dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

لذتی که بعدها طعم واقعیشو چشیدم

#اقوام

داداش بزرگم مصطفی سالها بود که بچه دار نمیشدن کلی دوا درمون کردن اما بازم فایده نداشت تا اینکه زن داداشم توی یه تصادف فوت شد من و داداشای دیگم و خواهرام انقدر بهش گفتیم بیا برو دوباره زن بگیر اما قبول نمی کرد تا اینکه سالش گذشت و من با ندا ازدواج کردم چون پول رهن خونه نداشتیم مصطفی گفت من تنهام خونه منم که بزرگه بیاید فعلا اونجا تا یه پولی دستتون بیاد و بتونید یه جا رو اجاره کنید ما هم قبول کردیم یه سال اونجا زندگی کردیم اما بخاطر تورم و اینکه از کل درامد من و ندا پولی که باقی مونده بود ارزشش روز به روز کمتر میشد و بعد یه سال هم پول دندون گیری نداشتیم مصطفی گفت اشکال نداره تا هر وقت بخواید می تونید اینجا بمونید و موندیم یه شب حال مصطفی بد شد رسوندیمش بیمارستان که دکتر گفت بیمار شما اصلا حالش خوب نیست و سرطان لوزالمعده اش دوباره اود کرده و دیگه نمیشه براش کاری کرد و نهایت سه چهار ماه بیشتر زنده نیست خودشم میدونه بهش گفتم داداش چرا نگفتی ؟سرطان داشتی و حتی یه بار جراحی کردی ؟ گفت چی میگفتم؟ از دست هیچ کس کاری برنمیاد الان تو فهمیدی کاری از دستت برمیاد؟ گفتم نه اون شب منو ندا و مصطفی برگشتیم خونه اما منو ندا دیگه اون آدم سابق نشدیم از منو ندا قول گرفت که درباره سرطانش و اینکه نهایت چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست به هیچ کس حرفی نزنیم دلم خیلی برای مصطفی میسوخت به ندا گفتم هر غذایی دوست داره براش درست کن شاید این آخرین بار باشه که داره اون غذا رو می خورده دو هفته گذشته بود که متوجه رفتارهای عجیب ندا و مصطفی شدم یه روز که قرار بود ساعت 8 شب بیام خونه ساعت 3 ظهر رفتم خونه دیدم ندا زیر کیر مصطفی خوابیده و مصطفی داره توی کوسش تلمبه میزنه ماتم برده بود بهشون و باور نمی کردم چیزیو که دارم می بینم که ندا دیدم و گفت سیاوش؟سیاوش؟رفتم سمت آشپزخونه چاقو رو بردارم و جفتشون بکشم که ندا اومده بود دنبالم و از پشت گرفتم و گفت صبر کن حرفامو گوش بده بعد باشه بکشم به زور کشوندم توی اتاق و سند 3 دونگ خونه رو نشونم داد گفت احمق نباش مصطفی همین چند ماه زندست و کلی سرمایه داره تو عاقل باشی یه خونه و ماشین از دارایی هاش برای خودمون می کشیم بیرون تا الان من 3 دونگ از این خونه رو ازش گرفتم بیا عاقل باش تا 3 دونگ دیگه این خونه و یه ماشینم ازش بگیریم گفتم این کوس شعرا چیه میگی ؟تو جنده ای برای جندگیت داره بهانه میاری گفت آره من جندم دارم به مصطفی میدم احنق چند ماه دیگه این میمیره و هیچکس هم نمی فهمه انتخاب با خودته یا 3 ماه دیگه مصطفی میمیره و ما باید توی کوچه بخوابیم یا اون میمیره و منو تو هم خونه داریم هم ماشین به زندگی و آیندمون فکر کن دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد سیاوش، زدم زیر گریه گفت منم بار اول که بهش دادم گریه کردم اما وقتی سند 3 دونگ خونه زد به نامم گفتم ارزششو داشت الانم پاشو بریم یهویی اومدی اون بدبختم ترسید و شروع کرد لخت کردنم و کیرمو خوردن تا کیرم شق شد گفت پاشو بریم عشق و حال کنیم و به آینده امیدوار باشیم آینده ماله ماست و رفتیم توی اتاق مصطفی لخت روی تخت خوابیده بود و ندا گفت امروز کوس و کون من پارست دو تا داداشی با هم می خوان بکننم داگی شد و کیر مصطفی رو می خورد و منم کیرمو کردم توی کوسش و تلمبه میزدم و اونم کیر مصطفی رو می خورد آبم اومد و ریختمش توی کوسش بعد مصطفی بلند شد و شروع کرد تلمبه زدن توی کوس ندا ،ندا داد میزد مصطفی مصطفی آییییییییییییی مصطفی آییییییییییییییی مصطفی میگفت دردت میاد؟گفت نه گفت دوست داری ؟گفت خییییلییییی حال میده آروم تر بزن هر وقت گفتم تندش کن مصطفی گفت باشه ندا جونم خیلی دوست دارم زن حشری هستی من عاشق زنای حشریم ندا گفت پس تا می تونی بکن که دیگه گیرت نمیاد مصطفی گفت خودم پارت می کنم جوری میکنمت هر چقدرم کوس بدی این لذتو نتونی تجربه کنی ندا گفت کوس دادن به تو خیلی بهم حال میده دوست دارم هر روز بهت بدم هر روز منو بگا باشه ؟هر روز بگا هر روز بگا که هم آب مصطفی اومد هم ندا ارگاسم شد و مصطفی خوابید روش و در گوشش حرف میزد و دوتایی با هم می خندیدن و بعدش دوتایی رفتن حمام و مصطفی اومد بیرون و من رفتم داخل اونجا ندا بهم گفت مصطفی گفته سکس امروزو خیلی دوست داشته از الان 3 تایی سکس می کنیم سیاوش اون 3 دونگ دیگه خونه هم ماله ما بدون فقط تو مثله امروز باش و تو هم عشق و حالتو بکن بذار اونم عشق و حالشو کنه و کل بدنمو شست و بوسیدم و گفت این کارها رو بخاطر آیندمون میکنم 3 ماه دیگه این خونه رو می فروشیم و میریم تهران زندگی می کنیم و تو هم می تونی بیزینس خودتو داشته باشی وعده هاش دقیقا آرزوهای ما بود و خب اجرا هم می کرد و 3 دونگ دیگه هم به نام من زد از اون روز هر وقت میومدم خونه ندا با یه دامن کوتاه که زیرش شورت نپوشیده بود و با یه سوتین ت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

یخواست با همه وجود خودمو در اختیارش بزارم مث فیلمای پورن بغلم کرد و منو برد سمت تخت و تکه دادم به گوشه تخت و اونم اومد کنارم
خیلی نزدیک هم بودیم هم استرس داشتم و هم شهوت اومد جلو پیشونیمو بوسید و موهامو نوازش میکرد و با صدای آهسته گفت اینجا چطوره؟گفتم عالی گفت میتونی ددی صدام کنی و منم گفتم بله ددی
و اومد لباشو گذاشت رو لبام و با ولع کامل لبامو میخورد و همزمان حولمو بازترش کرد تا گردنمو بخشی از کونمو سینه هام در اختیارش باشه.من یه لحظه فاز گرفتم
و در حین خوردن گردنمو لاله گوشم گفتم بسه.خواهش میکنم ادامه ندید این کار خوبی نیست.
انگشتشو گذاشت جلوی لبام و حین بوسیدن و خوردن گردنم آروم گفت نگران نباش ددی نمیذاره بهت بد بگذره و آروم آروم بوسه زنون رفت سراغ پاهام و شروع به خوردن پاهام کرد م ن تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم جوری انگشت های پامو میخورد و کون گوشتیمو میمالوند من با حیرت نگاهش میکردم و محو حرکات سکسیش شده بودم
پاهامو باز کرد اومد بالا و لاله گوشمو زبون میزد و زیر گوشم آروم نفس میکشید و گفت تو یه الماسی قدرتو میدونم بیبی من
تا حالا کجا بودی شاه ماهی من؟
منم لبخند میزدم تو یه چشم بهم زدن حولمو باز کرد تو حالتی که روم بود اومد رو کار لبام و لب بازی کردیم صدای ملچ مولوچ موقع خوردن لبام حشریترم میکرد اومد رو گردنم من فقط چشمامو بستم و داشتم لذت میبردم تا رسید به سینه هام سینه های کوچولومو می گرفت دستش و نوک یکیشونو میکشید و یکیشونو گاز کوچیک میگرفت و میخورد آه و نالم بلند شد دیگه خجالت نمیکشیدم دستامو آوردم رو موهاش دست می کشیدم و با لبام پیشونیشو میبوسیدم
و با این کارم حشری تر میشد و با ولع خاصی سینه هامو میخورد.
گفتم خواهش میکنم ادامه بده ددی واقعا دوست دارم و ددی با همه وجود سینه هامو میخورد حس میکردم الان یه دقیقس ارضا بشم و آبروم بره ولی این اتفاق افتاد و من بدون دخالت دست ارضا شدم و ددی بی توجه رفت پایینتر شکمم لیس میزد و میخورد
و بازم رفت پایینتر با دستمال مرطوب که بوی معطر داشت تمیزم کرد و منو برم گردند و گفت داگی بشم و کاری که خواست انجام دادم مرحله ای که عاشقش شدم سوراخ کونمو لیس میزد و کیرمو میمالوند من واقعا هات بودم و آه و ناله هام خیلی بلندتر شدن
مدام میگفتم اووووووووم
یسسسسسسیسیی ادامه بده ددی.ادامه بده خواهش میکنم خیلی خوبه…
و ددی سنگ تموم گذاشت.
بلندم کرد و دستمو گرفت و بوسید منو هول داد تو بغل خودش و لبامو با ولع کامل میخورد یهو نگام کرد و گفت سورپرایز دوست داری؟منم با تعجب گفتم چ سورپرایزی؟
منو برد دنبال خودش به تراس البته تراس که نه خیلی بزرگتر بود مبل راحتی و امکانات خوبی داشت یه لحظه که نگاه کردم دم در بودم و خجالت میکشیدم برم چون رو ب رومون ساختمون بود و می ترسیدم یوقت کسی فیلمی چیزی نگیره یا مارو دید نزنه درسته طبقه ۱۰ام بود چسبید بهم و با مالوندنم منو آروم برد تراس لب نرده ایستادم دوباره لاس زدن و خوردن لبامو گردنم تا پایین همش حواسم بود آه و نالم بلند نشه از لاله گوشم منو میلیسید تا پایین برم گردوند و من رو به ساختمانهای مجاور ددی از پایین کونمو باز میکرد و لیس میزد و اسپنک میزد انگشت میکرد و هرکاری دلش میخواست باهام میکرد و من خیلی داشتم لذت میبردم
و بازم تو اون حالت ارضا شدم و هیچ اراده ای نداشتم که مقاومت کنم. ولی یه لحظه حس تنگی نفس بم دست داد و ضربان قلبم تند تند شده بود و مدام تکرار میکردم:خواهش میکنم بسه…خواهش میکنم.
ولی این پایان ماجرا نبود ددی از پشت چسبید بهم و گردنمو زبون میکشید و سینه هامو میمالوند زیر گوشم گفت امروز توانی برات نمیمونه عزیزم .گفتم نه خواهش میکنم.گفت خواهشت منو هات ترم میکنه و شروع به لب بازی کرد باهام و منو بغلم کرد و برد سمت مبل با همون دستمال مرطوب یه بار دیگه لای پاهامو تمیز کرد و دوباره شروع کرد به خوردنم وقتی رسید به سینه هام گفت همونجور که دلم میخواست سرخ شدن بهش گفتم
لطفا منو بکن.خواهش میکنم.من همه وجودم کیرتونو میخواد.
دستمو گرفت و بلندم کرد و خودش نشست رو مبلو یه کیر تقریبا ۱۵سانتی جلوم بود و دلم میخواست انقدر ساک بزنمو لیس بزنم تا سیر بشم نگاه های حشریش داشت دیوونم میکرد تایم زیادی واسش ساک زدم
گفت بسه و بلندم کرد و برد دم نرده های تراس مدل تراسشون جوری بود که از شکم به پایین نرده و پوشید بود و من سرم معلوم بود به حالت داگی تکیه داد منو به نرده و بعد چرب کردن باسنمو سوراخم تلمبه زدنو شروع کرد اول کیرشو آروم گذاشت دم سوراخم و از پشت سرم گردنمو گوشمو میخورد و سینه هامو با دوتا دستش میمالوند و یکم که جا باز کرد و دردش برام عادی شد با سرعت تلمبه میزد و من بی اختیار آه و نالم بلند شد و ددی مجبور شد پارچه بزاره جلو دهنمو با دستش نگه داره تا من صدام بلند نشه و ی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رفتم روش کردم تو کسش و تا ته تلمبه میزدم چشماشو بسته بود و داشت حال میکرد پاهاشو چسبوندم بهم گذاشتم روی شونم همینجوری میکردمش دیگه صدای آه و نالش کل اتاقو پر کرده بود که دیدم عرفان با کیر سیخ نشست بالا سرشو آروم کیرشو گذاشت تو دهن سارا اونم بدون حرفی شروع به خوردن کرد براش . حسابی که از کس گاییدمش کله کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونش بعد یکم بازی کردن با کله کیرم روی مقعدش سرشو جا کردم توی کونشو آروم آروم فرو کردم چه کون تنگی بود حس میکردم که رگای کیرم زده بیرون با سرعت توی کونش جلو عقب میکردم که اصلا نفهمیدم کی و چطور کل آبمو خالی کردم توی کونش سارا ام که آنقدر ارضا شده بود که دیگه نایی نداشت پاشدم رفتم توی حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون دیدم عرفان سارارو داگی نگه داشته کرده توی کسش تلمبه میزنن رفتم نشستم جلوش کیرمو گذاشتم دهنش اونم مثل قحطی زده ها کیرمو میخورد آبمو آورد ریختم توی دهنش و رفتم بی‌حال روی تخت خوابیدم تا صبح.
در ادامه دوستان این داستان فقط برای اینه که کیر شما راست بشه پس لازم نیست بیای بنویسی که زاییده ذهن یه جقی.
صرفاً جهت لذت شما نوشته شده
نوشته: علیرضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

قمار، دیلر، سکس

#جنده #آنال #تریسام

سلام
امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه و کیرتون راست و کستون پر آب
چند روز بود که انگار دنیا روی سرم خراب شده بود فکرشو بکن توی گرجستان رفتی برای یه تفریح چند روزه با دوستت اما وسوسه قمار پاشو گذاشت روی گلوت تورو فرستاده توی شانگریلا ( اسم یه کازینو توی گرجستان)
روز اول که رفتیم اونجا نشستیم پای بلک جک بازی کردن هزار دلار بردیم خوشحال زدیم بیرون
-عرفان کجا بریم؟
+بریم هتل بخوابیم دادا فردا دوباره بیایم همینجا یکم دیگه پول در بیاریم
-اوکی بریم
یادم رفت خودمو معرفی کنم بهتون اسمم علیرضاست ۲۷ سالمه قدم ۱۸۳ به واسطه اینکه از بچگی کشتی کار کردم بدنم ورزیدست و دوستم عرفان یه پسر چاق بامزه که خدا هرچیو ازش گرفته باشد بهش یه زبون شیرین داده که فقط میخوای برات حرف بزنه و تو بخندی
ظهر از خواب پاشدیم بعد یکم چرخیدن توی تفلیس دوباره رفتیم کازینو که ای کاش نمی‌رفتیم باختیم و باختیم و باختیم
همینطور که دنیا دور سرم می‌چرخید دیدم یه مرد با موهای جو گندمی اومد سمتم
+سلام ایرانی هستی؟
-سلام بله علیرضا هستم
+خوشبختم مهرانم. چرا انقدر بهم ریخته و عصبی هستی؟
-قربونت منم خوشحالم از اینکه یه ایرانی میبینم دیشب بازی کردیم بردیم هزار دلار امشب سه هزار تا باختیم مسافرت واسمون زهر مار شد
+پیش میاد دیگه گاهی قمار یه سکه ای که دو رو داره خودت باید بهتر بدونی نظرت در مورد چند تا شات ویسکی چیه
-اره دیگه همینطور که شما میگی حتماً چرا که نه فقط دوستم رفته wc بیاد بریم
عرفان اومد و مهران مارو سوار ماشینش کرد راه افتادیم سمت یه بار خیلی معمولی توی مسیر کلی با هم گرم گرفتیم و رفتیم حسابی مست کردیم و خودمونو ساختیم موقع برگشت به هتل توی ماشین مهران یهو بهمون گفت
+ببینید بچه ها شما اومدید برای تفریح نباید برید کازینو پولتونو آتیش بزنید مال خودتونه ولی بهرحال اومدید خوش بگذرونید
-درسته مهران جون منم گفتم بعد هزار دلاری که بردیم به این عرفان که دیگه بسه اما گوش نکرد بهم
عرفان: بابا من که کف دست بو نکرده بودم
+حالا اگه نظر منو میخواین فردا برید باتومی اونجا خوش بگذرونید شهر خوبیه.
مهران مارو پیاده کرد جلو هتل ازش تشکر کردیمو رفتیم بالا
فرداش از خواب که بیدار شدیم عرفان گفت بریم پولمونو پس بگیریم ایشالا که می‌بریم که گفتم ولش کن پاشو این دو روزی که اینجاییم بریم دنبال عشق و حال
ساعت ۴ عصر از تفلیس راه افتادیم سمت باتومی
بعد رسیدن رفتیم هتل یه رویال سوئیت گرفتیم شبمون به گشتن توی شهر و پاساژاش گذشت برگشتیم هتل توی لابی دیدم که تراکت گذاشتن که تبلیغات یه پارک ابیه یدونه برداشتم و رفتیم توی اتاقمون.
-عرفان من فردا می‌خوام برم این پارک ابیه که اینجاست از عکس‌اش معلومه که باحاله
+من نمیام علیرضا امروز توی این پاساژه یه مغازه دیدم که لوازم جانبی موبایل داشت از وسایلش خوشم اومد می‌خوام برم ببینم اگه قیمتاش خوب باشه یکم خرید کنم برا مغازه( عرفان توی یکی از پاساژهای غرب تهران موبایل فروشی داره)
-باشه داداش پس من صبح پاشدم میرم
+اوکی
صبح شد و من راه افتادم با تاکسی رسیدم دیدم به به دیجی داره میکوبه ملتم توی استخر دارن حال میکنن یه سریم روی تخت دراز کشیدن دارن آفتاب میگیرن. بعد اینکه یه تنی به آب رسوندم رفتم از بار یه لیوان آبجو گرفتم و روی یه تخت دراز کشیدم همینجوری که مردم و نگاه میکردم توجهم به یه دختری جلب شد که داشت با دوتا از دوستاش سلفی می‌گرفت.
قدش ۱۷۵ کمر خیلی باریک سینه های ۷۵ کون بزرگ و خوش فرم با یه پوسته برنزه که ترکیب شده بود با موهای بلوند. با خودم میگفتم کاش بشه بتونم یکم بهشون نزدیک بشم که یهو دیدم بی اختیار راه افتادم به سمتشون. واستا ببینم انگار دارن با هم فارسی حرف میزنن یه لبخند رضایتی نشست روی لبام رفتم جلو گفتم
سلام مرسی که پرچم ایرانو بردین بالا
دوستش رو به من کرد و گفت سلام. ممنون
من: حیف نیست فقط از خودتون فقط سلفی میگیرید؟ نظرتونه ازتون چنتا عکس خوب بگیرم؟ راستی من علیرضام
راستش ما اینجا زیاد عکس داریم تابستون که میشه یه روز درمیون میایم اینجا خوشبختم منم ریحانه ام دوستامم شقایق و سارا
به به پس اسم شما ساراست هزار ماشالا از دور خیلی توی چشمی
سارا: ممنونم
ریحانه: یعنی میخوای بگی ما اوکی نیستیم دیگه فقط سارا تو چشمه؟
من: راستش من ظرفیت چشام کمه یکی بیاد توش دیگه جایی رو نمی‌بینم
شقایق: پس مواظب باش جلوی پاتو ببینی زمین نخوری
سارا: مرسی لطف دارید
خلاصه شروع کردیم به حرف و صحبت که فهمیدم سه تاشون باتومی دانشجو هستند و دندون پزشکی میخونن.
موقع خداحافظی رو به سارا کردمو بهش گفتم امکانش هست که بتونم واسه شام دعوتت کنم؟ ( عجیب چشممو گرفته بود)
که گفت نه ممنون
رو به ریحانه کردمو گفتم یه پا درمیونی نمیکنی که گفت خودش بخواد قبول می‌کنه
سارا که اصرار منو دید گفت دی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰ متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چند تا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشب همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خودت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراغ کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تا به حال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چند جا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشم هایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویر سعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم و دردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چندتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کلیدش رو دو دستی تقدیم دو تا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تا حال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا به موقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجا باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی به حساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی این کارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده بودمش بهش میگفتن chastity حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن چیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو می‌بندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی… بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار می‌کنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش می‌اندازند و بعد روش ادرار می‌کنند تا مشخص بشه این منطقه‌ی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگ‌زاده‌است! ننه‌اش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظه‌ای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شوکه شده بودم که نمی‌دونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای این کار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمی‌خواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چاله‌ی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که می‌تونستم بلندتر پارس می‌کردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب می‌کردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقه‌ای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشق‌بازیشون رو می‌کردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو می‌فهمه! سگا زبون هم رو می‌فهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم می‌خوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ در بیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی می‌خواستم با ی چیزی مزه‌ی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چاله‌ی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد همونطور که با پاش روی سر فشار می آورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گه دیگه داری شورشو در میاری! این مهمونی آخرت بود! در مهمونی بعد ساسان میخواسته به یه دختر شماره بده دختره با پوزخند میگه صاحبکارت کو؟ تنها اومدی؟؟ ساسان میگه خانوم من نمایندگی فلان کارخونه رو دارم صاحب کار چیه دختره میگه زر نزن بابا میدونیم کارگر فلانی ای! ساسان عررررررش میره آسمون که من دو تا ملک تجاری تو حسن آباد به ناممه بعد این همه جا گفته که من کارگرشم؟؟ هیچی میره سراغ ایاز و حسابی میزنه تو پرش حالا اینو داشته باشید…
دو تا برادر تو پس کوچه های حسن آباد یه حموم قدیمی رو خریدن کردن کارگاه تعمیر صندلی هر دو برادر همجنسباز و فاعلن و کارگرای سفید مفید بچه صورت استخدام میکنن شب هم همونجا خوابگاهشونه و به همین بهانه که کنار کار جای خواب هم میدیم هم پول کم میدن هم کون کارگرا میزارن چند بار به ایاز گفته بودن بیا پیش ما کار کن نیومده بود روز دعوا میگه من هر جا برم منتمو میکشن! اینم میگه خوب برو! بلافاصله ایاز میره پیش اونا برادرها هم برای خوش آمد کباب میگیرن و شراب میزارن خودشونم پا میشن میرن ، ظاهرا یه چیزی تو مشروب ریخته بودن این بدبخت که بیهوش میشه برمیگردن کونش میزارن! صبح که بیدار میشه داد و بیداد میکنه کارگرا میگن خودت پیشنهاد دادی اولم تو کردی! جنبشو نداری مست نکن! یعنی برادر ها اصلا نبودن و هرچی شده بین کارگرا شده!! ایاز به داداش ها شکایت میکنه اونم میگن کارگرا زن ندارن کار همو راه میندازن تا وقتی رو کارشون تاثیر نذاره ما هم دخالت نمی کنیم!! ده پانزده روز میگذره آخر برج برادرا حقوقشو میدن میگن برو به درد اینجا نمیخوری! این شاکی میشه بر میگرده پیش ساسان میگه شغلمو دوباره میخوام ساسان هم میگه نه! ایاز تهدید میکنه که میرم شکایت میکنم میگم بهم تجاوز شده تو هم کردی!! ساسان میگه فعلا برو مسافر خونه تا از بابام اجازه برگشتن تو بگیرم. وقتی میره ساسان زنگ میزنه به برادر ها میگه این میخواد شکایت کنه اونا میگن هزینش مهم نیست خودت قضیه رو جمعش کن! ساسان برای مشورت به من زنگ زد بهش گفتم یه وکیل همسایمونه که کونه! گفت یعنی میکنیش؟؟ گفتم نه بابا تخصصش کونه!! دعوتش کردم اومد با آق وکون حرف زد. اونم گفت نترس ، همون فرداش باید میرفت پزشک قانونی الان دیره یعنی اقدام کنه حتی کسی که تجاوز کرده هم بعیده بره زندان چه برسه به شما! ولی اگر برای باج گرفتن شکایت کرد همکار منو استخدام کن ادعای حیثیت میکنه پدرشو در میاریم! آخر ساسان وکیلو میبره مسافر خونه که مثلا آوردم کمکت کنه و راهنمایی که چیکار کنی ولی عملا حسابی بترسونتش که نتونی ثابت کنی ادعای حیثیت میکنن پدرتو در میارن! وکیل دیوس حسابی ایاز رو ترسونده بود آخرش ساسان ایازو میبره ترمینال یه بلیط براش میخره میفرستنش شهر خودش با این قول که کسی کارگر خواست زنگ میزنم دوباره بیای!! ساعت از ده گذشته بود که ساسان زنگ زد گفت این وکیل خیلی دیوثه ده میلیون من و برادرها رو تیغ زد اونم برای یک جلسه!! گفتم حقته از بس که بیشعوری!! گفت چرا؟؟؟ گفتم اولا یکساله به من قول دادی یه صندلی دی ایکس ریسر زیر قیمت واسم جور کنی نکردی! دوما اون بدبخت به یه کار ساده راضی بود شغل بهش دادی دمت گرم! لباس و جا خواب هم دادی بازم دمت گرم!! پارتی بردن و موبایل دادن بهش چی بود؟؟ تا وقتی یه کارگر ساده بود مشکلی نبود وقتی بردیش جایی که بهش تعلق نداشت هم برای خودش بد شد هم برای دیگران!! تو فکر کردی داری بهش لطف میکنی ولی عملا به همه ظلم کردی. دردسرایی که برای بقیه درست کردی به کنار ، اون میتونست اینجا بمونه پول جمع کنه ولی به خاطر کارای تو آخرش پولشو به دخترای این شهر داد کونشو به پسراش! تهشم برگشت به همون خراب شده ای که ازش اومده بود تا از صفر شروع کنه!!
صبح زود فرداش آق وکون رو دیدم خوشحال با نون تازه و چند تا کیسه خرید داشت بر میگشت گفتم چه مرگته اینقدر خوشحالی گفت هیچ قرصی به اندازه بردن تو یه پرونده آدمو تحریک نمیکنه گفتم مگه تو سنو سال شما هنوز تحریک میشن؟؟ ایییییییی!! قشنگ حس خوبش پرید چهار تا فحش بارم کرد منم با لب خندون ناشی از کرم صبحگاهی برگشتم خونه…
اون شب وقتی تو تختم دراز کشیدم سوالی ذهنمو درگیر کرده بود… چند نفر از ما تاحالا با بها دادن به آدمهایی که نه جنبشو داشتن نه ارزششو هم به خودشون ظلم کردیم هم به دیگران؟؟

