رفت و سینه هاشو میمالید و میگفت جرم بده و بکنننننننن که یهو کردم تو کسش تا کردم جیغی زدو پرید جلو اما کپل هاشو گرفتمو و شروع کردم به تلمبه زدن ، حالا نزن کی بزن تند تند میکردم و یواش میکردم تا میومد مست بشه دوباره تندش میکردم که یهو دیدم جیغ میزنه و التماسم میکنه برای کردن که فهمیدم ارضا شد یواش کردم و همزمان انگشت شصتم و کردم تو کونش و آروم آروم ور میرفتم همزمان که رو شکم خوابید و گفتم بهش که خوب شدی بتونم ادامه بدم که گفت آره هر جور بخای بهت میدم سیرم کن فقط خواستم ازش بلند بشم که گفت کونم و هم یذره بزار که فهمیدم که بله کونش افتادم گفتم چشم عزیزم، جونم براتون بگه که قرصه خوب اثر کرده بود رنگ بنفش و قهوه ای سوراخ کونش داشت بهم چشمک میزد کیرمو درآوردم و یواش گذاشتم تو سوراخ کونش که یکم خودشو جمع کرد و گفت یواش که یکم ازش لب گرفتمو و گفتم بلدم صبر کن جا باز میکنه و شل کن لطفا اینجوری دردی نداری که پرستو هم پتو رو چنگ میزد منم کله کیرمو فرستاده بودم تو کونش و آروم آروم جلو عقب میکردم که یواش یواش کل کیرمو یه میل یه میل و نم نم فرستادمش تو کون ناز پرستو که نفس نفس میزد و میگفت دربیار مردم منم گفتم باشه یه تف انداختم تو بالای سوراخ کونش که لیز خورد و دور کیرم و حلقه زد و باعث شد نرمتر بره تو که شروع کردم تلمبه زدن و با دست دیگم کسش میمالیدم که شل کرده بود و داشت آه و ناله میکرد و قربون صدقه کیرم و خودم میرفت منم میگفتم عالیه بدنت و عاشقتم و داشتملذت میبرم که یهو گفت آبم اومد و ناله های خفیف و شهوتناکی میزد تو همین حین دیدم آبم الاناس که بیاد زود درآوردم و تا اومد نفسی چاق کنه محکم کردم تو کسش که نفسش بند اومده بود و داشت پتو رو چنگ و دندون میزد که ناله هاش خونرو برداشته بود چندین بار از کوس و کون گاییدمش و در آخر همه آبم با فشار ریختم تو کسش بعد از اینکه ابمو خالی کردم بازم کردم تو کون خوشگل و سفید پرستو و کمی روش بودم که دیدم آبم رفته رو ملافه کمی استراحت کردیم و رفت دستشویی و خودش و شست و اومد و آماده شد و باهم رفتیم و رسوندمش امامزاده منتظر خواهرش بود کلی هم تو راه گفتیم و خندیدیم و قرار جلسه بعدی رو خم گذاشتیم بعدش هم رفتم مغازه و با سعید ادامه کارو تا منو دید گفت چرا صورتت قرمز شده و چقدر برافروخته ای گفتم هیچی با کسی درگیر شدم و استرس دارم دیگه نمیدونست که پرستو جان رس منو کشیده و عشق کردیم آمیدوارم لذت برده باشید ادامه داره … و تو پارتهای بعدی بازم از سعید و خودم و پرستو براتون مینویسم که منجر به بسته شدن مغازه شد و …
نوشته: احمد
@dastan_shabzadegan
دیم و با خود گفتم نکنه کار اون دو تا عوضی باشه و همزمان بدنم خیس عرق شد و بلافاصله به سعید نگاه کردم.
سعید داشت با خونسردی به صابر می گفت آفرین زدی تو خال. قاتل خودشه چون او تنها دشمن فرانک بود.
صابر گفت تو میدونی او کی بود یادمه فیلمی که دوربین های مداربسته مغازه ام گرفته بودن او یه زن بود. راستی ممکنه با اون دستگاهی که تو گفتی بشه صدای زن رو هم به صدای مرد تغییر داد؟
سعید گفت آره به راحتی! اما مهمترین چیزی که تو باید به عنوان سرنخ در نظر بگیری اینه که فراموش نکنی کسی که یه بار اقدام به قتل همسرت کرده و موفق نشده هم جرأت و هم انگیزه اینو داشته که باز هم این کارو انجام بده پس حتما فردا برو پیش بازپرس پرونده و این موضوع رو مطرح کن، اونا خودشون پرونده سابق فرانک را بیرون میکشند و میفهمند او کی بوده و نتیجه اون پرونده به کجا ختم شده.
صابر سرش پایین بود و داشت فکر می کرد. من خواستم بگم من از نتیجه اون پرونده خبر دارم که سعید اشاره کرد چیزی نگم و بلافاصله از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت عزیزم چرا عرق کردی؟ به نظرم حالت خوب نیست و بهتره بری استراحت کنی و همزمان دست منو گرفت و به سمت اتاق خواب روانه کرد و گفت تو برو استراحت کن من در خدمت آقا صابر هستم.
چند دقیقه بعد توی اتاق خواب بودم که صدای خداحافظی صابر را شنیدم. بعد چند دقیقه سعید به اتاق اومد و بلافاصله گفت عجب آدمایی پیدا میشه. به آقا زنگ زدم اومده اینجا دو ساعت براش از گذشته ام گفتم، راهنمایی اش کردم از آخر در اومده میگه صدای کسی که بش تلفن زده و تهدیدش کرده با صدای من فرق داشته پس من نمیتونم قاتل باشم.
گفتم سعید جان تازگی ها خیلی اعصابت ضعیف شده و زود به هم میریزی آ. بنده خدا که نگفت تو قاتلی؛ تازه گفت تو صدات شبیه او نیست و تو رو تبرئه کرد!
گفت به هر حال حرف قشنگی نزد.
گفتم بخاطر همین بود که نذاشتی راهنمایی اش کنم.
گفت نه فقط نمیخواستم تو این همه مشکلات که داریم به تو هم بدبین بشه اما نگران نباش خودم در فرصت مناسب هرچی لازم باشه بش میگم به شرط اینکه تو هم قول بدی خودتو درگیر مشکلات او نکنی و با خواهش ازم خواست یه مدت طرفش نرم و اگه صابر هم طرفم اومد بیماری و افسردگی را بهانه کنم و تحویلش نگیرم.
گفتم باشه عزیزم مگه تا حالا من رو حرف تو حرفی زدم که این دفعه دومم باشه.
لبخند زد و گفت فدای اون درک بالات بشم.
تشکر کردم و گفتم اما خودت که میدونی فرانک چقدر برام عزیز بود ازت انتظار دارم هر کمکی میتونی به صابر بکن تا دستش به قاتل همسرش برسه.
گفت باشه قول میدم هر کاری تونستم براش انجام بدم.
گفتم مرسی.
&&& راوی سعید &&&
روز و شب فکر و ذکرم این بود که تلخی های زندان رو از ذهن هدیه پاک کنم و او را به روزهای خوش گذشته برگردونم و به یه زن با نشاط و پر انرژی تبدیلش کنم اما یه روز دم دمای غروب وقتی به خونه برگشتم هدیه گفت امروز صابر بهم زنگ زد و در رابطه با فوت فرانک چیزی گفت که بد رقم فکرم را درگیر کرده.
پرسیدم موضوع چیه؟
گفت زمانی که فرانک را ربوده بودهاند شخصی به صابر زنگ زده و گفته که من دوست پسر سابق فرانک ام و هنوز به او علاقه دارم اما تو اونو از چنگ من در آوردی حالا اگه میخوای فرانک زنده بمونه غیابی برو او رو طلاق بده.
دیگه بدتر از این نمیشد تا حالا دغدغه ام این بود که هدیه رو به روزهای شاد گذشته برگردونم حالا باید بهش ثابت میکردم زمانی که او زندان بوده من نه تنها با فرانک بلکه با هیچ زنی در رابطه نبودهام و بش خیانت نکردهام. ازش پرسیدم بی معرفت تو به من شک کردی و فکر میکنی من در نبود تو رابطه نامشروع داشتم؟
با اینکه گفت اگه بهت شک داشتم هرگز این موضوع رو بهت نمی گفتم. اما سه سال زندان اخلاق او را طوری عوض کرده بود که به هیچ وجه نمیشد فهمید که چی تو سرش میگذره و الان هم نفهمیدم راست گفت بهم شک نداره، یا دروغ ! و از اونجایی که دوست نداشتم حتی یه درصد به من شک داشته باشه برای اثبات بیگناهی ام تصمیم گرفتم همه چی رو به صابر بگم ببینم چی پیش میاد.
وقتی به صابر زنگ زدم اومد و موضوع رو در حضور هدیه بش گفتم صابر شوکه شد اما سعی کرد روشنفکرانه رفتار کند و گفت گذشته فرانک برام مهم نیست.
خیالم از بابت صابر راحت شده بود تا اینکه گفت صدای کسی که فرانک رو دزدید و تهدیدم کرد او رو طلاق بدم با صدای سعید فرق داشت؛ با اینکه این حرفش به نفع من بود اما بهم برخورد چون من بعد آشنایی و ازدواج با هدیه چشمم دنبال ناموس هیچ کس نبود و همه می دونستند که دوستای هدیه برا من مثل خواهر واقعی محترم بودهاند و فرانک هم از این قاعده مستثنی نبود و از همان زمان که به عنوان دوست همسرم با او رابطه برقرار کردم سعی کردم تمام خاطراتی رو که از گذشته با او داشتم فراموش کنم و او رو به چشم خواهری نگاه کنم و درس
نزنم تا هر طور شده اون حرامی ها را پیدا کنم و با ریختن خونشون آرامش رو به تو بر گردونم.
&&& راوی هدیه &&&
بین دوگانگی بدی قرار گرفته بودم در سویی سعید که تمام زندگیم بود و دوستای سابقم و دیگر عزیزانم قرار داشتند و میدیدم که چه تلاشی میکنند که من رو از خاطرات سه سال حبس دور کنند و به همان زن پر انرژی و شلوغی تبدیل کنند که قبلاً بودم و در یه طرف راه و هدف جدیدی رو که در زندان انتخاب کرده بودم و با همبندی های با انگیزه و پر امیدم هم پیمان شده بودم تا برای آزادی بجنگیم قرار داشت و من باید راهی پیدا میکردم که این دو را در کنار هم حفظ کنم.
معضل دیگری که این روزها داشتم این بود که نمیتونستم در سکس با سعید همراهی کنم و براش یه همبستر بی خاصیت شده بودم و این موضوع بیش از هر چیزی حالمو بد کرده بود و هر چه تلاش میکردم با موضوع تجاوز کنار بیام تا بتونم موقع سکس بش فکر نکنم و با تمام وجود به عشقم سرویس بدم نمیشد.
در همین گیر و دار که داشتم با خودم کلنجار میرفتم یه روز صابر بهم زنگ زد و گفت میخوام در مورد فوت فرانک موضوعی بهت بگم که تا به حال به کسی جز پلیس نگفتم.
با تعجب گفتم چه موضوعی؟!
گفت حتماً میدونی که فرانک رو دزدیدند و چند روز بعد جنازه اش پیدا شد.
گفتم آره میدونم
گفت اون روزها شخصی با گوشی فرانک که تا اون لحظه خاموش بود بهم زنگ زد و گفت من دوست پسر سابق فرانکم. فرانک مال من بود حتی خودم پردشو زدم ولی تو او را صاحب شدی زنگ زدم بگم دیگه هیچوقت زنده او را نمیبینی مگر اینکه جنازشو ببینی پس اگه واقعا دوستش داری و زنده بودنش برات مهمه برو غیابی طلاقش رو بده. گفتم تو کی هستی؟ گفت به تو ربطی نداره، کاری که گفتم بکن. چند روز بعد باز با گوشی فرانک زنگ زد و گفت حالا که به حرفم گوش ندادی به زودی جنازهاش به دستت میرسه و همینطور هم شد. حالا میخواستم ببینم تو میدنی دوست پسر سابق فرانک کی بوده؟
مغزم هنگ کرد و از درون فرو پاشیدم و گفتم نه این امکان نداره؟
گفت چی امکان نداره؟
ساکت و بهت زده بودم که با صدای صابر به خودم اومدم که مرتب میگفت هدیه چت شد؟ حالت خوبه؟
گفتم خوبم و بلافاصله قطع کردم. و به فکر فرو رفتم اما هر چه فکر کردم و دو دو تا چهار تا کردم دیدم با هیچ منطقی جور در نمیاد که این جنایتکار سعید باشه.
صابر دوباره زنگ زد و گفت حدس زده بودم که تو او را بشناسی؟
گفتم آره میشناسم و مطمئنم که این کار او نیست.
گفت از کجا مطمئنی؟
گفتم از آنجایی که هیچ قاتلی این کار را نمیکنه مگر اینکه احمق باشه.
گفت خب شاید احمقه.
نا خود آگاه داد زدم نه؛ او احمق نیست.
گفت باشه حالا برا چی داد میزنی؟
گفتم برای اینکه این روزها اصلا حال خوبی ندارم و تو هم بجای اینکه بری دنبال قاتل زنت باشی داری گذشته اونا شخم میزنی تا ببینی دوست پسر همسر مرحومت کی بوده!
قسم خورد و گفت به روح خودش قسم من با گذشته او کار ندارم چون ایمان دارم از زمانی که با من ازدواج کرد تا روزی که کشته شد همانطور که من عاشق او بودم او هم با تمام وجود عاشق من بود و همین برا من یه دنیا ارزش داشته و داره. مطمئن باش هیچوقت گذشته اش برا من مهم نبود و نیست الان هم صرفاً میخوام از این طریق به قاتلش برسم تا نگذارم خونش پایمال بشه پس تو رو به روح فرانک قسمت میدم او را به من معرفی کن.
اینبار محکم و قاطعانه گفتم قسم نده من این کارو نمی کنم و قطع کردم و دیگه هر چی زنگ زد و پیام داد بش اعتنایی نکردم.
نزدیک غروب موضوع رو به سعید گفتم. سعید تو چشام نگاه کرد و گفت بی معرفت بهم شک کردی؟
گفتم وقتی صابر این موضوع را به من گفت هنگ کردم، شوکه شدم ولی بهت شک نکردم چون فکر کردم دیدم همچین چیزی امکان نداره. که اگه بهت شک داشتم هرگز چیزی بهت نمیگفتم تا مطمئن بشم پس وقتی دارم بهت میگم میخوام با همفکری برای حل این موضوع بکنیم.
گوشی و برداشت و به صابر زنگ زد گفت پاشو بیا خونه ما!
وقتی قطع کرد پرسیدم میخوای چیکار کنی؟
گفت از قدیم گفتن ماه همیشه پشت ابر نمیمونه منم میخوام واقعیت رو بهش بگم.
صابر وقتی اومد با نوشیدنی ازش پذیرایی کردم و نشستم سعید رشته کلام رو بدست گرفت و گفت آقا صابر امشب قراره من ماجرای اولین روز آشنایی با همسرم رو برات بگم حوصله شنیدن داری؟
صابر گفت اما من فکر می کردم برای گفتن مسأله مهمتری منو دعوت کرده باشید.
سعید بی توجه به جواب صابر شروع کرد به گفتن خاطره آشنایی مون و اونا با حوصله برای صابر تعریف کرد و در آخر گفت البته اینم باید اضافه کنم زمانی که من با هدیه آشنا شدم همزمان سه تا دوست دختر داشتم که منو برای پولم میخواستند و البته من هم اونا رو برای سکس میخواستم اما بعد آشنایی با هدیه چنان متحول شدم که دور هر سه اونا را خط کشیدم و هدیه شد تمام زندگی ام.
صابر که تا اینجا بدون هیچ حرفی به حر
به زمین می اومد.
براش کف زدم و جلو رفتم. تمرین رو رها کرد و به سمتم برگشت و درحالیکه از سر و صورتش عرق می چکید سلام کرد و صبح بخیر گفت.
رفتم جلو تا بغلش کنم عقب رفت و گفت نه بوی عرق میدم بعد بدو بدو از اتاق بیرون رفت و گفت بعد حمام میبینمت.
سفره صبحانه رو چیده بودم که حوله به تن از حمام بیرون اومد و اومد کنارم نشست.
لقمه ای به دستش دادم و گفتم فکر نمیکنم این همه تمرین سخت و خشن برا یه خانم نیاز باشه.
گفت اتفاقاً نیازه و لقمه رو تو دهنش گذاشت بعد گفت همین تمرینات بود که باعث شد من بتونم سه سال زندان رو تحمل کنم و دیوونه نشم.
وقتی دیدم با اشتها داره صبحانه میخوره دیگه چیزی نگفتم و باهاش همراهی کردم وقتی سیر شد گفت روزی که بازداشت شدم همه وسایلم رو ازم گرفتند تو از اونا خبر نداری؟
گفتم وقتی تو بازداشت شدی هر چی ازت تو دانشگاه مونده بود مثل کیف و کتاب و سوئیچ ماشین، دانشگاه به من داد. با پیگیری های خانم وکیل مدتی بعد هم تونستیم زیور آلاتت رو از دفتر دادگاه بگیریم.
گفت دمت گرم که زیور آلاتم رو از حلقوم اون کثافت ها بیرون کشیدی.
رفتم زیور آلاتش رو اوردم و گفتم اون روزا هیچ چیز جز خودت برام مهم نبود اما وکیلت خیلی سمج بود و وقتی رو یه چیزی قفلی میزد به این راحتی کوتاه نمی اومد او هم اعتقاد داشت نباید بزاره جواهراتت سگ خور بشه.
گفت دمش گرم بعد یه نگاه به اونا کرد و حلقه ازدواج خودش و حلقه یادگار مادرش رو برداشت کرد دستش و گفت گوشیم چی شد من دنبال گوشیمم.
گفتم متأسفانه اونا دیگه ندادند اما فدای سرت خودم امروز بهترینش را برات میخرم.
گفت گوشیتو بده میخوام به فرانک زنگ بزنم.
وقتی دادم نگاش کرد و گفت تو شماره فرانک رو نداری؟
گفتم نه ندارم.
گفت شماره صابر رو که داری؟
گفتم آره دارم.
وقتی به صابر زنگ زد گفت میتونی فرانک رو بیاری اینجا؟صدای صابر رو شنیدم که گفت فرانک نمیتونه بیاد اما تو میتونی به دیدنش بری.
وقتی قطع کرد گفت سه ساله رانندگی نکردم از طرفی دوست دارم تو همراهم باشی لطفاً پاشو منو ببر خونه صابر.
گفتم عزیزم یه خبر میخوام در مورد فرانک بهت بدم که امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی.
با ناراحتی گفت چی شده نکنه اتفاقی براش افتاده.
گفتم آره، متأسفانه فرانک الان نزدیک به دو ساله که فوت کرده.
هاج و واج تو چشام نگاه کرد و گفت چی داری میگی؟
گفتم باورش سخته ما هم بعد دو سال هنوز باور نکردیم.
رو زمین نشست و زد تو سرش و اشکاش جاری شد چند دقیقه بعد گوشیمو گرفت و باز به صابر زنگ زد و با گریه گفت داداش؛ این چی میگه؟
صدای صابر رو شنیدم که گریه کنان گفت متأسفانه سعید دروغ نگفته و هر چی گفته واقعیت داره.
هدیه ناباورانه گفت هر دو دارید سر به سرم میگذارید.
صابر جواب داد تو بهتر از هر کسی فرانک رو میشناختی آیا او آدمی بود که زنده باشه و دیروز به استقبال تو نیاد؟؟
هدیه شیون کنان گوشی رو قطع کرد و رفت تو اتاق. تا مدتی صدای گریه و شیونش رو میشنیدم میدونستم الان تنهایی رو به با من بودن ترجیح میده برا همین مزاحمش نشدم تا اینکه آرام شد. بلند شدم یه لیوان آب میوه برداشتم و تو اتاق رفتم.
لپ تاپ خودشو روشن کرده بود و داشت به عکس ها و کلیپ هایی که از فرانک داشت نگاه میکرد و نم نم اشک میریخت و باش حرف میزد. لیوان آب میوه را بش دادم و کنارش نشستم.
پرسید او که حالش خوب بود چی شد که مرد.
گفتم حدود یک سال و چند ماه از زندان تو گذشته بود که اتفاق عجیب و وحشتناکی رخ داد و فرانک با کودکی دو ماهه در شکم ناگهان ناپدید شد و ۱۰ روز بعد جنازه تکه تکه شدش در زیر پل رودخانه… پیدا شد و هیچ وقت قاتل و علت مرگش پیدا نشد اما قلب همه ما بخصوص صابر رو بشدت جریحه دار کرد.
چشماش از حدقه بیرون زد و گفت چه وحشتناک! مگر با کسی خصومتی داشت که این بلا به سرش اومد؟
گفتم نمیدونم من از چیزی خبر ندارم.
گفت چرا تا حالا چیزی به من نگفته بودی.
گفتم اگر این خبر در زندان به گوش تو می رسید بی شک از غصه دق میکردی. همه ما میدونیم تو بانی سر به راه شدن فرانک بودی. همه دیدیم که بعد از اون فرانک خیلی به تو وابسته شد و دوستی عمیقی بین شما شکل گرفت به حدی که وقتی او با برادر خونده ات صابر عقد کرد همان جا تو با صدای بلند گفتی اگه بخوام ۵ روز خوب تو زندگیم نام ببرم بی شک امروز یکی از اون روزهاست حالا خودت بگو من با این شرایط چطور میتونستم این خبر را به تو بدم.
گفت پاشو منو ببر سر خاکش.
بلند شدیم و حرکت کردیم سر راه یه دسته گل خریدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم خودشو رو سنگ قبر انداخت و زد زیر گریه. زار زار گریه میکرد که رفتم بلندش کردم و تلاش کردم آرامش کنم گفت بدبخت تا اومد دو روز طعم خوشی رو بچشه این بلا سرش اومد و باز گریه کرد.
با هزار بدبختی و خواهش، تمنا او را از قبرستان بیرون بردم و سوار ماش
ده بودند و با دیدن من شعار میدادند مبارز آزاده، آزادیت مبارک.
این حرکت اونا خستگی این سه سال رو به یکباره از تنم شست و بیرون کرد. از ماشین پیاده شدم و با چند جمله ابراز احساسات اونا رو پاسخ دادم و صمیمانه ازشون تشکر کردم و قبل از اینکه پلیس بخواد بر علیه شون حرکتی کنه ازشون خواستم پراکنده شوند. از اونجا به اتفاق دوستان و آشنایان به تالار رفتیم.
طولی نکشید که دوباره جلوی تالار پر از جمعیت شد سعید از قبل تدارک جشن بزرگی دیده بود. جمعیت رو به داخل دعوت کرد. خدمه تالار با احترام تمام با شربت و شیرینی و میوه از اونا پذیرایی می کرد.
تو محوطه تالار بودم که یه دفعه دو ماشین نظامی ایستادند و چند مامور پیاده شدند خودمو آماده کرده بودم سفت جلوشون بایستم که سعید گفت تو دخالت نکن خودم ردشون میکنم.
گفتم سعید اینجا نه کسی شعاری داده و نه حرکت سیاسی انجام داده پس از هیچی نترس و سفت جلوشون بایست.
سعید رفت و چند دقیقه بعد بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته اونا رفتند.
وقتی سعید برگشت پرسیدم چی میگفتند.
گفت مهم نیست نگران نباش.
گفتم نمیتونم نگران نباشم، چی میگفتند؟
گفت اومده بودند که به زور مردم را پراکنده کنند.
پرسیدم تو چی گفتی که رفتند؟
سعید گفت بشون گفتم الکی شلوغش نکنید همسرم زندان بوده و تازه آزاد شده دوستان و آشنایان شنیدن اومدن تبریک بگن و برن. اونا گفتند شما با همه مردم دوست و آشنا هستید که اونا رو اینجا جمع کردید منم جواب دادم من برای کسی دعوتنامه ندادم همه این جمعیت به صورت خودجوش به اینجا اومدن و منم وظیفه خودم میدونم از اونا پذیرایی کنم. اما نه کار اشتباهی از مردم سر زده و نه من کار اشتباهی کردم که پذیرایی کردم. پس لطفاً حرمت محل کسب ما رو نگه دارید و حوصله کنید تا چند ساعت دیگه احساسات مردم فرو کش کنه و هر کس بره دنبال زندگی خودش. مطمئن باشید اگه شما دخالت نکنید هیچ اتفاق سیاسی و نگران کنندهای اینجا نمی افته اما اگه سر به سرشون بزارید ممکنه اتفاقاتی بیفته که به نفع هیچکس نباشه. رییس اونا که آدم عاقلی بود تلفنی با مافوق خودش صحبت کرد و از من خواست اجازه ندم حرکتی صورت بگیره یا شعاری داده بشه و رفتند.
براش دست زدم و گفتم آفرین؛ خوشم اومد خوب یاد گرفتی با چه زبونی با اینا حرف بزنی.
لبخند زد و گفت چه کنیم شوهر یه زن سیاسی بودن آدمو زبر و زرنگ میکنه.
با هم کلاسی های سابقم مشغول خوش و بش بودم که باز چند تا ماشین رسیدند و جلوی تالار ایستادند و عدهای پیاده شدند. خوب که دقت کردم گروهی از مردم غیور بختیاری بودند که در بین اونا عمو ها و دایی هام سالاری میکردند. همزمان صدای موسیقی از دل گروه شون بلند شد و با ساز و کرنای محلی به سمت من اومدند. بلند شدم و به احترام چند قدم جلو رفتم و بعد به تک تک اونا خوش آمد گفتم.
پدربزرگ و مادربزرگ در بین اونا نبودند سراغ اونا رو گرفتم عمو خیبر گفت پدر بزرگ کسالت داره و مامان بزرگ مونده تا از او پرستاری کنه.
گفتم چقدر حیف شد که الان اونا اینجا نیستند اما قول میدم در اولین فرصت خودم به دیدنشون بیام.
جشن همچنان ادامه داشت که آرام آرام جای خالی یه نفر دیگه رو احساس کردم و یه دفعه متوجه شدم فرانک نیست. وقتی سراغ او رو از مریم گرفتم گفت من ازش بی خبرم و سریع ازم دور شد چند لحظه بعد صابر رو دیدم و ازش سراغ فرانک رو گرفتم.
گفت حالش خوب نیست و خونه در حال استراحته.
پرسیدم چشه؟
آرام در گوشم گفت حامله ست و مرتب حالت تهوع داره.
گفتم مبارک باشه.
لبخند زد و رفت.
جشن ساعت ها ادامه داشت و مرتب عده ای به دیدنم می اومدند و عده ای میرفتند نود درصد افرادی که می اومدن و می رفتند کسانی بودند که اولین بار اونا رو میدیدم و صرفاً بخاطر اینکه من یه حبس کشیده سیاسی بودم به دیدنم اومده بودند.
غروب که شد به جز دوستام همه رفتند اونا هم از فرصت استفاده کردند و دورم حلقه زدند و به یاد روزهای گذشته کلی سر به سرم گذاشتند و بگو بخند کردند تا اینکه مهسا گفت حرف برا گفتن زیاد داریم اما فعلاً تو تازه آزاد شدی و خسته ای ما فعلا میریم که مزاحمت نباشیم اما حالا که آزاد شدی بزودی دوباره برنامه دور هم نشینی رو از سر میگیریم. (قبلاً سعید بهم گفته بود من که نیستم هیچکس مثل سابق دل و دماغ شب نشینی و گشت و گذار رو نداره)
لبخند زدم و چیزی نگفتم
دوستام که رفتند از پرسنل تالار که از صبح بی وقفه تمام تلاششون رو کرده بودند تا از مهمانان به خوبی پذیرایی کنند تشکر کردم و همراه سعید و مامان اونجا رو ترک کردیم.
تو راه خونه به سعید گفتم دلم برا فرانک تنگ شده کاش میرفتی خونه صابر تا فرانک رو ببینم.
مامان گفت برا امروز دیگه کافیه، تو تازه از راه رسیدی و خسته ای! بهتره بریم خونه استراحت کنی.
&&& راوی سعید &&&
هنوز سر شب بود که به خونه رفتیم. هدیه پاشو که تو خ
راه نیستم. من تو را تنها نمیزارم خودمو میکشم تا بازم بیام پیش تو. به عشقمون قسم اینکارو میکنم زندگی بی تو برا من لحظه ای ارزش نداره. حالا دیگه خود دانی اگر میخوای منم بمیرم خودتو بکش.
او را خوب می شناختم باز هم در کلامش صلابت توأم با عشق موج میزد و مطمئن بودم که دروغ نمیگه گفتم اگر قرار شد ۸ سال اینجا بمونم منتظرم میمونی؟
گفت تو بگو ۸۰ سال بازم منتظرت میمونم.
گفتم از دوستام حرف زدی، حالشون چطوره؟
گفت تا از تو خبری نبود هیچکس حال خوبی نداشت اما وقتی فهمیدند که زنده ای و الان که میدونند اینجایی همه خوشحالند و امیدوار که زودتر آزاد بشی.
گفتم سلام مرا به همشون برسون و هر موقع که اجازه دادند به ملاقاتم بیا.
همان شب خواب دیدم تنها در جنگلی راه را گم کردهام و سر گردان به این سو و آن سو میدوم. ناگهان سر و کله عقابی پیدا شد که بالای سرم چرخی زد و به سمت قله کوهی که در کنارم قرار داشت اوج گرفت. ندایی از درونم گفت که برای پیدا کردن راه، مسیر عقاب را دنبال کنم. از کوه بالا رفتم تا اینکه به قله رسیدم در آنجا قفسی بود. در قفس جسمم را دیدم که درون قفس افتاده بود. قفس را شکستم و جسمم را بیرون آوردم. بعد با اشتیاق او را در آغوش گرفتم. ناگهان در یکدیگر حل شدیم و یکی شدیم و جالب تر اینکه دو بال روی شونه هام رشد کرد سپس سبکبال به سوی آسمان به سوی آزادی پر گشودیم.
صبح وقتی به حرف های روز قبل سعید و خوابی که شب قبل دیده بودم فکر کردم بیشتر از یه راه پیش روی خودم ندیدم و آن راه این بود که برخیزم و حصار درونم را بشکنم و به آینده امیدوار باشم و زندگی را از نو بسازم تا روزی که آزادی از راه برسد. اولین کاری که کردم به جمع هم بندی هام پیوستم و با آنها دوست شدم و در بحث هایشان شرکت کردم و آرام آرام عضوی از آنان شدم.
اما زندگی در زندان پر از عذاب و سختی های طاقت فرسا بود. بخصوص برای بند سیاسی هر روز یه مصیبت و گرفتاری درست میکردند تا نگذارند آب خوش از گلوی کسی پایین بره ولی یکدلی اعضای بند باعث شده بود تحمل اون هم شکنجه و عذاب جسمی و روحی کمی کاهش یابد.
۳۵ روز بعد از دادگاهی که برام حکم صادر کرده بود، باز مرا میبردند تا دادگاه تجدید نظر برگزار بشه و رای نهایی صادر بشه. دو روز قبل وکیل به ملاقاتم اومده بود و بهم گفته بود که به کمک مامان، و از طریق بنیاد شهید بشدت داریم تلاش میکنیم که رای دادگاه رو بشکنیم یا به حداقل برسونیم.
بعد از چند ساعت که تو راه بودم به نزدیک دادگاه رسیدیم ازدحام مردم مقابل ساختمان دادگاه نظرم رو جلب کرد تعدادی از اونا رو شناختم. همه دوستام و خیلی از بستگان سعید و بستگان خودم که از چهارمحال اومده بودند همچنین تعدادی همکلاسی و هم دانشگاهی هم بین جمعیت بودند از دیدن اون همه آدم که بخاطر من اومده بودند هیجان زده شدم و به وجد اومدم. ماشین حامل من از راه فرعی وارد پارکینگ ساختمان شد و اونا منو ندیدند.
وارد راهروی دادگاه شدم شعبه دیگری مسئول رسیدگی به پرونده شده بود. دادگاه با حضور من، وکیلم، پدر بزرگ مامان و سعید در حال برگزاری بود و همزمان از بیرون صدای شعار می اومد «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»
بالاخره نتیجه تلاش های بی وقفه دیگران بخصوص این در و اون در زدن مامان در بنیاد شهید و مهمتر از اون تجمع دوستان و آشنایان و مردم در روز دادگاه در نهایت این شد که رای دادگاه از ۸ سال به ۳ سال حبس تغییر یافت. بعد دادگاه اجازه دادند مدت ۲۰ دقیقه در کنار خانواده ام باشم و دوباره به زندان اصفهان برگردانده شدم.
از همان روز برای اوقات فراغتم برنامه ریزی کردم و سعی کردم به نحو احسن ازش استفاده کنم. اولویت اولم مطالعه بود از سعید خواسته بودم هر موقع به ملاقاتم میاد برام کتاب بیاره همچنین هر کتابی که کتابخانه زندان در اختیارم میگذاشت میگرفتم و میخوندم. اولویت دومم ورزش بود میدونستم در اون شرایط ورزش تنها چیزیه که جسم و روحم را صیقل میده و مرا برای هدف و برنامه هایی که برای آینده خود ترسیم کرده بودم آماده نگه می داره. برا همین روزهای اول را با ورزش نرم شروع کردم و بعد یه مدت وقتی دیدم آمادگی جسمانی ام برگشته، تمرینات سخت موی تای را شروع کردم.
هر بار سعید به ملاقاتم می اومد چند کتاب و کلی آذوقه می آورد و مقدار زیادی پول بهم میداد که هر چه نیاز دارم از بوفه زندان بخرم و همین باعث شده بود کمبودی نداشته باشم و از لحاظ قوای جسمی پر انرژی و رو فرم باشم و حتّی به دوستای هم بندم هم برسم. البته شکنجه گران بی رحم تا جایی که میتونستد از شکنجه جسم و روحم دریغ نمی کردند و خیلی مواقع بخصوص ماههای اول حبسم جلوی تمریناتم رو میگرفتند یا از رساندن آذوقه ای که سعید برام میفرستاد خودداری میکردند اما هم سعید به مرور راهشو یاد گرفت که با دادن رشوه؛ آذوقه و کتاب ها
ختم و تو دلم گفتم بیچاره؛ خبر نداری که چه بر سر ناموست اوردن و چگونه سه تا حیوان پاکی فرشته ات را به تاراج بردند.
اینقدر غم زده شده بودم که یادم رفت به مامان و پدر بزرگ سلام کنم و نفهمیدم کی وارد اتاق قاضی شدم.
جلسه دادگاه مثل دفعه قبل شروع و ابتدا قاضی بعد وکیل و بعد من حرف زدیم.
در نهایت قاضی سرش را توی پرونده فرو برد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و حکم را قرائت کرد.
بعد از کلی چرت و پرت عربی و فارسی که اول حکم نوشته بود و خوند در پایان مشخص شد که منو به هشت سال زندان محکوم کرده.
با این حکم باید هشت سال با دردی که در دلم بود میساختم و زندگی میکردم؟ آیا توانش رو داشتم ؟ نه؛ گفتم خدایا من نمیتونم تحمل کنم خودت زودتر مرا بکش.
صدای اعتراض وکیل، پدربزرگ، مامان و سعید بلند شد قاضی گفت تا ده روز فرصت اعتراض دارید اگه به رای دادگاه اعتراض دارید برید اعتراض کنید و دستور داد مرا از دادگاه بیرون ببرند.
اینبار سوار آسانسور به یه طبقه زیر پارکینگ رفتیم و مرا داخل اتاقی که بالاش نوشته بود بازداشتگاه موقت فرستادند.
کسی آنجا نبود. حدود نیم ساعت گذشت تا اینکه وکیلم به دیدنم اومد. با پرخاشگری بش گفتم قرار بود اگر نمیتونی آزادم کنی کاری کنی که اعدام بشم چرا این کارو نکردی؟
گفت میشه اینقدر از مردن حرف نزنی؟
گفتم آدم وقتی از این دنیا و مردمانش به تنگ اومده باشه دیگه بمونه که چی بشه؟ باید جمع کنه و بره.
با تعجب نگام کرد. احساس کردم میخواد چیزی بگه اما نگفت. کمی بعد گفت نا امید نباش ما همچنان برای آزادی تو تلاش میکنیم اینو بهت قول میدم.
مامور اومد داخل بازداشتگاه و گفت خانم امینی تمامش کنید اومدن ببرنش.
همراه وکیل و مأمور ها به طبقه بالا که پارکینگ بود رفتیم این بار یه مأمور خانم و دو مامور آقا که یکی راننده بود منو تحویل گرفتن و سوار یه ماشین سواری به رنگ مشکی شدیم. خانم امینی اومد جلو و گفت زندان زنان استان، بند سیاسی نداره برا همین حکم خورده که بری زندان اصفهان.
گفتم وقتی قراره تو زندان باشم دیگه چه فرق میکنه که زندانم کجا باشه و ازش بخاطر اینکه سرش پرخاشگری کردم حلالیت گرفتم و بعد از خداحافظی ما، ماشین راه افتاد.
بعد از ظهر به زندان اصفهان رسیدیم اونجا دیگه از سلول انفرادی خبری نبود و مرا به بند سیاسی بردند که چند تا خانم محترم احتمالا با جرمهای مختلف سیاسی زندانی بودند. با یه سلام علیک مختصر با هم بندی هام، روی طبقه بالای تختی که زندانبان برام مشخص کرده بود رفتم و دراز کشیدم و اینقدر به تنهایی عادت کرده بودم که حوصله هیچ کس رو نداشتم. البته کسی هم با من کاری نداشت و مرا به حال خود گذاشته بودند. بی شک آنها خود این روزها را پشت سر گذاشته بودند و می دونستند که تو چه شرایطی قرار دارم.
دراز کشیده بودم اما آرامش نداشتم و از این پهلو به اون پهلو میشدم و به آینده مایوس کننده ای که سرنوشت جلوم قرار داده بود فکر میکردم
چهار روز از حضورم در اون زندان میگذشت از لحاظ جسمی در وضعیت بدی نبودم ولی از لحاظ روحی داغون بودم و افسردگی و نا امیدی غذای روحم شده بود و همچنان در انزوا بودم و فقط با خدا حرف میزدم و همه حرفم با خدا این بود که؛ چرا مرا نمیکشد؟
صبح روز پنجم زندان بان جلوی بند داد زد «هدیه شاهین پور؛ بیا ملاقاتی داری»
بلند شدم و راه افتادم به قسمتی رفتم که باید با گوشی تلفن از پشت شیشه ای ضخیم با ملاقاتی حرف میزدم دنبال وکیلم خانم امینی میگشتم که ناگهان با چهره عشقم؛ سعید که لبخند روی لب داشت و تو یکی از باجه ها منتظر من نشسته بود روبرو شدم. برای لحظه ای تمام درد و غصه هام را فراموش کردم و براش لبخند زدم. روبروش نشستم و گوشی را برداشتم.
سلام کرد و قربون صدقم رفت و بعد از کلی قربون صدقه رفتن گفت خیلی بی معرفتی که تنهام گذاشتی.
دوباره دردهام یادم اومد و اشک توی چشام حلقه زد. سعید گفت غصه نخور، رو رای دادگاه اعتراض گذاشتیم و داریم همه تلاشمان رو میکنیم که رای دادگاه را بشکنیم و آزادت کنیم یا حداقل اونا کم کنیم وقتی اینو میگفت هیجان و شادی در گفتار و چهره اش موج میزد. چقدر برایم سخت بود که بخوام با گفتن دردی که در دلم بود حال خوش او را خراب کنم اما با خودم عهد کرده بودم در اولین فرصت از بلایی که به سرم اومده بود براش بگم.
گفتم سعید جان تلاش بیهوده میکنی فایده نداره اینا کثیف تر از اونی اند که تو فکرشو میکنی بشون التماس نکن.
گفت هر کاری لازم باشه من برای آزادی تو میکنم حتی شده التماس.
گفتم خواهش میکنم زحمت های مرا بی ارزش نکن بگذار روزی که مردم خیالم راحت باشه که در راه هدفی مقدس مردم و به این زالو صفتان التماس نکردم.
گفت حرف از مردن نزن که خوشم نمیاد.
گفتم سعید من دیگه به درد تو نمیخورم مرا فراموش کن و برو دنبال زندگیت.
گفت چی داری
ند. دلم میخواد همانطور که جلسه اول دادگاه را قوی و طوفانی شروع کرده بودی باز هم قوی باشی؟!
گفتم تو از کجا میدونی؟
گفت بماند.
گفتم نه دیگه نشد قرار شد به هم اعتماد کنیم.
یواش گفت من اینقدر برای پروندههای سیاسی به اون دادگاه رفتم که اکثراً منو میشناسند و بعضی از این مامورهای پولکی هرچی اونجا میشنوند به من میگن. بعد برگه وکالت را داد و گفت تا یادم نرفته اینو امضا کن.
امضا کردم و پرسیدم تو میدونی منو قبل دادگاه کجا نگهداری میکردند؟
بلافاصله پرسید چرا اینو پرسیدی؟ بهت تجاوز شده؟!
بدون تعلل گفتم نه! (تصمیم داشتم غیر از سعید به احدی در مورد تجاوزی که بهم شده بود چیزی نگم)
گفت به احتمال خیلی زیاد تو بازداشتگاه اطلاعات سپاه بوده ای مگر اینکه اونا بعد از بازداشت، تو را به وزارت اطلاعات تحویل داده باشند. جز این دو جا، جایی نبوده ای. بعد گفت ببین خانم شاهین پور اگه بهت تجاوز شده به من بگو من تو را درک میکنم. اگه همچین چیزی که میگم وجود داشته باشه و بتونیم ثابت کنیم خیلی در روال پرونده تاثیر داره و با جنجالی شدن پرونده ممکنه برای جلوگیری از آبروریزی خودشون و زیر سوال نرفتن نظام بلافاصله آزاد بشی.
