dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

ونم قشنگ گریم راه افتاد و داشتم بهش التماس میکردم که تموم کنه این کارشو گفت خفه شو توله سگ بعد پنج دقیقه سگه آبشو ریخت تو کونم قشنگ احساس کردم بعد سبحان به رفیقش گفت حالا تو کیرتو بکون تو کونش یهو دوباره یه کیر گنده اومد تو کونم و داشتم زار میزدم. هم بهم تلمبه سریع میزدن و با کمربند شلاقم میزدن تا وقتی کارشون تموم شد طنابو باز کردنو سبحان بهم گفت رضا شرمنده یکم حشرم زده بود بالا بعد دوباره به زور کیرشو کرد تو دهنم و آبشو ریخت تو گلوم و منم قورت دادم و سریع لباسامو پوشیدم و فرار کردم از خونه سبحان تا چند روز بعد که . …
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

امی دستش را روی بازوی دیک‌اندز گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: " میشه لطفا بعد از کلاس هم یه کم بیشتر بهم درس بدید؟ من واقعا می‌خوام زودتر پیشرفت کنم."
با گفتن این جمله، پانته‌آ خودش را بیشتر به دیک‌اندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیک‌اندز دریغ نمی‌کرد. اما دیک‌اندز سرد و بی‌تفاوت کلاس را ادامه می‌داد…
پانته‌آ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و می‌خواد همه چی طبق میل من باشه."
دیک‌اندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت می‌کنه؟"
پانته‌آ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس می‌کنم داره خفه‌ام می‌کنه با این همه محبت."
ماموریت دیک‌اندز رام کردن پانته‌آ بود. دکتر موثق از دست پانته‌آ و نادیده‌گرفتن‌هایش خسته شده بود و می‌خواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیک‌اندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جنده‌بازی‌های پانته‌آ نمی‌داد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانته‌آ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش می‌کرد.
پانته‌آ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیک‌اندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیک‌اندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بی‌تفاوت، محکم و قاطع. پانته‌آ برای لحظه‌ای گیج شد، اما نگاه نافذ دیک‌اندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیک‌اندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من می‌خوام پیش میره، نمی‌تونی با جنده‌بازی کارتو پیش ببری.”
پانته‌آ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیک‌اندز نیست… او واقعا شیفته بی‌رحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیک‌اندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شده‌اش را بیرون بریزد، اما نگاه دیک‌اندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانته‌آ می‌توانست با تمام وجود دریافت کند.
“می‌تونم مثل یه اسباب‌بازی، هرطور که می‌خوام جرت بدم، می‌تونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… می‌دونی چرا اینکارو نمی‌کنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، می‌فهمی؟”
کلمات دیک‌اندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانته‌آ رد شد. پانته‌آ در دستان این مرد مرموز بی‌دفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت می‌کرد. چیزی که خود پانته‌آ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیک‌اندز خالی می‌کرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیک‌اندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش می‌کرد…
پانته‌آ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جمله‌اش را تمام کند.
دیک‌اندز آرام در گوش پانته‌آ گفت: “فقط وقتی به کیرم می‌رسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیک‌اندز کص پانته‌آ خیس‌تر می‌شد. سعی می‌کرد چشمانش را از نگاه نافذ دیک‌اندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیک‌اندز دستش را از روی گلوی پانته‌آ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانته‌آ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیک‌اندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانته‌آ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که می‌تواند پانته‌آ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…
نوشته: Dick Ends

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د نیم ساعت یهو رو کردم بهشون گفتم براتون یه سورپرایز دارم
آماندا: سورپرایزت تو شرتته؟
صدف: میخوای درش بیاری؟
منم که منظورم از سورپرایز نصفه رولی که تو پاکت سیگارم بود حرفمو خوردمو گفتم آفرین چه دخترای باهوشی. خندیدم یاد حرف آماندا افتادم که گفته بود از سکس خبری نیست امشب. خودمو زدم به اون راه و گلو روشن کردم گفتم سورپرایزم این بود.
ساعت یکو نیمه شب شده بود دیدم صدف رفت یه تاپه گشاده سفید پوشید با یه شلوارک جین کوتاه موهاشم دم اسبی بست خیلی خواستنی شده بود دیدمش کیرم راست شد یهو از روی شلوارم کیرمو جا به جا کردم دیدم زیر چشمی داره نگاهم می‌کنه. دیدم خیلی بوی سکس میاد واسم یه قرص خوردم رفتم پیش آماندا بهش گفتم این صدف خیلی تو مخمه گفت خب ببین اگه راه میده بهت بکنش من که می‌دونی غیرت ندارم روت تو فقط سکس پارتنرمی.
برگشتم دیدم صدف رفته توی بالکن سیگار بکشه رفتم پیشش دیدم از سرما خودشو جمع کرده خیلی آروم از پشت بازوهاشو گرفتم گفتم یخ نزنی. خندید و نگام کردو گفت فواد چقدر سرده منم از پشت چسبوندمش به خودم گفتم شاید بهتر باشه گفت اوهوم کاملا فهمیده بود که راست کردم براش. گفتم دیدی هی شمارمو نگرفتی ولی خلاصه اینجا بهم رسیدیم. تو سالن حواسم بود داری زیر چشمی نگام می‌کنی خندید گفت آخه جالبه برام بدونم چقدره زیاد تعریفشو شنیدم. گفتم از کی؟ گفت آماندا بهم گفته که سکس خوبی داری. گفتم اااااا چه جالب که بهت گفته. گفت آره. گفتم پس بیا نشونت بدم. گفت نه می‌خوام فقط لمس کنم و دستشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت اوه اوه چه راسته گفتم فکر کن نشه خندید و گفت بنظرم خوب میاد بریم تو آماندا که خوابید میام بغلت.گفتم اوکی رفتیم تو من رفتنم توی اتاق با کیرم ور میرفتم تا صدف بیاد که یهو دیدم اومد و بدون حرف اضافی اومد رو تخت و شروع کردیم به لب گرفتن. بدون کار اضافه رفت سراغ کیرمو شروع کرد به ساک زدن میخوردو با دوستاش تخمامو می‌مالید منم که زل زده بودم بهشو نگاش میکردم. حسابی که خورد لباساشو در آوردم خیس خیس بود گفت بخواب رو تخت می‌خوام سوار کیرت شم جوری روی کیرم بالا پایین میکرد و آه و ناله میکرد که انگار داره هر لحظه ارگاسم میشه منم سینه های کوچیکشو میمالدیمو حال میکردم که یهو حس کردم تخمام داره مالیده میشه دیدم آماندا لایه پامه داره تخمامو میماله صدف برگشت آماندا رو دید یه آه بلند کشید و محکم‌تر شروع به بالا پایین کردن کرد و یهو لرزید خودشو ولو کرد روی من. آماندا که فهمید ارضا شده کیرمو در آورد و شروع به ساک زدن کرد واسم صدف و کشیدم کنار آماندا رو داگی نگه داشتم سر ضرب کردم تو کسش از صدفم لب میگرفتم و تلمبه میزدم تو کس آماندا حسابی که کردمش و ارضا شد واستادم جلوشون کیرمو دادم دست آماندا چون خیلی خوب ساک میزد برام حسابی خوردشو آبمو ریختم تو دهنش بعدم کردم دهن صدف شروع کرد به مکیدن واسم و بی حال خوابیدیم تا صبح که پاشدم یه بار دیگه تو چند تا پوزیشن مختلف صدف و گاییدم. رفتم بیرون بعد اون شب دیگه هرچی به آماندا زنگ زدم دیدم بلاکم کرده. دیگه جوابمو نمی‌داد چند بارم صدف و تو خیابون دیدم جوری برخورد کرد که انگار اصلاً منو نمی‌شناسه .
نوشته: فواد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

چشمش سیاهی رفت😂
وقتی داشت با یه لنگه کفشم نزدیک میشد بوشو میتونستم حس کنم قشنگ از فاصله نیم متری
بهش گفتم خوبه جلو‌ تر نیا دیگه ، اول خوب توی کفشمو بو بکش
بیچاره دماغشو کرد تو کفشم نفس عمیق میکشید ، واقعا نمیدونم چجوری داشت نفس میکشید ، اصلا بوی کفشم اینقدر غلیظ و سنگین و تنده که نمیشه اصلا
اما خب دست بردارم نبود ، بهش گفتم بسته بابا میمیری ، کفیو در بیار بلیس
کفی کفشمو که در اورد دیدم کلا جای پام سیاهه ( رنگش سفید بود یه زمانی) فقط قسمت قوس پاهام و بالا و لای انگشتام یکم روشن تر بود رنگش
کفی رو که درآورد احساس کردم بوی کفشم بیشتر پخش شد
وقتی بهمن شروع کرد به لیس زدن کفی های خیسم بوش باز چند برابر شد…
بدبخت اینقدر لیس زد که زبونش سیاه شده بود ، و روی کفی یکم تمیز شده بود جای پنجه ی پام که از همه بیشتر کثیف و عرقی بود
خلاصه جفت کفی هامو تا جایی که توان داشت لیس زد و تمیز کرد ، واقعا هم بوی کفشم تا حد چشمگیری کم شده بود ‌.
حالا یکمم براتون راجب رابطمون بگم
جدا از این فوت فتیش منو بهمن خیلی از مواقع هم مثل زوج های عادی ایم و نرمالیم و قراره ازدواج کنیم با هم و من واقعا دوسش دارم به عنوان پارتنر و برده خودم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: eli

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ازی گفتم متوجه نشدی بی چادر من بیشتر دوست دارم موهات قشنگه. گفت فقط موهام و من با پا گذاشتم پشت چادرش که رفت جلو چادرش کامل از سرش افتاد. من ناخواسته نگاهم به سینه هاشو و دامن و ساق سفیدش رفت و گفتم و جاهای دیگه. خندید و گفت راحت شدی خب لطفا بذارش رو صندلی منم چادر را برداشتم گذاشتم رو صندلی و آمدم کنارش پیش آشپزخانه ایستادم. نگاهی تو چشماش کردم ازم پرسید تو چند سالته گفتم ۱۷ سال گفت من از تو ده سال بزرگترم. گفتم همش ده سال و اون لبخندی زد و گفت آره همش و با نوک انگشتش یک ناخن نشان داد همینطوری که مشغول حرف زدن بود من نگاه سینه هاش میکردم و ناخواسته با انگشت نوک یک سینه اش را فشار دادم. آزاده گفت چیکار می‌کنی گفتم چقدر قشنگه دکمه لباست. گفت آره تو همش به دکمه لباسم زل میزنی گفتم آره میخوام ببینم کی میخوای شیر بدی به دخترت. گفت شیطون نشو تو هنوز بچه ای. گفتم کوچولو و یک ناخن نشانش دادم. داشتم با دستم با نوک سینه اش بازی میکردم. اونم یک مدت آرام ایستاد بعدش گفت فکر نکنم محمد فردا بیاد شام میخوریم و میرویم خونه شما. من شوک شدم گفتم چرا. گفت نه منم از تو خوشم میاد اما اینجا تنها موندنمون درست نیست. منم تازه ازدواج کردم و بچه دار شدم. شیطنت و بچه بازی داره جدی میشه. من انگشتم رو سینه اش بود اما دیگه حرکت نمی‌کرد. زل زدم تو چشاش و گفتم تو از اول می‌دانستی فردا محمد نمیاد.تو هم منو دوست داری منم دوستت دارم. سکوت کرد. منم کمی نگاهش کردم و یکدفعه بغلش کردم و آرام به خودم فشارش دادم. گفت کوروش نکن آرام باش بعد بزرگ تر شدی میفهمی که هر چی بخوای نمیشه بدست بیاری. گفتم من از اول نمی‌خواستم اما خنده های تو و نگاهات منو وابسته ات کرد همین طور که تو. بغلم بود شروع کردم بوسیدن صورتش و لباش و کردنش اونم آرام تو بغلم ایستاده بود نوک سینه هاشو رو سینه هام فشار می‌آورد آرام آرام آزاده هم مشغول بوسیدن من شد و تو آشپزخانه زیر غذا را خاموش کرد و یک ساعت سر پا هم را بغل کرده بودیم من یک دفعه بلوزش را در آوردم زیرش هیچی نبود و سینه هاشو سیخ ایستاده بود. و منو دیوانه کرد. منم دیوانه وار سینه هاش را می‌خوردم و میمکیدم و فشار میدادم. اولش کمی شیر آمد بعدش شیر هم نیامد و من کلی سینه هاشو را خوردم و تو آشپزخانه شلوارم را کشیدم پایین و دامن آزاده را زدم بالا و شورتش را در آوردم و کیر شق و لختم را بهش چسبوندم. گیرم زیر نافش بود و من تا حالا کس نکرده بودم و ندیده بودم بهش گفتم آزاده سوراخش کجاست بکنش داخلش آزاده یکدفعه ایستاد و تو چشمام نگاه کرد گفتم چی شده. گفت اخی تو هنوز کص نکردی و ندیدی گفتم نه تو اولین کسی که من دارم پس رو شونه هام فشار داد گفت پاهات را جمع کن خودش هم رو نوک پاهاش بلند شد و سر گیرم را گذاشت رو سوراخ کصش و کیرم هل خورد تو کس داغ و خیسش. اووف اولین حس کردن کیرم تو کص داغ و صورتی آزاده چه حالی میداد. گفت وای چقدر درازه تا ته نکن آرام و همینطوری که مشغول حرف زدن بود که آرام آخ چه خوب وای یکدفعه آب گیرم پاشید تو کس قشنگ آزاده و همون لحظه هم آزاده با من فول شد و با صدای بلند گفت آخ آبش را ریختی تو کص آزاده ات. آزاده رسما جنده ات شد. اووف آزاده تا صبح تو بغلم کس میداد. بعد ۱۵ سال هنوز جنده خودمه. دو روز بعدش که وقت جور شد سرپایی تو باغ بکنمش بهم گفت آن روز اینقدر ازم آب رفت که شیرم خشک شد حالا باید بروم دنبال شیر خشک. هنوز هم تنها کسی که تمام حال روز اول را بهم میده خودشه. با این هیکل باربی سینه هاشو خیلی بزرگتر شده اما کص اش مثل دخترها صورتی و تازه. خوش گذشت.
نوشته: کوروش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

حس وفادار گی (۱)

#گی

اولین بار ۲۱ سالم بود که فکر تجربه کردن مفعولی اومد تو ذهنم ، دوست دختر و دوست زن هم داشتم اما داستانهای گی و فیلماش مغزمو گاییده بود ، شهوت بهم غلبه کرد و از طریق چت یه پسر همسن پیدا کردم ، بدنمو کاملا شیو کردم و با توافق برای ساک و لاپایی رفتم خونشون ، اینقدر اون مدت فیلمای گی و مخصوصا زنپوشی نگاه کرده بودم و خودمو مفعول زنپوش تصور کرده بودم که احساساتم کاملا زنونه بود ، رفتم تو کوچشون و اولین بار از نزدیک دیدمش و رفتیم داخل ، خونه سازمانی بود ، خونه خالی بود از تمام وسایل ، ماشینامون تو حیاط پارک بود ، رفت از تو صندوق عقب ماشینش یه حصیر و موکت آورد و یه دستمال کاغذی و روغن ماساژ ، توی یکی از کمدا یه دست رختخواب بود ، همه رو پهن کرد ، منم یه گوشه مثل یه دختر هرزه نشسته بودم ، بلندم کرد و منو کشید تو بغلش ، شروع کرد خوردن لبام ، بعد لباساشو درآورد و به منم گفت لخت شو ، مجذوب اخم و جدیت توی چهرش شدم ، لخت شدم و باز اومدم تو بغلش ، از اینکه جثه اش بزرگتر از من بود لذت میبردم ، توی بغلش جا میشدم ، منو به آغوش کشیده بود و لبامو میخورد که یهو با دستاش فشارم داد به سمت پایین و باز هم با همون جدیت بهم گفت بخور ، بار اولم بود اما با ذهنیت و افکاری که فیلما توی ذهنم ساخته بودن یه حرفه ای بودم فقط منتظر بودم ببینم مزش خوبه یا بد ، آروم سرمو بردم جلو ، یه بوسه زدم رو کیرش و همزمان بو کشیدم ، بوی بدی نداشت و حتی بوی ادکلنش هم بود و باید بگم بوی خوبی داشت ، دفعه دوم سر کیرشو کردم دهنم و درآوردم ، اینبار مزشو تست کردم ، مزه خوبی هم داشت ، بار سوم یه لحظه کیرشو تا آخر مکیدم و درآوردم ، دیدم فوق العادس کیر ساک زدن ، یه نگاه با لبخند بهش زدم و شروع کردم ساک زدن ، تمام آموخته هامو از فیلمها روش پیاده کردم ، خودم باورم نمیشد این منم که اینجوری کیر به این بزرگی رو ساک میزنم ، بهم گفت تو یه کونی حرفه ای هستی چرا گفتی بار اولته ، باورش نمیشد بار اولمه ، خوب ساک زدم و با اشاره و دستورش خوابیدم روی تشکی که روی زمین پهن کرده بود ، نشستم روی پاهام و قبل از کردن بهم گفت لاپایی کنسله ، سوراخ میزنم ، گفتم که بخدا بار اولمه و دردم میاد ، یهو روغن زد به سوراخم و گفت اینم چاره دردت ، حالا اگه واقعا بار اولته کیرم نمیره داخل ، آخه کیرش خیلی کلفت بود ، خلاصه با روغن هم امتحان کرد دید واقعا سوراخم تنگه ، گفت واقعا بار اولته اما جوری که ساک زدی فکر کردم یه عمره اینکاره ای ، گفتم که ساک زدنو تو فیلمها و داستانا یاد گرفتم که به خودمم لذت بده ، خلاصه خوابید روم و لاپایی کرد ، گرمای کیرش دیوونم کرد ، بعد از یکم تلمبه زدن من آبم اومد بدون اینکه دستم به کیرم بخوره ، از بس که گرمای کیر بین پاهام بهم حال میداد ، بعدشم خودش آبش اومد و توی لای پام خالی کرد ، آبش که بین پاهام بود و یکی دوبار کیرشو همونجوری مالید تو لای پام حس عجیبی بهم داد ، احساس کونی بودن برام یه جورایی با لذت شد ، انگار از کونی بودن خجالت نکشیدم دیگه ، بعدشم بلند شد با دستمال کاغذی منم تمیز کرد .
رفتم و دیگه رسما عاشق ساک زدن شدم ، بهم چسبید و قرارهای بعدی اتفاق افتاد ، این موضوع تا چند سال بعد باعث شد ارتباطم با جنس مخالف کامل قطع بشه ، توی داستان بعدی سکس دومم رو مینویسم و کم کم تحقیر اضافه شد ، بعدها سوراخم باز شد ، لباس زنونه پوشیدم ، چند تا فاعل مختلف ، مرد مسن ، فاعل کم سن و حتی یکبار دادن به شیمیل هم امتحان کردم اما دو میلیون برام آب خورد
نوشته: نیما خانم

