م بغلم کرد نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم اتاق خالی بود صبح شده بود اولین باری بود که شب جایی می موندم رفتم بیرون کسی نبود رفتم تو سالن هم کسی نبود رفتم تو باغ که یه اقایی اومد دست و گرفت و گفت اومدی بیرون چرا بردم داخل مطبخ دو تا مرد دیگه بودن یکیشون برام دو تا تخم مرغ گذاشت خوردم که عثمان اومد تو آشپزخونه بلند شدم رفتم سمتش پشتش هم ماجد و محمد بودن اونام شب مونده بودن دستمو گرفت و رفتیم تو ماشین ولی نرفتیم قهوه خونه رسیدیم دم یه خونه عثمان رفت در زد در که باز شد رفتیم تو حیاط عثمان به من و ماجد گفت برید پایین شب میام دنبالتون ماجد قبلا این جا اومده بود دستمو گرفت و برد داخل یه اقایی اومد دم در و به ماجد گفت اتاق و که بلدی رفتیم تو یه اتاق بزرگ و ماجد لباساش را در اورد و به منم گفت بیا بریم رفتیم یه حمام بزرگ بود با وان و دوش آب گرم خوابیدیم دو تایی توی وان آب گرم یه ساعتی حموم کردیم به ماجد گفتم قبلا اینجا اومدی گفت آره از حمام اومدیم بیرون ماجد رفت از کمد لباس اورد یه دامن بلند با یه شورت که توری بود دا به من خودشم یه دامن بدون شورت پوشید برامون غذا اوردن خوردیم و خوابیدیم کنار هم ماجد دستش را برد دور سوراخ و گفت حسابی گشاد کردی خندیدم و کیرم سیخ شد یکم با هم ور رفتیم که یه اقایی اومد دم در و گفت دنبالش بریم دو تایی رفتیم تو یه اتاق بزرگ دو تا شیخ بودن حدود 50 سال با به پسر جون نزدیک 30 پسره رفت یه نوار گذاشت تو ضبطو ما شروع کردیم به رقصیدن اشاره کرد به پسره که بره بیرون رفت بیرون و ما در حال رقص بودیم که با دوتا سینی اومد گذاشت و رفت با یه سینی دیگه اومد پر از شیرینی و غذا و نوشیدنی گذاشت بین دو تا شیخ و رفت دو تا جا انداخت دو طرف اتاق و شیخ بهش اشاره کرد براشون نوشیدنی ریخت و شد ساقی من و ماجد رفتیم نزدیک هر کدوم جلوی یکی از شیخ ها میرقصیدیم که اونی که صاحب خونه بود من و گرفت و نشوند روی پاش یه شیرینی گذاشت تو دهنم و شروع کرد به بوسیدن لبام خودم از زیر لباسش شروع کردم به مالیدن کیرش خداروشکر اینقدر بزرگ نبود داشتم کیرشو میخوردم که دیدم پاهای ماجد اون طرف اتاق بالاست و داره گاییده میشه تا شب اونجا بودیم چند باری دست به دست مارو گاییدن تا عثمان اومد دنبالمون برگشتیم قهوه خونه
دو سال تمام هر هفته میرفتیم خونه های مختلف گاهی فقط میرقصیدیم گاهی هم مجبور بودیم شب بمونیم محمد و ماجد رفته بودن وقتی پسر بچه بالغ بشه و اب کمرشش بیاد دیگه گناه کردنش تا قبل از این که بالغ یا مرد بشه هر استفاده ای میشه ازش کرد الان دو تا بچه دیگه با من کا می کنن یکشون یازده سالشه و یکی دوازده و من الان چارده سالمه هنوز کلی طرفدار دارم هم توی رقص هم توی کون دادن ولی عثمان دیگه بهم نگاه نمیکنه با پسر جدیدا حال می کنه منم برام مهم نیست تو این دو سال کلی تونستم پول جمع کنم ریشم داشت در می اومد که شیخ بهم گفت وسایلمو جمع کنم برگردم خونه ولی من به چشم خانواده و محل عثمان بهم گفت میتونم برم پیش یکی از فامیلاش ایران برام هم کار داره هم جای خواب از قهوه خونده زدم بیرون دیگه جایی واسه موندن نداشتم مجبور شدم که با ماشین بیام لب مرز اونجا با یکی که کارش رد کردن ملت بود اومدم این طرف مرز شماره پسر عمو عثمان را داشتم بهش زنگ زدم اصفهان توی یه کارگاه کار می کرد گفت می تونم برم پیشش به هر زحمتی بود خودم و رسوندم اصفهان ترمینال کاوه بودم که اومد دنبالم یه مرد حدود 40 ساله قد بلند هم هیکل عثمان اسمش کمال بود اومد دنبالم و بردم یه کارگاه اسم منطقه دولت اباد بود خارج از شهر من تا حالا شهر بزرگی مثل اصفهان و ندیده بودم همه چیز برام بزرگ و عجیب بود رسیدیم کارگاه کار خیاطی انجام میدادن و کمال هم نگهبان بود هم برش میزد من و بد به صاحب کارش معرفی کرد و گفت فعلا قراره پیشش بمونم کار بهم یاد بده اگه راه افتادم بهم حقوق بدن مرد خوبی بود قبول کرد رفتیم اتاق نگهبانی یه سوییت بود وسیله زیادی همراهم نبود خیلی هم گرسنه و خسته بودم که کمال برام غذا اورد نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم اتاق خالی بود پاشدم رفتم یه دوش گرفتم لباس عوض کردم و رفتم بیرون کمال تو سالن تولید بود من و دید و برد اسم چرخ ها و دستگاه ها را بهم گفت و رفتیم تو اتاق از یخچال تخم مرغ در اورد درست کرد خوردیم فکنم ساعت حدود 11 اینا بود که جا انداخت بخوابیم فهمیدم که زن و بچه داره که هرات افغانستان هستن و خودش اینجا کار میکنه صبح بیدار شدم تو جاش نبود داشت نماز میخوند صبحانه بهم داد هنوز کارگرا نیومده بودن ساعت تقریبا 8 بود که کم کم اومدن من و برد سپرد به یه خانومی که کار با چرخ را بهم یاد بده که صاحب کارگاه با پسرش اومدن تو سالن همه بلند شدن سلام کردن منم سلام کردم رفتن دفتر که کمال اومد صدام زد برم دفتر رفتم
صیدن و شاباش جمع میکردن هر کسی دستمالیشون میکرد عثمان دستشو از پشت شلوارم کرد تو و شروع کرد با انگشتای کلفت و زمختش سوراخم را مالیدن راه فراری نداشتم اروم اروم داشت خوشم می اومد کیر کوچیکم راست شد عثمان یه نگاهی کرد و خندید و گفت نگاه کن یاد بگیر شیخ اومد سمت ما و عثمان سریع دستشو کشید بیرون و شیخ دستمو گرفت برد تو یه اتاق و سه تا مرد اومدن تو شیخ پیراهنمو در اورد و گفت شلوارتو در بیار خجالت میکشیدم خودش شلوارم و کشید پایین مردا دورم حلقه زدنو شروع کردن به دستمالی کردنم که شیخ گفت بپوش برو پیش عثمان لباسامو برداشتم و پوشیدم و رفتم تو حیاط پسرا نبودن سه تا پسر دیگه داشتن میرقصیدن عثمان کنار دیوار حیاط بود رفتم پیشش ایستادم که شیخ اومد و گفت من میرم صبر کن اخر شب بچه ها را بیار و گفت اینم ببر دم همون اتاق خودتم وایسا پشت در و رفت عثمان دستمو گرفت و برد دم یه اتاق های توی حیاط رفتیم داخل کسی نبود پیراهن و شلوارم و در اورد با خودش برد بیرون لخت وسط اتاق بودم که در باز شد و یه مرد هم سن و سال پدرم اومد تو نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد برم بشینم پیشش ولی از خجالت سرخ شده بودم سرمو انداختم پایین و ایستاده بودم وسط اتاق پاشد اومد دستمو گرفت و کشید برد گوشه اتاق نشست و من و نشوند روی پاش اروم اروم دستشو میکشید روی سینه ها و شکمم اون یکی دستش را برد سمت کونم و داشت قربون صدقم میرفت انگشتش را خیس کرد و شروع کرد به چرخوندن دور سوراخم اروم اروم داشت خوشم می اومد کیر کوچیکم راست شد از روی پاش بلندم کرد و خوابوند کف اتاق دیدم که شلوار و عمامش را در اورد گذاشت کنار و زبونش را کشید از سوراخ تا بالای کمرم و خوابید روم کیر باریک و پر پشمش را پشتم حس میکردم یکم مالید دور سوراخم نفساش تند تر شد کیرشو گذاشت لای پام و خوابید روم مایع داغی ریخته شد بین پاهام و سوراخم از روم بلند شد شلوارشو پوشید و عمامش را برداشت و رفت بیرون من هنوز لخت کف اتاق بودم که عثمان اومد بالا سرم لباسامو داد بپوشم و بردم تو حیاط نشستیم جمعیت کمتر شده بود یه ساعتی گوشه حیاط بودم عثمان رفت ماجد و محمد را اورد و رفتیم سمت کابل.
رسیدیم قهوه خونه رفتیم اتاق بالا ماجد و محمد هر کدوم یکی یه دسته پول جمع کرده بودن دادن عثمان و رفت پایین لباس هاشون در اوردن رفتن حموم عثمان اومد بالا و گفت توام برو دوش بگبر بیا و لباسامو دراورد فرستادم پیش بچه ها تو حمام جای زیادی نبود محمد و ماجد شروع کردن به شستن بدنم زیاد حرفی بینمون رد و بدل نشد بیرون از حمام عثمان دو تا جا انداخته بود پایین تخت رو کرد به اون دو تا گفت عبدالحمید رو تخت میخوابه اون دو تا خندیدن و دراز کشیدن منم لباس پوشیدم و رفتم روی تخت عثمان رفت بیرون ماجد پاشد رفت سمت کمد و یه قوطی اورد داد بهموگفت لازمت میشه نفهمیدم چیه که عثمان برگشت و چراغ اتاق و خاموش کرد تو تاریکی دیدم که پیراهنش را در اورد گذاشت کنار و تخت و اومد بغل من روی تخت می تونستم تو نور کم اتاق سینه پهن و عضلانیش را ببینم نشست کنار من روی تخت و دراز کشید دستش را انداخت دور کمرم و منو با یه حرکت خوابوند توی بغلش روی لاله گوشم نفساشو حس کنم گرمی بدنش برام لذت بخش بود بار اولی بود که تو بغل یه مرد بودم با یه دستش داشت شکمم و نوازش می کرد که دستش را برد توی شلوارم و همزمان شروع کرد به خوردن لاله گوشم تو گوشم گفت باهات تو اتاق چیکار کرد یارو خجالت می کشیدم همزمان داشت کیر کوچیکمو می مالید و گوشمو می خورد نفسام به شماره افتاده بود دو باره تکرار کرد که یارو تو اتاق باهات چیکار کرد کرد توش یا نه سرمو به علامت نه تکون دادم زبونشو دور لاله گوشم چرخوند بلندم کرد و بردم سمت دیوار حالا من سمت دیوار بودم و خودش سمت باز تخت لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به خوردنش اولش تو شوک بودم ولی گرمی زبونش توی دهنم بهم حال میداد زود ریتمشو یاد گرفتم و شروع کردم باهاش همراهی کردن لباش و از لبام کند و دستمو گرفت برد پایین گذاشت روی کیرش هنوز خواب بود ولی از روی شلوار هم میشد گرمیشو حس کرد شلوارشو تا زانو کشید پایین و دوباره لباشو گذاشت رو لبام کیرش داشت اروم اروم تو دستای کوچیک من بزرگ میشد گرمیش را دوس داشتم نگاه کردم دیدم به کلفتی مچ دستمه سرمو گرفت توی دستاش و هل داد به سمت پایین ولی من منظورش را نفمیدم بهم گفت برو بخورش سرمو به علامت نه تکون دادم که گردنمو گرفت برد پایین حالا کیرش رو به روی صورتم بود بلند تر از صورت من یه پسر دوازده ساله و به کلفتی مچ دست بوی خوبی میداد به زور دهنمو باز کرد و کردش تو دهنم داشتم بالا میاوردم که ماجد و صدا کرد گفت پاشو بیا یادش بده چجوری کیر میخورن عثمان چرخید به کمر خوابید و ماجد اومد کنار من کیر عثمان را با دو تا دستش گرفت عین بچه ای که
لقش. بهش گفتم چطوره خوش مزس؟ آب کیر با طعم کون خودت! بخور کثافت بی لیاقت، بخور. چاقویی که مینا آورده بود همونجا رو میز آشپزخونه بود. رفتم آوردمش. موهای مینا رو گرفتم تو مشتم، بلندش کردم و بردم نزدیک پدر مادر و برادر کوچیکش. چاقو رو گذاشتم بیخ گلوی مینا و با یه حرکت گلوشو پاره کردم. خون داشت میپاشید به سر و صورت خانوادش و اونا هم با چشمای از حدقه بیرون زده داشتن جیغ میکشیدن ولی صداشون در نمیومد. مادره از حال رفت. مینا رو انداختم زمین، همون چاقو رو تا دسته فرو کردم تو قلب مادرش که همچین دختر کسخلی تربیت کرده. پدرش انقدر تکون خورد، صندلیش چپه شد افتاد زمین. رفتم جلو یه لگد به صندلی پسره هم زدم اونم افقی شد. خودکار رو برداشتم و زمان رو متوقف کردم، رفتم بیرون. یه گالن 20 لیتری پیدا کردم، با بنزین پرش کردم و به سختی خودمو رسوندم خونه مینا. خودکار رو فشار دادم و 20 لیتر بنزین رو خیلی آروم و با دقت روی تن و بدن هر چهارتاشون خالی کردم و مواظب بودم رو لباس خودم نریزه. رفتم دورتر جلوی در خروجی ایستادم، بسته مارلبرو قرمز رو از جیبم در آوردم و یه نخ روشن کردم. چندتا کام ازش گرفتم و بعد پرتش کردم سمت چهار نفر. بلافاصله کل اتاق آتیش گرفت. اومدم بیرون و گذاشتم زنده و مرده شون اون تو کباب بشن.
بی هدف توی خیابونا راه میرفتم و با خودم فکر میکردم دیگه هر چیزی رو که دوست داشتم تو زندگی تجربه کنم رو کردم. دیگه انگیزه خاصی برام نمونده بود. هیچی دیگه خوشحالم نمی کرد. نه سکس، نه غذا، نه شراب و الکل، هیچی. عشق هم که چیز کسشری بود. همه عمر شنیده بودم که عشق مال فیلماست، ولی باور نمیکردم تا اینکه خودم اون شب ته عشق و عاشقی رو هم دیدم. دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشتم. فقط دنبال یه مرگ بی درد بودم که خودمو خلاص کنم. رفتم سمت یه کلانتری؛ یه مامور تو حیاط کلانتری ایستاده بود، نفهمیدم سرهنگ بود، سروان بود، هر کصکش پدری که بود، دیدم کمرش اسلحه بسته. رفتم اسلحه رو باز کردم گذاشتم تو جیبم. اومدم بیرون کنار خیابون ایستادم. اون خودکار لعنتی رو شکستم انداختم تو جوب. بدون معطلی اسلحه رو در آوردم، انتهای لوله رو گذاشتم رو شقیقه خودم و شلیک کردم.
همه جا سفید شد. گوشم سوت کشید. فکر نمیکردم مرگ اینطوری باشه. آروم آروم سفیدی محو شد و دیدم وسط اتاق خواب آپارتمان خودم ایستادم. خودمو روی تخت دیدم که دراز کشیدم، با یه بطری آب و 20 ورق خالی قرص کلونازپام 2 میلی گرم که روی میز کنار تختم بود. برگشته بودم به صبح چهارشنبه. اون روز من هیچوقت سر کار نرفته بودم. شب قبلش از سر فقر و ناکامی خودمو خلاص کرده بودم. هنوز کاملاً نمرده بودم و لحظات آخرم بود. خاطرتون هست اول داستان گفتم آدم چند ثانیه قبل مرگش تمام زندگیش مثل فیلم جلوی چشمش ظاهر میشه؟ من نه تنها کل زندگیم رو قبل مرگ مرور کردم، بلکه همه حسرت ها و نداشته هام رو هم دیدم و رسیدن به همشون رو تصور کردم، جوری که انگار واقعاً زندگیشون کردم و درست چند لحظه قبل مرگ فهمیدم چیزی از دست ندادم. من تو زندگیم پوچی رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کرده بودم، چه تو فقر و افسردگی، چه وقتی که به همه چیزایی که نداشتم رسیدم. من فقر و ثروت، ناکامی و هرزگی، جبر و اختیار، همه رو تجربه کردم و درست قبل از اینکه بمیرم به عمق پوچی و بی معنی بودن زندگی پی بردم.
نوشته: تباه
@dastan_shabzadegan
رای ویزای کشورهای اروپایی و آمریکا و کانادا رو هم اوکی کردم. به تک تک کشورهای دنیا سفر کردم، غذا و نوشیدنی هاشون رو امتحان کردم، جاهای عجیب و دیدنی شون رو تماشا کردم و البته توی هر کشور حداقل صد تا کس کردم. از هر نژاد، از هر سایز، از هر سن، از هر گرایش، حتی ترنس و شیمیل و تامبوی رو هم امتحان کردم. مهم تر از همه اینکه دختر ژاپنی هم گاییدم. همیشه آرزوم بود بکنم تو کص این گوگولیا صدای ناله های بچگانه شون رو بشنوم. خوشبختانه اونجا نیازی نبود زمان رو متوقف کنم. با پول میشه همه چی تجربه کرد. تری سام، فور سام، اورجی، همه رو چندین بار امتحان کردم. حتی موفق شدم کص چندتا بازیگر و خواننده معروف رو هم فتح کنم!
یه روز تو هتل نشسته بودم، تقویم رو نگاه کردم، دیدم سه سال از ماجرای خریدن اون خودکار گذشته. توی این سه سال، حداقل پنج سال زمان رو متوقف کرده بودم. یعنی یه چیزی حدود هشت سال نان استاپ مشغول سکس و خوردن و خوابیدن بودم. فکر کنم تو این مدت چیزی حدود پانزده هزارتا کس کرده بودم. دیگه به جایی رسیده بودم که تقریباً هر چیزی رو تجربه کرده بودم و چیز جدیدی نبود که بخوام تجربه کنم و این آزارم میداد. هی فکر میکردم شاید یه تنوعی بتونم ایجاد کنم، ولی هرچی به ذهنم میومد رو قبلاً امتحان کرده بودم. یه حالت جنون و وحشیگری بهم دست داده بود. راه می افتادم تو شهر، از مراکز نظامی اسلحه برمیداشتم، بی هدف به مردم شلیک میکردم. دخترو می بردم تو تخت، بعد از اینکه آبم اومد چاقو رو فرو میکردم تو پهلوش. یکبار که مست بودم، چاقو رو تا دسته فرو کردم تو شکم دختره، بعد کیرمو کردم تو همون سوراخی که با چاقو درست کرده بودم، محکم تلمبه زدم و آبمو ریختم تو دل و روده هاش. یا اون روزی که رفتم از تو موزه لوور یه شمشیر قدیمی مال قرن سیزدهم رو برداشتم، سر یه دختر حدود بیست ساله رو باهاش بریدم، از تو همون موزه یه انبر پیدا کردم دندوناشو کامل کشیدم، بعد نشستم رو نیمکت پارک کیرمو کردم توی دهن بی دندونش باهاش جق زدم، آبم که اومد کله رو پرت کردم لای بوته ها و رفتم. دیگه مثل سابق از سکس لذت نمیبردم. همه چی برام تکراری و خسته کننده شده بود. توی خیابونای پاریس داشتم قدم میزدم و به زندگیم فکر میکردم. به اینکه دیگه چی مونده که بتونه خوشحالم کنه. چی مونده که واقعاً ازش لذت ببرم و تکراری نباشه. یاد اولین روزی افتادم که اون خودکار رو خریدم. یاد مینا افتادم. به اینکه اون موقع چقدر دل رحم و مهربون بودم که حاضر نشدم به مینا آسیبی بزنم که مبادا ازم حامله بشه و زندگیش رو خراب کنم. به چه هیولای ترسناکی تبدیل شده بودم. به کارایی که توی این مدت انجام دادم فکر کردم و از خودم بدم اومد. دلم هوای مینا رو کرد. دوست داشتم بتونم دوباره بغلش کنم، البته وقتی که بیداره، نه وقتی که بی حس تو زمان منجمد شده. بی معطلی بلیط هواپیما گرفتم و تو نصف روز خودمو رسوندم تهران. رفتم همون محله قدیمی خودمون، انقدر گشتم تا بالاخره خونه مینا رو پیدا کردم.
شب وارد یه بیمارستان توی تهران شدم و از اتاق عمل یه شیشه دی اتیل اتر برداشتم گذاشتم تو جیبم. رفتم در خونه مینا. در زدم و قایم شدم، چند لحظه بعد برادر کوچیکش درو باز کرد. سریع خودکار رو فشار دادم و رفتم تو و درو بستم. یه چرخی تو خونه زدم، دیدم مینا تو اتاقش نشسته و گوشی موبایل دستشه. مادرش تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود، پدرش هم توی اتاق جلو تلویزیون خوابش برده بود. یه تیکه پارچه پیدا کردم، اتر رو ریختم رو پارچه، رفتم سراغ مادرش. پارچه رو محکم گرفتم جلو صورتش، خودکار رو فشار دادم و چند ثانیه بعد بیهوش افتاد کف آشپزخونه. پدر و برادرش رو هم همینطوری بیهوش کردم و بالاخره رفتم سراغ خود مینا. خودکار رو فشار دادم و آهسته در زدم. از تو اتاق داد زد چیه؟ چی میخوای؟ آروم درو باز کردم رفتم تو. مینا تا منو دید جیغ زد! بیچاره زبونش بند اومده بود. یه چند لحظه با ترس و تعجب بهم خیره شد، گفت تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور اومدی خونه ما؟ گفتم نگران نباش، کسی نمیدونه من اینجام. فقط مینا، خواهش میکنم آروم باش جیغ نزن. گفت چه بلایی سر پدر مادرم آوردی؟ داداشم کو؟ چیکارشون کردی؟ گفتم نگران نباش، خوابن، چند ساعت دیگه خودشون بیدار میشن. حسابی ترسیده بود. پاشد فرار کنه، ولی جلوشو نگرفتم که ازم نترسه و اعتماد کنه. رفت پدر و مادر و برادرش رو دید که هر کدوم یه طرف خونه بیهوش افتادن. برگشت گفت چه بلایی سرشون آوردی؟ کشتیشون؟ گفتم نه عزیزم، فقط بیهوش شدن، هیچیشون نیست. ازم پرسید چی میخوای؟ چرا اومدی اینجا؟ گفتم اومدم ببینمت. اومدم فقط تو رو ببینم. ببخش که مجبور شدم اینطوری بیام. میخواستم فقط خودم و خودت باشیم. گفت چی داری میگی؟ ما چرا باید همو ببینیم؟ گفتم چون من دوست دارم مینا. از همون سه چهار سال پیش که میومدی
دم. کم مونده بود پوست کیرم ترک بخوره. کیرمو که حسابی لیز کردم، بردم نزدیک سوراخ کصش، کلاهکشو روی ورودی تنظیم کردم، با یه فشار کوچیک تا دسته فرو کردم توش. اووووووف، عجب حسی داشت. گرم و نرم و خیس! چند ثانیه همونطور داخل نگه داشتم، خودمو جمع کردم که همون اول کار آبم نیاد. آروم آروم شروع کردم به جلو عقب کردن. قشنگ انقباض ماهیچه های کصش رو روی سطح کیرم حس میکردم. فرق کردن کس زنده با بقیه کس هایی که تا اون موقع کرده بودم دقیقاً همین بود. تو سکس های قبلیم حس میکردم کیرمو توی کس جنازه فرو کردم. خوب بود، ولی لذت این یکی 10 برابر بیشتر بود، مخصوصاً وقتی که آه و ناله طرف مقابلت رو هم میشنوی! حدود پنج دقیقه با ریتم معمولی کیرمو توی کصش عقب جلو کردم. نفس های مهتاب تندتر شد، خودمم دیگه کم کم داشتم ارضا میشدم. چند ثانیه فکرم رو به چیزای دیگه منحرف کردم تا جفتمون همزمان ارضا بشیم. وقتی دیدم آه و ناله های مهتاب بلندتر شد، منم سریعتر تلمبه زدم و دوتایی باهم ارضا شدیم. همه آبمو ریختم داخل کصش. میدونستم نباید این کارو بکنم، ولی کردم. هنوز از مهتاب سیر نشده بودم. هنوز برای یه دور دیگه آمادگی داشتم. رفتم نشستم بالا سرش، گفتم مهتاب جون دهنتو باز کن. بدون اینکه چیزی بگه زود باز کرد. کیرمو کردم دهنش، با دوتا دستام سرش رو گرفتم و عقب جلو کردم. حسابی آب دهنش کیرمو لیز کرده بود و از اطراف دهنش داشت سرازیر میشد. سه چهار دقیقه ادامه دادم. کیرمو از دهنش درآوردم و گذاشتم لای ممه هاش. با آب دهنش که از سر و صورتش داشت میریخت ممه هاشو خیس کردم، با دوتا دست ممه هاشو فشار دادم به کیرم و عقب جلو کردم. همیشه دلم میخواست این حرکت رو بزنم. خیلی باحال بود. نزدیک بود آبم بیاد، باید سریع تصمیم می گرفتم که کجا خالی کنم. دوباره کیرمو کردم دهنش، چند بار آهسته عقب جلو کردم، یه نفس عمیق و یه آه بلند کشیدم و همه آبمو ریختم دهنش. برای بار دوم که آبم اومد دیگه کامل ارضا شدم. اونم سوسول بازی در نیاورد و همشو قورت داد. خسته و بی حال خودمو انداختم رو تخت، مهتاب رو محکم بغل کردم و توی گوشش آهسته گفتم عالی بودی مهتاب جون، و بعد لپشو ماچ کردم. یکم تو بغل مهتاب استراحت کردم. بعد چند دقیقه سکوت، بیچاره صداش در اومد. گفت نمیخوای منو باز کنی؟ بدنم خسته شد، دارم اذیت میشم. گفتم چرا، صبر کن الان بازت میکنم. ریسک نکردم که چشماشو باز کنم. نمیخواستم منو ببینه که بعداً شر بشه. سریع لباسامو پوشیدم، خودکارو از رو میز برداشتم، بعد رفتم سمت مهتاب. گفتم عزیزم ببخشید آبمو تو کصت خالی کردم. نتونستم خودمو کنترل کنم. خودت بلدی دیگه، یه کاریش بکن. بابت اون سیلی که بهت زدم هم خیلی عذر میخوام، مجبور شدم. گفت عیبی نداره، فقط دستامو باز کن تو رو خدا. گره های دستشو شل کردم، بهش گفتم وقتی من در حیاط رو بستم، خودت دستاتو باز کن و چشم بندت رو بردار. گفت باشه، راستی اسمتو نگفتی. بازم میای؟ گفتم نه عزیزم، فکر نکنم بتونم. اسمم مهم نیست، هر اسمی که خودت باهاش حال کنی من همونم. همونجا تو اتاق خودکار رو فشار دادم و اومدم از خونش بیرون. لذت این سکس یه چیز دیگه بود. لذتش بالاتر از همه چیزایی بود که تو این مدت تجربه کرده بودم، ولی حیف. کاش میشد همین تجربه رو با مینا داشتم. کاش جای مهتاب، مینا روی تخت بود. ولی خب، با خودم گفتم هنوز کلی چیزای دیگه هست که میتونم تجربه کنم. راه افتادم، رفتم سمت یه چلوکبابی خفن، دیدم کوبیده ها آماده روی میز مشتریه. چهار نفر پشت میز نشسته بودن، کباب هر چهار نفر رو برداشتم زدم بر بدن، برنج رو هم گذاشتم بمونه برا خودشون. از یخچال یه دوغ گازدار یک لیتری برداشتم سر کشیدم و چند ثانیه بعد یه باد گلوی خفن دادم بیرون، مثل نعره پلنگ! جوری بلند بود که صدا توی کل سالن غذاخوری پیچید. انقدر باحال بود خندم گرفت. یه نخ از اون مارلبرو قرمزا از جیبم در آوردم گذاشتم گوشه لبم، روشنش کردم و راه افتادم.
قدم زنان با خودم میگفتم زندگی از این بهتر چی میخواست باشه؟ بالاخره بعد از 30 سال حسرت و بدبختی، الان افتادم تو خود بهشت! همونطور که داشتم میرفتم یادم افتاد کاش همونجا خونه مهتاب یه دوش میگرفتم. ولی خب، مهم نبود. همه شهر، اصلاً کل دنیا خونه خودمه. یه خونه لاکچری از قبل نشون کرده بودم. دیدم کل خانواده باهم سوار ماشین شدن و رفتن بیرون. رفتم همونجا، از دیوار رفتم بالا پریدم تو حیاط. قرار بود برم حموم دوش بگیرم که یهو سرمو برگردونم دیدم کصکشا تو حیاطشون استخر دارن. آب استخر هم معلوم بود تازه عوض کردن، تر و تمیز بود. چی از این بهتر؟ لباسارو کندم، خودکار رو یه جای مطمئن گذاشتم گم نشه، بعد پریدم داخل آب. خوشبختانه سر ظهر بود و آب زیاد سرد نبود. یه نیم ساعتی داخل آب برا خودم صفا کردم، حس کردم چشام داره سنگین میشه. از استخر
ل قدم زدن بودن. یه چرخی توی هتل زدم، چندتا دختر جوون و چندتا زن میانسال خوشگل هم توشون بود. از بینشون خوشگل ترین دختری که پیدا کردم رو گرفتم کشوندم سمت رسپشن. کلید یکی از اتاقهای دو نفره طبقه اول رو از رو دیوار برداشتم، رفتم در اتاق رو باز کردم. اومدم پایین، دختره رو به زور از پله ها کشوندم بالا و بردمش داخل اتاق. منتظر نموندم و سریع لباساشو کندم. دیگه زیاد برای دیدن ممه ها و کس و کونش هیجان زده نبودم. قبلاً بهترین حالتش رو دیده بودم. این دفعه فقط میخواستم بکنم توش. کامل لختش کردم و انداختمش روی تخت. لباسای خودمم درآوردم و شیرجه زدم روش. شورتش رو که درآوردم دیدم کصش یکم پشم داره، ولی مهم نبود. انقدری نبود که حالمو بهم بزنه. قابل قبول بود. بدون هیچ مقدمه ای کیرمو تنظیم کردم دم سوراخ کس دختره و تا دسته فرو کردم تو. نیازی به تف و لوب و کرم نبود. هر موقع حشری میشدم یه مایع بی رنگ و لیز از کیرم میومد و فقط کافی بود دستمو بکشم روش تا همه جاش خیس بشه. خوابیده بودم رو دختره، صورتم رو کرده بودم لای ممه هاش و از پایین کیرمو توی کصش عقب و جلو میکردم. حدود 5 دقیقه بعد آبم اومد و هرچی بود خالی کردم داخل کصش و در نیاوردم بیرون تا وقتی که کیرم بخوابه. همونطور که روی دختره خوابیده بودم، ممه هاشو گاز میزدم و نوکشون رو میمکیدم. با اینکه هیچکس مینا نمیشد، ولی اینم دختر خیلی خوشگلی بود، خیلی کیف کردم. برای اولین بار گرمی کص رو دور کیرم حس میکردم. کس کردن تجربه خیلی عجیب و لذت بخشی بود. با اینکه ارضا شدم ولی هنوز سیر نشده بودم و دوست داشتم چیزای بیشتر و جدیدتری تجربه کنم. خیلی خسته بودم، دخترو بغل کردم، جوری که صورتش جلوی صورتم باشه و بتونم ممه هاشو روی بدنم لمس کنم و همزمان کیرم رو بچسبونم به شکمش.
چند ساعتی تو بغل دختره خوابیدم و وقتی بیدار شدم حسابی سرحال بودم. دختره رو همونطوری لخت روی تخت ولش کردم، پاشدم لباسام رو پوشیدم، خودکارم رو از روی میز برداشتم و اومدم تو لابی. چشمم افتاد به یه زن حدود 40 ساله. ممه های بزرگش توجهم رو جلب کرد. رفتم جلو دکمه هاشو باز کردم و ممه هاشو انداختم بیرون، یکم باهاشون بازی کردم و خوردمشون. یه لبی هم ازش گرفتم و تو همون وضعیت رهاش کردم اومدم بیرون. دیگه اخلاقیات زیاد برام مهم نبود. اختیار دنیا دست من بود و همه آدماش ابزار لذت من بودن. به تخمم نبود وقتی از محل متواری شدم و خودکار رو فشار دادم برای آدما چه اتفاقی میفته. البته برام جالب بود که وقتی زمان رو از حالت توقف در میارم ببینم چه واکنشی دارن. برای همین دوباره برگشتم تو لابی هتل، یه گوشه ایستادم و خودکار رو توی جیبم فشار دادم. زنه که ممه هاش بیرون بود، وقتی خودشو توی اون وضعیت دید پشماش ریخت و شروع کرد به جیغ زدن. آدمای حاضر تو صحنه هم متعجب بودن و هم از دیدن ممه های زنه شق کرده بودن و بعضی هاشون داشتن با موبایل ازش فیلم میگرفتن. یه لبخند موزیانه ای به لبم اومد. صحنه جالبی بود. از اینکه دنیا و آدماش تحت کنترلم بود سرمست بودم و به این فکر میکردم با قدرتی که دارم چه کارای جالب دیگه ای میتونم انجام بدم. اومدم از هتل بیرون. یه تاکسی دربست گرفتم، خودمو رسوندم گرانترین منطقه بالا شهر تهران. جایی که زنا و دختراش همه داف و سکسی بودن و مغازه ها همه لوکس و خفن. خودکار رو فشار دادم و افتادم به جون شهر. توی پیاده رو، وسط خیابون، داخل پاساژ و بانک و اداره، هرجا که دختر یا زنی باب میلم بود، سریع همونجا میزدمش زمین و از تمام سوراخاش میکردمش. حساب سکس هایی که کرده بودم دیگه از دستم در رفته بود. دیگه خاطرم نبود چند روز مشغول خوش گذرونی بودم. البته زمانی زیادی طی نشده بود. ساعت رو چک کردم، 13:13 چهارشنبه بود.
گشنم شده بود. چشمم افتاد به یه فست فودی، رفتم تو. دیدم روی میز مشتریا پیتزا و برگر و مرغ سوخاری دست نخورده هست. از هر کدوم یکم خوردم، از تو یخچال دوتا قوطی آبجو برداشتم سر کشیدم. نشستم رو صندلی یه چند دقیقه فکر کردم که دیگه چه کارایی میشه کرد. دیگه سکس اینطوری زیاد برام جالب نبود. دوست داشتم طرف مقابلم بیدار باشه و حرکت کنه و واکنش نشون بده. این همه مدت مثل این بود که دارم با جسد سکس میکنم. رفتم توی کوچه خیابونا خونه هارو بررسی کردم، چندتاشون رو دیدم که درشون باز بود. وارد یکی از خونه ها شدم، دیدم یکی توی حیاطه، دو نفر هم داخل خونه هستن. ولش کردم، اومدم یه خونه دیگه. تو اون یکی هم دختر نبود، یه نره خر با دوتا پسر بچه تو اتاق نشسته بودن. چند تا خونه دیگه رو گشتم، بالاخره یکی رو پیدا کردم توش یه زن تنها بود، ظاهراً داشته حاضر میشده بره بیرون.
در حیاط رو بستم رفتم تو. زنه تقریباً هم سن خودم بود، خوشگل و خوش اندام هم بود. همه جا رو بررسی کردم، مطمئن شدم تنهاست. بردمش اتاق خواب،
ه داره. مینا یکی از مشتریامه که روش کراش داشتم. یه دختر مو مشکی عینکی، حدود 25 ساله، و دانشجوی ارشد جامعه شناسی، قد حدود 170 و بی نهایت خوش هیکل و خوشگل. مشتری ثابتم بود و همیشه خیلی محترمانه و گرم باهام حرف میزد. خیلی دوسش داشتم، ولی هیچوقت جرات نکرده بودم بهش ابراز علاقه کنم. هم خجالت میکشیدم بهش بگم، هم اینکه با کدوم پول و امکانات میرفتم جلو؟ حتی دوست شدن ساده هم خرج داشت، و منم همیشه هشتم گرو نهم بود. وقتی دیدم دختر مورد علاقم چند متر جلوتر ایستاده و کاملاً در اختیارمه، چشام برق زد! رفتم جلو، دستامو دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم. حس خیلی عجیبی بود. هیچوقت هیچ دختری رو حتی لمس نکرده بودم، چه برسه به اینکه بخوام اینطوری بغلش کنم. بی اختیار اشکم سرازیر شد. صورتش رو گرفتم بین دوتا دستام، چشامو بستم و چند بار آروم لباشو بوسیدم. مثل اینکه توی خود بهشتم. بهترین حسی بود که داشتم تجربه میکردم. یه دستم رو بردم پشت کمرش و آروم آروم شروع کردم لباشو مکیدم. طعم دهنش شیرین بود. سیر نمی شدم ازش. دوست داشتم تا ابد ازش لب بگیرم. دوباره بغلش کردم تا تنش رو با تمام وجودم حس کنم. حسابی حشری شده بودم. یه نگاه به خودکار انداختم، این فکر اومد به سرم که نکنه وسط پیاده رو یهو اثر خودکار بپره و مردم مارو تو این وضعیت ببینن.
یه مغازه عتیقه فروشی اون نزدیکی بود. کشوندمش داخل مغازه، انداختمش روی یه کاناپه. چشمم افتاد به صاحب مغازه. گوشه یه دستشویی داشتن. صاحب مغازه رو انداختم اون تو، درم از پشت قفل کردم. کرکره مغازه رو دادم پایین. کاناپه رو کشیدم سمتی که به بیرون مغازه دید نداشته باشه. مینا رو خوابوندم رو کاناپه و شروع کردم دونه دونه لباساشو درآوردم. داشتم از کنجکاوی و حشر میمردم. یه مانتوی لیمویی با یه شلوار مشکی کشی تنش بود. اول شال رو از سرش برداشتم. یه دستی به موهای مشکی بلندش کشیدم و یه لب ازش گرفتم. دکمه های مانتوش رو باز کردم و درش آوردم. یه پیراهن آستین بلند سفید و صورتی زیرش پوشیده بود. رفتم سراغ کفش و بعد شلوارش. آروم درشون آوردم و چشمم افتاد به رون های سفید و خوشگلش. دیگه نمیتونستم صبر کنم. خیلی سریع پیرهنشم درآوردم. زیرش سوتین نپوشیده بود و یهو دوتا ممه سفید و خوش فرم افتادن بیرون. با دوتا دست ممه هاشو گرفتم و حسابی لمسشون کردم. منظره زیبا تر از این به عمرم ندیده بودم. ممه هاش نه زیاد درشت بودن، نه خیلی کوچیک. قشنگ دستامو پر کرده بودن. نرمی و لطافت ممه هاش هوش از سرم برده بود. سرم رو بردم جلوتر، نوک ممه هاشو چندبار بوسیدم و آهسته چند دقیقه لیسشون زدم و مکیدمشون. گذر زمان رو اصلاً حس نمیکردم. البته زمانی در حال گذر نبود! چشمم به ساعت دیواری عتیقه فروشی افتاد، دیدم ساعت همچنان روی 11:48 دقیقه مونده و من نزدیک یک ساعته دارم برا خودم عشق میکنم. چشمم به صورت ناز و معصومش افتاد. ممه هاشو ول کردم و یه لب طولانی دیگه ازش گرفتم. آروم چندباری گردن و لاله گوشش رو بوسیدم و اومدم پایین تر. رسیدم به شکمش. دلم میخواست ساعت ها بشینم بدن سفید و خوشگلش رو تماشا کنم. چندباری آروم اطراف نافش رو بوسیدم و اومدم پایین تر. شورتش هنوز تنش بود. خدا خدا میکردم که کاش شیو کرده باشه، چون از پشم کس خوشم نمیاد. چشامو بستم و شورتش رو دادم پایین. چشمامو باز کردم و دیدم بله، یه کس تر و تمیز شیو شده سفید جلومه. برای اولین بار یه کس واقعی جلوم بود و میتونستم بهش دست بزنم و حتی بخورمش. بی معطلی شروع کردم به خوردن کصش. همه جاشو حسابی لیس زدم و مکیدم. چند بار زبونم رو تا ته کردم داخل. حیف که مینا نمیتونست هیچ کدوم از کارایی که میکردم رو حس کنه. جوری از ته دل براش میخوردم که اگه بیدار بود قطعاً از شدت لذت از حال میرفت. توی این مدت کیرم حسابی شق شده بود. یه نگاه به خودم انداختم دیدم همه لباسام تنمه. اصلاً یادم نبود درشون بیارم. سریع هرچی داشتم رو کندم و خودکار رو گذاشتم روی میز عتیقه فروشه. مینا رو یکم روی کاناپه جابجا کردم تا بتونم تو پوزیشن میشنری کارو شروع کنم. کیرم حسابی خیس و لزج شده بود. آروم سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخ کصش و سرشو یکم دادم تو. به زور خودمو کنترل کردم که آبم نیاد. یهو این فکر افتاد به ذهنم که نکنه یه وقت پردشو پاره کنم؟ نکنه ازم حامله بشه؟ بیچاره گناه داره. اگه این کارو بکنم زندگیش نابود میشه. سریع کیرمو کشیدم بیرون و چند لحظه¬ای به خاطر اینکه نمیتونم دختری که عاشقشم رو بکنم، بغضم گرفت. ولی یه فکر دیگه ای به سرم زد. به پشت روی کاناپه دراز کشیدم و مینا رو به شکم خوابوندم روی خودم. یکم جابجاش کردم، جوری که بتونم همزمان لباشو بخورم، رون و کمرش رو نوازش کنم و کیرمو بتونم بمالم به شکم و کس و رون هاش. چند دقیقه ای همینطور ادامه دادم. با اینکه نتونستم بکنم توی کصش،
بازی زمان
#عاشقی #دارک #فانتزی
حتماً شنیدین میگن آدم چند ثانیه قبل مرگش کل زندگیش از بچگی تا مرگ مثل فیلم جلو چشمش میاد و میره. اینو فعلاً گوشه ذهنتون داشته باشید تا بریم سراغ داستان. من یه پسر 30 ساله هستم، اهل تهران، از یه خانواده به شدت فقیر. پدرم یه معتاد بی غیرت و مادرم یه روانی کنترل گر بود. خواهر و برادر ندارم. دوران بچگیم توی فقر و دعوا و فحش و کتک خلاصه شد. 12 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من یه مدت پیش مادرم و یه مدت پیش پدرم میموندم. دوران نوجوانی و جوانی همچنان با فقر و نداری سر و کله میزدم و البته فشار درس و کنکور هم از یه طرف نذاشت جوونی کنم. چون پول تو جیبی نمی گرفتم از اینکه با دوستام برم بیرون و بگردم فراری بودم و این منو تبدیل کرد به یه آدم منزوی و جامعه گریز و خجالتی و افسرده. با وجود اون همه بدبختی، عاشق درس و مدرسه بودم. دوران راهنمایی و دبیرستان سمپادی بودم و با رتبه تک رقمی وارد دانشگاه شدم. نهایتاً با مدرک ارشد و چندین سال کار کردن توی شغل های مختلف، یه کافی نت توی یکی از محله های متوسط تهران باز کردم. نه بچگی کردم، نه نوجوونی و نه جوونی. یهو چشم باز کردم دیدم 30 سالم شده، نه دوست دختری، نه زن و بچه ای، نه خونه و مغازه و ماشینی. فقط چندتا دستگاه چاپ و یه کامپیوتر و یه مغازه اجاره ای داشتم.
پنج سال تو اون مغازه صبح تا شب بدون استراحت کار کردم، ولی هیچی نتونستم پس انداز کنم. گاهی وقتا که بیکار میشدم میرفتم جلوی در مغازه یه سیگار روشن میکردم و به مردم تماشا میکردم. وقتی میدیدم دختر پسرای نوجوون دست تو دست هم دارن قدم میزنن و میگن میخندن، یا وقتی زن و شوهر های جوون رو با هم میدیدم دلم آتیش میگرفت، نهایتاً یه آهی از ته دل میکشیدم و میومدم پشت میزم. با درآمدی که داشتم به زور پول اجاره مغازه و اقساط وام هایی که برای خریدن دستگاه های چاپ گرفته بودم در میومد و تهش چیز زیادی برای خودم نمیموند که بتونم باهاش به فکر زن و دوست دختر و پس انداز و خوش گذرونی باشم. برنامه هر روزم شده بود این: روزی 16 ساعت کار، 6 ساعت خواب و 2 ساعت هم برای غذا و دوش گرفتن و نشستن تو تاکسی و اتوبوس. اوایل زیاد برام سخت نبود، ولی بعد پنج سال کار کردن با همین روال واقعاً خسته بودم. چون نه تنها پیشرفت نمی کردم، حتی درجا هم نمیزدم و روز به روز پسرفت میکردم. تورم و گرونی هر سال ده قدم از من جلوتر میزد و من هر سال ده قدم از آرزوهام دورتر میشدم. بدترین اتفاق هم این بود که مثلاً یه روز برف و بارون بیاد، مسابقه فوتبال مهم باشه، خبر حمله موشکی و جنگ راه بیفته و اتفاقای از این دست که باعث میشد اون روز رفت و آمد مشتری کم بشه و درآمدم از روزای عادی هم کمتر بشه.
صبح چهارشنبه حدود ساعت 11 تو مغازه نشسته بودم. آبان ماه بود، صبح زود بارون اومده بود. هوا ابری و تیره، باد سرد می وزید و بازم رفت و آمد مشتری خیلی کم شده بود. بیکار نشسته بودم پشت میز و فکر قسط وام و اجاره مغازه اعصابمو ریخته بود بهم. تو فکر بودم که یه دختر حدوداً 18-19 ساله اومد تو. اول فکر کردم مشتریه، بعد دیدم نه، دستفروشه. عادت کرده بودم به این گداها و دستفروشا. یکی میاد میگه پول میخواد برای خریدن داروی بچش، یکی میاد جوراب 10 تومنی رو میخواد 100 تومن بهت قالب کنه، یکی میاد ادای کر و لال هارو در میاره و پول مفت میخواد. از بس از اینا دیدم دیگه عادت کرده بودم. طرف قبل اینکه بخواد دهنشو باز کنه میفهمیدم برا چی اومده و سریع سیکشو میزدم، طرف اگه سمج بود یه فحش هم بهش میدادم. ولی این دختره فرق داشت. قیافش به دستفروش و گدا نمیخورد. معلوم بود از سر اجبار تن به این کار داده. اومد جلو سلام کرد، گفت آقا این خودکارو ازم میخرین؟ همشو فروختم فقط همین یه دونه مونده. یه نگاه بهش کردم، پوست سفید، چشمان رنگی، موهای طلایی، یه چهره معصوم و زیبایی هم داشت. قدش متوسط بود و برجستگی سینه هاش از زیر مانتوی سرمه ای که پوشیده بود تا حدی معلوم بود. دلم نیومد ردش کنم. پرسیدم قیمتش چنده؟ گفت 30 تومن. از این خودکار فشاریا بود و قیمت معقولی گفت، برعکس بقیه دستفروشا که میخوان همه چیو 10 برابر قیمت واقعی بهت بندازن. گفتم باشه، میخرم ازتون، فقط پیش پای شما یه مشتری اومد اسکناس 200 تومنی داد، هرچی پول خورد داشتم ازم گرفت، ولی اشکالی نداره، این 200 تومن خدمت شما، باقیشم بذارید پیشتون باشه. خیلی خوشحال شد و دو سه باری با لبخند و مهربونی ازم تشکر کرد و گفت امیدوارم هرچی از خدا بخوای بهت بده. یه حس خوبی بهش پیدا کردم، ازش خوشم اومد. دیدم بیرون سرده، این بیچاره هم از صبح داشته تو خیابونا پیاده راه میرفته، خواستم دلو به دریا بزنم، خجالت رو بذارم کنار و بهش بگم هوا سرده، حالا که همه خودکاراتو فروختی، چند دقیقه بشین تو مغازه استراحت کن، یه چایی داغ هم برا
چطوری کیرسوار شدم
#گی
خبب سلام به همگی امیدوارم که خوب باشین من امیرم و میخوام براتون داستان کونی شدنم رو تعریف کنم و چه باور کنین چه نه کاملا واقعیه. من خودم الان که داستان رو میگم ۲۲ سالمه . من و پسر عموم که اسمش رو میذاریم نوید از بچگی باهم بودیم و باهم بزرگ شدیم اون دو سال از من کوچیکتره. از بچگی باهم بودیمو و باهم همیشه حموم میرفتیم از همون اول مثل داداشم بود و هر کسی میدید فک میکرد داداشمه چون هم شبیه هم بودیم و هم خیلی با هم وقت میگذروندیم ولی خب کل کل بود بیشترش چون بچه بودیم.( خونه هامون دیوار به دیوار بود واسه همین همیشه با هم وقت میگذروندیم از بچگی). گذشت و گذشت تا اینکه من بزرگ شدم و فهمیدم جق چیه و فهمیدم کص چیه و اینا و با نوید راجبش صحبت میکردم اون چون از من کوچیک بود واسش جالب بود اصل ماجرا از یه چهارشنبه سوری شد که ما طبق معمول باهم رفته بودیم حموم که تمیز بشیم واسه مراسم که خانواده هامون دعوت بودن. وقتی رفتیم حموم من چون نوید خیلی سفید بود و گوشتی و منم که 17 ساله توی اوج حشر بودم شق کردم شدید ولی خب شرت داشتم نوید هنوز کامل توی این فازا نبود داشتیم با نوید دوش میگرفتیم و توی حموم روی هم آب می پاشیدیم و شوخی میکردیم که بهش گفتم اگه یه دفعه دیگه روی من آب بپاشی روت میشاشم ها گفت عه اینجوریه من میشاشم روت بعد من که حشری بودم و کیرمم شق شده بود شرت رو کشیدم پایین گفتم ببین دراز شده روت جیش میکنم ها اون زد زیر خنده تعجب کرده بود که کیرم راست شده نمیدونست میشد اینقدر کیر بزرگ بشه بعد اون کشید پایین و گفت بیا الان من روت جیش میکنم من گفتم واسه من بزرگتره و واسه تو کوچولو عه روی کیرش دست کشیدم و گفتم آخی نازی نازی کیر کوچولو اونم به کیرن دست میزد و میمالید بعد بهش گفتم میخوام بکنمش توی دهنم ببینم چطوریه اونم که معلوم بود خوشش اومده چون توی سن بلوغ بود گفت باشه کردم توی دهنم ولی بدم اومدم دیگه نکردمش توی دهنم خلاصه اون دفعه با مالیدن تموم شد چون بچه بودیم . از اون به بعد چون اونم خوشش اومده بود هر وقت میشد با هم میرفتم حموم و میمالیدیم هم رو و یواش یواش دیگه واسش ساک میزدم و ساک زدن رو هم استاد شدم کار ما دیگه شده بود همین. چند سالی گذشت تا من شدم ۱۹ یه دفعه که خانواده هامون بیرون بودن و ما خونه تنها بودیم با هم و حین کون کونک بازی و ساک زدن واسش بودم که سر کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونم اینجا بودم که کلید همه چی خورد داغی سر کیرش روی سوراخم بی نظیر بود وصف نشدنی بود کونیا میدونن چی میگم ولی اون دفعه چیزی نشد و کونی نشدم گذشت چند روزی و دوباره با هم رفتیم حموم (خانواده هامون نبودن خونه و اون پیش من بود) این رو هم بگم که چند روز قبلش خودم رفته بودم حموم و شیو بودم خلاصه مشغول ساک و اینا توی حالت 69 بودیم که گفتم نوید بکن توم این دفعه کیرت رو اون گفت باشه و شروع کرد انگشت کردنم با انگشت وسط وای اصن باورم نمیشد بالاخره قراره کونی بشم انگشت وسط رو کرد توم تا گشادم کنه توی حالت 69 بودیم من بالا بودم و اون زیر بود و داشت انگشتم میکرد منم در همین حین داشتم واسش ساک پر تف میزدم چون یه کیر سفید و خوردنی داره وقتی ساک میزدم تا تهش میرفتم با تمام ولع کیرش رو میخوردم مثل هر دفعه ولی این دفعه جدی تر و با ولع تر چون داشت انگشتمم میکرد. یه انگشتش شد دو تا انگشت وسط و سوراخ کونم رو داشت میکشد و از هم باز میکرد و سوراخ رو تا جا داشت باز کرد که یدونه از اسپنک زود به کونم و گفت بسه بیا بکنم توش منم که مشغول ساک زدن بودم بلند شدم که بشینم روی کیری که داشتم تا چند لحظه پیش با ولع میخوردم ( وای عاشق ساک زدنم به نظرم اوج هنری یه کونی ساک زدنشه که باید اونجا خودی نشون بده) کیرش پر تف بود و آب دهنم روی کیرش داشت میچکید رفتم که بشینم روی کیرش که خودش کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخم و یواش کرد توم و من از قبل با انگشت گشاد شده بودم میسوخت آروم اومدم پایین روی کیرش و چند لحظه صبر کردیم تا من سوارخم باز بشه و بعدش شروع کردم به بالا پایین شدن و کیر سواری روی کیرش بالا پایین میشدم که خودش شروع کرد به تلمبه زدن منم که روی ابرا بودم. بعد یهو گفت خب بیا پوزیشن عوض کنم و بریم داگی منم داگی شدم و کردم توم یه پنج دقیقه ای تلمبه زد که یهو کیرش رو کشید بیرون و روی کمرم خالی شد . بعدش برام جق زد و منم آبم اومد خییلی عالی بود هم من راضی بودم هم اون بعدش یه دونه اسپنک بهم زد و گفت دیگه کونی خودم شدم من کیرش رو یه فشار دادم و گفتم آره بکنم کیر خوشگلم و دوتامون خندیدیم. از اون روز به بعد اگه فرصت میشد سوار کیرش میشدم یا حداقل ساک رو واسش میزدم. گذشت تا اینکه بعد چند ماه دوباره خونه من و اون بودیم و من دوباره آماده کون دادن شدم اون باشگاه رفته و بود تقریبا ساعتای هفت شب برگشت منم قبل
میخواست بیاد اونم سانازو بماله هی همدیگرو حول میدادند که ساناز به ترکه گفت شما بیاید یکم عقب بذارید سواربشند ترکه اومد قشنگ کنار من یارو هم رسید به ساناز ترکه ی هو منو نگاه کرد گفت سلام باز هم سفر شدیم منم بله قسمته دیگه خلاصه ساناز وسط این دونفر بود اون یارو هم پیاده شد ولی ترکه اومد با ما ی لحظه احساس کردم ترکه ی چیزی به ساناز گفت بعد فکر کردم اشتباه فهمیدم موقعه برگشتن هوا هم تاریک بود ترکه دیگه ژقشنگ ساناز تو بغلش بود دیگه با دستشم کون سانازو میمالید خلاصه شب ساناز خیلی حشری بود داشت میمرد تو سکس حرف انداختم که چقدر شلوغ بود مردها تو شلوغی حال میکنند میمالند به خانوما مگه نه ساناز هم تو اون شهوت با ی حشریتی گفت اره بی شرفها دیگه میخواند ادمو بکنند اونجا بعضی هاشون انگار کیرشونو در اوردند چه کیر گنده و کلفتی هم دارند لامصب ها منم هی میگفتم جون چه حالی میده بگو تو رو هم مالیدند اول هی میگفت نه با اصرار من گفت اره دو سه نفر هی مالیدن به من کیرشونو منم میگفتم جون دیونه این کون قشنگت شده بودند ابشونو اوردی میگفت اره کشتمشون منم شهوتم بیشتر میشد خلاصه گذشت فردا دم ساعت ۵ بود دیدم ساناز حاضر شد گفت با دوستش قرار داره برن خرید حاضر شد بره دیدم بدون شورت و کرست با یه پیراهن دکمه داره نازک با دامن استرج با چادر زد بیرون منم بعد از چند دقیقه رفتم از دور دیدم رفت تنها تو ایستگاه مینی بوس تجریش دیدم ترکه هم اونجاست
نوشته: فرهاد
@dastan_shabzadegan
میگی نمیدونم.نوشت ولم نمیکنی؟؟؟نوشتم نه.نوشت منو بخاطر بدنم نمیخوای؟؟؟نوشتم اول من که هنوز چیزی ندیدم بعدش هم بخواد رابطه ای باشه باید هر دو طرف راضی باشن و هیچی رو به اجبار نخواستم و نمیخوام و تا خودت نخوای من چنین چیزی رو درخواست نمیکنم.نوشت فقط ی شرط من زود دل می بندم ولم نکن.پیشم بمون.باهام سازش کن.بزار بهت اعتماد کنم.بزار بعد این همه مدت که میخوام یکی کنارم باشه بهم آرامش بده.نوشتم من آدمی نیستم که بخوام سرکاری کسی بزارم یا از کسی سو استفاده کنم.شما منو میشناسی.با آدم ناشناخته طرف نیستی.گفت ی چیز دیگه گفتم جانم.گفت از حالا بهم بگو ناهید جون.گفتم پس قبوله.گفت اره.گفتم هوراااااا.گفت بیشعور و خندید.گفتم عروس خانم نمیخواد ی عکس نشون آقا داماد بده گفت داماد باید براش ی چیزی بخره ناسلامتی عروس داری میبری و استیکر خنده گذاشت.بعدش ی عکس با تاپ و شلوارک پوشیده بود که تو ی تولد بوده فرستاد…ادامه ماجرا در قسمت بعد
نوشته: هیچکس
@dastan_shabzadegan
دختر خاله بابام (۱)
#اقوام
اسم من بهمن هست.۳۷ سالمه متاهل.بابام ی دختر خاله داره اسمش ناهیده.۴۷سالشه دوتا دختر داره که بزرگه زن پسر عمه ام هست کوچیک هم نامزد کرده.شوهر ناهید ۲۰سال پیش تو تصادف فوت کرد.خب بریم سر داستان.من خودم کارم پخش مواد غذایی هست.ی روز پسر عمه ام که دختر ناهید زنشه بهم زنگ زد که اگه ۲تا روغن گیرت آمد ببر واسه ناهید.این حرف مال وقتی هست که روغن داشت گرون میشد و تو بازار گیر نمیومد.گفتم چشم.عصرش بعد کار ۲تا روغن بردم.در زدم ناهید آمد کلی سلام و احوالپرسی کردیم.گفت از این برا.گفتم پسر عمو گفته برا مادر زن جان اگه داری روغن ببر.گفت خدا خیرش بده که بهت گفته خودم خجالت میکشیدم بهت بگم.چند روزه روغن نداریم گیر نمیاد.گفتم شما هر وقت چیزی خواستی تعارف نکن بگو اگه موجود باشه براتون میارم.گفتم من برم دیگه گفت لحظه وایسا.رفت داخل خونه و برگشت ۱۰۰تومن پول دستش بود گفت بفرما.گفتم این چیه گفت پول روغن ها دیگه.گفتم زشته.گفت نگیری نمی برم.منم ۱۰تومن برداشتم گفتم برا اینکه ناراحت نشی.گفت اینجور زشته خب.گفتم مگه چی بوده.کلی تشکر کرد.چند روز بعد بهم زنگ زد گفت خواستی بری خونه ی سر بیا تا دم در.بعد کار رفتم ی ظرف دلمه درست کرده بود گفت اینو خودم درست کردم ببر خونه با خانواده بخورین.گفتم این چه کاریه اخه.گفت حالا ببر اگه دفعه دیگه چیزی خواستم لااقل روم بشه بهت زنگ بزنم گفتم خجالت زده کردین.گذشت تا بعد چند وقت ی پیام تو واتساپ امد که سلام.خوبی آقا بهمن.کم پیدا.حتما ما باید چیزی بخواییم که شما رو زیارت کنیم.چون شماره اش نداشتم نفهمیدم کیه.گفتم شما.گفت خاله ناهیدم.چون ما بهش خاله میگفتیم.نوشتم من خدمت شما ارادت دارم خاله.شما دستور بده.نوشت فقط میخواستم حالت بپرسم نگی بی معرفت هست.وقتی چیزی میخواد سفارش میکنه.گفتم من چنین جسارتی نمیکنم.نوشت شما آقایی.یهو چند تا استیکر خنده فرستاد گفت حالا خاله اگه روغن بود ی ۲تا برا من بزار کنار.منم استیکر خنده گزاشتم گفتم به چشم.فرداش بعد کار بردم براش.کلی تشکر کرد گفت خاله میگن سلام گرگ بی طمع نیست حالا شدم من.گفتم ۲تا روغن که این حرفا رو نداره.گفت وایسا تا پولش بیارم گفتم اگه میخوای پول بیاری روغن ها رو بده میبرم.۲تا روغن یه که دیگه من از شما پول بگیرم.گفت آخه زشته.گفتم بلانصبت شما زشت پیر زنه.گفت خاله دیگه بلا نسبت نداره ما هم پیریم دیگه گفتم بزنم به تخته ماشالله شما خانم زیبا و خوش بر رو هستید.خندید گفت شما مرد ها زبون نداشتین چه میکردین.خدا برا زن و بچه ات ناگه ات داره.گفتم شما هم زنده باشی خاله.ی ماه گذشت و تو این مدت من ی خونه بجز خونه ای که داشتم خریدم.بعد ی مدت از خریدخونه ناهید تو واتساپ پیام داد سلام خوبی بچه ها خوبن خونه نو مبارک.نوشتم سلام ممنون.شما از کجا خبردار شدید.گفت شهر کوچیکه خبرا زود میپیچه.بسلامتی که خریدی.خیلی خوشحال شدم.شیرینی ما فراموش نشه.نوشتم شیرینی چه قابلی داره.نوشت شوخی کردم خاله.انشالله بهترین ها نصیبت بشه.نوشتم ممنون.شب ی جعبه کاکائو برداشتم از مغازه بردم در خونشون.امد دم در غافلگیر شد گفت چه عجب از این برا.گفتم آمدم ی سلامی کنم و ی شیرینی کوچولو بهتون بدم و کاکائو رو بهش دادم.گفت خاله بخدا شوخی کردم.گفتم میدونم.خودم دوست داشتم.گفت من همینجوری هم شرمنده شما هستم گفتم این حرفا چیه خودم دوست داشتم.فردا تو واتساپ نوشت خیلی شرمنده ام کردی انشالله جبران کنم.نوشتم خودم دوست داشتم.بخاطر حرف شما نبوده.نوشت خاله بعد مدتها ی نفر هم به من شیرینی هدیه داد و کلی استیکر خنده گذاشت.منم به شوخی نوشتم اگه خوشحال میشی خب بگو تولدت کی هست تا خودم برات هدیه بگیرم که خوشحال بشی.نوشت ای خاله دیگه از ما گذشته.گفتم یه جوری میگی که انگار ۷۰ساله هستی.گفت وقتی ۲۰سال شوهر نداشته باشی و ۲تا بچه رو دستت باشه که بزرگش کنی چند برابر سنی که داری پیر میشی.گفتم خدا سایه بچه هات رو نگه داره.اره سخته.خواستم جو عوض بشه.نوشتم ولی خدایی هم جوانی هم خوشکل.گفت اگه تو تعریف کنی.نوشت من چیزی که دیدم گفتم.نوشت چی دیدی مگه با استیکر خنده.گفتم همین که همه می بینن.گفت پسری دیگه و استیکر خنده گزاشت.نوشتم حالا که ما چیزی بیشتر از بقیه ندیدیم.یهو ی عکس آمد ی لباس بلند بدون آستین که چاک سینش کامل معلوم بود و ارایش غلیظ داشت فرستاد.انگار تو عروسی گرفته بود. به دقیقه نکشید پاک کرد.اصلا هنگ کردم.نوشتم آیه احسن الخالقین واسه شما صدق میکنه.کلی استیکر خنده گزاشت نوشت برو مسخره خودت کن.نوشتم مسخره چیه ماشالله ماشالله اینی که من دیدم شاخ هرچی دختر امروزی هست رو میشکونه.نوشت اگه تو تعریف کنی.نوشتم حالا من هر چی میگم تو جدی نگیر ولی خیلی خودتو دست کم گرفتی.نوشت حالا قشنگ یا زشت کی دیگه ما رو میخواد بعد پیری و ۲تا بچه بزرگ.نوشتم ی چی بگم ناراحت نم
مرضیه (۳)
#دنباله_دار #تریسام #لز
...قسمت قبل
سلام مجدد دوستان
ادامه داستان مرضیه
[[بخش سوم]]
توی ماشین خوابیدم و ساعت ۸ صبح به سایه پیام دادم
من:[سلام عشقم صبح بخیر من راه افتادم]]
ماشین رو روشن کردم و رفتم توی خیابون های تهران و چرخ زدم که زمان بگذره و زودتر از حد معقول نرسم به خونه
ساعت حدود ۱ ظهر بود ریموت درب حیاط رو زدم و رفتم توی خونه،ماشین مرضیه هم همچنان جلوی در بود.ساکمو برداشتم و با فازی که انگار الان از راه رسیدم کلید انداختم به در و رفتم داخل.خونه مرتب بود و مرضیه و سایه تو اتاق بودن.صدا کردم جوابی نشنیدم و مطمئنا دیشب تا دیروقت سرگرم همدیگه بودن و هنوز خوابن،منم که از ماجرای دیشب با خبر بودم!سرمو انداختم پایین و رفتم توی اتاق دیدم که بعله سایه خانم پیام های منو نخونده و از خستگی خوابشون برده!حالا تو چه وضعیتی؟!الان میگم برات
سایه با یه شرت توری سفید بدون سوتین بغل مرضیه که یه تاپ و شورت فسفری تنش بود روی تخت من و سایه خوابیده بودن و از مدل خوابیدن شون مشخص بود تا لحظه ای که خوابشون ببره ، توی بغل هم و در حال مالش بودن
از اتاق اومدم بیرون و یه نگاه به کیرم انداختم که راست شده بود و خسته راهم که بودم رفتم حمام!قوطی کرم و موز مصنوعی و سوتین سایه و یا ست شورت و سوتین مشکی که از سایزش مشخص بود برای مرضیه س هم توی رختکن حموم بود.شرت مرضیه رو برداشتم و دیدم که لک از ترشح آب کسش داخلشه و بوش کردم و وااااای بوی عشق میداد!چرا من اینجوری شدم؟آرین الان با آرین ۱۵ روز پیش صددرصد فرق کرده بود و یه آدم دیگه شده بود!هرچی خط قرمز داشتم رو رد کرده بودم و عقایدم رو گذاشته بودم زیر پا!نمیگم سایه رو دیگه دوست نداشتم اتفاقا بیشتر از قبل دوستش داشتم ولی تعهدم بهش ضعیف شده بود و تنفری که از مرضیه داشتم تبدیل شده بود به یه حسی که به بدنش نیازمندم کرده بود!لخت شده بودم با کیر راست!شرت مرضیه و سوتین سایه دستم بود یه فکری زد به سرم و شرت مرضیه رو پام کردم و سوتین سایه و مرضیه رو دستم گرفتم و شروع به مالیدن کیرم کردم!توی اوج لذت بودم و یهو سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس کردم وقتی برگشتم دیدم مرضیه توی رختکن داره نگاهم میکنه!یخ زدم!تمام حسم پرید!
مرضیه:((به به خسته نباشی!رسیدن بخیر))
من:((سلام…کی اومدی توی حموم؟چرا در نزدی؟ببخشید!))
هول کرده بودم
مرضیه:((شرت من بهت کوچیک نیست؟))
تازه یادم افتاد توی چه وضعیتی ام!
من:((عه…شرت توئه؟ببخشید فکر کردم شرت سایه س))
مرضیه زد زیر خنده و گفت
مرضیه:((باشه بابا ولش کن نمیتونی جمعش کنی!اگه آلرت تموم شده بدشون به من تا سایه بیدار نشده!))
انگار وقتی گفت سایه هنوز خوابه خیالم راحت شد،شرتشو از پام درآوردم و همراه سوتین هاشون گرفتم سمتش
من:((ببخشید.بیا بگیرشون))
مرضیه:((اگه لازم داری باشه پیشت!<خنده gt;اون موز و قوطی کرم هم بده))
من:((اینها برای چی اینجاس؟))
اومد جلو و کیرمو که حواسم نبود قایمش کنم رو گرفت دستش و گفت
مرضیه:((چون ایشون تشریف نداشتن زحمتشو انداختیم به موز مصنوعی))
با یه خنده ریز و بعدش جلوی پام زانو زد و کیرمو کرد توی دهنش
واااااای خواب بودم؟چرا همه چی داره یهو پیش میاد؟اگه سایه بیدار بشه چی؟نمیتونم از این لحظه بگذرم و از طرفی هم مثل سگ ترسیدم!انقدر هیجانم بالا بود که نزدیک بود همون اول آبم بیاد!جلوشو گرفتم و بهش گفتم:((کافیه!ادامه نده لطفا!نمیخوام به سایه خیانت کنم))
مرضیه:((چطور با شورت و سوتین من جق بزنی عیب نداره!یه کیر کوچولو بدی بخورم خیانته؟!))
من:((نمیدونم.فقط برو بیرون لطفا))
مرضیه ایستاد و پشت کرد به من و شستشو کشید پایین و قمبل کرد
مرضیه:((انقدر حشری هستی و ترسیدی که تا بکنی توش آبت میاد!بکن تا سایه بیدار نشده!))
من:((نه لازم نیست نمیخوام))
مرضیه:((گفتم بکن توش تا پشیمونت نکردم کسکش عوضی))
جا خوردم از لحنش!گه میخوره با من اینجوری حرف میزنه!
مرضیه:((به چی فکر میکنی؟بکن دیگه نفهم!شوهر من بار اول یکیو میدید تا خایه جا میکرد تو کسش بعد توئه کسخل وایسادی و نگاه میکنی؟میخوای برم بشینی مثل اسکلا جق بزنی؟))
این حرفش انگار بهم جرات داد و یه تف انداختم و کردم توی کسش
مرضیه:((آخيش حالم جا اومد.گنده نیست ولی از موز خیلی بهتره بکن…تلمبه بزن…اه چقدر تو گاوی))
راست میگفت مثل بهت زده ها و یه گاو نفهم فقط کرده بودم توش و وایساده بودم!از طرفی هم شوکه بودم هم میدونستم با دومین تلمبه آبم میاد!شروع کردم به تلمبه زدن و با تلمبه سوم یا چهارم کشیدم بیرون و آبمو پاشیدم کف حموم!
مرضیه:((دیدی کاری نداشت بچه مثبت؟تو باید شوهر من میمیبودی تا یادت بدم!این سایه رو هم من راش انداختم!همتون جغی اید!سکس نمیدونید چیه؟!ولی از الان به بعد تو هم شوهر منی و درستت میکنم))
اینو گفت و یه بوس از لبم کرد و رفت بیرون!
من مونده بودم و هزار تا سوال و فکرای عجیب غ
بکن کم سن و سال من
#اقوام #گی
خاطره من برمیگرده به اوایل دوران راهنمایی، اوایل دهه ۸۰، سفید بودم و بیمو هیکل خوبی هم داشتم. اون موقع ها تازه cd اومده بود و فیلم سوپر اینا داشت راه می افتد. تازه چندتا فیلم دیده بودم و داشتم با دنیای سکس آشنا میشدم. واقعا نمیدونم چی میگذشت تو مغزم اون موقع ها همش فکرم تو اون فیلما بود، تا روزی دوسهبار جق نمیزدم صبحم شب نمیشد! جو مدرسه هم طوری بود همه داشتن همو انگشت میکردن اون واست وا میدادی میشدی انگشت نمای خاص و عام!! یادمه یکی از بچه ها گذاشته بود یکی دیگه انگشتش کنه! کل مدرسه ۱۰۰۰ نفری از این داستان با جزئیات باخبر بودن! هر طرف داستان بودی واست آبروریزی داشت! خلاصه تو مدرسه که نمیشد کاری کرد یا حتی اصلا بهش نمیشد فکر کرد! توی همون دوران برای یکی از فامیلها مشکلی پیش میاد و این فامیل زبون بسته پسرشو میذاره خونه ما برای یک هفته و میره، این پسر یه سال ازم کوچکتر بود. من هم که تو اون دوران سگ حشر! هر بار این لباسشو تو اتاقم عوض میکرد هی این بیصاحاب ما بالا میومد! خیلی سفید و تپلی بود این پسر، در حدی سفید بود که بازتاب نور رو توش میدیدی! من هم به هر بهانهای سعی میکردم باهاش فیزیکی ارتباط برقرار کنم، بشونمش روی پام، بغلش کنم، الکی بوسش کنم. خودشم یه جایی خوشش میومد میومد رو پام میشست روی صندلی. تا حدی جلو رفته بودم که دست زدنم به کونش براش عادی شده بود و اصلا هیچ وقت از اولشم ممانعتی نمیکرد. من هیچ وقت توجهی به کیرش نمیکردم، یکبار اتفاقی بعد اینکه از رو پام بلند شد برگشت سمتم یه چیزی بهم بگه و من دیدم ای ناقلا سیخه سیخه. گفتم از موقعیت استفاده کنم وقتی برگشت دوباره نشوندمش روی پام و اینبار دستم رو بردم از روی شلوار کیرشو مالوندم یه چیز کوچولوی ۴-۵ سانتی نازک ، بعد دیدم هیچ کاری نمی کنه داره لذت میبره دستمو بردم توی شلوارش از تو مالوندم براش دیدم بازم اوکیه، دیگه طاقت نیاوردم گفتم باید یه کاری کنم بلندش کردم شلوارشو یهو دادم پایین و واسش ساک زدم بعد که بلند شدم بعد یکی دو دقیقه برگشت بهم گفت چقد خوب بود، گفتم جدی خوشت اومد، گفت اره …بعد خواست کیرمو ببینه منم در اوردم بهش نشون دادم، فکش خورد زمین چون نمیدونستم انقدر بزرگ میشه … بعد اونم شروع کرد خوردن. راستش تو این دفعه اول اصلا به مرحله اومدن اب نرسید !!
بعد چندین دفعه مالوندن کیر و کون هم و خوردن واسه هم گفتم بریم سراغ سوراخ کونش ببینیم چه خبره. اقا تا انگشت رو کردیم تو، بلد نبودم که چجوری باید باز کنم، این پسر عینه موشک رفت هوا. هیچی دیگه سوراخش برای من بلاک شد! بعد اروم اروم با سرکیر امتحان میکردم که اونم نشد و خلاصه فقط به لاپای کردنش اکتفا می کردیم که اونم فهمیدم کیر خودشو میذاشت لای پاش وقتی داشتم تلمبه میزدم میخورده به دم و دستگاهش خوشش میومده. بعد این هفته رابطه ما با این فامیل زیاد شد و زیاد پسرشونو میذاشتن پیش ما بمونه. منم هم تو اون مدت میخواستم دادن رو امتحان کنم، هی با چیزای مختلف مثل خیار و هویج اینا خودمو باز میکردم، خودم شستن توی کونم رو یاد گرفتم که چه جوری با آب خالیض کنم، نمیخواستم به این پسره بگم. یکبار بهش گفتم بیا تو منو بکن، خلاصه بگم کیرش به سوراخ کونم نمیرسید!!! اخرش بهش گفتم پس با دست سوراخمو باز کن …و همین شد که هی بیشتر خوشم اومد و کونی شدم … یک انگشتش شد دوتا شد سه تا بعد چند وقت میتونست ۴ تا انگشتش رو راحت بکنه توم ولی هیچ وقت ارضا نشدماز طریق انگشت شدن … کثیف کاری هم با هم زیاد می کردیم تو حموم خوشتون اومد یه قسمت به کثیف کاری هامون میپردازم … بعد یه مدت ارتباطمون خیلی کم شد در حدی که چندسال رابطه ای نبود تا ۶ سال بعدش من دبیرستان سال آخر بودم و اینا بعد مدت ها قرار بود بیان. من هنوز تا اون موقع با خودم ور میرفتم و جرات اینکه با کسی بریزم رو هم رو نداشتم همین یدونشم تو ذهنم آبروریزی بود. من هی با خودم گفتم باید یه کاری بکنم باهاش این سری. تو مهمونی کنارش نشستم و سر صحبتو باز کردم و گفتم بریم بیرون دور بزنیم و اینا اولش اوکی نبود بعد یهو شرایطی شد که رفتیم تا رفتیم من بردمش پارکینگ خونمون، اونجا تاریک بدون دوربین بود. باهاش ور رفتم شلوارشو واسم داد پایین دیدم ماشاالله کیر ۵ سانتی قلمی شده ۱۶ سانت کلفت شروع کردم واسش ساک زدن، خودمو اماده کرده بودم که یبار با جان و دل کون بدم ببینم واقعا لذتش چجوریه! چون همش با خودم ور میرفتم کونم سوراخش باز بود. با تف زدم روی کون خودم و کیرشو هل دادم تو کونم تو همون پارکینگ استایل ایستاده ۴ پنج دقیقه خودم کونمو عقب جلو کردم، بعد یهو خودش شروع کرد تلمبه سنگین زدن تو کونم. هوا سرد بود هر بار که عقب جلو میکرد خایه هاش چسبید به کونم حس اتیش داشتم تو کونم خیلی لذت بخش بود یهو چسبید بهم و ابشو ریخت توم
بزند…
نشونم بده چه مهارتهایی داری…
دکتر موثق دیگر نمیتوانست تحمل کند، فریاد زد: «تمومش کن…» از جایش بلند شد…
دیکاندز نگاه تهدیدآمیز و سردی به او کرد و با کلماتی کشدار گفت: «تو باختی دکتر، پس یه بازنده خوب باش و بشین تماشا کن…»
نگاه دیکاندز جدی بود. دکتر موثق میتوانست این را تشخیص دهد. آرام و مبهوت نشست…
پانتهآ بیتوجه به اتفاقاتی که داشت میافتاد داشت کمربند دیکاندز را باز میکرد. حریص شده بود… شهوتی در رگهایش جریان داشت که برایش تازه بود… حس تسلیم شدن کصش را خیس خیس کرده بود.
کیر دیکاندز را درآورد… با نگاهی پر از تحسین و پرستش و دهانی باز کیر دیکاندز را تماشا کرد… بی اختیار چشمانش خمار شدند و لبهایش را دور کیر دیکاندز حلقه کرد…
با لب و زبانش طعم کیر دیکاندز را میچشید و با اشتیاقی سوزان کیرش را در دهانش جا میداد.
دیکاندز سر پانتهآ را گرفت، پانتهآ از پایین در چشمان قدرتمند دیکاندز زل زد و همین نگاه کافی بود تا تلمبههای سنگین در دهان پانتهآ شروع شود… دیکاندز داشت با خشونت دهان پانتهآ را میگایید… صدای پانتهآ در اتاق پیچیده بود و دکتر موثق نمیتوانست جلوی شهوتش را بگیرد… پیش آب کیرش شورتش را خیس کرده بود…
دیکاندز بیرحمانه کیرش را در دهان پانتهآ جا میداد… فقط چند ثانیه فرصت نفسگرفتن به او میداد و دوباره دهانش را میگایید…
لبها و صورت پانتهآ از آب دهان و پیش آب کیر دیکاندز خیس خیس شده بود… دیکاندز پانتهآ را بلند کرد موهایش را گرفت، صورتش را به دیوار چسباند و پاهایش را از هم باز کرد…
لباسهای پانتهآ را در تنش جر داد و بلافاصله کیرش را در کص پانتهآ فرو کرد. پانتهآ نفسش حبس شد… دیکاندز با چند ثانیه مکث شروع کرد به تلمبه زدن در کص پانتهآ… با هر تقه پانتهآ بیشتر به دیوار میچسبید و لای دیوار و کیر دیکاندز داشت خرد میشد… چیزی که بشدت تحریکش میکرد و باعث شد در مدت کوتاهی آب کصش با شدت زیاد روی زمین بپاشد…
دیکاندز کیرش را بیرون کشید، سر پانتهآ را در دست گرفت، صورتش را نزدیک کرد و گفت: «پس آبپاشی هم بلدی جنده، تو فرانسه به جندهای مثل تو میگن femme fontaine اینم از درس امروزت…»
دیکاندز پانتهآ را از کمر گرفت، خم کرد و صورتش را به زمین چسباند… کص و کونش را قمبل کرد و چند اسپنک جانانه به لپهای کونش زد…
کیرش را در کص پانتهآ فرو کرد و با انگشت شصتش کون پانتهآ را نشانه گرفت… پانتهآ دردش گرفت اما شهوتیتر و بی حال تر از آن بود که اعتراض کند…
تلمبههای سنگین را در کص پانتهآ شروع کرد و با خیسی کص شهوتناک پانتهآ کونش را انگشت میکرد…
دیکاندز دست از انگشت کردن کون پانتهآ برداشت و کمر پانتهآ را با دو دست گرفت… به شدت تمام شروع کرد به تلمبه زدن در عمق کص پانتهآ… کمرش را محکم گرفته بود تا از زیر کیرش در نرود… آه و ناله پانتهآ به آسمان رفته بود و در حالیکه دستش را به نشانه توقف تلمبه به شکم دیکاندز رساند با شدت زیاد اسکوئرت شد… دیکاندز لبخندی شیطانی از سر رضایت زد و شروع کرد با کیرش به کون گرد پانتهآ شلاق زدن…
آن طرف دکتر موثق کنترلش را از دست داده بود و داشت با کیرش ور میرفت… موقعیت شهوتناکتر از آن بود که بتواند منطقی عمل کند… دیکاندز با دیدن دکتر موثق پانتهآ را بلند کرد و به سمت او برد… او را خم کرد و گفت: « دول شوهرتو بذار دهنت… الان لحظه سختی در پیش داری… قراره کون درد به سراغت بیاد…»
پانتهآ التماس کرد که کونش را رها کند اما خودش هم میدانست بی فایده است و همین بی اختیار بودن شهوتش را چند برابر کرده بود…
دیکاندز از پانتهآ خواست کونش را شل کند تا درد کمتری را متحمل شود… به دکتر موثق دستور داد شانه های پانتهآ را بگیرد و از پانتهآ خواست لای کونش را تا میتواند باز کند… پانتهآ با ترس و استرس و همراه با التماس دستانش را به دو لپ کونش رساند و تا میتوانست کشید… حالا سوراخ کون تنگ پانتهآ در برابر دیکاندز قرار داشت… سر کیرش را به آرامی روی کون پانتهآ گذاشت و کمی بالا پایین کرد… فشارهای ریز به سوارخ کون پانتهآ وارد میکرد تا کم کم آماده شود… یک میلیمتر در کون فرو کرد و داد پانتهآ به آسمان رفت… دیکاندز بطور متوالی کیرش را روی کص پانتهآ میمالید تا خیس شود و هربار اندکی بیشتر در کون پانتهآ فرو میکرد… چند دقیقه به همین روال گذشت تا دیکاندز پانتهآ را غافلگیر کرد و سر کیرش را به آرامی در کون پانتهآ جا داد… پانتهآ نفس نفس میزد… با این حال او با تمام وجود میخواست کون بدهد…
در آن لحظه او فقط میخواست به دیکاندز کون بدهد… دیکاندز چند لحظه مکث کرد و بعد دوباره کمی در کون پانتهآ فرو کرد… کم کم پانتهآ تمام کیر دیکاندز را در کونش جا داد…
«میبینی پانتهآ الان کل کیرمو تو کون تن
بهش اب نبات مورد علاقش را دادن شروع کرد به خوردن و لیسیدن کیر عثمان، عثمان چشماشو بست و معلوم بود داره لذت میبره نمیدونم چطور اون کیرو تو دهنش تا ته می کرد و در می اورد ولی برام دیدن این که داشت کیر عثمان را این طوری با ولع میخورد لذت بخش بود
کیرو کشید بیرون از دهنش و رو کرد به من که حالا نوبته تو دستمو گرفت گذاشت روش سرمو بردم جلو و سر کیرشو گذاشتم دهنم و اروم شروع کردم به عقب جلو کردن ماجد دستشو گذاشت رو سرم و سرمو پایین بالا میکرد و فشار میداد که ته ته میرفت ته حلقم دیگه داشت خوشم می اومد که عثمان کیرشو کشید بیرون و سرمو گرفت برد بالا و شروع کرد به خوردن لبام و به ماجد گفت یه حالی بهش بده ماجد کیر کوچیکمو کرد دهنش و با انگشتش شروع کرد به انگشت کردن سوراخم انگشت اولش را کرد توم نالم بلند شد ولی عثمان نگهم داشته بود بالا و لبامو میخورد لذت خورده شدن کیرم و انگشتی که تو سوراخم میچرخید وصف نشدنی بود که عثمان بلند شد رفت ایستاد پایین تخت و دیدم کیر کلفتش را چرب کرد و با یه حرکت کرد تو کون کوچیک ماجد نالش بلند شد و انگشت دوم و کرد تو سوراخم از درد به خودم میپیچیدم که محمد اومد بالا سرم و لبامو خورد و گفت صبر کن دستامو نگه داشته بود که ماجد انگشت سومش را هم کرد تو سوراخم وای از درد چشمام سیاهی میرفت انگشتاش را کشید بیرون و اومد بالا محمد یه دستمو و ماجد یه دست دیگمو نگه داشته بود عثمان اومد بین پاهام پاهامو باز کرد و بچه ها هر کدوم یکیشو گرفتن سر کیرشو گذاشت رو سوراخم و تا دست جا کرد توم از درد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم .
دو هفته ای میشد که به زندگی پیش محمد و ماجد تو اون قهوه خونه عادت کرده بودم هر چند شب عثمان سوراخمو با ابش پر می کرد و حسابی کونی شده بودم بعضی شبا خودم دلم می خواست میرفتم نصف شب تو بغلش بیدارش می کردم تا من و بکنه دو سه باری من و برده بود بیرون شهر برای چنتا مرد ولی هیچ کدوم عثمان نمیشد اخر هفته بود بچه ها رفتن حموم و موهای کم بدنشون را زدن منم رفتم پیششون حسابی ارایش کردیم و لباس پوشیدیم قرار بود بریم یه مهمونی خصوصی نزدیک کابل شیخ لباس جدید اورو برامون پوشیدیم و با عثمان رفتیم یه باغ بیرون کابل تا رسیدیم کسی تو باغ نبود چنتا مرد بودن که داشتن میوه اماده میکردن ما تو ماشین نشسته بودیم عثمان رفت پایین و احوال پرسی کرد یه چند دیقه بعد با یه مرد اومد و به ماجد گفت بیا پایین و پسره ماجد و برد تو من و محمد پیاده شدیم رفتیم تو یه اتاق و نشستیم یه نیم ساعت بعد ماجد اومد مشخص بود یارو گاییدتش اومد لباسش و مرتب کردیم و نشستیم از بیرون صدا می اومد و معلوم بود که مهمون ها دارن میان که عثمان با یه اقایی اومد تو ما جلوش بلند شدیم صاحب خونه بود عثمان گفت یه چرخی بزنیم یه چرخ زدیم اومد یه دستی به هر سه کشید و یه دسته پول داد عثمان و در گوشش یه چیزی گفت ورفت بیرون صدای موزیک بلند شد اماده شدیم رفتیم بیرون یه سالن بزرگ بود دور تا دوره نزدیک سی نفر نشسته بودن و ما شروع کردیم رقصیدن وسط سالن با اشاره مردها میرفتیم سمتشون و پول بود که میزاشتن توی لباسمون موزیک که تموم شد عثمان اومد و بهم گفت با کسی تو اتاق نرو گفتم باشه موزیک باز شروع شد و رقصیدیم مردا مست مست بودن و یکیشون محمد و بلند کرد و برد ماجد داشت بین دو نفر میرقصید میدیم که دستشون داره رو کون ماجد میچرخه که عثمان اشاره کرد بهم برم دنبالش رفتم دم یه اتاق عثمان در زد و در و باز کرد رفت تو صاحب خونه دراز کشیده بود روی یه تشک کنارش یه ظرف میوه و شراب رفتم تو در و بست میدونستم هر چقدر دلبری کنم پول بیشتری میگیرم رفتم جلو لیوانش و پر کردم دادم دستش بهم اشاره کرد پاشم برقصم بلند شدم شروع کردم به رقصیدن بلند شد اومد سمتم و دامنو در اورد و افتاد به جون لبم لبمو میخورد و کونمو چنگ میزد بلندم کرد گذاشتم تو تشک و شیشه شرابمو ریخت روم و شروع کرد به لیس زدن و قربون صدقه رفتن بدنم چرخیدم نشستم روش یکم لباشو خوردم و رفتم سراغ کیر کوتاه ولی کلفتش حسابی ساک زدم سرمو فشار داد رو کیرشو آب گرمش را خالی کرد تو دهنم یه انگور گذاشت دهنم و پاشد رفت اون طرف اتاق منتقلشو روشن کرد و بافور گذاشت تریاک اماده کرد و بهم اشاره کرد برم پیشش کیرشو داد دستم و شروع کرد به تریاک کشیدن این قدر خوردم که باز بلند شد پاشد بردم تو تشک خیس شراب بود تشک و جمع کرد وانداخت یه کنار یه پتو پهن کرد و نشست بین پاهام پاهامو باز کرد و با اب دهنش سوراخمو خیس کرد و کیرشو گذاشت رو سوراخم با همون فشار اول تا دسته جا داد تو سوراخم و شروع کرد به گاییدنم نیم ساعتی تو هر پویشنی خواست من و گایید ولی ابش نیومد خوابید و بلندم کرد نشستم رو کیرش این قدر پایین بالا شدم تا ابش پمپ شد تو سوراخم از حال داشت میرفت که بغلش دراز کشید
از کابل تا اصفهان
#گی
یادمه داشتم توی کوچه با بچه های هم سن و سالم بازی می کردم که بابام اومد دستم و گرفت نشوند پشت دوچرخه از چنتا خیابان رد شدیم تا رسیدیم دم یه کافه قدیمی دم در یه میز بود و دوتا شیخ نشسته بودن دستم و گرفت و گذاشت تو دست یکیشون بردم داخل کافه یه راه پله باریک بود بهم گفت برم بالا رفتم بالا هنوز می تونستم پدرمو ببینم که دم در نشسته بود روی زمین وارد یه اتاق شدم که فقط یه تخت داخلش بود دو تا کمد بزرگ و یه در کوچیک که حمام و سرویس بود شیخ اومد جلوم ایستاد و پیراهنمو از سرم کشید بیرون و شلوارمو کشید پایین یه دستی به بدنم کشید و رفت بیرون و در و بست حسی میان شوک و ترس تمام وجودم و گرفته بود من فقط یه پسر بچه 12 ساله بودم لباس هامو از کف زمین برداشتم پوشیدم چند باری به در زدم ولی کسی در و باز نکرد ترسیده بودم نشستم روی تخت خسته شدم از انتظار دوباره چند باری کوبیدم به در اون قدر در زدم تا بالاخره یه مرد جوان در و باز کرد هلم داد عقب گفت چیه گفتم بابامو میخوام گفت بشین صداتم در نیاد رفت و برگشت داخل اتاق یه ظرف غذا آورد داد دستم گرسنه بودم غذام تموم نشده بود که در باز شد دو تا پسر هم سن و سال خودم اومدن تو نشستن کنارم شیخم باهاشون اومده بود من و بهشون معرفی کرد گفت این عبد الحمیده راهش بندازین اخر هفته قرار باهتون کارکنه و رفت در و بست سکوت سنگینی اتاق و گرفت یکیشون که ازم بزرگتر بود اومد جلو و گفت قبلا جایی کار کردی نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم چه کاری گفت دفعه اولته پس پاشد رفت در و کمد و با کلیدی که به گردنش اویزون بود باز کرد که در اتاق باز شد همون پسر جوانه اومد و نشست لب تخت کمد پر بود از لباس و خرت و پرت یه دامن و یه پیراهن کوتاه برداشت و داد بهم گفت اینارو بپوش ازش نگرفتم که پسر جوانه بلند شد اومد دستامو گرفت و پیراهنمو از تنم دراورد و پیراهن کوتاه کشی که تا بالای نافم بود را پوشوند بهم اشکم در اومده بود دستامو بالا نگه داشت پسره شلوارمو کشید پایین و دامن و داد بهم گفت بپوش پام کردم نمیدونستم باید چیکار کنم که از تو کمد یه ضبط صوت در اورد و گذاشت روی تخت و وصل کرد به برق و گفت برقص خجالت همه وجودمو گرفته بود پسر جونه رو کرد به اون یکی پسره گفت پاشو ماجد بهش یاد بده پسره رفت سر کمد و بی هیچ خجالتی لخت شد و یه دامن پوشید و شروع کرد وسط اتاق رقصیدن هر باری که میچرخید میتونستم کیر کوچیک و کون لخت و سفیدش را ببینم پسر جوانه بلندم کرد و گفت پاشو هر کاری ماجد میکنه توام بکن بلند نشدم اومد سمتم یه کشیده زد زیر گوشم برق از سرم پرید ماجد اومد و دستم و گرفت و شروع کرد به تکون دادن پسره رفت کنار و نشست روی تخت و من همراه ماجد شروع کردم به رقصیدن خیلی ناشی بودم اون یکی پسره هم اومد دستامو گرفت و داشت بهم یاد میداد چجوری دستامو تکون بدم پسره از اتاق رفت بیرون ماجد نشست لب تخت و منم نشستم کنارش اون پسره گفت هر کاری میگه بکن و الا اذیت میشی لباس هاشو کند و لخت رفت توی حموم ماجد بهم گفت نگران نباش عادت میکنی منم اول سختم بود که پسره سروشو از حمام در اورد و گفت مگه نمیای که ماجد بلند شد دامن و پیراهنش را در اورد و لخت رفت تو حمام خیلی دوس داشتم ببینم دارن چیکار میکنن ولی یه نگاه به خودم کردم دامن و پیراهن را در اوردم لباس های خودمو پوشیدم و نشستم لب تخت یه نیم ساعتی طول کشید تا ماجد و پسره اومدن حالا فهمیدم اسمش محمده اومدن لباس پوشیدن و رفتن بیرون که همون پسر جونه اومد تو اتاق و گفت برو خودتو حمام تمیز کن امشب میخوام ببرمت بیرون گفتم تمیزم اومد که باز بزنه گفتم چشم خودم پیراهن و شلوارمو در اوردم و رفتم تو حمام بدنمو شستم اومدم تو اتاق ماجد و محمد هر کدوم یه دست لباس زنونه پوشیده بودن یه چادر برداشتن و پسر جوانه که فهمیدم اسمش عثمانه به چشماشون سرمه کشید و لباشون را قرمز کرد و دست من و گرفت و رفتیم پایین سوار ماشین شدیم شیخ با یه اقای دیگه هم توی ماشین بود از کابل خارج شدیم رسیدیم دم یه خونه که خیلی شلوغ بود از ماشین پیاده شدیم شیخ و مهمونش رفتن پایین توی خونه ما کنار عثمان موندیم صدای موزیک از خونه می اومد مهمونی یا عروسی بود که عثمان دست من و گرفت و برد تو و به بچه ها گفت برید اماده بشین بیاین رفتیم توی حیاط کل خونه فرش پهن بود خونه پر بود از مردای افغان یه گروه هم داشت موزیک میزد و سه تا پسر با لباس زنونه داشتن وسط می رقصیدن از وسط هر جا که رد میشدن دست مردا بود که میرفت سمت بدنشون و پول بود که بهشون میدادن که نور چراغ ها کم شد و صدای موزیک اروم اروم کم شد و پسرا رفتن یه مرد جوان اومد و گفت که اماده هنر نمایی ستاره افغان محمد و ماجد باشن و موزیک شروع شد عثمان رو کرد بهم و گفت خوب نگاه کن و یاد بگیر ماجد و محمد بین مردا میرق
مغازه دوست داشتم، ولی روم نمیشد بهت بگم. تورو خدا آروم باش، همه چیو برات تعریف میکنم. فکر کنم دیگه ازم نمیترسید، ولی اثری از دوست داشتن و علاقه توی نگاهش نبود. رفتم نشستم روی تختش، ازش خواستم بیاد بشینه کنارم.
اومد کنارم نشست، شروع کردم جریان رو بهش گفتم. البته فقط در این حد که اون خودکاره از کجا اومده و چیکار میشه باهاش کرد و از کثافت کاریایی که باهاش کردم چیزی بهش نگفتم. حتی بهش نگفتم که سه چهار سال پیش تو عتیقه فروشی با خودش چیکارا کردم. بهت زده داشت نگام میکرد. از تو چشاش خوندم که باور نکرده و فکر کرده کصخل شدم. برای اینکه باور کنه، گفتم ببین، الان مثلاً من خودکار رو فشار میدم، زمان متوقف میشه. تو رو از اتاقت میبرم میذارم توی آشپزخونه و دوباره خودکار رو فشار میدم. خودکار رو از جیبم در آوردم و همون کارو انجام دادم. وقتی مینا یهو خودشو توی آشپزخونه دید، پشماش ریخت. از ترس به گریه افتاد. رفتم جلو که آرومش کنم گفت سمت من نیا. گفتم چرا؟ جواب نداد و هاج و واج به من خیره شده بود. بهش گفتم تو این مدت با همین خودکار اندازه یه وانت ارز و طلا از صرافی و طلافروشی جمع کردم. با این پول تا آخر عمر میتونیم خوشبخت زندگی کنیم. اگه این همه مدت بهت نزدیک نمیشدم میترسیدم، چون هیچی نداشتم. گفت با پول دزدی میخوای منو خوشبخت کنی؟ این حرفو که زد اعصابم ریخت به هم. بهش گفتم فکر میکنی اینایی که زرگری و صرافی دارن و روز به روز سرمایه شون چند برابر میشه از کجا آوردن؟ تمام پولدارای ایران غیر از یه عده خیلی کمی، همشون با دزدی و رانت و خوردن حق امثال من و تو به اینجا رسیدن. اون همه سال با شرافت روزی 16 ساعت کار کردم چی شد؟ نه تنها چیزی پس انداز نکردم و هیچی از خودم نداشتم، روز به روز فقیر تر هم میشدم. واقعاً دلیلت برای اینکه با من نباشی همینه؟ سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت، فکر کردم متقاعد شده. آروم رفتم سمتش، صورتم رو بردم جلو تا ببوسمش که یهو با سیلی محکم زد تو گوشم و داد زد کثافت دزد به من دست نزن!
چند ثانیه میخکوب شدم سر جام و ساکت موندم تا بتونم اتفاقی که افتاد رو هضم کنم. اصلاً انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. مینا همیشه با احترام و گرمی باهام حرف میزد، جوری که حس میکردم اونم به من علاقه داره و فقط منتظره من یه حرکتی بزنم. چی شد یهو این رفتارو با من کرد؟ باورم نمیشد دختری که این همه سال بهش علاقه داشتم و عاشقش بودم، انقدر کصمغز و احمق باشه. یعنی فقط به خاطر اینکه از قدرتم استفاده کردم و حقم رو از این زندگی گرفتم منو پس زد؟ یعنی این همه عشق و علاقه من به خودش رو ندید و فقط به خاطر دزدی کردن دست رد به سینم زد؟ دلم شکست. غرورم شکست. هیچ حرفی نداشتم بگم. دیگه نمیخواستم متقاعدش کنم، دیگه نمیخواستم خواهش و التماسش کنم، ریدم به عشقی که یک طرفه باشه. تمام عشقم به مینا تبدیل به نفرت شد. یهو یه چیزی به ذهنم اومد که چشام گرد شد. من رازم رو به مینا گفته بودم. اون همه چیو میدونست. کافی بود بره دهن باز کنه و اتفاقایی که افتاده رو برا بقیه تعریف کنه. اگه مینا زنده می موند من دیگه امنیت نداشتم. تو فکر بودم که چطور دخلش رو بیارم که دیدم مینا دویید از تو کشو یه چاقو برداشت و بهم حمله کرد. سریع خودکار رو فشار دادم و مینا سر جاش خشک شد. دختره احمق. خاک بر سر من که اون روز چهارشنبه دلم برات سوخت. باید همونجا خشک خشک کصتو جر میدادم، کیرمو میکردم توی کونت در میاوردم میکردم دهنت مزه عن خودت رو بچشی. ای تف به روت مینا.
دست و پاشو بستم و رفتم سراغ پدر و مادر و برادرش. هر سه تاشون رو بستم به صندلی و دهنشون رو با چسب بسته بندی محکم بستم تا صداشون در نیاد. منتظر موندم به هوش بیان. هر سه تا که بیدار شدن، مینا رو آوردم وسط، جلو چشماشون تا میخورد زدم سیاه و کبودش کردم. بعد لباساش رو درآوردم، از پشت کیرم رو کردم توی کصش و با دوتا دستام ممه هاشو محکم گرفتم تو چنگم، جوری که ناخونام زخمیشون کرد. هربار که از پشت تلمبه میزدم 20 سانت می پرید جلو و برمیگشت عقب. قیافه پدر و مادر و برادرش که داشتن ضجه میزدن دیدنی بود. دقیقاً همین بود! تنها لذتی که تا الان تجربه نکرده بودم همین بود؛ اینکه مینا رو جلوی چشم خانوادش از کس و کون بکنم. کیرمو از تو کسش درآوردم. برگردوندم یه سیلی محکم زدم تو صورتش پخش زمین شد. به پشت خوابوندمش رو زمین، خشک خشک کیرمو تا دسته فرو کردم تو سوراخ کونش. خواست داد بزنه، نتونست. دهنش رو با چسب بسته بودم. چشاش داشت از حدقه میزد بیرون. موهاشو توی دستم گره زدم سرشو کشیدم سمت خودم، تا میتونستم توی کونش تلمبه زدم. وقتی داشت آبم میومد، همون کاری رو کردم که باید میکردم. از پشت چسب دهنشو کندم، کیرمو کردم تو حلقش، با دوتا دست سرش رو انقدر عقب جلو کردم تا آبم اومد. مستقیم ریختم ته ح
اومدم بیرون، لباسامو برداشتم زدم زیر بغلم، خودکارو هم برداشتم رفتم تو اتاق خوابشون. لباس رو انداختم یه گوشه، لخت پریدم رو تخت دو نفره و خوابیدم. خیالم راحت بود که نه آلارمی هست، نه ساعتی هست، نه کسی قراره زنگ بزنه و بیدارم کنه. جوری خوابم برد که انگار تو این دنیا نیستم. بیدار که شدم حتی نمیدونستم چند ساعت خواب بودم. شاید 10-12 ساعت بیهوش افتاده بودم رو تخت. سرحال پا شدم، صاف رفتم سراغ یخچال. چشمم افتاد به موز، دقیقاً همون چیزی که میخواستم. باید تقویت میکردم برا سکس های بعدی. سه تا موز درشت زدم بر بدن. یه چرخی تو آشپزخونه زدم. دیدم ظرف آجیل رو میزه. حوصله شکستن پوست پسته نداشتم، فقط مغز بادوم و فندق و بادوم هندی خوردم. یه ته بندی کردم، ولی دلم غذا میخواست که اونم گذاشتم بعداً برم از رستوران های شهر یه چیز خوب برا خوردن پیدا کنم.
لباسامو پوشیدم، خودکارو برداشتم زدم بیرون. حساب اینکه چند روز و چند هفته مشغول سکس و غارت و خوش گذرونی بودم از دستم در رفته بود، ولی من همچنان تو همون ظهر چهارشنبه بودم. توی کل اون مدت شب رو ندیده بودم، کم کم داشت یادم میرفت که شب هم وجود داره. با همون روشی که روی مهتاب پیاده کردم، ترتیب 200-300 تا زن و دختر خوشگل دیگه رو هم دادم. کم سن و سال، جوون، میانسال، مسن، سفید، برنزه، سبزه، قد بلند، قد کوتاه، تپل، لاغر، همه مدل کس کردم، حتی به بچه ها هم رحم نکردم. به چندتا دبستان و دبیرستان دخترونه هم شبیخون زدم. تو کلاس و حیاط، دختر بچه از هر سن و سالی که خوشم اومد زدم زمین ترتیبش رو دادم. معلم و ناظم داف هم اگه تو مدرسه بود، ترتیب اونارو هم میدادم. رسماً توی هر مدرسه چند روزی اتراق میکردم. تا دلت بخواد کص، اینور کص، اونور کص، همه کم سن و سال، سفید و بی مو. خورد و خوراک رو هم از بوفه همونجا و حتی از تو کیف بچه ها تامین میکردم. حتی پسر بچه هم امتحان کردم و برای اولین بار کون پسر خوشگل گذاشتم. هرچند، همون بار اول فهمیدم آنال دوست ندارم. بوی عن پیچید حالم بهم خورد و کلاً بیخیالش شدم. شاید چند ماه از لحظه ای که اون دختر دستفروش خودکار رو بهم فروخت میگذشت، ولی من همچنان توی ظهر چهارشنبه زندگی میکردم. کل زندگیم خلاصه شده بود توی سه چیز: خوردن، خوابیدن و گاییدن! زندگی ایده آل من همین بود. از سکس سیر نمیشدم. دوست داشتم همه زنا و دخترای دنیا رو توی تمام پوزیشن های قابل تصور بکنم! تو دفتر یه دبیرستان دخترانه لش کرده بودم که یه فکری به سرم زد.
پا شدم رفتم یه جفت دستکش پیدا کردم و یه عالمه گونی از اینور اونور جمع کردم. خودمو رسوندم به بازار طلا فروشا، هرچی طلا و سکه تونستم از مغازه ها برداشتم و چندتا گونی رو پر کردم. طلاها رو همونجا گذاشتم، رفتم چندتا صرافی رو هم خالی کردم. هرچی ارز خارجی گیرم اومد برداشتم. چندتا گونی دلار و یورو و پوند و … جمع کردم بردم همونجا که طلاها رو گذاشته بودم. همه رو زدم پشت یه وانت و بردم تو آپارتمان خودم جاساز کردم. بعد از مدت ها به خونه خودم برگشتم. خودکار رو فشار دادم تا زمان از توقف در بیاد، بعد رفتم تو تختم استراحت کردم و منتظر موندم صبح بشه. صبح پنجشنبه رفتم برای حساب بانکی بین المللی و مسترکارت و چند مدل کردیت کارت برای کشورهای مختلف اقدام کردم. چون پول و طلا نامحدود داشتم، همه کارا خیلی راحت و سریع پیش میرفت. هرجا گیر میکردم گوشه اسکناس 500 یورویی رو نشون طرف میدادم کارم راه میفتاد. یه نفر رو هم پیدا کردم که برام بیت کوین و اتریوم و تتر جور کنه، بدون اینکه مجبور باشم تراکنش بانکی انجام بدم. یه چیزی معادل 10 میلیون دلار بهش دادم، همونقدر بیت کوین و … ازش گرفتم. یه پورسانت تپل هم بهش دادم تا صداش در نیاد. ارز و طلایی که جمع کرده بودم شاید ارزشش بیشتر از یک میلیارد دلار میشد! ولی خورد خورد خرج میکردم و مواظب بودم که کسی تعقیبم نکنه که بخواد منو بکشه و هرچی دارم رو ازم بدزده. البته پیچوندن دزد و خفت گیر برای من کار سختی نبود. کافی بود چند لحظه برم توی یه کوچه خلوت، دستشویی، یا یه جای خیلی شلوغ، داخل جیبم خودکار رو فشار بدم و برم دنبال کارم. چند ساعت بعد که دوباره خودکار رو فشار میدم، پووووف، دیگه اثری ازم نیست. طرف کونشم پاره کنه دستش بهم نمیرسه. نهایتش این بود که طرف یه جا تنها خفتم میکرد که تو اون حالت هم کافی بود زمان رو متوقف کنم، سرش رو محکم بکوبم به دیوار جمجمه و مغزش بترکه و از محل متواری بشم.
حدود دو هفته ای طول کشید که کارای ارزی و پاسپورت و حساب های بین المللی اوکی بشه. الان فقط یه چیز مونده بود، خرید بلیط هواپیما. اولین مقصد رفتم تایلند. بعد گرجستان، ترکیه، قبرس، امارات، روسیه و جاهای دیگه. همزمان که مشغول سفر به کشورهای مختلف و گاییدن دخترا و زنای نژادها و ملیت های مختلف بودم، کا
همه لباساش رو در آوردم. با همون شالی که رو سرش بود، چشماش رو محکم بستم تا نتونه چیزی ببینه. از تو کمد لباساش دوتا شال دیگه پیدا کردم، دستاشو محکم به بالای تخت گره زدم، جوری که عمراً بتونه باز کنه. همه جای اتاق رو بررسی کردم که دوربین نباشه. وقتی مطمئن شدم چیزی نیست، لباسامو درآوردم، خودکار رو فشار دادم و گذاشتم روی میز آرایش زنه. عقربه ساعت دیواری اتاق که شروع به حرکت کرد، زنه شروع کرد به جیغ و داد. هنوز نمیدونست من تو اتاقم. بهش گفتم آروم باش. یه لحظه ساکت شد، بعد بیشتر داد و هوار کرد که تو کی هستی، چطوری اومدی تو؟ با من چیکار داری؟ گفتم آروم باش و هیچی نپرس. قرار نیست بهت آسیب بزنم، من اینجام که بهت حال بدم. بهتره سر و صدا نکنی و فقط لذت ببری. ولی فایده نداشت و زنه همچنان شلنگ تخته مینداخت و آروم نمی گرفت. یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش، و بلافاصله لبامو گذاشتم رو لباش. پاهاشو تکون داد و مقاومت کرد، دستمو فشار دادم رو گلوش، بهش گفتم اگه همکاری نکنی همینجا خفت میکنم. بالاخره آروم شد، ولی از حالت صورت و دهنش فهمیدم به گریه افتاده و ترسیده. صورتشو نوازش کردم، سرمو بردم جلو، آهسته توی گوشش گفتم نگران نباش، نمیخوام اذیتت کنم. لازم نیست کاری بکنی، فقط آروم باش، بذار هر دومون لذت ببریم. بعد لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به لب گرفتن. چند ثانیه اولش ساکت خوابیده بود و فقط هق هق میکرد، ولی کم کم دیدم خوشش اومده و اونم داره همکاری میکنه و لبامو میخوره. چراغ سبزو که ازش گرفتم، شروع کردم به بوسیدن گردن و لاله گوشش. نفس گرمش رو روی سر و صورتم حس میکردم. دیگه هیچی نمیگفت، فقط با دهن باز نفس می کشید و بدنش رو آهسته تکون تکون میداد. دیگه مطمئن شدم خوشش اومده و قرار نیست مقاومت کنه. بهش گفتم عزیزم اسمت چیه؟ آروم گفت مهتاب. گفتم مهتاب جون کسی که قرار نیست بیاد خونه؟ شوهر و بچه هات بیرونن؟ گفت شوهر ندارم، تنهام، کسی هم قرار نیست بیاد. ازش پرسیدم مطمئنی؟ دروغ که نمیگی؟ دروغ بگی بد میشه ها. گفت نه به خدا، دروغ نمیگم. فقط زودتر کارتو بکن و برو. بهم برخورد. تا اون لحظه فکر میکردم خوشش اومده. چیزی نگفتم، یه لب دیگه ازش گرفتم و رفتم سمت ممه هاش. سفید مثل مرمر، لطیف مثل ابریشم. سایزشون متوسط بود، درست همون چیزی که میخواستم. یکی رو کردم دهنم، اون یکی رو هم با دست چپم میمالوندم. دیدم مهتاب خانوم نفساش تندتر شده و داره حال میکنه، فقط الکی چسی میومد که میخواد زود تموم بشه. ممه هاشو ول کردم اومدم پایین تر، شکم و اطراف نافش رو بوسیدم و با زبونم قلقلکش دادم، اونم هی داشت خودشو آروم آروم تکون میداد. اومدم پایین تر و رسیدم به کصش. از اینکه اولین طعمه زنده ام شیو کرده بود خیلی خوشحال بودم. همونطور که قبل تر گفتم، اصلاً خوشم نمیاد زن پشم داشته باشه. با زبون همه جای کصش رو لیس زدم. لبای کصش رو میکردم دهنم میمکیدم. زبونمو چند بار کردم داخل کصش و در آوردم، و آخر سر رفتم سراغ حساس ترین قسمتش که زنا رو دیوونه میکنه. آهسته کلیتوریسش رو بوسیدم، بعد با زبونم تا میتونستم لیسش زدم و تحریکش کردم. دیدم مهتاب جون داره ناله میکنه. وقتی فهمیدم داره لذت میبره خودمم بیشتر تحریک شدم و میخواستم بیشتر بهش حال بدم. با دل و جون کلیتوریسش رو لیس میزدم و میمکیدم، و همزمان انگشت وسط دست راستمو کردم داخل و کمی عقب جلو کردم تا حسابی لیز شد. درسته تجربه سکس نداشتم، ولی از پورن و اینترنت چیزایی یاد گرفته بودم. انگشت وسط رو دوباره کردم تو، دادم بالا، نقطه جی رو پیدا کردم و دایره وار ماساژ دادم. ناله های مهتاب شدیدتر شد و داشت به خودش میپیچید. همزمان انگشت شصتم رو گذاشتم رو کلیتوریسش و ماساژش دادم. مهتاب از شدت لذت داشت شیهه می کشید. دو سه دقیقه همینطور بی وقفه ادامه دادم تا وقتی که انگار بدنش به زلزله افتاد. جوری پاهاش لرزید و منقطع منقطع ناله میکرد که ترسیدم، فکر کردم الانه که سکته کنه. فکر کنم به عمرش اینطوری ارضا نشده بود! پاهاش سست شد و نفس هاش آروم تر شد. یه مایع بی رنگ مایل به سفید از کصش اومد بیرون و حجمشم نسبتاً زیاد بود. اسکوئیرت نبود، یه مایع چسبناک و لزج بود. سرمو بردم نزدیک صورتش، یه لب ازش گرفتم و بهش گفتم چطور بود؟ خوشت اومد؟ در حالی که هنوز داشت نفس نفس میزد، گفت عالی بود عزیزم، عالی بودی. اینو که گفت حس کردم سرم داغ شد. موهای دستم رو نگاه کردم دیدم سیخ شده. باورم نمیشد تونستم یه زن رو ارضا کنم، اونم یه زن غریبه که حتی منو نمیشناسه. مهم تر از همه اینکه جوری خوب ارضاش کردم که حتی ازم تشکر کرد! آروم در گوشش گفتم مهتاب جون اگه اجازه بدی حالا نوبت منه. فکر کنم متوجه منظورم شد و سرشو به نشانه رضایت تکون داد. با دستم آب کصش رو جمع کردم مالیدم به همه جای کیرم. داشتم از شق درد میمر
Читать полностью…ولی از اینکه با تمام بدنم میتونستم تنش رو لمس کنم، لذت عجیبی میبردم که نمیشه توصیفش کرد. تا میتونستم لبا و زبونش رو میمکیدم و کیرم رو به تنش میمالیدم. دیگه نزدیک بود آبم بیاد. دستامو دور کمرش حلقه کردم و تندتر و تندتر کیرمو روی شکمش که لیز شده بود حرکت میدادم، تا اینکه ارضا شدم. 5-6 بار کیرم نبض زد و آبم از دو طرف شکمم سرازیر شد. تا به حال این حجم از آب کیر ازم خارج نشده بود. هیچوقت به این شدت ارضا نشده بودم. بی نهایت عالی بود. آبم که اومد بی حال ولو شدم رو کاناپه. تو همون حالت مینا رو عاشقانه بغل کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
یهو از خواب پریدم. دور و اطراف رو نگاه کردم، تازه یادم افتاد قبل خواب چه اتفاقایی افتاده. همه جارو چک کردم، دیدم همچنان ساعت 11:48 دقیقه هست، و همه چیز همانطور فریز شده و تکون نخورده. خیالم راحت شد که تا خودکار رو دوباره فشار ندم اثرش از بین نمیره. اصلاً نفهمیدم چند ساعت خوابیدم. هوا نه تاریک شده بود و نه روشن. خیلی حس عجیبی بود که زمان و مکان و جهان اینطوری مطیع میل من بودن. نمیتونستم باور کنم خودکاری که اون دختر بهم فروخت همچین قدرتی بهم داده! سریع خودمو تمیز کردم، لباسامو پوشیدم و خودکار رو گذاشتم توی جیبم. باید مینا رو هم تمیز میکردم و لباساش رو تنش میکردم. به سختی لباساش رو عین اول تنش کردم و بردمش دقیقاً همونجا که بار اول دیدمش. یکبار دیگه لباشو بوسیدم و راه افتادم. یهو یادم افتاد عتیقه فروش بدبخت رو هم تو دستشویی حبس کردم. برگشتم اونم گذاشتم سر جای خودش و زدم بیرون.
به شدت تشنم شده بود. خودمو رسوندم به یه سوپرمارکت. در یخچالو باز کردم. بین اون همه نوشیدنی نمیدونستم دلم کدوم رو میخواد. آبجو، نوشابه، آبمیوه، شیر، دوغ، آب معدنی. یه قوطی شیر پرچرب یک لیتری برداشتم و نصفش رو سر کشیدم. جیگرم حال اومد. قفسه کیک شکلاتی دم دستم بود، دوتا برداشتم کاغذش رو با دندون پاره کردم و با بقیه شیر زدم به بدن. خیلی حال داد. انرژی زیادی ازم رفته بود، واقعاً لازم داشتم. رفتم از قفسه سیگار یه بسته مارلبرو قرمز برداشتم، یکیشم روشن کردم زدم بیرون. خیلی باحال بود که هر موقع گشنم بود میتونستم برم قنادی و رستوران و سوپرمارکت هرچی دلم میخواد مجانی بخورم.
چه حسی از این بهتر که تخمات خالی و شکمت پر باشه؟ اونم وقتی که اولین و بهترین سکس عمرت رو کردی، با کسی که عاشقشی. چس دود کنان تو خیابونا پرسه میزدم و آدما و ماشینای فریز شده رو تماشا میکردم. یه نیم ساعتی پیاده پرسه زدم تا اینکه شاشم گرفت. با خودم گفتم خب، کسی که نمیبینه، بیا کنار درخت بکش پایین کارتو بکن. رفتم پای درختای کنار خیابون، زیپ شلوارو کشیدم پایین که یه چیزی دیدم کلاً برنامه عوض شد. یه آخوند چاق اون طرف خیابون بود. اونو که دیدم عنمم گرفت. رفتم سمتش، از روبرو یه لگد محکم زدم تو شکمش، پخش شد رو زمین. کیرمو در آوردم قشنگ شاشیدم به سر و صورت و عبا و عمامش. بعد رفتم با نوک کفش دهنشو باز کردم، سوراخ کونمو تنظیم کردم دقیقاً روی دهنش و تا میتونستم ریدم توش. کارم که تموم شد با گوشه خشک عباش دور سوراخ کونمو تمیز کردم و شلوارو کشیدم بالا. همیشه آرزو داشتم این کارو بکنم. کارم که تموم شد خواستم راه بیفتم که یه فکر جالب تر به سرم زد. مادرجنده رو از پاش گرفتم کشوندم نزدیک یه اتوبوس BRT که قبل از فریز شدن در حال حرکت بوده. کشوندمش زیر چرخ های اتوبوس، چرخ رو خلاف جهت بین دو تا پاهاش تنظیم کردم، جوری که اگه اتوبوس حرکت کنه، چرخا اول خایه هاشو له کنه، بعد از روی شکم و دل و روده هاش رد بشه و در آخر کله شو بترکونه. یکم اینور اونورش کردم، بعد اومدم کنار خیابون ایستادم. دستمو بردم تو جیبم آروم خودکار رو فشار دادم. همه چی شروع به حرکت کردن. اتوبوس آهسته از روی آخوند پفیوز رد شد. وقتی تخماش له میشدن، عر زدنش خیلی باحال بود. گیر کرده بود لای چرخ و نمیتونست فرار کنه. کم کم چرخ افتاد رو شکمش و دل و رودش ریخت بیرون. از رو سرش که رد شد یه صدای ترق توروقی اومد، جمجمه ترکید و مغز عنش پاشید کف آسفالت. حسابی از دیدن این صحنه کیف کردم. همزمان که ملت مشغول جیغ و داد بودن، دوباره دستم رو بردم تو جیبم خودکار رو فشار دادم و دوباره زمان رو متوقف کردم. ساعت 11:49 دقیقه شده بود.
برای بقیه یک دقیقه زمان طی شده بود، ولی من چند ساعت برای خودم حال میکردم. سکس و پیاده روی و کشوندن بدن آدما به اینور و اونور خستم کرده بود. دلم میخواست یه چرت بزنم. دوتا چهارراه بالاتر یه هتل خفن میشناختم. یه پسره سوار دوچرخه بود، پیادش کردم سوار دوچرخه شدم رفتم سمت هتل. رسیدم و وارد هتل شدم. داخل خیلی گرم و دنج بود. رفتم دیدم توی لابی یه عده با چند تا چمدون ایستادن، چند نفر هم یه گوشه نشستن و مشغول صحبت بودن. توی راهرو هم چند نفر مشغو
ت بیارم، گرم که شدی بعد برو. همش به این امید که شاید تو این فرصت تونستم باهاش دوست بشم و منم برای اولین بار توی عمرم دوست دختر داشته باشم. تا اومدم دهنمو باز کنم حرفمو بگم، در باز شد، یه نره خر اومد تو گفت: داداش یه ابلاغیه برام اومده. دنیا رو سرم خراب شد. دختره همون لحظه خدافظی کرد رفت. تو دلم گفتم ای تف تو کس مادرت بی ناموس. دو ساعته یه نفر مشتری نیومده، درست همون لحظه که خواستم با یه دختر شانسمو امتحان کنم این کونده پدر زرتی اومد تو.
ابلاغیه کوفتیشو دادم دستش رفت. پاشو که از در مغازه گذاشت بیرون، چشام پر اشک شد. اعصابم ریخت بهم. سریع کرکره رو دادم پایین و بلافاصله بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. هی به خودم و زندگی نکبتم فحش میدادم. یه نیم ساعتی گذشت. رفتم جلو آینه، دیدم قیافم داغونه و چشام قرمز. یه سیگار روشن کردم، یه آهنگ هم گذاشتم که به حال و روز اون لحظم بیاد. برای انتخاب آهنگ فکر کردن لازم نبود، بلافاصله دستم رفت روی Inamorata از متالیکا. پشت سر هم چند تا کام عمیق از سیگار گرفتم و همه دود رو میدادم تو ریه هام. از همون 17 سالگی که سیگاری شدم، همیشه میرفتم سراغ سنگین ترین هاش و هیچوقت اینایی که سیگار نازک و اولترالایت و اینجور چیزا میکشن رو درک نکردم. من سیگاری نشدم برای تفنن و جلب توجه، رفیقی هم نداشتم که تازه بخواد ناباب و سیگاری باشه. یه روز تصمیم گرفتم که میخوام آهسته آهسته خودمو بکشم، بلکه عمرم زودتر تموم بشه و کمتر این زندگی نکبت رو ادامه بدم. خیلی عصبی بودم، جوری دود سیگار رو بلعیدم که چند دقیقه حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت. به خودم اومدم. خودکاری که از اون دختره خریده بودم رو برداشتم نگاه کردم. فشارش دادم و الکی چندتا خط رو کاغذ باطله کشیدم، دوباره فشارش دادم. همینطوری خودکاره توی دستم بود و باهاش بازی میکردم. یهو متوجه یه چیزی شدم. یکبار که فشارش میدادم صدای بوق و رفت و و آمد ماشینای بیرون قطع میشد، دفعه بعد که فشارش میدادم دوباره صداهای بیرون رو میشنیدم. چند بار امتحان کردم مطمئن بشم، دیدم نه، اشتباه نمیکنم.
کرکره رو دادم بالا، دوباره خودکار رو فشار دادم. با صحنه ای که دیدم پشمام نریخت، پشمام سر جاشون موندن خودم ریختم! هر چیز در حال حرکتی که میدیدم یهو ثابت سرجاش میخکوب شد! ماشینا، آدما، حتی گربه و کلاغ و گنجشکای خیابون! پرنده هایی که رو هوا بودن همون بالا سر جاشون معلق مونده بودن، آنگاه جاذبه روشون اثری نداشت. حس کردم پاهام سست شد، رفتم سوپرمارکت بغل دستی، دیدم صاحب مغازه و مشتریاش سر جاشون بی حرکت موندن، و انگار نه چیزی میبینن، نه میشنون. اومدم بیرون تا ته خیابون رو نگاه کردم، همه چی سرجاشون ثابت مونده بودن. باد سردی که می وزید متوقف شده بود و چند تا قطره بارون هم رو هوا معلق مونده بود. اومدم داخل یه نگاه به ساعت کردم دیدم حتی ساعت هم متوقف شده. خودکار تو دستم بود، یک بار دیگه فشارش دادم، دیدم عقربه ثانیه شمار دوباره حرکت کرد، آدما و ماشینا دوباره راه افتادن و انگار هیچکس غیر از من متوجه متوقف شدن زمان نشده. فقط من بودم که تو اون فاصله حرکت میکردم و همه چیزو حس میکردم! یکبار دیگه خودکار رو فشار دادم، دیگه مطمئن شدم بله، بین این خودکار و توقف زمان یا بهتر بگم توقف دنیا رابطه مستقیمی هست. فشارم افتاد، تنم یخ کرده بود و داشتم میلرزیدم؛ هم از هیجان و استرس، هم از سرما. خودکار رو نگاه میکردم و جمله اون دختره یادم اومد: « امیدوارم هرچی از خدا بخوای بهت بده». درسته اعتقادی به خدا ندارم و همچین چیزی ازش نخواسته بودم، ولی با این خودکار میتونستم به هرچی که میخواستم برسم.
داشتم به کارایی که میشه با اون خودکار کرد فکر میکردم. میتونستم برم باهاش بانک و صرافی هارو خالی کنم و اندازه هزار نسل آیندم پول و ثروت جمع کنم. میتونستم با هر زن و دختری که دلم خواست سکس کنم، بدون اینکه بخوام خجالت بکشم، راضیش کنم یا براش بجنگم و کلی کارای دیگه. نمیدونستم از چی شروع کنم. در مغازه رو قفل کردم و زدم تو خیابون. از شدت هیجان و استرس قند خونم افتاده بود. دیدم روبروم قنادیه. رفتم داخل مغازه، خودمو رسوندم به پشت یخچال. شاگرد قنادی رو زدم کنار تا بتونم در یخچال رو باز کنم. از هر شیرینی که خوشم اومد یکی دوتا برداشتم و با ولع خوردم. خیلی حال میکردم که مجبور نیستم پول بدم. داشتم میومدم بیرون که یه نگاهی به داخل انداختم، دیدم چیز زیادی نیست، چند تا پنجاهی و صدی توشه. ظاهراً یا همه کارت کشیدن یا اصلاً اون موقع کی میاد شیرینی بخره که دخل پر باشه. چیزی بر نداشتم و اومدم بیرون. استرس اینو داشتم که نکنه یهو اثر خودکار از بین بره و گیر بیفتم، یا اینکه خودکارو گم کنم و به گای ابدی برم.
داشتم تو پیاده رو میرفتم که دیدم مینا روبرومه و 10 متر باهام فاصل
اینکه بیاد اون یه فیلم سوپر آنال دانلود کردم و پلی کردم وقتی برگشت خونه ما یه دوش گرفت و منم لخت منتظر کون دادن بودم فیلم پورن انال هم که توی اون یه مرد کیر کلفت یه دختر ۱۸ یا ۱۹ ساله رو داشت از کون میکرد در حال پخش بود. من چهار تا صندلی جلو تلویزیون گذاشتم و صندلی ها رو بهم چسبوندم طوری که وقتی تلمبه میزنه فیلم پورن رو هم ببینه از هم لخت اومد بیرون و چسبوند بهم و با کونم ور میرفت که گفت خب کونی 69 شیم ساک بزنم که میخوام گشادت کنم با انگشت( درست مثل اولین بار هر دفعه میخواست کونم بذار قبلش با انگشت توی حالتی که من روی بودم و اون زیر گشادم میکرد) به کیر اون و سوراخ کونم روغن زیتون زدم و 69 شدیم من ساک میزدم و اون گشادم میکرد بعد که گشاد شدم گفت خب حالا داگی شو روی صندلی ها داگی شدم رفت یه خیار آورد کرد توی کونم و بعدش جلوم وایساد که براش ساک بزنم بینظیر بود یه کیر توی دهنم یه خیار توی کونم و پورن هم در حال پخش بهتر حس دنیا به عنوان یه کونی رو داشتم. رفت پشتم و خیار رو در اورد کیر خوشگل و خوردنیش رو کرد توی کونم شروع کرد تلمبه زدن و در عین حال هم پورن میدیدیم و حدودا ۵ مین تلمبه میزد و محکم اسپنک میزد که آبش اومد و ریخت توی کونم آبش رو بعدش رفتیم خودمون رو شستیم. ولی متاسفانه الان دیگه نمیشه اینجوری سکس کنیم چون من مهاجرت کردم ولی قراره برگردم ایران یبار دیگه بهش بدم.
نوشته: amir.butthole
@dastan_shabzadegan
خواهش میکنم جرم بده
#اروتیک #سکس_خشن #دوست_پسر
وقتی رسیدم خونشون ساعت دو بعد از ظهر ۷ آبان یک روز سرد پاییزی
تو لباس نسکافه ای بلندم غرق شده بودم و مخصوصا آرایش کرده بودم برعکس همیشه چون میدونستم وقتایی که بیرون آرایش میکنم بهم میگه زشت شدی
اما وقتی باهاش تنها میشم ازم تعریف میکنه و من توی دلم پروانه ها پرواز میکنن و هی از پیله در میان
در و که برام باز کرد آروم تو بغلش فرو رفتم
سرم رو سینش قرار گرفت و گوشام صدای قلبشو شنید
لباش روی موهامو بوسید
لباش کل صورتم و بوسید رو گردنم نشست انقدر گردنم و با لباش و زبونش مکید که پاهام شل شد و کاملا متوجه شدم که شرتم خیس شده
ازش خواستم که صبر کنه چون بشدت توی اون لباس گرمم شده بود
خودش کمکم کرد لباسم و در آوردم و از بدنم مثل همیشه تعریف کرد
و گفت رژیمم تاثیر داشته و چقدر لاغر تر شدم و کمرم و تو دستاش گرفت و چلوند
دستم و تا اتاق کشید و خودش روی تخت نشست و منم روی پاهاش و مستقیم کصم و روی کیر سنگیش گذاشتم که به شلوارش فشار میاورد و خودم و روش تکون میدادم
خیلی حشری شده بودم و دوباره اون خوی شیطونیم گل کرده بود
دستشو روی کونم گذاشت و فشارش داد و کمرم و به خودش فشار داد
مثل همیشه که قبل از سکس حرفای خنده دار میزدیم و تو گوش هم زمزمه میکردیم
گفت حتی نرم تر شدم دستشو روی پوستم میکشید و از بغل شرتم رد کرد و لای شیار کصم کشید و تو مشتش چلوند گفت وای چقدر خیس شدی
گفتم اخه خیلی دلم میخواد
خم شد انگار که میخواستم بیفتم زمین ترسیدم از گردنش آویزون شدم گفت همیشه به من اعتماد کن
گفتم باشه
از جامون بلند شدیم و دوباره لب گرفتیم بهترین بوسای زندگیمو بهش دادم زبونامون انگار باهم میرقصند شونم و به سمت پایین فشار داد و من زانو زدم جلوش شلوارشو در آوردم و صورتم و مالیدم به تخماش و شروع کردم به لیس زدن تخماش کاری که میدونستم عاشقشه ازم خواست دهنم و باز کنم و تو دهنم تف کرد و کیرش و فرو کرد ته حلقم و چند تا تلمبه آروم تو دهنم زد و بعد خودم شروع کردم به ساک زدن یکم که گذشت یکمی رفتم جلو تر و شروع کردم با دستم کیرش و مالیدن و تخماشو خوردن و تو دهنم جا دادن
یکم پاهاشو باز کرد که میدونستم معنیش چیه
سوراخ کونشو چند بار زبون زدم و بعد لبام و دورش گذاشتم و تند تند میک میزدم و زبونم و سعی میکردم توش فرو کنم یکمی که گذشت دوباره دهنم و ثابت نگه داشت و شروع به تلمبه زدن کرد و من همزمان سوراخش و میمالیدم
آب کصم چکه کرده بود و یکم روی فرش ریخته بود
وقتی تحت سلطش بودم کصم انگار چشمه میشد
دستم و گرفت و بلندم کرد و لب تخت نشوند
و پاهامو باز کردم براش ازم لب میگرفت و انگشتش آروم چوچولمو ماساژ میداد و بعد یواش کصم و با انگشتش میگایید
آروم تو دهنش ناله میکردم
انگشت تند تند نقطه جیمو تحریک میکرد و صدای شالاپ شولوپ میداد از خیسی
یکمی ازش فاصله گرفتم هولش دادم و نشستم رو کیرش و یکمی نوک کیرش و تو خودم فرو کردم و در آوردم و گردنشو لیس زدم
کاندوم و روی کیرش کشیدم و خودمم تا تخماش روش نشستم و شروع کردم بالا پایین شدن و سواری گرفتن
دختر کیرچرون در واقع باید اسم این پوزیشن میشد
قربون صدقم میرفت و نوک سینه هامو گاز میگرفت و میک میزد و چک میزد بهشون
کمرم و گرفت و تو همون حالت چرخیدیم و اون اومد روم و شروع کرد کصمو گاییدن در حدی محکم تلمبه میزد که زیر دلم تیر میکشید
محکم گردنمو فشار میداد و چک میزد رو سینه هام
قربون صدقم میرفت و بالای کصم و چنگ میزد گاهی چوچولمو میکشید یا میمالید و دیگه نمیتونستم جیغامو کنترل کنم و حتی نفسم قطع میشد از شدت لذت یا چشمام سفید میشد
بهش گفتم دارم اسکویرت میشم( انزال زنانه) و ممکنه هر دقیقه تخت و خیس کنم
بلند شدیم و اولش از پشت منو بلند کرد و کیرشو فرو کرد توم و چند ثانیه محکم تلمبه زد تمام تنم میلرزید و پاهام روی هوا بود
گذاشتم زمین و در جا فرو کرد چند دقیقه تلمبه نزده بود که احساس کردم دارم میام و شروع کردم به برون پاشی و مثل فواره می ریخت بیرون
کمرم و بین دو تا دستاش فشار میداد و من انگار داشتم جونمو از طریق کصم خالی میکردم
لرزش رونام و نمیتونستم کنترل کنم و فقط میپاچیدم بیرون
وقتی ارضا شدنم تموم شد بهش گفتم عشقم تورو خدا بیشتر جرم بده پارم کن و اون محکم تر سوراخمو میگایید از روی میز روغن بچه رو برداشته بود و ریخته بود روی کونم و تو آینه میدیدم که برق میزنه
انقدر محکم بهم اسپنک میزد که کونم سرخ شده بود و هر بار بهش میگفتم بازم بزن محکم تر
بهم گفت عشقم دیگه نمیتونم ازم میخواست هی بیشتر پاهامو باز کنم و در حدی رفتم که دردم گرفت موهامو گرفته بود و محکم سرم و به تخت فشار میداد و وقتی تلمبه میزد انگار کیرش میومد تا معدم
که ارضا شد
تمام وجودم و غرق بوس کرد و تو بغلش لهم کرد
بازم بخواید مینویسم اینطوری از این خاطره هامون زیاده
نوشته: خانم راچستر
سکس خشن
اروتیک
@dastan_shabzadegan
زن کونی من
#بیغیرتی #همسر
سلام فرهادم ۳۵ ساله حدود ۱۰ ساله ازدواج کردم زنم ساناز ۵ سال کوجیکتر از منه سبزه رو خیلی خوش اندام وخیلی حشری سینهای ۷۵ کون گرد طاقچه قولمبه اش ادمو دیونه میکنه خیلی دوست داره موقعه سکس اول با کونش بازی کنم شهوتش ده برار میشه همیشه میگه بذار لای کونم با سوراخم بازی کن ولی نمیذاره از کوون بکنممش خلاصه که تو این چند سال فهمیدم که میریم بیرون همیشه ی مدلی راه میره که کون قشنگش بیشتر به چشم بیاد تو اماکن شلوغ بازا یا مترو یا اتوبوس و مینوبوس مخصوصا خیلی وقتها دیدم میمالنش ولی صداش در نمیاد اصلأ خودشو جابجا هم نمیکنه مگر اینکه ببینه من دارم نگاه میکنه یکم فاصله میگیره تازگیها فهمیدم شورتم پاش نمیکنه میره بیرون همیشه هم دامن یا ی شلوار نازک گشاد میپوشه که کونش وقتی لمس بشه خاج کون قشنگ معلومه که چقد بازه ی سری رفتیم بیرون موقعه رفتن دیدم رفت تو اطاق از لای در دیدم شورتشو در اورد اول فکر کردم داره عوض میکنه اونجا نفهمیدم دیگه نپوشید میخواستیم بریم تجریش رفتیم تازه چادر هم سرش کرد زیرشم دامن ی تیشرت قرمز دکمه دار که تا خاج سینه دکمه هاش باز بود تابستون بود موقعه راه رفتن چادر شو میچسبوند به کونش چه بالا پایینی میشد این کون خلاصه تو ایستگاه بودیم دیدم هی بر میگرده پشن سرش و نیم نگاهی میکنه چادر شو جمه میکنه زیر کون دیدم ی مرد ۴۰ ۴۵ ساله معلوم بود کارگر ساختمانیه نگاش کردم یهو خودشو یکم جابجا کرد با لهجه شدید ترکی معلوم بود میخواد وا نمود کنه که من کلید نبودم رو کون زنت مثلا پرسید ماشین تجربش از اینجا میاد ساناز سریع برگشت جادرشو باز کرد گفت اره الان مینیبوس میاد همینجا وایستا ما هم منتظریم خیلی هم الان شلوغه جا سوزن اند اختن نیست وایستا با ما سوار بشید منم گفتم اره دیدم از دور. ماشین داره میاد گفتم اومد بیا اینجا وایستا اونم اومد یکم عقبتر از من کنار من ایستاد ساناز ی نگاهی بهش کرد من دیدم یارو دستش تو جیبشه ولی از اون تو کیرشو گرفته راست کرده بود از اون اول نگو ساناز فهمیده چه خبره ساناز همون موقعه اومد کنار. من جلو یارو گفت پشت سر ما سوار شو سریع وگرنه جا میمونی ماشین که رسید دیدم تا تو رکاب ایستادند اصلا جا نیست ماشین ایستاد ساناز گفت سریع اول سوار شو تا منم پشت سرت بیام ماشین ایستاد چند نفری پیاده شدن ساناز . سوار شو برو بالا سریع من که داشتم سوار میشدم برگشت به یارو گفت داداش بیا همشهری
یارو هم پشت سر ساناز بعدشم چند نفر دیگه یارو قشنگ آمد کنار ساناز ساناز یکم رفت جلوتر یارو ایستاد یارو هم پشت سرش بود از اون طرف هی سوار میشدند حول می دادند که سوار بشند ترکه یه لپ کون ساناز قشنگ جلوش بود با چند سانت فاصله تو فشارهای که می دادند چند سری یارو چسبید به کون ساناز و خودشو کشید عقب حواسش هم به من بود که نگاه میکنم یا نه منم یه مدلی خوشم اومد خواستم ببینم ساناز چه واکنشی داره. خودم زدم به بیخیالی که حواسم نیست خلاصه ماشین راه افتاد زیر. چشمی دیدم یارو داره کیرشو میزون میکنه یکم که رفتیم ی لحظه دیدم کله کیر یارو چه گنده است از زیر اون شلوار گشاد گندگیش معلوم بود سر کیر یارو یه سانت فاصله داشت با لپ کون ساناز یارو یکم جابجا شد کله کیرشو چسبوند زیر لپ کون ساناز یکم ایستاد یکم خودشو بیشتر داد سمت پشت سر ساناز دید منم بی خیالم سانازم هیچی نمیگه یکم بیشتر چسبوند خودشو سانازم بی خیال تازه تو تکون ماشین خودشو مینداخت سمت یارو یا بر میگشت سمت من که کون بیشتر سمت یارو باشه یا دولا میشد از پنجره بیرونو نگاه کنه یکم گذشت ۲ نفر پیاده شدند ۵ نفر سوار شدند ترکه دیگه خیالش راحت بود قشنگ پشت سر ساناز بود یکم گذشت دیدم یه لحظه که کیر یارو از شهوت داره میپره و هر دفعه قشنگ فشار میده به زیر لپ کون ساناز تازه اون موقعه خودشم میداد سمت جلو بعد چند لحظه دیدم دست کرد تو جیبش کیرشو گرفت بادست صاف کرد روی لپ کون با زانو هم چسبونده به پشت رون ساناز سانازم داشت حال میکرد با کیر کلفت و گنده ترکه هیچی نمیگفت همون موقعه خودشو جابجا کرد کیر یارو افتاد لای کون ساناز ترکه کیرشو میگرفت میمالد لای کون ساناز میزون میکرد سرشو از پاین میذاشت لاش بعد فشار میاورد به سمت بالا تا بالا لای کون میامد بعد یواش زانو شو خم میکرد میامد پاین باز یواش دوباره صاف میستاد ساناز قشنگ معلوم بود حشری شده خلاصه تا تجربش این داستان بود تو بازارم یارو پشت سرمون بود ول کن نبود یادم رفت بگم ی پسره ۱۷ ۱۸ ساله که کنار ترکه بود میدید چه خبره هی به ترکه میگفت برو عقب برو عقب ترکه که اومد کامل پشت سر ساناز اونم از بغل چسبیده به ساناز که چند ایستگاه بعد فهمدم خودشو خراب کرده ولی ترکه نه خلاصه موقعه برگشتن هم اومد با ما حتی با یکی دیگه که
یشی.گفت باهات راحت بودم که عکسم فرستادم گفتم چرا با کسی نیستی؟یکی که باهاش باشی بگردی خوش بگذرونی؟هر چی باشه شما هم به یکی نیاز داری که باهاش حرف بزنی بیرون بری تا روحیه ات باز بشه.نوشت همین مونده تو این شهر کوچیک دیگه یکی بفهمه آبرو برامون نمونه.گفتم اینجور بخوای فکر کنی بقیه عمرت هم باید ت تنهایی و حسرت ی بگو و بخند تموم بشه.نوشت منم بخوام.نمیتونم که برم داد بزنم من یکی میخوام که با هم باشیم.تازه حالا معلوم نیست اونی که بیاد جلو منو بخواد یا فقط برای رابطه.گفتم هر رابطه ای همه چی توش هست و اگه آدم مطمئنی باشه چه اشکال داره نیازهای روحی و جنسی هم رو تامین کنید.چند تا استیکر خنده گذاشت گفت حالا که اصلا کسی ما رو نخواسته چه برسه که مطمئن باشه یا نباشه.بازم با خنده نوشت حالا اگه دیدی سلام مارو بهش برسون بگو ما هم ی خاله داریم.نوشتم ی سوال.اگه واقعا کسی باشه که مطمئن باشه دلت میخواد پا پیش بزاره؟؟نوشت نمیدونم.من تا امروز بجز بچه ها به هیچی فکر نکردم.نوشتم با خنده پس نگو سلام برسون.نوشت حالا تو بهش بگو من ببینم شاید قبول کردم.نوشتم جدی؟؟نوشت حالاااااااا.اصلا تو این فکر نبودم که خودمو بخوام بهش نزدیک کنم چون متاهل بودم و دوست نداشتم زندگیم خراب بشه.ی مدت شاید نزدیک دوهفته گذشت اصلا این موضوع رو فراموش کردم.ی روز تو واتساپ دیدم پیام داده سلام خوبی بچه ها خوبن چخبر.انگار تحویل نمیگیری خاله؟؟نوشتم سلام خوبی نه بابا این حرفا چیه سرم شلوغ بود کوتاهی از ماست.نوشت حتما خیلی درگیری که یادی از ما نکردی گفتم اره.با استیکر خنده نوشت نمیخواد دنبال کسی باشی.البته به شوخی.منم نوشتم من خو شاه ماهی رو به همه معرفی نمیکنم با خنده.نوشت واویلا.یعنی انقدر شاه ماهی.نوشتم اونی که من دیدم شاه ماهی بود.نوشت تو که چیزی ندیدی.گفتم همین بس که تا تهش بدونم چیه.خندید.گفت خاله شوخی کردم باهات.نمیخواد به اینچیزا فکر کنی.نوشتم پس سر کار بودم.من هر روز دارم میگردم دنبال ی کیس خوب با شما با استیکر خنده فرستادم.گفت خاله از ما گذشته.گفتم خودت نمیخوای.وگرنه ادم خوب هم پیدا میشه.گفت ما که کسی ندیدیم.اگرم باشه میخواد ازت سواری بگیره با خنده.گفتم دیگه حالا خوش بر رو بودن این دردسرا هم داره.گفت خوشم نمیاد کسی بخواد ازم سو استفاده کنه بعد ولم کنه بره.گفتم خو ازدواج کن.گفت دوست ندارم.مرد خوب کمه.به شوخی گفتم مثل خودم باشه خوبه.گفت شما که آقایی.گفتم پس ملاک من با خنده.خندید گفت آفرین آقایی مثل خودت پیدا کردی خبرم کن تا نظر بدم.اینجا بود که واقعا دلم لرزید.اولین بار بود.با اینکه اون نمیدونست من دلم براش لرزیده.گذاشتم ی هفته شد.بهش پیام دادم بعد سلام و احوال پرسی گفتم خاله؟نوشت جانم.گفتم یکی آقا پیدا شده.با استیکر خنده نوشت واویلا.در کل هر حرفی میزدیم به حالت خنده و مسخره بود ولی در باطن انگار میخواست خودش هم.گفت حالا اون آقا کی هست.گفتم آدم خوب مطمئن فقط از شما کوچیکتره و متاهل هست.چیزی ننوشت.نوشتم چی شد پشیمون شدی؟؟بازم هیچی نگفت.دیگه قضییه از حالت شوخی و خنده آمد بیرون.چون می دونست خودم رو دارم میگم.اینجا واقعا خودمم کپ کردم گفتم نکنه بدش آمده باشه و هر چی گفته شوخی بوده.یهو نوشت خودت رو میگی؟؟اینجا من بودم که نمیدونستم چی بهش بگم.نوشتم فرض کن اره.نوشت حالا فرض کنم یا واقعی فکر کنم؟؟؟نوشتم شما حالا فرض کن.نوشت فرض کن موافقم.نوشتم کوچکترم متاهل هستم اقوام هستیم باهاش مشکلی نداری.نوشت نمیدونم.فقط میدونم اگه بخوام ی روز با کسی باشم اخلاق و رفتار شما داشته باشه قبول میکنم.نوشتم ببخشید میتونم رک باشم.نوشت بگو.نوشتم حاضری با من با این شرایطی که دارم باشی؟؟نوشت تو واقعا از من خوشت اومده؟؟؟نوشتم اره.نوشت جدی میگی.نوشتم شوخی که ندارم.نوشت چی بگم.نوشتم حرفت بزن یا بگو اره اگه دلت میخاد یا بگو نه تا همین جا تمومش کنیم.نوشت تموم تموم؟؟؟نوشتم اره.من کسی نیستم که بخوام برا شما دردسر بشم.نوشت نمی ترسی؟؟نوشتم ترس هم داره ولی تو این مدت دلبسته شدم الان هم شما نخوای به نطرتون احترام میزارم.نوشت منم بهت عادت کردم.نوشتم عادت کردی یا دوستم داری.نوشت حالا دیگه.نوشتم حرفت رو بی پرده بزن.نوشت اگه بخوام با کسی باشم آدمی مطمعن تر از تو پیدا نمیکنم که هم بهم احترام میزاره هم دوستم داره هم آبروی منو آبروی خودش میدونه.ولی از این میترسم که برا خودت مشکلی پیش بیاد و زندگیت بخاطر من خراب بشه.نوشتم حالا اونا به کنار حاضری با من باشی؟؟نوشت تو خودت مطمئنی؟؟؟نوشتم مطمئن نبودم که پیشنهاد نمیدادم.حالا نظرت چیه؟؟؟نوشت کی بهتر از تو فقط میترسم کسی بفهمه.نوشتم بچه که نیستیم شرایط همدیگه هم میدونیم.قبوله؟؟؟نوشت نمیدونم.نوشتم پس ولش کن.نوشت چه زود جا بدی.نوشتم ۲ساعته دارم التماس میکنم که من تو رو دوست دارم تو همش
Читать полностью…ریب!خواب بودم یا بیدار؟واقعی بود؟چرا؟چی شد؟مرضیه!وای وای وای وای!!!
رفتم زیر دوش چشمامو بستم!آب گرم از روی صورتم رد میشد!با صدای سایه به خودم اومدم!
سایه:((سلام عشقم رسیدن به خیر!کی اومدی؟))
من:((سلام عزیزم صبح راه افتادم یکساعته رسیدم دیدم خوابید بیدارتون نکردم!))
سایه:((اومدی توی اتاق؟))
من:((آره…نمیدونستم لخت خوابیدیم و مرضیه هم پیشته وگرنه نمیومدم!))
سایه سرخ و سفید شد و شرتشو درآورد و اومد زیر دوش
سایه:((منم یه دوش بگیرم با شوهری!تم حالم جا بیاد هم خستگی شوهری رو دربیارم!هم دلتنگی رو تموم کنم))
اومد زیر دوش توی بغلم!از پشت بغلش کردم و نوازشش میکردم!راست کرده بودم و کیرم لای پاهاش بود!صحنه هایی که توی بغل مرضیه ازش دیده بودم جلوی چشمام بود!کس مرضیه که چند دقیقه پیش جلوی چشمم بود و ساکی که مرضیه برام زد!تلمبه هایی که هرچند کوتاه توی کس مرضیه زدم!توی همین فکرا بودم حس کردم دور کیرم داغ شد!سایه شروع کرد به ساک زدن و قربون صدقه کیر من میرفت!
س:((جوووون دلم تنگ شده بود برای آرین کوچولوی خودم!))
من:((بخاطر همین موز توی حموم بود؟))
نفهمیدم چی و چرا گفتم!سایه از جاش پاشد!با تعجب!
س:((مگه وقتی اومدی موز توی حموم بود؟))
من:((نه همینجوری گفتم!))
س:((دیگه چی بود؟))
من که از سر شهوت وقیح شده بودم راحت رو کردم به سایه حین اینکه سینه هاشو میمالیدم بهش گفتم
من:((سوتینت بود،شرت و سوتین مرضیه بود،قوطی کرم بود))
س:((چیکارشون کردی؟))
کمر سایه رو خم کردم و قمبلشو آوردم بالا و کیرم و گذاشتم جلوی کسش
من:((مرضیه اومد برد!))
کیرمو تا ته فرو کردم توی کس داغش و شروع کردم به تلمبه زدن
س:((آخ…جوووون…خب تو لخت بودی مرضیه اومد وسایلمو برد؟))
همینجوری که داشتم تلمبه میزدم
من:((آره لخت بودم و اونم مثل تو قمبل کرد و همینجوری کردمش و وسایل رو برداشت و برد))
سایه وایساد کیرم از کسش در اومد و برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه حرفی زدم چه گهی خوردم!چجوری جمعش میکردم؟
س:((خوشت اومد؟))
من:((از چی؟))
س:((از کس مرضی!))
من:((باید خوشم میومد؟شوخی کردم بابا!حرف فانتزی زدم))
س:((پشت در حموم بودم که کردیش!لازم نیست بترسی و پنهون کنی!))
من:((الکی میگی!اصلا اتفاقی نیوفتاد که بخوام پنهون کنم یا بترسم!اومد از لای در گرفت و رفت!))
س:((از دبیرستان تا الان با مرضیه پارتنر لز همیم!یکساله میخوام با تو سه نفره تجربه کنیم!پس بدون درجریان همه چیز هستم!این ۱۵ روزم مرضیه پیش من بود و دائم کنار هم خوابیدیم!شب دوم که برات عکس فرستاد خودم از سینه هاش عکس فرستادم!پس دیگه دروغ نگو!اگه نمیخوای همین الان حرفامونو با این آب میشوریم و میره!انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!))
من که حسابی گیج شده بودم و از طرفی حرفهای سایه حسابی تحریکم کرده بود برگردوندمش و از پشت گذاشتم توی کسش و فقط تلمبه های محکم میزدم!سایه هم جیغ میزد و با صدای بلند مرضیه رو صدا زد
س:((مرضی!آه آه…مرضی!بیا کمکم!آرین وحشی شده!مرضی!))
مرضیه لخت لخت اومد توی حموم!با دیدن مرضیه تمام وجودم شد شهوت و آبم پاشید توی کس سایه!
شل شدم نشستم کف حموم!
مرضیه با شوخی و خنده:((سایه بی تربیت!شوهرمونو خسته کردی؟))
دوتایی خندیدن و منم گیج و منگ نشسته بودم کف حموم مرضیه اومد سمت سایه
مرضیه:((آرین جان میدونیم خسته ای بخاطر همین من زحمت آب سایه رو میکشم!))
دوباره خندیدن
اون دوتا هم جلوی مت نشستن کف حموم و لباشونو گذاشتن روی لب همدیگه و شروع کردن
مرضیه سینه های سایه رو چنگ میزد و سایه هم کسشو میمالید و ناله میکردم
دستمو دراز کردم و به کس مرضیه رسوندم…
[پایان بخش سوم]]
حمایت شما دوستان معیار ادامه این خاطره س
امیدوارم لذت برده باشید
نوشته: سکوت
@dastan_shabzadegan
یه چند ثانیه ای موند بعدش تو همون لحظه محکم فشارم داد از پشت منم آبم اومد ریخت تو شرتم و کثافت کاری شد. من فقط شرت رو از رو کونم کشیده بودم کنار کامل نداده بودم پایین. کیرشو که کشید بیرون من شلوارمو دراوردم که شرتمو بندازم بیرون اینجوری نریم وسط مهمونی یهو حس کردم ابش داره از کونم میریزه بیرون و گرمی آبشو که داشت از سوراخش میرفت رو پام حس میکردم! بهش گفتم، تا گفتم دستشو گذاشت روی سوراخ کونم گفت فشار بده همش بیاد، من نفهمیدم میخواد چیکار کنه، بعد گفتم بزار انجام بدم شاید میخواد تمیز کنه واسم… بعد که گفتم فک کنم تموم شده، دستشو از کونم کشید کنار گفت دهنتو باز کن… من خیلی خوشم اومد چون هنوز حشرم بالا بود. همشو خوردم دستشم لیس زدم…
اگر خوشتون اومد خاطره باخاش زیاد دارم…
نوشته: سهند
@dastan_shabzadegan
گت جا دادم… الان یه جنده کونی هستی… » این را گفت و با حرص و ولع به کون پانتهآ اسپنک زد. حالا میتوانست آرام آرام کیرش را در کون پانتهآ تکان دهد… صدای شهوتناک پانتهآ در اتاق و در گوش دکتر طنین اندخته بود… پانتهآ با صدایی مملو از شهوت و لذت کم کم زبانش باز شد: «منو جنده خودت کن… کص و کونمو جوری بگا انگار میخوای با کیرت منو بکشی…» این حرفها لبخند بر لب دیکاندز نشاند و حتی دکتر موثق را هم شهوتی میکرد… دکتر موثقی که با پذیرش اجباری تحقیر داشت از آن لذت میبرد… دست کم در آن لحظه… دیکاندز شروع کرد به گاییدن کون پانتهآ و پانتهآیی که درد و لذت در کص و کونش در تناوب بود دیگر آه و ناله نمیکرد… فریاد میزد… بعد از چند دقیقه اسپنک و گایش سرسختانه کص پر از شهوت پانتهآ دوباره شروع به فوران کرد و با صدای شدید ارگاسم پانتهآ همراه شد…
دیکاندز موهای پانتهآ را از پشت گرفت و با تمام توان در کون پانتهآ تلمبه زد… او میخواست آب کیرش را در کون پانتهآ خالی کند… پانتهآ شروع به التماس کرد… با صدایی ملتمسانه و شهوتآلود درخواست میکرد: «آب کیر داغتو بریز تو من… با آب کیرت آتیش بزن کونمو…» تلمبههای دیکاندز وحشیانهتر شد و آب کیرش با فشار زیاد در کون پانتهآ پاشیده شد…
چند لحظهای در کون پانتهآ ماند و دوباره شروع کرد به تلمبه زدن و یکبار دیگر کون پانتهآ را آبیاری کرد. بعد کیرش را از کون پانتهآ بیرون کشید…
پانتهآ بیحال در آغوش دکتر موثق افتاده بود. دیکاندز سرش را گرفت و به سمت کیرش آورد. پانتهآ با اشتیاق کیر دیکاندز را تمیز کرد و باقیمانده آبش را قورت داد… دیکاندز سیلی آرامی پانتهآ زد که برای پانتهآ به منزله تشکر بود…
دیکاندز شورت دریده شده پانتهآ را از پایش درآورد و با خود برد… به سمت لباسهایش رفت و به آرامی لباسهایش را پوشید…
در همین حال پانتهآ با دهانی که طعم آب کیر دیکاندز را گرفته بود به سمت کیر دکتر موثق رفت و در دهانش گذاشت… شروع کرد برای دکتر جلق زدن… خیلی زود دکتر موثق ارضا شد و پانتهآ قبل از آب شوهرش بیایید کیرش را از دهانش بیرون کشید تا آب دکتر روی شلوارش بپاشد…
دیکاندز از مقابل دکتر و همسرش رد شد، یک در کونی به پانتهآ زد و رو به دکتر کرد و گفت: «ماموریت انجام شد دکتر، یه زن رام و مطیع تحویل شما…» اسلحه را از جیبش در آورد و خشاب خالی را نشان دکتر داد… «اگه ماشه رو میچکوندی من از اینجا میرفتم دکتر…»
به سمت در قدم برداشت، سیگارش را روی لبش گذاشت، روشن کرد و با کیف دستمزدش از خانه دکتر موثق خارج شد.
پایان مأموریت
نوشته: Dick Ends
@dastan_shabzadegan
ماموریتهای DickEnds - پانتهآ، همسر دکتر موثق (۲)
#همسر #خیانت
...قسمت قبل
دیکاندز جلسه بعد را شروع کرد: «سلام پانتهآ، مطمئنم تمرینات جلسه امروز رو حل کردی… با انجام تمرینات شروع میکنیم…» در همین حین دکتر موثق وارد کلاس شد. با نگرانی به پانتهآ نگاه کرد. او از دیدن حالت آشفته همسرش ناراحت بود اما نمیدانست چه کاری باید انجام دهد. با لحنی ملایم رو به دیکاندز کرد: " آقای زارعی، فکر میکنم کمی زیادهروی میکنید. پانتهآ تازه شروع کرده و مطمئنم…"
دیکاندز حرف دکتر موثق را قطع کرد: " اعتماد به دست میآید دکتر. و این کار زمان میبرد. من به روش خودم به او یاد میدهم که چگونه یک زن باشد."
دکتر موثق جا خورد! ترس اینکه ماموریتی که به دیکاندز سپرده فاش شود او را به هم ریخت. با عصبانیت گفت: " منظورتان چیست؟"
دیکاندز با لحنی تهدیدآمیز گفت: " منظورم این است که پانتهآ نیاز دارد تا بداند چه مواقعی باید تسلیم شود… برای اینکه خوب یاد بگیرد لازم است از قدرت زنانگیاش استفاده کند و خوب به دستورالعملهای استادش گوش کند."
دکتر موثق با قدمهای آهسته به سمت دیکاندز رفت و با صدایی آرام گفت: " خواهش میکنم، آروم باش. ما میتوانیم این موضوع را به صورت مسالمتآمیزی حل کنیم." وقتی به اندازه کافی به دیکاندز نزدیک شد با صدای آهسته گفت: «تمامش کن! من نمیخواهم تو به پانتهآ نزدیک شوی، همین الان از خانه من…»
دیک اندز اجازه نداد حرف دکتر تمام شود، صورتش را نزدیک گوش دکتر برد و شمرده شمرده و آرام گفت: «برای متوقف کردن این ماجرا تنها یک راه دارید آقای دکتر!»
دیکاندز یک کلت در دست دکتر موثق گذاشت و ادامه داد: «این تنها راه توست دکتر، یا شلیک میکنی یا در همین اتاق باید شاهد تسلیم شدن کامل همسرت باشی!»
در همین لحظه، پانتهآ با کنجکاوی تمام تماشا میکرد و از دیدن این صحنه بهتزده شده بود. از فکر اینکه دیکاندز در گوش دکتر موثق چه چیزی گفته داشت دیوانه میشد. تصور میکرد پانتهآ را به خیانت متهم کرده و اسلحه را به دست دکتر داده تا او را به سزای خیانتش برساند. با سرعت به سمت دیکاندز هجوم برد. دیکاندز از دکتر موثق فاصله گرفت… پانتهآ دستش را بالا آورد و با تمام قدرتش سیلی محکمی به صورت دیکاندز فرآورد… قبل از اینکه دستش به دیکاندز برسد دیکاندز مچ دستش را گرفت. با خونسردی دست پانتهآ را گرفت و به سمت خودش کشید. پانتهآ با تمام قدرت تلاش کرد تا خود را آزاد کند، اما دیکاندز محکم او را در آغوش گرفت. و در گوشش گفت: «ببینم دکتر موثق حاضره برای اینکه زیر کیرم نری قاتل بشه…»
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد… پانتهآ خشکش زده بود…
دکتر موثق که از این صحنه وحشتزده شده بود، اسلحه را بیرون آورد. او اسلحه را به سمت دیکاندز نشانه رفت و با صدای لرزانی گفت: " از پانتهآ دور شو!"
دیکاندز با خونسردی به اسلحه نگاه کرد و گفت: " فقط یک راه داری دکتر! باید شلیک کنی…"
دکتر موثق به اسلحه خیره شد و سپس دیکاندز را تهدید کرد: «شک نکن که میزنم، پای پانتهآ که وسط باشه، شک نکن که میزنمت…»
دیکاندز پانتهآ را به گوشه اتاق هل داد، کتش را باز کرد و با لحنی تحقیرآمیز گفت: " شلیک کن دکتر. این تنها راهیه که داری!"
دیکاندز با قدمهایی آهسته به سمت دکتر موثق حرکت کرد…
دکتر موثق در حالیکه اسلحه در دستش میلرزید فریاد میکشید: «یک قدم دیگر برداری شلیک میکنم…»
دیکاندز بیتوجه به تهدیدهای دکتر نزدیک شد تا جایی که سر اسلحه به سینهاش چسبید…
شهامتش رو نداری!
دکتر موثق دستش را پایین آورد و اسلحه را روی میز گذاشت. یقه دیکاندز را گرفت و گفت: «دو برابر دستمزد ماموریتت بهت پول میدم، فقط از اینجا گمشو و دیگه…». دیکاندز با صدایی بلند اما شمرده وسط حرفش پرید: «تو باختی دکتر! هیچ زنی رام و مطیع تو نخواهد شد…» دست دکتر را براحتی از یقهاش جدا کرد… دکتر موثق یکه خورده بود… قدرتی برای مقاومت نداشت…
دیکاندز دو دستش را روی شانههای دکتر موثق گذاشت و وادارش کرد روی صندلی بنشیند.
پانتهآ که از این صحنه به شدت ناراحت شده بود، با چشمانی اشکآلود به دکتر موثق نگاه کرد. او به شوهرش امیدوار بود، اما شوهرش نتوانسته بود از او محافظت کند.
دیکاندز با لبخندی پیروزمندانه به پانتهآ نگاه کرد و گفت: " بهت گفته بودم هر وقت من بخوام به کیرم میرسی…"
پانتهآ با نفرت به دیکاندز خیره شد. او میدانست که دیگر نمیتواند از دست این مرد فرار کند. او اسیر شده بود. اسیر در دام عشقی ممنوع و وسوسهانگیز.
با لبخندی سرد به پانتهآ نگاه کرد و سپس رو به دکتر موثق کرد. “خوب نگاه کن دکتر! ببین پانتهآ چجور زنی است…”
دیکاندز به پانتهآ نزدیک شد، موهایش را گرفت و بلندش کرد، صورتش را به صورت او نزدیک کرد و با صدایی پر از شهوت گفت: «الان وقتشه…»
در حالیکه موهایش را در دست داشت وادارش کرد زانو