموم شده اون مسئله ،وسیله گرفتم بردم براشون که شام بزاره واسه ما تا خانوادمم شام بیان اونجا،تا وسیله ها رو دادم ،چون پسر داییم تو پذیرایی خواب بود (یه پسره سه ساله داشت)دستمو گرفت گفت بریم اتاق این کمد آرتین رو با هم جابجا کنیم ،تا رفتیم تو اتاق درو بست ،چسبید بهم ،منو استرس گرفت گفتم دست نزن و فلان میترسم ،باشه هرچی تو بگی ولی الان نه ممکنه مهدی(داییم)بیاد،گفت خیالت راحت اون رفت دنبال چک تا سه ساعت دیگ نمیاد ،راستش استرس داشتم ولی بدمم نمیومد ،زنداییم یه زنی بود از من ۳سال بزرگتر قده ۱۷۷تقریبا هم قده خودم کمر باریک با کون گنده جلو منم با تاپ وشلوار میگشت ،لباشو که گذاشت رو لبام خودمو ول کردم شل شدم،جفتمون نفس نفس میزدیم ،یه خرده که لبمو خورد زانو زدو شلوارمو کشید پایین و شروع کرد به خوردن از اونجایی که استرس داشتم راست نمیشد ولی خیلی حرفه ای برام داشت ساک میزد ،خیلی حرفه ایی کاری کرد هم راست بشه هم استرسم بریزه ،بعدش گفت دوس داری بزاری توش،منم که داشتم دیوونه میشدم گفتم برگرد ،برگشت بکمر خوابید،شلوارو شرت که درآورد ،نمیدونید چه حالی شدم یه کس صورتی خوشگل با یکون خوش فرم جلوی چشام داشت دیوونم میکرد،سرشو گذاشتم تو آروم هل دادم یه آهی کشید و رفت تو یه خرده تلمبه زدم بهم میگفت عشقم گشاد شده؟ منم گفتم نه عالیه،میگفت حرومزاده داییت فقط فکر خودشه وحشیانه میکنه ارضا میشه بعد میخوابه منم انگار نه انگار که آدم هستم،بعد شروع کرد به قربون صدقه رفتن که

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حسام و زن همسایه
1402/04/14
#زن_همسایه

