dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

رفتار وعکس العمل تا ده دقیقه پیشش اصلا همخوانی نداشت. متعجب نگاهی بهش انداختم و پشیمون از اینکه چرا بی گدار به آب زده ام، سکوت کردم. اما اون بازم ادامه داد: متاسفم، خیال میکردم یک دوستی پیدا کرده ام که میتونم باهاش راحت باشم و درد دل کنم، فکر میکردم میتونم بهت بگم مراقب پریسا باش!
با تردید پریدم توی حرفش: لعیا خانم فکر کنم دیگه خیلی داری شلوغش میکنی، من معذرت میخوام که باعث ناراحتیتون شدم، ولی در مورد من اشتباه میکنید، میتونید از پریسا خانم… نه اصلا ولش کن. واقعا معذرت میخوام!
برای دو سه دقیقه هر دو سکوت کردیم. اما دوام نیاوردم.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: متاسفانه بدون حساب و کتاب باهاتون احساس راحتی کردم، دروغ چرا از تون خوشم اومد و خیال کردم وجه اشتراک زیادی داریم و میتونم باهاتون یک رابطه برقرار کنم!
با لحنی بغض آلود پرید توی حرفم: لعنتی من متاهلم، میفهمی چی داری میگی؟!
انگار یکی با پتک کوبید توی سرم! ضربه اونقدر سنگین بود که ناخواسته و بی اختیار پام رفت روی ترمز و بهت زده چرخیدم و زل زدم بهش با لکنت گفتم؛ متاهلید!
صدای بوق ممتد ماشین پشت سری بدجوری رفت روی مخم! شیشه رو دادم پایین که چیزی بگم ولی باز پشیمون شدم و عصبی راه افتادم! بعد از چندثانیه گیجی و هاج و واج، گفتم، شرمنده مگه پریشب نگفتید چند ساله رفته، دروغ گفتید؟!
بغضش ترکید و در حال گریه کردن و عصبی: نه، خبر مرگش رفته ولی هنوز طلاق نداده! و دیگه گریه اجازه حرف زدن بهش نداد!
شوکه شده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم، ولی انگار اون قصد سکوت نداشت، در حالی که گریه میکرد همزمان شروع کرد توضیح دادن از دعواشون و دلایل لج کردن شوهرش برای طلاق دادن! نزدیک ترمینال بودیم ولی هنوز وقت داشت، یک گوشه زدم کنار و صبر کردم تا حرفاش تموم شد. همه چیز رو تموم شده میدونستم و فقط قصدم دلداری دادن بود، گفتم؛ لعیا جان، متاسفانه خیلی از قوانین سر نمیارم، ولی فکر کنم بعد از یک مدت مشخصی از غیبت همسر میتونی بدون اجازه بری دادگاه طلاق بگیری! فقط با عرض پوزش، مگه قصد رجوع داری؟ با صدای بلند: نه مگه مغز خر خورده ام؟! فقط میخوام اسم نحسش از شناسنامه ام پاک بشه!
زمان زیادی صحبت کردیم، که بیشتر جنبه دلداری داشت و اعتماد به نفس دادن، ولی دیگه زمانی باقی نمونده بود و باید راه می افتادم. به محض حرکت بدون مقدمه چینی شروع به صحبت کردم: لعیا خانم راستش اون اتفاق چند ثانیه ای برای من یک توفیق اجباری بود. برای چند ثانیه احساس خوشبختی کردم و انگار تو بهشت بودم. دلم میخواست که باز هم فرصتش پیش میومد، این که ولو برای یک شبم که شده بدون هیچ حصاری در آغوشت بگیرم و از عطر تنت سیراب بشم! ولی خب … نشد. لطفا فراموش کنید و من رو هم بابت جسارتم ببخشید!
در حالیکه دستاش می لرزید و اشک میریخت، با عجله پیاده شد و بدون خداحافظی به سرعت دور شد!
ادامه دارد…
نوشته: شاهین 101

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ت. حین نشستن رو به روش، نگاهی به روی میز انداختم گفتم: لعیا جان، چیزی کم و کسر نیست؟!
غذای توی دهنش رو قورتش داد: نه، ممنون همه چیز عالیه! و با مکثی چند ثانیه ای: بازم شرمنده کردی، واقعا نمیدونم چجوری باید این همه لطف و محبت رو جبران کنم!
به شوخی گفتم: شکلش مهم نیست، ولی اگه بتونی این اخلاق کوفتی تعارف کردن رو کنار بذاری، به خودی خود همه چیز جبران میشه!
کمی خندید. قصد نشستن نداشتم، چون کار داشتم و میخواستم برم تا ناهارش رو راحت بخوره، اما به محض اینکه نیم خیز شدم، گفت: آقا شاهین امکانش هست چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟!
متعجب نگاهی بهش انداختم، دوباره نشستم و گفتم: بله حتما، در خدمتم!
در حالی که یک تیکه سیب زمینی گرفته بود توی دستش، نگاهش رو دزدید: راستش میخواستم ببینم نظرت درباره پریسا چیه؟
از حرفش سر در نیاورم و منتظر بودم که شاید بیشتر توضیح بده ولی حرفش تموم شده بود! با کمی تاخیر و تردید گفتم؛ یک دختر خوب و متین که به شخصه احترام زیادی براش قائلم، چطور؟
با لبخندی مصنوعی: همین جوری، یعنی هیچ حس و علاقه ای بهش نداری؟!
تعجب از همه رفتارم پیدا بود و به گمونم خودش هم فهمید، گفتم؛ حسم رو که گفتم براش احترام زیادی قائلم! و با یک مکث؛ ولی علاقه… پریسا خانم چیزی گفته؟
سریع گفت: نه نه، از رفتار شما حدس زدم!
با بهت و تعجب بیشتری گفتم؛ رفتارم؟
در حالیکه با باقی مونده غذاش بازی میکرد، خنده کوچیکی کرد: آره، آخه معمولا شما پسرا وقتی یکی رو دوست دارید، هی دور و برش می‌چرخید و خودتون رو به آب و آتیش میزنید. واسه همین احساس کردم چشمتون دنبال پریساست، غیر از اینه؟!
راستش بیشتر از اینکه خنده ام بگیره، بهم برخورد و چند ثانیه ای بدون حرف فقط نگاش کردم و فقط گفتم؛ فکر کنم سوتفاهم براتون پیش اومده! با نگاهی به اطراف و میزها ؛ شرمنده من الان کار دارم اگر اجازه بدید یکم سرمون خلوت بشه، میام خدمت تون! بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی بمونم بلند شدم و رفتم. اونم بالا نرفت و همونجا نشست.
تقریبا نیم ساعت بعد پیام داد: آقا شاهین از حرفم دلخور شد؟ به خدا منظور بدی نداشتم، فقط نگران پریسا هستم، بهم حق بده که بدونم دور و برش چی میگذره!
جوابی ندادم اما بیست دقیقه بعد یک سرویس چایی آماده کردم و رفتم پیشش. همین که نشستم با قیافه ای متعجب: واقعا ناراحت شدی؟ در حال ریختن چایی توی فنجانش، گفتم: راستش بیشتر جا خوردم! لعیا خانم، اتفاقا پریسا خانم دختر خیلی خوب و برازنده ای هست، هم از نظر زیبایی و هم از نظر خانمی و موقر بودن و قطعا خاطرخواه هم کم نداره! ولی واقعیت اینه که ما هیچ معیار مشترکی با هم نداریم، البته نه فقط پریسا خانم، بلکه منظورم کلیه هم سن و سال هاشونه. شاید این روزا صحبت از اختلاف سن سیزده چهارده سال، برای خیلی ها یک موضوع مضحک باشه، ولی من یکی احساس میکنم که از بُعد فکری و سلیقه شاید قرن ها فاصله داریم! نمیدونم، شاید مشکل از منه، و با اشاره به باندی که ازش موسیقی پخش می شد؛ ببین ما حتی سلیقه موزیک گوش دادن مون هم با هم فرق داره! لعیا خانم، قصدم جسارت یا خدای نخواسته سرکوفت زدن به شما نیست، ولی دیگه شخص شما خیلی بهتر از من و بقیه میدونید که عدم درک متقابل توی یک رابطه، فاجعه است و محکوم به شکست! اشتباه میکنم، به نظر شما چنین رابطه یا حتی ازدواجی موفقه؟
همزمان با تکان دادن سرش، زیر لب: نه متاسفانه، درست میگی!
و بعد از خوردن یک قلوپ چایی باز ادامه دادم: توی این دو سالی که پریسا رو میشناسم، هیچ وقت ندیدم که دنبال مسائل حاشیه ای باشه. اصلا شما ببین با این وضعیتی که داره ، خیلی راحت میتونست مجوز پزشکی بیاره و کلاس ها رو بپیچونه ولی نه تنها این کار رو نکرد بلکه با کلی مشقت بلند میشه میاد سر کلاس یا اگر هم کلاسی رو نمیتونه بیاد بعد میاد پیگیری میکنه. به نظر من از پریسا خیالت راحت باشه، و در حالی که انگار از تعریف و تمجید من خوشش اومده و لبخندی به لب داشت، همراه با شوخی گفتم: اتفاقا تا قبل از اینکه سعادت آشنایی با شما رو داشته باشم، پیش خودم فکر میکردم که لابد مادر فوق العاده ای داشته که همچنین دختری تربیت کرده، و دروغ چرا با خودم میگفتم دست های مادری که همچین دختری رو تربیت کرده باید بوسید!
با ترکیبی از لبخند و تعجب: خب؟!
نگاهی بهش کردم و گفتم؛ خب چی؟
همانطور لبخند به لب: میگی تا قبل از اینکه منو ببینی، اینجوری فکر میکردی، خب الان چی؟
خنده ام گرفت از سوالش! و باعث شد به شوخی کردن ادامه بدم، گفتم: آها، نه، هنوزم نظرم همونه، ولی دیگه خیلی بعیده که فقط به بوسیدن دست، یا فقط بوسیدن قانع بشم! کمی طول کشید تا فهمید چی گفتم ولی جالب بود که این بار هیچ تلاشی برای نخندیدن نکرد و یهو منفجر شد! تنها جمله ای که لابه لای خنده هاش تونست بگه این بود: خیلی بی تربیتی!
بعد از

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ان یه نکته داره تو بازه ای که با خاطره بودم یه اتفاق عجیب برا من افتاد یه مریضی که عجیب بود برام …روی رون پام یه هو باد کرده بود که اولش جدی نگرفتم قضیه رو و پام اندازه یه توپ تنیس باد کرده بود. خاطره اومد خونه ننم و طبق قولی که دادم دست به پایین تنش نزدم و شروع کردیم به حرف زدن و یواش یواش مالیدن سینه و لب گرفتن بغل کردن گفتم فاطمه اگر دوست داری بخوری الان وقتش که دیگه تقی کوچیکه دیگه داره خودکشی میکنه. خندید و گفت پاشو وایسا شلوار باز کرد و زیپ کشید پایین و درش آورد یکم باهاش بازی کرد و انداخت تو دهنش خدای کار بلد بود و حرفه ای یه ساک توپول مجلسی زد برام هی در می‌آورد می‌مالید به لپش و خایه رو مینداخت دهنش لیس میزد و یهو کیرم و تا ته میکرد تو دهنش کف بریده بود این اولین تجربه من با یه زن متاهل بود .منم که عیال از این برنامه ها و داستان خوشش نمیومد نه میخوره نه میزاره بخورم یه جورایی کتلت واره خانمم و تو کف یه ساک مونده بودم یه ده دقیقه ای خورد و گفت بیا بزار لای سینم جالب بود که هنوز آبم نیومده بود کمرم شل نیست ولی خوب بدون هیچی تو اون هیجان استرس خیلی خوب بود برام یه لا پستونی هم رفت. دراز کشید من روش نشسته بودم و خیلی نرم گرم و باحال بود سرش تا نزدیک دهنش می رفت یه لیس میزد یه سه چهار دقیقه لا سینه هاش تلمبه میزدم نزدیک اومدن بود که تندش کردم و همون لا ریختم نتونستم کنترل کنم یکم ریخت رو چونه و لپش و چشماش رو بسته بود سریع با دستمال تمیزش کردم و چند دقیقه بعد پوشیدیم زدیم بیرون فرداش زنگ زد گفت به عشق تو یه حال مشتی با شوهرش کرده با فکر من و همش من پس ذهنش بودم به شوهرش داده که شوهرش گفته بود امشب خیلی حال خوبی بهش داده گفتم خوب تو که میخواستی به خودم میدادی گفت الان زوده و بذار فکرامو بکنم هنوز دو دل هستم که اصلا کارمون درسته یا نه .فکر کنم یکم درگیر عذاب وجدان شده بود گفتم هر جور راحتی و من نمیخوام بخاطره این داستان تو رو از دست بدم …
تو هفته بعد رفتم دکتر که پا مو نشون بدم.کشیدم پایین شلوارو دید و گفت غیر عادیه یه سونوگرافی اورژانسی نوشت سریع رفتم دنبالش انجام دادم که حین سنو گفت یه توده خوش خیمه گفتم خدا رو شکر ولی یکم بیشتر ور رفت از پشت پام و ماهیچه رون پام سنو کرد و یهو گفت …‌‌‌‌‌…
دوستان تمام اتفاقات اصلی قسمت بعد میوفته که قضاوت با شماست
اگر بد نوشتم و یا غلط داشت پیشاپیش عذرخواهی میکنم .تا حالا با گوشی انقدر تایپ نکرده بودم
ادامه دارد
نوشته: Mahdiyarjan

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین گی با پسر عمه

#اولین_سکس #گی #خاطرات_جوانی

سلام من حسنم و ۲۱ سالمه و این داستان در مورد پسر عممه از این داستانا ی پسر با هیکل تو پر و کون خوش فرم ماقبل این داستان فقط در حد دیدن پورن و مالیدن همدیگه فقط پیش می رفتیم و بیشتر نه.
کار همیشگیمون پنجشنبه جمعه ها که میرفتیم خونه مامان بزرگم همین بود شب کنار هم جامونو پهن می کردیم و میرفتیم زیر پتو پورن میدیدیم و همو میمالیدیم تا یک شب من حشرم خیلی زده بود بالا و زیر پتو فقط بهش میگفتم محکم بمال محکم و دیدم نه اینجوری من آروم نمیگیرم گوشیو گذاشتم کنار خیلی رندوم سرشو گرفتم هل دادم پایین سمت کیرم
(کیرم هم ی کیر ۱۴ سانتی ولی کلفته بود نسبتا)
اولش یکم مقاومت کرد خودمو هل دادم جلو سر کیرم رو لباش بود ولی لباشو باز نمیکرد هرچی زور میزدم هم سرشو هل میدادم هم کیرمو فشار میدادم اخر سر یهو دهنشو وا کرد و با فشار کیرم رفت ته حلقش و یه عوق زد و دراوردم نگاه کردم دیدم دهنش بازه فهمیدم بالخره وا داد گذاشتم دهنش و خودش شروع کرد به خوردن و عقب جلو کردن سرش اولین باری بود که جز دست چیز دیگه ای رو کیرم حس میکرد و روی ابرا بودم و من از شدت تعجب از این ک چه حس خفنی دازه پنج دیقه بکوب داشت برام ساک میزد و من خودم پشمام ریخته بود چقدر دیر داره میاد آبم چون جق ک میزدم زود میامد بعد شیش هفت دیقه زیر پتو بودیم و دسترسی به دستمال نداشتیم دیدم داره میاد هیچی بهش نگفتم سرشو محکم گرفتم پاهامو دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم و خالی کردم تو دهنش و مجبور شد که قورت بده اومد بالا پشماش ریخته بود ازین اتفاق هیچی نمیگفتیم منم حسم خابیده بود شلوارمو کشیدم بالا اونم روشو برگردوند پشتشو بهم کرد و مثلا خوابید منم یه چند دیقه ای بعد هنوز ازین اتفاق پشمام ریخته بود داشتم بالارو نگاه میکردم برگشتم دیدم به پهلو دراز کشیده و کونش قمبل سمت منه دوباره داشت حسم برمیگشت یکم دو به شک بودم که بیداره یا نه برم جلو یا نه رفتم خودمو چسبوندم بهش کیرم لای خط کونش بود از روشلوار میمالیدم دیدم دستش اومد پشت و کیرمو میمالید اون فک میکرد فقط همین مالشه داشت ادامه میداد منم داشتم کونشو میمالیدم از رو شلوار که یهو شلوارشو کشیدم پایین و کیرمو کردم لای پاهاشو خودمو چسبوندم بهش که برنگرده بغلش کرده بودم از پشت کیرمم لای پاهاش بود و داشتم میمردم از شدت حشریت اروم در گوشش گفتم شل کن شل کرد کونشو کشیدم بالا هیچی نمیگفت و من از این متعجب بودم که چرا هیچی نمیگه و کاملا تحت سلطه منه کیرمو گرفتم گذاشتم در سوراخش یکم بالا پایین کردم بعد یکم تف زدم سر کیرمو و یکمم زدم رو کونش و تاحالا اصلا تجربه نداشتم نمیدونستم فک میکردم مثل فیلماس بره تو تمومه دیگ باید تلمبه بزنی کیرمو فشار دادم اول نمیرفت یکم فشارو زیاد کردم تا ته رفت تو یک دفعه دیدم پرتاب شد جلو و اخ و اوخ گفتنش شروع شد جلو دهنشو گرفتم گفتم یواش الان بیدار میشن بزا الان میدونم چیکار کنم شل کن دوباره کونشو اوردم بالا تا میزاشتم در سوراخش کونشو سفت میکرد میترسید هی اروم اسپنک میزدم میگفتم شل کن ولی مثل این ک اون هنوز درد داشت اخری به شکم خوابوندمش امدم بکنم دیدم نه نمیشه شل نمیکنه ی بالشت گذاشتم زیر شکمش کونش امد بالا گفتم قول میدم اینبار یواش بکنم شل کن اگه درد داشت لاپایی میزنم اخر قبول کرد و کیرمو کونشو تف زدم دوباره یواش شروع کردم به فشار دادن سرش رفت یکم رف جلو ولی نگهش داشتم گفتم تحمل کن سرشو تکون داد به نشونه تایید اروم اروم فشار میدادم تو تا این که کامل جا باز کردو تا ته توش بود و خایه هام به کونش چسبیده بود شروع کردم به تلمبه زدن کم کم دیدم داره خوشش میاد تو تلمبه زدن داره خودش بهم کمک میکنه و عقب جلو میشه بازم تو شوک بودم و ادامه دادم تا نزدیک ۱۰ دقیقه داشتم تلمبه میزدم و نمیفهمیدم تا به خودم اومدم دیدم داره میاد تلمبه های اخرمو خیلی سریع و محکم میزدم تا جایی که یه ناله های ریزی داشت ازش میامد و ابم تا میخاست بیاد تا ته فشار دادم ریختم تو کونش و خودمو انداختم روش دیدم میگه اووووفففف چقد داغهههه انقد این حرفش به دلم نشست ی بوس از لپش برداشتمو خودمو جمع کزدم و اون رفت دستشویی بعدم من رفتم بعد از اون داستان فهمیدم پسر عمم مفعول بودنو دوست داره و داستان هر اخر هفته ما همین بود تا یک سال بعدش یه مدت رفت امدمون کمتر شد و این موضوع دیگه تکرار نشد ببخشید که طولانی بود امیدوارم خوشتون بیاد
نوشته: Hassanali

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP رایگانه💙👇🏼

🔵 @
DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اشتم بلند شدم لباسمو پوشیدم و روی آینه با مداد لب نوشتم براشون: مرسی که فانتزیمو اجرا کردین.شمارمو ماه شاد داره.کاری داشتید زنگ بزنید و رفتم
الان من و ماه شاد یک ساله باهمیم.چند بار دیگه هم این سکس بینمون اتفاق افتاد.ملیحه با یکی دوست شده که اونم داستان جالبی داره
اگه استقبال بشه بازم براتون میزارم.
نوشته: راننده اسنپ

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

که سرت رو زمین بود نه به الان که گوشات کبود شده و سه تاشون خندیدن.
ملیحه گفت درست میشه؟ گفتم اره، ببین یه چیزایی معلومه. ولی باید لامپارو خاموش کنید تا بتونم ببینم.نیایش و ماه شاد یکیشون سمت راستم یکیشون سمت چپم رو کاناپه دونفره نشستن که تمام بدنشون چسبیده بود بهم ملیحه هم بالا سرمون داشت نگاه میکرد. من کیرم داشت میترکید ،خیلی تابلو بود.لب تابو گذاشتم رو پام که کیرم معلوم نشه.
یهو ماه شاد گفت آره، فکر خوبیه و دوباره سه تاشون خندیدن.منم از شدت هیجان ضربان قلبم رو هزار بود.خلاصه یه دقیقه بیشتر طول نکشید و لب تاب درست شد.اینقدر خوشحال شدن که ماه شاد منو بغل کرد و لپمو بوس کرد.بهش گفتم میدونی من یه دوس دختر داشتم اسمش ماه شاد بود؟ببین اول اسمشم رو انگشت دست چپم تتو کردم.اون دوتا هم شروع کردن مسخره بازی و این داستانا.
گفتم با اجازه من برم.یهو سه تاشون گفتن نههههه کجا بری؟مگه ما میزاریم، بمونید با هم شام بخوریم.دیگه با اصرار و اینا گفتم باشه میمونم به شرطی که منم کمک کنم زودتر پروژتون تموم شه.خلاصه شام و خوردیم و پروژه هم کارای پاور پوینتش تموم شد و من بلند شدم که برم چون ساعت 2 شده بود.یهو ملیحه گفت اگه خسته ای همینجا بمون. گفتم نه دیگه برم شماهم فردا باید برید دانشگاه.گفتن نه نمیریم دانشگاه فردا باید ایمیل کنیم استاد ببینه بعد یه روز تعیین میکنه برای کنفرانس.منم یه ذره الکی دل دل کردم که یهو ماه شاد گفت مشروبم داریمااا اگه اهلش هستی.گفتم آره اهلش که هستم ولی فردا چجوری برم سرکار.گفت خوب مرخصی بگیر اگه میتونی .خودم قصدم موندن بود ولی داشتم ادا تنگارو در میاوردم. راستی اینم بگم اسممو از روی پروفایل اسنپم فهمیده بودن دیگه به اسم کوچیک صدا می کردیم همو. من قبول کردم و سه تایی رفتن میز و چیدن و ماه شاد گفت برم برات یه شلوارکی چیزی بیارم راحت باشی، رفت از تو اتاق یه لگ سفید آورد گفت بیا اینو بپوش با خنده.
منم متعجب گفتم بابا این تو پام نمیره، من همینجوری راحتم.اصرار کردن گفتم باشه.همش میگفتم با خودم این کیر ما تابلو میشه که همون اولش. مطمئن بودم امشب حداقل یکیشون رو میکنم. یهو زد به سرم برم دستشویی جق بزنم که هم کیرم بخوابه هم وقتی خواستم بکنم ابم زود نیاد.رفتم دسشویی یه دیقه نشد آبم اومد.کیرمو شستم و دیدم به به یه اسپری بی حسی دندونم اونجاست و حداقل ده تا پاف به کیرم زدم قشنگ سر شده بود. خلاصه لگرو پوشیدم خودم و تو آینه دیدم کیرو خایم خیلی تابلو بود، گفتم اینا خودشون میخارن بیخیال دیگه.رفتم تو پذیرایی سه تاشون خندیدن. گفتم مرضضض کجاش خنده داره گفت اخه ممد کوچولو داره خفه میشه.خلاصه نشستیم پایه مشروبو من ساقی شدم.یه اهنگیم گذاشتیم و پیک سوم و که رفتیم بالا من یه ذره خط انداخته بودم ولی اونارو قشنگ گرفته بود. دیگه راحت شوخی های سکسی با هم میکردن و فحش های بد بهم میدادن، خیلی راحت شده بودن.پیک چهارم ریختم برای خودم که گفتن برای ما هم بریز. منم اندازه دو تا پیک براشون ریختم.خوردیم اونا دیگه پاتیل شده بودن. پا شدن یه ذره رقصیدن و ادا اطوار در اوردن که من گفتم بیاید بازی کنیم.که نیایش با قیافه شیطونی گفت بطری بازی؟؟ منم گفتم آره بد نیست. قرار شد هر کی نخواست حقیقت یا جرات رو اجرا رو اجرا کنه نفر مقابل بهش حکم بده. چند دست اول به سوالای جرات و حکم های فان گذشت.من گذاشتم خودشون شروع کنن به سوالا و کارای سکسی .بطری افتاد سرش یه من تهش به ملیحه.یهو بی هوا گفت دوست دخترت ماه شاد چه پوزیشنی دوست داشت؟ منم بی تعارف و خجالت گفتم COWGIRL . سه تاشون خندیدن. چرخوندیم این دفعه افتاد به نیایش و ملیحه.نیایش گفت خودت چه پوزیشنی دوست داری؟ با نیشخند گفت COWGIRL . دوباره کیرم داشت بلند میشد و هر سه تاشونم خمار بودن و داشتن با چشاشون برجستگی کیرم زیر اون لگ لعنتی رو میخوردن. دوباره چرخوندیم.افتاد به نیایش و ماه شاد. نیایش گفت حقیقت میخوام. ماه شاد گفت شورتتو درار.نیایش گفت کس کش اینجوریه؟ بزار به من بیافته لخت می فرستمت تو خیابون. نیایش بلند شد شورتشو دراورد انداخت رو بطری. دیگه جلو لگ کاملا خیس شده بود از پیش آبم. دوباره بطی چرخوندیم افتاد دوباره به من و ملیحه. ملیحه گفت فانتزیت چیه؟ گفتم گروپ! من عاشق گروپم.سه تاشون خندیدن و گفتن خیلی دیوثی.اومدم بطری رو بچرخونم یهو ملیحه گفت بسه دیگه این مسخره بازیا دست انداخت دو طرف کراپشو دراورد.
واییییییی چی میدیدم سینه ها 75-80 سفت.چهار دستو پا اومد سمت منو شروع کرد لب گرفتن. داشتم لبشو میخوردن دیدم دست ماه شاد روی کیرمه داره میماله. یهو نیایش گفت پاشید بریم تو اتاق. بلند شدیم که بریم همینجوری ماه شاد داشت کیرمو میمالید.رفتیم تو اتاق منو هل داد رو تخت و خودشون شروع کردن با ناز و عشوه لخت شدن.همینجوری کس همو میمالیدن ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکسی با زن عمو لیلا

