میدم که چقدر از شوخیهایی که قبلا میکرد، چه جسمیها چه لفظیها، معنی و خواسته داشتن. فهمیدم که چه مدت درازی حسرت خودم رو به دلش انداخته بودم و چیزی نگفته بود. همهی اینها رو بعدها فهمیدم؛ طی دو سه سال رابطهی پنهانی که از اون غروب، از آغوش کشیدن هم، از انزال سیامک و به دنبالش همونطور برای من، شروع شد؛ و بخاطر درکی که از طرز فکر و اخلاقیات همجنسمون داشتیم، بدون فراز و نشیب خاصی، پیشرفت کرد و از اون لاپایی ساده به رابطه دهنی و دخول مقعدی رسید و تا روز آخر و خداحافظی شدید اللحن زیر درخت بِنِهی[12] پشت باغ، یک کله ادامه داشت. وابستهی هم بودیم. مهمونی بد نگذشت. زن سیامک گیر داد که روی حیاط بنشینیم. یحتمل همون بوی آجر خیسی خورده باعثش شده بود. میگفت اینطور بو و هوایی توی شهر گیرش نیومده این همه سال و دوست داشت تا هست، تا جایی که میتونه، ازش استفاده ببره. این شد که تختهای آهنی حیاط رو فرش کردیم و زیر نور همون تک چراغ زرد زیر بالکن، که کلی هم بخاطر کم نوریش هم همون شب و هم فرداش از مهتاب سرکوفت و سرزنش شنیدم، کورمال کورمال شب رو گذروندیم. شکر خدا سوسک و رتیل و عقربی سربچارمون نشد [13]. سیامک چندین بار از قدیم و خاطراتش تو این خونه گفت. البته بدیهیه، خاطراتی رو گفت که قابل گفتن بودن. گرچه حرف مفت میزد؛ ساختمون خونهی ما دیگه اون ساختمون قبلی نبود. خیلی سال پیش خراب کردیم و ضدزلزله ساختیم. احتمالا متوجهش نشد. یا همونکه گفتم، حرف مفتی محض تعارف میزد. ادامهی تعارفش هم اونجا بود که برای چند شب بعدش به صرف شام دعوتمون کرد خونهی نعمتالله. البته من برخلاف سیامک، توی این سالها کم خونهی نعمت نرفته بودم. به هر حال همسایه بودیم. کارایی که پدرم دستش داشت و اون دست پدرم داشت، منتقل شده بود به من. و توی اون دهی که سر تا تهش رو میشه توی یک نظر جا داد، دوری کردن از هم اصلا امکان نداره. آخرین بارش هم کِی بود، یه هفته قبل از اعزامش. با مهتاب رفتیم عیادت. یک درصد هم فک نمیکردم آخرین بار باشه. نعمتاللهی که من شناخته بودم قرار بود همهی تبارش رو زیر خاک کنه و صاحب اموالشون بشه. ولی اون هم تو کوزه افتاد به وقت خودش.
ظهر شبی که دعوت بودیم، به هوای ادامهی فکر و خیالهای این چند روزم باز سر گذاشتم به سمت بالادست جوی آب. دفعه قبل که نشد سر از کار کارگرهای زاغ دربیارم و بفهمم واقعا دارن میدزدن یا آب تلمبه کم شده. ولی وسط راه، باز یاد درخت افتادم و راهمو کج کردم به سمتش. درخت بنه رو بابام از رو خاک بریدش. همون دو سه سال بعد از رفتن سیامک. کندهش رو هم زغال کردیم، خودش تنها به مدت چندین و چند سال، اینقدر پای منقل و سر بافور فسفس کرد تا زغالهاش تموم شدن. تا آخر عمرش هم خدابیامرز از اون زغال تعریف کرد. همیشه میگفت “خدا رحمت کنه به اونی که کاشتش روز اول. بار و میوهای که نداشت، ولی سایه خوبی داشت. هر هفته چند نوبت آب خورد این همه سال که اینطور کنده کلفتی مث گردن گاو ور کرد.” به قول خودش از روزی که شناخت اون درخت رو، منتظر روزی بود که موعد بریدنش برسه؛ قبل ازینکه عمرش تموم شه و شروع کنه به پوسیدن و خشک شدن. فقط هم به نیت تریاک کشیدن! درک نمیکردم که ینی آیا از بچگی قصد تریاکی شدن داشت یا چی؟ مهم هم نیست. الان خودش هم ده تا کفن پوسونده و نه از خودش اثر و آثاری مونده نه از زغال درخت و نه از بساط بافورش. حتی همون ته مونده کندهش که رو زمین مونده بود اونقدر تو این سالها خاک و گل و باد و بارون از روش گذشته که نمیشه پیداش کرد حتی. هیچ نشونهای هم از اون زمانها نمونده بود که بشه جا
نهال که به ذهن برسه تو این تیکه باغچه کاشتم و تهش گوز هم به دست نیومد. بجز یه قلمهی سنجدی که سال آخر فرو کردم گوشهش و از قضا همون گرفت و بزرگ شد و الان تنهی پر گرهش روبروم، از وسط آجرفرشا قد کشیده بود. گرچه اون تیکه باغچه برام نون و زمین و زندگیای نشد، ولی شروع کنندهی بسیاری ماجراها بود.
اون دورهای که پدر و مادرم بخاطر بستری شدن ننجان[7] خدابیامرزم رفته بودن مرکز شهر و قرار بود تا مرخص شدنش بمونن همونجا. که افقی هم مرخص شد پیرزالِ بنده خدا؛ بعد از سه هفته! یعنی این سه هفته منِ بچه توی خونه تنها و تنها همدمی که داشتم، سیامکی بود که پدرش از روی حق همسایگی با پدرم، میفرستاد خونمون که تنها نمونم. ظهرها نهار میاورد برام، تا شب میموند. چه گردش و کوه و بیابون گردیهایی که نکردیم اون دوره. تقریبا هرشب هم همونجا پیش من میخوابید که به قول خودش نصفشب شحنه مزار[8] از قبرستون خیالی پشت تل پشت خونمون نیاد سراغم. که به شوخی و مسخرگی میگفت؛ قبرستونی اونجا نبود که من ازش خبر داشته باشم. میموند چون زیادی رفیق بودیم. از زمان دبستان که گرچه سیامک یه سال کوچیکتر از من بود، ولی بخاطر دو کلاسه بودن دبستان و رفوزه شدن یک سالهی من، بجز یک سال باقیش رو همکلاس بودیم. و چون پدرهامون هم زیاد نون و نمک میخوردن با هم، رفاقتمون عمیقتر هم میشد. تموم بچگی و نوجوونی آتیشی نبود که توی روستا نسوزونده و دردسری نبود که توش نیفتاده باشیم. هرکاری هم که نکرده بودیم، ینی تنها کاری که نکرده بودیم رو، توی اون سه هفته به انجام رسوندیم.
شاید یک هفته از رفتن ننه بابام گذشته بود، دم غروب با آفتابه آب گرفته بود زیر بوتههای خربزهی شته زدهای که تو همون باغچهم کاشته بودم. و هرچی از داخل داد میزدم که باو آخر تابستونه اینا اگه میخواستن ثمری بدن تا حالا داده بودن نه الانی که نصفشون پوسیده و نصفشون پُلیشیده[9] و نمیخواد آب حرومشون کنی، ولی به گوشش نمیرفت. شایدم آب تو گوشش بود که نمیشنید. بعدظهرش رفته بودیم استخر زیر تلمبهی زاغ و لخت شده بودیم به آبتنی و تا جایی که میشد با شوخی خرکی سر همدیگه رو زیر آب کرده بودیم و آب به خورد هم داده بودیم. تا نهایتش که سیامک به حال خفگی افتاد. با وحشت کشیده بودمش بیرون و پهنش کردم زیر آفتاب و به نابلدی به خیال خودم میخواستم بهش ماساژ قلبی بدم. ولی خلوضع خودش رو به موش مردگی زده بود و هیچ مرگیش نبود. زیر دست من، شاید از قلقلک، شاید از بینمکی خودش، به خنده افتاد. منم که دیدم کرم میریزه، نوک سینههاش رو چنون چلوندم که دادش تا خود روستا رفت. اون هم با هیکل گندهترش زورش میچربید، به تلافی من رو چرخوند و پشتم رو به خاک رسوند (یا سیمانی بود؟ یادم نیست.) روی شکمم نشست و دوتا زانوش رو گذاشت دو سمت بدنم جوری که دستام قفل بشن. اگه پا میزدم با سیلی میزد رو باسنم و اگه تقلا میکردم، فشار نشیمنگاهش به زیر شکمم رو بیشتر میکرد. یادم نمیاد چطور و چقدر بعدش از اون وضعیت خلاص شدم. ولی یادمه که تا مدتی از شرم آلت ایستادهم، تاب ایستادن نداشتم.
چون نباید اینطور میشد. چون چنون اتفاقی یه خط قرمز نانوشته توی چنین ارتباط و دوستیای میبود. نمیخواستم اقرار کنم که اون حالت و موقعیت برام لذت داشته؛ نباید میداشت. دوست بودیم، جونمون برای هم میرفت، حاضر بودیم هرکاری بکنیم برای هم ولی این یکی دیگه چیزی نبود که قبل از اون بهش فکر کرده بوده باشم. و تا غروب هم، حتی بعد ازینکه متوجه شدم که متوجه آلت راستم شده و با سرخی از حیای گونه و شاید لبخند خجولی، رو برگردونده تا بیشتر ازین از اتفاق
زندگیاشون ان.”
یاد خِل[6] همیشه آویزون پسر یاسرم افتادم و خندم گرفت؛ خنده از سر تاسف. کنجکاوانه نگام کرد. قبل ازینکه معنی بد برداشت کنه گفتم: “سر و تنشون سلامت همیشه.” و دماغم رو خاروندم و توضیح دادم: “خدا یه پسر داد به من همون بیست و خوردهای سال پیشا؛ یاسر. دومادی شد، دختر داییشو گرفتیم براش. حالا بچشون الان چار سالی داره، ولی با بقیه همسالاش یکم فرق میکنه. تعارف که نداریم، شیش میزنه.” قشنگ معلوم بود برا خالی نبودن عریضه و چون چیز دیگهای به دهنش نیومد، گفت: “زنده باشن خدا نگهشون داره برات. چکار میکنه پسرت؟ الان کجاست؟” گفتم: “تراکتورویی داره رو زمینا ملت کار میکنه. وضعش بدک نیست. هنوز که نمونده. بچهها تو چی؟” جواب داد: “دخترم که خونهداره. پسرامم یکیشون معلمه اونیکی درس خوند مهندس شد که الان تو راهداری یا راهسازی یا نمیدونم کجا مشغوله. خوبن اونا هم. ایشالا میان این ورا کم کم میبینیشون.” پرسیدم: “چطور؟ موندگارین به امید خدا؟” که مشخصه آخرشو به تعارف گفتم! گفت: “آره اگر خدا بخواد. پارسال بازنشسته شدم. بچهها هم که سر زندگی خودشونن. با سحر حرف زدیم دوتایی دیدیم آخر عمری رو پاشیم بیایم اینجا بمونیم. دور از شلوغیای شهر. خوبه نه؟” مطمئن نبودم چرا باید نظر منو بپرسه. ولی سحر رو یادمه که آخرم معلوم نشد از کجا پیدا کرده بود اون زمان که اونطور انگار تنبونشون رو آتش زده باشن، تند تند افتادن دنبال ازدواج. خونوادش شهری بودن. شاید آشنای دور نعمتالله یا زنش بوده. نمیدونم؛ نپرسیدم هیچوقت. به کنایه گفتم: “من چکارهام سیامک. بمونی منت سر ده میذاری. خونه خودته، پرروییه بگیم قدمت رو چشم! نمونی هم کاملا قابل درکه.” به نیت خندهی زورکی، هِنّی از ته گلو در آوردم و سریع بیخیالش شدم. سیامک لبخند میزد.
پرسید: “خانومت، مهتاب بود اسمشون درسته، فامیلتون بود نه؟” و قبل اینکه جواب بدم ادامه داد: “دورادور خبر داشتم زن گرفتنتو. ولی شرمندت شدم که نشد بیام. روم نمیشد بیام واقعیتش.” تایید کردم سوالش رو. یاد عروسی خودش افتادم. یاد مشک دوغی که چپه کردم و دعواهای بعدش. یادم نمیومد آخرین باری که اون عروسی برام یاداوری شده کی بود. ولی یادمه همون سالهای بعدش از بس همه به خنده از دوغهای ماسیدهی روی زمین یاد کرده بودن، حتی خودم هم فراموشم شده بود که کارم عمدی و از سر کینه و به نیت خرابکاری بود. مطمئن هم هستم هیچکس شک نکرد به این قضیه. خود سیامک شاید، البته اگر خبردارش کرده باشن که ممکنه نشده باشه اصلا. مهم هم نبود. نخواستم هم یاداوریش کنم. مطمئن نبودم چی بگم که خودش دوباره شروع کرد: “اینجا خیلی پر درختتر نبود؟” گفتم: “چرا بود. چندین سال پیش درختاش بریدن زمین کشاورزیشون کنن بعد فهمیدن آب نیست، بیخیال شدن.” همونطور که انگار دنبال چیزی میگشت گفت: “اون درخت هم؟” اول که نفهمیدم منظورش چیه؛ تا اومدم بپرسم، یهو یادم اومد کدوم رو میگه. تعجب نکردم که اسمش یادش نبود! به سمت تنهی بریده از روی خاکی که خودم هم مطمئن نبودم همونه یا نه، با دست نشونه گرفتم و چیزی نگفتم.
خاطرات تماما خوبی نبودن خب. خاطره لب اول و سیلی آخر. خاطره خنده و خداحافظی. خاطره خوشی و عصبانیت. هر چیز مثبتی از اول، یه معادل منفی اون آخر داشت. برایند کلیشون چیزی نبود که به یاداوریش بیرزه. سی سال سعی کرده بودم فراموش کنم کسی رو که اون زمان بودم. فراموش کنم علاقه و احساسی که هیچوقت نتونستم معنیش رو برای خودم پیدا کنم. که آیا واقعا دوست داشتن بود یا وابستگی یا یه شور و شوق هیجانی نوجوونانهی پسر به سن بلوغ رسیده و ندیدپدیدی که
رد. قبل از اینکه من بفهمم کیه، اون متوجهم شد و دستشو بالا کرد هوار "چاکریم مهدی"ش به گوشم رسید. ازونجایی که دیگه نمیشد به کوچه علیچپ زد، منم دستی بالا کردم و بدون اینکه بدونم کیه، گرچه شانسم رو میشناختم و حدس میزدم، به همون بلندی داد زدم “مخلصیم” که دیدم سر خر رو کج کرده به این سمت. بیل توی دستم رو انداختم به گردن درخت نزدیک و خم شدم توی همون جو دست و صورتمو شستم که تا میرسه خشک بشن. ولی مث جنی که اسمش رو برده باشن نفهمیدم چطوری یهو رسید جلوم. همونطوری که شک کرده بودم، خود سیامک بود. هنوز همون ته بن قیافهی سی سال پیشش رو داشت. همون چونهی تیز و چشمهای ریز و لب و دهن سینوسی و رنگ پوست مینوسی [3]. چین و چروک زیاد داشت که طبیعی بود بعد از 30 سال؛ موهاش هم جو گندمی بودن، ولی بودن. برخلاف منی که بالا سرم آیینه شده بود و اطرافش هم بیابون. همسن بودیم، ولی معلوم بود که اون جوونتر مونده. سی سال پشت میز نشسته بوده؛ یا هرجا، خبر دقیق نداشتم. فقط میدونستم همه عمرش بیل زیر گل نزده و شالِکی[4] علف به گرده نگرفته و سمِ شته به ریه نکشیده و هر روز آفتاب تابستون و بارون زمستون به سرش نریخته. کمرش هنوز راست بود و قدش بلند. با همون قد یه لحظه حس کردم خواست میل کنه به بغل کردنِ هم، ولی گویا به این نتیجه رسید که دست دادن خالی کفایت میکنه. از وضع و نرمی دستاش هم مشخص بود این همه سال هیچی زبرتر از خودکار و سنگینتر از مُهرهای اداری به دست و کار نگرفته.
خلاصه با خوش و بشی که حداقل از سمت خودم مقدار زیادی تعارف و لبخند زورکی داشت، چاق سلامتی کردیم. تنها بود. پرسیدم از این طرفا. ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد که خودم بفهمم چه سوال بیربط و بدیهی پرسیدم. به سمت مسیر بالا دست جو اشاره کرد و گفت: “اگر کار خاصی نداری قدمی بزنیم؟” تیرگی آب جوب، مثل طناب موی بز سیاهی کج و راستکی حدود هفتصد متری میرفت تا پشت تپه و باغهای حسن زاغ. اتفاقا قصد داشتم که سری بزنم اون سمت؛ چند وقتی بود حس میکردم یکی داره از سر جوب آب میدزده. هربار میخواستم پیگیر بشم کاری پیش میومد یا گشادی مانع میشد. الان توفیق اجباری بود. هم سرکشی بود هم شاید درمورد زمین صحبتی میکردیم. رو به سیامک گفتم: “زهی سعادت. ولی باید یه ساعت دیگه برگشته باشم راه آب رو ببندمش وگرنه میان طلبکارم میشن.” گفت: “میایم، دیر نمیشه.”
قدم رو، آهسته راه افتادیم. من سمت راست آب و سیامک سمت چپش. منتظر بودم ببینم خودش شروع میکنه چیزی بگه یا نه. ولی دستاش رو مث پدر خدابیامرزش برده بود پشت سرش و نگاه به کفش چرمی نوک تیز گلیش که نکنه توی سوراخ سمبهای قدم بذاره، و قدمهاش رو میشمرد. بلاخره خودم زبون باز کردم و پرسیدم: “سی سال شده نه؟ رفتی کُلاتم این ورا نیفتاد که برگردی.” طوری که انگار به این دنیا برگشته باشه سر بلند کرد و نگاهش به بالادست آب حالتی شد که انگار مسیر جوب از سمت گذشته جریان داره، آهسته جواب داد: “ها مهدی. سی سال بیشتره. قبل انقلاب بود. 56 بود مگه نه؟” راست میگفت. 32 سال شده بود. همون زمان خیلی حرفش رو میزدن که توی شلوغیها و بگیر و ببندهای دم انقلاب گرفتنش. حتی میگفتن تیر هم خورده. ولی ما که تو این دهکورهی پشت کوه خبر درستی نداشتیم که چی داره میشه تو مملکت. نه روزنامهای نه تلویزیون و رادیویی. تازه بعد از انقلاب که از شهر اومدن تو مدرسه و مسجد و دهداری و اینور اونور یه سری کاغذ و تابلو و دفتر دستک عوض و بدل کردن و هیچکس سر از کارشون در نمیاورد، فهمیدیم انگار یه اتفاق مهمی افتاده. بعدتر بود که دوزاریمون افتاد که بخاطر انقلاب ب
ریع اومد ، اومد نشست کنارم ، ، گفت ببین من از شوهرم جدا شدم ، اون نامرد اینقدر منو از پشت کرده ریخته توم که من اوبی شدم ، اومده بودم بیرون که از فکره کیر در بیام که با تو آشنا شدم ، داشتم دیوونه میشدم ، هر دو سرمونو بردیم جلو ، چشمامو بستم ، لبهامو شروع کرد آروم بوسیدن ، شروع کردیم لب همو خوردن ،یه سکس آروم ، شروع کردم گردنشو خوردن ، کیرم تو بزرگترین سایز خودش بود ، یهو زد زیر گریه ، گفتم کار اشتباهی کردم ؟ گفت نه آخه من اولین روزه باهات آشنا شدم ، تو از من کوچیکتری ، عذاب وجدان گرفتم ، گفتم خوب اجازه بدین لباسامو میپوشم مزاحم نمیشم ، دوباره با سرعت بیشتری اومد بغلم شروع کردیم لب بازی ، دستمو بردم از زیر تاپش تو ، وااای سینه های گرد بزرگ سفت ، شروع کردم با نوک سینه هاش بازی کردن ، یه فشار سینه هاشو دادم آه بلند کشید گفت بریم تو اتاق خواب
وای دستمو گرفت ، جلو میرفت ، داشتم بدنشو نگاه میکردم ، عین یه اثر هنری زیبا ،
رفتیم رو تخت ، گفت سکس داشتی ؟ گفتم نه ، یه روغن بچه آورد ، داگی شد گفت اول روغن بریز روی کونم ، ریختم گفت ، آروم با سوراخم بازی کن ، بعد بکن توش ، گفتم دردت نمیاد گفت دردشو دوست دارم ، کیرمو یکم روغنی کردم ، گذاشتم دم سوراخش با دست کیرمو گرفتم ، سرشو کردم تو یه آه بلند کشید، منم تا نصفه کردم تو ، داشتم دیوونه میشدم ، تا تهش کردم تو ، فقط تخمام بیرون بود ، گفت تو تلمبه نزن ، آروم خودشو جلو عقب میکرد ، گفت بزن روی لپ کونم ، منم زدم ، سرعت تلمبه زدنام بیشتر شده بود ، گفت بکش بیرون ، چند لحظه بزار بمونه دوباره بکن توش ، با دستاش لپ کونشو باز کرد ، گفت بکن توش ، تا کردم توش ، یکی زد رو شونم گفت آقا ، آقا ، بیدار شدم دیدم ژینوسه جلوی درشون بودم ، گفت شماره همو نگرفته بودیم ، خندیدم گفتم آره برای همین برگشتم ، شمارشو گرفتم و خداحافظی کرد رفت تو ، الان من ۳۶ سالمه ، ژینوس ۴۶ سالشه ، یه دختر داریم که ۱۳ سالشه ، شاد و خوشحال و عاشقیم ، امیدوارم لذت برده باشین
نوشته: مجید
@dastan_shabzadegan
خواد چرا ازدواج نمیکنی که راحت بشی یکی بیاد توزندگیت حالت بهتر بشه گفت خیانته اگه عاشق یکی باشی و بخوای با یکی دیگه ازدواج کنی گفتم اگرعاشقی چرانمیای مثل قبلا باشیمو بریم زیر یه سقف هم توهم من این همه درد نکشیم گفت آدمی که یکبار منو ول کرده بازم ولم میکنه گفتم خواهش میکنم قضاوتم نکن اون روزا بدترین فشارا روم بود هیچکسو نداشتم کمکم کنه مجبور شدم ازدواج کنم ولی الان که هستم چرا نمیبینی منو هیچی نگفت فقط گفت ترانه عشقو تو دلم کشتی بعدشم رفت…
هنوز که هنوزه دلم میخواد سینا رو داشته باشم اما خیلی کینه داره نمیدونم چه کاری کنم که راضی بشه
معذرت میخوام اگر داستان تم سکسی نداشت فقط خواستم باهاتون درد و دل کنم الانم همه حرفامو با اشک نوشتم امیدوارم همه عاشقا بهم برسن و هیچکس دردنکشه
نوشته: ترانه
@dastan_shabzadegan
عطر تلخ عاشقی
1402/04/19
#عاشقی
۱۹سالم بودکه دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم خیلی خوشحال بودم چون تلاش زیادی کرده بودم وثمرشو بالاخره دیدم.روزسومی بودکه کلاسا شروع شده بود یادمه ساعت۵عصریه کلاس عمومی داشتیم که دانشجوهاازرشته های مختلف بودن استادداشت حضوروغیاب میکرد که گفت سینایوسفی یکم جاخوردم چون اسم برام اشنابود برگشتم عقبونگاه کردم ببینم کیه که دیدم بله خودشه،پسراقای یوسفی همسایه کناریمون اونم به من نگاه کرد ولی سریع رومو برگردوندم چون ازدوست ورفیقاشنیده بودم هرچی داخل دانشگاه سرسنگین ترباشی برات بهتره منم این نصیحتوگوش کردم ودلم نمیخواست با ادمای مختلف دوست بشم.سه هفته بعد موقع همون کلاس بود وقتی کلاس تموم شد داشتم میرفتم بیرون که یه نفر ازپشت باعجله خودشوبهم رسوند ومرتب ازپشت صدام میکرد ومیگفت ترانه خانم ترانه خانم که یعنی وایسم تابهم برسه برگشتم ببینم کیه که دیدم پسریوسفیه دیدم زشته اگر نایستم پس همونجاصبرکردم ببینم چکارم داره اومدوگفت ببخشیدمن جزوه های این درسوندارم دیدم که شمامینویسین اگرلطف میکنید الان بهم بدین یاکه اخرترم ازتون بگیرم منم روم نشدبگم نه وگفتم باشه هروقت کامل نوشتم میدم خدمت شما اونم بایه مرسی راهشو گرفت رفت وسط راه یهوبرگشت گفت اگروسیله ندارید باهم بریم گفتم نه باسرویس میرم گفت تعارف نکنید منم که نمیخاستم روبدم بهش گفتم نه ممنونم سرویس هست اونم بایه باشه رفت…یه هفته مونده بود به امتحانات یه شماره ناشناس داخل تلگرام پیام دادکه سلام بابت جزوه فلان درس مزاحم شدم پروفایلشوکه بازکردم دیدم بله اقاسیناست نمیدونم شماره منوازکجاپیداکرده بودلابد خیلی سمجه منم جزوه هامو براش فرستادم وخداحافظی کردم فرداشب هیچی پس فرداشبش دیدم بازپیام داده وراجب جزوه سوالای الکی میپرسه میدونستم قصدش اینه حرفوبازکنه وبه این بهونه اومده جلو ازروی ادب منم جوابشومیدادم ولی دیگه مغزم نکشیدیهویی ازکوره دررفتم گفتم ایناچیه میپرسی شماخیلی بچگانس اونم گفت اگه رک بخوام بگم بیکاربودم دلم خواست باشماحرف بزنم یکم منم گفتم اهان شماهروقت بیکارمیشیدمیایین پیوی دخترمردم مزاحمش میشین؟گفت اره ولی فقط دخترایی که ازم خوششون بیاد یکم دلموببرن من که جاخورده بودم چنددقیقه سکوت کردم گفتم میفهمی چی داری میگی اقای محترم؟گفت ببخشیداگه حرف نابه جایی زدم من برم تابیشترگندنزدم خداحافظی کردورفت ولی من تاساعت یک شب داشتم به همون حرفش فکرمیکردم اخه خیلی مودبانه و با شخصیت حرف میزد بااینکه هیکل و ظاهر انچنانی نداشت ولی یه گوشه ای از دلمو لرزونده بود.
فرداشبش نه پس فرداشبش باز دیدم نوتیفیکشن اومده برام بازکردم دیدم اقاسینا اینستامو فالوکرده انگاریه شب درمیون یادمن میکرد اول قبولش نکردم ولی کنجکاوی ذهنمو اشفته کرده بوددلم میخواست پستاشوببینم اصلانمیدونم چرابرای این ادم کنجکاوشده بودم بالاخره دلم به عقلم دستورداد که قبولش کنم منم درخواست دادم ودیدم سریع قبول کردانگار همیشه انلاینه سه تاپست داشت کلا دوتاش خودشو رفیقش بودن یکیم یه اهنگ گوگوش بودکه خیلی قشنگ بود چندین بارگوش کردم وناخوداگاه لایکش کردم که دیدم اونم سریع دوتاپست منولایک کرد.
خلاصه که این شدشروع حرف زدنهای بیشترمنوسینا منی که نمیخواستم داخل دانشگاه به کسی رو بدم مثل اسکلاهمون ترم اول یه پسرو اوردم توزندگیم ناگفته نمونه که سیناواقعافرشته بود خیلی جاهاهوامو داشت پناهم شده بود وحالم باهاش بهترشده بود اصلایکی ازدلایلی که باعث شده بودبه تحصیل دانشگاهِ مسخره ادامه بدم وجودسینابود.تجربه اول من بوداین رابطه ولی سیناتجربه دومش بود دائم درباره اینده وازدواج باهام حرف میز
ره. حسابی داشت میکرد زنمو اونم درحالی که تموم لباساش تنش بود غیر مانتوش .حتی تاپ و سوتینش هنوز تنش بود و شلوارش هم تا نصفه رو زانوش پایین اومده بود بود.حرکت کیر تو کصش و تکونای گاییده شدنش شدید بود گاهی کفش پاشنه بلندش از زیر پاش موقع کردنش در میرفت و تعادل خانومم بهم میخورد از شدت تکونا.دستاشو گذاشته بود رو دیوار همش میگفت
-اههه اخخخ اهههه ایییی ای اروم ارومتر ارروم
ولی بیشتر شدید میشد رفت و امد کیر تو کصش تا ارروم. یهو کشید بیرون گفت
-اینجوری سخته زود جنده شلوار و شرتتو دربیار
خانومم گفت
-ایجا کثیفه ول کن وقت نیستش تموم کن
-همین که گفتم
خانومم با اکراه اول کفشاشو در اورد رو پنجه پا ایستاد تا کثیف نشه و سریع شلوارو شرتشو در اورد و باز کفشاشو پاش کرد
دوباره به حالت اول خم کرد زنمو و کیرشو با یه حرکت فرو کرد تو کصشو مشغول گاییدنش شد.پاهای زنمو تا جایی که میشد ازهم باز کرد وبا شدت کصشو میکرد دوباره دیدم دست جواد از زیر و بالا یواشکی چند تا عکس گرفت
یهو با به عربده نه خیلی بلند ابشو خالی کرد تو کص خانومم
-اه بیشعور چرا ریختی توم .اه
حسین کشید بیرون بی توجه و خانوممو چرخوند و خمش کرد رو کیرش
-زود تمیزش کن
-اه بدم میاد چندشش
-گوه میخوری مگه من اون شوهر کونیتم. اداها رو واسه من در نیار زود بخور تا کبودت نکردم
ناچار هلیا کرد دهنش و کیرشو خورد و تمییز کرد اونم بی توجه خودشو مرتب کرد و رفت البته. از سایه جواد خبری نبود دیگه.
خانومم با کلی ناراحتی و غصه و خسته از کیفش یه قرص خورد. شرتشو اروم برداشت که یهو در باز شد و جواد سریع پرید تو و چسبید به زنم
خانومم وحشت زده گفت
-بیرون بیرون گمشو جواد آقا چیکار میکنی
-هیچی منم میخوام بکنمت دیدمت با حسین
-بخدا مجبورم کرد.بیخیال زشته برو بیرون
-عمرا نمیشه باید به منم بدی
-گمشو بیرون بچه پررو .شاگرد شوهرم میخواد منو بکنه. بیرون
-باشه ولی همین شاگرد شوهرت کلی ازت عکس و فیلم گرفته از کص دادنت به حسین.
بعدم چنتا رو نشونش داد
خانومم یخ کرد.میدونست راه فراری نداره.شروع کرد التماس و خواهش دوباره
-تو رو خدا بزار برم جبران میکنم.ولم کن خسته ام
-عمرا نمیشه جون تو کیرم سیخه سیخه مگه میشه از خیر کسی مثل تو گذشت.هر روز با این تیپ با این کس و کونت جلوم میچرخی خیلی وقته تو کفتم خیالت راحت تا جرت ندم ولت نمیکنم
خانومم دیگه حرفی نزد میدونست باید اینو هم سرویس بده.
جواد بی توجه چسبیده بود به زنم و پستوناشو میمالید و گاهی هم کص خیس از اب کیرش رو دست میکشید
بعد شرت خانوم رو از دستش گرفت و باهاش لای پاش و کصشو تمییز کرد.بهش گفت
-هوی خوشگله پاتو باز کن یکم به خودت فشار بیار اب کیرای حسین رو خارج کنی
زنم پاهاشو وقیحانه ازهم باز کرد و یکم فشار داد کلی ابکیر زد بیرون بقیه رو هم جواد با انگشتش از کص هلیا بیرون کشید و با شرت زنم تمییز کرد و چند تا تف انداخت روی شرتش و پرت کرد پشت پنجره ای که من وایساده بودم بلند گفت
-این شرتتم باید بدی شوهرت بخوره و لیس بزنه
منم فهمیدم منظورشو شرت پر از ابکیر زنمو که هدیه جواد بود رو برداشتم و کامل کردم دهنم خیس از ابکیر بود و همه رو ذره ذره می چشیدم و قورت میداnم تو اوج حشر و هیجان بودم
جواد زنمو چسبوند به دیوار تاپشو درآورد از تنش و سوتینش رو هم. حالا زنم لخت لخت تو دسشویی جلوی جواد بود و فقط یه کفش پاشنه بلند پاش بود و زنجیر پاش.جواد مشغول خوردن گردنشو و پستوناشو شد .حسابی میچلوند و میخورد خیلی طول نداد. نشوند هلیا رو جلوی کیرش.خانوم با چشای خوشگل و خسته اش یه نگاهی انداخت. چشاشو بست و کرد دهنش مشغول ساک زدن
همسر جنده ام و دختر جنده ترم (۱)
1402/04/19
#بیغیرتی #دنباله_دار
توی مغازم نشسته بودم نه از شاگردم از صبح خبری بود نه خانومم که رفته بود دسشویی ته پاساژ برگشته بود .یهو یه حسی بهم گفت برم دنبال خانومم.اروم درو بستم ظهر بود و خلوت همه جا.نزدیک دسشویی صدای اوم اوم ارومی پشت دربه گوش میرسید.مثل برق گرفته ها رفتم پشت دسشویی یه انبار کوچیک بود و پنجره شکسته ای داشت که تخته بند کرده بودند ولی داخل دیده میشد راحت .دیدم هلیا مانتوشو جمع کرد رو کمرش نشسته رو پاهاش کف دسشویی و داره کیر سجاد که اول پاساژ موبایل فروشی داشت رو میخوره. یه پسر با قد متوسط ولی بدن تقریبا ورزیده و پوسته سبزه از من گمونم 10 سالی کوچیک تر بود والبته از خانومم.کیرم حسابی بلند شده بود بیصدا اب دهنمو قورت دادم و با لذت غیر قابل کنترلی خیره شدم.خانومم کیر سجاد رو کامل میکرد دهنش و در میاورد و گاهی هم چندتا تف مینداخت رو کیرش تا خیستر بشه و باز میکرد دهنش .سجاد هم با دستاش سر هلیا رو بیشتر به کیرش فشار میداد.خوب که واسش خورد بلندش کرد.گفتش
-خوشگله دستاتو بزار رو دیوار بده عقب کونتو.
خانوم بی حرفی پاشد و شلوار لی تنگشو داد پایین و خم شد به جلو.سجاد شورت خانوممو داد پایین.چنتا تف اتداخت رو کصش و محکم کرد داخل.
بالاخره صدای خانوممو شنیدم
-اوووه اروممم ترر سجاد اخخخ اروم.
-هیس هیس
بعدم شروع کرد کصشو گاییدن محکم عقب جلو میکرد و خانومم یه بند ناله های خفه میکرد.
-عزیزم سجاد زود تموم کن پویا میفهمه باید برگردم
منو میگفت.
-باشه جنده خانوم
چنتا دیگه شلاقی زد تو کصش و کشید بیرون خانومم خم شد رو کمر جلوی کیرش و کرد دهنش با چندتا ساک عمیق و تکون دستاش اه بلند سجاد در اومد فهمیدم ریخته دهنش.
-بخورش بخورش جنده
در حالی که داشت از دهنش ابکیرا رو میریخت بیرون گفت
-اه بدم میاد چندشه
-دفعه بعد یا میخوری با جوری میکنمت زمینو گاز بگیری
هلیا بی هیچ حرفی میخواست بره سمت روشویی که دهنشو بشوره.سجاد نزاشت.
-حالا که نخوردی ابمو.نشور دهنتو همینجوری برو بده شوهرت واست تمییزش کنه.
-بیخیال سجاد مگه میشه میفهمه.ابروم میره
-نه بابا راحت .اون کصخلتر از این حرفاست.
من سریع برگشتم نشستم توی مغازه 5 دقیقه بعد اول خانومم اومد یکم هراسان بود و نامرتب یه ذره عرق کرده بود .بی اختیار بغلش کردم و لباشو بوسیدم و خوردمم لب و دهنش طعم ابکیر میداد قشنگ .سعی میکرد لبشو بدزده ازم ولی من ول کن نبودم حسابی میخوردم و لذت میبردم از اینکه این لبا الان یه کیر کلفت توش خالی شده همین حین سجاد با غرور و خنده رو لب در حالی که منو نیگاه میکرد از جلوی مغازه رد شد منو دید دارم لبای خانوممو میخورم پوزخندی زد و گذشت.
فرداش با جواد شاگردم نشسته بودیم که خانومم هلیا مثه همیشه نزدیکای ظهر اومد داخل پاساژ.در واقع بیشتر یه بازارچه کوچیک بود با شیش تا مغازه داخل.حسابی تیپ زده بود.یه شلوار جین کوتاه تا بالای ساق که ساق سفید و زنجیرش حسابی خودنمایی میکرد با یه مانتو خیلی نازک جلو باز سفید و یه تاپ کوتاه که ناف و پیرسینگ نافش قشنگ خودنمایی میکرد و پستوناش داشت تاپشو جر میداد.تموم گردن و بالای سینه ها و خط سینه هاش هم معلوم بود دم پاساژ با سجاد و رفیقش حسین مشغول لاسیدن شد.حسابی میخندید باهاشون.جواد شاگردم با تعجب منو نگاه میکرد لابد انتظار داشت چیزی بگم.منم بی غیرتتر و بی بخار تر بودم ازین حرفا.
بالاخره هلیا اومد سمت من با هم سلام کردیم و در حالی که شاگردم داشت با چشاش زنمو حامله میکرد داخل شد.یه نیم ساعتی گذشت و بیشتر مغازه ها بستن منم چرت میزدم به جواد گفتم لباسا رو یه مرتبی بکنه برای غروب مشتری اومد اماده باشه.مغازه لب
م لذت میبردم تو تمام اون اوقات من راست کرده بودم و از این موضوع خجالت میکشیدم حول و حوش ساعت ده بود که بابام زنگ زد یکم صحبت کردیم سعید تشک ها را پهن کرد و گرفت خوابید منم کنارش خوابیدم سعید داشت با گوشیش ور میرفت منم داشتم تو گوشی چرخ میزدم که سعید کوشی را گذاشت کنار بی مقدمه لباشو گذاشت رو لبام این بار جرات منم بیشتر شده بود چشمام و بستم و داشتم از این لب بازی لذت میبردم دستش رفت روی شکمم و پیراهنم را در آورد و خودشم لخت شد و حالا داغی بدنش را روی با تمام وجود حس میکردم رفت پایین یکم سر سینه هامو خورد و با زبونش کشید روی شکمم تا رسید به کیرم شروع کرد به ساک زدن من تو اوج لذت بودم اومد بالا حالا نوبت من بود کاراشو ناشیانه تکرار میکردم کیرش تو دهنم بود که منو چرخوند و تو دهنم شروع کرد به تلنبه زدن کیرش را کشید بیرون و بهم گفت بیا بالا لباشا گذاشت رو لبام و شروع کرد به جق زدن نفساش تند تر شد و آبش اومد با یه دستمال آبش را پاک کرد و اومد سراغ من نشست بین پاهام پاهامو بلند کرد و سرش را برد بین پاهام و شروع کرد به ساک زدن آب دهنش سرازیر شد و از بین پام به سوراخم رسید با انگشت شروع کرد به بازی کردن با سوراخ تنگ من میترسیدم و سوراخم را سفت میکردم آروم آروم تخمامو لیس میزد و رفت سر وقت سوراخم زبونش را دور سوراخم می چرخوند و نوک زبونش را میکرد تو سوراخم داشتم از حال میرفتم که انگشتش را آورد بالا کرد دهن من برای انگشتش یکم ساک زدم انگشتش را کشید بیرون و دور سوراخم چرخوند سوراخ تنگم باز شده بود آروم آروم و با حوصله سر انگشتش را فر کرد تو سوراخم حس درد ، ترس و لذت همه وجودم را گرفته بود کیرم و کرد دهنش و شروع کرد به ساک زدن و عقب جلو کردن انگشتش تو سوراخم حس درد به لذت تبدیل شد انگشتش را کشید برون دم گوشم گفت برو سرویس آب گرم را باز کن چند بار توی سوراخت پر و خالی کن و برگرد .
رفتم و برگشتم چشماشو بسته بود و لخت توی تشک دراز کشیده بود بدن لاغر و سفیدش و کیر خوابیدش خیلی تصویر جذابی بود کنارش دراز کشیدم بغلم کرد و صورتش را آورد جلو لبامون به هم گره خورد دستم را گرفت و گذاشت روی کیرش شروع کردم به مالیدن کیرش و اونم همین کارو میکرد آروم آروم کیرش راست شد رفت پایین این بار یه راست رفت سمت سوراخم و شروع کرد به لیس زدن و انگشت کردنم باز شده بودم کیرم و کرد دهنش و شروع کرد به انگشت کردن سوراخم دیگه انگشتش راحت عقب جلو می شد و کیرم تو دهنش بود داشتم ارضا می شدم که کیرم و از دهنش در آورد و رفت از تو کمد یه چیزی آورد سردی یه مایع را که به سوراخم مالیده میشد حس میکردم کلامی بینمون رد و بدل نمی شد پاهامو گذاشت رو شونه هاش و سر کیرش را با سوراخم تنظیم کرد سرش و اورد جلو و شروع کرد به خوردن لبام سانت به سانت کیرش را که وارد سوراخم میشد حس میکردم لذت عجیب خوردن لبام و گاییدن سوراخم تمام بدنم را گرفته بود و حالا کیرش تا دسته تو سوراخم بود باورم نمی شد که به این راحتی من و فتح کرده بود حس عجیبی بود تکون نمی خورد و لبام به لباش گره خورده بود بعد از چند لحظه شروع کرد به عقب جلو کردن کیرش تو سوراخ من و همزمان شروع کرد برام جق زدن درد به لذت تبدیل شد دست خودم نبود عجیب ترین لحظه ارضا شدنم بود آبم به شدت پاشید بیرون سعید خندید و تلنبه هاشو تند تر کرد نفساش به شماره افتاد لباشو گذاشت روی لبام و نبض کیرش را توی سوراخم حس میکردم که آب داغش داشت تمام کونم و پر میکرد.
ادامه دارد …
نوشته: مجتبی
@dastan_shabzadegan
و موقعیت خجالت نکشم، فکر و خیال و درگیری ذهنیش همراهم بود.
تا غروب که داشت با آفتابه بوتههای خیار[10] باغچهم رو آب میداد و گوش سنگین از آبش بدهکار توصیههای من نبود. و نهایتا مجبور شدم باد پنکه رو ول کنم توی باغچه بهش ملحق بشم. با دیدن اینکه متوجه حضورم نیست، به شوخی، شاید به تلافی کار بعدازظهرش، شاید بخاطر کرمی که از فکر و خیالای اون عصر توی سرم دویده بود، یا به هر دلیلی که یادم نمیاد، سیلی محکمی رو لپ چپ باسنش خوابوندم که برق از سرش و آفتابه از دستش خودش هم دو متر به جلو پرید و نگاه سرزنشگرش رو به سمتم برگردوند. تا قبل از اون لحظه که آفتاب نارنجی غروب از بین برگ درختهای باغچه نصف صورتش رو سایهروشن کرده بود، هیچوقت اونطور متوجه سفیدی و زیبایی چهرهش نشده بودم. سیامک مثل من نبود. پدرش نذاشته بود دست به سیاه و سفید کارهای زمین و گله بزنه. تن و بدنش آنچنان گِل باغ و غبار دشت ندیده بود. صورتش مثل بقیه هم سن و سالهامون سرخی آفتابسوختگی نداشت؛ ویژگیای که تا بزرگسالیش هنوز حفظ شده بود. خلاصه با وجود قد بلند و لاغر و بدن نه چندان ورزیدهاش، چهرهی زیبایی داشت. خوشگلتر از هر پسری که توی روستامون دیده بودم. و با اون نگاه مظلومی که توی چشمهای زیتونیش به من دوخته بود، لبهای اریب از غافلگیری و مالیدن بیدغدغه و آسودهی باسنش، چندین برابر به چشم منِ خسته، خواستنیتر میومد. شاید از نگاهم متوجه بلبشوی ذهنم شد. چون دست از مالیدن باسنش برداشت، نگاهش با بالا رفتن ابروهاش حالت کنجکاو گرفت و با اولین قدمی که به سمتش برداشتم، گوشهی لبش به لبخند نامحسوسی بالا رفت. دست از باسنش برداشت و زیر چونهی من رو گرفت و کمی بالا آورد. مثل برهی رامی، با گرفتن همون دستش و کشوندنش به سمت اتاق، دنبالم اومد. به دیوار تکیهش دادم، رکابهای رکابی تنش رو از سرشونههاش پایین دادم و دهنم رو روی نوک سینههایی گذاشتم که همچنان از ظهر ملتهب و قرمز به نظرم میرسیدن. یه دستم از زیر بغل، در حال نوازش پس کلهش و دست دیگهم به تقلای باز کردن نیفهی[11] شلوارش. بعد از باز کردن و افتادن شلوار، مطمئن نبودم باید چکار کرد. تا اونجا هم هرچی که کردم بیشتر حکم غریزه رو داشت انگار. شرم نگاه سیامک با پایینتنهی برهنهاش چندین برابر شده بود.
دست رو صورتش گذاشت که من رو نبینه. همین حرکتش دلم رو برد و بغلش کردم. آهسته دستهاش رو برداشتم و رکابیش رو از بالا در آوردم. روی گلیم گُلگُلی هال دراز شدیم. دوتا تن برهنهی بکر، خواستار هم ولی شرمگین از اتفاقی که در حال رخ دادن بود. نمیتونستم غم حاصل از خجالت نگاهش رو تحمل کنم. تنها کاری که ازم بر اومد برگردوندن روم بود؛ شاید برای فکر کردن بیشتر به عواقب کاری که داشتیم میکردیم. ولی مهلتش پیش نیومد چون ساعد دست سیامک رو روی سینهام حس کردم، به حالتی که انگار قصد چرخوندن و بغل کردنم رو داشته باشه. همراهیش کردم. حتی اون هم نمیخواست، نمیتونست، نگاه من رو تحمل کنه. از پشت من رو در آغوش برهنهش گرفت، آلت محکم و منتظرش بین پام رفت و همونجا به تکاپو افتاد. و من در حال تلاش برای اطمینان از بیدار بودنم؛ اطمینان از رها نشدنم.
شاید چند ثانیه، شاید چند دقیقه، اطمینان از موضوع پیش پا افتادهای مثل زمان توی اون وضعیت کار سادهای نبود، طول کشید تا نم گرم لای پاهام من رو به خودم آورد. حس لمس اون لحظه به همه چیز قبلش رنگ واقعیت داد: من و سیامک دیگه دوست ساده نبودیم. دوستیمون دیگه نمیتونست مثل قبل باشه. پشیمون نبودم، نبودم. بعدها فهمیدم که سیامک حتی مشتاق این اتفاق هم بود. فه
تازه داشت بدنش و دنیا و سازوکارشون رو درک میکرد. سی سال سعی میکردم یکی یکی رابطههایی که داشتیم، خونهی ما یا خودشون، تو کوه و تو باغ و دشت و زیر همون درخت کذایی، چه عجلهای و سرپاییها چه طولانی و از سر حلاوتها … سعی کرده بودم همه رو یادم بره. سعی کرده بودم که برام یاداوری نشن. و حتی موفق هم شده بودم. واقعا چندین سالی میشد که همشون رفته بودن ته ذهنم و هرگز چیزی برام یاداوریشون نبود. که حالا ایشون بیاد و بزنه زیر هرچی کاسه کوزه که داشتیم هرچی که رشتیم رو پنبه کنه.
البته که قرار نبود تاثیری رو زندگی الانم بذاره. یه عمر آبرو جمع کردم تو این ده، خونوادهم، همسایهها، دوست و آشنا، همه آدم حسابی حسابم میکردن. احترامی بین ملت دارم. چقدر زور زدم و چقدر طول کشید، عملا تا تولد خود یاسر، تا تونستم قبول کنم که برای مهتاب، علاقه و احساس واقعیای یه گوشه از وجودم هست. هیچوقت قرار نبود کسی بفهمه و نفهمید هم. شاید اولی که فهمیدم سیامک اومده، لرزشی تو دلم حس کردم. لرزشی شاید بخاطر اینکه ترسیدم که نکنه اومدنش باعث فکر و خیالایی بشه برام. ولی اون لحظه، بعد از همه این فکرا و حرف زدن با سیامک، تنها، کنار جو و جریان گذرندهی آب میفهمیدم که این خیالات مال چقدر گذشته ان. میفهمیدم لرزش دلم بیخود بوده. میفهمیدم که دلم قرص تر و پشتم محکم تر از اونه که خیال میکردم. گذشته بود هرچی که بود. و فهمیدن یا نفهمیدن اساسش، الان دیگه قرار نبود ضرری به کسی برسونه. پس چرا خودم رو درگیرش کنم؟ مهتاب گفته بود تقسیم وظایف کنیم. تمیزکاریهای داخل خونه با خودش، حیاط و بیرون و هرچی بود با من. نمیدونم رو چه حساب اینطور وسواس گرفته بود که انگار شاهنشاه قراره تشریف فرما بشن. دوتا مهمون ساده، یخورده شهری شاید، ولی ساده که اینهمه سختگیری و این مسخرهبازیها رو نداشت. یه مهمونی که تازه خودش خودش رو دعوت کرده باشه. از صبحش جارو و دستمال و شیشه پاک کن گرفته بود دستش که از تابلوهای دعای رو دیوار و آت و آشغالهای رو تاقچهها بگیر تا زیر و روی فرش حتی توی انباری، تا پشت پرهی پنکه سقفی رو تمیز کنه؛ و وقتی دید دستمال جواب نمیده نزدیک بود متوسل به کاغذ سمباده و برس سیمی هم بشه که نذاشتمش. من پیرمرد رو هم گماشته بود به هرس باغچه و جاروی حیاط و درست کردن لامپ زیر بالکن و وسط دالون و … . لامپی که همون زمانی که پدرم هم اینجا زندگی میکرد، هیچوقت ندیدیم روشن بشه. تموم این سالها هم هرچقدر لازم بود با سیم و سرپیچش سر و کله زده بودم که بدونم به هیچ صراطی مستقیم نخواهد بود. برای همین هم اونشب دیگه خودم رو درگیرش نکردم. عوضش آجرفرشهای حیاط رو بعد از جارو کردنش، آبپاشی میکردم. خیلی سال نمیشد که حیاط رو آجرفرش کرده بودیم. قبل از عروسی یاسر. که بتونیم فرش بندازیم برای مهمونهای عروسی که روی حیاط بنشینن. لذا آجرها نسبتا تازه بودن؛ و هنوز بعد از آب خوردن عطر نفس خیسشون بلند میشد. همزمان که این بو رو به دماغ میکشیدم و بابت آجرفرش کردن حیاط احساس رضایت میکردم، نگام افتاد به تیکه ای از حیاط که قبلا بخشی، شاید نصفی، از باغچهمون بود. تیکهای از باغچه که پدرم دور تا دورش رو سنگ چیده بود و شونزده هیفده سالگیام، اختیار کاملش رو داده بود به من. رو این حساب که سه سال فرصت دارم اون تیکه رو هرجور که دوست دارم بکارم و برداشت کنم، و اگر از نتیجه کارم راضی میبود، یه بخش از زمین و باغمون رو میداد که خودم کار کنم روش و زندگی خودم رو بسازم. که البته هیچیش هم راضیش نکرد. راستش نتیجه ای هم ندادن. سه سال هرچی صیفیجات و حبوبات و و اصله و
وده. تازه اونوقت یکی رو میخواستیم که بهمون بفهمونه انقلاب از اساس چی بوده و سر چی بوده. به ماهایی که سرمون تو شاخ و برگ درختهای باغ و زیر شکم بز و گوسفندهای طویله بود و زندگیمون خلاصه میشد تو ساعت آب و بیل و گل و زائوندن بز و شیر و ماست و روغن بعدش. یه شایعهای میشنیدیم، هیچکس نمیفهمید چرا و چگونه و به چه دلیل. از هرکسی هم میپرسیدیم یا خبر نداشت یا یچی میگفت متفاوت از هرچی که قبلا به گوشمون خورده. شاید فقط پدر من که با نعمتالله برو بیایی داشت میتونست مطمئنمون کنه که سیامک سلامته.
یادش که افتادم گفتم: “خدا بیامرزه نعمت خان رو. از همسایگیش هیچوقت بدی ندیدیم. چقد منصف بود بنده خدا. خیرش به همه میرسید.” میخواستم ادامه بدم که متوجه پوزخند محو روی صورت سیامک شدم و فهمیدم میدونه که دارم تعارف به نافش میبندم. پیرمرد تا دم مرگ یه متر زمینش رو حاضر نشد حتی بفروشه به پسراش. میگفت پسفردا طلبکار همدیگه میشن و کنار نمیان با هم. شاید راست میگفت، ولی همین اخلاقش باعث شد از چهارتا بچش، یکیشونم اینجا نمونه و آخر عمری وابستهی پرستار و محتاج خدمتکار و اجاره بگیر این و اون بشه و خدا میدونه چقدر از تو خونش دزدیدن و هیچکس نفهمید. میشد از پوزخند سیامک خوند که داره به همین چیزها فکر میکنه. ولی در جواب من به یه "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه"ی خالی کفایت کرد و ادامه داد: “چهها میکنی؟ بپرسم چه خبرا که نمیشه تموم اینهمه سال رو توضیح بدی.” اینبار من پوزخندی زدم و گفتم: “شاید باورت نشه، ولی دقیقا همون کاری رو میکنم که اون زمان پدرم میکرد. همون کاری که سی سال قبل ترش پدرش میکرد. چی میخواد عوض بشه اینجا؟ اصن مگه کسی مونده که بخواد عوض کنه چیزی رو.” پرسید: “چطور مگه؟” گفتم: “مثل خودت. بچهها به یه سنی میرسن یا دوماد میشن میرن شهر و اینور اونور زندگی بدون دردسر بسازن برا خودشون. یا درس میخونن کلههاشون بو قورمهسبزی میگیره، اینجا براشون تنگ میشه میرن یجایی که در حد و اندازه فکر و خیالاشون باشه. حق هم دارن. بمونن برا چی؟ برا معدن زغال یا بیل زدن و کود ریختن زیر درخت؟ یا که برا یه دکتر متخصصی بنا باشه سه ساعت تو کوه و کمرِ جاده سرگردون باشن؟ میرن رستگار میشن. مث خودت. چکاره بودی این مدت؟” مطمئن نبودم حرفام رو تعریف حساب کرده یا سرزنش. چشماش برقی زد و گفت: “منم هیچ، مث خودت. تموم این سی سال خدمت دولت کردم و جلو این و اون خم و راست شدم. برا چس مثقال حقوقی که تنها خوبیش این بود که ریسک نداشت. سر برج به سر برج میومد. فک میکنی رستگار شدم، ولی نه. نصفشو مستاجر و خونه به دوش بودیم، نصف دیگشم زیر قرض وام و قسط و بیمه و شهریه و … . پدرمونم که خدا بیامرزدش، حاضر نشد دو متر زمین بفروشه یه کمکی بکنه. که حالا سر پیریِ ما که مالش به درد بچههامونم نمیخوره، خدا بیامرز بشه. آواز دهل از دور خوشه رفیق.” والا من که تو کتم نمیرفت. همون قد و تیپ و قیافش کافی بود که بدونم داره روضه ننه من غریبم میخونه. گفتم: “قینوس[5] نخون سیامک. از موها سرت و کفشا پات معلومه وضعت بد نیست. انگاری بچههاتم به سر و سامون رسوندی به سلامتی که اینطوری میگی درموردشون.” از همون بالا جوری به کله کچلم نگاه کرد که انگار میخواد تو آینه موهاشو شونه کنه. لبخند زد و شونه بالا انداخت و با لحن آرومتری جواب داد: “بیراه نمیگی. کلا عادت داریم هممون که ثابت کنیم بدبختیای خودمون بیشترن. نه حرفت حسابه. جایی برا ناشکری ندارم. از بچه هم کم شانس نیاوردم. سر به راه بار اومدن، درس و دانشگاه و کار و زندگیشون به گیر و گرفتی نخورد. الانم سر خونه
پس از سی سال
1402/04/21
#اولین_سکس #گی #برندهی_جشنواره
🏆🏆🏆 برنده دور هشتم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆
همچی از اون روز رنگارنگی شروع شد که زنم از در اومد تو و صداش رو گذاشت رو سرش که مهدی کجایی بیا مژدگونی میخوام. و منی که تو دستشویی در حال تراشیدن صورتم بودم، تیغ از دستم پرید و قبل اینکه بفهمم کجا افتاد، در رو باز کرد و کلهش رو کشید تو و ادامه داد: “میدونستی پسر نعمتالله اومده؟” همونطوری که نگام پایین بود و دنبال تیغ زیر روشور، یه زنگولهای تو سرم صدا داد که کی و چی رو میگه. ولی محض احتیاط پرسیدم: “کدوما؟” گفت: “کوچکی دگه. سیامکشون با زنش.” حالا انگار سیامک رو قرار نیست بشناسم. ولی اون لحظه و مکان محل روراستی نبود. قیافه متفکری گرفتم یکم ادای ذهن سوختن در آوردم و تهش گفتم: “هاااااا سیامــــــــــــک … اَی خدا میدونه عمریه ندیدمش. تو کجا دیدیشون؟” جواب داد: “اومدن خونه پدرش. احتمالا تا آخر تقسیم ارثشون بمونن. بعدش خدا عالمه.”
نعمتالله مظفری دو ماهی میشد خبر مرگش رو آورده بودن. قبلش چنون دیابت سختی پاپیچش شده بود که یه روز رفت تو کما و برده بودنش مرکز استان و تا موقعی که مرد، همونجا بستریش کردن. تا چندین مدت قبلش هم همیشه یه پاش تو خونه بود یه پاش تو بیمارستان و یه پاش تو آمبولانس و همه هم عقیده داشتن یه پاش لب گوره. خلاصه تموم این مدت میگفتن زنش خونه همین سیامکشون میمونه. ولی حتی یه بار هم ندیدم سیامک اینطرفا پیداش بشه. حتی تو مراسم پدرش هم خودش نیومد. یا اگر هم اومد من نه دیدمش نه خبردار شدم. حالا نه که مشتاقی چیزی باشم. اصلا تا قبل از همین مریضی نعمت، سالهای سال بود یادش هم نمیومدم. بعد از اون هم گهگداری اسمش رو میشنیدم تو مکالمههای این و اون. نیومد که نیومد، پیش دست پدر خدابیامرزش.
دوباره پرسیدم: “تو کجا دیدیشون؟” گفت: “ندیدم. خواهرم گفت دیدشون، منم گفتم سریعتر خبرت کنم.” شاخکام تکونی خورد ولی در ادامهی نقش بیخیالی، تیغ رو گرفتم زیر شیر و گفتم: “به من چه خو. من چه کاره ام؟” نگاه چپکیای بهم انداخت و جواب داد: “وقتی پسصبا[1] زمینا نعمت قسمت کردن مجبور شدی مسیر جو رو عوض کنی میگمت.”
بیراه نمیگفت. زمین نعمتالله و پدر من با یه جوب از هم جدا میشدن. نوبت آبمونم پشت سر هم بود. اگر زمینش رو از قد قسمت میکردن، که حتما هم بنا به همین قرار بوده باشه، کلا ریده میشد تو هرچی روتین و برنامه و نظمی که این 17 - 18 سالِ بعد از اینکه زمینهای پدر خدابیامرزم افتاد دست من، بهش عادت کرده بودیم. درنتیجه باید یه حرکتی میزدم؛ ولی چکار میشد کرد؟ در دستشویی رو بستم و خیره شدم به آیینه و به این نتیجه رسیدم که عملا هیچ کار. اول باید صبر میکردم ببینم چجور قسمت میکنن و چی به کی میرسه که بدونم طرف حساب اصلیم قراره کدومشون باشه. ولی با خودم میگفتم کاش به سیامک نرسه. کاش یکیشون سهمشو بخره اینم بره همون شهر سر خونه زندگیش. دلم نمیخواست با سیامک روبرو بشم و سر و کله بزنم. بعد از این همه سال که حرف نزده بودیم، مطمئنا الان و این وضعیت وقت شروع دوباره نبود. به هر حال چون هیچ کاری نبود که بکنم فکرش رو از سرم بیرون کردم و گفتم مشکل مهدی آینده اس، خودش باهاش کنار بیاد هرجور تونست. قبل از اینکه تراشیدن رو از سر بگیرم سرمو از دستشویی بردم بیرون و داد زدم: “حالا این خبر خوبی بود که مژدگونی میخواستی زن؟” نشنید و جوابمو نداد. پسفرداش موقع آبداری[2] باغ، لب جو نشسته بودم و نگام به زمین نعمتالله بود و تو فکر سرنوشت آب زیر پام، که قامت بلند یه نفر اون دوردست، توی کت شلوار طوسی و پاچههای تا زیر زانو توی گل و شل زمین نعمت توجهم رو جلب ک
اولین سکس من و دوست دخترم
1402/04/19
#اولین_سکس #دوست_دختر
سلام خدمت همه دوستان شهوانی
خاطره اولین سکسم رو میخوام براتون تعریف کنم اولین باری که تو بغل یه دختر آبم اومد 🤤
قضیه برمیگرده به سال ۹۶ که دانشجوی ترم ۶ بودم و یه دختر همشهری خودم که ترم ۲ بود
این دختر خانوم( اسم مستعار شادی ) یه دختر چشم رنگی صورت گرد و نسبتا قد کوتاه بود که چشماش یه جذابیت خاصی داشت و شیفه ش شده بودم
یه مدت رفتم تو نخش و پیج اینستاگرامش رو پیدا کردم و رفتم دایرکتش یکم صحبت و اینا تا اینکه فهمیدم همشهریمه و دلم خوش بود که پس میشه با خودم رفت و آمد کنه و تو راه مخشو میزنم ولی گفت که هر هفته باباش با ماشین میاردش خوابگاه و آخر هفته میاد دنبالش…خلاصه کیر خورد بهم 😁
منم شروع کردم از شهر غریب گفتن و سختی هاش که هیشکی هواتو نداره و مراقبت نیست و منم همشهریتم میتونی روم حساب کنی هر کاری داشتی اونم تشکر کرد و خلاصه با هم صمیمی شدیم
بعد چند روز بهش پیشنهاد دادم اونم قبول کرد و رل زدیم
بعد دوسه روز که گرم گرفتیم شروع کردم حرفای بی تربیتی و اینا…یکی دو بار سکس چت و بدن نمایی تصویری تا اینکه یخ هامون کامل آب شد
یروز بهم گفت میخوام ببینمت منم گفتم که هوا گرمه و ماه رمضونم هست هیچ جا باز نیست کافه و رستوران اینا ( اردیبهشت سال ۹۶ بود ماه رمضون)
گفتم اگه اوکیه بیاد خونمون من خونه مجردی دارم و دوستم رفته شهرش امروز تنهام…اولش یکم ناز کرد که نمیشه و فلان بالاخره راضیش کردم
اومد خونمون دوتایی باهم نهار درست کردیم و خوردیم بعدش نشستم کنارش روش نمیشد مانتوش رو در بیاره منم اصرار نکردم
نشستم کنارش کم کم دستمو انداختم دور گردنش لپشو بوسیدم یهو زل زدم تو چشاش😬
همینجوری لبامو بردم نزدیک لباش اونم لباشو آورد و محکم گرفتم لباشو
شروع کردم خوردن لباش اونم یواش یواش لبامو میخورد و دیدم داره شل میشه منم لبامو بردم طرف گردنش و میک زدم خوردم دیدم خوشش میاد دستمو از مانتو گذاشتم رو ممه هاش مالیدم اونم مخالفت نکرد پس مانتوشو درآوردم و درازش کردم رو زمین😊😁
یه تاپ بنفش تنش بود درش آوردم و ممه هاشو از سوتین درآوردم دیدم دوتا ممه گرد و سفید و نرممممم با نوک قهوه ای کمرنگ😍😍🤤
دیوونه شدم افتادم به جون ممه هاش و خوردمشون اونم آه میکشید
چون بار اولمون بود نمیذاشت شلوارشو در بیارم منم از رو شلوار مالیدم کوسشو دیدم خیسه خیسه هی مالیدم تااا آه و ناله بلند کشید
اینم بگم من کیرم ۱۴سانته و اون موقع فک میکردم خیلی کوچیکه روم نشد در بیارم براش همونجوری از رو شلوارک کیرم گذاشتم رو کسش افتادم تو بغلش و میمالوندم به کوسش تا اینکه ارضا شدم آبم ریخت تو شورتم خیس شدیم دوتاییمون…وای چ لذتی بود تا حالا تجربه نکرده بودم تو بغل نرم یه دختر ارضا شم…خیلی بهم حال داد همونجوری تو بغلش خوابیدم اونم دست میکشید لای موهام
بعد اون موقع هم چندباری اومد پیشم و ارضا شدیم ولی از رو لباس نه😁
رومون باز شده بود و لخت میشدیم دوسه بار هم از کون کردمش که خیلی اذیت شد درد کشید
اگه وقت باشه اونارم براتون تعریف میکنم
نوشته: م.م
@dastan_shabzadegan
عاشق هدیه تهرانی بودم شبیهش گیرم اومد
1402/04/19
#همسر #سکس_خشن #عاشقی
۳۶ سالمه ،تا آخرش بخونین ، جالبه ، عاشق هنرم ، قدم ۱۸۶ ، چهره نسبتا مردونه ، سبزه ، ، نوازنده حرفه ای گیتار ، صدای نسبتا خوبی دارم ، تو سن ۱۷ سالگی اولین عشقم هدیه تهرانی بود ، دیوانه وار میپرستیدمش ، عکساشو همه جا چسبونده بودم :اتاقم ، حتی توی جای عینک دودیم ، این داستان برای همون ۱۷ سالگیمه .
یه روز گرم تابستون داشتم از تمرین موسیقی برمیگشتم ، داشتم از گرما نابود میشدم ، گیتارمم دستم بود بیشتر ذله شده بودم ، رفتم یه نوشیدنی بخرم یکم خنک شم ، که سکسی ترین و عاشقانه ترین اتفاقات زندگیم داشت با حرکت به سمت اون مغازه رقم میخورد
رسیدم آبمیوه فروشی : مات و مبهوت شده بودم ، ساعت ۲ بعدازظهر مرداد ، تقریبا همه کلافه از گرما ، با چند صدا که با هم داشتند به من اعتراض می کردند به خودم اومدم ، آقا کجاااییی ، بجنب نمیخوای سفارش بدی برو اونور ، من انگار زمان برام ایستاده بود ، چی میدیدم !!! هدیه تهرانی روی صندلی نشسته بود زیر سایه بون داشت آبمیوه میخورد
بی درنگ رفتم جلو ، مگه میشه اینقدر شباهت ، اینقدر با محبت نگاه میکردم ، (ژینوس> بسیار شبیه هدیه تهرانی ) با یه حالت بهت زده پرسید ، میشناسیم همو ؟ گفتم نه ، شبیه کسی هستین که من دیوانه وار عاشقشم ، یه لبخند ملیح زد ، با هم گفتیم هدیه تهرانی
خندیدیم هر دو ، گفت آره همه میگن (ژینوس »قد حدود ۱۸۰ ، کمر باریک ، سینه های خیلی جذاب ۸۵، موهای لخت مشکی ، یکمی سبزه ، سنشم ۲۷ سالش بود و از همسرش جدا شده بود)
پرسید گیتار میزنی گفتم آره از ۱۰ سالگی ، سریع برای اینکه تحت تاثیرش بزارم ، گیتارمو در آوردم ، ملت همیشه در غم و مظلوم ایران هم ، سریعا دور ما جمع شدن ، کلی همه داشتیم از آواز و موسیقی لذت میبردیم ، همه نگاهم به ژینوس بود ، تموم که شد وسط جیغ و دست و صوت مردم پاشدم به ژینوس گفتم میشه با من رل بزنی ؟ اونم معلوم بود از من بدش نیومده ، گفت با کمال میل ، سازمو جمع کردم ، سریع رفتم وسط خیابون دست تکون دادم گفتم تاکسی دربست !!
صداش کردم، اومد ، درب ماشینو باز کردم نشست تو ماشین منم کنارش نشستم ، رفتیم به سمت منزلش ، پیاده شد ، رفت ، ما هم راه افتادیم ، طول مسیر اینقدر شاد بودم ، که کل مسیر به راننده داشتم داستان عشق به هدیه تهرانی و شباهت این خانوم که پیاده شد رو تعریف میکردم رسیدیم در خونه ما که راننده پرسید یه سوال شمارشو گرفتی ؟ یه لحظه دنیا برام سیاه شد ، گرما یا عشق ؟ کدومش حالمو بد کرده بود ؟ افتادم زمین ،
راننده تاکسی پیاده شده بود و منو آورده بود تو ماشین و رسونده بود درمانگاه ، بالای سرم بود ، سرم زده بودم ، دیدم داره میخنده ، منم خندم گرفت ، گفتم هول شدم ، گفت الان میریم اونجا ، رسیدیم بی مهابا رفتم در خونشون شروع کردم زنگ زدن ،
واحد ۱ : کیه ؟ سلام خانوم ژینوس هستن ؟ گفت واحد چهار رو بزن
خدایا قلبم تند میزد ، زنگ زدم ، جواب نداد ، حالم چقدر بد شد ،
به راننده گفتم شما برو خیلی زحمت کشیدین ، اونم خداحافظی کرد و رفت . نشسته بودم جلوی در خونه ، سرمو تکیه داده بودم به درب ، خوابم برده بود ، یه لحظه یکی زد به شونم ، بیدار شدم ، ژینوس زیبا جلوم بود ، گفت شماره ندادیم به هم ، گفتم بله ، برای همین برگشتم ، اینقدر داغون بود حالم ، تعارف کرد بیا بالا یکم حالت جا بیاد ، با یکم تعارف قبول کردم
رفتیم بالا ، ژینوس گفت میری حمام ؟ خیلی هوا گرمه ، یه دوش میگرفتی ، منم واقعا کلافه بودم گفتم آخه لباس ندارم ، گفت لباسای برادرم اینجاست میدم بپوشی ،
اومدم بیرون دیدم چقدر لباسای سکسی پوشیده ، سرسنگین اومدم نشستم روی مبل،اونم رفت حموم س
دومنم ذوق میکردم چون ازته دل جذبش شده بودم این مدت همه نوع شیطونی باهم میکردیم چون مثل شوهرم میدونستمش اگرهرکاری میکردباهام حرفی نمیزدم یادم نمیره وقتی اولین بار سینه هاموگرفت تودستش ونک پستونموفشار داد یاوقتی دستشو برددم کسم یاوقتی رفتیم بیرون شهر یه جای خلوت کیرشو دراورد براش خوردم همه ایناگذشت تایک روزبعددانشگاه گفت ترانه باخانوادم صحبت کردم میخوام بیام خاستگاریت دیگه طاقت دوریتوندارم من مثل خرذوق کرده بودم نمیدونستم چی بگم فقط گریه کردم که سینابغلم کرد ومرتب قربون صدقم میرفت خیلی حس خوبی داشتم.ولی این ارامش قبل ازطوفان بودتازه اول تلخیامون بودوقتی اومدن خاستگاری پدرم به شدت مخالفت کردگفت این پسرنه سربازی رفته نه شرایط مالی خانوادش به مامیخوره من دخترموبابهترین شرایط بزرگ کردم وباید دامادمم شرایطش اوکی باشه چندین باراومدن خاستگاری ولی نشدکه نشد هرچی منو مامانمو مادربزرگم باپدرم حرف زدیم ولی مرغش یه پاداشت بگذردچه دردایی منوسیناکشیدیم چقدربراش گریه کردم ولی هیچکس دلش نسوخت برای مادوتا این مدتم دانشگاهمون تموم شده بود وخیلی کمو یواشکی میتونستم باسینابرم بیرون یک روز که باهاش بودم گفت نگران نباش میرم خدمت شایدبعدش بابات راضی بشه گفتم نه نه خواهش میکنم طاقت دوری تورو ندارم دیگه نرو گفت نمیشه عزیزم بایدبرم تاشاید مشکلمون حل شد منم باسختی قبول کردم یکسال ازخدمتش گذشته بودکه هرشب عکسشوبغل میکردم وگریه میکردم چون هیچکسوغیراین پسرنداشتم وقتی هم میومد مرخصی بابدبختی قرارمیذاشتیم وهمو بغل میکردیمو اشک میریختیم زندگی خیلی سخت شده بودبرام افسردگی شدیدگرفته بودم خانواده فشاراورده بودکه بایدشوهرکنی خیلی خاستگارای مختلف میومدن وهمه روبه بهونه های الکی ردمیکردم بابام که فهمیده بودبخاطرسینا ردمیکنم تهدیدم کردکه اگر به کارام ادامه بدم بدمیبینم منم زدم به سیم اخرنامه نوشتم برای سیناکه بیامنوازاین جهنم فراری بده ازش کلی خواهش کردم که بیاد ولی سیناتوجوابش نوشت که نمیتونه وباید صبرکنم که تموم بشه خدمتش دیگه دنیابرام تموم شده بود خیلی ازدستش دلگیرشدم که عشقش داره میمیره این گوشه دنیاولی اون بخاطرمن نمیاد…انگاری طلسمم کردن برام دعاگرفتن شایدهم ازسر لجبازی باسینا تصمیم گرفتم به یه دندون پزشک خیلی خوشتیپ و پولدار جواب مثبت بدم نمیدونم هنوزم نمیدونم چیشد که این کارو انجام دادم وقتی عقد کردیم خبرش به سینا رسیده بود بعدازسه روز فهمیدم مرخصی گرفته و اومده ازش پیامک اومد که فلان ساعت همون قرار همیشگی گفتم من دیگه نمیتونم بیام وشوهردارم ولی هرچی اصرار کردم گفت نه حتما میایی وقتی رفتم سر قرار دیدم زیر چشماش گودافتاده فهمیدم کلی گریه کرده دهنش بوی تند الکل میداد آدمی که بهم قول داده عرقو ترک کنه سلام کردم جوابمو نداد گفتم مگه قول ندادی عرق نخوری گفت ترانه خانم شما هم قول داده بودی فقط مال من باشی اینو که گفت زد زیر گریه سرشو گذاشت روی فرمون و بلند گریه میکرد منم با دیدن اشکاش گریم گرفت هرچه خواهش کردم گریه نکنه ول کن نبود خواستم بغلش کنم که اجازه نداد گفت نه زن یه غریبه نباید کس دیگه رو بغل کنه اینو که گفت از خودم بدم اومد از خودم متنفر شدم دیگه نتونستم طاقت بیارم خداحافظی کردمو رفتم.
چهارسال ازاون روزمیگذشت شیش ماهی میشدطلاق گرفته بودم چون هیچ حسی به شوهرم نداشتم صبحش رفته بودم خونه مامانم که دلم خیلی گرفته بودپاشدم رفتم پارک محل قدم بزنم ازشانس بدم دیدم سیناهم اونجاست و روی نیمکت نشسته خواستم بی تفاوت ازکنارش ردبشم ولی دلم تاب نیاورد برگشتم بابغض بهش گفتم توکه دیگه دلت منونمی
شد جواد گوشیشو در اورد و باز شروع کرد اینبار فیلم میگرفت
-واسه یادگاریه
خانومم هیچ حرفی نزد اخه فایده ای نداشت اعتراض . اون کار خودشو میکرد. یکم خورد. جواد بلندش کرد امون نداد زنمو چسبوند به دیوار از پشت چسبید بهش. پاهاشو از هم باز کرد و محکم کرد تو کصش. دوباره جیغ سکسی خانومم بلند شد.
-0اییییییییی اییی اروم
با شدت مشغول کردنش شد.جوری که بدن خانومم مدام میخورد به دیوار دسشویی.5 دقیقه ای همین حالت کردش که خانومم رو کامل بقل کرد و گرفت توی بقلش و با شدت کصشو میگایید.
شلوپ شلوپ شالاپ شالاپپپ صدای کص دادن زنم داشت دیوونم میکرد از لذت داشم میمردم.لذت اییده شدن خانومم عشق زندگیم به دست شاگردم. تکونای پای سکسی و کشیده ی زنم تو بغل جواد با درخشش زنجیر پاش حشری حشریم کرده بود. یهو با یه صدای بلند جواد کل ابشو خالی کرد توی کس هلیا.اینبار خانومم هیچ اعتراضی نکرد که ریخته تو کسش.اینقدر خسته بود که فقط میخواست از این دسشویی لعنتی بیاد بیرون.جواد خودشو مرتب کرد و سوتین زنمو یادگاری برداشت و زد بیرون.شرت خانومم هنوز دهنم بود.در اوردم. هلیا طفلک نفس نفس میزد و کصشو که درد میکرد میمالید نا مردا بدجوری جرش دادند.من بی اختیار رفتم پشت در در زدم
-عشقم هلیا منم. الان میام داخل
اجازه ندادم بگه نه رفتم داخل.هلیا دستپاچه که لخت لخت بود گفت درحالی که ارایشش نیمه پاک شده بود
-عزیزم داشتم خودم تمییز میکردم خیلی عرق کرده بودم
-عیب نداره عشقم هوا خیلی گرمه
-درحالی که لباشو گاز میگرفت ارووم گفت
-عزیزم کسمو واسم میخوری خیلی تحریک شدم هیچی مثل زبون تو ارووم نمیکنه تازه درد هم میکنه یکم
من همیشه کسشو میخوردم ولی نه کس پر اب کیرش رو اونم از یه مرد غریبه بکن کیر کلفت
ولی بی اختیار زانو زدم بین پاهاش . سرمو بردم لای پاش.چی میدیدم کصش قرمر قرمز شده بود حسابی جرش داده بودند.کص نرم و سفید ش متورم شده بود یکم.زبونم رو گذاشتم رو کص خیس از ابکیرش و لیسیدم.حسابی مشغول خوردن شدم. کلی ابکیر رو لبای کصش بود همه رو خوردم و با زبونم هرچی ابکیر بود تو عمق کصش ریخته بود در اوردم و قورت دادم.تا تونستم خوردم و لیس زدمش بعدم کمکش کردم لباسشو بپوشه. باهم زدیم بیرون
ادامه دارد
نوشته : شوهر کونی
@dastan_shabzadegan
اس مردانه داشتم.خانومم مرتب داشت پیام میداد با گوشیش بالاخره بلند شد گفت
-عزیزم میرم دسشویی شاید یکم طول بکشه میام زودی
-حله عشقم برو
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم سجاد بست و رفت بیرون و حسین هم رفت ته پاساژ منم به جواد گفتم الان میام حواست به مغازه باشه و سریع رفتم دنبالشون
دیدم حسین پشت در یه مکثی کرد خانومم هلیا هم زیر لب غرغر میکرد
-اه اه این سجاد کجاست دیگه مرتب اصرار میکرد بیام حالا لفتش میده
یهو حسین درو باز کرد و داخل شد
خانومم یه جیغ خفیفی زد و با ترس گفت
-آقا حسین چیکار میکنی برو بیرون
-هیچی خوشگله من جای سجاد اومدم یه حالی بکنیم
-نه برو بیرون گمشو بیرون چه غلطا
-من تا نکنمت هیجا نمیرم
-برو بیرون و الا جیغ میزنما
یهو حسین چسبید به خانومم و و دهنشو محکم با دستاش گرفت و چند تا محکم زد تو صورت و پهلوهاش
-هیس اروم جنده کبودت میکنما تازه جیغ بزنی شوهرت میفهمه به سجاد کص دادی
-تو رو خدا بزار برم تو رو خدا من جای خواهرتم
-زر نزن جنده خواهر منو با خود پتیاره ات مقایسه میکنی
بعدم در حالی که همش خانومم داشت التماس میکرد مانتوشو از تنش در اورد تاپشو زد بالا و محکم افتاد به جون پستوناش.مدام جیغای هلیا در می اومد همراه با وحشی گفتناش. یکم خورد و بعدش شلوارشو داد پایین گفتش
-ببینم ساک زدنت به همون خوبی هست که سجاد میگه
خانومم دوباره شروع کرد خواهش و و التماس تا ولش کنه ولی با چنتا سیلی به صورت و کونش ساکت شد روی پاهاش نشست و دهنش و باز کرد تا خواست حرف بزنه نشد
-آقا حسی ی
کیر اقا حسین رفت داخل دهنش.ناچار مشغول خوردن شد به زور می خورد و از اجبار حسین هم فهمید سر هلیا عشقم رو گرفت تو دستش و شروع کرد دهنشو گاییدن.محکم عقب جلو میکرد هلیا مرتب اوق میزد و با دستاش سعی میکرد دورش کنه ولی نمی شد اخه حسین یه جوون هیکلی 30 ساله بود .خانومم بالاخره کشید بیرون و گفت
-اهه خفه شدم بزار خودم میخورم واست
بعدم شروع کردن حسابی کیرشو و تخماش رو لیسیدن و خوردن.
-اها جنده حتما باید زور رو سرت باشه مثه آدم ساک بزنی
بالاخره رضایت داد و بلندش کرد خانوممو.چرخوندش و سمت دیوار هلیا فهمید حالا وقت کس دادنشه. روشو برگردوند سمت حسین و باز شروع کرد خواهش و التماس .بغض کرده بود ولی حسین بی توجه چرخوندش و گفت
-اه زر نزن اینقدر. کصتو بده برو دیگه
همزمان چندتا اسپنک محکم زد رو کون زنم.هلیا با بغض و ناله چرخید و خم شد کونشو داد عقب. حسین خودش دست انداخت دکمه شلوار زنمو باز کرد و کشید پایین .تا زانوهاش.شرتش هم داد پایین.با چنتا تف کرد تو کس زنم.محکم.جیغشو درآورد.دستاشو گذاشت رو کمر خانومم و مشغول گاییدنش شد داشت از کیف میمرد همچین زن خوشگل و دافی افتاده بود زیر دستش و هرکار میخواست باهاش میکرد.خیلی پسر بی شخصیت و بی کلاسی بود عمرا همچین داف خوشگلی بهش پا میداد.باز صد رحمت به تیپ و قیافه سجاد یه ذره شخصیت و تیپ داشت این عین بوزینه رفتار میکرد با خانومم. داشت کیرم منفجر میشد کیر بدست بودم و یه بند ابم میریخت یهو احساس کردم یکی داره نگام میکنه چرخوندم سرمو. موهای یکی رو دیدم ترسیدم اروم رفتم دیدم جواد شاگردمه که داره میره پشت در دسشویی.جواد رفت پشت در دستشویی از بالا و زیر در یکم دید زد و بعدم با گوشیش چند تا عکس از کس دادن زنم انداخت.من همینجوری بی خایه و از ترس ابروم ساکت بودم برگشتم سرجام تا ببینم چی میشه.سایه جواد پشت در معلوم بود ولی حسین چنان داشت فرو میکرد تو زن من و هلیا هم چنان داشت زیر کیر عرق میریخت که متوجه نبودن
شاشالپ شالاپ شالاپپپ صدای حرکت کیر تو کس خانومم مستم کرد دوبا
عرق سرد
1397/01/17
#دوست_دختر
سلام این اولییین باره من داره مینویسم اینجا
۱۸سالمه کنکور دادم خداروشکر اوضاع به تخم مراد نیس و به وقف مراده اما هنوز از نظر جنسی یکم مشکل دارم این خاطره هم برمیگرده به سال سوم دبیرستان اسما هم همه مستعاره تا حالا با دختر دوس نشده بودم ی چند باری خودشون بهم پی ام داده بودن ولی من دوسشون نداشتم دخترای خوشگلم منو دوس نداشتن خلاصه اوضاعی دارشتمو دارم سال سوم دبیرستان که بودم ی رفیقی بود که از بچگی با هم هم مدرسه و هم محل بودیم اسمش حسین بود.حسین خیلی با معرفت بود من تنها رفیقش نبودم بهترین رفیقشم نبودم ولی همیشه برام معرفت میزاشت تا ی روز تو دبیرستان فهمید که منم اهل دلم و عرق میخورم(چون درسم خوب بود همه فکر میکردن فقط میخونم نمیدونستن که فقط باهوشم)این چون از بچه های خط بود رفیق زیاد پیدا کرده بود به من گفت قراره عرق خوری داریم با رفقا یکی هم ماشین آورده تو بیا منم که از خداخواسته نسخ عرق قبول کردم.به من نگفته بود که قراره دخترم باشه
خلاصه من رفتم گفت بیا سوار این ماشین خودش با راننده جلو نشسته بودن من تا اومدم سوار شم دیدم دوتا دختر کلاس نهمی نشستن اولش یکم جا خوردم ولی سعی کردم عادی رفتار کنم که نفهمن تا حالا با دختر نبودم تو راه هیچی حرف نزدم فقط سلام و علیک با جوابای کوتاه رفتیم عرق گرفتیمو بعدش رفتیم ی جایی که بخوریم ی پارک بود که تو اون وق
ت سال هیشکی توش نبود خلاصه شروع کردیم به خوردن که کم کم روم واشد با دخترا شوخی میکردم و میگفتم میخندیدم ی دختره که اسمش هدیه بود از اولش فک کنم دلش برام سوخته بود گرم گرفت بعدی چند تا پیک گفت میخوام برم بشاشم پاشد رفت رفیق منم بهم گفت تو هم پاشو برو پیشش رفتم پیشش فهمیده بودم چه خبره زبونمم باز شده بود بهش گفتم اومدم سکس کنیم گفت باشه(منم تعجب کردم)بعد شروع کردم لب گرفتن ولی چون تو فیلما دیده بودم مث کسی نبود که اولین بارشه زانو زد شلوارمو در آورد شروع کرد به ساک زدن بعد بهش گفتم بلند شو بلند شد دوباره شروع کردیم لب گرفتن لباشو میخوردم اونم همین کارو می یکرد سینه هاشو میمالیدم دس کردم لای پاش نمیدونم به خاطر من یا عرق خیس شده بود گفتم برگرد از کون بکنمت گفت نه درد داره لاپایی بزن خودش برگشت شلواروشورتشو داد پایین کیرمو گذاشتم لای پاش عقب جلو میکردم تا بعد پنج دیقه آبم اومد نفهمیدم چه طور خودشو خشک کرد با هم برگشتیم دیگه هم بعد اون به دختر هم دس نزدم
نوشته: پارسا
@dastan_shabzadegan
سنگین بود و من خجالت می کشیدم از تنها شدن باهش ولی رفتار سعید خیلی عادی بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده متوجه تغیر رفتار من شد گفت برادر مجتبی چیزی شده گفتم نه ولی اون اتفاق صبح خندید و گفت چیه حال نداد باز سرخ شدم گفت پس حال داده دیگه نمیشد که با اون وضع بریم نماز تو سن من و تو طبیعیه خوبه برای رفع نیاز به هم کمک کنیم فقط گفتم فقط چی گفت هیچی اومد کنارم نشست و دستش گذاشت روی پام و گفت فقط بین خودمون و تو همین اتاق میمونه حالا حال داد یا نه من با خجالت کشیدم که سعید شروع کرد به نوازش کردن پاهام و اروم صورتش را آورد جلو و گونه منو و بوسید چنتا بوسه زد روی صورتم و لباشو گذاشت روی لبام اولین تجربه بوسیده شدن و بوسیدن برای من بود میترسیدم دهنمو باز کنم ، کیرم راست شده بود که سعید با زبون دهنمو باز کرد و حالا داشت زبونش را توی دهنم میچرخوند حس وصف نشدنی داشت کم کم منم باهاش همراهی میکردم دستش را کرد زیر شلوارم و کیر منو گرفت و شروع کرد به مالیدن هم زمان لبامو میخورد دستمو گرفت و گذاشت روی کیرش یه کیر بلند و باریک داشت اولین کیری بود که جز کیر خودم لمس میکردم به تقلید از اون دستم را بردم زیر شلوارش و شروع کردم به مالیدن کیرش بدون این که بینمون کلامی رد و بدل بشه داشتیم کیرای همو می مالیدیم سعید بلند شد رفت چفت در اتاق را انداخت و اومد کنارم شلوارش را در آورد و یه شورت پاچه دار سفید پاش بود منم بلند کرد و شلوارم را در اورد حالا با شورت بودیم هنوز کلامی با هم حرف نمیزدیم که سعید شورت من و کشید پایین و شروع کرد کیرم را خوردن لذت عجیبی داشت چرخیدن زبونش دور کیرم و عقب جلو شدنش توی دهن سعید کیرم را از دهنش در آورد و ایستاد بهم گفت خوب داش مجتبی نوبتی هم باشه نوبت شماس برادر منظورش این بود که من کیرشو بخورم ولی من تاحالا تجربه این کارو نداشتم شورتش را کشید پایین یه کیر بلند و سفید پرید بیرون موهای پاهاشو تا بالای زانو از جلو و پشت زده بود جلوش زانو زدم یکم کیرش را با دست مالیدم و سرش را گذاشتم دهنم یه آب لزج از سر کیرش زده بود بیرون که مزه خوبی داشت شروع کردم ناشیانه براش خوردن اروم آروم از مزه و خوردن کیرش منم داشتم حال میکردم که سعید بلندم کرد گفت برو داخل حمام تا من بیام پیراهنم را در آوردم و رفتم وسط حمام ایستاده بودم دوش را باز کردم تا آب گرم شد یکی دو دیقه گذشت که سعید اومد یه کاسه با پودر سفید رنگ و دستکش اورد و گفت این پودر نظافته وایسا تا پشمای کیر و کونت را برات بزنم با دستکش پودر را با آب مخلوط کرد و مالید به بالای کیر و ران هام و کونم تمام مدت کیرش راست بود بدنمون را شستیم و اومدیم بیرون حس جیبی بود به همراه بوی عجیب تر سعید یه عود از تو کمدش در آورد و روشن کرد منم لباس پوشیدم خودشم شورت و یه پیراهن پوشید که در اتاق را زدن یکی از دوستای سعید بود سعید شلوار پوشید و رفت دم در نزاشت بیاد تو و تو حیاط باهاش داشت صحبت میکرد.
یه چند دیقه ای صحبتش طول کشید اومد داخل و گفت من میرم تا اتاق یکی از بچه ها و میام گفتم باشه رفت و من تنها شدم مامانم زنگ زد داشتم صحبت میکردم که کلید توی در چرخید و سعید برگشت داخل چفت در را بست شام گرفته بود از آشپزخونه و بهم گفت از روی میز سفره را بیارم دوتایی شام خوردیم سعید گفت که رفته اتاق یکی از دوستاش یکی از طلبه های سال بالایی که تازه اومده را ببینه بعد شام سعید کتاباشو آورد منم شروع کردم به خوندن یکی از کتابام دراز کشیده بودیم وسط اتاق و سعید هر چند دیقیه یه بار کمر من و نوازش میکرد و دستش را می کشید تا بالای کونم و من داشت