آروم آروم میکرد توی دهنش و درمیآورد و لیس میزد. احساس کردم آبم داره میاد. سرم رو آوردم پایین و آروم توی گوشش گفتم دارم میام. دیدم شروع کرد به مک زدم محکمتر. خالی شدم توی دهنش. اولش صدای عقش اومد ولی خودشو کنترل کرد و همهشو خورد. حدود نیم ساعت هردومون بیحال بودیم. کیرم توی دست الهام کمی شل شده بود ولی همچنان باهاش بازی میکرد.
وقتی نشست خودمون رو جمع و جور کردیم. درد دلهاش شروع شد. از زندگیش و شوهر متعصبش گفت. از اینکه شوهرش اهل سکس نیست و خیلی وقته نزدیکی نداشته گفت. خلاصه بهجز حدود یک ساعت که جفتمون خوابیدیم بقیه شب به صحبت گذشت. صبح زود رسیدیم اهواز. پیاده که شدیم شونه به شونه هم توی یه پارک قدم زدیم و روی یه نیمکت نشستیم. پارک خلوت بود. دست انداختم گردن الهام. صورتامون به هم نزدیک شد. یه لب طولانی از هم گرفتیم. توی اون هوای صبحگاهی چقدر چسبید. پاشدیم رفتیم باهم یه کلهپاچه زدیم و تاکسی گرفتیم به سمت محل جشنواره. برنامه دو روزه برگزار میشد. روز اول کارگاه و شعرخوانی و روز دوم اختتامیه بود. وقتی فرم پذیرش رو پر کردم در قسمت اسکان اسم الهام رو به عنوان همسرم نوشتم. مسئول پذیرش مدارک شناسایی خواست گفتم بهجز کارت ملی چیزی همراهمون نیست. اونم زیاد سخت نگرفت.
کلید یه سوئیت رو بهمون دادن که تا ساعت ۱۰ صبح استراحت کنیم. انگار دنیا رو بهم داده بودند. توی هال یه دست مبل و تلویزیون و یه یخچال کوچیک بود. یه اتاق خواب دوتخته هم داشت. در حمام توی اتاق خواب باز میشد. من و الهام یه لبخند معنادار به هم زدیم. چادرش رو گرفتم و به گیره آویزون کردم. خواستم مقنعهش رو دربیارم مقاومت کرد. اعتراض کردم و گفتم: عزیزم راحت باش! خودش مقنعه رو درآورد. واای که چه موهای بلوند خوشگلی داشت. کمکش دکمههای مانتوش رو باز کردم. زیرش یه تاپ مشکی پوشیده بود. منم لباس راحتی پوشیدم و اومدم روی مبل نشستم. اونم یه شلوار راحتی پوشید و خواست بشینه. دوتا دستام رو به نشونه بغل باز کردم. اومد سمتم. نشوندمش روی پام و سینههاش رو بوییدم. آهش بلند شد.دستام رو رسوندم زیر تاپش و شروع کردم به مالش شکم و پهلوهاش. همزمان از روی تاپ سینههاش رو به صورتم فشار میدادم و گردنش رو میبوسیدم. خودش پا شد دوتاپاش رو باز کرد و نشست روی پاهام. لبامون به هم قفل شد و زبون توی دهن همدیگه میچرخوندیم و لبها رو میخوردیم. تاپش رو بیرون کشیدم. گفتم: چه بدن سفیدی داری! خوشش اومد. اونم لباس منو درآورد. دست بردم پشتش و قفل سوتینش رو باز کردم. سینههاش افتاد توی صورتم. شروع کردم به خوردن. الهام چنگ زد توی موهام و سرم رو به سینههاش فشار میداد و ناله میکرد و میگفت: بخور عزیزم. مال خودتن. منم ازش تعریف میکردم و قربون صدقهش میرفتم. گفتم: میخوای بازم مزه کیرمو بچشی؟ گفت: آره! میخوامش. بلندش کردم و شلوار و شورتم رو باهم کشیدم پایین لخت لخت شدم. خواست شروع کنه. دست بردم شلوار و شورت الهام رو هم پایین کشیدم. گفتم: حالا میچسبه! نشستم روی مبل. الهام جلوم زانو زد و حمله کرد به کیرم. گاهی با دندوناش اذیتم میکرد. ولی براش توضیح دادم چطور بخوره اونم همراهی میکرد. همزمان دوتا سینههاش رو میمالیدم. چند دقیقه بعد گفت: امیرعلی!! گفتم: جانم!! گفت: میخواممم! گفتم: مال خودته عزیزدلم! بیا بریم روی تخت. با پشت روی تخت دراز کشید و پاهاشو باز کرد. نشستم لای پاهاش و آروم آروم شروع کردم به لیسیدن کسش. خیس شده بود. با مهارت زبونم رو توی کسش میچرخوندم. نالههاش داشت بالا میرفت. گفتم: عزیزم آرومتر! ممکنه کسی صدات رو بشنوه. بیچاره دستش رو جلوی دهنش گذاشت. هنوز یک دقیقه نخورده بودم که گفت: طاقت ندارم بکن توش! دارم میمیرم. جلوش نشستم و با سر کیرم چند بار لای کسش بالا و پایین کردم تا کیرم خیس بشه. گفت: بکن دیگه امیرعلی! آروم فشارش دادم تا لذتش براش بیشتر بشه. یک دفعه دوتا پاش رو دور کمرم قفل کرد و منو به سمت خودش کشوند. کیرم تا ته رفت توی کسش. بی اختیار ولو شدم روی الهام. همزمان شروع کردم به مالیدن سینههاش و خوردن لبهاش. چند بار که تلمبه زدم با لرزش شدیدی ارضا شد. آب منم همزمان داشت میاومد. سریع کشیدم بیرون و روی شکمش خالی کردم و کنارش دراز کشیدم. الهام منو محکم بغل کرد و ازم تشکر کرد. گفت: اولین بار توی عمرم بود که اینقدر لذت بردم. یک ساعتی بیحال توی بغل هم بودیم. با صدای الهام به خودم اومدم. گفت: پاشو که باید برسیم به برنامه. باهم یه دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم رفتیم. عصر اون روز از خستگی خوابمون برد ولی شب هم تا صبح چند بار باهم سکس داشتیم که هربار برامون لذتبخش بود. روز بعدش بعد از برنامه به شهرمون برگشتیم. توی نه سال گذشته دیگه فرصت نشد باهم سکس کنیم ولی توی چتهامون همیشه اون دو روز رو یادآوری م
وراخش تنظیم کردم آروم رفت پایین. بعد از یکی دو بار جابجا شدن و با نرم فشار دادن باسنش به پایین، بالاخره کلاهک کیرم رفت تو! بر خلاف ورود انگشتام، حرکات و مچاله شدن صورتش و فشار دادن چشماش بهم نشون میداد که کیرم خیلی هم راحت تو نمیره و انگار با درد همراهه! در حالی که دستش رو محکم زیر کلاهک چفت کرده بود که بیشتر نره داخل کمی ایستاد و خیره شد به چشمام، تند تند شروع کرد نفس کشیدن. من فقط کیرم رو سفت نگه داشته و ریتم نفس هام تغییر کرده بود، برای اینکه کاری کرده باشم، لبام رو بردم جلو که ازش لب بگیرم ولی سرش رو برگردوند و با یک لحن حاکی از نارضایتی و جدی: بار آخرت باشه به خواهرم توهین میکنی!
محکم کشیدم طرف خودم و دم گوشش گفتم: باشه، معذرت میخوام، دست خودم نبود!
بدون توجه به حرفم دوباره باسنش رو کمی فشار داد و یک مقدار دیگه از کیرم رفت تو، تقریبا به نصفه رسیده بود، هرچند که دلم میخواست کامل بره تو ولی با گفتن: دیگه نمیتونم، مکث کوتاهی کرد و همزمان با لب گرفتن خیلی نرم شروع کرد باسنش رو بالا و پایین کردن و کاملا مراقب بود که پایین تره نره.
دو سه دقیقه توی وضعیت ادامه داد و انگار خسته شد. با بیرون اومدن کیرم خودش رو کشید رو سکو و گفت من بلند شم تا اون چهار دست و پا روی سکو بایسته، و از پشت بکنم توش، منتهی تاکید زیادی کرد که بیشتر از نصفه تو نکنم!
گوش کردم و بعد از تف مالی کیرم و گرفتن دو طرف باسنش، کیرم رو تا نصفه توی کونش کردم و نزدیک به یک دقیقه تا همون حد تلمبه زدم ولی نزدیک اومدن بود و ازش خواستم بیاد پایین و کف حموم دراز بکشه تا بخوابم روش، نگاهش نشون میداد مایل نیست ولی با این حال حرفی نزد و انجام داد. انگار میدونست توی این حالت ممکنه بیشتر بکنم توش، چون با یک حالت التماس گونه: فرها تو رو جون هر کی دوس داری مراقب باش بیشتر تو نکنی به جون فرهاد اذیت میشم!
همزمان با گفتن باشه، هرچی آب توی دهنم بود توی سوراخ کاملا گشاد شده اش خالی کردم و با تنظیم کیرم دراز کشیدم روش نزدیک به ده پانزده تا تلمبه تمام سعیم رو کردم که مراقب باشم، اما با حرکت آبم، عقلم از کار افتاد و دیگه تصمیم گیرنده من نبودم! یهو ساعد دستم رو که جلوی دهنش گرفته و به دهنش فشار میداد که صداش در نیاد، بیشتر به دهنش فشار دادم و با یک فشار ناگهانی کیرم رو تا ته فرو کردم! داد وحشتناک اما خفه ای زد و انگار نفسش بند رفت ولی به جاش گاز وحشتناکی از ساعدم گرفت! چندتا ضربه محکم به رونام کوبید، ولی کار از کار گذشته بود و آبم در حال فوران بود! بی توجه به وضع و عکس العمل اون فقط محکم فشار میدادم و کیرم توی کونش پر و خالی میشد. چند ثانیه طول کشید تا آبم کامل تخلیه شد و بالاخره آروم شدم.کیرم کاملا از اون حالت سفتی و کلفتی افتاد بود و در حال کوچیک شدن بود. از کونش بیرون کشیدم و کنارش درازش کشیدم. دست انداختم گردنش گفتم: معذرت میخوام، خوبی؟ چشمان اشک آلودش نشون میداد که درد زیادی رو تحمل کرده، سرش رو برگردوند و جوابی نداد! شروع کردم نوازش کردن و عذرخواهی ولی عصبانی دستم رو پس زد و بلند شد رفت زیر دوش. نیم ساعتی صبر کردم تا اوضاعش روبراه شد و از حموم بیرون اومدیم ولی حسابی شاکی و از دستم ناراحت بود و تقریبا یک هفته هم باهام قهر کرد، هر چند که بالاخره کوتاه اومد و آشتی کردیم.
من و اشکان دوبار دیگه که یک بار توی هتل و خیلی مفصل تر بود، با هم سکس داشتیم ولی راستش فقط همون سکس اول برام جذابیت داشت و به همین خاطر با دلسردی من اشکان هم دیگه خیلی طرفم نیومد و رابطه مون تموم شد!
پایان
نوشته: فرهاد
@dastan_shabzadegan
زاحم نبود! با این حال به هیچ وجه مکان مناسبی نبود و میتونست کلی خطر و آبروریزی به دنبال داشته باشه، مخصوصا برای اشکان که…!
با این اوضاع اما متاسفانه افکار منفی کار خودش رو کرده و بدجوری راست کرده بودم. مغز و عقلم از کار افتاده و درست کار نمی کرد و خودمم نمی فهمیدم چه غلطی دارم میکنم. بعد از دقایق زیادی کلنجار رفتن با خودم و کلی ترس، اضطراب، هیجان و دلشوره، چرخیدم رو شونه و از پشت بهش چسبیدم! بعد از کمی سکون با دلهره و ترس دستم رو بردم زیر ملحفه که روش بود و گذاشتم روی باسنش و خیلی آروم شروع کردم به مالیدن باسنش. یک حسی بهم میگفت که بیداره ولی هیچ عکس العمل یا حرکتی نداشت، بعد از چند ثانیه به آرومی دستم رو سُر دادم به سمت جلو و از زیر تیشرت رد کرده و گذاشتم روی شکمش! عجیب داغ بود و خیلی آروم دل دل میزد! همین باعث شد که مطمئن بشم بیداره. پس با فشار به شکمش، کمی باسنش رو به عقب کشیدم و خودم هم بیشتر بهش چسبیدم. بعد از کمی بازی کردن و دست کشیدن روی شکمش در حالی که کیرم به بالاترین حد سفتی رسیده بود، آروم انگشتام رو از زیر کش شلوار و شورتش رد کردم و با کشیدن نوک انگشتام به پوستش تا رسوندن به کیرش ادامه دادم. به محض رسیدن دستم به کیرش، نفس کشداری کشید و باسنش به عقب داد، جالب بود، اونم راست کرده بود! منتهی با وجودی که کاملا سفت شده بود، ولی به اندازه عرض سه تا انگشت چسبیده بهم من هم نبود و کلفتی هم که…
بگذریم، در حالیکه انگشتام کنجکاوانه مشغول وارسی لای پای اشکان بود، صورتم هم کاملا چسبیده بود به پشت سر اشکان و نفس هام به پشت گردنش میخورد. یک بوسه به پشت گردنش زدم و میخواستم که دستم رو از لای پاش به سمت عقب و سوراخ کونش هدایت کنم، که یهو اشکان چرخید رو به من و عصبی طور زل زد بهم! قلبم داشت میومد توی دهنم و به شدت ترسیده بودم جوری که توان کشیدن دستم از توی شورت اشکان رو نداشتم!
خودش با حرص دستم رو از توی شورتش بیرون انداخت و همانطور با سگرمه های درهم چند ثانیه ای بهم خیره شد. از خجالت چشمام رو بسته و منتظر هر عکس العملی از طرفش بودم، اما در حالی که هنوز قلبم تند تند میکوبید، یهو لباش رو لبام حس کردم و قبل از اینکه چشمام رو باز کنم با یک بوسه نرم به لبم، من رو تا آستانه سکته پیش برد! هاج و واج چشمام رو باز کردم، اما قبل از هر عکس العملی یک بوسه دیگه زد و به شکل نجوا: بگیر بخواب کرم نریز خوابم میاد، اینجا جاش نیست!
چرخید به وضعیت قبلش و با مرتب کردن ملحفه خوابید. منم با هر مکافاتی بود، خوابیدم و روز و روزهای بعد هزار جور نقشه توی سرم کشیدم و هزار جور فکر خیال به سرم زد، ولی تهش اطمینان داشتم که تنها جایی که میشه کاری کرد همون حمومه! چهار روز بعد، یعنی روزی که با دیدن لیست نگهبانی فهمیدم هر دو شیفت استراحتیم، به نظرم بهترین زمان ممکن بود، صبح در حالی که یک گوشه حیاط نشسته و با یک مجله سرگرم بود، رفتم پیشش و گفتم: بعد از ظهر میرم حموم، متعجب نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و با شیطنت گفت: خوش بگذره، منم آخر هفته میرم!
اخمی بهش کردم و با یک لحن طلبکارانه گفتم: دو تا پنج مرخصی بگیر، و منتظر جوابش هم نموندم و سریع رفتم توی آسایشگاه! نفهمیدم کی مرخص گرفت و اصلا ناهار خورد یا نه، ولی به شکل عجیبی دلهره داشتم و نگاه های بقیه برام سنگین بود، همش خیال میکردم همه موضوع رو فهمیده اند، و یک جور استرس و دستپاچگی توی رفتارم موج میزد! خلاصه ساعت دو شد و از یگان بیرون زدیم. هر چند مثل سری پیش خیلی توی صف نموندیم ولی اینقدر سخت گذشت که خیال میکردم یکی دوساعتی طول کشیده، البته توی اون نیم ساعت اشکان دو سه بار رفت دستشویی و خیال میکردم اونم مثل من استرس داره، و این استرسم رو بیشتر میکرد
بالاخره نوبت مون شد و رفتیم تو! تا یک ربعی نمیتونستم چکار کنم و چطوری شروع کنم یا شایدم منتظر بودم اون حرکتی کنه، ولی اونم با طمانینه داشت کار خودش رو میکرد. بالاخره بعد از یک ربع کمی خودم رو جمع و جور کردم و بدون اینکه چیزی بگم لیفش رو برداشتم و همراه با صابون شروع کردم پشتش رو لیف کشیدن! عجیب اینکه سکوت مرگباری بینمون حاکم بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم! بعد از یکی دو دقیقه یهو تصمیم گرفتم که که لیف رو در بیارم و با دستام بشورم، که انگار ایده خوبی بود. دستام رو به کف آغشته کرده و روی کمر بازوها و گاهی باسنش میکشیدم. بعد از یکی دو دقیقه، دستام رو از زیر بغلش رد کرده و در حالیکه از پشت کامل بهش چسبیده بودم، رو روی نقاط مختلف شکم و سینه اش میکشیدم، مثل سری قبل چشماش رو بسته و انگار به طور کامل خودش رو به من سپرده بود. در حالیکه دستام به روی سینه هاش رسیده و فشار کوچیکی بهشون میدادم، کاملا به نفس نفس افتاده و سرش رو به شونه من تکیه داده بود! همراه با خودم کشیدمش زیر د
تفاق خاصی نیفتاد و اینم مثل همه پست های دیگه گذشت و تنها فرقش این بود که اشکان جیباش رو پر از خوراکی های جور وا جور و رنگی کرده بود و مدام در حال خوردن بودیم!
امروز هم که برای اولین بار از زمان حضورش، با یک نفر دیگه که اونم من بودم، اومده حموم! راستش خیال میکردم که دوست داره بهم نزدیک بشه و یا در واقع میخواد از اون پیله تنهایی در بیاد و دوست پیدا کنه، چون همانطور که گفتم دوست نزدیک یا بقول بقیه هم سفره نداشت و توی عالم خودش بود، ولی حالا که جلوم ایستاده، تصوراتم به هم ریخته بود.
خب چه توی سربازی چه قبل از اون با افراد زیادی حموم یا استخر رفته بودم و همه کسانی که توی رِنج سنی خودمون دیده و میشناختم، عمدتا بدن زمخت و پر از پشم و مو داشتند، ولی اشکان انگار با همه فرق داشت! چطور بگم، یک بدن سفید، خوشگل و بی نقص که عاری از هرگونه مو و پُرز بود و بدتر از اون اندامش بود که به نظرم بیشتر زنانه بود، مخصوصا باسن و سینه هاش که فرم و حالت قشنگی داشتند و…! خلاصه کاملا ذهنم رو درگیر کرده و ناخواسته هی چشمام روش قفل میشد!
واقعیت این بود که هیچ علاقه یا میلی به همجنس و همجنسگرایی نداشتم و دروغ چرا متنفر هم بودم و تا جایی که راه داشت از این افراد فاصله می گرفتم. ولی انگار اشکان…
خیلی سعی کردم بازم مثل سابق رفتار کنم و بیخودی ذهنم رو مغشوش نکنم، مخصوصا اینکه این فکر افتاده بود تو سرم که شاید دلیل فاصله گرفتنش از بقیه، مربوط به همین موضوعه و احتمالا دلیل اومدنش با من، بحث اعتماده، پس بهتره که به اعتمادش خدشه نزنم!
تقریبا کارم تموم شده بود، شامپو زده و میخواستم بشورم اما اشکان جلوم بود و قسمتی از بدنش زیر دوش، داشت کیسه میکشید، به شوخی ضربه ای به باسنش زدم و گفتم جمع کن این آقا داییت رو چشام سوخت! خنده کنان خودش رو کنار کشید و رفتم زیر دوش. بعد از شستن سرم، لیف رو هم صابون مالی کردم و همزمان با پشت کردن بهش گفتم، اشکان اینو بمال پشت من! سریع گرفت و دست به کار شد، منتهی همزمان با لیف از دستش هم استفاده میکرد و هر دو دستش رو کمرم می چرخید. کشیده شدن دست بدون لیفش رو پوستم، بدجور قلقلکم میداد و بدنم مور مور میشد ولی خیلی طولانی نشد، یعنی خودم چرخیدم و همراه با تشکر لیف رو از دستش گرفتم. بعد از یک آبکشی کوتاه، به شوخی گفتم: ببینم تو شبم اینجایی؟! بسه دیگه خواهر پوستت رو گاییدی از بس کیسه کشیدی!
