لخت شد؟ میخواد چیکار کنه؟
تا اون لحظه جرات نداشتم حتی بلند نفس بکشم چه برسه بخوام حرف بزنم. خیلی قاطع و مستبد برخورد میکرد. راستش این ترسی که تو دلم بود بیشتر برام لذت بخش بود.
ناچار هیچی نگفتم و اونم به کارش ادامه داد. حرارت بدنش خیلی زیاد بود و آب کصـش همه جای پامو خیس کرده بود. تو همون حالت که روی پام خودشو جلو عقب میکرد، یکم خم شد و اول کیرمو یکم مالید به سینهاش و بعد کرد تو دهنش. بر خلاف هیکل درشتی که داره، سینههای کوچیکی داره. انداخته دوتا پرتقال متوسط.
اینقدر داشتم لذت میبردم که دلم میخواست بغلش کنم و سینهها و کل بدنشو بچلونم. ولی به خشکی شانس، داشتم ارضا میشدم.
یکم پاهامو جمع کردم و دستمو گذاشتم روی شونهاش تا بفهمونم کیرمو از دهنت در بیار دارم ارضا میشم.
تا فهمید دارم ارضا میشم یهو پاشد ایستاد و فقط نگاه کرد. منم دقیقاً به اندازه دو بار تلمبه زدن یا ساک زدن با ارضا شدن فاصله داشتم. برای همین اینکه یهو ولم کرد و پاشد نگاه کرد خیلی خورد تو ذوقم. آخه این چه کاری بود تو این موقعیت حساس. اومدم خودم با دست جق بزنم تا آبم بیاد یکی از اون سیلی محکمها زد رو دستم گفت:
-آع! آع!
اون سیلی و دردی که روی دستم پیچید یهو انگار از آسمون سقوط کردم و شهوتم خوابید. من در حالی که بهت زده بودم از این کارش همینطور فقط نگاه کردم. و یک دهم از آب کیرم خیلی آروم سرازیر شد و ارضا شدم. یعنی همیشه وقتی ارضا میشم، آبم میپاشه ولی اینبار چون نصفه ول کرد فقط به اندازه چند قطره خیلی آروم از سر کیرم سُر خورد و رفت پایین.
فرشته (مامانم) یکم نگاهم کرد و یه لبخند خیلی شهوانی زد و دستمو گرفت گفت حالا بیا بریم.
رفتیم تو اتاق روی تخت خودش، منو خوابوند. کیرم یکم خوابیده بود ولی همچنان حرارتم بالا بود. منو خوابوند روی تخت و با همون ملحفه تخت کیرمو تمیز کرد و اومد نشست روی شکمم. خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبام. یه جوری زبونشو دور لب من میچرخوند که موهای تنم سیخ میشد.
آروم تو گوشم گفت:
-فکر کردی تموم شد آره؟
-میدونستم از پس من برنمیای بچه. برای همین باید تقلب میکردم.
-تازه الان میخوایم خوش بگذرونیم.
دیگه یکم روم باز شده بود و اومدم مثلاً یه حرفی بزنم و ابراز وجود کنم که لبمو گاز گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-مگه نگفتم هیس؟؟ یک کلمه هم حرف نزن
یکم که لبامو بوسید و عشق بازی کردیم، خودش دراز کشید و پاهاش باز کرد، موهامو گرفت و سرمو کشید به سمت کصـش. همه چیز برام باورنکردنی و گُنگ بود. شاید 20 ثانیه فقط به کصـش نگاه کردم. کاملاً شیو شده بود و به معنای واقعی کلمه سکسیترین کصی بود که تو عمرم میدیدم. خوب که از دیدنش لذت بردم و کمی خودمو پیدا کردم، زبونمو درآوردم و شروع کردم به کشیدن به دور کصـش. میخواستم بیتابـش کنم. همه جارو زبون زدم غیر از چوچولش. نفسهاش تند شد بود و پنجهی دستشو محکمتر توی موهام میچرخوند. خوب که تشنه شد، در حالی که با دوتا دستم سینههاشو مشت کردم، لبامو گذاشتم روی کصـش.
به محض اینکه لبام کصـشو لمس کرد، نفس مامانم حبس شد تو سینه و خودشو محکم چسبوند به تخت. منم بدون اینکه لبمو جدا کنم، شروع کردم زبون زدن و مکیدن و لیسیدن. یادم نمیاد چقدر طول کشید ولی یه مدت زیادی کصـشو خوردم و لیسیدم و سعی کردم به اوج لذت و شهوت برسونمش به امید اینکه کار نیمه تمامش با منو تموم کنه و منم اونطور که دلم میخواد ارضا بشم.
مامان دستمو از روی سینهاش برداشت و برد به سمت سوراخش که یعنی همزمان با لیسیدن انگشتش کنم. دائم جیغهای کوتاه میکشید و نفس نفس میزد. اینقدر از شدت شهوت پشت کمرم رو ناخن کشیده بود، که کمرم زخم شده بود. با دست راستم انگشتمو تو واژنش جلو و عقب میکردم و با دست چپ، چوچولشو از هم باز کرده بودم تا خوب زبون بزنم همهجاشو. چند دقیقه که گذشت، یهو خودش دستشو آورد و بالای کصـشو تند تند میمالوند. با دست دیگه هم سینهشو میچلوند. چند ثانیه بعد خودشو جمع کرد و در حالی که پاهاشو هوا کرده بود، خیلی طولانی ارضا شد.
بعد که پاهاشو دراز کرد، رفتم پاشو بغل کردم و شروع کردم به بوسیدن شکمش. اونم سرمو بغل کرد و منم یکم خودمو کشیدم بالا. منو محکم فشار میداد روی سینهاش.
خیلی طول نکشید، طوری که انگار تازه حال اومده، پاشد و بدون اینکه چیزی بگه، خم شد کیرمو کرد تو دهنش. اینبار کیرم به سفتی قبل نبود، برای هین بیشتر از ساک زدنش لذت میبردم. یکمی بیضههامو زبون زد و یهو پاهامو داد بالا، طوری که همه وزنم افتاد روی شونهها و گردنم، و سوراخ مقعدم اومد جلو صورتش. در حالی که با دستش کیرمو بالا و پایین میکرد، شروع کرد به لیسیدن سوراخ من. اولین بارم بود اینو تجربه میکردم. به شکل عجیبی لذت بخش بود. اونجا بود که فهمیدم عمداً یک بار منو تا لب چشمه برد و تشنه بر
هم باز بود. یعنی بالای کمر و پاهاش کاملاً لخت بود. البته این نوع پوشش توی خونه خیلی غیر عادی نبود و منم عادت داشتم. همونطور که گفتم خیلی جلوی من راحت بود. ولی اون شب بیشتر از همیشه تو دل برو شده بود. موهاشو گوجه ای بسته بود بالای سرش.
دوتا چایی آورد گذاشت روی میز و خودش هم نشست کنارم. پاهاشو جمع کرد روی کاناپه و شروع کردیم دیدن سریال.
لامصب تو سریال کالیفرنیکیشن، هر 5 دقیقه یکی داره تو کص یکی دیگه تلمبه میزنه، اینقدر این صحنهها زیاد بود که نمیشد توجه نکنی. تا میومدی خودتو کنترل کنی، میرسید به صحنه بعدی. و این موضوع در کنار حسی که مامان پیدا کرده بودم، باعث میشد گاهی زیر چشمی پاهاشو دید بزنم و این خیلی منو حشری کرده بود، کیرم راست شده بود بدون اینکه خودم متوجه بشم، تا اینکه یهو مامانم یه بالش از رو زمین برداشت و محکم پرت کرد روم و با شوخی و خنده گفت اینو بذار رو پات نکبت…
بعد از چند دقیقه متوجه من شد که از خجالت رنگم پریده، دستشو گذاشت روی صورتم و گفت:
= قربونت برم که خجالت کشیدی، خب عیب نداره مامان جان
(از اونجایی که مامانم همیشه خیلی خشن و مقتدر برخورد میکنه، بیشتر از این برخورد و این جمله و لحن گفتنش تعجب کردم، معمولاً آدمو میشوره و پهن میکنه روی بند).
اون لحظه از خجالت آب شدم و زل زدم به تلویزیون، اما اینکه اینقدر خونسرد و طبیعی با این ماجرا برخورد کرد، خودش بیشتر منو حشری کرد.
یک ساعتی گذشت و ما دو قسمت دیده بودیم. اینقدر هی صحنه سکسی نشون میداد و ما هم وسطش خودمونو میزدیم به اون راه، دیگه حوصلهمون سر رفته بود. مامانم اینقدر بیقرار بود هی جاشو عوض میکرد. یک بار جای پاهاشو عوض میکرد، یک بار روی دسته مُبل لَم میداد، تا اینکه دیگه خودشو راحت کرد و دراز کشید روی مبل. سرشو گذاشت روی پای منو پاهاشو دراز کرد روی کاناپه. اولش که داشت خودشو جاگیر میکرد، زانوشو جمع کرد، ولی لباسش تقریباً تا نزدیک شورتش رفت بالا، (یه لحظه چشمم افتاد به این صحنه و نفسم حبس شد، یه شورت نخی مشکی که مشخص بود غیر از قسمت فاق، بقیه جاهاش گیپور دوزی داره)، به خاطر اون موقعیتی هم که پیش اومده بود یکم معذب شد و برای همین سریع خودشو جمع کرد و دوباره بلند شد رفت یه پتو آورد و اومد همونطوری دراز کشید سرشو گذاشت روی پای من. پتو رو هم انداخت روی پاهاش تا راحت باشه و به پهلو خوابید. بالش هنوز روی پای من بود و از همین بابت خیالم راحت بود اگه دوباره کیرم راست بشه، متوجه نمیشه.
اما تقریباً یک ربع که گذشت، یه جوری که انگار داره اذیت میشه، گفت مامان جان این بالشو بردار، زیر سرم خیلی بلنده. در حالی که من بالش رو از زیر سرش میکشیدم، اونم گیرهی موهاشو باز کرد و دوباره سرشو گذاشت روی پام.
تو این حالت من معمولاً یا با موهاش بازی میکردم یا بدنشو نوازش میکردم، اما فرقی که قبلاً داشت، این بود که من اینقدر حشری نبودم و بهش حس جنسی نداشتم، برای همین اینبار دستامو باز کردم و گذاشتم روی تکیهگاه کاناپه تا کمترین تماس رو با بدنش داشته باشم. چون میدونستم، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
ولی این دفعه مامانم ول کن نبود. من شلوارک پام بود و اونم هی دستشو میکشید به ساق پام و هی نوازش میکرد و با موهای پام بازی میکرد، نمیدونم از عمد اینکارو یکرد یا ناخودآگاه بود ولی اینقدر آروم و با یه حالت خاصی اینکارو میکرد که به این فکر افتادم نکنه منظوری داره. همهش این تو سرم میچرخید که نکنه اونم سُر خورده تو این ماجرا؟ تو همین فضا بودم و تمرکزم فقط شده بود دست مامانم. یعنی در این حد که با حرکت دستش به سمت پایین و بالا روی پاهام، دم و بازدم میکردم.
دیگه بدون اینکه خودم کنترلی داشته باشم، کیرم راست شده بود و چند دقیقهای بود که دیگه مطمئن بودم مامانم هم این دسته بیلی که میخواد شورتمو پاره کنهرو داره زیر سرش حس میکنه. حدوداً 20 دقیقه در سکوت مطلق گذشت. طوری که سریال تموم شد و من هیچی از سریال یادم نبود. هر دو به صفحه سیاه تلویزیون زل زده بودیم. سکوت خونه باعث شده بود متوجه تغییر صدای نفس کشیدن فرشته بشم. دیگه مطمئن بودم اونم حشری شده. منتظر یه لحظه یا موقعیت مناسب بودم که بشه از اون وضعیت خودمو خارج کنم و پاشم برم که…
یهو مامانم همونطور که دراز کشیده بود برگشت و روی سینه دراز کشید و در حالی که روی آرنج دستاش تکیه کرده بود، تو صورتم نگاه کرد و با اشاره به کیرم، گفت:
-این چیه؟
من که مات و مبهوت بودم و نمیدونستم چی جواب بدم، همینجوری نگاهش کردم.
اونم یکم به من زُل زد، این بار یهو کیرمو از روی شلوار گرفت و با یه حالت غضب گفت:
-این به خاطر من اینجوری شده؟
دوباره هیچی نگفتم و فقط نگاه کردم. قلبم انگار هزاربار در دقیقه میزد، شلوارکم نخی و نازک بود و گرمای دست مامانمو حس میکردم،
افشین، فرشتهی مامان فرشته
#تابو #مامان
سلام به دوستان شهوانی. این داستان محتوای تابو داره و صمیمانه تقاضا میکنم اگر دوست ندارید نخونید که در انتها مجبور نباشید فحش بدید.
من افشین هستم و الان ۳۰ سالم هست. اما داستانی که میخوام براتون تعریف کنم، مربوط میشه به ۱۰ سال پیش تا الان. یعنی مجموع اتفاقات در ده سال گذشته رخ داده که به زمان هر رویداد اشاره میکنم.
ما اصالتاً اهل یکی از روستاهای اطراف اصفهان هستیم و تو دوره نوجوانی من اوضاع مالیمون متوسط رو به پایین بود. پدرم آدمی بود که همیشه دنبال شر و دعوا بود. کارگر بود اما هم اعتیاد داشت هم اهل قمار بود. همه چیزمونو به باد داده بود. اینقدر دعوایی بود و شر درست میکرد که هر بار از خونه میرفت بیرون، من و مامانم ترس برمون میداشت که باز الان رفت چه گندی بالا بیاره.
همه چیز وقتی شروع شد که من تقریباً 21 سالم بود سال 94. تازه سربازیم تموم شده بود. پدرم مدتی بود توی اصفهان سر یه ساختمان کارگری میکرد، یه روز با پسر کارفرما که از قضا یکی از گردن کلفتها و ثروتمندهای نامدار اصفهان هم بودن، دعواش میشه و اونم با دوستاش میریزن سرش و تا میخوره میزننش. اون وسط یکی پدرمو با چاقو میزنه و قبل از اینکه به بیمارستان برسه تموم میکنه (که هیچوقت هم نفهمیدیم واقعاً کار پسر اون کارفرماهه بود یا دوستاش ولی خب اون بود که محکوم شد). اون موقع مادرم، فرشته، ۳۵ سالش بود. بعد از این اتفاق، پسر اون طرف افتاد زندان و خانوادهاش از هر راهی که فکر کنی وارد شدن برای رضایت گرفتن. تکلیف من و مامانم که روش بود. البته که عزادار بودیم و از این اتفاق شوک شده بودیم ولی خب در مورد پدرم کاری از دستمون برنمیومد. در واقع ما، اون موقع انقدر از پدرم و کاراش کلافه شده بودیم که حقیقت رو بخواید بدونید، یک نفس راحت کشیدیم. ولی خب از اونجایی که واقعاً هیچی نداشتیم جز یه خونه روستایی (که اونم مال بابابزرگم بود)، ازخدامون بود همون پول دیه رو بگیریم و رضایت بدیم. که هم یه پولی دستمون باشه هم قال این قضیه کنده بشه.
اما عموهام، به مراتب بدتر از پدرم بودند. لج کرده بودن و میگفتن مرغ یه پا داره و ما رضایت نمیدیم. تصمیم با من و مادرم بود ولی مادرم هم از ترس اونها باهاشون مخالفت نمیکرد. تا اینکه یک روز، یکی از آشناهای طرف، بهم پیغام داد که میدونیم شما راضی هستین به رضایت و فلان و بیسار. و در مقابل رضایت دادن، مبلغی پیشنهاد داد که چند ده برابر دیه بود. راستش، با دیدن اون مبلغ توی صفحه گوشیم، به این فکر کردم که با این پول، من و مامانم میتونیم زندگیای رو بسازیم که پدرم صد سال هم کار میکرد، هیچ وقت نمیتونست برامون بسازه.
خلاصه چند روز فکر کردم بهش و همه جوانب رو بررسی کردم و تصمیم گرفتم به مادرم بگم. اولش معلوم بود که وسوسه شده ولی از ترس عموهام قبول نمیکرد. بعد از چند روز کلنجار رفتن باهاش، بالاخره راضیاش کردم و گفتم بیا بدون اینکه کسی بفهمه، پول رو بگیریم و رضایت بدیم. بعدش هم بی خبر، با این پول میریم یه شهر دیگه از نو زندگی مون رو میسازیم. خلاصه، کارمون رو کردیم و بدون اینکه کسی بفهمه، رفتیم تهران. همه این ماجرای درگیری با دادگاه و رضایت و مراسم و … اینا که خلاصه گفتم، توی دو سال اتفاق افتاد. یعنی وقتی رفتیم تهران تقریباً 24 سالم بود. سال 97.
تهران که اومدیم، زندگیمون به طرز شگفتانگیزی تغییر کرد. اون موقع تهران رو خوب بلد نبودیم، تو اکباتان یه خونه اجاره کردیم و منم مغازه زدم و زندگیمون هر روز بیشتر از قبل رو به رشد بود. هم از نظر مالی هم از نظر روحی و روانی. من که تو روستا، همیشه پوستم آفتاب سوخته بود و شکم داشتم و خیلی معمولی لباس میپوشیدم، کلاً سبک زندگیم تغییر کرد و خیلی به لباس و سر و وضعم اهمیت میدادم. یه بدنی برای خودم ساخته بودم که آخر تایم تمرین که تو آینه واسه خودم فیگور میگرفتم، تو باشگاه دورم جمع میشدن. حتی مادرم (فرشته) هم تغییر کرده بود.
تا قبل از اون، یک زن روستایی خانهدار بود و تنها روزی که آرایش کرده بود، روز عروسیش بود که اونم خالهم و دختر خالههاش تو خونه آرایشش کرده بودن. ولی از اونجایی که اکثر اوقات خونه تنها بود و دوستی نداشت، به پیشنهاد من رفت باشگاه تا یکم معاشرت کنه و دوست پیدا کنه. که یواش یواش با معاشرت و رفت و آمد با دوستهای جدید سبک زندگی فرشته (مامانم) هم تغییر کرد و آدم شادتری شد. دیگه اون زنی نبود که قبلاً میشناختم. همیشه به موها و آرایشش اهمیت می داد. روتین پوستی داشت. لباسهای متنوع و … طوری که من تازه داشتم متوجه زیبایی مامانم میشدم.
(تو پرانتز یکم از فرشته بگم که یه تصوری ازش داشته باشد. قدش حدوداً 175 هست و نسبتا قد بلنده. قبلاً اضافه وزن و شکم و پهلو داشت، ولی این چند سال اخیر، یه بدن فیت و ورزشکاری ساخته که آدم کف میکنه
رسیدن به خاطره پس از سالها
#دختر_خاله
این داستان واقعی و در مورد خاطره، دختر خاله ام هست. دختری بسیار زیبا. با چشمان و ابروهایی سیاه که نظر هر کسی رو جلب میکرد. هیکل بسیار خوب. پاهای کشیده و سینه های ۸۰ -۸۵. اولین دختری که شدیدا بهش علاقه مند شدم و روزها و شب های بسیاری در حسرت داشتنش و آغوشش حسرت خوردم.
خاطره رو از ۱۵ سالگی دوست داشتم. تمنای داشتنش رو داشتم ولی پسری بودم با اعتماد به نفس پایین و خیلی خجالتی.
