dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

شیرین مبهوت به بدن تراشیده و ورزشکاری من نگاه میکرد و در حسرت پاره شدنش بود و بی صدا تمنای کیر میکرد، شلوار و شورت خودمم کندم و افتادم روش، چنان محکم گرفته بودم که انگار میخواست کل هیکلمو تو کوسش جا بده! رفتم رو پستونای درشتش خوردن و مکیدن، میومدم بالا و گردن و لبهاشو میخوردم و باز میرفتم پایین رو ممه هاش و پایین و نافشو خوردم و پایینتر تا رسیدم به کوس سفید و بلوریش که لاش صورتی و ناز بود، میخواستم تا صبح کوسشو بخورم چنان چنگ به سرم میانداخت که ناخنای تیزش پوست سرم رو زخمی کرد و دیگه دوتا دستهاشو میگرفتم و مانعش میشدم، اما چنان حرفه ای چوچولش رو سرد و گرم یعنی با دهان نیمه باز و دهان بسته میخوردم و سفت و یواش چوچولشو میخوردمو میکشیدمو میلیسیدم که داشت دیوونه میشد تا مچ دستهاشو از دستم رها کنه و چنان از فشار و عصبانیت شهوت دندوناشو بهم فشرد و نعره تو گلو زد که دستهاش رها شد و چنگ به تشک انداخت و کمرشو از تشک میکند و کوسشو با اخرین قدرت به صورت و زبونم فشار میداد، حس کردم داره به ارگاسم میرسه که پرتش کردم عقب روی تشک و یک سیلی محکم بهش زدم و از فاز یوز پلنگ ماده وحشی بیرون اومد و ارومتر شد و رفتم روش و دوباره ممه هاشو خوردم و دوباره لباشو و فرو کردن زبونم تا ته حلقش و دوباره مکیدن زبونم توسط این ماده ببر! یهو پرتم کرد عقبو افتاد روم و سریع رفت پایین و کیرمو تا دسته تو حلقش جاداد! چنان حرفه ای سر میچرخوند و دورتادور کیرمو به تمام دیواره حلقش میمالید و میمکید، یواش یواش وحشی شد و دوباره محکم کیرمو میخورد و میمکید حتی به قصد کندن و بلعیدن کیرم! به اوج رسیدم و موهاشو گرفتم و از کیر کندمش و به پشت خوابوندمش ، خودش لنگاشو ۱۸۰ درجه واسم باز کرد و گفت تو که کشتی منو، زودباش پارم کن کوسکش دیگه طاقت ندارم اون کیر کلفت بیرون از کوسم باشه! دوتا بازوهامو گرفت و سرشو کشید بالا چشم تو چشم گفت، پارم کن لعنتی! هولش دادم رو تخت و سرکیرمو گذاشتم تو کوسشو پاهامو کندم از تشک و با دوتا دستهام هم سینمو فشار دادم بالا تا تمام وزنم بیفته روی کیرمو این کوس تافتونو که لای اون رونهای پر چهارساله قایم شده رو پاره کنم! چنان جیغی کشید که گفتم مرد! گفت جرخوردم پارم کردی، فشارمو بیشتر کردم، پوست کیرم کشیده شده بود عقب تا تخمام از بس این کوس تنگ و عضلانی بود، اما لذت پاره کردنش از دردش بیشتر بود! پنجه انداخت تو پنجم و گفت کوسکش به قولت عمل کن و پارم کن! گفتم کیرم چطوره؟ گفت داره جرم میده، اما من میمیرم واسه کلفتیش، گفتم تو کیه منی؟ گفت من جندتم، گفتم من کیم؟ گفت تو بکنمی! دیوونه شدم و شروع کردم به تلمبه زدن، چنان کمر میزدم که صدای جداشدن تخته های تخت از میخ رو میشنیدم، انقدر با قدرت تو کوسش تلنبه میزدم که ارواره ها و دندونای شیرین به هم میخورد و انقدر حشری شده بود که پاهاشو دور کمرم قفل کرد و با تلمبه زدن هام با من از تشک کنده میشد اما قفل لنگاشو ول نمیکرد مبادا این کیر از تو کوسش بیاد بیرون! ناخنهاش تا نیمه توی گوشت بدنم بود و سرشو میاورد بالا و لبها و زبونمو میکند و گردنمو مثل خوناشام میمکید، انقدر کرد تا به جنون رسیدم و برای خالی کردن آبم تو کوس تنگش، چنان تا ته تپوندم تو کوسش و به تشک میخش کردم تا آبم به عمق جیگرش برسه، به یکباره تمام لنگش خیس شد از آبش و اب من و پاهاش سر خورد و کمرمو رها کرد و بیحال افتادم روش! انگار یه تریلی از رومون رد شده بود و تشک خیس بود از عرق بدن ما دوتا! آخرین بوسه تشکر رو از هم گرفتیم و ساعتی تو بغل هم بخواب رفتیم.
-[x] ادامه دارد
نوشته: Basmati

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نگاه کردم و گفتم، داش آرش، حال کردی، فرهنگ غربی رو تو ناف تهرون؟ طرف انقدر راحته، نمیدونی بری تو کار کردنش، یا قراره اربابت بشه!
رفتم واسه شب یک گلدون ناز با گلهای قرمز خریدم واسه شیرین و یک دسته رز صورتی واسه کژال، یه بطر جانی واکر هم که امین دامادمون قبلا واسم از آستارا آورده بود واسه رضا بردم.
-[ ] زنگو که زدم کژال درو باز کرد، یه تاپ طوسی یقه ضربدری پوشیده بود که کمی باز بود و سینه های برجستشو گذاشته بود تو ویترین! یه دامن استرچ مشکی تنگ و کوتاه که آنقدر کون گندشو سکسی کرده بود، انگار خیسه و چسبیده به کونش، وقتی می نشست رو مبل باید دستشو میزاشت رو دامنش که کوسش پیدا نباشه! دسته گل رو بهش دادم! پشت سرش شیرین ایستاده بود که اومد جلو خوش امد بگه، یه تاپ لیمویی تنگ ریز بافت و نازک پوشیده بود که قسمت بافت روی سینه های درشتش انقدر کش اومده بود که بدن نما شده بود، یه شلوار استرچ تنگ سرمه ای هم پوشیده بود که درزاش لای کون و قاچ کوسش پنهان بودند و خدا خدا میکردم تا قبل از شام آبم نیاد و لو برم! اما گرمی و لرزش دستام موقع دادن گلدون به شیرین منو لو داد و یه حس رضایت خاصی از این وضع رو میشد توی چشمهای شیرین دید. با دیدن این صحنه من هم فورا اعتماد به نفسمو بدست آوردم و اشاره به گلدون کردم و گفتم اگه گلهای بزرگتر میخوای بهتره خاکشو عوض کنی! فکر کنم منظورمو فهمید! درست همون لحظه شوهرش رضا از موال اومد بیرون و هنوز صدای سیفونش میومد و با دستهای خیسش بهم دست داد، و من بلافاصله خطاب به شیرین با نگاهی کاملا منظوردار رضا رو نشون دادم و گفتم: هر چی زودتر، بهتر، چون از این خاک گنده تر از این رز در نمیاد، همه خندیدن و شیشه ودکا رو دادم به رضا! شیرین گفت من برم چایی بیارم و تا برگشت، واای چه شاه کونی رو تو اون شلوار استرچ جا داده بود، لامصب لعبتی شده بود. رضا گفت صبر کن چایی بعدأ، اول صفای این عرقو برسیم! سه تا گیلاس اورد و نامردی نکرد و پرشون کرد، هرکدوم تریپل شات یا به زبون لاتی سه چتوله شد! کژال هم رفت و یک لیوان آب پرتقال واسه خودش آورد! جانی واکر گیراییش زیاده و زود میگیرتت! رضا و شیرین ناشی بازی در آوردن و تند خوردن و گیلاس دوم رو ریختند! منم تا دیدم سرشون گرمه و کژالم نصف اب پرتقال رو خورده، بقیه مشروبمو خالی کردم تو لیوان کژال طوریکه غیر از کژال کسی متوجه نشد! انقدر مشروبه حال داد که شام یادمون رفت و با تنقلات روی میز و مشروب حسابی تو حال بودیم! رضا که داشت گیلاس سومم میخورد تو ابرها بود و غرق حال خوب خودش، شیرین هم کمی مست شده و گاهی با چشمای خمارش که ازش بوی حشر میزد بیرون بهم زل میزد! اما کژال چون صبح زود مدرسه داشت کم کم شل شده بود و داشت خوابش میبرد، من هم که از همه کمتر خورده بودم و هشیارتر بودم همونجا روی مبل دستمو بردم پشت کژال که کنارم نشسته بود و شروع کردم مالوندن کونش اول از روی دامن، ولی چون دامنش کوتاه بود رفت و یه شال آورد و کشید روی پا و کمرش، اینطوری دیگه راحت از پشت دامنشو کشیدم بالا و با همکاریش که یه لحظه باسنشو از مبل کمی بلند کرد، دستمو کردم تو شورتشو انگشتام گاهی تو سوراخ کونش و گاهی هم رو چوچولش، و با چوچولش انقدر بازی کردم که ناخواسته داشت میومد تو بغلم که لب بده که یهو خودمو کشیدم عقب مبادا این زن و شوهر مست متوجه بشن! همینطور که با چوچول کژال بازی میکردم کیرم تو شلوار سنگ شده بود و همزمان با نگاه های حشری و کشدارم بدن شیرین رو برانداز میکردم و تو فانتزی جر دادنش غرق بودم، که یهو دیدم شیرین تمرکز کرده رو شلوارم، نگاه کردم دیدم کیر کلفتم ضایع زده بالا و داره شلوارمو سوراخ میکنه، در همین لحظه شیرین نفس عمیقی کشید و زبونشو به روی لبهای قلوه ایش کشید و ترشون کرد، انقدر حشری شدم که شروع کردم با انگشتم تلنبه زدن تو کوس کژال و یکدفعه زانوهای کژال لرزید و انگشتم خیس و داغ شد و تمام انگشتم پوشیده شد از آب داغ و غلیظ کژال، انگار بعد از ماه ها آبش اومده! بی حال شد و پلکهاش روی هم اومد! شیرین که متوجهش شد، گفت پاک یادمون رفت تو فردا مدرسه داری برو تو اتاقت بخواب! برگشتم و دیدم رضا هم روی زمین نشسته و سرشو گذاشته روی صندلی و داره خوابش میبره! با کمک شیرین بردیمش تو اتاق خوابشون و خوابوندیمش روی تخت، نامفهوم چیزی زیر لب میگفت، خوب گوش دادم، می گفت دمت گرم مهندس معجونت توپه توپه، بازم بریز! منو شیرین خندیدیم و برگشتیم تو پذیرایی و شیرین گفت اگه غذا نمیخوری زیرش رو خاموش کنم، گفتم نمیخورم و با لبخند گفتم ولی هرگز زیرشو خاموش نکن بزار داغ باشه! خندید و گفت آخ باز رضا یادش رفت ماشینو بزنه تو پارکینگ! گفتم میخوای کلیدو بده من بزنم توش! مخصوصا از این الفاظ استفاده میکردم چون حس کرده بودم همونطور که من میخوام جرش بدم، اونم انگار میخ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ناوه رفتم تو دستشویی و خودمو خالی کردم و سوراخمو کرم زدم ، آماده کردم و رفتم پیشش ، سوراخ کون ما به لحاظ تنگی و گشادی ، کص زن جنده نیست ، ما هم مثل بقیه مفعولا آمادش کردیم)
خوش باشید
نوشته: پسر زنپوش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

روغن سیاه دانه و مادرزن

#مادرزن #طنز

سلام ، من پنجاه سالمه و زنم چهل و هشت سالشه و مادرزنم هفتاد سالشه ، تو این خبرنامه های در پیت زنم خونده بود که روغن سیاهدانه می تونه مسکن دردهای موضعی باشه و منم زانو درد دارم و خودشم کمر درد داره و واسه همین رفته بود یه شیشه خریده بود و ما نوبتی می مالیدم به زانو و کمرمون ، آقایی که شما باشی برای من که هیچ اثری نداشت ولی زنم می گفت خوبه هم درد کمرم رو خوب کرده و هم درد کلیه هام رو . دایی ما اصن احساس جنسی به مادرش تو این همه سال نداشتیم ولی از بس که پرچونه و فضوله هیچ فرصتی رو واسه دست انداختنش از دست نمیدم . دست بر قضا مادرزنم هم کلیه درد داره و گاهی مثانه اش هم درد می گیره . یه روز اومد چند وقتی خونه ما بمونه و غروبش گفت که مثانه ام درد می کنه. منم همینجوری الکی بی منظور گفتم که روغن سیاهدونه داریم وقتی واسه کلیه خوب باشه حتما واسه مثانه هم خوبه . روغن سیاه دانه کمی بد بوعه و من از مالیدنش خوشم نمیاد ولی زنم اصرار کرد و منم شروع کردم کمرشو با روغنه مالیدن . کارم که تموم شد زنم شروع کرد کمر ننشو با روغن مالیدن و دو دقیقه نشده بود که در زدن و رفت در رو باز کرد و زن همسایه بود و گفت خانم فلانی دارم لباس خواهرمو میدوزم آستینش جا نمیوفته بیا چند دقیقه کمکم کن و زنم هم ننشو ول کرد و رفت و گفت زود میام . اون که رفت مادرزنم گفت حالا من تا کی صبر کنم تا بیاد ؟ من گفتم میخوای خودم برات بمالم ؟ اونم گفت آره و منم مشغول شدم . یه ربع براش مالیدم و گفت مثانه چی ؟ گفتم اونم برات میمالم فقط به پشت بخواب و اونم خوابید و منم کف دستمو پر کردم روغن و مالیدم زیر نافش و د بمال و کم کم دستمو بردم پایین‌تر و از زیر شورتش کوسشو گرفتم تو دستم و فشارش دادم . کوس چی چیه؟ اندازه یه چونه خمیر نون بربری بود . فشار میدادم ول میکردم فشار میدادم ول میکردم و پیرزن هم آخ و آوخ می کرد . بهش گفتم ننه درد داری دیگه نکنم . اونم گفت نه پسرم بمال بمال بلکه این درد مثانه لامصب خوب بشه . آقااا کوسش یه تغار آب انداخته بود و آبشم با روغن سیاه دانه قاطی شده بود و شده بود عین گریس . دستم می رفت و می‌یومد تو کوسش و اونم عین ترومپت زوزه می کشید تا بالاخره یه زوزه ای کشید و ارضا شد و بی‌حرکت موند جوری که انگار هفت ساله که مرده . منم یه پتو کشیدم روش و رفتم دستامو شستم و نشستم تا زنم اومد و گفت مامانم چی شده ؟ یواش گفتم خوابه ولش کن بخوابه . زنم هیچی نگفت و رفت تو اتاق خواب و منم دنبالش رفتم و زدمش زمین و تا دسته کردم تو کوسش و با پنج تا تلمبه آبم اومد . دیگه بقیه اشم براتون نمیگم تا کونتون بسوزه .
نوشته: اصغر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ماجرای رقیه در تابستان گرم

#خاطرات_جوانی

من اصغر هستم و قبلا ماجرای خودم و کارمند شرکت رو نوشته بودم و مورد عنایت شما قرار گرفتم!!!
این ماجرا برمیگرده به دورانی که تازه آبمون میومد و با بچه های هم سن خودمون دول بازی میکردیم اون زمان من
جوان بودم و خیلی کنجکاو برای تفاوت های بین پسرو دختر .
تابستان اون سال دختر دایی مادرم که چهار پنج سالی از من بزرگتر بود برای کنکور از از شهرستان به تهران آمده بود
که پیش پدرم درس بخونه .
ی روز که دور هم نشست بودیم و داشتیم ورق بازی میکردیم من جلوی شلوارم سوراخ بود و نوک کیرم از اون ی کمی
زده بود بیرون یهو این شکوه خانم دیدم میخنده و با دست اشاره میکنه من چون حواسم نبود هی دورو برمو نگاه کردم دیدم چیزی
نیست یهو از رد چشماش متوجه شدم که کجارو نگاه میکنه زودی خودمو جمع وجور کردم . ولی رفتم تو فکر از طرز
خنده شکوه خانم.
این گذشت تا شب که می خواستیم بخوابیم منو خواهرم و شکوه توی یک اتاق میخوابیدیم وچون خواهرم باید صبح میرفت سر کار
کنار میخوابید شکوه وسط و من کنارش وچون طی این این دوسه روز دیده بودم که خوابش سنگینه کمی خوشحال شدم .
شب که خوابیدیم صبر کردم که خوب خوابش سنگین بشه بعد خیلی با احتیاط دستمو بردم زیر دامنش و رون شو لمس کردم
دیدم حرکتی نمیکنه یواش یواش شروع کردم به مالیدن تا روی کونش که دیدم ی تکون خورد دستمو کشیدم خودمو زدم به خواب
کمی صبر کردم ولی ترسیدم آمدم اینور ی جق حسابی زدم و خوابیدم این کار سه چهار شب متوالی با پیشرفتهای کمی انجام
میشد و امتحان میکردم که کجا بیدار میشه یا تکون میخوره . بعد دیدم که نه کلا مثل اینکه خواب سنگینه یا خودشو بخواب میزنه
تا بالاخره ی شب دلو زدم به دریا و شروع کردم به مالیدن کونش دیدم چیزی نمیگه خیلی با حوصله دستمو کردم تو شرتش و سوراخ
کونشو مالیدم و یواش یواش انگشتمو رسوندم به کسش کمی مالیدم دیدم باز خبری نیست کیرمو در آوردم چسبیدم به پشتش و کیرمو
بین سوراخ کون و کسش میمالیدم ی چند دقیقه ای این کارو کردم تا آبم آمد و ریختم همونجا شرتشو مرتب کردم و خوابیدم صبح که
بیدار شدیم عکس العمل خاصی ندیدم بنابراین این کار تا وقتی که در خانه ما بود انجام می شد ولی هرگز نتونستم مستقیم و رو در رو
بهش بگم کما اینکه حس میکردم میدونه به امید نظرات شما
نوشته: اصغر لطیفی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یک بازی ساده (۴)

#فمبوی #خواهر #بیغیرتی

...قسمت قبل
بعد اینکه سونیا آبجیم وارد شد هم زوم سونیا شدن ، همه دراز به دراز افتاده بودن که همه نیم خیز شدن تا نگاه کنن انصافا هم نمیشد از خیر نگاه کردنش گذشت سونیا با یه مایو سه تیکه آبی آسمونی که یه سوتین جذب داشت که سینه هاش از بغل زده بود بیرون به یه دامن که تا زیر خط کونش بود و یه شورت سکسی ست دامن و سوتین انداخت خودشو توی استخر.
یهو سرشو از داخل آب آورد بیرون به همه نگاه کرد که قفل خودش بودن، گفت چیه آدم ندیدین، که مهدی گفت به خوشگلی شما نه.
خدایی بدون آرایش قشنگ ترم بود،
سونیا: برید برید بیرون پرو بازی درنیارید یه مشت آدم ندید پدید دور ما رو گرفتن میخوام راحت باشم .
همه بدون هیچ حرفی انگار هیپنوتیزم شده باشن بلند شدن و از استخر زدن بیرون.
اومدی داخل خونه دیدیم اووو چه بوی غذایی میاد.
خلاصه تا سونیا بیاد بیرون از استخر مشغول بیلیارد شدیم
مهدیم سو استفاده میکرد من برای هر ضربه که رو میز خم میشدم به من میچسبید خودشو میمالید به من،
علی: محمد خدا لعنتت کنه کلی فرصت عشق و حال رو گرفتی ازمون
من: من که گفتم کنسل کنید نریم، جنابعالی اصرار داشتی که حتما بیایم
مهدی: حالا دو روز تو شرتت نگهش داری چی میشه
امید: خدا از دهنت بشنوه سوراخ نمونده برام دیگه
همه زدن زیر خنده.
مشغول بمال بمال بودیم یه نیم ساعتی میشد که سونیا تو استخر بود و بعد اومد بیرون لباس عوض کرده بود
با یه مینی ژوپ جین تا زیر باسنش و یه پیراهن گره زده بالای نافش از بالا هم دو تا دکمه رو باز گذاشته بود با اینکه سوتین بسته بود اما چون خیلی جذب بود سوتینش یه مقدار از سینه هاش از یقه باز پیراهنش قابل دید بود.
سونیا: بیاید ناهار رو بزنیم بریم بیرون
علی: بزارید هوا یکم خنک بشه بعد بریم کنار دریا
من: اره واقعا الان بریم میپزیم بیرون
امید: من گشنمه فعلا بیاید ناهار رو بخوریم
ساعت نزدیک ۳ بود که قیمه پلو زدیم با دوغ که همه خوابشون گرفت سونیا که تک و تنها رفت داخل اتاقش من و امید و علی و مهدی تو سالن پذیرایی هرکدوم یه گوشه افتادیم . یک ساعتی خوابیدیم و رفتیم کنار دریا یه شام خوردیم برگشتیم اومدیم خونه.
اونقدر خسته بودیم همه رفتن که بخوابن سونیا زودتر از همه رفت داخل اتاق.
منو مهدی کنار هم بودیم ، امید و علیم رفتن داخل اتاق خودشون.
مهدی منو از پشت بغل کرد ، شروع کرد به مالیدن کونم میدونست دیگ نقطه ضعف من چیه اونقدر مالید و با آب دهنش سوراخمو خیس کرد که چشام سیاهی رفت از شهوت. نه به خاطر سونیا میتونستم صدامو بلند کنم نه میشد که با این وضعیت حشری بودن خفه شد حس بدی بود. مهدی زیر پتو کیرش در آورد و آروم تنظیم کرد رو سوراخم یکمی درگیر بودیم تا بلخره سر کیرش رفت توی کونم و درد اولیه اومد سراغم کم کم سوزش جای درد اومد، با رفتن نصف کیرش داخل کونم شروع کرد به تلمبه زدن و از پشت زبون زدن به لاله گوشم حس خوبی بود ترس حضور داشتن آبجیم هیجان کار رو بیشتر میکرد، کوچکترین صدایی میومد تلمبه ها قطع میشد، نزدیک ده دقیقه نشده بود که مهدی آبش اومد ،
من: چه زود اومدی؟
مهدی: هیچی نگو از صبح حشرم واقعا دیگه نتونستم تحمل کنم
من: پس من چی ؟
مهدی : ۵ دقیقه واستا یه جون بگیرم
من تو اوج رها شده بودم و حس بدی داره این ماجرا
خلاصه یه ده دقیقه نگذشته بود که دوباره به هم پیچیدیم و این بار دل و جرات رو بیشتر کردیم حالت داگی شدم بدون مقدمه شروع کرد تلمبه زدن اینبار درد و سوزشی نبود فقط لذت بود که به همه اش غلبه کرده بود، هی کیرشو لای کونم میکشید و دوباره فرو میکرد منم بالشتو دندون کرده بودم که صدام درنیاد چنگ میزدم وای مهدی کیرررر میخوام تا ته بکن پاره ام کن اینارو آروم زیر گوشش میگفتم اونم حشری شد و تلمبه ها شدت گرفت، من یهو زیر تلمبه های مهدی آبم پاچید رو ملحفه ای که انداخته بودیم ، حالا باز این مهدی بود که ارضا نشده بود مجبور بودم با اینکه دیگه حسی نبود توم تحمل کنم چاره ای نبود بعد ۵ دقیقه آب مهدیم اومد و افتاد رو زمین چیزی نگذشت که خوابش برد. منم بعد اینکه یه ارضا توپ شدم تازه سرحال اومده بودم.
پاشدم برم دستشویی خودمو تمیز کنم کنجکاو شدم ببینم علی و امید چیکار میکنن که دیدم صدایی نمیاد، اما یهو صدای ناله از اتاق سونیا شنیدم ، جا خوردم مهدی که خواب بود، امیدم که مثل خودم بود حتما کار این علی لاشیه رفته سمت خواهرم یه لحظه عصبی شدم از دست علی من بهش اعتماد کردم ، رفتم از داخل راهرو بیرون داخل حیاط ویلا تا ببینم از پنجره چه خبره، دیدم کسی نیست ، سونیا دستش داخل شورتش کرده و داره خود ارضایی میکنه انصافا بدن خیلی نازی داره هر آدمی رو حشری میکنه یه صحنه شرتش رو کشید پایین یه کوس یه مقدار تیره تر از بدنش جلوم ظاهر شد عین یه کلوچه بود کوچیک بود نسبت به بدنش شاید سه انگشت نمیشد حجم کسش ،انگشتش رو کرده بود داخل و عقب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و بیتا (۱)

#دوست_دختر #خاطرات

توی خونه با هم روی تخت یه نفره نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم. بیتا مانتو و شالش رو درآورده بود و با یه تیشرت صورتی و شلوار نشسته بود کنارم و زل زده بود بهم. تو یاهو مسنجر باهاش آشنا شده بودم. تنها دختری بود که جواب پیامم رو داده بود و باهام حرف زده بود. از این بابت کلی تو کونم عروسی بود ولی وقتی عکسش رو فرستاد یه ذره خورد تو ذوقم. دماغش یه ذره کج بود و همین باعث شده بود زیبایی چشمای درشت و لب های ملیح خوردنیش به چشم نیاد. دختر لاغری بود، قد تقریبا ۱۶۵ و وزن شاید ۵۰ با پوست سفید. منم البته تحفه‌ای نبودم که چه بسا زشت هم بودم. از لحاظ مالی هم اصلا وضعیت درستی نداشتم، نه که فقیر باشم اما پولدار هم نبودم و اصلا این دختر از سرم هم زیاد بود.
اولین قرارمون جلوی در مترو بود و با هم رفته بودیم فرحزاد. اونجا اولین باری بود تو زندگیم که با یه دختر دست دادم و چیزی نمونده بود که فقط لمس دستای ظریفش کار دستم بده و آبم بیاد. تو یه خونواده مذهبی بزرگ شده بودم که این چیزا اصلا توش تعریف نشده بود. فرم انگشتاش خیلی قشنگ بود، کشیده و لاغر با ناخونای کوتاه و مرتب. تو همون قرار اول دستاش رو بوسیدم و سرخ شد. جفتمون اولین تجربه دوستی با جنس مخالف رو داشتیم و هر دو خجالت میکشیدیم. موقع خداحافظی تو ماشین لباش رو بوسیدم و اونم لبام رو بوسید و رابطه‌مون رسمی شد.
حالا این دختری که نمیدونستم باهاش آینده‌ای دارم اصلا یا نه، دوستش دارم یا نه، اومده بود خونه کنارم نشسته بود و من داشتم به بهش نگاه میکردم. موهای مشکی بلندی داشت که تا روی کمرش میومد. با چشمای درشتش بهم خیره شده بود و لبخند میزد و منم دستاش رو گرفته بودم و لبخند میزدم. سکوت رو شکستم و گفتم چیزی میخوری برات بیارم؟ گفت نه راحتم مرسی و دوباره با لبخند بهم نگاه کرد.
یه ذره بهش نزدیک‌تر شدم و ناشیانه بغلش کردم. اونم دستاش رو برد پشتم و منو به خودش فشار داد. سرم رو بردم عقب و لباش رو آروم بوسیدم و اونم با بوسه ای جواب داد. چشمام رو بستم و بوسیدن لب‌هاش رو ادامه دادم و لب گرفتنمون تبدیل به فرنچ کیس شد. ناشی بودیم جفتمون ولی داشتیم سعی خودمون رو میکردیم. لبش رو میمکیدم و زبونم رو به زبونش میزدم و اونم تکرار میکرد.
پایین تی‌شرتش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا و اونم از من فاصله گرفت و دستاش رو برد بالا و تونستم تی‌شرتش رو دربیارم. یه سوتین لیمویی تنش بود که سینه‌های کوچیکش رو پوشونده بود. دستم رو گذاشتم روی سینه‌اش و خواست چیزی بگه که دوباره لبام رو چسبوندم به لباش و همزمان با لب گرفتم سینه‌اش رو فشار دادم. بعدش دو تا دستم رو بردم پشتش اما هر کاری کردم نتونستم سوتینش رو باز کنم.
وقتی دید تلاشم به نتیجه نمیرسه خودش دستش رو برد پشت و قفل سوتین رو باز کرد و دستاش رو برد بالا که درش بیارم. وقتی در آوردم دوباره به سینه‌هاش نگاه کردم. واقعا خیلی کوچیک بود اما تو اون لحظه برام مهم نبود. زبونم رو رسوندم به نوک سینه‌ش و آروم بهش ضربه زدم. بعدش گذاشتم تو دهنم و یه ذره مکیدم براش و بعد زبونم رو دور نوک سینه‌ش چرخوندم. آه آرومی گفت و من دوباره سینه‌ش رو گذاشتم دهنم و شروع کردم مکیدن.
تو گوشم گفت میخوای دراز بکشیم و منم گفتم آره و اون دراز کشید و منم دکمه شلوارش رو باز کردم و از پاش درآوردم. انتظار داشتم شورتش هم لیمویی باشه که خوب نبود و صورتی بود. همچنان زل زده بود بهم. دستم رو از روی رون پاش کشیدم تا پایین و جوراباش رو درآوردم. پاهای کوچیکی داشت و فرم انگشتای پاش هم مثل دستاش قشنگ بود. رفتم پایین پاش و پاهاش رو بوسیدم و آروم انگشتاش رو لیسیدم. قلقلکش گرفته بود و دستاش رو گذاشت روی صورتش. یه ذره دیگه لیسیدم و وقتی دیدم لذتی نمیبره ادامه ندادم و به جاش زبونم رو از روی پاش کشیدم تا روی ساق پاش و آوردم بالاتر تا رون پاش و از روی شورت کسش رو بوسیدم. شورتش یه ذره خیس شده بود. شورتش رو زدم کنار و محو کسش شدم. اولین باری بود که داشتم کس رو از نزدیک میدیدم. یه بوس آروم کردم و اونم سریع پاهاش رو جمع کرد و به هم فشار داد. آروم پاهاش رو باز کردم و دوباره بوسش کردم و شورتش رو از پاش درآوردم.
هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چیکار کنم. تو فیلمای پورن دیده بودم که چجوری کس لیسی میکنن اما اون لحظه همه چی از یادم رفته بود. کیرم تو راست ترین حالت ممکن بود. تی شرت و شلوار و جورابم رو درآوردم ولی شورتم رو روم نشد دربیارم. با اینکه شب قبلش حموم بودم و کاملا شیو کرده بودم ولی بازم حس عجیبی داشتم. لخت کنارش دراز کشیدم و دستم رو از زیر سرش رد کردم و ازش لب گرفتم و بدنم رو چسبوندم بهش. بعد سرم رو بردم به سمت گوشش و لاله گوشش رو لیسیدم که دیدم خودش رو داره بهم فشار میده و آه میکشه. از لاله گوشش اومدم روی گردنش و بعد سینه‌ش و بعد روی شکمش و رفت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

🟣به مناسبت تولد ادمین به مدت 1 ساعت ورود به کانال VIP رایگانه😍👇

/channel/+syXcsjUlHvk1ZDY0

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آشنایی با سایت اتفاقی داستان سکسمم اتفاقی

#داماد

همه چیز از استخدام یه پیک موتوری شروع شد روزی که فرزین اومد برای استخدام دلم هوری ریخت یه پسر پوست سفید و موهای بورش و اون دندونای کوچیکش که وقتی می خندید جذاب تر میشد 27 سالش بود اما اصلا بهش نمیومد انگار 17یا 18 سالش بود خیلی شوخ و مودب ازش خیلی خوشم اومد و استخدامش کردم منظم و مرتب بود یه سه ماهی گذشت بهش گفتم فلان مبلغ سفته بیار تا باهات قرارداد یه ساله ببندم که آورد و قرارداد یه ساله بستیم دیگه مطمئن بودم که تا یه سال دیگه هستش و حسابی می تونم کم کم ازش لذت ببرم من از لذت بردنای کم کم خوشم میاد دوست ندارم زود برم سر اصل مطلب یه کاریو بهش سپردم و گفتم ساعت 8 شب به بعد بیا دفتر و ساعت 7 و نیم همه رو می فرستادم برن و خودم و فرزین تنها بودیم دو تا دکمه مانتومو باز میذاشتم و یه تاپ نیم تنه زیرش پوشیده بودم که خط سینه ام مشخص بود وقتی اومد بهم گزارش بده همین جوری جلوش نشسته بودم و با اینکه خیلی تلاش کرد نگاه نکنه اما هیچ مردی تا الان نتونسته از سینه هام بگذره و از روزهای دوم به بعد قشنگ نگاهش روی سینه هام فیکس بود لذت میبردم تحریکش کرده بودم اینا همون لذت هایی بودن که خیلی دوستشون داشتم تحریک مردها اونم مردی که دوسش دارم لذت بخش ترین کارم بود از اون روز تا می تونستم تحریکش می کردم دیگه فقط منتظر بودم کی جرات میکنه به سینه هام دست بزنه واقعا پسر خوبی بود و هیچ وقت اینکارو نکرد چون سرسختی کرد بیشتر ازش خوشم اومد دوست داشتم جلوم زانو بزنه و التماسم کنه داد برنه بگه دوست داره باهام حال کنه پسرم پارسا تهران دانشجوعه و دخترم پری سیما و شوهرم برای یه قرارداد خرید رفته بودن ترکیه و من تنها بودم بهش زنگ زدم گفتم امشب نیا دفتر فردا طرفای ساعت 11بیا به این آدرس گفت چشم خانم صنایی فردا ساعت 11و نیم بود که اومد براش تاپ و دامن تا زانو پوشیدم و ساق پاهای سفیدمو گذاشتم ببینه همین جور که نشسته بود براش شربت و شیرینی بردم و حسابی خم شدم تا سینه هامو ببینه یه عطر خوشبو هم زده بودم که دیوونش کرده بود رفتم جلوش نشستم و نگاهش روی ساق پاهام بود گفتیم و خندیدیم اما هنوزم جرات نداشت بهم دست بزنه تا دو ظهر مونده بود و حرف میزد معلوم بود خوشش اومده از تیپم بهش گفتم فرزین جان ناهار برنج و قیمه دوست داری؟ گفت اها نه من باید برم دیرم شده ببخشید خیلی حرف زدم گفتم بمون منم تنهام با هم ناهار می خوریم یه مکثی کرد و گفت نه باید برم گفتم از فردا هم همین ساعتی که اومدی بیا همین جا گفت چشم خانم صنایی پسر سرسختی بود و منم بیشتر لذت میبردم فردا هم همین تیپ زدم اما با دامن سفید نازک که شورت قرمزم از روش پیدا بود محو تماشام بود گفتم فرزین جان چرا سکوت کردی؟ حرف بزن سکوت کرده بود بهم گفت چرا من؟ گفتم چی چرا تو؟ گفت چرا بهم گفتی بیام اینجا؟ هر بار که میامم لباس هات بدتر میشه خانم من اهلش نیستم گفتم اهل چی؟ برای تو لباس پوشیدم؟ بچه اینجا خونه منه توی خونه خودم حق ندارم هر لباسی که دلم می خواد بپوشم؟ شما چشمتو درویش کن پاشو برو گمشو از خونم بیرون افتاد به التماس که خانم صنایی ببخشید سوءتفاهم شده هر چی التماس کرد قبول نکردم و انداختمش بیرون بهشم گفتم سفته هاتم میذارم اجرا که دیگه از این غلطا نکنی بهم زنگ زد کلی گریه و التماس که ببخشید گفتم باشه فردا بیا فردا ساعت ده اومد و منم دامن کوتاه پوشیدم و زیرشم شورت نپوشیدم و یه سوتین سفید تازه رفتم جلوش نشستم و پاهامم باز کرده بودم چند باری نگاه کرد اما بعدش سرشو انداخت پایین بهش گفتم فرزین جان من تو رو مورد اعتماد خودم میدونستم که وقتی تنهام راهت دادم توی خونم و چون دوست دارم جلوت راحت لباس می پوشم تو دوست نداری؟ از فردا با چادر میام گفت نه خانم صنایی گفتم بگو سمیه جون گفت سمیه جون من جسارت نکردم فقط گفتم به خدا من خیلی گرفتارم مادرم بیمارستانه پول لازمم گفتم این که غصه نداره بیا این کارتم رمزشم 2020برو به مامانت برس اولش قبول نمی کرد اما بعدش قبول کرد و کلی تشکر کرد از اون روز باهام صمیمی تر شده بود کم کم باهاش صمیمی شدم میرفتم کنارش می نشستم و خودمو بهش میمالیدم راست می کرد بدجور پیدا بود شلوار جین پاش بود قشنگ مشخص بود یه روز به شوخی به کیرش دست زدم گفتم تا کار دست خودم و خودت ندادی بیا برو که گفت نه این مشقیه گفتم مشقیش اینه واقعیش چطوریه؟ که خندید چند باری دستمو بهش مالیدم که گفت دوست داری واقعیشو ببینی گفتم بدم نمیاد بلند شد شلوارشو کشید پایین یه کیر کلفت با سر قرمز
گفت بخورش گفتم پر رو نشو فرزین گفت تو رو خدا گفتم نه گفت پس چرا گفتی ببینم؟ گفتم دوست داشتم بیینم الان دیدم خوشم نیومد افتاد روم می خواست بکنتش توی کوسم که یه فرصتی پیش اومد و محکم زدم توی تخماش افتاد وسط هال گفتم پسره کونی می خوای منو بکنی؟ تخماتو له میکنم گریه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لباس فروش زیبا (۱)

#گی #مغازه

سلام
تقریبا از سن نوجوانی حسم به پسرای خوش هیکل بقول امروزیها فیتنس که سفید و عضلانی و کیر درشت باشه آرزوم بود. در تمام مدت عمرم با افراد مختلفی سکس داشتم حتی بصورت گروپ اما هیچکدام با آنکه یک شب پاییزی امکان پذیر نبود. چطور آشنا شدم و چطور به اینجا رسیدیم که سکس کنم چون باورش برای خیلی ها ممکن نیست.
توی یکی از فروشگاه های مرکزی شیراز ، طبقه زیرزمین آن یک لباس فروشی مردانه بود که لباسهای تی شرت و شلوار ورزشی و امثال آن میفروخت. پسری مو بور بلند قامت خوش چهره با سینه های پهن و چشمان درخشان و عسلی رنگ و با صورت شیو کرده و لبهای صورتی مینیاتوری. چند بار به بهانه نگاه کردن لباس دم مغازش میرفتم و بجای لباسها اونو دید میزدم. یک شب بالاخره دل را به دریا زدم و به بهانه خریدن شورت و تیشرت سرهم داخل رفتم و یکی را انتخاب کردم ولی از قضا تنگ بود. مغازه خالی بود چون آخرای شب بود و مشتری هم نداشت با معذرت خواهی گفتم که نمیتونم لباس را درآوردم میترسم پاره شود بدنم را قبلا شیو کرده بودم و نوک پستانهایم تیز است مانند دوتا دکمه گفت کمکتون میکنم تا لباستون را بیرون بیارید. من قبلش شورت را درآورده بودم و تو اتاق پرو ایستادم. من رویم بطرف آینهدبود و متوجه نشدم که قبلش در مغازه را باریموت بسته و کرکره برقی هم به تدریج پایین می آمد از ش معذرت حواستم ببخشید خیلی بد موقع آمدم شما هم میخواهید بروید منزل. گفت مهم نیست. من پشتم را راه کردم و سعی کردیم به کمکش لباسم را درآورم گفت یک دستتان را بدید بالا همینطور که این کار را کردم دیدم یک پایش را با کفش به پایم زد و فاصله دو پایم را از هم بیشتر کرد با معذرت خواهی گفت میشه یواش دستتان را پایین بیاورید تا لباس در آورم. منم گوش کردم گفت آن دستتان را ببرید بالا منم گوش کردم لباس گران بود و باید احتیاط میکردم اما حس کردم از پشت بمن چسبیده و سینه اش را روی شانه هایم حس میکردم ستبر و گرم بود. حتی نفس زدنش را حس میکردم لباس را درآوردم وقتی سرم را برگرداندم جا خوردم او به سرعت لباسش را درآورده بود بدنی زیبا بی مو و سینه های برآمده و پستانهایی زیبا و سرخ رنگ. مات مانده بودم من آمده بودم اون را تور کنم برعکس شد. هم خوشحال بودم هم میترسیدم گفت من می دانستم چند بار آمدی و منو دید میزنی، میدانستم چرا لباس تنگ پوشیدی پس دیگه مشکلی نیست نترس درب مغازه هم بستم و کرکره هم کشیدم دوربین هم ندارم قبوله که بریم تو کار؟ نگاهی به خودش و نگاهی به شلوارش کردم بلند شده بود اون بدمصب کمرش را باز کرد و شورتش را با شلوارش انداخت از دیدن چیزی که میدیم جا خورده بودم یک کیر حدودا نوزده سانتی بسیار پهن متوجه ترسم شده بود گفت نترس همه چیز دارم که درد نکشی. فقط اول باید روی اون نیمکت چرمی طاقباز بخواب و برام ساک بزنی بعدش…
من فقط شورتم پام بود با همان حال و کمی با ترس رفتم و دراز کشیدم با دستان قویش زیر بغل هایم را گرفت و کمی بالا کشید بطوریکه سرم بطرف عقب روی نیمکت بود گفت برام ساک حلقی بزن. من مثل یک بچه حرف شنو گوش کردم اما لامصب کیرش خیلی پهن بود. دهنم از پهنای کیرش داشت جر میخورد. وقتی کیرشو تو دهنم کرد احساس تهوع نداشتم ام داشتم خفه میشده آرام تو دهنم کرد و همینطور بطرف جلو فشار میداد احساس خفگی شدیدی کردم کمی عقب برد تا نفس بکشم. دو مرتبه به جلو برد و چند لار آرام این کار کرد تا حس کردم حلقم باز شده چشمام بسته بودم و خدا خدا میکردم تمام بشه دیگه کاملا اونو حلقم حس میکردم تمام دهن و گلویم درد گرفته بود ولی اون کار خودش را میکرد. همینطور کارشو میکرد گفت من دیر ارضام و ممکنه یکی ساعت طول بکشه. از چشمام اشک می آمد و نفسم هر از گاهی میگرفت. ناگهان سرعتشو بیشتر کرد قفسه سینم بخاطر عدم تنفس بالا می آمد اصلا توجه نمی کرد داشتم واقعا احساس خفگی و مرگ می کردم با انگشتام تو پاهاش. فروکردم و بخاطر ان کیرشو درآورد من با سرفه نفس نفس زدن سرم رابرگرداندم دیدم دهنم و حلقم پر از آبش شده به اندازه نصف استکان اب بود. گفتم مگه نگفتی یکساعت اگه خدا بخواد زود تموم شد خندید گفت اره بس که بهم حال دادی. گفتم داشتم خفه میشدم. خیلی گلو و دهنم درد میکنه. خوب من دیگه برم که گفت بری؟ تا یک بار بود هنوز کار اصلی که نشده بقیه داستان در قسمت برایتان می نویسم اما بدانید داستان واقعیه. ببخشید که طولانی بود و خسته شدید اما لطفا فحشم ندید
بعد از یک ساک حلقی با یک کیر ۱۸ یا ۱۹ سانتی کلفت و پهن که چیزی نمانده بود از درشتی آن جان بدهم تازه شهرام میخواست مرحله دوم را شروع کنه که گفتم الان و اینجا و این موقع شب بی موقع بزار برای فردا شب شهرام هم که خودش خسته کار و ساک زدن من بود قبول کرد و گفت اره ممکنه تحملش هم برات سخت باشه یهو داد و بیداد کنی و نگهبان مرکز خرید بفهمه فردا ج

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گردنم رو میبوسید و بو میکرد
من هم خشکم زده بود از استرس.
آروم آروم کمی یخم باز شد دستش رو گذاشته بود روی قلبم میگفت وای چقد استرس داری؟!
گفتم آره هنوز هم باورم نمیشه اینجایی هم اینکه هنوز استرس اداره رو دارم
بدون هیچ حرفی لباشو گذاشت روی لبام و یه لب طولانی گرفتیم
چقدر خوش بو و شیک پوش بود برخلاف شرکت که با کفش پاشنه بلند، قد بلند تصورش میکردم اینبار با بغل کردنش فهمیدم چقد ریزه میزه و تو دل برو هست
واقعا محو مینا شده بودم
بعد از لبمون گفت چیکار کنیم؟ لال شده بودم که خودش کمربندم رو گرفت و بقیه کار رو خودم انجام دادم
و شلوار و شورتم رو تا زانو درآوردم
باورم نمیشد زانو زد و شروع کرد به ساک زدن
کاری که اصلا همسرم توی ۳ سال حتی یه بار هم برام انجام نداده بود
چقد با اشتیاق و از ته دل ساک میزد تو چشماش زل زدم خندید بعد از حدودا ۲ دقیقه رفت عقب و
گفت خوب حالا نوبت توئه حرفایی که میگفتی رو اثبات کنی
خودش شلوار و شورتش رو تا زانو داد پایین و داگی نشست جلوم
از دیدن استایلش آبم اومده بود چه برسه که بکنم تو کوسش!!
با خیسی کیرم که حاصل ساک زدن خودش بود به راحتی تا ته کردم تو کوس داغش
خیلی تنگ بود اگه ساک نمیزد محال بود بتونم بکنم توش
تا کیرم به ته کوسش رسید با یه ناله ریز و شهوتناک گفت وای مامان … آه آره بکن فداتشم محکم تر
از استرس به یه دقیقه نرسید که آبم اومد فوری کشیدم بیرون زد حال بدی بهش خورد خودمم کلی ناراحت شدم دوباره از اول و بازم مثل بار اول شدم
از استرس تن و بدنم میلرزید بار اول با زن شوهردار و همکارم
اونم کسی که کل شرکت دنبالش بودن از بس خوشگل و خوش اندام بود
اونم فهمید با اون حجم استرس نمیتونم ادامه بدم
بلند شد بازم لب گرفتیم گفت حمید جان اینطوری؟ بزاریم یه زمانی که استرس نداشته باشی
کمی بغل هم موندیم
و من هنوزم تو شوک همه چی بودم
من و مینا زنی که کل شرکت دنبالش بودن و الان تو بغلم بود.
خداحافظی کردیم. ولی این تازه شروع سکس های ما بود.
تقریبا هفته ای ۲ الی ۳ بار باهم بودیم واقعا از ته دل سکس میکردیم
برای سکس دوممون اینبار مجهز شدم قرص تاخیری با اسپری یه ساعت قبل از قرارمون مصرف کردم تا بتونم حداقل نیم ساعت جلوش مقاومت کنم.
اومدم دفترم و همه چیزو آماده کردم و نشستم چشم انتظارش مثل قبل استرس داشتم ولی کمتر.
با پرت کردن حواسم تونستم تا حدودی استرسم رو کاهش بدم با صدای زنگ دفتر به خودم‌ اومدم در رو نیمه باز گذاشته بودم‌ تا بیاد بالا
اومد داخل دفتر دوباره بغلم بود بو میکشیدمش وای که چقدر خوش بو بود اونقدر که هوش از سرم میپرید به شوخی گفت استرس داری بازم؟ گفتم کمتر از قبل عزیزم
لبم رو گذاشتم رو لبش من به اندازه ی مینا حرفه ای نبودم توی لب گرفتن حسابی که لب گرفتیم دست انداخت و کمربندم رو گرفت که یعنی دربیار
توی یه چشم بهم زدن شلوارم رو در آوردم روی زانو نشست جلوم و کمی با دست کیرم رو بازی داد و گذاشت توی دهنش از بالا که نگاهش میکردم هنوزم باورم نمیشد
چقدر خوب و آبدار ساک میزد
دو بار تا ته حلقش برد و حسابی تخمامو هم لیس زد و خورد
دستش رو گرفت و درازش کردم رو پتویی که انداخته بودم رو زمین
با اصرار پاهاشو باز کردم که کوسشو لیس بزنم اولش مقاومت کرد ولی با اصرار من راضی شد
پاهاشو دادم بالا و شروع کردم به لیس زدن کوس تنگ خوشبخوش واقعا لذت بخش بود مینا چشماشو بسته بود و هر از گاهی یه ناله ی کوچیک میکرد به زور سرمو از روی کوسش برداشت و گفت بکن توش دیگه زود باش
دراز کشیدم روش و تو همون حالت طاق باز کیرمو گذاشتم روی کوسش و کمی مالیدم روش خودش سر کیرمو تنظیم کرد و آروم توی دو ثانیه تا ته جا دادم توش
واقعا تنگ و داغ بود
به لطف اسپری و قرصی که خورده بودم حالا حالا ها آبم نمی اومد و من محکم تلمبه میزدم
خیلی دوس داشتم اول مینا ارضا بشه ولی هنوز قلق بدنشو نمیدونستم که با راهنمایی خودش شروع کردم به خوردن سینه ش
مثل اینکه به لمس و خوردن سینه هاش خیلی حساس بود چون آه و ناله ش بیشتر شد و هی میگفت حمیدم‌ گاز بگیر سینه هامو محکم تر گازشون بگیر
منم با حرفاش ادامه میدادم و این لذت سکسمون رو چند برابر کرده بود
راحتتر خوابیدم روش و با تلمبه های آروم همزمان یه سینه ش رو میخوردم که با درخواست من از به پهلو خوابید
این بار از پشت بغلش کردم و یه پاش رو آوردم بالا و کردم تو کوسش
تسلط کمتری روی این پوزیشن داشتم به زور یه دقیقه تلمبه زدم و خودش هم متوجه شد این مدلی نمیتونم
بلند شدم و کمکش کردم اونم بلند شد و داگی نشست رو صندلی
عاشق این پوزیشن بودم
از پشت به کون و کمرش دست کشیدم لطافت پوستش و بوی خوشی که داشت برام لذت بخش بود
اینبار محکم تر کردم تو کوسش و با آه و ناله هاش ریتم ضربه هام محکم و محکم تر شد
اووووف آره نفسم محکم تر بکن جرررر بده منو
آی مااااماااا آخ آرررر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم و با کیرم تو دهنش عقب جلو میکردم و هی دهنش رو میکردم بعد ده دقیقه ساک ابم اومد منم از دهنش اوردم بیرون ریخت رو بدن اندیا منم گفتم الان عصبانی میشه تو کمال ناباوری دیدم خیلی خوشش اومد منم افتادم رو تخت و اندیا هم بغلم بودبعد 20 دقیقه بهش گفتم میخوام از پشت بکنمت گفت ن نمیتونم خیلی درد داره و نمیشه گفتم ی کاری میکنم درد نداشته باشه ولی هر کاری کردم قبول نکرد منم ک بد جور حشری شدم دوباره دلو زدم ب دریا اندیا پیشم لخت لخت بود روی همن تخت گرفتمش برش گردوندم ب زور گردنشو گرفتم ب عقب خابوندمش و بهش گفتم یا میزاری قشنگ بکنمت ک بی درد باشه یا ب زور با درد میکنمت دیدم خیلی زور میزنه و میترسید داد بزنه منم از موقعیت استفاده کردم سر کیرمو خیس کردم و گزاشتتم دم سوراخ کونش و و کردم توش سرشو ب زور دیدم میخواد داد بزنه دهنشو محکم گرفتم بعد اروم اروم تا ته کیرمو بردم داخل دیدم اشک از چشمش سرا زیر شد منم بد دیونه شده بودم میگفت درش بیار نمیتونم تحمل ندارم و اینا ولی من کاری نداشتم کار خودمو میکردم حالت داگیش کردم با دستم بدنشو گرفتم اول اروم اروم میزدم تا 10 دقیقه بعدش شروع کردم محکم زدن خیلی محکم میزدم بعد چند دقیقه دیدم دیگه دردش کم شد و کار نداره و منم انقد زدم نمیدونم چند دقیقه ک ابم اومد همونجا ریختم تو کونش رو و کیرمو کشیدم بیرون و لباس پوشیدم و همونجور ک اومدم همونجورم رفتم خونمون بعد اون روز من و اندیا 5 بار دیگه همین کار رو کردیم ولی دیگه عشقی بین ما نبود فقط هوس بود و بعد چند وقت جدا شدیم و من رفتم با نگین دختری که بدگویی منو پیش اندیا میکرد دوست شدم و تا الانم باش دوستم و میخوام برم خواستگاریش
نوشته: علی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دختر همسایه و گول زدن یا گول خوردن

#خاطرات_نوجوانی #آنال #دختر_همسایه

در این داستان اسم شخصیت ها عوض میشه. من علی 19سالمه قدم 178 و وزنمم70 هست . در یکی از شهر های جنوب غربی ایران زندگی میکنم این داستان مربوط میشه ب 1 سال پیش . قبلا یعنی از همون بچگی که مدرسه میرفتیم دخترا و پسرا مختلط بودن در ابتدایی یعنی در منطقه ما اینجور بود و من هم همیشه با یکی از دخترا دعوام میشد حتی چشم دیدن هم رو هم نداشتیم. جوری بود که من تو همون بچگی یبار سر راهشو گرفتم و زدمش خیلی بدم کتک خورد . این دختر همسایه مون بود . در دوران راهنمایی دیگه مدرسه ها مختلط نبود و من خیلی خوشحال شدم که اینجور نیست اما بعد از یک سال با بچها و دوستانم ب زمین فوتبال میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم و مدرسه دخترا هم نزدیک زمین فوتبال بود . من تا قبل از اون هیچ حسی نسبت به جنس مخالف نداشتم اما وقتی که چشم افتاد به همون دختره که اسمش اندیا بود یه جوری شدم با خودم گفتم بی خیال بابا تو که چشم دیدن اینو نداری اما از اونجایی ک اندیا همسایه مون بود من وقتی میومدم بیرون میدیدم و همو حس رو داشتم تا 2 سال اخر راهنمایی ی حسی بهش داشتم و در دوران اول دبیرستان فکر کردم عاشقشم و من تو همون دوران اول دبیرستان هم ی کلاس ریاضی میرفتم که 5 تا دختر بود و من تک پسر اون کلاس (اینم بگم که من ی ادم بسیار درس خونی بودم و نسبت هم سن های خودم با هوش تر بودم) چند جلسه ای کلاس رفتم تا اینکه ی دختری به اسم هانیه اومد بهم گفت اگه میشه توی درس ریاضی یکم کمکم کن هزینشم هرچی باشه پرداخت میکنم وقتی میرم خونه نمیتونم هیچی حل کنم منم بهش گفتم مشکلی نداره هر موقع که وقتم ازاد بود بهتون خبر میدم و اگه وقتتون ازاد بود بهم بگین که باهاتون کار کنم تا اینکه یه روز به هانیه پیام دادم گفتم اگه میخوای امروز کلاس رو برگزار کنیم با هم تمرین کنیم ( البته از اون روز دیگه کلاس ریاضی نرفتم چون وقتم تلف میشد واقعا چرت و پرت درس میداد دبیر ن تنها اون دبیر بلکه کل دبیرا ) ب هانیه گفتم بیاد توی خونه قدیمی مون (البته زیاد قدیمی نبود) و من اونجا درس میخودندم .هانیه اومد منم قبلش اتاقمو مرتب کردم همه چیزو اوکی کردم زنگ زدم دوستم و گفتم مهمون دارم و ی چند قلم وسیله خوراکی اورد هانیه ک اومد سلام علیک و خوش و بش کردیم و منم ازش یکم پذیرایی کردم و گفتیم بریم سراغ درس و هانیه گفت ک امتحان ترم اولم تا 2هفته دیگش بهش گفتم مشکلی نیست میرسونمت من تو این مدت ب هانیه درس میدادم هر هفته 3 روز می اومد بعد ک امتحانش رو داد هزینه کلاس ها رو هم واریز کرد دیگه خبری ازش نبود تا حدودا20 روز بعد بهم زنگ زود و خوشحال بود و گفت ک ریاضیم رو شدم 18 و من قبل از این تاحالا بالای 15 نگرفته بودم اینا و گفت میخواد ازم تشکر کنه و برای فردای اون روز دعوتم کرد خونشون منم ی تیپی زدمو خودمو مرتب کردم و رفتم خونشون وقتی رفتم دیدم خودش تنهاس کسی خونشون نیست گفتم بقیه خانواده گفت که یکی از اقوام فوت کرده و رفتن شیراز .منم رفتم رو مبل نشستم و هانیه اومد پذیرایی کرد و بعد با هم ناهار رو درست کردیم و خوردم همینجور نشسته بودیم رو مبل خیلی خسته بودیم توی اون گرما ادم دلش میخواد بخوابه من در حد 20 دقیقه خوابم برد بعد بیدار شدم و با هانیه حرف میزدیم و گرم گرفتیم با هم در مورد من میپرسید خانوادم چ کارن و هیی سوال می پرسید منم باهاش حرف میزدم یکم ک احساس راحتی کردیم با هم بهم گفت تا حالا عاشق شدم یوهو شک شدم او فتادم ب پته پته کردن و اینا و گفتم نمیدونم بعد هانیه گفت چطور مگه میشه ندونی گفتم اره واقعا نمیدونم هانیه گفت من گیج شدم واقعا :گفتم یه دختری هست یه حسی بهش دارم دختره اسمش اندیایه و داستان قبل خودم و اندیا رو براش تعریف کردم گفتم الان همچی حسی دارم اونم گفت اگه بخوای میتونم برات مخشو بزنم من باورم نمیشد بتونه چون اندیا ازم متنفر بود من رفتم خونمون شب بهم پیام داد ک مخ اندیا رو زدم منم باورم نمیشد تا اینکه ب اندیا گفت ب علی پیام بده و 10 دقیقه بعد بهم پیام داد و منم خیلی خوشحال بودم انگار کل دنیا مال من بود و رابطه من و اندیا اینجور شروع شد . اندیا اوایل بهم اعتماد نداشت چون خیلی از هم متنفر بودیم قبلا.و الان وارد رابطه شدیم . و تا یک سال با هم حرف میزدیم و چت میکردیم و منم دیگه روی درس هام تمرکز نداشتم و نمیتونستم درس بخونم از شاگرد اول کلاس به شاگرد 10ام کلاس تبدیل شدم خیلی پس رفت داشتم توی درس هام تا اینکه ی روز مدیر ب بابام زنگ زد گفت بیا مدرسه و همه چیزو برای بابام گفت بابامم خیلی دعوام کرد که چرا این همه پس رفت داشتم و گوشیمو ازم گرفت و رمز گوشی منم همه میدونن رفت تو گوشیم تماس های من و اندیا رو دید ( من همیشه چت هامو بعد 2 ساعت پاک میکنم برا همین چتی ندید ) بعد زنگ زد به این شماره فهمید که اندیا هست و با یه مخالفت خیلی بزرگ رو ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گفت فردا قراره از باشگاه یه شهر دیگه یه تیم آماده بیاد باشگاه ما برای آمادگی قبل از مسابقات استانی، باید خوب های اونا با خوب های ما سرشاخ بشن برای زورآزمایی و این حرفا خلاصه جلسه بعدی مهمون داریم، پس باید بهترین های هر وزن تو باشگاه معلوم میشد. کل باشگاه جمع شدیم دور یه تشک و داد و تشویق و هر دونفرِ خوبِ یه وزن از وزن اول شروع کردن به جنگیدن با هم برای مسابقه دادن جلوی مهمون های آماده و سرحالی که فردا قرار بود بیان باشگاه ما؛ منم هدفونمو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به گرم کردن و تو فاز خودم بودم با اینکه نودونه درصد بچه های باشگاه داشتن منو تشویق میکردن و منتظر بودن کشتی هیجان انگیز منو شادمهر شروع شه، یعنی منی که تو تصور خودم یه گلادیاتور بودم برنده میشه؟ منی که خودمو یه شیر جنگجو با یال و کوپال و نعره های وحشیانه تصور میکردم برنده میشه؟ یا اون بچه خوشگلِ بورِ چشم رنگیِ ماچ کردنیِ کم حرف و مظلوم؟! نگاهم قفل شد رو تن نیمه عریانش که بند های دو بنده اش رو انداخته بود پایین تا یه ذره پایین تر از نافش و نیم تنه بالاشو داشتم لخت میدیدم، مگه میشه این ممه ها ممه های یه پسر باشه! نوک سینه هاش صورتی و برجسته بود و خودِسینه هاشم خوش فرم و گوشتی، قشنگ تو مشتم جا میشد فکر کنم، نگاهم رفت بالاتر از گردن کشیده و بلورینش هم گذشت و به صورتش رسیدم، چشماشو دیدم، با اون چشم های درشت آبیش مثل همیشه زُل زده بود به من و درحالی که داشت خودشو واسه مبارزه باهام آماده میکرد نگام میکرد، چشم تو چشم شدیم و نگاهمون به هم گره خورد، یه گره خیلی خیلی کور و مات هم شده بودیم؛ چشمام فقط چشمای آبیِ خشمگین و خمارشو میدید، تو گوشامم صدای تشویق بچه ها میپیچید که میگفتن: شاهرخِ اسدی شیرم جلوش نیس عددی، شاهرخِ اسدی شیرم جلوش نیست عددی، شاهرخِ اسدی شیرم جلوش نیست عددی…
بالاخره نوبت به ما رسید، رفتیم وسط تشک و به هم دست دادیم، قبل اینکه مربی سوت شروع رو بزنه در گوشش آروم گفتم: اشکال شرعی که نداره که دست یه پسر نامحرم میخوره بهت؟ بعدش زدم زیر خنده، مثل همیشه جوابی واسه گفتن نداشت و قیافشو غضبناک کرد، فیس گوگولی شو تا حالا اینقدر جدی و ترسناک و از نزدیک ندیده بودم، انگار یه آدم دیگه شد و بلافاصله مسابقه شروع شد، پنجه توپنجه شدیم، واقعا زور بازوش به بازوهای نازش نمیخورد! قدرت بدنی این پسر خارق العاده بود! انگار وقتی تنم به تنش خورد طلسم شدم اصلا، دست و پام قاطی کرده بود و از مغزم فرمان نمی گرفت! تو همون ثانیه های اول داشتم جلوش کم میاوردم و زورش بهم میچربید! یه فت پا کشید بهم و خاکم کرد و پشتش سه تا فیلیته پیچ زد و هشت هیچ عقب افتادم ازش، اینجوری نمیشد، باید یه کاری میکردم که به این بچه مزلف باخت ندم! تایم اول با همین نتیجه تموم شد، تو تایم استراحت به خودم قول دادم هرجوری که شده باید من این کشتی رو ببرم، راند دوم شروع شد، منم شروع کردم به کشتی خشن و غیراخلاقی و حرکات ناجوانمردانه و فنون ریسکی و خطرناک، دور از چشم مربی چنگش مینداختم، انگشت میکردم تو چشمش و گازش میگرفتم، ولی هنوز هشت بر شش عقب بودم و با یه دوخم خاکش کردم و مساوی شد کشتی و من تازه به خودم اومدم و عقلم اومد سر جاش، چیزی به آخر تایم نمونده بود که دوباره تونستم شادمهر و خاک کنم، حالا دیگه از برنده بودنم مطمئن بودم که دیدم اون کون گنده و دخترونه تو خاک خوابیده زیرم و من افتادم روش، تو کسری از ثانیه کونشو نگاه انداختم و دیدم اووووووف پسر یک دل نه صد دل من همونجا دل سپردم به این لعنتی، دوبنده اش جنسش نازک بود و چون کون اینم گنده بود لای چاکش زیادی ساییده شده بود نازکتر شده بود از جاهای دیگه و از زیر دوبنده ام شورت نپوشیده بود، همین کافی بود که کیرم کامل راست شه تو کمتر از دو ثانیه! خودمو کامل انداختم روش و دستامو دور کمرش حلقه کردم که بهش بارانداز بزنم ولی نمی خواستم بزنم میخواستم وقت کشی کنم، کیرمو که راست شده بود و چسبیده بود به شکمم به سختی دقیقا گذاشتم بین چاکش و تا جایی که زور داشتم کمرشو فشار دادم و چسبوندم به خودم و کمر خودمم هل دادم جلو و کیرم کامل رفته بود بین دوبنده اش و لای کونش، در گوشش یواش گفتم: از این به بعد همیشه همینطوری زیر خواب منی حالیته سفیدبرفی؟ بعدش با تمام توانم داشتم به دنده هاش فشار میاوردم که حساب کار دستش بیاد و ازش زهرچشم بگیرم و داغی و نرمی کونشو با کیرم حس میکردم که با صدای نازک و دخترونه ولی یواش یه آاااااااخ طولانی کشید که فقط خودم شنیدم و همین موقع تایم کشتی تموم شد و مربی سوت پایان مسابقه رو زد…
از باشگاه اومدم بیرون و هوا خیلی سرد بود، کلاه پشمی خز دارمو کشیدم سرمو راه افتادم برم خونه، دیدم ده بیست قدم جلوتر از خودم شادمهر داره میره، کیرو خایمو از رو شلوار گرفتم تو مشتم و صداش زدم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خاطرات خوب و بد مریم (۱)

#پسر_همسایه #خاطرات_جوانی

سلام دوستان اسم من مریمه و سنم 33 هست این خاطرات در مورد زمانی که تینیجر بودم و یه از پسر همسایه مون که دو سال بزرگتر بود و اسمش هم کاظم بود خیلی خوشم می‌آمد ما موقعی که بچه بودیم با هم خیلی رفت آمد می کردیم و من از همون موقع ها ازش خوشم می‌آمد یه روز که از مدرسه می‌آمد تو راه همو دیدیم و با هم پیاده می‌آمدیم و درباره بچگی هامون حرف می‌زدیم قبل از این که به خونه برسیم تصمیم گرفتم که بهش بگم که از خوشم میاد ولی دیدم اگه یکدفعه ای بگم شاید جواب رد بشنوم برای همین ازش خواستم که بعد از ظهر اگه وقت داره اونو داخل یه کافه ببینم و خدارو شکر قبول کرد و قرار شد ساعت پنج همو ببینیم خیلی دلواپس بودم که قبول نکنه نزدیک ساعت چهار بود شروع کردم به لباس پوشیدن و آرایش کردن بعد تمام شدن آرایشم رفتم سمت کافه و رسیدم دیدم که آمده و نشسته رفتم سمتش خیلی استرس داشتم نشستم روبه روش و شروع کردم به حرف زدن بعد یه ساعت حرف زدن بهش گفتم من ازت خوشم میاد اگه موافق باشی یه رابطمون رو شروع کنیم اونم بعد یه دقیقه بهم گفت که منم ازت خوشم میاد و خیلی خوشحال شدم وقلبم داشت از جاش در می‌اومد بعدش رفتیم و داخل خیابون قدم زدیم و بعدش هم از هم جدا شدیم تو راه خونه خیلی خوشحال بودم رسیدم خونه و بعد یه ربع دیدم پیام آمده و خودش بود بهم پیام داده بود که خونه رسیدی منم در جواب گفتم اره ممنون عزیزم یه یک ماه از رابطه همون گذشت خانواده رفته بودن مسافرت و خونه تنها بود منم برایش غذا میبردم هر چند وقت یکبار یه دفعه که رفته بودم خونشون غذا رو بدم گفت بمون یکم حرف بزنیم منم قبول کردم شروع کردیم به حرف زدن که هر از گاهی دستش رو رو موهام میکشد که بهم حس خیلی خوبی می‌داد و هم خجالت می‌کشیدم و ناگهان شروع کرد به بوسیدنم یه دفعه ای خودم عقب کشیدم هر چند از یه طرف میخواستم ادامه بدم و از یه طرف حس بدی داشتم وقتی خودم عقب کشیدم احساس خجالت و عصبانیت رو تو صورتش دیدم با صدای رو به بالا بهم گفت که اگه منو دوست نداری پس چرا بهم پیام میده منم بهش گفتم معذرت میخوام ولی الان زوده به نظرم برای این کارا از طرفی دلم طاقت ناراحتی شو نداشت بنابراین خودم شروع کردم به بوسیدنش که شروع کرد به در آوردن لباسامون من تیشرت اونو دراوردم و اون هم مانتومو همینجور که لب می‌گرفتیم دستش رو برد سمت کسم که دستش رو پس زدم باز ناراحت شد فهمیدم که نمیتونم بیشتر از این مقاومت کنم باید یا باهاش سکس کنم یا قید رابطمون رو بزنم بنابراین باید از خط قرمز هام عبور کردم و من هم دوست نداشتم که تا بعد ازدواجمون رابطه کامل داشته باشم بنابراین بهش گفتم من نمیتونم این کار رو کنم ولی میتونم برات جق بزنم یا لاپایی بزارم بزنی که در جواب بهم گفت این کارا رو خودمم میتونم انجام بدم که از طرفی بهم برخورد ولی از طرفی هم دوسش داشتم بنابراین یه ایده به ذهنم رسید و بهش گفتم میتونم برات ساک بزنم اون هم قبول کرد و نشست رو مبل و لم داد بهم گفت شلوار شو بکشم پایین و بشینم رو زانو هام شروع کردم از روی شلوار کیرشو مالیدم
بعد شلوارشو در اوردم ‌و از روی شورت یکم با کیرش ور رفتم بعدش شورتش رو کشیدم پایین و کیرش که سیخ کرده بود بیرون زد یه کیر 16 سانتی سفید بود و تازه شیو کرده بود کلفتی خوبی داشت شروع کردم به ساک زدن اول با شک یکم زبون زدم برام سخت بود بعد اروم سرشو کردم تو دهنم و اون خیسی شفاف نوک کیرشو مکیدم دستشو گذاشت رو سرم بعد چند دقیقه واسم راحت تر شده بود و سریعتر می‌خوردم مزه و داغی کیرش به کنار صدای اه و ناله ش بیشتر تحریکم میکرد لذت رو می‌تونستم تو چشماش ببینم و خوشحال بودم که داره لذت میبره شروع کردم تندتر ساک زدن بلند شد ناگهان بلند شد و گفت تیشرتت رو در بیار تیشرتمو در آوردم شروع کرد به مالیدن سینه هام حس خیلی خوبی داشتم در همین حین موهامو و سرمو محکم گرفت و شروع کرد به فشار دادن سرم به طرف خودش و محکم سرمو گرفت و ارضا شد آبشو ریخت تو دهنم از یه طرف دلم میخواست ابشو بخورم ولی چون اولین بارم بود یکم مزش برام عجیب بود
تفش کردم تو دستمال سریع رفتم دستشویی دهنم رو شستم برگشتم لباسامو بپوشم دیدم بلند شد آمد سمتم بهم گفت میخوای من هم برات بخورم که ناگهان گوشیم زنگ خورد مامانم بود بهم گفت کجایی سریع بیا خونه کمکم که یکی از فامیلا میخواد بیاد خونه منم اونجا موندم چیکار کنم به کاظم گفتم مجبورم برم سریع لباسامو پوشیدم و رفتم
دوستان زیاد بود شرمنده ولی اگه دوست داشتین که بقیشو بگم لطفاً لایک کنید
نوشته: Maryamam

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

واد جر بخوره! خندید گفت پس با هم بریم پایین بزن تو!
-[ ] کلید و ورداشت و شال کژالم کشید رو دوشش چون هوا پاییزی و ملس بود و رفتیم تو آسانسور! به محض حرکت تعادلش بهم خورد و از پشت چسبیدمش و به هوای محافظتش کیرمو چسبوندم به کون گنده و بغل پر کنش و چسبوندمش به دیوار آسانسور و یک دستم به دسته اسانسور دست دیگمم به سینه راست شیرین! وقتی متوقف شد و ولش کردم، برگشت یه نگاه بیا منو بکن بهم کرد که باز کیرم سنگ شد! ماشینو زدیم تو و شیرین گفت رضا تو داشبوردش سیگار داره، دوتا چاق کنم بکشیم؟ گفتم چرا که نه، اتفاقا میطلبه، گفتم اما نه تو ماشین چون هم سرده و اینکه راحت نیست، بریم خونه من بکشیم! گفت آخه دیر وقته، گفتم بجاش بهترین وقته، مگه چند وقت یک دفعه پا میده بیای خونم سیگار بزارم لبت؟ با حالت نیمه مستی که کمی هم سست شده بود گفت، سیگار بزاری لبم؟ گفتم آره، مگه همینو نمیخوای؟ گفت چرا! گفتم پس پاشو بریم! گرفتمش تو بغلم و بردمش دم در خونم و با یک دست کمرشو چسبیده بودم و با دست دیگم کلید انداختم و در رو باز کردم و اومدیم تو ! روی مبل نشوندمش کنار خودم تقریبا تو بغل خودم و سیگارامونو آتیش کردیم! ازش پرسیدم چرا اون روز که رضا برای نقاشی خونه ازم کلید گرفت تو ناراحت شدی؟ گفت تو دیگه دوستمی و میتونم بهت اعتماد کنم، درسته؟ گفتم حتما! گفت من و رضا پنج ساله که ازدواج کردیم، رضا شوهر دوممه، پدر کژال هشت ساله که آمریکاست، کژال هفت سالش بود که پدرش ویزای هلند گرفت و رفت هلند تا کار مارو هم درست کنه، اما نه تنها بی عرضه بود، بلکه بیخیال هم بود! تک پسر یه تاجر فرش بود که بچه ننه بزرگ شده بود و فقط خوشگذرانی و ولخرجی بلد بود اصلا جنم کار نداشت، قمارباز هم بود، وقتی کفگیرش به ته دیگ خورد عزم خارج کرد و ویزای هلند رو گرفت که مجبورش کردم قبل از رفتن با نصف پولهاش این اپارتمانو واسه من و دخترم بخره! آقای بیخیال رفت و طبق معمول ما رو فراموش کرد و بعد از دو سال تو هلند با یک توریست آمریکایی ازدواج کرد و رفت آمریکا، منم طلاق غیابی گرفتم و الان هم زندگیمونو با حقوقم که تو مخابرات کار میکنم میگذرونم! این رضا هم همکارم بود و انقدر زیر پام نشست تا زنش شدم و از اجاره نشینی راحت شد، خانوادش شهرستانند، اما بعد از دو سال متوجه مشکلاتش شدم! اولا که کما بیش تریاک میکشه، دوم اینکه از اول هم سرد مزاج بود و کلا تمایل به سکس نداشت تا یک سال پیش که فهمیدم دو جنسیتی هست و الان بیش از چهار ساله که… ! این جملات آخر رو دیگه کاملا تو بغلم بود که گفت. گفتم خب، جملت ناتموم موند، چهار ساله که چی؟ باز با چشمای حشریش زل زد تو چشم و نگاهم کرد! گفتم چهار ساله که کیر نخوردی، آره؟ خودم امشب به اندازه چهار سال میکنمت، جمله " تا صبح جرت میدم " رو که گفتم معطل نکرد و لب تو لبام گذاشت شروع کرد به خوردن لبام، خودشو انداخت تو بغلم، بغلم کرد، وای سینه های درشتش تمام بغلمو پر کرده بود، چنان با حرارت لبامو میخورد که دیوونه شدم و شروع کردم به خوردن لبهای قلوه ای و گرمش، چه لبهای داغی داشت، تا دید باهاش همکاری میکنم شروع کرد مکیدن زبونم، گفتم آره خودشه سفت تر بمیک زبونمو، تا ته بمیکش، فکر کن کیرمه تو دهنت! اینو که گفتم حشری تر شد و دیگه داشت زبونمو میکند از جاش! دستشو انداخته بود لای موهام پشت سرم و سرمو محکم فشار میداد جلو تا بتونه زبونمو تا ته بمکد! موهاشو گرفتم و از خودم کندمش و زل زدم تو چشای حشریش و گفتم کیر میخوای؟ گفت میخوام، کیر کلفت تورو میخوام! گفتم پاره ات میکنم جنده، تو دیگه از امشب جنده ی منی، منم بکنتم! بلند گفتم فهمیدی، و محکم تاپ زرد رنگشو از تنش کندم و دست انداختم تو سوتینش و کشیدم پاره اش کردم که رد بندهاش رو شونه هاش قرمز مونده بود! کمرشو کشیدم که بغلش کنم، با دو دست هولم داد عقب و با ناخنای تیزش تیشرتمو کشید و از تنم پاره کرد، و پرید تو بغلم و دوباره لبها و زبونمو سفت میخورد، حس سینه های سفید نرم و گنده و مشک مانندش دیوونم کرد و انداختمش روی دسته کاناپه و دودستی ممه هاشو چنگ میزدم و میمالیدم، شروع کردم به لیسیدن ممه های مشکش، نوک ممه هاشو چنان میک میزدم که ممه هاش رگ می انداخت و آه و ناله درد و شهوتش فضای خونه رو پر کرده بود. اما کافیم نبود، سعی میکردم همه ممشو تو دهنم جا بدم اما مگه پستون به این بزرگی جا میشد تو دهنم! بغلش کردم بردم تو خواب و انداختمش رو تخت! یخورده مثل گرگی که به شکارش نگاه میکنه رونهای پر و باد کوسشو توی شلوار استریج برانداز کردم تا آمپر کیرم به صد رسید و مثل وحشیها شلوار استرچ و شورتشو چنان از پاش کندم که هردو پاره شدند! قرمزی درد کشیدن و پاره کردن لباساش روی پوست سفیدش خوی درندگی و حشریتمو ده برابر کرد، مغزم تو اون لحظه فقط یک فرمان میداد که یالا پاره و پورش کن!

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کژال (۲)

#خاطرات

...قسمت قبل
آره، داشتم میگفتم،
سرایدار رو با یه تیپا انداختم بیرون و با کژال جونم آپارتمانو چک کردیم! موقع چک کردن اطاق خواب، کژال گفت، فقط خوابش کم نوره! گفتم خوبیش به همینه، عوضش دنج تره و چون مشرف به جایی نیست، بدون مزاحمت و فضولی راحت میشه هرکاری کرد، منظورم شیطونیه دیگه، میفهمی که چی میگم؟ کژال یکم سرخ شد، نمیدونم از شرم بود یا از هیجان، و با کمی خجالت سرش رو به علامت تایید تکون داد و همینطور که داشت از اتاق خواب میرفت بیرون تو حال برگشت و متوجه من شد که چه مشتاقانه و هیز داشتم کون گندشو برانداز میکردم که داشت شلوار جین آبی شو میترکوند، یه لبخندی زد و رفت!
فرداش بدون کوچکترین تردید و تأمل آپارتمان رو قولنامه کردم و ده روز بعد محضر و کلید رو تحویل گرفتم واسه اثاث کشی. اومدم دومرتبه واحد رو چک کنم که بروم و‌کارگر بیارم واسه تمیزکاری! خوب که تو نور روز دقت کردم دیدم بله، یه نقاشی اساسی لازم داره! یهو این مابین در زدند، در رو باز کردم کژال همراه با پدرش آقا رضا و مادرش که خودشو شیرین معرفی کرد وارد شدند و پیشنهاد دادند که در تمیزکاری واحد کمکم کنند، اما تشکر کردم و گفتم که بهشون زحمت نمیدم و کارگر تمیزکار میارم! شیرین مادر کژال قدش کوتاه تر از کژال بود، اما برجستگی هاش حتی بیشتر و وسوسه انگیزتر بود! میشد به راحتی حدس زد که کژال عسل این کندوست و اصلا به باباش نرفته، لامصب این مادر و دختر یکی از دیگری سکسی تر! وااای چه کوسی بود ننهه! مادرش هم از نگاه های هیز من دوزاریش افتاد ولی برعکس دخترش کژال با اعتماد به نفس و آرامش یه لبخند قشنگی بهم زد و گفت تعارف نکنید من جدی گفتم در تمیزکاری کمکتون میکنیم! همین موقع بود که باز مثل جن بو داده، سرو کله خیرالله پیدا شد و پیشنهاد داد که با زنش واحد رو تمیز کنه، ناچار قبول کردم، گفتم اما قبل از اون اول باید یه نقاش پیدا کنم واحد رو رنگ کنه! رضا بلافاصله گفت من یه نقاش خوب میشناسم، نگران هیچی نباش و فقط کلیدهارو بده به من دو هفته ای حاضره، من هم دسته کلید اضافی رو بهش دادم، اما حالت چهره شیرین عوض شد، واضح بود که از پیشنهاد رضا راضی نبود و بلافاصله خانواده کژال خداحافظی کردند و رفتند. تو دلم چندتا فحش به خیرالله دادم که دیگه شده بود کابوسم. خیرالله با نگاهی دلسوز و مهربون، پرسید مهندس، شما خودتان نقاش نمیشناختید؟ گفتم چطور مگه؟ این رضا ریگی به کفششه؟ گفت نه والله، کفش هایش همیشه تمیز و واکس زده هست! خندیدم از سادگیش و گفتم یعنی اهل دوز و کلکه؟ آخه زیادی پسرخاله شده! گفت نه، دروغ چرا، آن را نمیدانم، اما رفیق بازه و ممکنه رفقایش را اینجا بیاورد! گفتم خونه خالیه، حالا چند پیک مشروبم اینجا بخورن، اشکالی نداره! گفت راستش دوستاش ناجورند! پرسیدم چجوری، منظورت چیه؟ گفت هیچی، شما از خانمش بپرس، راستش این خانواده بسیار با خانواده معمولی متفاوت می باشند.
دو هفته بعد رضا زنگ زد و گفت مهندس جون، واحدتون آمادس،تشریف بیارید و مزد نقاش رو پرداخت کنید! اومدم و بررسی کردم الحق نقاشه کارش خوب بود، اما حس کردم تو اتاق خواب کمی بوی تریاک میاد. کلیدهارواز رضا گرفتم و خیرالله رو واسه تمیز کاری صدا زدم.
خیرالله رفت تا وسایل تمیزکاری و زنش رو بیاره که شروع کنند. وقتی زن خیرالله رو دیدم از خدا استغفار کردم و همون لحظه کیرم ده سال پیر شد، لامصب داشت میترکید، انقدر چاق بود، اصلا زانو نداشت و با اون چشمهای تنگش شکل عروسکهای بودا بود که همش دست تکون میدن! خودشون مواد تمیزکننده هم داشتند، رو به خیرالله کردم و گفتم من میرم و غروب برمیگردم، تو هم فرصت کافی داری تا من برگردم اینو (با اشاره سر به همسرش) تمیز، بکنی! بنده خدا گیج شد، پرسید چی فرمودید مهندس؟ گفتم اولا که اینو اویزه گوشت کن که این القاب تو کون من نمیره و همون آرش کافیه! دوم اینکه گفتم تا برگردم ( باز اشاره با سر) اینو میتونی حسابی و تمیز بکنی، یا برم یکی دیگه رو بیارم ترتیبشو بده؟ گفت نه من خودم بسیار، بسیار تمیز میکنمش که شما دیگه نشناسیش! گفتم من میام چک میکنما، همه جاشو دست میکشما! بعد گفتم نه خودت دست بکش. پرسیدم صبحونه که خوردی، یه وقت وسط کار سقط نشی؟ گفت چه میگویی مهندس، این کار هر روز من است! گفتم باز گفتی مهندس؟ رو مخمی عجیب، باز زن بشکشو نشون دادم و گفتم فعلا برو به کار بچسب ببینم چند مرده حلاجی!
اثاث کشی تموم شد و عصر روز اولی که تو خونم مستقر شدم زنگ در بصدا در اومد، باز کردم، شیرین ننه کژال بود، گفت به مجموعه ما خوش اومدین، شب بالا منتظرتونم! با لبخند گفتم یه خورده زود نیست؟ خندید و گفت منظورم شام بود نه عصرونه! گفتم بروی چشم، اما هنوز من سوار آسانسور مجموعه هم نشدم، چه برسه اون بالا… گفت، باااای، شب میبینمت! درو بستم و برگشتم تو خواب و تو اینه دراورم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کیر شکلاتی

#زنپوش #گی

سلام
این داستان بیشتر ماجرای اتفاق افتادن سکسه .
ساکن یکی از شهرهای خوزستانم ، رفته بودیم بندر گناوه ، داشتم تنهایی تو بازار قدم میزدم ، توی یه مغازه لباس فروشی که فقط لباس زیر پسرونه بود یه پسره چشممو گرفت ، رفتم داخل سلام کردم و چندتا شورت رو نگاه کردم ، بعد به فروشنده گفتم که شورت فانتزی میخوام ، پسره که همون فروشنده بود فهمید که یه خبرایی هست ، بهم گفت که اینجا ندارم و توی انباره و نمیارم مغازه ، اگه خواستی بیا همونجا امتحان کن و بخر ، منم که از خدا خواسته قبول کردم ، گفت فقط شمارمو داشته باش یه نیم ساعت دیگه زنگ بزن و بیا ، آدرس رو بهم داد که چندتا کوچه بالاتر بود ، اومدم بیرون و توی بازار قدم میزدم ، چشمم به لباس زنونه ها که افتاد بیشتر حشری شدم ، رفتم یه جوراب توری بلند خریدم و یه شورت و سوتین ، بعد رفتم توی یه مغازه پوشاک و الکی یه شلوار انتخاب کردم و رفتم تو اتاق پروف ، لباسامو درآوردم اون لباس زیرایی که خریده بودم پوشیدم و بعد اومدم بیرون و بهانه آوردم و زدم بیرون از اونجا ، پسره توی تصورم بود ، از اون تیره های جذاب ، خودمم که سفید مثل برف ، کونمم نرم و گنده ، خلاصه نیم ساعت گذشته بود و زنگش زدم و هماهنگ شدیم و رفتم سمت انبارش ، یه خونه قدیمی بود ، رفتیم داخل و گشت و چند نمونه شورت آورد که انتخاب کنم ، منم گفتم کاش میشد بپوشمش که ببینم کدوم بهتره ، اونم که بو برده بود گفت:
+خب بپوش عیبی نداره همینجا بپوش
ـ اینجا مشکلی نیست؟ آخه…
+آخه نداره ، توی خونه ست ، زیر سقفه , اتاق پروفه دیگه
ـ باشه ، همینجا میپوشم
اونم همینجوری وایساده بود جلوم و نگام میکرد که من گفتم:
-شما هم همین جایی؟
+ببخشید الان میرم بیرون
ـ نه ، نمیخواد ، لخت که نیستم ، زیرش لباس دارم
+خب دیگه منم گفتم بمونم توی تن شما ببینم حتما خیلی قشنگه
فهمیدم آمادس که یهو بپره بغلم کنه و سواری بگیره ازم
لباسامو که درآوردم تا چشمش به سوتینم افتاد چشماش از حدقه زد بیرون و داشت دیوونه میشد ، منم حشری ، دوتامون داغ کرده بودیم ، اصلا شورت فانتزی رو نپوشیدم , همینجوری داشتیم نگاه هم میکردیم ، من خمار ، اون چشماش و دهن باز ، خودمو میمالیدم که اومد جلو ، گفت که میدونستم بدنت عالیه ولی نه در این حد ، نتونستم دووم بیارم ، آخه خیلی حشری و کیرپرستم ، از گوشام حرارت بیرون میومد ، افتادم رو زانو و دست بردم سمت کیرش ، سریع کمربندشو باز کرد و شلوار و شورتشو داد پایین ، کیرش بلند بود ، یه کیر شکلاتی و خوشفرم ، از قبل این فانتزی رو داشتم ، کیر سیاهپوستارو توی فیلما میدیدم دوست داشتم بخورم و بلیسم ، حالا دیگه جلوم بود ، این کیرش هم شکلاتی بود هم بزرگ ، چشمامو بستم و کیرشو گذاشتم دهنم ، از جون و دلم براش ساک زدم ، بعدش بلندم کرد ، چندتا گونی لباس اونجا بود ، انداختم روی اونا ، شورتمو کشید پایین و سوراخمو خوب خورد ، کیرشو گذاشت رو سوراخم و میمالید به سوراخم ، داشتم دیوونه میشدم ، کرد داخل ، خیلی داغ بود خیلی خیلی داغ بود ، داغی کیرش روانیم کرده بود ، شروع کرد تلمبه زدن ، تقریبا یک دقیقه تلمبه زد ، گفت:
+آبم میخواد بیاد
ـ چه زود
+از بس که کون خوبی داری ، حالا کجا بریزم؟
ـ صبر کن ، درش بیار تا نیومده
+چی شد؟
ـ هیچی ، اینبار خودتم کامل بخواب روم و بغلم کن و هی بوسم کن ، تلمبه هم که میزنی کیرتو بیشتر بیار بیرون و عمیق تر بکن تو ، وقتی هم آبت اومد کیرتو تا ته فشار بده و نگه دار تا منم با نبض کیرت حال کنم
+چقدر نکته داشتی و نمیدونستیم
ـ میخوام همزمان آب منم بیاد و ضدحال نخورم
+آهان ، راست میگی هااا ، باشه عزیزم
رو همون گونی لباسها خوابیدم و اونم خوابید روم و کیرشو کرد داخل کونم ، تمام نکاتی که گفتم مو به مو اجرا کرد ، بغلم کرده بود و بوسم میکرد ، عاشق این حالتم ، تلمبه های عمیق میزد ، گفت داره آبم میاد و کیرشو تا ته فرو کرد و نگه داشت ، با نبض کیرش آب منم اومد و یه مقدارش هم ریخت روی گونی لباس😁😁 بلند شدیم و رفتم تو دستشویی و خودمو تمیز کردم ، رفتیم داخل و پیش هم نشستیم و با هم یه نخ سیگار کشیدیم و کمی گپ زدیم ، وقتی هم که خواستم برم ۵ شورت و ۵ جوراب هم بهم داد بعلاوه شورت فانتزیا و هیچ پولی هم ازم نگرفت ، فقط گفت که هروقت رفتم گناوه برم پیشش ، بعضی وقتها هم بهم پیام میدیم و خبری میگیریم ، خلاصه این خاطره خوب من از زمستان ۱۴۰۲ بود ، یه خاطره واقعی که فراموش نمیشه البته بازم باهاش سکس کردم ولی این دفعه اولی خیلی حال داد ، دیرانزال نبود و کمر فیل نداشت مثل تخیلات بعضیا اما واقعا حال داد توی همون مدت کم ، اسمشو ذخیره کردم کیر شکلاتی ، دلتون بسوزه یه دونه کیر شکلاتی هم توی لیست ذخیرم دارم ، در ضمن برای اونایی که میخوان کامنت چرت بزارن:(توی همون نیم ساعت توی یه مجتمع سر همون میدون اصلی و بزرگ توی گ

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین کون دادن امیر کونی (2)

#خاطرات_جوانی #گی

...قسمت قبل
سلام من امیرم و این داستان ادامه‌ی قسمت قبله پس اول اونو بخونین.
چند وقت از شروع کون دادنام به دوستم گذشته بود و من واقعا معتاد کیر شده بودم ولی چون خونه‌ی دوستم با ما یکم فاصله داشت نمیشد هروقت بخوام برم کون بدم. برای همین تصمیم گرفتم شانسمو با یکی از دوستام که همسایمم هست ازمایش کنم.
نقشم این بود که بدون اینکه بفهمه کونیم بهش کون بدم:))).
یک روز که خونه تنها بودم به همسایم گفتم بیا پیشم که pes بازی کنیم و اون اول گفت نه چون همیشه از من می باخت ولی اخرش اومد خونمون. موقع بازی من از قصد ۳بار پشت هم باختم که اعتماد به نفسش بالا بره. بعد بهش گفتم بیا شرطی بازی کنیم. گفت شرط چی؟ گفتم هرکی باخت باید برای اون یکی ساک بزنه. اون اول گفت نه بعد که چند بار بهش گفتم ترسو قبول کرد.
برای من بهترین شرط بود چون یا برام ساک میزد یا بهم کیر میداد.
مشغول بازی شدیم و من کاملا شل کرده بودم که اون گل بزنه و رومو کردم سمتش دیدم اون کاملا زوم کرده رو بازی.
خواستم یکم اذیتش کنم و اول گل زدم ولی آخرش گذاشتم ببره.
اون بازی که تموم شد خواست ری‌مچ بزنه که گفتم بریم تو اتاقم. گفت چرا؟ گفتم شرط رو بهت باختم دیگه. گفت واقعا برام ساک میزنی؟ گفتم مجبورم. مرده و حرفش (مثلا نفهمه از خدامه). رفتیم تو اتاق و شلوارشو درآورد و رو تختم دراز کشید. از اولین کیری که ساک زده بودم کوچیکتر بود یکم ولی واقعا کلفت تر بود.
منم شروع کردم به ساک زدن و اونم چشماشو بسته بود و کیف میکرد.
کیرشو یکم ساک زدم بعد از دهنم درآوردم و براش جق زدم و تخماشو میک میزدم. بعد از حدود ۱۰ دقیقه گفت میخوای بجاش بکنمت؟ منم انگار به زور سعی کردم ذوق نکنم و گفتم اوکی. چون فکم خسته شد مجبورم قبول کنم.
اومد پشتم یکی اروم زد در کونم و بعد تف انداخت رو سوراخم و کیرشو کرد تو دهنم یکم دیگه ساک بزنم خیس بشه. بعد سرشو تنظیم کرد با سوراخم و فشار داد. چون کیرش خیلی کلفت بود تو نمیرفت. بعد چند دقیقه تلاش یهو سرش رفت و من مثل دفعه‌ی اول سوراخم میسوخت. انگار نه انگار که الان ۳ماهه کونی شدم. خواستم از زیرش در برم که منو محکم نگهداشت گفت وایسا الان دردش میره کونی. بعد یهو یکم دیگه فشار داد و بقیش رو فرو کرد. هرچی التماسش کردم که تورو خدا درش بیار قبول نکرد.
شروع کرد به تلمبه زدن و منم خیلی درد داشتم ولی کم کم دردش تبدیل شد به لذت و فقط زیرش ناله میکردم. دول کوچولوم ولی کاملا خواب بود. بلندم کرد همون حالتی که کیرش تو کونم بود منو برد جلو آینه‌ای که تو اتاقم بود و من خم شدم روی میز و ادامه داد به تلمبه زدن. من سعی میکردم مثل پورن استارا ناله کنم تا حشری تر بشه.
وقتی داشت منو میکرد دستشو برد پایین با دول کوچولوم که نیمه راست بود بازی کنه ولی من دستاشو اوردم رو سینه هام. اینم بگم چون من بدنم بی مو بود و خیلی تپل نبودم ولی به نسبت سینه‌ام برای پسرا بزرگ بود. حتی حتی بعضی وقتا به شوخی نوکشو دوستام میکشیدن. اونم حالا سینه هامو گرفته بود تو دستش و تلمبه میزد و من انگار رو ابرا بودم.
انقدر منو کرد که از دول نیمه خوابم آبم با فشار اومد و ریخت رو زمین و میز. اونم تقریبا یک دقیقه بعد یهو محکم بهم چسبید و تا قطره‌ی آخر آبشو ریخت تو کونم.
حس اینکه تو کونم آبشو ریخته به حس پشیمونی بعد از اومدن آبم غلبه کرد و بعد از اینکه از کونم در اورد یه کوچولو دیگه براش ساک زدم.
بعد چند دقیقه بهم گفت تو که کونی بودی همون اول میگفتی بکنمت. و من گفتم من کونی نیستم اصلا. فقط شرط رو بهت باختم. همین. چندتا دستمال فرو کردم تو سوراخم و برگشتیم پشت میز کامپیوتر که بازی کنیم.
سوراخم تا یه مدت زیادی میسوخت فکر کنم واقعا جرش داده بود ولی باعث نشد نخوام بازم بهش کون بدم.
این شد استارت کون دادن من به همسایم.
همین همسایم بعدا تبدیل شد به بکن ثابتم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نوشته: امیر کونی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جلو میکرد نمیشنیدم چی میگه اما معلوم بود تو اوجه دیگه خیالم که راحت شد کسی از بچه ها‌ سمتش نرفته رفتم و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدا تلق تلوق ظرف شستن سونیا بیدار شدم.
ساعت۱۰ بود فکر کنم رفته سمت دستشویی که صدایی آه و ناله از اتاق علی و امید شنیدم یواشکی از سوراخ کلید در نگاه کردم دیدم علی به حالت داگی داره تو کون امید تلمبه میزنه خیلی صداشون ضعیف بود به خاطر سونیا نمیخواستن تابلو بازی در میارن ،
وقتی سکس اینارو دیدم اصلا یادم رفت که دستشویی دارم . امید مدام ملافه رو چنگ میزد معلوم بود خیلی حشری و تو اوجه ، علی مرتبط کونشو اسپنک میکرد چیزی من خیلی دوست داشتم و ازش لذت میبردم . امید یه صحنه ولو شد رو تخت فکر کنم ارضا شده بود ، اما علی داشت با همه زوری که داشت سوراخ صورتی علی رو حفاری میکرد گاهی یه قلپ آب میخورد و باز ادامه میداد شاید ۵ دقیقه ای بود که محو سکس پر انرژی و جذابشون شده بودم ، دیگو دستشویی امونمو برید و رفت سمت دستشوویی بعدشم رفت حموم و سریع یه شیو کردم یکم لوسیون روی رونام و باسنم زدم یه کرم نرم کننده که بوی پرتقال می داد برداشتم و لای کپلام و پر کردم شروع کردم خودم ماساژ دادن که صدای در حموم اومد ، سونیا بود میگفت همه دور میز صبحانه هستند بدو بیا تا غارت نکردن میزو این گشنه ها…
ادامه دارد …
نوشته: طاها فمبوی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م پایین و زبونم رو کشیدم روی کسش که آه غلیظ‌تری کشید و دستش رو گذاشت روی سرم. دو سه بار دیگه کسش رو لیس زدم و اونم آروم آه میکشید. دستش رو از روی سرم برداشتم و گذاشتم روی کیرم از روی شورت.
یه ذره کیرم رو فشار داد و شورتم رو درآورد و دوباره دستش رو گذاشت روی کیرم. سرم رو از روی کسش برداشتم و نگاهش کردم. لبخندی زد و دستش رو آروم روی کیرم میکشید. بهش گفتم بیتا میشه برام بخوری؟ گفت آخه بلد نیستم. گفتم منم بلد نیستم با هم یاد میگیریم و سرش رو با دستم نزدیک کیرم کردم. اولش کیرم رو بوسید و یه لیس کوچیک زد و بعد آروم کرد تو دهنش. منم رفتم پایین شروع کردم کسش رو لیسیدن. در حالی که کیرم تو دهنش بود سرش رو عقب جلو میکرد. گرمای لباش دور کیرم حس خوبی بهم میداد ولی دندوناش مرتب به کیرم میخورد و باعث میشد اونطور که باید لذت نبرم. منم یه ذره دیگه کسش رو لیس زدم و اومدم بالا و چرخیدم و بغلش کردم و اونم بغلم کرد و لب گرفتیم از هم. دستم رو بردم پایین و کیرم رو گذاشتم بین پاهاش و ازش خواستم پاش رو بسته نگه داره که کیرم در نیاد.
آروم عقب و جلو میکردم و اونم آه میکشید و کیر منم از ترشحات کس اون یه ذره خیس شده بود. گفتم بیتا میشه برگردی؟ گفت واسه چی؟ گفتم من خیلی حشری‌ام و میخوام از کون بکنم. گفت نه میترسم. گفتم مواظبم. گفت نه آخه … نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم اگه نذاری از عقب بکنم مجبور میشم از جلو بکنم. با ناراحتی برگشت و حالت داگی گرفت.
آب دهنم رو انداختم رو سوراخش و یه ذره با انگشتم باهاش ور رفتم و یه انگشت رو یه ذره کردم تو. اولش بدنش رو کشید جلو ولی گرفتمش و گفتم صبر کن و آروم باش. دوباره با انگشتم با کونش بازی کردم و خواستم یه انگشت دیگه رو هم بکنم تو که یه آی بلند گفت. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. گفتم سرت رو بذار رو بالش و با دستات کونت رو باز کن. خودم هم یه ذره به کیرم تف زدم و سرش رو گذاشتم روی سوراخش که دوباره رفت جلو. چند بار تلاش کردم اما اصلا کیرم نمیرفت تو. یادم اومد از داروخونه لوبریکانت گرفتم. بهش گفتم همینجوری بمون و رفتم لوبریکانت رو از تو کیفم برداشتم و یه ذره مالیدم روی سوراخ اون و یه ذره مالیدم روی کیرم و دوباره تلاش کردم و سرش کم کم رفت تو. دستاش رو از روی کونش برداشت و گذاشت روی صورتش و من دستام رو گذاشتم روی کونش و آروم سعی میکردم عقب جلو کنم که کونش جا باز کنه و کیرم بره تو.
بعد از ۲ ۳ دقیقه یه ذره دیگه فشار دادم و ایندفعه مقدار بیشتری از کیرم رفت تو و صدای ناله بیتا هم بلند شده بود و آخ و اوخ میکرد. کیرم رو درآوردم و دوباره کردم تو و همینجوری ادامه دادم تا کل کیرم رفت تو کونش. کونش به شدت تنگ بود و به کیرم فشار میاورد و جوری هم ناله میکرد که دلم براش میسوخت. یه ذره نگه داشتم گفتم شاید جا باز کنه و براش لذت بخش بشه اما فرقی نکرد و با هر بار عقب جلو کردن من صدای ناله‌ش بلند میشد. به شدت حشری بودم و بی اعتنا به ناله‌های بیتا چند بار عقب جلو کردم و احساس کردم آبم داره میاد و کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو ریختم تو دستمال کاغذی.
بیتا برگشت و یه دونه زد تو گوشم و گفت دیگه این کار رو تکرار نمی کنیم و زد زیر گریه. منم گفتم چشم ببخشید و بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و کنار هم دراز کشیدیم. این اولین سکس زندگی من و بیتا بود. اون موقع هیچ ایده‌ای نداشتم که زن هم نیاز به ارضا شدن داره و وقتی یه ذره حالمون جا اومد لباس پوشیدیم و از خونه رفتیم بیرون و رسوندمش تا مترو که بره خونه و خودمم برگشتم خونه.

ادامه دارد
نوشته: ایگناسیو

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ظرفیت فقط 7 نفر دیگه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کرد و التماسم میکرد بهش گفتم هر چی از من می خوای کلیدش التماسه شوهرمم برای کردنم التماس میکنه التماس کن به هر چی می خوای میرسی البته دروغ گفتم من به شوهرم التماس می کنم اما التماس کردن فرزین دوست داشتم انقدر التماسم کرد که اجازه دادم سینه هامو بخوره کیرشو لای سینه هام گذاشتم و عقب جلو کرد و زود آبش اومد و ریختش روی سینه هام گفت خیلی حال داد سمیه و ازم لب گرفت شوهر و دخترم اومدن اما بخاطر یه مشکل دوباره دوتایی رفتن گچساران اون شب به فرزین زنگ زدم اومد دوباره یه سکس سینه کردیم و آبشو ریخت روی سینه هام گفت تو رو خدا بده کوستو بخورم انقدر التماس کرد و مالیدش گفتم یه شرط داره که اگه بهش عمل کنی امشب بی التماس میدم بکنی کوسمو گفت قبوله گفتم پسر خوشکلی مثه تو سکس ممنوعه داشته اونو برام تعریف کن گفت نداشتم گفتم خفه شو دروغ نگو پس همون سینه ها بسه گفت به خدا ممنوعه نداشتم گفتم دروغ میگی اگه راست میگی بده سوراخ کونتو ببینم مشخصه اگه دادی گفت باشه بیا ببین گفتم حالا که خودت نداری خواهرت چی؟ مامانت چی؟ اونا قطعا دارن گفت خواهرم نداره گفتم مگه تو همه جا باهاش بودی گفت آره از 15سالگی ازدواج کرد گفتم چرا؟ گفت بیخیال گفتم نگی میندازمت بیرون گفت چون ازمون طلب داشت سه دونگ خونمون به نامش بود یه دونگ دیگشم سر عقد زد به نام خواهرم بعدها فهمیدم کثافت با مامانمم سکس داره و با مامانم و خواهرم با هم سکس میکرده گفتم خواهرت الان چند سالشه گفت بیست سال گفتم پس همسن دخترمه میشه بیاریش اینجا ببینمش؟ گفت واسه چی؟ گفتم همینجوری دوست دارم ببینمش گفت باشه این حرفا رو که زد کیرش خوابیده بود و بغض کرده بود که کیرشو براش خوردم و پامو باز کردم و گفتم بیا اینم کوس رویایی سمیه کیر کلفت می خواد داری فرزین؟ گفت یه خوبشو گفتم بکن توش تا با تمام وجودم حسش کنم و کرد توی کوسم و شروع کرد تلمبه زدن اوج لذت بود زیر یه پسر سفید خوشکل خوابیده بودم روم و داشت با کیر کلفتش توی کوسم تلمبه میزد گفت دوست دارم بریزمش توی کوست گفتم بریز بریز و ریخت توی کوسم بعدش از بیمارستان زنگ زدن و رفت بعد بهم خبر داد مادرش فوت کرده و دامادشونم در ازای سه دونگ دیگه خونه خواهرشو طلاق داده من واقعا خوشحال شدم چون دوست داشتم خواهرش عروسم بشه عکسشم برای پارسا فرستاده بودم و اونم خوشش اومده بود فرناز سه ماه و ده روز عده نگهداشت بعدش با پارسا پسرم ازدواج کرد شب عروسی پارسا گفت درسته خونی قرار نبود بیاد اما تنگیش زیاد بود از اون روز حضور فرزین توی خونمون موجه بود و تا تنها میشدیم کیر کلفتشو توی کوسم میکرد لذت محض بود و بس تا اینکه یه روز دخترم پری سیما گفت که عاشق فرزین شده هیچ کاری از دستم بر نیومد دوتایی عاشق هم بودن و من هیچ دلیلی برای مخالفت کردن نداشتم اما به فرزین گفتم تو اولش ماله من بودی ماله منم باقی میمونی گفت باشه چشم شب عروسی یه دخترم گفتم این یکم کلفته باید تحمل کنی که نتونست تحمل کنه گوش ما رو با جیغ هاش کر کرده بود توی دلم بهش می گفتم دختر جون این کیر یه نعمته حالا نمی فهمی. اتفاقی با این سایت آشنا شدم چند تا از داستاناشو خوندم خوشحال شدم خانم ها هم حس های درونی شونو بیان می کنن درسته گاهی هیچ قصد و غرض قبلی برای خیانت وجود نداره همه چیز اتفاقی کنار هم جور میشن حتی شاید هیچ وقت کسی چشمتو نگیره اما اگر گرفت مصیبت از همونجا شروع میشه تحریکش برامون لذت بخشه بعدشم به سکس میکشه الان پشیمونم از کاری که با فرزین کردم چون خیلی استرس داشتم دخترم یا عروسم بفهمن اما خیلی کمش کردم شاید ماهی یه بار اونم شاید…
نوشته: سمیه

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

معه است بیا خونم اونجا کار را تمام کنیم منم قبول کردم و تلفن همدیگرو گرفتیم. درب کرکره برقی را نیمه باز کرد و خداحافظی و روبوسی کردم ناگهان با نوک انگشتاش دوتا سینم را گرفت و لبشو رو لبم گذاشت تا من یک وقت داد نزنم و سینه هام رو ول کرد. تو حال خودم نبودم گفت فردا عصر بیا تا یکی دوساعت با هم باشیم. قبول کردم و خداحافظی کردم و از مغازه نیم خیز بیرون آمدم که ناگهان از چیزی که میدیم یکه خوردم نگهبان بود. با یک نیشخند گفت از دوستای شهرامی با کمی مکث و دلهره گفتم پله چطور مگر. گفت هیچ بلند گفت آق شهرام ایشون آشنا بودن شهرام هم که متوجه بود بله کارم باهاشون تمام شده بنده خدا میارنشون درب خروج براش باز کن. بهمراه نگهبان رفتم یک در کوچک بود خداحافظی کردم که برم که ناگهان نگهبان گفت فردا میای که. جا خوردم و گفتم کجا اینجا فردا که جمعه است. اخ راست میگید ببخشید منم رفتم ولی دلم پر از ترس و شور بود منظور نگهبان چی بود نکند خبر داره نکنه با هم باشند. آنشب هر طور بود گذشت. فرداش رفتم حمام خوب شیو کردم گلوم شدید درد میکرد و صدام مثل آدم سرماخورده گرفته بود و کمی سرفه میکردم تو خونه فکر میکردن سرماخوردم عصر که شد گفتم میرم کمی پیاده روی کنم انها هم میگفتم حالت خوبه منم گفتم بهترم.
به آدرس که برام اس داده بود رفتم خونش شمال شهر بود و دو طبقه ویلایی زیبایی بود تو دلم میگفنم یک را میدهی صد ناز و نعمت یکی را میدهی لنگ بی تمبون😂
اف اف زدم باز شد با ترس و لرز و احساس غریبی تو رفتم اومد جلو و سالام و لبخندی زیبا کرد.
فتم ببخش که مزاحم شدم گفت چقدر خجالتی هستی منزل خودته رفتم تو خانه شیک و تمیزی بود روی مبل نشستیم گفت چی میخوری اهل چیز خاصی هستی گفتم من نه لب مواد ونه مشروب میزنم گفت چه خوب چون من از این آشغالا متنفرم گفت اینجا دوست داری یا بریم تو اتاق که تخت هم داره رفتیم تو اتاق یک تخت دونفره شیک گفتم تنهایی گفت نه خانواده رفت مسافرت. گفتم شهرام من از نگهبان خیلی ترسیدم گفت چرا و من قضیه را براش گفتم کمی تو هم رفت و رنگش یکم سرخ شد و گفت اکی خودم درستش میکنم تو هم یک وقت دیدیش روآورد خودت نکن.
با خوشرویی گفت خوب حالا لباساتو در بیار رو راحت باش. اولش کم خجالت کشیدم ولی خودش پیش دستی کرد لباساشو درآورد و خوابی و گفت بیا جلو منم لباسم در آوردم. کیرش نیمه بلند شده بود گفت یکم برام ساک میزنی کلا بی ادب نبود حتی در حالت سکس. یکم ساک زدم بلند شد کرم و کاندوم آورد بمن گفت دمر بخواب و احساس راحتی کن اذیتت نمیکنم خوابیدم کرم فراوان مالید وارام با من ور میرفت و گفت من اولش آرامم ولی خرش خشن تحمل کن. سرشو گذاشت و یواش فشار میداد. کمی درد داشتم چون فقط کمی فشار میداد نوازشم میکرد و سینه هام میمالید بعدش نوک سینه هام مثل گیره لباس گرفته بود و گفت چرا سین هات نوک دارن مگر بچه شیر میدی 😁حسابی تو حس رفته بودم خودم هم کمکش میکردم که بتونه فرو کنه تو کم کم دردش داشت بیشتر و بیشتر میشد فهمیدم سرش کرده تو اه اه م داشت تبدیل به اخ وای میشد گفت اگر سختته متکا دندون بگیر چون هنوز اول کارم.
نوشته: بهمن

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه بزن بزن محکمتر بزن
از پشت موهاشو گرفتم
و استایل بی نظیری به بدنش داد همزمان کمرش رو قوس داد و سرشو بالاتر گرفت
منم به تلمبه هام ادامه دادم
دوست داشتم خودمو بچسبونم به تنش برای همین کمی تلمبه هامو آروم تر کردم و خم شد روی کمرش و خودمو چسبوندم بهش از پشت گردنش رو بوسیدم و بو کشیدم که سرشو برگردوند و لب گرفتیم باهم
و کمی بهم خیره شدیم
عشق تو چشماش موج میزد و با همه وجود خودش رو در اختیار من گذاشته بود.
من که رو آسمونا بودم مینا منو به بهترین نحو به اوج رسونده بود
احساس کردم تو این پوزیشن داره خسته میشه ازش خواستم بلند بشه
بلندش کردم و روی میز خوابوندمش و فیس تو فیس شدیم پاهاشو گذاشتم روی دوشم و تا ته جا دادم توی کوسش و به تلمبه زدن ادامه دادم الان بهتر میتونستم ببینم که مینا هم داره لذت میبره
چند باری خم شدم و لب گرفتیم
چیزی به ارضا شدنم نمونده بود به گفتم که کم موندم خیلی دلم میخواست تو کوسش خالی کنم ازش اجازه گرفتم با ریتم تندتر ارضا شدم که با داغی آبم مینا هم به اوج رسید و ارضا شد. گفت بغلم کنننن حمیدم بغلم کن بغلش کردم و چند ثانیه تو بغلش موندم
صدای نفس هاش حس لذت و رضایت رو بهم میداد. این شاید لذت بخش ترین سکس عمرم بود که باهم به اوج رسیدیم
آروم از هم جدا شدیم و خودمون رو تمیز کردیم و دوباره بغل و بوس و لب گرفتیم از هم
من که نمیخواستم تموم بشه اون لحظه ها
ولی ناچار بودیم با ناراحتی خداحافظی کردیم و رفت.
منم بعد نیم ساعت از دفتر خارج شدم.
هنوزم علی رغم مشکلاتی که برامون بوجود اومد باهمیم حتی حامله هم شد عشقِ من که با زحمت زیاد انداختش.
بی نهایت همدیگرو دوس داریم
مدتی هست نتونستیم سکس کنیم و از دلتنگی دیگه بی قرار شدیم. امیدوارم بازم بتونیم همدیگرو بغل کنیم و باهم به اوج برسیم.
تقدیم به مینای من🌹
نوشته: حمید

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مینا همکار سکسی و دوست داشتنی من

#زن_شوهردار #همکار

سلام
این خاطره لذت بخش با همکاری که عشقم شد رو مینویسم تا یادگاری بمونه
قسم میخورم همه چیز رو عین واقعیت براتون توضیح بدم فقط با تغییر اسامی و مکان ها
نه بدنسازم نه تیپ و قیافه آنچنانی دارم
ظاهر معمولی ولی قد بلند و سر زبون دارم
بخاطر اجتماعی بودنم زود با همه صمیمی میشم.
۳ سالی بود توی شرکت خصوصی در تبریز مشغول کار بودم بعد از چند بار جابجایی توی واحدهای مختلف شرکت رفتم به قسمت بازرگانی بعد از حدود ۲ ماه یه خانوم هم به واحد ما اضافه شد بسیار خوشگل با قدی حدودا ۱۶۰ واقعا به هرکی یه چشمک میزد نابودش میکرد بی تفاوت بهش به کارام میرسیدم ولی قشنگ حس میکردم حداقل ۱۰ نفر از همکارا دنبال ارتباط باهاش بودن اونم مثل خودم شوخ و اجتماعی بود ولی اصلا بخاطر شخصیت و احترامی که پیش بقیه داشتم بهش نزدیک نمیشدم توی این ۸ ماهی که تو قسمت بازرگانی بودم چندین بار زمزمه های رابطه ی این خانم با چند تا از همکارا شنیده شد و چند نفر رو هم به حاشیه برد ولی همش دروغ بود چون واقعا به کسی پا نمیداد به شدت خوش اندام و خوشگل بود و این همه رو وسوسه میکرد که نزدیکش بشن.
متاهل بود با دو تا بچه ولی از خودم ۳ سال کوچکتر بود منم متاهلم
بعد از ۸ ماه دوباره جابجا شدم و رفتم قسمت مالی بعد از مدتی این خانم (مینا صداش میکنم) چند بار به خاطر حقوقش و کارای مالی خودش باهام تماس گرفت بسیار صمیمی ولی من از ترس اصلا نمیتونستم احساس صمیمیت بیشتری نشون بدم، خودم اما از ته دلم میخواستم بهش برسم
واقعا خودمم از ته دل میخواستم بهش نزدیک بشم ولی بخاطر جوی که توی شرکت ایجاد شده بود استرس و ترس اجازه نمیداد.
بالاخره با هزار ترس و لرز با یه اکانت فیک توی تلگرام بهش پیام دادم و بعد از خوندش فوری هم بلاک شدم! تیرم به سنگ خورد
و دیگه با اینکه خیلی دلم میخواست به مینا برسم پیگیرش نشدم
طبق معمول نزدیک واریز حقوق که میشد خودش یا از پیام رسان های ایرانی پیام می داد یا زنگ میزد که هواشو داشته باشم بالاخره ۸ ماهی همکار بودیم
یه بار که دی ماه بود دوباره پیام داد منم فوری نوشتم بله نزدیک حقوق شد مینا خانم پیدا شد. این شد جرقه ی شروع رابطه ی ما و با استیکر خنده استقبال کرد از حرفم
بعد از چند دقیقه شوخی به اسم صدام کرد حمید جان!! خشکم زد
گفتم جانم
گفت تا چه حد باشه رابطمون
گفتم فقط در حد دوستی و رفاقت نه بیشتر
که فوری استیکر قهر فرستاد
خودم داشتم له له میزدم واسش ولی هنوز میترسیدم که حاشیه هایی که برای بقیه درست شده بود سر منم بیاد
چون هرکی بهش پیام داده بود دو روز بعد کارش می کشید به بازرسی و کمیته انضباطی
خلاصه از اون اصرار از من انکار
اون واقعا رابطه ی عاشقانه میخواست!
اون روز به همین منوال گذشت فردا دوباره موقع کار پیام داد.
هنوزم رفاقت میخوایی یا…؟
گفتم یا چی؟
گفت بیا تلگرام بگم
تا بیام تلگرام عکس لخت خودشو فرستاده بود بالا تنه البته فقط
هوش از سرم پرید
سفید سفید بود
بی نهایت خوس اندام
گفت بازم رفیق میخوایی فقط؟ دیگه وا دادم چندتا عکس دیگه هم فرستاد که آچمز موندم تو شرکت
چند روزی حرف زدیم تماس تصویری، تلفنی کلی حرفای سکسی میزدیم.
که اونم هی میگفت تو عمل ثابت کن حرفاتو نه تلفنی
گفتم واقعا جا اوکی باشه میایی؟ گفت شک داری؟
گفتم مینا واقعا میایی؟
گفت بی شرف هر کی نیاد!
بخاطر رشته تحصیلیم بیرونم دفتر کار داشتم بعد شرکت میرفتم چند ساعتی کار میکردم
متاسفانه دفتر خودم کنار خیابون بود و عملا نمیشد هیچ کاری کرد.
بعد از چند روز تلاش بالاخره فهمیدم یکی از همکارای قدیمی یه دفتر کار جدید اجاره کرده طبقه دوم و داخل ساختمون اداری.
به فکرم زد ازش کلید بگیرم به بهانه همکاری باهاش تماس گرفتم که اونم فوری قبول کرد چون چندین سال پیش هم دوتایی باهم تو یه دفتر کار کرده بودیم و آشنایی داشتیم
خلاصه از کلیدای دفتر کپی گرفت و داد بهم. همون لحظه از شوق عکس کلیدای دفتر رو به مینا فرستادم تو تلگرام
نوشتم مکان حل شد سر قولت هستی؟
مینا گفت گفتم که بی شرفم‌ اگه نیام
دوستم رضا هم مثل خودم دو شغله بود و ساعت ۵ بعد از ظهر به بعد میومد دفتر هماهنگ شدیم فردا ساعت ۳ بعد از ظهر.
واقعا قلبم داشت میومد تو دهنم از استرس شب رو نخوابیدم شرکت رو هم نفهمیدم کی تموم شد یه ساعت قبلش خودمو رسوندم دفتر
چون مینا گفته بود دفتر رو گرم کن سرد باشه حسم میپره!
بخاری روشن کردم نشستم جلوش از استرس واقعا میلرزیدم و هنوزم فکر میکردم نمیاد.
تو همین فکر بودم که با آدرسی که بهش داده بودم دیدم جلوی دفتره و داره زنگ واحد رو میزنه واقعا بدنم سرد شد از ترس و استرس که نکنه دردسر بشه و به فنا بریم!!
اومد بالا همون جلوی در دست دادیم و بغلم کرد تو گوشم گفت دیدی اومدم
زود دستشو گرفتم گفتم بریم اتاق اینجا دید داره از ساختمان رو به رو.
رفتیم اتاق دوباره بغلم کرد همش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه رو شدم که ما نمیتونم یا همچین خانواده ای وصلت کنیم این خانواده در حد خانواده ما نیستن تو باید باکسی باشی که در حد تو باشه دیگه نتونستم با اندیا در ارتباط باشم چون پدرمم زنگ زد به پدر اندیا گفت جلوی دخترتو بگیر که دیگه پیام نده به پسرم بعد یک هفته بابام گوشیمو بهم داد و من پیام دادم به اندیا و ازش معذرت خواهی کردم اما اندیا خیلی عصبی بود هرچی از دهنش در اومد بهم گفت منم سکوت کردم دیدم داره تهدید میکنه و ال میکنم و نمیدونم چکارت میکنم ابروتو میبرم منم گفتم اگه چنین کاری کنی تمام عکساتو پخش میکنم که افتاد به غلط کردن و گفت اشتباه کردم نمیدونستم اعصابم خورد بود من دیگه از همون لحظه ازش متنفر شد حالم ازش به هم میخورد و یه دختر همسایه دیگه هم دارم اسمش نگین بود اون میرفت پیش اندیا میگفت علی کیه دیگه این به چه دردی میخوره و میونمون رو به هم زد منم از اندیا جدا شدم تا بعد از یک سال دوباره پیام داد خودش و منم بهش جواب داد و دوباره حرف زدیم و دوباره وارد رابطه شدیم البته من دیگه عاشقش نبودم یعنی از همون اول فکر میکردم عاشقشم ولی نبودم هرچیزی بود جز عشق تا اینکه ی روز پیام داد گفت دلم درد میکنه منم گفتم چته گفت روم نمیشه بگم گفتم چیزی شده مگه ( من از اونجایی که رشتم علوم تجربی بود از زیست سال یازدهم میدونستم چشه و برا همین اصرار میکردم خودش بگه) بعد گفت ک پریودم منم منم یو هو سیخ کردم بعد برا اینکه بحث ادامه پیدا کنه گفتم دستتو بزار روش بمالش ( خودمم خنده میگرفت که اینا رو میگفتم) بعد میگفت انجام دادم نشد بعد گفت میدونی دلم میخواست الان کجا بودم منم گفتم لب دریا جنگل کو همه جاها رو گفتم اون گفت ن گفتم کجا پس گفت بغل تو منم نیشم تا بلاگوش باز شد و گفتم بیا گفت نمیتونم ک گفتم باشه میام پیشت گفت جدی میگی گفتم اره تا اینکه شب شد پدر اندیا توی ی شهر دیگه کار میکنه و بردارش سربازی بود مادرش هم توی اتاق خواب بود شب که شد من از خونه زدم بیرون رفتم دم در خونشون در رو نیمه باز گذاشت رفتم داخل رفتیم یواش یواش رفتیم توی اتاق اندیا اونجا رفتم رو تخت اندیا نشستم (اندیا دختری با قد 173 و وزن 63 بود و اندام خوش فرمی داشت جز سینه هاش کونش خیلی خوش فرم بود مثل هلو بود رون هاش بزرگ و بود تا ادم میدیدش سیخ میکرد اون شبم فقط ی شلوار تنگ کرده بود و منم بد جور زدم بالا اندیا اومد پیشم نشستیم و حرف زدیم بعد بهش گفتم دلت میخواد کجا باشی اون با خنده گفت هیچ جا منم گفتم من ک میدونم بیا نیومد بغلم خودم پریدم روش و رو تخت درازش کردم و رفتم بغلش نفسم تند شد قلبم تند تند میزد چند دقیقه ای بغل هم بودیم بهش گفتم میخوام لوپتو ببوسم گفت باشه هی میبوسیدم یو روفت لبشو با لبام گرفتم 10 ثانیه خوردم بعد جدا شد گفت ن نمیخوام لب بگیرم منم ولش نکردم و دوباره لب گرفتم و میمالیدمش بعد اروم اروم دستمو بردم سمت سینه هاش (سینه هاش ن زیاد بزرگ بود ن زیاد کوچیک ولی من از سینه بزرگ خوشم میومد ن متوسط) و اون هی امتناع میکرد و نمیزاشت دست بزنم منم ب زور دستمو بردم سمتش و دستمو بردم زیر سوتینش و سینه هاشو گرفتم و دستم زیر سوتینش خیلی گرم شد و من با اون مه مه های داغش بازی میکردم بعد که دراز کشیده بود من لباس تنش رو خواستم در بیارم نزاشت گفت نه دیگه نمیشه اینبار خیلی زیاد جلومو گرفت منم یک دنده بودم و کامل از تنش در اوردم پیراهنش رو سوتینشم باز کردم و شروع کردم خوردنش مه مه هاش دیدم شل شد و دیگه کاری ندار و من میخوردم بعد لب میگرفتم و دوباره شروع میکردم ب خوردم بعد بهم گفت میخوام کیرتو ببینم کیر منم متوسط بود حدود 14 سانت و کلفت بود دیدش گفت وای چقد بزگه . گفتم همش مال خودت دیدم خندید منم ک دیدم خندید چراغ سبزو گرفتم و شروع کردم ب خوردم دوباره ممه هاش حدوده 20 دقیقه ممه هاشو خوردم و بعد شلوارشو از پاش در اوردم دیدم هیچی نمیگه منم دیدم وای خدا دار خواب میبینم چ چیزایی جلومه رون های گوشتیش و اون کون بزرگش منم بد زدم بالا و شرتشو از پاش کشیدم پایین دیدم کصش سفید و بی مو قلبمه هست اما اون بهم گفت نمیزارم بکنیش توم گفتم چرا گفتم پرده دارم و اینا گفتم باشه ولی خیلی در حسرت کسش بودم ( اینم بگم ک این اولین تجربه سکسم بود) و فقط با دست روی کسش دست میکشیدم و کیرمو میزاشتم لاش بالا پایین میکردم و منم دیگه لخت شدم بهش گفتم واسم میخوری گفت نمیتونم گفتم امتحان کن چون اونم اولین تجربش بود گذاشتم لب دهنش دهنشو باز نمیکرد منم سر اندیا رو با ی دستم گرفتم بای دستمم کیرمو گرفتم فشارشون دادم تا اخرش دهنشو باز کرد کردم تا ته حلقش دیدم داره هق میزنه کشیدم بیرون اینبار خودش کیرمو گرفت و کرد تو دهش و ساک میزد اول خیلی بد میزد و بعد چند دقیقه دیدم داره خوب میزنه و دارم حال میکنم باش منم سر اندیا را گرفتم با دوتا دس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

: هوووووی شادی خانوم، دیدی چجوری پاره پورت کردم؟! خوشت اومد؟! برو کلاس باله ثبت نام کن از فردا و هار هار داشتم میخندیدم، مثل همیشه جواب نداد و سرشو انداخت پایین و راهشو ادامه داد، رفتم دنبالش تا بیشتر کونشو بسوزونم که وقتی رسیدم بهش از صدای نفساش فهمیدم داره گریه میکنه! کاپشنشو کشیدم و نگهش داشتم و با دستم چونشو آوردم بالا و گفتم: چت شده تو؟ ببینم تو رو!
سرشو بالا گرفت و دیدم مثل ابر بهار داره گریه میکنه. بدجوری قلبم شکست، هرچی فحش بلدم بودم به خودم دادم و فهمیدم چقدر آدم لاشی و دیوصی ام! این بچه اونجوری که من فکر میکردم نبود، من داشتم اشتباهی باهاش رفتار میکردم خودمم متوجه شدم،هرچند کشتی بلده و زورشم حسابی زیاده ولی روحیه اش مثل پوست نازک و سفیدش لطیفه! اونجا بود که دوهزاریم افتاد این پسر واسه شاخ و شونه کشیدن نیست، واسه بغل و ماچ و بوسه و به کیر کشیدنه! دلم طاقت نیاورد و محکم کشیدمش تو بغلم و بهش میگفتم گوه خوردم و غلط کردم و ازش خواهش میکردم منو ببخشه و به زور گریشو بند آوردم و بهش گفتم اصلا فردا تو با این مهمونایی که میخوان بیان باشگاهمون مسابقه بده جای من، تو بهتر از منی! و بعدش پیشونیشو یه ماچ کردم که این همه بدی و پستی و پلیدی رو از دلش دربیارم و یه جرقه کوچکی باشه واسه صمیمی تر شدنمون، ولی همونجوری که دست و پاهام شل میشه از این نگاهاش، نگام کرد و زل زد تو چشمام! از این رفتارش عصبی شدم و گفتم: هووووی کس مشنگ کجایی؟!
صداشو همونجوری که تو باشگاه آخ کشید نازک کرد و گفت: همینجا، کنارِتو، جایی که باید باشم!
+فردا چی؟ جای من به عنوان نفر اول مسابقه میدی؟
_من از خدامه، چششششم.
بعدش شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن که فهمیدیم خونه هامون نزدیک همه تقریبا و باهم هم مسیریم، تقریبا نیم ساعتی پیاده روی داشتیم، گرم صحبت بودیم که یهو بی هوا شادمهر خودشو بهم خیلی نزدیک کرد و دستمو گرفت تو دستش و انگشتای ظریف و کشیدشو لای انگشتای گنده و زمخت من که همیشه بوی روغن موتور میدن قفل کرد و گفت: هوا خییییلی سرده، میخوام تو گرمم کنی!..
این قسمت تازه مقدمه و شروعش بود رفقا، مرسی که تا آخر خوندید و لایک میکنید و نظر میدید، بعد دوسال و نیم گفتم دوباره دست به قلم شم، اگه لایک ها خوب باشه و استقبال شه قسمت بعدی رو زودتر می نویسم واستون ، کوچیک همتون سرگردون♥️
دوتا اکانت دارم که میزارم ایدیشونو این زیر
[ali_aze]
[bem_bgo_amu]
نوشته: سرگردون[bem_bgo_amu]

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جنگ با معشوقه، معاشقه‌ ممنوعه

#اجتماعی #عاشقی #گی

#سرگردون
اولاش فقط بوی ادکلن و آدامس میاد، بعدش کم کم بوی ادکلن با عرق قاطی میشه و آخراش بوی ادکلن های اکثرا فیک تو بوی بدن های خیس و عرق کرده گم میشه و همیشه بوی عرق و گاهی مخلوطی از بوی عرق و خون به دماغ آدم میرسه!..
اینجا طبیعیه که ابرو بشکافه، بینی بشکنه، پا پیچ بخوره یا مچ و انگشت در بره!
باشگاه مون رو میگم، باشگاه کشتی؛ یه باشگاه بزرگ تو یه شهر کوچک ولی پرجمعیت حومه تهران؛ شهری که به دلیل ارزونی خونه و اجاره پایین نسبت به تهران آدمای زیادِ کم درآمد و نسبتا فقیری که به دلیل همین وضع نابسامان مالی، اکثرا کم فرهنگ و کم سوادن و از گوشه کنار ایران به استان پایتخت مهاجرت کردن رو تو خودش جا داده، ما خودمون هم یکی از این خانواده هاییم!..
درسته اینجا مردم از قوانین شهرنشینی و راهنمایی و رانندگی و کلا هر از قانون دیگه ای پیروی نمیکنن، ولی برا خودشون یه قانون نانوشته دارن که به هیچ عنوان هم ازش سرپیچی نمیکنن، قانون جنگل، بخور تا خورده نشی، من خودم با این قانون بزرگ شدم و اینجا تونستم زنده بمونم و دووم بیارم و قد کشیدم و واسه خودم کسی شدم! البته که هنوز هیچ پُخی نیستم؛ بزارید یکم از خودم بگم تا بیشتر بشناسید منو، من اسمم شاهرخ، بیست سالمه، دیپلم ردی و شاگرد مکانیکم، از بچگی ام عاشق کشتی بودم و کشتی گیرم، صد و هشتاد سانت قدمه و هشتادونه کیلو وزنمه، موهای مشکی کم پشت کوتاه و ریش و سبیل پرپشت مشکی ای دارم، یکی از ابروهام و دوتا گوشام شکسته که تو محل ما خیلی به این چیزا افتخار میکنن، تو خانواده و فامیل و مدرسه و مکانیکیِ اوستا هیچکس منو آدم حساب نکرده تا حالا، جز بچه های باشگاه و مربیم، من تو باشگاه یه آدم دیگه ام کلا، اعتبار دارم و همه روم حساب میکنن و تحویلم میگیرن، اینا بی دلیلم نیست چون هر وزنی تو باشگاه یه نفر اصلی داره و نفر اصلی وزن79تا منم، اینم بی دلیل و شانسی نیست من همه ی هم وزن های خودمو تو باشگاه زدم و ازم حساب میبرن، هنوزم میزنم‌، بهترینِ این وزن تو باشگاه خودمون و کل این شهر کوچک و پرجمعیت خودم بودم…
ولی داستان از جایی شروع شد که یه روز غروب که مثل همه ی روزا رفتم باشگاه لباسامو عوض کردم واومدم بین بچه ها یه سلام احوالپرسی ای کنم دیدم یه پسره نه تنها جدید و غریبه، بلکه عجیبم هست! باشگاه ما یعنی کلا شهرما پسر این شکلی نداره، به آدمای این مدلی عادت نداریم ما جلوشون معذبیم اصلا، اینجا پسرا همه سیاه و آفتاب سوخته ان، سلمونی هاش همه از ته میزنن، ولی این تازه وارده موهای لخت پرپشت طلایی تقریبا بلند داشت که تا روی سرشونه هاش میرسیدن، پسرا اینجا نود و نه درصد عشق ریش دارن و تا پشت لبشون سبز میشه ریش و سیبیل میزارن ولی این تازه وارده رو اگه تو کل صورت و بدنش یه تار مو حتی نازک و کرک مانند پیدا میکردی جایزه داشتی، استایل بدنشم با همه فرق میکرد، معلوم بود چند ساله کشتی گیره ولی بدنش عضله نداشت، چربی ام نداشت، گوشت بود، گوشت خالص خوش فرم و سفید که نرم بودنشو حتی از دور و بدون لمس کردنش هم میشد حس کرد! ولی یه نکته بزرگ داشت، کونش! کونش زیادی نسبت به بدنش بزرگ و گرد و قلمبه بود، طوری که اولین باری که چشمم خورد به کونش نتونستم چشممو ازش بردارم و دلم ضعف رفت، رنگ کتونی و دوبنده اش رو هم با رنگ چشماش که آبی روشن بود ست کرده بود…
از مربی و بچه ها راجبش پرس و جو کردم و اینا دستگیرم شد که اسمش شادمهره هجده سالشه و تازه اومدن شهرما و چند سالم هست کشتی گیره و کارشم خوبه اتفاقا، ولی این وسط یه بدبختی یا شایدم خوشبختی بزرگی وجود داشت اونم این بود که هم وزن منه باید برای بهترین بودم با خودم بجنگه؛ تا اینو فهمیدم باهاش از همون روز اول لج افتادم و آزارش میدادم و اذیت و مسخرش میکردم، ما تو باشگاه بین خودمون شوخی داریم، ولی کم و بجا و قابل تحمل، ولی من شادمهرو رسما قهوه ای میکردم و مسخرش میکردم طوری که همه بهش بخندن و ضایع شه ولی اون همیشه با قیافه تو دل برو و مظلومش یه لبخند زورکی میزد و جوابی بهم نمیداد و با چشمای درشت آبیش خیره بهم نگاه میکرد!
این شده بود کار هر روزمون، میومدیم باشگاه تمرین می کردیم من به هر طریقی این بدبختو آزار میدادم و تحقیرش می کردم به هر نحوی، بعدش میرفتیم خونه؛ حدود یک ماهی اینطوری گذشت، با این کارا من خودمو تو دل شادمهر حسابی منفور و آشغال کرده بودم، ولی خودم روز به روز بیشتر بهش علاقه مند میشدم و اون تو دل من محبوب و دوست داشتنی تر میشد!..
تو این یک ماه اون هر روز عملکردش تو کشتی و باشگاه بهتر میشد و مربی ازش راضی بود و تعریفشو میکرد،همه ی هم وزن هامون رو تو باشگاه برده بود و نفر دوم این وزن بود اما هنوز با من کشتی نگرفته بود، ولی من هر روز ضعیف تر میشدم و بدنم افت کرده بود! تو یکی از همین روزا بود که یه روز قبل تمرین مربی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

از هوش رفتم اونم رو سینم جق زد آبشو پاشید رو سینم دوتایی از حال رفتیم نیم ساعت بعد سرپا شدیم دوباره باهم حال کردیم کلی انگشتم کرد و دوباره ارضا شدیم .
وای خیلی تجربه خوبی بود بعد تمیز کردیم و لباسامو پوشیدم و کلی تشکر کرد و اون شورت قرمز رو هم داد به خودم …
هنوز هم باهاش در ارتباطم اما موقعیت نشده برم پیشش…
مرسی که وقت گذاشتین …
لایک و نظر فراموش نشه
نوشته: boy gh

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel