dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

سکس بیادموندنی من و جعفر

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و سارا و سحر

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بگه.
_بعد تو میگی دبیرستان بودی و ۱۷ سالت بود تو این سن کم آخه چجوری این کارو میکردی.
همینجوریه دیگه دختری که مثلا ۲۵ سالشه دیگه گول اینا رو نمیخوره که ،دخترای ۱۶_۱۷ ساله رو جور میکنن.
_عجب آدمای کثیفی هستن.
_آره . دنیا دنیای کثیفیه.
_خب چرا نرفتی به پلیس بگی.
_میخواستم بگم اما میگفتن اگه مارو بر فرض بگیرن ۲ سال میریم زندان اما تو یه عمر بی آبرو میشی .حتی اون موقع ها وقتایی که تنها بودیم بار ها فکر کردم که بکشمش اما میگفت اگه بلایی سرم بیاد دوستم عکساتو فرستاده واسه بابات.
_ببین الان داریم راجب همین خاله ای حرف میزنیم که دم دره؟
_آره دیگه.
_آخه این اصلا بهش نمیخوره خیلی با من مهربونه.
_چون تو مشتریشی ، ازت پول میگیره.
_اصلا بهش نمیخورد ،بعد دخترایی که میان تو این کار رو از کجا باید تشخیص داد.به اونا هم نمیخوره؟
_تنهان ،خیلی تنها. با کسی ارتباط نمیگیرن با کسی صمیمی نمیشن ، شاید بخندن اما از درون غمگینن ، هیچوقت حرف زندگی و آینده رو نمیزنن چون نمیتونن تصور کنن تا ۳۰ سالگی تو این کارن.
_آخه به خود تو و اون دخترا اصلا نمیخوره ناراحت باشید ، مخصوصا اون دختره که اون روز دیدمش از اتاق اونوریه در اومد.
_هه ستاره رو میگی؟
_والا اسمش رو نمیدونم.
_از بیرون اینجورین ، همین ستاره از همه بیشتر پول میگیره حتی ماهی یکی دوبار میره دبی و میاد ،اکثر مشتریاشم خارجین .اون اوایل که میخواستم فرار کنم هی بهش میگفتم بیا بریم میدونم خودتم اینجا خوشحال نیستی .اما اون با اون غرور همیشگیش میگفت وا بده حال کن …
فکر میکردم خوشحاله اما هزار بار دیدمش که تنهایی داره سیگار میکشه و اشک میریزه تو چشماش اگه نگاه کنی غمش رو میبینی. چشمای آدما دروغ نمیگه.
_تو خودت چی؟
_من چی؟
_تو هم غمگینی؟
_پارسا من تو باتلاقیم که هر چقدر دست و پا بزنم بیشتر فرو میرم. خاله میگه شما تا وقتی واسم عزیزید که قیافه دارید ، خب چند سال دیگه باید از اینجا برم.
بعدش سر خیابونا واستم ، بعد از یه مدت هم تنها و بی کس نفسم رو بدم پایین دوباره بیارم بالا که فقط بگم زندم.
بهت گفتم پارسا ته این راه من خودکشیه. وقتتو با من هدر نده.بزار تو این کثافت غرق شم.
هر جمله ای که میگفت مثل زهر ماری بود که جرعه جرعه میخوردم. مثل مشتی بود که چپ و راست میخورد تو صورتم. تک تک کلماتش تلخ بود. مغزم قفل کرده بود.
هر دوتامون ساکت بودیم سرش رو سینم بود ،اشکاش که قطره قطره رو پوستم میریخت رو حس میکردم.صدای آروم گریه کردن و بغضش تلخ ترین موسیقی ای بود که شنیده بود.
سرشو گرفتم و بلند کرد. چشماش که از اشک خیس بود رو بوسیدم.
بهش گفتم میخوای از اینجا بری؟
_نشنیدی چی گفتم؟ ازم عکس داره.
_یه کار میکنم نتونه عکسارو بفرسته.
_برو بابا دلت خوشه، درسته پدرم خیلی آدم خوبی نیست اما هرچی نباشه پدرمه ،تنهایی منو بزرگ کرده.عکسمو ببینه سکته میکنه میمیره ،تازه اینا آدرس خونمون رو هم دارن.
_تو کاریت نباشه من درستش میکنم.
_چجوری میخوای درستش کنی آخه؟
_الان نمیدونم ، اما درستش میکنم. اگه میخوای از اینجا خلاص شی باید بهم اعتماد کنی.
_ پارسا نمیدونم میخوای چیکار کنی اما این حرفا واسه این میزنی که منو دوست داری،
ببین تو پسر خوبی هستی ، هم قیافه و هیکلت خوبه هم اینطور که از سر و وضعت مشخصه آدم درست حسابی ای هستی.
از من دور شو ،فراموشم کن ، اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه تو هم با من تو این باتلاق غرق میشی.
_صدف!تو واقعا هیچ حسی بهم نداری؟ هیچی؟
_پارسا تو آخه میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خودت رو درگیر کی کردی؟ مواظب باش اگه جای من یه آدم لاشی بود که همچین آدمای تو این کار کم نیستن ، الان بهت میگفت وای پارسا منم عاشقت شدم و بدون نمیتونم زندگی کنم بعدشم اونقدر تیغت میزد تا لختت کنه ،دارو ندارتو ازت بگیره ،بعدشم میرفت دنبال زندگیش.
_میدونم.
_خب اگه میدونی چرا داری همچین غلطی میکنی،مثل بقیه حال کن برو دیگه ،اصلا برو یه دختر واسه خودت پیدا کن ،تو که مشکلی نداری ،برو با یه آدم درست حسابی مثل خودت عاشقی کن.
_صدف! جوابم رو ندادی ، حسی بهم نداری؟
_دارم لعنتی، دارم. چرا نداشته باشم ، چرا از یه پسر خوب و مهربون که بهم توجه میکنه و دوستم داره نباید خوشم بیاد.
امروز که اومدی جلوی خونمون راستش ترسیدم بخاطر همین سرت داد و بیداد کردم بعد با خودم فکر کردم پسری که این کارو میکنه دوستم داره البته یکمم خل و چله.
_آره از بچگی یکم خل بودم
_راستی چجوری آدرس منو پیدا کردی.
_وقتی پریروز عصبانی شدم و باهات بد حرف زدم هر بار که زنگ میزدم اینجا میگفتن صدف نیست فهمیدم اینجوری پیش بره دیگه نمیتونم ببینمت ،چاره ای نداشتم واسه همین شب جلوی در اینجا کشیک دادم تا بیای بیرون تا دم در خونتون تعقیبت کردم ،شبم همونجا خوابیدم تا صبح اومدی بیرون.
_واقعا دیوونه ای پارسا.
_دیوونه نیس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آخر لیلا کار خودشو کرد

#همکار #شرکت #کسلیسی

سینا، 33 ساله، در یک شرکت بزرگ کار می‌کرد. این شرکت مملو از افراد جاه‌طلب و با استعداد بود، اما هیچ‌کدام مانند لیلای 29 ساله نظر سینا را جلب نکرده بود.
لیلا علاقه شدیدی به سینا داشت و این کاملاً مشخص بود. از آن طرف اتاق به او خیره می شد، چشمانش پر از اشتیاق بود. سینا اما علاقه ای نداشت که در شرکت جلب توجه قرار بگیرد. او برای حرفه ای بودن خود ارزش قائل بود و نمیخواست تجارت را با لذت مخلوط کند.
اما لیلا آدمی نبود که به راحتی تسلیم شود. هر بهانه ای می یافت تا نزدیک سینا باشد، با او حرف بزند، لمسش کند. و سینا، علیرغم تمام تلاشش، خود را باخت.
یک روز لیلا تصمیم گرفت کنترل سینا را به دست خودش بگیرد. سینا را بعد از ساعت ها به بهانه بحث درباره یک پروژه به دفترش دعوت کرد. سینا تردید کرد اما در نهایت موافقت کرد و به خود گفت که می تواند این وضعیت را مدیریت کند.
وقتی سینا رسید لیلا با لباسی تنگ که اندام هایش را برجسته می کرد، منتظر او بود. وقتی در را پشت سرش بست، لبخندی اغواگرانه به او زد.
او با صدای آهسته و ژولیده اش گفت: «تمام روز به تو فکر می کردم.
کیر سینا در شلوارش تکان می خورد، اما سعی کرد آرام بماند.
-لیلا، خواهش میکنم نکن، اینجا جاش نیست.
لیلا در حالی که باسنش به طرز شگفتانه تکان می خورد به سمت او رفت. دستش را روی سینه اش گذاشت و احساس کرد که قلبش زیر انگشتانش می تپد.
+کی گفته اینجا جاش نیست؟
قبل از اینکه سینا اعتراض کند، لیلا روی او بود و لبانش را روی لبانش فشار می داد. او سعی کرد مقاومت کند، اما بوسه او مست کننده بود.
لیلا خود را کنار کشید و چشمانش از اشتیاق برق زد. دستش را پشت سرش برد و زیپ لباسش را باز کرد و گذاشت روی زمین بیفتد. او در مقابل سینا ایستاده بود جز سوتین و شلوارش، سفیدی بدنش در معرض نگاه هاج و واج سینا به نمایش گذاشته شده بود.
سینا باور نمی کرد چه اتفاقی دارد می افتد. او هرگز زنی به زیبایی لیلا ندیده بود و خود را بیشتر و بیشتر برانگیخت. دستش را دراز کرد و او را لمس کرد، انگشتانش انحنای سینه اش را نوازش میکرد.
لیلا در حالی که سرش به عقب افتاده بود ناله کرد. دستش را پشت سرش برد و سوتینش را باز کرد و گذاشت روی زمین بیفتد. او با سینه های برهنه و نوک سینه های سفت و رو به بالایش جلوی سینا ایستاد.
سینا دیگر نتوانست مقاومت کند. لیلا را به سمت خود کشید و لب هایش بار دیگر لب های او را لمس کرد. دستش را پایین آورد و دستش را داخل شورتش فرو برد و خیس بودن او را حس کرد.
لیلا نفس نفس زد، بدنش از شدت حشریت میلرزید. دستش را پایین آورد و شورتش را درآورد و کاملاً در معرض سینا قرار گرفت.
سینا او را بلند کرد و به سمت میز برد و روی آن درازش کرد.
لیلا پاهایش را باز کرد و سینا را به مات کوس صورتی اش کرد. او درنگ نکرد، لب‌هایش را روی کوس خیس و داغ لیلا گذاشت و شروع به مکیدن کرد.
لیلا در حالی که بدنش از لذت میلرزید ناله کرد. دستش را پایین آورد و سر سینا را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. از او سیر نمی شد، زبانش او را وحشی می کرد.
سینا می توانست ارگاسم لیلا را حس کند، ناله هایش بلندتر و مکرر می شد. همین باعث شد مکیدن و لیسیدنش را پر حرارت تر و تند تر از قبل کند
انگشتش را داخل کوس او فرو کرد و تا جایی که در توان داشت فرو کرد. او شروع به حرکت دادن انگشتش به داخل و خارج کرد، زبانش هنوز روی کوس او بود.
سینا انقدر در اوج بود که با سرعت بالا لیلا را انگشت میکرد و لیلا هم از شدت لذت برای سینا ناله میکرد
ناگهان آب کوس لیلا مثل موج به او برخورد کرد، بدنش از لذت می لرزید. جیغ زد، صدایش در دفتر می پیچید.
سینا متوقف نشد، انگشتش همچنان با سرعت عقب و جلو می‌رفت، زبانش هنوز روی کس خیسش بود. او می خواست بارها و بارها او را ارضا کند.
ارگاسم دوم لیلا حتی از اولی شدیدتر بود و بدنش از لذت می لرزید. او سر سینا را گرفت و او را محکم به کوسش فشار داد.
وقتی بالاخره ارگاسم لیلا فروکش کرد سینا از جایش بلند شد. او هنوز کاملاً لباس پوشیده بود، اما اهمیتی نمی داد. او به تازگی شدیدترین ارگاسم عمرش را به لیلا هدیه داده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
لیلا به او نگاه کرد، چشمانش پر از سپاسگزاری بود. او زمزمه کرد:
+متشکرم.
سینا لبخندی زد و احساس رضایت کرد که او را محکم در آغوش گرفت. او برای مدت طولانی در مقابل اصرارهای لیلا مقاومت کرده بود، اما خوشحال بود که تسلیم شده است. این باورنکردنی ترین تجربه جنسی در زندگی او بود.
از آن روز به بعد رابطه سینا و لیلا تغییر کرد. آنها چیزی فراتر از یک همکار شدند.
نوشته: Amirkd2023

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گه بخواهید ببینید ازش میگیرم! گفتم عالیه، گفت پس شمارتونو بدین وقتی کلید رو گرفتم بهتون زنگ بزنم، اینو با همون نگاه شیطون تو آیینه گفت، فهمیدم طرف هم همونطور که من تو کفشم، اونم تو کف منه! گوشیمو دادم تا شمارشو توش ذخیره کنه، و بخودش زنگ بزنه تا اونم شمارمو داشته باشه، اینجوری مطمئن شدم شمارشو دیگه دارم، بالاخره باید از یه جایی تو ایران کوسبازی رو شروع می کردم و چی بهتر از یه کوس بچه لوند و سکسی با جثه درشت که برجستگیهای بدنش قابلیت هر عملیاتی رو داشت! غروب بهم زنگ زد که کلید رو گرفته و رفتم جلو ساختمون بهش زنگ زدم اومد و در رو باز کرد، داخل واحد تاریک بود، گفت سرایدار گفته باید فیوز برق رو بزنید و شروع کردیم تو تاریکی دنبال جعبه فیوز گشتن که اون تو پذیرایی و من تو خواب و یهو تو تاریکی خوردیم به هم و حس کردم عمدا خودشو انداخت تو بغلم، منم واسه اینکه نیوفته محکم گرفتمش و دوتا دستام بجای دور کمرش روی لنبرهای کونش بود و اونم دستاشو حلقه کرده بود دور گردنم، میخواستم برم تو کار لب گرفتن که صدای سرایدار افغانی اومد که جعبه فیوز تو آشپزخانه هست و از هم جدا شدیم چراغ روشن شو و خیرالله سرایدار افغانی با قد یک متر و شصت روبروم بود! تو دلم گفتم نامردم اگه زن تو رو هم نکنم!
ادامه دارد
نوشته: Basmati

