گروپ سکس بعد یک سال و نیم
#دوست_دختر #شمال #سکس_گروهی
بعد یه سال و نیم ،تنهایی رفتم شمال.
من و صبا عاشق اون ویلا بودیم. ویلا مال خودمون نبود، برای پدر زنم بود که همون دو سال پیش که نامزد کرده بودیم خرید که هم خودش هم بچه هاش یه صفایی بکنن.ساختمان ویلا نوساز نبود.ولی تمیز و مرتب بود با یه باغچه پر از درختهای مرکبات سن بالا. ولی بیشتر از خودشو بچه های دیگه اش ما رفتیم اونجا.خیلی حس خوبی میگرفتیم.اکثرا تنها بودیم.جایی از اون باغچه و ویلا نبود که من تو کص صبا تلمبه نزده باشم.بعضی وقتا به شوخی می گفت چقدر پرتقالا شبیه تو شده.چون وقتی تو باغچه سکس میکردیم من ابمو تو باغچه میریختم. من کارم آزاد بود.یه دفتر فروش لوازم برقی داشتم تو لاله زار.چندتا هم کارمند.سنم زیاد نیست ولی از 18 سالگی کارگری و حمالی کردم تو همون لاله زار، به قول معروف شد اعتبار.برای همین مشکلی توی رفتن سفر نداشتم.بعد ازدواجم دیگه شده بود خونه اصلی ما، چون اکثر اوقات ما اونجا بودیم.خانواده ها خیلی بهمون میگفتن زیاد نرید، بخاطره جاده. ولی ما گوشمون بدهکار نبود.تا اون شب تصادف سر رسید.شب بود و تاریک، بارونم مثه سگ میومد.من سرعتم زیاد نبود.اصلا نفهمیدم چی شد، یهو همه جا سیاه شد.وقتی چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.برادر زنم و که دیدم لباس سیاه پوشیده بی اختیار شاشیدم به خودم.سرشو به دیوار تکیه داده بود.صداش کردم تا منو دید زد زیر گریه.گفتم صبا کجاست.گریه هاش شدیدتر شد. آره ،صبای من از پیشم رفته بود.بارون شدید باعث سست شدن خاک شده بود.و یه تیکه سنگ گنده از بالای کوه افتاده بود سمت شاگرد.و صبا در جا تموم کرده بود.ضربه مغزی شده بود. اعضای بدنشم همه رو اهدا کردن بودن.من دو هفته بود تو کما بودم.حتی نتونستم برای آخرین بار صورتشو ببینم.بعد از اون اتفاق من دیگه شمال نرفتم.از بارون و جنگل و جاده هراز متنفر بودم.به زور تونستم خودم سرپا کنم و برم دفتر.خانواده زنم همش باهام در تماس بودن که یه وقت افسردگی باعث نشه بلایی سر خودم بیارم.بعد یک سال و نیم دلم خیلی هوای اون باغ لعنتی رو کرد.به مادر خانومم گفتم که میخوام برم.گفت ما دیروز برگشتیم ، اونجا همه چیز هست و مرتبه.اگه اشکال نداره ماهم باهات بیایم.به معذرت خواهی ازشون خواستم که تنها باشم.ساعت 4 بعد از ظهر بود اینطور بود راه افتادم.چون حوصله آشپزی نداشتم رفتم هایپر استار چند مدل غذا گرفتم. خلاصه رسیدم.جلو در که میخواستم در باغچه رو باز کنم صدای زیاد اهنگ با همراه جیغ توجهم رو جلب کرد.با خودم گفتم حتما عروسیه که وسط هفته گرفتن وگرنه کسی الان پارتی نمیگیره که.ماشینو گذاشتم داخل و دیگه کلا هیچ صدایی نمیشنیدم.بدون اینکه در واحد و باز کنم نشستم تو ایوان و با بطری شروع کردم عرق خوردن و اشک ریختن.یه شیشه نوشابه رو تقریبا نصفشو خوردم.یهو دیدم از پشت باغ صدای آه و ناله میاد.اول فک کردم توهم مستیه.ولی صدا بیشتر شد.حتی صدای تلمبه زدن هم قاطیش شد.یواش رفتم دیدم بله یه دختر پسر دارن ته باغ که میشه دیوار مشترک ما و اون خونه که از توش صدای اهنگ میومد، سکس میکنن.دختر رو قشنگ میتونستم ببینم چون صورتش سمت من بود.میشناختمش، دختر همون صاحب ویلا بود که داشت به یکی کس میداد.بعد یک سال و نیم حس کردم کیرم داره راست میشه.شلوارمو دادم پایین شروع کردن مالیدن کیرم.چون مستم بودم اصن برام مهم نبود چی میشه.لامصب دختره خیلی خوشگل بود. مخصوصا تو این مدت که ندیده بودمش صورتش قشنگترم شده بود.داشتم جق میزدم که یهو موبایلم زنگ خورد. دختره تا صدای موبایل و شنید گفت واییییی بد بخت شدیم حاجی اینجاست(منظورش از حاجی ، پدر خانومم بود).فک میکردن اون داره میبینتشون.منم نفهمیدم چی شد، فقط دیدم مثل گربه از رو دیوار پریدن اونور و رفتن.منم بد گرفته بود که اصن تو این دنیا نبودم. چراغ ته باغ روشن کردم دیدم یه سوتین اویزون درخته. سوتین و برداشتم و رفتم توتو پله ها دیدم که دارن منو نگاه میکنن و باهم دعوا میکنن. نشستم رو مبل و به کلی فراموش کرده بودم چی شده. فقط تونستم لباسم و در بیارم و دراز بکشم.داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم صدای در میاد.با همون وضع رفتم دمه در. دیدم همون پسره با دختره اومدن دمه ویلا.منم با شورت که هنوز کیرم نیم خیز بود جلوشون بودم.گفتم سلام بفرمایید.یهو دختره منو دید گفت ااااا دوماده حاجیه.اسمش گندم بود.باهم دیگه سلام علیک داشتیم.ولی نه اون منو با شرت دیده بود.نه من اونو موقع دادن.
گندم:خوبین؟ بهترین؟ خدا صبا جونو بیامرزه.
من:ممنون لطف دارین.
یهو دوست پسرش گفت بد نیست حیا کنی و با لباس بیای جلو در.من یهو آمپرم چسبید رو هزار یقشو گرفتم کشوندمش تو چسبوندمش به در گفتم: مادر جنده تو اومدی تو خونه من داری کس دوست دخترت میزاری بعد به من میگی بی حیا؟پسره پرو پرو گفت چرا دروغ میگی کی اومده تو حیات شما اخه؟ منم گفتم اولا سوتی
دختر خاله بابام (۲)
#اقوام
...قسمت قبل
سلام.تو قسمت اول ی آشنایی و اینکه چطور این رابطه بوجود آمد رو توضیح دادم.بریم ادامه ماجرا.فردا تا آمدم سرکار ساعت های ۹بود که براش زنگ زدم.سلام ناهید خانوم حال شما خوبه؟سلام آقا بهمن خوبین.شما خوبی.خانواده خوبی.از صداش معلوم بود یجور احساس خجالت میکنه.گفتم قرار شد از حالا من بگم ناهید جون شما هم بگو به من.گفت حالا من یه چیزی تو واتساپ نوشتم.پس الکی بود میگفتی بگو ناهید جون.خنده اش گرفت.گفت حالا هر جور راحتی صدام کن.گفتم دوست دارم اینجوری که تو دوست داری.ناهید جون میشه ی نیم ساعت طرف های ظهر بریم بیرون.گفت خیره کجا چیزی شده.گفتم نه میخوام لااقل عروس رو درست ببینم.بازم خندید و گفت باشه فقط قبلش که خواستی حرکت کنی ی پیام بده که آماده باشم.انگار داشتم واسه بار اول سر ی قرار میرفتم.یه جوری بودم.ترس استرس هیجان همه چی باهم قاطی بود.چون اهل اینکارا نبودم.مخصوصا که متاهل بودم.زودتر از عمده فروشی بیرون آمدم رفتم ی طلا فروشی و ی قلب با زنجیرش گرفتم.حالت فانتزی داشت.از نظر مالی آنچنانی بودم که میشد اینجور خرجی کرد.البته گرون هم نشد.تو ی جعبه خوشگل گذاشتم.بهش پیام دادم دارم میام.کنار گل فروشی وایسادم ی شاخه رز برداشتم و برام تزیین کرد.زنگ بهش زدم که من رسیدم.ده دقیقه طول کشید تا اومد.ناهید ی زن چادری هست.در ماشین باز کرد نشست داخل.ماسک هم زده بود.سلام آقا بهمن خوبی.خنده ام گرفت گفت چرا میخندی.گفتم بزار از اینجا برم بهت میگم.حرکت کردیم.اقا بهمن چرا خندیدی.گفتم قرار شد بگی بهمن جون ولی نمیتونی بگی.از این خنده ام گرفت.گفت خجالت میکشم.مگه دختر ۱۷ساله ای که خجالت میکشی.نه دختر ۱۷ ساله نیستم.ولی تا حالا با کسی قرار نرفتم بلد نیستم.گفتم شوهر که داشتی.گفت حالا سعی میکنم بگم بهمن جون.چرا حالا ماسک زدی.گفت کسی میبینه زشته.گفتم غریب که سوار نکردم دختر خاله بابام هسی.رفتیم بیرون شهر ماسکش رو از صورتش برداشت.ناهید ی زن قد متوسط تپل هست.ماسکش که برداشت بواسطه اریش کمی که کرده بود قشنگتر شده بود.وای چه قشنگ شدی.گفت قشنگ بودم کسی دیگه ما رو جز ادم حساب نمیکنه.گفتم اینجوری نفرمایید.ی جا وایسادم ی شاخه گل رو از پشت صندلی برداشتم گرفتم جلوش گفتم تقدیم با احترام.وای ممنون چقدر قشنگه زحمت کشیدی خودت گل بودی چرا زحمت کشیدی.همینجور که داشت تشکر میکردم جعبه طلا رو گرفتم جلوش.این چیه دیگه.درش باز کردم گفتم تقدیم به شما.مگه نگفتی عروس زیر لفظی میخواد.ازم گرفت با تعجب نگاش کرد.گفت این برا منه.گفتم کسی دیگه میبینه.ی حالت هیجان و ذوق ذوق با گریه امد تو صورتش.دستش گرفت جلو صورتش گریه کرد.چرا گریه میکنی ناهید.هیچی همینجوری.من کادو هم گیرم نمیومد چه برسه یکی بهم طلا کادو بده.دستش رو از صورتش جدا کردم اولین بوس رو لپش کردم و گفتم شما برام عزیز بودی که اینکارو کرد.گفت دوست ندارم از زن و بچه ات بخای خرج من کنی خجالت میکشم.گفتم اول هر کاری کردم با میل و رغبت خودم بودم بعد هم من از زن و بچه ام خرج کسی نمیکنم.خدارو شکر اینقدر هم دارم که در توانم باشه که ی خرج ناقابل برا کسی که ارزشش بالاست انجام بدم.نمیخوای گردن کنی.چرا گردن میکنم.بادخنده گفتم میخوای خودم گردنت کنم.نه خجالت میکشم.گفتم دوباره شد دختر ۱۷ ساله.با خنده گفت بزار حالا که برا یکی ارزش داریم ی خورده هم ناز کنیم براش.گفتم ناز کن خریدارم.زنجیرش باز کرد و کرد زیر رو سرش بست و انداخت جلو لباسش.گفتم خوشگله فقط یه چیزی.رو لباس قشنگ نیست.باید رو سینه باشه.گفت با خنده میخوای لخت بشم بندازم گردن ببینی.اگه اینجور کنی حرف نداره لااقل عروس رو درست می بینیم.با مشت زد تو باروم گفت درست میگن نباید رو به این مردا داد.گفتم خو تو دیگه مال خودمی مگه نیستی.گفت حالا.انروز ی ۲ساعتی بیرون شهر چرخیدیم و ی چیزی خوردیم.چون باید میرفتم خونه رسوندمش در خونشون.پیاده که خواست بشه دستش رو گرفتم و بوسیدم.خندید گفت خدا کنه همیشه همینقدر با احساس باشی.فردا که آمدم سر کار تو واتساپ پیام داد.سلام خوبی کجای.نوشتم سلام مغازه ام.یهو دیدم داره عکس میفرسته.ی چند تا عکس بود که ارایش کرده بود و ی تاپ رنگی خوشکل که بالای سینه هاش بیرون بود و قشنگ معلوم سینه هاش بزرگ هست.نجیر رو انداخته بود گردن .گفت بفرما اینم زنجیر.خیلی خشکله.ممنون از هدیه ات.گفتم چه خوشکلی تو.بزنم به تخته.نوشت چشمات خوشکل میبینه.نوشت شیطون دیروز هم تا من شوق و ذوق کادو داشتم از فرصت استفاده کردی بوسم کردی.نوشت ی بوس حق ما نبود.یهو استیکر قلب با بوس فرستاد.نوشتم این بدرد خوردت میخوره.نوشت اقایی خیلی دوست دارم.خیلی میخوامت.ارتباط ما بیشتر به واسطه شهری که داریم تلفنی بود و حضوری خیلی کم در حد این بود ی سر برم در خونشون.چون مادر شوهر پیری داشت که با اون زندگی میکرد.رابطمون هر روز ص
دزدکی دید نزنید که یه روز...
#اقوام #هیزی
خواهر بزرگم مهرنوش تازه با سالار عقد کرده بود و ما رو دعوت کردن شمال ویلاشون از طرف اونا سالار و مامانش اومدن و از طرف ما قرار بود مامانم و مهرنوش برن که به اصرار عموم منم باهاشون رفتم اما مهرنوش توی راه در گوش مامان کلی حرف زد و بعدش مامان بهم گفت اونجا هر جا من رفتم همرام میای گفتم باشه روز اول که رسیدیم همه چیز خوب بود یه ویلای بزرگ بود که استخر هم داشت و هم ساختمون به حیاط پشتی راه داشت هم توی حیاط پشتی یه در بود که به بیرون خونه راه داشت انگار درب سرایداری بود چون از بیرون بند داشت و راحت باز میشد و می تونستی بیای توی خونه و در پشتی ساختمونم یه تور بود که راحت با عقب کشیدنش می تونستی وارد ساختمون بشی همون روز اول کل ویلا رو چرخیدم و همه جاشو دیدم چون بین دو تا زن و دو تا جوان تازه عقد کرده حوصلم سر میرفت و مامان سالار بهم یه راهیو یاد داد که 5 دقیقه ای میرسیدم به دریا و اکثر وقتم اونجا بودم اغلب روزها مامان سالار مامانمو با خودش میبرد بیرون و مهرنوش و سالار توی خونه تنها بودن چرا؟ نمیدونم. اگه قرار بود این دو تا تنها باشن ما چرا دنبالشون اومدیم؟!
نزدیک ظهر بود که بارون گرفت از در پشت ساختمون برگشتم خونه و تو رو کنار زدم و اومدم داخل ساختمون از اتاق صدای حرفهای مهرنوش میومد رفتم دم اتاق دیدم در بازه سالار به مهرنوش میگفت مهرنوش؟ مهرنوش میگفت جانم عزیزم میگفت بیا بپر روش
مهرنوش میگفت جوووون سالار می گفت این کونو بده بکنم مهرنوش میگفت کوسو کردی بهت حال نداد که دنبال کونی؟ سالار میگفت کوستو میدی بکنم؟ مهرنوش گفت عرضه داشتی سوال نمیپرسیدی انجامش میدادی سالار گفت جوووون بده ببینم راستش ترسیدم و دوباره برگشتم کنار دریا هم هول شده بودم هم ترسیده بودم یهو منو ببینن اما حرفاشون واقعا جالب بود و اینکه هیچ وقت فکر نمی کردم مهرنوش انقدر شهوتی باشه عصر که برگشتم همه بودن یه نگاه به مهرنوش کردم دیدم سالار راست میگفت کونش خیلی خوشگله بهم گفت بنی(مخفف بنیامین) خوب برای خودت میبریا؟ جوابی ندادم بهش و مامان سالار گفت بنی جان ناهار ماهی کبابی داریم میخوری؟ گفتم بله و بعدش رفتم حمام توی کل مدت نگاهم دنبال مهرنوش بود که چی شد؟ چیکار کردن؟ آیا سالار…
تصمیم گرفتم از فردا به محض رفتن مامانم و مامان سالار منم برم دریا ولی زود برگردم و حال کردنای سالار و مهرنوش ببینم و بشنوم خیلی حال میداد اما فرداش تا من اومدم داخل خونه و خودمو رسوندم دم اتاقشون سالار کیرش توی کوس مهرنوش بود و داشت آروم آروم تلمبه میزد مهرنوش میگفت بهت حال میده بهت؟ سالار میگفت یکم تند ترش کنم؟ مهرنوش گفت نه تندترش کنی جیغ میزنم و سالار تندترش کرد و مهرنوش جیغ میزد تو رو خدا سالار آروم تو رو قرآن سالار میگفت جوووون جیغ بزن جیغ بزن زیر کیرم باید جیغ بزنی و تندتر تلمبه زد و صدای جیغ های مهرنوش به یه صدای عجیب تبدیل شد هم جیغ بود هم آیییی
و بعدش سالار گفت بیا بیا آبم اومد تمام شد مهرنوش میگفت خیلی نامردی چرا تند تند میکنی؟ سالار گفت این کوس خوشگل باید گشاد بشه باید سایز کیرم بشه باید بکوبمش توی کوست جا باز کنه اما خیلی کوست حال میده مهرنوش من کوس نیست پنبه است فداش بشم چه نرمه مثله آب جوشم داغه این تنگیش که دیوونم میکنه تا تند تند کیرمو بچپونم داخلش مهرنوش گفت خیلی بدی بوسش کن تا خوب بشه خیلی دوست داشتم سکس شونو ببینم هر چی فکر کردم راهی نداشت تا اینکه رفتم پرده اتاقشونو پشت گلدون گیر دادم تا کل تخت پیدا باشه و رفتم بیرون چک کردم کل تخت کامل پیدا بود و خوشحال شب خوابیدم اما فرداش مهرنوش و سالار کل روز رفتن بیرون و شب اومدن و گفتن رفته بودن بازار و دریا بدجور خورد توی ذوقم فرداش بهشون گفتم میرم دریا اما رفتم پشت پنجره ایستادم اما هیچ کس توی اتاق نبود فکر کنم مامانا هنوز نرفته بودن خیلی منتظر شدم اما هیچ کس نیومد توی اتاق خواستم برم توی ساختمون ببینم چیکار می کنن که ترسیدم و نرفتم و پشت پنجره موندم که یهو سالار مهرنوش بغل کرده بود گذاشت روی تخت هر دوشون لخت بودن کیر سالار راست بود و بزرگ و مهرنوش شروع کرد خوردنش یکم بعد سالار مهرنوش خوابوند پاشو باز کرد و کیرشو تا ته کرد توی کوس سفید و تپلی مهرنوش و نگه داشته بود و از هم لب می گرفتن سالار ازش میپرسید بکنم؟ بکنم؟ مهرنوش میگفت مرده و حرفش و سالار شروع کرد تلمبه زدن این بارم مهرنوش جیغ زد اما فقط یه بار حرفاشونو واضح نمی شنیدم اما تلمبه های سالار تندتر و تندتر شد و دو سه بار کیرشو تا ته چپوند توی کوس مهرنوش و نگه داشت و از هم لب گرفتن و مهرنوش پسوناشو میذاشت دهن سالار یکم بعد سالار دوباره شروع کرد تلمبه زدن اما آروم آروم که یهو چشم مهرنوش افتاد بهم و دیدم اولش ماتش برده بود بعد روشو کرد اون طرف و منم فرار کردم رفتم دریا وقتی برگشتم مهرنوش
حجم لذتی که وارد بدنم شده بود رو نمیتونستم تاب بیارم
تو همون حس و حال من محمد یه انگشتشو کامل واردم کرد
انگشتشو داخلم تند تند عقب و جلو کرد بین پامم با یه دست دیگش مالید
اه و نالم دیگه واضح بلند شده بود پاهام میلرزید و نزدیک ارگاسم بودم
محمد یکم دیگه عقب جلو کرد درست لب مرز انگشتشو ازم بیرون کشید و دوباره چرخید
دوباره من زیر بدنش بودنم و اون کامل بین پام بود
با چشمای مست شهوت نگاهش کردم
لبخندی به چشمای خمارم زد و خودشو باهام تنظیم کرد و یکم دیگه خودشو بهم مالید
زیر گوشمو بوسید و گفت
_دیگه فکنم کامل اماده شدی
اونقدر خمار بودم که حرفشو حتی درک نمیکردم وقتی خودشو بهم میمالید حسم چند برابر میشد
میخواستم بهش بگم ادامه بده تو فقط ادامه بده و حرف نزن
خودشم متوجه شده بود که تو حال خوبی نیستم
گردنمو بناگوشمو مدام می بوسید و خودشو بیشتر بهم میمالوند
درست وقتی که چشمامو بستم و خودمو واسه اولین ارگاسم زندگیم اماده کردم خودشو عقب کشید
یه بوسه عمیق دیگه ای رو لبم زد
خودشو باهام تنظیم کرد و اروم اروم خودشو فشرد
حس میکردم اما م حس میکردم دیگه دردم نمیاد ولی وقتی سرش واردم شد جیغی زدم که حتی صداش واسه خودمم نا آشنا بود
محمد مدام سرو صورتمو نوازش میکرد گردنم و بنا گوشمو میبوسید سعی میکرد دردمو کم کنه حرکتشو اروم تر میکرد ولی من حس میکردنم چاقو دارن تو بدنم فرو میکنن
هر لحظه حس سوزش و درد بیشتر میشد
کم کم داشتم بی حال میشدم صدای ناله و جیغ داشت کم و بیحال میشد
محمد که بی حرکتیم رو حس کرد سرشو عقب بود
با دیدن حالم شوکه خودشو عقب کشید
سرو صورتمو دست کشید و نوازش کرد
دوباره چرخید منو رو سینش گذاشت کمر و کتفمو دست میکشید
خودشو که خارج کرده بود تازه داشت نفسم بالا میومد نوازشیم که میکرد حالمو بهتر میکرد
نزدیک یه رب بدون هیچ حرکت جنسی فقط نوازشم کرد حالم بهتر و بهتر شد و رنگ صورتم برگشت
سرشو یکم بلند کرد و به صورتم نگاه کرد حال خوبمو که دید خیالش راحت شد گفت
_بهتری؟اجازه میدی ادامه بدم؟
با خجالت فقط سر تکون دادم و گفتم فقط آروم لطفا
خندید و گفت
_هرچی تو بگی کوچولو
دوباره تو اون حال انگشتشو گذاشت رو واژنم اینبار بجای یه انگشت دوتارو کم کم میخواست واردم کنه
از استرس درد دوباره بدنمو منقبض کردم و پاهامو بستم
تو اون حال مکث کرد کمرم و باسنمو دست کشید و گفت
_نترس می گل دیدی که اگه بازم دردت اومد تمومش میکنم ریلکس باش
یکم از حرفش خیالم راحت شد
یه انگشتشو راحت دوباره وارد کرد و چرخوند
ناله کردم دوباره
یکم عقب و جلو کرد انگشت دیگشو کنار انگشت اولش گذاشت و نوک انگشتشو یکم واردم کرد
یکم سوخت ولی تحمل میکردم میخواستم اینبار دیگه تموم بشه
یه بند انگشتش شد دوتا و کم کم کل انگشتش رو داخلم جا کرد ناله کردم و کمرمو رو بدنش تاب دادم
حس میکردم که واژنم داره کش میاد و به سایز انگشتش عادت کرده و فیکس شده
نزدیک پنج شیش دقیقه انگشتشو توم عقب جلو میکرد و دوتا انگشتشو داخلم از هم فاصله می داد سعی میکرد بیشتر جا باز کنه
انگشتشو یهو ازم کشید بیرون و دوباره چرخید
بازم من زیر بدنش بودم بازم خودشو باهام تنظیم کرد میخواستم این دیگه اخرین بار باشه و دیگه اینبار تا تهش بریم
چشمامو بستم و سرشو سمت خودم کشیدم اونم دستاشو دورم حصار کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت
کنار گوش و گردنم رو بوسید
خودشو که باهام تنظیم کرده بود رو دوباره بهم فشرد
بدنم ریلکس بود اینبار امادگیم خیلی بیشتر بود دیگه جیغ نزدم فقط یکم ناله کردم از درد
سانت به سانت خودشو با حوصله و ملایمت بهم فشرد و واردم کردم
کمرم و صورتم رو نوازش میکرد همین توجه و حوصلش درد و از یادم میبرد
یه خودم که اومد کامل بدن محمدو داخلم حس میکردم
حس فوق العاده ای بود از هر حس لذتی که تجربه کرده بودم بهتر بود
کم کم محمد حرکاتشو شروع کرد
اول اروم و با ملایمت ولی وقتی دید منم دارم از لذت ناله میکنم و به خودم فشارش میدم حرکاتشو بیشتر و تندتر کرد
یه مایع داغ انگار از شکمم از کنار لگنم داشت می گذشت و به سمت بین پام میرفت
یکم که گذشت حس کردم مغزم داغ شد چشمام بسته شد و یه سفیدی ازش موند
ناله عمیقی از بین لبام بیرون اومد و تو بغلش ناله کردم و ارضا شدم
انگار محمدم منتظر من بود یکم کمر زد و چند ثانیه بعد خودشو یهو بیرون کشید و یه مایع داغ رو رو شکمم خالی کرد
بلافاصله انگار که دیگه نا نداشته باشه وزنشو کنارم رها کرد و پیشم دراز کشید
اونم مثل من نفس نفس میزد
یکم که گذشت نفس اون زودتر از من بالاتر اومد دستشو دورم حلقه کرد و منو تو بغلش قفل کرد
پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت
_تموم شد
تموم شد خوشگلم
دیگه تموم شد مال خودم شدی
سرو گوشمو مدام می بوسید قربون صدقم میرفت یکم که گذشت نمیدونم اثر ارضا شدن بود یا بغل و نوازشاش همونجا تو بغلش بدون حرف خوابم برد
بیدار که
سمت را خلاصه میکنم تا شب عروسی چون اتفاق خاصی نیفتاد که ارزش روایت داشته باشه)
محمد و مهدی دوتا برادر دوقلو بودن محمد مهندس بود برادرش وکالت خونده بود پدر مادرش چند سال قبل تو تصادف فوت کرده بود روز خواستگاری متوجه شدم که محمد قبلا یه بار ازدواج کرده و زنش چون افسردگی شدید داشت بعد ازدواجم مصرف داروهاشو قطع کرده بود بعد مرگ پدرش حالش بدتر شده بود و در نهایت خودکشی کرده بود
این خبر مادرمو از ازدواج من سرد کرده بود ولی چون پدرم حسابی چشمش مال و اموال محمد رو گرفته بود اصلا به اعتراض مادرم توجه نکرد بجاش یه شیربها و مهریه سنگین از محمد گرفت
محمد بعد عقد گفت می گل رو میبرم تهران و دوماه بعد عروسی میگیرم ولی اقام همون جا مخالفت کرد و گفت ما عقد و عروسی جدا نداریم یا عروسی میگیری یا می گل همینجا میمونه
در نهایت محمد مجبور شد چندتا اقوامو تو چند روز محدود بکشونه روستا و عروسی رو بگیره
اونقدر اتفاقات این مدت رو دور تند بود که به خودم که اومدم با لباسای شهری که محمد تو خرید عقد برام خریده بود کنارش تو ماشین نشسته بودم و تو راه تهران بودیم
تو این مدت و وقتی کارای عروسی رو انجام میدادیم زنداداش هام با دخترای همسایمون ریز ریز به شب زفاف اشاره میکردن و دل منو میریختن
مادرم شب قبل عروسی منو کشید کنار و بهم درمورد کارای زن و شوهری توضیح داد بهم گفت قراره دردم بیاد و ولی هر چقدر دردم اومد نباید دست و پا بزنم باید تحمل کنم تا تموم بشه باید مثل خودش مطیع و آرام باشد تا مردمو عصبانی نکنم
به خیالش داشت به من درس میداد و ارومم میکرد ولی تو دل من انگار کیلو کیلو رخت میشستن
منو برد حموم کل بدنمو واجبی زد همه موهای تنمو که تا الان بهش دست نزده بودم تمیز کرد
یکی از پاهام از انگشتم تا مچ پام زنداداشم با حنا نقش زده بودن این اینجا رسم بود معمولا زنای شوهر دار انجامش میدادن
اونقدر ترسم زیاد بود که از وقتی کنار محمد تو ماشین نشسته بودم بدنمو منقبض کرده بودمو جرات حرف زدنم نداشتم
محمد هراز گاهی نگاهی بهم مینداخت
اونم سکوت کرده بود
میون راه نگه داشت یکم خوراکی خرید گذاشت رو پاک گفت بخورم و دوباره تو سکوت به رانندگی ادامه داد
بالاخره به تهران رسیدیم
اولین بار بود شهر رو میدیم با ذوق و ولع همه جارو نگاه میکردم
وقتی ساختمونای بزرگ و خوشگل یا مردم رو با لباس های جدید و نسبتا باز می دیدم چنان ذوق میکردم که محمدم این ذوقمو متوجه شده بود و هر از گاهی با لبخند زیر چشمی نگاهم میکرد
محمد جلوی یه ساختمون نسبتا بزرگ ماشین رو نگه داشت با ریموت در پارکینگ و باز کرد داخل پارکینگ رفت
از ماشین که پیاده شدیم اومد سمتم و برای اولین بار دستمو گرفت
خشکم زده بود دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت آسانسور هدایتم کرد و گفت
_بیا می گل خجالت نکش
از آسانسور که پیاده شدیم به در واحد اشاره کرد و گفت
_اینجا خونه خودته دیگه امروز که هیچ فردا میبرمت اطرافو بهت نشون میدم
برگشت سمتم و چشمکی بهم زد گفت
_برات سوپرایزم دارم تازه
هیچ ایده ای نداشتم که اصلا سوپرایزش چیه یا حتی خوده کلمه سوپرایز چه معنی میده
لبخند با خجالتی زدمو بدون حرف باهم سمت در واحد رفتیم
درو باز کرد و ایستاد کنار
وقتی دید خشک ایستادمو و منظور حرکتشو نفهمیدم دستشو گذاشت رو گودی کمرم اشاره کرد اول من برم
با پاهای خشک شده رفتم داخل
انقدر استرس داشتم حتی به اطراف دقت نکردم کت و روسریمو گرفتو اویزون کرد با چشم به یکی از درای ته راهرو اشاره کرد گفت
_اتاق ما اونجاست
سوپرایزی که برات اماده کردم هم اونجاست
کمرمو گرفتو سمت اتاق هدایتم کرد در اتاق رو که باز کرد از دیدن گل ها و شمع های روشن رو تخت جا خورده ایستادم
من هیچوقت چنین چیزهایی رو ندیده بودم فقط یه بار که شب عروسی برادرم بود مادرم اتاق برادرم و زن داداشم رو با چندتا بادکنک آماده کرده بود و گفته بود واسه شب زفافشونه
یه دستمال سفیدم وسط رختخواب پهن کرده بود
رو تخت محمدم گلبرگ های پرپر شده به صورت یه قلب کپل تزئین شده بود و اطرافش شمع روشن بود ولی دستمال سفید نبود
با بوسه ای که رو موهام نشست از جا پریدم و به عقب برگشتم
محمد اروم ازم فاصله گرفت و لبخند زد به تخت اشاره کرد و گفت
_قبل اومدنمون به یکی سپردم اتاقمونو اماده کنه
یه قدم فاصله بینمون رو اومد جلوتر گفت
_اولین بار خیلی مهمه می گل میخوام بهترین باشه برات میخوام با ارامش باشه ارامش نباشه حروم میشه
نمیخوام ازم بترسی یا خاطره بدی ازش داشته باشی
سرمو که از خجالت پایین انداخته بودم رو بلند کرد ادامه داد
_نمیخوام ازم خجالت بکشی
میخوام برام لوندی کنی می گل لباسای زیبا بپوشی زنونگی کنی واسم
پایین بافت موهام رو از پشت گرفت با انگشتاش بافت موهام رو باز کرد
موهام رو اطراف صورتم پخش کرد و گفت
_مثل اون روز
که ناخوداگاه با موهات برام لوندی کر
داده بودن و قرار بود دوباره واسه انجام کارای نهایی برگردن
چند روز بعد دوباره با صدای ماشین الات بلند شدم
ذوق دیدن دوباره اون مرد اونقدر برام زیاد و شیرین بود بدون فوت وقت سریع یه لباسی تن زدم و قبل اینکه مادرم منو ببینه از خونه بیرون اومدم
به ورودی روستا که رسیدم دوباره کلی مرد و ماشین آلات رو دیدم
ولی
هرچقدر چشم چرخوندم اون مرد رو ندیدم
با تردید یکم جلو تر رفتم
چندتا از کوچه پس کوچه های روستا رو سرک کشیدم اما اصلا انگار اون مرد این بار نیومده بود
دوباره سمت مسیر اصلی روستا برگشتم
یکم دیگه سرک کشیدم ولی بازم نبود
اونقدر گشته بودم که پاهام خسته شده بود
سمت مسیر خونمون رفتم که با شنیدن صدای فریاد پدرم حس کردم روح از تنم جدا شد
پاهام رو زمین میخکوب شد
صدای فریادش انقدر بلند بود که چند نفریم که تو مسیر داشتن رفت و امد میکردن قدماشون کند شد و سمت صدا برگشتن
جرات برگشتن نداشتم
میدونستم از اینکه دوباره منو با سر لخت بیرون خونه دیده خونش به جوش اومده
با رنگ سفید برگشتم سمت صدا دیدم با قدمایی شبیه دویدن داره سمتم میاد
بهم که رسید بدون اینکه اجازه بده من کلامی بگم سیلی محکمی درگوشم زد و دستش تو موهام مشت شد
از وحشت یخ کرده بودم درد سیلیش هوش از سرم پرونده بود
حس میکردم هر لحظه ممکنه کنترل ادرارمو از دست بدم
حرکت قبلی رو هضم نکرده بودم که با موهام سرمو چرخوند و سیلی دوم رو زد
این بار چشمام از ضربه دستش سیاهی رفت
موهامو که رها کرد با سر رو زمین خاکی سقوط کردم
با لگد زد تو پهلوم
فحشهای رکیک میداد و بد و بیراه می گفت
موهامو دوباره گرفت و با همون منو از رو زمین بلند کرد گفت
_چشم سفید دریده…همون بار اول که اینجوری دیده بودمت باید سرتو از تنت جدا میکردم که با غیرت و ابروی من نخوای بازی کنی
من فقط گریه میکردم زبونم از رفتارش گرفته بود درسته اقام همیشه عصبی و پرخاشگر بود ولی هیچوقت انتظارشو نداشتم جلوی این همه چشم غریبه و آشنا بخواد خارم کنه
تف کرد رو لباسم و دستش واسه بار سوم بالا رفت اما این بار قبل اینکه سیلی سوم رو بزنه یه دست رو شونش قرار گرفت و اونو اروم سمت عقب کشید
پدرم که انتظار دخالت رو نداشت دستشو اورد پایین منو رو زمین پرت کرد با پرخاش سمت اون کسی که گرفته بودتش برگشت ولی با دیدن مرد اون روز شوکه شد مکث کرد
نه تنها اون منم شوکه بودم
تو همون عالم بچگی از اینکه منو با صورتش گریون و لب پاره شده و خونی ببینه شرمم میشد
اون مرد چشماش گذرا از رو من گذشت و دوباره به اقام نگاه کردو از کنار من عقب تر کشید و گفت
_چه خبره حاجی؟؟؟چرا میزنیش؟
شوک تو صورت اقام از بین رفت و انگار که فقط دنبال یه گوش بود از من شکایت کنه گفت
_شما دخالت نکن مهندس بچه خودمه غلط اضافی کرده داره جوابشو میبینه
اون مرد دوباره آقامو از من دور کرد و گفت
_من قصد دخالت ندارم اما هرکاریم کرده باشه شما نباید دختر به این سنو وسط همه به باد کتک بگیری…خدا قهرش میگیره نکن حاجی
پدرم نفسشو سنگین بیرون داد و گفت
_داره با غیرتم بازی میکنه هزار بار گفتم با این ریخت نیا بیرون پوست کلفت شده هرچقدر میزنم بازم حرف تو مغزش نمیره میخواد منو بین همه سکه یه پولی کنه
اون مرد بازوی آقامون سمت مخالف کشید و به یکی از مردا که عقب تر ایستاده بود اشاره کرد و گفت
_بیا یه ابی بخور نفست بیاد سرجاش اینجوری حرص میخوری یه بلایی سرت میاد
بدون اینکه به مخالفت پدرم و دری وری گفتناش گوش بده مرد دیگه که کنارش رسید پدرمو به اون سپرد و گفت ببرش پیش بچه ها بهش آب بده
از رفتن پدرم کم کم اطرافم خلوت شد
اهالی روستا هم که به دیدن من تو این وضعیت عادت کرده بودن بدون حرفی به راهشون ادامه دادن و ازمون عادی دور شدن
سرمو که بالاخره بلند کردم دیدم تیز داره به چند تا پیرزن که از صدای دعوا از خونه بیرون اومده بودن نگاه میکنه
پیرزنای خاله زنکم از دیدن نگاه خیره اون مرد به خودشون اومدن و سریع رفتن داخل درو کوبیدن
دوباره به دور و اطرافش نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی دیگه نگاهش رو ما نیست کنار من رو زمین چمباتمه زد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت
_حالت خوبه؟؟
زیر نگاه خیرش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین بدون اینکه دستشو بگیرم با سرگیجه بلند شدم و با لکنت گفتم
_م…من باید…برم
قبل اینکه بچرخم بازومو از پشت گرفت و گفت
_نترس
تو حالت زیاد میزون نیست فقط میخوام اگه کمکی از من برمیاد بهت کمک کنم
زدم زیر گریه انگار فقط گوش شنوا میخواستم یا نمیدونم شایدم از اینکه اولین بار یکی اینجور مهربون باهام حرف زده بود حس خوبی گرفته بودم شروع کردم به گفتن حرفای تو دلم
از کتکای اقام گفتم از اینکه همیشه همینطور منو اذیت میکرد و حتی تو خونه هم رفتارش با من بد بود
تموم مدتی که من با گریه و لکنت حرف میزدم اون بدون اعتراض به حرفم گوش میکرد و گاهیم بازومو با انگشتا
ا وضع مالیشون توپه، مخصوصا فرنوش اینا. واسه اینم هست که میخوایم باهاشون ازدواج کنیم.
ملیکا از اتاق اومد بیرون و حرفمون رو قطع کردیم. گفت امید بچه ها میگن امشب بمون پیش ما باهم بخوابیم.
مهردادم گفت آره بمونید. فردا جمعه ست و تا دیر وقت میشینیم بازی میکنیم و قلیون میکشیم.
گفتم اگه خودت دوست داری بمونیم. با خوشحالی گفت ایول و برگشت توی اتاق و دوباره در رو بست. دوباره صدای خنده هاشون میومد که مهرشاد گفت من برم یه کم سر به سرشون بذارم و اذیتشون کنم. رفت توی اتاق و اونم در رو پشت سرش بست. صدای خنده ها و جیغ های کوچک دخترها میومد. بعد صدای مهرشاد اومد که گفت آخ لامصب گاز نگیر.
چند دقیقه بعد فرنوش اومد و گفت نیما بیا با من بریم از خونه لباس بیارم. نیما گفت من حال ندارم، همین لباست خوبه دیگه.
فرنوش: امید تو میای بریم؟ شب تنها نمیرم بیرون.
-باشه بریم.
راه افتادیم و توی ماشین گفت دمت گرم امید جون، بازم تو… دیدی چطوری حالمو گرفت و نیومد؟
-خب واجب نبود که، لباس میخواهی چکار؟ تو لخت شو بیا بغل خودم.
خندیدم و گفت جلوی زنت؟
-نه دیگه. خودمون تنها.
-دوست داری امشب ملیکا خوابش برد بیام کنارت بخوابم؟
-فقط بخوابی؟
-هر کار دلت خواست بکن. قول میدم صدام در نیاد و خانمت بیدار نشه…
ده پونزده دقیقه بعد رسیدیم جلوی خونه شون. یه ساختمون شیک و خوشگل بود که معلوم بود از اون لاکچری هاست. گفت ما توی این ساختمونیم. میای بالا؟
-نه عزیزم، برو زود بیا.
تقریبا ده دقیقه بعد اومد و راه افتادیم، اما یه سمت دیگه رفت و جلوی یه آبمیوه فروشی ایستاد. گفت بریم یه معجون بزنیم که شب جون داشته باشی.
خندیدیم و رفتیم نشستیم و سفارش معجون داد. تا حاضر شد و نم نم خوردیم و گرم حرف زدن شدیم دیدم نیم ساعته فقط اینجا نشستیم. گفتم بلند شو بریم تا ملیکا شک نکرده. خیلی دیر شد.
-نه بابا، اونا الان سرگرم حرف و شوخی و بازی هستن. اصلا نمیفهمن چقدر وقت گذشته. صبر کن یه آمار از نیما بگیرم خیالت راحت بشه.
زنگ زد به نیما و گفت ما داریم میایم چیزی لازم ندارید بگیرم؟… اوکی، الان میایم.
بلند شد و گفت بریم. بازی رو شروع نکردن تا ما هم بریم.
رفتیم سوار ماشین شدیم گفتم چه بازی ای؟
-ما گاهی ورق بازی میکنیم، گاهی بطری بازی میکنیم.
-ایول منم دوست دارم…
رسیدیم خونه و دیدم چهارتایی روی تختخواب نشستن و ورق بازی میکنن. رفتیم پیششون و فرنوش گفت میترا لباس آوردم.
-فعلا تو برو عوض کن تا این دست تموم بشه.
فرنوش رفت توی پذیرایی و چند دقیقه بعد با یه نیم تنه و شورتک اومد. خیلی ناز شده بود. بعد میترا هم رفت و با همون تیپ فرنوش اومد. ورقها رو جمع کردن و یه سینی و بطری گذاشتن وسط تختخواب تا بطری بازی کنیم…
ادامه دارد…
نوشته: امید بیخیال
@dastan_shabzadegan
گ زد و گفت اینا چرا نیومدن؟ جواب تلفنم نمیدن. مهرشاد گفت کون لقشون. معلوم نیست کجا سرشون گرمه.
ملیکا گفت تنباکوی مسکو ندارید؟
مهرشاد: نه عزیزم، برم بگیرم؟
نیما: تو بشین خودم میرم. امید جون داداش تو چیزی نمیخوای؟
-نه، ممنون.
-اصلا بیا باهم بریم یه کاری هم باهات دارم.
-باشه، عشقم بشین الان میام.
واحدشون طبقهی پنجم بود و آسانسور شونم خراب بود. رفتیم پایین و گفتم چکارم داشتی؟
-چیز بدی نیست، میخواستم باهات حرف بزنم. بریم توی راه بهت میگم. راه افتادیم به سمت سر کوچه و گفت با دخترها صحبت کردیم و از تو خوششون اومده. قبول کردن که باهات باشن. یعنی سه تایی بکنیمشون.
خندیدم و گفتم بیخیال پسر، من زن دارم.
-داشته باشی، چه ربطی داره. چی میشه یه حالی هم با اینا کنی؟ باور کن چنان حالی بهت میدن که دفعه ی بعد خودت میگی ردیفشون کنم.
-یعنی اینقدر؟
-آره والا. مخصوصا اینکه سکس گروپ یه چیز دیگه ست. هم به خود ما بیشتر از یه سکس معمولی حال میده، هم به اونها. تازه ما دو به تک هم میزنیم.
-جلو و عقب باهم؟
-دقیقا. دوست داری امتحان کنی؟
-والا وسوسهم کردی ولی نمیتونم ملیکا رو بپیچونم. ما همیشه همه جا باهم میریم.
-هوومممممم خب من ردیف میکنم. باهم بیاید، من به یه بهونه ای میبرمش بیرون. تو و مهرشادم باهاشون حال کنید. دفعه ی بعد میگم مهرشاد خانمت رو ببره بیرون و با خودم میکنیمشون.
-باشه، حالا تا اون موقع.
-کدوم موقع؟ همین امروز ردیفش میکنم. پیش ملیکا اصرار میکنم شام بمونید. تو هم قبول کن. دخترها رو میارم و همین امروز کارمون رو میکنیم.
-الان خسته ایم. بهتر نیست بذاریم واسه فردا؟
-هر جور خودت دوست داری. ولی شب جمعه میچسبه ها.
خندیدیم و گفتم باشه، بذار برگشتیم ببینم ملیکا قبول میکنه تا شب بمونیم یا نه؟
-ایول، حالا بریم واسش تنباکو بگیریم. رفتیم مغازه و تنباکو مسکو گرفتیم. اومدیم بیرون گفت صبر کن به مهرشاد زنگ بزنم و بگم که قبول کردی. بعد ببینم اگه واسه شام و پذیرایی چیزی لازم داریم بگیرم. حال ندارم دوباره اون پله ها رو بالا پایین کنم. زنگ زد و قضیه رو بهش گفت. مهرشادم گفت الان اِس میدم بگیر بیار.
منتظر شدیم تا پیامش اومد و باهم رفتیم از همون سوپرمارکت و یه میوه فروشی خرید کردیم و برگشتیم. فکر کنم حدود ۴۵ دقیقه شد که خانمم رو با مهرشاد تنها گذاشته بودم. وقتی رسیدیم جلوی خونه نیما گفت بازم کلید یادم رفت. زنگ زد و مهرشاد دیر آیفون رو برداشت. شاید ۳۰ ثانیه شد. درو باز کرد و نم نم رفتیم بالا تا طبقه ی پنجم. دیدم مهرشاد تنهاست و لم داده روی مبل. گفتم ملیکا کجاست؟
-هیسسسس، از خستگی خوابش گرفته بود گفتم بره توی اتاق بخوابه. فکر کنم خوابش برده.
وسایل رو گذاشتیم توی آشپزخونه و ولو شدم روی مبل. مهرشاد گفت دخترها گفتن ساعت ۶ میان. گفتم بهتر، الان خیلی خسته ام. اشکال نداره برم یه چرتی بزنم؟
-نه داداش، چه اشکالی، برو پیش خانمت. ما هم اینجا یه چرتی میزنیم.
آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم کنار ملیکا دراز کشیدم. اتاق خوابشون هیچ پنجره ای نداشت و تاریک و ساکت بود. ملیکا زیر پتو بود و منم رفتم زیر پتو. زود خوابم برد و وقتی بیدار شدم از سکوت و تاریکی اتاق فکر کردم شبه و یه لحظه فکر کردم خونه ی خودمونم. ملیکا پیشم نبود و تازه یادم افتاد کجام. بلند شدم رفتم بیرون و دیدم خانمم نشسته وسط نیما و مهرشاد مشغول قلیون کشیدن بودن. گوشی دست خانمم بود و سه تایی بهش نگاه میکردن. با صدای باز کردن در اتاق سرشون چرخید سمت من و ملیکا گفت بیدار شدی عشقم؟ بیا که به موقع اومدی. قلیون چاق و آماده ست.
-ایول، برم دستشویی بیام…
داشتیم قلیون میکشیدیم که دخترها اومدن. با دیدنشون و فکر اینکه قراره این دوتا فنچ رو بکنم کیرم یه تکونی خورد. بلند شدیم و با ملیکا باهاشون دست دادیم. یه ساعتی نشستیم به صحبت و بگو بخند که نیما گفت من برم یه چی واسه شام بگیرم بیام. ملیکا گفت ولش کن یه چیز ساده درست میکنیم.
-نه دیگه دیر شده و گرسنمه. اصلا بیا بریم باهم بگیریم و یه چرخی هم توی محله ی ما بزن.
خانمم به من نگاه کرد و گفتم اگه میخوای برو. یه هوایی هم میخوری… رفت توی اتاق مانتوش رو برداشت گفت عشقم چیزی نمیخوای بگیرم؟
-نه فدات بشم.
فرنوش سوییچ ماشینش رو داد به نیما و گفت با ماشین ببرش که یه دوری هم بزنید و برگشتنی بنزینم بزن.…
خدافظی کردن و رفتن. مهرنوش با لبخند اومد روی پام نشست و بدون هیچ حرفی لب ژل زده و برجستهش رو گذاشت روی لبم. بی معطلی لب گرفتن ما شروع شد و میترا و مهرشاد باهم لب تو لب شدن.
مهرشاد بلند شد و گفت زود باشید تا ملیکا نیومده کارمون رو بکنیم. دست دوست دخترش رو گرفت و گفت بلند شو امید. بردش توی اتاق و من و فرنوشم رفتیم. سریع لخت شدیم و چهارتایی رفتیم روی تخت. جلوی مهرشاد روم نمیشد و شرتم رو در
من و همسر خوشگلم در مترو (۲)
#دنباله_دار #مترو
...قسمت قبل
باسلامی دیگر به شما اعضای محترم شهوانی. مستقیم میریم سراغ ادامه ی ماجرا.
اونروز موقع ناهار خوردن در جواب سوال خانم، بله رو دادم و قبول کردم که فردا جمعه با مهرشاد و نیما یعنی همون دوتا پسری که توی بازار آشنا شدیم به همراه دوست دختراشون بریم سینما. البته گفتم فعلا همین یه بار رو بریم ببینیم چطوریه. خانمم خوشحال شد و گفت خوبه دو تا دوست غریبه داشته باشیم و گاهی باهم بریم بیرون و خوش بگذرونیم. خوبیش اینه که غریبه هستن و در حد همون بیرون رفتن و بگو بخند خوش میگذرونیم. نگران چیزای دیگه هم نیستیم. نه؟
-مثلا نگران چه چیزهایی؟
-خب مثلا با همکارها نمیشه راحت بگی و بخندی. پررو میشن و میخوان سوء استفاده کنن یا نقطه ضعف بگیرن و زیراب بزنن. توی فامیلم نمیشه هر حرفی رو زد و هر کاری رو انجام داد. اون آزادی و راحتی رو نداریم. ولی با یه غریبه که فقط در حد بیرون رفتن دوست باشی، میشه جوانی و شیطونی کرد. دقیقا مثل دوران دانشجویی بچرخیم و خوش بگذرونیم. قبول داری؟
-درسته، حرف حق جواب نداره. فردا میریم اگه خوش گذشت و دوست دختراشون از این گَنده دماغها یا لَش و لوش ها نبودن بازم باهاشون میریم بیرون. به کسی هم نگو که همچین دوستانی داریم.
-آره، به کسی نمیگیم.
بعد از ناهار و چایی خوردن رفتیم یه چرتی بزنیم و استراحت کنیم که ملیکا گفت حالا هر چقدر میخوای بخور و بخواب روی متکات. خندیدیم و لب گرفتیم بعد گفت امید خیلی دوست دارم، هر چی از زندگیمون میگذره بیشتر عاشقت میشم.
-منم همینطور خانم مهربون و خوشگل و سکسی من. خیلی خیلی عاشقتم.
دوباره لب گرفتیم که خیلی طولانی شد و رفتم سراغ گردنش و در همین حال سینه هاشم میمالیدم. شورتش رو از پاش درآوردم و شروع کردم به خوردن کوسش. عاشق این کوس خوشمزه و خوشگل شم. با جون و دل میخورمش و حسابی از خوردنش لذت میبرم. اونم خیلی کیرمو دوست داره و هر وقت ساک میزنه انگار داره کیرمو میپرسته. وقتی با کوس لیسی ارضاش کردم، مثل مار به خودش موج میداد و چرخید دمر شد. بدون معطلی رفتم سراغ کونش و اونقدر مالیدم و مکیدم و گازش گرفتم تا بالاخره رفتم سراغ سوراخ کونش. صورتمو کردم لای اون کون نرم و گرمش و با لذت تمام لیس میزدم و زبونم رو روی سوراخش می کشیدم و فرو میکردم توی کونش. همزمان دو انگشتی یا با انگشت شستم توی کوسش هم عقب جلو میکردم. ملیکا آه و ناله کنان کونش رو بالا پایین میکرد. اینقدر ادامه دادم و حال کردم که ملیکا ارضا شد. خودمم خیلی حشری شده بودم ولی نکردمش و گفتم باشه واسه شب. همونجوری وسط پاهاش خوابیدم و سرم رو گذاشتم روی کونش. جفتمون از خستگی خوابمون برد و فکر کنم سه ساعتی خواب بودیم که با صدای زنگ موبایل خانمم بیدار شدیم. مادر خانمم بود و گفت شام بریم خونهشون…
شب که برگشتیم یه سکس داغ و پر انرژی کردیم که طبق خواسته ی ملیکا اول کونش رو کردم و همزمان کوسش رو مالیدم تا ارضا شد. بعد رفتم کیرمو شستم و اومدم یه بار دیگه برام ساک زد و از کوس گاییدمش. حسابی حال کردیم و بعد از ارضا شدنش همونجا خالی کردم. آخر شب بعد از نوازش و صحبتهای معمولی تا عاشقانه مثل دوتا مرغ عشق لب گرفتیم و توی بغلم خوابش برد. فرداش جمعه بود و تا نزدیک ظهر خواب بودیم. دوش گرفتیم و صبحانه و ناهار رو یکی کردیم. عصر رفتیم سر قرار با بچه ها. هر دو اومده بودن و دوست دخترهاشونم بودن. دو تا دختر حدود بیست ساله از این عروسکهای ناف بیرون و امروزی. خدایی از نظر چهره خوشگل بودن ولی به خوش اندامیه خانمم نبودن یا شاید خوب بودن ولی مورد سلیقه ی من نبودن. چون خیلی لاغر بودن با کون کوچیک و رونهای باریک. بر خلاف خانممم که رونهای پر و کون گرد و قلمبه ای داره و اندامش مورد سلیقه ی منه.
با هم سلام و احوال پرسی کردیم و ما رو به دوست دخترهاشون و بالعکس معرفی کردن. دخترها با من و خانمم دست دادن و خانم منم با پسرها دست داد. رفتیم داخل سالن و هر کی با زوج خودش نشست و فیلم رو دیدیم. بعد رفتیم یه سفره خونه ی سنتی واسه قلیون و شام. کلی بگو بخند کردیم و خوش گذشت. بیرون سفره خونه موقع خدافظی، با پسرها یه طرف بودیم و گفتم دوستهاتون با مزه و خوشکلن ولی خیلی استخونی هستن. کونشون بهتون حال میده؟
خندیدیم و مهرشاد گفت جفتشون از عقب و جلو اپن هستند. خیلی هم حشری و تنگ و تو بغلی اند. نیما گفت راستش ما باهم ضربدری و موازی و همه جوره حالی میکنیم. اگه دلت میخواد ردیف کنیم بیا تو هم یه حالی کن.
خندیدم و گفتم نه بابا من متاهلم. ملیکا بفهمه کونم پاره ست… همینجوری میخندیدیم و شوخی میکردیم که دخترها اومدن سمت ما و گفتن نامردا تنهایی میخندید؟ بگید باهم بخندیم. مهرشاد گفت بعدا براتون تعریف میکنیم. بریم دیگه که کلی کار داریم. هر کی زوج خودش رو بغل کرد و با هم یه کم حرف زدیم و قرار گذاشتیم واسه
و راهش و کشید و رفت. همونجا یاد حرفای اونشب پیمان تو نماز خونه نیمه کاره افتادم که میگفت: قدیمی ها یه جوری میان تو کار تازه وارد ها که طرف نمیفهمه کی و چجوری وا داده…
چارهای جز باج دادن به وحید نداشتم و خوب میدونستم حالا حالاها باید زیرخوابیشو کنم.
ای کاش هیچوقت از اتاق پیمان بیرون نیومده بودم…. کاش حداقل اون روز جلو همه سرش داد نمیزدم و الان روم میشد و میرفتم ازش کمک میگرفتم…
موقع آمار مستقیم رفتم و کنار دست وحید نشستم، وحید هم بعد از شمارش کارمند به همه گفت:
¥آقایون من و امید دو روزی با هم حرفمون شده بود ولی حالا آشتی کردیم، امید برمیگرده سر تخت خودش کسی هم سو استفاده نمیکنه هااا
بعد آدمار از وحید خواستم یه دونه قرص بهم بده که جواب داد؛
¥قرص ها تو جاسازه الان نمیشه جلو همه برم سرشون، تو خاموشی بهت میدم…
فکر نمیکنم لازم باشه معنی این جمله وحید و بهتون بگم. اون شب من یه سره به ساعت روی دیوار چشم دوخته بودم و مدام آینده خفت بار و نگاه و پچپچ زندانی های دیگه پشت سرم و تصور میکردم، برام قابل قبول نبود که قراره تا چند ساعت دیگه بدنم و به یه دونه قرص متادون بفروشم اما هر ثانیه داشتم به سمت آغوش یه مرد کثیف و چندش آور و مرگ همیشگی غرور و اعتماد به نفسم کشیده میشدم. اما بالاخره عقربه های ساعت به اونجایی که نباید رسیدن و صدای مجید که خاموشی رو اعلام کرد فصل جدید و لحظه زیر و رو شدن زندگیم و استارت زد.
نوشته: محمد
@dastan_shabzadegan
وم از بچه های اتاق بغل خواب این و اون میشن.
+مشتی بلانسبت
°زندان بلانسبت نداره… قدیمی ها چنان با سیاست میان سراغ تازه واردا و بچه سالا که خود طرف نفهمه کی وا داده… صد تا و یه نفر هم اگه بشن مسئول اتاق تون خودشون و به دردسر مراقبت از بچه ها نمیندازن تازه اگه خودشون نخوان سو استفاده کنن. تا حالا از خودت پرسیدی چرا من به هیچ عنوان کسی رو پیش حاجی نمیفرستم؟ چرا خودم دست بکار تنبیه میشم و باهاتون سر و کله میزنم؟؟ چون میدونم اگه هرکدومتون بخاطر ضعف من آواره یه اتاق دیگه بشید سرنوشتتون حتی برای بعد از زندان هم به کلی عوض میشه و من نمیتونم جوابگوی همچین عذاب وجدانی بشم.
خلاصه زمان میگذشت و من هر روز بیشتر از کنترل های پیمان و محمد خسته میشدم بخصوص که میدیدم وحید برخلاف حرف های پیمان بی هیچ چشم داشتی با احسان رفاقت میکرد و چون من هم با احسان دوست صمیمی شده بودم و در نبودش حواسم بهش بود هوای من و هم اندازه اون داشت تنها رفتارش در قبال من و احسان رسوندن یه کم قرص یا حشیش تو شبای تعطیلی و آوردن دستگاه DVD از انتظامات به اتاق ما و گذاشتن فیلم و موزیک هایی بود که باعث سرگرمی کل اتاق میشد و باقی اتاق ها ازش محروم بودن. اوضاع به همین منوال میگذشت تا اینکه حاجی رفت و رییس بند عوض شد و یه آقای زارع نامی رئیس بندمون شد که برخلاف رفتار و قوانین سخت گیرانه و خشک مذهبی حاجی بشدت طرفدار راحت گذاشتن زندانی ها بود، مثلا اولین دستورش تغییر ساعت بیدار باش از هفت به ده صبح بود و وحیدم که خوب میدونست از این فرصت پیش اومده چجوری استفاده کنه با کمک چندتایی از قدیمی های بند آقای زارع رو مجاب کرد تا آمار من و احسان و از اتاق پیمان کم کنه و بریم به اتاقی که آمار خود وحید داخلش بود و مسئول اتاقش فقط یه مترسک تو دستای وحید حساب میشد.
پیمان هم که طبق معمول تمام تلاشش رو کرد که مانع این اتفاق شه اما آخر سر موفق نشد.
از لحظه ورود مون به اتاق جدید علیرغم تازه وارد بودنمون و اینکه باید از کف خوابی و تخت طبقه سوم شروع میکردیم اما وحید سریع دوتا تخت طبقه اول نزدیک به تخت خودش رو برامون خالی کرد جوری که خودش توی تخت چسبیده به دیوار آخر اتاق و ماهم هرکدوم توی تخت هایی به صورت L مانند سمت چپ و راستش قرار داشتن میخوابیدیم. از طرفی هم به کل اتاق اعلام کرد از این به بعد حرف احسان و امید حرف منه و کسی حق نداره بهشون از گل نازک تر بگه. جیره قرص و حشیش مون هم یواش یواش روزانه شد و همه اینا باعث میشه اصلا فشار زندان رو حس نکنیم. تنها چالش مون موقع هایی بود که یه جایی با پیمان روبرو میشدیم و هر دفعه بهمون یادآور میشد که خیلی مراقب باشیم تا اینکه یه روز من از فرط نشئگی سرش فریاد زدم و یه لحظه به خودم اومدم که الان جرم میده اما پیمان برخلاف همیشه و همه کس جلو چشمای تعجب زده کل زندانی هایی که دورمون بودن فقط راهش و کشید و رفت.
گذشت تا یه روز صبح وحید من و احسان و کشید کنار و گفت: امین پولشو میخواد.
امین یکی دیگه از افراد اتاقمون بود که همه از جمله مسئول اتاق ازش حساب میبردن و یه جورایی خلافکار بند حساب میشد.
+پولش!؟ کدوم پول؟
¥زرشک… مشتی به خیالت این همه مدت کله هاتون هرشب هرشب مفت و مجانی داغ میشده؟؟ تا ده روز پیش من خودم بهش پول میدادم ولی راستش و بخوایید الان چند وقتیه واریزی نداشتم
+خوب حالا پولش چند میشه؟
¥نزدیک دو میلیون…
+دو میلیون… مگه نفری یه کیلو قرص و بنگ بهمون داده آخه…؟
¥امید ناموسا کسخلی یا خودت زدی به خریت؟ اینجا زندانه یه دونه قرص یا یه عدس بنگ و تریاک صد و ده بیست هزار تومن پولشه
+خوب حالا چیکار کنیم؟ ما که همچین پولی نداریم
¥نداریم کیلو چنده کصکش یارو پولشو میخواد اگرنه دو سه روز دیگه بدن آش و لاش و لای پتو اعزام به بیرون میکنن برا بخیه و جراحی
+بدن منو؟؟ مگه من ازش خریدم؟ من اصلا نمیدونستم تو داری از این جنس میگیری
وحید دستش و گذاشت رو گلومو محکم فشار میداد و؛
¥بچه خوشگل کونی دوماه تو دست و بال خودم گنده شدی میخوای سر خودم هم سابقه داری حرکت بزنی؟ امشب که از خماری اسهال از تو پاچه شلوارت ریخت رو زمین آدم میشی
¥احسان بیا بریم…
¥تو هم تا فردا ظهر فکر پول باش…
دنیا داشت دور سرم با سرعت تمام چرخ میخورد و نمیدونستم باید چکار کنم… از طرفی اون روز وحید قرص بهم نداد و هر لحظه داشتم بالا و پایین شدن دمای بدنم و ضعف و درد ناشی از خماری رو بیشتر حس میکردم و از طرفی هم امین و وحید هربار با چشم غره و تکون دادن انگشتاشون بهم یادآوری میکردن که وقت زیادی تا تکه پاره شدن گوشت بدنم نمونده و از طرفی اما احسان با خیال راحت قرص و بنگش رو مصرف کرده بود و انگار نه انگار رفیق من هم هست حتی یه جورایی کنار اونا بهم فخر فروشی هم میکرد.
موقع آمار شب وحید بهم گفت تخت طبقه اول رو خالی کنم و
میکنن. بیچاره ها اگه یکی حامی شون باشه که عین یه هفته ارشاد و باید جلو چشم همه بغل خوابش بشن اگه هم حامی گیرشون نیاد که انگار توپ بسکتبال از این دست به اون دست پاسکاری میشن
-چی بگم دکتر… مگه فلانی نبود وقتی از ارشاد برگشت خودکشی کرد!؟
یه لحظه با فریاد و ترس پرسیدم؛
+چی!؟ خودکشی؟؟ آخه چجوری…؟
رامین و دکتر دماغ شون و گرفتن و دکتر جواب داد؛
ببند دهنت و خفه مون کردی لامصب… رامین ببرش تو دستشویی تا پنیر و توف کنه بعد بیار تا دهانشویه بهش بدم «اون چیز بد بو پنیر کپک زده بود»
بعد برگشت از دستشویی و شستشوی مفصل دهنم توسط دکتر رامین بهم گفت:
-چند وقت پیش یه پسره جرم قتلی اتاق کناریمون بود، بچه سال و خوشگل بود اما در عین حال دریای معرفت، اون موقع محمد خودمون هم تو همون اتاق بود،شب مسئول اتاق شون و دوتای دیگه میخواستن سر اون بچههه رو بگیرن که محمد دخالت میکنه و نمیزاره اون مسئول اتاق لاشی شون هم صبح یه چیز چرت بست به دم شون که این دوتا باهم تشکیل قشر دادن. هع قشر دو نفره… قشری که یکیش بچه شهر و اون یکی بچه فلان روتاس، حاجی هم طبق معمول جفتشون و داد ارشاد و از قصد کاری کرد تو دوتا قرنطینه جدا بیافتن
+ارشاد همون قرنطینه زندان میشه؟
-نه ارشاد یه بند با چهار تا اتاق کوچک مثل بازداشتگاه کلانتری بدون هیچ امکاناتی هست که تو هر اتاق شیش هفت متریش ۲۰ نفر و که تو بند های مختلف دعوا یا خلاف کردن و میندازن یعنی رسما آدمایی که کثیفی و نامردی تو ذاتشون موج میزنه.
خلاصه بعد یه هفته که برگشتن تو بند پسر جرم قتلیه شبونه گوشه در گازخونه که نقطه کور دوربین ها میشه دوتا قلاب بافتنی رو میبنده به انگشت هاشو میکنه تو پریز برق…
دکتر احمد پور ادامه داد: بیچاره تمام پوست هر دوتا دستش خشک شده بود، یه هفته تموم همین طبقه بالا بستری بود تا جون داد…
+رامین کاکو بابت حرف دیشب که باورم نشد و جوابی که بهت دادم معذرت میخوام
-این چه حرفیه پسر.… کف دستت و که بو نکرده بودی، تنها چیزی که تو چند ساعت اول از پیمان دیدی ظلم مطلق بود.
دکتر زد زیر خنده و از رامین پرسید: اینو هم آچارکشی کرده؟
-بهتره بگیم آبکشی دکتر جون، از هفت و هشت تا یازده شب فقط داشت ظرف میشست. و هر سه زدیم زیر خنده
+ولی من آخرش نفهمیدم مگه ریش تراشیدن جرمه؟
-از نظر اسلام تیغ برای مرد حروم و از نظر حاجی هم جرم بزرگی حساب میشه، از طرفی اون پنجتایی که مسئول اتاق هاشون فرستادن شون پیش حاجی رو دیدی؟ الان کل اعضای اتاق هاشون ممنوع تلفن هستن
+حتی مسئول اتاقاشون؟
-آره اون پنج تا کلن تو دوتا اتاق هستن که مسئول اتاق هاشون از سر آدم فروشی اتاق دار شدن و همچنان هم مشغول خود شیرینی برا حاجی هستن.
خلاصه آخر سر دکتر یه پانسمان گوشه صورت من چسبوند و به رامین گفت تو برو تو بندتون ایشون رو هم بعد ساعت اداری میفرستم بند که حاجی رفته باشه، فردا و پس فردا هم که تعطیله و تا حاجی بخواد ببینتش یکم از ریشش در اومده و این گناه کبیره از صورتش محو شده
-به شرطی که دوربین های دوپا ببینند
دکتر باز جواب داد: اگه یه وقت هم کسی به حاجی گفت بگید احمد پور گفته بتراشه، درسته باور نمیکنه و منم هیچ دلیلی برا تراشیدن صورتش ندارم اما چون تو یه بند دیگه ام نمیتونه زیاد اذیتم کنه.
یه ماهی از اون روز بدون هیچ اتفاق خاص یا دردسری می گذشت و بجز سخت گیری های پیمان و اون لحن کلام بی پرده واذیت کنندهش مشکل خاصی نبود.
با اینحال کاملا مشخص بود که احترام پیمان برا بیشتر زندانی های بند واجب بود و دلیلش هم اول مردم داریش و بعد مراقبت کردنش از کم سن و سال ها و بچه خوشگل های قشرها و محله های مختلف بود که باعث میشد کسی نتونه با دست درازی به یه کم سن و سال از فلان محله یا قشر، اونا رو تو تمام زندان تحقیر کنه آخه تو بند های دیگه هر قشر یا محلی یه اتاق مخصوص خودشون داشتن و خودشون از بچه محل هاشون مواظبت می کرد اما تو بند ما و دوتا بند دیگه این کار شدنی نبود و کارمندهای زندان اتاق هارو بر حسب سن و سال و جرم تفکیک میکردن.
خوب یادمه یکی از روزهای اول خبر به گوشش رسید که یکی از بچه های قدیمی اتاق نیم ساعتی توی یکی دیگه از اتاقها مهمون شده، دوچشمتون روز بد نبینه بلایی به سرش آورد که پسره یه هفته تمام داشت التماس میکرد اما گوش پیمان بدهکار نبود و همچنان تمام کارهای نظافت اتاق از جارو زدن تا شستن ظرف ها رو از جونش میکشید گاهی هم که پسره بعد از شستن ظرف ها بر میگشت ظرف روغن رو یله میکرد رو ظرف ها و دوباره مجبورش میکرد بره و بشورتشون، حتی اونی هم که این پسره رو دعوت کرده بود یبار اومد پیش پیمان تا وساطت کنه حتی شروع به خط و نشون کشیدن هم کرد اما پیمان نه تنها محل نذاشت بلکه با گفتن: تا شلوارشو نکشیدم پایین تو بند دورت ندادم خودت هرچه زودتر از بچه های ما فاصله
کونت پیدا میکنی… گمشو تا یکی ندیدنت
مات و تعجب زده سمت اتاق رفتم و به محض ورود صدا زدم:
+آقا پیمان اینجا چند تا آقا بالا سر داره!؟
پیمان از همون زیر پتو جواب داد
•هر چندتا که حرفشون بهت برسه…
+میشه اون کله تو از زیر پتو در بیاری درست جوابمو بدی؟
•نع… مگه اینکه بخوای تنت و بخارونم…
+پاشو بخارون بینم… مثلا میخوای از زندان اخراجم کنی…؟
پیمان از همون زیر پتو جواب داد؛
•فعلن که خوابم میاد، بعد سکوت کاری به سرت میارم آرزو کنی کاش زندان هم اخراج داشت.
تو همین لحظه صدای بلند وکیل بند رو پشت سرم شنیدم که با ته لهجه غلیظ عربی گفت؛
پیمان مگه نشنیدی اعلام خفه خون کردیم… اگه عرضه نداری تا خودم آمار اتاقت و خفه کنم!؟
پیمان از زیر پتو بیرون اومد با خنده جواب داد:
•چشم اوس مجید آقااا
وکیل بند با خنده و آروم ادامه داد:
صدات تا اتاق کارمند داره میاد منم اون فرستاد
پیمان خواست جواب بده که مجید پرید تو حرفش و با اشاره به صورت من گفت:
پیمان این چه وضعیه خدا وکیلی…! این چرا صورتش و تیغ زده؟ مگه اینارو توجیه نکردی؟؟
پیمان هم که انگار جای من روح دیده جواب داد؛
•نه دیگه… سکوت بود فقط گفتم موهای بدنشون بزنن تا شپش اگه هست بتکه این گفت صورتش میخاره گفتم بعدا ریشاش و بزنه نفهمیده منظورم با ماشین و بعد از سکوته… تقصیر من شد
این فرق الان و بعد و نمیفهمه اون وقت مقصر تویی حالا که ممنوع تلفنش کردم حواسش جمع میشه؟
پیمان نزدیک مجید شد و جوری که کسی متوجه نشه گفت:
• ریشش بوره خارش شدید هم داشت ترسیدم شپش زرد زده باشه گفتم بتراشه، حاجی هم با خودم
آخر یه جا این حمایتت بد میره تو کونت ببین کی گفتم، خود دانی پس مجبورم خودت و ممنوع تلفن کنم. صبح اول وقت هم خودت برو پیش حاجی
• حله، تو غمت نباشه
مگه کص خلام غم تو رو بخورم.
مجید رفت و پیمان رو به من گفت:
• فعلا برو سر تخت سوم بالا سر خودم تا بعد سکوت بخارونمت.
موقع آمار شب که شد پیمان رو به یکی از بچه های اتاق که افغانی بود گفت:
•بوستان فعلا یه چند روز استراحت میکنی این رفیقمون جای تو اتاق و نظافت میکنه و ظرفا رو میشوره و به آشپز هم که امین صداش میزدن گفت تو هم هر کمکی خواستی فقط به این میگی…
+برا یه ریش تراشیدن!؟
•نه واسه رفع خارشت
تا خواستم جوابش و بدم کارمند و وکیل بند جلو اتاق ظاهر شدن و بعد از شمارش اتاق ما پایان آمار اعلام شد.
امین به پایین یکی از تخت ها اشاره کرد و گفت از اینجا روغن و رب و ماکارونی و کفگیر بلنده رو بیار گازخونه و خودش هم یه ماهیتابه و قابلمه بزرگ برداشت و رفت، به گاز خونه که رسیدم وسایل و ازم گرفت و قابلمه گنده رو داد دستم و گفت از شیر پایینی داخل حوضچه روبرو سرویس بهداشتی دوسومش و آب کن بیار برام و من هم انجام دادم باز به محض برگشتنم گفت قابلمه کوچیکه رو از اتاق بیار، ماکارونی ها رو بشکن بریز داخلش، ماهیتابه رو از رو گاز ببر بذار رو اپن جلو اتاق تا مایه ماکارونی خنک شه، اینو ببر، اونو بیار، اون، این ،برو ، بیا، زود باش و…
خلاصه تا سفره شام پهن شد من و هزار بار بین اتاق و گاز خانه و سرویس بهداشتی چرخوند و بعد از خوردن شام محمد از طبقه کوچیک کنج اتاق دستمال سفره رو گذاشت جلوم و همه بلند شدن از اتاق زدن بیرون، من موندم و ۱۸ تا ظرف غذا و سفره کثیف و دیگ و ماهیتابه های چرب و چیلی شام. ظرفارو تو قابلمه بزرگه ریختم و سفره رو پاک و جمع کردم خواستم ظرفا رو ببرم پای حوضچه که محمد ظرفارو ازم گرفت گذاشت روی اوپن و جاروی کهنه و کوچیک شده دستی رو داد بهم و به فرش داخل اشاره کرد.
+اینکه ظهر جارو شده
_بعد هربار سفره انداختن باید جارو شه
درد سرتون ندم خلاصه تا ساعت ده شب مشغول شستن ظرفا بودم و وقتی برگشتم داخل اتاق پیمان یه گونی پلاستیکی گوشه اتاق انداخت و گفت ظرف ها رو پهن کنم تا خشک بشن.
به محض پهن کردن بشقاب ها ظرف روغن رو برداشت و رو سه تا بشقاب ریخت و گفت:
• اینا رو خوب نشستی هنوز چربه…
باز بردم شستم و اومدم که دوتای دیگه بهم داد و این کار تا عین ساعت۱۱ و اعلام خاموشی ادامه داشت.
موقع خاموشی از ترس پیله کردن دوباره پیمان سریع رفتم روی تختم پیمان بعد از خاموش کردن چراغ و تلویزیون آروم رو به همه گفت:
• اگه رعایت کنید و صداتون از تختاتون بیشتر نیاد تا دوازده میتونید با هم حرف بزنید یا کتابی چیزی بخونید، کوچیک ترین همهمهای بشنوم برا همیشه راس یازده خاموشی مطلق میزنم حتی اگه مجوز از طرف حاجی داده باشن «گاهی وقتا که فوتبال یا شب تعطیلی بود حاجی اجازه میداد تلویزیون ها با صدای کم تا یه ساعت بیشتر روشن باشه».
اون شب از خستگی داشت جونم به لبم می رسید اما از درد دست و پاهام که به لطف ظلم های آشکار این پیمان لعنتی به جونم افتاده بود خوابم نمیبرد که یه دفعه یه نفر از تخت بغلی بهم گفت: تو فکر حرکت امشب پیمانی؟
با ح
بلوغ شوم
#عاشقی #زندان #گی
پنجمین روزی بود که با قرار بازداشت موقت ساکن بند قرنطینه زندان عادل آباد شیراز بودم که به محض تموم شدن آمار صبح، اون لحظه ای که تمام ۴۵روز اقامتم توی سلول های کثیف آگاهی و این پنج روز کذایی قرنطینه هر بار بهش فکر کردم و کل وجودم به لرزه در اومد و از ته دل آرزو کردم هیچوقت از راه نرسه از راه رسید…
اسم و فامیل خودم و از بلندگوی چسبیده به سقف قرنطینه لابلای اسم هایی که برای انتقال به بندهای داخلی زندان صدا میزدن شنیدم.
موقع خروج از قرنطینه با یه قد۱۶۰ سانتی و بدن نه چندان لاغر اما تو پر و پوست موی نارنجی رنگ و زال و بور به راحتی متوجه نگاه های حسرت وار زندانی های دیگه که تنها عامل بازدارنده شون از دست درازی به من تازه واردی خودشون، شلوغی جمعیت قرنطینه که حتی شب ها داخل دستشویی هاش آدم می خوابید و ترس ناشی از شرایط و جو مبهم زندان بود میشدم. اما چه فایده که با خروج از قرنطینه و پا گذاشتن به بند های داخلی امنیتی رو که مدیون بدترین و کثیف ترین لحظه های زندگیم بودم با قرار گرفتن کنار گردن کلفت های قدیمی و حرف بِرس زندان از دست میدادم و دیر یا زود تمام تلاش هایی که تو ۲۰ سال گذشته برای حفاظت از سوراخ کونم کرده بودم هیچ میشد.
با یه نگاه به صف زندانی های خارج شده از قرنطینه ده دوازده نفری رو دیدم که هر کدوم به نوعی گرفتار همین شرایط بودن و شنیدن صدای افکار مشابه شون با خودم کار سختی نبود، چند دقیقه ای کنار دیوار آبی رنگ راهرویی که معروف به زیر هشتی بود و دقیقا مرز بین دنیای تاریک و ناشناخته روبروم و دنیای آزادی که به سادگی و فقط با یه قدر نشناسی کوچیک ازش محروم شده بودم به صف و منتظر موندیم تا اینکه یه مرد بلند قد با هیکلی بشدت ورزیده با یه یونیفرم طوسی و سورمهای که بعدا فهمیدم پست سازمانیش افسر جانشین « به معنی جانشین تمامی مدیران و فرمانده هان اداری و گارد زندان بعد از ساعت اداری» از دل راهرو های تاریک داخلی به سمت مون اومد و با رسیدنش افسر نگهبان به نشونه احترام از پشت میزش بلند شد و ایستاد.
افسر جانشین به محض اومدنش تمام زندانی های زیر ۲۵ سال داخل صف و جدا کرد و به دو گروه تقسیم مون کرد و گفت راه بیفتد.
بعد گذشتن از دو دروازه میلهای که عرض راهرو آبی رنگ اصلی زندان رو که بهش «کریدور مرکزی» میگفتن گرفته بودن باز کنار دیوار نگهمون داشت و خودش روبروی یه درب فولادی که روی تابلو بالای سرش نوشته بود «مدرسه قرآن۱» ایستاد و شروع کرد از روی برگه توی دستش صدا زدن. بعد از بیرون کشیدن من به همراه پنج نفر دیگه زنگ کنار درب فولادی رو فشار داد و ما شیش نفر رو فرستاد داخل.
وارد بند که شدیم با یه فضای حدودا ۴۰ متری مستطیل شکل که آخرش درب باز هوا خوری خودنمایی میکرد و آفتابی که به محض برخوردش با چشم های عادت کرده به تاریکی پنجاه روز گذشته ام انگار میخواست چشم هامو از حدقه بیرون بیاره مواجه شدم. کارمند مراقب هر شش نفرمون رو گوشه اون فضای چهل متری که انتظامات خطابش می کردن نگهداشت و به تنها زندانی باقی مونده داخل سالن گفت برو حاجی رو صدا کن بیاد تازه وارد داریم.
با شنیدن کلمه حاجی و دیدن پرچم های یاحسین و زهرا و…. که دور تا دور انتظامات به دیوار آویزون شده بودن و تا انتهای دیواره های راهرو های پر از اتاق هر دو سمت انتظامات ادامه داشتن و شنیدن صدای قرآن از سمت هواخوری و گذاشتن همه اینها کنار اسم «مدرسه قرآن» بجای بند، برای چند لحظه یادم رفت کجام و احساس میکردم توی جبهه ام. تو همین حین زندانی که فرستاده بودن دنبال حاجی و بعدش متوجه شدم وکیل بند هست برگشت و به مامور مراقب گفت:
حاجی گفتن الان وقت اذان و نمازه و تازه وارد ها رو هم بفرستید وضو بگیرن و بیان برای نماز جماعت تا بعد به کارشون رسیدگی کنن که مامور مراقب پوزخندی زد و رو به وکیل بند گفت:
از دست حاج… و این مسخره بازیاش، آخه بگو تازه واردی که تو بازداشتگاه آگاهی و قرنطینه حمام به چشمش ندیده رو چه به نماز جماعت؟ اینا صد درصد الان جنب هستن…
وکیل بند هم همینجور که در جواب مراقب سر تکون میداد ما رو تا سرویس بهداشتی و بعد هم تا هواخوری همراهی کرد.
بعد از یک ساعت و خوردهای تحمل گرمای مستقیم آفتاب و اراجیف آخوند شیکم گندهای که کل هنرش توی زندگی پول گرفتن واسه روزانه یک ساعت حضور داخل زندان و مفت خوری و شکم چرونی روی دست زندانی های بیچاره بود همه رو فرستادن داخل بند و بالاخره ما رو هم بردن پیش این حاجی که مشخص بود همه زندانی های بند مثل مرگ ازش حساب میبرن و دایمن یه حلقه از پاچه خوارها که تو زندان به اسم آدم فروش معروف هستن همراهش بودن. حالا این حاجی ما یه آدم بسیجی طور با قد زیر ۱۷۰ و وزن زیر۵۰ کیلوگرمی و ریش و سبیلی که تو این سن هنوز فابریک بودن و عینک ته استکانی و صدای تو دماغی بود که مشخص بود بیرو
رویا، دختر تنگ
#مالیدن #اولین_سکس #دوست_دختر
تو اینستا اتفاقی پیداش کردم. اسمش رویاست. دختر ناز با چشمای درشت و ابروها و موهای بلند مشکی. صورت و قدش هم کشیده و ظریف. با پوست سفید و لبهای همیشه سرخ. نگاهش همیشه پر غرور و حرف زدنش هم پر از عشوه و ادا. از قبل داشتمش تو اینستا ولی از خودش عکس نزاشته بود. به محض اینکه عکسش رو دیدم با خودم گفتم من باید مخ این الهه زیبایی رو بزنم.
از این آدمای سفت و سخت و طرفدار حقوق زنان بود. ولی راهی نداشت، باید به دستش می آوردم. شروع کردم واسش نوشتن که تو چقدر زیبایی و من دوست دارم باهات آشنا بشم. پسرا هیچوقت از تعریف کردن از زیبایی دخترا کوتاهی نکنین. دخترا دوست دارن به کسی که زیباییشون رو میبینه بدن. مطمئن بودم که رویا هم خوشش اومد از تعریفی که ازش کردم ولی خب طبق انتظارم ادا تنگا رو درآورد و گفت مایل به آشنایی نیست. اما وقتی بعد از لاس زدن مکالمه رو ادامه میده و تند برخورد نمیکنه معلومه تو دلش چه خبره. اما خب با این زیبایی حق داشت جوری بازی کنه که سخت به دست بیاد. منم دوست دارم با دختر خوشگل بازی کنم.
بهش گفتم باشه قبول و از اون به بعد بازی شد اینکه هر موقع فرصتی پیدا شد ازش تعریف کنم و باهاش یکم لاس بزنم اما هیچ پیشنهادی ندم. خب اونم معلومه دوست داشت باهام لاس بزنه اما چون فاز تنگ گرفته بود دیگه توش مونده بود. اولین بار اشتباهی عوض اینکه استوری مخصوص دوستاش بزاره چهره نمایی کرده بود. اما حالا دیگه خودش به بهونه های مختلف عکسش رو استوری میکرد و منم میرفتم باهاش تیک میزدم. خانوم هم هر بار یکم گشادتر شد. دختر تنگ مثل کس تنگ میمونه. اول باید باهاش بازی کنی. هی خیسش کنی تا یواش یواش شل بشه. رویا هم از یکم صحبت کردن و بعد جواب ندادن، یواش یواش رسید به تشکر کردن از تعریف هام و بعد یواش یواش خودش شروع کرد سراغم رو گرفتن که باهاش لاس بزنم.
جایی رسید که خودش رو لوس میکرد واسم و میگفت و میگفت تو به من توجه نمیکنی. بالاخره رسیدیم جایی که اینقدر شل شده بود مونده بود التماس کنه ببینمش. این شد که باهاش اولین قرار رو گذاشتم. تو یک کافه هم رو ببینیم و آشنا بشیم. طبق انتظارم فاز دوم گشاد کنی شروع شد. خانوم اومد ولی با حالت خیلی رسمی و دوستانه. باورم نمیشد چه پری رویی جلوم نشسته. از عکس هاش هم خوشگلتر بود. نگاه و ناز و اداش کافی بود تا کیرم سفت بشه واسش. اما همچنان تو بازی بودیم و خودم رو نگه داشتم. اولین قرار رو من هم رسمی و دوستانه برخورد کردم باهاش بدون اینکه ذرهای نشون بدم چقدر دلم میخوادش. فقط بعد از کافه که یکم با هم قدم زدیم چند باری دست انداختم رو شونه اش یا کمرش و کشیدمش سمت خودم. هدفم این بود که حس کنه دستم رو بدنش چه کاری میتونه باهاش بکنه.
قرار دوم خودش راحت میومد تو بغلم. تو قرار سوم دستش رو هم میگرفتم و بیشتر از قبل بدن نازش رو میمالوندم و برای خداحافظی هم یک بوسه کوتاه به لبای قشنگش زدم. توی چت هامون همدیگه کامل واسه من شده بود و باهام درد و دل میکرد و خودش رو واسم لوس میکرد. قرار چهارم رو باهاش تو یه پارک بزرگ و خلوت گذاشتم. دستم دور کمرش بود و راه میرفتیم و حرف میزدیم و منم هر از چند گاهی خیلی نرم کرم و باسنش رو میمالوندم. تا اینکه گرم شدیم و رو یه نیمکت نشستیم. کشیدمش سمت خودم گرفتمش تو بغلم جوری که صورت هامون رسید به هم. دیگه معلوم بود آماده است و دلش میخواد تو بغلم آب بشه. بهش گفتم «میدونی خوشگلترین دختری هستی که تا حالا دیدم؟». تا اومد خودش رو لوس کنه لبام رو چسبوندم به لبای شیرینش و شروع کردم بوسیدنش. اونم که تشنه من بود و رها کرد. بوسه هام تبدیل شد به مکیدن لبش. مکیدنم تبدیل شب به لب گرفتن ازش. پسرا اینکه دختر خیس شده رو میتونین از موج برداشتن بدنش تو بغلتون بفهمین. در حالی که داشتم ازش لب میگرفتم دستم رو از زیر لباسش رد کردم و برای اوین بار سینهاش رو گرفتم تو دستم. تو همون حالت که تو مشتم بود و داشت بهم لب میداد اومد که دوباره ادا تنگا رو در بیاره اما بهش اجازه ندادم. یکم محکم تر گرفتمش و با انگشتام که شروع کردم با نوک سینهاش بازی کردن، دیگه انقدر حشرش زد بالا که کامل رها کرد. خوشگلترین موجودی که تا حالا دیده بودم تو بغلم آب شده بود و کامل در اختیارم بود. انقدر مالوندمش و لب و گردنش رو خوردم که دیگه داشت از حشر به خودش میپیچید. هی پاهاش رو میچسبوند به هم و باز میکرد. کیر منم داشت منفجر میشد. ولی یادم نرفته بود که رؤیا چقدر تنگه. واسه همین باید باز هم تشنه میذاشتمش. بهش گفتم دیگه یواش یواش باید برم و تا وقتی که خداحافظی کردیم نذاشتم خیسی بین پاهاش خشک بشه. دختر معصوم حالت مستانه به خودش گرفته بود و چشماش دیگه بیشتر خمار بود تا مغرور. لباش هم پف کرده بود و تنش از داغی سرخ شده بود.
دیگه رسیده بودم به فاز آخر رام کردن رویا خان
میمی تر میشد و راحت تر می شدیم.ی روز تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم چند تا عکس بفرست ببینمت کلی وقته ندیدمت.چند تا عکس با لباس معمولی فرستاد.گفتم اینم عشق ما.گفت چیه.گفتم بی سلیقه منو دوست داری یا نه.گفت خیلی.گفتم این چه جور عکس فرستادن هست.چادر هم بپوش تا دیگه هیچی معلوم نباشه بعد عکس بگیر با خیال راحت.نوشت قهر نکن حالا.نیم ساعت بعد دیدم داره کلی عکس میفرسته.ارایش کرده بود غلیظ.اولش با چند تا تاپ بود که خیلی خوشگلش کرده بود بعد با سوتین گرفته بود.واقعا سینه هاش بزرگ بود که تو سوتینش هم جا نمیشد.نوشتم جوووووون.مال خودمه.نوشت سینه هام بزرگه دوست ندارم.میخواست نناز کنه ببینه من چی میگم.گفتم دلت میاد.محشره اینا رو فقط باید خورد.گفت پرررووو.نوشتم مال خودمه.نوشتم پایین چی.نوشت دیدی خیلی پررو هستی.گفتم نگفتم که بیا میگم عکس.گفت نمیشه.چرا نمیشه.چون حالم خوب نیست.بدنم درد میکنه.میخواست بهم بفهمونه که پریوده.دوست داشت باهام راحت باش ولی روش نمیشد.گفتم پریودی.گفت بگو عادت ماهیانه.خندیدم.گفتم باشه از شما که به ما چیزی نمیرسه.۳روز بعد تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم بهتر شدی گفت نه خیلی کمرم درد میگیره اینجور که میشم.منم با خنده گفتم فقط ی ماساژ خوب حالت جا میاره.بادخنده نوشت شاید ماساژورش هم تو هستی.گفتم کی بهتر از من.گفت حالا فک کن من قبول کنم شما بخوای ماساژ بهم بدی.میخای کجا ماساژم بدی.گفتم همون خونه که جدیدم خریدم.فعلا اجاره ندادم دارم بازسازی میکنم.گفت شیطون از قبل برنامه چیدی.گفتم مگه بده ی ماساژ خوب هم گیرت میاد.گفت بیشتر که جلو نمیره.گفتم اون بستگی به خودت داره.گفت پس جور کن بریم.گفتم عصر بریم.گفت چه دست به نقدی تو.باشه آقایی.بعد مغازه دوباره رفتم طلافروشی ی انگشتر کم وزن که قیمتش زیاد نباشه خریدم.رفتم دنبالش.سوار ماشین که شد ی حالت استرس داشت.گفتم چرا استرس داری.گفت چیزیم نیست.منم چیزی نگفتم دیگه.رسیدیم اول خودم رفتم داخل بعد گفتم تو بیا.خونه خالی بود.وقتی آمد در حیاط رو قفل کردم.رفتم تو حال.فقط ی زیر انداز آنجا بود و خودم بساط قلیون تو ماشین داشتم.تو هال که رفتیم فورا بغلش کردم امد ناز کنه و مقاومت کنه محکم گرفتمش و لبم رو چسباندم به لبش و شر و کردم زبون زدن به لباش.با ناز و عشوه میگفت نکن یجوری میشم حالم بد میشه.ناهید یعنی دوست نداری.دوست دارم ولی خجالت میکشم.بعد این چند ماه ازم خجالت میکشی.اخه میدونی چیه من بجز شوهرم با کسی نبودم.یعنی حالا پشیمانی اینجایی.نه نیستم.از وقتی اومدی تو زندگیم حالم خیلی بهتر از قبل هست.ازش جدا شدم رفتم که بساط قیلونم رو بیارم.وقتی برگشتم رو زیر انداز نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت.بهمن میخوای چیکار کنی.میخوام قلیون درست کنم.امدی قلیون بکشی یا منو ماساژ بدی.گفتم شما حاضر شو تا من بیام.گفت من حاضرم.یعنی میگی با لباس میخوای ماساژت بدم.گفت آره پس چی.گفتم منو مسخره کردی یا خودتو.گفت چطور.گفتم تو منو میخوای دوستم داری.گفت اره هم دوست دارم هم میخوامت.گفتم جلو شوهرت هم با لباس بودی.گفت خجالت میکشم.رفتم جلو رو سریش رو در اوردم گفت نکن خجالت میکشم.گفتم هیس هیچی نگو.دکمه های مانتوش رو باز کردم در اوردم.گفتم بلند شو گفت میخوای چکار کنی من پریودم.گفتم هیچی نگو لطفا.بهمن من تا اینجا هم دارم از خجالت آب میشم.دستش گرفتم بلندش کردم.اول لباسش در اوردم.ولی سوتینش نه بعد شلوارش در اوردم.دست گذاشته بود رو چشماش میگفت من دارم آب میشم.ناهید سینه هاش بزرگ و رو فرم بود.شکم داشت ولی نه جوری که تو ذوق بزنه.کونش واقعا بزرگ بود سفید.گفتم حالا رو شکم بخواب و حرف نزن.وقتی خوابید آروم شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.گردنش رو آروم ماساژ میدادم تا پایین.ی ده دقیقه با حوصله کمرش ماساژ دادم.بعد رفتم سراغ پاهاش و شروع کردم ماساژ دادن پاهاش.پاهاش سفید بود و تپل.از پایین ماساژ میدادم تا کنار شرتش ولی دست به شرتش نمیزدم.نمیخواستم حالا که بهم اعتماد کنه و آمده تو بار اول کاری باهاش کنم.چون دوست داشتم هم تشنه بشه و هم با رضایت کامل خودش باشه…ادامه در قسمت بعد
نوشته: هیچکس
@dastan_shabzadegan
به روم نیاورد که دیدتم منم اصلا نگاهمو با نگاهش درگیر نمی کردم تا اینکه برگشتیم و اونها ازدواج کردن و رفتن توی همون ویلا زندگی کنن ده سالی گذشت و مامانم فوت کرده بود و منم دو سه ماهی میشد ازدواج کرده بودم که سالار و مهرنوش داشتن از شمال میومدن تهران که ترمز میبرن و یه تصادف بد میکنن که مهرنوش از ماشین پرت میشه بیرون اما میگفتن سالار همون جا فوت میکنه و وقتی با کمک مردم اورژانس میاد مهرنوش میرسونه به بیمارستان که گویا یه ضربه به سرش خورده بود چون دیگرانو یادش نبود فقط یه اسمو تکرار می کرد سالار سالار به همه میگفت بهش کمک کنید تو رو خدا بهش کمک کنید حتی وقتی بهش گفتن سالار مرده هم بازم حرفاشو تکرار می کرد و کمک می خواست یه مدت گذاشتیمش تیمارستان که بدتر شده بود و پرستار زده بود که آوردمش خونه زنم مرضیه مخالف بود میگفت من ازش می ترسم اما گفتم گناه داره اون جز من کسیو نداره اما از وقتی آوردمش خونه حالش به مرور بهتر میشد اما گاهی هم قاطی می کرد و منو میزد فقطم منو میزد و به زنم کاری نداشت تا اینکه زنم حامله شد چون خیلی ضعیف بود استراحت مطلق داشت که مامانش اومد بردش و منم بخاطر مهرنوش نتونستم برم یه شب اومدم بخوابم که لخت اومد توی اتاقم گفت سالار کجا بودی؟ میدونی من بی تو نمی تونم؟ اومد روی تخت کنارم دراز کشید هر چی گفتم من بنی ام سالار تو مرده فقط حرف خودشو تکرار می کرد که یهو یه سیلی بهم زد گفت هیس و شلوارکمو از پام کند و شروع کرد خوردن کیرم ازش می ترسیدم از ترس کیرم راست نمیشد و خیلی خوردش تا راست شد نشست روش و تا ته رفت توی کوسش خودشو قر میداد میگفت جووووون مثله همیشه کوس تنگ و خوشگلمو بگا و بعد خودش تلمبه میزد لنتی کوس تنگ و داغی بود انگار نه انگار که متاهل بوده و خودم دیده بودم سالار چطور می کردش کوسش تنگ بود خودشم میگفت عجب کیریه عجب کیریه کیر دوست دارم کیرت ماله منه فهمیدی؟ گفتم آره ماله تو بعدش من توی کوسش تلمبه زدم و گفتم اینجوری نه بلند شد داگیش کردم و کیرمو کردم توی کوسش و تلمبه زدم میگفت بهت حال میده؟ گفتم آره کوست چرا تنگه؟ گفت چون تو تنگ دوست داری تا ته کردم توی کوسش نگه داشتم گفت بگا بگا کوسمو بگا بگا بلند بلند داد میزد بگا بگا کوسمو منم توی کوسش تلمبه میزدم تا اینکه آبم اومد یکم توش نگه داشتم کشیدم بیرون مثله وحشیا اومد شروع کرد خوردن کیرم و تخمامم توی دستاش بود و میمالیدشون تا دوباره راست کردم و خوابید روی کمرش و پاهاشو باز کرد گفت این کوس قابلتو نداره بکن توش نیزه پادشاهیو این بار طولانی تر توی کوسش تلمبه زدم تا ارضا شد و بقیشو برام خورد تا آبم اومد و بلند شد بی هیچ حرفی رفت توی اتاقش و خوابید.
از اون شب بعضی شبا میومد و کوسشو می کردم
کم کم آروم تر شده بود اما توی سکس هر روز وحشی تر میشد و دیرتر ارضا میشد اما از وقتی دوباره زنم برگشت دیگه این کارو نکرد که لخت بیاد توی اتاق خوابم و دیگه فرصت سکس بوجود نیومد.
کم کم درمان ادامه داد و تونست توی سه سال دوباره خودشو پیدا کنه و طراحی لباس یاد گرفت و الان یکی از طراحان لباس سرشناسه اما نمیدونم اون سکس ها رو یادش هست یا اصلا یادش نیست. امیدوارم که یادش نباشه.
نوشته: بنی
@dastan_shabzadegan
شدم محمد کنارم نبود
سمت اون تخت سرد بود یه لحاف رو من بود فقط
اروم نیم خیز شدم که از درد زیر دلم تیر کشید اخ ارومی گفتم و دوباره دراز کشیدم
از این درد و بیشتر تنها بودن گریم گرفته بود
قبل اینکه چیزی بگم و گریه کنم در باز شد
محمد با یه سینی بزرگ تو دستش اومد داخل و لبخندی به چشمای بازم زد
سینی رو گذاشت کنارم و خودشم لبه تخت نشست
تازه دیدم جگر کبابی داخل سینی هست
محمد خم شد پیشونیمو بوسید گفت
_بلند شد عزیزم چند لقمه بخور بعد دوباره بخواب میترسم ضعف کنی
دستشو از رو لحاف رو شکمم نوازش وار کشید و گفت
_درد داری می گل؟
اشکم بالاخره در اومد
البته نه از حس درد یا عذابی من بخاطر این توجه بیش از حد محمد و مهربونیش گریه کردم
انگار اتفاقات دیشب احساسات منو بهم ریخته بود و این رفتارای خوب محمدم بیشتر بهش دامن زده بود
محمد با نگرانی سینی رو از بینمون برداشت و گذاشت رو پاتختی
دستمو از رو صورتم برداشت و گفت
_چرا گریه میکنی می گل خیلی درد داری؟
میخوای ببرمت پیش دکتر ؟
سرمو از نگاه خیرش انداختم پایین و بالاخره گفتم
_نه نه درد ندارم خوبم
اشکامو از رو صورتم پاک کرد گفت
_پس چرا گریه میکنی؟
خجالت کشیدم بگم از مهربونی تو بود به سینی رو پاتختی اشاره کردم گفتم فقط از گرسنگیم بود
لبخند زد از اون لبخندا که میدونم پیچوندی و دروغ میگی
سینی رو دوباره رو تخت گذاشت کمکم کرد بشینم و تکیه بدم به تاج تخت
دونه دونه برام لقمه گرفت و به خوردم داد اخرم یه دونه قرص و با لیوان آب داد بهم گفت مسکنه
اونم خوردم سینی رو برد بیرون و دوباره برگشت پیشم بغلم کرد و کنارم خوابید
اولین روز زندگیمون که رویایی شروع شده بود تا اخر شب همونطور رویایی ادامه داشت روز بعد منو برد بیرون و کلی
جاهای تفریحی تهران رو برام نشون داد
رابطمون کم کم بیشتر صمیمی شد
تازه متوجه مهربونی و با درک بودن محمد شدم محمد جوری باهام شکننده و مهربون رفتار می کرد من هیچوقت کنارش آزاری ندیدم
با وجود اختلاف سنی بیست سالمون با وجود اینکه خیلیا وقتی اولین بار مارو میدین فکر میکردن من بچه محمدم ولی بازم چیزی تو رابطمون تغییر نکرد
یکسال بعد ازدواجمون منو مدرسه شبانه ثبت نام کرد ولی اجازه نداد مدرسه برم برام کتاب و فیلم آموزشی خرید و گفت تو خونه غیر حضوری بخونم و فقط امتحان بدم
شیش سال باقی مونده از درسمو تموم کردم و دیپلم رو بالاخره گرفتم
کنکور شرکت کردم محمد گفت فقط رشته خودش و دانشگاه نزدیک خونه باید باشه کنکور که دادم همونی شد که خودش میخواست
اوایل فکر میکردم این حساسیتش از رو غیرت و حسودیه ولی به مرور زمان متوجه شدم بخاطر سن کم من نگران بود
میترسید تو جمع های مسموم برم و اونا با فهمیدن تفاوت سنیمون ذهن منو شستشو بدن منو سمت مسیر اشتباهی حل بدن
کم کم خودمو بیشتر شناختم به درک و ادراک بهتری رسیدم تو جمع دانشگاه و دوستام هرکی درمورد محمد نظر میداد بدون تعارف دهنشو می بستم و فاصلمو کامل ازش حفظ میکردم
محمدم کم کم به شناخت و بلوغ فکری من اطمینان پیدا کرد منو فرستاد اموزش رانندگی و برام ماشین گرفت
اینبار با اطمینان کامل منو تو جمع دوستام میفرستاد
هشت سال بعد ازدواجم باردار شدم و نه ماه بعد پسرم به دنیا اومد و خوشی زندگی من کامل شد
تو دوازدهمین سال ازدواج دوباره باردار شدم و خدا یه پسر دیگه بهم داد
داستان زندگی من تا اینجا بود دوستان
میدونم کم و کسر زیاد داره و طبق علاقه یه عده هم صحنه سکسیم زیاد نداشت اوناهم به بزرگی خودشون ببخشن
من با روایت داستان زندگیم میخواستم هم داستان عشقم با همسرمو اینجا ثبتش کنم و ابدیش کنم و هم به یه عده نشون بدم فاصله سنی زیاد همیشه بد نیست و میتونه حتی درک متقابلم بیشتر کنه
البته نه همیشه
امیدوارم حال همتون همیشه پایدار و خوب باشه و مثل من به عشق آرامشی که دلتون میخواد برسین
می گل ۱۹ آبان ۱۴۰۳
نوشته: می گل
@dastan_shabzadegan
دی و ذهنمو درگیر خودت کردی
من عین چوب خشک ایستاده بودم هیچ اموزشی ندیده بودم که بدونم تو این لحظه و تو این نزدیکی باید چیکار کنم
هنوز ایستاده بودم که خم شد رو صورتم و لباشو رو لبام گذاشت
کمرمو با یه دستش گرفت کشید سمت خودش دست دیگشم از کنار گوشم داخل موهام رفت
نفس گرفتم و چشمامو بستم جلوی پیرهنشو تو دوتا مشتم گرفتم همه کارام از رو غریزه بود
حرفای مادرم تو ذهنم بود که گفته بود مطیع باش و تقلا نکن
محمد کتشو از تنش دراورد و عقب عقب سمت تخت رفت
لباشو از لبم جدا کرد و تو گودی گردنم فرو برد دستش که از زیر پیرهنم پوست کمرمو لمس کرد و به بند کرستم رسید چشمام دوباره بسته شد
بند های کرستمو از همون پشت باز کرد سرشو ازم فاصله داد و پیرهنمو با یه حرکت بیرون آورد
کرستمو زیر پام انداخت و از بالا به بدن و سینه های برهنم نگاه کرد
از خجالت صورتم گوله آتیش بود
خم شد دو تا سینه هامو تو مشتش گرفت با انگشت شستش نوک سیخ شده سینمو نوازش کرد
زبون خیسش که به نوک سینم رسید و سینمو مثل نوزاد میک زد نفسم از حس شهوت و خجالت رفت
تو همون حال که سینمو میخورد دکمه شلوار لی من و پیرهن خودشم باز کرد
به خودم که اومدم شلوارمم در اورده بود با یه شورت جلوش بود
شلوار خودشم دراورد منو رو دوتا دستاش بلند کرد و رو تخت روی گلبرگا گذاشت
با لباس زیر اومد روم سایه بدنش که رو بدنم افتاد از بزرگی هیکلش لرزیدم
در مقابل اون که اندام درشتی داشت و هیکلی بود من بدن لاغر و ظریف داشتم
زیر هیکلش انگار گم شده بودم
با همون نگاه اروم به چشمام نگاه کرد خم شد رو صورتم و پیشونیمو بوسید
با پشت انگشتش گونمو نوازش کرد گفت
_میدونم میترسی اضطراب داری ولی نگران نباش من حواسم بهت هست اونقدر تحریکت میکنم که اصلا متوجه دردش نشی
دوباره خم شد رو صورتم و لباشو رو لبام گذاشت
اروم و بدون عجله میبوسید
دستشو نوازش وار از گونم تا سینم کشید و نوک سینمو بین دو تا انگشتش گرفت و فشار داد
ناخودآگاه اخ گفتم که جانمی زیر لب گفت
زبونشو از رو لبم تا گردنم کشید یکم گردنمو خورد
لباش مثل دستش کم کم پایین تر رفت
دوتا سینه هامو گرفتو به هم نزدیک کرد
نوک هر دوتارو باهم خورد با دندونش یکم نوک سینمو فشار داد که دوباره اخ گفتم
جونی زیر لب گفت و پایین تر رفت با دستاش پهلوهامو رفت و برگشت نوازش میکرد و روی شکممو زبون میزد و خیس بوسه میزد
از حسی که اولین بار تو بدنم پیچیده بود گیج بودم
من حتی وقتیم که از شیطنت تو حموم بین پامو دست میزدمم چنین حسی رو پررنگ حس نمیکردم
وقتی زبونش از رو شرت به بین پام رسید عملا نفس نفس میزدم و حس میگردم صورتم سرخ سرخ شده
از رو شرت بوسه ای بین پام زد و سرشو بالاخره بلند کرد
دو طرف کناره شورتمو گرفت بدون اینکه به صورتم نگاه کنه کشید پایین
از خجالت چشمامو بستم و دوباره باز کردم
مسخ شده به چشمای محمد نگاه میکردم که به دقت به بین پام نگاه میکرد و انگشت شستشو رو خط وسطش میکشید
خم شد و اینبار بدون هیچ مانعی بین پامو بوسید
پاهامو باز کرد و بین پاهام قرار گرفت
انگشتشو بین پام کشید و خیسیش رو لمس کرد با چشمای پر از شهوت نگاهم کرد گفت
_میدونستم توام برانگیخته میشی
خم شد سمت صورتم و مماس با لبم گفت
_بیشتر از اینم تحریکت میکنم یه جوری تحریک میشی می گل خودت میگی کارو تموم کن
با انگشتش یکم بین پامو مالید چشمام انگار ناخوداگاه بسته میشد
تو همون حال شورت خودشم کشید پایین و از پاش دراورد
دستمو گرفت و گذاشت رو اندامش
انگار برق وصل شد بهم دستش اگه رو دستم نبود خودمو عقب کشیدم
یکم دستمو رو خودش بالا پایین کرد
دوباره دراز کشید روم بدون اینکه چشماشو از رو چشمام برداره خودشو باهام تنظیم کرد
سر اندامشو بین پام میمالید
از حرکتش ناله ارومی کردم انگار منتظر واکنش من بود خم شد سمتم لبمو بین لباش گرفت و خودشو بهم فشار داد
ناخوداگا ناله بلندی کردم دستمو رو کمرش گذاشتم و ناخونامو تو پوستش فرو کردم
در حد چند سانت شاید داخلم شده بود ولی وقتی صدای نالمو شنید سریع همون چندسانت که داخلم کرده بودم ازم خارج کرد
موهامو اروم نوازش کرد حس میکردم که میخواد ارومم کنه
از همون چند سانتیم که داخلم رفته بود احساس سوزش میکردم
لبامو عمیق بوسید گفت دستتو دور گردنم سفت حلقه کن
دستشو دور کمرم سفت کرد و رو تخت چرخید
اینار اون زیر بود و من رو اون بود
اینبار حس بهتری داشتم اینجور فکر میکردم که اگه اذیت بشم میتونم ازش فاصله بگیرم
پاهامو دو طرف کمرش باز کرد و انگشتشو از بین چاک باسنم به بین پام رسوند
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم دستامو از زیر کمرش رد کردم و سفت بغلش کردم حس امنیت میکردم اینجوری
محمد انگشت وسطشو آروم ورودی واژنم گذاشت و یکم فشارش داد
باز آخم بلند شد
دست دیگشو از زیر بدنم به بین پام برد و شروع کرد به مالیدن
من فقط احساس بودم فقط حس میکردم
ش نوازش میکرد
اونقدر حرف زده بودم که به خودم اومدم دهنم خشک شده بود
اون مرد یا همون به قول پدرم مهندس بعد اینکه به حرفام گوش کرد و کمی دلداریم داد منو سمت خونمون برد
مادرم انقدر از دیدن من کنار یه مرد غریبه خاکی و خونی شوکه شده بود که چندثانیه جلوی در مات مارو فقط نگاه میکرد
یکم با مادرم حرف زد و وضعیت رو توضیح داد در نهایت بعد اینکه منو مادرم رفتیم داخل از داخل کوچه ما رفت بیرون
مادرم بعد رفتن اون مرد انگار تازه صورت منو دید با گریه چنگ مینداخت رو صورتش و بدو بیراه میگفت
هی میگفت بازم کار دست خودت و پدرت دادی با ابروی اونم بازی کردی با کلی غر و سرزنش صورتمو تمیز کرد منو فرستاد بالا پیش زن داداشم گفت حق ندارم امشب بیام پایین جلو چشم اقام باشم
چند روز از اون روز سخت گذشت
چند روزی که من تو خونه حبس بودم و تو همین چند روز تنهایی و حبس هر دقیقه به اون مرد فکر میکردم به حرفا و دلداری هاش و حتی اون چند دقیقه ای که بازوم تو دستش بود و اون نوازشش میکرد
میدونم بخاطر اینکه من هیچ محبت و حمایتی از سمت پدرم ندیده بود به اون مرد همسن پدرم اینقدر فکر میکردم و اینجوری ذهنم درگیرش شده بود
ولی دست خودم نبود
ناخواسته هر لحظه داشتم بهش فکر میکردم و ذهنم تو طلب این بود که دوباره و بیشتر ببینمش
ذهنم درگیر اون سوال قبل رفتنش بود
سوالی که قبل اینکه به در خونمون برسیم ازم با لحن مصممی پرسید که میخوای از این وضعیت نجات پیدا کنی؟میخوای آزاد بشی؟میخوای با ادمای بهتر معاشرت کنی و تو محیط بهتری باشی؟
من ساده و بدون اینکه منظور حرفاشو بفهمم به همه سوالاش جواب مثبت دادم
وقتی مثبت بودن نظرمو شنید دوباره بازومو گرفت و اینبار با لحن اروم تری ازم پرسید ازم نمیترسی؟حس بدی بهم نداری که؟
و من بازم بدون درک با ذهن خام و بچگونه گفتم نه شما منو از دست کتک خوردن نجاتم دادین اگه شما نمیومدین من چندین ساعت باید کتک میخوردم من حس بدی بهتون ندارم
اون مرد با شنیدن حرفام لبخندی به حرفام زد و منو دوباره به سمت خونه هدایت کرد و من بدون اینکه بفهمم قراره پاتو چه مسیری بزارم باهاش همراه شدم
شب اقام اومد و سفره پهن کردیم و شام خوردیم بعد غذا من تو مطبخ در حال جمع کردن ظرفا بودم که از حرف پدرم شوکه ظرف تو دستم ثابت موند
خوشحالی و ذوق مادرمم از شنیدن کلمه خواستگار بازم نتونست منو از شوک دربیاره
ذهنم مدام در حال کنکاش بود
که چجوری با اینکه همه روستا از من و به قول خودشون سبک بازیام بدشون میومد کدوم خانواده ای قراره بیاد و منو واسه پسرش بخواد
منی که به قول مادرم از سن ازدواجم گذشته بود و دیگه ترشیده بودم
با صدای اقام دستپاچه ظرفارو گذاشتم رو زمین و دوییدم پیششون
از دیدن وضع دستپاچه و شوکه من چشم غره ای بهم رفت و خیلی جدی گفت
_بعد شام قراره مهندس و برادرش واسه صحبت های اولیه و خواستگاری بیاد
هنوز از شنیدن اسم مهندس از شوک بیرون نیومده بودم که اقام اینبار با صدای بلند تری انگشتشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت
_وای به حالت گند بزنی
وای به حالت اگه جفتک بپرونی و همین یه دونه خواستگارم بپرونی
اون موقع مرد نیستم می گل اگه سرتو از گردنت جدا نکنم
چشمشو از من شوکه گرفتو به مادرم که با ذوق و خوشحالی منو نگاه میکرد گفت
_پول میدم بهت صب ببرش از زن احمد چند تیکه لباس خوب بگیر به سروضعش برس
مادرم چشمشو از من گرفتو با چشم چشم تو خیالت راحت باشه به پدرم جواب داد
اقام که خیالش از مادرم راحت شد به سمت مطبخ اشاره کرد
میدونستم به خاطر اینکه با مادرم مخفی صحبت کنه میخواد منو دک کنه با سر پایین سمت مطبخ رفتم و دیگه صداشونو نشنیدم
اون شب از استرس فردا خوابم نبرد مغزم دائم حرفای پدرمو زیر و رو میکرد
دائم فکر میکردم منظورش از مهندس و برادرش همون مردی بود که من دیده بودم؟
اگه اون بود خودش قرار بود منو خواستگاری کنه یا برادرش؟
اگه خودش منو میخواست منظور حرفای اون روزش از نجات گرفتن من بود؟
انقدر فکر کردم که وقتی صب مادرم بیدارم کرد بیشتر از چند دقیقه ام نخوابیده بودم چشمای قرمز و پف کردمو دید یه دور منو زیر غر و دعوا گرفت که این چه وضعه اینجوری میخوای تو رو ببینن
بعدم بدون اینکه بذاره نفس بکشم منو برد خونه همسایمون احمد آقا که زنش خیاط بود چند تا لباس تن من کردن و مناسبشو اندازم کردن
مامانم حسابی از اینکه خواستگار قرار بود بیاد ذوق زده بود و همین خبرم تور جهان کرده بود با ذوق و شوق به زن احمد تعریف میکرد
موقع درآوردن لباسا زن احمد یه نگاه از بالا به پایین به بدن لختم کرد رو به مامانم با خنده گفت با اینکه سنش بالا رفته ولی اندامش خوب مونده
دوباره نگاهی به من سرخ شده انداخت و رو به مامانم گفت
شب زفافش داماد و کباب میکنه
با مامانم زدن زیر خنده و نفهمیدن چه ترس و وحشتی رو تو جون من انداختن
(با اجازتون دیگه بقیه ق
شب عروسی عروس ۱۵ ساله
#سن_بالا #شب_زفاف
سلام می گل هستم متولد سال ۶۵
اصالتا اهل یکی از روستاهای دور افتاده نزدیک مرز شمال شرق کشور هستم اما الان به واسطه ازدواجم ساکن تهرانم
داستانی که میخوام روایت کنم برمیگرده به اوایل سال ۸۰ زمانی که من تازه پا به ۱۵ سالگی گذاشته بودم
مقدمه و جزئیات اولیه زندگیمو و آشناییم با مرد زندگیم رو میخوام یکم طولانی و کامل بگم قسمت های سکسیش یکم پایین تره لطفا با صبر بخونین
از وقتی که یادم میاد همیشه روستای ما جزو اولویت آخر تو رسیدگی به اموراتش بود طبق گفته مادرم این روستا تا اواخر دهه ۶۰ حتی آب و برق درست حسابی هم نداشت هیچوقت درست به این مناطق رسیدگی نمیکردن
مدرسه درست حسابی نداشت خود من بخاطر نبود امکانات تا ششم ابتدایی درس خونده بودم اون سال اونجا مدرسه راهنمایی و دبیرستان واسه دخترا نداشت
وضعیت مالی افراد روستا یه چیزی ماورای افتضاح بود سال به سال هم شاید ما رنگ گوشت و مرغ رو ما نمی دیدیم با اینکه پدرم یا به گفته خودمون اقام توکار پرورش دام بود و گله داشت بازم هیچ وقت هیچ کدوم از دام هارو واسمون قربانی نمیکرد سال به سال تو عید قربون فقط رنگ گوشت رو میدیدیم اونم اونقدر پدرم به مامانم تاکید می کرد که کم استفاده کن و واسه چندین ماه ادارش کن مامانم بیشتر از سه چهار تا گوشت تو غذا استفاده نمی کرد
سر همونم تو سفره با خواهر برادرام دعوا میکردیم
یه مدت بود که بین بزرگای روستا خبر پیچیده بود قراره چند روز دیگه واسه درست کردن راه و آسفالت کردن روستا قراره مهندس بیاد
این خبر یه جوری مردم روستا رو خوشحال کرده بود که از همون چند روز قبل چشم انتظار این مهندس بودن چند نفر از اهالی روستا ماست کره محصولات محلی رو برای این مهندس و ادماش گذاشته بودن کنار
ساده بودیم دیگه…
نمیدونستیم این کار وظیفه ایناست همین که تا الانم این روستا آسفالت نشده بود یعنی دولت کوتاهی کرده و ما باید شاکی باشیم
سه روز که گذشت صب با صدای ماشینای سنگین و ساخت و ساز بیدار شدم
همون اول فهمیدم که بالاخره واسه ساخت و ساز اومدن
سریع دست و صورتمو شستم لباس های محلی رو پوشیدم رفتم بیرون
خونه ما قسمت انتهایی روستا بود
واسه اینکه به قسمت شلوغ روستا برسم باید کلی مسافت طی میکردم
انقدر دویده بودم که وقتی رسیدم از عرق کل موهام به گردنم چسبیده بود
دمپایی که پوشیده بودم مدام تو پام جلو عقب میشد
همین که ایستادم چشمم به یه مرد قد بلند و هیکلی رسید
مرد خوش پوش و خوش چهره ای بود
از دورم نگاه میکردی میفهمیدی اصلا این آدم جزوی از این روستا و ادماش نیست و شهرنشین و مرفه هست
یه پیراهن رسمی سفید دیپلمات با کت شلوار مشکی پوشیده بود
کتشو رو ساعدش اویزون کرده بود استین پیرهنم تا آرنج تا زده بود
موهاش بلد بود و پشت سرش به صورت گوجه ای جم کرده بود و بنظرم موهای بلندش اصلا با اون پیراهن دیپلمات نمیخوند
چشم و ابرو موهاش مشکی بود فقط کنار گوشش تار های سفید جلب توجه میکرد
تیپ و پوشش جوری بود که واقعا تو نگاه اول نظرتو جلب میکرد
به چشماش که نگاه کردم یه لحظه از دیدن چشماش که باریک کرده بود و من رو آنالیز میکرد جا خوردم
بر خلاف اون که یه مرد خوش پوش و با چهره جاافتاده میزد من اصلا مرتب و تیپ یا چهره خاصی نداشتم
جزو دخترایی با چهره معمولی بودم
چشم ابرو مشکی و اعضای صورتم با هم تناسب داشت ولی هرکدوم کاملا معمولی بودم
تنها چیزی که هرکس با دیدن من بلا استثنا بهش توجه میکرد موهام بود
موهام بلند از باسنمم پایین تر بود فرهای درشت و پر حجم بودن
هیچوقت با روسری میونه نداشتم همیشه وقتی از خونه میزدم بیرون روسری رو باز میکردم یا کلا روسری نمیذاشتم همین کارمم تو اون زمون و تو اون روستا تابو شکنی بزرگی بود
چند بار که اقام یا برادرام منو با اون شکل و شمایل دیده بود کشون کشون با داد و کتک برده بودن خونه
چند بار ازشون وسط روستا بخاطر این کارم کتک جانانه ای خورده بودم
شاید بخاطر همینم هیچ خواستگاری نداشتم و هیچ خانواده ای تا الان سمتم نیومده بودن
با این حال بازم کار خودمو میکردم
مثل الان که این مردم مثل بقیه مستقیم چشماش موهام رو آنالیز میکرد
شاید چند ثانیه فقط این انالیز طول کشید سریع چشماش از رو من برداشته شد و به سمت چندتا از بزرگ های روستا رفت
صدای اقامو که از بین مردم روستا شنیدم
سریع قبل اینکه منو باز اینجوری ببینه چرخیدم و سمت خونمون دوییدم
نگاه سنگین یه نفرو رو خودم حس میکردم که با دوییدنم با من حرکت میکرد
بدون اینکه اهمیت بدم دویدم تا به خونه برسم
پدرم اگه منو با این وضع جلوی مردای غریبه میدید سرمو رو سینم میذاشت
به خونه که رسیدم از دیدن برادر زاده سه سالم و زن داداشم اونقدر خوشحال شدم که به کل اون مردو فراموش کردم
چند روزی دوباره بی دردسر و بدون سرو صدایی گذشت
به گفته اقام اون روز مهندس و ادماش کارای مقدماتی رو انجام
نیاوردم ولی فرنوش با لب و زبونش لبهام رو میخورد و کیرم رو شق کرد. سینه های کوچیک اما خوشگلی داشت که مکیدن و خوردنش خیلی حال میداد. کوس لاغر اما برجسته ای داشت که با مالیدنش زود خیس کرد و انگشت کردم توش دیدم راست میگفتن. کوس تنگ و خوبی داره. میترا داشت واسه مهرشاد ساک میزد و دیدم کیرش تقریبا اندازه ی کیر خودمه ولی نوک تیز بود. مال من کله ش از گردن کیرم بزرگتره.
رفتم سراغ کوس لیسی و دیدم فرنوش چه کوس صورتی و خوشمزه ای داره. حسابی خوردمش و چوچولش رو لیس زدم تا ارضاش کردم. مهردادم بعد از من کوس لیسی رو شروع کرده بود و وقتی فرنوش داشت واسه من ساک میزد، مهرشاد با کوس لیسی میترا رو ارضا کرد. کنار هم خوابیدن و پاهاشون رو دادیم بالا و شروع کردیم تلمبه زدن. وسط کار وقتی داشتم از فرنوش لب میگرفتم، مهرشاد گفت عوض کنیم؟ من رفتم روی میترا و کردم توی کوسش. اونم تنگ و خوب بود. خوابیدم روش لب میگرفتیم و گردنش رو میخوردم و تلمبه میزدم تا هر جفتشون ارضا شدن. فرنوش گفت مهرشاد دو به تک میخوام. میتونی یا داری میای؟
-میتونم، قرص خوردم.
-امید تو چی؟
-من قرص نمیخورم ولی هنوز در حد یه بار ارضا کردنت میتونم ادامه بدم.
-خوبه، پس بیاید منو بکنید. کون میخوای یا کوس؟
دیدم کونش لاغره گفتم کوس بهتره. گفت پس بخواب بیام روت… نشست روی کیرم و مهرشادم کیرشو کرد توی کونش. من تا حالا این مدلی یعنی دو به تک کسی رو نکرده بودم و نمیتونستم از زیر راحت تلمبه بزنم. البته این مدلی اگه خودش تنها بود خوب میکردمش، ولی چون مهرشاد پشتش بود راحت نبودم. تلمبه های ریز میزدم تا اینکه خودش شروع کرد جلو عقب شدن و کوبیدن کوسش به کیرم. منم کناره های کونش رو گرفته بودم و بیشتر جلو عقبش میکردم. چشمهایش از فشار لذت و شهوت باز نمی شد و بدجور آه و ناله میکرد. دو دقیقه ای ارضا شد و خوابید روی من. سرشو بلند کردم لب گرفتیم و گفت امید کیر خوبی داری ها. خیلی حال میده.
-تو هم کوس تنگ و کردنی ای داری.
میترا گفت نوبت منه. فرنوش خودشو کشید کنار و میترا اومد جاش. کیرمو تنظیم کرد و نشست روش. گفت آبت خواست بیاد اشکال نداره، بریز توش.
-ایول، عالی شد.
مهرشاد کرد توی کونش و اونم مثل فرنوش کردیم و همزمان با هم ارضا شدیم. آبمو توی کوسش خالی کردم و خیلی حال داد. حسابی لب گرفتیم و مهرشاد رفت دستشویی کیرشو بشوره واسه کوس کردن. میترا بعد از اینکه حسابی لب گرفتیم از روی من بلند شد و شروع کرد به لیس زدن کیر و خایهم و ساک زدن تا دوباره کیرمو راست کرد. فرنوشم واسه مهرشاد ساک زد و گفت حالا امید از کون بکنه. نشست روی کیر مهرشاد و من رفتم پشتش. کیرمو کردم توی کونش و تا ته فرو کردم. خوبیه کون کوچیک و لاغر اینه که کیرت تا آخر میره توش. خیلی باحال بود و موقع گاییدنش، حلقه ی کونش رو دور کیرم میدیدم. یاد اون وقتا که دختر ها رو از کون میکردم افتادم. البته از وقتی با ملیکا دوست شدم و ازدواج کردیم دیگه با هیچ کسی رابطه نداشتم.
اینبار چون یه بار آبم اومده بود بیشتر کارم طول کشید و کون جفتشون رو حسابی گاییدم. جالب بود که با این بدن لاغر خیلی راحت دوتا کیر رو باهم ساپورت میکردن و این همه هم حشری بودن. شب بعد از شام که دخترها توی اتاق و ما توی پذیرایی بودیم، بچه ها گفتن نزدیک یک ساله که اینجوری میکنیمشون و عادتشون دادیم. حتی گفتن قرار ازدواج گذاشتن و میخوان بعد از ازدواج هم همینطوری ادامه بدن. باورم نشد و گفتم چرت نگید بابا.
نیما گفت به جان جفتمون جدی میگیم. ما باهم این حرفارو نداریم و میخوایم تا آخر عمر کنار هم باشیم. ما شبهایی که تنهاییم روی اون تخت لخت کنار هم میخوابیم. یعنی تا این حد باهم راحتیم.
با تعجب نگاهشون میکردم و جفتشون گفتن باورت نمیشه؟
-چی بگم، حتما راست میگید دیگه. ولی اینا به درد ازدواج نمیخورن. خیلی لاغرند. زن باید نرم و کون گنده باشه.
مهرشاد: مثل ملیکا؟
-آره دیگه، سلیقه ی من اینجوریه.
-آره ما هم اینجوری دوست داریم. اینا هم اگه رژیم نگیرن چاق میشن. مادرهای جفتشون تپل و کون گنده اند. البته کونشون به خوش فرمیه ملیکا نیست. ناراحت نشی ها. به عنوان مثال و مقایسه گفتم.
-آره فهمیدم. ولی خب واسه تنوع خوبه که یه وقتایی این تیپی رو هم کرد.
نیما: ما مشکلی نداریم، اگه میخوای هر هفته بیا تا همین برنامه رو داشته باشیم. پسر باحال و با معرفتی هستی و ازت خوشمون اومده، دوست داریم کنارمون باشی. دخترها هم که راضی هستن و خیلی از تو خوششون اومده. ما هم دوست داریم هفته ای یه بار تنوع داشته باشیم. خوبه که تو و خانمت آدمهای با کلاس و لارجی هستید. مثل خودمونید و اهل شکاک بازی و سختگیری نیستید.
-آره، ما راحتیم ولی در عین آزادی تا حالا به هم خیانت نکرده بودیم که امروز شما منو خراب کردید.
خندیدیم و نیما آروم تر از قبل گفت راستش این
جمعه ی بعد و خدافظی کردیم…
شب موقع خواب ملیکا تشکر کرد و گفت امید بعد از مدتها یاد گذشته و دوران دانشجویی کردم و خیلی خوش گذشت. ممنون که قبول کردی بریم. به تو هم خوش گذشت؟
-آره عشقم، منم مثل تو یاد همون موقع ها افتادم. اگه دلت میخواد بازم باهاشون میریم.…
اون هفته رو مثل همیشه گذروندیم و مشغول کار و زندگی بودیم. چهارشنبه شب بود که مهرشاد زنگ زد گفت فردا بازار نمیرید؟
-چطور مگه؟
-همینجوری، خواستم بپرسم اگه میرید باهم بریم.
-صبر کن ببینم ملیکا چی میگه… عشقم مهرشاد میگه فردا اگه بازار میرید باهم بریم.
ملیکا: خریدی ندارم ولی اگه میخوای بریم یه چرخی بزنیم.
من: باشه مهرشاد، ساعت ۱۰ میایم ایستگاه شما. خوبه؟
-عالیه، میبینمتون…
پنج شنبه صبح رفتیم و دوباره چسبیدن ها و بغل کردن های خانمم توسط مهرشاد و نیما توی مترو و بازار تکرار شد. هوا خوب بود و ملیکا مانتوی جلو باز کوتاه که کمتر از نصف کونش رو پوشش میداد و شلوار پارچه ای گشاد که جنس لَخت و نازکی داره به رنگ سبز روشن یا همون مغز پسته ای پوشیده بود و بازم شورت نپوشیده بود. این شلوار رو که میپوشه قشنگ روی کونش میشینه و قلمبگی و چاک کونش رو به نمایش میذاره. مخصوصا اون روز که شورتم پاش نبود، موقع راه رفتن بالا پایین شدن و لرزش کونش بیشتر شده بود و حسابی خودنمایی میکرد و دیوونه کننده بود. مهرشاد و نیما که هفته ی قبل کت اسپرت و شلوار کتان پوشیده بودن، اینبار با سویشرت و شلوار اسلش بودن که داخل مترو گرمشون شد و سویی شورتشون رو درآوردن. داخل واگن اول ملیکا کونش رو چسبونده بود به من و توی بغلم بود با مهرشاد و نیما که جلوش بودن حرف میزدیم. کون نرم و قلمبه ش با اون شلوار نازک و گشاد که شورت هم نداشت، انگار لُخت بود و کیرمو نیمه شق کرده بود و افتاده بود لای کونش. چند تا ایستگاه بعد که شلوغ تر شد نیما چسبیده بود جلوی خانمم و ملیکا بین ما تحت فشار بود. کیرم دیگه کامل شق شده بود. ملیکا دستش رو گذاشته بود روی شونه ی نیما و سرشو تکیه داده بود به من. ایستگاه توپخونه که جمعیت زیادی وارد شدن و هول میدادن. رفتیم عقب تر و ملیکا چرخید سمت من. نیما هم در اثر فشار اومد کنارمون و مهرشاد پشت خانمم قرار گرفت. چشمهای خانمم دوباره مست شده بود و لپاش گل انداخته بود. معلوم بود دوباره حشری شده. وقتی پیاده شدیم، بازوی منو گرفته بود و اون دوتا هم کنارش بودن تا رسیدیم نزدیک پله ها. اونجا شلوغ شد و مهرشاد چسبیده بود پشتش و نیما هم کنارش. توی مسیر بازار و هر جایی که می ایستادیم یکیشون پشت خانمم بود و میچسبیدن بهش یا بغلش میکردن. تا ظهر چرخیدیم و گفتن بریم ناهار بخوریم. رفتیم توی صف رستوران مسلم ایستادیم که مهرشاد به خانمم گفت تا نوبتمون میشه میای با من بریم بازار طلا فروشها. ملیکا به من نگاه کرد و گفت با مهرشاد میرم و زود میایم.
-برو عشقم، مراقب باشید.
رفتن و من نیما توی صف بودیم که یه ربع بعد مهرشاد به نیما زنگ زد و گفت بره پیششون… اونم رفت و گفت نوبت رو از دست ندم تا بیاد. نزدیک بود نوبتم بشه که سه تایی برگشتن و ناهار خوردیم. برگشتیم ایستگاه مترو و دوباره اون شلوغی و چسبیدن آنها به خانمم داخل واگن رو شاهد بودم. تحت فشار وارد واگن شدیم و خانمم بین نیما که پشتش بود و مهرشاد که جلوش بود قرار گرفت و منم کنارش بودم. یه دستش روی شونه ی مهرشاد بود و دست دیگهش توی دست خودم بود. ایستگاه توپخونه که جا باز شد، ملیکا چرخید سمت خودم و اون یکی دستش که روی شونه ی مهرشاد بود رو گذاشت روی شونهی خودم. مهردادم پشتش قرار گرفت. تا ایستگاهی که اونها قرار بود پیاده بشن حرف میزدیم و بازم توی چهره ی خانمم شهوت رو میدیدم. اصرار کردن بریم خونهشون قلیون بکشیم، گفتن به دوست دختراشون هم میگن بیان دور هم باشیم. ملیکا با لبخند و چشمهاش بله رو به من داد و گفتم باشه بریم… نگفته بودن که خونه مجردی دارن. یه آپارتمان کوچک چهل متری بایه اتاق خواب کوچک. یه تخت دونفره ی فلزی فرفورژه توی اتاق بود و یه دست مبل راحتی کوچک هم توی پذیرایی. یه خونه ی مجردی کوچیک ولی تمیز و مرتب. وقتی وارد شدیم نیما گفت برم اول چایی و زغال رو ردیف کنم. ملیکا جون اگه خسته ای برو توی اتاق دراز بکش تا چایی حاضر بشه.
ملیکا رفت داخل اتاق و دو دقیقه بعد بدون مانتو و روسری برگشت. البته روسریش که همیشه فقط دور گردنش افتاده بود و با نبودنش فرقی نداشت. رفت توی آشپزخونه و گفت آفرین چه با سلیقه و خوب و تمیز. از دوتا پسر مجرد بعیده.
خندیدیم و مهرشاد گفت البته دخترها هم کمک میکنن. مخصوصا میترا.
دوست دختر خودش رو میگفت. نیما گفت نخیر، فرنوش بیشتر کمک میکنه. میترا که همش توی اتاق خوابه… بازم خندیدیم و ملیکا اومد کنارم نشست…
چای خوردیم و قلیون میکشیدیم ولی خبری از دوست دخترهاشون نشد. نیما زن
ترنسی که یه مدت تو کفش بودم
#گی #ترنس
سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه
اسامی فیک هستن ولی داستان واقعی هست امیدوارم خوشتون بیاد
اسم من دانیاله ۲۳ سالمه و این قضیه مربوط به سن ۱۹ سالگیمه
از خودم بگم که قدم ۱۷۹ ، خوش فیس و جذاب و اسکینی ولی عضله ای و یه کیر ۱۳ سانتی
شهری که من زندگی میکنم تقریبا یه شهر کوچیکه و ۴ تا ترنس داره و توی شهر خودمون کلا دختر بازیو و این کارا نمیکنم چون زود آدم اسم در میکنه و رل هاییم که میزدم از شهرای اطرافمون بودن ، همونطور ک گفتم توی شهر ما ۴ تا ترنس هست که شدید اسم در کرده بودن برا خودشون ، اسم یکی از اونا آرین بود که ۱۷ سالش بود ، لبا پروتز و رنگ پوست گندمی که نگم براتون وقتی تو بیرون میدیدمش با اینکه گی نیستم ولی دلم میخواست تا میتونم بکنمش
بالاخره با هزار بدبختی ایدی اینستا شو پیدا کردم و بهش پیام دادم و گفت رل دارم و این چیزا خلاصه که پا نداد ، روزای محرم بود بیرون نشسته بودم که یهو دیدم یکی اومد نشست کنارم ، منتظر رفیقم بودم که گفته بود میره کفشاشو عوض کنه بعد بیاد بریم دسته ، سرمو به هوای اینکه رفیقمه چرخوندم که یهو دیدم آرینه و ازم پرسید رضا رو ندیدی ، رضا اسم رفیقش بود که باهاش همکلاسی بود و از طرفیم فامیل ما بود ، من که ماتم برده بود گفتم نه چطور ؟
گفت که هیچی گفته بیا اینجا منتظر بمون هنو نیومده ، خلاصه که نشستیم درمورد فیلم و آهنگ و اینا حرف زدیم که فن لیدی گاگا بود و منم الکی گفتم اره عالیه ، ولی سلیقه فیلماش خلاصه که خوب بود ، رفیق من رسید تا منو با آرین دید اونم ماتش برد اومد سلام و کیف احوال اینا کرد مبخواستیم راه بیوفتیم بریم که آرین بهم گفت رفیقتو بپیچون بریم باهم یه بستنی بخوریم ، خلاصه من به رفیقم گفتم ما میریم بستنی تو برو دسته منم یخورده بعد میام اونم دمش گرم رفت و ما راه افتادیم و رفتیم بستنی خریدیم و گفت که من شبا زیاد بیرون میامو اکثرا یه پارک جنگی تو منطقه کوهستانی شهرمون هست تو دامنه ی کوه که میرم اونجا ، اگه مشتاقی تو هم بیا باهم بریم منم که از خدام بود راه افتادم باهاش رفتم ، توی راه این داشت از تجربیات سکسیش با رلاش که داشت بهم میگفت ، میگفت تو ماشین جوری روکیرشون بالا پایین میکردم که تگزاسم از این غلطا نمیکنه و خلاصه منم شدید شق کرده بودم ، از صداشم نگم براتون که واقعا دیوونه کنندس صداش ، داشت جلو راه میرفت که یهو وایساد منم از پشت با کیر شق شدم خوردم به کون تپلش ، کونش خیلی تپل بود ، بعد که رسیدیم توی پارک باهم نشستیم کنار یه درخت و منم صحبت باز کردم که تو کیرت چند سانته و اینا که بهم گفت قرص میخوره که کیرش بلند نشه ، همینجوری داشتیم حرف میزدیم که گفتم پایه ای حقیقت جرئت اصلا همینجا بازی کنیم که شروع شد ، اولش با سوالای چرت شروع شده بود که یهو من گفتم جرئت که یخورده شیرین تر بشه ، برگشت گفت دستتو بکن داخل شلوارم از پشت ، منم از خدا خواسته تا دستمو بردم داخل شلوارش یه چند ثانیه نگذشته بود که یهو زودی خودشو کشید کنار و خندید گفت تو کف موندی ، منم یه خنده کردم و گفتم ادامه ی بازی که این بار اونم جرئت گفت ، گفتم تو هم دستتو بکن تو شلوارم و یکم برام بمالش وای وای وقتی شروع کرد به مالیدن دیگه از خود بی خود شدم سرمو انداختم رو گردنش شروع کردم اولش یخورده نفسامو به گردنش زدم دیدم که نفسای خودشم داره عوض میشه ، شروع کردم خوردن گردنش که اونم مالیدنو تند ترش کرد ، با یکی از دستام شلوارمو یخورده کشیدم پایین تا کیرم بیرون بیاد تا راحت تر بمالتش که یهو با اون لبای پروتزیش یه بوس از سر کیرم زد و شروع کرد به ساک زدنش منم دهنش خورد آبم میخواست بیاد ، بهش گفتم آبم میاد شروع کرد دستشو مشت گونه کرد هرچی آب داشتم ریختم داخل دستش ، شلوارشو کشید پایین آبمو مالید به اطراف سوراخ کونش بعد دستاشو گذاشت رو درخت و کونشو قلمبه کرد و گفت چطوره گفتم عالیه ، منم کیرم هنوز شق بود و قدر فرصت و رو دونستم و شروع کردم به مالیدن سوراخ کونش و سر کیرمو با آب خودم که دور سوراخش بود خیس کردم و آروم آروم کردم داخل که یه ناله ای کرد که نگو بعد با هر تلمبه ی من ناله های آروم و خوش صدایی در میاورد که روحو از بدن بیرون می کشید ، یه پنج دقیقه نگذشته بود که یهو بهم گفت محکم تر بزن میخواد ازم بیاد که دیدم آره وقتی من میکنمش برا خودش جق میزنه که آبش اومد ، من که دیدم آبش اومد اونم با کردن من از خود بی خود شدم ، آب منم کم مونده بیاد که بهش گفتم گفت بریز داخلش خلاصه که یه آبیاری حسابی کردمش ، وقتی داشت آبم میومد سرشو برگردوند و یه لب حسابی ازش گرفتم برگشتیم راه افتادیم سمت خونمون و هرچقدر شمارشو هم تو راه خواستم بهم نداد.
امیدوارم لذت ببرین
نوشته: دانیال
@dastan_shabzadegan
تا وقتی نگفته جلو در ورودی اتاق کنار سطل آشغال بدون تشک و پتو بخوابم، حتی نذاشت پتوی خودم و بردارم و تمام وسایلم و گرو بدهکاری ای که برام تراشیده بود برداشت.
شب اول به هر طریقی بود با درد خماری و استرس گذشت و صبح فردا تو تلفن خونه مشغول صحبت با مادرم بودم و میگفتم که میخوان تلفن های بند رو عوض کنن بخاطر همین ممکنه چند روزی تماس نگیرم تا اگه یه وقت وحید و امین بلایی سرم آوردن و نتونستم بهشون زنگ بزنم حداقل خانوادم نگران نشن که امین هی از توی چهار چوب سرک میکشید و اشاره میکرد پول پول.
از پای تلفن که اومدم کنار امین دستم و گرفت و کشوندم توی قسمت حمام ها که خلوت و بدون دوربین بود و گفت:
¢تو فکر کردی من باهات شوخی دارم؟
+امین ولم کن حالم خوب نیست
¢هع این تازه اولشه ، اگه تا قبل سکوت ظهر پول به حساب داداشم نشینه و تو نیایی شماره ارجاع بهم بدی تازه مزه حال بدی رو میچشی…
اینا رو گفت و یه کاغذ که شماره حساب روش نوشته شده بود گذاشت تو دستم و رفت. اما منکه نه چنین پولی میتونستم جور کنم و نه از درد خماری دیگه میتونستم یه قدم راه برم همونجا کف یکی از کابین های حمام نشستم و زیر آب سرد شروع کردم به زار زدن.
با صدای مجید که داشت اعلام سکوت رو از بلندگوها فریاد میزد به خودم اومدم و به ناچار راهی شدم به سمت اتاق. وارد اتاق که شدم یه راست رفتم کنار تخت امین
¢زدی حساب؟
+نه
¢پس اومدی چه گوهی بخوری!؟
+امین کاکو
¢پاشو مرتیکه لاشی به من نگو کاکو… حاضرم سگ بهم بشاشه اما توی دوزاری مفنگی بهم نگی کاکو…
+باشه باشه هرچی تو بگی… فقط… فقط یه دونه قرص بهم بده من تا فردا هرجور شده پولشو میدم
¢چی!؟ فردا!!! مرتیکه لاشی فقط خدا خدا کن سکوت تموم نشه که عمر این صورت و بدن بدون زخمت هم همراهش تموم میشه
اینو گفت و با کف پاش هلم داد از تخت انداخت پایین.
بعد از سکوت امین مدام جلو اتاق قدم میزد و من هم جرات نمیکردم از اتاق خارج شم. از شدت خماری زانو هام و تو سینهام جمع کرده بودم و مثل بید به خودم میلرزیدم که با لمس شونهام بشدت ترسیدم و چشمامو با یه فریاد جیغ مانند باز کردم و احسان و روبروم دیدم
×امید بیا تو تختم کارت دارم
باهم رفتیم داخل تخت و احسان به آرومی شروع کرد به صحبت کردن؛
×ببین امید امثال من و تو هیچ قدرتی تو این زندان نداریم… نه مثل پیمان و محمد ورامین پشت مون به احترام و بالاخواهی دیگرون گرمه، نه هم عین وحید و امین خلافکار و شریم…
با صدایی که از فرط خماری میلرزید به زحمت گفتم:
+آخرش احسان… آخر حرفاتو بگو
×ببین تو خیلی راحت میتونی از دست امین خلاص شی و دوباره با وحید جفت و جور شی.
×من با وحید حرف زدم اون از دستت ناراحته میگه تا دستش پر بود و تو رفاقت مایه میذاشت باهاش بودی اما تا خواست یه امتحان کوچیکت کنه پشتش و خالی کردی…
+خوب که چی؟
×وحید میگه اگه ازش معذرت خواهی کنی مشکلت و با امین حل میکنه و ناراحتی خودش و هم فراموش میکنه. الانم پاشو برو آخر راهرو داره قدم میزنه، یه معذرت خواهی کن و کلک قضیه رو بکن تموم شه…
با این حرفای احسان انگار دنیا رو بهم داده بودن و از فرط خوشحالی خماری رو فراموش کردم و سریع خودم و به وحید رسوندم که داشت با یه نفر از بچه های اتاق کناری حرف میزد. وحید بهم اشاره کرد بمونم و به قدم زدن ادامه داد، حدود یه ربع من اون گوشه ایستاده بودم و وحید بی توجه به صحبت کردنش با اون پسره ادامه میداد و بالاخره بعد از کلی انتظار کشیدن اون پسره رفت و وحید اشاره کرد همراهش قدم بزنم.
¥چی میخوای؟
+می…می…میخوام معذرت خواهی کنم…
+بخدا از عمدن و از بی چشم و رویی نبود وحید، فقط…عه…فقط… من این همه پول تا الان به چشم ندیدم چه برسه بخوام یه روزه جورش کنم
¥آدم گوه خور اول از همه باید قاشق گوه خوریش و همراهش بذاره… پول نداری واسه چی گرفتی؟
+خو…
¥خوب چی؟ فکر کردی وحید نوکر آقاته و وظیفه شه برات مواد بیافرینه…؟
هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین
¥معذرت خواهی تو به چه کارم میاد؟ از کجا معلوم یجای بدتر پشتم و خالی نکنی؟
+نه نه به ناموسم نمیکنم… کیرم تو کس اول آخر بدخواهت
¥فحش و قسم که باد هواس… اگه میخوای برادریت و ثابت کنی به عمل ثابت کن
+چجوری آخه!؟
¥ثابت کن تو عالم رفاقت همه چیزتو میزاری وسط، اونوقت که وحید امین و مواد آش و که هیچ کل زندان و کارمندانش و وا میداره نوکریت و بکنن
+چه…چه…جوری ثابت کنم؟
¥امشب تختت و بهت پس میدم، توهم بعد خاموشی از جای پرده بین تختا میای پیشم
+خو…خوب؟
¥خوب به جمالت… مگه نگفتی میخوای ثابت کنی!؟
+گفتم ولی…
¥ولی و اما نداره…. اولند که همش یه ساعت نمیشه، دوم هم هیچکی نمیفهمه، سوم هم از زخمایی که امین میخواد بهت بزنه که بدتر نیست!! خماریت و هم برطرف میکنه، برو فکرات و بکن اگه خواستی موقع آمار میای میشینی کنارم اگرم نخواستی که هیچ.
اینو گفت
بگیر. از اتاق پرتش کرد بیرون و بعد رفتن پسره از اتاق حوله حمامش رو انداخت روی دوشش و علیرغم اینکه صبح حمام کرده بود باز رفت و یه دوش گرفت. وقتی از حمام برگشت تمام بچه های اتاق و جمع کرد و پرسید
•فهمیدین چرا جوری که همه بند حوله رو ببینن رفتم حمام؟ چون این الدنگ همه جا چو انداخته بود فلانی رو کردم منم با این کارم به همه فهموندم خودش کونیه و این چند دقیقه که اتاق ما بوده تو بغل من خوابیده، حالا دیگه فلانی هم انگ دادن از رو اسمش پاک میشه و همه فکر میکنن تو اتاق خودشون کردتش.
حالا خر فهم شدید چرا میگم پا تو اتاقای دیگه نذارید؟
تنها کسی که بین زندانی های بند با وجود این اخلاق جواد با یکی از بچه های اتاق مون رفیق بود یه وحید نامی بود که حتی موقع خاموشی هم تو اتاق ما و داخل تخت احسان«همون رفیقش» می نشست و باهم حرف میزدن، وحید همیشه درتلاش بود تا پیمان و راضی نگه داره، از تعارف«هدیه» کردن انواع وسایل بگیر تا هوا خواهی ازش تو همه بند اما نفرتی که از چشمای پیمان نسبت بهش می بارید و همه میدیدن و این برای من یه معما بود که چرا پیمان با این همه نفوذ و قدرتش دم این آدم و نمیگیره و پرتش نمیکنه بیرون؟
البته وحیدیه شخصیت کاملا شوخ و شاد داشت و اکثر شبها موقع خاموشی که میشد برامون از خاطراتش حرف میزد و باعث خنده همه میشد، معمای دوم در مورد وحید هم همین رعایت نکردن قانون خاموشی بود که هرکس جای اون تو ساعت خاموشی توی تخت خودش خواب نبود یا با بغل دستیش حرف میزد و یا اینکه سر ساعت۷ صبح بیدار نمی شد حاجی بی برو برگرد می فرستادمش ارشاد و یا کچل و ممنوع تلفنش می کرد اما اصلا کاری به کار این نداشت تا اینکه یه شب همون اولای خاموشی من یه سؤال از رامین پرسیدم و محمد سریع با یه صدای بلند بهم گفت: بگی بخواب تا پیمان نیومده صدا تو ببُره…
که من در جوابش گفتم: اگه پیمان میخواد کاری کنه اول جلو وحید و احسان و بگیره…
همون لحظه پیمان که انگار موهاش رو آتیش زدن تو چارچوب در اتاق ظاهر شد و؛
•بیا پایین ببینم
+ببخشید کاکو منظوری نداشتم
•گفتم بیا پایین…
از تخت اومدم پایین و
•پشت سرم بیا
قبلا دیده بودم که مسئول اتاق های دیگه اعضای متخلف اتاقشون و پشت سر خودشون میبرن انتظامات تا وکیل بند یا کارمند تنبیهشون کنن اما این اولین باری بود که میدیدم جواد داره همچین کاری میکنه، پشت سرش راه می رفتم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و باخودم میگفتم الان که بخاطر یه جمله سرمو بتراشن و اقلن یه هفته نذارن از تلفن استفاده کنم… وای اگه بفرستنم ارشاد… نه پیمان قبلا یبار بهم لطف کرده و قطعن این دفعه مثل یه آدم نمک نشناس پرتم میکنه جلو کارمند و صبح حاجی به حسابم میرسه.
به انتظامات که رسیدیم پیمان رو کرد به مجید که با کارمند مشغول صحبت بودن و گفت:
•مجید با اجازه امشب این امید خان و میبرم کمک خودم
وکیل بند هم با همون لهجه تقریبا عربی در جوابش گفت:
اختیار داری جواد جووون کل اختیار کارای نماز خونه با خودته کوکااا
پیمان اشاره کرد که دنبالش برم و با ورود به فضای سالنی که قرار بود به نمازخانه بند تبدیل شه من بالاخره فهمیدم پیمان این دو ساعت اول خاموشی رو کجا میره و چرا اتاق و خاموشی و به محمد میسپاره.
+از کجا شروع کنم!؟
به سکوی سنگی کنار دیوار اشاره کرد و؛
•از هیچ جا بگیر بشین کارت دارم…
•خوب میخواستی بدونی چرا با وحید و احسان برخورد نمیکنم؟
+نه بخدا… یه لحظه از رو عصبانیت یه حرفی زدم…
•ولی من میخوام بهت جواب بدم تا دیگه از عصبانیت جفتک پرت نکنی، همه مثل من و منم همیشه مثل الان نیستم یه وقت دیدی بدجا عصبانی شدی اون وقت ناجور باید پای اعصابت وایستی…
•اینجا یه سری زندانیا هستن که اصطلاحا بهشون میگیم دستوری، یعنی به دستور مدیر داخلی یا حفاظت تو این بند یا هر بند دیگهای هستن چون هر کدام به دلایل مختلف اگه تو بند های دیگه باشن باعث دردسر و زیر سوال رفتن مسؤلای زندان میشن، یکیش همین وحید…. این تو بند های بزرگسال اگه باشه قطعا یکی میزنه میکشه یا فلجش میکنه.
•حالا این آمار های دستوری چون میدونن به این سادگیها نمیفرستنشون یه بند دیگه تو اینجور بند های مثل ما پررو میشن، یعنی از این آگاهی که اگه با هر کسی دعواش بشه طرف مقابل میره یه بند دیگه و خودش همینجا میمونه سواستفاده میکنه. احسان هم قبل از اینکه من مسئول اتاق بشم بهش وا داده و به هر حال آب از سرش گذشته، پس منم جای اینکه بفرستمش یه اتاق دیگه ترجیح میدم بذارم همینجا بمونه تا وحید سراغ کس دیگه ای از بچه های اتاقمون نره.
+با وحید هم سرشاخ نمیشی تا یه وقت آواره نشی «آواره یعنی همون بند به بند یا اتاق به اتاق شدن».
°من بعد سه سال حبس و مراقبت از بچه های قشرهای مختلف هرجای این زندان برم کلی رفیق و احترام دارم ولی اگه از این اتاق برم یه ماه نشده هرکد
رکت سر تایید کردم و گفتم:
+اگه بیرون اینجا بودیم که نشونش میدادم
-شاید الان باور نکنی اما یکم که بگذره میفهمی چه لطف بزرگی بهت کرد امشب
-راستی اسم من رامینِ
+خوشبختم اما داری کسشعر میگی… من امید ام
و دست هم و فشار دادیم.
فردا صبحش بعد از اعلام آمار و ورزش مثلن صبحگاهی داشتم از سرویس بهداشتی میومدم که چشمم به اون دوتا تازه واردی که دیروز با ما وارد بند شدن و الان باز همون جا گوشه انتظامات ایستاده بودن افتاد، فکر کردم همه تازه وارد ها باید اونجا بایستن و رفتم کنارشون که رامین اومد بهم گفت:
-پیمان یا مجید گفتن بیای؟
+نه اینا رو دیدم اومدم
-ول کن اینا رو بدو تو اتاق تا حاجی نیومده
به سمت اتاق که راه افتادم دوسه نفر دیگه به اون دو تازه وارد اضافه شدن که من نمیشناختم شون و نمیدونستم کی هستن
از در اتاق که وارد شدیم محمد یه چیز کوچیک پیچیده توی دستمال بهم داد و گفت بذار گوشه لُپت و من بی هیچ حرفی انجام دادم اما به محض برخورد رطوبت دهنم با هاش یه بوی گندی تو دهنم پیچید، خواستم تفش کنم که جلو دهنم و گرفت و بعد دوتا دستمال کاغذی چهار تا زد و گذاشت روی برآمدگی ناشی از اون بسته بوگندو با یه پارچه سفید دور تا دور صورتم و بست و بهم گفت: یه چند ثانیه دیگه به بوش عادت میکنی الانم میشینی جلو تخت پیمان، حاجی اگه اومد جلو اتاق یا صدات زد رفتی پیشش دست میذاری جلو دهنت، جوری که معلوم نشه پشت لبت و تیغ زدی و با صدای ضعیف تایید میکنی که دندون درد شدید داری و نمیتونی حرف بزنی این بوی بدهم میشه تاییدش.
صدای زنگ در که بلند شد مجید از بلندگو ها اعلام کرد:
ریاست محترم اندرزگاه تشریف آوردن، مددجویان و مسئولین محترم اتاق ها اگه کاری باهاشون دارن نیم ساعت دیگه جلو اتاق فرهنگی باشن.
چند دقیقه بعد داد و بیداد حاجی سکوت ناشی از ورودش و شکوند که خطاب به یکی از اون تازه وارد ها میگفت:
®فکر کردی اینجا خونه خالهست که خاموشی رو به هم ریختی؟! مگه میخوای بفرستمت بند ۱۰ تا زیر خواب عموها بشی؟؟ نمیدونم اون تازه وارد بیچاره چی جواب حاجی رو داد که صدای کشیده و فحش های رکیکی که حاجی بهش میزد و میگفت بلند شد و بعد از اون با فریاد از یکی دیگه که نفهمیدم تازه وارد بعدی بود یا کس دیگه پرسید:
® برا چی سر آمار صبح خواب بودی؟
۰حاجی بخدا بیدار بودم، حتی صف جلو نشسته بودم فقط یه لحظه سرم و گذاشتم رو دستم، دیشب تا الان سر درد دارم و دوباره همون تهدید بند ده و عمو ها و فحش و کتک تکرار شد و خلاصه بر سر دو سه نفر دیگه بعد اونا هم همین بلاها اومد.
بعد مراسم فحش و کتک اون بیچاره ها صدای تاق و تاق کفش حاجی بلند شد که سمت اتاق ها میومد و ماهم اولین اتاق چسبیده به انتظامات بودیم.
حاجی جلو اتاق ایستاد و خطاب به پیمان که تنها فرد ایستاده پشت اپن اتاق بود؛
® چجوری هیچکی از اتاق تو معرفی نمیشه؟
•حاجی خدا رو شکر تا الان تخلف نداشتیم، خدایی بچه ها یکی از یکی منظم تر هستن.
حاجی با پشت دستش چندتا به سینه پیمان کوبید و جواب داد:
®خودت هم میدونی داری گوه میخوری…. وای به حالت از اون وقتی که یه گل ریز از اتاقت بگیرم… هر کدوم از آمارت و یه بند جدا پخش میکنم شنیدی؟؟ اتاق دیگه نه ها از بند اخراجتون میکنم
•شما صاحب اختیاری حاجی جون… همین الان هم امر کنی گردن ما از مو نازکتره
®کسی از بچه هات کاری چیزی نداره؟
•چرا حاجی، این پسره«اشاره به من» دیروز عصر تا الان دندونش درد و ورم داره دیشب هم نتونست چشم به هم بذاره
حاجی به من اشاره کرد و رفتم جلو
® دستت و بردار و دهنت و باز کن ببینم؟
قبل بلند کردن دستم یه لحظه لب هامو از هم باز کردم که حاجی یه قدم رفت عقب تر و صدا زد:
®مجید رابط بهداری و صدا کن سریع بره بهداری…
بعد رفتن حاجی از جلو اتاق رامین پیرهن فرم مخصوص بند رو تنش کرد و یکی هم به من داد و گفت پشت سرم بیا
+کجا؟
-بهداری دیگه… رابط بهداری منام
از درب بهداری که وارد شدیم رامین مستقیم من و برد به اتاقی که یه دکتر با لباس های راحتی و دمپایی زیر روپوش سفید دکتری داخلش نشسته بود و وضع لباسش نشونه زندانی بودنش میشد. بعد از سلام و احوالپرسی رو به دکتر گفت:
دکتر احمد پور پیمان سلام رسوند گفت گردن این رفیقمون و از زیر گیوتین نجات بدید و دکتر در جواب رامین با خنده گفت: میترسم از روزی که کله خود پیمان زیر گیوتین بپره با این فردین بازیاش…
-اما دکتر خدایی شما هم جا پیمان بودین همین کار و میکردین، بخدا یه ذره رحم و مروت تو اخلاق حاجی نیست امروز صب پنج نفر و بعد کلی فحش و کتک مستقیم فرستاد ارشاد…
دکتر با حرکت تاسف بار سرش جواب داد:
این مرتیکه سراسر وجودش عقده و کینهس تنها بند جوانانی که هر روز چند تا رو میفرسته ارشاد بند شماس… اگه بدونی بیچاره بعضی هاشون چه درد و دلهایی با من از سوءاستفاده های زندانیان دیگه تو ارشاد
ن از این دیوار ها حسرت احترام از یه گربه هم به دلش مونده اما اینجا به لطف جانماز آب کشیدن ها و ظاهرسازی هاش به سِمت ریاست اندرزگاه رسیده بود و مشغول خالی کردن تمام عقده های کودکی تا الانش و استفاده ابزاری از انسان های زندانی به نفع مقاصد و منافع شخصی خودش تو سیستم کارمندی زندان بود تا جایی که حتی بین کارمندهای دیگه زندان هم بشدت منفور و معروف به مخبر رییس زندان بود.
بعد خط و نشون کشیدن ها و گرفتن آزمون نماز که هیچکدوم بلدش نبودیم و مهلت سه روزه ای که بابت یاد گرفتن نماز و اذان به ما داد، چهار نفرمون رو به یه اتاق و دو نفر دیگه رو به اتاق دیگه ای فرستاد. خوشبختانه اتاق های بند های داخلی زندان برعکس اتاق های قرنطینه که با تخت های سه نفره از هم جدا بودن به وسیله دیوار جدا میشدن و باعث میشد که اتاق ها از یه آرامش و حریم نسبی برخوردار باشن، جلو اتاق که رسیدیم اعضای دیگه مشغول پهن کردن سفره بودن و یه نفر که از نظر سنی دو سه سالی از همه بزرگتر بود و مسئول اتاق مون میشد به داخل اتاق دعوتمون کرد و جامون سر سفره رو بهمون نشون داد.
بعد از خوردن ناهار و جمع کردن سفره و جارو زدن اتاق طولی نکشید که یه نفر از بلندگوهای راهرو صدا زد: آقا بفرمایید تو اتاقتون اعلام سکوته… مسئولین محترم اتاق ها برق و تلویزیون هاتون خاموش و همه سر تخت هاشون باشن…
اعضای قدیمی تر هرکدوم روی یه تخت دراز کشیدن و چراغ اتاق هم خاموش شد، موندیم ما چهار نفر که مسئول اتاق اشاره کرد جلو تخت خودش بشینیم و خودش هم لبه تخت نشست؛
•من مسئول اتاقتونم، میتونید پیمان صدام بزنید. اینجا بند کم سن و سال ترین زندانی هاس و اتاق ماهم مخصوص کم سن و سال ترین زندانی های این بند. زیرنویسش میشه اتاق بچه خوشگلا! اینجا به اتاق ما میگن آکواریوم دیگه خودتون تا تهش و بخونید…
یه پسر سیاه اما خوشگل به نام حسین که با ما وارد اتاق شده بود پرسید:
°چیو تا تهش بخونیم؟
•تو آکواریوم چی نگه میدارن؟
°ماهی!؟
•محترمانهش میشه ماهی، نا محترمانه ترش و بخوای ماهی میشه همون بچه خوشکلی که وسط یه مشت زندانی سبیل کلفت زمختِ رِند و قلدر و سیاستمدار که زندگی تو زندان مردونه کاری باهاشون کرده مثل پشه میچسبن به مانیتور تلویزیون تا یه بازیگر زن ببینن گیر کرده، گرفتی؟
حسین که کاملا مشخص بود مثل هر چهار نفرمون از این لحن بی پرده بهش برخورده و دست و بالش واسه گذاشتن حق این آدم کف دستش بسته هست و خون داره خونش و میخوره سرشو انداخت پایین و؛
°وهوم…
• مورد بعدی اینکه اینجا زندان نیست رِندانه، رِندااان… اینجا آهو به بچهش شیر نمیده، بیرون از اینجا هرچی که بودین و نبودین زیر هشتی جامونده. حساب کنین زیر هشتی که داشتن دستبند و پابند هاتونو وا میکردن شناسنامه هاتون و ازتون گرفتن بجاش یکی یه دفترچه سفید دادن دستتون که با قضاوت زندانیای دیگه پر میشه و سرنوشتتون و تعیین میکنه. اگه به هر دلیلی چه حق یا ناحق حتی یه ثانیه با یه کارمند زندان تنها شدی یا رفتی پیشش از یه نفر دیگه شکایتی چیزی کردی ملت کاری ندارن حق داشتی یا نداشتی، چی گفتی یا نگفتی، راهی جز این داشتی یا نداشتی… به راحتی بهت انگ آدم فروش و مخبر میچسبونن. بدترین اتفاق اینجا هم زبون گاییده شدنه، فقط کافیه یه مرتبه اسمت بیاد که فلان حرف از دهنت پیش کارمند بیرون اومده اونوقته که هر اتفاقی به هر نحوی به گوش کارمندا برسه همه از چشم تو میبینن. مدل دیگه زبون گاییده شدن هم مربوط به همون قضیه بچه خوشگلی و اینکه بگن فلانی تهش باد میده… بازم کسی کار به حق و ناحقش نداره فقط به هر دری میزنن که… خودتون باقیشو بفهمین.
•واسه خاطر همینا تا زمانی که تو اتاق من هستین و من مسئول اتاق توانم حق اینکه پاتونو از اتاق بیرون بذارین، با یه نفر از یه اتاق دیگه بگردین، تو این اتاق و اون اتاق مهمونی برین ندارین. فقط موقع تلفن و کلاس ها و نماز و سرویس بهداشتی میرید کارتون انجام میدید و سریع بر میگردید تو اتاق. با هیچکی تحت هیچ شرایطی دعوا معوا نمیکنید هرکی هم هر چی بهتون گفت یا هر مشکلی خواست براتون بسازه مستقیم میایید یا به من یا به محمد که تخت کنار دستم خوابیده میگید. تا یه مدت که گذشت و دودوتا چهارتای اینجا دستگیرتون شد دیگه خودتون می افتید رو روال.
الان هم محمد بهتون هوله و لباس تمیز میده مستقیم پشت سرش میرید حمام، موهای اضافی بدنتون و هم میتراشید و لباسای خودتون و مستقیم میندازید تو سطل بزرگ گوشه حمام تا بره.
از حمام که بیرون اومدم متوجه نگاه عجیب محمد رو صورتم شدم و با اخم پرسیدم؛
+آدم ندیدی!؟
٫رفتی اتاق نذار پیمان صورتتو ببینه دو سه روزی هم جلو حاجی آفتابی نشو
زیر لب قر زدم
+همه هم اینجا حکم سر خری شون امضا شده…
در عین ناباوری محمد شنید و با تشر؛
٫دعا دعا کن چش پیمان بهت نیفته اگرنه سر خر و تو
وم. چت هامون شده بود سکس چت و تو دنیای فانتزی همه کار با هم کرده بودیم. اما بهش گفتم قرار بعدیمون باید تو خونه باشه چون اگه تو خیابون دستم بهش برسه معلوم نیست چی بشه و ممکنه زشت باشه! تا یه روز که حشرش زده بود بالا و تا اومد باهام چت کنه گفتم چرا پا نمیشی بیای حسابی از خجالت هم در بیایم؟ یکم فکر کرد و درجا راه افتاد سمت من. دیگه تحمل نداشتم. از در که پاش رو گذاشت تو در جا چسبوندمش به دیوار و شروع کردم خوردن لباش. با جفت دستم از پشت لپای کونش رو گرفتم و همزمان مالوندن فشارش میدادم به کیرم. داغ تر که شدم لخت شدم و لباس و شلوارش رو از تنش کندم. دختر بلا شورت و سوتین مشکلی پوشیده بود. با پوست سفیدش شده بود قشنگترین ترکیب دنیا. شکوه کامل زیبایی خودش و هیکلش رو که دیدم یهو تو اوج حشر ازش عصبانی هم شدم که انقدر من رو سختی داد تا به دستش بیارم. از گلوش گرفتم کشیدمش سمت خودم. شروع کردم زدن در کونش که «تو چرا انقدر تنگ بازی درآوردی انقدر طول کشید تا بدی بهم؟». اونم فقط داد و ناله میکرد که «مال توام مال توام. هر کاری دلت میخواد بکن باهام».
دستش رو گرفتم بردمش تا تو اتاق خواب. دراز کشیدم به پشت و سرش رو گرفتم هدایتش کردم تا کیرم رو بخوره. بهترین حس دنیا بود دیدن اون لبای خوشگل دور کیرم. ولی دیگه طاقت نداشتم. بلند شدم سوتینش رو باز کردم. سینه هاش نه بزرگ بودن نه کوچیک. اندازه متوسط. ولی نوک تیره شون که کامل زده بود بیرون به سفیدی پوستش خیلی میومد. دو تا زدم به سینه هاش. یکم مکیدمشون و فشارشون دادم نوبت رسید به کسش. شورتش رو دادم پایین باورم نمیشد همچین صحنه ای رو دارم میبینیم. کس برجسته با لبای تیره اش که یکم معلوم بود و از خیسی برق میزد. این دختر کردنی ترین پری جهان بود. دستم رو بردم سمت کسش که انگشتش کنم دیدم انگشتم راحت نمیره تو. رؤیا واقعاً کسش هم رویایی تنگ بود. حتی واسه وارد شدن انگشتم هم به آه و ناله و سختی افتاده بود چی برسه نوبت به کیرم برسه. آروم گفت «یواش من سه ساله که به کسی ندادم». اینجا بود که فهمیدم آخرین مرحله هنوز مونده و گشاد کردن کس تنگ رویا خانومه.
دیگه متمرکز شدم رو باز کردن کسش. نشستم روش و کیرم رو گذاشتم تو دهنش که من رو داغ نگه داره. پاهاش رو کامل باز کردم خم شدم روی آرنجام و دو دستی و با دهن افتادم به جون کسش. با انگشتم یه دستم با سوراخ کسش بازی میکردم و هی تکونش میدادم که جا باز کنه. با انگشتای اون یکی دستم لبای کسش رو همه جوره داشتم میمالوندم. لب هام هم روی چوچولش بود که لیس و میکش میزدم. هر بار احساس میکردم رسیده به مرز ارضاء شدن در جا متوقف میکردم و چند تا میزدم رو کسش که حشرش بپره. انقدر ادامه دادم تا بالاخره واسه دو تا انگشتم جا باز کرد. وقت کردن رویا خانوم تنگ بالاخره رسیده بود. آروم گذاشتم رو سوراخش. شروع کردم لباش رو خوردن و با هر عقب جلو کردن آرومی یه ذره بیشتر کیرم رو فرو کردم توش. تا اینکه تا ته دیگه کیرم توش بود. خیسی کسش رو دور کیرم احساس میکردم که داره همینطور آب میده و بعدم از کسش میریزه رو تخت. حالا تلمبه های کاملم رو شروع کردم. کیرم رو تا نزدیک نوکش میکشیدم بیرون و دوباره تا ته جا میکردم تو کسش. پری خوشگل تو بغلم زیر کیرم کامل خمار شده بود و همینطور آب میداد. بعد که عادت کرد شروع کردم تند و محکم تلمبه زدن. کردن کس تنگ حال دیگه ای داره. مخصوصاً اگه همچین منظره خوبی هم جلوت باشه. همونطور که داشتم محکم تلمبه میزدم به زیبایی دختری که فتحش کرده بودم خیره شدم و آبم رو کامل توش خالی کردم.
بعد اون جریان رویا خانوم باز هم یکم برای دادن ناز کرد اما خیلی زود کامل مال من شد و اومد باهام زندگی کرد و هر موقع دلم میخواست می گرفتم یه دل سیر میکردمش.
نوشته: Yashima
@dastan_shabzadegan
م زیر شلوار در گوش هم پچ پچ کنن . حرفاش بدجوری حشریم کرد. مریم نفس هاش بعد گفتن اون جمله ها به شماره افتاده بود. با هر نفس پستونهاش بالا و پایین میرفت و مردمک چشماش که دوخته شده بود به من از شدت شهوت حسابی گشاد شده بود. اگه زودتر کیرمو نمینداختم بیرون ممکن بود روی دستم پس بیفته. زیپ شلوارمو کامل باز کردم و کیرمو از درز شورت سفیدم انداختم بیرون. مریم مثل قحطی زده ها با سرش هجوم آورد سمت کیرم. کیرمو یه لقمه چپ کرد و حالا بخور و کی نخور. دستمو گذاشته بودم روی مقنعه شو و سرشو که مثل الاکلنگ پارک ملت بالا پایین میرفت ناز میکردم. حیوانی معلوم بود توی یه خانواده مذهبی و رده بالا و زیر ذره بین رسانه ها بهش حسابی فشار آوردن که شهوتش اینطوری زده بیرون. با هر ساکی که به کیرم میزد انگار داشت خودشو از سالها سرکوب جنسی رها میکرد. بعد از هر سه چهار تا ساک عمیق، سرشو می اورد بالا و دستشو می انداخت دور کمرم و سینه هام و شکممو بوسه بارون میکرد و گونه هاش رو گذاشت روی شکمم و در حالیکه کیر راست شده ام زیر لب و لوچه اش بود قربون صدقه م میرفت. گفتم مریم جون وایسا یه کم بکشم پایینتر. سرشو برد عقب نشست سرجاش و آب دهنشو با پشت دستش تمیز کرد. شلوار و شرتمو تا زیر زانو کشیدم پایین تا فضای مانور بیشتری داشته باشم. بیضه هامو با دست جا بجا کردم تا از اونا هم فیض ببره اونم حالا که اینقدر گرسنه هست. بی معطلی هجوم آورد سمت خایه هام. دستشو انداخت زیر بیضه هام فشارش داد تا مثل بادکنک باد بشن و درسته گذاشت توی دهانش. دست دیگرش را هم دور کیرم انداخت و برام جلق میزد. مشخص بود تجربه ی تنها شدن با پسرا رو نداشته اما فیلم سوپر زیاد دیده. دور و بر رو گاییدم. هیچ جنبنده ای نبود. در رو باز کردم تا یه کم هوای خفه داخل ماشین بره بیرون و هوایی تازه کنیم. گفتم دستمالت کجاست؟ در داشبورد رو باز کرد و جعبه دستمال رو انداخت بیرون کنار دستم و دوباره کیرمو تا ته گلوش کرد داخل. آبم اومد. سر مریمو گرفتم که هل بدم عقب اما دهنش عین چسب دوقلو چسبیده بود به کیرم. همه ی آبم تا قطره اخر خالی شد توی دهنش. با ولع شیره جونو مکید و قورت داد و فرستاد توی شکمش.
توی کلاس هیچی از درس نفهمیدیم. هر چند دقیقه یه بار از روی صندلی هامون چشم توی چشم هم می انداختیم و لحظه به لحظه ی اون خاطره شیرین رو مرور می کردیم.
دوستان عزیزم اگر دوست داشتید لایک کنید تا داستان بچه ای که به دختر سردار هدیه دادم را هم بنویسم. 💋
نوشته: رهام بارور ساز
@dastan_shabzadegan