روزها و شب ها گذشت تا اینکه دانشگاه قبول شدم. کمی اعتماد به نفس بهتری پیدا کرده بودم و کم کم به فکر گفتن احساسم به خاطره افتادم. کرمان زندگی می کردیم و من در رشته ی حقوق در شهر سمنان دانشجو بودم. باید بگم که خانواده ی خاطره، بازاری بودن و وضعیت مالی به مراتب بهتری از ما داشتن. در هر صورت یک شبی در سمنان و در خانه ی دانشجویی همه ی دل و جراتم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم تماس بگیرم و احساسم رو بگم. در اون سالها تازه موبایل آمده بود و خبر داشتم که خاطره هم موبایل خریده. تماس گرفتم، کمی حرف های روزمره زدیم و در نهایت گفتم خاطره من میخوام چیزی بهت بگم. من از بچگی بهت احساس داشتم و ادامه ی ماجرا. جواب خاطره اما شوکه کننده بود. گفت تو مثل برادرم هستی. آب یخی بود روی همه ی تصوراتم. و در ادامه حرف هایی زد که خیلی خیلی تلخ بود. در مورد وضعیت مالی خانواده ی من و اینکه من هیچ آینده ای ندارم و … گفت که هیچوقت دوست نداره با آدمی ندار مثل من زندگی کنه…
تا چند روز بعد باز هم تماس گرفتم و اصرار کردم که شانسی به من بده که قبول نکرد و اصرارهای من باعث شد این قضیه رو به خانواده اون یکی خاله ام بگه. گفته بود رضا مزاحمم شده… از خجالت تا مدت ها در سمنان موندم و به شهرمون نرفتم، جوری که صدای خانواده ام در اومد که چرا بهشون سر نمیزنم…
سالها گذشت، من بعد از فارغ التحصیلی در رشته حقوق.تصمیم گرفتم در رشته ای مهندسی هم تحصیل کنم. حرف های خاطره در تمام این سالها در ذهنم تکرار میشد. خیلی دوست داشتم موفق باشم و این را به خاطره نشان بدم. در آخرین ترم دانشگاهیم شنیدم که خاطره داره ازدواج میکنه. عمیقا ناراحت شدم و مدت ها دچار افسردگی بودم. تصمیم گرفتم برای رهایی از عشق خاطره با دختری دوست بشم. با یکی از همکلاسی های دانشگاه دوست شدم و خیلی زود ازدواج کردم. دو سه سال بعد شنیدم خاطره جدا شده. من آدم مقید و خانواده دوستی بودم. تصمیم گرفتم که به زندگیم پایبند بمونم. خاطره بعد از جداییش چند بار به من پیغام داد و حتی از من پول قرض گرفت و همیشه بهش کمک میکردم . چون خانواده اش بعد از جدایی به هیچ وجه حمایت مالی نمیکردن. سنتی بودن و طلاق براشون شکلی از بی آبرویی داشت. به خصوص برای دختر…
مدتی بعد همسرم دچار افسردگی شدید شد و دو سه سال بعد از هم جدا شدیم. حالا من یک مهندس مکانیک بسیار موفق بودم که شرایط زندگی بسیار خوبی داشتم. خاطره خبر جدایی ما رو شنید و با مکر حیله کاری کرد که تمام عشق سوزان گذشته برام یادآور بشه. مدتی چت میکردیم. کار به سکس چت هم کشید. اون کرمان بود و من تهران زندگی میکردم.
بهش گفتم بیا با هم بریم سفر شمال. قبول کرد ولی گفت به یک شرط، که با هم سکس نداشته باشیم فعلا. خیلی بهم برخورد ولی چون دوسش داشتم قبول کردم. کارهای سفر رو انجام دادم. سفر رفتیم و در خانه ای که اجاره کرده بودم هر کدام در اتاقی جداگانه میخوابیدیم.
سفر تمام شد و خاطرات خوبی به جا موند ولی متوجه شدم خاطره با رغبت کمی من رو میبوسه و یا اجازه نمیده بوسه های من طولانی بشه. کلا حسی داشتم که شاید فقط به خاطر موقعیتم به سراغم اومده. هرچند خودش مدعی بود که دوستم داره. روابط ما ادامه پیدا کرد تا اینکه من دوباره پیشنهاد سفر دادم به شمال و گفتم اینبار بدون هیچ قید و شرطی. گفت: قبول و ادعا میکرد دفعه ی قبل هم میخواست به شناخت برسه …
قرار شد من برم شمال و اون هم از کرمان بیاد. غروب رسیدم و بعد از یکی دو ساعت منتظر بودن در ترمینال، خاطره هم رسید. کلی بغلش کردم و بوسیدمش. هیچ علاقه ای از سمت او نمی دیدم ولی به این فکر میکرد که حداقل میتونم این بار یه دل سیر بکنمش.
رفتیم رستوران و شام خوردیم و رفتیم خونه. هر دو دوش گرفتیم ولی خاطره گفت امشب خیلی خسته ایم بخوابم و شب های بعد با هم سکس کنیم. باز هم رفتاری از خودش نشون داد که هر آدم عاقلی می تونست حدس بزنه که کاملا بی میل هست.
شب نتونستم بخوابم. من و خاطره روی یک تخت خوابیده بودم. او راحت خوابید ولی من به شدت هیجان زده بودم و شهوت سراسر وجودم رو گرفته بود. به گردن و سینه های درشت خاطره نگاه میکردم. به رون پر و هیکل به شدت سکسیش. به موهای بلندش که تا بالای کونش رسیده بود.
در نهایت رفتم توی یک اتاق دیگه و دم دمای صبح خوابم برد. ساعت ۱۰ صبح بود که خاطره اومد و دید من اونجا تنها خوابیدم. اومد ت
معلم BDSM
#شکنجه #بی_دی_اس_ام
سلام اسم من عباس30سالمه یادمه نوجوان که بودم تقریباً 17سالم که بود به سکس فوتجاب علاقه داشتم یک معلم علومی داشتیم کص به توان معنا که یکجور می گم یکجور میشنوی یک روز کیفشو گم کرد من تو راه برگشت تو خونه پیداش کردم اون دقیقه فضولیم گل کرد داخل کیف گشتم آقا از کاندم بگیر تا عکس لختی خودش صبح اومدم بهش گفتم خانم غفاری اسم داشت که من کیفت پیدا کردم اونم گفت زنگ خونه که خورد وایستا دم در کیف ازت بگیرم یادمه اون زمان که این اتفاق افتاد سال1389-1390 بود با یک 206 تمیز اومد گفت بشین تو ماشین من نشستم ای کاش نمی نشستم اومد به من گفت که می دونم که داخل کیف گشتی حالا اگه باهات سکس کنم به کسی چیزی نمی گی من کصخلم گفتم نه من رو برد یکجا یک خون تمیزی گفت لخت شو لخت شدم دیدم که رفت تو اتاق من نشستم روی مبل بعد از ده دقیقه بلند شدم می خواستم برم دستشویی که یکی با چوب زد تو سرم بلند شدم دستم بسته شده به تخت دیدم اومد بالا سرم با دست سفت زد رو کیرم دردی داشت که هیچی نداشت گفت حال چطوری برده گفت چی گفت تو از این به بعد برده جنسی منی گفتم که بزار برم آقا سکسم نخواستیم حداقل بزار برم خونه منتظرم گفت نترس بعد دهن منو بست شروع کرد شکنجه دادنم از سونداژ تا آمپول زدن به این کیر من نهایتش ی فوتجاب ریز برام کرد دستام وا کرد من انداخت تو قفس میخواستم که برم بزنمش گفت اگه من بزنی عقیمت می کنم من به سازش رقصیدم صبح بلند شدم دیدم یک شلوار جسبون زنونه تنم کرده دستشویی سختی داشتم دستشویی می خواستم برم دیدم قفله یکدفعه دیدم چند تا زن منو گرفتن طوری که نمی تونستم تکون بخورم شرکردن از روی شلوار تحریک کردم یکدفعه شاشیدم تو خودم و شروع کردن به مسخره کردن من بعد افتادم روی زمین یکدفعه یکی داشت منو صدا میزد آقای سالاری آقای سالاری دیدم وسط سالن ورزش افتادم کادر مدرسه بالا سرم نمی دون یکی از پچه ها شوخی خرکی کرده با من افتادم زمین بیهوش شدم نمی دونم بلاخره زنگ آخر زدن اومدم که کیف بهش بدم دیدیم نیستش از چند تا از پچه فهمیدم از این مدرسه رفته برگشتم خونه و کیف قایم کردم 3سال از این ماجرا گذشت سال 1393 من 20 سالم بود یک رفیق فابریک داشتم به نام عیسی موسوی یک روز داشتیم صحبت می کردیم که بهم گفت اون خانوم غفاری بود که کیفش دست تو جا مونده آخرش چی شد. گفتم نمی دونم گفت بعد ظهر خونه هستی بیام ببینیم تو کیف چی بود گفتم بیا از شانس خوب ما اون روز مامان بابام خونه نبودم این رفیق ما هم از پدر میلیارد ها که همه چی تست کرده اومد گیف قشنگ گشتیم یک برگه پیدا کردیم گفت اگه میخوای ارضا بیا تهران خیابان فلان کوچه فلان گفت فردا حاضر شو بریم ببینیم کجاست گفتم ولش کن گفت نترس با چند تا از این سپاه هماهنگ میکنم حواسشون به ما هست بالاخره رفتیم به تهران همونجا خونه که دیدم کاخ بود واسه خودش رفتیم تو آسانسور زدیم گفتم عیسی هر چی شد پای خودت گفت نترس رفتیم دم در خونه زنگ زدیم گفتم عیسی من میترسم گفت نترس در وا کرده دیدم همونه گفت بیا تو ما رفتیم تو دیدم چند تا مرد بستن رو تخت دارن کیر خایشون شکنجه میدن مارو زور کرد که لخت شید ما لخت شدیم دیگه آقا چشتون روز بعد نبینه از اون موقع که وارد شدیم شکنجه bdsm تا شب یکدفعه صدای زنگ اومد در وا کردن خداروشکر بچه های سپاه اومدن تو ما دست پامون باز کردیم با یکی خودمون پوشوندیم هنوز که هنوز اون شب یادم نمیره
نوشته: مرد تنهایی شب
@dastan_shabzadegan
ختنهی وحشتناک در نوجوانی
#جلق #خاطرات_نوجوانی #ختنه
سلام عزیزان این داستان واقعیه و سکسی نیست و اگه نمیخوان نخونید و کسشعرم ننویسید.
من اسمم محسنه الان ۲۸سالمه و۲ساله ازدواج کردم.اهل یکی از روستاهای ساحلی هرمزگانم ۳تا داداش و۲خواهر بزرگتر دارم و وضع مالی پدرم خیلی بد بود.شاید واسه این منو ختنه نکرده بودن.
این داستان از ۱۴سالگیم شروع شد که همه تو این سن جق میزنن و سوپر نگاه میکنن.(زمان ما سی دی بود و اینترنت و پورن هاب نداشتیم)
با دوست صمیمیم رضا که از بچگی مثل داداش بودیم تو کلاس رو یه میز میشستیم و خونه شون کوچه پشتی بود همش از جق زدن و کس و …حرف میزدیم تا اینکه یه روز گفت فردا عصر بیا بریم لنج متروکه که تو ساحله کارت دارم. خلاصه رفتیم و رضا گفت بیا برا همدیگه جق بزنیم اینطوری حالش بیشتره و میتونی بهتر تمرکز کنی و فکر کنی داری سکس میکنی منم بدم نمیومد یکی کیرمم رو بماله و برام جق بزنه. اول رضا کیرشو درآورد و با وازلین براش زدم زیر۱دقیقه آبش اومد و ارضا شد بعدش من دراز کشیدم کف لنج و اون شرتم رو درآورد و با تعجب گفت تو چرا ختنه نشدی🤯 این چیه😂😜 و گفت تو نیاز به وازلین نداری و با بالا پایین کردن پوست کیرم آبم رو آورد و خیلی حالش بیشتر از جق زدن خودم بود…از اون روز من و رضا کارمون شده بود رفتن یواشکی تو لنج و جق زدن با چیزای مختلف مثل روغن و گریس و وازلین.
رضا همش رو مخم بود که اگه ختنه نکنی ایدز میگیری و زنت نمیدن و…
تابستون اون سال خونواده ام از طریق کمیته میخواستن برن سفر زیارتی و من به خاطر دوتا تجدیدم موندم خونه و کسی هم خیلی اصرار نداشت که برم😓
به رضا گفتم بیا خونمون کارت دارم و باهاش در مورد ختنه حرف زدم و گفت من ۶سالگی انجام دادم و خیلی اذیت داره و…گفتم اگه بریم دکتر هم پولشو ندارم هم ضایع میشه و همه میفهمن چیکار کنم؟
رضا گفت یه ختنه کن سنتی روستای کناریه که داداش کوچیکمو چند سال پیش ختنه کرد میخوای بریم پیشش؟
آقا من و رضا فردا صبح رفتیم روستا کناری و در خونه طرف رو زدیم اومد جلو در یه ۴۰سالی داشت و هیکلی بود رضا گفت آقای مرادی برا دوستم اومدیم خدمتت که ختنه نشده و میخواد کسی متوجه نشه و…
اونم گفت الان کسی خونه نیست ولی عصر باید یه بچه رو ختنه کنم اگه میخوای الان بیاین تو…
من که شوکه شده بودم با ترس و لرز قبول کردم و رفتیم داخل و در مورد هزینه اش پرسیدم و وضع خانواده ام رو گفتم براش گفت عیب نداره الان ۲۰۰میگیرم تو هرچی داشتی بده یا بجاش یه چند بار بیا باغ و تو جمع کردن خرما کمکم کن و قبول کردیم…
تو یه اتاق یه تشک انداخت و یا نایلون بزرگ مخصوص روش گذاشت و گفت این استامینوفن رو بخور چون دردش وحشتناکه و تو خیلی بزرگی و اعصاب آلتت کاملا رشد کرده…
قرص رو خوردم و گفت شلوارتو در بیار و دراز بکش …منم خوابیدم و رضا نشست کنارم ، دیدم مرادی با اون هیکل نکره اش داره دوتا سرنگ رو پر میکنه و منم با ترس گفتم این براچیه؟با خنده گفت نکنه میخوای بدون سری(بی حسی)ختنه ات کنم😏😂
اومد نشست کنارم و شورتمو کشید پایین و با خنده گفت شما که روتون تو روی هم بازه وگرنه با هم نمیومدید و هرهر خندید و دوباره فرمود این که دیگه دول نیست درختی شده واسه خودش…دوست داشتم زمان برگرده و هرگز نمیومدم ولی دیگه دیر شده بود.
بتادین آورد و شروع کرد مالیدن به کیر و خایه و دورش.کیر بی صاحب منم فورا شروع کرد به سیخ شدن و مرادی گفت چقدر باهاش ور میری که اینقدر حساسه…و هرهر خنده کیریش بند نمیومد🤬تو دلم گفتم رضا گاییدمت با این آدم پیدا کردنت.
خلاصه جق زدن با رضا داشت بگام میداد و مرادی گفت تا نخوابه نمیشه آمپول بزنم و صبر کرد تا یه ۱۰ دقیقه بعد که یکم شل شد(تمام مدت درمورد اینکه باید زود ختنه کنی و…کسشعر تلاوت کرد). به رضا گفت زانوهاشو بگیر و به منم گفت دستات رو بذار زیر سرت و یهو اون آمپول کیری رو فرو کرد تو کیرم و دادم به آسمون رفت و داشتم از درد جد و آبادم رو به خاطر این خریتم فحش میدادم.چنان دردی داشت که باهیچ چیز قابل قیاس نبود،فکر کن سوزن فرو بره تو حساس ترین نقطه بدنت.🤯🤯
مرادی سرم داد زد چه خبرته کولی مثلا مردی هستی محکم باش…تو دلم گفتم کصکش چطور با این سوزن تو کیرم ساکت باشم مگه تو کونی میتونی…
خلاصه دوباره آمپول رو فرو کرد و من از شدت تحقیر به خاطر حرف مرادی فقط دندونام رو فشار میدادم که رضا گفت نفس عمیق بکش و شل کن که گفتم خفه شو کووونی…خلاصه دو بار کیرم راست شد و زیر یه دقیقه از ۱۴سانت شد ۵سانت و کاملا بی حس…
مرادی حرومزاده شروع کرد با قیچی و پنس به جون کیرم افتاد و دیدم چندتا قیچی بهش قفل کرده و همشون رو داد دست رضا که بالا بگیرتشون و با تیغ پوست سر کیرمو برید و من از ترس سرم رو انداختم رو زمین و نفس نفس میکشیدم.
چند دقیقه بعد یه درد شدید تو سر کیرم حس کردم و بی اختیار پامو تکون دادم و داد زدم که مرادی گفت هوی
زن عموی سکسی و خوشگل
#زن_عمو
سلام
اولین خاطرمه که میخوام تو این سایت بنویسم.
اسممو میزارم نیما
۲۸ سالمه و قد بلندمو و لاغر
این زن عموم ۳۸ سالش بود موقع اتفاق
۱۶۷ قدش و ۷۰ وزن ولی فقط کون .کمر باریک اما کون و رون واویلا قیافه هم خدایی ۲۰
حقیقت من خیلی وقت بود تو کفش بودم و مرتبم جق میزدم به یادش. خونمونم که میومد یه جوری بود ک حالتو خراب میکرد کسکش. تا اینکه یروز گفتم ی حرکتی بزنم روش .
البته بگم که خاطره اینجوری نقشه کشیدن و پلن های دراز مدت داشتم و چنتایی به ثمر رسیده و اگه بازخورد این خاطرم خوب بود اونارو هم مینویسم، آخر دانشگام بود ک تقریبا پنج ساله شده بود لیسانس بی صاحب. و دیگه موقعش بود برم سربازی
یه محله بود خونه ی ما و عموم اما ی فاصله ۷۰۰ ۸۰۰ متری داشت
به بهونه ی اینکه دیگه موقع ازدواجمه و زن عمو تو سر زبون داری یکیو پیدا کن سر حرف و پیامو باهاش باز کردم
همینجور الکی گفتم فلان دختر همسایتونه الکی فنگ انداختم گفت اره و دختر خوبیه و هماهنگ میکنم باهاش حرف بزنی ماهم کسخل یه قرارم با این دختر رفتیم با وجودی که کل نقشه خوده زن عمو بود . دختره هم خیلی نجیب و خوب که رفتیم یجای نشستیم و حرف زدیم که گفت ما به درد هم نمیخوریم خداروشکر . چون من خدایی اصل نقشم یه چی دیگه بود .خلاصه این اومد و گذشت به زن عموم گفتم من اصلا نمیتونم تکلیفمو با خودم مشخص کنم برا ازدواج حس میکنم یه کار نکرده دارم ک باید انجامش بدم و بعد مجردیو ببوسم بزارم کنار. از اون اصرار که چیه منم آب و تابش میدادم.و اونم کنجکاو تر میشد. شب ساعت های ۱۰ اینا بود اخه عموم کارش یجوری بود که یروز در میون شب نمیومد.خلاصه منم وسط همین آب و تاب دادنا قسمش دادم که به کسی نگه و من فقط به تو اعتماد دارم، یهو در اومدم گفتم من از تو از بچگیم که عروس عموم شدی خوشم میومد داشتم فاز الکی میدادم که شوکش کنم. یکی دو روز ج نداد بعد گفت که شوکه بوده و تو سالمی چته این حرفا چیه من خلاصه اصرار میکردم ک خوشم میاد از تو تو کفت بودمو یکی دوبارم بچش به پیام دادناش شک کرده بود این وسطو و جمع کرده بود تا اینکه رفتن مسافرتو برگشتنی بهم گفت ک به عموت گفتم عموتم گفته نیما بچس چرت میگه . خیلی جدی نگرفته بود عموی بدبختم .منم ترسیدم حقیقت گفتم الان پا پس بکشم پررو تر میشه و تو دلمم میمونه پلن جدید ریختم و با پسر عمم رفتم سرم و جزئیاتش و بانداژ و چسب زخم و تیغ صورت تراشی و اینارو گرفتم و هماهنگ کردم اورژانس بریم و کسی تو اتاق تزریقات نبود من ادای خودکشی و رو تخت دراز بکشم . دم در بیمارستان تیغ می کشیدم رو دستم که یکم خون بیاد این بانداژارو خونی کنم یکم طبیعی جلوه بده ولی خب عمیقم نمیزدم که پاره شم. پسر عمه ی کسخل ما مستم بود حالا من با اصرار زنگش زدم بودم از پا بساط تو باغ کشیده بودمش اینجا، تیغو گرفت کشید که دیگه جلو خونو نمیشد بگیری . خلاصه با کون پارگی نقشه رو اجرا کردمو چندتا عکس تهیه کردم.
یه نصف روز هم پیام نداده بودم بهش ک جز نقشه بود، عکسو فرستادمو گفتم من همچین حرکتی زدمو و خونه نبودم و دوستام رسوندنم بیمارستان و شانسم گفته وگرنه مرده بودم.
گفتم همش بخاطر توعه ک حس واقعیمو گفتمو ک توجه نکردی رفتی به عمومم گفتی . گفتم بابام بفهمه پای تو وسط خودکشی بچشه ابرو نمیزاره برات اخه من بابام داداش بزرگ عموهام بود و برو بیا و ریش سفیدیه برا خودش و دیکتاتوری میکنه تو خانواده ی پدریم.