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م بهم نزدیک تر هست و خیلی خیلی دوستش دارم. بهش گفتم میشه بیشتر از رابطتون توضیح بدی گفت خوشت اومد گفتم رابطه داشتم با سحر گفتم آره.
سحر : پیش هم که می خوابیدیم من هی بهش دست میزدم . اونم وقت هایی که حواسم نبود شلوارم رو میکشید پایین . این اواخر که دیگه حمامم دونفره میریم کلی هم با هم شوخی میکنیم و می‌خندیم .
من : دلم خواست ‌.
ساعت ۲ نصفه شب بود دیگه سارا شب بخیر گفت و چشماش رو بست تا بخوابه .
ولی فکر من درگیر کونش بود که الان از رو شلوارک رو به من هست و از همیشه بهم نزدیک تر هست .
خیلی حشری بودم . یا باید جق میزدم یا باید سارا رو میکردم .
خلاصه از پشت که خوابیده بود قبلش کردم و خوابم برد . صبح که بیدار شدم دیدم آروم که من بیدار نشم داره حوله رو بر میداره که بره حمام . من کاملا زیر چشمی و نامحسوس داشتم نگاش میکردم که دیدم ی دامن خیلی کوتاه با یه حلقه ای برداشته داره می‌ره . رفتم تو حمام در رو بست . من سریع بلند شدم پریدم از اتاق بیرون . دیدم جلو ی حمام شورتش از دستش افتاده سریع برش داشتم .
ربع ساعت بعد …
سارا : یاسین بیداری ؟
من : آره . چیزی میخوای ؟
سارا : نه
ی دفعه صدای زنگ در اومد .
سحر بود .
بعد از سلام و احوالپرسی گفت سارا کجاست ؟ گفتم حمامه. گفت ٱه ٱه .
تو چجوری طاقت آوردی اینجا نشستی . پاشد رفت که بره سمت حمام که بهش گفتم سارا شورتش رو یادش رفته ببره ولش کن بیاد بیرون . فقط ی دامن کوتاه با خودش برده .
گفت : خبب براش دارم بذار بیاد بیرون . سارا اومد بیرون
وای هیچی زیر دامنش نبود .
بعد سلام و احوالپرسی با سحر رفت داخل آشپزخانه سحر پشت سرش رفت تو . منم داشتم نگاهشون میکردم
سحر دامن سارا رو داد بالا .
واااااای اولین باری بود که کونش رو لخت میدیدم . ی بشکون از کونش گرفت و گفت : اووف چه کونی . من بعد صبحانه بازی جرات حقیقت سکسی راه انداختم .
مجازاتش این بود که هر بار باید ی تیکه از لباست رو می کند .
اولین نفر من بودم .
مجبور شدم پیراهن و شلوارم رو در بیارم .
بعدش سحر بود اونم لباسش و شلوارش رو در آورد .
اما سارا …
ادامه داستان رو اگه دوست داشتید میذارم.
بچه ها نیمی از داستان تخیل خودم بود . اما بقیه داستان عین واقعیت بود .(در داستان بعد سکس زیاد داریم کارای سکسی هم زیاد داریم )
نوشته: یاسین

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و سارا و سحر

#فانتزی #تریسام

سلام به همه دوستان
بدون مقدمه و طفره میرم سر اصل مطلب…
(فقط این رو بدونید که الان سارا زنم هست )
سارا داخل یکی از پاساژ های تهران مغازه داشت . داخل مغازه لباس زیر زنانه می‌فروخت . منم ی مغازه اون سر تهران داشتم . یک روز وارد پاساژ شدم و سارا رو دیدم تو نگاه اول عاشقش شدم .ممه های ۸۵ که از زیر مانتو دلبری میکرد و کون گندش هم از زیر شلوار آدم رو می‌کشت .
من رفتم تا ته پاساژ و کارم رو انجام دادم و برگشتم .
دیدم سارا خانم مغازه رو باز کرده و رفته داخل .
با خودم گفتم کاش میشد برم ازش خرید کنم .
ولی نمیشد چون داخل مغازه فقط خانم ها میرفتن .
این سارا خانم خیلی سکسی بود . هم بدنش هم حرف زدنش . بعد از ده دقیقه دیدم ی دختری رفت تو مغازه
اون دختره دوستش بود . من تا حد امکان خودم رو نزدیک مغازه کرده بودم . دوستش اومده بود شورت بخره . سارا به شوخی بهش گفت بیا این پشت بکن پات شورت رو تنت ببینم و بعد جفتشون خندیدن . سارا از پشت میز اومد پیش دوستش و ی سیلی زد به باسن دوستش و اومد بیرون . رفت تو مغازه ی روبه رو ای و پنج دقیقه بعد اومد بیرون و برگشت داخل مغازه خودش . وقتی وارد شد ، دوستش از از اون پشت اومد بیرون و سارا بهش گفت پرو کردی ؟ سحر ( دوستش ) گفت : آره کوچیک بود . سارا با خنده جواب دادم خب معلومه که کوچیکه . اون کون گنده تو مگه تو شورت هم جا میشه ؟
سحر خندید و گفت نه مال تو جا میشه .
و جفتشون خندیدن.
بعد ی نیم ساعتی حرف زدن و خنده و شوخی سحر از مغازه اومد بیرون و رفت . من بدبخت هم تو پاساژ نشسته بودم . از همه کارام عقب افتاده بودم . ولی نمی‌تونستم چشم از سارا بردارم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم . پاشدم که برم داخل مغازه .
وارد مغازه شدم دیدم سارا خم شده و داره لباس زیر ها رو میچینه .
سارا متوجه ورود من نشد و منم ۳۰ ثانیه تونستم از کونش لذت ببرم . ی لحظه چرخید و ی جیغ کوتاه کشید جوری که هم من ترسیدم و هم اون چند ثانیه بعد گفت بفرمایید
من گفتم ببخشید ترسوندمتون گفت عیبی نداره . چیزی می خواستید ؟ گفتم ی شورت میخواستم.
سارا با یه نیمچه لبخند جواب داد شما شورت زنونه میپوشید ؟ من ی لبخند زدم گفتم نه .
گفت پس چی ؟ گفتم إمم برای کسی می‌خوام .
گفت خب … چه سایزی بدم خدمتتون ؟ گفتم نمی‌دونم
سارا : خب الان من چه سایزی بدم خدمتتون ؟
اومدم جواب بدم که یه دفعه دیدم سحر اومد داخل مغازه و من و که دید یکم جا خورد . چون همه چی تو مغازه زنونه هست و چیزی بدرد من نمیخوره . سلام کرد و رفت پشت میز پیش سارا . سارا دوباره برگشت رو به من و گفت نگفتید چه سایزی بدم خدمتتون .
من داشتم فکر میکردم که سارا اشاره سحر کرد و گفت سایز این خوبه من یه سرکی کشیدم و یه نگاه به کون سحر کردم و گفتم عالییه همین سایزی بدید . سحر ی نگاهی به سارا کرد و جفتشون یه لبخندی زدن و سارا بعم یه شورت سایز سحر نشون داد گفت این خوبه ؟ گفتم آره عالییه .
گذاشت تو پلاستیک و گفت همین چیزی دیگه ای نمیخواستید ؟ گفتم اگه میشه یه دونه سوتین قرمز هم بدید ی نیمچه لبخندی زد و گفت قرمز تموم کردیم .
گفتم خب یه رنگی دیگه بدید .
سارا از پشت میز اومد بیرون و خم شد تا یه دون سوتین برداره . منم تا سارا خم شد زل زدم به کونش و لبم رو گاز گرفتم . اصلا یادم نبود که سحر اونجا هست و دستم رو تا نزدیکی کونش بردم . همون لحظه سارا بلند شد و گفت این خوبه ؟ من سریع دستم رو کشیدم و گفتم إم یکم کوچیکه .
یه پوزخند زد و گفت خب چه سایزی میخواید ؟ من یکم فکر کردم و ی دفعه خود سارا اشاره به سحر کرد و گفت اندازه این خوبه ؟ من ی لبخند زدم و گفتم یه چیزی بین این و خودتون . یه نفس عمیق کشید و سرش رو تموم داد و دوباره خم شد من سریع ی نگاه به سحر کردم دیدم سرش تو گوشی هست و سریع زل زدم به کونش . کیرم کامل شق شده بود. خلیج حشری شده بودم . دوست داشتم
همون وسط مغازه شلوارش رو در بیارم و کیرم رو تا ته بکنم توش . ولی حیف که نمیشد . همینجور که مات کونش بودم بلند شد و گفت فکر کنم این خوب باشه ؟ من گفتم عالیه .
شورت و سوتین رو تو پلاستیک گذاشت و حساب کردم و اومدم بیرون . مستقیم رفتم خونه شورت و سوتین رو گذاشتم تو کمد و بعد رفتم که بخوابم ولی فکر سارا نمی‌ذاشت خیلی سعی کردم که بخوابم و جق نزنم ولی نتونستم با خودم گفتم این آخرین باریه که جق میزنم از فردا کیرم رو تا ته میکنم تو سارا . بعد رو سارا ی جق زدم و خوابم برد .
صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم . یادم رفته بود ساعت بذارم و خواب مونده بودم ‌. ( چون دو تا مغازه داشتم و یکیش اجاره بود از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم و می‌تونستم سرکار نرم ) بلند شدم و آماده شدم که برم سراغ سارا یه تیپ خوشگل زدم و یه کلی عطر زدم به خودم و رفتم پاساژ وارد شدم دیدم سارا و دوستش نشستن تو مغازه از اونجا فهمیدم که سحر دوست صم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس تو ماشین با نیایش

#سکس_در_ماشین #دوست_دختر

سلام دوستان اسم من امیره و دوست دختری داشتم به اسم نیایش
ما با هم یکسال دوست بودیم و هر وقت که همو دیدیم تهش به سکس رسیدیم، راضی بود تا وقتی که…
خلاصه ما یکروز جمع میکنیم که بریم شمال و از جاده که به سمت رشت میرفتیم باهم کلی خندیدیم و گفتیم که گفت مسیر طولانیه، منم میخوام خستگی رو رفع کنم، دکمه‌های شلوارم و باز کرد کیرم و گرفت تو دستاش و از شیشه ماشین بیرون و نگاه میکرد، خلاصه نیم ساعت از حرکتمون نگذشته بود که قطره‌ی شهوت کیرم ریخت رو دستش، نگاش اومد سمته من لبخند زد، بازم به بیرون نگاه کرد…
((من داشتم میمردم)) به قزوین رسیدی که طاقتم سر اومد، شیشه‌های ماشینم دودی بود و منم از این فرصت سواستفاده کردم، تو اتوبان بغل جاده زدم کنار، تا داشت میگفت چیکار میکنی پشت گردنش و گرفتم سرشو بردم زیر فرمون، کیرم و گذاشت دهنش، انگار منتظر بود برسیم، جوری کیرم و ساک زد که انگار ۱ساله منتظره این موضوع بود… ولی من فقط به همین راضی نبودم، ساعت ۱۲شب بود و جاده عینه چی خلوت بود… ۲.۳ دقیقه کیرم و خورد گفتم برو عقب بشین
دره ماشین و باز نکرد رفت پشت، منم همون جوری رفتم عقب ماشین، گفتم که شلوارتو بکش پایین گفت اینجا؟؟ که گرفتم گلوشوووو ((عاشق این کار بود))لباشو خوردم، خودم شلوارشو تا جایی کشیدم پایین که مجبور بشه بقیه‌شم خودش بکنه،
خودم رفتم پایین کفه ماشین که کسش و بخورم، انگشتمو کردم تو کونش کسش و میک زدم، داشت دیوونه میشد، ۵دقیقه‌ اینکارو ادامه دادم، خودش سرم و گرفت که یعنی بیا بالا میخوام بکنیم، رفتم بالا کیرم و گذاشت تو کسش، خیلی خیس و داغ بود یه جوری شهوتیش کرده بودم که لبامو از جا کند
من ۲۰دقیقه یکسره کردمش اونم دره گوشم ناله میکرد، گفتم میخوام کونتم بکنم گفت بزار برسیم میدم اونم بکنی، من اون لحظه بیشتر میکردمش و تند تر میکردم، سینشو برام در آورد سرمو گرفت بغلش که سینشو بخورم (من این کارو خیلی دوست دارم) اون لحظه بود که داشت آبم میومد، ازش خواستم که آبمو بخوره، نه نیاورد در آوردم کیرمو از تو کسش گذاشتم دهنش جق زدم، ابمو تا تهش و خورد یعنی نیاز به دستمال نبود… جالبش اینه که هر موقع من ارضا میشدم اونم باهام ارضا میشد… بعد سکسمون من رفتم جلو ماشین نشستم اونم همون عقب خوابید و همش بهم میگفت عاشقتم، چه سکسی بود… اون اولین سکس من توی ماشین بود.
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ا رسید ازش خواستم بیاد پیشم طوری که کسی متوجه نشه. گفت وضعیت قرمزه.
عنوان کردن پریودیش تیر خلاصی بود بر مرزهای بینمون.
ازش خواستم بعد از پریودیش بیاد. اونم گفت تا ببینه چی میشه.
دو سه روزی ازش خبری نبود و منم فکر کردم بازم پشیمون شده.
اواسط شهریور بابا اینا برنامه سفر داشتن و طبق روال ۳ ۴ سال گذشته بدون من رفتن سفر.
)برای رفتن سر کار من با سرویس شهرکمون میرفتم تا توی مسیر سرویس شرکت و برگشتن هم برعکس این موضوع. اقدس خانم هم که خونشون خارج از شهرک ما بود، برای رفتن به باشگاه ورزشی از همون سرویس استفاده می‌کرد اما تابستونا تایم صبح)
همون روز که بابا اینا حرکت کردن، عصر که از سرویس شرکت پیاده شدم و سر ایستگاه شهرک خودمون بودم، دیدم اقدس خانم هم اومد. بدون هماهنگی قبلی دستم رو سمتش دراز کردم و اونم بدون اینکه فکر کنه دستش رو دراز کرد و به هم دست دادیم. از پرسیدم این موقع روز اینجا چه می کنه و جواب داد صب وقت نکرده بره باشگاه و عصر می خواد بره.
خلاصه سرویس اومد و سوار شدیم و کنار هم نشستیم.
بدون اجازه دستم رو گذاشتم روی رونش.
روش رو کرد سمت پنجره و عکس العملی نشون نداد. یه خرده مالیدمش که دستش رو گذاشت رو دستم و حرکت دستم رو متوقف کرد و بهم نگاه کرد و لبش رو به نشانه زشته گاز گرفت.
رسیدیم ایستگاه خودمون. ایستگاه باشگاه دو ایستگاه بالاتر از ما بود. به اقدس خانم گفتم: میای باهام؟
گفت: نه، میخوام برم باشگاه. شاید یه دفعه دیگه بیام.
خداحافظی کردیم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.
هنوز مشغول لباس عوض کردن بودم که صدای در اومد.
به دلم افتاده بود خودشه.
بدون سوال، در رو باز کردم و اقدس جون رو جلو خودم دیدم. سلام کرد. بدون جواب سلام دستش رو گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم و آوردمش تو بغلم.
بدون معطلی لب گذاشتم رو لبش. چند ثانیه اول فقط من لب می خوردم اما زیاد طول نکشید که اونم شروع کرد و لب تو لبمون جدی شد و زبونم فرو کردم تو دهنش. تو همون حالت کیف ورزشیش رو از رو دوشش انداختم کنار اتاق. شالش رو هم از سرش انداختم و دستم رو کردم تو موهاش و سرش رو بیشتر به سمت خودم فشار دادم.
یه خورده ازش جدا شدم و به کمک خودش دکمه های مانتوش رو باز کردم و مانتو رو در آوردم. با یه تاپ (با یه آستین رکابی مشکی که بندای سوتین مشکیش ازش زده بود بیرون و یه شلوار کشی مشکی جلوم ایستاد.)دوباره کشیدمش تو بغلم و بازم لب تو لب شدیم و بعدش شروع به خوردن صورت و گردش کردم.همزمان دستام روی کمرش و کم کم روی کونش حرکت می کردن. برش گردوندم و از پشت بغلش کردم و شروع به خوردن ‌گردنش از پشت سر کردم.(چون موهاش رو پسرونه کوتاه کرده بود، کار من برای رسیدن به گردن و گوش هاش راحت بود) دو تا دستام رو گذاشتم رو می می هاش و می مالیدم و همزمان گردن و گوش هاش رو میخوردم و لیس میزدم.
اونم دستش رو آورد پشت سرش و کیرم رو از رو شلوارک میمالید.
صدای نفسای هر دومون در اومده بود. با یه حرکت تاپش رو در آوردم و قزن سوتینش رو باز کردم و بدون معطلی سوتینش رو در آوردم.
برش گردوندم سمت خودم. واییییییییییی دو تا می می ناز که بخاطر سایزشون(بزرگ نبودن) اصلا شل و ول نبودن با نوک قهوه ای کمرنگ جلو خودم دیدم.
بدون معطلی اقدس رو چسبوندم به دیوار و خم شدم روی می می هاش و حالا نخور و کی بخور.
به دست یکیش رو می مالیدم و اون یکی رو میخوردم و میمکیدم و بعد از چند ثانیه جاشون رو عوض می کردم. جاتون خالی عجب لذتی داشت.
بعد دوباره لب تو لب شدیم و بردمش سمت تخت و تو همون فاصله تیشرتم رو در آوردم. اقدس رو خوابوندم روی تخت و افتادم روش و باز شروع به خوردن لب و گردن و می می کردم و کم کم اومدم شکمش رو لیسیدم و بوسیدم. حسابی حشری شده بود و موهام رو محکم می‌کشید و سرم رو به بدنش فشار می‌داد.
اومدم کنارش دراز کشیدم و لب تو لب شدیم و یه دستم رو زیر سرش گذاشتم و با دست دیگم بدنش رو نوازش می‌کردم و می می هاشو می مالوندم و … کم کم دستم رو بردم پایین و کردم تو شلوار و مستقیم تو شورتش و دستم رو رسوندم به کسش.
کس نگو دریا بگو. اونقد آب پس داده بود که نگو و نپرس. در اولین تماس دستم با چوچوله ش یه آه کشی و منم شروع به مالیدن چوچوله ش با انگشتم کردم. هر از گاهی دستم رو می بردم پایین و انگشتم رو می کردم تو کسش و صدای وای گفتنش بلند می‌شد. همزمان لب میخوردم و می می می خوردم. بر عکس خانمهایی که قبلا باهاش سکس کرده بودم و ارضا شدنشون زمان‌بر بود، شاید کمتر از دو دقیقه طول نکشید که آبش اومد و شل شد. یکی از لذتای من تو سکس این بود و هست که وقتی زنها ارضا میشن(با دست ارضا میشن) تا چند دقیقه بعدش تماس با چوچوله شون باعث دل غش رفتنشون میشه و مانع ادامه لمس چوچوله میشن اما من همچنان می مالم تا دلشون غش بره. مریضم دیگه‌ کاریش نمیشه کرد. خلاصه آبش او

Читать полностью…

داستان کده | رمان

داستان یک زندگی (۳)

#اقووام #تابو

...قسمت قبل
درود
مامان کوکب معلم ابتدایی بود و تا چند سال پیش که بازنشسته شد، فقط کلاس اول تدریس می‌کرد و با این کارش کلی هم حال می کرد.
یه همکاری داشت به اسم اقدس خانم که تقریبا هم سن و سال مامان بود و با هم کلی رفیق بودن و بعد از ظهرها تو همون شهرک منازل سازمانی که بودیم، می رفتن باشگاه ورزشی.
زیاد خونه مون میومد و خلاصه اینکه با مامان خیلی میونه خوبی داشت. خونه شون محله نزدیک شهرک ما بود و شوهرش تو یه شرکت لوله سازی کار می کرد.
دو تا پسر داشت که یکیش یه سال از من کوچیکتر بود و دومیش هم سن داداش من بود(۵ سال ازم کوچیکتر بود).
از ۱۵ ۱۶ سالگی که متوجه تمایلات جنسی شده بودم، علاوه بر کراش رو مامانم که اولین زن زندگیم بود، روی اقدس خانم هم کراش داشتم.
وقتایی که میومد خونه مون، من کمتر تو اون سوئیت خودم بودم و بیشتر دور و بر مامان و اقدس خانم تاب می خوردم.
هیچ فرصتی رو برای دید زدنش از دست نمیدادم.
از اونجایی که فکر می‌کرد من هنوز بچه هستم، جلوی من بدون حجاب بود و مثلا با بلوز یا تیشرت و شلوار یا دامن می‌گشت. تقریبا همقدم مامان بود(حدود۱۶۰ سانت) ولی از مامانم لاغرتر بود.
اوایل متوجه نگاه هام نمیشد اما بعدها من به نگاه کردم اکتفا نکردم و گهگاهی به بهانه های مختلف سعی می‌کردم لمسش کنم. البته خوب خیلی فرصت خاصی پیش نمیومد و نهایتش این بود وقتی از کنارش رد میشدم، شونه به شونه می‌شدیم.
کم کم متوجه نگاه هام و حرکاتم شده بود اما واکنش خاصی نشون نمی‌داد. فقط گاهی که بیش از حد بهش خیره میشدم، با یه بشکن یا در آوردن صدا از خودش منو متوجه می کرد بهش زل نزنم.
عشقم وقتایی بود که به دلیل جشن یا دورهمی که اقدس خانم هم بودش، عکس می‌گرفتیم و بعدا تو خلوت خودم اون عکس رو کلی تجزیه و تحلیل می‌کردم و با عکساش کلی ۲۱(جلق) میزدم.
یادمه سال سوم دبیرستان بودم و دو سه ماهی از سال تحصیلی می‌گذشت که یه روز عصر که اقدس خانم بعد از باشگاه با مامان اومده بود خونه ما، (شوهرش و بچه هاش رفته بودن شهرستان و تا شب بر نمیگشتن) قرار شد تا شب پیش مامان بمونه. (بابای من کارش شیفتی بود یعنی سه روز صبح کار، سه روز عصر کار، سه روز بیکار و سه روز رست یا استراحت)
مامان به اقدس خانم گفت خیس عرقه و میره حمام و به اقدس خانم هم گفت بهش حوله و لباس میده که بره تو سوئیت من حمام کنه.
خلاصه هر دو رفتن حمام و من که اون موقع پیش خودم فکر میکردم حالا که باهام رفتار تندی نداشته پس تونستم مخش رو بزنم.
واسه همین تصمیم گرفتم تا مامان حمامه برم تو سوییتم و در واقع اقدس رو تو کار انجام شده قرار بدم.
در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای دوش حمام میومد. در حمام، کامل چوبی بود و راهی برای دید زدن نداشت. یواش دستگیره در رو گرفتم و سعی کردم در رو باز کنم که متوجه شدم قفله. اقدس متوجه صدای دستگیره شد و صدا زد کیه؟؟؟ منم که هول شده بودم اما فکر میکردم زدن مخ اقدس خانم راحته، با استرس و البته یه اعتماد به نفس همزمانی گفتم: اقدس خانم منم. می خواید بیام کمرتون رو کیسه بکشم؟؟؟؟؟؟(خداییش اینو از کجا آورده بودم؟؟؟؟) مطمئن بودم الان میگه: بله بیا تو… و در حمام رو باز میکنه و من رو با بدن لختش سورپرایز میکنه.
اما اقدس خانم با یه لحن تندی گفت: لازم نکرده. از اتاق برو بیرون تا داد و بیداد نکردم.
منم سریع برگشتم تو خونه. چند دقیقه بعد مامان از حمام اومد بیرون اما اقدس خانم هنوز نیومده بود. مامان بعد از اینکه موهاش رو خشک کرد، رفت سمت سوئیت من و تا شب نیومد سمت خونه(فقط اومد شام خودش و اقدس خانم رو برداشت و برد). شب که شوهر اقدس خانم اومد دنبالش و رفتن، بابا هم از سر کار برگشته بود خونه. مامان موقعی که خواستم برم تو اتاقم بهم گفت نخوابم چون کارم داره.
چند دقیقه بعد از اینکه رفتم تو سوییتم مامان اومد و بهم گفت: این چه غلطیه تو میکنی؟ چرا آبروریزی میکنی؟ اقدس همسن منه. تو خجالت نمیکشی بهش نظر داری؟ اصلا تو هنوز شاشت کف کنده که از این گه خوریا میکنی؟
کلی غر زد و با گفتن عبارت “من دیگه کاری باهات ندارم” از اتاق رفت بیرون.
کلی ترسیده بودم و غرورم هم جریحه دار شده بود. بخاطر هیچ و پوچ کلی سرزنش شدم و استرس اینکه بابا بفهمه هم اضافه شده بود روش.
خوشبختانه همونطور که تو خاطره قبل گفتم، مامان به بابا چیزی نگفته بود اما از فردای اون روز دیگه رفتار مامان با من خوب نبود.از اون روز تا سر تحویل سال نو، که با هم روبوسی کردیم و یواشکی بدون اینکه بقیه بفهمن، بهم گفت دیگه مراقب رفتارم باشم، وضع به همون منوال بود. بعد از سال جدید همه چیز خوب بود.
یه چیز هم بگم؛ اقدس خانم از اون روز به بعد کمتر اومد خونه مون و هر وقت هم میومد، من نمی‌رفتم پیششون.
هر بار اتفاقی با هم رودررو شدیم که حتی جواب سلامم رو هم نداد.
سالها گذشت و م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با دوست دخترم در روز تولد خواهرزادش

#دوست_دختر

سلام ، از داستانی که مینگارم سال ها گذشته و یکی از خاطرات موندگار در ذهنم است و خواستم با شما شریک کنم…
سال آخر مدرسه بود و من یکی از مودبترین و لایق ترین شاگردای کلاس بودم ، یکی از همکلاسیام اسمش حمید بود و واقعا پسر زیبایی بود طوری که استادای زن مدرسه رو هم تور میکرد، ما با هم از کلاس ۶ همصنفی بودیم و خیلی صمیمی، اما بر خلاف او من اصلا اهل این کارا نبودم و یه پسر که بازی کالاف رو به صدتا دختر ترجیح میداد :) یه روز اومد گفت دوست دوست دخترم ازت خوشش اومده، تعجب کردم که این چی میخواد و منی که کلا ازین کارا به دور بودم چی باید بگم، گفتم کی است خوشگله؟ گفت دوست دوست دخترمه شمارشو میدم امکانش است که باهات جور بشه، شماره رو گرفتم و رفتم خونه و دل نا دل بودم که زنگ بزنم نزنم چیکار کنم بالاخره ساعتای ۱۱ شب بود که نفسم حاکم شد و گوشیو برداشتم و شماره گرفتم ، گوشی جواب داد یه صدای فوق العاده نازی گفت بله ، گفتم سلام من فرزادم دوست حمید شماره شمارو از حمید گرفتم و شروع کرد به احوال پرسی و تا ۴۰ ۵۰ دقیقه با هم صحبت کردیم و بعد خداحافظی و خواب…. دوستی ما شروع شد و روز ها تا شب و شب ها تا صبح پیام بازی و حرف تا سه چهار ماه همینجوری ادامه داشت ، یه روز دیدم صبح زنگ زد گفت خواهرم درد زایمانش گرفته و همه فامیل رفتن بیمارستان اول متوجه نشدم و دلداریش دادم گفتم خیره انشالله خدا آسون کنه و ازین حرفا بعد گفتم حالا خونه تنهایی؟ گفت اره ، گفتم نمیترسی تنها با خنده گفت چرا میترسم، گفتم میخوای بیام پیشت تنها نباشی گفت تو بیایی بیشتر میترسم و خندید گفتم پس هیچی دیگه دیدم گفت باشه بیا منتظرم، ترس استرس و‌ هیجان نای حرکت کردن و ازم گرفته بود صدای قلبمو میشنیدم با عجله رفتم حموم دوش گرفتم لباسای منظم پوشیدم و رفتم خونه شون، خونه شون ته یک کوچه سه متری بود تا رسیدم ته کوچه دیدم در باز شد ، خونه حیاط دار بود تو حیاط دختری با قد متوسط فوق العاده سفید با موی خرمایی با یه تاب سبز و یک شلوارک سیاه ایستاده است، اسمش ناهید بود ، احوالپرسی کردم گفت بفرما داخل رفتیم تو سالون رو مبل نشستم برام جوس آورد خودش رو مبل دیگه رو به روم نشسته بود بعد ۳،۴ دقیقه گپ گفتم نمیخوای بیای پهلوم با ناز دختر‌ونه گفت گفتم که تو بیای بیشتر میترسم با خنده خودم بلند شدم و رفتم پهلوش نشستم و گفتم بایدم بترسی دیدم خندید و دستمو گرفت و بوسید…. من بچه مودب که حتی فیلم سوپر و با عذاب وجدان نگاه میکردم حالا تو این موقعیت باید چیکار کنم آهسته دست دیگ مو دور کمرش پیچوندم و کشیدم سمت خودم و از گونه هاش بوسیدم دیدم چیزی نمیگه و مقاومتی نمیکنه شروع کردم به بوسیدن گردنش وای که چه حالی میداد بعد نرمه گوششو بوسیدم و مثل مار دور خودش پیچید من و ازش دور کرد فکر کردم ناراحت شد دیدم تابشو کشید … وای که چی میدیدم دو تا ممه سفید با نوک صورتی و یک شکم صاف ورزشی نفسم بند اومده بود سریع اونو خوابوندم و خودم رفتم روش شروع کردم به خوردن لباش اوووف که چه لبای داغ و شیرینی دوباره همونجوری اومدم پایین گردنشو چوشیدم بعد شروع کردم به خوردن سینه هاش آه کشیدنش خوشایندترین صدای عالم بود دستمو بردم زیر شلوارکش و آروم شروع کردم به مالیدن کوسش دیگه خودشو رها کرد و شروع کرد به ناله کردن با صدای بلند ، ترسیدم کسی بشنوه و بهش گفتم کسی که خونه نیست گفت نه راحت باش ، شلوارشو کامل کشیدم تیشرت و شلوار خودمم کشیدم گفت بریم اطاق خودم، همونجوری لب به لب رفتیم اطاقش ، داخل اطاق شدیم منو هل داد رو تخت خوابش و خودش پایین تخت نشست کیرمو گرفت تو دستش شروع کرد به بازی کردن باهاش با خودم میگفتم اگه ساک بزنه چه خوبه ولی روم نمیشد آخه دختر بود و از خانواده درست حسابی دیدم زبونشو در آورد و یه ریز زد به سر کیرم و خندید گفتم میخوای ساک بزنی گفت همینکار مونده من حالم بد میشه از کسای که این کارو میکنن گفتم باشه بلند شد و اومد پهلوم خوابید جوری که انگار شرمش میومد دیگه کاری کنه دستمو دوباره بردم لا کوسش و شروع کردم دوباره به مالیدن و دوباره صداش بلند شد اینبار با خودم گفتم وقتشه که حرکتی بزنی ناهیدو خوابوندم به پشت و خودم نشستم رو پاهاش و کیرمو گذاشتم بین تو لمبرش همینجوری کیرمو میمالیدم که دیدم گفت منم هستم فقط به فکر خودت نباش گفتم داخل کنم گفت آره میخواستم به کونش داخل کنم که دیدم جیغ زد داری چیکار میکنی گفتم خودت گفتی گفت از جلو، برگام ریخت گفتم تو دختری گفت اشکال نداره گفتم ناهید من نمیخوام بخاطر من اینکارو بکنی گفت اشکال نداره خودم دوست دارم و خودشا به قسمت بالای تخت کشید و پاهاشو بالا کرد، من که حتی تو خواب هم این صحنه هارو نمیدیدم حالا دارم واقعا تجربه میکنم کیرمو تف زدم و گذاشتم لا کسش دیدم جیغ بلندی کشید اما من به روم نیاوردم و تا ته فر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عروسک چوبی (۲)