با اینکه جراحات مقعدم بهترین مدرک برای اثبات بود اما با خود اندیشیدم به چه قیمتی؟ به قیمت از بین رفتن آبروی خودم و همسرم؟ نه؛ نمیخواستم.
خانم امینی رشته افکارم رو برید و گفت خانم شاهین پور من که با دادن نشانی ثابت کردم که مورد اعتماد شوهر تونم پس لطفاً به من اعتماد کنید و همه چیز را به من بگید.
نمیدونم چی شد که یه دفعه این ضرب المثل به ذهنم اومد و گفتم نه خانم امینی یه شیر تو قفسم که باشه شیره و به شیر کسی نمیتونه دست بزنه. اگه دیدی فکری شدم داشتم به شکنجه های روحی فکر میکردم که در این مدت تحمل کردم و هر کدام کمتر از تجاوز نبود.
مدتی با تعجب نگام کرد اما بعد لبخند زد و گفت نگران نباش اونایی که باید ارزش این خود گذشتگی تو را بدونند میدونند.
مامور همراهم جلو اومد و گفت وقت تمامه باید بریم.
در حالی که از روی صندلی بلند میشدم گفتم خانم وکیل اگه میتونی تلاش کن که آزاد بشم و اگر میدونی نمیشه کاری کن که اعدام بشم من حوصله زندان رو ندارم.
&&& راوی سعید &&&
جلو زندان تو ماشین نشسته بودم که خانم امینی از زندان بیرون اومد.
با خوشحالی به سمتش دویدم و پرسیدم دیدیش؟ حالش چطور بود؟
قبل از اینکه تو ماشین بنشینه حرفی نزد اما وقتی نشست گفت نگران نباش حالش خوب بود بعد گفت همسرت جدای اینکه مغرور و کله شقه یه ویژگی دیگه هم داره که باعث شده این همه وقت تو بازداشت باشه و ازش خبری به بیرون درز نکنه.
گفتم چه ویژگی.
گفت جوان و خوشگله و این برای یه خانم بخصوص اگه اون خانم متهم سیاسی باشه یعنی بدترین شرایط، یعنی فاجعه.
دنیا رو سرم خراب شد و گفتم منظورت اینه بش تجاوز میکنند؟
گفت اینجا نه چون تا جایی که من میدونم اینجا قانون داره و به هیچ وجه مردی به قسمت زنان رفت و اومد نداره اما خانم شما از اول اینجا نبوده و حتی خودش نمیدونست کجا بوده. من حدس میزنم زیر دست اطلاعات سپاه بوده.
پرسیدم خودش گفت بهش تجاوز شده؟
گفت اتفاقاً خودش انکار کرد ولی من تقریبا مطمئنم این اتفاق افتاده.
دنیا دور سرم چرخید و برای لحظه ای از همه چیز و همه کس متنفر شدم. آخه چرا باید اینطوری میشد. داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم که خانم امینی گفت امیدوارم من اشتباه کرده باشم اما اگر حدس من درست باشه او بیگناهه تو حق نداری او را حتی توی ذهنت ملامت کنی. او بخاطر هدفی والا که بی رودربایستی نه من و نه تو که ادعای مردی داری جرأت شو نداریم مبارزه میکنه. او از همه چیز خودش گذشته تا ثابت کنه هدفش براش ارزش داره. پس باید ازش تمجید بشه نه اینکه بهش توهین کنی یا خدای نکرده فراموشش کنی.
تو چهره امینی زل زدم و با عصبانیت گفتم هیچ میفهمی چی داری میگی؟ من دلم شکسته و قلبم به درد اومده که چرا این بلا باید به سر او می اومد وگرنه این خبر ذرهای از علاقه ام به او کم نکرد او برای من فرشته پاکی هاست و الان فقط من میدونم که او چه حالی داره و از اینکه بش تجاوز شده چه زجری میکشه، بخاطر این ناراحتم.
خانم امینی فقط نگام میکرد گفتم قسم میخورم آرام نگیرم تا انتقام این ظلمی که در حقش کردند بگیرم، چون واقعاً این حق او نبود.
گفت این اولین بار نیست که برای زندانیان سیاسی این اتفاق افتاده و آخرین بار هم نخواهد بود. تو از کی میخواهی انتقام بگیری؟ کسی یا کسانی که این کار را میکنند خوب یاد گرفتند چگونه کارشونو انجام بدن که شناخته نشوند و ردی از خودشون باقی نمونه. باید بسوزی و بسازی و دم نزنی.
گفتم من نا امید نمیشم به قول هدیه اگه خدا بخواد هر ناممکنی ممکن میشه، منم دست از تلاش برنمیدارم و خدا هم کمک می کند.
روز بعد همراه
نه یا نمیخواد برام حکم اعدام صادر کنه فقط میخواد ازم اقرار بگیره و احتمالا چندین سال زندان برام ببره و اینطوری دیگه نمیتونستم خودم را از شر این زندگی خلاص کنم ( البته این یه حدس بود و من اون لحظه فقط به این فکر میکردم که یا بدست اونا کشته بشم یا آزاد بشم که بتونم خودمو بکشم) برا همین وقتی تیرم برای گرفتن حکم اعدام به سنگ خورد اون روی سکه را گذاشتم و گفتم من اصلاً این دادگاه را قبول ندارم که بخوام از خودم دفاع کنم. کدام متهمی را بدون وکیل و بی خبر از خانواده اش محاکمه کرده اند؟ حتماً خبر دارید که من الان مدتی ست که در بندم و شب و روز را در تاریکی سلول گذراندم طوری که نمیدونم چه مدته در بازداشتم. نه از خانواده ام خبر دارم و نه اجازه داده اید به آنها خبر بدم که کجا هستم. هر چند که خودم هم نمیدونم این مدت کجا بودم پس هر موقع که به خانواده ام اطلاع دادید و وکیل داشتم اون موقع جواب شما را میدم.
قاضی که میخواست بگه همه چی طبق مقررات جلو میره و به حقوق متهم احترام گذاشته میشه گفت البته که داشتن وکیل حق شماست هر چند بودن وکیل چندان تاثیری در روند پرونده شما نداره و در حالی که چند تا برگه برام تکان میداد گفت تو قبلاً به اتهامات وارده اعتراف کردی.
دوباره خیلی جدی گفتم اگر اینقدر مطمئنی من اعتراف کردم برای اون همه جرمی که برا من شمردی خیلی راحت میتونی حکم اعدام صادر کنی پس دیگه منتظر چی هستی؟!
گفت عجله نکن پرونده باید روال قانونی خودشو طی کنه اما قول میدم تو به جزای اعمالت برسی بعد با دستاش به مأموران همراه من اشاره ای کرد. یعنی اینکه اینا از اینجا ببرید.
دوباره همراه اون دو مامور به پارکینگ رفتم و سوار ون نیروی انتظامی شدیم. دیگه چشم بندی در کار نبود. پرسیدم خانم ها امروز چندمه؟
به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند.
گفتم واقعا اینقدر بتون سخت می گیرند که حتی جرات گفتن یه تاریخ به متهم هم ندارید؟
یکیشون گفت ۲۶ آذرماه.
به این فکر میکردم که نزدیک یه ماه از بازداشتم میگذره که ماشین از پارکینگ دادگاه خارج شد. خیلی دلم میخواست بدونم نتیجه اعتراضات چی شد اما هر چه به بیرون از ماشین نگاه کردم چیزی متوجه نشدم. بعد از طی مسافتی در شهر که مرکز استان بود به حومه شهر و زندان رسیدیم.
اونا منو به مسئولین زندان تحویل دادند و ماموران زندان منو مستقیم به اتاق عکسبرداری بردند و دو تا عکس یکی از روبرو و یکی از نیم رخ من گرفتند و بدون هیچ حرفی منو از آنجا به سلول انفرادی بردند که مشخص بود دستورش قبلاً توسط قاضی صادر شده بود.
دیگه اونجا چندان کاری باهام نداشتند و من از این تنهایی و عذاب روحی داشتم دیوونه میشدم و گاهی چهره قاضی و برگه هایی که دستش بود و تکان میداد و میگفت «تو قبلاً به اتهامات وارده اعتراف کردی» یادم می اومد و از خودم میپرسیدم نکنه برگه هایی که اونروز با چشم گریان، نخونده امضا کردم و فکر میکردم تعهد نامه ست اعتراف بوده و این نگرانم میکرد.
معضل دیگه ای که داشتم جراحت مقعدم بود که همچنان موقع دستشویی خونریزی داشت و موقع نشستن و برخاستن بشدت درد میگرفت.
سلول انفرادی زندان با این که تاریک بود و من جز ماموران زن که شیفتی برام غذا می آوردند یا منو تا دستشویی همراهی میکردند کسی نمیدیدم. اما دورادور صداهایی از بندهای زندان به گوشم میرسید و میشد از طریق همان صداها فهمید که کی روز و کی شب میشه.
چهار روز بعد از اولین جلسه دادگاه سراغم اومدن و گفتند ملاقاتی داری. برای لحظه ای نفسم تو سینه ماند. این اولین خبر خوشحال کننده ای بود که بعد از مدتها به گوشم میرسید. با خوشحالی بلند شدم و به راه افتادم با خود گفتم ملاقاتی حتماً سعیده. اما ناگهان در میان راه اضطراب شدیدی سراغم اومد و شرمندگی تمام وجودم را فرا گرفت. آخه چطور میتونستم تو روی تمام زندگی ام نگاه کنم بگم به عشقت تجاوز شده. قطره ای اشک روی گونه هام غلطید و خودم را مقابل در اتاقی دیدم
&&& راوی سعید &&&
نزدیک به یه ماه بود از همسرم بی خبر بودم و فقط دو روز مانده بود تا یه ماه کامل بشه که از دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب باهام تماس گرفتند و گفتند همسرت با اتهامات مختلف در زندان به سر میبره و ازم خواستند در صورت تمایل پیگیر پرونده اش باشم. شنیدن این خبر با اینکه خبر تلخی بود اما برا منی که دیگه داشتم از ندیدن هدیه کسخل میشدم سرشار از شادی بود چرا که فهمیدم عشقم زنده است و باز میتونم او را ببینم.
نمیدونم چطوری و با چه حالی خودمو تا دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب رساندم و وقتی مطمئن شدم او را زندان کردند به سمت زندان رفتم تا وقت ملاقات بگیرم و هدیه را ببینم اما وقت ملاقات ندادند و گفتند برو با وکیلش بیا.
باز به شهرم برگشتم و مستقیم سراغ وکیل خانوادگی ام رفتم. بعد از مشاوره با او، او گفت پروندههای
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۳)
#اجتماعی #عاشقی
...قسمت قبل
&&& راوی هدیه (مژده) &&&
غروب همان روز باز خانم دکتر به دیدنم اومد و بعد معاینه زخمها گفت زخمات تقریباً خوب شد ولی بدنت تحلیل رفته و نیاز به تقویت داره و یه آمپول به من تزریق کرد و رفت.
بعد از رفتن او با اینکه بیشتر روز را خوابیده بودم و انتظار نداشتم خوابم بگیره چشام بشدت سنگین شد و خواب بر من چیره شد.
در هپروت بودم که احساس کردم سعید داره بدنم را میماله و حس خوبی بهم دست داد آرام آرام داشتم خودمو با این حس همراه میکردم و لذت میبردم. چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود داشتم با تمام وجود خودمو در اختیارش میزاشتم که یه دفعه ذهنم بیدار شد و یادم افتاد که دربندم و مدتی ست که از سعید دور افتادم. پس این دستها که رو بدنم میچرخید دستهای کی بود؟! وحشتزده چشم باز کردم و ناگهان سه تا حیوان در قالب انسان ماسک بر صورت، برهنه بالا سرم دیدم که چون گرگی لباسهایم را دریده بودند و با بدنم بازی میکردند.
صد برابر قبل وحشت کردم و چنان جیغی کشیدم که نزدیک بود حنجره ام پاره بشه و بدن عریانم رو از بین دستان اون کفتارهای پلید در اوردم و گوشه تخت چمباتمه زدم و زانوهایم را روی سینه ام جمع کردم. و دستام را روی زانوهام قفل کردم.
اون سه عوضی لحظه ای از صدای جیغم ترسیدن و عقب رفتند و بعد باز دوباره با وقاحت تمام جلو اومدند. صحنهای که سال گذشته نزدیک مزرعه برام اتفاق افتاد و سه سگ مخوف بهم حمله کرده بود در ذهنم تداعی شد ولی کاش اینا هم سگ بودند، کاش اصلا گرگ بودند و نفسم را میبریدند ولی افسوس!
فریاد زدم ولم کنید! چی از جونم میخواهید که یکیش دو تا سیلی تو گوشم چپ و راست کرد که سرم گیج شد. تو حالتی گیجی احساس کردم دست و پای منو گرفتند و زور میزنند تا از هم باز کنند
تمام توانم را به کار گرفتم که اجازه ندم این اتفاق بیفته اما هر چه زور زدم، تقلا کردم، اشک ریختم و التماس کردم فایده نداشت.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که مقاومتم شکست. یکیش وحشیانه کیرشو تو کسم کرد و دیگری تو دهنم هل داد.
نفرت و انزجار تمام وجودم را فرا گرفت و آرزوی مرگ کردم هر چه سیلی زدند و تلاش کردند تا مرا با سکسشون همراه کنند موفق نشدند و من چون مرده بینشان دست به دست میچرخیدم و به نوبت دهن و کسم را از کیرشان پر میکردند. از کسم سیر شدند و منو دمر کردند. سوراخ تنگ کونم را که عشقم؛ سعید بارها خواسته بود بکنه و من نداده بودم با آب دهن خیس کردند و کیرشان را با بیرحمی تمام و به زور توش فرو کردند که به معنی واقعی جر خوردم و دردی در درونم پیچید که استخوان هایم بند بند شد و تا فرق سرم تیر کشید. همش جیغ میکشیدم و می نالیدم و زمان به سختی برام میگذشت تا اینکه اون سه حیوان به ترتیب کونمو گائیدند و یکی آبشو تو دهنم ریخت، یکی تو صورتم پاشید و آخری تو کونم خالی کرد و رفتند. خواستم از جام بلند شم که نتونستم تکان بخورم و اینقدر ضعف کرده بودم که با همان وضعیت از حال رفتم.
وقتی به هوش اومدم تمام بدنم درد میکرد. از همه جا بدتر سوراخ کونم بود که انگار آتش زغال گذاشته بودند از بس میسوخت.
چشامو باز کردم و دیدم باز همه جا تاریکه. به خودم و دور و بر دست کشیدم و فهمیدم لباس تنم کردهاند و دوباره منو به سلول سابقم برگردانده اند.
بوی گند اسپرم اون کثافت ها با بوی خون خودم در هم آمیخته بود و تو صورتم می خورد. هق زدم و دل و روده ام بالا اومد.
نشستم و به دیوار سلول تکیه زدم. دنیای پیش رویم را تنگ تر و تاریکتر از سلولم دیدم و اشکام جاری شد و گفتم خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارم کردی؟ و زار زار گریه کردم. حالم از این دنیا و آدماش به هم خورد و دلم میخواست بمیرم. دیگه به آزادی فکر نمیکردم و مرگ تنها آرزوم بود. اون لحظه تازه تونستم فرانک رو زمانی که بش تجاوز شده بود درک کنم. دیگه اون حرفهای قشنگ و امیدوار کنندهای که اون روز خودم به فرانک زده بودم برام معنایی نداشت و آزادی واقعی برام مردن و رها شدن از قید زشتیها و نامردی های این دنیا بود. دلم میخواست چیزی پیدا میشد تا خودم را باهاش بکشم و راحت بشم اما افسوس که چیزی پیدا نمیشد.
همانطور که به دیوار تکیه زده بودم تصمیم گرفتم سرم را با تمام توان به دیوار بکوبم تا ضربه مغزی بشم و بمیرم. این کار رو کردم، سرم سنگین شد و روی زمین افتادم.
با آبی که روی سرم ریخته شد به هوش اومدم. سرم همچنان سنگین بود و بوی خون در دهانم پیچیده بود. پس هنوز زنده ام. اما نه؛ من در همان زمان که بهم تجاوز شد مردم و الان فقط از روی عادت نفس میکشیدم. کاش نفسم هم بریده بود. منی که بدترین شکنجه ها را برای هدفم و به عشق آزادی تحمل کردم و دم نزدم الان چنان روحم آزرده شده بود که مرگ چون عسل برام شیرین بود. با آب سطل دیگری چشامو باز کردم. توی حمام بودم و دو خانم سیاه پوش با صورت پوشید
دیدن سکس مامان و بابام در نوجوانی
#والدین #خاطرات_نوجوانی
سلام خاطره ای که میخوام بگم مال سالها قبله که یه شب تو پذیرایی خوابیده بودم چون خونه ما یدونه اتاق داشت اونم مامان و بابام توش بودن ، داشتم می گفتم حوالی نصفه شب با صدای پچ پچ یا همچین چیزی از خواب بیدار شدم از اتاق صدا میومد با ترس رفتم پشت در اتاق از لای در که یکم باز بود چون در قدیمی بود بسته میشد هم از کنارش یکم از فضای اتاق معلوم بود . دیدم که مامان و بابام کاملا لختن و بابام دراز کشیده بود به پشت وکیر کلفتش رو داده بود مامانم که کنارش چهار دست و پا نشسته بود با یه دست کیر شق شدشو میچرخوند مثل عقربه ساعت بعدش با دهن براش ساک حرفه ای میزد ،بعد بابام گفت بشین روش و مامانم بلند شد و کونش رو به بابام بود و کیر بابام رو کرد تو کصش و نشست روش ، از شق درد داشتم میمردم کیر کوچیکم مثل سیخ شده بود عجیب اینجا بود که بابام قبل نشستن مامان بسم الله گفت نمیدونم چرا اگه میدونید بگید دلیلشو . مامانم بعد از اینکه کلی رو کیر بابام بالا پایین کرد کنار بابا به پشت دراز کشید و بابام هم بلند شد و پوزیشن میشنری گرفت با مامان یعنی یکم رون های مامان رو بلند کرد رون های خودش رو کرد زیرشون و کیرش رو کرد تو کصش و لبش رو هم میبوسید و پاهاشو هم دراز کرد هر دو پاشون دراز بود رو هم افتاده بودن بعدش ریخت تو کس مامان منم زود رفتم تو جام تو پتو خودمو زدم به خواب بعدش اول بابام اومد یه چرخی زد رفت تو و بعدش مامانم اومد رفت دستشویی که تو حیاط بود و بعدش برگشت اینم خاطره من از دیدن سکس بابام و مامانم ممنون ازتون دوستان حمایت کنید چند تا خاطره توپ دیگه هم دارم این اندیش بود تو پست های بعدی اونا رو هم میگم ، بوس به کیر و کوص هاتون لایک این پست برسه به صد تا داستان بعدی رو میزارم که اولین سکس خودم با یکی از فامیلام بود فعلا .
نوشته: حمید
@dastan_shabzadegan
ن چه کاریه که گفت بشین میخوام سواریت بدم بشین بچه کوچولو که منم نشستم که رفت داخل سالن یه دفعه برگشت و منو رو هوا گرفت و سفت بغلم کرد کرد و شروع کرد مثل وحشیا گردن و صورتم رو خوردن که صورتم خیس آب شد و ریش هاش مثل سوزن پوستم رو اذیت میکرد که گفتم ولم کن بسه که گفت کجا ولت کنم شکلات من دو ماهه انتظار این لحظه رو میکشم بعد سرشو برداشت و بهم نگاه کرد و گفت دیشب با خودم عهد کردم قبل اینکه لخت بشم نیم ساعت ممه هاتو بخورم بعد ساعت مچیشو نگاه کرد و با خنده گفت نیم ساعت رو از الان شروع کنیم ؟ کم کم داشتم میترسیدم و بلایی که قرار بود با این کوه شهوت سرم بیاد رو تصور میکردم . تو فکر بودم که محکم زد رو رونم و گفت شروع کنیم که سرمو تکون دادم که یعنی باشه که سریع بلند شد و منو هم از رو زمین برداشت و بردتتم اتاق خواب و گفت یه چیز بگم ؟ تو اولین کسی هستی که قراره تو این تخت بکنمش . گذاشتتم رو تخت و شروع کرد لختم کردن که چشمم به کیرش افتاد که میخواست شلوارشو پاره کنه . باورم نمیشد که یه مرد 46 ساله اینهمه حشری باشه و این منو حسابی میترسوند مخصوصا وقتی اون کیر 26 سانتیش رو تصور میکردم وحشت میکردم که اگه بخواد کونم بزاره چی سرم میاد چون جلیل رو دو تا مرد میدیدم یه مردی که بعد ارضا شدنش بود و خیلی مهربون بود و در عین حال که همیشه حشری بود ولی این مقدار شهوت بعد ارضا شدنش حداقل اذیت کننده و خشن نبود و در مقابل یه مردی در حالتی که شهوتش به اوج می رسید و بقول معروف وقتی کیرش راست میشد دیگه اونوقت بود که هیچی حالیش نبود و هر کاری که بهش لذت میداد رو انجام میداد و رحمی هم نداشت و الان اون جلیل دومی رو با یه کیر گنده زیر شلوار که به راحتی هم نمیخواست بیرونش بیاره رو مقابل میدیدم .