من ک مث سگ میترسم از بابام زن عموم بدتر خلاصه افتاده بود به التماس ک چرا اینجوری میکنی و فلان و فلان و اروم اروم دیگه حرفاش میشد اینکه تو این همه ادم چرا من، مگ من چی دارم . منم ازش تعریف میکردم که خدایی کون تو رو هیشکی نداره و خوشگلی و خوش اندامی تو این سن از ۲۰ ساله ها سرتری . این وسط هر از گاهی از درد دستم و بانداژی ک بسته بودمم عکس میفرستادم و خط و نشونی میکشیدم خلاصه من میگفتم قبل سربازیمو و ازدواجم یبار باهات باشم از من اصرار از اون گریه و انکار تا اینکه چند روز بعد گفت شب عموت نیست ۱۱ شب پ میدم بهت اوکی بود بیا.منم تو کونم سه باند میزدم انگار. ی صفایی دادم تو حموم به خودمو رفتم پیش رفیقام تا از جدیدترین متود های کمر سفت کنی مطلع بشم . ترا و زایلاپی و آمار گرفته بودمو دستمم رسیده بود ک وقتش رسیدو ساعت ۱۱ من ماشینو کوچه پشتی خونشون پارک کردمو مرتب دوبار زایلا پی زدم و ترا انداختم. یه ارکتو هم انداختم ک دیگ انگار سه پا شده بودم با این شرایط ک یکیش انگار خون مرده شده بود و هیچ حسی نداشت اصلا کیرمو حس نمی کردم انگار گوشت اضافه بود در رو رو هم گذاشته بود رفتم بالا و درو باز کرد رفتیم تو اتاقشون و گفت اروم فقط بچه ها خوابن.میوه آورده بود و آب و آبمیوه خلاصه بدنشم می لرزید و دست میخواستم بهش بزنم میگفت نیما بخدا من هنوز شوکه هستم و نمیدونم چیکار میکنم
رابطه عاشقانه من و حامد با خواهرزاده سکسیم
#عاشقی #تریسام
قصد ندارم داستان سکسیای بگم که وسوسهت کنه. میخوام تجربهی واقعی خودمو از تریسام عاشقانه منو دوستم حامد با خواهرزاده سکسی و زیبام بگم.
خواهرزادهم الهه هجده سالش بود و یه هیکل پر و گوشتی با پاها و باسن خیلی خوشفرم و سینههای نسبتا درشت سایز ۷۵ داشت. پوست تنش سفید و بسیار خوش عطر بود. اما اونچه بشدت سکسیش میکرد رفتار و اداهاش و لحن حرف زدنش بود. الهه بین داییاش منو خیلی دوست داشت و داره. از اونجا که من مجردم و تنها زندگی میکنم خیلی وقتا الهه رو با خودم مسافرت میبردم. یبار توی سفرمون به کاشان اتفاقی افتاد که همه چیز تغییر کرد. الهه از حمام اومده بود و داشت توی یکی از اتاقها جلوی آینه به پوست تنش یه لوسین میزد و من اتفاقی تصویرشو دیدم. خودش نمیدونست که عملا اون اتاق بخاطر آینه هاش از توی هال دید داره.
وقتی بدن برهنهش رو دیدم نتونستم نگاه نکنم. عالی بود طوری دستشو روی پوستش سُر میداد داشتم دیوونه میشدم و همزمان داشت چیزی زمزمه میکرد و آروم میرقصید. اون شب تا صبح دیوونه شدم.
کم کم بهش بیشتر توجه کردم و حتی آوردمش پیش خودم زندگی کنه. تقریبن چهار شب در هفته پیش من بود. خیلی سعی کردم فراموش کنم ولی نشد. حتی یه دوربین نصب کردم که وقتی نیستم بتونم ببینمش. یه روز دیدم یه پسری رو آورده خونه من و پسره طوری با شهوت داشت لختش میکرد و سینه و گردنشو میخورد که انگار میخواد الهه رو له کنه. سفت بغلش کرده بود از پشت داشت سکس میکرد البته بعدها فهمیدم سکس کامل نبوده و فقط گذاشته بود بین رانهای نرم و شهوانیش.
این پسر روزهای دیگه هم میومد و با الهه سکس میکرد اما یه روز دیدم دو تا پسر پیش الهه هستن و کم کم لباساشو در آوردنو و الهه وسطشون بود از دوطرف داشتن میخوردنش و سکس کردن.
این اتفاق باعث شد دخالت کنم و شب بعد از شام بهش گفتم میدونم با کسی دوستی و غیره. ولی نگفتن میدونم تریسام داشته.
الهه دیگه پسره نیاورد خونه من و رابطه مون گرمتر شد چون واقعا دوسش داشتم. تااینکه احساس کردم دارم عاشقش میشم حتی شبا توی یه اتاق میخوابیدیم و تقریبا تمام روزها خونه من بود.
دوست قدیمیم حامد هم که زیاد خونهم میومد رابطه خوبی با الهه داشت و الهه حامد رو هم دائی صدا میکرد.
یه شب منو الهه شراب خوردیم و موقع خواب، از اونجا که الهه کاملا ناهوشیار بود، من سعی کردم لمسش کنم. منکر نمیشم عالی بود، عطر پوستش بینظیره، سینههای نرم و پُرش که کل دستمو پر میکرد، رانهای داغش و باسنش که خیلی درشت و گوشتی بود و بشدت به چشم میاومد. سعی کردم کیرمو بذارم لای رونهاش ولی اینکارو نکردم اما از بس لمسش کردم و بوسیدم و کیرمو به باسنش مالوندم که ارضا شدم. خیلی خیلی خیلی خوب بود.
اما بعدش از اینکه عاشق خواهرزاده خودم شدم احساس گناه کردم و یه روز که با حامد وید کشیده بودیم واسش اعتراف کردم که عاشق الهه شدم و سعی کردم یبار بکنمش. نکته عجیب این بود که حامد بعد از شنیدن این حرف بیمقدمه گفت: محسن من خیلی وقته عاشق خواهرزادهت شدم و بهت حق میدم چنین حسی داری بهش
واقعیتش حس من و حامد یجور بود. هردومون احساسی داشتیم که یه طرفش میل جنسی شدید بود و یه طرفش عاطفه و عشق. از اون روز تقریبا منو حامد هر روز در مورد الهه حرف میزدیم و گاهی فیلمای خونه رو نگاه میکردیم که الهه برهنه بود یا با سوتین و دامن.
نصف حرفای منو حامد این بود که چجوری میشه به الهه بگیم. حامد میگفت الهه هرگز راضی به رابطه سکسی و عاشقانه سه نفره نمیشه. تا اینکه مجبور شدم فیلم عشق بازی دو تا پسر رو با الهه به حامد نشون بدم.بعد از اینها حامد سعی کرد به الهه نزدیکتر شه، براش هدیه میخرید، حتی یبار واسش لباس شنا خرید و به مرور تقریبا با الهه وارد یجور رابطه یک طرفه شد.
اما داستان از یه مسافرت وارد یه دنیای جدید شد، دنیای عشق و سکس منو حامد با خواهرزاده م الهه که تا همین چند ماه قبل هم ادامه داشت.
داستان این بود که ما سه نفری رفتیم شمال. شهریور ماه بود و کارو سپردیم به بقیه و سه هفته شمال موندیم. تقریبا هر شب مست می کردیم و الهه از اینکه با داییش داره خوش میگذرونه خوشحال بود و شبها روی تخت من کنار من میخوابید.
ویلا برای خواهر حامد بود و یه استخر کوچیک داشت که یه شب سه تایی پریدیم توشو و از اونجا که الهه شنا بلد نبود حامد بهش شنا یاد میداد. میبردش در عمق سه متر و رسما به بهانه شنا یاد دادن الهه رو بغل میکرد.
الهه با تاپ و شلوارک بود. از استخر اومد بیرون رفت بالا و چند لحظه بعد با مائویی که حامد خریده بود برگشت. البته شلوارک هنوز پاش بود.
من آبجو خوردم و همونجا نوشیدیم. یه ساعت بعد الهه تقریبا مست مست بود و توی عمق یه متری نشسته بود توی بغل حامد. من هم رفتم سمتشون. نمیدونم چطور شد ولی وقتی بهشون رسیدم دستای الهه رو گرفتم و انداختم دور گر
کردم تا فراموش کنم اما فراموشیای در کار نبود. فکر میکردم یک شوخی است. هر روز منتظر بودم رویا بیاید و بگوید شوخی کردم. شبها چندین بار از خواب میپریدم، میرفتم پای پنجره میگفتم الان است که بیاید، درب آلونکم را باز میکردم و راهپله را میپاییدم که اگر بالا آمد بپرم و در آغوشش بگیرم. مرتب گوشی و ایمیل را چک میکردم تا پیامش را ببینم. با هر صدای پیامی از جا میپریدم و فوری نگاه میکردم که اسم رویا را ببینم. در خیابانها، مغازهها چشم میگرداندم تا پیدایش کنم. اما خبری نشد. نمیدانم چقدر گذشت. گذر زمان را از دست داده بودم تا اینکه یک روز معصومه گفت که رویا ما را به عروسیاش دعوت کرده است. معصومه به عروسیاش رفت اما من آن شب فقط در خیابان پرسه زدم. روزها و شبهایم شده بود خواب. خواب که نه، کابوس. الان چند سال است که نخوابیدهام. راستش از زمانی که یادم میآید خواب به چشمانم نیامده است. جز همان لحظاتی که در کنار رویا به خواب میرفتم. آرزویم این است یک بار بخوابم. نه! آرزوی واقعیام این است بمیرم.
به جای اینکه سیگار، کد زدن، پرسه زدن فکر مرا فلج و کرخت کند، به جای اینکه فراموش کنم روز به روز، ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه فکر او، اندام او، صورت او خیلی شدیدتر از پیش جلوی چشمم مجسم میشد اما از خیالم نمیرفت و ناپدید نمیشد و هر بار با عطش و شدت بیشتری به یادش میآوردم.
چگونه میتوانستم فراموش کنم؟ او جان من بود. چشمهایم که باز بود و یا روی هم میگذاشتم در خواب و بیداری او جلوی من بود. آسایش به من حرام شده بود. عادت کرده بودم هر روز تنگ غروب در خیابانها پرسه بزنم و دم دمای صبح به خیال اینکه خواب به چشمانم بیاید وارد تختم میشدم اما هر بار بیشتر از قبل بیخوابتر میشدم.
در تمام لحظات به یاد او بودم. به یاد اولین دیداری که داشتیم. اولین آغوش گرمش، اولین لمس بدنش، اولین هم آغوشی سینههایمان و اولین نزدیکی کیرم به کسش.
آیا رویا حقیقتا یک دوست و همراه من بود؟ یا او هم یکی از خیالات زاده ذهنم بود؟
آخرین شبی که به پرسه زدن رفتم مه غلیظی که جان مرا در بر گرفته بود و در خوابهایم مرا احاطه کرده بود شهر را پر کرده بود. نمیدانم چند شب را بیرون از خانه صبح کردم اما آن شبِ آخر آن مه غلیظ وارد مغزم شد و چهره رویا را برای همیشه در ذهنم مخدوش و خط خطی کرد و بعد از آن دیگر نتوانستم صورتش را، چشمانش را به وضوح قبل ببینم. فقط میدانستم شخصی که در خیال میبینم رویا است اما او محو و تاریک شده بود. دیگر حرارت آغوش و دستانش را حس نمیکردم و من هر لحظه در عطش دیدن دوبارهاش میسوختم و تا مرز جنون پیش میرفتم. تمنای مرگ در من شدت گرفته بود و بیشتر از آب، بیشتر از هوا مرگ را طلب میکردم. اما حتی مرگ هم از من دوری میکرد.
الان چند ماهی میشود که با معصومه برگشتهایم به خانه پدری. البته من با زور معصومه یا بهتر از بگویم برای دلخوشی معصومه قبول کردم در خانه پدری بمانم، وگرنه خودم میخواهم در چهاردیواری دنج خودم باشم. چند روزی در هفته به آلونکم میروم و روزها آنجا در تختم دراز میکشم. دیوارهای آنجا پر است از خیالات من.
معصومهها روزها سر کار میرود و این بار واقعا به زور مرا مجبور کرده است که کار کنم. من هم چند پروژه برداشتهام و مشغول هستم. هر چند هیچ لحظهای را بدون خیال رویا نمیگذرانم. بهخصوص حالا که بعد از سالها دیدمش و میتوانم چهرهاش را واضح ببینم.
معصومه شاد است و من هم از شادی او شادم. از اینکه او را جنده میدانستم از خودم بدم میآید. او دختر با حیایی است. حتی یک بار هم جلوی فحش نداد. جلوی من لباس بدننما نمیپوشید حتی لباس آستین کوتاه هم نمیپوشید. به من بسیار محبت میکرد. هر چند من دل و دماغی برای محبت او نداشتم ولی برای اینکه دلش را نشکنم خودم را از بیرون خوب نشان میدادم. سعی میکردم کمی شوخ باشم و معصومه را بخندانم. از خندههای از ته دلش خوشحال میشدم ولی از درون آشوبناک و بیقرار بودم.
تا اینکه بار دیگر حقیقتی دیگر بر سرمان فرود آمد. معصومه در عرض چند هفته ضعیف و نحیف شد. هر روز لاغرتر میشد. تمام بدنش درد گرفته بود. درد در استخوانهاش نفوذ کرده بود و خواب و خوراک را از او گرفته بود. نمیتوانست سر کار برود. چند ماهی طول کشید تا آزمایشات زیاد نشان داد که سرطان دارد و سرطان در بدنش پخش شده است و درمانی هم ندارد. سلولهای بدنش به جانش افتاده بودند و ذرهذره زجرکشش میکردند. معصومة عزیز من با مسکنهای قوی دردش را کمی آرام میکرد. اما درد اصلی او سرطانش و مردنش نبود. درد اصلی او من بودم. هر روز گریه میکرد، نه برای خودش و دردش، برای من. غصه مرا میخورد که من بعد از او چه میکنم. به سختی میتوانست حرف بزند. با هر کلامی آتشی از درد در مغزش
ه کاری بود کردی؟ چرا این همه قرص خوردی؟ میدونی اومده بودم خبرای خوشی بهت بدم؟ خدا رو شکر به موقع رسیدم. سکته کردم وقتی دیدمت. نمیخوای بدونی چه خبرای خوشی داشتم؟
-واسم مهم نیست.
-ولی واسه من مهمه. بالاخره خونه رو از چنگ عمو درآوردم و الان به ناممون شده و منم چند ماهه که پاک پاکم و عمه دیگه بیخیالم شده. همه اون پولهای کثیف هم بخشیدم چند تا خانواده بیسرپرست. الانم یه کار تو یه فروشگاه پیدا کردم.
-آهان! خیلی هم عالی.
-همین قدر بی حس؟ از فردا تمام وسایلتو جمع میکنی میریم خونه خودمون.
-الان حس رو نشونت میدم.
ماسک و سرمی که بهم وصل است را جدا میکنم و از تخت پایین میآیم و میروم.
-کجا میری؟ صبر کن حالت خوب بشه.
به حیاط بیمارستان میرسم. از دور رویا را میبینم که در پارکینگ به همراه یک آقا سوار یک ماشین شد. بی شک شوهرش است. دنیا دور سرم چرخید و تاریکی همه جا را فرا گرفت.
رویا با صدای نحیفش گفت: وای! عالی بود. حالا بیا تا من حسابی حالتو جا بیارم.
رویا دست کرد که شلوارم را در بیاورد. دستش را گرفتم و مانع شدم. گفت: باز چی شده؟
-میشه بذاری یه وقت دیگه؟
-نه! همین الان.
کمربند و زیپ شلوارم را باز کرد و شلوارم را در آورد. از روی شرت دست زد به کیر خوابیدهام. شهوت همه جای بدنم بود جز کیرم. انگار کیرم ارتباطش را با بدنم از دست داده بود. شرتم را درآورد و به کیر خوابیدهام زل زد. از نگاهش مشخص بود برای اولین بار است کیر میبیند. آرام به کیرم دست زد و آن را بالا پایین میکرد. لبخندی بر لبانش نقش بست شبیه همان لبخندی که من موقع دیدن پستانهایش داشتم. انگشتانش را دور کیرم حلقه کرد و آرام بالا پایین کرد: راست نمیشه؟
-نمیدونم.
-فکر میکردم پسرا زود کیرشون راست میشه.
-همینطوره.
-پس چرا این هنوز خوابه؟ چشه؟
-چیزیش نیست. باهاش بازی کن اونم بیدار میشه.
ولی از این حرفم مطمئن نبودم. هنوز نمیتوانستم به کیرم نگاه کنم. میترسیدم راست شود و اختیار از دستم خارج شود و به رویا تجاوز کنم. کمکم میتوانستم گرمای دستان رویا را از طریق کیرم حس کنم. انگار داشت ارتباطش با بدنم برقرار میشد.
-میخوای برات بخورم؟
-اگه خودت میخوای آره.
رویا دو دل بود که کیرم را در دهانش بگذارد. سرش را نزدیک کرد و آرام چند زبان کوچک به اطراف کیرم زد و کمکم به بوسه تبدیل شد. دل و جرأتش بیشتر شد و آرام اطراف کیرم را به دهان میگرفت و حرارت دهانش کیرم را سرزندهتر میکرد تا در نهایت با یک حرکت یکهویی سر کیرم را تا ته در دهانش گذاشت و چند لحظه مکث کرد. آتش از دهان رویا به کیرم تزریق میشد و راست شدن و سفت شدن کیرم را در دهان رویا حس میکردم. جرأت کردم و نگاهی به پایین انداختم. لبهای رویا دور کیرم حلقه زده بود و با دیدن همین صحنه جان تازهای به کیرم داده شد و به نهایت سفتی رسید.
کیرم را در آورد و نگاهی از سر ذوق و حیرت به کیرم کرد: ای جان! بالاخره اوستا افتخار دادن.
کمکم شروع کرد به ساک زدن. ناشی بود ولی تمام تلاشش را میکرد دندانش به کیرم نخورد. دیدن ساک زدن رویای عزیزم مرا غرق در لذت کرده بود. فقط میخواستم زمان در همین جا بماند و پیش نرود و رویا تا ابد برایم ساک بزنم و من از بالا تماشا کنم.
-کی آبت میاد؟
-نمیدونم. هر وقت خواست بیاد بهت میگم.
در واقع هیچ نظری نداشتم که آب آمدن چه حسی دارد فقط طبق گفتههای بچههای مدرسه باید منتظر میماندم تا حس عجیبی وارد کیرم شود و فقط چند ثانیه بعد از آن آبم میآید.
رویا کمی خسته شد. با دست اشاره کردم که رویم بخوابد. سینههایش را به سینهام چسباند و لبانش را بر لبانم گذاشت و کس داغش را هم روی کیرم گذاشت. در همان حالت چند دور دور هم چرخیدیم و همدیگر را سفت فشار میدادیم. رویا گفت: تا کجا میخوای پیش بریم؟
-نمیدونم. خودت چی میگی؟
-من میخوام با تو تجربهش کنم.
-الان؟
-آره.
-ولی من …!
ولی من نمیخواستم رویا را اذیت کنم. نمیخواستم به او تجاوز کنم.
-ولی من چی؟
-هیچی! فعلا بخورش تا یه بار آبم بیاد.
-بعدش میتونی؟
-حالا فعلا تو بخور.
در واقع فقط میخواستم وقت کشی کنم و از زیرش در بروم. رویا برگشت و کسش را روی دهانم تنظیم کرد و کیرم را به دهان گرفت. من هم با دست و زبان کسش را نوازش میکردم. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که حس عجیبی وارد کیرم شد. انگار فلج شده بودم و تمام قوا و حسهای بدنم سر کیرم جمع شده بود. حسِ عجیب شدیدتر شد: فکر کنم داره میاد.
سرعتش را کمی بیشتر کرد. یک لحظه بسیار کوتاه، خلسهای وصفناپذیر را حس کردم و یک لرزش به تمام بدنم وارد شد و نیرویی عظیم از کیرم خارج شد و آب کیرم دهان رویا را پر کرد. آب را تف کرد و با دستش باقیمانده آب را خارج کرد. سر کیرم حساس شده بود و با هر لمسی لرزهای به بدنم وارد میشد. وای! پس ارضا شدن این است؟
ولی نمیدانستم چیست.
