dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

آهان راست میگی…گفت اصلا میدونی اسم اصلیم چیه…دوستام چی صدام می‌کنند… گفتم نه…چیه گفت دیگه نگو سمیعی…من ناهیدم…گفتم قشنگه…ناهید خانوم…گفت علی جان.چیزی ازت بخوام نه نمیگی…گفتم در توانم باشه نه…گفت هست…برام یک عکس از اونجات بفرست میخوام بدونم چقدره که دختره که بیوه هم بود اینقدر ترسید و آخ و واخ می‌کرد… گفتم خجالت بکش لامصب من تو رو فقط به چشم خواهری دیدمت…نوشت من خودم دوتا داداش دارم تو رو نمیخام…گفتم بی حیایی دیگه…ایموجی خنده گذاشت…گفتم به شرطی که همین الان یک عکس لخته لخت با چهره برام بفرستی میخام ببینمت…گفتم باشه بروی چشم…چند دقیقه نکشید که فرستاد…چقدر سفید و تپل و قشنگ بود.یکی هم نفرستادچندتا فرستاد و…دوتا داگی فرستاد چقدر کوسش قلمبه بود.من هم خودبخود کیرم شق شد…از ظهر هم که آبم نیومده بود.نصفه کاره ول شده بود…شقه شق شد…من هم براش فرستادم…نوشت وووWOWوووو…عجب چیزیه.حق داشت.لامصب چه سر بزرگی داره.اوف…گفتم خوشت اومد.گفت آره.دلم میخاد اون سر بزرگش رو بخورم…گفتم کجایی الان…گفت خونه پیش مامانم…اون اتاقش خوابه من هم با توام.گفتم فردا یکدل سیر میکنمت…یک‌جوری که دیگه تا کیر گنده دیدی هیچوقت ذوق نکنی…گفت وای یعنی میشه…گفتم صبر کن داری لذت میبری ها…یک‌کم سکس چن کردیم و خوابیدیم…هنوز خوابم نبرده بود.گوشیم زنگ خورد…فاطمه‌ بود…آروم رفتم پیشش…گفتم غذا تو خوردی…گفت یک‌کم خوردم ولی علی جون نمیتونم بشینم…دردم شدیده…گفتم دراز بکش از داروخانه دارو گرفتم…پماد و شیاف داد…گفت باشه…وقتی شورتشو کشید پایین توش اندازه بند انگشت خونی بود…گفتم صبر کن خودم عوضش میکنم…دمرو دراز کشید…پماد و آروم آروم زدم بهش نمیزاشت هی سفت می‌کرد لای کونش رو…گفتم میخام شیاف بزارم یک‌کم تحمل کت خوب میشی…تا شیاف و گذاشتم…رفتم دستامو شستم…برگشتم…دیدم بالشش خیسه خیس شده…گفت دردم زیاده…گفتم خیلی خیلی ببخشید…برات جبران میکنم…گفت بخدا برای این نگفتم…میخام فردا اگه خوب نشدم منو ببری دکتر.گفتم چشم.باشه…دمرو لخت بود.کمرشو ماساژ دادم.گفت پیشم میخوابی…گفتم باشه…همونجا خوابم برده بود…صبح گوشیم زنگ خورد…دختر کوچیکه بود…بابایی کجایی…دیرم شده…گفتم الان میام…زودی رفتم پیشش وگفت خب صبحونه چی بخوریم…گفتم ببخشید یک فکری میکنیم دیگه…ساعت۱۰فاطی رو مجبوری بردمش پیش خانوم دکتره…سر بسته جریان رو گفتم…گفت وای وای شما توی رابطه جلو هم باید احتیاط کنید پشت که کلا ممنوع هستی.گفتم خانوم دکتر…کاری بکن دیگه…گفت نوعی آزار جنسی محسوب میشه…در اصل باید گزارش اورژانس اجتماعی کنم…گفتم نه ابروم میره…گفت پس بزار با خانومه حرف بزنم…ببینم زوری در کار بوده یانه…بیرون باشید…بعد چند دقیقه صدام زد…گفت نمیدونم با این خشونت جنسی که داری…چرا خانوما دوستت دارند.بدجور هم دوستت دارن…گفتم چون من هم خیلی خیلی دوستشون دارم…گفت خب احتیاط کن دیگه…گفتم آخه لامصب شهوت که زیاد میشه مغز از کار میفته…خندید…گفت حیف که نمیشه…گفتم چی…گفت هیچچی هیچچی…گفتم خودم فهمیدم…گفت نه فکر بد نکنی ها.من شوهر دارم.گفتم میدونم فقط دوست داری ببینیش…خندید…گوشی دادم گفتم برو گالری… من این طرف میز بودم اون اونطرف…تا دید گفت یا خدا…اوه اوه…طبیعی نیستش…گفتم بده من گوشی رو.درسته دکتری ولی چرت نگو…چندتا دارو و چندتا پماد نوشت…سرم تراپی کرد شستشو داد…پول سنگینی هم ازم گرفت…شغلم پرسید بهش گفتم…گفت همونه خر پولی دوستت دارند…این یکی دیگه کیه دیشب برات دلبری کرده…گفتم اون خانوم مهندسه…گفت عجب…کارتشو داد.پیج اینستا داد.من هم دادم…خیلی باهم دوست شدیم…موقعی که میخواست فاطی رو مرخص کنه…گفت در ضمن من هم متارکه کردم…گفتم کدوم ابلهی تو رو طلاقت داده.گفت یک دول کوچولو…که خودم طلاقش دادم…خندیدم…بردمش خونه طبق نظریه پزشک سکس عقب که کلا منحل شد…سکس جلو بعد از یکهفته با احتیاط…جرات نداشت بره توالت…خونه زندانی بود…آخه اصلا حوصله راه رفتن هم نداشت…من رفتم گلخونه ناهید سمیعی اونجا بود…تا منو دید خندید…گفتم چته…گفت پس کو مسوول سالن گفتم گیر دادی ها…گفت جدی میگم…مهمون داره…گفتم مهمونش کیه دیگه…گفت دختر جوونی اومده میگه با فاطمه…کار دارم.گفتم بفرستش دفتر خودم‌…فرستادش اومد…یک دختر لاغرو روستایی کم سن وسال…پوست تیره…و رنگ و رو رفته ای داشت…گفتم چیه بی حالی دختر جان…گفت هیچچی با…فاطمه کار دارم…گفتم اینجا بود رفته جای دیگه کار میکنه…گفت ای بابا‌…خودش گفت من میرم اونجا سرکار چند روز دیگه تو هم بیا پیشم برات کار جور میکنم…الان من چکار کنم…گفتم هیچچی زنگ بزن بهش…گفت شماره شو هر چی زنک میزنم میگه خاموشه…تازه یادم اومد که گوشی که براش خریدم.شمارهذاش رو هم عوض کرد گفت نمیخام با کسی ارتباط داشته باشم…گفتم بشین الان میام…رفتم بیرون…
به نگهبان گفتم چایی داری.اگه داری بیسکوئیت توی کشو اولی من ه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گفتم چرا هنوز نرفتی…گفت منتظر بودم.
کارت تموم بشه بیایی ماشین رو برداری…چطوری من ازین جا رد بشم…ماشین رو برداشتم…اون رفت…رفتم پیش محمود نگهبان…امشب شیفت این بود…گفتم محمود این سمیعی از کی اینجاست…گفت درست یک دقیقه قبل از خروج شما از سوله این هم خارج.شد…فهمیدم که کلا ماجرا رو فهمیده.یا دیده…رسیدم خونه…سوری گفت کجا بودی دیر کردی؟گفتم که مهمون داشتم.تا شام خوردیم پذیرایی کردیم دیر شد…گفت علی من و اسماعیل فردا راه میفتیم.فقط یک ماه فرصت داری…گفتم مرسی عزیزم که بهم اعتماد داری…خندید…توهم مواظب دخترها باش…گفتم چشم توهم خوب به خودت برس و احتیاط کنید…فرداش زنم و پسرم راه افتادن رفتن…ساعت ده بود زنگ زدم به فاطمه گفتم حاضر باش‌‌…بردمش بازار اول بهش ۵تومنش رو دادم…بعدش کلی لباس و لوازم آرایشی و غیره براش خریدم…یک گوشی خوب براش خریدم که خرکیف شد…چون میخواستم این یکماه خوب بکنمش میخواستم ساکت باشه…یک خونه باغ کنار شهر داشتم امن بود اما…تنها بود…گفتم میایی ببرمت ویلا فعلا اونجا باشی…گفت آره من بچه روستا هستم نمی‌ترسم… ولی شبها چی…گفتم من شبها نمیتونم دخترامو تنهابزارم…گفت پس شبها برم همون اتاق…گفتم یک فکری میکنم دیگه…گفتم اگه ببرمت خونه خودم…طبقه شخصی خودم…یه وقت سر و صدا نکنی دخترها بفهمند…خیلی بد میشه ها…گفت نه بهت قول میدم.پس بریم…قبل از اینکه دخترها از مدرسه برسن.بردمش طبقه آخر… سوئیت شخصیم…البته خونه چون دوطبقه بود…نشیمن طبقه همکف بود…بالاش پذیرایی…و روی اون سوئیت بود…خیالم راحت بود که نمیرن بالا…ظهر سفارش غذا دادم بهش گفتم .غذا رو که تحویل گرفتم مال تو رو میزارم کنار راه پله بیا ببرش…ساعت۳ازپیش بچه ها بلند شدم…گفتم من بالا چرت میزنم…کاری داشتین فقط تلفنم زنک بزنید…کسی بالا نمیاد…شلوغ هم نکنید…مامان یکماه نیست…کوچیکه کلاس پنجم گریه کرد…بوسش کردم گفتم زود میگزره میاد گریه نکن…رفتم بالا…به خدا میگن…خونه با پلاس آدم با لباس…راست میگن…بی پدر مادر آرایش کرده بود لباس شیک ناز پوشیده بود…اونم فقط یک تاب شلوارک…باورتون نمیشه انگار از بهشت حوری آورده بودن…گفت چرا دیر اومدی…گفتم دخترها تنها بودن.کوچیکه دلش گرفته بود…گفت میایی باهم بریم دوش بگیریم…دیشب نرفتم…گفتم باشه…بردمش داخل لختی شد…بردمش توی وان…مث پری دریایی توی وان بود…خودش کیرمو گرفت دستش گفت هر چند بی رحمه و گنده بکه…اما دوستش دارم…خوب با خایه هام بازی می‌کرد… من توی وان بودم نشسته بودم.بلند شد خودش سرپا کوسشو آورد جلو دهنم گفت بخورش زود تندتند…زبونشو مث دیشب محکم بکش داخل دهنت…برگشت دستاشو دو طرف وان گذاشت سرپا داگی کرد گفت حالا از پشت بخورش…از دیشب منو دیوونه کردی.با خوردن و کردنت…دردم اومده ولی کوسم دلش کیر کلفت میخاد…تازه مزه کیر مردونه رو فهمیده.خوب براش خوردم…آبش ریخت روی صورتم.حالا نوبت اون بود.قشنگ نشست توی آب بلند شدم…دادم بخوره…کیر رو کشید بالا.گفت میخام این خایه های گنده آتو بخورم…گفتم فقط آروم…چند دقیقه نشد…گفت پاشو منو بکن…گفتم چشم عزیزم…تو که نمیدادی چی شد…خندید گفت نمیدونم کوسم چکارش شده خارش کیر گرفتش.فقط دلش کیر میخاد…گفتم اینجا نمیتونم خوب بکنمت بیا بریم بیرون…آخه تو ریزه میزه ای و من قد بلند…روی تخت خوب میکنمت…گفت باشه بریم…روی تخت خودش داگی کرد…گفتم صبر کن یک ژل روان کننده دکتره به من و سوری داده بود…از توی کشو برداشتمش…دیدم روی کاغذ نوشته خوش بگذره…ژل رو ریختم روی کون وکوسش…فرو کردم داخلش…آه قشنگی کشید…گفت بخدا علی ااز دیشب درد داره ها ولی دلش میخاد دوباره گاییده بشه…خارش کوسم بر طرف شد…چندتا تلمبه قشنگ بهش زدم.خودشو سریع کشید بیرون…یک آب قشنگی از کوسش زد بیرون…گفت مرسی پسر خوب…خستگی منو در آوردی… گفتم از پشت هم بهم میدی…گفت شک نکن…چون خیلی خوبی…قرارمون فقط۵ تومن بود…ولی فقط۶تومن گوشی خریدی…تو خیلی خوبی برعکس اون خواهرزاده حروم زاده ات.اصلا مرامش به تو نکشیده…میخوام بهت کون بدم که از دلت در بیاد…محبتت جبران بشه…میدونم جرم میدی…ولی اشکال نداره…گفتم برای چی ازش جدا شدی.تو که جا ومکان نداشتی…گفت من که بگم کسی باور نمیکنه…گفتم بگو من میکنم…گفت مواد گرفته بود بفروشه.مأمورا گرفتنش موادش به گوه رفت.به یارو رفیقش بدهکار بود.نداشت بده میخواستن بکشنش.ترسیده بود.به بهانه عروسی منو برد باغ اونها.داد دو نفری منو کردن…ولی مرد بودن.دوشب نگهم داشتن فقط از کوس کردن.خودشون هم وقتی گریه منو دیدن ناراحت شدن.بعدشم دیدم غیرت نداره ازش طلاق گرفتم…دلم فقط به غیرت نداشته اش خوش بود.که دیدم اونم نداره.ولش کردم…گفتم ای بابا.عجب ها.خاک دو عالم بر سرش.گفتم آماده هستی که دوباره قنبلش کن.خندید گفت بی رحمی نکنی ها.درد داره.بوسیدمش گفتم نترس فقط سرش و میکنم…گفت لامصب مشکل همون سرشه دیگه.بقیه اش که م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم شامتو خوردی گفت ممنون عالی بود…چرا زحمت کشیدی…گفتم مهمون داشتم تو هم جزوشون بودی…گفتم فاطی فکراتو کردی.؟گفت
اره ولی راستش میترسم.گفتم از چی،؟گفت اگه خانومت بفهمه.چی؟خندیدم گفتم خودش منو فرستاده پیشت…تازه شاید خودش بیاد پیشت بهت بگه.گفت نه دروغ میگی…گفتم به خدا راست میگم…گفتم فقط تو نباید بزاری کسی مثل دخترت و خواهرم بفهمه…فاطی یکماه باهم باشیم…بعد تا ببینیم چی میشه…اگه دوست داشتیم ادامه میدیم اگه نه…تو اینجا کار کن.حقوقتو بگیر…گفت فقط یک ماه…گفتم عزیز جان…مث دوران نامزدی… ببینیم از هم خوشمون میاد یانه؟گفت باشه…میخای محضری صیغه کنی یانه…گفتم تو چطور دوست داری…برای یکماه هر چقدر دوست داری بگو پول نقد بهت بدم…لازمت میشه…گفت خب صیغه کی بخونه…گفتم بریم پیش آخوندی چیزی…گفت.دوست داری چقدر بهم برای یکماه بدی…گفتم چون خوشگلی هرچی بگی بهت میدم…گفت ۵میلیون میدی بهم…گفتم ۵تومن با تمام خورد وخوراکت بهت میدم.حتی برات خرید هم میکنم.به شرطی که دختر خوب باشی…خوب تا کنی با من…خندید…گفت…باشه…گفتم الان منو دعوتم نمیکنی…توی اتاقت…گفت الان.که به هم حلال نیستیم…گفتم صیغه می‌خونیم که شرایط هم رو قبول کنیم…وقتی تو مدت یکماه رو با مبلغ ۵میلیون قبول کردی…من هم راضیم خودش صیغه است دیگه…گفت خب الان آمادگیش رد ندارم…گفتم چرا…تازه حموم بودی و همه رو تراشیدی‌‌…تر وتمیزی مثل گل…امروز هم که کاری نکردی عرق زیسته باشی…گفت وای از کجا میدونی تراشیدم…گفتم مث اینکه خودم بهت ژیلت دادم ها…بعدشم حلال کن لای در باز بود.دیدمت…خندید…گفت خودم باز گذاشتم…از توی آینه دیدم نگاهم میکنی به روی خودم نیاوردم…دیدم خیلی آقایی از اول هم ازت خوشم میومد…گفتم حالا بیام تو…گفت بیا…ولی فقط برای بدنم نباشه ها دوستم داشته باش.من محبت مرد تاالان ندیدم به خودم…گفتم ای ناکس تور پهن کرده بودی…خندید.گفتم جانم.خیلی خوشگلی…رفتم داخل یک مبل کهنه اونجا بودنشستم روش گفتم بیا بغلم.نترس خجالت نکش.اومد بغلم.ولی قبلش مانتوش رو در آورد.گفتم فردا نه پس‌فردا سوری جان میخاد بره تهران…میام دنبالت بریم خرید میخوام نو نوارت کنم…گفت مرسی…بی پدر چه بوسی ازم کرد…نشوندمش توی بغلم.از زیر بغلش گرفتمش…دست رسوندم سینه چپش.نگاهم مرد…دوباره لب گرفتم ازش…گفت میدونی چند وقته هیچکی منو نبوسیده…میدونی چندوقته با مردی نبودم…هرچند اون رضای نامرد از مردی فقط کردنش رو بلد بود…گفتم مهم نیست الانبار من هستی و خودت انتخاب کردی.وس نگران نباش…من هواتو دارم…تا هروقت دوست داشتی اینجا کار کن…ولی این یکماه فقط خانوم من باش.سوری هم نیست…گفت ممنونم…آروم تی شرتش رو در آوردم.آخ حیف این سینه ها…که توی این سوتین کهنه بود…چقدر خوشگل بودن…میخوردمشون ناله می‌کرد… آه میکشید…سرمو محکم با دستش گرفته بود…آروم فشار میداد به سینه هاش…گفتم خوشت میاد گفت خیلی…اون وحشی فقط سینه هامو گاز محکم می‌گرفت همش زخم بودن…من فهمیدم این دلش خیلی پر و زخمیه …فقط محبت میخواست…تمام گردن و لباش رو بوسیدم…از دیشب که حموم رفته بود هنوزم بوی عطر میداد بدنش…خوابوندمش روی همون مبله…گفتم در بیار شلوارتو…گفت باشه…درش آورد.دیدم اصلا شورت نداره…گفتم اوه آماده ای که.کو شورتت…صورتشو چرخوند.گفتم چی شد عزیزم…ببخشید…گفت نه علی جون…از تو ناراحت نشدم.که…شورت دیگه غیر دیشبی نداشتم…اونم پاره بود نپوشیدم…گفتم نگران نباش…صبح همه چی درست میشه…حتی جا خوابت رو هم عوض میکنم.خب…الان گریه نکنی ها…دلم میگیره…ولی آروم اشک ریخت…گفتم نازنین خانوم…تو دیگه فعلا زن من هستی…برات کم وکسر نمیزارم خانومم هم میدونه…پس حلاله.نگران نباش…گریه نکن…گفت علی تو نمیدونی اونها چه ظلمی بهم کردن…پشت کمرم رو نگاه کن.بالای کلیه چپم…گفتم آره این چیه…گفت جای سیخ نعشه اون پفیوسه…جر وبحثمون شد.منو با سیخ داغ سوزوند.بغل رون پامو نگاه کن…جای بخیه بود دوتا…گفتم این چیه…گفت جای چاقوی اون بی پدر و مادره…بخاطر اینکه اون دفعه که میخواست ازت دزدی کنه کمکش نکردم…منو توی خونه با چاقو میوه خوری زد…از ته دل گریه کرد…گفتم غصه نخور.اون قدر تورو نمی‌دونست… خر چه داند.قیمت نقل ونبات… من که نمیتونم ظلم اونها رو جبران کنم.ولی تو رو دوستت دارم و ازت نگهداری میکنم…حتی اگه صیغه من هم نباشی و کسی رو برای ازدواج پیدا کنی…گفت ممنون…بلند شد لخته لخت بود…دستمال برداشت اشکاشو پاک کرد…گفت پاشو علی جون…تو هم لخت شو ببینم چی به چیه…گفتم چشم…اول که بالاتنه لخت کردم…گفت ماشالله خوب درشتی ها…بعدش شلوار و کشیدم پایین…شورت گشادی تنم بود…گفتم خودت درش بیار…تا کشید پایین.گفت عه دمتگرم چه کیری داری…چه خبره.سرش چقدر بزرگه…تو با همین اون سوری بنده خدا رو میکنی…دمتگرم…بخدا فقط سرش۴برابر کیر رضاست…گفتم جدا.گفت بخدا…اگه این کیره اون دودول هم نیست…علی جون همون سو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شدیم.۹ بردمش پیش دکتر زنان و زایمان…خودمم رفتم داخل،و دست وپا شکسته جریان رو گفتیم…دکتره گفت،
شما بشین معاینه اش کنم.بهتون میگم جریان چیه…وقتی بردش توی اتاق معاینه چند باری صدای آه و ناله سوری اومد…بعدش دکتره اومد و چند دقیقه بعدش سوری…دکتره گفت بسیار وحشیانه عمل کردید آقا…معلومه آلت تناسلی بزرگی داری…تمام ورودی و دهانه رحم زخم و پاره شده.و درد شدید داره…خانوم شما لباس نپوشید منتظر باشید تا آقا بره داروهاتون رو بیار باید شستشوی داخلی بشین تا عفونت نگیرید.چند تا آمپول و سرم هم هست که خودم تزریق میکنم…هزینه اش که براتون مهم نیست…خانوم دکتر من عاشق خانومم هستم.مادر بچه هامه۴تا بچه داریم.پول چیه فدای سرش…خندید گفت ماشالله آقا. ۴تا بچه داری اینقدر آتیشت تنده…گفتم خب پیر که نیستیم جوونیم دیگه…آروم گفتم درسته همسرم چهره زیبایی نداره اما خودتون میدونید اندامش بی نظیره… گفت چهره‌اش پول میخواد خرجش کن خوشگل بشه…گفتم شما درستش کن.خرجش بامن…گفت بروی چشم.دوستم متخصص زیبایی و پوست و مو خانم‌هاست… بهش میگم قرار میزارم.برین پیشش…بزارید امروز کارمون تموم بشه تا بعد…درضمن از من به شما و خانومتون نصیحت …چون بچه زیاد دارید بهتره رحم خانوم رو بردارید…چون هم دیگه درد حین رابطه نخواهید داشت هم خطر دوباره باردار شدن رو…توی سکس راحت‌تر میشین…گفتم باهاش صحبت کنید من بگم خوب نیست.فک میکنه که من بفکر خودمم نه اون…گفت چشم.پس برو داروهاشو بگیر بیار درد داره.گناه داره…تاساعت۱۱درگیر بودیم و اصلا از فاطی فراموش کرده بودم.حال خانومم بهتر شد.ولی دکتر دوهفته سکس رو ممنوع کرد…بردمش خونه گفتم استراحت کن نمیخواد ناهار درست کنی از بیرون میگیرم…بوسم کرد خندید…گفت قربونت بشم که اینقدر وحشی و مهربونی…برو ولی زیاد چشم چرونی نکن که دوباره آتیشت روشن بشه۲هفته توی قرنطینه ای…خندیدم…گوشیم چند تا زنگ خورده بود…همش ناشناس بود.یک آن یادم اومد شماره مال فاطمه است چون سیو نکردم نمیدونستم…سریع بهش زنگ زدم…گفت علی آقا کجایید.این خانوم سمیعی.چند بار بهتون زنگ زد خودمم همینجور.چرا جواب ندادی…گفتم خانومم مریض بود دکتر بودم…چی شده مگه…گفت این میگه تا خود علی آقا نگه ویا مدرک هاتو نیاری خبری از کار نیست…گفتم باشه الان میام.اصلا نمیخواد نگران باشی…اونها هم مث تو اونجا کارمند هستن…اون وظیفه اش رو انجام میده…تا کارهای دیگه ام رو انجام دادم وقتی رسیدم نزدیک ساعت۱بود…خودم با سمیعی صحبت کردم…گفتم دستور العمل کار رو بهش بده.۴نفر دیگه فقط زن استخدام کن…مسوولشون همین فاطمه خانوم ماست…گفت آشناتونه،؟گفتم بله چون به کار آشناست قبلا هم اینجا بوده…گفتم فاطمه بیا بریم.برداشتمش…رفتیم اول سراغ بدهیش. که زیاد نبود ولی پرداخت کردم ومدارکش رو گرفتم…خانومم زنگ زد علی جان بی‌زحمت زودتر ناهار بیار هم من هم بچه ها گرسنه ایم.چیزی نتونستم بسازم…گفتم بروی چشم…رفتم رستوران آشنا که همیشه اونجاییم…دوتا غذا برای خودمون سفارش دادم.و چندتا برای خونه…گفتم الان بفرست در خونه ما…گفتم فاطمه جات خوبه یا نه…گفت نسبت به جای قبلیم بهشت محسوب میشه…گفتم خدا را شکر…گفتم دوست داری برات توی شهر خونه بگیرم…گفت نه زحمت میشه هزینه داره…من ندارم.گفتم هزینه اش و خرج زندگیت با خودم.گفت چطور…گفتم بیا صیغه من بشو به شرطی که قول بدی هیچکی هیچ چیزی نفهمه…اصلا نمیخواد کار هم بکنی…فقط بخور بخواب.من نمیخوام به زنم خیانت کنم.ولی خودت میدونی خانومم دیگه شکسته شده.اندازه جونمم دوستش دارم.الانم مریض شده…دکتر گفته حتی اگه لازم باشه باید رحمش برداشته بشه…گفت ای وای طفلکی…گفتم من چی طفلکی نیستم…گفت چرا.ولی شما که مریض نیستی…گفتم نظرت چیه…گفت نمیدونم چی بگم…گفت اگه حامله شدم چی…گفتم انشالله که نشی.گفت آخه چرا.فقط برای چیز کاری منو میخوای.اصلا دوستم نداری.گفتم حتما دوستت دارم چون خیلی خوشگلی.ولی توی این دنیا زنمو حتی از بچه هام هم بیشتر دوستش دارم…گفت خوشبحال خانمت…گفتم نظرت چیه؟گفت امشب بهش فک کنم…گفتم باشه.پس ناهارتو بخور بریم.به زندگیمو برسیم…بردم رسوندمش و خودم رفتم خونه…توی تخت خواب بودیم میخواستم چرت عصرونه بزنم…سوری جونم اومد پیشم…گفتم چطوری گفت خوبه خوب…دارو ها اثر کرده خوب شدم.نگران نباش.من۴تا زایمان داشتم این چیزها که نگرانی نداره.گفتم خلاصه که ببخشید دیگه.گفت چی دیده بودی که بد مست شده بودی.؟؟چقدر این زنها زرنگ هستن…آب دهنمو قورت دادم.گفتم چی میگی دیوونه شدی.گفت علی بعضی وقتها که با هم فیلم سکسی می‌بینیم تو این دخترای خوشگل رو میبینی.دیوونه میشی بد میکنی…ولی دیشبی هرچی بوده که دیده بودی بد حالتو خراب کرده بود.برگشتم طرفش.گفتم ببخشید هرچی بود تموم شد.بهت قول میدم…گفت کاری کردی.راستشو بگو.گفتم بقران به جون تو وبچه ها هیچ کاری نکردم…ولی همون ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عد برگشتم توی سوله…از حموم بیرون اومده بود.پرژکتور رو زدم
فضای سوله خوب روشن شد…گفتم به به عجب بانوی زیبایی. عین پریزاد…به خدا از دهنم ناخودآگاه بیرون اومد…خندید گفت مرسی دایی جون…گفتم فاطمه جون دیگه بهم نگو دایی خب…بگو علی علی آقا…هرچی میگی دایی نگو.برای خودت خوبه…اینها بعدا فکر می‌کنند تو حتما خواهر زاده منی و من تو رو اینجا قایمت کردم…گفت چشم علی آقا… گفتم ایوالله خانوم خوب…عجب رنگ و رویی باز کردی…اون گوشه بچه ها برای خودشون سشوار گذاشتن…موهاتو خشک کن…سرما نخوری…من برم برات چایی بیارم…گفت ممنونم…وقتی برگشتم رفته بود.اتاق خودش…رفتم اونجا موهای کوتاهش رو خوشگل بسته بود.گفتم ببین اینجا دیگه مث سابق نیست…صبح قبل از شروع کار یا همون غروب قبل شروع کار باید با دستگاه ساعت شروع و قبل از پایان کارت ساعت پایان بزنی…تا معلوم بشه کی اومدی کی رفتی.به بچه های نگهبانی سپردم نونی چیزی خواستی برات بگیرند.به حساب منه.پولی نمیخاد بهشون بدی.مطمئن باش از حقوقت کم میشه…پس بدهکار کسی نیستی… اضافه کاری وایستادی ساعتی برات حساب میشه…ولی فشار روی خودت نیار…فردا برات لوازم خونه میارم…تلویزیون و اسپیکر…گوشیت همیشه به روز و شارژ باشه که زنگ زدم در دسترس باشی…شارژ پولی هم خواستی میتونی به خودم اس بدی برات میفرستم…فقط به دخترت نگو جای من کار میکنی حوصله خواهرمو ندارم…اونها دخترت رو مث خودشون بار آوردن بی ادب و افاده ای و فضول…گفت خودمم فهمیدم.گفتم ایوالله…فردا صبح میبینمت…گفتم چاییتو خوردی صبح فلاسک رو بده دفتر.مسئول دفتر خانوم سن بالایی بنام سمیعیه…آمد مدارکتو بده بزار ثبتت کنه…گفت راستش مدارکم دست کسی گیره…کارت ملی و شناسنامه ام.گفتم کجا…گفت رفتم یک تلویزیون و دیجیتال کوچیک گرفتم.پول نداشتم بجای قسطش گرو گذاشتم…یک‌کم جور کردم یک خورده مونده.پولشو جور کنم میرم میارم…گفتم نگران نباش.خودم فردا میام بریم بگیریم.گفتم پس کو دستگاه تلویزیونت؟گفت پول لازم شدم دم روز مدرسه برای مونا فروختم چیزی خریدم…آه از نهادم بیرون اومد.گفتم درست میشه فاطی خانوم نگران نباش.از تنهایی اینجا که نمیترسی…چون من دارم میرم دیگه.گفت نه علی آقا.ممنونم.خیلی آقایی.خدا خیرت بده…امروز سر صبح با خودم گفتم خدایا به من بنده ناچیزت هم یک نگاه خوب بنداز،بدبختم،خدا حرفمو گوش داد…گفتم خیره انشالله…کاری نداری…خودش دست دراز کرد.من هم دست دادم بهش.دستای گرم و نرم کوچولویی داشت.گفتم صبح میام پیشت.در ضمن دوستان من تاسوم راهنمایی درس خوندم ولی چون علاقه داشتم توی کار با سیستم استادم.این رو هم از پسرم و همین خانوم سمیعی یاد گرفتم.بالای۵۰سالشه هم حسابدارمه هم مسوول سیستمه…اصلا آچار فرانسه منه…کار چاق کنه منه…و خیلی دوست داره با من باشه…که تعریف میکنم براتون…فقط چون سن وسالش زیاد بود من تا الان نکرده بودمش که الحمدلله اونم کردم.تازه فهمیدم زندگی یعنی چه.یکروز برام مهمون اومده بود…خودم نبودم رفته بودن بازدید سالنها. اومدم داخل دیدم سیستم خانوم سمیعی روشنه توی سایت شهوانی بود…تازه دیدم دنیا چه خبره.والان لب تاب شخصی خودمو دارم…بهم یاد داده…یک زن جا افتاده سخت گیر نسبت به سنش زیبا…سینه های بزرگ از زیر لباس که سفت هستن.دیدم.ولی در اصل یک‌کم آویزون هستن…کوس فوق تنگ.که البته خودش گفت تو کیرت بد مدله.سرش گنده است تهش نازکتره…کوس و کون رو جر میده فک میکنی کوس تنگه.ولی سرش قلمبه است نمیره توی کوس.خیلی توی تمام مسائل کارشناس خوبیه…برگردیم داستان خودمون تا دم در سالن دستاش توی دستم بود.دم سالن خداحافظی کردم و رفتم.حالم هر لحظه خراب تر میشد.کیرم اصلا نمیخوابید‌‌همش دوش گرفتن و بدن لختش جلوی چشمم بود.لمس دستاش…خب من یک مردی هستم که پا به میانسالی دارم میزارم…درسته شکر خدا جوون و خوب موندم ولی حس میانسالی فرق داره…فاطی حتی۳۳سالش هم نیست…پس خیلی برای من خوب و جوونه…بعدشم چون من گفتم که از ابتدا خانومم بنده خدا زشت بود.زن خوشگل نگاییده بودم و ندیده بودم مگه توی فیلم‌ها… خداییش خانوم من بالای ۴۰ساله ولی میگه خدا اگه چیزی میگیره چیز دیگه میده…بدنی داره تکه…سینه های۹۰و فوق العاده سفت که فک میکنی پروتز کرده…کون گنده قلمبه…سبزه…کوس کشیده و نرم و نازک.برعکس بدنش که سبزه است کوسش سفیدتره. با این کیر گنده هفته ای یا ده روز یکبار سنگین میگایمش.بعد چند روز دوباره کوسش تنگه تنگ میشه…بچه آوردن رو هم خیلی دوست داره…هرکاری اگه ازش خواستم توی سکس از توی فیلم‌ها دیدیم انجام میده…خودش میگه من بدترکیب رو چقدر تو دوستم داری…چون وقتی کوسش رو میخورم بالای یکربع لیسش میزنم…جلوی دهنش رو میگیره که داد نکشه…صد بار بهش گفتم تیپت تکه صورتت اگه مورد داره ولی بدنت بی عیبه…ولی باور نمیکنه…یه جورایی عاشق هم هستیم…اون شب وقتی برگشتم…گفتم…سوری جون اسم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

الا سر راه میرسونمتون.
نشستن توی ماشین.رفتم طرف خونه خواهرم اول مونا رو رسوندمش. بعد دخترم گفت بابا منو بزار خونه میخوام برم بخوابم حتی گرسنه هم نیستم…گفتم باشه بردمش خونه خودمون…من موندم و فاطمه عروس سابق خواهرم.لباسهای کهنه ای تنش بود‌.خسته و افسرده بود…گفتم فاطی جون الان کجایی ازدواج کردی یا نه…توی شهری یا روستا؟بنده خدا داغ دلش تازه شد.گفت دایی شوهر کجایه…همه پیر و پاتالند خجالت نمیکشن میخوان منو بگیرند…مدرک هم که ندارم پول هم که ندارم…فقط با یارانه و کمک کمیته امداد زنان بی سرپرست زندگی میکنم…اون هم توی روستای خودمون که مادرم اونجا شوهر کرده…و راهم نمیده خونه اش…توی خانه یک هم روستاییمون کنار طویله حیووناش یک اتاق خالی داره اونجا زندگی میکنم اجاره میدم…گفتم تو اصلا نباید از جای من میرفتی…اگه نرفته بودی الان چند سال بیمه داشتی و حقوق خوب…باز هم گریه کرد. گفتم گریه نکن دیگه…گفت دایی بخدا توی اون فامیل فقط تو آدمی و خانومت.بقیه همه حسودیت رو می‌کنند…خدا هم برای همین بیشتر بهت میده…یک لحظه یادم اومد من که کارگر جدید میخوام اون هم زن.گفتم میخوای دوباره بیای پیش من…گفت میشه دایی راهم میدی…گفتم آره چرا راه ندم تو خودت رفتی.من که با تو مشکلی نداشتم…الانم که جدا شدی و مستقلی.من الان سالن پرورش قارچ زدم چند تا کارگر زن میخوام بیا اونجا هم کار کن هم از طرف من صاحب اختیار باش خرابکاری نکنند…از خوشحالی نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه…گفت دایی ببخشید ها حقوقش چقدره؟گفتم الان تازه کارهارو ۹ میدم بیمه هم میکنم…ولی کهنه کارها زنها۱۵با بیمه…گفت وای خدا مرگم بده که رفتم…چند وقته دلم میخواد یک چیزی کادو برای دخترم بگیرم حتی پول رفت و آمد هم نداشتم…میرم رو زمین‌های مردم کار میکنم.اون هم یکروز هست ده روز نیست.گفت ولی نه نمیشه بیام.گفتم چرا؟گفت جا خواب ندارم که؟…گفتم برو وسایلت رو بیار اگه نمیترسی سالن رخت کن اونجا رو فعلا شبها توش بخواب.تا پول دستت بیاد.خونه اجاره کنی…طفلی یک‌جوری بلند بلند گریه میکرد دلم آتیش گرفت…بردم رسوندمش دم ایستگاه ماشینهای روستاشون.شماره دادم گفتم حتی غروب هم رسیدی بگو بیام دنبالت…زود با لب خندون رفت که لوازمش رو بیاره…من رفتم سراغ کارم و جریان رو کامل به خانومم گفتم…گفت علی دردسر نشه با اون خواهر قرشمالت.گفتم گوه میخوره این طلاق گرفته و تنها و بی پول و بدبخته…عزیزجان گناه داره…اگه لباسهاشو ببینی دلت آتیش میگیره…از اون دختر سر زنده وشاداب فقط یک آدم افسرده و بی روح مونده…گفت اشکال نداره بیارش…غروب که نه شب بود…گفتم دیگه نمیاد…توی مجموعه همیشه۲یا۳نفر حتما صددرصد هستن دائم زمستون و تابستون.دمای گلخونه ها چک میشه و نگهبانی میدن…ما دیگه شکر خدا الان فقط تقریبا صنعتی کار می‌کنیم…نزدیک شام بود خانومم کتلت پخته بود…که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.‌نخواستم بردارم.دوباره زنگ خورد…شماره موبایل نبود مال مکانی چایی بود.برداشتم…فهمیدم فاطمه است…گفت دایی جان ببخشید دیر شد.شب هم شده ولی چون جا ندارم بهت زنگ زدم…این بی پدر نیسانی که وسایلم رو آورد ریخت کنار خیابون همینجور موندم چکار کنم…گفتم آدرس دقیق بده…زنگ زدم.مختار سر کارگرم.وانت دستش بود.گفتم تیز بدون معطلی میری به این آدرس خانومی هست با وسایلش سوارش میکنی میبری گلخونه آخری جدیده برای پرورش قارچ…کمک کن وسایلش رو بچینه اتاق رختکن…فقط فضولی نمیکنی من هم الان میام…قطع کردم و شام خوردم بلند شدم خواستم برم بیرون…خانومم توی قابلمه کوچیک غذا داد گفت براش ببر شاید چیزی نخورده باشه.گرسنه باشه…گفتم دمت گرم خیلی خوبی…واقعا خوب و مهربونه…وقتی رسیدم دم در مجموعه مختار داشت می‌رفت… هم رو دیدیم…گفت آوردمش آقا.ولی وسایلش همه آت و آشغال بود‌چیز درستی نداشت…من رفتم دم سوله…برای اینکه دما حفظ بشه باید در زود بسته بشه…ولی سالن‌های قارچ ته این سوله بود تنگ و تاریک و نموره.رختکن کنارش و ته همین سالن بود که دادم به این…اصلا متوجه حضورم نبود…چراغ گنده ته سالن روشن بود…نور ملایمی از رختکن بیرون میزد…رفتم طرفش ولی در نزدم…مث بلانسبت گاو رفتم…وقتی رسیدم…داشت خونه رو مرتب می‌کرد.با یک شلوار خونگی نخی بود که تنگ هم نبود ولی کون خوشگل و تپلش بیرون زده بود…موهاش کوتاه بود ولی پر پشت بود…آستین حلقه تنش بود…درسته برج۹بودولی هوای سالن گرم بود.دستای تپل و سفیدی داشت.وقتی کار می کرد زیر بغل هاش دیده میشد خیلی پشم داشت معلوم بود خیلی وقته نتراشیده…من اینو قبلا زیاد دیده بودم خیلی تمیز بود…ولی به قرآن چقدر خوشگل بود حیف این گل که دست اونها پژمرده شده بود…گفتم شاید ناراحت بشه…الکی چند قدمی عقب رفتم.و بلند یاالله یالله گفتم…رفتم جلو…گفت دایی شمایی گفتم آره.رسیدم بهش.ولی دمش گرم چادر سرش نکرد همینجوری پیشم بود…گفتم جات ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لارا یه لیتل گرل واقعی

#لیتل_گرل #اسپنک

👿 سلام به همه این داستان از اولین خاطره یه سکس من و این که چطور یه لیتل گرل شدم هست
خب از داستان زیاد دور نمیشیم
من لارا هستم 19 سالمه بدنم اوکیه ولی باسنم بزرگه و پوستم سفیده و از یه خانواده معمولی آزاد و خب شرایط مالی خیلی خوب ) از بچگی با تمام پسر عمو هام جور بودم و من میون ۱۲ تا پسر عمو تک دختر بودم و همیشه سوگلی مورد توجه همه بودم 17 سالم بود که زن عموم تصمیم گرفت خانوادگی بریم شمال و خب مادرم به خاطر شرکت نمیتونست همراهم بیاد و پدرم هم قرار شد ۲ روز بعدش بیاد و قرار بود دو روز تنها باشم وسایلمو جمع کردم. با پسر عمو بزرگم که ۲۳ سالش بود از همه بیشتر اوکی بودم با ماشین اون رفتم اومد دنبالم ولی سوار شدم دیدم ۲ تا از دوست هاش هم هستن خب یه خورده ای جا خوردم دیدم پیاده شد اومد عقب نشست دوستش هم رفت پشت فرمون خیلی بهش توجه نکردم از قبل متوجه نگاه های عجیب پر معنی اش شده بودم ولی اهمیت ندادم وقتی سوار شدم یه یه ساعت بعد گفت خوابم میاد اومد رو پای من خوابید دیدم هی داره با رون های پام ور میره آروم نوازش میکنه و این روال تا زمانی که برسیم ادامه داشت وقتی رسیدیم همه رفتن ویلا ولی قرار شد من با دوستای پسر عموم ( مهدی ارمیا ) پسر عموم ( امیر ) بریم سمت ساحل وقتی رسیدیم ساحل من معمولا خیلی باز لباس میپوشم دیدم خیلی همه ی نگاه ها رو منه برام سنگین شده بود گذشت تا شب موقع خواب دیدم اومد پیشم داشت با بدنم ور میرفت پسر بدی نبود متوجه علاقش شده بودم پس خودمم کم کم وا دادم چون خودمم روش کراش بودم امیر فوق العاده خوشگل بود این مافیا های ترک خفن بود یکی آروم زد رو باسنم رفت خوابید ) من معمولا باهاشون راحت بودم چون این چیزا برای من عادی بود من‌ زن عمو کوچیکم و امیر و دوستاش تو یه اتاق خوابیدیم چون یه تخت یه نفره بود ۲ تا ۲ نفره مشکل کمبود جا داشتیم ( عمو کوچیکم تو تصادف فوت کرده بود ولی خوب باز زن عموم میونش با عمو هام خوب بود و دختر خالشون می‌شد ) فردا که قرار شد بریم جنگل من یهو پریود شدم قرار شد خونه بمونم چون درد داشتم امیر هم گفت من میمونم پیش لارا تنها نباشه زن عمو کوچیکم ( نازی ) هم موند پیش ما و اون از تیک های من و امیر باخبر بود چون خیلی باهم جوریم ) ارمیا رفت ناهار گفت وقتی اومد امیر صدام کرد گفت بالاخره تنها شدیم شیطون منم خودم زدم به اون راه گفتم یعنی چی گفت فیلم بازی نکن من میدونم توم دلت می‌خواد ) اره درست میگفت من واقعا دلم میخواست
یهو بغلم کرد شروع کرد خوردن گردنم در گوشم گفت بالاخره این بدن مال منه
دستشو کرد زیر کراپم و سینه هام محکم فشار داد تو یه ثانیه دیدم فقط یه شورت پامه ))) شروع کرد به خوردن سینه هام من از همیشه هورنی تر بودم
شروع کرد با باسنم ور رفتن بهش گفتم میدونی پریودم گفت میشه باهاش کنار اومد دیدم شروع کرد اسپنک کردن باسنم که مهدی صدامون کرد سریع خودمو جمع کردم رفتیم
اگر خوشتون اومد بگید ادامشو بنویسم )
نوشته: لارا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کباب شامی