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

. وسط کار دستمو برد طرف کیرش. گفت بمال تا آبم بیاد. من که یه عمر به هر کِس و ناکسی کون دادم هنوز نمیدونم بعضیا چطور از دادن خوششون میاد. ما که هیچ وقت از کون دادن حال نکردیم. فقط فکر پولی که گیرمون میومد شیرینش می کرد.
یه پام توی کوچه بود یه پام توی بازار. می رفتم سراغ اونایی که می دونستم اهلش هستن. اینجوری پول بیشتری گیرم میومد. اگه فرصت می شد دخلشون رو هم می زدم. نه اونقدر که گندش در بیاد. یا یه چیزی که بشه آب کرد کش می رفتم. از ترس باجگیرا، پولامو هزار سوراخ قایم می کردم. آخرش هم همین پولا بدبختم کرد. بعضی بچه ها حشیش می کشیدن. میگفتن خیلی حال میده، آدم سبک میشه، غم بی کسی و بدبختی یادش میره. اینجوری کم کم آلوده شدم. دیگه هرچی گیرم میومد می کشیدم. پولام به باد رفت. مفلس شدم. از اون خونه انداختنم بیرون. کارتن خواب و بیچاره شدم. آخرش رفتم سراغ یه جنده خونه که می دونستم کس کش نداره. شبیه همونی که توش به دنیا اومده بودم. سمج شدم تا قبولم کردن. جنده ها کس کش معتاد دوست ندارن. ولی چاره ای هم ندارن. من که کس کش غیرمعتاد ندیدم. عوض جای خواب که بهم داده بودن کاراشونو می کردم. کس کشی یعنی همین. مردم خیال میکنن کس کش برای مشتری جنده می بره. یه وقتی شاید این طوری بوده. چیزی که ما دیدیم کس کش فقط کارای جنده ها رو می کنه. از خرید آذوقه و نوار بهداشتی بگیر تا رد کردن مشتری مست یا رشوه دادن به مامور. خب بعضی جنده های خیابونی یه مرد همراهشون دارن. فقط واسه این که پولشونو بالا نکشن. وگرنه مرده واسه کسی کُس نمی بره.
خلاصه، هرچی گذشت عملم بدتر شد. دیگه حشیش جواب نمی داد. رفتم سراغ تریاک و هرویین. اینا نمی ذاشت کارمو تو جنده خونه درست جلو ببرم. یه مدت تحملم کردن وقتی دیدن درست بشو نیستم دس به سرم کردن. دیگه هیچ جا قبولم نمی کردن. کی یه معتاد تن لش می خواد که فقط دنبال عملشه؟
حالا دیگه خودم هم از خودم بدم میاد. همش فکر می کنم چرا اینجوری شد؟ چرا از همون اول کار ما خراب بود؟ بعضی وقتا لعنت میفرستم به اون مادر جنده ای که مادرمو گائید. و اون خوارکسته ای که منو زائید. بعد فکر می کنم اونام گناهی نداشتن. عزبی که کس گیرش نمیاد باید چه خاکی سرش بریزه؟ اونی هم که زیرش میخوابه کارشو دوست نداره. کدوم جنده ای از این کار خوشش میاد؟
واقعا چرا اینطوریه؟
هی تو که درس خوندی و چیز میز حالیت میشه، بالاغیرتا میتونی بگی من چه تقصیری داشتم که به اینجا رسیدم؟ چی باعث بدبختی من بوده؟ نگو خواست خدا بوده. توی کتم نمیره. مگه نمیگن خدا عادله. هه هه. حالا عادل بوده و روزگار ما اینه، اگه عادل نبود چی می شد.
یه سیگار دیگه روشن کرد.
چقدر زر مفت زدم. تریاک و سیگار مفت که برسه همینه. معلومه آق خدا امروز از دنده راست بلند شده. حتمی می دونه سیگار بعد تریاک چه حالی می ده. لامصب دود سیگارو همه چی شیرین میکنه انگاری عسل از گلوت پایین میره. ولی تو مواظب باش گرفتار سیگار و مواد نشی. یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره. ای روزگار، کی میشه سرمون رو بزاریم دیگه بلند نشیم؟
دوباره اخماش رفت توی هم.
ما از زندگی هیچی نفهمیدیم. نه از بچگی نه از جوونی. زنگ تفریح مون همین عمله که چند دقیقه ای همه چی یادمون بره. ولی چه فایده، هیچی نگذشته دوباره همون آش و همون کاسه. گفتم آش یادم اومد از دیروز چیزی نخوردم. اگه داری آقایی کن یه دیزی یا ساندویچ کالباسی بزنیم به بدن.
با هم رفتیم قهوه خونه. انتظار داشتم اقلا دوتا دیزی بخوره ولی نصف غذاش هم زیاد اومد. معلوم بود بدنش نمی کشه. به جاش هی چایی خورد. سفارش می کرد پررنگ باشه. ته یه قندون رو بالا آورد. بعد قلیون سفارش داد. گفت امروز چه اشرافی گذشت. گمونم خواب می بینم یا رفتم اون دنیا. هه هه. چقدر چرت و پرت گفتم. خب زندگی ما سرو تهش همین چرت و پرتا بوده دیگه.
سگرمه هاش رفت توی هم
آره، یه کس کشِ مادرجندهء بازنشسته م. اگه قبلا همچین جونوری ندیده بودی، حالا ببین. من یه مردنی بوگندو ام. یادم نمیاد آخرین دفعه که تنم رو شستم کی بوده. حموم بعدی حتمی توی مرده شور خونه است. از حالا قبرمو می بینم. سنگ درست حسابی نداره. اسم نداره. کسی نمیاد سراغش. مگه یه سگ ولگرد که دنبال یه کپه خاک می گرده واسه شاشیدن.
بعد از سکوتی کوتاه گفت: میگن خدا تنهای تنهاست. ای تنهاترین، توی این دنیای لعنتی اگه یکی خوب درکت کنه مخلصته.
اشک اومده بود توی چشماش. روشو کرد اونور که نبینم. این غرور کوفتی چیه که تا دم مرگ هم آدمو ول نمی کنه؟
واسه اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: بزرگترین خلافت چی بوده؟
چاقو. یه دفعه که توی چُرت بودم جیبمو زدن. چهار وعده هروئین بود. فهمیدم کار کی بوده. به زبون خوش گفتم بده. نداد. دست به یقه شدیم. با سنگ زد توی سرم. منم با چاقو زدمش. چند وقتی اون دوروبر آفتابی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دولم سیخ شده بود و دستش خورد به دولم. با تمسخر چند ضربه بهش زد و گفت همه ش اینقدر شق میشه. تو چطور با این مداد زنت رو می کنی. من که از این کارش خیلی خوشم اومده بود گفتم حتی مداد از این بلندتره، میخوای خودت زنم رو بکنی؟ دستاش رو رسوند به تخمام و محکم گرفتش. حالا هماهنگ با تلمبه هایی که به کونم می زد، تخمام رو هم می کشید. فحشاش و فشار دستش با شدت تلمبه هاش و حشری شدنش هی بیشتر و بیشتر می شد. یک نسیم ملایمی هم از زیر شکمم رد می شد و بودن در محیط آزاد در جنگل منو بد جوری حشری کرده بود. علیرغم دردی که از کشیدن تخمام و پاره شدن کونم داشتم ولی دوس داشتم تلمبه هاش تموم نشه. بابک هم که زیاد تحریک شده بود و نمی خواست زود به اوج برسه، گاه گاهی وقتی کیرش تا ته تو کونم بود و تخماش به باسنم چسبیده بود، نگه می داشت و سر جای خودش حرکت موجی کوچکی می داد. لذتی که می بردیم غیر قابل وصف بود. هردومون نفس نفس میزدیم. به مدت طولانی کونم رو گایید. دیگه سوراخم علاوه بر احساس پاره گی داشت می سوخت. ازش خواهش کردم که بریم تو ویلا و اونجا آبش رو بریزه تو دهنم. آروم شد و کیرش رو همینطور تو کونم نگه داشت. زانوم درد اومد و خواستم پاشم. کیرش رو کشید و بیرون و یه در کونی زد و گفت دیدی کم آوردی جنده!
وسایل انداختیم تو کوله پشتی من و بسمت ویلا براه افتادیم. وقتی راه می رفتم، لپ های کونم به هم می چسبید و دلیلش کمی آب شهوت بابک بود که ریخته بود تو کونم و یواش یواش سر می خورد پایین.
به محض رسیدن به ویلا رفتم دوش گرفتم و خودم رو حاضر کردم برای نوبت سوم. رفتیم رو تخت و یه چرت زدیم. من زودتر پا شدم و چایی درس کردم تا با شیرینی بخوریم. چایی و شیرینی رو با قر و فر بردم اتاق خواب .بابک بیدار شده بود.با هم چایی رو زدیم. حالا بابک گفت ظاهرا کونت پاره شده! بهش گفتم که هنوز کیرت رو تو کونم دارم حس می کنم و می خوام این دفعه لنگام رو هوا کنم وقتی داری منو می کنی. لوبی به و کونم زدم و رفتم زیر کار. پاهام رو گذاشت رو شونه ش و کیرش رو سر داد تو. نوک ممه هام رو گرفت و کشید. در همین حین تلمبه هاش رو شروع کرد. حس می کردم که خیلی بهش نزدیک هستم و وقتی موقع تلمبه تخماش به کونم می خورد یه موج لذت به کل بدنم وارد می شد. یواش یواش تلمبه می زد و سعی می کرد که نهایت خوشی جنسی رو از من ببره. با قسمت‌های مختلف بدنم بازی می کرد. حتی یه مدت دولم رو می کشید. منم ریلکس بودم و تنها فشاری که توم حس میکردم، کلفتی کیرش بود. یه لحظه وقتی کیرش تا ته تو من بود و خودش رو کشید سمت صورتم و لبم رو گاز گرفت. با این کارش من شدیدا تحریک شدم و آبم ریخت. همینطور که آب شهوتم از شکمم به پایین سر می خورد گفتم میشه از بغل منو بگای. پوزیشن رو عوض کردیم و کنارش دراز کشیدم. کیرش رفت لای پام و بعدش آروم آروم تو سوراخم. همینطور داشت کیرش رو می لغزوند تو و تلمبه می زد. به هم چسبیده بودیم و اگرچه من ارضا شده بودم، گرمی بدنش از پشت احساس خوبی به من می داد. به نظر می رسید که بابک هم داره بیشتر حال میکنه چون نفس نفس می زد و موقع تلمبه، منو به خودش فشار می داد. دستش رو از رو ممه هام برداشت و با پنجه گنده ش دولم و تخمام رو با هم گرفت و فشار داد. هی داشت فشار رو بیشتر می کرد و من داشت دردم می گرفت. برای همین آروم ناله میکردم ولی زیاد داد نمی زدم، چون میدونستم که الان در اوج و به زودی آبش می آد. با همه قدرتش منو به خودش چسبوند و دول و تخمام رو تو دستاش چلوند. همزمان، ضربان کیرش رو حس کردم و بعد آروم ولم کرد. بله بابک خان بار دیگه ارضا شده بود. همینطور کمی دراز کشیدیم و بعد رفتیم با هم دوش گرفتیم. خیلی مهربون شده بود و حتی منو شست. بعدش یه فیلم دیدیم و بعد ب سمت خونه برگشتیم
نوشته: آریا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م بهش افتاد زیر پتو بود ولی ید جوری عرق کرده بود. نوک سینه هاش سفت شده بود و داشت تاپشو جر میداد، یکی از دستاش تو شورتش بود و داشت خودشو می‌مالید،فهمید که دارم نگاهش میکنم و یکم سرخ شد و بهم گفت فکر کنم مریض شدم حالم خیلی خوب نیست،بلند شد به سمت سرویس رفت، خیلی سریع حرکت می‌کرد و همین باعث شد که بخوره زمین
شروع کرد به مالیدن زانوش کرد ولی تحمل نداشت و مالیدن زانوش جاشو به مالیدن کصش داد.
زمزمه می‌کرد خدایا چم شده چرا انقدر حشریم.
منم فکر کردم بهترین فرصته رفتم جلو و کیرم رو درآوردم و شروع کردم با این صحنه جق زدن مثل مامانم.
کیرمو کامل داشت میدید
همه باور هاشو کنار گذاشته بود و تو ذهنش فقط یه چیزی بود
رسیدن به کیر
منو نگاه می‌کرد و خودشو می‌مالید و انگشت می‌کرد
چیزای نا مفهومی هم میگفت
تا اینکه گفت
آرشششش بیا مامان جندتو بکن!!!
من کاری که مامان ازم میخواست رو اجابت کردم
رفتم سمتش
کیرمو گرفتم سمت صورتش، دهنشو باز کرد و تا جایی که جا داشت کیرمو تو دهنش جا داد!!
نوک کیرم و حس میکردم که داره به ته حلقش میخوره یه صدای خوبی هم درست کرده بود که همه باهاش آشنا هستین(البته امیدوارم) دستاش سریع تر کسشو می‌مالیدن و با سرعت وحشتناکی داشت برام ساک میزد.
من تو بهشت بودم!!
سرعت باعث یه خورده اذیت شدنم شده بود ولی لذتی که می‌بردم چند برابر بود.
شروع کردم به حرف زدن باهاش
آره از ساک زدن برای پسرت لذت میبری جنده کوچولو؟!
حرفم مامانم رو دیوانه تر کرد
کیرمو از دهنش در آوردم ولی ول کن نبود و دوباره کیر ۱۸ سانتیم رو کرد دهنش
من باز سعی کردم کیرمو در بیارم ولی نزاشت و تو دهنش ارضا شدم و همه آبم رفت ته حلق مامانم!!
بالاخره از دهنش درآوردم و صداش قطع نشد و داشت خودشو می‌مالید
آنقدر اینکارو کرد که بالاخره آبش پاشید رو زمین!!
دیدن صحنه ارضا شدن مامانم یه نیرو جدید داد به من و دوباره کیرم سیخ شد.
مامانم به کیرم نگاه کرد و گفت آرش کیرتو تو کنم میخام زووووددد
میخوام که مامانو بکنی!!
رفتم سمتش و تاپ صورتی و سوتین سفیدشو درآوردم
برگردوندم و داگیش کردم کیرمو به کسش مالیدم و تا صداش باز در اومد و طلب کیرمو کرد
آنقدر خیس بود که به راحتی کل کیرمو توش جا داد و شروع به ناله کرد و خیلی سریع یه ریتم خوب پیدا کردیم.
کل خونه رو سر و صدا ما برداشته بود برخورد بدنمون باهم حسش عالی بود.نه به خاطر اینکه ساک زدنش خوب بود یا سکسش به خاطر اینکه مامانم زیر بود و داشت برام ناله می‌کرد این تابو واقعا لذت بخش بود برام.
کس مامانم خیلی گرم بود و منو به لبه جنون کشیده بود خیلی نتونستم تحمل کنم و موقع تلمبه زدن تو کصت ارضا شدم
مامانم هم نزدیک بود و با یه داد بلند رو کیرم ارضا شد.
کیرمو در اوردم و اونم به پشت خوابید.من نگاهم به کصش افتاد که آبم داشت ازش یواش یواش بیرون می‌ریخت
رفتم سمتش و شروع به انگشت کردنش کردم و ممه هاشو خوردم و
بهش گفتم بره خودشو تمیز کنه تا راند دوم رو بریم
باز از خود بیخود شده بود ولی یه دفعه قاطی کرد و رفت تو سرویس صدای گریه کردنشو می‌شنیدم دیگه به خوش اومده بود و از کاری که کرده پشیمون بود ولی من خیلی ناراحت نبودم
چون میدونستم اون روزی یه پاکت سیگار میکشه!!
نوشته: آرش

