اولین بار که پسر کردم
#گی
سلام من 21 سالمه . این داستان مال چند وقت پیشه .من تو یه جایی کار میکردم که با یه پسری شاگردی میکردیم اون از من یه سال بزرگتر بود ولی از لحاظ جثه من از اون بزرگتر بودم .
یه بار که سرمون خلوت بود و من داشتم با دوستام توی تلگرام
چت میکردم اون پسر اومد و گفت:سوپر داری. من هم اون زمان یه کانال سوپر داشتم که هر چند وقت یکبار توش فیلم میانداختم و منم گفتم آره گفت :یه چند تا ازو اون سوپر های گی نشون بده ببینیم.
منم گفتم باشه و سوپر و باز کردم بعد از سه،چهار دقیقه که داشتیم فیلم میدیدیم یهو دیدم دستشو گذاشت رو کیرم و مالید .
ما اونجا یه رختکن بزرگ داشتیم که فقط اول صبح و آخر وقت اداری اونجا پر میشد بقیه وقت ها خالی بود و حتی مگس هم پر نمیزد.
اون گفت تو تا حالا سکس داشتی منم گفتم نه. اون گفت من تا حالا سه بار کون دادم .من از تعجب میخکوب شدم اولش خیال کردم داره مسخره بازی در میاره و خندیدم ولی وقتی فیلم هاشو نشون داد دیگه خندم نیومد.
بزارین از خودم تو اون دوران براتون بگم (قد ۱۷۰ و وزن ۷۶ و یه هیکل بزرگ و استخون بندی سخت و یه کیر ۱۶ سانتی ) و حالا از اون بگم (اون یه پسر با قد ۱۵۶ با وزن ۶۰ و یه بدن لاغر و استخوانی با یه کیر ۹ سانتی ).
من به شوخی گفتم خب به این همه ادم کون دادی به ما که رفیقتیم نمیدی گفت چه حرفی میزنی بیا بریم بدم .دستمو گرفت کشید سمت رختکن من دستمو کشیدم گفتم شوخی کردم بابا چرا جدی میگیری.گفت بدون شوخی میخوام بهت کون بدم چرا میترسی منم میخوام یه حالی کنم خیلی وقت ندادم.
منم هم استرس هم اشتیاق داشتم که ببینم کون کردن چه حسی داره. رفتیم توی رختکن اون شلوارشو تا زانو کشید پایین سر پا خم شد تا دستانش به نک انگشت های پاش برسه وقتی رسید گفت روغن و از تو کیفم بردار و بمال رو کیرت منم برداشتم کیرمو در آوردم و مالیدم رو کیرم.
وقتی خواستم کیرم رو بکنم تو سوراخش گفتم بزار دردش نیاد پس یه ذره هم مالیدم به سوراخ کونش.کیرم و گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم آروم آروم رفت تو حس عجیبی داشت انگار با دستمال گرم جق بزنید . یجوری آه و ناله میکرد که انگار تازه بار اولشه کون میده ولی از حق نگذریم کونش برای یک نفر که سه بار کون داده بود خیلی تنگ بود .
من داشتم با تمام توان تلمبه میزدم و اون هم به آه و ناله هاش ادامه میداد .من بعد از چند دقیقه گفتم داره آبم میاد کونش رو برد جلو و جلوم زانو زد گفتم داری چیکار میکنی گفت زود باش آبت رو بریز توی دهنم منم گفتم حتما مطمئنه که میگه بریز دیگه منم ریختم چون من اون زمان هیچی از سکس و کون دادن و این چیزا نمیدونستم هرچی میگفت انجام میدادم . این داستان چند بار هم تکرار شد ولی بار آخر توی دستشویی بود یه روز مونده بود بره ومن نمیدونستم من راند اول رو کردم و داشتم میرفتم بیرون که نذاشت سه راند ادامه دادیم فرداش از اوستا کارم پرسیدم گفت دیگه نمیاد. من دیگه ندیدمش ولی هنوزم به یادش میافتم جق میزنم.
نوشته: Axmad
@dastan_shabzadegan
خاطره کونی شدن من توسط حامد
#خاطرات_نوجوانی #گی
من محمد هستم شوهر اولم حامد که سوراخم رو افتتاح کرد اسمش حامد هست.(اسم ها مستعار هستند)
ماجرا از تابستونی شروع شد.
اون توی روستا زندگی میکردیم.
حامد پدرش مدیر حوزه روستا بود مدرسه نرفت و فقط مکتب یا همون حوزه درس میخواند.
تابستون رفتم مکتب واسه یادگیری قرآن و چیزای دیگه حوزه علمیه پدر حامد.
کلاس قرآن و مقدماتی طلبه ها با هم بودند.
بعد دو هفته دیگه من و حامد باهم دوست شده بودیم و اون به من قرآن خواندن رو هم آموزش میداد. وقتی اشتباه میخوندم کنارم که نشسته بود به رونم دست میزد مثلا تنبیه میکرد.
و کم کم تنبیه هاش به ور رفتن با رونم ادامه پیدا کرد. و هفته سوم اینا بود که چند تا طلبه کلاس رفتن بیرون و احمد گفت بمون بهت ی ذره خواندن قرآن یاد بدم.
وقتی دوتایی تنها شدیم گفت بخون منم خوندم باز هرجا اشتباه میخوندم حامد از رونم و کونم بشگون(نیشگون) میگرفت. گفتم نکن دردم میاد وقتی اینو گفتم حامد گفت کجا دردت اومد گفتم همونجا که بشگون گرفتی نکن.
دست زد به کونم که بشگون گرفته بود مثلا مالوند گفت الان دردش کم میشه.
منم چیزی نگفتم ولی وقتی ماساژ داد با دست چپش از زیر نیمکت آهنیه ور رفت که احتمالا کیرش شق شده بود.
از اون روز به بعد آخر هر کلاس دستمو میگرفت وقتی همه طلبه ها میرفتن بیرون از رو شلوار خودش رو به کونم میچسبوند.
کم کم من هم این چسبوندن کیر شقش به کونم رو داشت خوشم میومد.
اون موقع ی ذره تپل بودم و کونم هم نرم و قیافه مهم مظلوم و از همین کون و قیافه م حامد سواستفاده میکرد و انگشت میکرد من هم داشت خوشم میومد.
حتی توی مسجد روستا هم که تنها بودیم منو میبرد گوشه ی مسجد از رو شلوار میخوابوندم منو و روم دراز میکشید من هم از این که زیر حامد میخوابیدم خوشم میومد.
دوتایی میرفتیم تو کوه و تپه های اطراف روستامون. ی روز گفت بیا کیرامون رو به هم بمالیم. منم کیرم از کیرش کوچکتر بود ولی قبول کردم با دستش کیرشو میگرفت با کیرم میمالوند ولی هدفش کردنم بود.
کیرامون که به هم میخورد حامد بغلم میکرد ایستاده و دوتا دستاش رو به لمبرای کونم میزد. ولی از ترس اینکه کسی نیاد ی کم که میمالوند و روم میخوابید میرفتیم خونه هامون.
همیشه کارمون شده بود همین ولی هنوز سوراخم رو افتتاح نکرده بود.
بعد نماز مغرب و عشا که تاریک میشد تو کوچه خلوت که بود دم در یکی از اهالی شلوارم رو میداد پایین تا زانو و کیرشو میمالوند در کونم. این کار هر روزمون بود.
بعضی وقتا تو باغشون ته باغ چندتا درخت انجیر بود و بوته های دیگه اونجا تو یکی از دفعه ها گفت بخواب و طبق معمول حامد کیرلخت من کون لخت میمالوند در کونم و به قول خودش اون روز شکر تو جیبش داشت گفت با تف و این شکرا به سوراخت میزنم تا کونی بشی(باور کردم) شکر زد به کونم و گفت از فردا دیگه کونت همیشه هوس کیر من رو میکنه.
بعدها که بزرگتر شدم در واقع شکر نبود کونیم کرد همون انگشت کردن کونم و مالوندن کیرش در کونم و خوابیدن زیر حامد که بهم لذت میداد کون دادن رو برام خوشایند کرده بود هرچند تا اون روز کونمو نگاییده بود.
همون روز که شکر به سوراخم زد روم خوابید بعد گفت بذار جق بزنم تو هم نگاه کن و شکر بردار بازهم به سوراخت بمال توش انگشت کن. من هم همین کارو کردم گفت بیا کنارم چهار دستو پاشو من جق بزنم. من هم که شده بودم مطیع و زن احمد گوش کردم وقتی جق میزد همزمان کونم رو انگشت میکرد( از بس انگشت کرده بود سوراخم به انگشت حامد عادت کرده بود). من که قمبل کرده بودم حامد هم با کیرش ور میرفت همزمان هم انگشتم میکرد یهو ی چیز داغ ریخت روی کون و سوراخم و چندتا اه گفت. آبش زیاد نبود کمرنگ بود. اولین بار بود آب می دیدم و فهمیدم چیه.
این کارمون ادامه داشت تا تابستون.
حوالی عصر بود گفت بریم سمت مزرعه ها. مزرعه ها از روستا ده دقیقه فاصله داشت.
گفتم باشه بریم.
وسط راه که نرسیده به مزرعه ها بود حامد گفت بریم از لای دازها زودتر میرسیم.( داز نخل پاکوتاه میشه فک کنم ارتفاعش یک ونیم تا دو متر میشد)
وقتی ی چند متر رفتیم لای دازها یهو حامد از پشت چسبید بهم و کیرش شق شده بود قشنگ لای کونم حسش میکردم. یi کم که این کارو کرد گفت بریم جلوتر و تو مسیر لای دازها دستش از لای شلوارم لای کونم بود لمبرای کونم رو میمالوند آروم انگشتم میکرد.
به ی جای خلوت رسیدیم. حامد گفت اینجا خوبه و بند شلوارش رو باز کرد شلوارش رو کامل کند. شلوار من هم که کشی بود سریع داد پایین.
همینجوری ایستاده از پشت کیرشو گذاشت لای کونم و منو به خودش چسبوند کیرش هم طبق معمول نبض میزد. بعد گفت دمر بخواب من هم دمر خوابید و حامد کیرشو گذاشت لای کونم و من هم کیف میکردم.
یهو بلند شد به سوراخم تف زد انگشتم کرد. به کیرش هم تف زد و کیرش رو گذاشت در سوراخم.
اینم بگم کیرش زیاد سفت نبود و کلفت هم نبود. نفهمیدم
لم بود نرگس عادت داشت وقتی پیشم بود با کیر من بازی میکرد منم دستم دور گردن نرگس بود با سینه نرگس بازی میکردم فکری به ذهنم رسید رفتم تو گوشی موبایل عکس آوین نشون نرگس دادم بهش گفتم این مشتری جدید منه نرگس گوشی از دستم گرفت نگاه کرد گفت این پسره ؟ گفتم بله گفت چقدر خوشگله ، گفتم آره خیلی خوشگله زد عکس های بعدی نگاه کرد عکس کون و کیر آوین دید من قلبم تند تند میزد با خودم گفتم چیزی بهم نگه رفت رو فیلم خود ارضایی آوین دید گفت خودش برات فرستاده ؟
گفتم بله گفت کجا فرستاده گفتم واتس اپ رفت تو واتس اپ تمام چت منو و آوین خودند حالم داشت بد میشد تمام نقشه منو خوند گفت بگو بیادش یک لحظه جام کردم ، گفتم منظورت چیه گفت مگه نگفتی به آوین منو راضی بکنی که منو بکنه تو هم بکنیش بگو بیاد گفتم نرگس ببخشید اشتباه کردم گفت نه نترس بگو بیاد منم ازش خوشم اومده تو هم بکنش گفتم تو مشکلی نداری ؟
گفت نه دوست دارم دو نفری منو بکنید انگاری تو هم خوشت اومده کون بکنی اونو بکن گفتم باشه پیام دادم به آوین گفت زنگ بزن بهش زنگ زدم جریان براش تعریف کردم گفت فردا شب میام نرگس بهم گفت پول بده میخوام برم لباس سکسی بخرم و برم آرایشگاه پول براش زدم صبح رفتم مغازه زنگ زدم اوین آمد بهش گفتم نرگس از تو خوشش آمده امشب کم نزاری گفت خیالت راحت باشه کیرم در اختیار زنت و کونم در اختیار شما گفت الان دوست داری برات ساک بزنم ؟ گفتم نه بزار برای شب گفت چشم آوین رفت یک ساعت بعد نرگس آمد مغازه گفت لباسی خریدم اگه ببینیش کف میکنی گفتم کو گفت نه عزیزم شب که با آقا آوین آمدی ببینش عصری میرم آرایشگاه وقتی آمدم خونه زنگ میزنم شما و آوین بیان زودتر من خونه نیاید گفتم چشم عزیزم خدا حافظی کرد و رفت خونه منم تمام فکر و ذهنم شده بود برای امشب چندتا فیلم سکس دانلود کردم مخصوصا دوتا آقا و یک خانوم برای نرگس تو واتس اپ میفرستادم گذاشتم خوب شهوتی بشه ظهر رفتم خونه نرگس نبود بهش زنگ زدم گفت آرایشگاه هستم برات نهار گذاشتم غذاتو بخور غذا رو خوردم استراحت کردم عصر رفتم مغازه زمان بیشتر که به تاریکی هوا میرسید از یک طرف خوشحال تر میشدم از طرف دیگه یکم ترس داشتم که این قضیه برای بار اول هستش دل زدم به دریا گفتم هرچی بادا باد تقریباً ساعت ۸ شب بود نرگس زنگ زد گفت عزیزم خونه هستم همه چیز آماده هستش گفت مگه نه قراره آوین با من سکس کنه ؟ گفتم بله گفت لطفاً لباسی که خریدم یک لباس مخصوص سکس هستش که کل بدن پیداست گفتم باشه عزیزم مشکلی نیست و قطع کرد زنگ زدم به آوین گفتم آماده هستی گفت الان میام گفتم نه نیا در مغازه همسایه ها شک میکنند من میام دنبالت گفت باشه با ماشین رفتم دنبالش در خونه سوار شد حرکت کردیم به سمت خونه تو مسیر داروخانه ایستادم یک قرص تاخیری خریدم چون من کمرم شل هستش دو دقیقه نشده آبم میاد تو ماشین قرص خوردم آوین گفت میخوای کونمو جر بدی قرص تاخیری خوردی ؟ گفتم بله دوست ندارم یک خوشگلی مثل تو بکنم زود آبم بیاد آوین گفت راستی اگه میخوای منو بکنی اول اجازه بده من با خانومت سکس کنم بعد تو منو بکن گفتم چرا گفت اول اینکه اگه تو بخوای منو بکنی درد میاد کیرم بلند نمیشه بعدش تو سکس من و خانومت ببینی بیشتر حشری میشه برای من گفتم فکر خوبیه رسیدیم در خونه زنگ زدم نرگس ما رسیدیم آیفون زد در باز شد رفتیم داخل با صحنه ای روبرو شدم که فکرشو نمیکردم نرگس کنار اوپن آشپزخانه ایستاده بود فقط یک چیزی شبیه تور ماهیگیری تنش بود فقط فرق تور ماهیگیری با لباس تن نرگس این بود که اون سفیده و لباس نرگس مشکی بود سینه ها و کس و کون همه پیدا بودن همون ورودی خونه کیرم بلند شد آوین خیلی زیبا و محترمانه رفت تو بغل نرگس همدیگه رو بغل کردن لب نرگس بوسید و گفت واو عجب مالی هستی چه لباسی سینه های نرگس فشار میداد دستش برد زیر کس نرگس مالید و گفت کست آب میده عزیزم حسابی حشری شدی نرگس محو تماشای آوین بود به آوین گفت چقدر تو خوشگلی جوری برای همدیگه دلبری میکردن که انگاری من آنجا نبودم منم گفتم دیگه منتظر چی هستید برید تو اتاق خواب دست همدیگه رو گرفتن رفتن سمت اتاق خواب آوین لباس ش درآورد وای حشری شدم آوین بکنم چه بدنی داشت از بدن نرگس سفید تر بود رفت رو تخت کیرش گذاشت رو صورت نرگس گفت بخورش نرگس براش ساک میزد منم شلوار و شورتم کشیدم پایین با کیر خودم بازی میکردم دوست داشتم همون لحظه دوتاشون بکنم نرگس انگاری کیر ندیده بود چطوری براش میخورد که برای من توی این ۵ سال ساک نمیزد پاهای نرگس باز کرد توری قسمت جلوی کس نرگس با دست پاره کرد کیرش گذاشت توش تا آخر کرد داخل نرگس جیغ کشید و مثل این وحشی ها تلمبه میزدم تو کس نرگس صدا نرگس کل خونه رو گرفته بود اونم خوابید تو بغل نرگس پشت سر هم تلمبه میزد یکم دیگه با کیرم بازی میکردم آبم میومد و آوین و
شتم… عرق سگی رو رفتم بالا. چه طعم بی نظیری داشت. مطمئن بودم آتش جهنم هم برام همین قدر لذت بخشه. زیرلبم زمزمه کردم… بالاخره شکستی. خدا رو شکر. اما با شکستن تو خواهرت زنده میمونه و بعد خدا رو مرحبا گفتم برای نقشه بی عیب و نقصش. من از همون اول خلق شده بودم برای شکستن. برای متلاشی شدن در لحظه مناسب. در کل زندگی داشتم تربیت می شدم تا بتونم درست در لحظه مناسب بشکنم. زجر کشیدم. بدبختی کشیدم. هیچی از زندگی ندیدم. اما کارم رو درست انجام دادم. اما الان که کارم رو انجام داده بودم، دیگه نیازی به موندنم نبود.