نزدیک او شدم: چی شده رویا؟
-هیچی. یه لحظه بیا یه چیزی تو گوشت بگم.
-خب بلند بگو. کسی که خونه نیست.
-روم نمیشه. گوشتو بیار جلو.
گوشم را جلوی دهانش بردم. عطر تنش مست کننده بود. موهای لَختش چون آبشار از صورتم سرازیر میشد.
آرام و مستانه گفت: میخوام بغلم کنی.
-برا چی؟
-میخوام بغلم کنی.
یادم نمیآمد آخرین بار کی بغلش کردم. بیشتر در کودکیمان بود که روی پاهای او سر میگذاشتم و به پرواز درمیآمدم. چنان آرامشی میداد که از مرگ خوشتر بود.
آرام او را در برم کشیدم و سینهاش را به سینهام چسباندم. مثل یک جوجه آرام گرفت و من هم آرام شدم. خون در رگهایم متوقف شد. زمان ایستاد و وجودم پر از عطش شد. میخواستم او را درون خود بکشم. او را سفت چسبیدم. یک آه شهوتناک سر داد.
هر دو روی زمین خوابیدیم و دستهایمان گره کرده در پشت همدیگر بود. نشست و مثل دوران کودکی سرم را روی پاهایش گذاشت و موهایم را نوازش میکرد. گفت: میدونی؟ تو تنها دوست منی. بهترین کس زندگیمی. امروز یه پسر با موتور افتاد دنبالم. حسابی ترسیده بودم. ول کن نبود. فقط میگفتم کاش تو اونجا بودی. الان که پیشمی خیلی آرومم. قول بده هیچ وقت ترکم نکنی.
-منم عاشقتم رویا. دیوونهتم. نمیدونم بگم چقدر دوستت دارم. هیچ وقت ترکت نمیکنم. اون پسره چه شکلی بود تا حسابشو برسم؟
-نمیدونم. ترسیده بودم و خوب نگاش نکردم.
-دفعه بعد اگه باز اومد صورتشو خوب نگاه کن. حتما پیداش میکنم و حالشو جا میارم.
-قربونت برم.
و بی هوا لبانش را بر لبانم گذاشت. داغ داغ بود. نرم بود. برقی در وجودم جهید و خون در رگهایم فوران کرد.
او را روی زمین خواباندم و صورتش را میان دستانم گرفتم و سیر نگاهش کردم. یادم میآید صدایی از درونم میگفت خوب نگاهش کن که روزی نمیبینیاش. چشمان سیاه خمارش، لبهای درشت و نمَکینش، گونههای قرمز گلانداختهاش، موهای خرمایی بلند و لَختش، همه را به خاطر سپردم تا از یادش نبرم. ولی یک روز از یادش بردم و هر چه میکردم نمیتوانستم شفاف به یادش آورم. اکنون که اینجا بر بالینم نشسته است و دستانم را در دست دارد به یادش میآورم.
اشک در چشمانم حلقه میزند. رویم را برمیگردانم تا رویا اشکم را نبیند.
-کجا برم؟ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
-فقط برو رویا و بذار تو عذاب خودم غرق بشم.
-چرا اینجوری میگی؟
اشکش در میآید و سرش را میگذارد روی دستم و گریه میکند. ایستاد و گفت: باشه عزیزم. منو ببخش. هیچ وقت نخواستم تو رو اینجوری ببینم. سینهم تنگ شده و نمیتونم حرف دلم رو به کسی بزنم.
صورتش میان دستانم بود و از بالا نگاهش میکردم. گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-دوستت دارم.
و لب گوشتی پایینش را میان لبهایم گرفتم و محکم مکیدم. رویا داغ کرده بود. در حال خودش نبود. مست شهوت بود. در همان حالت دستش را برد و از روی شلوار کیرم را فشار داد. ناگهان بیاختیار از جا جستم و دستش را دور کردم.
-نه رویا!
-چرا؟ نمیخوای؟
-نمیدونم. نه نمیخوام.
-فکر میکردم دوستم داری.
-معلومه که دوستت دارم.
-خب چرا نمیخوای؟
-نمیدونم.
-نمیفهمم. همه پسرا از خداشونه. تو میگی نمیخوای؟ نکنه مشکلی داری؟
-نه ندارم.
-خب … پس … بذار … حالم اصلا خوب نیست. میخوام آرومم کنی.
-بغلت میکنم. میبوسمت.
-خب پس لختم کن و همه جامو ببوس.
-نه رویا. همینجوری خوبه.
-ولی من میخوام. منم دوستت دارم و میخوام لخت بشم تو بغلت.
رویا نشست و با یک حرکت سریع تی شرت و سوتینش را درآورد. پستانهای گلابی شکل او چشمک میزدند. نوک قهوهای آنها برآمده بود. دستم را گرفت و به سمت پستانش کشید. قبل از اینکه دستم به آنها بخورد دستم را عقب کشیدم: نه رویا.
بلند شدم و رفتم خانه.
تا چند روز رویا با من حرف نمیزد. دخترک قهر کرده بود. با هزار بدبختی از دلش در آوردم با این شرط که آخر هفته وقتی خانهشان خالی شد بروم و این بار کار را یکسره کنم.
رویا گفت: اون هفته خودم لباسمو درآوردم. مزهش به اینه که یکی دیگه لختت کنه. حالا پاشو و لباسامو در بیار و جناب عالی یادآوری کنم که قول دادی همه جامو ببوسی.
بلند شدم و تیشرتش را درآوردم. از بالای پیشانی شروع کردم به بوسیدن. به گونهها رسیدم و بعد به لبها. محکم هر دو لبش را به لب میگرفتم و سیر میخوردم. چنان میخوردم که سرخ سرخ شده بودند. آهش بلند شده بود. شهوت در من جریان پیدا کرد. ولی همچنان کیرم خوابیده بود. آقا خیال بیدار شدن نداشت.
به زیر گردنش رفتم و گاز میزدم و میبوسیدم. نرمی گوشش را زبان میزدم و میدانستم نقطه فوران کردن شهوت است. چشمانش خمار شده بود. خودش را تسلیم من کرده بود. اینقدر از بچههای مدرسه شنیده بودم که چه کار باید بکنیم که انجام نداده حرفهای بودم و هر کس نمیدانست میگفت صدها کُس زمین زدهام.
به پشت خوا
اول به عمو میگفت بله. تو چیزی در این مورد میدونی؟
-نمیدونم گفتنش درسته یا نه. ولش کن اصلا.
-نه بگو.
-بذار یه وقت در موردش صحبت میکنیم.
-نه همین الان بگو
-گاهی وقتا پیش میاومد عمو تو مستی و عصبانیت یه چیزایی میگفت، وقتی خیلی مست میکرد به بابا و مامان فحش میداد. عمه میگفت عمو بعد از مامان خیلی بیشتر از قبل مست میکرد. اکثر شبا مست پاتیل بود، اینقدر میخورد که بیهوش میشد یا بالا میآورد. تو مستی بداخلاق میشد. اول میکردم فقط در حد فحش و دری وریه. ولی دیدم یه چیزایی داره میگه. گیر دادم به عمه که بگه جریان چیه. اونم یه سری چیزا از قدیم گفت. گفت فقط در حد شایعه است و از این و اون شنیده.
-خب چی بوده؟
-انگار خواستگار اصلی مامان عمو بوده. حالا دقیق نمیدونم چجوری ولی مامان، زنِ بابا میشه و اینجوری بین بابا و عمو خراب میشه و رابطهشون قطع میشه. تا اینکه بابا سر یه قمار گنده که باخته بود از عمو میخواد که کمکش کنه، آخه عمو از معتبرای قماربازی بوده. عمو هم قبول میکنه و کار بابا رو درست میکنه و بعد از اون پاش به خونه ما باز میشه. من یادمه بچه بودم که عمو میاومد خونه. اون موقع تو هنوز نبودی. عمو که هنوز دلباخته مامان بوده با مامان ارتباط میگیره. بابا متوجه ارتباط عمو با مامان میشه و دعوا مرافه راه میندازه و دوباره بینشون خراب میشه. چند سال میگذره. دوباره بابا تو قمار یه باخت سنگین میده ولی این بار بابا حاضر نمیشه از عمو کمک بگیره. اگه یادت باشه بابا اون اواخر خیلی بداخلاق و عصبانی شده بود چون نزدیک بود تمام مال و منالشو از دست بده. اینجا به بعدش همون شایعاتیه که گفتم. انگار مامان بیخبر بابا میره از عمو درخواست کمک میکنه. عمو هم با یه شرط بیشرمانه قبول میکنه. مامان هم چارهای نداشته و درخواست عمو رو قبول میکنه. تا اینکه بابا میفهمه و قاطی میکنه و همون کارایی رو که دیدی جلوی چشم ما با مامان میکرد. بابا حاضر نشد کمک عمو رو قبول کنه و میره پیش اونی که قمارو باخته که چیزی بهت نمیدم و اینا. انگار اونجا دعواشون میشه و اونا هم میزنن بابا رو میکشن. جسد بابا چند هفته بعد تو یه بیابون پیدا میشه و پلیس هیچوقت نمیفهمه کار کی بوده. حسابی کتکش زده بودن و خون زیادی ازش رفته بود. دندههاش شکسته بود و کلیههاش بهشدت آسیب دیده بود. تو همون حال میندازنش تو یه خرابه تو بیابون. اونجا هم از بیغذایی و بیآبی و بیخونی میمیره.
-با زجر میمیره؟
-نمیدونم. شاید تو بیهوشی مرده و چیزی نفهمیده.
-ولی مامان با زجر زیاد مُرد.
-عه!!! بسه دیگه …!
-امیدوارم من و تو بدون زجر بمیریم.
-بس کن دیگه! پاشو بریم یه چیزی بخوریم که مُردم از گشنگی.
-ولی من جدی میگم. بسمون نیست این هم زجر تو زندگی؟ همینمون مونده با زجر هم بمیریم. پس آرزوی مردن راحتمون نباشه؟
همه جا تاریک است. صدای فریاد و نالههای معصومه از دور میآید. با تمام توان به طرف صدا میدوم. صدای جیغی بلند شد و باران خون از آسمان به زمین بارید. چند بار زمین میخورم و صورتم پر از خون است. لختههای خون همه را گرفته است. صدای جیغ میآید. معصومه را میبینم که از دست چند گرگ فرار میکند. لخت و عور است. فریاد میزند کمک! کمک! گرگها به او میرسند و تیکهپارهاش میکنند. میان دو دیوار بلند که خون از بالای آن به پایین سرازیر است ایستادهام. دیوارها بهم نزدیک میشوند و بین دو دیوار گیر کردهام. یک گرگ متوجه من میشود و به سمتم میدود. نزدیکتر میشود، گرگ صورت عمو را دارد. به سمت من میپرد و فریاد بلندی سر میدهم.
چشمانم را باز میکنم. نور چند مهتابی بالای سرم چشمم را میزند. صدای بوقبوق ممتدی به گوش میرسد. دوباره آرام چشمم را باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم. روی یک تخت خوابیدهام و پردهای سبز رنگ دور تا دور تخت کشیده شده است. متوجه یک ماسک روی صورتم میشوم و شلنگهایی که به دستانم وصل است. من کجا هستم؟
صدایی از پشت پرده به گوش میرسد: خدا رو شکر خطر رفع شده. معدهش رو کامل شستشو دادیم و چند تا سرم تقویتی هم بهش زدیم. حالش تا چند ساعت دیگه خوب خوب میشه و میتونید مرخصش کنید.
-خیلی ممنون آقای دکتر! اگه به موقع نرسیده بودم خدا میدونست چی میشد.
-آره! به موقع آمبولانس خبر کردید. ولی خب میدونید که اقدام به خودکشی رو باید گزارش بدیم و حتما مددجویان باهاتون تماس میگیرن. اگه کاری داشتید به من خبر بدید.
-بله حتما خیلی ممنون.
صدای زن پشت پرده گفت: خیلی ممنون که اومدی رویا. واقعا لطف کردی. این مدت حالش خیلی خرابه. گفتم شاید تو بتونی کمکش کنی.
صدای رویای من گفت: خواهش میکنم عزیزم. خوب شد بهم گفتی. حالا حالش چطوره؟
پرده کنار رفت و معصومه و رویا آمدند بالای سرم.
معصومه با عصبانیت و نگرانی گفت: این چه کاری ب
ایی دیدی که نباید میدیدی. من بزرگتر از تو بودم. درک خیلی از مسائل رو داشتم. ولی تو کوچولو بودی. فکر میکردی همه چیز بازیه. هیچوقت اون شب اولی که بابا مامان رو دیدی یادم نمیره، تا صب داشتی میلرزیدی. میدیدم شبا تا صب خوابت نمیبره و میدونم هنوز هم بیخوابی داری. غصه مامان یه طرف بود، غصه تو، تویی که بیشتر از همه چیز تو دنیا دوست داشتم حتی بیشتر از مامان، که میدیدمت با اون صحنهها روبرو میشی یه طرف.
اشک امانم را بریده است. نمیتوانم به چشمان معصومه نگاه کنم.
-کاری از دستم برنمیاومد. فقط میخواستم … فقط میخواستم … منو ببخش … فقط میخواستم تو کمتر عذاب بکشی. نمیخواستم عمو یا عمه تو رو وارد کثافتکاریشون کنن. خواهش میکنم بذار بگم چطور شروع شد. بذار سبک بشم.
-باشه عزیزم. بگو.
اشکهایش را پاک میکند: نمیدونم از کجا شروع کنم. بعد از اینکه مامان فوت کرد یکی دو سالی عمو خرج ما رو میداد تا اینکه سر یه قمار بزرگ خیلی از پولش رو از دست داد و نزدیک بود خونه و ماشینش هم از دست بده. من اون موقع دیگه بزرگ شده بودم و سینهام حسابی بزرگ شده بود و تو چشم میزد و خیلی از پسرها و حتی مردها دنبالم بودن. نیاز شدیدی به یه همدم داشتم، شهوت هم تو وجودم موج میزد و خیلی به پسرها تمایل داشتم. ولی عمه حسابی حواسش بهم بود. میدونستم عمه یواشکی یه کارهایی میکنه و یه جاهایی میره و خیال میکردم منو نمیذاره تو دام کسی بیفتم و از این بابت خیالم راحت بود. تا اینکه یه روز عمو و عمه هر دوشون اومدن خونه. عمو جریان بدهی سنگینش رو به یه آدم گنده و کلهخراب گفت و گفت اگه بدهیش رو نده بدبختش میکنن. عمو هم که نمیخواست خونه و ماشینش رو از دست بده بجاش من رو بهش پیشنهاد داده بود. شبش من رو بردن پیش یارو تا ببیندم و به قول خودشون یه قیمتی روم بذاره. همین که یارو منو دید چشمش منو گرفت. من با پستونای گنده و رونای بزرگ و یه قیافه ساده و معصوم و مهمتر از همه باکره، ارزش بالایی داشتم. عمو و اون یارو به توافق رسیدن که در ازای بخشیدن خونه و ماشین و مقداری از پولا ۴۰ شب من و عمه در اختیارش باشیم به شرطی که من باکره باشم و اون پردهمو بزنه.
-میشه ادامه ندی؟
-ببخشید عزیزم. میدونم برات سخته. ولی بذار بگم. من تو شوک بودم و نمیدونستم چی داره میشه. یعنی میدونستم ولی باورش برام سخت بود. هی فکر میکردم خوابم و الانه که از خواب بیدار بشم. فکر میکردم عمه نمیذاره کسی دست بهم بزنه. غافل از اینکه خودش منو آموزش میده چطور جندگی کنم.
-بسه دیگه!
-خواهش میکنم داداشی. بذار دردمو بریزم بیرون. خلاصه که عمه کلی تو گوشم خوند که خیلی خوبه و اونجور که بقیه میگن نیست و کلی هم پول توشه ولی من مجاب نمیشدم. تا اینکه یه روز عمو اومد و گفت اگه قبول نکنم تو رو به جای من میدن دست یارو. البته ارزش تو کمتر از من بود و فقط در ازای ماشین بودی. نمیخوام منت روت بذارم، مدیونی اگه فکر بد در موردم کنی و خیال کنی چیزی ازت طلب دارم، ولی فقط به خاطر تو بود که قبول کردم. ترسیده بودم و راهی نداشتم. نمیخواستم بلایی سرت بیاد. خلاصه ۴۰ شب رفتیم پیشش و تا صب ترتیب دوتامون رو میداد، خسته هم نمیشد مرتیکه کثافت. بعد از اون عمو منو به مزایده میذاشت و هر بار قیمتم بالا میرفت. جوون بودم و خوش هیکل. گاهی وقتا هم سر من قمارهای بزرگ میکرد و اگه میباخت من رو در اختیارشون قرار میداد. این وسط پول زیادی هم بهم میداد که هیچ وقت با دل خوش خرجشون نکردم. در واقع اصلا دست بهش نزدم فقط در حد نیاز و بخور نمیر. یه مدت اینجوری گذشت تا اینکه بدخواهای عمو تو محل پخش کردن که چیکار میکنم تا اینجوری قیمتم بیاد پایین و جلو عمو رو بگیرن.
وای بر من! این خواهرم چه عزیز، چه فداکار، چه مهربان بوده است و من چه بیفکر بودم. فکر میکردم خواهرم به میل خودش و برای هوس خودش جندگی میکرده و باز هم این بار حقیقت مثل یک پتک به سرم خورد. حالم داشت از خودم بهم میخورد و سرم در حد انفجار رسیده بود.
-وقتی عمو یکم سنش رفت بالاتر، کمتر منو میفرستاد جایی، ولی عمه دست بردار نبود و جای عمو رو گرفته بود و میگفت تا جوونی و هیکلت میزونه باید پول دربیاری، خودشم سهمی از پولای منو برمیداشت، گاهی وقتا هم خودش میخوابید و کاسبی میکرد. کینه و نفرت شدیدی از هر دوشون داشتم. تا اینکه یه روز جرأت کردم و زهرمو ریختم.
-چیکار کردی؟
-عمو رو کشتم.
-چی؟
-عمو رو من کشتم و اصلا هم پشیمون نیستم. حسابی دلم خنک شد.
-چرا چرت میگی؟ یعنی چی عمو رو من کشتم؟ چطوری آخه که کسی نفهمید؟
-عمو هیچوقت به من دست نزده بود. یه نقشه کشیدم تا بهش نزدیک بشم. بیشتر میرفتم دیدنش و تو لفافه بهش میرسوندم که ازش ممنونم که باعث شده پولدار بشم. تو حرکت بعدی لباسهای بازتر و بدننما میپوش
میآیند و گریه میکنند. این بار دو سه هفته به طور کامل خانه خاله پری بودم. او زیبا و مهربان بود. دوستش داشتم. به خصوص که مادر رویا هم بود. گاهی مرا در آغوش میگرفت و آرام گریه میکرد. یک بار پرسیدم: خاله پری چرا گریه میکنی؟ او هم گفت هیچی عزیزم. فقط خستهم.
-مگه آدم موقع خستگی گریه میکنه؟
به زور با خنده گفت: پس چیکار میکنه؟
-خب میخوابه.
-راس میگی. حالا برو بذار من یکم بخوابم تا خستگیم در بره.
سرش را روی بالشت گذاشت و زار زار گریه کرد.
با دلتنگی زیاد که از رویا دور میشدم به خانه برگشتم. خانه ساکت بود. جای همیشگی مادر که جلوی در آشپزخانه مینشست خالی بود. گاهی ساعتها مینشستم و به جای خالی او نگاه میکردم. تا سالهای زیادی منتظر بودم یک روز از در بیاید و سر جایش ساکت بنشیند و با مهربانی ما را نگاه کند. یاد مادرم سینهام را درد میآورد. یاد این زن صبور زجر کشیده.
عمویم بیشتر از قبل به خانه رفت و آمد میکرد و حسابی هوای ما را داشت. نمیگذاشت چیزی کم داشته باشیم. حس عجیبی به او داشتم. از او متنفر بودم، بیشتر از پدرم.
برای اینکه تنها نباشیم عمه گلاب هم با ما زندگی میکرد. من قبلا او را هیچ ندیده بودم. تازه او را شناختم. یک زن درشت هیکل سبزه، با چشمانی درشت، پستانهایی بزرگ و رانهایی بزرگتر.
همین عمه گلاب خواهرم معصومه را جنده کرد. تا یکی دو سال عمو مرتب به خانه میآمد و پول به ما میداد اما بعد از مدتی گویا وضع مالیاش خراب میشود و نمیتواند مثل قبل به ما پول بدهد.
بعضی شبها میدیدم خواهرم گریه میکند. فکر میکردم دلتنگ مادر است. من هم دلتنگش میشدم اما فقط بغض میکردم و نمیتوانستم گریه کنم. گریه من فقط در آغوش مهربان رویا بود. این رویا برای من عجیب مأمن و مرهمی بود. بی دلیل نیست بعد از رفتن او من هم شکستم و نتوانستم کمر راست کنم.
گاهی وقتها که خواهرم گریه میکرد او را بغل میکردم. از پشت به او سفت میچسبیدم و فشارش میدادم. اما او مرا دور میکرد، صورتش را میگرفت و ناسزایم میگفت. نمیدانستم چه کنم.
گاهی وقتها میدیدم روی بازویش کبود شده است. هر چه میپرسیدم چه شده است میگفت هیچی، خوردم زمین. معلوم بود دروغ میگوید. بعضی وقتها هم میدیدم زیر گردنش یک کبودی سیاه یا جای گاز گرفتگی است. دیگر نمیپرسیدم چه شده است. این بار لابد میگفت خورده است به در و دیوار.
میدانستم چیزی را از من مخفی میکند. بزرگترها همیشه حقیقت را از بچهها مخفی میکنند. تا اینها یک هو حقیقت مثل یک پتک بر سر آن بچه فرود آید. آن روز در مدرسه حسابی دعوا کرده بودم. فکر میکنم کلاس چهارم یا پنجم بودم. یک نفر وسط دعوا گفت تو اگر مَردی برو خواهرت را کف خیابان جمع کن. نفهمیدم چه گفت ولی با هوی بچهها فهمیدم به چیزی گفته است. با یک مشت محکم او را کف زمین خواباندم. سر همان دعوا حسابی از ناظم کتک خوردم.
آن شب در خانه عصبی بودم و حوصله نداشتم. معصومه و عمه گلاب شام خوردند و گفتند ما میرویم بیرون و تو از داخل در را قفل کن و کلید را در بیاور و بخواب. ما هم شب میآییم خانه.
با عصبانیت گفتم: کجا میرید؟
معصومه گفت: چی؟
-گفتم کجا میرید؟
آرام گفت: میریم خونه یکی از دوستای عمه گلاب. یه مشکلی داره میریم کمکش. تو بخواب. ما زود میایم.
-میرید کف خیابون؟
-چی؟
-گفتم میرید کف خیابون؟
-کف خیابون چیه دیگه؟
-امروز بچهها تو مدرسه منو هو کردن و گفتن برو خواهرتو کف خیابون جمع کن.
عمه گلاب گفت: چیزی نگفتن که. شوخی بوده. فردا بهت میگم کف خیابون یعنی چی.
با داد و گریه گفتم: اصلنم شوخی نبود و کف خیابون چیز خوبی نیست.
و با دو رفتم در اتاق و محکم در را بستم.
میگویم: باشه. فردا ساعت ۱۰ آمادهم.
-آماده باشی ها! نیام باز مثل قبل ببینم خوابی.
معصومه بلند میشود که برود. در را باز میکند اما میبندد و برمیگردد و میگوید: ببین نمیخوام اون خونه بیفته دست بچههای عمو. از وقتی عمو گور به گور شده کلی سگ دو زدم تا تونستم حق وراثمون رو بگیرم.
نمیدانم چند ماه بود از خانه بیرون نزده بودم. نور آفتاب اذیتم میکرد. همان خانه کوچک و محقرم را دوست داشتم. دلم نمیخواست میان آدمیان قدم بزنم. تا رسیدن به دفترخانه بیشتر اوقات چشمانم را بسته بودم. بعد از امضا بیشتر توانستم چشمانم را باز کنم. موقع برگشت طنابهای حلقه شده که جلو در مغازهها نصب شده بودند توجهم را جلب کرد. طنابها شباهت عجیبی به طناب خودم داشتند. طنابهایی آویزان که یک حلقه قطرهای شکل بزرگتر از سر انسان پایین آن بود و بالای حلقه چند گره زده شده بود. آیا اعتراض یا جنبش خاصی در شهر شکل گرفته بود؟ آیا مردمان هم مثل من از زندگی نفرت داشتند و شوق مرگ را داشتند؟ از معصومه پرسیدم: تو شهر خبری شده؟
-خبر؟ چه خبری؟
-جریان این طنابا چیه؟
-ک
مثل کوره آجرپزی داغ بود. دوباره مامانم کیرمو محکمتر گرفت و ادامه داد ولی اینبار با لحن آرومتر و گفت:
-با توام؟
-فکر کردی بتونی از پس من بر بیای که اینطوری واسه من راست میکنی؟
اینو گفت من چشمام شد چهارتا. چی داره میگه؟
یکم تو چشمام نگاه کرد و در حالی که تند تند نفس میکشید، بلند شد و دو قدم برداشت رفت به سمت اتاق ولی یه لحظه مکث کرد و دوباره برگشت به سمت من و در حالی که دوباره اومد به سمت کاناپه تا بشینه کنار من گفت:
-فقط یه راه داره تا بفهمیم. فقط صدات در نیاد.
خواست دستشو از زیر کِش شلوارکم ببره تو تا کیرمو بگیره که از شرم و خجالت یکم خودمو جمع کردم تا فرصت داشته باشم اوضاع رو تجزیه تحلیل کنم، ولی بلافاصله محکم یه سیلی زد روی پام و قشنگ سرخ شد. خیلی قاطعانه و محکم گفت:
-گفتم صدات در نیاد!
از بهت و حیرت از این اتفاقاتی که داشت میفتاد، مغزم قفل شده بود و هیچ فرمانی نمیداد جز اینکه راستش رو بخواید این سلطهگری و مستبد بودنش بیشتر منو حشری کرد و از اون به بعد کاملاً مطیع بودم. مثل سربازی که افتاده تو دست دشمن و کاری ازش ساخته نیست.
به هر حال دستشو برد و از زیر کیرمو گرفت. همونجا یکم بالا و پایینش کرد و در حالی که صورتشو آورد نزدیک صورتم، طوریکه نفسهای بریده بریدهاش میخورد به دهنم، خیلی آروم و با حالت کنایه گفت: (کلمه به کلمه ش هنوز یادمه)
-با این میخوای از پس من بربیای؟
-خب بذار ببینیم میتونی یا نه!
اینو که گفت، در حالی که کیرم تو دستش بود، پاهامو جمع کردم، یهو گفت:
-نـــــــــــــه!دیگه دیره، پاهاتو باز کن ببینم
این باسی بودن و دستور دادنش دوباره حرارتمو برد بالا.
دستشو آورد بیرون، از روی مبل بلند شد و ایستاد روبروی من، اینبار دوتا دستشو انداخت دور کش شلوارکم و اشاره کرد که یه تکونی بخورم، وقتی شورت و شلوارکمو کشید پایین پاهام، دستشو گذاشت روی سینهام و منو هُل داد به سمت کاناپه تا تکیه بدم. زبونشو کشید کف دستشو خیس کرد و خم شد و آب دهنشو از بالا ریخت روی کیرم و دوباره کیرمو گرفت تو دستش. در حالی که با کیرم بازی میکرد، با دست دیگهاش، از دو طرف گردنش، لباسشو انداخت رو شونههاش و یه لحظه دوباره ایستاد تا لباس از تنش بیفته روی زمین. چه بدنی…
تنها نوری که فضای خونه رو روشن کرده بود، نور صفحه سیاه تلویزیون بود و حالا مامانم در حالی که فقط یه شورت پاش بود ایستاده بود روبروم و منم منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیه!
موهاش آشفته ریخته بود روی بدنش، چهره خیلی مصمم و مطمئنی داشت اما حرارت بدنش رو حتی از این فاصله هم حس میکردم. نشست روی زانو و اینبار کیرمو با دوتا دستش گرفت. دهنش رو برد نزدیک و قبل از اینکه با دهنش کیرمو لمس کنه، دوباره پرسید:
-فکر میکنی از پسش بر بیای؟
و من همینطوری نگاه میکردم.
زبونشو کشید زیر کیرم و یک بار تا جایی که میشد کردش تو دهنش و درآورد. با یه دست انتهای کیرمو گرفت تو دستش و با دست دیگه شروع کرد به ماساژ دادن سر کیرم. هی تو چشمام نگاه میکرد و باهام حرف میزد، مابین حرفاش یک کوچولو کیرمو میمکید و دوباره حرف میزد:
-یعنی فکر کردی اینقدر بزرگ شدی منحرف چشم چرون! ها؟
-انگار خجالت زده شدی؟ خب بایدم باشی
-عمداً اون کار رو میکردی؟ (سرمو به نشونه نه گفتن تکون دادم)
دوباره کیرمو کرد تو دهنش و اینبار یکم پشت سرهم ساک زد و دوباره درآورد و با دستش مشغول شد و در جواب اینکه با سر بهش گفتم نـه! گفت:
-باور نمیکنم. بعد از ظهر متوجه شدم خودتو عمداً میمالونی بهم. (موقع ورزش کردنمون رو میگفت)
دوباره در همون حالتی که بود گفت :
-به نفعته از پس این غلطی که کردی بربیای
این جمله آخر رو گفت و دیگه حرفی نزد. کیرمو کرد تو دهنش و چند دقیقهای کیرمو خورد و با زبونش بیضهها و ران پا و خلاصه همه جامو زبون کشید. طوری اینکارو میکرد که مطمئن شدم آخرین باری که سکس کرده، همون 10 سال پیش بوده.
من دیگه سُر خورده بود و کمرم رو کاناپه بود، مامانم بلند شد و در حالی که شورتشو از پاش در میاورد با اشاره بهم گفت پاهامو ببرم روی کاناپه، طوری که تکیه بدم به دسته مُبل و پاهامو دراز کنم. بعد اومد نشست روی ران پای راستم. یعنی پای من دقیقاً وسط پاهاش بود و در حالی که دو دستی کیرمو گرفته بود تو دستش و با حالت دورانی سر کیرمو ماساژ میداد، کُصـشو روی ران پای من جلو عقب میکرد. اولین بار بود کس مامان رو میدیم و راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب باشه. اطراف کصـش تقریباً قهوهای روشن بود و اصلاً لبه نداشت. ولی قلمبه و تپل بود. همینطوری خیره بودم به وسط پاهای فرشته و از اینکه میدیدم کصـش رو میمالونه روی پاهام غرق لذت بودم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت هر وقت نزدیک بود آبت بیاد بهم بگو!
اینو که گفت یه لحظه ناامید شدم. با خودم گفتم یعنی این آخرشه، پس چرا
. حدوداً 75 کیلو وزن داره و بدن استخواندار و توپری داره. سینههای کوچکی داره، اما خیلی سفت و سربالاست. خودتون میدونید شنا با بدن چکار میکنه دیگه. صورتش هم نه خیلی ولی تقریباً شبیه مریم مقدمی (بازیگر) هست. خیلی خوش لباس هست و کلی واسه انتخاب و خرید لباس وقت میذاره. تو خونه به راحت ترین شکل ممکن لباس میپوشه. کلاً سوتین نمیبنده. موهای صاف و نسبتا بلندی داره که معمولاً دم اسبی میبنده). اگر هم از شبنم مقدمی اسم بردم وقت برای اینکه همهتون میشناسیدش. وگرنه دلیل خاصی نداره.
بعد از یه مدتی هم چند باری که با دوستاش رفتن استخر فهمید خیلی به شنا علاقه داره و رفت دوره دید و خلاصه شنا، شد ورزش تخصصی مامانم و حتی چند تا مدرک غواصی و نجات غریق و اینا هم گرفت. منم تمام این مدت درگیر مغازه بودم و خیلی اتفاقی در بهترین زمان ممکن وارد بازار شده بودم، کار و کاسبی حسابی رونق داشت، که انصافاً قسمت زیادی از موفقیت کاری رو مدیون یه نفرم که تو بازار تهران باهاش آشنا شدم. بگذریم…
از وقتی اومده بودیم تهران، همه چیز تغییر کرده بود. این موضوع قطع رابطه با کل فامیل و آشناها هم باعث شده بود خیلی رابطه دوستانهتری باهم داشته باشیم و به نحوی بیشتر رفیق بودیم. یه جورایی به این باور رسیده بودیم که جز همدیگه کسی رو نداریم.
زندگی پدرم، چیزی جز بدبختی برامون نداشت، اما مرگش یه شروع دوباره به من و مامان داد که خوشبختانه تونستیم از این فرصت استفاده کنیم.
همه این فراز و نشیبهایی که تو زندگی ما بود و براتون به طور خلاصه تعریف کردم بین سال 93 تا 98 اتفاق افتاد. اما حالا بریم سر اصل مطلب که از اواخر سال 98 شروع شد. البته کلی اتفاقات کوچک و بزرگ هم بوده که از حوصله شما خارج هست و نوشتنش توفیقی نداره.
پاییز 98، بازار تهران به دلایلی مدت زیادی تعطیل بود. من خونه بودم و فرشته هم بیرون نمیرفت. اول خواستیم برنامه ریزی کنیم بریم سفر، ولی دیدیم اوضاع اصلاً مناسب مسافرت رفتن نیست. خلاصه تصمیم گرفتیم بمونیم خونه. چند روز اول روتین زندگیمون اینطوری بود که تا نزدیک صبح فیلم و سریال میدیدیم، بعد همونجا جلوی تلویزیون پیش هم میخوابیدیم و عصر بیدار میشدیم یکم باهم ورزش میکردیم، تخته یا پلی استیشن بازی میکردیم دوباره مینشستیم پای فیلم و سریال. من تقریباً 6 ماهی بود که دوست دختر نداشتم، بنابراین سکس هم نداشتم. برای همین بیشتر از قبل حشری بودم و تقی به توقی میخورد راست میکردم. صبح ها که بدون استثنا موقع بیدار شدن کیرم راست بود. در طول روز هم چند بار به دلایل مختلف حشری میشدم و راست میشد. حالا یا بخاطر پستهای اینستاگرام یا صحنهی فیلم … ولی تا اون موقع هیچ نگاه جنسی به مامانم (فرشته) نداشتم.
اما همه چیز از همین خونه موندن شروع شد. با فرشته که تو خونه تمرین میکردیم، یه سوتین ورزشی میپوشید، با یه شلوار کشی به شدت جذب شبیه ساپورت. از همین شلوارهای یوگا فکر کنم. واسه گرم کردن، بیشتر حرکات و تمریناتی هم که انجام میدادیم از یوگا بود. همینها باعث شده بود نسبت به بدن فرشته حس پیدا کنم و برام جذاب بشه و همین شهوت منو چند برابر میکرد. یعنی حتی عرق روی بدنش منو حشری میکرد.
حالا خودتون جستجو کنید حرکات دونفره یوگا، متوجه میشید.
البته از اونجایی که تقریباً 90% پورنهایی که تا قبل از اون میدیدم، میلف بودن و به نظرم همین پورنها بودن که ناخودآگاه بدون اینکه خودم بدونم منو بردن به سمت این افکار. مثلا موقعی که با هم تمرین میکردیم، یاد صحنههای توی پورن میفتادم و با فرشته (مامانم) خیالپردازی میکردم. همین حشر منو بیشتر میکرد.
صحنههای سکسی توی فیلم و سریال هم که با هم میدیدیم، به این ماجرا دامن زده بود و افکارم خیلی جنسی شده بود.
تازه داشتم به این فکر میکردم که مامان تازه چلهی زندگیـشه و طبیعتاً اونم نیاز جنسی داره! پس یعنی خودارضایی میکنه؟ یا نکنه دوست پسر داره؟ مگه میشه این همه مدت حس جنسی رو سرکوب کرد!؟ صبح تا شب هم خونه بودم و حالا این فکرها باعث میشد بیشتر بدنش رو برانداز کنم و به جزئیات بیشتری دقت کنم. ولی این تهش بود.
سرتونو درد نیارم، اینقدر حشرم و نگاههای من تابلو شده بود، که فرشته هم متوجه شده بود و به شوخی چند باری متلک میگفت. چند روزی به همین منوال گذشت. واقعاً تحت فشار بود. تا اینکه یه شب من رو کاناپه نشسته بودم و منتظر بودم مامان کارش تو آشپزخانه تموم بشه و بیاد بشینیم فیلم نگاه کنیم.
هنوز یادمه لباسی که اون شب پوشیده بود، چطور برام جذاب بود. یه تونیک بلند، که تقریباً تا روی زانوهاش بود. جنس تونیک خیلی لطیف بود و مثل پارچه ساتن بود تقریباً. برای همین یه جوری خوابیده بود روی بدن مامان که همه پستی و بلندیهای بدنش مشخص بود. از جمله نوک سینههاش. آستینها و پشت لباسش
سه روز زنانگی
#گی #زنپوش
سلام سهیل هستم قبلا با خاطره تبدیل مفعولیت به زن پوشی رو نوشتم براتون .
من یه دوستی دارم كه تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم من و هومن همین كارای یواشكی كون دادن و كردن و باهم شروع كردیم در اصل هم بهم میدادیم هم میكردیم تعریف كردم قبلا گرایش به مفعول بودن داشتم و بعد ها زنپوشی و حالا با كسی بودم بهش میدادم اردیبهشت همین سال بود من با یه آقا محترم سن بالا تو استخر دوست شدم اسمش خسرو هست و تعریف كردم تو خاطرات قبلیم براش زن نقش زن و بازی میكنم واقعا هم لذتبخشه بهتر قدر میدونه اذییت نمیكنن كلا سن بالاها دیگه واقعا براش كص پسرونه هستم ارایش و زنپوشی و … تو این چند ماه خیلی باهم بودیم و كلی بهم میرسه یه ویلا داره تو دماوند اغلب جمعه ها از صبح تا اخر شب اونجاییم و من فقط با بیكینی میچرخم و خسرو هم قربون صدقم میره من علاقه ای ندارم ولی اون عاشقمه میگه همه هزینه هاتو میدم تغییر جنسیت بده خودم میگیرمت ولی من اصلا تو این فازا نیستم خلاصه دو هفته پیش بهم گفت ناراحت نمیشی یه چیزی بگم گفتن نه گفت حمید دوسته داره از كیش میاد چند وقت پیشم البته شریك هستن تو كارخونه گفت كسی مثل خودت و اگه داری بیار باهاش اشنا كن اونم اینكاره هست گفتم باشه و گذشت یه شب به هومن دوستم زنگ زدم اونم قبول كرد البته مفعول هست ولی زنپوشی نمیكنه و من براش توضیح دادم قبول كرد یه چند روز تعطیلی بود خسرو بهم گفت ستاره (تو داستان قبلیم گفتم اسم زنونم ستاره هست) سه روز میخوایم ٤ تایی بریم ویلا برو با هومن برای خودتون همه چی بخرید خلاصه منم كه بلد بودم چیكار كنم از شورت و سوتین و لباس خواب بیكینی برای خودم و هومن گرفتم اونم بدتر از من بدن خوبی و سفید ی داره رون و كون درشتی داره خرید و كردیم روز رفتن شد و رفتیم وقتی رسیدیم به هومن گفتم ما دیگه الان زنیم خلاصه لباس و ارایش و … انجام دادیم من ستاره خسرو بودم و هومن هستی بود اسمامون سه روز تو بغل شوهرامون شب تا صبح هم میدادیم دیگه روز اخر عصر من و هومن تو استخر من با بیكینی قرمز و هومن با بیكینی زرد جفتمون هم سفید رنگ پوستامون خسرو و حمید هم بغلمون كرده بودن تو همونجا خسرو گفت یكم با دوستت جنده بازی كنید منو هومنم از قبل سابقه داشیم شروع كردیم لب و سینه همدیگرو خوردیم دیگه تبدیل به گروپ شد خسرو رفت سمت همون من حسودیم شد رفتم تو بغل حمید و لبامو غنچه كردم و اونم خورد یه جوری باسنم و دادم عقب و قنبل كردم كه حمید تو آب شورت زنونمو زد كنار كيرشو كرد تو وای هممون حشری بردیم یجور کیرشو عقب و جلو میکرد بیشتر حس میکردم آمده بودیم رو پله سنگی استخر پاهامو داده بود بالا رو شونش کیرشو میکرد تو آخر توش وای اخ اه ابشو تا قطره اخر توم خالی كرد و خیلی بهمون خوش گذشت دیگه قرار شد ما یک ماه دیگه بریم كیش خونه حمید و همین داستانهای ممنون كه خوندین
نوشته: سهیل
@dastan_shabzadegan
وی بغلم و سعی کرد از دلم در بیاره. بیدار شدم. خاطره فکر میکرد که تا شب از دستم قسر در میره و خبری از سکس نیست. رفتم حمام. یه دوش دیگه گرفتم. مسواک زدم و اومدم بیرون. خاطره داشت لباس می پوشید که بریم بیرون برای صبحانه.
رفتم روی تخت دراز کشیدم. خاطره گفت رضا مگه نمیخوای بریم بیرون. با انگشت اشاره کردم که بیا اینجا. متوجه شد که میخوام بکنمش. چیزی نگفت. اومد کنارم دراز کشید. چشماش رو بست و خودش لبش رو گذشت رو لبم. زبونش رو ناشیانه توی دهان من میچرخوند. باز هم این حس به من دست داد که هیچ میلی به من نداره و از سر ناچاری داره بهم میده. نمیدونم چرا ولی این حس اون، من رو برانگیخته تر کرد.
کمی لب گرفتم و چرخیدم روش خوابیدم. شلوار کیرم به حالت انفجار در اومده بود. دقیقا روی کسش بود. لباس بندیش رو دادم پایین و شروع کردم به خوردن سینه هاش. خیلی خوش فرم بود ولی نرم تر از چیزی بود که فکر میکردم. گردنش رو میخوردم و باز برمیگشتم به سمت سینه هاش. هیچ حرفی نمیزد، به من نگاه نمیکرد. چشماش رو بسته بود ولی نفس نفس میزد. کمی از خوردن سینه هاش گذشت. دستش رو گرفتم و زیر شلوارم هدایتش کردم که کیرم رو بگیره. خیلی ناشیانه کیرم رو میمالید. معلوم بود خیلی کم سکس داشته. قبلا گفته بود که شوهر سابقش خیلی بی توجه بوده به اون و مثل خروس زود ارضا میشده. بر خلاف من که خیلی دیر ارضا هستم.
کمی بعد خودش کمک کرد که کاملا لباسش رو در بیارم. حالا بالاتنش کاملا لخت بود و در پایین فقط یک شورت قرمز داشت. شورت توری قرمزش رو هم در آوردم. کمی بوش کردم. بوی خوبی داشت. هیچوقت البته دوست ندارم کس بخورم. کمی انگشتش کردم. کاملا خیس بود. کس زیبایی داشت. هیچ بیرون زدگی نداشت. تپل و خوش فرم بود. تنها جایی که به من نگاه کرد جایی بود که شرتش رو آوردم. میخواست ببینه از کسش خوشم میاد یا نه. من اهل حرف زدن توی سکس نیستم. ولی از نگاهم متوجه شد که خیلی شکل و رنگ کسش رو دوست دارم.
کیرم رو گذاشتم وسط پاش. طوری که بالای کیرم به کسش بخوره. بهش گفتم پاهاش رو بچسبونه به هم. میخواستم کمی بیشتر تحریکش کنم. کمی لا پایی کردمش طوری تحریک شده بود که یواش در گوشم گفت: نمیخوای بکنی؟
پاش رو باز کردم. بوی خیسی و عرق کسش خیلی تحریکم کرد. بوی بدی نمیداد.
کیرم رو کردم توش. روش خوابیدم و شروع کردم به تلمبه زدن. با یک دست کونش رو هم فشار میدادم و با دست دیگه یکی از سینه هاش رو. همزمان اون یکی سینه اش رو هم میخوردم. غرق لذت بودم. تمام فکر و خیالی که سالها داشتم رو انجام میدادم…
قبلا بهم گفته بود که پوزیشن مورد علاقه اش اینه که من بخوابم و بیاد روش بشینه. در گوشش گفتم میخوای بیای روش بشینی گفت آره. همونجوری که کیرم تو کسش بود چرخیدیم. کمی باعث خندمون شد. حالا اون بالا بود و من پایین. من به حالت نشسته در اومدم جوری که بتونم با بالا پایین شدن اون سینه هاش رو بگیرد و بخورم. حین تلمبه زدن اون، میخواستم لبش رو بخورم ولی روش رو میگرفت از من. بعد میگفت تو سکس نگاهت یه جوریه و ازت میترسم… ولی همه ی اینا دلیلش این بود که هیچ رغبتی به من نداشت و تنها از سر درماندگی و موقعیت خوب من، وارد رابطه شده بود. دلم می سوخت براش که تنش رو اینطوری در اختیار من قرار داده در حالی که روحش هیچ تعلقی به من نداشت…
ولی من دیوانه وار داشتم میکردمش. کمی گذشت. شل شد و افتاد روم. متوجه شدم که به ارگاسم رسیده. از روم بلند شد و روی شکم خوابید تا من هم بکنمش و ارضا بشم. یه بالش گذاشتم زیر شکمش. کسش مثل یه غنچه ی گل زده بود بیرون. سر کیرم رو خیس کردم و گذاشتم توی کسش. کسش خیلی تنگ بود و مطمئن تر شدم که خیلی کم سکس داشته…
کردم توی کسش. روش خوابیدم. کل بدنش رو زیر بدنم حس میکردم. عرق کرده بودم. بدن اون هم کمی خیس عرق بود. روی بدنش سر میخوردم. نرمی کونش با هر تلمبه حس میشد و بوی کس و کونش هم با هر تلمبه بلند میشد که دلپذیر بود و حس فوق العاده ای میداد. دست کردم سینه هاش رو گرفتم. میکردم و سینه هاش رو فشار میدادم و گردنش رو میخوردم و گاهی بازوش رو که خیلی سفید و سکسی بود.
آبم داشت میومد. از قبل قرار گذاشته بودیم که با کاندوم سکس کنیم ولی من از فرط هیجان فراموش کرده بودم. ولی خوب دختر خاله ام بود و هیچ دوست نداشتم بی آبرویی به بار بیارم. کشیدم بیرون و روی کمرش ریختم. دریایی از آب. خاطره باورش نمیشد که اینقدر زیاد آبم اومده…
در اون سفر ده روزه هر شب میکردمش. هرچند، هر بار میگفت که کسم زخم شده و من اینقدر نمیتونم سکس کنم و…
سفر تمام شد. برگشتم تهران، اون هم برگشت کرمان. از اونجایی که واضح بود که دوسم نداره، مدتی بعد با احترام ازش جدا شدم و قضیه ما برای همیشه تمام شد. اما خاطرات شمال محاله یادم بره، اون همه شور و حال محاله یادم بره .
قربان شما
نوشته: رضا
من و دوست دخترم مبینا
#دوست_دختر
من یه مرد 34ساله هستم با دوتا بچه و همسرم که بدلایلی فقط بخاطر بچه ها زیر یه سقف هستیم وگرنه خواهر و برادریم، بگذریم،من مدرس موسیقی هستم تو یکی از کلاسهام یه دختری اومد 18ساله پوستی سفید خوش خنده و دوست داشتنی، از همون اول چشممو گرفت، با هر بهونه ای بهش نزدیک می شدم، هرچند اولش خودشو از من دور میکرد ولی من پروتر بیشتر بهش نزدیک میشدم تا اینکه اروم اروم با دستم دستشو لمس میکردمولی مقاومت نشون میداد، تا اینکه کم کم پیام دادم و بعد دوماه با ماشین رفتم دنبالش و از شهر زدیم بیرون منم که چندمدتی بود سکس نداشتم سیخ سیخ کرده بودم، تو یه پارکینگ گوشه جاده نگه داشتم، از موقعی که تو ماشین نشست دستشو گرفته بودم دست گرمی داشت و بیشتر تحریکم میکردم، ماشین رو که نگه داشتم، گفتم چشاتو ببند، چشاشو بست منم لبامو گذاشتم رو لباش و یه بوس کردم چشاشو باز کرد ذل زده بود تو چشام لبامو به لباش چسبوندم و ازس لب گرفتم و اون فقط ذل زده بود تو چشام بعد کمی که گذشت همراهیم کرد و اونم سروع کرد به لب گرفتن، اروم اروم دستم رو بردم سمت سینش دکمه بالای مانتوشو باز کردم دستمو لیز دادم سمت سینش داغ بود تو مشت جا میشد یه سوتین قرمز، گفتم بریم صندلی عقب اولش ناز کرد ولی با کمی اسرار قبول کرد، رفتیم صندلی عقب و شروع کردیم لب گرفتن تو بغلم ولو شده بود من سینه هاشو و نوکشو می مالیدم از بالای سوتین ممه هاشو داده بودم بیرون 65میشد شروع کردم لیس زدن نوک سینه هاش یک وحشی بودم چندتا گتز گرفتم نوک سینش خون اومد، دوباره شروع کردم به لب گرفتن که مامانش زنگ زد و مجبور شدم ببرمش خودشو جمع و جور کرد رسوندمش سر کوچشون و خداحافظی کرد منم رفتم حموم و یه جق مشتی زدم، چند روز گذشت و دوباره رفتم دنبالش با ماشین رفتیم یه جاده فرعی که رفت و آمد خیلی کمی داشت قبلش چت سکسی داشتیم، ماشین رو نگه داشتم و با اصرار اومد صندلی عقب شروع کردیم لب گرفتن و عشق بازی دکمه هاشو باز کردم رد گاز قبلیم زخم شده بود سینه دیگشو شروع کردم به خوردن و زبون زدن کیرم از شدت شقی داشت می ترکید، با هزار التماس به پشت برگشت شلوارشو پایین دادم، یکم باسنشو مالیدم، مثل وحشی ها یه تف زدم سر کیرم نزدیک سوراخ کونش سرش رو گذاشتم ذاخل که یهو خودشو به سمت جلو هل داد سرش خورد به دستگیره در و شروع کرد به ناله کردن منم مثل وحشی ها کیرمو فرو کردم تو بین خودم و در گیرش انداخته بودم التماس میکرد درش بیار پاره شدم، منم گوشم بدهکار نبود، روش خیمه زدم و همینجور تلم میزد و اون جیغ میزد و التماس میکرد تورو خدا درش بیار پاره شدم، گه خوردم، غلط کردم، جون مادرت درش بیار پاره شدم منم محکم گرفته بودمش و تلم میزدم بعد چند دقیقه تلم زدن آبمو توش خالی کردم روش ولو شدم و کیرمم داشت پژمرده میشد، درش که آوردم دیدم دور سوراخ کونش خونی شده یه دستمال کاغذی از جعبه کنار در برداشتم و در کونش گذاشتم تا خوناش رو تمیز کنه،مثل صورتش رو بر نگردون که حتی نگاش کنم فکر کنم داشت گریه میکرد، با بغض گفت پارم کردی داره کونم میسوزه، شلوارشو با آه و ناله بالا داد، منم چند باری ازش عذر خواهی کردم ولی دیگه باهام حرف نزد،رسوندم سر کوچشون پیاده شد، حس کردم واقعا کونش پاره شده بزور خودشو جمع و جور میکرد راه بره از اون بعد دیگه ندیدمش و جوابمو نداد
مرسی از همراهیتون
نوشته: مدرس موسیقی
@dastan_shabzadegan
آروم مگه میخوای بیچاره بشی و من گفتم دارم از درد میمیرم چیکار میکنی گفت دارم بخیه میزنم گفتم جون مادرت یه بیحسی بزن دارم میمیرم که گفت تحمل کن بیشتر از دوتا آمپول بیحسی خطرناکه حالا تکون نخور و رضا محکم پاهام رو گرفت و با هر بخیه اش من میمردم و زنده میشدم و داد میزدم که بعد یه ۱۰ دقیقه گفت تمومه کولی کم داد بزن و باند پیچیش کرد و گفت تا ۱۰ روز نباید راست کنی وگرنه دوباره باید بخیه کنم و سر کیرتم بد فرم میشه…
خلاصه یه شلوار کردی پوشیدم و به زور تا خونه اومدیم و دراز کشیدم یه چند ساعت بعد شاشم گرفت و از درد موقع شاشیدن مردم و زنده شدم تا ۷روز بعد که خانواده ام اومدن تقریبا خوب شده بودم و بعد از ۱۰ روز رفتم پیش مرادی تا بخیه هارو بکشه…
لاشی گفت پس رفیقت کو؟😂
یه هفته نزدی دهنت صاف شده هااااا😂😉
منم تودلم گفتم کس ننت بی شرف و دراز کشیدم و شورتم رو داد پایین و گفت دست و پنجه ام درد نکنه چه خوب درش آوردم صدتا دکتر به خوابم نمیاد…
یه آمپول بی حسی زد و کیر نیمه شق ما دوباره شد دول بچه و مرادی بخیه هارو کشید و منم مثل بقیه ختنه شدم…
نتیجه اخلاقی: فقط یا در بچگی ختنه کنید یا نکنید.
دوباره میگم داستان سکسی نیست…داستان ختنه تخمی من تو دوران بدبختیم بوده😓
نوشته: محسن
@dastan_shabzadegan
و همش بخاطر توعه ک دیوونه ای یه کاری سر خودت میاری هممونو بدبخت میکنی خلاصه اروم اروم بغلش کردمو خوابیدم روشو بوس و بو کشیدن و دست بردن زیر شورتش. بدنش یخ کرده بود و می لرزید و کل بدنشم دون دون شده بود از استرس.قبلش بهم گفته بود نه خوردن خوشم میاد نه اینکه توقع کن لب بگیرم و بوست کنم .منم حقیقت کلم رو هزار بود همه ی متدهای کمر سفت کنیو زده بودم ک حالیم نکردم خودمم، ولی ی حال اساسی بهش بدم و عقده ی تو کف بودنشو خالی کنم و پارش کنم. لختش کردم و رفتم لای پاش و شروع کردم کسشو خوردن و انگشت کردن و سینشو مالیدن خیلی تمیز و سفید و لیزر کرده یعنی حتی در حد پرز هم نداره این زن. هی تندش میکردم و نفس زدناش بالا می رفت دیگ شروع کرده بودم میخوردم و دستمو عقب میکردم ک اونم همین امشب تست کنم.رفتم روش و اروم بردم تو یه آخی کشید و گفت وای چیکار کردیم ما، می گفت من آدم قبل نمیشم و گریه میکرد ولی بغلم میکرد و میگفت جون مادرت هیچکی نفهمه من ابرو دارم و هرچی هس بینمون بمونه قسمت میدم به کسی نگو .منم اون لحظه هرچی میگفت میگفتم چشم. وحشیانه میزدم و پوزیشن عوض میکردیم و بتونم تا آخر محکم بزنم ک اشکشو در بیارم سادیسم داشتم بخدا. اخه ی عمر واقعا تو کفش بودم هم خوشگل بود هم اندامی هم افاده میومد ولی رو نمیداد به آدم. دیگ پلنم به سرانجام رسیده بود و داشتم از ثمره ی ریسک و لاشی بازیم لذت میبردم. من به کمر می خوابیدم و اون میومد رومو رگباری میزدم و سرشو میکرد تو بالش و جیغشو خفه میکرد همزمان دست تو سوراخ عقبش میکردم و می خواست دستمو پس بزنه دستش میگرفتم و چنگ میزدم کونشو ک ینی باید کونم بدی و مقاومت نکن. پوزیشن عوض کردم و حسابی تف زدم به کیرم و سوراخ زن عمومو و بدون مقدمه یهو کردم عقب که پرید جلو و گفت تورو قران آروم مگ پدرکشتگی داری منم گفتم امشبو حال بده پایه باش و اصرار میکردم و دمر خوابونده بودم و بالش زیر شکمش و ی بالشتم خودش گاز گرفته بود و باز بدون مقدمه با فشار کردم عقب و خوابیدم روش و گردنشو گاز میگرفتم و التماس میکرد اروم باش و گاز نگیر عموت میبینه شک میکنه.منم گوش نمیدادم کسخل شده بودم و اومدم بالا و با دستم لمبرای باسنشو باز کردم ک ببینم کیرمو میکنم تو کونش و تند و محکم میزدم ک هر دفعه ی آیی خفه ای میداد دو تا دستمو کنارش پایه کردمو و تند تند محکم میزدم داگیش کردم و تند و محکم میزدم ک استخونام درد میگرفتن لبه ی تخت به حالت سجده گفتم وایسه میکردم تو کسش و در میاوردم میکردم تو کونش خدایی انقد تمیز بود ک من ۱۸ سانت کیرمو انقدر عمیق تا اخر زده بودم یذره بو هم نگرفته بود. دیگه انقد خیس شده بود و شهوتی شده بود ک لذت میبرد منم در میاوردم محکم تا اخر تکی میزدم عقب باز تکی میزدم جلو. اونم فقط سرشو به بغل چسبونده بود به تخت و لبشو گاز میگرفت منم واقعا ن حس میکردم لذت میبرم نه حس میکردم آبم میخواد بیاد انقدی پماد زایلا پی زده بودم.دمر خوابوندمش دو تا بالش گذاشتم که باسنش کامل قلبی بیاد بالا از عقب بدون رحم میزدم و اونم اروم میگفت نیما نامرد اروم مردم. تا اینکه تا آخر آبمو تو عقبش خالی کردم دیگه نا نداشتم . تا ۳ صبح دو بار دیگم رفتم و حالم داشت از خودم بهم میخورد انقدر عرق کرده بودم . زدم بیرون و رفتم کلید خونه خودمون انداختم و اروم رفتم خوابیدم.تا چند روز ج نمیداد خبری نبود ازش . تازه اول ماجرای ما شروع شد عکس میگفتم می فرستاد از کس و کونش میرفتم فانتزی امو اجرا میکردم وقتی موقعیتش داشت و کسی نبود، تا امسال که عروسی کردم خودم شاید بالای ۱۰ بار کردمش و یجوری بردش کرده بودم و میگفتم هر وقت خواستم باید موقعیتشو درس کنی بیام جوری بکنمت که به عمومم ندی.تو این مدت ساک زدن و توش ریختن هر فانتزی که شاید اجازشم به عموم نمیداد من روش اجرا کردم و تو چتم میگفتم این یه دوستی رازگونس بینمون و باید مثل یه رازم بمونه وگرنه گرون تموم میشه بهمون کسی بو ببره اونم اطاعت میکنه.امسال دیگه بعد ازدواجم نزدیک شم نشدم و مثل یه زن عمو باهاش رفتار میکنم ولی میبینم تو چشاش که چقد از من میترسه.
اگه لایک این خاطرم بالا بره براتون یکی دیگ از پلن هامو که دختر عمم بود و شاید افاده ای ترین و قُد ترین دختر فامیلمون بود و با یه سوتی که داده بود و من تیری در تاریکی انداختمو هم براتون مینویسم که اون جریانش خیلی گنگ تر و پر ریسک تر بود.
نوشته: لاشی پرومکس
@dastan_shabzadegan
دن خودم. حالا خواهرزادهی من الهه وسط من و حامد لم داده بود و یک جو بشدت سکسی ایجاد شده بود.
حامد داشت از پشتسر شکم و پهلوهای لخت الهه رو تاچ میکرد و منم از روبرو شروع کردم به خوردن گردن الهه.
واقعا لحظه عجیبی بود. من و حامد از شهوت و عشق لبریز بودیم. پنج شش دقیقه بعد حامد سعی کرد شلوارک الهه رو از پاش در بیاره که الهه یه تقلائی کرد و درحالیکه صداش میلرزید نگام کرد و گفت باورم نمیشه دائی.
من یخ کردم اما الهه دوباره چشماشو بست و خودشو فشار داد توی بغل حامد.معلوم بود دوس داره ادامه بدیم اما من بدنم سست شده بود و دیگه جرات نداشتم.
حامد شلوارک الهه رو در آورد و مایوی خودشم درآورد و کامل لخت شد. وقتی کیرش چسبید به باسن الهه، الهه طوری لبشو گاز گرفت و نفس کشید که من جرات پیدا کردم. رفتم جلو ، اولش فقط صورت زیباشو نوازش کردم اما کم کم دستمو بردم پایین و سینههای نرم و گوشتیشو از مایو در آوردم و شروع کردم به خوردن
الهه تند تند نفس میکشید و گاهی میگفت آره آره…
کم کم هر سه مون لخت شدیم، و من و حامد از عقب و جلو کیرمون رو گذاشتیم لای رانهاش و چند دقیقه بعد هردومون ارضا شدیم
روز بعدش هیچکدوم همو نگاه نمیکردیم اما شب بعدترش الهه وسایلشو برداشت که بره استخر و گفت من میرم استخر شما نمیاین دائی؟
این سوالش به معنای اوکی بود. منو حامد سریع مشروب برداشتیم و رفتیم پایین. بعد از مشروب خوردن حامد شروع کرد به بوسیدن و خوردن سینه و گردن الهه و منم کم کم اضافه شدم
سه تایی لخت شده بودیم که الهه با شهوت گفت منو بکنین دائی کامل بکنین
شوکه شدم و گفتم مگه تو ویرجین نیستی؟
گفت نه خیلی وقته
تا حالا چنین چیزی تجربه نکردم. منو حامد تقریبا یک ساعت کردیمش. یکی از کُس یکی هم میذاشت دهنش تا ساک بزنه.
از اون شب واقعا یک رابطه عمیق عاشقانه بینمون شکل گرفت و همونطور که منو حامد، الهه رو عاشقانه دوست داشتیم الهه هم ما رو دوست داشت. هرگز با یکیمون به تنهایی سکس نکرد و همه چیز بینمون با احترام عشق جریان داشت تا دو ماه پیش.
الهه الان ۲۱ سالشه و سه سال از عشق منو حامد با خواهرزاده سکسی و شهوانی و زیبام میگذره.
الهه اخیرا تصمیم گرفت که بره دانشگاه های ترکیه و طراحی و فشن بخونه. دو ماه پیش رفت و تقریبا منو حامد در چهل سالگی احساس میکنیم همه چیزمون از بین رفته.
البته یه گروه توی تلگرام داریم و هر شب باهم چت میکنیم و حتی چند بار الهه جلوی دوربین لخت شد و تصاویر این سه سال رو واسمون یادآوری کرد.
نمیدونم شاید برای الهه بهتر باشه با یه پسر جوون ازدواج کنه اما باید اعتراف کنم که از ته دلم آرزو میکنم الههی خوشگل دایی برگرده و دوباره سه تایی عشق شهوانی و ممنوعه و پنهونیمون رو تجربه کنیم
تقدیم به زیباترین عشق زندگیم به خواهرزادهی زیبا و شهوتآلودم الهه
نوشته: محسن
@dastan_shabzadegan
نفوذ میکرد. میخواست به من بگوید قوی و محکم باشم.
راستش من هم از مردن او چندان ناراحت نبودم. بیشتر خوشحال بودم که از این همه عذابی که در زندگی کشیده است دارد خلاص میشود. ولی با بد دردی دارد خلاص میشود. هر روز منتظر بودم که تمام کند و راحت شود و هر روز بیشتر از پیش از درد و رنج او عذاب میکشیدم. تا اینکه یک روز صبح او را مرده در رختخوابش دیدم. لبخندی بر صورتش نقش بسته بود و من هم لبخندی زدم و او را در آغوش گرفتم و با بوسهای بر صورتش برای همیشه از او و آن خانه نفرین شده خداحافظی کردم و رفتم.
روی تختم در آلونکم دراز کشیدهام و خیره به طنابِ دارِ بالای سرم نگاه میکنم. میخواهم سرم را در آن بگذارم ولی جرأتش را ندارم. سالهای زیادی از رفتن معصومه میگذرد. نمیدانم اکنون چند سالم است. احساس یک مرد ۸۰ ساله فرتوت را دارم. سالهاست خودم را ندیدهام. آینهها را پوشاندهام تا خودم را نبینم. آینهها احساس خفگی به من میدهند. نفس همچنان میآید و میرود و قلب، عذاب را در رگهایم پمپاژ میکند و هنوز خسته نشده است. ولی من خسته از حتی تلاش برای فراموش کردن خودم هستم.
هر زنی که دوست داشتم یکی یکی رفتند و مرا رها کردند. کاش هیچ وقت هیچ زنی را دوست نمیداشتم.
آه که چه مشتاق مرگم …
کیرم در دهان سارا است و گاهی هم دارد سوراخ کونم را زبان میزند.
پایان.
پ.ن: طبق گزارش، شخصیت اصلی در صحبتهایش زمانها را رعایت نمیکرد. در این داستان نیز زمانها به عمد رعایت نشده است.
نوشته: پریمین
@dastan_shabzadegan
!!! چه لحظه کوتاه ناب و خالصی.
آرام گرفتم و چشمانم سنگینی کرد. وارد یک فضای سفید و خالی از صدا شدم. مرده بودم؟ سبکی غریبی داشتم. تمام دردها و عذابهایم را فراموش کرده بودم. خودم را فراموش کرده بودم و سکوت و سکون همه جا را پر کرده بود.
حرارتی را روی صورتم و لبانم حس کردم. دوباره داشتم وارد جریان زندگی میشدم و آن مردگی ناب را از دست میدادم. صدایی از دور به گوشم رسید: بیدار شو آقایی!
به سختی چشمان سنگینم را باز کردم و صورت دلبر عزیزم رویا جلویم بود: چه خوابی رفتی!
-خوابم برد؟
-آره. نیم ساعتی میشه خوابیدی.
-واقعا؟ اصلا نفهمیدم.
-دیگه داره دیر میشه. میترسم مامان اینا سر برسن. بهتره پاشی بری.
رابطه من و رویا به همین منوال سپری شد. هر دو سه هفته یک بار یا هر وقت فرصتی میشد با دست و دهان همدیگر را ارضا میکردیم. رویا از من سکس میخواست اما هر بار با یک بهانه از زیرش در میرفتم. یک بار گفت: تو واقعا نمیخوای منو بکنی؟
-معلومه که میخوام.
-خب چرا هر بار میگی اول ساک بعدشم میخوابی یا میگی خستهم.
بدون فکر از دهنم در رفت: میدونی چیه؟ تا ۱۸ سالگی نمیخوام باهات سکس کنم.
رویا با تعجب و کمی خنده گفت: چی؟ اینو از کجات درآوردی دیگه؟
خلاصه که با چرت و پرت گفتن که هم خودم میدانستم چرت و پرت است و هم رویا میدانست هر بار یک چیزی میگفتم. یک بار رویا پرسید: تو واقعا منو دوست داری؟
-معلومه که دوستت دارم. عاشقتم رویا.
-تا حالا فکر کردی با من ازدواج کنی؟
در چشمانش زل زدم. مکث کردم. هیچ آیندهای جز با رویا بودن را نمیتوانستم تصور کنم. تمام خیالاتم از آینده پر بود از رویا: با تمام وجودم میخوام که تو تنها زن زندگی من باشی.
-منم میخوام تو شوهرم باشی. خب چرا نمیخوای الان سکس کنیم؟
جوابی نداشتم. فقط میدانستم نمیخواهم به رویا تجاوز کنم حتی در ازدواج. با خودم میگفتم تا آخر عمر همین جوری بدون دخول همدیگر را ارضا میکنیم. چه ایرادی دارد؟ مگر سکس فقط رفتن کیر در کس است؟ این همه نوازش، این همه بوسه و در آغوش کشیدن کافی نیست؟ دست و دهان کافی نیست؟ حتما کس باید طعم کیر را بچشد؟ حتما کیر باید در فضای کس ارضا شود؟
از رویا خواهش و از من فرار و پرت و پلا گفتن. رویا هم فهمیده بود نمیتواند نظر مرا تغییر دهد. تنها تغییری که کرده بودم این بود که با کیرم آشتی کرده بودم و گاهی هم جلق میزدم. گذشت و گذشت و من همان سال اول، کنکور قبول شدم؛ رشته مهندسی کامپیوتر. رویا یک سال بعد از من یک رشته درِ پیت قبول شد.
حالا وقتش بود. هر دو ۱۸ ساله بودیم و من واقعا بهانهای نداشتم. به همین خاطر درس و دانشگاه و پروژه و کد زنی را بهانه میکردم و تا جایی که میتوانستم از رویا دوری میکردم. در آتش دوریاش میسوختم اما میترسیدم نزدیکش شوم که یک روز کار از کار بگذرد. رویا هم دیگر مثل گذشته اصرار نمیکرد که سکس داشته باشیم. گاهی با هم میخوابیدیم. میدانستم رویا منتظر است من کاری بکنم ولی من خودم را به خریت میزدم. در چشمانش میدیدم که میگفت د لامصب بیا بکن دیگه. ولی من در نفهمی میماندم و هر دو به خوردن کیر و کس همدیگر رضا میدادیم.
من از همان ابتدا به خاطر ذکاوت و زرنگیام در دانشگاه محبوب اساتید بودم. رشته کامپیوتر دختر نداشت ولی دخترهای رشتههای دیگر گاهی به سراغم میآمدند. هیکل ورزیدهای داشتم و خوشتیپ هم بودم. من حتی سلام هم نمیتوانستم به دخترها کنم. زبانم میگرفت. هر دختری به من نزدیک میشد چهره رویا در ذهنم نقش میبست و دلم هوای او را میکرد. یکی دو سال از دانشگاه گذشته بود و من هر روز بیشتر هوایی رویا میشدم. دیگر نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم و آتش فراقش جانم را میسوزاند ولی توان رفتن به سوی او را هم نداشتم. باید دست به کاری میزدم. با هزار زور خودم را راضی کردم که یک صحبت جدی با رویا کنم، با وجود ترس شدیدی که داشتم میخواستم از رویا خواستگاری کنم. باید هر چه زودتر به او میگفتم. به او زنگ زدم: سلام عزیز دلم. میخوام ببینمت و باهات یه صحبت جدی دارم.
با لحن سردی متفاوتتر از همیشه گفت: سلام. اتفاقا من هم باهات صحبت دارم. فردا ساعت ۹ تو پارک میبینمت.
نمیدانستم از کجا شروع کنم. پس اجازه دادم اول رویا حرفش را بزند: ببین من خیلی فکر کردم. ما دوستای خوبی برای هم بودیم ولی …
قلبم ایستاد. همین ولیِ لعنتی همیشه همه چیز را خراب میکند. آن روز تا شب فقط سیگار میکشیدم. این بار حقیقت بر سرم نخورده بود، مثل یک میله آتشین از کونم وارد شده بود و قلب و مغزم را میسوزاند. رویا رفت و کات کرد. یکی از همکلاسیهایش از او خواستگاری کرده بود. او و خانوادهاش هم راضی بودند و به همین راحتی همه چیز بین ما تمام شد. میخواستم گریه کنم ولی اشکم درنمیآمد. خودم را با کد زدن در شرکت مشغول می
بوندمش و سوتینش را باز کردم. کار سختی بود باز کردن سوتین. بعدها هم هیچوقت یاد نگرفتم به راحتی سوتین را باز کنم و این قسمت را به دست خودشان میدادم. کمر لخت رویا زیر دستانم بود. با دستانم از بالا تا پایین کمرش میکشیدم و ماساژ میدادم. طفلک آرام گرفته بود و من از آرامش او لذت میبردم. با زبانم از پایین کمرش میکشیدم و تا پشت گردنش میرفتم و یک نفس عمیق در میان امواج موهایش میگرفتم و و با هر نفس روح جهان در من حلول میکرد. کمرش را غرق در بوسه و گاز کردم. چون لبو سرخ شده بود؛ برشته برشته و آماده آماده.
دست کردم و آرام شلوارش را کشیدم پایین. شورت نازک قرمزی پوشیده بود. از کون تا نوک پاهایش را نوازش میدادم و دست و زبان و لبم کار میکرد تا اینکه احساس کردم سیر و آماده شده است.
او را برگرداندم. شراره شهوت از چشمانش به جانم رخنه میکرد. تمنا در چشمانش موج میزد. مست مست و خراب خراب بود. تیشرتم را درآوردم و سینه لختم را روی پستانهای داغش گذاشتم و جان تازهای به بدنم تزریق شد. پس سکس چنین جذاب است که مردان شیفته و برده آن هستند؟ یا شایدم این سکس با معشوق است که چنین جذاب است؟ لبانم را به لبانش دوختم و اینقدر خوردم تا خسته شدم و هر دو از نا افتادیم.
اما من تازه جان گرفته بودم. تازه شروع کرده بودم. رفتم سراغ پستانهایش. با دست فشارشان میدادم. نوازششان میکردم. مثل نان بربری، داغ داغ و تازه تازه و نرم نرم بودند. همین است مردان چنان عاشق و دلباخته این پستانهای لعنتی هستند. نوک پستان را به دهان گرفتم و مثل نوزاد گرسنه مک میزدم و چنان جانی به من میداد که پستان مادر نمیداد.
رویا دیوانه شده بود. به خود میلرزید. به بدنش موج میداد. آه میکشید و غرق لذت بود و من از دیدن او، از لذت بردن او، غرقتر.
-شرتمو در بیار عزیزم.
سرم را میان پاهایش بردم. از روی شرت کسش را به دهان کشیدم. نرم و خیس و خوشبو بود. سرم داغ داغ شده بود. داشتم دیوانه میشدم. کونش را بالا داد و شرت را پایین کشیدم. نگاهم به چاک کس افتاد. آرام دست گذاشتم لای لبهای کسش. مگر میشود چنان داغی؟ مگر میشود چنان نرم؟ وای این چیست؟
پس پدرم حق داشت که دیوانه میشد و مادرم را جلوی ما پاره میکرد. مادرم زیبا و دلربا بود، بدن خوبی داشت. حتما هم کسش داغ و نرم بود. پس همین بود که عمو مادرم را میگایید. من که فقط دست به کس زدهام اما می فهمم چه حالی دارد کیر را در این کس فرو کنی.
سرم را نزدیک کس رویا کردم و خیره به آن نگاه کردم. از آن پایین لبان رویا را بین دو پستانش دیدم. کس جای خود دارد ولی هیچ چیز لب نمیشود. به سراغ لبش رفتم و هر دو لبش را به لب گرفتم و با ولع خوردم. هم زمان با دستانم با کسش بازی میکردم.
یک بالشت زیر کونش گذاشتم و میان پاهایش رفتم. آب کسش سرازیر شده بود. همین که زبانم را به کس رویا زدم آه جیغ مانندش بلند شد و یک موج به بدنش داد. از پایین کسش زبان میزدم و تا چوچولهاش بالا میآمدم. هر بار که به چوچوله میرسیدم یک تکان به خودش میداد. رویا داشت پرواز میکرد و مرا هم با خود همراه کرده بود: این دختر دوست داشتنی، این دلبر فریبا، این بهترین دوستم، این لبها و پستانها و این کس.
لبهای کسش را یکی یکی به لب میگرفتم و میخوردم. کس رویا طعم ترش و تیز و تندی میداد اما خوشمزه بود. عطرش مستم میکرد. هم زمان دستم را روی سوراخ کونش میکشیدم و نوک انگشتم را کمی فرو میکردم. با این حرکتم عشق میکرد و بعدها از محبوبترین خواستههایش بود که همیشه با دل و جان برایش انجام میدادم: انگشت در کون و زبان به کس.
قول داده بودم همه جا را ببوسم. حالا وقت سوراخ کون بود. زبانم را به سوراخ کونش میکشیدم و نوک زبانم را داخل کونش میکردم. نمیدانم در طبقه چندم بهشت سیر میکرد ولی هر جا بود آن بالا بالاها بود.
نفسهایش تندتر شد. صدای آهش بلندتر و تیزتر شد. به سراغ کسش رفتم. زبانم در قسمت پایین کسش بود و با انگشتم دایرهوار با چوچولهاش ور میرفتم. رانهای زیبایش را محکم به سرم فشار داد و با دستش به پستانهایش چنگ میزد. یک تکان شدید، یک جیغ بلند و بعد بیجان و بیحال. همان حالی که بعدها همیشه در آرزو و تمنایش سوختم و هیچ گاه به دست نیاوردم.
رویا آرام گرفت. کس و پستانهایش کمی سرد شد. کاش در همان حال مرده بود و هیچ گاه زنده نمیشد و مایه عذاب ابدی من نمیشد. اما زندگی به این راحتیها دست بردار نیست. وقتی دوباره خون در مغزش به جریان افتاد با صدای نحیفش گفت: وای! عالی بود.
-فقط برو رویا.
رویا با گریه میرود: خدانگهدار معصومه جان.
-خدافظ عزیزم.
معصومه با تشر میگوید: چرا گذاشتی رویا با گریه بره؟
سکوت میکنم و چشمانم را میبندم.
-با توام. جوابمو بده.
-ولم کن تو رو خدا. حوصله ندارم معصومه.
-این چ
ود کردی؟
محو رویا هستم. چقدر دلتنگ او بودم. چشمهایش مثل همیشه جادویی و مهربان است. خوب نگاهش میکنم تا چهرهاش در مغزم ثبت شود تا دوباره بتوانم در خیالاتم او را واضح ببینم.
زیر لب گفتم، نه در مغزم گفتم: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا، بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
رویا گفت: سلام.
همان صدای آشنا و آرامشبخش بود. این صدا همیشه در گوشم زمزمه میکرد. چطور میتوانستم صدایش را، خود او را فراموش کنم که زندگی من وابسته به اوست؟ آیا من یک بیمار روانی هستم که هنوز در خاطرات گذشته ماندهام و تمنای وجودش را میکنم یا رویا که بیوفایی کرد و مرا به حال خودم رها کرد؟ اصلا مگر مهم است؟ گیریم که بیمار روانی باشم مگر میخواهم درمان شوم؟ اصلا مگر میخواهم بدون خیالِ رویا باشم؟ اگر هم بخواهم نمیتوانم. من بدون خیال رویا زنده نیستم، خیال او چون خون در رگهای من است. من صاحب این خیالات هستم و هر طور بخواهم با رویا رفتار میکنم و اجازه نمیدهم بار دیگر مرا رها کند.
نه! نه! خیالش را نمیخواهم. آه! خیالات از من دور شوید، گم شوید، دست از سرم بردارید. خود رویا را میخواهم، آغوشش را، نوازشش را، گرمای وجودش را.
رویا گفت: سلام عرض کردم خدمت شما.
روی برمیگردانم.
معصومه گفت: رویا این همه راه اومده تو رو ببینه.
-باشه ببینه.
-معصومه جان امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاری؟
-آره عزیزم حتما.
-چرا اینجوری میکنی با خودت؟ با توام! به من نگاه کن.
تا کلاس پنجم تقریبا هر روز با رویا بودم. راهنمایی که رفتیم رویا قد کشیده بود و سینههایش داشت نوک میزدند بیرون، به همین خاطر پدر رویا نمیخواست که دخترش با من ارتباط داشته باشد ولی خاله پری که حالا به او مامان پری میگفتیم میدانست که هم رویا دوست خوبی برای من است و هم من دوست خوبی برای رویا هستم. همینطور که بزرگتر میشدیم ارتباطمان کمتر شده بود. من در درس عالی بودم و به همین خاطر فصل امتحانات بیشتر اوقات خانه رویا بودم و به او در درسهایش کمک میکردم.
رویا مینشیند و دستم را میگیرد و با بغض میگوید: ببین من هنوز که هنوزه تو رو دوست دارم و دلم نمیاد تو رو اینجوری ببینم. ولی قبول کن ما برای هم مناسب نبودیم. تو بهترین دوست بچگی من بودی. تو بهترین کسی بود که منو درک میکردی. ولی خب … ولی خب …
-ولی خب چی؟
-ولی خب نمیشد ازدواج کنیم.
-باشه. قبلا هم اینا رو گفتی. حالا برو.
پانزده سالم شده بود. بیشتر حرف پسرها در مدرسه حرف کیر و کس بود. بچهها فیلم سوپر رد و بدل میکردند و بعضیها هم شانه بالا میانداختند که توانستهاند دختر همسایهشان را تور کنند و بکنندش و جوری از پیروزیشان صحبت میکردند که انگار ناپلئونِ فاتح روسیه هستند. ولی خب همه میدانستند که برای خالی بستن قبضی صادر نمیشود و نهایت فتحشان این است که سه بار در روز توانستهاند جلق بزنند. ولی بحث دختر جذابترین بحث میان پسرهای آن سن و سال بود.
من در مدرسه دوستی نداشتم و با کسی زیاد دمخور نمیشدم. آنجا فقط در خیال رویا بودم. اوایل بعضی از بچهها سربهسرم میگذاشتند چون هم بچه زرنگ مدرسه و محبوب معلمها بودم و هم بهقول آنها بچهسوسول و ننر بودم. ولی خب طولی نمیکشید که با یک دعوای جانانه حسابشان را کف دستشان میگذاشتم. حتی یک بار نامردی کردند و چند نفری سرم ریختند و حسابی کتک زدند. اما در آن دعوا من برنده شدم چون فقط زوم کرده بودم روی هیکلیترین و قلدرترینشان که تقریبا هم هیکل خودم بود. نمیگذاشتم از دستم در برود. من خیلی کتک خوردم و خونین و مالین شدم. کاری به بقیه نداشتم اما چنان آن یک نفر را زدم که دست کمی از خودم نداشت. با خودم گفتم اگر گندهشان به زمین بخورد بقیه حساب دستشان میآید. همین طور هم شد. بعد از آن بود که دیگر کسی کاری به کارم نداشت.
همان زمانها بود که با بهترین دوستم، سیگار آشنا شدم و گاهی وقتها هم زنگ تفریحها دور از چشم همگان سیگاری دود میکردم.
با وجود این که هر روز حرف کیر و سایز کیر و آبِ منی و انواع روشهای کس کردن محفل بچهها بود اما من که به گونهای قلدر همه هم بودم ولی خب کاری به کسی نداشتم از کیرم وحشت داشتم و هنوز که هنوز بود به کیرم نگاهی نمیانداختم.
فکر میکنم یک پنجشنبه بعد از ظهر بود که خانه رویا تنها بودیم. پدر و مادرش به قبرستان رفته بودند. یادم نمیرود. آن روز نگاه رویا بیقرار بود، متفاوت بود. مست و خمار و شهوتناک بود. عطر وجودش شهوانی و پر از هوس بود. به من نزدیک میشد و از من دوری میکرد. دل دل میکرد. گویا خجالت میکشید. تا آن زمان ما همدیگر را عادی و به اسم صدا میزدیم. عین دو پسر. تا اینکه رویا گفت: یک لحظه بیا اینجا عزیزم. اولین بار بود چنین نوع صدایی از او میشنیدم. دانستم مرا به سوی چیزی میخواند
یدم و سعی میکردم تحریکش کنم. وقتی از چشماش میدیدم تحریک شده فوری میرفتم تا تو کفم بمونه و آتیشش گر بگیره. یه مدت دور میشدم و دوباره میرفتم دیدنش و تحریکش میکردم. حالا وقت ضربه آخر بود. بهش گفتم میخوام باهاش بخوابم. اوایلش قمپز در کرد که تو برادرزادمی و حرامه و اینا. ولی میدونستم قرمساق مث سگ داره دروغ میگه و فیلم بازی میکنه و تو کفم داره میسوزه. تا اینکه راضی شد. گفتم ۷ شب باهاش میخوابم ولی سکس رو شب هفتم میکنیم. اینجوری بهونه آوردم که بذار کمکم رومون باز بشه و به بدن هم عادت کنیم و سکس سختمون نباشه و از این مزخرفات. گفتم شرطش اینه شبای قبلش تو یه خونه دیگه باشیم ولی دو شب آخر خونه خودش باشیم. اونم قبول کرد. حالا وقت اجرای اصل نقشه بود.
-چی؟
-مسموم کردنش. با یه قرصی که اسمشو نمیارم و استنشاق گازش کشنده است مسمومش کردم. شب اول فقط تو بغلش خوابیدم. چندشم میشد ولی مصمم بودم کارمو تموم کنم. وقتی خوابش برد دمدمای صبح قرص رو آوردم و چند دقیقه گذاشتم گازش فضای اتاقو پر کنه. دو سه شب این کارو کردم تا اثر کرد. عمو به سرفه افتاده بود. روزها سر درد و حالت تهوع داشت و همه و از جمله خودش فکر میکردن یه مریضی ساده است. ولی حالش هی بدتر میشد. میخواست بزنه زیر قرار و میگفت بذاریم برای یه وقت دیگه. ولی من گفتم یا الان یا هیچوقت. اون خر عوضی هم قبول کرد. تا اینکه رسیدیم به شب ششم تو خونه خودشون. این شب باید کارشو تموم میکردم وگرنه مجبور بودم فردا شبش خودمو کامل در اختیارش قرار بدم. اون شش شب صبر کرده بود که به شب هفتم برسه ولی من فقط شش شب فرصت داشتم. اون شب با وجودی که مرتب سرفه میکرد حسابی باهاش ور رفتم و شهوتیش کردم. التماس میکرد که بذاره همون شب کارمونو بکنیم. میگفت کلی پول بهم میده ولی خب غافل بود که چه خوابی واسش دیدم. خیلی دیر بالاخره خوابش برد و منم دست به کار شدم و قرصو بیشتر گذاشتم بمونه. آخرین فرصتم بود و عمو نباید فردا بیدار میشد و همینطور هم شد. صبح زود وقتی هنوز خواب بود از خونشون زدم بیرون، همه آثار حضور خودمو اونجا پاک کردم و طوری نشون دادم که تنهاست مثلا فقط یکی از بشقابهای شامو شستم و یکیو گذاشتم کثیف بمونه. به عمه گفتم برای یه کاری یکی دو روز از شهر میرم بیرون. همش منتظر بودم عمو زنگ بزنه ولی نزد. شب شد و خبری نشد. دلم مث سیر و سرکه میجوشید.
تا اینکه فرداش وقتی بچههای عمو از سفر برمیگردن میبینن عمو وسط هال افتاده و سقط کرده. منو میگی داشتم بال در میآوردم. اون کثافتو به سزای عملش رسونده بودم ولی خب ترس هم برم داشته بود نکنه دکترا آزمایش کنن و بفهمن مسموم شده ولی چون از چند روز قبلش مریض بود دیگه نداده بودن علت مرگ رو چک کنن.
-باورم نمیشه معصومه.
-باور کن. نمیدونی موقع تشییع جنازه، تو که نیومدی ولی قشنگ معلوم بود تو کو… ببخشید! قشنگ معلوم بود عروسیمه.
-نمیدونم چی بگم. هم ناراحتم و هم یه جورایی خوشحال. ناراحتیم بیشتر بخاطر اتفاقاتیه که واست افتاده و هم به خاطر این کاری که کردی. آخه تو آدم کشتی.
-من یه سگو کشتم. کسی که زندگی بابا، زندگی مامان و من و تو رو نابود کرد.
-نمیدونم. شاید حق با تو باشه. تو خیلی سختی کشیدی و حتما بهترین تصمیم و تنها راهت بوده.
-همینطوره! من همیشه در برابر عمه و عمو بیجرأت بودم. مث مامان ساکت بودم ولی از یه جایی به بعد دیگه باید میجنگیدم. الان هم عمه خیلی پاپیچم میشه که دوباره تن به کار بدم، خیلی تهدید میکنه ولی دیگه نمیخوام ادامه بدم. نمیخوام فرشته باشم و میخوام همون معصومه باشم. از تو هم میخوام داداشی بجنگی و از این وضع در بیای.
-ولی من خستهتر از این حرفام.
-بذار کمکت کنم تا از این وضع در بیای.
-میدونی چیه معصومه؟ الان که داشتی اینا رو میگفتی یه حسی که سالها سعی کرده بودم اونو بکشم و تا حدی هم موفق شده بودم باز دوباره درونم زنده شد. ولی گاه گاهی موج میگرفت و عذابم میدادی.
-چه حسی عزیزم؟
-نمیدونم چجور بگم. تقصیر من بود که مامان دست به … دست به … همون اتفاق دیگه.
-چرا تقصیر تو بود؟ تو که فقط یه بچه بودی کاری نکرده بودی.
-اون روز من خونه بودم. عمو اومده بود خونه و مامان و عمو فکر میکردن تنهان. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم و عه … خب دیدم … دیدم که عمو و مامان تو حمونن.
معصومه از شدت حیرت چشمانش گرد میشود و دستانش را جلوی صورتش میگیرد و نیمچه فریادی میزند: وای …
-همون چیزیو دیدم که میدونی. عمو و مامان داشتن … بعدشم منو دیدن، منم فوری در رفتم. تا اینکه همون شب مامان … .
معصومه گریه میکند و مرا بغل میکند: وای داداشی عزیزم! چی کشیدی تو؟
-شنیدم عمو یه چیزی به مامان میگفت. میگفت تقصیر مامان بوده که بابا فهمیده و خودشو به کشتن داده. میگفت مامان باید همون
دوم طنابا؟
فوری ایستاد و گفت: بریم رستوران یه چیزی بخوریم؟
به طناب آویزان شده جلوی در رستوران نگاهی انداختم. میخواستم دور از هیاهو و آشوب مردم جایی ساکت تنها و در خودم باشم. دلم هوای رویا را کرد و گفتم: نه! حوصله ندارم. بریم خونه لطفا.
-باشه عزیزم. نمیخوام اذیت بشی.
و تا خانه هر دو در سکوت بودیم.
رویا از پشت زیر پایم خوابیده است و کیرم را آرام در کس او فرو میکنم و درمیآورم. خم میشوم و گردن او را میبوسم. سرعت کیرم را بیشتر میکنم. به کون بزرگ او چنگ میزنم و لمبههای کونش را باز میکنم و به داخل شدن و بیرون آمدن کیرم در کس او خیره میشوم. عاشق این صحنه هستم و دوست دارم بارها بارها در این حالت او را بکنم. بعد از چند دقیقه میخواهم چشمان خمار و جادویی او را ببینم: برگرد عزیزم.
رویا برمیگردد و سارا با چشمانی مست به من نگاه میکند. جا میخورم و به عقب میروم: تو؟
-خسته شدی عزیزم؟ بخواب تا من بیام روت.
بیاراده میشوم. سارا مرا به پشت میخواباند و خودش میآید و روی کیرم مینشیند. این سارا کیست؟ هر چه میکنم او را نمیتوانم به یاد آورم. چشمانم را میبندم شاید رُخی از رویا را ببینم. اما آه و ناله سارا نمیگذارد بر چهره رویا تمرکز کنم. چشمانم را باز میکنم و پستانهای رقصان سارا بالا و پایین میرود. این دختر مست شهوت است. به لرزه درمیآید و ارضا میشود و خودش را روی من میاندازد.
خستهام و همان جا زیر سارا به یاد رویا به خواب میروم.
معصومه کلید انداخت و وارد آلونکم شد. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار میگذرد، سرتاسر زندگیام میان چهار دیواری گذشته است و خیال، مونس من بوده است. خودم را با کد زدن مشغول میکردم برای اینکه خودم را گیج کنم، برای اینکه وقت را بکشم تا دیگر وقت رفتنم برسد، برای اینکه خودم را، خاطراتم را فراموش کنم. اما نشد. خیالات و خاطرات چنان بر من هجوم میآوردند که استخوانهای روانم از هم میپاشید و من، تنها و درمانده بودم در برابر این هجومهای پیاپی و آخر سر کار به جایی رسید که مرز میان خیال و واقعیت را گم کردم.
چهره معصومه در هم بود و خستگی و آشفتگی از سر و رویش میبارد. مثل همیشه آمده بود چهاردیواری من را مرتب کند. معصومه داشت ظرفها را میشست که گفت: هنوز تو فکرشی؟
-تو فکر کی؟
-خر خودتی داداشی. من تو رو بزرگت کردم.
-راس میگی.
-اینکه خری؟
-اینکه بزرگم کردی.
-پس خر نیستی؟
-برادر تو باشم و خر نباشم؟
هر دو زدیم زیر خنده. مدتها بود نخندیده بودم. هر چند این خنده هم برایم زهر مار بود. ولی دوست داشتم خنده معصومه را ببینم. سر و سامانی به خانه داد و آمد کنارم روی تخت نشست: ببین عزیزم! تو تنها کسی هستی که تو این دنیا دارم. نمیتونم تو رو تو این وضع ببینم. تا کی میخوای این زندگی فلاکت رو ادامه بدی؟
بغض گلویم را خفه میکند. زندگی فلاکت؟ زندگی گه؟ حق با او بود: پس خودت چی؟
-من چی؟
-تو تا کی میخوای …؟
نمیتوانم حرفم را ادامه دهم. اشک در چشمان معصومه جمع میشود: خستهم داداشی.
معصومه میزند زیر گریه. بغلش میکنم. با هق هق میگوید: منو ببخش عزیز دلم. این زندگی نکبتبار تمومی نداره.
من هم همراه او اشک میریزم. ما نفرین شدهایم.
گفتم: من نمیخواستم که …
-چیزی نگو … میدونم عزیزم.
میدانستم معصومه هم در لجن زندگی میکند. حتما بیشتر از من عذاب کشیده است. راست میگفت زندگی نکبت بار ما تمامی ندارد. چشمم به طناب حلقهشده در گوشه اتاق افتاد. انگار معصومه هم موقع مرتب کردن خانه نخواسته بود طناب را بردارد.
-تو هیچی نمیدونی داداشی.
-به اندازه کافی میدونم.
-نه نمیدونی. ولی میخوام بهت بگم.
-نمیخوام چیز بیشتری بدونم. من طاقت شنیدنشو ندارم.
-دارم خفه میشم. اگه به تو نگم به کی بگم؟ بذار لااقل سفره دلمو پیش تو باز کنم. تو که تنها کس منی.
او را سفت فشار میدهم. میخواهم جانم را برایش بدهم. میخواهم آنقدر سفت فشارش دهم تا دردش به جان من وارد شود.
-میدونم تو متنفری از کار من. میدونم چشم دیدن منو نداری.
-اینجوری نگو!
-میدونم دیگه حاضر نیستی پول منو قبول کنی. حق هم داری. خودمم حالم از پولم بهم میخوره. حالم از خودم بهم میخوره. من یه زن خرابم.
اشکم بیشتر سرازیر میشود.
ادامه میدهد: هزار بار خواستم خودمو خلاص کنم. فقط بخاطر تو زندهم. تو تنها عزیز من تو این دنیای لجنی. ولی حتی تو هم از من دوری میکنی.
از خودم متنفر شدم. از خودخواهی خودم. راست میگفت از او دوری میکردم و تنهایش گذاشته بودم.
-ولی بهت حق میدم داداشی. تو پاک بودی. تو حتی به رویا دست هم نزدی. رویایی که خودشو در اختیارت قرار داده بود. رویا همه چیزو بهم گفته. تو مث بابا و عموی کثافتمون نبودی. تو یه انسان واقعی هستی. میدونی چی بیشتر از همه زجرم میده؟ اینکه تو توو سنی چیز
بود. تا آمدم کلید را بچرخانم دست سنگین عمو پشت گردنم بود: تو اینجا چیکار میکنی وروجک؟ مگه بیرون نبودی؟
عموم لخت با یک بدن پشمالوی سیاه و کیر سیخ شده من را گرفته بود. مادرم از پشت داد زد: ولش کن کثافت.
درست است که بارها لخت مادرم را زیر پدرم دیده بودم ولی خجالت میکشیدم رو در رو، چشم در چشم به پستان و کس او نگاه کنم. سرم را پایین انداختم.
-باشه. برو گم شو وروجک.
کلید را چرخاندم و تا خانه رویا یک نفس دویدم. فقط آغوش رویا بود که کمی آرامم میکرد. همین که او را دیدم سفت بغلش کردم. بعدش هم حسابی در کوچه بازی کردیم. میترسیدم به خانه برگردم ولی دیگر نزدیک شب بود و باید برمیگشتم.
پای شیر آب چمبره میزنم و شستن پاهایم را طول میدهم. با صدای وحشتناک افتادن چیزی از جا میپرم. دلم هُری میریزد. یک چیز بزرگِ آتش گرفته از بالای پشت بام در حیاط افتاده بود و صدای ضجهاش کر کننده است. نفهمیدم چیست. به شدت تکان میخورَد و جیغ میزند. خشکم زده است و فقط نگاه میکنم. خواهرم به حیاط میدود و جیغ میزند: مامان.
همه جا سیاه است. صدای جیغ کر کنندهای در فضا طنین افکنده است. دلم سیگار میخواهد. این شبهای لعنتی تمامی ندارند. از شب بدم میآید. اینکه به زور خودت را در رختخواب جا دهی تا شاید کمی چشمانت بر هم روند. ولی من نفرین شدهام که لحظهای به خواب روم. با تنی کوفته از رختخواب بلند میشوم و به دنبال یار عزیزم هستم. فقط این دود است که دوستش دارم و پا به پای من مانده است، نه مثل رویای بیوفا. گرسنه هستم ولی نای غذا خوردن ندارم. دیگر به گرسنگی خو گرفتهام.
انگار کلید این آلونکم را همه دارند. معصومه خواهرم نزدیکهای ظهر در را باز کرد و وارد خانه کوچکم شد. خانهای که فقط یک هال است و یک آشپزخانه کوچک و حمام و توالت. همه زندگی من در این چند سال در همین اتاق گذشته است؛ زندگی که نه، همه مُردگی من. بعد از رویا من زندگی نکردم و هر لحظه برایم عذاب بود. قبل از آن هم زندگی نداشتم. فقط ورج و ووررجههای هورمونها بود که گاهی به حرکتم وا میداشت. من بچه درسخوان بودم یا بهتر است بگویم باهوش و زرنگ بودم و درس نخوانده ۲۰ میگرفتم. عاشق شعر و ادبیات و هنر بودم. خودم را غرق کتاب و رمان و فلسفه و شعر میکردم تا شاید کمی از زندگی دور شوم. عاشق خیال و داستانپردازی بودم. ساعتها مینشستم و داستانهای خیالیام را برای رویا تعریف میکردم و او هم با ذوق گوش میداد و من حظ میکردم. عاشق اعداد و حساب کتاب هم بودم، ریاضی و فیزیک را در هوا قورت میدادم.
یک رتبه عالی در کنکور گرفتم. همه میگفتند برو مهندسی برق، عمران. ولی من کامپیوتر را انتخاب کردم. در کنارش هم عشقی تار و نی میزدم. گاهی هم شعری، بیتی چیزی میسرودم. استعداد عجیبی در برنامهنویسی داشتم. آن سالها رشته کامپیوتر تازه وارد دانشگاه شده بود و میدانستم آینده درخشانی در آن دارم. همینطور هم شد. دانشگاه را تمام نکرده بودم که در یک شرکت برنامهنویسی استخدام شدم و عضو گروه ارشد برنامهنویسی شدم و یک سال بعد اولین و بزرگترین نرمافزار حسابداری را نوشتیم و همین باعث شد کلی پول به دست بیاورم. با همان پول این آلونک را خریدم و در این چند سال که دیگر فکرم کار نمیکند با تتمه همان پول زندهام. گاهی معصومه میآید تا ببیند پولی چیزی نیاز ندارم. ولی من به پول کثافت جندگی او نیاز ندارم. حاضرم از گرسنگی بمیرم ولی یک لقمه از پول جندگی خواهرم نخورم.
عاشقانه و دیوانهوار معصومه را دوست دارم. او اولین و تنها غمخوار واقعی من بود، او تنها پشتیبان و حامی من در همه عذابهایم بود. ولی نمیتوانستم با جندگی او کنار بیایم.
معصومه گفت: به! سر و وضع خونه شازده پسرو ببین …!!! بابا لااقل یه دوست دختری بگیر بیاد اینجا رو واست تمیز کنه. گه از سر و کله این خونه میباره.
روی تخت لم دادهام و زل به خواهر عزیزم نگاه میکنم. چشمانش را دوست دارم. سیگاری روشن کردم و رفتم که بشاشم و آبی به صورتم بزنم. معصومه ظرفها را شست و گفت: واست قرمه سبزی درست کردم که دوست داری. سالاد و سبزی هم گذاشتم تو یخچال.
-ولی …
-نگران نباش. میدونم غذایی که با پول من باشه نمیخوری. موادش رو با پول خودت خریدم. بیا اینم فاکتور خرید و اینم رسید.
چند تا تیکه کاغذ و کارت بانکیم را به دستم داد. گفتم: این کارت دست تو چیکار میکنه؟
-داداشِ حواس پرت ما رو باش. خودت هفته پیش دادی واست خرید کنم.
-آهان
-راستی فردا ساعت ۱۰ میام دنبالت بریم یه چند تا امضا بزنی واسه انحصار وراثت.
-ولی من چیزی از اون خونه کوفتی نمیخوام معصومه.
فوری صورتش برآشفته شد و با صدای بلند گفت: صد بار بهت گفتم بهم نگو معصومه. معصومه مرده. من الان فرشتهم. خواهرت فرشته شهره. نمیدونی مگه؟
باز خانه شلوغ شده است. آدمها