با سلام به کاربران سایت شهوانی که وقت میزارن میخونن یا لذت میبرن لایک میکنن یا به کامشون خوش نمیاد و فحش میدن منم مثل همه داستان نویسان شاید آخرش بشنوم کس نگو کس ندیده دروغی بیش نبود کونت گذاشتن ویا بگن برو جقتو بزن جقی بالاخره بعضی از دوستان شاید بگن ولی خب از اینکه وقت میزارین میخونین برای من قابل احترام است بریم سر اصل داستان
من حسام هستم 25 سالمه با پدر مادرم زندگی میکنم یه دونه برادر بزرگتر از خودم دارم که متاهله خونش جداست
پدرم مغازه داره کارش فروش لوازم خانگیه صبح میره شب میاد منم بیکار و بی عار تو خونه فقط ول میگردم بیچاره ننم فقط کارش سیر کردن شکم منه تا پدر از سرکار میاد حالم خوبه ولی به محض اینکه میاد خونه نصیحت هاش شروع میشه آهای نرخر تاکی میخوای مثل دختر تو خونه بمونی آخه بی غیرت اگه کار منو دوس نداری حداقل برو بگرد برای خودت کاری پیدا کن این چه وضعشه اخه خانم خونه دارشدی ناسلامتی مردی. مرد باید غیرت داشته باشه کار کنه منم سرم پایین فقط گوش میدادم آخرشم مثلا قهر میکنم میرم اتاق خوابم که یعنی ناراحت شدم ولی خب پدر راس میگه بهتره یه کاری شروع کنم آخه تاکی باید پول جیبی از پدر یا مادر بگیرم تو همین فکرا بودم که به مادرم اس دادم که به پدر بگو فردا ماشینو نبره من برم دنبال کار بگردم که بعدازچنددقیقه دیدم اس داد که پدرت فردا ماشینو نمیبره گرفتم خوابیدم صبح ساعت ۱٠بودبیدارشدم صبحونه رو خوردم حاضر شدم اومدم بیرون ماشینو از پارکینگ درآوردم میخواستم حرکت کنم که مادرم صدا زد حسام یه لحظه بیا بالا برو گفتم باشه رفتم بالا ببینم چی میگه دیدم کارت عابر بانک شو داد دستم گفت جون من نری الاف بگردی برو دنبال کارببین از چه کاری خوشت میاد همونو پیدا کن پسرم. پدرتم بیش ازاین ناراحت نکن گفتم چشم مادر میرم توکل بخدا اومدم سوار ماشین شدم رسیدم سر کوچه می خواستم وارد خیابان اصلی بشم دیدم همسایمون نگین خانم بایه زن دیگه تو خیابون منتظر ماشینن جلوشون وایسادم گفتم نگین خانم کجا میری برسونمت که خم شد از شیشه ماشین یه نگاه کرد گفت عه اقا حسام شمایی ببخشین نشناختم نه مزاحم شمانمیشیم بااسنپ میریم گفتم این چه حرفیه ماشین خودتونه بیاین برسونمتون که اومدن سوار شدن نگین خانم اومد جلو نشست اون یکی هم عقب وقتی نشست باهم دست دادیم خوش بش کردیم گفت اینم خواهرمه آقا حسام تو آینه نگاش کردم دیدم اره شباهت دارن باهم اونم دستشو دراز کرد باهم دست دادیم حرکت کردم گفتم نگین خانم کجا میرین گفت راستش امروز به عروسی دعوتیم داریم میریم آرایشگاه گفتم چشم هر جا بگین میبرمتون این نگین خانم حدود سی سالش میشه که خیلی وقته تو کوچه ما همسایمونه منتها شوهرش خیلی کم دیده میشه تو محله نگین هم انصافا هم خوشگله هم خوش اخلاق
توراه که داشتیم حرف میزدیم گفتم نگین خانم خواهرت چقدر ساکته گفت اینجور نبین هااا یخش بازبشه به کسی مجال حرف زدن نمیده که توآینه بهش نگاه کردم چشم توچشم بودیم توآینه گفتم شماهم حرف بزنین اسمتون چیه اصلا که گفت بااجازه بزرگترا بیتاهستم خواهرکوچک نگین جونم 27ساله که همگی خندمون گرفت گفتم حالا شروع کردین بامشخصات کامل بگین خودتون رومعرفی کنین گفت چشم بپرس جواب میدم گفتم متاهلی یامجرد گفت هیچ کدوم که بانگین باهم خندیدن گفتم پس چی گفت مطلقه گفتم مطلقه یعنی شوهرت فوت کرده گفت کاش میمرد نه آقاحسام طلاق کرفتم گفتم ناراحت نشین ایشالله یه مردخوب گیرتون میادازاون بهتر که نگین گفت خب من دارم چه گلی به سرم زده اخه دیدم ایناهردوشون ازبی شوهری زجرمیکشن واقعابالاخره راست ودروغش باخودشون که نزدی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یترسم آقا ایمان
-ترس نداره کاریت ندارم که
-مادرم گریه میکرد ، منم گریه ام گرفت
پتو رو زدم کنار و کشیدمش کنارم و پتو رو کشیدم رو خودمون
با دستم از گونه هاش گرفتم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ و دخترونه اش
لباشو میک میزدم ، هیچ کاری نمی کرد ، ثابت خوابیده بود و کم کم دستمو بردم از روی لباسش و یکی از سینه های کوچیک و دخترونه اش رو گرفتم توی مشتم ، هیچ واکنشی نشون نمیداد
کم کم کیرم داشت کامل راست میشد
به پهلو چرخوندمش و از پشت چسبیدم بهش لبامو گذاشتم روی گردنش و دستمو از بالای یقه اش بردم داخل و دستم رسید به سینه ی لختش ، کاملا سینه اش توی مشت من جا میشد ، از پشت هم کیرمو فشار میدادم بهش
دم گوشش گفتم امشب میخوام کس تنگ و دست نخورده ات رو جر بدم
شلوار و شرتمو همونجا کشیدم پایین و یکی از دستاشو گرفتم و کیرمو گذاشتم توی دستش
-بمال واسم نگار
-چشم ولی بلد نیستم به خدا ، چشماش گریون بود
آروم کیرمو توی دستش عقب و جلو میکردم
دستمو از توی لباسش در آوردم و بردم لای پاهاش ، از بالای شلوارش دستمو بردم تو و کس کوچولو ولی تپلشو شروع کردم به مالیدن
یکمی هم خیس بود ، پاهاشو از سر خجالت و ترس جمع میکرد
-پاهاتو جمع نکن وگرنه پاهاتو میشکنم ، فهمیدی ؟ گریه هم نمیکنی
کم کم صدای ناله هام بلند شد
-آااااااه نگار ، میخوام این کیر کلفت و مردونه ام رو تا ته بکنم تو کصت
داشت میلرزید تو بغلم از ترس
از کنارش بلند شدم
-رحمان ؟ آهای رحمان ؟
اومد پشت در ولی درو باز نکرد
-جانم ارباب ؟
خانومتو صدا کن بیاد ، این میترسه
خودتم برو پیش کریم و کارگرا که نهر رو بدونی از کجا میکشن
دو دیقه طول کشید و صدای در زدن اومد
-بیا تو
-سلام آقا ایمان
-رحمان رفت ؟
-بله رفت ، ولی …
-ولی نداره ، نگار مال منه ، الانم ترسیده
میای پیشش و آرومش میکنی
-چشم
من زیر پتو بودم ولی شلوار و شرتمو در آورده بودم
سولماز اومد پیش دخترش نگار
شروع کرد بوسیدن سر و موهای دخترش و نوازشش میکرد
-نترس مامان جان ، من پیشتم
شلوار و شورت نگار رو زیر پتو کشیدم پایین
سر کیرمو تف زدم و گذاشتم لای کص نگار و کم کم فشششششار دادم
نگار شروع کرد به تقلا کردن ولی محکم نگهش داشتم و آروم تا نصف رفت تو
گریه میکرد و سولماز مادرش سعی میکرد آرومش کنه
پتو رو زدم کنار ، نگار رو بلند کردم به حالت داگی ، کیرمو تا ته کردم تو کس کوچولوش
-آییییییی مامان
-قربونت بره مامان گریه نکن ، تموم میشه
محکم تلمبه میزدم تا ته
سولماز کنار دخترش نگار خوابیده بود و موقع تلمبه زدن کم کم دستمو از زیر چادر بردم و ساق پاشو دست کشیدم یهو عین برق گرفتگی از جاش پرید
-چی کار میکنید آقا ایمان ؟
-تو که نمیخوای به شوهرت بگم وقتایی که سر زمینه و دخترات توی گاوداری دارن شیر میدوشن تو کجا میری ؟
-چشماش از تعجب باز باز شد
-چیه ؟ فکر کردی خبر ندارم ؟
من از تمام اتفاقایی که توی این روستا میوفته مطلعم
-به خدا اشتباه می کنید
-من اشتباه میکنم ؟
وقتی با هاشم ، معلم روستا توی طویله لای علف و کاه داشتید سکس میکردید محمود ازتون فیلم گرفته
الانم مامان خوبی باش و به دخترت کمک کن
دستمو کامل بردم زیر چادرش و رونای پاشو گرفتم
-شلوارتو در بیار
-فقط رحمان چیزی نفهمه
-لخت شو که خیلی وقته میخوام اون کس و کون تنگتو بگام
شلوار و شرتشو در آورد و کنار نگار قمبل کرد
کیرمو از تو کس تنگ دخترش در آوردم ، گذاشتم لای کصش بالا پایین کردم و فشار دادم توش
-وای این خیلی بزرگه ، تو رو خدا یواش تر
انگشتمو خیس کردم و فشار دادم توی کونش
-وای نه از پشت نمیتونم
-جووووووون باید بتونی ، شل کن کونتو تا آبروتو نبردم
آروم شل کرد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

روستای عزیز من (۱)
1402/04/14
#تریسام #تابو

-کد خدا شما بگید ما چیکار کنیم ، تمام زمین هامون دارن خشک میشن
-عمو رضا راست میگه کد خدا ، از زمانی که شما سد زدید جلوی رودخانه و آب رو جیره بندی کردید دیگه ما یه روز خوش ندیدیم
صدای جمعیت داشت تبدیل به فریاد میشد
-خخخخخخخخخخخخخخفه شید
با صدای بلند کریم و محمود ، دست راست های من ، همه ساکت شدن ، حتی کدخدا هم دیگه حرفی نزد
-اوهوم ، صدامو صاف کردم و همه رو برانداز کردم
ببینید آقایون ، دوتا راه بیشتر ندارید
یا زمین هاتون رو بهم میفروشید ، با همون قیمتی که گفتم ، یا دیگه از آب خبری نیست ، توی هر زمینی هم چاه و پمپ ببینم بدترین اتفاق واستون میوفته میدونید که شوخی با کسی ندارم
-آقا ایمان ؟ میشه من حرف بزنم (صدای آقا رحمان بود ، که خونه اش و زمینش نزدیک ترین زمین بود به باغ و زمین های من
-بله عمو رحمان بفرمایید
-آقا ایمان ، من دارم به نمایندگی از طرف همه صحبت میکنم ، شما هم پول داری ، هم آدمشو داری که ما رو اونجوری که دوست داری کنترل کنی ولی خدا رو خوش نمیاد ، اگر پدرتون زنده بود این کارو با ما نمیکرد
-اسم پدر منو دیگه نمیاری وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی ، احترام رفاقتت با پدرمو دارم وگرنه همین جا میدادم کریم فلکت کنه
الانم جلسه تمومه برید تا فردا
جمعیت راه افتادن تا برن بیرون از مسجد ، جلسات همیشه همین جا برگزار میشد از زمانی که پدرم کدخدا بود ، تا همین الان
داشتیم با کریم و محمود میرفتیم سراغ کار که رحمان جلومو گرفت
-آقا ایمان ، تو رو به روح پدرت گوش کن من چی میگم ، من دو تا دختر کوچیک دارم ، تو رو خدا این کارو با من نکن ، فقط گوش کن ببین چی میگم ، اینجا نه ، شما اگر قدم سر چشم ما بزاری و بیای خونه ی ما من و خانومم دو کلمه حرف داریم با شما
نمیخواستم برم چون اگر به هر کدوم از این جماعت روستایی رو بدی سریع پر رو میشن و باید به همشون آب بدی
ولی ته دلم سوخت واسش ، شاید به خاطر زن خوشگلش بود ، سولماز خوشگلترین زن روستا ، هیچ کس نمیدونه چرا زن رحمان شده ، رحمان یه کشاورز چاقه با صورت گرد و ریشو و زمخت ، کف کله اش کچل شده و پوست آفتاب خورده و دستای پینه بسته ، رحمان شاید ۴۰ سالش بشه ولی شبیه ۶۰ ساله هاس
ولی از سولماز بگم براتون ، ی زن ۳۵ ساله ی فوق العاده زیبا با چشم های عسلی و لبای سرخ و گونه های زیبا ، هیچ وقت کسی بدنش رو ندیده چون چادرش رو خیلی سفت میگیره ولی معلومه چه هیکلی خوبی باید داشته باشه ، خلاصه تو همین فکرا بودم که کریم صدام کرد
-آقا چی کار میکنید ؟ تشریف میبرید یا بریم باغ دنبال کارا ؟
-شما برید دنبال کارا و حواستون به کارگرا باشه ، من برم ببینم چی میگه این رحمان
راه افتادیم به سمت خونه رحمان ، درو باز کرد و یا الله گفت و وارد حیاط شدیم ، دیدم دختراش مثل برق دویدن تو خونه ، بدون چادر بودن
رفتیم تو اتاق اولیه نشستیم به خانومش گفت ، دو تا چایی بیاره ، سولماز تو اتاق بغل بود ، اومد بیرون
-سلام آقا ایمان ، خوش اومدید ، صفا آوردید به خونه ما ، به خدا ما از بی آبی داریم تلف …
-گفتم برو چایی بیار ، حرف نزن
سولماز رفت تو آشپزخونه
-آقا ایمان به خدا من از قدیم با پدر شما دوست بودم ، دست راستش بودم ، نوکرش بودم ، حاج آقا اگر بود با ما این کارو نمیکرد ، بین من و بقیه فرق میذاشت
مشغول گوش کردن به حرفای رحمان بودم که چشمم افتاد از لای در اتاق به یکی از دختراش به اسم نگار ، زیر ۲۰سالش میشد فکر کنم ، داشت ظرفا رو مرتب میکرد که یهو سرشو برگردوند و چشمش افتاد به من ، ی لبخند بهم زد و منم ی لبخند بهش زدم
-خلاصه هر چیزی که شما بفرمایید و هر شرطی شما بگید من قبول

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رو میدمو‌ میرم اتاقم.
به بابام فحش دادم گفتم که ببین همچین زن میلف وفاداری رو ول کرده معلوم نیست چه کار میکنه😒
قرار شد وقتی خوابید لیوان رو بشکونم که ببینم قرص تأثیر داره یا نه؟
ساعت ۱۱:۱۵ بود قشنگ معلوم بود خوابه، جلوی اتاقش رو سنگ کف خونه یه لیوان میکوبم زمین که میشکنه و هیچ تأثیری بر خواب مامان جونم نداشت.
رفتم پتو رو کشیدم که دیدم مثل همیشه با شرتک و (تاپ یا نیم تنه بود) خوابیده بود، کلی صداش کردم کلی تکون دادم دیدم کاری نکرد، یه لحظه ترسیدم که نبضشو گرفتم و سرمو گذاشتم رو سینه ها عضله ای و بلوریش که دیدم نه علائم حیاتی داره و خداروشکر چیزیش نیست.
به پهلو خوابوندم مامانی رو که رفتم پشتش خوابیدمو‌ یکم ممه بازی کردم کون مالیدم و رفتم.
فردا یک شنبه روز پر کاری بود و نهار خونه نبود و از ساعت ۸تونیم صبح تا ۶ تو سالن والیبال بود(گفتم که مربی والیباله‌ مامانم)و ۷ می‌رسید خونه.
ساعت ۵:۳۰ همیشه اتوماتیک مامانم بیداره و بخاطر این قرص خواب خودم صبح با بدبختی بیدارش میکنم.
من:سلام
مینا:سلام عشق مامانی آفتاب از غرب به شرق طلوع می‌کنه.
من: من دیگه باید کارمو شروع کنم این همه زحمت کشیدم برنامه نویسی یاد گرفتم که مستقل شم!( باید بگم که من تو کارای کامپیوتری خیلی واردم)
مینا:قربونش برم من.
من :صبحونه
مینا:باشه
خلاصه خیلی میترسیدم که مامانم خوابش نبره تو راه سالن بخاطر همین تو اسپرسویی که داشت میخورد قرص ضد خواب (تو توضیحاتش زده بود آنتی اسلیپ) زدم که اکثر خلبان ها قبل پرواز میخورن!
از خونه میره و بعد از فکر کردن به این موضوع به این نتیجه میرسم که
همین امشب کار رو شروع کنم و دیگه ۴ تا قرص ندم.
از ساعت ۸ تا ۱۲ پای کامپیوتر بودم و ارز دیجیتال کریپتو داشتم یه کمیشو میفروشم و ۷ تومن گیرم اون زمان کریپتو‌ سقوط نکرده بود.
و از اصل مطلب دور نشیم ناهار با آرمیتا قرار میزارم و میریم سوشی کده و غذای شرقی سفارش میدیم.
از آرمیتا خیلی خوشم میومد و تابلو بود عین خودم افتاب مهتاب ندیدس.
وضع خانواده هامون از همه نظر یکی بود و گزینه معقولی برای هم بودیم.
تو پارک بودیم که مامانم زنگ میزنه و میگم که آره با دوستم رفتیم ناهار خوردیم و پیاده روی کردیم.
با آرمیتا حرف میزدم و از خانواده و از خودمون می پرسیدیم و خلاصه من دوست داشتم که یکم بمالمش‌ که ولی محتاط بودم که یک وقت زیادی پیش نرم.
ساعت ۸ خونه رسیدم و زنگ زدم (چون ۷ میومد خونه)و درو مامانم باز کرد و…
مینا:سلام عشق مامان
من:سلام
شام چی داریم؟
مینا: ای شکمو به بابات رفتیا😉
من: به بابایی که سالی یه بار میبینمش😏
مینا:بابات فردا میخواد بیاد خونه
من:معلومه مامان این چند وقته فشار زیاد اومده ها که انقدر خوشحالی😀
مینا:تو آدم نشدی آخه چرا از این حرفا میزنی
من:مثبت ۱۸
مینا:پس من دارم مامان چی رو میگم؟
من:من چند سالمه؟
مینا:حالا ول کن با کی رفته بودی ناهار خوردی؟
من:دوستم
مینا:کدوم دوستت؟
من:آرمیتا
(اولش جا خورد ولی خب مامانم آدم منطقیه و هرکسی دوست دختر نیاز داره)
مینا:جدیده؟
من:آره
عکسشو میخوای نشونت بدم؟
(یکم سرد برخورد کرد که پرو نشم)
مینا:حالا نشون بده.
نشون دادم و معلوم بود خوشش اومده ولی بروز نمی‌داد.
ساعت ۹بود و من هم کاندوم داشتم و تاخیری، روان کننده از کشو بابام برداشتم و بعد رفتم تو غذا‌ مامانم که یک خوراک گیاهی بود دو تا قرص بریزم که سه تا افتاد و با خودم گفتم قسمت این بود و بعد از این که مامانی غذاشو خورد منم خوردمو رفتم کنارش تو کاناپه دراز کشیدم.
چه لباس سکسی ای پوشیده بود نیم تنه صورتی با لگ آبی و ناخنهای قرمز پا و آبی آس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حالا.
گفتم:
-فقط میشه اجازه بدین شمارتون رو سیو کنم؟ آخه بهتون علاقه‌مند شدم.
جواب داد:
-این چه حرفیه؟ معلومه که می‌تونین. خیلی ام باعث خوشحالیمه اگه با هم باشیم. پس ادرسو برام بفرستین بازم ممنون از شهامت تون.
خلاصه دوستان الان آدرسمو بهش دادم، دختره بیست و هشت سالشه و گفت بهم که شمارمو سیو میکنه و اولین فرصت میاد پیشم. فقط من این وسط ایمانم به درب فلاکس بیشتر شده و متاسفانه الان قبل هر کاری میرم سراغ فلاکس. عجب روز خوبی بود و عجب زیدی گیرم اومد. ممنون که داستانو خوندین.
نوشته: مارتا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

روز خوش شانسی
1402/04/14
#خاطرات

سلام دوستان من مهدی ام و قصد دارم خیلی خلاصه ماجرایی که امروز واسم پیش اومد و بگم واستون.
منو ببخشید اگه مثل سایر نویسنده های شهوانی توی کار رایانه و مهندسی و ساخت و ساز نیستم، خخخ، راستش بیکارم اما بدون مشکل مالی.
من کمی خرافاتی‌ام متاسفانه و این یه مرز شده برام که هر روز صب اگه درب فلاکس چایی درست بسته شه اون روز خوش شانسی میارم، وگرنه روز بدی میشه!
به همین شکل، امروز وقتی درب فلاکسو راحت پیچ دادم خوشحال شدم که روز خوبی میشه، اما دیری طول نکشید که کلی اتفاق بد واسم افتاد، تا جایی که اعتقادمو بهش از دست دادم:
اول کارت عابربانکم غیرفعال شدش بعدم خواستم چیزی بخورم نون نبود، تمام نونوایی ها بسته بودن و چندین ضدحال دیگه.
لباس پوشیدم رفتم در به در دنبال نون خریدن اما همه نونوایی ها بسته بودن. اونقد شاکی شدم که زیر لب کفر گفتم و خواستم برگردم خونه فلاکسو بشکونم که چشمم خورد به بانک ملت!
حالا که نزدیکم چرا کارتمو درست نکنم؟
بانک شعبه محلی و خیلی کوچیک هست، حدودا سی متر مربع. رفتم داخل (ساعت ۸ صب) و از باجه اول پرسیدم کجا کارتمو درست کنم، منو حواله داد باجه کناری و اونم به کناری، حدود پنج تا باجه بشکل بیمارگونه ای منو پاس کاری کردن، تا بالاخره باجه آخر گفت بده کارتتو. کارتو دادم و فرم رو گرفتم تا پر کنم. باجه، پشت یه ستونه که با یه درختچه تزیینی از دید عموم کمی پنهان شده و اگه خم شی به جز متصدی کسی نمی‌بینتت. نوشته روی فرم اونقدری ریز بود که پر کردنش واقعا وقت می‌برد، پس خم شدم روی کیوسک و مشغول پر کردنش شدم که یه خانمی اومد کنارم گفت «ببخشید» رفتم کنارتر تا بیاد جلو باجه. ضمن پر کردن فرم، به حرفای خانمه و متصدی هم گوش می‌دادم:
-ببخشید کارتم تاریخش تموم شده میشه برام درستش کنین؟
-چشم این فرم ها رو پر کنید و بعد پیامکی که میاد رو برام بخونید.
خانمه صدای خش داری داره، یعنی منظورم یه صدای گرگ‌مانند اما زنونه هست، با یه شلوار چسبون مشکی، یه مانتو آبی هم روش، یه شال که تقریبا فقط دور گردنشه و بوی ادکلنی که هوش از سرم برده اول صب! موهای قهوه‌ای تیره و نیمه فر، پوست سفید و صورتی که کمی آرایش شده اما طبیعی خوشگله.
زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد که خجالت کشیدم و نگامو ازش برداشتم. فرم رو بلانسبتتون ریدم نه پر کردم، اونقدر گرم نگاه کردن خانمه بودم که کد ملیمو خراب نوشتم.
خواستم از متصدی یه فرم دیگه بگیرم که متصدی پاشد از صندلی و گفت چند دقیقه ای میادش.
متصدی رفتو منم خودمو الکی با خط خطی کردن فرم سرگرم کردم، خانمه هم داشت فرمش رو پر می کرد، نمی‌دونم چشماش ضعیف بود احتمالا، چون خم شده بود روی فرم و باسنش توی شلوار تنگش جلوم خم شده و قدری از کمر لختش و لبه شورت قرمزشو میتونستم ببینم.
کمی میلیمتری بش نزدیک شدم بدون اینکه برخورد کنم. شاید چند میلیمتر بین باسن نیمه لخت خانم و کیر شق شده ی من فاصله بود. همونجور وایسادم چون مطمئن بودم که یهو بلند میشه و بدون اینکه کاری کنم خودش باسنشو میزنه به کیرم و تهش هم یه معذرت خواهی میکنم و تمام. چند لحظه خشک وایسادم که یهو از رو فرم بلند شد و طبق انتظارم خودش بی‌اختیار یه تقه به خودش زد خخخ.
تا باسنش خورد به کیر شق شدم، یه «هییی» یواش گفت و برگشت بم گفت:
-وای ببخشید تورو خدا. این فرمای لعنتی عقل آدمو نابود میکنه حواسم نبود.
با یه لبخند و متانت گفتم:
-خواهش می کنم. اگه اذیت میشید فرم رو بدید براتون پر کنم.
گفت:
-نه ممنون. لطف دارید خودم پر می کنم. فقط میشه بم بگین کجا رو امضا کنم؟
یه فکر شیطانی زد به سرم. جوری بهش نزدیک شدم که مثلا م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نگاه کردن بودم که با فشار کیرش سمت صورتم فهمیدم باید ساک بزنم براش . کیرشو گرفتم نوکشو میخوردم مک میزدم که آه می کشید صداش مردونه بود . چند دقیقه واسش خوردم همزمان خودش هم تلمبه میزد محکم اروم ریتم مانند فشار میداد، کیرش کامل شق شده بود دیگه ادامه ندادم . به کمر خوابیدم روی تخت حمید مجددا اومد نشست روی سینم و تو دهنم تلمبه میزد عق میزدم ولی فایده نداشت سرعتشو بیشتر میکرد میگفت بخورش مال خودته . با دستمال دهنم پاک کردم در گوشم میگفت عاشقتم همش حرف های سکسی میزد شهوتم بیشتر میشد دوباره کیرشو میکرد تو دهنم محکمتر تلمبه میزد این کار رو چند بار انجام داد بعدش رفت پایین تر سوراخم می خورد پاهام می مالید تو حال خودم نبودم حمید کار خودشو میکرد . سوراخم کامل خیس شده بود و نبض میزد چندتا سیلی رو کونم زد و قربون صدقم میرفت . با انگشتم سوراخ کونم باز میکرد بعدش دوتایی میکرد که یکم درد داشت ولی بازم فشار میداد نبض کونم حس میکردم دلم واقعا کیرشو میخواستم بهش میگفتم بکن داخل کیرتو میخوام ولی بازم با انگشت بازی میکرد نفسام تند تند شده بود . کاندوم کشید روی کیرش و حمید خوابید روم ازم لب میگرفت گردنمو میخورد همزمان سر کیرشو روی سوراخ کونم تنظیم میکرد فشار میداد . داخل نمیرفت بزرگ بود درد داشت ولی توجهی نمی کرد لبامو میخورد سینه هامو میمالید چند دقیقه ادامه داشت تا یهو احساس سوزش شدیدی گرفتم اومدم جیغ بزنم لبامو می مکید نمیزاشت صدا در بیاد . بله ! اقا حمید همزمان حین لب بازی سر کیرشو کرده بود داخل کونم درد خیلی بدی داشتم اما می گفت صبر کن جا باز میکنه اینقدر لبامو میخورد که اصلا نمی تونستم حرف بزنم کم کم بیشتر فشار میداد دردش هم بیشتر میشد لبامون قفل هم ، فشار دستاش روی بدنم اصلا نمیتونستم تکون بخورم و یا اعتراضی کنم صدام تو دهنش خفه میشد میگفت ای جان کوچولوی من داره باز میشه. کیرشو بیرون کشید لبام آزاد کرد اشکم در اومده بود بوسم میکرد گردنمو میخورد دوباره کیرشو اون قسمتی باز شده بود اروم اروم تلمبه بود کم کم دردش کمتر شد و احساس لذت بیشتری بهم دست میداد . کیرشو بیرون میکشید دوباره میکرد تو این کار باعث میشد سوراخم بیشتر باز شه اوج لذت بودم که فشار وزنشو روی خودم حس کردم دوباره خوابیده روم لباشو اورد جلو صورتم نگام میکرد قربون صدقم میرفت . در گوشم گفت میخواد کیرشو کامل داخل کنه
+عزیزم کیرمو بکنم داخلش ؟
-نای حرف زدن نداشتم سرمو به نشونه تایید تکون دادم
میدونستم که قراره درد بیشتری بکشم اما دیگه مهم نبود لذتش بیشتر بود حمید دوسم داشت عاشقانه کار میکرد باعث میشد تحمل کنم. بعد از علامت تایید من لباشو اورد جلو فک کردم میخواد لب بگیره همزمان تو کونم تلمبه میزد تا نصفه اش ، توی اخرین تلمبه اش فشار بیشتری حس کردم و اروم اروم کیرشو با فشار بیشتر تو کونم جا میکرد تا خایه هاش چسبید بهم . درد داشتم آه میکشیدم که میگفت ای جان الان تموم میشه چند دقیقه کیرشو داخل نگه داشت بعدش شروع کرد تلمبه زدن حالا تموم کونم پر شده بود و موقعی تلمبه میزد توی شکمش فشار شو حس میکردم حس لذت بخش ولی درد اوری بود
پاهامو گذاشت روی شونه هاش و کیرش تنظیم سوراخ کونم بود و سرعت شو بیشتر میکرد محکم تر میکرد چند تا سیلی روی کونم میزد یکم قرمز شده بود چشامو بسته بودم بهش گفتم اخ یواش تر
+اروم دوست داری عزیزم ؟
-درد دارم ، اره
+باشه هرچی تو بخوای
یکم سرعتشو کم کرد و آروم کیرشو میکرد داخل و بیرون میکشید . اومد کنار فک کردم میخواد ساک بزنم براش
بلند شدم که یهو کمرم گرفت چرخوند به شکم خوابوند منو روی تخت دستام

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خود خاص پنداری
1402/04/14
#عاشقی #زن_مطلقه