چاقو رو برداشتم تا روی دستم بکشم. اما بی خوابی چند روز و مستی منو خوابوند. نمیدونم چقدر خوابیدم. چند ساعت گذشت. بیدار که شدم رفتم کف حمام نشستم. چاقو رو روی مچم کشیدم و خون ازش بیرون جهید. کف حموم ولو شدم. حس معلق بودن داشتم . چشمام داشتن بسته میشدن… چاقو رو عمیق کشیده بودم. جریان خون کند و تند میشد. به گونم می خواست بند بیاد، اما فشار توی رگهام نمی ذاشت. کم کم چشمام داشتن بسته میشدن. سعی می کردم لبخند بزنم تا جنازه ام رو که پیدا کردن ببینن با آرامش مردم. تا صدای مشت های روی در کمی منو به خودم آوردن. یکی داشت روی در میزد. محکم و محکم و بعد صدایی از دور…
-فرهاد تو رو خدا بشکن این در لعنتی رو.
و بعد صدای لگد و شکستن در
و بعد… صدای جیغ و شیون. تقریباً بی جان بودم وقتی که حس کردم کسی بالاتنه من رو گرفت و از زمین بلند کرد. با اندک هوشیاری که هنوز داشتم متوجه بوی اسطوخودوس شدم. خواهرم بود که مرا به سینه هایش فشار میداد و فریاد می کشید. سینه ام به سینه اش چسبیده بود. اما بازوهام ولو شده بودند و گردنم افتاده بود. فریادش رفته رفته دورتر و دورتر می شد و صداش گنگ و گنگ تر و من باز همچون کودکی ام، لابلای پستان هایی که خانه اول و آخرمم بودند مست از بوی اسطوخودوس با لبخندی بر لب به خواب رفتم.
پ.ن:
در این داستان به استفاده از کلروفرم برای بیهوشی اشاره شده است. دقت کنید که شما فقط یک داستان خواندید. این کار به شدت خطرناک است و احتمال مرگ کسی که در اثر کلروفرم بیهوش می شود، به شدت بالاست و امروزه حتی برای مقاصد پزشکی هم از آن استفاده نمی شود. حتی به استفاده از آن فکر هم نکنید.
در این داستان به خودکشی اشاره شده است. اما این داستان به هیچ وجه در پی ترویج خودکشی نیست. خودکشی همیشه و همیشه بدترین راه حل هست و زندگی همیشه چیزهایی نو برای عرضه دارد. چیزهایی که می توانند سرنوشت ما را کامل عوض کنند.
نوشته: موج
@dastan_shabzadegan
نگ خورد، خواهرم حرف متفاوتی زد. حرفی که مستی شب را از سرم پراند. می خواست به تهران بیاید. چرا؟ کاری پیدا کرده بود در یک اداره دولتی. برای مصاحبه و گزینش باید تهران می آمد. لابد تا خوب روح و جسمش را ورانداز کنند. نمی دانم. به دنبال جایی بود تا شب قبل از مصاحبه بماند. گفتم حتماً. به خانه بردارش بیاید. چرا که نه. پس داداش برای چیه؟ عصر زودتر اسنپ را تعطیل کردم و به خانه رفتم. جارو کشیدم. زمین را تی زدم. لامپ سوخته اتاق را عوض کردم. عرق سگی های کثافت را قایم کردم. به خودم رسیدم. ریش هام را زدم تا تار موهای سفیدی که داشتند درمی آمدند دل خواهرم را نلرزانند. موهام را واکس زدم. ماشین را شستم و به اتاقش خوشبو کننده زدم و سراغ خواهرم رفتم. در ترمینال غرب. منتظرش شدم تا رسید. هنوز پرنور بود و خنده رو. سوار ماشینم که شد، عطر اسطوخودوس فضای ماشین را پر کرد و مرا به روزگار گذشته برد. هر لحظه که با او بودم انگار سمباده ای نرم روی سطح سنگی قلبم کشیده می شد. اگر زیاد می ماند شاید قلبم آینه ای می شد. می خواستم بپرسم که چند شب تهران است که خودش زودتر جوابم را داد. گفت مزاحم نمی شود و فقط یک شب تهران است. با خنده گفت که مردک سیبیلوی شکم گنده هنوز کامل موافق کار کردنش نیست. الان هم به زور اجازه داده تا تهران بیاید. فقط برای یک شب. نمی دانم «فقط برای یک شب» را چند بار گفت. اما من تا رسیدن به آلونکم همان را مدام در گوشهایم شنیدم.
وارد خانه شدیم. یکی دو ساعتی گفتیم و خندیدیم. از زندگی و بچه هایش پرسیدم. از زندگی و روزمرگی هایم پرسید. دفتر خاطرات قلبمان را ورق زدیم. صحبت کردیم از روزهای گذشته. از مادری که ندیدیم. از نوری که زود خاموش شد. تا دیر شد. جایش را در اتاق انداختم و لحظاتی بعد صدای نفس های آرام و ممتد ش را شنیدم و فهمیدم خوابیده است. نقاب خنده از صورتم برداشتم و به گوشه تنگ و تاریکم خزیدم. بطری عرق سگی را برداشتم و قوطی سیگار م را. یک ساعتی گذشت. شاید هم بیشتر. فاز گریه و غم داشتم. مثل هر روز. اما این بار شعله ای هم در درونم زبانه می کشید. اول کوچک و دور بود. اما کم کم نزدیک تر آمد و بزرگ و بزرگتر شد و بعد آتشش وجودم را فرا گرفت. عصیانی بی حد و مرز. سراپا فریاد شدم. چرا؟ چرا زندگی نکبت بار من جز رنج و غم نیست؟
یاد آغوش خواهرم افتادم. هر بار که با زانوی زخمی از فوتبال به خانه برمی گشتم مرا لای سینه های خود آرام می کرد. مست از عرق و خسته از زندگی به اتاق خواهرم رفتم. صدای نفس های ممتد و آرامش را می شنیدم. به بالای سرش رفتم و پتو را آرام از رویش کنار زدم. پستان هایش زیر تی شرت تنگش هنوز فریاد آزادی سر می دادند. کمی نگاهشان کردم. این آغوش روزگاری تنها برای من بود. از اتاق بیرون آمدم. حسی در وجودم زبانه می کشید. حسی که نمیشناختم. می خواستم دوباره روی سینه خواهرم بخوابم رو به صدای قلبش گوش دهم. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. مثل دیوانه ها چند بار رفتم و آمدم… اگر بیدار میشد چه؟
نیم ساعتی نشستم و به آنها خیره شدم. دست آخر سراغ کلروفرم رفتم. کمی روی دستمال ریختم و جلوی بینی خواهرم گرفتم تا آرام تر بخوابد. کمی منتظر ماندم. دهنم خشک شده بود. قلبم هزار تا میزد. قدم هایم لرزان بود. تی شرت خواهرم را گرفتم و کم کم بالا دادم. بالا، بالا و بالاتر. زیر پستان ها گیر کرد. کمی به طرف بیرون و باز بالاتر. تا بالاخره پستان هایش داخل سوتین آبی کم رنگی لرزیدند و بیرون افتادند. چقدر بزرگ بودند. صورتم خیس اشک بود. سرم را لای پستانهایش گذاشتم. همان طور روی خواهرم ماندم. در گرمی و نرمی پستان هایش آرام شدم. یادم آمد که چرا اینجا آرام می شدم. نرم و خوش عطر. زندگی من چقدر می توانست متفاوت باشد اگر مردک سیبیلوی شکم گنده خانه ام را از من نمیگرفت. بله. منشأ تمام دردهایم، تمام بدبختی هایم، همان مردک سیبیلوی شکم گنده بود. بهش فحش دادم. به ذات خرابش. به مادر قهبه اش. اما تنفرم تمامی نداشت. خواهرم را از من گرفتی تا زبان زشتت را روی پستان های نرمش بگذاری و مثل سگ لیس بزنی؟ پستان های خواهرم را از دو طرف فشار دادم… ضربان قلبم بالاتر و بالاتر می رفت تا جایی که حس می کردم قلبم از دهانم بیرون می افتد. دستانم را زیر سوتینش بردم و درشان آوردم. لرزیدند و بیرون افتادند. بعد از این همه سال. آزادشان کردم. نوک قهوه ای شان به نشانه سپاس رو به من چرخیده بودند. نوکشان را به دهان گرفتم و مکیدم. مردک سیبیلوی شکم گنده. حالا چیکار میخوای بکنی پدرسگ مادر به خطا؟ حرامزاده کثافت؟ پستان زنت در دهان من است. محکم نوکشان را می مکیدم. مال من است. اینها مال من است. همه اش مال من است. پستان راست خواهرم را در مشت گرفتم و چلوندم. ورز دادم در حالی که نوک قهوه ای برجسته اش را می مکیدم تا …
تا ناگهان چیزی زیر دستم
خواهر زن سرسخت
#خواهرزن
سلام اسم من معین هستش و ۲۸ سالمه دو ساله ازدواج کردم یه خواهر زن دارم به اسم فاطمه که سه سال کوچکتر از منه هیکلش خوبه یکمم سبزست بدن و کون خوش فرمی داره
کلا خیلی اهل شوخی و تو بحث بیاد نیستش دوست پسرم نداره با هر کی دوست میشه از بس تنده طرف کات میکنه .
یه شب با زنم رفتیم خونشون تا دیروقت نشستیم به اصرار پدر زنم شب موندیم خوابیدیم صبح بلند شدم برم دستشویی مثل بقیه مردها سر صبح راست شده بود از شلوارمم معلوم بود خواهر زنمم تو حال دراز کشیده بود بیدار بود حین رفتن به دستشویی دیدم زول زده به شلوارم اخم کرد و برگشت تو دلم گفتم انقدر اخم کن تا جونت در بیاد انگار دست منه رفتم دستشویی و اومدم همه بیدار شدن صبحونه رو خوردیم سر صبحانه اخمش باهاش بود هنوز ولش میکردی میخواست بزنه منو . بگذریم یه ماه گذشت پدر زنم زنگ زد گفت ابگرمکنمون گرفته میتونی درستش کنی گفتم باشه میام بعد ظهر شد رفتم خونشون دیدم ئدرزنو مادرزنم رفتن دکتر و خواهر زن عبوس من فاطمه خونه بود سلام کردم مستقیم رفتم اشپزخونه رفتم رو صندلی ابگرم کن رو باز کردم گفتم به من گفتن اب اسید گرفتن کجاست گفت تو حمومه الان میارم گفتم نه همونجا باشه بردم ابگرمکونو تو حموم اسیدو برداشتم که بریزم از دستم در رفت افتاد زمین ریخت روم از ترس داد زدمو شروع کردم لباسامو در اوردن که پوستم اسیب نبینه شرتمم در اوردم فاطمه دویید درو باز کرد گفت چی شده دید لختم جیغ زدو رفت تو اتاق درو بست نمیدونستم چیکار کنم لباسم که داغون بود شروع کردم گفتم فاطمه از لباسای بابات به من بده لباسم اسید ریخت روش درو باز کرد گفت خفه شو منم از اونور داد زدم گفتم بابا میگم اسید ریخت روی من تو اومدی تو منکه نیومدم میاری یا نه جواب نداد یکم موندم دیدم نه نمیاره بیاره پامو همونجور لخت گذاشتم بیرون سرمو کردم از اتاق بیرون دیدم نیستش دویدم سمت اتاق پدر زنم اونم دلش سوخت اومد بره بیاره در اون اتاقشو باز کرد اومد بیرون با هم روبرو شدیم جیغ کشید رفت تو منم دویدم تو اتاق پدر زنم لباس برداشتم رفتم بیرون اسید گرفتم اومدم جمع کردم ابگرمکنو رفتم اونم بیرون نیومد رفتم خونه اصلا نگفتم چی شد یه هفته گذشتو به اصرار زنم رفتیم اونجا دوست نداشتم برم من رفتیم تو خواهر زنم تو اشپزخونه بود چایی میریخت اومد تعارف کنه چشمم افتاد به چشمش یه دفعه خندش گرفت زنم گفت چی شده گفت هیچی یاد چیزی افتادم اونشبم بخیر گذشت تا اردیبهشت شد پدر زنم اینا قرار شد برن مشهد زنگ زد گفت پوشال کولرو میتونی عوض کنی گفتم اره میکنم گفت پس زحمتشو بکش که اومدیم کولرو بتونیم روشن کنیم گفتم مگه نیستین گفت داریم میریم مشهد به فاطمه مرخصی نمیدن اون خونست گفتم چشم میرم فردا بعدظهر رفتم زنگ زدم درو زد رفتم تو دیدم تو اتاقشه داد زد گفت ناقص نکنی خودتو گفتم حواسم هست رفتم پوشالو عوض کردم اومدم پایین تو اشپزخونه بود گفت بشین شربت بیارم گفتم زحمت نکش گفت بشین نشستمو اومد جلو من کلا بی حجابو راحت بود اومد تعارف کنه اومدم بردارم زد زیر خنده گفتم چی شد گفت هیچی بردار تا نریختی رو خودت دیدم انگار بدش نیومده گفتم ریختم فدا سرت برای این لخت نمیشم گفت از تو بعید نیست بشی گفتم نه مطمئن باش آدم برای چیزی میشه که ارزشش رو داشته باشه گفت مثلا چی ؟ گفتم مثلا تو گفت بیشعور بهت خندیدم انگار پررو شدی رفتم سمتش چسبید به دیوار گفت چیکار میکنی لبمو گذاشتم رو لبش دستمو کردم تو شلوارش شروع کردم به زور لب گرفتنو مالیدن کوسش یه دقیقه نشد که دستم خیس شد نفسش تند شد لبمو برداشتم گفت چه غلطی میکنی کوسشو میمالیدم شروع کردم خوردن گلوش اونم دیگه مثل اول محکم هول نمیداد شل شد گفتم بخواب فاطمه خوابوندمش رو کاناپه شلوارشو کشیدم پایید کوس دست نخوردش که لیزرم رفته بود جلوم بود شروع کردم زبونمو لاش کشیدن از اونجا دیگه شروع کرد به آه کشیدن اون وسط فحشم میداد که مثلا زوریه کار من.
زبونمو کشیدم رو بدنشو رسیدم به نافشو دور نافشو چرخشه زبون میزدم اونم نفسش تند شد رفتن بالا شروع به خوردن سینش کردم که طاقت نیاورد سرمو فشار داد رو سینش گفتم داگی شو گفت داگی چیه گفتم چهار دستو پاشو دیگه رفتم شروع کردم سوراخ کونشو اروم زبون زدن تا نرم بشه بعد چند دقیقه نوک کیرمو گذاشتم روش گفت نکنی تو گفتم باشه یواش شروع کردم فشار دادن تا کلاهکش رفت یه جیغ زد در اوردم دوباره کردم و کم کم عقب و جلو کردم تا رفت تو گفت داره میسوزه گفتم عادت میکنی شروع کردم محکم زدن داشت واقعا از حال میرفت کیرمو در اوردم گفتم ساک بزن گفت بدم میاد سرشو گرفتم کیرمو گذاشتم رو لبش اول وا نمیکرد فشار دادم دهنشو باز کرد شروع کرد اوق زدن منم که شهوتم به آسمون رسیده بود تلمبه میزدم دهنش تا دیدم داره آبم میاد کشیدم بیرون ریختم رو سینش از روش پاشدم بلند شد خوابوند تو گوشم اما
یختن بود ، از کنارش ، زیر گونه اش رو بوسیدم…
میخواست بگه نکن ! اما صداش رو نمیتونست بلند کنه …فقط با حرص به من زل زده بود ! ولی من در همین حالت سرش رو از پشت گرفتم و یه لب جانانه ازش گرفتم و با لیوان چای از آبدارخانه خارج شدم !