#زن_عمو

سلام من حامد هستم و اهل جنوبم خانواده من تو شهر زندگی میکنن من تو خونه عموی پدرم زندگی میکنم به خاطر مدارس روستا چون زیاد سخت نمیگیرن میرم روستا درس میخونم عموی پدرم یا پدر بزرگم 3پسر و 1دختر داره پسر اولش ک شوهر عممه دومش با زن لر ازدواج کرده و تو شهر زندگی میکنه و اخری هم تو روستا یک مغازه داره و وضع مالی شون خیلی خوبه من زمستونا و تابستون بعضی وقتا خونشونم بزرگه که شوهر عممه ماشین سنگین داره و کشاورزی هم میکنه پسر کوچیک که اسمش خلف دوسال پیش زن گرفت که زنش غریبه هم نیس.دختر داییشه و از فامیلامون هستن اسم زنشم لیلاس لیلا بدن خیلی سکسی داره سایز سینه هاس 85 و ی قطره چربم نداره کونش خیلی گندس . سال اولی ک زن گرفت من 13سالم بود و از شهوت و سکس و همچین چیزا خبر نداشتم ولی داستان از اونجاش شروع شد که من و لیلا خیلی باهم صمیمی شدیم اون خیلی با من راحت بود وقتی باهم مینشستیم روسریش رو ورمیداشت با موهاش بازی میکرد راستی لیلا 29سالشه ولی مثلا چیز های دیگه نه ولی نزدیکم میشد اقا من روش خیلی کراش داشتم همیشه دوس داشتم وقتی تنها باشم باهم لب بگیریم و این حرف ها اقا ی روز رفته بودیم چند کیلو متری دور از روستا علف بیاریم برا گاو رفتیم روز اول عمه باهامون اومد خودش بینمون نشسته بود اوفف خیلی دافه سینهاش به کمرم داشتن لیز میخوردن سوتین نپوشیده بود اقا رفتیم اوردیم یه روزی که تنها بودیم میرفتیم یه کیلومتری از روستا دور شدیم تو خاکی منم اهنگ گذاشتم خودش میرقصید سینه هاش بد جوری منو دیونه کرده بودن چون به بچه شیر میداد سوتین نمیپوشید اقا رسیدیم کیرم داشت شق میشد کیرم 18سانته کلفت بود رسدیم پیاده شدیم دیدم همش گله اون به من تکیه داد که برم پایین از گل بگذریم اقا خواست بیفته من دیگه ناچار شده بودم گرفتم از گردنش گرفتم نیوفتاد وقتی بلندش کردم دستی رو کونش کشیدم خیلی خوب بود.ولی وقتی به کونش دست زدم خیلی عصبی شد اقا رفتم پایین دره منم به خودم میگفتم دلو بزنم به دریا بهش بگم یا نه اقا رفتیم من اومدم بغلش کردم فشار دادمش به خودم گفت ولم کن خجالت بکش از حرفا گفتن من تورو دوس دارم از این حرفا راضی نشد زوری گرفتم اوردم یه فرشی انداختم رو زمین گفت به عموت میگم پارت میکنه گفتم یادته وقتی با اون فلانی داشتی سکس میکردی فیلمتونو دارم گفت چی ببینم فیلم رو بهش نشون دادم خندید و دامنشو اورد پایین و گفت بیا عزیزم حامد بیا جرم بده عشقم شوکه شده بودم رفتم لا پاش لیس زدم بعد دادم کیرمو خورد بعد کردم توش ازش لب گرفتم پستون هاشو خوردم اون یه دختری به دنیا آورده بود دخترش 1 سالش بود اقا تموم شد لباس هامون رو پوشیدیم بعد رفتیم خونه الان هر وقت تنهاییم با هم لب میگیرم و سکس میکنیم
نوشته: حامد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حسابی داغ بود شماپو کم زدم کردم تو کونم حسش با بادمجون خیلی فرق میکرد مثل یه کیر واقعی تر بود تلنبه ردم حالا به کمر خوابیده بودم کف حمام پاهامو زده بودم به دیوار حمام پاهامو جمع کردم رو سینم بیشتر تا کونم بره بالاتر خیارو فشار میدادم تو کونم خیاره سالادی کلفت دراز کشیدمش بیرون در شامپو که آب کبرم توش بود تو دستم بود کونم تا چند ثانیه باز مونده بود سریع آب کیرمو ریختم توش وقتی رفت تو کونم سوراخمو محکم بستم فشار میدادم انگار یه کس داشتم که پر از آب کیر شده بود توب کون مثل حالت تندو تیز بانمک یه حس خوب آقایون کونی میدونن آب کیر که میریزه تو کون انقدر حسش قشنگه که حد نداره یه کم که فازشو گرفتم دوباره خیار سالادیو کردم توش انگار کونم عادت کرده بود زخمی بود میسوخت ولی سوختنش لذت داشت خیارو در آوردم بادمجون حلالی شکلو کردم توش هی میخورد به پروستاتم ولی ابنبار خبری از آب صفت نبود به جاش شاشم گرفته بود شاشیدم دو صورت خودم کیرم روبه روی دهنم بود یه کمی خوردم یه کمی رفت تو چشمم چشمم سوخت چشمامو بستم دستمو بردم تو تشت آب زدم صورتم دوباره ادامه شاش رو ریختم رو سینم سینه هام مثل بلور سفید بدون مو پاهام به حدی جمع شده بود که زانوهام روپیشونیم بود وقتی کیرم جلو صورتم بود به این فکر افتادم که یه دل سیر کیر بخورم سعی کردم کیرمو به لبهام بریونم کمرم درد گرفت نیاز به انحتاف بیشتری بود بادمجونو از تو کونم کشیدم ببدون تا راحت تر بتونم کیرمو بخورم بازم نشد فقط چند سانت کم داشتم دمپایی حمتم رو بادیتم کشیدم زیر گردنم سرم کمی اومد بالا حالا کیرمم راست شده بود سر نرم و تپل کیرم دقیقا جلوی لبم بود کردم تو دهنم ولی کله کیرم تا میومد تو دهنم کمرم درد میگرفت کیرم در میومد سعب کردم به خودم مسلط باشم کونمو کشیدم سمت دیوار روبه روم کف پاهام میخورد به دیوار پشت سرم حالا بهتر شده بود راحت تا نصفه اومد کیرم تو دهنم انقدر ساک زدن لذت داره بی دلیل نیست خانوما میخورنش .هر چقدر بیشتر ساک میزدم بیشتر خوشم میومد با کفت دست چپم کمرم رو فشار میدادم سمت پایین تا خایه رفته بود تو دهنم بعد چند ثانیه که کیرمو ساک میزدم آبم اومد همشو خوردم دهنم بوی آب کیر یا به عبارت دوستان بوی وایتکس میداد بلند شدم فسار زیادی به کمرم اومده بود کونم چند تا شیار دور سوراخش بود که با هاله های سرخ رنگ معلوم بود از همونجا جر خورده یه کون کرده بودم که خودم باورم نمیشد آب کیر خورده بودم آب کیر تو کونم ریخته بودم ساک رده بودم بی حال توحمام کیرم نیمه خواب از تو آینه زل زده بودم به کونم تا اون موقع انقدر عاشقش نشده بودم کون سفید کمی تپل دو باره دستم رفت برا خیار سالادی یه کم کردمش تو اینبار صفت رفت تو یه کم دمر خوابیده جلو آیینه تلنبه زدم تو کونم درد داشت میسوخت ولی کم اما سوختنشو دوست داشتم بعد که درش آوردم سر خیاره یه کم عنی شده بود بعد از لای چاک سوراخ کونم یه کم مایع شل در اومد که همون تف و آب کیرم بود که با کمی عن شل قاطی شده بود از اون موقع به بعد انواع خیار سالادی بادمجون به بزرگترین سایز و خوش قیافه با ترب سفید از اون مدلش هست شکل خیاره بعضی وقتا سوسیس کراکف میخریدم مشمباشو میکندم کاندم میکشیدم روش به جای کیر استفاده میکردم اینم بهتون بگم ترب سفید کلفت و درازو با چاقو سرشو مثل سر کیر میتراشیدم انقدر لذت داره انگار خود کیره میره تو وجود آدم .الان بعد این همه سال من کونمو به هیچ کون کنی بجز خودم ندادم .زن هم دارم کسشم خوب میکنم ولی از کون خیلی کم میده منم چون خودم کون اختصاصی دارم اهمیت نمیدم الانم کونم خوشگل تر از قبل شده یکبار هم رفتم سوراخمو با لیزر جراحی کردم از بس کرده بودمش شقاق مقعدی در آورده بودم که این اواخر نمیزاشت لذت ببرم دکتری که با لیزر عملم کرد فهمید اوب دارم بهش گفتم میتونی شقاق رو که در آوردی تنگش کنی گفت میتونم ولی درد داره فهمیدم که میخاد یه کله بکنه کونم بی حس بود داشت با لیزر شقاق رو برش میزد کون سفیدم جلو چشماش بود بهش گفتم شما تنگش کن منم اجازه میدم سالار تستش کنه بعد عمل رفتم داروهامو گرفتم یک هفته بعد رفتم معاینه کنه شلوارمو در آوردم دمر خوابیدم رو تخت یه دستکش نایلونی دستش کرد کمی وازلین زد آروم کردش تو سوراخ کونم به سمت جای عمل فشار داد دردم اومد گفت چطور شده گفتم عالیه مثل روز اولش شده که میخاستم ببرمش تو حجله خندید گفت یعنی چی گفتم عشق خودمه گفت تا حالا به کسی ندادی گفتم نه چشمم به کیرش افتاد دیدم از رو شلوار زده بالا گفتم من برم توالت تمیز کنم بیام بنده خدا خوشحال یه قرص تاخیری خورد منم اومدم بیرون از مطب و دیگه اونجا نرفتم زنگ زد خطمو عوض کردم الان دوباره یه کون احیا شده تنگو من حشریو کلی اشیا کلفت تازه جدیدا دوسه ساله یاد گرفتم بعد حسابی تلمبه ردن با بادمجون سر ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ی کنه.”
گفتم: “بذار هرچی میخواد بگه. هر اتفاقی بیوفته واقعا ارزشش رو داشت.”
خندید و رفت دستشویی. بعدش هم من رفتم و خودم رو تر و تمیز کردم. از شیدا خواستم شب پیشم بمونه اما گفت که گاهی وقتها شوهرش زود از بیمارستان میاد. و بهمین خاطر نمیتونه ریسک کنه. لباسهاش رو دستش گرفت، و همونجور لخت رفت سمت خونه اش. بخاطر وضعیت نسبتا اختصاصی راهرو مون، بعید بود کسی اونو ببینه. دم در دوباره بوسیدمش، در حالی که میرفت، با یه اسپنک به کونش بدرقه اش کردم.
این آغاز رابطه من و شیدا شد. از اون زمان ببعد دیگه تو خونه مون سکس نکردیم، اما تا حالا چند بار اومده خونه مجردیم و هر بار دو سه ساعتی پیشم مونده برای سکس. تو این رفت و آمدها راجع به مسائل مختلف صحبت کردیم و هر کدوم از ماجراهای همدیگه تعریف کردیم. اینجور که فهمیدم، غیر از روابطی که قبل از ازدواجش داشت، تا دو سه سال پیش کاملا به شوهرش وفادار بوده. اما با توجه به سردمزاجی حمید دیگه کم آورده و قبل از من با چند نفر رل زده. یکی از اونها برادر مهشید بود که با اطلاع و حتی هماهنگی مهشید با شیدا رابطه برقرار کرده بود. البته این برادر مهشید چند ماه بعد از دوستی با شیدا کار مهاجرتش جور شد و از ایران رفت. یک رابطه دیگه اش که برام تعریف کرد (در واقع به زور از زیر زبونش کشیدم) و کاملا باعث تعجبم شد، خود مهشید بود که ظاهرا با شیدا لز می کنن. الان که این مطلب رو می نویسم، یک هفته است که از این موضوع با خبر شدم و جزئیات رو بعدا تحت عنوان یک داستان دیگه خواهم نوشت. اما میخوام اگر بشه از این موضوع استفاده کنم و ترتیب یک سکس سه نفره با زنم و شیدا رو بدم. این تجربه ایه که تا حالا نداشتم و خیلی دوست دارم انجام بدم.
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ات چیه. من رو آوردی اینجا لخت کنی. بذار مهشید رو ببینم بهش بگم چه شوهر هیزی داره.”
من: “فکر می کنی من از مهشید می ترسم. اگر بخوای حاضرم جلوی روش همین رو بهت بگم.”
شیدا: “خالی نبند. میدونم مثل سگ ازش میترسی. اما نگران نباش. من بهش چیزی نمیگم. بیا اگر میخوای نگاه کن.” بعد دستش رو کرد تو یقه لباسش و یکی از پستوناش رو درآورد.
گفتم: “جووون. عجب ممه نازی داری.” خنده ای کرد و دوباره پستونش رو کرد تو لباسش.
گفتم: “عه!! چی شد پس؟ چرا جمعش کردی؟”
گفت: “مثل اینکه تا منو نکنی ول کن نیستی. ممه میخوای؟ خیلی خوب بیا. این هم ممه.” با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد، تاپش در آورد و دوباره روی مبل نشست. بعد پستوناش رو به طرف من تکون داد و گفت: “خوبه حالا راضی شدی؟”
رفتم کنارش نشستم،. یک دستم رو گذاشتم پشت گردنش، با دست دیگه هم پستوناش رو شروع به مالیدن کردم. اول لبش رو بوسیدم، بعد خم شدم نوک یکی از ممه هاش رو گذاشتم تو دهنم. از این حرکت من آهی کشید و گفت: “جووون. چه خوب میخوری. مهشید بهم گفته بود عاشق پستونی.”
گفتم: “یعنی زن من راجع به سکسمون با تو حرف میزنه؟”
شیدا: “من و مهشید هیچ مطلبی رو از هم پنهان نمی کنیم و همه حرفهای خصوصیمون رو به هم میگیم.”
گفتم: “خوب. این زن دهن لق من دیگه چه چیزهایی بهت گفته؟”
دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت: “خیلی از این تعریف کرده که چطور حالش رو جا میاره.”
چند دقیقه ای لب تو لب شدیم و همزمان که من پستوناش رو میمالیدم، شیدا هم کیرم رو از روی شلوار میمالید.
وقتی که لبهامون از هم جدا شد، به چشمهای هم خیره شده بودیم. برق شهوت تو چشماش موج میزد. میخواستم ببرمش اتاق خواب، اما قبل از انکه من کاری بکنم یا حرفی بزنم، شیدا به صفحه تلویزیون اشاره کرد که داشت صحنه سکس نشون میداد، بعد گفت: “بنظرم بریم اتاق خواب فیلم خودمون رو بازی کنیم.”
دستش رو گرفتم رو رفتیم اتاق خواب. جلوتر از من داشت میرفت. کنار تخت وایساد و دامن و شورتش رو با هم درآورد. هیکلش عالی بود. از پشت بغلش کردم، در حالی که بالا تنه های لختمون بهم چسبیده بود، با دستام پستوناش رو میمالیدم، سرش رو هم برگردوند سمت من و دوباره لبهامون به هم گره خورد. کونش رو به عقب و روی کیرم فشار میداد. بعد برگشت و از روبرو همدیگه رو بغل کردیم. پستونای شیدا برخلاف مهشید گرد و درشت و برجسته بود. پیش خودم میگفتم اگر مهشید هم هیکلی مثل شیدا داشت شاید هیچوقت بهش خیانت نمی کردم (در طول سالهایی که با مهشید بودم با چند زن ارتباط داشتم که یکی از دلایلش هیکل جذابشون بود).
تو این عوالم بودم که شیدا نشست لبه تخت طوری که صورتش مقابل کیرم قرار گرفت. در حالی که داشت دکمه و زیپ شلوارم رو باز میکرد گفت: “بذار ببینم این کیر که مهشید اینقدر ازش تعریف میکنه چجوریه.”
شلوار و شورتم رو با هم کشید پایین و کیر شق شده ام مثل فنر پرید بیرون. یک دستش رو برد زیر تخمهام و با دست دیگه اش تنه کیرم رو گرفت. من همیشه کیر و خایه ام رو شیو میکنم چون کلا از پشم کیر خوشم نمیاد. شیدا کله کیرم رو بوسید و گفت “جوون. همونجوری که مهشید میگفت تر و تمیزه.”
گفتم: “ای بابا. این مهشید هم همه اسرار خصوصی من رو افشا کرده.”
شیدا: “از الان ب بعد کیر تو جزو اسرار خصوصی خودمه. دلم میخواد امشب حسابی با این کیر خوشگلت ارضا بشم.”
بعد شروع کرد به ساک زدن. تو این کار حرفه ای بود. با اینکه زود ارضا نیستم، اما به قدری خوب کیرم رو میخورد که ترسیدم آبم زود بیاد. خوابوندمش روی تخت. رفتم لای پاهاش و شروع به خوردن کسش کردم. زبونم رو لوله می کردم تو سوراخش و چوچولش رو میمکیدم. بعد برگردوندمش و زیر شکمش بالش گذاشتم. پاهاش رو از هم باز کردم و از پشت مشغول لیسیدن سوراخ کس و کونش شدم. سوراخ کونش تر و تمیز بود. بعدا بهم گفت که همه بدنش رو لیزر کرده واسه همین اصلا مو نداشت. اونقدر براش لیسیدم که با صدای بلند ارضا شد. بعد من خوابیدم و شیدا اومد روی کیرم نشست. اولش فقط شکاف کسش رو روی تنه کیرم عقب جلو میبرد، بعد آروم کیرم رو کرد توی سوراخش. جوری روی کیرم بالا پایین میشد انگار داره اسب سواری میکنه. اصلا تو حال خودش نبود. چشماش رو بسته بود و از بالا پایین رفتن روی کیرم لذت میبرد.
کمی که خسته شد کنارم دراز کشید و این بار من رفتم روی کار. پاهاش رو مدل هفتی دادم بالا و مشغول تلمبه زدن شدم. اونقدر تلمبه زدم تا شیدا دوباره ارضا شد. برگردوندمش و دوباره بالش گذاشتم زیر شکمش و از پشت کردم تو کسش. همزمان با انگشتم با سوراخ کونش بازی میکردم. گاهی تف می انداختم روی سوراخ کونش تا لیز بشه. بعد همزمان با عقب جلو رفتن کیرم تو کسش، انگشت وسطم رو به اندازه یک بند انگشت کردم توی کونش. آهی کشید که بیشتر بنظر میومد از لذت باشه تا درد . حس میکردم قبلا از کونش کار کشیده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه اونم پوزیشن داگی گرفت و بعدش سارا با سر به حموم اشاره کرد متوجه شدم که از اومدن شما نگرانه و من رفتم در حموم و به شما گفتم ۱۵ دقیقه کتف و کمرتون زیر آب گرم باشه، تا برگشتم تو همون حالت داگی بود و به آرومی زدم توش و ناله هاش بلند شد اولش تو حالت داگی دستاشو از پشت گرفته بودم با دستام و تو کصش تلمبه میزدم بعدش سارا گفت اذیت میشم دستامو ول کن چون استرس داشتم و اندام زیبا و حشری سارا خانوم و تن داغشون دیونه ام کرده بود نتونستم زیاد دوام بیارم و آبم رو خالی کردم توش، واقعا از این موضوع متاسفم و ناراحتم و حاضرم جبران کنم هر جوری که شما دستور بدین. من موضوع رو برای سارا تعریف کردم و گفتم: من صدای ناله هاتو شنیدم و پرهام هم گفت که چجوری تو کصت خالی کرده آبشو، وقتی سکس کردی با پرهام بهتر بود همونجا بهم میگفتی من که مشکلی با فانتزی نداشتم و دلیل نگفتنت مهمتر از سکست هست برای من چون صداقت مهمتر از سکس هست. سارا هم با طفره رفتن و فلسفه بافی گفت : اون میخواست فرو کنه تو کصم منم نزاشتم و اصلا باهاش سکس نکردم.
دوستان، اینجا پرهام میگه کرده و سارا میگه نکرده
لطفا شما نظر بدین نظر شما خیلی مهم و با احترام هست. آیا پرهام راست میگه یا سارا؟
سلامت و پاینده باشین.
نوشته: امیر دوتایی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

با خودم اوردم.)) خودمم میدونستم دارم چرت و پرت میگم و شانس چندانی برای زندگی ندارم. ولی در کمال تعجب شوالیه کمی آروم شد. ساعت رو گرفت توی دستش و قشنگ براندازش کرد. معموله کلا مخش هنگ کرده بود. ولی یهو به تنظیمات کارخونه برگشت و بلند داد زد:(( خیلی خوب تا وقتی روز تموم نشده تو پیش من میمونی تا مطمئن شم کسی رو مسموم نکردی و خرابکاری ای نکردی! ولی فقط پیش من… اگر آدم لاشی ای باشی می خوام خودم با افتخار جلوی پادشاه گردنتو جدا کنم؛ نه کس دیگه! حالا راه بیفت پشت سر من.)) منکه باورم نمیشد راه حل تخمیم جواب داده، پشت سر اسبش شروع کردم دقیقا مثل برده ها راه رفتن. هم خوشحال بودم که زنده هستم و هم خوشحال از اینکه چنین موقعیت حقیری جلوی این شوالیه زن داشتم. …
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی کشنده، رسیدیم به ی کلبه نسبتا مخفی کمی بیرون از شهر. از اسب با متانت پیاده شد و بهم گفت که دنبالش کنم. وارد کلبه شدم. خودش نشست روی یک صندلی چوبی و از منم خواست جلوش بشینم روی زمین. منم گوش کردم. اول از همه کلاه خودش رو در آورد. من واقعا محو زیبایی چهره اش شده بودم. در حالی که من محو بودم با صدای محکم و قاطعی گفت:(( ببین وای به حالت اگه گهی خورده باشی تو قلعه. از اینجا هم به هیچ وجه بیرون نمیری. نمی خوام ی شوالیه خایه مال دیگه کت بسته ببرتت پیش پادشاه اگر گوهی خورده باشی باید توسط من تسلیم شی… یک قدم بری بیرون از اینجا جونت پای خودته. تو اگر یک تاجری چرا هیچ برده ای نگهبانی همراهی همرات نیست؟ اصلا کی دعوتت کرده بود جشن پادشاه. حتی من شوالیه دعوت نبودم.)) منکه حالا اعتماد به نفسم برگشته بود. بدون درنگ گفتم:(( من دعوت نشده بودم. خود نگهبانان وقتی ظاهرم رو دیدن رام دادن تو قلعه! و اینکه همراه هم داشتم… ولی اونا راهشون ندادن داخل و منم بهشون گفتم برگردن تو کشتی تا من برگردم. و من یک تاجر کوچیکم فقط. شما به بزرگی خودتون ببخشید که اینقدر زحمت براتون ایجاد کردم. من از شما ممنونم که منو از نگاه های غریبه ستیز اون شهر دور کردید. تا هر وقت که بخواهید اینجا میمونم.)) بعد دست کردم جیبم تلفن همراه پیشرفتم رو در آوردم نشونش دادم تا بیشتر تحت تاثیرش قرار بدم. و جواب هم داد! کاملا محو شده بود و هی سوال می کرد… از تلفن خسته که شد کنارش گذاشت و شروع کرد بیرون آوردن کفش آهنیش. منم که دیدم بهترین فرصت گفتم:(( به ازای تشکر بگذارید من حقیر کفشتون رو در بیارم! حیف شما شوالیه هست که به زحمت بیفتید. حالا که ملازمتون نیست به من بدید این افتخار رو!)) شوالیه که معلوم بود خوشش اومده از چرب زبانیم اجازه داد گفت:(( این افتخار رو نصیبت می کنم!)) در حالی که با آرامش و لذت داشتم کفشای چند کیلوییش رو در میاوردم بهم گفت:(( اینجا عموما برده ها و ملازمان شخصی این کار ها رو برای اشراف و شوالیه و افراد سلطنتی می کنن. تو خودت ی تاجری نه ی برده. چرا خواستی کفشمو در بیاری؟)) من با آرامش خاصی گفتم:(( من یک تاجر ساده هستم و شما یک شوالیه با قدرت زیاد. من مجذوب قدرت شما شدم. جدا از اون خواستم تشکر کنم از اینکه منو اوردی اینجا. و از همه اینها جدا توی سرزمین من طبیعیه این کار. لطفا تا وقتی که اینجا هستم این لطف رو بهم کنید و اجازه بدید ملازم شخصیتون باشم. این باعث افتخارمه.)) شوالیه که خوشش اومده بود گفت:(( خیلی خوب برو سطل آب رو از اونجا بیار پامو بگذار توش! ولی وای به حالت اگر غلطی کرده باشی…
این داستان ادامه دارد!
نوشته: کفتار خیس

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ز سوراخ به راحتی بقیه مسیر رو داخل روده مهتاب ادامه داد و علی به آرومی شروع به جلو و عقب بردنش کرد. بند چرمی رو روی کون مهتاب بست و دست پاشو باز کرد و اونو به آرومی از روی تخت بلند کرد و با خودش برد بالا. مهتاب موقع ایستادن کامل دیلدو رو درون شکم خودش احساس میکرد و داخل شکمش احساس درد داشت. علی دوباره اونو به صورت چهار دست و پا روبه روی کاناپه قرار داد و خودش روی کاناپه نشست و پاشو روی کمر مهتاب دراز کرد و مشغول دیدن تلویزیون شد. مهتاب میدونست که درخواست بلند شدنش منجر به افزایش سایز دیلدو میشه ایندفعه وضعیت خودشو تحمل میکرد. نزدیک یک ساعت گذشته بود و مهتاب دست پاش از خستگی و درد می لرزید و بدون صدا داشت گریه میکرد تا اینکه برنامه تلویزیونی تموم شد و علی پاشو از روی کمر مهتاب برداشت. مهتابو نشوند کنارش خودش و کمی موهاشو نوازش کرد و بعد بردش داخل حمام. توی حمام دولاش کرد و بند چرمی رو باز کرد و دیلدو با فشار کون مهتاب به بیرون افتاد. سوراخ کونش کامل باز مونده بود و روده اش از داخل سوراخ معلوم بود. علی کمی سوراخشو مالوند و انگشتشو میکرد داخل. الان دیگه سه تا انگشتش به راحتی داخل میرفت…
بدن مهتابو لیف زد و خودش اونو زیر دوش آب شست و خشک کرد و سشوار کشید و لباسشو تنش کرد و با یک بوسه روی پیشونیش اونو بدرقه کرد تا به خونش برگرده. موقع خروج مهتاب آخرین دیلدو رو بهش داد و گفت سعی کن بهش عادت کنی تا هفته بعدو بتونی تحمل کنی…
نوشته: دانای کل

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تجربه گی سه نفره یا بقولی کیف اندر کیف

#گی #خاطرات_جوانی

سلام به همه خوانندگان خاطرات سکسی
اسممو اینجا میگم نیما. این اتفاق که میخوام بگم در 18 سالگیم افتاد قبلا چند بار پسرهای همسایه و فامیل از جمله حمید پسر عمه ام سکس کرده بودم که معمولا پسرها از این کارها انجام میدن حمید ازم یه سال کوچکتره و چندین بار کرده بودمش یکی دوبار بهم گفته بود که به علی پسر همسایشون هم کون داده و اینم گفته بود بهم که وقتی به علی کون میدادم بهش گفتم که تو هم منو کردی بنابراین علی از سکس من و حمید خبرداشت . علی اون موقع 18 سالش بود خونه ما و عمه ام زیاد دور نبود یبار تابستون حمید زنگ زد گفت من تو خونه تنهام اگه میتونی بیا اینجا منم به عشق گاییدن کون حمید دوچرخه ام رو سوار شدم و رفتم پیشش وقتی رسیدم خونشون دیدم علی هم اونجاست یه کم جا خوردم چند لحظه که گذشت یواش به حمید گفتم تو که گفتی تنهام … خندید و گفت اره دیگه علی آقا که از خودمونه و داشتیم حرف میزدیم گفتیم تو هم باشی خوب میشه بازم جا خوردم بعد علی گفت تعریف شما رو از حمید آقا زیاد شنیدم و حمید چند تا عکس سکسی گی در آورد نشون داد و دستشو زد به کیرم و گفت این حالش چطوره؟؟؟ و خندید من از خجالت سرمو انداختم پایین که حمید انگشتشو برد زیر چونه ام و سرمو آورد بالا و گفت بیخیال … نه با علی آقا این حرفها رو داریم نه با تو پس راحت باش بعد دستشو برد رو کیر علی با دست دیگش کیر منو مالید منم با وجود اینکه اصلا تو فکر گی سه نفره نبودم ولی شل شدم و علی هم هر دو تا مونو بغل کرد و شروع کردیم به لمس کردن همدیگه و خیلی زود هر سه تامون لخت شدیم خب کیر حمیدو که قبلا دیده بودم و از مال من کوچکتر بود ولی یهو کیر علی رو دیدم که بزرگ و خیلی خیلی شق بود بعد شروع کردیم به دستمالی کردن همدیگه . مالیدنها که تموم شد علی گفت بریم یجا که راحت دراز بکشیم خواستیم بریم سمت اتاق حمید که علی گفت حمید جان وارلینی ، کرمی ، روغنی چیزی بیار که چرب کنیم حمید هم رفت آشپزخومه و با یه کاسه کوچک ماست خوری روغن نباتی آورد هر سه خندیدیم و رفتیم اتاق حمید باز هم همدیگه رو مالیدیم بعد علی به حمیدگفت بخواب حمید جان تا ببینم آقا نیما چجوری میخواد تو رو بکنه منم افتادم روی حمید با اینکه استرس زیادی داشتم ولی بخودم مسلط بودم کیرمو گذاشتم لای کون حمید تا کامل افتادم روش علی هم افتاد روی من و کیرشو گذاشت لای کونم خب اولین تجربه سکس سه نفره ام بود حس کردم کیرش خیلی شق و داغه یه کم لاپایی بهم زدیم بعد علی گفت اون روغن رو بده ببینم بلند شدیم من و علی کیرمونو با روغن کاملا چرب کردیم و بعدش من سوراخ حمید رو چرب میکردم و علی هم سوراخ منو چرب میکرد شاید برای حمید که قبلا کون داده و کونش چرب شده عادی بود ولی برای من که اولین بارم بود یکی سوراخمو چرب میکرد هیجانی شده بودم استرس زیادی هم داشتم خلاصه همدیگه رو چرب کردیم و حمید بحالت داگی در امد و من رفتم پشتش و کیرمو آروم آروم تو سوراخش فرو کردم که همزمان علی هم داشت کونم میمالید وقتی کیرمو تا بیخ به کون حمید فرو کردم علی گفت حالا نوبت منه و کیر یزرگ و شق و سفتشو گذاشت روی سوراخم یه حس عحیبی داشتم تا سرش فرو رفت جیغ کوتاهی کشیدم و با دست هولش دادم رفت عقب گفتم علی آقا اینجوری درد ذاره گفت الان درستش میکنم انگشتشو چرب کرد و بیشتر از قبل انگشتشو توی سوراخم پیچوند و بازی کرد بعد درش آورد و انگشت شستشو چرب کرد و بهم فرو کرد همینجور که من به کون حمید آروم آروم تلمبه میزذم علی هم انگشت شستشو توی سوراخم بازی داد و بعدش کشید بیرون و کیرشو دوباره چرب کرد وخیلی آروم بهم فرو کرد کم کم همه کیرشو بهم فرو کرد درد و لذت همراه شده بود هم لذت کون کردنو داشتم هم برلی اولین بار لذت کون دادنو تجربه کردم وقتی کیرشو تا بیخ بهم فرو کرد هر دو تامون شروع کردیم به تلمبه زدن حمید که زیر هر دوتامون بود گاهی نفس کم میاورد و میگفت یه کم بلند شید خیلی سنگین هستید خلاصه حمید فقط کون میداد و علی فقط کون میکرد این وسط من هم زمان هم کون میکردم و هم کون میدادم برا همین اول آب من امد همینکه آبمو پاشیدم تو کون حمید آب حمید هم امد ما دو تا شل شدیم و به همون حالت افتاده بودیم که کمی بعدش آب علی هم امد و ریخت تو کونم کمی بیحال خوابید روم چند لحظه بعد حمید با ناراحتی گفت خب بلند شید دیگه نامردهاااا خفه شدم این زیررررر بلند شدیم خودمونو تمیز کردیم لباس پوشیدیم و من گفتم باید برم خونه علی و حمید موندن بعدا حمید گفت بعد از رفتن تو یبار دیگه علی باهاش سکس کرده خلاصه اینم خاطره من بود خواستم براتون تعریف کنم شاید خوشتون بیاد .
موفق و شاد باشید -نیما
نوشته: نیما

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بند اومدن خنده اش و کمی سکوت، نفهمیدم شوخی یا جدی گفت: خب خدا رو شکر خیالم راحت شد، چون میخواستم بهت بگم اگه حدسم درسته، بیخودی به دلت صابون نزن، عمرا پریسا رو به یک پسر بی ادب مثل تو بدم!
کمی خندیدم و گفتم: به هر حال این حق طبیعی شما و پریسا خانمه که داماد دلخواه تون رو انتخاب کنید، ولی فکر میکنم در مورد منم دچار سوتفاهم شده اید!
در حال خندیدن: نخیر اصلا هم سوء تفاهم نیست، این دو روزه کاملا اثبات کردی که هم خیلی بی ادبی و هم بی … استغفرالله
سریع گفتم؛ بی شعور؟!
خنده اش بند اومد: نه، ولی به خاطر حرکت زشت دیروزت از دستت عصبانیم!
متعجب گفتم: حرکت دیروزم؟! و با کمی مکث: این که نوشتم چه مامان خوشگلی؟!
با یک اخمی که مصنوعی بودنش بیشتر به چشم میومد: نخیر، توی آسانسور!
نیازی به توضیح نبود و میدونستم در مورد چی حرف میزنه ولی برای اینکه کم نیارم و بگم که عمدی نبوده، گفتم؛ آسانسور؟ نکنه منظورتون حمله سرخ پوست هاست؟!
با لحنی که بیشتر حرصی بود تا جدی یا عصبی: بله! چه توضیحی دارید؟
با لحنی جدی و البته شوخی طور: ببخشید، شما منو به عقب هل دادید و تو تنگنا گذاشتید، من چه توضیحی بدم؟ به جای عذرخواهی، طلبکارید؟ واقعا که خیلی رو دارید!
نگاهش پر از حرص بود، نه میتونست بخنده و نه میتونست جدی باشه، واسه همین، زل زده بود تو چشمام و با ژست و لحن خنده داری: ببخشید که اونا هلم دادن و اومدم عقبم، لابد خودمم دستت رو گذاشتم اونجام؟!
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم، واسه همین حرصش بیشتر شد: نخندید، خیلی کارتون زشت و چندش آور بود!
نمیدونم هدفش از پیش کشیدن این موضوع چی بود، چون خودش خوب میدونست که اون اتفاق کاملا ناخواسته و تصادفی بوده، پس دلیلی نداشت که در موردش صحبت کنه، یا شایدم …
همین شایدم، باعث شدکه افکار دیگه ای توی سرم بیفته و شوخی رو از حد بگذرونم. نگاهم رو دزدیدم تا خنده ام نگیره و با اخمی زورکی، گفتم: لعیا خانم شما فکر می کنید من از اون وضع راضی بودم؟ کی بدش میاد یک خانم جذاب و سکسی رو از پشت بغل کنه؟ به خدا اگه میدونستم اینقدر ناراحت میشی، یک کاری میکردم در آسانسور باز نشه و یک دور دیگه می زدیم!
در حالیکه با ترکیبی از عصبانیت، حرص و تعجب زل زده بهم، همزمان لباش رو گاز گرفته بود که نخنده، اما خودم داشتم منفجر میشدم و برای فرار از خندیدن سریع بلند شدم و رفتم داخل. هر چند که خارج از سالن و دیدم بود، اما خوشبختانه تصویرش رو از توی دوربین مدار بسته واضح داشتم. برخلاف تصورم نه تنها نشانی از ناراحتی و عصبانیت نداشت بلکه یکی دو دقیقه ای هم سرجاش نشسته و داشت میخندید.
یهو انگار مسیر افکار و نگاهم عوض شد، مدام توی ذهنم تصویر نیمه لخت شب اولش و اتفاقات اون چند ثانیه توی آسانسور، مرور میشد و بیشتر وسوسه ام میکرد. پنج شش سالی از من بزرگتر بود، یک خانم ترکه ای با پوستی سفید و بلورین و البته چشمانی روشن که زیبایی دلنشینی به صورتش داده بود، اما بیشتر از اینا یک لوندی خاصی داشت که جذابیتش رو برای من دو چندان می کرد.سینه هاش خیلی بزرگ نبود اما باسنش اونقدری بود که شکمم به پشت کمرش نرسه!
ساعت از سه و نیم گذشته بود و در حالی که هنوز نمی دونستم چی پیش میاد، یهو ایستاد جلوی صندوق و با قیافه ای که سعی داشت خودش رو ناراحت نشون بده: میشه لطفا یک آژانس برای من بگیری دیگه رفع زحمت کنم؟
با شنیدن حرفاش، برای چند ثانیه فکم قفل شد! انگار تا اون لحظه به این که بالاخره باید بره، فکر نکرده بودم! نگاهی به همکارم انداخت و آروم: با توام مسخره بازی در نیار، به خدا دیرم میشه!
هاج و واج نگاهی به ساعت انداختم و گفتم؛ باشه، برو آماده شو!
با اشاره به خودش؛ من آماده ام فقط باید ساکم رو بردارم!
راست میگفت همون شکلی بود که صبح اومده بود! به همکارم گفتم؛ من میرم بیرون یکی تون بشینه پای صندوق و بی توجه به تعارف کردن های لعیا که تا داخل ماشین هم ادامه داشت راه افتادم که خودم برسونمش.
با لحنی طلبکارانه: با توام، چرا تو اصلا حرف گوش نمیدی، خیلی از دستت عصبانیم!
خنده ام گرفت چون همزمان که این حرفا رو میزد داشت کمربندش رو میبست! یک لحظه اومد روی زبونم که بگم به تخمم ولی باز حرفم رو قورت دادم و عصبی طور گفتم: لعیا بسه، به خدا تو دهن منو گاییدی!
انگار دیگه شوکه هم نشد و فقط سریع چرخید به سمت بیرون و صدای خندیدنش بلند شد و تا رسیدن به سر خیابون ادامه داشت. توی اون فرجه که داشت میخندید، فکری به سرم زد. کمی خودم رو جمع و جور کردم و آروم گفتم: لعیا، میشه بیشتر بمونی؟!
فکر کنم از این که فقط لعیا، خطابش کردم، تعجب کرد، اما خودشم پیشوند آقا رو از اول اسم من حذف کرد! وهمانطور با حرص: نخیر، شاهین جدی میگم، خیلی از دستت عصبانیم! اصلا ازت انتظار نداشتم فکر میکردم آدم با شخصیت و جنتلمنی هستی!
شوکه شدم! حرفاش با

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کفتار تهران (۲)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
((ممنون از دوستان و لطفی که داشتند، راستش توی قسمت قبل هم گفتم که داستان من نسبت به داستان سایر عزیزان سکسی محسوب نمیشه ولی خوندنش خالی از لطف هم نیست))
روز بعد از رفتن شون کلاس نداشتم و فرصتی بود که به کارهای عقب افتاده ام برسم، اما…
قبل از ظهر برای کاری رفتم بیرون و نزدیک به ساعت دوازده برگشتم. به محض ورود، یک سبد گل کنار مونیتور صندوق توجه ام رو جلب کرد. خیال کردم برنامه تولد داریم و مشتری سفارش داده، به همکارم گفتم؛ چرا اونجا گذاشته اند؟ آروم گفت: این خانم فامیل تون آورده! وقتی گفت فامیل، طبیعتا انتظار دیدن یکی از اقوام رو داشتم، اما وقتی سرم رو برگردوندم، یهو با لعیا چشم تو چشم شدم! لبخند به لب سرپا ایستاده و یک ساک کوچیک هم کنار میزش بود. از دیدنش جا خوردم، چون روز قبل کلی پافشاری کرد که عجله داره و باید برگرده، حالا نه تنها هنوز نرفته، بلکه به صورت سرزده پا شده اومده اینجا!
سرپا ایستاده و وقت مناسبی برای خیال بافی در مورد چرایی اومدنش نبود، پس سریع رفتم به طرفش، سلام و احوالپرسی کردیم و همانطور ایستاده جویای اوضاع پریسا شدم، گفت؛ ممنون، خدا رو شکر خوبه، و با یکم فکر انگار واقعا پاش جا نیفتاده بود، چون دیشب راحت خوابید!
گفتم: بازم خدا رو شکر که به موقع متوجه شدید. دعوتش کردم که بشینه و خودم هم صندلی مقابلش نشستم. بابت گل تشکر کردم، لبخندی زد و گفت: ناقابله و با مکثی کوتاه؛ راستش بلیطم برای ساعت پنجه، گفتم توی این فاصله سری هم به شما بزنم!
لبخندی زدم: خیلی هم کار خوبی کردید، قدمتون رو چشم! و به شوخی: ببین، اگه بخوای خیلی هم دختر بدی نیستی، این لعیا بیشتر به دل میشینه! خنده اش گرفت و منم برای لحظاتی به شوخی کردن ادامه دادم.
ده دقیقه ای نشستم و شوخی و جدی حرف زدیم تا اینکه یکی از بچه ها صدام کرد. چند دقیقه بعد که برگشتم، گفتم: لعیا خانم، اگه مایلید، میتونید تشریف ببرید بالا و استراحت کنید!
نگاهی به ساعت انداخت: نه خیلی مزاحم نمیشم، یکم دیگه راه میفتم که شما هم به کارتون برسید.
اخمی بهش کردم و گفتم: اصلا جنبه تعریف نداری ها!
در حال خندیدن؛ نه به خدا تعارف نمیکنم، فقط اومدم یک سر بزنم و بابت مزاحمت این یکی دو روزه ازتون تشکر کنم، واقعا خیلی بهت زحمت دادیم!
همانطور اخم کرده ولی به شوخی و خیلی آروم گفتم: باور کن من همیشه خوش اخلاق نیستم ها! شروع کرد خندیدن و منم ادامه دادم: خارج از شوخی، از الان که نمیخوای بری ترمینال بشینی تا ساعت پنج، میخوای تا موقع ناهار برو استراحت کن، خستگیت در بره. اگرم اینجا راحتی، که قدمت رو چشم، در خدمتت هستیم. لطفا تعارف نکن هر طور که راحتی.
دوباره گفت: آخه…
نگذاشتم حرفش کامل بشه، با حرص گفتم: آخه و کوفت! و بی توجه به خنده‌ اش رفتم به طرف سر کارم. یکی دو دقیقه بعد و بعد از حساب کردن صورت حساب یک مشتری، لبخند به لب اومد جلو، اما قبل از اینکه چیزی بگه کلید رو گرفتم به طرفش و به شوخی به طرف راه پله اشاره کردم!
در حال خندیدن: خیلی بی ادبی! کلید رو گرفت و رفت بالا. یک ساعتی گذشته کم کم تعداد مشتری ها زیاد شد. به خاطر اینکه مبادا سرمون شلوغ بشه و فراموش کنم، زنگ زدم که بپرسم کی ناهارش رو آماده کنیم، ولی دو سه تا زنگ خورد و جواب نداد، پیش خودم گفتم لابد خوابیده، قطع کردم. تا اینکه یک ربع بعد، خودش پیام داد: شرمنده الان دیدم، زنگ زده بودید؟
نوشتم: آره ببخشید، نمیدونستم خوابی، میخواستم ببینم کی ناهارتون رو آماده کنم!
نوشت: آقا شاهین بخدا دیر صبحونه خوردم، گرسنه ام نیست، نمیخواد زحمت بیفتی!
نوشتم؛ ببین لعیا جان، باز رفتی سر خونه اول، من نمیدونم چرا اینقدر علاقه داری که با من یکه به دو کنی! مثل یک دختر خوب، هرچی میگم، فقط بگو چشم! نیم ساعت دیگه ناهارت حاضره، تمام!
همراه با چندتا شکلک خنده: چشم، ممنون!
چند دقیقه ای گذشته بود که پیامی فرستاد، خیال کردم در مورد ناهار چیزی میخواد بگه، اما بازش که کردم دیدم نوشته: شرمنده، من بدون اجازه از حموم استفاده کردم!
میخواستم بنویسم مگه حموم کردنم اجازه میخواد؟! اما بازم شوخیم گرفت، نوشتم: تنهایی؟! لااقل میگفتی بیام پشتت رو کیسه بکشم!
چون جواب نداد خیال کردم دلخور شده و دیگه ادامه ندادم. یک ربع بعد اومد پایین و رفت توی حیاط نشست. مدتی بعد از اینکه بچه ها ناهارش رو بردند و سرم خلوت بود رفتم پیشش، تا ببینم چیزی کم و کسر نباشه، اما هنوز نرسیده، با ترکیبی از شوخی و زبون بازی گفتم: اووووف، چه خانم خوشگل و جذابی، میگم اگه این یکی دوتا اخلاق بدت رو فاکتور بگیریم، واسه خودت دافی هستی ها!
در حال خندیدن، تکه پیتزایی که توی دستش بود رو گذاشت توی ظرف و نیم خیز شد، اما ناخواسته دستم رو گذاشتم روی شونه ش و نگذاشتم بلند بشه. همانطور در حال خندیدن فقط نگاهی به دستم کرد و مجددا نشس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فاطمه میلف شوهردار (۱)

#میلف #زن_شوهردار

سلام به همه عزیزان شهوانی اینجانب داش تقی البته مستعار اولین خاطره خود را در این سایت مینویسم
جونم براتون بگه داستان از اونجایی شروع شد که من در سال ۹۸ در یک روز تابستونی از خونه زدم بیرون دنبال کس چرخ زدن. تو خونه کف کرده بودم و دیگه سایت شهوانی هم جواب کار نبود انقدر کس و کن وطنی دیده بودم سابیده شده بودم دنبال یه حرکت انقلابی و حقیقی بودم البته ناگفته نمونه که بنده متاهل هستم و متاسفانه عیال کمی تا نیمه ابری رو به سردی هستن هر وقت که بخوام تنها کاری که میکنه میکشه پایین و منتظر میمونه و جلوت یه کویر خشک و بی آب که باید با روان کننده راه اندازی بشه بدون هیچ پیش زمینه و حرکت اضافی و برعکس من عاشق معاشقه و مالش و خوردن…
القصه یه بعد از ظهر پنجشنبه زدم بیرون و رفتم پارک نزدیک خونه و شروع کردم به چرخ زدن و دید زدن و تصویر ذهنی سه بعدی از کس و کون هم محله ای ها گرفتن پیر و جوون هم نداشت همه رو برانداز میکردم . فقط دنبال سوراخ بودم، تا تو چرخ سوم چهارم نگام به یه خانم افتاد که احساس کردم اونم نگاش به نگام گره خورد و سریع جمع کرد نگاهشو تو دلم گفتم بزار باز امتحان کنم
یکم بالا پایین رفتم اومدم دیدم حسم دروغ نمیگه نشستم رو صندلی نزدیک اونا …یه جمع ۷ ۸ نفره بودن که دور هم بودن اکثرا مسن و سن بالا خدایش تو اون جمع این بهترین شون بود البته تو اون جمع فقط 😄 نشستم و نگام رو دوختم بهش هر از چندگاهی اونم نگاه می‌کرد تا دیگه هوا تاریک شده بود و با اون جمع حاضر جمع کردن رفتن حس دنبال کردنش نبود . فرداش بعد از سر کار یه کله رفتم سمت پارک که شاید ببینمش و دقیقا همون جای دیروزی دیدمش و همون اطراف نزدیک تو دیدش نشستم که اونم منو دید و چشم تو چشم شدیم باز تا هوا تاریک شد دیوث ها جمع نمیکردن برن …یکی از بزرگترین سوالام اینه اینا خونه زندگی ندارن همش تا ته شب پلاس هستن تو پارک …از اون ورم خانمم هی زنگ که کجایی. جمع کردم رفتم خونه ببینم چی میگه که گفت ننش گفته شام بریم خونشون.
این اتفاق چندین روز با نگاه و ایما و اشاره ادامه داشت تا یه غروب زود زد بیرون از پارک و منم افتادم دنبالش تو یه موقعیت مناسب شماره رو تپوندم تو دستش و زدم بچاک . فرداش پارک نرفتم و منتظر زنگ یا پیامش بودم که خبری نشد البته از ترس زنم که نفهمه گوشیم همش سایلنت بود هی چک میکردم فرداش رفتم پارک دیدم نشسته هی با اشاره از دور بهش فهموندم زنگ بزن تا یکم تاریک شد پیام داد کاری دارین شما منم جواب دادم جهت آشنایی بیشتر خدمت رسیدم ج داد که چند روزه همش خیره به منی پیام دادم اگر امکان داره فردا بزنگم که جواب نداد همون لحظه شمارشو سیو کردم ثانی خانی تعمیرکار پرینتر فردا تک زد و تو یه موقعیت مناسب زنگ زدم که شد باب آشنایی خوب بریم برا معرفی فاطمه جانم و خودم …فاطمه یه خانم ۴۲ ساله در سال ۹۸ کمی تپل و شکم دار باسینه های بزرگ که سایزش بالا متاهل و داری یک پسر ۱۸ ساله و من تقی هستم و سنم در حال حاضر در آستانه ۴۰ سالگی متاهل و بچه ندارم که تو قسمت دوم خودتون دلیلش رو می‌فهمید قد ۱۷۰ معمولی هستم نه خوشگل نه زشت و بینی تقریبا بزرگ ولی بانمک هستم و ۱۴ سانت اصل کاری…
خوب تماس گرفتم و حال و احوال که چه عجب افتخار دادین و گفت چیکار داری با من و همش تو پارک به من زل میزنی و ادا در میاری و من متاهل هستم و نمیتونم با کسی باشم بچم بزرگه و از این داستانا و فاز نصیحت ‌که برو با هم سن خودت و من نمیتونم با کسی باشم …گفتم زل نزدم ادا در نمیاوردم اشاره میکردم تو هم فقط نگاه میکردی هیچ واکنشی نداشتی و گفتم منم متاهل هستم نمیخوام دنبال کسی باشم فقط از تو یه جورایی شدید خوشم اومده دوست دارم بیشتر بشناسمت و باهات حرف بزنم …البته این شده بود برام یه پروژه که با صبر باید میبردمش جلو
خلاصه که یه چند وقت کارمون شده بود تلفنی حرف زدن و شناختن و تو پارک دیدن همدیگه ادامه داشت و هر روز ابراز عشق و علاقه میکرد و منم میگفتم همینطور تا قرار گذاشتیم بریم بیرون از اون محله و پارک با هم که نزدیک هم باشیم راحت تر . با موتور رفتیم سمت لویزان یه جای خلوت لا درختا نشستیم و حرف زدن و یکم لب تولب که شل شد منم سینه مالی و انداختم بیرون به خوردن(واقعا کس خل شده بودم بعدش هر چی فکر کردم دیدم چه گاوی بودم اگر یکی میدید یا فیلم می‌گرفت چی )
دم غروب بود جمع کردیم اومدیم خونه شب پیام داد که خیلی دلم میخواست بخورمش …گفتم الان میگی کلی تو کف بودم گفت روم نمیشه بگم گفتم تو هفته مکان جور کنم میای بخوریش گفت تو جور کن گفتم چشم
اتفاقی شانسم زد و ننم با اخوی رفتن شهرستان آب و هوایی عوض کنن و من کلید خونش دستم بود به فاطمه ز دم گفتم که مکان اوکی شد اونم با این شرط که فقط برام میخوره و به هیچ عنوان دست به شلوارش نزنم قبول کرد بیاد …فقط اینجای داست

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ظرفیت فقط 7 نفر دیگه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گی من و آقام (۱)

#گی

سلام خدمت همه شهوانی های عزیز اولین بارمه مینویسم و اولین باره داستان میزارم حمایت کنید تا عکس هامونم بزارم
اسم ها مستعاره من مهدی ۲۳ساله اقام محمد ۳۹ساله
خودم بیبی فیس اقام مردونه و فول حشری
داستان برمیگرده به برج ۱۲ هزارو چهارصد دو که ما از طریق اینستا اشنا شدیم خیلی شیک رسمی محترمانه که نزدیک تعطیلات بود من باید میرفتم جنوب یعنی جایی که اونا بودن خلاصه تو این چند روز که چت می کردیم خیلی قربون صدقم میرفت و هی میخواست برم اونجا اما خب ناگفته نماند از قبل هم یه اشنایی هایی داشتیم باهم توی مجازی
خلاصه من پروازمو گرفتم رفتم اما توی این چند روز هی عکس از هم میدادیم که کجاییم و چیکار میکنیم و هی قربون صدقه من پروازم ک سوار شدم تا قبل پرواز هم عکس بهش دادم و گذاشت نوشت به سلامت بیایی عشقم همه اینا رو مستند میزارم براتون و از خدا میخوام چنین عشقی براتون سر راهتون بزاره واقعا من طعم زندگی رو باهاش دارم میچشم
و خلاصه پروازم نشست رفت خونه پدرم البته بگم من تهران ساکنم و وضع مالی نسبتا خوبی دارم برای همین هیچ مشکل و موردی توی هزینه هام ندارم و اقام هم بی چشم داشت کنارمه و واقعا از تمام وقتش وجودش برام میزنه خلاصه جایی که خونه پدرمه تا خونه اقام یه ساعت فاصله هستش که خودشو رسوند پیشم منم ذوق مرگ بودم خدایا داره میاد تشنه یه مرد بودم توی زندگیم خلاصه روز سوم چهارم اومد یه یه ساعتی نشست و برگشت اما بدون اینکه حرکتی یا حتی بغلش کنم نشست و منم مات و حشری اما خب خواستن و عشقمون دلی بود اولش شاید بخاطر شخصیت هامون بروز نمیدادیم اینم بگم نمیزاره کسی چپ نگاهم کنه خلاصه رفت و زندگی شروع شد که چند روز بعد منم رفتم پیشش شب اول که دعوتش بودم یه دور همی بود و موقع خواب جاش رو کنارم انداخت این اقای خوشگل گندمی و من با اون قد و استایل مردونش اما باورتون میشه کنارش که خوابیدم هیچ بدون اینکه دستمو بگیره خوابیدیم تا صبح منم کلی بهم ریخته بودم چون تشنه عشق و احساسش بودم وای یعنی من هرچی از جذابیتش بگم کمه و عشق عاشقی بود احساسشو و محبتش بود اما ۶ماه صبوری و تلاش کردم و تعهد مندانه تا تونستم نزدیکی کنیم این تازه اولش بود یعنی هفته اول اشنایی داستان خیلییییییی شیرین و سریالی میشه
خلاصه ما کلی رفاقتمون عشقمون خوب بود هر لحظه هر ثانیه باهم کنار هم اینور اونور اما اون یک مورد که سکس و معاشقه باشه نبود ولی خب چون من میخواستمش کنارش موندم
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ون یکی سینه می خورد.لب بازی میکردن.یعنی آرزوووووم بود یه بار اینجوری سکس کنم.سه تاشون چهار دستو پا اومدن سمت منو از روی لگ شروع کیرم خوردن.یعنی استاد بودن.ماه شاد لگو داد پایین و کیرم گرفت تو دستشو شروع کردن خوردن.وای تو فضا بودم سه تایی افتاده بودن به جون کیرم. با اینکه اسپریه هم تاثیر کرده بود ولی هر لحظه ممکن بود آبم بیاد. گفتم بهشون بسه من عاشق کس خوردنم. قرار شد نوبتی دراز بکشن.من کس بلیسم اون دوتای دیگه هم با لب سینه اونی که خوابیده ور برن.اولیش ملیحه بود که به سی ثانیه نرسید و بدنش لرزید و ارضا شد.ماه شاد گفت من دیر ارضا میشم اول برای نیایش بخور. نیایشم حدود دو دقیقه طول کشید و ارضا شد. ماه شاد که اومد بخوابه اولش شروع کردم لب گرفتن ازش.بعد سینه هاشو میخوردم نیایش گوشش ملیحه سینشو. داشت دیوونه میشد.خوابوندمش و شروع کردم با دقت و مهارت تمام لیسیدن کصش.قشنگ مزه کص ماه شاد خودمو میداد.پنج دقیقه ای طول کشید یهو شروع کرد داد زدن و سر منو محکم فشار داد به کصشو یهو اندازه یه لیوان ازش آب ریخت بیرون.همینجور داشت میلرزید و منم داشتم براش لیس میزدم.هی میگفت تورو خدا پاشو بکن توش. بلند شدم به نیایش اشاره کردم بیان کیرمو خیس کنن. با دستاشون لبه های کس ماه شاد باز کردن و ملیحه کیر منو گرفت و فرستاد تو کص ماه شاد.اتاق بوی کس گرفته بود. سر نیایش رو شکم ماه شاد بود.هی کیرمو در میاوردم می کردم تو دهنش بعد دوباره تو کص ماه شاد.ملیحه هم نشست بود رو صورت ماه شاد ، داشت کصشو میمالید به لبای ماه شاد.چندتا تلمبه زدم کیرمو دراوردم خوابیدم رو تخت بغل ماه شاد شروع کردم خوردن لباش.ملیحه و نیایشم داشتن برام ساک میزدن.نیایش بلند شد نشست رو کیرم، ملیحه هم با زبون داشت تخمام و میخورد.منم داشتم با تموم وجود لبای ماه شاد و کبود میکردم.نیایش جاشو با ملیحه عوض کرد.متوجه شدم داره با کمک نیایش کیرمو میکنه تو کونش. یواش یواش کیرم وارد منزلگاه عشق شد. نیایش از کشوی بغل تخت چندتا دیلدو آورد و کرد تو کس ملیحه که از شدت تنگی کیرم داشت متلاشی میشد. ماه شاد در گوشم گفت بازم کصمو میخوری؟ سرمو تکون دادم به پایین.یه دونه از این ویبراتورهای کوچولو کرد تو کصشو ریموتشو داد بهم.گفت بیا با این بازی کن ، بعد نشست رو صورتم منم با تمام وجودم شروع کردم به خوردن و هی ریموتو قطع وصل میکردم.ملیحه که کیرم تو کونش بود دراورد و کرد تو کصش .ماه شاد جیغ میزد، ملیحه از شدت حشریت میخندید ،نیایش داشت نوک سینمو میخورد. یهو دیدم ماه شاد شروع کرد به لرزیدن و دو سه برابر دفعه قبل ازش اب اومد بیرون و منم ریموتو زدم که خاموش بشه.ماه شاد افتاد رو شکمم حالت 69 شدیم داشت چوچول ملیحه رو میخورد. نیایشم داشت سینه و لبه ملیحه رو میخورد.منم داشتم اروم با زبونم کص ماه شادو لیس میزد. یهو ملیحه کیرمو دراورد آبش شروع به پاشیدن کرد.دیگه منم نزدیکه به اومدن بود.گفتم میخوام بیام.نیایش گفت من بازم میخوام .گفتم آخه ابم میخواد بیاد.گفت بریز توش.ملیحه گفت نههه میخوام بزار براش ساک بزنم آبشو بریزه تو دهنم. خلاص یه ذره با تخمام ور ور رفتن لب بازی کردیم. نیایش داگی شد و گفت جون همون ماه شادت فقط زودنیا.شروع کردم گاییدنش.یه دقیقه ای زدم و دیگه کیرمو دراوردم.دراز کشید.سه تایی افتادن به جون کیرم.انگار دهنشون وکیوم داشت.بعد بیست ثانیه کیرم که تو دهنه ملیحه بود آبم اومد فک نمیکردم ابم زیاد باشه. ولی وقتی شروع کرد به لب گرفتن از ماه شاد نیایش دیدم تمومی نداره. حالا تو دهنه هر کدومشون اب کیر من بود و داشت از گوشه دهنشون میریخت رو سینه هاشون و بدنشونو با ابکیرم خیس میکردن.ماه شاد اب کیرمو قورت داد و سر کیرمو کرد تو دهنش شروع کرد با قدرت تموم مکیدنش و تمام شیره جونمو کشید.چهارتایی بی حال افتاده بودیم.ملیحه زد در کون ماه شاد گفت جنده تو هیچوقت ازت آب نمیومد بیرون.ماه شاد گفت نمیدونم لعنتی چیکار کرد باهام که اینجوری شدم. نیایشم رفت چند تیکه از پیتزای شام مونده بود و آورد باهم خوردیم.ملیحه خوابش برد.منم ماه شاد و نیایش و بغل کردم خوابیدیم.نیایش در جا خوابش برد.منم دستمو کشیدم از زیر سرش بیرون و ماه شاد و بغل کردم. توچشماش نگاه کردم.خنده شیطنت آمیزی داشت.گفت میشه هر وقت خواستم بیای؟گفتم به شرطی که فقط مال خودم باشی.گفت ولی تو ماله من نیستی ماله این دوتا هم هستی.گفتم اگه تو بخوای فقط مال تو میشم.گوشیمو برداشتم شمارشو زدم تو گوشیم.داشتیم لب میگرفتیم از خودمون عکس گرفتم.گذاشتم رو شماره تلفنش. دیگه خوابم برد.8 صبح از صدای زنگ موبایلم پاشدم.دیدم مدیرمونه.گفتم دیشب دیر وقت یه مشکلی پیش اومد نتونستم بهتون خبر بدم.تازه سه ساعته خوابم برده. اونم گفت اشکال نداره تونستی بیا.دیدم ماه شاد جوری بغلم کرده که انگار قراره بمیرم.یواش دستشو برد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ماجرای راننده‌ی اسنپ

#تاکسی #اسنپ

طبق معمول بعد از ساعت کاریم رفتم سوار ماشین شدم و اسنپ رو روشن کردم و منتظر یه سرویس نزدیک خونه بودم . ولی متاسفانه سرویسی نزدیک به خونه پیدا نشد و یه دونه تو مسیرم بود و قبول کردم.بعد از پایان سفر سیگارم روشن کردم زدم مقصد منتخب و منتظر یه سرویس نزدیک خونه شدم. همینجور که داشتم سیگار میکشیدم و به کون و چاک سینه کسایی که از جلو ماشین رد میشدن نگاه میکردم یهو دیدم یه سفر خورد از گوهردشت به دانشگاه خوارزمی کرج، خونه من همون طرفاس.با خوشحالی به خودم گفتم به این میگن شانس، ولی وقتی به مبدا رسیدم دیدم طرف تغییرات ایجاد کرد و سفر رفت و برگشتش کرده.گفتم اشکال نداره دیرتر میرسم خونه ولی یه دویست تومن بیشتر کار میکنم. یهو دیدم یه صدای رسا با لحن عشوه گرانه گفت: اسنپ؟ وقتی دیدم دو تا دختر 20 – 21 ساله مسافران کیفم بیشتر کوک شد.خلاصه نشستن تو ماشین و حرکت کردیم.سعی میکردم از تو آینه یواشکی ببینمشون که شاکی نشن. یه ذره که رفتیم یکیشون که بعدا فهمیدم اسمش ملیحه‌اس گفت آقا تورو خدا ببخشیدا ممکنه کاره ما یه ده دقیقه طول بکشه ولی ما توقف در مسیر نزدیم که کمیسیون ازتون کم نشه جداگانه میزنیم به کارتتون، گفتم ممنونم
دیگه اونا فقط زیر زیرکی حرف میزدن و میخندیدن و صحبتی رد و بدل نشد. رسیدیم و رفتن داخل یه لوازم تحریری، همون ده دقیقه طول کشید و راه افتادیم برای برگشتن. یهو موبایل یکیشون زنگ خورد که گفت واییییی دروغ نگو ماه شاد… خدا بگم چیکارت نکنه… الان چه غلطی بکنیم این وقت شب؟؟ و گوشیو قطع کرد. اون یکی که اسمش نیایش بود پرسید چی شده؟ و ملیحه زیر لب گفت اروم گفت بگا رفتیم لب تاب صفحه اش سوخته.شروع کردن غر زدن بد بیراه گفتن، من پرسیدم:
خانم فضولی نباشه ولی شنیدم گفتین لب تاب صفحه اش سوخته درسته؟
نیایش: بله
گفتم خوب اشکال نداره فردا ببرید به آدرسی که میگم بدید درستش کنن
نیایش: فردا دیره ما فردا باید مقاله رو تحویل استاد مون تو دانشگاه بدیم. نفری 7 نمره از نمره پایان ترممونه.
گفتم ای بابا حالا مشکلش چی هست؟
ملیحه حالت طلبکارانه و عصبی گفت: چه میدونیم آقا، گیرم بدونیم شما چیکار میتونی بکنی آخه؟(حالت تمسخر)
گفتم میخواستم کارتونو راه بندازم، ببخشید دخالت کردم
نیایش: واییییی آقا شما میتونید لب تاپمونو درست کنید؟
گفتم شاید بشه یه کاریش کرد ولی دوستتون مثل اینکه مخالفه.
ملیحه: نه مخالف نیستم، ببخشید، عصبیم، واقعا اگه میتونید ممنونتون میشیم
گفتم پس با خانواده هماهنگ کنید که بریم درستش کنیم.
گفتن چه ربطی به خانواده داره آخه؟
گفتم یهو با یه پسر بری خونه کاریت ندارن؟
گفتن ما تنها زندگی میکنیم، ما شیرازی هستیم، دانشگاه اینجا قبول شدیم سه تاییمون اومدیم اینجا خونه کرایه کردیم
من یهو کیرم با سرعت نور سیخ شد، با خودم گفتم ممد افتادی تو رانی هلو
هی دختره می پرسید اگه درست نشه چه غلطی بکنیم.
گفتم کابل HDMI دارید؟ گفتن بله به رسیور وصله.ولی چه ربطی داره ؟
گفتم اگه درست نشد تهش وصل میکنیم به تلویزیون دیگه.
خلاصه رسیدیم وقتی پیاده شدن تازه تونستم درست حسابی ببینمشون، وای که چه کسایی بودن، فرشتههههه از اونایی که میبینی آبت میاد
رفتیم سوار آسانسور شدیم سرمو انداختم پایین که حس بد نگیرن ازم
در زدن و همون دوستشون که زنگ زده بود که اسمش ماه شاد بود درو باز کرد.چیزی که دیدم نتونستم باور کنم!!
یه دختر با یه تاپ نیم تنه، اینقدر این تاپ باز بود که هاله قهوه ای دور نوک سینش معلوم بود. بعد چند ثانیه سرمو انداختم پایین گفتم کاش با دوستتون هماهنگ میکردین.
نیایش گفت برای چی؟ گفتم همینجوری.
ملیحه گفت پیامک زدم به ماه شاد گفتم که شما میاید برای تعمیر در جریانه
نیایش یهو خنده ریزی کرد و منظورمو فهمید، گفت آهاااا ما کلا تو خونه خودمونم جلو فامیلا راحت میگردیم. باغ که میریم استخر همه با مایو هستیم و کسی به کسی کاری نداره.
منم گفتم اوکی اونا رفتن تو منم یه یاالله گفتم اومدم تو که سه تاشون خندیدن و شروع کردن تکرار کردن حرف من به مسخره یالله گفتن.
چند ثانیه وایستادم تا تا تعارف کنن بشینم. خونه بزرگی نبود ولی خیلی شیک بود. نیایش و ملیحه رفتن تو اتاق. ماه شاد گفت بفرمایید بشینید.منم گفتم بی زحمت لب تاب رو بیارید من ببینم. یه پوفی کرد و گفت غیر ممکنه درست بشه.
منم گفتم: غیر ممکن، غیر ممکنه…
خلاصه تا روشن شد فهمیدم مشکلش چیه.نور صفحه کاملا خاموش بود به قدری که باید چراغارو خاموش میکردیم. تا معلوم بشه.
یهو دیدم نیایش و ملیحه اومدن. انگار از قصد اینجوری لباس پوشیدن که کرم بریزن.ملیحه یه کراپ با یه لگ نقره ای تنگ . نیایشم یه تیشرت بسکتبالی بلند که تا روی رونش اومده بود و شلواری پاش نبود.من دیگه کیرم زیر گلوم بود همینجور میخکوب داشتم دیدشون میزدم.یهو نیایش یه خنده با نمکی کرد و گفت نه به تو آسانسور

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یرمو میرسونم به کونم تا بیدار نشده و نرمه تا سرشو میکنم تو ادامشم حل میدم تو یعنی عملا خودمو میکنم آبمم میریزم توش حالا تو اولین فرصت فیلمش براتون میزارم ببینید هر کی هم خواست براش میفرستم .یه کیر مصنوعی جدید هم درست کردم با اسفنج فشرده کاندم میکشم روش داخلش هم حسابی کار کردم سفت و خوش رخه کلش کلفت خودش دراز انتهاش هم مثل دیلدو خایه داره که تا ته که میره استپ میکنه در سوراخم .خلاص منم و یا کون سفید عالی که خدا نصیبم کرده
نوشته: امیر جون

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

علاقه‌ی امیر به کیر

#گی

سلام من امیر هستم ۴۰سالمه از 16 سالگی که بالغ شدم با دیدن فیلم و عکس سکسی حشری میشدم اولین بار که جق زدم طوری بدنم لرزید که هم ترسیدم هم خیلی خوشم اومد کارم شده بود حمام رفتن و جق زدن پوستم گندمیه خوشگله اصلا مو ندارم کونم مثل کون دخترهاس یه فیلم سوپر دیدم مرده یه پسره رو میکرد وقتی کیر کلفتشو گذاشت دم سوراخ کون پسره فرو میکرد من یه جوری شدم تصمیم گرفتم امتحان کنم اونایی که امتحان کردن خوب میدونن من چی میگم رفتم میوه فوشی یک کیلو خیار بخرم که بتونم بررگشو جدا کنم برا خودم چشمم خورد به خیار سالادی و بادمجان از هر کدوم چند تا کلفت خریدم میوه فروش یه کم تعجب کرده بود خودمو زدم کوچه علی چپ .رفتم خونه دل تو دلم نبود تا رفتم حمام و لخت شدم داشتم از شدت شهوت میمردم هوا گرم بود تیر ماه خانواده هم مسافرت بودن فقط داداش بزرگم بود که اونم شب میومد خونه بادمجونو خیار سالادی ها رو شستم تا حالا چبزی تو کونم نرفته بود خیلی حس عجببب بود یه آینه قدی تو حمام داشتیم جلو آیینه شامپو زدم سر خیار سالادی گذاشتم لای پام آروم لاپایی میزدم پاهامو جمع کردم کیرم کوچیک شده بود کونم حس دادن داشت یه کم مالیدم دم سوراخ کونم عرق کرده بودم شل شده بود خوشم اومد ادامه دادم یه ذره فشارش دادم اندازه دو با سه سانت یک مرتبه کردمش تو چون عرق کرده بود چاک کونم شامپو هم زده بودم سه سانتی رفت تو نمیدونی چه دردی گرفت سریع کشیدمش بیرون چنان کونم میسوخت که حد نداشت دستمو گذاشتم در کونم که فهمیدم خیسه نگاه کردم دیدم خون اومده خیلی میسوخت بار اول کون سفید ۱۸ساله کیر ندیده بدون مقدمه همین الان که دارم تعریف میکنم به عشق اون موقع دارم جق میزنم خلاصه دردم زیاد بود کیر های مصنوعی یعنی بادمجون و خیار سالادیمو بردم گذاشتم تو یخچال کونم میسوخت رفتم یه آینه کوچیک برداشتم از کشو خواهرم وقتی به کونم نگاه کردم دیدم یه چاک ریز خورده و کمی خون اومده هم خوشم اومده بود که یه کون سفید کرده بودم هم درد واسترس داشتم .خلاصه رفتم از نوار بهداشتی های خواهرم بزارم در کونم یادم افتاد که اگه بفمهه کم شده بد میشه رفتم از سه تا چهار راه پایین تر خریدم که بقالی آشنا نباشه خلاصه گذاشتم در کونم حس خوبی بود بعد فرداش که برداشتم لکه خون روی نوار بهداشتی احساس میکردم پرده یه دختر ۱۸ساله پاره کردم .سه ر وز بعد اون ماجرا دوباره اقدام کردم خیارو بادمجونه سرد بودن بردم حمام آب داغ رو گرفتم روشون که داغب شن بادمجونه لیز تر بود لای کونم مالیدم حس بهتری داشت شامپو دو زدم در سوراخ کونم و با انگشت یواش یواش کردم توش یه ذره که پیش رفت جای زخم سوخت ولی شدت شهوت اجازه تسلیم شدن نمیداد تخمام داغ بود تو آینه به کونم که نگاه میکردم کون یه دختر جلوم بود سفید قمبلی بدون مو سوراخ کون صورتی بادمجونه قطرش راحت ۷سانت بود درازیش سی سانت سرشو گذاشتم دم سوراخ هی بردم که برخ تو تا به کم باز میشد میسوخت میکشیدم عقب شاید ۲۰یا۳۰بار این کارو کردم شامپو رو بیشر زدم اینبار روی بادمجون تصمیممو گرفته بودم حالت داگی پشت به آینه به کونم نگاه میکردم فشارش دادم ۵سانت رفت تو هم خوب بود هم درد داشت اینبار کمی خفیف تر عضله های کونم منقبض شده بود نه مبتونستم بکشم بیرون نه میتونیتم بکنم تو بلند شدم فشار کلفتی بادمجون لای پام و تو کون حس خوبی بود دوش دو باز کردم آب گرم کمک کرد دردم بیوفته به آیینه نگاه میکردم یه کیر سیاه سی سانتی کلفت تو کونم بود چنان شهوتی داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم با دستم انتهای بادمجونو گرفتمو مثل یه مرد کیر کلفت که میخواد یه تازه عروسو شب حجله اول از عقب جربده شروع کردم به هل دادن بامجون تا نصفه کردمش تو بادمجون کمی نیم حلالی بود سرش از تو کونم میرفت سمت تخمام دقیقا میخورد به پروستاتم حس عجیبی بود شروع کردم جلو عقب کردن کمی شامپو حالت سگی پشت به آیینه تا به خودم اومدم دیدم خون از کونم جاری شده چه حس قشنگی بود درد و خونریزی با شهوت زباد دستو پاهام میلرزید ترس تمام وجودمو گرفته بود ولی سر بادمجون که به پروستاتم میخورد انگار که داشتم کس میکردم کیرم تو حالت خواب داشت ارضا میشد اونایی که تجربه کردن حرفمو تایید میکنن تلمبه زدنو زیاد کردم چنان بادمجونو بادست جلو عقب میکردم چه لذتی داشت کون دادن حس کددم داره آبم میاد وقتی بادمجونو از تو کونم کشیدم بیرون یه لرزه کوچیک مثل موقعی که آب آدم میاد اونطوری شدم به اندازه ۵تاقطره سفت سفت به زور مثل کرم کاکائو دیدی فشار میدی میاد بیرون یه آب کیر سفید آبی اومد بیرون زود جمعش کردم تو دستم شبیهه آب کیر بوی آب کیر میداد ولی سفت بود در شامپو شبنمو باز کردم از کف دستم ریختمش تو در شامپو یه کم تف کردم روش وبا انگشت قاطیش کردم هنوز شهوت رو هزار بودم خیارو که تو تشت آب گرم زیر شیر بود برداشتم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اما نه خیلی زیاد. چون مطمئن نبودم توی کونش تمیز باشه، انگشتم رو بیشتر فرو نکردم.
دو سه دقیقه دیگه که گذشت حس کردم آبم میخواد بیاد. خوابیدم روش و در حالی که سرعت تلمبه هام رو بیشتر کردم، آبم رو خالی کردم تو کسش. شاید حدود بیست ثانیه پشت سر هم کیرم نبض میزد. تا چند دقیقه نا نداشتم از روش بلند بشم. وقتی که بلند شدم، سریع دستمال کاغذی گرفتم زیر کسش تا آبم روی ملافه نریزه. شیدا بی حال تر از من بود. به همون حالت نیم ساعت خوابش برد. وقتی بیدار شد و رفت دستشویی، برای هر دومون ویسکی آوردم. تازه شده بود ساعت 11. میدونستم تا صبح حداقل یک بار دیگه سکس خواهیم کرد. روی تخت کنار هم دراز کشیدیم و مشروب خوردیم و همدیگرو ناز و نوازش کردیم. شیدا به عکس عروسی من و مهشید که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت: “مهشید جون مژده بده که از این ببعد کیر خوشگل شوهرت مال من هم هست.”
برای راند بعدی میخواستم کونش رو بکنم. یکی دو ساعتی تو بغل هم بودیم تا کیرم دوباره جون گرفت. بهش گفتم کونش رو میخوام. اولش ناز کرد. اما وقتی اصرار من رو دید، رفت دستشویی تا روده اش رو خالی و تر و تمیز کنه. من هم رفتم کرم آوردم. اولین بار بود که تو خونه خودم میخواستم کون بکنم واسه همین غیر از کرم تو خونه چیزی برای لیز کردن کونش نداشتم. (مهشید اصلا بهم کون نمیده، اما تو خونه مجردیم کون چند تا از دوست دخترام رو کرده بودم قبلا).
شیدا وقتی اومد، گفت: “رضا جون فقط تو رو خدا یواش بکنی.”
گفتم:“مگه تا حالا از کون ندادی؟ سوراخت رو که دیدم معلومه قبلا باز شده. در هر صورت نگران نباش، من بلدم چکار کنم.”
شیدا: “آره اما خیلی وقت پیش بود.”
در حالی که کونش رو میمالیدم و چرب میکردم، پرسیدم: “حمید کرده بود یا یه نفر دیگه کونت رو باز کرده؟”
شیدا: “نه. خوشبختانه حمید کون دوست نداره. اولین بار دوست پسرم قبل از ازدواج با حمید کونم رو کرد.”
گفتم: “از الان به بعد حق نداری به هیچکس غیر از من کون بدی. حتی اگر حمید هم خواست بهش نده.”
شیدا: “باشه عشقم. فقط تو رو خدا یواش بکن. الان تقریبا شش ماهه که چیزی تو کونم نرفته.”
گفتم: “جوون. بعدا باید داستان همه رابطه هات و دوست پسر هات رو برام تعریف کنی.”
تو این فاصله کونش حسابی چرب شده بود. یه انگشتم رو چرب کردم و فرو کردم تو سوراخ کونش. یکی دو دقیقه که اون تو نگه داشتم، بعد انگشتم رو درآوردم و اینبار دو تا انگشت رو یواش فرو کردم. آهی کشید. با ملایمت انگشتام رو عقب جلو میکردم. وقتی حس کردم که دردش کمتر شده، دستم رو درآوردم، کیرم رو چرب کردم و رفتم پشتش. ازش خواستم که لپهای کونش رو با دست خودش باز کنه. بعد کله کیرم رو گذاشتم روی سوراخش. با ملایمت هر چه بیشتر کیرم رو فشار دادم. آنقدر یواش اینکار رو کردم که شاید 5 دقیقه طول کشید تا سر کیرم بره داخل. با محو شدن کلاهک کیرم تو سوراخ کون شیدا، یکی دو دقیقه صبر کردم بعد دوباره به پیشروی ادامه دادم تا اینکه تمام کیرم رو تو کونش جا دادم. تو اون حالت کمی کیرم رو عقب جلو کردم، بعد درش آوردم. سوراخ کونش باز مونده بود. دوباره کرم زدم تا بیشتر چرب بشه و اینبار یک دفعه فرو کردم. آه کشید اما دردش زیاد طول نکشید. مشغول تلمبه زدن شدم. همزمان تو گوشش زمزمه میکردم: “دیگه کونی خودم شدی. این کون رو طوری میگام که تا چند روز نتونی درست بشینی. اگر شوهر کسکشت پرسید چی شده بگو همسایه مون کونم رو جر داده. شنیدی چی میگم جنده؟”
شیدا: “آره. جون. بکنم کونمو.”
من: “تو جنده کی هستی؟”
شیدا: “تو.”
من: “دقیق تر بگو. جنده کونی کی هستی؟”
شیدا: “من جنده کونی توام. رضا، شوهر مهشید. مهشیدم همینجوری میکنی؟”
من: “اون پتیاره رو فقط از کس میکنم. جنده خانم بهم کون نمیده. واسه همین دوست دخترامو از کون میکنم بجای اون. اما از الان ب بعد، فقط کون تو رو میکنم بجای مهشید.”
شیدا: “تو هم باید داستان دوست دخترات رو برام تعریف کنی. اما از الان ب بعد، حق نداری با کسی غیر از من و مهشید سکس کنی. اگر کون میخوای، باید کیرت رو فقط به ما دو تا بدی.”
همزمان با این حرفها، شیدا دستش رو برد زیر شکمش و ظاهرا چوچولش رو میمالید. کم کم متوجه تند شدن نفس هاش شدم. و بعد ارضا شد. من هم سرعتم رو زیاد کردم و وقتی متوجه شدم آبم میخواد بیاد، خوابیدم روش. در حالی که سرم رو کنار سرش روی بالش گذاشته بودم، آهی کشیدم و آبم رو توی کونش خالی کردم. بعدش اصلا نا نداشتم از روش بلند شدم. چند دقیقه گذشت تا کیرم شل شد و از کونش اومد بیرون. وقتی از روش بلند شدم دیدم آبم از سوراخ کونش سرازیر شده روی ملافه. یه دستمال گذاشتم روی سوراخش. شیدا وقتی بلند شد با خنده گفت: “جر خوردم اما خیلی خوب بود.” بعد نگاهی به ملافه کرد و گفت “بدبخت شدیم. مهشید وسواس داره و اگر بفهمه روی ملافه اش چه کثافت کاری کردیم کله هردومون رو م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شیدا زن همسایه (۲ و پایانی)