خنده کنان لیفش رو برداشت و در حال صابون مالی: نه اگه تو هم یک زحمتی بکشی و پشتم رو لیف بمالی، میریم! لیف رو دستم کردم و بدون دلیل یا هدفی، یک لحظه دست چپم رو هم گذاشتم پشت کمرش. ولی به محض تماس دستم با کمرش، یهو عضلاتش منقبض شد و مثل چوب خشک سفت ایستاد، این اتفاق خیلی طول نکشید و دو سه ثانیه بعد بدنش شل شد، منتهی دیگه خیلی زیادی شل شد! جوری که با فشار جزئی دستم و حرکت لیف، بدنش هم تاب می خورد !
یک لحظه با حرص نگاهش کردم که ببینم چرا اینقدر شل و ول وایستاده، که یهو از توی تکه آینه چسبیده به دیوار، چشمم به صورتش افتاد، در کمال تعجب چشماش رو بسته و یک تکه از پوست لبش رو لای دندوناش گرفته بود وبا یک ریتم منظم تند تند نفس میکشید! همانطور که چشم به آیینه دوخته بودم، ناخواسته و البته با حرص یک ضربه به کنار باسنش زدم و گفتم: مگه ماست خوردی، چرا اینقدر تاب میخوری؟
عکس العملش بیشتر شوکه ام کرد! همین که دستم به باسنش چسبید، بدون اینکه چشماش از هم باز بشه، هر چند که یهو بدنش منقبض شد، اما همراه با شوک حاصل از ضربه ناگهانی، یک نفس عمیق از راه دهنش کشید و در ادامه با زم گوشه لبش رو لای دندوناش گرفت!
کاملا هنگ کرده بودم، چون این جور ادا و اطوارها رو فقط توی فیلمهای پورن اونم از خانم ها دیده بودم و این اولین بار بود که از یک پسر می دیدم! اونم از اشکانی که تا همین یک ساعت پیش هیچ مورد مشکوک یا خاصی ازش ندیده بودم! شایدم اینا تصورات من و حاصل افکار چند دقیقه اخیرم بود و داشتم اشتباه میکردم! ولی هرچی بود این فکر آخر باعث شد که برای اطمینان، کمی زیاده روی کنم! واسه همین، من هر دو دستم رو به کار گرفتم، البته بیشتر داشتم نوازش میکردم و گاهی هم از کناره ها تا نزدیک شکم و سینه اش می بردم! نمیدونم اصلا اشکان برای چی چشماش رو بسته بود و اینکه اصلا متوجه آینه و نگاه من شده بود یا نه، ولی خیلی هم اهمیت نداشت و دیگه مطمئن شده بودم که اشکان یک چیزیش هست و اشتباه نکرده ام چون رفتارش کاملا غیر طبیعی بود و بدتر از اون دور گردن و پشت گوش هاش داشت سرخ میشد. البته منم دیگه عادی نبودم و انگار یادم رفته بود تمومش کنم. همچنان دستام روی نقاط مختلف پشتش حرکت میکرد و یکی دوبار هم به بهانه سُر بود نوک از انگشتام رو از زیر کش شورتش رد کردم! بعد از لحظاتی احساس کردم اوضاع خودم داره به هم میر
توش و بیحال افتادیم . یک ساعت تو بغل هم خوابیدیم و وقتی بیدار شد دید ساعت ۱۰ شبه بردمش گذاشتمش خونشون . و کلی تشکر کرد. بعد از اون شب ۲ بار دیگه سکس داشتیم . اگه دوست داشتین بگشی سکس با خالمم بزهرم براتون ممنون
نوشته: مسیح
@dastan_shabzadegan
ورزشی به او نمیدن! به او میگن یا از این کشور برو یا میکشیمت من از همینجا میگم این به دور از شرافت و انسانیته. در نهایت یادآوری میکنم بیایید با هم مهربان تر باشیم و زندگی رو برا هم سخت نکنیم.
چند روز بعد از این ماجرا نمیدونم به خاطر حرفایی که خودم اون شب تو بازداشت زده بودم یا بخاطر حرفهای مامان بود که از طرف تربیت بدنی استان برام پیام اومد که با رعایت تمام شرایط شرعی و ضوابط قانونی میتونم باشگاه داشته باشم. منم بلافاصله مدارک رو ارائه دادم و زودتر از آنچه انتظار داشتم برام مجوز صادر شد و من خیلی فعالتر از قبل آموزش موی تای را شروع کردم و روز به روز باشگاهم شلوغ تر میشد.
پایان قسمت ۴
قسمت پایانی بزودی
نوشته: هر کی
@dastan_shabzadegan
، بدون مجوز در خونه اش راهاندازی کنم.
شاگردام به دورم جمع شدند و آموزش شروع شد اما به دو هفته نرسیده از سه ارگان برام اخطار اومد که باید فعالیت باشگاهی ام رو متوقف کنم ولی من اهمیت نمی دادم تا اینکه آخرین روزای شهریور یه روز عصر که همراه شاگردام در حال تمرین بودیم عده ای اومدند و مرا بازداشت کردند و دست بسته بردند. از یه جایی به بعد هم چشامو بستند تا جایی رو نبینم. اما این بار بهم ضربه نزدند فقط تا میتونستد تهدیدم کردند که دست از کارام بر دارم.
تهدیداشون که تموم شد گفتم من یه انسان زنده ام، هنوز نمردم. یه انسان زنده باید زندگی کنه و برای زندگی کردن هدف داشته باشه. من نمیتونم بی هدف زندگی کنم. دوست دارم به خودم و جامعه خدمت کنم. چهار سال پیش سرم تو لاک خودم بود و برای هدفی والا درس میخوندم اما شما آینده منو نابود کردید برام پرونده سازی کردید و زندانم کردید تا نتونم به آنچه که هدفم بود برسم. همینطور که حالا نمی گذارید یه باشگاه داشته باشم و چهارتا ورزشکار آموزش بدم اما اینبار دیگه کور خوندید من کوتاه نمیام.
همچنان چشام بسته بود، شنیدم یکی گفت برو خودت را بکش چون تا عمر داری نمیگذاریم آب خوش از گلوت پایین بره.
گفتم در این یه مورد شرمنده ام، اگه قرار بود خودمو بکشم اولین روزهای حبسم اینکارو میکردم که اینقدر زجر نکشم. اون روزا را تحمل نکردم که امروز شما بهم بگید باید چکار کنم. حتی اگر جرمی انجام داده بودم که نداده بودم تاوانش را دادم و الان آزادم. میدونید آزادی یعنی چی؟ یعنی اینکه آزادم هر رقم دوست دارم زندگی کنم.
یکی دیگه گفت خفه شو. کی به تو گفته تو آزادی هر رقم دوست داری زندگی کنی؟ لیاقت امثال تو مرگه یا خودتو میکشی یا ما می کشیمت.
گفتم کشتن کار راحتیه اما عواقب خطرناکی داره حتماً خودتون اینو میدونید که تا حالا نکشتید. بهتره اینو بدونید که من از مرگ نمیترسم چون چیزی برا از دست دادن ندارم که نگرانش باشم این شمائید که از کشتن من میترسید دیگه گذشت اون زمان که هر بلایی خواستید سر من اوردید و هیچ اتفاقی نیفتاد حالا دیگه از محبوبیت من میترسید و میدونید اگه منو بکشید ۱۰ نفر دیگه جام رشد میکنند خود کرده رو تدبیر نیست یادتون نره خودتون کاری کردید که من مشهور و محبوب بشم. پس حالا دیگه عاقل باشید و دست از سرم بردارید و بیشتر از این چوب تو لونه زنبور نکنید. بزارید زندگیمو بکنم.
یکی گفت تو که عید رفته بودی! توان مالی هم که داشتید چرا همونجا نموندید و زندگی کنید؟
گفتم اینجا وطن منه. منم کاری نکرده بودم که بخوام فرار کنم برگشتم که تو وطنم زندگی کنم، تو وطنم خدمت کنم و تو وطنم بمیرم.
دوباره تهدیدم کردند تا جایی که دیگه حرفی برا گفتن نداشتند در پایان یکی گفت اینبار ازت میگذریم اما این آخرین فرصت بود حواستو جمع کن دفعه دیگه زنده از اینجا بیرون نمیری.
گفتم در قبال چیزهایی که ازم گرفتید چیز زیادی نخواستم دستور بدید بهم مجوز باشگاه بدن و اینقدر به پر و پام نپیچید منم فراموش میکنم چه بلایی سرم اوردید.
وقتی چشم بسته منو توی خیابان رها کردند و رفتند نمیدونستم کجام و ساعت چنده. چشم بند را که برداشتم هوا کاملاً تاریک بود و در خیابانی کم تردد رها شده بودم خوشبختانه سر وضعم مرتب بود.( لباس فرم باشگاه تنم بود) قدم زنان رفتم تا به جایی رسیدم که قبلاً دیده بودم و برام آشنا بود.
موقعیت مکانی ام را که فهمیدم دیدم دست کم باید یه ساعت پیاده برم تا به خونه برسم. نه گوشی، نه پول، نه کارت بانکی نه ساعت، هیچی همرام نبود از شخصی ساعت رو پرسیدم و فهمیدم که ساعت از ۱۲ شب گذشته.
پیاده میرفتم که یکی کنارم ترمز زد و متلک گفت. اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم او هم رفت. کمی بعد یکی دیگه از کنارم رد شد و ایستاد بعد دنده عقب اومد. من او را نمیشناختم ولی او منو شناخته بود و ازم خواست سوار ماشینش بشم. در مسیر همش حرف میزد و به من میگفت شما خیلی در بین مردم و بخصوص جوانان مورد توجه هستید.
منم در واکنش فقط سر تکون میدادم و لبخند میزدم تا اینکه پرسید شما پیامی برا مردم ندارید.
مشخص نبود مامور بود و اومده بود زیر زبون کشی کنه یا شهروند عادی بود و حرفاش واقعی بود اما در هر صورت فرقی نداشت در زندان یاد گرفته بودم به راحتی به کسی اعتماد نکنم از طرفی ممکن بود به لباسام شنود وصل کرده باشند خلاصه اینکه من همیشه باید حواسم به این جور مسائل میبود برا همین در جوابش گفتم حالا که خیلی مشتاقی پیام منو به هوادارام برسونی بشون بگو هر کسی قابل اعتماد نیست پس راز دلت رو در دلت نگه دار. وقتی منو رسوند گفتم صبر کن برم از خونه برات پول بیارم اما او گفت نیاز به کرایه نیست و رفت.
در خونه رو که زدم و از اون سمت، آیفون برداشته شد فقط شنیدم که یکی هیجان زده گفت هدیه برگشت و در را باز
تو سعی کن بیرون همیشه با همین ماسک باشی و چیزی که خیلی مهم تره اینه که نباید با هیچکس گرم بگیری.
صابر گفت با اجازه شما میخوام یه کاری بکنم اما نمیدونم درسته یا اشتباه؟
پرسیدم چه کاری؟
گفت من خودم بچه پرورشگاهی بودم و درد بیسرپرستی و انگشت نما بودن رو کشیدم میخوام اگه المیرا اجازه میده به عنوان پدر برا پسرش شناسنامه بگیرم فقط نمیدونم میشه یا نه؟
زدم رو شونش و گفتم بنازم به غیرتت، خیلی مردی. اگه تو قبول کنی این کارو بکنی من یه دفتر ازدواج سراغ دارم که آشناست کافیه بش بگم یه صیغه نامه موقت براتون درست کنه و تاریخ ازدواج رو بزنه قبل از شکل گیری نطفه بچه تا بتونید به وسیله اون برا بچه شناسنامه بگیرید.
المیرا گفت واقعا نمیدونم چطوری از لطف شما دو نفر تشکر کنم من اگه از تمام مردم دنیا توقع داشتم کمکم کنند از شما نداشتم ولی امروز شما اینگونه منو شرمنده و خجالت زده میکنید.
صابر گفت تو امروز گرهی از مشکلات ما باز کردی که ما رو تا عمر داریم مدیون خودت کردی.
&&& راوی هدیه &&&
روزهای سرد زمستان داشت به پایان میرسید و من بیشتر از سه ماه بود که از زندان آزاد شده بودم و به کمک سعید کم و بیش به زندگی عادی برگشته بودم و همزمان برای ترمیم جای زخمهای بدنم تحت درمان زیر نظر متخصص پوست بودم همچنین از حدود یه ماه پیش دوباره به سر کار میرفتم و با پویا در اداره تالار همکاری میکردم. در کنار اینها مطالعه و تمرین پیانو در اولویت زندگیم قرار گرفته بود و مهتر از همه اینها هر روز آفتاب نزده وقتی هنوز سعید خواب بود خودم تنهایی تو محوطه ویلا می دویدم بعد به اتاق ورزش میرفتم و ورزش میکردم تا اینکه ماه چهارم آزادیم تصمیم گرفتم به باشگاه هم برم.
استادم از دیدنم خوشحال شد و در چند جلسه وقتی بدن فوق آماده و حرکاتم رو دید گفت تو از من بهتری من دیگه چیزی برا آموختن به تو ندارم تو از حالا به بعد باید استاد سطح بالاتری انتخاب کنی و همون روز تلفنی منو به استادش که از اساتید صاحب نام در رشته موی تای بود معرفی کرد تا زیر نظر او آموزش ببینم. باشگاه استاد جدیدم مرکز استان بود و قرار شد در هفته یه روز برای یاد گرفتن پیش او برم.
او هم وقتی جلسه اول مهارت و آمادگی منو دید گفت تو خیلی خوبی و جدای از آموختن باید در شهر خودت باشگاه بزنی و شاگرد آموزش بدی.
گفتم استاد؛ ولی من نیاز به این کار ندارم.
گفت منظور من این نیست که تو به در آمد این کار احتیاج داری. منظور من اینه که تو هم شاگرد داشته باشی و چیزهایی که میدونی به شاگردانت آموزش بدی چون کمتر استادی هست که مثل تو حرفه ای باشه و حیفه که مهارتت رو به دیگران آموزش ندی.
داشتن باشگاه نیاز به مجوز داشت وقتی به دنبال مجوز رفتم بخاطر سوء پیشینه بهم مجوز ندادند. با خودم گفتم به درک میرم غیر قانونی آموزش میدم اما شاگردانی آموزش میدم که چون کوه استوار باشند و هیچگاه زیر بار زور نرن.
برگشتم به شهرمون پیش استاد سابقم و گفتم اجازه بده به عنوان ارشد کلاس زیر نظر تو من شاگردانت را آموزش بدم پول هم نمیخوام همه در آمد و افتخارش هم مال خودت من فقط میخوام سرگرم باشم.
استادم قبول کرد و بعد از چند جلسه اداره باشگاه کاملاً در دست من بود.
نیمه های اسفند جشن فارغالتحصیلی همکلاسی های دانشگاهی ام بود اکثر اونا تو هفت ترم لیسانس گرفته بودند. من از اونا فعال تر بودم و اگر انگ سیاسی نخورده بودم و گذاشته بودند الان منم فارغالتحصیل میشدم و میتونستم به دنبال هدفم برم اما افسوس.
به دعوت هم کلاسی هام با خوشحالی در جشن فارغ تحصیلی اونا شرکت کردم. نیمی از مراسم رفته بود. در گوشه ای نشسته بودم و داشتم به حرفهای رئیس که در حال سخنرانی بود گوش میدادم که معاونت دانشگاه اومد و خیلی محترمانه گفت از بالا تماس گرفتند و گفتند شما نمیتوانید در این مراسم حضور داشته باشید.
بلند گفتم یعنی من اینقدر براشون خطرناکم که از سکوت من در یه همایش هم میترسند؛ پس چه خوب! اینو گفتم و اونجا رو ترک کردم بعد متوجه شدم پشت سرم همه همکلاسی هام و خیلی از دانشجویان محل جشن رو ترک کرده اند و جشن نیمه کاره رها شده. فردای اون جریان دو خانم با لباس شخصی زمانی که تو بازار داشتم قدم میزدم سراغم اومدند و گفتند از روزی که آزاد شدی زیر نظری و متوجه شدیم داری کارهای خطرناک میکنی اگر باز بخواهی به این کارها ادامه بدی باهات برخورد میشه. خیلی بدتر از دفعه قبل.
گفتم یه روزی داشتم زندگیمو میکردم درس میخوندم برا آیندم برنامه و هدف داشتم بخاطر هیچ و پوچ اومدید برام پرونده سازی کردید آینده ام را نابود کردید و سه سال از بهترین روزای زندگیم رو با زندانی کردنم ظالمانه ازم گرفتید ولی من از شما و امثال شما نترسیدم حالا که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم چرا باید بترسم!
گفتند به هر حال ما گفتن
چه همش سه ماهشه در حالی که این صحبت ماله دو سال پیشه.
پرسیدم داستان این بچه چیه؟
گفت وقتی درگیر طلاق گرفتن بودم پدرم فهمید جدا میشم، تلفن زد علت شو بفهمه من جوابی ندادم. از علی پرسیده بود او گفته بود دخترت بهم خیانت کرده منم مچشو گرفتم خودش گفته آبرومو نبر تا بی سر صدا از زندگیت برم بیرون. اسمی هم از داییم هم نبرده بود. منم هر کار کردم نتونستم اسمی ازش ببرم البته من ازش نترسیدم. فقط نمی خواستیم دل مامانم بشکنه و این درد رو تو سینم نگه داشتم. بابام هم با حرفهایی که علی بش زده بود حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه چه اتفاقی برام افتاده و به مامانم گفته بود به دخترت بگو دیگه نمیخوام ریختشو ببینم. منم چارهای نداشتم و همون کیش ماندگار شدم
مدتی بعد از جدایی با یه عراقی صیغه شدم. چند وقتی گذشت و به وسیله او پام به دبی باز شد اونجا بودم که مدت صیغه ام تمام شد و او منو رها کرد و رفت. همون زمان بود که زنگ زدم به داییم و تهدید کردم که نابودش میکنم که تازه او برام خط و نشون کشید.
از ترس داییم دبی موندم و از اونجایی که دلم میخواست زود پولدار بشم مشغول کاسبی شدم. هر شب را با یه عرب بی شخصیت سپری میکردم تا اینکه به پست یه عرب سن بالای خر پول خوردم. یارو منو مالک شد و تو یکی از خونه هاش ساکنم کرد و رفت و اومدم رو قدغن کرد و برا اینکه در نرم موقع رفتن در رو روم قفل میکرد خودش هم مایحتاجم رو تامین میکرد. روزی هم دو سه ساعت می اومد پیشم حالشو میکرد و پول درشتی به حسابم میریخت و میرفت. منم دلم به همین خوش بود که هر روز داره حسابم پر پول میشه و صدام در نمی اومد تا اینکه ازش حامله شدم.
هرچی بش التماس کردم خودش منو ببره پیش دکتر تا بچه رو سقط کنم اهمیت نداد و تازه برام نگهبان گذاشت که هیچ راه فراری نداشته باشم تا اینکه بچه چند ماهه شد و شکمم بالا اومد.
بالاخره دست از سرم برداشت و منو با شکم پر و البته یه حساب پر پول آزاد کرد. من که اونجا کاری از دستم بر نمی اومد با کمک عبدالله (همون پسری که شما رو به اینجا فرستاد) به این شهر اومدم و به کمک او این خونه رو اجاره کردم و ساکن شدم.
مدتی تو این شهر و اطراف دنبال قابله می گشتم تا بچه رو بندازم اما همه قابله ها گفتند دیر شده و اگه بخوام بچه رو بندازم ممکنه خودم آسیب ببینم یا حتی بمیرم. خلاصه اینکه قسمت بود این بچه بمونه. روزی که این بچه به دنیا اومد فهمیدم هیچ چیز تو این دنیا بی جواب نمیمونه، من که یه روزی کودکان بیسرپرست رو تحقیر میکردم و به اونا میگفتم حرامزاده امروز مادر یه کودک حرامزاده ام.