حالا بعد ظهر ها زنگ میزد و میگفت شما نباید این کار رو بکنید اگه ببینن برای هر دومون بد میشه ، مخصوصا چون شما که متاهل هستید !
بهش گفتم گور بابای زنم! دیگه خستم کرده دختره چاق و غر غرو …اگه اجازه بدی میخوام یه مدت با هم دوست باشیم …دوباره حرف ها رو پیچوند اما فرداش یا یه مانتوی تنگ و یه شلوار جین کوتاه اومد ، طوری که ساق های سفت و سفیدش کاملا مشخص بود…
موهای مشکی و بلندش رو بیرون انداخته بود و یک گوشواره آویزی به گوشاش وصل کرده بود که خیلی خانوم وشیک شده بود .
شب بهش زنگ زدم و گفتم ، بی شرف ! تو که دل ما رو امروز بردی امروز ، خیلی خوشگل شده بودی …منکه نتونستم کار کنم …
خندید و گفت : دیدم همه چیز رو اشتباه محاسبه میکردی …
گفتم : یکی طلبت …من جریمه بشم ، تو باید جور بکشی…
میخندید و از اینکه این همه زیبایی و اعتماد به نفس بهش هدیه کردم بود ، سرشار و مَست بود …
حالا یه دختر لاغر و استخوانی با لباس های مندرس و عینک ته استکانی تبدیل شده بود به دختری زیبا و شیک و تحصیل کرده که هر کسی رو به خودش جذب میکرد !
بهش پیامک دادم و گفتم عصر صبر کن باید پک ها نمایشگاه را درست کنیم.
گفت : باشه (اون همیشه آچار فرانسه بود برام)
صبر کردیم تا بقیه رفتن ! فقط سرایدارمون بود و چون سرایدار داشتیم بقیه به موندمون شک نمیکردن چون واقعا هم باید پَک ها رو به نمایشگاه میرسوندیم…
به بهانه درست کردن پَک ها ، سرایدارمون رو فرستادم دنبال چند وسیله کمیاب اداری… طفلی قبول کرد و رفت بازار.
به محض اینکه از شرکت خارج شد ، انسیه رو صدا کردم تا تو بایگانی بیاد و پک ها رو برداره …
خم که شد ، بغلش کردم …
باز هم میترسید میگفت الان سرایدار بر میگرده … گفتم تازه رفته نگران نباش !
دوباره شروع کردم به بوسیدنش …لب هامو روی لب هاش گذاشتم و به شدت میمکیدم …هر بار هم که میخواست در بره ، دوباره تو بغلم محکم تر می گرفتمش تا جایی که دید دیگه کاری از دستش بر نمیاد و باید تو آغوش من رها بشه…
روسریش افتاد …از لمس موهای مشکی و بلندش سیر نمیشدم !
دوباره زیر گردنش رو شروع کردن به بوسیدن و آرام آرام دکمه های مانتوش رو باز کردم !
طفلی به من گفت : چیکار میکنی … بسه ! ببین ، من هیچی سینه ندارم … وقت خودت رو تلف نکن!
واقعا هم نداشت ، فقط دو سینه کوچک و کم حجم اما با سر پستون های صورتی که به شدت من رو هیجان زده کرد ! یکم سینه هاش رو لیسیدم …
گفت : منکه گفتم سینه ندارم …
منم با شهوت جواب دادم : سینه نداری خانوم خوشگله ، کُس که داری …
گفت : نه توروخدا و میخواست از بایگانی بیاد بیرون ، به زور نگهش داشتم راستش سکس تو موقعیت های پر استرس ، خیلی لذت داره …به زور شلوارش رو کشیدم پایین…و البته شورت صورتی رنگش رو …
ای وای من چی میدیم … یه کُس کشیده و خوش تراش و البته به شدت سفید که مظلومانه تو شورت این خانم ، خوابیده بود !
بهش گفتم ، به … عجب کُسی داری تو …
با دست جلوی کُسش رو گرفت و گفت حالا باشه بعدا… الان از راه میرسه …
واسه اینکه استرس کم بشه و در حالی که زانو زدم و دستش و کسش رو میبوسیدم به سرایدارمون زنگ زدم…
گفت : هنوز کار ، زیاد داره و مغازه ها باز نیستند و تا یک ساعت دیگه میاد …
گفتم : خیالت راحت شد … حالا بذار لامصب رو درست بلیسم…
دوباره شروع کردم به لیسیدن… کسش طعم خوبی داشت و بوی عطر خوشبوش با بوی بدنش قاطی شده بود و من از این بو ، به شدت مست شده بودم و لذت میبردم !
از اینکه داشتم کسش رو میخوردم هم لذت میبرد و هم خجالت می کشید و هم میخواست برام یه جوری جبران کنه …(چون جایگاه من رو تو شرکت بالاتر از خودش میدید )
بلند شدم و شلوارم رو پایین کشیدم !
بدون اینکه مخالفتی کنه …جلوم زانو زد و و در حالی که چشمانش رو بست ، مستقیما کیرم رو تو دهنش کرد .
چون به شدت خجالت میکشید ، اصلا در مورد کیرم اظهار نظری نکرد ! فقط چشماش رو بسته بود و به آرامی میخورد!
از طرز ساک زدنش ، فهمیدم که کاملا خونگی و بی تجربه است !
واسه همین خودم سرش رو گرفتم و داخل دهنش چند بار تلمبه زدم …
اما این پایان خواسته من نبود …
من کسش رو میخواستم …
دوباره از جاش بلندش کردم ! گفتم برگرد …
گفت میخوای چه کار کنی ؟ …
گفتم : میخوام کونت رو بخورم …
با اصرار و فشار دست مم برگشت ! یه کون توپی و سفید و جمع و جور !
از پشت سر ، قاچ کونش رو باز کردم … و دوباره سوراخ کونش و همزمان لبه های کسش رو لیسیدم
با دست ، سرش رو فشار دادم و کمرش رو خم کردم !
کس نازش از لای قاچ کنش ، خودنمایی میکرد…
پُر از آب شده بود و
حالا همه چی آ
دومین برده ی من
#ارباب_و_برده
توی سایت قبلا یه بار خاطره ی اولین ارباب بودنم رو نوشته بودم و بعد از اینکه با اون دختره چند بار رابطه ی بی دی اس ام داشتیم کات کردیم و منم یکی دوسالی بیخیال فانتزیم شده بودم و توی این مدت دوبار هم رل زدم که رابطم باهاشون در حد لب و بغل مالیدن بود همین شروع کردم توی تلگرام دنبال اسلیو گشتم و بعد از چند وقت با یه خانومه مطلقه 32 ساله اشنا شدم که فانتزی بی دی اس ام داشت حدود یکماه هر روز توی تلگرام چت کرردیم بدون اینکه سکس چت کنیم چون من بدم میاد بعد از یکماه قرار گزاشتیم رفتیم بیرون یکم راه رفتیم و نشستیم حرف زدن قرار شد فردا عصر دو ساعت برم خونه پیشش و خدافظی کردیم رفتیم شب بهم پیام داد که خیلی استرس داره و میترسه و حتی خوابش نمیبره و منم بهش گفتم اصلا نگران نباش من مراقبت هستم و قراره فردا حسابی لذت ببری و یه عالمه درباره علایق و لیمیت هاش حرف زدیم علایقش باندیج اسپنک کتک و شلاق و شمع بود لیمیتش هم فحش و تحقیر ساعت حدود دو بود که خوابیدیم منم صبح ساعت 9 بیدار شدم کارامو انجام دادم شد ساعت دو رفتم دوش گرفتم و راه افتادم سر راه از ابزار فروشی دوتا طناب شیار دار خریدم و رفتم خونشون توی تاچارا شیراز بود زنگ درو زدم و رفتم داخل سلام کردیم و نشستیم روی مبل گفت امیر هم مشتاقم که بلاخره میخوام تجربش کنم هم میترسم دستشو گرفتم نشوندمش روی پام و محکم بغلش کردم بهش گفتم توی توی بغل من جات امنه هر وقت خواستی شروع کنیم بگو ده دقیقه توی بغلم بود که گفت امیر جون اماده ام همینطوری که توی بغلم بود گردنشو گرفتم توی دستم به چشماش زل زدم و یه سیلی بهش زدم بلند گفتم توله سگ چهاردست و پا شو رو زمین سریع گفت چشم و افتاد رو زمین موهاشو جمع کردم توی دستم و کشوندمش سمت اتاقش وقتی رسیدیم توی اتاق بلندش کردم و شلوار و تیشرتی که برش بود رو در آوردم طنابی که خرید بودم رو باز کردم نشستم لبه تخت گفتم بیا جلو توله اومد جلوم ایستاد دو دور طنابو دور کمرش پیچیدم و بعدش از پشت گزاشتم لای کون و وسط کصش و محکم کشیدم طنابو که یه جیغ بلند زد طنابو دو دور دیگ پیچیدم دور کمرش و دستاشو از پشت بستم وقتی طناب محکم لای کص بسته بشه با کوچک ترین حرکات بدن کص تحریک میشه و اون هی ناله میکرد داگی گزاشتمش روی تخت اروم اروم چندتا اسپنک بهش زدم خوب که آماده شد بهش گفتم تا ببست بشمار بیست تا اسپنک محکمممم بهش زدم اینقدر محکم بود دوتا لپ کونش کاملل قرمز شد ولی اونقدری نزدم که کبود بشه رفتم جلوش و یکم ازش لب گرفتم و اون یکی طنابو آوردم روی زمین دو زانه نشوندمش دستاشو محک بستم به مچ پاش نشستم جلوش چند دقیقه تمام بدنشو نوازش کردم و چون توی این حالت بنده لای کصش محکم تر شده بود یه دفعه چند ثانیه ی لرزید و ارضا شد و بهم گفت بازم ادامه بدم کمربند باز کردم حسابی شکم و سینشو کتک زدم البته جوری زدم که ترکیبی از درد و لذت باشه و فقط بدنش قرمز شد خوب که تمام بدنش قرمز شد از توی اشپز خونش یه دونه شمع اوردم روشن کردم و شمع که آب شد قطره قطره ریختم روی رونش شلوارمو دراوردم جلوش ایستادم یه پامو گزاشتم لای پاش جوری که انگشتم روی طناب لای کصش بود کیرمو کردم دهنش و انگشتای پامو میمالیدم به کصش سرشو گرفتم روی عقب جلو میکردم یه دقیقه که گزشت دوباره لرزید و ارضا شد منم یکم بعدش توی دهنش ارضا شدم دونه دونه طناباشو باز کردم یه ساعت توی بغل همدیگه دراز کشیدیم و رفتم از اون موقع به مدت سه ماه هر هفته رابطه داشتیم
نوشته: ارباب امیر
@dastan_shabzadegan
فت بریز عاشق آب منی تو هستم منم تمام آب ریختم داخل کونش گفت وای چقدر گرمه آبت خواستم بلند شم گفت نه بلند نشو یکم همینجوری تلمبه بزن تو کونم دوست دارم یکم تلمبه زدم احساس کردم کیرم تو کونش خوابیده ولی تا زمانی که نگفت درش نیوردم گفت بلند شو چند دقیقه ای همینجوری خوابید بهش گفتم بریم گفت بریم لباس پوشیدیم ازش تشکر کردم بهش گفتم قول میدی هفته ای یک بار بهم بدی ؟ گفت آره خیالت راحت باشه بردمش خونشون منم آمدم خونه الان یک ماه با همدیگه هستیم من هفته ای یک بار سویت میگیرم با هم میریم عشق حال.
کون خیلی خوبه تا حالا نمیدونستم.
نوشته: وحید
@dastan_shabzadegan
رمای دهنش به سینم خورد یه آه بلند کشیدم. بهش گفتم وایسا.کپ کرد گفت چرا زود بود؟؟؟ ببخشید. گفتم نه بزار شروینو بیارم توی همین اتاق تا خیالم راحت باشه. وقتی شروینو آوردم دیدم همه لباساشو کنده.تازه هیکل تراشیدشو دیدم و دلم رفت. لبه تخت نشسته بود و منو تماشا می کرد.کیرش حسابی راست بود.رفتم نزدیکش و با اشاره سرش منو هدایت کرد به سمت کیرش. یه کیر کلفت که رگاش بیرون زده بود و تا حدی از بدن خود مهران تیره تر بود.توی توی دهنم که گذاشتم انگار تموم چیزی که دنبالش بودم مال من شده بود. شاید فقط پنج دقیقه ساک زدن که مهران گفت بسه آبم داره میاد بزار یکم بکنم. تنها ضد حال میتونست همین باشه ولی خدارو شکر یکم مشغول لب گرفتن شدیم تا یکم بیاد پایین. بهش گفتم مهران من از دیشب منتظرم کسمو بکنی زود باش. گفت باشه ولی قبلش میخوام یبار یه جور دیگه ارضات کنم. پامو باز کردم و خیلی حرفه ای شروع کرد به خوردن کسم. چوچولمو میکمیزد و گاهی یه زبون از بالا به پایین کسم میکشید.زبونشو کهتوی کسم کرد دادم داشت میرفت هوا ولی از دستمو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدام در نیاد. کم کم رفت پایین تر وقتی سوراخکونمو لیسید و زبونشو توش کرد یجوری لرزیدم که انگار تشنج کردم. برام جدید ترین نوع ارضا بود. علی بهم گفته بود قبلاً برات بخورم ولی من بهش میگفتم نه ولی امروز اجازه دادم مهران برام بخوره و عجیب تر اینکه وقتی کونمو خورد ارضا شدم. مهران شروع کرد به نوازشم و دستشو روی سینه ها و شکمم حرکت میداد. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم تو چی ؟ میخوام بکنی منو. بهم گفت میخوام یهپوزیشنی رو بریم باهم که اگه اذیت شدی بگو ادامه ندیم ولی فکر کنم خیلی حال کنی. پامو دادم بالا تا حدی که زانو هام بالای سرم بود. یکم ترسیده بودم. به مهران گفتم مهران کسم پاره میشه. پاره نشه کمرم میشکنه. اونم که لممنوخوببلد بود میگفت دورت بگردم خوشگل من قول میدم حال بده بهت.اگه اذیت شدی نمی کنم. وقتی کیرشو به کسم مالید دوباره مثل دیوونه ها گفتم بزار توش زود باش.وقتی کیرشو تا ته چپوند توی کسم احساس میکردم کیرش توی رحممه.یعنی ازین بیشتر جا نداشت بره توش.داشتم جر میخوردم و در عین حال بدجوری حال میداد.مهران شروع کرد به تلمبه زدن و حوری شلاقی تلمبه میزد که گفتم احتمالا زیرش جون میدم. با یه داد بلند ارضا شدم ولی مهران یکم دیگه ادامه داد.وقتی کیرشو کشید بیرون آبش با جهش روی سینه و شکمم ریخت. ده دقیقه نفس زنان توی بغل هم بودیم و بدون حرف زدن همو نگاه می کردیم. نیم ساعت بعد خودمو شسته بودیم و براش چایی ریخته بودم و مهران کم کم میخواست بره. شروینو از بغلم گرفت بوسش کرد و گذاشتش زمین. وقتی بهم گفت دیگه بهتره برم دلم یجوری شد.انکار که رسماً جنده مهران شده بودم. لب تو لب شدیم و این لب گرفتن اینقدر طولانی شد که مهران کمربندش و باز کرد و منو لبه مبل داگی نشوند. دامنمو داد بالا و شرتمو تا زانو داد پایین و کیرشو با یه حرکت توی کس خیسم جا داد.یه آه از ته دل و از سر رضایت کشید و تلمبه های سنگین و صدای خوردن بدنش به کونم خونه رو برداشت بود. حین تلمبه زدن انگشت شصتشو روی سوراخ کونم بازی میداد و کم کم توش فرو کرد. دیگه تکرار نکنم که بازم دیوونه وار ارضا شدم و داغی آبشروی کمرم حسفوق العاده ای بود. وقتی کمرمو با دستمال تمیز کرد منو بوسید و گفت تو تا حالا از کون ندادی نه؟؟ با تعجب گفتم معلومه که نه. بهم گفت دفعه بعد می کنم کونتو. بهش با تعجب گفتم دیوونه شدی؟ کثیفه مریض میشیم.شنیدم دردم داره. گفت الان که انگشتم توش بود درد داشت؟ وقتی برات خوردنش بد بود؟ سرمو انداختم پایین و گفتم نه عالی بود. گفت بهت میگم چیکار کنی. فعلا یه نگاه بنداز کسی نباشه توی راهپله ها تا برم. وقتی رفت به این فکر میکردم این شکست شیرین تر بود یا اون سکس شب اول؟ هر کدوم یه حسی داشت ولی سکس امروز توش هیچ خجالت یا حسشرمندگیبرام نداشت. یه احساسی درونم سرزنشم می کرد ولی جلوی شهوتمنمیتونستم وایسم. مقصر این وضعیت فقط خودم بودم ولی ازش راضی بودم. ببخشید طولانی شد.تپی قسمت بعدی داستان فتح کونم توسط مهران رو براتون میگم دوستان.