#عاشقی #رفیق

...قسمت قبل
پاشدم رفتم زیر دوش، یه دستمو به دیوار زده بودم و چشمام زیر آب گرمی که روی صورتم می‌ریخت بسته بودن.
فکر این‌که آلا داره باهام سکس‌چت می‌کنه داشت آزارم می‌داد؛ انگار به شعورم توهین شده بود؛ انگار بهم خیانت شده بود؛ انگار آلا رو نمیشناختم!
لباس پوشیدم و با خودم بستم که انگار‌نه‌انگار سیامک؛ چیزی رو به روی خودت نمیاری؛ فقط این اکانت رو بلاک کن و تمام!
راه افتادم به‌سمت شرکت؛ وقتی رسیدم، ساعت حدود ۸:۳۰ صبح بود!
رفتم بالا، در رو باز کردم و رفتم تو، آلا نبود!!! از آبدارچی پرسیدم:
من: عمو حسن خانم فیض نیومدن؟
عمو حسن: نه مهندس، به شما اطلاع ندادن؟
من: نه؛ اوکی؛ ممنونم!
نگران شده بودم؛ ته دلم آرزو می‌کردم که حدیث، همون آلا نباشه و حالا دیگه مطمئن شده بودم که اشتباه نکردم!
باهاش تماس می‌گرفتم و خاموش بودن گوشیش بیشتر نگرانم می‌کرد؛ واسش پیام گذاشتم که: سلام عزیزم؛ اومدم دیدم نیستی، نگرانت شدم! لطفا گوشیت روشن شد بهم اطلاع بده!
حوالی ساعت ۳ بود که گوشیم زنگ خورد؛ آلا بود:
من: سلام عزیزم؛ کجایی تو؟!؟ یه ملت نگرانت شدیم!
آلا: پایین دفترم؛ ساعتی بگیر بیا!
من: خب بیا بالا دیوانه؛ پایین چرا؟!
آلا: سیامک! خر نیستم!!! ساعتی بگیر بیا پایین!!!
لحن صدام تغییر کرد و متوجه شدم که می‌دونه که می‌دونم: اوکی؛ الان میام!
رفتم پایین؛ کنار ماشین ایستاده بود؛ هنوز سعی داشتم خودمو به اون راه بزنم! مثل همیشه دست دادم، بغلش کردم که پسم زد! یخ کرده بودم؛ نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته؛ نشستیم توی ماشین و راه افتادم!
سکوت مرگبار و عجیبی برقرار بود؛ پرسیدم: “کجا بریم؟” جوابی نداد و من ساعت‌ها در سکوت داشتم اتوبان‌های شهر رو می‌چرخیدم!
نگاهم به آلا تغییر کرده بود؟! نمی‌دونستم! نمی‌دونستم چطور باید به آلا نگاه کنم؟! اون اندام تراشیده، پیرسینگ ناف خوشگل، سینه‌های رو فرم و خواستنی و پوست گندمگون بی‌نقصی که در عکس دیدم؛ یا آلا، رفیق ۵ ساله‌م، همدم‌ تنهایی‌هام، فرشته‌ی نجاتم حتی!
ساعت ۱۰ شب شده بود؛ رفتم جلوی در خونشون، پیاده نشد؛
من: نمیری آلا؟
آلا: نه
من: خب الان چیکار کنم من؟ تا صبح قراره تو ماشین بشینیم؟!
آلا: نه!
من: گاییدی منو آلا! ۶.۵ ساعت تمامه دارم می‌چرخم! پاره شدم خب!!! بگو من چه گوهی بخورم؛ همون کارو بکنم!
آلا: بریم خونه‌ت!
تمام تنم یخ زد؛ بهش نگاه کردم؛ ریملش کامل ریخته بود! دور زدم و رفتم سمت خونه‌ی خودم!!!
به محض رسیدن توی خونه، بغض آلا با یه صدای بلند ترکید؛ بغلش کردم؛ با مشت می‌کوبید روی سینه‌م و فقط می‌گفت: “چرا؟!”
من: چرا چی عزیزم؟
آلا: چرا سیامک؟!
من: آروم باش آلا؛ الان همسایه‌ها میان جلو در!!! چی چرا عزیز من؟
آلا: چرا خودتو به اون راه نزدی و مثل همیشه چت رو ادامه بدی؟
به تته پته افتاده بودم: آلا؛ من؛ چی بگم آخه؟
منو کوبوند به دیوار و با صورت خیس تو چشام زل زد؛ خدای من! چقدر این دختر زیباست و من هرگز متوجهش نشدم!!! موهای مشکی مواج، ابروهای کشیده، لب‌های سرخ و قلوه‌ای، چشم‌های کشیده‌ی مشکی؛ نکنه دارم نسبت بهش حسی پیدا می‌کنم؟! نه‌ پس دیوانه؛ داور مسابقات زیبایی هستی! این‌بار برای لمس تنش بغلش کردم و چسبوندمش به خودم؛ بوی عطرش مستم کرده بود و برجستگی‌های تنش، روی تنم احساس عجیبی از شهوت رو واسم برانگیخته می‌کرد!
گرم بود و خیس اشک و عرق از گریه و کتک زدن من؛ صداش زدم:
من: حدیث!
آلا: وااای خفه شو سیامک!
من (با خنده): شوخی کردم که بخندی، گویا ریدم!
آلا خنده‌ش گرفت: گاوی تو به‌خدا!
من: بیا بشین یه مسکن بهت بدم که الان کله‌ت ۱۰۰ کیلو شده!
نشوندمش روی مبل و رفتم توی آشپزخونه؛ یه نوافن برداشتم و با یه لیوان آب دادم بهش!
دوست داشتم بغلش کنم؛ پیراهن سفیدی که با جین مشکی پوشیده بود، عطر موهاش، برجستگی‌های بدنش، همه و همه داشتن دیوونم می‌کردن!
آلا دیگه فقط یه رفیق نبود واسم؛ من آلا رو می‌خواستم!
کنارش نشستم و دستش رو گرفتم؛ سرش رو گذاشت روی شونه‌م و منم سرم رو روی سرش گذاشتم!
من: چرا هیچ‌وقت چیزی نگفتی؟
آلا: ترسیدم تایپیت نباشم؛ واست کافی نباشم و حتی به عنوان دوست هم از دستت بدم!
و زد زیر گریه؛ دلم داشت تیکه‌پاره می‌شد از شنیدن صدای هق‌هق آلا؛ منم گریه‌م گرفت!
بغلش کرده بودم؛ تمام صورتش رو می‌بوسیدم و با دستم، اشک‌هاش رو پاک می‌کردم!
اون هم متقابلا همین‌ کار رو کرد و این بوسه‌ها، کم‌کم به سمت لبهام کشیده شد؛ گوشه‌ی لبهام، بالای لبهام، زیر لبهام و لب تو لب شدیم!
لبش رو می‌مکیدم و زبونم رو توی دهنش فرو ‌می‌کردم؛ داشتیم وحشیانه لب می‌گرفتیم که منو هل داد عقب! خشکم زد، ترسیده بودم، مغزم وایساد!
من: چی شده آلا؟
آلا: سیامک این کار درست نیست!
من: هرطور تو بخوای پیش می‌ریم؛ ولی چی شد یهو؟
آلا: سیامک یکی از دلایلی که هیچوقت بهت نگفتم همینه؛ نباید با هم باشی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لی با خیار و این چیزا ویدیوکال میدم تو اسکایپ
گفتم دمت گرررم پسر کارو راحت کردی … سپهر بهم اعتماد داشت منم سو استفاده نکردم … خودشوو سپرده بود بهم… کم کم عقب جلو کردم و کیرشو میمالیدم که لذت ببره
از چشماش رضایت رو حس کردم و خوشحال شدم که خر کیر نبودن یجا نفع داشت واسم.
چه کونیییی چه گرمایی… کون دختر کرده بودم… این یه چیز دیگه بود… کیرمو میکشید داخل انگار… کسی که کون پسر کرده میدونه چی میگم… پوست سفیدش و چشماش نمیذاشت تمرکز کنم که دیرتر آبم بیاد
پوزیشن رو عوض کردم پاشدم گفتم میخوام بدنت رو تاچ کنم کامل به بغل دراز کشیدم بغلش کردم و کیرمو کردم تو سوراخش و الان نکن کی بکن… صدای شالاپ شلوپ برداشته بود خونه رو… اومدن آبم نزدیک بود دلم نیومد بریزم تو سوراخش … درآوردم و ریختم لای پاش … آب هفت جد و آبادم بیرون اومد…
چه پسر خوشگلی رو کرده بودم چقدر خوشحال بودم، نذاشتم زیاد فاصله بیوفته و براش ساک زدم با جون و دل تا آبش اومد اونم همزمان با اینکه با انگشتم پروستاتش رو ماساژ میدادم.
سپهر لحظه های اومدن آب گفت نوید عاشقتم بهترین تجربه زندگیم بود و قربون صدقه کیرم رفت … این از سکس لذت بخش تر بود یعنی ارگاسم پارتنرم
بردمش حموم حسابی شستمش و اومدیم گیج بودیم نفهمیدیم کی خوابیدیم که ساعت 4 صبح بود … نوید لخت بغلم بود محو بدنش شدم و افتخار کردم به خودم که تو زندگیم تونسته بودم همچین کونی بکنم…
ادامه دارد
نوشته: نوید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با زن عمو عشق بچگیم

#زن_عمو

سکس با زن عمو عشق بچگیم
سلام خسته نباشید
( این داستان کاملا بر اساس واقعیت هست )
من 19 سالمه دراستان های غرب کشور زندگی میکنم
اصل ماجرا اینه که من یه زن عمو دارم یه 10 سالی میشه که ازدواج کرده و این خیلی خوشگله و خوشتیپ
آقا من از بچگی رو این کراش داشتم هر وقت میرفتم خونشون میرفتم تو اتاق با شورت و سوتین هاش جق میزدم و کاندوم هاشونو استفاده میکردم
داستان برمیگرده به دو سال پیش روستا بودیم تابستان بود منو عموم داخل ماشینش می خواستیم بخوابیم که نیسان بود عقبش پتو انداخته بودیم که بخوابیم
من تو واتساپ دیدم که زن عموم انلاینه ما شروع کردیم به چت کردن که چرا نمیخوابی و فلان…
دیگه تا نزدیکای 2 3 چت کردیم بحث رسید به عشقو عاشقی کلم داغ بود نمیدونستم چی میگم که یهو گفتم خیلی دوست دارم اونم گفت منم مثل داداشمم دوستت دارم من دیگه ماجرارو پیش بردم که گفتم نه من عاشقانه دوستت دارم و فلان همیشه تو فکرتم و این حرفا گذشت و گذشت و بهم گفت که ناامید شدم از این حرفت
آقا صبح شد و ما بیدار شدیم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده من فک کردم به عموم میگه و این کونمو پاره میکنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بوده باشه
ظهر ک شد می خواست زنگ بزنه شارژ نداشت آقا ما براش شارژ فرستادیم و پیام داد تو واسه من شارژ فرستادی منم گفتم آره گفت مرسی دستت درد نکنه میگرفتم خودم دیگه منم یکم گفتم نه این حرفا چیه و …
گذشت بعد چند روز می خواست اینترنتی خرید کنه گفت رمز پویا داری میخوام یه چیزی اینترنتی بگیرم گفتم اره و فلان گفت شماره کارتتو بده پولو بفرستم بعد خرید کنم و گفتم نه بخدا نمیشه و فلان حرفا هرکاری کرد قبول نکردم خلاصه براش سفارش دادم و گفت مرسی با یه قلب فرستاد برام دیگه داستان اونجا شروع شد
محرم بود با خانواده دعوا کرده بودم گفت بیا اینجا کارت دارم منم رفتم (اینو بگم که خونمون یکیه ما طبقه 2 زندگی میکنیم اونا 3)
دیگ فهمیده بود با خانواده دعوا کرده بودم گفت بیا میخوام یه جایزه بهت بدم اقا منم رفتم و اون تو حیاط بود یهو اومد یه بوس کرد و گفت اینم جایزت . میخواست بره بالا من نذاشتم جلو درو گرفتم و همونجا یکم لب گرفتیم دست کردم تو شلوارش یکم مالیدمش همش میگفت نکن الان یکی میاد من نمی شنیده بودم این حرفارو انقدر داغ بودم شلوارشو کشیدم پایین همش داشت مقاومت میکرد سرپا یکم لاپایی زدم توش و آبم اومد ریختم تو دستم رفتم دستامو شستم و اونم رفت بالا بعد نیم ساعت پیام داد این چه کاری بود کردی بالاخره دست خودتو انداختی منم یکم خندیدم و گفتم از بچگی منتظر این لحظه بودم که وقتش رسید من چطور بیخیال بشم؟؟
اقا این بعد یه مدت شوهرش رفته بود بیرون منم به بهانه بیرون رفتن رفتم طبقه بالا یهو از دیدنم شوکه شد و بدشم نمیومد
یکم رفتم پیشش دستاشو گرفتم یکم لب گرفتیم دست زدم به کسش خیلی داغ بود فهمیدم اینم دلش میخواد
شلوارشو در اوردم یکم با کسش بازی کردم هرکاری میکردم ساک نمیزد میگفت دوست ندارم اینا
منم گفتم باشه و لنگاشو باز کردم یکم تف زدم به کیرم آروم کردم تو کسش
چون بچه اورده بود زیاد دردش نمیومد
اینو بگم که بچه ش دبستان بود اون موقع
خلاصه یکم تلمبه زدم توش منم که خروسم 5 دقیقه دووم نیاوردم میخواستم در بیارم که گفت بریز توش گفتم چرا گفت لوله هامو بستم
منم خوشی و خندان تا قرون آخر ریختم توش یکم لب گرفتیم و رفتم خونمون
بعد این ماجرا یه 5 6 باری دوباره سکس داشتیم اگه خواستید بازم براتون مینویسم
و الان حدود 4 ماهه که رابطمون تموم شده میگه که شوهرش شک کرده:)))
کوچیکتون فعلا یاعلی
نوشته: جانی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاطره صاحبخانه و مستاجری

#صاحبخانه

سلام و عرض ادب و احترام خدمت تک تک عزیزان سایت…
از قدیم گفتن شنونده یک اثر یا خواننده یک اثر با هوش و ذکاوت خودش میتونه مهر واقعیت یا فیک به یه اثری بزنه…
پس قضاوت با دوستان نازنین…
فقط تمنا دارم بدونید خاطرس صحنه سکسی زیاد نداره چون بلد نیستم صحنه سکسی رو چطور بیارم رو کاغذ
من میخواستم این خاطره رو زیر یه پست کامنت کنم گفتم بزار داستانش کنم دو نفر بخونن شاید خاطره ای زنده بشه😊
من از سال ۸۹ تو سایت هستم اما بشدت اکانت ازم پریده و تا حالا چیزی ننوشتم
اما اینقدر این چند روز کلیپ و متن در مورد صاحبخونه و مستاجر دیدم و خوندم یاده خاطره ای افتادم مال ۶ سال پیش… نیازی نیست اسم و سایز بگم اصل داستان و خاطره قشنگه…
سال ۹۶ طبقه بالای یه خونه ویلایی رو اجاره کرده بودم روزی که رفتیم واسه دیدن از طرف بنگاه…
یه دختر جوون خوشگل امد نشونمون داد و انصافا خونه عروسک بود بشدت بشدت تمیز و لوکس و یه وسایلی که مشخصه سلیقه زن و شوهری بودن تو خونه بود و نبرده بودن…
تو حرفهاش بهمون گفت
من عروس این خانوادم… اینجا خونه منه
متاسفانه شوهرم سر یه دعوا خانوادگی زندان… و خانواده شوهرم گفتن بیا پایین زندگی کن بالا رو بده اجاره پولی دستت باشه…
آقا خلاصه مطلب… ما اوکی کردیم خانمم پسندید و نشستیم…
ابتدای در ورودی خونه یه نیمچه دری بود باز میشد تو حیاط پایین معمولا خونه هایی که قراره پسره بشینه اینطوره واسه راحتی تردد، یکی دو بار که وسیله ای لازممون میشد یا قرار بود قبض آب و برقی بهم بدن این خانم یا پدر شوهرش از همین در میومد تو راه پله و کارها رو پیگیری میکردیم…
آقا رفته رفته من متوجه یه دختر بچه ۳ ساله مو فرفری خیلی شیطونی شدم که اغلب جلو در حیاط بازی میکرد و بشدت بانمک بود و من دلی بهش محبت میکردم شیرینی بهش میدادم خوراکی میدادم و رفته رفته متوجه شدم دختر همون خانمه…
من خانمم باردار بود آمدیم اینجا و دو ماه مونده بود به زایمانش و من ۷ ماه بود کلا کاری نکرده بودم به دستور دکتر خانم…
آقا خلاصه خانم من رفته رفته جمع کرد رفت خونه آقاش واسه زایمان منم یه پام سرکار یه پام میش خانمم و غروبها میومد خونه واسه استراحت و خواب…
یه بار غروب تا کلید انداختم دیدم زود اون در رو باز کرد و گفت آقای… شرمنده شنیدم شغلتون فلانه…
من واسه فلان مورد چطور پیگیری کنم…
ما یه توضیحی بهش دادیم و شماره تلفن ازش گرفتم که اگر کارش قابل پیگیری بگم از کجا پیگیری کنه…
خیلی خوشحال شد لحظه آخر یهو دیدم دستش رو اورد جلو و گفت بفرما…
منم دستم رو باز کردم دیدم چند تا دونه پسته خام گذاشت تو دستم و انگشتاش به کف دستم خورد من واقعا داغ شدم…
رفتم بالا و فرداش پیگیری کردم و خودم صفر تا صد کار رو دادم انجام دادن و بهش زنگ زدم که حل شد نتیجش میرسه دستت و شاد میشی…
خیلی خیلی تشکر کرد…
یه چند روز بعد دل و زدم به دریا و پیام دادم که فلانی من کارت رو کردم حالا نوبت شماس واسم کاری کنی… و اینکه یکم بشینی پای در و دلم یکم مشکلات مالی خانواده شغلی همه دست به دست هم داده خیلی افسرده شدم خانمم هم الان نه ماه بشدت هورموناش ریخته بهم و خلق و خو نداره
میشه باهات درد و دل کنم؟؟؟
اونم انصافا استقبال کرد و به جان خودم نمیدونم چطور شد که بعد یک هفته هر روز تلفنی پیامکی یهو به خودمون اومدیم دیدیم
تو راه پله ها نشستیم غروبها یا شبا و دستامون تو دست همدیگس…
ممکنه بگید پدر شوهر مادر شوهر بچه…
کلا همین سه نفر پایین بودن و پدر شوهر مریض بود مادر شوهره اکثرا مراقبش بود… و زیاد تو نخ این دختر نبودن
آقا کار کشید به جایی که پدر شوهره قرار شد عمل سنگینی بکنه و زن و و شوهره یه هفته رفتن مشهد زیارت که بعد امدن عمل کنه
ما هم همه کارامون رو کرده بودیم که اگر خالی بشه برم پایین
ناگفته نماند تو این مدت کلی لب بازی و لاس زدن و ساک زدن و ممه خوردن تو راه پله کردیم و عجیب بود نمیومد بالا با اینکه خالی بود…
آقا اینا رفتن و بهم گفت ساعت ۱۲ شب بیا من برم بچه رو بخوابونم…
ما ۱۲ شب شد رفتیم داخل…
دیدم خونه ظلماته و گفت بیا اتاقم بچش رو تخت پدر شوهرش خواب بود…
آقا حالا لب نگبر کی بگیر نفهمیدم چطور فقط همدیگه رو خیس خیسی و تف تفی کردیم
نکته جالبش این بود من پر بودم و هیکلی وزنم ۹۰ بود اون کلا ۶۰ کیلو نمیشد و تو سکس چنان انعطافی میدادم بهش انگار عروسک دستمه…
همون شب تا ۶ صبح من سه دست کردم وسطاش غذا خوردیم خاطره گفتیم… و چند بار بچش پرید رفتم خوابوندمش…
و این کار تو اون یک هفته هر شب تکرار شد و من فقط عاشق مدل میشینری بودم که قشنگ پاهاش تا بالا سرش میومد و بشدت من تلمبه میزدم…
و این سکس ها ادامه داشت خانمم برگشت خانواده شوهرش اومدن و ما هر وقت تنها میشد میرفتم
یبار داشتم ساعت ۶ صبح میرفتم سرکار تو راه پله یهو دیدم سرش رو اورد اینور گفت نیستن دیشب رف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کژال (۱)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم صدف ،عاشقم ،بفهم لطفا.
باید میدیمت و راضیت میکردم که امشب بتونم ببینمت.
_نترسیدی زنگ بزنم به پلیس، یا داد و بیداد راه بندازم؟
_نترسیدم؟ من همیشه میترسم؟ حتی وقتی همه چیز خوبه ، اون لحظه انقدر میترسیدم که چشمام سیاهی میرفت ، اما عاشق بودم تاوان داره.
_پارسا تو خامی ، ساده ای تو این آتیش میسوزی، نمیخوام از سادگیت سواستفاده کنم.
آره من جندم اما سر سفره پدرم بزرگ شدم ، بعضی چیزا سرم میشه .
پسر خوب ! برو دنبال زندگیت.
_نگران من نباش ، هفته دیگه میام. پیشت اون موقع بهت میگم چیکار باید بکنیم. فقط بهم بگو اینجا به جز دوربین دم در دوربین دیگه ای نداره؟
_معلومه که نه، از کار خودشون مدرک درست نمیکنن بیفته دست کسی که. بعدشم واسه چی میپرسی؟
_نمیدونم ، یعنی فعلا نمیدونم. نگران نباش حالا . میشه بخوابیم؟ من دیشب تو ماشین درست نتونستم بخوابم، شب قبلشم که خوابم نبرد دارم از خستگی میمیرم.
_از دست تو پسر کوچولو، باشه بخوابیم. راستی ببخشید اذیتت کردم ، هنوز تخمات درد میکنه نه؟
_دهنمو سرویس کردی ،خیلی درد داره.
صدف با خنده گفت: ببخشید ، خواستم انتقام حرفایی که بهم زدی رو بگیرم ولی فکر کنم زیاده روی کردم.
_راستش رو بگم ،بدم نیومد ،یه حس جدید بود تو سکس.
_شیطون ، میدونستم دوست داری.حالا پسر کوچولوی ما بیاد بغل مامانش بخوابه.
_مامانش ؟
_هیش ، بیا اینجا بخوابونمت کوچولو. بیا سرتو بزار رو سینم.
صدف خودشو کشید بالا و سرم رو گذاشتم رو سینش.
خودم رو مثل بچه ای که تو شکم مادرشه جمع کردم و صدف انگشتش رو گذاشت تو دهنم. بهم فهموند که انگشتش رو میک بزنم مثل پستونک انگشتش رو میمکیدم خودمو تو بغلش مثل یه بچه جمع کردم و آروم خوابم برد.
اون لحظه بهترین لحظه زندگیم بود.
ادامه دارد…
نوشته: زوسیما

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رهایی از لیلی

#نامادری

آروم دستم برد و لای سوتینش و سینش رو لمس کردم. خودشو کشید عقب. من اما دستم بیشتر بردم توی سوتینش. پیرسینگ سینش خیلی حشریش میکرد و همیه کیرمو با دستاش میگرفت و باهاش بازی میکرد. ازم میخواست کامل از پشت روش بخوابم و کیرم تو همون حالت داخلش باشه و خوابمون ببره. واسه اینکه نخوابه خودشو آروم زیرم موج میداد. بدن داغشو زیرم حس میکردم
با ولع کیرمو ساک میزد و تخمام رو میخورد. پاهام رسوند به گردنم و کونمو لیس می‌زد.
حالت داگی رو خیلی دوست داشت اما چون آبم تو این حالت زود می‌اومد قبلش باید مست میکردیم. این بود که بیشتر وقتا تو مستی داگی می‌کردمش.
موهاش از پشت می‌گرفتم و دستش رو پشتش قفل می‌کردم. نمی فهمیدم از درد جیغ می‌زنه یا لذت. هر چی بود بازم بیشتر می‌خواست.
سرم لای پاهاش بود و محکم به کسش فشار میداد. طعم گس کسش توی دهنم بود و انقدر با پاهاش که ضربدری دور گردنم انداخته بود محکم گرفته بود که به سختی نفس می‌کشیدم.
برم گردوند و شروع کرد سوراخ کونمو با ولع لیسیدن. اول خوشم نمیومد اما وقتی دیدم لذت می‌بره منم سعی کردم لذت ببرم و تو ذوقش نزنم.
توی بغلم گرفته بودمش و محکم تلمبه میزدم. تو این حالت صدای خوردن بدنمون بیشتر از همیشه توی اتاق می‌پیچید.
وقتی روم می‌نشست سینه‌هاش آویزون میشد. با دست سینه‌هاش میورد توی دهنم. بعد گردنم رو میخورد و کل بدنش رو می‌نداخت رو بدنم و از درد و لذت آه می‌کشید.
به شکم انداختمش رو تخت و کیرم رو آروم بردم لای پاهاش.
اولین بار با کیرم می‌زدم رو کسش و باهاش بازی می‌کردم. التماس می‌کرد که بکنم توش اما من دوست داشتم التماس کردنشو بشنوم و تا دم گریه کردن که می‌رسید اول سر کیرم و بعد کلش رو فرو می‌کردم داخل.
ازم میخواست توی خونه لخت راه برم. اولا برام راحت نبود اما بعدا عادت کردم. میگفت دلم میخواد لخت ببینمت. حشریم می‌کنه و اینجوری بیشتر میخوام بت بدم.
روزایی که من حوصله داشتم صبحانه با سکس داشتیم. یعنی روی بدنم عسل میریخت. کیرم رو کره مالی میکرد و بعد کل بدنم رو لیس میزد. انقدر این کارو میکرد تا سیر بشه. وقتی کیرم و میخورد و آبم میومد نوبت من بود که از رو بدنش کره عسل بخورم. اینجوری هم من سیر می‌شدم هم دوباره بعد یه ساعت که هم سیر شده بودم هم کمرم باز سفت شده بود میکردمش. سکس صبحمون خیلی طولانی می‌شد. بعدش هم باید میرفتیم حمام و اونجا دیگه با ولع تمام سوراخ کونمو میخورد. نمیدونم چرا انقدر این کارو دوست داشت. اما منم کم کم بدم نمی‌اومد.
اوایل سکسمون آروم بود اما بعدا دست‌بند خریده بود و خودشو به تخت می‌بست.
بابام از بازاریابی پولدار بوده و نا‌مادریم که خیلی خوشگل بوده رو به عنوان زن دومش میگیره. زن اولش که مامان من بود وقتی ۵ سالم بوده میمیره. زن دومش بعد ۱۰ سال زندگی با یه مهریه سنگین از بابام جدا میشه و یه خونه تو شمال میخره و منو هم با خودش میاره. من بچه زن اولش بودم و با نامادریم (لیلا) که ۵ سال ازم بزرگتر بود و اون موقع ۳۰ سالش بود زندگی میکردم.
لیلا چشم و ابروی مشکی داشت اما موهاش بلوند بود. باباش ترک بوده و مامانش مال گرجستان. همین دورگه بودنش شاید باعث خوشگلیش بوده. انقدر که بابام نمی‌ذاشته لیلا از خونه بیرون بیاد مگه با خودش. همین سخت‌گیری‌ها باعث میشه لیلا از بابام جدا شه.
لیلا بعدا به من گفت که بابام اصلا سکس بلد نبوده و همیشه بعد دو دقیقه ارضا می شده و این لیلا رو عذاب می‌داده. اونم تلافی همه سکس‌های نداشته با بابام رو با سکس با من در می‌آورد. اوایل منم بلد نبودم اما انقدر پورن میدیدیم و ورزش می‌کردیم که سکسمون طولانی و خوب باشه. هر چند پرخوری و سکس زیاد شکم آورده بودم که همونم لیلا دوست داشت. میگفت گرمیش خون رو تو کمرم جریان می‌ده.

نوشته: آراد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تاوان (۲)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کژال (۱)

#دنباله_دار

اسمم آرش هست و الان ۴۵ سال دارم. وقتی دیپلمم رو گرفتم پدرم چند سالی بود که فوت کرده بود، مادرم با کمک پسر داییم که ده سالی از من بزرگتر بود و تو آمریکا زندگی می کرد تدارکات پذیرش دانشگاه و ساپورت مالی و غیره رو انجام دادند و موفق شدم ویزای دانشجویی بگیرم و برم آمریکا! چند سال بعد فارغ التحصیل شدم و بعد هم فوقم رو تو رشته طراحی شبکه تموم کردم و تو یه شرکت مهندسی فن آوری شروع به کار کردم و در مدتی کوتاه خودم یک شرکت کوچک طراحی شبکه زدم. من چون تک پسر بودم معاف از سربازی شدم، فقط یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم که ازدواج کرده بود، روی همین اصل مشکلی برای برگشت به ایران نداشتم اما به دلیل مشغله کاری ۱۵ سال بعد تونستم برای اولین بار به ایران یک سفر یک ماهه داشته باشم. مادرم پیر شده بود و شرایط سلامتیش هم ضعیف، خواهرم هم دوتا دختر داشت سارا یازده ساله و سحر چهارده ساله که با من خیلی اخت شد و خیلی به سحر علاقه مند شدم. برگشتنه با مادرم رفتم ترکیه آنکارا و براش ویزا گرفتم که مدتی ببرمش پیش خودم امریکا! برگشتیم ایران که مادرم برای یک سفر شش ماهه اماده شد، البته سه ماه بیشتر تو امریکا دوام نیاورد و برگشت ایران و دو سال بعد هم فوت کرد. بعد از فوت مادرم تصمیم گرفتم برم ایران و یک شرکت هم اونجا راه بیاندازم و به همین خاطر بیشتر بمونم چون حس کردم خواهرم احساس تنهایی میکنه! تصمیم داشتم یه آپارتمان کوچک بخرم که خواهرم اصرار داشت نزدیک اونها باشم و چون من و امین شوهر خواهرم خیلی صمیمی بودیم و تو این چند ماه تا خونه پیدا کنم خونه خواهرم موندم و هر روز دختر خواهرم سحر رو که دیگه دبیرستانی بود، از مدرسه میاوردم خونه، چون صبح ها با پدرش امین میرفت مدرسه! سحر میگفت دایی حال میکنم وقتی میبینم شما با ماشین موند بالات منتظرمی! اون موقع من یه سانتافه مشکی داشتم.
سحر یه دوست همکلاسی داشت کژال که یه دختر قد بلند و توپر با کمر باریک و کون بزرگ و رونهای پر و با اینکه 17 سال بیشتر نداشت سینه های برجسته و توپر که زیر روپوش مدرسه هم سکسی بود و چون کلا قد بلند و درشت بود بیشتر از سنش نشون میداد، حتی چهره اش هم داناتر و زیرک تر از یک دختر تین ایجر بود! دلیلی که کژال توجهم رو جلب کرد این بود که هر روز موقع خداحافظی از سحر همش به من نگاه میکرد و یه جورایی نخ میداد! بدون اغراق بگم من جزو ده درصد خوشتیپهایی بودم که براحتی دختربازی میکردم، بیشتر کشیده بودم به مادرم، آخه مادرم زن بسیار زیبایی بود با پوست سفید و چشمانی درشت و روشن و موهای خرمایی مثل خودم، چونکه ریشه روس داشت و پدربزرگ و مادربزرگم از روسیه به ایران مهاجرت کرده بودند و بچه که بودم یادمه که در خلوت با هم روسی صحبت میکردند!
یادمه سال آخر دبیرستان که عضو تیم شنای قهرمانی کشور شده بودم و عکسم رو توی مجله جوانان زدند، گه گوداری دخترها میومدند جلوی ورزشگاه شیرودی تا تمرینات مارو تماشا کنند، براحتی باهاشون دوست میشدم! تو امریکا هم مرتب ورزش میکردم و دیسکو و رستوران و بار و تاپلس میرفتم، خلاصه خوشگذرون بودم و در اون سن ۳۶ سالگی از یه جوان ۲۵ ساله هم روی فرم تر بودم، حتی با جرات میگم کژال تنها دختر اون مدرسه نبود که بهم نخ میداد، همونطور که کنار ماشینم منتظر سحر می ایستادم نگاه هایی بود که بین من و دخترهای دبیرستانی که حتی کمتر از نصف سن خودم بودند، رد و بدل میشد، اصلا انگار دخترهای نسل جدید روی سن بزرگتر کراش بیشتری داشتند!
بماند، چند روزی که رفتم، پدر کژال که یه مرد لاغر و قد بلندی بود که اونم هر روز با پراید هاچبک سفیدش میومد دنبال کژال، جلو اومد و باهام طرح دوستی ریخت، مرد خونگرم و بذله گویی بود مثل خودم و کم کم با هم رفیق شدیم و ازم خواهش کرد که بعضی اوقات که تو اداره کار داره و دیر میشه، کژال رو هم اگر زحمتی نیست سر راهمون برسونیم خونشون، که در خفا هردوی ما من و کژال از این موضوع خوشحال شدیم. کم کم بابای کژال بیخیال شد و کژال شد مسافر هر روزه ما و هر روز در حین راه نگاه های شیطنت بار کژال تو آینه ماشینم و شوخیهای سحر ما رو بهم نزدیکتر می کرد، مثلا میگفت کژال عاشق شلوار جین های دیزاین شماست دایی، میگه هر وقت داییت برگشت آمریکا شلوارهاشو بزاره من میپوشم! یکبار هم با اینکه سحر مریض بود و مدرسه نرفته بود رفتم عقب کژال و ازش خواستم اگه دیرش نمیشه بریم یه کافه نزدیک و یه نوشیدنی سرد بخوریم، اونم منو برد یه کافه دنج زیرزمینی با نور کم، فهمیدم اهل حاله!
یه روز که تو ماشین بین منو سحر صحبت خونه خریدن من شد، کژال گفت تو مجموعه ما یک تک واحد طبقه همکفه واسه فروش ولی پشتش پارکینگه و فقط از جلو پنجره به کوچه داره و خوابش از پشت با یک حیاط خلوت کوچیک نورگیرش ضعیفه، اما خیلی دنجه، خالی هم هست و یه کلید هم سرایدار داره که ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یمیش هست و همیشه باهم هستند .
مغازه اون طرفی مغازه دوستم بود و رفتم پیشش و داستان رو براش گفتم . گفتم به نظرت چیکار کنم دارم دیوونه میشم. اونم گفت نمی‌دونم . ولی دختر خیلی خوبیه درسته یکم بی ادب و سکسی هست ولی خب دختر بدی نیست . از داخل مغازه علی صدای خنده هاشون میومد . به سختی میشد دیدشون زد .
داشتیم با علی حرف می‌زدیم که یه دفعه سارا اومد تو و گفت : سلام ببخشید آقا علی من قفل دخلم خراب شده میتونید ی نگاهی بهش بندازید. گفت راستش من از این قفل ها سر در نمیارم ولی دوستم یاسین ( من ) بلده . من بلند شدم و یه لایک با دستم به علی نشون دادم و رفتم تو مغازه سارا . مشغول درست کردن قفل شدم . چون طول کشید سارا رفت اون طرف تر و مشغول حرف زدن با سحر شد . بعد از چند دقیقه سارا خندید و یه بشکون از ممه های سکسی سحر گرفت و سحر آروم گفت نکن زشته . سارا گفت اون اصلا حواسش به ما نیست . ولی نمی‌دونست که من همه ی حواسم به اوناست . من وانمود کردم که چیزی گم کردم و خم شدم زیر میز . سارا گفت : چیزی گم کردید ؟
گفتم آره خودکارم از تو جیبم افتاد. اونم خم شد و شروع کرد به گشتن من به عمد چند بار دستم رو زدم به دستش و بعد بلند شدم گفتم ولش کنید . ی دونه دیگه میخرم . همون موقع سحر یه سیلی محکم و آبدار زد به کون سارا ،
سارا آی بلندی کشید و اومد بلند بشه که ی دفعه سرش خورد زیر میز . من و سحر خم شدیم پیشش گفت : خدا لعنتت کنه سحر.
سحر زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد و گفت می‌خوای ببرمت بیمارستان. گفت نه
من دیدم چیزیش نشده ولی الکی گفتم ضربه به سرتون خورده خطرناک هست بریم بیمارستان یه عکسی ، چیزی از سرتون بگیریم . بعد از کلی اصرار قبول کرد و من سریع رفتم پیش علی و گفتم سوییچ موتورت رو بده کار دارم .
سوییچ رو گرفتم و سریع رفتم پیش سارا و سحر گفتم بریم . سحر گفت ماشین کجاست ؟ یه لحظه حواسم نبود و میخواستم سوتی بدم که ماشینم اونجاست . سریع به خودم اومدم گفتم ماشین چیه بیاید با موتور بریم . سحر یکم فکر کرد گفت خطرناک هست.
سارا : با ماشین من بریم .
من هنگ کردم و گفتم نه نه با ماشین طول می‌کشه دو این ترافیک بیاید سریع با موتور میریم . گفت باشه و اومدن سوار بشن که من گفتم سارا خانم بشینه پشت من شما هم بشینید پشتش که حواستون بهش باشه .
سوار شدیم من عمدا جا ندادم که مجبور بشیم بچپیم تو هم من سوار شدم پشت سرم هم سارا سوار شد و بعد سحر یکم سارا رو هل داد تو من و خودش رو جا کرد .
وای کص سارا چسبیده بود بهم چه حالی میداد …
رسیدیم بیمارستان سارا از سرش عکس گرفت و در همین حین من به سحر گفتم که عاشق سارا شدم و شماره سارا و خودش رو هم گرفتم .
دکتر گفت که سارا هیچیش نشده و حالش خوبه .
بعد از چند روز به سحر پیام دادم و گفتم به سارا قضیه رو گفتی ؟ گفت آره تقریباً.
و بعد از اون چند باری سارا رو دیدم و با هم بیشتر آشنا شدیم و هنوز وارد سکس و اینا نشده بودیم . پدر و مادرش که اصلا ایران نبودند و با اقوامشم رابطه ای نداشت . بعد از چند روز از این حرفا رفتم مغازه سارا دیدم تنها هست . بهش گفتم سحر کجاست ؟ گفت رفته ناهار بگیره . بعدش یه زنگ سحر زدو گفت که برای منم بگیره .
خب بریم سراغ گفت و گوی من و سارا …
سارا: یاسین بیا برو اون پشت چون تقریبا همه مشتری ها جز تو زن هستند . بیا برو بشین اوجا که کسی نبینتد معذب بشه . گفتم باشه
ظهر بود . به خاطر همین خیلی خلوت بود ‌. سارا داشت لباس زیر ها رو می چید تو قفسه . که من بلند شدم و آروم رفتم پیشش .ی شلوار خیلی تنگ پاش بود و یه لباس چسبون که ممه هاش تو چش بود . رفتم ی سیلی زدم به باسنش ی نگاهیم کرد گفت خودت شوخی رو با من شروع کردی . حالا دارم برات .بعد از یک ساعت غذا خوردیم و نوشته بودیم تو مغازه که سارا گفت تو قدت بلندتر هست بیا این لباس ها رو بچین تو قفسه بالا . من شروع کردم به چیدن لباس ها که یه دفعه دیدم سارا پا شد کیرم و گرفت و یکم فشار داد .
من : آیی نکن دیوونه
سحر میخندید و می‌گفت نباید سر شوخی رو با این باز میکردی .
من با ابرو اشاره کردم به سحر که یعنی جلوی اون این کار رو نکنه زشته .
بعد سارا گفت این خودش همه این بلاها سرش اومد و بعدشم سحر از خوده .
یک هفته تمام من و سارا و سحر با هم بودیم .
خیلی به هممون خوش می‌گذشت .
ولی هنوز با هم سکس نکرده بودیم .
ی شب من به سارا گفتم من امشب میام خونه شما بخوابم تنهایی خوابم نمیبره . خیلی بهت وابسته شدم . گفت باشه . شب شد رفتیم بخوابیم . من سریع رفتم رو تخت دو تا بالشت گذاشتم که پیش هم بخوابیم . اومد گفت اوه میخوای بقل دست من هم بخوابی .
رفتیم دراز کشیدیم و شروع کردیم صحبت کردن بعد از چند دقیقه من ازش پرسیدم تا حالا با کسی تو رابطه بودی گفت نه . گفتم با سحر چی ؟ با هم کاری نکردین ؟
گفت چرا ولی اون از خواهرم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

🌪 چرچیل در ادامه راجب ترور جانشین حسن نصرال..
توضیحاتی رانتی افشا کرد
🔹 مشاهده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مد و منم همچنان براش می مالیدم و چون دستم تو شلوار و شورتش بود و از اونطور پاهاش رو با پاهام قفل کرده بودم، نتونست دستم رو برداره و انقدر ادامه دادم که برا بار دوم آبش اومد. دیگه واقعا بی حال شده بود. دستم رو از شلوارش درآوردم و از رو شلوار یکم کسش رو مالیدم و لباش رو خوردم و رفتم پایین پاش نشستم و با یه حرکت سامورایی وار شلوار و شورتش رو در آوردم. یه کسش صاف و صوف یه کم تیره که لبهاش مثل غنچه تازه شکفته یه کم از هم باز بودن و از بس خیس بود، میدرخشید، جلوم چشمک می زد. با یه تکون شلوارکم رو در آوردم و پاهاش رو دادم بالا و میخ اسلام رو در سرزمین مسلمه فرو کرده تا ته هل دادم. اونقد خیس و لیز بود که هیچ مقاومتی سر راه کیرم نبود. نفسش بند اومد. یه مکس کوچولو کردم و بعدش شروع کردم تلمبه زدن. حالا نزن و کی بزن. باز متوجه تغییر صدا و سرعت نفساش شدم و تلمبه زدنام رو تندتر کردم که باز با یه جیغ کوتاه ارضا شد و منو محکم به خودش چسبوند که حرکت نکنم. همونطور که کیرم تا ته تو کسش بود، پاهاش رو ول کردم و افتادم روش و لب خوردن و می می خوردن رو از سر گرفتم و یواش یواش دوباره شروع به تلمبه زدن کردم. در گوشم فقط قربون صدقه م می رفت و آی و وای میگفت. انصافا کسش برا کیر من تنگ بود و دیواره های کسش محکم کیرم رو تو خودش جا داده بود. یه کم که داشتم تلمبه می زدم باز نفساش تغییر کرد و با التماس ازم میخواست آبم بیاد که تمومش کنم. منم که شرایط رو دیدم، دوباره نشستم بین پاهاش و پاهاش رو گذاشتم رو شونه هام و کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن. سرعت تلمبه های من بیشتر می شد و نفسای اون تند تر. دیگه رسما داشت جیغ میزد. صداش که تو گوشم میپیچید منو دیوونه تر می‌کرد و محکم تر می کردمش. دوباره بدنش رو منقبض کرد و جیغ زد و … منم سرعتم رو بالا بردم و تا توان داشتم زدم توش و تو یه لحظه هرچی آب تو بدنم بود رو با فشار خالی کردم توش. کیرم رو تا ته تو کسش نگه داشتم و چند ثانیه بعد پاهاش رو ول کردم و دوباره در حالی که کیرم تو کسش بود افتادم روش. یه کم هم رو بوسیدیم و کیرم از کسش اومد بیرون. کنارش دراز کشیدم و از کنار تخت بهش دستمال کاغذی دادم خودش رو پاک کنه و خودم هم کیرم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و دست انداختم زیر گردنش و کشوندم تو بغلم. یه کم نازش کردم و بوسیدمش. (قابل توجه دوستای گل که سن و سال براشون مهمه؛ من اونموقع ۲۴ سالم بود و اقدس خانم حدودا ۴۳ ۴۴)
یه خورده که حالش جا اومد، گفت همیشه زود ارضا میشه اما هیچوقت تو سکس بیشتر از یه بار ارضا نشده بود و این اولین بارش بوده.(البته آخرین بارش نبود)
(همیشه تو سکس آبم رو توش خالی می‌کردم و اونم اعتراضی نداشت و هیچوقت ازش روش جلوگیری رو نپرسیدم)
خواستم باز باهاش سکس کنم که گفت توانش رو نداره و لباساش رو پوشید و رفت.
از فردای اون روز برنامه هر روز عصر مون همین آش بود و همین کاسه…
یکی دو بار هم که عصرها شوهر و اون بچه ش خونه نبودن، منم امین رو دو شیفت سر کار نگه میداشتم و می رفتم خونه شون.
وقتی هم بابا اینا از سفر برگشتن، تا چند وقت، هر فرصتی پیش میومد، با هم سکس می کردیم. بعدش هم من رفتم ماهشهر کار کردم و کم کم رابطه مون قطع شد.
ادامه دارد
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن دیپلم گرفتم و دانشگاه رفتم و بعد از لیسانس، رفتم سربازی و بعدش رفتم سر کار تو یه کارخونه خصوصی تولید ظروف غذاخوری.
من اواسط اردیبهشت ۸۲ رفتم سر کار و اولش به عنوان کارآموز یه ماه کار کردم و بعد از یه ماه که مسئول سالن تولید می خواست بره، بجاش شدم مسئول یکی از سالنای تولید.
یکی دو ماه بود کار می کردم که یه شب موقع شام مامان بهم گفت اگه بتونم یه کاری برای امین پسر اقدس خانم پیدا کنم تو همون کارخونه. منم اوکی گفتم اما چون از اقدس خانم بخاطر رفتارش خوشم نمیومد تصمیم نداشتم اقدامی کنم.
یه روز طرفای ده یازده صبح، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد(با جمع کردن حقوق سربازیم و البته بیشتر کمک بابا یه خط و یه گوشی سامسونگ ایکس ۶۰۰ خریده بودم)
جواب دادم‌ یه خانم اونور خط سلام کرد. من که بجا نیاورده بودم، ازش پرسیدم شما؟ جواب داد خاله اقدسم!!!
زود شناختمش اما خودم رو زدم به اون درا که خاله اقدس کیه؟
جواب داد: بابا اقدسم. همکار مامانت.
گفتم: آهان! اقدس خانم شمایید؟
بعدش احوالپرسی کرد و موضوع پیدا کردن کار برا امین رو پیش کشید. کلی هم ازم خواهش کرد که یه کاری برا پسرش بکنم.
اصلا دوست نداشتم کاری براش بکنم و برعکس دوست داشتم اذیتش کنم.
دو سه روز بعد بازم زنگ زد.بازم وعده الکی بهش دادم.
یکی دو روز بعدش از سرکار که برگشتم خونه، تو سوییتم بودم که مامان صدام زد برم پیشش. دیدم اقدس خانم هم اونجاست.
خیلی گرم باهام حال و احوال کرد و کلی قربون صدقه م رفت که آره تو هم مثل امین برام عزیزی و از این کس شعرا (اصلش کرسی شعر است که در گذر زمان تلفظ صحیح خودش رو پیدا کرده😉😉). منم باز قول دادم هر کاری بتونم انجام بدم. بعدشم رفتم اتاق خودم.
بعد از جریان چند سال پیش و اینکه موقعیت های دوستی و سکس دیگه ای برام پیش اومده بود، اقدس خانم دیگه از سرم افتاده بود. ولی دیگه تماسای روزانه خانم زیاد شده بود. سه چهار روز که از تماس‌ها گذشته بود دیگه ادبیاتمون با هم صمیمی تر شده بود و ضمیر دوم شخص جمع تبدیل به مفرد شده بود و از واژه قربونت برم و عزیزم بیشتر استفاده میشد(هم از طرف من هم از طرف اون)
با مدیر شرکتمون صحبت کردم و ایشون هم قبول کرد شنبه هفته بعد امین بیاد برا مصاحبه.
شنبه حدود ۱۰ ۱۱ امین به همراه مامان جونش اومدن کارخونه. مدیرمون هم برا من سنگ تموم گذاشت و گفت: مصاحبه رو آقای مهندس انجام میدن و نظر آقای مهندس نظر منه.
منم خر کیف از این همه حال😁😁😁
اقدس خانم و امین رو توی یکی از دفاتر بردم و یه سری صحبت های معمولی درباره شرایط کار و ساعت کاری و این حرفا بینمون رد و بدل شد. کاری که براش در نظر گرفته شده بود، کار توی انبار بود.
قرار شد من با مدیر صحبت کنم و نتیجه رو بهشون اطلاع بدم.
بعد از رفتنشون مدیر قبول کرد که از فرداش امین بیاد سر کار و یه ماه آزمایشی بمونه و …(قانون ورود افراد جدید همین بود)
قرار بود عصر زنگ بزنم به خونه شون و خبرشون کنم اما اقدس خانم ۲ و ۳ ظهر باز زنگ زد بهم و بعد از شنیدن خبر، کلی خرکیف شد و کلی ازم تشکر کرد.
طرفای نه و ده شب بود و تو اتاقم داشتم فیلم میدیم که باز موبایلم زنگ خورد. بازم از خونه اقدس اینا بود. جواب دادم.
خیلی یواش صحبت می کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی، ازش خواستم بلندتر حرف بزنه که گفت اومده تو حیاط و نمیخواد کسی بفهمه با من حرف می زنه. بهش گفتم هر جور راحته.
یه طورایی قلقلکم شد بازم برم تو کارش اما نباید اینبار بی گدار به آب می زدم.
بعد از تشکر دوباره بهم گفت بابت چند سال پیش متاسفه و منظوری نداشته.
بعد گفت: میدونی اون موقع ها جو اینطور نبود که یه زن متاهل، اونم بزرگتر با یه پسر مجرد دوست بشه.
بهش گفتم: الان جو اینطور شده مگه؟؟؟(با لحن شوخ)
گفت: خجالت بکش رضا جون. من مثل خاله تم.
گفتم: اقدس جون(اولین بار بود اینطور صداش میکردم) من کِی شما رو خاله صدا زدم؟؟؟
گفت: نمیدونم
گفتم: اقدس خانم! شما یه کاری ازم خواستی، منم انجام دادم. هیچ طلبی هم ندارم و بخاطرش نمی خوام تو معذوریت قرار بگیری.
گفت: چه معذوریتی؟؟؟
گفتم: هیچی ولش کن.
خداحافظی کردیم و …
از فرداش روز دو سه بار به بهانه احوالپرسی امین باهام تماس می‌گرفت. بعد از چند بار تماس، دیگه لاس زدن های تلفنی مون شروع شد. جوک گفتن و بگو بخند و …
یادمه اولین جوک +۱۸ که با اجازه خودش براش گفتم، این بود: “اگه گفتی خوشبخت ترین موجود روی زمین کیه؟؟؟ خوب معلومه! سماوره. چون دستاش به کمرشه و همه از کیرش می خورن.”
غش کرد از خنده تا جایی که بعد از چند دقیقه خنده، نتونست ادامه بده و خداحافظی کردیم.
تماس بعدی بهش گفتم کاش منم سماور بودم و باز حرف رو بردم سمت +۱۸. اونم بدش نمیومد و اوایل تو گفتن جوک و الفاظ جنسی جسارت نداشت اما بعد از دو سه روز حرفامون تقریبا ۶۰ ۷۰ درصدش شد جنسی.
کار که به اینج

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و کردم سریع منو هل داد و خودشو کشید گفت چرا اینقدر درد داره من با خنده گفتم من که دردی احساس نکردم دیدم رفت یه جور پمادی آورد و دور کیرمو باهاش مالید بعد دوباره گفت داخل کن اینبار آهسته فشار دادم و دیدم آهی کشید و مثل دفعه اول درد نکشید آهسته شروع کردم به تلمبه زدن وای که رو ابر ها بودم انگار دنیا مال من بود و اوففف گفتن های ناهید گوشامو نوازش میداد همینجوری تلمبه میزدم و اونم داشت لذت میبرد که یهو دیدم چشاش در اومد و گفت بابام اومد گفتم از چی فهمیدی گفت صدای ماشینشو میفهمم، باباش ازین ماشینای شاسی بلند سوزوکی جیپ داشت دیدم واقعا صدای دروازه حیاط شد من که خشکم زده بود دیدم گفت منظم رو تخت بخواب همونجوری رو تخت خوابیدم و ۶ تا پتو روم انداخت و خودش لباساشو پوشید صدای دروازه دهلیز شد و باباش اومد با دخترش احوالپرسی کرد و با لحن خوشی میگفت مبارک باشه عجب پسر خشگلی خدا به آبجیت داده و ناهید هم میگفت مبارکه ، ناهید از باباش پرسید برا چی اومدین چیزی کار دارید، گفت آره دنبال پتو اومدم امشب احتمالا تو بیمارستان بمونیم من که حرفاشونو میشنیدم دیگه داشتم میمردم اومد اطاقش یک پتو رو از روم کشید گفت بگیرید، باباش گفت بیشتر بده ، دومی رو هم کشید گفت یکی دیگی هم بدی سومی رو هم کشید داد دیدم صدای باباش دور شد و رفت دهلیز، باباش گفت تو هم خودتو اماده کن عصر میام دنبالت گفت باشه بابا و باباش رفت ناهید اومد بالاسرم پتو ها رو کشید و شروع کرد به خندیدن و منی که توان بلند شدن و پوشیدن لباسامو هم نداشتم همینجوری بهش نگاه میکردم ، دیدم میخواد دوباره خودشو لخت کنه من یجوری بلند شدم و رفتم دهلیز دنبال لباسام میگشتم گفت چی میخوای گفتم لباسام رفت از تو کمد لباسامو داد پوشیدم گفت میخوای بری گفتم آری گفت تا عصر نمیاد دیگه گفتم مرسی من دیرم شده باید برم و از خونه شون زدم بیرون ، خونه رسیدم رفتم حموم بدون نگاه کردن فیلم سوپر همینجوری زیر دوش جرقمو زدم و خوابیدم اما حسرت اون روز تا امروز که حدودا ۸ سال ازین ماجرا میگذره به دلم مونده…
نوشته: راکی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م!
من: آلا تو توی هر نقطه‌ی زندگیم که باشی واسم عزیزی؛ ولی نباید دلیلشو بدونم؟!
آلا زد زیر گریه و نشست کف سالن؛ پاشدم از پشت شونه‌هاش بغلش کردم و بوسیدمش؛ گیج شده بودم؛ چه اتفاقی داره میوفته؟!
من: آلا چی شده؟! جون به لبم کردی به‌خدا!
آلا: سیامک من مریضم!
فکر می‌کردم STD داره و واسه همین نگفته؛ نخواستم بپرسم که معذبش کنم؛ لابه‌لای هق‌هق زدنش گفت:
آلا: سیامک من استیج چهارم!
دنیا روی سرم خراب شد؛ نشستم کف حال؛ ساعت ۲ صبح بود…
نوشته: عروسک ساز

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نسیبه، دختر گدای افغانی (۱)

#افغان

این داستان برای سال ۹۹ هست
اون موقع ها تازه از زندان آزاد شده بودم
یکی از دوست دخترام چون ازش عکس و فیلم لختی داشتم و مدام تهدیدش میکردم که عکسها رو به بابات نشون میدم و… ازم شکایت کرد و یک روز تو مغازه ای که کار میکردم ( فروشنده مبلمان بودم ) چندتا مامور اومدن سراغم و دستگیرم کردن و بعدش دادگاه و تقریباً ۵ سال حبس گرفتم که با تسلیم به رای شد ۴ سال و بعد ۲۱ ماه بهم عفو خورد و آزاد شدم
اون موقع ها روزهای بدی بود بی پولی از یه طرف و نبود جنده از یه طرف دیگه بد جور تو مخم بود
با کمک چند تا از دوستان تونستم یه وام خوبی برای راه انداختن یه شغل بگیرم البته بعد یک سری از مسائل ماشینم که یه ۲۰۶ بود رو فروختم و مترو سوار شدم
اواخر ۹۹ که مترو حسابی شلوغ بود متوجه یه دختر گدای افغانی شدم ، البته دختره گدایی نمیکرد و کیک و بیسکوییت میفروخت
چهره بدی نداشت اما کون قلنبش تو چشم بود برجستگی پستوناشم کم بود منم که بدجور تو کف بودم
اول یه مقدار پول بهش دادم تا اومد بهم بیسکوییت بده قبول نکردم و رفت
از اون روز و تو اون خط همش چشمم بود تا ببینمش و بعضی مواقع میدیدمش تا اینکه بعد عید که مترو خلوت شده بود باز دیدمش
منو بخاطر اینکه بهش پول میدادم شناخت و اومد پیشم
کوپه خلوت بود و نشست کنارم
-اسمت چیه ؟
-نسیبه هست آقا
-چرا از این آت و آشغالا می فروشی ؟
-خب چیکار کنم ؟
-چند سالته ؟
-۲۰ سال
-سواد داری ؟
-ها ، مکتب رفتم
-خوبه ، راستی بلدی خونه تمیز کنی ؟
-بله آقا
-چه روزی وقت داری ؟
-فردا بابا و مامانم میرن افغانستان ، پس فردا میتونم
دو تا تراول ۱۰۰ و شمارمم روی یه کاغذ نوشتم و بهش دادم
نسیبه با دیدن تراولها چشماش برقی زد با شادی پولو گذاشت تو جیب مانتوی رنگ و رو رفته ای که داشت
-آقا خونتون کجاست ؟
-من سمت میدان ولی عصر میشینم ، بلدی ؟
-آره
-پس فردا ساعت ۱۰ صبح بهم زنگ بزن که بگم کجا بیایی
-باشه ، چشم آقا
ایستگاه فدک که رسیدیم بلند شد و از در مترو رفت بیرون
در که بسته شد یکهو پشیمون شدم که چرا بهش پول دادم اما بعدش گفتم اگر نیاد و منو بپیچونه مشکلی نداره و این پولو صدقه دادم
فرداش پودر و مایع و بقیه وسایل نظافت گرفتم و به بقیه کارهام رسیدگی کردم اما از فکر نسیبه و کونش بیرون نمیومدم ، احتمالاً یه کون خوب داشت و میتونستم بعد مدتها یه کون اساسی بکنم
رفتم داروخانه کاندوم و روان کننده و قرص تاخیری و حتی جلوگیری هم گرفتم
نمیدونستم نسیبه اوپن هست یا ن اما برا محکم کاری گرفتم
از فکر نسیبه بیرون نمیومدم تا اینکه بالاخره شب شد و خوابیدم اما از فرط هیجان خوابم نمیبرد
نمیدونم چه ساعتی خوابم برد
تازه داشت چشمم گرم میشد که گوشیم زنگ خورد
-بله ؟
-آقای سعید ؟
-بله ، شما ؟
-نسیبه هستم
-نسیبه کیه ؟
تو مترو شمارتونو دادید و گفتید بیام نظافت خونتون
-آهان ، خوبی ؟
کجایی ؟
-متروی چهارراه ولیعصر هستم کجا باید بیام ؟
دست و پا شکسته آدرس بهش دادم و گفتم کجا بیاد
بلند شدم و آب گذاشتم تا جوش بیاد و تو این مدت رفتم حمام تا دوش بگیرم
تو حمام پشمامو اصلاح کردم
تو این فکر بودم که چطوری شده این یکی دزد نبوده ولی وقتی از حمام بیرون آمدم وسایلی که تقریباً گرون بود رو جمع کردم و تو کشوی میزم گذاشتم
داشتم برای خودم نسکافه میریختم که صدای اف اف بلند شد
خودش بود ، در رو براش زدم و رفتم یه شلوارک با یه تیشرت تنم کردم
نسیبه اومد تو
-به به نسیبه خانم ، خوبی ؟
فکر کردم نمیایی
-چرا نیام، شما تو مترو با من خیلی مهربون هستید
در حالی که داشتم نسکافه میخوردم ازش پرسیدم صبحانه خوردی ؟
-یه بیسکوییت خوردم
-ههه از اونایی که میفروشی ؟
-بله آقا
رفتم آشپزخونه ، چندتا تخم مرغ از یخچال در آوردم
-تا لباساتو عوض میکنی من یه املت درست کنم
رفتم آشپزخانه اما زیر چشمی میپاییدمش
یه کمی معذب بود انگاری ، همون مانتوی رنگ و رو رفتشو پوشیده بود اونو که در آورد یه تیشرت مشکی تنش بود اما روسریشو در نیاورد
گفتم بره دستشویی تا دست و روشو بشوره
املتو درست کردم و کمی نان گذاشتم رو میز و نشستم تا بیاد
وقتی اومد انگار صورتش فرق کرد و بهتر شده بود
-تو آرایش نمیکنی ؟
-بابام اجازه نمیده
-آخه چرا دختر به این قشنگی ؟
-آخه بابام تعصبی هست
-شوهرت چی ؟
-من تا حالا شوهر نکردم ، پسر خالم منو میخواست اما بابام قبول نکرد اونم رفت جنگ و کشته شد
در حالیکه براش املت میریختم بهش گفتم دوست داری زن من بشی ؟
-من نمیدونم بابام باید قبول کنه
دیگه چیزی نگفتم و املتو خوردیم و رفتم تو اتاقم
قبل رفتن وسایل نظافت و بهش دادم
ادامه دارد…
نوشته: سعید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

غریق نجات ...

#استخر #ماساژ #گی

سلام من نویدم 29 سالمه از 16 سالگی شنای حرفه ای رو شروع کردم و مربیگری و غریق نجاتی و … رو سالهاست توی بهترین استخرهای تهران انجام میدم …
خودم قدم 182 وزنم 87 و سایزم 14 هست … بدن ورزشکاری و سیکس پک و عضلانی دارم چون بدنسازی هم شدید دنبال میکنم.
توی یکی از استخرهای شمال تهران ساعت 8 صبح تا 14 یه سانس کلاس شنا داشتم که برای نوجون ها هست و دو رده سنی 12 الی 16 و 16 الی 18 رو آموزش میدم.
روال اینجوریه که بچه ها میان تمرین میدم بهشون و 1 ساعت آخر آزاد هستن هر کاری دوست دارن کنن و هم تمرینات رو انجام بدن و هم خوش باشن منم مراقبم اتفاقی رخ نده براشون
انصافا هم تو امانت خیانت نمیکنم و فکرم هرز نمیره با بچه مردم چون میترسم آیندشون تغییر کنه.
اما ماجرا از روز چهارشنبه ای شروع شد که سپهر یه پسر 18 ساله دبیرستانی اومد ثبت نام کرد، لعنتی اصلا منو عاشق خودش کرد همون اول، پوست بلوری و چشمای سبز و لبای برجسته ای داشت که با هیکل لاغر و باسن خوش فرمش مشخص بود ورزش کرده از بچگی … ژیمناستیک
3 4 جلسه گذشت و دیگه خوابشو میدیدم… حتی دوست دخترم از چشمم افتاده بود از بس سپهر منو عاشق خودش کرده بود.
تصمیم گرفتم بهش نزدیک تر بشم و صمیمی بشم باهاش.
رفتار دخترونه نداشت و یه پسر شیطون و خوش اخلاق بود که شوخی میکرد همش.
کم کم دوست شدیم و اعتمادش رو بدست آوردم و چند باری رسوندمش خونشون… فکر بدی نداشتم و قصد اذیتش هم نداشتم واقعا عشق بود
تا اینکه یه روز سپهر زنگ زد بهم که خانوادش میخواد بره مسافرت و از من خواست به خانوادش بگم مسابقه مهم داریم و سپهر هم باید شرکت کنه ، منم اطلاعات عشقم رو اعلام کردم و خانواده رو پیچوند… واسه بچه های الان یه موضوع عادیه
روزی که خانوادش رفت غروبش اومد استخر و بهم گفت اقا نوید مشروب از کجا بگیرم؟ میترسم خراب بگیرم و تا حالا نخوردم و 18 سالمه و میخوام تا مامانم نیست حداقل آبجو و شراب رو تست کنم
گفتم نمیتونم معرفی کنم اما خودم چند تا شیشه انداختم شراب و یکم هم کنیاک دارم … اصرار کرد یکم بهم بده گفتم تکی نمیشه ممکنه تگری بزنی کسی باید مراقبت باشه.
خلاصه شب رفتم خونشون ساعت 9 شام خوردیم و یکم فیلم دیدیم و هیچ قصدی تا الان نبود … کنیاک رو آورده بودم … شروع کردیم یه پیک دو پیک سه پیک… از حال خودمون دراومدیم یکم اما من هوشیار تر بودم.
دیگه پوست سپهر اذیتم میکرد… بلاش … گردنش … چشمای رنگیش…
گفتم سپهر بیا منو ماساژ بده یکم… اومد ار شونه یکم مالید و با دستای ظریفش یکم ماساژ داد … شل بود … گفتم توام ماساژ میخوای گفت ارررره
چشمام یه برقی زد که حداقل میتونم لمسش کنم جوری که میخوام… سپهر بدنش رو به من سپرد و شروع کردم از کف پاش ماساژ دادن، روناش نرم بود
دیگه اونم شل شده بود خوشش میومد … ناز میکرد یکم ولی مشخص بود لذت میبره… شلوارکش رو درآوردم یه اخمی کرد گفتم نگران نباش سپهررر
رونش رو مالیدم و تو یه حالت مناسب دستم رو رسوندم زیر تخماشو ماساژ دادم فهمیدم داره راست میکنه… همین بس بود.
کیرش 16 15 بود در آوردمش مخالفتی نکرد… انداختم دهنم آییییییی بخوووور … از گشنگی داشتم میمردم … خیلی حال میداد … نذاشتم آبش بیاد …
برگردوندمش به پشت رفتم اروم سمت سوراخش … زیباترین سوراخ دنیا بود … سفید قرمز و اما آک نبود یا کونکونک کرده بود یا خودش خیاری چیزی کرده بود چون کیپ کیپ نبود… اما بازم کارم سخت بود …
یه ربع فقط ماساژ دادم که حس لذت همراهش بشه و اروم سعی کردم لبه های سوراخ رو نوازش کنم و کم کم انگشت کوچولو رو بازی دادم توی سوراخش… راحت رفت و یه نفسی کشید با لذت
باز برگردوندم کیرشو خوردم که حالش بدتر بشه
مست بودیم سپهر هم انگار لال شده بود مثل گوشت شل بود زیر دستم. چرخوندمش و با جسارت بیشتری دونه دونه انگشت رو بزرگتر کردم و آمادش کردم
خداروشکر کیر بزرگی ندارم و 14 سانته خیلی هم کلفت نیست یعنی کلن معمولی
دراز کشیدم رو سپهر اینبار با کیرم ماساژ دادم سوراخو و کم کم فشارش میدادم… سپهر رو ابرا بود منم که دیوانه بودم … گفتم سپهر درد نداری؟ گفت نه ولی میترسم… راستش عاشقش بودم نمیخواستم درد بکشه … چرخوندمش باز واسش خوردم تا بره بالاتر … یه پیک دیگه هم رفتیم … من پیک خودمو ریختم رو سینش و لیس میزدم تا کایرش
این کارم دیوونش کرده بود … شهوت عجیبی داشتیم… سپهر دیگه راضی بود تو همون حالت پاهاشو دادم بالا و کیرو بردم دم سوراخش یکم لوبریکانت زدم و آروم و با حوصله فشار میدادم که جا باز کنه … سرش رفت تو دردی نداشت خوشحال شدم که عشقم اذیت نشده…
جسارتم بیشتر شد و بیشتر فشار دادم با حوصله کلش رو کردم تو ولی عقب جلو نکردم و سینه هاشو مالیدم تا حشری بشه…
مطمئن شدم دیگه که قبلا تجربه کرده چون اینقدر درد نکشیدن برام عادی نبود… پرسیدم سپهر قبلا سکس داشتی؟؟ تو مستی با خجالت گفت نه و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تن خونه اون پسرشون ظهر بیا
دیدم اصلا نمیشه مستقیم رفتم باهاش داخل و پیام دادم مافوقم گفتم مشکلی پیش آمد اول صبح لطفا مرخصی بدین
اوکی که داد تا ساعت ۴ عصر من داخل بودم فقط میگفت از این اتاق بیرون نیا بچه نبینه و من مشغولش میکنم میام پیشت…
این سکس های هیجانی و عطش داره این خانم حشری ادامه داشت تا دو سال که یبار دیدم گفت همسرم قراره آزاد بشه کاراش انجام شد…
و آخر سر همسرش آمد و بشدت با من دوست شد و گفت از اقام شنیدم شما کمک کردین کار خانمم پیگیری کردین و تو روند آزادیم تاثیر داشت…
و موندیم قراردادمون تموم شد گفت اگر میشه برید که ما برگردیم بالا…
و همون شد خونه بعدی من شد خونه خودم و خریدم و صاحبخونه شدم…
الان از ۹۸ تا الان هر سری از اون خیابون و محله رد میشم دلم میخواد ببینمش نمیشه که نمیشه…
ببخشید که طولانی شد و بدون صحنه سکسی
اما قشنگیش به واقعی بودنش…
ممنونم از سایت شهوانی🙏
نوشته: Amirviva

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لوله پلیکا

#طنز

این کسشعری که قراره تفت بدم، صد درصد ساخته مغز مریض منه و یه پریودی محسوب میشه؛ نتیجتا، اگه کف دستو چرب کردید که بزنید، این داستان مناسب شما نیست؛ اما، اگه از کصشعرای این جاکشا خسته شدید و می‌خواید بخندید، بخونید!
سلام، من آرشم (کصکشا نمی‌دونم چرا اسمای تو داستانا اکثرا آرشن) ۲۰ ساله، با قد ۱۹۸ و وزن ۹۰ کیلو؛ کص‌خواهر خوشگلام و اصلا انگار از کون آسمون افتادم پایین تو کس ننم و اونم منو زاییده!
ما یه همسایه داریم که من از ۲ سالگی تو کف این بودم؛ ایشون که اسمش مریمه، یه خانم فوق‌العاده خوشگله با ممه‌های ۸۵ و باسن تپل در حد اکبر عبدی و رونای گوشتی؛ کمر که اصلا نگم واستون، ساعت شنی!
از ۲ سالگی من، ۱۷ سال گذشت تا رسید به پارسال و متاسفانه این مریم خانم دیگه ۸۶ سالش شده و بنده خدا عملا از کون نفس می‌کشه و داستان ما، درباره اون‌یکی همسایمون شهلا خانومه!
الان ممکنه شما بپرسید: “کصکش خب اگه داستان درباره شهلاست، کرم داری پای اون پیرزن بنده‌خدا رو وسط می‌کشی و وقت ما رو هم می‌گیری؟!” که باید در جواب این سوال عرض کنم کون لق تک‌تکتون؛ همون اول گفتم می‌خوام کصشعر تفت بدم؛ کرم داری تا اینجا خوندی آخه؟! من خودمم نمی‌دونم چی قراره بشه داستان، بعد تو کصخل داری مزخرفات من روانی رو می‌خونی؟!
بگذریم؛ داستان شهلا خانوم از اون‌جایی شروع شد که یه روز بهم گفت: “آرش، بیا خونمون لامپ آشپزخونه رو واسم عوض کن!” منم که اینو از ۱۲ سالگی دید می‌زدم و از ۴ سالگی دوست داشتم کونش بذارم، تو کونم عروسی شد و با کون دویدم تا خونشون که وقتی رسیدم، واسم شربت آورد و از اون‌جایی که شربت، کد رسمی شروع سکس تو همه‌ی داستان‌ها محسوب میشه، متوجه شدم این قراره بهم بده!
کیر ۲۸ سانتیم با قطر ۱۲.۵ سانتی‌متر راست شده بود و داشت شلوارمو جر می‌داد؛ رفتم شهلا جون رو از پشت بغل کردم که یهو برگشت چنان زد تو گوشم که یاد لحظه خروج از کس ننم افتادم؛ گفتم: “چته حیوان؟ خودت شربت نیاوردی مگه؟!” گفت: “عه؟ واقعا شربت آوردم؟” گفتم: “آره دیگه کص‌پدر! پس من این لیوانو از تو کونم درآوردم؟!” گفت: “عه وا خاک به سرم! حواسم نبود بهت شربت دادم؛ چاره‌ای نیست؛ باید بهت بدم!” گفتم: “نوموخوام؛ تو زدی تو گوشم!” گفت: “جوووون، بیا بذار تو دهنم!!!” (چرا آخه؟!) من که دیدم این زن تنها خیلی داره اصرار می‌کنه، قبول کردم و گفتم: “به شرط این‌که بذاری بکنمت، می‌کنمت!” گفت: “خب کصخل شرطت و نتیجش که یکیه؛ حالا باشه، شرطت قبول!” تو کونم عروسی بود که قراره شهلا جون بالاخره مال من بشه، ولی متاسفانه تو عروسی دعوا شد و کونم پاره شد؛ الانم از بیمارستان دارم واستون کس شعر می‌گم؛ منتظرم یکی بیاد بدوزتم!
چیه؟! نکنه فکر کردی قراره سوژه جق بدم دستت؟! کصخل من که همون اول گفتم قراره کصشعر تفت بدم؛ واقعا تا اینجا خوندی؟! والله تو از منم کصخل‌تری!
اگه از داستانم حمایت کنید، قول میدم ادامه داستان دوخت و دوز باسنم رو هم واستون بنویسم!
پایان
نوشته: آلت‌پریش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel