dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

ود که تواینستا پیام داده بود بیا دوطرفه .
گفتم تو هم در بیار … لباسشو درآورد …کل بدنش خالکوبی رنگی بود و پشمام ریخته بود … این وسط یه دست هم به جیباش زدم یه وقت چیزی نباشه توش خفتم کنه!!!
یه ذره دست کشیدیم به سینه و شکم هم …کیرم داشت شلوار لی رو جر میداد …‌ دستمو بردم سمت کیرش …معلوم بود خیلی کلفت و دراز نیست .
اونم دست برد شروع کرد فشار دادن کونم …وای تا حالا کسی با کونم ور نرفته بود . شلوار اون بندی ورزشی بود راحت دادم پایین .شورتش خیلیییی سکسی بود . از روشرت کیرشو مالیدم اون فقط نگا میکرد و کیرشو داده بود جلو .
درش آوردم …کیرش نسبتا کوچیک بود ولی سیخ سیخ بود و رگاش زده بود بیرون … با تمام وجودم دلم میخواست کیرشو لیس بزنم و بکنم تو دهنم .
اونم کمربندمو باز کرد و به سختی بسیار (درحدی که آخرش خودم بازش کردم) شلوارمو درآورد.
شورتمو خودم سریع درآوردم و انداختم یه طرف چون عرق کرده بود و خیلی اوضاع خوبی نداشت.
من لخت لخت بودم وفقط یه جوراب پام بود . اون هنوز شلوارش پاش بود ولی نصفه.
کیرامونو با دستم بهم میمالوندم …کیر من کلفت تر و بزرگ تر بود یکی نمیدونست فکر میکرد من بکنشم.
جفتمون شروع کردیم راحت تر نفس زدن و آه کشیدم .
گفتم بخورمش برات؟ گفت اره میخوام
وایییی بهترین لحظه کل گی بود که دوست داشتم همونجا ارضا بشم.
زانو زدم جلوش و زبون زدم به کیرش . داغیش رو زبونم حس کردم . خوردمش… کلشو کردم تو دهنم . میمکیدم کیرشو . وای چه خوب بود . دیوونه شده بودم اولین بار یه کیر نزدیک دستم بود و حالا کرده بودمش تو دهنم
لخت لخت داشتم کیر یه پسری که دوساعت پیش بهم پیام داده بودیم رو ساک میزدم.
تخماشو لیسیدم . گفتم جندم کن … سرمو فشار داد به کیرش و خودشو عقب جلو کرد …واییی اونقدر خوب بود ترسیدم آبم بیاد فقط.
فکر کنم اونم ترسید آبش بیاد که سریع رفت سراغ کونم … نفساش بلند شده بود و فقط میگفت اوففف . جووون …ساک بزن!
گفت دراز بکش … هنوز دوست داشتم ساک بزنم . رو تنها بالشی که بود تو اتاق دمر دراز کشیدم.شلوارشو کامل درآورد و اومد روم. واییی حس بینظیری بود سنگینی یه مرد رو بدنم
دو تا زد در کونم و بلند گفتم واییییی …
انگار خجالتمون ریخته بود
بلند گفتم کونمو بگا …گفت میگامت …
کونم واقعا تپل و سکسیه
میگفت وای جنده منی تو
-خیس کن کیرتو بکن توش
تف زد به سر کیرش و تلاش کرد بکنه تو … بعد از یه ذره تلاش انگار جفتمون فهمیدیم تو نمیره و واقعا تنگه کونم . هم اون بیخیال شد و هم من . پس کیرشو گذاشت لای چاک کونم که کمی از کس نداره اونقدر کونم تپله. شروع کرد عقب جلو کردن منم کامل روی زمین دراز کشیده بودم. وای از اون لحظه ای که وزنشو انداخت روم کامل و کیرشو عقب جلو میکرد لای کونم و کنار گوشم نفس میکشید .کیرم رو زمین عقب جلو میشد .
انگار یه حرف از من کافی بود تا دیوونه بشه وسط حرفای آروم و نصف نیمه فقط گفتم ووی مامانمو گاییدی … شروع کرد به زدن حرفایی که منو هر لحظه بی تر میکرد.
-جون آره مامانتم کون میده؟
-اوهوممم
-وای کونت به مامانت رفته سکسیه
-…
-مامانتم برات میگام … خوشگله؟ سکسیه؟ وای چه کسی بده بهم مامان گوشتیت …
-بگا کون مامانمو …
منم دیوونه شده بودم
-میگام از کس و کون میگامش … دوست داری نگاه کنی کس دادنش؟
-وای جووون اره
-آه بگو ساک بزنه برام مامانت …آه بگو کیرمو بخوره
-مامان بخور کیر کلفتشو
-آه بگو کس بده مامان جنده ات … وای جنده …چه کونی میگام از پسرش …آههههه …آهه …جوننننن
اوفففف آبم اومد زیر کون دادنش و حرفای سکسی که درباره مامانم میزد … واییی چه آبی پاشید از کیرم رو زمین
همزمان تو همی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یدان تا غروب نبودن دوباره شایان به تصور اینکه نداست کردم دیگه شایان و نمیدیدم فقط وقتی میکردم فکر میکردم ندارو دارم میکنم کش نمیدم روز سوم هم دوبار اساسی به آقا شایان صفا دادم فرداش تو مدرسه اومد پیشم بهش محل نذاشتم بعد مدرسه تو راه برگشت گفت چته یادت نره قول دادی از امروز تا سه روز نوبت منه تازه ندا هم نیست فقط خودمم گفتم حله نهارمو خوردم و رفتم خونه شون تا رسیدم گل از گلش باز بیچاره واقعا فکر می‌کرد میخاد بکنه رسیدم شلوارشو در آورد منم شلوارمو در آوردم بهش گفتم بخواب با تعجب گفت چی ؟ تو باید بخوابی گفتم نه دیگه فقط تو میخوابی منم فقط میکنم آتیش گرفته بود عین اسپند رو آتیش دو سه بار سعی کرد هل بده بیفتم ولی زورش نمی‌رسید بهش گفتم یا میدی یا فردا تو مدرسه به بچه ها میگم چه هم مدرسه ای خوبی دارن با این حرفم یخ زد اشک تو چشاش پر شد دوباره خیلی اروم گفت جون خودتو غیره رو قسم خوردی گفتم ولش کن تو فقط بده منم هواتو دارم به کسی هم چیزی نمیگم خیلی حالش گرفته بود خیلی آروم دراز کشید منم طبق معمول شروع کردم دوبار کردمو پاشدم گفت بار آخر که میدم دیگه هم با من حرف نزن تموم شد گفتم نه عزیز من هر موقع بگم تو میدی در غیر این صورت رازت لو میره پیش بقیه گفت نامردی کردی ولی دیگه بسه بهش گفتم به یه شرط بیخیالش میشم گفت چی گفتم ندا
دوستان اگه بازخورد خوب باشه ادامه میدم قبلا هم گفتم خوندن راحتره ولی نوشتن یه خورده سخت تر هر جا هستید سر بلند باشید
نوشته: اهریمن تباهی
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جه نشده حالا بیا و راضیش کن با بدبختی قبول فک کنم ۱۰۰ بار جون قومو خویش منو قسم داد که منم بدم بهش فردا گفتم قبول شلوارشو تا زانو کشید پایین و پشتشو کرد به من گفت زود باش گفتم اصلا عجله نکن آروم خیلی کار دارم از همکلاسی ها یه چیزایی پرسیده بودم اولین سکس ام بود خیلی آروم کیرمو مالیدم لای کونش خیلی حال میداد گرم بود خیلی لذت بخش بود اولین بدنی که برا سکس لمس میکردم ولی با استرس و ترس یه خورده لای کون و پاش مالیدم کیرمو بعد آماده شدم برا کردن سوراخ ولی حتی یه قطره تف تو دهنم نبود خشک خشک بهش گفتم شایان تف کن بمال به کیرم گفت بخدا ندارم دهنم خشکه اونم مثل من گورخیده بود فک کنم بهش گفتم بشین رو زانو گفت برا چی گفتم بشین تا بگم نشست کیرمو بردم سمت صورتش گفتم بکن تو دهنت گفت عمرا این کارم نمیکنم گفتم زود باش کش نده گفت اگه بخورم نوبتم شد میخوری گفتم قول میدم خلاصه کرد تو دهنش از همون اول هم شروع کرد عق زدن بلاخره یه خورده خیس شد گفتم پاشو سریع خم شو پاشد گذاشتم دم سوراخش هل دادم تو نمی‌رفت همش منحرف میشد (خوب ناشی بودم 🤣)سه چهار بار کردم تو دهنش و میومدم دم سوراخ نمیتونستم بکنم توش سری آخر گفتم دراز بکش گفت اینجا یه نگاه بنداز همش گچو سیمانی خورده آجره یه تیکه کارتن رو زمین بود انداختم زیرش گفتم زود باش الان خشک میشه دراز کشید نشستم رو کونش سر کیرمو گذاشتم دم سوراخ و هل دادم دیگه خطا نرفت سر خورد تو سوراخ شایان صدای وای وای در اومد خیلی سریع از زیرم در رفت و کیرم در اومد خیلی ناراحت شدم گفتم چیکار میکنی گفت خیلی درد داره نمیتونم گفتم زود باش ضد حال بزنی منم ضد حال میزنم بهت یه لحظه مکث کرد بعد درحالی که داشت دراز می‌کشید گفت یه خورده آرومتر فرو کن نوبت منم میشه ته دلم بهش خندیدم فک می‌کرد منم میخوام بهش بدم گفتم باشه تکون نخور بزار زود تموم بشه دوباره سر کیرمو به زور هل دادم تو سوراخ نصف صورتشو میدیدم سرخ و کبود شده بود معلوم بود خیلی درد داره تحمل میکنه ولی مردونه وایساد این سری منم آروم آروم تا ته جا کردم تجربه اولین رابطه اونم با یه پسر خیلی لذت بخش بود همون جوری که میکردم رفتم تو نخ نقشه ای که ریخته بودم بهش گفتم بچه ها تو کلاس میگفتن برا این که دیگه درد نداشته باشید چند روز پشت سر هم بدین سریع گفت نه فردا نوبت منه گفتم من حرفی ندارم ولی پس فردا که نوبت منه باید دوباره همین دردو بکشی مال تو کوچیکه من مشکلی ندارم یه خورده مکث کردو گفت اگه تو سه روز پشت سر هم بکنی منم سه روز میکنم ؟ گفتم آره دیگه دیگه چیزی نگفت منم آروم آروم میکردم اصلا دوست نداشتم تمومش کنم یه چند دقیقه بعد گفت بسه دیگه تموم کن گفتم صبر هنوز نشدم که گفت یعنی چی نشدم گفتم آبم نیومده که گفت آب چی میخوای بشاشی گفتم نه دیونه تا حالا آبت نیومده گفت نه گفتم خوب بچه ای بزرگتر شدی میاد ولی دیگه حوصله اش سر رفته بود منم دیدم بی تابی میکنه سرعتو بیشتر کردم بهش فشار میومد ولی اعتراضی نمی‌کرد وبالاخره ارضا شدم تا آخرین قطره اشو ریختم تو بهم گفته بودن اونجوری اوبی میشه و راحت میده کشیدم بیرون آب از تو سوراخش میومد دستشو کشید به ابو گفت چرا اینجوریه گفتم وقتی ارضا بشی این آب میاد یه خورده نشست تا آب خالی بشه بعد پاشد و راه افتادیم سمت خونه تو راه آروم راه میومد و هی میگفت خیلی درد داشت بهش گفتم اشکالی نداره دو روز دیگه پشت سر هم بدی عادی میشه و دیگه درد نداره دوباره پرسید سه روز پشت سر هم بده منم سه روز پشت سر هم میدم گفتم آره خیالت تخت اومدیم تو محل یه خورده توکوچه بودیم و ندا خواهرش اومد پس چی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین مشتریم
1402/04/16
#سکس_پولی #مشتری #گی

تو یکی از گروهای تلگرام داشتم گشت میزدم که پیام یکی رو دیدم، یه پسر ۲۸ ساله بود، رفتم پی‌وی یکم که صحبت کردیم قرار شد بیاد دنبالم که بریم تو ماشین واسش ساک بزنم. خونه ما خالی بود واسه همین گفتم بیاد خونه. یه سرهمی از کشو مامانم پوشیدم و آماده شدم که بیاد. استرس داشتم تا حالا در ازای پول به کسی خدمت نداده بودم. از پنجره نگاه میکردم که دیدم پارک کرد. پیام داد کدوم طبقه، منم جوابشو دادم. همه چی خیلی زود پیش میرفت، یهو دیدم رسید. دستشو گرفتم آوردمش تو، یکم حال و احوال کردیم بعد رفت توالت که خودشو بشوره. منم با سرهمی زنونه رو مبل نشستم. یکم مضطرب بودم ولی بعد که اومد نشست پیشم یکم بهتر شد. گفت یکم عجله داره واسه همین من خواستم بکشه پایین تا واسش بخورم. کیرش خوابیده بود، یکم با دست ماساژش دادم بعد با زبون باهاش بازی کردم. یکم که راست شد همه رو تو دهنم گذاشتم و با زبونم باهاش بازی میکردم، حسابی که راست شد خیلی نرم عقب جلو میکردم سرمو… داشت لذت میبرد و منم لذت میبردم. بعد رو زمین دراز کشیدیم و یکم دیگه هم پوزیشن خوابیده براش خوردم. حسابی حشریش کرده بودم و خواست بکنه ولی کاندوم نداشتیم، بهم گفت لاپایی میخواد. دست برد وسط پاهام و قفل سرهمی رو آروم باز کرد. شق کرده بودم، یه دستی به کیرم کشید و بوسش کرد. داشتم دیوونه میشدم. لباسمو بالا زدم و آروم روش نشستم. نوک کیرشو میزدم رو سوراخم، یکم فشار دادم ولی نذاشتم بره تو… داشت دیونه میشد، برگشتم یکم دیگه واسش خوردم بعد دراز کشیدم و با همه وزنش خودشو انداخت روم. کیرش داغ داغ بود و گذاشته بود وسط خط کونم و لاپایی میزد، یهو دیدم پشتم خیس شد. قلبم تند میزد، یهو انگشتشو کرد تو کونم و یکم بازی کرد.
با دستمال پشتمو خوب پاک کرد، برگشتم و منم با دهنم کیرشو مکیدم تا تمیز شد. لباساشو پوشید و وقت رفتن پول رو داد بهم و بغلم کرد و کونمو فشار داد. همیشه گفتم ای کاش کاندوم بود و میکرد…
نوشته: تن تن

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ره و فروغ به نظر ميرسيدن ، صورت بيضي شكل ، دماغ قوز دار شكسته ولي كوچيك و خوش اندازش رو صورتش رو به شكل عيب نمي ديدم ، به چشم يه نقطه ي تمايز بهش نگاه ميكردم ، پيشونيش از بلندي راحت يه كف دست از ابرو هاش و نقطهي اغازي بينيش فاصله داشت . بقيه ي اعضاي صورتم بي حركت سر جاشون ايستاده بودن و مثل من به تصوير تو اينه زل زده بودن . تصوير انگار سوژه ي پرتره ي يه نقاش هنرمند بود كه از يه چهري طبيعي و مردونه والبته نسبتا زيبا تابلو اي كشيده باشه … پنجه ها مو ميون موهاي پر پشتم كه با وحشي گري از كادر اينه خارج شده بودن فرو كردم ، مشتي اب سرد رو صورتم ريختم ؛ تك تك منافظ پوست صورتم كه اشك هاي شورم حسابي تشنه شون كرده بود اب رو به خودشون كشيدن .
كنار سينك دستشويي رو زمين نشستم ، زانو هامو بقل كردم و سرمو بينشون نگه داشتم . درد توي سرم موج ميزد . ضربان خونم نا منظم و قوي بود . هميشه برام جاي سوال بود كه اين اصطلاح به جوش اومدن خون از كجا اومده ؟! ولي اون لحظه واقعا خونم به جوش اومده بود ! تب كرده بودم توي سردي هوا اب و عرقم بخار ميشد …
تنفر ، عشق ، درد ، فرياد و سرما رو با هم حس ميكردم . ميون تفكرات مخرب و عصبي و وحشيانم تو اون لحظه به طرز عجيب و مسخره اي شهوت هم پا گذاشته بود ! دست چپمو كه ميلرزيد و كفش عرق سردي كرده بود با احساس گناه و درد اروم ميون پاهام بردم ، چشمامو بسته بودم و گريه ميكردم ، واسه اولين بار توي افكار قرمزم صداي قدم هاي بيتا رو شنيدم ؛ با هر قدمش از فرط خجالت و احساس گناه بدنم به رعشه ميومد ! عصباني بودم ! از خودم از دنيا از بيتا از سامان متنفر بودم ! توي ذهنم بيتا رو وحشايانه و به طور ناخواسته لخت ميكردم ؛ سامان داشت مارو نگاه ميكرد و فقط لبخند ميزد ، خودم هم مثله بيتا تو افكارم گريه ميكردم و زجه ميزدم ؛ دست هاي سردم از روي شلوار زخيم مخمليم دور التمو گرفته بودم و با هر عقب جلو كردن پوست خشكشو ميخراشيدم ؛ با چشاي بستم گريه ميكردم ؛ احساس خارش خشك التم از داخل ذهنم احساس زخم كردن و ساييدن ديواره هاي كس خشك و زخم شده ي بيتا رو بهم القا ميكرد ؛ داشت زير دستاي سفت وبازو هاي گندم خفه ميشد ، ديگه توان گريه هم نداشت ! سامان بلند بلند قهقهه ميزد ، منم با بيتا گريه مي كردم و همراهش زجر ميكشيدم ! وقتي ارضا شدم دستم رو گذاشتم كنار گردن بلورين شفافش ولي هيچ تكان و اثري از نبض نبود …
يه دفه از خواب پريدم !!! كنار سينك دست شوي روي زمين خوابم برده بود احساس وحشتناك خوابي رو كه ديده بودم برام اصلا خوشايند نبود . دستمو با شرم ميون پاهام بردم ؛ دلم ميخواست همه چي توي اون كابوس جا مونده باشه ! دلم ميخواست شلوارم خشك باشه ؛ دلم نمي خواست دستم اون مايع سفيد رنگ لزج و چندش اور رو لمس كنه ! دلم نميخواست خواب اون سكس وحشيانه رو با بيتا ديده باشم و دلم نميخواست تو اون خواب ارضا شده باشم ! ولي واقعيت تلخ احساس گناه و خجالت رو برام جا گذاشته بود نه لذت بيداري بعد از يه خواب شهواني لذت بخشو ! از خودم بدم ميومد ! از فكر به تعبير اون خواب و زندگي مسخرم گريه ميكردم و تو فضاي بسته ي حموم فريادام ديوارا رو ميلرزوند !!! /
ادامه دارد …
سلام و درود بر همه ي اعضاي گل سايت .
داستان پيشروتون تشريح زندگي يه عقب مونده است ! نه يه عقب مونده ي ذهني ، نه يه عقب مونده ي جسمي ، اين داستان در مورد كسيه كه هر چند ديگه خيلي وقته جاشو ميون ادم بزرگا و افراد بالغ پيدا كرده ولي از لحاظ احساسي دچار خلا و عقب موندگي طولاني اي ميشه طوري كه عشق رو دير و مثل يه بچه تجربه ميكنه ، عشق رو خيلي ساده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رد و منم با اين كه تحت تاثير زيبايي هاي جسمي و اخلاق جديدش قرار گرفته بودم ولي هرگز پا مو از خط قرمزي كه بينمون بود حتي تو افكارم هم فرا تر نمي زاشتم . برام مقدس شده بود به عنوان اولين كسي كه نظر منو به دخترا داشت عوض ميكرد ( اصلا پاك فراموش كرده بودم كه خودش هم اولين كسي بود كه نظرمو نسبت به دخترا بد و منفي كرده بود !!! ) .
روز ها ميگذشت كنكور داديم و من معماري دانشگاه تهران قبول شدم بيتا و سامان ( دوس پسرش ) هم تو اميركبير مهندسي صنايع خوندن .
هر روز بيشتر از قبل به بيتا علاقه پيدا ميكردم ولي كم كم چون ديدم از جريان دوستي اون و سامان خانوادهاشون هم با خبر شدن و دارن ازدواج ميكنن ازش دور ميشدم .
بعد فارق التحصيلي نامزد كردن ، هر چي از بيتا دور ميشدم بيشتر بهش فكر ميكردم و در واقع علاقه اي ديگه تو كار نبود من عاشق شده بودم !!! عاشق دختري كه داره ازدواج ميكنه !
رفتم ؛ از تهران رفتم رامسر . پيشنهاد كار تو شركت ساختماني يكي از دوستاي صميميم رو تو رامسر قبول كردم ، واسه فوق ليسانس هم امتخان دادم و رفتم . ميخواستم از قضيه دور باشم تا كمتر اذيت شم .
روز ها از پي هم ميگذشتن ديگه از بيتا و زندگيش خبر نداشتم ، ديگه از جريان خسته كننده ي زندگي تو تهران دور بودم ، ديگه دلم نميخواست برگردم ، سرم گرم زندگي خودم بودم، شروع كرده بودم به پيپ كشيدن ، يه توتون خاص محلي هم گير اورده بودم كه خيلي خوشبو بود هميشه از اون استفاده ميكردم ، ديگه بعد از اومدنم به رامسر دست و دلم هم به ساز زدن نرفت . بسكتبال هم ديگه بازي نكردم فقط كوه ميرفتم . تنهايي كوهنوردي كردن بهم ارامش ميداد .اصلا با ادمي كه قبلا تمام زندگيشو درسشو و سازشو ورزش تشكيل ميداد كاملا فرق كرده بودم . ديگه مثل گذشته خجالتي و كم رو نبودم ! به همه چيز بي تفاوت شده بودم . نميدونم چرا ! هيچ چيز اين رفتار و اين عشق منطقي نبود و براي مني كه تمام عمر احساسات رو زير خاك منطق نگه داشته بودم اين شرايط گيج كننده بود !
وسطاي پاييز بود . هوا كمي سرد بود . بارون كمي ساعت پيش باريده بود ولي بعد از اون هوا دوباره افتابي شده بود و خورشيد كم فروغ در حال خوابيدن بود . توي بالكن طبقه ي بالاي ويلاي كوچيك اجاره ايم كه لب دريا بود نشسته بودم و پيپ دود ميكردم سرماي ملس هوا رو روي پوستم حس ميكردم ولي از داخل بخار گرم پيپ ريه ها و بدنم رو گرم نگه داشته بود . احساس ارامشي فرازميني رو داشتم تجربه ميكردم . كم كم داشتم وزن دماوند رو رو پلكام احساس مي كردم
كه يك دفعه گوشيم زنگ خورد . گوشي رو نگاه كردم ، شماره ي ناشناس بود . برداشتم : الو …

الو سلام مهندس راد ؟
بفرماييد . شما ؟
ارمان خودتي ؟!
شقايق … ؟؟؟ ( شقايق دختر يكي ديگه از دوستاي فاميلي نزديكمون بود كه خانواده ي اونم اشناي ما و بيتا اينا به حساب ميومد . شقايق سر تا پا از نظر اخلاق با بيتا فرق داشت منو هميشه مثل برادرش ميدونست اما با بيتا هم از بچگي تو يه مدرسه بودن و حسابي هم با هم صميمي بودن )
واييييييي ارمان ( جيغ كشيد ! طوري كه داشتم كر ميشدم ! )
به به چي شد بعد اين مدت يادي از ما كردي ؟؟؟
واي ديوونه من شماره جديدتو نداشتم ! تو چرا زنگ نزدي ؟!
خب من كه كلا شمارتو نداشتم وقتي رفتي كانادا ديگه مارو كلا يادت رفت ها ؟!
لوس نشو ! من برگشتم عروسيمه خره …
جدي ؟؟؟؟؟ كدوم بدبختي رو خر كردي ؟!
تو يكي رو دارم نيازي به يكي بيشترش نيس !
خب … ! زن من كه نميخواي بشي ؟!
گفتم لوس نشو مسخره ! سپهر رو يادته ؟
نهههههه ! با همين سپهر خودمون … ؟
ديگه حالا فقط سپهر منه !!!
اه اه از اين حرفاي لوس قديما

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تنها (1)
1391/09/28
#دنباله_دار

بوي موهاش و رطوبت ضعيف ناشي ازعرق بينشون پرده هاي بينيمو پر كرد ! يه ان ناخواسته چشم هامو بستم , مطمعن بودم كه اين بو رو ميشناسم ، به طرزعجيبي برام اشنا بود ! احساس مي كردم از بدو توليد تو وجودم نهادينه شده ولي تنها توضيحي كه مغزم بهم تحويل داد اين بود كه اين عطر بينظير ترين عطري بود كه تا حالا بو كرده بودم ! با هر نفسم ميون موهاش واقعا احساس ميكردم خون توي رگ هام گرم تر ميشه و سريع تر حركت ميكنه !
حرارت نفس هاشو روي سينم حس ميكردم كه به خاطر سرماي شديد هوا پيرهنم رو قدري خيس كره بود ! اون قسمت سينم كاملا بي حس و كرخت بود . انگار با هر دم و بازدمش نيزه اي رو تو سينم عقب و جلو مي كرد .
احساسي كه بر خورد صافي و مواجي پوست دستش با مو هاي كوتاه خيس شده از عرق پشت گردنم به بدنم منتقل ميكرد بيش از حد زيبا و وصف ناشدني بود طوري كه مغزم قفل كرده بود !
برجستگي پاينن سينش با شكمم تلاقي عجيبي پيدا كرده بود ! انگار بدن هامون دو تيكه ي كنار هم از يه پازل بودن ! انگار خدا واقعا ما رو براي هم ساخته بود !
تخت پشتم و به ديوار زده بود و خودشو بهم فشار ميداد . برخورد اعضاي بدنش با تنم از خود بي خودم كرده بود .
يه لحظه سرمو از تو موهاش در اوردم و اونم هم زمان سرش رو از رو سينم برداشت تو چشاي هم زل زديم ! رنگ عسلي چشماي خودمو تو شفافي چشماي درشت خاكستري رنگش به وضوح ميديدم !
پشت چشماش حرف هايي بود كه معني خيلي هاشونو نمي فهميدم . دلم نميخواست بفهمم چه چيزي باعث شده اينجوري بشه ؟ عشق ؟! بالاخره ؟! يا …
من مهندس ارمان راد هستم ! كسي كه از بچگي ديوانه ي معماري و ساختمون بود . طبع هنريم از كودكي من و نقاشي هامو از همهي بچه ها متمايز ميكرد . از كودكي موجودي كم حرف و گوشه گير بودم . پدرم پزشك و مادرم دكتراي جامعه شناسي دارن و بر خلاف اخلاقيات من ادم هاي پر شور و هيجان و ما جرا جو بودن كه الان هم اين احساسات به قوت قبل تو وجودشون باقيه ! پدرم به خاطر عشق ديرينه ي خودش به موسيقي راك منو از بچگي با اين موسيقي مانوس كرد ! اولين گيتار الكتريكمو تو ٩ سالگي بهم هديه داد و منو به طور فشرده كلاس گذاشت طوري كه تو ١٩ سالگي از وزارت ارشاد كارت مربي گريمو گرفتم . همين طور به دليل علاقه ي خونواديگيمون به بسكتبال منو كلاس بسكتبال هم گذاشت تا به عنوان يه ورزش حرفه اي براي خودم دنبالش كنم كه از اين بابت هم هميشه ازش ممنونم ! هميشه شاگرد خوبي تو مدرسه بودم . با وجود كم حرفيم ادم خون گرميم و از اون موقع دوست هاي زيادي داشتم .
دوست هاي خانوادگي زياد و خوبي داشتيم كه تعدادشون از فاميل هامون بيشتر بودن . يكي از دوستاي هم دانشگاهي پدرم از تمام دوستامون به ما نزديك تر بود و هميشه با هم مسافرت مي رفتيم و هر هفته خونه ي هم دعوت بوديم . خانواده ي دوست داشتني و پر جنب و جوشي داشتن . عمو فرهاد با پدرم از برادر هاي تني هم به هم نزديك تر بود باهم تو يه كلاس و يه دانشگاه درس خونده بودن تو مدت دانشجويي با هم هم خونه بودن با هم بازيكن تيم بسكتبال دانشگاه بودن باهم خدمت رفتن و تو يه زمان ازدواج كردن . مادرم هم با خاله نازي زن عمو فرهاد كه اونم پزشك بود عين يك روح در دو بدن بودن . اونا يه دختر كوچيك هم سن من داشتن كه بي نهايت زيبا و تو دل برو بود و شيرين اما من و اون هيچ رقمه با هم جور نمي شديم و هميشه باهم مشكل داشتيم و از هم فراري بوديم ! اصلا دو دقيقه كنار هم بند نمي شديم !!! از همون بچگي تا وقتي كه بزرگ شديم توي هر مهموني و مراسمي كه خونواده ي ما و عمو فرهاد با هم دعوت بود من و بيتا سه فرسخ از هم فاصله م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مروز سرکار بیام اولش یکم غر زد ولی گفت استراحت کن خوب شو بیا وبعدش زنگ زدم لانا وبهش گفتم ساعت نه میام دنبالت بدن وشیوو تمیز کردم به خودم رسیدم وبا ماشین رفتم دنبالش که دیدم چقدر سکسی شده یه شلوار جین جذب با پیراهن نخی بلند ونازک و شالی که حتی بلد نبود چطوری سرش کنه سوار ماشین شد رفتیم یه سفره خونه خوب تو شهر ویه املت درباری بهش دادم وخیلی خوشش اومده بود بعدش چندجایی که توی اینترنت سرچ کرده بودو نشونم داد وبردمش وشروع کرد به عکاسی تا رسید به ساعت سه و وقت ناهار بهش گفتم دوست داری غذای اصلی اصفهان وبخوری واونم اوکی داد بردمش بریونی عمو اکبر موقع صرف ناهار کلن چشمم روی کون وسینه هاش بود از خودم بگم که قدم 184وچون از دوران دبیرستان به طور مداوم دارم میرم بدنسازی بدن خوبی دارم وقیافه سفید گون که اصلا بهم نمیخوره اصالتا جنوبی باشم بگذریم ازش پرسیدم شراب وخوردی گفتش نه گفتم چرا خوشت نیومد؟؟گفتش تنهایی لذت نمیده بعد ناهار واقعا کلافه شده بودیم وهوا هم خیلی گرم بود که بهش پیشنهاد دادم میتونه بیاد خونم واز اون شرابه بخوریم چون برای خودم هم گرفته بودم بدون مقاومت قبول کرد چشم هام یهو چهارتا شد سریع گازشو گرفتم سمت خونه
از خونمون بگم یه خونه ویلایی بزرگ که جدیدا بازسازی شده بود وشیک بود با ماشینم اومدم تو حیاط که دیدم از لحظه پیاده شدن تا ورود به خانه مات ومبهوت مونده بود و گفت اصلا بهت نمیخوره چنین خونه ای داشته باشی توی اروپا جوونای همسن تو توی خونه سی چهل متری زندگی میکنن هیچی پیراهن وجوراب وشالشو درآورد وبا یه رکابی وشلوار لی جلوم نشست اول براش چایی با گزو پولکی آوردم که خیلی خوشش اومد که یدفعه گفت نمی‌خوای شراب کشورتون رو به مابدی منم نمیدونستم اینا کنار شراب چی میخورن برای همین دوتا موزو خورد کردم همراه با پسته وکاکائو ودوتا گیلاس آوردم وشروع کردیم به خوردن گیلاس سوم یکم اثر گذاشت البته اینم بگم من کمی فتیش پا دارم نه در حد خوردن واین کثافت کاری ها ولی دیدنش تو سکس بهم لذت میده شروع کرد به دردو دل کردن که به خودم اومدم دیدم سرش روی شونه هامه ومن چشمام به سینه ها وانگشتای پای خیلی سفیدش دست انداختم داخل موهاش وپیشونیش وماچ کرد که دیدم داره لباش ومیاره نزدیک به خودم اومدم دیدم بیست دقیقه دارم ازش لب میگیرم تو همون حالت بلندش کردم وبردمش اتاق ننه بابام چون اونا تخت دونفره داشتن وتمام عکسارو برداشته بودم تا دروغم رونفهمه اول تاپ وسوتینش ودرآوردم وشروع کردم به خوردن گردن وسینه هاش اصلا دیوونه شده بودم باورم نمیشد کسی رو قراره بکنم که بدنش شبیه کسایی که من یه عمر با فیلماشون جق میزدم دیوونه شدم وشلوارشو درآوردم ونگاهم به کس سفید وبدون موش افتاد مثل دیوونه ها لای پاهاشو وا کردم وشروع کردم به خوردن ولیس زدن کسش زیاد میزون نبودم ولی از فشار دادن پاهاش به سمت سرم فهمیدم یکبار ارضا شد وشروع کردم دوباره از سینه هاشو بوس کردن تا انگشتای پاش چشماش دیگه داشت سیاهی میرفت که من که فقط یه شورت توی پام مونده بودو در آورد وشروع کرد به ساک زدن ولی چون تاخیری قوی خورده بودم با یه نصفه ترا مطمئن بودم حالا حالاها نمیاد چند دقیقه ای با ولع داشت برام ساک میزد که لنگاشو داد بالا که شروع کنم به کردن دوتا پاشو گذاشتم روی سینه هام وشروع کردم به تلمبه زدن چند پوزیشن وامتحان کردم ولی جوری بودم که فهمیدم نمیاد ، داگ استایل رو شروع کردم وشروع کردم سرعتی تلمبه زدن بعد جوری آبم خالی شد که انگار نصف جونم رفت جفتمون تو اوج حشریت ارضا شدیم حال نداشتم حتی تکون بخورم فقط دستمال وبرداشتم ودور

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داستان سکسی من و زن برادر زنم
1402/04/16
#زن_شوهردار #اقوام

با سلام
تشکر از وقتی که گذاشتین
من کیارش ۳۰ ساله یه آدم خیلی معمولی ولی بچه شهر خوش فکر
داستان که میخوام براتون تعریف کنم داستان سکس با زن برادر زنم هست همین اول کار بگم باید یه سری از دروغ ها رو باید بگم راهی ندارم چون شاید کسی از فامیل تو سایت داستان رو بخونه بیشتر ‌‌… دردسر بشه زن برادر زنم اسمش مثلا پری یه زن خوشگل خوش هیکل با سینه سایز ۶۰ سفید هلویی با نوک صورتی کس براق و خوشگل
بریم سر اصل داستان از اون جا شروع شد که برای یه چند روز اومد خونه ما که برادر خانمم میرفت سر کار میدیدم که زنش داعم سرش تو گوشی هست با دوستاش صحبت میکنه گه گاهی یه بوس یا یه چشمک تو گوشی به هم میزدن پیش خودم میگفتم یعنی چی این کارا که یهو یاد سایت شهوانی افتادمه پیش خودم گفتم زده بالا یه روز که خانمم رفته بود دکتر توی سایت در حال گردش بودم که یه داستان خیلی خوب دیدم خوندم که حشری حشری شدم پری هم که داعم در حال صحبت بود ادا و اطفار اونو که میدیدم بد تر میزد بالا دل زدم به دریا همون داستان رو روی واتس آپ براش فرستادم تیک تایید که خورد سریع پاکش کردم ولی میدونم واتساپش جیبی بود پاک نمیشد خودم زدم به اون راه که دیدم زیر لب داره یه چیز زمزمه میکنه رفتم داخل حیاط از پشت شیشه دیدم داره داستان رو میخونه گذاشتم داستان رو کلهم خوند حشری حشری شد چشماش داشت داد میزد که زده بالا رفتم یه یاالله گفتم رفتم تو که گفت بفرما خوب بلدی داستان هم بنویسی گفتم من خودم زدم به اون راه گفتم منظورتون رو نمیفهمم که گفت داستان که برام فرستادی گفتم وای خاک تو سرم اونم برا یکی از بچه ها میخواست که گفت بفرست که یهو دستم رفت رو شماره شما پاکش کردم برا شما هم اومد مگه پاک نشده که گفت وات من جیبی هست پاک نمیشه گفتم من عذرخواهی میکنم ببخشید که گفت نمیتونم ببخشم یه راه داره برا بخشش گفتم هر راهی باشه قبول مشکلی نیست گفت یه جاهای از داستان رو نتونستم بفهه میشه برام بخونید بعد از اون مشکلی نیست میبخشم گفتم باشه شروع کردم براش داستان رو خوندن که دوباره زد بالا بغل دستم نشسته بود که یهو چشمش به وسط پای من خشک شده بود منم خیلی حشری شده بودم کیرم که داشت شلوار سوراخ میکرد که ناگهان دیدم دستش رو کیرم هست داره میمالتش هر چی جلو تر میرفتم پری بیشتر خودشو به من میمالند که دیدم روی پام دراز کشیده زیپ شلوارم کشید پایین شروع کرد به خوردن که گوشی از دست من افتاد اومدم ورش دارم که گفت بقیه داستان خودم میدونم ولش کن شروع کرد به ساک زدن دستم بردم روی سینه هاش چه سینه های سفتی داشت یه ۵ دقیقه ماساژش دادم اونم کیر میخورد که گفت دیگه بسه حالا نوبت تو هست گفتم چشم ادامه داستان با من شروع کردم خوابیدم روش لباسشو زدم بالا یه سوتین مشکی داشت از پشت بازش کردم شروع کردم به خوردن در حال خوردن دامن و شلوار و شرتشو از پاش در اوردمم کم کم کوچولو کوچلو رفتم پایین رسیم به یه کس براق شروع کردم به خوردن کس کس میگم شما میشنوی خدا نصیب شما هم بکنه از این کس ها یه ۱۰ دقیقه که خوردم دیدم بد داره تکون میخوره فهمیدم داره ارضا میشه ولش نکردم در حال ارضا کیرم گذاشتم در کوسش هل دادم داخل داشت میمرد همش میگفت جرم بده خاک تو سر شوهرم به کس کردنش این جوری کس میکنن یه چند دقیقه تلمبه میزدم که یهو دیدم دارم ارضا میشم گفت همش بریز تو کسم خبری نیست بعدا فهمیدم از آمپول جلوگیری استفاده میکرده الان ۳ سال هست از اون ماجرا میگذره ما با هم سکس داریم ببخشید مجبور شدم یه سری چیزا رو نگم یا دروغ بگم ببخشید
نوشته: کیارش پری

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زورت به یه دختر می رسه تا اومدم حرف بزنم یه مشت زد تو سرم که خوردم زمین بدترین لحظات عمرم بود دایی و خاله یه گوشه با خشم بهم نگاه میکردن طاهره خیلی نگران و هراسون و با چشمای پر اشک داشت منو نگاه میکرد مهندسا و کارگران در حال گرفتن طاها بودن طاها با تمام توان داشت بهم توهین میکرد و در تمام این مدت مریم در حال لبخند زدن بود و من هم به آبروی ریخته شده خودم فکر میکردم و هم به آبروی فرشته آروم آروم از زمین بلند شدم رفتم سمت طاها و بهش گفتم چه اصراری داری غیرت بازی سر دختری در بیاری که اصلا دوستش نداری طاها یکم ساکت شد گفتم راستی دوازده سال پیش چه احساسی داشتی تنها عشق تو در حال ساک زدن واسه من دیدی؟انگشتمو کردم تو دهن طاها گفتم خوب بمک طعم لبای مریمو میده طعم لبای عشقت یه نگاه به مریم کردم دیدم مریم بهت زده از همه جا بیخبر رفتم سمت مریم گفتم اوه دختره ساده کسمغز که فکر میکنی منو کسخل گیر آوردی واسم نقشه میچینی چه حسی داره بدونی حرفات درسته و عشق اول و آخر من تو این دنیا طاهره بوده و خواهد بود البته اون دوازده سال پیش که طاهره تو رو از من سرد میکرد واسه این بود که شما رو واسه آقا طاها خواب دیده بودن رفتم سمت دایی و گفتم تو چی دایی تو هم میخوای مثل اینا تحقیر آمیز نگام کنی؟یا میخوای مثل آقازادت مشت و سیلی نثارم کنی رفتم رو به کارگران و مهندسان گفتم شماهاچی؟شمایی که از کف جوب و پارک جمع کردم آوردم اینجا و خودم پرورشتون دادم و الان شدین مهندس و مدیر و مسئول چی؟یهو بهمن آقا که تقریبا پیر جمع بود گفت ما که از شما به جز خوبی چیزی ندیدیم مهندس هر چی هم که شده خدا توی کارنامه خودت مینویسه آقایون دعوا خانوادگیه به ما ربطی نداره بیاین بریم سر کارمون یه صلواتم بفرسین جماعت در حال صلوات فرستادن متفرقه شدن و من مونده بودم و دایی و خاله و طاهره گریان و طاهای عصبانی و مریم بهت زده رفتم سمت خاله و گفتم چشمم روشن پس خاله جانم واسه من نقشه چیدن؟خاله که از حرص اشکش دراومده بود گفت خفه شو پسره احمق میدونی تو این چندسال چه شباییو بچم با گریه صبح میکرد و میگفت امیر فقط ازم سواستفاده جنسی کرده؟تو بودی به فکر انتقام نبودی ؟منم خندیدم و گفتم اوه سو استفاده جنسی یه نگاه به مریم کردم و گفتم این کسشرا چیه جلو مامانت تفت دادی بهش نگفتی هر هفته به من زنگ میزدی می گفتی دیشب سکس مامان و بابا رو دیدم حشری شدم بیا بدادم برس مریم یواش یواش با همون حالت بهت اشک می ریخت رفتم سمت طاهره و گفتم آره طاهره من همیشه تو رو دوس داشتم ولی واسه خاطر این داداش نامردت که هزار بار سر کونش با پسرای فامیل دعوا کردم تا نکننش حالا واسم شاخ شده و واس خاطر یه دختر جنده از من متنفر شده واس خاطر این داداش نمک نشناست که ده بار تا حالا سکونت من تو خونه شما که به اصرار دایی بود رو به رخم کشیده واسه خاطر اینه که تا حالا بهت نزدیک نشدم رفتم رو به دایی و گفتم کار من اینجا تمومه یا دو دنگ منو خودتون میخرین یا خودم واسش مشتری پیدا میکنم رفتم سمت طاها و گفتم و تو گل پسر یه درس حسابی بهت میدم که دیگه دست رو من بلند نکنی و از شرکت زدم بیرون سریع رفتم سمت یه طلا فروشی و یه حلقه و یه گردن بند گرفتم و رفتم سمت خونه فرشته اصلا باهاش تماس نگرفتم میدونسم جواب نمیده
خونه فرشته یه آپارتمان بود توی یه مجتمع مسکونی رفتم در بلوکشون زنگو زدم دیدم جواب نمیده چندبار پشت هم زنگو زدم بالاخره جواب داد گفت چته؟(آیفون تصویری داشتن و میدونس منم)
گفتم درو باز کن کارت دارم
گفت ببین برو به جهنم و دیگه جواب نداد بازم زنگ زدم ولی جواب نداد تا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یم که نگاه سنگین مریمو رو خودم حس کردم،همبازی بچگی هام بود خیلی دوسش داشتم و اونم منو دوست داشت ولی اون زمان هیچوقت فکر نمیکردم دوست داشتن اون فقط از سر پسر خاله دختر خاله ای نیست و حسش خیلی عمیق تره تو فکر بودم که خاله گفت
_امیر حواست کجاست؟میگم فرامرز(داییم) کجاس؟
+دایی خونه بود گفت حتما شب با هم بریم خونشون
خالم یکم با تمسخر خندید و گفت
_بریم خونشون؟واسه من سواله که با این که میدونست من میام چجوری به خودش زحمت نداد یه قدم راه بیاد تا شرکت
+البته خاله جان واسه منم سواله که چرا اولین جایی که میخواستین بیاین شرکت بود
مریم یهو صورتشو هیجان زده کرد و گفت
-اوهو چقد طرفداری داییش میکنه
+این کجاش طرفداری داییه؟واقعا انقد نسبت به ما بی اعتمادین که بعد از ۹سال که از اونور دنیا اومدین اولین جایی که اومدین شرکت بود که ببینین یک و نیم دنگتون سرجاش هست؟
خاله اومد سمتم و بغلم کرد گفت
-نه عزیزم من به تو اعتماد دارم به اون برادر مرموز خودم اعتماد ندارم
نمیدونم چرا خاله با وجود علاقه شدیدی که دایی بهش داشت بازم انقد نسبت بهش شکاک بود شایدم همه اینا زیر سر بابکه(شوهر خاله سمیه و رفیق سابق دایی که بعد از ازدواج با سمیه و فوت بابابزرگم سر ارث و میراث میونشون آب و شکر شد)
گفتم خاله لطفا اینجوری فکر نکن در مورد دایی الانم بلند شین با هم بریم خونه دایی
خاله گفت باشه فقط قبلش میخوام یه سر برم پیش فرانک و بعد بیام با هم بریم تو شرکت بمون ما تا دو ساعت دیگه برمیگردم
یهو مریم گفت
-عهههه مامان ول کن این جنده بی خاصیتو من که حوصلشو ندارم
من که از این ادبیات مریم شوکه شده بودم منتظر بودم خاله ازش عصبانی بشه که دیدم خاله خیلی آروم گفت
_کسی تو رو مجبور نکرده بیای
فهمیدم واقعا فرهنگ آمریکا رو خانواده خالم تاثیر گذاشته منم خودمو بی تفاوت نشون دادم
مریم گفت
باشه پس من شرکت میمونم تا شما بیای
خاله بلند شد و گفت خیلی خب مراقب خودت باش
بعدم از ما خدافظ کرد و از اتاقم رفت بیرون
راستش فکر نمی کردم انقد زود با مریم تنها بشم
پس از رفتن خاله چاییم که نمه نمه در حال سرد شدن بود رو برداشتم داشتم میخوردم که باز متوجه نگاه سنگین مریم شدم گفتم
-چته انگار قاتلا نگام میکنی
+دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور
+چقد عوض شدی
چرا عوض شدم؟
+خیلی سرد شدی
-رو چه حسابی این حرفو میزنی
یهو بلند شد اومد سمتمو نشست رو پام،دستش دور کمرم حلقه کرد و گفت
_اون طاهره جونور آخرش تو رو واسه خودش کرد
+چرا اینجوری فکر میکنی؟
_خفه شو…پس واسه چی هی در گوش من میخوند سمت امیر نرو امیر بدردت نمیخوره در صورتی که من می دونم تو همیشه الگوی طاهره بودی
+اون از سر علاقه طاهره به من نبود
-پس چی؟
+اگر میخواستم بهت بگم که همون دوازده سال پیش می گفتم
-امیر من خر نیستم
با خنده گفتم:
+باور کن خیلی خری
ور رفتن مریم تو بغلم باعث شد راست کنم مریمم که اینو متوجه شده بود شروع کرد بیشتر باهام ور رفتن و میخواس طاقتمو بسنجه یهو لباشو آورد نزدیک گوشم و گفت
-خب شازده پسر اینو من بهتر برات راس میکنم یا طاهره
من که دیگه خون به مغزم نمی رسید لبامو بردم سمت لباش و گفتم هیچ کس نمیتونه اینو این جوری اینو مثل تو راست کنه
لبامو بردم سمت لباش که یهو بلند شد و ازم فاصله گرفت و دستش و آورد بالا و گفت
-نه دیگه نداشتیم حرفای ۱۲ سال پیشو که یادت نرفته گفتی ما واسه هم ساخته نشدیم و زشته با هم سکس داشته باشیم و یهو فامیل میفهمه آبرومون میره
راست میگفت این حرفا رو وقتی میخواستم باهاش کات کنم گفتم ولی بعد از کاتمون تا سه سال که هنوز ایران بودن هر وقت میخواستم م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پشمام چه سینه هایی داره🔞

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پشمامم عجب سینه هایی داره☝🏽😱

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پشمااام رفتی بپاکم☝🏽☝🏽

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سوپر زیزنویس فارسی👇🏽

@irZirNevis
@irZirNevis

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سیسی بودن و بی شدن با هم اتفاق افتاد
1402/04/16
#بیغیرتی #سیسی #گی

این تجربه اولین رابطه کل عمرمه تو ۲۴ سالگی
قبلش جز جق و دکتر بازی هیچ تجربه ای نداشتم . سعی میکنم کوتاه بنویسم زود تموم بشه.
خیلی وقت بود که تو اینستا وتلگرام اکانت داشتم و مدام سکس چت یا به عبارت دقیق تر گی چت میکردم
با اسم آراد سیس بوی . تو همه گروه ها وچت های گی مخصوصا آیدیم بود . زیر همه پست ها یه پیام هایی داده بودم که دایرکتم پر بود از عکس کیر و پیشنهاد و… خوب هم بلدم عشوه های دخترونه کیر سیخ کن برم. کافی بود چند دقیقه تنها باشم تو خونه تا لایو بزارم از کون تپل شیو شدم و سکس چت تصویری کنم . صد بار هم اکانتم بن شده بود و باز ساخته بودم.
چند نفر بودن که بالای چندین روز باهم چت کرده بودیم وحتی فیس داده بودیم اما همه اش فقط چت بود و ته تهش ارسال عکس و فیلم و تماس تصویری.
این اولین بارم بود که رابطه واقعی رو تجربه میکردم و قسمت عجیبش اینجا بود که کل حرف زدنمون تا رسیدنش به گی حضوری شاید کمتر از ۲ ساعت طول کشید.
همین هفته قبل بود که تنها شدم توخونمون که ازش داریم اسباب کشی میکنیم. تقریبا خونه هیچ وسیله ای توش نبود و منم توش تنها شدم . مثل همیشه اینستا رو باز کردم تا کون تپلمو به رخ بکشم. شاید بیست دقیقه نشد که یه اکانت پیام داد بیا گی دوطرفه.
خیلی عجیب بود که همون اول صحبت شروع کردیم جفتمون حرف زدن از اینکه تو کجایی و من کجام و فهمیدیم دقیقا ۱۵ دقیقه فاصله داریم از هم پیاده . نمیدونم چیشد که برای هم تو تلگرام لوکیشن فرستادیم اونم با شماره اصلی خودم .
پشمای جفتمون ریخته بود و عجیب بود که اونم آدم بکنی همچی نبود و بعد گی فهمیدم دومین باره که گی میکنه و بار اولش هم با یه پسر زنپوش بوده که کنار خیابون سوارش کرده.
۲۷ سالش بود .دست و بدنش کامل کامل تتو بود عین امیرتتلو!! و از. پیجش هم فهمیدم تو ترک مواد مخدره علی رغم سن کمش . تو یه ابزارفروشی کار میکرد و وقتی بهم پیام و لوکیشن دادیم در مغازه رو بسته بود و پیاده راه افتاده بود سمتم.(حالا نرید طرف روپیداش کنید)
از وقتی راه افتاد تا برسه خونمون دو بار تصویری زنگ زد . مشخص بود که خودشم ترسیده از اتفاقی که داره میفته. منم قلبم تند تند میزد . رسید دم در …وای پشمام … نه میشناختمش نه زیاد حرف زده بودیم . تازه سر و وضعش هم با اون همه تتو که تا گوشه گوشش اومده بود دقیقا عین خلافکارا بود. حالا ما هم داشتیم از این خونه میرفتیم وممکن بود قبل رفتن یه بی آبرویی بزرگ درست بشه برامون… حس میکنم تنها نکته مثبت کل ماجرا این بود که میدونستم تا فردا یا پس فردا هیچکس قرار نیست بیاد اینجا وتنهام و بعدشم باید برم خونه جدید.
دم در تماس تصویری گرفت و مجدد فیس و بدن. همو دیدیم اونجا تازه بهش گفتم علی رغم اینکه پایین تنه ام کامل شیوه اما شکمم موداره … تو تماس قبلیا کلا سعی کرده بودم از شکمم تصویر ندم. گفتم اوکیه ؟ خندید گفت آره بابا … پرسید مطمئنی؟ گفتم بیا …زنگ ۱۱ رو بزن
هر لحظه اش عجیب بود. وقتی زنگ زد و گفتم بیا طبقه ۶ . یه لحظه خواستم جواب ندم با اینکه زنگ رو بهش گفته بودم. از تو چشمی نگاه میکردم تا آسانسور بیاد .فقط کاری که کردم لباسمو درآوردم .یه شلوار لی پام بود و بالاتنه لخت. وقتی رسید پشت در وایسادم و درو وا کردم.
اومد تو داشتیم فقط با شهوت یه دقیقه همو نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم.
خونه خالی بود بردمش تو اتاق . سر میگردوند تو اتاقا ببینه چیزی یا کسی نباشه!هم اون ترسیده بود هم من.
گفتم اومدی حال کنی دیگه؟ …گفت آره … گفتم جون!
بغلش کردم و کونشو گرفتم! انگار نه انگار که اون فاعل بود و من مفعول …شاید بخاطر این ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شد چرا برگشتید سریع گفتم شایان زمین خورد پاش درد میکنه نشد بازی کنه منم باهاش برگشتم برا اولین بار به کون ندا نگاه میکردم وقتی پشتش بهم بود (البته دروغ نباشه به کون مادر و خواهرای خودم هم نگاه میکردم ولی تا اون موقع لذت کردن کسی رو تجربه نکرده بودم)کون ندا از مال شایان یه زره بزرگتر به نظر می‌رسید و خوش فرم تر دوسه تا از بچه های کوچه پشتی هم اومده بودن گفتن دست جمعی بازی کنیم قائم موشک بازی کردیم منو شایان همش با هم بودیم چون در حال بازی بودیم حتی اگه تو ساختمون نیمه کاره هم میرفتیم کسی شک نمی‌کرد زیر پله یه ساختمون قائم شدیم به شایان گفتم بکش پایین دوباره بزارم گفت نه دیونه شدی میان میبینن بهش گفتم تا فردا سوراخ جمع میشه درد میکشی دوباره الان بازه زیاد درد نمیکشی منم زود تموم میکنم زیر بار نمی‌رفت با بدبختی راضی شد دور بعدی که قایم شدیم سریع کشید پایین این سری سر پایی راحت سر خورد تو سوراخش منم با تموم سرعت میکردم خیلی زود تموم شد ولی تو خیالم تصویری ساختم که انگار دارم ندا رو میکنم خیلی حال داد ولی این بار ابشو نریختم تو اون روز گذشت فردا دوباره بعد مدرسه زدم بیرون شایان با ندا اومدن تو کوچه شایان گفت میای ازم سوال درسامو بپرسی فردا امتحان کلاسی دارم گفتم آره حتما ولی چرا ندا نمیپرسه گفت ندا با خواهر تو کار داره دقیقا همسن خواهرم بود گفتم باشه ندا رفت خونه ما منو شایان رفتیم خونه شون تا رسیدیم از پشت بغلش کردم گفتم جان چه کونی بکنم امروز .دوباره پرسید پس فردا نوبت منه دیگه اونم سه روز پشت سر هم گفتم خیالت راحت رفت پشت درو انداخت و اومد شلوارشو در آورد و دراز کشید برش گردوندم پاهاشو دادم بالا یه تف ریز انداختم سر کیرم هل دادم تو سوراخ دوباره تنگ بود ولی این بار قیافه شایان جلوم بود میدیدم چه فشاری بهش میاد واقعا براش سخت بود با یه حرکت تا ته هل دادم تو صدای آخ وایش تو خونه پیچیده بود که بیشتر تحریکم می‌کرد تا سر کیرمو میکشیدم بیرون دوباره با سرعت هل میدادم تو انگار از درد کشیدن اون من بیشتر لذت می‌بردم زود ارضا شدم دوباره ابو دادم داخلش خواست پاشه گفتم صبر کن یه دور دیگه بکنم راضی نمیشد میگفت درد داره خلاصه راضیش کردم برا دور دوم برش گردوندم هنوز کیرم خواب بود نشستم رو رون پاش به کونش دست میکشیدم خیلی نرم بود ولی این بار شایان و نمیدیدم بلکه ندا رو تصور می‌کردم تو ذهنم خیلی سریع دوباره شق کردم و جا کردم تو کونش این باز زیاد درد نمی‌کشید بارها و بارها در آوردم دوباره فرو کردم دیگه بهتر از این نمیشد دوباره آدمو ریختم تو کونش پاشد رفت دستشویی و برگشت گفت نمیخوای اون کیرتو بکنی تو شلوارت گفتم نچ خودت بیا انجامش بده اومد جلوم نشست کیرمو گرفت تو دستش تا شلوارمو بیاره بالا آروم دستشو که کیرم توش بود گرفتم گفتم یه خورده بمالش گفت حتی فکرش هم نکن دوباره شق میکنی من باید جر بخورم الان دو روزه روزی دوبار پاره ام کردی بهش گفت شق هم بشه نمیکنم یه خورده بمال دیگه اینم فشار اومده درد میکنه یه نگاه معنی داری کردو آروم شروع کرد مالیدن منم چشامو بستم و ندا رو میدیدم که داره با کیرم ور میره خیلی عالی بود یه تصویر از کسی شاید هیچوقت واقعی نشه یا حتی نتونی نزدیکش بری ولی من شایانی داشتم این برگ برنده من بود یه لحظه به خودم اومدم که دوباره داشتم ارضا میشدم دیگه آبی هم نمونده بود شاید کلا دو سه قطره اونم بدن فشار آروم ریخت رو دست شایان گفت ایییییی کثیف کاری شد که دوباره پاشد رفت دستاشو شست اون هم گذشت روز سوم دوباره رفتیم خونه شایان چون پدرو مادرش معمولا دوشیفته درس م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من سند زنده‌ یک بدبختی‌ ام (۱)
1402/04/16
#دنباله_دار

با سلام و احترام خدمت همه شهوانی ها قبل از هر چیز یه تشکر کنم از دوستانی که تشویقم کردن برا نوشتن و ادمین و احترام میزارم به دوستانی که داستان قبلی باب میلشون نبوده لطف زیادی داشتن و همین که خوندن ازشون ممنونم.
من وحید هستم ۲۹ ساله ساکن یکی از شهرهای شمال غرب امروز لباس سیاهمو در آوردن اتفاقی که افتاد زنو دوتا بچمو تو یه تصادف از دست دادم بهش خبر داده بودن با یه زن در رابطه ام سعی داشت خودشو برسونه که این اتفاق افتاد روزای اول عذاب وجدان داشتم فکر میکردم آدم شدم ولی مثل اینکه هوسرانی از اراده من خیلی قویتره بگذریم این قراره یه خاطره ۱۵ ساله باشه بنابراین ازتون معذرت خواهی میکنم شاید نوشتنم کند باشه و با تاخیر بنویسم.
تازه اسباب کشی کرده بودیم تو یه شهرک جدید تو کل کوچه سه تا خونه بود که توش زندگی میکردن بقیه در حال ساخت بودن منم تازه تازه داشتم با سکس آشنا میشدم اون اوایل خیلی ترسناک بود میگفتن اگه کسی رو بکنی ممکنه اعدامت کنن و غیره…
تا اینکه یه روز ساختمون روبرو ما یه خانواده اومد پدرو مادر فرهنگی و دوتا بچه یه دختر و یه پسر اسم پسره شایان بود و خواهرش ندا دوقلو بودن جفتشون خوشگل.چون افراد زیادی تو محل نبود خیلی زود با پسره مچ شدم دوسه سال کوچیکتر بود یه جوری شد که پدر و مادر به ما سپرده بودن اونارو و بیشتر وقتمون بعد مدرسه باهم بودیم هر از گاهی وسط بازی به پسره می‌مالیدم یا با شوخی بهش دست میزدم ولی خوب یه خورده هم میترسیدم یه موقع اضافی کاری نکنم بره بگه یه روز وسط بازی بهش چسبونده بودم که یهو گفت فک کنم مال تو بزرگتر از مال منه،خودمو جمع کردم و گفتم چی گفت کیرتو میگم گفتم از کجا میدونی گفت معلومه دیگه خورد به کونم فهمیدم گفتم فک نکنم به نظر من یه اندازه باشن ولی اگه بخوای بریم ببینیم یه خورده تعجب کرد بعد گفت کجا یه نگاه به کوچه انداختم تا چشم کار میکنه ساختمون نیمه کاره هست گفتم تو یکی از خونه ها گفت ببینن بیچاره میشیم گفتم باید هواسمون باید جمع باشه خلاصه رفتیم تو یه خونه نیمه کاره تا رسیدیم کیرشو در آورد اندازه نصف مال من بود منم در آوردم یه نگاه کردو گفت دیدی گفتم مال تو بزرگتره گفتم آره حق با تو بود بعد شروع کردیم به حرف زدن در مورد کردن و سکس بهش گفتم مال منو دست بزن ببین چه جوریه سعی می‌کرد اینکارو نکنه ولی بلاخره مجبور شد بگیره تو دستش خیلی حال داد بهم یه چند دقیقه ای کیرم تو دستش بود بعد کم کم یه فکری به سرم زد بهش گفتم بیا همدیگه رو بکنیم یه خورده شکه شد گفت نه بابا بفهمن جفتمونو میکشن گفتم قرار نیست کسی بفهمه که. گفتم فکر کنه بهم جواب بده برگشتیم سمت خونه تو راه اصلا حرفی نزد معلوم بود ترسیده منم ترسیده بودم خلاصه جدا شدیم و رفتیم خونه من سریع رفتم دستشویی یه جق به سلامتی آقا شایان کشیدم فقط کافی بود بکنمش برده ام میشد مجبور بود هر موقع گفتم بده تا به کسی نگم. فردا تو مدرسه زنگ تفریح اومد پیشم و گفت فکر کردم قبول‌ ولی حواست باشه کسی نفهمه گفتم نگران نباش من حواسم هست تا رسیدم خونه نهارو خوردم زدم بیرون شایان اومد بد جوری پکر بود ندا اویزونش شده بود به ندا گفتم با بچه های محله پایین مسابقه فوتبال داریم تو برو خونه ما اومدیم میایم دنبالت با هزار تا بدبختی راضی شد بره با شایان رفتیم پایین خیابون یه خونه نیمه کاره پیدا کرده بودم خیلی وقت بود دست نخورده بود رسیدیم و بهش گفتم شلوارتو بکش پایین بلافاصله گفت اول من میکنم فکر کنم فهمیده بود من بکنم نمیدم بهش .گفتم نقشه من بود اول هم من میکنم تازه فردا نوبت تو میشه باید سریع بریم تا کسی متو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و بي مقدمه و الايش تجربه ميكنه و در اخر يكباره و با لجبازي اونو به دست مياره !ولي واقعا بچه ها عاشق هاي بهتري از ادم بزرگها نيستن ؟! قضاوتو وقتي دلستان تموم شد به خودتون واگذار ميكنم .
ميدونم داستان قدرت حقيقي داستاناي پژمان عزيزمو نداره و شيوايي و احساس داستاناي پريچهر رو نميشه ازش انتظار داشت ولي قابل تامله و يك بار ارزش خوندنو فك كنم داشته باشه
به خاطر غلط هاي املايي و ويرايشي شديدا شرمندم ولي داستان با گوشي تايپ شده ديگه و اديت نشده به بزرگي خودتون ببخشيد …
نوشته: آرمان
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نميزدي ها ! ولي واي خدا امروز يكي از بهترين خبراي زندگيمو شنيدم !!!
چطور ؟
خب دوتا از رفقاي اوشگولم دارن با هم عروسي ميكنن ها !خوشحال نشم ؟! تازه تو كه با سپهر از طريق من اشنا شدي ديوونه ! ( سپهر از بهترين رفقام بود ،كسي كه اخلاقش كپي خودم بود و با هم سري از هم سوا بوديم . يادمه يه روز با هم بيرون قدم ميزديم كه شقايق رو تو خيابون ديديم و اون روز باب اول اشنايي اين دوتا شد و … )
اه قديما انقدر پررونبودي كلك ! خبريه ؟
خب فعلا كه خبر عروسي شماست !
نه جدي ميگم ! نميخواي يه مقدار به فكر خودت باشي ؟
مگه چمه الان ؟!
از خاله نسرين ( مادرم ) كه شمارتو گرفتم امارتو دارم خالي نبند !
نه به خدا چيزيم نيست
حالا ! بيخيال . ببين تو هم دعوتي …
اه ؟ چش بسته غيب گفتي ؟! خب وقتي زنگ زدي گفتي عروسيمه خودم فهميدم دانشمند !
حالا ! ببين ما ماه ديگه هشتم قرار مدارامونو گذاشتيم ! ادرسم از خاله نسرين بگير بيا تهران . نبينم نياي ها ! منو سپهر شديد شاكي ميشيم !
نه حتما بايد بيام ببينم چطور سپهر اولين شب خريتش رو جشن ميگيره !
نه !!! خوشم اومد ! زبون باز كردي ! تخم كفتري چيزي كه نخوردي ها اقاي گوشه گير ؟!
نه ولي يادتون باشه شما تو منوي شب عروسي تون حتما بزارين !
نه جدي ميگم خيلي عوض شدي ظاهرا !
نميدونم چي شد تو او لحظه يه دفعه از دهنم پريد كه …
شقايق بيتااينا هم ميان ؟
عمو فرهادينا كه اره ولي رو بيتا دارم كار ميكنم ببينم راضي ميشه .
چي ؟ راضي ؟ مگه با هم قهرين ؟
نه فقط بعد از اون ماجرا كلا از جا ها شلوغ فراريه . ديگه حال حوصله ي سرو صدا و جمع رو نداره !
كدوم اتفاق ؟!
همون قضيه ي پسره ديگه ! مگه نميدوني ؟
نه !!! چه قضيه اي ؟ اذيت نكن !
يعني واقعا نميدوني ؟
بسه ديگه ! جون بكن ببينم چي شده !!!
واي باورم نميشه ! كه خبر نداشته باشي !
شقايق ميگي يا …
باشه بابا ! من كه اون موقع ايران نبودم ولي از مامانم شنيدم كه وقتي بيتا و سامان درسشون تموم شد قرار مدارا رو با خونواده هاشون گذاشتن نامزد هم كردن …
تا اينجاشو ميدونم بقيش !!!
خب همه چيز داشته به خوبي پيش ميرفته كه يه دفعه پسره غيبش ميزنه و فقط يه نامه از خودش ميزاره ! ظاهرا خانوادش هم ازش بي خبر بودن ! بعد خونواده ي بيتا و پسره قضيه رو از بيتا پنهان ميكنن ولي بالا خره مجبور ميشن بهش بگن . نامه رو هم بهش ميدن .
خب بعدش …؟!
( هيچ وقت يادم نميره ! صداي گريه ي شقايق منو هم به گريه انداخته بود )
بيتا نامه رو ميخونه و …
( هق هقش نميزاشت حرف بزنه )
بعدش … ؟
بيتا وقتي نامه رو خونده يه روز كامل از اتاقش جم نميخوره و گريه ميكنه ، بعد از اون تو حموم رگ دستشو ميزنه ! سريع ميرسوننش بيمارستان و خدارو شكر برش ميگردونن . هشت ماه تو بيمارستان رواني به دليل افسردگي و روان پريشي حاد تحت مراقبت بود و با كسي حرف نميزده ، بعد از اون الان ٤ ماهه اوردنش خونه ولي هنوز مشكل داره و تو خودشه …
انقدر حالم بد بود از شنيدن اين اتفاقا كه ديگه نفهميدم چي ميگفت و گوشيمو قطع كردم . گريه نفسم رو بريده بود . من سر فوت پدر بزرگم كه عاشقش بودم اينقدر زياد و از روي احساس گريه نكرده بودم و اين برام يه احساس جديد و غمي بي اندازه بود . بيتا … واقعا اين دختر چي داشت كه از اول زندگيم هر بار احساسي عجيبب ، جديد و وصف ناشدني اي رو به من مي چشوند ؟!
رفتم تو دست شوي ، قد و قامت كشيدمو كمي خم كردم و دست هامو دور سينك سرد سفيد رنگ روشويي گذاشتم . چشم هامو تو صورت تصوير اينه باز كردم … شايد سايه ام تو اينه از خودم زيبا تر بود ؛ چشم هاي عسلي روشن كه از شدت گريه و غم پف كرده بودن و بي ستا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

يگرفتيم !
گذشت و گذشت ما هم بزرگ و بزرگ تر شديم و دوستي هاي خانوادگيمون قديمي تر و قديمي تر شدن بيتا ديگه مثل گذشته لجباز نبود يه جورايي از طريق دوستاي تو مدرسم بو برده بودم كه يه دوس پسر خوب پيدا كرده كه به واسطه ي اين قضيه و قرار گرفتن تو يه رابطه ي عاطفي اخلاقش انگار نرم تر شده بود ! منم كه در كل چشم ديدنشو نداشتم ولي از اين كه يه مقدار اخلاقياتش بهتر شده بود منم خوشحال بودم ! و رابطه ي بينمون بهتر از قبل بود . من اون موقع ١٧ سالم بود ، با پسر ها هم به زور دو كلمه حرف ميزدم چه برسه به دختر بازي … ولي بين دوستام همه اكثرا دوس دختر داشتن و نقطه ي مشترك بينشون اين بود كه با هر دختر بيشتر از شيش ماه نمي پريدن و رابطشون بالاخره به هم مي خورد ولي بيتا با دوستش اينجوري نبودن انگار يه علاقه ي واقعي و نسبتا پايدار بينشون بود . همين قضيه رابطه ي كلامي و رفتاريشو با پسرا و از جمله من روز به روز بهتر مي كرد . يواش يواش قضيه ي خودشو پسره رو برام تعريف مي كرد بعد از اين همه سال رابطه ي بين منو بيتا داشت دوستانه ميشد ! ازم مشورت ميگرفت بعضي وقتا با هام درد دل ميكرد و مخمو ميخورد ولي ديگه مثل گذشته از دستش عصباني نمي شدم انگار نظرم بهش تغيير كرده بود ، واقعا مثل يه دختر بچه ي معصوم شده بود و اون رندي و كلكي گذشته رو نداشت .
براتون تا حالا پيش اومده كه وقتي از كسي بدتون مياد زيبايي ها و خوبي هايي رو كه ممكنه طرف داشته باشه اصلا نميبينيد ؟! من اين احساس رو به بيتا قبلا داشتم ، تو ذهنم زشت ترين و بد ترين دختر عالم بود !!! اصلا به واسطه ي بيتا توي كل عمرم تا اون سن از هر موجود زنده ي مونثي به جز مادرم نفرت داشتم به حدي كه هر دختري رو كه ميديدم خودمو ازش قايم ميكردم !
اما حالا كه او زمانا گذشته بود و بيتا با من بهتر از قبل شده بود كم كم چيزايي رو تو وجودم در مورد اون احساس ميكردم كه قبلا نداشتم !
من به صورت كاملا معمولي و نرمال به بلوغ رسيدم يعني سر موقع و سن خودش . وسط هاي ١٤ سالگيم بود كه بلوغ جنسيم كامل شده بود ولي به خاطر نفرتي كه از دخترا داشتم احساسات جنسي مو تقريبا ( حالا اگه باورتون بشه يا نه ! ) سركوب كرده بودم ! خيلي كم خود ارضايي ميكردم و جالب اينجا بود كه هميشه سكس رو تو فانتزي هام وحشاينه و دردناك واسه طرف مقابلم تصور ميكردم طوري كه زجر بكشه و گريه كنه !!! در كل هيچ احساس خاصي تو وجودم بجز تنفر در مورد زن ها نبود ! اصلا دوستام به شوخي ميگفتن كه من گي ام !!!
ولي تو ١٨ سالگيم كه ديگه با بيتا عين خواهر برادر شده بوديم زيبايي هاي يه دختر رو كه باعث جذب يه پسر ميشه رو درك كردم ! بيتا واقعا زيبا بود . يه چهره ي زيبا شيطون و در عين حال معصوم دخترونه داشت . يه جفت چشم طوسي درشت وسط صورتش بود كه فكر كنم اگه ٣٠ ثانيه به سنگ زل ميزد اونو اب ميكرد ! قد بلندي هم داشت ، هميشه با خودم مطمعا بودم نزديك ١٨٠ سانت قدشه ولي چيز مهم اين بود كه يه بدن متناسب رو روي اون قد كشيدش جاداده بود سينه هاي برجسته و بالغ ، باسن گرد خوش فرم و پا هاي صاف و خوش تراش با دست هاي بلوريني كه موج زيبايي رو رو خودشون جا به جا ميكردن . تا اون موقع به دخترا خيلي خيلي كم توجه ميكردم . هرگز رو جزيياتشون فكوس نكرده بودم ولي بعد از جريان بيتا نظرم به زن هاي ديگه هم جلب شده بود . ديگه يواش يواش اناليزشون ميكردم البته نه با هيزي و امل بازي . همه رو يه جورايي زير نظر ميگرفتم تو مهموني ها تو خيابون و جا هاي ديگه ولي به وضوح بيتا از همه سر تر وخوشگل تر بود .
اون به چشم يه دوست و يه برادر به من نگاه ميك

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کسش وکیرم ویکم تمیز کردم یک ربعی تو بقل همدیگه بودیم که بلند شد دوش بگیره که منم باهاش رفتم دیگه سکس نکردیم ولی تو حموم وخوب مالوندمش ساعت نزدیکای هشت بود که گفت منو برسون رفتیم سمت هتل وتو ماشین دوباره یه لب ازش گرفتم وشماره هلندش وبه من داد بعد رفتنش به هلند تا چند ماه از طریق اسکایپ باهم تصویری صحبت کردیم ولی کم کم فراموش شد وبا اومدن وکرونا منم بیکار شدم والان چند سالیه مغازه زدم قبل و بعد اون قضیه سکس زیاد داشتم مخصوصا دوسال اخیر که خونه مجردی گرفتم ولی هنوز سکس با لانا قشنگترین ولذت بخش ترین سکس زندگیم
نوشته: [email protected]
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و میلف هلندی توریست
1402/04/16
#دختر_خارجی #میلف

سلام اسم من مهدی 30سالمه وداستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به پنج سال قبل یعنی قبل کرونا وکاملا واقعی من اهل اصفهانم ولی اصالتا مال یکی از روستاهای اطراف دزفول هستیم وتحصیلاتم توحوزه گردشگری هست وزبان انگلیسی رو به طور کامل وزبانی آلمانی رو کمی بلدم بعد از چندسال کار با ماشین وترجمه از طریق یکی از فامیل ها تونستم توی یکی از بهترین موسسه های توریستی اصفهان به عنوان تورلیدر توریست های خارجی استخدام بشم چندماهی از شروع به کارم میگذشت که واقعا داشتم لذت میبردم واکثر خارجی هایی که سمت اصفهان میومدن سن بالاهای اروپایی بودن تارسید به مرداد ماه سال نودو هفت که یه گروه شصت نفره هلندی قرار بود سه روزه بیان سمت اصفهان ومن شدم مسئول نشون دادن آثار تاریخی وجاهای دیدنی شهر به اونا همه چی عادی بود تااینکه چشمم به یک خانم تقریبا سی وپنج ساله با قدبلند وکون وسینه های گنده که مثل تمام اروپایی ها بدنی سفید با موهای بور داشت از صبح تا ظهر کلا چشمم روش بود تا رسید به وقت ناهار رفتم سرمیزشون به بهونه همون سوال های معمولی که تورلیدر ها میپرسن که متوجه شدم شدم همراه با مادر وخاله پیرش که کنارش نشسته بودن به ایران سفر کرده بود و چون فقط خودش انگلیسی رو خوب صحبت میکرد تمام مدت فقط اون بامن هم کلام میشد اون روز گذشت ومن تمام شب وبه بدن لخت وسفیدش داشتم فکر میکردم وراست خوابیدم وراست بلند شدم فردا صبح که رفته بودیم عالی قاپو دیدم تنهاشده وداره عکس میگیره به بهونه الکی نزدیکش شدم وشروع کردم به صحبت کردن وفهمیدم سی وشیش سالشه وتوی شهر روتردام تو قسمت امور مالی یه شرکت بزرگ کار میکنه وچون بعد پنج سال با دوست پسرش کات کرده بود وحال روحی خوبی نداشت به پیشنهاد مادرش به این سفر اومده بود دیگه مهلت نشد واز همدیگه جدا شدیم موقع برگشتن سمت هتل منو کشید کنار گفت تو ایران مشروبات الکلی ممنوع اگه میتونی برام شراب شیراز بیار چون تعریفشو شنیدم به همین خاطر شمارمو بهش دادم که چند ساعت بعد باهام تماس بگیره سریع اومدم محل زنگ زدم به یکی از رفیقام ویه شراب خوب اوکی کردم وتو خونه منتظر تا زنگ بزنه اینم بگم من بچه آخر خانواده هستم وبرادر وخواهر بزرگترم جفتشون ازدواج کرده بودن وچون پدرم بازنشسته بود وشغل نداشت بیشتر روزهای تابستون توی روستامون سمت دزفول بودن وخونه ما خالی برگردم به داستان نزدیکای ساعت نه از اتاق هتلش باهام تمام گرفت ومنم بهش گفتم برات شراب وگرفتم وراه افتادم سمت هتل وبطری شراب وقشنگ بسته بندی کردم وقتی رسیدم هتل دیدم توی لابی نشسته بایک لباس سفید خیلی راحت که کل کون وسینه هاش ومیشد سایزش ودر آورد بسته رو تحویلش دادم که گفت شام خوردی منم گفتم نه ومنو دعوت کردم بریم رستوران هتل موقع شام از شرایط زندگیم پرسید منم براش تعریف کردم که لیسانس تو حوزه گردشگری دارم وچندتا زبون بلدم ویه چسی هم اومدم که قراره مهاجرت کنم کانادا 😂واونم از زندگیش گفت که یه ازدواج ناموفق توی سن کم داشته که ثمرش یه دختر چهارده ساله هستش وعکسشو نشونم داد که گفت نوبتی من وپدرش ازش نگهداری میکنم وچندتا رابطه که آخریش بعد پنج سال تموم شده بود حرف سکسی زده نشد ازش خدافظی کردم ورفتم خونه ساعت دوازده دیدم از همون شماره گوشیم داره زنگ میخوره تپش قلب گرفتم وبرداشتم که دیدم داره میگه من از این جور گردشگری که باید با اتوبوس ویه مشت پیرمرد پیرزن برم بیرون بدم میاد کسی رو سراغ نداری بتونه فردا کل شهرتون وبه من نشون بده که سریع گفتم خودم هستم وقبول کرد صبح زود به رئیسم پیام دادم که حالت تهوع شدید دارم ونمیتونم ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اینکه یکی از همسایه هاشون از مجتمع اومد بیرون منم یه سلام کردم و گفتم شما خبری از خانم شهریاری ندارین گفت نه ما تازه اومدیم تو مجتمع گفتم ببخشید من باید سریع برم بالا بدون اینکه منتظر واکنش طرف بشم رفتم سمت آسانسور و رسیدم به واحد فرشته درو چند بار محکم زدم ولی درو باز نمیکرد تا اینکه دید من ول کن نیستم و ممکنه آبروریزی شه درو باز کرد و با عصبانیت گفت چته منم با یه لبخند ملیح روبروش زانو زدم حلقه رو گرفتم جلوش و گفتم با من ازدواج میکنی؟
نوشته: امیرشیردل
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یومد با هم سکس میکردیم عجیب بود که میدیدم خودش چراغ سبز میده ولی خودشم مانع پیشرویم میشه این فقط یه چیزی رو بهم میرسوند که باید حواسمو جمع کنم چون مریم مریم ۹سال پیش نیست،بی تفاوت از صندلی بلند شدم و سعی کردم با یه خنده سرد از اتاق برم بیرون فوری رفتم سمت اتاق فرشته
(مدیر حسابداری شرکت که جنده خصوصی من و طاها بود البته طاها نمیدونست که منم میکنمش ) خیلی داغ بودم کیرمو به زور پشت بند شرتم قایم ‌کرده بودم
درو زدم وارد شدم فرشته گفت:
سلام مهندس مشکلی پیش اومده
ما هیچوقت تو محل کار سکس نمی کردم با این که شرکت خیلی بزرگ بود و تراکم جمعیت نسبتا پایین بود ولی بازم ریسک نمی کردیم و سعی میکردیم سر کار رسمی با هم برخورد کنیم
بدون این که جواب فرشته رو بدم رفتم از پشت صندلی بلندش کردم و گفتم کف زمین بشین فرشته که شوکه شده بود آروم گفت امیر چی میگی منم به زور نشوندمش و شلوار و شرتم با هم کشیدم پایین کیرم مثل فنر خورد تو صورتش خودشو کشید عقب و گفت یهو کسی میاد میبینه گفتم کسشر نگو دهن تو باز کن فرشته از طرز صحبت کردنم خیلی ناراحت شده بود آروم و بی روح داشت کیرمو میخورد که یهو موهاشو و گرفتم و شروع کردم تلمبه زدن تو دهنش هنوز سی ثانیه نشده بود که آبم ریخت تو دهنش خیلی از خودم بدم اومده بود کاری که کرده بودم کم از تجاوز نداشت ولی خب باید کاری که مریم شروع کرده بود رو با این بدبخت تموم میکردم بلندش کردم و بغلش گرفتم گفتم ببخشید خیلی بهش نیاز داشتم فرشته آروم اشک می ریخت زیر لب آروم گفت عیبی نداره همین جور که تو بغلم بود سعی کردم از دلش در بیارم شروع کردم سر به سرش گذاشتن یهو تو چشام نگاه کرد و لباشو قفل کرد تو لبام دهنش بوی آب منی میداد ولی چون میخواستم از دلش در بیارم چیزی نگفتم مریم آروم بغل گوشم گفت پس من چی فهمیدم تحریک شده خواباندم رو میز (به حالت داگی) شلوارش کشیدم پایین یهو باسن قلمبش زد بیرون لای پاشو یکم باز کردم دست کشیدم دور کسش دیدم خیسه کیرمو آروم گذاشتم در سوراخ کسش و کردم توش واقعا فرشته بی نظیر بود الهه سکس بود این بشر مشغول سکس بودیم که یهو وسط آه و ناله هاش گفت کی این بدبختو اینجوری راس کرده بود که نتونسی خودتو کنترل کنی یهو یه صدا اومد گفت من
نگاه کردم دیدم مریمه بدون این که بهش نگاه کنم شروع کردم تلمبه زدن در اتاق باز بود و هر لحظه ممکن بود یکی بیاد تو فرشته که ترسیده بود میگفت امیر بسه تمومش کن گفتم تمومه مریم صاف تو چشام نگاه میکرد و میخندید و من مشغول تلمبه زدن بودم و فرشته در حال تکاپو واسه در رفتن از دست من که بالاخره موفق شد و رفتش کنار و من باز در حال ضد حال خوردن بودم که مریم سرشو تکون داد و گفت متاسفم و اتاقو ترک کرد من رفتم سمت فرشته که باز بکنمش دیدم فرشته لباسشو پوشید و با گریه اتاقشو ترک کرد…
اومدم بیرون دیدم خاله و مریم به اتفاق همه مهندسا و کارگرهای شرکت اونجا وایساده بودن یه لحظه دنیا دور سرم چرخید یعنی همه اینا نقشه خاله و مریم بوده واسه رسوا کردن من؟همه نگاه ها رو من و فرشته بود که فرشته با چشمای به شدت سرخ و گریون رو به من گفت خدا لعنتت کنه و رفت…من که خواستم کنترل اوضاعو دست بگیرم گفتم چیه به چی نگاه میکنین؟یهو سایه از بین جمعیت گفت داریم به دست راست رئیس نگاه میکنیم که گرگ تو گله خودیه…با این حرف سایه خونم به جوش اومد رفتم سمتش و با هر چی توان داشتم یه مشت محکم کوبیدم تو صورتش که افتاد زمین طاها و طاهره و دایی که در بدو ورود به شرکت بودن (نمیدونم کی به اینا خبر داده بود)طاها اومد جلو یه سیلی محکم به من زد بلند گفت بی ناموس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رسوایی (۱)
1402/04/16
#دنباله_دار #درام

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود پشت پنجره وایساده بودم و به کشمکش بین طاها و طاهره تو حیاط نگاه میکردم ناگهان دایی اومد تو اتاق
-مزاحمت که نیستم
+سلام دایی جان البته که نه
داییم با خنده جلو اومد
-نگاه کن وروجکارو
+آره انگار باز با هم بحثشون شده
-جدیشون نگیر دعوای خواهر برادری همه جا هست
گرم صحبت با دایی بودم که وسط دعوای طاهره و طاها یهو طاها رفت شیر آبو باز کرد و شلنگ رو گرفت رو طاهره و زد زیر خنده،طاهره هم که تو اوج عصبانیت با این حرکت طاها نرم شد و شروع کرد با خنده سمت طاها رفتن بلکه بتونه شلنگو از طاها بگیره و تلافی کنه
-میبینی امیر زندگی همه جورش زیباست
منم خندیدم و گفتم:
+هفته بعدو باید کامل بهم مرخصی بدی میخوام برم پیش مامان اینا
دایی خنده اش گرفت و گفت:
+وای مامانم اینا
یکم ابروهام رفت تو هم و گفتم
-دایی جدی گفتم واسه هفته بعد من برنامه ای نریز میخوام برم اصفهان
دایی یکم با حالت جدی تر و با اون ابهت خاصش که پشت سبیلاش قایم کرده بود گفت
-آخر این هفته چینیا میان حداقل یه چهار روزی برنامه داریم،کارمون با چینیا که تموم شد میتونی فقط در حد سه روز بری و برگردی چون بعدش کار واجبت دارم
در همین حین طاهره که لباسش خیس خیس بود و موهایش ژولیده بود تو هم اومد تو و گفت
-بابا مگه تک فرزندی چش بود این کنه رو انداختین جون من
دایی صدای خندش رفت بالا و رو به من گفت:
-میبینی این وروجکو
منم با خنده گفتم:
+واقعا خدا بهت رحم کنه دایی،این دو تا رو باغ وحش هم گردن نمیگیره
طاها که به محض ورود حرف منو شنید یهو گفت
ولی متعجبم ما تو رو گردن گرفتیم و داریم پرورشت میدیم
اخمام رفت تو هم و سعی کردم با خنده ردش کنم ولی فقط خودم میتونستم بفهمم طاها به کدوم قسمتم شلیک کرده
بعد از اینکه حرف دایی و بچه ها رفت یه سمت دیگه خواستم از جمع بپیچم رو به دایی گفتم
-من برم شرکت امروز احتمالا خاله سمیه میاد اونجا زشته هیچکدوم نباشیم ناراحت میشه
طاها ابروهاشو انداخت بالا و گفت
-عه واسه خاله سمیه میری یا دختر خاله سمیه
دیگه اعصابم ریخت به هم گفتم
+تو یکی حرف نزن که…
یهو دایی پرید وسط حرفم گفت
-دیگه کافیه،چرا شما دو تا آدم نمیشین
بایک حالت پر از حرص گفتم
-من برم
دایی گفت
+باشه پسرم سمیه رو شب بیار خونه خودمون
منم به نشونه تایید یه چشمک به دایی زدم و با یه خداحافظی سنگین جمع رو ترک کردم
تو راه شرکت بودم که مدام سیگار می کشیدم و به طاها فکر میکردم،به حرفاش به حسش موقع نگاه کردنم به تنفری که الان دوازده ساله بینمونه
تو راه شرکت بودم که موبایلم زنگ خورد سایه بود دوست دختر طاها که با اصرار طاها دایی مجبور شد یه جا تو شرکت واسش باز کنه دختر خیلی خوبی بود ولی با من خوب نبود ولی خب از اونجایی که برنامه نویس بود و عضو تیم فنی بود(من سرپرست فنی شرکت بودم)مجبور بود ظاهر کارو حفظ کنه
گفتم:جانم خانم بخشی
-سلام مهندس،خالتون اومدن شرکت سراغ شما رو گرفتن
+بفرسشون اتاق من بسپر ازشون پذیرایی بشه من تو راهم
_باشه خدافظ
واقعا دلم واسه خاله تنگ شده بود ۹ سال بود ندیده بودمش البته
شاید بیشتر از خاله دلم واسه مریم تنگ شده بود ولی با حرفهای طاها فکرم به هم ریخته بود
وارد شرکت شدم به آقای قاسمی (یکی از سرایدارای شرکت)
سپردم واسمون آبمیوه بیاره وارد اتاقم که شدم یهو خالم و دختر خالم از دیدنم شوکه شدن خاله با خوشحالی بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت چقدر مرد شدی عزیز دلم بعد از روبوسی با خاله رفتم سمت مریم دستمو دراز کردم مریم به آرومی باهام دست داد و گفت:خوشحالم میبینمت
نشستیم و با خاله و مریم در حال گپ زدن بود

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نود ملینا۲۵ساله از تبریز چه 🍑👄| مشاهده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نود ارسالی نازی از کونش 🖤

مشاهده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت سالگرد کانال یکبار دیگه به مدت نیم ساعت کانال VIp کسب درآمد رو براتون میزارم💸

📡 Channel VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سریع برید میخام پاک کنم☝🏽☝🏽

Читать полностью…
Subscribe to a channel