شیما
نوشته: شیما
@dastan_shabzadegan
،از این به بعد تحت حمایت خود منی هر مشکلی داشتی بگو بهم تأمین مالیت هم با من مطمئن باش شوهرت هیچوقت دیگه برنمیگرده،اینو گفت و خیلی ریلکس از خونه رفت بیرون،من دوباره اشک تو چشام اومد سمیه اومد پیشم و گفت،مریم اگه ازم ناراحتی منو ببخش ولی قدر این حاج رضا رو بدون خیلی مرد خوبیه فکر نکن فقط من و تو زن صیغهایش شدیم کلی زن دیگه هم صیغشن از دختر 15 ساله گرفته تا زنه 50 ساله اونم فقط زنای محجبه بعد این ماجرا سمیه منو پسرمو رسوند خونه و ماجرای اونشب تمام شد.راستش منی که قصه تلخ زندگیمو الان بهتون گفتم بعد صیغه حاج رضا شدن دیگه اون زن سابق نشدم هیچوقت،گوشه گیر و منزوی شدم و افسردگی گرفتم حتی اعصاب و روانم داغون شده تنها فکر و ذکرم آینده پسرمه الان بیشتر از دوساله صیغه حاج رضا شدم حداقل هفته ای دو بار کص و کونمو میگاد و زن سوگولیش هم شدم،از شوهرم هیچ خبری نشده تا حالا،این داستان عمق کثافت و لجن رو تو جامعه ما نشون میده یه فرد ریاکار کثیف مثل حاج رضا که خوش ظاهر و بد باطن هستش و با پولش کلی تشکیلات برا خودش جور کرده و با کلی آدمای کله گنده تو ارتباطه حتی زن و بچه های خودشم خبر ندارن از کاراش همه فکر میکنن آدم خوبی هستش اما هیشکی از پشت پرده کاراش خبر نداره بجز سمیه و من و یه مشت زن بدبخت،بیشرف فقط به زنای محجبه و باحیا علاقه داره که تو مشکل افتاده باشن مثل من،به قول خودش اینجور زنا هیچوقت برام ضرری ندارن چون از رفتن آبروشون میترسن و تازه کص و کون تنگی هم دارن،چند بار خودش تو خلوت با طعنه بهم گفت،فقط من میدونم زیر این چادر سیاهت چه بدن سفیدی داری جنده خانم،البته اگه بفهمه من اینارو اینجا گفتم معلوم نیست چی به سرم میاره اما من آب از سرم گذشته دیگه،خودم با چشمای خودم دیدم که یه دختر 14 ساله رو که هنوز بچه بود بخاطر آزاد شدن باباش از زندان صیغه کرد و پردشو بیرحمانه پاره کرد و آینده اون دخترو نابود کرد،هنوز گریهها و جیغ و داد اون دختره تو گوشمه اونم جلوی مادر خودش که یه بدبخت مثل خود من بود،مادرش اشک تو چشاش جمع شده بود ولی چاره ای جز تحمل نداشت مثل من،وقتی که دخترش زیر هیکل گنده حاج رضا غیب شده بود،حتی به کونشم رحم نکرد،وقتی از مادرش پرسیدم چرا قبول کردی بچت اینکارو بکنه بهم گفت،چاره ای جز این نداشتم اول خواستم حاج رضا منو صیغه کنه ولی قبول نکرد و گفت ازت خوشم نمیاد و بجاش دخترمو ازم خواست و چند تا عکس لختی هم از من گرفت و منو تهدید کرد اگه قبول نکنم آبروی منو میبره و عکسامو پخش میکنه،سمیه بیشرف تبدیل به دست راست حاج رضا شده و براش کس کشی میکنه نزدیک چهار پنج تا زن صیغهای داره حتی بعضی وقتا به دوستای خودشم تقدیم میکنه.خلاصه کلام این سرگذشت زندگی منه و نمیدونم تو آینده قراره چه اتفاقاتی برام بیوفته.ازتون خواهش میکنم حرف ناسزا نگید بهم،بخدا من یه بدبخت روانیم که از این زندگی سیر شدم دیگه.امیدوارم که داستان من که کاملاً واقعی هست و فقط اسما رو تغییر دادم مورد قبول همتون باشه و خوشتون اومده باشه. خداحافظ همگی.
نوشته: مریم
@dastan_shabzadegan
میز و بدون مو و لکّه که ویژگی جالبی برام هست خیلی به خودم اهمیت میدم همیشه،حاج رضا بالاخره اون شرتشو کشید پایین و اژدهایی که تو قفس بود رو آزاد کرد، من باورم نمیشد تو اون سنش همچین کیر کلفتی داره خیلی خوفناک بود بیشتر از 20 سانت میشد راحت،خیلی هم کلفت بود،سمیه تا کیرشو دید جلوش زانو زد و شروع کرد به ساک زدن براش،انواع ساک هارو میزد برای حاجی،یه کیر تمیز بدون پشم فقط شکمش پشمالو بود و پشمای پایین شکمشو زده بود ناکس،حاج رضا کیرشو به زور از دهن سمیه درآورد و گفت چه خبرته سمیه جان بزار برای مریم خانوم هم بمونه،مریم خانوم حالا نوبت شماست مثل سمیه یه ساک مشتی برای این سالار ما بزنی،
من جلوش زانو زدم و کیرشو دستم گرفتم خیلی سفت بود مثل سنگ،شروع کردم براش ساک زدن همینطور که کیرشو میخوردم یجوری احساس لذّت دست میداد بهم که خیلی خوب بود،وقتی میخواستم کیرشو تا ته بکنم تو حلقم میدیدم که جا نمیشه و اوق میزدم،دستامو رو روناش نگه داشته بودم و حسابی ساک میزدم ولی به خوبی ساک زدن سمیه نبود،حاج رضا گفت،آفرین تو هم یچیزایی بلدی ها شیطون خانوم مثل اینکه خوشت اومده ازش،دیدی گفتم راضیت میکنم،دوای هر زنی کیره حاج رضاس اونم فقط زنای محجبه و مغروری مثل تو و سمیه نه جنده های خیابونی،حاج رضا،به منو سمیه گفت،رو تخت دراز بکشید تا سینه های خوشگل مرمری هردوتانو بخورم،منو سمیه سوتینمونو درآوردیم و رو تخت دراز کشیدیم سایز سینه های هردومون 85 میشد انگار چهارتا توپ سفید نرم خوشگل جلوی حاج رضا بود اونم با حشریت کامل شروع کرد به خوردن ممه های منو سمیه وقتی ممه های منو میخورد خیلی حشری میشدم،کیرشو گرفت تو دستش و اومد رو شکمم نشست با دستاش ممه هامو به هم چسبوند و کیرشو گذاشت لای اونا و قل میداد کیرش از بس دراز بود میرسید به دهنم از لای پستونام،خم میشد و ازم لب میگرفت،ناکس خیلی حشری و حرفه ای بود و این کارو با سمیه هم کرد بعد همونطور که دراز کشیده بودیم شرت منو سمیه رو خیلی آروم درآورد از پامون و حالا هرسه کاملاً لخت شده بودیم،اومد سمت من و زبونشو گذاشت رو کصم،سمیه بهش گفت،حاجی شما که از کصلیسی بدتون میومد چیشد پس؟،حاج رضا هم گفت،درست میگی سمیهجون ولی خدایی جای من بودی این کص صورتیو که اینقدر تمیزه رو نمیخوردی من برای همچین کصی میمیرم،حاج رضا زبونشو لای کصم میزاشت و خیلی شهوتی میشدم و به خودم میپیچیدم و ناله میکردم،سمیه گفت،میشه بعد از مریم کص منم بخورید حاجی جان؟،حاجی گفت ساکت شو آخه کی کص سیاه تو رو میخوره اون کص فقط به درد کردن میاد نه به درد خوردن،بده مریم جون بخوره برات،سمیه که جا خورده بود از حرفاش اومد و با کص نشست رو صورتم و بهم گفت یالا بلیس مریم جنده،من مجبور شدم کص سمیه رو لیس بزنم مزه خیلی بدی میداد ولی تحمل میکردم هر سه تامون داشتیم آخ و اوخ میکردیم هم من هم سمیه هم حاج رضا داشتیم حال میکردیم،کم کم دیگه حاج رضا داشت کصمو انگشت میکرد بعدش محکم زد در کون سمیه و گفت وقتشه یالا،سمیه از روی صورتم بلند شد و روی تخت جلوی حاج رضا دراز کشید و حاج رضا هم پاهای سمیه رو گرفت و انداخت رو شونه هاس سمیه و بعد سرشو لای پاهای سمیه کرد و کصشو آورد بالا،سمیه جوری رو هوا بود که حتی کمرش از کف تخت فاصله داشت حاج رضا بهم گفت پاهاشو از بالا بگیر نذار بیوفته منم این کارو کردم بعد کیر کلفتش رو درجا کرد تو کص سمیه و شروع کرد به شالاپ شولوپ کردن جوری کیرشو با قدرت میکرد تو کس سمیه که تخت به لرزه می افتد سمیه بدجوری تو فشار بود و آه و ناله میکرد گاهی وقتا هم بلند جیغ میزد البته سمیه عادت کرده بود به این کیر کلفت،از اینکه بعد سمیه نوبت منه برم زیر کیر حاج رضا واهمه داشتم اما چارهای نبود،پاهای سمیه رو محکم گرفته بودم اونم داشت جیغ و داد میکرد حاج رضا هم مثل خر داشت حال میکرد تا اینکه کیرشو کشید بیرون از تو کص سمیه و نشست و گفت،مریم جان آماده باش که الان نوبت توئه اینجوری گاییده بشی،بعد دستشو گذاشت تو کص سمیه و یکم نوازشش کرد و گفت،این کس از اول اینطور نبودا خیلی تنگ بود به تدریج داره جا باز میکنه و گشاد میشه اما امشب کس تنگ تو و کیر کلفت من!چه شود!!!حاج رضا بلند شد و اومد سمت من و صورتمو بوسید و خوابوند روی تخت و پاهامو داد بالا و سمیه گرفتش،سرشو کرد لای پاهام و کیرشو رو کصم تنظیم کرد و گفت،قراره خیلی درد حس کنی سمیه میدونه چی میگم هر چقدر دلت میخواد جیغ و داد بزن چون من خوشم میاد و باید تحمل کنی تا آخرش و کار احمقانهای نکنی ضعیفه،من که از اول سکس تا الان یک کلمه هم حرف نزده بودم مجبور شدم باز تحمل کنم،حاج رضا آروم آروم شروع کرد به گاییدن کصم کم کم دردش زیادتر میشد حتی بعضی وقتا نفسم بالا نمیومد لبامو گاز گرفته بودم نمیخواستم داد و فریاد کنم چون یه حسی بهم میگفت نزار حاج رضا فک
تزویر و ریا
#صیغه #تریسام
سلام به همه شما دوستای عزیزی که اینجا هستید و میخواید داستان منو بخونید امیدوارم حالتون خوب باشه.اول از همه یه مقدمه کوتاه بگم براتون اونم اینه که داستان ها فقط تو فیلما و کتابا نیستن گاهی تو واقعیت هم اتفاق میفتن مثل داستان زندگی من و خیلی از کتابها و فیلمها هم بر اساس واقعیت ساخته و نوشته شدند.این ماجرا هم که میخوام براتون بگم قسمت کوتاه اما اساسی زندگی منه که برام اتفاق افتاد و ادامه داره هنوز.اول کاری میخام خودمو معرفی کنم،اسم من مریم هستش و الان 30 سالمه یه زن کاملاً محجبه و چادری با پوست سفید و چهره زیبا و چشمای آبی و قد متوسط و بدن توپر،کل خانوادم مذهبی بودن و منم قاعدتاً مثل اونا شدم،تو 22 سالگی با پسری که دوسش داشتم ازدواج کردم و ازش یه پسربچه 7 ساله دارم.شاید پیش خودتون فکر کنید زنی مثل من چطور سر از اینجا درآورده! باید بهتون بگم که زمان آدما رو تغییر میده و منم نیاز به یکم درد و دل دارم البته شاید جاش اینجا نباشه ولی ازتون خواهش میکنم بهم بی احترامی نکنین و ناسزا نگین چون حالم بدتر میشه اونوقت.ماجرای من از دوسال پیش شروع میشه یعنی وقتی که 28 سالم بود،شوهرم یه مرد خوب و خوش اخلاق بود و کارش خوب بود و زندگی خوبی باهم داشتیم اما به طور ناگهانی وضعیت کارش داغون شد و کلی بدهی بالا آورد و کاملاً ورشکست شد نمیدونست چیکار کنه و منم نگران زندگیمون بودم،شوهرم به هر دری زد نتونست کاری کنه و طلبکارا هرروز بهش زنگ میزدن اما اون تصمیم عجیبی گرفت و یهو غیبش زد حتی بدون اینکه به من بگه،خیلی ها میگفتن از کشور خارج شده و رفته اون ور آب،البته از یه سری ها شنیدم سر قمار دار و ندارشو باخته ،حالا من مونده بودمو یه بچه پنج ساله و طلبکارا که آبرو برام تو محله نزاشته بودن و هر روز جلو در بودن،درمونده شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم حتی گاهی وقتا شب تا صبح گریه میکردم،کل فک و فامیلم هم انگار نه انگار که من تو مشکل افتادم حتی برادرام،البته اونا هم دل خوشی از من نداشتن چون از همون اول مخالف ازدواج من با شوهرم بودن،هیشکی پشتم نبود تنهای تنها بودم،تا اینکه یه روز سمیه،بهترین دوستم که از بچگی باهم بودیم اومد به دیدنم و باهاش درد و دل کردم و از مشکلاتم بهش گفتم،ازش انتظار کمک نداشتم ولی اون بهم گفت،نگران نباش مریم!یه نفرو میشناسم که دستش تو کار خیره مطمئنم بهت کمک میکنه،منم بهش گفتم آخه چجوری؟بدهی های شوهرم خیلی سنگینه تازه اگه یکی پیداش بشه و این همه بدهی رو قبول کنه و بده بعدش خدا میدونه ازم چی میخواد در قبالش،سمیه بهم گفت نگران نباش آدم خوبیه همه میشناسنش مرد باخدایی هستش و خیلی از مشکلات مردم رو حل کرده،تا اینکه من حرف سمیه رو قبول کردم چون چاره ای برام نمونده بود و این کورسوی امیدم بود و قرار شد با سمیه بریم پیش اون آقا که اسمش حاج رضا بود.روز قرارمون رسید و سمیه اومد سراغم و باهاش رفتیم،یه کارخونه بزرگ و مجلل بود با کلی کارگر،سمیه بهم گفت،مریم جون برو بالا من اینجا منتظرتم نگران نباش داداشم همه چیو با حاج رضا در میون گذاشته،منم رفتم تو دفتر حاج رضا و وارد اونجا شدم و حاج رضا رو دیدم،یه مرد میانسال با چهره نسبتاً خوب و ریش و سبیل،نورانیت خاصی تو چهرهاش بود،بهش سلام کردم و اونم با روی خوش منو تحویل گرفت و گفت،بفرمائید خواهر بشینید خوشحال شدم که اومدید شما باید خانم احمدی باشید اگر اشتباه نکرده باشم؟منم گفتم،بله حاج آقا،اونم گفت، دوست شما خانم مرادی از طریق برادرشان در مورد شما و مشکلی که دارید بهم گفتن بنده خودم هم خیلی متأسف شدم و باید اینو بهتون بگم که حتماً مشکل شما رو حل میکنم تا بلکه خدا هم از ما راضی باشه،من تا این حرفو از دهن حاج رضا شنیدم خیلی خوشحال شدم سر از پا نمیشناختم و بهش گفتم،خدا خیرتون بده ایشالا بچه هاتون عاقبت به خیر بشن خیلی لطف کردید نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم واقعاً،اونم گفت،خواهش میکنم خواهر این قدر منو شرمنده نکنید این کارو فقط به عنوان اینکه به یه بنده خدا کمک کرده باشم انجام میدم بلکه خدا هم از ما راضی باشه،در ضمن یه شغل مناسب هم میتونم همینجا براتون جور کنم که در شأن شما باشه اگر مایل باشید،منم دوباره ازش تشکّر کردم و بعد هم خداحافظی کردم ازش و با سمیه رفتیم خونه تو راه هم کلی از سمیه تشکر کردم اونم گفت خوشحالم که بهت کمک کردم مریم جون،چند روز که گذشت سر و صدای طلبکارا خوابید و معلوم شد که حاج رضا به قولش عمل کرده منم خیالم ازین بابت راحت شد خیلی ازشون میترسیدم چون چندبار بهم گفته بودن که خونه رو میخان مصادره کنن،همچنان نگران شوهرم بودم که کجاست و چیکار میکنه و احساس تنهایی میکردم،هنوز تصمیم نگرفته بودم که پیشنهاد حاج رضا رو قبول کنم و کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم،چند روز که گذشت سمیه بهم زنگ زد و گفت میخوام ام
چجوری ولی دیدم کونم ی ذره میسوزه نگو کیر حامد کامل تو کونمه و حامد داره تلمبه میزنه تو کون من .
با هر تلمبه آب دهنم رو قورت میدادم از هیجان ترس یا استرس ، که بعد حامد گفت آب دهنت اینجوری میشه یعنی کونی شدی.
نمیدونم چند دقیقه همون حالت دمر تلمبه زد و احتمالا آبش هم اومد و ریخت تو کونم. ولی موقع تلمبه زدن خیلی حال میداد قبلا لاپایی بود و انگشت اون روز حامد کون من رو افتتاح کرد.
هر وقت میرفتیم باغشون یا همون لای داز ها حامد چندین بار دیگه کونم خوب گایید و توی اون سه سال سوراخم حسابی با کیر حامد حال میومد. از ;i روستا رفتیم شهر و تو کف کیرش بودم تا اومد خونه مون. ادامه شو تو ی خاطره دیگه میگم.
امیدوارم کیرای کلفت گیرتون بیاد کونیای عزیز و بکنت هم کون تنگ گیرتون بیاد.
نوشته: محمد403
@dastan_shabzadegan
نرگس وسط تلمبه زدن جوری از همدیگه لب میگرفتن که انگاری میخواستن همدیگه رو بخورن معلوم بود که دوتاشون از همدیگه خوششون آمده آوین بلند شد به نرگس گفت پشتت بکن میخوام از پشت بکنم تو کست نرگس گفت نه همینجوری ادامه بده دوست دارم نگات کنم گفت باشه من میخوابم تو بشین رو کیرم از رو نرگس بلند شد خوابید رو تخت نرگس نشست رو کیر آوین دست گذاشت روی لباس توری نرگس قسمت که سینه های نرگس بود تور پاره کرد سینه های نرگس سفت گرفته بود دوتا دست نرگس رو سینه ی آوین بود رو کیر آوین تند تند عقب و جلو میکرد و نرگس یک صدای جیغ آروم زد و لرزید نگاه آوین کرد و خندید خوابید تو بغل آوین نرگس ارضا شد یکم بعد آوین گفت بخواب پاهات باز کن دوباره حالت ۷ پاهاش باز کرد و کیرش تا آخر فشار داد داخل دوباره نرگس جیغش بلند شد و تلمبه میزد جالبی قضیه این بود که انگاری من آنجا نبودم آوین به نرگس گفت آبم بریزم تو کست نرگس بلند میگفت بریز بریز عاشق کیرت و خوشگلیت شدم بریز آوین چندتا تلمبه زد خوابید تو بغل نرگس معلوم بود تمام آبش ریخت تو کسش کیرش درآورد کنار نرگس خوابید به آوین گفتم آماده شو بیام برات گفت باشه منم کامل لخت شدم دیگه تحمل نداشتم رفتم سمت آوین کیرمو گذاشتم رو صورتش آوین شروع کرد برام ساک زدن نرگس بی حال افتاده بود کنارمون بهش گفتم پشتت بکن دولا شد گفت با چی میخوای منو بکنی ؟ گفتم تف میزنم گفت نه من تنگم بعد تف سوراخ کن سیاه میکنه برو کرم بیار یا روان کننده رفتم رو میز آرایشی نرگس کرم دست و صورت آوردم مالیدم به کیرم و سوراخ کونش انگشت کردم انگشتم راحت رفت داخل کیرمو گذاشتم تو کونش سر کیرم رفت داخل یک تکون خورد گفت کم کم بزار خیلی وقته ندادم آروم آروم کیرمو جا کردم تو کونش محکم زدم در کونش بهش گفتم تو به زنم رحم نکردی حالا من آروم آروم بکنمت و تو کونش تلمبه میزدم همش میگفت آخ آخ درد میاد بهش گفتم بخواب خوابید منم خوابیدم رو کمرش و از کون میکردم از شدت درد با آرنج دست خوشو از زمین بلند میکرد نرگس داشت نگامون میکرد با کسش بازی میکرد با یک دست آوین بغل کردم با اون دستم با سینه های نرگس بازی میکردم نرگس گفت گناه داره دردش میاد یواش تر بکن در حین تلمبه زدن تو کون آوین نرگس آمد جلو از آوین لب میگرفت و منم پشت سر هم میکردم تو کونش و تلمبه میزدم آوین از نرگس لب میگرفت با سینه های نرگس بازی میکرد دیگه خسته شدم از تلمبه زدن نفسم برید تلمبه زدن بیشتر کردم و بیشتر تو کونش فشار میدادم و تا زودتر آبم بیاد لبش از نرگس جدا کرد و یک آخی گفت و خودشو از درد جمع میکرد منم داشتم ارضا میشدم آبم اومد آوین محکم از پشت بغل کردم فشار دادم آبم خالی کردم تو کون آوین بلند شدم بین آوین و نرگس افتادم نرگس گفت عشقمو بد جوری کردی حال نداره از جاش بلند شه بهش گفتم آوین عشق منو بد جوری کرد اونم حال نداشت از جاش بلند شه من و نرگس خندیدیم آوین بلند شد گفت من برم کونم پاره کردی آقا حمید بلند شد به زور لباس پوشید خودشو نرگس همدیگه رو بغل کردن نرگس بهش گفت بازم بیا پیشمون گفت حتماً میام منم براش پول زدم به کارتش نرگس از تو کمد ادکلن های من یک ادکلن بهش هدیه داد.
دیگه خودش اسنپ گرفت و رفت به نرگس گفتم عجب لباسی پوشیده بودی من تعجب کردم با این لباس اینجوری جلوی من و آوین ایستاده بودی خندید گفت بله پس چی خیال کردی بهش گفتم این همه ساله با هم ازدواج کردیم چرا برای من اینجوری ساک نمیزدی ؟ گفت چشم برای تو هم میزنم حالا حسودی نکن دستش گذاشت رو کسش گفت آخ گفتم چته گفت برای اولین باره که کسم درد گرفت بهش گفتم ببرمت دکتر ؟ گفت نه چیزی نیست استراحت کنم خوب میشم گفت حمید میشه یک چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟ گفتم بگو گفت میشه هفته ای یک بار آوین بیاد ، گفت دوست داری ؟ گفت آره خوب بود من و تو که هر روز سکس داریم یک روز آوین بیاد ، گفتم باشه منم از خدامه که بیادش ، گفت چرا ؟ اول اینکه سکس دوتاتون میبینم لذت میبرم بعدش منم از کون میکنمش حال میکنم تو که کون نمیدی گفت نه درد داره تو همون آوین بکن گفتم باشه.
دیگه با آوین قرار گذاشتیم که هفته ای یک بار بیاد پیشمون.
دیگه قرار شد این رویه رو ادامه بدیم.
نوشته: حمید
@dastan_shabzadegan
حمید، نفر سوم
#بیغیرتی #تریسام
لازم نیست که دروغ بنویسم چون نه شما من و نرگس میشناسین نه چیزی.
من حمید هستم ۳۵ سالمه قدم بلند دارم آلتم 18 سانت پنج سال ازدواج کردم با نرگس نرگس یک دختر گرم حشری هستش قد نرگس ۱۸۰ بدن سفیدی داره سینه های نرگس ۸۵ هستن چون لاغره تقریباً همیشه سینه هاش به چشم میاد.
ما روزانه سکس میکنیم نرگس همیشه تو خونه لباس های لختی میپوشه منم تا بدنش میبینم هر جا که میخواد باشه میرم براش میگیرمش همون جا میکنمش چه تو آشپزخونه چه جاهایی دیگه.
یک روز در مغازه بودم لوازم آرایشی دارم یک پسری که انگاری ترنس بود آمد تو مغازه سلام کرد وقتی دیدمش کیرم بلند شد آنقدر خوشگل بود مقداری خرید کرد و خیلی باهم صمیمی شدیم نیم ساعت نشست پیشم شمارش بهم داد منم کارت مغازه رو بهش دادم بهش گفتم هرچی خواستی بیا پیش خودم گفت باشه و رفت منم خیلی تو نخش رفتم همش بهش فکر میکردم یک ساعت گذشت پیام داد سلام من آوین هستم همون که آمدم پیشت خرید کردم منم باهاش سلام کردم پیام داد من حقیقت اهل برنامه هستم برای یک ساعت دو میلیون میگیرم بهش گفتم منظورت چیه فاعلی یا مفعول ؟
نوشت هر دوشون بستگی داره مشتری چی بخواد گفتم اگه دو نفر باشیم چی ؟ گفت دوتا آقا ؟ گفتم نه زن و مرد هستیم.
گفت هر دوتون بکنم ؟ گفتم نه تو خانوم بکنی بعد من تو رو گفت سه میلیون میگیرم.
نوشتم چندتا عکس خوشگل از خودت برام بفرست میخوام نشون همسرم بدم. راستی آلتت چقدره گفت ۲۰ سانت تعجب کردم ترنس به این خوشگلی آلت تناسلی ۲۰ سانتی داره.
برام چندتا عکس از خودش فرستاد بهش گفتم عکس از آلتت و کونت بفرست گفت باشه سینه های کف دستی داشت چهره واقعا زیبا عکس فرستاد چه کون سفید و بدون مو عکس آلت دیدم از مال من بزرگتر.
بهش گفتم صبر کن چند روز آینده بهت جواب میدم دوباره یک فیلم از خودارضایی خودش فرستاد آنقدر حشری شدم گفتم برم خونه نرگس بکنم کیرم بلند شده بود فیلم خود ارضایی که فرستاد صد بار تو مغازه دیدمش .
مغازه بستم رفتم خونه نرگس صدا کردم دیدم نیست دیدم تو حمامه منم زود لخت شدم رفتم تو حمام صورتش و بدنش پر کف بود از پشت سر چسبیدم بهش اولش ترسید گفت حمید تویی بهش گفتم نه عزیزم من فقط بکنم آمدم تو رو بکنم خندید دوش آب باز کرد دوتایی رفتیم زیر دوش همین که ایستاده بودیم کیرمو از جلو گذاشتم تو کس نازش دوتا حال میکردم صدای سکسمون تو حمام پیچیده بود داشتم میکردمش یاد آوین افتادم بهش گفتم دوست داشتی الان دو نفر همزمان تو رو میکردن ؟ تو اوج شهوت بود گفت آره کیر میخوام بکن بهش گفتم دوست داشتی دونفره از کس کون جرت میدادن گفت آره دوست دارم آبم ریختم تو کسش کیرمو کشیدم بیرون دوش گرفتیم آمدیم بیرون چند دقیقه بعد نرگس گفت تو حمام منظورت چی بود که گفتی دوست داری دونفره همزمان منو بکنند ؟ گفتم هیچی اگه دوست داری گفتم یک حالی بهت بدم دونفری بکنیمت خندید گفت گمشو احساس کردم خوشش آمده عصری دوباره رفتم مغازه پیام دادم به آوین سریع جواب داد بهش گفتم کجای گفت نزدیک مغازه شما هستم گفتم میآیی پیشم گفت آره ده دقیقه بعد آمد سلام کردیم گفتم نزدیک مغازه من چیکار داشتی گفت خونمون پشت مغازته بهش گفتم جدی میگی گفت بله نشست پیشم گفت دوست داری برات ساک بزنم گفتم دوست دارم صبر کن تا کرکره مغازه بیارم پایین ریموت زدم کرکره بستم گفت جریان خودت همسرت چیه که تو پیام برام نوشتی بهش گفتم دوست دارم من باهات سکس کنم و تو با همسرم ولی دارم رو همسرم کار میکنم که راضی بشه تو بیایی وسط گفت باشه از زیر ویترین مغازه فرش آوردم گذاشتم رو زمین شلوار و شورت دادم پایین گفتم بیا نشست روبروم شروع کرد برام ساک میزد چقدر خوب میخورد بهش گفتم کونت بده سمتم آمدم پهلوم شلوار داد پایین وای چه کون سفیدی کونش از نرگس زیبا تر بود دستم کشیدم در کونش آب دهن زدم به انگشتم کردم تو کون سفیدش جوری حال میکردم که نرگس اینجوری برام ساک نمیزد آب آمد تمام آب منی منو خورد گفت خوشت اومد ؟ بهش گفتم حرف نداری شلوارش که پایین بود با کیرش بازی کردم عجب کیری داشت دوست داشتم براش ساک بزنم آنقدر کیر سفید و خوشگلی داشت ولی خجالت میکشیدم بلند شدیم خودمون رو و لباس ها رو اوکی کردیم جمع جور کردیم گفت هر وقت تونستی زنتو راضی کنی بگو من هستم گفتم باشه آوین جان چقدر بهت بدم لطفاً شماره کارت بده گفت هیچی این برای خودت منم یک ادکلن بهش دادم گفتم اینم برای خودت ازم تشکر کرد بهش گفتم دوست دارم اگه نرگس میخوای بکنی که جرررررر بخوره گفت کارت نباشه ولی نیای جلو بگی زنمو کشتی ولش کن گفتم باشه و کرکره مغازه باز کردم و رفت تا شب چند تا مشتری رد کردم ولی تمام فکر و ذهن من شده بود آوین چه ساکی برام زد چه کیری داشت یا چطوری میخواد نرگس بکنه.
شب شد رفتم خونه منو نرگس شام خوردیم بعد رفتیم یکم فیلم نگاه کردیم پا تلویزیون نرگس تو بغ
حس کردم. چیزی شبیه یک توده. یک چیزی درست در پایین پستان راستش. نوکش در دهانم خشک شد. دستم را با احتیاط دوباره روی پستانش کشیدم. به وضوح حس می شد. دهانم را عقب بردم. دوباره با دقت دستم را کشیدم. توده ای کمی متورم که زیر دستم می چرخید.
به یاد مادرم افتادم. سرطان پستان… ژنتیک… مرگ… مرگ. چشمانم سیاهی رفت و دنیا تیره و تار شد. به صورتم چنگ زدم. دو دستی بر سرم زدم. سرم را به دیوار کوبیدم. نیم ساعتی با حال مست روزی زمین جلوی خواهر نیمه برهنه ام زار زدم. از گندی که بالا آورده بودم. از کثافتی که هستم. از کثافتی که همیشه بودم بیزار بودم. موکت رنگ و رو رفته زیرم خیس خیس بود. گریان و نالان سوتین خواهرم را درست کردم و تی شرتش را پایین کشیدم. پتوی رویش را کشیدم و تا خود خود صبح بی وقفه گریه کردم. صبح دست و رویم را شستم. خواهرم را با هزار زحمت به خاطر اثر کلروفرم بیدار کردم. صبحانه دادم و تا محل مصاحبه رساندم. بعدش از او خبری نشد. رفت ترمینال و رفت.
اما من ماندم و رازی تاریک و زشت. در کشاکش یک انتخاب مانده بودم. بگویم؟ چطور؟ نگویم؟ چطور؟ نگویم و شاهد مرگ خواهرم باشم؟ چطور بگویم؟ سلام خواهرم. من پستان راستت را چلاندم و تو توده ای درست آن زیر داری. توده ای که دارد تو را می کشد و بچه هایت را، عزیزانت را یتیم می کند. چند روزی گذشت. اما نمیشد نگفت. تلفن را برداشتم.
-میگم دکتر اینا میری؟
-دکتر؟ دکتر برا چی؟
-چکاپ و اینا. میدونی که. مامان خیلی وقته رفته. سرطانش هم ژنتیکی بوده. تو هم سنت کم کم داره بالا میره. راستش معلوم نیست تو هم داشته باشی. چرا یه چکاپ نمیری؟
خواهرم از لحن و کلامم جا خورده بود.
-نگران نباش. من چیزیم نیست.
-میدونم چیزیت نیست. اما یه ماموگرافی مگه چه ایرادی داره؟ یه چکاپه دیگه؟ میخوای بچه هات هم مثل من یتیم و بدبخت بزرگ شن؟
-یتیم چیه؟ چرت و پرت چرا میگی؟ مگه من گذاشتم تو یتیم بزرگ شی؟ یتیم که خود من بودم. بعدش هم تو که میدونی من بعد مامان اصلا نمی تونم دور و بر دکترها برم. خودم مرتب چک می کنم. مشکلی ندارن. زشته این حرفا. تو چیکار به کار من داری؟
-من دارم میگم سرطان سینه ژنتیکی هست. تو الان احتمال ابتلات بالاست. باید بری چکاپ.
بعد از کلی جر و بحث قبول کرد که بره. خوشحال شدم. اما چند روز بعد که زنگ زدم نرفته بود. دوباره باهاش صحبت کردم.
زیر بار نرفت. می گفت میرم. اما نمی رفت. یکی دو روز گذشت. دوباره زنگ زدم. دوباره همان حرفها و آخرش به دعوا کشید که چرا استرس به من وارد می کنی؟ تو چیکار داری؟ برو به زندگیت برس. خجالت نمیکشی از این حرفا میزنی؟ موندی تو تهران و لات شدی. فکر کردی نفهمیدم فهمم خونه ات بوی الکل میداد؟ معلوم نیست چه گهی میخوری…
کوهی از غم روی دلم سنگینی می کرد. چند روز بود دستان بغض گلویم را گرفته بود و فشار میداد. آنقدر محکم که لقمه ای از آن پایین نمی رفت. فشار بر روی قلب کوچک سنگی ام آنقدر بالا بود که حس می کردم دارد متلاشی می شود.
تا بالاخره شب موعود فرا رسید. شبی که وقتی عرق سگی کامل مستم کرد و سرفه از سیگار امانم را برید ناگهان حقیقت به روشنی خودش رو به من نشون داد. متوجه شدم. در یک لحظه باشکوه، به درک ناگهانی از حقیقت ناب زندگیم رسیدم. هدف از کل زندگی نکبت بارم، همین بود که به اینجا برسم. الان بی مادری، بی خواهری، زندگی سگی و همه چیز معنی پیدا می کرد. همه اینها برای همین بود. برای اینکه مرا به نقطه شکستن برسانند. برای اینکه درست در لحظه درست و به موقع بشکنم. پس دیگه تعلل جایز نبود…
فردایش تا عصر به کارم ادامه دادم. آخرین مسافر اسنپم دختر جوانی بود. ازش خواستم پولی نزند و گفتم نذر دارم. تابلوهای نیمه کاره را که در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم، به تابلو کار خسته تحویل دادم و به آلونکم برگشتم. منتظر شدم تا نصف شب شود و خواهرم به خواب رود. می خواستم اس ام اس که براش میفرستم رو صبح ببینه. کمی عرق خوردم تا آروم بشم. آخرش به خواهرم اس ام اس زدم.
«سلام سیمین. راستش اون شب که تهران اومدی من شبش مست شدم. حالم دست خودم نبود. یاد قدیم افتادم که چقدر تو آغوشت آروم میشدم. دوباره سرم رو گذاشتم روی سینه هات. اما کم کم نمیدونم اثر مستی بود یا چی… بهشون دست زدم سیمین. منو ببخش. یه چیزی اون زیر داری سیمین. سمت راستیه. نذار بچه هات یتیم بشن. مواظب خودت باش. مواظب ساناز و رز کوچولو باش. مواظب هرچیزی که شما رو یه خونواده کرده باش. دیگه منو نمیبینی سیمین. خداحافظ. تو برام مادری کردی و خواهری. من میدونم یه کثافت شدم. منو حلال کن. اما تو رو خدا دکتر برو »
اس ام اس رو که فرستادم منتظر شدم تا پیامک تاییدش بیاد. وقتی که اومد، آرامشی عمیق در خودم حس کردم. آرامشی که از بچگی فراموش کرده بودم. آرامشی که از انجام درست ماموریتم، تنها ماموریت زندگیم دا
آغوشی برای سنگ
#خواهر
فقط دو سال داشتم که مادرم فوت شد. هیچ چی ازش یادم نمیاد. نه صدایی، نه چشمانی، نه لبخندی. فقط هر وقت چشمام رو می بندم و بهش فکر می کنم رنگ آبی کم رنگی مقابل چشمانم کشیده میشه. شاید رنگ لباسش بوده. رنگ لباسی که باهاش نوزاد کوچکش رو در آغوش می گرفته و بهش آرامش میداده و در گوش کوچکش لالایی می خونده و گونه لطیفش رو می بوسیده. من فقط دو سال داشتم که سرطان پستان مادرم تشخیص داده شد و طولی نکشید که اون برای همیشه رفت.
اما من تنها نبودم. خواهری هم داشتم. خواهری که 12 سال از من بزرگتر بود و همراه من یتیم شد. وقتی مادرم رفت، اون 14 ساله بود و برای من مادری کرد. به یاد دارم که آغوشش همیشه جای خواب امن و راحت من بود. هق هق کودکانه اش به یاد مادر، وقتی برادر کوچکش رو در آغوش می گرفت رو به سختی به یادم می آرم. از همان نوجوانی بوی اسطوخودوس میداد. بزرگتر که شدم خواهرم گفت که مادر عاشق بوی اسطوخودوس بوده و همیشه لباسش بوی عطر اسطوخودوس می داده. من هم که اوایل در آغوش خواهرم بی قراری و گریه می کردم، مجبور شده به لباس خودش عطر مادرم رو بزنه تا ذهن کودکانه من آرام بگیره. بعدها دیگه این عطر تبدیل به امضای خواهرم شد. به یاد دارم که من رو به سینه هاش فشار میداد و من لابه لای عطر اسطوخودوس و صدای لالایی و هق هق ها و گریه های گاه و بیگاه و قطرات اشکی که گاهی حتی به گونه های من هم می رسیدند گم می شدم و به خواب می رفتم و روزگار همین طور می گذشت.
بزرگتر که شدم، خواهر نوجوانم هم با من قد کشید و بزرگ تر شد. تن و بدنش زنانه شد و لایه های چربی بافت پوستش را در بر گرفت و بازوان کودکانه اش قطورتر و سینه هایش سرحال تر و بزرگتر شدند. به سن مدرسه که رسیدم، همان روز که برای بار اول مانتوی دانشگاه خودش رو پوشید، دست من رو هم در دستش گرفت و به مدرسه برد و کمی ایستاد تا تپ تپ قلب من از این همه هیاهو آرام بشه. کم کم دست گرم و امنش رو رها کردم و بین بچه ها در حیاطی که برای کودکی من به اندازه کهکشان بزرگ بود گم شدم. با سرویس به خونه که می رسیدم بدون درآوردن لباس هام منتظر میمونم تا از دانشگاه بیاد تا به بغلش بپرم و از معلم و مهر، ناظم و ترکه و دوست و سنگ صحبت کنم. از همان بچگی وقتی تی شرت می پوشید حس کودکانه غریبی به سینه های برجسته اش داشتم. بچه بودم. حس دیگری نداشتم. اما کشش ذاتی و غریزی به سمت آن توده های نرم و لطیف مرا به آغوش خواهرم می کشید و خواهرم همیشه پذیرای من بود. سر من لابلای پستان های او آرام می گرفت. گویی که نرم ترین تخت جهان هستند.
اما خواهرم… ازدواج کرد… و من برای بار دوم یتیم شدم.
مردک سیبیلوی شکم گنده ای او را به زنی گرفت و لابد حکم کرد که برادر دبستانی پر رو و نازپرورده اش را به سینه اش نچسباند. خواهر من، مایه امنیت من، جان من، عطر من… رفت… لابد شبها مردک سیبیلو زبان زبر و نتراشیده اش را بر روی نوک ظریف و برجسته سینه های او می کشید در حالی که با دستهای بزرگ و زمختش پستان های سفید و نرمش را محکم گرفته بود. خواهرم ساک لباسش را برداشت و شیشه عطرش را. اشکی روی طاقچه گذاشت و به خانه مردک سیبیلوی شکم گنده رفت. نقش و حضور خواهرم در زندگیم بسیار کم شد. گرچه هر روز سر می زد و برایم غذا می پخت، اما حس می کردم که هاله ای پیرامون او کشیده شده است. هاله ای که نمی گذارد دوباره در بغلش بخزم و روح و تنم را با او یکی کنم. حضور خواهرم طی سال ها رفته رفته کم و کمتر شد وقتی فرزند اول و بعد فرزند دومش به دنیا آمدند. خواهرم وقتی رفت، چراغ های خانه را هم برد. چون من ماندم و تاریکی و تنهایی و درد و این سه روح مرا گداختند و قلب کوچکم را شلاق زدند. پس از سال ها، من جنازه ای افسرده شدم با قلبی سنگی. سنگی تیز با لبه های برنده.
روزها گذشتند. ماه ها و سال ها هم. من 30 ساله شدم. سربازی نرفتم و کسی هم پی من را نگرفت. به تهران مهاجرت کردم و آلونکی پیدا کردم و ماشین پراید قراضه ای. تا دیر وقت اسنپ کار می کردم. شبها هم تابلو پلکسی هم کار می کردم. از تابلوکار خسته ای قطعات بریده شده را می گرفتم و با کلروفرم چسب کاری می کردم. یارو از کلروفرم می ترسید. چند باری بویش بیهوشش کرده بود. بعد از کار هم تا نصف شب عرق سگی می خوردم و سیگار بهمن می کشیدم و لعنت می فرستادم به طعم چون زهرمار هردو. زندگی من همین بود. پراید رنگ و رو رفته ام که بوی استفراغ می داد و آلونکی نم و تاریک و عرق سگی و سیگار بهمن و زندگی سگی. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز می پرسیدم از خودم که چرا هستم؟ چرا باید باشم؟ در حالی که قلب سنگی و سختم را رو به آسمان گرفته بودم می پرسیدم. اما آسمان کجا جواب من را می داد؟ جواب من مست لاابالی را؟
خواهرم هر روز ساعت 9 صبح به من زنگ می زد و چند دقیقه ای صحبت می کردیم. اما آن روز که موبایلم ز
ماجرا تموم نشد اگه دوست داشتین ادامشو میگم باید کامنت مثبت بگیرم
نوشته: معین
@dastan_shabzadegan
ماده بود تا کیرم رو تو کسش فرو کنم …
کیرم رو از پشت به داخل قاچ کونش گذاشتم ولی اون هنوز استرس از دست دادن کارش رو داشت …
میگفت اگه یه نفر، ما رو تو این حالت ببینه ، به فنا میریم!
گفتم نگران نباش خانوووم …به جرات میگم ، کیرم تا حالا وارد چنین کُس ، لزج و سفیدی نشده بود
با اینکه دختر لاغری بود اما یه کس گوشتی و پُری داشت …
انگار آبم از داخل مغزم شروع به حرکت کرده بود و داشت از تمامی اعضای بدنم ، رد میشد !
کمرم از شدت پُری در حال انفجار بود و پوست کیرم در حال پاره شدن!
باید تو کسش فرو میکردم تا ارضاء میشدم … نمیشد تو این مرحله کار رو ول کنم !
ادامه در قسمت دوم !
نوشته: رُما
@dastan_shabzadegan
بهش اعتماد به نفس دادم اما از دستم پرید... (۱)
#همکار
دختر یک خانواده تُهی دست بود ، با عینک ته استکانی و لباسی هایی که چندین بار پوشیده بود…
به پیشنهاد یک فرد خیّر، در شرکت ما به عنوان منشی و برای پاسخگویی به تلفن ها استخدام شد!
راستشو رو بخواین در مقابل بقیه پرسنلمون که همشون با تیپ های آنچنانی میومدن ، حرفی برای گفتن نداشت!
از شوهرش بخاطر مسائل مالی و اعتیاد جدا شده بود و خودش هم دارای اعتماد به نفس پایینی بود…
صورت استخوانی و لاغر اندام ولی قدِ بلندی داشت.
ما با تمامی همکارانم گرم می گرفتیم و کلا خیلی با هم رسمی نبودیم…
بعد از چند ماه وقتی در رفتارهای انسیه دقت میکردم ، میدیم که دلش میخواهد با ما ارتباط برقرار کند اما بخاطر ظاهرش و یا شاید اعتماد به نفس پایینش ، خجالت میکشد و گوشه گیری میکرد …
کم کم حرف زدن را باهاش شروع کردم ، کارهای بیشتری بهش میگفتم و چون مدیر اون بخش بودم و دوست داشت خودش را مفید نشون بده ، سریعا کارها رو انجام میداد.
من متاهل بودم و معمولا کمتر به مسائل حاشیه ای توجه میکردم !
بعدها فهمیدم که مطلقه است اما چون اصلا جذابیت بصری برام نداشت ، ارتباطم رو از حیطه کاری ام ، بیشتر نکردم.
اما به مرور متوجه هوش بالای انسیه شدم ، تمامی کارها رو با سرعت و دقت زیادی انجام میداد و میگفت به کارم علاقه دارم .
منم دیدم چون واقعا به کارش علاقه مند هست ، راهنماییش کردم و گفتم کنکور شرکت کنه …
با اولین شرکت در کنکور و به لطف پذیرش آسانتر در این سال ها، در یکی از دانشگاه های غیرحضوری در رشته مدیریت قبول شد!
به مرور بهش کارهای مهتری دادم. با بچه ها هم صمیم تر شده بود و با راهنمایی چند تا همکار چاق و چله من ، کمی تو پُر هم شدُ از لاغری مفرط درآمده بود …
داستان من از آنجا شروع شد که یه روز ، سر زده وارد اتاقش شدم … چون مشغول بایگانی اسناد بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود ، شلوار پارچه ای اش بالا رفته بود …
تو اون لحظه یک عدد ساق پای سفید ، ترکه و بلند دیدم که کمتر کسی رو این شکلی دیده بودم.
ما بقی همکارانم چاق و یا کوتاه قد بودند که همچین ساق پایی باربی گونه و پُری نداشتند …
اون روز یادم موند … اما همچنان چهره اش با سبیل و عینک ته استکانیش من رو اذیت میکرد …
یک روز برای شرکت در نمایشگاه سوار ماشین من شد ، هوا بارانی بود و عینکش مدام بخار میکرد …بهش گفتم خانم مرادی ! خوب برو چشمات رو عمل کن ، اینطوری از شّر عینک راحت مشی…
گفت هم میترسم ! و هم پولش رو ندارم .
گفتم : نترس دکتر خوب سراغ دارم و هزینه عمل چشمانت رو هم به عنوان وام میدهم.
خوشحال شد و قبول کرد و تقریبا یک ماه بعد عمل کرد !
صورتش هم دیگر تپل تر شده بود و عینک ته استکانی نداشت !
از طرفی هم ، از تمامی بچه ها ، قد بلند تر بود و پوستی به شدت سفید داشت !
به مرور از همدیگر خوشمان آمد…احساس میکردم کارهای من را در اولویت قرار میدهد و زودتر انجام میدهد.
برای شرکت در نمایشگاه ها به من کمک میکرد یک روز بهش گفتم کمی به خودت برس…این نمایشگاه خیلی با کلاس هست… آرایش کن و لباس های خوب بپوش ! گفت باشه منتها …
گفتم پول برایت میریزم… لطفا یک دست لباس با کلاس بخر !