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه امون خدا ولشون کردم…بعدش فیلم گاییده شدن حامد و سعید و آخرش هم سیمین رو براش پخش کردم…گفتم فقط مونده تو که به حسابت برسم…فردا اول فیلمو نشون
بابات میدم بعدشم طلاقت میدم…با حالت زار و نزار و خیلی آشفته گفت…به خدا منو بکش ولی این فیلمو نشون بابام نده…گناه داره میشکنه.سکته میکنه…اگه نشونش بدی به خدا رگ دستمو میزنم…گفتم به درک.فک کردی برام مهمه…گفت نه تو رو خدا نکنی اینکارو تو که گفتی بابامو دوستش داری…گفتم تو هم گفتی منو دوستم داری…پس چرا نداشتی…گفت بخدا من تورو دوستت داشتم و دارم و عاشقتم…چرا نداشته باشم اینها مال مجردیم هستن…گفتم چرا بهم نگفتی…گفت وای بیام چی بهت بگم…کدوم دختر میگه من قبلا کون دادم و بهم تجاوز شده…من که نمیدونستم ازم فیلم گرفتن…و مدرک دارن…خوب که عقد کردیم معلوم شد…گفتم دیگه مهم نیست من تمام پولهایی که دادی و طلب خودم و خودت رو از اون دوتا گرفتم و بیا این هم پولهات…فقط زود بخواب که فردا کار زیاد داریم…گفت چکار گفتم باید جمع جور کنی دیگه برگردی خونه بابات دیگه سرت شلوغه…منو نگاه کرد…بی‌صدا بدون هیچ چیزی اشکهاش مث بارون از چشم‌هاش پایین می‌ریخت… گفت حق داری…گفتم شاید اگه اون شب اون کشیده رو بهم نمیزدی و ادای تنگها رو در نمیاوردی بخشیده بودمت اما الان نمیتونم…هیچچی نگفت…همچین سرش روی بالش بود گریه میکرد…شیکمش بالا پایین می‌رفت صدای فین فین و فخ وفخ دماغش میومد…انگار سر قبر پدرش داره اشک میریزه…گفتم دیگه فایده نداره.بین من وتو هرچی بود تموم شد دیگه…محکمتر گریه کرد…لخت بود و کون نازش طرف من بود…بلند شدم از روی تخت…گفت کجا میری…گفتم میخوام برم کارگاه بخوابم…من دیگه علاقه ای بهت ندارم…گفت دروغ میگی فقط میخوای منو اذیتم کنی…مگه تو نگفتی گذشته هر کسی به خودش مربوطه…گفتم لعنتی اون زمانیه که باهم رو راست باشیم…احمق اگه فیلمهات بیرون میومد چیکار میکردی…بدبخت و بی آبرو می‌شدیم… اونوقت عشق و علاقه رو میخواستی توی کونمون کنیم…بی وجدان ابروست مگه شوخیه…گفت راست میگی‌‌…حق داری…قربونت بشم…گفتم من نمیخوام تو قربونم بشی‌.من دیگه تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم…عجب گوهی خوردم ها…خلاصه اون شب ولش کردم رفتم پیش مومن.‌گفت داداش این حالی که تو ازش تعریف کردی یه وقت کار دست خودش نده.گفتم راست میگی ها…دیوونه هم هست…زودی برگشتم خونه…دیدم نیست…به خدا رفتم دیدم توی حمومه و لباس کامل پوشیده و داره قرآن میخونه و تیغ نزدیکشه که بعدش رگش رو بزنه…یک کاغذ هم نوشته بود…‌روبروش دم در وایستادم…گفت چرا اومدی…تو که دوستم نداری…گفتم میدونستم خریت میکنی.‌برای همین برگشتم…گفتم پاشو بیا خودتو لوس نکن…تیغ رو برداشت گفت الان بهت میگم لوس بازیه یا جدیه…گفتم اگه رگ دستتو بزنی میدونی که نجاتت میدم…ولی دیگه صددرصد طلاقت هم میدم…تا الان فقط میخواستم تنبیهت کنم…ولی اون موقع دیگه بهت رحم نمیکنم…تیغ و انداخت بلند شد خودشو انداخت توی بغلم…گفت ببخشید مصطفی جون…من اشتباه کردم…گفتم اشکال نداره خودم فهمیدم…ولی بار آخرت باشه…چون من رحم توی دلم نیست…چندتا بوس پشت سر هم کرد…گفت دوست داری منو محکم از پشت بکنی…گفتم خیلی…گفت فقط لحظه‌ آخر محکم بزار جلو خیلی اونجوری دوست دارم…گفتم دردت نیاد گفت.نه راستش خیلی دوست دارم کون بدم…گفتم لعنت بهش بیاد که کونتو آبدیده کرده…خندید…گفتم ولی کونشو براش جر دادم…یک مرد بود از کون درد تا صبح زار میزد‌۶کیره چند بار خودشو رفیقشو گاییدیم…گفت دمتگرم…گفتم رفیقتم منو مومن خوب گاییدیمش…چه کوسی هم داره…گفت اونم نوش جونت.حقشونه…دیگه چی بگم…این هم سرگذشت منو این زن نادونه منه که زود باوره و به همه اعتماد میکنه…
نوشته: مصطفی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

برف جمع شده…خلاصه که کم مونده بود برم ته دره که خدا رحم کرد…زنگ زدم مومن جریان رو گفتم…گفت داداش خدا را شکر خودت طوری نشدی‌‌.
گفتم داداش برمیگردم ماشین خودمو میبرم این یککمی آسیب دیده میزارمش درستش کنیم…گفت باشه…رسیدم دم کارگاه سوارش کردم گفتم بیا بریم دم آرایشگاه نیلوفر سوییچ خودمو ازش بگیرم من با اون میرم تو اینو ببرش صافکاری…‌گفت نرو خودم بعدا میرم…گفتم فدای سرت طوری نیست تو مریضی بهتره استراحت کنی‌…خدایی نکرده کرونا نباشه…تا رسیدیم دم در آرایشگاه مومن گفت صبر صبر کن…اونجا رو…دیدم نیلوفر با همین سیمین خندون خندون از آرایشگاه اومدن بیرون تیپ خفن هم زده بودن.‌…رفتن سوار ماشین شدن و راه افتادن من هم دنبالشون…اول رفتن دم یک پاساژ تازه تاسیس شهرمون…رفتم دنبالش در ضمن عکس هم میگرفتم ازشون…دیدم رفتن توی یک مغازه فقط لباس زیر زنونه بود شیک و زیبا…ورودی زده بود ورود آقایان ممنوع…پرده نازکی داشت…معلوم بود مال سیمینه…چون رفت پشت دخل…کنار در منتظر بودم صداشون میومد یک دختر دیگه هم بود…سیمین میگفت نیلوفر نامرد کی بود نیومده بودی پیش ما…امشب من و ملیحه…همون دختره کنارش و میگفت.‌شب شام رستوران دعوتیم تو هم بیا…میدونی که حامد خاطر تو رو خیلی میخواد…گفت حامد گوه میخوره.‌الانم فقط اومدم مغازه تو ببینم.اونم چون مصطفی نیست…اگه نه جرات نداشتم بیام…تو برای همین بدهیت کار منو خراب کردی…گفت نیلوفر تو خیلی بیشتر ازین پول مدیون و بدهکار منی…من برای همین چندتا عکس و فیلم تو…چندبار جور تور و کشیدم…و۲۰تومن از جیبم دادم حامد.که عکسهارو پخش نکنه…حالا برای۵۰تومن این حرفها رو نزن دیگه…تازه داشتم یک چیزهایی متوجه میشدم…گفت بخدا من نمیدونستم اون نامرد ازم عکس گرفته…بقران اگه مصطفی و مومن بفهمند خون حامد و اون رفیق نامردش رو میریزن.گفت فقط تو رو خدا یک‌جوری سفته های منو از گیر مصطفی در بیار…ازم اثر انگشت داره…گیرم بیاره مستقیم زندانم…نیلوفر گفت سیمین جان مغازه ات مبارکت باشه…این۵تومن رو بده اون حامد بی‌ناموس.بگو نیلوفر گفت این آخرین باج سیبیلیه که بهش میدم تا الان نزدیک۵۰تومن ازم تیغ زده…اگه لازم باشه خودم دیگه همه چیزو به مصطفی میگم…طلاقم هم داد که داد…فوقش از حامد شکایت میکنم پدرشو در میارم…من که تمام عکس و چتهاش رو توی تلگرامم ذخیره دارم من هم پدر اونو در میارم…سیمین گفت دختر خریت نکن…تازه زندگیت درست شده…گفت نمیتونم سیمین…مصطفی مرد خوبیه…اگه آبروش بره بدبخت میشه…نمیخوام بخاطر من توی هچل بیفته…اون بی کله است زندان رفته است از چیزی نمیترسه…من میترسم خون راه بندازه…سیمین گفت خب تو که بهش خیانت نکردی…اینها مال زمان مجردیته…گفت بدبختیم همینه…اون تمام جیک و پیک ها حتی بچه گیهاشم بهم گفته…من اگه همون اول بهش همه چی رو گفته بودم الان بدبخت نبودم…ترسیدم پس بزنه منو…ولی گناه داره…من خیلی دوستش دارم …نمیخوام بخاطر من بدبخت بشه.تا اینجا خیالم راحت شد که از وقتی عقدش کردم به من خیانت نکرده و دوستم داره…گفت کی میری پیشش…گفت ساعت ۹میاد دنبالم میریم رستوران تا بتونم که گوشیش باهاش هست…عکسها و فیلمها تو پاک میکنم…نیلوفر زد بیرون.من رفتم مغازه کناری الکی که جنس میخوام…بعدش برگشتم.ببینم این سیمین چی میگه…ملیحه بهش گفت…سیمین اگه بفهمه تو و حامد باهم ازدواج کردین…خیلی بد میشه.‌گفت کون لقش…این بی پدر مادر فقیر کنار من آدم شد…من بردمش مغازه اون احمقها که اون کوسخول عاشق این پلشت شد…این از۱۷سالگی زیر کیر حامد می‌خوابید… وقتی دید اینطرف سفره رنگین تره‌.حامد رو ول کرد…حامد پسر خاله من بود…از اول هم من میخواستم باهاش ازدواج کنم…اینو که دید منو ول کرد.من هم مجبور شدم با اون معتاد شیشه ای ازدواج کنم…که بدبخت بشم…عامل بدبختی من تمامش همین.نیلوفره…میخوام خوب تیغش بزنم…اتفاقا حامد هم حرف تو رو میزنه میگه اون شوهر داره ولش کن کار دستمون میده…بزار۵۰تومن دیگه تیغش بزنم بعد گوشی رو میارم همه عکس و فیلمهاشو پاک میکنم…بعدشم گوشی رو برداشت و زنگ زد به حامد و قرار شام گذاشتن…گفتم مادری از شما دوتا بگایم که نفهمید از کجا خوردین…مگه من مصطفی دله نباشم…لقبم دله بود توی کوچه امون…رفتم توی ماشین سیر تا پیاز جریان رو از اولش بدون کم وکاست به مومن گفتم…گفت کاری نداره که…میدونم چکار کنم…گفت این دو تا زنه که تازه استخدام کردمشون…یکی زن و یکی خواهر حسن ۴سو هستن…خیلی به کار احتیاج داشتن حسن خیلی بی پدر لات و لاابالی هست…خیلی التماس کرد که بهشون کار بدم…گفت هرچی بدخواه مدخواه داری فقط ندا بدی بقیه اش با من…گفتم دمت گرم…برای ساعت ۹همه توی همین وانت بودیم…من و مومن و دو تا موتوری و دو نفر عقب وانت…حسن گفت داش مومن غصه جا نخور برش میداریم میبریمش…لیانگ شامپو.گفتم اونجا کجاست دیگه…مومن خندید گفت کارت نباشه…گف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جنس بدم.گفت خیلی بدی.وقطعش کرد.چند دقیقه بعد مومن زنگ زد گفت برای چندر غاز زن داداش مارو جلوی کس و ناکس کوچیکش نکن.گفتم داداش چند غاز چیه؟زنه۷۵میلیون جنس برداشته۲۵داده…۵۰مونده…دوستان برای کارگاه سال۴۰۱پولی نبود.ولی ما فروش بالامون روی سود کمی که می‌گرفتیم بود…هدفمون جلب بازار بود.با سودی که می‌گرفتیم خدا میدونه فقط دستمزد هامون رو پرداخت می‌کردیم و جنس خام می‌گرفتیم… بعدشم از اول قرارمون با همه مشتریها نقدی بود…گفتم سیمین خانوم…بی‌زحمت ۵۰تومن چک برامون فردا بیارید…گفت صددرصد‌…خیالتون راحت باشه…اونجا فقط من یک زرنگی کردم یک فاکتور و رسید جنس ازش گرفتم که باقی مبلغ پول جنس که مونده…که باید به نرخ روز پرداخت بشه…قبول کرد و حتی ازش اثر انگشت هم گرفتم…خلاصه که رفت و فردا شد نیومد.پس فردا شد نیومد…یک هفته شد نیومد.یکماه شد نیومد.جالبه که هر دفعه که بهش زنگ میزدم هم گوشی رو برمی‌داشت جوابمو میداد.اما به حرفش عمل نمی‌کرد… تا اینکه.بعد از یکماه…رفتم در خونه اش…همسایه اش گفت ازینجا رفته.یکهفته است رفته…به خانومم زنگ زدم گفت…من هم ازش خبری ندارم…من آدرس خونه مادر اینو از کسی گرفتم و پرسون پرسون پیداش کردم و زد وشانس من درست دم در خونه مادرش منتظر اسنپ بود…که مچش رو گرفتم…و تا منو دید به خودش گرخید…گفت تو رو خدا جلوی مادرم چیزی نگو…گفتم پول من کو…گفت بریم چک که ندارم بهت سفته میدم چند روزه پرداخت میکنم…سر من هم کلاه گذاشتن…من الان خونه مادرم زندگی میکنم…من باز اینجا سادگی کردم…وگول حرفهاش رو خوردم…رفتیم بانک به جای۵۰تومن ازش۷۰تومن سفته گرفتم.چون هم دوماه رد شده بود.هم دوماه فرصت خواست.هم اینکه واقعا جنس گرون شده بود.کلا۴ماه.بردمش در خونه مادرش پیاده اش کردم…وبرگشتم کارگاه.وقتی رفتم خونه جریان رو که به نیلوفر گفتم رنگش پرید…گفتم چی شد تو ترش کردی؟گفت هیچچی ازین ناراحتم که۴ماه پولتون عقب افتاد…گفتم جریمه اش رو خودت امشب پرداخت میکنی…گفت عه به من چه…گفتم تو باعثش شدی اگه نه من که بهش جنس نمی‌دادم.گفت من چقدر کار میکنم که بهتون جریمه هم بدم…گفتم مشنگ نمیخاد پول بدی که یک کون خوب و خوشگل بدی تلافیش در میاد…گفت وای نه با اون کیر بزرگت…مگه خرم…گفتم نیلو جون من ۶ماه بیشتره که باهات ازدواج کردم.ولی نمیزاری کون بکنم…گفت آخه جونه ها بادمجون که نیست.کیرت بزرگه…توی کوسم میره امونم و میبره.میخوای بکنیش توی کون تنگم…درد داره…تو که ندادی از کجا میدونی درد داره…یک‌کم خودشو باخت زبونش بند اومد.گفت همه میگن درد داره.حتما داره.گفتم باشه دل منو بشکن…اومد جلو سر سفره هم بودیم پای میز ناهار خوری نشست روی پام.گفت قربونت بشم قهر نکن دیگه…مگه دوستم نداری؟گفتم ای دل غافل تو هم دائم سواستفاده کن…گفت باشه یکبار بهت میدم دردم اومد.دیگه نمیدم.گفتم ای والله.خیالت راحت نمیزارم درد زیاد بکشی…ازقبل برای این وقت که بتونم کون بکنم…ابزار لازم رو فراهم کرده بودم…لوبریکانت و روان کننده و غیره…روتخت که بودیم…چون کون سفید وبزرگی داره گفت مصطفی بخدا دردم اگه بیاد باهات قهر میشم…گفتم خب یک‌کم که حتما درد داره ولی آروم میکنم…گفت چرا اینقدر کون کردن دوست داری…گفتم چون ما پسرها سکسمون رو از بچه گی با کون کردن و کون دادن شروع کردیم.و اون اولا هیچوقت هم نتونستیم داخل سوراخش بزاریم…گفت راستشو بگو تا الان چند بار کون دادی…گفتم به جون خودت که توی دنیا از همه برام عزیزتری و میدونی بغیر تو کسی رو ندارم ودوست ندارم.قسم میخورم هیچ وقت کون ندادم.مگه کونی ام…گفت پس حتما کردی دیگه…گفتم آره چندباری بچه و نوجوون بودیم با همین مومن دوستم چند بار کون کردیم.حتی توی زندان یک پسره جوون بود کونی بود اونم کردیم.ولی کون ندادیم…گفت خیلی کثیفین…ازت بدم اومد.گفتم جدی که نمیگی…گفت به جون بابام راست میگم…اگه میدونستم اینجور آدمی هستی بهت بله نمیگفتم…گفتم تو خودت بگو تا الان چند بار کون دادی که میدونی درد داره…بلند شد نشست نه گذاشت نه برداشت شتلق خوابوند زیر گوشم…گفت بی غیرت…به من میگه کون دادی…گفتم مرسی از لطفت…چیزی پرسیدی شجاعت داشتم جواب دادم…چیزی پرسیدم باید جوابمو میدادی…گفت یعنی جوابتو نگرفتی؟گفتم باشه…امشبمون رو زهر کردی…کون نکرده بودم…خیلی خیلی عصبی شدم بدجور…وقتی عصبی میشدم.قبلا هم بهش گفته بودم…عصبی بشم فقط سیگار میکشم…رفتم روی تراس…خونه ما آپارتمانی وطبقه۴هستیم.سیگار برای خودم توی خونه قایم کرده بودم برداشتم رفتم اونجا…روشنش کردم…بجای یکی ۳تاکشیدم…گفتم شایدم حق داشت خب این دختره دیگه نباید بهش راستشو میگفتم.و نباید ازش می‌پرسیدم… وقتی برگشتم…روی تخت دمر بود ولی لخت کرده بود…بالش زیر شیکمش گذاشته بود…قمبل بشه…رفتم کنارش دراز کشیدم…گفت لوس نشو قهر نکن…بیا بکن…گفتم نیلوفر من از تو۹سال بزرگترم.دوستت داشتم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و آروم ولی محکم فشار داد تو ، بخاطر ایزی زیاد یا هرچی ، سرش وارد شد ، دردی وجودمو گرفت ، جا خوردم و چیزی نگفتم تا تموم بشه ، بعد بقیه کیرش رو تو کونم حس کردم که داره می‌ره تو ، کلفتی کیرش تو کونم رو واضح حس میکردم ، دردش تمومی نداشت انگار ، یکم درد کمتر شد و اونم آروم کیرش رو کشید عقب ، هنوز درد داشتم ، ولی کمتر که دوباره داشت تا ته میکرد تو ، بعد از دو سه بار دیگه دردی نداشتم و کیرش تا ته می‌رفت تو باسنم و برمیگشت و آه و اوه میکرد ، دوباره حس کردم داره بزرگ میشه ،گفتم بهش ، به کیرش و دم سوراخ من دوباره آب زد و خیسش کرد و سرعتشو یهو زیاد کرد ، هر لحظه سریعتر ، و لذتی که میبرد بیشتر ، کمرمو میدادم بالا درد کمتر بشه ولی امیر ، میدادش پایین ، تا بالاخره داشتم لذت می‌بردم که آه و اوه و حس کردن آب داغی تو کونم و البته بقیش رو کون و کمرم نشون داد خیلی خیلی لذت برده و کلی آب ازش اومد .
تو تمیز کردن و لباس پوشیدن کمکم کرد و جدا جدا رفتیم سمت ساختمان
نوشته: الناز