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

همیدم منظورش چیه، ازم میخواست براش ساک بزنم. قبل از اینکه اعتراض کنم گفت:«خودت قبول کردی، دندون نزن و با دهنت بیرونش بیار.»
سرم رو از روی شلوار به عضوش چسبوند. با خودم کلنجار رفتم و سعی داشتم خودم رو راضی کنم تا انجامش بدم قبل از اینکه بیشتر عصبانی بشه. به هر حال این رابطه تا زمان ازدواج یکی مون ادامه داشتم و خانواده ها نمیذاشتن تموم بشه و منم باتم بودم و دیر یا زود باد براش می خوردم.
«من بلد نیستم.» به دروغ گفتم، شاید تا حالا برای کسی ساک نزده بودم ولی بار ها وبار ها فیلم دیده بودم و این چند روز، خودم رو آماده کرده بودم. سرم رو بیشتر به پاهاش فشار داد:«وقتی دروغ میگی، لحنت می لرزه، زود باش.»
به اجبار سرم رو فاصله دادم و با دندون کش شلوارکش رو گرفتم. برای کمک دادن بهم، کمرش رو بلند کرد و شلوارکش رو پایین کشیدم. بزرگی عضوش حتی از روی شورتم معلوم بود. این بار لبه شورتش رو گرفتم و با کمک خودش، پایین آوردمش. به عضو بزرگش خیره شده بودم که در حالت خوابیده، چقدر بود.
تقریباً 15 سانت طول داشت و قطرش 2 سانتی می شد. آب دهنم و قورت دادم و لیسی بهش زدم. چند بار طول جلوش رو لیس زدم و بالاخره سراغ اصل کار رفتم. نوکش رو توی دهنم بردم و مکش زدم. آه آرومی کشید، چند بار تکرار کردم و این سری حجم بیشتری رو داخل دهنم جا دادم.
تا جای ممکن سرم رو جلو بردم و دوباره عقب کشیدم. بعد از چند دقیقه، نیم خیز شده بود و بزرگتر. چند باری دندون زدم که چشم پوشی کرد. توی دهنم عضوش بزرگتر می شد. بیشتر آه می کشید و ناله هاش بیشتر شده بودن. سرم رو گرفت و با جلو بردنش، عضوش رو به ته گلوم زد. کمرش رو هم تکون میداد و توی دهنم ضربه می زد. بالاخره ارضا شد و آبش رو توی دهنم خالی کرد:« بخورش.»
خواستم مقاومت کنم که دماغم رو گرفت و مجبورم کرد قورتش بدم. چند بار دیگه سرم رو عقب و جلو کرد که در اتاق باز شد و صدای زن عموم اومد:«براتون میان وعده آوردم.»
وقتی هیچ صدایی نیومد، فهمیدم هنگ کرده. چون دستام بسته بود و دست آدرین روی سرم بود، ممکن بود شک کنه که اجبار در جاره و آدرین زیر قولش بزنه. به ناچار چند بار سرم رو عقب و جلو کردم. صداش اومد:«من بد موقع اومدم، اینم میان وعده، من رفتم.»
صدای در اومد و نفس راحت کشیدن آدرین ولی خب دوتا مشکل داشتیم، اون دوباره تحریک شده بود و منم شق کرده بودم. سرم رو عقب بردم و بهش چشم دوختم:«آدرین؟»
خودش فهمید داستان چیه، منو بلند کرد و روی تخت به شکم خوابوند:«یکم تحمل کن، اوکی؟»
سرم رو تکون دادم، بالشتی رو زیر شکمم قرار داد و شلوار و شورتم رو کشید پایین:«قرار نیست سکس کنیم، نترس.»
با وجود اینکه می ترسیدم ولی سرم رو تکون دادم. هردو رو کامل در آورد و روی زمین انداخت و بعد از اون، مال خودش رو هم کنار مال من، انداخت. اسپنکی بهم زد و عضوش رو بین لبه های باسنم قرارداد و شروع به تکون دادنش کرد. عضوش روی سوراخم حرکت می کرد و به عضوم می خورد.
اختیاری روی ناله هام نداشتم و با هر برخورد، ناله ای می کردم. بعد از چند دقیقه، من روی بالشت و آدرین روی بدن من، ارضا شدیم. بی حال چشمام رو که آدرین بلند شد. چند ثانیه ای گذشت که روی تخت نشست و منو بلند کرد و به خودش تکیه داد. توت فرنگی ای رو جلوی دهنم گرفت و منم خوردمش. موز و چند شیرینی هم بهم داد تا اینکه واقعا سیر شدم. فکر نمی کردم انقدر بدنم تحلیل بره:«بخوابیم…» کمی مکث کردم و دامه دادم:«ددی؟»
کمی صبر کرد و بعد از اینکه از شوک خارج شد، تیشرتم رو در آورد و روی تخت دراز شد، منو توی بغلش گرفت و پتو رو سرمون کشید. بدنش خیلی گرم بود و باعث شد به راحتی خوابم ببره.
خب دوستان چطوره؟ ادامه رو بعدا می نویسم
نوشته: توتو

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دادم :
-خیلی عالی بودی
دیگه به اون صورت کاری نکردیم و تا رسیدن به فرودگاه استانبول باهم خوابیدیم
ادامه دارد…
نوشته: ناشناس

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه چه عرقی !من سریع گفتم مگه تو عرق خورده بودی ؟
سریع خودشو جمع کرد
من هم لیوان رو سر کشیدم
بعد از حدود ۳ یا ۴ دقیقه بد جور ما رو گرفته بود
و من هم حشری بودم ناخواسته شروع کردیم بدن هم دیگه رو مالیدن و در همون حال خوابمون برد صبح که بیدار شده بودم
دیدم باز مبله خیسه و آیدا هم حموم
دیگه تصمیمم رو گرفتم شب میکنمش
تا نزدیک های ساعت ۶ غروب بیرون بودم ناهار رو هم بیرون خوردیم
رفتیم جنگل و دریا و چند تا پاساژ کوچیک چون ویلا داخل روستا بود مراکز خرید چندانی نداشت
رسیدیم خونه یه چایی خوردیم و من گفتم میرم حموم داخل حموم نشسته بودم که دیدم صدای در میاد و در باز شده(حموم جوری بود که جای لباسشویی هم داشتن اول یه در می خورد به جای لباسشویی و بعد در دیگه داخل حموم بود ) سریع بلند شدم که دیدم در اصلی باز شو و آیدا اومد داخل لخت لخت ممه های بلورین و بدن جذاب و لاغر اما استخوانی نبود.
من سریع با عصبانیت گفتم چی کار می کنه ولی اون عین خیالش نبود و اول از همه گفت اومدم دوش بگیرم. بعد من سریع از حموم اومدم بیرون و لخت روی تخت نشستم دقیقا در حموم رو به روی تخت بود .
وقتی اومد بیرون باز هم لخت بود اما پشت به من بود و تو آینه در داشت مو هاشو خشک می کرد .
و من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از پشت بغلش کردم و از گردن بوسش کردن
هیچ حرکتی نکرد ولی یهو برگشت و محکم سرمو گرفت و مثل وحشی ها ازم لب می گرفت
عقب عقب اومدیم تا اینگه پام به پا هاش گیر کرد و رو تخت افتادیم .
آنقدر لب گرفته بودیم که نزدیک بود لب هامون پاره بشه .
شروع کردم لیس زدن و لمس کردن بدن و ممه هاش و شکممو به کسش می مالیدم
و اون هم از زیر با کیرم بازی می کرد . کیرم از همیشه هم بزرگ تر شده بود . و داشت پوستش رو جر می داد .
بعد از لیس زدن بدنش آروم بلند شد و من رو تخت هل داد و شروع کرد به ساک زدن اول سر کیرمو میک زد. و بعد شروع کرد خوردن یک حسی بود که با هیچی عوضش نمی کنم
بعد از ساک زدن برام کیرم حسابی لیز شده بود و کس ایدا هم حسابی خیس بود به پشت خوابوندمش رو تخت و دو سه بار انگشت کردم و یه تف انداختم رو کسش و مالیدم و آروم سر کیرمو فرو کردم داخل کسش یه آه خیلی جذاب و حشری کننده کشید و منو تحریک کرد که یک دفعه تا ته هل بدم داخل یکهو داد بندی زد و شروع کرد به آه و ناله. من هم شروع کردم تلمبه زدن و حدود ۳ یا ۴ دقیقه که گذشت و آیدا حسابی صورتش قرمز شده بود آبم اومد ،برای اولین بار خیلی سخت بود آبمو نگه دارم وقتی داشتم از تو کسش می کشیدم بیرون ناخودآگاه ریخت رو کس و رو شکمش رفتیم خودمونو تمیز کردیم و اومدیم اینبار من کس آیدا رو داشتم می خودم هر از چند گاهی چوچولشو گاز میگرفتم و میکشیدم و آروم زبونمون تکون می دادم اون هم داشت با اه وناله منو حشری میکرد بعد از اینکه کس لیسی کرده بودم کیرم یواش یواش باز بلند شده بود که این بار خودم گذاشتم دهن آیدا و گفتم ساک بزن
آروم آروم ساک زد و بعد از ساک زدن پاهاشو دادم بالا و گذاشتم رو شونه هام و یهو تا ته فرو کردم و هر بار محکم تر ضربه میزدم دو سه دقیقه که گذشت دیدم پاهاش داره میلرزه و آروم کیرمو آوردم بیرون و آبش ریخت رو کیرم . با لزجی اب کس آیدا یه جق زدم و ریختم دهن آیدا خیلی از این کار ناراحت شد ولی به اجبار دهنشو نگه داشتم تا اینکه مجبور شد قورت بده
رفتیم حموم وقتی داشتیم میومدیم بیرون گفتم مزه اش چطوره همیشه قبل از غذا پیش غذا میخوریش یا بعد غذا که آروم با پشت دست زد رو کیرم. حدود ۲ ساعتی با هم حرف نمیزدیم تا اینکه قرار شد فردا برگردیم تهران ما شب یک بار دیگه با هم خوابیدیم و صبح از فرط خستگی ظهر راه افتادیم و شب رسیدیم خونه.
این بود ماجرای اولین سکس من و آیدا .

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ده بود پول ماشین ویلا میتونست یه آلفای واقعی باشه! یه شاخ دانشگاه! کسی که تا زمان فارق التحصیلیش نصف دانشگاهو از دم تیغ بگذرونه ولی یکبار ندیده گرفتن قانون طلائی و راه دادن پسر اضافه به زندگیش اونم واسه یه آخر هفته چنان نابودش کرد که دپرس شده و کارش به قرص کشیده… اگر همه ما در مقاطع خاص گذشتمون یک سری زباله رو به زندگیمون راه نداده بودیم الان هزار بار حالمون بهتر نبود؟؟

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پرونده های وکیل (3)

#دنباله_دار #شاه_ایکس

یکروز بعد از ظهر والده سلطان از زور بی حوصلگی مشغول غرباران بنده بود که دیدم در زدن رقتم باز کردم دیدم آق وکونه! بدون سلام گفت یه لحظه میای بالا؟ فکر کردم باز دیشش به هم ریخته! سری قبل اصرار کرد بیا منوتو رو برگردون گفتم کانال قطع شده! گفت اون دفعه فلان کانال قطع شده بود برگردوندی!!منم واسه دادن درس ادب بهش رفتم واحدشون یه کم با رسیورشون ور رفتم تا خانومش اومد گفت نشد؟ گفتم خانوم هرچی به این شوهرتون میگم رسیور شما کانال های فیلم سوپر رو باز نمیکنه زیر بار نمیره هی گیر میده بیا شاید باز شد! شوهره گفت چی میگی منوتو رو خواستم! منم جدی گفتم خانومتو گول نزن اونو که همه میدونن تعطیل شده! هیچی برای اینکه داغ بودن موضوع نخوابه و منجر به دعوای فوری بشه سریع اومدم بیرون! اونروز که اومد فقط واسه فرار از غرغر والده سلطان رفتم بالا اسانسور رو طبقه خودشون نگه داشت گفتم مگه پشت بوم نمیریم گفت نه رفتیم درو باز کرد گفت بیا تو! گفتم همینجا بگو گفتم دارم دعوتت میکنم بیا تو! گفتم اون دراکولاست که باید حتما دعوتش کنی من دعوت لازم ندارم! رفتیم انتظار زن پیر ایکبیریشو داشتم که من بهش میگم جادوگر یه بار جلو خرپیره های حیاط پرسید خانومم رو ندیدی؟ جاروی کنار حیاط رو نشونش دادم گفتم ماشینش که اینجاست پس جایی نرفته!! ولی بر خلاف تصور من دختری بسیار زیبا سن حدود 30 نشسته بود . شنیده بودم یه دختر طلاق گرفته داره چند باری هم که از تنهایی شکایت کرد گفتم به دخترت بگو بیاد با شما زندگی کنه تنها نباشی ( حالا خودش به درک یارو به فکر منم نیست ! مجتمع به این گندگی یه دونه دختر هم توش نیست!!) حرومزاده یگ نگاه خر خودتی بهم کرد که بیا و ببین! واقعا شکسپیر راست گفت وقتی ازش پرسیدن چیکار کنیم دنیا درست بشه! جواب داد اول همه وکلا رو بکشید!! خلاصه رفتیم داخل منم بی نهایت عصبانی که با لباس تو خونه ( ست ورزشی بی آستین) رفتم . نشستم با لحن یک لرد انگلیسی گفتم شما از بهزیستی برای تحقیق اومدین؟ ( یعنی این دو تا گدان اومدین پوشش مالی بدین) دختر مودب گفت نه خیر ایشون اصرار داشتن با شما حرف بزنم! گفتم اینجا بوی مرگ میده نمیشه نفس کشید اشکالی نداره بریم تو حیاط؟ دختر با چنان مظلومیتی پاشد که خودم از خودم بدم اومد. رفتیم پایین رو نیمکت های حیاط نشستیم. دختر گفت که خواهرزاده اش دانشجو است . شوهر خواهرش وکیل ثروتمندی است و از شاگردان سابق همین آق وکون خودمون! پسر ترم اولی با شاسی بلند خارجی پدرش به دانشگاه میرفته و راحت پول خرج میکرده . پدر در شمال ویلایی داشته که چند هفته یکبار به همراه چند تا از همکاراش و یکی دو قاضی به شمال میرفتن خوش میگذروندن و شراب های عالی خارجی میخوردن. آقای وکیل به همون اندازه که به قانون علاقه داشته عاشق شراب هم بوده و کلکسیون بی نظیری داشته. پسر حرف ویلای شمالشون رو زده بوده که دختر جذب کنه و اکیپی از دخترای خوشگل ورودی خودشون جمع کنه . یکروز چند تا دختر به سراغش میان و میگن اینقدر پز ویلاتون رو میدی مارو نمیبری؟ اینم از خدا خواسته برنامه آخر هفته میزاره. روز پنج شنبه میره سر قرار میبینه سه تا دختر و پنج شیش تا پسر ساک به دست منتظرن. تا میاد بگه اینا کین پسرا میان جلو چاپلوسی و خایه مالی که به آقا امید! و… بریم! زودتر بریم که تو جاده نمونیم! امید به دخترا نگاه میکنه ولی اون فاحشه ها سرشون رو می اندازن پایین و سکوت میکنن. چند دقیقه بعد وقتی میبینن چاپلوسی پسرا جواب نمیده یکیشون میاد جلو بازوی امید رو لمس میکنه با صدای نازک میگه میتونم باهات خصوصی حرف بزنم؟ امید خر میشه و میرن هی گوشه اینجا دختر چنان داستان سوپر کسشعری رو تعریف میکنه که میشه ازش چهارده تا فیلم هندی در آورد ده تا سریال ترکی هرکدوم پونصد قسمت!! پسری گی بوده که هیچ کس درکش نمیکرده بجز مادرش… مادرش مرده…اینم که میبینه تنها کسی که درکش میکرده رو از دست داده خود کشی میکنه… نجاتش میدن… حالا دوستاش میخوان بیارنش شمال روحیه اش عوض بشه! ( من اگر اونجا بودم بلند بلند میگفتم اینا که مشخصا همشون کونین! کدومشونو میگی!!) بزار با ما بیان! کاری باهامون ندارن اینا میرن یه اتاق ما هم میایم پیش تو! امید بیچاره خر میشه و این حرومزاده ها رو هم با خودش میبره وقتی میرسن ویلا میگه این شراب های خارجی رو بابام آمار تک تک بطری هارو داره! شراب میخواید یزنگ میزنم ساقی بیاره فقط خواهشا به اینا دست نزنید! اونا میخوان اینم زنگ میزنه میارن زهر مار میکنن! شب که میشه هر کدوم از این دخترا میچسبن یه یکی از پسرا و عملا میگن ما با ایناییم و از سکس خبری نیست! امید بیچاره میره میخوابه اینا شرابهای آورده شده توسط ساقی رو زهر مار میکنن شراب های بابای امیدو هم هر چقدر میتونن میخورن بقیشو میریزن تو شیشه های اینا. تو یه چالش هم همه رو م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تو کلوپ مخمو زد و کونمو مال خودش کرد

#گی

با سلام به همه دوستان و خواننده های عزیز سایت شهوانی
من بازم با یه خاطره دیگه که تجربش واقعا برام شیرینه خدمت میرسم
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
پیشاپیش بابت طولانی بودن عذر میخوام
داستان از جایی شروع میشه که من تو یه کلوپ گیم سنتر یا همون بازی های کامپیوتری معمولا پاتوقم بود و زیاد میرفتم معمولا تنهایی بازی میکردم
یه روزی که دم دمای بعدازظهر رفتم کلوپ اونجا خلوت بود رفتم پی اس فایو و فیفا بازی کردم
یه پسری جوون و شیطون اونجا زیاد رفت و آمد میکرد و منم زیاد میدیدمش اسمش ایلیا بود و تو اون مدتی که من اونجا رفت و آمد داشتم منو زیاد زیر نظر داشت یه روزی که کلوپ بودم اونم اونجا بود سلام کردم وهمیشه با لحن خاصی و لبخند شیطوننیی جواب میداد تایم هم ساعت۲ ظهر ب بعد بود که کلوپ واقعا خلوت بود نور پردازی اونجا هم به خاطر اینکه راحتر بازی کنی تاریکتر بود بخوام از شمایل اونجا بگم مث یه مغازه ای با متراژ بالا در نظر بگیرید که طبقه پایینش مخصوص پی اس فایو بود حدود ۷تا دستگاه پایین بود که ۳تاشون تو یه قسمتی وی آی پی بود مخصوص آدمای لاکچری من بودجم اجازه نمیداد هر دفه وی آی پی بازی کنم ایندفه خواستم ب خودم حال بدم وی آی پی بازی کردم رفتم جلو ازش دسته خواستم و اونم باشیطنت خاصی دسترو گذاشت رو میز منم اومدم دسترو بردارم دستشو آروم رو دستم گذاشت لباشو بحالت سکسی گاز گرف گفت اوووووووف موهای دستتو زدی؟منم با تعجب نگاش کردمو فک کرد ناراحت شدم خندید گفت شوخی کردم 😁منم با شیطنت گفتم اولین باره میبینی؟من همیشه میزنم موهای دستمو گفت ای جونم میشه ببینم؟گفتم نه😃همینقدر بسته.گفت ای شیطون باااااشه بهم میرسیم رفتم سر جام چون خبری نبود فهمیدم در بالارو بست ولی حرفی نزدم داشتم بازی میکردم اومد پیشم و با فاصله خیلی کمی نشست کنارم منم هیچ گاردی نگرفتم و عادی بودم اومد بعد چند دقیقه که بازی منو زیر نظر داشت گفت خیلی بازیت قوی نیست.من از تو خیلی بهترم من خندیدم.
گفت میخندی؟
گفتم من با ۳تا آوانس میبرمت
گفت شرط میبندی؟
گفتم آره.سرچی؟
گفت هرچی بگم قبوله؟
منم زل زدم تو چشمای حشریش و گفتم آره.
گفت اگه بردمت باید دستتو که موهاشو زدی رو نشونم بدی.
خندیدم گفتم خیلی تو کفی؟باشه قبوله
رفت دسته بیاره
نشست کنارم و جلو مبل راحتی یه مبل کوچیکی بود که پاهاتو راحت بزاری روش و ب اصطلاح شلکس کنی اومد نزدیکم نشست از روی رونام پاهامو مالیدو بلندشون کرد و گذاشت رو مبل و گفت راحت بازی کن بهانه نداشته باشی.منم خندیدمو چیزی نگفتم شروع کردیم ب بازی و بعد ۱۰ دقیقه پر کشو قوس منو برد البته که خودم خواستم ببازم چون انقدر با کلاس بود که منم پایه باشم گفت خب شرطو باختی خوشگله.
گفتم آره گردن گیرمم کار میکنه شما دستور بده
اوووووووووفففففف چقدر تو زبون داری
پاهامو گرفت و گذاشت زمین من داشتم نگاش میکردم چیکار میکنه
آستینمو داد بالا و از مچمو تا آرنج بوسید و نگام کرد و لبخند زد.
گفت میشه بلند شی و جلوم وایسی.؟
گفتم البته.
بلند شدم و گفت لطفا شلوارتو دربیار.
نمیخوام تو کف ندیدن این استایل معرکه بمونم
گفتم اگه کسی بیاد چی؟
گفت نگران نباش عزیزم.
و شروع کرد دکمه شلوارمو باز کردن منم پیرهنمو تا نصفه درآوردم جوری که دستام تا بازوهام معلوم بود و شکمم و سینه هام کاملا در اختیارش بود.
شلوارمو تا نصفه کشید پایین
از چیزی که میدید نفسش بند اومده بود .
تنم یه شورت لامبادا
و یه کون سفید شیو شده و
تن تقریبا لختم
گفت تو تا بحال کجا بودی
و من لبخند زدم
و شروع کرد به بوسیدن و فشار دادن لپای کونم
گفت ببخشید واقعا خوردنی هستی
منم گفتم قابلتو نداره همش مال خودته.
از مبل اومد پایین و نشست پشتم و منو برم گردوند و شروع کرد به خوردن لپای کونمو و لیس زدن سوراخ سفید و سرخم
من روی ابرا بودم و واقعا وا داده بودم.
آه و نالم بلند شده بود.
برگشتم و بهش گفتم:پسره شیطون من شرطو باختم ولی قرار نیست اینجا هر کاری خواستی بکنی که یهو یکی بیاد چی؟🤨
بلند شد و اومد سرشو آورد تو گردنم و گردنمو لاله گوشمو لیس میزد و سینه هامو میمالید و نوکشو فشار ریز میداد و سرشو اورد بالا گفت هرچی تو بگی عزیزم ولی من واقعا بدجوری تو کفتم خواهش میکنم حالمو درک کن و بعد رفت سراغ سینه هام و شروع به لیس زدن و خوردن و گاز گرفتنشون کرد و من بازم آه و اوهم در اومد.دوباره سرشو اورد بالا و نگام کرد و من با دوتا دستام گردی صورتشو گرفتم دستم و صورت قشنگشو میمالیدم و گفتم بس کن.خواهش میکنم آبروریزی میشه
گفت نگران هیچی نباش عزیزم
نمیزارم بهت بدبگذره و همون حین که با دوتا دستاش لپای کونم دستش بود و میمالوند بازم شروع به خوردن سینه هام کرد.
درست مث صحنه هایی که تو فیلمای mike adriano مثلشو دیده بودم.
حشر کاملا روم قالب شده بود و فیس جذاب ایلیا و اینکه من اونجوری کامل

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فانتزی من که اجراش کردم

#شمال #تریسام #زن_شوهردار

شاید اول باور کردنی نباشه ولی سکس با نفر سوم در کنار هم برای من اوایل غیر قابل باور بود ولی رفته رفته در من ایجاد یه نوع فانتزی و در نهایت هم انجام اون برام خیلی جالب شد ماجرا با قبول کردن خانمم برای انجام صورت جدی به خودش گرفت ولی این فقط از نظر من بود خانمم هنوز اوکی انجام نداده بود فقط به من هنگام سکس اجازه عنوان و لذت بردن هر دو طرف از یک فانتزی داده بود با کار کردن تخیلی اینکه تصور کن که حمید هم تو رو جلوی چشم من با کیر بزرگتر از کیر من داره میکنه و تو داری پیش من کوس میدی اونم فقط تنها به حمید به شرط اینکه حسابی حال کنی قبول کرده بود که در همین حد باشه از منم در هنگام سکس و تا آستانه ارضا شدن توی گوشش از حمید میگفتم و شرط مون این بود که فقط یک بار اگر به هر دلیل ناراضی بود ادامه بعد از بار اول دیگه نباشه تا اینجا رو داشته باشید.
منو حمید با هم دوست بودیم و هیچی بین ما نبود از همه چیز هم باخبر بودیم ولی بین ما سکس هنوز نبود من به حمید پیشنهاد یک سکس دادم اونم قبول کرد که اون و من باهم یه سکس خوب و سیر داشته باشیم بعد مدتی از فانتزی و این جور برنامه ها گفتم و با تعجب اونم قبول کرد که اگر حال بده به هر دومون چیز بدی نمیشه منم روی مخ زنم کار میکنم ولی ممکن نیست قبول کنه.
نقشه این شد که حمید بره ویلای خودشون درشمال نمی از محل کار یه چند روزی برای استراحت ویلا بگیرم من ویلای شخصی ندارم و خانمم هم با خودم بیارم نزدیکیهای ویلای حمید در مسیر ماشین من خراب بشه و با خبر دادن من که نزدیک تو هستم بیا و مارو اتفاقی ببر ویلای خودت و بقیه ماجرا.
نزدیک های ویلای حمید من به خانم گفتم نمیدونم چرا ماشین یه جوری شده بزنم کنار و نگاه کنم چیه چون هوا گرمه تو توی ماشین بمون
منم اومدم و یه لوکیشن واسه حمید از پشت کاپوت ماشین فرستادم این رمز ما بود هم کجا بودنم و هم اون بدونه.
یکی از وایرها رو شل کردم و‌موتور شروع به لرزه کرد به خانمم گفتم ممکنه یکی از سوپاپها لازم باشه عوض کنیم اونم کار سختی است و تراش و لوازم … لازم داریم خدا کنه اینجا بشه کاری کرد ماشین رو خاموش کردم و الکی داشتم به ماشین ور میرفتم ولی منتظر بودم هر کسی می آمد دست بزنه میگفتم لازم نیست.
من با علی مکانیکم در تهران مشورت کنم بعد ببینیم چکار کنیم.
در همین فاصله یه ماشین پژو زد کنار از ماشین حمید پیاده شد که فلانی اینجا چیکار میکنی چی شده که منم گفتم ماجرا رو اونم گفت (طبق نقشه قبلی)این کارش زیاده و ویلای ما همین نزدیکیه بیا ببریم از آفتاب خلاص بشی بعد نهار یه کاری میکنیم منم کسی پیشم نیست و آمد کاپوت رو بستیم و یواش یواش پشت سر حمید آمدیم تا ویلای حمید.
از اینجا به بعد من خانم و حمید رو‌بعد نهار باید تنها میزاشتم و خودم مثلا میرفتم ماشین رو ردیف کنم.
چون هوا گرمه و کولر هم نمیشه گرفت فشار میاد بهتر خانم پیش حمید بمونه.
طبق هماهنگی قبلی من رفتم و ماشین رو روشن کردم و با همون دلایل آنها رو تنها گذاشتم و خودمم گفتم تا نتیجه نگیرم نمیام
حمید بعد من یواش یواش به خانمم نزدیک و نزدیکتر میشه و با هم چهار برگ بازی میکنند و یخش کم کم باز میشه و منم دو سه ساعت بعد زنگ زدم به حمید که مثلا کارم طول میکشه و بعد به خانم زنگ زدم که من تا تعمیر نکنم نمیام منتظر من نباش قبل امدن زنگ میزنم چیزی لازم داشتی بگیرم.
اولین اس امد امد که داره راه میاد ولی دو دله بعد یکی دوساعت گفتم اگر میخوای راه بیاد قفلش اینه که دستت برسه روی کوسش اگر برسونی دیگه همه چیز حله نمیتونه تاب بیاره وقتی دست روی کوسش باشه. دستت رو برسون.
منم کنار ساحل نشستم و دارم قلیون میکشم و چای آتیشی
حمید بعد چندی گفت نمیشه دست رسوند بالای رون راه نمیده ولی رونش رو دست میزنم حرفی نمیزنه گفتم اروم دست بکشی شل میکنه فقط نوازش.
دیگه داشت خیلی دیر میشد و حمید هم گفت بیا نشد خودت باید باشی.
منم زنگ زدم خانم که چی لازمه گفت ماست و موسیر و چیپس یادت نره و نوشابه هم دوتا بگیر شب شاید لازم شد.
من برگشتم که مثلا ماشین رو تعمیر کردم و الان خسته شدم و حمام کنم و شام و شب و فردا حرکت.
بعد شام بساط مشروب بپا شد و خانمم لب هم نمیزد.
با اصرار منو حمید که بیا چیزی نیست داخل نوشابه براش ریختیم و حسابی مستش کردیم بدون اینکه من و حمید زیاده روی کنیم کلا یک سویت بود ویلای حمید که همه باید کنار هم میخوابیدیم وقتی منو حمید دو طرف خانمم خوابیده بودیم من دستم رو بردم سمت کوسش و شروع کردم به نوازش و یواش یواش باز کردن زیپ و دراوردن شلوار و لخت کردنش تموم شد همونطور که سمت من خوابیده بود و من داشتم نوازش میکردم من و حمید هم اماده بودیم و من یواش یواش گفتم دوست داری حمید رو صدا کنم و اون کیری بزرگ رو الان حس کنی اگر میخوای یواش پات رو باز کن حمید بزار

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کم سرعت تلمبه زدناش کم شد زیر گوشم آروم گفت میخوای ببرمت جای دیگه؟گفتم هر کاری دلت میخواست داری باهام میکنی بازم ادامه بده و منو بغلم کرد و در حین لب بازی منو برد تو خونه و روی تخت ادامه داد انواع پوزیشن هارو روم انجام میداد منو خوابونده بود رو تخت پاهام باز و تلمبه میزد و از اون طرفت کیر شق شدمو میمالوند تا جایی که قبل خودش بازم من ارضا شدم
ازم عرق میریخت بعد تلمبه زدن بلندم کرد و کیرشو آورد جلو دهنم و تو دهنم ارضا شد و من کل آبشو قورت دادم و چند لحظه بهم زل زد و تشکر کرد و رفت دوش بگیره منم پشت سرش رفتمو در اومدم
ناهارو با هم خوردیم و به هزینه خودش برام آژانس گرفت و منو تا شهرمون برسونه
و من خوشحال از اینکه با یه آدم باشخصیت و هات و پر فانتزی رابطه داشتم.
پایان
خاطره مربوط به اواخر شهریور ۹۴
نوشته: فرزاد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

واسه نمره قبولی مجبور شدم کون بدم

#مرد_میانسال #گی

با سلام به همه همراهان عزیز سایت شهوانی
ممنونم بابت استقبالتون از داستان های قبلیم
فقط جا داره یه نکته ای رو خدمتتون بگم خاطراتی که من اینجا بازنویسی میکنم ساخته تخیلات ذهنم نیست و واقعا برام اتفاق افتاده. واسه همین طولانیه
اینو به دوستانی میگم که تو داستانای قبلی تو کامنتا گفته بودن ساختگیه.نه من آنقدر قدرت تخیلم بالاست نه خواننده های عزیزمون تا این حد بیکارن که با چرندیات تخیلی گوش بدن
بگزریم بریم سراغ خاطره طبق روال سنت همیشه میگم
کسانی که به داستانای همجنس بازی مردونه علاقه ای ندارن دنبال نکنن
من سال ۹۶ زمانی که فقط ۲۰سالم بود تو کلاس های تخصصی کامپیوتر مربوط به برنامه نویسی c# شرکت کردم و چون تخصصی بود آزمون تو تهران برگزار میشد و امتحانش روز ۵شنبه یکی از روزهای تقریبا گرم شهریور ماه بود من رفتم به محل برگزاری آزمون و طبق روال تیپمم اوکی بود و آزمون به صورت آنلاین و عملی بود یعنی باید یه برنامه ای طراحی میکردیمو اجرا می کردیم و اگه ارور نمیداد قبول بودیم من رفتم تو یه اتاق و به جز خودم ۴نفر دیگم بودن و اونا زودتر از من کارو تموم کردن ناگفته نمونه مسئول امتحان یه آقایی با موهای جو گندمی با تیپی کلاسیک و بدنی ورزیده بود که از لحظه ورودم به اونجا بشدت منو زیر نظر داشت
منم اون روزو یه تیشرت یقه دار جودون کالباسی پوشیده بودم با شلوار اسکینی تقریبا جذب و ونس سفید
بگذریم من برناممو نوشتم و موندم آخرین نفر که برنامم همش ارور می دهد
اومد بالا سرم و با بوی عطر تام فوردش حسابی حواسمو پرت کرد
گفت چرا گیر کردی عزیزم؟
گفتم نمیدونم ایراد کار کجاست مغزم جواب نمیده نگاهی انداخت و گفت جای همه کدای 1 #$5 بزار مشکلش حل میشه
انجام دادم و درست شد نگاش کردمو تشکر کردم گفت قابلی نداشت ولی فقط تشکر خشک و خالی نمیشه و خندید
منم گفتم چشم هرچی باشه جبران میکنم و خداحافظی کردیم و از اتاق درومدم بیرون حدود یک ساعت بعد داشتم حرکت میکردم به سمت مترو که دیدم یه ماشین برام بوق زد برگشتم دیدم همون آقاهس گفت کجا میری؟گفتم مترو گفت میرسونمت بیا بالا.
منم سوار شدم نشستم تو ماشین کولرو زده بود و واقعا حالم خوب شد سرصحبتو اینطور باز کرد که اهل کجایی منم گفتم از کجا اومدم
پرسید ناهار خوردی؟گفتم نه گفت من خونم سمت زعفرانیس اگه مایلی بریم و یه استراحتی بکن و دوشی بگیر و یه ناهاری مهمون من باش امروز و دستشو گذاشت روی پام منم بدون هیچ مکثی گفتم مزاحم نمیشم گفت این چه حرفیه شما نوری مراحمی و یه مالش کوچیک رو پام داد و من قند تو دلم آب شد و لبخند زدم رفتیم سمت خونش دیدم شوگر ددی مخمو زده یه خونه نسبتا مجلل
از امکاناتش بخوام بگم وقت گیر میشه طبقه ۱۰ام خلاصه رفتیم تو هنوزم باورم نمیشد انقدر راحت پا دادم انقدر کیس لول بالایی گیرم افتاده
منو راهنمایی کرد سمت پذیرایی و گفت با نوشیدنی راحتی ؟
منم گفتم خنک باشه.گفت یکمم الکل داشته باشه؟تایید کردم
خوردیم و یکم باهام صحبت کرد و معاشرت و ازم پرسید اگه بخوای میتونی یه دوش بگیری هم خستگیت رفع بشه هم فرش بشی منم خیلی به دوش نیاز داشتم گفتم ممنون میشم منو راهنمایی کرد به سمت اتاق و دستمو گرفت و روی دستمو آروم نوازش کرد و گفت وااای چقدر تو نرمی و منم خندیدم حموم رو نشونم داد و یه اتاق کاملا شیشه ای مثلشو تو فیلمای خارجی فقط دیده بودم گفت تا تو بری حموم منم برات حوله میارم منم لباسامو داشتم در میاوردم که اومد و منو در حال لخت شدن دید من تو اون شرایط تا ب حال قرار نگرفته بودم.ولی به شرم خجالتم غلبه کردم و با اومدنش یه لبخند ملیحی زدم و خودشم که خیلی دلم میخواد صداش کنم با نگاه خونسردش دلم لرزید و واقعا دلم میخواست خودمو در اختیارش بزارم
اما منو یه شکارچی حرفه ای که کار خودشو خوب بلد بود و عاشق عشق بازی با پسرای سفیدی مث لمن بود صید کرده بود
بگذریم تقریبا لخت شده بودم که اومد حوله رو گذاشت رو قفسه و با روی دستش نوک سینه چپمو میمالوند و میگفت
واقعا خسته ای عزیزم از چشمات معلومه و من زل زده بودم تو چشماش موهامو دست میکشید و گفت برو دوش بگیر
منم شورتمو در آوردم و نگاهش کردمو گفتم شما اینجا میمونید؟
گفت اگه اشکالی نداره
من خندیدمو گفتم نه چه اشکالی.
رفتم زیر دوش تو همه این تایم کوتاه زل زده بود نگام میکرد.
من با لوندی تمام بدنمو میشستم
من الان بدنم مو نداره اون موقع که بچه بودم واقعا مث دخترای ۱۴ ساله بودم
و نگاههای قفلیش رو من خیلی حشریم میکرد یه گیلاس دیگه برام ریخت
باورم نمیشد همونجور لخت جلوش ایستاده بودم
اومد جلو حوله رو انداخت روم کلاه حولرم کشید رو سرم و گیلاس مشروبی که ریخته بودو برداشت و گرفت جلو دهنمو منم خوردم
به بهانه خشک کردنم حسابی منو میمالوند و منم انقدر هات شده بودم که فقط نگاهش میکردم.و از مهمون نوازیش لذت میبردم دلم م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گه حالا بخاطر هیکل ورزشکاری تو چشم و ابروی مشکیت برات یه کاری میکنم. ساعت ۷ غروب بیا کازینو اکلیپس از هرکس بپرسی بهت نشون میده من امروز میرم اونجا خیلی اصرار داری بیا اونجا. رسیدی بیا توی بار بشین من میام پیشت.
گفتم اوکی و برگشتم هتل دیدم عرفان کلی گاردو کابل شارژر خریده و خوشحال داره میخنده که قیمتاش عالی بود رفتم صرافی ایرانی پیدا کردم گفتم از تهران پول بفرستن برم دلار بگیرمو بیشتر خرید کنم.
گفتم باشه منم با یکی آشنا شدم باهاش ساعت هفت قرار دارم .
رسیدم به کازینو رفتم داخل هزار و پانصد دلار ژتون گرفتم و رفتم توی بار نشستم. از لحظه ای که وارد شدم نظرم جلب دیلرای دختر اونجا شد که یکی از یکی زیباتر بودن.
یه ربعی شدو هرچی چشم گردوندم سارا رو ندیدم کم کم داشتم ناامید میشدم که دیدم صداش اومد دست گذاشت روی شونم و گفت خیلی معطل شدی؟ برگشتم دیدم سارا با لباس فرم دیلرای اونجا جلوم واستاده با تعجب سلام کردمو گفتم اینجا کار می‌کنی که گفت آره سه روز در هفته میام اینجا هم حقوقش خوبه هم بیمه کردن منو هم اینکه کار آسونیه . تازه داشتیم گرم حرف زدن می‌شدیم که دیدم گفت ای وای من زمان استراحتم تموم شده باید برم. مرسی که اومدی.
منم رفتم یکم باهاش بازی کردم ۷۰۰ دلار باختم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ولی کل فکرم پیش سارا بود تصمیم گرفتم برگردم. وقتی رسیدم اول حسابی ویسکی خوردمو مست کردم دیدم سارا سر میز رولت واستاده رفتم بدون هیچ حرفی باهاش ۵۰۰ دلار گذاشتم روی اعداد قرمز یه نگاهی بهم کرد و زیر لب گفت دیوونه اسپینو زد. چشم همه به چرخونه یه رولت بود حتی خود سارا ولی من نگاهم فقط به صورت سارا بود که توی اون مستی واقعاً خواستنی و سکسی بود همش هیکلش کنار استخر یادم میومد. که یهو دیدم توپ توی عدد ۷ افتاده و سارا ۱۰ تا ژتونه ۱۰۰ دلاری داد بهم پولم دو برابر شده بود. همینجوری که زل زده بودم به لبای گوشتیش یه خنده کردم و دوباره ۵۰۰ دلار گذاشتم روی دازن دو ( رولت بازا می‌دونن که چجوریه شرط گذاری های رولت) که از شانس خوبم توپ افتاد توی عدد ۲۱ و پولم شد ۲۰۰۰ دلار. که زمان سارا تموم شد و رفت میز بلک جک.
اون کارت میکشید برای پلیراش و منم با چشای مستو خمارم نگاهش میکردم زیر چشمی نگام میکرد و می‌خندید. رفتم سر میزش کل پولمو گذاشتم روی یه باکس بهم برد داد و با یه نگاه جدی بهش گفتم کی کارت تموم میشه گفت ده دقیقه دیگه گفتم توی بار منتظرتم
دیدم اومد سمت من و گفت برو جلوی در بمون لباس عوض کنم میام ساعت ۱۱ و نیم شب شده بود منم خیلی مست بودم. دیدم اومد بیرون گفت بریم یه بار منم مست کنم چقدر بردی آفرین بهت منم که دیگه هم مست بودم هم خسته هم شهوتی نگاش کردم گفتم ببین من فردا ساعت ۴ بعد از ظهر از تفلیس پرواز دارم به تهران نه وقت دارم نه حوصله نه میتونم الان دیگه مشروب بخورم دلمو زدم به دریا و گفتم ببین از دم استخر که دیدمت از دور فقط دارم به این فکر میکنم که … گفت فکر می‌کنی که چی علیرضا بگو؟ بگو تا بخوابونم زیر گوشت.
یه نگاه بهش کردم پولایی که برده بودم و در آوردم گفتم سارا هزار دلار بهت میدم می‌خوام تا صبح بکنمت وقت اینو ندارم که باهات الان سروکله بزنم یا آره یا نه
یه نگاهی بهم کرد و سرشو تکون داد و گفت خیلی بیشعوری ولی منم که دیدمت با هیکلت خیلی حال کردم دیوونه بازیتم که توی رولت بازی کردن دیدم بیشتر خوشم اومد پونصد تا بزار روش تا صبح بکن گفتم اوکی ولی به شرط گفت چه شرطی گفتم از کونم می‌کنمت. پولو بهش دادمو رفتیم هتل توی راه با خودم چیدم که توی مستی خر شدی ۱۵۰۰ دلار دادی بهش پس باهاش مثل یه جنده رفتار کن توی مسیر هتل همش می خواست لب بگیره ازم که میگفتم نه بذار برسیم بعد.
وارد اتاق شدیم دیدم عرفان نشسته داره وسایلشو میچینه توی چمدون تا چشمش به سارا افتاد اومد پاشه که سلام بکنه گفتم بشین سر جات خپل خان به این جنده سلام نکن وسط اتاق نشوندمش جلوی خودم کیرمو در آوردم گفتم سارا نوش جان بخورش جنده تا اومد حرف بزنه موهاشو گرفتم توی دستمو تا دسته جا کردم کیرمو تو حلقش اوق زد و در آورد کیرمو از دهنش گفت آروم وحشی دوباره کرد توی دهنش شروع کرد به ساک زدن خودشم انگار از رفتارم هورنی شده بود با عشوه و پر تف کیرمو میخورد. آب دهنش تخمامو خیس کرده بود عرفانم اومده بود و داشت نگاه میکرد که یهو دستاشو گذاشت روی سر سارا فشار داد سرشو سمت کیرم کم کم دستشو برد سمت کونش که سارا کیرمو در آورد و گفت فقط میتونی نگاه بکنی دست نزن به من. بلندش کردم لختش کردم داگی نگهش داشتم روی مبل یه دست روی کسش کشیدم دیدم کاملاً خیس شده بدون کار اضافی کیرم گذاشتم رو کسشو با یه فشار دادم تا ته توش کمرشو گرفتمو شروع به گاییدن کسش کردم تنگ نبود ولی انقدر قشنگ آه و ناله میکرد که داشتم کیف می کردم انداختمش روی مبل و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!
نوشته: برده ی خدایان

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چندتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هر وقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدر سر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریش تراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چاره‌ای نداشتم بجز هورت کشیدن و خوردن ادرار شوهرش…
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاس‌هاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:

آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمی‌کنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آروم‌ترین لحظه‌های عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همه‌ی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت ناامید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطف‌ها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننه‌ی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خنده‌اش گرفت. بعد باهم ‌رفتن سمت خونه.

من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمی‌گشتم خونه؟!
چرا هر بار با اینها ارتباط برقرار می‌کنم تو وضعیتی قرار می‌گیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم می‌خوام بیشتر پیشش باشم؟

– باز هم دیوار!
با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام به خاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چندتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و … ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اعتیاد به حقارت (۴)

#بی_دی_اس_ام #فتیش #تحقیر

...قسمت قبل
توجه : این داستان متعلق به نویسنده دیگری هست و به سبب علاقه ای که بهش دارم اینجا منتشر میشه.
داستان دنباله دار اعتیاد به حقارت
– زیر آلاچیق
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید❤️
بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریو‌های ممکن رو مجسم می‌کردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو می‌بردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونه‌ی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمی‌کردم به این زودی‌ها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اس‌ام‌اس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تا به حال گذرم به اون منطقه‌ی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا این وقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمی‌رفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار می‌خواند بکنند و چی می‌خواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نه‌تنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در می‌ایستی تا موقع‌اش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همه‌چیر روال عادی داشت و کلمه‌ی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم این دفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد. رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمی‌دیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایه‌ی یک نفر روی یکی از صندلی‌ راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفه‌شو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر ‌می‌کردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آروم‌تر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه می‌کردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ور‌میرفت. چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلام‌و‌علیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بی‌میلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به با هم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو می‌خوایم انجام بدیم. اینجا خونه‌ی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل آماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته می‌خواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکته‌ی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده و

Читать полностью…

داستان کده | رمان

پرونده های وکیل (۴)

#شاه_ایکس #خاطرات

مدتها قبل بچه پولداری رو میشناختم که باباش کارخونه تولید صندلی اداری داشت یه نمایندگی بزرگ هم تو حسن آباد داشتن. یه روز یه پسر شهرستانی با سرو وضع داغون میاد میگه کارگر نمیخواین؟ اینم از روی ترحم قبولش میکنه چون جا نداشته شبو تو مغازه میخوابیده و پسر صاحب مغازه از لباسهای خودش بهش میداده یواش یواش آبی میره زیر پوستش و با پسر صاحب مغازه دوست میشه یه روز بهش میگه میشه پارتی میری منم ببری؟ تاحالا نرفتم! اینم میگه سگ خور لباس مارک دار تنش میکنه و گوشی قدیمی خودشم بهش میده میبرتش اونجا . ایاز اونجا تا میتونه برای دخترا خالی میبنده که بابام کارخونه صندلی داره و نمایشگاه های استانی رو من بر گزار میکنم و… تا حدی که بچه پولدار با پوزخند بهش میگه داداش دست مارم بگیر!! از اون طرف یه بچه پولدار دیگه برای خوشگذرونی ( شما بخون ادامه تحصیل!) میره ترکیه اونجا یه آپارتمان شیک جای حسابی شهر میگیره و خلاصه عشقو حالش به راه بوده تابستون میاد یه سر به پدر مادرش میزنه به بهانه ترم تابستونی (شما بخون سه ماه عشقو حال در ترکیه به جای تلف کردن تابستون در مملکت مزخرف و ضد حال خودمون) برمیگرده اونجا ولی قبلش تو پارتی با یه اکیپ دختر آشنا میشه و میگه اگر بیاید ترکیه همه چی مهمون منید! سر دسته این دخترا رو شخصا میشناسم یه بار جایی دیدمش داشت تعریف میکرد که در 22 سالگی با افتخار ده سال سابقه دادن داره! ظاهرا بار اولش در 12 سالگی بوده که صاحب خونشون تو پارکینگ باهاش حال کرده و جوری براش لیسیده که خانوم معتاد سکس شده! به گفته خودش تا به امروز باباش هنوز تعریف صاحبخونه قدیمیشون رو میکنه که چقدر آدم خوبی بوده 4 سال اونجا بودن نه تنها یه قرون کرایه رو زیاد نکرده ، روز آخری هم که داشتن میومدن باباهه رو سفت بغل کرده بوده و جوری زار میزده که هیچ کس سر خاک مادرش اینجوری گریه نکرده!!! خلاصه ایاز از جریان خبردار میشه بعد از برگشتن بچه پولدار به ترکیه ، میره به دخترا میگه من رفیق فابریک فلانیم. بهم گفته شماها دارید میاید باهاتون هماهنگ کنم با هم بریم! دختره موزمار بلافاصله میفهمه این داره زر میزنه ولی به روش نمیاره میگه پس شمارتو بده هماهنگ کنیم!! یه روز بهش زنگ میزنه میگه ما میخوایم بلیط هواپیما بگیریم واریز کن اسمو مشخصاتتم بده واسه تو هم بگیریم! میگه هواپیما حال نمیده با اتوبوس بریم منظره ببینیم! اینم میگه خوب شما میخوای با اتوبوس بیا ما با هواپیما میریم اذیت نشیم!! حالا دقت کنید نقشه ایاز این بوده که با دخترا بره وقتی بچه پولدار میاد ترمینال دنبالشون بینه این با دختراست بمونه تو رودروایسی اینم ببره خونش! یعنی به هوای بچه پولدار آویزون دخترا بشه به هوای دخترا آویزون بچه پولدار! ولی لازمه این نقشه این بوده که همزمان با هم برسن دو دقیقه دیر میرسید اونا میرفتن و همه چی خراب میشد خلاصه پس اندازشو واریز میکنه اینام میگن فلان روز عصر بیا فرودگاه!! عصر اون روز وقتی میرسه فرودگاه زنگ میزنه موفق نمیشه آخرش اونا با گوشیش تماس تصویری میگیرن میبینه دخترا دور یه میز نشستن با لباس زیر مشروبو همه چی روز میزه! میگه شما کجایین؟ میگه با بلیطی که واسمون خریدی اینجا!! (پول بلیط هواپیما از این گرفته بودن باهاش برای خودشون بلیط اتوبوس خریده بودن) بعد گوشی رو میدن دست بچه پولدار که اینو میکشه به فحش که مفت خور آویزون من کی با تو رفاقت کردم و…!!
خلاصه این با دماغ سوخته برمیگرده به مغازه از طرفی کلی پز سفر خارجشو به همه داده بوده در نتیجه وقتی بر میگرده هرکی میبینه یه مزخرفی بارش میکنه که چی شد دیپورتت کردن؟ برگشت خوردی؟؟ نکنه شبات کرده بودن شماره حساب درست نبوده؟ دیدن بنجلی مرجوعت کردن؟ و…!! این تصمیم میگیره انتقام بگیره اول صبر میکنه برگردن بعد تو یه مهمونی میخواسته دخترا رو خفت کنه که پسرای مهمونی برای زدن مخ دخترا میریزن سرش مثل خر میزننش! میبینه نتیجه نمیگیره به اوستاش میگه اینم به بهانه پس گرفتن پول این میره سراغ دخترا ولی در نهایت باهاشون رفیق میشه و اکیپ راه می اندازن و می برتشون گردش و شمال و…!! ایاز میبینه اینجوری به نتیجه نمیرسه تا اینکه در مهمونی بعدی یه چند تا دختر دیگه میان سراغ اکیپ اول که فلانی مارو دعوت کرده ترکیه شما ها رفتین خوب بود؟ این میبینه فرصت انتقام پیش اومده زنگ میزنه رفیقش با موتور از حسن آباد میاد وقتی دخترای اکیپ دوم میرن خونه ماشینشون رو تعقیب میکنه آدرس دو تا شون رو یاد میگیره. سری بعد بهشون میگه میدونم میخواید برید خارج و حتما دارید به پدر مادراتون دروغ میگین! (تور دانشگاهی ترکیه) یا منم میبرین و خرجمو میدین و اون پسر پولداره رو راضی می کنید منم برم خونش یا وقتی رفتین میرم در خونتون رو میزنم و به باباهاتون میگم داستان چیه!!
دخترا به ساسان شکایت میکنن اونم می

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اسپنک دردناک

#پسر_عمو #گی

ممکنه فکر کنید مثل داستانای دیگه، شخصیت ها خیلی خوشتیپ، ورزیده و… هستند. ولی همچین چیزی توی این داستان نیست.
داستان در مورد منه، یه پسر 28 ساله با 179 سانت قد و 68 کیلو وزن. موهای خرمایی، چشم های درشت عسلی و پوست گندمی. صورتم تقریبا کشیده است و نه چاقم و نه لاغر، شکم ندارم ولی خب ورزیده هم نیستم.
یه پسر با ظاهری کاملا عادی که نظر هر کسی رو جلب نمی کنه. خانواده پولداری دارم و شرکت بابام رو اداره می کنم. دیپلم تجربی رو گرفتم ولی بعد از اون، توی رشته مدیریت توی دانشگاه آزاد درس خوندم و مدارکم رو به طور کامل گرفتم.
از وقتی بیست سالم بود، متوجه شدم مثل بقیه هم سن و سالام به دخترا واکنش نشون نمیدم، نه اینکه قبلش خبری باشه ها. حتی توی دوران بلوغ، به خاطره هیچ دختری تحریک نمی شدم .
با رسیدن به سن بیست و چهار سالگی، متوجه شدم که گرایشم، به جنس مخالف نیست، بلکه به هم جنس هام جذب می شم. پسر عموم، یه پسر خیلی عالی بود، از همه لحاظی: هیکل، اندام ورزیده، هوش، مدرک، زیبایی و… که واقعا آب دهن آدم رو راه می انداخت.
از شانس خوب یا بدم، اونم همجنس گرا از آب در اومد. پدر و عموم وقتی فهمیدن، برای اینکه آبرو شون پیش بقیه نره و ما سراغ پسری نریم و باهاش وارد رابطه نشیم، مجبورمون کردن که با هم دیگه رابطه برقرار کنیم.
پسر عموم اسمش، آدریَنه، 3 سال ازم بزرگتره و حدود 189 قد داره. خلاصه یه کیس مناسب و عالی. تنها محدودیتی که ما داشتیم، این بود که کسی نباید متوجه گرایش مون می شد و جلوی فامیل، رابطه مون رو لو نمی دادیم. وگرنه پیش خانواده پدری، راحت بودیم.
خب یه فلش بک بریم به اون موقع ولی خیلی دقیق نیست و کامل و بعضی جاهاش رو طبق تصور خودم نوشتم.
شب اول، بعد از یه عالمه توضیح و نصیحت پدرم، به خونهُ عموم رفتم. حدس می زدم که امشب، کارم به تخت بکشه و با توضیحات پدر بزرگوار، تقریبا مطمئن شدم. از لحاظ هیکل، اون بزرگتر بود و صد در صد تاپ رابطه. داشتم برای کونم فاتحه‌ می خوندم که راننده گفت رسیدیم.
ساکم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. توی حیاط بودیم. سمت در ورودی رفتم و آروم بازش کردم. دختر عموم، آتوسا، سمتم اومد و بعد از بغل کردنم، بهم خوشامد گفت:«خوش اومدی داداش.»
+«ممنون آتو.»
آتوسا از من، ده سال کوچیکتره و ته تغاری خانواده شون. زن عموم، بعد از آتوسا به استقبالم اومد و بغلم کرد:«سلام آدرین جان.»
زن عموم افکار قدیمی ای نداشت و از این مورد که پسرش همجنسگراس، شرمش نمی شد. جوابش رو دادم و سرم رو بوسید. منم در جواب بوسه ش، لپش رو بوسیدم که خندید:«اَی شیطون. برو وسایلت رو بذار تو اتاق آدرین و لباست رو عوض کن. منم یه چیزی واستون میارم تا بخورید.»
«چشم زن عمو، مرسی.» از راه پله بالا رفتم و به در اتاق آدرین رسیدم، استرس داشتم و دستام عرق کرده بود. بین اینکه در بزنم یا نه، دو دل بودم. در آخر هم گفتم مثل همیشه، بدون در زدن برم تو. در رو باز کردم و داخل شدم.
«نمیدونی باید همه جا اول در بزنی؟»
جیغی کشیدم و شوکه بهش نگاه کردم، شلوارک پاش بود ولی بالا تنه اش برهنه بود و سیکس پک هاش رو توی دید میذاشت. چند دقیقه بهش خیره شدم که دوباره با عصبانیت گفت:«دید زدنت تموم شد؟»
خودم رو جمع و جور کردم و زیر لب، ببخشیدی گفتم. آهی کشید و عصبی به کنارش اشاره کرد. ساکم رو روی زمین گذاشتم و کنارش، روی تخت نشستم. چونمو گرفت و گفت:«من از کسایی که سرکشن خوشم نمیاد. از الان به بعد اول در میزنی و بعد از اجازه گرفتن میای تو، فهمیدی؟»
جونم رو فشار داد و وادارم کرد حرف بزنم:«آره، فهمیدم.» بعد از اینکه دستش رو ول کرد، چونم رو گرفتم و مالیدمش تا دردش بیوفته:«ولی آدرین همیشه که همین طوری میومدم تو. چرا از الان باید تغییر کنه؟»
با چشم های مشکیش بهم خیره شد و جواب داد:«چون از الان رابطه ما تغییر میکنه، در ضمن سه سال ازت بزرگترم پس دیگه نبینم کلمه آقا از دهنت بیوفته.»
با ناراحتی بهش خیره شدم و دوباره اعتراض کردم:«حتی توی جمع؟ این طوری بهمون مشکوک میشن که تو اذیتم میکنی، میشه وقتی کسی پیشمونه عادی صدات بزنم؟»
از در مظلوم نمایی وارد شدم. کمی توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه گفت:«باشه، ولی شرط داره.» با خودم گفتم فوقش یه لب گرفتنیه پس سرم رو تکون دادم و گفتم:«هرچی باشه قبوله.» نیشخندی زد و بهم اشاره کرد:«پاشو و جلوم وایسا.»
بلند شدم و جلوش وایسادم که شانه هام رو گرفت و فشار داد، منم با کنجکاوی روی زانوهام نشستم تا ببینم که چیکار می کنه. دستا رو دورم حلقه کرد و دستامو گرفت، اولش فکر مردم که میخواد بغلم کنه ولی وقتی سردی چیزی رو دور دستام حس کردم، بهش نگاه کردم. زود تر از من لب زد:«هر چیزی بهایی داری، اگه می خوای منو توی جمع به جای آقا و ارباب، آدرین صدا بزنی، باید با دهنت بهاش رو بپردازی.»
کمی فکر کردم و ف

Читать полностью…

داستان کده | رمان

فریبا و هواپیما (۱)

#دوست_دختر #زن_مطلقه

قمار بدی کرده بودم
وقتی از زندانی که بابت شرکتم در تظاهرات بابت فوت مهسا امینی رفته بودم آزاد شدم به خاطر سابقه داربودنم دیگر جایی بهم کار نمیدادند ، یکی از بچه های قدیمی رو تو خیابون دیدم ، بعد چند تا ملاقات منو با افرادی آشنا کرد که قرار شد به نام من دسته چک بگیرند و یه کلاهبرداری در بازار انجام بدیم و منم یه پولی بابت این کلاه برداری بگیرم دیگه نگم که در آخر داشتم بگا میرفتم ، نفهمیدم یکی از کسانی که چک بی اعتباری بهش دادیم آدرس و شماره منو از کجا آورده بود و منو تهدید به ردیابی و دستگیری کرد فقط با پول دوتا سیم کارت ۹۱۲ به فکر مهاجرت افتادم ، البته بخاطر زندان سیاسی که رفته بودم قصد مهاجرت و پناهندگی داشتم
پس سریع با پول کم دوتا سیم کارت یه بلیط به ترکیه و ۵۰۰ دلار خریدم و راه افتادم سمت فرودگاه
تو دلم آشوب بود که بخاطر چکهای برگشتی خروج ممنوع نشده باشم
روز قبل پرواز چون استرس داشتم نتونسته بودم غذای درست و حسابی بخورم توی فرودگاه حسابی گرسنم شده بود
رفتم رستوران و یه و آخرین وعده غذایی رو خوردم
تو رستوران یه خانمی اومد و چون جا نبود ازم اجازه گرفت سر میز من نشست
یواش یواش سر صحبتو باهاش باز کردم
اسمش فریبا بود و ۳۵ سالش بود اتفاقاً اونم مسافر ترکیه بود و میگفت که اونجا داره درس میخونه و پارسال از شوهرش بعد چند سال جدا شده ، ظاهراً فریبا به قول زنهای قدیمی اجاقش کور بود و شوهرش و خانوادش چون بچه دوست بودند و بچه میخواستند قرار بود شوهرش یه زن دیگه بگیره اما چون فریبا با این موضوع مخالفت کرده بود از شوهرش جدا شده بود
فریبا پروازش سر ساعت من بود بهش گفتم که قراره پناهندگی بگیرم البته داستان کلاهبرداریمو نگفتم
بعد ناهار از هم جدا شدیم ، فریبا شمارشو بهم داد و گفت که اگر مشکلی برام پیش اومد باهاش تماس بگیرم
من دلشوره خروج ممنوعی داشتم و دیگه حواسم زیاد به فریبا نبود تو گیت اول فهمیدم که خروج ممنوع نیستم اما نمیدونم چرا دلشوره داشتم ، من تو یه خانواده مذهبی رشد کرده بودم و هنوز یه کم ریشه های مذهبی تو وجودم هست تو سالن انتظار که بودم اذان مغرب شد و فقط دو رکعت نماز خوندم ، نمیدونم ولی نمازه دلشورمو ازم جدا کرد
تو سالن انتظار فریبا رو ندیدم با موبایل و تبلت خودمو سرگرم کردم تا اینکه گیت ورود به هواپیما باز شد و جزو اولین کسانی بودم که سوار اتوبوس و هواپیما شدم از روی شماره کارت پروازم فهمیدم که باید کنار پنجره بشینم وسایلمو جز موبایل و تبلت توی کابینهای بالا گذاشتم و بعد مدتی فریبا رو دیدم که اومد داخل ، شاید باورتون نشه ولی فریبا صندلیش کنار من بود و کنارمون هم کسی نبود (چون صندلی ها دو ردیف سه تایی بود )
دوباره صحبتهامون گل کرد تا اینکه فریبا خواست کنار پنجره بشینه ، بلند که شدیم یه لحظه کیرم به کون فریبا مالیده شد
بعد شام فریبا گفت که میخواد یه چرتی بزنه ، چون از مرز هوایی ایران رد شده بودیم فریبا شالشو برداشت موهاشو طرح پسرونه زده بود ولی چیزی که خوشگلش کرده بود رنگ موهاش بود که قرمز شرابی بود ، واقعاً دلم براش رفت
فریبا سرشو هی عقب و جلو میکرد ، معلوم بود که زیاد راحت نیست آروم دستمو از پشت بردم و سرشو گذاشتم روی شونم فریبا همونجور که سرش روی شونم بود داشت چرت میزد اما من داشتم راست میکردم . پیش خودم گفتم بذار ببینم فریبا اهل برنامه هست یا نه ؟
همونجور که با دست چپم بغلش کرده بودم و با موهاش بازی میکردم آروم دستمو آوردم پایین و از بغلش شروع کردم پستونشو مالیدن ، چیزی نمیگفت و حرکت یا حرف اعتراضی نمیکرد ، به خودم بیشتر اجازه مالیدن پستونشو دادم ، پستونش نرم بود ، همونطور که داشتم پستونشو میمالیدم که حس کردم فریبا دستشو گذاشت روی کیرم و شروع کرد به مالوندن کیرم ، کیرم واقعاً بدجور بلند شده بود
خوبی هواپیما این بود که کسی کاری به کارمون نداشت البته منم سویشرتمو انداخته بودم روی پاهام تا کسی نبینه که فریبا داره کیرمو میماله
تو همین احوال بودیم که فریبا زیپ شلوارمو باز کرد و دستشو کرد توی شلوارم ، من معمولاً شورت پام نمیکنم ، فریبا آروم و با خنده گفت :
خاک تو سرت چرا شورت پات نیست
-چون پاهام عرق سوز میشه برا همین شورت پام نمیکنم
فریبا شروع کرده بود به مالیدن کیرم حس میکردم ترشح کیرم شروع شد
فریبا آرو کنار گوشم گفت حواست باشه کسی نیاد
آروم سرمو
به دور و اطراف چرخوندم همه یا خوابیده بودند و یا غرق موبایل بازی بودند از مهمانداران هم خبری نبود ، فریبا سرشو برد پایین و شروع کرد برام ساک زدن
واااااای چقدر خوب و عالی ساک میزد ، بعد ۵ دقیقه آب اومد و فریبا هم تمام آب منو خوردش آروم سرشو آورد بالا و یه دستمال کاغذی که از شام باقی مونده بود دهنشو پاک کرد و دوباره سرشو گذاشت روی شونم
-چطور بود ؟
درحالیکه داشتم کیرمو تو شلوارم میکردم جواب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و آیدا

#دوست_دختر

سلام من ۲۲ سال سن دارم اسمم احمده
آیدا(دوست دختر من )۲۰ سالشه و هر دو در وسط شهر تهران زندگی می کنیم
ما حدود ۲ ماه بود که نامزد کرده بودیم و خانواده ها اطلاع داشتن
(هردو در دانشگاه آزاد تهران تحصیل می کنیم )
بعد از پایان ترم دوم حدود ۱ ماه وقت آزاد داشتیم و قرار گذاشتیم با هماهنگی خانواده ها یه مسافرت کوتاه بریم
البته خانواده آیدا تا حدودی مذهبی بودن ولی نه به اون صورت یعنی آیدا بدون چادر بود ولی حجاب داشت
و خیلی به این تصمیم من مخالفت کردن که شما هنوز نامحرم هستید و از این چیز ها
ما با هزار زحمت به پدر و مادر خودم گفتم که با پدر و مادر آیدا حرف بزنن و راضی شون کنن
حدود دو روز بعد از وقتی که تصمیمم رو گفتم آیدا زنگ زد و جوری خوشحال بود که من تعجب کردم و سریع پرسیدم چی شده انتقالی گرفتی (قرار بود از دانشگاه انتقالی بگیره و بره دانشگاه بهتر ) سریع و بدون مکث گفت لباساتو جمع کن بریم مسافرت
من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و زنگ زدم به بابای آیدا و کلی تشکر کردم ولی وقتی می خواستم گوشی رو قطع کنم گفت اگر بفهمم باهاش قبل ازدواج رابطه داشته باشی خود دانی
من با شنیدن این حرف یک لحظه شوکه شدم و تو خودم رفتم که با صدای بوق قطع کردن تلفن به خودم اومدم. آیدا؛دختری با اندام باریک ولی باسن گرد و قلمبه و ممه های ۷۰ مو های قهوه ای کم رنگ و پوستی سبزه مایل به روشن (پوستش داخل آفتاب میدرخشه)
خودش وقتی که تنها هستیم یه خورده شیطنت میکنه منو دستمالی میکنه ولی خب من جرات این کارو ندارم به دلیل پدر و مادر اون . خب فردا که چهارشنبه بود و قرار بود پنج شنبه صبح شروع به حرکت کنیم من خیلی دوست داشتم بریم جنوب اما آیدا خیلی شمال رو دوست داشت البته یه ویلا نقلی داخل شمال داشتن و تصمیم بر این شد که بریم شمال
فردا صبح راه افتادیم و تو راه آهنگ گوش دادیم و برای ناهار به روستایی که ویلای آیدا اینا اونجا بود رسیدیم
حدود ۴ یا ۵ ساعت تو راه بودیم
وقتی ویلاشونو برای اولین بار دیدم خیلی ازش خوشم اومد داخل یه روستای کوچیک خونه ای به اون کوچیکی ولی بسیار شیک و زیبا
حتی از خونه ما که از خونه آیدا اینا بزرگ تر بود شیک تر بود
آیدا گفت طراحی خونه کار باباشه (من که بعید میدونم ولی اگر هم خودش طراحی کرده دمش گرم )
لباس هارو عوض کردیم و رفتم سراغ یخچال که یه چیزی بخورم که دیدم یخچال خالی خالیه از آیدا پرسیدم مکه چند وقته نیومدید اینجا گفت حدود ۴ ماه میشه
به آیدا گفتم می خوام برم بیرون تو هم میای
گفت اره تو خونه بمونم که چی
گفتم لباس عوض کن تا بریم
اونجا دو تا اتاق داره و خوب عادیش این بود تو اتاق جدا لباس عوض کنیم
ولی آیدا یهو اومد تو اتاقی که من داشتم شلوار پام می کردم و شروع کرد لباس عوض کردن من که حسابی خجالت کشیده بودم تا آیدا منو دید گفت چیه ما قراره زنو شوهر بشیم
من که تا اون موقع لخت آیدا رو ندیده بودم حسابی کیرم شق شده بود و اصلا نمی خوابید
زیر کش شورت گذاشتمش و شلوار رو پوشیدم
رفتیم بیرون و برای یک هفته چیزهایی که لازم داشتیم رو گرفتیم
من که با اون کاری که آیدا کرده بود جرات پیدا کرده بودم به آیدا گفتم بیا تو یک تخت بخوابیم
با کمال تعجب آیدا هم قبول کرد
من هم تا صبح داشتم از شق درد می مردم
صبح آیدا از من زودتر بیدار شد و یه صبحانه لاکچری درست کرد و جاتون خالی زدیم بر بدن
تا ظهر رفتیم لب دریا و قایق سواری کردیم
و برای ناهار از رستوران غذا گرفتیم
من که دیشب تا صبح نخوابیده بودم رفتم تو تخت که بخوابم
ایدا هم مثل بچه اومد تو بغلم و گفت من هم خوابم میاد
بعد از دو دقیقه آیدا پشتشو به من کرد و هی کونشو به کار من فشار میداد بعد از دو سه بار انجام دادن این کار کیرم شق شده بود و چون شلوار راحتی بود قشنگ معلوم بود و هی آیدا کونشو فشار میداد
من خودمو کشیدم عقب و یه دو دقیقه ای در این حالت بودم و بعد خوابم برد
ساعت حدود ۵ عصر بود که از خواب بیدار شدم
و دیدم آیدا رفته حموم
و یه مقدار تشک تخت خیسه
خیلی تابلو معلوم بود آیدا خودارضایی کرده چون بوی اب و … رو نمی داد
وقتی داشت از حموم میومد دیروز باز همون کار موقع عوض کردن لباس رو تکرار کرد
و من دیگه مطمئن بودم کارش عمدی هست و روم رو بر نگردوندم و به اون زل زدم
ساعت حوالی ۶ بود که قرار بود غدا امشب با من باشه من هم بساط جوجه کباب رو آماده کرده بودن و کلی خوراکی سفارش دادم بیارن
البته یه نیم لیتری عرق هم از تهران قایمکی آورده بودم
من اهل اینجور چیز ها نیستم ولی خب شمال بدون عرق مزه نمیده
غذا رو که بیرون خوردین رفتیم داخل که فیلم ببینیم
من همه خوراکی هارو رو میز گذاشتم و دوتا لیوان کوچیک رو تا لب به لب از عرق پر کردم (لیوان ها کوچیک بود حدود یک سوم لیوان عادی )
اول که آیدا خودشو زده بود به اون راه که این چیه ولی وقتی خورد گفت ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

جبور میکنن تو بطری ها بشاشن میزارن سر جاش! دو هفته بعد پدر امید با رفیقاش میرن ویلا. پدر امید مثل هر شرابشناس حرفه ای بویایی قوی داره. در بطری رو باز میکنه بو میکنه سریع میفهمه یه چیزی غلطه! میگه دست به بطری ها نزنید! همه رو یکی یکی میبره تو دستشویی خالی میکنه که البته از رنگش مشخصه چی داخلش بوده! بعد از برگشت امید رو به شدت توبیخ میکنه که تو بی اجازه من رفتی ویلا! ماشین رو ازش میگیره پول تو جیبیشو قطع می کنه . یک سیستم امنیتی در ویلا نصب میکنه و وقتی امید سراغ ماشین رو میگیره میگه فروختم پول سیستم امنیتی در بیاد که البته دروغ بوده چون سی میلیون برای اون وکیل گردن کلفت چیزی نبوده ماشین دومش رو عمدا فروخته که حال پسرش رو بگیره! امید حالا یه پسر دپرس است. کسی که دیروز با شاسی بلند خارجی میرفت دانشگاه و ناهار همه رو مهمون میکرد حالا با مترو و اتوبوس میره و برای ناهار از خونه لقمه میبره! دوستاشم ولش کردن. روحیه اش داغون شده همش قرص آرامبخش میخوره و اصرارهای مادر و خاله برای بخشیدنش تاثیری روی پدر نداره. چون یه زمانی آق وکون استاد پدرش بوده حالا خاله اش که دختر عموی همسر برادرزاده آق وکون هم هست و آق وکون خیلی بهش لطف داره ( جاکش سرپیری سیخ کرده بود رو این بیچاره) اومده تا از آق کون خواهش کنه پادر میونی کنه اینم گفته اگر حرف زنش رو نخونده حرف منم نمیخونه ولی شاید راه حل دیگه ای هم باشه! صبر کن! بعدم اومده بود پایین منو کشوند بالا! جواب دادم خانوم خواهر زاده شما نه باهوشه نه قدرتمند. تا ابد نمیتونید بقلش کنید باید ولش کنید یا روی پای خودش وایمیسه یا میخوره زمین بلندشدنو یاد میگیره! گفت شما کسیو که ندیدی چطور قضاوت میکنی؟ جواب دادم یکی از صحنه های رایج بین زنوشوهرها اینه که وقتی آقای خونه زل زده به هنرپیشه داخل تلویزیون خانم خونه میپرسه من خوشگلترم یا اون؟ اگر اقای خونه بگه اون هنرپیشه هالیووده بابت دو تا بوسه تو فیلم بیست میلیون دلار دستمزدشه تو دختر کبللی غلامی! تو کجا اون کجا؟ اینجوری نیست که اون خانوم هنرپیشه شیشه تلویزیون رو باز کنه بیاد تو اتاق بپره بغلش ! تنها نتیجه این صداقت اینه که چند هفته ی آینده رو باید رو کاناپه بخوابه و رابطه اش با لوازم بهداشتی خونه خیلی صمیمی تر میشه! در ظاهر انتخاب بین زنش و هنرپیشه آمریکایی است! ولی در عمل انتخاب بین زنش و خمیر دندون!! اینجا هم همینه وقتی دخترا اصرار میکنن بدون این پسرا نمیایم! یعنی با تو تنها نمیایم! پس شمال هم بخوان با کسی بخوابن با همون پسراست یعنی در عمل انتخاب میشه بین جاکشی و شوفر بودن و پول رستوران دادن واسه یه مشت مفتخور آویزون! یا سر رو بالا گرفتن در تنهایی! تنها بودن ولی جاکش نبودن! اون اشتباه کرد فقط یکی! پسر اضافه و سگ همراه رو به ماجراش راه داد حالا به گفته شما کل زندگیش نابود شده! فرض کنیم امید هدفش از این برنامه سکس بوده! اگر صبر میکرد با دخترها صمیمی تر میشد بعد پیشنهاد سکس میداد اونایی که قبول میکردن رو اول تهران امتحان میکرد وقتی دید واقعین اکیپشون میکرد میرفتن همه جا الان حالش این نبود! اگر از اول سفتو سخت قانون طلائی [پسر اضافه یا سگ همراه هیچ ارزشی نداره ، صرفا مادر جنده ایه که میخواد لحظاتی رو تجربه کنه که جزو سرنوشتش نیست! این موجود در قدم اول هربرنامه ریزی برای هر کاری باید از همه چیز و همه جا فقط حذف بشه!] رو اجرا میکرد هزار خاطره شیرین داشت! و یک زندگی فوق العاده! یک اشتباه همه چیزو از بین برد. حالا هم دوکار باید انجام بشه! شما در اطرافتون دختر های مجرد که بتونن به سفر بیان دارید؟ گفت بچه های باشگاه هستند چطور؟ گفتم من شمارو برای آخر هفته بعد به ویلامون دعوت میکنم ( که البته لازمه اش عملاتی در حد ماموریت های غیر ممکن تام کروز برای کش رفتن کلید ویلای پدر بزرگم بود!) به دوستاتون میگین باهاش مهربون باشند لازم نیست اتفاقی بیوفته همین که مرکز توجه و مهربونی باشه کافیه بقیش رو هم زمان حل میکنه! فقط باید به دخترای باشگاه تاکید کنید صاحب خونه به هیچ وجه اجازه مهمون دعوت کردن نداده. یه اکیپ کوچک پنج شش نفره کافیه! (دوست پسراشون رو نیارن). همه چیز داشت درست پیش میرفت که آخرین لحظه کارو خراب کردم یه ضرب المثل آمریکایی هست که میگه بهترین راه رفتن روی کسی ( اصطلاحی آمریکایی به معنای فراموش کردن دوست پسر یا عشق قبلی) اینه که بری زیر یکی دیگه!! من بیشعور این ضربو المثل رو به ته مکالمه اضافه کردم و متاسفانه خندم گرفت گند زدم به تمام اعتبار و نفوذی که کلماتم روش ایجاد کرده بود! دختره بیچاره انگار از هینپنوتیزم اومده بود بیرون پاشد خودشو تکون داد تشکر کرد و رفت!
یادمه اون شب تو رختخواب داشتم به امید فکر میکردم… کسی که نمیشناختمش… پسری که سرنوشت در ابتدای جوانی همه چیز بهش دا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ا در اختیارش بودم منو وادار میکرد خودمو در اختیارش بزارم
زبونشو میمالوند دور نوک سینه هام و تند تند لیس میزد و یه گاز کوچولو میگرفت داشت دیوونم میکرد.تلفن اونجا زنگ خورد همکارش بود چون دستش بند بود گذاشت رو آیفن و گفت هنوز نت قطعه؟ایلیا گفت آره دارم همه دستگاه هارو نتشونو چک میکنم و یه چشمک به من زد و از پشت تلفن دوستش گفت اوکی پس میگم پایین تعطیله.
تلفن قطع شد و بازم ایلیا ادامه داد.و گفت حالا خیالت راحت شد جوجوی من؟
وقتی اومدی درو قفل کردم نگران چیزی نباش.
منم با سرم اشاره کردم اوکی و دستامو می کشیدم سرش و اونم با ولع کامل ادامه داد از خودم بیخود شده بودم.
میگفتم تو منو جنده خودت کردی،حالا هرکاری دلت میخواد بکن باهام و همزمان داشتم پیرهنمو در میاوردم و ایلیا تو یه چشم به هم زدن شلوارمو دراورد.و حالا من کاملا لخت بدون هیچ فیلتری جلوش بودم بغلم کرد و خوابوند منو رو مبل و به خوردن و لیسیدنم ادامه داد.
رفت پایین و پایین تر رسید به کیرم و بدون معطلی واسم داشت ساک میزد خیلی حرفه ای چند دقیقه ای کیرمو میخورد و با دستاش نوک سینه هامو میکشید و انگشتاشو میکرد دهنم
من تو فضا بودم بلند شد و گفت حالا نوبت توئه هنرتو نشون بدی عزیزم و من جلوش زانو زدم و چیزی که جلوم میدیدم باور کردنی نبود یه کیر بزرگ ۱۸سانتی نسبتا کلفت و رگ دار دلم میخواست با همه وجود بخورمش اولش شروع به ساک زدن کردم کیرش تو دهنم جا نمیشد و ایلیا هم زمان داشت با حرفاش منو هات ترم میکرد.
جوووووون چقدر خوب میخوری جنده کوچولو من
بخور اوووووووف
نوک سینه هامو میکشید
یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد کیرشو از دهنم درآورد و نفس نفس میزدم
گفت اووووووووم خسته شدی؟
با دستش صورتمو گرفت چند تا سیلی خیلی آروم زد صورتمو گفت سرتو بگیر بالا و اشاره کرد دهنمو باز کنم و منم همین کارو کردم آب دهنشو ریخت تو دهنمو من به ساک زدنم ادامه دادم سرمو نگه داشت و تو دهنم تلمبه میزد و من بهترین لذتو میبردم
چند دقیقه ای با این منوال سپری شد تلمبه آخرشو کیرشو دراورد از دهنم و من که چشمام پر اشک شده بود گفتم بسسسسسه ایلیا خواهش میکنم
نشست جلومو لبامو خورد و بلندم کرد نشست رو مبل منم به حالت سواری نشستم جلوش و سوراخمو با سر آب کیرم لیز کرد و شروع به تلمبه زدن کرد دستاش رو کونم و هم لپای کونمو میمالوند و هم اسپنک میزد هم منو بالا و پایین میکرد اولاش نفسم داشت بند میومد و درد زیادی همراه سوزش و خارش حس میکردم ولی بعد انقدر حشر بهم قالب شد که فقط لذت میبردم
رفتم بغلش و آه و ناله هام زیاد شد واسه اینکه تابلو نشیم موزیک رو قطع نکرده بود
تو همون حالت سینه هامو میخورد و لبامو پشت بندش میخورد
من التماس میکردم ادامه بده و جرررررم بده
سواری رفتن رو کیر ایلیا رو واقعا دوست داشتم
یهو استپ کرد و کیرشو تا ته تو کونم نگه داشت
دستامو پشتم نگه داشت و بازم سینه هامو میخورد من نفس کشیدن از شدت هااااات بودن برام سخت شده بود ولی داشتم لذت میبردم
بلندم کرد و به حالت داگی تلمبه میزد و من متعجب از این که آبش چرا نمیاد پوزیشن های مختلف رو انجام داد روم و آخرینش این بود که رو مبل دراز کشیدم و اونم اومد پشتم و گردنمو گوشمو یه قسمت از سینم که دسترسش بود و میخورد و مدام اسپنک میزد
و اول کیرمو مالوند و آبم اومد و ریخت زمین و بدون توجه به تلمبه زدنش ادامه داد و خودش هم ارضا شد و آبشو تا قطره آخر ریخت تو کونم و سفت بغلم کرد بعد یکم لبازی گفت دوست دارم خودم ارضات کنم و بازم ادامه داد به لبازی و خوردن گردنمو سینه هام و من بازم کیرم سفت شد و مالوند و این کارو ۵دقیقه ادامه داد تا ارضا شدم حجم آبم برای بار دوم زیاد بود و گفت جووووون چقدر دلت پر بود خوشگلم و من توان بلند شدن نداشتم تو اون حالت رو مبلغ چند دقیقه افتادیم تا بلند شد و منم رفتم سرویس خودمو تمیز کردم و لباسامو پوشیدم بهم سیگار تعارف کرد و ۱نخ کشیدم و واسه هردوتامون قهوه درست کرد خوردم و به طبقه بالا زنگ زد که شبکه و نت درست شده اگه مشتری اومد بفرست پایین
منم بعد چند دقیقه خداحافظی کردم و بعد اون داستان هنوزم با هم در ارتباطیم
ممنونم که نگاه قشنگتونو به داستان من دادین
بازم عذر میخوام طولانی و با جزئیات بود
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید
اگه نکته ای یا ضعفی تو نوشتنم هست خوشحال میشم راهنماییم کنین تا بهتر بشم
دوستتون دارم
فرزاد🌹😘
نوشته: فرزاد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

توش برات که دیدم برگشت طاق باز شد و دوتا پاشو از هم باز کرد گفتم بگم بکنه توش برات با سر اشاره قبول کرد و حمید هم از خدا خواسته زانو زد کیر بزرگ رو کرد توی کوسش یه اخ بلند کشید و از پشت با پا حمید رو به خودش چسبوند و منم از کنارشون بلند شدم و صحنه کردن حمید توی کوس زنم رو که تلمبه میزد رو نگاه میکردم حمید چند باری به عمد از کوسش بیرون میکشید و منم با دست خودم براش تنظیم میکردم و فشار میدادم توش شاید چند پوزیشن عوض کردند و منم از شدت حشر داشتم میترکیدم که حمید زیر خوابید و خانمم رو روی خودش کشید من فرصت رو غنیمت دونستم و با سر کیرم سوراخ تنگ کونش رو داشتم نوازش میکردم مستی زنم به اندازه ای بود که مانع نشد و منم یا هماهنگی حمید از پشت کون فرو کردم اخ بلندتر از قبل کشید من تا اون زمان کون زنم رو نکرده بودم که این عمل خانمم رو یواش یواش بخودش اورد که بین دوتا کیر گیرکرده بود یه کمی که به خودش امد گفت دارید چکار میکنید اول با دست منو کناز زد که دربیارش و بعد حمید آقا این چه وضعیه و رو به من که داری چکار میکنی منم گفتم خودت خواستی حمید بکنه توی کوست این بنده خدا که تقصیر نداره از روی حمید یلند شد کار نیمه تمام مونده بود که من گفتم قرارمون فقط یکبار بود همین یکبار رو تموم کنیم دیگه تمام بشه.
با هزار ترفند و زبون که الان که دادی هیچ فرقی نمیکنه که بعدش بدی یا نه مخش رو زدم و پوزیشن داگی گفت فقط میدم و اونم یکبار دو ترک هم نمیدم.
حمید داگی جلوی چشم من ‌حسابی تلمبه زد و آبشو ریخت روی دستمال کاغذی که زنم داده بود بهش که اینجا میریزی.
فردای اون شب من خواستم برم که حمید گفت شما بمونید من میرم از جائی که گرفتید خیلی بهتره حمید هنوز دور نشده بود که زنم گفت شما هم بمونید من با شوهرم میرم بیرون کار دارم منو زنم اومدیم بیرون و بعد داخل ماشین گفت من روم نمیشه دیشب کوس دادم بهش الان توی چشماش نگاه کنم گفتم فرق بین شب و روز همینه داستان شب مال شبه روز مال روز.
بعد یک ساعت برگشتیم و حمید زنگ زد پیتزا اوردن و بعد پیتزا حمام و چشمک تجربه کنیم دونفری حموم رفتن رو با حمید رفتم حموم چند دقیقه بعد صدا زدم میشه یه نوشابه از فریز با دوتا لیوان بیاری همین که اومد کشیدیمش تو حموم و هر دو باهم لختش کردیم و دلی از عزا در آوردیم یخ نوشابه هنوز باز نشده بود که یخ زنم باز شد.
بعد از این چند روز سه نفری من تماشاگر بودم و اونها مجری و زنم کوس حسابی داد و منم کلی حشری شدم و گاهی کردمش ولی کیر حمید حالی بهش داد وصف ناپذیر .
الان مدت سه روزه که با حمید رفتن مسافرت شمال و منم اخر هفته میرم کنارشون.
این نوشته چیزی بین حقیقت و داستان و تخیل و الان بهترین فانتزی من شده که اجرا کردم.
نوشته: مراد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هرزگی بدون مرز (۳)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…
Subscribe to a channel