بعد ظهر وارد نمایشگاه شد … اصلا نشناختمش !
دختری با آرایش ملیح و ناز ، صورتی بدون مو و درحالی که رُژ قرمزی بر لبانش زده و موهایش رو به صورت یکطرفه از شال مشکی خودش بیرون ریخته بود ! شلوار جین آبی و یک مانتوی کوتاه مشکی ! با لبخند گفت …خوب شدم ؟ گفتم آرررره 😍
راستش را بخواهید من جا خورده بودم و حتی همه همکارانم هم ، حسودیان شد !
انسیه ، باعث و بانی این همه تغییر را شخص من میدانست برای همین بیشترین صمیمیت را با من ایجاد میکرد ، در زمان نمایشگاه ها با ماشین من رفت و آمد میکرد و یا برایم از خانه کیک میپخت و میآورد …
یک روز درب شرکت را که باز کردم ، دیدم انسیه هم همزمان رسید …
هر دو به سمت جالباسی داخل راهرو رفتیم و کاپشن های خود را در آوریم …
داخل راهروی ما دوربین ندارد !
یک لحظه شهوانی شدم ! دلم را به دریا زدم و سریعا لب هایش را بوسیدم …لباش خیس و پر از رژ بود و خیلی لذت بردم !
ولی اون خُشک اش زده بود …
سریعا به پشت میزم آمدم تا نتواند حرفی بزند اما کیرم تا 5 دقیقه بلند مانده بود …
زیر چشمی به من نگاه میکرد اما هیچ چیزی نگفت !
شب به موبایلم زنگ زد و گفت ببخشید آقای مهندس چرا صبح ، این کار رو کردید ؟
گفتم : چه کاری ؟! آدم ، این مدت ، یه همکار خوشگلی مثل شما داشته باشی ، خوب شیطون گولش میزنه دیگه …یه بوس کوچولو بود … سخت نگیر!
گفت : از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه … اگه کسی ما رو تو این حالت میدید هر دو مون اخراج شده بودیم…
گفتم : نگران نباش…حواسم بود !
فرداش دیرتر اومد تا به هم برخورد نکنیم …ولی اینبار وسطای کار، پشت سرش رفتم آشپزخونه کوچک شرکت و در حالی که مشغول چای ر
تجاوز به صادق
#تجاوز #خاطرات_کودکی
سلام بچه های شهوانی
میخوام یه داستان تلخ برای من واستون تعریف کنم .من الان 50 سال واندی رو گذروندم داستانی که خیلی کم به کسی گفته شده .و شاید اگه مجازی نبود اصلا گفته نمی شد .
.برمیگردیم به تابستان سال 1353 من 8 سالم بود وتوی بعد از ظهر گرم یه روز همون سال تو عالم بچگی از خونه زدم بیرون و بازیکنان و بدو بدوبه پارک نزدیک خونه و برای بازی در همون عالم بچه گی و بی خبری که چه اتفاقی در دقایق اتی قرار روی بده و باز مشغول شیطنت و بازی یواش یواش کشیده شدم به سمت آخرهای پارک و جاهای خلوت از خودم بگم ( صادق مستعار ) یه پسر بچه تپل سفید و مایل به سبز ه با یه لباس آستین کوتاه و زیر شلواری پارچه ای که خودتون بچه بودین میپوشیدن .و خلاصه نگو کسی از پشت سر منو زیر نظر گرفته و سایه وار دنبالم هست .الغرض تو همون قسمت های خلوت پارک یه مرتبه یکی از پشت بغلم کرد و با یه دست هم دهنم گرفت و کشید پشت شمشاد های بلند پارک از ترس میلرزیدم و یه چاقو زیر گردنم و فکر می کردم الان که بکشه منو و سرم ببره افتاده بود روم از طرف گریه و ترس واز یه طرف بهت و تعجب که چیکار داره میکنه این مرتیکه بی همه چیز بچه که از چیزی سر در نمیاره اصلا نمیدونه سکس چیه و چه بلایی داره سرش میاد والتماس که منو نکش گناه دارم و نمی فهمیدم چیکار داره میکنه و شلوارم کامل کشیده بود پایین و تف مالی ام میکرد .وچاقو زیر گردنم و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد یه مرتبه سوزش و درد شدیدی تمام وجودم گرفت و کامل خودش رو انداخته بود روی من و حتی بدنش چسبیده بود بهم .و بعد ز چند تکون از روم بلند شد یه مایع سفید که اون موقع نمیدونستم چیه ریخت رو زمین.بله من قربانی تجاوز شده بودم و.بعد ماچ و بوسه و نوازش و ببخشید و خلاصه می گفت این مایع سفید بخشی از روح توئه از بدنت کشیدم بیرون و هر چند روز یه بار باید تجدید بشه اگه نشه تو خود بخود می میری و من ساده هم باور کرده بودم و همیشه مایع سفید رنگ که بزرگ شدم فهمیدم منی هست روداخل من نمی ریخت ومی ریخت زمین ویا تودستمال کاغذی ( طرف 15 ساله و با اسم مستعار جبار) یا ستمگر من میزارم روش کلاس دوم راهنمایی دقیقا نمیدونم حالا ایراد میخواید بگیرید که درست نگفتم چون خیلی ساله و من کلاس دوم ابتدایی …در هر صورت تاکید می کرد به کسی هم نگو بگی منم به همه میگم تو محل اونوقت ابروت میره و خانواده هم می فهمن 3 ماه با تهدید و زور هر 3 روز یکبار ادامه داشت و میومد و من هر جا میدید پیدا میکرد و میبرد وکارش انجام میداد. بعد از 3 ماه طوری شد که من خودم میرفتم پیشش میکرد .ومن شده بودم مفعول که اگه انجام نمی شد انگار یه چیزی کم داشتم در هر صورت از سال 1353 تا 1357 ادامه داشت …جبار شد شوهر اول و کسی که با روح و روان من بازی کرد و قربانی هوس های اون شدم آلوده ام کرد . بعد انقلاب شد معلم تربیتی با ما ها صحبت میکرد و روشن مون میکرد و یواش یواش به سمت گروه های سرود و تئاتر مدرسه سوق داده شدیم و جبار دیگه نمیتونست جرات نمی کرد سمت من بیاد و باز کارش رو انجام بده و داشتم فراموش میکردم و سرگرم کارهای دیگه شده بودم .خودم از داخل می سوختم و عذاب وجدان که چرا این کار شد .و معمولا بچه های مفعول می دونند که آدم یه جورایی عذاب میکشه از این کار . و بعد ها در دوران بلوغ که واسه من زود رس بود اتفاقات بعد هم رخ داد .ببخشید من نویسنده نیستم و این قسمتی از زندگی من بود که نوشتم شاید خوشتون بیاد شایدم نیاد حتما خالی از ایراد و اشکال هم نیست ممنون که این مطلب رو خوندید …ولی لطفا توهین نکنید فقط مرسی .
نوشته : صادق
نوشته: صادق
@dastan_shabzadegan
کون دختر خاله زنم
#مرد_متاهل #اقوام
من وحید هستم و ۲۸ سالمه قدم ۱۸۰ اندازه 🍆 ۱۶ سانته من دوساله ازدواج کردم اسم زنم مریم مریم بدن سبزه و لاغر و سینه های سایز ۷۰ داره قد مریم ۱۷۰ و بسیار گرم و حشری هستش مریم ۲۵ سالشه بیشتر روز های هفته با مریم سکس دارم گاهی اوقات که من خسته هستم میخوابم مریم میاد تو خواب شرت من رو در میاره برام ساک میزنه رو کیرم میشینه آنقدر عقب و جلو میکنه و بالا و پایین میکنه تا ارضا بشه.
مریم کلی دختر خاله داره ولی با یکیشون خیلی خوبه هم سن هستند و همیشه رفت و آمد داره با همون اسمش منا هستش رابطه منا با من خیلی خوبه گاهی اوقات که از سر کار میام خونه مریم زنگ میزنه میگه تو مسیر منا رو بیار منم تو راه سوارش میکنم میارمش خونمون.
منا قدش اندازه مریم هستش موهای فرفری سینه های تقریباً سایز ۸۰ داره منا هم مثل مریم لاغره یک روز تو مسیر که داشتم منا رو میاوردم خونه بهم گفت وحید میشه یک چیزی بگم بین خودمون بمونه ؟
گفتم بفرمایید گفت میخوام لباس بخرم مادرم میگه پول ندارم هنوز بابات حقوق نگرفته میشه دو میلیون بهم قرض بدی تا بابام حقوق گرفت بهت میدم گفتم چشم شماره کارت ازش گرفتم براش سه میلیون زدم بهش گفتم برای خودت از طرف من گفت وای نه من پس میدم گفتم لازم ندارم ، بعد گفت به مریم نگی خجالت میکشم ، گفتم نه نمیگم خیالت راحت باشه رابطه من و منا گرمتر شد البته منا دختر بود ، گاهی اوقات سر کار بودم پیام میداد با هم چت میکردیم جوری رفتیم جلو که چت ها و حرف هامون به شوخی شوخی سکس رسید منتظر بودم که مریم بگه برو دنبالش بیارش که بیشتر کنارم باشه یک روز رفتم دنبالش گفتم منا قبل از اینکه بریم خونه یکم دور بخوریم گفت بریم تو مسیر فقط داشتم نگاه سینه هاش میکردم دستمو گذاشتم رو پاش دیدم چیزی نگفت بهش گفتم بهم بوس میدی ؟ گفت بله لبش بوسیدم جسارت من بیشتر شد یک گوشه خلوت زدم کنار ازش یک لب حسابی گرفتم و سینه هاشو از رو مانتو فشار میدادم هیچی نمیگفت یک نگاهی به دور ورم انداختم ببینم کسی نیست دستم بردم زیر لباسش یک از سینه هاشو درآوردم میخوردم وااااااااای چقدر نرم سفید و لطیف گفت خیلی حال میده ولی بریم یک جای کسی نیاد یک وقتی گفتم باشه مریم زنگ زد گفت کجاید ؟ گفتم داریم میایم اون روز رفتیم خونه خیلی عادی رفتار کردیم ولی سینه های منا از ذهنم بیرون نمیرفت مریم رفت حمام به منا گفتم فردا از سر کار بیام دنبالت یک سویت بگیرم بریم ؟ گفت باشه منم یک سویت جای دنج پیدا کردم از سر کارم زودتر رفتم دنبال منا رفتیم سویت پول واریز کردم کلید گرفتم رفتیم داخل در بستم به همدیگه امون ندادیم همون ورودی همدیگه رو بغل کردیم از هم لب میگرفتیم گفتم بریم تو اتاق رفتیم آنجا دوتایی لخت شدیم چه سینه های بزرگ سفیدی یکم سینه هاش خوردم بهش گفتم برام ساک بزن خوب ساک میزد گفتم بسه پشتت بکن گفت دیونه من دخترم حواست باشه پردمو نزنی وگرنه بدبخت میشم ، گفتم چشم رو به شکم خوابید تف زدم به سوراخ کونش رو کیر خودم زدم نشستم رو کونش سرش کردم داخل گفت درد داره آروم وحید گفتم چشم آروم آروم میکردم داخل و عقب و جلو میکردم عجب کونی مثل یک حلقه تنگ دور کیرمو گرفته بود گفت درش بیار دوباره تف بزن گفتم باشه درش آوردم تف زدم کردم داخل خوابیدم رو کمرش آروم آروم تلمبه میزدم چند دقیقه همش میگفت یواش بکن من که تو بهشت بودم دستم بردم سینه هاشو از زیر گرفتم با اون دستم فکش گرفتم آوردم سمت خودم ازش لب میگرفتم تلمبه میزدم شدت تلمبه رو بیشتر کردم از درد افتاده بود رو نفس نفس بیشتر حال میداد کون نرمش چقدر خوب بود سینه های بزرگ تو دستم و تلمبه میزدم بدون اینکه چیزی بهش بگم آب ریختم تو کونش ولی از روش بلند نشدم سوراخ کونش پر از آب شده بود کیرم داخل کونش راحت عقب و جلو میکردم همینجوری که زیر من خواب بود خودش هم کونش زیرم بالا و پایین میکرد انگاری خوشش آمد بود گذاشتم خوب کونش آب کیرمو جذب کنه درش آوردم رفتم دستشویی و آمدم دیدم هنوز همینجوری خوابیده منم رفتم کنارش بلغش کردم ، بهش گفتم چطوری گفت خوبم گفتم بریم ؟ گفت نمیخوای ؟ دیدم موقعیت خوبیه گفتم صبر کن تا حالم بیاد سر جاش چشم بهم گفت کیرتو تمیز شستی ؟ گفتم بله چطور ؟ گفت بخواب منم خوابیدم آمد روبروم کیرمو گرفت گذاشت تو دهنش و برام ساک میزد وااااااااای چه حالی میداد کیرم دوباره بلند شد ولی گذاشتم خوب برام ساک بزنه رفتم پشتش تف زدم کیرمو گذاشتم داخل ایندفعه راحت تر رفت خوابیدم روش خودش دستش از زیر برد گذاشت رو کسش و با کسش بازی میکرد و منم سفت بغلش کردم سینه هاشو فشار میدادم و تو کونش تلمبه میزدم اونم همش آح بلند میکشید و تو گوشش میگفتم کون کیه میگفت مال تو بکن بکن گفتم دوست دارم همیشه بهم بدی گفت همیشه بهت میدم فقط بکن یک جیغ زد و آروم شد فهمیدم ارضا شد گفتم آب داره میاد بریزمش داخل گ
خیانت یهویی ولی شیرین (۲)
#خیانت
...قسمت قبل
سلام به همه شهوانی های عزیز. ممنونم که خاطره منو دوس داشتین. ببخشید غلط املایی زیاد داشت.اینجا سایت شهوانیه و همهداستانا و خاطرات دروغ یا راست برای اینه که بقیهبخونن و لذت ببرن.کسی اگه دوست ندارم میتونه نخونه.منمتوی این سایت فقط چیزایی که برام جالبه میخونم.منم برای اونایی ادامه میدم این خاطرهروکه ازمخواستن ادامشو بنویسم.قرار بود داستان باز شدن کونم رو براتون بگم ولی دیدم بهتره تورم به خیلی جلو.ازین شروع کنم که چی شد دوباره مهران تونست منو نرم کنه و حس شیرین سکس رو بهم بچشونه.اون شب وقتی مهران منو گذاشت خونه توی همون حس گنگ خودمو زیر دوش حموم پیدا کردم که چمباتمه زده بودم و در حالی که آب روی سرم میریخت اشک می ریختم. حس عجیبی داشتم. بهم تجاوز شده بود؟ هرچی فکر می کردم به این نتیجه میرسیدم که نه خودم خواستم این اتفاق بیفته. از یه طرف بخاطر خیانتی که کرده بودم اشک می ریختم و از خودم بدم میومد و از طرف دیگه بخاطر لذتی که از سکس با مهران بردم از خودم خجالت می کشیدم. با هزار بدبختی خودمو جمع و جور کردم و به خودم قول دادم اون شبو فراموش می کنم و میچسبم به زندگی و دلخوشی اصلیم یعنی شروین. یکی دو روزی گذشت و علی چیز خاصی متوجه نشد.فقط گیر میداد خیلی توی خودتی. گفت اگه میخوای بیا وردست خودم باش از خونه بیرون بیای یا برو آرایشگاه پیش مامانت. فکر می کنم ۴ روز میگذشت که حدودا همون ساعتهایی که اون اتفاق افتاد یه اس ام اس برام رسید که فقط توش نوشته بود شیما خانم؟ هیچ ایده ای نداشتم که کی میتونه باشه و فقط پرسیدم شما؟ وقتی که گفت مهرانم قلبم به تپش افتاد و تموم خاطراتت جلوی چشمام رژه رفتن.هرچند این چند روز هم مدام توی کلنجار با خودم بودم که کاری که کردمو چجوری فراموش کنم. وقتی اسم مهران رو دیدم حس عجیبی سراغم اومد. از اون شب از مهران ذره ای حسبد نداشتم ولی از کل اون شب حسشرم داشتم. خودمو جمع و جور کردم و با دستی که میلرزید گفتم شماره منو از کجا آوردی؟ وقتی که گفت خودت وقتی داشتی برمیگشتیم بهم شمارمو دادی و گفتی میخوامت بازم!!! داشتم شاخ درمیآورم.گفتم من که یادم نمیاد.یجورایی حرصمگرفت. گفتم من که یادم نمیاد و علاقه ای هم ندارم. منتظر بودم یه التماس یا یه یادآوری خاطرات توی جواب بگه ولی گفت حق داری اذیتت کردیم. من از طرف خودم معذرت میخوام و مزاحمت نمیشم. انتظار همچین جواب متمدنانه ای نداشتم اصلا. بعدش دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد و تا شب که علی بیاد من با یاد مهران دوبار خودارضایی کردم و باز اون حس تنفر دوباره اومد سراغم. به خودم گفتم چته زن؟ به خودت بیا تو شوهر داری شوهرت کم نمیزاره دست بزن ندارن معتاد هم نیست سکسش هم خوبه. البته باز به خودم می گفتم نه بهتر از مهران. خلاصه اون شب با علی مشغول سکس شدیم و علی طبق عادتش با اینکه خوب میکرد ولی کلمه ای حرف نمیزد و قربونت صدقم نمیرفت.انگار عقده ای شده بودم. بهش مدام میگفتم دوسم داری؟ من جذابم برات؟ وقتی چند بار گفتم و جوابی نشنیدم خورد توی ذوقم.اوضاع وقتی بدتر شد که شروین بیدار شد و علی عصبی شد و گفت وای خفش کن این توله سگو حسم پرید. بلند شدم و رفتم شروینو بغل کردم و راه بردم تا آروم شه و ناخودآگاه به رفتار مهران با شروین فکر میکردم. احمقانه بود. علی چیز خاصی نگفته بود. سکسش هم همیشه همین بود.من بودم که فیلم یاد هندستون کرده بود.وقتی شروین خوابید برگشتم و دیدم علی پشتشو کرده به من خوابه. حرصمگرفت و با کلی فکر خوابیدم. صبحش وقتی با صدای شروین بیدار شدم گوشیمو برداشتم و با چشمای نیمه باز به مهران اس ام اس دادم تو همیشه اینقدر جنتلمنی یا برای که زدن ادا در میاری ؟؟ داشتم صبحونه میخوردم که جواب اومد مگه جنتلمن بودن شرایط میخواد؟ با خانم خوشگل و خواستنی مثل تو تا ابد جنتلمنم. همین شروع پیامک بازی ما شد تا ظهر. چند بار ازم خواست تلفنی حرف بزنیم ولی خجالت می کشیدم.مسخره بود ولی نمیدونم چرا نمیتونستم.سرتونو درد نیارم یه جوری از تجربه اون شب بهم گفت که دل و دینم رو باختم و گفتم فردا ساعت ۱۰ بیاد خونه خودم. شیش بجای استرس حسابی شاد و سرحال بودم و از شدت هیجان تا صبح خوابم نبرد.وقتی علی ساعت ۹ رفت خیلی سریع رفتم آرایش کردم و بدون اینکه فانتزی خاصی توی ذهنم باشه یه دامن ساده مشکی و یه تاپ صورتی که چاکسینم توش پیدا بود پوشیدم. یجوری آماده بودم که انگار سالهاست دارم به مهران میدم. راس ساعت ۱۰ بهم زنگ زد و من از پنجره بیرون دید زدم و یواشکی راهنماییم کردم بیاد توی خونه.وقتی وارد شد زانو زد و دستمو بوسید. دیگه میدونستم حریف این دیوث نمیشم. بغلش کردم و در حالی که لب تو لب بودیم رفتیم توی اتاق خواب وقتی منو انداخت روی تخت و تیشرتمو داد بالا نوک سینمو توی دهنش کرد.به محض اینکه گ
ر کنه منو تحقیر کرده،کصم از بس تنگ بود حاج رضا نمیتونست تلمبه بزنه و مجبور میشد آروم آروم منو بکنه اما یههو وحشی شد و زد به سیم آخر و شروع کرد به تلمبه زدن سرعتی تو کص من،خیلی درد داشتم شروع کردم به داد و فریاد کردن و میگفتم،حاج رضا تو رو خدا بلند شید دیگه نمیتونم بسه،دارم میمیرم به خدا،آخراشدیگه فقط گریه میکردم و بغض گلومو گرفته بود حاج رضای بیشرف هم خیلی بیرحمانه داشت کصمو پاره پوره میکرد نمیخواست فکر کنه داره خسته میشه و نمیتونست از کصم سیر بشه اما هرطور شده بلاخره منو ول کرد و فریاد زد آخ جان تا حالا کص به این خوبی نکرده بودم،سمیه اومد جلوم و شروع کرد به بازی کردن با کصم و با خنده گفت،اوه اوه ببین چه کصی ازت پاره کرد حاجی جون،من چشمام پر از اشک شده بود مثل دیوونه ها هم لذت داشتم هم احساس تحقیر شدن جلوی حاجی و سمیه از هردوشون نفرت داشتم اون لحظه،حاج رضا که با اون سن هنوز انرژی داشت و ارضا نشده بود،البته به لطف قرصا و شیره،روی تخت دراز کشید و به من گفت،مریم جون بیا با کون گندت بشین رو صورتم تا کصتو بخورم برات،بعد به سمیه هم گفت،تو هم که میدونی باید چیکار کنی سمیه جان،من رفتم و کصمو گذاشتم تو دهن حاج رضا تنها جایی که احساس حقارت نمیکردم چون برام کصلیسی میکرد سمیه هم رفت رو کیر حاج رضا نشست طوری که کون گندش سمت من بود و حسابی تو کارش وارد بود و بالا پایین میکرد،من میخواستم همونجا خفش کنم حاجیه بیشرفو ولی میترسیدم،با حرص و ولع داشت کص و کونمو لیس میزد و میگفت ای جان عجب حوریی خدایا شکرت،سمیه کیر حاجی رو تو خودش غیب میکرد حاج رضا یه چک محکم در کونم زد و گفت بلند شو بسه دیگه،سمیه هم از رو کیر حاجی پیاده شد،حاج رضا داشت نفس نفس میزد سخت بود براش تو اون سن دوتا زن رو بگاد،روی تخت دراز کشید و به سمیه گفت،بیا یکم ساک بزن این کیر سفت بشه میخوام کون هردوتاتون بزارم و تمام،دارم خسته میشم،!من حتی با شوهرم هم سکس آنال نداشتم البته کیر شوهرم نصف کیر حاج رضا هم نمیشد و تا اونشب تا حالا از کون گاییده نشده بودم،وقتی سمیه داشت برای حاج رضا ساک میزد کونشو قبمل کرده بود منم یکم کنجکاو شدم و رفتم سوراخ کون سمیه رو یه انگشتمالی کردم و لاشو باز کردم دیدم حسابی غار شده و فهمیدم بدبخت چی کشیده از این کیر حاج رضا تو این مدت،بلاخره ساک زدن سمیه تموم شد و همونجور تو حالت داگی موند و کونشو قبمل کرد حاج رضا هم اومد پشت سمیه با اون صورت پر ریشش ازم لب گرفت منم چندشم میشد منو بغل میکرد و فشار میداد خیلی حشری بود مرتیکه عوضی،بعدش رو باسن سمیه سیلی میزد انقدر رو کونش اسپنک زد که کاملاً سرخ شد مثل ژله بود حالا یواش یواش نوک کیرش رو گذاشت دم سوراخ کون سمیه خیلی آروم و شمرده کیرشو تو سوراخ کون سمیه عقب و جلو میکرد کیر کلفتشو تا آخر میکرد تو کون سمیه اونم آه و اوه میکرد باورم نمیشد اگه اون کیر فقط نصفش میرفت تو کون من از هوش میرفتم،حاج رضا دو دستی کون سمیه رو چسبیده بود و داشت حسابی حال میکرد کیرشو که از تو سوراخ بیرون کشید دیدم قشنگ یه تونل خوشگل زده تو کون سمیه بیچاره،البته حقّش بود حالا دیگه فهمیده بودم نوبت منه و خیلی ترسیده بودم باز،حاج رضا کیر به دست اومد پیشم و دوباره ازم لب گرفت و صورتمو ماچ و بوس میکرد خواستم داگی بشم که حاج رضا خندید و گفت،نه مریم خانوم اینطوری نه،میخوام یجور دیگه کونت بزارم،من نفهمیدم چی میگه بیشرف،اومد منو به پشت دراز کرد روی تخت و بعد پاهامو انداخت رو سرم و کونمو داد بالا جوری که گردنم خیلی درد گرفت و من ساکت بودم سمیه از پشت سرم پاهامو گرفته بود فقط گردنم روی تخت مونده بود حاج رضا سوراخ کونمو یکم انگشت کرد و گفت،جااان چه سوراخ قشنگ تنگی معلومه تا به حال از کون ندادی مریم بانو واقعاً حیف این کون،بعدش رو سوراخ کونم روان کننده زد و با کیرش تو سوراخ کونم نشست و دخول کرد خیلی دردم گرفت تو اون حالت،سمیه هم بهم میخندید و میگفت جوون پاره میشی الان،شروع کردم به گریه و التماس حاج رضا،ولی اون گوشش بدهکار نبود داشت حال میکرد با کونم،تحملش برام زجر آور بود نفسم بالا نمیومد تا اینکه حاج رضا بلاخره کیرشو کشید بیرون و منو ول کرد از درد نمیتونستم کونمو زمین بزارم حسابی بافت های اطرافش پاره شده بود حاج رضا هم که دیگه هیچ انرژی براش نمونده بود رو تخت دراز کشید و سمیه براش ساک میزد تا اینکه آبش اومد و همش تو دهن سمیه خالی شد،حاج رضا یه نعره بلند کشید و گفت یه شب طلایی شد برام خدایا شکرت،بعد بلند شد و سریع لباساشو پوشید و خودشو مرتب کرد من جوری کونم پاره شده بود که نمیتونستم حتی بلند بشم سمیه بهم کمک کرد تا بلند بشم و لباسامو بپوشم و خودشم لباساشو پوشید نمیتونستم درست راه برم و حاج رضا بهم میخندید منم احساس حقارت میکردم،حاج رضا قبل رفتن از خونه بهم گفت
Читать полностью…شب برای شام بیای خونه من یکم دور هم باشیم،منم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم،با پسرم رفتیم خونه سمیه،از سمیه بیشتر بگم براتون که یه زن مثل خودمه از بچگی باهم بودیم خیلی همو دوست داشتیم اون زودتر از من ازدواج کرد ولی از شوهرش طلاق گرفت چون زیادی مذهبی بود و بخاطر همین شوهرش باهاش اختلاف داشت،وضعیت مالیش هم بدک نبود و از شوهرش هم حسابی مهریه کنده بود و خونه خوشگلی داشت با یه ماشین،رسیدیم خونش و باهاش سلام و احوالپرسی کردم و یکم نشستیم،بعد شام رو آورد و دورهم خوردیم و گفتیم و خندیدیم،پسرم آرمان که خسته شده بود رفت خوابید من موندم و سمیه که باهم گپ میزدیم،سمیه اونشب یکم با کنایه باهام حرف میزد انگار میخواست یچیزی بگه بهم منم کنجکاو بودم تا اینکه سمیه بهم گفت،مریم جون بیا بریم تو اتاقم میخوام یه چیز جالب بهت نشون بدم،منم که کنجکاو شده بودم باهاش رفتم اما غافل از اینکه تو اتاق چی بود،در اتاق رو سمیه باز کرد و داخل شدیم،اما با صحنه خیلی عجیبی برخورد کردم و همونجا تو اتاق خشکم زد و تو شوک فرو رفتم،داخل اُتاق،حاج رضا بود که فقط با یه شرت نشسته بود روی تخت خواب و تا منو سمیه رو دید با یه لحن شهوتناک بهمون سلام کرد،من زبونم بند اومده بود اصلا نمیدونستم چیکار کنم برام غیر قابل باور بود و گیج شده بودم،سمیه با خنده بهم گفت،خب مریم جون اینم سورپرایز امشبت فکر کنم فهمیده باشی قراره چیکار کنیم،امشب تو هم مثل من یکی زن های صیغهای حاج رضا میشی که این موهبت نصیب هرکسی نمیشه باید قدرشو خیلی بدونی،!من تا این حرفارو اونشب از دهن سمیه شنیدم عمیقاً احساس نفرت کردم ازش میخواستم همونجا بزنمش نزدیکترین دوستم بهم خیانت کرد و برام نقشه کشیده بود این مدت،در واقع داشت کصکشی حاج رضا رو میکرد،ناخودآگاه زدم زیر گریه و جلوی سمیه زانو زدم و بهش گفتم،بیشرف،چرا باهام این کارو کردی من بهت اعتماد داشتم وگرنه میدونستم هیچ غریبهای بدون چشمداشت کمک نمیکنه به آدم توروخدا بزار ازینجا برم،من آبرو دارم،شوهر دارم،بچه دارم بخدا نمیتونم قبول کنم،در عوض سمیه بهم گفت،همه اینایی که گفتی درست،ولی فکر نکنم بخوای تو یه خونه که هیچکس صداتو نمیشنوه،حاج رضا بجای تو بچتو مورد عنایت قرار بده اونم درست جلوی چشمای قشنگت،من که این حرفو ازش شنیدم خیلی عصبانی شدم و با صدای بلند داد زدم،کثافت با بچم کاری نداشته باشین گناه داره هنوز پنج سالشه تو رو به خدا،حاج رضا بهم گفت،نترس با بچت کاری ندارم ولی باید پیشنهاد منو قبول کنی و امشب خودتو در اختیارم بزاری در غیر این صورت اتفاقات بدی در انتظار تو و بچته در ضمن اگه کار احمقانه ای ازت سر بزنه بدجوری پشیمان میشی مثل بچه آدم سکس میکنی باهام،من وقتی فهمیدم پای بچم در میونه ترسیدم و آروم شدم چون بچم خط قرمز منه مثل هر مادری که بچشو دوست داره و براش نگرانه همیشه،اما بازم ته دلم راضی به این کار نبودم و به حاج رضای عوضی گفتم،آخه چرا من اینهمه جنده ریخته تو خیابونا بخدا من آبرو دارم و هنوز شوهر دارم به غیر شوهرم تا حالا با هیچکسی رابطه نداشتم خدا رو خوش نمیاد این کارو باهام کنید،گناه داره،اونم در جواب بهم حرف جالبی زد و گفت،مریم خانوم اگه قرار باشه من زن جنده زمین بزنم که اونوقت بهم حاج رضا نمیگفتن بجاش میگفتن رضا عیّاش،بعدشم وقتی اون شوهر بیوجودت تو رو میون اون همه مشکل تنهات گذاشت و فرار کرد یعنی دیگه هیچ حسی بهت نداره پس شوهرتم نیست خدا رو هم خوش میاد بلاخره وقتی من بهت کمک کنم در عوضش اونم باید بهم پاداش بده که گوهری مثل تورو داده جیگر خانوم،نمیدونم چرا،ولی حرفاش منطقی بود و در واقع با همین حرفا مخ منو زد و من نظرم عوض شد،حاج رضا به من و سمیه گفت،خب دیگه این حرفا بسه لباساتونو در بیارین که کیرم بیتابی میکنه،امشب کولاک میکنم جوری میگامتون که نتونید راه برید خانوم خانوما،سمیه سریع لباساشو درآورد،فقط با یه شرت و سوتین قرمز بود بدن فوقالعادهای داشت با موهای مشکی،نوبت به من رسید و با کلی شرم و خجالت لباسامو درآوردم و با شرت و سوتینم جلوی حاج رضا وایساده بودم،بی شرف تا لخت منو دید از لب و لوچش آب آویزون شد و گفت،عجب چیزی امشب نصیبم شده همونطور که حدسشو میزدم جاااااان،عجب هیکلی داری مریم خانوم،امشب چه حالی کنم من با این حوری بهشتی،من ساکته ساکت بودم میترسیدم حرفی بزنم که حاج رضا عصبانی بشه باز،پشت اون چهره معصومش یه شیطان وحشتناک بود،حاج رضا با اون هیکل چاق و بدن پشمالوش مثل یه خرس بلند شد و اومد سمت من و زانو زد و با دستاش شرتمو زد کنار و لای کصمو انگشتمالی کرد بعد یهو داد زد آآآآخ جاااااان عجب کص چاق و چله ای اونم از نوع صورتی خالص مرحبا مرحبا واقعاً احسنت دیگه بهتر از این نمیشد،چه کص تمیزی،!من هیکل رو فرم و ایدهآلی دارم و به اصطلاح سکسی همیشه هم کصم ت
Читать полностью…