اینجا بریم پس چرا انقد بهونه میاری
گفت اخه مغازه پدرم دست منه کل خرج زندگیمون از همینه تازه هرجا بریم معلوم نیست به این خوبی درامد داشته باشم
یه فروشگاه مواد غذایی یا همون سوپری بود ولی خیلی بزرگتر
منم هنوز درسم تموم نشده بود و دانشجو بودم
گفتم میریم شهر خودمون خونه بابام زندگیمیکنیم
باباتم بهت کمک میکنه یه مغازه دیگه میزنی
هرچی میگفتم بهونه می اورد
گفتم پس غلط میکنی هی میگی کاش ازدواج کنیم کاش ازدواج کنیم
دیگه با دعوا و گریه تموم شد اون شب
فردا صبح پیام داد که میام دیدنت
منم گفتم لازم نکرده
دیگه جوابش ندادم
تا شب که دوباره پیام داد
و التماس ک اومدم اینجا فردا بیام ببینمت
چند روزی هستم
منم از لجش گفتم با سامان قرار دارم
اونم انگار از خدا خواسته گفت اشکال نداره بعدش بیا ببینمت من یه هفته ای به بهونه کارای دانشگاه هستم اینجا
عصر رفتم پیشش
رفتیم کافه گفتم زیاد وقت ندارم خوابگاه گیر میده باید برگردم
خوب چته حالا حرفت بزن
گفت اگه ازدواج کنیم قول میدی گاهی وقتی دوست پسر بگیری و سه نفری سکس کنیم یا حداقل دوس پسر بگیری و از سکستون عکس وفیلم بیاری
راستش فک میکردم میخواد مخم بزنه و باهام سکس کنه برا همین زیاد حرفش جدی نگرفتم
ولی چندتا عکس لختی از سکس خودم با دوست پسرای خیلی قدیمیم ک تو گوشیم داشتم
نشونش دادم گفتم بیا ببین بی غیرت
این برا امروزه
خوب حالا بیا ازدواج کنیم
باورم نمیشد ولی تو کافه کیرش بلند شده بود و از زیر شلوارش معلوم بود
کلی التماس که خوابگاه رو بپیچون که امشب بیا بریم پیش هم ولی بهونه آوردم و رفتم
پیش خودم فک کردم شاید واقعا میخواد ازدواج بکنه
تا نصفه شب کلی حرف زدیم
گفتم دوستات تو شهرتونن ابروت میره اقا
و تو هم که عرضه زن گرفتن نداری
برا یه کردنی داری اینو میگی باشه فردا میام سکس میکنیم ولی دیگه منو نمیبینی
اونم قسم و آیه که نه
اصن حالا ک اینطور شد خونه نمی ریم همون تو شهر چرخ میزنیم
فرداشم همین شد
چندتا کادو هم برام گرفت ک از دلم در بیاره
شب گفتم خوب چطوری میخوای ازدواج کنیم اگه راس میگی
شرایطت که عوض نشده
گفت فقط باهام بمون تا ببینم چطور میتونم شرایطم عوض کنم
که مطمئنم هیچ غلطی نمی کرد
شبش اومدم تو سایت شهوانی تو چت روم با چند تا زوج و کاکولد صحبت کردم
وکلی قسمشون دادم که واقعا ازدواج کردین واین فانتزی واقعیه و شرایط خودمو گفتم
و ازشون سوالایی که تو ذهنم بود رو پرسیدم که مطمئن بشم واقعا همچین چیزی هست یا همش داستان برا جق زدن و حشری شدن
اونام راهنمایی خواصی نکردن ولی گفتن مطمئن باش بالای ۹۰ درصد نامزدت بی غیرته ولی از اونطرفم شرایطش درک میکنیم ما هم تا می خواهیم کاری کنیم میریم از شهرای دیگه با زوج یا نفر سوم اشنا میشیم و میریم هتل
گاهیم مردای پولداری هست کل هزینه رو خودشون میدن ک نفر سوم باشن
یکی از زوج ها دوتا پیشنهاد بهم داد
یکی اینکه وقتی پیش همین خودتون زنگ بزنید پ ل ی س بیان بگیرنتون و اونجوری خودشون عقد میخونن براتون و دیگه اونم حداقل میتونه پیش کسایی ک در جریانن اون حس ترس و بی آبرویی رو نداشته باشه و
حداقل میتونه قسمشون بده ب کسی نگن نهایتش اینه اونا بگن ب این شرط نمیگیم که زنتو بکنیم که بازم کلی حال میکنه شوهرت یا هم واقعا باور میکنن و رفاقتی هیچی نمیگن
که این گرچه نظریه خوبی بود رو کاغذ ولی از ترس بابام و ندانسته های قانونی و شر و بی آبرویی و گرفتاریش گفتم نمیتونم اینو
دومیش این بود که پسره رو باهاش سکس کن
و گروپ باهاش بزن
فیلم و عکسای سکست با بقیه بفرست براش
اگه کاکولد واقعی باشه شهوتش راضیش میکنه و خودش یه راه پیدا میکنه حتی رفتن از شهرشون ولی نباید تنهاش بذاری چون شاید کس دیگه رو پیدا بکنه
کسی که باهاش بتونه فانتزیاش انجام بده و از دستش بدی یا خودش پشیمون بشه یا کلا این حس. و فانتزیش رو سرکوب کنه
ولی من واقعا اذیت میشدم و ترس اینکه اخرش نشه باعث می شد کلا بیخیال پیمان بشم و با درد عشقم بسازم تا تموم بشه حداقل این بازی تموم میشد و کش پیدا نمی کرد
ولی پیشنهاد سومش
پیشنهادی بود که من باهاش پیمان رو برای همیشه بدست اوردم
من هنوز دختر بودم
گفت پردتو باهاش بزن نترس از اینکه چیبشه و چی نشه فوقش می ری پیش دکتر ودرستش میکنی
ولی یکی حس عذاب وجدان میندازی گردنش
البته باید جوری این اتفاق بیفته ک فک کنه عمدی نبود و سهوی اتفاق افتاد و تو هم هی بندازی گردن اون
چون سکس با کوص کردن با یه مرد هرچقدم مردا عاشق کونن ولی کوص یچی دیگس
بعد شوهر زنه گفت اگه بتونی تو سکس خودتم فاعل سکس باشی بیشتر میتونی دیوونه خودت بکنیش
همه مردا اسیر سکسن و می ترسن زن آیندشون نتونن مث دوس دختراشون توی سکس باشن که اکثر مردای فانتزی باز همینجورین و اغلب هم یا دیر ازدواج میکنن یا زود طلاق میگیرن
منظورم از فاعل تو سکس یعنی مث این پورن استارها
چطور مفعول شدم
#گی
سلام دوستان
تو این داستان از اسمای مستعار استفاده میکنم
اسم من شروین هستش (اسم مستعار)
از بچگی بخاطر اینکه خوشگل بودم و اندام خوب و سفیدی داشتم همیشه تو مدرسه مورد سو استفاده ی قلدر های مدرسه بودم ، البته تو محلمون هم همین داستان بود
یه بار یکی از قلدر های محلمون منو برد تو یه صحرای نزدیک خونمون که قبلا سبزی فروشی بود ولی دیگه جمعش کرده بودن و یه خرابه بود ، اونجا بهم گفت اگه بهش ندم منو میزنه و از دروغم به همه میگه منو کرده ، منم از ترسم برای اولین بار یه کیر واقعی گرفتم دستم و شروع کردم به خوردنش ، البته ناشی بودم و هی دندون میزدم و بلد نبودم که درست و حسابی ساک بزنم ، همونجا هم بهش لاپایی دادم
بگذریم که تو اون تایم با کراهت اینکارارو انجام میدادم و مقاومت میکردم ک البته فایده هم نداشت
ولی خب از لاپایی دادنه خوشم اومد ، از ساک نه ولی لاپایی دادنه برام لذت بخش بود
دیگه به جایی رسیدیم که کار همیشمون بود تقریبا ، دیگه این آخرا به جایی رسید که خودم میرفتم پیشش که منو بکنه
این داستان یه سالی طول کشید تا اینکه قرار شد ما خونمونو بفروشیم و از اون محل بریم جایی دیگه
سرتونو درد نیارم ، خونه رو فروختیم و جایی دیگه یه خونه خریدیم و روزای آخری بود ک تو اون محل بودیم ک به دوستم گفتم فلانیم بیار ، اونم از خدا خواسته قبول کرد ولی متاسفانه نفر سوم دهن لق بود و ناکس همه جا جار زد ، دیگه اون روزای آخر خیلیا تو اون محل منو لاپایی کردن و براشون ساک زدم ، ولی کسیم نمیدونست داریم از اونجا میریم برا همین منم همچین بدم نیومد چون دیگه خیالم راحت بود از اونجا ک بریم کسی دستش بهم نمیرسه چون به کسی نگفته بودم خونه جدیدمون کدوم سمت شهره
روزای آخر دیگه حسابی کون میدادم و ساک میزدم و اسم منو تو اون محل همه با پسوند کونی صدا میکردن
مثلا میگفتن شروین کونی که این برام یه جورایی خوشایند بود
اینجوری شد ک من شروع به کون دادن کردم
امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه
اگر خوشتون اومد لطفا بهم بگین تا ادامش بدم بقیشو ، مچکرم
نوشته: شروین کونی
@dastan_shabzadegan
از سرش اروم وارد دهنم کردم
از نفس هاش مشخص بود خوشش میاد
سعی کردم تا حد ممکن همه ی کیرش رو وارد دهنم کنم
زبونمو رو تخم هاشو میکشیدم
یهو خودشو عقب کشید و گفت:بیا بشین روش
خودمو تنظیم کردم و اروم کیرشو وارد کوسم کردم
خودمم از شدت لذت آه کشیدم
شروع به بالا و پایین کردن کردم
و به کارم سرعت دادم کم کم صدام داشت میرفت بالا سایز کیرش برای کوسم خیلی بزرگ و لذت بخش بود
انگشتمو بردم سمت نوک سینم و نوکشو میمالیدم
اینقدر بالا و پایین شدم که ارضا شد
کمی خودمو رو کیر شل شدش تکون دادم تا ارضا شدم
ارضای دومم عمیق تر و لذت بخش تر از اولین بار بود
وقتی به خونه رسیدم با دیدن مامان کنار سفره که چرت میزد اروم صداش کردم
-صبر کردم بیای باهم بخوریم مادر
چشمامو بهم فشردم
کاش میتونستم عمو رو بکشم…
روند سکس با عمو همچنان ادامه داشت به قدری بابت پول سنگینی که به علیرضا داده بود آتیش گرفته بود که سعی میکرد با سکس های پی درپی جبرانش کنه
متوجه میشدم که با توجه به سنش بیشتر از هفته ای دوبار ظرفیت سکس رو نداره
ولی سعی میکرد بیشتر انجام بده و حتما در حین سکس به من درد بده تا دلش خنک شه.
چند روزی از آخرین سکس گذشته بود که پیام علیرضا که خواسته بود بریم بیرون
مجبور شدم یواشکی از خونه بزنم بیرون
میدونستم اگه مامان بفهمه ممکن بود به عمو بگه
مامان بدش نمیومد من با علیرضا ازدواج کنم
خصوصا که از نظر مامان من دیگه سنم داشت از ازدواج میگذشت و داشت دیر میشد
نمیخواستم هیچ حرف و حدیث و کتکی برای خودم بخرم
یواشکی رفتم سر کوچه علیرضا اشاره زد بشینم رو موتورش
چشمامو تو کاسه چرخوندم:همین یه کار مونده جلو اهل محل بیام ترک موتور تو بشینم
-رعنا من این روزا اصلا حال و حوصله تورو ندارم بشین بریم من عجله دارم منو پشیمون نکن از تصمیمم
سعی کردم با فاصله بشینم پشتش و خودم خندم گرفت طرف لخت و عور منو پدرشو دیده دیگه این کارا چیه
موتورو یه جا نگه داشت و رو کرد به من :چند ماهی که ازم خبری نبود خیلی درگیر بودم
درگیر خیلی چیزا و البته دلم
سر تکون دادم:عمو گفت پول گرفتی خودتو قاطی نکنی عیب نداره
من میدونم عمو با این همه پولش به تو هیچی نمیده توام زندگیه خودتو داری اتفاقا خوب شد حداقل پولاشو از چنگش گرفتی همین کافیه
برا منم کاری از دستت ساخته نبود
دست کشید پشت گردنش: تو نیشابور یه خونه صد متری اجاره کردم مثل خونه همین جا توی حیاط داره
لوازم خونه و همه چی گرفتم براش
یه مغازه لوازم آرایشی که چند ساله اونجا جزو لوازم آرایشی های معتبره رو خریدم البته مغازه به نامه خودم گرفتم
زل زد تو چشمام: دسته مادرت رو میگیری میری نیشابور
اونجا دور از همه یه زندگیه سالم میکنی
سرکارت رومیزی
مغازه رو خودت میچرخونی ماه به ماه هم به یه پولی به عنوان اجاره به من میدی
آب دهنمو قورت دادم:چی میگی علیرضا
-من تنها کاری که میتونستم بکنم برات همین بود فراریت بدم یه جا دور از بابام
اونجا سالم زندگی کن بشین سر خونه زندگی و کارت
نه حاشیه درست کن واسه خودت نه مادرت
من از گریه کردن متنفر بودم ولی واسه اولین بار میخواستم مثل بقیه دخترا گریه کنم
علیرضا سرشو انداخت پایین:دوست داشتم عروسم باشی .عاشقت نبودما ولی بدم نمیومد ازت خصوصا چشات…چشات خیلی خوشگله سبزه پررنگه از اینکه جیغ جیغ راه مینداختی خوشم میومد مشتی هستی لوس و ادایی نیستی
مدتها برنامه ریزی میکردم متوجه شده بودم از من خوشت نمیاد تو این سالها فهمیده بودم
ولی اون شب که با بابا دیدمت
چشماشو بهم فشرد: فیلمت هم دسته منه نگرانش نباش
یه فیلم بی کیفیت که اصلا چیزی هم معلوم نبود توش
نمیدونم نمیخوام قضاوت کنم ولی اگه همون اول به من میگفتی شاید این همه بلا به جونه خودت نمیخریدی
برای تو مادرت بلیط گرفتم وقت تلف نکنین
بغض کردم:من کسی رو اونجا نمیشناسم
سر تکون داد:دوتا از دوستام اونجان تورو سپردم به اونا خانوم یکیشون هم ماه اول میاد بهت کمک کنه فروشندگی رو یاد بگیری …درباره وسایل این خونتون هم نگران نباش خودم راست و ریستش میکنم
علیرضا عموچی؟ مگه به این ساد…
پرید وسط حرفم:بابا هیچ مدرکی علیه تو نداره کاری نمیتونه بکنه هرچی بشه من هستم و جرات نداره به شما نزدیک بشه و هیچوقت نمیفهمه شما کجایین
-علیرضا برا خودت دردسر درست کردی عمو یه بلایی سرت میاره
خندید: بابامه…هیچ کاری نمیکنه نترس
دست گذاشت رو شونم:دیگه نمیخوام همدیگه رو ببینیم نه منو نه بابامو نه تهرانو دیگه نباید ببینی
فقط ازت میخوام اونجا یه زندگی سالم داشته باشی
محکم بغلش کردم و واسه اولین بار با صدای بلند زدم زیر گریه
…
تو اتوبوس واسه اخرین بار به خیابونای تهران نگاه کردم
حق با علیرضا بود من دیگه نباید به این محیط برگردم
من باید دوباره زندگیمو بسازم
دسته مامانو تو دستم فشردم
همیشه قرار نیست زندگیه ما بدبخت بیچاره ها به لجن کشیده
ختنه دردناک من !
#ختنه
درود دوستان گرامی من آریا هستم و همونجور که از نام داستان پیداست، میخوام براتون داستان ختنه شدنم رو بازگو کنم که البته یکی از بدترین خاطرات زندگیمه.
پیش از اینکه برم سر اصل مطلب این نکته رو بگم که من درباره ختنه مردان پژوهش های زیادی کردم و چندین دانشنامه انگلیسیزبان خوندم و به این نتیجه رسیدم که ختنه واقعا یه کار بیهودهست و هیچ فایده آنچنان خاصی نداره و از دست دادن اون پوست سر آلت (foreskin) عوارض زیادی داره و اگر روزی صاحب پسر بشم هرگز این کار رو باهاش نمیکنم و این اختیار رو بهش میدم که خودش در این باره تصمیم بگیره.
زمانی که من ختنه شدم تابستون بود و من تازه کلاس دوم دبستان رو تموم کرده بودم و فقط ۸ سالم بود. یه روز عصر خانوادم بدون هیچ حرفی بهم گفتن میخوایم بریم یه جایی؛ لباس هات رو بپوش ولی هر چی بهشون میگفتم کجا میریم؟ بهم چیزی نگفتن.
وقتی رسیدیم مطلب دکتر من فکر کردم میخوان بهم آمپول یا واکسن بزنن و چون خیلی میترسیدم تو چشمام اشک جمع شد.
مدتی بعد دکتر من رو برد داخل یه اتاق و من رو خوابوند روی تخت و شلوارم رو در اورد و من آروم شروع کردم به گریه کردن و پدرم هی دلداریم میداد. دکتر چند دقیقه با کیرم ور رفت و بعد شروع کرد بهش بتادین زدن و آمپولش رو آماده کرد. زمانی که آمپول رو دیدم گریهام بیشتر شد و همش تلاش میکردم از رو تخت بلند شم ولی پرستار و پدرم دست و پام رو گرفته بودن تا اینکه دکتر سوزن آمپول رو وارد سر کیرم کرد. من اون لحظه یه درد خیلی ناگهانی و وحشتناک رو احساس کردم و فقط بلند جیغ میزدم.
چند دقیقه بعد دکتر با وسایل جراحیش شروع کرد به بریدن پوست کیرم ولی من چون سَرم رو تخت بود زیاد چیزی ندیدم.
پوست کیرم رو که بُرید انداختش سطل آشغال و بعدش یه آمپول دیگه بهم تزریق کرد و شروع کرد بخیه زدن و بعد از اون با گاز استریل و چسب کیرم رو پانسمان کرد.
بعد از تموم شدن ختنه من تو بغل پدرم بودن و آروم گریه میکردم تا اینکه رسیدیم خونه.
چند روز طول کشید تا زخم ختنه خوب بشه و اون چند روز خیلی بهم سخت گذشت. موقع ادرار کردن سوزش شدید داشتم و بیشتر طول روز تو تخت بودم. موقع عوض کردن پانسمان هم درد و سوزش داشتم و یه چیزی که خیلی اذیتم میکرد این بود که ناحیه ختنهگاه کیرم همش میخارید ولی چون زخم بود نمیتونستم بخارونمش.
خلاصه اینکه ختنه شدنم حسابی منو به گا داد و من یکی از بدترین و دردناکترین خاطرات زندگیم رو تو سن کم تجربه کردم.
امیدوارم روزی برسه که هیچ کودکی بخاطر این رسم های بیهوده انقدر زجر نکشه.
نوشته: آریا
@dastan_shabzadegan
ستم.خاله ترش کرد.
ولی من زیر بار نرفتم…ترانه گفت دوست نداری بدی یا که از من خجالت میکشی،گفتم راستش هر دو…کون دادن لطفی نداره که…خانوم که نیستم…ترانه بوسم کرد گفت دمتگرم.نبینم کون مون بدی ها…تو مردی.باید پدر بشی نه کونی.خاله خندید.گفتم چیه خاله.تمام بچه گی کونم گذاشتی سیر نشدی…حالا نوبت منه کون قشنگتو بکنم.گفت پس بشین با ترانه برام ساک بزن آبم بیاد…گفتم بشورش بعد از صبح توی کون ترانه بوده…رفت شست اومد با ترانه ساک زدیم براش…بار دوم بود ولی بازهم کلی آبش اومد…خلاصه خاله تا چند ماهی که ایران بود…خوب سه نفری حال کردیم.ولی هیچ وقت بهش کون ندادم…ترانه کیف کرد…آلان کونش خوب گشاد شده…خاله رفته منتظریم برامون دعوت نامه و پول بفرسته ماهم بتونیم بریم اونجا…شاید هم رفتیم موندیم…ولی۳نفره خوبه به شرطی که طرف مطمئن باشه…انشالله همه خوش باشید…
نوشته: سروش جان
@dastan_shabzadegan
کردم جابجاش میکرد توی شلوارش عین لوله پولیکا کلفت بود…گفتم دروغ نگو راستشو بگو…گفت خاله ازم خواهش کرد منو قسمم داد که مشکلشو به کسی نگم…من ازش خواستم یک بار نشونم بده…اونم نشونم داد…گفتم دیدیش.گفت آره چرا سرش اینجوریه…نازکه ولی تهش کلفته…گفتم دست زدی بهش…گفت ای وای نه دیگه…ولی خیلی کنجکاو بودم ببینمش…گفتم حالا دلت آروم شد دیگه فضول باشی.گفت آره.بیا بریم ناراحت میشه…شام خوردیم بعد شام بساط می و پیمانه جور بود…نشستیم جای دوستان خالی لبی تر کردیم…خاله با شلوارک و تاب بود…عجب سینه هایی داشت…خیلی مست شدیمطوریکه خاله رفت اتاق دیگه گرفت خوابید…من و ترانه هم خوابمون برد…صبح ۹بود بیدار شدیم…ترانه رو بیدار کردم…گفتم پاشو صبحونه رو برقرار کن…بد جوری گرسنه ام…بلندشد.رفت اول اتاق خاله رو دید زد…گفت بیا اینو ببین…رفتم دیدم چه کون قشنگی داشت دمر بود…گفتم به عجب کونی.گفت خاک تو سرت خاله ات ها…گفتم باشه کون نداره مگه…خوبشم داره چرا بیگانه بکنه…نگاهش کن چقدر کونش تپله…آخرین روز مرخصیم بود…توی آشپزخونه ترانه گفت سروش ولی بهم یکی بدهکاری گفتم چیو بدهکارم،؟گفت بهم نگفتی راز مهمت با خاله ات چیه…گفتم نمیگم…بکشیم هم نمیگم…گفت فقط این به ذهنم میرسه که صددرصد باهم رابطه داشتین… خندیدم…گفت دیدی گفتم فهمیدم…تو رو خدا بگو چطوری…به خدا هنوز زخم کونم خوب نشده ها ولی بهت بازم کون میدم…گفتم باشه شب.آمادگی کردن داشته باشم…گفت مرسی عزیزم…خاله رد بیدار کردیم و رفتیم دنبال بقیه کارهاش…اون رفت خونه دایی و کلی ازم تشکر کرد…من هم رفتم خونه خودمون…بعد ناهار توی اتاق خواب چرت عصر رو میزدم…اومد پیش من.گفت تو رو خدا بگو چطوری خاله رو کردیش…گفتم الان بگم یا شب…گفت الان بگو دیگه…گفتم باید بهم کون بدی ها…گفت بیا بکن ولی بگو…گفتم باشه برم ژل بیارم آماده شو…رفتم از توی پک جنسی توی یخچال سریع یک قرص دیگه رفتم بالا آب زیاد خوردم زود اثر کنه…ژل و لوبریکانت و برداشتم رفتم پیشش…لخته لخت بود…دمر کون بزرگ…گفتم با دستات بکش قشنگ لای کون باز بشه…داخلش پمپاژ کنم این لوبریکانت رو…زدم داخلش…رفتم پیشش…گفت حالا بگو دیگه تا کونم بی حس بشه…بخدا خودم بهت همیشه میدم…گفتم باشه عجله نکن…گفت بگو دیگه میخوام بدونم چطوری خاله راضی شده بهت بده…گفتم ذهن راه رو اشتباه میره…من نکردم اون منو میکرد… سریع بلند شد نه یعنی تو کونی هستی…گفتم لعنتی بزار تعریف کنم.آبروی آدمو می بری…اصلا نمیگم…تو میخوای منو بدبخت کنی…گفت به قرآن من عاشقتم کونی باشی یا نه دوستت دارم.گفتم لامصب کونی چی…اصلا دیگه نمیگم…میخندید بد جور…گفتم حالا که خندیدی دیگه نمیگم…گفت تو رو خدا تو رو خدا ببخشید بگو دیگه…بعدش تمام جریان رو مو به مو براش گفتم کیرم هم مث سنگ بود…گفت سروش برو محکم منو بکن خیلی حشری شدم…دلم کیر میخواد…گفتم چشم گلم.چشم…دمرو بود بالش گذاشتم زیرش کونش اومد بالا خودش با دستاش بازش کرد.گفت بکنش…چقدر من کردمش.گفت حالا بزار تو کوس…باورتون نمیشه این خاطره چنان شهوتش رو بالا برده بود با چندتا تلمبه محکم ارگاسم شدید شد…خودشو کشید بیرون از زیرم…آب غلیظ و سفتی از کوسش زد بیرون…گفتم ها چی شد.گفت دمت گرم.چقدر خوب بود…کمرم خالی شد…چقدر ماجرای تو بهم هیجان داد.دم خاله گرم.که کون تپلت رو گاییده…گفتم میخوای تورو هم بکنه…گفت میشه…گفتم لامصب دارم شوخی میکنم…گفت ولی من جدی گفتم یه عمره دنبال نفر سوم یا ضربدری هستیم خوب کی از خاله بهتر.دیدم راست میگه…دزد حاضر بز هم حاضر…گفتم برای شب جمعه باهم برنامه چیدیم.بهانه مشروب خوری…فرداش رفتم دیدن خاله…گفتم شب جمعه به هیچکس قولی نمیدی.کار مهمی باهات دارم.چقدر زرنگ بود.گفت ترانه رو راضی کردی.گفتم لامصب واقعا حقته پزشک شدی…خندید.گفت قربونت بشم.اگه راضیش کنی یک سفر آلمان مجانی مهمون منی.گفتم خاله سر کارم نزار من خودم دوستت دارم لازم نیست الکی دلمو خوش کنی.گفت به خاک بابام قسم میخورم راست میگم.گفتم دمتگرم اگه ترانه بفهمه…از خوشحالی پر در میاره.وقتی به ترانه گفتم نمیدونست از خوشحالی چکار کنه؟گفت شب جمعه کاری کنم که دیگه اصلا از پیشمون هیچ جا نره.غروب جمعه این ترانه رفت آرایشگاه و اپیلاسیون تمام بدن.شاید باور نکنید رنگ ومش هایلایت موهاش با اپیلاسیون بدنش نزدیک ۸میلیون شده بود.توی خونه من که نشناختمش… اومد خودش غذا هم سفارش داده بود درست نکرده بود.قرار بود ده شب بیارند در خونه…خاله رسید.بر پدرش لعنت اون چطوری خودشو آرایش کرده بود.من همونجا نزدیک بود آبم بیاد.تا ساعت ده قبل شام کسشعر گفتیم خندیدیم.رقصیدیم.شام رسید…جاتون خالی بود.بعدشم خودخاله گفت برو بساط مشروبت رو آماده کن…اومد.خودش ساقی شد.برای ترانه قبل اینکه بریزه…یک قطره محرک بود چندتا ریخت…ترانه گفت وای خاله خطرناک نباشه…خاله خندید.گفت تو هم ای
Читать полностью….من فقط با بادمجون باریک و خیار کوچیک یا هویج میزارم کونش.
فردا شبش خاله برگشت…چقدر خوشگل و خوشتیپ بود همه رو بوسید…نوبت من رسید منو دید به قرآن گریه کرد…خیلی بوسید.گفت تپل خاله چطوری چقدر دلم برات تنگ شده…این کیه…گفتم خانوممه دیگه.ترانه است…اینم تپله…خاله خوشگله؟گفت خیلی…گفت ببوسمش…همه گفتن ما رو بوسیدی چرا اونو نبوسی؟گفت باید از صاحبش اجازه بگیرم…آخه فقط من میدونستم که دو جنسه است…خودش میخواست بی ادبی بهم نکنه…ازم اجازه بگیره…خانومم رو ببوسه…گفتم ببوسش زیادم ببوس…خلاصه که یک جشنی هم توی همون خونه قدیمی پدربزرگ برگزار شد و تقریبا آخرای شب بود…اکثرا رفته بودن…خاله توی اتاق خودش بود…من رفتم پیشش.داشت گریه میکرد. گفتم چیه چی شده…گفت دلم برای مامان بابام خیلی تنگ شده اینقدر نبودم و ندیدمشون که فوت شدن.دیدارمون موند قیامت…من هم گریه ام گرفت…رفت در رو بست…گفت سروش فک کنم فقط تو میدونی من چرا رفتم…گفتم حدس میزنم.اون موقع بچه بودم سرم کلاه میزاشتی توی بدنمو میشستی…خندید.گفت ببخشید خاله…گفتم اشکال نداره خیلی دوستت دارم…الان دیگه سرم کلاه نمیره…گفت خاله به کسی هم چیزی گفتی…؟؟گفتم نه به خدا.مگه خرم…گفت آفرین قربونت بشم.اومدم سهمم و بگیرم برگرده برم…گفتم نرو اینجا بمون مطب بزن…خوب پول در میاری ها…گفت میترسم همه بفهمند…گفتم من که الان بچه نیستم مواظبتم.نمیزارم کسی بفهمه…گفتم خاله دلم برای بغل کردنات تنگ شده…گفت هی ناقلا.تو از من بدتری که…گفتم به خدا خیلی دوستت دارم…گفت خانومت که تپل و خوشگله…گفتم آره خوبه…حالا بعد دعوتت میکنم تنها بیا خونه خودم.دختر خوبیه…همون لحظه ترانه در زد اومد داخل…گفت سروش دیر وقته نمیای بریم…گفتم چرا الان راه میفتم…دوباره خاله رو بوسیدم…گفت سروش چند روز مرخصی بگیر چند جا کار دارم بهم کمک کن تنهام.نمیخوام به کسی دیگه بگم…گفتم چشم خاله روی چشم…برگشتنی توی ماشین…ترانه گفت اگه تا الان شک داشتم که رازی بین شما هستم الان دیگه شکم برطرف شد.مطمئنم…راز مهمی بین شماست…دیگه شک ندارم.گفتم چرا.گفت تنها کسی رو که دید گریه کرد تو بودی.از اول شب تا الان فقط با تو خلوت کرد…و الانم فقط از تو خواست کمکش کنی…گفتم مگه نگفتم راز مهمی هست تو گوش ندادی…گفت قرار بود ژل و لوبریکانت بگیری.من کونم چاقه تنگه اگه میکنیش باید قبلش حتما یی حس بشه…گفتم چشم چشم…همه چی حاضره…رسیدیم خونه تا رفت توی اتاق…تاخیری رو انداختم بالا…یک نیم لیوان ویسکی خوردم…رفتم اتاق گفتم تو رو خدا لباس نپوش…تا برگردم…از توی کیف کاریم.ژل و لوبریکانت رو آوردم… اول روان کننده زدم…داگی بود.خوب انگشتی کردم …چند دقیقه اول یکی و بعد دوتا وبعدتا۳ انگشت میزاشت راحت با سوراخش بازی کنم…کیرمم خوب کلفت و سفت شده بود…بینظیر راست بود…برگشت دید گفت وای چقدر کلفت شده…تو رو خدا آروم بکنی ها…گفتم چشم عزیزم…لبه تخت داگی بود…تا تونستم لوبریکانت خالی کردم توی سوراخش…چند دقیقه ای سینه های فوق گنده خوشگلش رو خورد و بوسیدم…آه و ناله اش در اومد…درازش کردم رفتم سراغ کوسش حالا نخور کی بخور…دیوانه شده بود.کله امو محکم به کوسش فشار میداد…نذاشتم ارگاسم بشه…گفت بخور دیگه.گفتم عجله نکن…امشب شب منه دیگه…گفت باشه…ولی به خدا اگه رازت خوب نباشه باهات قهر میکنم.دیگه مفتی باهات آشتی نمیکنم…گفتم بزار کارمو بکنم بعد خودت میگی بیا دوباره بکن…رفتم پشتش…گفتم نترس شل بگیر سوراخش الان بی حس شده دیگه…آروم کردم توش.برعکس کیر خاله که سر کوچیکه کله کیر من خوب گنده است…آه و ناله و جیغ و داد ترانه در اومده بود…گفتم ساکت آبرومون رو بردی…گفت به خدا دو تیکه شدم.بد کلفته.کونم جر خورد…گفتم هنوز که نرفته توش.فقط سرشه…آروم آروم سرعت کردنمو بیشتر کردم.و بیرونش نمی آوردم… روان کننده میزدم با کیرم هل میدادم توی کونش…تا اینکه دیدم واقعا خایه هام چسبیده بودن به کونش…ناله و گریه میکرد…محکم کمرش و گرفتم و چندتا شدید کشیدم بیرون و کردم داخل…جیغ های بدی میزد.جلوی دهنش رو با یک حوله کوچیک گرفته بود ولی بازم سر و صداش زیاد بود.مگه آبم میومد…التماس میکرد.ولی ولش نمیکردم…دمروش کردم.عرق از سر و کولم میریخت… خیلی گاییدمش.از دلم در آوردمش…دیگه داشت فحش میداد…پدر و مادر و همه کسو کارم رو…زورش نمیرسید از زیرم در بره فرار کنه…تا بالاخره آبم اومد کونشو پر کردم…ولی به هرچی بگی قسم…کونش جر خورده بود.پاره پاره شده بود…ته کیر کلفتم قشنگ توش جا باز کرده بود…اشکاش با ریملش قاطی شده بود.گفت دیگه دوستت ندارم.الان دارم از درد میمیرم…وای خدا چقدر میسوزه.سروش لعنتی نمیتونم بلند شم.کمرم درد گرفته.دمر دراز بود.شروع کردم ماساژش دادم.گفت زود باش تعریف کن رازت با خاله ات چیه.گفتم قسم بخور به هیشکی هیچ موقع نمیگی…حتی خود خاله یعنی هیچوقت نمیدونستی.به جون من و ننه
خاله آقا، نه خاله خانوم
#ترانس
خودم:
سلام به همه خوبان.سروش هستم متاهلم۳۰سالمه مث بابام تکنسین بیهوشی اتاق عمل هستم…مادرم پرستاره.خانومم ترانه۲۶سالشه فوقالعاده زیبا یکمی تپل خیلی گرم و حشری.خودمم که از۸سالگی سکس رو شناختم خیلی حشری شهوتی هستم…کیرم هیولا نیست…۱۵سانته اما تا دلت بخواد کلفته.از بچگی هام کوتاه هم که بود خیلی خوب کلفت بود…من و خانومم خیلی هم رو دوست داریم چون من تک فرزند هستم.پدر مادرم خیلی هوای منو دارند…کمبود مالی ندارم خونه ماشین و همه چی هست …اما کمبود چیزی که هست و خیلی دوستش دارم اینه که ضربدری رو امتحان کنم…یا که نفر سوم داشته باشیم…ولی خیلی میترسیم هم از آبروریزی هم بیماری…حتی یک بار رفتیم تایلند خواستیم امتحان کنیم ولی باز هم ترسیدیم.در کل زن و شوهر با هم مچ هستیم و نیاز های هم رو درک میکنیم…اما اصل ماجرا از۸سالگی من شروع شد که برای مادرم در بیمارستان کار جور شد و ما اون موقع خونه پدر بزرگ مادریم زندگی میکردیم… پدرم خیلی سخت درگیر کارش بود…دوست داشت ما کمبودی احساس نکنیم…حالا چرا اونجا زندگی میکردیم… چون خونه بزرگه پدربزرگ دیگه رو کوبیده بودن همه بچه ها عمو و عمه ها…چند طبقه می ساختند…که هنوزم ما اونجا زندگی میکنیم…و دو طبقه اش ارثی چون بابام پسره بزرگ بود بهش رسیده.و شکر خدا همه باهم مهربون زندگی میکنیم… همین خانوم من ترانه نوه عمه بزرگمه…یعنی من پسر دایی مادر خانومم هستم…حالا این حرفها بماند…اون موقع ما مدتی خونه اون پدربزرگم زندگی میکردیم… حاج مصطفی خیلی معروف و با خدا و مذهبی فرم بود.ولی کاری به زندگی بچه هاش بعد از ازدواجشون نداشت…میگفت فقط تا لحظه ازدواج به من مربوطه بقیه زندگی شون به خودشون و همسرشون بستگی داره…بله ما چند وقتی خونه اونها بودیم…مامانم صبح ها منو میزاشت پیش خاله بهاره که اون موقع۱۶سالش بود.مامان خودش با پدرم میرفتن سر کار…من کلاس دوم بودم…گفتم مامان من باید برم حموم خانوم بهداشتمون میاد موهامو که ببینه دعوام میکنه…میفهمه نرفتم دوش نگرفتم…گفت به خاله میگم تو رو ببره دوش بگیری…گفتم من از خاله خجالت میکشم…گفت مگه خاله خجالت داره مث مامانه…خلاصه که مامانم به خاله گفت اون اول من ومن کرد.ولی قبول کرد…ساعت ۹صبح بود اومد.حوله لباسش هم آورده بود.گفت بدو بریم حموم.من یک پسر تپل خوشگل مو فرفری و خیلی سفید مفید بودم…رفتیم حموم اولش حتی سوتینش رو هم در نیاورد فقط با شورت و سوتین توی حمام بود.ولی منه خنگ به هوای همیشه که با مادرم میومدم حمام شورتمم در میآوردم جلوی خاله هم لخته مادر زاد شدم…کون تپل کیر کوتاه کپل خوشگل…یک کمی چون چاق بودم جی جی داشتم…خاله اصلا حالش عوض شد کونمو دید…مث مامانم نبود جلو توی شورتش مث بابام لوکه و کلفت بود برجسته بود.آخه یک بار منو مامان بابا باهم اومده بودیم حموم بابا با مامانم شوخی میکرد… مامانم گفت نکن الان تو شورتت میشکنه یا خفه میشه…خاله جلوش مث مال بابا ورم کرد…اومد رو سکوی حموم نشست مثلا منو بشوره…گفت پشتتو بهم بکن.گفتم باشه…آب میریخت روی سرم.و شامپو زد.کف میریخت روی بدنم گفت چشاتو ببند تا نسوزه… من آروم میشورم نمیتونم تندی تو رو مث مامانت بشورم…گفتم اشکالی نداره…همون موقع که کف میریخت روم.با دستش همه جامو میمالید انگار میشوره منو…سینه هامو خوب مالید…گفتم بسه خاله دردم میاد جای دیگه رو بشور…گفت میخوام شومبول رو بشورم…گفتم آره بشور مامان میگه باید خوب بشوریمش…گفت مامان راست میگه…از کف روی سرم برداشت آروم آروم مث جق زدن مال منو میمالید… گفت خوبه گفتم آره… خیلی آروم آروم مالید…تا اینکه مث جیش کردن شاشم گرفت گفتم خاله جیشم میاد گفت چشماتو باز نکن…من نگهش میدارم خوب جیش کن…خلاصه که منو بغل کرده بود.از پشت سفت چیزی بهم میخورد ومالیده میشد کونم…جیش کردم خیلی خوشم اومد…گفت برنگرد خاله هم شورتش رو در بیاره گفتم باشه…نگو کیر داشت و از لای شورتش کشید بیرون…گذاشت لای کونم…قشنگ لای پام پر شد…چقدر کلفت هم بود باور کنید اون موقع اندازه ساعد دست من بود.گفتم خاله اون چیه گفت پامه گذاشتم لای پات لیز نخوری…چند بار عقب جلو کرد…گفت چشاتو باز نکن تا خوب تمیز شی.گفتم به خدا خاله چشام درد گرفت سرم رو بشور من بهت نگاه نمیکنم.تا بدنم رو بشوری…گفت دو دقیقه تحمل کن الان.بعدش.گفت خم شو پشتتو کامل بشورم تو تپلی.من هم خم شدم مث رکوع…میفهمیدم یک چیز نرم و کلفت همش میخورد به سوراخ کونم…ولی اون موقع درک نمیکردم چیه…گفت تکون نخور توی بدنت رو هم بشورم…نمیدونم با چی دستشو کفی کرده بود که انگشتش رو کرد کونم…خیلی دردم اومد.گریه کردم…گفت اینقدر نشستی که توش کثیف شده گیر کرده.تکون نخور اولش درد داره بعدش خوب میشه،بی شرف کیرشو کرد کونم.ولی آروم کرد…ولی جر داد.جیغ زدم…گفت صبر کن تموم شد.تکون نداد.یک دفعه توی کونم خیلی د
هتاب جون رو میمالید، بعد از کمی مهتاب یه دستش رو آورد پشت و از روی شلوار کیرم رو گرفت و اونم مشغول مالش شد … دیگه تکلیف روشن بود و هر دو میدونستیم قراره چه اتفاقی بیافته … یه لحظه مهتاب رو برگردوندم و لبامون چسبید به هم . هر دو حشری شده بودیم و زبون هامون تو دهن هم میچرخید . دستام از پشت رفته بود زیر شورت و لپ های کون خاله رو فشار میدادن … بعد یه لب بازی عالی و عاشقانه در سکوت مطلق ، دست مهتاب رو گرفتم و به سمت اتاق خوابشون حرکت کردم … خاله دستمو به سمت خودش کشید و من برگشتم ، با چشمای خمار گفت : میشه ازت یه چیزی بخوام ؟
من : تو جون بخواه عشقم
مهتاب : همیشه دلم میخواست اولین سکسم با تو ، اینجا تو آشپزخونه و سرپایی باشه ، اینم فانتزی من بود
من : واااای مهتاب منم عاشق این فانتزی هستم ولی دوتا فانتزی دیگه هم دارم که باید قولشو بهم بدی
مهتاب : چیه فانتزیات عزیزم ؟ در حالیکه دوباره بغلش کردم و دارم کونش رو میمالم گفتم : یکیش اینه که یه شب تا صبح رو تخت شما حال کنیم و بغل هم بخوابیم ، دومیش هم اینه که تو حموم زیر دوش بکنمت
خاله یه آهی کشید و گفت : حتما عشقم … تازه منم فانتزی های زیادی دارم که بعدا بهت میگم ، حالا وقت نداریم بیا اولین فانتزی منو اجرا کنیم
دوباره لبهامون به هم گره خورد و همزمان با لب بازی همدیگر رو لخت کردیم ، من از لبهای مهتاب با بوسه و لیسیدن و خوردن مسیر رو به پایین رو پیش گرفتم و از گردن رسیدم به ممه های خوش فرم و ایستاده مهتاب با نوک قهوه ای روش و سیخ شده ، به محض اینکه نوک یک ممه شو به دهن گرفتم ، یک آه کشدار با صدای بلند از حلقومش خارج شد و سر منو به سینه اش فشار داد ، فهمیدم مهتاب رو سینه هاش حساسه و تو اون ناحیه بیشتر باید مانور بدم … بعد از ده دقیقه خوردن ممه هاش که حسابی چشماش رو خمار کرده بود ، حرکت به سمت پایین رو ادامه دادم تا رسیدم به کس نازش ، وااااای یه کس تپل و سفید صاف بدون حتی یک پرز کوچیک ، یه خط صاف لای پاهاش بدون حتی ذره ای بیرون زدگی لبه ها … اول یه بوسه عاشقانه به کصش زدم و بعد در همون وضعیت که جلوی پاهاش زانو زده بودم نزدیک ترین صندلی دور میز غذا خوری رو نزدیک کشیدم با حرکت دست فهموندم که یک پاشو بذاره روی صندلی … واااای غنچه کص عشقم شکفت و صورتی لای کصش خودنمایی کرد … داشتم از این همه زیبایی دیوونه میشدم … با عطش و اشتیاق غیر قابل وصف شروع کردم به خوردن و لیسیدن کس مهتاب ، صدای آه و اوه مهتاب فضای خونه رو پر کرده بود آب شهوتش هم دهن منو … مدام آبش رو به دهانم می کشیدم و قورت میدادم و مهتاب از شدت حشر مرتب سرم رو به کصش فشار میداد طوری که گاهی حالت خفگی بهم دست میداد… بعد از مدتی خوردن کس لذیذ مهتاب جونم ، عقب کشید گفت : پاشو … من بلند شدم و اینبار مهتاب در مقابلم زانو زد و کیر بزرگ و رگ دار منو در حد قورت دادن تا ته حلقش وارد دهانش کرد … خدای من ! تو عمرم کسی اینجوری برام ساک نزده بود . من عادت دارم حین سکس حرف بزنم … حرفای سکسی رکیک منو بیشتر حشری میکنه ، زنم به این موضوع عادت داره ولی در مورد مهتاب شک داشتم و احتیاط میکردم ، ولی دیگه طاقت نیاوردم و برای امتحان کردن عکس العملش ، دستامو گذاشتم پشت سرشو در حالیکه کیرم رو به حلقش فشار میدادم گفتم : عشقم اجازه میدی دهنتو بگام ؟ خیلی دوست دارم … مهتاب با علامت سر جواب مثبت رو داد و دهنش رو کامل باز کرد و من شروع کردم به تلمبه زدن و نا خودآگاه صدای آخ و اوخ منم بلند شد … مهتاب تو چشمام زل زده بود و از لذت بردن من ، با حالت نگاهش رضایتمندی خودش رو اعلام می کرد . منم دیگه شروع کرده بودم به حرف زدن و حرفهای سکسیم کم کم رکیک تر میشد … دیدم اگه به تلمبه زدنم ادامه بدم آبم میاد واسه همین از دهنش بیرون کشیدم و بلندش کردم و دوباره از هم لب گرفتیم … گفتم مزه کیر هم بد نبوده هاااا … که یهو مهتاب گفت : اوووووف عاشقتم ، با این حرفش یه لحظه این حس بهم دست داد که این زن انگار فانتزی های زیادی تو کله داره و حشری تر از اونی هست که من فکرش رو بکنم … گفتم : نفسم دوست داری چه پوزیشنی بکنمت ؟ دستاشو گذاشت رو اوپن آشپزخونه و خم شد و گفت : اول این … بکن توش که خیلی وقته منتظر این لحظه ام … مجالش ندادم … از پشت چپوندم تو کس داغ و خیسش … واااای چقدر تنگ بود کصش ! مهتاب با تمام وجود آخ کشید گفت یواش عشقم ، کصم تنگه … آروم شروع به تلمبه زدن کردم و باز که حشرم اوج گرفت زبونم به حرفای سکسی باز شد . گفتم خیلی وقت بود دلت کیرمو میخواست ؟ هوس کیرمو کرده بودی ؟ چرا تا حالا نمیگفتی جنده ؟ میدونی چند ساله تو آتیش هوس کس و کونت دارم میسوزم ؟
مهتاب همراه با آه و ناله : منتظر بودم خودت پا پیش بزاری ولی دیدم عرضه شو نداشتی ، از طرف دیگه هم خروس بودن شوهر عوضیم دیگه فشار حشرم رو خیل
خاله و دختر خالم (۱)
#دخترخاله #خاله
سلام . مستقیم میرم سر اصل داستان . من مهرانم ۳۰ ساله و متاهل . هیکل معمولی و چهره جذاب . سایزم ۱۸
من سه تا خاله دارم که کوچکترین اونا خاله مهتاب هست که ۴۰ سالشه و دو تا بچه داره . بچه بزرگش دختره به اسم مهسا و ۱۹ سالشه که براش خواستگار اومد و همه چی اوکی شد . مراسم عقد رو تو خونه خالم گرفتن که طبقه ششم یک مجموعه آپارتمانی هست تو بالای شهر . یه واحد ۱۸۰ متری . مجلس زیاد شلوغ نبود ، فقط فامیلهای درجه یک از طرف عروس و داماد دعوت شده بودند . یه کم بخوام از خالم بگم یه زن زیبا با قد ۱۷۰ ، سینه های ۸۰ ، کمر باریک و باسن جگر خون کن که من از بچگی روش کراش داشتم . در دوران نوجوانی هی دور و بر خاله مهتاب زیاد میچرخیدم و بارها خودمو بهش مالیده بودم و خودش خوب میدونست ولی هیچوقت به روم نمی آورد . تو فامیل رابطه ام با این خاله ام بیشتر از بقیه بود ، خلاصه شب عقد حدود دو ساعتی از اومدن مهمونا گذشته بود که یهو برقا قطع شد . همه جا تو تاریکی فرو رفت ، یه نفر در واحد رو باز کرد و به لابی نگاهی انداخت ، چراغ لابی روشن بود و گفت فقط برق این واحد رفته ، من مهندس برق هستم و خودم شرکت دارم ، یهو خاله مهتاب گفت مهران عزیزم ببین میتونی درستش کنی ؟
من : خاله تابلو برق تون کجاست ؟
مهتاب : تو پارکینگه بیا نشونت بدم
دوتایی رفتیم پارکینگ ، دیدم فیوز مینیاتوری پریده ، زدم نگه نداشت ، داغ کرده بود ، گفتم خاله فیوز یدک تو خونه ندارید ؟ گفت : فیوزمون کجا بود ؟ مگه ما از این کارا سر در میاریم ؟ گفتم پس فعلا به خاطر مهمونی مستقیمش میکنم ولی فردا باید عوض بشه ، از ماشین خودم جعبه ابزار رو برداشتم و مشغول کار شدم ، حین کار با خاله مهتاب صحبت می کردم … باز کرمم گرفته بود باهاش لاس بزنم 😁 گفتم : خاله امشب ترسیدم داماد تو رو با مهسا عوضی بگیره کار دستمون بده .
مهتاب : خخخخخخخ بی شعورررر ، یعنی اونقدر خوشگل شدم ؟
من : از اولش بودی و هستی … پرنسس مجلس تویی
مهتاب : خیلی زبون بازی
من : والا جدی میگم ، میدونی که من اهل تعارف نیستم ، همیشه هر چیزی رو راستشو میگم
مهتاب : بعله میدونم ، ولی تو هم چون منو دوست داری خوشگل میبینی وگرنه بالا پر جیگره
من : از نظر من فقط یه جیگر وجود داره اونم مهتاب جونه ، از اولش هم اینجوری بوده
مهتاب : بعله در جریانم، نگاه های هیز و مالیدن هات یادم نرفته خخخخخخ
من : خب چیکار کنم دوستت دارم
مهتاب : حالا زود باش کارتو بکن تا بهمون شک نکردن
این حرف خاله یهو شاخکهای منو تیز کرد ، یعنی خاله چراغ داد ؟ کی میخواد به ما شک کنه ؟ خواستم ببینم فاز خاله چیه واسه همین گفتم : خاله ما که هنوز کاری نکردیم بخوان شک کنن … تازه بچه نیستیم که یه جوری رفتار کنیم بقیه بفهمن ، اینجام که کسی نیست ، نهایتش بعد از تموم شدن کار ، بابت دستمزد یه بوس ازت میگیرم باقیش رو بعدا حساب میکنم
مهتاب در مقابل حرفم بجای عکس العمل تند یا اعتراض ، مثلا از سر عجله و استرس گفت : باشه حالا ، تو زود اینو درستش کن ، مهمونا تو تاریکی موندن ، بعدش هر جور خواستی حساب کن … وااااای داشتم از خوشحالی بال در میاوردم… خاله چراغ کامل رو داد … بعد از سالها داشتم به آرزوم میرسیدم ، کار تموم شد ، گفتم حله … برقا وصل شد … خاله خواست راه بیافته سمت آسانسور که یهو گفتم : کجا ؟ پس دستمزد من چی میشه ؟ با بی حوصلگی برگشت سمت منو گفت : امان از دست توی هول… باشه بیا ، فقط حواست باشه یهو کسی نیاد . خدای من ! خاله دیگه رسما پا داده بود و من به این درجه از خوشبختی هنوز باور نکرده بودم ، رفتم جلو بغلش کردم و با احتیاط لبامو گذاشتم رو لباش ،این اولین تماس جنسی نزدیک من با خاله مهتاب بود ، یه لحظه خاله سرشو کشید عقب و با کمی ناز گفت : هووووی از اونجا ؟ گفتم : پس چی ؟ دستمزد اینجوری مزه میده و دوباره چسبیدم به لباش . جالب بود برام که بلافاصله مهتاب هم همکاری کرد و شروع کردیم به خوردن لبای هم . این همکاری خاله باعث شد جسارتم بیشتر بشه و دستامو گذاشتم رو باسن قشنگش و شروع کردم به فشار دادن و چنگ زدن و هم زمان کیر سیخ شده ام رو به شکمش فشار میدادم . خاله یه پیراهن بلند مجلسی تنش بود که باعث شد نتونم دستم رو ببرم زیر لباس و کونش رو لمس کنم ، بعد از چند ثانیه ، خاله خودشو عقب کشید و گفت : بسته دیگه … یه کم دیگه ادامه بدی شلوارت پاره میشه ، خودتو جمع و جور کن بریم . تا این حد پیشرفت برام موفقیت بزرگی بود و نخواستم خرابش کنم ، واسه همین زود جعبه ابزار رو انداختم تو ماشین و با خاله سوار آسانسور شدیم . تو آسانسور با حالت شوخی به مهتاب گفتم : خاله بقیه دستمزدم رو کی میدی ؟
مهتاب : حالا پررو نشو … ببینم بعدا چی میشه
باورم نمیشد که خاله داره چراغ پشت چراغ میده … برای اینکه محکم کاری کنم گفتم : خاله لبات عالی بودن ، مست شدم … مهت
خشک کرد
چقدر مهربون بود دلم میخواست بغلش کنم و محکم لبشو بوس کنم
تا سشوار تموم شد بغلش کردم و لبمو غنچه کردم و گذاشتم رو لب بابایی بابایی هم محکم بغلم کرد و لبمو کرد تو دهنش و شروع کرد مکیدن
حس عجیبی داشتم
بابایی خوابوندم و خودشم جوری که روی بدنم فشار نیاد خوابید روم
قبلنم اینکارو کرده بود و شروع کرد لبمو خوردن
یباره زبونشو کرد تو دهنم
خندم گرفت و بابایی گفت از امروز تو قراره یه چیز جدید تجربه کنی و اون ماساژ با دهن باباییه
خیلی هیجانی شده بودم
بابایی گفت این حوله رو در بیار که شروع کنم فقط موقع ماساژ هیچ حرفی نزن تا لذتشو ببری
یه متکا گذاشت زیر سرم و حوله رو از زیرم کشید
چشمش به شرتم افتاد
گفت چه خوشگله و چه بهت میاد
دوباره خوابید روم و لبمو کرد تو دهنش… فک کنم شربته کار خودشو کرده بود چون منم شروع کردم لب بابایی رو خوردن… گاهی بابایی زبونشو میفرستاد تو دهنم و گاهی زبونمو می کشید تو دهنش… چند دقیقه ای همینجوری بود که لبمو ول کرد و رفت گلوم رو شروع کرد با دهنش ماساژ دادن و خوردن… چقدر کیف می داد مخصوصا موقعی که لاله گوشمو کرد تو دهنش
همینجوری با دهن بدنمو خورد تا رفت سمت سینه هام
میخواستم بهش بگم که به سینه هام دست نزنه اما تا اومدم حرف بزنم یکی از سینه هامو کرد تو دهنش و با زبون نوکشو بازی میداد و با دست دیگش اون یکی رو ماساژ میداد… تو ابرا بودم… دلم میخواست این لحظه هیچوقت تموم نشه اما بعد چند دقیقه بابایی با دهنش رفت سمت شکمم… چشم ازش برنمیداشتم… انقدر کیف کرده بودم که بهش گفتم بابایی میشه بازم سینمو ماساژ بدی
بابا اومد بالاتر و لبمو خورد و با دست سینه هامو میمالید
یوااااش بهش گفتم با دهنت…
بابایی گفت چشم پرنسس من ولی قرار شد حرف نزنی
گفتم آخه نمیدونی چقدر خوبه… واقعا راست میگفتم وقتی میخوره تو دلم یه جوری میشد… بابایی گفت از این خوب ترم میشه یکم صبر کن و دوباره سینمو کرد تو دهنش و شروع کرد مک زدن
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بابا گفت بسه؟
با چشم گفتم آره اما دلم میخواست تا ابد این کار رو ادامه میداد کم کم خورد تا رسید به شکمم لبشو گذاشت رو شکمم و با دهنش صدای گوز درآورد
دوتایی خندیدیم… بابایی گفت دختر بد چرا میگوزی؟
منم گفتم خب تو بودی… بابایی خندید و گفت از شکم تو بود… نمیدونم چرا بهش گفتم مریم رو ندیدی هم میگوزه و دوتایی زدیم زیر خنده
بابایی بهم گفت بچرخ و منم چرخیدم و رو شکمم خوابیدم از پشت گردنم دوباره شروع کرد خوردن و ماساژ دادن و روی کمرم رو بوسید و یه گاز از باسنم گرفت و گفت کون تپلی من… دیگه زیاد خجالت نکشیدم چون قبلنم میزد رو باسنم و همینو میگفت
گفت بچرخ دوباره و رفت پایین پام
پامو گرفت تو دستش و شروع کرد بوسیدن… گفتم کثیفه بابایی اما اون گفت خودم شستمت و تمیزی بعدشم مگه میشه دخترم کثیف باشه و انگشت پامو کرد تو دهنش
چقدر گرم بود و حس خوبی میداد… تمام انگشتامو یکی یکی کرد تو دهنش و بوسید و اومد بالاتر تا زانو و رون پامو مرد تو دهنش و یواش زبون میزد
حس عجیبی داشتم ولی هر چی بود تو ابرا بودم
بابایی همینطور اومد بالا تا رسید به بالای رون پام پاهامو باز کرد و کنار نازمو کرد تو دهنش و شروع کرد خوردن… نفسم تغییر کرده بود و بابایی هم تند تند زبون میزد و یواش گاز میگرفت
یه نگاه بهم کرد و گفت دوست داری؟
گفتم آره خیلی خوبه… اون طرف رون پامم خوردتا رسید کنار پام… بعد از چند دقیقه بابایی گوشیشو آورد و یه عکس ازم گرفت و گفت چشماتو ببین چه خمار شده… راست میگفت چشمام داشتن بسته میشدن
بابایی خوردنو ادامه داد تا اینکه یکباره کنار شرتمو زد کنار و نازمو کرد تو دهنش…
یهو گفت وااای کس کوچولوت چه آبی انداخته شیطون و نازمو کرد تو دهنش
قلبم با سرعت هزار میزد و دلم میخواست جیغ بزنم… نفس نفس میزدم مخصوصا وقتی بابایی زبونشو سیخ میکرد و فشار میداد رو نازم
لبمو محکم گرفته بودم که صدام در نیاد… بابایی گفت خجالت نکش و راحت باش… اگه دوس داری ناله کن…
با این حرفش شروع کردم ناله کردن چند دقیقه ای بابایی هم خورد هم با انگشتش میمالید
داشتم دیوونه میشدم که یباره جیغ زدم و بدنم لرزید… انقدر حسم عجیب بود که تا حالا تجربه نکرده بودم
بابایی قربون صدقم میرفت و میگفت فدای دختر حشریم بشم که تو دهن بابایش ارضا شد
و اومد بالا و لبشو گذاشت رو لبم و شروع کرد خوردن
بهم گفت ماساژت چطور بود
گفتم عالی بود بابایی تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم
همونطور که تو بغل بابایی بودم خوابم برد
وقتی بیدار شدم لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش مریم… گاهی مجبور بودم خودمو کثیف کنم تا مریم نفهمه کجا بودم
سه روز بعد دوباره بابایی اومد دنبالم دل تو دلم نبود انقدر ذوق زده شدم که فوری رفتم سوار شدم
بابایی رو بغل کردم و گفتم دلم واست تنگ شده بود
بابایی هم لبمو بوس کرد و گفت منم همینطور
ربتش بهترین مزه ای بود که تو عمرم خورده بودم… مزه آلبالو میداد و چند دقیقه بعد از اینکه خوردم خیلی حال خوبی داشتم
بابایی کنارم نشست و بغلم کرد
گفت اصن از این به بعد بیا اینجا و با هم کلی تفریح میکنیم
سرمو تکون دادم و نگاه بابایی کردم دلم میخواست ماچش کنم ولی روم نمیشد واسه همین سرمو گذاشتم رو پهلوش و خودمو جا کردم تو بغلش
بابایی گفت چقدر دوستم داری؟
گفتم خییییلی انقدری که دلم میخواد ماچت کنم بابایی
بابایی بلندم کرد و نشوندم رو پاهاش و گفت میدونی منم خیلی دوستت دارم
گفتم آره از کارایی که واسم میکنی معلومه
بابایی وفت میدونستی من کسایی که دوسشون دارم رو چجوری بوس میکنم اصن میدونی دختر و یاباهای واقعی همو چجوری بوس میکنن
گفتم نه نمیدونم
گفت لبتو اینجوری غنچه کن… منم لبمو غنچه کردم و بابایی لبمو بوس کرد
کلی خجالت کشیدم ولی نمیدونم چرا خوشم اومده بود
بابایی گفت پس هر موقع دوستم داشتی لب همو بوس میکنیم باشه… گفتم باشه و بابایی یبار دیگه لبمو بوس کرد و سرمو گذاشت رو سینش و موهای بلندمو نوازش کرد
یه دست دیگشم روی رون پام بود و اونم ماساژ میداد
اون روز هم تموم شد و منو بابایی چند بار دیگه هم رفتیم خونه ش و اونجا کلی فیلم دیدیم بازی کردیم حتی شوخی شوخی کشتی گرفتیم البته بابایی چون سنگین بود وقتی می افتد ردم دیگه نمیتونستم تکون بخورم و با بوس تمام صورتمو بوس میکرد منم فقط میخندیدم
حتی یه فیلم نشونم داد که یه پدر دختر بودن که بوسشون طولانی بود، طولانی تر از بوسه ما
تقریبا هر دو سه روز یکبار کارمون همین بود بابایی میومد دنبالم میرفتیم خونه غذا میخوردیم یا فیلم می دیدیم کلی حرف میزدیم و بازی و شوخی حتی آهنگ میزاشت و دوتایی میرقصیدیم تا اینکه یک بار به بابایی گفتم پس کی میریم شنا یادم بدی
بابایی گفت خب باید لباس شنا دخترونه واست بخرم
با گوشیش چند تا عکس شنا نشونم داد همشون خوشگل بودن ولی فقط شورت بودن با یه چیزی مث سوتین که سینه رو میپوشوند واسه همین به بابایی گفتم اینا خیلی لختن و نمیشه با لباس بریم شنا یادم بدی… بابایی گفت خب لباس شنا دخترونه اصن همینه و با لباس خونگی نمیشه رفت تو استخر
یکم من من کردم و گفتم پس ولش کن
احساس کردم بابایی ناراحت شد با گوشیش چندتا فیلم خارجی نشونم داد که دخترا لب ساحل بودن و همین شکل لباسا تنشون بود ولی من چون دوست نداشتم حرفی نزدم
خلاصه اون شبم با نشستن پای فیلم و تنقلات تموم شد و بابایی منو رسوند پیش مریمو رفت
این سری خیلی منتظر بابایی موندم اما نیومد سه چهار روز گذشت و چشمم به خیابون بود… یک هفته شد و دیگه مطمئن بودم خبری از بابایی نیست
خودم میدونستم چه اشتباهی کردم و حسابی پشیمون بودم به خودم میگفتم بابایی چون سطحشون بالاست سعی کرد سطح منم بالا بیاره اما من خودم خراب کردم
از طرفی هم آدامس کم میفروختیم و پدر معتادم دوباره داشت قاطی میکرد مریم هم می گفت چرا نمیری اون پمپ بنزینه که یکم بیشتر بفروشی
ده روزی شد حالم بد بد بود که یباره ماشین بابایی رو دیدم یه نگاهی بهم کرد و رفت دوباره جایی که سوار میشدم
به مریم گفتم من میرم همون پمپ بنزینه و رفتم پیش بابایی
انقدر از دیدن بابایی خوشحال بودم که تا سوار شدم محکم بغلش کردمو گفتم ببخشید که حرفتو گوش نکردم از این به بعد هر چی گفتی همون کارو میکنیم
بابایی گفت پس لبتو غنچه کن و یه بوس از لبم گرفت ولی من چون میخواستم بیشتر خودشیرینی کنم بی هوا محکم لب بابایی رو بوس عمیق کردم… بابایی هم لبمو گذاشت تو دهنش و مکید… از این کارش تعجب کردم ولی هم حس خوبی بهم داد هم مطمئن شدم بخشیدم
گفت خب بریم خونه که یه سوپرایز خوب واست دارم
راه افتادیم و رسیدیم خونه
طبق هر بار یه شربت خوشمزه واسه جفتمون زد و یه چیزی مث آب هم بهش اضافه کرد
به بابایی گفتم راستی این چیه که شما همیشه به شربت میزنی
بابایی گفت این یه جور شربته که باعث میشه حالت بهتر بشه و شادتر بشی
شربت مونو خوردیم و بابایی رفت و چند تا لباس آورد که رنگای خوشگلی داشتن
گفت یکیشونو انتخاب کن و بپوش همشون خوشگل بودن ولی یه شرت کوچولو داشتن که با یه سوتین بود
یه دونه که رنگش سفید و صورتی بود و سوتینش عکس صدف داشت برداشتم و تو اتاق بردمو پوشیدم
خیلی خوشگل بود ولی روم نمیشد از اتاق بیام بیرون… بابایی صدام کرد و گفت خجالت نکش اینم مث لباسات عادی میشه
رفتم بیرون لپام از خجالت سرخ شده بودند… بابایی هم خودش لخت شده بود و یه شورت شنای رنگ سبز پوشیده بود… بابایی با دیدن من نگاه بدنم کرد و رفت وااای دختر چه خوشگل شدی منم نگاه به بدن لخت بابایی کردم… اولین بار بود اینجوری میدیدمش… با 42 سال سن بدن خوبی داشت… نه شکم داشت نه لاغر بود… بدنش مو داشت و سفید بود…
اومد جلو بغلم کرد و همینجوری بردم تو استخر
با اینکه از خجالت سرخ شده بودم هیچ عکس العملی
دخترک آدامس فروش (۱)
#عاشقی #آنال
18 سالمه و بزرگترین تغییر مسیر زندگیم از دوازده سالگی شروع شد
وضع زندگیمون به حدی داغون بود که مجبور بودیم خودم و خواهرم که دوسال ازم بزرگتر بود تو پمپ بنزین آدامس بفروشیم آخر شبم پول هر چی فروختیم رو بدیم به پدر معتادمون و اگه دست خالی میومدیم خونه کتک حتما رو شاخش بود
من نسبت به خواهر مریم خوشگل تر بودم و یکمی تپل تر بودم البته غذا زیاد گیرمون نمیومد ولی کلا بدن من تو پر تر از مریم بود
با اینکه مریم از من بزرگتر بود ولی حواس من بیشتر بهش بود و این وسط هم یاد گرفته بودم با یکم مظلوم نشون دادن صورتم حداقل یکم آدامس بفروشم البته بعضی وقتا پول صدقه هم بهمون میدادن که خیلی کمکمون میکرد که حداقل شب زودتر بریم خونه و کتک نخوریم
مامانم که کلا بیخیال ما شده بود و همش با پدر معتادم جرو بحث و دعوا میکرد و نهایتا با یه دست کتک مفصل ساکت میشد
هیچوقت فراموش نمیکنم یه روز تابستون یه ماشین خارجی شاسی بلند اومد کنارم
یه زن و شوهر بودن بهم گفتن همه آدامسها تو بهمون بده و چند برابر پول کل آدامسا بهم دادن
انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چکار کنم خانومه میگفت تو چقدر نازی آخه کی دلش اومده تو رو بزاره اینجا آدامس بفروشی
آقاهه هم بهم گفت غذا خوردی؟
گفتم نه… گفت صبر کن تا بنزین بزنم میرم واست میگیرمو میارم
بنزینشونو زدن و رفتن و یکم بعد اومدن و صدام زدن
آقاهه گفت خوشگل خانوم اسمت چیه؟
گفتم مونا… خانومش گفت اسمتم مثل خودت خوشگله
از این حرفا زیاد می شنیدم و گاهی هم مردم غذا بهمون میدادن اما این سری یه ظرف بزرگ چلو کباب با مخلفات کامل و حجم غذا انقدر زیاد بود که غذای کل خانواده من میشد
صدای مریم زدم
بدو بدو اومد و سلام کرد… گفتم اینم خواهرمه… آقاهه چند تا سوال ازمون کرد که چندتا بچه هستید و از پدرمون پرسید… مریم یواشکی میگفت بهشون راستشو نگو ولی اونا انقدر مهربون بودن که حس میکردم هرچی بیشتر بدونن بیشتر کمکمون میکنن
خانمش گفت چند روز دیگه واستون یکم لباس میارم
و رفتن
چند روزی گذشت و من اون پول رو برای چند روزم تقسیم کردم که اگه آدامس نفروختم بجای اون بزارم
بالاخره اون خانوم و آقا اومدن کلی لباس واسمون آوردن و بازم بهمون غذا دادن و آدامسامونو خریدن
انقدر مهربون بودن که آرزو کردم کاشکی همیشه میومدن و آدامسامو میفروختم
حتی یادمه آقاهه دم رفتن گفت ولی تو از خواهرت خوشگل تری
بهش گفتم مرسی و بالاخره رفتن
یک هفته ای گذشت و من تا چند روز منتظر بودم بیان اما خبری نشد و دیگه کم کم بیخیال شدم
اما مزه اون غذاها رو هیچوقت فراموش نکردم
دوهفته گذشته بود که یباره تو پمپ بنزین داشتم به یه ماشینی آدامس میفروختم که دیدم یه ماشین واسم بوق میزنه… سرمو برگردوندم و همون ماشین رو دیدم… انقدر خوشحال بودم انگار دنیا رو بهم دادن… دویدم سمتشون و دیدم اون آقاهه تنهاست… طبق سری قبلی بهم یه دست غذا داد و بازم بهم پول داد و گفت ببخشید این سری دیر اومدم ولی خانومم سفارش کرده حتما یه سر به مونا بزن
خیلی خوشحال بودم که تو این دنیا به این بدی یه نفر به فکر من بود
خلاصه یکی دو ماهی گذشت و اون آقا هر چند روز که واسه بنزین زدن میومد کلی کمک من میکرد
یبار که اون آقا اومد صدام کرد و بعد کلی صحبت گفت دوست داری بریم تو رستوران یه غذای خوب خودت انتخاب کنی و بخوری
گفتم من اصن تا حالا رستوران نرفتم… اما اون آقا گفت من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم حالا تو دختر منی و من میبرمت رستوران
یکم سخت بود بهش اعتماد کنم واسه همین گفتم مریم میبینه و به مامانم میگه و اونم منو میزنه
اون آقا هم گفت باشه هرجور راحتی خوشگلم
بازم این سری هم بهم کمک کرد و رفت
اون روز کلی حسرت خوردم که چرا باهاش نرفتم
چند باری همین اتفاق افتاد تا اینکه دوباره همین پیشنهاد رو بهم داد و گفت اگه از مریم میترسی من میرم جلوتر و تا حواس مریم نیست بیا سوار شو
بهش گفتم باشه و به مریم گفتم من میرم یکم جلوتر تو خیابون شاید بیشتر بفروشم و رفتم سوار ماشین آقاهه شدم
از لباسام خجالت میکشیدم بهش گفتم لباسام قشنگ نیستن و تو رستوران راهم نمیدن
اونم گفت وقتی با منی همه جا راهت میدن بعدشم اگه نگران لباساتی میتونیم باهم بریم یه لباس خوشگل واسه دخترم بخریم
گفتم نه مرسی باید زود برگردم به مریم گفتم زود میام
چند دقیقه ای تو راه بودیم تا اینکه رسیدیم به یه رستوران خوشگل
وقتی رفتیم تو همه نگاهم میکردن ولی جون با اون آقاهه بودم کسی چیزی بهم نمیگفت
نشستیم رو صندلی و یه نفر اومد و گفت چی میل دارین؟
آقاهه گفت این خانوم خوشگل مثل دخترمه هرچی دوست داره واسش بیارین
من از غذاها فقط جوجه و کباب رو بلد بودم واسه همین جوجه سفارش دادم
کلی با اون آقاهه صحبت کردیم و بهم گفت دوست داری من بابایی تو باشم و تو دختر من
گفتم آخه مگه میشه
گفت آره ولی به هیچکسی چیزی نمیگیم
کون دادن به حامد بعد از سه سال
#روستا #خاطرات_کودکی
اول خلاصه ی خاطره ی اینکه چی شد کونم افتتاح شد بگم.
اون موقع تو روستا بودیم.
حامد پسر فامیلمون بود کلاس سوم رو تموم کردم همون تابستونش رفتم حوزه که این حامد هم حوزه درس میخوند.
وقتی حوزه میرفتم تو همون کلاس حوزه روستا کلاس که تعطیل میشد به بهونه ی اینکه بهم قرآن خوندن یاد بده دوتایی چند دقیقه تنها میشدیم که حامد به رونم دستم میزد و وقتی اشتباه میخوندم کونمو با دست فشار میداد. این کاراش کمکم منجر به این شد از پشت بغلم کنه تا به دمر خوابیدن من و خوابیدن حامد روی من هم ی چیز عادی برای دوتامون شد.
لخت خوابیدن رو کونم تو باغشون تو تپه های اطراف روستا هروقت جاهای خلوت بودیم ادامه داشت، بعد دو سال تو مزرعه هامون که ده دقیقه از روستا فاصله داشت رفتیم
لای داز ها( نخل پاکوتاه) که کسی نمیومد شلوارشو کشید پایین از منو هم کشید پایین دمر خوابوند منو و لاپایی و تف بعد کرد تو کونم. تلمبه زد آبش اومد. ی هر هفته لای همون دازا کیرشو میکرد تو کونم. چند بار هم تو باغشون کونم گذاشت و هر ماه آبش غلیظ تر و بیشتر میشد کیرش کلفت تر. سوراخ منم بازتر و کیر حامد هم مثل شمشیری که کونم غلافش شده بود اندازه و چفت سوراخم شده بود و بدون درد زیاد میرفت تو کونم.
تو اون مدت سه سال نشد به کسی کون بدم.
منم تو چت و اینا تازه فهمیدم گی چیه کون دادن چیه از داستانها و خاطرات شهوانی هم کونم بدهوس کیر کرده بود ولی جرات نمیکردم به کسی کون بدم و بیخیال کون دادن شدم.
تا اینکه و ماه رمضون بود شبهای احیا بود رفته بودم مسجد که یهو یکی از پشت دست به شونه م زد نگاه کردم نشناختم کلی ریش داشت آخوندی شده بود ولی لباس آخوندی نداشت اون موقع.بعد گفت حامدم. گفتم چطوری چه خبرا چرا بی خبر اومدی اصلا چرا خونه ما نیومدی؟ حامد گفت اومدم حوزه شهرتون خوابگاهش میمونم گفتم اصلا راه نداره باید بیایی خونه ما. اون هم احتمالا از خداش بود و زودتر رفتیم خونه ی ما.
من هم میدونستم قطعا این حامد اون شب از کونم نمیتونه بگذره.
برا همین قبل خواب رفتم توالت با ژیلت سوراخم و لمبرای کونم رو همون موهای کمی که داشت رو صاف کردم.
سوراخمو با آب شلنگ کامل خالی کردم.
تو پذیرایی دوتا رختخواب با فاصله ی متر پهن کردم و ی وازلین با شامپو بچه که مال داداش کوچیکه بود رو هم جوری که متوجه نشه بردم گذاشتم زیر رختخواب خودم.
یادمه زمستون بود و هوا هم سرد لامپ اتاقو خاموش کردم رفتم زیر پتو با ی شلوارک و شورت مایو. و رکابی.
از هیجان و اینکه بعد بیش از سه سال قراره حتما حامد منو بکنه اصلا خوابم نمیبرد.
جوری خوابیدم که کونم سمت حامد باشه اصل هم تکون نمیخوردم و مثلا خروپف کردم که خوابم.
حامد هم فک کرد خوابم نگو اون هم حشری تر از من و تشنه ی کون من بود.
بعد چند دقیقه خروپف دیدیم پتوم رو کنار زد اومد رو رختخواب من.
منم مثلا خواب. حامد آروم شلوارمو داد پایین دستشو کرد تو شورتم دست کشید به لمبرای کونم وقتی حس کرد صافه گفت جوووون و چند دقیقه اینکارو ادامه داد انگشت کشید لای کونم. حتما وقتی دیده صافه کونم حامد هم که شوهر اولم بود فهمیده بود کونمو برا خودش صاف کردم.
یهو شورتو خواست بکشه پایین دید نمیشه از لبه ی شورت انگشتش رو تفی کرد ی ذره شو کرد تو سوراخم.
آخ که نمیدونین چه حالی میداد هم اینکه تو خواب یهو اومد سراغم هم بعد از سه سال هم اینکه گناه تو ماه رمضون اونم شبهای احیا لذتش چند برابره.
حامد انگشتشو بیشتر کرد تو کونم دردم اومد ی تکون خوردم کامل دمر شدم به یاد دمر شدنی که بار اول لای داز ها خود همین آخوند حامد کونمو افتتاح کرده بود.
تکون که خوردم دستش رو برداشت. من کامل دمر شدم پاهامو کامل بهم چسبوندم. ولی مثلا هنوز خواب.
بعد چند دقیقه دوباره حامد مشغول شد . وقتی تکون خورده بودم حامد نرفته بود سر جای خودش همونجا زیر پتوی من مونده بود. وقتی مشغول شد این بار سعی کرد شورتمو بده پایین احتمالا فهمیده بود بیدارم ولی من دوست داشتم فک کنه خوابم. چون پاهام چفت هم بودن شورتو داد پایین تا زیر باسنم.
باز دست کشید به باسنم و ی جوووون آروم گفت.
یهو انگشت سردش که پر تف بود گذاشت در سوراخم سردی انگشتش و تف رو سوراخم حس عجیبی داشت.
انگشتم کرد بعد کیر تفی شو اومد گذاشت لای کونم جووون میمالوند لای قاچ کونم و سوراخم ولی روم دراز نکشیده بود که آروم در گوشم گفت محمد! منم گفت هیچی نگو کامل بخواب روم اووووف چه کیفی داشت زیرپوشمو کامل درآورد زیرپوش خودشو درآورد شورتو شلوارمو کامل درآورد
گفت میدونستم بیداری
گفتم آره بخواب روم دوست داشتم خودمو به خواب بزنم تو بمالی کیرتو به کونم.
گفت قربون کون صافو تنگت برم چقد دلم کونتو میخواست. منم گفتم جووون منم کیرتو بدجور میخوام.
ی چند دقیقه روم دراز کشید کیرشو لای کونم میکشید خواست با تف بکنه تو کونم.
گفتم صب کن،
از جلو کرد و بعد محکم من رو به حالت داگ استایل درآورد ، این دفعه صورتم دقیقا مقابل دوربین بود . چشمکی به بهزاد توی دوربین زدم و لبخندی شیطنت آمیز بهش کردم و تا آنجا که می تونستم کونم رو به سمت امیر قنبل کردم . امیر هم به راحتی کیرش را تنظیم کرد و کیرش را داخل کوسم که کاملا خیس بود فرو برد و با شدت و توان بالا شروع به تلمبه زدن کرد . ضربه های سهمگین داشت از پشت به کونم می خورد و من هم با چهره ای که نمیتونستم پیش بینی کنم چقدر حشری است به دوربین نگاه می کردم و ناله می کردم . انگار امیر حس ششمش بیدار شده بود که باید از همیشه محکم تر من رو بکنه .
امیر یک ربع دیگه من رو توی این حالت کرد و بعد ناله اش به هوا رفت . کیرش را از تو کوسم بیرون کشید و آبش را با شدت روی کونم پاشید . چند ثانیه به همون حالت موندیم . امیر آرام دستمال را از بغل دستش برداشت و آبش را از روی کونم پاک کرد . چقدر دلم می خواست الان اون آب توی دهن و لبهایم ریخته می شد . اما هنوز زود بود بهزاد رو با این شیرین کاری هام غافلگیر کنم . هرچند تا الان هم بزرگترین تابوی زندگیم رو انجام داده بودم. فکر کنید ! جلوی دوربینی که برای شوهرم روشن بود وحشیانه ترین سکس عمرم را انجام داده بودم .
بعد از سکس امیر کمی من رو بغل کرد و ازم لب گرفت . نیم ساعت عاشقانه توی بغلش خوابیدم تا امیر به سمت حموم رفت و من رو هم صدا کرد که بیام . من هم آرام اول به سمت دوربین رفتم . بوسه ای برای بهزاد فرستادم و با او بای بای کردم و دوربین رو خاموش کردم . همون موقع بهزاد برام پیام داد : دوستت دارم جنده کوچولوی من !
از این پیغام خیالم راحت شد . من هم کون برهنه به سمت حموم رفتم و با امیر دوش حسابی گرفتم . نزدیک بود یه بار دیگه هم زیر دوش ترتیبم رو بده . خلاصه دوش دلچسب دو نفره را گرفتیم . لباس پوشیدیم و شروع به نوشیدن چای کردیم . موقع نوشیدن چای امیر خبر عجیبی بهم داد . گفت که بخشی از کارش به ایران منتقل شده و از این به بعد به جای اینکه من بروم به ترکیه او می تواند به ایران بیاید . عجب اتفاق خوشایندی . حالا که بهزاد رضایت داده بود لازم نبود برای عشق بازی با امیر این همه راه تا ترکیه بروم . امیر ادامه داد که این امکان را دارد که هر وقت که به ایران بیاید آپارتمان روزانه اجاره کند که من هم بروم پیشش . من هم با شنیدن این خبر بوسیدمش و بعد لباس پوشیدم و رفتیم بیرون که با هم بگردیم .