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

الناز و فامیل دور

#اقوام #سوءاستفاده #خاطرات_جوانی

من اسمم النازه و می‌خوام داستانی رو براتون بگم مربوط به چند سال پیش وقتی من هفده سالم بود ،
بخاطر یکم بلند تر بودن و بدتر از اون برآمدگی باسنم که اصلا نفهمیدم از کی بزرگتر شده ، خیلی اذیت میشدم ، از نگاه های بد مردم و مردا و پسرای بزرگ تا حتی چند بار دستمالی شدنم تو اتوبوس ، اونم چند بار توسط یه نفر ، مردی سن بالا با قد خیلی کوتاه ، فکر کنم هم قد من بود .
پدرم هم مدام بهم گیر میداد و مجبورم میکرد لباس هایی بپوشم که کمر و باسنم توش کمتر مشخص باشه ، با اینکه خودمم نمی‌خواستم اینا تو چشم باشن ولی میخواستم لباسهای خوبمو بپوشم .
ما تعطیلات تابستون خونه یکی از فامیل تو مهرشهر کرج جمع می‌شدیم ، خونه ای خیلی بزرگ ، با استخر ، زمین والیبال ، باغ ‌و درختای زیبا و…
واقعا خیلی خوشحال بودم ، با سولماز از آشنایان که اونجا بودن حسابی خوش میگذروندیم .
کلی دختر پسر بودیم با سن های نزدیک به هم ، یکی از پسرای فامیل امیر بود که خیلی شوخ و باحال بود و البته سنش خیلی بزرگتر از ما ها بود ، همه فامیل دوستش داشتن ، منم همینطور ، چون خیلی باهام خوب بود و هوای منو داشت . امبر که بیشتر با بزرگا مشغول بود گاهی با ماها هم همبازی میشد ، من خوشحال میشدم میومد ولی نفهمیدم چرا سولماز یجوری میشد و رفتارش عوض میشد .
یکی از روزا ، بعداز ظهر که بزرگترا خوابیده بودند و ما نه باغ بازی میکردیم ، امیر هم اومد و گفت بیاین بازی جنگی بکنیم و هر تیمی بتونه بدون دیده شدن باغ رو دور بزنه برندس .
تیمها رو مشخص کرد و منو خودش یه تیم شدیم .
هر تیمی رو به سمتی و جایی فرستاد و گفت بیا بریم بهترین جا که برا خودمون گذاشتم ، نمی‌دونستم اصلا بازی چجوریه ولی چون تو تیم من بود و همیشه برنده می شد خیالم راحت بود .
دنبالش رفتم تو ساختمان نیمه ساخت که ته باغ خونه بغلی بود .
گفت برو بالا از پله ها ، تا داشتم می رفتم ، انگار میخواست کمکم کنه یه دستشو گذاشت پشت کمرم و اون یکی رو روی باسنم ، یهو جا خوردم ، میدونستم عمدی اینکار رو کرد و حتی برای چند ثانیه نگهش داشت و مالیدش .
بعد پشتم ایستاد دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت مواظب باش بقیه نبین مارو . بعد آروم دستاشو برداشت و پایین آورد جوری که آروم هم دو طرف بدنمو لمس کرد .
من دیگه حالت عادی نداشتم ، هم خجالت کشیده بودم هم نمی‌دونستم چیکار باید بکنم ، از اون طرف هم خیلی ازش خوشم میومد و نمی‌خواستم چیزی بشه ، دیگه فهمیدم احتمال زیاد در این حد هم نمیمونه و حتی کارشو می‌کنه .
شروع کرد به شوخی از نوع الکی برای احتمالا خنده و عوض کردن حال من . من دیگه حتی حرف زدنم هم برام سخت شده بود ، دستمو گرفت گفت بیا بریم ، خوشحال شدم ، گفتم احتمالا دلش سوخته با کسی اومده و میخواد برگردیم ، تا اینکه دیدم رسیدیم به ته اتاق و دیدم راه رفتن این طرف نیست ، نمی‌دونستم چیکار کنم که یهو دیدم منو برگردوند سمت خودش و تند تند منو مالوندن و لمس کردن پست کمر و گردن ، بعد یواش دستشو میآورد نزدیک سینه هام ، که غیر از حساسیت زیادی که داشتن و هنوز کوچیک بودن و برام مایه خجالت بودن ، اصلا نمی‌خواستم اونارو لمس کنه و اصلا ببینه ، همیشه لباس گشاد اپن هارو می پوشوندم ، منو سفت بغل کرد و گرفت تو آغوشش و دستاشو برد پشتم ، از کمر آروم برد روی باسنم و هر دو تا لپ باسنم رو لمس میکرد و می‌مالید ، سینه هام و سینه هاش بهم چسبیده بودن و کم کم با کشیدنم سمت خودش ، سفتی سینه هامو رو سینش که خیلی مو سیاه و بلند داشت حس کرد .
من نمی‌دونستم حالت چی میشه تجربه نداشتم و چیزایی فقط شنیده بودم که داشت تو سرم میچرخیدن که یهو دیدم سریع شلوارشو داد پایین و از توی شرتش کیر بزرگ و خیلی کلفتشو درآورد ، جلوی صورتم ، از حالت کاملا سفت یکم خم تر بود و آروم حرف میزد و یجور خاصی ، مثل لحن مهربونی ، گفت برام بخورش ، نمی‌دونستم چیکار کنم ، چجوریه ، باخودم گفتم یکاری کنم هرچه زودتر تموم بشه و راحت بشم تا کسی نیومده ، با دستم پایینشو گرفتم و بالا بردمش و اوردم جلوی دهنم ، دید بلد نیستم گفت زبون بزن ، لیس بزن ، نوک زبونم رو زدم به سرش که حالت کلاهک بود ، یه طعم و بوی خاصی داشت که هرگز یادم نمیره ، دیدم با هر بار زبون زدنم به سر کیرش صدای آه و اوه در میاد و حسابی لذت می‌بره ، با انگشت راهنمایی کرد ، که برم زیر کیرشو زبون و لیس بزنم و با دستش دست چپم رو برد زیر تخمهاش که براش بگیرم و یواش بمالم براش .
از صدا و حالتش مشخص بود خیلی خیلی لذت میبره ، که بهم فهموند که حالا باید روی زیرانداز کارگرا که اونجا پهن بود بشینم ، داشتم یه مو که به زبونم بود رو برمیداشتم که تیشرتم رو داد بالا و شروع کرد به زبون زدن ، لیس زدن و خودم سینه هام ، یهو لذت خیلی خیلی زیادی رو حس کردم ، نوک سینه هام سفت و راست شده بودن و سینه هام از حالت ع

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دبخت تر من هستم خیالت راحت…من که حال ندارم خوب بکنش کیف کن…گفتم مریض نباشه بدبختم کنه…گفت وای نه…این بدبخت آفتاب مهتاب اینو ندیده…به غیر شوهرش توی عمرش با کسی دیگه نبوده…فقط به قرآن چون چیزی نخورده بوده بی حال بوده.گفت من آروم برای اینکه بپرسم چیزی لازم داره یا نه…لای در رو باز میکنم…تو نگاهش کن…ببین چه لعبتی… گفتم بگو خوب بتراشه ها.پشمی دوست ندارم…گفت راست میگی…به بهانه همون هم شده میرم پیشش…رفت در رو باز کرد.گفت فاطی در رو ببند…گفت بزار بهت تیغ بدم همه جا رو تمیز کن…همه جا خب…گفت باشه…لازم دارم…رفتم یک ژیلت ۶تیغ آلمانی تازه براش آوردم دادم بهش…لای در باز بود…دیدم راست میگه چه قد وبالایی داره…چی نازه.موهاش اینقدر بلند بود تاروی باسنش بود.مشکی مشکی…کمر باریک کون بزرگ.خوشگل…گفتم جدا چی بدنی داره…گفت صبر کن تا بهت بگم…رفت حموم…چند دقیقه ای صحبت میکردن…اومد بیرون.گفت راضی شده که من هم بیام حموم ۳تایی دوش بگیریم…گفتم رفتیم داخل چون نوار بهداشتی داری بگو پریودم…بزار فقط اونو بکنم…دردت نیاد دیدی که دکتر چی گفت…خندید گفت خیلی زبلی…باشه…رفت داخل بعدشم صدام زد علی جان بیا دیگه خجالت نداره که…رفتم داخل با شورت بودم…فاطمه هم با شورت بودولی پوران لخت کامل بود‌بادست جلو کوس و سینه هاشو گرفته بود.‌خجالت میکشید…من رفتم توی وان دراز کشیدم…گفتم مشغول باشید میخام دوتا خانوم خوشگل رو ببینم…پشتشو بهم کرد…بقران اینقدر کمرش باریک بود میتونستی با دستات دوطرف کمرشو بگیری…فاطی ژیلتو ازش گرفت…کمکش کرد…گفت پشتتو بکن.برات تمیز کنم…اینم پشمالو بود…پشتش بود.دیگه نتونستم صبر کنم رفتم بیرون…اون حواسش نبود…من ژیلتو گرفتم ازش فاطی بادستاش لای کونشو باز کرد من صابونی کردمش آروم آروم تراشیدمش خیلی زیبا کون رو تراشیدم…رفتم پایین پشت ساق پاهاشو تراشیدم…گفتم برگرد…تا صدای منو شنید کپ‌کرد…فاطی خندید…گفت من نتراشیدم که علی آقا داشت می‌تراشید.گفت فاطی نکن…به ترکی گفت خجالت میکشم…فاطی خندید.گفت هیس ساکت باش…چشماتو ببند خجالت نکشی…چنان کوس نازشو برق انداختم پاهاشو تراشیدم چقدر صاف و زیبا شد…زیر بغلهاشو خودش تراشیده بود…خودم بلند شدم حسابی شامپو بدن زدم تمام بدنشو…توی وان نشوندمش…گفتم دراز بکش بدنت ملایم بشه…توی آبگرم بود…من و فاطی زیر دوش با هم ور میرفتیم…چقدر این فاطمه بی پدر خوشگله…لبهای کوچولو گوشتی داشت…اونم داشت به ما نگاه می‌کرد… تا من نگاهش میکردم…چشماشو ازم میدزدید…فاطی بهش گفت من پریودم آخراشه…ولی به خاطر تو آمدم حمام…بیا ببین چقدر خوشگله…آروم شورت منو کشید پایین کیرم شق بود افتاد بیرون…به چی بگم قسم توی وان بود تا دید جیغ زد.‌نمیدونم به ترکی چی گفت به فاطی که فاطمه خندید…گفتم چی شده…گفت از ترس گرخیده به خودش…میگه سر کیرش اندازه سر گوشت کوب خونه ماست…خندیدم…فاطی نشست زیر پام کرد توی دهنش گفتم تو هم بیا دیگه خوشگل خانوم قرار نبود که خجالت بکشی و بترسی…گفت علی آقا خیلی بزرگه من مال غلامرضا خدا بیامرز رو به زور تحمل میکردم و میخوردم این الان توی دهن فاطی جا نمیشه که…گفتم بیا عزیزم نترس…کیر هرچی گنده تر باشه لذت سکس برای خانوما بیشتر میشه…اومد از وان بیرون…ولی با وجود اینکه روستایی بودو کم سن خیلی حرفه ای می‌خورد… گفتم کار بلدی ها…گفت شوهرم دوست داشت همیشه براش بخورم…گفتم پس بخور.من هم میشم شوهرت…کیرم توی اوجش بود…بلند شدیم ۳تا توی بغل هم بودیم…گفتم بریم بیرون…اینجا رو دوست ندارم…رفتیم خشک کردیم روی تخت بودیم…گفتم بیا دیگه چرا نمیای…فاطمه گفت می‌ترسه… گفتم نه بیا نترس آروم میکنمت خودت همش بگی بکن…فاطی هم می‌ترسید ولی الان از خداشه…درازش کردم.گفتم جان چه سینه هایی…فقط ده دقیقه قشنگ لب میدادو سینه هاشو خوردم…رفتم سراغ کوسش خیلی کوس ناز و گنده ای داشت…چقدر میمکیدم چوچوله کوسش ورم کرده بود…گفت علی آقا ولش کن نخورش گوش ندادم محکمتر مکیدم…چی آهی کشید و چی آبی از کوسش زد بیرون عین فرنی کوسش آب داشت…مث چشمه می‌میجوشید. شکمش بالا پایین میشد…میدونید.چون من کوسشو میخوردم فاطمه سینه هاشو به اوج کامل رسید…کوسشو براش پاک کردم…چنان لبی بهم داد.خندیدم.گفتم خوب بود.گفت خیلی خیلی خوب بود…چقدر خسته شدم…گفتم هنوز خوبش مونده…گفت میخای بکنی توش.گفتم آره خیلی دوست دارم تو رو بکنمت…معلومه زیاد دادی کوست از مال فاطی باز تر و گشادتره…نکنه شیطونی کردی خندید…گفتم خودم فهمیدم…فاطی گفت ای عنتر خانوم کجا.؟گفتم پسر دکتره هر روز منو می‌کرد… کیرشم بزرگ بود…گفتم پس آماده ای گفت آره… فقط حامله نشم ها…اونجا یکی سقط کردم که دکتر بیرونم کرد…گفتم نه اون ناشی بوده…ژل رو آوردم پاهاشو زدم بالا کیر رو دادم داخلش…
خودش محکم گردنمو بغل کرد کشید پایین گفت فقط وقتی میکنی بوسم کن…لبامو بکش محکم…گفتم جان بچه چی تو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گی رضا با همکلاسی

#همکلاسی #گی

با سلام، به اعضای سایت شهوانی.
می‌خوام تو این داستان راجب گی من و همکلاسیم بگم .
قبل شروع داستان بگم کسانی که می‌خوان باور کنن کسایی هم که نمی خوان باور نکنند . اسمم رضاست 18 سالمه و قد175و وزنم 70 کیلو .
این داستان مال ماه پیش هست.
روز اول مدرسه بود داشتم آماده میشدم که برم به مدرسه که پدرم با ماشین روز اول مدرسه منو داداشمو می رسوند مدرسه وقتی وسط راه مدرسه بودیم دوستم سبحانو دیدم . به پدرم گفتم ماشینو نگه داری تا اونم با خودمون برسونیم مدرسه .
منو سبحان دوستای عالیه هم دیگه بودم و همیشه سر کلاس از هم انگولی ور می‌داشتیم .
وقتی سبحان سوار ماشین کردیم منو سبحان عقب ماشین بودیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم . که یهو سبحان آروم بهم گفت رضا دلم برای اون روزا تنگ شده که با هم از اون کارا میکردیم منم بهش گفتم دیوونه اینجا درباره این چیزا حرف نزن بابام می‌فهمه. یهو بابام گفت چه دوستای خوبی هستید برای هم ‌. هیچ وقتی رسیدیم مدرسه باهم کلی صحبت کردیم . راستی راجب اطلاعات دوستم سبحان نگفتم ،سبحان پسری با قد 165 و وزن 59 کیلو بود و با هم توی یک کلاس هستیم . وقتی مون سبحان رفتیم سر کلاس و با هم سر یه میز نشستیم یهو سبحان تو گوشم گفت رضا از وردار هوس کردم منو با کمال میل ازش جوری ور داشتم که انگار خیلی حال کرد و بهم گفت زنگ تفریح بیا کارت دارم . هیچی زنگ تفریح خورد بعد منو سبحان با هم رفتیم تو حیاط ، سبحان بهم گفت بیا تو دستشویی کارت دارم ، با خودم گفتم چیکارم داره رفتم تو دستشویی مدرسه رفتم دیدم بهم بیا تو این توالت رفتم دیدم سریع درو بستو قفل کرد. بهش گفتم داری چیکار میکنی دیوونه الان بهمون شک میکنن ، به. بهم گفت نه ناراحت نباش. منم بهش گفتم خوب چیکارم داری گفت رضا همیشه دوست داشتم ازت لب بگیرم و مزه زبونتو بکشم منم بهش گفتم نکنه تو واقعا گی گفت آره دیگه . بعد بهش گفتم باشه بیا سریع انجام بدیم تا بهمون شک نکردن ، شروع کردیم به لب گرفتن جوری که یه لحظه لبامون رو از لبا هم دیگه بر نمی داشتیم خلاصه پنج دقیقه همینطوری گذشت که لب بازیمون تموم شد و از دستشویی رفتیم بیرون و رفتیم سر کلاس اون کیر منو می‌مالید و منم کیر اون البته از روی شلوار چون نمیشد شلوارامون رو بکنیم که یهو زنگ خورد و مدرسه تموم شد و رفتیم خونه .
وقتی رفتم خونه رفیقم سبحان بهم زنگ زد و گفت رضا یه روز بیا خونمون تا باهم درس بخونیم ، ولی من تو ذهنم میدونستم که هدفش درس خوندن نیست بهش گفتم باشه یه روز میام خونتون، اونم گفت اوکی پس یه روز هماهنگ میکنیم .
یه روز گذشت که بهم زنگ زد و بهم گفت بیا خونمون امروز تا درس بخونیم منم اولش خواستم نرم که بعدش بهش گفتم باشه. رفتم خونشون دیدیم که به جز خودش کسی خونشون نیست ، باهاش سلام کردم و بعد ازش پرسیدم خانوادت کجان گفت رفتن بیرون و تا دو ساعت دیگه میان ، بعد با خودم گفتم بیا حدس زدم قراره یه اتفاقایی بیوفته . اولش واقعا درس خوندیم اما کم کم داشت اتفاقایی می افتاد. اولش بهم گفت من میرم حمومو میام بهش گفتم باشه برو بیا. رفت حموم و بعد نیم ساعت گفت رضا حولمو از اتاقم بیار بهم بده بهش گفتم باشه. رفتم حوله رو بهش بده یهو منو کشید داخل و جلوم زانو زد . دقیقا دهنش جلوی کیرم بود بهش گفتم احمق داری چیکار میکنی گفت می‌خوام واست بخورم عشقم و بعدش تو باید برام بخوری من خشکم زد و انگار خوشم میومد و بهش گفتم باشه زیپ شلوارمو باز کرد و کشید پایین و شرتمو کشید پایین و اول کیرمو پایین بالا کرد با دستش و بعد کیرمو آروم کرد تو دهنش و برام ساک زد و من داشتم کیف میکردم، پنج دقیقه برام ساک زد بعد دیدم سریع بهم گفت زانو بزن منم زانو زدم، کیرشو سریع کرد تو دهنم و براش ساک زدم و پر تفم زدم که یهو گفت دوست داری کیرتو بکنی تو کون خوشگلم منم گفتم باشه حالا که دوست داری باشه. سریع داگی شد و منم آروم کیرمو کردم تو کونش که یه آه نازکی کشید و جوری تلمبه بهش میزدم که یهو آب کیرم رفت داخل کونش و گفت حالا نوبت توسعه داگی شی منم سریع داگی شدم که یهو غیر منتظره کیرشو کرد تو کونم و منم آه نازکی کشیدم که گفت جوون اون وحشتناک منو تلمبه زد و بعدش اونم آبشو ریخت تو کونم و بعدش بهم گفت رضا پسرا که حامله نمیشن نه گفتم نه بابا دیوونه . بعد بهم گفت یه کار دیگه مونده بهم گفت برو تو تخت . منم رفتم دید طناب آورده و میخواد دستو پامو ببنده دستو پامو بست و رفت زنگ زد به اون یکی رفیقش و گفت سگتم بیار . بهش گفتم چیکار میخوای بکنی عشقم گفت نترس خوشت میاد دیدم رفیقش اومد با سگش که یه سگ متوسط بود و نر بود و کیر بزرگی داشت یهو بهم گفت برگرد رو شکم بخواب بهش گفتم چیکار میخوای کنی که یهو بهم با کمربند شلاق زد و منم سریع برگشتم به رفیقش گفت سگتو بیار تا کیرشو رضا تست کنه سگشو آورد کیر سگشو کرد تو ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق (۱)

