من و زنداداش خانمم
1402/04/16
#زن_شوهردار #اقوام
بهنامم 39 ساله چاقم 114 وزن 189 قد داستانی که تعریف میکنم واقعیه
تک دوماد یک خانواده معمولیم البته خواهر زن دارم بزرگتر از خانمم و قیافش عین زن شرکه اما داستان من با زن برادر بزرگ خانمم. اسمش مهساست البته اسما اینا نیستن میگم که برادر خانمم نبینه چون همش داستانهای اینجا رو پیگیری میکنه . مهسا خانم ما یه رون وکون عالی بزرگ داره با یه صورت معمولی یبار که با خانمم فرشهای خونه پدر زنم رو میشستن بابامو مسخره میکرد منم شنیدم و دعواشون کردم وتو دلم قسم خوردم که همچین بکنمت خودت ندونی از کجا خوردی یه مدت گذشت و بهش اس دادم عذرخواهی کردم و گفتم البته تقصیر شما بود ولی بازم من عذر خواهی می کنم واز این خزعبلات تا دیگه اونم معذرت خواهی کرد ودیگه اولش بهش اس های روانشناسی میدادم یکم که گذشت غمگین میذاشتم اونم جواب میداد کم کم عاشقانش کردم واولاش جواب نمیداد بعد یه مدت یه روز اس عاشقانه داد ودیگه بهش اس واقعی میدادم ومیگفتم عاشقش شدم وهمش جلو چشممه ونمیتونم زندگی کنم وکوس شعر گفتن این روند حدود شش ماه طول کشید تا کمکم از عاشقانه رسیدیم به جک سکسی فرستادنو یه روز بی هوا چون طبقه پایینی خونه پدر زنمه تو راه پله بهش رسیدم و یه لب عالی ازش گرفتم اونم مثل این فیلما خودشو زد به دیوار و پرید خونه خودشون ما رفتیم بالا و اس داد بیچاره ترم کردی منم با ادای این با کلاسا تشکر کردم وممنون بهم این فرصت رو دادی وخلاصه کوس شعر دیگه هربار تو کوچیکترین فرصتی ازش لب میگرفتم یه چند ماه گذشت یه روز مهمونی بود خونه پدر خانمم . باجناق های پدر خانمم اومده بودن منم گفتم سرم خیلی درد میکنه با کسب اجازه از حضور مهمونا و برادر خانمم رفتم خونشون که طبقه پایین بود گرفتم و دراز کشیدم و خودمو زدم به موش مردگی و بعد نیم ساعتی مهسا اومد پایین و بالای سر ما باز لب تو لب شدیم دستم بردم تو سینشو میمالوندم اونقدر حشری بود کیرمو میمالوند انگار میخواد بکنه از جاش با کمال ناباوری کیرمو از شلوارم بیرون آورد برام ساک زد داشتم میمردم دستمال کاغذی رو آورد با ساک وجلق آبمو آورد گفت اینم مسکن و خندید و رفت بالا باور کنید هنوزم بعد هزار بار کردنش اون بار اول جلو چشمامه. هر شب سکس چت میکردیم وآرزوی سکس با همو میکردیم تا یه روز از سر کار رفتم خونه پدر خانمم و رسیدم خونه خالی بود گفتش که زن عموی همسرم فوت کرده و اونا رفتن تشییع جنازه ومنم چون گوشیم خاموش بود اطلاع نداشتم اون خونه مونده بود جواب تلفن بده و به فامیل زنگ بزنه…
فرصت ازاین بهتر نمیشد رفتیم تو کار هم هر بلایی بلد بودیم سر هم آوردیم از اونجایی که هم بچه دار شده بود هم کیر من کوچکتر از همسرش بود زیاد حال نمی کردم فقط ساک زدناش دیوونم میکنه انقدر حرفه ای که نگو نپرس بعد یه مدت هم به آرزوم رسیدم واز پشت کردمش حالا دیگه فقط ازپشت میکنمش میگم جلو با همسرت عقب اختصاصی من باور کنید اونقدر کردمش زن خودمو نکردم
نوشته: بهنام
@dastan_shabzadegan
شروع کردم خوردن اولش همراهی کرد ولی بعد خودشو کشید عقب به نشونه نخواستن
خوابیدم کنارش دستم بردم رو کمرش و شروع به نوازش کردم ولی یک درصد جرات اینو نمی دیدم که ازش بخوام یا بیشتر بهش نزدیک بشم
با اینکه اون شب لخت تو بغلم خوابید بیشتر از اون کاری نکردم
از اون به بعد هر وقت که شروع به نوازشش میکردم وحتی سینه هاشو آروم میمالیدم هیچ مقاومتی نمی کرد به وضوح حسشو به خودم میدیدم و حسی که بهش داشتم پر از عشق و خواستن تمنا بود
توی همین تایم بود که مریم با یه پسری اشنا شد و من برای اینکه راحت باشه فقط در کنارش بودم و همین لمس و نوازشم قطع کردم
تا اینکه بعد از چند ماه رابطشو تموم کرد
و با هم مسافرت رفتیم
توی سفر کل تایم توی ماشین توی بغلم خوابیده بود و من که کل تایم مشغول بوسیدنو بوییدن موها و سرشو گردنش بودم
(با دوستامون اکیپ رفته بودیم که دوستم مینا با دوست پسرش که راننده بود جلو بودن و سرشون گرم بود و اصن به ما کاری نداشتن)
دستمو آروم می بردم توی لباسش شکمشو نوازش میکردم بعد میبردم اروم تو شلوارش و وقتی هیچ مقاومتی ازش نمیدیدم می بردم زیر شورتش ولی همون بالا نگه داشتم همون بالای کسشو نوازش میکردمو مریم همونجوری که تو بغلم لم داده بود خوابیده بود هیچی نمیگفت و مخالفتی هم نمیکرد
و من با خودم فکر میکردم اگه دستم بره پایین تر ممکنه دوستی رو واسه همیشه باهام تموم کنه و میترسیدم
بعد یکم وقت مریم بلند شد گفت دراز بکش رو پام سرمو گذاشتم روی رونش و صورتمو بردم سمت کسش دستشو گذاشت رو بینیم و دهنم چند دقیقه نگه داشت وقتی ول کرد بهش میگم چرا این کارو میکنی گفت میخوام ببینم چقدر وقت میتونی نفستو نگه داری
گفتم خیالت راحت خیلی میتونی نگه دارم و صورتمو برگردوندم سمت کسش
میدونستم تو ماشین هیچ کاری نمیتونم بکنم ولی از اینکه تحریکش کنم لذت میبردم
به بهونه تکون ماشین بینیمو بیشتر به کسش نزدیک کردم و وقتی دید دارم نزدیک میشم گفت سارا خسته شدم پاشو میخوام بخوابم
اون سفرم اخرش با یه لب تموم شد
و دفعه بعدی که اومد خونم من مثل همیشه همون کارا و تهشم جرات نزدیک شدن بهش و نداشتم و تمام شب بغلش میکردم سرمو توی موهاش فرو میبردم و پام بین پاهاش و میخوابیدم
این بار که اومد پیشم فردا صبحش همینجور که باهم حرف میزدیم حرفامون به جایی رسید که گفت منم خیلی وقتا روم نمیشه یا میترسم. ناراحت بشی یه سری چیزا رو بهت نمیگم
گفتم چرا انقدر خری چی رو نگفتی؟
گفت اینکه شب تا صبح بغلم میکنی نمیتونم تحمل کنم خوشم نمیاد
من وقتی که اینو گفت حس کردم تمام بدنم سرد شد تا اون لحظه فکر میکردم مریمم دوست داره که حرفی نمیزنه یا مقاومتی نمیکنه
گفت تازه از یه چیز دیگه ام بدم میاد خیلی با خودم کلنجار رفتم که قبولش کنم و بتونم همراهیت کنم ولی نتونستم
من که مثل روز واسم واضح بود چیو میگه پرسیدم خب هر چیزی دیگه هست بگو!
گفت اینکه لبامو میبوسی
من اون لحظه دوست داشتم ذوب بشم ولی از طرفی قلبم تیکه تیکه شد
با خودم گفتم لعنتی اخه تو از حس من چی میدونی😢
و از اون روز به بعد دیگه بغلش نکردم و نبوسیدمش
تو یکی از سفرامون بعد این داستان می خواستم برم دوش بگیرم
گفت منم میخوام بیام
گفتم بیا
اومد گفت فقط سرمو میشورم
گفتم خب لخت شو من کاریت ندارم
خودمم لخت شدم
رفت و تمام لباساشو در اورد
گفت خواهشا نگام نکن
همونجوری که زیر دوش بود از پشت سر بغلش کردم و چسبیدم بهش
اولش یکم مکث کرد ولی بعد گفت من تموم شد کارم وخودشو از بین دستام آزاد کرد و فرار کرد
از بعد از این قضیه ها یه سری حرفایی که بینمون گفته شده نیست هست حس من بیشتر شده ب
کون خواهرم کیانا
1402/04/16
#تابو #خواهر
سلام
کیان هستم ۲۵ سالمه و خواهرم کیانا ۲۰ سالشه.
منو خواهرم خیلی باهم دیگه راحتیم. مثلا جلوی هم لباس عوض میکنیم و خیلی کارای دیگه که بین خواهر برادرای دیگه معمولی نیست. پدرو مادر من از هم جدا شدن و ماهم خونه مادرم زندگی میکنیم. کیانا یه دختر سفید با سینه های معمولی و کون خوشگل که هرکی ببینه راست میکنه. من خیلی تو کف کونش بودم همیشه به یادش جق میزدم ازش عکس میگرفتم و سر فرصت جق میزدم. کیانا حتی جق زدن منم دیده بود. ولی به روم نمیاورد. دوست پسر داشت و میدونستم که کون داده . ولی نمیدونستم که از جلو هم داده یا نه. داستان از جای شروع شد که یه شب وقتی من خیلی حشری شده بودم رفتم بالاسر کیانا که اگه بشه کونشو نگاه کنم و جق بزنم. به پهلو خوابیده بود منم پشت سرش نشستم داشتم جق میزدم و به کون کیانا دست میزدم که یه دفه دیدم مادرم بالا سرم اون طرف خونه داره نگام میکنه یه دفعه دلم ریخت نفهمیدم چی شد سری خودمو جم کردم رفتم تو جای خودم. بعد یکم مادرم اومد صدام کرد گفت پاشو بیا تو اشپزخونه کارت دارم. منم با ترسو لرز رفتم پیشش سرم پایین بود. مادرم گفت احمق داری چیکار میکنی؟ میری خواهرتو میمالی؟ هیچی نگفتم دوباره گفت با توام کیان؟ گفتم ببخشید. گفت چیو ببخشم ؟ اگه به جای من بابات دیده بود میدونی چیکارت میکرد؟ گفتم به خدا دست خودم نیست ببخشید. گفت میدونم درکت میکنم ولی نه با خواهرت. گفتم اخه اونم مقصره. گفت برا چی؟ گفتم لخت با شورت جلو من میگرده کونشو میندازه بیرون منم حالم بد میشه. بعد مامانم یه لبخند زد و گفت ای خاک تو سر بی جنبت کنن. حالا بگو ببینم دیگه چیکار میکنی باهاش؟ گفتم به خدا هیچی فقط نگاه میکنم جلق میزنم یکمم دست میزنم. گفت همین؟ گفتم بعضی وقتها اگه بتونم از پشت میچسبم بهش. گفت آبتو کجا میریزی؟ خونه زندگی منو کثیف نکنی یه وقت. گفتم نه مامان به خدا میریزم تو دستمال. یه دفعه مامان یه چیزی گفت که شاخ درآوردم. گفت برو گمشو زود کارتو بکن بگیر بخواب دستمالم ببر خونه رو کثیف نکنی. گفتم واقعا برم؟ گفت اره دیگه برو تا بیدار نشده کارتو بکن. گفتم چشم بعد یه بوسش کردمو رفتم پشت کیانا نشستم و یه جق حسابی زدنو بعد که داشتم میرفتم سمت دستشوی مامانم یواش صدام زد رفتم سمتش گفت دستمالت کو که ریختی توش؟ نشونش دادم خیالش راحت شد بعد گفت برو گمشو حالا. خلاصه اون شب تموم شد. منم از همه جا بیخبر . نگو کیانا میدونسته که من باهاش حال میکنم مامانمم میدونسته ولی تاحالا بهم نگفته بودن. فردای اون شب من از سرکار برگشتم خونه دیدم مادرم تو اشپزخونه بود خواهرمم تو اتاق رفتم تو اتاق لباس عوض کنم سلام کردم بعد خواهرم با خنده بهم گفت دیشب ریده بودی به خودتا. بعد زد زیر خنده گفتم چی میگی؟ گفت همین که مامان مچتو گرفت. گفتم تو از کجا میدونی؟ گفت منو مامان خیلی وقت میدونیم ولی به روت نمیاریم. گفتم خیلی عوضی هستین بیشعورا. بعد خندید و رفت بیرون دیدم صدای خنده مامان و کیانا میاد. راستش یکم خجالت میکشیدم. خلاصه منم رفتم بیرون و شام خوردیم دراز کشیده بودم جلو تلویزیون که دیدم مادرم داره جا پهن میکنه ولی جای منو کیانا رو نزدیک هم انداخته بود. کیانا دستشوی بود گفتم مامان چرا جای منو اونجا انداختی؟ با یه حالت طعنه زدن گفت به خاطر این که جنابالی راحت تر به کون خواهرت دسترسی داشته باشی. خلاصه همه رفتیم تو جای خودمونو منم که کیرم راست شده بود ولی روم نمیشد کاری کنم. انگار کیانا هم منتظر بود تا من شروع کنم. همین که رفتم جلوتر تا بتونم بچسبم بهش دیدم کیانا کونشو داد عقب . یدفه یه حس خوبی بهم دست داد. چون ه
به این راحتی قبول میکردی شوهرت هوو سرت بیاره تا اینکه مژگان پشتم در اومد و گفت چه میکردم او را از حق بچه دار شدن محروم میکردم تا یه عمر به بچه های مردم با حسرت نگاه کند
ساعت نزدیک شش عصر شراره را که بسیار خوشگلتر و تو دل برو تر از همیشه شده بود و با لباس حریر سفید چون عروس زیبایی جلوه میکرد از جلوی آرایشگاه سوار ماشین کردم و به سمت دفتر ازدواج راه افتادم مژگان و آیدا از پشت سر می آمدند خوشبختانه به خاطر اینکه ازدواج اول شراره نبود نیاز به رضایت ولی نداشتیم، از مژگان خواسته بودم به عنوان شاهد در مراسم عقد باشه که در آینده جای هیچ حرف و حدیثی نماند.
مسیر زیادی تا مقصد نمانده بود که شراره گفت: بردیا قبل از اینکه ما با هم عقد کنیم لازمه من یه موضوع را به شما بگم
گفتم بگو گوش میدم.
_راستش من یه دروغ به تو گفتم و الان خیلی پشیمانم و چون نمیخوام اول زندگی مشترکم با دروغ شروع بشه میخوام قبل از هر کاری حقیقت ماجرا را برات بگم.
خواستم بگم چیزی را که میخوای بگی من میدونم و برام مهم نیست اما پشیمان شدم و با خود گفتم بهتره تو ذوقش نزنم و چیزی به روش نیارم و بزارم با اعتراف کردن از خودش احساس رضایت کنه بنابراین پرسیدم چه دروغی؟
_اینجا نمیتونم بگم لطفاً برگرد خونه تا اونجا بگم
+ولی اگر برگردیم نوبتی که برا عقد گرفتم از دست میره.
_اشکال نداره باز میتونیم نوبت بگیریم، این مسئله خیلی مهمتره.
ببین عزیزم اگر مهمه که همین جا بگو، اگر نه که صبر کن عقد کنیم و برگشتیم خونه بگو.
ملتمسانه گفت بردیا خواهش می کنم برگرد اینجا نمیتونم.
دور زدم و در حین دور زدن به مژگان و آیدا اشاره کردم برگردید میریم خونه.
برگشتیم خونه، رو به شراره گفتم خب حالا بگو
صبر کن تا آنها هم برسند
سپس در فرصتی که برسند رفت لباسش را عوض کرد و اومد
مژگان و آیدا هم آمدند گفتم همگی بشینید شراره خانم با ما کار داره.
شراره یه نگاه به آیدا و مژگان که سرشان را پایین انداخته بودند کرد و گفت مرا ببخشید که نتونستم به قولم عمل کنم و این سناریو را تا آخر بازی کنم آخه هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم اول زندگیم را با دروغ بنا بگذارم سپس به من نگاه کرد و گفت عزیزم من به تو دروغ گفتم من حامله نیستم.
خودمو به نفهمی زدم و پرسیدم تو چی گفتی؟
تکرار کرد من به تو دروغ گفتم، من حامله نیستم.
خیلی خونسرد پرسیدم چرا این دروغا گفتی؟
چیزی نگفت.
اینبار داد زدم: چرا دروغ گفتی!؟
مژگان جلو اومد و گفت سرش داد نکش او مقصر نیست من ازش خواستم.
+میشه بگی چرا
_چون فکر میکردم وقتی بفهمی او حامله است مجبور میشی من را طلاق بدی و با او ازدواج کنی اتفاقاً شراره قبول نمیکرد ولی من دست بردار نبودم و آنقدر اصرار کردم تا پذیرفت خودت میدونی چرا اینکارو کردم چون دلم میخواست خودمو از بند تو رها کنم و ازت جدا بشم و هم اینکه میخواستم این دختر سر و سامان بگیره
شراره گفت خواهش میکنم مرا بخاطر این چند روز که ناراحتت کردم ببخش.
ژست آدم بیخبر از همه جا گرفتم و با عصبانیت ساختگی داد زدم کافیه، دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و رفتم رو مبل نشستم، سرمو بین دستام گرفتم و چشم به زمین دوختم.
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه مژگان گفت قبول دارم با احساساتت بازی کردیم و حق داری الان ناراحت و عصبانی باشی اما کاری که من کردم به نفع همه بود.
گفتم داری دروغ میگی تو میخواستی دنبال عشق و حال خودت بری بعد منت سرم میذاری و میگی به نفع همه بود؟
گفت تو داری بی انصافی میکنی
فریاد زدم: تو خجالت نمیکشی بعد این دروغ که این چند روز به خورد من دادی و دلما خون کردی به من میگی بی انصاف اگ
بودم محل سابق زندگی آیدا و شراره را که چند ماه پیش به اتفاق خودشان رفته بودیم بلد بودم تحقیقاتم را از صاحبخانه قبلی شروع کردم بعد همسایه ها مغازه های اطراف و خلاصه هر جا که احتمال دادم چیزی میدونن، بعد رفتم شرکتی که یه زمانی پدر آیدا بنا نهاده بود و از کارکنان قدیمی شرکت در مورد پدر شراره و پدر مادر آیدا پرس و جو کردم از آنجا آدرس خانه پدری آیدا را که شراره و آیدا در آنجا بزرگ شده بودند گرفتم و به آن محله سر زدم و تحقیق کردم و هر چی شنیدم کاملاً با چیزهایی که خودشان گفته بودن همخوانی داشت.
موقع مراجعت از تهران خوشحال بودم که صادقانه با ما رفتار کرده اند و تصمیمم برای ازدواج با شراره قطعی شد
وقتی به خونه رسیدم ساعت یک شب بود مژگان و آیدا هم آنجا بودند و به اتفاق شراره هر سه نگران و چشم به راه من بودند با دیدن من پرسیدند: کجا بودی؟
+تهران.
_برا چی تهران؟
+کار داشتم
_ چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمی دادی؟
به شوخی گفتم میخواستم ببینم کی بیشتر از همه نگرانم میشه.
_ بی مزه، معلومه که همه نگرانت بودیم.
+واقعاً همه نگرانم بودید؟
شراره گفت البته آیدا و مژگان خیلی بیشتر نگرانت بودند اما من چون گفته بودی امروز صبح زود میری و تا دیر وقت کار داری حدس میزدم لابد جایی دستت بنده زیاد نگران نبودم
رو به آیدا گفتم عزیزم تو دیگه چرا نگران بودی؟
گفت گاهی وقتها خیلی با حرفات آزارم میدی، اینهم از آن حرفاست
دستشو گرفتم و در حالی که میگفتم خیلی وقته بغلت نکردم او را در آغوشم کشیدم و محکم بوسیدم بعد گفتم شوخی کردم، میدونم همه دوستم دارید و نگرانم میشید.
آیدا گفت تو چطور؟ تو هم ما را دوست داری؟
این چه حرفیه البته که دوستتون دارم همه زندگی من و کس و کارم تو این شهر غریب شما سه نفرید.
اگه دوستم داشتی که به خواستم احترام میزاشتی و به جای اینکه مژگان را تهدید کنی اگه درخواست طلاق داد کاری میکنی که دیگه دست من بش نرسه طلاقش میدادی تا راحت تر بهم برسیم.
مگر الان دسترسی تو به او راحت نیست کاش میتونستی درک کنی که جدا شدن مژگان از من یعنی شکست تمام رویاهای تو.
مژگان گفت آیدا جون بردیا خسته ست بهتره این بحث بمونه برا یه فرصت دیگه.و بعد از آن ساعتی را به شوخی و خنده گذراندیم
تا اینکه چند دقیقه قبل از خوابیدن مژگان گفت میتونم بپرسم تاریخ عقدتون چه روزیه؟
گفتم تو قرار شد بهم بگی برا قانع کردن پدر و مادر خودت و من همکاری میکنی یا نه! و هنوز جواب ندادی.
گفت باشه مشکل نداره همون کاری را میکنم که تو گفتی فقط تو اول عقد کن تا وقتی اطلاع دادیم کار از کار گذشته باشه و دیگه نتونند مخالفت کنند.
لحظه ای به فکرم خطور کرد که اگر من عقد کنم و مژگان زیر قول و قرارش بزنه و بخواد موضوع را جور دیگری مطرح کنه فقط آبروی من میره.
گفتم دمت گرم عزیزم قول میدم این لطفت را هیچ وقت فراموش نکنم، پس من فردا برای گرفتن نوبت عقد اقدام میکنم و مقدمات عقد را انجام میدم اما دوست دارم شب قبل از عقد موضوع را به پدر و مادر دو طرف بگیم
مژگان که احساس کردم غافلگیر شده بود گفت مطمئنی اگر قبل از عقد بگی با مخالفت شدید روبرو نمیشوی؟
گفتم قرار نیست بگویی هنوز عقد نکردم میگوییم عقد کردم تمام شده.
آیدا رنگش قرمز شده بود گویا نقشه ای که در سر داشت دود شده و هوا رفته بود و دیگر نمیدونست چه واکنشی نشان بده، مژگان کاملاً آچمز شده بود و این نشانگر آن بود که حدس من درست بوده و آنها نقشه داشتند بعد از عقد، مژگان زیر حرفش بزنه و دلیل ازدواج مرا جور دیگری مطرح کنه که به صورت قانونی و عرفی بتونه خیلی راحت از من جدا بشه اما کور خونده
ه ام کنی اگر خوب فکر کنی هنوز سه روز تا پایانش مونده.
گفتم آهان پس آن شب همه کارهای تو از رو حساب کتاب بود من حالیم نبود.
_واقعاً خیلی بی انصافی من اگر نقشه ای داشتم و دنبال هدفی بودم که به صیغه شفاهی بدون شاهد اکتفا نمی کردم کافی بود اجازه ندم بهم دست بزنی. تو آنقدر چشمت مرا گرفته بود که مطمئنا مرا محضر میبردی و رسماً صیغه ام میکردی اما به روح مادرم جز اینکه نمیخواستم گناه کنم هیچ دلیل دیگری نداشتم.
گفتم مرا ببخش حق با توئه نباید این حرفو میزدم معذرت میخوام
لبخند زد و گفت باشه عزیزم نمیخواد اینقدر عذرخواهی کنی، من خجالت میکشم
گفتم شراره جان من امروز فهمیدم که باید خیلی زودتر از اینها یه فکر منطقی در مورد آینده تو می کردم.
_ چه فکری؟
میخوام اینا بدونی هیچ وقت تو را به چشم ابزار نگاه نکردم از این بابت مطمئن باش اما درستش این بود که قبل اینکه حامله بشی در مورد آینده تو تصمیم جدی میگرفتم بابت اینکه آینده تو را نادیده گرفتم عذر میخوام.
_من که هیچ وقت بابت این مسئله گله ای نداشتم الانم اگه حامله نبودم باز هم حرفی نداشتم و اگه امروز حرفی زدم که دلت را شکستم مرا ببخش.
+این که گله و شکایتی نداشتی گذشت و مهربانی تو را نشان میده ازت ممنونم.
_تو اینقدر خوبی و برای من عزیزی که من حاضر نبودم لحظه لحظه های با تو بودن را با فکر کردن به این مسائل خراب کنم.
+اگه یه سوال ازت بپرسم رو راست جوابمو میدی؟
دوباره نگرانی در چهرهاش سایه افکند اما سعی کرد خونسرد باشه و گفت آره مطمئن باش.
گفتم از اینکه قراره زن دوم من بشی احساس بدی نداری؟
آرامش به صورتش برگشت و با خنده گفت: منظورت اینه که به مژگان به چشم هوو نگاه کنم و حسادت کنم.
گفتم آره
جدی شد و گفت اگر مژگان یه خانم معمولی مثل بقیه بود مطمئن باش از همان شب اول آشنایی نه به تو اجازه میدادم به من دست بزنی نه به خودم اجازه میدادم وارد زندگی او بشم نه الان حاضر بودم زن دوم تو بشم که بخوام از بابت هوو داشتن احساس بدی داشته باشم من به مژگان همیشه به چشم یه خواهر نگاه کردم و از این به بعد هم چه همسر تو بماند چه نماند بازم همین نگاه را بش خواهم داشت
گفتم احساس میکنم از چیزی نگرانی؟ چیزی شده که من باید بدونم
هول شد و گفت من نگران نیستم خیلی هم ریلکسم حرفی هم برا گفتن ندارم
به خونه رسیدیم و وارد ساختمان شدیم مدتی صبر کردم تا در فرصتی مناسب که شراره به دستشویی رفته بود سر کیفش رفتم و برگه آزمایش را برداشتم و هر چه نگاه کردم چیز شک برانگیزی توش پیدا نکردم عکسی از برگه گرفتم و سر جاش گذاشتم.
آن شب فارغ از تمام اتفاقات باز هم یک شب پر خاطره و رویایی را با شراره طی کردم موقع خوابیدن گفتم من فردا صبح زود جایی میرم و ممکنه شب دیروقت برگردم تو مشکلی از این بابت نداری.
پرسید کجا میری میشه من هم باهات بیام؟
نه عزیزم راه دوره و تو اذیت میشی.
صبح زود از خونه بیرون زدم از روی عکس آدرس آزمایشگاههای پیدا کردم چندتا خانم اونجا کار میکردند پیش یکی رفتم و عکس را نشان دادم و گفتم برگه آزمایش همسرمه، میشه یه پرینت دیگه از این آزمایش بهم بدید خانم کارمند وارد سیستم شد و گفت همچین آزمایشی تو سیستم ثبت نشده
پرسیدم مگه میشه؟ گفت بده یه بار دیگه عکس را ببینم
عکس را باز کردم و گوشی را دادم دستش عکس را به دقت نگاه کرد و گفت حدس میزنم اصلأ آزمایشی در کار نبوده
گفتم چطور چنین چیزی ممکنه؟
آرام طوری که بقیه نشنوند گفت احتمالا یکی از همکاران پولی گرفته و جواب آزمایش یه نفر دیگه را با این مشخصات چاپ کرده داده به بیمار شما چون بارها پیش اومده بعضی از د
لی نداره من جواب تو را بدم چون کاملاً مشخصه داری تلاش میکنی تا او از من جدا بشه…
خواست حرفم را قطع کنه گفتم اجازه بده من هنوز حرفم تمام نشده و ادامه دادم البته من به تو هم حق میدم که نگران آینده او و خودت باشی و میترسی من در آینده مزاحم رابطه شما باشم اما هرگز این اتفاق نمی افتد این را حاضرم بنویسم و با خونم امضا کنم اما چرا طلاق نمیدم؟جوابم همونه که گفتم من عاشق مژگانم و هرگز دلم نمیخواد او بدبخت و خونه نشین بشه. این را بدانید این کار به نفع مژگان و بالطبع خود تویه وگرنه من آرزویی جز خوشبختی و خوشحالی مژگان ندارم.
یه قدم دیگه به طرف مژگان رفتم هنوز داشت نم نم گریه می کرد او را در آغوش گرفتم و گفتم خواهش میکنم گریه نکن بردیا تحمل دیدن گریه هایت را نداره.
آرامتر شد و گفت: باشه عزیزم هر چی تو بگی ازت طلاق نمیخوام با ازدواج تو و شراره هم مخالف نیستم اما میشه بگی جواب پدر مادر و کس و کار خودت و مرا وقتی پرسیدند چرا زن دوم گرفتی چی میخوای بدی؟
+فکر اینم کردم اما به کمک تو احتیاج دارم منظورم اینه دروغی میخوام بگم که تو هم باید تایید کنی تا باور کنند.
گریه اش کامل قطع شد و با تعجب گفت چه دروغی میخوای بگی؟
+میخوام بگم مدتی دلمون بچه میخواسته و چون بچه دار نمی شدیم بررسی کردیم و در نهایت فهمیدیم تو بچه دار نمیشی اینه که با همفکری هم تصمیم گرفتیم من یه زن دیگه بگیرم که صاحب بچه بشم حالا کافیه تو هم قبول کنی و حرفهایم را تایید کنی و پیش آنها بگی با رضایت کامل و حتی پیشنهاد خود تو من این کار را کردم بعد میبینی که بی درد سر قبول میکنند.
فکری کرد و پرسید تو مطمئنی با این مسئله راحت کنار میان و مشکلی پیش نمیاد؟
+اگه تو بتونی نقشت را خوب بازی کنی که قابل باور باشه مشکلی پیش نمیاد اگه یادت باشه چند سال پیش حسین پسر حاج یونس یه همچین مشکلی داشت رفت یه زن دیگه گرفت و الان با دو تا همسر خوب و خوش داره زندگی میکنه.
از تو بغلم در امد و خندید و گفت خوشم میاد خوب این چیزا یادت میماند و میدانی کجا ازش استفاده کنی.
حالا حاضری با من همکاری کنی و این دروغ را تایید کنی؟ اگه یه روز ازت حامله بشم بعد آن بچه را چطوری توجیه کنیم.
مثل روز برام روشنه تو دیگه با من همبستر نمیشی اگه یه روز هم این اتفاق افتاد تو به خوبی بلدی جلوگیری کنی تا بچه دار نشی مگر اینکه خودت بخواهی از من بچه دار بشی که در آن صورت میتوانیم بگوییم آنقدر دوا دکتر کردیم تا بالاخره خوب شدی و خدا بهت بچه داد.
_مثل اینکه فکر همه چیو کردی اما هیچ میدونی وقتی بفهمند خودمون بریدیم و دوختیم و با آنها در این مورد هیچ مشورت نکردیم چقدر از دستمان ناراحت میشن؟
تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره از آنوقت که فکرت دنبال جدایی بود چرا به این موضوع فکر نمیکردی اما نگران نباش درسته که با این کار از دستمان ناراحت میشن ولی چارهای ندارند جز اینکه قبول کنند بعد به مرور از دلشان در میاریم، پدر مادر من همین که بفهمند تو مشکل نازایی داشتی و زن دومم قراره نوه براشون بیاره نه تنها دلخوری شان را فراموش میکنند، تازه خوشحال هم میشن، میمونه پدر و مادر تو که اگه ببینند از زندگیت راضی هستی و شکایتی نداری همه چی را فراموش میکنند حالا نظرت چیه؟
_نمیدونم چی بگم باید بیشتر در این مورد فکر کنم.
با شیطنت گفتم ناقلا میخوای فکر کنی یا با آیدا مشورت کنی؟
خودش را ناراحت نشان داد و گفت دیگه قرار نشد …
حرفش را قطع کردم و گفتم معذرت میخوام، شوخی کردم و قصد بی احترامی نداشتم ولی خارج از شوخی این کار را بکن. منظورم اینه زمانی که داری فکر میکن
به سر آمده و من باید از بین دو نفر یکی را انتخاب کنم، یا مژگان و تنهایی خودم را، یا شراره و خانه خرابی و آوارگی مژگان را، من عاشق او بودم و میدونستم پس از جدایی نه تنها خوشبخت نمیشه بلکه نابود میشه آره او به حمایت من احتیاج داشت برا همین جدایی از او برام ممکن نبود تصمیم را گرفتم و به خود گفتم باید خودم را فدا کنم
از آب بیرون آمدم بدنم مثل بید میلرزید آیدا و مژگان بغض آلود نگاهم میکردند ازم خواستند خودم را زودتر به ساختمان برسونم و خشک کنم لباسام را کندم و برای لحظهای زیر دوش آب گرم رفتم
گرم شدم، برگشتم و لباس پوشیدم و رو مبل کنار بقیه نشستم کسی حرفی نمیزد به چهره تک تکشون نگاه کردم آیدا بی تفاوت به نظر میرسید و مژگان بیقرار نشان میداد اما شراره ناراحت بود، طوری اخم کرده بود که هیچ وقت او را اینطور ندیده بودم همزمان چشم تو چشم شدیم و اخماش بیشتر در هم رفت و سعی کرد نگاهش را از من بگیرد خطابش قرار دادم و گفتم شراره خانم پس اینطور؟
سرش را بالا آورد و گفت چی؟
+اینکه اگه ازت بخوام بچه را سقط کنی میری و من را تنها میزاری؟
_وقتی بچه خودت برات اهمیت نداره مادر بچه برات اهمیت داره؟ تو امروز طوری حرف زدی که دل مرا شکستی و فهمیدم من و احساساتم ذره ای برات اهمیت نداریم و الان دارم به این فکر میکنم که شاید رابطه ما از اول اشتباه بوده پس بهتره به قول خودت بچه سقط بشه و من هم برم دنبال زندگی خودم.
حرفی برای گفتن نداشتم و در افکارم غوطه ور بودم که ناگهان فکری به نظرم رسید که میتوانستم شراره و مژگان را با هم داشته باشم قبل اینکه فکرم را مطرح کنم: جمع را خطاب قرار دادم و گفتم شماها برای حل این مشکل نظری ندارید؟
مژگان: من نظرم اینه برای حفظ بچه بهترین کار اینه من را طلاق بدی و با شراره ازدواج کنی
اما آیدا با همان لحن آرام همیشگی گفت هر چند من نباید تو زندگی شخصی شما دخالت کنم اما به نظرم پیشنهاد مژگان خوب بود ولی نهایتاً شما باید تصمیم بگیرید من مطمئنم شما بهترین تصمیم را میگیرید.
گفتم شراره جان تو نظری نداری
شراره با لحنی قاطعانه و خشک گفت من که چند دقیقه پیش نظرم را گفتم.
با لحن جدی گفتم: شراره خانم من انتظار نداشتم یه دفعه اینقدر رفتارت غریبه بشه. جوری رفتار میکنی انگار تازه به هم رسیدیم و همدیگر را نمیشناسیم تو باید به من حق میدادی و قبول میکردی از خبری که بهم دادی شوکه میشم و واکنش نشان میدم
_شراره این بار کمی آرامتر گفت معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم قصدم بی احترامی نبود اما راستش خود منم حال و روزی بهتر از تو ندارم پس تو هم باید به من حق بدی که از حرفت ناراحت بشم.
آرامتر گفتم اگه با حرفام ناراحتت کردم معذرت میخوام اما الان که اعصابم سر جاش آمده میبینم این موضوع اصلا ناراحتی نداره چون یه مسئله پیش آمده که باید با هم فکری هم حل کنیم
شراره گفت اتفاقا دلیل اصلی ناراحتی من همین شد که دیدم شما به جای اینکه کمی فکر کنید و تلاش کنید مسئله را حل کنید در اولین لحظه تصمیم گرفتید صورت مسئله را پاک کنید و چند بار گفتید آن بچه باید سقط بشه اگه بخوام بگم دلم برا بچه سوخت دروغه ولی احساس کردم شما مرا به چشم یه ابزار نگاه میکنید و انگار نمیدونید که من هم آدمم و دل دارم و چقدر این دل لامصب من شیفته شما شده خب اگر بعد این همه مدت نتوانستم جایگاهی در قلب تو بدست بیارم پس به چی دلم خوش باشه و بمانم؟ آیا بهتر نیست این رابطه را همینجا تمام کنیم ؟
+خدا میدونه من تو را از صمیم قلب دوست دارم و جونم به جون تو بنده خودت این را خوب میدانی اما باز هم میگم خبرت مرا شوکه کرد
پرسید چی شده دیگه دنبال سکس گروهی نیستید؟
شراره جواب داد سکس گروهی دیگه هیچ جذابیتی برای من و بردیا نداره و آیدا بعد از شنیدن جواب شراره لبخندی زد و گفت باشه مشکلی نیست.
به مرور زمان و هر چه جلوتر رفتیم شدت علاقه مژگان و آیدا به یکدیگر بیشتر از قبل شده بود به حدی که دیگه جدا کردن آنها از یکدیگر کار غیر ممکنی بود البته من و شراره هم وضعیت مشابهی داشتیم و خیلی یکدیگر را میخواستیم و شراره جز عشقم مرا چیز دیگری خطاب نمیکرد اما من که همچنان اعتقاد داشتم یک دل جای دو معشوقه نیست او را به هر نامی جز عشقم خطاب میکردم.
فصل تابستان رو به اتمام بود و سه ماه از آشنایی ما میگذشت، حالا دیگه رابطه من با شراره مثل یه زن و شوهر شده بود و مژگان و آیدا انگار حکم دو خواهر داشتند که با ما زندگی میکردند و البته همه از وضعیت پیش اومده راضی بودیم و هیچ اعتراضی نداشتیم.
یه روز آیدا در مورد راه اندازی یه فروشگاه مواد غذایی در انزلی نظرم را پرسید و من گفتم ایده خیلی خوبیه گفت ولی من تنهایی از عهده اش بر نمیام و تو هم باید شریک بشی بعد از دو سه روز فکر کردن موافقت کردم.
یکماه از پاییز رفته بود که فروشگاهی بزرگ با سرمایه گذاری مساوی در انزلی افتتاح کردیم و چون مژگان تجربه مدیریتی خوبی تو این کار داشت او را برای اداره فروشگاه همراه آیدا می فرستادم.
آیدا و مژگان هر روز صبح میرفتند و شب بر می گشتند و هر شب دور هم بودیم و کلی بگو بخند داشتیم تا اینکه آیدا گفت بخاطر اینکه هر روز صبح و شب تو راه نباشیم اجازه میدی من با مژگان شبها تو ویلا بمونیم؟
بعد از کمی فکر کردن جواب مثبت دادم.
موافقت من باعث شد عملاً از هم جدا بیفتیم و در هفته فقط یکی دوبار همدیگه رو میدیدیم اما در عوض من و شراره پیش هم بودیم و روز و شب های خوب و به یاد ماندنی پشت سر میگذاشتیم
در این میان یه بار هم از شهرستان مهمان داشتم که چون از قبل مطلع بودیم اجباراً مژگان به خونه برگشت و شراره به ویلای آیدا رفت اما در آن چند روز هم هیچ سکسی بین ما اتفاق نیفتاد.
بعد از ظهر آخرین جمعه پاییز بود. نزدیک شش ماه از آشنایی ما با شراره و آیدا گذشته بود. تو ویلای آیدا کنار ساحل زیر آلاچیق نشسته بودیم و موجهای خروشان دریا را نظاره می کردیم باد نسبتاً سردی از سمت دریا میوزید.
شراره چای را نوشید و فنجان خالی را روی میز گذاشت و با چهره جدی و مصمم گفت من حامله ام.
چای به گلویم پرید و بعد از چند تا سرفه نفسم که بالا آمد فنجان را روی میز گذاشتم و با تعجب به صورت او خیره شدم و گفتم تو چی گفتی؟
با خونسردی دوباره تکرار کرد من حامله ام
آیدا زد زیر خنده و گفت فقط یه بچه کم داشتیم
مژگان حیرت زده تو صورت شراره خیره شده بود و حرفی نمیزد.
من با دستپاچگی از شراره پرسیدم از من؟
شراره با اخم گفت نه از مژگان شاید هم آیدا ! این چه سوالیه؟
ببخشید اینقدر از این خبر شوکه شدم نفهمیدم چی پرسیدم منظورم این بود چرا این اتفاق افتاد چرا گذاشتی حامله بشی؟
_این اواخر همش آبت را می ریختی تو و ازم میخواستی قرص بخورم من هم همان کاری را میکردم که تو ازم خواسته بودی دیگه نمیدونم چرا این اتفاق افتاد.
+حالا تو مطمئنی که حامله ای؟
_برگه ای را از تو کیفش در آورد و گفت چند روز پیش حالم بد بود و حالت تهوع داشتم رفتم دکتر برام ازمایش نوشت جواب را که به پیش دکتر بردم گفت خانم تبریک میگم تو حامله ای.
داشتم مثل جن زده ها به برگه نگاه میکردم که خیلی آرام پرسید حالا باید چکار کنیم؟
+معلومه باید اون بچه سقط بشه تو که نمیخوای یه بچه حرامزاده رو دستت باشه؟
مژگان با عصبان
حرفها را شنیدی اگه یادت باشه این پیشنهاد شراره بود هر موقع پریودی من پیش تو بخوابم
شراره گفت اولاً من شوخی کردم و شما جدی گرفتید درثانی بردیا با این برنامه مخالفه و حرفی به من زد که من از پیشنهادم پشیمان شدم ما در واقع باید قبل این تصمیم نظر بردیا را هم میپرسیدم.
گفتم من نمیگم سکس گروهی نکنیم یا مژگان دیگه با شراره و من با آیدا سکس نکنم. من میگم حالا که ما یه خانواده چهار نفره شدیم و دور هم زندگی می کنیم یه سری آزادی ها به همدیگه بدیم تا هر زمان و با هر کس که حال میده سکس کنیم و کسی هم ناراحت نشه و رو به آیدا و شراره گفتم من و خانمم که مشکل نداریم میمونید شما عزیزان.
آیدا بلافاصله گفت منم مشکل ندارم.
شراره با خنده گفت: مژگان خانم یه شوخی بکنم ناراحت نمیشی؟
_بفرما عزیزم راحت باش
_برداشت من از پیشنهادی که بردیا داد و آیدا تائید کرد اینه که تو هر موقع خواستی میتونی با من لز کنی و بردیا هر موقع خواست میتونه کون آیدا بزاره همین
آیدا: آره دقیقا منظورش همین بود من هم مخالف نیستم حالا اگه تو مخالفی بگو
_حالا که دیگه همه پرده های حیا از بین رفته من هم دیگه مشکلی ندارم.
گفتم اما با این حال من یه شرط دارم و اونم اینه که هرگز دوست ندارم شبها بدون شراره بخوابم حتی اگه پریود باشه.
شراره گفت آخ جون.
مژگان گفت حالا اگه یه شب ما خواستیم شراره را بغل کنیم و بخوابیم چی؟
مشکلی نیست فقط باید مرا هم باهاش بغل کنید ههههه
مدتی همه چی به روال عادی برگشته بود شبا من با شراره میخوابیدم و آیدا با مژگان، تا اینکه یه روز جمعه که هوا بارانی بود و بیرون نرفته بودیم آیدا را دیدم دوش گرفته و داره موهاشو خشک میکنه جلو رفتم و سشوار را گرفتم و کمکش کردم موهاشو خشک کنه.
چشام به سینه هاش افتاد با اینکه نیت کردنشو نداشتم اما سینه هاش بد رقم وسوسم کرد و حوله را کامل از تنش کندم و مشغول خوردن سینههاش شدم.
طولی نکشید که دستم سر خورد و رفت رو کونش و کیرم عین فنر بلند شد سریع لباسام را کندم و او را لبه تخت داگی کردم و مشغول خوردن کس و کونش شدم.
مدتی بعد ژل را برداشتم و کص و کونشا حسابی لیز کردم و کیرم را تو کصش جا دادم و بعد چند تا تلمبه در آوردم، نم نم و به آرامی تو کونش جا کردم. داشتم تلمبه میزدم که با صدای شراره به خودم اومدم: اوففففف ببین اینجا چه خبره و اومد کنار ما لبه تخت نشست کارما ادامه دادم تا اینکه با چندتا تلمبه محکم تو کونش ارضا شدم کیرمو در آوردم و بابت حال خوبی که بهم داده بود ازش تشکر کردم برگشتم از اتاق برم بیرون دیدم مژگان با بدن برهنه تو چار چوب در ایستاده و داره کصشا میماله و چشاش رو بدن آیدا قفل شده.
روزها و شبها به مرور سپری میشد و زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود.
اواسط تابستان بود، همانطور که به آیدا قول داده بودم یه ویلای دو خوابه توپ کنار ساحل انزلی براش خریدم بعد دسته جمعی چند روز به تهران رفتیم و روز آخر آپارتمان اجاره ای را تحویل داده وسایل خونه را به ویلای انزلی انتقال دادیم.
آیدا امکانات رفاهی را در ویلا تکمیل کرد و بعد از آن هر چند شب یکبار برای تفریح به آنجا میرفتیم و چون فقط یکی از اتاقها تخت دو نفره داشت همانجا سکس دسته جمعی به راه می انداختیم و من باز پارت اخر سکس را با کون آیدا ارضا می شدم
آیدا هر بار با درد کمتری نسبت به دفعه قبل کیرمو تحمل میکرد و شراره میگفت غصه نخور که دیگه کونت فیت کیر بردیا شده و برای همینه که درد کمتری احساس می کنی و با این حرفش باعث میشد حرص آیدا در بیاد
اما آیدا همچنان بعد از سکس ابراز خرسندی میکرد و حاضر نبود من ا
ا من دلم نمیخواد تو اذیت بشی.
_به هر حال تو دوشبه سکس نکردی پس امشب باید با من سکس کنی و تا سکس نکنی دست از سرت برنمیدارم
با خود گفتم من چه مرگم شده زمانی تلاش میکردم تا موافقت همه را برای کردن کونش بدست بیارم حالا که همه راضی شدن خودم پس میکشم بهتره از فرصت استفاده کنم و کونش را بگام باز یاد حرفی افتادم که اون شب زد، دوباره مردد شدم تو همین شک و تردید بودم که آیدا کار خودشو کرد و دست مرا کشید و به واحد پایینی برد
با آیدا وارد اتاق خواب شدیم لخت شد و من را هم لخت کرد کیرم نیم خیز بود آیدا در حالیکه با دستای ظریفش کیرم را میمالید گفت ازت معذرت میخوام.
+بابت چی؟
_بابت حرفی که آنشب زدم و باعث بی توجهی تو نسبت به خودم شدم.
+نمیدونم از چی حرف می زنی
_خوبم میدونی، منظورم آن شبه که من فکر میکردم تو خوابی و گفتم «وقتی تو کونم میزاری اذیت میشم» مژگان گفت تو آن شب بیدار بودی و همه چیا شنیدی.
+امان از دست مژگان، خب حالا چرا معذرت میخوای؟ تو که حرف بدی نزدی، واقعیت را گفتی.
_واقعیت چیزی نبود که آن شب گفتم، واقعیت اینه که من خواستم پیش انها برا خودم کلاس بزارم و مثلاً بگم برا تو کار بزرگی میکنم وگرنه من قبلاً هم با اشتیاق به تو داده بودم و مشکلی هم نداشتم یادت که نرفته؟
+کدام اشتیاق یادم نرفته که تو گریه میکردی و من وحشیانه تلمبه میزدم
_آره دفعه اول درد داشت ولی دفعه بعد اصلا درد نداشت حتی آن شب هم که جلو شراره کردی درد نکشیدم فقط خواستم برا خودم مثلاً چس کلاس بزارم
+ولی من نمیتونم حرفتو باور کنم چون فکر می کنم از رو علاقه ای که به من داری تلاش میکنی مرا راضی به این کار کنی
_باور کن دروغ نگفتم اما حتی اگه اینطور فکر میکنی باز هم نباید در کردن من تعلل کنی!
+چرا؟
_چون تو به سکس آنال اونم گائیدن کون من علاقه داری
+داشتم ولی دیگه ندارم سکسی که درد داره دیگه لذتی نداره.
_گیرم به قول تو من درد میکشم تو که لذت می بری؟
+نه نمیبرم چون درد تو بیشتر از لذت من تو ذهنم میمونه
ازم جدا شد و رفت روی تخت دراز کشید: مثلاً تو مردی چرا اینقدر زود دلسوز همه میشی تو باید خشن باشی یعنی چی تا دیدی من یه کم اذیت شدم دیگه دلت نمیاد من را بکنی، باور کن من اگه مرد بودم و جای تو بودم یک لحظه هم درنگ نمیکردم و از این شرایط بوجود آمده بیشترین استفاده را میکردم.
مرا خوب شناخته بود و درست میگفت هم پرتوقع و زیاده خواه بودم هم پای دل که به میون می اومد دلسوز میشدم و دیگه کاری نمیتونستم بکنم.
آیدا گفت یادش بخیر اولین روز بعد آشنایی، یادت میاد؟ آن روز چقدر هیجان داشتی، تو چشمات شهوت موج میزد وقتی میدیدم چطور داری ازم لذت میبری لذت میبردم چون دوست داشتم مورد توجه تو باشم میدونی چرا چون ما همجنس گراها از همه دل نازکتر و شکننده تریم و تو کسی بودی که ما را درک کردی و بارها به ما حال دادی حالا این کاری که من در مقابل آن همه محبت تو انجام میدم چیه که فرصت انجام آن را هم ازم میگیری؟
+عزیزم من کار مهمی برا تو انجام ندادم و اگه کاری کردم برای خودم و همسرم بوده و دینی به گردن تو ندارم
جواب گفته های من این نبود من آن حال خوبتو میخوام و فقط این مرا راضی میکنه حالا اگه امشب مرا نکنی فردا بر میگردم تهران.
خندم گرفت و چیزی نگفتم
به چی میخندی؟
باز چیزی نگفتم
معلوم بود حرفمو باور نمیکنی آخه این چه تهدیدی بود من کردم همه فهمیدید من چقدر به مژگان وابسته ام طوری که اگه از در بیرونم کنید از پنجره بر میگردم.
آیدا همچنان داشت حرف میزد نگاهش کردم و چشمم به بدن برهنه و سفیدش که به زیبایی روی تخت
مبه ها را با قدرت تو کس شراره زدم و کیرمو بیرون کشیدم و نعره زنان آبمو رو کون شراره خالی کردم.
آیدا بلافاصله بعد ارضا شدنم گفت نامرد مگه قرار نبود تو کون من ارضا بشی چرا هر چه منتظر موندم کونما نکردی؟
بی رمق و خسته خودمو رو کاناپه ولو کردم و گفتم: دیگه بهتر از این نمیشه من که خیلی حال کردم بخصوص این پوزیشن آخری انگار تو بهشت بودم و حوریان بهشتی را به نوبت میکردم
مژگان: چرا دروغ میگی من از نگاهت میخونم که هنوز چشات دنبال کون آیدا یه حالا چی شد نکردی خدا میدونه
+نه اصلا اینطور نیست مگر من غیر از یه سکس لذت بخش چیز دیگه ای میخوام من امشب بین سه تا حوری یکی از یکی خوشگل تر بودم و با هر کدوم هر رقم خواستم لذت بردم دیگه چی میخوام بهتر از این.
آیدا: پس مطمئن باشم که ملاحظه من را نکردی؟
+آره خیالت راحت راحت باشه و فکرشو نکن.
دو روز بعد از آن شب به یاد ماندنی شراره پریود شد و قبل اینکه به اتاق خواب بریم به آیدا گفت: طبق برنامه امشب تو باید به بردیا سرویس بدی من و مژگان که پریودیم پیش هم میخوابیم
با قاطعیت گفتم نیاز نیست، هر کس جای خود میخوابه مگر اینکه تو دلت نخواد پیش من بخوابی که در آن صورت تنها میخوابم.
آیدا و مژگان عکس العمل خاصی نسبت به گفته ام نشان ندادند اما شراره گفت: بردیا تو چرا برنامهها را به هم میریزی قرار بود من که پریود شدم تو پیش آیدا بخوابی.
+مثل اینکه نمیخوای پیش من بخوابی؟ باشه، پس من میرم تنها بخوابم شب بخیر، این را گفتم و واحد بالا را ترک کردم و به واحد پایینی رفتم و چون مطمئن بودم او دنبالم میاد در واحدا باز گذاشتم و رفتم رو تخت دراز کشیدم
طولی نکشید که اومد و با لباس خواب در آغوشم دراز کشید و گفت: من بخاطر اینکه امشب از سکس محروم نباشی این پیشنهاد را دادم وگرنه اگه به من باشه که حاضر نیستم یه لحظه هم از تو جدا باشم
از اینکه تا این حد به فکر منی ازت ممنونم اما نگران بدون سکس ماندن من نباش چون من حدود ۲۰ روز بی وقفه داشتم میکردم و خیلی مواقع پیش آمد که در روز سه بار ارضا شدم پس پریود شدن تو فرصت خوبیه تا استراحت کنم و انرژی ام را برای بعد از پریود تو جمع کنم.
لبخندی تحویلم داد و گفت باشه اگه تو با کمبود سکس روبرو نمیشی من مشکلی ندارم بعد همدیگه رو بوسیدیم تا بخوابیم
هنوز خوابم عمیق نشده بود که صدای آه و ناله های دردناک شراره بیدارم کرد.
چشمامو باز کردم و دیدم شراره از درد به خود میپیچد و ناله میکند
نشستم و پرسیدم شراره جان چی شده چرا ناله می کنی؟
_آخ ببخش عزیزم، بیدارت کردم؟
+مهم نیست بگو چی شده؟
_هر بار که این پریود لعنتی شروع میشه همین داستانه و شب اول کمر درد امانم را میبره.
بلند شدم و چراغها را روشن کردم دیدم رنگش پریده داشتم نوازشش میکردم دیدم بدنش چقدر یخ کرده فهمیدم فشارش افتاده گفتم پاشو آماده شو بریم دکتر
_نه همیشه چند ساعت اینطوریه بعد خوب میشم هر چه اصرار کردم قبول نکرد
گفتم پس بخواب من زود میام و رفتم براش نبات داغ درست کردم و با چندتا قرص مسکن پیشش برگشتم
نبات داغ و مسکن را بهش خوراندم و باز رفتم و با روغن مالش برگشتم تمام لباس هایش به جز شرت را کندم او را دمر خوابوندم و روغن را رو کمرش ریختم و مشغول ماساژش شدم مدتی بعد کارم که تمام شد دیدم رنگ روش برگشته و بدنش گرمتر شده لباساشو تنش کردم و پرسیدم عزیزم بهتری؟
_آره عزیزم انگار دستات شفا بود خیلی بهتر شدم واقعا ازت ممنونم
+پس بخوابیم
_ بخوابیم
+قول میدی باز اگه مشکلی داشتی بیدارم کنی؟
_باشه ولی واقعا حالم خیلی بهتر شد فقط کمی سردمه
چراغا را خاموش کردم و او را از پ
چندتا تلمبه تو دهنش زدم آیدا همچنان داشت کس شراره را میخورد و صدای ناله های شراره لحظه به لحظه بلند تر میشد
دست شراره را گرفتم و بلندش کردم لبش را خوردم و به سینه هاش چنگ زدم مژگان همچنان داشت برام ساک میزد شراره رفت و رو کاناپه داگی شد خودمو پشتش رساندم و کیرمو تو کس داغ و لیزش جا دادم و شروع کردم به تلمبه زدن چند دقیقه بعد شراره به اوج رسید و در حالیکه کاناپه را چنگ میزد با چند ناله کشدار ارضا شد
خواستم به تلمبه زدن تو کصش ادامه بدم که آیدا را دیدم بین پاهای مژگان خم شده داره کصشا میخوره اما از عقب کص خیسش از بین پاهای گوشتی اش داره برام چشمک میزنه وسوسه شدم کصشا جر بدم، رفتم پشتش و گفتم با اجازه و کیرما فرستادم تو کصش و دستاما از دو طرف به پهلو هاش گرفتم و مشغول تلمبه زدن شدم.
آیدا سرشا از بین پاهای مژگان بالا آورد و برگشت و نگاهی به صورتم کرد و لبخند زد دست انداختم و سینه هاشو چنگ زدم و در حالیکه اونا را میمالیدم مدتی به تلمبه زدن ادامه دادم شراره حالش جا اومد و به طرف ما اومد. مژگان ازش خواست تا کصشا بخوره شراره بین پاهای مژگان خم شد و مشغول لیسیدن کس او شد دستمو دراز کردم و روی کون شراره که به طرف من قمبل بود گذاشتم و مالیدم آیدا بدون هیچ عکس العملی داشت کیرما تو کصش تحمل میکرد و من همچنان تلمبه میزدم مژگان داشت برای بار دوم ارضا میشد انگشت من تو کس شراره تلمبه میزد و کیرم تو کس آیدا بود که مژگان ارضا شد شراره او را رها کرد
کیرمو از تو کس آیدا در آوردم و تو کص خیس مژگان کردم دیگه به اوج رسیده بودم و نزدیک ارضا شدنم بود تصمیم گرفتم آبمو تو کس داغ مژگان بریزم آیدا داشت با کس شراره بازی میکرد آخرین تلمبه ها را تو کس مژگان زدم و با نعره ای بلند ارضا شدم و تا قطره آخر آبما تو کصش خالی کردم کارم که تموم شد شراره هم توسط آیدا ارضا شد
آیدا که دید آبما داخل کس مژگان ریختم با دلخوری به صداش کش داد و پرسید چرا آبتا تو ریختی؟
با خنده گفتم میخوام بچه دار بشم
شراره خندید و گفت چی شد همین امشب تصمیم بچه دار شدن گرفتی؟
آیدا گفت ما را گیر آوردی من میدونم مژگان حلقه جلوگیری گذاشته منظورم اینه حالا من با آب چندش تو چکار کنم
شراره خندید و گفت ولی من حرفتو باور کردم و فکر کردم واقعا تصمیم داری بچه دار بشی ههههه
مژگان دستمال را رو کصش گذاشت و به آیدا گفت عزیزم نگران نباش الان میرم میشویم و برمیگردم
وقتی مژگان رفته بود گفتم بهتره شما دو تا هم فکری برای حامله نشدن بکنید چون ممکنه دفعه دیگه تو شما خالی کنم.
شراره: باشه من از فردا قرص میخورم تو هم با خیال راحت بریز توش
آیدا: به همین خیال باش که من بزارم تو آبتو تو کس من بریزی
گفتم از من گفتن بود دیگه خود دانی
آیدا حالش گرفته شده بود گفتم چت شد نکنه از این که میخوام آبما تو کصت بریزم ناراحتی این که ناراحتی نداره فوقش بچه دار میشیم و با شراره زدیم زیر خنده
آیدا: خنده تلخی کرد و گفت همینم باقی مونده که بچه دار بشم
با خنده و شوخی گفتم خیلی هم دلت بخواد بده یه بچه با نمک، خوشگل و خوشتیپ مثل من گیرت میاد
بالاخره آیدا خندید: به نظرم تو با این اعتماد به نفس که داری بهتره بری رییس جمهور بشی.
+چطوره پسرما بفرستیم رییسجمهور آینده بشه و باز خندیدیم
شراره بلند شد و به سمت میز رفت و گفت ساقی بیا پیکمو پر کن
یه پیک برا خودم و یکی برای شراره ریختم و به آیدا گفتم عزیزم برا تو هم بریزم؟
_بردیا میخوام یه قولی بهم بدی
+چه قولی؟
_قول بده که هیچ وقت آبتا تو کصم نمی ریزی.
زدم زیر خنده و گفتم جدی گرفتی؟ نمیدونستم اینقدر ساده و
هوس یا عشق (1)
1402/04/16
#عاشقی #دنباله_دار
سلام خدمت خوانندگان عزیز
داستانی که پیش رو دارید ادامه داستان خانواده خاص میباشد پس برای متوجه شدن این داستان ابتدا داستان خانواده خاص را بخونید. ممنون از اینکه لایکم میکنید و کامنت می
ادامه داستان:
غروب زودتر از معمول به خونه رفتم و دوش گرفتم.وقتی کارم تموم شد با تی شرت و شلوارک رفتم تو حال و از دیدن سه تا حوری خوشگل که هر کدوم با یه تیپ عالی و منحصر به فرد منتظرم بودند به وجد اومدم
اونها دورم حلقه زدن ومن تک تک اونا را بغل کردم و بعد از بوییدن عطر تنشان با هیجان بیشتری به خودم فشردم و بوسیدم و گفتم امشب یه جور دیگه شدید نکنه خبریه؟
مژگان گفت شراره به افتخار تو جشنی ترتیب داده و قراره امشب همگی بترکونیم
با تعجب پرسیدم به افتخار من؟مگه تولدمه؟
آیدا گفت به افتخار خوبی هات آخه تو مرد کم نظیری هستی
خندیدم و گفتم مسخره ام میکنی یا داری خجالتم میدی، آخه من کجام خوبه؟
شراره گفت نه دیگه این حرفا نزن به قول آیدا تو حرف نداری.
دیگه چیزی نگفتم شراره آهنگ ملایمی را پلی کرد و همگی دور میز شام نشستیم و مشغول خوردن شام شدیم بعد میز غذا را جمع کردیم و بساط مشروب را روی میز گذاشتند گفتم نه واقعا مثل اینکه امشب یه شب متفاوته.
شراره گفت هنوز متوجه نشدی قراره امشب دوباره سکس گروهی داشته باشیم؟
+این پیشنهاد تو بوده؟
_آره من پیشنهاد دادم و همه قبول کردند
با لبخند: من جز همه حساب نمیشم.
+این چه حرفیه؟ همه اینها بخاطر تویه
آیدا گفت شراره تازه فهمیده تو چقدر علاقه به گاییدن کون داری میخواد از کون من مایه بزاره برا همین سکس گروهی راه انداخته تا تو را راضی کنه
شراره حرف آیدا را تایید کرد و گفت چکار کنم وقتی میبینم تو عشق کون داری و من نمیتونم بهت کون بدم مجبورم
گفتم اگه دلت راضی نیست مجبور به انجام این کار نیستی
گفت نه راحتم، مشکلی ندارم چون فقط بخاطر خوشحال کردن تو این تصمیم را نگرفتیم تجربه دیشب تجربه خوبی بود و به همه خوش گذشت با خود گفتم امشب باز تکرار کنیم تا بیشتر خوش بگذره حالا به نظرت کار بدی کردیم؟
تصمیم گرفتم سکوت کنم و نظری ندم
آیدا گفت سکوت علامت رضایته.
مژگان گفت کی ساقی میشه؟
گفتند بردیا.
حدود یک ساعتی را به مشروب خوری و شوخی و خنده گذراندیم تا اینکه کله ها کمی داغ شد اما نه آنقدر که حال خود را نفهمیم شراره یه موزیک رقص پلی کرد همگی مشغول رقصیدن شدیم به مرور بدنها داغتر شد و لباسها از تن در آمد اول من تیشرتم را کندم و بعد آنها به جز لباس زیر بقیه لباسها را کندن هر سه شورت و سوتین لامبادا پوشیده بودن که گویی چیزی به تن نداشتند
از دیدنشون کیرم در جا بلند و سیخ شد و مثل ستون خیمه شلوارکم را بالا آورد که باعث خنده شد منم پررو تر شدم و شلوارک را که تنها پوشش تنم بود در آوردم و کامل لخت شدم بعد زیر کیرم زدم و گفتم امشب قراره خون به پا کنی.
شراره کیرمو گرفت و گفت جاااااان چه هیولایی بعد با خنده گفت: آیدا فکر کنم امشب کونت پاره بشه.
خنده رو لبای آیدا خشکید و آخی گفت و ادامه داد از همین الان کونم درد گرفت.
_یاد حرفای دیشب آیدا افتادم «اگه بدونید چه دردی داره و من بخاطر خوشحالی بردیا تحمل کردم» و همین جمله باعث شد دل رحمی ام گل کنه و تمام شوق و علاقه ای که برای گاییدن کونش داشتم از بین بره و گفتم نگران نباش عزیزم…
وسط حرفم خندید: مگه میشه این هیولا را دید و نگران نشد؟
+آره چون میخواستم بگم دیگه به کونت کاری ندارم پس با خیال راحت حالتو بکن
_واقعا
+باور کن
خوشحال شد: مرسی تو چقدر خوبی.
+من کجام خوبه تو خوبی که دیشب با تمام دردی که کشیدی فقط بخاطر خوشحال کردن من تح
هش و حس میکنم حس مریمم خیلی بیشتر شده در حدی که دوست داشتنشو به زبون میاره (شخصیتی که گفتن کلمات محبت آمیز واسش خیلی سخته!)
ولی کمتر از بقیه بهم نزدیک میشه خیلی کمتر از قبل بغلم میکنه و لمسم
میکنه و خب شاید به این حس من که وقتی بهم نزدیک میشه آتیش میگیرم اگاه شدهو نمیخواد بهم نزدیک بشه
خلاصه که سرتون درد آوردم
در واقع نوشتم اینجا که شاید سالهای بعد بیام بخونم و بخندم شایدم واقعا غمگین باشم
چیزی که غمگینم میکنه و دلم واسه خودم میسوزه اینه که واقعا ناخواسته دلبسته ی دختر شدم که نه میتونم کاری کنم و بهش بگم نه میتونم خودم ازاد کنم و یه رابطه با یه پسر شروع کنم
چون من گرایشم به هر دو طرفه ولی وقتی یه نفرو دوست دارم نمیتونم با کسی وارد رابطه بشم !
دوست دارم اگه کسی حسایی مثل من تجربه میکنه داستانشو بهم بگه
مرررسی که خوندین و نظر میدین
نوشته: @t
@dastan_shabzadegan
حس های سردرگم
1402/04/16
#عاشقی #لزبین
سلام من خیلی وقت پیش این سایت و داستاناشو خوندم و امشب تصمیم گرفتم بنویسم
از خودم و چیزایی که واقعیه
اسمم ساراست ۳۴ سالمه و از اهوازم،همیشه می فهمیدم به دخترا گرایش دارم ولی هیچ وقت نمیخواستم قبول کنم که من لزم
ولی رفتارایی که با دخترا میکردم داد میزد
شاید این حس واسه بعضیا آشنا باشه که عاشق رفیقشون شده باشن ولی هیچ کاری نتونن بکنن حتی جرات نکنن که بهش بگن
من رفیقای خیلی زیادی داشتم یه وقتایی قبلا حتی شاید فرصت لز داشتم ولی جرات نکردم
اما این چیزی که میخوام تعریف کنم که البته چیز خاصیم نیست واقعیه و دوست دارم بدونم کسی هم حس من پیدا میشه!
خب بریم سر داستان
من یه رفیق دارم که اسمش مریم و چند سال که باهم دوستیم از اوایل دوستی من حسی بهش نداشتم و توجهی ام نمیکردم تا اینکه یک بار که موهامو پسرونه کوتاه کرده بودم و باهم رفتیم سفر هی دستش تو موهام بود بغلم میکرد شوخیای دستی میکرد(شوخی دستی همون در کون زدن و سینه فشار دادن اینجور چیزا که بین دخترا عادیه)
و از اون سفر توجهم بهش جلب شد کم کم فهمیدم که دوسش دارم ولی از اونجایی که جرات بیان کردم حسم رو نداشتم هیچی بهش نگفتم تا اینکه دو سال بعدش سری ماجرایی ازش دلخور شدم و بحثمون شد…
یه مدت کلا ازش دور شدم و وقتی که دیدم مریم حتی واسه حرف زدن ساده جلو نمیاد واقعا ناراحت شدم با این وجود طاقت نیاوردم و خودم رفتم سمتش و باهاش حرف زدم و اینبار رابطمون خیلی متفاوت تر از قبل شد جوری که یه شب تو مستی یکی از ترساش از دست دادن من بود و همون شب اومد خونم با اینکه میدونستم هر کاری بخوام بکنم بهم نه نمیگه و کاملا مست فقط بوسیدمش و گذاشتم بخوابه
فردای اون روز پیشم موند و به بهونه ای میومد تو بغلم ولو میشد (من یکم حرکات پسرونه دارم و خوب بلدم چطوری ی دخترو لوس کنم)
میومد تو بغلم و من تا میتونستم میبوسیدمش ولی جرات نداشتم به لباش نزدیک بشم میترسیدم بدش بیاد
ولی بارها خودمو باهاش تصور میکردم اون روز وقت رفتن اومد خیلی سریع لبامو بوسید
من که رو هوا بودم و حتی جوابشم ندادم
بعد از اون خیلی با خودم کلنجار رفتم که ترسو بذارم کنار و بهش نزدیک بشم تا اینکه ی شب توی ماشین وقتی که داشتیم مشروب میخوردیم بی هوا رفتم جلو لباشو بوسیدم
هول شد و شروع کرد به حرف زدن که ادامه ندم و ادامه ندادم ولی حرفی نزد
چون من تنها زندگی میکنم مریم بعضی وقتا میومد پیشم و چون ماساژ بلدم لختش میکردم و وقتی که هیکل سکسیشو میدیدم میفهمیدم خیس شدن خودمو میفهمیدم
قد مریم ۱۶۴ و هیکل توپر سکسی داره
من قدم ۱۶۰ و وزنم حدود ۵۹
خلاصه تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نگاهش کنم فقط
یه شب با اصرار ازش خواستم لخت بشه
ولی فقط قبول کرد سوتینشو در بیاره
از اینکه من سینه هاشو ببینم و نپسندم میترسید ولی وقتی لذتو توی چشای من دید دیگه از اون به بعد راحت لخت میشد اینم بگم که هزار بار سرشو کرده بود تو یقه منو و سینه هامو دید زده بود
بالاخره اون شب بعد اینکه لخت شد فقط بایه شورت بود
خوابید که ماساژش بدم
منم ماساژی بهش دادم که لذت ببره وقتی که رسیدم به کونش دستمو میبردم تو شرتش و قمبل های کونشو ماساژ میدادم
موقع ماساژ رونش کنار دستمو میکشیدم رو کسش و خیسیشو میفهمیدم
بعد که ماساژم تموم شد خودمو کشیدم روش لبامو گذاشتم رو گردنش شروع کردم خوردنش بلند شد و یه کمی به سمتم برگشت الان بدون سوتین لخت تو بغلم بود من از اینکه اینقدر راحت شده بود ذوق میکردم حاضر بودم اون لحظه سر تا پاشو مک بزنم جوری بخورمش که از شدت ارگاسم و بی حالی نتونه بلند شد
وقتی برگشت سمتم لبامو گذاشتم رو لباش و
م مادرم میدونست هم کیانا دیگه ترسی نداشتم و این که مادرمم میدونه بیشتر بهم حال میداد. خلاصه کیرمو از تو شلوارم دراوردم گذاشتم لای کون کیانا دستمم گذاشتم روی رون پاش و به خودم فشارش میدادم. نزدیک بود که آبم بیاد یه دفعه یادم اومد دستمال نیاوردم. پاشدم شلوارمو کشیدم بالا که برم دستمال بیارم ولی دستمالش تموم شده بود. داشتم تو تاریکی دنبال دستمال میگشتم که یه دفعه مادرم گفت دنبال چی میگردی؟ دستمال میخوای؟ گفتم اره این نداره گفت برو از تو اتاق داخل کمد بردار. رفتم برداشتم داشتم میومدم بیرون یه دفعه دیدم کیانا خیلی سری از پیش مادرم قلت خورد تو جای خودش. منم به روی خودم نیاوردم. دوباره رفتم پشت کیانا چسبیدم بهش و ابمو خوردم بعد گرفتم خوابیدم. فرداش که از سرکار برگشتم کیانا خونه نبود. از مادرم پرسیدم کیانا کجاست ؟ گفت میاد الان کلاس زبان بوده داره میاد. اومدم برم سمت اتاق یاد دیشب افتادم. گفتم مامان کیانا دیشب اومده بود پیش شما چی میگفتین؟ گفت هیچی از پیشرفت های تو میگفت. گفتم چی میگفت؟ گفت پررو نشو دیگه. گفتم جان من بگو. گفت هیچی میگفت پرو تر شده کیرشو درآورده گذاشته لای کونم. بعد من یه لبخند زدم گفتم اخه ترسم ریخته یکم. گفت تو خیلی پروی به خدا. داشتم میرفتم که مامانم گفت تو چجوری ابتو میاری از رو شلوار کیانا؟ گفتم چیکار کنم دیگه چاره ندارم همینم خوبه. گفت میخوای بگم امشب شلوارشو در بیاره از رو شورت بکنی؟ گفتم جان من راست میگی؟ گفت آره ولی پررو نشی کار دیگه بکنی ها. گفتم نه به خدا فقط میمالم از رو شرت. گفت باشه برو حالا. خلاصه کیانا اومد و من تو اتاق بودم. بعد صداشونو میشنیدم که حرف میزدن ولی نمیفهمیدم چی میگن. صدای خندشونم میومد . خلاصه شب شدو دوباره کنار هم خوابیدیم من رفتم پشت کیانا یه لحظه برگشت نگام کرد بعد دستشو کرد زیر پتو اورد بالا یعنی توام بیا زیر پتو . رفتم زیر پتو دیدم دست انداخت شلوارشو دراورد. منم شلوارمو دراوردم بعد چسبیدم بهش. خیلی حال داد اوشب ولی فرقش این بود که کیرم میرفت لای پاش و گرمای کسشو حس میکردم. خالصه چند شب کارمون همین بود. یه روز مامانم بهم گفت کیان یه وقت کار اشتباهی نکنی. گفتم یعنی چی مامان؟ گفت خودت میدونی. گفتم منظورتو نمیفهمم. گفت ای بابا چقدر تو خری. منظورم اینه یه وقت نکنی تو سوراخ کیانا. به همون لاپای راضی باش. گفتم نه به خدا کار دیگه نمیکنیم خیالت راحت. به به خنده گفتم حالا اگه بکنم تو سوراخش چی میشه؟ گفت خاک تو سرت کنن کیانا دختره پرده داره. گفتم خوب کونش که پرده نداره. گفت برو گمشو کیان انقد زر نزن. منم بیخیال شدم و رفتم. شب شدو دوباره من رفتم پیش کیانا مادرمم اونور حال خوابیده بود . داشتم لاپای با کیانا حال می کردم بعد گفتم بزار بهش بگم ببینم قبول میکنه شرتشو در بیاره؟ یواش بهش گفتم کیانا میشه شرتتو در بیارم؟ اونم سرشو برگردوند سمت من یواش گفت مامان اگه بفهمه میکشم. گفتم ما که زیر پتو ایم مامان نمیبینه خیالت راحت. گفت به شرط این که مامان نفهمه ها. گفتم باشه. دستمو بردم سمت شرتش اروم دراوردم. وای خدا چقد حال میداد. کیانا هم خوشش اومده بود. گفتم کیانا یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ گفت اره گفتم تو تا حالا کون دادی؟ گفت اره. گفتم پس چرا به من نمیدی؟ گفت به خاطر این که مامان گفته بیشتر از این کاری نکنیم. گفتم مامان که نمیفهمه منو تو زیر پتو چکار میکنیم. گفت اگه فهمید چی؟ گفتم به خدا نمیفهمه. بکنم تو؟ گفت نمیدونم. گفتم خودت دوست داری؟ گفت اره ولی میترسم مامان بفهمه. گفتم یه کاری دیگه بگم میکنی؟ گفت چی؟ گفتم یکم برام بخور.
Читать полностью…ه من بی انصافم به تو چی باید گفت؟
_ تو الان عصبانی هستی بهتره یه موقع دیگه حرف بزنیم.
+میخوای برا خودت فرصت بخری دوباره چهارتا دروغ پیدا کنی تحویلم بدی؟ ببینم مگر تو روزی که با من ازدواج کردی با من هم پیمان نشدی هرگز به من دروغ نمیگی؟ پس چی شد؟ چرا همش داری با دروغ بازیم میدی؟ آیا این جواب اعتماد من به تو بود؟ این جواب عشق پاک من به تو بود؟
با کلافگی گفت مقصر واقعی خودتی و من تحمل شنیدن این حرفها را ندارم دست از سرم بردار.
داد زدم من نمیدونم کجای این ماجرا بودم که الان من مقصرم
آیدا گفت خواهش میکنم بیشتر از این مژگان را اذیت نکن.
با دلخوری بش گفتم تو یکی بهتره فعلأ حرفی نزنی که خیلی از دستت شاکیم
گفت حق داری دلخور باشی چون زندگیتو خراب کردم و عشقتو صاحب شدم اما تو را خدا بیشتر از این او را اذیت نکن و داد و فریادت را سر من خالی کن او بی گناهه طراح همه این نقشه ها منم، این منم که بخاطر تنهایی و بدبختی خودم مثل یه کنه به زندگی شما چسبیدم و دارم نقشه میکشم تا مژگان را ازت جدا کنم کارگردان تمام این اتفاقات منم، مژگان یه بازیگر بیش نبوده و همیشه داشته سناریوی مرا بازی میکرده.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و پرسیدم منظورت چیه؟
مژگان به آیدا گفت خواهش میکنم تو دخالت نکن بزار خودم حلش کنم.
آیدا گفت نه مژگان جون نزدیکه دو ساله همه جور برام فداکاری کردی اما دیگه کافیه من نمیتونم تو را تحت فشار ببینم و ساکت باشم بزار واقعیت را بگم و این بازی را برای همیشه تمام کنم.
ادامه دارد
نویسنده B55Z
@dastan_shabzadegan
بودن
بعد چند لحظه سکوت گفت به نظر میاد تو به من اعتماد نداری؟
گفتم اعتماد دارم اما نه کامل و اگر کاری را که گفتم انجام بدی اعتمادم بهت برمیگرده.
صبح وقتی خواستم سر کارم برم مژگان گفت کاری را که ازم خواستی انجام میدم پس لطفاً کارهای لازم را انجام بده
بقلش کردم و بوسیدمش و گفتم مرسی عزیزم بعد به شراره گفتم آماده شو بریم برای انجام کارهای لازم برای عقد
چند روز طول کشید تا آزمایش های لازم را انجام دادیم و همه چی اکی بود و چون هر دو قبلاً ازدواج کرده بودیم نیاز به طی کردن کلاس آموزشی نبود
مدارک لازم را برداشتم و به دفتر ازدواج رفتم و نوبت ازدواج برای روز بعد گرفتم. بعد از ظهر همان روز به خرید رفتیم ابتدا از طلا فروشی یه حلقه ازدواج و یه سرویس طلا برای شراره خریدم و او هم مشابه همان حلقه اما در سایز بزرگتر برای من خرید سپس به لباس فروشی رفتیم و چند دست لباس خریدیم که در بین آنها یه دست لباس حریر مجلسی سفید رنگ خیلی خوشگل به عنوان لباس عروس انتخاب کردیم
بعد صرف شام به اتفاق مژگان به واحد پایینی رفتیم و با مادرم تماس گرفتم بعد از کلی صحبت و احوالپرسی گفتم مامان جان موضوع مهمی در زندگی ام پیش آمده که من باید خیلی زودتر از اینها با شما و پدرم در میان می گذاشتم که از سر نادانی تا به امروز نگفته بودم و الان که دارم میگم بشدت شرمنده و خجالت زده ام
مادرم با نگرانی منتظر ادامه حرفام بود که گفتم متاسفانه همسرم مژگان نازاست و هیچوقت نمیتونه برا من بچه بیاره، برا همین خانم جوانی را که مدتها برامون کار کرده بود و ما کاملاً نسبت به او شناخت داشتیم به عنوان همسر دوم به من پیشنهاد کرد ابتدا من قبول نکردم اما مژگان دست بردار نبود و خودش آستین بالا زد و ازش خواستگاری کرد و او هم قبول کرد و نهایتاً من و او امروز با هم ازدواج کردیم
از پشت تلفن میتونستم حیرت بیش از حد مادرم را حس کنم و بدون اینکه جوابی به من دهد به سختی گفت حاج آقا گوشی را بگیر ببین پسرت چی میگه!
مژگان بلافاصله گوشی را از من گرفت و تا پدرم گفت پسر چی به مامانت گفتی بنده خدا زبانش بند اومد به پدرم سلام کرد و گفت آقا جون به مادر جان سلام مرا برسون و بگو اتفاقی نیفتاده که ایشون اینقدر ناراحت شده. هر انسانی دوست داره یه روزی بچه دار بشه و ثمره زندگیش را ببینه پسر شما خیلی تلاش کرد و هزینه کرد تا من براش بچه بیارم ولی خواست خدا نبود برا همین ازش خواستم مرا طلاق بده و همسر دیگری بگیره تا صاحب بچه بشه اما هر کار کردم او راضی نشد مرا طلاق بده من هم به پاس فداکاری و مهربانی او خودم یکی را براش انتخاب کردم که بپذیره به عنوان همسر دوم با بردیا و من زندگی کنه و او قبول کرد و با اجازه شما امروز پسرتون با شراره خانم ازدواج کرد.
پدرم گفت از طرف من به پسرم بگو من تو را اینطور بزرگ نکرده بودم که یه کاری را انجام بدی بعد تازه یاد مامان بابات بیفتی گویا از زمانی که رفتی تو شهر دیگه احترام به بزرگترها را هم فراموش کردی ، به هر حال هر کار کردید با زندگی خودتون کردید اما بهتر بود قبل از اینکه کار از کار بگذره به ما هم میگفتید، بعد با ناراحتی گوشی را قطع کرد.
اینبار مژگان به پدر و مادرش زنگ زد و موضوع را گفت. پدر و مادرش تا این خبر را شنیدند بر آشفتند و گفتند تو چنین مشکلی داشتی و در طی این سالها چیزی به ما نگفته بودی؟ و بعد از کلی گله گذاری که چرا الان موضوع را به ما میگید؟ و چرا زودتر نگفته بودی تا راه درمانی برات پیدا کنیم و از این حرفها نهایتاً گفتند شما هنوز جوان و نادانید و کار هر دوی شما اشتباه بوده مخصوصا تو نباید
ختر خانمها برای اینکه دوست پسرشون را وادار به ازدواج کنند از این ترفند ها بکار میبرند
ازش تشکر کردم و بیرون زدم از کار شراره ناراحت شدم و گفتم پس اینطور، همه چی زیر سر خودشه. داشتم طرف خونه میرفتم تا برای این کار ازش توضیح بخوام که دوباره یاد نگرانی و اصرارهای دیروز مژگان افتادم و با خود گفتم این نمیتونه کار شراره باشه حتماً دست مژگان و آیدا هم تو کار بوده چون آنها بیشتر از شراره نگران بودند.
ایستادم و یه بار دیگه همه چی را در ذهنم مرور کردم و شکم نسبت به شراره کمتر شد و به مژگان و آیدا بیشتر.
برای اطمینان دوباره به آزمایشگاه برگشتنم و اینبار به دفتر مدیریت رفتم و گفتم همسرم در تاریخ… کیف دستی و یه سری مدارک گم کرده که از قضا همان روز به اینجا هم اومده میشه دوربینا را چک کنید ببینم موقعی که اینجا بوده با کیف اومده یا قبلش جای دیگه جا گذاشته
طرف که گویا فرد مسئولیت پذیری بود گفت حتماً، سپس پرسید چه ساعتی بوده
دقیق نمیدونم
_خب زنگ بزنید از خودش بپرسید
گوشی را در آوردم و به یه شماره خاموش از خودم زنگ زدم و بعد گفتم متاسفانه فکر کنم هنوز خوابه چون گوشیش خاموشه
گفت در اینصورت کارمون سختتر شد
گفتم به نظرم باید بعد ساعت ۱۰صبح را بررسی کنیم
دو دقیقه دو دقیقه داشتیم جلو میرفتیم که چهره مژگان و آیدا را دیدم گفتم آهان خودشه و کامل از ورود تا خروج آنها را دیدم و اینکه پیش کی رفته بودند
بعد از تشکر از اتاق مدیر بیرون زدم و به سراغ خانمی رفتم که برگه تقلبی صادر کرده بود و عکس توی گوشی را نشون دادم و گفتم یه پرینت از این آزمایش میخوام
بعد دیدن عکس گفت شرمنده باید خودش بیاد
گفتم من شوهرشم
گفت با این حال باید خودش بیاد
گفتم چقدر بدم حاضری یه پرینت از این آزمایش به من بدی
خیلی جدی گفت آقا محترم ما اینجا کار غیرقانونی انجام نمیدیم پس پولتونو الکی هدر ندید
گفتم پس بهتره برم پیش مدیر و بش بگم چه کارمند وظیفه شناسی داره
منظورمو گرفت و با ملایمت گفت من اشتباه کردم خواهش میکنم آبرومو نبرید
گفتم گوشی را بردار و به خانمم زنگ بزن بگو بیاد اینجا
دیگه داشت گریه اش میگرفت با صدای گرفته گفت باور کن شماره ازش ندارم یعنی نیاز نبود شماره ازش بگیرم من یه پولی ازش گرفتم و یه برگه آزمایش تقلبی بش دادم بعد سریع شماره موبایلی را رو کاغذ نوشت و به من داد و گفت این شماره منه بعد از ظهر که از اینجا رفتم تماس بگیر یه جا وعده میزاریم خانمتا بیار من جلو هر دو تون اعتراف میکنم که اشتباه کردم و پولش را هم بر میگردونم حالا لطفاً تا کسی متوجه موضوع نشده از اینجا برین.
شماره را پس زدم و گفتم همین که به اشتباه خود پی بردی کافیه فقط سعی کن دیگه از این اشتباها انجام ندی و از آنجا بیرون زدم
حالا دیگه همه چی برام روشن شده بود و میشد حدس زد مژگان برای اینکه دلیل محکمی برای جدایی داشته باشه این نقشه را با آیدا طراحی کرده بعد از سادگی و دل رحمی شراره برای جلو بردن نقشه خود استفاده کردن
گوشی را در آوردم تا به مژگان زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد رشت تا حالشو بگیرم اما لحظهای به این اندیشیدم که این چه کاریه؟ بعد به خود گفتم حالا که همه چی به نفع منه چرا بجای این کار خودمو به خریت نزنم و کاری که اونا ازم میخوان انجام ندم و بی درد سر با شراره ازدواج نکنم. بعد در ذهنم مژگان را خطاب قرار دادم و گفتم حالا که قراره همش برام نقش بازی کنی من هم برات نقش بازی میکنم ببینیم این فیلم به کجا ختم میشه.
برای ازدواج با شراره هنوز یه کار دیگه لازم بود انجام بدم بنابراین پا را روی پدال گذاشتم و حرکت کردم ساعت یک تهران
ی میتونی با آیدا هم مشورت کنی اما مطمئن باش تو یه راه بیشتر نداری و آن اینه که تا من زنده ام اسمت به عنوان همسر تو شناسنامه من باقی بمونه و اینرا بدون من طلاق بده نیستم و اگه بخوای مجبورم کنی که طلاقت بدم مطمئن باش مشکلت را جار میزنم تا دست آیدا هم بهت نرسه اما اگه همسر من باقی بمونی اجازه میدم بدون هیچ توقعی تا هر زمان که دلت بخواد و در هر جا که خودت بخوای با آیدا زندگی کنی و از زندگی لذت ببری بدون اینکه کوچکترین مزاحمتی برای شما داشته باشم حالا دیگه خود دانی.
سکوت همه جا را فرا گرفت
چند دقیقه بعد احساس کردم فضا خیلی سنگینه طوری که نمی تونستم حتی یک دقیقه اش را تحمل کنم بلند شدم و گفتم من دارم میرم رشت.
آیدا جلوما گرفت و گفت کجا؟
+دارم میرم
_لطفا بمون دور هم باشیم.
+میخوام تنها باشم.
_نه نمیزارم تنها بری اگه شراره دوست داره اینجا بمونه من باهات میام اصلأ دوست دارم امشب در آغوش تو باشم.
+خنده ای تلخ روی لبام نقش بست و گفتم اگه اجازه بدید دوست دارم امشب تنهایی را در آغوش بگیرم.
_نخیر نمیشه مگر اینکه آیدا مرده باشد که تو تنها بمونی.
شراره ایستاد و گفت خودم میام فقط چند لحظه صبر کن تا آماده بشم.
گفتم اگه دوست داری بمونی بمون فکر تنهایی مرا نکن.
لبخند زد و با کنایه گفت آنقدر غصه تنهایی خودم هست که نخوام غصه تنهایی تو را بخورم.
انگار هنوز ازم دلخوری؟
_نه نیستم
+پس چرا نیش و کنایه میزنی؟
خندید و گفت شوخی کردم به دل نگیر.
تو راه برگشت به خونه هر دو ساکت بودیم، فکرم بدجور درگیر بود و یه حسی بهم می گفت یه جای کار ایراد داره و وقتی یاد چهره های نگران آنها می افتادم به خودم میگفتم یه مسئله هست که من از آن بیخبرم و از خود میپرسیدم باز چی را دارند ازم پنهان میکنند اما در جواب سوالم می موندم و گیج می شدم
چندین بار حرفای رد و بدل شده را مرور کردم یاد حرف شراره افتادم که گفته بود تو مرا به چشم بازیچه میبینی و ناگهان سوالی به ذهنم گذر کرد: این شراره کیه؟ چی شد که وارد زندگیم شد و بدون هیچ پابندی ماندگار شد؟ نکنه حامله شدنش نقشه بوده تا جای مژگانا تو زندگیم بگیره؟ اصلأ نکنه شش ماه پیش هم با همین نقشه صیغه ام شد؟ اما اگر دلیلش این بود چرا هیچ وقت ازم نخواست رسماً او را صیغه کنم که مدرکی داشته باشه؟و همینطور سوال بود که پشت سوال تو ذهنم از خودم میپرسیدم
بعد به خودم گفتم اینها به کنار، آن همه استرس و نگرانی آیدا و مژگان برا چی بود و همینطور فکر کردم تا آرام آرام به نتایجی رسیدم و با خود گفتم اگر فقط شراره نگران بود میشد گفت هر چه هست زیر سر خودشه اما وقتی هر سه نگران بودند موضوع چیز دیگریه پس به احتمال زیاد شراره اصلأ حامله نیست و با این دروغ ساختگی خواستند من طلاق مژگان را بدم و با شراره ازدواج کنم و شاید دلیل نگرانی شون هم به همین خاطر بود که ترسیده بودند گند کارشون در بیاد و همه چی لو بره و سر از کارشون در بیارم که در آن صورت براشون گران تمام می شد
با خود گفتم من باید قبل از هر کاری از کارشون سر در بیارم و مهمتر اینکه اگر قراره با شراره ازدواج کنم اول بفهمم او کیه و حرفهایی که این مدت در مورد خودش و آیدا زده اند واقعا درسته یا نه.
به رشت رسیده بودیم و فاصله زیادی تا خونه نداشتیم سر صحبت را باز کردم و گفتم شراره جان.
_جانم
+هنوز از دستم ناراحتی؟
چیزی نگفت، گفتم پس ناراحتی؟
_آره ناراحتم اما نه بخاطر اتفاق هایی که افتاد بلکه بخاطر آن صفتی که در مورد این بچه بکار بردی بعد با لحن جدی گفت این بچه حرامزاده نیست انگار شب اول همبستری را فراموش کردی که ازت خواستم صیغ
و نمیدونم چکار باید بکنیم حالا تو بگو چیکار کنم.
بالاخره بعد چند ساعت لبخندی روی لبهای شراره نقش بست و گفت تخم بچه را تو شکمم کاشتی باید براش پدری کنی و برا مادر بچه هم آقایی کنی این نظر منه میبینی که همه هم موافقند حالا اگه نظر تو غیر از اینه دیگه من نمی دانم.
خنده هیستریکی کردم که با خنده ام باعث تعجب همگان شدم بعد پرسیدم: پس تو حاضری با من ازدواج کنی؟
لبخندی زد و گفت: اگه این سوالت را به منزله خواستگاری در نظر بگیرم باید بگم آره حاضرم
دوباره خندیدم و گفتم بسیار خوب پس گوش بدید ببینید چی میگم، من فکری به نظرم رسیده که اگر موافقت کنید ما میتوانیم بدون هیچ دغدغه ای به زندگی لذت بخش خود ادامه بدیم.
همه پرسیدند: چه فکری؟
گفتم اول از همه من یه سوال از شراره دارم.
با نگرانی گفت خب بپرس.
بلند شدم رفتم جلوش ایستادم و تو صورتش زل زدم و همزمان احساس کردم ضربان قلبش بالا رفت و تپش قلب پیدا کرد تعجب کردم و دلیلش را نفهمیدم پرسیدم اتفاقی افتاده؟
_نه
+پس دلیل نداره اینقدر نگران باشی.
با صدای لرزانی گفت نگران نیستم.
تو دلم به جوابش خندم گرفته بود(چون رفتار و حالت صورتش خلاف چیزی که میگفت نشان میداد) اما گفتم: آفرین خوبه؟
برگشتم و به صورت مژگان و آیدا نگاه کردم با اینکه تلاش می کردند عادی نشان بدند اما آنها هم نگران به نظر می رسیدند با خود گفتم حتماً باز دوباره کاسه ای زیر نیم کاسه است که من از آن خبر ندارم اما خودم را عادی نشان دادم و پرسیدم اینجا چه خبره چرا همه شما یه دفعه اینجوری شدید اگه سوالی که میخوام از شراره بپرسم اینقدر نگران کننده است تا اصلا نپرسم.
تلاش کردند آرامش خود را حفظ کنند و به آرامی گفتند نه بپرس ما مشکلی نداریم.
دوباره به صورت شراره زل زدم و گفتم دوست دارم وقتی میخوای جواب بدی فقط تو صورت من نگاه کنی.
آب دهانش را قورت داد و گفت باشه
گفتم من مژگان را طلاق نمیدم اما با تو هم ازدواج می کنم آیا تو با این مسئله مشکل نداری و حاضری با من ازدواج کنی؟
شراره ابتدا نفس راحتی کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت بله ازدواج میکنم مشکلی ندارم.
پس مبارکه در اولین فرصت عقدت میکنم.
شراره با سر حرفم را تایید کرد و دیگه چیزی نگفت.
به سمت آیدا و مژگان برگشتم و از دیدن رنگ رخسار شان تعجب کردم و گفتم شما مطمئنید که حالتون خوبه؟
آیدا ساکت ماند و مژگان زد زیر گریه و گفت چرا با من این کارا میکنی؟ خواستم در جوابش بگم چیه تیرت به سنگ خورد اما خودم را کنترل کردم و به طرفش رفتم و گفتم خدایی من چیکارت کردم؟ اگر منظورت اینه که چرا دارم هوو سرت میارم که بانی این کار خودت بودی که شش ماه پیش او را جایگزین خودت کردی و مرا به او سپردی، و عملاً نشان دادی که با حضور شراره در زندگیت مشکل نداری یادت …
همینطور که گریه میکرد حرفم را قطع کرد و گفت منظورم این نبود منظورم اینه چرا طلاقم نمیدی و خلاصم کنی؟ اگر به خاطر مهریه و اینجور چیزاست باور کن من یک ریال هم چیزی نمیخوام و با رضایت خودم میخوام ازت جدا بشم.
+مهریه که چیزی نیست من حاضرم تمام زندگیم به نام تو باشه اما دیگه حرفی از جدایی نشنوم در مورد اینکه چرا طلاقت نمیدم بارها و به اندازه کافی صحبت کردیم پس دیگه دلیلی نداره دوباره با هم در این مورد حرف بزنیم . اما اگر واقعا امروز بخاطر حفظ بچه نگران بودی که دیگه جای نگرانی نیست و با ازدواج من و شراره زنده می ماند و همه چی سر جای خود برمیگردد پس دیگه برا چی طلاقت بدم.
آیدا: ببخشید فضولی میکنم ولی کنجکاوم بدونم وقتی او تمایلی به ادامه زندگی با تو نداره چرا او را طلاق نمیدی؟
گفتم دلی
یت رو به شراره: نباید میزاشتی این اتفاق بیفته اما الان دیگه نباید آن بچه سقط بشه او چه گناهی داره بعد رو به من ادامه داد از کی تو اینقدر سنگدل شدی که من خبر نداشتم.
+با کلافگی گفتم چی داری میگی تو مگر راه دیگه ای سراغ داری؟
_ بهترین کار اینه شراره را عقد کنی، نکنه کسی را بهتر از شراره سراغ داری؟
از حرفش ناراحت شدم و ایستادم و داد کشیدم به خدا قسم اگه شراره را بیشتر از تو دوست نداشته باشم کمتر از تو دوست ندارم طوری که اگر تو همسرم نبودی تا حالا هزار بار عقدش کرده بودم
_ من که با این مسئله مشکل ندارم ازت جدا میشم تا با خیال راحت عقدش کنی
+دستم را بالا بردم و به قصد یه سیلی محکم خواستم پایین بیارم که پشیمون شدم و داد زدم هرگز نمیتونم طلاقت بدم، میفهمی؟
_ چرا نمیتونی؟
آرامتر گفتم دلم راضی نمیشه. خواهش میکنم این را بفهم.
وقتی جون یه بچه در میان باشه دیگه برام مهم نیست که دل تو چی میخواد و چقدر بهم علاقه داری و راضی میشی من را طلاق بدی یا نه اینبار دیگه اگه تو قبول نکنی خودم اقدام میکنم.
تو بد مخمصه ای افتاده بودم و تمام تلاشمو میکردم که جوابی بدم قانع کننده باشد گفتم اصلاً عشق و علاقه من به کنار گیرم من این کار را بکنم در جواب کس و کارمان بخصوص پدر و مادرم و پدر و مادر تو وقتی پرسیدند چرا مژگان را طلاق دادی؟ چی جواب بدم انتظار که نداری بعد چهار سال زندگی مشترک بگم زنم همجنسگرا بود و به من حسی نداشت.
_آره تو درست میگی قانع کردن آنها کار خیلی سختیه در واقع غیر ممکنه اما اگه من پا پیش بزارم و طلاق بخوام دیگه آنوقت کسی با تو کاری نداره و همه چی را از چشم من میبینند
+دوباره عصبانی شدم و گفتم آره تو خودتو فدا میکنی و من با شراره ازدواج میکنم و چونکه همدیگر را دوست داریم حتماً خوشبخت میشیم بچه هم بدون هیچ مشکلی به دنیا میاد اما تو بخاطر جدا شدنت از من سرزنش میشی خونه نشین میشی نابود میشی، حالا تو بگو من چطور میتونم خودمو ببخشم؟ بعد صدامو آروم کردم و ادامه دادم من هرگز راضی نیستم زندگی را که با هم ساختیم خراب کنیم و تو در به در بشی، تو هیچ فکر کردی وقتی از من جدا بشی مجبوری برگردی به روستا پیش خانوادت و در آن محیط بسته زندگی کنی؟ آیا میدونی دیگه حتی موفق نمیشی یکبار آیدا را ببینی چه برسه باش سکس کنی؟ و حتماً بخاطر ظاهر خوشگلی که داری باز برات خواستگار میاد که یا مجبوری ازدواج کنی و با دردت بسوزی و بسازی یا ازدواج نکنی و تنها و گوشه گیر بمونی.
_ فکری کرد و گفت زمانه عوض شده آدمها فرق کردند دیگه پدرم مثل سابق نیست من میگم نمیخوام عمرم تو روستا تلف بشه و بر میگردم اینجا.
+آره چقدر سادهای به همین خیال باش.
شراره: فعلا موضوع اصلی این بچه ست که تو شکم منه! بالاخره میگید من چکار کنم
گفتم همون که گفتم بچه باید سقط بشه.
گفت خیلی معذرت میخوام این حرف را میزنم ولی با تمام احترامی که برات قائلم و علیرغم علاقه زیادی که تو این مدت بهت پیدا کردم اگه نادیده گرفته بشم پا رو دلم میزارم و بعد از سقط بچه برای همیشه شما را ترک میکنم.
با شنیدن این حرف دنیا بر سرم تیره و تار شد و چیزی که از شنیدنش هراس داشتم شنیدم
شراره از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی به طرف ساختمان رفت و من از شدت ناراحتی و درماندگی وارد آب سرد دریا شدم.
مژگان و آیدا داد زدند داری چکار میکنی الانه که سرما بخوری اما من بی توجه به داد و فریاد و خواهش و تمنا های آنها در حالی که از سرما میلرزیدم خودم را به موج های آب سپردم و به جلو رفتم و فقط داشتم به این فکر میکردم که همه چی داره به هم میریزه و روزای خوشی
زش ناراحت بشم و همیشه این برام سوال بود چرا دلش نمی خواد من ازش ناراحت بشم تا اینکه یه بار این موضوع را از مژگان پرسیدم مژگان ابتدا از جواب دادن طفره رفت اما وقتی اصرار مرا دید گفت من ازش خواستم و او تمام این مدت به خاطر رضایت من با این درد ساخت و هرگز حاضر نشد به تو نه بگه
پرسیدم منظورت اینه از همون دفعه اول تو ازش خواسته بودی؟
خندید و گفت حتی قبل از آن.
یعنی از کی؟
اولین روز آشنایی و رودخانه ماسال یادته؟
آره چطور؟
تو به من گفتی چشمت کون آیدا را گرفته و از من خواستی ردیفش کنم تا تو ترتیبش را بدی چند دقیقه بعد آیدا با یه حرف نسنجیده دلتو شکونده بود آمد پیش من و گفت بردیا ازم ناراحت شد بهش گفتم حق داره او با آن همه شوق و اشتیاق من را که ناموسش بودم در اختیار تو قرار داد و تو در جواب محبتش بهش متلک گفتی؟ گفت حالا چکار کنم از دلش در بیاد من میدونستم آیدا تحمل سکس آنال را داره بنابراین فرصت خوبی بود تو به آرزوت برسونم برای همین گفتم با کونت جبران کن
با تعجب پرسید یعنی بهش کون بدم.
گفتم آره چرا که نه هر چی باشه او ناموسش را داره در اختیار تو میزاره تو هم باید یه جور جبران کنی
آیدا قبول کرد و دیگه چیزی نگفت من پیش تو و شراره اومدم و عمدا از تو خواستم بری آتش روشن کنی و خودم پیش شراره موندم تا او را سرگرم کنم برنامه از این قرار بود که آیدا یه جوری روی تو را باز کنه تا تو بتونی به او پیشنهاد سکس آنال بدی برای همین قصه اشتیاق برا دیدن کیر تو را را ساخت وقتی برام تعریف کرد که چطور با شگرد دخترانه و ناز و عشوه تونسته بود نظرت رو جلب کنه طوری که خیال کنی تو مخ او را زدی بش ایول گفتم او گفت حالا قراره بردیا یه روز خودش شرایط را مهیا کنه تا با من سکس کنه و من باهاش شرط کردم اگه قراره بش بدی هرگز نباید اجازه بدی بفهمه من ازت خواستم و تو به اکراه داری اینکارو میکنی، برعکس باید همش وانمود کنی که از روی علاقه ای که بش داری این کارا براش انجام میدی.
وای خدای من یعنی من در تمام این مدت دختر بیچاره را زجر داده بودم و او داشته برام فیلم بازی میکرده بدنم یخ کرده بود و از ناراحتی میخواستم سرم را به دیوار بکوبم تا ساعتها نمیدونستیم از دست خودم ناراحت باشم یا مژگان حالم حسابی خراب بود و تحمل نگاه کردن تو صورت معصوم و مهربان آیدا را نداشتم و اگه میخواستم نگاش کنم گریم میگرفت فردای اون روز فقط برای اینکه تو صورت آیدا نگاه نکنم کلید ویلا را برداشتم و به مژگان گفتم من و شراره دوست داریم چند روز تنها باشیم و رفتیم تو ویلا
شراره از چیزی خبر نداشت و من سعی میکردم خودمو جلوش شاد نشان بدم و شراره هم در آن چند روز انصافا سنگ تمام گذاشت و چنان لذت هایی را باهاش تجربه کردم که هرگز تجربه نکرده بودم
روزی که داشتیم به رشت بر میگشتیم تصمیم گرفتم برای همیشه دور سکس با آیدا خط بکشم و دیگه بهش فکر نکنم برای همین به شراره گفتم تو این چند روز با من کاری کردی که دیگه هرگز نمی خوام با کسی غیر از تو سکس کنم بخصوص دیگه کون آیدا برام هیچ لذتی ندارد و بی معنی شده پس دیگه سکس گروهی هم باید کنسل کنیم اما اگه تو تمایل داری گاهی اوقات با آنها باشی من جلوی تو را نمیگیرم
شراره اول تعجب کرد اما وقتی دید تصمیمم جدی گفت اگه تو نمی خواهی من هم دیگه نمیخوام
وقتی به خونه رفتیم هیچ تغییری تو رفتار آیدا ندیدم و نمی تونستم متوجه بشم مژگان چیزی به آیدا گفته یا نه، برای همین سعی کردم برخوردم مثل سابق عادی باشه.
بعد از آن هر بار که دسته جمعی به ویلای انزلی رفتیم دیگه تو یه اتاق نمی خوابیدیم و یه بار که آیدا
لمیده بود افتاد ناخودآگاه شهوتم بالا زد و کیرم بلند شد تمنای سکس در وجودم موج میزد اما هنوز ته دلم راضی به این کار نبود رفتم روی تخت با کمی فاصله کنارش دراز کشیدم و در دلم گفتم هرچه بادا باد
آیدا گفت اینها به کنار، من فردا چطوری تو صورت مژگان نگاه کنم؟ او چند شب پیش که کونم نگذاشتی گفت که تو بخاطر اینکه من اذیت نشم این کار را نکردی بعد به شوخی گفت حالا می مردی هیچی نمیگفتی تا یه مدت بردیا با کونت حال کنه؟ با این که شوخی کرد اما میشد فهمید به خاطر ضد حالی که به تو زده بودم دلخور بود، بش قول دادم امشبت جبران کنم
به طرفش چرخیدم و گفتم نگران نباش فردا به مژگان و شراره میگم که دو بار از کون کردمت و هر دو بار هم آبمو تو کونت ریختم.
گفت تو چرا نمیفهمی که من چقدر خوشحالی و برق چشمات را بعد گاییده شدن دوست دارم و دیگه اجازه نداد حرفی بزنم و بلند شد و بدنش را رو من انداخت و سینه هاشو به سینه هام چسباند بعد پاهاش را رو پاهام گذاشت و صورتش را رو صورتم تنظیم کرد چشماشو با فاصله کمی تو چشام دوخت و گفت: باشه سکس نمیکنیم اما من دوست دارم تا صبح اینطوری بخوابم.
اوففففف چه حس خوبی از برخورد بدنش با بدنم بهم دست داده بود دستام را رو لپهای کونش بردم و آنها را چنگ زدم و با لبخند گفتم خیلی جنده ای دختر.
ذوق کرد و گفت بالاخره موفق شدم. بعد لباشو به لبام چسباند و اونا را مک زد
با اینکه هیچ حس شهوانی نداشت اما تلاش میکرد نشان بده داره از این کار لذت میبره و این کارش قابل ستودن بود
رو تخت چرخیدم و او را به زیر بردم و خودم بالا اومدم بعد تو چشاش نگاه کردم: بالاخره موفق شدی من را تسلیم کنی و مشغول خوردن بدنش شدم.
سکسمون که تمام شد گفت:تو بخواب تا من دوش بگیرم و برگردم
وقتی رفت دلم برا شراره تنگ شد. این اولین شبی بود که او را در بسترم نداشتم از اتاق بیرون رفتم.
آیدا تو حمام بود کلید برداشتم و به سمت واحد پایینی رفتم به آرامی در را باز کردم. همه جا ساکت بود به آرامی وارد اتاق خواب شدم مژگان و شراره با لباس خواب هر کدام یه طرف تخت خوابیده بودند
بی سر و صدا به واحد بالا بر گشتم آیدا هنوز زیر دوش بود در زدم و رفتم تو
چرا نخوابیدی؟
لبخند زدم و گفتم تا تو را در آغوشم نگیرم خوابم نمیبره.
قربونت با مرام.
همدیگه رو شستیم و حوله پیچ از حمام در اومدیم کمک کردیم و موهای هم را با سشوار خشک کردیم حوله ها را کندیم و روی تخت دراز کشیدیم دست چپم را بالش کردم و دست راستم را دور کمرش انداختم و او را محکم تو بغلم کشیدم و بوسیدم
خواستم بخوابم خندید و گفت: چیزی که هرگز تصور نمیکردم پیش بیاد این بود که شبی بخوام در آغوش به مرد بخوابم.
+اگه اذیت میشی میتونی جدا بخوابی.
_دیوونه این چه حرفیه اتفاقاً مشتاقم آغوش مردانه ات را هنگام خواب تجربه کنم.
خندیدم: هر چی تجربه خوبه با من داری بعد بگو من از مرد خوشم نمیاد
او هم خندید: چون تو با همه مردها فرق داری.
شام خورده بودیم و داشتیم تو بالکن قلیون میکشیدیم که آیدا از شراره پرسید هنوز پریودی؟
_آره اما فکر کنم فردا تموم بشه
باز رو به مژگان پرسید تو چطور؟
_آره عزیزم هنوز پریودم امشب را هم با بردیا بخواب تا ببینیم فردا چی میشه.
_باشه عشقم.
اعتراض کردم و گفتم اگه به کون این بدبخت رحم نمیکنید به من رحم کنید من امشب دلم سکس نمی خواد.
آیدا با خنده گفت: مژگان جون دیشب با کلی بدبختی تونستم این آقا را راضی کنم کونم بزاره امشب اجازه بدیم با هر کی راحت تره بخوابه.
گفتم اگه ناراحت نمیشید و بتون بر نمیخوره من دوست دارم با شراره بخوابم
آیدا گفت تو که آنشب همه
شت بغل کردم و پتو را رو جفتمون کشیدم.
_اوووف چقدر بدنت گرمه دیگه احساس سرما هم نمیکنم بوسیدمش و گفتم پس راحت بخواب عزیزم
صبح با هم از خواب بیدار شدیم پرسیدم خوشگل من چطوره؟
_آخ بردیا تو بهترینی باور کن دیشب بعد ماساژ و خوابیدن تو بغلت کلا درد از بدنم رفت و تا همین الان به راحتی خوابیدم
+خدا را شکر که تونستم بخوبی ازت پرستاری کنم اما ازت دلخورم
_چرا عزیزم
+تو با آن حال و روز که داشتی چطور از من خواستی تو را به حال خود رها کنم و دنبال عشق و حال خودم برم، به نظر تو من اینقدر خود خواه و بی احساسم؟
_من را ببخش عزیزم بخدا من همچین فکری در مورد تو نکردم راستش من اصلاً تصور نمیکردم تو کاری بتونی برام انجام بدی برا همین پیش خودم گفتم لااقل تو را از سکس با آیدا محروم نکنم.
+دیگه هیچ وقت چنین چیزی ازم نخواه و این را بدون من اگه تو را میخوام همه جوره میخوام نه فقط برای خوشی خودم
_مرسی عزیزم و از اینکه میبینم اینقدر دوستم داری خیلی خوشحالم .
شب زیبای دیگری از راه رسید بعد اینکه ساعتها دور هم نشستیم و بگو بخند کردیم وقت خواب شد مژگان بلند شد دست شراره را گرفت و گفت بریم؟
شراره بلند شد و گفت بریم! بعد رو به ما با هم گفت ما داریم میریم بخوابیم امیدوارم به شما هم خوش بگذره.
مژگان گفت بردیا دیگه امشب از کون آیدا نگذری که ازت دلخور میشم بعد هر د شب بخیر گفتند.
آیدا در جواب گفت شب شما هم بخیر.
پرسیدم شراره کجا میری مگر پیش من نمیخوابی؟
شراره خواست جواب بده مژگان گفت نه من ازش خواستم امشب پیش من بخوابه.
شراره گفت باور کن امشب حالم خیلی خوبه و اصلأ درد ندارم و راحت میتونم بخوابم پس با خیال راحت برو و عشق و حال کن و به طرف اتاق حرکت کرد
مشخص بود این تصمیم شراره نیست پس باید جلو رفتنشو میگرفتم برای همین گفتم مطمئنی امشب به آغوش من احتیاج نداری؟
مردد شد و برگشت و نگاهم کرد و گفت خیلی نامردی میدونی من آغوش تو را با بهشت عوض نمیکنم دست رو نقطه ضعفم میزاری؟
از جام بلند شدم شراره قدمی به طرفم برداشت.
مژگان گفت به همین زودی قولتو فراموش کردی؟
_نه قولم را فراموش نکردم میبوسمش و برمیگردم
دوباره به طرفم اومد دستم را باز کردم و تو آغوشم کشیدمش چند تا بوسه به صورتم زد و گفت برو عزیزم امشبو با آیدا خوش باش.
+من زمانی خوشم که تو در آغوشم باشی بعد خیلی غیر منتظره دستش را کشیدم و در حالیکه از واحد بالایی خارج میشدیم به مژگان و آیدا که با حیرت نگاه میکردند شب بخیر گفتم.
وارد واحد پایینی شدیم و در را بستم و گفتم شراره خانم ما صبح حرف زدیم قرارمان این نبود
_باور کن من بی تقصیرم مژگان معتقده تو از دست آیدا دلخوری که ازش درخواست سکس آنال نمیکنی و همه این برنامهها بخاطر اینه که تو از دلخوری در بیایی
خندیدم و گفتم من چرا باید از آیدا دلخور باشم اتفاقاً از اخلاق آیدا حال میکنم و دوستش دارم
وارد اتاق خواب شدیم پرسیدم امشب حالت چطوره دیگه درد نداری؟
امشب عالیم فقط دلم میخواد مثل دیشب محکم من را بغل کنی و بخوابیم
گفتم به روی چشم تو جونم که بخواهی میدم.
دوباره شب از راه رسیده بود و نزدیک خوابیدن بود آیدا با شیطنت خاصی اومد رو زانوم نشست از برخورد کون داغ و گوشتی اش با پاهام بلافاصله تحریک شدم گفت: سر سنگین شدی دیگه مثل قبل مرا تحویل نمیگیری؟
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم گلم این چه حرفیه، اینقدر که من تو را دوست دارم هیچ مردی دوستت نداره.
_این را که مطمئنم منظورم اینه چرا مثل سابق تحویلم نمیگیری؟
+آخه چرا نگیرم خیلی ام خوب تحویلت میگیرم فقط تو میخوای من کونت بزارم تا خوشحال بشم ام
زود باوری.
خندید و گفت یعنی داشتی با هام شوخی میکردی؟
+آره کسخل
شراره گفت ولی من جدی گفتم چون دلم میخواد داغی آبتا تو کصم احساس کنم
+باشه تو مرتب قرص بخور من هم قول میدم همیشه کست را به آتش بکشم.
داشتم پیک آیدا را پر میکردم که مژگان اومد و گفت تک خوری میکنید برا من هم بریزید
پیک همه را پر کردم و بالا رفتیم دست شراره خوشگلما گرفتم و روی کاناپه بزرگ خزیدیم کیرم خوابیده بود و هنوز تمایلی به سکس مجدد نداشتم دراز کشیدم و دستمو بالش شراره کردم و ازش خواستم سرش را رو دستم بزاره و تو بغلم دراز بکشه مشغول دست کشیدن به بدن نازش بودم که آیدا و مژگان در هم آمیختن با دیدن لز آنها تحریک شدم و شروع کردم به خوردن لب و گردن شراره و آرام آرام به سینه هاش رسیدم، آه از نهاد شراره بلند شد سینه هاشو به نوبت مک میزدم و میخوردم که دستما گرفت و رو کصش گذاشت و بهم فهماند که براش بمالم انگشت فاکم را رو چوچولش گذاشتم و به صورت حرفه ای مشغول مالیدن شدم
کیرم تا حدودی بلند شده بود شراره با چشمانی خمار و صدایی پر از شهوت، کشدار گفت بکن توش که دارم میمیرم
+جاااااان دختر تو چقدر هاتی من میمیرم برا این حال تو
در همان حالت که خوابیده بودیم پاشا بالا گرفتم و کیر نیم خیز مو از پایین وارد کس تنگش کردم که بلافاصله از داغی کصش سیخ شد و شروع کردم به تلمبه زدن.
مدتی بعد وقتی کیرم حسابی باد کرد پوزیشن عوض کردیم و من دراز کشیدم و شراره رو کیرم نشست تماشای کس تنگ و صورتی رنگ شراره وقتی موقع بالا رفتن دور کیرم حلقه میشد و اونا مک میزد روانی کننده بود
شراره مدتی به بالا پایین کردن خودش رو کیرم پرداخت تا اینکه زانوهاش خسته شد، کیرم را در کصش بلعید و با چرخاندن دورانی کمرش رو کیرم حال متفاوتی تجربه کردم بعد گفت بردیا خسته شدم تو بیا رو
وقتی خواستم کیرما بفرستم تو کصش گفت دلم میخواد با تمام قدرت تلمبه بزنی و جرم بدی
همین کارا کردم و یکی دو دقیقه به صورت ضربتی تلمبه زدم که مدتی بعد ناله هاش به جیغ تبدیل شد و ارضا شد اما از ارضا شدن من خبری نبود کیرمو از تو کص شراره بیرون کشیدم که همزمان آیدا که بعد از چند بار ارضا شدن رو کاناپه ولو شده بود گفت بیا اینجا الان دیگه آماده ام تا این کون خوشگلا در اختیارت بزارم بعد با شیطنت خاصی دست رو کونش کشید
بی اختیار جوووون کشداری گفتم و خواستم به سمتش برم که یادم اومد تصمیم گرفتم دیگه کونش نزارم از طرفی برای اینکه لذت بیشتری ببرم ایدهای که در فیلمها زیاد دیده بودم از ذهنم عبور کرد؛ گفتم خانما لطفاً بلند شید و کاری که میگم انجام بدید سپس از آنها خواستم روی لبه کاناپه بزرگ حالت داگی بگیرند لحظه ای بعد آیدا وسط اون دو تا دو طرف هر سه چسبیده به هم کونها را تا جایی که ممکن بود بالا دادند سرها را کامل پایین بردند و به گودی کمر قوس دادند
فاصله گرفتم و به صحنه مقابلم نگاه کردم سه تا قمبل خوشگل با سایزها و مدل های مختلف با سه تا کس زیبا به رنگهای متنوع روبروی خود دیدم و لحظه ای خود را در بهشت تصور کردم دیگه طاقت نیاوردم وبا ولع به سمت آنها رفتم. ابتدا انگشتی بین شیار هر کدام کشیدم بعد در حالی که از این همه فراوانی نعمت دیوانه میشدم کله کیرمو که در حد انفجار باد کرده بود چند بار بین کس آنها کشیدم و تو هر کدام یه بار فرو بردم سپس از مژگان شروع کردم و بعد چند تا تلمبه سراغ آیدا رفتم و از آخر سراغ شراره رفتم
این کارا چند بار تکرار کردم اما هر بار کص آیدا و مژگان خشک تر میشد و بر عکس شراره خیس تر و شهوتی تر به طوریکه ناله هاش بلند شد منم اون دو را بی خیال شدم و آخرین تل
مل کردی و اعتراض نکردی؟
_آهان پس جریان اینه: تو فکر کردی من دیشب اذیت شدم و دلت به حالم سوخته اما باور کن اذیتی در کار نبود
تو دلم گفتم چرا دروغ میگی و او داشت ادامه میداد من کاملاً راحت بودم و همانطور که قبلاً گفتم وقتی میبینم گائیدن کونم برات لذت بخشه خیلی دوست دارم این کار را برات انجام بدم پس نگران من نباش فقط تا آخر برنامه صبر کن قول میدم آخرین پارت کونم در اختیار تو باشه و اینا بدون خوشحال کردن تو از هر چیزی برام مهمتره.
جمله آخر را اولین بار نبود که ازش میشنیدم و همش برام سوال بود چرا دوست داره درد بکشه اما رضایت مرا به دست بیاره ولی جوابی برای این سوال نداشتم با این حال نمیخواستم فکرمو درگیر جواب او کنم و به عشق و حال خودم بپردازم اما تصمیمم گرفتم دیگه از فکر کردن کون آیدا بیرون بیام.
آرام آرام رقص جای خود را به شیطنتهای سکسی داد شراره آهنگ را قطع کرد و عقب عقب اومد کونشا به من چسبوند و کیرما بین پاهاش قرار داد و با عشوه گفت عزیزم بند سوتینم را باز میکنی؟
دستما زیر نافش گذاشتم و او را محکمتر به خودم فشار دادم و گفتم اووفففف جان چه کون سفت و خوش فرمی بعد در همون حالت کمی خمش کردم تا دستم به گیره سوتین برسه و اونا باز کردم و سینه هاشا به آرامی گرفتم و به آرامی کمی فشارشون دادم شراره آه و ناله کشداری کرد، به طرفم چرخید و گفت برام بخورش.
یکی از ممه هاشا تو دهنم کردم و به اون یکی چنگ انداختم مدتی به نوبت آنها را خوردم که مژگان نزدیک اومد و گفت دوست دارم سوتین مرا هم تو باز کنی شراره از بقلم بیرون رفت و من مژگان را از روبرو به خود چسبوندم و بعد از اینکه سوتینا باز کردم با دیدن سینه هاش هوس کردم آنها را مک بزنم و بمالم کمی که خوردم آیدا گفت حالا که اینطور شد باید سوتین مرا هم تو باز کنی و فیضی هم از ممه های من ببری
گفتم با افتخار؛ آخه من عشق ممه ام و از خوردن ممه سیر نمیشم مژگان از بقلم بیرون رفت و با شراره در آمیخت
آیدا خودشو تو بغلم جا داد سوتینا که باز کردم بی امان سرم را بین سینه هاش بردم و مشغول لیسیدن انها شدم و چند بار با ولع خاصی نوکشو مک زدم داشتم همچنان سینه میخوردم که مژگان دست آیدا را کشید و او را به اتفاق شراره رو کاناپه سه نفره برد و به من گفت پسر خوبی باش و برو روبروی ما بشین و از تماشای لز سه نفره ما لذت ببر.
بدون هیچ حرفی کیر برافراشته ام را در دست گرفتم و آرام روبروی آنها نشستم و مشغول تماشای فیلم سوپر زنده شدم هر سه کاملاً لخت شدند و در هم آمیختن
هرکدام جای حساس دیگری را میخورد یا میمالید که آه و ناله های مژگان از آنها زودتر بلند شد او را وسط آوردند و شراره مشغول خوردن سینه هاش و آیدا مشغول خوردن چوچول کصش شد و من همچنان به تماشا نشسته و لذت میبردم که مدتی بعد مژگان نالید و ارضا شد ومن از ارضا شدن او هیجان زده شدم و یه بوس براش فرستادم
مژگان هنوز بی حال بود که شراره بین پاهای آیدا رفت و با لب و زبان به جون کصش افتاد ناله های آیدا که بلند شد مژگان هم رفت و مشغول خوردن سینه هاش شد و چیزی حدود پنج دقیقه بعد آیدا هم ارضا شد
شراره که لذت آنها را تکمیل کرده بود بلند شد و به طرفم اومد، رو فرش بین پاهام زانو زد و کیرمو تو دستش گرفت اول فشارش داد و بعد کرد تو دهنش و خیلی حرفه ای مشغول ساک زدن شد
آه بلندی کشیدم و دستمو بردم و از زیر سینه هاشو چنگ زدم کمی بعد آیدا و مژگان از پشت به شراره نزدیک شدن و با هم مشغول خوردن کص شراره شدند صدای ناله های شراره بلند شد و دیگه نتونست ساک بزنه بلند شدم و رفتم جلو مژگان و کیرمو کردم تو دهنش و
ن حرفایی که درباره مامانم میزد و منم حال میکردم داغی آبشو رو کونم حس کردم … وای قطره های داغ آب کیرش رو کونم سر میخورد .
لحظه آخر که بدنش شل شد. بهم گفت …جون مامانتو گاییدم پسر
انگار خجالتمون ریخته بود . ولی بدون هیچ معطلی جفتمون فقط لباس پوشیدیم بدون هیچحرفی . بدون اینگه بدنمونو تمیز کنیم
لباس پوشید گفت برم؟ گفتم اوکی برو …
دم در گفت مرسی چسبید! زبونم بند اومده بود فقط گفتم اوکی.
رفت! در رو بستم! فقط از آیفون نگاه کردم که مطمئن بشم رفته …
وقتی رفت دست کشیدم رو کونم و آب کیرش که خیسیش رفته بود دیگه…
هنوز باورم نمیشه که واقعی و حضوری گی داشتم اونم با یه آدم صد در صد غریبه غرببه …
پشمام
از اون روز قفلی زدم رو تلگرام و اینستا دوبل شده تایم مجازی کون دادنم ولی هنوز تخم نکردم دوباره دنبال حضوری برم.
راستی طرف هم بعدش منو بلاک کرد تو اینستا و تلگرام البته که شمارشو دارم !!!
هیچی دیگه همین … حس سیسی شدنم از اون روز بیشتره
اینم تلگرامم کسی خواست پیام بده
نوشته: آراد سیسی بوی
@dastan_shabzadegan