#دوست_دختر

سر کوچشون وایساده بودم تا بیاد ، منتظر یه دختر لاغر قد بلند با موهای بور که برای اولین بار میخواستیم بریم خونه، قبلش دوبار رفتیم بیرون قدم زدیم و بستنی خورده بودیم من چون خونه ای از خودم نداشتم کلید خونه رفیقمو گرفتم
از دور دیدم داره میاد و یه مشما هم دستش اومد و دستشو‌گرفتم راه افتادیم پیاده از کوچه پس کوچه ها گذر کردیم تا رسیدیم دم آپارتمان ۵ طبقه و کلید انداختم درو باز کردم پله ها زیاد بود خیلی زیاد از نفس افتادیم
طبقه ۵ درب قهوه ای کلید انداختم و درو باز کردم
اومد داخل رو مبل نشست ، شلوار جین روشن تنگ که پاهای استخونی چسبیده بود بهش و یه مانتو سفید بلند تا زانو
من تو آشپزخونه تیشرتمو در اوردم یه زیر پیراهن سفید ، خط سینه و بازو انداختم بیرون یه بدن ورزیده و حرفه ای که داشت چایی دم میکرد
شروع کردم به حرف زدن درباره خودش و کم کم بحث ازدواج و خواستگارش و ک دوسش نداره و نمیخواد ازدواج کنه منم تو فاز نصیحت که ازدواج خوبه و همه باید ازدواج کنن
خلاصه چایی و دم کردم و تو حرف زدنامون دم کشید و قند پیدا نمیکردم چون خونه خودمون نبود گشتمو گشتم تا پیدا کردم
نشستم روبروش و دوباره گرم صحبت
بدن سفید عین مسیحیا جوری ک رگاش معلوم بود ، پاها کشیده عین الف ها ، موهای فرو و بور
تون صداش داشت دیوونم میکرد ولی نمیخواستم اول من شروع کنم دگ طاقت نیاوردم
بلند شدم وایسادم جلوش موهاشو نوازش کردم لپاشو کشیدم و گردنشو لمس کردم
یهو دیدم چشاشو بست از زیر بغلش گرفتم و انداختمش رو شونه هام جوری که تا اتاق میکوبیدم رو کونش و نوازش میکردم
پرتش کردم رو تخت ، خودمم پریدم رو تخت ، چارچنگولی رفتم سمتشو لباش گرفتم
اون لباشو قفل کرده بود نمیدونم چرا
رفتم سراغ گردنش و بو کردم یه لیس زدم تا چال گردنش
دکمه های مانتوشو باز کردم و یه تاپ سفید زیر پوشیده بود ، سینه های ۶۵ و نوک تیز
هیچی نمیگفت فقط دیوار نگاه میکرد دکمه شلوارشو باز کردم و شلوار کشیدم پاهاشو داد بالا و شلوار در اومد همونجا ساق پاشو گرفتم سفیدیه پاها داشت میکشت منو شروع کردم خوردن پاهاش و ساک زدن شصت پاش تند تند تند میک میزم پاهاشو
لیس زدم تا ساق
یهو دیدم یه شورت مشکی که لبه مهبل توری بود و خیس خیس
خودم و انداختم روش و فیس تو فیس و یه صدا ازش در اومد گفت مائوری
لباشو گرفتم و دهنش و کامل باز کرد و لبامو کرد دهنش اونجا فهمیدم تاحالا کسیو نداشته و لب نگرفته
کیرم از رو شورت میمالیدم به کوصش
لب گرفتنامون تموم شد و رفتم رو گردن و میک زدم و زدم زدم و لیس تا گوشش
لاله گوششو میک زدم و شروع کرد ناله کردن یه لیس زدم داخل سوراخ گوشش و سینشو گرفتم
ضربان قلب بیداد میکرد جوری ک ترسیدم
دستمو انداختم دور کمرش بغلش کردم تا یکم آروم شه
لپاشو خوردم و حرفای عاشقانه زدم ولی همچنان خودم و میمالیدم بهش
یکم ک اروم شد تاپشو دراوردم شروع کردم خوردن سینه های سفید با دستام باهاشون بازی میکردم و میخوردمشون یهو پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشار داد داشت آبم میومد ک خودمو فاصله دادم تا آبم نیاد
از خط سینش لیس زدم تا ناف و دور نافشو لیس زدم یهو غش رفت نمیخواستم برم سراغ کصش یکم زود بود
رفتم سراغ زیر بغلشو میک زدن و لیسیدن که داشت میمرد و هی ناله میکرد ، دستمو گذاشتم از روشورتش به مالیدن کوصش که دیدم زیاد ناله نکرد فهمیدم بیشتر باید جاهای دگرو بخورم و بمالم اینجوری بیشتر حال میکنه رفتم دوباره سراغ سینه و بعد یهو رفتم وسط رونش و شروع کردم گاز گرفتن و لیسیدن و لبه رونشو میک زدن دیدم ناله ها بیشتر شد
رفتم روش دوباره لب گرفتن شروع شد
رفتم پایین و پایین تا لبه شورت و گرفتم کشیدم پایین
همون چیزی ک فک میکردم
یه کوص کوچولو با موهای بور ک من داشتم میمردم براش
شروع کردم زبون انداخت رو خط کوصش و شصتم کردم تو سوراخ کونش دیدم فقط اسممو صدا میزنه
چوچولشو میلیسیدم ک دیدم داره میلرزه آنقدر لرزید فهمیدم ارضا شده
بی حال شو من هنوز آبم نیومده بود
چرخوندمش و از پشت افتادم روش
کردم لای رونشو کشیدم بالا رو خط کونش
دوباره گذاشتم لای پاش
کونو داد بالا و من تا ته کردم لای پاش
دو تا ۳ تا تلمبه زدم و کیرمو لای پاش نگه داشت و قفل کرد بعد خودش به شکم چسبوند به تخت منم افتادم روش کونشو میمالید بهم و کیرم لای پاش بازی میکرد و بدنم به رعشه افتاد و آبم اومد
بلند شدیم و از تو مشمایی که آورده بود یه قابلمه دراورد ک توش شامی کباب بود
نهارو زدیم رفتیم بیرون
نوشته: ماوری

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اولین کون دادن آرمان

#گی

سلام
اسم من آرمانه و الان ۲۶ سالمه قدم ۱۸۰
وزنم ۷۵
لاغر و قد بلندم و بدنم فوق‌العاده اس چون فوتسال زیاد میرم بدنم رو فرمه
میخوام خاطره اولین کون دادنمو براتون تعریف کنم . من از ۱۷ یا ۱۸ سالگی این حس توم به وجود اومده بود که دلم میخواد کون بدم یه جورایی واسم لذت بخش بود خلاصه یه پسر از اقوامم که پسر عموم حساب میشد رو خیلی روش کراش بودم بدجور، از خودم یه چند ماهی بزرگتره و یجورایی واقعا عاشقش بودم ولی هیچ وقت روم نمیشد بهش بگم خیلی هم با هم تنها شدیم چه شب چه روز ولی نشد که بهش بگم خلاصه گذشت تا سن ۲۱ یا ۲۲ سالگیم که تو این گروه ها و کانال ها بلاخره با یکی آشنا شدم تقریبا ۳۸ سالش بود آدم مهربون و خوش اخلاقی بود و ازش خوشم اومد و از قضا همشهریم بود .
دیه قرار شد همو ببینیم و یه جارو مشخص کردیم من رفتم سر قرار انقدر استرس داشتم که به زور وایساده بودم خلاصه وایسادم نیومد دیه پاشدم برم یه ادمی یهو اومد کنارم وایساد و زودی رفت منم رفتم یهو اس داد دیدمت نگو خودش بوده و من گفتم چرا رفتی گفت ترسیدم و اینا چون خیلی آبروش واسش مهم بود خلاصه قرار بعد رو گذاشتیم از اونجا که مکان نداشت قرار شد بریم یه صحرایی جایی ماشینم دوتامون نداشتیم دیه رفتم تو پارک نشستم منتظرش اومد ولی ایقد استرسم بالا بود اخه بار اولم بود خلاصه راه افتادیم رفتیم صحرا اونجا اولش نمیدونستم باید چیکار کنم رفتم جلوش وایسادم شلوارشو باز کرد زانو زدم جلوش یه کیر ۲۰ سانتی پرید جلو صورتم کلفت و خوش فرم بود خیلی کلفت بود دهنم خود به خود آب افتاد گرفتمش تو دست برای اولین بار به کیر یکی دست میزدم اروم گذاشتمش تو دهنم که اخ و اوخش راس شد خلاصه جوری ساک زدم گف بسه بیا بکنمت الان آبم میاد اولین بارم بود خوردم ولی خیلی به دلم نشد هنوز عاشق اینم بخورم . پاشدم شلوارمو وا کردم کشیدم پایین داگی شدم جلوش انگشتشو خیس کرد اروم فرو کرد تو کونم یکم سوز داد کم کم دوتا انگشتش کرد و یکم دردم گرفت کم کم دردم کم شد و اومد پشتم کاندوم زده بود اروم سر کیرشو داد تو کونم خیلی دردم اومد تکونش نداد گذاشت تا جا باز کنه و اروم جلو عقب کرد و دردم داشت به لذت تبدیل میشد و تند تلمبه میزد ولی زود آبش اومد من تو اول لذتم زد حال خوردم پا شدیم رفتیم از هم خداحافظی کردیم ولی من تشنه کیر بودم سیراب نشدم اون رفت و بعدا دوباره با هم چت کردیم همش قربون صدقه خودم و کونم میرفت بعد اون بار چن بار رفتم واسش ساک زدم و آبشو اوردم و گذشت تا چن ماه بعدش خونمون خالی شد زنگ زدم اومد سریع لباسارو کندیم لخت شدیم رو تخت سریع کشید پایین یه ساک پر تف و خوشگلی واسش زدم حشری بود خودشو انداخت روم سوراخمو خیس کردد و حسابی با سوراخم ور رفت داگی جلوش بودم و مسلط به سوراخ کونم بود کاندوم کشید و اروم اروم فرو کرد تو کونم چون خیلی وقت بود نداده بودم یکم درد داشت ولی باز لذت شد و تلمبه میزد ولی بازم زود آبش اومد و استراحت کرد دوباره شروع کرد به کردن من روش نشستم بالا و پایین کردم و تلمبه میزد که صداش کل خونه رو برداشته بود خلاصه داگی شدم حسابی منو گایید افتاد روم اینقدر کوبید آبش اومد و روم دراز کشیده بود و قربون صدقم میرفت و دیه پاشدیم پوشیدیم و اون رفت و دیه مشکلات نزاشت برگردیم پیش هم ولی این مدت دوباره ریختیم رو هم و قرار گذاشتیم بیاد بکنه منو و هفته بعد دوباره میرم پیشش و قراره هفته بعد یه خونه خالی شه دست من بیاد حسابی منو بگاد …
عکس و فیلمای کونم هست هر کی خواست بگه بفرستم براش
ممنونم که خوندین ❤️❤️
نوشته: آرمان

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زنش خاطره (اسم مستعار)و بچه هاش امشب میرن خونه مادر خاطره کلید خونه اش رو داد که ما بریم اونجا بخوابیم و دوباره صبح بیایم خبر مامان رو بگیریم
سوار ماشین من شدیم و رفتیم
خونه اش یه خوابه بود و یه دونه کولر داخل هال گذاشته بود
من و خواهرم رو مبلها نشسته بودیم و بدون اینکه حرفی بزنیم ساکت بودیم
مینا رفته بود اتاق خواب که لباس عوض کنه
اومد بیرون چشمای مادرش چهارتا شد
یه دامن کوتاه تا بالای زانو و یه تاب دوبندی که نصف سینه هاش بیرون بودن
برای من تازگی نداشت اما برای مادرش نه
بلند شد و با حالت توپ و تشر رفت سمتش و گفت برو لباست رو درست کن بی خجالت !
و با هم رفتن اتاق خواب در رو باز گذاشتن که باد کولر بهشون برسه
همه لامپ ها خاموش بودن و خونه تاریک بود فقط یه شب‌خواب کوچیک جلوی در سرویس روشن بود که اونم به حسابِ نبودن بود
یه پتو انداختم وسط هال و از خستگی خیلی زود خوابم برد
نمیدونم چقدر خوابیده بودم و چه وقت از شب بود که احساس کردم یکی با کیرم داره ور میره
این دختره اصلا نمیترسه یوقت مادرش بیاد ببینه!
به بغل خوابیده بودم و پاهام جمع کرده بودم
دستش رو کرد توی شلوارم و آروم کیرم که سیخ شده بود رو در آورد
سرش رو برد نزدیکش سر کیرم رو کرد توی دهنش و کله کیرم رو لیس زد
چند بار کله کیرم رو کرد تو دهنش و در آورد و میک زد و آب دهنش رو قورت داد
چشمم رو یه کوچولو باز کردم و به سمت در اتاق نگاه کردم
اگه خواهرم بیاد و این صحنه رو ببینه چی میشه
واسه همین خودم رو به خواب زدم که اگه ناگهان اومد دید بگم من کاری نکردم
مینا کیرم رو تا نصفه کرد دهنش یکم صبر کرد و در آورد و دوباره چند بار دیگه این کار رو کرد
کنارم خوابید پشت به من دراز کشید و کونش رو آورد عقب و رسوند بهم
دامنش رو داد بالا
تو اون تاریکی چیزی دیده نمیشد
خودش رو عقب تر آورد و کیرم رو گرفت و لای پاش گذاشت وقتی کیرم به کصش خورد فهمیدم شرت نداره
سر کیرم رو گذاشت رو چاک کصش و کونش رو بهم فشار داد
تو اون حالت که پاهام جمع بودن فقط سر کیرم وارد کصش شد
من که تا اوت لحظه بی حرکت بودم هر کار کردم نشد مقاومت کنم
پاهام رو کمی عقب دادم از زیر ران پاش گرفتم کمی دادم بالا و کیرم رو تا آخر هل دادم تو کصش
یه آهی ازش بلند شد که فک کنم تا اتاق خواب رفت
فوری دستم رو گذاشتم روی دهنش سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم هیس ! آروم آه و ناله کن !
سرش رو به علامت تایید تکون داد و دستم رو برداشتم
همون‌جوری که کیرم داخل کصش بود یه ذره به جلو هلش دادم تا به شکم بخوابه و رفتم روش از کونش گرفتم و کشیدم بالا خودشم همراهی کرد و خودش رو داد بالا و یه بالشت گذاشتم زیر شکمش تا کصش یکم بازتر بشه
از پشت کردم تو کصش و روش خوابیدم منتها دستهام رو به عنوان تکیه گاه کنارش ستون کردم که فشار وزنم روش نیفته
این مدل سکس که روی زمین بخوابه و یه بالشت زیر شکمش باشه و از پشت بذاری توی کصش رو خیلی دوست دارم
آروم کیرم تا آخر کردم توی کصش یکم نگه داشتم
تا نصفه آوردم بیرون و دوباره تا آخر فشار دادم تو
ـ دایی کصم رو دوست داری ؟
ـ میشه حرف نزنی و بذاری از این سکس لذت ببریم ساکت باش مادرت بیدار نشه یوقت
حرکت کیرم داخل کصش رو خیلی ریز زیاد کردم و آروم آروم تلمبه زدم
مینا زیر کیرم آروم آه و ناله میکرد و تمام تلاشش رو میکرد که صداش در نیاد اما هر چند تا تلمبه که میزدم یه آه ناخواسته میکرد
پونزده دقیقه میشد شاید که کصش منقبض شد چند بار و ولو شد رو زمین
ـ دایی مرسی که این قدر خوب میکنی ، خیلی خوب بود
ـ اومدی ؟
ـ آره ، کاندوم نذاشتی آبت رو نریزی توم
ـ باشه
با دستاش از دو طرف باسنش گرفت و لپ کونش کشید که کیرم بیشتر بره تو کصش
تلمبه هام رو بیشتر کردم و هر بار کیرم رو بیشتر تو کصش فشار دادم
ـ آبت نیومد ؟
ـ نه هنوز
ـ آبت رو بیار دایی داخل کصم داره میسوزه
ـ دست خودم نیست مینا جون آبم دیر میاد
راستش اوایل ازدواج مشکل زود انزالی داشتم رفتم کلاس روانشناسی سکس و با روش های مختلف تونستم انزالم رو کنترل کنم الان دیگه جوری شده که زیر نیم ساعت آبم نمیاد
ـ باشه دایی جون ولی فقط جون هر کی دوست داری زودتر آبت رو بیار داره سوزش و دردم شروع میشه
آرنجم رو کنارش ستون کردم و شکمم رو چسبوندم به گودی کمرش لبم رو گذاشتم روی پشت گردنش و بوسیدم نفس داغم که به گردنش خورد صدای آه و اوهش در اومد و آبم با فشار اومد
فوری بلند شدم از روش و دستم رو گرفتم زیر کیرم و آبم توی مشتم خالی شد یه بوسه از کونش کردم و گفتم چه آبی ازم درآوردی دختر
با همون حالت کسل و خسته بلند شدم رفتم توی سرویس و دستم رو شستم دستشویی کردم
از سرویس که اومدم بیرون چون از روشنایی داخل اومده بودم تو تاریکی هال یکم طول کشید تا چشمم بهش عادت کنه و کم کم اومدم تو حال که دیدم خواهرم روی مبل نشسته و مینا هم همون حالت که بو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ش دیر رفتن به مسجد بود… رابطه من و سعید بین مردم و اطرافیان زبانزد بود . البته سعید از این ویژگی های من که مثلا من پورن میبینم و… در جریان نبود یعنی اصلا طوری با هم برخورد می کردیم که اصلا به این چیزا فکر نمیکردیم. وابستگی شدیدی بین من و سعید بوجود اومده بود. شاید باورتون نشه ما تقریبا ۹ سال باهم دوست بودیم و این اتفاقی که دارم براتون میگم تو سال شیشم دوستیمون بوجود اومد… یعنی ما ۶ سال بدون هیچگونه پارازیتی رفاقت میکردیم… این وابستگی در این حد شد که مثلا اگه سعید حین چت کردن با من دیر پیامم رو سین میکرد حداقل ۲روز باهاش قهر بودم … وابستگی اون به من مثل مردا بود به نامزداشون و دقیقا وابستگی من بخاطر اینکه ازش کوچیکتر بودم مث یه پسر بچه یا دختر بچه کم سن و سال بود که نیاز به آغوش و بوسه داشت…ولی هیچ گونه حرفی مثبت۱۸ بینمون رد و بدل نمیشد . فقط موقعی ک قهر بودم زنگ میزد و دعوتم میکرد خونشون و یا هم شام میخوردیم.
این فرایند ۶سال ادامه داشت تا اینکه اتفاقاتی بینمون رخ داد از وابستگی شدید، که باعث شد قهر و ناراحتی هامون بیشتر بشه. بیشتر و بیشتر و بیشتر تا اینکه دیدم کلا ارتباطی باهم نداریم. بله ما باهم کات کردیم و هیچ گونه ارتباطی بینمون نبود.
من چسبیدم به درس و مشق و کنکور و… سعید هم تو خونه و دانشگاه و بیکار. ۱سال به همین منوال گذشت تا اینکه…
تا اینکه من خواب دیدم که سعید اومده خونمون و بهم میگه که تو خیلی نامردی و لبامو بوس کرد و رفت… از خواب پاشدم و گفتم خدایا این چه خوابی بود. چرا سعید لبامو بوسید. هم شوکه شدم هم خوشم اومد اما خب فقط خواب بود… دو سه روز بعد من قرار شد با یکی از دوستای مشترک خودم سعید برم رو زمین کشاورزیشون . بعدازظهر اومدن در خونه و دیدم سعید هم تو ماشینه. سوار شدم و رفتیم سر زمین ولی هیچ حرفی بینمون نبود. فقط سلام کردم و رفتم . رسیدم به زمین، داشتیم کمک دوستمون میکردیم یهو دیدم سعید گفت تو خیلی نامردی… خدا شاهده تکون خوردم .پیش خودم گفتم چندروز پیش من خواب همین جمله رو از،سعید شنیدم و دیدم و حالا داره مستقیم بهم میگه… بهش نگفتم که خوابشو دیدم ولی گفتمش که چرا نامردم… گفت تو با قهرت منو خونه نشین کردی…
هیچی بهش نگفتم و سرشب اومدیم خونه.
پیام دادم بهش
گفتم چرا اون حرفارو زدی و…
اونم داشت درد و دل میکرد ک چرا باهاش کات کردم.
هی داشت پیام میداد ک یه پیام بهش دادم و قفل کرد و هیچی نگفت… گفتم خواب دیدم لبامو بوس کردی…
بعد نیم ساعت ک تو چت همدیگه بودیم و هیچی نمی گفتیم گفت شوخی میکنی… گفتم نه خواب دیدم لبامو بوسیدی و سریع رفتی…
ناراحت شد و از چت خارج شد
عصرش پیام داد
میدونستم میخواد از خواب بگه
به من گفت تو خواب که من بوسیدمت تو چی کردی…
گفتمش من از خواب بیدار شدم ولی نمیدونم خوشم اومد یا نه.
این اولین نوع پیام داد بین من و سعید بعد ۶ سال بود… سعیدی ک بسیار مذهبی و نمازخون و … بود و داشتیم دراین موارد باهم چت میکردیم.
مشخص بود که منتظر واکنش منه… اگه بگم خوشم اومده یه چیز بود اگه بگم خوشم نیومده یچیز دیگه…
اما من بعد از ۲۰ دقیقه بهش گفتم دروغ چرا… حس خوب و خاصی بود که لبامو بوسیدی…
این شد فصل جدیدی از رابطه من و سعید
داستانم طولانیه. اگه خوشتون اومد ادامه میدم که چی بینمون گذشت و کارمون ب کجا کشید …
خوشتونم نیومد خو هیچ و ببخشید
نوشته: زیزو

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تقریبا ۱۹ سانتی میشد فکر کنم ولی عجیب کلفت بود
بگذریم شروع کردم به خوردن اولش فقط لیس میزدم ولی بعدش گذاشتم دهنم و شروع کردم خوردن یه چند دقیقه خوردم که پیش ابش ریخت و حالم بد شد ازش خواستم که بکنه ولی گفت یکم دیگه بخورم منم چون باهاش حال میکردم خوردم تا ته نمیتونستم بخورم و فقط یکم میرفتم پایین بعدش دیگه نتونستم بخورم و ازش خواستم بکنه چون قبلش رابطه نداشتم تنگ شده بودم و یکم میترسیدم ولی دل زدم به دریا دراز کشیدم رو تخت و سعید از روی شلوار میمالوندم و هی تکرار میکردو میگفت:
جون چه کونی داری چقدر نرمه
من:اره عزیزم تازه هنوز ندیدیش ببینیش چی میگی ؟
س:دیگه طاقت ندارم در بیار شلوارت رو ؟
من :خودت برام درش بیارعزیزم من دیگه زنتم
سعید برام شلوار رو در اورد و وقتی شرتم کشید پایین یه جون گفت و دراز کشید روم و بوسم کرد و درگوشم گفت این کونتو امروز جرش میدم با این حرفش یکم ترسیدم و شروع کرد بوسیدن کمرم و مالوندن لپ های کونم و دیگه نمیتونست خودشو نگه داره و یه بالش گذاش زیر شکمم و کونم زد بالا با دستای بزرگش اسپنک میزد روی کونم و سرخ شده بود کونم از ضربه هاش ژل لوبریکانت از کشوی کنار تخت برداشت و زد در سوراخم یه حسی داشت انگار که سرد بود و با انگشتش اروم بازی میداد شاید باورتون نشه ولی انگشتشم به زور میرفت و بعد چند دقیقه دو انگشتی کرد داخل که دادم رفت هوا و اه و ناله هام شروع شد سعید خیلی حشری شده بود و مرتب میگفت که تو دیگه مال منی و فقط باید من بکنمت با این حرفاش بیشتر تحریک میشدم تازه داشتم باز میشدم که انگشتش رو کشید بیرون و گفت اماده منم با سر اشاره کردم اره و یکم ژل زد به کیرش گذاشت در سوراخ اروم فشار داد سرش رفت داخل یکم سوزش داشت و من دیگه ترسم ریخته بود یکم توی همون حالت عقب جلو کرد ولی تا ته نمیزد منم صدام بلند شده بود و هی تحریکش میکردم و یه دفعه کشید عقب و با تمام قدرت فشار داد دیگه جیغ زدم و چشمام سیاه تاریک میشد و حس میکردم اتاق داره میچرخه دور سرم سعید کامل کرده بود داخل و دراز کشید روم و اروم در گوشم گفت :عزیزم نگران نباش الان اوکی میشی
کم کم درد جاشو با لذت عوض کرد و خیلی بهم حال میداد وقتی بدنش باهام برخورد میکرد برام خیلی لذت بخش بود یه ده دقیقه ای بود که تلمبه میزد و بلندم کرد و به حالت داگی وایسادم و دوباره کرد داخلم و شروع کرد تلمبه زدن وقتی تو اون حالت تا آخر فشار میداد فکر میکردم الان از شکمم میزنه بیرون و همینطور اه و ناله میکردم که یه دفعه کشید بیرون دو طرف کونم‌و لپ هاشو باز کرد و هی میگفت که سوراخ تنگتو کردم دروازه و می خندید منم هی جم میکردم و دوباره بازش میکرد. این کار خیلی حال میداد و لذت داش بعدشم منو به پهلو خوابوند و تلمبه زد یه ده دقیقه که ابش اومد و ریخت روی شکمم و کنار هم دراز کشیدیم و ازم لب میگرفت و میگفت که مدت ها بوده دنبال من بوده ولی موقعیتش نبوده که بهم بگه بعدشم رفتیم حموم و اونجا هم یه بار دیگه سکس کردیم و بعد از اون دیگه از زنش جدا شد و دیگه نشد باهم باشیم 🥺پایان
لطفا داستان منو بخونید و نظرتون رو بنویسید ممنونم
نوشته: سامی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ردم و یه تیکه شیره خوردم که جلوش کم نیارم
یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه مهشید زنگ زد و گفت بیام خونش
خیلی هیجان و استرس داشتم رسیدم دم خونش ، در باز بود و رفتم تو
وارد که شدم دیزاین خونش خورد تو چشمم ، یه حالت سنتی و مدرنیته ، با اینکه مبل داشت اما پشتی و ملحفه سفیدی انداخته بود ، یه تیکه دیوار حالت خشت و کاهگلی و…
مهشید اومد ، کمی آرایش کرده بود و یه تاپ و یه شلوار استرج نقره ای تنگ پاش کرده بود و اگر کمی دقت میکردی لبهای کوصش مشخص بود
اومد جلو
-خوش اومدی ، خونم چطوره ؟
-قشنگه ، دهه شصت رو پیاده کردی
-مبل میشینی یا رو زمین ؟
-زمین راحت ترم
نشستم و مهشید رفت و برام شربت آورد و کنارم نشست
-ببین من اگر بخواهی حرفی ندارم ولی نمیخوام کسی از رابطمون بفهمه
با تکان دادن سر موافقت کردم و کمی باهم حرف زدیم
-مهشید جان من اینجوری زیاد راحت نیستم ، لباس خونگی داری ؟
-نه ، لباسهای منم که سایزت نیست ولی اگر دوست داری لباساتو در بیار
-آخه من شورت پام نمیکنم ، پام عرق سوز میشه
-پس فعلاً درش نیار
خندیدم
-چیه میترسی ؟
-نه ولی بزار اول محرم بشیم
-اگر موافقی بیا صیغه نامه بخونیم فردا بریم محضر تا صیغه ۹۹ ساله بخونیم
با تکان دادن سر موافقت کرد ، البته من آدم زیاد مذهبی نبودم و بخاطر مهشید اسم صیغه رو آوردم
مهشید از گوشیش متن صیغه نامه رو آورد و با هم خوندیم
-الان محرم شدیم ؟
-آره…
نزاشتم حرفش تموم بشه و دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و شروع کردم به لب گرفتن ازش
همونجور که لبهاشو میخوردم شروع کردم به مالیدن پستوناش ، پستوناش زیاد بزرگ نبود ولی مهم نبود ، مهم این بود که تونسته بودم مهشید رو مال خودم بکنم
نوشته: آرش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رو جاده چندتا ملق خوردم وقتی بلند شدم بدنم کوفته بود گیج بودم از همه چی چند نفر اومدن بلندم کردن یه کم حالم خوب شد دیدم نه پسره هستش نه خانمم بلند شدم راه افتادم سمت خونه زنگ زدم بهش گوشیش خاموش بود رسیدم خونه کلیدام نبود بر گشتم دنبال کلید گشتم پیدا نکردم زنگ زدم مادر خانمم که هانیه اونجا نیست گفت نه مگه خونه نیست گفتم نه گوشیش هم خاموشه کلید هم ندارم از همه جا امار گرفتم خبری نبود ازش رفتم تو‌ماشین کلی گشتم هرجا میدونستم سر زدم نبود هم اعصابم خراب بود هم نگران بودم یهو مادر خانمم زنگ زد گفت از بیمارستان زنگ زدن هانیه اونجاست ادرسو گرفتم منم رفتم دلهره گرفتم تا اونجا رسیدم تو‌بیمارستان تو اتاق سی پی ار بود گفتم چشه پرستار گفت قرص برنج خورده انگار فقط میدونم حالم بد بود بد تر شدم که یهو دکتر اومد بیرون گفت متاسفانه نتونستیم کاری بکنیم تموم کرد و دیگه داستان دادگاه پاسگاه اگاهی همه جا هم رفتم ولی از داستانش چیزی نگفتم گوشی همه چی چک‌کردن دنبال دعوای چیزی نبود از همسایه ها پرسیدن هم فایده نداشت خلاصه دوس نداشتم اینجوری شه اگه میموند نهایتش جدا میشدیم ابروشو نمیبردم
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به درآوردن لباس هاش.
کل لباس هاشو در آوردم فقط شورت و سوتین تنش بود. بدنش خیلی سفید بود.گفت حامد خجالت می‌کشیدم تا حالا کسی بدن منو ندیده گفتم من فرق میکنم چون شوهرتم اونم یه لبخند زد و گفت فدات عزیزم. بازم ازش لب گرفتم و دستهامو بردم زیر سوتین با سینه هاش بازی کردم. سوتین باز کردم چقدر سینه های خوشگلی داشت سایزش اندازه سینه های مامانش بود شروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه هاش. دستم کم کم بردم توی شورتش تا دستم به کصش خورد یه آهی کشید کصش خیلی داغ بود بلند شدم شورتشو درآوردم پاهاشو جمع کرد که کصشو نبینم گفت روم نمیشه نگاش نکن گفتم باشه باز سینه هاشو خوردم و با کصش بازی کردم. هر دوی ما خیلی شهوتی شده بودیم. منم کامل لخت شدم اما روش نمی‌شدم به کیرم نگاه کنه دستشو گرفتم گذاشتم روی کیرم گفتم باهاش بازی کن. اینقدر سینه هاشو مک زدم و با کصش بازی کردم که ارضا شد. بهش گفتم روی شکم بخواب. کون خوشگل و سفیدی داشت. روش خوابیدم بهش گفتم اجازه میدی از پشت بکنم گفت تا حالا انجام ندادم ولی شنیدم خیلی درد داره. گفتم اگر چربش کنم و کم کم بازش کنم دردش کمتر میشه. اما امروز انجام نمیدم میزارم یه روز دیگه که از اولش با سوراخ کونت بازی کنم که باز بشه. کیرمو گذاشتم لای پاش اینقدر گرم بود که حس میکردم داخل کصه. چند بار عقب جلو کردم آبمو ریختم روی کون و کمرش. با دستمال پاکش کردم رفتیم توی حمام بدنشو براش شستم اما پشتش بهم بود نمیزاشت کصشو نگاه کنم. از حمام اومدیم بیرون لباس پوشیدیم کمی صحبت کردیم بعد رسوندمش نزدیک خونشون. یک ساعت بعدش به فریبا زنگ زدم گفت لوکیشن بفرست دارم میام. براش فرستادم خودم رفتم خونه. وقتی اومدم فوری پرید توی بغلم چون چند روز منو ندیده بود دل تنگم شده بود.منم فوری لختش کردم بردم روی همون تختی که چند ساعت قبل دخترش لخت خوابیده بود.خودم هم لخت شدم پریدم توی بغلش لب گرفتیم و شروع کردم به خوردن سینه هاش همزمان با کصش بازی میکردم.دیگه صمیمیتر شده بودیم و راحت آه و ناله میکرد و می‌گفت حامد منو بکن قربون کیر شوهرم بشم.گفتم بیا روی کیرم. من خوابیدم اونم اومد روی کیرم.کصش حسابی خیس شده بود راحت کیرم رفت توی کصش با سرعت بالا پایین میشد و می‌گفت قربون کیر کلفتت بشم اینقدر حال داد که آبم اومد اما اون هنوز بالا پایین میشد که یهو یه آه بلندی کشید و ارضا شد.بعد کمی توی بغلم خوابیدم بلند شدیم رفتیم خودمون شستیم. اومدم نگاه گوشیم کردم دیدم مژگان چندتا پیام فرستاده نوشته حامد من علاقم بهت بیشتر شده تو رو خدا ترکم نکن. گفتم قربونت برم من تازه به عشقم رسیدم چرا ترکت کنم. گفتم صبح بیام دنبالت بریم باز همون خونه؟ گفت مگه تحویل ندادی؟ گفتم نه تا فردا ساعت ١٢ در اختیار منه. گفت باشه صبح بیا دنبالم. گفتم فردا باید کونتو افتتاح کنم اونم یه استیکر خنده فرستاد گفت بی ادبی نکن.
زیاد طولانیش نمیکنم اگر راضی بودید قسمت سوم هم میزارم که چجوری کون مژگان افتتاح کردم
نوشته: حامد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هم نیست.
خندیدم ژل بارونش کردم…کیرمو چندبار مالوندم کونش…سرش و گذاشتم دم کونش فقط یک فشار دادم ولی محکم قشنگ رفت توی کونش اونم تا نصفه…جیغ زد.گفتم ساکت صدا میره پایین…گفت بخدا کونم پاره پاره شد…گفتم درش بیارم…گریه کرد گفت آره در بیارش.نمیتونم تحمل کنم…کشیدمش بیرون جیغ دوم رو زد.بلند شد سر پا…با دستش کمرش رو گرفته بود…گفت علی بغلم کن نمیتونم وایستم…داره دلم پاره میشه.یک آن گریه اش بلند تر شد…گرفتمش توی بغلم…دوستان بدی کیر کلفت اینجاست ها…گفت نگاه کن چکارم شده…دمر شد‌.باور کنید،انگار کونش رو با چاقو بریدی جر خورده بود.خونی هم بود.خودمم ترسیدم…گفتم وای ببخشید پاره شدی…گفت حالا چکار کنیم…گفتم نمیدونم…باید بریم دکتر…گفت چی بگیم…گفتم میگیم رابطه پشت داشتیم اینجوری شده…کدوم دکتر؟گفتم من یکی رو میشناسم…تازه سوری رو بردم پیشش…گفت نه خیلی بده…از توی کمد سوری جون بهم نوار بهداشتی بدی…خودم بلدم چکار کنم…بار اول که رضا نامزد بودیم منو کرد…همینجوری شدم…اول بارم بود…گفت صفرت آزاد شد…خندیدم…گفت کوفت…نواربهداشتی بهش دادم چندتا پنبه رو آغشته به بتادین کرد شورتشو پوشید…بی حال بود…گفتم بیا بریم بیرون دور زدن…گفت کونم درد میگیره نمیتونم بشینم…بزار برای فردا…گفتم شام چی دوست داری برات بگیرم…گفت علی واسم پیتزا میخری؟گفتم هر چی دوست داری بگو…گفت من عاشق پیتزا هستم…گفتم چشم…ولی من بهش نگفتم…اگه میبردمش دکتر کونش کمه کم۴تابخیه می‌خورد… این ازون خانوم‌های ظریف مریف فنچ بود…پوستش نازک بود…گفتم فقط سر وصدا نکن…خودم میام پیشت…رفتم پیش بچه ها…گفتم من میرم بیرون…کوچولوهه گفت بابا من هم بیام…گفتم هر دوتا بیایید بریم…بردمشون چرخوندمشون…بردمشون گلخونه…یک‌کم کار داشتم انجام دادم…سمیعی اومده بود سرکشی…گفت مسوول گلخونه قارچها نیست…نیومده…گفتم زیادی فضولی کردی در رفت…گفت درش آوردی یا در رفت…کی بود؟گفتم برمیگرده میفهمی،کارگر گرفتی یا نه،؟گفت اکثرا معتادند… گفتم باشه خودم پیدا میکنم…گفت مامانشون کجاست که اینها پیش تو هستن…جولان میدی…گفتم با اسماعیل رفتن تهران مهمونی…گفت ایوالله جاش خالی نباشه…که فک کنم نیست…گفتم بلبل زبون شدی…گفت علی آقا چندساله با هم هستیم…گفتم نمیدونم…گفت هیچوقت به هم بی احترامی کردیم نکردیم که…گفتم مگه الان چیزی شده…گفت با کنایه حرف میزنی…گفتم دیشب چرا جاسوسی منو میکردی…کار خوبی نیست ها…گفت کار تو خوبه…هنوز خانومت نرفته بله دیگه…گفتم اولا من کاری رو بدون اجازه عشقم نمیکنم.دوما حریم خصوصی هر کس به خودش مربوطه.دوما زن صیغه ای منه…گفت عجب پس سوری جون میدونه…گفتم بله…سوری مریضه رفته تهران درمان…برای همین.من که نباید همه چیز رو بهت بگم…ببین توی این سالها تو امین من بودی مثل خواهر بزرگترم بودی…هیچوقت به چشم بد بهت نگاه نکردم…کاری نکن از هم ناراحت بشیم.بی برو برگرد اگه ناراحتی میتونی حق و حقوق تو بگیری بری…چون من از فضولی خوشم نمیاد…دید سمبه پر زوره ترسید معذرت‌خواهی کرد. رفتم طرف ماشین…گفت علی…آقاشو نگفت…گفتم کشمش هم دم داره…گفت علی آقا.اگه من نخوام خواهرت باشم چی…گفتم چی؟گفت خودت شنیدی…گفتم سن و سالت ازم بیشتره.من سن بالا حال نمیکنم…گریه کرد رفت توی ماشینش…دیدم دلشو شکستم…رفتم توی ماشینش.گفت مگه من چند سالمه؟.تو چون مدارکمو دیدی میدونی…ولی مگه زشتم یا بد تیپم…بخدا توی خیابون هنوز پسرهای جوون بهم تیکه میندازن…گفتم اونها دنبال شوگر مامی هستن…داد زد خیلی بدی.اصلا فک نمیکردم اینقدر کثافت باشی…خندیدم ها…گفتم لعنتی تو خوشگلی ولی من تا الان به تو حتی فکر هم نکردم…گفت پس فک کن.امشب بهت زنگ میزنم…اگه بر نداری ناراحت میشم…حیف تو نیست دنبال این روستایی ها هستی…من مهندسی آب و خاک دارم.ولی تو رو دوست دارم…منو نمیبینی.گفتم باشه ترش نکن…فک نمیکردم توی این دنیا کسی هم به من فک کنه.گفت خودتو دست کم نگیر.نصف کارگرای زن اینجا چون می‌بینند اصلا بهشون محل نمیزاری اینجا رو ترک می‌کنند.خودم شنیدم.به خودت برس.گفتم چشم.زنگ زدم فاطمه گفتم در چه حالی.گفت خراب درد شدید دارم.برگشتی برام دارو بگیر.گفتم چشم خوشگل خانوم.وقتی برگشتم با بچه ها شام خوردیم موقع خواب رفتم بالا…خواب بود…سر و صدا نکردم برگشتم.پایین نیم ساعتی با سوری صحبت کردم.جریان رو گفتم.گفت علی تو عجب آدمی هستی ها.گناه داره…خب دیگه نمیتونه تا ده روز باهات بخوابه.گفتم دیگه اتفاق افتاد.گفت صبح پدرش در میاد.گفتم چرا.گفت اولین باری که بخواد بره تخلیه کنه…از درد میمیره.ببرش دکتر.گفتم چشم.هنوز قطع نکرده بودم.سمیعی اس داد برو اینستاگرام.رفتم اونجا.نامرد چندتا عکس بدون چهره برام گذاشته بود.چی کوسی داشت بزرگ و تپل.سینه های قشنگ.خیلی عکس بود.گفتم این خودتی یا از اینستا شکار کردیشون.نوشت بی ادب دستبند و النگوهامو نمیبینی مگه؟
گفتم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ری جونت آروم بکنیم ها…من تا الان همچین چیزی توی عمرم ندیده بودم…خندیدم…
گفتم .بیا دراز بکش الان…گفت نمیخای بخورم برات…گفتم چرا خیلی هم میخام…گفتم من الان میخام کوس نازتو بخورم با اون زبون گنده اش…گفت میخوری برام…گفتم آره سکس دوطرفه راضی باشی قشنگه دیگه…گفت مرسی. اون سگ پدر اصلا نمی‌خورد برام…ببین فاطی جون اونو ولش کن با من باش خب…دراز بکش…خوابید روی مبل جفت سینه هاشو گرفتم توی دستام…چقدر سفت و نرم و گرم بودن. چوچوله بیرون زده قشنگشو مکیدم توی دهنم.ناله می‌کرد.وای خدا چقدر خوبه…بخورش عزیزم بخورش تموم نمیشه همش مال خودته…محکم بخورش…پاهاشو دادم بالا‌وسوراخ کون تنگه تنگش رو زبون زدم.کیف کرد.زودی برگشت طرفم…چندتا بوس منو کرد…گفتم دوست داشتی…گفت خیلی خوبی…من‌ درکم کردی…دلم می‌خواست اینو حس کنم…چطوری؟وقتی مردها کون رو لیس می‌زنند… زبون نرمشون بره توی سوراخ کون…چقدر خوب بود…مرسی مرسی.علی جون…پاشو کیر گنده آتو برات طوری بخورمش که اصلا فرصت گاییدنمو نداشته باشی…واقعا ساک میزد ها.وقتی لامصب زبون به زیر خایه هام میزد وکونمو زبون میزد تازه فهمیدم حسش چی بوده…سر کیرمو عین بستنی بزرگ میمکید ولیسش میزد…گفتم آخه الان آبم میاد بسه دیگه…گفت نه بزار بیاد بریز دهنم میخام آبرو بخورم…خداییش کیف کردم…دوباره مشغول شد‌‌ خوب ساک میزد…گفت.هر وقت اومد بریزش دهنم…گفتم باشه عزیزم…چندتا تلمبه قشنگ زدمو داشتم آبرو می‌آوردم… که خودش کیرمو محکم گرقت دستش…بیشتر داد توی دهنش میخواست خفه بشه…اما ادامه داد…همون لحظه آبم اومد پاشید ته حلقش…همه رو قورتش داد…چند تا سرفه شدیدهم کرد…گفتم وای چی شد…با سرفه گفت نترس یک‌کم پرید توی ریه هام…طوری نیست…رفت دهنشو شست…با دستمال کیرمو پاک کرد…گفتم ببخشید خودت گفتی…گفت اشکال نداره خودم دوست دارم… گفتم ولی دلم میخواست بکنمت…گفت میکنی عشقم…عجله نکن…چون خودم خواستم بار اول آبتو با خوردن بیارم که موقع کردن…حست فقط با کوسم باشه نه جای دیگه… وزود ارضا نشی…خوب منو بکنی.که چندساله کیر ندیدم…رفتم دستشویی برگشتم…روی مبل بود لخت بود…نشستم کنارش…اومد نشست روی پاهام.لخت بود.خودش توی بغلم بود دستشو برد پایین با سر کیرم بازی می‌کرد… لبهای قشنگی میداد.گفت علی جون یکبار دیگه با زبونت کونمو لیس میزنی خیلی خوشم اومد…داگی بشم…گفتم بشو…لامصب چه کونی داشت…گفتم باید بهم بدی بکنمش خیلی سوراخ تنگیه…گفت بخدا پاره میشه بدبخت میشم…بد کیرت کلفته…مخصوصا سرش.‌همینجور چند دقیقه ای لیسش میزدم…کیرم دوباره از آه وناله فاطی شق شده بود…بلندشدم سرپا…گفتم داگی نگهش دار…وقت کردنت رسیده…گفت بکن کیف کن…نوش جونت…با آب دهن خیسش کردم.سرش و گذاشتم در سوراخ کوسش فشار دادم نمیرفت داخلش…با یک فشار زیاد مانع رد برداشتم…انگار نه انگار که یم شیکم زاییده…کوس تنگ و پلمپ…آخ بلندی گفت…میگفت وای وای عجله نکن…فشار نده خب نمیره توش…اون که اینقدر سرش کلفته…میخای منو بکشی…وای مامان…گفتم جانم چته خودتو خوردی.گفت علی جان بخدا نفسم گرفت…کشیدمش بیرون…قورپی صدا کرد…گفت وای راحت شدم…داشتم دو تیکه میشدم.عه چقدر کلفته…لامصب کله اش که می‌رفت داخلش…احساس شقه شدن بهم دست می‌داد… دوباره تف زدم…قشنگ کونشو فیکس توی دستام نگه داشتم…گفتم تکون نخور خب…گفت فقط جون مادرت آروم.عزیزم من مال توام خوب بکنش…ولی آروم بکن بزار بهش عادت کنم.چندساله ندادم درد دارم…دادم داخل به حرفش گوش ندادم…نصفشو فرو کردم توش…گفت نه تو رو خدا نه…چقدر بد کلفته لذتی برام نداره…دارم عذاب میکشم…درش آوردم… گفتم بیا بشین روش اگه لذت نبری که قشنگ نیست.خودش اومد نشست روش…گفت نه نمیشه سرش که میره داخل انگار میخام دو نصف بشم…گفتم بیا دراز بکش خودم آروم بکنمت…گفت باشه.دراز کشید فرغونی زدم داخلش محکم گرفتمش…سنگین گاییدمش هر چی آه وو ناله کرد حتی فحشم داد ولش نکردم…کوسش روون شده بودابم دیگه به این زودی نمیومد…ولی خودم کشیدم بیرون…گفتم قنبلش کن…گفت دردم میاد نمیخام…گفتم باید بدی تا عادت کنی…قرار نیست زجرم بدی که…گفت بخدا پاره شدم…هم قدش بلنده هم کلفته…گفتم لوس نشو دیگه…داگی کرد… کوسش خیس بود ولی آب دهن زیاد زدم…دادم داخلش کمرش و محکم گرفته بودم …دیگه کنترل هیجانم دست خودم نبود…تنگ بود سفید بود خوشگل بود.همه به یک طرف.‌اینقدر صدای ناله و داد و بیدادش قشنگ بود که کفم برید…چنددقیقه شلاقی کردمش و آبم اومد ریختم روی کپل های کونش…دمر ولو شد روی مبل…گفت خدا لعنتت کنه که به اندازه ده سالی که زن اون وحشی بودم…توی ده دقیقه منو کردی…دیوانه ای ها.‌سیر نمیشی از کوس…گفتم چطور بود…گفت افتضاح…دهن کوسم اندازه قابلمه باز شده…خندیدم…گفتم فردا برات جبران میکنم…غصه نخور…گفت ببینیم و تعریف کنیم.سرحال و خوشحال بلند شدم رفتم که برم خونه…دیدم این زنیکه سمیعی هنوز منتظره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه گفتی ناخودآگاه چیزی دیدم که نباید میدیدم…خندید.گفت قسم نخور تو هر حرفی بزنی راستو دروغش از صدات و نفس کشیدنت معلوم میشه…
اشکال نداره من که چندسال قبل بهت گفتم برو سفر خارجی دلت باز بشه…برو اونجا اگه خواستی منم میام…حال کن بیا.خودت نرفتی…ولی توی ایران نمیشه…تو شوهر و پدر خیلی خوبی هستی…من از خودم با خبرم…امروز دکتر در مورد ترمیم صورت و زیبایی بهم گفت…حتی گفت تو هم راضی هستی…اشکال نداره من انجام میدم…بهم گفتن زیباتر میشم…من میدونم که از اول هم تو راضی به ازدواج با من نبودی فقط به اصرار پدرت که با پدر من دوست بودن باهام ازدواج کردی…تو خیلی خوبی تو این سالها اصلا به روم نیاوردی…ولی من بهت اجازه میدم…اگه دلت خواست تو هم مدتی با خانوم خوشگلی ارتباط داشته باشی…گفتم داری منو امتحان میکنی…یا فک کردی توی این سالها به اجبار باتو بودم…خدا فقط میدونه توی این دنیا کسی رو اندازه تو دوست ندارم…همه چی که زیبایی چهره نمیشه…تو مادر بچه هامی.گفت راستشو بگو چکارت شده…پکری.دلت بهم ریخته صدات عوض شده نفس کشیدنت فرق کرده…منو دوستم داری شک ندارم…و چون دوستم داری نمیخوای بهم خیانت کنی.توی دو راهی گیر کردی…آروم پتو رو کشیدم روی صورتم.گفت جانم آقاییم خجالت کشید.قربونش برم…باشه دیگه چیزی نمیگم…خودت خواستی بگو…زیر پتو بودم.خودم از خودم بدم اومد…چون خانومم هم زرنگ بود هم خوب بود…بعدشم از اول زندگی کنارم بود.روزگار سختی لحظه ای تنهام نزاشت…الان خیلی نامردیه…گفتم شاید خدا میخاد منو امتحانم کنه…خودم از زیر پتو اومدم بیرون تو چشمام…کوچولو خیس بود…بهم نگاه کرد بوسش کردم…خندید.اشکم آروم ریخت.پایین…اصلا نمیدونم برای چی…برای خودم برای اون…تو زندگی اصلا مشکلی نداشتم…فقط خودم میدونم بی حیا شده بودم…آروم با گوشه ناخون بلند و قشنگش اشکمو برداشت.گفت هیس بگیر بخواب…چیزی نگو.گفتم خیال بد نکنی ها.من هیچ وقت تاالان بغیر تو با هیچ زن ودختری نبودم.و نیستم.گفت کی بوده که از دیشب ذهنت رو بهم ریخته…فاطی زن رضا رو دیدی…دلت خواسته…چی دیدی…بهم بگو…گفتم نمیخوام نمیگم…خندید.گفت خیلی چیزی بوده که جر واجرم کردی.هیجان زده بودی.گفتم لخت بود توی حموم بود در باز بود دیدمش…من تا الان ازین گوها نخورده بودم…گفت ازت خبر دارم.عزیزم ما۲۰سالمون بود که ازدواج کردیم…از اون موقع هم فقط کار کردیم.کی وقت کردیم به خودمون برسیم…و لوس بازی در بیاریم…دیشب وقتی رسیدی خونه رفتارت دست خودت نبود…گفتم بخشید خب.دیگه حرفی نزن…گفت دلت میخواد بکنیش.گفتم سوری خرابم نکن دیگه… میخای الان از خجالت پیشت سکته کنم بمیرم تا راحت بشی…گفت خدا نکنه زبونت و لال کن…جدی گفتم…دوست داری بکنیش به جون بچه ها ناراحت نمیشم…فقط زودی ولش کن حامله نشه پاگیرش نشی…بهش پولی بده بزار بره پی زندگیش…میخوای من بهش بگم…گفتم ای وای نه…نگی ها…گفت من بگم که بهتره.زودتر راه میاد…گفتم پس تو چی…گفت بزار چند وقت استراحت کنم…اصلا با اسماعیل میرم تهران یکماهی اونجا برم پیش همین دکتره که گفت…گفتم فقط نرو خونه آبجیت…برو هتل…نه مسافر خونه…هتل خوب…گفت هر چی تو بگی…گفتم با ماشین خودت برو اونجا ماشین زیاد لازمتون میشه…در ضمن اسماعیل پسرمه که پیش خودم کار میکنه…۲۰سالشه.و خیلی زرنگه…گفت تو عشق و حالتو خوب بکن که برگشتم.خیلی لازمت دارم.گفت مرسی…عزیزم…قربونت بشم دلت نشکنه ها.ببین خودت گفتی…نفرینم نکنی ها.گفت نه دیوانه برو کیف کن…فقط هول نکنی پاره پوره اش کنی…فک کنه تو کوس ندیده ای…خندیدم…باورش براتون سخته.و فکر می‌کنید این حرفها زاییده یک ذهن مریض و کوسخول شده است…اما مهم نیست که باور کنید یانه…حقیقتی که توی زندگی من بوده و هست…من واقعا خانومم رو دوستش دارم‌.چون بی‌نظیر مهربونه…اون روز تا غروب پیشش بودم.خانوم سمیعی زنگ زد گفت برای بازرسی ماهانه از بهداشت میان.من هم ساعت۶میام شما هم بیا…گفتم چشم.خوابیدم ۵بلند شدم یک تیپ زدم رفتم مجموعه…وقتی رسیدم سمیعی هم رسید تیپ مکش مرگ ما زده بود…رفتیم داخل…چند دقیقه نشده بود که مهمونها و بازرسها رسیدن…میخواستن یک مجموعه عین مال ما بسازند برای نمونه کار از جهاد کشاورزی اومده بودن بازدید و سرکشی…و دیدن کار و بازده ما…میدونستم تا۸یا۹شب طول میکشه…زنگ زدم خونه گفتم من ممکنه دیر بیام از جهاد کشاورزی اومدن…بازرسی…شما شام بخورید…من با اینها هستم…تقریبا۹و نیم کارمون تموم شد.هیات۴نفره بودن با ۴تااز همکارای جدید…ولی من محض احترام قبلش دستور شام داده بودم…برای خودم و سمیعی.حتی نگهبان و فاطی…شام آوردن خیلی معاون جهاد ازم تشکر کرد…و جاتون خالی بود…اونها که رفتن…من سمیعی رو فرستادم که بره…به نگهبان گفتم اونجا رو تمیز کنه…خودم هم رفتم سراغ فاطمه خیالم هم از خانومم راحت بود…دیدم شام خورده.منو دید اومد جلو اینبار خودم دست دراز کردم دست داد…گف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خانوم منه…برو توی سوئیت طبقه بالا.گفت وای چیه باز دلت وسط هفته چی میخواد…شق کردی
گفتم قربون خانومم بشم ازم نپرس حالم خیلی خرابه…گفت باشه.خونمون بزرگه ولی من برای عشق و حال خودمو خانومم چون بچه ها بزرگ شدن یک سوئیت خوشگل و۶۰متری با تمام امکانات. فول کامل اونجا ساختم…وقتی بریم بالا بچه ها اصلا اجازه اومدن ندارند…کاری داشتن تلفنی زنگ می‌زنند…رفتیم بالا.گفتم من چندتا دود سنگین میزنم تو برو دوش بگیر اون کوس و کون نازت رو صفا بده…البته حمام ما مستره.وان و تمام قضایا…شیشه هاش مات هستن…گفتم در رو نبند کوستو ببینم…گفت دیوونه شدی علی ؟گفتم بدجوری…نشستم نعشه کردن.معتاد نیستم ها اشتباه فک نکنید هفته ای یا ده روز یکبار قبل سکس خوش میاد…ولی دو روز قبل سکس داشتم.زنم میدونست گفت علی تازه تراشیدمشون گفت صافش کن اون کوس نازتو…و کون یادت نره.گفت علی جون دیگه…بخدا نکنی کونم فردا مدرسه بچه ها جلسه است نمیتونم زیاد بشینم…گفتم سوری جونم مگه دوستم نداری امشب حالم خرابه میخوام چندبار بکنمت…خندید گفت پس خدا بهم رحم کنه.عمدا جلوی در کونشو طرف من جولان میداد…وافوری چندتا دود سنگین گرفتم خیلی زود منو گرفت…اون هم اومد بیرون…خشکش کردم ودرازش کردم روی تخت از سر وسینه شروع کردم بوسیدن و لیسیدن تا کوس وکونش…وحشتناک میخوردم…میگفت وای علی جان.به خدا کوسم درد گرفت محکم نکش توی دهنت…قربونت بشم…وای چکار میکنی چقدر هولی…مگه بار اولته که کوسمو دیدی…جان وای علی با انگشتت بکن توی کوسم…یک انگشت کردم کوسش یکی کونش.گفت علی جون انگشتت کلفته سوراخم سوخت…گفتم الان آتیشش میدم صبر کن…گفتم پاهاتو بده بالا تا کوس نازت خوب بزنه بیرون…گفت خوب خیسش کن چون سرش مث مار کبری کلفته اولش جر میده منو…گفتم سوری جون خیلی محکم بکنمت دردت میگیره؟گفت خیلی…ولی همچین بکن تاعقده دلت خالی بشه.و گریه من در بیاد.بوسیدمش…گفتم فرشته ای به خدا…خندید پاهاش بالا بود.رفتم روش نشانه گرفتم کیر رو چندبار کشیدم ورودی کوسش.با یک فشار محکم‌ دادم داخلش.جیغ زد.وای خدا پاره کردیم…لباشو با لبهام گرفتم تا صداش زیاد بیرون نیاد.توی بدنم زیر دست وپام عین آهوی شکار شده توسط پلنگ اسیر بود.کیرم تا تهش تو کوسش بود…محکم و قدرتی سریع میکردمش…نق و نوق میکرد.لبهاشو از لبهام بیرون کشید.گفت آخ وای علی چقدر بی رحمی…قربونت بشم.دهن کوسم پاره شد…کیرت مستقیم میره توی رحمم بعدا بیرون میاد.سینه اشو گرفتم دندونم فشارش دادم…خیلی گنده و قشنگن…تندتر گاییدمش.گفت وای خدا میخواد منو امشب بکشه…چت شده عزیزم.گفتم هیس فقط کوس بده.خب…گفت بکن هر جور دوست داری بکنش.گفتم چشم…جفت پاها رو جمع کردم کنار هم دادم یکطرف صورتم…کوسش تنگتر شد…شیره هم اثر کرده بود. عرق از سر و روم می‌ریخت روی بدنش…دوباره کردم توش…توی این پوزیشن کوسش تنگتر بود.دیگه ناله می‌کرد… از روی بدنش بلند شدم.گفتم برگرد کونتو قلمبه کن…بلند شد روی دو زانوش خودشو بلند کرد.گفت فدات بشم الان مست کوسی…یکوقت نکنی توی عقبم دردم زیاد میشه ها…بزار شب جمعه که فرداش تاظهر خوابم ماشالله سر کیرت گنده است.کوسم به زور تحملش میکنه.کون که دیگه طاقت نداره…گفتم نترس فقط کوس میخام.گفت بکنش…اینقدر قشنگ کمر رو قوس داد گودش کرد کوس قلمبه شد طرفم…من هم فقط با یک آب دهن خالی کردم توش…ولی خیس بود کوسش آب انداخته بود…باور کنید بالای یکربع سرعتی کردمش…ناله می‌کرد وخواهش می‌کرد تمومش کنم…وقتی آبم اومد.کشیدم بیرون.آبم چنان پاشید که از روی سرش رد شد پاشید روی بالش و روی تخت…آه کشیدم.گفت جانم قربونت بشم.مث شیر میکنی کیف میکنم…دردم میاد ها ولی کیفش بیشتره…علی خیلی کوسمو دوست داری…؟؟گفتم خیلی…بدنت تکه…گفت ولی توکه بدن زن دیگه ای رو ندیدی.یا دیدی،؟،گفتم دیدم زیادم دیدم.ولی تو تکی.گفت کجا دیدی،؟گفتم صدبار باهم فیلم سکس ایرانی خارجی دیدیم دیگه…گفت اونها فیلمه…گفتم چی فرقی داره کوس کوسه کیرم کیره دیگه…گفتم اگه بازم بخام بهم میدی…گفت بگم نه تو ناراحت میشی. گفتم من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم.گفت پس بریم حموم.اخه یک‌جوری اولش منو کردی…میدونی باور کن نمیتونم راه برم ته کوسم سر شیکمم میسوزه…از تو جر خوردم…گفتم خدا نکنه منو نترسون دیگه.گفت علی به جون خودت راست میگم…گفتم نیا حموم بخواب بعد صبح برو…گفت نه میام زود خودمو بشورم بیرون بیام…هر جور بود خودشو شست…معلوم بود واقعا درد داشت.دلم میخواست بترکه…گفتم ببخشید بقران معذرت میخام عزیزم…عجب غلطی کردم ها خداجون…گفت نترس قربونت بشم چیزی نیست طبیعیه.مال تو گنده است اولش محکم رفت تاتهش اونجا از تو جرم داد…صبح که بیدار شدم دیدم بیداره.گفتم چیه عزیزم.گفت راستش اصلا دیشب از درد نتونستم بخوابم.گفتم ای بابا.خدایا کمکم کن.خانومم چکارش شده…به زور صبحانه دادم بهش…تا ساعت۹که همه دکترها باز بشن معطل

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه میدونم خوب نیست ولی انشاالله که بهتر میشه یک کمی تحمل کن…
میدونم که شام نخوردی خانومم برات فرستاد…گفت خدا خیرش بده…به قرآن از ظهر که دیدمت ذوق مرگ شدم دارم میام اینجا…منتظر صاحب خونه ام بودم…از سر زمین برگشت اومد.حساب کتاب کردم یکمی پول دستش داشتم گرفتم اومدم…باور میکنی حتی چایی هم نخوردم…دایی جان.گفتم جانم…گفت تو رو خدا منو بیرونم نکنی ها اگه نه بدبخت میشم…جایی ندارم برم…نمیخواد بیمه ام کنی…فقط بزار بمونم…خندیدم…گفتم دیوانه اگه میخواستم بیرونت کنم چرا بیارمت…گفتم نگاه کن…بین گلخونه ها.ما الان اون وسط دوش ساختیم برای کارگرها بهداشت دستور داده…ولی چون همه مرد هستن…بیا الان شامت رو بخور…تا من پیش نگهبانها هستم تو برو دوشت رو بگیر تمیز بشی موهای قشنگت ژولیده شده…گفت به خدا دایی ببخشید ولی ده روزه دوش نگرفتم…مامانم راهم نمی‌داد خونه اش…صاحب خونه گفت شوهرم جوونه نمیشه توی خونه ما بری حموم…توی شهر هم اومدم…نه حوله داشتم نه پول حموم…زد زیر گریه گفت دایی من خیلی خیلی بدبختم…گفتم خدا نکنه…بخور شامتو…تا بعد بریم ببرمت برو دوش بگیر بیا راحت بخواب…این پتو متو هات رو هم همه رو بنداز دور…فردا بریم برات کمی لوازم بخرم…بعد تمیز باشن.گفت مرسی…نشست شام خوردن…چقدر طفلکی گرسنه بود.خیلی زیاد…آدم دلش می سوخت براش…این وقتی زن اون رضای لعنتی شد.هنوز دبیرستان می‌رفت… که چون شوهرش دادن نذاشتن ادامه بده…همچین با ولع می‌خورد… اصلا نمیشه در موردش حرف زد…خودش سفره کوچیک رنگ و رو رفته ای داشت…جمعش کرد…یکم دیگه مرتبش کرد…گفتم بیا بریم…بردمش جای ورودی پکیج و گرمخانه اصلی مجموعه…گفتم جالب نیست اما خیلی برای دوش گرفتن تمیز و خوبه…گفتم شامپو صابون هست استفاده کن…رفت داخل من لامپو روشن کردم رفتم توی دفتر نگهبانی…دوتا نگهبان اونجا همیشه بودن.که هر۱۲ساعت شیفتشون عوض میشد.رفتم دفتر نگهبانی گفتم کارگر جدید دارم مهمون منه.قبلا اینجا بوده رفته.فامیله…مسؤول سوله قارچه…فقط خانومها…حواست باشه بهش بی احترامی نشه…نونی چیزی خواست براش بگیرین…بنویسد جزو هزینه های روزمره دفتر.صفحه براش جدا کنید…خودم پرداخت میکنم…فقط اونجا سرکشی نمیخاد برید…فقط مسؤول فنی گلخونه ها بزارید بره.و خانوم مهندس مسؤول گیاه پزشکی…گفت چشم…گفتم اینجا ژیلت ریش تراش چیزی نداری…گفت من نه.ولی میدونم محمود پسر عموم توی کمدش همیشه داره.بعد از شیفت همیشه دوش میگیره.نامزد داره تمیز باشه میره خونه نامزدش…گفتم باز کن در کمدش رو.گفت قفل نیست چیزی توش نیست…در رو باز کردم…فقط لوازم بهداشتی توش بود…ژیلت پلمپ ازین ارزونها چندتا داشت…دوتا برداشتم رفتم سراغ فاطمه…در حموم رو زدم.گفت بله.شمایید دایی.گفتم آره نترس.بیا اینها رو بگیر…آروم لای در رو باز کرد دوتا ژیلت دادم بهش…گفت وای خیلی ممنون…دستت درد نکنه…برگشتم برم توی نگهبانی…دیدم متوجه نبود.که در خوب بسته نشده…آخه حموم صحرایی بود دیگه…مخصوص مردها بود دیگه…کسی هم اهمیت نمی‌داد درب خوب بسته میشه یانه…بیرون نورش کمتر بود ولی داخل حموم که کوچیک هم بود خوب روشن بود…یک رخت کن کوچیک بود با جا حوله ای و فقط دوش معمولی…پشتش به من بود بدن سفید ونرم و نازک وتپلش قشنگ دیده می‌شد… موهای کوتاه پرپشتی داشت مشکی مشکی…خیلی جذب بدنش شدم اصلا نتونستم از دیدنش دل بکنم…ژیلت و باز کرد…اول از زیر بغلهای نازش شروع کرد تراشیدن…چقدر ناز شد وقتی تراشید.حتی موهای روی ساعد های دستاش رو هم تراشید…رفت سراغ ساق پاهاش چقدر مو داشت…پرپشت.این ده روز بیشتر بود دوش نگرفته بود.یا اگه گرفته بود شاید یکماهه هم بیشتر بود نتراشیده بود…بخدا وقتی تراشید پاهاش عین بلور می‌درخشید… تا اون موقع شورتش که خیلی هم کهنه و رنگ و رو رفته بود.تنش بود بیرون در نیاورده بودش.ولی خدا میدونه که این کیر گنده و کله گربه ای من…اندازه دسته بیل شده بود…آخه هم جوون بود هم خوشگل…بعدشم هی می‌شست و هی آب میکشید رنگ باز می‌کرد… ژیلت دوم رو باز کرد کوس رو بتراشه…بی‌پدر از موهای سرش بیشتر بود…واقعا عین پشمهای بز های سیاه بود پر مو…کوس ناز و کوچیک و تپلی داشت…ولی این سیاهی روی پوست سفیدش تضاد زیاد و قشنگی ایجاد کرده بود…آروم آروم تراشید…بخدا آخرش دیگه ژیلته جواب نمی‌داد کند شده بود…ولی وقتی تمیز شد…کوسش چقدر ناز بود‌…خاک تو سر اون رضای بی عرضه که همچین کوسی رو پر داده بود.تمام سفید فقط کمی جلوی کوسش تیره بود.چوچولش عین یک زائده کوچولو یا زبون کوچولو از لای کوسش بیرون بود.اینقدر مشغول نظافت بود اصلا متوجه نگاه من نبود،هنوز موهای کونش مونده بود پشتش رو طرف در کرد.مدل توالتی نشست…آینه کوچولویی که توی طاقچه حموم بود رو برداشت گذاشت زیر کونش مشغول تراشیدن شد…وای که چه کونی شد تپل سفید گنده…بعدشم مشغول شستشوی کامل بدنش شد.و من رفتم بیرون…یک ربع ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فامیل دور و نزدیک

#مرد_متاهل #اقوام

سلام.به همه دوستان شهوانی…علی هستم۴۶سالمه.متاهل هستم۴تاهم بچه دارم۲پسر ۲دختر.همسرم رو هم دوست دارم خیلی…۴۳سالشه وخیلی هم زشته ولی دوستش دارم چون بامحبته و مادر خوبیه ولی خداییش اندامش بیسته.فقط به قول رفیقم میگه روی صورت بعضی زنها باید پتو بندازی بکنی تاسکس بهت خوش بیاد😜 .طفلکی چون ۵تا زایمان داشته‌ها ۴تاموندن۱مرده‌‌.و برام کار زیاد کرده پیرتر دیده میشه.بماند داستان مال خانومم نیست…حالا چرا گفتم کار زیاد کرده…چون من شغلم…پرورش کشت گلخانه ای هست…۲هکتار زمین بسیار مرغوب با آب زیاد کشاورزی سهم ارث من شد.و من با وامی که گرفتم گلخانه زدم.و الحمدلله الان نزدیک۲۰سال رد شده چندین تا گلخانه برای کشت…همه نوع محصولات کشاورزی دارم.و حتی بخاطر کیفیت خوب صادرات هم دارم.پس وضع مالیم الان خیلی خوبه…حتی برای خانومم که مدرک تحصیلی پایین داره هم ماشین خوب شاسی خریدم.بقیه عمرش رو کیف کنه…ما بینهایت هم رو دوست داریم…شاید باور کسی نشه…همیشه خودش میگه علی جان قربونت بشم…هر وقت دلت دختر خوب و جوون خواست برو ترکیه…فقط ترکیه کیف کن بیا…توی ایران نه…من هم گفتم عزیزم پیاز همه جای دنیا یک شکله…کوس هم همه جای دنیا همین شکله…و اون میخنده…قربون خنده های بد ترکیبش بشم…جدی میگم ها…بی نهایت خوبه…خیلی هم روزی داره…از وقتی زنم شد و بچه آورد… روز به روز پولدارتر شدیم…اما بقیه ماجرا که واقعی هم هست.فقط اسمها عوض شدن…ما باید کارگر زیاد داشته باشیم…کارگر ثابت…و من الان نزدیک۲۰نفر ثابت و۳۰تا هم متفرقه پیشم کار می‌کنند… وچون حقوق خوب میدم وچون ۲۰تای اصلی بیمه هستند…دولت هم هوای منو داره.و جدیدا یک وام بسیار عالی گرفتم…و یک سالن پرورش قارچ بزرگراه انداختم…و حتی برای بار اول بازدهیش عالی بود…دنبال کارگر ثابت بودم.فقط خانوم…چون نمیشه زن و مرد داخل یک سالن مختلف باشن…زن و دختر مردم رو کنار پسر و مرد بیگانه تنها بندازی و بری…پس چون کار قارچ سبک‌تر بود فقط کارگر زن میگرفتم…سرمون شلوغ بود.خانومم گفت علی تو برو دنبال ندا دختر بزرگمه کلاس دهم بود پارسال.گفت سرویسش زنگ زده تصادف کرده نمیتونه بره دنبال بچه ها…دخترم الان یازدهم… ببخشید در ضمن این ماجرا واقعی و مال پارسال هست و تا امسال هنوز شکر خدا برقراره و ادامه داره…پسرهام یکی سربازه و یکی دیگه کمک دستمه…ولی دختر کوچیکه کلاس پنجمه…رفتم دنبال دخترم مدرسه نمونه دولتی میره…مسلما محل کار ما بیرون از شهره…دیدم دم در مدرسه شلوغ شد…و یک آن یک خانوم زیبایی به چشمم آشنا اومد…ولی زود صورتشو برگردوند…نفهمیدم کی بود…دم مدرسه منتظر بود…دخترم سریع سوار شد…سلام داد گفت بابا شناختیش؟گفتم کی بود.چقدر به چشمم آشنا.بود.گفت فاطمه زن پسر عمه رضا بود دیگه…که طلاق گرفتن…بعضی وقتها قایمکی قاچاقی میاد دیدن دخترش مونا…این فاطمه کی بود دختر بدبخت بی کس وکاری که پدرش از بچه گی این روی مادر این زن میگیره و ننه اینو طلاق میده…وننه این هم مث خود فاطمه کون بزرگ سفید و فوق العاده زیبا بود…ولی جدا شدن و اونم رفت شوهر کرد…و این بدبخت از اول آلاخون بالاخون خونه ناپدری و نامادریش بود.هیچ وقت درست زندگی نکرد…عروس آبجی شارلاتان من شد.و برای پسر لاشی خواهر من که معتاد شد وقاچاقچی هم هست و الان زندان سنگین افتاده…یک دختر آورد بنام مونا…که همسن دختر منه…اینها کم سن بودن ازدواج کردن…البته خواهر من سن سگ رو داره که نوه هم داره…همین پسرش از من ۵سال کوچیکه…آدم دزد و لا ابالی و ارازل اوباش… همین فاطمه بدبخت برای من چندسال قبل کار می‌کرد حتی بیمه هم داشت.ولی جدا که شدن از پیشم رفت.یعنی اونها ترسوندنش…من الان چندساله با این خواهرم حرف نمیزنم…چون همین پسر کسکشش ازم دزدی کرد خبر نداشت که تمام سالنها و انبارم دوربین درجه یک داره.من با تمام وجودی که همیشه کمکشون میکردم و تمام سیفی جات و سبزیجاتشون مجانی بود.کار میدادم بهشون باز هم ازم دزدی کرد…انداختمش زندان…ولی زندان الانش برای مواده…حقشه کوسکش…این بدبخت بی پدر مادر رو کتکش زدن…بچه اش رو ازش گرفتن خواهر جنده من بزرگش میکنه…مهریه ندادن بهش…طلاقشم دادن…و حتی نمیزارند بچه اش رو هم ببینه…بنده خدا رنگش پرید وقتی دید من متوجه اش شدم و دخترم نشونش داد بهم…وقتی از سر چهارراه ماشین رو دور زدم برگشتم برم طرف گلخونه ها.میخواستم دخترم رو هم ببرمش.خودش اومد طرف ماشین دست بلند کرد.نگه داشتم.دخترش کنارش بود هر دو سلام دادن.هنوز به یاد قدیم که چون شوهرش بهم دایی میگفت این هم زنش بود دیگه.این هم اون موقع بهم دایی میگفت.بهم گفت دایی تو رو خدا مادر رضا نفهمه من اومدم دیدن مونا دخترم…بفهمه کارم زاره.گفتم دایی جان من اصلا چندساله باهاشون صحبت نمیکنم.مونا میدونه دیگه.مگه نه مونا.گفت دایی بخدا من هم بهش گفتم.باور نکرد می‌ترسه از مامان بزرگم.گفتم بیا ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من همجنسگرا هستم (۱)

#مرد_متاهل #گی

روابط جنسیم یه کم عجیبه
یه گی دوطرفه ی دوجنس‌گرای متاهل
۱۵ ساله ازدواج کردم و یه بچه ۱۲ ساله دارم ، مثل خیلی ها از بچگی با همجنس بازی آشنا شدم و همه مدلی رو تجربه کرده بودم ، از ساک زدن ۶۹ با بچه محل ها ، تا فاعلی برای یه بیغیرت ، تا سکس تو دستشویی سینما ، ساک زدن و دادن تو سواری و ساک زدن واسه راننده خاور غریبه و …
ولی یه پارتنر از نوجوانی بود که رابطه ی خوبی باهاش داشتم که اونم متاهل و ۲ تا بچه داره ، ۸ سال پیش دوباره رابطه رو شروع کردیم ، همه مدلی باهم بودیم از دوطرفه تا مفعول خاص بودن و ساک و … ولی دیگه این اواخر رابطه مون بیشتر اینجوری بود که برای هم ساک می‌زدیم پوزیشن ۶۹ بعد که من حسابی حشری میشدم به دوستم کون میدادم .
تا اینکه بنا به دلایلی دیگه از هم جدا شدیم و یک سالی میشه که باهم رابطه نداریم .
در تمام مدت این سالها هیچ رابطه ی احساسی نداشتم ، تصورم این بود که یه دوجنس‌گرا ام که در مقابل جنس مخالف احساسی و فاعل هستم و در مقابل همجنس بیشتر تمایل به خوردن کیرم توسط پارتنر همجنسم هستم و مفعول شدن .
فانتزیمم هم این بود که وقتی دارم کون میدم کیرمو یکی بخوره و آبم همون موقع کون دادن بیاد . این اوج فانتزی های من بود که هنوز تجربه نکردم، ولی تجربه پاشیدن آبم موقع دادن رو دارم که یکی از بی‌نظیرترین تجربه های جنسی ام بود .
بهار امسال توی سایت شهوانی با یکی آشنا شدم ، همشهری بود ، بعد از بیشتر چت کردن فهمیدم حتی خیلی نزدیک به هم زندگی میکنیم ، معمولا اینجور مواقع سریع چت و تموم میکنم و با معذرت خواهی و تمام .
ولی ، ولی ، ولی ، ایندفعه فرق میکرد ، یه چیزی نمیذاشت ازش دل بکنم ، نوع حرف زدنش ، حس خوبی که وقتی چت می کردیم ، هم حس بودنش ، سایز و شکل کیرش ، حشریت من ، … حالا هر چی بود نذاشت من این رابطه رو کات کنم و حتی برا هم عکس چهره فرستادیم ، تا اینکه بالاخره قرار گذاشتیم خونه اون که اینم برام خط قرمز بود همیشه برای امنیت خودم مکان جور میکردم .
کم سن تر ازم بود ، ولی با شخصیت ، مودب و با احساس
زندگیم‌ تقسیم شد به قبل از شروع رابطه با میلاد و بعد از اون
وقتی درو باز کرد و من وارد خونه شدم ، وقتی کیرمو با لباش لمس کرد ، بغلم کرد ، نوازشم کرد تا استرسی که داشتم کم شه ، دیگه من اون علی سابق نشدم که نشدم .
اینکه میشه به همجنس هم حس داشت ، میشه بوسید و بوسیده شد و لذت برد ، برای من قفل بود .
برای اولین بار وقتی کون میدادم حس تحقیر بهم دست نداد ، بجاش فقط حس رضایت و احترام بود و لذت . حس خواستی بودن برای همجنس ، حسی فراتر از حس جنسی ، حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم .
ببخشید که زیاد سکسی نبود ، ولی اگه دوست داشتید بگید تا از شروع تا امروز و براتون تعریف کنم
میخوام داد بزنم به همه بگم چه حسی دارم ، ولی نمیشه ، ولی اینجا میشه داد زد و اعلام کرد .
من همجنسگرای هستم
ادامه دارد
نوشته: Ali.gey.shoomall

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زهر خواهرانه

#خواهرزن #انتقام

همیشه زیر سایه‌ش بودم. اون به بابای نابغه عبوس رفته بود و من به مادر مهربان ساده‌لوح. پدر عبوسی که تنها خنده‌هاش برای اون بود و من در حسرت فقط یکی از اونها. اون شریف قبول شد ولی من هنرستانی شدم. اون در کانون توجهات همه است و من در کنج عزلت. اون با اعتماد به نفسه و ورّاج و من ترسو و خجالتی و در نهایت، اون که پنج سال از من بزرگتره با یه مدیر سرمایه‌گذاری نسبتا پولدار ازدواج کرد ولی من تک و تنهام. حتی اسم اون رو هم بیشتر دوست دارم. خواهرم بهار و من باران. زندگی اون مثل بهار، شکوفا، پر امید و باطراوته و زندگی من مثل باران، با ابرهای سنگین و اشک‌آلود. اما در زیبایی، چیزی ازش کم ندارم. اگر چشمان درشت آبی اون در زیر نور آفتاب میدرخشه، لبهای صورتی ملایم و گرم من که مثل لطیف‌ترین رُزهای باغ پدره، آب از دهن پسرهای اطرافم راه میندازه. اگر آبشار سیاه موهای بلند و لَخت اون به نرمی روی شانه‌هایش میریزه و تا کمرش امتداد داره، سینه‌های فریبنده و برجسته من با انحنایی دلپذیر نگاه‌های تحسین‌آمیز و تیز مردان هیز رو به خودش جذب می‌کنه.
با تمام تفاوتهایی که داریم، در یک چیز با هم مشترکیم. تنفری عمیق و تاریک در حالی که هر کدوممون آرزوی نابودی دیگری رو در دل داریم. من که در آتش نفرتم دارم میسوزم اما از برق تیز نگاه‌های اون هم میتونم نفرتش رو درک کنم. هیچوقت یادم نمیره که از بچگی در حضور پسرهای فامیل و همسایه، موهای خودش رو به رخ میکشید و موهای فرفری من رو مسخره میکرد. یا وقتی میخواستم وسایل و اسباب بازی‌هام رو که در حال خراب کردنشون بود، ازش پس بگیرم، دستم رو میپیچوند، می خوابوندم رو زمین و میگفت اگه میتونی تکون بخور کوچولو! اما حالا نوبت منه که به خاک سیاه بشونمش. مگه همیشه مجبور نبودم که لباسهای کهنه و دست دومش رو که به بدن کثیفش خورده بود به اندام ظریف خودم بمالم و بپوشم. حالا هم میخوام کیر دست دوم شوهرش رو به کصم بمالم. آره. اینجوری میتونم زندگی قشنگشو نابود کنم. این بیشتر از همه بهش ضربه میزنه. اما دخترش چی؟ همون فرشته معصوم کوچولو با گونه‌های گلگون و لبخند کوچیکش که همیشه من رو خاله جون صدا میکنه. نه! نه! چشمای این جونور همون برق چشمای مادرش رو داره. بهتره این هیولای کوچیک همین اول کار نابود بشه.
شهرام، شوهر بهار، مردی با ظاهری جذاب، قد بلند و اندامی ورزیده است که همیشه لباسهای شیک و رسمی میپوشه و انصافا خیلی سکسیه. همیشه در جمع‌های خانوادگی با محبت با بهار و بچه ش رفتار میکنه. از اون دسته مرداییه که همه درباره ش میگند «چقدر خانواده دوست و قابل اعتماده». اما من میدونستم که در پس این نقاب وفاداری زیبا، مرد دیگری در سایه بود با امیال پنهان شهوانی. خیلی علاقه و تعمّد داره با من درباره فیلمهای هالیوودی بحث کنه. خواهرم زیاد اهل فیلم نیست اما من و میدونم بعضی از این فیلمها چقدر صحنه های جنسی داره و میفهمم که حتما منظوری داره. همیشه پستهای اینستاگرام من رو لایک میکنه و وقتی تو مهمونی ها دولا میشم تا به بقیه چایی تعارف کنم، از دور، نگاه‌های مخفیانه و زیرکانه‌ش رو به خطوط ظریف و انحنای سینه‌هام که در اثر خم شدن کمی به جلو اومده و کون برجسته و بالااومده‌م رو حس میکنم.
میدونستم یه جای کارش میلنگه و میشه به دستش آورد و من باید هر طور شده این کار رو میکردم. همیشه عادت داره وقتی کنار بهار میشینه با موهای خواهرم بازی کنه. میتونم تصور کنم وقتی به صورت داگی این هرزه رو میکنه، موهای لَخت و بلندش رو دور دستش میپیچه، محکم میکِشدش عقب و مغرور از اینکه این اسب سرکشِ از خود راضی رو رام خودش کرده، کیرش رو بیشتر تو کس متعفنش فرو میکنه. وای که چقدر دوست داشتم ضجه زدنش رو زیر ضربات محکم اسپنک‌های شهرام ببینم. اما من باید این دستها رو تصاحب میکردم. این دستها باید قفل میشد رو سینه های زیبای من و هر چه محکمتر فشارشون میداد همینطور که من زندگیشون رو مچاله خواهم کرد. کیر کلفتش باید کس دست نخورده من رو جر میداد همینطور که من صفحه زندگی عاشقانه شون رو پاره میکنم.
سالهاست که در غم و با تظاهر، لبخند میزنم اما حالا وقتش رسیده که همه زخمهایی که ازش خورده‌م رو بهش برگردونم.
ادامه دارد …
نوشته: Bergmanof

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د روی زمین نشسته !!!
پاهام شل شد !!! واااای !!!
حالا باید چکار کنم بهش گفت کاش تو شکمم می مُردی و سِقط می‌شدی که من این روزا رو نبینم
این دفعه همه چی رو با چشمای خودش دیده چه خاکی به سرم شد
حالا باید با این بدبختی چیکار کنم این چه گندی بود زدم چه کاری بود کردم
مینا برگشت گفت کاش خودت سرِ زایمان میرفتی
ـ خیلی وقیح و چشم دریده ای گوهی که دفعه پیش خوردی رو ندید گرفتم و به داداشات نگفتم که تو رو نکُشن ، باید میگفتم
ـ زندگی خودمه میخوام آتیشش بزنم اصلا به هیچکی هم ربط نداره
مینا اینو گفت و بلند شد رفت داخل سرویس
رو مبل نشستم
ـ تو دیگه جات اینجا نیست پاشو گمشو از اینجا برو !
سکوت کردم
به بقیه نمی‌گم امشب چکار کردی به شرطی که هیچوقت به اینجا برنگردی ! هر اتفاقی افتاد حتی اگر مامان مُرد یا اتفاق دیگه ای ! دیگه نمیخوام جلو چشمام باشی ! دفعه دیگه اینجا ببینمت خونت پای خودته
هیچ حرفی برای زدن نداشتم
بی سر و صدا وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون
ماشین تو کوچه پارک بود
استارت زدم به محض اینکه میخواستم حرکت کنم یهو در باز شد و مینا خودش رو انداخت تو ماشین و گفت بریم
ـ برو پایین
ـ من اینجا بمونم اونا منو میکشن
ـ اینجوری میان دوتامون رو میکشن
ـ دایی اگه منو نبری جیغ میزنم همه همسایه ها رو بیدار میکنم
نگاش کردم که حرفی بزنم گفت برو الان مامانم بیاد بیرون سروصدا میشه و همسایه ها بعدشم همه شهر میفهمن تو منو گاییدی ، برو
جمله منو گاییدی رو آروم تر گفت و موقع گفتنش سرش رو آورد نزدیک تر
از کوچه‌ اومدم بیرون و دو تا خیابان اومدم بالاتر کنار خیابان پارک کردم و ماشین رو خاموش کردم
دندونام رو بهم فشردم و آب دهنم رو قورت دادم با این سلیطه باید چکار کنم
به چند سال زجری که کشیده بودم داشتم فکر میکردم به روزهای سخت گذشته و از خودم متنفر شدم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم چرا اینجوری شد
یه نگاه بهش کردم و گفتم چرا این کارو کردیم ؟
ـ حالا که شده
ـ زندگیم به یه مو بندِِ بعد تو میگی شده ؟!
ـ نه که وضعِ ن بهتره
ـ ببین چه بلایی سرم آوردی !
ـ یجوری طلبکاری انگار یکی دیگه منو کرده ! خوشتیپ ! چند دقیقه پیش که رو من خوابیده بودی و کیرت رو تا خایه کرده بودی تو کصم و فشار می‌دادی که جیک جیک مستونت بود الان شدم خانه خراب کن ؟؟!!
خیلی عوض شده بود ، رفتارش ، لحن حرف زدنش ، این جنده بازیاش
نمیدونم شاید از محیط کارش بود آخه یه بار که رفته بودم دنبالش وقتی رفتم داخل دیدم عجب وضعیه! یه شرکت خصوصی توی یه محیط کوچیک و چند تا دختر و پسر جوون و آتیشی ، چه بمال بمالی بود
اولین بار اسم کیر و کس رو از زبونش می‌شنیدم اونم اینجوری با پررویی
زبونم بند اومده بود از این همه وقاحت
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم چرا این کارو کردم ، چرا !!
حالا باید با مینا چکار کنم
اگه دوباره این اتفاق بیفته و سارا ببینه چی ؟!!! از این میترسیدم که ببرم خونه خودم و با حرکاتش تحریکم کنه و دوباره …
اینور خانواده که از بین رفت دیگه تحمل اونور رو ندارم
ماشین رو روشن کردم و به سمت مشهد حرکت کردم
ادامه دارد
نوشته: دل پاک

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میلاد و خواهرزاده

#خواهرزاده

ادامه میلاد و خواهرزاده
کرم ریختن های مینا شروع شد
لباسهای سکسی تر میپوشید
تا چشم سارا رو دور میدید خودش رو بهم میچسبوند
یه مدت سعی کردم باهاش تنها نشم هر جوری میشد سعی کردم ازش دوری کنم شرتهایی که تا نصف رونش مشخص باشه توی خونه میپوشید
زیر تاپ هم سوتین استفاده نمی‌کرد و نوک سینه هاش خودنمایی میکرد
یه روز سر کار بودم که مینا زنگ زد گفت مادرش زنگ زده که مامان بیمارستان بستری شده بیا
خودم رو رسوندم خونه لباس عوض کردم مینا هم آماده شد که بریم سارا رو نذاشتم بیاد بهش گفتم دخترمون هنوز کوچیکه محیط بیمارستان واسش خوب نیست
حرکت کردیم سمت شهرمون
شهر خودمون کوچک بود و بیمارستان قلب نداشت واسه همین داداشم برده بود شهری که توش زندگی میکرد چون بیمارستان مجهز قلب داشت
در حال رانندگی بودم که به شب خوردیم
مینا گفت دستشویی دارم
ـ تو این بیابون سرویس از کجا پیدا کنم وایستا یه ساعت دیگه میرسیم شهر
ـ نمیتونم
ـ اینجا مناسب نیست
ـ کنار جاده نگهدار
هر کار کردم نشد مرغش یه پا داشت
ـ این جاده نور خوبی نداره گوشی هم آنتن نمیده ممکنه بریزن سرمون خفت کنن ما رو
ـ کنار همین باغ نگهدار
کنار باغ نگه داشتم و از کنار جاده رفتم پایین تر و یه جایی نگه داشتم که از جاده دید نداشت
پیاده شد دید یه جوی آب از کنار باغ میگذره رفت لب جوی آب ولی برگشت و گفت دایی من میترسم بیا پیشم تا کارم رو بکنم
با همدیگه رفتیم کنار جوی آب
همونجا جلوی من مانتو رو داد بالا و شلوارش رو کشید پایین و نشست
کونش لخت جلو روم بود
چشمم روی کون بزرگش زوم شد خداییش کونش خواستنی بود و نمیشد ازش دل کَند سعی کردم روم رو اونور کنم
سرش رو یکم برگردوند و به کونش اشاره کرد و گفت دوستش داری؟
میخکوب شده بودم
گفت یه دستمال کاغذی از ماشین واسم بیار
رفتم دستمال کاغذی واسش آوردم و بهش دادم
کونش رو آورد بالا که تمیز کنه و سرش رو بُرد پایین قشنگ کس و کونش خودنمایی میکرد
گفت دستم نمی‌رسه تمیزش میکنی؟
دستمال کاغذی رو بهم داد
از بالا سوراخ کونش رو تمیز کردم و روی کصش کشیدم کاملا خشک بود انگار اصلا دستشویی نکرده بود
انگشتم رو کشیدم لای چاک کصش یه صدای آه از ته دلش در اومد
بلند شد، از دستم گرفت و دنبال خودش سمت ماشین برد
دنبالش رفتم
روی صندلی عقب نشستم
شلوارم رو تا زانو دادم پایین
با کیرم ور رفت و راستش کرد
شلوارش رو کامل در آورد
دستاش و گذاشت روی شونه هام و روی پام نشست
سر کیرم رو با تف خیس کرد و روی کصش گذاشت و آروم نشست روش و تا آخر کرد توی کصش
خودش رو آروم آروم عقب و جلو کرد
مات و مبهوت بدنش بودم
یه ذره شکم داشت ولی اصلا مهم نبود در مقابل سینه خوش فُرم رو به بالاش
کون خوشگلی داشت
استرس اینکه الان کسی بیاد کیرم رو یه ذره شل کرد و دوباره با دیدن صحنه سوار شدن مینا روی کیرم دوباره شق کردم
چند بار اینجوری شدم اما مینا تو حال خودش بود و بالا و پایین میکرد خودشو و عقب و جلو میکرد و نهایت لذت رو داشت میبرد
نمیدونم چند دقیقه شد که یهو شل شد و خودش رو انداخت روم
همون‌جوری بی حرکت مونده بودم منتظر بودم خودش از روم بلند شه اما اون قصد بلند شدن نداشت
سرش رو شونه ام بود و موهاش ریخته بود روی صورتم
موهاش رو کنار زدم دیدم چشماش بسته است همون‌جوری که کیرم تو کصش هست خوابش برده
آروم از روی خودم گذاشتمش کنار شلوارم رو دادم بالا و سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم پشت فرمان و حرکت کردم
یه نیم ساعتی ساکت بود
کم کم یه تکونی به خودش داد و سر جاش توی صندلی عقب نشست
یه پاش رو از بین دو صندلی آورد جلو و گذاشت رو کیرم و با کف پاش از رو شلوار کیرم رو قلقلک داد
ـ دایی
ـ بله
ـ من دختر بدی ام؟
حرفی نزدم
ـ دایی
ـ بله
ـ چرا آبت نیومد؟
ساکت موندم
ـ تن و بدن من سکسی نیستن ؟! از سکس با من لذت نبردی ؟!
ـ تو خیلی جذاب و سکسی هستی ، هر پسری آرزوش هست با تو سکس کنه
ـ پس چرا نیم ساعت کیرت توی کصم بود آبت نیومد ، اینقدر خودم رو پیچ و تاب دادم عقب جلو کردم آه و ناله کردم انگار نه انگار هر چقدر ارضا شدنم رو عقب انداختم که با هم ارضا بشیم اما نشدی
ـ من استرس داشتم شاید واسه همین اینجوری شدم
سرش رو برگردوند سمت شیشه ماشین و به بیرون خیره شد
تا رسیدیم بیمارستان حرفی بینمون زده نشد
آخر شب که رسیدیم بیمارستان
خواهر بزرگم تا منو دید اومد منو بغل کرد و زد زیر گریه
انتظار نداشتم این حرکت رو بزنه
از اون اتفاق چند سال پیش حتی بامن حرف هم نزده بود
گفت مامان همش اسم تو رو میگرفت
سرم پایین بود و نگاش نمیکردم
ـ همش میگفت پسرم غریبِ پسرم تنهاست
حرفی نزدم رفت کنار در پیش داداشم و یه چیزی بهش گفت اونم برگشت منو نگاه کرد و دوباره برگشت سمت خواهرم و چند دقیقه با هم حرف زدن
یه جورایی احساس کردم درباره من دارن حرف میزنن
خواهرم اومد رو به مینا با صدای بلند که منم بشنوم گفت محمد و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خواب دیدم و ...

#گی

همش از یه خواب شروع شد…
چند سال عضو شهوانیم
بعد از سه سال تصمیم گرفتم داستان خودمو براتون بگم…
۲۰ سالم بود…
یه پسر چشم سبز و لاغر و پوست سفید
نور چشمی خانه و خانواده
تمامی وسایل الکترونیکی در اختیارم
به تمام خواسته های کودکیم رسیده بودم
از اسباب بازی بگیر تا مسافرت های جور واجور و خرید pls و…
از دوران دبیرستان با همسن و سالهای خودم ارتباطی نداشتم…داشتم اما در حد همکلاسی
اما دوستام همشون بیشتر از ۵ سال ازم بزرگتر بودن
با همشون رابطه های سالم و برادری داشتم
رفت و شد های خانوادگی
بعضی وقتاهم شبا میموندم پیش دوستام بدون هیچ گونه قصد و قرضی…
من چندتا دوست داشتم که همشون بخاطر حالا نمیدونم چی، اما دوست داشتن که باهام دوست باشن
تحت هر شرایطی همه کار میکردن که رابطشون باهام حفظ بشه اما هیچ گونه حرکت مشکوکی توشون ندیدم.
نه حرفی خاصی نه حرکت خاصی نه تیکه خاصی هیچی
احتمالن بخاطر قیافم بود و شاید بی ادب نبودنم
چون آدم سر به زیر و مودبی بودم
من با یکی از دوستام خیلی صمیمی بودم و به نوعی دوست شماره یکم بود… به اسم مثلا حمید.
حمید ۴ سال ازم بزرگتر بود
یه رابطه فوق العاده گرم و صمیمی
من رگ خوابش بودم
هرچی میگفتم همون میشد
اون منو خیلی دوست داشت.
بسیار بهم وابسته بودیم. البته خوش قیافه نبود
ولی چون اولین دوستی بود که ازم بزرگتر بود منم احترامشو داشتم و خیلی رابطه خوبی داشتیم.
در این وابسته که مثلا گاهی زنگ میزد و میگفتم الو و بعد گوشیو قط میکرد… گفتم چت بود گفت دلم برا صدات تنگ شده بود… چون من مسافرت بودم…
حمید خیلی مهربون بود اما وابستگی شدیدی که بمن داشت از رابطه دیگران با من احساس نارضایتی میکرد و دوست نداشت من غیر از خودش با کسی حتی سلام و علیک بکنم. این رفتارش خیلی منو خسته و اذیت میکرد… دوست نداشتم همچین رابطه ای بینمون باشه… از اون افرادی که همزمان با من در ارتباط بودن بجز حمید، اسم یکیشون سعید بود. سعید ۴سال ازم بزرگتر بود و خوش چهره و تک فرزند بود. من هیچ گونه احساسی بهش نداشتم . این داستان واقعیه دوستان. برگردم به عقب. حمید بخاطر این موضوع که من با دیگران درارتباطم خیلی به من فشار میاورد و باعث شد کم کم ازش فاصله بگیرم. فاصله ای که منجر شد حمید دچار افسردگی بشه. اون به من بی احترامی میکرد اما میگفت از دوست داشتنه و دلش نمیخواد من برا کسی دیگه باشم و منم بایستی مرتب براش توضیح میدادم ک همچین چیزی نیست و من تو سنی هستم که خود ب خود دوس داشته باشم با دیگران درارتباط باشم… فایده نداشت و من و حمید کم کم ازم فاصله گرفتیم و رابطمون سرد و سرد شد و در حد سلام خشک وخالی… از این طرف رابطه با حمید سرد و از اون طرف نزدیکیم با سعید بیشتر میشد… اونم مثل حمید ازم بزرگتر ولی خوش چهره و تک فرزند بود. چهره سفید و سبزه ای داشت. یه آدم مذهبی و نماز خوان و اهل نماز و روزه و مسجد . بدون هیچگونه کم کاستی خدا شاهده دارم بیان میکنم. عاشق شخصیت های نظام و حکومت و … دیگه نمیگم عاشق چه افرادی از نظام بود که ی وقت فحش و اینا ندین… هرچی از مذهبی بودنش بگم کم گفتم… حتی منی که مثلا رویه سیاسیم اصلاح طلب بود زیاد حال نمی کرد و میگفت اصلاح طلبا ضد دین و قرآن و مذهب و اینچیزان…
اینا تو پرانتز بود. یه شخصیت کاملا درونگرای فکری ولی ارتباط بیرونی خوبی داشت. با هیچ نفری دوست صمیمی نبود چون میشناختمش. با همه در حد سلام و علیک خشک و خالی.
ولی میخواست به من نزدیک بشه. همینقدر ک هی داشتم از حمید فاصله میگرفتم رابطم با سعید نزدیک و نزدیکتر میشد. طوری که سعید شد رفیق شماره یکم… یه نکته براتون بگم این فرایند که سعید شد رفیق شماره یک، تقریبا ۴سال طول کشید. ۴سال طول کشید تا حمید بره و سعید بیاد جاش…
حمید منو و منم حمید رو کامل فراموش کردم.
سعید شد نفر اول و آخر من و منم شدم نفر اول و آخر سعید… همین بهترین توصیفه از رابطمون.
وابستگی بسیار بسیار شدیدی بین منو سعید وجود داشت. نقل مکان ما به مرکز استان باعث شد تا ۲روز یکبار سعید مسافت ۲۰۰ کیلومتری رو بره و بیاد تا منو ببینه… و دلتنگی که من برا سعید داشتم باعث شد با پافشاری و اصرار و دلایلی مثل درس خوندن و … باعث شد خانوادمو مجاب کنم تا برگردیم به شهرمون و در کنار سعید باشم. خیلی بهم وابسته بودیم . یه دوست داشتن بسیار عمیقی بینمون بود طوری که خانواده سعید که همین تک پسر رو داشتن به من میگفتن تو برادر سعید هستی پیش ما و هر وقت دلت خواست میتونی بیای و بری و …
همینم شد. من واقعا همین جایگاه رو پیششون داشتم
میرفتم و میومدم
اکثر وقتا هم شبا خونشون میخوابیدم. این رویه دیگه برا خانواده هامون روتین شده بود… چون دربین مردم من یه آدم مثبت و درسخون و اهل هیچ خلاف .بله فیلم پورن میدیدم، خودارضایی هم میکردم … و سعیدم یه آدم فوق مذهبی و که خلاف سنگین

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کون دادن به شوهر دخترداییم

#گی

سلام من سامی هستم ۲۱ سالمه و مشهد زندگی میکنم قدم ۱۷۵،وزنمم۶۷و بدن سفید و سکسی دارم ،و اینم بگم که از نظر قیافه کم ندارم و واقعا خوشگلم ،حالا بریم سر اصل داستان ❤️
من و سعید توی عروسی با هم آشنا شدیم و دلیل آشنایی مونم مزاحمت بود البته برای من وقتی ۴ نفر می‌خواستند به زور بهم تجاوز کنند سعید اومد و نذاشت که اون اتفاق بیفته چو اخر شب بود و مجلس تموم شده بود تو راه برگشت بودم و اگه سعید نمیرسید معلوم نبود اون شب چه بلایی سرم میومد.
و همونجا از سعید خیلی خوشم اومد،بگذریم از سعید بگم براتون سعید ۳۲سالشه و چشم و ابروی مشکی و مردونه ای داره قدشم ۱۹۰هستش و رنگ پوستم تیره هستش ،من تا اون شب ندیده بودمش و نمیشناختم ولی اون منو میشناخت و اینطور که میگفت تو مجلس هم زیر نظر داشته منو ،
خلاصه اون شب بخیر گذشت و منو دختر داییم وسعید راه افتادیم چون دیر وقت بود نخواستم مزاحمشون بشم و تا یه مسیری باهشون همراه بودم و کنار یه ایستگاه پیاده شدم تا اسنپ بزنم و سعید گفت تا ماشین بیاد میمونه ،بعدش شماره تلفنم رو بهش دادم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
وقتی رسیدم سعید پیام داد…
سلام رسیدی؟
من:اره رسیدم ،بابت امشب ممنون و ببخشید مزاحم شدم.
سعید:نه بابا این چه حرفیه ،خوب دیگه دیر وقته برو استراحت کن سلام برسون به پدرت،
من :به هر حال ممنونم ازتون،بله چشم شما هم سلام برسونید.
سعید :شب بخیر
من:شب بخیر 🥰
اون شب اصلا خوابم نبرد همش تو فکر سعید بودم واز یه طرف خجالت میکشیدم که بهش پیام بدم و اینکه خیلی ازش خوشم اومده بود سعید واقعا خوش هیکل بود .
خلاصه اون شب به هر شکلی بود خوابیدم و ظهر که پاشدم خونه کسی نبود و خواستم زنگ بزنم به سعید بابت دیشب ازش تشکر کنم هم اینکه از حسم بهش بگم ولی دلم راضی نبود اخه میترسیدم یه وقت درخواستم رد کنه.
اون روز هر کاری کردم نتونستم پیام بدم و یا حتی زنگ بزنم نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر بود که دیدم گوشیم پیام اومد
وقتی برداشتم دیدم سعید پیام داده و از خوشحالی دل تو دلم نبود:
سعید:سلام خوبی ؟
من :سلام ممنون شما خوبین ؟
س:ای بد نیستم خواستم ببینم اگه بیکار هستی بیای خونمون دختر دایت برای چند روز نیست و من تنهام اگه دوست داری بیا اینجا دسته هاتم بیار (منظورش دستگاه PS )یه فوتبال بزنیم .
من:باشه تا شب خبرش رو میدم
س:باشه منتظرم
دل تو دلم نبود برای رفتن پیش سعید یه موقعیت جور شده بود و من خیلی دلم میخواست پیشش باشم و از یه طرفم. خجالت میکشیدم و اخرش دل زدم به دریا و پیام دادم بهش که میام .
رفتم حموم دوش گرفتم چون بدنم و صورتم مو نداره دیگه نیاز به شیو کردن نبود سریع اومدم بیرونم و خشک کردم خودمو،یه تیشرت سفید و یه شلوار جین آبی پوشیدم که چسب بود و اندامم قشنگ مشخص بود .
موهامو حالت دادم و ادکلن زدم و کرم نرم کننده به دست صورتم زده بودم خیلی ذوق داشتم برای دیدنش و اینکه ری اکشنش بعد دیدن من چیه ؟
خلاصه دستگاه برداشتم رفتم ادرس برام فرستاده بود چون میدونست تا حالا خونش نرفتم
وقتی رسیدم درو زدم و سعید درو باز کرد رفتم بالا که دیدم در حال بازه یه در زدم و رفتم داخل دیدم سعید رو به روم وایساده و وقتی منو دید شوکه شد
سلام کردم و رفتم جلو دست دادم ولی سعید ماتش برده بود
بعد از یه مکس کوتاه جواب داد و رفتیم نشستیم و بعد از پذیرایی و احوالپرسی دستگاه وصل کردیم که بازی کنیم
وقتی دستگاه داشتیم وصل می کردیم از قصد خودمو خم میکردم یا به حالت خم میموندم که سعید رو تحریک کنم و موفق هم شدم😂
بعد شروع کردیم به بازی سعید همش به پاهام نگاه میکرد و به بهانه های مختلف دستشو میذاشت روی رون های پاهام و یا حرفای سکسی میزد تا تحریکم کنه دیگه حوصلم داشت سر میرفت که بهم گفت که یه ماه که رابطه نداشته و ازم کمک میخواست و منم که دوست داشتم بهش بدم فقط روم نمیشد اولش یکم مخالفت کردم ولی بعدش وا دادم و قبول کردم
سعید همش میخواست سری منو لخت کنه ولی من دوست داشتم اروم اروم لخت شم و فانتزی هامو بهش گفتم که چطور سکسی دوست دارم از این حرفا
بعدش شروع کردیم به مالوندن هم دیگه لبام میخورد و از پشت کونمو چنگ میزد دست هاش خیلی قوی و مردونه بود یواش یواش دیدم کیرش بلند شده و با شکمم برخورد می کرد نامرد خیلی قشنگ گردنمو میخورد و لاله های گوشمو طوری میخورد که دلم میخواست فقط منو همون لحظه بکنه
کم کم شلوارشو در اوردم و خواستم ساک بزنم براش تا خواستم شورتشو در بیارم بلندم کرد و برد توی اتاق
اتاقشون پنجره نداشت و تاریک بود وقتی درو بست همه جا تاریک تر شد و حتی همو نمیدیدیم که چراغ خواب رو روشن کرد و نور زیادی نداشت و همین باعث میشد که زیاد خجالت نکشم بعدش دراز کشید رو تخت و اشاره کرد براش بخورم منم نشستم وسط پاهاشو شرتشو کشیدم پایین!وای خدای من چی می دیدم کیرش خیلی کلفت بود و سرش پهن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مهشید (۱)

#زن_میانسال #عاشقی

نصف شب بود که از خواب پریدم ، نمیدونم انگار داشتم خواب بد می دیدم ، یک سالگی بود که آزاد شده بودم اما کابوس های زندان انگار تمامی نداشت زندانم بخاطر دوست دخترم بود ، ازش اونقدر عکس لختی داشتم و به همین خاطر تهدیدش میکردم و اونم نامردی نکرد و با همین تهدید هام ازم شکایت کرد و ۴ سال زندان گرفتم و با عفوی که بهم خورد فقط ۱ سال تحمل حبس کردم
مهشید لخت کنارم خوابیده بود با اینکه تاریک بود اما بدن لختش مشخص بود ، به آرامی از جام بلند شدم
دهنم خشک شده بود ، نیاز به آب داشتم ، سرم درد میکرد از یخچال مسکن و آب برداشتم و دوباره به تخت برگشتم
مهشید نیمه خواب شده بود :
-بازم کابوس دیدی ؟
-آره
دراز کشیدم و مهشید اومد تو بغلم ، سرشو گذاشت روی سینم و با دستش کیرمو گرفت
یه کمی با کیرم بازی کرد از کند شدن حرکات دستش فهمیدم خوابش برده
از مهشید زیاد خوشم نمی اومد ، برای اولین بار مهشید رو تو انجمن شعر خوانی یکی از دوستام دیدمش ، به عنوان کارشناس حوزه شعر و داستان کودکان اومده بود ، از طرز صحبت کردنش خیلی خوشم نیومد و سعی میکردم از حرفاش آتو بگیرم
تو چند جلسه دیگه هم دیدمش ، یواش یواش اختلافاتمون با هم تو انجمنها بالا میگرفت جوری که اگر ما دوتا رو اگر با هم میدیدن میدونستن اون روز تو انجمن قراره دعوا کنیم و سر هم داد بزنیم
تا اینکه یه بار تو یکی از انجمن هایی که توی درکه برگزار می شد قبل اینکه اعضای انجمن بیان ( همیشه عادت داشتم زودتر از همه به انجمنها برم ) سعید ، مدیر انجمن بهم گفت که مهشید چند سالی هست که از شوهرش جدا شده
-پس به این خاطره که اینقدر وحشیه !؟
سعید خندید و چیزی نگفت
اون روز که مهشید اومد کمتر بهش گیر دادم و وسط جلسه یه مسیج بهش دادم ( من بخاطر گروه اطلاع رسانی مون اکثر شماره بچه ها رو داشتم )
-خانم مهشید موافقی بعد جلسه بریم بالای درکه ؟ -شهرام
براش ارسال کردم ، صدای زنگ مسیجش اومد و مهشید گوشیشو دید و بعد چند لحظه به من نگاه کرد آروم و بدون اینه توجه کسی و مخصوصاً سعید رو جلب کنم یه چشمک بهش زدم
منتظر بودم مهشید وحشی بازی دربیاره و داد و بیداد کنه اما برخلاف انتظارم مهشید یه خنده ریز کرد و برام Ok فرستاد
باورم نمیشد منی که با مهشید سگ و گربه بودیم با یه مسیج تقریباً مخشو زدم
دیگه اون روز از جلسه چیزی متوجه نشدم
بعد جلسه جوری که بچه ها متوجه نشن از کافه بهشت زدم بیرون ، از کافه بهشت به بالا یه حالت در به سمت بالا بود در رو رد کردم و به مهشید پیام دادم که کجا بیاد ، یه نیم ساعتی گذشت تا مهشید اومد
-چقدر دیر کردی ؟
-سعید گیر داده بود منو ببره منم گفتم میخوام یه کمی قدم بزنم
-بریم بالا ؟
-بریم
حالا مهشید کنارم بود ، زنی که شاید تو بدترین حالتم بهم پا نمیداد
رفتیم بالاتر و به یه کافه دنج رسیدیم و سفارشات دادیم
حوصله ندارم حرفها رو بزنم ولی یکهو تو بحث اینکه چرا ازم بدش میاد گفتم :
-مهشید ، صیغم میشی ؟
مهشید یهو جا خورد ، شاید اصلاً کر نمیکرد بخوام همچین پیشنهادی بهش بدم ، با صدای لرزون گفت :
-من شوهر دارم
سریع جفت دستاشو گرفتم
-چرت نگو ، میدونم مثل من مجردی و جدا شدی ، ببین هم من و هم تو ، جفتمون به این رابطه نیاز داریم
-آخه…
-آخه نداره
-آخه من سنم از تو بیشتره
-چه ربطی داره ، مهم اینه دوستت دارم و میخوام باهم باشیم ، نظرت چیه ؟
-نمیدونم چی بگم…
-قبول کن و ضرر نمیکنی
خندید و منم خندیدم ، سفارشمون اومد و باهم خوردیم ، براش لقمه می گرفتم و اونم برای من
بعد یکی دوساعت مهشید گفت بریم ، خسته شدم
بلند شدیم و بعد حساب کردن راه افتادیم پایین ، جلو کافه بهشت از هم جدا شدیم و بعد کافه بهشت دوباره دستای همو گرفتیم و مهشید یه جورایی اومد بغلم ، کیرم بلند شده بود میخواستم دستمو بزارم روی کونش یا پستون کوچیکشو بگیرم ولی دوست نداشتم اول کاری هَوَل بازی در بیارم تا اینکه به گیت ورودی رسیدیم ماشینو آوردم و مهشید هم سوار شد پرسیدم کجا میره که گوشیش زنگ خورد دخترش بود انگار میخواست بیاد خونش ( دخترش ازدواج کرده بود و اکثراً پیشش بود ) مهشید دخترشو پیچوند و بهم گفت برم هفت تیر
-مهشید نگفتی پیشنهادمو قبول میکنی ؟
-اگر نمیخواستم با اسنپ بر میگشتم
با تردید و هیجان گفتم :
-امشب بیام پیشت ؟
-کاری نداری ، اصلاً وضعیت زندگیت چیه ؟
براش شروع کردم از زندگیم و اینکه زندان بودم براش گفتم البته نگفتم بخاطر دوست دخترم زندان بودم
مهشید چیزی نگفت برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم :
-شام بگیرم ؟
-اون همه خوردیم ، تو هنوز گشنته ؟
-حالا بگیرم یا نه ؟
-من که گشنه نیستم اگر میخواهی برا خودت بگیر
-پس هیچی ، ول کن
تقریباً رسیدیم به خونش تا اینکه سر یه کوچه مهشید پیاده شد و به بن بست اشاره کرد و پلاکو گفت و رفت
ماشینو پارک کردم از زیر صندلیم و جاسازم قوطی شیره ای که داشتمو در آو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خیانت نافرجام هانیه

#خیانت

سلام این داستان سکس نیست ولی خوبه بشنوید اسم من رضا همسرم هانیه من عاشقش بودم دوسش داشتم خلاصه ما با هم عقد کردیم بعد مدتی هم ازدواج کردیم زندگی خوبی داشتیم همه چی اوکی بود هیچی براش کم نزاشتم از همه لحاظ پول محبت احترام عشق سکس همه چی کامل من پیش خودم کیف میکردم که همچین همسری و زندگی دارم بعضی وقتا هم دعوا داشتیم ولی من کوتاه میومد و درستش میکردم حتی وقت‌های که مقصر نبودم خلاصه مدتی گذشت بهم گیر میداد گوشیمو شب چک میکرد از این داستانا دیگه دوست دارم هاش مثل قبل نبود احساس میکردم مثل قبل دوسم نداره منم بیشتر محبت میکردم و تفریح همه کاری که میکردم بیشترش کردم گفتم شاید من بخاطر کار زیاد نتونستم بهش محبت کنم بیشتر از قبل بهش میرسیدم و با ذوق بغلم میکرد میگفت من کنار تو احساس خوشبختی میکنم منم خوشحال میشدم بعد چند وقت من شبا دیر میومد خونه از سر کار همیشه بهش زنگ میزدم چیزی لازم نداره براش ببرم میرفتم خونه یواش یواش دیگه میرفتم خونه میگفت شام خوردم میخوابید یا سرش تو گوشی بود نور صفحش کم میکرد یه ترسی تو دلم میفتاد دوباره میگفتم نه بابا شاید از خستگی کارمه شبایی بعدی میومدم خونه چیز هایی که دوس داشت میگرفتم براش یه خوشحالی میکرد ولی فهمیدم کلا دروغیه نشستم باهاش حرف زدم گفتم من دوست دارم تا لحظه مرگم هم هر چی بخایی برات کم نمیزارم ولی واقعیتش رفتارت عوض شده رمز گوشیت عوض میکنی کنار من چت میکنی نور صفحه کم میکنی با من شام نمیخوری یه کم اشک تو چشاش جمع شد گفت من تو زندگیم جز تو به کسی تکیه نکردم هم برادر بودی هم پدر مادر خواهر بردار رفیق بعد شوهرم بودی اگه بخوام زندگی مشترک داشته باشم فقط با تو میخوام گفتم پس چرا اخلاقت عوض شده گفت بخاطر کنکورمه از این حرفا مدتی گذشت سر کار بودم پیام میداد یا زنگ میزد کی میایی خونه هه امار میگرفت مشکوک شدم بهش اومدم خونه رفتم یه دوش گرفتم اومد بیرون رفتم لباس پوشیدم عطر زدم دیدم کیفش رو زمینه در بازه به کیف مردونه توش بود برداشتم دیدم کارت مدارک ماشین بود با کارت بانکی دیدم مال یه پسرس منم برداشتم قایم کردم هیچی نگفتم رفتم یه چایی خوردم یه قلیون گزاشتم نشستیم قلیون کشیدیم اونم داشت چت میکرد مثل همیشه مشکوک خوابیدیم میخواستم سکس کنم اجازه نمیداد بهونه میاورد که رحمم افونت کرده درد دارم از این حرفا هیچی خوابیدیم صبح رفتم سر کار شب برگشتم زنگ زدم چیزی لازم نداره خطش مشغول بود بیس دیقه موندم زنگ زدم دوباره مشغول بود رفتم بالا دم واحدمون وایسادم داشت با گوشی حرف میزد صداش میومد بیرون یه کم میفهمیدم داشت راجب اینکه صندلیشو کثیف کرده از این حرفا میگفت یهو در باز کردم سریع قطع کرد گفتم با کی حرف زدی گفت دوستم گفتم ببینم گفت گوشی خودش شارج نداشته با کوشی مادرش زنگ زده گفتم مگه ماشین داره صندلیشو کثیف کردی گفت نه دیونه تو‌پارک بودیم باقالی ریختم رو صندلی کثیف شده دستام گرفت که ارومم کنه گفتم منو دور نزن دوسم نداری بگو فکری بکنیم بازم با گریه حرف دروغ گولم زد خلاصه دیدم خونه تکونی کرده گفتم اینجا چرا وسایل جابه جا شدن گفت که تمیز کاری کردم در صورتی که دنبال اون کیف گشته بود خوابیدم من بیدار بودم رفت سراغ لباسام جیباش میگشت دنبال اون کیفع بودم دیگه گفتم این باید مچش بگیریم افتادم دنبالش هر دفع یجا گمش میکردم دیگه خسته بودم نمیتونستم الکی تهمت بزنم ولی کل کاراش به خیانت نزدیک بود ادمی بود مچش میگرفتی هم میزد زیرش خلاصه یه روز زود اومدم خونه بهش نگفتم وایسادم نزدیک خونه تو‌ماشین موندم زنگ زد کجایی گفتم سر کار گفت با دوستم میرم خیابون از اون ور میرم خونه دوستم بیا دنبالم منم گفتم خو برم قلیونی بکشم تا این زنگ میزنه استارت زدم ماشین روشن نشد چند بار زدم روشن نشد گفتم بزار وایسم بره بعد وایسادم اومدبیرون با دوستش بعد با دوستش خدا حافظی کرد جدا شدن درجا زنگ زد بهم کجایی گفتم سر کار گفت دارم با فاطمه میرم خیابون بعد داد زد فاطمه خره وایسا که بگم با همن ولی من داشتم نگاش میکردم خدا حافظی کردم پیاده شدم کل بدنم میلرزید چون دیگه حسم داشت به واقعیت میرسید ماسک زدم کلاه گذاشتم افتادم دنبالش ساعت ۷غروب بود زمستون رفتم اونم با گوشی حرف میزد راه میرفت دوتا خیابون رد کرد نگاه دور ور میکرد به راهش ادامه میداد من فاصلمو حفظ میکردم که نبینه توراه میگفتم یا خدا من اشتباه کنم داستان اون چیزی نباشه که فکر میکنم رفت یا خیابون خلوت یهو گوشیو قطع کرد یا پژو اومد پلاکش خوندم همونی بود که مدارکش تو خونه پیدا کردم گفتم خودشه دویدم سمتش تو راه که رفتم همسرم براش داشت دست تکون میداد منم انگار تو خلا بودم اینقد تند رفتم من قبل اون در باز کردم براش گفت یا ابلفضل رنگش پرید ماشین خواست فرار کنه منم در ماشینو گرفتم ولی نتونستم سوار شم پرت شدم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سکس با زن سن بالای صیغه ای و دخترش (٢)

#صیغه #سن_بالا

...قسمت قبل
سلام دوستان
ممنون بابت وقتی که گذاشتید داستان منو خوندید.
خدمت اون دوستان که باور نکردن عرض کنم اولا من توی سایت همسریابی با فریبا آشنا شدم اگر برید توی سایت متوجه میشید که کسانی میان اونجا که میخوان سکس کنند پس وقتی به توافق برسند همون لحظه هم میان سکس میکنند و اغلب بخاطر بحث مالی زود راضی نیستند.
حالا بیایم سر اصل مطلب
وقتی صبح بیدار شدیم یکبار دیگه سکس کردم و خونه تحویل دادیم بعدش با یه سیم کارت دیگه توی تلگرام به دخترش پیام سلام دادم.
شب بود که وارد تلگرام شدم نوشته بود شما؟
نوشتم راستش منم شما رو نمی‌شناسم من این گوشی تازه خریدم چندین شماره داخلش بود عکس پروفایل شما رو دیدم ازتون خوشم اومده اگر امکان داره بیشتر با هم آشنا بشیم.اونم حدود یک ساعت بعد جواب داد که من قصد آشنایی با کسی رو ندارم.گفتم چرا عزیزم میتونم دلیلشو بدونم؟
گفت من از کی شدم عزیز شما؟
گفتم خب خوشگل و عزیز هستی.
گفت خواهشاً دیگه پیام ندید.
گفتم من خیلی آدم خجالتی هستم و خیلی به خودم فشار آوردم که بهت پیام بدم چون واقعا چهره زیبایی دارید منم قصدم ازدواجه دنبال یه خانم خوب و زیبایی مثل شما هستم
گفت از کجا میدونید من خانم خوبی هستم؟
گفتم از نوع پیام دادنت و سر سخت بودنت.گفتم ازت یه خواهش دارم فقط یکبار بیا همدیگه ببینیم حضوری صحبت کنیم بعد تصمیم بگیرید.
گفت من شما رو نمی‌شناسم چجوری اعتماد کنم بیام شما رو ببینم؟
گفتم باید یکبار همدیگه ببینیم که بشناسیم. یه کافه یا رستوران قرار میزاریم صحبت میکنیم.
گفت خودتو معرفی کن اگر میشه عکس شما رو ببینم.
منم خودمو معرفی کردم و عکس براش فرستادم فقط میترسیدم عکسمو به مامانش نشان بده اما گفتم دیگه باید ریسک کنم.
گفتم اگر میشه شما هم خودتو معرفی کن
گفت مژگانم ٣٢ ساله.
میدونستم اسمش مژگانه چون مامانش اسمشو گفته بود.
گفتم مژگان خانم کی میشه همدیگه ببینیم؟
گفت فکرهامو کنم بهت خبر میدم
گفتم بخدا تحمل ندارم اگر میشه فردا ناهار همدیگه ببینیم
گفت فردا بهت خبر میدم
کلی پیام دادیم بعدش هم شب بخیر گفتیم.
فردا باز بهش پیام دادم اما آنلاین نبود مجبور شدم بهش زنگ بزنم اون شماره منو نداشت چون توی تلگرام شماره من پیدا نبود
جواب داد گفتم حامدم منتظر خبرت بودم
گفت کجا بریم گفتم یه رستوران سراغ دارم آلاچیق داره راحت میتونیم صحبت کنیم. ساعت حدود ١٢ رفتم دنبالش رفتیم رستوران توی مسیر زیاد صحبت نکردیم.
ولی مژگان برعکس مامانش از عکسش خوشگل تر بود.رفتیم رستوران کلی صحبت کردیم اونم گفت من تا حالا با کسی نبودم و اعتماد برام سخته. منم گفتم قول بهت میدم از اعتمادت سو استفاده نکنم.به هر طریقی بود مخشو زدم با هم اوکی شدیم. دلم میخواست همون لحظه لختش کنم سکس کنیم اما باید کم کم جلو میرفتم اینجوری ممکن بود کار خراب بشه.
حدود یک هفته کار ما شده بود پیام دادن و صحبت کردن. چند بار هم باز همدیگه دیدیم. توی این مدت یکبار دیگه مامانشو بردم خونه باهاش سکس کردم. حتی بعضی شب ها همزمان با دوتاش چت میکردم. کم کم با مژگان خیلی صمیمی شدم و حرف های عاشقانه بهم میزدیم و میگفتم دوست دارم زود مال هم بشیم.با کلی زبون ریختن و جلب اعتمادش تونستم راضیش کنم با هم بریم خونه.بهش قول دادم که کاری نکنم فقط توی بغل هم باشیم.برنامه ریزی کردیم و من رفتم یه خونه مبله گرفتم که از ظهر تا عصر بیاد اونجا با هم باشیم و با فریبا هم قرار گذاشتم که شب تا صبح بیاد پیشم.ظهر رفتم دنبالش اومدیم خونه. تا رسیدیم توی خونه بغلش کردم و بوسیدمش اینقدر بغلش نرم بود که فوری کیرم بلند شد اونم متوجه شد. بعد رفتیم روی مبل توی بغل هم نشستیم و صحبت می‌کردیم. من قصد داشتم اول شهوتیش کنم که اون پیشنهاد بده. با لاله های گوشش بازی میکردم و میبوسیدمش.کم کم متوجه تغییر حالتش شدم.گفت حامد چقدر دوستم داری گفتم بی نهایت دوستت دارم و می‌خوام برای همیشه مال من باشی. گفت بهم قول میدی ترکم نکنی. گفتم قول شرف میدم. اونم گفت من تا حالا با کسی نبودم و تا حالا هیچ پسری منو لمس نکرده تو اولین نفری هستی که گذاشتم بوسم کنی بغلم کنی. گفتم چون قراره من شوهرت بشم. اونم خندید گفت فدای شوهرم بشم بعدش بغلش کردم شروع کردم به لب گرفتن کم کم دست هامو بردم گذاشتم روی سینه هاش چیزی نگفت منم از روی لباس با سینه هاشو بازی کردم گفتم اجازه میدی مانتو در بیارم گفت حامد میترسم گفتم از چی می‌ترسی عزیزدلم؟ گفت من دخترم تا حالا این کارو نکردن گفتم عزیزم نترس تو زن منی تا زمانی هم که رسمی زن و شوهر نشدیم دختر میمونی.گفت اگر بعد رفتی من داغون میشم چون تو بدن منو دیدی. گفتم مگه مغز خر خوردم خانم خوشگلی مثل تو رو از دست بدم. حالا اجازه میدی لباس هاتو در بیارم؟ اونم با خجالت با چشماش رضایت داد منم دستشو گرفتم بردم توی اتاق روی تخت شروع کردم

Читать полностью…
Subscribe to a channel