#خیانت #همسر

نور صفحه تبلت، درخششی شیطانی به چهره جدی دیک‌اندز داده بود. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه کشید و پیام جدید را باز کرد. فرستنده ناشناس بود، اما لحن پیام، بوی پول و خطر می‌داد. مرد ثروتمندی که از کم‌توجهی‌ها و قدرنشناسی‌های همسر زیبایش به سطوح آمده بود، دیک‌اندز را برای شکستن غرور معشوقه‌اش و رام کردن او اجیر کرده بود. لبخندی محو گوشه لب دیک‌اندز نشست. این کار او بود، نفوذ به روان یک زن، به زانو درآوردن غرورش و تسخیر کردن روح یک زن ناسازگار!
ساعت 11 صبح بود که دیک‌اندز با چهره‌ای تراشیده و کت و شلواری کلاسیک، در مقابل خانه مجلل دکتر موثق سیگارش را خاموش کرد. دکتر موثق با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، از او استقبال کرد، دست داد و او را به پانته‌آ معرفی نمود: “عزیزم ایشون استاد زبان جدیدت آقای زارعی هستن، به سختی تونستم راضیش کنم برات کلاس خصوصی بذاره!”
همسر دکتر موثق زنی جذاب با چشمانی نافذ بود. نگاهش کنجکاو و کمی محتاط بود.
دیک‌اندز با لحنی رسمی و کمی خشک گفت: “خوشبختم پانته‌آ، امیدوارم بتونم در یادگیری زبان بهتون کمک کنم.”
پانته‌آ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: “ممنون آقای زارعی امیدوارم بتونم با شما زبان فرانسه رو خوب یاد بگیرم.”
دکتر موثق با خوشرویی گفت: “پانته‌آ خیلی علاقه داره زبان جدید یاد بگیره، مطمئنم شما می‌تونید بهش کمک کنید.”…
جلسات درس در کتابخانه بزرگ خانه برگزار می‌شد. دیک‌اندز با اعتماد به نفس و جدیت خاصی تدریس می‌کرد. پانته‌آ گاهی حواسش پرت می‌شد و به جای تمرکز روی درس، به چهره جذاب و مرموز دیک‌اندز خیره می‌شد.
پانته‌آ با لحنی طلبکارانه، انگار که دنیا به او بدهکار است، نالید: “آقای زارعی! واقعا که… تعریف هایی که ازتون می‌کردن بیجا بوده، خیلی سریع درس می‌دید، فرانسه سخته! انگار نه انگار که من برای اولین بار دارم این زبان رو یاد می‌گیرم. شما به من توجه نمی‌کنید، به نظرم روش تدریستون اشتباهه!”
دیک‌اندز مکث کوتاهی کرد، به‌آرامی یک قدم به سمت پانته‌آ برداشت و درحالیکه کمتر از یک متر با پانته‌آ فاصله داشت از بالا نگاهی سرد و جدی به پانته‌آ انداخت و با صدایی آهسته و شمرده شمرده گفت: " این روش منه پانته‌آ! اگه کمی تلاش کنید مطمئنا می‌تونید پیشرفت کنید، اینجا کلاس منه و من استادم، مطمئنم اونقدر باهوش هستید که بتونید خودتون رو با کلاس وفق بدید!"
پانته‌آ کمی جا خورد. نه دکتر موثق نه حتی پدرش هرگز تا به حال اینطور با او صحبت نکرده بود. شوهرش همیشه به او حق می‌داد و سعی می‌کرد دلش را به دست بیاورد. اما دیک‌اندز فرق داشت. او به دنبال راضی کردن پانته‌آ نبود. او فقط به انجام درست کارش اهمیت می‌داد.
پانته‌آ یکه خورده بود. انتظار این برخورد را نداشت. بهش برخورده بود. خواست به او بگوید که برود و گورش را گم کند، بلند شد، در چشمان دیک‌اندز نگاه کرد… قبل از اینکه بتواند جملاتش را ادا کند جراتش را از دست داد… من و من کرد و سپس با صدایی آرام گفت: “ببخشید… منظوری نداشتم. سعی می‌کنم بیشتر تمرین کنم استاد!”
دیک‌اندز با کمی ملایمت در چهره اش گفت: “خیلی خوبه. من مطمئنم که می‌تونید خوب یاد بگیرید. فقط کافیه کمی بیشتر تلاش کنید.”
پانته‌آ سرش را به علامت تایید تکان داد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، تسلیم شده بود. حرص می‌خورد و خودش هم نمی‌دانست چرا نتوانست جمله‌اش را تمام کند…
پانته‌آ زنی نبود که بخواهد تسلیم شود. تصمیمش را گرفت! هیچ مردی نمی‌تواند در برابر من مقاومت کند، اگر نمی‌توانم به آن چشم‌های لعنتی ترسناک این حیوان نگاه کنم، با قدرت زنانگی و جنده درونم افسارم را دور گردنش می‌اندازم.
به محض اینکه وا داد مثل یک خوک کثیف او را از خودم می‌رانم تا بفهمد نمی‌تواند به پانته‌آ در بیفتد!
جلسه دوم کلاس به سرعت گذشت. دیک‌اندز، پانته‌آ را درگیر درس کرده بود و ذهن او را از هر فکر دیگری منحرف کرده بود. اما با نزدیک شدن به پایان جلسه، پانته‌آ احساس کرد نباید این فرصت را از دست بدهد. او تصمیم گرفت از تمام قدرت زنانگی‌اش برای اغوای این مرد مرموز استفاده کند.
با حرکتی آهسته و محاسبه شده، پانته‌آ به دیک‌اندز نزدیک‌تر شد. موهای بلوندش را که به عمد روی شانه‌هایش ریخته بود، با ناز و کرشمه پشت گوشش انداخت. چشمان آبی‌اش را به چشمان دیک‌اندز دوخت و لبخندی اغواگرانه بر لبانش نشاند.
پانته‌آ با صدایی آهسته و کشدار گفت : " آقای زارعی… من… من فکر می‌کنم به کمک بیشتری از طرف شما نیاز دارم."
دیک‌اندز که از ابتدا متوجه حرکات و سکنات پانته‌آ شده بود، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این زن در حال بازی با آتش است. اما تصمیم گرفت فعلا خود را بی‌تفاوت نشان دهد و ببیند پانته‌آ تا کجا پیش می‌رود.
پانته‌آ که با سکوت دیک‌اندز مواجه شده بود، جسورتر شد. او به آر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP رایگانه💙👇🏼

🔵 @
DARAMAD_VIP

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ارباب پسر خالم شدم (۳)

#پسرخاله #ارباب_و_برده #فوت_فتیش

...قسمت قبل
سلام به همه من الهامم و خاطره هایی که میگم مربوطه به من و پسرخالم بهمنه
این خاطره ها راجب عرق پا و ایناس تو پارت قبلی هم گفتم که کسایی که علاقه به این نوع فوت فتیش ندارن اینو نخونن چون
خوشتون که نمیاد هیچی حالتون هم بد میشه.
اگه دوست داشتید پارت های قبلی هم بخونید اطلاعات بیشتری نوشتم راجب خودم که بیشتر آشنا شید باهام
این اتفاقی که براتون می‌خوام تعریف کنم برای همین چن روز پیشه که بهمن اومد دم دانشگاهم دنبالم تا برسونتم پیش دوستام تا ورزش کنیم.
اینم بگم که منو بهمن با هم رابطه داریم و می‌خواییم ازدواج کنیم
خب بریم سراغ ماجرا
من حدودا از اردیبهشت تا حالا کلا برای همه کاری جز مهمونی ها یه کتونی دارم میپوشم و خودتون بهتر میدونید ،تو پارت قبلی کامل گفتم که من کلا خیلی وقته دیگه جوراب پا نمیکنم ، تصور کنید تو دانشگاه بعضی روزا از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر تقریبا هر روز بدون جوراب این کتونی پام بوده و تازه اکثر روزا هم بعد دانشگاه خونه نمی رفتم و با دوستام کلی میگشتیم و بعدش من میرفتم ورزش تا شب ساعت ۸ یا ۹ می رسیدم خونه ،
پاهام به قدری توی اون چند ساعت عرق میکنه و بو میگیره که اصلا غیر قابل تصوره
وقتی پامو میزارم پشت کفشم که درش بیارم مثل بقیه کفی با پاهام هیچ وقت در نمیاد ، چون پاهام اینقدر خیسه که اصلا نمیچسبه به کفی و لیز میخوره روش در میاد و همون لحظه بوش بلند میشه
مامانم دیگه حریفم نمیشد که جوراب پام کنم
و خیلی وقت بود دیگه راجبش چیزی نمی گفت ، فقط میگفت یا کفشاتو تو نیار یا اگرم میاری بزار تو مشما که بوش تو خونه پخش نشه…
منم همیشه میزاشتم تو مشما و همین باعث شده بود که بوی کفشام صد برابر بشه😂
بعد کنار جایی که کفشمو در میارم یه پارچه حوله ای انداختم که پامو روش خشک کنم که رد عرق رو زمین نمونه
پارچه هه اولش سفید بود اما الان تقریبا به مشکی میزنه اون بخشش که برا خشک‌ کردن پاهامه و فک کنم خوش بو ترین حوله دنیاست برا فوت فتیشا
وقتی حوله سفید فقط شبا با خشک‌ کردن پاهام مشکی شده
دیگه کفی سفید کفشمو ببینید تو این چند ماه به چه روزی افتاده.
وقتی میخوام صب کفشمو بپوشم احساس میکنم هنوز خیسه از دیشبش ، ولی برام مهم نیست چون بهمن هر وقت که اراده کنم میاد پاهامو کفشامو عین سگ لیس میزنه و تمیزشون میکنه
😂خلاصه گفتم اینو بگم که بدونید چه حالی میکنه بهمن
بریم سراغ ماجرا
بهمن اومد دنبالم تا برسونتم دم اونجایی که بادوستم ورزش می کنیم و بهش گفتم که بمونه همون دور و ورا تا دو ساعت دیگه بیاد دنبالم ،
همین جوریش پاهام داشت از شدت عرق کردن لیز میخورد رو کفی کفش و وقتی شروع کردم به ورزش کردن دیگه رسما خیس خیس عرق بود پاهام ، حتی میتونم بگم که وقتی سرمو میاوردم نزدیک کفشم از روی کفش هم میشد یکم بوی پاهامو حس کرد .
خلاصه اومدم نشستم تو ماشین ، برام کولر زده بود ، آب میوه خریده بود و یه سری خوراکی دیگه ، منم براش جور دیگه ای خوراکی درست کرده بودم !
ساعت ۸ شب شده بود و گفتم بریم خونه ما چون مامانم اینا خونه بابابزرگم بودن شام و کسی نبود خونه
وقتی رسیدیم خونه بهمن شروع کرد له له زدن برام مثل سگ ،
رفتم نشستم روی مبل و به بهمن گفتم که بیاد بشینه زیر کفشام ، جوری نگاه میکرد به کفشام که دلم براش میسوخت زودتر ندم بلیسه پاهامو
کفشمو که از پام کشید بیرون ، پاهام مثل همیشه این قدر عرق کرده بود که به خاطر جنس پلاستیکی کفشم صدای مکش هوا میداد و توش گیر میکرد پاهام از عرق برق میزد ، خیس خیس بود ، اینقدر بوی تندی داشت که بعضی وقتا میترسیدم ریه بهمن عفونتی چیزی کنه
کفشامو که اصلا نمیشد نزدیک صورتت کنی ، واقعا آدم خفه میشه
بوی پاهام تو کل خونه پیچیده بود و هر جا پا میزاشتم خیس میشد و بوی پا میگرفت زمین
برا همین تصمیم گرفتم که پاهامو رو صورت بهمن بزارم که زمین بو پا نگیره یه وقت
پاهای خیسمو که تازه از کفش بیرون اومده بود و گذاشتم رو صورتش ، صورتشو باهاش ورز میدادم و انگشتامو میچسبوندم تو دماغش ، بیچاره صورتش این قدر بوی پا گرفت که از بغلش رد میشدم بوی پامو از صورتش حس میکردم قشنگ به وضوح .
پاهامو که از صورتش جدا میکردم تو نور جای پام روی صورتش به شکل یه رد خیس لزج چسبناک می موند
ولی به من عین یه سگی که استخون دیده چنان با قدرت و تند تند لیس میزد کف پاهامو و لای انگشتم رو که فقط دلم میخواست چشمامو ببندم و از این ماساژ و شست و شوی پاهام با زبونش لذت ببرم…
زبون بسته اینقدر لیس زده بود که انگار شسته بود تا مچ پاهامو و بوش رفته بود تقریبا ، و کف پام تمیز شده بود و کلی تشویقش کردم
حالا نوبت کفی کفشام بود که باید تمیز میکرد
آخرین باری که کفی کفشمو تمیز کرده بود فک کنم اول تابستون بود ، وقتی بهش گفتم کفشمو برو با دهنت بگیر بیار ، تا سرشو اورد پایین نزدیک کفشم فکر کنم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آزاده، زن حشری پسرخاله

#خاطرات_نوجوانی #زن_شوهردار

داستان مربوط میشه به 15سال پیش… پسر خاله ام یک سالی بود ازدواج کرده بود با یک دختر سفید با قدی متوسط و باریک با مو های روشن و چشمهای روشن و پاهای کشیده و هیکلی باربی. بعد از یکسال بچه دار شدن یک دختر و خونه آنها نزدیک خونه ما بود. ما با هم رفت و آمد زیادی داشتیم وقتی می‌آمدن خونه ما من هر سعی میکردم که روبرو آزاده زن پسر خاله ام بشینم. اون همیشه یک چادر رو سرش بود اما زیاد مذهبی نبودن اما چادر را همیشه می پوشید. گاهی چادرش از رو سرش روی شانه هایش می افتاد و دهانه چادر باز میشد. دقیقا زمانی که من منتظرش بودم. بیشتر وقتها سوتین نداشت و نوک سینه هاشو بخصوص بعد از بچه دار شدنش سیخ پیدا بود. با اینکه سینه های بزرگی نداشت نوک سینه هاشو رو به بالا و بزرگ بود. بعد از چند وقت یکبار که میخ سینه هاشو شده بودم دیدم اونم زل زده به من و نگاه می‌کنه من خجالت کشیدم اما متوجه شدم آزاده لبخند نرمی رو لباش نشست. بعدها متوجه شدم هر وقت من روبروش می نشستم اونم چادرش سریع می‌افتاد و سینه هاش را بیشتر نشانم میداد یکبار که تنها آمد بود با بچه و نشسته بودن مادرم رفت آشپزخانه. آزاده چادرش افتاد رو شانه هایش و لباسی نازک پوشیده بود که کامل نوک سینه ها قهوه ایش پیدا بود. آرام چادر از شانه هایش هم افتاد و لباس که خیلی نازک بود کاملا سینه های ناز آزاده را نشان میداد موهای آزاده روی شانه و کمرش ریخته بود منم گیرم شق شد و لا پام فشار می‌آورد برای اینکه بتوانم قایمش کنم زانوهام را بالا آوردم و با حلقه کردن دستهام دور پاهام سعی کردم کیرم را قایم کنم. همون موقع نگاه شیطنت آمیز و لبخند قشنگش را دیدم که زل زده بود تو چشمام و نگاهم میکرد بعد آرام بچه را برداشت و پیراهنش را بالا زد و تمام سینه هاشو پیدا شد دخترش را روی سینه هاش گرفت تا شیر بخوره. اون یکی سینه اش کامل پیدا بود و آزاده آرام با انگشتش با نوک سینه اش بازی کرد و از نوک سینه اش شیر چکیدن گرفت. واو دیوانه شدم همین موقع صدای آمدن مادرم آمد و من بلند شدم و سریع فرار کردم سمت اتاقم که متوجه نشه من نشستم و آزاده را موقع شیر دادن نگاه میکردم. گیرم شق توی شلوارم و من با دستپاچگی فرار کردم. تمام گیر شق و حالتم آزاده دید و خنده آرامی کرد و نگاهش را پشت سرش به من انداخت. تا رفت من روم نشد بیام بیرون. یکی دو هفته بعد پسر خاله ام رفت ماموریت او ارتشی بود. شب ها آزاده می‌آمد خونه ما و دید زدن من و حال دادن یواشکی آزاده برقرار بود. من نمی‌دانستم آزاده به من حال میده یا اینکه سر کارم گذاشته اما برای من فرقی نداشت آزاده چند بار موقع جمع کردن چادر دامن و ساق پاهاش و یکبار هم دامن بالا رفته و تا شورتش را نشونم داد و تمام نگاهش به شلوار منو شق شدن من بود. متوجه شدم چند باری که تنها بودیم نوک سینه های آزاده شق و بزرگتر میشه و کاملا میخواد از پیراهنش بزنه بیرون. شب های آخر یک بار شنیدم صبح که می‌رفت گفت من امشب شاید نیام قرار شوهرش محمد پسر خاله من صبح زود برسه نمیدانم صبح میاد یا روز بعدش. موقع رفتن دیدم لبخند ظریفی به من زد و چشمک آرامی زد. من اول خوب متوجه نشدم تا اینکه یکدفعه یادم آمد که نمیدانم محمد فردا صبح میاد یا پس فردا. با خودم گفتم یعنی به من گفت بروم آنجا شب تنهاست !؟ کامل مطمئن نبودم. آخه هیچ بار یک کلمه هم من و آزاده حرفی نزده بودیم فقط نگاه کرده بودیم. عصر امروز طبق معمول که آزاده می‌آمد و تا یک ساعت بعدش از آزاده خبری نشد. من یک دفعه که از خواب بیدار شدم لباس پوشیدم و به مادرم گفتم من میروم دوچرخه سواری یک سری هم خونه محمد میزنم اگر نیامد بود آزاده تنها بود شاید تا صبح بمونم تنها نباشه تا محمد بیاد. مادرم هم دعام کرد که برو زن محمد تنهاست و گفته تنهایی میترسه. من حرکت کردم تو مسیر دیدم آزاده داره با دخترش تو بغلش با یک ساک سمت خونه ما میره. من رفتم جلوش و سلام کردم گفتم کجا. آزاده آرام گفت تو کجا بودی. منظورش به نظرم این بود تا الان کجا بودی. گفتم می‌آمدم پیش تو که محمد نیامده باشه تنها نباشی. واسه یک لحظه مردد منو نگاه کرد و بعد چند ثانیه برگشت سمت خونه خودشون و گفت برویم فکر کردم شاید نیاد منم تنها میترسم. رفتیم و اون چایی ریخت و گفت شام خوردی گفتم نه هنوز موقع شام نشده بود. گفت چی دوست داری درست کنم گفتم هر چی خودت میخوری منم میخورم گفت یک عملت چطوره گفتم خوبه. اون رفت تو آشپزخونه و منم پشت سرش رفتم. گفتم محمد میاد گفت نمی دانم خوب مطمئن نیستم فکر میکنم گفت فردا بیشتر پس فردا. گفتم بهتر. لبخند نازی زد و گفت وا چرا. گفت صبح زود کی حال داره بیدار بشه. گفت نه تو بخواب خودش کلید داره. گفتم کلید هم داره با صدا بلند خندید گفت بله کلید هم داره. بهش گفتم اینجا هم چادر میزنی گفت آره عادت کردم منم با لودگی و مسخره ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

نشدم. وقتی برگشتم. یارو جای خودش نشسته بود. منو دید ولی انگار نه انگار. وقتی میگن معتاد تن لشه یعنی همین. هه هه.
ساکت شد. دیگه نمی خواست حرف بزنه. معلوم بود اثر تریاک رفته. یه سیگار روشن کرد. بی تاب بود. وقتش بود بذارمش به حال خودش. دیزی و چایی رو حساب کردم. یه پولی هم گذاشتم رو میز و خداحافظی کردم.
عزت زیاد.
این آخرین حرفی بود که پشت سرم شنیدم. برگشتنی حال بدی داشتم. از خودم می پرسیدم زندگی چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه که کل زندگی یکی رو سیاه کنه؟ دلم می خواست یه قدرتی داشتم کل دنیا رو می پکوندم. پکر بودم. اگه گزارشم رو همونطور که بود می نوشتم نمی شد تحویل استاد داد. باید حسابی سانسورش می کردم. اونوقت چیزی ازش نمی موند. به قول مولانا میشد شیر بی یال دم. واسه همین، همونطوری که بود بایگانیش کردم. حالا بعد سالها دوباره دیدمش. گفتم اقلا بذارمش اینجا ناگفته نمونه. سرگذشت کسی که الان حتمی بین ما نیست. بنده خدایی که حتی اسم نداشت.
نوشته: مدوزا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من کُس کشم

#مدوزا #اجتماعی

من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عمليِ آس و پاس.
این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار.
هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده.
دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال.
یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم.
از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار.
همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می داد، بالاخره به حرف اومد.
چی می گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده میبردم واسه مشتری، اینجوریا نبود.
دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد.
اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده.
غش غش خندید.
کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند تر سراغ داری؟
هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه.
مادرمو یادم نمیاد. نمی دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه ها ول می گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله دزدی.
چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می شد ورق بر می گشت. باید به قُلدرا باج می دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش میرسید کون میدادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش.
برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله دزدی، واسه پول کون هم می دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن.
با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد.
یه مدت میرفتم پاتوق کونی های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه ای و تیغ زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می فهمیدیم. کونی حرفه ای که ریش نمیذاره. اون فلک زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی دن. کسِ گشاد و هیکل وارفته هم نمی خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می بردنمون پستوی حجره کونمون می ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه هه. کار توی بازار بی دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می کردنت جیبتو هم خالی می کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می پلکیدیم.
اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می زنه. با دست خودش یا بُکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود.
یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می دادیم. هر وقت هم کیرش راست می شد خِر یکی رو میگرفت و ترتیبشو می داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه ای هم بود. هه هه. بچه ها می گفتن ولی من باور نمی کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش

Читать полностью…

داستان کده | رمان

باز دادم، این بار در شمال

#گی


دوستان حشری،
آخرین باری که کون دادم وقتی بود که رفتم باغ آرش و اونجا دیدم که آرش، بابک رو هم دعوت کرده بود که دو نفری سرویسم کنن، که حسابی کردن!
چند روز بعد ظاهرا کون من به مزاج بابک خیلی سازگار بوده و بد جوری کیرش سیخ شده بود. اینه که به من پیغام داد که میخواد بره شمال و میخواد یکی باهاش باشه. منم بهش گفتم که فقط یه شب وقت دارم و اونم قبول کرد.
چند روز پیش خبر داد که یه کاری تو شمال داره و فردا راهی ویلاشه. منم زمان حرکت رو ازش پرسیدم. وقتی اومد خودم رو به شکل یه بچه خوشگل درآورده بودم و و چند تا لباس زنانه تو کوله پشتیم بود. پریدم تو ماشینش. بابک گفت: برای یه قرار کاری میرم شمال و بعدش میریم ویلام برای استراحت و تفریح. پرسیدم از تفریحایی تو باغ آرش داشتی؟ و خندید.
بعد از اینکه خارج شهر بنزین زد، رفت کمی دورتر ایستاد. با گوشیش داشت پیغام میداد ولی شلوارش باد کرده بود. زیپ شلوارش رو باز کردم و دستم رو بردم تو شورتش و تخماشو گرفتم. صندلی شو تا آخر برد عقب و شلوارش رو کشید پایین و گفت: کاری رو شروع کردی تموم کن. با دستام شروع کردم به مالیدن کیرش و تخماش. تخمای درشت و کیر کلفتش بد جوری منو حال آورده بود و فکر اینکه امروز جنده بابکم هیجان زیادی رو تو من ایجاد کرده بود. بعد از چند دقیقه گفت: اوبی ساک بزن. سرم رو بردم جلو بازبونم مشغول لیسیدن کیرش از بالا به پایین و تخماش شدم. کیرش سیخ سیخ بود و از نوکش آب روشنی راه افتاده بود. آبش رو با زبون برداشتم و کیرش کردم تو دهنم. ساک زدن رو شروع کردم و با یه دستم با تخماش بازی می کردم. از عوض شدن نفس های آرش و حرکت بدنش فهمیدم که داره حسابی حال می کنه. بعد از مدتی تخماش داشت جمع می شد و با دست موهام رو گرفت و به سرعت بالا و پایین می کشید. با گفتن اووووف، تخماش کاملا جمع شد و حجم زیادی آب شهوت پرید تو گلوم. همه آب رو قورت دادم و همینطور که کیرش تو دهنم بود، آروم آروم تخماش رو می مالیدم که راحت همه آبش رو مک بزنم. بابک خودش رو شل کرده بود و تا زمانی که کیرش نرم شد، همینطور آروم ساک زدن رو ادامه دادم. با دستمال کاغذی خشکش کردم.
به ویلا رسیدیم و منو پیاده کرد و رفت سراغ کاراش و تا دیر وقت برنگشت. کل روز رو لخت تو ویلا و دور و برش می گشتم و لذت می بردم. بعد از اومدن بابک غذا خوردیم و چون خیلی خسته بود رفتیم خوابیدیم. البته من کل روز لباس تنم نبود و تو تخت، شلوار بابک رو کشیدم پایین و کیرش رو گذاشتم لای باسنم. کمی باهاش بازی کردم. کیرش شق شده بود، ولی از بس که خسته بود خوابش برد و منم همینطوری خوابیدم.
صبح با حرکت یک جسم سخت رو کونم بیدار شدم. بله بابک و آنتن کلفتش بیدار شده بودن. بهش گفتم که گشنمه و الان بهت نمیدم. بعد از صبحونه میخوام منو ببری یه کوهنوردی لختی و حالا دوست داشتی منو بیرون بگا یا تو حیاط ویلا. می خوام تو فضای آزاد سکس داشته باشیم. خلاصه بعد از صبحونه من کوله مو برداشتم و لخت راه افتادم. عکسش رو براتون گذاشتم. با هم کمی بیرون ویلا تو درختا راه رفتیم. یه جا که از ویلا دور شده بودیم، برای استراحت توقف کردیم. زیر انداز رو از کوله پشتی در آوردم. یه چیزی خوردیم و به بابک گفتم ازم یه عکس بگیر. عکس دوم که اینجا گذاشتم مال وقتیه که رفتم بین درختا و بابک عکسم رو گرفت. تحملش تموم شده بود و میخواست که منو جر بده. فحش های رکیک میداد و منو بیشتر و بیشتر حشری می کرد. مثل جنده ها رفتار می کردم. یک دفعه حمله کرد و گردنم رو گرفت. فهمیدم نمیتونم بیشتر منتظرش نگه دارم. دستم رو بردم و شلوارش رو باز و کشیدم پایین. شورتش خیس بود و کیرش به محض آزاد شدن مثل یه پرچم، علم شد! بدون وقفه کل کیرش رو به دهن گرفتم و شروع کردن به خوردن. چند لحظه بعد گفت وایسا بچه خوشگل، می خوام تو کونت بریزم. سگش شدم و به حالت داگی چهار دست و پا میرفتم. فحش میداد که وایسا اوبنه، میخوام کونت رو پاره کنم. به بابک گفتم تا یه عکس از کونم و کیرت نگیری، نمی ذارم بذاری توش. خلاصه یه عکس گرفت (گذاشتمش اینجا).
بسرعت دستش رو گذاشت رو شونه م و با دست دیگه ش کیرش رو گذاشت رو سوراخ کونم. از اونجایی که کیرش خیس بود، با کمی تلاش نصف کیرش رفت تو کونم. بلافاصله احساس شیطونی من تبدیل شد به شهوت، و کونم میخارید واسه دادن. باسنم رو هماهنگ با بابک حرکت می دادم که بتونه کیرش رو تا دسته فرو کنه. هر دوتامون داشتیم تازه گرم سکس می شدیم. آه و اوووف من شروع شد، چون داشت کلفتی کیرش رو رد می کرد از تنگی کونم. داشتم جر می خوردم و گفتم کمی مهربون باش بابک. بابک برعکس فشارش رو بیشتر کرد و فشار دستش رو رو شونه م ب سمت خودش بیشتر کرد. با یه درد زیاد کیرش رفت تا ته و حالا ضربه های تخماش رو باسنم حس می کردم. بابک دستم رو از شونه م برداشت و رفت که تخمام رو خفت کنه.

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آرش و مامان سیگاری

#تابو #مامان

سلام دوستان این اولین داستانی هست که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد؛
اسم من آرش هستش و همیشه دوست داشتم با مامانم سکس کنم و همیشه جذب زیبایی های بصری مامانم بودم؛راجب مادرم بگم زمانی که داستان ما شروع شد که یه زن 37 ساله بود و منم 18 سالم بودش مادرم منو تو سن پایین به دنیا آورد و برای همین به هم نزدیک بودیم و برام جذاب بودش از بدنش بگم سینه های بزرگ سفت و بدنش به جز چند تا چین و خط که اونم به خاطر خودم در دوران بارداری به وجود اومده مشکلی نداره.
اون یه کون عالی داره که با هر بار نگاه کردن بهش دوست داری یه اسپنک بزنی بهش.
بعضا دیدش میزدم موقعی که از حموم بیرون می اومد و لباس زیرشو تنش می‌کرد دیدن همین صحنه ها منو به مرز جنون میرسوند،ممه های بزرگ و سایز ۹۰ مامان جونم همیشه به سختی تو سوتینش جا می‌شد و می‌خواست اونا رو جر بده و همیشه تحت فشار بود.
من حدودا ۱۶ سالم بود دبیرستانی بودم و واقعا توان صبر کردن برای کردن مامانم رو نداشتم برای همین شروع کردم دنبال راه های متفاوت گشتن برای رسیدن به این خواسته،
هیپنوتیزم رو شروع کردم و چیزای بیسیک رو چند روزه یاد گرفتم و فقط نیاز داشتم به دلیلی که هیپنوتیزم رو مامانم اجرا کنم.
مامانم سیگاری هستش و تقریبا روزی یه پاکت میکشه من اینو میدونستم که میخواد ترک کنه ولی اراده خیلی قوی نداره برای همین از این فرصت استفاده کردم تا بهش برسم.
مامانم با یه تاپ صورتی که به زحمت ممه هاشو توش جا داده بود و با یه شرتک که نمیتونست اون حجم از کونو مخفی کنه داشت آرایش میکرد
ازش پرسیدم کجا داری میری؟!
مامان گفت دارم میرم سیگار بخرم
من سعی می‌کردم به چشماش نگاه کنم ولی اون ممه های بزرگ مانع دیدن چشای خوشگلش می‌شد!!
به خودم اومدم و گفتم الان وقتشه
بهش گفتم میدونی که سیگار کشیدن چقدر حال بهم زنه برای سلامتی هم خوب نیست!!
مامان:آره عزیزم میدونم ولی نمیتونم جلو خودمو بگیرم
من:من یه روش پیدا کردم که شاید روت جواب بده و باعث بشه سیگارو ترک کنی
یه جایی تو اینترنت خوندم که مردم با استفاده از هیپنوتیزم سیگارو ترک میکنن اینجوری شاید توام بتونی مامان!!
مامان: نمیدونم عزیزم فکر نکنم جواب بده رو من
من:مامان برای سلامتیت بد هستش لطفا بیا حداقل امتحان کنیم این کارو
مامان به سمت من اومد و بغلم کرد
کیرم نیمه سیخم با رون های تپلش تماس پیدا کرد و داشتم دیوونه میشدم
مامان گفت باشه ضرر که نداره بیا امتحان کنیم!!
وقتی اینو گفت میتونم قسم بخورم هوش از سرم رفت و کیرم یه تکون جدی خود
دست کردم تو جیبم و کیرم و جابه جا کردم
بهش گفتم بشینه و ریلکس باشه
نفس عمیق بکشه
مامان: چقدر باید این کارو بکنم
من: مامان تو باید کاملا ساکت باشی تا این کار کنه، فقط نفس بکش آروم بده تو و بیرون تا وقتی که خوابت بگیره، عالیه
بعد چند دقیقه پروژه واقعا شروع شد!!
مامان به این سکه نگاه کن با چشات دنبالش کن من جلو صورتت جابه جاش میکنم
من حالا از ۱۰ تا ۰ میشمرم و وقتی به صفر رسیدم توام خوابت میبره و توام بدون هیچ سوالی به همه حرف های من گوش میدی
جوابی جز یه اوهوم ساده نداد.
۱۰،۹،۸ تو حس میکنی که خوابت گرفته و پلکات سنگین شدن
مامانم واقعا خوابش گرفته بود و تقریبا تو کنترل من بود
۷،۶،۵ چشاش سنگین شده بود و حتی سعی کرد پاشو تکون بده ولی نتونست و این کار حتی خسته ترش کرد
۴،۳،۲ حالا تو کاملا خوابت برده و تا من نگم بیدار نمیشی!!
۱ و من بشکن زدم و سرش افتاد پایین رو سینش اون کاملا خوابش برده بود
زیر چونشو گرفتم و بلندش کردم
یه ویو فوق العاده از بدن جذابش داشتم دیگه کاری نبود نتونم باهاش بکنم.
یکی از دستام رو کردم تو شرتم و با اون دستم به سمت مادرم رفتم، مادر خودم دیگه در اختیارم بود
یه تکونی خورد ولی جزئی بود و مقاومتی ندیدم.
سینه هاشو لمس میکردم و بهش گفتم
اکی مامان وقتی بیدار شدی دیگه میلی به سیگار نداری و اون آشغال ترین و پست ترین کار ممکنه تو دنیا تو میشه
به جای اون کار هر وقت نیاز به سیگار کشیدن پیدا کردی حشری میشی، کصت خیس میشه و فقط تنها چیزی که آرومت میکنه دادن هستش و هر چقدر هم بیشتر طول بکشه زمان دادنت بیشتر حشری و خیس میشی تا زمانی که تنها چیزی که بتونی بهش فکر کنی این باشه که چطوری کصتو پر کنی!!
این چند خطو چند بار براش گفتم که تا ملکه ذهنش بشه.
اکی مامان حالا بشکن میزنم و تا بیدار بشی و حس بهتری داشته باشی
به محض اینکه بشکن زدم چشماشو باز کرد.
مامان:اوه عزیزم حس خیلی خوبی دارم
من: حس میکنی که بخوای سیگار بکشی؟!
مامان: نه واقعا نه، شاید تو واقعا کارت رو بلدی
من: آره من کارم خوب بلدم و کیرم داشت،می‌ترکید و داشت درد می‌گرفت
بهش گفتم میخواد یه فیلم ببینیم؟
اونم گفت باشه و رو مبل نشستیم و فیلم رو شروع کردیم
نصف فیلم گذشته بود و من فکر میکردم این کارم جواب نداده نگاه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تم حسن جان داداش گوشیش خیلی لازمه…گفت غمت نباشه.ساعت ۹یک پارس سفید دم پاساژ نگه داشت…بعد چنددقیقه سیمین اومد وسواس شدن و رفتن یک باغ
رستوران بیرون شهر جای خوبی هم بود.اتفاقا ماشینش رو هم جای خوبی به دور از دوربین پارک کرد…رفتن داخل…چنددقیقه بیشتر بود.که یکی از بچه های حسن رفته بود گفته بود داداش بیا ماشین تو بردار جلوی راه رو گرفته…این مشنگ هم اومد…عین پلنگ ریختن سرش و با هم ماشین خودش برداشتنش و رفتن…گوشیش رو هم دادن به من…من و مومن منتظر موندیم…تا یکربع بعد که سیمین اومد بیرون هرچی دنبال حامد گشت نه خودش بود نه ماشینش…چند بار هم زنگ زد به گوشی حامد چون دست من بود جواب ندادم…ماشین گرفت رفت…ما هم رفتیم دنبالش…و خونه اینو یاد گرفتیم…برای صبح که با مامور بریزیم سرش…خلاصه برگشتیم لیانگ شامپو.دیدیم توی سرما دهنش و بستن کون لخت بسته بودنش به درخت توی باغ…گفتم بیارینش داخل‌.گفتم برین بیرون…رفتن بیرون…گفتم منو که حتما میشناسی…گفت گوه خوردم مصطفی خان…گفتم باز کن قفل گوشیتو…باز کرد…اول تمام عکس و فیلمهاش رو که مال نیلوفر بود ریختم گوشی خودم و بعد گفتم زنگ بزن…سیمین جنده زنت…فقط بدون که من میدونم اون هم دختر خاله اته هم زنت…بهش بگو رفیقت تصادف کرده مجبور شدی برگردی…گفت چشم وسریع انجامش داد…گفتم این رفیقت کیه که دو نفری به نیلوفر تجاوز کردین…گفت مجبور شدیم.چون تو رو انتخاب کرد…سعید دوستمه…گفتم زنگ بزن بگو حالت خوش نیست بیاد اینجا دنبالت بگو مشروب خوردی خرابی…تنها بیاد.گفت چشم…نیم ساعت نکشید اون بدبخت هم اومد.و تا صبح اول خودم و بعدش دوستان چند نفری چند بار از خجالت کون حامد و دوستش در اومدیم…صبح اول وقتی مومن با مامور سیمین خانوم رو شکارش کرد.و دستبند زده بردنش کلانتری.و اونم هرچی به حامد زنگ میزد…حامدی در دسترس نبود.که…جواب بده…مجبور شد از حساب شخصیش که زیاد هم بود.‌…وخیلی هم بیشتر داشت…قشنگ۷۰میلیون پول پرداخت کنه…و من۵۰۰میلیون چک خوشگل بدون تاریخ از حامد گرفتم…وتا اون موقع نزدیک ۶۰میلیون زن منو تیغ زده بودن…گفتم زنگ بزن سیمین بیاد اینجا دنبالت…گفت تو رو خدا آبروم رو نبر…گفتم زن منو با رفیقت گاییدی…باید زنتو با رفیقم بگایم…اگه نه همین الان با این چک ومدارک مستقیم میبرمت اداره آگاهی… تازه ماشینت رو هم که معلومه مدل بالاست همین جا آتیش میدم…زنگ زد به سیمین گفت بیا دنبالم دیشب مشروب زیاد خوردم نمیتونم رانندگی کنم…ساعت۱۱بود و سیمین که با پرداخت۷۰میلیون کونش سوخته بود.به مومن می‌گفته بدهی من۵۰تومنه نه۷۰…نامردی نکنید…اگه نه پشیمون میشید…نمی‌دونست که چه خبره…مومن میگفت تعقیبش کردم مستقیم ماشین گرفت اومده سمت شما…وقتی رسید.‌اومد داخل تا منو دید.و حامد و رفیقش رو لخت دید.غش کرد…همه رو انداختم بیرون و خودم لختش کردم…جلوی شوهرش گاییدمش.‌به هوش اومد هرچی پنجول کشید فایده نداشت…مومن هم فیلم گرفت…خلاصه که با کلی مدرک ولشون کردیم و به گوه خوردن افتاده بودن…پشت چک ها رو هم دادم سیمین امضا کرد…گفتم تا تو باشی فک نکنی زرنگی…چند تا فحش و نفرین کرد و رفتن…من از بچه ها تشکر کردم و نفری ۱۰تومن از حساب خودم زدم کارتشون…فرستادمشون رفتن…گوشی اون کوسکش دستم بود.فقط سیم کارت رو دادم بهش…تا شب خونه نرفتم…قبلش هم به سیمین گفتم اگه فقط و فقط یکبار دیگه طرف نیلوفر یا آرایشگاهش یا کارگاه ما پیداشون بشه…چک‌ها بدون تاریخ هستن…حتما اجرا گذاشته میشن…دوستان حتما میگن چک کجا بود.نه آقا جان بود خوبش هم بود.‌ رفیقهاکه ماشین رو گشته بودن توی کیف دستی همراهش دسته چکش و بیشتر مدارکش دستش بود…و ماهم استفاده کردیم…و اما شب که رفتم خونه.‌گفتم زود شام بخوریم که یک فیلم سوپر آوردم تجاوز دو نفری از کون به یک دختر ایرونی کون بزرگ و خوشگل…که کلی هم گریه میکنه…میخوام ببینیم و بعدش از کون محکم بکنمت…گفت اه چی بد و بی‌رحم… گفتم بجنب دیگه…بعد شام رفتیم اتاق خوابمون…و فیلمو انتقال دادم توی لب تاپم و گفتم لخت شو…گفت چی عجله داری…گفتم آخه دختره خیلی شبیه توست.‌گفت بیشعوری دیگه…لخت شد.من با شورت بودم…گفت پخشش کن دیگه.من هم روشن کردم و صداشو بلند کردم…همون اول بلند گفت حامد آروم پاره شدم.وحشی مگه عقل نداری…تا صدای خودشو شنید.منو نگاه کرد.در جا غش کرد…رفتم اب قند آوردم و آب هم آوردم… ریختم روش.به هوش اومد با دستاش صورتشو گرفته بود…گفتم نترس عزیزم دستاتو بردار.تا دستاشو برداشت…چنان زدم توی صورتش که لبش پاره شد…دومی رو محکمتر کوبیدم…گفتم اولینش بجای اون طلبی که ازم داشتی اون روز الکی زدی گوشم…دومیش هم بجای اینکه بهم دروغ گفتی…و سومیش هم نداره چون فردا حتما طلاقت میدم.با چشمای خوشگلش منو نگاه کرد…گفتم احمق حامد شوهر سیمین و پسر خاله اش بود…و تو رو سر کارت گذاشته بودن.‌گفتم فک نکنی اونها رو همینجور ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زدی زیر گوشم بهت چیزی نگفتم…شایدم حق داشتی…ولی گذشته هر کسی حتی تو به خودش مربوطه…من از لحظه ای که عقدم شدی به این
طرف برام مهمه…نه نمیخوام دروغ بشنوم نه بهت دروغ بگم. پس دیگه هیچوقت…این کارتو تکرار نکن که بدجوری ضرر میکنی…همینطور که دمرو بود گفت خیلی خیلی ببخشید عزیزم…بیا بکن تنبیه ام بکن…گفتم الان که اعصابمو خورد کردی…بهم میگی بکن…برگشت نگاهم کرد.اومد پیشم بغلم کرد و خودش سینه سفت و بزرگ و زیبا شو کرد توی دهنم گفت بخورشون بذار دلت آروم بشه عزیزم…بخور پسرم جی جی های مامانی رو خوب بخور…دیگه رگ خواب من دستش اومده بود میدونست قید هرچی رو بزنم قید سینه های بلورینش رو نمیتونم بزنم…حسابی مالوندم و خوردم ممه های نازش رو…خودش برگشت…لوبریکانت رو پلمپش رو باز کردم.گفتم خودتو شل بگیر برات بی‌حسی بزنم دردت نیاد…گفت باشه عشقم…من هم آروم با انگشت کوچیکه میدادم داخلش ولی خیلی روون بود…با انگشت اشاره دادم داخلش ولی هیچ آخ و ناله ای ازش نشنیدم…خیلی دلم شک افتاد…قشنگ بیشتر زدم روی انگشتام و دوتایی تا بند دوم انگشتم میدادم داخل کونش تازه خودشو میداد بالاتر که قنبلتر بشه برن داخل تر…گفتم این حرفه ای تر ازین حرفهاست درسته از کوس باکره بود.نداده بود…درد زیاد کشید وخونریزی داشت…ولی توی کون دادن استاده استاده…فقط داره پیش من جانماز آب میکشه…چند دقیقه ای با سوراخش بازی بازی کردم…گفتم با دوتا دستات باز کن لپهای کونتو…گوش داد.روان کننده زدم.به کیرم.۱۶سانته ولی کلفتیش خیلی خوبه…سرشو با یک فشار دادم داخل…آخی گفت و گفتم ول نکن لپهای کونتو…فک کنم بی‌حس شده دردت کمه…گفت آره بیحسه بی حس شده…میدونستم چرت میگه…من و مومن…توی اینمدت که آزاد شدیم کوس و کون زیاد کردیم…هیچ کونی به این زودی بی حس نمیشه توی ۱۰دقیقه کمتر…هیچ دختر تنگی نمیزاره حتی ۱انگشتی تا بند اول بره توی کونش چی برسه بند دوم وسوم…که حلقه صفر کونش هم راحت باز بشه…دوستان که کون کردن میدونن…هر چقدر هم جا کنی توی کون تا ازون حلقه تنگیش رد نشه داخلش کون کردن معنی نداره…اینو من تا فشار دادم نصف کیرم توی کونش بود…کمرشو کشیدم بالا داگی شد…چون توی کونش پر از لوبریکانت بود کیر من هم تقریبا بی حس بود…خیلی خوب و شلاقی کون میکردم…تایکربع میکردمش…چنان حال می‌کرد.اب کوسش از روی ران پاهاش روان شده بود.کوسش خیسه خیس بود…یک آن کشیدم بیرون…محکم تاته دادم توی کوسش گفت وای چقدر این حال رو دوست داشتم.تجربه کنم…خودش نفهمید چی گفته…قبلا چون باکره بود نمیتونست بعد کون دادن کوس بده تو دلش مونده بود.ولی الان دیگه…تا کردم توی کوسش چندتا تلمبه زدم تا توی ناف من پر آب کوس شده بود…خیلی حال میکرد…من هم آبم اومد اونم ارگاسم کامل شد ریختم توی کوسش…حالی کرد که نگو…برگشت لباشو چسبوند به لبهام…محکم از ته دل بوسم کرد…خب تو که اینقدر کون دادن رو دوست داری چرا نمی دادی…گریه کرد گفت من اولین باره تجربه اش میکنم.از کجا میدونستم اینقدر خوبه…گفتم حالا که فهمیدی من بعد بهم زیاد بده…گفت چشم.رفتیم حموم.نشست خودشو خالی کرد سوراخ کونش اندازه در بطری بیشتر باز بود.حتی خودشو تخلیه کرد دردش نگرفت.من یکبار زنی رو کردم ریختم کونش توی حموم وقتی خودشو تخلیه کرد زد زیر گریه…تازه جنده پولی بود…دوستان نظر ندید…خودم فهمیدم اون کون بزرگ و نرم کیر فراوون دیده…فهمیدم گول خوردم…ولی خب خودمم که پاک نبودم.از اون بدتر هم بودم…ولی دلم نمیخواست منو خر فرضم کنه یا بزنه زیر گوشم یا که ادای تنگها رو در بیاره…توی حموم گفت ولی تو بهم شک داری…خندیدم.گفت کوفت عوضی…گریه الکی کرد خودشو لوس کرد.راست بگو بهم شک کردی…گفتم نه به قرآن… ولی واقعا شک نداشتم بلکه مطمئن بودم کون داده بارها هم داده…برای همین قسم خوردم شک نکردم…ولی نگفتم که مطمئن هستم کونی بودی…اومدیم بیرون و کون خوبی بهم داده بود.حس کون کردنم دیگه زنده شده بود…بالاخره دوماه دیگه گذشت و حتی یک هفته هم بیشتر شد و موعد وصول سفته ها رسید…دیگه کلا خبری از سیمین خانوم اصلا نبود…سیمین که میگم فک نکنید پیر پاتال بود ها…بلکه یک مطلقه ۳۰ساله شاید هم کمتر بسیار زیبا و خوش استیل…و سر و زبون دار…عاشق آرایش… چون هر باری که دیده بودمش موهاش رنگ تازه ای داشت…کلا شیک بود و به خودش می‌رسید… خیلی پلنگ بود…دریده و جریده…دیگه گوشیش رو هم جواب نمی‌داد… سر حساب سیمین من جر و بحث کوچیکی با نیلوفر داشتم…هرچی میگفتم آدرسی چیزی ازش بهم بده میگفت من هم مث تو بی‌خبرم جای من هم دیگه نمیاد…به من هم۵تومن پول رنگ و مش بدهکاره…مادرش هم ازش خبری نداره…تا اینکه نزدیک عید بود و سرمون شلوغ بود‌‌…مومن طفلی سرمای شدید خورده بود.گفت داداش تو برو شیراز جنس‌ها رو تحویل بگیر گفتم چشم…من باوانت کارگاه راه افتادم و درست اول جاده زنجیر نداشتم نمیدونستم که سر گردنه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شارلاتان

#خاطرات

سلام.به همه…مصطفی هستم۳۰سالمه.لیسانس ادبیات گرفتم…الان متاهل هستم.بچه نداریم.و ورزشکار بودم ولی الان برای دل خودم ورزش میکنم.از خودم تعریف نمیکنم.چون معتقدم تعریف از خود مث گوه خوریه…وقت بیکاریم فقط با بازی کامپیوتری و وب گردی و دنیای مجازی میگذره…البته زیاد بیکار نیستم ها…من توی۲۳سالگی که لیسانس گرفتم با خریتی که با رفیقم کردیم…دوست دوران بچگی و نوجوونی و حالا جوونی…اسمش مومن علی بهش میگم مومن…البته اسامی تماما مستعاره شک نکنید.چون ماجرا واقعیه نمیتونم اسم اصلی بگم…اشتباهی که کردیم…یعنی تا وقتی کار گیر بیاد ویا گفتیم استخدام بشیم…از بی‌پولی میرفتیم جنس از شهرهای مرزی می‌آوردیم چند باری هم خلاف سنگین کردیم فقط بار آخری که گرفتنمون. اون بار جنس کم بود و سابقه نداشتیم تا آخرای سال۴۰۰که دیگه کرونا داشت تموم میشد زندان بودیم…که هر دو تقریبا از خونه طرد شده بودیم…ولی پول داشتیم…چون پولمون رو خوب و جایی عالی سرمایه گذاری کرده بودیم…وقتی بیرون اومدیم سرمایه امون چند برابر شده بود…ما اگه میخواستیم ملک یا هر چیز دیگه ای بخریم دولت مصادره می‌کرد.از اولش پی همه چیز رو به تنمون مالیده بودیم با برنامه کار می‌کردیم… ما فقط طلا و سکه خریده بودیم و جایی امن قایمش کرده بودیم وقتی بیرون اومدیم از این بازار کیف کردیم…هم زندان بودیم مفت خوردیم خوابیدیم…هم حرفه حلال خوب،یاد گرفتیم خیاطی.یاد گرفتیم…اومدیم بیرون با پولمون سالن رو خریدیم نه که اجاره کنیم…دولت هم به زندانی‌های خوب وام داد و سر۳ماه کارگاه راه افتاد.و فقط لباس زیر تولید میکنیم…فقط نمیگم کدوم شهر…۱۵تا خانوم استخدام کردیم…همه جای خواهرای ما هستن.جریان ما مال این بنده خداها نیست…چون زحمت کش و متاهل هم هستن…از اول قرار کردیم اصلا زیپ شلوارمو رو توی محل کارمون باز نکنیم،ما دوتا رفیق از برادر برای هم بهتریم…الان که وضعمون خوب شده تازه خانواده هر دو مون یادشون افتاده بچه هم دارند.‌بماند که هر دوی ما اونها رو به تخم چپمون دایورت کردیم…رفیقم مومن مسئول خرید جنس خام بود.من مسئول فروش بودم و کارگاه…به اکثر شهرهای ایران هم فقط جنس کلی می‌فروشیم دوستان تاکید می‌کنم فقط کلی…از همه جا هم مشتری داریم…تو این گیر و دار که داشت کاسبیمون شکل می‌گرفت… زد و من عاشق دختری شدم که با یک خانومی میومد که مشتری و همشهری ما بود و همیشه از ما کلی خرید می‌کرد و توی خونه می فروخت و مغازه نداشت.رفیق بودن خواهر نبودن.همیشه هم نقدی پول می‌داد،دختری که کنارش بود والان خانوم من هست،اسمش نیلوفر بود…۱۹سالش بود الان دوساله ازدواج کردیم.یعنی یک اختلاف سنی ۸یا۹ساله با خانومم دارم…جوون زیبا تپل… خانواده خوب.ولی کم بضاعت داره.خوش قد وبالا و عاشق آرایشگاه و آرایش و ازین جور کارها…که من اینقدر دوستش داشتم و الان هم دارم ها.ولی چون بهم دروغ گفت…ازش خیلی ناراحتم…توی تنبیه روحی قرارش دادم…من خالصانه جلو اومدم و همه چیم رو از اول بهش گفتم.من الان با این وضع مالی خوب و ماشین و خونه و غیره در هر خونه ای رو میزدم بهم دختر خوب میدادن…ولی دلم اینو گرفت…ازش هم تحقیقات کردم هم محل کاری که کار می‌کرد.هم دبیرستانی که تموم کرده بود.هم محل زندگیشون کسی بهم بد نگفت.‌و من به علت اینکه واقعا تنها بودم و عشقی به بودن با خانواده ام نداشتم زود ازدواج کردم…و تقریبا۴ماه نشد رفتیم سر خونه زندگی خودمون.رو با خوبی زندگی می‌کردیم… وآرایشگاه خوبی برای خانومم راه انداختم.اونم وضع مالیش خوب بود.وازم اجازه می‌گرفت.و به خانواده اش کمک مالی هم می‌کرد.وپدرش بسیار زیاد منو دوستم داره…حتی چون کم پول بودن من خودم توی گرفتن جهیزیه کمکشون کردم.حتی الانم بعضی از قسط های وام ازدواجشو خودم میدم که باباش گرفت.مسئله مالیش نیست نوع محبت شه.این خانوم من که الان خودش سالن داره و وضعش در یکسال اول زندگی ما از گوه به عالی تبدیل شد گول خورد.رابطه ازدواج من و این نیلوفر همسرم همین خانوم مشتری من بود.که توی خونه جنس و لباس زیر میفروخت.و وقتی برای خرید اومده بودن کارگاه دیدم و عاشقش شدم.این خانوم که سیمین اسمشه.و واقعا هم جنده اسمش سیمینه.این‌و واقعیش رو گفتم.همیشه نقدی خرید می‌کرد ویکی دو بار هم چکی خرید کرد.و پرداخت کرد.بار آخر اومد مغازه و خیلی زیاد بهش بار دادم حتی از جنسهای وارداتی غیر تولیدی خودمون هم که فقط نقدی می‌فروشیم هم برداشت.تعجب کردم این همه جنس که وانت گرفت برای بردنشون.۳۰درصد نقدی داد.بقیه گفت ای وای دسته چکم یادم رفته.من رودربایستی با کسی ندارم.گفتم شرمنده شریک دارم نمیتونم جنس رو بدم بهت.دیدم رفت بیرون و زنگ زد.و بعدش خانومم باهام تماس گرفت گفت…مصطفی جون دوست منه دیگه.بهش اطمینان کن جنس و بده.گفتم مسئله این نیست مسئله اینه که بدون اجازه شریکم نمیتونم نسیه وبدون چک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ادی هم سفت‌تر ، امیر هم انگار خیلی دوستشون داشت و برای مدتی ادامه داد ، می‌بوسیدشون ، همه سینمو ، زبون میزد ، میمکید می‌مالید ، نمیشه گفت کدوم بیشتر حال میداد ، همشون ، خیلی لذت بردم و بدنم داغ شد چشمام یجوری شدن و حس کردم بین پاهام خیسه ، تیشرتمو درآورد منم حالی داشتم که برام مهم نبود ، اومد سراغ شلوار بگی که تنم بود ، گره و بست هاشو باز کرد و آروم کشید پایین ، دستمو بردم بین پاهام و روم نمیشد بایستم ، نشستم رو پتوی کثیف اونجا ، امیر اومد جلوم ، چشماش برق میزدن ، سرشو آورد سمت من و اومد روم ، منم خوابیدم آروم رو کمر ، اونم اومد رو شمم و شروع کرد برام خوردن بدونم ، با دستاش سینه هامو می‌مالید و سرشو برد پایین که با دستم جلوش رو گفتم که نره سراغ جلوم ، اونم بالا و اطرافشو شروع کرد به بوسیدن و زبون زدن ، که خیلی حال خوبی داد و لذت بردم ، فقط گاهی یکم از ریش هاش هم بهم میخورد که اهمیتی نمی‌دادم ،
همه بدنمو خورد و بوسید . یهو نگران شدم نکنه بخواد پرده منو بزنه و از جلو بکنه تو ، که بعد چند لحظه ازم خواست که برگردم به روی شکم بخوابم ، و خودشم لخت لخت اومد خوابید روم ، کاملا منو احاطه کرده بود ، یکم اومد بالاتر که حس کردم کیر بزرگش روی باسنم اوردش لای باسنم و آروم عقب و جلو میبردش ، گاهی هم بهش تف می‌مالید که خیلی خیسی زیادی رو بین پاهام حس میکردم ، چند دقیقه همینجوری ادامه داد تا منو بلند کرد و خودش که نشسته بود منو آورد بین پاهاش و خواست تا بشینم روی پاهاش و رو بهش و پاهامو حلقه کنم پشت کمرش ، با دستش کیرش رو جلوی کس من تنظیم کرد و با تکون خوردن . بالا پایین دادن من باز صدای آه و اوهش در اومد ، من نگران بودم نکنه بهو بکنه تو و پرده منو پاره کنه ، که یهو با مالیدن شدن بالای کسم به کیرش لذت وجودمو گرفت ، از خود بیخود شدم ، دیگه یادم رفت که داشتم خجالت می‌کشیدم و ازم سواستفاده شده ، تو اوج لذت بودم و هیچی برام مهم نبود ، دلم میخواست همینجوری ادامه بده ، که احساس لرزش لذت بخش عجیبی بدنمو گرفت و پاهام لرزیدن و ول شدم و بین منو امیر خیس شد ، انگار مقداری از ابم زده بود بیرون .
تو مرحله لذت و خوشی زیاد بهمراه آرامش بودم که بالشتکی گذاشت منو هدایت کرد که روی شکم بخوابم جوری که بالشتک زیر شکمم باشه ، فهمیدم میخواد باسنم رو بده بالا ، اینو شنیده بودم ، میدونستم درد داره و حتی نمیشه ، باسنم رو داد بالاتر و با انگشت آب دهنش رو می‌مالید دم سوراخ کونم ، بعد آب دهن بیشتری رو با انگشت اون جا می‌مالید و گاهی انگشتش رو یکم وارد سوراخ کونم هم میکرد ، حس کردم ، داره با دوتا انگشتش ، مایه آب دهان و احتمالا روغنی رو به داخل کونم وارد می‌کنه ، جوری که حسشون میکردم و خوشم نمیومد از حالتی که داشتم . یهو دیدم اومد جلوی من و خواست سرمو بالا ببرم و کیر خیلی بزرگ و کلفتشو براش بخورم ، منم همون کارا رو کردم ، فقط گاهی میگفتم دهنم رو کاملا باز نگه دارم تا کیرش رو بکنه تو دهنم ، که نمیشد اصلا تمومش وارد بشه ، ولی با این حال خیلی لذت میبرد . حتی گاهی سرم رو سمت خودش فشار میداد تا بیشتر وارد بشه و تا ته بره تو .
کیرش دقیقا مثل چوب شده بود ، منو برگردوند سر جای خودم به شکم بخوابم روی بالشت زیر شکمم جوری که کونم کاملا بالا بیاد ، اومد نشست پشتم بین پاهام و خواست بازترشون کنم که نمی‌دونم چرا ترسیدم نکردم ، یکم خوابید روم و کیرشو مالید لای کونم ، و یکم هم سرش رو مالوند به سوراخم ، خواست بکنه تو که نشد ، دوباره رفت سراغ سوراخ باسنم و با انگشت مدام میکرد تو و دایره وار می‌چرخوند تو سوراخ ، دوتا انگشتشو اینبار کرد تو سوراخم ، درد داشت و حس خوبی هم نداشتم ، ولی چیزی نگفتم ، بعد درآوردشون و دوباره کلی با آهٔب دهان سوراخ کونم و سر کیرشو خیس کرد و با دست چپش لای باسنم رو باز کرد و با دست دیگه کیرشو که سفت گرفته بود ، گذاشت دم سوراخم و فشار داد یهو حس کردم که یه چیز گنده و کلفت با درد میخواد وارد کونم بشه ، پاهامو جمع کردم و با دستام پتو رو چنگ زدم و ناخواسته گفتم ایییبیییی … نکن درد داره
گفت یکم تحمل کنی تمومه فقط اولشه ، نشد و درد داشتی نمیکنم ، اینبار منو داگی نشوند و کمرمو داد پایین و سر کیرش رو گذاشت و فشار داد ، بازم درد داشت البته بیشتر از چیزی که بود وانمود کردم چون میترسیدم
نهایتا منو به پشت رو پتو خوابوند و پاهامو داد بالا و بالشتک رو گذاشت زیر کمر و باسنم تا بالاتر برن .
اومد باز نشست جلوم و پاهامو داد بالا ، اول پاهامو دو طرف بالا گرفتم فکر کردم میخواد بیاد بین پاهام بشینه و بمالونه کیرشو به کسم ولی یهو پاهامو بهم چسبوند و داد بالا و سمت سینم ، باسنم بالاتر رفته بود و سوراخ باسنم کاملا مقابلش
کیرش رو کاملا محکم تو دستش گرفت و آورد وسط کون من و گذاشت روی سوراخ کونم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

وحشی هستی.میکردم توش میکشیدم بیرون حرفه ای بود…قشنگ کوس دادن رو بلد بود…وقتی ساک میزد بهش شک کردم…کوسش بزرگ بود خودش هم قد بلند بود…بعد دو دقیقه قشنگ کیرم تا ته کوسش می‌رفت حتی سوری زنم هم نمیذاشت تا تهش بکنم اجازه نمی‌داد می گفت علی جان مراعات کن…پاره میشم…ولی این میگفت بکن محکم بکن…اصلا خدا اینو ساخته بود فقط کوس بده.خودش گفت علی بیا از پشت بکن…دمر شد دراز کشید…بالش و گذاشت زیر سینه هاش.گفتم چرا اونجا گذاشتی…گفت چون بتونی بوسم کنی…گفتم دمت گرم دختر…فاطی این کجا بود تا الان…کیر رو دادم داخل کوسش شلاقی تلمبه میزدم…آه و ناله می‌کرد… گفت درش نیار درش نیار بکن الان میشم…چند تا دیگه زدم تا ته کیر رو محکم کوبیدم توش گفت وای جر داد این دفعه…گفت حالا درش بیار.تا کشیدم بیرون جیغ آرومی زد…سریع برگشت لباشو گذاشت روی لبام…چندبار لب داد من هم ولش نکردم…فاطمه گفت علی اینو ببین شیر آب ول کرده…زیر کوسش خیس خیس بود…گفتم کون میدی بهم گفت آره بکن من نمی‌ترسم… پسره منو هر روز از کون می‌کرد کیرش از مال تو کم نمی‌آورد… فقط ازون بزن لیز بشه…فاطمه گفت پاره نکنی کونشو…گفت نه خیالت راحت…ژل زدم خود کونش هم از آب کوسش خیس بود و روان بود…داگی کرد گفت بزار توش نترس من قبلا جر خوردم…دوتا گذاشتم دم کونش میخواستم آروم بدم داخلش خودش هل داد عقب…سرش تا نصفه رفت توش…گفت وای چقدر بزرگه…دمتگرم اصل کیره…چندماهه فقط بادمجان میکنم توی کونم…آخ جان…بکن نترس کونم دلش کیر میخاد…چنان کونی بهم داد از کوسش بهتر…آبمو ریختم همونجا…همون موقع گوشیم زنگ خورد دخترم بود گفت بابا کجایی دم در مدرسه منتظرتم…وای تازه یادم اومد دختر کوچیکه مونده…اینها رو هر دو رو بوسیدم…گفتم من باید برم…شما شیطونی نکنید زود برمیگردم…رفتم دخترها رو آوردم گفتم براتون ناهار میارم کار زیاد دارم…میخواستم توی این چند وقتی فقط به خودم برسم…زنگ زدم فاطی گفتم آروم طوری که دخترام نفهمند هردو بیایید پایین پوران رو حتما بیارش…این دختر یک‌جور بهم حال داد تا الان کسی دیگه نتونسته این حال رو بهم بده…هنوزم میکنمش…تکه تک…بدنش چشماش سکسش…اول بردمش براش گوشی خوب خریدم…بعدشم خرید تمام عیار براش کردم از زیر تا رو…چی شد بخدا…غروب هر دو رو فرستادم آرایشگاه… خانومه رو صدا زدم گفتم پول مهم نیست جفتشون رو چنان درست میکنی که نشناسمشون…این یکی رو موهاشو کوتاه نکنی ها…فقط رنگ و مشی بزن که به رنگ پوستش بیاد…هر دو کیف کردن…خلاصه که تا خانوم گل من بیاد یکماه عشق کردم.حتی چندبار هم خوب ناهید رو کردمش…ولی عشق اول و آخرم فقط خانوممه.جیگر منه…دوستش دارم ولی اونها رو با چندتا کارگر دیگه استخدام کردم بیمه هم کردم…الان هر وقت دلم تنوع میخواد هرکی رو دلم بخواد میکنم ولی توی کون فقط پوران… همچین تپل شده خوشگل شده که نگو…نه اون نه فاطی اصلا دلشون شوهر نمیخاد…براشون خانه اجاره کردم.خودم مواظبشون هستم…حتی خواستگار داشتن خودشون قبول نکردن.فقط می‌خورند میخوابن.کاری که می‌کنند فقط پول جمع می‌کنند… حتی جواب پدر و مادرشون رو هم نمیدن…خانومم میدونه هنوز میکنمشون…ولی به روی خودش نمیاره.
نوشته: حاجی جان

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م هست برای این دختره ببر از بی حالی رنگش مث گچ سفید شده…الان میمیره…توی ماشین زنگ زدم…به فاطمه گفتم فاطی جون مگه قرار نبود به کسی نگی اومدی جای من سرکار…گفت من به کسی هیچچی نگفتم که…گفتم یک دختره لاغر مردنی سیاه سوخته رنگ پریده اومده اینجا میگه فاطی گفته بیام اینجا سر کار…گفت وای اون پوران خواهر ناتنی منه…بچه دیگه مامانمه…اونم از من بدبخت تره…پارسال توی ۱۶سالگی بیوه شد…شوهر جوونش از تراکتور پرت شد زیر چرخ فوت شد.یک بچه هم داره که ازش گرفتن…دست پدر شوهر مادر شوهرش.ای بابا.من الکی بهش گفتم از راست اومده…گفتم نمیدونم مریضه چیه اصلا حال نداره…گفت ای وای نه چرا.گفتم بی حاله دیگه.‌گفت بیا دنبالم منو ببر پیشش گناه داره…گفتم ای بابا.شر نشه برامون…گفت نه عزیزم چی شری…اصلا مادر و پدر ناتنی ما.به فکر دختراشون نیستن که…طلاق هم که بگیریم انگار سر بار خونه ایم…هر روز ازین زمین به اون زمین کارگری میکنیم.نصف پول رو هم یا ننه یا بابامون می‌گیرند ازمون… بعدشم مگه کارگر نمیخای به تضمین من مث خر کار کنه…تازه کوس هم بهت میده…میگم بده…دختره خوبیه…گفتم این داره جونش در میاد…گفت بزار بیام ببینم چش شده…رفتم دنبالش…برداشتمش…نمیتونست خوب بشینه روی صندلی ماشین…ولی خوب تیپ زده بود…وقتی رسیدیم گلخونه…رفتیم دفتر معلوم بود خوب چای بیسکوئیت خورده بود یککمی سرحال بود…تا هم رو دیدن بغل گرفتن…و دختره بازبون ترکی نمیدونم چی گفت بهش…بعدشم با فارسی بهش گفت چقدر خوشگل شدی انگار عروس شدی…فاطی به من نگاه کرد و لبخند زد…گفت نکنه واقعا عروس شدی…گفت نه بابا شوهر کجا بود…ولی علی آقا از صدتا شوهر بهتر ازم نگهداری میکنه…گفتم ببین چکارش شده…گفت درد این بی پولی و فقره…حالش خرابه…از دیشب اومده شهر…خونه عمه اش بوده…اونها هم سرش غر غر کردن.‌باباش گفته اگه برگرده میزنه نرمش میکنه…چون امروز نرفته سر زمین…این هم الان می‌ترسه برگرده…گفتم ولی این۱۸سالش نیست نمیتونم استخدامش کنم…برام شر میشه…این و شرمنده ام…مگه اینکه پدرش یا شوهرش اینجا تعهد بدن…گفت من که کسی رو ندارم…پدرم اگه بفهمه کجا هستم…میاد منو با چک ولگد برم میگردونه…گفتم من هم کاری ازم بر نمیاد…زد زیر گریه…به ترکی از فاطی التماس می‌کرد… گفتم فاطی جان ببین یک لقمه نون همه رو میبره ها…در اینجا رو پلمپ می‌کنند.شوخی نیست ها…گفت پس چکارش کنیم…گفتم بگو برگرده…من پولی بهش میدم…بگو برگرده سر خونه زندگیش…گفت نه من نمیرم…من دیگه روستا بر نمیگردم…گفتم پس بزار زنگ بزنم اورژانس اجتماعی بیان کمکش کنند…گفت نه نه آبروم میره…فاطی گفت کو بزار چندشب بمونه…گفتم نه نمیشه…ممنوعه. تو جریانت جداست.بالای۲۵سالی…بچه داری…گفت خب این هم داره…گفتم فاطمه این کم سنه…سن قانونی نداره…همون موقع.سمیعی اومد داخل.گفت فقط یک راه داره…اونم اینه که این خانوم که خواهر بزرگشه…اینجا تضمین بده و انگشت بزنه…کلیه مسئولیت و نگهداری این خانوم که خواهرشه به عهده خودشه…و ما مسئولیتی در قبال این خانوم نداریم…و این خانوم فقط اینجا پیش خواهرش زندگی میکنه.و شغلی اینجا نداره…هر دو انگشت بزنند وتعهد بدن…فردا اگه کسی ماموری چیزی اومد…بگه من اینجا کار نمیکنم.فقط چون جا مکان ندارم دنبال کار میگردم…چند روزی مهمون خواهرم هستم…بعدش میتونه پیش ما کار کنه…پولشو فقط نقدی بگیره…ما پول تو کارت این جور کارگرها نمی‌زنیم که شر درست بشه…از بیمه و مزایا هم تا سن قانونی خبری نیست…اگه قبول میکنه قرار داد و بنویسم امضا کنه…گفت آره تو رو خدا بنویسید من قبول دارم.فاطمه تو هم قبول کن من هم بمونم…فاطی هم با اکراه قبول کرد…و نیم ساعتی طول کشید…توی این مدت گفتم فاطمه این بلده کارهای خونه بکنه شستشو ظرف و لباس و تمیز کاری…خونه کسی نیست کمک بچه ها…اینو تا روزی که سوری برگرده ببریمش خونه کار کنه…گفت نمیدونم بذار بپرسم…رفت صحبت کرد…گفت از خدا شه میگه…من سه ماه توی شهر خونه یک دکتره کار کردم…گفتم پس برید قرارداد رو امضا کنید برگردین بریم…زنگ زدم جریان رو به سوری جون گفتم خندید…گفت شلوغکار شدی ها…علی سرجات وای نمیستی…گفتم عزیزم این بچه است…هم سن دختر خودمونه…این دیگه از بدبخت یک چیزی اونطرف.گفت اشکال نداره شر نشه فقط.خلاصه که بردمش خونه.گفتم فاطمه ببرش دوش بگیره کمکش کن.دختره خجالت میکشید.فاطی گقت میخای بدنشو ببینی…خیلی نازه.گفتم دیوانه مهمون ماست.در ضمن همسن دختر منه.گفت باشه قبلا شوهر داشته.بزار خودشو خوب بشوره،میارمش بیرون یک سینه هایی داره بزرگ و سربالا.کوس گنده داره خیلی گنده…گفتم این مردنی.گفت مردنی چیه زیر اون همه لباس.ازم می‌پرسید این همه لباس و گوشی از کجا آوردی. گفتم علی آقا برام خریده…گفت برای من هم می‌خره.گفتم باید دختر خوبی باشی.
به حرفم گوش بدی برات میخره…گفتم فاطمه این شر میشه…گفت ازین بی کس تر و ب

Читать полностью…
Subscribe to a channel