dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

به مناسبت عید غدیر ورود به کانال VIP به ارزش1,500,000 تومان  به مدت ۱ساعت رایگانه💙

🔵 @DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت عید غدیر ورود به کانال VIP به ارزش1,500,000 تومان  به مدت ۱ساعت رایگانه💙

🔵 @DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP (کسب درآمد) رایگانه💚👇🏼
@DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت سالگرد کانال یکبار دیگه به مدت نیم ساعت کانال VIp کسب درآمد رو براتون میزارم💸

📡 Channel VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP (کسب درآمد) رایگانه💚👇🏼
@DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP (کسب درآمد) رایگانه💚👇🏼
@DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مو جر بدم بعد چند لحظه جیغای نگین جای خودشو به تند تند نفس زدناش داده بودو داشت لذت میبرد همین طوری داشتم میکردمش که خوده نگینم به حرف اومده بودو میگفت امیر بگا منو خواهره رفیقتو بگا اصلا حواسش نبود چی داره میگه انگار اونقدی حشری شده بود که حتی نمیتونس فکر کنه یخورده دیگه تلمبه زدم تو کصش که ابم داشت میومد دستاشو ول کردم همون طوری که حالت داگی بود هولش دادم کامل دراز بکشه کیرمو از تو کصش در اوردم و چادرشو کشیدم رو کونش و ابمو سریع خالی کردم روی چادرش که روی کونش بود واقعا حس خوبی بود همین طوری بی حال همونجا افتادم نگینم بی حال تر از من همونجا دراز کشیده بود…
صورتمو نگاه کردو گفت خوب بود امیر؟
گفتم عالی بود
گفت شرط دومت چی بود؟
گفتم شرط دومم اینه تو مریمو راضی کنی هر دوتونو با هم بکنم…
ادامه دارد…
نوشته: علی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

منم کامل کنترلمو از دست داده بودم قبل این که سهیل بگه دلم میخواست خودم براش بمالم شروع کردم واسش مالیدن سهیلم همزمان هی بوسم میکرد نفس داغش به صورتم میخورد…
میدونستم دیگه کنترل خودمو از دست دادمو قراره الان خیلی اتفاقا بیوفتع ولی همه رو گردن سهیل نمیندازم واقعا خودمم تو اون لحظه دوس داشتم این اتفاقا بیوفته شروع کردم براش مالیدنو سهیلم شروع کرد گردنمو خوردن و گوشمو هی اروم گاز میگرفت دمه گوشم اروم گفت ابجی نگین خیلی دوست دارم میشه واسم بخوری…
من که دیگه انگار کنترلم دست سهیل بود بدون این که حرفی بزنم یا مانع کاراش بشم رفتم پایینو شروع کردم واسش خوردن چند دقیقه واسش خوردم که دیدم سهیل حمله ور شد به سمت سینه هامو وحشیانه لباسمو در اورد گفتم سهیل اروم باش چرا اینجوری میکنی ولی انگار سهیل حالش خیلی بد تر از من بود حمله کرد بهم و شروع کرد سینه هامو خوردن سریع رفت پایینو شلوارمو در اوردو کاری که نباید میشد انجام شد تموم ماجرای ما این بود از اون روز به بعدم بعد اون ماجرا جدا از علاقه ی زیادی که به سهیل داشتم خودمم دلم میخواست این موضوع رو هم با هم ادامه بدیمو هر‌چند وقت یه بار با سهیل انجام میدادیم،همین.
براش نوشتم همین؟؟؟
یعنی این چیزایی که تو الان برای من توضیح دادی یه چیز عادی بود که میگی همین؟؟؟
گفت نه امیرر میدونم اصلا این کاری که منو سهیل انجام دادیمو تو فهمیدی عادی نبود ولی خب
نوشتم ولی خب چی؟؟
گفت نمیدونم واقعا…
فقط خواهش میکنم ازت به کسی چیزی نگو اگه به کسی چیزی بگی زندگیه منو سهیل خراب میشه تو دوست سهیلی ازت خواهش میکنم نزار زندگیمون خراب بشه گفتم باشه نمیگم
خوشحال شدو شروع کرد ازم تشکر کردن و گفت واقعا ازت ممنونم نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم و بهش گفتم ولی دو تا شرط دارم…
گفت عیبی نداره هر چی باشه فقط به کسی‌ نگو گفتم مطمئنی؟؟ شاید خوشت نیومد از شرط هام…
انگار تازه فهمید چیشده گفت شرطت چیه؟
گفتم شرط اولم اینه که میخوام تو همون طوری که به سهیل کمک کردی خودشو خالی و کنه فشار روش تخلیه بشه به منم همون طوری کمک کنی
مطمئن بودم میدونست یکی از شرطام اینه بخاطر همین زیاد عکس العمل خاصی نشون نداد فقط گفت شرط دوم چیه؟
گفتم شرط دوم رو موقعی که داری شرط اولو انجام میدی بهت میگم…
یه چند دقیقه چیزی نفرستادو گفت باشه قبول میکنم فقط شرط منم اینه نه سهیل نه هیچکس دیگه نمیخوام بفهمه نه راجب این که تو خبر داری از اون موضوع نه راجب موضوع منو تو گفتم قبوله…
قرار گذاشتیم فردا صبحش مرخصی بگیره و بچش هم طبق معمول بفرسته خونه ی مادر شوهرش چون سر کار میرفت به شوهرشم چیزی راجب‌مرخصی نگه و وقتی شوهرش رفت سرکار به من زنگ بزنه برم خونشون…
انقدر ذوق داشتم برای این که میخوام برم پیش نگین یادم رفته بود که مریم قرار بود با نازنین صحبت کنه.
فردا صبحش پاشدم یه دوش گرفتمو برگشتم دیدم نگین پیام داد شوهرم رفت میتونی بیای الان نوشتم باشه دارم میام رفتم سمت خونه نگینشون رسیدم زنگ زدمو درو باز کرد رفتم بالا جلوی دره خونشون وایسادم درو باز کنه چند لحظه بعد اومد دمه درو، درو باز کرد، وایی واقعا نگین خوشگل بود حتی با این که حجابش کامل بود همه چیش پوشیده بود روسری کامل سرش بود واقعا خوشگلیش احساس میشد سلام کردو بهم گفت بیا تو بدوو سریع رفتم تو گفتم چه خوشگل شدی یه نگاه بهم کردو گفت ممنون
یه شلوار مشکی پارچه ای با یه پیرهن زنونه قرمز با یه روسری سرش بود رفتم رو مبل نشستمو بعد چند دقیقه اونم اومد کنارم نشست و شروع کرد صحبت کردن گفت امیر من شرطتو قبول کردم تو هم قول دادی به کسی چیزی نگی درسته

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مون پیش همدیگه بود نمیزاشتم ناراحت بشه اونم همین طور بود، با من راحت بودو سعی میکرد همیشه منو خوشحال کنه…خیلی حرفا پیش هم میزدیم ولی خب یه خط قرمزهای خواهر و برادری هم با هم داشتیم ولی نفهمیدم کی انقد راحت شدیم که این خط قرمزا هم شکسته شد…
تقریبا یکی دو سال پیش یه روز که رفتم خونه ی مامان بابا و زنگ خونه رو زدم کسی درو باز نکرد منم چون بعد از ظهر بودو گفتم شاید خواب باشن دیگه زنگ نزدمو با کلیدی‌ که داشتم درو باز کردمو رفتم داخل حیاط رسیدم کنار در و چون فکر میکردم بقیه خوابن نمیخواستم بیدارشون کنم درو اروم باز کردم و رفتم داخل یخورده دور زدم دیدم کسی نیست گفتم شاید مامان بابا تو اتاقشون خواب باشن پس برم ببینم سهیل هست یا نه داشتم میرفتم سمت اتاق سهیل که یهو دیدم سهیل تو اون یکی اتاقه در هم بازه شلوار سهیل پایینه و دستش هم روی…
گفتم لطفاً کامل بگو
گفت روی کیرش گفتم خب گفت پشتش به در بود اون نمیتونست منو ببینه ولی من از پشت کامل میتونستم ببینمش.
وقتی دیدم سهیل شلوار پاش نیست سریع رفتم کنار ولی هیچ صدایی از خودم در نیاوردم تازه فهمیدم که کسی به جز سهیل خونه نیست داشتم از پشت نگاش میکردم و سهیل هم همین طوری داشت با دستش کیرشو میمالید…
یخورده دقت که کردم دیدم انگار یه چیزی توی اون یکی دستشه ولی خب چون سهیل پشتش به من بود من دید کافی نداشتم یه ذره سرمو بردم جلو تر و دیدم انگار یه شرت زنونه مشکی بود تو دستای سهیل و جلوی کیرش گذاشته بود باورم نمیشد سهیل داره روی یه شرت زنانه خودارضایی میکنه همینطوری که مات مونده بودم یخورده سهیل تکون خوردو تونستم کامل شرتو ببینم و چیزی که دیده بودم باورم نمیشد.
من همیشه یک دست لباس کامل اضافی خونه ی مامان اینا میزاشتم که اگه لباسم کثیف شد لباس داشته باشم.
وقتی سهیل تکون خوردو من شرت و دیدم تازه فهمیدم که این همون شرت منه که برای اینجا گذاشته بودم و باورم نمیشد شرت من تو دستای سهیله و داره با شرت من خودارضایی میکنه تو همون لحظه عصبانی شدم شرتمو دیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم سهیل یهو گفت اخ و من هم بلند گفتم سهیللل چیکار میکنی که یهو دیدم سهیل برگشت سمتمو همون لحظه هم ارضا شده بود و ابش همین طوری داشت میومد، دستشم گذاشت روی کیرش ولی نصفش ریخت روی شرتمو نصف دیگش هم همینطوری داشت میریخت روی دسته خودشو چند قطرش هم حتی ریخت روی زمین…
سهیل برگشت سمته منو هیچی نگفت انگار لال شده بود فقط داشت منو نگاه میکردو من با عصبانیت گفتم چیکار میکنییی سهیلللل؟؟؟
سهیل که تازه انگار فهمید چیکار کرده سریع گفت ابجی نگین ببخشیدد غلط کردممم داشت میومد سمتم که گفتمم نیاا سمتم خودتو کلاا کثیف کردددی برو گمشو خودتو اینجااارو تمیززز کن تا به حسابت برسممم…
نمیخوام همه چیو گردن سهیل بندازم درسته ناراحت شده بودم اون لحظه ولی یه حس شهوت و غروری هم بهم دست داده بود که سهیل با شرت من داشت اینکارو انجام میداد.
رفتم تو اتاق سهیل نشستم تا سهیل اونجارو تمیز کنه و بیاد اولش عصبانی بودم ولی چند دقیقه که تا سهیل خودشو با اونجارو تمیز کنه یخورده به سهیل فکر کردمو گفتم اونم جَوونه حتما فشار زیادی روش بوده که داشت اینجوری خودشو خالی‌میکرد ولی با خودم گفتم چرا با شرت من؟؟؟
یعنی روی من نظر داره؟؟
یعنی من حرفی زدم یا جوری لباس پوشیدم جلوی سهیل که اون روی من نظر پیدا کرده بود؟؟
یه عالمه سوال تو ذهنم جمع شده بود و همین سوالا باعث شده بود از‌ عصبانیتم کمتر بشه…
بعد چند دقیقه دیدم سهیل اومد کنار درو گفت ابجی میتونم بیام تو؟؟
گفتم بیا تو اومدو نشست رو به روم سرشو بالا نمیاورد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خانواده ی عجیب رفیقم (۳)
1402/04/14
#زن_شوهردار #خواهر_دوست

دوباره با مریم و نازنین مشغول کارای تولد شدیم ولی نگین اصلا تو حال خودش نبود میدونستم که متوجه شده دارم راجب پیاماش با سهیل حرف میزنم اما هنوز مطمئن نبود و نمیخواست اصلا ریسک کنه که بیاد از خودم بپرسه ولی مشخص بود خودشو باخته…
کارای تولدو انجام دادیم تقریبا نیم ساعت هم وقت داشتیم تا سهیل از باشگاه برگرده منو خواهرای سهیل نشسته بودیم تو اتاق سهیل که تولد میخواستیم بگیریم مادرو پدر سهیل هم اونور اتاق داشتن تلویزیون میدیدن و منتظر بودن.
مریم و نازنین سرشون تو گوشیاشون بود و نگین که تقریبا نزدیک تر به من بود کاره خاصی انجام نمیداد فقط به یه گوشه هی نگاه میکرد، یهو ازش پرسیدم ابجی نگین چیه چرا حواست اینجا نیست انگار؟؟
سرشو برگردوند سمتمو گفت هیچی امیر جان یخورده ذهنم مشغوله داشت یجوری اروم حرف میزد که خواهراش نشنون و اروم گفت راستی تو چی دیدی تو پیامای اینستاگرام سهیل که برات عجیب بود؟؟
مستقیم رفته بود سر اصل مطلب…
نمیدونستم الان وقتشه این موضوع رو بگم یا نه بهش گفتم بهت میگم ابجی نگین ولی الان وقتش نیست و این که این چیزی که من میخوام بگمو اصلا نباید سهیل بفهمه که من از این موضوع خبر دارم و اگرنه ممکنه خیلی اتفاقای بدی بیوفته…
یجوری به نگین فهموندم که نباید راجب این که من از قضیشون خبر دارم چیزی به سهیل بگه ولی بازم نمیتونست به این قطعیت برسه که من واقعا قضیه سکسش با برادرش یعنی سهیل رو میدونم یا نه، گفت باشه چیزی بهش نمیگم لطفا زود تر بهم بگو گفتم باشه عجله نکن سر فرصت…
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد دیدیم سهیله طبق نقشه ای که کشیده بودیم همه قایم شدیمو سهیل اومد تو خونه تونستیم راحت سوپرایزش کنیم و خیلی خوشحال شده بود همه رفتیم تو اتاق سهیلو داشتیم جشن میگرفتیم با اهنگ میرقصدیم که من هر موقعیتی که پیش میومد من سعی میکردم خودمو بمالونم به مریم، حالا یا انگشتش میکردم یا خودم میچسبیدم تو رقص بهش ولی اونقدی نبود که ضایع کنم همون طور که اول داستانم گفتم خانوادشون خیلی راحت بودن و اصلا این که خواهراش دارن جلوی من میرقصن براشون مهم نبود…
تنها کسی که این وسط اروم بود نگین بود که سریع رفت کنار سهیل نشست،یه لحظه با خودم فکر کردم و گفتم امکان داره بره به سهیل بگه یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیمو بعد سریع به سهیل نگاه کردم انگار فهمید منظورم چیه و سریع از سهیل فاصله گرفت.
یخورده که جشن گرفتیم مریم یهو صدام کردم امیر جان یه لحظه بیا بریم اشپز خونه ظرف بیاریم برای چایی و میوه گفتم باشه ابجی مریم بریم،نازنین همون لحظه گفت مریم من میام کمکت که من سریع گفتم نه ابجی بشین خودم میرم.
با مریم رفتیم تو اشپزخونه مریم سریع یه مشت به من زدو گفت نمیبینی مگه همه اینجان چرا انقد خودتو میمالی به من؟؟ نمیگی شک میکنن؟؟
منم گفتم نچ نمیگم، تو بودی وقتی یه همچین زنی با اون کون گندش جلوت هی قر بده میتونستی جلوی خودتو بگیری؟؟؟
گفت خیلی بیشعوری امیر لطفا وقتی بقیه هستن اینجوری نکن نمیخوام کسی متوجه شه
منم گفتم پس شرط داره!
گفت ول‌ کن امیررر
گفتم اگه قبول نکنی بیشترخودمو میمالم بهتا
گفت پووف بگو شرطتو
گفتم باید همینجا سریع بزاری یدونه محکم بزنم رو کونت…
گفت امیر الان وقته اینکاراس به نظرت؟؟ گفتم بعله همین الان وقته اینکاراس هر چی بیشتر هم وقتو هدر بدی بقیه بیشتر شک میکنن که چرا وسیله هارو نمیبریم اون ور…
شروع کرد خواهش کردن که امیر بزار باشه برای بعد گفتم نه زود باش خیلی وقته تو اشپزخونه ایم اونم گفت اصلا به جهنم بیا بزن فقط لطفا تو جمع دیگه کاری نکن گفتم قول نمیدم ولی باشه اونم گف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

همکلاسی خوشگلم لیلا
1402/04/14
#فوت_فتیش #لز

سلام به همگی 🍁🍁
من ملیکام و اولین داستانمو می‌نویسم بی مقدمه بریم سراغ داستانی که با لیلا داشتم. از خودم بگم خوشگلم قدم ۱۶۱ وزنمم ۴۳ و رشتم تربیت بدنیه از پروفایلم مشخصه میتونید ببینید لیلام یه دختر مو فر هویجی هم قد خودمه، بدن خوش فرمی داره و خیلیم خوشگله مثل پرنسس میمونه 🐈.اولای سال بودو تقریباً روز سوم مهر بود که پرنسس ما با ناظم میاد تو و آشنا میشه با بچه های کلاس و منم چون کسیو نمی‌شناختم و بغل دستی نداشتم اومد نشست پیشم. وای نگم براتون چقدر این دختر خوشگل بود و بوی خوبی می‌داد ( مثل بقیه دخترا نبود بوی عرق و این چیزا بدن ) نشستو کیفشو آویزون کرد و سلام کرد و دستشو آورد جلو منم سلام کردم و دست دادم! وای دستاش چقدر نرم بودددددد یه دستای نرم و سفید یه لاک نارنجیم زده بود تا همرنگ موهاش بشه. دستشو که گرفتم خشکم زد و گفت خوبی؟ به خودم اومدم و گفتم نه که خندید گفت اسمت چیه؟ گفتم ملیکا گفت منم لیلام خوشبختم منم گفتم منم همینطور خوشگلم
اینجا بود که فهمیدم یه گرایش خاصیم به دخترا دارم
زنگ خوردو رفتیم تو حیاط نشستیم رو صندلی پرسید چند تا خواهر برادرین که گفتم تک فرزندیم گفت عه چه جالب منم تک فرزندم اینو که گفت سریع گفتم پس من دیگه آبجیتم از این به بعد که خندیدیم و وقتی می‌خندید من غش می‌رفتم.
گذشت و گذشت تا دوماهگی رو طی کردیم وسطای آذر بودیم که خیلی صمیمیت مون زیاد شده بود و همه اسرار همو میدونستیم یه روز دیدم خیلی ناراحته منم که حاضر بودم براش بمیرم پرسیدم چی شده خوشگلم گفت دیروز بدنسازی بودم وزنه افتاده رو پام پرسیدم کدوم پات که پای راستش رو تکون داد منم دستمو بردم سمت پاش گذاشتمش رو پام که گفت چیکار می‌خوای بکنی؟ گفتم خوبش میکنم کفششو در آوردم بندیم بود یکم طول کشید.که شروع کردم به ماساژ دادن پاش و من اصلأ فوت فتیشی نبودم که بگی آره دوست داشته نه برای لیلا بوده که گفت عزیزم زحمتت میشه ها!! گفتم نه بابا چه زحمتی ( اینم بگم اون زنگ والیبال داشتیم و من حوصله نداشتم موندم پیش لیلا ) که گفتم بزار جورابتم در بیارم راحت تر بشه ماساژ داد که گفت نه کثیفه و بو میگیره دستت گفتم اشکال نداره برای تو من همه کار میکنم که خندید وقتی جورابشو درآوردم نمی‌دونید چی دیدم یه پای کوچولو خوش فرم و سفید من که فوت فتیش نیستم داشتم غش میکردم دیگه چه برسه به اونی که فوت فتیش داشته باشه با علاقه داشتم براش ماساژ میدادم که گفتم بزار ببینم بو میده یا نه یکم پاهاشو آوردم بالاتر که دیدم نه! این لیلای ما از بس تمیزه مگه میشه بو بده گفت چیکار میکنی دیوونه گفتم خواستم ببینم بو میده یا نه گفتم بیا بریم تو کلاس بدجور حشری شده بودم جورابشو پاش کردم و کفششم همینطور قربون اون جورابای گربه ایش برم رفتیم تو کلاس درم بستم قفلش کردم گفت درو برای چی قفل می‌کنی؟ بردمش چسبوندمش به دیوار گفتم منو ببین پرنسس من عاشقتم یه بوس از لپش کردم تا ببینم چی میگه که چیزی نگفت فهمیدم خوشش اومده آخه منم دختر زشتی نیستم برا خودم دافیم مثلاً 😂😂😹 شروع کردم ازش لب گرفتن و همزمان سینه هاشم گرفته بودم تو دستم و میمالیدمش اونم داشت همراهی می‌کرد. گردنشو داشتم می‌خوردم براش که گفت نکن دیوونه کبود میشه من حالیم نبود🥲🥲 که با دستاش جدام کرد بدنساز بود ناسلامتی و منم غرق در شهوت که گفت ملیکا الان یکی میاد دردسر میشه گفتم یه شرطی داره دیدم داره میخنده 🥲😂😂😂😂 آخه من با ۴۳ کیلو وزن داشتم تهدیدش می‌کردم گفت چه شرطی خانوم کوچولو گفتم میزاری سینه های خوشگلتو ببینم یه نگاه شیطانی به من کرد و با سرش تکون داد یعنی آره
نگم براتون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مرتضی و‌جواب های با حوصله اش،
یه لحظه گرمای نفس مرتضی رو‌گردنم حس کردم، و‌کم‌کم‌دستهایی را احساس کردم که از پشت سرم به کمرم حلقه زده، صورتمو‌ نیم رخ برگردوندم و صورت مرتضی را دیدم که لبشو نزدیک گردنم کرده و آهسته میخواد ببوسه، خودمو‌شل کردم‌و به نشانه رضایت دستامو گذاشتم رو‌دستش و‌فشار دادمو گردنمو نزدیک لبش بردم.
بوسه ای نرم و گرم چنان منو با خودش به اعماق شهوت کشوند که ناخواسته چشمامو بستم و‌تنمو‌محکم به تنش فشار دادم.
بوسه های پی در پی که کم کم با فشار بیشتری به گردنم ، حس هیجان منو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.چیزی نمیگفتم و فقط لذت میبردم از این لحظه ای که توش بودم، برگشتم به سمتش صورت به صورت شدیم و دست انداختم پشت گردنش و بوسه نرمی از لبش گرفتم، انگار این کار من مهر تاییدی بود به مرتضی،
شروع کرد به خوردن لبام، آرام و با وقار می خورد و یه دستشو گذاشته بود روی باسنم و همینطور که بیشتر لبمو میخورد، فشار دستش روی باسنم بیشتر می‌شد، منم دست حلقه کرده بودم دور گردنش و به سمت خودم فشار میدادم، جنگ عجیبی بین لب و دهان بود جنگی که هر دو برنده بودن.
انگار ذهن‌همو‌میخوندیم، باهم رفتیم سمت تخت، تختی که همیشه تن مرتضی را تو‌خودش جا داده و حالا آغوش باز کرده برای مرتضی و یارش، منو روی تخت خوابوند ‌دراز کشید رو تنم، چنان به جنگ لب و گردنم رفته بود که نگران این بودم جای بوسه های آتشینش روی گردنم بهمونه، با صدایی اروم‌میگفتم مرتضی یواش تر!
دستمو‌حلقه بودم دور کمرش و دستش زیر سر‌و گردنم، اصلا با مرتضی خجالتی قابل قیاس نبود،
لبای قشنگش بین لب و‌گردنم در رفت ‌و آمد بود که کم کم دستشو اروم گذاشت روی سینه ام، با فشار کمی روی سینه ام ، صدای ناله های من داشت بلند می‌شد و لذتی چنان وجودمو‌گرفته بود انگار به فلج شده بودم، نمیدونستم دستمو به کجای تنش بکشم، لحظه ای تمام وجودم قفل شده بود.
به خودم اومدم دکمه اول پیرهنمو باز کردم و مرتضی با عطش بقیه دکمه هارا بازکرد و سوتینمو کنار زد واز سینه چپ شروع کرد که به قلبم نزدیک بودو صدای من چنان بلند شده بود که برام غریب بود، دستشو پشت کمرم بود محکم سینه های منو میخورد وبه خودم جرات دادم دستم ببرم توی شلوارش و برای اولین بار کیرشو لمس کنم، میخاستم فقط شلوارشو دربیاره و ببینمش، با لبانم احساسش کنم و حس قشنگو‌توی دهنم احساس کنم، دکمه شلوارشو به سختی باز کردم و کمی کشیدم پایین و همچنان داشت سینه های منو از عمق وجودش میخورد ، همینطور که رو تنم بود خودمو چرخوندم و تا مرتضی بیفته روی تخت ، دراز کشید ‌مستقیم رفتم شلوارشو شورتشو باهم کشیدم پایین، کیری که شیو شده بود و سفت محکم، نمیدونستم از ذوقم چکار باید بکنم،سرشو گذاشتم تو‌دهنم، چه گرمایی و بزاق های دهنم زرنگ‌تر از همیشه شروع کرده بودن به ترشح، با زبونم سرشو لیش میزدم و میکردم تو‌دهنم، چشمای مرتضی از شدت شهوت بسته شده بود و‌ناله میکرد،دستشو گذاشته بود پشت سرم و کمی فشار میداد، از شدت لذت لذت خودمو گم‌کرده بودم‌و فقط داشتم میخوردم، و تا میتونستم فرو‌میکردم‌توی دهنم، طاقت مرتضی طاق شده بود خودشو کشید کنار ‌‌و منو خوابوند رو‌تخت، بند سوتین را باز کرد، افتاد رو‌تنم، جرات پیدا کرده بود ، دستو برده بود توی شلوارم. با کصم بازی میکرد و سینه هامو میخورد، حسابی خیس شده بود کصم و سینه هام به حد انفجار رسیده بود، همینطور که سینه هامو میخورد با دست سرشو هل دادم به سمت پایین، ‌خوب منظورمو متوجه شده بود، خودش کم‌کم رفت پایین، از روی شلوار بوسه ای به کصم زد و دیت انداخت به شلوارم با طمع و عجله کشید پ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

استش هفته بعد کل خانواده میخوان برن تبریز، عروسی، تنهام.
رنگم پرید، کل وجودم تو سرمای زمستون داغ شده بود و انگار از حرارتش هوای مرطوب و سرد روی لباسم شبنم زده بود، تونستم مدت کوتاهی سکوت کنم و بعدش بگم خب؟
-هیچی، همینطوری گفتم شاید تنها باشم، واین افتخار نصیبم بشه که از دست پختت بچشم!
دوباره بدنم یخ زد که چرا این بشر انقدر خجالتی؟چرا اینقدر مسخره منو دعوت کرد به خونه؟ اخه آشپزی؟ بعد از کمی سکوت گفتم ببینم چی میشه. تو مغزش نبودم ولی خیلی دوست داشتم بدونم بعد از اون لحظه ای که این پیشنهادو داد به چی فکر میکرد که اینقدر ساکت بود.
تو راه برگشت به خونه تنها تو‌تاکسی نشسته بودم و‌مدام به حرف مرتضی فکر میکردم که آیا میتونم بهش حق بدم یا نه؟ بعد از چندین ماه آشنایی، اولین باری بود که از دستش دلگیر میشدم، به خودم میگفتم خب شاید تجربه این روابط را نداره، یا اینکه اصلا تو این وادی ها نیست! با خودم میگفتم ای کاش خواستن سکس واسه مرتضی یه حرف سیاسی بود که راحت به زبون بیاره، یا یه کشمکش با با یه موجود ضحاک صفت که جلوش سینه سپر کنه راحت حرفشو بزنه،
ای کاش میدونست که خواستن سکس از کسی که دوستش داره تو سرزمینی که پیر بد سرشت ضحاک صفت چشم نداره یکی شدن دو جسم عاشق بی گناه را تحمل کنه، عین خواستن آزادیه، کاش میدونست.آنوقت راحتتر حرفشو میزد،
خونه که رسیدم منتظر پیامش بود، ولی خبری نبود.متوجه شده بودم که حتما داره خودشو سرزنش میکنه که چرا یه همچین چیزی گفته و از اونجایی که اصلا دوست نداشتم خودشو‌سرزنش کنه گوشی را برداشتم و‌پیام دادم
-سلام، ازت ممنونم که امشب اومدی پیاده روی، واقعا دلم گرفته بود.
مثل اینکه گوشی دستش بود و‌ منتظر پیام بود، بلافاصله جواب داد؛
خواهش میکنم، دم خودت گرم که اومدی و مثل همیشه کنارم نشستی. به حرفام گوش دادی، خیلی با تو بودن برام دلچسبه
-فدات عزیزم، راستی گفتی پدر و‌مادرت کی می‌رن تبریز؟
با این سوالم ، صورت مرتضی اومد جلوی چشمم گه رنگ از روش پریده بود و هیجان عجیبی به چشمش حاکم شده بود.
-هفته بعد، چهارشنبه، چطور؟
-هیچی، خواستم برات غذا درست کنم!
-اره، هفته بعد چهارشنبه، خواهر و برادرم هم میرن.
-باشه، برات غذا درست میکنم میارم، چی دوست داری؟
-هرچی که بپزی، خوشمزست!
میدونستم این آدمی نیست که مستقیم تو صورتم وایسته و بهم حرف دلشو بزنه، واسه همین بهش حق دادم،
بخاطر اخر ترم، مرتضی مونده بود خونه و تبریز نرفته بود، بخاطر وقت امتحانات مجبور بودیم بیشتر باهم پیام بازی کنیم و نریم بیرون.
هرچی به روز چهارشنبه نزدیکتر میشدیم ، بیشتر دلم به هیجان توام با دلهره می افتاد، هیجان داشتم که شاید بتونم مرتضی را لخت تو بغل خودم فشار بدم، نفس گرمشو دور گردنم حس کنم و اینکه گردا گرد وجودم با زبونش بچرخه؟ آیا مرتضی میتونه ؟ آیا شهوت به خجالت غلبه میکنه؟ ودلهره اینو داشتم که من باکره بودم، اگر چه ارزو‌داشتم این باکرگی به دست مرتضی از بین بره، ولی اصلا دوست نداشتم تو این زمان، بعد از چند ماه آشنایی اتفاق بیفته و اینکه اصلا نمیدونستم آینده من با مرتضی چطور میشه واین باکرگی که نماد پاک بودن دختر قبل از ازدواجه خدشه دار بشه، یه تابو خیلی ناجور ، یه باکرگی که مثل دیوار برلین روی کسمون کشیدن و شده دیواری بین آزادی و عقیده، خواستن و نگاه سرزنش اطرافیان.و بیشتر از اینکه یه پرده فیزیکی باشه، یه نگاه غلطه بنظرم.
بالاخره روز چهارشنبه رسید. منتظر شدم تا بعد از ظهر بهش زنگ زدم،
-سلام، خوبی؟ چکار میکنی؟ رفتن تبریز؟
سلام، ممنونم، خوبم خوبی؟ اره امروز صبح رفتن.
-ناهار خوردی؟
-یه مقد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مرتضی، مردی که عاشقش شدم
1402/04/14
#اروتیک #اولین_سکس #عاشقی

آنان بی چرا مردگانند
ما بی چرا زندگانیم
سکوتی وحشتناک که مرگ را مهمان خود کرده بود و پیک های شرابی بین سکوت و‌مرگ به سلامتی هم بالا می رفت از خون جوانانی که تنها خواسته بر حق شان این بود که زندگی را غزلی نو بسازند.
جوانانی فروتنانه بر خاک افتاده و آویزان از طناب دار که هریک می‌توانست دست بر گرده کوهی بیاندازد و به درگاه نجابت آزادی چنان به خاک افتاده بودند که گویی عشق را سرودی تازه سر داده اند.
سکوت فضای هواخوری زندان بقدری‌ وحشت آور بود که میتونستم صدای حرکت خون توی رگ را بشنوم، حرکت خون به سمت دهلیز قلب، این دالان سیاه بقدری در این سکوت نمایان بود که میتوانستیم صدای قلب نفری کناری خودرو بشنویم و ناخودآگاه چنان وحشتی وجودمون را می گرفت که وقتی صدای بلندگوی زندان خرخر می کرد و بلافاصله اسمی را فرامیخواند، قلب تا لحظه ایست پیش میرفت، هر اسمی که از بلندگو صدا زده می‌شد به انفرادی می رفت که برگشتی نبود،صدا میزدند برای قربانی پیش پای خنیاگری که آوازش نعره مرگ بود و نور را لباسی سیاه پوشانده بود، صدا میزدند برای اعدام.
و اگر از بلندگوی زندان اسم من صدا زده نمیشد خوشحالی عجیب و‌چندش آوری بر من چیره می‌شد، وبلافاصله میل به کشیدن سیگار یواشکی زندان.خوشحالی که از آن بوی تعفن تن خود را احساس می کردیم ‌بعدها، بعد از آزادی به این فکر بودم‌که آیا عقیده من خود باز باعث اسیری و‌درنهایت مرگ من نمی‌شود؟چرا از اینکه کس دیگری اعدام شد ‌ومن نشدم، خوشحال بودم؟!
ما همگی قربانی بتی شدیم که سرنوشت آن را نه خدا و‌نه شیطان بلکه عقاید پوچ شکل گرفته در اعصار ، رقم زده بود.
وقتی مرتضی کام های غلیظی از سیگار می گرفت و از بند سیاسی زندان میگفت ،
چنان شکوه‌‌و عظمتی از او در ذهنم تداعی می‌شد که گویا شخصیتی مثل بابک یا کاوه از دل تاریخ بیرون آمده و در کنار من نشسته و در پای بزرگی و آزاده بودنش ، چیزی برای گفتن نداشتم.
اندامی نحیف و لاغر و قدی بلند با موهایی کوتاه که سادگی وجودش با سیبیل نازکی روی لب، سادگی قشنگی بهش داده بود.
از دسته آدم‌هایی که عقایدش ، متاثر از سوادش و‌دوست داشتنش از عشق و‌علاقه بود، وقتی کلمه دوستت دارم را خطاب به من بر زبانش جاری می‌شد، یقین داشتم از اعماق قلبش، ساده ‌وبی ریا بود، در این خاک‌مردانی چنان زیسته اند عشق را درنهان‌خانه دلشان فقط به آنکه دوستش داشتند تسلیم کردند و‌مرگشان هیاهوی هزار فریاد خفته در دل بود.
اره، مرتضی از اون قماش بود.
قصه از اولین نگاه‌ ها، اولین لبخند ها، اولین سوال های الکی، اولین بی هیچ از لذت حرف زدن، و اولین های…. شروع شد.
با اولین نگاه های دزدکی مرتضی کم‌کم‌ پی بردم‌که از بین تمام دختران دانشگاه ،به دلش نشسته ام، هنوز نمیدونم اون بی محلی های اول که نسبت به مرتضی داشتم از روی سیاست کودکانه ‌‌و‌قشنگ‌دخترانه بود یا واقعا علاقه ای به دوستی با مرتضی نداشتم، هنوز نمیدونم، ولی بعد از چند وقت با دیدن‌مرتضی پشت تریبون های مخالف عقاید بطن جامعه ، اظهار نظر های تندش، جسارتش ، نظرم نسبت به مرتضی کم‌کم عوض شد و‌تا به خودم‌بیام، عاشقش شده بودم.
حالا تنها چیزی که ذهن منو درگیر کرده بود ، این بود که من مرتضی را بیشتر دوست دارم یا مرتضی منو؟ از اینکه عاشقش شده بودم، شور و ضعف عجیبی بهم دست میداد و با خودم میگفتم دخترای دیگه ، کسی مثل مرتضی را کنار خودشون ندارن، چطور نفس میکشن؟ از زندگی چه لذتی میبرن؟ این زندگی ارزش داره که مرتضی کنارت نباشه؟
هوای پیاده روی شبانه ما دوتا، هر از چندگاهی با سیگار مرتضی شده جزیی از خاطرات دوست داشتنی دوران جوانی من

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زیدن کردکیرم توکوسش فشارشدیدی تحمل میکرد بالاخره نگین پاشد بیتا نشست روش کوس بیتاکمی گشادبودولی خب خیلی عوض گرم وخیس بودبیتاوحشیانه داشت تلمبه میزدخودش اینقدرخودشوبالاپایین کردکه افتادروم لب به لب شدیم دیدم ساکت شدکمی هردوخواهرخیلی زودارضاشدن من یه کم دیرانزالم بیتاازروی من بلندشد هردوشون روی زمین نشسته بودن تاخواسته منوبدونن گفتم هردوتون دولا بشین بغل هم بیتا انگار لزهم بود وقتی سرشون نزدیک بهم شدبیتاداشت ازنگین لب میگرفت کون نگین خیلی قشنگترازکون بیتابودازکمرشون فشاردادم یعنی شکمتون بچسبه زمین اینجوری سوراخاشون قشنگ پیدا بود گذاشتم توکوس نگین خیلی آرام تلمبه میزدم وهمزمان باسوراخ کون بیتا بازی میکردم انگشتموفرستادم داخل کونش مثل زدن تلمبه کمی که گشادشد دوتاانگشتموفرستادم داخل سوراخ کونش به کوس نگین هم آروم تلمبه میزدم اوناهم داشتن لب همیدیگرو می مکیدن دلم کون خواست همون لحظه گفتم بیتا حاضری بریم قزوین؟ گفتم اووووف بکن منوحسام بکن کونموپاره کن کیرموازسوراخ کوس نگین بیرون کشیدم یه تف به سوراخ کون بیتازدم کیرمو باهاش تنظیم کردم بایه فشارمحکم سرکیرم رفت داخلش بیتاهم که معلوم بودداره تحمل میکنه خیلی آروم داشتم کیرموحرکت میدادم به کونش بالاخره تمام کیرم توکونش بود حالا نوبت تلمبه زدن بودچندتاتلمبه نزده بودم که احساس کردم کیرم کلفتیش دوبرابرشدکونش محکم گرفتم دوتاتلمبه محکم زدم همونجاتو کونش خالی شدم وقتی سکسمون تموم شد هیچ کدوم توان بلندشدن نداشتیم یه کم توهمون حالت باهم لب گرفتیم که گفتم اگه اجازه بدین من مرخص میشم بیتاگفت کاش میتونستی بمونی که گفتم همشو یکجا استفاده نکنیم فرداشبم هست نگین گفت من امشب اینجامیمونم حسام اگه تونستی فردا ناهار بیا اینجا گفتم باشه میام ازاوناخدافظی کردم اومدم خونه دیدم پدرهم اومده سلام کردم رفتم دست وصورتموشستم اومدم نشستم پیش بابام که گفت خب شازده چخبر امروزچکارکردی گفتم امروز خیلی کارا کردم ولی یکاری هست فردا قراره ظهربرم باهاشون حرف بزنم ایشالاه که خوب میشه گفت باشه برو ولی اگه عقلت اومدسرجاش بیامغازه کمک دست من باش ازاون داداشت یادبگیر ببین چجوری زندگی میکنن یه کم به خودت بیا گفتم باشه چشم اگه فردا این کارجورنشدمیام مغازه خلاصه اونشب باپدرمادرم شام خوردم رفتم خوابیدم انگارکوه کنده بودم اصلا نفهمیدم کی صبح شده
امیدوارم اون انتظاری که از داستان داشتین رو بدست آورده باشین دوستان عزیز اگر خوشتون اومد کامنت بزارین یه قسمت دیگه هم از این دوتا خواهر براتون بزارم
نوشته: حسام
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نیم ساعت دیگه پاک میکنم👆👆

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فیلم های پورن خارجی‌و وطنی👇🏽

/channel/+M16rMUhElOZmMTk0

Читать полностью…

داستان کده | رمان

؟گفتم اره گفت لطفا سره قولت بمون نمیخوام ابروی منو سهیل بره ازت خواهش میکنم هر کاری بخوای واست میکنم فقط نزار ابروی منو داداشم بره گفتم باشه قول دادم سریع بغلم کردو گفت مرسی امیر ازت ممنونم…
واقعا حس خوبی بود که نگینی که همیشه جلوم با چادر میگشت الان تو بغلمع و گرمیع بدنشو داشتم حس‌میکردم.
چند لحظه تو بغلم موندو خودشو یخورده جدا کرد و صورتشو اورد جلوی صورتم من اون لحظه انگار مُرده بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم که یهو دیدم نگین با لبش حمله ور شد به سمت لبام حدس میزدم نگین بخاطر این که ابروش نره داره سعی میکنه هرکاری بکنه که من لذت ببرم تا به کسی نگم…
شروع کرد لبامو خوردن، لباش خیلی نرمو کوچولو بود همین طوری که داشت لبامو میخورد یه گاز کوچیک از لباش گرفتم که سریع گفت اوووم سرشو برداشت گفتم خوشت اومد گفت اره اونطوری که مریم گفته بود میدونستم خیلی حشریه نگین با خودم گفتم شاید دوس داره تو سکس درد بکشه خودمم دلم میخواس اون نگین خوشگل چادری رو وحشیانه جرش بدم این دفعه من حمله کردم سمت لبش و وحشیانه شروع کردم خوردن لباشو دستمو گذاشتم از روی پیرهن رو ممه هاش محکم فشارشون میدادم…
کامل مشخص بود که نگین نفساش تند شده و واقعا این دختر از مریم خواهرش حشری تره یه چند لحظه گذشته بود که دیدم نگین لبشو جدا کردو دستشو گذاشت رو کیرم بلند شد اومد زانو زدجلوی کیرمو سعی کرد شلوارمو از پام در بیاره،کمکش کردم و شلوارو در اوردم و کیرم افتاد بیرون، نگین که صورتش دقیقا جلوی کیرم بود سریع اومد سمت کیرمو لبشو چسبوند به سره کیرمو شروع کرد خوردن واقعا لحظه ای که لبش برخورد میکرد به کیرم عالی بود چند لحظه همین طوری داشت کیرمو میخورد که گفتم بزار اذیتش کنم سرشو با دستام گرفتمو محکم فشار دادم سمت کیرم جوری که با دهنش کامل تا ته کیرم رفته بودو دیگه کیرم معلوم نمیشد چند ثانیه همین طوری نگه داشتم دیدم با دستش داره رو پاهام میزنه که ولش کنم و بعد ولش کردم و سرشو جدا کرد شروع کرد نفس زدن گفت امیر چرا اینجوری میکنییی گفتم دوس دارم وحشیانه جرت بدم تو هم باید بگی چشم خندیدو گفت اگه سهیل اینجا بود بازم جلوش به خواهرش این حرفارو میزدی بعد سریع حمله ور شد سمت کیرمو خودش شروع کرد وحشیانه کیرمو خوردن تا حدی که دیگه ابم داشت میومد بهش گفتم نگین بسته ابم داره میاد سریع جدا شد گفتم میخوام بگامت داشت شلوارشو در میاورد که بهش گفتم نه در نیار گفت چرا گفتم میخوام چادر بپوشی با چادر ببینمت بعد بگامت گفت چراا گفتم دوس دارم با چادر بگامت جوری که همیشه جلوم بودی خندیدو گفت تو دیوونه ای باشه الان چادر میپوشم رفت یه چادر مشکی گذاشت رو سرش واقعا خوشگل شده بود گفت خوبه؟؟ دستوره دیگه ای نداری؟ گفتم فعلا نه و خندیدم دستاشو گرفتم و خوابوندمش به پشت و گفتم داگی بشینه اون لحظه فقط دلم میخواست بکنمش، اونطوری که گفتم نشستو چادر کامل افتاده بود رو کونش و واقعا صحنه ی زیبایی بود که داشتم خواهره رفیقمو که همیشه جلوم با چادر بود تو همون حالت میکنمش شلوارشو از زیر چادر در اوردم از پشت دستمو گذاشتم رو کص‌نگین که کامل خیس شده بود شروع کردم مالیدن سریع سره کیرمو گذاشتم رو کصش و بهش گفتم دستاتو بده از پشت دستاشو گرفتم و بدون هیچ مقدمه ای یهو کیرمو تا ته فشار دادم تو کص نگین که نگین باصدای بلند جیغ زدو گفت آیییی امیرررر یواااااااش منم واقعا تو حال خودم نبودم و همین طوری شروع کردم محکم تلمبه زدن. تو کصشو دستاشو ول نمی‌کردم طوری شده بود که اشک نگین در اومده بود و میگفت امیر خواهش میکنممم یواااش منم میگفتم نه میخوام خواهره رفیق

Читать полностью…

داستان کده | رمان

.
منم شروع کردم سوال کردن و گفتم سهیل میدونم تو سنی هستی که احتیاج داری خودتو خالی کنی ولی سوال اصلیم اینه چرا داشتی اون کارو با لباس من میکردی؟؟
سهیل فقط گفت ببخشید ابجی‌ نگینو سکوت کرد. گفتم سهیل ببخشید نشد جواب اگه میخوای این موضوع فقط بین منو تو بمونه باید جواب منو بدی…
خودمم دلم میخواست بدونم چرا با شرت من داشت اینکارو میکرد و یه حس شهوت خاصی داشتم.
تا گفتم اگه میخوای بین خودمون بمونه،سهیل سرشو اورد بالاو یخورده خیالش بابت این موضوع که من به کسی چیزی نمیگم اگه جوابمو بده راحت شدو گفت ابجی چی‌بگم خب؟؟
یه راست رفتم سر اصل مطلب گفتم سهیل تو به من نظر داری؟؟
سهیل سریع سرشو اورد بالاعو گفت نه ابجیییی
گفتم پس چرا داشتی با شرت من خودتو خالی میکردی راستشو بگو
سهیلم دید دیگه چاره ای نداره و گفت همین طوری.
گفتم همین طوری با شرت من داشتی خودتو خالی میکردی؟؟
اگه همین طوری‌ چرا با لباسای بقیه اینکارو نمیکردی؟؟
گفت ببخشید ابجی نمیدونم چی‌بگم
گفتم جواب میخوااام و گفت…
تو رو از‌همه بیشتر دوس‌دارم.
تا اینو گفت انگار دلم یه جوری شد تو اوج عصبانیت دلم میخواست برم بغلش کنم،همون طور‌که گفتم خیلی به سهیل علاقه داشتم.
گفتم یعنی انقدی دوسم داری که باید خودتو رو شرتم خالی کنی؟؟
گفت راست میگی ابجی‌ ببخشید ولی خب تو از همه ابجیا مهربون تری و بهم نزدیک تری‌، منم خب فشار روم بود مجبور بودم اینکارو بکنم…
انگار داشت خرم میکردو منم انگار داشتم واقعا خر میشدم…
نمیتونستم دیگه جلوی حسی که بخاطر حرفای سهیل درونم به وجود اومده بودو بگیرم سهیلم همش داشت از مهربونیم و چقد دوسم داره تعریف میکرد بهش گفتم باشه سهیل میبخشمت و به کسی نمیگم ولی لطفا دیگه اینکارو نکن یا حداقل با شرت من نکن سهیل که انگار دید من اروم شدمو دلم براش سوخته دیگه ترسی که قبلا تو چهرش بودو نداشت انگار طرز حرف زدنشم عوض شده بود بعد این که بهش گفتم این کارو لطفا انجام نده ،سهیل خودشو مظلوم کردو گفت ابجی سخته میشه لطفا تو کمکم کنی؟
گفتم من؟؟
چه کمکی؟؟
سهیل مستقیم تو چشام نگاه کردو گفت نمیدونم ابجی یجوری کمکم کن که من هم اینکارو نکنم هم تخلیه بشم بخدا چون تو رو بیشتر از همه دوس دارم فقط دارم به تو میگم واگرنه نمیگفتم…
سهیلم خوب فهمیده بود نقطه ضعف من چیه سریع از علاقه ای که بهش داشتم سو استفاده میکرد.
گفتم ولی سهیل من چه کمکی میتونم بکنم اخه من خواهرتما
سهیلم گفت تو خواهرمی تو نزدیک ترین کَس به منی پس هیچ اشکالی نداره به نظرم کمکم کنی یا حداقل نزاری خودم اینکارو انجام بدمو تو واسم یخوردشو انجام بدی…
تا اینو گفت قلبم تند تند شروع کرد زدن هم دوس داشتم کمکش کنم تو این موضوع هم میترسیدم از این که من خواهرشم نباید این کارو بکنم. گفتم سهیل چی داری میگی گفت هیچی مگه نمیگی ضرر داره خودم این کارو انجام بدم ولی در هر صورت باید خالی بشم پس تو اینکارو واسم انجام بده و همون لحظه دستامو گرفت تو دستاش شروع کرد دستامو مالیدن واقعا نمیدونستم چی بگم…
بعد دیدن کیر سهیل که داره رو شرت من ابش خالی میشه واقعا عقلمو از دست داده بودمو جاشو داده بودم به شهوت…
به سهیل گفتم چیکار باید واست بکنم
سهیل که خوشحال شده بود پریدو سریع لپمو چند تا پشت سر هم دیگه بوسید و گفت مرسی ابجیه خوشگلم، گفتم سهیل چیزی نگو فقط بگو چیکار واست بکنم سهیل گفت باشه ابجی کنار من بود اروم شروع کرد شلوارشو در اوردن که یهو کیرش از شلوار اروم بیرون افتاد، باورم نمیشد کیر سهیل یعنی داداشمو دارم انقد از نزدیک میبینم سیهل دستمو گرفتو اروم گذاشت روش گفت ابجی نگین میشه بمالیش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ت امیررررررر
گفتم باشه باشه
اومد جلوم وایسادو روشو کرد اونوریو کونشو کرد سمتم گفت بزن زود باش منم گفتم باش و اروم دستم و گذاشتم رو کونش و شروع کردم مالیدن…
واییی واقعا کونش بزرگ و نرم بود خیلی حس خوبی بود یه چند ثانیه مالیدم که گفت امیر قرار بود بزنی نه که بمالیااا گفتم باشه حالا عجله ای نیست گفت زود باش الان یکی میادااا گفتم ای باباا باشه چندثانیه دیگه مالیدمو دستمو محکم اوردم بالا و زدم رو کون مریم که مریم تقریبا بلند گفت اخ امیرررررر
همون لحظه که مریم گفت اخ و برگشت سمتم یهو دیدم خشکش زدو گفت…
نازنین تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
من انقد محو کون مریم شده بودم که حواسم اصلا به در ورودی که پشتم بود، نبود.
نازنینم گفت هیچی گفتم بیام کمکتون، ظرفارو اماده کردین؟؟
دقیقا نمیدونستیم که نازنین مارو تو اون لحظه دیده بود یا نه منم سریع گفتم ابجی نازنین گفتم نیا من به ابجی مریم کمک میکنم ولی دیدم جوابی به من نداد…
وسیله هارو گرفتیمو ۳ نفری رفتیم تو اتاق پیش بقیه و مشغول کیک خوردن شدیمو تا جشن تموم شدو دیگه میخواستیم بریم خونه هامون که سهیل گفت وایسید شماهارو میرسونم قرار بود فقط منو نگینو مریمو برسونه و نازنین شوهرش بیاد دنبالش.
همه حاضر شده بودنو میخواستیم بریم که سهیل به من گفت امیر بی‌زحمت برو در حیاطو باز کن ماشینو ببر بیرون تا من لباس بپوشم گفتم باشه رفتمو دیدم نگین و دخترش که زود تر اماده شده بودن داشتن با من میومدن ولی مریم هنوز داشت لباسای بچشو میپوشید.
رفتیم حیاطو نزدیک در حیاط شدم که دیدم نگین گفت…
میدونم از یه چیزایی خبر داری،میشه فعلا به کسی چیزی‌ نگی تا خودم واست توضیح بدم؟؟
منم اون لحظه تقریبا نگران این بودم که نازنین منو مریمو دیده یا نه بخاطر همین نمیتونستم اون جوری که میخواسم جواب نگین و بدمو نگینم اونجوری خودشو مظلوم کرده و بود با چشای درشتش فقط تونستم بگم باشه چیزی نمیگم، نگینم گفت ممنون امیر.
سهیل و مریم اومدن پایینو سهیلم مارو رسوند خونه و تشکر کرد ازمون…
تا رسیدم خونه سریع به مریم پیام دادم گفتم مریم به نظرت نازنین چیزی دید؟؟ یا چیزی‌گفت؟؟
مریمم سریع انلاین شدو نوشت من الان باید به تو چی بگم هاا؟ هی بهت گفتم الان اینکارو نکن الان وقتش نیست…
گفتم الان اینارو ولکن دیدش یا نه؟؟؟
گفت وقتی داشتم لباس میپوشیدم اومد پیشمو گفت مریم تو امیر داشتین چیکار میکردین؟؟ منم بهش گفتم ما کاری نمیکردیم اونم گفت من خودم دیدم که دست امیر رو کون تو بودو زد رو کونت… منم واقعا نمیدونستم چی جوابشو بدم و ساکت شدم و نازنینم گفت میفهمید دارید چیکار میکنیددد؟
منم بهش گفتم الان مامان بابا اینجان وقتش نیست رفتم خونه بهت پیام میدم همه چیو توضیح میدم دیدم نازنین یه سر تکون دادو رفت…
نوشتم واس مریم که الان میخوای چی بگی بهش؟؟
مریم گفت نمیدونم امیر نمیدونم…
گفت الان میرم بهش پیام میدم ببینم چی میشه گفتم باشه.
یک ساعت بعد دیدم پیام دارم که دیدم نگین بهم پیام دادو سلام کرد،جوابشو دادم گفت امیر میشه اول بگی تو چی میدونی؟؟
گفتم الان باید توضیح هم بدم که چیکارا میکنی با سهیل؟؟
دیدم یه چند دقیقه ساکت شدو هیچی نگفت…
بعد تقریبا ده دقیقه نوشت امیر من میدونم الان باورش برات سخته این موضوع و من نمیدونم چی بگم ولی میخوام برات کامل توضیح بدم لطفا گوش‌کن به حرفام بعد قضاوتم کن.
نوشتم باشه
گفت من از بچگی بیشتر از بقیه خواهرا حتی بیشتر از مامان و بابا حواسم به سهیل بود.همین طور که سهیل بزرگ میشد علاقه ای که من بهش داشتم هم بیشتر میشد خیلی سهیلو دوس داشتم خیلی باهاش راحت بودم اکثر درد و دلا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هرچی تو فیلمای خاک بر سری دیدید بذارید کنار انقد خوشگل و سفید بود من خشکم زد دهنم داشت آب می‌رفت با نیپلای صورتی البته اینم بگم انتظار الکسیس نداشته باشید اندازه اول دبیرستانی خداییش خوب بود و از مال من خیلی بزرگتر خواستم برم بخورمشون مثل یه بچه کوچولو که دیدم زنگ خورد وای تا شنیدم دوییدم سمت در و بازش کردم قفلشو که کسی شک نکنه چرا قفل بوده و نخواد از لیلا سو استفاده کنه چون من خودمو فدای لیلا میکردم و زیاد مهم نبودم. دخترای الآنم که همه همجنسگرا و لزبین گفتم داستان میشه شمارشو داشتم بهش گفتم بهت زنگ میزنم به بهانه درس بیای خونمون و گفت باشه و نشستیم تو سر جامون و مثالا داشتیم حرف می‌زدیم 😂😂
ادامشو فردا مینویسم براتون بای بای🐈🍁
ادامه دارد…
نوشته: ملیکا
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ایین ، چشماش از شوق برق میزد، زبونشو گذاشت روش ، اروم اروم شروع کرد به نوازش کصم با زبونش. باسنم بلند میکردم به بالا و تا کصم بیشتر درگیر زبونش بشه،
دستشو گرفتم آوردمش بالاتر، رو‌من خوابیده بود و صورت به صورت بودیم، بوسه ای بهم زد و‌فقط نگاهم کرد.
-مرتضی میدونی باکره ام؟
با صدایی لرزان گفت: اره حواسم هست، میخوای برگرد و یواش بزارم بین ‌‌پاهات.
واز اون روز به بعد پرده بین منو مرتضی افتاده بود، خیلی باهم راحت تر بودیم ‌‌عاشقانه دوست هم بودیم، بعد از اولین باری که تنمون یکی شد، وجودمون هم‌یکی شده بود، پیش احساس راحتی داشت و خیلی خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم یکی از نیاز های مرتضی را برآورده کنم.
نیازش از زندگی خیلی بیشتر از این بود از عهده ی من بر بیاد ، نیاز به آزادی داشت، به قول خودش همیشه تو‌رنج بود.
دوسالی از دوستی منو مرتضی گذشته بود ، دوسالی که برام انگار رویا بود.
بعد از اینکه نامزد کردیم باهم و‌قسم‌خوردیم همیشه کنار هم باشیم.
ناگهان با یه جرقه مردم بیدار شده بودن.
کویر هم سبز خواهد شد اگر آن ناگهان در ما ببارد.
توی شلوغی های سطح شهر بخاطر یه نزاع باور ناپذیر بین یه عده ، بهترین موقعی بود که مرتضی را را دستگیر کنن ، اونم به جرم قتل کسی که بیچاره مردم را به دشنه بسته بود. جرمی که هیچ وقت ثابت نشد و پیش دادگاه خودم مطمئن بودم مرتضی بی گناه بود.
بعد از چندین ماه توی زندان، بالاخره به هر سختی بود تونستم ملاقاتش کنم.
نحیف و لاغرتر شده بود، تا نگاهش بهم افتاد، اشک شوق از چشمش سرازیر شد. چند دقیقه اول نمیتونستم اصلا حرف بزنیم.
به خودم اومدم و‌گفتم مرتضی برام یه لبخند قشنگ بزن، اشک خون تو صورتش روان شد، به زور خودشو‌کنترل کردلباشو‌ ‌دادبالا حین گریه.
حین بغض و گریه ازش پرسیدم میایی بیرون قشنگترین لبخند را برام می‌زنی،رنگ صورتش پرید و با بغض هرچه بیشتر با صدای ضعیفی یه بیت شعر از هوشنگ ابتهاج برام خود:
“لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند”
مرتضی به حدی از کمال تو راه آزادی رسیده بود که عاشق لبخند موقع اعدام بود، ناخواسته از جام بلند شدم واز روی شیشه مثل طناب دار بوسیدمش.
انگار فهمیده بود که اعدام آخرین حکمشه.
نمیخواستم بیام اعدامت ببینم، فقط دلم تاب نیاورد خواستم برای آخرین بار ببینمت،
هیاهوی جماعت که به گوش اومد خواستم برگردم، ولی شوق دیدنت مانعم شد.
انبوه بی سرو‌پاها دورت حلقه زده بود و می خواستند پرپر شدن فرزند آزادی را ببینن، هیاهوی جماعت که به گوش اومد برگشتم تا ببینمت، بالای سکو‌ بودی و یه چشم بند سیاه داشتی و ‌منو ندیدی، نتونستم بیشتر از این بمونم رفتمو با خودم بردم همه رنج و محنت تورا وتو با خود بردی همه درد مرا.
نوشته: قمار باز کوچک
عاشقی
اولین سکس
اروتیک
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ار از دیشب مونده بود خوردم،
-امروزناهار زیاد پختم، برات میارم واسه شام.
-زحمتت نیست؟
-نه بابا، این چه حرفیه،نیم ساعت دیگه راه می افتم میام.
-دمت گرم و سرت خوش باد.
خودمو آماده کرده بود، دوش گرفته و‌شیو کرده، هنوز یقین نداشتم که اگه برم پیشش کاری میکنه یا نه؟ مونده بوده بودم اگه کاری نکنه، من چکار کنم؟
رسیدم به در خونشون، لرزه به تمام اندامم افتاده بود، با استرس تمام مثل وقتی که نتیجه کنکور را میدیم زنگ خونه را زدم.
از صدای پشت آیفون حس استرس مرتضی را هم حدس زدم.
وارد خونه شدم ، معلوم بود بخاطر اومدن من همه چی را مرتب کرده، انگار واسه اومدن من لحظه شماری کرده بود، از موهای تمیزش فهمیدم دوش گرفته و این جرقه ای توی چشمم انداخت و دلمو روشن کرد.
برای اولین بار بود که وارد همچین دنیایی میشدم، دنیایی عجیب پر از هیجان و شور و با استرس و توی این حال سخته آدم وانمود کنه عادیه، و‌استرس نداره.
از بعد از بیست سالگی دلم میخواست تنمو هدیه بدم به کسی که عاشقانه دوستش دارم، ‌واینکه دوستم داشته باشه، کنارش حس خوشبختی، حس زندگی داشته باشم.
نمیدونستم با چی حرفمو شروع کنم، ظرف غذا را گذاشتم رو‌اپن ‌و با تشکر مرتضی و‌تعارفش روی مبل نشستم، اونم دست کمی از من نداشت، دست و‌پاشو‌گم کرده بود و به زور خودشو عادی جلوه میداد.
به بهونه های مختلف توی خونه قدم‌میزد.
مرتضی چرا نمیشینی؟ چرا همش راه میری؟
دو دقیقه بشین خوب.
-صبر کن چایی برا بیارم خب!
-نمیخواد، خونه خوردم اومدم، بیا بشین.
روبروی من رو نشست و نشستنش با بقیه روزها که توی پارک کنارم مینشست فرق داشت، توی پارک خیلی راحت تر کنارم می نشست، بهم میچسبید و دستامو میگرفت.
احساس غربت بهم دست داده بود و این طرز برخوردش آزارم میداد.نمیدونستم چکار کنم، خداحافظی کنم برم، یا اینکه خودم برم پیشش بشینم و‌دستاشو‌بگیرم، با خودم گفتم اگه برم دیگه نمیشه ‌واین خجالتی بودنش همیشه بینمون موندگار میشه. با خودم گفتم بهتره خودم برم سمتش، سرفه ریزی انداختم به گلو و گفتم مرتضی چرا نمیایی پیشم بشینی؟ چرا خونه خودت راحت نیستی؟
نگاهی کرد و‌کاش میتونستم دلشو بخونم، با لبخند ملیحی آروم بلند شد اومد کنارم. دستشو گرفتم ، گرمای وجودش منو قابل احساس بود، منو انگار تسخیر کرده بود و آمادم میکرد پرواز کنم به سمت راه نوش ‌‌وخلوت و شادی!
آروم بهش گفتم نمیخوای اتاقتو بهم نشون بدی؟
رنگ خون تو صورتش شعله ور شد، قرمزی صورتش حرف دلشو لو‌داد، هیچ کاری سخت از این نیست که دست دوتا آدم تازه کار و‌ناشی باشه!
دستمو گرفت برد به سمت اتاقی که انگار سالیانی بود مرتضی را تو دل خودش بزرگ کرده و رسالتش این بود که یک روز مرتضی را تو بستر همخوابی دختری ببینه، و بیشتر از من و‌مرتضی، اتاق بود که لرزه به اندامش افتاده بود و شور ‌هیجان خاصی داشت، انگار به تابلوی روی دیوار، تخت ، کمد ‌و تک تک اعضای اتاق توصیه اکید کرده بود که امروز مودب باشن که مهمون ویژه داریم و روز مهمیه واسه مرتضی!
هرچقدر به اتاق نزدیکتر می شدیم لرزه تنم بیشتر می‌شد، تو عالم خودم احساس کردم که در اتاق به خودی باز شده و ما وارد شدیم، همه چیز اعضای اتاق مرتب و مودب سر جای خودشون بودن و هیچ کدوم از شوخی های همیشگی را با هم نمیکردن.
چیزی که خیلی خود نمایی میکرد عکس های رو دیوار اتاق ، پر از عکس شخصیت هایی بود که تاریخ رو‌تن دیوار سنگینی میکرد.
مرتضی این عکس کیه؟ سیگار تو دستاشه.
-این احمد شاملو دیگه! این همه از شعراش برات خوندم،
-پس شاملو اینه، قبلا عکسشو سرچ کرده بودم ‌ولی این عکسشو ندیده بودم!
وسوال های پشت سر هم از

Читать полностью…

داستان کده | رمان

که عاشقش بودم،هنوز به اون خاطرات دل خوش کردم.
شب هنگام ، پیاده به کوی و برزن شهر حمله ور شدن مان بی هیچ احساس خستگی، حرفی را که شروع میکرد و من هیچ‌وقت نمیخواستم تموم بشه و اگر مکثی بین جملاتش بود که از روی فراموشی بود، با نگاه لبخندی یا حرفی ‌جمله مرتضی را هل میدادم تا به آخر برسه، کوچه پس کوچه های شهر مثل مارهایی درهم تنیده ‌و خوابیده بودند که با صدای بلند خنده هامون بیدار میشوند و ما بی اعتنا به این نگاههای وحشت شب هنگام مار صفتان ، به حرف و‌خنده ادامه میدادیم و وقتی میرسیدیم خونه، به هم‌پیام میدادیم و از لذت گفتگو ها باهم حرف میزدیم.
واسه احساس ارامش نیاز نیست کنار کسی باشی که دور بازوهاش از دور کمر خیلی ها بیشتر باشه و‌تنهایی بتونه یه کرور وزنه جابجا کنه، مرتضی با اندام نحیف و‌لاغرش، احساس ارامش و‌امنیت عجیبی کنارش داشتم و‌مطمئن‌بودم میتونست با عقایدش، کلامش، کوهی را جابجا کنه. ضحاک از مرتضی متنفر بود ‌‌واین موضوع هم باعث خوشحالی من بود وهم‌ناراحتیم، ناراحت بودم از این جهت که عقاید مرتضی، کار خودشو‌میکنه و‌مرتضی را از من میگیره، این فکر دلهره وحشتناکی به جونم انداخته بود و‌باعث‌شده بود هر از چند گاهی به مرتضی بگم همه این کارها را بذاره کنار و‌مثل بقیه مردم باشه، که گاها با حرف ‌و‌دلیل که بهونه پیاده روی بود جواب میدادو‌گاها با نگاه خشم گونه اش که این فریم از صورتش برام جذابیت داشت.
شعر قشنگی برام میخوند از شاملو:
“هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد”
آدمی که دردی نداشت جز درد آزادی، آزادی که تنها برای خودش نمیخواست. دلش میخواست خلق را بیدار کنه، بهشون بگه به خورشید نگاه کنید و طلوع آفتاب را ببینید ، اتکا به ساعت مچی، یا ساعت دیواری خودتون نکنید، طلوع خورشید را با خود خورشید باور کنید.
چنان از آزادی واضح و قشنگ صحبت میکرد که انگار بدو تولد، روح بزرگ و آزادی از دنیای دیگه که طعم آزادی را چشیده ، وارد کالبد مرتضی شده و تناسخ به جسمش شده.
مرتضی پول ، ماشین، خونه و…. نداشت، با تمام معیار های دوران بیست سالگی خودم فاصله زیادی داشت، همیشه دوست داشتم با پسری باشم که از مال دنیا بی نیاز باشه، ولی مرتضی تمام این استانداردها را عوض کرد تنها با شخصیتش، با وجودش، از اعماق وجودم دوستش داشتم، به قول شاملو:
برای زیستن دوقلب لازم است:
قلبی که دوستش بداری، قلبی که دوستت بدارد.
چند ماهی از آشنایی گذشته بود که کنار مرتضی، روی نیمکت، فصل زمستون، برخورد نفسش به صورتم منو‌به درجه ای از جنون دوست داشتن می‌کشوند که ناخودآگاه لبمو می بردم روی گونه بی گناهش، بوسه ای لذیذ از وجودش میگرفتم و با لبخند همراه با سرخی گونه اش همراه میشد و سکوتی معنا دار و شروع دوباره صحبتش که خبری از پیشنهادهم‌خوابی نبود منو از درون به عصیان میکشید.
با خودم شک‌میکردم‌که چرا مرتضی هیچ پیشنهادی از سکس نمیده؟ چرا هیچ دستی به اندام‌من نمیکشه؟ نکنه مرتضی تو این زمینه حسی از نر بودن نداره؟ نکنه اصلا منو دوست نداره و‌وانمود میکنه؟ و هزار فکر در پستوی ذهن که آخرش به این نتیجه میرسید که شاید از حیاست!
رنجی عاشقانه کنار مرتضی، تنها رنجی که لذت بخش بود.زیر نگاه های با عصمت و‌عظمتش شکنجه میشدم، ولی شکنجه قشنگی بود.
با من ‌‌ومن کردن خواست حرفی بهم بگه، ولی نمیتونست، انگار سنگین ترین کار رو‌دوشش بود.
مرتضی چیزی میخوای بگی؟ چیزی شده؟!
-نه، چیز خاصی نیست.
-چیزی هست که میخوای بگی، چیه؟ بگو، بامن راحت باش.

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شب اول
1400/08/03
#سکس_در_ماشین #زن_مطلقه

منتظرش بودم یکی از دوسنان قدیمی معرفی کرده بود مدتی بود از شوهرش جدا شده بود و من هم بعلت تنهایی به یک هم صحبت نیاز داشتم
چند بار با هم چت کرده بودیم و یک هفته ای تلفنی حرف میزدیم
خیلی زود صمیمی شدیم و حالا منتظرش بودم شب بود از آپارتمان که بیرون آمد جلوش بودم دست دادیم و روبوسی دوستانه ای کردیم سوار ماشینش شدم و دوری زدیم گوشه ای خلوت پارک کردیم و مشغول حرف زدن شدیم
بسمت هم برگشته بودیم و با لذت بهم نگاه میکردیم دستش را به بازو شانه و سینه هایم کشید و از سفتی بدنم تعریف کرد
دو سالی بود هیچ رابطه ای نداشتم چون اصلا اهل برقراری رابطه نبودم شاید هم اطمینان نمیکردم از حرکت دستش لذت میبردم و کمی تحریک شدم شوخی میکردیم و حرف میزدیم یادم نیست ولی فکر کنم چند باری همو بوسیدیم خیلی ظریف بود و خوشبو مرتب میخندید صدایش و خنده هایش مکمل هم بودن و زیبا
دستش را روی رونم میکشید کنجکاو بود و دستش را به سمت بالا و بین رونم میبرد تا از وضعیت کیرم به حالم پی ببرد چند باری کیرم را لمس کرد و من کمی خجالت کشیدم چون سفت شده بود ولی خیلی بزرگ نشده بود هر دو تشنه بودیم ولی من خجالت میکشیدم پیشنهاد داد و من شلوارم را باز کردم دستش را داخل برد و کیرم را کمی فشار داد و از داخل درآورد گیج بودم و تشنه و البته علی رقم دودی بودن شیشه ترس دیده شدن بینهایت لذت میبردم باز پیشنهاد داد و من درحال پرواز
هیچ وقت همچین تجربه ای نداشتم داغی و خیسی دهانش منو به آسمان میبرد بینهایت لذت بخش بود من تشنه بودم و اون از من تشنه تر دلم میخواست ساعتها ادامه داشت ولی خطرناک بود و تمرکز کامل نداشتیم
باید میرفت مادرش منتظر بود مثل اینکه سالها همو میشناختیم هیچ حس قریبی نداشتم
منو کنار ماشینم پیاده کرد
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ش وپاهاشوبهم فشاردادتا دستموبیشترحس کنه کمی باکوسش ازروی جوراب پاوشرتش بازی دادم که نگین سرخورداومد داخل یه نگاه بهم کردگفت حسام جان ببخش پشتمو میکنم بهت میخام بدنم بیرون باشه گفتم راحت باش بعدش برگشت سرشوبردبیرون خودشوکش دادبدنشوبردبیرون به حالت قبنل خودشودرست کردفهمیدم میخادکونشم دست بزنم وای خدا ازشق دردی مردم اخه این دوتاخواهر دارن منوبیچاره میکنن خلاصه هرچی بودتموم شدعروس رورسوندیم خونش برگشتیم بیایم خونمون که بیتاگفت حسام جان واقعادمت گرم امروزبهمون خوش گذشت یه زحمت دیگه هم دارم بروطرف خونه من گفتم چشم بیتاجان این حرفاچیه خوشحالم که بهتون خوش گذشته نگین گفت حسام امروزخیلی بهت زحمت دادیم بریم خونه بیتا منم لباسامواونجاعوض کنم بریم خونه گفتم باشه نگین جان رسیدیم خونه بیتا گفتم شمابرین منم توماشین منتظرنگین میمونم که بیتاگفت اصلا حرفشم نزن ماشینوپارک کن بریم بالا هیچکس توخونه نیست یه کم شمااونجااستراحت کنی نگین هم آماده میشه که نگین یه چشمک بهم زدوگفت اره حسام جان زشته توماشین بشینی شماکه غریبه نیستی خلاصه رفتیم بالا واردخونه شدیم من نشستم رومبل تک نفره نگین رفت اتاق بغلی بیتاهم درست روبروم نشست جوریکه پاهاشوازهم بازکرد لم دادبه مبل دامنشم کشیدبالاتر یه دستی به پاهاش کشید بعدش دست انداخت جوراب پارو مثل شلوارکشیدپایین وباخنده یه نگاه بهم کردوگفت حسام اینقدرخسته ام که توانشوندارم پاشم لباس عوض کنم ببخش که جلوت اینجورراحتم منم فقط نظاره گربودم نگین هم اومدبیرون ازاتاق دیدم لباسش همونه نگو رفته بود توالت که توی اتاق خواب باحمام یکین نگین هم اومدنشست مبل بغلی من که تک نفره بودگفت حسام جان گفتم بله گفت میتونم روی توحساب بازکنم؟ گفتم نگران نباش من دهنم قرصه گفت قربون آدم چیزفهم هرچی اینجاشداینجاهم… گفتم دفن میشه دوتاخواهرباعشوه خاص لباساشون رویکی یکی ازتنشون کندن نگین اومدنشست روپام یه لب باهم گرفتیم لباش مزه خوبی میدادیه کمی زبون همولیس زدیم بعدش دست انداخت تیشرتموازتنم درآورد زیرپیراهنم درآوردباموهای سینم یه کمی بازی کرددست انداخت پشتش سوتینشوبازکرد دوتاممه سفیدافتادن بیرون نه بزرگ بودنه کوچک ولی خوش هیکل بودنگین دوباره لب گرفتیم بادستم نوک سینه شوگرفتم لای انگشتام که نگین صداش دراومد اوووووف جووون ممه موبخورحسام یکی ازممه هاشوگذاشت دهنم نوکشومکیدم ولش کردم نوکش سیخ شده بوددوباره باهم لب رفتیم که دیدم زیپ شلوارم بازشدنگاه کردم دیدم بیتااومده نشسته جلوم لخت لخت میخادشلوارمودربیاره کمی خودموجابجاکردم تاشلواروشرتموباهم کشیدبیرون وازپام درآورد کیرموبادستش کمی بازی دادگذاشت دهنش داشت ساک میزد نگینم هم بالب گرفتن وممه شودهنم گذاشتن آه واوهش بیشترشده بودازروی مبل سرخوردیم همگی روزمین من درازکشیدم کیرم دهن بیتابود نگین پاشدکوسشونزدیک دهنم کردکه دیدم نسبت به هیکل نگین کوص کوچولویی داره انگاره کوص دختربچه ست یدونه موپیدانمیشد روی کوصش انگارلیرزر کرده بودکوصشو ازشدت هیجان نگین داشت میلرزید هرزبونی که به چوچولش میکشیدم شکمش به لرزه می افتادبادستش کوسشوبالامیکشیدتانگاه کنه ببینه نوک ممه هاش سیخ شده بودن چشاش داشت التماس میکرد بیتاهم عین قحطی زده ها ول کن کیرم نبودجوری کیرموباآب دهنش خیس میکردکه ازلباش فقط آب دهن می چکید نگین طاقت نیاورد همونجوری عقب عقب رفت تاکونش رسیدبه کیرم کمی بلندشد بیتا با دستش کیرمو صاف نگه داشت نگین نشست روش کمی بزوررفت داخل کوسش کیرم برای کوسش کلفت بودکوس خیلی تنگی داشت چندبارنشست بلندشد بالاخره اون لرزش اومدسراغش بانفسهای تندشروع به لر

Читать полностью…
Subscribe to a channel