صابر گوشیش رو برداشت و گفت دیگه همه چی دستگیرمون شد بهتره بریم
گفتم عجله نکن حالا میریم بعد به المیرا گفتم تو امروز اطلاعات خوبی به ما دادی و من یقین پیدا کردم که تو در مرگ فرانک و بلایی که سر هدیه اومد مقصر نبوده ای برا همین منم دو تا پیام برات دارم اول اینکه علی بعد از تو باورش نسبت به تمام زنها از بین رفته و افتاده تو کار خانم بازی و داره تخته گاز جلو میره پس دیگه هیچ وقت منتظر علی نباش. دوم اینکه عبدالله که صیغه ات کرده به صابر گفته بهت بگه بعد اینکه مدت صیغه تمام شد دیگه بات کاری نداره پس منتظر او هم نباش.
قطره اشکی رو صورتش غلطید و با افسوس گفت من به هر دو شون حق میدم.
گفتم گذشته ها گذشته و دیگه الان افسوس خوردن سودی نداره به نظرم بهتره قبل از اینکه داییت اینجا پیدات کنه و بلایی سرت بیاره با ما به شهرمون بیایی. خودم اونجا برات یه خونه کرایه میکنم یه مدت توش مخفی شو و اگر واقعاً دوست داری از داییت انتقام بگیری کمک کن داییت و اون دو نفر رو پیدا کنیم و دخلشونو بیاریم.
خوشحال شد و گفت واقعا اینو جدی میگی اگه بیام، قول میدی اونجا هوامو داشته باشی و در انتقام گرفتن از دائیم منو شریک کنی؟
گفتم با صداقتی که امروز داشتی فهمیدم دیگه اون المیرای بد ذات گذشته نیستی. حالا بخاطر لطفی که بهم کردی منم قول میدم هواتو داشته باشم از حالا تو هم عضو گروه مون میشی و منتظر میمونیم تا روز انتقام فرا برسه فقط اونجا باید خیلی مواظب باشی که شناخته نشی و نقشه ما رو به فنا ندی.
گفت نگران نباش کلاهگیس و ماسک تغییر صورت دارم که وقتی بزنم تو هم نتونی منو بشناسی.
گفتم اکی؛ حالا فقط میمونه این بچه! میخوای باش چکار کنی؟
نگاه عمیقی تو صورتم کرد و گفت این بچه چه گناهی داره که مادرش هرزه است معلومه که نگهش می دارم.
گفتم منظورم این نبود که بندازی بره. منظورم این بود که اگه بخوای میتونم کمکت کنم او رو ببریم به همون که درستش کرده تحویل بدیم و برگردیم اما اول باید بتونی خودت ازش دل بکنی و دیگه برات مهم نباشه که چه اتفاقی براش می افته.
کمی فکر کرد و گفت من تو زندگیم زیاد اشتباه کردم اما میخوام یه بار تو زندگیم یه تصمیم درست بگیرم برا
ش همکارام بره و اگه اینطور میشد ممکن بود اعتبارم رو از دست بدم برا همین دست به دامان اون دوتا دوستم که گفتم افسر با نفوذی تو سپاه بودند شدم و ماجرا رو براشون گفتم. اونا گفتند کاش بجای اینکه اینقدر خودتو عذاب بدی زودتر اینو به ما گفته بودی حالا هم نگران نباش کاری می کنیم که خودش به هر چی میخواهی اعتراف کنه. گفتم سفت تر از این حرفاست حاضره بمیره و به چیزی که نبوده اعتراف نکنه. گفتن دست ما که باشه کاری باش میکنیم که وقتی رفت پیش بازپرس هرچی جلوش گذاشت امضا کنه بعد با یه پرونده سنگین میفرستنش پیش قاضی. قاضی هم هر حکمی ما خواستیم براش صادر می کنه. چند روز از این ماجرا گذشت تا اینکه یه روز به من گفتند دوست داریم خودت هم در برنامه ای که قراره سر مژده پیاده کنیم تا اعتراف کنه حاضر باشی و منو بردند به جایی که مژده بازداشت بود و به لطف اونا چیزی که هرگز تصورشو نداشتم اتفاق افتاد. یه نقاب به من دادند و گفتند بزن به صورتت و خودشون هم نقاب زدند و لخت شدند منم بالطبع لخت شدم و وارد اتاقی شدیم که مژده اونجا روی تخت خوابیده بود قبل از اینکه بیدار بشه لباساش رو کندیم و به جونش افتادیم وقتی بیدار شد از ترس نزدیک بود سکته کنه. هر چه التماس کرد و زجه زد رهاش نکردیم تازه وقتی التماس میکرد من لذت بیشتری می بردم. اول کسشو گاییدیم بعد هم کونشو گاییدیم. پلمپ کون خوشگلشو خودم برای اولین بار باز کردم وقتی کونش زیر کیرم جر خورد و خون زد بیرون خیلی لذت بخش بود…
تمام وجودمو خشم فرا گرفت و داد زدم کافیه.
المیرا گفت من معذرت میخوام. با اینکه یه زمانی با مژده دشمن بودم و ازش کینه داشتم اما اعتراف میکنم او گناهی نداشت من خودم با کارهام باعث شدم اون بلاها سرم بیاد. به جان بچم دروغ نمیگم. قسم میخورم امروزم از ته دل برای مژده ناراحتم. صادقانه بگم من مژده رو از زمانی که مددجوم بود میشناختم او مثل گل پاک بود و حقش نبود این بلا سرش بیاد.
صابر پرسید در مورد فرانک بگو.
المیرا گفت داییم از دست فرانک بیشتر از مژده ناراحت بود از طرفی وقتی پاش به سپاه باز شده بود به قول خودش بد رقم احساس قدرت میکرده و دوست داشته هر کاری که دلش می خواسته انجام بده و از اونجا که با انتقام از مژده آرام نمیگیره تصمیم میگیره از فرانک هم انتقام بگیره و همون بلایی که ابتدا قرار بوده سر مژده بیاره سر فرانک بیچاره میاره. داییم چند ماه قبل از اینکه بازنشست بشه نقشه تجاوز و کشتن فرانک رو میکشه و موضوع رو با همون دو دوست سپاهی اش در میان میذاره. برام تعریف کرد: « وقتی خواستم از فرانک انتقام بگیرم دیدم تنهایی نمیتونم. برا همین رو مخ همون دو تا دوستم کار کردم و گفتم شما یه روز به من لطف کردید و منو به گاییدن مژده دعوت کردید حالا میخوام جبران کنم و منم شما رو به گاییدن یکی دیگه از دوستای مژده دعوت کنم اونو هم با خوشحالی استقبال کردند. گفتم پس لطف کنید و چند تا مامور به من بدید تا بتونم به بهانه ای او رو بازداشت کنم که قبول کردند. یه روز همراه دو مامور او رو جلو خونش بازداشت کردم سپس مأمور ها رو مرخص کردم و بجای اینکه او رو به پایگاه ببرم به جایی بردم که قبلاً در نظر گرفته بودم و به دوستام زنگ زدم اومدند. البته قبلاً اونجا چند تا دوربین کار گذاشته بودم که از اونا هم آتو بگیرم که اگه بعد کشتنش گیر افتادم بتونم پای اونا رو هم وسط بکشم و تقصیر رو گردن اونا بندازم.»
المیرا گفت دیگه نمیگم که اون روز اون سه حیوون چه بلاهایی سر فرانک بیچاره آورده بودند چون میدونم طاقت شنیدنش رو ندارید. بعد که کارشون تمام شده بود اون دو نفر رفته بودند و فقط داییم پیش فرانک مونده بود. داییم گفت « وقتی با فرانک تنها شدم از اونجایی که میدونستم او قبلاً دوست پسر داشته و بکارتش توسط دوست پسرش زده شده با گوشی خودش به شوهرش زنگ زدم و خودم رو دوست پسرش معرفی کردم و گفتم فرانک مال من بود تو تصاحبش کردی اگه میخوای زنده بمونه او رو طلاق بده. با این کار میخواستم ذهنش به طرف دوست پسر فرانک بره و طرف من نیاد و من راحت کارمو بکنم. بعد از اون تا چند روز مرتب با فرانک سکس میکردم و هر بار هم بش یادآوری میکردم این نتیجه اون شکنجه هایی ست که به من و المیرا دادی و او جز گریه و التماس کاری از دستش بر نمی اومد و هر غذایی بش میدادم که بخوره، زنده بمونه تا چند روز بیشتر بتونم باش حال کنم نمیخورد و فقط میگفت یا منو بکش یا ولم کن برم و من اعتنایی نمی کردم تا اینکه یه روز زیر گائیده شدن از هوش رفت منم کشتمش و بدنش رو تکه تکه کردم و بردم زیر پل … انداختم و بعد دوباره با گوشی خودش به شوهرش زنگ زدم و گفتم چون طلاق زنتو ندادی منم کشتمش. بزودی جنازش به دستت میرسه.»
نگاه به صورت صابر کردم خیس اشک شده بود و بی صدا گریه میکرد. با المیرا اش
گفته دروغ گفته. من کاره ای نبودم.
گفتم پس اگر کاره ای نبودی از کجا میدونی کی چه بلایی سر همسر من و فرانک اورده؟
گفت دایی هیچی ندارم برا اینکه منو خوشحال کنه و باز مخمو بزنه تا هر بلایی خواست سرم بیاره برام تعریف کرد با اونا چیکار کرده!
در همین موقع صدای گریه نوزادی از توی اتاق خواب بلند شد.
با خشونت گفتم صابر برو صدای اون بچه رو خفه کن.
المیرا با التماس گفت نه؛ تو رو خدا به او کاری نداشته باشید
اینبار با ملاطفت گفتم باشه با بچه ات کاری نداریم، اصلأ فرض میگیریم اونی که تو رو به ما فروخته هم دروغ گفته. تو که ادعا میکنی همه چیو میدونی پس راستشو بگو وگرنه؛ دوباره لحن جدی و خشن گرفتم و گفتم وگرنه اول بچه ات رو جلو چشات میکشم و در حالیکه کمربند رو تکون میدادم ادامه دادم بعد اینقدر با این کمربند بزنمت که با هر ضربه اش هزار بار آرزوی مرگ کنی تا اینکه بالاخره جونت بالا بیاد.
با گریه گفت باشه قول میدم هر چی میدونم بگم فقط تو رو خدا با من و بچم کاری نداشته باشید.
گفتم صابر بچشو بیار بده دستش. خودمم از آشپزخانه یه صندلی اوردم گذاشتم و گفتم بشین روش. صابر بچه رو اورد و بش داد گفتم حالا صداشو بنداز. نشست رو صندلی و سینشو در اورد گذاشت تو دهن بچه.
یه صندلی با فاصله یه متر جلو المیرا گذاشتم و برعکس رو صندلی نشستم و ساعد دستامو رو تکیه گاه صندلی انداختم و چونم را رو ساعد دستام گذاشتم و تو چشای المیرا چشم دوختم و خشمگین گفتم حالا بنال.
گفت از کجاش بگم.
گفتم از اولش.
گفت خیلی طولانیه حوصله ات سر نمیره؟
خشن گفتم اشکال نداره. میخوام از اول تا آخر همشو از دهن تو بشنوم و اگر بفهمم چیزیو از قلم انداختی یا دروغ گفتی بخدا میکشمت و جنازتو همینجا رها میکنم و میرم.
هنوز از ترس داشت می لرزید گفت باشه همه چیو میگم.
صابر بدون اینکه المیرا متوجه بشه گوشیشو نیم رخ المیرا رو حالت ضبط فیلم کاشت و اومد کنار من نشست.
المیرا گفت روزی که مژده و فرانک اومدند تو خونه داییم اون بلا رو سر من و داییم آوردند دو ساعت طول کشید تا تونستم از جام بلند شم و لباس بپوشم. داییم وضعیتش از من بدتر بود و همه جاش درد میکرد با هزار بدبختی لباس تنش پوشیدم. کشان کشان او را تا ماشین بردم و به بیمارستان رساندم. حال و روزمون داد میزد که با کسی درگیر شدیم. مسئولین بیمارستان وضعیت ما رو به پلیس گزارش دادند. گفتن واقعیت به پلیس باعث رسوایی و آبروریزی میشد. قبلاً با هم هماهنگ کرده بودیم که بگیم «توسط یه عده ناشناس خفت شدیم ما رو چشم بسته به جایی که نفهمیدیم کجاست بردند و تا میخوردیم ما رو زدند وقتی به هوش اومدیم دیدیم بیرون شهر تو ماشین مون رها شدیم» پلیس اومد و همینو تو گزارش نوشت و رفت. پدر مادرم که تاخیر منو دیده بودند مرتب بهم زنگ میزدند بعد رفتن پلیس جواب اونا رو دادم و گفتم که تو بیمارستانم. اونا هم به بیمارستان اومدند و وقتی حال و روز ما رو دیدند نزدیک بود سکته کنند. دروغی که به پلیس گفته بودیم به اونا هم گفتیم.
به جز پارگی کون داییم که غیر از دکتر از همه پنهان کرد ران پای چپ بخاطر ضربه چوبی که فرانک بش زده بود و ساعد دست راست بخاطر ضربه ای که مژده با پا روش زده بود ترک برداشته بودند و باعث شد اون شب داییم تو بیمارستان بستری بشه و دست و پاشو گچ گرفتند منم رفتم خونه و تا صبح از درد نالیدم. دو هفته تو خونه مشغول مداوای خودم بودم تا جای کتکهایی که از اونا خورده بودم خوب شد. بابام بیرون رفتن از خونه رو برام قدغن کرده بود و میگفت دیگه حق نداری از خونه بیرون بری. دیگه لازم نکرده کار کنی.
بعد از اینکه بدنم خوب شد تازه افسردگی های روحی ام شروع شد. روحیه ام بشدت داغون بود و دیگه حوصله هیچ کس حتی خودم رو نداشتم. دلم پر از کینه و نفرت شده بود اما صادقانه جرأت اینکه لحظه ای به انتقام فکر کنم نداشتم. با داییم رابطه تلفنی داشتم و میدونستم که او هم داره روزهای سختی را پشت سر میزاره. اما او بر خلاف من به فکر انتقام بود و همش میگفت بزار سرپا بشم اینبار میدونم چه بلایی سرشون بیارم.
پدرم بهم پیله کرده بود مگه تو سر کار نمی رفتی پس اون روز سر و کله دایی از کجا پیدا شد و تو چرا همراه داییت بودی و من میگفتم اتفاقی اومده بود دنبالم ببینه وضعیت کاری ام چگونه پیش میره بعد هم رفتیم با هم یه دور بزنیم که اون اتفاق افتاد. بابام بالاخره به این نتیجه رسید که دشمنان داییم اون بلا رو سرم آوردند و گفت اگه تو اون روز با داییت نبودی اون بلا سرت نمیومد برا همین گفت دیگه حق نداری با داییت تماس بگیری اگه بفهمم باش در تماسی گوشی رو ازت میگیرم به او هم گفته بود دست از سر دخترم بردار، دیگه نمیخواد براش کار پیدا کنی. منم برا اینکه اوضاع بدتر نشه او رو تو لیست سیاه گذاشتم و دیگه بهش زنگ نزدم.
چند ماه از این م
ید به منم کلی خوش میگذره.
گفتم باشه هتل نمیریم به شرط اینکه امشب ترتیبی بدی و همه دوستات رو با هزینه من دور هم جمع کنی تا بگیم و بخندیم و خوش باشیم.
گفت هزینه چی با تو؟ زشته! تو خودت مهمونی.
گفتم مهمون یه شبه نه هر شب، من قبول کردم بمونم تو هم شرط منو قبول کن وگرنه میرم.
گفت باشه حله.
اون روز رو با صابر تو کیش چرخیدیم و شب با چند تا از دوستا و همکارای علی که همکار بوشهری (رفیع) هم بین اونا بود رفتیم بیرون خوش گذرانی.
اونجا بودیم که به رفیع گفتم من شنیدم بوشهری ها قشنگ می خونند یه دهن برامون بخون.
او ابتدا قبول نکرد و گفت من صدام خیلی خوب نیست اما علی گفت دروغ میگه و وادارش کرد که بخونه.
خلاصه رفیع چند دقیقه ای خوند که خیلی خوب خوند و کلی حال داد. چند دقیقه بعد در یه فرصت مناسب طوریکه رفیع هم بشنوه به علی گفتم همین آقا رفیع رو میگفتی زن سابقت را تو بوشهر دیده؟
علی گفت آره؟
اینبار رو به رفیع گفتم اون موقع که او دختر بود من کارم دختر بازی بود خیلی تلاش کردم مخشو بزنم اما اون موقع دختر سر به راهی بود و هیچ رقم پا نداد تا اینکه من ازدواج کردم و طولی نکشید که او هم ازدواج کرد حالا موندم چی شد یه دفعه اهل خیانت شد و این بلا رو سر علی اورد.
علی گفت اینم از شانس گوه ما بود.
گفتم حالا خیلی هم مهم نیست فقط خیلی دلم میخواد ببینم بعد این همه سال چه شکلی شده!
علی به صابر گفت بفرما اینم از دوستت سعید که میگفت بعد ازدواج عوض شدم و جز همسرم به کسی فکر نمیکنم هنوز دنبال اینه ببینه دختری که میخواسته مخشو بزنه خوشگله تا بره مخشو بزنه یا نه!
صابر چیزی نگفت و فقط لبخند زد
گفتم بابا بیخیال این فقط یه کنجکاویه که ممکنه برا هر کسی پیش بیاد.
رفیع در حالی که تو گوشیش داشت میچرخید گفت نه آقا سعید روزی که او با علی ازدواج کرده بود و اومد کیش من او را دیده بودم خوشگل و جوون بود چند وقت پیش که باز او رو بوشهر دیدم قیافش کلی تغییر کرده بود. به نظرم شکسته شده بود. من با اجازه خودش یه سلفی از خودش، شوهرش و بچش گرفتم تا بیارم به سعید نشون بدم که سعید اصلأ نگاش نکرد. بزار ببینم اگه حذف نکردم نشونت بدم.
بعد چند لحظه گفت آهان پیداش کردم. بعد گوشیشو داد دستم و گفت بفرما ببین.
تنها چیزی که برام مهم نبود قیافه نحس المیرا بود هدف من این بود که شوهرش رو بشناسم و بتونم تو بازار زیتون بوشهر پیداش کنم در واقع کل هدفم از موندن امروزم تو کیش و این دور همی این بود که به بهانه ای عکس این یارو را ببینم و بشناسم.
داشتم عکس رو میدیدم که یه دفعه علی گفت کو ببینمش؟
رفیع گفت چی شد تو که نمیخواستی ببینیش؟
علی گفت کنجکاو شدم ببینم چقدر شکسته شده!
برای آخرین بار به چهره شوهر المیرا تو عکس نگاه کردم و سعی کردم او را به ذهنم بسپارم و گوشی رو دادم دست علی.
علی تا دید گفت اه حالم ازش به هم خورد. این چرا این شکلی شده و با انگشت زد رو عکس مرد کنار المیرا و گفت به نظر شما یارو به این جوونی و خوشتیپی می اومد این پیرسگ رو بگیره؟ زر زده گفته شوهرمه. من که باور نمیکنم این شوهرش باشه
صابر گفت میشه منم ببینم.
علی گفت تلگرام داری؟
صابر گفت آره چطور؟
علی گوشیو داد به رفیع و گفت اینو بفرست برا صابر و از تو گوشیت حذف کن و باز اگه رفتی بوشهر و اونجا دیدیش به جا اینکه باش سلفی بگیری یه تف بنداز تو صورتش و از طرف من بش بگو لیاقتت همین بود که یه جنده دوزاری بشی. بعد به صابر گفت تو هم وقتی رفتی شهرستان این عکس رو ببر به بابای هیچی ندارش نشون بده و بگو برو دخترتو از جنده خونه های بوشهر جمع کن.
