dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

اصله گرفتیم تا به قسمت صخره ای و آخرین نقطه ساحل رسیدیم . امیر و سارا هم همونجا دور آتیش تو بغل هم خوابیده بودن و به ستاره ها خیره شده بودن.من و سحر که تنها شده بودیم شروع کردیم به لب و لب بازی های آبدار ، سحر گفت چرا اونا نیومدن ؟ شاید واقعا دلشون سکس گروهی رو نمیخواد …منم واقعا نمیدونستم چی بگم ،گفتم میان حالا ؛ یه نیم ساعتی گذشت از دور دیدم اونا از پای آتیش بلند شدن و دارن به سمت ما میان،از اونجایی که فضا سنگین شده بود واقعا میترسیدم این سنگینی فضا باعث بشه کسی جرات نکنه پا پیش بزاره و شروع کننده باشه !!
یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید،تو تاریکی هوا تا قبل از اینکه اونا برسن سریع شلوار سحرو کشیدم پایین ، یه تف انداختن رو کیرم تو حالت ایستاده از پشت کردم تو کوسش،ای وای من تف چیه !!! کوس سحرو خیلی وقت بود آب برده بود،چنان داغ بود که گرمای کوسش کل بدنمو گرفت .تو همین حالت سریع شلوارا رو کشیدیم بالا و تو هم قفل شدیم. سحر به سمت اونا بود و منم پشتش وایساده بودم و در حالی که کیرم تو کوسش بود دستامو گذاشتم رو شونه های سحر ، انگار تو یه حالت عاشقانه ایستاده بودیم .
امیر و سارا لبخند زنان به ما نزدیک شدن ، امیر گفت چه عاشقونه کنار هم وایسادین،زوج عاشق چه میکنید ،دل میدین قلوه میگیرن ؟
با این صحبت امیر مطمئن شدم اونا متوجه حرکت ما نشدن ، زدم به شوخی گفتم نه بابا این موقع شب تو این جای خلوت چه وقت دل و قلوه دادنه !!! سارا گفت پس چی ؟
گفتم ما اینجا با کسی شوخی نداریم ، کیر میدیم کوس میگیرم .
تو همون حالت ایستاده نود درجه چرخیدیم به سمت اونا ، امیر و سارا با دیدن صحنه خشکشون زده بود و کلا زبونشون بند اومده بود . سارا چراغ قوه گوشیشو انداخت رو پایین تنه ما،سفیدی کون قلمبه سحر شروع کرد به درخشیدن و تخم هایی که به زیرش آویزون بودن !!
گفت:وای سینا شما دیگه کامل رد دادینا !!
دستاشو گذاشت جلو دهنش و جفتشون حیرت آور فقط پایین تنه مارو دید میزدنن! کیرمو کمی از کوس سحر کشیدم بیرون تا تنه کیرم مشخص بشه به خنده رو کردم به سارا گفتم نکنه دوباره خیس کردی !! گفت کثافت خیس چیه ! آبشار نیاگارا راه افتاده
سحر رو کرد به سمت امیر گفت پترس چکار میکنی تو پسر ، بگیر جلوی اون لعنتی رو تا همه جا رو آب نبرده!
همه زدن زیر خنده،منم کشیدم بیرون و شلوارا رو دادیم بالا
یه کمی اومدیم اینطرف تر بین دو تا صخره بزرگ روی ساحل شنی قرار گرفتیم یک سمتمون که بسته بود و از سمت دیگه هم تا اولین چادر خیلی فاصله بود حدودا ده دقیقه ای راه بود.
سارا چراغ گوشیشو روشن گذاشت و روی یه صخره قرار داد تا نور لازم برای انجام عملیات رو داشته باشیم . امواج دریا همچنان با برخورد به ساحل بی قراری میکردن،انگار اونا هم منتظر بودن ما سریعتر شروع کنیم . از اونجایی که سالار بدون مقدمه رفته بود پیش دلدار ، حسابی هوس یه ساک آبدار کرده بود .
شلوارمو تا زانو کشیدم پایین و نشستم روی ماسه ها پاهامو دراز کردم تا کلفتی کیرمو نمایان کنم ،سحر هم هیجان زده اومد وسط پاهام شروع کرد به خوردن،امیر این بار خیلی استرس داشت،ترجیح داد همون وایستاده بمونه تا اطراف رو بپاد ، سارا جلوش زانو زد و شلوارشو کشید پایین ، تو سکس قبلی ما نتونسته بودیم قشنگ اندام های اونا رو ببینیم ،ولی این بار با همون نور کم هم بازم فرصت بیشتری برای دید زدن داشتیم،کیر امیر کوچکتر از کیر من بود،ولی به شدت سفید و بلوری و خوشمزه به نظر میرسید .سارا که از همه حشری تر بود ، کیر امیر رو یه لقمه کرد و تا ته کرد تو حلقش و خیلی آروم و یواش دهنشو جلو عقب میکرد.
به امیر گفتم راحت باش پسر کسی این طرفا نمیاد اگه بیاد هم با نور مشخص میشه ،راحت بخواب بزار سارا کارشو کنه،امیر قبول کرد و شلوارشو کامل در آورد،سارا هم همراهش شلوارشو در آورد یه شرت نخ در بهشت مشکی رنگ پوشیده بود که جلوش تقریبا تورتوری بود ولی از پشت فقط یه بند باریک حافظ سوراخ کون سارا در جمع کیرشقان شده بود،رونای سفید و گوشتی سارا رو تو سکس قبلی دیده بودم ، ولی این بار آرزوم بود برا یه بار هم شده بتونم کامل چوچول و یا حتی سوراخ کونشو ببینم،از بدن سارا نگم براتون یه دختر سفید و بلوری مثل نژاد اروپایی ها با موهایی بلوند،بدون کوچکترین خط و خال روی صورت یا بدن،کمی لاغر اندام با سینه هایی حدودا ۷۵ ، خیلی کنجکاو بودم ببینم این دختر با این همه سفیدی و بوری آیا واقعا اونجاش صورتیه یا نه!!
همین که اومدن بشینن رو زمین نمیدونم به قصد بود یا اتفاقی ،سارا در سمت ما خوابید کون قمبل شده سارا به سمت ما تمام معادلات سکس مارو بهم زده بود ، نه تنها من محوش شده بودم ، حتی سحر هم ساک رو ول کرده بود و کون سارا رو دید میزد،به بهانه تغییر پوزشین کمی خودمو دادم به سمت اونا و سحر رو اوردم این سمت،من و سارا دقیقا پشت به پشت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

در قلب امواج؛ شبی دیگر با امیر و سارا

#مستی #سکس_گروهی

سلام خدمت همه ی شهوانی های عزیز
قبل از هر چیزی ممنونم از عزیزانی که از داستان قبلی من حمایت کردند واقعا استقبال خوبی شد که باعث شد اولین داستانم در لیست پرطرفدارها قرار بگیره ، اینبار پرانرژی تر از قبل برگشتم تا یک خاطره جذاب دیگه از رابطه پررمزو راز چهارنفرمون رو براتون بنویسم. داستان قبلیم با عنوان اولین رابطه گروهی من و سحر منتشر شد .
من سینام ۳۵ سالمه ، خانمم سحر ۲۸ سالشه ، یه زوج هات و حشری ،پرانرژی با ظاهری تقریبا خوش فیس ، گرم و خوشرو عاشق مسافرت ،طبیعت گردی ،ماجراجویی ،مهمونی ، دورهمی ، رقص ، مشروب و فانتزی های سکسی .
تو خاطره قبلی گفتم که چی شد ما سه سال پیش ناخودآگاه و بدون هیچ پیش زمینه قبلی و به صورت کاملا اتفاقی وارد یک رابطه گروهی جذاب با زوج دوست داشتنی امیر و سارا شدیم .
شاید تو ذهن شما این ذهنیت به وجود بیاد که حالا که دو تا زوج تو یه شب کاملا سکسی در کنار هم سکس کردند و لذت بردند احتمالا از روزای بعد و تا موقعی که این رابطه ادامه دار باشه سکس بخش انکار ناپذیر این رابطه میشه و حتی پا رو فراتر از قبل میذاریم و به فانتزی های جدیدتر فکر میکنیم، ولی در مورد ما واقعا اینجوری نبود دقیقا از روز بعدش انگار نه انگار اتفاقی افتاده مثل یک خواب شیرین بود که تموم شده بود دیگه نه در موردش صحبت کردیم و نه هیچ واکنشی نسبت به اتفاقات اون غروب رویایی داشتیم . البته این بیشتر با جنبه بودنه بچه ها رو میرسوند .
بعد از اتمام اون سفر ، رابطه ما با امیر و سارا بسیار صمیمی تر از قبل شده بود ، جوری که با همه ی گرفتاری ها حداقل یکی دوبار در ماه خونه هم مهمونی میرفتیم ،انواع و اقسام بازی ها رو داشتیم قلیون میکشیدیم ، مست می کردیم و آخر شبا چهارتایی میرقصیدیم و مشغول خوش گذرونی !البته اینم بگم هیچ اتفاق سکسی هم بینمون رقم نمیخورد .
چندین ماه از این ماجرا گذشت و گذشت تا اینکه تو اولین شب سال نو ۱۴۰۱ من و سحر مطابق معمول هر سال ، خودمون را واسه اولین شب سکسی سال نو آماده می کردیم .سحر به مناسبت سال ببر یه ست شرت و سوتین ببری فوق سکسی خریده بود . منم بیکار ننشسته بودم و یه ست شرت رکابی فانتزی توری مانند مشکی خریده بودم .
اتاق خوابمون رو با چراغ های ال ای دی نورپردازی کردم . بساط شراب و قلیون رو هم آماده کردم ، موزیک عاشقانه با صدای کم پلی کردم و با همون لباس های سکسی شروع کردیم به قلیون کشیدن و شراب خوردن ، داغ شدیمو مشغول لب و لب بازی و خوردن شدیم یه چند دقیقه ای معاشقه داشتیم تا اینکه سحر گفت پایه ای یه چالش داشته باشیم گفتم جونم من هستم .
سوال و جواب در مورد بهترین های سکسی سال ۱۴۰۰ از فیلم و سریال گرفته تا اتفاقات و خاطره ها و پوزیشن و کلا هر چیزی که مربوط به سکس میشد . به صورت نوبتی از هم شروع کردیم،از فلشینگ تو جاهای مختلف گرفته تا رابطه های جدید ، کراش هایی که داریم و خیلی چیزای سکسی دیگه !
مدام سوالات مختلف از هم می پرسیدیم و از شنیدن جواب های بعضا عجیب و غریب شوکه و شهوتی تر میشدیم تا اینکه اتفاقی من پرسیدم بهترین رابطه سکسی که در سال ۱۴۰۰ داشتیم ؟؟
یهو دیدم سحر رفت تو فکر با یه لبخند ریز گفت کنار آبشار اون غروب کذایی من و تو وووو امیرو سارا . وای سینا چقدر همه چیز بی‌نظیر بود.” نکنه یادت رفته ؟ تو چشماش نگاه کردمو گفتم“منو فراموشی !! اونم این خاطره عزیز؟ یکی از بهترین روزهایی عمرم بود”
سحر با نگاهی پر از حس نوستالژی به سقف خیره شد. “همه چیز از همون لحظه‌ای که به آبشار رسیدیم، جادویی بود. صدای آب که از ارتفاع می‌ریخت، خنکی نسیم، و اون فضای دنج و خلوت… انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودیم.” بهش گفتم یادته تو اون آب سرد با اون لباسای عجیب و غریب چهار نفری رفتیم زیر آبشار واقعا دوست داشتم زمان توی همون لحظه متوقف میشد .
سحر با چشمانی براق و پر از خاطره ادامه داد: “آره، اون لحظه… تو اون آب سرد، و اون غروب زیبای خورشید با اون بوی الکل و مستی یه حس رهایی داشتم البته حس میکردم یه چیزی اینجا واقعا کمه تا اینکه کیر کلفت و شق تو رو دیدم که از زیر شلوار داره داد میزنه که قطعه گم شده پازل غروب رویایی شما منم …تو همین حین کیر منو محکم گرفت تو دستش چند تا تکون شدید بهش داد و همزمان تو بغلم ارضا شد . منم به شوخی گفتم خب گناه من چیه عوضی کون و سینه های گنده رو انداختی بیرون و برا خودت جلو جلو میرفتی انتظار داشتی سالار همه اینارو ببینه و اون گوشه ساکت بشینه . سحر خنده ای زد و گفت قربون سالار برم من با این همه وقت شناسیش !!
تو چشای سحر زل زدمو گفتم دوست داری بازم تکرارش کنیم ؟
سحر گفت وای سینا مگه میشه دوست نداشته باشم آرزومه واقعا ، اصلا یکی از آرزوهای سال جدیدم همینه !!
منم یه لب آبدار از تو لباش گرفتمو گفتم بهت قول میدم بازم امسال هم تکرارش کنیم . ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آقای کاکولد سلام! (۲)

#توطئه #بیغیرتی

...قسمت قبل
قسمت دوم : بگایی سلام!
مقدمه نویسنده: سلام به همه. مرسی از کامنت های مثبت و منفی شما! این داستان صد در صد تخیلی هست پس جدیش نگیرید! نکته آخر اینکه این قسمت داستان سکسی نیست بلکه یک آمادگی برای قسمت های بعده دوستتون دارم!
بگای سگ رفته بودم. به گوشی که اونور پرت کرده بودم با ترس خیره شده بودم. دوباره یک پیام اومد و بعد یکی دیگه. دینگ دینگ رسیدن پیام ها مثل این بود که دارن با چکش می زنن به قلبم. دست و پام می لرزید. با ترس و لرز گوشی رو باز کردم چندتا عکس دیدم از خودم که لخت بودم و روی تخت افتاده بودم. تا سین زدم همه ش پاک شد. دوباره پیام اومد گفت میخوام بدونی بلوف نیست. میتونم با این عکسا هر بلایی که بخوام سرت بیارم. راست میگفت از پخش کردن عکسا تا شکایت از من تو دادگاه یا بدتر بده به شوهر مهگل اونم منو خیلی راحت می تونه بکشه و بگی غیرتی شدم. بعدم یک دیه میده و خلاص! عملا اون عکسا مثل حکم اعدامم بود! هنوز جواب این ناشناس رو نداده بودم. به مغازه نگاه کردم اگر اخاذی باشه احتمالا باید کل این مغازه که ته مونده اون چیزی بود که بعد از طلاقم مونده بود رو میدادم و می رفت. بالاخره جرئتم رو جمع کردم و براش نوشتم:
-ازم چی می خوای؟
چند دقیقه ای هیچ جوابی نیومد سکوت مطلق! یک حس تعلیق کثافت!
بالاخره جواب داد:

ساعت 5 یک کافه تو خیابون حجابه اونجا منتظرم باش. اگر کسی از این قرار چیزی بفهمه و یا بفهمم کسی همراهت هست یا کسی زاغ سیاهمو چوب میزنه این عکس ها میافته دست شوهر مهگل خانوم اونوقت تو میدونی و یک مرد عصبانی که زنش رو کردی!


باشه!
هر دقیقه به اندازه یکساعت می گذشت افکارم رو نمیتونستم کنترل کنم. حس ترسناکی بود که فردی میتونه باعث مرگ تو بشه بدون اینکه تو بتونی گهی بخوری! بالاخره ساعت 5 شد و خودم رو دیدم که تو اون کافه نشسته م رو دارم پک های سنگین به سیگارم میزنم! یه دفعه دیدم یک مرد به نسبت قد بلند بسیار خوش پوش از یک سانتافه پیاده شد و اومد سمت من. با چیزایی که مهگل گفته بود مطمئن بودم شوهرش نیست حتی شک داشتم این همون آدم باشه. آدم سانتافه سوار که اخاذی های اینطوری نمیکنه! اومد و مستقیم نشست روی صندلی کنار من. قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم گارسون رو صدا زد و گفت یک چای با کیک. رو به من کرد گفت:


چیزی سفارش دادی؟


نه.
رو به گارسون کرد و دوتا چای و دوتا کیک.
حالا میتونستم قیافه ش رو آنالیز کنم، حدود 40 سال چپه تراش کفش ها واکس زده بوی عطر تندی مردونه. چشم های درشت سیاه، دماغ عقابی. چشم هاش طوری بود که وقتی بهت خیره میشد دیگه نمیتونستی بهش دروغ بگی. وقتی گارسون رفت بهش گفتم:
ببین من یک غلطی کردم اشتباه کردم تازه از پروسه طلاقم خارج شدم نمیدونستم دارم چه گهی میخورم! نمیدونم تو کی هستی ولی کل داراییم به اندازه نصف سانتافه تو نمیشه خواهش میکنم بیخیال من شو.
یه پوزخندی زد بهم گفت:


کی ازت پول خواست؟


پس چی ازم میخوای؟
+گفتم که پسر خوبی باشی فیلما پاک میشه.
حالا جایی بود که خودشم سخت حرف میزد.


ببین من میتونم زندگیت رو نابود کنم خودتم میدونی حتی اگه این فیلم ها نباشه اونقدری قدرت دارم که زیرپام لهت کنم. این فیلم ها حکم اعدامته


میدونم. فقط بگو ازم چی میخوای! اصلا تو کی هستی؟


من شوهر مهگلم!
خشکم زده بود.
+می دونم با اون چیزی که اون تعریف میکنه خیلی متفاوتم! ولی تنفر با آدما همچین کاری میکنه. من و مهگل داریم از هم جدا میشیم اما یک مشکل کوچیک وجود داره. اون از من یک فیلم داره که نباید داشته باشه. میدونم چندتا کپی ازش گرفته و اگه تو دادگاه طلاق اون فیلم ها رو بشه من نابود میشم. حالا ازم همه چی رو خواسته تا اون فیلم رو لو نده. تو باید اون فیلم و هرچی کپی هست رو از بین ببری. بعدش باهم بی حساب میشیم. یا بتونی ازش یه آتو بگیری که من مطمئن بشم اون فیلم هرگز تو دادگاه پخش نمیشه!


نمی فهمم تو همین الان ازش آتو داری. این آتو هم اونقدر کوچیک نیست!
یک آه عمیق کشید و گفت:


نه ندارم من هیچی ازش ندارم! ببین من گی ام هیچوقت نمیخواستم با یک زن باشم. مجبور شدم با مهگل ازدواج کنم چندباری باهاش سکس کردم فقط برای بچه. مدام خودم رو گول میزدم که من گی نیستم ولی بودم. بچه م که 5 سالش شدم دیگه پذیرفتم گی ام و از اون موقع باهم هیچ سکسی نداشتیم. مهگل هم شک کرده بود ولی چیزی ازم نداشت. تو همین خونه ای که با مهگل سکس کردی من با دوس پسرم سکس میکردم گاهی هم به دوس پسرم خیانت میکردم و با بقیه سکس میکردم در واقع این یکی از چند خونه ای هست که دارم. اون موقع نمی دونست این خونه وجود داره اما یک روز بالاخره فهمید یواشکی از کلیدم یک کپی گرفت و اونجا دوربین کار گذاشت. اگر می بینی با تو، تو اون خونه سکس کرده برای اینه که میخواست ازمن انتقام بگیره. روی همون تختی که بهش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خودت اول نمیگی
از اینکه منو درک کرده بود خیلی خوشحال بودم
-سلام،ببخشید دیر کردم،اسنپ دیر گیرم اومد
+مشکلی نیست بابا،منم حوصلم سر نرفت اینجا بین کتابا
-میخوای کتاب بخری؟
+آره خب
همیشه عاشق این بودم که به یه نفر راجب خرید کتاب مشاوره بدم،این فرصت هم نصیبم شد بالاخره.حدود چهل دقیقه فقط من داشتم حرف میزدم و اون هم فقط نظر میداد،اولین بار بود که اینقدر با یه آدمی که تازه باهاش آشنا شدم حرف زدم.البته،چون موضوع رو دوست داشتم و راجبش اطلاعات کافی داشتم می‌تونستم بیشتر هم بگم ولی دوست نداشتم فکر کنه پرحرفم
-خب همینارو میخوای؟
+آره،خودت چی؟هر کدوم رو خواستی بردار
-نه من هنوز کتابای قبلیم تموم نشدن
+اوکی،اگه زحمتی نیست اینا رو ببر تا من یکی دیگه هم بردارم و بیام
-باشه
بعد از دو سه دقیقه با یه کتاب آبی رنگ اومد و جوری گرفتش که من نتونستم عنوانشو بخونم.حساب کرد و رفتیم بیرون
+حالا کجا بریم؟
-نمیدونم
+بریم یه کافی شاپ؟
-چرا کافی شاپ؟
+هم آرومه،هم میتونیم صحبت کنیم هم یه چیزی میخوریم.یکم جلوتره
-باشه
حرکت کردیم سمت کافی شاپ،خیلی شلوغ بود پیاده رو،یهو یه اتفاق واقعا غیرمنتظره افتاد،دستمو توی دستش گرفت.خیلی حس عجیبی بهم دست داد،هیچ توصیفی براش نداشتم،فقط دنبالش رفتم تا رسیدیم کافی شاپ و دستمو ول کرد
+اگه دستتو نمی گرفتم گم می‌شدی
یه لبخند زد و وارد شدیم.هیچ وقت نشده بود تو این مدت کم یکی بهم حس خوبی بده،یه حس اطمینان گونه بهش داشتم،انگار خیلی زود تونست جاشو توی دلم باز کنه.کافی شاپ یه حالت نیم طبقه داشت که ما رفتیم اونجا و خودمون تنها بودیم،سفارشمون رو دادیم و دوباره سکوت شد
+چرا گفتی فقط اسپرسو؟چیزای دیگه هم هست که
-سلیقم بیشتر سمت طعم اسپرسوعه
+اها،خودمم بعضی مواقع طعمشو دوست دارم ولی در کل لته و کاپوچینو بهترین از نظرم
-آره،خوبن اونا هم
+میگم نیکان،ورزش میکنی؟
-واقعیتش نه.یعنی انگار اون انرژی و حوصله رو برای ورزش ندارم
+اهم،مشخصه.بدنت خیلی لاغره،ببخشید منظورم همون ظریفه
-نه مشکلی نیست،آره کلا همیشه همینجوری بودم
اصلا از این بحث خوشحال نبودم،صحبت کردن راجب بدنم تازه وقتی که میگه بدنم ظریفه،خیلی خجالتی میشم تو این مواقع.به زور هم که شد موضوع بحث رو بردم سمت خودش و کاراش.آدم مثبتی بود،خیلی خوش بین و تا جایی که برای من گفته بود آدم اجتماعیه،برعکس من
+راستی یه چیزی یادم اومد
-چی؟
+روز آخرین امتحان،چرا وقتی باهات یه شوخی ساده کردم اونقدر ناراحت شدی؟من که چیز بدی نگفتم
وای نه،چطور روت میشه اینقدر راحت یه خاطره سمی رو تعریف کنی؟الان من چی بگم؟بگم اون موقع حسی که الان بهت دارم رو بهت نداشتم؟البته که حس خاصی بهش ندارم،فقط یه دوستی حس میکنم
-خب میدونی،فکر میکردم آدم خوبی نیستی،آخه نحوه آشناییمون هم درست نبود
+خب درست نبود،ولی باحال که بود.عیبی نداره،همین که الان اون حس گذشته رو بهم نداری خوشحالم می‌کنه
یه لبخند گرم رو لبش نشست و دستش رو گذاشت رو دستم.کاملا می‌تونستم افزایش ضربان قلبم رو حس کنم،فقط یه لبخند مصنوعی زدم
+خیلی خوشحالم که دوست شدیم
-م…منم
هیچ چیزی برای گفتن نداشتم،دوست داشتم با هم حرف بزنیم ولی دستش رو برداره.چرا من اینقدر سادم؟چرا یهو از یه غریبه خوشم اومد؟نکنه شستشوی مغزیم داده؟؟همیشه چنین افکار مزخرفی واسه هر موضوعی توی سرم میپیچه،تنها راه نادیده گرفتنشون هم اینه که کلا حواسم پرت بشه.ولی آخه من چرا یهو دوست دارم با پارسا بزنم؟
+بلند شو بریم دیگه
-کجا؟
+خونه دیگه!نکنه میخوای بیشتر بمونی
-نه نه،باشه بریم
از کافی شاپ که اومدیم بیرون دوباره دستمو گرفت و حرکت کرد،کنار یه گلفروشی وایساد و بهم گفت همینجا بمون تا بیام.یعنی میخواد برای من گل بخره؟وای نه،اصلا آمادگی چنین موقعیتی رو ندارم،حالا چیکار کنم؟اگه بهم گل داد من چی بگم؟وای خدایا کمکم کن
+بریم،دستتو بده
-نه،خودم میام
گل رو بهم نداد،حتی چیزی راجبش نگفت.یه دسته گل لاله صورتی روشن بود،استرسم برطرف شد وقتی فهمیدم برای من نیست.ولی برای کیه؟
-امم چیزه،میشه بگی گل برای کیه؟
+چرا نمی پرسی؟واسه تو هم یکی بگیرم؟
-نه نه اصلا،فقط همینجوری پرسیدم
+اها،واقعیتش واسه دوست دخترمه یا بهتره بگم کسی عاشقش شدم
چی شد؟این دوست دختر داره؟؟؟چرا به من میگه؟پس چرا با من اینجوری رفتار می‌کنه؟حالا من ابله چرا باید فکر کنم پسر به این قشنگی از من خوشش بیاد؟حالا من ابله چرا ناراحت شدم،نکنه بهش حس دارم؟وای وای نههه
-اها،به سلامتی،خیلی قشنگن
+وقتی تو بگی یعنی بهترن
-کی میخوای بهش بدیش؟
+شاید امشب،واسه همین گفتم زود بریم
-اها
چرا اینقدر زود پسرخاله شده با من؟شاید فکر می‌کنه من دوستشم،درسته.اون منو دوست خودش میدونست،خیلی از این بابت خوشحال بودم،اونم بی هیچ دلیلی.حتی نمی‌دونستم چرا دارم از مهربونیش باهام خوشحال میشم.با اصرار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نم؟تازه،از کجا معلوم نقشه ای تو سرش نباشه؟من که همین الان اون همه ذوق داشتم که ببینمش،حالا چی شد؟؟؟از این شدت دمدمی مزاج بودن خودم متنفر بودم،حتی با اینکه خودم کاملا میدونستم ولی باز کنترلی روش نداشتم.چند روز بین ما همینجوری گذشت و فقط با هم توی کتابخونه حرف میزدیم،هیچ احساسی هم بینمون رد و بدل نمیشد،یه روز حین بالا رفتن از پله ها یه لحظه یه صدای سلام پشت سرم شنیدم.صدا برام ناآشنا بود،دوست نداشتم سرمو برگردونم ولی به اجبار نگاش کردم.یه پسر خیلی ظریف با موهای مشکی پرپشت لخت که یه بافت با طرح زیگزاگ پوشیده بود،چهرش خیلی مرتب و تمیز بود
-سلام،بفرمایید
+میتونم باهات صحبت کنم؟
-چه موضوعی؟
+در واقع می‌خوام بیشتر آشنا بشیم
یه لبخند خیلی مهربون روی چهرش داشت که باعث میشد نتونم راجبش فکر منفی داشته باشم.صداش هم یه ترکیب خاص از لطافت داشت،خیلی صداش دلنواز بود برام.
-باشه،کجا؟
+بریم تو حیاط قدم بزنیم؟
-باشه
دستش رو سمتم دراز کرد
+شایان😊
-نیکان،خوشوقتم
+همچنین،واقعیتش میخواستم یه چیزی رو بهت بگم
خیلی برام عجیب بود،این پسر رو اولین بار بود که میدیدم،مگه چی میخواست به من بگه؟
-چی رو؟
+ببین نیکان،من گی ام خوب،همیشه اینجا برام عذاب بوده چون کسی نبود که بتونم راحت باهاش صحبت کنم.هم به خاطر تن صدام و هم به خاطر چهرم،ولی تو رو که دیدم مطمئن بودم تو هم مثل منی،یا حداقل مثل بقیه نیستی و درکم می‌کنی وقتی که میگم کسی رو ندارم اینجا تا باهاش حرف بزنم
حرفاش رو می‌تونستم کامل حس کنم،دقیقا همون حس من رو داشت،کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه.یکم هول شدم که چی بگم چون خیلی سریع حرفاشو زد
-ب…باشه،ولی،ولی من گی نیستم
نمیدونم،شاید واقعا نبودم.ولی پارسا،هیچ وقت نمیتونم حسم به پارسا رو متوجه بشم،یه بار خیلی مشتاقم که ببینمش،یه بار اصلا برام مهم نیست.در ضمن هر وقت که میبینمش خودمو گم می کنم که چطور باهاش رفتار کنم،یعنی واقعا ممکنه دوسش داشته باشم؟نه بابا من که دیوونه نیستم.واقعا گیج شده بودم،بین صحبتای خودم و شایان به این فکر فرو رفتم که من پارسا رو دوست دارم یا نه.
+اممم،خوب میدونی،ممکنه هنوز نفهمیده باشی.ولی بازم مهم نیست،فقط میخواستم یکی رو پیدا کنم که بتونم باهاش صحبت کنم
صحبتمون رو ادامه دادیم و بحثای متفاوتی داشتیم که یهو زنگ خورد
-خــــب،دیگه بریم سر کلاس
+میگم نیکان
-بله
+تو مدرسه کسی هست که حس کنی ازت خوشش میاد؟
یعنی واقعا باید می گفتم؟ولی اون هر چیزی که داشت رو برام گفت.درخواست های سکس متعددی که بهش دادن و…اصلا اینا به کنار،واقعا پارسا از من خوشش میاد اصلا؟؟معلومه که نه،یه پسر مثل اون به هیچ عنوان گی نمیشه که عاشق من هم بشه
-نه،چطور؟
+همینجوری،آخه عجیبه به یکی مثل تو هیچ درخواستی ندن
-شاید به این خاطره که من حتی نگاهشون هم نمی کنم
+دقیقا،همه اونایی که تو مدرسه اون درخواست رو بهم دادن،اول خودم سر صحبت رو باهاشون باز کردم تا فقط بتونم رفیق داشته باشم تو مدرسه.من دیگه برم،زنگ بعد میبینمت
-خداحافظ
خیلی خوشحالم که باهاش حرف زدم،تقریباً شبیه من بود ولی نه همه چیزش،مثلا اون مطمئن بود که گیه ولی من حتی نمی‌دونستم گرایش جنسی دارم یا نه.زنگ تفریح بعدی که خورد،من دیگه کلاس نداشتم ولی شایان منتظرم بود،واقعیتش حوصله نداشتم صحبت کنم،واسه همین رفتم.معمولاً با مترو اکثر راهم رو میرم و بقیش رو هم پیاده میرم.داشتم می رفتم ایستگاه مترو که یهو یکی صدام زد
+نیکان
پارسا بود،صداش کامل برام آشنا بود،بی دلیل خوشحال شدم که صداش رو شنیدم.به عقب نگاه کردم و دیدم داره نفس میزنه،انگار داشت میدوید
-اینجا چیکار میکنی؟
+فرار کردم
چی شد؟؟از مدرسه فرار کرد تا منو ببینه فقط؟خب آخه چرا؟نکنه واقعا…نه نه،مطمئنم که نمیشه.
-خب چرا فرار کردی؟
+خواستم با هم بریم خونه
-مگه خونه ما رو بلدی؟
+نه،میخواستم بدونم خونتون کجاست فقط
-چیکار به خونه ما داری؟
میخواستم سوال پیچش کنم تا بالاخره بگه چرا اومد
+هیچی،همینجوری
-همینجوری از مدرسه فرار کردی تا آدرس خونمون رو بدونی؟
+نه نه،میخواستم یکم وقت بگذرونیم،فقط همین
نه،این قصدش نبود،مطمئنم
-دروغ میگی،راستشو بگو
+واقعیتش دوست داشتم باهات حرف بزنم،همین
یه لحظه دلم براش سوخت،سرشو از خجالت انداخت پایین و چیزی نگفت
-خوب،مشکلی نیست
سرشو آورد بالا و یه لبخند خیلی قشنگ زد،اون لحظه حس میکردم زیباتر از اون لبخند وجود نداره،آخه نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.چرا قبلاً به این لبخند توجه نکردم؟خیلی قشنگ بود،خیلی
+چیزی شده؟چهرم یه جوریه؟
تازه به خودم اومدم و فهمیدم دارم بهش زل میزنم.زود خودمو جمع و جور کردم
-نه نه،فقط یه لحظه یه چیزی یادم اومد
+خوب،بریم؟
-باشه ولی،کجا بریم؟
+نمیدونم،تا ایستگاه بعدی قدم بزنیم
-باشه،بریم
میدونستم یکم دوره،ولی هر وقت یاد لبخندش و اون شرمندگیش میفت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دکمه‌های مانتو رو بست و متوجه شد مامانش داره درب حیاط رو باز می‌کنه، سریع رفت تا جلوشو بگیره ولی دیر شده بود.
بابام در نیمه باز شده رو هل داد و پرید تو خونه؛ من فقط فرصت کرده بودم مانتو بپوشم و هنوز شلوارمو پام نکرده بودم، بابام که منو تو این وضع دید صورتش سرخ شد و جلو اومد که چشمش به بهنام افتاد.
دستش رو برد بالا گفت:
-بی ناموس حرومزاده می‌کشمت…
و یه سیلی محکم خوابوند زیر گوش بهنام و می خواست خفش کنه که با مداخله محبوبه خانوم بهنام فرار کرد به داخل خونه؛ محبوبه شروع کرد به غر زدن:
-بیا برو بچه خودتو جمع کن
من از شدت ترس پاهام شل شده بود و نشسته بودم رو زمین، بابام نزدیکم شد و با لگد کوبید تو پهلوم که مامانم اومد جلوشو گرفت و دوتا لگد هم اون خورد؛
بعد داد سر مامانم که:
-بردار ببرش خونه تا بیام تکلیفتونو روشن کنم.
مامانم یه چادر پیچید دورم و منو از حیاط برد تو کوچه، صدای بابام که با محبوبه خانوم داد و بی‌دادن می‌کردن و می‌شنیدم.
بابام بهنامو تهدید می‌کرد و محبوبه خانوم منو مقصر می‌دونست و دائما منو بی‌صاحاب خطاب می‌کرد.
نگاه سنگین همسایه‌ها رو حس می‌کردم.
اون ده قدمی که موقع اومدن به سرعت طی کرده بودم، هنگام برگشت برام خیلی طولانی شده بود.
بالاخره به خونه رسیدیم و من داشتم خودمو برای مرگ آماده می‌کردم که فرشته با یه چمدون جلوم ظاهر شد و دستمو گرفت که ببرتم از خونه بیرون ولی مامانم مانع شد:
-کجا میبریش؟
-دارم نجاتش میدم.
-بابات بفهمه عصبانی می‌شه
-بعدا از اینکه جلو قاتل شدنشو گرفتم ازم تشکر می‌کنه
فرشته منو از دست مامانم قاپید و به سرعت از خونه خارج کرد، بابام همچنان تو خونه محبوبه خانوم بود و تلاش می‌کرد تا یه بلایی سر بهنام بیاره.
به سر خیابون رسیدیم و فرشته هیچ حرفی نمی‌زد و حتی نگاهمم نمی‌کرد.
دستشو بالا برد و یه تاکسی جلومون ایستاد، فرشته منو سوار تاکسی کرد:
-فعلا برو پیش عمه جمیله تا اوضاع آروم بشه
من هنوز تو شوک حوادث بودم و زبونم بند اومده بود، سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و تاکسی حرکت کرد.
توی مسیر اشک می‌ریختم و به آینده نا معلومی که در انتظارم بود فکر می‌کردم؛
آیا بابام پیدام می‌کنه؟
آیا قراره به زودی سرم بریده بشه؟
آیا قراره همه منو زناکار خطاب کنن؟
آیا قراره برای همیشه آواره بشم؟
یاد سوالایی افتادم که قبل جواب مثبت دادن به بهنام بهشون فکر کردم و فهمیدم که چقدر آینده میتونه متفاوت رغم بخوره.
پ.ن: اگه داستان مورد پسند قرار بگیره ادامه هم خواهد داشت ❤️
نوشته: میدنایت

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آینده‌ی نامعلوم (۱)

#دوست_پسر #خاطرات_نوجوانی

مقدمه:
وقتی چیزی را ندیده‌ایم ممکن است واقعیت نداشته باشد.
وقتی چیزی را دیده‌ایم ممکن است واقعیت داشته باشد.
حال یک سوال؟ آیا تمام خواب‌هایی که آنها را می‌بینیم، واقعیت دارند؟ شاید.
هیچی مثل یه حموم حسابی نمی‌تونه آدمو توی تابستون سرحال کنه، مخصوصا که به بهانه عرق کردن هر روز میرم حموم و کلی حال می‌کنم.
اینجا تنها مکانیه که با خیال آسوده می‌تونم دست بکشم به سینه‌های درشتم و واژن گوگولیم و کلی خیال پردازی سکسی کنم…
توی خیالات خودم در حال عشق بازی بودم که…
-فریبا دوساعته داری چه غلطی می‌کنی تو حموم؟
-گورتو گم می‌کنی بیرون یا خودم بیام اونجا؟
اینم از مزاحم عزیزمون، مامان جان دوباره گیر داد.
هرچند باید زودتر آماده می‌شدم تا به قرارم با بهنام برسم؛
مانتو شلوارمو پوشیدم، لوازم آرایش فرشته رو ریختم تو کیفم و پاورچین پاورچین از خونه زدم بیرون، از کوچه پس کوچه ها گذر کردم و کل محل رو دور زدم تا برسم به پارک، یه جای خلوت پیدا کردم به سرعت آینه رو درآوردم تا یکم خودمو خوشگل کنم.
کارم که تموم شد رفتم روی همون نیمکت همیشگی نشستم و دو دقیقه بعد بهنام اومد؛
با همون تیپ همیشگی، ترکیب یه تی‌شرت سفید و یه شلوار لی آبی، لباس سفیدش با پوست سبزش یه ترکیب جذاب بود برای من.
بهنام خنده‌کنان نشست رو نیمکت:
-سلام مو فرفری من
-سلام عشقم معلومه کدوم گوری هستی؟!یه ساعته اینجام.
-عشقم رفته بودم برات گل بگیرم.
بهنام دوشاخه گل رو که نمی‌دونم کجاش قایم کرده بود بیرون آورد و داد دستم و گفت:
-به مناسب روز عشق
من که قند تو دلم آب شده بود رز‌های سرخ رو گرفتم بو کردم و گفتم:
-روز عشق؟ اون 25 بهمن نه الان وسط تابستون
-عشقم برای من هر روزی که با توئم روز عشقه
-ای جان، این زبونت نبود چیکار می‌کردی؟
بهنام صداشو جدی کرد و خودشو چرخوند تا کاملا رو به روی من باشه:
-فریبا جان، من و تو ده ساله همو می‌شناسیم، یک سالم هست باهم دوستیم.
سرمو به نشانه تایید تکون دادم:
-اوم… آره
بهنام مکثی کرد و ادامه داد:
-بنظرم بهتره رابطمونو یه قدم ببریم جلو، من عاشقتم و می‌دونی که این رابطه برام جدیه.
برای منی که هر روز باید با استرس میومدم سر قرار حرفای بهنام بوی امید می‌داد:
-یه قدم ببریم جلو یعنی…
بهنام زودتر جملمو کامل کرد:
-برای شناخت بیشتر هم دیگه بهتره رابطه جنسی داشته باشیم.
من ساده که خیال می‌کردم منظورش خواستگاریه با شنیدن واژه رابطه جنسی برق از سرم پرید و چشمام گرد شد، از جام پریدم و سرش داد زدم:
-چی؟ رابطه جنسی؟ عقلتو از دست دادی؟ محاله ممکنه
بهنام از عکس العمل‌م جا خورد و اونم بلند شد ایستاد دستش گذاشت رو شونه هام که منو بنشونه:
-آروم باش بگیر بشین، فقط داریم حرف میزنیم.
نشستم و یه لحظه تمام عواقبی که ممکن بود بعد رابطه سرم بیاد مثل موشک از جلو چشمام رد شد، بغض کردم و ملتمسانه به بهنام گفتم:
-بهنام بخدا نمی‌شه، نمی‌تونم، بابام می‌کشتمون، بخدا الکی نمیگم‌ها، واقعا سرمو میبره.
بهنام دستمو گرفت و لُپم رو نوازش کرد:
-فرفری جونم، ما که جلو بابات نمی‌خوایم کاری کنیم، تو زمان و مکان مناسبش اینکارو می‌کنیم
بهنام با هر بهونه من یه راه‌حل رو می‌کرد و من دیگه بهونه‌هام تموم شده بود
آخرش با یه جمله طلایی از این گفتگو خودمو نجات دادم؛ صدامو جدی کردم و گفتم:
-باید بهش فکر کنم.
بهنامم یه لبخند محوی رو صورتش نشست و گفت:
-باشه عشق دلم، درستش هم همینه که قبلش فکر کنی.
بلند شدم و رفتم دم آبخوری پارک و صورت آرایشی‌مو شستم و خشک کردم و از همون مسیری که اومدم برگشتم خونه.
تمام روز فکر می‌کردم؛
با خودم داشتم عواقب احتمالی و جواب‌هایی که بهنام داده بود رو مرور می‌کردم؛
اگه انجام ندم کات می‌کنه؟ نه، ولی همچنان ازم می‌خواد.
اگه انجام بدم به رابطش ادامه می‌ده؟ آره اون عاشقمه و سالها روی من کراش بوده.
اگه حامله بشم چی؟ وقتی قرار نیست از جلو تلمبه بزنه پس نمی‌شم ولی محض احتیاط قرص می‌خورم.
اگه مارو ببینن؟ خونه بهنام اینا ساعت‌های زیادی در طول روز خالیه و مکان مناسبیه برای سکس
پس من چرا انقدر دلم شور میزد؟
اگه بهنام رو دوست نداشتم، محاله حتی به این مسائل فکر کنم، همونجا تو پاک می‌ریدم بهش و کات می‌کردم، ولی چه کنم که منم دیوانه‌وار عاشقش بودم
دو روز بعد
پدر بهنام فوت کرده بود،
برادرش که 9 سالی ازش بزرگتر بود توی بانک کار می‌کرد و صبح می‌رفت و ظهر می‌آمد و مادرشونم خیاط بود و هر روز صبح می‌رفت خیاطی که دو تا کوچه فاصله داشت.
بابای منم مغازه املاکی داشت و تا وقتی نرفته بود نمی‌تونستم از خونه بزنم بیرون،
ساعت 9 شد بالاخره بعد از رفتن بابام و دور از چشم مامانم از خونه خارج شدم و مسیر خونه خودمون تا خونه بهنام اینا که روبه روی ما بودن و کلا ده قدم بود و رو سرعت طی کردم و با کلی اضطراب و دلشوره وارد حیاط خونه‌شون

Читать полностью…

داستان کده | رمان

قش که رسید درش میاره.مهشید رحممو پاره کرده فک کنم.نه دیوونه هیچیت نمیشه بار اول دوم که پیازشو میفرسته کمی خون میاد.تا باز کنی برا دفعات بعد.جفت شدن همینه.داره جفتت میکنه.بار اول دوم منم خون اومد.تا باز کردم براش و سایزش شدم.جفت گیری سگ اینه.یا نباید براش بمونی یا پی این چیزا رو هم به تنت بمالی.مهشید خود الان من چی کنم که ول کنه.حس پری دارم تو شکمم و درد و سوزش اول کصم.پریت برا اینه اسپرمشو کامل خالی کرده الان ول میکنه یه کم دیگه بمون.نمیتونم مهشید.خب مگه نه تو حمومی یواش اب سرد بگیر بهش.دست گوشیمو دور کردم .کج شدم شیر اب سرد باز کردم.سر دوش بود خدا رو شکر.تا چن قطره اب سرد ریخت رو کمرش.یه هو خودشو رو به زیر جمع کرد و با یه فشار ا کصم درش اورد.دراوردنش اونقد درد نداشت که فرو کردنش درد داشت.اما جیق رو زدم و صدا خنده مهشید میومد و بلافاصله قطش کردم.اب بستم.کمرم به دیوار پاهام باز.نگا سوراخ کص چاک خوردم کردم که اینقد باز ندیده بودمش.پاهام بیحس بود.حالت زمین در هوا و سبکی.درد داشت اما واقعا حس خوبی داشتم.واقعا منو گاییده بود.مردها میکنن.اما این واقعا منو گایید.اسم دقیقش اینه واقعا.زور زدم اب خون و هرچی ازم دراومد رو لیسید.خودمو شستم.کیر اونم تو غلاف رفت.تو ذهنم اومد که چرا قبل کردن شیر کصمو لیس نزد.یعنی اینقد میفهمه که قراره منو بترکونه باید لیز باشه.کاری بهش نداشتم.رفتم تو اتاق در بستم افتادم رو تخت و خواب خرگوشی.نیازم برطرف شده بود.بعد دو ساعت بیدار شدم.دیدم تو اشپزخونه ول میچرخه.لباس پوشیدم بردمش دادمش مهشید.مهشید لا در طناب شم دستش.گفت پس پول اقا رو نمیدی و خندید .منم با ناراحتی گفتم گمشو بابا و گاز دادم رفتم.الان این همه ساله میگذره و از زندگیم دیگه نمیگم و ادامه نمیدم.اما این کار کاره درستی نیست.نه به عنوان شهوتی کردن شما.یا شهوتی بودن خودم.همینو فقط میگم.هر که با پای خودش.آلت سگ برا سگ مادس.نه انسان.کیر مرد برا کس زن طراحی شده.و همینطور برعکسش.من دیگه انجام ندادم و نمیخوامم.یه شوهر خوب دارم و یه پسر.مهشید اما ادامه داد.چن ماه بعد اونو فروخت و یکی دیگه گرفت و مهشید یه مریضی مقاربتی بد گرفت.زگیل تناسلی که تا آخر عمر همراهشه.مدام جراحی میکنه و دوباره…این آخر داستان که نه…آخر این خاطره زندگی واقعی من بود…بای
نوشته: سارا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین بار کون دادنم به حمید

#خاطرات_جوانی #گی

سلام من سامانم اون موقع ۱۸سالم بود نسبتا تپل بودم و بدنم اصلا مو نداشت نه درست حسابی میدونستم سکس چیه
یه پسرخاله دارم به اسم حمید که ۴سال از من بزرگتره و خیلی هم پسر باز حمید خیلی کشتی گیر خوبی بود بدن ورزیده و قد بلند اون موقع 22 سالش بود که یه بار تنها اومد خونه ی ما عید بود هی با من شوخی میکرد منم بچه خونگی بودم نه فحش بلد بودم نه چیزی از سکس می دونستم
حمید که با من شوخی میکرد با هم رفتیم سر کوچه نوشابه بخریم برای ناهار تو آسانسور من داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم حمید هم پشت سرم وایسا بود که یک دفعه لباشو گذاشت رو گردنم و نفس داغش رو به گردنم زد من یه لحظه چشمام خمار شد حمید یه لبخند زد و بعد هی انگشتم میکرد منم بهش گفتم نکن ولی خندید گفت رفیق هستیم رفیقا از هم خجالت نمی کشین منم که اینو شنیدم یکم روم باز شد و خوشم اومد خیلی هم دوست داشتم دوباره روی گردنم گرمای نفسشو بده خلاصه شب شد رفتیم اتاق بخوابیم داداشم که سر کار بود زود خوابید اون سمت اتاق من و حمید بیدار بودیم کنارش خوابیدم که تو گوشیش رو نگاه کنم
اونم همش عکس زن هارو به من نشون منم تحریک میشدم ولی نمیدونستم چه حسی دارم یه دفعه یه دستش رو گذاشت روی شکمم لباسم رو داد بالا یواش زیر نافم رو لمس میکرد منم داشتم دیونه می‌شدم بهم گفت کیرت چقده منم گفتم نمیدونم یه دفعه کیرم رو گرفت تو دستش میخواستم دستش رو در بیارم گفت یه دقیقه وایسا ببینمش شروع کرد با کیرم ور رفتن داشتم دیوونه میشدم دستش رو در اورد گفت پشت به من بخواب منم دیوونه حشر شده بودم سریع خوابیدم
روی پهلو جوری کونم چسبید به کیرش شلوارم رو یکم کشید پایین کیرش رو گذاشت لای چاک کونم منم خوشم اومد نمی‌دونستم پسرا کون نمیدن یکم ور رفت دید کاری ندارم گفت یکم شلوارتو بکش پایین تر منم تا زانو کشیدم پایین دستشو گذاشت زیر پام یکم بند کرد تف زد لای پای کیرشو گذاشت لای پاهام عقب جلو کرد منم از گرماش لذت میبردم
ولی چون جامون خوب نبود کیرشو در آورد گفت جق بزن برام منم نمیدونستم جق چیه گفتم جق چیه دستمو گرفت برد زیر پتو گذاشت رو کیرش گفت دستتو تفی کن بعد بالا پایینش کن منم همین کارو کردم دیدم داره تو خودش میپیچه یه دفعه سر کیرشو گرفت رفت دستشویی برگشت دیگه حال نداشت گفت بخوابیم تا فردا گفتم باشه منم رفتم دستمو شستم لای رون هام رو هم شستم خوابیدم
فردا تو بالا پشت بودم رفتیم به بهانه آفتاب گرفتن آخه بدنش خوب بود می خواست برنزه کنه لخت شد منم نشستم پیشش یواش دستم رو گذاشت رو شلوارش بعد گفت لاپایی بزنم منم خیلی خوشم اومد بود گفتم باشه منو خوابوند رو شکم شلوارمو در آوردم چشمش خورد به کون نرم و سفید لایه پام رو لیس زد گفت کیرمو بخور اومدم لیس بزنه بوی عرق میداد نخورم تف زد به کیرش خوابید روم خیلی حال کردم کیر داغ لای رونم بازی میکرد ابش اومد ریخت رو زمین گفتم این چیه گفت ویتامین بدنه 😂😂بخوری قد می‌کشی ولی من حالم بهم خورد از بوش نخوردم
دیگه تا محرم حمید رو ندیدم محرم توی این چند ماه توی گوگل سرچ کردم دیدم که گولم زده از این جور داستان ها
محرم خونه ی مادربزرگم بودم حمید هم اونجا بود مادرش زنگ زد گفت بیا خونه شب بود اون هم میخواست بره منم
زیاد از خونه‌ی مادر بزرگم خوشم نمی اومد به مامانم اصرار کردم منم برم رفتیم خونشون همه خواب بودن تو پذیرایی
رفتی تو اتاق جا انداخت گفت لاپایی بزنم منم گفتم میدونم گولم زدی بهش ندادم تهدیدم کرده که به همه میگم منم ترسیدم گفتم باشه ولی بار آخره گفت اگه بخوای بار آخر باشه باید سوراخی بکنمت گفتم باشه گفت باید بری خودتو خالی کنی رفتم خالی کردم تو دستشویی برگشتم دیدم لخت شده ریز پتو گفت قمبل کن منم کردم وازلین زد گفت تکون نخور کیرش رو گذاشت فشار داد انقدر درد داشت که در رفتم دوباره تهدیم کرد منم چاره ای نداشتم بعد از کلی تلاش سوراخمو باز کرد درد زیادی داشتم شروع کرد به تلمبه زدن حس درد و لذت قاطی بود یه دفعه کل بدنم شل شد آبم اومد بار اول بود که ابم میومد تو حالتی بودم که پاهام بالا بود ریخت رو سینم
یه دفعه تو کونم داغ شد حمید وایساد دیگه نمی کرد فهمیدم آبش اومد خیلی گرمای خوبی داشت خیلی حال کردم بهش گفتم این چیه پاچید رو سینم گفت این اب کیره جق زدن رو یادم داد منم گفتم دیگه بهت نمیدم گفت باشه
ولی انقد خوشم اومد بود که هر روز بهش فک میکردم و جق میزدم دوبار دیگه هم بهش دادم ولی الان روم نمیشه بگم بیا بکن اونم فکر میکنه چون بزرگ شدم دیگه نمیدم ولی منتظر یه فرصتم بهش بدم
ببخشید به خاطر طولانی بودن داستان و غلط ها
نوشته: سامان

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د دقیقه ای قشنگ و پر تف ساکم میزد. در حین ساک زدن پاهایم را باز کرد و دهان خیس و زبان داغش را به سوراخ کونم کشید، داغی کرسی و حس شهوت، تمام لای پایم را پر از عرق پر کرده بود خنکی اتاق سوراخم را هم نوازش میداد، امیر از پشت زانوهایم، پاهایم را به روی شکمم کشید و باز کرد، پاهایم را باز و روی شکم نگه داشتم. او بالشی را زیر کونم قرار داد تا به سوراخ کونم اشراف بهتری داشته باشه، و دوباره به کار خودش برگشت و لیسیدن سوراخم را ادامه…نمی‌دانم لذت مکیده شدن کیرم و لیسیدن سوراخ صورتی و نرم کونم را وصف کنم، ولی فقط لذت بود لذت…
پس از دقایقی از لیسیدن سوراخم، امیر نیم خیز شد و از روی طاقچه کناری وازلین رو برداشت، بلافاصله خنکی مالیده شدن وازلین به اطراف کونم رو حس کردم، عالی بود، انگشت امیر رو اطراف سوراخم حس کردم که به داخل رفت، تا اینجای کار بد نبود، امیر ادامه داد و بعد از مدتی دو انگشت رو روانه سوراخم کرد و نگه داشت، کمی جابجا شدم، با دو انگشت زیاد راحت نبودم، امیر برای راحتی من حرکت انگشتها را اروم ولی عمیق انجام می داد تا درد کمتری به من بدهد، شل شدن عضلات سوراخم از گرمای کرسی و عرق کردن، راحتی و نرمی خوبی به فرو کردن انگشتان امیر داده بود. امیر به ساک زدن و انگشت کردن ادامه میداد. بعد اروم انگشتهاش رو بیرون کشید و با شورتش تمیزشون کرد. پاهام رو پایین کشید، و بعد رو زانو ایستاد و با گذاشتن دستش پشت گردنم و کشیدن به سمت خودش سر منو به سمت کیرش هدایت کرد، در نور خفیف چراغ خواب قرمز و تلالو آتش چراغ علاءالدین داخل اتاق، سایه کیر ۱۷ سانتی امیر که در امتداد بدن کشیده و لاغرش قرار داشت، خودنمایی میکرد، با تمام وجود و با لذت سر کیرش را به دهن گرفتم و هر دو دستم رو دورش حلقه کردم، دیوانه وار سر و بدن کیرش را میلیسیدم، سعی میکردم تمام تجارب گذشته ام را که از ساک زدن کیر حمید در طول اون ۳ سال داشتم، اینجا بکار بگیرم تا بهترین لذت را به امیر بدهم. امیر راست میگفت، کیر حمید به گرد پای کیر امیر هم نمیرسید. امیر سر من را در دستانش داشت و با حرکات ساک زدن من هماهنگ بود و گاهی دستی روی موهام میکشید و نوازشم میکرد،…
لحظه موعود نزدیک بود، اتفاقی که سرتاسر زندگیم را متحول می کرد، اتفاقی که سالها بعد، بارها آرزو کردم ای کاش نیوفتاده بود.
لحظات میگذشت و امیر با صبر خاصی به کارش ادامه میداد. با دستی کیرش را در دهانم تاب میداد و با دستی دیگر دو انگشتی سوراخ کونم را آماده پذیرش کیر بزرگ ۱۷ سانتی اش میکرد. مشخص بود قصد دارد تمام آن کیر بزرگ، سفت و رگ دار را در کون سفید، تپل و بکر من جا دهد. از ساک زدن کیرش و چرخش انگشتانش در سوراخم یک حس غریب ولی دوست داشتنی داشتم. کیر امیر دهانم رو حسابی آب انداخته بود، حرکتش ادامه داشت، گاهی سعی می کرد ته حلقی انجام بده که با عوق زدن من، خودش رو نگه میداشت. امیر وازلین رو اطراف سوراخم چرخوند و با انگشت به داخل میکرد و بازی میداد، حس داشتن یک کیر خوش فرم در دهان و بازی کردن بی وقفه انگشت در سوراخ، حس لذتبخشی است که فقط مفعولان میدانند چقدر عالیست…
پس از مدتی که به مکیدن و لیسیدن کیر امیر مشغول بودم، منتظر قدم بعدی بودم، امیر اروم گفت به بغل دراز بکش، اطاعت کردم و به بغل و پشت به امیر دراز کشیدم، امیر در امتداد بدن من و پشت من دراز کشید، پای راستم را خم کرد و زانوی راستش را زیر آن حایل کرد، …بازوی چپ امیر زیر گردنم رفت و به روی سینه ام کشیده شد، امیر با دست راستش کمی وازلین به سر تا پای کیرش کشید. با کمی جابجایی پوزیشن مناسب رو بدست اورد، کپل های سفید و تپلم اطراف زیر شکم امیر بود، با چند بار بالا پایین کردن کیرش لای کونم ، سر مخروطی کیرش رو جلو سوراخم که از داغی شهوت نبض میزد گذاشت …صدام کرد شهرام. سرم رو به طرف صورتش برگردوندم و به چشمهاش خیره شدم، آروم و با نجوا گفت، خیلی منتظر این لحظه بودم، ولی اگر هر جا دردت گرفت و یا حس بدی داشتی بگو ادامه ندم…گفتن این جمله دلم رو قرص کرد که اذیت نمیشم، با لبخندی گفتم …نه عزیزم بکن، منم دوست دارم منو بکنی.