امیر سه روزی تهران بود و من کل این سه روز یا بیرون باهاش در حال گردش و تفریح بودم و یا داخل آپارتمان مشغول دادن بودم ! تا اونجا هم که می تونستم که امیر نفهمه دوربینم رو روشن می کردم و از سکس هام فیلم می گرفتم که خوراک خوبی برای بهزاد داشته باشم .
بالاخره روز پرواز امیر رسید . تا فرودگاه همراهیش کردم . موقع خداحافظی بغلش کردم . گونه من رو بوسید و در گوشم گفت : از این به بعد زود زود میام تهران .
امیر از گیت رد شد و خداحافظی کرد . من ماندم تنها که حالا باید برمیگشتم پیش بهزاد . یا خدا ! واقعا نمی دونستم با چه رویی برگردم . با این همه جنده بازی که درآورده بودم تو این سه روز هم موبایلم رو خاموش کرده بودم . خیلی استرس داشتم . اما می دانستم که داستان پایان ناخوشایندی ندارد . سوار تاکسی شدم و تا رسیدم خانه انگار که یک سال گذشت . بین راه گوشیم را روشن کردم و به بهزاد پیغام دادم : شازده چطوری ؟ اون هم سراسیمه جواب داد خوبم عزیزم کجایی نگرانت بودم !
گفتم توی راه خونه هستم . اون هم نوشت خوش اومدی خوشگلم .
واقعا این خونسردی بهزاد برام ستودنی بود . پیش خودم گفتم اگر میدانستم فانتزی بی غیرتی این قدر برای بهزاد هیجان دارد زودتر خودم را از دست این همه استرس رها می کردم . بالاخره به خانه رسیدم . کلید انداختم و رفتم تو . همین که رسیدم بهزاد پرید و بغلم کرد . من هم نامردی نکردم و حسابی بوسیدمش . بهزاد همون جا لباسهایم رو کند و من رو روی تخت انداخت و یه دور سیر من رو گایید . همون روز به امیر هم داده بودم و این هم شد یه رکورد که در یک روز به دو مرد مختلف کوس داده باشم . امیر با قدرت تلمبه می زد و می گفت :عجب جنده ای شده بودی خوشگلم . حالا کیر من رو بیشتر دوست داری یا کیر امیر ؟ من هم با فریاد می گفتم کیر جفتتون !
سکس که تموم شد نشستیم و با هم کمی گپ زدیم . درباره شرایط جدید زندگیمون . اون هم البته تو این دو سه روز بیکار نبود و حسابی با دوست دخترش سکس داشتند . حالا دیگه از داستان تئوری به شرایط عملی رسیده بود . من دو تا شوهر داشتم و اون هم دو تا زن داشت . عجیب اینکه با وجود این همه جنده بازی که با امیر کرده بودم هنوز هم به دوست دختر بهزاد حسادت داشتم . این حسادت زنانه که در وجود ما زنها است هم چیز عجیب غریبی است . اما بهزاد برعکس بود . اصلا حسادتی را حد
تبدیل دوست پسر بی غیرتم به شوهر بی غیرتم (۱)
#شوهر #بیغیرتی
پیمان سومین نفری بود که تو جمع دوستاش باهاش دوست شدم
هممون دانشجو بودیم
ایوب اولین نفری بود که باهاش سکس داشتم
یه پسر دختر باز حشری و خوشتیپ که بعد دو ماه شمارمو داد به دوستش شاهین سه ماه هم با شاهین بودم اونم حشری بود ولی اصلا خوشگل نبود سومی پدرام بود
فهمیدم من اولین دوست دختری هستم که باهاش سکس میکنه بقیش دوستای مونثش رو فقط لاس بوده و جق و کس شعر
خیلی کیر و سکس خوبی داشت
خیلی مهربون بود ولی اصن بلد نبود مخ دختر بزنه انقد همیشه عین سگ و گربه پاچه همو میگرفتیم تا کم کم بلد شد چی بگه کی نازم بکشه و از این مدل چیزا
رابطمون اینقدر طولانی شد که من عاشقش شدم
خیلی دوسش داشتم
کلا هدفم از دوست شدن هیچ وقت عشق و این چیزا نبود
سکس بود و عشق و حال
اونم منو دوست داشت ولی هیچ وقت پیگیرم نبود چکم نمیکرد
باید چکم میکرد من جای اون بودم چک میکردم مخصوصا با گذشته ای که داشتم و اونم میدونست
گرچه همیشه گوشیش چک میکردم ولی تا پیام میدادم بهونه میاوردم اونم اصن انگار براش مهم نبود در صورتی که مطمئن بودم دوسم داره
حتی تو اون دو سه سال چنباری یواشکی با ایوب سکس کردم
ایوبم دوست درست حسابی نبود برا پیمان
اونا همش زیر پاش میشستن که منو کات کنه ولی با این حال چون میدونستم من دوست دختر پیمانم و اونم روم حساسه بهش نمیگفتن که باهام سکس کردن
حتی با شاهین که زیاد ازش خوشم نمیومد یک بار سکس کردم توی همون مدتا
سه سال گذشته بود و کم کم منم دیگه دنبال پسر دیگه ای نبودم
ولی هر وقت حرف ازدواج می شد پدرام هیچی نمیگفت
انقد ب پر و پاش پیچیدم تا اخر گفت از بی آبرویی و حرفای مردم میترسم و گرنه من عاشقتم و کاش دوست پسرات رفیقم نبودن و گرنه برام مهم نبود که با کی سکس میکنی
نمیدونم شاید من دلیل بیغیرتیش بودم ویا شدم و این حس رو تو وجودش بیدار کرده بودم ولی اون همیشه تو سکسامون از یه نفر دیگه حرف میزد و میگفت اینجوری زودتر آبم میاد چون واقعا کمر سفتی داشت
همیشه فک میکردم اینایی که بی غیرت هستن دلیلش کیر کوچیک یا کونی بودن خودشونه
از داستانهایی که میخوندم همچین فکری میکردم ولی پیمان نه کونیبود نه کیرش کوچیک بود نه زود انزال
خیلیم حشری بود و سکسامون عالی بودن
کم کم درس پیمان تموم شد و همش میگفت بابام مغازه خودشو میخواد بهم بده
باباش وضع مالی خوبی داشت
از اون دانشگاهیی که درس میخوندیم تا شهرشون یک ساعت فاصله داشت
بعد رفتنش دیگه هر روز کارم گریه بود و عذاب
روی یکی از دعواهامون به یکی از دوسپسراش قدیمیم پیام دادم
و رفتم پیشش سکس کردم
دیگه میخواستم تمومش کنم رابطمونو
پیمان بهترین پسری بود که باهاش آشنا شده بودم
واقعا عاشقش شده بودم
منم رک و پوست کنده بهش گفتم که با یکی دوست شدم
تو چشاش یه غمی اومد ولی گفت اشکال نداره تو نسبت به من خیلی حشری تری حتما نیاز داشتی
با اینکه دلیلم برا گفتنش این بود که این حرفم باعث بشه دعوا کنیم و با حرف و فحش جنگ دعوا از هم جدا بشیم تا راحت تر فراموشش کنم ولی بازم خیلی مهربون و منطقی(شایدم غیر منطقی)پذیرفت
بعد کم کم شروع کرد به سوال پیچ کردن
چطوریه کارش چیه عکسش بده
ووو
یه شب که التماس ازم خواست باهاش سکس چت کنم
گفتم توهم برو دوست بگیر که خیلی ناراحت شد
گفتم خوب اشکال نداره منم درکت میکنم
ولی جواب پیمان دیگه مطمئنم کرد که بی غیرته و فانتزی کاکلدی داره
گفت من دوسندارم با کس دیگه سکس کنم اگه حوصله نداری سکس چت کنی فقط برام تعریف کن که چطوری سکس کردین
منم نامردی نکردم همه چیو گفتم
دلیلم خراب کردن رابطمون بود که ازم زده بشه و راحت تر دل بکنم ولی پیمان بیشتر وابسته شد
بیشتر می پرسید
هر شب کارش شده بود جق زدن رو داستان سکس من دوس پسرم
انقدر ادامه داد که خودمم حشری میشدم
دیگه از بالا با پیمان صحبت میکردم
حس قدرت داشتم و رابطه تو دستم بود دیگه حرف حرف من بود
یه شب بهش گفتم فردا میخوام برم سکس کنم با سامان خیلی حشریم من مث تو با جق ارضا نمیشیم
اشکال نداره؟
گرچه در هرصورت میرفتم ولی دوست داشتم از زبونش بشنفم
حشریم میکرد تا اون ازم میخواست در مورد سکسم با دوسپسرم حرف بزنم
پیمان گفت اشکال نداره فقط بعدش بیا برا من تعریف کن
منم واو ب واو سکسم رو براش گفتم بعد اینکه به سامان کون دادم
که بیشتر از رو لج بود که چرا ناراحت نمیشه
یه لحظه حس کردم از عمد منو اینجوری هول میده اون سمت که از شرم راحت بشه و دیگه حرف ازدواج و این جریانات دیگه تموم بشه
و منم براش بشم یه وسیله برا سکس
ولی بعد اینکه ارضا شد
گفت کاش می شد ازدواج کنیم
کاش می شد از شهرمون بریم یه شهر دیگه و ازدواج کنیم
بدون تعارف و آهن و اوهون مستقیم
بهش گفتم پیمان تو بیغیرتی؟
کاکولدی؟
خیلی مستقیم
اونم راحت گفت
راستش اره
همین الان که اینو ازم سوال کردی کیرم تکون خورد و بلند شد
گفتم خوب بیا ازدواج کنیم از
بشه و همونجوری بمونه
گاهی یه علیرضاهایی پیدا میشن که از وسط جهنم درت بیارن
تو تاریکی شب به آسمون نگاه کردم رو به خدا گفتم:مشتی اینبار هوای رعنات رو داشته باش
پایان
مرسی از همه ی بچه های که خوندن و نظر دادن
نوشته: ماه شب
@dastan_shabzadegan
تاوان (۳ و پایانی)
#انتقام #تابو
...قسمت قبل
خبری از علیرضا نبود نمیدونم چرا ته دلم امید داشتم که قراره کمکم کنه
چرا باید خودشو قاطی میکرد اصلا ؟
نسل فردین و قیصر خیلی وقت بود تموم شده بود
سه چهار تا فحش نثار خودم کردم که اینقدر ذهن رویا پردازی دارم
حیاط و جارو کردم و در قابلمه رو باز کردم
بوی آش رشته لبخند به لبم آورد
چقدر خوب بود وقتی بابا نبود
وقتی عمو نبود
فقط من بودمو مامان و بوی غذاهاش
تو دلم قربون صدقه مامان رفتم
رفته بود سبزی تازه بگیره با نون سنگک
صدای در حیاط که اومد بدو بدو رفتم در رو باز کنم پشت در نمونه …
با دیدن چهره کریه عمو بین در
اخمامو کردم توهم:باز پیدات شد؟
در رو چنان هول داد که چند قدم رفتم عقب
-میبینم گوه زیادی خوردی
استرس بدی به جونم افتاد با سرعت رفتم سمت خونه خواستم در رو ببندم که زورم نرسید و باز با هول دادن در اومد تو
چنان سیلی زد به صورتم که برق از چشمم رفت
با چشمای پر اشک فقط نگاش کردم اشکم از درد بود نه ضعیف بودن من بچه پررو تر از این حرفا بودم که بخوام با درد گریه کنم
-کارت به جایی رسیده رفتی علیرضا رو علیه من شیر کردی؟مثلا تو فکر کردی پسر من ؛پسر حاج عباس حسینی میاد پدرشو به تو میفروشه ؟
-من اونو علیه تو نکردم واقعیت رو گفتم بهش که بدونه پدرش یه حیوونه هوس بازه
قیافمو کج کردم :حاج عباس حسینی!تو هیچ گوهی نیستی
جوری سمتم حمله کرد که دلم ریخت یه جیغ بلند کشیدم از ترس همسایه ها هجوم اورد سمتم و دست پهنشو گذاشت رو دهنم
کف دستشو گاز گرفتم
که سرمو محکم کوبید به دیوار:پدرسگ حمال سگه وحشی
جوابشو ندادم
نه از ترس از درد شدید سرم
نگام به آیینه کنار دیوار افتاد
خداروشکر رو صورتم کبودی یا خون نبود
نمیخواستم مامان چیزی بفهمه
-فضولیه تو باعث شد علیرضا یه پول گنده ازم بگیره تا دهنش بسته شه تو که زندگیت هیچ تغییری نکرد فقط منو بیچاره کردی
هان !پس بگو چرا مثل گرگ شده بود علیرضا ازش حسابی پول گرفته بود
سرگیجه داشتم حوصله حرف زدن نداشتم
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم
با دست اروم زد به گونم:بلند شو بریم
بی حال گفتم:کجا ؟
-خودتو به خریت نزن هم من هم تو میدونیم کجا بلندشو موش مرده بازی در نیار هر کی ندونه فکر میکنه چاقو خورده
جواب ندادم و بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدم
دنبالش راه افتادم
سرم به شدت درد میکرد حس میکردم جمجمه ام ترک خورده
تو حیاط با مامان روبه رو شدیم
من سرمو انداختم پایین
و عمو طبق معمول زبون بازی کرد و کلاس خیاطی رو بهونه کرد
تو ماشین مرتب نقشه میریخت که باید حواسمون جمع باشه چیکار کنیم و نکنیم که لو نریم
و من تو ذهنم فقط به این فکر میکردم آخرین امیدم ناامید شد
به نیمرخش نگاه کردم و با خودم فکر میکردم چی شد بزنم عمو رو هم بکشم خودمو راحت کنم
تو باغ لعنتیه همیشگی توقف کرد
بی حال و حوصله لباسمو در آوردم
دوست داشتم فقط کارشو بکنه راحتم کنه
از بوسه هاشو رو گردن و سینه ام بدم میومد و اصلا تحریک نمیشدم
کیرش رو بین سینه هام گذاشت و شروع به عقب و جلو کرد
به قفسه سینم فشار میومد ولی حرف نمیزدم که تموم شه
حین عقب و جلو کردن کیرش به لبام میخورد و مشخص بود برای خودش خوشاینده
منو رو به شکم کرد و کیرش رو رو سوراخ کونم میمالید
چون تحریک نشده بودم میدونستم قراره درد بکشم
پس خودم دستمو به کوسم رسوندم و شروع کردم به مالیدنم
چند دقیقه ای اینکارو کردم تا تحریک شدم
کیرش رو اروم اروم تو کونم فرو کرد
شروع به عقب و جلو کرد
کم کم به کارش سرعت داد و نفسای منم تندتر شد
درد سرم داشت یادم میرفت
نزدیک به ارضا شدنش کیرشو از تو کونم در آورد منو برگردوند و پاهامو باز کرد
کیرشو به لبه های کوسم میمالید
پامو باز تر کردم تا تماس بیشتری با کوسم داشته باشه
چندین بار عقب و جلو کرد که خودم گفتم:بکن تو دیگه
کیرشو مالید به چوچولم که گفتم:بکن …منو بکن دیگه…دارم میمیرم
کیرشو فرو کرد که باعث شد نفس عمیقی بکشم
پامو دور کمرش حلقه کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و همزمان با مکیدن گردنم تلمبه میزد
من اون بین ارضا شدم
خودش اینقدر ادامه داد تا آبش رو روی شکمم ریخت
جنازشو از روم کشید کنار که نفسم بالا اومد
خواستم بلند شم که نگهم داشت:یه دورم باید ساک بزنی برام
-گفتم من خوشم نمیاد از این کار
انگشتشو کشید رو کمرم:چرا فکر میکنی مهم اینه تو خوشت بیاد یا نه ؟
از وقتی این همه بابت رابطمون به علیرضا پول داده بود حس میکردم وقیح شده
قبلا احترام بیشتری به من و خواسته هام میذاشت اما الان فکر میکرد که چون خرج کرده من باید تاوانش رو پس بدم
دروغ نگم دیگه ازش ترسیده بودم
هنوز سرم تیر میکشید
صددرصد برا اون کشتن و گم و گور کردن جنازم کاری نداشت
پس بدون بحث سرمو سمت کیرش خم کردم
چون این کارو انجام نداده بودم حرفه ای نبودم
پس اول با دست شروع کردم مالیدن
کمی که کیرش سفت شد
خاطرات بچگی پارسا
#خاطرات_نوجوانی #همکلاسی #جلق
سال ۸۶ اول مهر شد و ما رفتیم مدرسه ( دوم دبیرستان ) روز اولی معلم نداشتیم
من چون قدم بلند بود رفتم انتهای کلاس نشستم
بیشتر رفیقام کلاس روبرویی بودن و فقط من و ۴ نفر از پارسال تو این کلاس بودیم که ۲ تاشون غایب بودن
کنار من یکی اومد نشست بنام امیر که دینش با منی که مسلمون بودم فرق میکرد و از یه استان دیگه اومده بود
تو کلاس یه پدرام نامی داشتیم که خیلی شر بود
پدرام یه سه چهار تا نوچه داشت که خدنگی اونو میکردن! اینا هم ته کلاس ردیف کنار میشستن
چون معلم نیومده بود بچه تو کلاس آلتشونو درآورده بودن که ببینن برای کی بزرگتره!!!
خلاصه گذشت و یه روز پدرام و یکی از نوچه هاش میلاد ته کلاس شروع کردن به جق زدن
من قبلا زیاد شنیده بودم ولی تا به حال از نزدیک ندیده بودم و با کنجکاوی شدید با کنار دستیم امیر مشغول نگاه کردن شدیم
اول آب میلاد اومد و ریخت زمین ، بعدش آب پدرام اومد که اون ریخت رو میز من با دیدنش حالم بد شد و نزدیک شد بالا بیارم که امیر گفت مگه تا حالا نزدی که با دیدن آب پدرام اینجوری شدی؟؟
من گفتم نه بخدا اولش باور نکرد ولی گفت زنگ تفریح که همه رفتن پشت در قایم شو و نرو حیاط که کارت دارم
زنگ خورد و من رفتم پشت در وایسادم تا همه برن
ولی هیچ خبری نبود اومدم سمت میز پدرام، دوست داشتم آبشو ببینم که دیدم روش برگه گذاشته ، برگه رو بلند کردم دیدم خیلی بوی بدی داره و دوباره حالم بد شد، ولی حس کنجکاوی نمیزاشت راحت باشم با مداد زدم بهش و چسبندگیشو داشتم نگاه میکردم دست زدم بهش خیلی لزج بود که یهو در باز شد و امیر اومد گفت تو که بدت میومد؟! خیلی خجالت کشیدم و گفتم به خدا خواستم ببینم چیه گفت پایه ای باهم بزنیم؟!
گفتم من تا حالا نزدم ، گفت اشکالی نداره با هم میزنیم یاد میگیری ! کلا ده دقیقه وقت داریم بیا جلو در اگه کسی اومد جمعش کنیم
رفتیم جلوی در ، من از قبلش سیخ کرده بودم اون درآورد که نیمه خواب بود منم درآوردم و با تف شروع کردیم به زدن (من ادای اونو در میاوردم) ولی نمیشد اون هی میگفت ببین اینطوری بزن
یه چند دقیقه ای زد تا آبش با شدت چند برابری پدرام پرید، من واقعا کپ کرده بودم!! ولی برای من نمیومد که اون خودش شروع کرد برای من زدن ! دو دقیقه نشده بود که دیدم حال عجیبی مثل حالی که گاهی اوقات تو خواب تجربش میکردم بهم دست میده یهو دیدم یه مایعی از سر آلت منم ریخت ، پاهام شروع کرد به لرزیدن و شل شدم و همون حین افتادم زمین و آبم ریخت رو شلوارم !! حس فلجی داشتم امیر میخندید و میگفت پاشو الان زنگ میخوره ولی جدی نمیتونستم منگ منگ بودم که امیر خودش منو جمع کرد و برد سر میز من فقط خوابم میومد و از ترس دیدن شلوارم توسط بچه ها سریع خوابیدم و به امیر گفتم به بقیه بگو مریضم که کسی کاریم نداشته باشه
ادامه داره
نوشته: پارسا
@dastan_shabzadegan
ن شکلات رو بگیر بخورش که امشب کونت پاره است،گفتم به خدا اگه بزارم نزدیک کونم بشی.اون موقع بچه بودم گولم زدی توی کونمو شستی…الان خودم عاشق کونم…خودم برای کردنت تیزش کردم.گفت همون دول موشی رو…ترانه گفت نه خاله از مال خر کلفتره…بلند نیست اما کلفته بد کلفته…خندیدم.خاله گفت نه بابا…باشه ببینیم وتعریف کنیم…مست شدیم…بی رودربایستی لخت شدیم…من کنار بودم.خاله و ترانه یکجوری لب بازی میکردن که اصلا انگار من نیستم…خاله سوتین رو باز کرد وای چه سینه هایی داشت گنده بزرگ کمی ریز آویزون که زیباترشون کرده بود…من رفتم سراغ خاله از پشت سینه هاشو گرفتم…برگشت نگاهم کرد.لباشو آورد جلو.گفت چقدر دوستت دارم سروش…تو اولین کونی بودی که من کردم…اون موقع جرات نزدیک شدن به هیچ دختر پسری نداشتم…ولی تو رو خوب میکردمت…مرسی که به هیچکس نگفتی…چقدر همو بوسیدیم…خودش شورتمو در اورد.گفت وای عجب کلفته ترانه راست میگفت… ولی هنوزم پیش این صفره…کشید پایین به هر چی بگی قسم…قشنگ ۲۵سانت بیشتر کیر بود…تهش اینقدر کلفت بود اندازه یک لیوان بود…ترانه گفت یا خدا اونشب فقط سرش و دیدم این چقدره…بلند شد سرپا دوتایی رفتیم جلوی ترانه حالش خیلی خوب بود سرحال بود…جفت کیرها رو وحشتناک میخورد…گفت سروش منو ببر روی تخت خواب اونجارو دوست دارم.بغلش کردم بردمش…خاله گفت سروش من اول بکنمش.گفتم بکن…کوس دوست داری یا کون.گفت عه میده از کون…گفتم آره راه افتاده…خاله فرغونی از کوس انداخت داخلش لب بازی میکردن وحشتناک…من فقط نگاه میکردم…گفتم خاله بزارم پشتت.گفت آروم چندوقته ایرانم رابطه نداشتم تنگ شده.مال تو هم کلفته…گفتم چشم…روان کننده خودش رو زدم.دادم داخلش گفت وای خاک برسرت با کیر بد مدلت.چقدر سرش کلفته حال نمیده…اون برای کوس خوبه نه کون…گفتم ساکت باش کوستو بکن…میخام کونتو جر بدم…به یاد اولین جری که از کونم دادم…گفت بکن زر نزن.پر چونه…کیرت آتیش بشه کجای دنیا رو میسوزونه.ترانه خندید.لجم گرفت با تمام قدرت کردم توی کونش تا ته رفت…خاله جیغ بدی زد…پدرسگ پاره ام کردی…خندیدم گفتم هرجا رو نسوزونه سوراخ تو رو میسوزونه…ترانه گفت خاله این روانی کون میکنه نمیفهمه درد داره… خاله گفت چون خودش کونیه خوشش میاد فک میکنه تو هم دوست داری…کشیدم بیرون کونش دهن باز کرده بود…خاله چقدر قشنگ تلمبه میزد…یکنواخت و زیبا…صدای ناله قشنگ ترانه واقعا عین یک ترانه زیبا بود…خاله گفت.عزیزم بچرخ داگی کن…اونم گوش داد…من آروم گفتم خاله بریم دوبل بکنیمش…گفت صبر کن.هنوز داغ نیست…راست میگفت… چند دقیقه ای با خاله نوبتی کوسشو گاییدیم…له له میزد برای کیر…گفتم خاله بزار من برم پایین.من دراز کشیدم ترانه نشست روی کیرم تا تهش رفت داخلش…خاله گفت عزیزم خم شو روی سروش،گفت نه نمیخام دونفری نمیشه دردم میاد…گفت مگه قبلا دادی…گفت نه این احمق موقع کردن…هویج کرده بود کونم…بعد کیرشو کرد خیلی دردم اومد…گفت نترس عزیزم من میکنم…هواتو دارم…ترانه خم شده بود روی من…خاله بسیار آروم وزیبا فشار داد داخل کونش.سرش کوچولو بود راهو برای بقیه کیرش باز میکرد… به جان ترانه.من قشنگ کیر خاله رو با کیرم احساسش کردم…ناله های ترانه زیاد شده بود…خاله گفت کوفتت بشه پسر چه کون گرم ونرمی داره این ترانه…چند دقیقه دو نفری کردیمش…گفت سروش عزیزم خیلی اذیتم…تو در بیار.گفتم چشم…من درش آوردم.رفتم بیرون…داگی داشت به خاله کون میداد…جا کیرش باز شده بود…یکجوری کیر رو میکرد داخلش میکشید بیرون نفس ترانه بند میومد…تا ته کیرش کرد توش بهم اشاره کرد رفتم جلو…باور کنید اون صحنه بینظیر بود…گفتم وای میخاد آبم بیاد.گفت نه نیاد میخام منو بکنی…برو بگیرش زیر آب یخ…رفتم انجام دادم برگشتم…خاله یکجور کون ترانه رو پر آب کیر کرد انگار با۴لیتری ریختن داخلش…خودش کیرش و تمیز کرد.گفت حالا بیا جلو…پاهاشو داد بالا گفت حالا منو بکن…تلافی کن…گفتم چشم…ترانه هم از دستشویی اومد.گفت نامردها کونم به هم جمع نمیشه…سروش جرش بدی ها…گفتم چشم…کردم کون خاله…ترانه سینه هاشو میخورد… چند دقیقه کردمش…دوباره شق کرد.سینه هاش هم نوکشون برجسته شده بودن…آبم اومد ریختم کونش…گفت آفرین پسر خوب…حالا نوبت منه…ترانه گفت خاله بخدا کوس و کونم میسوزه.نمیتونم دیگه…گفت کی باتو کار داره میخام کون کپل اینو بکنم…ترانه زد زیر خنده.گفتم به جان خاله اگه بدم…گفت دلت میاد ندی…دیدی چی کونی بهت دادم…گفتم میخواستی ندی.خاله جلوی زنم میخای منو بکنی.تا آخر عمر این بهم میخنده…همین الان داره میخنده.خاله گفت خیلی ازت دلخور شدم…پس نمیدی…گفتم نه که نمیدم…گفت آلمان کنسل ها…گفتم بگو بهشت آلمان جای خود داره…ترانه گفت نمیده خاله وقتی جدی باشه میفهمم…گفت گوه خورده اونی که نمیده صد بار میده.این اداشه…گفتم به جان مامانم و ترانه نمیدم…من مرد هستم کونی و دختر که نی
Читать полностью…باباش و به چی و به کی قسم خورد.تا اینکه من گفتم راستش خاله ام دوجنسه است چهره و قیافه و زیباییش زنونه است اما کیر داره از ده تا مرد گنده تر.میکنه…از صدتا مرد بدتر…گفت نه دروغ میگی…گفتم عه چیه هی مث نقی معمولی میگی دروغ میگی دروغ میگی.چرا باید دروغ بگم…پدربزرگم فهمیده بود که پنهانی فرستادش آلمان دیگه…برای جلوگیری از آبروریزی…گفت تو از کجا میدونی که بقیه حتی مامانت هم نمیدونه…گفتم این یک راز بزرگتره که اگه بکشیم هم بهت نمیگم…با اون کون دردش تیز و تند بلند شد نشست گفت قربونت بشم بگو دیگه.مگه من عشقت نیستم خانومت نیستم…گفتم هستی و همیشه هم باید باشی اما نمیگم اصرار نکن…فهمید شوخی ندارم…اون شب گذشت…چند روزی با خاله کارهاش رو میکردیم.و بعضی شبها برای شام خونه من بود ولی زود میرفت… دل و دماغ نداشت…یکشب پرسیدم خاله چته چرا ناراحتی…گفت اینجا تفریحی ندارم خسته شدم.اونجا بچه ها و گروههای شیمیل ترنس …غیره زیاده همه با هم هستیم…ولی اینجاحالم دیگه داره ازین فرهنگ بهم میخوره…ازین شال و روسری…گفتم بیا بریم خونه ما…لبی تر کنیم…گفت لامصب چرا چند شبه نمیگی پس…دهنم خشک شده برای یک جام شراب…گفتم نگفتی آخه…گفت چاقالو حتما باید بگم.با اون کون گنده ات…گفتم خاله دلت رفته یکبار دیگه این کون رو بکنی ها…گفت نه پشمالو شدی خوشم نمیاد…کون دلم میخاد بزرگ و سفید…گفتم چی کم اشتباهم هستی.دلش بزرگ و سفید وتنگ میخاد…گفتم خاله چرا عمل نکردی مرد یا زن بشی…گفت گرایشم به مرده ولی پدر ومادرم چون از کودکی اسم دخترونه روم گذاشتن و فک میکردن دخترم چون اندام دخترونه داشتم…قسم دادن منو که تا زنده اند به کسی نگم و عمل نکنم.برای همین…بعدشم من الان با این روش همیشه کوس و کون تازه در اختیارمه. واکثر خانومایی که میکنم متاهل هستن…چون نه شوهرشون میفهمه با مرد دیگه بودن…نه کسی شک میکنه…طرح دوستی میریزیم و رابطه بر قرار میشه…گفتم ایوالله…گفت سروش از زندگیت لذت ببر چون عمر آدمیزاد کمه زود تموم میشه…اونشب بردمش خونه خودم… بی دین ترانه یکجوری لباس پوشیده بود کوس وکون رو انداخته بود بیرون که حد ومرز نداشت…خاله نمیتونست شهوتش رو مخفی کنه…حالش خراب میشد.من میفهمیدم.نوجوون بود کیرش به اون گندگی بود…الان که جوونه و توی اوج…ببین چه کیری داره..رفتم آشپزخونه…گفتم لامصب این چه لباسیه پوشیدی…چرا تاب پوشیدی خم میشی تا نوک سینه هات معلوم میشه…کونت داره شلوارکت رو پاره میکنه اینقدر بزرگه این کونت…کوست از جلو قلمبه زده بیرون…الانه که از شهوت زیاد سکته کنه…گفت مگه نگفتی طبیعی کنم.انگار که نمیدونم…گفتم يکدفعه ای لخت میشدی طبیعیتر نبود…گفت برو دیگه اذیتم نکن…کار دارم…برگشتم توی پذیرایی باور کنید خاله داشت کیرش رو زیر لباسش جابجا میکرد…گفتم چیه چی شده؟گفت کوفتتت بشه…عجب تپلی گیر آوردی…چی ناز و قشنگه…گفتم نکنه بهش چشم داشته باشی ها…این فقط مال منه…خندید.گفت بخیلی دیگه…گفتم من هم بخوام اون نمیخاد…گفت اتفاقا فک کنم اون بیشتر میخاد…میدونم بهش گفتی…ولی میخاد جوری خودشو نشون بده که انگار نمیدونه…گفتم راستش آره یک کون ازش گاییدم سر همین مسئله. بهم کون نمیده میگه سر کیرت کلفته…گفت تو رو خدا زبونش رو بگو بسته نگه داره…من که میرم ولی آبروی بابا مامانم میره…گفتم خیالت راحت…دوستان شاید بعضی ها باور نکنند و فک کنند اینها تخیلات یک ذهن جقیه…نه آقا این یک ماجرای کاملا واقعیه که اسامی عوض شده…و چیز غیر طبیعی نیست از این ترنسها دوجنسه زیاده همه جای دنیا…ولی تو فرهنگ ما هنوز بنده خداها رو قبولشون ندارند…حالا یکی مث خاله من پدر مادرش دوستش دارند هزینه میکنند میفرستنش جای خوب زندگی کنه…ولی یکی دیگه چی بگم والله…و منو خاله با هم خیلی دوست و صمیمی هستیم .دیگه کسی که از کودکی زیر خواب یکی دیگه بوده…که نمیتونن دو نفر برای هم لایی بکشن…در ضمن خاله من جراح داخلی هست و بسیار هم باهوش و زرنگه…و رتبه کنکورش دو رقمی بود…حس و حال هم رو خوب درک میکردیم… میدونستم کیرش رو برای ترانه راست کرده…من تا اون موقع اصلا فک نمیکردم ترانه هم دلش با خاله باشه.اصلا فکرش هم به ذهنم نرسیده بود…رفتم بیرون کمی چیپس و مزه و نوشیدنی بگیرم…فراموشم شده بود نیم ساعتی طول کشید تا برگشتم…وقتی اومدم دیدم صدای خنده دوتاشون بلنده.خیلی آروم در رو باز کردم رفتم داخل دیدم همه چی طبیعیه…ترانه داشت از خاطرات عروسی ما تعریف میکرد…سلام دادم رفتم داخل…رفتم دستهامو شستم برگشتم توی اتاق تا لباس خونه بپوشم…ترانه اومد داخل گفت چقدر خوبه این خاله با تمام ایل و تبار مامانت فرق داره…گفتم زیاد رو ندادی بهش که فک کنم کیرشو برات تیز کرده…البته بخدا من فقط شوخی کردم جدی نگفتم که…گفت وای نه کیرش خیلی گنده است.گفتم تو کیرشو کجا دیدی.گفت بخدا یک لحظه آرومی زیر چشمی نگاه
Читать полностью…اغ شد.گفتم چرا آب داغ ریختی توی اونجام.
گفت من نمی شورم اگه بشورم هم خوب میشورم…بعد فهمیدم چیزی رو جا کرد توی شورتش…نگو دوجنسه است کیرشو جا کرد.تو شورتش…منو گذاشت گفت بشین زور بده ابجوشها از سوراخت بیاد بیرون تمیز تمیز بشی…گفتم باشه نگاه نکن…چندتا زور دادم گفتم خیلی میسوزه خاله دارم میمیرم…گفت الان خوب میشه…پشت سرش گوزیدم و اندازه یک نعلبکی آبکیر از کونم ریخت بیرون…گفتم خاله اینها چیه…گفت کف رفته توی بدنت خوب تمیزت کرده خوبه…تمیز شدی…بلند شو چون بچه خوبی بودی میخوام بهت جایزه بدم…گفتم چی جایزه…ممه های خوشگلش رو که گنده بودن.گفت میخوام بدم مث بچه کوچولوها بخوریشون…گفتم عه من فک کردم میخوای پول بدی تو مدرسه ساندویچ بخورم…گفت خنگه اینجا پولم کجا بود…رفتیم بیرون بهت پولم میدم…گفت فعلا بیا ممه بخور خوشت میاد…واقعا خوب بود…چقدر خوردم نوکش توی دهنم گنده میشد…شومبولم گنده شد…نگاه کرد گفت شومبولشو نگاه کن…چی گنده شده…گفتم نمیدونم چرا وقتی میمی میخورم چرا اینجوری میشم.منو برد بیرون با کرم دور سوراخمو خوب چرب کرد.گفت بذار کرم بزنم که اگه شماره دو داشتی درد نگیره.اگه درد گرفت به مامان نگو.بیا به خودم بگو…اصلا به مامان نگو که چطوری شستمت…بیا این هم پول که یک ساندویچ تپل مث خودت بخوری.خلاصه دیگه کار ما شده بود هفته ای دوبار دوش گرفتن و حال کردن.دیگه فهمیده بودم اگه کسی بفهمه کارمون ساخته است…دیگه منو توشی میکرد و خودشم دمز میخوابید لای کونش میزاشتم…کونش گنده بود کیرم حتی به سوراخش هم نمیرسید… ولی خوشم میومد.کونش چاق بود.ولی اون اینقدر تو سوراخم کرده بود توی ۹سالگی عاشق دادن بودم.دیگه کیرشو میداد بخورم. مال منو هم خوب میخورد… یکبار گفتم خاله چرا مامانم از اینها نداره تو داری ولی بابام از اینها داره مث مال تو بزرگ میشه کوچیک میشه…گفت وای دیگه ازین حرفها اصلا به کسی نگی ها.گفتم باشه نمیگم…در ضمن اینو بگم کیر عجیبی داشت سرش خیلی کوچیک بود هر چی جلوتر میرفت کلفت تر میشد.وقتي که ته کیرش رو میگرفتم به چی به کی قسم…دستم دورش نمیرسید…فک کنم به خاطر همین مدلش هم بود که اولش که میکرد کونم دیگه دردم نمیومد بیشتر که میرفت داخل حس جر خوردن پیدا میکردم…تا سن۲۰سالگی که دانشگاه تهران پزشکی قبول شد.ورفت دانشگاه هفته ای نبود منو نکرده باشه…ازدواج هم نمیکرد خیلی هم خواستگار داشت…پزشکی عمومی که گرفت…هیچ کس نفهمید چی شد رفت آلمان…رفت که رفت…خیلی خوشگل و قد بلند هم بود…خیلی مهربون…من زمانی که ۲۰سالم بود و دیگه همه چیز رو میفهمیدم تازه فهمیدم دو جنسه بوده…من تازه دوزاریم جا افتاد که چرا ازدواج نمیکرد و چرا بابابزرگم که مذهبی معتقد بود پنهانی فرستادش آلمان…تاسال۴۰۱که پدربزرگم فوت شد وکلی ثروت برای دوتا دخترش که مامان من وهمین خاله ام و دوتا پسرهاش باقی گذاشت…این خاله ما برگشت ایران حالا برای پول بود چی بود بعد از چند سال برگشت.مامان بزرگم هم که خیلی وقت بود مرده بود…شب بود گوشیم زنگ خورد پسر داییم بهم زنگ زد.گفتم ها چیه کون گشاد این وقت شب زنگ زدی…گفت مگه خبر نداری گفتم از چی؟گفت کوسخول عمه بهاره داره بر میگرده…عمه اون بود و خاله من…گفتم چرت نگو،،؟گفت به خدا…همه ميدونند مامانت بابات.چرا به تو نگفتن…گفتم برای اینکه من بدبختم…بعد ازون زنگ زدم مامانم. گفتم مامان خاله داره برمیگرده چرا بهم نگفتی…گفت من تازه فهمیدم…دیر وقت بود گفتم فردا صبح بهت بگم…خانومم گفت سروش این خاله کوچیکته که یکدفعه ای غیبش زد…گفتم آره…چرا رفت…گفتم رفت تخصص بگیره…میگن متخصص جراحی داخلی شده…شنیدم خیلی خر پوله…گفتم والله چی بگم خب پزشکه دیگه…گفتم ولی من اینو خیلی دوستش دارم…اونم منو دوست داره…گفت اگه دوستت داره چرا تا الان یکبار بهت زنگ نزده ارتباط نداشتین…گفتم این یک راز مهمه که فقط من میدونم.و حتما فقط پدر و مادرش میدونستن… گفت تو رو خدا بهم بگو…گفتم نمیتونم…گناه داره…برای همین چند ساله از ایران رفته…گفت گندی چیزی بالا آورده؟گفتم اصلا و ابدا…خیالت راحت.فکر بد نکن…خاله ام خیلی آقاست…خندید گفت لوس خاله ام خیلی آقاست…خندیدم…گفت تو رو خدا بگو چیه؟گفتم به شرطی که بزاری کیرمو تا ته کونت بکنم توش.گفت وا مگه دیونه ام…بی پدر اینقدر کلفته توی کوسم به زور جا میشه اونوقت بزارم تا تهش بکنی کونم…جر میخورم…گفتم گناه دارم خیلی وقته کون ندادی بهم…گفت اگه رازت خوب باشه از روی ساعت۵دقیقه بهت کون میدم اونم فقط سرشو بکنی …خودم با دست نگه میدارم…گفتم رازم خیلی مهمه…اگه بدونی ۲۰بار بهم کون میدی…گفت نه بابا…گفتم به جون مامانم.خیلی خیلی مهمه.گفت پس برو لوبریکانت بگیر با روان کننده.ولی باید هول نشی مراعات کنی دردم نیاد.خیلی خوشحال شدم.آخه ترانه یک کون بزرگ و سفید داره…خیلی تنگه…نمیزاره بکنمش.فقط کوس بهم میده
ی بالا برد تا اینکه دیشب تصمیم گرفتم چراغ بدم و حالیت کنم که میخوام باهات رابطه داشته باشم … آهههههه … بزن … بزن … حال میده… وااااای … چه کیری داری … شوهر خاله عوضیت دیگه حال سکس نداره … از کار افتاده شده … تازه ببینی میگی این دودوله، کیر نیست …
وااااای مهتاب هم زبونش باز شد … عین خودمه… منو باش که می ترسیدم حرف بزنم
من : اینا رو ولش کن … جنده من کیه
مهتاب : من … من جنده تم … تو هم دیوث خودمی … بکن خودمی … کونی خودمی
وااااای با این حرفا حشرم طغیان کرد …
من : جنده داره آبم میاد
مهتاب : بریز تو کصم … کصم رو پر کن … خیلی وقته آب مرد ندیده … اووووووف … آییییییییی
یهو آبم پاشید تو اعماق وجود مهتابم… همزمان صدای اونم در اومد و شروع کرد به لرزش … خدای من ! به آرزوی دیرینه زندگیم رسیدم … تو عمرم اینجوری حال نکرده بودم … هر دو غرق عرق بودیم و داشتیم نفس نفس میزدیم و من از پشت گردن مهتاب رو غرق بوسه کرده بودم در حالیکه کیرم هنوز تو کصش داشت نبض میزد …
من : مرسی عشقم … تا آخر عمر نوکرتم … خیلی دوست دارم … بیا قول بدیم تا آخر عمر برای هم باشیم
مهتاب : بی شرف میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام ؟ بعد از این دیگه کونت پاره است … دیگه شوهرم تویی … حتی اون زن جنده تو با اجازه من باید بکنی … اگه پسر خوبی باشی برات همه جوره پایه ام
من : فرمانده تویی … هر چی بگی چشم … حاضرم بخاطر تو از همه چی بگذرم
مهتاب : همه چی ؟
من : آره عشقم … آدم جنده ای مثل تو داشته باشه دیگه از دنیا چی میخواد ؟
بدون اینکه حواسمون باشه دو ساعت مشغول عشق و حال بودیم … سریع لباس پوشیدم و مشغول بردن وسایل سفره عقد به ماشین شدم که در حین کار شوهر خالم از راه رسید و ازم کلی تشکر کرد و منم تو دلم همش بهش فحش میدادم و میخندیدم که دیوث تا الان زنتو حسابی گاییدم و جنده خودم کردم
ادامه دارد…
نوشته: مهران
@dastan_shabzadegan
اب در جواب با حالت شوخی گفت : تو هم کارت بد نبود ، معلومه زنت خیلی چیزا بهت یاد داده …
خلاصه اون شب در شرایطی تموم شد که من در خلسه اتفاق پارکینگ مست بودم و اصلا حواسم به مراسم عقد نبود و حتی چند بار زنم و یکی دو نفر از فامیل بهم گفتن معلومه حواست کجاست ؟
موقع خداحافظی آخر شب که همه مهمونا رفته بودن و ما هم دیگه داشتیم می رفتیم ، خاله مهتاب گفت : مهران جان فردا فرصت داری بیای یه کمک کنی وسایل سفره عقد رو ببریم تحویل بدیم ؟ منم گفتم خاله تا ظهر تو شرکت کار دارم ولی سر ظهر میام . اینجوری گفتم چون شوهر مهتاب معمولا برای ناهار میاد خونه ، بقیه از جمله زن خودم یهو شک نکنن . نصف شب به مهتاب چت دادم علت حرفم رو بهش توضیح دادم و گفتم هر وقت خواستی زنگ بزن تا بیام و براش یه استیکر 😘 فرستادم . بلافاصله اونم جواب داد گفت : باشه عزیزم خبرت میکنم و برام یه قلب فرستاد … وااااای از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم… صفحه جدیدی تو رابطه من و خاله مهتاب باز شده بود که سالها آرزوشو می کشیدم . اون شب هر چند زنم خیلی خسته شده بود و میگفت حال نداره ، ولی من از شدت حشریت ولش نکردم و حسابی گاییدمش ، حتی وسط سکس گفت : چته ؟ خیلی حشرت بالاست … منم گفتم : عشقم امشب حسابی سکسی شده بودی ، عجله داشتم بیاییم خونه تا ترتیبت رو بدم … اونم حسابی خرکیف شد ، غافل از اینکه موقع تلمبه زدن داشتم تصور میکردم که خاله مهتاب زیرم خوابیده .
صبح شرکت بودم که مهتاب زنگ زد و گفت میتونی ساعت ۱۰ اینجا باشی ؟ منم گفتم شما جون بخواه عزیزم ، چشم سر ساعت میام . خاله با خنده گفت : امان از دست توی زبون باز ، پس منتظرم …
ساعت ۱۰ رفتم خونه مهتاب ، آیفون رو زدم بدون صحبت در باز شد و من نفهمیدم آیا کسی خونه هست یا نه ؟ رفتم بالا ببینم چه خبره و وسایل رو چجوری باید ببریم ولی ته دلم خدا خدا میکردم خاله تنها باشه بلکه بتونم یه حالی بکنم … رفتم بالا دیدم در واحد بازه … با صدای بلند سلام گفتم و رفتم تو ، صدا خاله از اتاق اومد که بیا تو ، تو هال بودم که خاله از اتاق خارج شد و سلام داد . گفتم خاله بقیه کجان : گفت سیروس ( شوهرش) که مغازه است ، مهسا پیش پات با نامزدش رفتن بازار خرید داشتن ، ماهان (پسرش) هم که رفته مدرسه … یه نگاه انداختم دیدم همه وسایل سفره عقد بسته بندی شده و فقط آماده بردن هستن … تو کونم عروسی بود ولی باز محض احتیاط و سنجش فاز مهتاب گفتم : خب خاله من در خدمتم ، چیکار باید بکنم ؟
گفت : حالا از راه رسیدی ، وقت زیاد داریم ، بشین یه چیزی بیارم بخور ، بعدا اینا رو ببریم تحویل بدیم ، گفتم چشم … خاله با خنده گفت : چقدر هم بچه حرف گوش کنی هستی . منم گفتم : خاله تا حالا شده من حرف تو رو گوش نکنم ؟ گفت : خداییش نه … تو از اولش پسر خوبی بودی و همین اخلاقت هم باعث شده که تو فامیل تو رو بیشتر از همه دوست داشته باشم … منم بلافاصله گفتم : منم تورو بیشتر از همه دوست دارم ، یهو خاله برگشت با حالت شیطنت گفت : یعنی حتی بیشتر از عاطفه ؟ ( زنم ) … واااای داره کار خوب پیش میره ، بلافاصله با حالت اخم گفتم : مهتاب جونم ؟؟؟ اون که یه تار موی تو نمیشه !
مهتاب : اوووووه پس خوشبحال من
اینو گفت و رفت سمت آشپزخونه ، منم دنبالش راه افتادم … تعلل جایز نبود ، دنبال اولین فرصت بودم که به خواسته دیرینه خودم برسم ، تا تنور داغ بود باید میچسبوندم… خاله رفت سراغ یخچال و پرسید چی میل داری ، منم که رسیده بودم پشت سرش گفتم : فقط تو رو … و از پشت بغلش کردم … همینطور جلوی یخچال بدون هیچ عکس العملی ایستاد گفت : دیشب که دستمزدت رو گرفتی ، دیگه چی میخوای ؟ با حالت لوس بازی در حالی که دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم و به سمت خودم فشارش میدادم گفتم : خاله ؟؟؟ اون که پیش پرداخت بود … نامرد نباش ، زیر حرفت نزن … و لبامو رو گردنش گذاشتم . واااای بوی عطر تن خاله مستم می کرد ، چقدر این زن خواستنی و تو دل برو بود … بلافاصله کیرم سیخ شده بود و به کون خاله فشار میآورد و من ذره ذره گردن و لاله گوش مهتاب رو غرق بوسه میکردم و گاهی زبون میزدم تا حشری بشه و اینم شد … نفسهای خاله تند شده بود و صدای آه ریزی از دهنش خارج میشد ، همچنان بی حرکت ایستاده بود و به من اجازه داده بود که کارمو بکنم ، رفته رفته منم داغ تر می شدم و دستهام روی تن قشنگش شروع به حرکت کرده بودن . خاله یه شلوار تنگ خونگی با یه تاپ آستین کوتاه تنش بود که تنگی لباسا همه قشنگی های وجودش رو به نمایش گذاشته بود . چند بار از روی لباس سینه هاشو فشار دادم و از روی شلوار کصش رو مالیدم و با سکوت رضایتش و صدای ناله هاش فهمیدم که اجازه دارم پیشروی کنم ، پس دستامو بردم زیر لباسا … یه دستم زیر سوتین داشت ممه های درشت خاله رو فشار میداد و دست دیگم رفته بود زیر شورت و کس ناز و خیس م
خوشگلم
حالا کجا بریم، بریم خونه یا بریم بیرون… فوری گفتم بریم خونه… بابایی خندید و گفت پس دلت باز ماساژ میخواد نه؟
با سر و لبخند گفتم آره و بابایی دستشو گذاشت رو پامو گفت هر بار که میریم جلوتر یه لذت بهتری رو کشف میکنی و امروز واست یه سوپرایز دارم
خودمو لوس کردمو گفتم چیه
بابایی گفت میریم و میبینی… بعد از رسیدنمون مث سری قبل یه شنا رفتیم و بعدم رفتیم یه حموم ولی اینبار بدون اینکه بابا چیزی بگه سوتینمو کندم و با شرت رفتیم تو وان… رفتم و روی پای بابایی نشستم
بابایی بغلم کرده بود و دیگه قشنگ داشت سینمو میمالید و همزمان لبمو میخورد
چند دقیقه ای گذشت تا بلند شدیم و رفتیم زیر دوش
بابایی دوباره منو شست و گفت دستت
دستمو دراز کردم و اونم شامپو بدنو ریخت کف دستم
میدونستم باید چکار کنم
دستمو بردم تو شرتم و پشتمو و نازمو شستم
بابایی حسابی شیطونیش گل کرده بود کش شرتمو کشید و آب ریخت رو نازم و از بالا نگاهش کرد و گفت ببینم تمیز شده یا نه؟ و خندید
گفتم نکن بابایی خجالت میکشم
بابایی هم گفت قرار شد پیش بابایی خجالت نکشی
خلاصه یه حوله پیچید دورمو بازم بردم تو تخت
خودشم رفت که شورتشو عوض کنه
منم شرتمو عوض کردم و منتظر بابایی موندم تا اومد
خوابید کنارم و یکم نگام کرد و گفت تو بهترین دختری هستی که وجود داره و زل زده بود به چشمام و لبشو گذاشت رو لبم
کم کم شروع کرد خوردن
چقدر حس آرامش خوبی داشتم مخصوصا وقتی سینمو کرد تو دهنش دلم میخواست ساعتها ادامه بده صدای ملچ و مولوچش تو کل اتاق پیچیده بود
گاهی وزن سنگینش اذیتم میکرد ولی خودش زود متوجه میشد و دستشو ستون میکرد
شکممو بوسید بوسید تا رسید به شرتم
گفت امروز قراره تجربه های بیشتری کنی و یه راست نازمو از رو شرت بوس کرد و یواش با دندون گازش میگرفت
بهم گفت بچرخم و با پشتمم همین کارو کرد و پشتمو یواش گاز گازی میکرد تا اینکه دستشو برد و دو طرف شرتمو گرفت و یواش شرتمو کشید پایین
حسابی خجالت کشیدم ولی با تعریف بابایی از پشتم و بوسه هاش خجالتم رفت
میگفت چه کون خوشگلی داری چه سفیده و سوراخمو بوس میکرد و زبون میزد
قلقلکم میومد ولی تحمل میکردم تا اینکه بهم گفت یکم جابجا بشم تا یه متکا بزاره زیر شکمم
یکم که سوراخمو خورد زبونشو برد و کشید رو نازم و گفت آخ آخ آخ کس کوچولوت چه آبی انداخته و همشو کرد تو دهنش و میک میزد
انقدر حالم خوب بود که ناله میکردم بابایی زبونشو فشار میداد تو نازم و گاهی هم سوراخمو میک میزد تا اینکه یهو انگشتشو کرد تو سوراخم
یه آیییی گفتم و خودمو جمع کردم
دردم اومده بود
گفتم بابایی درد داره
گفت اگه دوست داری دختر بابایی بمونی باید تحمل کنی اینجوری بابایی هم هر چی بخوای واست میکنه و شروع کرد نازمو خوردن
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه از زیر تخت یه چیزی آورد که خیلی خوشگل بود به بابایی گفتم این چیه
گفت این اسمش پلاگه و برای خانوماست گفتم واسه کجاشونه
گفت واسه کونشونه مث آمپول یه لحظه درد داره ولی بعدش خوب میشی و با یه پماد چربش کرد و انگشتشو درآورد و اونو شروع کرد یواش و بازی بازی کردن و فشار میداد
یباره یه درد شدید پیچید تو پشتم و سوراخم سوخت
یه جیغ زدم و بابایی گفت تموم شد رفت تو
خیلی درد داشت ولی یاد حرف بابایی افتادم
بابایی گفت این کوچکترین سایزش بود و برای نوجوونا هست الانم اینو باید بزاری بمونه تو کونت بمونه تا سری بعد که همو ببینیم… هر موقع هم دستشویی داشتی یواش درش میاری دستشویی میکنی بعد پلاگو بشور و بکنش داخل
بهش گفتم من نمیتونم بابایی خیلی درد داره اما بابایی گفت بهت گفتم اگه دوست داری دختر بابا بمونی باید حرفمو گوش کنی و شروع کرد نازمو خوردن
با اینکه درد داشتم ولی وقتی نازمو خورد دردم کمتر شد تا اینکه بعد چند دقیقه دوباره لرزیدم و از بس حالم خوب بود میخواستم غش کنم
بابایی کلی قربون صدقم رفت
با اون پلاگه همش فکر میکردم دستشویی دارم اما بابایی می گفت عادت میکنی فقط حواست باشه کسی نفهمه وگرنه همه چی تمومه
بابایی همونجوری لخت از پشت بغلم کرد و یواش گردنمو میخورد تا اینکه خوابم برد
پایان قسمت اول
اگه مورد پسندتون بود لایک کنید اینجوری قسمت دوم رو زودتر میزارم
نوشته: مینا جوجو
@dastan_shabzadegan
نداشتم ولی حس خوبی بود
آب استخر سرد بود و با بابایی رفتیم تو آب
یکم هول شده بودم و بابایی رو محکم بغل کردم بابایی گفت نترس و بهم بچسب… دست بابایی زیر باسنم بود و منو میکشوند بالا و بهم گفت نفستو حبس کن تا با هم بریم زیر اب
کلی اون روز بابایی آب بازی کردیم و انقدر بابایی رو دوست داشتم که همونطور که تو بغلش بودم چند تا بوس عمیق به بابا دادم و بابایی میگفت آدمایی که دختراشون رو دوست دارن لب دختراشونو میخورن
خلاصه چند باری کارمون همین بود ومن به عشق استخر و شنا میومدم پیش بابایی
بابایی هم سعی میکرد بهم شنا یاد بده و توی آب دستشو زیر شکمم میزاشت یه برعکس دستشو زیر کمر و باسنم میزاشت و می گفت پا بزن… گاهی هم بابایی میزد رو باسنم که شرت نصفشو پوشونده بود و میگفت کون تپلی من کیه و منم میخندیدم…
بابایی عاشق ماساژم بود و گاهی منو ماساژ میداد یا بهم میگفت بیا منو ماساژ بده و منم سعی میکردم ماساژش بدم اما چون دستم جون نداشت بابایی به شوخی میفته انگار مورچه رو بدنم راه میره و دوتایی میخندیدیم
بابایی یبار بهم گفت یه ماساژ هست که با دهن هست و خیلی خوبه یبار واست انجام میدم و منم چون عاشق ماساژ بودم بهش گفتم باشه
یبار که از استخر اومدین بیرون بابایی گفت بریم ماساژ با دهن رو یادت بدم که تو هم یاد بگیری
منم قبول کردم اما بابا گفت باید قبلش بریم حموم که خوب بشورمت یکم من من کردم و گفتم نمیشه خودم برم قول میدم خودمو تمیز بشورم بابایی گفت اگه دوست نداری اشکال نداره… ترسیدم دوباره ازم ناراحت بشه واسه همین گفتم اشکال نداره و بابایی گفت منو تو که الان لخت تو استخر تو بغل همیم چه فرقی میکنه تو حمومم همینه فقط یکم شامپو بدن میزنیم به هم
دستمو گرفت و رفتیم تو حموم… یه جایی بود مث استخر کوچیک که بعد فهمیدم اسمش وان هست اونجا رو پر آب گرم کرد و یکم شامپو ریخت و بهم گفت لخت شو و خودشم با مایو ایستاده جلوم
منم با یه شورت و یه سوتین
بابایی گفت پس چرا سوتینتو در نمیاری و با خنده گفت کسی با با سوتین نمیره حموماااا
منم خندیدمو گفتم خب زشته
بابایی گفت منو تو قرار شد خجالتی نباشیم مگه سینه تو با سینه من چه فرقی میکنه اگه اینطوره منم با تیشرت باید باشم گفتن آخه مامانم گفته سوتینتو نباید کسی ببینه
بابایی گفت خب لابد سینه مامانت قشنگ نیست که دوست نداره کسی ببینش و گفت تو اصن سینه مامانتو دیدی؟
گفتم آره… بابایی گفت لابد بزرگه و نوکشون گندس… سرمو تکون دادم و گفتم اوهوم… بابایی گفت خب واسه همینه دوست نداره کسی سینشو ببینه… خلاصه راضی شدم و سوتینمو درآوردم ولیی حسابی خجالت کشیدم
سینه هام تازه داشتن درمیومدن و بابایی با دیدنشون گفت خب حالا مثلا چی شد… اتفاقی افتاد… سینه به این قشنگی و دوتایی رفتیم تو وان
بابایی گفت بیا تو بغلم بشین تا یکم ماساژت بدم بدونی تو وان هم چه کیفی میده و پاشو دراز کرد
منم رفتم تو بغلش نشستم و مث خودش پامو روی پاش دراز کردم و تکیه دادم با بابا
بابا هم دستشو انداخت دور شکمم و تکیه داد به عقب
یکم آب ریخت و سعی میکرد شونه هامو بماله حس خوبی بود انگار تو آرامش مطلق بودم و فقط صدای آب میومد که بابایی می ریخت رو شونم چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بابا گفت خب بریم دوش بگیریم
یکم شامپو بدن بهم زد و شروع کرد شستنم سینه هامم شست و یکم باهام شوخی کرد و گفت وااای می می شو ببین چه تیزه… خندیدم و گفتم نکن بابایی خجالت میکشم
بابایی کل بدنمو شست و گفت دستتو بیار جلو و شامپو بدن ریخت کف دستم و گفت دستتو بکن تو شرتت و کس و کونتو خوب بشور
با این حرفش هنگ کردم… گفت چیه مگه… مگه اسمشون این نیست؟
گفتم خب اینا فحشه… خندید و گفت اینا اسمشونه کجاش فحشه
گفتم آخه پدرم همیشه به مامانم میگه… بابایی گفت چی میگه؟
سرمو انداختم پایین و یواش گفتم به مامانم میگه کس کش کونی
بابایی خندید و گفت خب اونوقت شما به کص و کون چی میگین
گفتم میگیم با پشتمون میگین پشت به جلو مونم می گیم ناز
بابایی بازن خندید و گفت خب حالا پشتتو و نازتو خوب بشور منم بخاطر اینکه بابایی ناراحت نشه دستمو کردم تو شرتم و حسابی باسنمو و نازمو شستم
بابایی گفت خب بشین تا پاهاتم بشورم… با یه لیف حسابی پاهامو شست کلی خندیدم چون قلقلکی بودم بعدم یه حوله پیچید دورم و خودشم شست و با یه حوله خودشو خشک کرد و منو بغل کرد و برد تو اتاق خودشون رو تخت، و یه شرت صورتی با یه صورتک که چشمک میزد بهم داد و گفت اینو عوض کن تا من یه شربت خوشمزه بزنم تا بیام ماساژت بدم
بابایی رفت خودشم شورتشو عوض کرد و دوتا شربت درست کرد و آورد منم شورتمو عوض کردم و دوبار حوله رو پیچوندم دورم
شربتو که خوردن یکم گلوم سوخت ولی مزش خوب بود بابایی گفت یکم اون شربته که بهت آرامش میده رو بیشتر ریختم که قشنگ حال کنی موقع ماساژ
نشوندم رو تخت و با یه سشوار موهامو
وگرنه نمیزارن
گفتم حتی با خانومتون
گفت حتی به خانومم
گفت من از امروز بهت پول میدم که نگران آدامس فروختنت نباشی
چشمام از خوشحالی برق میزد ولی باید باز برمیگشتم به اون پمپ بنزین لعنتی
حسابی ته دلم ذوق داشتم…اونقدری که همه آدامس هامو ریختم تو آشغالی و به مریم الکی گفتم همه آدمسامو فروختم
قرار بود چیزی به مریم و هیچکسی نگم چون اگه میفهمیدن اون آقاهه دیگه کمکم نمیکرد
خلاصه هر چند روز یکبار میومد دنبالم و میرفتیم رستوران و غذا میخوردم و کلی بهم خوش میگذشت
حتی یبار بهم گفت دوست داری بریم شهربازی و من از شدت خوشحالی گفتم واااای خیلی دوست دارم
گفت پس اگه دوست داری بریم باید مریم رو بپیچونی
یه برنامه ای چیدم که از اون روز به بعد من یه پمپ بنزین دیگه برم و مریمم همونجا بمونه اینجوری مثلا هم من آدامس بیشتری می فروختم هم کمک مریم میکردم و بهش پول میدادم
بالاخره با اون آقاهه چند روز بعد هماهنگ کردم و ظهر به بهونه رفتن به پمپ بنزین دیگه رفتیم رستوران
آقاهه بهم گفت اگه بهم بگی بابایی حس میکنم بیشتر دخترمی و بیشتر دوستت دارم
از اونجایی که من یاد گرفته بودم یکم زبون بریزم تا بتونم آدامس بفروشم یه لبخندی زدم و گفت باشه بابایی
اون آقاهه هم گفت آفرین حالا شد
حالا که تو دخترمی باید بریم واست لباس بخرم
شاید این لحظه ها بهترین اتفاقای زندگیم بودن اومدن بابایی جدید به زندگیم و خوشی هایی که شروع شده بود
بعد از غذا رفتیم چند جا لباس انتخاب کردم
به بابایی گفتم خب این لباسا رو که من نمیتونم جایی بپوشم بابایی گفت خب هر موقع با من بودی میتونی بپوشی چند تا هم لباس خونگی خوشگل بود که گفتم خب اینا رو که بیرون نمیتونم بپوشم بابایی هم خندید و گفت خب اگه دوست داشتی اومدی خونمون بپوش دیگه چی
گفتم یعنی میتونم بیام خونتونم
بابایی گفت آره تو دخترمی چرا نمیتونی
انقدر ذوق زده بودم که فقط حرف میزدم بابایی منو برد یه پارک و لباسامو عوض کردم
انقدر خوشگل شده بودم که همه نگاه میکردن
حتی بابایی هم با دیدنش گفت چه خانومی شدی و یه بوس کوچولو رو لپم کرد
بلد بودم چجوری خودمو لوس کنم تا بتونم بیشتر خودمو جا کنم
خلاصه اون روز عصر با رفتن به شهر بازی و کلی تفریح و برگشتن باز رفتیم لباس عوض کردم و عقب تر پمپ بنزین پیاده شدم
مریم با دیدن من گفت معلوم هست کجایی
گفتم چند تا پمپ بنزین رفتم تا یه جایی پیدا کردم اونجا به صاحبش رفتم من تنهام و اونم گفت همینجا آدماساتو بفروش و کلی هم فروختم
مریم گفت خب منم میام دیگه
گفتم نه بهشون گفتم تنهام ولی قول میدم هرچی درآوردم نصف نصف کنیم ولی قول بده به کسی حرفی نزنی نصف پولم که بابایی بهم داده بود تا به مریم بدم برای ساکت بودنش بهش دادم
دو روز بعد دوباره بابایی اومد و چند تا کوچه جلوتر ایستاد و منم رفتم و سوار شدم
چند باری رفتیم باغ وحش و پارک و جاهای تفریحی و حدود یک ماه میگذشت تا اینکه بابایی بهم گفت دوس داری اون لباسای خونگی رو بپوشی
ذوق کردمو گفتم یعنی بیام خونتون
بابایی خندید و گفت اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشی اول از همه میرفتیم اونجا و راه افتادیم سمت خونشون
نیم ساعتی تو راه بودیم تا به یه باغ رسیدیم
انگار بهشت بود بابایی در رو با کنترل باز کرد و رفتیم تو
چقدر قشنگ بود مخصوصا ساختمونش انگار کاخ بود
پیاده شدم
چقدر خنک بود… کنارمون یه استخر بود به بابایی گفتم شما اینجا شنا هم میکنید
بابایی گفت آره دوست داری تو هم شنا کنی
گفتم آره ولی بلد نیستم
بابایی گفت خب بابایی یادت میده و دستشو انداخت دور گردنم
گفتم بابایی پس خانومت کجاست بابایی گفت ما چند تا خونه داریم و خانومم هم سرکاره اگه میخواستیم بریم توی اون خونه خیلی تو راه بودیم ولی خوشگلترین خونمون همینه
رفتیم از پله ها بالا و رفتیم داخل
انقدر خونشون بزرگ بود که ادم گم میشد توش
بابایی گفت من میرم یه شربت خوشمزه درست کنم تو هم برو لباسات تو اتاقه آخریه بپوش و بیا
چند دقیقه ای محو خونه و وسایلش بودم و آرزو میکردم کاش واسه همیشه اینجا زندگی میکردم
تو اتاق لباسامو عوض کردم و دونه دونه میپوشیدم
خیلی خوشگل بودن و انتخاب بابایی بودن فقط تنها مشکلشون این بود که بدنم توشون معلوم بود مثلا شلوارک کوتاه تا بالای رون پام بود با لباسی که شکمم معلوم بود
یا مثلا یه دامن کوتاه با یه تاپ بندی حتی چند تا شورت خوشگل هم بود ولی روم نمیشد جلو بابایی بپوشم
بابایی یهو اومد تو اتاق و منو با شلوارک و اون لباس کوتاهه دید
من حسابی خجالت کشیدم و گفتم اینا خیلی کوتاهه اما بابایی گفت اینا مده و دخترا جلو باباشون از اینا میپوشن تو هم عادت میکنی
گفت چون نپوشیدی پیشت یجوری و گفت بیا داشت شربت درست میکرد
رفتم تو پذیرایی تلویزیون روشن بود و داشت ماهواره نشون میداد
شربت رو دستم گرفتم و نگاه به اون تلویزیون بزرگ کردم و فیلم دیدم
ش
از زیر رختخواب وازلین و شامپو بچه رو دادم بهش گفت بیا به سوراخم از اینا بزن روونتر بشه.
چند دقیقه با وازلین و شامپو بچه کونمو انگشت کرد ی انگشت بعد دو انگشت جووون حسابی باز کرد سوراخمو منم با کیرش ور رفتم دلم میخواست بخورم ولی تفی بود نخوردمش.
حامد جون گفت دمر شو بالش گذاشتم زیر شکمم تا کونم حسابی تو تیررس کیر حامد باشه.
دوتا لمبرای کونمو گرفت فشار میداد میمالوند و همش میگفت جون صاف کردی عین کون دخترا شده کونی من. انگشتم هم میکرد
آروم خم شد دست چپش سمت چپم با دست راست کیرشو ی ذره کرد تو کونم گفتم یواش دردم اومد حامد هم که حشری منم تو کف کیرش باز هم درد داشت. گفت سوراختو شل کن منم شل کردم باز گذاشت در کونم منم با دست راستم شکمشو گرفتم آروم آروم تا دسته رفت تو کونم کامل خوابید رو من گفتم حرکت نکن دردم میاد ولی گوش حامد بدهکار این حرفا نبود چند بار تلمبه زد گفتم درش بیار دردم میاد.
با بی میلی درآورد گفتم بذار به بغل شم منو بکن. به بغل شدم از پشت باز وازلین برداشت به کیرش و کونم زد سوراخمو شل گرفتم آروم کیرشو داد تو کونم درد داشتم که یهو حامد وقتی کیرش تا دسته تو کونم بود با کیرم ور رفت کیرم اولش شق بود ولی وقتی کیرحامد تو کونم بود کیرم خوابیده بود. با ور رفتن حامد با کیرم و همزمان تلمبه زدنش تو کونم درد تبدیل به لذت شد. گفتم جووون بذار خودم ور برم تو فقط تو کونم تلمبه بزن. آخه همزمان تلمبه زدن حامد و جق زدنم لذت کون دادن رو صد برابر کرده بود نمیدونم چند دقیقه به بغل کونمو گایید ولی حسابی کونم جا باز کرده بود منم جق نزدم که آبم نیاد آبمکه میومد کون دادن حال نمیداد. بعد اون چند دقیقه با دست به کونم زد که دمر شم منم به یاد لاپایی های دوران بچگی و اولین بار که کیرشو دمر که بودم تو سوراخم کرد معطل نکردم دمر شدم حامد هم حسابی تند تند تلمبه میزد. تعجب کردم چرا آبش نمیاد هر چند دوست نداشتم بیاد گفتم حامد هروقت آبت خواست بیاد بگو به بغل شیم تا منم جق بزنم همزمان آبمون بیاد. آروم در گوشم گفت نگران نباش قبل خواب تو توالت جغ زدم حالاحالاها زنمی کونتو حسابی میگام کونی جون من گفتم جون قربون کیرت شوهر جون خودم. اینو که گفتم تلمبه هاش تند تر شد بالش هم زیر شکمم نبود دقیقا عین دفعه اولی که منو گایید داشت تلمبه میزد قربون صدقه کونم میرفت.
چند دقیقه داگی کونمو گایید هم داگی هم دمر زیر کیر حامد بودن و همه ی بکنام حس کونی بودن و در من بیشتر میکرد.
بعد گفت به بغل شیم منم گفتم نه همین داگی با کیرم ور میرم. کامل سینه و صورتم رو بالش بود کونم باز و قنبل بود حسابی تلمبه میزد منم سرمو از بالش برداشتم با کیرم جق زدم آخ همون ی ذره درد هم موقع جق زدن زیر کیر حامد باز تبدیل به لذت شد کامل روم خم شده بود سینه و شکمش به پشتم چسبیده بود دیدم نمیشه راحت جق بزنم گفتم به بغل شیم و شدیم. تلمبه های حامد تو کونم تند و تندتر شد منم همزمان با کیرم ور میرفتم که یهو حامد چندتا آه کشید فهمیدم آبشو ریخت تو کونم منم چند ثانیه بعد آبمو آوردم ریختم رو دستمال کاغذی. هنوز کیرحامد تو کونم بود و محکم بغلم کرده بود گفتم بهم بچسب کامل کیرت رو هم در نیار اونم گفت چشم کونی جون.
جووون بعد سه سال حامد بکن اولم اون شب خوب کونمو گایید.
سه شب بعد هم تو همون شبای احیا منو حسابی کرد. همه ی اون شبا آب کیرشو تو کونم میریخت.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
بوس به کیرای بکنای عزیز
نوشته: محمد403
@dastan_shabzadegan
اقل به صورت ظاهری نشون نمی داد و من رو تشویق می کرد که با امیر سکس بیشتری داشته باشم به شرط داشتن ویدیو و عکسهای بیشتر . عکسها و ویدیوهایی که از سکس با امیر را گرفته بودم هم با هم نگاه کردیم . کلی خندیدیم و بعدش هم طبق معمول یک سکس عالی و دلچسب .
زندگی دوگانه من تمام پازلهاش تکمیل شده بود . من دو تا شوهر داشتم . هر کدوم با عادتهای مختلفی که داشتن . توی غذا خوردن توی خوابیدن . توی تفریح و حتی توی عصبانیت و البته در سایز کیر . امیر هر چند وقت یکبار به ایران می آمد و من پیشش می رفتم و مثل یک همسر ازش پذیرایی می کردم . براش غذا می پختم . بهش حسابی میدادم و با هم به تفریح می رفتیم . اون هم هر دفعه برایم کادوهای گرون قیمت میخرید و بهترین عطر ها و لباسها را برایم می آورد . بهزاد هم هر چند وقت یکبار پیش دوست دخترش می رفت و حسابی با او سکس داشت . بهزاد از من می خواست که عکسها و فیلمهای سکسش با دوست دخترش را هم به من نشان بدهد و من برای اینکه به فیلمهای من حساس نشود با اکراه قبول می کردم . واقعا دیدن اون فیلمها هر چقدر برای بهزاد لذت بخش بود برای من عذاب آور بود و علاقه ای به دیدنش نداشتم .
اون صحنه ای را هم که مدتها بهزاد دوست داشت ببیند را هم برایش فیلمبرداری کردم یعنی پاشیدن آب امیر روی صورتم و خوردن قطره های آبش . او هر وقت این صحنه را میدید جای قطره های آب امیر را روی صورتم می بوسید و چند بار خودش درجا روی صورتم جق زد و او هم آبش را روی صورتم ریخت . سکس های من و امیر هم هیچ وقت عادی نمی شد و هر دفعه عجیب تر هم می شد . یکی دو بار هم بهش کون دادم و گذاشتم آبش را هم کامل داخل کونم بریزد اما این صحنه ها را برای بهزاد فیلم نگرفتم چون دوست نداشتم به بهزاد هم کون بدهم چون همون کون دادنهایم به امیر هم خیلی درد داشته و ادامه پیدا نکرد اما من امیر همسر عزیز دومم را اینقدر دوست داشتم که حتی درد کون دادن به اون هم برایم لذت بخش بود . یک بار هم حامله شدم و واقعا نمی دونستم بچه برای کدوم یکی از شوهرهایم هست اما ریسک نکردم و سریع تا نطفه شکل نگرفته بود اون رو کورتاژکردم .
این زندگی دوگانه تا چند سال ادامه داشت و البته روابط من و امیر بعد از چندی به سردی گذاشت چون اون به ایران نمی آمد و من هم به ترکیه نمی رفتم . اما دوستیمان برای همیشه ادامه پیدا کرد و هنوز هم دوستان بسیار خوبی برای هم هستیم و سالی یکی دو بار هم که شده سکس رو داریم . اما بهزاد قربونش برم اصلا رابطه اش را با دوست دخترش کمرنگ نکرده که هیچ هی هم پررنگ تر کرده تا اونجا که تصمیم داشت از او بچه دار هم بشود اما من بشدت مخالفت کردم و او هم پرونده این داستان را برای همیشه بست .
این هم داستان من بود . اگر جزییات بیشتری رو یادم بیاید باز هم در یک داستان جداگانه می نویسم اما فکر میکنم تا همینجا هم خیلی برایتان نوشتم .
سارا 👌 😍
نوشته: سارا
@dastan_shabzadegan
. اینقدر هیجان زده بودم که نفهمیدم گل را کجا انداختم . فقط همدیگر رو می بوسیدیم .
مرا به داخل کشید و روی مبل انداخت . نیم ساعتی در حال بوسیدن و خوردن همدیگر بودیم . دستهای امیر البته بیکار نبود . با یک دستش مرتب به کونم چنگ می زد و یک دستش سینه هایم رو می مالید . چند بار هم ممه ام را از کرست بیرون آورد و نوک سینه هایم رو مک زد . من هم فقط ناله می کردم و به بوسه هاش جواب می دادم . بعد نیم ساعت عشق بازی تازه وقت شد یکم باهم گپ بزنیم . شلوارم در اومده بود و با پیراهن نیمه باز و کرست نامرتب روی پاهایش نشسته بودم و اون برام از داستانها و ماجراهاش تعریف می کرد . دست آخر گفت : باورت میشه هنوز وقت نکردم دوش بگیرم . از روی پایش بلند شدم . امیر کون برهنه شد و به سمت حمام رفت .
من هم فرصت رو مناسب دیدم . لباسهای سکسیم رو با دامن توری پوشیدم . آرایش کردم و بعد با موبایلم بهزاد رو تصویری گرفتم . بهزاد گوشی رو برداشت . وقتی من رو اونطور نیمه لخت دید چشمانش داشت از حدقه در می اومد اما خیلی هم هیجان داشت . به او چشمکی زدم و براش بوس فرستادم . انگشتم رو نزدیک لبم آوردم و هشدار هیس دادم . موبایل رو یک جای خوب بین کیفم که زاویه خیلی خوبی به تخت داشت جاساز کردم . امیر از حمام بیرون آمده بود . همانطور با حوله دور کمرش آمد تو . من به استقبالش رفتم و بغلش کردم . دیگه حواسم بود که دیگه از این جای ماجرا را بهزاد داشت تماشا می کرد . من هم هیجان عجیبی داشتم . همانطور امیر که داشت من رو می بوسید حوله از دور کمرش افتاده و کیر بزرگش بیرون افتاد . حتما بهزاد هم داشت کیر امیر رو میدید . امیر شروع کرد از من لب گرفتن و مرا روی تخت انداخت . من با هزار عشوه عقب رفتم . او هم هیکل سنگینش را روی من انداخت و باز هم شروع به لب گرفتن کرد .
آرام آرام سرش را پایین آورد و ممه هایم را با شدت از کرستم بیرون کشید و شروع به خوردن کرد . اگر می دانست که همین حالا یک مرد دیگه که از قضا شوهر من است داره این صحنه ها رو میبینه شاید اینقدر شدت عمل به خرج نمی داد . اما من هم اصلا جلودارش نبودم . خوب که ممه هایم رو خورد آرام آرام سرش را به سمت پایین برد . نافم رو بوسید ته به کوسم رسید . کوسم رو آرام از روی شرت شروع کرد لیس زدن و بوسیدن . بعد آرام شرت و دامن توریم را پایین کشید و بالاخره لخت مادرزاد شدم .
مثل عادت همیشه یک بالشتک کوچک زیر کونم گذاشت تا کوسم قشنگ سایز دهانش شود و شروع کرد آرام و با لیسهای کشیده کوسم را لیس زدن و خوردن . من هم آه می کشیدم و کم کم دیگه بهزاد و دوربین را یادم رفته بود . امیر لنگهایم را گرفت و به سمت بالا کشید و زبانش را تا ته کرد توی کوسم . دیگه ناله هایم به جیغ تبدیل شده بود اما هر چی جیغ می زدم امیر کارش را وحشیانه تر انجام می داد . در همون حال امیر دو انگشتش را لوله تفنگی کرد و کامل توی کوسم فرو برد . سرم را بالا آوردم و با نگاهی حشری و خمار در چشمانش ناله کردم . اونهم خندید و به کارش ادامه داد . وای باز یادم افتاد همه این صحنه ها را بهزاد داره نگاه میکنه . سکته نکنه خوبه وسطش .
انگشتان امیر همچنان تا دسته توی کوسم بود و همزمان با شستش سوراخ کونم رو هم نوازش می کرد و با زبانش هم کوسم رو می خورد . بعد که حسابی از خجالت کوسم دراومد من هم به سمت کیرش حمله ور شدم و ساک های وحشیانه ای به کیرش زدم . کیرش را به چند روش می خوردم . لیس می زدم می بوسیدم تا ته توی حلقم بیرون می آوردم و بعد به سراغ خایه هایش می رفتم و خایه هایش رو می بوسیدم و می خوردم . اون همزمان با انگشت با کوس و کونم بازی می کرد . امیر یواش یواش کله اش را به زیر کوسم رساند و من رو به حالت ۶۹ درآورد و کوس و کونم رو مثل صفحه تلویزیون جلوی چشمش انداخت و در حالی که من کیرش رو میخوردم اونم هم با دست و زبان مشغول کوسم و کونم که بدجوری قلمبه شده بود شد . دوربین دقیقا روبروی کونم بود و بهزاد قشنگ می تونست تصویر خورده شده کوس و کونم رو خوب تماشا کنه . من هم برای هیجان بیشتر گاهی کونم رو تکون میدادم که بیشتر تو دهن امیر فرو بره .
بالاخره بخور بخور تموم شد . امیر دوباره من رو روی تخت انداخت و برای اولین بار کیرش را بدون کاندوم توی کوسم فرو کرد . گفتم که قبلش آزمایش ها رو داده بودیم و دیگه خیالمون راحت بود . امیر لنگهایم را هوا داده بود و به شدت داخل کوسم تلمبه می زد . من هم که به جز آه و ناله کردن کاری از دستم بر نمیومد هر وقت که فرصت رو مغتنم می دیدم نگاهی به دوربین می انداختم و بهزاد را نگاه می کردم . هیچ کس به غیر از بهزاد متوجه آن نگاه ها نمی شد . با نگاهم بهش میگفتم عزیزم این همسر خوشگل تو هست که داره توسط یک مرد دیگه گاییده میشه . اونم مردی که علنا من شوهر دوم خودم میدونستم . امیر ده دقیقه ای من رو