روز بعد از علی خداحافظی کردیم و سوار ماشینم وارد اسکله شدیم تا جزیره رو ترک کنیم.
بعد از ظهر بندر چارک بودیم و آخر شب به بوشهر رسیدیم هتل گرفتیم و شب را استراحت کردیم صبح روز بعد به پاساژ زیتون رفتیم و خیلی نامحسوس دنبال مغازه آرایشی بهداشتی یارو که عکسش تو گوشی صابر بود گشتیم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که پیداش کردیم اما المیرا اونجا نبود
دو روز به بهانه خرید اون اطراف پرسه زدیم و المیرا رو ندیدیم از همسایه های آرایشی بهداشتی در مورد فروشنده مغازه پرس و جو کردیم و فهمیدیم او مجرد است و المیرا دروغ گفته اون مرد شوهرشه.
گفتم حدس علی درست بود یارو به این خوشتیپی آخه چرا باید با المیرا ازدواج کنه به نظرم المیرا اون حرفا رو به رفیع زده تا وقتی رفیع خبرشو برا علی برد علی حسودی کنه؟
صابر گفت ول کن این حرفارو بگو المیرا رو چطوری پیدا کنیم؟
گفتم من چه میدونم!
گفت من میرم پیش یارو و میگم از طرف شوهر سابقش اومدم و براش پیغام اوردم شاید اطلاعی ازش داشته باشه که در اختیارم بزاره.
گفتم اگه پرسید چه پیغامی داری چی میگی؟
گفت میگم علی شوهر سابق المیرا از مدتها پیش دنبال او میگشت تا اگه خدا خواست باز دوباره با هم ازد
انه تحویل گرفت بعد باز به سمت من برگشت و گفت من خیلی وقته، فکر کنم حدود سه ساله شهرستان نیومدم، چیزی توش تغییر کرده یا نه؟
با کنایه گفتم آره خیلی!؟ اینقدر تغییر کرده که بیایی توش گم میشی.
خندید و گفت معلومه آبادتر که نشده ویرانتر هم شده.
گفتم تو از اینجا چی دیدی که به قول خودت تو سه سال گذشته نتونستی دو روز ازش دل بکنی و بیایی محلمون آب و هوایی عوض کنی؟
گفت ول کن حوصله داری؟
گفتم کس و کارت چی دلت براشون تنگ نمیشه؟
گفت هر کی منو بخواد خودش میاد سر میزنه. بعد گفت اینو رو ولش کن چرا مجردی اومدی؟ نکنه هنوز مجردی؟
گفتم نه متاهلم؛ راستش برا تفریح نیومدیم اگه در جریان باشی من یه فروشگاه بزرگ لباس تو شهرمون دارم که نسبت به سرمایه گذاری که میکنم بازدهی کافی رو نداره. با خودم گفتم یه سر بیام اینجا و بازار اینجا رو ببینم بعد از اینجا برم بندرعباس و بعد شاید تا دبی برم و بازار اونجا رو ببینم تا بتونم یه تغییر تحولی در فروشگاه ایجاد کنم و فروشگاهم رو آپدیت کنم.
گفت خوشم اومد، آپدیت بودن خیلی خوبه.
تشکر کردم و گفتم علی ما امروز تازه رسیدیم به نظرت کدوم هتل بریم بهتره؟
گفت اگه حوصله کنی تا من خرید ام رو انجام بدم یه هتل خوب میبرمت.
گفتم عالیه ممنون.
خرید که کرد و از بازار بیرون زدیم گفت با ماشین شخصی اومدی یا با هواپیما؟
گفتم با ماشین شخصی.
گفت پس بشینید و دنبال من بیایید.
پشت سرش رفتیم تا جلو خونش ایستاد و در پارکینگ رو زد و پیاده شد اومد کنار ماشین من و گفت برو تو پارکینگ و تو کد ۶ پارک کن.
گفتم علی قرار بود ما رو ببری هتل اینجا کجاست.
گفت اگه یه شب نتونم از همبازی قدیمی ام تو شهر غریب پذیرایی کنم که باید برم بمیرم.
گفتم خدا نکنه این چه حرفیه ما قصد مزاحمت نداریم ،ما میریم.
گفت مزاحم چیه پسر؛ خودتو لوس نکن من تنهام. خلاصه با اصرار علی ماشینو تو پارکینگ واحد ۶ جا دادیم و به این ترتیب مرحله اول نقشه با موفقیت عملی شد.
طبقه سوم وارد واحد ۶ که شدیم گفت ببخشید که خونم ریخت و پاشه. خونه مجردی اونم تو کیش که صاحبش باید دنبال یه لقمه نون باشه همینه دیگه بعد از ما خواست بشینیم
نشستم و تصمیم گرفتم از جمله خودش استفاده کنم و تخلیه اطلاعاتی اش کنم. ژست متعجب گرفتم و گفتم مجرد؟! ولی تا جایی که من یادمه تو زن گرفتی؟
خندید و گفت کجای کاری از هم جدا شدیم!
اینبار خیلی متعجب تر گفتم جدا شدی! من که باور نمیکنم! حتماً خانمت رفته شهرستان به بستگانش سر بزنه و بر میگرده.
خیلی عادی گفت باور کن جدا شدیم. این همه زوج از هم جدا میشن ما هم جدا شدیم.
گفتم ولی من با شناختی که از تو دارم تو آدمی نیستی که مثل بقیه باشی طرز تفکر تو با بقیه فرق داشت تو آدم متعهدی بودی.
از حالت چهره و رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که موضوع جدی تر از این حرفاست و در حالی که میگفت زندگی تو جزیره کیش طرز فکر آدم ها رو عوض میکنه به سمت آشپزخونه رفت تا با من چشم تو چشم نشه.
گفتم ببخشید فکر کنم از سوالم ناراحت شدی؟
در حالی که از تو یخچال نوشیدنی بر میداشت گفت زن جماعت باعث دردسره. اصلاً مگه مجردی چشه که آدم بخواد خودشو در بند و مقید یکی بکنه. بعد در حالیکه به بهم ریختگی خونش اشاره میکرد گفت آدم مجرد درسته یه کم زندگیش به هم ریخته ست در عوض اینقدر خانم خوشگل دور و برش میاد و کس های جورواجور می کنه که فتحعلی شاه قاجار با اون کبکبه و دبدبه نکرده بود.
گفتم همه چی که به کردن نیست
گفت پس چیه؟ وقتی یه زن نمیتونه به یه مرد پایبند باشه چرا ما مردها باید اینقدر بدبخت باشیم که بخواهیم به یه زن پایبند باشیم.
پرسیدم چند وقته از خانمت جدا شدی؟
گفت نزدیک دو ساله.
گفتم بهت خیانت کرد؟
گفت متاسفانه بله.
گفتم متاسفم.
گفت بیخیال و مقداری شیرینی و یه پارچ آب میوه اورد جلومون گذاشت و گفت من بازم میگم زن خوبشم باعث دردسره اگه بد میگم بگید بد میگم.
سرمو به علامت نفی تکون دادم و گفتم همه زنها مثل هم نیستند خود من یه زمانی مجرد بودم و هر چند وقت یه بار یه دوست دختر عوض میکردم اما وقتی متاهل شدم دیدگاهم به زندگی و به خانم ها عوض شد.
کمی مکث کرد و گفت اووووو یه چیزایی یادم اومد. تو یه زمانی توی دختر بازی مشهور بودی! اینو گفت و ساکت شد انگار چیزی رو داشت تو ذهنش مرور میکرد همزمان به من زل زد و یه دفعه پرسید ببینم همسر تو همونی نیست که بخاطر افکار سیاسی اش به زندان افتاد و مشهور شد؟ بزار فکر کنم اسمش چی بود و بعد از کمی فکر کردن گفت هدیه شاهین پور؛ درسته؟
با سر تأیید کردم
زد زیر خنده و گفت داداش اگه یه چی بگم ناراحت نمیشی.
گفتم ناراحت بشم بهتر از اینه که فکرم درگیر بشه چی میخواستی بگی؛ پس بگو.
گفت خیلی معذرت میخوام اینو میگم ولی به نظر من زن تو عقل نداره. آخه کدوم زن عاقلی پیدا میشه که تو پول و ثروت غلط بخوره بعد بلند
هام قشنگ تو دستش باشه. اما مامان دائم آدمو غافلگیر میکرد. تو همون حالت، بدون اینکه کیرم بیاد بیرون، اومد عقب و خودشو انداخت تو بغل من و دستامو گرفت و برد به سمت سینههاش. طوری که حالا دیگه من روی زانو نشسته بودم و مامانم هم روی زانو بود و این بار، مامان بود که باید روی کیرم بالا و پایین میشد.
گردنشو میمکیدم و سینههاشو مشت کرده بودم و چنگ میزدم. با نوک سینههاش بازی میکردم و گاهی نیشگون میگرفتم و اونم یه جوری با شهوت میگفت آخ، که منو تشویق میکرد بیشتر اینکارو بکنم. به جایی رسیده بود که اصلاً رعایت سر و صدا نمیکرد و راحت آه و ناله میکرد. وسط آه و ناله، با تن صدای خیلی آروم و خمار گفت:
میخوام آبـتو بیارم
دستامو دور کمرش حلقه کردم و تو همون حالت محکم بغلش کردم و فشارش دادم به خودم که بهش بفهمونم چقدر لذت بردم و واسه ارضا شدن هیجانزده و آمادهام.
اونم ثابت موند و سرشو چرخوند به سمت صورتم و یکم لب همدیگه رو بوسیدیم. بعد بلند شد و این بار سینه به سینه من و رخ به رخ، نشست روی کیرم و دستاشو انداخت دور گردنم و شروع کرد خیلی با هیجان بیشتر بالا و پایین شدن. سینههاش با سینه خیس از عرق من برخورد میکرد و صدای برخورد باسنش با پای من، شالاپ شالاپ تو اتاق پیچیده بود. اینقدر این کارو ادامه داد که از حالت صورتم و سفت شدن عضلاتم متوجه شد دارم ارضا میشم. بدون اینکه متوقف بشه، گفت تا لحظه آخر خودتو نگهدار بعد بهم بگو تا درش بیارم. همینطور که نفس نفس میزد گفت:
-مامان جان زود بگو، نریزی توی منها؟
اینو گفت و در حد 5-6 ثانیه بعد، دیگه آبم داشت میپاشید تو کس مامان که وسط همین بالا و پایین شدنش روی کیرم، یکم خودمرو کشیدم عقب تا کیرم بیاد بیرون. اونم سریع فهمید چرا این کارو کردم و بدون اینکه مکث کنه، در حالی که کیرم بیرون از کصش بود و همچنان زل زده بود توی چشمام، شروع کرد باسنـشو تو محور دایره ای چرخوند تا همینطور که کیرم بین بدن هردومون قرار گرفته، با چوچول و کصـش به ارضا شدنم کمک کنه.
اینبار تمام و کمال ارضا شدم و آبم پاشید روی بدن خودم و مامان. حتی انقدر با شدت پاشید بیرون، که چند تا قطره هم روی چونه مامان بود. هر دو تند تند نفس میکشیدم ولی بی حرکت مونده بودیم و به چشمهای همدیگه خیره بودیم. بعد چند ثانیه، لباشو گذاشت روی چشم منو بوسید و بعد دراز کشید روی تخت.
منم که انگار کل مدتی که سکس میکردیم تو آسمونها بودم و تازه الان پام رسیده به زمین. تازه واقعیت خورد توی صورتم و خودمو تو وضعیتی پیدا کردم که بالا سر مامان لختم که لبخند رضایت روی صورتش هست دراز کشیده، نشستم. عجیب اینکه هیچ حس شرم و خجالتی نیومد سراغم.
اون شب تو بغل همدیگه خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم نزدیک ظهر بود. مامانم زودتر بیدار شده بود و دوش گرفته بود و خونه رو مرتب کرده بود.
از سر و صدای من که فهمید بیدار شدم، از تو آشپزخونه داد زد، اول برو دوش بگیر بعد بیا. منم رفتم حمام و زیر دوش به اتفاقات شبی که گذشت فکر میکردم. وقتی اومدم بیرون دیدم، برای من میز صبحانه چیده و خودش هم نشسته با گوشی موبایل مشغوله. منتظر بودم بالاخره بحث دیشب بشه و راجع به این موضوع حرف بزنیم ولی از اون لحظه حتی یه کلمه هم راجع به اتفاقی که افتاده بود حرف نزدیم و هر دو طوری وانمود کردیم که انگار خواب دیدیم.
تا چند ماه بعد همه چیز به شکل عادی گذشت. تا شب عید که یه ماجرایی پیش اومد و از اون به بعد، سکس تبدیل شد به روتین زندگی من و مامان. حتی تریسام هم تجربه کردیم که ماجراش مال همین امسال هست. که اگه از این داستان خوشتون اومد و استقبال کردید، بعداً براتون مینویسم.
نوشته: ERFUNM
@dastan_shabzadegan
یکنیم و هربار میگیم یه روزی بازم کنار هم میخوابیم. به امید اون روز
نوشته: امیرعلی
@dastan_shabzadegan
سفر اهواز با زن متاهل
#زن_شوهردار #سفر
من امیرعلی هستم؛ ۴۱ سالمه؛ اول از خودم بگم قدم ۱۸۰ وزن ۷۰ و کیر ۱۷ سانت. از نظر تیپ و قیافه معمولیام ولی خیلی از دخترا و زنها رو جذب میکنم. ازدواج کردم و دوتا بچه دارم.
خاطرهای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به سال ۹۴ یعنی نه سال پیش. من توی یه جشنواره شعر که اهواز برگزار میشد شرکت کرده و چندتا شعر ارسال کرده بودم. بعد از داوری باهام تماس گرفتن و برای حضور در اختتامیه دعوت شدم. عصر همون روز یه آقایی تماس گرفت و گفت: خانمم به جشنواره اهواز دعوت شده گفتن شما هم میرین، خواستم اگه اشکالی نداره همراهیشون کنین. با شنیدن این درخواست خیلی مؤدبانه قبول کردم و پرسیدم اگه بلیط اتوبوس نگرفتین من میگیرم. گفت اگه زحمتی نیست بگیرین حساب میکنیم.
عصر اون روز رفتم ترمینال که دوتا بلیط بگیرم. یه لحظه به سرم زد دو تا صندلی کنار هم بگیرم. آخه تمام شب توی مسیر بودیم. بلیطها رو برای آخرهفته تهیه کردم. یه پیام به آقاهه دادم که بلیط برای دو روز دیگه چهارشنبه ساعت ۸شب گرفتم. فردای اون روز یه پیامک از یه شماره ناشناس برام اومد؛ نوشته بود سلام الهام هستم، ممنون که زحمت بلیط اتوبوس رو کشیدین، نیم ساعت قبلش توی ترمینال میبینمتون.
تا عصر چهارشنبه هزار فکر و خیال به سرم زد. لحظه شماری میکردم الهام رو ببینم. بالاخره زمان موعود رسید. ساعت نزدیک ۸ شب بود که تلفنم زنگ خورد؛ الهام بود. گفت: من رسیدم ترمینال، کجا بیام؟ بهش آدرس تعاونی رو دادم. اومد. از دور که دیدمش انگار سنش از من بیشتر میزد. ولی اندام توپر و جذابش از زیر چادر هم معلوم بود. یه ساک دستش بود. جلو رفتم، سلام کردم و ساکش رو گرفتم و به سمت اتوبوس راهنماییش کردم. صورت خوشگلی داشت ولی حتی یه تار موهاش هم بیرون نبود. خیلی محجبه بود.
سوار که شدیم کنار جفت صندلی وایسادم بهش تعارف کردم کنار شیشه بشینه. اولش با تردید کمی مکث کرد. ولی بعدش نشست. منم ساک رو جلوی پاش گذاشتم و کنارش نشستم. چند دقیقهای توی سکوت و غرق در افکار خودمون بودیم. اتوبوس که حرکت کرد منم یخ سکوت رو شکستم و در مورد شعر و جشنواره و… سر صحبت رو باز کردم. اونم آروم آروم باهام گرم صحبت شد. پرسیدم راستی شوهرتون چهکارهست؟ با جوابش انگار برق سهفاز گرفتم. تمام نقشههام نقش برآب شد. فکر نمیکردم پاسدار باشه.
الهام خانم توی مسیر کمی سیب و پرتقال پوست گرفت و باهم خوردیم. یکی دو ساعت بعد دیدم چشماش رو بسته. دل رو به دریا زدم که امتحانش کنم. خودم رو به خواب زدم و آروم سرم رو گذاشتم روی شونهش. یک آن با گرمای بدنش کیرم سیخ شد. انگار توی خواب و بیداری بود. کمی خودش رو کنار کشید ولی منم که بهش لم داده بودم همراهش خم شدم. فکر کرد من خوابم پس بیخیال شد. احساس کردم خودشم خوشش اومده.
بیشتر مسافرا خوابیده بودن. کمی بعد به سمت الهام چرخیدم و سرم رو طوری روی شونهش گذاشتم که صورتم بالای سینهش بود. نرمی سینهش رو با صورتم حس میکردم. زانوهام هم به رونش چسبید.
بازم خودشو کمی جمع کرد و صدام زد: آقای …! ولی من خودم رو به خواب زده بودم و نفس عمیق میکشیدم.
کمکم الهام خانم هم وا داد. خودش رو بیشتر بهم چسبوند و پای چپش رو بالا آورد و گذاشت روی پام. وقتی این حرکت رو ازش دیدم حشرم بالا زد. با دوتا دستم بازوش رو گرفتم ولی همچنان خودم رو به خواب زده بودم. احساس کردم الهام داره به خودش پیچ و تاب میخوره. لرزش خفیفی توی بدنش به وجود اومده بود. یه لحظه صدای ناله ضعیفی رو توی گوشم شنیدم. بلافاصله بعد از ناله الهام صورتم رو بردم بالا و زیر گلوش رو بوسیدم. گفت: چکار میکنی؟! بازوش رو فشار دادم و گفتم: هیچی، بخواب! همزمان دست چپم رو گذاشتم روی سینهش. الهام شل شد. دیدم چادرش رو بلند کرد و کشید روی دوتامون. من که دیگه طاقت نداشتم از روی سینههاش سر خوردم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش. اونم زیر چادر چنگ انداخت توی موهام. شروع کردم به نوازش رونهاش. کمی بعد دستم رو از روی شلوار رسوندم به کسش. واااای داغ بود و خیس. شلوارش رو خیس کرده بود. به خودم جرأت دادم و دکمه و زیپ شلوارش رو باز کردم. انگشتام رو از کناره شورتش رسوندم به کس تپلش. توی آسمونها بودم. بوی عطر کسش زیر چادر پخش و آبش سرازیر شده بود. وقتی شروع به مالیدن کسش کردم و دوتا انگشتم رو توش میچرخوندم به خودش میپیچید. یه دفعه لرزشش بیشتر شد و آب زیادی ریخت توی دستم. بعدشم وا رفت و بیحال شد. وقتی حالش بهتر شد سرم رو بلند کردم. پرسیدم حال کردی؟ گفت: ممنونم عالی بود. زیر چادر زیپم رو باز کردم و کیرم رو آزاد کردم. دست الهام رو کشیدم و گذاشتمش توی دستش. آروم توی گوشم گفت: عجب چیزی داری! گفتم: دوست داری بخوریش؟ با سر تأیید کرد. گفتم: حالا نوبت توئه. الهام سرش رو گذاشت روی پام و سر کیرم رو چند بار بوسید. بعد
وش، لغزش دستای من، و ریزش مداوم آب روی بدنش صداش رو کامل درآورده و ناله خفیفی میکرد. کم کم دستام رو به سمت پایین بردم و کردم داخل شورتش، کیر کوچولو و بامزه اش عجیب سفت شده بود و گرفتنش لای انگشتام حس خوبی داشت. بعد از کمی بازی بازی و مالیدن تخماش، شروع کردم با کیرش ور رفتن و براش جلق زدن. با این کارم به دو دقیقه نرسیده بدنش هم به جنب جوش افتاد و البته ناله هاش هم پیوسته تر و در حالی که صورتش کاملا سرخ شده و بر افروخته بود، یهو باسنش رو جلو کشید و چند قطره ای آب از کیرش بیرون جهید. بلافاصله توی بغلم چرخید و همزمان که با چشمهای بسته به لب هام هجوم آورد، هر دو دستش رو با هم برد توی شورتم و کیر مثل سنگ شده ام رو توی دستاش گرفت! نمیدونم چرا احساس کردم جا خورد، چون در حالی که داشت لب پایینم رو از جا میکند، جوری دستاش رو دور کیرم حلقه کرد که انگار داشت اندازه میگرفت( یک دست جلو و یک دست عقب)!
بعد از چند ثانیه واکاوی و فشار دادن، دستاش شروع به حرکت کرد. البته منم بیکار نبودم و توی این فاصله، شورتش رو پایین کشیدم و دستم به لای باسن و روی سوراخ کونش رسیده بود. بعد از حدود یک دقیقه بازی کردن و مالیدن باسنش، نوک انگشت اشاره ام رو به آروم به داخل سوراخش فشار دادم. خیلی راحت تر از تصورم رفت تو و نشون داد که بار اولش نیست و خیلی بیشتر از یکبار داده! به محض ورود انگشتم، لبم رو ول کرد و همراه با یک دم و بازدم، شورتم رو پایین کشید و کیرم رو به لای پاش هدایت کرد. با توجه به اینکه قدش از من کوتاه تر بود، روی پنجه هاش بلند شد و همزمان دستش رو پشت کمرم قلاب کرد و محکم بغلم کرد. منتهی دیگه کاری به لبام نداشت و صورتش رو چسبوند به بالای سینه و زیر گلوم و در حالی که خیلی نرم روی کیرم جلو عقب میکرد، اون قسمت رو میبوسید و میخورد. حس خوبی داشت و با کشیده شدن بدن اشکان به روی کیرم بهتر هم شده بود ولی بیشتر حواسم به سوراخش بود، دوست داشتم زودتر کیرم جای انگشتام رو بگیره. بعد از یکی دو دقیقه، تقریبا دو بند از دو انگشتم داخل بود. داشتم خودم رو آمده میکردم که برش گردونم و کار رو تموم کنم اما اشکان یهو عقب کشید و ازم جدا شد و انگشتای منم از سوراخش خارج شد. متعجب و خیره بهش منتظر ایستادم تا ببینم چکار میخواد بکنه. بدون اینکه نگاهم کنه، شورتش رو کامل درآورد و کمی از شامپوی خودش ریخت توی دستاش، کمی هم روی انگشتای من که توی سوراخش بودند، و در حالی که من مشغول شستن انگشتام شدم، روی دو زانو نشست، ابتدا کیر و تخمای منو آغشته به شامپو کرد و بعد از درآوردن شورتم شروع به شستن کرد. چشمام رو بسته بودم و از کشیده شدن دست ها و انگشتاش روی کیرم غرق لذت بودم، ولی نذاشت خیلی طولانی بشه، با کشیدن کیرم به سمت دوش یک قدم رفتم به اون سمت و شروع به شستن کف ها کرد. با اشاره به سکویی که توی حموم های نمره بود گفت که بشینم. نمیدونستم چیکار میخواد بکنه، پس بدون سوال نشستم. اومد به طرفم، خم شد و یک بوسه به لبم زد، خیال کردم میخواد لب بگیره واسه همین دو طرف صورتش رو گرفتم که منم کاری کنم اما، با پاهاش پاهای من رو از هم باز کرد و روی دو زانو نشست و بدون حرکت اضافه ای رفت سراغ کیرم! با دوسه تا بوسه به نوک و کلاهک کیرم، تقریبا نیمی از کیرم رو توی دهنش جا داد، چند ثانیه ای فقط میک زد و زبون کشید، ولی بعدش دستاش هم به کار افتادند و یک دستش قسمت انتهایی کیرم رو نوازش میکرد و با انگشتان دست دیگه تخمام رو نوازش میکرد و ماساژ میداد! و یکی دو بار هم کیرم رو از دهنش رآورد و دونه دونه تخمام رو توی دهنش جا داد و کمی لیس زد!
از حرفه ای بودنش،همانقدر که خر کیف بودم، همانقدر هم هنگ کرده و داشتم شاخ درمیاوردم، و البته به این فکر میکردم که گیرم چون من این کاره نبوده ام، از رفتارش چیزی متوجه نشده ام، ولی مطمئنم که بودند کسانی که پشه نر رو روی هوا می زدند، پس چطور دست اونا به اشکان نرسیده و اصلا چرا اومده سراغ من؟!
توی اون وضعیت این حرفا به تخمم هم نبود و نگران این بودم که اگه اشکان همینطور ادامه بده دیگه به کردن کونش نمیرسه و آبم میاد! در حالی که نفسم بالا نمیومد و دهنم داشت سرویس میشد، با حرص کیرم رو از توی دهنش بیرون کشیدم و گفتم: بسه خوار کسده، آبم اومد!
با اخم نگاهی بهم کرد ولی خیلی زود لبخندی روی لبش نشست و بلند شد سرپا. منم میخواستم بلند بشم ولی با لحنی دستوری: بشین خودم انجام میدم!
با تعجب بیشتری که چی رو انجام میده، بازم گوش کردم و همانطور سر جام نشستم. دو سه بار آب دهنش رو خالی کرد توی دستش و مالید به پشتش و یک جوری که انگار میخواد بیاد توی بغلم، پاهاش رو گذاشت دو طرف من و جوری نشست که کلاهک کیرم دقیقا زیر سوراخش قرار گرفت! ازم خواست دستام رو پشت باسنش قلاب کنم و خودش با گرفتن کیرم با س
یزه، چون کیرم در حال سفت شدن بود و برجستگی جلوی شورتم کاملا به چشم میومد، پس قبل از اینکه باعث آبرو ریزی بشه، بیخیال شدم. این بار از روی حرص ضربه محکم تری به پشت باسنش و درست روی برجستگی زدم و کمی نگه داشتم. همزمان که که لیف رو از دستم در آوردم و انداختم روی شونه اش شوخی طور گفتم: دیوث یک جوری رفته تو حس، انگار دلاک گرفته!
خنده کنان لیف رو از روی دوشش برداشت و منم سریع رفتم زیر دوش و بعد از آبکشی اومدم بیرون تا لااقل از اون حال و هوا در بیام. یکی دو دقیقه بعد در حالیکه من خشک کرده و داشتم لباس می پوشیدم و اونم اومد بیرو ن ولی حین خشک کردن یک لحظه حوله از جلوی بدنش کنار رفت و با دیدن دم و دستگاه اشکان، بد جوری برق از سرم پرید! انگار خدا از سر ناچاری یک چیزی لای پاش سر هم کرده بود ولی دیگه یادش رفته که متناسب با سنش اون قسمت هم رشد کنه، چون در حد یک پسر بچه پنج شش ساله مانده بود! نه اینکه مال من خیلی بزرگ و کلفت یا منحصر بفرد باشه، اما به نظرم کیر اشکان حتی کیر هم محسوب نمیشد! درسته، در حالت خواب بود ولی از بس کوچیک بود که فقط یک کلاهک اونم اندازه نوک انگشت سبابه من پیدا بود و با اون وضعیت احساس میکردم که احتمالا تا چند وقت دیگه کام لا ناپدید میشه! راستی چطور و اصلا برای چی ختنه اش کرده بودند؟!
حساب کردم و از حموم بیرون اومدیم، ولی رفتارمون نشون میداد که یک اتفاقی افتاده، چون مستقیم به هم نگاه نمی کردیم و انگار حرفی برای گفتن نداشتیم! با این حال اما دوری توی خیابونا و بازار زدیم و با پایان زمان مرخصی، به یگان برگشتیم.
توی یگان برخلاف من که ذهنم حسابی درگیر و افکارم بهم ریخته بود، اما اشکان خیلی زود به خودش مسلط شد و با وجودی که دیگه شک نداشتم داستان رو فهمیده و از حالم باخبره، همون اشکان همیشگی بود. حتی در برخورد با من، یک جوری رفتار میکرد که گاهی خیال میکردم همه اونا خواب بوده! خلاصه چند روزی درگیر یک جنگ درونی با خودم بودم! از یک طرف میخواستم بازم به افکار و عقاید سابقم پایبند باشم و همچنان چشم انتظار یک جنس مخالف بمونم و از طرف دیگه مدام، اندام، رفتار و حرکات اشکان جلوی چشمام مجسم میشد و بد جوری تحریکم میکرد!
من کلا دو بار سکس کرده بودم که هر دوبارش هم با زنان خیابانی بود که هیچ حس و حالی توشون نبود، پس موضوع این نبود که بگم خیلی تو کف بودم یا فشار سربازی باعثش بود، ضمنا هنوز فکر میکردم شاید اشتباه کرده ام و یک جور خجالت و شرمندگی نسبت به اشکان داشتم که اینطوری در موردش فکر میکردم. با این وجود، بازم یک حسی که شاید رفتار خود اشکان عاملش بود، منو به سمتش سوق می داد و ترغیبم میکرد که کاری کنم، و بالاخره این حس پیروز شد!
تقریبا دو هفته بعد، در حالی که هنوز نمیدونستم چی پیش میاد و چی در انتظارمونه، یک شب شام لوبیا داشتیم، شام رو که گرفتم، گذاشتم لبه تختم تا سفره رو پهن کنم و مشغول بشم، اما یهو دو تا گوسفند در حال شوخی بهم پریدند و خوردند به تخت! مقدار زیادی از آب لوبیا ریخت روی پتوها و گند زد به همه چی! کلی فحش و بد و بیراه بهشون دادم ولی خب اتفاقی بود که افتاده و مجبور شدم پتوها رو بشورم. خوشبختانه اون شب دوازده تا چهار صبح نگهبانی بودم و بعد از اون هم بالاخره یک تخت خالی پیدا میشد که بخوابم. ساعت چهار که از سر پست برگشتم دیدم اشکان نیست، توی خستگی و خواب آلودگی یادم رفت که اونم مثل من دوازده تا چهار بوده و خیال کردم چهار تا هشته، پس سر جاش دراز کشیدم، اما تقریبا ده دقیقه بعد و در حالی که هنوز چشمام گرم خواب نشده، با تکان ناشی از نشستن اشکان رو تخت، بیدار شدم! داشت دراز میکشید کنارم که بخوابه، خواب آلود نگاهی بهش انداختم و با تعجب گفتم: مگه تو چهار تا هشت نبودی؟ لبخند به لب خیره شده بهم: نه، مگه دیشب باهم نرفتیم؟
کشی به بدنم دادم و نیم خیز شدم، گفتم: پس بذار من برم، راحت بخواب!
هلم داد به عقب با پوزخند: فرهاد حالت خوش نیست ها، کجا بری مگه پتوهات رو نشستی؟ بگیر بخواب خواب از سرت میپره!
پوفی کردم و دوباره سرم رو روی متکا ول کردم. چند دقیقه بعد با تموم شدن رفت و آمدها، برق آسایشگاه خاموش و سکوت برقرار شد. چشمام رو بسته بودم و اشکان هم داشت می خوابید، ولی توی گرما گرم خستگی و بیخوابی دوباره اون افکار مزخرف اومد سراغم! شاید دلیلش هم باز اشکان بود، همیشه برای برطرف کردن بوی عرقش یک عطر خوشبو و ملایم به خودش میزد و اون شبم بوش مدام توی دماغم بود و بدتر از اون، برخلاف من که معمولا طاق باز میخوابم اون روی شونه چپ می خوابید، و حالا پشتش به من بود! قبلش اینو بگم که آسایشگاه طولی بود و بین هر دو تخت دوتا کمد دو طبقه قرار داشت که اینجوری یک حاشیه امنیت برای تخت ها وجود داشت. فقط از تخت روبروی دید داشت که اونم با خاموشی برق خیلی م
یک رابطهی بی سرانجام
#سربازی #گی
فقط تابستونا حموم داشتیم! اونم چون نیاز به آب گرم نبود، خودمون گوشه حیاط یگان یک چیزی سر هم کرده و اسمش رو گذاشته بودیم حموم ولی باقی سال رو مجبور بودیم بریم داخل شهر و از حمام های نمره و عمومی استفاده کنیم. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه وسط هفته، سه ساعتی مرخصی گرفتم که هم دوری بزنم و هم برم حموم که آخر هفته مجبور نباشم کلی توی صف بمونم. زمانی که جلوی تخت داشتم وسایلم رو جمع میکردم، اشکان در حالی که روی تخت دراز کشیده و با یک کتاب سرگرم بود، پرسید فرهاد میری داخل شهر؟ گفتم آره، میرم حموم. یهو کتاب رو بست و گفت: اگه میشه یکم صبر کن منم میام! سری تکون دادم و گفتم: پس بجنب!
تا مرخصی بگیره و راه بیفتیم، بیست دقیقه ای طول کشید ولی خوشبختانه حموم خلوت و دو سه نفر بیشتر توی نوبت نبودند. برخلاف تصورم و شناختی که ازش داشتم، عجیب بود که شماره جداگانه نگرفت و با همون یک شماره منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه! البته اینکه گاهی دو یا حتی سه نفر بریم حموم، موضوع غیر عادی یا عجیبی نبود، به هر حال همه سرباز بودیم و گاهی برای صرفه جویی در وقت و برخی ها هم به خاطر هزینه، دو یا سه نفره با هم می رفتند، مخصوصا اونایی که رابطه گرمتری با هم داشتند یا به نوعی همشهری بودند. ولی اشکان…
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا نوبتمون شد و رفتیم داخل. طبق عادت سریع لخت شدم و زودتر از اشکان رفتم زیر دوش. لحظاتی بعد اونم اومد ولی برخلاف من که انگار دنبالم کرده و با عجله کار میکردم، اون با آرامش خاصی داشت خودش رو می شست و هیچ عجله ای نداشت!
چند دقیقه ای گذشته، هر دو مشغول شستن بودیم، ولی یک چیزی عادی نبود و هی حواسم رو پرت میکرد. اونم اشکانی بود که تا اون روز لخت ندیده بودمش. همانطور که کارم رو میکرد و هی زیر چشمی به اشکان نگاه میکردم، توی ذهنم اتفاقات اون چند وقت اخیر رو مرور میکردم!
اشکان و تقریبا شش ماه بعد از من وارد یگان شد. اتفاقا همان روزای اول ورودش، سربازی که تخت پایین من بود، ترخیص شد و تختش به اشکان رسید. رابطه ام باهاش مثل بقیه سربازها بود. البته برخلاف من که زیاد شوخی میکردم و گاهی هم اذیت، اون پسر خیلی خوب و مودبی بود و از قضا به من احترام زیادی میگذاشت. یک سری رفتارهاش خیلی باب میل بقیه نبود، نه این که بد باشه اتفاقا بعضی هاشون خوب هم بود ولی خب بقیه نمی پسندیدند، مثل رعایت بهداشت، یا حساسیت و وسواس در مورد وسایلش. به همین خاطر از بقیه فاصله میگرفت و دوست نزدیکی نداشت. خلاصه، چند ماه بعد از اومدنش( تقریبادو ماه پیش) یک شب که از سر پست برگشتم، دیدم مهمون یکی از بچه ها (اونم سرباز یک یگان دیگه خارج از شهر بود که چند باری دیده بودمش که میومد به دوستش سر بزنه) روی تخت من خوابیده، خب مهمون بود و چیزی نمیتونستم بگم. میخواستم روی زمین بخوابم، اما جای مناسبی نبود و جلوی رفت و آمد بقیه بود.( عرض آسایشگاه سه متر بود که بیشتر از دو مترش هم با تخت پر شده بود) دیدم تخت اشکان خالیه. با تردید رفتم و خوابیدم که لااقل تا زمانی که پستش تموم میشه و برمیگرده چرتی بزنم و بعد برم سر تخت یک نفر دیگه، تردیدم به این خاطر بود که همانطور که گفتم، میدونستم که روی وسایلش حساسه و خوشش نمیاد کسی استفاده کنه! خلاصه خوابیدم و نفهمیدم کی خوابم برد، ساعت هفت صبح با فشار دستشویی، از خواب بیدار شدم. اما موضوع عجیب تر از دستشویی گرفتن بی موقعم، حضور یک نفر دیگه روی تخت، کنارم بود! خواب آلود بودم و صورتش هم زیر ملحفه بود. متعجب که این کیه، کمی چشمام رو مالیدم و اطرف رو نگاه کردم، تازه یادم اومد که روی تختم خودم نیستم و در اصل این منم که اضافه ام! عجیب بود که اشکان نه تنها بیدارم نکرده، بلکه خودش هم کنارم خوابیده بود، هرچند که شکل خوابیدنش هم عادی نبود و پشتش کاملا چسبیده بود به من ولی همین که لطف کرده و بیدارم نکرده خودش یک گام مثبت بود، پس بقیه اش رو به رفتار غیر ارادی توی خواب ربط دادم که ممکنه از هر کسی سر بزنه! به آرومی و بی سر و صدا خودم رو از تخت بیرون کشیدم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم که پسره هم رفته و دیگه رفتم سرجای خودم خوابیدم. دو سه ساعت بعد که برای خوردن صبحانه بیدار شدیم. ازش عذرخواهی کردم و دلیلش رو گفتم، خونسرد گفت نه بابا، با تو که مشکلی ندارم!
چند شب بعد از اون موضوع، من با یک نفر دیگه گشت پیاده بودم، ولی بعد از شام پسره حالش بد شد و قرار شد یک نفر دیگه رو جایگزین کنند. در حالی که منشی میخواست بره لیست پست ها رو ببینه تا از بین افراد بدون پست جایگزین انتخاب کنه، یهو اشکان گفت: من خوابم نمیاد و به جاش میرم!
خود منشی هم به اندازه من تعجب کرد، چون اشکان تازه از سر پست اومده و حتی لباس هاش رو عوض نکرده بود! خلاصه ساعت دوازده اسلحه گرفتیم و رفتیم سر پست مون، ولی ا
سکس با لیلا زن دوستم
#زن_شوهردار #زن_دوست
سلام این داستانی که میگم حدود ۲ ماه پیش اتفاق افتاد .اسم من مسیح هستش (اسم مستعار ) که متاهل هستم و یک چهره معمولی و مردونه دارم با قد ۱۷۹ و وزن ۸۰ و یک کیر ۱۶ سانتی . بریم سر اصل داستان
حدود دو ماه پیش خوابم نمیبرد ساعت ۲ نصف شب بود گفتم برم تو اینستا یک چرخی بزنمم تا خوابم ببره . بعد دیدیم تو دایرکت پیام اومد دیدم لیلا زن دوستمه . بعد سلام احوال پرسی و کلی صحبت فهمیدم با رضا دوستم دارن طلاق میگیرن ( اینم بگم قدیم میدونستم مشکل دارن چون هم رضا گفته بود هم لیلا ) . دیگه منم شروع کردم به صحبت کردن که چرا دارین طلاق میگیرین فهمیدم رضا خیلی وقته با دختر عموش دوست شده و لیلام این موضوع فهمیده. خلاصه بگم چون لیلام تو فروشگاه افق کار میکرد فقط شبا میتونست بیاد صحبت کنیم . نردیک ۲ تا ۳ ماه کار ما شده بود صحبت کردن و دردل کردن لیلا و منم سعی میکردم با لیلا هم دردی کنم و همش میگفت تو چقدر خوبی درکت بالاست خوش بحال کسی که باهات ازدواج کنه منم هی خودمو لوس میکردم که کی الان ازدواج میکنه با این شرایط جامعه . گفت دوست دختر چی گفتم اونو که همه دارن . خلاصه اینقدر صحبت کردیم تا اینکه یک شب حسابی حشری بودم شروع کردم عکس سکس فرستادن که اون هی میگفت نفرست من حالم خراب میشه و تا اینکه تونستم راضیش کنم از خودش عکس بده دیدم ۲ دقیقه ای جواب ندادم گفتم حتما ناراحت شده داشتم تایپ میکردم ناراحت شدی دیدم عکسش اومد وااای چی میدیدم یک بدن سفید لخت با سینه های گرد سایز ۷۰ و یک کس بدون مو . دیگه قشنگ داشت کیرم منفجر میشد بعد شرو۴ کردم قربون صدقه رفتن که اونم گفت برام عکس بفرست منم سریع عکس فرستادم که شروع کردیم به سکس چت کردن و عکس فرستادن تا آبم اومد و خوابیدیم و چند وقت کار ما شده بود هر شب سکس چت کردن تا اینکه بهش گفتم تورو واقعی میخوام اوایل خیلی مقاومت میکرد تا اینکه راضی شد . یک روز عصر که کارو تعطیل کردم رفتم دنبالش دیدم یک تیپ خوب زده و معلوم بود تازه از حموم اومده آخه موهاش خیس بود و یک عطر خوشبو زده . تا نشست تو ماشین یک بوس از لپش کردم خجالت کشید معلوم بود استرس داره منم تو راه تا خونه دستشو گرفته بودم و باهاش صحبت میکردم گاهی دستمو میذاشتم لای پاش و کیرم بلند شده بود و حشری شده بودم معلوم بود اونم حالش خرابه تو راه فقط میگفت خجالت میکشم . دیگه رسیدیم جلو خونه . رفتیم بالا . من رفتم تو اتاق لباس عوض کنم برگشتم دیدیم هنوز با لباس نشسته . رفتم کنارش رو مبل نشستم و دست انداختم دور گردنش شروع کردم حرف های عاشقانه زدن . دیدم کم کم استرسش خوابید و دستشو گذاشت روی دستم . منم آروم شروع کردم گوششو خوردن و نفس کشیدن توی گوشش و اروم نوازش کردن بدنش. دیدم چشاشو بسته منم شروع کردم به خوردن گردنو لباش . دیدم داره باهام همکاری میکنه . دستم گذاشتم رو سینهای و مالوندن سینه های . یک دستمم لای پاش بود داغه داغ بود . براش لباشو گردنشو میخوردم و کسشو میمالوندم . دیگه خوب حشری شده بود و دستشو گذاشته بود رو کیرم . منم لباسشو و سوتینشو در اوردم و وقتی بدن لختشو دیدم عین آدم های از جنگ برگشته شروع کردم سینه هاشو خوردن . با زبون میومدن تا روی شکمشو میخوردم . بعد از کلی خوردن سینه های قشنگش و لیس زدن شکمو و نافش شروع کردن آروم دکمه های شلوارشو باز کردن . شلوارشو تا کشیدم پایین بوی بهشت میدادم یک کس خوشگل بدون و وسفید که تازه شیو کرده بود. شروع کردم به خوردن کسکش داشت لذت میبرد با دستش سرمو فشار میداد و آب کسکش ۲ برابر شده بود بعد دیدم خوش گفت بریم روی تخت. رفتیم تو اتاق نشست لبه تخت شورتمو در اورد با شلوار تا کیرمو دید گرفت دستش یکم باهاش بازی کرد و کرد تو دهنش و خیلی خوشگل برام ساک میزد رو آسمون ها بود و داشتم لذت میبردم بعد چند دقیقه بهش گفت دراز بکش میخوام بیام روت ( اخه تو سکس چت گفت این پوزیشونو دوست داره ) . دراز کشید رفتم روش و با کیرم کسشو نوازش میکردم . داشت با چشاش التماس میکرد که بکنم توش منم نمیکردم تا دیدم خودش کیرم گرفت گذاشت جلو کسش و اروم کردم توش .تنگ بود . یواش کردم توش و نگه داشتم تا یکم کسکش به کیرم عادت کنه . بعد از چند ثانیه شروع کردم تلمبه زد اول با سرعت و بعد سرعتمو بیشتر کردم دیگه جوری شده بود صدای تلمبه های و ناله های لیلا تو اتاق پیچیده بود داشتیم لذت میبردیم و دیدم لیلا ارضا شد و منم دیگه تلمبه نزنم تا خالی بشه . یک بالشت گذاشتم زیر کمرش پاهاشو گذاشتم روی شونه ها و جوری از کس میکردمش که لیلا رو آسمون ها بود تا خسته شدم به لیلا گفتم من میخوابم تو بشین روش . خوابیدم اومد روم و رفت پایین یک سال زد و حسابی کیرمو خیس کرد و با اون کس تنگش نشست روش و بالا پایین میکرد و جوری تقه میزد که من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و آبم اومد و ریختم
کرد و من داخل محوطه رفتم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که سعید به همراه تعدادی از دوستام و شوهراشون، مامان و آقا مصطفی به داخل حیاط ریختند و دورم کردند. سعید که از خوشحالی نزدیک بود پس بیفته. گفت از لحظه ای که فهمیدم بردنت از نگرانی داشتم می مردم. بعد براندازم کرد. وقتی دید انگار همه جام سالمه بغلم کرد و بوسیدم و گفت خدایا شکرت.
رفتیم داخل ساختمان و من مختصری از آنچه اتفاق افتاده بود براشون گفتم و اونو رو راهی خونه هاشون کردم.
فردای اون روز طبق روال هر ساله مامان دختر و پسرهای بیسرپرست بهزیستی را که به دانشگاه دولتی قبول نشده بودند تحت پوشش گرفت تا مثل سالهای قبل از آنان حمایت کند و به زندگیشون سر و سامان دهد.
با اینکه مامان همیشه تلاش کرده بود کارهای خیرخواهانه اش را بدون ریا و بی سر و صدا انجام دهد اما داستان خیر خواهی اش تا گوش مسئولین استان رسیده بود و در همایشی که اوایل مهرماه برای خیرین استان برگزار کرده بودند از او دعوت کردند تا ازش تجلیل کنند.
اون روز من و سعید هم همراه مامان به این همایش رفتیم و تازه اونجا متوجه شدیم که همه دختر و پسر هایی که سالهای پیش تحت پوشش مامان بوده اند و امروز یا ازدواج کرده بودند یا درس خوانده بودند و برا خودشون کاره ای شده بودند یا همچنان مشغول درس خواندن بودند خلاصه همه زودتر از ما اونجا حضور دارند و ما که وارد شدیم به احترام مامان بلند شدند.
مراسم زمانی جالب شد که مامان به عنوان برترین خیر سال در استان معرفی شد و مجری برنامه از فرزند خوانده های مامان خواست تا روی صحنه بروند و وقتی حاضرین دیدند که حدود نیمی از جمعیت بالا ایستادند بیش از یه دقیقه برا مامان کف زدند. بعد مجری گفت کسی از شما دوست داره چند جمله در مورد این بانو حرف بزنه؟
زهرا که الان برا خودش دبیری شده بود میکروفون را گرفت و بعد از سلام و عرض ادب گفت همه چی از یه بیماری قلبی شروع شد و به یه باور ختم شد. روزی که من و دوستام جز خدا کسی رو نداشتیم و در گوشه ای از این شهر در دخمه ای قصه نا امیدی برا هم میگفتیم. این بانو همچون مادری مهربان ما را باور کرد و دست ما رو گرفت و نگذاشت که مثل کسانی که قبل از ما به تباهی رفته بودند ما هم تباه بشیم. آری روزی که حتی کارمند اداره بهزیستی شهرستان که مددجوی ما بود هم ما را باور نداشت و آرزویش مردن ما بود این بانو فرشته نجات ما شد و حتی بهتر از مادر همدم و همراه و همراز ما شد و امروز من و امثال من که حتی امید به زندگی نداشتیم به لطف خداوند و این بانو به انسان هایی مسئول و هدفمند تبدیل شدهایم برای همین من به نمایندگی از طرف بقیه دوستام از همینجا میگم مادرم تا ابد در قلب ما ماندگاری و هیچ وقت لطف های مادر گونه تو را فراموش نمیکنیم و از خداوند سلامتی شما را میخواهیم.
سالن همایش ترکید و مامان با چشمهای اشک آلود در بین تشویق مستمر حضار بلند شد و سر صحنه رفت. او پس از مختصر صحبت و تشکر از مسئولین و فرزند خوانده هایش گفت همه منو تشویق کردید و ازم قدردانی کردید از همتون ممنونم اما من میخوام امروز کسی را به شما معرفی کنم که من درس ایثار، گذشت، یکدلی و به فکر دیگران بودن رو از او آموختم و او کسی نیست جز عروسم خانم هدیه شاهین پور بعد از من خواست بر روی صحنه برم. وقتی که در کنارش قرار گرفتم. گفت کدام یک از ماها حاضریم به خاطر سلامتی دوستمون از آبروی خودمون بگذریم؟ هیچکدوم. ولی این خانم بدون ذرهای ریا و خودستایی اینکارو کرد و آبروشو به خطر انداخت تا جون دوست شو نجات بده اون روز من فهمیدم همنوع دوستی و به فکر دیگران بودند آنقدر شیرین است که ارزش خطر کردن هم داره. عروس من یکی از همین دختران بی سرپرست بود اما چنان شهامت و صداقتی در وجودش بود که منو شیفته خودش کرد و باعث شد من او و دوستانش را که همگی انسانهای پاک سرشتی هستند باور کنم و براشون مادری کنم و وقتی ایشان رو به عنوان عروس برای تنها پسرم انتخاب کردم به خودم بالیدم.
مامان مکث کرد و آهی کشید و ادامه داد ایشان بعد از اینکه عروس من شد فرصت پیدا کرد که بتونه ادامه تحصیل بده و یک سال نشست و ساعتها برای کنکور درس خوند و بهترین رتبه کنکور رو اورد. با اون رتبه میتونست به بهترین دانشگاه های کشور بره و وکیل یا قاضی بشه اما در کمال ناباروری فقط رشته روانشناسی شهرستان خودش رو انتخاب کرد میدونید چرا؟ چون تمام دغدغه اش کودکان بیسرپرست بود. میخواست بره مربی نگهداری از کودکان بیسرپرست بشه تا دینش را به جامعه ادا کنه. اما یه عده از خدا بی خبر صرفاً بخاطر اینکه او همراه مردم به فشار اقتصادی حاکم اعتراض کرد بش انگ سیاسی زدند و براش حکم زندان بریدند و سه سال از بهترین دوران زندگی اش را گرفتند و حالا هم که آزاد شده باید با اجازه اونا نفس بکشه! حق داشتن یه باشگاه
ی ها رو گفتیم و رفتند.
وقتی شب موضوع رو به سعید گفتم بشدت نگرانم شد و با ناراحتی گفت خودم حدس زده بودم که اونا دست از سرت بر نداشتند و تو را زیر نظر گرفته باشند و در حالی که از شدت نگرانی عصبی شده بود با جدیت گفت دیگه حق نداری کار خطرناکی که باعث تحریک امنیتی ها بشه انجام بدی!!
چارهای نداشتم و فقط با سر حرفشو تایید کردم.
چند روز مانده به پایان سال یه شب با مامان بودم. و از هر دری صحبت میکردیم. مامان میخواست چیزی بگوید اما مردد بود گفتم مامان چیزی شده؟
چند بار حرفشو مزه مزه کرد و بالاخره در حالیکه از خجالت سرخ و سفید میشد گفت آقا مصطفی (پدر داوود) بعد از ۴ سال هنوز دست از سرم بر نداشته و همچنان داره ازم خواستگاری میکنه. میخواستم ببینم نظر تو چیه؟ به نظر تو با این سن و سال اگه موافقت کنم زشت نیست؟
با خوشحالی گفتم وای مامان اینکه خیلی خوبه کی گفته سن شما بالاست و از شما گذاشته؟ شما هنوز خیلی جوانی و نیاز به همدم داری و ذوق زده ادامه دادم این بهترین خبری بود که این روزها میتونستم بشنوم. اصلاً هم زشت نیست خیلی هم خوبه. آقا مصطفی هم آدم خوبیه و خیلی ام به هم می آیید به نظرم قبول کنید و از باقیمانده عمرتون لذت ببرید.
و اینگونه شد که در آخرین روزهای سال با یه جشن مختصر ( سفارش مامان بود زیاد شلوغ بازی در نیاریم) او را راهی خونه بخت کردیم.
آغاز سال ۱۴۰۲ رو با مسافرت به اروپا شروع کردیم سعید بخاطر اینکه دوست داشت منو سرحال و سر زنده کنه از ماهها پیش این برنامه رو چیده بود.
بعد مسافرت همه چی به ظاهر عادی و خوب بود و رابطه ام با سعید با اینکه خیلی صمیمی بود اما بیشتر شبیه رابطه خواهر، برادر شده بود.
دیگه ازم سکس نمیخواست و از شبی که قسم خورده بود تا اون سه نفر رو که تو زندان بهم تجاوز کرده بودند پیدا نکرده و انتقامم رو نگرفته بهم دست نزنه رو حرفش ایستاده بود و منم از خدا خواسته کاری به کارش نداشتم اما از درون از اینکه نمیتونستم نیاز جنسی شو براورده کنم عذاب وجدان داشتم ولی از طرفی هر بار که می خواستم پیش قدم بشم و ازش سکس بخوام تجاوز اون عوضی ها به ذهنم هجوم می اورد و ذهنم رو آشفته میکرد.
تابستان همان سال با نام باشگاهی که شاگرداش زیر نظر من آموزش دیده بودند در مسابقات کشوری موی تای شرکت کردیم و شاگردام تونستند بیشتر مدالها رو در مسابقه درو کنند و با فاصله زیاد از تیم دوم تیمم اول و قهرمان کشور شد چند روز بعد وقتی به باشگاه رفتم و داشتم لباس عوض میکردم تا به همراه شاگردام مشغول تمرین بشیم استاد سابقم اومد و با کلی عذر خواهی و پوزش خواستن گفت ازم خواستند دیگه اجازه ندم شما اینجا باشید وگرنه باشگاه رو تخته میکنند.
میدونستم او تقصیری نداره گفتم باشه عزیزم مشکلی نداره تا همین جا هم ممنونم. من میرم و بعد از خداحافظی از او و شاگردام باشگاه رو ترک کردم.
همان شب بیشتر شاگردام که وابستگی شدیدی به من پیدا کرده بودند باهام تماس گرفتند و گفتند به احترام تو ما هم دیگه اون باشگاه نمیریم و دوست داریم هرجا تو مربی شدی باز هم بیاییم زیر نظر تو کار کنیم. من به تک تک اونا گفتم پشت کردن به استاد سابقتون کار درستی نبوده و من اینو نمی پذیرم.
همون شب استاد سابقم بهم زنگ زد و گفت من خودم به شاگردانم گفتم که بیان سراغ تو چون در واقع اونا الان دیگه شاگردان تو هستند و هر چی دارن از تو دارند و اگه تو اونا رو نپذیری مطمئنا پیش من هم نمیان چون من چیزی ندارم که بخوام به اونا یاد بدم و سر خورده میشن.
گفتم ولی استاد این دور از مرام ورزشکاریه من هیچوقت نمیخواستم شاگردان تو رو بگیرم.
گفت نیاز به گفتن نیست من اخلاق و مرام تو رو میدونم.
گفتم از همه اینها گذشته من مجوز باشگاه ندارم که بخوام عضو بگیرم.
گفت تو ابتدا باشگاهت رو راهاندازی کن و بعد اینقدر سماجت کن تا مجوز بگیری.
اتفاقا مامان و آقا مصطفی اون شب خونه ما مهمون بودند که مامان متوجه تماس های من شد و وقتی ناراحتی ام رو دید گفت عروس عزیزم دوباره چی شده؟
جریان را براش گفتم. موقع رفتن گفت فردا میام یه مقدار از وسایل را که نیاز دارم از خونه سابقم به خونه شوهرم میبرم و مابقی رو جمع میکنیم و توی یکی از اتاقها میذاریم و تو از بقیه ساختمان به عنوان باشگاه استفاده کن.
گفتم نه مامان اونجا یادگاری شوهر مرحومته و من دوست ندارم اونجا رو باشگاه کنم، خراب میشه.
گفت فدای سرت. مگر من یه نفر آدم چند تا خونه میخوام.
آقا مصطفی گفت دخترم نگران نباش خودم یه کاخ در اختیارش گذاشتم.
گفتم بر منکرش لعنت ولی مشکل من که مکان نیست. اگه مجوز بدند هر جای شهر میتونم مکان کرایه کنم…
مامان گفت نگران نباش تلاشم رو میکنم بزودی برات مجوز هم بگیرم. خلاصه مامان وادارم کرد که آخرین ماه تابستان باشگاه اختصاصی ام را پس از خرید وسایل باشگاه
همین بچمو نگه میدارم و تا زنده ام پای همه چیش میمونم.
گفتم آفرین خوشم اومد بعد پرسیدم براش شناسنامه گرفتی؟
گفت متأسفانه نه؛ با رشوه دادن به یه دکتر بچه رو همینجا به دنیا اوردم که کسی ازم سراغ پدرش رو نگیره.
گفتم فعلا آماده شو بریم شاید بعداً برا شناسنامه بچه هم فکری کردیم.
المیرا مشغول جمع و جور کردن شد صابر منو به گوشهای کشید و گفت به نظرت خطرناک نیست او رو وارد گروه مون میکنی؟
گفتم او الان تنها کسیه که از نقشه انتقام ما خبر داره و چون گناهی نداره و نمیتونیم او رو بکشیم پس باید با خودمون همراهش کنیم و دست او رو هم آلوده خون اونا کنیم که بعداً برامون دردسر درست نکنه.
صابر گفت آره حق با توی.
چند دقیقه بعد المیرا گفت اجازه هست به عبدالله زنگ بزنم و بگم با مالک خونه بیاد خونه رو تحویل بگیرند؟
گفتم مشکلی نداره!
المیرا به عبدالله زنگ زد گفت من دارم میرم پیش شوهر سابقم با صاحبخونه بیا خونه رو تحویل بگیر.
عبدالله خوشحال شد و گفت باشه الان می آییم.
وقتی قطع کرد گفتم از اول عبدالله منو ندیده بهتره الان هم نبینه. من میرم خروجی شهر منتظر میشم شما خونه رو تحویل بدید بیایید تا با هم بریم.
دو ساعت بعد صابر و المیرا همراه بچه با دو تا چمدان بزرگ اومدند به من ملحق شدند. المیرا تا سوار شد گفت ببخشید طول کشید اما تو این مدت هم خونه رو تحویل دادم هم وسایلشو فروختم هم صیغه نامه ام رو فسخ کردم که دیگه با خیال راحت از این خراب شده برم.
گفتم پس پیش به سوی انتقام و راه افتادم.
نفس عمیقی کشید و گفت پیش به سوی انتقام!
صابر گفت المیرا خانم از حالا به بعد تو هم عضو تیم ما هستی خودت که میدونی با چه آدم های خطرناکی مواجه هستیم پس خیلی باید حواستو جمع کنی. اول اینکه جز ما به احدی اعتماد نمیکنی. دوم اینکه تک روی نمیکنی در ضمن ما قول دادیم و قسم خوردیم که تا آخرش کنار هم باشیم پس باید تو هم قسم بخوری.
المیرا گفت به جون این بچم که تنها چیز با ارزش تو زندگیمه قسم میخورم که تا آخرش کنار تون بمونم و خودسرانه هم کاری نکنم به کسی غیر از شما هم اعتماد نکنم حالا برا اینکه حسن نیتم رو به شما نشون بدم یه نسخه از اون مدرک خیلی مهم که گفتم از داییم پیشم هست به شما میدم. بعد دست کرد تو کیفش و یه مموری در اورد طرف صابر گرفت و گفت داییم همیشه سعی میکرد از دیگران آتو بگیره و به عنوان مدرک برای روز مبادا نگه داره. این مموری پره از صدا، عکس و فیلم هایی که او از این و اون بخصوص همکاراش در حال خلاف های مختلف گرفته.
صابر پرسید یعنی فیلم تجاوز به فرانک هم تو همینه؟
گفت آره ولی تو رو خدا الان نگاش نکن چون حالتو خراب میکنه.
گفتم دیگه چیز مهم چی توش هست؟
گفت تو حتماً میدونی که داییم ابنه داشت. چند تاش مربوط به لواط کردن با این و اونه. گاهی فاعل بوده گاهی مفعول و گاهی هر دو. یکی دیگه از فیلم ها که مدرک خیلی مهمیه اینه که با همون دو تا دوستش مشروب میخورند و با یه خانم خارجی سکس گروهی میکنند
گفتم عالیه، فقط موندم مدرک به این مهمی رو چگونه بدست اوردی؟
گفت همان روز که داییم ماجرای انتقام از فرانک رو برام تعریف کرد فیلم جنایتش رو هم نشونم داد بعد مموری رو از گوشیش در اورد و دیدم که کجا جاساز کرد این موضوع برام مهم نبود تا اینکه شروع کرد هر روز با یه ترفند منو گائیدن. اونجا بود که به فکرم رسید منم ازش آتو بگیرم تا به وسیله اون وادارش کنم دست از سرم برداره. روز آخر وقتی کارشو کرد و رفت دوش بگیره رفتم سر چمدانش و چون قبلاً دیده بودم اونو کجا جا ساز کرده برش داشتم. حجم مموری ۱۶ گیگ بود. خوشبختانه یه مموری با همون حجم خونه داشتم گذاشتم رو لپ تاپ و محتوایش رو پاک کردم و گذاشتم جای مموری داییم. قصد داشتم بعد از اون اگه باز ازم درخواست سکس کرد به وسیله اون جلوش بأیستم که دیگه کار به اونجا نکشید و همون شب علی مچ ما رو گرفت و او رو از خونه بیرون کرد.
گویا داییم از جابجا شدن مموری چیزی نمیدونست و فکر کرده بود محتواش پاک شده تا اینکه دبی که بودم بش زنگ زدم و فهمید مموری دست منه از ترس نزدیک بود سکته کنه.
آخر شب به شهرمون رسیدیم. صابر به المیرا گفت اگه دوست داری میتونی مدنی که دنبال اون عوضی ها میگردیم مثل یه خواهر بیایی خونه من بمونی. اینطوری بیشتر میتونیم حواسمون بهت باشه که اتفاقی برات نیفته اما خیلی باید حواست جمع باشه شناخته نشی.
المیرا همون موقع ماسک کلاهگیس داری را رو سر و صورتش کشید که قیافش ۱۸۰ درجه تغییر کرد و گفت اینطوری خوبه؟
گفتم عالیه چقدر هم طبیعیه.
صابر گفت با تمام اینها باید تا جایی که امکان داره به بیرون رفت و آمد نکنی، خریدم اگه داری به خودم بگی.
گفتم اتفاقاً اینطوری شک بر انگیزه. بزار رفت و آمد کنه تا همسایهها فکر کنند دوباره ازدواج کردی و همسرته. به المیرا گفتم اما
اره کردم دیگه چیزی نگه و بلند شدم رفتم یه لیوان آب برداشتم اوردم به صابر دادم و گفتم بخور و آرام باش و سعی کن به جای گریه شمشیر انتقام رو تو قلبت برای کشتن قاتل همسرت تیز نگهداری. سپس از المیرا پرسیدم حالا اون دایی پست فطرت کجاست؟
گفت باور کن اینو دیگه نمیدونم.
گفتم اومدی که نسازی. پس تا دوباره عصبانی نشدم بگو کجاس!
گفت انگار شما خبر ندارید الان من خودم بیش از هر کسی از اون حیوون بی شرف متنفرم و از ترس او خودمو تو این شهر مخفی کردم.
گفتم تو دیگه چرا؟ تو که تازه باید خوشحال باشی که انتقام تو رو از فرانک و هدیه گرفت!
با تعجب گفت هدیه؛ هدیه دیگه کیه؟
گفتم هدیه همون مژده ست. او پدر مادرشو پیدا کرد و فهمید که اسمش هدیه بوده. حالا فعلا این مهم نیست.
گفت شاید خانمت از من کینه داشته باشه و فرانک قبل از فوتش هنوز منو نبخشیده بوده که البته حق دارند ولی من به جان بچم قسم خوردم که من دیگه از اونا کینه ای نداشتم، چرا باور نمیکنید.
صابر گفت آره جون خودت؛ حالا که این بلاها سر اون دو تا بیچاره اومده و تو چنگ مایی این حرفا رو میزنی که ما بگیم چقدر این خانم عوض شده و کاری باهات نداشته باشیم، اما کور خوندی.
اینبار با یه لحن جدی که دیگه توش ترسی وجود نداشت گفت کی گفته من عوض شدم نه اشتباه نکنید اتفاقاً من عوضی شدم ولی عوض نشدم اما هر چی گفتم واقعیت بود حالا دیگه هر رقم دوست دارید فکر کنید.
گفتم گفتی از داییت کینه داری؛ علتش چیه؟
آهی کشید و گفت وقتی دایی بی همه چیز گور به گور شدم پاشو گذاشت کیش خوشی های من دود شد و رفت هوا. هر روز صبر میکرد شوهرم بره سر کار و شروع میکرد به تعریف کردن از خاطرات سکس گذشته که با من داشت و من هرچه خودمو به کوچه علی چپ میزدم که بیخیال بشه او دست بردار نبود همش تو دلم میگفتم خدایا خودت بخیر بگذرون و زودتر شر اینو از سرم کم کن تا اینکه بالاخره یه روز حیا رو کنار گذاشت و ازم درخواست سکس کرد. با قاطعیت جلوش ایستادم و گفتم دیگه اون ممه رو لولو برد حالا دیگه من شوهر دارم و دوست ندارم بش خیانت کنم اما مگه به خرجش رفت؟ هر روز با یه ترفند جلو میومد و من زیر بار نمیرفتم تا اینکه یه روز تهدیدم کرد و گفت خودت میدونی که من خیلی کارها از دستم بر میاد حالا اگه نمیخواهی شوهرت کارشو از دست بده و در بدر یه لقمه نون نشید باید قبول کنی. چارهای نداشتم میدونستم هر کاری از دستش بر میاد گفتم به یه شرط قبول میکنم که قول بدی فقط یه بار این کارو انجام بدی و بعد برا همیشه از اینجا بری. گفت باشه و بالاخره کار خودشو کرد اما کثافت نرفت و این اتفاق باز هم روزهای دیگه تکرار شد. شوهرم که مشکوک شده بود یه روز با مخفی کردن گوشی بالای کمد فیلم ما رو گرفت و همون شب ما رو لب ساحل برد و بعد از اینکه کلی حرف بارمون کرد فیلمی رو که گرفته بود نشون داد. اونقدر شرمندش شدم که دلم میخواست زمین دهان باز کنه و زیر زمین برم. اما داییم کارت عضویت در سپاهشو برا شوهرم رو کرد و گفت تا روزی که زنده ای اگه این موضوع رو جایی مطرح کنی که به گوشم برسه به ۲۴ ساعت نکشیده سرت تو گونی میره و برا همیشه از روی زمین محو میشی.
شوهرم که ترسیده بود گفت به شرطی قبول میکنم جایی نگم که زنم بی سر و صدا و بدون گرفتن مهریه از زندگیم بره بیرون.
دایی بی غیرتم گفت اون دیگه به خودتون مربوطه و کیش رو ترک کرد شوهرم تصمیمش جدی بود و هر چه من گفتم من این کار را به خاطر تو انجام دادم که شغلت رو از دست ندی او هم پاشو تو یه کفش کرد و گفت اگه بخاطر من بوده حالا هم بخاطر من طلاق بگیر و برو، چون من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم و ممکنه از جونم بگذرم و کاری که نباید انجام بدم ازم سر بزنه. چارهای نداشتم و با اینکه دوستش داشتم ازش جدا شدم و چند روز بعد برای همیشه خونشو ترک کردم. دوباره به زندگیم گند زده بودم و همین باعث شد باز بشم همون المیرای سابق. یه آدم عقده ای نفرت انگیز.
تمام وجودم پر از خشم و تنفر بود اما اینبار از داییم متنفر بودم و دلم میخواست همانطور که زندگیمو نابود کرده منم او رو نابود کنم برا همین چند ماه بعد از جدایی بش زنگ زدم و گفتم قسم میخورم همانطور که زندگیمو نابود کردی خودتو نابود کنم. مسخرم کرد و گفت بچه تو چه کاری از دستت بر میاد؟ انگار یادت رفته من کیم؟ برگ برندهای داشتم که براش رو کردم وقتی شنید نزدیک بود از ترس سکته کنه و تهدیدم کرد و گفت اگه این کارو بکنی شاید من نابود بشم اما خودتم کشته میشی. گفتم مهم نیست. حالا او از من میترسه که مبادا روزی مدرکی که ازش دارم رو کنم و من از او میترسم که پیدام کنه و سرمو زیر آب کنه که مبادا اون مدرک رو بشه.
گفتم حالا اون مدرک چیه؟
گفت بماند. اون دیگه به شما ربطی نداره.
گفتم نکنه این بچه از اونه؟
برا اولین بار خندید و گفت نه بابا، این ب
اجرا گذشت به کمک پدر مادر و روانشناس به مرور تونستم کمی به اوضاع روحی ام سروسامان بدم. تو این مدت به کمک روانشناس فهمیدم مسبب اصلی همه اتفاقات بدی که تو زندگیم افتاده خودم بودم و نباید کسی رو مقصر بدونم و از همان روزها تصمیم گرفتم خودمو اصلاح کنم.
نوروز سال بعد برام خواستگار اومد قبل از عقد به خواست روانشناس پارگی بکارتم رو با یه داستان ساختگی به خواستگارم گفتم او گفت گذشته هرچه بوده گذشته اما از حالا به بعد ازت انتظار دارم به من وفادار بمونی منم قول میدم خوشبختت کنم و به این ترتیب ازدواج کردیم و با شوهرم به کیش رفتم.
واقعا بش وفادار بودم علی هم ازم راضی بود و عاشقانه دوستم داشت. چیزی تو زندگیم کم نداشتم اینقدر خوش بودم که کلاً مژده و فرانک رو فراموش کرده بودم و داشتم زندگیمو میکردم. یک سال از ازدواجم گذشته بود که داییم با یه شماره جدید بهم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده و باز تماسهای تلفنی ما شروع شد و دوباره با حرفاش منو تحت تاثیر قرار داد چند روز بعد بهم گفت « یادته گفته بودم من انتقام میگیرم! بالاخره انتقامم رو از مژده گرفتم و حالا مونده که فرانک رو هم ادب کنم» تو مدتی که باهام در تماس بود خوب تونسته بود گذشته رو برام زنده کنه و آتش کینه فراموش شده فرانک و مژده رو تو دلم روشن کنه طوری که وقتی گفت از مژده انتقام گرفتم هیجان زده و خوشحال ازش پرسیدم با مژده چکار کردی گفت تلفنی نمیشه، چند ماه دیگه بازنشست میشم، میام کیش و همه چی رو حضوری برات تعریف میکنم من احمق هم منتظر بودم زودتر بازنشست بشه و بیاد برام تعریف کنه چه بلایی سر مژده اورده.
المیرا سینشو از دهن بچه درآورد. بچه خوابیده بود صابر اونا گرفت و برد سر جاش گذاشت.
المیرا ادامه داد داییم مدت کوتاهی بعد از بازنشستگی به بهانه اینکه مثلاً میخواد کاری تو کیش برا خودش دست و پا کنه بلند شد و تنهایی اومد اونجا و چند روزی خونه ما مهمون شد. روز اول که شوهرم ما رو تنها گذاشت و سر کار رفت داییم گفت تو میدونستی من از زمانی که اون یکی دایی شهید شد به صورت افتخاری عضو فعال بسیج منطقه شدم؟ گفتم نه! گفت وقتی بسیجی شدم به مرور و با خوش خدمتی جای خودمو بین بقیه باز کردم تا جایی که بهم مقام و منصب و درجه دادند منم در همه کارها حضور پر رنگ داشتم ولی نذاشتم کسی خبردار بشه. وقتی تو بهزیستی مقامم رو از دست دادم و کارمند جزء شدم به پشتوانه همین اعتباری که کسب کرده بودم از بهزیستی بیرون اومدم و تونستم تو اداره صنعت و معدن رئیس بشم. بعد از اینکه فرانک و مژده ما رو زدند و دست و پای منو شکستند چون همه جا گفته بودم توسط یه عده ناشناس اون بلا سرم اومده همکارای سپاهیم فکر کردند چون بسیجی فعالی هستم مردم اون بلا رو سرم آوردند و این موضوع باعث شد بیشتر مورد توجه قرار بگیرم و مقامم بالاتر بره و عضو سپاه شدم. اونجا بود که تصمیم گرفتم به کمک دو تا از برادران با نفوذ سپاهی که خیلی به من ارادت داشتند مژده رو از روی زمین محو کنم. داشتم به این فکر میکردم که چی به اونا بگم و چطور نظرشون رو به این موضوع جلب کنم که زد و بنزین گران شد و آشوب های مردمی شروع شد و مژده همراه آشوبگران بازداشت شد. این یه فرصت استثنایی بود و منم از این فرصت استفاده کردم و با تغییر نقشه ام تصمیم گرفتم برنامه رو جور دیگری پیش ببرم. روزی که داشتند از اونا تعهد میگرفتند که آزاد کنند من اونجا بودم و از اتاق کنترل همه چی رو میدیدم. به همکارام گفتم من این خانم رو میشناسم و اطلاع دارم از قبل فعالیت سیاسی داشته و برای نظام آدم خطرناکی ست و اونا رو بر علیه او تحریک کردم از اون طرف یکی از همکلاسی هاش رو شناختم، او پسر یه پاسدار بازنشسته بود. او رو به گوشهای بردم و بش گفتم اگر بتونه مژده رو تحریک کنه که حاضر نشه برای آزادی تعهد بده؛ کاری میکنم که خودش بدون تعهد آزاد بشه. پسره هم اینکارو کرد مژده که نمیدونست چی در انتظارشه غرور برش داشت و نه تنها کوتاه نیومد تازه شروع کرد به تحریک سه نفر از دانشجویان که خودشون سابقه فعالیت سیاسی داشتند خلاصه نقشه من جواب داد و همکارانم به خیال اینکه واقعاً مژده آدم سیاسی مهمیه با یه گزارش از طرف من او رو به اطلاعات سپاه تحویل دادند. مدتی ازش خبر نداشتم ولی میدونستم که اونجا هر روز به شکل وحشتناکی شکنجه اش میکنند. طوری که ممکن بود زیر شکنجه بمیره، اما او سفت تر از این حرفها بود و به هیچی اعتراف نکرده بود. ۲۰ روز بعد بازپرس پرونده اش اومد سراغم و گفت با شکنجه هایی که ما اعمال کردیم اگه سنگ بود هم زبون باز کرده بود این نشون میده او عضو هیچ تشکیلاتی نیست تو تحقیقات ما هم چیزی که نشون بده قبلاً فعالیت سیاسی داشته پیدا نکردیم به نظر میاد هدف تو از این گزارش خصومت شخصی بوده؟ داشت برام بد میشد و ممکن بود آبروم پی
واج کنند اما نه شماره ای ازش داشت و نه رد و نشانی از او پیدا میکرد تا اینکه چند وقت پیش یکی از همکاراش او را اینجا دیده بود و حتی یه عکس هم با شما گرفته بود و عکس رو نشونش میدم و میگم علی وقتی این عکس رو دید و شنید او با شما ازدواج کرده باور نکرد و گفت من باور نمیکنم او ازدواج کرده باشه این حرف رو هم بخاطر این زده که من فکر کنم او خوشبخته و نگرانش نباشم و بتونم فراموشش کنم خودش شرایط اینو نداشت که بیاد تحقیق کنه من دوستشم از من خواست بیام تحقیق کنم اگه ازدواج نکرده پیامشو بش بدم و برم منم اومدم پرس و جو کردم دیدم حدس علی درست بوده و شما ازدواج نکردید حالا اگه امکانش هست آدرسشو بده برم باش صحبت کنم.
گفتم خوبه برو ببینم چکار کردی! فوقش اگه همکاری نکرد چیزی از دست ندادیم و یه فکر دیگه میکنیم
صابر رفت و برگشت و گفت همه چی طبق برنامه جلو رفت و یارو وقتی حرفامو شنید گفت اگه بتونی دوباره این زنو به شوهرش برسونی که ثواب بزرگی کردی منم تا عمر دارم دعات میکنم. چون در واقع منو هم از دستش راحت کردی.
گفتم واقعا؟ گفت آره والا، بعد تعریف کرد برای خرید جنس مغازه به دبی رفته بودم که اونجا دیدمش و باش آشنا شدم حامله بود گفت ایرانی ام و هیچ کسی رو اینجا ندارم هر موقع خواستی برگردی اطلاع بده منم با تو برگردم منم بخاطر اینکه آدم دل رحمی ام نتونستم نه بگم و با خودم به این طرف اوردم و باش صیغه کردم و براش جا و مکان ردیف کردم البته زن پولدار یه و تا حالا یه ریال پول نه ازم خواسته و نه من براش هزینه کردم اما دیگه ازش خسته شدم. چند روز دیگه که مدت صیغه ام تموم بشه دیگه باش کاری ندارم خودش میدونه و خودش. اگه زودتر از موعد صیغه هم بخواد بره پیش شوهر سابقش من مشکلی ندارم اینو رو بهت گفتم که وقتی رفتی پیشش از طرف من بش بگی. بعد با المیرا تلفنی هماهنگ کرد و آدرسشو بهم داد.
آدرس رو از تو دستای صابر در اوردم خوندم و گفتم آفرین خوشم اومد بریم.
یه ساعت بعد دم مجتمعی بودیم که المیرا توش ساکن بود ایفونش معمولی بود صابر در واحد رو زد و المیرا جواب داد صابر گفت من همونم که الان عبدالله باتون هماهنگ کرد. المیرا در را باز کرد. وارد ساختمان که شدیم به صابر گفتم او منو میشناسه و ممکنه از چشمی در ببینه و در را باز نکنه. اول تو برو وقتی در رو باز کرد و رفتی تو بعد تو در را برا من باز کن.
با همین ترفند وارد خونه المیرا شدیم المیرا از دیدن من وحشت زده گفت تو؟
گفتم آره من، فکر شو نمیکردی اینجا پیدات کنم؛ نه؟!
المیرا دست به گوشی برد. صابر یه دونه زد تو گوشش و خیلی جدی و خشن گفت از الان هر حرکت اضافی که بخوای بدون اجازه ما بکنی به قیمت جونت تموم میشه شیر فهم شدی؟
گفتم میدونی این کیه شوهر فرانکه، پس حتماً فهمیدی برا چی اینجاست.
المیرا به شدت ترسیده بود و در حالی که میترسید با بغض گفت از جون من چی میخواهید؟
صابر گفت دقیقاً همین که گفتی؛ جونتو!
المیرا گفت آخه چرا؟ من که کاری نکردم!
گفتم تو کاری نکردی؟! کردی! خوب فکر کن ببین چیزی یادت نمیاد؟ بعد یه قدم به سمتش برداشتم با عصبانیت سرش داد زدم مگر آخرین باری که همدیگر رو دیدیم من بهت هشدار نداده بودم دیگه طرف خانواده من و فرانک نیا وگرنه با من طرفی؟ لابد از جونت سیر شده بودی که حرفمو گوش ندادی؟
صابر گفت امروز نفستو میبرم همانطور که همسر منو کشتی.
بیچاره اونقدر ترسیده بود که فقط گریه میکرد و مرتب با التماس می گفت به خدا من کاری نکردم
با ژست خیلی عصبانی کمربندم رو بیرون کشیدم و با صدای خشم آلودی گفتم صابر این جنده رو لختش کن و برعکس به صندلی ببند و یه پوزبند هم به دهنش ببند که صداش بیرون نره تا من همه چیو یادش بیارم !
صابر به طرفش رفت المیرا وحشت زده خودشو به پای صابر انداخت و با خواهش و التماس و گریه گفت نه؛ تو رو خدا، تو رو جون عزیزانتون منو نزنید چرا باور نمیکنید من اونا رو فراموش کرده بودم و دیگه با اونا کاری نداشتم. هر بلایی که سر اونا اومد کار داییم و دار و دستش بود.
تعجب کردم و برام سوال شد او چرا گفت هر اتفاقی برا «اونا» افتاد؟ برا هدیه که اتفاقی نیفتاده بود بعد یه دفعه از خودم پرسیدم نکنه رحیمی کثافت تو بلایی که تو زندان سر هدیه آوردند نقش داشته؟؟
موضوع خیلی جالب شد. به نظر او از خیلی چیزها خبر داشت چیزی که هرگز تصورشو نمیکردم! با خودم گفتم اگر اینطور باشه المیرا یه شاه ماهیه که خدا خواسته توی تور ما بیفته و باید نهایت استفاده رو ازش ببریم.
به صابر اشاره کردم دست نگه داره و جلو رفتم و گیسشو کشیدم. وقتی سرش بالا اومد تو چشاش زل زدم و گفتم ببین جنده خانم، اونی که ما رو به تو رسوند همه چی رو به ما گفته پس اینقدر ننه من غریبم بازی در نیار. امروز روز تسویه حسابه پس بهتره اشهدت رو بخونی.
جیغ زد نه؛ به خدا هر کی هرچی
شه خودشو درگیر سیاست کنه؟
چیزی نگفتم. باز گفت اما از اون کسخل تر تویی که اینجور زنی رو تحمل کردی و طلاقشو ندادی. من که اگه جای تو بودم همون موقع که رفته بود زندان شایدم زودتر طلاقشو داده بودم.
صلاح رو در این دیدم که باز چیزی نگم تا بتونم به اطلاعاتی که میخوام برسم.
وقتی دید ساکنم گفت خودت بگو اون زمان که دختر بازی میکردی بهتر بود یا حالا که خودتو درگیر یه زن اونم سیاسی کردی؟!
وقتی باز سکوت منو دید. گفت حالا دیدی حرفی برا گفتن نداری. بعد برگشت و به صابر گفت خوب آقا صابر تو چی؟ تو مثل من آزادی یا تو هم خودتو در بند کردی؟
صابر گفت من دربند بودم ولی آزاد شدم.
علی زد رو شونه صابر و گفت ایول خوشم اومد پس تو هم مثل من طلاق دادی و خودتو نجات دادی، بنازم.
صابر گفت ولی من همسرم رو دوست داشتم اما او منو تنها گذاشت و رفت.
علی زد زیر خنده و خواست چیزی بگه که باز صابر گفت متاسفانه همسر من دو ساله فوت کرده.
خندههای علی رو صورتش خشکید و گفت معذرت میخوام فکر کنم زیادهروی کردم ببخشید.
صابر گفت اشکالی نداره راحت باش.
علی باز گفت خدا رحمتش کنه. و بلند شد ایستاد و گفت بچهها دوست دارم امشب که با همیم خوش بگذرونیم حالا بگید کجا بریم و چکار کنیم.
صابر گفت حالا که لطف کردی هر جا که میدونی بیشتر خوش میگذره ما رو همونجا ببر.
گفت اول باید ببینم شما اهل چی هستید تا من تکلیفمو بدونم بعد گفت من گزینه ها رو بی رودربایستی میگم شما هم بی رودربایستی با هر کدوم موافق بودید بگید.
گزینه اول: اهل کس بازی و خانم بازی، هستید؟
صابر گفت نه!
گفت سعید تو چی؟
خندیدم و گفتم نه اما فکر شو نمیکردم اینقدر بی حیا شده باشی!
خندید و گفت بی خیال داداش، گزینه دوم: بریم پیش دوستام پاتیل بشیم و بزنیم و برقصیم و مسخره بازی را بندازیم؟
گفتم نه من دوست دارم هر جا میریم خودمون باشیم.
علی گفت نظرتون با کازینو چیه؟
صابر گفت من یه پیشنهاد دارم. من میگم بریم یه جا دنج کنار ساحل بشینیم مشروب بخوریم البته نه در حدی که پاتیل بشیم بعد گل بگیم و گل بشنویم.
علی گفت اینم خوبه سه نفری میریم غروب کیش.
تو ساحل کیش نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و یه کم هم کله هامون داغ کرده بود که گفتم راستی علی زمانی که متاهل بودی تو هم به همسرت خیانت می کردی؟
گفت به رفاقتمون قسم حتی یه بار هم زیرآبی نرفتم.
گفتم بچه چی ازش بچه دار نشدی؟
گفت نه بابا زندگی مشترک ما به اونجا نکشید که بچه دار بشیم اما شنیدم او بعد از جدایی بچهدار شده.
گفتم شنیدی! از کی شنیدی؟
گفت داستانش مفصله ولش کن.
گفتم حالا که نشستیم تعریف کن.
گفت مفصلم نیست نمیخواستم حالمونو خراب کنم.
گفتم معذرت میخوام من فکر کردم اگه در موردش حرف بزنی سبک میشی نمیدونستم حالت خراب میشه.
خندید و گفت من حالم خراب بشه، عمرٱ؛ نگفتم چون نخواستم حال شما رو خراب کنم. بعد ادامه داد وقتی که فهمیدم داره بهم خیانت میکنه موقع خیانت ازش فیلم گرفتم و گفتم یا بدون گرفتن یه ریال مهریه گورتو از زندگیم گم میکنی بیرون و میری دنبال کارت یا ازت شکایت میکنم. طبیعی بود که او هم راه اول رو انتخاب کرد و از اونجایی که روی برگشت به شهرستان هم نداشت همینجا موند و خودشو به یه عراقی که سیگار خارجی قاچاق میکنه چسبوند بعد هم با او گم و گور شد یه مدت از هیچکدوم خبری نبود تا اینکه سر و کله یارو پیدا شد اما از المیرا خبری نبود. منم برام مهم نبود که چی به سرش اومده تا اینکه حدود ۲۰ روز یه ماه پیش یکی از همکارام که اصالتا بوشهر یه و المیرا رو میشناخت رفته بود مرخصی بعد که برگشت گفت تو پاساژ زیتون بوشهر یه قصد خرید وارد یه لوازم آرایشی بهداشتی شدم که یه دفعه المیرا را دیدم که کنار فروشنده، مردی که از لحاظ سنی از المیرا جوان تر بود نشسته و بگو بخند میکرد. منو که دید شناخت و احوالپرسی کرد و گفت این آقا شوهرمه و یه بچه دو سه ماهه تو کالسکه نشونم داد و گفت اینم بچه مونه و از زندگیم راضیم. همکارم هم یه سلفی با او و شوهرش و بچش گرفته بود که به من نشون بده که من حتی نگاش نکردم. المیرا به همکارم گفته بود سلام منو به علی برسون و بش بگو من در حقش بد کردم اما ازش بخواه منو ببخشه و برام آرزوی خوشبختی کرده بود.
گفتم تو چی بخشیدیش؟
گفت هرگز نمی بخشمش!
گفتم اون یارو که رو زنت گرفتی چی شد؟
رنگش پرید و من من کنان گفت او از دستم در رفت و دیگه هیچوقت پیداش نکردم. ولی مهم نیست همین که تونستم از دست اون جنده خلاص بشم راضیم.
صبح روز بعد وقتی تو خونه علی از خواب بیدار شدیم او سر کار رفته بود و کلید خونه و شماره تلفنش رو برام گذاشته بود که وقتی بیدار شدم بش زنگ بزنم.
وقتی زنگ زدم گفت سعید هر چند روزی که تو کیش هستی حق نداری هتل بری. خونه منو خونه خودت بدون. خودت که میبینی من تنهام و تازه الان که شما هست
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۴)
#اجتماعی #عاشقی
...قسمت قبل
سلام دوستان
قرار بود رمان « دختران خانه آبشار مهربانی » که بعدها با نام های «عشق تا ابد پایدار » و «عشق و هدف، تلخ و شیرین در یک قاب » ادامه دادم در ۱۲ قسمت تمام شود ولی از آنجایی که من این رمان را در تلگرام با چند نفر از دوستان به اشتراک میگذاشتم وقتی قسمت پایانی داستان را براشون ارسال کردم و نظرشان را جویا شدم اکثر آنها بر این عقیده بودند که میشد پایان داستان جور دیگری که هیجان انگیز تر باشد به اتمام برسد.
در نوشته قبلی در قسمت ۱۲ وقتی قهرمان داستان «هدیه» به دانشگاه قبول میشه داستان بدون هیچ اتفاق خاصی به پایان میرسه که به گفته دوستان پایان ماجرا چندان جذاب و هیجان انگیز نبود و من هم نظر دوستان رو پذیرفتم و سه قسمت دیگه به داستان اضافه کردم که مورد تایید اونا بود بنابراین با تغییری که ایجاد کرده بودم رمان را در شهوانی ارسال کردم که امیدوارم تا اینجا مورد پسند شما «خوانندگان شهوانی» نیز قرار گرفته باشه و در ادامه هم قرار بگیره.
از اینکه تا اینجا همراهم بودید متشکرم از دوستانی هم که رمان رو خوندند و حتی به خودشون زحمت یه لایک و دیس لایک ندادند و نظری ندادند هم گله ای ندارم. راستش بر این عقیده ام که وقتی شروع به ارسال داستانی میکنم حتی اگر یه نفر به اون علاقه مند شد و منتظر قسمت های بعد شد به احترام او قسمت های بعدی رو ارسال کنم. چون خودم وقتی داستانی را میخونم و خوشم میاد دوست دارم تا تهش برم.
آما شخصی در قسمت قبلی اومده کامنت گذاشته و گفته «دوستان این مامور هستش قشنگ آدرس های زندان و نهاد های اطلاعاتی رو میدونه» چه استنباط خنده داری! یعنی کسی که اطلاعات عمومی بالایی داره و نام ارگانها و نهادها رو میدونه ماموره، یا به تعبیر دیگر فقط مامور که باشی نام نهاد ها و ارگان ها را میتونی بلد باشی. در جواب این شخص میخوام بگم نگران نباش من حتی عضو شهوانی نیستم که بخوام با کسی مراوده داشته باشم، چرب زبونی کنم تا با اونا ملاقات داشته باشم. من فقط هر از چند گاهی وارد سایت میشم داستانی که برام جذابه میخونم و میرم و هر بار هم که خواستم داستانی ارسال کنم وارد بخش ارسال داستان میشم و داستانم را ارسال میکنم و میرم پی کارم و منتظر میمونم تا ادمین اونو بار گذاری کنه که ادمین هم زحمت میکشه و اونا رو پس و پیش بارگذاری میکنه. در نهایت به این شخص میخوام بگم قدیما آدمها نون مفت میخوردند اما حرف های ارزشمند و قیمتی میزدند اما حالا نون را به قیمت جونشون میخورند و حرف مفت میزنند آدم بهتره اول فکر کنه بعد حرفی رو بزنه. آخه مامور امنیتی رو چه کاری به من و تو که بخواد از سایت شهوانی شناسایی کنه. فکر میکنی نظام بدش میاد امسال من و تو شب تا صبح سرمون به این سایت ها گرم باشه و صبح تا شب خواب باشیم تا ندونیم در مملکتمون چه اتفاقی می افته. اتفاقا حکومت از خداشه جوانهای مملکت سرشون به مواد مخدر، فضای مجازی و اینجور سایت ها گرم باشه و یادشون نباشه که چه بلایی داره سرشون میاد.
در نهایت یادآور می شوم من همیشه تلاش میکنم به شخصیت و شعور مخاطبان داستانم احترام بگذارم پس از مخاطبانم انتظار دارم با نقد ها و پیشنهادات سازنده منو در بهتر نوشتن یاری کنند ولی توهین و بی احترامی نکنند. و اگر تمایل ندارند نخونند من هرگز از اینکه تعداد بازدید کنندگان داستانم کم باشه ناراحت نمیشم چون بر این باورم که انسان آزاده دنبال چیزهایی بره که بش علاقه داره.
و اما ادامه داستان که از زبان سعید روایت میشد:
وقتی دیدم اونجا به نتیجه نمیرسیم با صابر عازم جزیره کیش شدیم تا المیرا را پیدا کنیم. البته به هدیه گفتم دارم میرم دبی برا خرید.
شوهر المیرا را میشناختم اسمش علی بود و بچه محلمون بود یکی دو سالی از من بزرگتر بود و تو یه مدرسه درس خونده بودیم و خیلی با هم فوتبال بازی کرده بودیم و حالا جزیره کیش تو یکی از هتلها مسئول تاسیسات بود.
به راحتی او را پیدا کردیم و با تعقیب او خونشو پیدا کردیم. یه واحد تو یه ساختمان ۶ طبقه ۱۲ واحدی بود. به صورت خیلی حرفه ای سر نصف روز با تحقیق از همسایه ها فهمیدیم المیرا از شوهرش جدا شده.
برای پیدا کردن المیرا مجبور بودیم ریسک کنیم و از شوهر سابقش پرس و جو کنیم. باید یه جوری بش نزدیک میشدیم. زاغ سیاشو چوب زدیم تا اینکه ساعت ۵ عصر از محل کارش بیرون زد. تعقیبش کردیم تا اینکه کنار بازار میوه و ماهی زد کنار و پیاده شد و رفت که خرید کنه. ما هم پیاده شدیم. خودمو سر راهش قرار دادم تا بصورت تصادفی چشمش به من بخوره. منو که دید شناخت و با شوخ طبعی و لحن صمیمانه ای که داشت گفت به به آقا سعید! چطوری؟ از این ورا؟
رفتم جلو و با هم گرم گرفتیم.
گفت چرا تنهایی؟
گفتم تنها نیستم، با دوستمم و صابر رو صدا زدم و اونا رو به هم معرفی کردم علی صابر رو هم صمیم
گردوند تا دفعه دوم دیرتر ارضا بشم. چون تو حالت عادی، با همین کارش ده بار ارضا میشدم.
با خودم میگفتم یعنی آدمی که اینقدر شهوتیـه، تا الان چکار میکرده؟ حتی تو خیال هم هیچوقت فرشته رو اینقدر وحشی و حشری تصور نمیکردم.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم، زانوهامو بغل کرده بودم و فقط غرق لذت بودم. لپ باسنمو چنگ میزد و با کیرم بازی میکرد. دور و اطراف کیرم و کونم کامل خیس شده بود اینقدر تف زده بود و لیسیده بود. دستمو بردم تو موهاش تا صورتشو به خودم نزدیک کنم و لباشو بخورم که دوباره اجازه نداد ابتکار عمل از دست خودش خارج بشه، یکی زد روی دستمو یه بوس به سر کیرم زد و همونطوری که دراز کشیده بودم، خودشو کشید بالا و اول زانوهاشو گذاشت دو طرف سرم و نشست روی صورتم. در حالی که موهامو گرفته بود تو مشتش، کصـشو روی لب و زبونم جلو عقب میکرد و من تقریباً 20 – 30 ثانیه سوراخهاشو لیسیدم. ته ریش داشتم و صورتم زبر بود. برای همین خوشش میومد. اما بعد از چند ثانیه حالتش رو عوض کرد و اینبار به شکل 69 خوابید روی من تا در حالی که دارم کصـشو میخورم، اونم بتونی کیرمو بکنه تو دهنش. منم پاهاشو بغل کردم و چسبونده بودمش به خودم و زبونمو فرو میکرد تو کصـش. بعد از ارگاسم اول، دوباره آماده شده بود و به اوج رسیده بود. همینطور که آب از دهنش سرازیر بود و می ریخت روی سینهاش، دوباره بلند شد و رفت نشست روی ران پام و همینطور که کیرم در راستترین حالت ممکن به سمت شکم خودم خم شده بود، زانوهاشو گذاشت دو طرف بدن من و بعد از اینکه کصـشو گذاشت روی کیرم و تنظیم کرد، بدون اینکه کیرم رو بفرسته داخل، فقط کصـشو جلو عقب میکرد، هرچند اینقدر لذت بخش بود که برای من فرقی با فرو کردن نداشت.
ترفندی که واسه دیر ارضا شدنم اجرا کرد، جواب داده بود و بدون اینکه خیلی تحریک بشم، داشتم از این کارها لذت میبردم.
تا اینکه خودشو کشید جلو و خم شد و در حالی که لباشو گذاشت روی لبم، خودشو با کیر من تنظیم کرد و سر کیرمو گذاشتش جلو سوراخش تا دوباره موقع عقب رفتن، بشینه روی کیرم و اینبار فرو کنه. با اینکه مامان خیس خیس بود و تقریباً 30-40 دقیقه همه جور با کصـش بازی کرده بودم، اما خیلی تنگ بود و چند بار سعی کرد تا کیرمو فرو کنه اما وقتی رفت داخل، انگار کصـش، کیر منو هورت کشید و بلعید تو خودش. ساف نشست و با یه نفس عمیق، چشماشو بست و لبشو گاز گرفت و یکم نفسشو حبس کرد. اول دستاشو گرفته بود زیر باسن خودش و سعی داشت موقع فرو رفتن کیرم، لپهای باسنشو از هم باز کنه. به محض جا شدن کامل کیرم، طوری چشماش خمار شد و غرق لذت شد که نتونست روی کیرم بالا و پایین بشه، ساعد هر دوتا دستشو گذاشت روی سینه من و تکیه داد به بدن من و چنگ زد تو موهاش و داشت از کیری که تو کصـش بود لذت میبرد. هر چی خواست خودشو کنترل کنه نشد. پاهاش سست شده بود. آروم و با صدای بریده بریده گفت:
-افشین، مامان، بخوابونم رو تخت.
همونطوری که کیرم تو کص فرشته بود، و همون حالتی که خودشو تو بغلم انداخته بود، دستمو حلقه کردم دور کمرش و خوابوندمش روی تخت. پاهاش انداخت روی شونههام و در حالی که بالای واژنشو ماساژ میدادم، شروع کردم به تلمبه زدن. با اینکه پاهاش روی شونههام بود، اما از لذت زیاد، سعی میکرد پاهاشو بچسبونه به همدیگه. منم که میدیدم اینطوری خمار سکس شده و داره لذت میبره، سعی میکردم تلمبه زدنم رو یکنواخت نگه دارم، خودش دستشو گذاشته بود روی کصـش و ماساژ میداد، منم با مکیدن ساق پاهاش و چنگ زدن به داخل رونش، بهش لذت چند برابر میدادم. که جواب داد و برای بار دوم هم ارگاسم شد. ولی اینبار با شدت کمتر. هرچند همهی بدنش قرمز شده بود بخصوص شکم و سینههاش.
پاهاشو دراز کرد روی تخت و منم در حالی که کیرم بین پاهاش بود، خوابیدم روش و گردنشو آروم میبوسیدم. انتظار داشتم یکم استراحت کنه ولی همینطور که خوابیدم روش، سرمو بغل کرد و شروع کرد لاله گوشمو مکیدن. اگرچه داشتم لذت میبردم و دلم نمیخواست به این زودی تموم بشه، ولی تو دلم گفتم شهوت تو مگه تمومی نداره زن. بعد از چند دقیقه خودشو از زیر من کشید بیرون و یک با دستش کیرمو بالا و پایین کرد و بعد تو حالت داگی نشست جلوی من، این حالت برای من راحت تر بود. چون خیلی خسته شده بودم و خیس عرق بودم. ولی بدون معطلی کیرمو گذاشتم جلو سوراخش و در حال که انگشت شصتـمو روی سوراخ عقبش فشار میدادم، کیرمو فرو کردم داخل و شروع کردم به تلمبه زدن. جیغهای ریز ریز میزد و داشت لذت میبرد. همینطور منم داشتم لذت میبردم. دلم میخواست این سکس تا خود صبح تموم نشه. مامان یه دستش روی تخت بود و دست دیگهـشو آورده بود بین پاهاش و با بیضههای من بازی میکرد. این کار چنان حس عجیب و خوبی بهم داد که ناخودآگاه سرعت تلمبه زدنم رو کم کردم تا بیضه