تی شرتمو از تنم درآورد که چشمش افتاد به ممه هام که صورتشو گذاشت وسط ممه هام و ریش هاشو مالید به سینه هام و گفت آخ آخ آخ چقدر دلم واسه این لیمو ها تنگ شده بود بعد هر دوتاشونو بوسید و گفت حالا صبر کنید با شماها کار دارم و رفت پایین و شلوارمو از پام دراورد و برم گردوند و کونمو که از رو شورت دید گفت آخخخخخخ کونو ببین این کون رو فقط باید لیسید و شورتمو از پام درآورد که یه چک محکم زد به کونم که خیلی دردم اومد که جیغ زدم و گفتم چرا میزنی که برم گردوند و گفت این که چیزی نیست این کون رو با کیر میزنم و خندید که منم گریه کردم و گفتم تو رو خدا اذیتم نکن من بهت اعتماد کردم اومدم اینجا و قول دادی اذیتم نکنی که محکم بغلم کرد جوری که کم مونده بود له بشم و گفت کجا اذیتت کردم جوجه که گفتم کونم نمیذاری که گفت این کون که مال منه و میذارم ولی چشم امروز نمیذارم چون امروز میخوام عوض دو ماه از خوردنت سیر بشم ولی دهنتو میکنم باشه ؟ یکم آروم شده بود نمیدونم چرا . که گفتم باشه که گفت غلامتم بچه . و گفت حالا یه دونه بوسم کن تا بریم ممه هاتو بخورم که بوسیدمش و یهو پرتم کرد رو تخت و اومد افتاد روم و گفت نیم ساعت از الان شروع شد طوری ممه هامو میخورد که انگار میخواست ازشون شیر استخراج کنه یکم میخورد و دست میکشید و کیرشو از رو شلوار میمالید و باز میافتاد روم اونقدر سینه هامو خورد که آخراش داشتم از حال میرفتم و باید اعتراف کنم برای اولین بار این حس رو تجربه میکردم که دوست داشتم بیهوش میشدم و حس میکردم سینه هام بی حس شدن که ساعتشو نگاه کرد و گفت یه دقیقش مونده که بازم افتاد روم که بعد یه دقیقه بلند شد و گفت نذرمو ادا کردم و خندید چشماش از شدت شهوت قرمز شده بود بلندم کرد و برد سمت آینه و گفت ببین ممه هاتو که دیدم از شدت قرمزی رنگشون به کبودی میزنه .
پیرهنشو از تنش در آورد که یه بدن پشمالو مخصوصا سینه هایی پر از مو افتاد بیرون و گفت بشین درش بیار که گفتم چیو گفت اینو کیرشو اشاره کرد کمرشو باز کردم و شلوار پارچه ایش افتاد پایین جلوی شورتش خیس و لزج شده بود و کیرش داشت پارش میکرد شورتشو کشیدم پایین و کیرش مثل فنر پرید بیرون گفت بازی کن باهاش بچه با دستم شروع کردم مالیدنش یکم که مالیدم گفت گفت بکن دهنت شروع کردم از خایه هاش تا نوک سر کیرش به لیس زدن که حسابی آخ و اوخش بلند شد یکم که لیسیدم از دستم گرفت و کرد تو دهنم که به زور تو دهنم جا میشد و لبام داشت جر میخورد که شروع کرد به تلمبه زدن که تا نصف بیشتر نمیرفت تو و تلمبه میزد و وقتی اوق میزدم در میاورد و با کیرش چن تا رو صورتم چک میزد و دوباره میکرد تو دهنم و تلمبه میزد چند دقیقه اینکار رو تکرار کرد و از دهنم درآورد و منو برداشت و خوابوند رو تخت و کنارم دراز کشید و کیرش رو گذاشت لای رون هام و محکم بغلم کردو با دستاش ممه هامو گرفت و سرشو هم چسبوند به گردنم و گردنم رو لیس میزد و شروع کرد به لاپایی زدن و بهم گفت رون هاتو محکم بچسبون بهم که وقتی فشار دادم رون هامو یه
یم دیدم بازم نگاهش همش تو رون هامه که یه دفعه گفت ببین سامی یه چیزی میگم جون من نه نیار ترس برم داشت گفتم چی گفت من الان یک ماه و نیمه دیوونه تو ام بزار بزارمت بغلم و یکم باهم حال کنیم که من ترس ورم داشت و وحشت زده گفتم یعنی چی نه نمیشه و زشته و این حرف ها که گفت انقدر واسم با ارزشی که اگه حتی بگی بهم دست نزن میگم چشم و همین که کنارم باشی واسم کافیه ولی اگه درکم کنی و بهم یه حالی بدی دنیا رو به پات میریزم و گفت بزار یه چیزی رو رک بهت بگم گفتم چی گفت من آدمی ام که هیچوقت از لحاظ سکس و شهوت سیر نمیشم و همیشه به غیر از زنم چند تا دوست زن و دختر هم داشتم ولی از وقتی تورو دیدم دور همشون رو به غیر از زنم خط زدم و واسم لذتی ندارن و با زنم هم چندبار از روی اجبار رابطه داشتم و به خودم قول داده بودم خودمو نگهدارم تا به تو برسم و همه شهوتم مال تو باشه با این حرفهاش حسابی خرم کرد و دهنم رو بست و منم گفتم باشه فقط به شرطی که فقط در حد بغل کردن که گفت آخ فدای جوجه خوشگلم بشم سریع صندلیشو داد عقب و برم داشت گذاشت رو بغلش از عقب شروع کرد خوردن گردنم یه جوری گردنم رو میخورد که کم کم داشت خوشم میومد بعد برم گردوند و لبام رو با ولع میخورد و چنگ انداخته بود محکم کونم رو میمالوند و بلند میگفت بالاخره مال خودم شدی حدود یک ربع همینطوری همه جامو میخورد که برم گردوند گذاشتتم رو بغلش حس کردم یه چیز کلفتی کونمو لمس میکنه که فهمیدم کیرش راس شده و مثل جک داره بالا پایین میکنه محکم فشارم میداد به کیرش منم هیچی نمیگفتم و اون فقط قربون صدقم میرفت و دستاش سینه هامو میمالوند و گردنم رو میخورد که یه دفه بی اختیار و از روی شهوت یه دونه گفتم آیییییییی که گفت جااااااان آروم دم گوشم گفت ممه هاتو بخورم جوجو ؟؟ که باز بی اختیار گفتم آره . نمیدونستم دارم چی میگم اصلا تو خودم نبودم و باید اعتراف کنم جلیل خدای مخ زنی بود و کارشو خیلی خوب بلد بود .
یه دفعه گفتم کسی نبینه که گفت اینجا حتی گربه هم رد نمیشه نگران نباش نفسم که برم گردوند و تیشرتمو از تنم در آورد چشمش که به بدنم افتاد یه آخ آخ آخ بلندی کرد و گفت ببین سامی تو به من برس من نوکر تو میشم که منم با ناز خندیدم که یه لب ازم گرفت و افتاد به جون ممه هام با ولع ممه هامو میخورد و کونمو میمالید یکم که خورد حالی به حالی شدم و آه آه میکردم که اونم بیشتر حشری میشد که آروم دم گوشم گفت میخوای کیرمو ببینی که گفتم آره گفت پس برو اون صندلی که رفتم صندلی شاگرد تا چشمم به کیرش افتاد وحشت کردم شلوارش داشت پاره میشد و از زیر شلوار خیلی بزرگ دیده می شد با دستش گرفته بودش و از رو شلوار میمالیدش دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش و گفت دوست داری که گفتم خیلی بزرگه ؟ که گفت میخوای درش بیاری ؟ که گفتم آره که گفت ای جاااان زیپشو کشید پایین و از زیر شلوار و شورتش به زور درش آورد .
چی داشتم میدیدم یه کیر خیلی بزرگ که بعدا مترش کردم 26 سانت بود کلفتیش قد مچ دستم بود با یه کله که انگار یه قارچ خیلی بزرگ بود دستمو گرفت و داد دستم وقتی گرفتمش یه آه بلندی کرد و گفت نازش کن جوجه که خیلی وقته تو عطش این لحظه ام با دو دستم گرفته بودمش و بالا پایین میکردم که گفت میخوریش که گفتم نه دوست ندارم که گفت باشه پس باهاش بازی کن دستامو گرفت و تف کرد روشون گذاشت رو کیرش همینطور بالا پایین میکردم و اونم فقط داد میزد و قربون صدقم میرفت تقریبا بعد یه ربع که باهاش بازی کردم یه نعره ای کشید و آبش رو پاشید به سقف ماشین باور کنید شاید یه لیوان از کیرش آب اومد که منم میخندیدم که گرفتم و دوباره ممه هام و گردنم رو وحشیانه خورد و گذاشتم رو صندلی و بی حال افتاد و گفت به جون بچه هام تو عمرم این همه حال نکرده بودم و این همه آب ازم نیومده بود .
منم فقط میخندیدم که با دستمال کاغذ سقف ماشین و کیرش رو پاک کرد و تیشرت منو پوشوند و کیرش رو نذاشت رو شورتش و داد دستم گفت تا برسیم دست تو باشه که گفتم مگه آبت نیومد که گفت از این به بعد از وقتی نشستی ماشین میدم دستت تا وقتی که پیاده بشی که منم خندیدم که گفت واسه روز اول دوستیمون عالی بودی عشق من که منم سرمو انداختم پایین و خندیدم تو راه بودیم که گوشیش زنگ خورد و شاگردش بود که بهش گفت تا یه ساعت میام مغازه .
بهم گفت چیزی تو باشگاه یا خونه لازم نداری که گفتم نه مرسی که گفت فردا میام میبرمت واست کفش و لباس والیبال بخریم که گفتم نه دارم که گفت خوشگل ترشو میخریم که گفتم آخه به خونه چی بگم که گفت نبرش خونه بزار مغازه ما باشه وقت رفتن از اونجا بردار دیگه هم حق نداری با شورت و تیشرت بری باشگاه که منم گفتم چرا که گفت چون من غیرتی ام و منم خندیدم و گفتم باشه تا اینکه رسیدیم سر کوچمون کیرش هم تو دستم خواب بود خودم گذاشتمش تو و زیپشو کشیدم خواستم پیاده
فام گوش کن بعد نوکرتم هستم که سکوت کردم و گفت : چرا پیاده میرفتی تو این بارون با این شورت و تیشرت و به بابات نگفتی بیاد دنبالت که گفتم بابام ماشین نداره که گفت خب با تاکسی میرفتی که گفتم پول نداشتم که گفت ای جانم مگه من مرده باشم که تو پول نداشته باشی میخواست خرم کنه که گفتم ممنون حالا ولم کنین میخوام برم که گفت ببین من عاشقتم و هر روز که از مقابل چشمم میگذری منو میکشی و تا حالا هیشکی رو اینطور دوست نداشتم و این چرت و پرت ها که گفتم ببخشید مگه من دخترم که گفت دخترو میخوام چیکار اگه دختر میخواستم صد تا رو با پول میکردم من تو رو میخوام خوشگل که گفتم تورو خدا ولم کنین الان مامانم نگران میشه که گفت اول به حرف هام گوش بده بعد .
گفت ببین من مجبورت نمیکنم فقط خواهش میکنم شمارتو بده بهم چند روز حرف بزنیم اگه نخواستی دیگه کاری باهات ندارم که منم گفتم آقا تورو خدا ولم کنین من نمیخوام که گفت ببین اگه با من باشی به خدا همه جوره هواتو دارم من وضع مالیم خیلی خوبه و ده تا شاگرد زیر دستم کار میکنن تو با من باش پادشاهی کن هر چی لب تر کنی واست فراهم میکنم که منم گفتم نمیخوام که باز ادامه داد بهترین لباس هارو واست میخرم جیب هاتو پر پول میکنم اصلا یکی از شاگردامو رانندت میکنم که مثل ارباب ببرتت باشگاه و بیارتت راستش ترسم کمی ریخته بود و داشتم به حرفاش فکر میکردم لعنت به بی پولی و بدبختی …
بهش گفتم چیکار کنم که ولم کنین که گفت شمارتو بده که منم گفتم نمیتونم و این حرفها که گفت تا شمارتو ندی ولت نمیکنم که گفتم آقا اگه بابام بفهمه منو میکشه که گفت نگران نباش جوجه من نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره تو فقط شمارتو بده اگه نخواستی دیگه حرف نزن که مجبورا شمارمو بهش دادم که بی اختیار دستمو گرفت و یه بوس محکم از دستم کرد که گفتم حالا میتونم برم که گفت بگو برسونمت که گفتم نه نمیخوام یه وقت بابام میبینه بد میشه واسم که گفت پس صبر کن و حرکت کرد خیلی خر کیف شده بود و همش بازوم رو که مشت زده بود میمالید و میگفت قلط کردمو ببخشید که منم گفتم چیزی نیست و مهم نیست که بازم دستمو بوسید و گفت ببین چجوری نوکریتو میکنم تو فقط با من باش که منم گفتم کجا داری میری که جلوی یه آژانس وایساد که نگاه کردم دیدم آزانس بانوانه که ازش پرسیدم چرا اومدیم اینجا که گفت خب از اینجا واست ماشین میگیرم برو خونتون که گفتم چرا بانوان که گفت اینجوری بهتره فقط تورو خدا بهت پیام میدم جواب بده که منم گفتم اگه تونستم باشه که گفت قربونت برم و از جیبش یه دسته تراول پنجاهی درآورد و چهار تا داد بهم که گفتم نه ممنون نمیخوام که گفت نه نمیخوام نداریم باید بگیری که منم یکم مقاومت کردم و گفتم این زیاده نمیتونم بگیرم که گفت این که چیزی نیست من صد تا از اینارو فقط فدای لبای تو میکنم که منم یه جوری شدم و گرفتم پیاده شدم که یه ماشین واسم گرفت و زنه منو رسوند خونمون .
تو راه همش داشتم به این فکر میکردم از یه طرف خیلی میترسیدم و از طرفی هم تو اون همه بدبختی و فلاکت مون شاید این میتونست واسم یه نور نجاتی باشه ولی من بدبخت به این فکر نمیکردم که در مقابل این همه لطف این مرد غریبه چی ازم میخواست .
خلاصه رسیدم خونه و مامانم هم گفت چرا دیر کردی که گفتم بارون میومد صبر کردم بند بیاد که گفت باشه و رفتم تو یه اتاق کوچیک که مثل انباری بود و من اونجا درس میخوندم و میخوابیدم شبیه یه اتاق واسه خودم کرده بودمش دیدم به گوشیم پیام اومد که دیدم یه شماره ناشناسه که باز کردم دیدم نوشته رسیدی جوجه خوشگل من که منم نوشتم بله رسیدم که بالافاصله پیام داد منو بخشیدی که چیزی ننوشتم که باز پیام داد یعنی نبخشیدی که نوشتم از من چی میخوای که نوشت میخوام عشقم باشی که نوشتم اولا که من مگه دخترم که نوشت گفتم که من از دختر خوشم نمیاد که نوشتم دوما شما چند سال دارین که نوشت اگه راستشو بگم لج نمیکنی که گفتم راستشو بگین که نوشت 46 سال که منم نوشتم شما حتی از بابای منم بزرگترین و بابای من فقط 38 سال داره و 32 سال از من بزرگترین چه دوستی میتونه بین ما باشه که نوشت درسته ولی من از هزار تا جوون 20 یا 25 ساله بهتر میتونم خوشحالت کنم و قدرتو بیشتر میدونم که با یه 3 نقطه دیگه جوابشو ندادم که نوشت اسمت چیه که نوشتم فعلا نمیتونم بگم که نوشت باشه هر وقت خواستی بگو جوجه کوچولوی من فقط تو چند روز بهم فرصت بده بعد اگه نخواستی دیگه باهات کاری ندارم که گفتم فعلا من میخوام بخوابم که نوشت باشه خوشگلم بیدار شدی پیام بده میبوسمت …
چند ساعت فقط با این فکر خوابیدم راستش خودمم کمکم داشتم قانع میشدم که باهاش حرف بزنم تا شاید کمی از این بدبختی و شرمندگی پیش دوستام رها بشم .
تا اینکه فرداش دیدم بهم پیام داد …
اون شب رو تا نزدیکای صبح نخوابیدم و ذهنم داشت منفجر میشد . از یه طر
دم ودرادامه آنتون فکر کرد دارم مسخره میکنم و بدون مقدمه دست منو به سمت کیرش برد و گفت ببین،گفتم قبول دارم .
الهام گفت میبینی بچه هاشون برای من بی تابی میکنن وازدوطرف دستانش رو روی کیرهاشون گذاشت.
از طرفی کمی ضربان قلبم بالا رفته بود و از طرفی هم استرس داشتم کسی مارو نبینه،الهام مشخص بود بخاطر مستی و حشریت زیاد حواسش سرجاش نیست.
الهام و آنتون برای رقص رفتن،البته قبلش از من اجازه گرفت.
اونها که رفتن یوری بهم گفت امشب اجازه میدی الهام با ما باشه،گفتم باید از خودش بپرسی،گفت اون بیشتر از ما منتظره این اتفاقه،گفتم اگر اینطوری حرفی ندارم.بهم دست داد و گفت بیایید بریم اتاق ما گفتم نه اتاق خودمون،گفت اطاق ما سوپر دولوکسه و بزرگتره و هم امکانات بیشتری هم داره،بهتره اول بیایی و ببینی بعدش انتخاب کنید.با نظرش موافقت کردم و بعد از بازگشت الهام و آنتون با پیشنهاد یوری به سمت اتاق اونها راه افتادیم،هیجان و مستی واقعا جذابیت الهام رو دو چندان کرده بود،توی آسانسور با اینکه یک طرف آسانسور شیشه بود ولی هر دو از دو طرف الهام و بغل کرده بودن و ضمن پرسه دستانشون بر روی باسن و سینه های الهام باهاش بوسه ردوبدل میکردن.
حالت عجیبی داشتم،از یه طرف احساس حقارت،از طرفی حسی پر از شهوت و حشریت،الهام که از مردان دیگه همیشه فاصله میگرفت و با احتیاط عبور میکرد حالا در حضور خودم داره درآغوش دو نفر مرد لذت میبره.
وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم یکیشون الهام رو بغل کرد و دیگری جلوتر حرکت کرد و درب اتاق روبازکرد،بالاترین طبقه هتل بود،اتاق دقیقا بیشتر از دوبرابر اتاق ما،به الهام اشاره کردم اول همه جارو بررسی کنیم که دوربین نباشه،ضمن خاموش کردن برقها و جستجو در گوشه و کنار خیالم راحت شد و با دستور الهام گوشی اون دو نفر رو در سیفتی باکس گذاشتیم.
کنار پنجره اتاق که روبه دریا بود یک حوضچه کوچک بسیار زیبا قرارداشت الهام محو تماشای منظره دریا و مهتاب از کنار پنجره بود که یوری از پشت بهش چسبید ولی ناگهان الهام ازش فاصله گرفت و به سمت من اومد و بعد از یک لب نسبتا طولانی بهم گفت هنوز مطمئنی که این رابطه تاثیر منفی تو زندگیمون نمیذاره؟گفت کاملا مطمئن و راحتم،برو و با خیال راحت لذت ببر،چیزی که مدتها در خیالمون بود به واقعیت رسیده پس اساسی لذت ببر،الهام با یک بوسه دیگه بهم گفت پس ازت خواهشی دارم گفتم دستور بده ملکه من،گفت هر کاری ازت خواستم همراهی میکنی،گفتم چشم عزیزم،و الهام به طرف یوری برگشت.
آنتون با یک دوتا بسته به سمت الهام اومد،الهام متعجب از اینکه چه چیزی توی بسته هاست ،بسته هارو گرفت و به سمت مبلی که من نشسته بودم برگشت،اولی رو باز کرد یک گردنبند بسیار زیبا و یک دستبند از همون مدل به رنگ سفید بسته دوم هم حاوی یک گردنبند و دستبند دیگر به رنگ زرد ،الهام سوال کرد اینا چیه که هر دو پاسخ دادن هدیه از طرف اونها برای این دوستی .
الهام مشتاق تر و خوشحال تر از قبل به آغوش یوری وسپس آنتون خرید و کم کم بوسه ها و دستمالی های اون دو مرد که عاشقانه خواهان همسر من بودن شروع شد،وقتی لباس یکسره الهام رو از تنش بیرون آوردن اندام بی نظیر الهام نمایان شد و جالب بود الهام بدون لباس زیر بود.
الهام هم متقابلاً ابتدا تیشرت آنتون و سپس رکابی یوری رو از تنشون درآورد و اینجا بود که متوجه شدم الهام چقدر میتونه حشری باشه که با لیسیدن سینه های اون دومرد حتی زیر بغل اونها رو هم میلیسه و غرق در لذت و خوشیه.
همینجور که لب بازی و ردوبدل کردن زبان و لیسیدن اندام هر دو طرف انجام میشد اونها به کپل های زیبای الهام چنگ میزدن و دیگری با دست کس زیبای الهام و نوازش میکرد .
الهام هم کیر هردو رو در دستانش گرفته بود و از روی شلوارک نوازش میکرد،طولی نکشید که الهام همینجور به پایین آمد و به خاطر بلندی پاشنه کفش هایش به راحتی جلوی آنها نشست و از روی شلوارک مشغول بازی با دندان و ماساژ کیرهاشون شد.
الهام همانند ستاره های پورن حرفه ای و پر شهوت بود.
با آرامش کامل و خیلی عاشقانه شلوارکهارو از پای اونها پایین کشید،
من که با مشاهده این صحنه ها برای اولین بار محو تماشا بودم در اوج شهوت گرفتار شده بودم و کافی بود دستم رو از روی شلوار فقط دوبار روی کیرم جابجا کنم تا تمام شهوتم با شدت خارج بشه.
این یک شروع جدید در زندگی زناشویی ما بود،شروعی که لذتهای وصف ناپذیری برای ما به ارمغان آورد.
نوشته: وحید 22
@dastan_shabzadegan
پرستو زن همکار کتابفروشم
#همکار #زن_شوهردار
با سلام خدمت دوستان شهوانی امیدوارم از داستان من لذت ببرید :این قضیه برمیگرده به سال ۸۹
اسمم احمد هست و تو کتاب فروشی تو غرب مشغولم که یه همکار به اسم سعید به ما اضافه شد بعد از چند وقت هم ازدواج کرد خب طبق روال ما رو هم دعوت کرد عروسیش. از زنش پرستو بگم که سینه ۸۰ و کون قلمبه و بدنی سفید و خوشگل که نمیدونم چرا شایدم بخاطر خونه شلوغش به این همکارم سعید که به فریدون معروف بود تو خونه و محلشون زنش شد البته بچه دهات قزوین بود و بدنسازی هم کار میکرد همش دنبال بدنسازی بود و کم توجه به کارو زندگی … یک روز که زنش اتفاقی با خواهرش اینا اومده بودن تو کتابفروشی بعد از ۳ ماه بعد عروسی دیدمش عجب تیکه ای شده بود که خرید کردن و رفتن و من موندم و تو کف پرستو جان. هر روز صبح تا شب باهمدیگه زنگ میزدن و کلی صحبت میکردن این سعید یکمی هم مشنگ بود هی سوال میکرد از پشت تلفن و فقط لاس میزد و فهمیدم از ایناس که نمیتونه و میخواد با حرف زدن زنشو نگه داره … حدود یکسال گذشت و منم چندین بار از مشتریان سکسی و جوجه ای رو بالاخره سیخ میزدم و صمیمی تر شده بودیم و یه جورایی رفیق و همکار بودیم چندین بار هم بیرون شام دعوتشون کرده بودم بخاطر گل روی پرستو وگرنه سعید رو تخمم هم حسابش نمیکردم ، تو این وسطی احساس میکردم که پرستو هم میخواد با من گرم بگیره اما چون من مجرد بودم زیاد نمی تونست جلوی سعید راحت باشه، هر از گاهی هم میومد مغازه و با هم برمیگشتن خونه شبا یا من می رسوندمشون خونه پدریش یافت آباد ، داستان تلفن زدناشون بازم ادامه داشت بعدها فهمیدم که زنش پرستو از این کس های حرفه ای هست که نمیتونه خوب ارضاش کنه و مجبوره تلفنی هم ادامه بده…
بالاخره بین زنگ زدناش به موبایلش و مغازه شمارشو گیر آوردم و با یه خط دیگه رفتم تو مخ زدن پرستو خانوم … اوایل زیاد رو نمیداد و میگفت کار دارم و مزاحم نشو و متاهلم و به دردت نمیخورم اما جوابمو هم همیشه می داد یا ازم سوالایی میکرد تعجب بر انگیز و شک داشت که آشنایی چیزی نباشم ، منم هر روز که سعید پیشم بود باهاش اس ام اس بازی میکردم و تو وایبر پیام میدادم و جوکهای سکسی میفرستادم و اونم همینطور که یواش یواش زنگ زدنام بهش شروع شد غیر از روزای آف سعید که میدونستم پیش پرستو هست ، این ماجرا و ارتباط ما هم در حد تلفنی بود و گاهی حرفای سکسی بودن اما یک روز گفت که حتما باید عکستو بفرستی ببینمت منم بدون تعارف یه عکس از خودمو و سعید و اون تو رستوران که داره منو نگاه میکنه رو فرستادم بهش تا عکسو دید بلافاصله زنگ زد که این چه کاری بوده و فلان و بهمان و ادای تنگارو درآوردن. منم بهش گفتم از روز اول که دیدمت واقعا دلباخته شدم و نمیتونم بهت فکر نکنم کاش قبل سعید میدیدمت و زن من میشدی و آرزوم هستی و از این حرفا که دیگه شل شد و گفت ازم بدش نمیاد و اما نمیتونه باهام باشه ولی گفت بهم نیاز داره و سعید نمیتونه خوب سیرابش کنه فهمیدم که یه کس و کون خوب افتادم رابطه منو پرستو به سه ماه نکشید بعد از این صحبتها که هر روز صمیمی تر و سکسی تر میشد روزایی که منم زنگ نمیزدم خودش زنگ میزد و پیام میداد و عکساشو میفرستاد و دلبری میکرد اما واقعا حیف بود برای سعید همچین زن خوبی چون اون یه آدم بدرد نخور بیسوادی بود که از کتاب و کتابداری فقط اسم ۱۰ تا رمان رو بلد بود همین در همین حد بود، یک روز که گفته بود داره میره با خواهرش امامزاده حسن خرید و … و زیاد زنگ نزن منم مغازه رو سپردم بهش که نتونه بره جایی یا دنبال پرستو با پرستو هم هماهنگ شدم و رفتم دنبالش که ببرمش خونه خودم که تو خیابون ولنجک بود رفتم دنبالش تا دیدمش تو ماشین یهو راست کردم میدونستم که چکار باید بکنم از قبل از کنار مغازمون داروخانه گیشا یه سیلدنافیل گرفتم و انداختم و رفتیم خونه که تا رسیدیم به بهانه گرما لباساشو دراورد و با یه تاپ و شلوار جین چسبون تنگ که کونش داشت میترکید اون تو و سینه های برجسته منو سورپرایز کرد ، میگفت فقط زو باش که الان زنگ میزنه تا این لحظه ۱۰ بار زنگ زده بود فهمیدم وقت تنگه و نباید از دست بدم لحظه ای رو اومد نشست ر مبل کنارمو و شروع کردم به بوسیدن و لب گرفتن و مالیدن سینه های گندش آخ که چه کیفی میداد همزمان یه دستمم از رو شلوار داشتم کسش رو میمالوندم که نمی، کسش منو بخودم آورد و بهش گفتم زود بکن که وقت کمه بلافاصله لباساشو درآورد و شروع کرد برای منم مالیدن و خوردن که چه خوب میخورد و میگفت پفیوز سعید نمیزاره براش بخورمش و خوب نمیتونه ارضام کنه و زود انزالی داره همش قربون صدقه کیرمو و خودم میرفت دو سه دقیقه ای برام ساک زد و بلندش کردم و گفتم برگرد بصورت چهاردست و پا وایساد و گفت بکن آروم روی کسش میمالیدم و مست شده بود و التماس میکرد کسش آب انداخته بود و داشت با چوچولش ور می
فهای سعید گوش داده بود گفت به نظرم چون تو یه پسر مایه دار بوده ای این یه چیز طبیعی بوده که بعضی از دخترا حاضر بودهاند خودشونو در اختیارت بگذارند اما هنوز نفهمیدم چرا بعد این همه سال یه دفعه یادت افتاده که خاطره آشنایی با همسرت رو برا من تعریف کنی و مهمتر از اون چی شده که حاضر شدی داشتن دوست دختر رو پیش خانمت بازگو کنی؟
سعید گفت خدارو شکر من هیچ چیز پنهانی از خانمم نداشته ام و ندارم پس نگران بازگو کردن این موضوع نیستم بعد بلند شد جلو صابر ایستاد و گفت یکی از دوست دخترام بخاطر اینکه مشکلات مالی زیادی داشت وقتی موضوع نامزدی منو هدیه رو فهمید بیشتر از بقیه پیله کرد و تصمیم گرفت با آبروریزی از من اخاذی کنه.
صابر به دقت به حرفهای سعید گوش میداد سعید به من اشاره کرد و ادامه داد اما هدیه جان وقتی این موضوع رو فهمید نه منو مواخذه کرد نه با او سرشاخ شد، بلکه شرایط او رو درک کرد و از او در مقابل من حمایت کرد و از پولی که من در اختیارش گذاشته بودم به او کمک کرد
هدیه با این کارش او را تحت تأثیر قرار داد تا جایی که او بجای رقابت با هدیه، او رو به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرد انصافاً هدیه هم کم نگذاشت و براش یه دوست واقعی شد او رو به جمع دیگر دوستاش برد و بهش کار داد و به مرور به سمت یه زندگی آبرومند سوق داد.
به یاد فرانک افتادم و ناخواسته قطره ای اشک روی صورتم غلطید.
صابر با تعجب نگام کرد و پرسید او فرانک نبود؟؟
با سر تائید کردم.
حیرت زده به سعید زل زد…
سعید گفت آره عزیزم؛ من دوست پسر سابق فرانک بودم اما از روزی که هدیه شد نامزدم، من دیگه فرانک رو فراموش کردم تا اینکه با هدیه دوست صمیمی شدند مجدداً او رو تو فروشگاه مشغول به کار دیدم. اما تو خودت خوب میدونی که همه دوستای همسر من برا من حکم خواهر دارند و خودت شاهد بودی روزی که اون اتفاق برا فرانک افتاد من چی کشیدم. حالا خودت خوب فکر کن ببین آیا من آدمی ام که خواهر خودمو کشته باشم؟
سعید اینو گفت و رفت روی مبل نشست.
من در مقابل چشمان بهت زده صابر ایستادم و گفتم اگر من تصمیم گرفتم تو اون سالها موضوع دوستی قدیمی سعید و فرانک رو از تو پنهان کنم و از دیگران خواستم چیزی به تو نگن به خاطر این بود که دلم نمیخواست دل تو از سعید چرکین بشه و در دوستی و برادری تون تاثیر بزاره. البته فراموش نکن من به هر دوی اونا ایمان داشتم و مطمئن بودم اونا گذشته رو فراموش کردند و به هیچ وجه به من و تو خیانت نمی کنند.
بالاخره صابر از بهت و حیرت بیرون اومد و گفت هر کسی در زندگیش ممکنه اشتباه کنه، سعید و فرانک هم خارج از این قاعده نبودهاند. فرانک همون سال که قبول کرد همسر من بشه گفت که قبلاً رابطه داشته و من این موضوع رو پذیرفته بودم و هیچوقت با گذشته او کاری نداشته ام و همانطور که صبح پشت تلفن گفتم حالا هم کاری ندارم فقط دلم میخواد کسی که عشقمو ازم گرفت پیدا کنم و انتقام او رو ازش بگیرم. اگه یادت باشه صبح بهت گفتم که وقتی فرانک غیب شد یکی بهم زنگ زد و تهدیدم کرد او را طلاق بدم وگرنه او را میکشه اما صدای او اصلاً شبیه صدای سعید نبود، پس سعید نمیتونه قاتل باشه!
سعید مثل اسفند روی آتش بالا پرید و گفت آقا صابر، واقعا که؛ ازت توقع نداشتم، یعنی اگه صدای من شبیه صدای اون شخص بود الان من از نظر تو قاتل همسرت بودم؟
صابر با شرمندگی گفت وقتی این تنها سرنخ قتل همسرمه انتظار داری من چی بگم.
سعید گفت تو هیچ میدونی دستگاه هایی هست که به راحتی میتونه صدا را تغییر بده پس این ملاک نمیشه که تو فقط یه صدا را سر نخ قرار بدی و با همین یه سر نخ دنبال قاتل همسرت باشی!
صابر پرسید پس چطوری باید بفهمم کار کی بوده؟
سعید گفت من چه میدونم مگه من پلیسم! فقط چیزی که من حدس میزنم اینه که یکی از رابطه قدیمی من و همسرت خبر داشته، خواسته با این روش ذهن تو و پلیس رو از خودش دور کنه و به سمت من سوق بده.
من گفتم صابر جان فکر کن ببین از روزی که من زندان افتادم تا زمانی که این اتفاق برا همسرت افتاد او با کسی درگیری و خصومتی پیدا نکرده بود؟
صابر فکر کرد و گفت نه؛ بعید میدونم.
بعد چند لحظه سکوت باز گفت اما یه مسئله از چند وقت پیش ذهنمو درگیر کرده که فکر میکنم بهتره به شما هم بگم شاید بتونید کمکم کنید و ادامه داد اگه یادتون باشه قبل از اینکه من و فرانک همدیگه رو بشناسیم یه بار یکی جلوی مغازه من خواست فرانک را زیر ماشین بگیره و بکشه که خودم جونش رو نجات دادم و همون شد آغاز آشنایی ما. بعد از اون هیچوقت نفهمیدم او کی بود و چرا میخواست فرانک رو بکشه چون فرانک ازم خواسته بود اون موضوع رو فراموش کنم و منم دیگه کنجکاوی نکردم.
صابر داشت جملات بالا رو بیان میکرد که ذهنم رفت به گذشته و اون روز رو به یاد آوردم که همراه فرانک اون همه بلا سر المیرا و داییش اورده بو
ین کردم تو راه برگشت بودیم که گفت دیروز دو نفر دیگه از عزیزانم هم تو جشن نبودند نکنه برا اونا هم اتفاقی افتاده و از من مخفی میکنید؟
فهمیدم پدر بزرگ و مادربزرگ رو میگه اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم نه دیگه همه بودند.
گفت پدر بزرگ و مادربزرگ حالشون خوبه.
گفتم آره اونا خوبند و پا رو محکمتر رو پدال ماشین فشار دادم تا زودتر به خونه برسیم. یکی از اتفاقات تلخی که در سومین سال حبس هدیه افتاد و بشدت ما رو ناراحت کرد سکته ناگهانی پدر بزرگ و فوت نابهنگام او بعد از تزریق واکسن کرونا بود
هدیه گفت گوشیتو بده تا بهشون زنگ بزنم.
گفتم صبر کن بریم برات گوشی بخرم به هر کی خواستی زنگ بزن.
گفت سعید تو رو خدا طفره نرو. داره قلبم از جا کنده میشه. بگو چه اتفاقی افتاده.
با خودم گفتم بالاخره که میفهمه بزار بگم و قال قضیه رو بکنم. ماشینو کنار کشیدم و گفتم هدیه جان سعی کن به خودت مسلط باشی.
گفت من به خودم مسلطم فقط تو رو خدا بگو چی شده.
گفتم باور کن مادر بزرگت صحیح و سالمه فقط دیروز بخاطر این نیومده بود که تو به نبودن پدربزرگ شک نکنی و روز اول آزادیت حالت گرفته نشه.
آه سوزناکی کشید و با چشمانی که از گریه رنگ خون گرفته بود نگام کرد و هق هق کنان پرسید پدربزرگ هم از دنیا رفت؟
با چشم گریان تائید کردم و بار دیگه شاهد شیون و ناله هایش شدم.
هدیه بعد از شنیدن خبر فوت دو تا از عزیزانش اینقدر حالش خراب شد که یه هفته مریض شد و همین که کمی بهتر شد گفت میخوام به چهار محال و دیدن مادر بزرگ و سر خاک پدر بزرگم برم.
گفتم تا اون سر دنیا هم که بخواهی بری خودم در رکابتم.
مادربزرگ سر خاک پدر بزرگ به هدیه گفت پدربزرگت از بس به تو علاقه مند شده بود از روزی که گرفتار شدی لحظه ای آرام و قرار نداشت و یه شب راحت نخوابید و بزرگترین آرزوش این بود که تو آزاد بشی تا باز تو رو ببینه و کنار خود بنشونه و به شجاعتت افتخار کنه.
بالاخره به کمک مامان و دوستان و آشنایان اون روزها هم پشت سر گذاشته شد و روحیه هدیه یه مقدار بهتر شد اما با تمام اینها او دیگه اون زن با نشاط که سه سال پیش به زندان رفته بود نبود و انگار یه آدم دیگه شده بود و اخلاق و طرز فکرش خیلی عوض شده بود و اگه بخوام او رو توصیف کنم یه آدم بسیار پخته که خیلی کم و سنجیده حرف میزد شده بود که باید افسردگی و گوشه گیری رو هم به خصوصیاتش اضافه کنم و من این هدیه رو دوست نداشتم. در عوض دوست داشتم او باز همان هدیه سابق بشه؛ یه زن پر انرژی ، بانشاط و اهل بگو بخند و هر کاری از دستم بر میومد براش انجام میدادم تا او مثل گذشته اش بشه. برا همین دست به دامان روانشناس شدم تا از او مشاوره بگیرم.
او گفت این یه چیز طبیعیه که همسرت اینگونه باشه. هر چی نباشه او سه سال در محیط زندان بوده و افسرده شده باید صبور باشی تا به مرور از حال و هوای زندان بیرون بیاد و خودشو با شرایط موجود وفق بده و پیشنهاد داد که او رو به مسافرت ببرم. منم حرف او رو گوش دادم و مدت ۲۰ روز به مسافرت رفتیم و به تمام شهرهای جنوبی ایران بخصوص جزیره کیش که در این فصل سال هوای دلچسبی داشت سر زدیم.
از مسافرت که برگشتیم با اینکه حالش خیلی بهتر شد اما همچنان با هدیه سه سال پیش فاصله داشت و نگران کننده ترین موضوع این بود که کوچکترین تمایلی به سکس نداشت و هر چند روز یه بار وقتی خودشو در اختیار من میگذاشت تحریک و خیس نمیشد و گویی چشمه شهوتش خشکیده بود و من ضد حال میخوردم و با ناراحتی بش اعتراض می کردم و او هم هر بار میگفت باور کن دست خودم نیست.
یه بار خیلی داغ کردم و سرش داد کشیدم این چه وضعشه؟
گفت فکر میکنی من دلم نمیخواد باهات همراهی کنم و مثل گذشته لذت ببرم اما هر بار که میخوام همراهی کنم بی اختیار اون سه حرامزاده کثیف جلو چشمم میان و شهوتم را از درون نابود میکنند.
سرش داد کشیدم: دیگه به اونا فکر نکن.
گفت به خدا میخوام فکر نکنم نمیشه، نمیتونم.
باز داد زدم باید بتونی.
با خونسردی گفت ببین عزیزم من که سه سال پیش بهت گفتم من دیگه برا تو زن زندگی نمیشم چرا به پام نشستی؟ چرا داری تلاش بیهوده میکنی که وانمود کنی اتفاقی نیفتاده و این مسئله برات مهم نیست. هم حالا هم دیر نشده لطفاً بپذیر که من هدیه سابق نیستم و نمیشم و مرا رها کن و برو دنبال زندگیت.
یه سیلی زدم تو گوشش. خم به ابرو نیاورد و گفت بزن، تو رو خدا محکم تر بزن. من تحملشو دارم بزن تا عقده این سالها از دلت خالی بشه.
بلافاصله پشیمان شدم و ازش عذرخواهی کردم
گفت نه؛ عذرخواهی نکن، تو کار بدی نکردی، تو حق داری.
گریه کردم و گفتم نه این حق تو نیست. برعکس باید یکی تو گوش من بزنه و بگه دیگه از خواب بیدار شو و جلوی اونی بأیست که ناموست رو به تاراج برد و احساسش رو نابود کرد بعد در حالیکه لباس میپوشیدم گفتم قسم میخورم دیگه بهت دست
ونه گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت آخ که چقدر دلم برا خونمون تنگ شده بود و با اشتیاق به همه جا سرک کشید و در آخر خودشو رو تخت اتاق خواب رها کرد و گفت چقدر خسته ام.
کنارش دراز کشیدم و گفتم بالاخره تنها شدیم و محکم بغلش کردم اما هیچ واکنشی ازش ندیدم. چند دقیقه بعد دیدم هیچ حرکتی نمیکنه نگاش کردم دیدم خوابیده. منم از صبح خسته و کوفته شده بودم با همون لباس که تنم بود کنارش خوابم برد.
یه ساعت بعد بیدار شدم هدیه دوش گرفته بود و با تاپ و شلوار تو هال رو مبل نشسته بود و از تلویزیون اخبار ماهواره را گوش میداد. رفتم کنارش نشستم و بش زل زدم دلم میخواست سیر نگاش کنم تا عقده سالها دوری رو با نگاهم خالی کنم. هر چند وقت یه بار بر میگشت نگام میکرد و برام لبخند میزد و باز به به تلویزیون خیره میشد و فقط رو شبکههای سیاسی بالا پایین میکرد.
مامان زنگ زد و گفت شام آماده کردم بیایید این طرف شام بخوریم. (در طی این سه سال همش مامان برام شام و ناهار درست کرده بود و مثل زمان مجردی آب و دونم کرده بود)
بعد شام مامان خسته بود و چشماش پر خواب. هدیه گفت بهتره بیشتر مزاحم مامان نشیم و بعد از تشکر از مامان به خونه خودمون برگشتیم.
گفتم تا تو آماده بشی من یه دوش میگیرم و زود میام.
انتظار داشتم وقتی برگشتم مثل قبلنا خودشو خوشگل و آماده سکس کرده باشه اما متاسفانه اینطوری نبود و باز جلو تلویزیون نشسته بود.
وقتی خودمو خشک کردم و لباس پوشیدم گفتم عزیزم بریم بخوابیم؟
تلویزیون رو خاموش کرد و خیلی عادی و بدون هیچ آرایش و شیطنتی رفت روی تخت دراز کشید.
چراغای خونه رو خاموش کردم و به اتاق رفتم. بدون اینکه چراغ های اتاق رو خاموش کنم کنارش دراز کشیدم مدت سه سال شهوتم رو به عشق او کنترل کرده بودم و حتی لحظه ای به سکس با دیگران و خیانت به او فکر نکرده بودم و امشب میخواستم بار دیگر مثل قبلنا ازش کام بگیرم.
مشغول لخت کردنش شدم. فرم بدنش در این سه سال حفظ شده بود و ممه های درشت و سر بالاش همچنان سر بالا بود اما انگار کمی کوچکتر به نظر می اومد یا شاید من اینطور تصور میکردم هر چه که بود همچنان زیباترین و خوردنی ترین بودند مشغول خوردن ممه هاش شدم و آرام آرام پایین رفتم. کمرش باریک تر از قبل شده بود و ذرهای چربی دور شکم نداشت پوست سفید بدنش زیر نور لامپ میدرخشید اما جای زخم هایی روی شکم و پهلو هاش یادگاری مانده بود. وقتی شلوار و شورتشو کندم شیو کرده و برق انداخته بود. مشخص بود همین یه ساعت پیش اینکارو کرده. دست به پاهاش کشیدم. رون پاهاش به نرمی و تپلی سابق نبود و کمی عضلانی شده بود اما از زیبایی اش نه تنها کم نشده بود بلکه زیباتر شده بود. اما خودش مثل جنازه افتاده بود و هیچ تحرکی نداشت. وقتی به صورتش نگاه کردم اصلاً انگار پیش من نبود. خودم او را چرخاندم و دمر کردم پشتش رو که دیدم وحشت کردم. سرتاسر پشتش از گردن تا بالای زانو جای زخم بود و رد شلاق هایی که خورده بود. آه از نهادم بالا اومد، دلم براش کباب شد و اشکم در اومد.
شهوتم سرکوب شده بود و دیگه تمایلی به ادامه نداشتم خم شدم و چند جای شلاق رو بوسیدم بعد بلند شدم چراغ ها رو خاموش کردم و زیر نور شب خواب با یه شلوارک کنارش دراز کشیدم و محکم بغلش کردم.
نگاه به صورتش که کردم چشماش خیس بود. لبخند مصنوعی براش زدم و گونه هاشو بوسیدم. بلند شد کنارم نشست و گفت چی شد؟ چرا حالت گرفته شد؟
چیزی نگفتم.
گفت خودم میدونم دیگه اون زیبایی و طراوت گذشته رو ندارم.
گفتم اصلأ هم اینطور نیست پشتت رو که دیدم حالم گرفت بشکنه دستی که این بلا رو سرت آورده. اما تو رو میستایم چون قابل ستایشی. من به داشتن همسری چون تو افتخار میکنم.
با دل شکسته گفت همه اینها یادگاری اون روزایی بود که ازم خبر نداشتی و خودمم هیچوقت نفهمیدم کجا بازداشت بودم بعد شروع کرد به گفتن خاطرات تلخ اون روزها تا اینکه رسید به تلخ ترین خاطره کل زندگی اش و وقتی خاطره تلخ تجاوزی رو که بش شده بود تعریف کرد آهی کشید و گفت خدا لعنتشون کنه که عشق و احساس رو در درونم کشتند.
گفتم شرمنده؛ بهت قول داده بودم اونا رو پیدا کنم و انتقامت رو بگیرم اما پیداشون نکردم
گفت خودتو اذیت نکن فایده نداره بعد رو تخت دراز کشید. قطره اشکی از چشاش بیرون غلطید و آرام چشاشو بست.
صبح که بیدار شدم کنارم نبود او را تو اتاق ورزش پیدا کردم همان جایی که قبلاً توش همراه موسیقی نرمش و تمرین رقص می کرد اما اینبار لباس کیک بوکسینگ به تن کرده بود و زمانی که من رسیدم داشت ضربههایی به کیسه بوکس میزد که اگر یکی از اونا رو به کسی میزد طرف اگه نمیمرد یه جاش میشکست و کارش به بیمارستان میکشید. مدتی بعد کیسه بوکس رو رها کرد. هنوز متوجه حضور من تو چارچوب در نشده بود. شروع کرد به انجام حرکات نمایشی. برق آسا به هوا میپرید و با اجرای فن
رو به من برسونه هم من سگ جون تر شدم و در مقابل شکنجه های اونا کم نیاوردم و دست از تمرین بر نداشتم و و بالاخره با قلدری تونستم چند ماه برنامه خودمو پیش ببرم
به مرور با چرب زبونی و خوش اخلاقی که به قول همبندی هام میتونه مار رو از لونه بیرون بکشه تونستم کمی رو شکنجه گران تأثیر بزارم و اونا رو مقداری رام کنم و از خودمون دور نگه دارم تا جایی که خانم های جوان هم بندم رو مشتاق ورزش کردم و گروهی تمرین میکردیم. اما با تمام اینها گاهی اوقات دستور از بالا بود یا فاز وحشی گری می گرفتند، نمیدانم؟ اما هر چه بود شکنجه گران عقده ای به جونمون می افتادند یه دل سیر ما رو شکنجه میکردند.
روزها و هفته ها و ماه ها سپری میشد و سعید هر ۱۵ روز یه بار به ملاقاتم می اومد و از پشت شیشهای ضخیم ۲۰ دقیقه با گوشی صحبت میکردیم و هر اتفاقی که بیرون افتاده بود بهم میگفت و مرا یا گفتن خبرهاش کلی خوشحال میکرد او هر بار در مورد مامان، پدربزرگ، بستگان، دوستان و آشنایان حرف میزد و از پیام هایی که از صمیم قلب برام فرستاده بودند میگفت و من هم هر بار از تحولی که در بند سیاسی زندان ایجاد کرده بودم و اکثر دوستام رو ورزشکار کرده بودم براش می گفتم.
از جمله اتفاقاتی که در اون سالها افتاد و سعید خبرشو بهم داد ازدواج سوسن، نیلوفر، معصومه و بچه دار شدن مهشید و مهسا همچنین دوقلو زاییدن زینب بود.
در طی اون سالها چند بار خانم امینی و سعید تلاش کردند برام مرخصی بگیرند تا منم در جشن عروسی اونا شرکت کنم اما بخاطر اینکه جرم من سیاسی بود موفق نشدند برام مرخصی بگیرند همچنین هر چه تلاش کردند تعداد ملاقات ها رو در ماه از دو بار بیشتر کنند تا دیگران هم بتونند به ملاقاتم بیان موفق نشدند، سعید هم حاضر نبود فرصت دو بار ملاقات در ماه رو با کسی شریک بشه و در طی اون سه سال من جز سعید کس دیگری رو ندیدم.
خلاصه اینکه به سختی گذشت اما هر چه بود بالاخره دوران حبسم تمام شد و روز آزادی فرا رسید.
زمان خداحافظی غم بزرگی بیش از هر چیز رو دلم سنگینی میکرد و اون جدایی از دوستان باصفایی بود که دلشان دریای معرفت بود و عشقشان آزادی و سربلندی وطن.
سه سال پیش بدون اینکه من انتخاب کنم سرنوشت ما رو همدم هم کرد و باز امروز به جبر همین سرنوشت لعنتی باید از هم جدا میشدیم. اشک در چشمان همه جمع شده بود. شب قبل همه حرفامونو زده بودیم و به شاگردام توصیه کرده بودم ورزش رو رها نکنند. با همه قرار گذاشته بودیم بعد اینکه اونا هم آزاد شدند باز همدیگر را پیدا کنیم. تعداد زیادی کتاب و مقداری پول داشتم که بین همه تقسیم کرده بودم و حالا فقط مونده بود که آنها رو در آغوش بگیرم و وداع کنم.
چند دقیقه بعد وقتی از آغوش آخرین همبندی ام بیرون اومدم نگهبان زندان بلند گفت دیگه راه بیفت.
دفترچه خاطراتم رو که پر بود از خاطرات تلخ و شیرین زندان و نوشتهها و امضا های دوستام برداشتم و برای آخرین بار با چشمان اشک آلود به چهره دوستام که همزمان با خوشحالی اشک میریختند نگاه کردم و تمام تلاشمو کردم که آخرین لحظه لبخند بزنم و بعد اونجا رو ترک کردم.
بعد از انجام کارهای مربوط به آزادی یه دست لباس که مشخص بود تازه است و سعید برام به داخل فرستاده دادند پوشیدم و گفتند مرخصی.
پا که از زندان بیرون گذاشتم با تمام وجود آزادی رو نفس کشیدم و خدا رو شکر کردم.
چند متر آنطرف تر،خدای من؛ چی میدیدم. تجمع دوستان و آشنایان و بستگان که به استقبالم اومده و منتظر من بودند.
آغوش مامان رو به عنوان اولین نفر هدف گرفتم و خودمو تو آغوشش جا دادم و صدای گریه هامون بلند شد و او مثل گذشته دستهای پر مهرش رو بر سرم کشید و دلداری ام داد بعد به آغوش سعید رفتم. چقدر دلم برای سینه مردانه اش تنگ شده بود. سرم را رو سینش گذاشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم. محکم مرا به خود فشار داده بود و بدون هیچ کلامی فقط اشک میریخت. از آغوش سعید که بیرون اومدم دیگه محرم و نامحرم نکردم و همه کسانی که به استقبالم اومده بودنو به چشم خواهر، برادر بغل کردم و از دیدنشون ابراز خوشحالی کردم.
موقع حرکت به سمت شهرمان طرف یه سواری بی ام و صفر رفتیم سعید با خوشحالی گفت این کادوی آزادی توی. همین دیشب از نمایشگاه اصفهان خریدم. آخرین مدل سواری بی او و که به بازار ایران اومده و خیلی ام طرفدار داره.
ازش تشکر کردم و گفتم فعلا خودت بشین تا بریم. سعید نشست و من کنار دستش نشستم. مامان هم ردیف عقب نشست و در حالیکه مرتب قربون صدقم میرفت حرکت کردیم. بقیه هم با ماشینهای خود مثل کاروان عروس ما رو همراهی میکردند.
چند ساعت بعد وقتی به شهر خودمان نزدیک شدیم کاروان هر لحظه بزرگ و بزرگتر شد و قطاری از ماشین ها پشت سرمان در حرکت بود در ابتدای شهر جمعیتی از جوانان بخصوص دانشجویان و هم کلاسی ها و هم دانشگاهی های سابقم ایستا
میگی دیوانه شدی حتی اگه نتونم از مجازاتت کم کنم و قرار باشه ۸ سال منتظر بمونم باز هم به پات مینشینم و صبر میکنم تا بیایی بیرون.
اشکام جاری شد و سرمو پایین انداختم و گفتم دارم میگم برو دنبال زندگیت برو زن بگیر و بچه دار شو و مرا فراموش کن، زنده من از این جا بیرون نمیاد.
گفت این چرت و پرت ها چیه میگی؟
همچنان سرم پایین بود گفتم سعید جان میخوام یه چی بهت بگم که شنیدنش کمرت را میشکنه اما خواهش میکنم قوی باش و گوش بده بعد ادامه دادم اون روزایی که ازم بی خبر بودی و منم نمیدونم کجا بازداشت بودم یادت هست؟اون روزا اتفاق بدی برام افتاد. بدون اینکه سرمو بلند کنم لحظه ای سکوت کردم سعید چیزی نمیگفت ادامه دادم یه بار سه تا حیوون، سه تا حرامزاده همزمان و با وحشی گری به من تجاوز کردند و لکه ننگی بر دامانم گذاشتند. من دیگه اون فرشته پاک نیستم من دیگه دست خورده شدم و به درد تو نمیخورم لطفاً مرا فراموش کن و به فکر آینده خودت باش من هم یه آرزو بیشتر ندارم و اونم اینه که زودتر بمیرم و این درد را با خودم به گور ببرم.
وقتی حرفام تمام شد سر بلند کردم و سعیدم را دیدم که چون شمعی میگریست و آب میشد و لحظه به لحظه در خود فرو میرفت.
سیلی از اشک تمام صورتم را فرا گرفته بود. باز گفتم دیگه این زندگی برام ارزشی نداره و هر فرصتی که به دستم بیاد خودمو از قید این زندگی رها میکنم پس منو ببخش که بی پرده این موضوع را بهت گفتم و حالتو خراب کردم چون نمیخواستم موقع مردن عذاب وجدان داشته باشم که چرا این موضوع رو ازت پنهان کردم. اینو گفتم و دیگه نتونستم بیشتر از این شکسته شدن غرور و عزت سعید را ببینم و گوشی رو سر جاش گذاشتم و بلند شدم تا که برم. برای آخرین بار به سعید نگاه کردم. سر بالا اورد و تو چشام خیره شد. کمی بعد چیزی گفت که من نشنیدم. با دست اشاره کرد که بنشین و گوشی رو بردار. وقتی باز گوشی رو برداشتم با گریه گفت تو که خودخواه نبودی از کی اینقدر خودخواه شدی؟
گفتم من و خودخواهی؟ این چه خود خواهیه که من جز مرگ چیزی برای خودم نمیخوام؟!
گفت اگه خودخواه نیستی چرا میخواهی خودتو از ما بگیری؟ تو هیچ میدونی تو این مدت که از تو خبر نداشتیم بر من و دیگران چه گذشت؟ تو هیچ میدونی هم کلاسی ها و هم دانشگاهی های تو با چه افتخاری از تو یاد میکنند؟ هیچ خبر داری که اسم تو نه تنها در شهر بلکه در استان و کشور سر زبانها افتاده و در بین آزاد اندیشان چه جایگاهی داری؟ بعد مفت مفت میخوای خودتو بکشی و همه را از خودت نا امید کنی؟ اگر دیگه به فکر من، پدربزرگ، مامان و دوستات نیستی خواهش میکنم اینقدر خودخواه نباش و حداقل کمی به فکر کسانی باش که تو را سنبل غیرت ، عزت و سرافرازی میدانند و برای آزادی به امثال تو دل بستند.
گفتم ولی سعید، پس من چی، پس عزت و آبروی تو چی؟ آیا دیگه میشه با این دل شکسته زندگی کرد؟ در حالی که زار زار گریه میکردم گفتم اصلا دیگه این زندگی چه ارزشی داره که بمونم و زندگی کنم؟
گفت فدای اون اشکات بشم تو رو خدا گریه نکن میدونم، میدونم خیلی سخته؛ شنیدنش برا منم سخت بود. آنقدر که وقتی شنیدم نزدیک بود سکته کنم اما قسم خوردم از پای ننشینم تا روزی که یکی یکی اونایی که بهت تجاوز کردنو پیدا کنم و به سزای عملشون برسونم. ولی تو هم فراموش نکن زندگی بالا و پایین داره و نباید اینقدر زود تسلیم شد و دیگه فکرشو نکن. یادت نره تو همچنان برا من همان فرشته پاکی هستی که بودی.
کمی آرام شدم که باز گفت وکیلت قبلاً به من گفته بود که خیلی کم پیش میاد زنی زیبا پاش به اینجور جاها باز بشه و بهش تجاوز نشه، گویا او موضوع تجاوز به تو رو هم حدس زده بود چون به من گفت متاسفانه به همسر تو هم تجاوز شده و من همان روز که اینو شنیدم شکستم و خرد شدم و تا مرز جنون رفتم اما قسم به عشق پاکمون ذرهای در پاکدامنی تو شک نکردم و از اونجایی که تو را میشناختم فهمیدم که چه زجری می کشی!
گفتم فدای قلب پاکت بشم که باعث شدم بشکنه.
لبخند زد و گفت فدای سرت فقط قول بده دیگه غصه هیچی رو نخوری.
گفتم سعید من دوست ندارم کسی جز تو این موضوع رو بدونه پس قول بده اونا در سینه ات دفن کنی.
گریه اش بند اومد و گفت خوب شد گفتی؛ چرا خودت واقعیت را به وکیلت نگفتی تا از اون در دادگاه بر علیه خودشان استفاده کنه؟
گفتم نه سعید، تو را خدا نه؛ این موضوع نباید جایی فاش بشه. من حاضرم سالها زندان را به جون بخرم ولی کسی ندونه که ناموس تو دست خورده شده پس قول بده جایی حرفی نزنی و حتی اگه تونستی یه جوری این موضوع را از ذهن وکیل هم پاک کن.
گفت تلاشم را میکنم به شرط اینکه تو هم قول بدی کار احمقانه ای نکنی.
نمیدونستم چی بگم که گفت نکنه یه وقت رفیق نیمه راه بشی و تنهام بزاری. بعد قاطعانه گفت اما اگه تو بخواهی رفیق نیمه راه بشی، من رفیق نیمه
وکیل به دفتر شعبه دوم دادگاه انقلاب رفتیم و وکیل درخواست دادگاه برای رسیدگی به پرونده کرد. منشی دادگاه او را پیش قاضی فرستاد و وقتی برگشت گفت قرار شد فردا دادگاه گرفته بشه و چون از نگرانی مامان و پدربزرگ خبر داشت گفت با هزار بدبختی اجازه گرفتم که تو و مامانت و پدربزرگش هم شاهد محاکمه باشید به شرط اینکه سکوت کنید.
روز بعد از اول صبح تو راهروی دادگاه منتظر بودم که او را بیارند. ثانیه ها به سختی میرفت و هر ثانیه مثل یه ساعت شده بود بالاخره حدود ساعت نه و نیم در آسانسور باز شد و او را آوردند. آنقدر تغییر کرده بود که به زور تونستم بشناسمش. یه دست لباس زندان به تن داشت و یه جفت دمپایی پلاستیکی به پا کرده بود از اون قد و قامت بلند و زیبا یه اسکلت خمیده مانده بود و چشمای درشت و زیباش گود افتاده بود و غم بزرگی تو چهره اش نشسته بود.
&&& راوی هدیه &&&
دومین جلسه دادگاهم بود. تو دادگاه انقلاب از آسانسور که خارج شدم یه دنیا عشق منتظرم بود. سعید با هیجان غیر قابل وصفی به سویم دوید. خوشحالیم از اینکه او رو میدیدم قابل وصف نبود. خواستم او رو را در بغل بگیرم که هر دوی ما رو گرفتند و دو مامور به صورت وحشیانه ای او را عقب کشیدند. ریش بلند، صورت سیاه سوخته، موی سر ژولیده و سر وضع آشفته اش که انگار کوهی از غم بر شانه اش گذاشته بودند نظرمو جلب کرد و آه از نهادم بالا اومد و گفتم بمیرم برات.
کمی آنطرف تر مامان و پدر بزرگ را دیدم اونا هم شکسته شده بودند و چشاشون پر اشک بود جلوی اونا را هم مامورها نگه داشتند که مبادا جلو بیان.
با بغض به هر دوی اونا سلام کردم. هنوز جواب سلامم را نشنیده بودم که دو مأمور خانم که از زندان همراهم اومده بودند دو طرفم رو گرفتند منو به داخل اتاق قاضی کشیدند.
وکیل قبل از من آنجا نشسته بود و یه سری برگه رو زیر و رو میکرد.
قاضی اجازه داد سعید ، مامان و پدر بزرگ هم با حفظ سکوت در دادگاه حضور داشته باشند و دو مامور مرد را بالا سرشان علم کرد.
جلسه دادگاه شروع شد و همانطور که وکیلم گفته بود با یه دفاع محکم همه اتهامات را کذب دونست و گفت هیچ دلیل و مدرکی که ثابت کنه موکلم قبل از روز تظاهرات فعالیت سیاسی داشته وجود ندارد.
قاضی ازم خواست دفاع کنم. ایستادم و خیلی قاطعانه اتهامات را تکذیب کردم.
گفت ولی تو خودت قبلاً اعتراف کرده ای.
با صدای رسا جدی و خشن فریاد زدم تو که مردی خودتو نیم ساعت بسپار به من، اگه تو این مدت وادارت نکردم به هر کثافتی که الان تصورش هم نمیکنی اعتراف کنی میپذیرم که مجرمم و باید مجازات بشم.
از پشت سر صدای کف و خنده شنیدم. برگشتم دیدم سعید و پدربزرگ کف میزنند و یکی از مامورها که نتوانسته بود جلوی خنده اش را بگیرد میخندید.
قاضی امروز هم رنگش پرید اما خودشو کنترل کرد و زیر چشمی به مأموری که خندیده بود نگاه کرد. یعنی اینکه بعداً به حساب تو هم میرسم.
برگشتم و به مامور گفتم انگار نمیدونی خنده تو این مملکت جرمه؟! مگه از جونت سیر شدی که میخندی؟
قاضی بعد از چند لحظه سکوت تصمیم گیری را به جلسه دیگر موکول کرد و پایان جلسه را اعلام کرد گفتم اجازه بدید چند دقیقه با خانواده ام صحبت کنم که با بی رحمی تمام اجازه نداد و مامورها کشان کشان منو از دادگاه بیرون بردند و دیگه سعید، مامان و پدربزرگ را ندیدم.
روز بعد وکیل باز به دیدنم اومد و بعد از کلی صحبت گفت انگار تو نمیدونی با کیا طرفی؟ با یه مشت آدم عقده ای.
گفتم که چی؟
گفت کاش دیروز آنگونه قاضی را تحقیر نمیکردی این باعث میشه قاضی خصومت شخصی پیدا کنه که تاثیر بدی تو پرونده میزاره.
گفتم آخه یاد نگرفتم حرف زور بشنوم و چیزی نگم.
گفت تو یا دیوانه ای یا خیلی جیگر داری.
گفتم نه خانم امینی حکایت من ٫٫٫حکایت آب که از سر گذشته٫٫٫
گفت خودتو دست کم نگیر شاید خودت خبر نداری اما بیرون همه جا حرف توی و تو برای جوانان الگوی آزاداندیشی و آزادی خواهی شده ای.
با تعجب گفتم واقعا؟
لبخند زد و گفت واقعا!
این خبر بیش از هرچیزی خوشحالم کرده بود و داشتم ذوق میکردم که دوباره مامور جلو اومد و گفت وقت تمامه و دستشو به سمت من آورد.
در حال بلند شدن به وکیل گفتم از طرف من به سعید بگو هیچ وقت دوست نداشتم و دوست ندارم او را تو اون هیبت ببینم بش بگو اگه دادگاه بعدی باز او را ژولیده و پریشان ببینم بش نگاه نمیکنم.
دو روز بعد باز دادگاه داشتم وکیل گفته بود احتمالاً این آخرین جلسه دادگاه باشه مثل دفعه قبل همراه دو مامور زن و یه مامور مرد از آسانسور بالا رفتیم و وارد راهروی دادگاه شدیم
سعید مثل همیشه خوش تیپ جلوم ظاهر شد. اینبار از دیدنش حظ کردم و با لبخند بهش سلام کردم.
گفت سلام فرشته من.
با شنیدن کلمه فرشته داغ دلم تازه شد و یاد تجاوزی افتادم که به ناموسش شده بود. غم تمام وجودم را فرا گرفت و سرم را پایین اندا
سیاسی در حیطه کاری من نیست و من نمیتونم چندان کاری برات انجام بدم اما بعد از چند تا تماس، خانمی را به من معرفی کرد و گفت از همکارانم در مرکز استان پرس و جو کردم گفتند این وکیل کارش خیلی درسته.
همان روز به دفتر خانم امینی رفتم و با او در مورد مشکل هدیه صحبت کردم و فردای اون روز با هم به دادگاه انقلاب رفتیم و پرونده هدیه را مطالعه کرد و از اونجا بیرون اومدیم.
ابتدا پرسید خانمت فعالیت سیاسی داشته؟
گفتم خانم من تا قبل از اینکه همسر من بشه اینقدر در زندگیش مشکل داشته و سختی کشیده بود که اصلاً نمیدونست سیاست چیه! بعد از اون هم تا ۲۸ آبانماه که تو تظاهرات شرکت کنه هیچ فعالیت سیاسی نکرده بود.
گفت مطمئنی؟
گفتم شک ندارم.
گفت اگه چیزی هست به من بگو.
گفتم خیالت راحت هیچی نیست.
گفت از پرونده سنگینی که براش درست کردند حدس میزنم آدم کله شقیه و به سختی زیر بار زور میره وگرنه بخاطر تظاهرات این همه وقت نگهش نمیداشتند.
گفتم متاسفانه حدستون درسته!
گفت چرا متاسفانه؟! باید به داشتن چنین شیر زنی افتخار کنی بگو خوشبختانه.
پرسیدم چی تو پروندش نوشته بود؟
گفت دست داشتن با دشمنان خارجی نظام و همکاری و همراهی با اونا برای براندازی حکومت از مهمترین اتهامات او بود.
خنده تلخی کردم و گفتم چه مسخره، اینو رو از کجا شون در اوردند؟
گفت این یه اتهامه، هنوز که چیزی ثابت نشده منم همون اول فهمیدم براش پرونده سازی کردند فقط برای اینکه خیالم راحت باشه ازت پرسیدم قبلاً فعالیت سیاسی داشته یا نه!
گفتم حالا چی میشه؟
گفت متأسفانه اونا اتهاماتی زدند و همسرت به اونا اعتراف کرده و امضا کرده و انگشت زده اما از قطره اشک هایی که روی برگه ها بود مشخص بود که تحت شکنجه اعتراف کرده. اعتراف تحت شکنجه اعتباری نداره اما اینجا دادگاه انقلابه و از هیچ قانون قضایی پیروی نمی کنه بعد از ماشین پیاده شد و گفت من برم تو دادگاه ببینم چی دستگیرم میشه و اولین جلسه دادگاه چطوری گذشته!
وقتی برگشت لبخند زد و گفت خوشم اومد همسرت یه شیر زنه واقعیه. من وکالتش رو قبول میکنم و بعد گفت فردا بیا تا با هم به ملاقاتش بریم و از خودش برا وکالت امضا بگیرم.
روز بعد جلوی زندان هرچه التماس کردم منو راه ندادند و گفتند دستوره که قبل از دادگاه فقط یه بار با وکیلش ملاقات کنه.
دوباره تمام امیدهایم برای دیدن عشقم نقش بر آب شد و کاری نتونستم انجام بدم.
خانم وکیل گفت یه چیزی که فقط خودت و خودش میدونی بهم بگو تا من به عنوان نشانی از تو بیان کنم که بهم اعتماد کنه و هر چی لازمه بهم بگه.
منم یکی از خاطراتم رو براش گفتم.
&&& راوی هدیه &&&
مامور در اتاق را برام باز کرد و وارد شدیم. تو اتاق یک میز و دو تا صندلی بود. روی یکی از صندلی ها خانمی ناشناس نشسته بود با دیدن من بلند شد لبخندی زد و به سویم اومد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت امینی هستم. باهاش دست دادم و پرسیدم امینی؟! به جا نمیارم.
گفت من وکیلم، کارم پروندههای سیاسیه. از طرف شوهرت آقا سعید انتخاب شدم تا پرونده شما را پیگیری کنم.
گفتم خود سعید کجاست چرا او نیومد
گفت یک ماه، در به در برا پیدا کردن تو شب و روز نداشت تا اینکه چند روز پیش خبر دادند که تو اینجایی الانم جلوی زندان ایستاده، بش اجازه ملاقات ندادند.
تو دلم گفتم بمیرم براش.
نشست و گفت بنشین.
نشستم و گفتم از کجا مطمئن بشم تو از طرف سعید اومدی؟
گفت حق داری اطمینان نکنی چون میدونم تو این مدت دروغ زیاد شنیدی اما من دست پر اومدم.
به دستاش که روی میز گذاشته بود نگاه کردم لبخند زد و گفت قبل از اینکه سعید ازت خواستگاری کنه روزی که دوستت مریم برای اولین روز سر کار رفت تو گریه کردی و خوابت برد خواب دیدی که سعید اومد اشکاتو پاک کرد و دستت را گرفت و تو را به درون باغی برد و دست در دست هم دویدید. درسته؟
یاد اون روزها افتادم و اشکام جاری شد و با سر حرفشو تائید کردم.
پرسید تو که این خواب رو برا کسی جز سعید نگفته بودی؟
باز با سر گفتم نه!
گفت این یه نشانه بود تا مطمئن بشی من از طرف سعید اومدم.
با بغض پرسیدم حال نفسم خوبه؟
گفت حال و روزی بهتر از تو نداره. بین زمین و آسمانه و تا تو را نبینه آرام نمیگیره. بعد از حال و روزم پرسید.
گفتم حال و روزم گفتن نداره خودت میبینی.
گفت من پرونده ات رو خوانده ام و میدونم که اتهاماتی که برات نوشتند همه بی اساسه و با شکنجه دادن ازت اعتراف گرفتند. ما به کمک هم تلاش میکنیم که در دادگاه این موضوع رو مطرح کنیم و سفت و سخت روش پافشاری کنیم اما بازم همه چی به رای قاضی بستگی داره و حتماً میدونی که رای قضات دادگاه های انقلاب سفارشیه و این قضات نه چندان اختیاری از خودشان دارند نه چندان سواد قضایی دارند. به هر حال من تلاشم را میکنم تو هم باید محکم منکر اون اتهامات بشی و بگی تحت شکنجه ازت اعتراف گرفت
ه بالا سرم ایستاده بودند. تازه فهمیدم که چرا اون چند روز منو تر و خشک می کردند و به فکر خوب شدن زخمهای بدنم بودند و چرا روزی که منو حمام فرستادند ازم خواستند خودم را شیو کنم. آره اونا به فکر تکمیل عیش خود و لذت بردن بیشتر از بدن من بودند. دیگه از هر چه حمام و پماد بود حالم به هم میخورد.
به خیال اینکه دوباره میخواد اون بلا تکرار بشه خواستم از جام بلند شم و از حمام فرار کنم اما نتونستم، نشستم و با التماس گفتم حمام نه؛ دیگه نمیخوام حمام کنم و گریه ام گرفت.
یکی از اونا دوباره سطل آبی روی سرم ریخت و گفت نترس قراره آزاد بشی.
از این خبر خوشحال شدم. اما نه بخاطر آزادی. بخاطر اینکه بیرون از اینجا خیلی راحت میتونستم خودم را بکشم و این درد را با خود به گور ببرم.
لباسام کامل خیس شده بود یکی از اونا لباسام را کامل کند و دیگری منو زیر دوش کشید و آب را تو سرم باز کرد چند دقیقه آب رو سرم میریخت و خون و کثافت ها که به سر و صورت و تنم چسبیده بود میشست و میبرد. بالاخره به هر سختی بود بلند شدم ایستادم و کمی به سر و صورت و بدنم دست کشیدم.
پشت سرم همان جایی که به دیوار کوبیده بودم به اندازه یه بادام ورم کرده بود و درد میکرد. خدا خدا میکردم از داخل جمجمه خونریزی کرده باشه و مرا بکشد.
آنقدر گیج بودم و ضعف داشتم که نتونستم زیاد سرپا بایستم. خودشون لباس تنم پوشاندند و به اتاق بازجویی بردنم.
بازپرس پرسید حالا دیگه تعهد میدی تا آزاد بشی؟
با بغض و به سختی گفتم میدم؛ هر تعهدی باشه امضا میکنم.
چندین برگه جلوم گذاشت و گفت امضا کن و انگشت بزن.
در حالی که اشک میریختم بدون نگاه کردن به برگه ها هر برگه را که جلوم گذاشت امضا کردم و انگشت زدم.
گفت امشبم اینجا مهمانی و فردا آزادی.
باز منو به سلول فرستادند و بهم غذا دادند. صبح چشم بسته و دست و پا بسته سوار ماشین کردنم و از اون خراب شده که نمیدونم کجا بود بیرون بردند. پرسیدم منو کجا میبرید پس مگر نگفتید آزادم چرا آزادم نمی کنید؟
در جوابم خنده تمسخرآمیزی شنیدم که تمام امیدهایم برا آزادی بر باد رفت و کاری جز سکوت و اشک از دستم بر نیامد.
مدتی بعد گروهی دیگر منو تحویل گرفتن و سوار یه ماشین دیگه شدم و رفتیم تا اینکه از پیچیدن صدا فهمیدم که ماشین وارد یه فضای بسته شبیه پارکینگ ساختمان شد و کمی بعد ایستاد.
قبل از اینکه پیاده بشیم چشم بند از روی چشام برداشته شد برای لحظه ای نور چشمم را اذیت کرد و هر دو دستم را بالا بردم و چشامو مالیدم. دو تا زن با یونیفرم نیروی انتظامی بدون پوشش صورت بالای سرم دیدم. شال سیاهی رو سرم انداختند و از ماشین که یه ون با رنگ و آرم نیروی انتظامی بود پیاده شدیم.
درست حدس زده بودم تو پارکینگ یه ساختمان بودیم با اون دو نفر وارد آسانسور شدیم پرسیدم اینجا کجاست؟
یکی گفت صبر کن حالا میفهمی.
به طبقه دوم ساختمان رسیدیم و در آسانسور باز شد راهرویی خلوت روبروم قرار داشت. با چند قدم به در اتاقی رسیدم که بالاش تابلویی نصب بود که روش نوشته شده بود شعبه دوم دادگاه انقلاب.
یکی از مأموران در زد و منو به داخل بردند. غیر از قاضی کسی نبود. مرا روی یه صندلی روبروی قاضی نشاندند و یکی از مامور ها بالا سرم ایستاد و دیگری کنار در ایستاد. گویی می خواهند مواظب یه جانی خطرناک باشند که فرار نکند.
قاضی برگه هایی ورق زد و بعد دهان گشود و گفت خانم هدیه شاهین پور فرزند مهرداد شما متهم به دست داشتن با سازمان ها و عوامل بیگانه غربی ، توطئه بر علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی، نشر اکاذیب، تشییع و مسموم سازی افکار عمومی و همراهی و همکاری با معاندان و فعالان براندازی حکومت هستید. برای دفاع از خود چی دارید بگید؟
از اتهاماتی که شنیدم نزدیک بود شاخ در بیارم اما از آنجا که میخواستم زودتر بمیرم و راحت بشم گفتم اگر بپذیرم که همه اینها که گفتید هستم و به چند تا اختلاس و کار نکرده دیگه هم اعتراف کنم قول میدی که همین امروز حکم تیر باران مرا صادر کنی؟
با لحن تندی گفت انگار خیلی برا مردن عجله داری؟
آب از سرم گذشته بود و دیگه از هیچ چی نمیترسیدم به اندازه کافی اشکامو ریخته بودم و التماس هایم رو کرده بودم. صدامو بالا بردم و گفتم آره میخوام زودتر بمیرم تا از دست امثال شما راحت بشم حالا اگر مردش هستی و شهامتش را داری که مثل خلخالی گور به گور شده همین امروز حکم اعدام صادر کنی و اجرا کنی منم همه این اتهامات را میپذیرم.
به وضوح دیدم قاضی رنگش پرید گویی او داشت مقابل من محاکمه میشد بعد از کمی سکوت خودشو جمع کرد و با ملایمت گفت احساس می کنم این روزها خیلی بهت سخت گذشته پس این عصبانیت تو را درک میکنم حالا باز ازت سوال میکنم آیا این اتهامات را میپذیری یا میخواهی از خودت دفاع کنی؟
همین که دیدم قاضی شل شد و نرمش به خرج داد حدس زدم که او نمیتو
گاز محکم از گردنم کرد که جیغ زدم و خواستم بکشم کنار که طوری قفلم کرده بود و نتونستم تکون بخورم که تند تند تلمبه میزد و همش گردنمو گوش هامو میخورد و دم گوشم میگفت تو چیه من هستی که منم میگفتم جوجه تو … که وحشی تر میشد و محکم تلمبه میزد و سینه هامو میمالید بعد چند دقیقه لاپایی که کامل خیس عرق شده بود و از بدنش آب چکه میکرد دیدم تلمبه هاش سریع تر شد و داد و بیدادش بیشتر شد که یه دفعه با آه بلند پا شد و منو کشوند جلوی آینه و گفت زانو بزن جوجه زانو بزن و بگیر دستت این دسته بیل رو که گرفتم و تند تند مالیدمش که یه داد بلند کشید و آبش رو تو صورتم و سینه هام خالی کرد که انقدر آب ازش پاشید که از صورتم آب کیر می چکید و مثل مرده افتاد رو تخت و من پا شدم و دویدم سمت حموم و طوری که مو هام خیس نشه صورت و بدنم رو شستم و خشک کردم و برگشتم دیدم همونطور رو تخت خوابیده رفتم که لباس هامو بپوشم که صدام کرد کجا بیا ببینم ایجا که گفتم ول کن تو رو خدا دیره الان سه ساعته اینجاییم که گفت بیا یکم بغلم بریم که رفتم کنارش که گفت بیا بخواب رو سینم و بوسم کن پاشم که رفتم روش خوابیدم و از صورتش بوس کردم که پا شد لباس هامونو پوشیدیم و اومدیم از خونه بیرون .
از اونجا رفتیم فروشگاه ورزشی و دو دست واسم لباس والیبال و کفش و ساک ورزشی خرید و گفت هرچی میخوای بردار که گفتم نه همینا کافیه و وقتی حساب میکرد فروشنده گفت پسرم قدر باباتو بدون که اینطور واست خرج میکنه و هر دو خندیدیم و اومدیم بیرون و منو رسوند خونه و …
ادامه دارد …
نوشته: samiii
@dastan_shabzadegan
شم که گفت صبر کن شیشه هاش که دودی بود رو داد بالا و خم شد صورتشو به رون هام میمالید و رون هامو از رو شلوار بوس میکرد که منم قلقلکم میومد و میخندیدم که گفت دفعه بعد نوبت ایناست که منم گفتم میذاری برم که گفت باشه عشقم یه بوس بده برو که منم سریع صورتمو بردم و لبامو بوسید و باز از جیبش پول درآورد و چند تا اتفاقی و شانسی کشید بیرون بهم داد که گفتم دیروز دادی هنوز خرج نکردم که گفت خب خرج کن که منم گرفتم که دیدم 6 تاست و خدافظی کردیم و رفتم .
فرداش بردتتم ویلاش که اگه خواستین داستانشو میگم .
اون روز با حالی عجیب اومدم خونه . یه جوری بودم هم خوشحال هم بسیار غمگین . خوشحال از اینکه منی که اون دوره هر روز ده هزار تومان خرجی میگرفتم از بابام که اونم باید کلیشو پس انداز میکردم واسه شهریه باشگاهم تو این دو روز پونصد هزار تومان از جلیل پول گرفته بودم و تازه خودش میگفت این اولشه ولی از یه طرف هم از سرانجام این کارم و کار هایی که جلیل باهام میکرد و قرار بود بکنه بسیار احساس حقارت و ناراحتی میکردم بماند که خودم هم خیلی از این کار های جلیل بدم نمیومد و خونه که رسیدم برای اولین بار تو عمرم دیدم کل جلوی شورتم خیس و لزج شده و بعد ها فهمیدم که این از شهوت بوده .
خلاصه رسیدم خونه و رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و دیدم جلیل پیام داده : میتونی حرف بزنی زنگ بزنم جوجه ؟
که نوشتم نه نمیتونم مامانم میشنوه که نوشت خدا بگم چیکارت کنه که از بس تو فکرتم کار و زندگی رو گم کردم که منم استیکر خنده فرستادم بهش و نوشت ممه هات کبود نشدن ؟ که نوشتم نه یکم سرخ شدن که نوشت فردا انقدر میخورمشون که ممه های ننمو اونقدر نخوردم . که منم باز استیکر خنده فرستادم و نوشتم فردا مگه قراره کجا بریم که نوشت دوست داری کجا بریم کوچولوم گفتم مگه نگفتی میریم واست لباس بخرم که گفت ای جانم لباس هم میخرم واست ولی من دوست دارم اول یکم شارژم کنی بعد بریم هرچی دوست داشتی واست میخرم که گفتم چجوری شارژت کنم که گفت فردا بیام برت دارم بریم ویلای من دو ساعت باهم خوش بگذرونیم که گفتم نه من ویلا نمیام که گفت چرا میترسی که گفتم آره که گفت از چی میترسی غیر از منو تو کسی اونجا نیست تنهاییم که گفتم هر چی من نمیتونم بیام که نوشت قربونت برم تو عشقمی من که انقدر عاشقتم نمیام که تو رو اذیت کنم بعدشم اگه میخواستم اذیتت کنم دیگه چرا باید میگفتم از همونجا با ماشین بزور میبردمت که باز خر شدم و گفتم باشه ولی باید زود برگردیم که نوشت چششششم پرنسس خودم .
خلاصه گذشت و فرداش شد و خوشبختانه بابام که سرکار بود مامانم هم از صبح زود رفته بود خونه مامان بزرگم و دیگه مشکل جواب دادن به سوال پیچ های مامانم رو نداشتم .
ساعت 10 باهم قرار گذاشته بودیم که لباس هامو پوشیدم رفتم سرکوچه و سوار شدم تا سوار شدم باز شروع کرد بوسیدنم که با اعتراض من حرکت کردیم همش قربون صدقم میرفت و هی میگفت جوجه من کیه که منم میگفتم من که کلی خر کیف میشد یکم که حرکت کردیم گفت حرف دیروزم یادت رفت که گفتم چه حرفی گفت مگه نگفتم از وقتی سوار ماشین شدی باید چیکار کنی ؟ که یادم افتاد چی میگه ولی خودمو زدم به اون راه که اشاره کرد به کیرش که اخم کردم و گفتم عههه جلیییل اذیتم نکن که گفت اخم نکن که کوچولو تر میشی و میخوام بخورمت و دستمو برداشت و بوسش کرد و گذاشت رو کیرش و گفت این مال توعه و دست من امانته و با شهوت خندید گفت بازیش بده ببینم جوجم که منم یواش شروع کردم مالیدنش که با آه گفت وقتی برسیم از نوک انگشت پات تا پیشونیتو میخورم عروسک خوشگل من که هم یکم حشری شدم و خوشم اومد و در مقابل دلشوره و استرس اومد سراغم که خواستم جو رو عوض کنم که بد تر هم شد گفتم همیشه ریش داری که گفت آره دو ساله همیشه ریش میزارم چطور دوست نداری که گفتم نه ته ریش رو دوست دارم چرا نمیزنی که با شهوت گفت با ریش بچه باز تر میشم و خندید و گفت برسیم ریش هامو بمالم به رون هاتو کونتو بخورم ببینم چطور دوست نداری که احساس کردم کیرش تو دستم یه تکونی خورد و کمی سفت تر شد راستی چیزی که واسم عجیب بود این بود که بر خلاف دیروز امروز کیرش راست نمیشد و خیلی آروم آروم سفت تر میشد .
بعد کمی که از شهر خارج شدیم جلوی یه در بزرگ ایستاد و با ریموت در رو باز کرد و رفتیم داخل که گفت بالاخره رسیدیم بریم که بخورمت پیاده شد و منم پیاده شدم که اومد بغلم کرد و یه آه بلندی کشید که ترسیدم و گفتم چیه که گفت فک نمیکردم انقدر کوچولو و سبک باشی دقیقا اون تیکه ای هستی که تو خوابم هم نمی دیدم و یه بوس محکم از لبام کرد و رفتیم تو که یه ویلای نسبتا بزرگ و خونه ای که خیلی لاکچری بود از نظر من که اون خونه زندگی رو داشتیم .
جلوی در داخل گذاشتتم زمین و چهار دست و پا شد و بهم گفت بیا بشین رو گردنم ببرمت که منم خندیدم و گفتم ای
ف به خودم میگفتم چیکار داری میکنی چطور به مرتیکه که از بابات هم بزرگتره میشه اعتماد کرد اون حتما میخواد ازت سواستفاده جنسی بکنه وگرنه چرا باید اینهمه نازتو بکشه تا بهت نزدیک شه مگه دختری که بخواد بگیردتت و هزار تا دلیل دیگه … از یه طرفم در مقابل این حرف ها اون همه حسرت و نیازی که همیشه پیش دوستام می کشیدم از لباس نو بگیر تا خورد و خوراکی و گیم نت و همه این چیزایی که هیچوقت پولی واسشون نداشتم یادم می افتد و با خودم میگفتم مگه میخواد باهات چیکار کنه فوقش چند تا بوس و مالیدن و اینا میخواد بکنه عوضش دیگه همه حسرت هام تموم میشه و هر چی دلم بخواد دیگه حسرتشو نمیخورم . این که امروز هیچی نشده دویست هزار تومن بهم داده اگه یکم واسش ناز و عشوه بیام ببین چیکار میکنه در ضمن این خاطره مال سال نودونه هستش و اون زمان دویست هزار تومن خیلی پول بود و من یادمه گرون ترین بستنی ده هزار تومن بود که من هیچوقت پولم نمی رسید بخرم
. تو همین فکرا بودم گوشی رو نگاه کردم دیدم ساعت سه هست گوشی رو که نگاه میکردم دیدم پیام داد جوجه من خوابه ؟
که منم پیام دادم نه خوابم نمیبره که گفت آخ من فدات بشم چرا خوابت نمیبره که گفتم نمیدونم که نوشت اگه میتونی بیای بیرون بیام ببرمت بگردونمت که نوشتم دیوونه شدی ساعت سه نصف شبه ها میخوای منو به کشتن بدی که گفت باشه عزیزم شوخی کردم که گفت صبح میتونی بیای بیرون بیام بردارمت که گفتم به یه شرط میام که گفت چه شرطی که گفتم جایی نمیریم فقط خیابون میگردیم و زود هم برم میگردونی خونه که گفتم چشم رئیس تویی هر چی تو بگی همونه که گفتم باشه پس صبح ساعت یازده سر کوچمون باش .
اون شب گذشت و صبح بیدار شدم و لباس پوشیدم و ساعت یازده رفتم سر کوچه که دیدم با یه ماشین مدل بالا که اسمشو هم نمیدونستم و بعد ها فهمیدم دنا پلاسه وایساده رفتم سوار شدم که تا چشمش بهم افتاد بغلم کرد و چند تا بوس محکم از گردنم و صورتم کرد که به زور خودم رو جدا کردم و گفتم چیکار میکنی یکی ببینه بدبخت میشم که گفت ببخشید دست خودم نبود بریم ؟ که گفتم بریم که راه افتاد که گفتم دیروز با پرشیا بودی این چیه که گفت اونم مال خودمه و بیشتر باهاش سر کار میرم و اینو تازه خریدم که گفتم آهان که گفتم نمیخوای اسمتو بگی که گفتم سامیار هستم ولی بهم میگن سامی که گفت اسمتم مثل خودت نازه که گفتم اسم تو چیه که گفت جلیل که گفتم خوشبختم . راستی در مورد جلیل بگم جلیل یه مرد 46 ساله خیلی قد بلند شاید 190 با هیکل درشت و بازو های گنده که خودش میگفت باشگاه نرفته و از کار کردن زیاد اینطور شده یکم هم شکم داشت . همه چیزش مورد پسند و فانتزی من بود به جز دو تا چیزش یکی اینکه یه ریش زبر سیاه داشت و هیچ وقت حاضر نبود اون رو بزنه یکی هم بشدت پشمالو بود و سینه و دست و پاهاش پر از مو بود چیزی که من اصلا خوشم نمیومد و واسم خیلی عجیب بود که با اینهمه سن به جز چند تا تار موی سفید هیچ موی سفیدی تو ریش و سرش نبود و کاملا مشکی بود و در حالیکه بابای من با اینکه 8 سال از اون کوچیک بود نصف بیشتر موهاش سفید شده بود و باید اعتراف کنم جلیل جوون تر از بابام بنظر میرسید .
خلاصه یکم که رفته بودیم من ساکت بودم و زیر چشمی که نگاه کردم دیدم همش چشمش تو رون هامه که ناخوداگاه این باعث شد خودمو جمع کنم که اونم بلند خندید و گفت ببخشید بدنت اینقدر خوشگل و نازه که نمیتونم چشم ازت بردارم اصلا خدا وقتی حسابی سرخوش بوده تو رو آفریده و این حرفا … گفتم مجردی تا این سن که گفت راستشو بگم که گفتم اره من از دروغ بدم میاد هیچوقت بهم دروغ نگو که گفت نه من زن دارم دو تا بچه هم دارم که با عصبانیت گفتم پس منو میخوای چیکار که گفت گفتم زن دارم نگفتم که عشق دارم تو عشقمی و دستمو گرفت و بوسید و گفت میخوای بگم چند روزه که والیبال میری گفتم یعنی چی گفت تا حالا 18 بار اومدی باشگاه که من خودمم نمیدونستم که بعدا حساب کردم دیدم راست میگفت . گفت من از همون روز اولی که اومدی باشگاه و دیدمت عاشقت شدم … خیلی خوب بلد بود مخ بزنه .
گفتم آخه چه عشقی میتونه بین من و تو باشه من هیکلم یک چهارم توئه که گفت آخ آخ آخ همین ریزه میزه بودنت منو کشته جوجه رنگی من . با این حرفش یه جوری شدم و برای اولین بار حس کردم ازش خوشم اومد که بهش گفتم اگه زنت یا بچه هات بفهمن چی که گفت نترس نمیزارم بفهمن من راحتم و از طرف من بهت آسیبی نمیرسه که هیچی نگفتم که گفت ناهار خوردی که گفتم نه هنوز ساعت دوازدهه تازه از خواب بیدار شدم که گفت پس بریم یه ناهار بخوریم که خیلی وقته منتظرم با عشقم غذا بخورم که منم چیزی نگفتم .
رفتیم یه رستوران خیلی لاکچری که من تا اون روز حتی از جلوشون هم رد نشده بودم ناهار رو خوردیم و اومدیم بیرون که گفتم من باید برم خونمون که گفت باشه الان میبرمت یکم که راه رفته بود
تجاوزی از جنس بدبختی به سامی (۱)
#مرد_میانسال #خاطرات_جوانی #تجاوز
سلام وقتتون بخیر
من سامیار هستم که تو خونه و مدرسه سامی صدام میکنن و الان 18 سال دارم .
این خاطره ای که تعریف میکنم از زمانیه که من 14 سالم بود . اگه بخوام از خودم بگم اون موقع من یه بچه خوشگل بودم که برخلاف هم سنی هم جثه ام هم ریزه میزه بود ولی هر چی همه جام کوچولو بود کون خیلی خوبی داشتم و این باعث میشد تو مدرسه و همه جا خیلی اذیت بشم مخصوصا که بدنم خیلی سفید بود و هیچ مویی هم نداشتم که بر اساس ژنتیک خانوادگی حتی الانم خیلی کم بدنم مو داره . من از بچگی خیلی حسی به دختر و دختر بازی نداشتم و حتی از همکلاسی های پسرم هم که خیلی تو کفم بودن و اذیتم میکردن خوشم نمیومد و بهشون حس نداشتم اما خیلی از مردای سن بالا خوشم میومد ولی اصلا از مردایی که پشمالو بودن خوشم نمیومد و تو فانتزی هام همیشه مردای بدون مو رو دوست داشتم .
خلاصه …
داستان از اونجایی شروع شد که من به همراه دوستام تابستون میرفتیم والیبال تو باشگاه و منم چون خونمون نزدیک باشگاه بود خیلی موقع ها با همون لباس ورزشی که یه شورت و تی شرت سفید بود میرفتم میومدم دوستام هم خیلیاشون اینطور بودن .
ما طی مسیر از مقابل یه مکانیکی رد میشدیم که من مدتی بود همیشه حس میکردم وقتی از اونجا رد میشیم صاحب مکانیکیه که یه مرد شاید چهل سال به بالا بود سریع میاد بیرون و مارو نگاه میکنه و ما همک زیاد محل نمیزاشتیم تا اینکه یه روز که مثل همیشه از اونجا با خنده و بازی گوشی رد می شدیم باز هم چشمم افتاد بهش که این بار به من خیره شده بود و وقتی نگاش کردم نمیدونم ناخودآگاه یا مخصوصا یه بوس بهم فرستاد و یه چشمکی هم بهم زد من خیلی شوکه شدم و فوری نگاهمو برگردوندم و از اونجا رد شدیم و با خودم گفتم حتما اشتباهی دیدم اما دفعه بعد هم همین کار رو کرد و ایندفعه یه علامت هم بهم داد که من متوجه نشدم و خیلی ترسیده بودم و تصمیم گرفتم از دفعه بعد دیگه از اونور خیابون برم .
هفته بعد که از باشگاه اومدیم بیرو دیدم حسابی داره بارون میاد که دوستام یه عده شون باباشون اومده بود دنبالشون و یه عده شون هم اسنپ گرفتن و منم طبق معمول هیچ پولی نداشتم تا تاکسی بگیرم آخه بابام یه کارگر معمولی بود که درامدش حتی بزور کفاف زندگی و اجاره خونمون رو میداد و همین باشگاه والیبال هم با هزار تا گریه و التماس و بدبختی ثبت نامم کرده بودن و حتی همیشه موقع شهریه ها مامان بیچارم دست به دامن بابابزرگم میشد و از این رو منم هرچی خرجی میگرفتم پس انداز میکردم تا بزارم رو شهریه و تو جیبم پولی نداشتم .
خلاصه منم یکم وایسادم تا بارون بند بیاد که اونم نیومد و نا چار راه افتادم که حواسم نبود و دوباره از جلو مکانیکیه گذشتم که چشمم افتاد به همون اقاهه که انگار منتظر من بود کم کم بهش نزدیک شدم که خواستم سریع رد بشم که گفت سلام پسر خیس بارون شدی بیا تو یکم بارو بند بیاد بعد برو سرما میخوری که منم گفتم خیلی ممنون و سریع رد شدم که از پشت صدام زد که توجه نکردم و به راهم ادامه دادم یکم که رفته بودم دیدم یه پرشیا کنارم ایستاد و بوق زد شیشه رو که آورد پایین دیدم ای بابا خودشه که گفتم بله چی میخواین که گفت بشین برسونمت مریض میشی که منم گفتم نه خیلی ممنون و به راهم ادامه دادم که باز اومد و گفت لجبازی نکن سوار شو که منم توجه نکردمو پا گذاشتم به فرار که با سرعت اومد و کنارم وایساد و از ماشین پیاده شد و اومد جلومو گرفت و گفت بچه جون چرا لج میکنی میگم بیا برسونمت که گفتم شما کی هستین که میخواین منو برسونین که گفت فرقی نمیکنه تو هم مثل پسر من الان سرما میخوری که گفتم خیلی ممنون الان میرسم خونمون خواستم رد شم که یهو مچ دستمو گرفت و کشید سمت ماشین که منم داد زدم ولم کن کمک کمک که بدبختانه اون موقع ظهر و تو اون بارون هیشکی تو کوچه نبود فوری سوار ماشینم کرد و خودش هم نشست و من شروع کردم داد زدن و گریه و التماس که گفت من کاری باهات ندارم فقط میخوام چند کلمه باهات حرف بزنم که منم دوباره داد و فریاد کردم که یه مشت حسابی کوبید تو بازوم که نفسم بند اومد و یه چاقو از داشبورد برداشت و گفت خفه نشه همینجا میکشمت که منم از ترس زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم که شروع کرد به حرکت کردن که گفت ببخشید عشقم نمیخواستم اذیتت کنم مجبورم کردی …
چی داشتم میشنیدم ؟ عشقم ؟!!! خدای من
ادامه داد : من باهات کاری ندارم فقط خیلی وقته که زیر نظر دارمت و ازت خیلی خوشم میاد و فقط نمیدونستم چجوری بهت بگم که منم سکوت کرده بودمو فقط یواش اشک میریختم که گفت دیگه گریه نکن به خدا من قصد اذیتتو ندارم فقط میخوام باهم دوس شیم که باز هم من چیزی نمیگفتم که گفت به خدا هر روز با این امید میام مغازه که یه لحظه تو رو ببینم و بد جوری تو کفتم که با این حرفش با التماس گفتم تورو خدا ولم کنین برم که گفت چشم فقط به حر
از خیال تا واقعیت من و الهام (۴)
#بیغیرتی
...قسمت قبل
ابتدا تشکر کنم از عزیزانی که خاطره منو خوندن و نظر دادن ودرادامه عذرخواهی کنم بابت تاخیری که پیش اومد و وقفه ای نسبتا طولانی باعث رنجش خاطر دوستان گلم گردید.
دوباره یادآوری کنم که این داستان منشاء بی غیرتی داره از دوستانی که با این گرایش مشکل دارن خواهشمندم از ادامه صرف نظر نمایید.
از خواندن نظرات،پیشنهادات و انتقادات تون خوشحال میشم،لطفا حتما نظرتون رو بنویسید.
وقتی میخواستیم به سالن غذاخوری بریم دیدم الهام با یک آرایش ملایم واقعا مثل فرشته ها جذاب و خواستنی شده تو سالن غذاخوری همه سریک میز نشستیم و مشغول غذا خوردن بودیم که گوشی الهام زنگ خورد و پس از پاسخ دادن متوجه شدم آنتون هست و از کلماتی که الهام بکار می برد فهمیدم که داره از الهام راجح به نظر من در مورد کیرش و اینکه آیا امشب به الهام میرسه یانه سوال میکنه .الهام در پاسخ بهش گفت که هم خودش وهم من هم دوست داریم که سکس بین الهام اون دو نفر انجام بشه ولی بخاطر بچه ها مجبوریم احتیاط کنیم و اونها هم باید در این مورد مراعات کنند.بعد از قطع تماس و کمی گفتگو الهام برای آوردن دسر میز روترک کرد و وقتی برگشتش کمی طولانی شد من هم مشکوک شدم و به بچه ها گفتم جایی نرن تامن هم دسر بیارم،ولی خبری از الهام نبود،به موبایلش زنگ زدم و در حالی که نفس نفس میزد گفت الان میام وچندلحظه بعد اومد و در حالی که موهاش کمی به بهم ریخته بود اومد و از کنار صورت منو بوسید و گفت منو ببخش ولی این عوضی اینجا ول کن نبود و مجبور شدم باهاش رفتم توی سالن بیلیارد اونجا کمی عشق بازی کردیم و از سرم بازش کردم،خیلی خوب شد تورنگ زدی ولی باید یه چیزی رو بهت بگم،گفتم دارم میشنوم،گفت دارم دیوونه میشم،دوست دارم تا صبح این دوتا کیرکلفت حشری منو جربدن.ایندفعه من بوسیدمشو گفتم میفهمم،سعی میکنم امشب به خواسته دلت برسی،لبخندش واقعا مثل کودکی که بدنبال یک اسباب بازی باشه وقراره به خواسته اش برسه شباهت داشت.
تو مسیر برگشت گفت از من ناراحتی؟گفتم دیگه این سوال و رو نپرس،من الان خیلی بیشتر از قبل عاشقتم دوستت دارم و ازت میخوام هر وقت خواسته ای داری با خودم همراه و راحت باشی،پنهان کاری نباشه.
بعد از صرف شام و نوشیدنی به الهام گفتم بریم کمی توی محوطه قدم بزنیم تا هم شاممون تحلیل بره و هم بچه ها کمی بازی کنند زودتر بخوابن،تو محوطه هتل فضای سبز بینظیری بود که بخاطر گلهای زیاد مخصوصا گلهای یاس شب بو واقعا معطر و دل انگیز بود.
متوجه شدم الهام همش سرش توی گوشیه و لبخندهای شیطنت آمیزی میزنه ،پرسیدم چیزی شده گفت بیا خودت ببین،هردوتا بکن های خانم با کیرهای خبردار عکسشونو جلوی آینه آسانسور گرفته بودن و به گوشی الهام فرستاده بودن،الهام گفت ناکسها خیلی دیوونه و حشری ان ،گفتم تو چی؟
خندید و سرشو پایین انداخت
یه موضوعی برام تعجب آور بود،الهام میگفت تواین چندبار که با اون دوتا ارتباط داشته شدیداً بوی الکل میدادن و با توجه به سرد بودن طبع الکل چطور اینقدر هات و حشری هستن که بعداً متوجه شدم با ودکا از یک نوشیدنی استفاده میکنند که از عصاره خرما و چند گیاه واقعا گرم ساخته شده و به همین دلیل همیشه آماده نبرد و رزم هستن.
حدود یکساعت و نیم تو محوطه قدم زدیم و برگشتیم داخل هتل،در گوشه سالن یک نفر مشغول نواختن چنگ بود.
الهام و بچه ها نزدیک همون نوازنده جایی پیدا کردن و نشستن ومن هم به سمت بار رفتم تا نوشیدنی بگیرم ،وقتی با دو لیوان شامپاین دوتا آبمیوه برای بچه ها برگشتم دیدم روی میز جلوی الهام دوتا لیوان آبجو هست،پرسیدم چه وقت نوشیدنی گرفتی که اشاره کرد به یوری و آنتون که اون دو نفر آوردن.براشون دست تکون دادم به علامت تشکر .
حدودا یک ساعتی هم اونجا سرگرم بودیم و دخترم تقریبا خوابش برده بود و پسرم هم خوابش گرفته بود،در حالتی که هردو تقریبا مست شده بودیم به سمت اتاق ها حرکت کردیم.
با درخواست الهام برای دستشویی به اتاق رفتیم و بعد از دستشویی به سمت دیسکو هتل رفتیم،ساعت از 12گذشته بود و در حالت مستی ،سرخوشی و شادابی زیبایی رو در الهام مشاهده میکردم که این نوع شادابی در نوع خودش کم نظیر بود.
تو دیسکو آهنگ ملایمی پخش میشد و افراد کمی نسبت به شب قبل اونجا بودن،من و الهام سر یک میز نشستیم و سفارش دوتا کوکتل دادیم.
دقایقی نگذشته بود که سروکله آقایون پیدا شد که بعدها فهمیدم با الهام هماهنگ بودن .
وقتی اومدن به من سلامی کردن دست دادن اما هر دو بدون توجه به حضور من با الهام صمیمانه دیده بوسی کردن و بعد از کسب اجازه سر میز ما نشستن .
هردو از الهام تعریف می کردن و اصطلاحات خاصی که پر از مفاهیم سکسی بودوداغ بودن الهام رو بیان میکردن بکارمیبردن،
یوری گفت من نمیتونم از فکر الهام خارج بشم و با اشاره به کیرش گفت این بخاطر زنت همش سیخه.و من هم با سر تایید کر