سلام و درود
من یکی از مصرف کنندگان سایتم و در کل ننوشتم تا حالا
خیلی بی ادبم و بی ادبی دوستان رو هم ستایش میکنم
اسمم یاسره و متولد ۷۵ هستم.از دوره راهنمایی دوستان فهموندن باسن مبارکم خوشگله و دنبالمن اما به لطف پدر معلمم خوشبختانه یا متاسفانه کونمو به باد ندادم.گذشت و وارد دانشگاه شدم.ازون پسرای خوشگل کلاس بودم که اون جلو می‌نشست و همه ازم جزوه میگرفتن.زبون خوبی داشتم و تو چهار سال دوران تحصیلم 4 تا از سوپر دافای دانشگاهو زمین زدم اما معتقد بودم اونان که بیشتر حال کردن اینه که اسم داستانو گذاشتم خود خاص پنداری.داستان از بعد اتمام تحصیل شروع شد که ما دل دادیم به دختر خانمی اما شد زن پسر داییش و مدتها از این کس به اون کس می پریدم تا کلا دیگه زده شدم
بعد اون دیگه حال نمی‌کردم با کسی باشم و در به در هم دنبال کار بودم اما موفق نبودم و یه لوازم آرایشی زدم (خوب مرد حسابی تو که از جنس مخالف بد برداشتی کار زنونه زدنت چی بود)زن و دختر بود که میومد مغازه و من تخمم هم نبود و همسایه هام تک تک مشتریامو به اسم میشناختن بس که تو کف بودن.از اونا اصرار به حرکتی از جانب من و از من انکار.یه سال از کارم می‌گذشت و دیگه جا افتاده بودم و مشتریان بیشتر شدن.داداش کوچیکمو زن دادیم ولی این دل لامصب بعد ۸۴۱ روز هنوز شبا تو فکر مریم خانوم بود و کسی رو نمی‌خواست.ته سکسی ترین حرکتم داستان سکسی و جق بود.یه روز که مغازه بودم مادرم اومد و پیشم نشست و پریسا خانوم قصه ما اومد خرید.تو نگاه اول گفتم خدایا به خدا قسم این زنم بشه آدم حسابت میکنم و باهات آشتی میکنم که در جواب انگشت شصتی مهمونم کرد.خلاصه خرید و رفت و ماهم در حضور مادر ناراحت از این که نتونستیم شماره بدیم.در کمال ناراحتی و غم صبح روز بعد پریسا اومد و به بهونه تعویض برند کانتوری که برده بود وایستاد نیم ساعت حرف زدن و … شماره مو بهش دادم و رفت.باز سه چهار روزی تو امپاس بودم که تلگرام برام پیام اومد سلام آقای یاسر ایکس نژاد…
خلاصه حرفا رو در مورد اجناس کسشرم زدیم و جوگیر شدم گفتم خانم ایگرگ نژاد من از شما خوشم اومده اگه ممکنه بیشتر آشنا شیم.مخه زده شد و گفتم دیگه رفتم قاطی مرغا که پریسا خبر از یه زندگی ناموفقش داد. پنچر شدم چون خط قرمز خانواده جهان چهارمیم بود.من ۱۷۵ قدمه ۷۵ وزنم و شومبولی به سایز ۱۷ خلاصه راضیم ازش.پریسا هم متولد ۷۳ قد یه وجب کمتر از من سینه۷۰و وزن ۶۰…دماغ عملی چشم و ابرو مشکی و لبخندی به شدت معجزه آسا و…عاشقشم
حرفامون به اونجا رسید که عشق بینمون دوطرفه است اما بزرگتر بودنش از من و زندگی ناموفقش خانواده منو راضی نمی‌کرد.تصمیم گرفتیم ازدواج سفید به قول جدیدا بکنیم و عشقمون رو نگه داریم.رفته رفته نزدیک شدیم به هم و من خواهان سکس بودم باهاش اما پریسا حدود ۵ ماه راضی نشد…ادامه داستانو خواستین می‌نویسم نخواستینم عشقین😘
نوشته: Yaser ba name

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خوب میکنمت گفتم آره داری کونمو جر میدی به چشماش نگاه کردم و آبم پاچید تلمبه هاش محکم تر شدن گفت کونت آبیاری میکنم و با فشار آبش ریخت توم کنارم دراز کشید گفت دمت گرم چه حالی داد چیزی نگفتم فقط سرم بردم کنار بازوش و بوسش میکردم گفت میرم خودمو بشورم تو هم بعدش خودتو خالی کن خوب نیست اسپرم تو مقعدت بمونه گفتم چشم
رفت ماکروویو روشن کرد و غذا رو گذاشت توش گرم کرد بعد غذا فیلم دیدیم و کلی خوش گذشت اون شب پیشش موندم فرداش هم جمعه بود و تا دیر وقت بیدار بودیم
دو روز بعدش اومد دنبالم و رفتیم بیرون تو ماشین دستام میگرفت و بوسشون می کرد من تو اوج لذت روحی بودم موقع شام خوردن حسین آقا کم خورد فهمیدم قبلش یکم مشروب خورده منو رسوند خونه و آخر شب تو واتساپ ویس داد باز کردم دیدم داره گریه میکنه و میگه خیلی دوست دارم رضا وقتی با منی حس خوبی دارم دلم میخواد همیشه دوست بمونیم پیام دادم عزیزم لطفا گریه نکن منم دوست دارم از همه آدما بیشتر دوست دارم حتی از مامانم حرفام عین واقعیت بود یکم آرومش کردم یه آهنگ برام فرستاد گفت اینو گوش کن حرفای دلم به توئه آهنگ دوست دارم نرو شهره بود خیلی حس خوبی داشتم درسته از گریه هاش ناراحت میشدم ولی خب از اینکه یه مرد بخاطر عشق به من گریه میکنه حس با ارزش بودن بهم دست می‌داد ارزش و محبتی که هیچوقت از سمت پدرم بهم داده نشد چون ازش جز تحقیر و سرزنش چیزی بخاطر نداشتم بعد اون شب چند باری رفتیم بیرون و چند باری رابطه داشتیم حس میکردم رابطمون جدیه و بهش اطمینان خاطر داشتم
۲۳ آبان روز تولد حسین آقا بود بعد ۴ روز ندیدنش میخواستم سوپرایزش کنم و تولدشو تبریک بگم ی کیک گرفتم و بی خبر رفتم سمت خونش تو راه کلی اتفاقات شاد و خوب پیش بینی میکردم مثل دیونه ها میخندیدم و سرخوش بودم،رسیدم آیفون زدم کیک گذاشتم یکم اونطرف تا تو تصویر نبینه، منو دید یکم شوکه شد ولی درو زد رفتم بالا درو باز کردم گفتم تولدت مبارک انگار خیلی هم خوشحال نشد صورتم بوس کرد گفت ممنون عزیزم که به یادم بودی کیک گذاشت رو اوپن انگار مهمون داشت رفتم تو حال دیدم از تو اتاق یه خانم ۲۹/۳۰ ساله اومد بیرون خشکم زده بود خانمه با حالت طلبکاری به حسین اقا نگاه کرد گفت این کیه تو خونس گفت شاگردمه کیک گرفته برا تولدم بعد خانمه گفت اها و دستش آورد جلو گفت خوشبختم عزیزم مینا هستم تو حال خودم نبودم هنوز تو شوک بودم دستمو بردم جلو نمیدونم حتی در جوابش چی گفتم کلی فکر تو چند ثانیه اومد به ذهنم به حسین آقا نگاه کردم گفتم یه لحظه‌ میای تو اتاق، دستام داشت میلرزید گفتم حسین آقا این خانم کیه گفت هیچی رفیقمه هر چند وقت یک بار میاد باهم یه حالی میکنیم اشک دور چشمم حلقه زد با صدای بغض آلود گفتم چی داری میگی خجالت نمی‌کشی جلوی من اینارو میگی با تعجب نگاه کرد گفت خجالت چیه برا چی خجالت بکشم بهش گفتم من کلی ذوق داشتم برات کیک آوردم تا خوشحالت کنم اونوقت جلو من پرو پرو میگی هر چند وقت یه بار میاد ی حالی باهم میکنیم پوز خند زد گفت چی دارم میشنوم مگه تو ناراحت میشی من با کسی سکس کنم؟ گفتم آره من دوست دارم گفت خب منم قلبا دوست دارم تو بچه خوبی هستی صدام بلند تر کردم چی میگی آخه چطوری دلت اومد بهم خیانت کنی حرفمو با خنده های معنادارش قطع کرد گفت ی لحظه‌ وایسا تو الان چی گفتی مگه تو دختری که اينجوری میگی حرفاش غرورم له کرد قلبم شکست حس پوچی و بی ارزشی داشتم گفتم من اینقدر بهت احساسات داشتم چجوری دلت میاد اینارو بهم بگی گفت بخدا من درک نمیکنم چرا ناراحتی نکنه تو فاز زن و شوهری گرفتی رو دوستیمون گفتم آره مگه غیر اینه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

صی هم میزنی دیگ صورتش آورد جلوتر و شروع کرد به لب گرفتن ازم منم تشنه تشنه بودم داشتیم لبای همدیگرو میخوردیم، دلت برای کیرمم تنگ شده بود رضا، آره حسین آقا دلم برای همه چیت تنگ شده بود، دیونه حسین آقا چیه میگی بگو حسین، نمیتونم عادت کردم اینجوری بهتره ادم باید شوهرش با احترام صدا کنه، خندید از دست تو، رفت سمت گردنم خیلی رو گردنم حساسم و با خوردنش حشری تر شدم گفتم دیگه نمیتونم لطفا زودتر لباس در بیاریم بریم تو اتاق
دیدم حسین آقا بدنش شیو کرده بود ولی تیغ تیغ موهاش در اومده بود گفتم چرا موهای بدنت زدی گفت گرم بود و خیلی بلند شده بودن،حقیقتش یکم زد تو ذوقم چون اصلا از بدن شیو شده خوشم نمیاد مگه قسمت های واجب بدن نگام کرد چیه بدت اومد گفتم نه چرا بدم بیاد و بغلش کردم همش بهش می‌گفتم دوست دارم و بدنش بوس میکردم اونم با کونم بازی میکرد و میگفت امشب قرار بزنم توش آره؟ آره عزیزم مال توئه تو فقط باید بکنیش با این حرفم عطش شهوتش بیشتر شد گفت بیا زود برام بخور رفتم بین پاش و براش ساک میزدم در این حین برا خودمم جق میزدم ولی خب یکم شونه ام درد گرفت سرمو فشار میداد تا ته کیرشو بخورم ولی عوق میزدم درد شونه ام باعث شد کیرم بخوابه و ی جورایی موقع ساک زدن انگار داشتم انجام وظیفه میکردم
تا لذت بردن سرم به سمت پایین برد گفت تخمامو بخور که هیچکس مثل خودت نمیتونه بخوره حرفش یه جورایی ناراحتم کرد مگه از وقتی با من بوده با کسی دیگه ای هم رابطه داشته؟ نه رضا منظورش قبل تو بوده چقدر تو گیجی. رفتم تخماش لیس زدم حسین آقا خیلی لذت می‌برد گفت با دست چپت هم با کیرم بازی کن منم حرفاشو انجام می‌دادم یکم گذشت گفت دراز بکش زیر کمرم بالشت گذاشت و پاهامو داد بالا بی حس کننده رو زد به سوراخم کیرش فشار داد ،درد داشتم و هی بهش می‌گفتم یکم آروم تر ولی خب زیاد توجه نمی‌کرد به هر سختی بود کیرش تا ته جا کرد تو شروع کرد تلمبه زدن واقعا لذت نمی‌بردم و فقط درد داشتم دو دقیقه تلمبه زد یهو وایساد و آه بلندی کشید متوجه شدم ارضا شده کاندوم در آورد گذاشت لای دستمال و کنارم دراز کشید رضا تو چرا ارضا نشدی الکی گفتم چون شما بی خبر ارضا شدی گیر داد گردنت میخورم جق بزن آبت بیاد رو گردنم حساس بودم ولی حرفای حسین آقا یکم روم تاثیر منفی گذاشته بود گردنم خورد و بعد چند دقیقه جق زدن آبم اومد خیلی لذت نبردم و فقط ارضا شدم
اون شب گذشت فکرم خیلی درگیر بود حس میکردم عشقم یکطرفس ذهنم پر شده بود از آشفتگی و خود خوری میکردم
بعد اون روز چن باری به حسین اقا گفتم بریم بیرون یا برم خونش ببینمش ولی گفت درگیر کارشه و حتما تو ماه دیگه سرش خلوت شد همدیگرو می‌بینیم این حرفاش باعث می‌شد بیشتر حس کنم واقعا دوسم نداره ولی از اونجا که عشق آدمو کور و کر میکنه نمیخواستم حقیقت رو بپذیرم اوایل مهر ماه بود و منم چند روزی درگیر مدرسه و کتاب جلد کردن این چیزا بودم یکم ک گذشت دلتنگی بیشتر اذیتم میکرد واقعا نمیتونستم دوری و نبودش تحمل کنم پیام دادم سلام حسین آقا لطفا امشب بزارید ببینمتون بخدا دیگه طاقت ندارم نیم ساعتی منتظر بودم ولی جواب نداد زنگ زدم بهش برداشت گفتم سلام حسین آقا کجایی گفت سرکار درگیر بودم جونم کاری داری گفتم اس دادم جواب ندادی میخواستم ببینم میشه امشب ببینمت گفت بهت تا عصر خبر میدم و خدافظی کردیم
حالم خیلی گرفته شد حتی انتظار نداشتم لحظه ای فکر کنه چه برسه به اینکه بگه خبر میدم اعصابم خورد بود و ساعت برام دیر می‌گذشت
عصر بود اس داد رضا ساعت ۸ بیا خونم گفتم چشم نمیشه با ماشین بیای دنبالم گفت ترافیکه منم خسته ام اسنپ بگیر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اگه ۱۵ تا ۲۵ سالته،
دختری یا پسر، فرقی نمیکنه!
ولی قطعا به این‌چنل نیاز داری❤️
@Daramad

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت سالگرد کانال یکبار دیگه به مدت نیم ساعت کانال VIp کسب درآمد رو براتون میزارم💸

📡 Channel VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بازم نشد کُسِشُ بخورم
1402/04/13
#عاشقی #دوست_دختر

سلام. وقتتون به خیر. من معمولاً خیلی خوب داستان مینویسم. ولی خب تصمیم گرفتم هم از علاقم بگم هم یه خاطره براتون بگم. یه نفر هست که من خیلی دوستش دارم. دوست دارم باهاش زندگی کنم. تا الان که فرصتش پیش نیومده. مسائل و مشکلات زیادی بوده که تا حالا به هم نرسیدیم. ولی یکی دو بار هم رو دیدیم. از نظر فاصله ما به هم نزدیک هستیم و دیدن هم دیگه برامون ساده بود. کم پیش میومد پیش هم بریم ولی وقتی هم که جور می شد قطعاً پیش هم میرفتیم. کسی که من دوسش دارم آدم لاغری هست. هرچند من همیشه دوست داشتم که تپل باشه ولی ملاک اولم نبوده و نیست. همیشه به فکر این هستم که اگه با هم زندگی کنیم بیشتر وقتا و بیشتر اوقاتمون روی هم هستیم. و من کس لاغرشو لیس میزنم. به این صورت که روی من میخوابه، و هی پایین میاد تا کسش بیاد روی دهنم. وقتی رفتم پیشش، توی خونه تنها بود. درای خونه رو قفل کردیم. به سرعت همدیگرو بغل کردیم. دراز کشیدیم کنار هم. یواش یواش لباسای همو در اوردیم. اونم لباسای منو درآورد. به خودم جرأت دادم که دستم رو به کسش نزدیک کنم. شرتشو در نیاورده بود. از روی شرت کسش خیس شده بود. از روی شرت و بعدم از زیر شرت دستمو به جای ادرارش رسوندم. خیلی گرم و خیس بود. اون روز چون یهویی جور شده بود که هم رو ببینیم انگار نمیدونست که باید موهای کسشو بزنه. خوابیدم روش و کیرم رو گذاشتم روی کسش و جای ادرارش. به خاطر این که مو داشت خیلی حس خوبی بود. زبر بود. بالا و پایین شدم و آبمو رو شکمش ریختم. یه کمم سینه هاشو خوردم. تا عصر پیش هم بودیم. چندین بار ارضا شدم. روی جای ادرار شم آبمو ریختم. و ما بین سینه هاش. ولی نتونستم کسشو بخورم. اما خیلی خوب بود. به همینم قانع بودم. دستمو توی سوراخش کردم. سوراخ نافِش و سوراخی که ازش ادرار میاد. حسِ خوبی بود. دوست نداشتم اصلاً تموم بشه و لحظه رفتن برسه. یه بارم آبمو روی شلوارش ریختم. خیلی دوست داشتم شرتشو یادگاری ببرم و سال های سال آبمو روی شرتش بریزم. ولی اینم نشد. اینو میدونم که با تمام مشکلات یه روز کسشو با مو یا بی مو میخورم.
نوشته: عاشق عشق

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

منم داشتم دیوونه تر میشدم و محکم تر میزدم از اونجایی که دیر ارضام ده دقیقه ای زدم و سینه هاشم میخوردم و گردنشو میخوردم که حس کردم داره میاد ،بهش گفتم گفت حیفه بریز تو قرص میخورم ،،ریختم تو بعد شروع کردم با دست باچوچولش بازی کردم ،تا ده دیقه که دوباره راست شد بلند شد خودشو شست دوباره شروع کردیم اینبارمدل داگی خوابید و ازپشت کمرشو بغل کردم و زدم اونم هی میگفت تندتر تندتر،زدم یهو دیدم کل تنش لرزید خودشو داد جلو به کمر خوابید و منو کشید بغلش گذاشتم تو محکم بغلم کرد بوسم میکرد و لیس میزد ،وحشی شده بود ،گفت حالابزن ،داشتم میترکیدم تو بغلش ارضا شدم خیلی حس خوبی داشتم دلم نمی خواست از بغلش بلند بشم تو بغل هم نیم ساعتی دراز کشیده بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد بلند شدم قطع کردم رفتم سرویس خودمو شستم برگشتم دیدم رفته حموم ،رفتم درو زدم گفتم من میرم کارگاه بعد از حموم میام خونه ارتینم بیدار کن تا بیام گفت باش ،همونجا ی لب چند ثانیه عشقی گرفتیم و رفتم ،بعد واسه شام که اومدم هی همو زیر چشی نگاه میکردیم میخندیدیم ،بعد اون ماجرا من از نامزدم بعد چند وقت جدا شدم .و با زنداییم درارتباط بودم ،چند باری باهم لب بازی کرده بودیم مثل مسافرت یا تو اتاق خونه ما ولی سکس بعد اون فقط یکبار دیگه داشتیم که داییم رفته بود شهرستان خونه نبود ،اونم بعدا براتون تعریف میکنم ،ولی الان چند سالیه که کات کردیم بعد اون ماجرای سکس دوم حامله شد من ترسیدم فکر کردم بچه منه ولی خوشبختانه نبود ،
امیدوارم دوست داشته باشین
نوشته: حمید
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ز اون روز ۲بار دیگه همو دیدیم ولی دیگه فرصت نشد کاری کنیم و دیگه هم دوست ندارم انجام بدم چون من گرایش اصلیم به پسره نه دختر اون روزم حشرم بالا بود قبول کردم😂
ببخشید اگه طولانی شد دوست داشتم با جزئیات براتون بنویسم
نوشته: سحر
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel