گی ها رو دریابید
1402/04/17
#گی
سلام دوستان میخوام یه خاطره ای رو واستون تعریف کنم.
اسمم وحید سنم ۲۲وزنم ۷۸ قدم ۱۸۰ پوستم سفید و و تقریبا بدن کم مویی دارم.
داستان برمیگرده تابستان پارسال که دوباره بدجوری هوای کیر کرده بودم. نمیدونم این چه حسی بود گه گاهی دچار میشدم و تا چند روز فکرم رو تسخیر میکرد. فقط فکر و ذکرم شده بود کیر و این خیلی عذابم میداد و از نوجوانی این حالت با من بود.
بارها و بارها تصمیم گرفته بودم که یک بار امتحان کنم و تا ببینم این حالت نحس دست از سرم برمیدارد یا نه.
هر موقع که میخواستم فکرم رو عملی کنم ترس شدید به سراغم میومد.
از دردش می ترسیدم چون بعضی وقتا که میخواستم خیار رو فرو کنم به کونم درد عجیبی رو حس میکردم. از بی آبرویی و اینکه طرف بعدا واسم دردسر درست کنه میترسیدم. و با جق زدن تقریبا ساعتی از سرم میپرید و دوباره همان آش و همان کاسه.
دو یا سه روزی بود که این حس لعنتی به سراغم اومده بود و دیگه باید تصمیم رو میگرفتم و انجامش میدادم . ولی باید در زمان و مکان مناسب وارد عمل میشدم .
دو سه روزی روی کونم کار میکردم چند تا خیار رو که از نازک تا کلفت به کونم فرو میکردم تا واسه خودش جا باز کنه.
چند روز بعد که جمعه بود خانوادگی میخواستیم بریم خارج از شهر برا گردش . واسه همون روز قبلش حسابی بدنم رو شیو کردم و روز جمعه مقداری روغن زیتون ریختم توی بطری و مقداری هم دستمال کاغذی گذاشتم تو کیفم و راه افتادیم.
دو ساعتی میشد راه رفته بودیم یه جای مناسبی رو پیدا کردیم و چادر زدیم. خانواده عموم هم اومده بودند همه با هم دور هم جمع شدیم و بعد یک چایی خوردن گفتم میخوام با ماشین یه دوری تو اطراف بزنم.
پسر عموم که چند سالی ازم کوچکتر بود خواست با من بیاد یه جوری پیچوندمش و راه افتادم.یه چند کیلومتری نرفته بودم که به یک روستایی رسیدم تو اون حوالی چندتا مرد بودند خواستم برم نزدیکشون که ترسیدم چون تعدادشون ۵نفر بودند و من اولین تجربم بود و باید محتاطانه عمل میکردم .
کنار جاده یه مرد تقریبا ۶۵ ساله که روی سرش از اون کلاه حصیریها داشت و توی آلاچیق کنار جاده هندوانه و خربزه می فروخت ماشین پارک کردم کنار جاده رفتم پیشش که با دیدنم بهم گفت چی میخوای بدم.
نمیدونستم چی بگم . که گفتم خیار داری؟ گفت نه ندارم. گفتم کجا میتونم خیار پیدا کنم که گفت بر داخل روستا اونجا میتونی پیدا کنی.
گفتم حداقل یه دونه هم نداری؟ یه نگاه مشکوک بهم انداخت گفت نه یدونه هم ندارم. گفتم آره بابا پیرمردی مثل تو خیارش کجا بود اگر هم بود هیچ توفیقی نمیکرد. گفت یعنی چی؟ با اینکه حرفمو گرفته بود گفت منظورت چیه؟ گفتم کیر پیرمردها بلند نمیشه که.
یه لبخند زد و گفت میتونی تحملش کنی؟ جر میخوری ها.
گفتم بهت نمیاد همچین کیری داشته باشی.
گفت امتحانش ضرر نداره. حالا بهم نشون بده ببینم چند حلاجه مردی.
گفت بیا تو ماشین نشونت بدم و رفتم تو ماشین و اون نشست صندلی شاگرد و کیرش رو در آورد واقعا با اینکه پیر مرد بود عجب کیری داشت خوش تراش و سفید با اینکه زیاد کلفت نبود ولی طولش ۱۸سانتی میشد تر و تمیز مثل اینکه همین امروز موهاش رو تراشیده.
بهم گفت شلوارتو باز کن ببینم کونتو . کمرم رو باز کردم یه خورده کشیدم پایین گفت پسر عجب کونی داری دستش رو برد داخل شلوارم منم با یه دستم کیرش رو گرفته بودم . کیرش حسابی شق شده بود و داشت وحشیانه صورت و گردنم رو میبوسید با دستش هم کونم ماساژ میداد. بهش گفتم اینجا نه میبینند و از طرفی میترسیدم آبش رو بپاشه تو ماشین و کثافت کاری کنه.
به زحمت تونستم از خودم جداش کنم. بهم گفت یه خورده برو جلوتر تا
م تو اون پوزیشن گذاشتمش
بجز چند تا دونه پشم نزدیک سوراخش ، دیگه پشم نداشت و همش کرک بود اونم با تراکم کم
اون چند تا پشم رو خودم زدم و از تو کیفم ژل هارو در آوردم و گذاشتم کنارم
زیاد خوشم نمیومد از لیسیدن سوراخ ولی تجربه کردم، اونم بخاطر مهدی، کیرش رو از لای پاش آوردم پشتش و شروع کردم به لیس زدن ، صدای نفس های هورنیش دیوونه میکرد
کم کم رسیدم به تخماش ، اونم لیس زدم و رسیدم به سوراخش ، سر دوراهی مونده بودم که اونم لیس بزنم یا نه
تصمیم نهایی این شد که بزنم، زبونم رو نزدیک کردم که یهو یادم افتاد خالی نیست
+پاشو یه توک پا برو دستشویی و بیا
بهش گفتم باید چیکار کنه
خیلی زود برگشت و گفت که حله
دوباره داگی شد و شروع کردم به لیس زدن دوباره از سر کیرش تا سوراخش؛ این دفعه تصمیمم برای سوراخش دوراهی نبود ، اتوبان بود …
ادامه دارد
•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•
نوشته: H.M
@dastan_shabzadegan
ن رو عوض کردیم و راه افتادیم به سمت شیرینی فروشی.
-داداش بردیا …
+جونم ؟
-ام… چیزه… هیچی ولش کن،
+چی شده داداشی؟ راحت باش
-چیزی نیست ، یادم رفت چی میخواستم بگم.
+باشه هر موقع یادت اومد بگو .
میدونستم یادش نرفته، حرفش رو خورد اما نباید برای حرف کشیدن تحت فشار قرارش میدادم ، میدونستم دیر یا زود میگه بهم؛ جدا از موضوع ، هر موقع بهم میگفت داداشی ته دلم یه حسی به وجود میومد، انگار که دلم هُری میریخت.
در واقع بهم میفهموند که داره جایِ داداشِ نداشتهام رو پر میکنه برام. منم براش کم نمیزاشتم و واقعا مثل داداشِ نداشتم دوستش داشتم.
دستم رو انداختم روی شونه اش و کشیدم سمت خودم.
هیچی نگفتم، فقط یه لبخند کافی بود براش…
-خودم فهمیدم چرا اینکارو کردی، لطفا بزار بهت نگم.
+باشه داداش کوچولو هرجور راحتی
وقتی بهش میگفتم داداش کوچولو حرص میخورد و منم خندم میگرفت وقتی اینجوری عصبی میشد.
+آروم باش بابا شوخی میکنم باهات ، میدونی چرا ؟
-چون میخوای اذیتم کنی ؟
+نه چون که … چون که…
-چون ک چی خب بگو دیگه .
+لطفا بزار بهت نگم .
-دیدی ، چون میخوای اذیتم کنی!
زدم زیر خنده، آره داشتم اذیتش میکردم چون وقتی اینجوری عصبی میشد دوست داشتم تو بغلم اینقدر فشارش بدم که یکی بشیم.
+نه مهدی، چون که دوستت دارم!
-اوه… منم دو…سِت دارم.
لپاش گل انداخت ، از بس که خجالتی و مظلوم بود .
دوست داشتم لپاش رو گاز بگیرم ولی دیگه نزدیک مغازه بودیم.
وقتی رسیدیم شیفت هامون رو عوض کردیم و دایی و مامان رفتن، ما هم هر موقع مشتری تو مغازه نبود یه حرکتی میزدیم، مثلا همدیگه رو بغل میکردیم ، به کیر همدیگه دست میزدیم و چند بار هم از لب همدیگه رو بوس کردیم…
ترکیب لذت لب گرفتن و استرس یهویی اومدن مشتری حس عجیب و خاصی داشت … تصورش هم الان دیوونه ام میکنه ، کاش برگردم به اون زمان
*ادامه بده حرفات رو ، مکث نکن
زمان هم خاله بازیش گرفته بود و حرکت نمی کرد، به زور شب شد ، تعطیل کردیم و رفتیم خونه ، از ذوق چشمام برق میزد، خودم حس میکردم اینو؛ تو ماشین دستش رو گرفتم و محکم نگه داشتم، یه لبخند بهم زد و سرش رو گذاشت رو شونهام،
راستش رو بخوام بگم خیلی وقتا من سرم رو میذاشتم رو شونه اش یا اون سرش رو میزاشت رو شونه ام ولی انگار اون بار فرق داشت، یه حس خاصی توش بود.
وقتی رسیدیم سعی کردیم عادی رفتار کنیم و حرکت خاصی نکنیم. اگه میخواستیم مثل دیشب ضایع بازی دراریم تابلو میشد ، ولی بازم پیش زمینه سازی کردم، خودم رو زدم به خستگی، شام رو که خوردیم با مهدی رفتیم رو مبل و تلویزیون نگاه کردیم، از قصد صداشم زیادتر از حد معمول بود. یه مستند از جگوار های سیاه بود، حیوون مورد علاقه ام
با شکوه ، خشن، مهربون، با ابهت و مشکی…
البته چشمای سبزشون هم بی تاثیر نبود.
حس کردم مهدی داره با خودش کلنجار میره و تو یه تصمیمی به دوراهی خورده.
متوجه شدم هی با دستش ور میره و سعی میکنه دستش رو بیاره نزدیکم، منم به بهونه جا به کردن کنترل دستم رو بهش نزدیکتر کردم و مثلا که نمیدونستم چه خبره، باز متوجه شدم دستش رو داره بهم نزدیک میکنه؛ میتونستم خودم دستش رو بگیرم و از این حس خلاصش کنم ولی اگه واقعا اینو می خواست ، باید براش می جنگید، چون جگوار ها اگه چیزی بخوان براش میجنگن .
بالاخره حس کردم نوک انگشتش خورد به نوک انگشتم، اصلا به روی خودم نیاوردم که معذب نشه، آروم آروم دستش اومد روی دستم… حالا که داشت می جنگید، منم همراهیش کردم
دستش رو گرفتم و با انگشت شستم پوست دستش رو مالیدم. بهش نگاه کردم و لبخند زدم، اونم لبخند زد، چقدرم اون لبخندش شیرین بود، قش
وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود (۳)
قسمت قبل
1402/04/17
#دنباله_دار #گی
داستان دارای محتوای همجنسگرایی میباشد.
در سبک مکالمه نوشته شده و پیشنهاد میشه آروم و با دقت بخونید
اگه دست به کیر وایسادید پیشنهاد نمیشه خوندنش
از قسمت ۱ بخونید !
•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•—•
خنکیِ هوا از لای پنجره یه کشیده خوابوند زیر گوشم و بیدارم کرد؛ مهدی هنوز خواب بود و سرش توی سینه ام بود ، فشردمش به خودم و تو موهاش نفس کشیدم، بوی خاصی میداد ، ذرات عشق هم توی ذرات هوای اطراف موهاش بود.
به دیشب فکر کردم، یهو یادم افتاد در اتاق قفله، پریدم و قفل در رو باز کردم تا تابلو نشه بسته بودم.
هنوز خوابیده بود، به مژه هاش نگاه کردم، به فرم صورتش، خیلی خوشگل بود؛ نمیدونم چجوری این ۳-۴ سال عاشقش نشده بودم و هیچ حسی نداشتیم. دستم رو توی موهاش کشیدم، برخورد اون موهای نرم لای انگشتام لذت بخش بود و تحریکم میکرد. با خودم گفتم وقتی بیدار شد درمورد دیشب حرف نزنم تا معذب نشه؛ آروم خوابیدم کنارش و برگردوندمش سمت خودم ، صورتش جلوی صورتم بود و نفس گرمش به پوستم میخورد، بغلش کردم، و فشردمش به خودم.
-هممممم،
+صبح بخیر مهدی ، پاشو که مدرسه داریم
دوست داشتم بگم صبح بخیر عشقم، دوست داشتم ازش لب بگیرم ، ولی دیشب اولین باری بود که کاری میکردیم، همش باید جلوی خودم رو میگرفتم و این برام عذاب آور بود.
هنوز روم نمیشد و از طرفی هم میخواستم هیچ جوره رفتاری نداشته باشم که بخاطر دیشب معذب بشه یا عذاب وجدان بگیره ، هرچند که عذاب وجدان میگرفت چون تو این سن طبیعیه بخوای یه کاری کنی ولی دوست داشتم خودش بهم میفهموند که راحته و مشکلی نیست.
تو طول روز ، انگار اونم همین برنامه رو داشت که در مورد دیشب چیزی نگه، چون از همون لحظه که بیدار شد تا زنگ آخر که رفتم دنبالش، هیچ حرفی در مورد دیشب نمیزد.
نه که تو خودش باشه و افسرده باشه ، اتفاقا برعکس ، مثل همیشه عادی بود و حرف میزد و شوخی میکرد و… فقط انگار نه انگار دیشب اتفاقی هم افتاده بوده، البته شایدم داشته اون حس ناراحتی و عذاب وجدانِ عادی رو انکار میکرده.
بعد از مدرسه رفتیم شهر تا قنادی رو بچرخونیم ، مامان و دایی هم رفتن به کارای کیکپزی برسن(همون کارگاه منظورمه)
باز که تنها شدیم دهن وا کرد،
-درمورد دیشب…
+چیزی شده؟
-حس میکنم عذاب وجدان دارم
+عادیه عزیزم، کم کم درست میشه.
-باشه …، ولی چون قرار بود بعدش من تورو چیز کنم منظورم اونه، درموردش استرس دارم.
+چیز ؟ منظورت ارضا عه؟ نگران نباش و اصلا بهش فکر نکن!
-آره همون ، کلمه اش یادم نیست ، مگه نگفتی بعدش تو باید انجامش بدی ؟
+گفتم، ولی تو اولین بارت بود و بعد از ارگاسمت خیلی خسته شده بودی، منم بیخیال شدم.
-ارگاسم چیه ؟ +بیخیال
-امشب باید اون کار رو انجام بدم ؟
+اگه دوست داری میتونیم. اگه هم دیگه دلت نخواد اشکالی نداره
-نه راستش خیلی بهم خوش گذشت ، هرچند … بیخیال من اوکیم .
+دوسِت دارم -منم دوست دارم
یه نیم ساعتی مغازه رو دادم بهش و رفتم داروخونه، با خودم گفتم شاید امشب به جاهای باریک تر ختم بشه برا همین لازم بود که نکات بهداشتی رو رعایت کنیم، هرچند که هیچ کدوم ما رابطه ای نداشتیم و مطمئن بودم مشکلی پیش نمیاد ولی بازم یه بسته کاندوم ، ژل لوبریکانت و پماد لیدوکائین گرفتم و برگشتم قنادی، تو فیلما دیده بودم که برای باز کردنِ طرف از چیزی به اسم بات پلاگ استفاده میکنن ولی نمیدونستم از کجا بگیرم .
-کجا رفتی ؟
+رفتم چیزی بگیرم.
بی صبرانه منتظر بودم شب بشه، درمورد چیزایی که گرفته بودم به مهدی چیزی نگفتم، چند تا مشتری اومدن و رفتن و نتیجه ساعت ها زل زدن من به ساعت، شد شب شدن و رفتن به خونه ، وقتی رسیدیم
رما؟ میلرزید و عرق میریخت با چشمای باریک شده و صدای نامطمئن گفت: «ستاره؟» و با صدای بلند و متعجبی گفت: « بهترین دوستت؟؟!؟!»
منی که بد تر از خودش تعجب کردم و داشتم می ترسیدم گفتم: « بله ستاره، تو ماشینه، میخواید بگم بیاد؟ مگه نمیشناسیدش؟ چند بار باهام اومد که!!!»
دیدم که چشماش گرد شد و شروع کرد راجع به ستاره سوال پرسیدن، اون هر لحظه صداش غمانگیز تر میشد و در نهایت
گفت: «راستش ستاره خیلی وقت پیش توسط پلیس ها کشته شد، ما با تصمیمِ خودت و برای سلامتیت هیپنوتیزم انجام دادیم تا از تو در برابر افکاری که ستاره توی ذهنت ایجاد کرده بود محافظت کنیم، سعی کردیم اون خاطرات رو برات محو کنیم، میدونستیم که قرار نیست برای همیشه یادت بره که اون کی بود و چیکار کرد، اما فکر نمیکردیم قرار باشه به این زودی خاطراتش رو به یاد بیاری.»
حرفایی که میزد چیزایی رو به صورتِ یهویی آورد جلوی چشمم، تمامِ خاطراتم با اون، حتی اون شبِ شوم، روزی که بهش احساسمو گفتم…
چشمام سیاهی رفت، نفسم بند اومد و دیگه چیزی نفهمیدم.
.
.
.
.
«مثلا فلش بک🗿»
۲سال پیش:
.
.
ستاره: «آسمون حواست کجاست؟»
منی ک محو چشماش بودم و حرفاشو نفهمیده بودم : «جان؟! چی شده؟»
ستاره با خنده جفتم روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش تکیه گاه کرد و با دست دیگهش با موهام بازی کرد: «میگم بیا تتوی ست بزنیم خب»
من:« جانم؟؟؟ تتوی ست؟؟ نه ولم کن من از درد کشیدن خوشم نمیاد»
ستاره:«اِاِاِ تتو درد نداره که دخترهٔ لوس، عَه»
دلم نمیومد از دستم ناراحت شه، زیر چشمی نگاهش کردم و رو به سقف خوابیدم و زل زدم به سقف، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:« خب میشه ی کاری کرد»
ستاره چشماش برق زد و مثل جغد بهم زل زد:«چیکار؟»
من:« اگر برام یه کاری کنی که ارزششو داشته باشه قبول میکنم…»
ستاره ابروهاشو بالا انداخت و منتظر حرفم موند
چشمام رو بستم و با صدای لرزون گفتم:« اگر بهم لب گرفتن رو یا.یـ. یاد بدی…» و ساکت شدم
بعد از چند ثانیه صدای خندهٔ ریزِ ستاره رو شنیدم و تا اومدم دستمو بزارم روی صورتم و بگم چرا میخندی؟ یه پوستِ نرم اومد روی لبام و من قفل کردم.
چشمامو سریع باز کردم و بستم ولی توی همون لحظه شاهد نگاهِ تیزش بودم ک دقیقا روبروم بود…
تنم میلرزید و دستامو توی سینهم جمع کرده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که دستشو گذاشت روی صورتم و زبونشو روی تمام لبم کشید، با این کارش نفسم رفت.
اون انگشت شصتش رو گذاشت گوشهٔ لبم و بردش داخل دهنم و روی دندونام فشارش داد، در حالی که با لباش لبامو میگرفت و میکشید خیلی نزدیک بهم گفت:«دهنتو باز کن» و وقتی حرف میزد من لباشو حس کردم که چطور روی لبام کشیده میشد.
لبام در حالی ک میلرزیدن آروم از هم باز شدن و اون با خنده های ریز زبونشو از لای دندونام رد کرد و گذاشت روی نوک زبونم،خیلی خیس و لیز و نرم بود، زبونشو روی زبونم میکشید و من نمیتونستم ب جز اون روی چیز دیگهای تمرکز کنم، گرمای نفساش رو میتونستم حس کنم و هنوزم باورم نمیشد داریم این کارو میکنیم، سرم داشت از شدت لذت میترکید.
با زبونش زبونمو بازی میداد و دستشو از روی گونهم به گردنم، و از گردنم آروم به گودیِ بینِ گردن و شونه میکشوند و این کارو تکرار میکرد، من کاملا شل کرده بودم و نمیتونستم حرکتی کنم، دستشو حس کردم که آروم روی گردنم میکشید، حس زبونش که توی دهنم بود و لباش که روی لبام بود داشت دیوونم میکرد.
دستشو گذاشت روی گردنم و فشار داد سمت پایین، کَمی سَرَم توی تخت فرو رفت، دستشو دوباره میکشید روی گونه،گردن،گودی گردن و دوباره فشار میداد، کم کم فشار رو بیشتر میکرد طوری که آخرین
دارم . منم با تمام وجودم گفتم «پریسا کیرم تو دهنت ، کیرم تو کسسسست» . اولین بار بود یکی از فانتزیام واقعی میشد . گفتم کونتو قنبل کن ، بردمش به حالت داگی و خودم رو دو زانو شروع به لیسیدن کونش کردم ، سعی کردم زبونمو بکنم تو کونش ولی نرفت ، یه تف به کصش انداختم و با دستم مالیدم به لبه های داخلش و با یه تف هم ، کیرمو خیس کردمو از پشت کردم تو کصش . تلمبه زدنو شروع کردم در حالی که پهلوهاش تو دستم بود و عقب جلو میکردم گاهی انگشت شصتمو میکردم تو سوراخ کونش . دفعه اول کونشو تکون داد که نکنم ولی بعد که دید ول کن نیستم بیخیال شد و شروع کرد به چرخوندن کصش که کیرم داخلش بود . آبم داشت میومد و حس میکردم که پریسا از حال رفته ، دستمو از زیر بردم سمت چوچولش و باهاش بازی کردم که دیدم یهو پریسا بلند گفت ، «امیر کیرت تو کصم» ! . تعجب کرده بودم ، چون برعکس من ، اصلا کلمات رکیک بکار نمیبرد ، پریسا ارگاسم شده بود و همون موقع منم آبمو ریختم تو کصش و فقط تونستم بگم «منم شدم» . کیرمو درآوردم و پریسا دستشو گذاشت رو کصش و برگشت که طاقباز بخوابه و به من گفت یه دستمال بده ، سریع یه دستمال آوردم و گرفتم زیر سوراخ کصش و آبمو که داشت از داخلش میریخت بیرون ، تمیز کردم .
بعدش بوسیدمش و … ولی نمیدونم چرا ، حتی یک لحظه هم ، دیگه دوست نداشتم پیشم باشه و میخواستم سریع بره . کمکش کردم لباساشو پوشید و راهیش کردم . بعدها هرچند با یادآوری اون روز ، بارها خودمو ارضا کردم ! و تک تک لحظه هاشو یادمه ولی دیگه دوست نداشتم با پریسا رابطه داشته باشم و علیرغم اینکه تا مدتها گیر داده بود تا باز هم سکس کنیم ولی بهانه ای پیدا کردم و رابطمونو خاتمه دادم . الانم بزرگترین نگرانیم اینه که ساحل از این قضیه بویی ببره …
خوش باشید .
نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan
ش هم سکس کنم ، برای تحریک شدنم به بدن مادرش فکر میکردم … از اون به بعد هربار پریسا جون میومد مغازه ، با الفاظ خودمونی باهاش حرف میزدم و راحت بهش میگفتم که دوستش دارم و اونم همینجوری جوابمو میداد تا اینکه یه روز که تو مغازه باهم تنها بودیم ، وقتی خواستم از پشتش رد بشم ، دیدم به خودش هیچ تکونی نداد و من کاملا با کونش مماس شدم ، همین قضیه بهم جرات داد تا دوباره لمسش کنم ، دستشو بگیرم تو دستم و ببوسم و نهایتا یه بوس کوچولو رو صورتش . البته هر کدوم از اینا به همراه کلی مخ زدن انجام میشد که تخصص بنده اس ! و خلاصه بعد از کمی معاشقه ، ازش اجازه گرفتم که باهاش تماس بگیرم و رفت . از همون شب باهم مداوم چت میکردیم (و متوجه شدم که شوهرش یا بابای ساحل ، بیشتر باهاش آنال سکس داشته و برای همین از این کار نفرت داشت) تا دفعه بعدش که اومد پیشم … ، از داخل ، مغازه رو قفل کردم ، بغلش کردم و کلی وقت از هم لب گرفتیم ، لباش قلوه ای و حالت آبکی داشت که بعدا فهمیدم ژل تزریق کرده … ، یواش دستمو از بالای شلوارش بردم داخل و کصشو لمس کردم . شرت نداشت ، کصش بدون مو ، فوق العاده نرم ، داغ و کمی مرطوب بود . ترسیده بود و نذاشت ادامه بدم ، با اینکه یائسه بود ولی خشکی واژن نداشت و کصش خوب خیس میشد و وقتی انگشتامو بو کردم ، بوی تند ترشحات کصش حالی به حالیم کرد . بهرحال دفعه بعد بیشتر همدیگرو دستمالی کردیم و یه ساک نصفه نیمه هم برام زد ، تا اینکه بالاخره راضیش کردم ببرمش طبقه بالای مغازه ، که شامل یه اتاقک و دستشویی بود و با ساحل هم همونجا سکس میکردم . قرارمونو تنظیم کردیم برای صبح زود یه روز شنبه ، خیابون خلوت و اکثر مغازه ها بسته بودن ، از ساعت هفت که اومدم داخل مغازه ، چشمم به در بود تا اینکه پریسا جون ساعت هفت و نیم رسید و خیلی سریع اومد داخل . دل تو دلم نبود و کیرم از شب قبلش رو حالت شق شده ثابت شده بود اما به محض دیدنش از شدت استرس خوابید ! . یعنی میشه من بدن لخت مامان ساحلو ببینم و بکنمش ؟ مغازه رو از داخل بستم و رفتیم بالا . میدونستم که حداقل تا ساعت ده و نیم مزاحمتی نداریم .
همون اول کار که فقط مانتو روسریشو درآورده بود ، همدیگرو بغل کردیم و مثل وحشیا لب و لوچه همو خوردیم و همزمان دستمو از پشت بردم روی ساپورتش و لپای کونشو با دوتا دستام چنگ میزدم . مثل دخترش فرز و پرتحرک نبود ولی همین وقار و سنگینیش یه جورایی بهم حال میداد . موهاشو بالای سرش بسته بود ، یه پیرهن یقه باز پوشیده بود و یه خال برجسته پایین گردنش داشت که تا حدی تو ذوق میزد ، چاک پستوناش دیده میشد و اومدم یکی از ممه هاشو درارم و بخورم که گفت صبر کن عزیزم ، روتو اونور کن تا خودم لباسامو درآرم . اینجور مواقع حتما یه سورپرایزی در کاره برای همین با کمال میل گفتم «چشم ، قربون نوک سینه هات برم» و رفتم رو به دیوار نشستم . در حین لخت شدنش همش میگفت برنگردیا ...... ، بعد از دو دقیقه ، گفت حالا میتونی برگردی ، برگشتم و دیدم در حالی که فقط یه شورت اسلیپ مشکی پوشیده ، داشت رژ لباشو با دستمال پاک میکرد .... ، دستمالو پرت کرد و جفت دستاشو زد به کمرش ، شکمشو داد توو و سینه هاشو داد جلو و پای راستشو به حالت نوک پنجه قرار داد . مات اندامش شده بودم ، با عکسهایی که ساحل ازش گرفته بود خیلی فرق داشت تمام بدنش بدون موبود ، لیزر شده بود ، سینه هاش دعوتم می کرد به مکیدن و دو طرف کصش از کناره های شرتش زده بود بیرون ، روی زانوهام دو قدم رفتم به سمتش و لبمو از رو شورت گذاشتم روی کصش و بوسیدمش و دستامو بردم سمت کونش ، شرتش بوی نویی م
ووننننن بکن بکن بکن منم با این حرفهاش حرکتمو تندتر میکردم دیگه رسما وارد مرحله جدیدی از زندگیم شده بودم حس میکردم یه مرد کاملی شدم و دارم با یه زن سکس میکنم و این حسه خیلی خوبی بود سوای اینکه کردن اون کس چه لذت فوق العاده ای بهم میداد اینکه حس میکردم بلاخره منم دارم کس میکنم اینم خیلی حال میداد . دیگه راستش خیلی نتونستم خودمو کنترل کنم چون اولین بارم بود کس میکردم خیلی سریع به حد ارضا رسیده بودم از بس کسش عالی بود تنگ و داغ و شگفت انگیز و فوق العاده برای همین داشت آبم میومد که میخواستم بکشم بیرون که نفیسه تازه انگار داشت بیشتر لذت میبرد و پاهاشو دور کمرم قفل کرده بود هی میگفت تندتر تندتر محکمتر محکمتر بزن منم که دیگه تحملم داشت تموم میشد و نمیتونستم جلوی ارضا شدنم را بگیرم که یهوئی تو کسش ارضا شدم و انگار همه سکس یک طرف و احرین لحظه ارضا شدن تو کس یک طرف حتما دیگه خودتون میتونید اون لحظه را تصور کنید منکه نمیتونم بیانش کنم از بس خارق العاده بود برام دیگه وقتی تو کسش ارضا شدم انگار بدنم خالی شده باشه سست و بی جون افتادم رو بدن نفیسه و نفس نفس میزدم اصلا جون نداشتم نفیسه هم دم گوشم نفس نفس میزد و ناله میکرد هردومون انگار ارگاسم خیلی عالی را تجربه کرده بودیم یکمی روی بدن نفیسه ولو شده بودم و نفیسه نوازشم میکرد تا جون به بدنم برگشت و رو دستام تکیه دادم صورت زیبا و خیس عرق نفیسه رو میدیدم لبهاشو دیدم و دلم خواست که لبهاشو ببوسم و لبمو بردم رو لبش و یه بوسی ازش گرفتم که نفیسه هم لبشو اورد جلو لبمو گرفت توی لبهاش و اولین لب گرفت زندگیمو بعد از کس کردن تجربه کردم واقعا نفیسه خیلی خوب همه چیز را یادم میداد دیگه یکمی با هم لب بازی کردیم و نفیسه گفت میدونی ماهان جون این بهترین سکس عمرم بود بعد گفت این بین خودمون میومنه باشه ؟ گفتم باشه بعد گفت خب دیگه یالا بلندشو تا به گا نرفتیم منم خندیدم و کیرمو از کسش کشیدم بیرون نفیسه وقتی کیرمو کشیدم بیرون بازم یه آهی کشید و گفت وای لعنتی کیرت عالی ازش سیر نمیشم ، کیر عموت نصف اینم نمیشه دیگه باید حسابی بهم برسی منم بوسیدمش گفتم هر وقت بگی در اختیارتم نفیسه جونم بعد با هم بلند شدیم اول من رفتم دستشوئی خودمو تمیز کردم بعدشم نفیسه رفت دستشوئی و خودشو تمیز کرد و اومد بیرون میخواست لباسشو تنش کنه گفتم میشه یکمی صبر کنی ؟ نفیسه خندید و گفت چیه توام سیر نشدی ؟ گفتم نه بخدا ، بعد رفتم نشستم جلوش و کسشو بوسیدم گفتم نفیسه بخدا از این کس سیر نمیشم دارم میمیرم براش نفیسه هم سر منو گرفت چسبوند به کسش گفت این دیگه مال تو میشه ماهان جونم نگران نباش منم یکمی کسشو بوسیدم لیسیدم و نفیسه هم میخندید و آه میکشید بعد گفت بلندشو دیگه بسه الانه که سر و کله اش پیدا بشه نباید بفهمه ما چکار کردیم منم بلند شدم و دیگه یکمی خودمو کنترل کردم تا جلوی عمو سوتی ندم کمی بعد هم زنگ خونه زده شد و نفیسه از آیفون دید شوهرشه بهم گفت ماهان جون تورو خدا حواستو خوب جمع کن سوتی ندی عزیزم باشه؟ منم گفتم باشه زن عمو اونم خندید و گفت افرین بعد در باز کن را زد و عمو حسن با چندتا کارتن و یه پلاستیک که توش نون و کباب و ریحون بود اومد تو خونه و من شدم همون ماهان سابق . عمو گفت خسته نباشید چکار کردین هنوز که جمع و جور نکردین نفیسه هم گفت خب منتظر جعبه خالی بودیم چکار میکردیم ؟
و این شد که رابطه داغ سکسی منو نفیسه جونم کلید خورد و چه سکسهای داغتری که با هم انجامش ندادیم که هر کدومش یه داستان سکسی میشه . امیدوارم از خوندن خاطره ام شما هم لذت برده باشید .
نوشته: ماهان
@dastan_shabzadegan
منو صدام زد و با صدای نفیسه به خودم اومدم و دیدم نفیسه صورتشو اورده بغل و داره منو میبینه بهم گفت هوی ماهان کجائی چرا خشکت زده پسر؟ زود باش دارم میمیرم برات ولی من هنوز باور نمیکردم چی دارم میبینم و چی میشنوم ، نفیسه یه خنده ای کرد و دستشو از زیر و لای پاهاش رد کرد و اورد روی کسش وای تازه متوجه کسش شده بودم لعنتی کسشم مثل کونش تپل و خوشگل و سفید و صاف و حشری کننده بود . منم نه اینکه اصلا بدن لخت زن را ندیده باشم ولی خب هیچوقت انتظار چنین چیزی را با زن عموم نداشتم هرچی دیده بودم توی فیلمهای پورن بود که براشون جلق میزدم و لذت میبردم و باور کنید تا اون روز هیچ وقت موقعیتی نداشتم که با دختر یا زنی رابطه داشته باشم شاید برای همین بود که اینقدر شوکه شده بودم و هیچ کاری ازم بر نمیومد ولی با صدا و حرکت دست نفیسه که داشت کسشو جلوم میمالید به خودم اومدم به صورت نفیسه نگاه کردم نمیدونم اون موقع حس دقیقم چی بود یه حسه خجالت توام با شهوت بی حد و اندازه که هم منو تشویق میکرد تا کاری کنم هم مانعم میشد خلاصه که اون صحنه سکسی کار خودشو کرده بود و دیگه خیلی مسخره بود که مثلا بخوام ادای بچه مثبتها رو دربیارم نفیسه هم که از قبل انگار نقشه شو خوب و دقیق چیده بود دیگه بازم نفیسه بود که منو به ضیافت اندام نازش دعوتم کرد با همون دستش که داشت کسشو میمالید با انگشت اشاره اش بهم اشاره کرد برم جلو منم دیگه هیچی نگفتم و جعبه رو زدم کنار و رفتم جلوتر نشستم . نفیسه کونشو جلوی صورتم تکون تکون میداد میگفت جلوتر جلوتر اینارو با یه صدای ناز و پر از شهوت بهم میگفت منم هی رفتم جلوتر دیگه فاصله صورتم با لپ کونش شاید یکی دو سانتی بیشتر نبود که نفیسه یه اهی کشید و کونشو چسبوند به صورتم وای وای چی بگم اولین باری بود بدن یه زن را لمس میکردم اونم کجاش و در چه حالتی ، راستش همه حس هام قاطی پاتی شده بود از یک طرف میل شدید جنسی که کیرمو در حد تیر چراغ برق سیخ کرده بود از یه طرف هم یه حسه مشمئز کنند که لای کون نفیسه بهم منتقل میکرد ولی نفیسه کار خودشو میکرد هی بهم دستور میداد تا براش بلیسم و بخورم منم دیگه میگم اصلا عقلم کار نمیکرد برای همین فقط هرچی میگفت را انجام میدادم دیگه دهن و صورتم قشنگ لای کون نفیسه قرار داشت که انگار یکی در درونم بهم دستور میداد که باید بلیسم و منم شروع کردم لیسیدن اولین زبونی که زدم رو سوراخ کون نفیسه و صدای آه و ناله ای که شنیدم همه چیز را تغیر داد و خوشم اومد و هی بیشتر و بیشتر سوراخ کونشو میلیسیدم انگار دیگه اون حس بد و مشمئز کنند وجود نداشت و یه حس جالب و شگفت انگیزی جاشو گرفته بود هر چی بیشتر و محکمتر لای کونشو سوراخ کونشو میلیسیدم نفیسه بیشترو بلندتر آه و ناله میکرد و میگفت آآآآآآخخخخخ آآآآآهههه واااایی جججووننن جوووننن منم وقتی صدای ناله های نفیسه را میشنیدم بیشتر تحریک میشدم و بیشتر زبونمو به سوراخ کونش فشار میدادم که نفیسه با همون آه کشیدناش گفت برو کسمو بخور کسمو بخور منم تازه داشتم از لیسیدن سوراخ کونش لذت میبردم که یاد فیلمهای پورن افتادم و میدونستم زنها از لیسیده شدن کسشو چقدر لذت میبرن برای همین زبونمو کردم لای کس نفیسه وای که مزه اش چقدر با سوراخ کونش فرق داشت یه مزه شور قاطی با یکمی تلخی که برام تازه گی داشت ولی اینقدر که داشتم از این موقعیت جدید لذت میبردم که این مزه برام خوشمزه ترین مزه دنیا شده بود و بدون هیچ حس بدی شروع کردم خوردن و لیسیدن کس تپل نفیسه که متوجه شدم صدای ناله های نفیسه با وقتی که کونشو میلیسیدم کلی فرق داره و ناله هاش کشدارتره و ب
Читать полностью…زن عمو نفیسه
1402/04/17
#زن_عمو
سلام اسم من ماهان هست 27 سالمه قدم 184 است و چون ورزش میکنم بدن خوبی دارم ( تعریف نباشه ) سایزم هم 19 سانته و کلفتیش هم بد نیست . یه خاطره جالبی دارم برای یک سال نیم پیش که دوست دارم با شما به اشتراک بزارم امیدوارم لذت ببرید ، خب بریم سر اصل مطلب راستش من نوه اول خانواده هستم چه خانواده پدریم چه از طرف مادری یه عمو دارم اسمش حسن هست 45 سالشه و دوتا بچه هم داره زن عموم اسمش نفیسه هست ، نفیسه اینطوری که من فهمیدم هفت هشت سالی میگن از عمو حسن کوچیکتره حالا واقعا چند سالشه بازم درست نمیدونم (هههههه) حالا هر چقدر سنش باشه مهم نیست مهم کاری بود که با هم انجام دادیم و من اصلا باورم نمیشد . قضیه از این قراره که عمو حسن اسباب کشی داشت و چون من نوه اول بودم و خب قد و هیکل و زور بازوی خوبی هم داشتم ازم خواست تا توی اسباب کشی کمکش کنم راستش تا اون موقع من اصلا و ابدا هیچ چشم چرونی به نفیسه نداشتم و میگم اصلا تو مخیله ام هم چنین چیزی وجود نداشت ، بله زنه عمو نفیسه یه زن نسبتا راحتی هست و لباسهای نسبتا راحت و بازی هم میپوشه ولی من تا اون روز که اون اتفاق افتاد بهش نگاه سکسی نداشتم . خب از موضوع دور نشیم من رفتم کمک عمو حسن و نفیسه تا اسباب اثاثیه رو جمع کنیم تا کامیون بیاد بار بزنند ، توی جمع کردن وسایل یک ساعتی بود که داشتیم کار میکردیم و چون من قدم از عمو بلندتر بود نفیسه ازم خواست تا با هم وسایل اشپزخونه و کابینتها را جمع کنیم و عمو به چیزهای دیگه برسه منم نه نگفتم و با نفیسه رفتیم آشپزخونه ، اشپزخونه ای که داشتن مثل آشپزخونه های اوپن نبود خونه چون قدیمی بود آشپزخونه مثل یه اتاق بود دید خیلی کمی از توی پذیرائی داشت عمو توی اتاقها مشغول جمع کردن وسایل خودش و چیزهای دیگه بود منو نفیسه هم توی آشپزخونه بودیم و نفیسه هی بهم میگفت چیو بیارم و چکار کنم منم اطاعت امر میکردم هر چی زمان میگذشت هی نفیسه میگفت وای چقدر گرممه هی یقه پیرهنشو میکشید پائین و مثل باد بزن یقه پیرهنشو تکون تکون میداد منم که بالای یه چهار پایه وایساده بودم قشنگ میتونستم از بالا لای سینه های سفیدشو راحت ببینم راستش تنها زمانی بود که انگار حسه شهوتی نسبت به زن عموم پیدا کرده بودم ولی خب هی به خودم میگفتم نگاه نکن خره یه موقع میفهمه کار دست خودت میدی برای همین هی خودمو مشغول میکردم تا سینه های نفیسه را نبینم ولی این نفیسه بود هی بیشتر و بیشتر کرم میریخت الکی هی منو صدام میکرد تا باهاش روبرو بشم و بازم هی شروع میکرد یقشو باد میداد . پیرهنی که تنش کرده بود یه چیزی شبیه پیرهن مردونه ولی بلند تا زیر باسنش بود و یه شلوار هم پاش کرده بود چسب تنش بود از زیر باسنش به پائین که پیدا بود قشنگ رونهاشو میشد حس کرد انگار یه جورائی لخت بود از بس شلوار به تنش چسبیده بود . دیگه شاید یک ساعتی منو نفیسه توی آشپزخونه مشغول بودیم و بعضی وقتا هم عمو میومد و ازمون میپرسید کاری دارید ؟که نفیسه با یه لبخندی بهش میگفت نه ماشالله ماهان جون مثل یه مردی داره کمک میکنه عمو هم ازم تشکر میکرد و میرفت بیرون ولی نفیسه دست از شیطنتش بر نمیداشت وقتی عمو نبود بازم شروع میکرد نشون دادن سینه های بلوریش دیگه راستش منم کم کم شهوتم داشت میزد بالا و سعی میکردم تا چاک سینه هاشو دید بزنم لامصب عجب چیزی زیر لباسش پنهان کرده بود و من تا اون موقع خبر نداشتم ، کیرم داشت سیخ میشد و انگار شق شدن شدن کیرم از چشمای تیز بین نفیسه مخفی نبود و از وقتی که کیرم یکمی سیخ شده بود نفیسه یه خنده شیطونی بهم کرد و بهم گفت من خیلی گرمم شده و رفت بیرون از آشپزخ
من بیام . یه ۵۰ متری رفتم جلوتر که دیدم داره با موبایلش صحبت میکنه. یه ده دقیقه ای گذشت که یه پسر بچه فکر کنم ۱۷ سال بیشتر نداشت اومد و پیرمرده یه خورده باهاش صحبت کرد و اومد به طرف ماشین و سوار شد گفت راه بیفت دویست سیصد متری رفته بودم یه جاده خاکی جدا میشد و میرفت به طرفه روستا بعد دو سه دقیقه ای رسیدیم یه جایی که مزرعه بود و کنار اون یه آلاچیق مانند که روش رو با کاه پوشونده بودند. کیفم رو برداشتم دوتایی رفتیم تو .
یک موکت خاکی تو کفش انداخته بودند فوری شلوارشو در آورد بدون معطلی گفت شلوارتو بکش پایین و بخواب از اونجایی که شلوارم خاکی نشه کلا در آوردمش و از یجا آویزون کردم و به صورت داگی جلوش خوابیدم یادم افتاد روغن تو کیفم در آوردم و بهش گفتم هم کیر و هم کون منو چرب کنه و اون بدون معطلی یکم روغن ریخت روی کونم و کیر خودش چرب کرد و کیرش رو گذاشتم رو سوراخ کونم گرمی کیرشو احساس میکردم و با خودم میگفتم خیلی وقته حسرت همچین لحظه رو میکشیدم . تو این فکرها بودم که پیرمرد کیرش فرستاد تو بدون تعارف که دردم گرفت یه آخی گفتم که پیر مرده بیشتر تحریک میشد و میگفت بهت گفته بودم که کونتو پاره میکنم .
همینجور داشت تلمبه میزد و قربون صدقم میرفت.
یه خورده درد داشتم و لی باز میگفتم حاجی محکمتر بزن پاره شه که دیگه هوس کیر نکنه.
حاجی هم مضایقه نمیکرد همچین میکوبید که سر کیرش رو تو شکمم احساس میکردم. حاجی یه نعره ای زد و که قشنگ نبض کیرش رو تو کونم حس میکردم که داشت آبشو خالی میکرد تو کونم و بعد کیرشو کشید بیرون و دراز کشید روی زمین.
راستش هنوز دلم کیر میخواست سیر نشده بودم یه چند دقیقه ای گذشت و دستم رو بردم به طرف کیرش یه کم ماساژ دادم و دوباره کیرش سیخ شد و بعد حدودا بیست دقیقه ای تلمبه میزد و وقتی از پایین نگاه به کیرش میکردم چهار تا تخم تو هوا معلق بودند یه جلوه خاص شهوتو و لذت رو داشت.
شروع کردم با کیرم ور رفتن احساس کردم آبم داره میاد و در همون حالت داگی به نقطه انزال رسیدم آبم به بیرون می جهید و با هر بار تیک زدن سوراخم کیر حاجی رو فشار میداد و کمکم احساس میکردم کونم داره میسوزه.
بالاخره حاجی هم آبش اومد دوباره ریخت تو کونم .
بلند شدیم قبل پوشیدن شلوارم با کاغذ دستمالی روغن اطراف کونم رو تمیز کردم دوباره سوار ماشین شدیم حاجی رو رسوندم جای قبلیش و وقتی میخواست پیاده شه گفت شماره موبایلتو بده هر وقت هوای کون کردم باهات هماهنگ کنم. ترسیدم بعدا واسم مشکل بشه حی زنگ بزنه و آبروم بره. گفتم تو شمارتو بده هر موقع کونم هوای کیر کرد خودم تماس میگیرم.
از اون روز چندین بار رفتم واسه عشق و حال ولی نمیدونم چرا مدام تعدادشون زیاد میشه
بالاخره کار کاسبی من هم گرفته و شکر خدا حالا بعد یکسال با ماشین شخصی خودم میرم سر قرار. پیروز و موید باشید
نوشته: کریم خان
@dastan_shabzadegan
کلاس ششم حمید
1402/04/17
#سوء_استفاده #خاطرات_نوجوانی
این داستان مربوط به کلاس ششمم میشه.
خب بگم که من تازه مدرسه ام رو عوض کرده بودم و مدرسه ام از خونمون خیلی دور بود. یعنی صبح با تاکسی می رفتم و از راه برگشت دو ساعت طول می کشید. البته اگه چند روز نمیومدم خانوادم مشکلی نداشتن و بهم اطمینان داشتن، چون تو مدرسه قبلیم حتی شده بود تا 10 روز خونه دوستم میموندم.
مدرسه جدید خیلی بد بود، یعنی هر کس هر کاری که دلش می خواست می کرد.
تا چند روز اول کسی بهم کاری نداشت اما بعد از اون شروع کردن به انگشت کردن. من جلوی هم سن و سالام رو میگرفتم اما خب 7/8 نفر کلاس مون که مردود شده بودن و قدشون حدودا 170/175 بود رو نمی تونستم چیزی بهشون بگم و می ترسیدم کار دیگه ای باهام کنن. من خودم قدم 135 بود و کمی کوتاه بودم.
خب این مدرسه ما بود و هر روز این کارا می شد.
من همیشه موقع زنگ تفریح تو کلاس میموندم و بقیه می رفتن.
یک روز که تنها بودم، یک دفعه دیدم که همشون اومدن، اول اومدن کنارم نشستن و انگشتم کردن و بعد منو دراز کشوندن رو میز و پاهام رو به زور بالد گرفتن و از روی شلوار کیرشون رو به کونم زدن.
تا چند روز بعد دیگه کاری بهم نداشتن، تا اینکه یک روز که کنار میز یکی از دوستام بودم و خودمو از جلو به میز تکیه داده بودم، دیدم یکی از همونا خودش رو به من چسبونده و داره میکنه، منم همون شکلی خودش رو نگه داشتم و تا رفت سریع نشستم. بعدش گفت: چقدر سفتی.
از روز بعدش دیگه این کار هم طبیعی شده بود و خیلیا باهام کردن این کار رو.
چند هفته بعد از اینکه زنگ آخر خورد و رفته بودم بیرون، یکی از این پسرا که اسمش حمید بود گفت بیا بریم خونمون با هم پلی استیشن بازی کنیم اگه بیای دیگه کاری باهات ندارم. البته شنیده بودم که پدر و مادرش رفتن یک شهر دیگه و دو/ سه روز نمیان و حمید خونه تنهاست.
اول که رفتیم تو خونه حمید گفت، تو اتاقه برو. اونم اومد اما درم قفل کرد و گفت قفل می کنم تا راحت تر بازی کنیم.
در حین بازی دستشو کرد تو شلوارم و منم سریع رفتم کنار دیوار.
اول شلوار و پیراهنش رو در آورد و بعد هم اومد جای من و به زور شلوارم رو در آورد و بعدم پیراهنم رو. اول روم خوابید اما نگذاشتم دست به پاهام بزنه. به زور منو کشید روی تخت و پاهام رو بالا کرد و کیرش رو به کونم مالید. اول جا نشد ولی بعدش دستش رو کرد توش و در نهایت کیرش رو کرد توش. خیلی دردم گرفته بود، اول یکم رفت و بعدش تا ته برد. دیگه از شدت درد گریه می کردم.
بعدش آبش رو ریخت تو کونم و بعدش کیرش رو تو دهنم کرد و اونجا هم آبش رو ریخت. حالم بهم خورده بود.
بعد از اون یکم رو خوابید و بلند شد و لباساش رو پوشید. من تا 20 دقیقه همونجا بودم و بعد بلند شدم رفتم تو سالن. اونجا گفت بهم امشب باید بمونی وگرنه به همه میگم منم قبول کردم.
رفتم غذا خوردیم و بعدش تلوزیون نگاه کردیم، با گوشی حمید به پدر و مادرم هم زنگ زدم که خونه ی دوستمم و نگران نباشن.
آخر شب که شد حمید گفت برو تو اتاق و منم رفتم.
اومد، درو قفل کرد و اول ازم لب گرفت و بعد هم دکمه های پیراهنم رو باز کرد و بعد شلوارم رو در آورد و منو گذاشت روی تخت. چاق بودم و به همین دلیل سینه های خیلی بزرگی داشتم و اول شروع کرد به خوردن سینه هام و بعد هم کونم. بعدش هم دوباره منو کرد و وقتی هم که خوابیدیم هر دومون لخت بودیم و اونو از پشت به من چسبیده بود. صبحش رفتم مدرسه و بعد خونه. اما بازم شاید این طوری نکرد اما کارهایی که تو مدرسه انجام می داد رو باز هم انجام داد.
نوشته: م
خاطرات نوجوانی
سوءاستفاده
@dastan_shabzadegan
نگ مشخص بود این لبخند از قلبش سرچشمه میگیره .
+قربون خنده هات برم
یه دفعه نیشش باز شد و نتونست تحمل کنه و شروع کرد خندیدن .
دستم رو انداختم روی شونه اش و کشیدمش توی بغلم.
(دایی) – مهدی بابا نمیخوای بخوابی ؟ بردیا دایی خاموش کن برید بخوابید مامانجون میخواد بخوابه
بالاخره شد، وقتش شد، همین که دیوونه نشدم اون شب خیلیه.
رفتیم تو اتاق بی سر و صدا،
+مهدی تو اتاق رو آماده کن ، میرم چک کنم همه خوابیده باشن . -حله
+همچی خوبه،
-بردیا… +جونم ؟
-استرس دارم باز
+نگران نباش ، دستت رو بده
دستش رو گذاشتم رو قلبم و وقتی حواسش پرتِ قلبم شد کشیدمش تو بغل خودم و محکم تو بغلم فشارش دادم ، دستم رو، روی کمرش میکشیدم و نوازشش میکردم و گونه اش رو میبوسیدم .
خوابوندمش به کمر روی تخت و رفتم روی شکمش روی زانوهام نشستم، یه جوری که به دلش فشار نیاد
خم شدم و با دستام دو طرف صورتش رو گرفتم و لبام رو گذاشتم رو لباش، یه چیزایی یاد گرفته بود، شروع کرد به مکیدن لبم، زبونم رو هل دادم تو دهنش و اونم میمکید، خوب یاد گرفته بود
دستم رو گذاشتم رو کیرش و شروع کردم به مالیدن، اونم همین حرکت رو زد ، چهار پنج دقیقه همینجوری از شهد لباش مکیدم،
-از روم پاشو میخوام بلند شم،
-تیشرت رو هم دربیار
خودش هم تیشرتش رو درآورد ، وقتی لخت شدیم با یه حرکت خیلی سریع پرید روم و منو پرت کرد رو تخت و مثل من نشست روم و شروع کرد مکیدن لبام ، دقیقا عین کارای دیشبِ منو تکرار میکرد، از این حرکتش متعجب و سورپرایز شدم و همینجور از لبام شروع کرد پایین رفتن، گردنم رو می مکید، سینه ام رو با زبونش تحریک میکرد و شکمم رو میبوسید، تا رسید به شلوارم
قبل از اینکه حرکتی بزنه گرفتم و چرخوندمش و دوباره من نشستم روش، از این حرکت خندم گرفت ؛ همون حرکات رو تکرار کردم و حسابی بدنش رو مکیدم، بوی خاص بدنش دیوونهام میکرد، به نفس عمیق روی پوستش کشیدم و برگردوندمش تا رو شکم بخوابه ، از پشت گردنش شروع کردم به مکیدن و کمرش رو میلیسیدم و میبوسیدم تا رسیدم به گودی کمرش.
قوس و انحنای خاصی داشت.
بلندش کردم و نشوندمش روی تخت، خودمو گرفتم جلو صورتش، با دستش شلوارمو کشید پایین، یکم از روی شورت کیر شق شدمو که داشت شرت رو پاره میکرد مالید ، شرت رو در آورد و با دیدن کیرم یکم چهره اش عجیب شد، فکر کنم استرس گرفته بود ، دستم رو گذاشتم پشت سرش و خم شدم و گونه اش رو بوسیدم تا استرسش کم بشه ، بهم نگاه کرد و لبخند قشنگی روی لبش نشست ، گوشه لبش رو بوسیدم و گذاشتم تا کارش رو انجام بده.
دستش رو دور کیرم حلقه کرد، هنوزم شک داشت برای انجام دادنش، سرش رو آورد بالا تا منو نگاه کنه، چشمام از اون زاویه خیلی لذت بخش بود ، خم شدم و روی چشمش رو بوسیدم.
هیچ عجله ای برای ارضا شدن نداشتم، بیشتر میخواستم با حوصله پیش بره رابطه مون ، صبر کردم تا خودش شروع کنه و اصلا چیزی بهش نگفتم در موردش.
تردیدش که کمتر شد ،برای اینکه مزه اش رو بچشه یه لیس به سرش زد و وقتی فهمیدی مزه خاصی نمیده آروم شروع کرد به لیس زدن کلاهک کیرم، بعد که راحت تر شد ، سرش رو گذاشت تو دهنش، بلد نبود خوب ساک بزنه و دندون میزد ،
+نباید دندون هات بخوره
-ببخشید دست خودم نیست
+باید زبونت رو بزاری روی دندونت،
+سرت رو ثابت نگه دار
با دستم سرش رو گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن تو دهنش ، دوتا عمیق زدم که عوق زد ولی خودش گفت ادامه بدم، کمکم داشتم ارضا میشدم که جمعش کردم
+شلوارت رو در بیار
-باشه،
+مشکلی نداری با اینکه میخوایم سکس کنیم ؟
-الان فقط گر گرفته ام اگه نکنیم بدتره
+پس برگرد و داگی شو
-داگی چیه ؟
خود
گفتم من خیلی خسته ام و خوابم میاد ، زود شام خوردیم و مهدی هم این حرکت رو زد و اومد توی اتاق ، میخواستیم شروع کنیم که دو تا نکتهی ضد حال رسید به مغزم ، اول اینکه بقیه هنوز بیدار بودن، دوم اینکه مدرسه یه مشت تکلیف کصشعر داده بود ،
+مگه تکلیف نداشتیم ؟
-وای یادم نبود !
+فعلا که بقیه بیدارن، تا اونا هم میخوابن بیا تکالیف رو بنویسیم .
من همیشه موقع درس هاش هواش رو داشتم، از همون روز اولی که دیدمش، تا همین الان؛ به خودم قول دادم تا روزی که میره دانشگاه هواش رو داشته باشم، این ۴ سال هم برام داداش بود هم بهترین رفیقم .
متاسفانه اون شب نوشتن اون همه تکلیف وقت مارو بیشتر از انتظار گرفت ، دیگه نمیشد رفت رو کار چون صبح هم باید میرفتیم مدرسه، ولی خوشبختانه فرداش چهارشنبه بود،
+نظرت چیه بمونه برای فردا که بعدش هم پنج شنبه است و تعطیلیم.
-باشه پس ، حیف شد کلی برنامه ریختیم اومدیم تو اتاق.
یه لبخند آروم کنج لبم نشست و آروم رفتم روی تخت نشستم.
+بیخیال، دوست داری امشب هم پیش من بخوابی ؟
خوابیدم و دستامو باز کردم کنارم، چیزی نگفت و فقط پرید تو بغلم و سرش رو گذاشت رو سینه ام، روی قلبم؛ چرخیدم و سرش رو هدایت کردم توی بغلم، با چشمای براقش که نورِ مهتاب از پنجره توش بازتاب میشد به من زل زده بود. مژه های پر پشت و نسبتا بلندی داشت، راستی به این هم دقت نکرده بودم، لباش چقدر خوش رنگه، قرمز نیست ولی انگار هست، نمیدونم چجوری توصیف کنم، یه جور خاصی قشنگه. بوی موهاش که جلوی صورتم بود دیوونه کننده بود، دستمو بردم توی موهاش و متوجه نشدم کی خوابم برد،
با نور و نسیم خنکِ آخرِ بهاری بیدار شدم، هنوز چشمم رو باز نکرده بودم؛ تو فکر بودم، چون یه چند وقت دیگه امتحانا شروع میشد و تابستون میومد، و بعدش ۳ ۴ ماه آزاد بودیم،
چشمام رو باز کردم و پوست سفید و براق گردنش رو دیدم، پشتش به من بود، کشیدمش تو بغلم و شونه اش رو یه بوس آبدار کردم و دستم رو از زیرِ دستش بردم و گرفتمش تو بغل خودم؛ نمیدونم این بغل کردن چرا اینجوریه ، مثل وقتی که گوشی رو میزنی شارژ ، انگار خودت رو به منبع انرژی وصل میکنی… همیشه یه حس خوب از تو بدنت رد میشه و میره و میاد. چشمام رو بستم و با عمق وجودم، حسش کردم. تماس بدنش با بدنم رو حس کردم و آروم دستم رو بردم سمت قلبش، وقتی به خودم اومدم حس کردم ریتم نبض هامون یکی شده، دیگه بیشتر از این توصیف اون حال خوب برام سخته، چشمم به ساعت خورد، اگه تموم نمیکردم دیر میشد. با کشیدن دستم روی سینه اش بیدارش کردم و لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم سمت مدرسه، تو راه در مورد امتحان هامون و انتخاب رشته مهدی صحبت میکردیم و بهش مشورت میدادم ؛ درسش مثل خودم خوب بود و همین باعث شده بود داییم راضی بشه تا همینجا بمونن .
هرچند اگه هم درسش خوب نبود خودم معلم خصوصی اش میشدم و بازم تقویتش میکردم تو درسا.
مدرسه هامون یکی نبود چون من سال آخری بودم و اون امسال انتخاب رشته داشت، ولی خب مدرسه هامون نزدیک بود به هم؛ تقریبا ۲۰۰ متر فاصله داشت .
چهار زنگ، کصشعر های معلم رو نفهمیدم و فقط تو فکر شب بودم؛ بعد از مدرسه رفتم دنبال مهدی و با هم راهیِ خونه شدیم، حدود ۳۰ دقیقه پیاده راه بود .
-روزت چطور بود ؟
+خوب بود ، زیاد نفهمیدم معلما چی میگفتن، فکرم پیش تو بود. و البته اِم…(میخواست بگم امشب؛ کامل نگفتم). روز خودت چطور بود؟
-منم مثل تو ، یه حس جدیدی نسبت بهت پیدا کردم ، انگار دلم برات تنگ میشه وقتی پیشم نیستی .
آخی بچهام عاشق شده بود 🥲 دستم رو انداختم رو شونه اش و چیزی نگفتم .
به محض اینکه رسیدیم لباسامو
بارش نتونستم نفس بکشم و چشمام کمی باز شد، خواستم دستشو کنار بزنم ولی زورم نمیرسید…
سرشو برده بود بالا و مستقیما توی چشمام زل زده بود، با ۲ تا دستش شروع کرد روی گردنم فشار دادن و من با بی حالی دستامو گذاشتم رو دستاش و در حالی که داشتم از شدت فشار از حال میرفتم و گریهم دراومده بود با صدایی ک خس خس میکرد و خیلی آروم بود گفتم : «من عاشقتم» و اون چشماش خندون شد و به فشار ادامه داد تا وقتی که دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم اول از همه متوجه درد گردنم شدم و صدای نالهم در اومد، دستمو آوردم بالا که بزارم روی گردنم ولی نتونستم.
تازه چشمام باز شد و اطراف رو نگاه کردم، من روی یه تخت سیاه بودم و داخل یه اتاق سیاه و یه لامپ سفید بالا روی سقف اتاق بود، یه چهار دیواری که حتی نمیدونم درش کجاست.
به دست راستم دستبندِ فلزی بسته شده بود و دستبند با یه زنجیر به دیوار متصل بود، هیچی جز یه لباس خوابِ سفید که تا پایینِ باسنم میرسید تنم نبود، با خودم فکر کردم «دارم خواب میبینم».
.
.
.
.
.
پ.ن: لطفا اگه دوست داشتین ادامهشو بخونین لایک کنید و محترمانه نظراتتونو بگید:)🤍
نوشته: Maybe_its_me
@dastan_shabzadegan
چرا اینطور شد؟
1402/04/17
#بی_دی_اس_ام #عاشقی
«این داستان واقعی نیست و محتوای °همجنس گرایانه°داره»
.
.
.
روزی که دیدمش رو یادمه، من ۶ سال و اون ۹ سالش بود…
چشمای درشتی که وقتی دیدمشون عاشقشون شدم، من خجالت میکشیدم و پشت مادرم قایم شده بودم، ولی محوِ چشمای براق و مشکیش بودم.
وقتی بهمون گفتن برید بازی کنید خیلی هیجان زده شدم و با کلی خجالت دستاشو که با لبخند به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم تو دستام، «دستام خیس بود از عرق. با این حال بدونِ اینکه مثل مادرم بگه چندشش شده و باید دستامو پاک کنم، دستامو گرفت و رفتیم سَمتِ تاب».
گفت: «اسمت چیه؟»
وای که چقدر صداش ناز بود…
من: «آسمون.»
گفت: «من ستارهم:)»
ذوق زده و با صدای بلندتری گفتم: « پس واسهٔ همینه که چشمات برق میزنه؟»
وایساد و با تعجب نگام کرد و خندید: «آره واسهٔ همینه» و به خندهش ادامه داد.
من ایستاده بودم و فقط نگاهش میکردم، وقتی میخندید چیزی توی دلم پیچ و تاب میخورد و لذت میبردم از دیدنِ قَه قَهِه زدنای گوگولیش، اون خنده و برق چشمارو هیچوقت یادم نمیره…
.
.
(۱۵ سال بعد)
.
.
داشتم کتابامو جمع میکردم که یکی از پشت فوت کرد تو گردنم و ترسیدم، هییییی کشیدم و نفسم بند اومد و سریع برگشتم پشتمو نگاه کردم، خودِ مردم آزارش بود، اون قدش بلند تر بود پس سرمو بردم بالا و با اخم نگاش کردم.
ستاره در حالی که سرشو پایین تر گرفته بود، خندهشو سریع خورد و با جدیت نگاهم کرد. دستاشو آورد بالا، با انگشتای شصتش اخمامو از هم باز کرد و گفت :« حرص نخور کوچولو» بعدم پیشونیمو بوسید و من خشکم زد، قلبم ریخت و آب دهنمو قورت دادم، تا بخوام چیزی بگم اون رفته بود، هووفای گفتم و به کارم ادامه دادم.
رفته بودم دانشگاه كه یهویی اومد جفتم و دستشو انداخت روی شونه هام« من ۱۶۰ سانت و اون ۱۸۰ بود» همیشه از اینکه اذیتم کنه خوشش میومد، نمیدونم چرا دوست داشت همیشه منو از بالا ببینه، بدون اینکه شکایتی کنم کنارش به راه رفتن ادامه میدادم ولی وقتی رسیدم به کلاس اون از من جدا شد، مثل همیشه.
بعد از دانشگاه وقتِ روانشناس داشتم پس سوار ماشین شدم که دیدم اونم روی صندلی عقبه، بهش گفتم: «مگه من شوفرتم خانوم! چرا اونجا نشستی؟!» چیزی نگفت و با چشمای تیرهش فقط از توی آینه بهم زل زده بود، منم بهش زل زدم تا ببینم کی از رو میره که بعد از مدتی چشمام سوخت و باز و بستهشون کردم.
تک خندهای کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، همش منِ بدبختو حرص میده، برگشتم و رانندگی کردم به سمتِ خانومِ آبادی که ببینم چرا این شبا خوابم نمیبره.
وقتی رسیدیم ستاره توی ماشین موند و من رفتم به مطب تا وقتی که صدام زدن و رفتم داخل، بعد از سلامو احوال پرسی شروع کرد.
خانوم آبادی: «خب عزیزم چند وقته که کابوس میبینی؟»
من: «خودتون که میدونید من از قدیم با این موضوعِ خواب مشکل داشتم، ولی جدیدا چیزایی که میبینم یادم میمونن و یه جورایی دارم خواب و بیداری رو با هم قاطی میکنم. چند هفته پیش فقط چند شب در میون کابوس بود ولی این ۲هفته هر شبم همینه و هر چی هم بیشتر بیدار میمونم توی بیداری هم یه سری تصاویر میاد جلوی چشمم.»
خانوم آبادی: « میتونی برام بگی بیشتر چی میبینی؟»
من: «نمیدونم چرا اما همش راجع به بهترین دوستم خواب میبینم»
دیدم چشمای خانوم آبادی گرد شد و صداش لرزید…
خانوم آبادی: «مـ منـ منظورت چیه؟»
من: «ستاره، همش میبینم که اون من رو به تختی آهنی بسته و قصد تکه تکه کردنم رو داره و حتی بهم صدمه هایی هم میزنه، طوری که حتی صدای گوشتم که از هم بریده میشه و دردی که میکشم رو یادم میمونه…»
آب دهنش رو با صدا قورت داد و در حالی که داشت از گرما؟ یا س
ی داد و خواستم بکشم پایین که گفت صبر کن خودم درمیارم ، در حالی که شرتشو در میاورد ، منم تمام لباسهامو با سرعت برق درآوردم ، جلوش نشستم و ازش خواستم یه پاشو بزاره رو زانوم تا لای پاهاش باز بشه و به کصش مسلط باشم ، وااااای یه کس صورتی که لای پاهای چروکیده و کلفتش از لای چاک کس بیرون افتاده بود ، بوی زن رو حس میکردم ، بی اختیار زبونمو کشیدم بهش و شروع کردم به لیسیدن از پایین تا بالاش ، به چشم بهم زدنی کیرم سیخ شد ، کس تپلش کل دهنمو پر کرده بود ، گاهی چوچولشو تو دهنم نگه میداشتم ، مدام میگفت قربونت برم میخام بخابم ... ولی من مث سگ لیس میزدم . بالاخره طاق باز خوابید و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کس و کونش ، زبونمو میکردم تو سوراخش و گاهی کل کلوچه کصشو گاز میگرفتم ، چشاشو بسته بود و نوک سینه هاشو با دوتا دستاش گرفته بود و میکشید بالا . شکم برجسته اش که چند تا تَرَک بلند روی پوستش دیده میشدُ لیس زدم و دهنمو رسوندم به نوک پستوناش و پنجه هامو لای انگشتاش قفل کردم و بردم بالای سرش ، نوک سینه چپشو گرفتم تو دهنمو با زبونم باهاش ور میرفتم ، همین کارو با سینه راستش کردم ، پستوناش مثل کیسه فریزری بود که توش آب کردی ، در همون حال بوی عرق زیر بغلش که با عطر مام مخلوط شده بود ، منو برد به سمت خودش ، زیر بغلشو لیس زدم ، طعم عرقش دیوونه ام کرده بود . سر کیرم با کصش برخورد میکرد ، شروع کردم به خوردن لباش ، در حالیکه کیرم روی کصش لیز میخورد ، سر کیرمو جلوی سوراخش تنظیم کردمو دادم داخل ، با اینکه گشادتر از کس ساحل بود ولی هنوز برای کیر من خوب بود . آه عمیقی کشید و شروع کردم تلمبه زدن ، تاپ تاپ صدا میداد و پریسا میگفت قربون کلفتیش برم ، بعد آروم تر شد و دیدم زیر لب داره چیزی میگه ، گفتم چیه خوشگلم ، گفت «من آبم اومد » خندیدم و گفتم مگه تو هم آب داری ؟! منظورش این بود که ارضا شده ، دراز کشیدم کنارش و نوک سینه هاشو نوازش کردم ، گفت نکن حساس شده ، بعد خواست بره خودشو بشوره . دستاشو گرفتم بلندش کردم و رفت سر توالت فرنگی نشست . رو عادتی که با ساحل داشتم در دستشویی رو باز گذاشتم و ایستادم که شاشیدنشو ببینم . شکمش که حالا کاملا قلمبه شده بود مانع از دیدن کصش میشد ، سرشو آورد بالا و گفت نمیخوای بری اونور ؟ درو ببند ! گفتم میخوام وقتی جیش میکنی ببینم . گفت نه ! خدا مرگم بده ، برو دنبال کارت . همین حرفش بیشتر حشریم کرد ، اومدم بالا سرش و با پررویی گفتم خواهش میکنم بزار دستمو بگیرم زیرش ! .... از من اصرار و از اون که نمیتونم و شاشبند میشم و .... و آنقدر بوسیدمش و التماسش کردم تا از خجالت ، دستشو گذاشت رو صورتش و آروم صدای قطرات شاشش که میریخت تو فرنگی رو شنیدم ، دستمو بردم زیرش و جریان گرم شاش پریسا که میریخت روی دستمو حس میکردم . شلنگ رو برداشتمو همونجا دستمو آب کشیدم و بعد آب رو گرفتم سمت کصش و شروع کردم به مالوندنش . همونجوری که ادامه دادم ، سرشو گذاشت روی شونم و کیرمو گرفت تو دستش . فهمیدم برعکس چیزی که گفته ، هنوز ارگاسم نشده . دستم با مایع لزجی که از کصش میومد بیرون ، لیز میشد . انگشتمو بردم سمت سوراخ کونش که تو اون وضعیت زده بود بیرون و سفت شده بود . لای پاهاشو کامل شستم و لباشو بوسیدم . اونم کیرمو بوسید و پاشد رفت بیرون . فهمیدم که بخاطر اینکه کیرم یه بار رفته تو کوصش نخواست ساک بزنه واسه همین خودمو شستم و خشک کردم و رفتم کنارش نشستم و با یه چشمک اشاره کردم که تمیزش کردم ، ازم خواست بایستم و در حالت وایساده شروع به لیس زدن و بعدش شروع به ساک زدن کرد . می گفت سرشو خیلی دوست
Читать полностью…پریسا ، مادر ساحل
1402/04/17
#مادرزن
چند روزیه که اینجا دارم داستانهای مربوط به مادرزنو میخونم و به نظرم اکثرشون تخیلی و رویاییه . واسه همین سعی کردم داستان خودم را تا جایی که حافظه ام اجازه میده با صداقت کامل بنویسم .
اما تجربه خودم … البته نه با مادرزنم بلکه با مادر دوست دخترم !
من ، امیر ، الان حدود ۴۲ سالمه ، مجردم ، بدنسازی کار میکنم و تجربه سکس با بیش از ده تا زن و دختر مختلف را داشته ام و بقول اکثرشون کیر خوبی دارم و خوش سایزه . مغازه دارم و مشتریام بیشتر خانومها هستند ، وضع مالیم بدک نیست و برای پارتنرهام خوب خرج میکنم و خوبم نتیجه داده ! . حدود ۴ سال پیش با یه زن ۳۰ ساله بنام ساحل آشنا شدم که معمولا با مادرش برای خرید میومد مغازم و از حرفاش متوجه شدم که با شوهرش مشکل داره ( کتکش میزد ، بدقیافه بود ، بهش پول نمیداد ، اهل قمار و رفیق بازی بود و … ) و میخواد با من رفاقت کنه . منم خیلی آروم و طی یک ماه ، باهاش صمیمی شدم و بعد از مدتی روابط جنسی گرمی بینمون برقرار شد و هنوزم با هم هستیم و با هیچکس عوضش نمیکنم ، چون دیوانه وار عاشقمه و عاشقشم . در ضمن هرگز از سکسی که سه سال پیش با مادرش داشتم خبردار نشده و از اون طرف هم مادرش -که تلاش میکنه تا رابطه ساحل رو با شوهرِ دیوثش درست کنه -نمیدونه با ساحل چه روابطی دارم .
… خوشبختانه ساحل برای انواع فانتزیهای سکسی پایه بود ؛ از سکس با محارم بگیر تا سکس کثیف و ضربدری و بی دی اس ام و … و از اونجایی که موقع سکس ، حرفای رکیک بینمون رد و بدل میشد ( مثل مادرتو گاییدم یا کیرم تو کس و کون مادرت … ) همینا باعث میشد این صحنه ها واقعا بیاد جلو چشام و بعداً در تنهایی هم بهش فکر میکردم و عملاً به سکس با مادرش علاقمند شدم . البته مادرش هم هربار میومد مغازم خیلی باهام گرم می گرفت ولی دلیلی بر تمایل به رابطه جنسی نبود . موقع هم آغوشی هام با ساحل ، به شوخی در مورد مادرش و مسائل خصوصی مربوط بهش سوال میکردم و متوجه شدم که این زن ۵۴ سالهٔ خوشگل که چاق تر و کوتاهتر از دخترش بود ، کلی به بدن خودش میرسه ، یائسه است و معمولا زیر لباسش شُرت نمیپوشه و سوتین نمیبنده ، گاهی اهل مشروب هم هست ، بی هیچ خجالتی جلو دختراش لخت میشه و حتی یه بار که با دوستاش مست بوده ، محض خنده ، سر بطری مشروبو مالیده به کوصش . پدرشون تو کیش مغازه داشت و دو هفته ای یکبار میومد تهران و از اونجایی که حدس میزدن با یه زن صیغه ای در کیش هم خونه بوده ، مامان و باباش در یه وضعیت شبیه طلاق اند و با باباشون مث غریبه ها رفتار میکنن ، همه اینا به نفع هدف شیطانی من کار میکرد ! … بله ، پریسا جونِ من یا بقول نوه هاش ، مامان پری ، همون چیزی بود که من میخواستم . اینم بگم که ساحل حاضر بود هر کاری برام بکنه و حتی یه بار موقع سکسمون گفت من کصکشی هم برات میکنم ، گفتم یعنی چی؟ گفت حاضرم از بین دوستام برات کس بیارم و بکنیش ! با اینکه میدونستم این کارو میکنه ، هرگز ازش نخواستم ، چون بعدش خودش دشمنم میشد و نمی خواستم از دستش بدم . بهرحال وقتی ازش خواستم چندتا عکس یواشکی از بدن لخت مامانش بگیره و به من نشون بده ، انجامش داد ؛ … سینه های نه چندان درشت ولی سرحال ، هاله های دور نوک پستوناش قهوه ای رنگ ، یه کم شکم ، پهلوهای تا حدی آویزون شده ، بازوها و رونهای تپل و کون گرد و سفید و «کُصش» که هرچند توی عکسها واضح نبود ولی میشد حدس زد چه محشری اونجا برپاست ! … بیچاره ساحل ، فکر میکرد بدن یه زن مسن رو نشونم داده و به عکسهای مامانش میخندید ، غافل از اینکه منِ روانی ، اتفاقاً عاشق همین بدن بودم و حتی هربار میخواستم با خود
لندتره هی کس و کونشو بیشتر تکون میده هی کونشو بیشتر میداد عقب و انگار دوست داشت من زبونمو بیشتر بدم تو کسش و هرچی که از فیلمها یاد گرفته بودم را سعی میکردم برای نفیسه انجام بدم و مثل یه پورن استار هی زبونمو میکردم تو کسش و بالای کسشو لیس میزدم و مک میزدم که نفیسه یهوئی چندتا لرزش کرد و چند تا ناله جیغ مانندی زد خوابید کف آشپزخونه و کس و کونشو محکم جمع کرده بود و می لرزید فهمیدم که به ارگاسم رسیده و منم فقط داشتم کونشو و نصف رونهاشو که لخت بود میدیدم و دست نمیزدم بعد از یکی دو دقیقه که نفیسه حالش بهتر شد کونشو که محکم سفت جمع کرده بود شل کرد و راحت دمر خوابیده بود منم نمیدونستم چی بگم و چکار باید بکنم فقط نشسته بودم و منتظر تا ببینم بعدش چی میشه . یکمی بعد دیدم نفیسه برگشت طاق باز خوابید و اونجا بود که از روبرو تونستم کسشو راحت ببینم ، جون چی میدیدم یه کس خوشگل و تپل مپل که دیدنش هم آب آدمو میاورد ولی انگار بازم همون حس خجالت اومده بود سراغم که نفیسه زودی بهم گفت خوب بود ماهان جون خوشت اومد عزیزم؟ منم که با این سوال نفیسه یکمی ترسم ریخت و جراتم بیشتر شد بهش گفتم آره عالی بود کیف کردم نفیسه گفت خب پس بدو تا بقیشو انجام بدیم این تازه شروعش بود که خوب بهم حال دادی حالا زود باش کیرتو در بیار ببینم چی قایم کردی ؟ منم زودی کمربند و دکمه و زیپ شلوارمو بازش کردم و کشیدم پائین کیرم که بیچاره تحت فشار بود مثل فنری که در بره پرید بیرون و داشت تکون تکون میخورد و انگار داشت به نفیسه سلام میکرد نفیسه هم که کیرمو دید گفت ووواااایییی جججوووونننن همینو میخواستم و بلند شد کیرمو گرفت توی دستش و هی مثل جلق زد میمالیدش هی جون جون میگفت کیر منم مثل چوب سفت شده بود از شقی . دیگه من بودم که احساس غرور می کردم انگار من بودم که بدن نفیسه را تصاحب کرده بودم یادم رفته بود تا نیم ساعت پیش مثل جوجه بودم و دست و پا چلفتی و هیچ گوهی نمی تونستم بخورم ولی حالا که کیر شقم توی دستای نفیسه داشت نوازش میشد احساس بزرگی میکردم . من توی تخیلات خودم بودم و نفیسه هم هی قربون صدقه منو کیرم میرفت و گاهی هم سر کیرمو میبوسید و یه لیسی بهش میزد بعد بهم گفت ببینم بلدی بکنی یا نه ؟ منم گفتم چرا بلد نباشم زن عم… میخواستم بگم زن عمو جون که نفیسه گفت دیگه زن عمو چیه بگو نفیسه فقط مواظب باش جلوی عموت منو به اسم کوچیک صدام نزنی گفتم باشه نفیسه جونم بعد نفیسه شلوار و شورتشو که تا پائین پاش بود دراورد و تاپشم دراورد کالا جلوم لخت شده بود و بهم گفت یالا زود باش تمومش کنیم هر لحظه شاید حسن برگرده منم پیرهنمو دراوردم جفتمون کاملا لخت شده بودیم وای که چقدر کیف میداد دیدنش . نفیسه همونطوری کف آشپزخونه دراز کشید یکمی پاهاشو بازتر کرد و داشت با دستش کسشو میمالید بهم اشاره کرد برم تا بکنمش منم نشستم بین پاهاش دلم میخواست بازم کسشو بخورم یکمی زبون زدم لای کسش که نفیسه گفت ماهان جون یالا بکن معطل نکن منم با چیزهائیکه از فیلمها یاد گرفته بودم کیرمو بردم لای کسش و یکمی با کیرم لای کسش مالیدم دیدم با اه کشیدن میگه وای ماهان بکن بکن بکن توششش منم کیرمو هول دادم تو کسش وای وای وای داشتم از لذت حس کسش جونم درمیومد باورم نمیشد کس کردن اینقدر لذت بخش باشه حسی که کیرم بهم منتقل میکرد دیوانه کننده بود گرمی و لیزی و نرمی و تنگی کسش داشت دیونه ام میکرد از یه طرف حس کس کردن از یه طرف صدای آه کشیدنش دیگه واقعا انگار رو ابرا بودم هی تو کسش یواش یواش تلمبه میزدم اونم زیرم ناله میکرد منو چنگ میزد هی میگفت وای جووووووننننننن جوووو
Читать полностью…ونه و سه چهار دقیقه بعدش برگشت وای باور نمیکردم بره و با تاپ حلقه ای برگرده من بیشتر خجالت میکشیدم چون هرگز نشده بود که زن عموم را با تاپ ببینمش ولی برام سوال شده بود که چرا عمو حسن بهش اجازه داده زنش با تاپ حلقه ای بیاد جلوی من وقتی دیدمش کیرم که تازه داشت شل میشد دوباره بیدار شد و داشت سریعتر از قبل سیخ میشد اخه اینبار دیگه قشنگ چاک سینه که چه عرض کنم قشنگ نصف سینه هاش بیرون بود دستاش لخت و سفید و حشری کننده توی دیدم بود من سریع یکمی خودمو چرخوندم و خیلی سریع کیرمو جابجا کردم همین موقع عموم حسن اومد توی آشپزخونه و گفت چی شد هنوز تمومش نکردین؟ نفیسه هم گفت مگه نمیبینی کلی خورده ریز و ظرف داریم که باید کارتن کنیم و کارتن هم نداریم بعد به عمو گفت برو از یه جائی کارتن بگیر تا اینارو جمعش کنم عمو حسن هم اصلا انگار نه انگار زنش نیمه لخت پیشم وایساده گفت باشه و بعد از اشپزخونه رفت بیرون و دو سه دقیقه بعدش برگشت دیدم لباس بیرون پوشیده که بره بیرون به نفیسه گفت من برم ببینم میتونم کارتن پیدا کنم ؟ نفیسه هم گفت کارتن بزرگ بیار کوچیک فایده نداره عمو هم گفت باشه و رفت بیرون دیگه منو نفیسه تنها شده بودیم با اون تاپی که تنش کرده بود دیگه شهوتمو برده بود روی هزار لعنتی هی پشتشو بهم میکرد و دولا میشد اینطوری کون قلمبه اش توی شلوار تنگش مثل دوتا قاچ هنودنه گرده قلمبه میزد بیرون و تاپش هم میرفت وسط کمرش و کمرشم لخت نشون میداد نفیسه رفت گوشیشو اورد و زنگ زد به عمو بهش گفت هفت هشتا کارتن بزرگ جور کنه بعدشم گفت موقع برگشتن از سر راه برای نهار کباب بخره و قطع کرد بعد رو به من کرد و گفت ماهان جون بیا اینجا تا با هم وسایل رو بزاریم توی کارتن منم رفتم نزدیکش و یه کارتن گذاشت وسط و من اینطرف کارتن نفیسه هم با اون تیپ جدید و حشری کننده اش اون طرف کارتن نشسته بودیم و دیگه اون سینه های بلورین تو فاصله چهل سانتی متری من بود هر تکونی که نفیسه میخورد سینه هاش به چپ و راست مثل مشک تکون میخورد خب اون موقع از سایز سینه هیچی نمیدونستم ولی بعدا فهمیدم سینه هاش سایزش هشتاد هست فکر کنید دوتا پستون سفید سایز هشتاد که نصفش لخته جلوی چشماتون تکون تکون میخوره دستاشم که لخت بودن هی به هر بهانه ای دستاشو میبرد بالا تا زیر بغلشو هم نشون بده لامصب داشت منو بیچاره ام میکرد دیگه مغزم کار نمیکرد فقط کیرم بود که بهم فرمان میداد حسابی داشتم دیدش میزدم نفیسه هم قشنگ متوجه شده بود که چقدر موفق شده تا دیونه ام کنه و انگار دیگه تصمیم خودشو گرفته بود تا تیر خلاص را بهم بزنه . نمیدونم چرا ولی همینطوری که داشت اروم اروم وسایل را میزاشت توی جعبه یه نگاهی بهم کرد برای چند ثانیه با هم چشم تو چشم شدیم انگار زمان از حرکت ایستاده باشه اون چند ثانیه انگار یه زمان طولانی شد برام بعد دیدم یهوئی نفیسه کونشو کرد بهم و به حالت قمبل نشسته بود منم که محو تماشای اون کون شده بودم همینطوری به کونش خیره شده بودم و نگاهش میکردم دهنم باز مونده بود از گردی و زیبائی کون نفیسه . همینطوری که مات مبهوت داشتم به کون نفیسه نگاه میکردم اصلا متوجه نگاه نفیسه نبودم که یهوئی دیدم وای نفیسه دو طرف شلوارشو گرفت و کشید پائین ، منو میگی قلبم داشت محکم میکوبید مگه میشد شوکه نشده باشم؟! یهوئی دو تا لپ کون سفید و گرد و قلمبه جلوی چشام ظاهر شد بود واقعا داشتم سکته میکردم هنگ کرده بودم خشکم زده بود اینقدر هنگ بودم که نمیتونستم از جام جنب بخورم میخکوب نشسته بودم سرجام و فقط زول زده بودم به اون کون خوشگل لامصبش . نفیسه که دید من خشکم زده تازه
Читать полностью…یزدم که لبخندی روی لب زن اومد و با پشت دست آزادش کمرم رو نوازش میکرد و ماساژ میداد. الهی قربون کاترین کوچولو خودم بشم دخملیم گرسنه ش بوده که بهونه میگرفته مامانی رو ببخش که به حواسش به دختر کوچولوش نبوده گل نازم. در همون حال از روی تخت بلند شد و منو سفت تو آغوش گرمش نگه داشت و از سلول بیرون رفت که با شنیدن گفت گویی گوشام تیز شد
حموم رو آماده کنین میخوام دخترم رو حمومش کنم
چشم بانو
وسایلایی که گفته بودم رو بزار شون رو تخت
اطاعت میشه بانو
مرخصی…
نوشته: sedna_115
ادامه دارد…
@dastan_shabzadegan