#زن_همسایه

...قسمت قبل
برگشتم تو آپارتمان خودم. میخواستم برم اتاق خواب و تا زمانی که خوابم ببره با لپ تاپ فیلم ببینم. اما حدود 10 تا 15 دقیقه بعد دوباره زنگ خونه به صدا در اومد. وقتی در رو باز کردم، شیدا بود. لباسش رو عوض کرده بود و یک تاپ و شلوار لی چسب پوشیده بود. اومده بود من رو دعوت کنه شام برم خونه اش. هم به این خاطر که دیده بود شام آماده نکردم و هم اینکه ازم بخاطر باز کردن در خونه اش تشکر کنه. من هنوز با شلوارک و بدون پیراهن بودم و نگاهش رو روی تنم حس می‌کردم. خواستم دعوتش رو رد کنم امّا وقتی اصرار کرد قبول کردم. هم بخاطر اینکه حسابی گرسنه بودم هم اینکه حس می‌کردم این شام ممکنه پایان خوشی داشته باشه.
وقتی که دعوتش رو قبول کردم، شیدا گفت “پس با خودت آبجو یا شراب هم بیار. چون ما خونمون نداریم و دلم برای این چیزها لک زده.” سری تکون دادم و گفتم “باشه”. بعد از اینکه لباس عوض کردم (تی شرت با شلوار جین) یک بطر شراب و دو قوطی آبجو برداشتم و رفتم زنگ خونه شیدا رو زدم. وقتی رفتم داخل، باهام دست داد و گفت: “راستش من امشب خیلی حوصله ام سر رفته بود. ولی با اتفاقی که افتاد و دیدم تو هم تنها هستی گفتم شاید بد نباشه با هم شام بخوریم و از تنهایی در بیاییم.”
شام خوشمزه ای تهیه کرده بود. من عاشق قرمه سبزی ام. متاسفانه مهشید با اینکه شاغل نیست و خونه داره، اما تو آشپزی مهارت چندانی نداره و بیشتر اوقات غذا از بیرون سفارش میدیم. با اینکه آبجو آورده بودم، اما فکر کردم بهتره در کنار غذا شراب بخوریم. شیدا می گفت که شوهرش اهل مشروب نیست بهمین خاطر معمولا تو خونه شون اینجور چیزها رو ندارن. فقط گاهی که میاد خونه ما با مهشید یه قوطی آبجو رو دو تایی باهم میخورن. از شرابی که آورده بودم خوشش اومد. نصف بطری رو دو نفری با شام خوردیم. بعد از شام کمکش کردم ظرفها رو جمع کرد و نشستیم روی مبل. همینطور که گپ میزدیم به خوردن شراب ادامه دادیم. من که عادت داشتم، اما شیدا معلوم بود که تا حدی مست کرده. با اینکه کولر روشن بود اما گرمش شده بود و با هر چیزی که دستش می رسید خودش رو باد میزد. بعد از چند دقیقه عذرخواهی کرد و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، دهنم از دیدنش باز موند. یه کراپ تاپ قرمز پوشیده بود با یه دامن چین چین کوتاه. وقتی نشست تا بیخ رون پاهاش بیرون بود. تاپش همبندی بودی بود و یقه باز داشت.
وقتی نشست گفت: “اووف. داشتم می مردم از گرما.”
از لباسش تعریف کردم.
شیدا: “جای مهشید جون خالیه ببینه شوهرش داره با چشماش من رو میخوره.”
خنده ای کردم و دوباره کمی شراب براش ریختم. دیگه بطری خالی شده بود. وقتی گیلاسش رو خورد، بطری شراب رو برداشت و گفت: “حیف که تموم شد.”
گفتم: “اگه مایل باشی میرم باز هم میارم.” حرفم رو تایید کرد. وقتی پاشدم برم خونه خودم مشروب بیارم، فکری به نظرم رسید. برگشتم بهش گفتم: “نظرت چیه بقیه این دور همی رو بریم خونه ما. اونجا میتونیم با هم بشینیم فیلم ببینیم. غیر از شراب، ویسکی و ودکا هم دارم. شاید دلت بخواد اونها رو هم امتحان کنی.”
خنده ای کرد و گفت: “ای شیطون. نکنه برام نقشه کشیدی؟”
گفتم: “نقشه که نه. ولی خوب حالا که شب نشینی داریم، چرا از فرصت بیشترین استفاده رو نکنیم.”
شیدا که از لحن صداش کاملا معلوم بود مست شده، بلند شد و گفت: “آره موافقم. تا حالا ویسکی نخوردم، بدم نمیاد امتحان کنم.”
برای اینکه یک وقت سوتی ندیم، بطری خالی شراب و قوطی های آبجو رو برداشتم. شیدا هم کلید خونه رو برداشت که دوباره پشت در جا نمونه.
همونطور که گفته بودم، شراب و ویسکی و ودکا به همراه مقداری چیپس و زیتون پرورده و مخلفات دیگه آوردم روی میز گذاشتم. یک فیلم از توی لپ تاپ پیدا کردم که میدونستم صحنه داره. میخواستم ببینم عکس العمل شیدا چیه. فیلم رو پلی کردم و برای هر دو مون دو تا شات ویسکی ریختم. البته برای شیدا کمتر ریختم. چند دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که ازم پرسید: “تو گرمت نیست؟ من که هنوز هم گرممه.” تی شرتمو در آوردم و نشستم. نگاهش مثل قبل روی هیکلم بود. هر دو روی یک کاناپه، ولی با فاصله، نشسته بودیم. موقع نشستن، دامن لباسش تا دم کونش بالا رفته بودو تمام رونش جلوی چشمای من بود. خط پستوناش خیلی سکسی و تحریک کننده بود. کیرم تو شلوارم مثل چوب سفت شده بود. فیلم یک صحنه سکسی داشت نشون میداد که زن و مردی توی تختخواب دراز کشیده بودن و پستونهای زنه بیرون افتاده بود.
شیدا گفت: “عجب فیلمی انتخاب کردی. دختره چه سینه های خوشگلی داره.”
یه شات دیگه ویسکی براش ریختم و گفتم: “مطمئنم مال تو از اون خوشگلتره.”
نگاهی بهم کرد و گفت: “راست میگی؟ مطمئنی؟”
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. بعد اضافه کردم، البته اینطوری نمی تونم صد در صد بگم، باید درست و حسابی ببینم تا قضاوت کنم."
شیدا: “از اول میدونستم نقشه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس سارا و پرهام و امیر

#زن_شوهردار #تریسام #نفر_سوم

این داستان واقعی هست و اسامی مستعار هستن
امیر هستم و با سارا ۴ سال هست باهم در ارتباط هستیم اون زنی مطلقه ۳۳ ساله با اندامی زیبا و سکسی هست خیلی حشریه فقط چهره اش نشون نمیده، اولین سکسمون اونقدر پرهیجان بود که نزدیک ۷ ساعت رو تخت خواب بودیم و در حال سکس. ما معمولا هر هفته سکس داشتیم بعد از یک سال از آشناییمون یکبار تو سکس ازش پرسیدم بجز شوهرت با کسی دیگه وارد رابطه شده بودی که سارا هم گفت با یک پسر ۲۳ ساله که ورزشکار بوده و کیر بزرگ و رگ داری داشته، اون موقع احساس کردم از تعریف های سکسشون منم تحریک میشم و برام لذت بخش هست، کم کم توی سکسمون از ماجراهای سکسی سارا با دوست پسرش حرف میزدیم و سکس میکردیم و گاهی هم فانتزی هایی از نفر سوم و ضربدری رو می گفتیم به هم و بیشتر تحریک میشدیم. یبار پیشنهاد ماساژ به سارا دادم و قبول کرد و با یکی قرار گذاشتیم که بیاد مارو ماساژ بده فقط بدون سکس. ماساژور جوونی اومد من و سارا لخت کنار هم دراز کشیده بودیم و ماساژور کارش رو بخوبی انجام داد بعد از اتمام کار و رفتنش ما یک سکس وحشی و پر انرژی داشتیم و سارا میگفت خیلی تحریک شده بوده بعد از یک ماه دوباره یک قرار ماساژ گذاشتیم اینبار یک ماساژور با تجربه تر رو انتخاب کردم، اسم ماساژور پرهام بود. مثل بار اول باز من و سارا دوش گرفته بودیم و کاملا لخت با یک حوله روی تنمون کنار هم دراز کشیدیم و پرهام که مثل ماساژورهای حرفه ای فقط یک مایو تنش مونده بود کارش رو شروع کرد، خیلی با دقت و حرفه ای ماساژ میداد، سارا به شکم خوابیده بود دست منو گرفته بود و یه جاهایی که تحریک می‌شد دستمو فشار میداد و من هم با فشار دست بهش پاسخ میدادم، پشت و کمر و باسن سارا رو که ماساژ داد گفت که برگرده و به پشت بخوابه وقتی برگشت پرهام از دیدن سینه هاش با نوک سفت شده و کس تمیز و پفکی سارا چشماش گرد شد و با یک لبخند ریز بهم نگاه کرد و فهموند که سارا اندام سکسی داره و پسندیده. کمی که پاها و ران و سینه سارا رو ماساژ داد پرهام به من گفت که بهتره شما یک دوش مجدد بگیرین تا بدنتون گرم بشه و آماده ی ماساژ بشه، من هم سریع خودم رو رسوندم به دوش و آب رو باز کردم ۵ دقیقه بعدش پرهام در زد و گفت: لطفا کتف و کمرتون رو ۱۵ دقیقه زیر آب گرم نگهدارین تا من بگم بیایین. حموم واقعا گرم بود منم کمی در حموم رو باز گذاشتم و زیر دوش بودم که صدای یک ناله و آه ی از اتاق خواب شنیدم، یک لحظه تصور اوج رسیدن حشر سارا و فانتزی کص دادنش به ماساژور ذهنم رو پر کرد. آیا سارا داره به پرهام کص میده؟ اون صدای ناله از حشر بوده یا درد ماساژ؟ آیا پرهام اونقدر حرفه ای هست که تو ۵ دقیقه مخ سارا رو زده؟ تو این فکرا بودم که پرهام صدام کرد و من وقتی وارد اتاق شدم دیدم داره کتف سارا رو ماساژ میده و پرهام گفت: شما بخوابین نوبت شما هست و اومد سمت من تا خواست شروع کنه از سارا پرسید از ماساژ راضی بودین اونم با تندی کفت اصلا و پرهام دوبار دیگه به شکل های مختلف ازش پرسید تا شاید جواب رضایتمندی بگیره که سارا بهش گفت بهتره مطالعه بیشتری داشته باشین و پرهام بهش برخورد و دست از کار کشید و گفت ادامه نمیدم سریع لباس پوشید و گفت حق الزحمه من رو پرداخت کنین و بعد از دریافتش رفت، به دنبال اون سارا سریع خودشو رسید به حموم و منم گیج و مبهوت رفتارش بودم، سریع زنگ زدم به پرهام تا دلجویی کنم که گفت: شما وقتی تو حموم بودی، من به سارا خانم ۳ بار پیشنهاد ماساژ هپی دادم، چون دیدم خیلی تحریک شدن و بدنشون آماده اس تا جایی که ران هاشون خیسه و به سارا خانوم پیشنهاد دادم که من شما رو تنها بزارم با امیر و سکس کنین که اونم قبول نکرد. چون سارا از حموم اومد بیرون سریع خداحافظی کردم با پرهام و رفتم سمت سارا، از حموم اومد بیرون و شروع کرد غر زدن ‌و عصبی که تو تبانی کردی با پرهام و اون میخواست کیرشو به زور فرو کنه تو کصم و من نزاشتم و اعتراض کردم و با عصبانیت لباس پوشید و رفت. تلفناشم جواب نمیداد. فکری به ذهنم رسید دو روز بعد با پرهام تماس گرفتم و بهش یه دستی زدم و گفتم: سارا از دستت ناراحت بود نه بخاطر سکس بلکه بخاطر اینکه آبتو خالی کردی توش. پرهام هم شروع کرد از اول تا آخرش برام گفت: شما که رفتی دوش من دیدم سارا خیلی رو مود سکس و حشر هست بهش گفتم میتونم برم بیرون از اتاق شما سکس کنین و من دوباره ادامه بدم یا میتونم با مالش و دست اینکارو بکنم که سارا گفت: مثل اینکه حال شما هم زیاد مساعد نیس گفتم: دروغ نگم، اندام زیباتون دیوونه ام کرده و داره میترکه سارا گفت: میشه ببینم و منم کیرم رو که داشت مایو رو پاره میکرد نشونش دادم و سارا گفت: اوووف ، پرسیدم: میتونم؟ و سارا حرفی نزد منم دوبار با دستم تنظیم کردم که بزنم تو کصش که نرفت توش بهش گفتم اگه میخوای بره تو بهتره داگی بشی ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بردگی در قرون وسطی (۱)

#ارباب_و_برده #فانتزی #فتیش

درود خدمت تمامی خوانندگان عزیز… قبل از شروع داستان با ی پیشگفتار کوتاه سرتون رو درد میارم! اول از همه همونطور که از عنوان هم میشد حدس زد، این صرفا یک داستان خیالیه و نه تجربه شخصی! اگر برای خودارضایی اونم از نوع سریع می خوایید بخونید، چندان توصیه نمیشه! توی این داستان سعی شده احساسات یک برده و تناقضات درونیش به بهترین نحو ممکن به تصویر کشیده بشه. با این حال این به این معنی نیست که داستان فاقد قسمت های شهوت برانگیز باشه. اگر حس بردگی هم ندارید می تونه این داستان براتون جالب باشه چرا که سعی کردم بشدت روان و خلاصه بنویسمش. خوب بریم سریع سراغ داستان…
همه چیز از اون روزیی شروع شد که برای دیدار از کاخ وینچستر، پس از سالها اون لانه ی غم زدم توی لندن رو ترک کردم و با ماشین سبزم، که همیشه توجه همه رو جلب میکرد، رفتم سمت پایتخت باستانی اولین پادشاهی انگستان یعنی وسکس. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این قرار نیست یک بازدید تاریخی ساده باشه. وقتی وارد کاخ شدم حس عجیبی پیدا کردم. می دونی من حس های عجیبی دارم. گاهی فکر می کنم یک موجود دیگه در یک جای دیگه هستم. ولی باقی بازدید کننده ها همه عادی بودن. وقتی داشتم از یکی از بخش های باغ تالار اصلی قلعه بازدید میکردم، یهو از هوش رفتم…
وقتی به هوش اومدم همه چیز عجیب غریب بود. مردم خیلی زیادی در حال رفت و آمد بودن اونجا. همه هم لباس های مربوط به قرون وسطی رو پوشیده بودن. قلعه به طور کامل بازسازی شده بود و دقیقا مثل نقاشی هایی شده بود که ازش کشیده بودن. جلوی دروازه ی اصلی تالار اصلی قلعه دو نفر زره پوش با نیزه های خیلی بلند(بلند تر از خر کیر ترین خر کیران آفریقایی) ایستاده بودن. توی حالت شوک بودم. نمیدونستم چه خبره اونجا. از لباس مردمی که اونجا داشتن می چرخیدن میشد حدس زد که از طبقات بالایی جامعه هستن. شاید دو سه دقیقه ای بیشتر طول نکشید که توجه همه بهم جلب شد بیشتر هم به خاطر لباس و ظاهرم که براشون ی چیز کاملا جدید بود. خوشبختانه لباسام هم مربوط بودن هم از نظر اونا گرون به نظر میومدن پس در نتیجه فکر کردن اشراف زاده ی چیزی هستم وگرنه خدا میدونه که اون روز میشد روز آخر زندگیم. اولش فکر می کردم دوربین مخفی چیزیه ولی وقتی به دقت به صحبت هاشون گوش کردم فهمیدم به انگلیسی خیلی قدیم صحبت می کنن. اونجا بود که فهمیدم توی بد دردسری افتادم. من که معلم تاریخ بودم می دونستم با لباس عجیب توی این دوره توی این قلعه بودن اصلا امن نیست! پس با شدم سعی کردم بدون جلب توجه از قلعه خارج بشم تا بعد فکری کنم ببینم باید چکار کنم. وگرنه بعید نبود به عنوان جاسوس وایکینگ ها خیلی شیک و مجلسی جلوی ملت سرم رو ببرن تا ی مشت حروم زاده کیف کنن!.. به هر حال با هر بدبختی از محیط اصلی قلعه رفتم بیرون …
در حالی که گیج و منگ بودم فقط داشتم سعی می کردم از قلعه دور بشم. حدود ی بیست دقیقه که گذشت، یهو ی شوالیه تمام زره پوش با ی اسبی که انگار با سم هاش زمین رو می کند، مثل کیر خر جلوم ظاهر شد. من تقریبا ریده بودم به خودم و گفتم دیگه ته زندگی تخمیم همینجاست. شوالیه نیزه اش رو گرفتم جلوم و من از ترس زانو زدم. تمام احساسات بد اون موقع داشتن بهم هجوم میاوردن تا اینکه ی اتفاق کاملا همه چیزو برعکس کرد. و اون اتفاق برداشت کلاه خود شوالیه توسط خودش بود. شوالیه ی زن بود! درسته که توی قرون وسطی بیشتر شوالیه ها مرد بودن. ولی خوب استثناهایی هم وجود داشت. اونقدر احساس لذت از این حقارتم جلوش لذت بردم که یهو کلا فراموش کردم توی چه جهنم کیری گیر افتادم. خیلی مثل کسخول ها برای خودم خوش بودم که شوالیه یهو داد زد:(( تو کی هستی و اینجا چه گوهی میخوری؟!از کجا داری میری به کجا؟! این لباسای تخمی چیه پوشیدی؟!)) من رو بگو ریده بودم به خودم. .با هزار تا من من گفتم:(( من یک تاجر ساده ام از سرزمین های خیلی دور شرقی میام. از قلعه اومدم بیرون و دارم شهر رو می گردم.)) من که اینو گفتم این یهو مثل وحشی ها آمپر چسبوند از اسب اومد پایین و با پاش که توی کفش آهنی بود زد تو شکمم و داد زد:(( جشن پادشاه هنوز تموم نشده همه مهمونا تو قلعه هستن تو اینجا داری چه گوهی میخوری؟! نکنه غذای شاه رو مسموم کردی یا جاسوسی چیزی هستی؟! آخه شاشو اگه تاجر بزرگی هستی نباید نگهبانی، دوتا برده کونی چیزی همرات باشه؟!)) منکه فهمیدم چه اشتباهی کردم که گفتم از قلعه اومدم، کمی من من کردم و گفتم:((من احساس کردم مهمونا از دیدن من خوشحال نیستن چون غرییه هستم و از شرق میام . تصمیم گرفتم دیگه بیام بیرون. همینم که شاه رو از نزدیک دیدم باعث افتخارمه. باور کنید.)) در همین حال یهو یادم به ساعت جیبی پیشرفتم اومدم و فکر خوبی به ذهنم رسید. سریع از جیبم درش آوردم و نشون دادم و گفت ببینین این همه نمونه چیزی هست که من از شرق

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سقوط مهتاب (۳)

#تحقیر #دیلدو

...قسمت قبل
قسمت سوم
باز شدن
اتفاقات آخر هفته داشت زندگی شخصی مهتاب رو دستخوش تغییر میکرد. کم کم از نگاه از بالا و غرورش کاسته میشد. همچنین مهتاب پرانرژی و برونگرا کم کم به دختری کم حرف و منزوی تبدیل میشد. اثرات بازیهای جنسیش روی بدن مهتاب و حضور علی در شبکه های اجتماعی مهتاب باعث شده بود سایه علی در تمام زندگی مهتاب بمونه و محدود به آخر هفته نباشه. صمیمی شدن شخصیت مهتاب با پسرهای مختلف در اینستاگرام توسط علی داشت به موقعیت اجتماعی مهتاب آسیب میزد.
مهتاب از علی درخواست کرد که آبروشو بین آشنایان و اطرافیان نبره و به اون گفت که بدن من در اختیار توئه حداقل بزار شخصیتم بین بقیه حفظ بشه. علی با کم کردن چت های فضای مجازی به صورت ضمنی درخواست مهتابو قبول کرد.‌.‌.
مهتاب برهنه رو برد زیر زمین و مثل همیشه دوربینشو تنظیم کرد. اینبار مهتابو برد روی تخت خوابوند و یک کیف ابزار با خودش آورد از داخل کیف انواعی از دیلدو درآورد و به ترتیب اندازه کنار مهتاب روی تخت چید. از داخل یک کشو هم ظرف مایع لیز کننده آورد.
مهتابو روی تخت به حالت سجده درآورد و نور و دوربین رو روی کونش تنظیم کرد و مقداری روان کننده روی سوراخ کونش ریخت و با انگشت شروع به مالیدن کرد. مهتاب که بازی رو میدونست خودشو کامل شل کرد. با انگشتش به آرومی سوراخو میمالید و کم کم انگشت سبابه رو به داخل فرو میکرد و با سبابه روان کننده رو به داخل هدایت می کرد. علی انگشت کلفتی داشت و خود ورود انگشت باعث تیر کشیدن سوراخ مهتاب میشد. مهتاب کونشو به صورت غیر ارادی منقبض میکرد و درد باعث بی قراریش شده بود. علی که دید سرعت پیشرفت کار خوب نیست اسپری بی حس کننده آورد و اول با دستمال محیطو پاک کرد و مقدار زیادی اسپری روی سوراخ زد و با دست شروع به مالوندن ماهیچه سوراخ کرد و چندبار این کارو تکرار کرد…
علی خیلی به آرامی و حرفه ای کار میکرد و دیگه انگشتش به راحتی داخل کون مهتاب میچرخید. بعد از یک ربع انگشت کردن، مهتابو چرخوند توی بغل خودش تکیه داد تا استراحت کنه. صورت ظریف و موهای مهتابو به آرامی نوازش میکرد و مهتاب هم تسلیم و آرام توی بغل علی چشماشو بسته بود.
دوباره مهتابو به حالت سجده درآورد و اینبار فاصله زانو هاشو بیشتر کرد و کمرشو به پایین قوس داد تا کونش بازار بشه. روان کننده رو تجدید کرد و کوچکترین دیلدو رو برداشت. همه دیلدوها سیزده سانت طول داشت ولی قطر هاشون از دو و نیم سانت تا هفت سانت تغییر میکرد. کوچکترین دیلدو بدون دردسر داخل شد و علی مدت زیادی ازش استفاده نکرد و رفت سراغ سایز بعدی. خیلی آروم و با بازی دادن سر دیلدو روی سوراخ اونو داخل میکرد و وقتی کامل می رفت تو به آرومی میچرخوند و کامل در میاورد و فرو میکرد. مهتاب حرکت دیلدو رو احساس میکرد ولی به خاطر اثر بی حس کننده درد زیادی نداشت. دیلدوی سوم رو که وارد کرد و خوب حرکت داد یک بند نگه دارنده چرمی روی کون مهتاب بست و سگک اونو از جلو بست و باعث شد دیلدو از داخل کونش در نیاد. مهتابو بلند کرد و با خودش برد بالا. مهتاب موقع راه رفتن حضور دیلدو را درون روده اش بیشتر حس میکرد و حسی مانند داشتن مدفوع داشت ولی با وجود بند چرمی هل دادن دیلدو به بیرون امکان پذیر نبود.
مهتابو چهار دست و پا روبه روی کاناپه قرار داد و خودش نشست روی کاناپه و پاشو دراز کرد و روی کمر مهتاب قرارداد و مشغول تلویزیون دیدن شد. بعد از یک ربع در اثر خستگی و درد سرشانه مهتاب بی تاب شد و از علی خواهش کرد که بزاره بلند بشه. علی مهتابو بلند کرد و دوباره به زیرزمین برد و در موقعیت قرارش داد. بند چرمی رو باز کرد و دیلدو رو به آرومی بیرون کشید. سوراخش کامل جمع نشد و قرمزی دیواره روده از بیرون معلوم بود. علی بیحس کننده و روان کننده رو تجدید کرد و رفت سراغ دیلدوی پنج سانتی. اینبار مهتابو به پهلو خوابوند و پاهاشو تو شکمش جمع کرد. افزایش سایز دیلدو بیشتر از ظرفیت سوراخ مهتاب بود و اصلا داخل نمیرفت. مهتاب هم در اثر تیر کشیدن کونش بیقرار شده شده بود و تکون میخورد. علی که دید نمیشه یک دست بند چهارتایی که از وسط به هم وصل بود آورد و مچ دست ها و پاهای مهتابو تو یک نقطه به هم بست و اونو به پهلو خوابوند. اینجوری کون مهتاب کاملا در دسترس بود. دوباره دیلدوی چهار سانتی رو فرو کرد تا از جمع نشدن سوراخ مطمئن بشه سپس دیلدوی پنج سانتی رو برداشت و ایندفعه به آرامی شروع به فشار دادن و چرخوندن کرد. هربار که دیلدو رو برمیداشت دوباره دیواره داخلی رو لیز میکرد و باز فشار میداد. با هر بار فشار علی صدای ناله مهتاب تو فضا میپیچید. علی کارشو با حوصله زیادی انجام میداد و می خواست کون مهتابو بدون زخم کردن باز کنه تا بالاخره بعد از حدود نیم ساعت تلاش دیلدو وارد کون مهتاب شد. به دلیل یکنواخت بودن قطر دیلدو بعد عبور ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین بوسهٔ خانمان سوز

#گی #خاطرات_جوانی #جلق

این خاطره هنوز بعد از گذشت دوسال در ذهنم زند ه ست
۴ مهر ماه ۱۴۰۱
دیروز تولد من بود. امروز، پنجشنبه، سینا، بهترین دوستم تو مدرسه آمده خونهٔ ما. ساعت ۱۰ و نیم صبحه و مادرم چند دقیقه پیش رفت خریدای خونه رو بکنه. من و سینا نشستیم تو آشپزخونه و باقیمونده کیک تولد منو میخوریم. سینا از فیلم پورنی که دیده حرف میزنه:
-“پسر عجب فیلمی بود. دوتا زن رفته بودن تو توالت عمومی و از هم لب میگرفتن. دوتا ژاپنی بودن. فیلم هم پورن نبود، سافت بود و غیر از لب گرفتن چیزی نداشت ولی چه لب گرفتنی! نفس من بند اومده بود. داشتن لبها و زبونای همدیگه رو میخوردن اونم با چه شهوتی. من تا بحال اینطوری حشری نشده بودم. یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوی”
-“زنا لزبین بودن یا فقط میخواستن ببینن بوسیدن چه جوریه؟”
-“لزبین بودن. راستی تو تا حالا یه دخترو بوسیدی؟”
-“نه. ولی خیلی دلم میخواد بدونم چه مزه ای داره”
-“منم تا بحال امتحان نکردم. یه بار تو‌ حمام خودمو تو آینه بوسیدم ولی لب و زبون واقعی دختر باید چیز دیگه ای باشه”
-“منم خودمو تو آینه بوسیدم. آره لب داغ و واقعی باید چیز دیگه ای باشه”
-“لب پسر و دختر مثل همه، فرقی نداره. میای امتحان کنیم ببینیم چه جوریه؟”
-“من که گی نیستم”
-“منم نیستم. فقط برای اینکه ببینیم چه حسی داره. چشمامونو میبندیم و هر کدوم فکر میکنه اون یکی دختره”
تو دلم میگم فکر خوبیه، ولی خودمو نمیتوانم راضی به بوسیدن یه پسر بکنم. سینا بدون اینکه منتظر جواب من بشه صندلیشو میکنه جلو و روبروی من میشینه و سرشو میاره جلو و چشماشو میبنده و میگه
-“بیا جلو”
یهو یه ایده به ذهنم میاد. به سینا میگم
-“چشماتو باز کن”
سینا چشماشو باز میکنه. من به سوی سینا خم میشم و انگشت اشاره دستمو فرو میکنم تو کیک تولدم. انگشتم حسابی خامه ای میشه. دستمو میبرم و خامه رو میمالم رو لبای سینا و بهش میگم:
-“تو هم بمال به لبای من”
سینا هم کار منو تکرار میکنه. حالا رو لبها و دور دهن هردو خامه مالیده شده. هر دو بیشتر خم میشیم جلو و شروع میکنیم به لیسیدن خامه رو صورت همدیگه. لبای همو میلیسیم و زبونامون میماله به هم. انقدر میلیسم که صورت همدیگه رو پاک میکنیم ولی هیچ کدوم راضی به توقف نیستیم. لبهامون میماله به هم. دهنمو باز میکنم و میذارم رو لبای سینا. زبونامون میپیچید به هم و آب دهنمون قاطی میشه. سینا از لذت ناله میکنه. منم خیلی لذت میبرم و کیرم حسابی شق شده.
سینا دستاشو میذاره رو پاهای من. من صورت سینا رو میگیرم بین دو دستم و به بوسیدن ادامه میدم.
مدتی طولانی همدیگه رو میبوسیم. وقتی از هم جدا میشیم به سینا میگم
-" من راست کردم"
-“منم حسابی شق کردم. عجب لذتی داره بوسیدن”
-“سینا، من بازم میخوام. بیا جلو”
-“باشه. ولی دوبار خامه بمال”
اینبار وقتی خامه میمالم رو لباش، سینا انگشت منو قاپ میزنه و نگه میداره تو دهنش و یه کم میمکه. منم همین کارو با انگشت خامه ای سینا میکنم. چهار بار خامه مالیدن و بوسیدن همدیگه رو تکرار میکنیم. هر کدوم از ما دستش لای پاهاشه و کیرشو از روی شلوار میماله. هر دو بی نهایت حشری شدیم. بدون فکر کردن به سینا میگم:
-“میذاری بمالم؟ تو هم مال منو بمال”
-“باشه. در بیار”
-"بریم تو اتاق من. کیک رو هم میبریم#34;
چند ثانیه بعد تو اتاق من هستیم. میشینیم روبروی هم. هردو کیرامونو در میاریم. کیر سینا درازه اقلا ۲۰ سانت میشه ولی زیاد کلفت نیست. کیر من کلفت تره. شروع میکنیم به لمس کردن و مالیدن کیر همدیگه. سینا بازم بوسه میخواد. همینطور که کیرش تو دستمه خم‌میشم و یه بوسه داغ و طولانی ازش میگیرم.
دوباره انگشتمو میکنم تو کیک و اینبار انگشت خامه ایمو میمالم یه کیر سینا. حالا کیر سینا خامه ای شده. سینا میگه:
-“چرا همچین کردی؟”
-"نترس تمیزش میکنم#34;
و خم میشم و لبامو میمالم به کیرش. زبونمو در میارم و کیر سینا رو حسابی میلیسم و تمیز میکنم. سینا از خود بیخود شده و نئشهٔ لذته. آهسته میگه:
-“علی منم میخوام”
وقتی موافقت منو میبینه خامه میماله به کیرم و دولا میشه کیرمو تمیز میکنه ولی نمیخواد بلند بشه. دولا میمونه و کیرمو میذاره تو دهنش و میمکه.
از این روز زندگی هر دو ما زیر و رو میشه و مثل دوتا عاشق دیگه از هم جدا نمیشیم.
دوسال بعد از این ماجرا ما هنوز هر روز کیر همو میمالیم و برای هم ساک میزنیم.
نوشته: Mirilop

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel