اره با گوشیش کار میکنه با این که اتاق بزرگ بود و دقیقا اومده بود و کنار من خوابیده بود نور گوشیش داشت میخورد روی صورتش و محاسن روشنش را جذاب تر میکرد چرخید سمت من و گفت بیدارت کردم گفتم نه تشنم شده بود پاشدم برم آب بخورم که دیدم سعید یه بطری آب و لیوان گذاشته بالا سرمون نگاهم که به بطری افتاد سعید فهمید آب میخوام گوشیش را گذاشت کنار و برام آب ریخت و گفت بفرما آب نطلبیده مراده برادر نوش جان لیوان آب و خوردم و دراز کشیدم سعیدم گوشیشو گذاشت کنار من عادت داشتم به پهلو بخوابم برگشتم و پشت به سعید کردم و چشمام و بستم ولی جو اتاق خیلی سنگین بود میتونستم حس کنم که سعید بیداره و داره من و نگاه می کنه صدای ویبره تلفنم اومد و نور گوشیم روشن شد بابام بود برگشتم دیدم سعید بیداره چشماش باز بود پاشدم نشستم تو رخت و خواب و تلفن جواب دادم بابام شاکی که چند بار زنگ زده جواب ندادم و مامانم نگران شده بود بعدم گوشی را داد مامانم و مامانم گزارش کامل روز را گرفت خیالشون که راحت شد قطع کردن سعید چشماشو بسته بود گفتم ببخشید اگه بیدارت کردم گفت نه بیدار بودم پاشدم رفتم دستشویی و برگشتم نفهمیدم که چه جوری خوابم برد سنگینی دست سعید را روی بدنم حس می کردم که صدام میزد مجتبی داداش پاشو نماز صبحه بریم نمازخونه مجتبی …
چشمامو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم هنوز گیج بودم پتو را از روم کشید گفت پاشو که بریم نماز صبحه ولی من راست کرده بودم هر روز صبح قبل خودم کیرم بلند میشه از خجالت سرخ شدم سعید گفت داداش پس این چیه و خندید تا خواستم پتو را روی خودم بکشم از رو شلوار کیر راست شدمو گرفت و گفت اخی صبر کن الان درستش میکنم هنوز گیج خواب بودم که سعید شلوارمو کشید پایین تا اومدم به خودم بیام کیرم تو دهن سعید بود من یه کیر کوچیک سفید دارم و سعید داشت الان کیرمو میخورد لذت وصف نشدنی داشت چشمامو بستم و برای اولین بار تو دهن یه نفر اونم ناخودآگاه ارضا شدم وای تجربه عجیبی بود سعید همه آبمو قورت داد و گفت حالا میخوابه پاشو بریم داداش مجتبی از خجالت سرخ شده بودم .
شوکه بودم از اتافاقی که افتاد هنوز چشام و بسته بودم خجالت میکشیدم باز کنم و سعید و نگاه کنم که سعید گفت پاشو بریم دیگه نترس بعدا جبران میکنی این حرفش باعث شد چشامو باز کنم نمیدونستم چی بگم حالا برای نماز خوندن به غسل نیاز داشتم ولی سعید گفت بیا بریم بابا اونجا همه وضعشو بدتره از تو بابا پاشو نا چار بلند شدم حس سرخوشی و بی حالی بعد ارضا شدن داشتم و این اولین تجربه جنسی من بود لباس عوض کردم و رفتیم نماز هنوز تو شوک اتفاق صبح بودم با سعید و چنتا بچه ها رفتیم صبحانه سعید از من جدا شد و رفت من برگشتم اتاق تشک ها را جمع کردم ساعت 8 کلاس داشتم و رفتم سر کلاس تا نهار تمام حواسم به اتفاق صبح بود و نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم آشپزخونه برای نهار که سعید و یه نفر دیگه هم نشسته بود و داشت نهار میخورد منو که دید لبخند زد و گفت برو نهار بگیر بیا پیش ما من خجالت می کشیدم دوس نداشتم باهاش روبه رو بشم ولی رفتار سعید خیلی عادی بود نشستم کنار سعید و پرسید چی داشتی گفتم لمعات (اسم یه کتاب فقهیه ) رفیقش نهارش تموم شد پاشد رفت من موندم و سعید یه چنتا از بچه ها بهمون اضافه شدن و من روی نیمکت نزدیک شدم به سعید که پاشو چسبوند بهم و نهارش را می خورد منم عادی رفتار میکردم بعد نهار باز کلاس داشتیم تا ساعت 5 که برگشتم اتاق سعید نبود رفتم یه دوش گرفتم و غسل کردم اومدم لباس پوشیدم و موقع نماز تو نماز خونه دیدیمش باز بلندم کرد و برد صف جلو برگشتیم اتاق حالا جو اتاق
وم اسم یکی یا دو نفر را خواندند و بچه ها همراهشون رفتن من موندم با یکی دیگه از بچه ها سعید رو کرد به ما و گفت شما دو نفر هم با من بیاین ما وسایلمون را برداشتیم و زدیم از نماز خانه بیرون رفتیم به سمت حیاط و از یه دالان رفتیم داخل ساختمان دم یکی از اتاق ها ایستادیم سعید یه کلید در آورد و در اتاق را باز کرد اتاق نسبتا بزرگی بود رو به پسری که باهامون بود کرد و بهش گفت بفرما برادر و خودش رفت تو من فکر کردم که اینجا اتاق من و این بنده خداست که سعید بهم گفت صبر کن تا اتاق شما را هم تحویل بدم به پسره گفت اینجا اتاق شماست هم اتاقی های شما فعلا مرخصی هستن ولی تا چند روز دیگه میان اینم کلید و داشت اتاق و بهش نشون میداد و محل سرویس بهداشتی و … را بهش میگفت منم دم در اتاق ایستاده بودم و داشتم وسایل اتاق را میدیدم کارش تموم شد و اومد بیرون گفت بریم برادر مجتبی شما با ما هستی منظورش و نفهمیدم رفتیم از ساختمان بیرون و از حیاط رفتیم کنار یکی از حجره های حیاط و سعید با کلید یکی از حجره های حیاط را باز کرد و گفت بفرما کفشامو در آوردم و رفتم تو سعیدم پشت سر من اومد اتاق نسبتا بزرگی بود که برعکس اتاق قبل سرویس بهداشتی و حمام هم داشت درش باز بود دو تا قفسه کتاب و یه چای ساز گوشه اتاق روی یک میز بود و چنتا بالشت و چند دست رخت خواب و دو تا کمد دیواری سعید در یکی از کمد ها را باز کرد و طبقه های پایین کمد پر بود از لباس و … و بالای کمد خالی گفت بفرما اینم فضا برای وسایلت دست کرد توی یکی از کیف های طبقه پایین و یه چیزی در آورد تازه این موقع بود که فهمیدم اتاق خودشه و قراره با هم ، هم اتاقی بشیم بهم اتاق را نشون داد و گفت که این حجره برای سه نفره به جز من و خودش یه بنده خدای دیگه هم هست که چون هفته اول هنوز نیومده و همین روز ها میاد در اون یکی کمد که قفل بود مال اون بنده خدا بود سرویس را نشونم داد و جای وسایل و بعدم چند تا کتاب برداشت و گفت این هم یه کلید خدمت شما استراحت کن که عصر کلاس داری رفت کفشهاشو پوشید و در بست و رفت پشت در یه چفت داشت رفتم چفت را بستم ساکم هنوز وسط اتاق بود برداشتم بردم کنار کمد و از روی کنجکاوی یه نگاه به وسایل پایین کمد کردم چنتا دست لباس بود و …
تلفنم زنگ خورد بابام بود جواب دادم پرسید که چه خبر و … بعدم زنگ زدم به مادرم و گزارش کامل را ازم گرفت. صحبتام که تموم شد
در ساکم را باز کردم و لباس هام را در اوردم و چیدم تو کمد یکم خوراکی خشک مادرم گذاشته بود اونا رو هم گذاشتم کنارش و یه ست ملحفه و رو بالشت مادر گذاشته بود در آوردم ولی چون نمیدونستم کدوم رخت خواب مال منه اونا رو هم گذاشتم توی کمد
نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم سراغ قفسه کتاب ها و یه نگاهی انداختم بهش و یه نگاهی هم به حمام و دستشویی کردم و نشستم که از یه شماره ناشناس پیام اومد روی گوشیم که داداش یادم رفت بگم خواستی برو آشپزخانه صبحانه هست بگیری چایی و یکم بیسکوییت هم توی کمد هست خواستی بخور اینم شماره منه سعیدم
تعجب کردم که شماره منو از کجا آورده که فهمیدم روی فرم خودم نوشتم جواب دادم
ممنونم که گفتی
جواب داد خواهش
گرسنم بود همراهم میوه خشک و نان قندی خشک و … داشتم ولی کنجکاو شدم برم آشپزخانه را هم ببینم رفتم کفشامو پوشیدم در اتاق را قفل کردم و رفتم بیرون تو حیاط کسی نبود رفتم به سمت محلی که سعید گفته بود چنتا از بچه هایی هم که باهاشون اومده بودم تو آشپزخانه بودن رفتم داخل ، داخل آشپزخانه فقط ما بودیم یه سماور بزرگ بود و یه ظرف نان و تخم مرغ آب پز شده یه طلبه هم نشسته بود که گفت سلام خوش او
ش دختر شما!
مکث کردم
پرسید دختر من چی؟
نگاهی به مژگان کردم چهرش در هم رفت و مثل یخ آب شد و روی نیمکت جلوی اتاق قاضی مچاله شد سرم را پایین انداختم و گفتم دختر شما خیلی بزرگوارند که تا امروز لطف کردن و آبروی مرا پیش همه حفظ کردند چطوری بگم من لیاقت دختر شما را ندارم من به دختر شما خیانت کردم و بارها این کار را تکرار کردم تا اینکه بالاخره صبرش تمام شد
در این موقع چنان سیلی در گوشم خورد که نزدیک بود سرم کنده بشه دور و برم هیاهویی برپا شد و فحش هایی که مثل رگبار از دهن پدر مژگان بیرون میریخت و بالاخره ما را به داخل اتاق قاضی بردند پدر مژگان فریاد میزد همین امروز حکم طلاق دخترم را بدید برم دیگه نمیخوام اسم این کثافت تو شناسنامه دخترم باشه
قاضی از مامور خواست پدر مژگان را بیرون ببره بعد از ما پرسید دلیل این هیاهو چی بود
مژگان گفت من به پدرم گفته بودم علت جدایی ما نازایی منه، پدرم فهمید که بش دروغ گفتم و پیله کرده بود تا دلیل جدایی ما را بفهمه شوهرم با یه دروغ خودش را پیش پدرم خراب کرد که البته بیشتر من را شرمنده خود کرد.
قاضی گفت مطمئن باشم این موضوع که شوهرت به پدرت گفته علت جدایی شما نیست؟
مژگان گفت بله آقای قاضی ایشون از گل هم پاک تره علت همونه که از جلسه اول هر بار خدمتتون عرض کردم.
_پس همچنان رضایت داری بدون گرفتن مهریه و حق و حقوقت جدا بشی؟
_بله.
بسیار خوب، بعد قاضی از من چند سوال پرسید و در آخر حکم طلاق بود که صادر شد و ما از اتاق بیرون رفتیم.
پدر مژگان نبود مژگان گفت چرا اینکار را کردی و به پدرم اون حرفا زدی؟
گفتم اینکه چیزی نیست بخاطر تو هنوز هم حاضرم هرکاری بکنم.
گفت تو مرد بی نظیری هستی حیف که روزگار با ما نساخت لعنت به این روزگار.
بیخیال برو و دیگه راحت از زندگیت لذت ببر.
تو چکار میکنی؟
خدا بزرگه
به هر حال ازت بابت تمام این سالها ممنونم و هیچوقت خوبیها تا فراموش نمیکنم، و برات آرزوی بهترین همسر دنیا را میکنم
گفتم ممنون حالا دیگه برو
وقتی راه افتاد داشتم نگاش میکردم تا کاملا دور شد بغضم تبدیل به چند قطره اشک شد و رو صورتم غلطید آرام آرام از دادگاه خارج شدمو به طرف ماشینم حرکت کردم عرض خیابان را طی میکردم که بار دیگه مژگان را دیدم و ناگهان همه چیز تیره و تار شد و دنیا دور سرم چرخید
ادامه دارد
نویسنده B55Z
@dastan_shabzadegan
فت بردیا دیوونه شدی بابام اینجا خوابیده و اگه بیدار بشه و ما را پیش هم ببینه دیگه آبرو برامون نمیمونه
گفتم هر کار کردم خوابم نبرد دلم بغل تو را میخواد
عزیزم چارهای نیست فقط امشب قراره جدا بخوابیم فردا که عقد کنیم برای همیشه مال هم میشیم
لبامو رو لباش گذاشتم و بوسیدم و گفتم با این حال امشب هم بهت احتیاج دارم.
بردیا خواهش میکنم خودتو کنترل کن الان فرصت مناسبی برای این کار نیست
یکی از سینه هاش را چنگ زدم که آهی کشید و من گفتم نمیتونم بدون تو بخوابم میفهمی؟
با صدای خفه اما لحنی تند گفت بردیا آبروریزی نکن پاشو برو سر جات اما من ول کن نبودم و آتش شهوتم بد رقم درونمو آتش زده بود دستمو رو شکمش گذاشتم و شروع به مالیدن کردم منتظر فرصتی بودم که یا به زیر شلوارش ببرمو چوچولش را بمالم یا بالا بیارمو سینه هاش رو بگیرم.
بالاخره بعد چند لحظه دستمو به چوچولش رسوندم که ناخودآگاه ناله ای کرد و اما باز هم مقاومت کرد و مچ دستمو گرفت و با خواهش گفت بردیا تو را خدا نکن.
گفتم اگه میخوای بابات بیدار نشه ساکت باش قول میدم بی سر و صدا و خیلی زود کارم را تموم کنم و برم تو جا خودم.
گفت خیلی سمجی پس لااقل برو تو جا خودت تا من تو جام بالش بزارمو بیام پیشت
همین که برگشتم تو جام تصمیم گرفتم پیژامه را بکنم و منتظر اومدنش باشم که پدرش غلطی زد و بیدار شد و نشست
کیرم در جا خوابید و تو دلم خدا را شکر کردم که این اتفاق یه دقیقه پیش نیفتاده بود وگرنه پاک آبرومون میرفت و چه بسا عقدم به هم میخورد بی خیال سکس شدم و چشمام را بستم و خوابیدم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با برخورد دستای لطیفی به بالا تنه لختم بیدار شدم و چشمام را باز کردم
شراره کنارم آرمیده بود و داشت نوازشم میکرد وقتی دید چشام رو باز کردم آرام گفت پس مگر قرار نبود منتظر اومدنم باشی چرا خوابیدی؟
نگاهی سمت پدرش کردمو گفتم مگر ندیدی پدرت بیدار شد؟
گفت چرا بیدار شد ولی باز خوابید
با استرس گفتم کاش نمی اومدی میترسم باز بیدار بشه یا حتی ممکنه بیدار باشه و خودشو به خواب زده باشه.
گفت خیلی وقته حواسم بهش بود خودم دیدم چند لحظه بیشتر بیدار نبود و باز خوابید
گفتم کاش برمیگشتی سر جات و می خوابیدی
گفت باشه و صورتمو بوسید و خواست بره که نگهش داشتم و گفتم بزار یه ذره بغلت کنم بعد برو
همزمان که به خودم فشارش میدادم مدتی لباش را خوردم و سینه هاشو از رو لباس مالیدم و گفتم پاشو برو
گفت نه دیگه تحریکم کردی باید ارضام کنی تا برم.
انگار دلم میخواست همین رو بشنوم خوشحال شدم و با اینکه استرس زیادی داشتم گفتم چشم عزیزم حتماً
بار دیگه به سمت پدرش نگاه کردم و احساس کردم به خواب عمیقی فرو رفته با این حال با ترس و لرز دستم رو به سمت کصش بردم که دیدم کمی خیس شده آرام شروع کردم به مالیدن کصش وای که چه حالی داشت هیچوقت سکس همراه استرس تجربه نکرده بودم و برای همین هیجان خاصی داشتم شراره آهی کشید و دست انداخت شلوار و شورتش رو با هم کند
گفتم دیوونه چرا کندی اینطوری خیلی خطرناکه.
گفت اِاِاِ میشه اینقدر استرس وارد نکنی
آب دهنمو قورت دادم و گفتم باشه عزیزم فقط کمتر سر و صدا کن و لبام را رو لباش گذاشتم و بی سر و صدا مشغول خوردن شدم و همزمان تاپشو بالا کشیدم چون سوتین نبسته بود مستقیم کف دستم رو تیزی یکی از ممه هاش قرار گرفت وای که چه عالی و لذت بخش بود داشتم از مالیدن سینه لذت میبردم که دستش را رو کیرم گذاشتو اونا کمی از رو شلوار مالید و لحظه ای بعد دستش رو به زیر لباسام برد و مستقیم کیرمو لمس کرد و وقتی کامل سفت شد لباش را از رو لبام برداشت و گفت ک
ه دنبالش رفتم تو آخرین پله بش رسیدم و گفتم ببخشید این روزا دل و دماغ ندارم، شراره که رفت و دیگه برنگشت و حالا مژگان داره ازم جدا میشه پس ازم چه انتظاری داری؟ بعد دستش رو گرفتم و تو واحد برگشتیم.
جلوی اتاق خواب ایستادم و گفتم از امشب تو تو اتاق بخواب من تو هال لطفاً مرا به خاطرات گذشته نبر پس تا زمانی میتونی اینجا بمونی که هرگز با من یه جا نخوابی و پیش من پوشیده بگردی.
گریه اش قطع شد و با سر حرفمو تایید کرد
آخر شب پدرم تماس گرفت گوشی را برداشتم و به واحد پایینی رفتم و جواب دادم پدرم گفت پسر جان تو داری با زندگیت چیکار میکنی یه ماه پیش زنگ زدی گفتی زن دوم گرفتی و ما را سکته دادی چند روز بعد فهمیدم دروغ بوده و زن دومی در کار نبوده امشب پدر مژگان اومده میگه مژگان از دیروز تو را ترک کرده و اومده خونه پدرش بس نشسته و میگه میخوام از شوهرم جدا بشم ازش پرسیده چرا میخوای جدا بشی گفته من نمیتوانم برا شوهرم بچه بیارمو چون نمیخوام یه عمر حسرت بچه دار شدن به دلش بمونه دارم جدا میشم، باباش از من خواهش تمنا کرده ببینم مشکل شما چیه و حلش کنم حالا رو راست بگو مشکل چیه، چرا مژگان میخواد جدا بشه تو ازش خواستی یا خودش میخواد
پدر جان من عاشق مژگانم او یه خانم فوقالعاده مهربان و دوست داشتنیه اما متاسفانه همینطور که گفته بچه دار نمیشه، ما برای این مشکل خیلی هزینه کردیم و پیش پزشک های زیادی رفتیم ولی نتیجه نداد، تا اینکه آب پاکی را رو دستمون ریختند و گفتند او بچه دار نمیشه. بعد از اون مژگان بحث جدایی را وسط کشید که من بشدت مخالفت کردم وقتی دید من طلاق بده نیستم تصمیم گرفت کسی را پیدا کنه که حاضر باشه همسر دوم من بشه و سه نفری در کنار هم زندگی کنیم و خودش آستین بالا زد و دختری را برام خواستگاری کرد، وقتی دختره جواب مثبت داد تصمیم گرفتم به شما اطلاع بدیم اما مژگان نگران بود شما مخالفت کنید برا همین ازم خواست این خبر را جوری به پدر مادر دو طرف بدیم که فکر کنید کار از کار گذشته و مخالفت نکنید در واقع داشت بخاطر من همه جور فداکاری میکرد اما متاسفانه وقتی رسماً برای خواستگاری اقدام کردیم پدر دختر نظرش با نظر دختر متفاوت بود و گفت من دختر به مرد همسر دار نمیدم و به این ترتیب همه برنامههای مژگان به هم ریخت حالا هم بدون اطلاع من اقدام به درخواست طلاق کرده. ابلاغیه که به دستم رسید تعجب کردم اما قبلش او بی خبر از من به اصفهان اومده بود من خیلی سعی کردم پشت تلفن نظرش را عوض کنم اما موفق نشدم حالا اگر شما و پدر و مادرش بتونید نظرش را عوض کنید و او را راهی شمال کنید خیلی ازتون ممنون میشم
۲۵ روز از تاریخ ابلاغ گذشته بود ۲۵ روز از زجر آور ترین و جهنمی ترین روزهای عمرم، تو این مدت چندین بار با پدر مادر خودم و مژگان تماس گرفتم و ازشون خواستم با مژگان حرف بزنند تا اگر راضی به مراجعه شد به سراغش برم و او را بر گردونم اما اونا نتونسته بودن مژگان رو راضی کنند
وارد سالن دادگاه شدم مژگان با پدر و مادرش روی نیمکت نشسته بودند از دیدنشان اشک توی چشمام حلقه زد اما سعی کردم قوی باشم جلو رفتم و سلام کردم نگرانی در چهره نا آرام پدر و مادر مژگان موج میزد یاد شبی افتادم که پدر زنم با چهره ای شاد دست دخترش را توی دستم گذاشت و گفت مژگان خواستگاران آنچنانی زیاد داشت اما تو را انتخاب کرد پس حتماً در تو چیزی دید که در آنها ندید لطفاً از او مثل پاره تنت محافظت کن و از همان لحظه مژگان شد پاره تنم. حالا پاره تنم داشت ازم جدا می شد و من شرمنده پدرش هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ناخواسته اشکم جاری شد سرم
ا زندگی میکردم
تنها رابطه من و مژگان یکی دو تماس تلفنی در روز بود، با اینکه خودم اوضاع خوبی نداشتم و کاملاً افسرده شده بودم ولی خوشحال بودم که او سرحاله و قصد نداشتم خوشی اش را ازش بگیرم با این حال ضربه نهایی را زمانی خوردم که ابلاغیه درخواست طلاق به دستم رسید دنیا دور سرم چرخید و لحظهای چشمام تیره رفت تلاش کردم خودم را کنترل کنم و چند نفس عمیق کشیدم سپس به او زنگ زدم رد تماس داد ساعت نه صبح بود بلند شدم و راهی انزلی شدم ابتدا به فروشگاه سر زدم که نه آیدا و نه مژگان آنجا نبودند به ویلای سر زدم در را باز نکردند با کلیدی که داشتم رفتم تو اما کسی را آنجا ندیدم باز به فروشگاه برگشتم اینبار آیدا آنجا بود و خودش را مشغول کار کرده بود و رفتاری سرد مثل یه غریبه با من داشت به صورت دستوری ازش خواستم دنبالم بیاد و وارد دفتر فروشگاه شدم پشت سرم اومد بی مقدمه بهش توپیدم و گفتم تو دوباره فتنه به پا کردی؟
با خونسردی پرسید جریان چیه؟
یعنی تو نمیدونی جریان چیه؟ این جریان درخواست طلاق مژگان چیه که دادگاه برام فرستاده.
_من چه میدونم.
+یعنی تو خبر نداری؟
_چرا خبر دارم ولی دلیلشو به من نگفته.
+اون روی سگم بالا اومد و گفتم داری مثل سگ دروغ میگی.
این اولین بار بود که اینطور تند بهش اهانت کرده بودم _ناراحت شد و گفت بردیا خجالت بکش تا حالا دیدی من بهت بی ادبی کنم.
+من باید خجالت بکشم یا تو که اجازه دادم بشی هم خواب همسرم اما الان داری با بی اعتنایی جوابم را میدی؟
_ قصدم از این بی اعتنایی بی احترامی نبود میدونستم برا چی اومدی و چون نمیدونستم چی باید جوابتو بدم خواستم کاری کنم بیخیالم بشی و دست از سرم برداری.
+بسیار خوب با تو کاری ندارم خودش کجاست؟
_رفت اصفهان پیش پدر مادرش.
با تعجب پرسیدم کی رفت؟
_دیروز صبح.
تو نباید به من میگفتی؟
_من این وسط چیکار میکردم او میگه نگو تو میگی چرا نگفتی؟
دوباره با مژگان تماس گرفتم رد تماس داد گفتم باش تماس بگیر و گوشی را بده به من
به اکراه این کارا کرد گوشی را گرفتم و ازش فاصله گرفتم خوشبختانه مژگان فکر نکرد من باشم و گوشی را جواب داد
بدون احوالپرسی گفتم شرم بر تو! واقعاً من اینقدر برات بی ارزش شدم که باید مجبور بشم با گوشی دیگران تماس بگیرم تا جوابم را بدی.
سلام کرد و ادامه داد وقتی شرمنده ام و حرفی برا گفتن ندارم چارهای نداشتم.
+تو حرفی برا گفتن نداری من که دارم.
_بگو میشنوم
+آخرش کار خودتو کردی؟چرا درخواست طلاق دادی؟مگر ما با هم حرف نزده بودیم، مگر من تو را آزاد نگذاشته بودم.
_چون نمیتونستم دو معشوق داشته باشم وقتی میدیدم داری از تنهایی زجر میکشی نمی تونستم بی تفاوت باشم و از طرفی نمیتونم بدون آیدا زندگی کنم مجبور شدم بین شما یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها کنم این بود که تصمیم گرفتم تو را حذف کنم تا راحتتر بتونی برا آینده خودت تصمیم بگیری.
+من کی از تو خواستم به فکر من و تنهاییم باشی؟
_تو نخواستی اما دل من راضی نمیشد تو را با آن حال و روز ببینم و بی تفاوت باشم.
+پس خواستی بهم لطف کنی؟ اما من این لطفت را نخواستم. برگرد پیش آیدا من طلاق بده نیستم.
_تا حالا اگه اقدام نکرده بودم نخواسته بودم دلتو بشکنم اما حالا که دلتو شکستم دیگه تا آخرش میرم.
+پس رو تصمیمت مصممی؟
_متاسفانه آره اینطوری تو هم میتونی بی درد سر ازدواج کنی، من مطمئنم وقتی یه زن دیگه بگیری طولی نمیکشه همه چیز را فراموش کنی و خوشبخت بشی.
+الان که فکرش رو میکنم میبینم هنوز نه مرا درست شناخته ای و نه میدونی وقتی کسی عاشق شد نمیتونه او را فراموش کنه اما دیگه مهم نیست
می به خانواده ما و حتی خانواده خودته درستش این بود که با هم می اومدید
خواستم عذر خواهی کنم که صدای شراره را شنیدم که گفت عمو جان بهتره دلیل تنها آمدنش را از من بپرسید
به طرف صدا برگشتم و شراره را در دو سه قدمی خود دیدم از اینکه بعد مدتی او را می دیدم خیلی خوشحال شدم و ضربان قلبم بالا رفت. بلند شدم و سلام کردم، بدون هیچ اعتنایی گفت: آخه عمو جون کدام پدر و مادر عاقلی برا مردی که یه زن تو خونش داره دوباره خواستگاری میرن؟
گویا آب سردی بر سرم ریخته باشند در هم مچاله شدم.
عموی شراره با عصبانیت گفت چی شنیدم؟ بعد رو به من گفت تو چطور به خودت اجازه دادی با اینکه زن داری بلند شی بیایی خواستگاری؟ تو مگه از جونت سیر شدی؟ حیف که رو فرشم اومدی وگرنه لهت میکردم حالا زودتر گورتو گم کن.
پدر شراره گفت برادر کمی آرام باش هر چی باشه مهمونه بعد به من گفت ببین مرد جوان من با اینکه زنم فوت کرده بود چند سال بعد وقتی زن دیگه ای گرفتم از چشم همه افتادم حالا تو با اینکه زن داری اومدی خواستگاری؟
گفتم اگه اجازه بدید من توضیح میدم. زن من مشکل داره او نمیتونه برا من بچه بیاره من بخاطر بچه مجبورم.
عموی شراره گفت برای ما کردها خدا یکی زن هم یکی خوش اومدی!
خواستم حرفی بزنم که شراره گفت مگه نشنیدی عموم چی گفت بعد دسته گل را از رو میز برداشت و اومد جلوم ایستاد تو چشمام زل زد اونا به دستم داد و گفت راه ما از هم جداست پس از همون راهی که اومدی برگرد دیگه هم اینورا پیدات نشه
از خونه زدم بیرون گل را رو زمین رها کردم و سوار شدم
بعد از خواستگاری کارم شده بود زنگ زدن به شماره همیشه خاموش شراره و نوشتن پیامهای عاشقانه و ارسال برای او اما او هیچ وقت گوشی اش را روشن نمیکرد تا پیامها و میس کال های مرا ببیند ولی من دست بردار نبودم و با پرسه زدن اطراف خونه عموی شراره امیدوار بودم جایی تو مسیر بتونم او را ببینم و باش حرف بزنم تا اینکه یه روز غروب شراره زنگ زد از دیدن شمارش رو گوشیم برق از چشام پرید و با خوشحالی زاید الوصفی جواب دادم اما او بدون هیچ سلام و علیکی گفت: نمیدونستم اینقدر احمقی تو هنوز اینجایی و این دور و بر پرسه میزنی؟
گفتم برای اینکه میخوام تو را ببینم
گفت بدبخت اینجا کرمانشاهه و اگه احساس کنند کسی مزاحم ناموسشونه خونش را میریزن خواستم بهت خبر بدم عموم تو را این دور و بر دیده و به شدت عصبانی شده اومده بود به پدرم می گفت میخواد پسرش و چند تا از جوونهای محل را بفرسته تا آدمت کنند حالا اگر جونت برات مهمه زودتر برو.
گفتم من را از چی میترسونی من بدون تو نمیرم آخه قربونت برم من چه بدی به تو کردم که با من چنین میکنی من عاشقتم لجبازی را بزار کنار بیا با من بریم
بعد از مکث کوتاهی گفت من زنگ نزدم این چرندیات را بشنوم فقط خواستم از خطری که در کمینته آگاهت کنم حالا دیگه میل خودته میخوای برو میخواهی نرو اما اگه عاقل باشی میری.
گفتم عشق کاره دله و با عقل میونه خوبی نداره وقتی تو داری کمکم میکنی یعنی اینکه تو هم دوستم داری پس چرا انتظار داری من باور کنم که دوستم نداری؟
ببین اصلا به من ربطی نداره بمون تا بمیری من اگه زنگ زدم به حرمت نان و نمکی بود که سر سفرت خورده بودم دیگه خود دانی و دیگه منتظر جواب من نشد و بی خداحافظی قطع کرد
زنگ زدم تا باز باهاش حرف بزنم اما گوشی را خاموش کرده بود با این حال خوشحال بودم که یه بار دیگه صداش را شنیده بودم و مطمئن بودم پیامهایی که با صداقت از علاقه ام براش نوشته بودم و جملاتی که از درد دوری براش فرستادم دیده و احتمال میدادم در یه فرصت مناسب اونا را میخونه.
م
ش بدگویی نکنه بعد از خودم پرسیدم آیا من واقعا عاشق شراره شدم اگه اینطوره پس عشق به مژگان چی میشه، باز از خود پرسیدم آیا یه قلب میتونه جای دو معشوق باشه یا شاید شراره تونسته جایگاه مژگان رو تو قلبم بگیره؟
در باز شد و وارد خونه شدیم و به واحد بالا رفتیم آیدا تا چشمش به مژگان افتاد اشکش جاری شد و خودش را تو بغل مژگان انداخت برق شادی را تو چشای مژگان میشد دید اما سعی کرد خوشحالیش را از آیدا پنهان کنه و با بی اعتنایی پرسید پس شراره کو؟
آیدا خودشو برای مژگان لوس کرد و گفت بردیا بهم گفت که من شاید بتونم دوری شراره را تحمل کنم اما مژگان دیگه نمیتونه دوری تو را تحمل کنه این شد که من راه افتادم زودتر خودم را به تو برسونم.
مژگان نتونست جلو خندش رو بگیره و با لبخند گفت چه اعتماد به نفسی کلم اعتماد به نفس تو را داشت خودش رو جا آناناس به مردم قالب می کرد بعد او را پس زد و گفت حالا خودتو اینقدر لوس نکن.
من رفتم جلو و دست آیدا را تو یه دستم گرفتم و دست مژگان را تو یه دستم و تو صورت مژگان نگاه کردم و گفتم نمیخوام بگم از دستتون ناراحت نیستم و بخشیدم تون که دروغه اما میخوام بگم تو با قهر کردن کمکی به من نمیکنی و تازه فضای خونه را کسل کننده تر از قبل میکنی پس لطفاً بخاطر من کوتاه بیا و آیدا را ببخش سپس دستشو تو دست آیدا گذاشتم و گفتم اینم از قولی که بهت داده بودم
آیدا صورتمو بوسید و گفت ازت ممنونم منم خواستم صورتشو ببوسم که مژگان گفت چه فایده داره تو به قولت عمل کردی ولی آیدا به قولش عمل نکرد
این حرف مژگان بد رقم حال آیدا را گرفت و دوباره اشکاش جاری شد گفتم این حرف را نزن آیدا به قولش عمل کرد و همه تلاشش را کرد اما نشد من مطمئنم شراره هم یه روز برمیگرده حالا لطفاً آیدا را ببوس
مژگان آیدا را که بوسید آنها را رها کردم و رفتم روی مبل نشستم آیدا از اینکه بالاخره مژگان باش آشتی کرده بود ذوق زده شد و همدیگر را بقل کردند و بوسیدند سپس اشکهای هم را پاک کردند و به طرفم اومدن و دو طرفم نشستند بعد دست دور گردنم انداختند و مرا بوسیدند و ازم تشکر کردند اما من حالم دگرگون شده بود و به سختی داشتم خودمونو کنترل میکردم که گریه نکنم.
آفتاب غروب کرده بود که یه پرس غذا گرفتم و به خونه رفتم اما از بوی غذا متوجه شدم آیدا و مژگان خونه اند در را باز کردم و چشمم به آیدا که افتاد گفتم پس مگه شما نرفته بودید انزلی؟ پس چرا برگشتید مژگان از اتاق بیرون اومد و گفت وا این چه سوالیه خب به خونم برگشتم
+چرا انزلی نموندید؟
صداشو نازک کرد و گفت اون زمان که ما تو ویلا میموندیم جنابعالی تنها نبودی انتظار نداشتی که الان تنهات بزارم
+دمت گرم باز هنوز معرفتت سر جاشه.
_باشه حالا هی تیکه بنداز بعد غذا را از دستم گرفت و گفت بزار ببینم وقتی تنها میشی چی میخوری درشو باز کرد و گفت به به چلو کباب! حالا که اینطور شد این را من میخورم تو و آیدا هم قورمه سبزی بخورید
بعد صرف شام پرسیدم از فروشگاه انزلی چه خبر
آیدا گفت خدا را شکر همه چی داره عالی پیش میره و اینقدر نیروهای خوبی داریم که اگه خودمونم نباشیم بازم کارا به خوبی پیش میره که البته همه اینها را مدیون مژگان جونم که نیروها را به خوبی گزینش کرد و مسئولیت هر کی را مشخص نمود
مژگان گفت با این حال نباید آنها را به حال خود رها کنیم و باید مرتب هر دو یا حداقل یکیمون آنجا باشیم وگرنه به مرور بی انضباط میشن.
آیدا خندید و گفت باشه مژگان جون هر روز که مثل امروز من از راه نرسیدم که بخوام ساعت کار فروشگاه را رها کنیم بریم سکس کنیم از فردا طبق برنامه تو جلو میریم
خندید
نکن من میدونم بیشتر بخاطر شراره قهر کرده تا من حالا اونا ول کن بشین برام تعریف کن چی شد که تنها برگشتی.
_اگه اون روز شراره خانم دندون رو جیگر میزاشت و صداقتش گل نمیکرد الان زن و شوهر بودیدو نه شما نه ما این همه دردسر نداشتیم.
+لطفاً دوباره جریان اون روز رو یادم نیار و بذار فراموش کنم که چه فیلمی سرما در آورده بودی.
_ای بابا شما ها چتون شده؟ چرا همتون از من طلبکارید من فکر می کردم متوجه شدی ما این کار را بخاطر شما انجام دادیم.
+متاسفم برات واقعا تو اینطور فکر میکنی؟ یعنی تو فکر کردی چون من اون روز چیزی به شما نگفتم پذیرفتم که تقصیری ندارید نه عزیزم اگه اینطور فکر میکنی سخت در اشتباهی پس بزار آگاهت کنم اولا تو گفتی این کار را کردید تا از شر ما راحت بشید که این حرف بسیار زشتی بود
_اون حرف را در حالت عصبانیت زدم منظوری نداشتم ببخشید
اتفاقاً آدمها در حالت عصبانیت بهتر نیت و ذات خودشونو بروز میدن حالا این به کنار، اگر چه به قول خودت شما نیت بدی از این کار نداشتید اما برنامه ای که سر ما پیاده کردید احمقانه و تحقیر آمیز بود بخصوص هر چه جلو رفتید کار را خراب تر کردید در واقع شما تا آنجا کارتان معقولانه بود که ما را با هم آشنا کردید به نظرم اگر بعد از آشنایی صادقانه حرف دلتون را می زدید و می گفتید که دوست دارید جدا از ما زندگی کنید عاقلانه تر بود هر چند با اینکه نگفته بودید اما من طوری ترتیب داده بودم که در هفته فقط یکی دوبار همدیگر رو میدیدیم پس نیاز نبود همه چی را اینقدر پیچیده کنید. یه اشتباه دیگه هم که کردی این بود که وقتی شراره صداقت به خرج داد و واقعیت را به من گفت به جای عذر خواهی توجیه کردی و هرچه مژگان ازت خواست دخالت نکنی جلو ما ایستادی و با افتخار کل کارایی را که برای ما کرده بودید بازگو کردی و غرور ما را زیر پا گذاشتی هر چند به قول شراره شما بخاطر خودتون این کار رو کرده بودید و منتی بر ما نداشتید، کافیه یا بازم بگم.
معذرت میخوام حق با شماست ما اشتباه کردیم به خصوص آن روز من خیلی نفهمی کردم
بهتره بدونی اینا فقط حرفای من نبود و همانطور که حدس میزدم علت اصلی ناراحتی شراره هم همینه او حق داره از دست تو ناراحت باشه.
_تو از کجا میدونی؟
+برام یه پیام فرستاده و دلیل رفتنش را ناراحتی از دست تو عنوان کرده و نوشته:« آیدا مرا چی حساب کرده که به جا من همه جور تصمیمی گرفته مگر من برده زر خرید او بودم که مرا ابزاری برای رسیدن خود به آرزوهاش قرار داده، یا شاید یه رباتم که ارادهای از خود ندارم و باید هر کاری صاحبم ازم خواسته انجام بدم، حالا که فکرش را میکنم من او را نشناخته بودم و اگر میدونستم او تو ذهنش مرا اینقدر حقیر و مثل یه وسیله برای رسیدن به هدف خودش تصور میکنه خوابیدن تو پارک را به هم اتاقی با او ترجیح می دادم و هرگز یک لحظه هم پیشش نمی موندم»
_متاسفانه همه اینها را به خودم هم گفت و ازم خواست دیگه هرگز طرفش نرم حالا به نظر تو واقعا من اینجور آدمیم؟
+نه انصافا تو اینطوری نیستی و نیت تو این نبوده فقط کاری که با ما کردید این ذهنیت رو ایجاد میکرد برا همین من در جواب شراره نوشتم:
«من به تو حق میدم که از دست آیدا ناراحت باشی همانطور که من هم از دست مژگان ناراحتم واین رفتار اونا اگرچه اشتباه بوده اما منظور بدی نداشتن آنها مثلاً خواستن با این کارشون یه تیر و دو نشان کنند و هم خودشون به هم برسن و هم ما تنها نمونیم»
_قربون آدم چیز فهم دقیقا منظور ما همین بود فقط آخرش گند زدیم حالا او چی جواب داد؟
او نوشت«واقعا دلم برا خودم میسوزه انگار تو را هم نشناخت
بشه اما متاسفانه آیدا دو روز پیش، با اعترافی که کرد گند زد به همه چی. من به شراره حق میدم ناراحت بشه و بزاره بره چون آیدا ناخواسته غرور شراره را شکست اونم درست زمانی که شراره بخاطر دروغی که به تو گفته بود روحیش به شدت حساس و شکننده شده بود، اون شب تا صبح کلی با آیدا حرف زدم و با اینکه او اشتباهش را پذیرفت اما علی رغم میل باطنیم بش گفتم تا دل شراره را بدست نیاری باهات قهرم دیروز هم موقع خداحافظی یه لحظه دور از چشم تو بش گفتم حداقل کاری که باید بکنی تا ببخشمت اینه که با شراره برگردی
از کنار میز شام بلند شدمو رفتم روی کاناپه ولو شدم غم دوری شراره بار دیگه به ذهنم هجوم آورد زمان به کندی سپری میشد. بالاخره دو ساعتی با مشغول شدن به گوشی طی کردمو خوابم گرفت بلند شدم و به اتاق خواب رفتم، روی تختم دراز کشیدم، در خواب دستهای لطیفی به بدنم کشیده شد؛ کیرمو لمس کرد و بعد لبهای گرمی سر کیرم رو بوسید گفتم شراره عزیزم تو برگشتی؟ با خوشحالی چشم گشودم و مژگان رو دیدم که کاملاً برهنه کنارم دراز کشیده و کیرم را که الان حسابی سیخ شده از شلوارک در آورده و داره ساک میزنه، با تعجب نگاهش کردم و گفتم چی شده هوس کیر من را کردی؟
خندید و گفت تا شراره برگرده و دوباره تو را به او بسپارم شده بمیرم نمی گذارم یه شب بدون سکس بخوابی حالا بلند شو و هر رقم دوست داری بام حال کن.
او را گرفتم و روی خودم کشیدم و گفتم دیوونه، با تمام کارایی که بام کردی هنوز عاشقتم، با اینکه تمایلی به سکس با او نداشتم اما دلم نیومد بیشتر از این بهش بی اعتنایی کنم برای همین لبامو رو لباش گذاشتم و مشغول خوردن شدم کمی بعد غلطی زدم و او را به زیر بردم و خودم رو اومدم و سراغ سینههاش رفتم سینه های مژگان خوش فرم و خوردنی بود اما نوک تیز و سر بالا نبود با این حال جز قشنگ ترین سینه هایی بود که دیده بودم و از خوردنشون لذت میبردم بعد از اینکه کمی سینه هاش رو خوردم به سمت کصش رفتمو مشغول لیسیدن داخل شیارش شدم مژگان کس خوشگل و خوش بویی داشت و هر بار اونا لیس میزدم با اینکه تحریک نمیشد اما عطر و طعم کصش مرا تحریک میکرد.
بعد از خوردن کصش حالا موقع گاییدنش بود بلند شدم و از تخت پایین رفتم تا روغن مالش را بیارم و کصش را که همچنان خشک بود چرب کنم که سرش را لبه تخت رساند و خودش روی تخت دراز کشید و گفت کیرتو بکن تو دهنم
پاهامو دو طرف سرش که کمی از تخت آویزان بود گذاشتم و تو دهنش تلمبه زدم و چند بار محکم تا ته حلقش کردم که چند بار عوق زد و به نفس نفس افتاد سپس در آوردم و لای سینه هاش گذاشتم. سینه هاش را به هم چسبوندم و کیرما عقب جلو کردم که همزمان تخمام به صورتش مالیده میشد و خیلی لذت بخش بود
همانطور که لبه تخت ایستاده بودم ازش خواستم بچرخه و کصش رو مقابل کیرم تنظیم کنه چند قطره روغن به کصش ریختم و چربش کردم سپس کیرما در مقابل کصش تنظیم کردم و همزمان که به جلو فشار میدادم چند قطره روغن هم روی کیرم ریختم
کیرم حسابی لیز شده بود و به راحتی تو کصش تلمبه میزدم روغن را کنار گذاشتم و پاهاش رو جفت کردم و بالا نگه داشتم طوری که ساق پاهاش جلوی صورتم بود و کیرم تا انتها تو کصش جلو عقب میشد بدون اینکه پوزیشن عوض کنم آنقدر تو کصش تلمبه زدم تا اینکه ارضا شدم و تا آخرین قطره آبم رو تو کصش خالی کردم و کیرم رو بیرون کشیدم و نفس نفس زنان خودم را روی تخت رساندم و دراز کشیدم و پرسیدم هنوز قرص میخوردی؟
خندید و گفت من الان چند ماهه فقط با آیدا میخوابم حالا به نظرت باید میخوردم
گفتم نه والا ولی منم حواسم نبود مثل سابق ریختم توش
گفت چه اشکالی
ختم خیلی فرق داشت حسابی به هم ریخته و داغون بود و بشدت از دست آیدا شاکی بود برا همین شمال نرفت او رفت کرمانشاه اما نمیخواست آیدا بفهمه، حالا اگه رفتید سراغش نگید من گفتم
+مطمئن باش اما ببینم مطمئنی رفت کرمانشاه؟
_خودم تا پای اتوبوس بردمش تو راه همش قسمم میداد که اگه شما احوالش رو گرفتید اصلأ نگم امروز با من بوده.
گفتم شما کمک بزرگی به ما کردی و قول میدم این لطفت را هرگز فراموش نکنم بعد به آیدا زنگ زدمو گفتم مریم اینجا پیش ماست بیا پایین.
موضوع را به آیدا گفتیم و من گفتم نظرم اینه بی وقفه بریم تا قبل از اینکه شراره بخواد بره پیش باباش پیداش کنیم.
مریم : ولی اون دو سه ساعت پیش رفت من بعید میدونم دیگه به اتوبوس برسید البته باز خودتون بهتر میدونید
آیدا: منم همین نظر رو دارم ما دیگه به اتوبوس نمیرسیم
+پس میگید چکار کنیم
_ من میگم خودم برم دنبالش و برش گردونم شما هم برگردید رشت.
نه من طاقت نمیارم، با هم بریم
_صلاح نیست شما با من بیایید تنها برم بهتره
+ولی من میترسم نتونی قانعش کنی برگرده
_اگه من نتونم شما هرگز نمیتونید اما اصلا نگران نباش قول میدم برش گردوندم
چارهای جز موافقت نداشتم گفتم پس اگه اینطوره تو با ماشین برو ما با اتوبوس برمیگردیم رشت.
_اذیت نمی شید
+نه بابا ما که رشت پیاده نیستیم
_باشه من با ماشین میرم
مژگان به آیدا گفت من میگم حالا که دیگه به اتوبوس نمیرسی امشب را استراحت کن صبح برو چون خسته ای و تنهایی ممکنه خوابت بگیره.
مریم: پ ن پ، بعد به آیدا گفت بی معرفت رفتی رفتی بعد شش ماه اومدی نمیخوای یه شب پیش من بمونی من که نمیزارم امشب بری
آیدا خودش رو لوس کرد و گفت: حالا که اینقدر برا همتون مهمم باشه میمونم فردا میرم.
آیدا و مریم تصمیم گرفتند ما را تا ترمینال برسونن موقع خداحافظی به آیدا گفتم بدون شراره برنگردی که …
حرفم رو قطع کرد و گفت دست خالی بیام که تو مژگان دست من نمیدی.
+شش دانگ مژگان مال خودت قول میدم وقتی برگردی باز خودم دست مژگان رو تو دستت بزارم اما در عوض تو هم بدون شراره بر نگرد؟
+چشم قربان قول میدم با شراره برگردم.
سوار اتوبوس به سمت رشت در حرکت بودیم که مژگان دستش را رو دستم گذاشتو نوازشش کرد، برگشتمو نگاهمان در هم گره خورد بی مقدمه گفت بردیا مرا ببخش.
چیزی نگفتم و وقتی سکوتم را دید گفت من نتونستم برات همسری که انتظار داشتی باشم به قول تو من قسم خورده بودم چیزی ازت پنهان نکنم و باهات صادق باشم اما از اخلاق خوبت سو استفاده کردم و مسأله به این مهمی رو ازت پنهان کردم آره من خود خواهی کردم لطفاً مرا ببخش
گفتم از دیروز فکر میکنم همه اینا خواب و رویا بوده و هنوز باور نکردم که تو اینقدر عوض شده باشی و من اینقدر برات غریبه؛ میدونی دلم از چی میسوزه؟از این میسوزه شش ماه پیش که یه فیلم دیگه برامون بازی کردی گفتم کار درستی نکردی که پنهان کاری کردی و باعث شدی اعتمادم بهت کمرنگ بشه و تو قول دادی تلاش کنی دوباره اعتمادم را جلب کنی، این بود قولی که داده بودی؟ از اینکه آیدا شده بود کارگردان زندگیمون و تو هم چشم بسته بازیگر او چه لذتی میبردی که مرا نادیده گرفتی؟
گفتم که مرا ببخش همه جوره حق با تویه
بخشیدن چه دردی را دوا میکنه دختری را وارد زندگیم کردید و وقتی فهمیدید بش علاقه دارم باعث شدید فراری بشه
خندید و گفت نگران نباش انشاالله آیدا شراره را بر می گردونه
گفتم هر موقع برگشت اون موقع میبخشمت.
خوشحال شد و گفت چون مطمئنم شراره برمیگرده از همین الان خودمو بخشیده میدونم
سریع گفتم یه شرط دیگه هم برا بخشیدن دارم
_ چیه؟
+دیگه هیچوقت فکر جدا
حرف میزنه و نخواستم مزاحمش بشم اما وقتی صدای ناسزا گفتن شنیدم تعجب کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم و وارد اتاق شدم و حیرتم زمانی بیشتر شد که دیدم شراره مرتب قدم میزنه و با صدای بلند به خودش و گاهی به پدرش و آیدا ناسزا میگه.
دست او را گرفتم و گفتم شراره جان تو را خدا آرام باش وقتی کمی آرام شد ازش خواستم با من به آشپزخونه بیاد
تو آشپزخونه هم همچنان آرام نمیگرفت و مرتب قدم میزد و باز به همه حتی من ناسزا میگفت اما من فقط سکوت کردم تا
غذا آماده شد میز رو چیدمو با کلی خواهش ازش خواستم بنشینه بالاخره نشست و با بی میلی فقط چند لقمه همراهی کرد بعد بلند شد و به داخل اتاق رفت.
ساعت هشت صبح بود از خواب بیدار شدم شراره را ندیدم از روی تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم باز شراره را ندیدم صداش کردم جوابی نشنیدم دو طبقه ساختمان را گشتم و باز پیداش نکردم گوشی را برداشتم و بش زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود به آیدا زنگ زدم جواب نداد به مژگان زنگ زدم او هم جواب نداد یادم اومد گاهی مواقع به کمک مژگان و آیدا به فروشگاه شعبه انزلی میرفت به اونجا زنگ زدم کارکنان گفتند نه از مژگان و آیدا خبر دارن نه از شراره.
نگران شدم بدون اینکه چیزی بخورم لباس پوشیدم ماشین رو برداشتمو از خونه زدم بیرون با درماندگی خیابان های اطراف رو گشتم و تا فروشگاه رفتم اما اثری ازش نبود دوباره شمارش را گرفتم باز هم گوشیش خاموش بود به مژگان و آیدا زنگ زدم اونا هم جواب ندادند کفری شده بودم با عصبانیت به طرف انزلی حرکت کردم نزدیک انزلی بودم که مژگان زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت ببخش عزیزم خواب بودم متوجه تماست نشدم.
مهم نیست فقط بگو ببینم از شراره خبر نداری؟
نگرانی از صدام میبارید طوری که او هم نگران جواب داد نه اینجا نیست مگه پیش تو نباید باشه؟
تا خواستم جواب بدم آیدا گوشی رو گرفتو او هم نگران پرسید بردیا؛ شراره چی شده؟
+شراره نیست غیبش زده.
_الان آماده میشم میام رشت میریم میگردیم پیداش میکنیم
+نه بمون تا بیام اونجا چون شما گوشی جواب ندادید من راه افتادم و الان نزدیک انزلیم
وقتی رسیدم مژگان و آیدا سراسیمه جلو اومدن و پرسیدند گفتی شراره چی شده؟
گفتم صبح ساعت هشت بیدار شدم ولی او را ندیدم همه جا را گشتم پیداش نکردم بهش زنگ زدم دیدم خاموشه.
مژگان گفت احتمالاً تو رشت باشه بهتره بریم اونجا دنبالش بگردیم شاید کلافه بوده یا خواسته تنها باشه گوشیش رو خاموش کرده و زده بیرون اصلا شاید تا الان برگشته.
از آیدا پرسیدم به نظرت احتمالش هست بیاد اینجا؟
_نه بعید میدونم با دلخوری که ازم داشت بیاد اینجا
به رشت برگشتیم و اول به خونه سر زدیم بعد هر جایی که به فکر مون میرسید سر زدیم اما ازش خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین، ظهر مثل لشکر شکست خورده به خونه برگشتیم
آیدا پرسید ببینم دیشب ما که رفتیم اتفاق خاصی افتاد؟
+بعد رفتن شما مدتی گریه کرد سعی کردم آرامش کنم بعد گفت میخوام تنها باشمو رفت تو اتاق و هرچی فحش بلد بود نثار تو و پدرش کرد بعد با اصرار من اومد چند لقمه غذا خورد و باز به داخل اتاق برگشت مدتی بعد من هم رفتم تا بخوابیم من تمایل به سکس داشتم اما او تمایلی نداشت، کنار هم دراز کشیدیم که یه دفعه گفت چقدر دلم برا مامانم تنگ شده دلداریش دادم و نوازشش کردم بعد بش گفتم فردا که عقد کردیم یکماه میریم مسافرت اول میریم تهران یه سر میریم قبرستان سر خاک مامانت بعد میریم ولایت من و تو را به کس و کارم معرفی میکنم از اینجا میریم کرمانشاه به بستگان تو بخصوص پدرت و عمت سر میزنی باشون آشتی میکنی و بر میگردیم سر زن
ماه پیش رو یادت رفته روزی که با هم داشتیم به سمت شمال میومدیم چی ازم پرسیدی؟شراره همچنان ساکت موند آیدا گفت یادمه پرسیدی اگه این دوستت که برا دیدنش داری میری تو را از من گرفت من چکار کنم و من جواب دادم نگران نباش من اول تو را سر و سامان میدم بعد میرم دنبال عشق و حال خودم بعد تو خندیدی و با شوخی گفتی نکنه برا من هم شوهر پیدا کردی گفتم خدا را چه دیدی شاید همینطور باشه اما تو فکر کردی دارم سر به سرت میزارم خندیدی و گفتی شوهر مجازی به درد عمت میخوره و تا برسیم رشت کلی من را بخاطر عشق مجازی مسخره کردی و خندیدی.
آیدا همچنان حرف میزد اما شراره ساکت نشسته بود و به نقطه ای کور زل زده بود مشخص بود که فکرش درگیر مسئله ای مهم تر از حرفای آیدا شده و انگار دیگه شنیدن حرفهای آیدا براش مهم نبود
گفتم من نمیتونم بگم کار تو در حق شراره درست بوده یا نه اما مژگان نباید این کارا با من میکرد او زن شرعی و قانونی من بوده نباید بخاطر خودش این همه بازیم میداد مگر من بازیچه او بودم.
مژگان برآشفت و گفت: وقتی میگم مقصری تعجب میکنی و میگی من چه تقصیری دارم؟ الان هم که میگی چون زن قانونی تو بودم این حق را نداشتم میخوام بدونم حق من از این زندگی چیه؟ اینکه تا عمر دارم مطیع تو باشم و اعتراض نکنم، من چه گناهی دارم که تو به جای تصمیم منطقی و عاقلانه همیشه درگیر احساست بودی و حاضر نبودی ازم جدا بشی تا هر کدام دنبال زندگی مون بریم اگر تو درست تصمیم میگرفتی و طلاقم میدادی من مجبور نبودم بهت دروغ بگم و برات فیلم بازی کنم.
+نمیدونستم یه روز به خاطر عاشق بودنم باز خواستم میکنی.
من هم دوستت داشتم فکر میکنی نمی تونستم برای طلاق اقدام کنم؟ چرا میتونستم، اما من هم درک داشتم. و نمی خواستم کسی که خودش را بخاطر من به آب و آتش زد و سختی غربت را به جان خرید تنها بزارم، تو نمیدونی من چقدر صبر کردم و پا رو دلم گذاشتم تا ابتدا جایگزینی خوب برای خودم پیدا کنم که وقتی رفتم خیالم راحت باشه که تو تنها نیستی، حالا خودت بگو اگه دوستت نداشتم چرا دو سال صبر کردم
گفتم با تمام اینها نیاز به این همه پنهان کاری و دروغ نبود
_ باز که برگشتی سر خونه اول بابا چرا متوجه نمیشی من میخواستم ازت جدا شمو برم دنبال زندگیم اما تو حاضر نبودی طلاق بدی پس باید فکر دیگه ای میکردم
گفتم من که این اواخر تو را آزاد گذاشته بودم و جز اسمی از تو داخل شناسنامه توقع دیگری نداشتم پس چه لزومی داشت حتماً جدا بشی؟ چرا اینقدر بی رحمانه این دروغ آخری رو ساختی و خون به دل من کردی؟
آیدا گفت اینکه شراره به دروغ به شما گفت حامله است زیر سر من بود، اتفاقا مژگان مخالف بود و گفت ما که الان همش با همیم پس چه لزومی به طلاق گرفتنه؟ اما من ترسیدم روزی بیاد که به هر دلیلی بخواهی او را از من بگیری و خونه خرابم کنی، از طرفی میخواستم زودتر تکلیف شراره را هم مشخص کنی و یه تصمیم اساسی برای ادامه این رابطه بگیری.
سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت حرف برا گفتن زیاد بود اما حوصله برا شنیدن نمانده بود مژگان گوشه ای آرام داشت اشک میریخت و شراره همچنان در سکوتی محض به نقطهای نامعلوم چشم دوخته بود و من قدم میزدم و به آنچه که شنیده بودم فکر میکردم اما آیدا آرام بود گویی که باری سنگین از دوش به زمین گذاشته باشد
چند دقیقهای به همین منوال گذشت آیدا ایستاد و گفت من دارم میرم انزلی کسی با من نمیاد؟
کسی جوابش را نداد باز گفت پس من رفتم خداحافظ
گفتم صبر کن اگه کسی باهات نمیاد من میام.
در جوابم بی درنگ گفت: در تمام این مدت شاید دروغ های زیادی از من شنیدی اما به روح پدر
هوس یا عشق (2)
1402/04/20
#عاشقی #دنباله_دار
گیج شده بودم او چی داشت میگفت ما که همش شش ماه بود همدیگه رو میشناختیم این دو سال رو آیدا از کجاش در آورد؟!
شراره هم مثل من تعجب کرده بود و زودتر گفت کسخل شدی دو سال چیه ما همش شش ماهه با اینا آشنا شدیم تو چطور دو سال فداکاری مژگان رو دیدی من ندیدم
_چیه فکر میکنی اشتباه گفتم نه جونم، درسته که تو و بردیا شش ماهه با هم آشنا شدین ولی من و مژگان از دو سال پیش همدیگه رو میشناسیم.
گفتم بفرما یه دروغ دیگه ساخته و پرداخته یه دروغ پرداز حرفه ای بعد رو به آیدا گفتم خانم کارگردان کوتاه بیا اینقدر ما را بازی نگیر!
خیلی جدی گفت اتفاقا این بار هیچ دروغی در کار نیست، دیگه نه میخوام کارگردان باشم ونه کسی را بازی بدم پس بشینیدو با دقت به حرفام گوش بدید آشنایی من و مژگان از همون لحظه اول حضوری بود و از سایت دوستیابی و این چرت و پرتا نه سر در میاریم و نه حوصلش رو داریم بعد رو به من پرسید؟ تو مطب دکتر صدوقی مشاور و روانشناس رو تهران بلدی؛ و حتما یه روز سرد زمستان دو سال پیش را یادت میاد که مژگان رو برای مشاوره به اونجا برده بودی و مژگان ازت خواسته بود بیرون از مطب منتظرش باشی تا خودش باهات تماس بگیره و تو مجبور شدی ساعتها تو خیابانهای تهران بچرخی.
کمی فکر کردم و گفتم آره درسته تو از کجا میدونی؟
من و مژگان همان روز و تو همون مطب با هم آشنا شدیم و به مرور این آشنایی به یه رابطه تبدیل شد یه مدت تلفنی بود اما بعد از آن چند بار حضوری همدیگه رو دیدیم هر بار که تو و مژگان به هر دلیلی به تهران می اومدید ما همدیگه رو ملاقات میکردیم حتی چند بار هم من به رشت اومدمو زمانی که تو سر کار بودی ساعتها تو همین خونه با هم بودیم تا اینکه این رفت و آمدها و تماسها اینقدر زیاد شد که عاشق هم شدیم.
شراره گفت یعنی جریان آشنایی ما تو قلعه رودخان فیلم بود؟
آره همش ساختگی بود اون دو پسر مزاحم تو قلعه یادته اونا را روز قبل مژگان تو رشت اجیر کرد و ازشون خواست اون روز تو قلعه رودخان مثل سایه دنبال ما بیان و هر کار خواستیم انجام بدن چون برنامه این بود شما را به صورت غیر مستقیم سر راه هم قرار بدیم تا همدیگه را جذب کنید داستان رابطه با زنی به نام نیلوفر را طراحی کردیم تا اومدن من و تو به رشت واقعی به نظر بیاد، برای از بین بردن نیلوفر ساختگی و ماندگار شدن تو این خونه داستان قرار سر میدان و صحبتهای تو فروشگاه را طراحی کردیم تا همه چیز طبیعی باشه…
حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: چه لذتی از این بازی می بردید؟
_ما بازی نمی کردیم، بازی هم نمی دادیم ما فقط عاشق هم بودیمو تلاش می کردیم به هم برسیم تا فقط و فقط مال هم باشیم شاید شنیدن این جمله ناراحتت کنه ولی میخواستم تو را که مانع بزرگی بین من و مژگان بودی کنار بزارم و مژگان حاضر نبود برای جدایی از تو اقدام کند برای اینکه عمیقاً تو را دوست داشت و خود را مدیون تو میدونست و همش میگفت بردیا به خاطر من سختی و تنهایی غربت را به جون خرید تا با ویژگی که من دارم بتونم از زندگی لذت ببرم حالا من چطور میتونم خودخواه باشم و او را نادیده بگیرم.
مدتی سر این موضوع باش کلنجار رفتم تا او را قانع کنم ازت جدا بشه اما نتونستمو تسلیم خواسته مژگان شدم او که تو را خوب میشناخت گفت ما یه راه بیشتر نداریم، ما باید یه گزینه خوب که از هر نظر بهتر از من باشه برای بردیا پیدا کنیم و به صورت نا محسوس اونا را به هم وصل کنیم تا عاشق هم شوند این تنها راهیه که بردیا از من چشم پوشی کنه، شراره بهترین گزینه برای اینکار بود و اگه این اتفاق می افتاد به تیر و دو نشان میشد و او هم سر و سامان میگرف
مدی بفرمایید یه سینی و بشقاب بهم داد دو تا تخم مرغ و یه تیکه نون برداشتم و رفتم سمت بچه ها ، داشتن از اتاق و هم اتاقیاشون می گفتن رو کردن به من منم گفتم که من توی حجره های حیاطم که گفتن بهم پس شانس آوردی و یکم شوخی کردیم گفتن ما هم اگه بچه خوشکل مثل تو بودیم می رفتیم حجره های حیاط صبحانه خوردیم و اون برادری که مسول آشپزخانه بود اومد و خودش و معرفی کرد و گفت سال دومه که این جاست از ما هم پرسید که با کی هم اتاقی هستیم تا گفتنم من حجره حیاطم گفت با سعید و رضا که همون جا فهمیدم که اسم هم اتاقی غایبم رضاست یکم حرف زدیم و از آشپزخانه رفتیم برون کاری نداشتیم خسته هم نبودیم یکم رفتیم فضا کلاس و … را دیدیم و من برگشتم اتاق لباس هامو عوض کردم دوس داشتم یه دوش بگیرم و یکم دراز بکشم چفت در اتاق را انداختم و لباس هامو در اوردم و رفتم حمام زیر دوش بودم که صدای در زدن می اومد همزمان گوشیم هم داشت زنگ میخورد دست و پامو گم کردم حولم را برداشتم پیچیدم دورم و رفتم دم در از پشت در گفتم بفرمایید سعید بود گفت برادر مجتبی چرا چفت در و بستی باز کن منم، من لخت بودم ولی چاره ای نبود چفت را باز کرد فرصت نداد که بگم لختم و صبر کن یه راست اومد تو من لخت وسط اتقاق با یه حوله کوچیک دور پاهام که قسمت پشت حوله هم به هم کامل نمیرسید ایستاده بودم جلو سعید، سعید بی تفاوت به من اومد و رفت سمت کمد منم رفتم داخل حمام وای لباس هام توی کمد بود فکر نمیکردم کسی بیاد و با خودم نیاورده بودم رفتم زیر دوش که باز بود و خودم و شستم و خشک کردم ایستاده بودم وسط حمام درو باز کردم که از سعید بخوام لباسام را برام بیاره دیدم دراز کشیده بود و چشماش بسته بود حوله را پیچیدم باز دورم حوله دستیم بود و کامل به هم نمیرسید رفتم به سمت کمد ولی سنگینی نگاهی را رو خودم حس میکردم پشتم به سعید بود سریع یه شورت و شلوار پوشیدم و برگشتم سعید بیدار بود و داشت نگاهم میکرد پیراهنم و پوشیدم سرخ شده بودم از خجالت و نمیدونستم باید چیکار کنم که سعید با اشاره به رخت خواب ها گفت برادر مجتبی دیدم توی کمد ملحفه اوردی یکی از تشک ها را بردار برای خودت راستی رفتی صبحانه گفتم باشه بله رفتم گفت خوب پس با محیط آشنا شدی گفتم اره گفت که آماده شو من دارم میرم کتابخانه با هم بریم عضوت کنم و بعدم بریم ناهار ظهرم که کلاس دارید گفتم باشه .
با سعید رفتیم کتابخانه و نهار و بعدم راهنماییم کرد برای اولین کلاسم و رفت خودشم کلاس داشت از ظهر تا طرفای نماز مغرب کلاس داشتیم تو نماز خانه بودیم که یکی دستش را گذاشت رو شونم برگشتم سعید بود گفت پاشو بریم جلو رفتیم صف دوم نماز و نشستیم کم کم نمازخونه پر شد همه تقریبا سعید را میشناختن و باهاش سلام علیک داشتن منم داشتم کم کم به همه معرفی میشدم بعد نماز رفتیم آشپزخانه غذا گرفتیم و چون خیلی شلوغ بود بردیم داخل اتاق دو تا دیگه از طلبه های سال بالایی هم که دوستای سعید بودن باهامون اومدن اونا داشتن در مورد درس و … صحبت میکردن و من همش ساکت بودم ساعت از ده و نیم گذشته بود که دوستای سعید رفتن و منم که حسابی خسته بودم داشتم مرتب خمیازه می کشیدم سعید گفت برادر مجتبی اگه خوابت میاد شما بخواب منم یکم کتاب میخونم و میخوابم پاشدم و تشک خودم را انداختم کنار کمد دراز کشیدم سعید هم چراغ ها را خاموش کرد و یه چراغ مطالعه بود روشن گذاشت و داشت کتاب میخوند نفهمیدم چجوری خوابم برد اما نیمه های شب بود که صدای نفس کشیدنی را پشتم حس می کردم اتاق تاریک بود و تا یکم چشمام به تاریکی عادت کرد دیدم که سعید هم جاشو کنار من انداخته و د
روایت فتح (۱)
1402/04/20
#گی #آخوند
صبح توی نمازخونه از خواب بیدار شدم اطرافم پر بود از پسرایی که دراز به دراز کنار هم خوابیده بودن و حالا یه طلبه جوان داشت برای نماز صبح بیدارشون می کرد با صدای بلند داشت میگفت پاشید برادرا وقته نمازه ساک ها و چمدون ها را بزارید یه گوشه و اماده نماز صبح بشید پاشدم و چمدانی که همراهم بود را گذاشتم کنار بقیه چمدان ها و رفتم تو حیاط دسته دسته طلبه های جوان و روحانی تو حیاط بودن که، یا داشتن می رفتن سمت وضو خانه یا از وضو خانه به سمت نماز خانه می آمدند رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازخونه هوای قم سرد بود نماز خانه گرمای مطبوعی داشت و بر عکس انتظارم و با توجه به اون جمعیت که داشت مرتب بهش اضافه می شد بوی نامطبوعی هم نمی اومد و فضای نمازخونه قابل تحمل بود من بعد از اتمام پایه هشتم و گرفتن معافیت به خاطر چشمام دفترچه پست کردم برای تحصیل در حوزه قم و در یکی از مدارس علمیه پذیرفته شدم و این اولین شب ما بود همه ما را در نمازخانه اسکان دادند تا صبح بعد از پذیرش، محل اقامت ما مشخص بشه صف نماز بسته شد و بعد از اقامه نماز بهمون خوش آمد گفتن از تازه وارد ها خواسته شد که در نماز خانه منتظر بمونن و باقی طلبه ها خارج شدن یه طلبه جوان با یه دسته فرم اومد یه پیراهن سفید پوشیده بود با شلوار پارچه ای کرم رنگ بیشتر از 22 سال بهش نمی خورد داشته باشده محاسن کم پشت و صورت سفیدش چهره جذابی بهش داده بود نشست وسط نماز خونه و گفت برادرا تشریف بیارید یه حلقه بزنید اینجا دسته فرم ها را گذاشت جلوش و روی فرم ها اسامی تایپ شده بود یکی یکی اسامی را خوند با یه خودکار داد که فرم را تکمیل کنیم .
بعد از تکمیل فرم ها که نیم ساعتی طول کشید یه روحانی جوان وارد شد که تا طلبه جوان بلند شد ما هم همه بلند شدیم اومد نشست و یه نگاهی به همه ما کرد رفت کنار منبر نشست و طلبه جوان ما را برد نزدیک منبر و حاج آقا خوش آمد و گفت در مورد قوانین و مقررات حوزه به طور کامل صحبت کرد بعد از اون رفت یه گوشه نمازخانه نشست و طلبه جوان که حالا فهمیده بودیم اسمش سعید هست یکی یکی بچه ها فرستاد پیشش تا نوبت من شد رفتم نشستم روبروش لاغر اندام بود با صورتی کشیده چشم های درشت و مشکی داشت و محاسنی پر و مشکی یه انگشتر عقیق شرف الشمس دست راستش بود و یه تسبیح گفت خوب برادر مجتبی خوش آمدید فرمم را گرفت و گفت به به بچه شمال کشور هم که هستید خانواده هم که از روحانیون شناخته شده راست می گفت همین که من اینجا بودم دلیلش این بود که هم پدر بزرگ پدری هم دو تا از عمو هام روحانی بودن و تحصیلات حوزوی داشتن پدر من که نرفته بود حوزه حقوق خونده بود و … و من هم به خواهش زیاد خانواده و چون انتخاب دیگه ای نداشتم اومده بودم حوزه گفتم بله حاج آقا یه چندتا سوال احکام و … پرسید و چون من از یه خانواده کاملا مذهبی میام کاملا مسلط جواب دادم یه چیزایی تو فرم نوشت و گفت بفرمایید بعد از این گزینش اولیه فرم ها را آورد و داد به سعید و گفت بگو برادرا بیان برای راهنمایی و بردنشون و رفت سمت در نعلیل هاش را پوشید و رفت ساعت تقریبا 8 صبح بود
سعیدم هم رفت بیرون ما هم مشغول صحبت با همدیگه بودیم راستی من هنوز خودم را معرفی نکردم من مجتبی هستم یه پسر معمولی با قد 175 و 60 کیلو وزن پوست سفید و چهره ای معمولی بچه یکی از شهر های شمالی ایران داشتیم تو نمازخونه صحبت می کردیم که سعید با چنتا طلبه جوان اومد و هر کدوم دستشون چنتا فرم بود سعید گفت برادرا وسایلتون را بردارید و با برادرایی که اسمشون را میخوانند تشریف ببرید برای تحویل حجره ها طلبه های جوانی که با هاش بودن هر کد
یرتو بده بخورم و دیگه منتظر جواب من نموند و خودشو بین پاهام رسوند و مشغول خوردن شد.
یه نگاهی به سمت پدر زن آیندم کردمو دیدم خوابه خوابه آرام به شراره گفتم میشه بچرخی 69 بشیم
با اشتیاق از پیشنهادم استقبال کرد و کصش رو جلو صورتم تنظیم کرد و دوباره کیرمو کرد تو دهنش با دو دستم لپهای کونش را چنگ انداختمو همینطور که کونش رو فشار میدادم با زبونم از کس خوش عطر و طعمش پذیرایی کردم
آب شهوت مرتب از کصش به سمت دهنم سرازیر بود و همین اشتهای مرا برای خوردن بیشتر کرده بود، از آنسو آه و ناله های خفیف شراره بود که گه گداری بین ساک زدن هاش به گوشم میرسید.
طاقتش که تمام شد چرخید و بالا اومد و گفت بکن توش شلوار و شورتم را که شراره تا زانو پایین داده بود کامل کندم و یکی از پاهاش را کمی بالا دادمو کیرمو از پهلو به داخل کس داغش فرستادم و همزمان که داشتم تلمبه میزدم یکی از ممه هاش را تو دستم گرفتمو اون یکی را تو دهنم کردم و لذتمو دو چندان کردم بعد مدتی شراره گفت احساس می کنم تو این پوزیشن به این زودی ارضا نشیم بهتر نیست بیایی روم و بزاری توش تا زودتر ارضا بشیم
بدون هیچ مخالفتی بین پاهاش قرار گرفتم و با وارد کردن کیرم تو کصش خودما روش انداختم و مشغول تلمبه زدن شدم شهوت و هیجان وجودم را فرا گرفته بود انگار پدرش را فراموش کرده بودم و هر دو ناله های خفیفی میکردیم بالاخره شراره به اوج رسید و با لرزشی ارضا شد و آرام گرفت اما من با هیجان به کارم ادامه دادم تا اینکه به اوج رسیدم همزمان با آخرین تلمبه که در عمق کصش فرو بردم صدای سرفه پدرش ما را به خود آورد و سرم را به سمت صدا چرخاندم و او را دیدم که تو جاش نشسته و به سمت ما خیره شده.
از خجالت سرم را رو شونه شراره گذاشتم و پمپاژ آبم تو کصش شروع شد آخرین قطره آبم که از کیرم بیرون زد ابتدا گرمی خاصی را روی شکمم احساس کردم و بعد احساس سبکی خاصی همراه با درد خفیفی در کمرم به سراغم اومد و چشمامو باز کردم
اوه شت دمر خوابیده بودم و کیرم به زیر نافم چسبیده بود شورتم پر شده بود از آب منی وقتی بلند شدم و روی تختم نشستم بوی شدیدی شبیه بوی وایتکس از شورتم بیرون زد و دیگه نه از شراره خبری بود و نه از پدرش
نمیدونستم از اینکه این اتفاق فقط یه خواب بود و با بیدار شدنم تمام شده بود باید ناراحت میشدم یا خوشحال.
چهل روز از اولین جلسه دادگاه من و مژگان سپری شده بود و آخرین جلسه دادگاه تا چند دقیقه دیگه برگزار می شد و من و مژگان با امضا کردن چند تا کاغذ از هم جدا میشدیم اما آیا قلبم هم می تونست به همان راحتی از عشق مژگان خالی و رها بشه؟
تو راهرو ایستاده بودیم پدر مژگان درمانده و ناراحت روی نیمکت نشسته بود و من و مژگان با مقداری فاصله از هم ایستاده بودیم پدر مژگان بلند شد و به طرفم اومد و گفت خواستم مژگان را پیش دکتر ببرم ببینم واقعاً مشکل نازاییش قابل درمان نیست که او نیامد و مرا شک انداخت که داستان نازا بودن مژگان دروغه و علت جدایی شما چیز دیگریه ولی هر چی من و مامانش ازش پرسیدیم علت جدایی چیه تا شاید بتونیم حلش کنیم از او که جوابی دستگیرم نشد لااقل تو بگو واقعا چرا دارید از هم جدا میشید
مژگان از شنیدن سوال پدرش نگران نزدیک تر اومد، از تو چشماش میتونستم اضطراب را بخونم همینطور که به چشماش نگاه می کردم تو دلم گفتم مژگان خانم دیدی گذر پوست به دباغ خانه افتاد؟
انگار حرف دلم را از تو چشمام خوند و نگاهش پر از خواهش و تمنا شد
تو صورت پدر زنم نگاه کردمو گفتم حاج آقا خیلی برام خجالت آوره بخوام واقعیت را بگم اما برا اینکه خیال شما راحت بشه میگم، راست
را روی شونه اش گذاشتم و گفتم حاج آقا شرمنده ام که نتونستم آنطور که باید و شاید از پاره تنم محافظت کنم.
وارد اتاق قاضی شدیم قاضی از ما سوال میکرد و مینوشت تا اینکه بالاخره دلیل جدایی را پرسید شراره گفت من مشکل نازایی دارم و دوست ندارم شوهرم پای من بسوزه و آرزوی بچه دار شدن را به گور ببره
قاضی گفت بسیار خوب پس برید و جلسه دیگه با مدارک پزشکی بیایید.
تو دلم گفتم مژگان خانم قاضی دیگه بابا ننه نیست که با دروغ سرشون شیره مالیدی اینجا مدرک میخواد و همان لحظه به مژگان نگاه کردم هیچ وقت او را تا این حد درمانده ندیده بودم
بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم پدر و مادر مژگان از جلو و من و مژگان پشت سر آنها بودیم که یه دفعه مژگان برگشت و به سمت اتاق قاضی رفت چند لحظه بعد سربازی مرا صدا زد و گفت بیا برو داخل قاضی چند تا سوال دیگه میخواد بپرسه
پدر مژگان داشت همراه من وارد اتاق می شد که مامور گفت قاضی گفته فقط ایشون میتونه داخل بیاد
رفتم داخل و مامور از اتاق خارج شد و در را بست قاضی گفت همسرت برگشته میگه علت جدایی شما نازایی نیست و دلیل دیگری داره که پیش پدر مادرش نتونسته بگه، حالا شما دلیل آن را بگید.
گفتم آقای قاضی من که نمیخوام از او جدا بشم او میخواد از من جدا بشه و حتماً دلیل خاصی برای این کار داره اما از دو چیز مطمئنم اول اینکه او مشکل نازایی نداره دوم اینکه دیگه مثل سابق من را دوست نداره
قاضی به مژگان گفت خانم مژگان…خودت دلیل جدایی را برای دادگاه توضیح بده.
مژگان گفت آقای قاضی شوهرم درست متوجه شده من دیگه دلم با او نیست چون به اجبار خانواده با او ازدواج کردم ابتدا خیلی تلاش کردم که به او علاقه مند شوم اما هر چه جلوتر رفت زندگی با او برایم بی معنا و کسل کننده تر شد و در این میان با شخصی آشنا شدم که به او علاقه مند شدم حالا برا اینکه نمیخوام به شوهرم خیانت کنم میخوام ازش جدا بشم و با او ازدواج کنم برا همین از تمام حق و حقوق خودم میگذرم و فقط ازش طلاق میخوام.
قاضی رو به من کرد و نظرم را پرسید گفتم جناب، من و ایشان هنوز جوانیم و اول راهیم و صحبت یه روز دو روز نیست اگه ایشون دلش رو به کس دیگری باخته و نگاهش به دنبال کس دیگریه من راضی نیستم او را مجبور به موندن کنم چون تا عمر دارم به او بدگمانم پس لااقل قبل از اینکه بخواد بهم خیانت کنه حاضرم ازش جدا بشم.
قاضی آنچه ما گفتیم نوشت و سپس امضا گرفت و گفت بسیار خوب میتونید برید.
مژگان پرسید حکم را کی صادر میکنید؟
گفت به این راحتی که شما فکر کردید نیست هنوز باید بیایید و برید
+تشکر کردیم و بیرون اومدیم.
هر چه تلاش کردم خوابم نبرد پتو را از رو سرم کنار زدم نور خفیفی از پنجره به داخل نفوذ کرده و فضای اتاقو از تاریکی محض در آورده بود
در اون نور کم نگاهی به اطراف کردم، محیط اتاق کاملاً غریبه بود یه اتاق به طول حدود پنج شش متر فضای اطراف را تشکیل داده که در یه سمت تشکی روی زمین پهن شده بود و من روش خوابیده بودم و سمت دیگه اتاق پدر شراره و شراره خوابیده بودند
تنها صدایی که گاه و بیگاه به گوش میرسید صدای خر خرهای پدر شراره بود که سکوت مبهم اتاق را به هم میزند در جایم نشستم و بار دیگه نگاهی به اطرافم کردم همه جا آرام بود تصمیمم را گرفتم و از جام بلند شدم از زیر پای پدر شراره رد شدم و به آرامی زیر پتوی شراره خزیدم و او را بغل کردم شراره بلافاصله بیدار شد و حیرت زده نگاهم کرد خیلی آرام صورتش رو بوسیدم و گفتم اصلاً نگران نباش همه چی امنه.
سرشو به سمت مخالف که پدرش خوابیده بود چرخاند و پدرش را که دید باز برگشت و به آرامی گ
اگرچه فراموشت نمیکنم اما سعی میکنم به ندیدنت عادت کنم. فقط یه سوال پدر مادرت را چطور قانع میکنی؟
_میگم دختری که قرار بود همسر بردیا بشه نظرش عوض شد و به بردیا گفت یا باید طلاق همسرت را بدی تا من همسرت بشم یا باید دور من را خط بکشی برای همین تصمیم گرفتم از زندگی بردیا بیرون برم تا او ازدواج کنه و به آرزویش برسه.
+حتماً انتظار داری اگر از من سوال کردند حرف تو را تایید کنم
_آره دیگه همینطور که من برای تو این کار را کردم
+این با اون فرق میکنه من آن زمان میخواستم تو را حفظ کنم نه اینکه از دست بدم چطور انتظار داری برای از دست دادن تو باهات همکاری کنم یادته گفته بودم اگه مجبورم کنی طلاق بدم نمی زارم دست آیدا بت برسه، من تصمیم گرفتم حالا که مجبورم کردی ازت جدا بشم اگه پدرت ازم پرسید چرا طلاق میدی بش بگم تو همجنس بازی تا ببینم چطور پدرت اجازه میده دست آیدا بهت برسه.
_تو این کارا نمی کنی
+چرا میکنم حالا خودت میبینی
_تو گفتی من تو را نشناختم اما آنقدر شناختم که بدونم این کار را نمیکنی.
+بسیار خوب، روز دادگاه معلوم میشه
خداحافظی کردم و برگشتم پیش آیدا و گوشیا بش دادم و تشکر کردم بعد بابت توهینم ازش عذرخواهی کردم وقتی دید دیگه عصبانی نیستم نگرانی تو صورتش سایه انداخت و پرسید تونستی راضیش کنی جدا نشه؟
گفتم اتفاقاً بهتر که داره جدا میشه من چقدر احمق بودم که تا الان به پای یه زن همجنس باز نشسته بودم وقتی ازش جدا بشم خیلی راحت میتونم با هر کسی ازدواج کنم کسی که باید از این موضوع ناراحت باشه تویی که برای همیشه مژگان را از دست دادی چون وقتی به پدرش بگم مژگان همجنس گراست حاضره او را بکشه ولی اجازه نده دست تو به او برسه.
غروب بود آیدا پیام فرستاد میتونم ازت یه خواهش بکنم.
جواب دادم تا چی باشه.
_من دیشب از تنهایی خیلی ترسیدم و اصلأ خوابم نبرد برات ممکنه شب بیایی انزلی پیش هم باشیم.
+نه شرمنده
_پس من چیکار کنم؟
فکری کردم و گفتم اگر بین پرسنل فروشگاه خانم مجرد هست از خانواده ش اجازه بگیر و شب او را ببر پیش خودت.
خندید و گفت باشه ممنون.
شب که رفتم خونه ماشینش تو حیاط بود.
رفتم تو ساختمان اومد جلو سلام کرد و گفت: ترجیح دادم بیام پیش تو باشم تا پیش نیروی کارم بخوابم. چون ترسیدم دست از پا خطا کنم و با دختره کاری کنم که بعد شرمنده مژگان بشم.
+پس حسابی به عشقت وفاداری؟
_ پس چی فکر کردی
+چه فایده دیگه هیچ وقت دستتون به هم نمیرسه
خندید و گفت صبح که این حرف را به من زدی راستش من خیلی نگران شدم و بعد از رفتن تو به مژگان زنگ زدم اما مژگان به من اطمینان داد که تو هرگز حاضر نمیشی این کار را بکنی.
حق با مژگان بود و تیرم به سنگ خورده بود و تهدیدم کوچکترین اثری نکرده بود اما با این حال باز هم کوتاه نیامدم و گفتم همین که الان تو اینجایی نشون میده اومدی تا نظر مرا عوض کنی
_به جان جفتمون از ترس و تنهایی بهت پناه آوردم اما اگر واقعا قراره این کار را بکنی حاضرم هرکاری بکنم تا نظر تو را عوض کنم.
+مثلاً چه کاری؟
اندکی فکر کرد و گفت تا حکم طلاق صادر بشه و مژگان پیش من برگرده هر شب با بدن برهنه تو آغوشت میخوابم و تو هر کار خواستی با من انجام بده.
حرفاش تا مغز استخوانم سوزاند من در چه حالی بودم او چی فکر کرده بود (یکی میمرد از درد بینوایی، یکی میگفت خانم زردک می خوایی) داد زدم: بیا از خونه من برو بیرون دیگه نمیخوام ریختت را ببینم.
از برخورد تند و غیر منتظره ام جا خورد و اشک تو چشاش حلقه زد کیفشو برداشت و بدون هیچ حرفی از در بیرون رفت تو پله ها بود که صدای گریه اش بلند شد، پا شدم و ب
اشین رو روشن کردم و تو عالم خودم داشتم اطراف خونه عموش میچرخیدم و خطری را که شراره خبرش را بهم داده بود پاک فراموش کرده بودم. از گذر زمان غافل بودم و همش به این فکر میکردم الان شراره بعد خوندن پیام هام چه حالی داره که ناگهان سه تا موتور سوار قلدر دورم کردن و من را از ماشین پایین کشیدن
خیلی سعی کردم باشون در گیر نشم چون میدونستم با چه نیتی اومدن و حتماً دست پر اومدن راستش ترسیده بودم برا همین میخواستم بهانهای دستشون ندم تا ولم کنند و برن اما اونا دست بردار نبودن.
داشتم زیر دست و پا له میشدم که ماشینی ایستاد و صدای فریاد شراره را شنیدم که گفت ولش کنید و بعد به طرفم دوید اما آنها کوچکترین توجهی نکردن تا اینکه صدای پدر شراره را شنیدم که بر سرشون فریاد زدو من را رها کردن و رفتن.
آش و لاش رو اسفالت ولو بودم اما همین که شراره به طرفم اومد به هر بدبختی سر پا شدم.
پرسید: سالمی؟
خواستم مثلاً خودم را براش لوس کنم تا منت کشی کنه گفتم برا تو چه اهمیتی داره؟
تیرم به سنگ خورد و او عقب عقب رفت و گفت اتفاقا هیچ اهمیتی نداره و رفت توی ماشین نشست.
پدر او جلو اومد و گفت ببینم حالت خوبه؟
با ناله گفتم آره
احتیاجه ببرمت بیمارستان؟
بهم برخورد و گفتم نه بابا خوبم
گفت به هر حال ببخشید اینجا مثل تهران و اصفهان نیست. اینجا تعصب بالایی دارند من هم اگر چند سال تهران نرفته بودم طرز فکرم همینطوری بود حالا اگر نمیخوای بلای بیشتری سرت بیاد از اینجا برو.
گفتم اشکال نداره شنیدم کردها خیلی مهمون نوازند این را میزارم به حساب مهمون نوازی شون و به طرف ماشینم رفتم.
دوباره تا کنار ماشینم اومد و گفت به نظرم جوان لایقی هستی اما با این حال دخترم نمیتونه با تو ازدواج کنه او را فراموش کن.
پرسیدم آخه چرا؟
گفت جواب سوالتو قبلاً برادرم داده بود.
با هزار بدبختی خودمو به مسافرخانه رسوندم و اون شب را استراحت کردم و فرداش به طرف رشت حرکت کردم
در راه برگشت با خود می اندیشیم که حالا دیگه شراره متوجه عشق من شده و حتی اگر از روی نگرانی هم باشه با من تماس میگیره و با همین خیال تا رشت رانندگی کردم.
به رشت که رسیدم خونه سوت و کور بود، به مژگان زنگ زدم انزلی بودن، هوس دیدن دریا کردم و گفتم همانجا بمونید تا من هم بیام و به سمت انزلی حرکت کردم
وقتی داستان این چند روز را برای اونا تعریف کردم آیدا گفت من که گفته بودم خطرناکه باز هم شانست گفت نبردن یه جا سرتو زیر آب کنند و زنده برگشتی.
گفتم با همه اینا دست من به شراره نرسید و نمیدونم باید چکار کنم
آیدا گفت من و تو تلاشمان را برای برگرداندن شراره کردیم حالا دیگه باید صبر کنیم ببینیم شراره چه تصمیمی میگیره او اگه بخواد میتونه بدون هیچ مشکلی پیش تو برگرده.
مژگان گفت من حدس میزنم با سماجتی که تو از خود نشان دادی او پی به علاقه تو برده پس حتی اگر از ما ناراحت باشه حساب تو را از ما جدا میدونه و پیشت برمیگرده
گفتم امیدوارم همینطور بشه که تو میگی.
روزهای تنهایی پشت سر هم سپری میشد و من در تب و تاب دیدن دوباره شراره می سوختم هر روز بارها شمارش رو میگرفتم و وقتی میدیدم خاموشه یه پیام جدید براش میفرستادم اما افسوس که بی معرفت مرا فراموش کرده بود و حتی از فرستادن یه پیام خشک و خالی دریغ میکرد.
از آنطرف مژگان هم رفته بود با آیدا زندگی میکرد و فقط ظهرها یکی دو ساعت می اومد تا هم غذایی برام درست کنه و هم لحظاتی را با من سپری کنه من هم وقتی دیدم تو این رفت و آمد ها اذیت میشه ازش خواستم دیگه نیاد
بیست روز میشد که از کرمانشاه برگشته بودم و ده روزی میشد که کاملاً تنه
م و گفتم پس بعد از ظهر به جای اینکه به فروشگاه برید رفتید ویلا سکس کردید و برگشتید.
مژگان گفت نمیبینی چه سر حال و شارژیم و هر دو زدند زیر خنده، آنها داشتن میخندیدند ولی من رفتم تو حال خودم و دلم پر از درد شد و نجوا کنان گفتم شراره جان تو کجایی؟
به خودم که اومدم دیدم دیگه نمی خندند و به من چشم دوختند
بلند شدم و شب بخیر گفتم و به واحد پایینی رفتم همین که رو تخت دراز کشیدم جای خالی شراره را کنارم حس کردم این اولین باری بود که روی این تخت بدون شراره میخوابیدم تختی که از اولین شب همبستری با شراره روش میخوابیدم و ازش هزاران خاطره داشتم بغض کرده بودم و می خواست اشکم جاری بشه که در اتاق باز شد و آیدا و مژگان هر دو برهنه وارد اتاق شدند از دیدن بدن برهنه آیدا خشکم زد و فقط تونستم چشمام را ببندم و فریاد بزنم اینجا چکار میکنید
مژگان به آرامی گفت ما اومدیم جای خالی شراره را برات پر کنیم
گفتم جای خالی شراره با هیچ چی پر نمیشه
آیدا گفت چشات رو باز کن و من را نگاه کن، منم آیدا کسی که از دیدن کونم هوش از سرت میپرید
پتو را تو سرم کشیدم و گفتم آیدا خانم، تو را خدا اذیتم نکن من نمیتوانم تو را نگاه کنم و تحریک نشم ولی نمیخوام این اتفاق بیفته خواهش میکنم از اینجا برو و اگه واقعا دوستم داری دیگه هیچوقت بدون پوشش مناسب جلوم ظاهر نشو چون جز عذاب کشیدن چیزی عایدم نمیشه
آیدا گفت باشه عزیزم هر رقم تو بخواهی پس شب بخیر
کمی بعد مژگان گفت آیدا رفت سرت را از زیر پتو بیرون بیار
وقتی چشمام را باز کردم مژگان را کنارم دیدم و آیدا رفته بود بش گفتم میشه درا قفل کنی
مژگان درا قفل کرد و کنارم دراز کشید و گفت خودم حاضرم به تنهائی تا صبح در خدمتت باشم
گفتم مرسی عزیزم امشب ازت سکس نمیخوام اما اگه لطف کنی و تو بغلم بخوابی خوشحالم میکنی
مژگان نشست و تی شرتمو کند سپس دستم رو بالش خود کرد و بدن برهنه اش را در آغوشم جا داد، گفتم وقتی خوابم برد اگه هنوز بیدار بودی میتونی بری پیش آیدا بخوابی سپس او را محکم به خودم فشردم و با بوسی از صورتش چشام رو بستم
سه روز از برگشتن آیدا از کرمانشاه گذشته بود و شراره نه پیامی داد و نه گوشیش را روشن کرد، تصمیمم را برای رفتن گرفته بودم آیدا که تصمیمم را جدی دید یه سری اطلاعات بهم داد و برام آرزوی موفقیت کرد روز بعد فروشگاه را به مژگان سپردم و حرکت کردم عصر بود که به کرمانشاه رسیدم
دو سه روز هر چه تلاش کردم تا خودم را به شراره نزدیک کنم و باش حرف بزنم راهی پیدا نکردم پس تصمیم گرفتم برم با پدر شراره صحبت کنم و ازش خواستگاری کنم به واسطه کاسب های محل تونستم شماره ای از پدر شراره بدست بیارم و باش تماس بگیرم بهش زنگ زدم و دلیل تماسم را براش گفتم و ازش اجازه خواستگاری گرفتم
قبلاً شراره گفته بود که نامادریاش وقتی تمام اموال و حتی خونه باباش را از چنگش در آورده از او جدا شده اما دیگه نمیدونستم اوضاعش تا این حد بی ریخت شده که از بیخانمانی به خونه برادرش پناه برده برا همین من باید برا خواستگاری خونه عموی شراره میرفتم.
یه دسته گل خریدم و به سمت خونه عمو روانه شدم
عمو، زن عمو و پدر شراره از اینکه من تنها رفته بودم با تعجب نگام میکردند بعد از احوالپرسی و تعارفات معمولی پدر شراره پرسید اهل کجایی جوان؟
+اهل استان اصفهان ولی رشت ساکنم.
_دختر من را از کجا میشناسی؟
+من یه فروشگاه تو رشت دارم دختر شما حدود شش ماه برام کار کرد.
عمو پرسید: پدر مادرتون کجان چرا اونا نیامدند؟
+اونا ساکن اصفهانند و من مستقیم از رشت اومدم.
_هر کاری رسم و رسوماتی داره این کار شما بی احترا
م، من انتظار داشتم با اونا برخورد کنی اما حالا می بینم نه تنها برخورد نکردی بلکه از کارشان دفاع میکنی اصلأ همتون از هم بدترین و فقط به فکر خودتون هستید نمیخوام دیگه ریخت هیچکدومتون رو ببینم»
_خب بعد چی شد؟
میخواستی چی بشه؟ من در جوابش نوشتم «به جان عزیزت قسم منظور من حمایت از اونا نبود تو الان دلت شکسته و داری به همه چی با بدبینی نگاه میکنی من فقط میگم حالا کاریه که شده ما نباید زیاد از حد سخت بگیریم و باید ببخشیم» او هم در جوابم نوشت «همان که گفتم تو هم مثل اونایی پس طبیعیه برا غرورت ارزش قائل نشی اما من برا خودم و غرورم ارزش قائلم ؛ تو هم برو بمیر بی غیرت هر چند که دیگه برای من مرده ای» بعد از اون هر پیامی دادم جواب نداد و هر چی تماس گرفتم گوشیش خاموش بود.
_حالا میخوای چیکار کنی؟
+تو رفتی و برگشتی تو بگو چیکار کنم.
_به نظرم صبر کن تا شراره آرام بشه و از خر شیطون بیاد پایین.
+من نمیتونم آرام بگیرم و همه چی را بسپارم به تقدیر چون اگه کاری نکنم احساس میکنه نسبت به او بی تفاوتم و هر چه زمان بیشتری طی بشه ممکنه علاقه ای که به من داشت به فراموشی بره، من چند تا پیام براش فرستادم اگه او در یکی دو روز آینده جواب نده یا همچنان گوشیش خاموش بمونه من میرم که مستقیم باش حرف بزنم.
_ولی به این راحتی که تو فکر میکنی نیست چون کرمانشاه مثل اینجا نیست و تو نمیتونی مثل سابق او را ببینی و باش حرف بزنی حتی اگه خودش هم بخواد.
+اگر نتونستم خودش را ببینم و باهاش حرف بزنم نهایتاً میرم با پدرش صحبت می کنم و شراره را خواستگاری میکنم.
_من کاملاً میتوانم درک کنم تو الان تو چه شرایطی قرار داری اما من اعتقاد دارم رفتن تو میان یه قوم کرد با تعصب خیلی خطرناکه کردها اعتقادات خاصی دارند.
+همین که گفتم اگه از شراره تو دو سه روز آینده خبری نشد من هر خطری را به جون میخرم و دنبالش میرم.
گوشی را در آوردم و برای هزارمین بار به شراره زنگ زدم ولی خاموش بود رفتم تو تلگرام و به پی ویش سر زدم هیچکدام از پیامهایی را که از سوز تنهایی براش فرستاده بودم باز نکرده بود رفتم تو واتساپ دیدم آنها را هم باز نکرده در زیر پیامها باز یه پیام دیگه نوشتم و ازش تمنا کردم برگرده، آیدا بالا سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد آهی کشید و گفت من موندم این شراره دل نداره؟ چطور میتونه بعد این همه ادعای عاشقی اینقدر نسبت به تو بی تفاوت باشه؟
گوشی را بستم و از جام بلند شدم و گفتم میشه پشت سر عشق من اینقدر بد گویی نکنی.
_ چشم
+حالا راه بیفت بریم خونه.
از فروشگاه که خارج شدیم سوار پاترول شدم
_پارس را چکار کنم؟
+قابلتو نداره دوست داری بمونه پیشت
تشکر کرد و گفت قربونت همین که چند روز دادی دستم ازت ممنونم
+پس لطف کن سوار شو بیارش خونه ماشین خودت که مژگان هر روز باش به انزلی میرفت و برمیگشت آنجاست بعد اینکه ناهار خوردی میتونی باش بری.
_برم؟!
+آره دیگه مگه قرار نیست بری سر خونه زندگیت؟!
_من بدون مژگان جایی نمیرم
خیلی جدی گفتم تو چی گفتی؟
دوباره تکرار کرد من بدون مژگان جایی نمیرم
از سماجتش خوشم اومد و گفتم من هم تا شراره را نگیرم مژگان تحویل تو نمیدم هر چند مژگان هم با تو جایی نمیاد
رنگش پرید و تمام وجودش را غصه گرفت دلم نیامد بیشتر اذیتش کنم گفتم نگران نباش آشتی تون میدم و همانطور که قول داده بودم دوباره دستاشو تو دستت میزارم
خوشحال شد و گفت میدونستم حرف بردیا حرفه
+لازم نکرده خرم کنی.
_دور از جون
تو راه خونه داشتم به این فکر میکردم که من امروز برای اولین بار از شراره به عنوان عشقم نام بردم و از آیدا خواستم در مورد
داره همسرتم فوقش حامله میشم و یه بچه خوشگل کاکل زری برات به دنیا میارم.
با اینکه او شوخی کرده بود اما من جدی گرفتم و گفتم اینطور که پیداست دیگه دوست نداری هوو سرت بیارم
اینبار خندید و گفت حالا چرا اینقدر جدی گرفتی؛ بابا شوخی کردم کی حوصله بچه داره قرص اضطراری از قبل تو یخچال داشتم الان میرم میخورم
مژگان خودش را تمیز کرد و رفت بعد با یه لیوان آب و یه ورق قرص اضطراری ضد حاملگی برگشتو قرص را جلوم در آورد و بالا انداخت و لیوان آب را پشت سرش بالا رفتو گفت هرچی باشه تو این روزا به من بی اعتماد شدی خواستم جلو خودت بخورم که خیالت راحت باشه دیگه بت نارو نمیزنم
با قاطعیتی که مژگان انتظار نداشت گفتم کار خوبی میکنی اما چه خوشت بیاد چه نیاد چه حامله بشی چه نشی حتی اگه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره من با شراره ازدواج میکنم چون بش علاقه مند شدم و چارهای جز این نیست و نظر بقیه هم اصلأ برام مهم نیست و البته اسم تو هم تا زنده ام باید به عنوان همسر تو شناسنامه ام بمونه.
مژگان که لحن قاطعانه ام را دید خیلی جدی گفت تو در مورد من چی فکر کردی؟ فکر کردی پشیمانم از اینکه شراره را سر راه تو قرار دادم یا فکر کردی ناراحت میشم و حسادت میکنم؟ نه جونم شراره گوارای وجودت من آرزومه تو با شراره ازدواج کنی و خوشبخت بشی و همانطور که قبلاً او را برات در نظر گرفتم حالا هم تلاش میکنم شما را به هم برسونم.
روزهای بعد هر چه با آیدا حرف زدم شکست خورده و نا امید تر از روز قبل بود طوری که روز پنجم زنگ زد و گفت من نتونستم او را راضی کنم برگرده و با عرض پوزش دارم بدون شراره برمیگردم.
تحمل این چند روز دوری از شراره برایم کم نبود که آیدا با ریختن آب پاکی رو دستم گویی درونم را بر آتش کشید فریاد زدم و گفتم تو که عرضه این کار را نداشتی چرا به عهده گرفتی؟
بش برخورد و گفت این جای تشکر کردنه من بخاطر تو همه تلاشم را کردم چه میدونستم اینطور میشه و شراره خانم رو دنده لج می افته
+به هر حال اینقدر از کارت مطمئن بودی که اومدن مرا نیاز ندونستی و به من اطمینان دادی با شراره بر میگردی حالا که فکرشو میکنم میبینم چه اشتباه کردم همان شب خودم نرفتمو قبل از اینکه خونه بستگانش جا خوش کنه او را بر نگردوندم
_اگه بر نمی گشت چیکار میکردی
+به پاش می افتادم و اگه باز جواب نداده بود به زور سوارش می کردمو می اومدیم شمال و باهاش عقد میکردم
خندید و گفت به زور بله میگرفتی؟
+نه، اینقدر از علاقم براش میگفتم که مطمئن بشه من دوستش دارم و خطم با شما جداست اما افسوس که به امید تو نشستم و امروز این جواب منه.
تو فروشگاه تو دفترم نشسته بودم که آیدا وارد شد و سلام کرد
+بلند شدم گفتم سلام خوش اومدی هر چند که تنها اومدی.
_سرش را پایین انداخت و گفت به خدا شرمنده ام خیلی تلاش کردم ولی نشد
_اشکال نداره تو هر کاری تونستی کردی پس خودتو ناراحت نکن اگر قسمت باشه بیاد میاد بابت دیروز که بات تندی کردم مرا ببخش فقط برام تعریف کن ببینم چی شد و چرا نیومد.
_پاشو بریم انزلی تو راه میگم؟
+اونجا برا چی؟
_ مگر مژگان تو فروشگاه انزلی نیست؟
+به تو گفته اونجاست؟
_ مکثی کرد و بعد گفت او نگفته خودم حدس زدم
+حدست اشتباهه مژگان الان خونه ست و داره ناهار درست میکنه اما برام عجیبه تو چرا خبر نداری
_برا اینکه چند روزه ازم قهر کرده و جوابم را نمیده
با خنده آزار دهنده ای گفتم بمیرم برات هر چه رشته بودی پنبه شد
گفت چطور
+دلت میخواست مرا از سر راه برداری و مژگان را صاحب بشی ، آره؟ حالا دیدی مژگان چقدر دوستم داره.
آیدا به فکر فرو رفت
گفتم فکرشو
یی از من نباشی.
_ هر چی تو بگی.
+حالا یه چی بگم کفت ببره؟
_چی؟
+اینکه من قبل اینکه شراره بگه حامله نیست فهمیده بودم دروغ گفته و میدونستم تو و آیدا اون برگه را برای دختر بیچاره درست کرده بودید و ازش خواستید باتون همکاری کنه
_لطفا دیگه بلوف نیا تو اگه خبر داشتی کن فیکون میکردی
خندیدم و گفتم حق داری باور نکنی اما واقعا دروغ نمیگم استرس اون روز شما باعث شد برم آزمایشگاه را پیدا کنم و اونجا فهمیدم که جواب آزمایش ساختگیه بعد با کنترل فیلم دوربین ها تو و آیدا را بجای شراره دیدم و همه چی دستگیرم شد
با تعجب تو چشمام نگاه کردو گفت پس چرا کاری نکردی
+چون خواستم خودمو به خنگی بزنم و همانطور رفتار کنم که شما دوست دارید
_چرا دیروز که شراره اعتراف میکرد طوری وانمود کردی که انگار برات تازگی داشت
+چه میدونستم اینجوری میشه مثلاً میخواستم فیلم بازی کنم که کاش این کارا نکرده بودم
فردا بعد از ظهر آیدا زنگ زد و گفت به کرمانشاه رسیده و میخواد بره شراره رو پیدا کنه یک ساعت بعد زنگ زدو گفت شراره دیشب ساعت ۱۲ رسیده کرمانشاه و رفته خونه خالش و الان اونجاست
گفتم حیف شد اگه دیشب حرکت میکردیم قبل شراره یا نهایتا همزمان با او به کرمانشاه میرسیدیم نظرش را تغییر میدادیم و با خود می آوردیم
آیدا گفت حالا هم خودتو ناراحت نکن بالاخره میبینمش و باش حرف میزنم و راضی اش میکنم برگرده.
یک ساعت بعد زنگ زدو گفت رفتم خونه خالش اما شراره حاضر نشد بام روبرو بشه.
گفتم حالا دیدی اگه همون دیشب با هم رفته بودیم بهتر بود حالا باز حرف خودتو بزن
گفت گذشته ها گذشته اما نگرانی تو بی دلیله من تا شراره رو نبینم و باهاش حرف نزنم و او را نیارم دست بر نمی دارم
بلند شدمو به خونه رفتم مژگان هم از فروشگاه انزلی اومده بود و شام تدارک دیده بود سر میز شام خنده تلخی کردمو گفتم باز مثل سابق شدیم خودمون دو تا انگار یه خواب شیرین دیدیم و از خواب بیدار شدیم و همه چی تموم شده.
گفت چرا اینطوری میگی ما تازه اونا رو پیدا کردیم اونا باز بر میگردن و همه چی مثل شش ماه گذشته میشه
گفتم حتما آیدا بهت گفته که شراره حاضر نشده باش روبرو بشه، میتونی بفهمی این یعنی چی؟
با نگرانی گفت تو را خدا این حرف را نزن خودت خوب میدونی که نه دیگه من میتونم بدون آیدا زندگی کنم و نه تو تو میتونی بدون شراره زندگی کنی
گفتم آره خیلی سخته اما اگه شراره حاضر نشه برگرده چی؟
چشمای مژگان پر از اشک شد و گفت بردیا خودت میدونی من عاشق آیدا شدم تو را جان هرکی دوست داری مرا از او جدا نکن.
خندیدمو گفتم ای خودخواه اما بعد خیلی مصمم گفتم حرف بردیا حرفه یکبار بهت گفتم بازم میگم حاضرم بنویسم و با خونم انگشت بزنم که تحت هیچ شرایطی تو و آیدا رو از هم جدا نمیکنم
مژگان مرا خوب میشناخت و میدونست حرفی که میزنم زیرش نمیزنم برا همین اشکاش رو پاک کرد و با خوشحالی مرا بوسید و ازم تشکر کرد
گفتم اما خواهش میکنم در این مورد چیزی به آیدا نگو بزار برا برگردوندن شراره تمام تلاشش رو بکنه
گفت از این بابت خیالت راحت اصلأ بد نیست بدونی من فعلاً با او حرف نمیزنم.
با تعجب گفتم از کی؟
همون شب که همه چی رو لو داد و بعد من با او رفتم باش بحثم شد
+ولی دیروز که رفتیم تهران با هم حرف می زدید
_آره جلو تو داشتم حفظ آبرو میکردم وگرنه امروز هر چی زنگ زد جوابش را ندادم
میشه بگی چرا؟
_چون به قولی که به من داده بود عمل نکرد روزی که تصمیم گرفتیم ما تو و شراره را سر راه هم قرار بدیم یه قول و قرار با هم گذاشتیم؛ قرار شد تا عمر داریم این موضوع را به روی شما نیاریم تا مبادا غرور شما جریحهدار
دگی مون اما او جواب نداد تعجب کرده بودم چرا خوشحال نشد و خواستم بپرسم چرا چیزی نمیگی دیدم خوابیده من هم خوابیدم صبح که بلند شدم نبود
_ آیدا بلند شدو سراسیمه به سمت طبقه پایین رفت من هم دنبالش رفتم کمدی که شراره از آن استفاده میکرد رو باز کرد غیر از لباس های تازه ای که دیروز براش خریده بودم و حلقه ازدواجی که او برام خریده بود چیزی نبود آیدا پوفی کردو گفت دوباره دیوونه بازی هاش شروع شد پرسیدم منظورت چیه؟
گفت ما چقدر خنگیم شراره ساک وسایلش رو جمع کرده و با خود برده یعنی اینکه او از این شهر رفته بعد ما از صبح داشتیم اینجا دنبالش می گشتیم
پرسیدم به نظرت الان کجاست
وقتی میگی دیشب گفته چقدر دلم برا مامانم تنگ شده یعنی اینکه او حتما رفته تهران سر خاک مامانش و احتمالا مثل دفعه قبل شب هم در به در پارکها یا بیمارستان های تهران میشه تا جایی برا خواب پیدا کنه من باید زودتر برم تهران و تا کار دست خودش نداده پیداش کنم
گفتم من هم میام
مژگان گفت من هم میام
چند دقیقه بعد همه سوار شدیم و به راه افتادیم وقتی رسیدیم آفتاب داشت غروب میکرد به بهشت زهرا رفتیم جایی که مادر شراره دفن شده بود از سنگ قبر شسته شده و برگ گلهای تازه که روی مزار ریخته شده بود میشد فهمید که یک نفر آن روز آنجا بوده.
آیدا گفت دیدید گفتم رفته تهران کاش زمان را تو رشت هدر نداده بودیم و زودتر اومده بودیم، حالا هم دعا کنید پیش مریم باشه وگرنه باید امشب کل پارکهای تهران را بگردیم مژگان گفت یه زنگ به مریم بزن ببینیم از شراره خبری نداره؟
آیدا گوشیش را در آورد که زنگ بزنه من گفتم نه صبر کن شراره اگر ببینه ما به مریم زنگ زدیم نمی زاره واقعیت را بگه یا شاید از اونجا هم فرار کنه بهتره بریم دم خونشون
آیدا به مژگان گفت حق با بردیا ست بریم.
رفتیم در خونش آیدا آیفون را زد خانمی حدوداً ۵۰ ساله جواب داد
+سلام خاله سارا من آیدام
_ سلام آیدا جون کم پیدایی بعد درا زد و گفت بیا بالا
+ببخشید مریم جون هستن؟
_والا از ظهر که دختر داییت اومد دنبالش و رفتن بیرون بر نگشته حالا تو بیا بالا ببینمت دلم برات تنگ شده او هم هر جا باشه پیداش میشه بعد آیفون را گذاشت.
آیدا گفت خدا را شکر شراره با مریمه من چند دقیقه برم بالا سارا خانم را ببینم زود برمیگردم.
نزدیک ۲۰ دقیقه ای من و مژگان توی ماشین که جلوی خونه پارک بود نشستم که مریم از راه رسید و از آنجایی که یکبار چند ماه پیش (زمان اسباب کشی آیدا از تهران به انزلی)ما را دیده بود و میشناخت ایستاد و از ماشین پیاده شد ما هم پیاده شدیم و در حالی که چشمام دنبال پیدا کردن شراره بود خوش و بش کردیم او ما را تعارف کرد و پرسید: چرا اینجا ایستادید؟
تشکر کردیم و گفتیم: با آیدا اومده بودیم شما را ببینیم مامانت درا باز کرد آیدا رفت بالا منتظریم بیاد.
_ شما هم میرفتید بالا
+نه دیگه ما مزاحم نشدیم راستش ما پی شراره اومدیم راستی مگه شراره با شما نبوده پس الان کجاست
_چرا اتفاقا تا همین دو، سه ساعت پیش با من بود گذاشتمش ترمینال.
مژگان : ای وای بد شد او حالا میره خونه میبینه ما نیستیم حالش گرفته میشه، بیایید زودتر برگردیم
مریم انگار از حرف مژگان تعجب کرده باشه یکه خوردو سکوت کرد
متوجه تعجبش شد پرسیدم چیزی شده
با دستپاچگی گفت نه نه!
گفتم چرا شما چیزی رو پنهان میکنید
_والاااااا
+ببین مریم خانم شراره اصلا حالش خوب نیست و همه ما نگرانشیم و هر چه زودتر باید پیداش کنیم وگرنه ممکنه براش اتفاقی بیفته خواهش میکنم اگه چیزی میدونی به ما بگو
_ آره منم متوجه شدم چون شراره ای که من امروز دیدم با شراره ای که میشنا
م قسم یه چیز را هرگز بهت دروغ نگفتم و اون اینه که تا امروز تو تنها مرد بوده ای که من لایق دوست داشتن میدونم شک نکن اگر یه زن طبیعی بودم عاشقت میشدم بعد با خنده ادامه داد اما حیف که به کار من نمی آیی پس بمون برای شراره جون.
نگاهی به مژگان انداختم آرام نشسته بود و دیگه گریه نمیکرد به سمتش رفتم و گفتم منظور آیدا اینه که او به تو احتیاج داره پس بلند شو باش برو.
آرام سرش را بلند کرد و گفت نه نمیرم میخوام بمونم نمیخوام بیش از این ناراحتت کنم
دستش را گرفتم و بلندش کردم بعد گفتم رفتنت ناراحتم نمیکنه چیزی که ناراحتم میکنه ناصادقیه و حالا اگه نری ناراحت میشم حالا دیگه خود دانی.
آیدا و مژگان که داشتند میرفتند شراره هنوز در بهت و حیرت بود طوری که هر چه آیدا باش سر به سر گذاشت کوچکترین حرف یا لبخندی نزد و حتی جواب خداحافظی اونا را نداد بعد از رفتن آنها سر یخچال رفتم و دو لیوان آب خنک برداشتم و به سمت شراره رفتم یه لیوان را خوردم و لیوان دیگه را به شراره دادمو گفتم بخور آرامت میکنه.
جرعهای از آب را نوشید و لیوان را به دستم داد، ناگهان بغضش ترکید و به صورت غیر قابل تصوری زد زیر گریه.
لیوان را روی عسلی گذاشتم و کنارش نشستم، او را در آغوش گرفتم و چندین بار صورت اشک آلود ش را بوسیدم و بعد او را رو زانوهام خواباندم، با ملاطفت مشغول نوازشش شدمو ازش پرسیدم عزیزم تو چرا اینطوری شدی؟از اونوقت که ساکتی و به نقطه ای زل زدی حالا هم که بی امان داری گریه میکنی میشه بگی چته؟
گریان گفت بردیا من خیلی بی کس و بدبختم.
+تو را خدا این حرف رو نزن تو خدا و بعد خدا من را داری چرا میگی تنها و بدبختم؟
_ این خدا که تو میگی تا حالا جز گند زدن به زندگی من کاری برام نکرده چون تا یادم میاد از اول عمرم هر بار خواستم فقط چند روز طعم خوشی را بچشم به بیرحمانه ترین شکل ممکن دلخوشی هام را ازم گرفت
+قربونت برم عزیزم گذشته ها گذشته حالا هم که اتفاقی نیفتاده.
_ اتفاقی نیفتاده دیگه قرار بود چی بشه…
نزاشتم ادامه حرفش را بزنه و گفتم نکنه فکر کردی حالا که فهمیدم حامله نیستی دیگه عقدت نمیکنم اگه اینطور فکر میکنی بهتره بدونی من قبل از اینکه تو اعتراف کنی حامله نیستی فهمیده بودم که اون برگه آزمایش ساختگیه و حتی میدونم که آیدا و مژگان اونا برا تو درست کردن و تو حتی پات را تو آزمایشگاه نزاشتی.
گریش قطع شد و با تعجب گفت تو میدونستی و هیچی نگفتی
آره نگفتم چون دلیل انکار و دروغ گفتن شان را حدس زده بودم و دیگه برام مهم نبود در عوض چیزی که برام مهم بود این بود که تو همیشه مال من میشی، و من چیزی جز این نمیخواستم، وقتی امروز گفتی میخوای به یه دروغ اعتراف کنی فهمیدم چی میخوای بگی اول خواستم بهت بگم همه چی رو میدونم ولی نخواستم طعم شیرین اعتراف صادقانه ات را ازت دریغ کنم اما اگر میدونستم کار به اینجا میکشه همان جا میگفتم که همه چی را میدونم و تا عقدت نکرده بودم به خونه بر نمی گشتیم اما حالا هم نگران نباش فردا صبح میریم عقدت میکنیم و زندگی مشترکمان را شروع میکنیم پس دیگه غصه چیزی را نخور که از دستت ناراحت میشم.
انتظار داشتم خوشحال بشه و بخنده اما دریغ از یه لبخند و کمی بعد بلند شد ایستاد و در نهایت ناباوری گفت من میرم تو اتاق میخوام تنها باشم این اولین بار بود که شراره تنهایی را به با من بودن ترجیح داده بود اما با این حال مخالفتی نکردم و گفتم باشه عزیزم هر رقم راحتی
خودم را مشغول آشپزی کرده بودم تا هم سرگرم باشم و هم غذایی برای خوردن داشته باشیم که صدای حرف زدن شراره را شنیدم ابتدا فکر کردم با تلفن
ت و دیگه به من احتیاج نداشت وقتی اولین بار عکس شراره را برای مژگان فرستادم و چند تا از ویژگی هاش رو براش گفتم مژگان گفت این دختر عالیه و کسی بهتر از او نمیتونه دل بردیا را ببره حالا باید کاری میکردیم که شما را سر راه هم قرار میدادیم بعد از کلی فکر کردن ماجرای قلعه رودخان را طراحی کردیم و بدین ترتیب شما با هم آشنا شدید برنامه بعدی ما وصل کردن شما به هم بود یعنی یه جوری من مخ شراره رو میزدم مژگان هم مخ تو را بزنه که عاشق هم بشید اما خوشبختانه در این مورد شما خودتان گوی سبقت را از ما ربودید و اینقدر شیفته هم شده بودید که خیلی سریعتر از تصور ما در آغوش هم قرار گرفتید و این اتفاق نوید دهنده این بود که ما کارمان را درست انجام داده ایم اما این وسط یه موضوع غیر قابل پیشبینی هم پیش اومده بود؛ چشم تو دنبال کون من هم بود، مژگان گفت بهتره مدتی با این مسئله کنار بیایی و با در اختیار گذاشتن خودت زیر بردیا دل او را بدست بیاری و مدیون خودت کنی چون بردیا اگر به کسی مدیون باشه محبت او را بی جواب نمیزاره و همین شد که من علیرغم میل باطنی بارها زیرت خوابیدم و وانمود کردم خیلی خوشحالم
شراره بلند شد و به سمت آیدا رفت و در کمال ناباوری دست زیر گردن آیدا انداخت طوری که انگار میخواست خفش کنه او را از رو مبل بلند کنه گفت اگه از دستم خسته شده بودی و میخواستی خلاص بشی یه کلام بهم میگفتی از زندگی من گورتو گم کن بیرون، مجبور نبودی اینقدر ادای آدم خوبا رو در آری و خودت رو به دردسر بندازی
آیدا به سختی دست شراره را پس زد و گفت دیوانه شدی من تو را دوست داشتم و این را بارها بت ثابت کردم من دلم میخواست تو دوباره به زندگی برگردی ازدواج کنی و سر و سامان بگیری؟ نمیخواستم شکست عشقی که خورده بودی آیندت رو برای همیشه تباه کنه.
داری مثل سگ دروغ میگی تو و مژگان اگه فکر ما بودید مسأله را به خودمون میگفتید و اجازه تصمیم گیری و انتخاب را به خودمون میدادید شما چکاره بودید که برای من تصمیم گرفتید
_گفتنش به زبان راحته؟ به نظر تو این بردیا کسی بود که اگر مژگان بش میگفت خانمی را تو تهران برات در نظر گرفتم پاشو بریم ازش خواستگاری کنیم قبول میکرد یا تو که تازه جدا شده بودی و از شنیدن اسم مرد کهیر میزدی حاضر بودی کسی ازت خواستگاری کنه؟
میشه اینقدر تلاش نکنی کار مسخرت را منطقی جلوه بدی همین الان خودت گفتی وقتی عاشق مژگان شدی می خواستی به هر طریقی بردیا رو کنار بزنی تا به مژگان برسی منم مثل بردیا یه مزاحم بودم غیر از این بود.
آره لعنتی میخواستم از شر بردیا خلاص شم اما قضیه تو برام فرق داشت همانطور که بردیا برا مژگان مهم بود تو هم برا من مهم بودی چون دوست داشتم و میخواستم خوشبخت بشی ما شاید اسمی دختر عمه، دختر دایی هستیم اما از روزی که چشم باز کردم و خودمو شناختم تو را عین خواهر دیدم وقتی نامزد کردی خوشحال شدم چون می دیدم یه مرد بالا سرت هست که لااقل تو را به آرزوهات میرسونه و میتونی زندگی آرام و خوبی داشته باشی اما وقتی طلاق گرفتی داغون شدم و همش خدا خدا میکردم زودتر روحیه سابقت رو بدست بیاری و دوباره ازدواج کنی، خودم برای سرو سامان دادنت حاضر بودم هرکاری بکنم روزی که مژگان گفت یکی رو پیدا کن تا بتونه بردیا را درک کنه با توجه به گفته های مژگان یه شناخت نسبی به بردیا پیدا کرده بودمو میدونستم او میتونه تو را خوشبخت کنه و اگه تو را معرفی کردم بخاطر این نبود که از دستت راحت بشم بخاطر این بود که تو را هم سروسامان بدم اصلأ میخوام بدونم اگه خودت بودی چیکار میکردی؟
شراره جوابی نداد آیدا گفت شش