نوشته: Seksi54

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ترین تیرش رو رها کرد که منو آچمز کنه…پرسید، با هیچکدوم سکس رو تجربه نکردی؟
سکوتم هزاران ناگفته داشت و تمام ذهنم پر شد از اتفاقات سالها دستمالی شدن و انگشت کردن بچه ها، و آخر سر اتفاقی که بین منو حمید پسر همسایه افتاده بود. بدون هیچ احتیاطی و از روی شوک، گفتم خب چراااا…بخودم اومدم که این چه حرفی بود زدم…برق شادی رو تو چشم امیر ميشد دید، خیلی با طمانینه و آروم خودش رو بمن نزدیکتر کرد و گفت برام تعریف کن، خیلی دوست دارم بشنوم. کاری نمیتونستم بکنم، خودم رو لو داده بودم، و طفره رفتن فایده نداشت، با تته پته گفتم خب چیز خاصی نبود بابا،… گفت بگو هر چی هست.‌‌…‌‌‌. راه فرار نداشتم، پس شروع کردم داستان حمید رو تعریف کردن…
گفتم آره سال اولی که بابا منتقل شد، خونه اجاره کرده بودیم، یه همسایه داشتیم. اسم پسرشون حمید بود که دو سه سال از من بزرگتر بود.
منو حمید به یک مدرسه می رفتیم ولی اون کلاس بالاتر بود. بخاطر همسایه بودن و هم مدرسه بودن، صمیمیتی بینمون وجود داشت، و تو مدرسه هم جلوی بچه های لات مدرسه که دور و بر من می پلکیدن، در میومد که منو اذیت نکنند. اغلب اوقات خونه هم میرفتیم و تکلیف هامون رو انجام میدادیم…یه روز که پیش هم بودیم، حمید تو صحبتهاش پرسید، شهرام مال تو مو در نیاورده؟…گفتم نه…مال تو داره؟ گفت آره خیلی وقته، میخوای ببینی؟ گفتم آره، …فکر میکردم فقط به همون دیدن پشم و دول ختم میشه، نمیدونستم که هدف حمید تصاحب کون منه…تو خونه تنها بودیم، باهم رفتیم اتاق خواب مامان و باباش، اون زمان خبری از تختخواب و دراور و میز توالت نبود، رفتیم جلو رختخواب هایی که گوشه اتاق روی هم چیده شده بود و با یک ملحفه نقش دار پوشانده شده بود. به محض رسیدن، حمید گفت شلوارت رو بکش پایین من دولت رو ببینم، و خودش شلوارش رو تا زانو پایین کشید. من هم شلوارم رو کشیدم پایین، حمید دستش رو به دولم که در حالت خوابیده ۳ یا ۴ سانت میشد رسوند و لمسش کرد، من بی‌حرکت نگاهش میکردم، لای پای حمید کیری ۷-۸ سانتی در حال بزرگ شدن بود، توجه حمید فقط به لای پای من بود و دولم رو نوازش میکرد، حمید دستم رو گرفت و دور کیرش که حالا شق شده بود و با انحنایی بطرف بالا خودنمایی میکرد حلقه کرد، با لمس کیرش جرقه حسی ناشناخته در من زده شد، ناخودآگاه با هر دو دست کیرش رو لمس کردم و مالیدم، به تخمهای آویزون و موهای بالای کیرش توجه کردم، با خایه صاف و کیر بدون موی من تفاوت زیادی داشت، بنظر خیلی مانده بود که به مرحله او برسم. حمید پرسید میخوای لای پای هم بذاریم، پیشنهادش بنظر منصفانه میومد، ولی در شرایطی نابرابر فقط او بود که لذت میبرد، قبول کردم، حمید منو به دیوار کنار رختخوابها چسبوند. کیرش به ۱۲-۱۰ سانت رسیده بود و سرش بطرف بالا قوس پیدا کرده بود. از دیدن انحنای کیرش لذت میبردم، و هنوز هم یک کیر کج و قوس دار برایم جذابیتی خاص داره.
حمید در حین اینکه کیرش رو لای پاهای تپل سفیدم جا مینداخت، اولین بوسه عمرم رو روی لبهام گذاشت. حس یه گوشت داغ، صاف و شق بین پاهام، شهوتم رو زنده کرد و حس دخترانه ام رو که خفته بود بیدار کرد. ناخودآگاه پاهام رو محکمتر بهم چسبوندم که کیرش بیشتر در تماس باشه، حمید خوب میدونست که راه رو درست رفته، بهمین خاطر دستهاش رو به لپهای تپل کونم رسوند و کمی بطرف خودش کشید. و شروع به مالیدن کونم و جلو عقب کردن کیرش کرد، قد حمید از من بلندتر بود، پوستش گندمگون و تیره تر از پوست سفید من بود، حرکت کیرش بین پاهام و دیدن خایه هاش که آونگ وار در نوسان بود، برام جذاب بود، از نفس زدن‌های حمید مشخص بود که از مالیدن و چنگ زدن کون تپل و سفیدم و مالش کیر بلندش لای پاهام داره نهایت لذت رو میبره، حمید با چنگ زدن لپ کونم، گفت شهرام لعنتی چه کون تپلی داری. تمام اینها با بوسیدنهای گاه به گاه حمید درهم شد، من درکل خودم را و دول کوچکم که به ۵_۶ سانت رشد کرده بود، فراموش کرده بودم، و با سپردن خودم به حمید از لذت مالیده شدن و مفعول بودن لذت میبردم، حمید در ادامه کارش، منو به روی رختخوابها که ارتفاعش تقریبا تا بالای کمرم میرسید، خم کرد و از پشت کیرش رو لای لپهای کون خوش فرم سفیدم جا کرد، و تلمبه های شهوتناکش رو ادامه داد، از لذت مالش کیرش لای پاهام لذت میبردم، مخصوصا که گهگاه لبه کلاهکش سوراخم رو نوازش میداد. برای لذت بیشتر پاهام رو ضربدری گذاشتم که قسمت بیشتری از داغی کیرش نصیب کونم بشه، حمید که متوجه این حرکت زیرکانه شد، با گفتن جووونی ممتد، و کشیدن کمرم به عقب، کیرش رو در امتداد چاک بین پاهام فرو برد، تا جایی که سر کیرش از زیر تخمهام بیرون زد، یک لذت بسیار خوبی رو از دیدن سر کیرش حس کردم، و خودم رو روی رختخوابها پهن کردم و با بالا بردن کون و کپلم، به حمید اجازه دادم تصاحب کونم رو کامل کنه…حمید، به

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شماشو اصلا باز نمیکنه و دارم ناجور میشم اومدم کنار گفتم نوبت شماست دیگه بیا ماساژ حرفع ای اینجوری بده، پاشد من خوابیدم که شروع کنه گفت شرتم دربیار روغنی نشه، منی که راست کرده بودم تا خونه خدا گفتم نه خوبه اینجوری یکم شل گفتم که بار دوم که گفت بکنم و اینکارو کردم، کیرمو به سمت پاهام گزاشتم پشت به مامانم بودم و روی شکم دراز کشیدم…
داستان ها خیلی ادامه داره ببینم از نوشتنم خوشتون اومد ادامه میدم…
نوشته: OEDIPUS

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یه اتفاق پیش بینی نشده بود ولی خیلی چسبید اونهایی که تجربه کردن که میدونن چی میگم برا اونهایی که تا حالا کون دادنو تجربه نکردن آرزو میکنم که حداقل یکبار تجربه کنند . امیدوارم لذت برده باشید . ممنون از شما که خوندید . …
نوشته: امید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نه زور بود نه تجاوز نه دنبالش بودم، یهویی شد

#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام به همه دوستان شهوانی
اسم من امید هست و خاطره ای که میخوام بگم مربوط به 18 سالگیمه .صورت خوشگلی دارم و بدنم خوبه زیاد چاق و دنبه ای نیستم و از طرفی هم زیادی لاغر نیستم بدن تو پری دارم . پدرم راننده کامیونه و یه بنز 10 چرخ داره تابستونها معمولا میره اطراف همدان بار میزنه برای دامداریهای اطراف تهران و همیشه تابستونها منو همراه خودش میبره . یبار طبق معمول بعداز ظهر بود که بارگیری تموم شد و راه افتادیم به سمت تهران خیلی راه امده بودیم که پدرم از توی آینه دید طناب چادری که روی بارکشیدیم شل شده امد جلوتر و جای مناسب پیداکرد و رفتیم طناب رو درست کردیم و محکم شد بعد نشستیم که حرکت کنیم دیدیم دنده جا نمیره تلاش بی فایده بود خب پدرمن هم مثل بقیه راننده ها ی بیابون تا حدی از مکانیکی سردر میاره و رفت نگاه کرد دید باید گیربکس باز بشه اعصابش خرد شده بود همینجور که کنار ماشین اینور و اونور میرفتیم یهو یکی از دوستای بابام که در مسیر مخالف ما بود متوجه پدرم شد و ماشینشو کشید کنار امد دیدم آقا رسول هستش آقا رسول از دوستای خیلی قدیمی پدرمه و یه مرد شوخ طبع با قد کوتاه و چاق و شکم گنده قسمت جلو موهاش ریخته بقیه موها فرفری رنگ پوستش که قبلا سبزه بوده دیگه تدریجا زیر آفتاب به سیاهی میزنه امد و با پدرم به این نتیجه رسیدن که گیربکس باید باز بشه و برای تعمیر ببرن همدان البته این اتفاق خیلی بعید بود چون کامیونهای بنز و مخصوصا بخش موتور و گیربکس به این راحتی خراب بشو نیست خلاصه به یه مکانیک آشنا تو بخش نوبران تماس گرفتن که با ابزارش بیاد و گیربکس رو باز کنند و به همدان ببرند ، پدرم بهش گفت بی زحمت سرراه برامون شام بگیر. وقتی امد اول گیربکس رو باز کردند و پدرم از آقا رسول خواهش کرد که امشب رو پیش پسرم و کامیون بمون اونم قبول کرد و پدرم رفت و شامش هم گفت تو ماشین مکانیک میخوره من موندم و آقا رسول ما هم شام خوردیم و کمی از من و از درس و مدرسه و دوستام پرسید و بعد یهو گفت راستشو بگو ببینم دوست دختر داری یا نه ؟ من کمی جا خوردم و گفتم نه این حرفها چیه ؟ گفت ای شیطووووون تو میخوای منو سیاه کنی ؟ بعدش خندید یعنی از همون شروع حرفهاش الکی هی میخندید و لپمو می کشید بعد گفت میای دختر منو بگیری؟؟؟ منم که میشناختمش و میدونستم اصلا دختر نداره با تعجب نگاهش کردم و بازم خندید و لپمو گرفت ولی این دفعه زود ول نکرد همینجور که لپم تو دستش بود گفت تو نمیدونی دخترم چه پستونهایی داره اگه ببینیش همونجا پستونهاشو میگیری توی دهنت بازم خنده بلند و بعد دستشو از لپم برداشت و برد روی کیرم و گفت اووووه چه کیرگنده ای داااااری!!! الکی میگفت چون کیرم تو حالت شق نبود اصلا ولی با این کارش کیرم یه کمی تکون خورد و خواستم خودمو بکشم عقب که متوجه شدم از قبل دستشو برده بود قسمت پشت بدنم البته دستشو بهم نچسبونده بود فقط آماده بود تا خودمو کشیدم عقب با اون دستش پشتمو گرفت و گفت نترس عمو جون نترررررس دارم باهات شوخی میکنم این شوخی هم فقط بین من و تو میمونه من رفیق باباتم میدونم که بابات از این حرفها بهت نمیگه ولی من بهت میگم تا راهنماییت کنم خب توی این سن شماها به راهنمایی احتیاج دارید و بعد منو توی بغلش گرفت و فشار داد و بوسید من واقعا هنگ کرده بودم گفتم بزار من پیاده شم گفت نه دیگه پیاده شم حاش اینجا نیست اینجا بیابونه و تاریک و بجز ترس و تاریکی و جک و جونور چیزی نیست پس بی دردسر همینجا باش و بزا حال کنیم خیالت راحت که نه تنها بدت نمیاد بلکه خوشت هم میاد … منم از شدت ترس و خجالت و بی پناهی واقعا مونده بودم چکار کنم قلبم عین قلب گنجشک میزد و دهنم از این وضعیت خشک شده بود و بدنم میلرزید بیرونو نگاه کردم دیدم تاریکی بود و صدای ماشینهایی که بی توجه با سرعت و صدای زیاد از جاده رد میشدن برام ترسناک بود توی ماشین هم تاریک و یه مرده چاق و شکم گنده که توی تاریکی شهوت چشماشو میشد دید گفتم آقا رسول به بابام میگمهاااا گفت تو به هیچکس هیچ چیزی نمیگی وگرنه اون روی سگم میاد بالا بازم ترسم بیشتر شد که دیگه مهلت حرف زدنو نداد شلوار جین تنم بود فوری دست انداخت و دکمه و زیپ شلوارمو باز کرد و همون دستش که از اول پشتم بود رو برد توی شورتم و کونمو مالوند و با دست دیگش کتفمو گرفت و بدنمو چسبوند بخودش و صورتمو تند تند میبوسید و زبون به صورتم میزد و کم کم زیپ شلوار خودشو باز کرد و توی تاریکی با همون نور کم کیرش دیده میشد که کاملا شق کرده بود دستمو گرفت و گذاشت روی کیرش وااای کیر بزرگ و داااغ و خیلی شقی داشت راستش از اون لحظه یجوری شدم و بخودم گفتم حالا بزا ببینیم چی میشه و دیگه تلاشی برای رهایی نکردم و خودمو سپردم بهش و هر چی میگفت گوش میدادم و انگار خودشم فهمید که بدم نمیاد برا همین بازم صورتمو بوسید و گفت عاااا ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فکر کنم خاص ترین دختر ایرانم

#پسرعمو

فکر کنم توی ایران من تنها دختری هستم که عشق دوران نوجوانیش هم با خودش میخوابه هم با مامانش داستان از اونجایی شروع شد که مامانم چون روستایی بودن توی سن کم میگه 16 سالگی ازدواج کرده منم ساب بعدش به دنیا میام یعنی توی 17 سالگی مامانم 5 ساله بودم که بابام فوت میکنه وقتی 15 سالم بود عاشق سروش پسر عموم که 6 سال ازم بزرگتر بود شدم که مامانش قبول نکرد منو برای پسرش بگیره 19 سالم بود که با پسرخالم آرش ازدواج کردم البته سروش قبل از من ازدواج کرده بود دو سال بعد دخترم مارال به دنیا اومد مارال 9 ماهش بود که آرش توی تصادف فوت کرد منم دقیقا مثله مادرم یه بیوه شدم که یه دختر داره اما من شبیه مادرم نبودم که بسوزمو بسازم من می خواستم دوباره عشق نوجوانی هامو بدست بیارم واسه همین مهمونی های زیادی که از جانب خانواده عموم برگزار میشد میرفتم تا بتونم با سروش رابطه برقرار کنم که نشد زن عموم عوضی حواسش بهم بود منم وقتی سروش کتش رو کند تا بره دستشویی شمارمو نوشتم گذاشتم توی جیب کتش و نوشتم بی صبرانه منتظر شنیدن صداتم (الی).
فرداش زنگم زد گفت شما؟ گفتم الهامم شوکه شد گفتم دوست دارم یه جایی ببینمت تنها و رفتیم یه کافه کلی حرف زدیم گفت الان که خودت پیام دادی دیگه ولکنت نیستم می تونیم ماله هم باشیم گفتم من که از خدامه اما تو متاهلی گفت باشم مهم نیست دیگه تنهات نمیذارم الهام گفتم سروش تحت هیچ شرایطی ولم نکن مامانم بخاطر توهین های مامانت ناراحته نمیذاره با هم باشیم گفت من راضیش می کنم دیگه حاضر نیستم از دستت بدم بعد چند وقت یه شب اومد خونمون رفتار مامانم خیلی باهاش بد بود مارال گریه کرد رفتم توی اتاق شیرش بدم که مامانمم اومد داخل و سروشم داشت التماسش می کرد مامانم گوششو گرفت گفت سروش خیلی بهم برخورده باید راضیم کنی سروش گفت چیکار کنم برات؟ مامانم صداشو آروم کرد گفت الهامو می خوای؟ اول باید منو سیر کنی و دامنشو داد بالا زیرش شورت نبود و کوس و کونش پیدا شد سروش به من نگاه کرد و منم هول شده بودم سرمو انداختم پایین سروش زانو زد و شروع کرد خوردن کوس مامانم گفت زن عمو سیما من برای الهام همه کار می کنم مامانم گفت پس بکن مامانم خوابید پاشو باز کرد گفت آب اولت باید توی این بریزه و سروش کوسشو می خورد گفت بسه کیر می خواد این کوس سروش گفت اگه کیر می خوای باید ببوسیش بهش ادای احترام کنی و بلند شد و لخت شد به مامانم میگفت ببوسش مامانم می بوسیدش و شروع کرد خوردنش راست شده بود دیگه کیرشو گرفته بود می گفت ببوسش و بعد از هر بوس کیرشو میذاشت روی پیشونی مامانم بعدش پاهای مامانمو داد بالا و کیرشو کرد توی کوسش و شروع کرد تلمبه زدن انقدر تند تند تلمبه میزد که مامانم جیغ های خفیف میزد نمیدونم چی شد که کم کم سرعت تلمبه زدنای سروش کم شد اما قطع نشد سروش کیرشو با شدت توی کوس مامانم فرو می کرد و درمیاورد و مامانم جیغ خفیف میزد سروش می گفت باید زیر کیرم دوام بیاری و دوباره شروع کرد تلمبه زدن مامانم پاهاشو دور سروش حلقه کرده بود و آی آی می کرد سروش می گفت الهام دیگه ماله من شد؟ مامانم با صدای پر شهوت و لرزون گفت دوتامون ماله تویم دوتامون دوتامون دوتامون دوتامون دوتامون و سروش تند تند تلمبه زد و داد زد و آبش اومد و مامانمم ارگاسم شده بود و پاهاشو دور سروش قفل کرده بود دوتایی توی بغل هم بیهوش شدن مارال شیر خوردنش تموم شد و خوابید رفتم توی آشپزخونه داشتم شربت درست می کردم که سروش اومد بغلم کرد گذاشتم روی سنگ اوپن و شورت و شلوارمو از پام درآورد و شروع کرد خوردن کوسم گفتم شربت بخور جون بگیری بعد شربتو تا نصفه خورد و نصف دیگشو ریخت روی کوسم و شروع کرد خوردنش گفتم دوست دارم مثله مامانم بکنیم تا دیگه جونی نداشته باشم بلند بشم گفت من آبم دیر میاد بهتر از اون میکنمت مامانم اومد گفت برید توی اتاق اینجا یهو میفتید که سروش بغلم کرد بردم توی اتاق مامانم روی تخت کیرشو تا ته می کرد توی دهنم و سرمو به کیرش فشار میداد تخماشو می گفت مک بزنم و اونا رو می کردم توی دهنم خوابید گفت بیا بشین روش نشستم روی کیرش و شروع کرد تلمبه زدن انقدر محکم تلمبه میزد که تخماشم می خواستن بیان برن توی کوسم می گفت حال میده؟ حال میده الی؟ گفتم محشره خم شدم روش همین که تلمبه میزد سینه هامم گاز می گرفت که کم کم سرعتشو کم کرد گفت بلند شو داگیم کرد و تلمبه میزد توی کوسم و هر جا حس می کرد دارم ارگاسم میشم به کونم ضربات محکم میزد چند باری اینکارو کرد که از شدت ضربات گریه کردم گفتم بذار بشم بذار بشم که گذاشت ارگاسم بشم خوابوندم روی شکمم و گفت پاهاتو جفت کن و نشست روی رونام و کیرشو کرد توی کوسم و تلمبه میزد می گفت عجب کوسی داری چه حالی میده انقدر تلمبه زد تا آبش اومد بعدش خوابید کنارم منم خوابیدم کنارش هر شب با صدای گریه مارال بیدار میش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ون شب، در حالی که هر دو در خاطرات شیرین و پر از حرارت آن غروب زیبا غرق شده بودید، تک تک صحنه های اون عصر طلایی رو بازخوانی کردیم و لذت بردیم و در نهایت ارضا شدیم.
چند شب بعد تو اولین مهمونی سال جدید که خونه دوستم امیر رفته بودیم ، در اولین صحبت بحث سفر رو پیش کشیدم ، اینقدر بچه ها ذوق زده شده بودن که حتی خودمم به وجد اومدم …سارا گفت وای سینا یعنی ما هلاکیم واسه سفر،خیلی وقته دیگه مسافرت نرفتیم ،امیر هم گفت باهاتون موافقم از بس کار کردیم دیگه واقعا خسته شدیم ، سفر خونمون افتاده .
منم فرصت رو مغتنم شمردم و بحث سفر قبلی رو پیش کشیدم . از صحبت های بچه ها مشخص بود که فوق العاده از سفر قبلی راضی بودن،بحث گرم و داغ پیش رفت تا کم کم وارد اون فضای سکسی غروب دل انگیز شدیم، سارا گفت سینا تو دیگه خیلی هولی اصلا انتظار این حرکتو از تو نداشتم،وقتی چوچول سحرو گذاشتی تو دهنت ، مات و مبهوت بودم ، به خودم اومدم دیدم آبم داره سرازیر میشه،امیر هم اعتراف کرد اولین بار بوده که تو عمرش به این درجه از شهوت رسیده بوده جوری که حتی توانایی توش کردن هم نداشته و تا چندین دقیقه فقط لاپایی میزده .
خلاصه قرار شد نیمه دوم تعطیلات بریم سمت سواحل جنوبی ، اون جاده ساحلی رویایی معروف ، تلاقی صخره و دریا ،با اون گردنه حیرت آور مخصوص عاشقان عزیزان شاید حدس زدین کجارو میگم !
این بار با تجهیزات کامل سفر و کمپ چهار نفری و با یه ماشین زدیم به چاک جاده.تقریبا هممون میدونستیم قراره کجا بریم و چه اتفاقاتی قراره بیوفته .از همون سبک لباس پوشیدن سحر و سارا میشد حدس زد دارن برای یه سفر لذت بخش لحظه شماری میکنن .
امیر قبلا گفته بود سفر خونمون افتاده ولی من فکر کنم بیشتر حشر خونمون افتاده بود .
در اولین مقصد به بندر رسیدیم سریع روی بلوار ساحلی یک باکس آبجو رد هورس خریدیم،نهار رو زدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم . تو مسیر چهارتایی با هم ترانه ها رو همخونی میکردیم جوری که لحظه ای اجازه نمیدادم انرژی بچه ها بیوفته .
از اونجایی که از غروب خاطره زیبایی داشتیم این بار هم نزدیکای غروب به مقصد رسیدیم،ایام عید بود و سواحل خیلی شلوغ،از شانسمون یه جای فوق العاده زیبا در غربی ترین قسمت ساحل چسبیده به کوه پیدا کردیم،سریع چادر رو برپا کردیم و بساط میز و صندلی میوه و قلیون رو چیدیم .اونجایی که قرار گرفته بودیم در سمت راستمون جمعیت زیادی در نزدیکی ما بودن ولی در سمت چپمون دیگه جای ماشین رو نبود ،فقط یک فضای هفت هشت متری مخصوص پیاده روی بین ساحل و کوه بود که حدود ۲۰۰ متر اونطرف تر هم ساحل صخره ای میشد و راه بسته و ساحل تموم میشد.
گروه های زیادی همون لب ساحل مشغول رقص و پایکوبی بودن ، صدای موزیک تو کل منطقه پیچیده بود ، انگار اونا هم برا خودشون برنامه های بکن بکن زیادی در سر داشتن . غروب خورشید بر پهنه‌ی دریا، آروم آروم به انتهای روز می‌رسید و هوا رو به خنکی می‌رفت. من و سحر، به همراه امیر و سارا بعد از یک مسافت طولانی، به ساحل زیبایی رسیده بودید که انگار اون فضا و ساحل اختصاصی برای ما ساخته شده بود. کم کم آسمون از رنگ‌های آبی و بنفش پوشیده شد، و موج‌های آروم دریا هم مشغول نواختن موسیقی طبیعت بودند.
آتشی کوچک در میان کمپ روشن کرده بودید. فضای دل‌انگیز ساحل و نسیم ملایم که از سمت دریا می‌وزید، حس زندگی و هیجان را در وجودمون شعله‌ور کرده بود. از همون لحظه‌ای که پا به این ساحل گذاشتید، می‌دونستیم که این شب قراره یکی از به یادماندنی‌ترین شب های زندگی‌مون باشد.
همین که آسمون کامل تاریک شد امیر به سراغ اسپیکر رفت. با لبخندی به جمع نگاه کرد و گفت: «حالا وقتشه دیگه نه!» و سریع یه آهنگ شاد و بندری پلی کرد. آهنگی که فضای ساحل را پر کرد و یه جون تازه به بچه ها داد.منم سریع آبجوها رو آوردن وسط هر کسی یه قوطی برداشت و به سلامتی جمعمون سر کشیدیم. کمی که گرم شدیم سارا اولین کسی بود که بلند شد. دستانش را بالا برد و با ریتم موسیقی، به سمت امیر حرکت کرد. و امیر رو بلند کرد .چنان با ریتم آهنگ سینه هاش رو میلرزوند انگار نقطه ضعف منو پیدا کرده بود.منم که از خود بی خود شده بودم دست سحرو گرفتم و بلند شدم.قوطی بعدی رو برداشتیم و حین رقص به سلامتی سارا سر کشیدیم.بعد از یکی دو ساعت رقص دور آتیش نشستیم تا شام بخوریم و کمی استراحت کنیم .
امواج دریا به نرمی به ساحل می‌خوردند و شن‌های گرم زیر پاهامون حس آزادی را به وجودمون تزریق می‌کرد. سحر کمی به من نزدیک‌تر شد، دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با لبخندی شیرین، صورتش را نزدیک‌تر آورد و یه لب جانانه ازم گرفت . با اینکه همه چی دقیقا طبق چیزی که میخواستم پیش رفته بود ولی نمیدونم چرا کسی شهامت شروع سکس رو نداشت،من و سحر مست و حشری قدم زنان به سمت چپ ساحل حرکت کردیم و کم کم از شلوغی ف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خیانت میکردم به من خیانت کرد. حتی میدونست که ممکنه دوربین تو خونه باشه، وقتی تو سرت تو کامپیوتر بود داشت خونه رو میگشت ببینه دوربین هست یا نه زاویه ای که تو دوربین بود زاویه هست که هیچی از صورتش معلوم نیست فقط میخواست منو بیشتر تحقیر کنه! عملا از اون من چیزی ندارم. حالا که میخوایم از هم جداشیم اون حضانت بچه م، نصف اموالم و مهریه ش رو به صورت نقد میخواد. گفته هیچوقت حق نداری بچه مون رو ببینی تا آخر عمرت! من آدم خائنی هستم، زندگی یک زن رو داغون کردم اما بچه م رو دوست دارم. میخوام این حق رو بهم بده که یک روز در هفته دخترم رو ببینم. بقیه چیزها رو بهش میدم.
بغض کرده بود، زیر بار این فشار داشت له میشد. و من هم پرت شده بودم به وسط یک ماجرا تقریبا جنایی. خودش رو جمع و جور کرد و بعد بهم گفت:
حالا تو باید یک کاری کنی که این فیلم هیچوقت تو دادگاه رو نشه!
راستش انتظار هرچی رو داشتم جز این! عملا من وسیله انتقام بودم نه هیچی بیشتر و حالا وسط دو نفر که یکیش زندگی خودش و زن و بچه ش رو داغون کرده و حتی به دوس پسری که باهاش به زنش خیانت میکرده وفادار نبوده و از اون طرف به زنی که بی نهایت با سیاست و رذله گیر کرده بودم!


تو اگه از زنت هیچی نداری از منم هیچی نداری
معلوم بود بهش برخورده، با عصبانیت گفت:


تو خونه من با یکی سکس کردی، فیلمت معلومه! اثبات نشه مهگل بوده تو که معلومه اونجا بودی داشتی یک زنو تو خونه من میکردی. تو دادگاه هم قاضی بلده ازت حرف بکشه حداقلش 2-3 سال میری آب خنک میخوری. حالا تا شب وقت داری فکر کنی بعدش بهم پیام میدی که قرار بعدیمون دادگاه باشه یا نه. در ضمن این آخرین باری هست که منو می بینی و بامن حرف میزنی اون شماره ای که بهت پیام دادم به نام من نیست و کسی که جواب میده من نیستم!
با عصبانیت پاشد و رفت من مات مبهوت نشسته بودم و به افق خیره شده بودم. آفتاب بی رمق داشت غروب میکرد. مهگل زن با سیاستی بود و می تونست نابودم شوهرش هم آدم باهوشی بود. نمی دونستم چه غلطی بکنم!
با دست های لرزان به همون شماره که مال شوهر مهگل یا هر خر دیگه بود پیام دادم و نوشتم:


من کار رو برات درست میکنم!
یه پیام برام اومد:


آفرین حالا شدی یک پسر خوب! در ضمن کارت خوب باشه حسابت هم خوب پر پول میشه!
حالم از خودم بهم میخورد. وسط یک بگایی بودم که هیچ جوره جمع نمیشد! فقط میتونستم جلاد خودمو خودم انتخاب کنم و تصمیم گرفتم جلادم مهگل باشه چون حداقل دیرتر میمردم!

نوشته: yes_man

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اون رفتیم مترو،رفتیم یه جایی که غیر از خودمون هیشکی نبود.حتی نمی‌دونستم کجا میخواد پیاده بشه.
+نیکان
-بله
+یه لحظه وایسا
بین کتابهایی که خریده بود یکی برداشت که من ندیده بودمش.«غرور و تعصب» بود،این رو کی برداشت؟اصلا چرا این کتاب؟یهو کتاب رو با دسته گل بهم تقدیم کرد
+نیکان،اینا رو برای تو گرفتم،تو کتابفروشی وقتی بهت گفتم اون کتابها رو ببر تا حساب کنه خودم رفتم این کتاب رو برداشتم،نخوندمش ولی شنیدم عاشقانست،چون اسمش به نحوه آشنایی خودمون شبیه بود دوست داشتم برات بخرمش
مات و مبهوت شدم بودم.یه کتاب عاشقانه برام خریده؟صرفا چون نحوه آشناییمون شبیهش بود؟نکنه واقعا عاشقمه؟
-پس گل برای کیه؟
+تو،من گفتم کسی که عاشقش شدم،خب اون تویی نیکان.نمیتونستم مستقیم بهت ابراز کنم،اما الان می‌خوام دیگه خودمو خالی کنم.نیکان از لحظه ای که دیدمت یه حس عجیبی برام داشتی،همیشه دوست داشتم باهات صحبت کنم ببینم چطور آدمی هستی،هر چقدر هم سعی میکردم نمیشد چون تو اصلا منو نمیدیدی،تنها شانسم موقع امتحانا بود،اونجا که دیدم عرق کردی گفتم بهت یه چیزی بگم بلکه باهام حرف بزنی،درسته بد شروع شد ولی من خوشحالم که باهات آشنا شدم،بعد از هر کلمه حرف زدن باهات بیشتر ازت خوشم میومد،کم کم شده بودی دغدغه همیشگیم.اون روز که اونقدر باهام سرد برخورد کردی واقعا دلم شکست،نمیخواستم بهت بگم چون غرورم نمیذاشت،یه هفته تموم برام عذاب بود که نکنه دیگه نخوای باهام حرف بزنی.بعد متوجه شدم حسم عادی نیست،واقعا انگار عاشقت شدم.نیکان،واقعا دوست دارم
حس گیجی داشتم و حرفاش برام گنگ بودن.تمام این مدت منو دوست داشت؟نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم،فقط به چشماش که برق میزدن نگاه میکردم
+نیاز نیست چیزی بگی،فقط بگو تو هم منو دوست داری یا نه؟فقط همین،جوابت هر چی باشه مهم نیست،فقط می‌خوام بدونم
حالا سوال خودم رو از خودم پرسید،من واقعا دوسش دارم؟یه کسی که یه سال ازم کوچیک تره و کلا دو سه هفتست که میشناسمش.نمیدونم،واقعا اون حس خوبی که بهش دارم عشقه یا دوستی معمولی.ولی من یه هفته به خاطر اون درست ذهنم سر جاش نبود،به خاطر اون بی دلیل دست و پامو گم میکنم،به خاطر حرف زدن با اون بعضی از کلاسام رو میپیچوندم،منی که هیچ واسه هیشکی این کارا رو عمرا انجام نمی‌دادم.وقتی به چهرش نگاه میکردم ناخودآگاه لبخند میزدم چون خیلی حسی که به من میده خوبه،انگار یه فوران احساسات مثبت بهم دست میده.از خودم بیخود شدم و جوابم رو دادم
-آره
چشماش گرد تر و براق تر شدن و یه لبخند خیلی گرم و مهربون روی صورتش نشست،دستامو توی دستش گرفت.سرشو آورد نزدیک،دستامو ول کرد و صورتم رو با دستاش گرفت،یهو لبشو گذاشت روی لبم.گرمای خیلی قشنگی بود،یه حس جدید خیلی خوب.گرمای لباس روی لبام،نفس گرمش،گرمای دستاش،همشون با هم میتونستن بهترین چیزی باشن که ممکن بود.من تجربه ای نداشتم و خیلی آماتور شروع کردم به بوسیدن لبش.بعدش لبم رو ول کرد و بغلم کرد
+نیکان من خیلی خوشحالم الان،خیلیی
-منم
+قول میدی از پیشم نری؟
-ق…قول میدم
یه بوس ریز روی سرم زد و سرم رو بغلش فشرد
نوشته: ARXIX

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م نمی‌تونستم بگم نه.ساکت شده بود برعکس همیشه،مشخص بود یکم خجالت کشیده،دوست داشتم یخش رو بشکونم،واسه همین یه حرفی زدم
-خونتون کجاست؟
+ااا…قلهک،خونه شما چطور؟
-خونه ما هم الهیه
+اها،میگم،دیرت نمیشه بری خونه؟یعنی مامان و بابات نگران نمیشن؟
-نه،مامان بابام این ماه شیفت بعد ظهر تو بیمارستان دارن
+پرستارن؟البته ببخشید فضولی میکنم
-نه نه،مشکلی نیست.نه،دکترن هر دوشون
+چه جالب، متخصص یا عمومی؟
-مامانم تخصص قلب و عروق داره،بابام هم فوق تخصص جراحی استخوان
+خیلی خوبه،موفق باشن
-مرسی
+میگم نیکان
-جو…بله
وااای،نزدیک بود بگم جونم،اصلا چرا زبونم چرخید؟ای کاش اون لحظه میمردم.یکم مکث کرد بعد حرفشو زد،مشخص بود که اون حرفی که تو دلش بود رو نزد،فقط یه چیزی همینجوری گفت
+بستنی دوست داری؟
-آره،خصوصا زعفرونی
+من موز دوست دارم.بستنی بخوریم الان؟
اصلا نمیتونستم بگم نه،از طرفی هم واقعا نمی‌خواستم بستنی بخورم
-اوکی
یه بستنی فروشی حدود پنجاه متر جلوتر بود،رفتیم و دوتا بستنی سفارش دادیم و نشستیم،خیلی حس عجیبی داشتم،با یه پسری که نمی‌شناسم اومدم بیرون می‌خوام باهاش بستنی هم بخورم.بستنی رو آوردن و یکم هم راجب طعم بستنی حرف زدیم
+آره،به نظر منم طعم خوبیه.نیکان
-بله
+میگم تو…تو،چه حسی نسبت به من داری؟
بدترین سوالی که میشد از من پرسید همین بود.نه می‌تونستم هدفش رو بفهمم یا حتی جوابی که باید بدم.الان چی بگم دقیقا؟بگم نمیدونم؟بگم نمی‌دونم ازت خوشم میاد یا بگم حسی نسبت بهت ندارم؟به زور یه چیزی گفتم
-حس خوب،حس خوبی بهم میدی
عالی شد،یه جواب خوب رد گم کن
+اهم،منم همینطور.میدونی،تو برام یکم خاصی
دیگه تمومه،من دیگه نمیتونم اونجا بمونم،اگر یه ذره دیگه بمونم نابود میشم.الکی سرفه کردم و رفتم سمت شیر آب و یکم آب به صورتم زدم
+نیکان خوبی؟؟چیزیت شده؟
-نه نه،فقط یه لحظه بستنی تو گلوم گیر کرد
این چه جوابی بود؟😭آخه کی بستنی تو گلوش گیر میکنه؟حداقل خوبه که اون خودش چیزی نمیگه ولی من فقط دارم خودمو ابله تر نشون میدم
-دیگه بریم
+چرا؟مگه چیزی شده؟
-نه نه یکم خستم می‌خوام برم خونه بخوابم
+باشه،وایسا برم حساب کنم
-نه نه،بیا کارت منو بگیر
اعتنایی نکرد و رفت.از اونجا رفتم بیرون و منتظرش موندم تا بیاد.وقتی اومد بدون هیچ صحبتی به سمت ایستگاه رفتیم.وقتی رسیدم به ایستگاه به این فکر کردم که تا کی میخواد با من بیاد؟
-تو هم با مترو میای؟
+آره
تو ایستگاه منتظر مترو نشسته بودیم و جو سکوت بینمون بود که دلیلی نداشت.به سوالش فکر کردم،واقعا من چه احساسی نسبت بهش دارم؟ای کاش میتونستم بفهمم
+نیکان
-بله
+عصر میتونی بیای با هم بریم بیرون؟
-بریم کجا؟
+چه میدونم،مثلا بریم شهربازی،کتابخونه،کلا جایی که بشه وقت گذروند
-بریم کتابخونه
من واقعا از ته دل اینو نگفتم،فقط و فقط چون حواسم نبود و دهن مزخرفم بیخود این حرف رو ادا کرد.من نمیتونم واقعا،حتی نمی‌دونم چرا نمیتونم
+آره،چرا که نه.ساعت شیش خوبه؟
-اهم،کجا؟
یه آدرس از رو گوشیش نشونم داد و منم یادم موند.
+میتونم شمارتو داشته باشم باهات تماس بگیرم؟
شمارمو براش زدم و راجب کتابخونه ای که می گفت صحبت کردیم.راجب کتاب بحثمون رو ادامه دادیم تا اینکه مترو اومد،سوار شدیم و اونجا هم بحثمون رو ادامه دادیم.یکم خسته بودم،مثل فیلما با خودم تصور کردم که سرم رو بزارم رو شونش و بخوابم،بعد یادم اومد که این یه غلطی بیش نیست.از مترو پیاده شدیم و من خواستم برم سمت خونمون و می‌خواستیم خداحافظی کنیم.بدون خداحافظی داشتم میرفتم،یهو با خودم گفتم این بار بگو خداحافظ.رومو برگردوندم عقب دیدم سر همون جای قبلش وایساده داره نگام می‌کنه.
-امم چیزه… خداحافظ
+میدونستم اونقدرا هم بد نیستی،خداحافظ
یه لبخند نشون دادم و رفتم.جمله آخرش باعث شد بیشتر به دلم بشینه.خیلی مهربونه،این توصیفیه که امروز ازش دارم،ولی هنوز حسی مثل دوست داشتن حتی بین دوتا دوست رو حس نمیکنم بینمون.
رفتم خونه و تا ساعت چهار و خورده ای خوابیدم.وقتی بیدار شدم هنوز مامانم اینا نیومده بودن.یه پیام برام اومده بود از ناشناس.مطمئن بودم خودشه،و حدسم درست هم بود.نوشته بود:«نیکان من کم کم دارم آماده میشم،اگه زودتر رسیدم منتظرت میمونم.پارسا»لباس پوشیدم و سمت کتابخونه راه افتادم،اسنپ دیر گیرم اومد و می ترسیدم دیر برسم.از شانس بدم ساعت شیش و نیم رسیدم.در کتابخونه رو باز کردم و چهره ای با لبخند گرم یک آقای مسن رو دیدم که پشت یه میز نشسته.سلام کردم و بهم خوش آمد گفت.رفتم سمت کتابا که یهو چشمم بهش افتاد،یه دورس مشکی پوشیده بود که زیرش یه پیراهن بود و یقه پیراهن رو بیرون آورده بود روی دورس،شلوارشو نتونستم ببینم ولی همینجوریش هم خیلی زیبا بود.اصلا عادت نداشتم شروع کننده یه بحث باشم یا اول سلام کنم.رفتم جلوتر بلکه منو ببینه و بگه سلام
+سلام،میدونستم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دوستی ها و دشمنی ها در مدرسه (۲)

#گی #مدرسه

...قسمت قبل
سلام،ببخشید بابات اینکه داستان رو دیر منتشر کردم.همونطور که گفتم این واقعیه و اتفاقاتیه که برام افتاده،امیدوارم لذت ببرین
اون تعطیلی یه هفته ای که برای بعد از امتحانات دادن بالاخره تموم شد.هیچ علاقه ای به مدرسه رفتن نداشتم،در واقع کلا علاقه ندارم منتهی وقتی یه مدت از جو اون دور میشم دیگه انگار نمیتونم برگردم اونجا،یه حس سخت مسخره که انگار نمیتونم ازش بیرون بیام بهم میده.تنها خوشحالیم اینه که کلا یه سال دیگه دارم که درس بخونم.
تو مسیر که داشتم با بابام می‌رفتم مدرسه یهو استرس گرفتم که چیکار کنم اگه باهاش رو به رو شدم؟این فکر داشت مغزمو میجوید و نمی‌تونستم ولش کنم.واقعا چرا من باید به چنین کسی فکر کنم و براش مضطرب بشم؟آخه قبل از اون من کسی نبودم که چنین حسی بهم دست بده موقع رو به رو شدن با آدما.البته،فک کنم برای اینه که من کلا با آدمای زیادی در ارتباط نبودم.کلا دوتا دوست داشتم که یکیشون مثل خودم آدم غیرتعاملی بود،اما اون دوست دیگم کاملا شاد و اجتماعی بود.
بالاخره رسیدم،من همیشه به صف صبحگاه نمیرسم،آخه همیشه خودم از قصد دیر میام تا نیام توی صف،چون ممکنه یهو بین اون همه دانش آموز یهو تصمیم بگیرن من رو بیارن تا صحبت کنم یا ورزش کنم.تصور این چیزا برام از کابوس بدتر بود،حتی نمیتونم بهش فکر کنم،چندباری برای تاخیر بهم گیر دادن ولی چون مودبم و نمراتم خوبه دیگه کاریم ندارن.رسیدم و مستقیم رفتم سر کلاسم، انتظار داشتم توی راهرو ببینمش،حداقل یه حرف بینمون رد و بدل بشه،اما انگار اونقدرا خوش شانس نبودم که این اتفاق بیفته.رفتم سر کلاس،کلاس ریاضی بود،حین کلاس ریاضی گوش ندادن برام عادیه چون هیچ وقت نشده که ریاضی رو نفهمم،خودم همیشه می خوندمش،و واقعا موندن رو این کلاس به علاوه انتظاری که می کشیدم تا اونو ببینم کلافم کرده بود.
بالاخره زنگ رو زدن و با اشتیاق رفتم بیرون،به زور میون اون همه دانش آموز دنبالش گشتم،ولی ندیدمش.منصرف شدم و خواستم برگردم به کلاس که یهو دیدمش.موهاش همون مدل قبلی خودش رو داشت که واقعا چهرش رو زیباتر جلوه میداد،یه کت چرم مشکی روی پیراهنش پوشیده بود و پیراهنش رو زیر شلوارش زده بود.خیلی بهش میومد،دوست داشتم این حرف رو جار بزنم تا همه ببینن که واقعا بهش میاد.از کنارش داشتم رد میشدم تا برم داخل کلاس،واقعیتش نمی‌خواستم برم تو کلاس،فقط خجالت می کشیدم که بفهمه من داشتم دنبال اون می‌گشتم.
+سلام بلد نیستی هنوز؟
با یه صدای خیلی نافذ و جذاب این حرفو زد،این حرف رو یه بار بهم گفته بود.
-سلام،ببخشید ندیدم
+با چشمات منو کامل دیدی ولی ندیدیم؟مشکلی نیست،چه خبر
چرا اینقدر چهرش مهربونه،حتی ذاتش هم مهربونه که اینقدر راحت اون کار زشت منو فراموش کرد،حتی الان هم با وجود اینکه متوجه شد که من دیدمش و بهش دروغ گفتم،اعتراضی نشون نداد.واسه سوال اولش اصلا جوابی نداشتم.
-سلامتی،خودت چه خبر،امتحاناتت چطور بود
به زور داشتم بحث رو ادامه میدادم،از درون داشتم میترکیدم،دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی انگار یه چیزی نمیذاشت.
+بدک نبودن،خودت چیکار کردی؟خوب بودن؟
-آره خداروشکر خوب بودن
+این هودی جدید خیلی بهت میاد،کلا رنگ مشکی خیلی چهرت رو زیباتر می‌کنه
این از اون لحظه هاست که برای یکی مثل من عذابه،یکی داره ازت تعریف و تو میخوای آب بشی بری زیر زمین
-امم،مرسی واقعا کت خودت هم خوشگله
+یه لحظه وایسا
یهو سمتم کش اومد،دستاش رو گذاشت اطراف صورتم و ماسکم رو در آورد.لبخند زد و گفت:
+حالا خیلی بهتر شد
نمی‌دونم چرا ولی برعکس همیشه اون ترس و اضطراب رو به خاطر نبود ماسکم نداشتم،شاید چون اون کنارم بود.دستمو گرفت و کشوندم سمت کتابخونه مدرسه،وقتی رفتیم داخل در رو قفل کرد.یکم دلشوره داشتم،چی میخواد یعنی.
+حالا راحت باش،میدونم که راحت نبودی بیرون
-مرسی
+کتاب میخونی؟
-آره،زیاد،حتی بیشتر از کتاب های درسی
+مثلاً چه کتابی؟
-واقعیتش من از کتاب های سنگین شروع به خواندن کتاب کردم،به نظرم بهترین کتابی که خوندم «ابله» بود
+اسمشو شنیدم،من کتاب کوچیک بیشتر دوست دارم،کتاب بزرگ خستم می‌کنه.راستی
-ب…بله
چرا من باید کنت بگیرم اونم تو این موقعیت،واقعا داشتم از خودم متنفر میشدم
+میتونم اسمتو بدونم؟
-نیکان،و تو؟
+پارسام،نیکان،آشنایی باهات خوشحالم
-منم همینطور
ناخودآگاه یه لبخند رو لبم نشست،تو چشمام زل زد یهو
+میای از مدرسه در بریم؟
-چی؟؟؟
+در بریم،میدونم،عجیبه ولی یه بار امتحانش که ضرری نداره
نمی‌دونستم چی بگم،آخه من و فرار؟؟من هیچ وقت سابقه چنین کاری رو یا حتی شبیهش رو هم نداشتم
-خب،در بریم که بریم کجا؟
+شهر به این بزرگی خیلی جاها واسه دیدن داره،نظرت چیه بریم…
حرفشو قطع کردم
-اصلا،حتی فکرش رو هم نکن
از کتابخونه خارج شدم و رفتم سمت کلاسم.واقعا چرا باید با یه نفر که نمی‌شناسم از مدرسه فرار ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شدم.
بهنام که استرس منو تو چشمام دیده بود بغلم کرد و منو برد داخل خونه و رو مبل نشوند:
-خوبی فری؟
یه نفس عمیق کشیدم و بهش نگاه کردم، اونم دست کمی از من نداشت و ته چشمای قهوه‌ای‌ش استرس رو می‌شد دید؛ سعی کردم به خودم مسلط باشم:
-آره خوبم یه چیزی بیار بخوریم، این چه وضع پذیراییه؟
بهنام خندون شد و بلند شد رفت سمت آشپزخونه و از همونجا گفت:
-تو جون بخواه فدات شم، الان یه چیزی میارم بریم فضا.
بهنام یه بشقاب که داخلش گوجه خیار خلال کرده بود و یه کاسه فندوق و تخمه و دو تا استکان گذاشت رو میز و یه بطری از پشت مبل درآورد و عرق رو ریخت تو استکان‌ها:
-نوش جون کن فرفری جونم.
یه نگاه مشکوکی به خوراکی‌ها کردم و یه نگاه به بهنام:
-اینا چیه؟
بهنام ابروهاشو داد بالا و گفت اینا قراره ببرنت فضا، می‌خوری میری فضا بعد من میام کنترلتو دست می‌گیرم، هدایتت می‌کنم که توی فضا سیر و سفر کنی.
نمی‌خواستم هوشیاریمو از دست بدم، باید حواسمو جمع می‌کردم که یوقت بهنام کار دست جفتمون نده:
-ترجیح میدم عرق نخورم،
بهنام یه پر گوجه برداشت و اومد بغلم نشست، گوجه رو گذاشت تو دهنم:
-باشه عشقم هرجور راحتی.
بعد شروع کرد باز کردن لباسم و همزمان لباش مشغول خوردن لبام بود.
این کاری بود که توی این مدتی که دوست بودیم زیاد انجام دادیم، ولی اولین بار بود که قرار بود
سکس کنیم، بهنام قبلا لختمو دیده بود، کسم رو ندیده بود ولی بقیه بدنمو دیده بود.
این بار داشتم چیزای جدیدی رو تجربه می‌کردم، بهنام منو خوابوند روی مبل و بعد از بوسیدن و لیسیدن گردنم کم کم اومد پایین‌‌تر؛
ترقوه‌ام رو بوسید و با یه مکث کوتاه رد شد.
تمام این چند ثانیه قلبم شروع کرده بود به تند تند زدن.
بهنام به نوبت نوک سینه‌هامو میک میزد و من صدای نالم بلند شده بود، چند دقیقه بعد بهنام شلوارمو درآورد و با دست از روی شورت کسمو مالید و دوباره برگشت تا لبامو بخوره؛
حسابی خیس شده بودم، بهنام شورتمو درآورد و شروع کرد به خوردن کسم، شهوتم بالا رفته بود و به هیچ چیز و هیچکس فکر نمی‌کردم.
اون لحظه بهترین دقایق عمرم بود و دلم می خواست نهایت لذت رو ببرم.
یکم بعد بهنام ازم خواست تا برگردم، منم رو سینه خوابیدم و بهنام با انگشتاش سوراخ کونمو نوازش میکرد و من دائما آه و ناله می‌کردم.
بعد از اینکه سوراخ کونمو گشاد کرد، کیرشو به آهستگی کرد داخل کونم و من بی اختیار از درد بلند شدم و جیغ کشیدم ولی بهنام با دست از پشت منو هل داد رو مبل و نگه داشت و شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن و من ناله هام به جیغ تبدیل شده بود و کم کم سرعت تلمبه‌های بهنام زیاد می‌شد و صدای جیغ منم به مراتب بالاتر می‌رفت.
ما که درست وسط هال روی مبل داشتیم سکس می‌کردیم فاصله چندانی با ورودی حیاط به خونه نداشتیم.
توی اوج شهوت و لذت بودیم که در خونه باز شد؛ مامان بهنام با چشمای گرد شده وارد خونه شد و تا ما رو توی اون وضعیت دید با دست زد توی سر خودشو فریاد زد:
-داری چه گوهی میخوری بهنام؟!
-این دختره بی‌صاحاب کیه وسط خونه من؟!
بهنام از روی من پرید کنار و با دست کیرشو پوشوند، مثل سگ ترسیده بود ولی با اعتماد به نفس احمقانه ای داد زد که:
-مامان چرا اومدی خونه!؟
مامانش که از این جواب بیشتر عصبانی شده بود همزمان دنبال یه وسیله می‌گشت و با خشم می‌گفت:
-اومدم که اومدم پسره بی‌حیا
-داری خبر مرگت چه غلطی می‌کنی؟
بهنام از ترس پا گذاشت به فرار و رفت تو اتاقش و در رو قفل کرد.
من از درد و شوک خشکم زده بود و بی حرکت چسبیده بودم به زمین، مامان بهنام که محبوبه نام داشت نزدیکم شد و منو شناخت، سرم داد زد که:
-ننه بابای مقدس‌ مابت خبر دارن دختر جندشون اینجا داره کس میده؟
با نگاهی پر از بغض رو کردم بهش:
-محبوبه خانوم…
محبوبه خانوم منو بلند کرد و همونجور لخت و برهنه برد توی حیاط و پرتم کرد توی دستشویی داخل حیاط و از پشت در دستشویی رو بست:
-الان زنگ میزنم به بابات بیاد دختر بی صاحابشو جمع کنه ببره
تا اینو شنیدم گریم گرفت و کوبیدم به در دستشویی و التماسش کردم:
-نه… محبوبه خانوم… تروخدا…
-به بابام نگو… محبوبه خانوم…
-گوه خوردم… تورو خدا نگو بهش…
ترس و وحشت همه وجودمو گرفته بود؛
یعنی قراره توی همون توالت خفم کنه؟
شایدم تو باغچه همین حیاط سرمو ببره.
سروصدای نامفهومی به گوش می‌رسید، بهنام و مادرش در حال جر و بحث بودن.
از فرصت استفاده کردم و دوباره شروع کردم به داد زدن:
-بهنام… کمک… بیا در رو باز کن…
صدای قدم‌های بهنام و فریادهای محبوبه خانوم رو می‌شنیدم:
-بهنام گمشو بیا برو تا باباش نیومده!
-میخوای فریبا رو بدی دست باباش تا بکشتش؟
بهنام در رو باز کرد و لباسامو داد دستم که همون موقع صدای کوبیده شدن درب خیاط اومد:
-در و باز کنید… فریبا… اونجایی؟
با شنیدن صدای بابام وحشت سرتاپامو گرفت:
-ب…با… بابامه!
بهنام

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دخترعمه‌ی زنم و شیطنتش

#زن_شوهردار #اقوام

سلام به همه شهوانی ها
همیشه کتگوری داستان سکسی دختر عمه زن و اقوام زن برای من جالب و تحریک کننده بود وقتی تو شهوانی میخوندم یه بک گراند از این داستان واسم پیش میومد که منتظرش باشم و برای من اتفاق افتاد…
داستان واقعی
من سامان هستم و ۳۷ ساله ۱۹۰ قدم و قیافه معمولی
داستان از اینجا شروع میشه که خانم من یه دختر عمه داشت که حقیقتا اصلا تو نخش نبودم به فکرمم خطور نمیکرد که یه روزی بتونم بکنمش…
این خانم داستان ما که اسمشو میزاریم سحر کلا دو سه مرتبه دیدمش تو مهمونی این جور جاها که هیچ توجهی بهش نداشتم…
ار قضا یه تعطیلات تو خونه باغ پدر خانم اینا که ایشون هم حضور داشتن سر ظهر از خواب بیدار شدم و اومدم تو تراس نشسته بودم که این دلبر با یه لباس ساتن واقعا سکسی اومد رو تراس دستشو پشتش داشت و سینه های خوشگل ۷۵ زده بود بیرون گفت سلام اقا سامان کسی نیست و گفتم همه خوابن یه لبخند شیطون زد و به قری داد و رفت …من در یک لحظه گوشام داغ شد دلبری این میلف ۴۰ ساله در آستانه طلاق دیدم… حشرم تا گلوم اومد دوس داشتم همون جا ببرمش یه گوشه دامنشو بدم بالا و بکنم تو کصتش از پشت … این داستان مغز منو درگیر کرد … خلاصه اون روز و شبم گذشت من بارها کردن این آدمو تصور کردم تا حدودا ۸/۹ ماه بعد تو یه عروسی که دوباره این سحر سوپر سکسی دیدم
رو میز نشسته بود که بعد از مختلط شدن منم رفتم بشینم رو میز یه لباس خوشگل مشکی سکسی داشت که اومد بلند شه سلام علیک کنه باهام چاک سینه هاش دیدم و دوباره زد بالا
دست بر قضا فقط کنار خودش یه صندلی خالی بود…
منم نشستم کنارش حواسم بهش بود که یهو ازمون خداحافظی کرد و رفت پیش دوستاش تو سن رقص کلی دنبالش گشتم تا یکم سیطنت کنم و به بهونه مست بودن یه دستی به کمرش برسونم که ندیدمش… شد اخر عروسی که موقع حداحافظی دیدیم تنهاست گفتم بفرمایید برسونمتون
نشست تو ماشین ما و تمام حواسم از اینه بهش بود… سیگنال اول شیطونیشو اونجا تو آینه گرفتم ازش… گفت فردا میشم ۴۰ سال گفتم اصلا بهتون نمیاد و این حرفای کسشر که رسوندمش… همون شب گفتم تا تنور داغ حرکت اول بزنم… پیج کاریشو فالو کردم و لایکش کردم… شروع صحبت ما کم کم از ریپلای استوریاش شروع شد… طولانیش نمیکنم خلاصه صحبت رسید به طلاقش و درد و دل که همش شیطنت بود یه روز دیدم تو چت میگه به جای چت زنگ بزن که تماس تلفنی هم شروع شد… بعد چند مدت یه شب بازم با حربه مستی شروع کردم به شیطنت و شوخی های سکسی
اونم با یس کامان بیبی جوابمو داد که رسید به عکس کیر من و سینه های سحر سکس چت کردیم و فرداش قرار گذاشتیم همو ببینیم
رفتم دنبالش تا نشست تو ماشین کیر من شروع کرد به گاییدن مغرم
یه دوری زدیم خارج شهر صحبت معمولی بهش گفتم موافقی یه غذا بگیریم بریم ویلا دوستم؟ اونم بدون هیچ نازی گفت بریم… من تو کونم عروسی بود تو راه گفتم خوب با سینه هات دلبری کردیا خندید چیزی نگفت دستمو رسوندم داخل مانتوش و سینه هاشو فشار دادم جوون چه سینه هایی
خلاصه رسیدیم ویلا و غذا هم رسید با دوتا پیک مشروب و غذا مشغول حرف زدن شدیم که لب اول ازش گرفتم… دیدم چشماش خمار شد و حشری لب بازی و فشار دادن سینه هاش رسید به لم دادن رو مبل دستش رفت رو کیرمم
نمیتونم بهتون بگم چه کیفی داشت کیرمو درآورد کرد دهنش بهترین حس دنیا بود یه نخ سیگار روشن کردم از ساک زدنش لذت بردم… حرفه ای عالی ساک میزد منم به خاطر مشروب ارضا شدنم به تاخیر افتاد بدون هیچ معطلی بردمش ر‌و تخت وقتی لختش کردم تازه چشم خورد به کمر باریکش و کون گندش که یه اسپنک در کونش زدم گفتم بخور براممم … بعد از یه ساک خوب اومد نشست رو کیرم چشاشو بسته بود تو فضا بود یواش یواش شروع کرد به تلمبه زدن و در اومدن صداش بهش گفتم دوست داشتی الان شوهر کسکشت اینجا بود میدید دارم زنشو میکنم اونم کیف میکرد میگفت اره حرفامون دیگه رسیده بود به حرفای عجیب فانتزی های عجیب و کثیف کاری تو همه پوزیشینی کردمش و واقعا هم عالی بود
عالی تر از هر چیزی میدونین چی بود؟ اینکه داری کسیو میکنی که تو تصوراتت بارها با کردنش ارضا شدی … تو تلمبه های آخر بهش گفتم تو جنده خودم شدی و ابمو ریختم تو کصش انگار مغزم از یه فشار عجیب خارج شده بود
دیگه داستان من و این آدم شروع شد تا ۸ ماه هفته ای ۲ بار حداقل میکردمش و هر دفعه متفاوت تر از دفعه قبل که عالی بود…
دیگه خودم خسته شدم یکم احساس خطر کردم کشیدم کنار و سحر هم خواستگار پیدا کرد الانم ازدواج کرد ولی بهم قول داده بازم بهم بده شده سالی ۲ بار…ولی بهترین سکسارو داشتم باهاش بعد تموم شدن رابطه با خلا عجیبی روبرو شدم چون چیزی منو ارضا نمیکرد .تمام فانتزی که داشتیم باهم زدیم حتی دوستمم که پیشمون بود گروپ کردیم که خدا بود صحنه کس دادنش جذاب ترین بود …
داستان واقعی بود قضاوت هم نمیخوام
نوشته: سام حشری

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جنده سگ شدنم (۲)

#حیوانات

...قسمت قبل
این آخرین رابطه من با سگ مهشید بود.تا اونجایی گفتم که پریود شدم.خیلیا میدونن خانمها تو پریودی حشری ترن.منم واقعا تو اون مدت پریودی زجر کشیدم.خصوصا وقتی نوارمو باز میکردم میدیدم داره خون کصمو تمیز میکنه و میخوره.وابستش شده بودم.انگار از اعماق وجودم بو میکشید…افکار بدی داشتم اون موقع شهوت و عذاب وجدان قاطی شده بود.میگفتم عجب غلطی کردم.این بزرگترین گناهه.جنده میشدی کنار خیابون میموندی یه چن تمن بهت میدادن.اخه با سگ؟مگه مرد قحطه؟مگه الت قحطی اومده؟نکنه اعتیاد پیدا کنم به سگ.لعنت به همه کس و کارت مهشید این چه بلایی بود سرم اومد.جلو شهوتتو بگیر هرزه ی عوضی.رفتم سگو بستم به درخت تو ویلا.داشتم میرفتم یه نگاه غمگینی بهم کرد.وارد ساختمون شدم از پشت شیشه بهش نگاه میکردم که مونده نگاه ساختمون میکنه.نشستم رو مبل گریم گرفت.بلند شدم دست و صورتمو شستم.گفتم زنگ بزنم به مهشید یا بیاد ببرش.یا ببرمش براش.دو سه بار گوشی گرفتم و گذاشتم رو اپن.دو دل بودم شدید.تا دو سه روز غذا براش میبردم.وقتی داشت میخورد یه کم دست به کیرش میزدم و همون افکار سراغم میومد.نکن نکن نکن.دسمو برمیداشتم.تو کصم جهنم بود.دوست داشتم یه الت اندازه کوه بره داخلم پاره پوره شم بمیرم بره.بین عذاب وجدان و نیاز جنسیم و حس متفاوت و خاصش گیر کرده بودم.تو اون چند روز واقعا ول میچرخیدم.گاه گاهی حتی نصف شب از خواب بیدار میشدم.کیرشو کمی از غلاف میدادم عقب و نوک کیرشو میمکیدم و اب لزجشو میخوردم و میرفتم.لکه بینی داشتم که با مهشید تلفنی حرف زدم.که مهشید اذیتم چرا اینجور کردی حالا من چیکار کنم تقصیر توه.و… مهشید با ناراحتی گفت مگه دستتو پیچوندم.همونجور که عین آدم بردیش عین ادم هم بیارش.یه ساله با من انجام میده. یه بار مثل تو رفتار نکردم.بیارش تا جفت نکرده باهات.مهشید جفت کنه یعنی چی میشه؟این دیگه به تو مربوط نیست.بردیش خل بازی دربیاری اگه غذا هم نمیدمش من چه میدونم.الان کجاست؟مهشید چته تو ساختمونه غذاشم خورده.بذار بمونه همون دو هفته که گفتی خودم میارمش…مهشید گفت چند بار باهات انجام داده؟گفتمش فقط یه بار.گف در کل از حرفا امشبت خوشم نیومد.خدافظ و گوشی قط کرد…فرداش کامل خوب شده بودم.دم صب وقتی بیدار شدم که دیدم خیس خیسم.چن بار کصمو فشار دادم به دشک که ورمش بخوابه.دیدم بدتر شدم.با تپش قلب و شهوت هزار و عصبانیت که گور پدر همه و همه.رفتم طنابشو از درخت باز کردم بردم تو حموم.یه دستم گوشیم یه دستم طنابش.در حموم بستم.گوشی گذاشتم پشت در.لخته لخت شدم.ممه هام سفت شده بود.و برعکس سری قبل‌.این بار خیلی اروم مونده بود.انگار یه کار نیمه تموم داشتیم با همدیگه.سرمو بردم زیر شکمش.شروع کردم به خوردن کیرش.واقعا محکم میمکیدم.جوری که مایع لزجشو بلافاصله قورت میدادم.تو ذهنم بازم مریضی میومد میگفتم میخوام اتفاقا مریض شم.با چوچولم که یه کم بازی کردم.حس کردم شیره سفید رنگ کصم داره بیرون میریزه.گرفتم سمت صورتش اصلا حتی یه بار هم لیسش نزد.نمیدونم چرا.بارها گرفتم سمت صورتش لیس نزد.فقط بو میکشید.هر باری که ا کصم بو میکشید حس میکردم بیرون ریزی التش بیشتر شده.بلافاصله حالت سگی موندم.کیرش ورم شدیدی کرده بود و دل میزد و قطره قطره میومد ازش.پوست بدنش رفته بود زیر پیازش.کشوندمش رو خودم هوایی میزد به کناره ها کصم.شل گرفتم چون میدونستم تا نوک التش سوراخ کصمو حس کنه یه هو فرو میکنه.هوایی زد زد زد. یه هو تا چسبید با نهایت قدرت تا پشت پیاز فرو کرد.سوزش و درد شدید باعث جق زدنم شد و بلند گفتم ایییی خدااااا.کمی سفت شد بدنم.اما تو ذهنم میومد تحمل کن شل بگیر.باید کارشو کنه.حس کردم چاک خوردم.چون دیگه ساقش نبود.ضربه ها محکمش برا این بود پیاز جا کنه.درد داشتم و لذت.چوچولمو تند تند تکون میدادم و صورتم که چسبیده بود به مزاییکا حموم سرخ شده بود.اسکوئرم ا کنار پیازش بیرون ریخت اما لعنت به این داغی ابش که ته کصم و تو رحمم داشت میریخت.یه بار تو ضربه هاش ارضا شدم.دو بار وقتی ساکن بود و تو کصم قفل کرده بود.حدود نیم ساعت حالت قفل طول کشید.الت هامون تو هم بود و تکون نمیخوردیم.تا یه کم که زور زدم که بندازمش بیرون دیدم چند قطره خون از کناره چوچولم ریخت کف.نگران شده بودم.زانوهام درد گرفته بود و سفتی موزاییک.زور زدم کمی فشارش دادم عقب.دیدم در نمیاد.دوباره تلاش کردم.کم کم گریم گرفت و گفتم ولم کن دیگه خو.یکی زدم رو پوزش.روشو کرد اونور.پشت به پشت شدیم.فشار داد که بره دردم بیشتر شد باهاش رفتم کمی.دستمو کشیدم بلافاصله به مهشید زنگ زدم.با گریه گفتم مهشید توروخدا به دادم برس.گف چی شده مگه چرا صدا میپیچه؟گفتمش تو حمومم سگت آلتش گیر کرده توم.خون ازم ریخته بیرون.یه هو مهشید بلند خندید.گف عزیزم چته؟خانومی گریه نکن فدات شم.تحمل باید کنی.تو شل بگیر خودش مو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خشن بود

#ساک_زدن #سکس_خشن

سلام من رویام ۲۱ سالمه
داستانی ک میخام بگم حقیقتیه که پارسال برام اتفاق افتاده
من دانشجو ام و زمانی که با اکسم بودم روی یکی از پسرای دانشگاه شدیدا کراش زده بودم یه پسر با قد ۱۷۵ موهای مشکی و ریش کوتاه مشکی و هیکل خیلی خفن ورزشکاری ک معمولا پیرسینگ هم میزد
تیپ همیشه به روز و لشش اولین جرقه کراش زدنم بود
یه روز که منو اکسم شبش به شدت دعوا کرده بودیم و قهر بودیم من دانشگاه کلاس داشتم
کلاسم تموم شده بود و توی کافه نزدیک دانشگاه با بچه ها مشغول بودم
چشمم خورد به بیرونو دیدمش…اسمش آرمین بود دیدم ک میره سمت دانشگاه ما همو اینستاگرام فالو داشتیم من اونو کاملا می شناختم اما اون فقط میدونست از بچه های دانشگاهم
لباسش جذبم کرد بهش دایرکت دادم ک لباست جذابه
اونم جواب داد و با چندتا کل کل گفت من سلف دانشگاهم بیا ببینم چی هی کل کل میکنی
رفتم سمت سلف دانشگاه داستان تازه از اینجا شروع میشه
کرم ریختنمو شروع کردم با لفظ بازی رفتم رو مخش من با ۱۶۷ سانت قد و هیکل توپر و بغلی داشتم به آرمینی ک هیکلش سه برابر من بود میگفتم میکنمت و بچه کونی
سر کل کل گفت بریم بیرون ببینم بیرونم این حرفا رو میزنی یا ن اینجا ک دوربین داره گفتم نمیام گفت بیا مگه نمیخواستی منو بکنی بیا
با خنده رفتم دنبالش کصم خیس بود دلم میخواست حتی شده یه لب ساده ازش بگیرم کل راه مثل جوجه دنبالش میرفتم و فکر میکردم ک چیکار کنم ک رسیدیم به پارکی ک حدودا نیم ساعت با دانشگاه فاصله داشت انقدر کرم ریختم باز بهش ک ناگهانی لبمو بین لباش گرفت و بوسید عقب رفت تا مطمئن شه من بدم نیومده و وقتی دید خمارم اینبار گردنمو محکم گرفت کشید و لبمو خورد من عاشق خشن بودنش شدم.انقدر همو بوسیدیم تا طاقت نیاورد و گفت دنبالم بیا سمت اتاقک کنار پارک رفت اونجا باز گردنمو گرفت و منو هل داد پایین با یه لبخند جذاب شلوارشو یکم داد پایین و کیرشو در آورد باورم نمیشد کیر یه این گندگی وجود داشته باشه ۲۰ سانت بود و کلفتیش اندازه مچ دستم بود به زور فقد سرش جا میشد تو دهنم اما تا جایی ک میشد براش خوشگل ساک میزدم و اونم ناله های ریز مردونه میکرد تا ارضا شد و کل آبشو ریخت تو دهنم سریع با دستش دهنمو گرفت و گفت یا قورت میدی یا همینجا جوری میکنمت ک لنگ بزنی منم حقیقتا از اون کیر گنده میترسیدم برا همین آبشو قورت دادم با دستش کنار لبمو پاک کرد و با پوزخند جذابش نگام کرد وایسادم ک باز گردنمو گرفت با اونیکی دستش شروع کرد کصمو مالیدن
حرفه ای بود جوری میمالید ک ناله هام رو هوا بود دیگه مهم نبود ک کسی رد شه و صدامو بشنوه در حال ارضا شدن بودم ک دستشو شل کرد گفت التماسم کن و گردنمو بیشتر فشار داد
التماس میکردم
آرمین بیشتر و واضح تر می خواست آرمین: التماسم کن جنده خانوم التماس کن ک ارضات کنم
من:التماس میکنم آرمین التماس میکنم با دستت ارضام کنی
آرمین: میدونم الان دیگه دوس داری بهم بدی اما حتی ایالت نداری دستمو ببرم زیر شرتت همینجوری باید ارضا شی بس که جنده ای
کلی تحقیرم کرد و دقیقا وقتی داشتم ارضا میشدم گردنمو سمت بالا کشید سرم بالا اومد و آرمین تف کرد تو صورتم و من همون لحظه ارضا شدم
ک آرمین گف ارضا شدنتم حقیرانه و جنده ای بود
یکم دیگه مالیدتم و با یه اسپنک دم کونم به بیرون راهیم کرد
دوباره مثل قبل دوستانه رفتار میکرد و همه چیز خوب بود من با اکسم آشتی کردم و آرمینو میدیدم اما دیگه سکس نداشتیم فقط تو فضای دانشگاه همو میدیدیم
و اون بهترین خاطره میک لاو من شد😅
نوشته: رویای جنده

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تلمبه های ریز و محکم ادامه میداد، یکجا، کیرش رو بیرون کشید و با زدن آب دهان به سوراخم و سر کیرش نشون داد که برای باز کردن سوراخم نقشه داره…مثل برق گرفته ها، با یکدست شلوارم رو بالا کشیدم و با چرخش به سمت حمید گفتم نه…تو سوراخ نه…حمید طفلک که همه تلاشش رو بر باد رفته میدید، زود گفت باشه باشه، از کون نمیکنم، فقط لاپایی، و دوباره منو به حالت قبل برگردوند، و به تلمبه هاش ادامه داد، بعد از چند دقیقه، با تند شدن نفس هاش و سرعت حرکتش، فهمیدم باید منتظر عاقبت کار باشم، و اون چیزی که همیشه می‌شنیدم که آب منی از کیر میپاشه رو بچشم ببینم. حمید، با دستهاش اطراف کپل منو از جلو گرفته بود و محکم ضربه میزد ، در یک آن، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به عقب کشید، من خودم رو به عقب متمایل کردم، حمید کیرش رو به در سوراخم چسبوند ولی تلاشی برای فرو کردنش نکرد، از مالیده شدن سر داغ کیر حمید در اطراف سوراخ تنگ و نرمم، حس خوبی پیدا کردم، و اجازه دادم به این حالت ادامه بده، چند لحظه بعد، با آخرین ضربات، ناگهان کیر حمید مایعی لزج و داغ رو که روی سوراخ کونم نبض میزد، با فشار به دهانه سوراخ کونم پمپاژ کرد…چند ثانیه لزجی و داغی آب منی حمید منو مست کرده بود و بی حرکت روی کیر حمید مانده بودم. اولین بار بود که چطور ارضا شدن رو بچشم دیده بودم، دول خودم در نهایت شلی و افتادگی بود و این نشون میداد من یه مفعول واقعی هستم، یه حس خوب و مقبول از این اینکار بهم دست داده بود. حمید لحظاتی منو در این حالت نگهداشت تا تمام آب کیرش رو بمن هدیه بده، بعد با حرکتی رمانتیک سر منو به عقب کشید و منو بوسید.
در طول گفتن این خاطره سکسی، امیر دستش رو زیر تیشرتم برده بود و در امتداد شکم و پهلوها می‌کشید و این کارش، در خلال گفتن داستان سکسی من، شهوتم رو قلقلک میداد. مشخص بود امیر، تجربه جنسی بسیار بیشتری از من دارد و بعنوان یک سرباز در پادگان مدت زیادی رو بدون سکس گذرانده بود که این موضوع باعث میشد، آنشب، برای تصاحب کون تپل و سفید من هر کاری بکند.
امیر دستان گرمش رو روی تنم میکشید، از روی سینه های بقول خودش کفتری من گرفته تا پایین شکمم رو با نوک انگشتانش لمس می‌کرد. صورتش رو به نزدیکی صورتم آورده بود، طوری که نفسهای گرمش بناگوشم رو نوازش میداد،امیر منتظر نشانه ای و حرکتی از من بود، هرچند خوب می‌دانست تمام وجودم پر از شهوت است و سکس با او را آرزو میکنم، آروم دستم رو از کنار به زیر تیشرتم رساندم و با حرکت دستانش هماهنگ شدم، این حرکت حکم اجازه تمام الاختیاری را به امیر داد و با حرکتی آنی دستش را به درون شلوارم کشید و کیرم را که شق شده بود تو دستاش گرفت، با دست دیگرش شلوارش را پایین کشید و کیرش که شق شده بود رو بیرون انداخت و با گرفتن دست من آن را روی کیرش گذاشت، و آهسته گفت از کیر حمید خیلی بزرگتره میدونم خوشت میاد. بالا تا پایین کیرش رو با دستم لمس میکردم، یک تکه گوشت داغ و بلند با کلاهکی مخروطی هدیه امیر بمن بود. چیزی که شاید امیر سالها برای دادنش به من روزشماری میکرد، موهای کوتاهی داشت و تخمهای بزرگی، از لمس آنها لذت میبردم. امیر خودش رو روی من کشید و با چرخش سر من بطرف خودش لبهای داغش را روی لبهام گذاشت، شهوت و لذت از این کار امیر، منو فلج کرده بود قدرت کاری را نداشتم، امیر بی مهابا و هوس انگیز لبهای مرا می بوسید و زبانش را داخل دهانم میکرد، از او تقلید میکردم تا با او همراه باشم، مکیدن زبانم توسط او، لرزه به جانم انداخت و آهی از ته گلو کشیدم، امیر آروم گفت جووون، قربون آه کشیدنت…، دیگه نای حرف زدن نداشتم آروم فقط گفتم مال توام …بکنم…حرکات امیر یکی بعد ازدیگری به سرعت انجام شد، تیشرتم و شلوارم را از تنم درآورد، تنم از خنکی اتاق مور مور شد، از شهوت زیاد لبانم به لرزش افتاده بود، امیر که حالا کاملا لخت بود پاهایم را از پایین کنار هم گذاشت و تمام قد روی من دراز کشید، بوسه ها و‌ مکیدن خفیف زیر گلو و بناگوشم بی وقفه ادامه داشت. خودم رو به امیر سپرده بودم تا نهایت لذت را از بدن سفید و لطیف من ببرد، خودم هم که روی ابرها بودم، لمس بدن لاغر و کمی ورزیده امیر حس خیلی خوبی بهم میداد، خودم را آماده هر اتفاقی کرده بودم، ناخودآگاه می‌دانستم این اتفاق دیر یا زود خواهد افتاد. امیر حرکات مکیدن گلو و لبها رو به نوک سینه هام، پهلوها و اطراف نافم ادامه داد، و کم کم در امتداد مثانه به اطراف کیرم رسید. اطراف کشاله ران، و تخمهام رو زبان میکشید، حس بی نهایت خوبی داشتم و حس‌های بکر زیادی رو داشتم تجربه میکردم. امیر با حرکت سر زبانش را از زیر تخمهایم به بالا بسمت کیرم کشید و کیر کوچک مرا در دهانش فرو برد. داغی و لزجی دهان امیر مرا مست کرد، لبهام می لرزید و نفس نفس میزدم. امیر بی وقفه به کارش ادامه میداد، چن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من، امیر و خاطره ای ماندگار

#پسرعمو #گی

احترام و ادب خدمت همه عزیزان، خاطره ای که در پی خواهد آمد، خاطره ای است با محتوای گی و همجنسگرایی، که اتفاقات سکسی و جنسی با همجنس مرد دارد. اگر تمایلی به این محتوا ندارید، از خواندنش و ابراز عقیده نامرتبط خودداری فرمایید. ممنونم. عکسهای مندرج در صفحه، صرفا جهت تجسم بهتر از فیزیک بدنم در زمان اتفاق این خاطره گزیده شده. شخص موجود در عکس من نیستم، فقط هیکل من دقیقا همین فیزیک مشهود در عکس بود.

۱۰ سالم بود. پسر عموم که اینجا اسمشو امیر میگذارم، ۶-۷ سالی از من بزرگتر بود، اون زمان روابط خانوادگی بین پدرم و عموهام خوب بود و ما اغلب یا مهمون بودیم خونه شون و یا اونها خونه ما بودند. تو مسافرت‌هامون و دورهمیها از همون ۱۰ سالگی که با پسرعموها بازی میکردیم، متوجه نگاه‌ها و لمسهای بدنم توسط امیر میشدم، چیزی از سکس نمیدونستم ولی بنا به غریزه و حس درونی حس میکردم به من توجه خاصی داره، البته الان میفهمم که چشمش دنبال کون سفید و تپلم بوده.🥰🥰.
امیر همیشه تو بازیها و کشتی گرفتنها، بطور محسوسی منو میمالید و گاهی حتی از پشت به کونم میچسبید.
یادم میاد من از اون سن کم، حسی دخترونه داشتم و اسباب بازیهای دخترونه طلب میکردم، مثل داشتن سماور و استکان و ظرف و ظروف که تو مامان بازیها استفاده کنم. واسه همین حس دخترونه، از توجه و رفتار امیر که پسری لاغر ، بذله گو و خوش مشرب بود، بدم نمیومد و لمسهای امیر رو دوست داشتم. البته تو مدرسه هم ازین لمسها و نزدیکی ها به من میشد که زیاد توجهی نداشتم.
پدرم کارمند دولت بود و روزی توسط حکمی ۳ سال ماموریت دادن بهش به شهری دیگه. با انتقالی پدر، برای ۳ سال به شهر دیگری نقل مکان کردیم. روابط به مسافرت‌های گاه به گاه در تعطیلات محدود شد. ۳ سال گذشت، ۱۳ ساله بودم که پدرم ماموریتش تمام شد و دوباره برگشتیم شهر خودمون. من دیگه در آستانه بلوغ جنسی بودم، بدنی سفید، بی مو، عضلات کشیده، پاهای خوش تراش، ساق باریک و رانهای تپل…که با انجام ورزش کشتی که یک سالی بود شروع کرده بودم بدنم فرم جذابی به خودش گرفته بود. یادم میاد به علت رشد باسنم، شلوارهام تنگ بود و جیب‌های شلوارم بیرون میزد و این تنگی لباس همه توجهات رو متوجه کون گوشتی من می‌کرد.
با بازگشت به شهرمون، ما فرصت‌های بیشتری برای دورهمی داشتیم، امیر به سن ۱۹ رسیده بود و رفته بود سربازی. برای یک آخر هفته امیر قرار بود بیاد مرخصی، بهمین خاطر دعوت شدیم خونه شون. پنجشنبه بعد از ظهر بود که رفتیم خونه شون، بعد از مدتها امیر رو دیدم، ریش و سبیلی بهم زده بود و جذابیت خاصی داشت. کشش خاصی در وجودم براش حس میکردم، ولی به حساب دور بودن و ندیدنش میگذاشتم. زمستون بود و بساط کرسی براه بود، اون روز به برف بازی، تماشای فیلم و ورق بازی و صحبت گذشت. بعد از شام و چایی و صحبت، موقع خواب شد. قرار شد منو امیر و داداش کوچکم که ۸ سالش بود تو اتاق امیر بخوابیم. اتاق امیر حالت اتاقی بالای پشت بام رو داشت، که یه کرسی کوچولو وسط اتاق بود و یه بخاری علاء الدین گوشه دیگر با یک تلویزیون ۱۴ اینچ و یک سری عکس و پوستر به در ودیوار. ، امیر هیتر برقی کرسی را روشن کرد تا کمی گرم شود، و یک چراغ خواب حبابی قرمز رنگی رو به پریز زد و چراغها رو خاموش کرد، دراز کشیدیم زیر کرسی، داداشم از فرط خستگی و برف بازی تو ۱۰ دقیقه بیهوش شد و خوابش برد. اما منو امیر ریز ریز تعریف میکردیم، از خدمتش تعریف میکرد، فاصله اش با من کم بود و روبروی هم دراز کشیده بودیم، امیر پس از صحبتهاش گفت خب تو تعریف کن مدرسه چطوره؟ دوست پیدا کردی؟ برای مدرسه و رفقای قبلی دلت تنگ نشده؟ به این صورت رشته کلام دست من افتاد و از مدرسه گفتم و همکلاس‌هایی که تعدادیشون رو از قبل از انتقالیمون به شهر دیگه، تو مدرسه میشناختم، امیر همینطور گوش میداد، بعد یهو بی مقدمه گفت، مطمئنم دوستات از برگشتن دوست خوشگلشون خیلی خوشحالند، من لحظه ای سکوت کردم، و از آنجا که همیشه تو مدرسه مورد توجه خاص پسرهای دیگه بودم، متوجه شدم این جمله امیر یه نخ دادن ریز بود، …گفتم اره خب همشون خوشحالند، منم خوشحالم برگشتم پیششون، امیر معطل نکرد و تیر دوم رو انداخت و بی پرده پرسید،…شهرام دوستات لمست میکنند؟ کونتو میمالند؟ شوک شدم و نمیدونستم چی باید بگم، حقیقتی بود که کتمان نداشت، ولی نمیتونستم عنوانش کنم، امیر تو سکوتم پرید و گفت شهرام، تو هم خوشگلی و هم خوش هیکل، این خیلی طبیعیه که حواس همه بهت باشه، ولی حس خودت چیه؟… نمیدونستم باید چه جوابی بدم، گفتم…خب همه باهم رفیقیم، زیاد شوخی میکنیم …امیر هرطور شده میخواست از من بشنوه که آیا کسی منو تصاحب کرده یانه، و موضوع رو به سکس برسونه…ادامه داد، اره خب شما رفیق همدیگه اید، ولی منو تو پسرعموییم، ما رابطه مون نزدیکتره…به اینجا که رسید، آخرین و کشنده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین بار که مامان رو ماساژ دادم

#تابو #ماساژ #مامان

سلام من علی هستم، 18 سالمه و عاشق مامانم هستم، فکر کنم من عقده ادیپ دارم مثل اکثر شماها که به مادر خودتون حس عاشقانه دارین و مایل هستین باهاش رابطه جنسی داشته باشید. داستان از اونجایی شروع میشه که من اکثرا توی شهوانی داستان های قسمت مامان رو میخوندم و باهاش جق میزدم مخصوصا مامان مهربون و مامان خوبم شورانگیز که اصلا خودم رو کشتم باهاشون. با مامانم هم چند باری خود ارضایی کرده بودم و کلا توی سایت هایی که میرفتم دنبال این موضوعات میگشتم. اصلا توی ذهنم نبود که شاید بشه باهاش سکس کنم یا لخت هم حتی ندیده بودمش البته سینه مشکل نداشت جلوم لباس عوض میکرد ولی پایین تنه همیشه برام مخفی بود و دوست داشتم ببینم چه شکلیه مال مامانم. من فقط یکبار اونم قبل جدایی از بابام صدای سکس اونارو شنیدم که خیلی دیدم بابام پیگیره فهمیدم امشب برنامه داره و شب رو موندم تا بشنوم که صدای خاصی هم نبود فقط فرداش کاندوم رو که دیدم خیلی حشری شدم و یه جق حسابی زدم به یادش. منظورم اینه مامانم حتی کاری هم نمی کرد که بهش حس داشته باشم و منم همیشه سعی کرده بودم این حس رو مخفی نگه دارم. گذشت و سال ها بعد یبار بعد داستان سکسی های ماساژ مامان به ذهنم رسید چرا من نکنم حتی اگه سکسی هم در کار نباشه خیلی حال میده، به مامانم گفتم یه ماساژ حسابی باید بگیرم با روغن و اینا تا حالا تست نکردم نمیدونم چجوریه، گفت بیا من ماساژت میدم، رفتیم توی اتاق مامان آهنگ ملایم گذاشتم اومد شروع کرد به ماساژ زیاد خوب بلد نبود من باز 4 تا فیلم دیده بودم میدونستم چجوری ماساژ بدم، گفتم بلد نیستی که بخواب من ماساژ دادن بلدم فیلم اموزشی دیدم خلاصه راضیش کردم ماساژ بدم، گفتم لباسارو کامل بکن که روغنی نشه رو تختیم بعدا عوض کن، همه رو کند به جز لباس زیر هاش، دراز که کشید یه لحظه گرگرفتگی اومد سراغم حشری شدم. من فقط با شرت بودم ولی راست کرده بودم حسابی، شروع کردم به ماساژ که دیدم سوتین اذیت میکنه بهش گفتم و درش آوردم، یه ماساژ حسابی بالا تنه رو دادم این حین اومدم روی کونش نشستم که یکم راست کردنم رو حس کنه، سمت گردنش که میرفتم نفس هاش عجیب میشد به هر حال خیلی سال بود سکس نداشت میگم نداشت چون میدونم حالا شما بگین تو از کجا میدونی …بیخیال ، خلاصه بالاتنه تموم شد اومدم سمت کمرش گفتم شرت رو در بیارم ؟ گفت نه همینجوری خوبه ، اونجا بود که خورد تو ذوقم و دیدم فقط توی داستان ها راحت میگن اره جون بکش پایین و …، خلاصه گفتم روغنی میشه و … گفت نه اینجوری اوکی هست، ادامه دادم حسابی باسن رو ماساژ دادم رسیدم به پاهاش روغن رو دوباره ریختم و حسابی قسمت رون بغل کسش رو مالیدم حالا نفس هاش بیشتر شده بود، یه لرزه های توی پاهاش حس میکردم پشمام ریخته بود بیشتر ولی چه حالی هم به من هم به اون داشت میداد، بیشتر ماساژ دادم و چند بار انگشتم رو به کناره های کسش زدم و میرفتم پایین تر سمت زانو دوباره برمیگشتم، اینقدر لرزید که دیدم بلند شد و بغلم کرد گفت عالی بود مرسی فهمیدم ارضا شده، حالش عالی شده بود برگشت از کیفش پول دراورد گفت واقعا خیلی خوب بود انگار رفتم سالن ماساژ این پول برای تو گفتم نه بیا جاش منو اینجوری ماساژ بده… ولی قبلش بخواب جلوت رو هم ماساژ بدم، دراز کشید چشاش بسته بود، اولین باری بود که کسیو ماساژ میدادم کیرم داشت پوستشو پاره میکرد، شروع کردم به ماساژ سینه هاش، بلد بودم که باید چجوری بمالی سینه هارو لبخند همینجوری روی لبش بود، حسابی مالیدمشون چه سینه های کوچیک و نازی داشت ولی معلوم بود بابام دست نزده بود که اینجوری کوچیک مونده بود، در حین مالیدن فقط سعی میکردم کسشو ببینم، از روی شرت بود ولی من همونم دوست داشتم، ادامه دادم رسیدم به شکمش داشتم میرفتم پایین تر سمت کسش که اونجارو بمالم که دستمو گرفت گفت نه همینجارو ماساژ بده، فهمیدم مامان ما بده نیست وگرنه این همه سال میداد، من خوشحال نمی شدم بره با کسی سکس کنه ولی ناراحت میشدم وقتی میدیدم اینقدر ارضا نشده که با ماساژ من ارضا میشه به هر حال بازم بیخیال اون کس شدیم و رفتم سراغ ترفند رون ها انقدر کناره کسش بقل رونشو مالیدم اونم با روغن که دیدم داره لبشو گاز میگیره این حین کیرم که راست بود از بقل شرتم دراومده بود و بعضی وقت ها به پاهاش میخورد اومدم بین پاهاش و باز کردم پاهاشو دمش گرم همراهی میکرد ولی راه نمیداد، از بقل رونش با دو دست ماساژ میدادم تا زانو اینکارو که تموم کردم دیگه حالم بد شد، رفتم روش همینجوری که روش بودم دوباره سینه هاشو ماساژ دادم کیرم روی کسش بود تقریبا ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم یعنی جرعت نداشتم اخه وقتی توی داستان ها میدیدم بقیه مامان ها انگار سریع کیر پسره رو درمیاوردن و ساک میزدن ولی مامان ما اینجوری نبود، دیگه رفتم سمت گردنش کیرم نزدیک سینه هاش شد دیدم چ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اریکلااااا حالا شدی پسر خوب راستش خودم هم شق کرده بودم شورت و شلوارمو کشید پایین و گفت حالا روی تشک ماشین راحت بخواب منم همنجوری که میخواست خوابیدم یهو با صورت امد روی باسنم و کون سفید و بدون موی منو میبوسید میگفت جووووون عاشق اینجور کونها هستم باور کن تو برام از زنم بهتری کون و کمرمو بوسید بعد شلوارشو کشید پایین و افتاد روم کیرشو گذاش لای کونم و یه کمی لای کونم بالا و پایین کرد بعد نیم خیز شد و با آب دهنش سوراخمو بعد هم کیرشو خیس کرد و دوباره کیر داغشو گذاشت لای کونم وقتی کیرشو لای کونم بالا و پایین میکرد یه حس خوبی بهم دست میداد مخصوصا اون لحظه که کیرش سابیده میشد به سوراخم یه حس خوبی بود و دلم میخواست زودتر بهم فرو کنه اونهایی که کون دادنو تجربه کردن بهتر حرفمو درک میکنن ، چند دقیقه ای همینکارها رو کرد تا اینکه وسوسه من بیشتر شد و همونجور که زیرش خوابیده بودم کونمو دادم بالاتر و دست چپمو بردم روی کون آقا رسول و اونو به روی خودم کشوندم تا اینکارو کردم یهو گفت جووووون دلت کیرمو میخواد؟؟؟؟ اووووف الان بهت فرو میکنم جیگر جووون بعدش دوباره نیم خیز شد و بازم تف زد به کیرش و به سوراخم بعد بهم گفت قنبل کن، منم براش منم سریع همین کارو براش انجام دادم با اینکه جامون خوب نبود ولی روی صندلی شاگرد که بزرگتره زانو زدم براش اونم که انگار دنیا رو بهش دادن از خوشحالیش تند تند منو می بوسید و قربون صدقه ام میرفت و انگشتشو تف زد و فرو کرد تو سوراخم از دردش یه کم رفتم جلو تر منو کشوند سمت خودش و چند بار تف زد تا حسابی خیس بشه بعد سر کیرشو گذاشت روی سوراخم و کمرمو گرفت و اون کیر سفت و داغشو تو سوراخم فشار داد از شدت درد خودمو پرت کردم جلو و جیغ زدم و دستمو گذاشتم روی سوراخم اونم تند تند قربون صدقه ام میرفت و میگفت چیزی نیس چیزی نیست نترس الان خوب میشه بازم انگشتشو خیس کرد و بهم فرو کرد و اون تو انگشتشو چرخوند و چرخوند بعد گفت حالا وقتشه گفتم تو رو خدا یواشتر بکن بازم انگار با این جمله من اون بیشتر تحریک شد و هی میگفت چشمممم قربونت برررم چشممم … بعد بازم کیرشو تف زد و منم کونمو دادم عقبتر دوباره کیرشو گذاشت رو سوراخم و یواش یواش سر کیرشو تو کونم فرو کرد بازم دردش زیاد بود گفتم آخ صبر کن آقا رسول تو رو خدا دیگه فشار نده بزا همینجوری بمونه اونم میگفت چششششمممم قربونت برم چشششممم چند لحظه هر دو بی حرکت بودیم بعد خودم آروم آروم کونمو میدادم عقب تر از این کارم آقا رسول خیلی خوشش امد . گفت ای جوووونم فک نمیکردم به این خوبی بهم کون بدی شیطووون فک کیکردم امشب با تو مکافات دارم تا بتونم کونت بزارم دمت گررررم پسر اینا رو میگفت و منم هی خودمو هل میدادم عقبتر بدون اینکه اون فشار بهم بده من خودمو اینقد به عقب هول دادم تا تمام کیرش رفت توم از وجود کیر داااغ و سفففففتش توی سوراخم بجز دردش واقعا داشتم لذت میبردم بعد که کامل و تا بیخ کیرش بهم فرو رفت بعد خودش آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن همینجور که کمکم به سرعت تلمبه زدنهاش اضافه میشد دست راستشو اورد زیرم و با کیرم بازی میکرد و کیر منم کاملا شق و داغ بود وقتی سرعت تلمبه زدنش و سرعت بازی کردنش با کیرم زیاد شد یهو حس کردم که داره آبم میاد ناخواسته کمرمو گود کردمو آوردم پایینتر و کونمو دادم بالاتر اونم یهو ضربه تلمبه زدنشو محکمترتر کرد که یهو آبم پاشید بیرون همینجور که آبم داشت میومد دستمو بردم پشتشو محکم چسبوندمش بخودم و گفتم نگهشداااااار نگهش دااارررر اونم دمش گرم همینجور که کیرش تا اون بیخ تو کونم بود خودشو نگهداشت واااای که چه حس خوبی بود تا همه آبم امد و خالی شد تو دستش وقتی تموم شد آب کیر خودمو آورد و مالید به کیرش و بقیشو با انگشتش فرو کرد تو سوراخم و گفت اینجوری لیزتر میشه بعد کیر داغشو که با آب داغ خودم لیز شده بود گذاشت روی سوراخم ودوباره بهم فرو کرد واقعا این مدلی لیزتر شده بود و اونم سرعت تلمبه زدنهاش بیشتر شد و چند دقیقه بعد آبش امد خودشو محکم بهم چسبوند و یهو داخل بدنم پاشیدن آبشو حس کردم خالی شدن آب کیرش توی کونم حس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا لذتبخش بود همه آبشو که خالی کرد بعدش شل شد و سنگینیشو کامل انداخته بود روی بدنم اونجا بود که تازه متوجه سنگینی وزنش شدم و از اینکه با سن کم خودمو بدن نسبتا سبک خودم تونستم آب یه مرد گنده و سنگینی رو بیارم و به اوج لذت برسونمش و اونجور بیحالش کنم خوشم امد واقعا حس خوبی بود چند دقیقه بعد که از روم بلند شد و لباسهامونو پوشیدیم دوباره بغلم کرد و صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد و گفت من از هیچ زنی انازه پسرها لذت نمیبرم عشق من به پسرهای کم سن مثل تو هستش و الحق تو هم از بین همه پسرها بیشترین لذتو بهم دادی . نه زور بود و نه تجاوز و نه اینکه فک کنید به میل خودم بود فقط

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم اما مامانم اون شب می گفت بچه خودشو کشت اما تو بیدار نشدی گویا کثیف کرده بود مامانم عوضش کرده بود و دوباره خوابونده بودش صبح که بیدار شدم سروش رفته بود بهش پیام دادم بی معرفت بی خداحافظی رفتی؟ گفت من نرفتم که برنگردم تازه اولشه دیشب خیلی بهم چسبید حالا حالاها میام پیشتون الی جونم سلام زن عمو هم برسون گفتم باشه عزیزم هر وقت اومدی قدمت روی چشم.
از اون هر بار میومد اول با مامانم سکس می کرد بعد با من چون کم نمیاورد منم مخالفتی نداشتم خود سروشم از مامانم خوشش میومد و مامانمم چون دیده بود بار دوم طولانی تره می گفت اول تو و سروش بخوابین بعد منو سروش البته اکثرا میرفتم سکس سروش و مامانمم نگاه میکردم سرسخت ترین زنها و بد اخلاق ترین زنها موقع سکس مطیع ان و حرف گوش کن انگار کیر تنها چیزیه که وقتی میره توی کوس یه زن مثله کلید تمام قفل هاشونو باز میکنه و مطیع و حرف گوش کن میشن مثله یه بره اما در عوض مردها وقتی کیرشون توی کوس یه زن می کنن انگار دنیا رو فتح کردن مثله پادشاها رفتار می کنن دوست دارن به همه جات دسترسی داشته باشن کیرش توی کوسمه پاهامم براش باز کردم با دستاش نوک سینه هامو فشار میده و ازم لب میگیره دوست داره کاملا به تنم مسلط باشه و از هیچ جاشم نمی گذره مثله یه شیر که از شکارش نمیگذره. مردها از کردن کوس زنها دنبال افتخارن اما زنها از کوس دادن دنبال لذت بردن هستن. افتخار کردن کوسم به سروش رسید و سروش به اینکه با مامانمم سکس میکنه افتخار میکنه اما مامانم دنبال تجربه دوباره لذت های سابقشه براشم مهم نیست که سروش باشه یا آرش یا سامان. و این تفاوت نگاه سکسی زنها و مردهاست نمیدونم درست میگم یا نه اما من اینجوری درک کردم.
نوشته: الهام

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رفتم سراغ قادر و کیرشو براش خوردم درسته کوس خول بود اما شق می کرد گفتم جونم تو هم کوس خول نیستی یه مردی هم داری خوابیدم و به قادر گفتم کیرتو بکن توی کوسم کیرشو کرد توی کوسم گفتم حالا تلمبه بزن تلمبه بزن فقط خوابیده بود روم گفتم پاشو کوس خول پاشو خوابوندمش و خودم روی کیرش نشستم و بالا پایین می کردم خیلی لذت داشت چشامو بسته بودم و تند تند بالا پایین می کردم که ارگاسم شدم اما کیر قادر هنوز شق بود که با دست براش مالیدم تا آبش اومد خوابیدم بغلش و بغلش کردم در گوشش گفتم کاش سالم بودی سکس با دوتا مرد وحشی بیشتر حال میداد که شروع کرد خوردن سینه هام منم کیرشو میمالیدم که شق کرد گفتم اگر بتونی اینو توی کوسم عقب جلو کنی عالیه اما ترسیدم یادش بدم چیکار کنه یعنی از ارشیا ترسیدم با هم رفتیم حمام اونجا کیرشو براس میمالیدم شق می کرد و کیرشو به کوس و کونم میمالیدم میذاشتمش وسط سینه هام و میمالیدم براش تحریکش خیلی حال میداد کلی حرفش میزدم که حیف که مرد نیستی وگرنه الان با این کیر باید پارم می کردی گفت دردت میاد گریه میکنی گفتم نه دردم نمیاد کوس منو باید پاره کنی زانو زد و کوسمو می خورد بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید دارم بهت خیانت می کنم خیلی دوست دارم قادر گفت بذار کوستو بخورم گفتم ای جااااانم که دوست داری کوس بخوری کوسمو خورد و منم به همون مدل دوباره نشستم روی کیرش و بالا پایین کردم تا آبش اومد بعدش دوباره کوسمو خورد تا ارگاسم شدم از خوردن کوسم سیر نمیشد و مدام می خواست بخوره که بهش یاد دادم کف پامو لیس بزنه و انگشت هامو بخوره شب توی اتاق خوابوندمش و صبح ارشیا اومد گفت فروغ حامله است اما الان 3 ماهشه راستی این قادر اینجا بمونه مشکلی هست؟ گفتم نه بنده خدا خیلیم خوبه اصلا به منم کاری نداره گفت این کوس خوله فقط حواست باشه از خونه بیرون نره گفتم باشه خیلی خوشحال شدم از موندن قادر دوست داشتم بیشتر با قادر سکس کنم ارشیا دو سه روزی پیداش نشد قادر هم اصرار داشت کوسمو بخوره اما نمیذاشتم و مجبورش می کردم پامو لیس بزنه 5 شنبه بود یه فیلم سوپر که مرده داشت توی کوس زنه تلمبه میزد دانلود کردم ریختم روی فلش زدم پشت ال سی دی و صداشم قطع کردم و قادر رو مجبور می کردم نگاه کنه اونم می خواست کوسمو بخوره که نمیذاشتم انداختم روی تخت و شلوارمو می خواست دربیاره اون می کشید من می کشیدم شلوارمو پاره کرد گفتم قربونت برم که برای کوسم وحشی شدی گذاشتم بخوره انگار بستنی می خورد لیس میزد از هوش می رفتم بلند شدم کیرشو خوردم با زبونم که سر کیرشو لیس میزدم آه میگفت سرمو می بوسید منم می بوسیدمش واقعا مهربون بود قادر خوابوندم خودم نشستم روی کیرش بالا پایین می کردم دوست داشت سینه هامو بخوره علاقه زیادی داشت به خوردن چه کوسم چه سینه ام چه پام سعی می کردم هر دومون با هم ارضا بشیم آبش که اومد بهش گفتم دوست دارم از تو حامله بشم قادر نه از اون ارشیا و کلی بوسیدمش و دوتایی توی بغل هم خوابیدیم تا صبح.
نوشته: سمیه

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel