عید تو دیگه تنهام نذار بمون پیشم گفتم من تا ابدیت بکنت میمونم قول میدم و تند تند توی کوسش تلمبه زدم و آبم اومد و ریختم توی کوسش اون شب تا صبح با هم حال کردیم و ناهار سه تایی رفتیم بیرون دو سالی گذشت و گفتم من یه دختر می خوام به زیبایی خودت گفت قول دادی ازم بچه نخوای و بابای فرشته باقی بمونی گفتم بابای فرشته هستم اما یه پسر دارم سینا زنم دیگه بچه دار نمیشه یه دختر می خوام سحر که اسمش به سینا بیاد به زور راضیش کردم و قبول کرد و حاصل لذت های تمام نشدنی و سیری ناپذیری از فریبا شد یه پسر که واقعا از اومدنش خوشحال نبودم و اسمشو گفتم خود فریبا انتخاب کنه که فرزاد انتخاب کرد که به اسم فرشته بیاد فرشته هم روز به روز خوشگل تر میشد و بزرگتر و منم خیلی دوستش داشتم چون تنها دختر بود.
نوشته: بابای بچه ها
@dastan_shabzadegan
کیر خودمم درآوردم یه تف زدم سر کیرم و گذاشتم لای کون این دختر انصافاً یه حالی بهم میداد که نگوووو ( من دارم لای کوووون میذاااارم … خاک تو سرتووووون … من چه حاااااالی میکنم … )
منم تا حالا یه چنین چیزی ندیده بودم خیلی خوشمون اومد خلاصه اون روز گذشت و رفت. عموی ما هم به خواستهاش رسید ولی داستان منو اون دختر تموم نمیشد.
همیشه یا مامان دختر خونه ما بود یا مامان من خونه اون دختره و ما هم همیشه دنبال خاله بازی خودمون به خیال اینکه ما بچهایم کسی کارمون نداشت و خیلی راحت ای خلوت و دور از چشم میرفتیم. توی همین مراحل بود که من برای اولین بار با سوراخ کونش خیلی ناخودآگاه آشنا شدم یه بار که صبح اومده بود خونمون و تنها شده بودیم کامل لختش کردم این دختر اینقدر یاد گرفته بود که برام قشنگ قمبل میکرد، منم هر بار سر کیرمو تف میزدم و میذاشتم لای کون این دختره ولی این بار با من همراهی بیشتری داشت و کونشو برام هی بالا میداد
توی همین گیر و دار من کیرمو بیشتر فشار دادم و فکر کردم که داره میره لاش ولی میرفت توش … !
شایدم یه مقداریش رفته بود توش چون دور کیرم فشرده میشد
بهم تا یه حدی حال میداد ولی برای اولین بار برام خیلی زیادی بود 😐 .
اونجا حس بدی پیدا کردم یکم همینجوری بازی بازی کردیم و بعدش رفتیم .
لامصب این دختر کوچولو هم هیچی نمیگفت به کسی و فقط همراهی میکرد و توی اون سن کم علاقه خاصی به کیر پیدا کرده بود، هر چند ما هم کیر زیادی برای ارائه نداشتیم ولی از هیچی براش بهتر بود
که بعدها شنیدم آره با قدرهای زیادی روی تشک رفته و کشتی گرفته که دیگه دست ما از او کوتاه و او در بلندیها پرواز میکرد
اما اون روز که کیرم رفته بود تو کونش واقعاً روز بدی داشتم و نتونستم ناهار بخورم که چند لقمهای رو به زور به خوردم دادن و همونجوری منو فرستادن مدرسه که توی راهم دو بار بالا آوردم هر بار که یاد اون صحنه میافتادم حالم به هم میخورد.
چون بچه بودم نمیدونستم که این سکس انقدر کثیفه!!! و بهمم کسی نگفته بود، اونجا که انجام دادم فهمیدم چه گوهیه. ولی بعدها کل فتیش من کون شد 😈.
خلاصه این داستانو گفتم که بدانید و آگاه باشید چه بازیهایی در دوران طفولیت از خاله بازی و از فامیلهای و آشنایان دیوث آغاز میشود و مواظب بچههای خود باشید با تشکر 😎
نوشته: یه روح مزاحم
@dastan_shabzadegan
مبه میزدم که آبم اومد و ریختم توی کوسش گفتم خیلی حال داد اما این کوسو خیلیا کردن که حسابی کیر کلفتم بودن گفت مثله اینکه شوهر دارما؟ گفتم یعنی ماله آرش انقدر کلفته؟ گفت دوست داری تجربش کنی؟ گفتم نه ماله خودت پسوناشو خوردم و کیرمو لای پسوناش گذاشتم و عقب جلو می کردم خیلی حال داد پسوناش واقعا نرم بود داگی شد کردم توی کونش گفتم جوووون این کونیه که بابامم کردتش گفت بابات افتتاحش کرد کیرمو تا ته کردم توی کونش و گفتم خیلی حال میده کونت از کوست تنگ تره مثله بابام توی کونش تلمبه میزدم اما کونش از چند سال پیش بزرگتر شده بود که بیشتر حال میداد و آبمو ریختم توی کونش دوست نداشتم کیرمو از توی کونش در بیارم اما کشیدم بیرون و خوابیدم کنارش گفتم از الان دوست دارم کوس و کونتو بکنم گفت باشه عزیزم من که از خدامه اون شب تا صبح خونشون بودم و صبح رفتم دانشگاه خیلی بهم حال داد صبح انقدر سبک بودم که انگار می خواستم پرواز کنم مغزم آرووومه آروم بود و اون روز درسها بهتر می فهمیدم گفتم متاهلی چه حالی میده هااااا دو سه روزی گذشت که فهمیدم نگین و آرش رفتن شیراز و اونجا زندگی میکنن بد ضد حالی بود تازه طعم شیرین سکس با یه زنو چشیده بودم که نامرد از زیر کیرم فرار کرد.
نوشته: کیان
@dastan_shabzadegan
ن عسل…بلند شدیم همو بوسیدیم…گفت میشه من با گربه ایرانی برم دوش بگیرم…گفتم برو…دست عسل رو گرفت بردش زیر دوش…اونجا خیلی بوسش میکرد.عسل هم کم کم یخش باز میشد.دختره زیر سوراخ کون وکوس عسل نشست.گفت زور بزن…اونم زد.اب کیر من و خودش همه ریختن روی سر صورتش…بلند شدن خودشون رد شستن…لبه وان با اون کیر کلفتش قشنگ ۲۰دقیقه کوس عسل رو گایید…بعدشم نوبت من شد…خوشگل یک ربع از کون ماریا رو کردم…خیلی حال داد جاتون خالی…فرداش برگشتیم آتن.و بعدشم ایران…از اون روز چادر رو گذاشت کنار…وداریم زندگی میکنیم… خیلی حال کرد با این سفر…گفتم دوست داری دوباره بریم…گفت آره… خیلی خوبه…گفتم نامرد کیره بهت مزه کرده…سرشو انداخت پایین…ناراحت شد…گفتم خله باهات شوخی میکنم دیگه.دلگیر نشو…این دفعه ترکیه.یا تاجیکستان…دوستان ازدواج تو سن پایین مخصوصا سنتی خوب نیست…دیر هم رو پیدا میکنی…ولی توی سن ۲۶و۲۷سال به بالا خیلی خوبه…من خودم دوتا بچه داشتم قدرشون رو نمیدونستم وقتی بچه عسل رو دیدم…تازه فهمیدم نازنینهای من هم شیرین بودن و هستن ولی من بخاطر نوجوانی و کم سنی نه قدر مادرشون رو دونستم نه خودشون رو…شایدم مقصر پدر مادرم بودن…ولی باید کم کم یکمی فرهنگهای غلط توی جامعه ما جاش رو عوض کنه با خوب بودن های فرهنگ بیگانه…اونها به نظر من توی ازدواج از ما خیلی بهتر عمل میکنند… خلاصه که انشالله خوش باشید…
نوشته: آق موسی
@dastan_shabzadegan
علا نه برای شب…بعد از عسل نوبت
شد و کارش تموم شد رفت…عسل گفت وای موسی چکار کرد خستگی یکعمر از تنم بیرون شد…بعد ناهار لباس شنا پوشیدم گفتم بپوش بریم ساحل…گفت وای استغفرالله من سیده اولاد پیغمبرلخت شم…گفتم چرت نگومن شوهرتم میگم بیا…خلاصه کم کم میفهمید عشق و حال چیه…شب رفتیم دیسکو…گفتم نوشابه میخوری…گفت بعد غذا خوردم جا ندارم…گفتم این فرق داره…میدونستم تا الان الکلی چیزی نخورده…دوپیک کوچولو بهش دادم گفت وای چقدر تنده…گفتم بخور خوبه…یککم بغل هم رقصیدیم…نشستیم روی مبل خستگی بگیریم…جلوی ما یک ترنس دو رگه سبزه خوشگل خیلی خوشگل نشسته بود…گفت موسی این دیوونه رو ببین عادت و پریوده…نوار بهداشتی داره جلوش قلنبه شده اومده برقصه…خب دیوونه بشین خونه نمیمیری که دوشب دیگه خوب شدی بیا…گفتم کی رو میگی؟گفت همین یارو دختره که نمیدونی سفیده سبزه قهوه ایه…؟؟چی رنگیه…همون موقع داشتم یک پیک سنگین میزدم…تا دیدم ترنسه رو میگه چنان خنده ام گرفتم تموم محتویات دهنم پاشید بیرون…گفت چته چیه؟گفتم خله اون پریود نیست که…نواربهداشتی نیست که…گفت پس چیه گفتم کیرشه…گفت پسره رو نمیگم همین قد بلنده موهاش بلنده دختر خوشگله رو میگم…گفتم منم همون رو میگم دو جنسه است…نشنیدی مگه…گفت یا خدا مگه میشه …گفتم چرا نشه حالا که شده…باورش نمیشد…دختره فهمید در مورد اون صحبت میکنیم…اومد جلو…یک پیک مهمونش کردم…انگلیسی گفت دوست دخترته…گفتم نه عشقمه همسرمه…گفت در مورد من حرف زدین…گفتم باید ببخشید…ولی بله در مورد شما بود…من انگلیسیم بد نیست…چون هم سفر زیاد میرم…و هم اینکه کلاس زیاد رفتم…بهش جریان رو گفتم.دختره اینقدر خندید…عسل گفت چرا میخنده.گفتم جریان رو بهش گفتم.عسل گفت وای موسی چرا گفتی؟؟گفتم نازنین چی میشه مگه…دختره رفت یک پیک خوشگل برای عسل ریخت توی یک جام کوچیک زیبا…نمیدونم چی بود.گفتم مال منه.؟گفت نه برای این زیبای شرقیه…گفت بینظیر خوشگله…گفتم ایرانی اصیله.گفت اوکی اوکی…پرشین کت…گفتم یس…عسل گفت چی میگه…گفتم واسه تو نوشیدنی آورده میگه برای گربه زیبای ایرانی…گفت بخورم طوریم نشه…گفتم بخورش سفارشی آورده… خورد…گفت وای چی بود چقدر خوب بود…پرسیدم چی بود…گفت شراب ناب گیلاس یونانی که با عرق نیشکر کوبایی مخلوط شده…مخصوص تازه کارها… گفت یکی دیگه بخوره داغ داغ میشه…یکی دیگه آورد… باور کنید یک ربع نشد…خوشگل توی بغلم بدون خجالت میرقصید…ترنسه اسمش ماریا بود.گفت برقصم باهاش عسل مست بود نمینمیرقصید که…بیشتر فقط ادای اونها رو درمیآورد… ترنسه عسل رو گرفته بود بغلش…با هم میرقصیدن…من فیلم گرفتم…دوساعتی بودیم و بعدش رفتیم برای خواب…ساعت۶صبح آفتاب زده بود بلند شد…گفت وای موسی سرم گیج میره درد میگیره.خندیدم…زنگ زدم صبحونه و قهوه آوردن خوردیم بهتر شده بود…گفت وای چی شبی بود…لعنتی نمیدونم چی داد خوردم نفهمیدم کی صبح شده…فیلمشو نشون دادم گفت…موسی من نیستم…گفتم خودتی گربه ایرانی…گفت من که چیزی یادم نمیاد…گفتم تو بغل ترنسه مست بودی میرقصیدی…بعدش جریان رو براش باز کردم…می خواست گریه کنه…گفتم دیوونه راحت باش زندگی کن…بهشت و جهنم همین دنیاست…اینجا بهشته و اون خاورمیانه جهنم.که همش جنگه…گفت گناهه موسی.گفتم گردن من. فقط عشق کن…بعد ناهار شنا بعدش فول ماساژ هستی یانه…گفت آره ماساژ خیلی خوبه مخصوصا از دیشب خیلی رقصیدم بدنم درد داره…گفتم فوله ها میدونی چیه…یعنی همه جا…گفت وای چی بهتر…از۲تا۵لب ساحل بودیم.برگشتیم داخل زنگ زدم گفتم فول ماساژ…گفت زن یا مرد…گفتم زن…وقتی اومد همون خانومه بود…خودش پرده ها رو کشید با عسل شروع کرد…گفت امروز اول شکم سینه ها بعدش عقب…به عسل گفتم چون قبلا دختره رو دیده بود براش کمی عادی بود…دوستان این چیزها برای خودمم که اولا تازه میرفتم کشورهای دیگه هضمش سخت بود ولی الان عادی شده…عسل که تموم عمرش نماز اول وقت میخوند یک هفته با من بود از همه عباداتش مونده بود.دختره با روغن ماساژ از گردن و گوشها شروع کرد…تا رسید سینه ها و نیپل و نوک سینه ها.یک لحظه عسل تکون خورد گفتم فقط آروم باش چشاتو ببند انگار خوابی و خواب میبینی…فول ماساژه…گفت کوسی دستکاریم میکنه.تحریک میشم…گفتم اشکال نداره…مرد که نیست…فقط آروم باش.گفت موسی نوک سینه هام حساسه.حالم بد میشه…گفتم بلده آرومت کنه…نترس الان حالتو جا میاره…ساکت شد دل به دریا سپرد…طرف استاد بود.از ناف تا زیر شکم روی تپلی کوس کاری کرد.عسل فقط آه میکشید…یک روغن گرم کننده بدن ریخت…روی کوسش طوری کوس رو مالوند که صدای ناله اش بلند شد…طوری وسط پاهاشو میمالوند.گفت موسی آلان خیس میشم گفتم بشو زیرت حوله پهنه…دختره تا با نوک انگشتای کشیده و بلندش توی کوس رو مالوند…آه از نهاد عسل بلند شد.ابش چنان پاشید بیرون که من تا الان توی این چند وقته ندیده بودم اینقدر آب داشته باشه
ین چیزها نگو خجالت میکشم.گفتم عسل جون فردا
ساعت چند راه میفتی؟گفت باید۸برم که برسم ترمینال تا غروب نشده شهر خودمون باشم بابام نگرانم میشه…آخه اون از من و دخترم نگهداری میکنه…خرجم رو میده…گفتم نگران نباش خانوم خوشگله…من بعد تو مال خودمی…خب فکر هیچچی نباش.صبح گوش به زنگ باش…خودم میام دنبالت…صبحونه نخور مهمون منی…گفت آخه نمیشه که…گفتم چرا میشه…حتی زودتر هم بیا بیرون بهونه پدرت و بگیر خب…من میام دنبالت…خلاصه صبح ۸سوارش کردم دخترش تا منو دید گفت سلام اومدی پیش شیرین عسل…گفتم ایوالاه آره اومدم.گفتم قند وعسل من میشی…گفت آره… گفتم عروسک دوست داری…گفت میخلی بلام.گفتم آره بیا اول بریم صبحونه بخوریم.بغلش کردم توی ماشین ساکت بود…گفت آقا موسی…گفتم رسمیش نکن.فقط موسی…گفت موسی جان…تو که پولداری چرا منو انتخاب کردی…تو که هیچچی از من نمیدونی…گفتم من یکبار زنی رو ببینم میفهمم چند مرده حلاجه…تو توی نگاهت هیزی نیست…بعدشم یکی از دلایلش این شیرین خانومه…گفتم بعدشم قول دادی مامان خوب و مهربونی برای پسرای منم بشی…منم میشم بابای این نازنین.فقط خانواده شوهرت که مشکلی ندارند با نگهداری این بچه…گفت چی میگی یکساله نپرسیدن شما از کجا میخورید از کجا میپوشید… بابام همه خرجهای منو میده…گفتم دیگه نگران نباش…تو دیگه خانوم منی…من دوستت دارم.تو هم قول بده دوستم داشته باشی…گفت به خدا موسی جان از دیشب که باهات صحبت که نه…ولی همون نوشتن درد و دل کردم…انگار زندگیم فرق کرده…زن بدون مرد نمیتونه دووم بیاره حرف مردم بیچاره اش میکنه…گفتم مرسی عزیزم…دستش روی آرنج بچه بود…نوک انگشتاشو گرفتم…اونم محکم دستمو گرفت…رفتیم ازشون پذیرایی کردم.و برای بچه خرید کردم.برای خودش یک انگشتر خوشگل نقره فیروزه خریدم آخه جمعه طلا فروشی بسته بود.گفتم این فعلا جهت آشنایی.گفت موسی گرونه.گفتم نگران نباش خیر خودت و بچه ات ازدیشب بهم رسیده.قراردادی نوشتم انشالله همش خیره.قدم دوتا تون خیر بود…ماشینو انداختم جاده.گفت کجا.میری ترسید…گفتم مگه نگفتی نقده زندگی میکنی…گفت چرا.خونه اونجاست.گفتم خب دارم میبرمت دیگه…ترسیده بود…گفتم میترسی… گفت تو رو خدا راست میگی…گفتم چرا دروغ بگم عزیزم قرار بود به هم اعتماد کنیم دیگه…بعدم میخوام پدرت رو ببینم ازش خواستگاریت کنم…پدر مادر من خیلی بد جور خر مذهب هستن…گفت پس خوب کسی رو پیدا کردی.بابای من بدتره…گفتم ایوالله…ظهری ناهار خوردیم و ساعت۴رسیدیم…توی ماشین خواب بودن…رسیدم شهرشون…من و برد در خونه قدیمی و سنتی زیباشون.کوچه خلوت بود…بچه رو بغل کردمش.گفت وای تو رو خدا تو نیا…گفتم نمیشه خجالت نکش…گفت موسی جان مگه نگفتی دوستم داری.گفتم عسل جان عشقم من عاشقتم که تا اینجا اومدم…پس بذار کار خودمو بکنم…بخدا همینجوری که حرف میزدیم در باز شد و یک پیرمرد سید تروتمیز سنتی پیداش شد.به ترکی گفت عسل غزیم بو کیمده…گفتم سلام آقاجان…میشه بریم خانه صحبت کنیم…گفت باشه بفرما…عسل زود جیم زد قایم شد…مادرش آمد خواهر دیگه هم داشت…پدرش گفت بگو پسرجان…تمام جریان دیروز تا امروز همه رو بدون کم وکاست گفتم…پدرش گفت پس بچه چی…گفتم عمو جان اصلا من بخاطر دخترش دخترت رو میخوام…این بچه رو الان مث دوتا پسرام بلکه بیشتر هم دوستش دارم…از وضع و زندگی و همه چی گفتم براش… گفتم پدرم هنوز امروز که حال هم نداشت جمعه بود ولی نماز جمعه اش قضا نشده…گفت همون نون و شیر پاک خورده ای…پسر جان اگه خودش مایل باشه من حرفی ندارم مبارک باشه…گفتم عمو خودش راضیه برای نشون من با اجازه یک انگشتر امروز براش خریدم…شما اجازه بدی من برم خانواده رو بیارم تا مراسم کوچکی بگیریم…گفت قدم سر چشم…گفتم فقط عمو ما خانواده امون خیلی زیادیم ها…مشکلی نیست خندید.گفت چی بهتر…هر کاری کرد گفت وایستا شب نرو…گفتم نه عجله دارم…فردا پسفردا بهتون زنگ میزنم…برگشتم خونه.فردا شنبه ۷صبح رفتم پدر مادرم رو دیدم.مادرم تعجب کرد.گفت خیره پسر جان سرصبح شنبه…بابام گفت چیه دلت گیره…خندیدم گفت کیه…گفتم ترکه سیده است.۲۰سالشه شوهرش پارسال مرده…میایی خواستگاری…گفت بزار ساعت ببینم…استخاره کنم…گفت خیلی خیره…دوشب دیگه خوبه…خلاصه که دوشنبه غروب با ایل و تبار خونه اونها بودیم…زن داداش بزرگه تا خواهر عسل رو دید اون رو هم برای پسر برادرم خواستگاری کردن…هر دو پدر ها خر مذهب کیف کردن ازین وصلتها…پدرم دو هفته بعد توی شهر خودشون عروسی مذهبی مسخره ای برای دوتا داماد عمو و برادر زاده گرفت…من دست زن و بچه جدیدم رو گرفتم آوردمش خونه…لباس مجلسی زیبایی تنش بود…بچه اش دست مادرش بود که رفته بودن خونه مادر من…خانم جدیدم قد بلند خوشگل مث تموم ترکها سفید چشمها مشکی…موهاش کمی قهوه ای…ساکت و آروم… گفتم عسل عزیزم.لخت شیم.گفت هرچی شما صلاح بدونی.گفتم جانم صلاح فقط دیدن هیکل نازته…آروم لخت می
قند و عسل
#عاشقی
سلام دوستان موسی هستم…واقعا اسم تخمیم موسی است…نخندید.دیگه همینجور که خودمون به اختیار خودمون به دنیا نیومدیم.و به اختیار خودمون نبودیم که اسممون رو انتخاب کنیم و به اختیار خودمون نبودیم که دین کیری رو انتخاب کنیم…من بدبخت هم اسمم رو موسی گذاشتن…پدر خر مذهب دیوانه من که هنوز توی۸۵سالگیش نمیتونه گوز کونش رو نگه داره ولی راننده شخصی داره که روز جمعه اینو ببره نماز جمعه بر گردونه…در ضمن فوق خر پوله ۱۳تا بچه داره یکی از یکی نحس تر…😁😁جدی میگم ها…در ضمن من نمایشگاه و گالری مبل و سرویس عروس دارم…میخوای باور کنی یا نکنی خوش قدوبالا و خوش تیپم…خوبم پولدارم…عاشق سفر خارجی هستم…تمام خانواده من بغیر خودم مذهبی هستن…ولی من دنیارو فقط بر پایه راستی درستی میبینم.خدا مدا تعطیل…در ضمن دوستان ۳۰ساله هستم…متاهل بودم توی ۲۰سالگی پدر کسخلم برام زن گرفت…دخترها۱۴شوهر کردن پسرها۲۰زن گرفتن درس مرس تعطیل…فقط کارگاه نمایشگاه فقط پول و کاسبی…ازین بابت خوشحال هم هستم…خودمم دوتا پسر دارم که با مادرم بودن ولی الان خودم مواظبشون هستم…اما اصل داستان…کرونا تموم شد…رفتیم ویلای خودمون نمیگم کدوم شهر توی سواحل مازندران…قایق شخصی آب آروم همه نشستن توی قایق توی دریا دور بزنند…داماد کیری ما تریپ ناخدا به خودش میگیره…اول مردها دور زدن بعد بچه ها…بعدش نوبت خانومها رسید همه جلیقه داشتن غیر زن بدبخت من…عدل و انصاف رو ببین قایق برگشت اون هم چرا…آقا هوس آرتیست بازی به سرش زده بود…میگن آدم رو رو سگ بگیره جو نگیره…خلاصه که شوخی شوخی یکدفعه سرعت قایق رو بالا میبره و گاز میده قایق روی موج کوچیکی چپ شد…همه زنده موندن طفلکی خانوم من با دوتا بچه ریزه میزه…که گذاشت روی دستم غرق شد…جنازه اش چند روز بعد…توی ساحل شهر دیگه پیدا شد…خلاصه که اول زندگی بدبخت شدیم رفت…دوتا پسر کوچولو بی مادر…بماند که من الان چند ساله با اون دامادمون کوسکش صحبت نمیکنم…چشم ندارم خودش و خواهرم رو ببینم…سگ رید توی روح و روانشان…جالبه چندبار خودشون اومدن عذر خواهی یکبار کم مونده بود هر دو رو باهم جر بدمشون.من بعد چندسال زندگی تازه داشتم با خانومم عاشقانه زندگی میکردم و بهش عادت کرده بودم…چون اوایلش خیلی که نه…اصلا راضی به ازدواج نبودم به زور زنم دادن…به زور تحملش میکردم…خدا رحمتش کنه…عجیب فهمیده و مهربون بود…بعد فوتش مادر پیرم بچه هامو خوب بزرگ کرد…من فقط عشق و حال میکردم…الان هر دو مدرسه میرن با اختلاف دوسال سن…سوم و اول ابتدایی هستن…توی ایران حوصله کسی رو نداشتم.بیشتر ترکیه ویتنام و حتی لبنان هم زیاد میرفتم…کوس تا دلتون بخواد میکردم تا اینکه اول تابستون بود گرم بود.۵شنبه غروب بود.یاد خانوم عزیزم دلمو پر غم کرد نمیدونم چی شد یکدفعه ای یادش افتادم…با وجود اینکه مشتری زیاد بود حتی پدرم هم بود راه افتادم گفت کجا پسر…؟؟گفتم یاد زنم افتادم دلم براش تنگ شد میخوام برم سر خاکش…گفت چی عجب از خودت فهمیدی…برو حتما کارت داره…پیغام برات داره…وقتی شب جمعه یک دفعه یاد میت بیفتی حتما روحش صدات زده…گفتم ای بابا پدر جان اینها همه کس شعره…وقتی مردی دیگه تمومی…روح موح سرش گرده…گفت توی این همه بچه نمیدونم تو چرا اینجوری شدی…برو خدا پشت و پناهت…یک دسته گل کوچیک گرفتم رفتم سر خاکش نشسته بودم به عکس قشنگش نگاه کردم گریه ام گرفت بدجور…تازه فهمیدم چی رو از دستش دادم…سرم پایین بود پکر و داغون بود…همون لحظه صدای قشنگی گفت بفرمایید خرما حلوا…نگاه کردم…خانوم جوونی بود…زیبا چادری بچه کوچولویی بغلش بود…دختر خوشگلی بود.معلوم بود۳سالش میشه…ولی نمیدونم چرا توی بغلش بود.البته خوب کوچیک بود.ریزه میزه بود…گفت بلدال شیلینه.بخول.دعاتون بلای بابام.با زبون بچه گونه قشنگش حرف میزد پرچونه بود…خوشگل موهاشو خرگوشی بسته بودن.نگاهش کردم مادرشم منو نگاه کرد و به گلهای پرپر شده روی قبر نگاه کرد…گفت خدا رحمتش کنه…گفتم ممنون.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه…یکدونه خرما برداشتم.بچه هه گفت عمو حلوا بخول بهتله. شیلینه. گفتم هرچی شیرین باشه به شیرینی تو که نمیرسه قند عسل…گفت من که قند نیستم شیرین هستم…گفتم اسمت چیه.گفت دفتم که شیلینم.اسمش شیرین بود.گفتم واقعا که شیرینی…خدا ببخشتت…مادرش گفت فقط زبون داره راه که نمیره کمرم شکست اینقدر که بغلش کردم.تنبله.گفتم گناه داره جای بچه اینجا نیست نیاریدش. من هم دوتا دارم ولی نمیارمشون اینجا.دلشون میگیره…بچه ها باید بخندن و بازی کنند.گفت آخه راه من دوره هر ماه یکبار شاید بیام سر خاک شوهر خدا بیامرزم…جوون بود با موتور بود ماشین زد بهش و فرار کرد.منو با این بچه تنها گذاشت.الان یکسال بیشتره.گفتم خدا بزرگه.بدینش به من.گفت نه زحمت میشه.گفتم چه زحمتی.بچه رو گرفتم ازش.اون رفت دور و بر خیرات پخش کنه. ومن گفتم شیرین خانوم.مگه مامانت رو دو
جلوی آپارتمانش بودم، دست و دلم میلرزید، برای فراموش کردن نیما، خاموش کردن این حس عطش شهوت، راه دیگهای به ذهنم نمیومد، پیام دادم: من رسیدم.
نوشت: آیفونو میزنم، بیا طبقه پنجم.
آسانسور توی طبقه پنجم ایستاد و در یه واحد نیمه باز شد، بهسختی قدم برداشتم و وارد همون واحد شدم، پشت در ایستاده بود و بعد دیدن من گفت: خوبه، بریم اتاق خواب؟
توی خیابون به سمت خونه راه میرفتم، ارضا شده بودم اما خالی و سبک نشده بودم، بیشتر و بدتر احساس شرم میکردم، احساس خیانتی بزرگ به قلب کوچک نیمارو داشتم، احساسی که هرچی بیشتر راه میرفتم بهتر نمیشد.
چند روزی بود که نیما سرکار نیومده بود، نگرانش شده بودم، از سرشیفت سراغشو گرفتم: یه روز میزنیش یه روزم نگرانش میشی، چند چندی با خودت، گفته نمیاد، استعفا داده، اگه تا فردا نیاد استعفاشو رد میکنم.
تا غروب با خودم کلنجار رفتم، رفتن نیما واسم خوب بود، دیگه نمیدیدمش، شاید میشد فراموشش کرد، نیما میشد یه خاطره از روزای خوب زندگیم اما این چند ماه بدون نیما، من عذاب کشیده بودم، داغون شده بودم، از زندگی بیزار بودم.
هوا تازه تاریک شده بود که دستم رفت روی اسمشو، شمارش گرفته شد، اولین بوق که زده شد دیگه نمیشد پا پس کشید، سومین تماسو که جواب نداد، یه پیام نوشتم و براش ارسال کردم؛ «سلام، نیما به حرمت همون روزایی که همراه لبامون، دلمون هم میخندید، اگه من ذرهای واسه تو ارزشی داشتم، توی همون پارکی که لرزیدیم و برای اولینبار بهم گفتیم احساسمون چیه، منتظرتم.»
ساعت از نُه شب گذشته بود، دو ساعتی میشد منتظرش بودم، کمکم ناامیدی بر چشمام چیره شد و دیگه انتظار اومدنشو نمیکشیدن. به ساعت ده شب رسیدم، پاهایی که خسته بودن و میخواستن برن، و قلبی که نمیخواست باور کنه همچی تموم شده.
از روی نیمکت توی پارک بلند شدم، دلم میگفت فقط یه دقیقه دیگه بمون شاید اومد، مغزم میگفت راهی گذاشتی که برگرده؟
توی پارک قدم می زدم و به چهره آدمها دقت کردم، هیچکدوم ذرهای شباهت به نیما نداشتن، از پارک خارج شدم و از خیابون گذشتم، برای آخرینبار برگشتم و به پارک نگاه کردم، هیچ آشنایی به چشمم نمیخورد.
چند قدمی برداشتم که صدای نیما به گوشم خورد: هومن.
به سمت صدا برگشتم و با دیدن نیما لبخندی به لبم اومد، بهسمتش قدم برداشتم و دستمو سمتش دراز کردم، دستش عقب کشید و گفت: به حرمت عشقی که بهت داشتم تا اینجا اومدم.
نمیدونستم از کجا و چطوری شروع کنم که گفت: خب منتظرم.
+احتمال میدم مدتهاست توی دلت خاکم کردی؟
-خودت خودتو نابود کردی.
+بارها حرفامو توی ذهنم چیده بودم و الان اینجا یک کلمشو یادم نمیاد، برای هر رفتاری که کردم دلیل داشتم و میخواستم توضیحی که لایقشی رو بهت بدم.
-بعد این همه وقت؟! دیگه به درد نمیخوره.
+آره درسته، خیلی وقته بین ما دوتا همهچی خراب شده، میخواستم درستش کنم اما نمیشه، فقط برگرد سر کارت.
-استعفامو دادم.
+با سرشیفت صحبت کردم میشه.
-گاوی؟ نمیفهمی؟ بخاطر تو نمیخوام بیام.
+میدونم، من استعفا میدم!
-که چی بشه، این میشه معذرتخواهیت؟
+نه، خودم میدونم چقدر اذیتت کردم، بخاطر این ترس لعنتی. بخاطر ترس ازدست دادن مادرم، تورو از دست دادم.
-واقعا استعفا میدی؟
+اگه باعث میشه برگردی، حتما.
نیما روشو برگردوند و یکم ازم دور شد که به سمتش دویدم و دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش، رو در رو ایستاده بودیم که گفتم: برگرد، برگرد سرکارت.
-همیشه ترسویی!
+چی بگم؟ بگم یه فرصت بهم بده!
-خب حداقل بگو تا به زبون اورده باشیش، حسرتش به دلت نمونه حتی اگه جواب نه بگیری، خودمو کشتم که بفهمی از آیندهای که معلوم نیست نترسی، اما نفهمیدی.
+میشه دوباره از اول شروع کنیم، از همون شب توی همین پارک؟
-که چی بشه؟ بازم مثل یه آشغال از زندگیت پرتم کنی بیرون، هزارتا حرف عاشقانه بزنی اما به هیچ کدومش پایبند نباشی!
+نمیشه، قول میدم.
-تضمینش چیه؟
+اگه بگی آره، همین الان میرم و به مادرم میگم دوستت دارم، نمیزارم دوباره از دستم بری، تضمینش دردی که از نبودت کشیدم، میدونم غیرقابل تحمله دیگه امتحانش نمیکنم.
-یعنی میری به مادرت میگی یه پسرو دوست داری؟
+آره.
-اگه قبول نکرد چی؟ اگه گفت یا من یا اون چی؟
+میگم که نمیتونم ازت دست بکشم، اگه مامان خواست میتونه ولم کنه اما من ولش نمیکنم.
-بازم بدون فکر جواب دادی! اینم مثل اون حرفای عاشقونت خالی بندیه؟
+تو بگو آره، من اثبات میکنم که نیست.
-بر فرض محال، آره.
به نیما لبخند بزرگی زدم و گفتم: همینجا وایسا برمیگردم.
به سمت خونه دویدم، در باز کردم و مامان چشم انتظار توی حیاط خونه نشسته بود، با دو دلی بزرگی سلام کردم، توی حرف آسون بود و توی عمل خیلی سخت.
به چشمای منتظر نیما فکر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مامان نمیدونم از کجا شروع کنم، اما…
مامان: اما چی؟
+دیگه نمیتون
من آفریده شدهام (۲ و پایانی)
#گی
...قسمت قبل
اصلا نمیدونم این تصمیم هیجانی پیام به نیما و تموم کردن یکطرفه رابطه از سمت من از کجا نشأت گرفت، یا حتی نمیدونم کلمات نیشدار و تند اون پیام چطوری به ذهنم خطور کردن. فقط میدونم بعد فرستادن اون پیام یه چیزی درونم شکست، بعد از شکستن اون سد، تاریکی تمام وجودمو در بر گرفت و من دیگه اون هومن سابق نبودم.
با رسیدن پیام به دست نیما، زنگهای پیدرپی نیما شروع شد، یکی درمیون یا رد میکردم یا منتظر میموندم تا قطع شه، انقدر آزرده شده بودم که حتی ترخیص مامان هم نتونست حالمو سر جاش بیاره.
بعد اینکه نیما فهمید دیگه قرار نیست تماسشو جواب بدم، پیام داد؛ «فکر میکردم بیشتر از اینا برات ارزش داشته باشم نه اینکه با یه پیام، اونم اینقد بیرحمانه منو از زندگیت پرت کنی بیرون، مطمئنم هر آدمی لیاقت یه توضیح داره که تو اونم ازم گرفتی. بیخیال، اینم یه روی این زندگی بیرحم که دیدم، اینم یه درس سخت دیگه که گرفتم. سرشیفت گفت چی شده، میخواستم برای عیادت بیام بیمارستان اما با توجه به پیامت، اومدنم اذیتت میکنه. تلفنت رو هم جواب ندادی حتمی صدامم نمیخوای بشنوی. امیدوارم حال مادرت خوب باشه، از طرف من سلام برسون و بگو خیلی براش ناراحت شدم. میدونم راه برگشتی نیست، فقط کاش میدونستم چی شده. کاش انقدر حرفهای عاشقونه نمیزدی وقتی توی دلت هیچی نبوده، دل، چه کلمه سنگینیه برای تویی که نداریش…»
با دیدن پیام نیما، میتونم بگم احساس حقارت کردم، من نیما رو به بدترین شکل از زندگیم بیرون کرده بودم، فکر میکردم اینجوری اون کمترین ناراحتی رو متحمل میشه، فک میکنه من یه آدم بیارزش بودم و خودش رو کمتر درگیر حس جدایی میکنه اما نیما با پیامش بهم فهموند، چقدر اونو فقط با چند کلمه آزار دادم و چقدر بهش این حس اشغال بودن القا کردم وقتی اینجوری راحت از زندگیم پرتش کردم بیرون.
دلم میخواست باهاش تماس بگیرم و حداقل بهش توضیح بدم چی توی فکر مریضم گذشته، اما میدونستم نیما آدم بیخیال شدن نیست، حاضره همه جوره پا به پام بیاد، این یعنی مدام اذیت شدنش. به نیما و اون دختری فکر میکردم که قراره توی زندگیم بیاد، که چقدر خواهند رنجید، نیما عشق داره و رسمیت نداره و اون دختره رسمیت داره و عشقی نداره. پس من سعی کردم کاری کنم تا نیما کمتر اذیت شه.
برای اینکه به سرم نزنه باهاش تماس بگیرم، یا تماسشو جواب بدم گوشیمو خاموش کردم و به تخت، به خواب پناه بردم.
بزرگترین عذاب من درست از روزای بعدش شروع شد، نیمارو میدیدم، پسری که سلول به سلول تنم عشقشو در خودشون حبس کرده بودن و روی ژنومشون اون عشق حک کرده بودن اما نیما حتی بهم نگاه نمیکرد و اگر میکرد جز نفرت توی چشماش چیزی نبود. دیگه وقتای استراحت نیما رو کنار خودم نداشتم، بازم توی تاریکی تنهایی خودم حبس شده بودم، تا قبل از آشنایی با نیما این تنهایی خودخواسته بود و حالا توش حبس بودم، دوست داشتم به سمت نیما برم اما زنجیری که پامو بسته بود نگهم میداشت.
هر روز اون حس دیدن نیما، عدم توجهش به من، گپ و گفتش با بقیه همکارا… همه و همه منو عذاب میداد و راهی برای خلاص شدن از دست اون عذاب بلد نبودم.
خاله و دختر خاله فاطمه نوبتی وقتایی که توی خونه نبودم رو پیش مامان میموندن و تا جایی که توان داشتن از مامان مراقبت می کرد، موقع برگشت به خونه باید ماسک یه آدم خوشحال و به صورت میزدم و با افراد توی خونه روبرو میشدم، باقی روز سعی میکردم ور دل مامان بشینم و سعی کنم وظیفه فرزندی رو انجام بدم.
گاهی اونقدر کنارش بودم که غر میزد برو بیرون، یکم هوا به سرت بخوره، چته مثل چله گرفتهها از خونه دور نمیشی، اصلا معلومه رفیقت کجاست، بهش بگو نیومدی به مادرم سر بزنی عیبی نداره، حداقل دوباره بیاد ورت داره ببره بیرون.
روزای عید، بدترین روزای ممکن شدن، یادآور قول و قرارمون بودن، انگار کاخ آرزوهامو ویران کرده بودم و حالا روی آوارش نشسته بودم و انتظار داشتم خوش بگذره.
مامان بیشتر از همه نگرانم بود، فکر میکرد بخاطر بیماری اون افسرده شدم و سعی میکرد یه جوری منو به روزای سابقم برگردونده، گاهی برای اینکه نشون بده خوبه، قر ریز میداد و گاهی از کمالات دختری که برام نشون کرده میگفت.
اگه تعلل من نبود تا حالا صد بار رفته بودیم خواستگاری، بعد نیما، دل بازی کردن با احساسات یه نفر دیگه رو نداشتم.
حس جدایی از نیما هر روز بیشتر از دیروز عذابم میداد، ندیدنش بخاطر تعطیلی عید، برخلاف انتظارم این حسو کم نکرد بلکه یه جورایی بیشترش کرد. انگار به همون دیدنش از فاصله، شنیدن صداش از دور عادت کرده بودم.
روز بعد از تعطیلات، مثل یه بچه بهترین لباسامو پوشیدم و تا جایی که میتونستم به خودم رسیدم، دوست داشتم به چشم نیما بیام. اما زهی خیال باطل، نیما هر روز بیشتر از روز قبل ازم متنفر میشد، اونروز همون نگاه پر خشمش رو هم از
ل هم معلومه. آپارتمان زعفرانیه که به نام منه و خودم هم کامل پولشو دادم. خونه ملبورن هم همینطور، سهام بیمارستان هم همینطور. مغازه تو ستار خان و آپارتمان جنت آباد هم خیلی از پولهاشو من دادم، ولی مال تو فقط شر رت رو از زندگیم بکن. فقط برو گمشو از زندگیم. این ساحل خانم و این سرایدار بیشعور هم همین الان از اینجا باید برن بیرون. ضمنا من یکشنبه اومدم از ملبورن، گفتم قبل از اینکه کارمو دوباره شروع کنم بیام ویلا که میبینم آدم آوردی توش.»
کامران رو اولین بار دوران دانشجویی دیدمش، برادر کیمیا بود. یه پسر خوشتیپ و خوش قیافه و خوش سر و زبون که لیسانس کامپیوتر داشت و تو خدمات کامپیوتری کار میکرد. علیرغم نظر منفی پدر و مادرم بعد از فارغ التحصیلی از پزشکی باهاش ازدواج کردم. بیشتر دوست داشتم در کنار کیمیا باشم و قیافه و تیپ و زبون کامران برام مهم نبود.پرنیان موقعی به دنیا اومد که هنوز دکتر عمومی بودم و پرهام در دوره رزیدنتی. وضع کامران تو بازار بد نبود، اما وقتی من تخصصم رو گرفتم و یواش یواش تو تهران یه اسم و رسمی در کردم شرایط عوض شد. مطب شلوغی داشتم و هر روز دو سه تا سزارین. پول بود که رو پول میزاشتم. با چند تا دکتر دیگه یه بیمارستان خصوصی زدیم و وضع مالیم توپ شده بود. کامران از همون جوونی هم ول زیاد می تابید و خیانت میکرد، اما بخاطر بچه ها و آبروی خودم چیزی نمیگفتم. بعد از فرستادن بچه ها به استرالیا خونه هامون رو جدا کردیم. اما جلوی بچه ها وانمود می کردیم با همیم. کارهای طلاقمون رو هم پیش بردیم اما وضع حمل پرنیان که با یه پسر استرالیایی ازدواج کرده بود در هفت ماهگی انجام شد و مجبور شدم عجله ای برم ملبورن و صیغه طلاق جاری نشد. شش ماه مجبور شدم ملبورن بمونم تا نوه ام جون بگیره. اما صدای شرکای بیمارستان دراومده بود که مهمترین بخش بیمارستان که بخش زایمان بود بدون من درآمد قبل رو نداشت و ناچار شدم سریع برگردم.
کامران پشت تلفن با خواهش گفت:« من امشب تهران کار دارم نمیتونم بیام شمال. الان ساعت نه شبه. بزار ساحل امشبو بمونه فردا میام یا میارمش تهران یا همونجا یه آپارتمان میگیرم براش» علی آقا که فهمیده بود هوا پسه اومد جلو و گفت:«ببخشید من شما رو نشناختم من پسر برادر آقا مرتضی هستم. عمو رفتن داهاتمون اطراف تبریز، بابابزرگمون عمرشونو دادن به شما، دیگه عمو داهات موندگار شدن من اومدم اینجا» با بی تفاوتی بهش گفتم:«من نمیدونم یه هفته بهت وقت میدم جل و پلاستو جمع کنی بری، اگه عموت نمیاد یه نفر دیگه پیدا میکنم.» چیزی نگفت، شاید احتمالا فکر میکرد از طریق عموش عذرخواهی کنه. بی اعتنا به ساحل به سمت ویلا رفتم و در رو باز کردم. اما دلم سوخت برای ساحل. گفتم:«بیا تو بیرون سرده»
یه کم وودکا ریختم برای دوتامون و بهش گفتم:« چند سالته؟ گفت: «بیست و هفت» گفتم :«دختر من و کامران بیست و سه سالشه». گفت: «میدونم، همه رو تعریف کرده، راستش عکس شما رو هم دیده بودم ولی خب عوض شدین. چی شد که طلاق گرفتین؟» گفتم:«خب کامران از جوونی مرد وفاداری نبود، اما تحمل میکردم اما الان تو پنجاه سالگی دیگه تحملم کمتر شده.» ساحل جواب داد:«من هم میدونم همین الان کامران تو تهران چند تا دوست دختر داره. الکی یه قولی به من داده، ولی من فکر میکردم وضعش خیلی خوبه، گفتم گور بابای بیست و شش سال اختلاف سن و گور بابای دختر بازیهاش، من خانواده فقیری دارم، میخواستم شرایط اونها بهتر شه که حالا میفهمم همه چیز مال شماست.»
الکل داشت اثر میکرد و کمی مست بودم. پوزخندی زدم و گفتم: «کامران هنوز خیلی چیزها داره، همون مغازه قطعات کامپیوترش تو ستارخان سه دهنه هست و کل غرب تهران رو جنس میده، خونه ستارخان هم صد و هشتاد متره.»
معلوم بود اون هم مسته، آهی کشید و گفت:«نه من دوست دارم تهران برم نه اون دختر تهرونی ها رو ول میکنه برای من. من هر چقدر سعی کنم دلشو ببرم باز هم نمیتونم. من هم همون مشکل شما رو دارم.»
تو همون حالت مستی با تعجب و عصبانیت پرسیدم:«من چه مشکلی دارم؟»
گفت:«کامران میگفت شما لز بودین و عاشق خواهرش بودین نه خودش. خواهرش که هیچوقت ازدواج نکرد و سه سال پیش ظاهرا در اثر سرطان مرد که ظاهرا تمام هزینه های درمان رو هم شما خودتون دادین. آره من هم مث شما لز هستم»
بدطوری مستی از سرم پرید و جا خوردم. نمیدونستم باید چی بگم. یاد کیمیا که افتادم بی اختیار اشکم سرازیر شد.
اومد جلو و صورتم رو ناز کرد اما ناگهان و بی هیچ مقدمه ای شروع کرد از من لب گرفتن، اصلا آماده نبودم. اما لبان خوشمزه ای داشت، از سه سال و نیم پیش که حال کیمیا رو به وخامت گذاشت این حس رو تجربه نکرده بودم. با هیجان لبهاش رو خوردم. رفتیم تو اتاق خواب و لباس هامونو درآوردیم، شروع کرد به لیسیدن کصم. از موقعی که ویلا رو ترمیم کرده بودم هیچوقت تو ویلا لز ن
اولین سکس من و شوهر خالم (۱)
#شوهر_خاله #گی
اسامی واقعی نیست
قسمت اول
√خاطره واقعی و فراموش نشدنی من✓
تابستان ۱۳۸۹
تلفن زنگ زد، گوشی رو برداشتم و بعد از احوالپرسی مامان رو صدا کردم بیا عموته میخواد باهات حرف بزنه، مامانم گوشی رو گرفت و بعد از اتمام مکالمه شون گفتم چی میگفت گفت هیچی دعوت کرد عروسی پسرش گفتم بسلامتی، آخر هفته عروسی بود و همه رو از ۳ روز جلوتر دعوت کرده بود که برن و بعد از عروسی ام دو روز میموندن خرم آباد، بابام گفت چرا حاظر نمیشی وسایلتو جمع نکردی؟! گفتم ول کن بابا پارسالم همین کارارو کردین من کنکور رد شدم نمیام میخوام درس بخونم، گفت زشته خب گفتم نه زشت نیست هم اینکه درس دارم همین که یسری از اونایی که اونجا هستن رو اصلا نمیتونم تحمل کنم شما برید خوش بگذره، ۱۹ سالم بود خب مشخصا پرانرژی و پر حرارت، دوست دختر داشتم همه میدونستن بابام گفت باشه نیا ولی اگرم خواستی دوباره تنها بمونی و کاری کنی حواست باشه آبرو ریزی نکنی من که میدونم ما که میریم تو این خونه چی میگذره خندیدم گفتم خیالت راحت اونم مسافرته، و واقعا فقط میخواستم بمونم و درس بخونم بالاخره راه افتادن و رفتن یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد مامانم بود ببین سینا میگم مهیار هم نیومده غذا که خونه هست بهش یگو بیاد خونه ما برا ناهار و شام الکی نره از بیرون بگیره گفتم باشه، مهیار شوهر خاله کوچیکه ام بود و رفیق شیش داییم یه ۹ سال از من بزرگتر بود و قبل از اینکه با خالم ازدواج کنه من هروقت این بشر رو میدیدم داغ میکردم، توی راهنمایی و دبیرستان رابطه گی داشتم اما انقدری زیاد نبود که فکر کنم واقعا یه بایسکشوالم اما با دیدن مهیار همیشه حالم یجوری میشد، گوشی رو که قطع کردم یه کرم به جونم افتاد که ببینم مهیارم پایه هست یا نه، رابطه مون رفاقتی بود و هست بهش زنگ زدم گفت مهی کجایی گفت سر کار گفتم ببین زنگ زدن گفتن یا تو بیایی اینجا یا من بیام خونه شما ولی چون اینجا غذا هست تو بیا گفت باشه میام ولی میرم خونه لباس بردارم گفتم پاشو بیا بابا اینجا هم لباس برا سر کار رفتن هست هم راحتی گفت اوکی ، ساعت ۳بود اومد و براش حوله خودمو آوردم رفت دوش گرفت غذا رو گرم کردم و از حموم اومد براش لباس گذاشتم گفت لباس زیر ندارم گفتم تن نزده نو دارم ولی الان که تو خونه ای همون شلوارکو بپوش بیا بشین دیگه منم شورت پام نیست خندید گفت جون بابا گفتم جون به تو با اون ته ریشت لباس پوشید اومد غذا رو خوردیم و اون یه چرت زد و منم مثلا رفتم درس بخونم ولی خوره افتاده بود به جونم همه اش نقشه میکشیدم، دیدم بیدار شده رفتم گفتم پاشو نوکر نگرفتی پاشو یه چایی دم کن بخوریم پاشد دم کرد خوردیم و قرار گذاشتیم فردا شب مشروب بگیریم و بشینیم و عصر یه سر رفتیم بیرون یه دور زدیم و شام از بیرون گرفتیم برگشتیم خونه، تو راه یواش یواش یکم بحثو کشیده یودم سمت دوست داشتن پسر و این حرفا و مهیارم لو داد که نوجوونی یه کارایی کرده، خیالم راحت شد تو خونه یه فیلم گذاشتیم و نشستیم نگاه کردیم تا ساعت ۱ نشستیم و گفت بخوابم که فردا صبح باید برم سر کار فقط بی زحمت برام شورت و زیرپوش بزار گفتم حله برات لباسم گذاشتم گفت دمت گرم، گفتم کجا میخوابی گفت همین تو پذیرایی میخوابم گفتم بیا اتاق من گفت نه بابا صبح پا میشم اذیت میشی گفتم نه بابا گفت نه اینجا راحتم گفتم پس منم میام همینجا دوتا تشک انداختم و پتو و متکا گذاشتم وخوابیدیم من بیدار بودم احساس میکردم مهیارم بیداره و خودشو زده به خواب گفتم هرچه بادا باد بزار برم جلو ببینم چی میشه، با همین فکر یکم تکون خوردم و دستمو از زیر پتوش رد کردم…
نوشته: سینا۳۳
@dastan_shabzadegan
فمبویی که زنم شد
#گی #فمبوی
ساعت 2 یا 3 بعد از ظهر یک روز جمعه در تابستون 1400 بود، هوای گرم، آتیش از آسمون می¬بارید، از محل کار اومدم بیرون، اسنپ یا تپسی گیرم نیومد و باید تا خیابون اصلی پیاده میرفتم. دو دقیقه ای عرق کردم، داشتم به هوا و اوضاع و همه چی فُحش میدادم که صدایی از یکی از کوچه ها نظرم رو جلب کرد، “تورو خدا! درد میکنه، مامان، آییییی کمک!”
سریع رفتم تو سایه تا چشام بهتر ببینه، انتهای کوچه پشت دو تا بشکه 220 لیتریِ کهنه، سر یک مرد معلوم بود، زیر نور آفتاب سفیدیِ موهاش براق تر به نظر می¬آمد، و مطمئنا پسری که ناله و التماس میکرد پشت اون بشکه ها بود، کیفم رو گذاشتم پشت یک سطل آشغال رو زمین و رفتم طرفشون، پسره هنوز ناله میکرد، صدای پام مرد رو متوجهم کرد، برگشت طرفم و گفت “پسرمه! تنبیهش میکنم#34;، من گفتم: “با گشاد کردن کونش؟”. یارو گفت:“تو هم بیا باهم …” پریدم تو حرفش"من کون تو رو میکنم تو برای اون رو” و در تمام این مدت به سمتشون میرفتم.
مَرده در یک آن دوید سمت من، جثه اش نسبت به من خیلی نحیف تر بود، تو دوگانگی بودم، بزنمش یا نه که متوجه برق چاقو شدم و خودم رو کنار کشیدم، ترسیدم واقعا، اما مثل اینکه یارو چیزی مصرف کرده بود و بین چاقو زدن به من و نزدن یک پاش به اون یکی پاش خورد و با سمت راست صورت زمین خورد، بلافاصله بلند شد و فرار کرد.
رفتم به سمت کیفم، برشداشتم و برگشتم سمت بشکه ها، دیدم یه پسر با موهای رنگی (سُرمه ای-بنفش) در حالی که هنوز خم مونده، و در شُک هست داره سعی میکنه چیزی رو از توی سوراخ کونش بیرون بِکِشه، گفتم: “چی کرده توش؟” با ناله گفت:“خیار!”. فهمیدم خیار در نمیاد. گفتم: “خودت نمیتونی!؟”، نگاهم کرد و چند لحظه تردید رو دیدم رو صورت خیس از اشک هاش! گفتم:“در بیارم برات؟ گفت: “خیلی رفته تو” گفتم میتونی راه بری؟ وقتی تو کونت مونده” گفت “نمیدونم!” گفتم دستشویی بشینی میاد بیرون.
ساکت بود، بعد چند ثانیه آروم قدش رو راست کرد و جورابهای زنونه اش رو بالا کشید! تازه متوجه موقعیتش شدم، دامن کوتاه تنش بود و آرایش داشت، مانتو اش را از زمین برداشت و پوشید، اگر خایه¬ها و دودولش رو ندیده بودم فکر میکردم یه دختر 14 یا 15 ساله هست. گفتم: “با این یارو …” گفت:“نمیدونم، فکر کردم لاغر و ضعیفه، گفت پول هم میده، نشون داد داره!”
تو یک لحظه سکوت نگاهش کردم و ضربان قلبم بالا رفت، کلمات خودشون از زبونم بیرون میومدن: “او که نشد، ولی من هم جوونترم، هم خونه دارم -اشاره کردم به کوچه- و پول، برای هر روز حقوق میدم بهت، کارای خونم رو میکنی، من هم تورو#34;
خیلی مستقیم رفته بودم سر اصل مطلب، بعد از 10 -15 ثانیه گفت: “خونت کجاست؟” گفتم: " … فلانجا” و پرسیدم:“خونۀ تو کجاست؟ گفت ندارم، با دوستام خونه گرفتیم، اجاره هست”.
گفتم:" بریم؟"
با مکث قبول کرد.
وسط هفته بود، زنگ زدم محل کار گفتم تا شنبه مرخصی میخوام. مرخصی گرفتم که تا شنبه خونه باشم و خیالم راحتتر.
وقت ورود به خونه، مَهسا(اسمی بود که به جای اسم پسرونش-مهرام- انتخاب کرده بود) تو خونه -اما دم در- وایساده بود، بعد تلفن بردمش حمام، خیار بزرگی رو از کونش کشیدم بیرون، الان میفهمیدم چرا تو راه و ماشین اینقدر بی قرار بود. یکمی روغن زدم به باسنش و داخل سوراخش. تا شب طول کشید، که دیدم راحت شده، در این مدت برام تعریف کرد که اهل اطراف گنبد هست و بعد از اینکه مادرش برای بار دوم ازدواج کرده و زنِ سوم یکی از فامیلاشون شده، مهسا از خونه فرار کرده و الان سه ساله تهرانه، سال اول بوسیلۀ یکی از دوستاش با زن پوشی و سکس آشنا شده و … .
پرسیدم، کارخانه بلدی؟
گفت: بله، نُه ماه در ویلای یکی به عنوان کارگر کار کردم.
گفتم: کارت شناسایی داری؟
گفت: آره. و دراورد و گرفت طرفم.
گرفتم نگاه کردم. دیدم شونزده سالشه. گفتم این گرو پیش من. چند تا قانون هم هست، وقتی تو خونه تنها هستیم باید با کمترین لباس باشی و سکسی، وسایل آرایش و لباس و … برات می¬گیرم. وقتی مهمون هست کاملا پوشیده، مثل یک دختر با حجاب میشی، هیچ کس نباید بفهمه … و اولین خطا، مثل دزدی، ارتباط با دوستان قبلی و … اینجا موندنت کنسل هست. تا چند وقت اگر ببینم راضی هستم، یه سورپرایز دارم برات.
چشمای نوجوان و قهوه¬ای-سبز طورش -که خیلی باهوش به نظر می¬رسید و یکم محتاط- میدرخشید. با خودم نقشه داشتم اگر خوشم اومد بعد هجده سالگی ببرمش خارج و اونجا هر چیزی لازم باشه انجام بدم تا همونی بشه که می¬خواد.
یک ماه هیچ چیزی بینمون اتفاق نیفتاد تا یک شب سه شنبه در تعطیلات عید، از حموم اومدم بیرون حوله دورم بود و میرفتم که تو تختم لم بدم و بخوابم، وقتی لحاف رو زدم کنار زیر نور کم رمق چراغ های خیابون بدن دخترونش رو دیدم، کمر باریک و لگنی که در حالت نرمال باید برای یک دختر باشه! (پسرها لگنشون کوچکتر هست). پاهای کشیدش -
آیدا جونم
#دوست_دختر
سلام من ۲۲ سال سن دارم اسمم احمده
آیدا (دوست دختر من )۲۰ سالشه و هر دو در وسط شهر تهران زندگی می کنیم
ما حدود ۲ ماه بود که نامزد کرده بودیم و خانواده ها اطلاع داشتن
(هردو در دانشگاه آزاد تهران تحصیل می کنیم )
بعد از پایان ترم دوم حدود ۱ ماه وقت آزاد داشتیم و قرار گذاشتیم با هماهنگی خانواده ها یه مسافرت کوتاه بریم
البته خانواده آیدا تا حدودی مذهبی بودن ولی نه به اون صورت یعنی آیدا بدون چادر بود ولی حجاب داشت
و خیلی به این تصمیم من مخالفت کردن که شما هنوز نامحرم هستید و از این چیز ها
ما با هزار زحمت به پدر و مادر خودم گفتم که با پدر و مادر آیدا حرف بزنن و راضی شون کنن
حدود دو روز بعد از وقتی که تصمیمم رو گفتم آیدا زنگ زد و جوری خوشحال بود که من تعجب کردم و سریع پرسیدم چی شده انتقالی گرفتی (قرار بود از دانشگاه انتقالی بگیره و بره دانشگاه بهتر ) سریع و بدون مکث گفت لباساتو جمع کن بریم مسافرت
من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و زنگ زدم به بابای آیدا و کلی تشکر کردم ولی وقتی می خواستم گوشی رو قطع کنم گفت اگر بفهمم باهاش قبل ازدواج رابطه داشته باشی خود دانی
من با شنیدن این حرف یک لحظه شوکه شدم و تو خودم رفتم که با صدای بوق قطع کردن تلفن به خودم اومدم. آیدا؛دختری با اندام باریک ولی باسن گرد و قلمبه و ممه های ۷۰ مو های قهوه ای کم رنگ و پوستی سبزه مایل به روشن (پوستش داخل آفتاب میدرخشه)
خودش وقتی که تنها هستیم یه خورده شیطنت میکنه منو دستمالی میکنه ولی خب من جرات این کارو ندارم به دلیل پدر و مادر اون . خب فردا که چهارشنبه بود و قرار بود پنج شنبه صبح شروع به حرکت کنیم من خیلی دوست داشتم بریم جنوب اما آیدا خیلی شمال رو دوست داشت البته یه ویلا نقلی داخل شمال داشتن و تصمیم بر این شد که بریم شمال
فردا صبح راه افتادیم و تو راه آهنگ گوش دادیم و برای ناهار به روستایی که ویلای آیدا اینا اونجا بود رسیدیم
حدود ۴ یا ۵ ساعت تو راه بودیم
وقتی ویلاشونو برای اولین بار دیدم خیلی ازش خوشم اومد داخل یه روستای کوچیک خونه ای به اون کوچیکی ولی بسیار شیک و زیبا
حتی از خونه ما که از خونه آیدا اینا بزرگ تر بود شیک تر بود
آیدا گفت طراحی خونه کار باباشه (من که بعید میدونم ولی اگر هم خودش طراحی کرده دمش گرم )
لباس هارو عوض کردیم و رفتم سراغ یخچال که یه چیزی بخورم که دیدم یخچال خالی خالیه از آیدا پرسیدم مکه چند وقته نیومدید اینجا گفت حدود ۴ ماه میشه
به آیدا گفتم می خوام برم بیرون تو هم میای
گفت اره تو خونه بمونم که چی
گفتم لباس عوض کن تا بریم
اونجا دو تا اتاق داره و خوب عادیش این بود تو اتاق جدا لباس عوض کنیم
ولی آیدا یهو اومد تو اتاقی که من داشتم شلوار پام می کردم و شروع کرد لباس عوض کردن من که حسابی خجالت کشیده بودم تا آیدا منو دید گفت چیه ما قراره زنو شوهر بشیم
من که تا اون موقع لخت آیدا رو ندیده بودم حسابی کیرم شق شده بود و اصلا نمی خوابید
زیر کش شورت گذاشتمش و شلوار رو پوشیدم
رفتیم بیرون و برای یک هفته چیزهایی که لازم داشتیم رو گرفتیم
من که با اون کاری که آیدا کرده بود جرات پیدا کرده بودم به آیدا گفتم بیا تو یک تخت بخوابیم
با کمال تعجب آیدا هم قبول کرد
من هم تا صبح داشتم از شق درد می مردم
صبح آیدا از من زودتر بیدار شد و یه صبحانه لاکچری درست کرد و جاتون خالی زدیم بر بدن
تا ظهر رفتیم لب دریا و قایق سواری کردیم
و برای ناهار از رستوران غذا گرفتیم
من که دیشب تا صبح نخوابیده بودم رفتم تو تخت که بخوابم
ایدا هم مثل بچه اومد تو بغلم و گفت من هم خوابم میاد
بعد از دو دقیقه آیدا پشتشو به من کرد و هی کونشو به کار من فشار میداد بعد از دو سه بار انجام دادن این کار کیرم شق شده بود و چون شلوار راحتی بود قشنگ معلوم بود و هی آیدا کونشو فشار میداد
من خودمو کشیدم عقب و یه دو دقیقه ای در این حالت بودم و بعد خوابم برد
ساعت حدود ۵ عصر بود که از خواب بیدار شدم
و دیدم آیدا رفته حموم
و یه مقدار تشک تخت خیسه
خیلی تابلو معلوم بود آیدا خودارضایی کرده چون بوی اب و … رو نمی داد
وقتی داشت از حموم میومد دیروز باز همون کار موقع عوض کردن لباس رو تکرار کرد
و من دیگه مطمئن بودم کارش عمدی هست و روم رو بر نگردوندم و به اون زل زدم
ساعت حوالی ۶ بود که قرار بود غدا امشب با من باشه من هم بساط جوجه کباب رو آماده کرده بودن و کلی خوراکی سفارش دادم بیارن
البته یه نیم لیتری عرق هم از تهران قایمکی آورده بودم
من اهل اینجور چیز ها نیستم ولی خب شمال بدون عرق مزه نمیده
غذا رو که بیرون خوردین رفتیم داخل که فیلم ببینیم
من همه خوراکی هارو رو میز گذاشتم و دوتا لیوان کوچیک رو تا لب به لب از عرق پر کردم (لیوان ها کوچیک بود حدود یک سوم لیوان عادی )
اول که آیدا خودشو زده بود به اون راه که این چیه ولی وقتی خورد گفت به
ساعت حدود یک بود که شراب کرم مون کرده بود و داغ شده بودیم.
تورج محل خواب من رو مشخص کرد و خودش و زنش رو داخل اتاق خواب رفتند و من در پذیرائی بودم
با صدای تورج که بیا تو هم اینجا بخواب تنها نمونی شاید یپرسی
من رفتم داخل و دیدم هر دو باهم روی تخت خوابیده اند و منم کنار تخت میخواستم بخوابم که تورج گفت کمی جمع جور میخوابیم کنار هم بیشتر حال میده تورج خودشو کنار کشید و منم کنارش خوابیدم ده دقیقه بعد در تاریکی تورج اهسته دست منو گرفت و برد سمت رویا و منم لمسش کردم رویا گفت تورج بخواب الان وقتش نیست.
منم یه پوزخند زدم که دوباره دست منو برد سمت رویا و منم با انگشت نوازشش کردم که رویا انگشت منو گرفت و گفت شما هم با تورج جفت شدید.
که دیگه تورج ول نکرد و شروع به مالیدن سینه های رویا و رویا هم خودشو تسلیم کرد پاهای رویا رو با پا خودم میمالیدم که اورج دست منو برد سمت سینه رویا و خودش رفت سمت کصش الان دیگه منو تورج و رویای بین ما مونده داریم میمالیم اخ و اوخ اه رویا درآمد
نفسهای رویا بلند و بلندتر میشد تورج در حال دراوردن شورت شلوار بود و منم پیراهن و سوتین .
کمی بعد سر تورج بین دوتا پای رویا داشت کس رویا رو لیس میزد و منو بیشتر حشری میکرد و منم سینه رو میخوردم و له میکردم اون یکیشو.
تورج منوکشید سمت کص و خودش امد بالا و کیرش رو داد که رویا ساک بزنه و منم یواش یواش کیرمو مالیدم به کس و کون رویا که دست رویا یکباره اومد و کیرمو برد سمت کس خیسش و منم با یک حرکت و اه بلند رویا رو دراوردم و تپوندم تا اخرش تو کس رویا و شروع کردم به عقب جلو کردن اروم و یواش که تورج گفت مگه شام نخورد بزن بزن که صاحبش الان تو هستی من با شدت بیشتر و همراهی رویا کلی حال کردم رویا منو با پاها گرفته بود و سفت به خودش فشار میداد و من در اغوش رویا با کیر در کصش و جلوی چشم تورج داشتم میکردمش.
اون هم از خدا خواسته بقدری هماهنگ بود که انگاری تا نافش کیر توی کصش میرفت تورج از تخت امده بود پایین و منم روی کص داشتم تلمبه میزدم که کیرمو از کس اورد بیرون به اطراف کس میکشید و بین دوتا پای رویا میکشید که رویا از دستش گرفت و دوباره داد داخل اب از کصش جاری بود و فرصت درلوردن نبود و ابد من تا آخرین قطره توی کس رویا فوران زد .
هنوز رویا سیر نشده بود و من هم همچنان ادامه دادم تا اینکه لرزه سختی کرد و یا فشار دادن من به خودش داشت نفسم می برید و من دل زدن کس رویا رو روی کیرم حس میکردم چند ثانیه اروم کرفت و بلند شد و خودش رو تمیز کرد تورج دستمال کاغذی رو سمتم گرفته بود و منم گفتم ببخشید از دستم در رفت نشد کنترل کنم.
رویا گفت امکان نداره چیزی بشه خیالت راحت .
تورج بعد از نوازش رویا و کنار کشیدن من رویا رو برای کردن از عقب راضیش کرد و من رفتم که خودم رو تمیز کنم که اومدم دیدم تورج داره از کون میکنه.
من موندم بیکار که تورح گفت میشه تو هم دوباره از جلو یکتی و منم از پشت که رویا اشاره کرد بیا بگیر بخواب من روی تو بخوابم و از کس و کون با هم بکنید
برای سری دوم خوابیدم و کس داغ رویا روی کیر من آمد و تورج هم از عقب حمله کرد رویا رو منو تورج محاصره کردیم و از دو طرف حمله کردیم و تا اونجا که جا داشت. تلمبه زدیم ک تورج خودشو خالی کرد من موندم کص رویا و ارضای چند باره رویا بعد از اینکه تورج کارش تموم شد داگ استایل اون روی تخت و من ایستاده داشتم جرش میدادم با کیر که تورج گفت من فیلم بگیرم و رویا هم قبول کرد و منم حسابی از پس کصش درامدمدوباره برگردون زدیم از روبرو و چشم تو چشم با انگشت چوچولش رو میمالیدم و با فشار تقه ای کصش رو میگائیدم که اینبار هم ارضا شد و منم بعد سی ثانیه شاید ارضا شدم و دوباره خالی کردم تو کصش.
خسته شده بودم که رویا با یک ساک چند ثانیه ای اون شب سکس رو تموم کردم و از رویا و تورج تشکر کردم.
رویا رفت توی حمام تورج هم دنبالش منم رفتم برای خواب که صبح میرم سرکار نصب …
صبح هنوز خواب بودم که تورج از خونه رفته بود و منو رویا بودیم که کنار خودم رویا رو حس کردم چشمم رو باز نکرده بودم که کیرم توی دست رویا بود و داشت ساک میزد.
سلام کردم با سر جواب داد گفت امروز که نمیری .
گفتم باید برم ولی دیر نمیشه بعد از ظهر میرم.
دامن بدون شورت تنش بود داد بالا و دوباره شیره کیرمو کشید.
بعد باهم حمام رفتیم و معجون حسابی برام اماده کرده بود از قبل که خوردم و در مورد دیشب اینطوری گفت.
من و تورج با هم بعد از رفتن تو اون شب خیلی حرف زدیم این برنامه از قبل برنامه ریزی شده بود ماشین نیاوردیم که با ماشین دربست بیاییم من بشینم کنار تو و اگر تورج در هتل چشمک نمیزد به من من تو ماشین جرئت دست زدن به شما پیدا نمی کردم تورج میدونست که من با تو در ماشین ساکت نیستم.
شراب هم رمز بین منو تورج بود که اگ
کردم. جفتشون پالتو داشتن.یه جعبه شکلاتم گرفته بودن. دعوتشون کردم داخل.ازشون خواستم پالتو شونو بدن که آویزون کنم.نگار که یه تاپ یقه هفت که از زیره سینه بند داشت تا کمر گره می خورد و یقه هت بود.خیلی سکسی بود.گندمم یه سرهمی شل و ول که از بغل کامل سینه اش معلوم بود شلوارشم تا وسط رون بود.خلاصه نشستیم صحبت کردن.حرف تصادف افتاد و بعدش که تونستم خودمو جمع کنم و کلا با هیچ کس نبودم.میز و چیده بودم.نشستیم مست کردن.نفری سه چهار تا پیک خوردیم.من چون دیشبش خورده بودم زیاد پاتیل نشدم ولی اونا تقریبا رو هوا بودن.اسپیکر روشن کردم شروع کردیم رقصیدن.من رفتم روبروی گندم دستمو گذاشتم رو کمرش چسبوندم به خودم.نگارم رفت نشست که برای خودش پیک بریزه.داشتیم تو چشمای هم نگاه میکردیم منم دستمو اروم از بغل رسوندم به سینش.گفتم نگار راس میگه خودش از پوستش بهتره.شروع کردیم لب گرفتن.گندم از رو شلوار داشتم کیرمو میمالید.منم داشتم لبو گردنش میخوردم.صورتمو چرخوندم دیدم نگار دستش تو شورتشه داره مارو نگاه میکنه و جق میزنه.گفتم راحتی؟ گفت از شما دوتا کصکش که راحت تر نیستم.نگار شورتکمو کشید پایین و شروع کرد با زبون بازی کردن.نگارم چار دستو پا اومد شروع کرد تخمامو خوردن.منم فقط نگاه میکردم و لذت میبردم.با اینکه دیشب یه جق زده بودم ولی دوباره داشت ابم میومد.جفتشونو بلند کردم.رفتیم رو تخت لباساشونو درآوردن اومدن لباسای منم درآوردن.نگار نوک سینمو میخورد گندمم لبامو.اصن تو اوج بودم.یهو نگار گفت سنگ کاغذ قیچی کنیم کی اول بره روش بشینه.که نگار برنده شد.گندم اومد پایین پام.کیرم حسابی تف مالی کرد و کیرم و کرد تو کس نگار.وای که تو فضا بودم.به ده تا تلبمه نرسید که ابمو ریختم توکصش.ازش معذرت خواهی کردم.گفت اشکال نداره اورژانسی میخورم.گندم که قیافش فس بود بهش گفتم.بیاااا من بعد یک سالو نیم دارم سکس میکنم.کیرمو بخور تا راست شه.دوباره دوتایی افتادن به جون کیرم.حالا نوبت گندم بود.صدای باز شدن کصشو میشنیدم اینقدر که این بشر تنگ بود.چند تا تلمبه میزدم ، نگار کیرمو درمی آورد ساک میز،دوباره تلمبه میزدم ، دوباره نگار تکرار میکرد.بلندش کردم داگی شد کیرم کردم تو کس گندم.نگار خوابیده بود جلو صورت گندم. گندمم داشت کس نگار میخورد.چند تا پوزیشن عوض کردیم.نگار و گندمم جاشونو نوبتی عوض میکردن.بهشون گفتم ابم داره میاد.دراز کشیدم کیرمو گرفتن شروع کردن با تمام وجود میک زدن.اینقدر خوردن که آبم با تمام قدرت تو دهنششون خالی شد. بازی بازی تمام اب کیرمم خوردن.
بعدش شام خوردیم و خدافظی کردیم و صبح اونا برگشتن تهران.
ماجرای ما ادامه داره که وارد یه مسیر دیگه هم شدیم.
لایکش به 200 برسه قسمتهای بعدیشم میزارم.
نوشته: شاه زد
@dastan_shabzadegan
فریبا، حوری بهشتی که دیر شناختم
#زن_دوست
یه دوستی داشتم که خودم بهش پول قرض دادم گفت می خواد یه بیزینس راه بندازه خودش یه مقدار داشت گفت انقدرم تو بهم بدی می تونم شروع کنم 3ماهه پولتو بهت میدم قبول کردم و بهش دادم 3 ماه بعد رفتم سراغش گفت یه ماه دیگه بهت میدم نترس یه ماه یه ماه کشوندش تا یه سال که یه روز شنیدم سرطان داره و بیمارستان بستریه یه سر رفتم سراغش که بهش بگم حالا فهمیدی این پولا خوردن نداره؟ که زنش التماس کرد گفت برای یه عملش پول لازم داره و از همه فامیل هم قرض کرده و دیگه کسی بهشون قرض نمیده زنش توی بیمارستان کشیدم کنار گفت هر جور بخوای برات جبران می کنم آقا سعید گفتم من از این حرفا زیاد شنیدنم نقدا می تونی جبران کنی بیا تا بریم وگرنه وعده و وعید زیاد شنیدم گفت باشه بریم رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادم گفتم کجا برم؟ گفت هر جا که می خواید گفتم پس میریم خونتون گفت دخترم خونست بریم خونه خودتون رفتیم خونه خودم تا رسیدیم چادرشو از سرش درآورد و تا کرد و گذاشت روی مبل و نشست روی مبل منم رفتم دستشویی و شلوارکمو پوشیدم و اومدم کنارش نشستم داشت گریه می کرد گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت تا الان اینکارو نکردم گفتم پس باید جذاب باشه لخت شدم خوابیدم روی کمرم و گفتم سرت سمت کیرم باشه و کوس و کونت سمت من و شروع کن خوردن کیرم کیرمو می خورد و منم کوسشو میمالیدم و انگشت می کردم اما سوراخ کون قرمزش هواییم کرد و داگیش کردم و آروم فرو کردم توی کونش لامصب تنگ بود وقتی تا ته فرو کردم توی کونش گفتم جووووووووون عجب چیزیه فدات بشم فریبا جونم و شروع کردم تلمبه زدن توی کونش گفتم فدای کونت بشم تو با این کونی که داری میلیونی پول به پات می ریزم فقط این کونو بده من بکنم گفت باشه بکن گفتم بگو بکن سعید جان بکن سعید جان نگفت موهاشو کشیدم و تند تند تلمبه زدم گفت باشه سعید جان باشه سعید جان آروم تو رو خدا گفتم باشه فریبا جونم آروم می کنم گفت سعید جان پول عملو میدی؟ گفتم آره بشرطی که هر چقدر می خوام از این کون بکنم گفت باشه هر چی تو بگی باورم نمیشد دارم کون به این سفیدی و خوشگلیو می کنم گریه می کرد و منم توی کونش تلمبه میزدم و لذت هامو میبردم گفتم دردت میاد فریبا؟ گفت نه گفتم پس چرا گریه میکنی؟ بیشتر گریه کرد گفتم زهرمارم نکن دیگه خانم خوشگله و بعدش تندتند تلمبه زدم و آبمو ریختم توی کونش گفتم محشری فریبا محشر حوری بهشتی خودتی گفت هیچ وقت فکر نمی کردم به یه مرد دیگه ای بدم گفتم اشکالی نداره من هرکسی نیستم من سعید خودتم و ازش لب گرفتم یه بار دیگه از کون کردمش و با هم رفتیم بیمارستان و یه مبلغی به عنوان علی الحساب پرداخت کردم و فریبا رسوندم خونه دیدم یه دختر 9 ساله داره بنام فرشته که مثله فرشته ها زیبا بود از اون روز دو سه بار دیگه فریبا بردم خونم و از کون کردمش دوستم کریم عمل شد و منم درگیر زایمان زنم شدم و پسرم سینا به دنیا اومد و درگیر اون بودم و کریم و فریبا از یاد بردم چون سینا نارس به دنیا اومد و بعدش سیاه سرفه گرفت و…
دو سه ماهی گذشت و فریبا زنگ زد گفت سعید کریم مرد بعد از مراسم کریم فریبا گفت سعید تو تنها مردی بودی که بعد کریم بهش تن دادم می خوام ماله تو باشم گفتم حاضری صیغم باشی؟ قبول کرد پول پیش خونشون گرفت یه مقدارم من گذاشتم زوش یه جا براشون اجاره کردم خارج از شهر که رفت و آمدم به اونجا کاری جلوه بدم شب اولی که رفتیم خونه جدید فرشته خیلی گریه می کرد منم بردمشون شهربازی و سه تایی تا 12شب بیرون بودیم و حتی شام هم بیرون خوردیم و فرشته توی ماشین خوابید وقتی رسیدیم خونه فرشته بغل کردم و بردم توی اتاقش خوابوندم که فریبا گفت مامان فرشته رو نمی بری بخوابونی؟ گفتم اون که حتما رفتیم توی اتاق و با همون لباسها همدیگه رو بغل کردیم گفت برای امشب ممنون روحیه فرشته بهتر شد گفتم از الان می خوام برای فرشته پدری کنم من دختر ندارم گفت چون زن داری برای من شوهری نمی کنی؟ گفتم چشم دستمو گرفت گذاشت روی کوسش گفت دیگه نوبت اینه گفتم آخ جون و انقدر کوسشو مالیدم که گفت سعید جان الان باید بکنی توش لختش کردم شورتش یکم خیس بود گفتم چه شورت صورتی دخترونه خوشگلی گفت برای تو پوشیدمش شب عروسی مونه آخه گفتم آخ جونم فدات بشم فریبا جونم و کوسشو از روی شورت بوسیدم و شورتشو دراوردم و کیرمو کردم توی کوسش بطور باورنکردنی کوسشم تنگ بود حتی از کوس زنم شب عروسی تنگ تر بوسیدمش گفتم خیلی دوست دارم فریبا گفت منم همینطور گفتم از اون روزی که آوردمت خونه و از کون کردمت دوست داشتم ماله من باشی گفت منم خیلی دوست داشتم که اولین مردی بودی که بهش دادم جز کریم گفتم خوش به حال کریم اصلا بهت نمیومد چنین چیزی داشته باشی یادته چقدر گریه کردی واسه کون دادن؟ که بازم گریه کرد گفت اون زمان هیچ نسبتی نداشتیم و بهت دادم گفتم الان زنمی و میکنمت بهم گفت س
خاله بازی هام
#دختر_همسایه
سلام دوستای عزیز
والا این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم بیشتر یه خاطره کوچولو از دوران کودکی منه…! 😁
از اون دوران که بخوایم بهتون بگیم این بود که من تازه با کلمه جق آشنا شده بودم،تفاوت دختر و پسر رو تازه درک کرده بودم، یه سری داستانها میشنیدم در مورد اینکه چیزی به اسم سکس هم وجود داره !
اما موضوع اصلی داستان من از اونجایی شروع شد که یه همسایه داشتیم که اون دو تا دختره کوچکتر از ما داشتن فکر کنم اون موقع هنوز مدرسه نرفته بودن یا اول ابتدایی بودن. این دو تا دختر با مامانشون همیشه خونه ما رفت و آمد داشتن یا اینکه توی کوچه با همدیگه بازی میکردیم.
توی این رفت و آمدها عموم که خیلی تاثیرگذار بود توی شکلگیری داستان ما، آروم آروم رفت روی مخ من…
شاید پیش خودتون فکر کنید که اومده کون مونمون گذاشته ولی کاملاً اشتباه میکنید اون کون ما نذاشته، بلکه ما را در راه رسیدن به کون دختر همسایه یاری کرد.
من به عنوان یه بچه کوچیک راهنمایی توی خیال خودم بودم دزدکی تو حموم جق رو میزدم، به فکر خاله بازیم بودم، بعضی وقتا هم یه قل دوقلی شاید با تخممون بازی میکردیم… والا به خدا… .
این دوتا بچه کوچولویی که براتون میخوام در موردشون صحبت کنم خیلی بچههای شیطونی بودن، اینقدر شیطنت میکردن که حد نداشت.
خلاصه ما خاله بازیمون با این بچهها از همون دوران طفولیت خیلی کوچولو شروع شد، و عموم آروم آروم تو شکل دادن به این خاله بازی بهمون کمک کرد.
یه دو روزی عموم خونمون بود که این دو تا بچه رو دید، والا کاری با بچه کوچیکه نداشت گفت نه اون به تو نمیخوره این بزرگه رو برو باهاش بازی کن.
بعد قشنگ منو راهنمایی کرد گفت ببرش تو اون اتاق درو نبند ( فکر کنم عمو فتیش بچه داشته احتمالاً یا احتمال زیاد بچه باز بوده وگرنه دلیلی نداشت بگه درو نبند) و بغلش کن تا بهت بگم بعدش چیکار کنی.
منم رفت بردمش توی اتاق این بچه رو بغل کردم بعد ماچش کردم و اینکه هی تو بغلم بود تا اینکه عموم صدام کرد گفتش بسه دیگه الان وقتشه که شروع کنی به مالش دادنشو دستتو بکشی رو کونش…
منم مثل یه بچه حرف گوش کن اصلاً نمیدونستم دارم چیکار میکنم رفتم خیلی ناشیانه توی اتاق دوباره بغلش کردم و شروع کردم به ناز کردنش و آروم آروم دستمو بردم روی کونش.
بنده خدا این دختره هم هیچی نمیدونست و هی همراهی میکرد باهام.
اون روز همینجوری با بازی بازی رد شد و عموم دیگه کاریم نداشت. ولی خیلی به من خوش اومده بود و انگاری به اون دخترم حال داده بود، بعد اینکه عمو رفتش خون خودشون، دیگه من و اون دختر دم به دقیقه تنها میشدیم هی مدام دستم رو کونش بود
تا اینکه تو سری بعدی که عمو رو دیدم گفتش دیگه الان وقتش رسیده شلوارشو بکشی پایین کیرتو بزاری لاپاش!
منم یه کیرو دول موشی داشتم که فقط باهاش جق زده بودم نمیدونستم که دقیقاً تهش میخواد چی بشه که با راهنماییهای عموی بزرگوار به این نتیجه رسیدم که نباید توی کس این نگون بخت بزارم.
اون روز دوباره همون روال رفتم توی اتاق با این دختر بوس و بغل و ماچ و مالش کون … 🤷🏻
یه متکا گذاشته بودیم رو زمین و روی اون متکا سرمونو گذاشته بودیم و با همدیگه لب بازی میکردیم، من آروم آروم ماچش میکردم و کمر و باسنشو میمالیدم، تا اینکه تصمیم گرفتم و تونستم خودمو متقاعد کنم که برش گردونم و همین کارم کردم.
این بنده خدا رو دراز کردم دمر خوابیده بود و من روی رون پاش نشسته بودم و شلوارکشو کشیدم پایین!
برای اولین بار توی زندگیم کون یه آدم دیگرو از این فاصله نزدیک داشتم نگاه میکردم و خیلی برام تازگی داشت. حالا منم مثل اسکلا بدون اینکه شلوار خودمو در بیارم خوابیدم روش فکر کردم سکس همینه …
عموم که داشت این صحنهها رو نگاه میکرد یهویی گفت بچه بیا اینور کارت دارم من که میدونستم قضیه از چه قراره عین خیالم نبود رفتم ببینم چی میگه ، ولی اون دختر پشماش ریخته بود و خودشو سریع جمع و جور کرده بود من انصافاً برگشتم خودم تعجب کردم این چطور تونسته این قضیه رو درک کنه که باید خودشو جمع و جور کنه.
( شاید پیش خودتون فکر کنید که پدر و مادر من تو این صحنهها کجا بودن که من و عموم و اون دختر توی خونه تنها بودیم و چرا عمو کون ما دوتا نذاشته ولی باید بگم اون موقعها هنوز سمت ما حرمت فامیلی مونده بود و پدر و مادر منم دنبال کار و زندگی خودشون بودن یعنی مامانم دنبال کارای خونه توی حیاط و خرید و این چیزا و بابام سر کار)
خلاصه براتون بگم که عموم منو کشید برد بیرون گفتش کسخل شلوار خودتم در بیار کیرتو تف بزن بذار لای کونش
منم گفتم چشم الان میرم میذارم
و رفتم توی اتاق، دیدم این دختر لباساشو مرتب کرده و رفته یه گوشه، تا بهش گفتم بیا اینجا سریع اومد تو بغلم و منم شروع کردم به ماچ کردنش…
دوباره خوابوندمش روی بالشت شلوارشو کشیدم پایین
لذتی که دیگه تکرار نشد
#خاطرات_جوانی #دختر_خاله
از زمانی که 15 سالم بود شاهد خیلی اتفاقات بودم واسه همین خیلی هوامو داشتن و همیشه هر چیزی می خواستم برام می خریدن مامانم دبیر دبیرستان بود اونم توی چند تا دبیرستان و از صبح تا عصر سر کار بود اما بابام مغازه ابزارفروشی داشت و ظهرها میومد خونه و با هم ناهار می خوردیم دخترخالم نگین مامایی قبول شده بود و با اینکه براش خوابگاه گرفته بودن گهگاهی به ما هم سر میزد اوایل قبل از اومدن بابام میرفت اما یه بار که نگین اومده بود بابام زود اومد و سه تایی رفتیم ناهار بیرون و بابام و نگین کلی با هم حرف زدن اولش دعوا کردن اما بعدش بابام دست نگین می بوسید و نگین اون شب نگین موند خونمون و صبح با بابام رفتن از خونه بیرون از اون روز اکثر اوقات بابام از بیرون غذا می گرفت و نگین هم میومد و سه تایی با هم می خوردیم منم در این مورد به مامانم چیزی نمی گفتم چون غذای بیرون خیلی دوست داشتم نگین اوایل تاپ و شلوار می پوشید اما به خواست بابام دامن کوتاه و تاپ می پوشید و بابام از پشت بهش می چسبید نگین دعواش می کرد می گفت کیان هست زشته میره میگه بابام میگفت نه کیان دهنش قرصه کم کم که نگین قبول کرد که دهنم قرصه دامنشو توی آشپزخونه بالا میزد و بابام کوسشو براش می خورد و یا کیر بابام توی دهنش بود و براش می خورد و تا قبل از اومدن مامانم دوتایی حمام هم میرفتن و اونجا هم صدای آی آی گفتن نگین میومد و بعدش بابام موهاشو با سشوار خشک می کرد و میرفت و فردا یا پس فردا میومد و همین کارها انجام میدادن وقتی بابام میومد نگین مثله بچه ها می پرید توی بغلش و از هم لب می گرفتن تازه یه چند بار هم نگین اجازه داد که منم ببوسمش و بهش گفتم دوست دارم گفت منم دوست دارم کیان جانم تو بهترین پسر دنیایی توی اون 4 سال اون آخراش حتی چند بار شاهد کون دادن نگین به بابام بودم و همه اینا قبل از اومدن مامانم بود و بخاطر همین بابام خیلی هوامو داشت بعد از رفتن نگین به شهرشون با پسر داییم آرش ازدواج کرد و رفتن گرگان چند سال بعد از گرگان رفتن مشهد منم زمان کنکورم بود و همه انتخاب هامو زدم مشهد و پزشکی آزاد مشهد قبول شدم خبر قبولیم حتی به نگین هم رسیده بود و زنگ زد بهم تبریک گفت اونجا نرفتم خوابگاه و خونه گرفتم و یه چند باری به نگین گفتم دلم یه ماکارانی خوشمزه می خواد که یه روز درست کرد و آورد خونه ام تا اومد داخل خونه و درو بستم از پشت بهش چسبیدم گفت میدونستم برای همین کار اومدی مشهد گفتم الان نوبته منه قبوله؟ گفت باشه اما بشرطی که تابلو نکنی الان من متاهلم گفتم نترس دهن من قرصه میدونی که گفت به قرص بودن دهنت ایمان دارم کیان جان و رفت ماکارانی رو گذاشت روی سنگ اوپن و مانتوشو باز کردم گفتم چه چاق شدی نگین گفت دوست نداری برم؟ گفتم جوووون چه نازی میکنی گفت این بار باید زود برم بذار یه بار دیگه گفتم نمی تونم حداقل بخور برام گفت باشه دادم بخوره و شروع کرد خوردن کیرم گفتم خیلی جنده ای این چندمین کیریه که داری می خوریش؟ چیزی نمی گفت موهاشو گرفتم و سرشو به کیرم فشار دادم کیرم تا ته توی دهنش بود که داشت یه چیزی می گفت ولش کردم گفت دومیشه گفتم گوه خوردی یکیش ماله بابام یکیشم ماله آرش یکیشم ماله منه گفت خب 3 تا گفتم حاضرم شرط ببندم بیشتر از این حرفهاست گفتم آبم اومد می خوام بریزم روی سینه هات گفت نه می خوام برم جایی کار دارم برات می خورمش گفتم کجا؟ گفت میگم برات بعدا و آبم اومد و ریختم توی دهنش خوردشو مانتوشو پوشید و اومد بره گفتم من کونتو میکنم گفت بچه اول باید کوس کردنو یاد بگیری بوسیدم و رفت.
سه روز بعد زنگم زد گفت آرش رفته شیراز بیا پیشم و رفتم خونه اش یه تاپ و شلوار پوشیده بود که از تنگی راست کردم و از پشت به کونش چسبیدم گفتم امشب ماله منی مگه نه؟ گفت امشب ماله خودتم پس تا می تونی بکن که شاید دیگه این فرصت گیرت نیاد لخت شدم و شلوارشو کشیدم پایین دیدم خانم شورت نپوشیده کیرمو گذاشتم لای چاک کونش و بهش چسبیدم گفت بابات خوبه؟ گفتم دلت براش تنگ شده؟ گفت آره گفتم برای کیرش یا خودش؟ گفت هر دوش مرد خوبی بود تمام هزینه تحصیلمو توی اون 4 سال خودش داد فقطم هزینه تحصیل نبود تمام هزینه هامو اون میداد قدرشناس بود گفتم منم پسر همون پدرم خیلیم بهتر از اون گفت ببینیم و تعریف کنیم و خم شد روی میز ناهارخوری و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن کوس گشادی داشت گفتم اینو به چند نفر دادی؟ چه گشاده گفت گوه خوردی گشاده مگه چند بار کوس کردی؟ و بلند شد گفت برو با همون تنگا گفتم گوه خوردم فدای کوست بشم عزیزم گفت بخورش زانو بزن شروع کن خوردن خودشم به میز تکیه داده بود و منم براش می خوردم که گفت بسه بریم توی اتاق خوابید روی تخت و منم خوابیدم روش و کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن واقعا گشاد بود اما دیگه چیزی نگفتم و فقط تل
اون کوس نازش…
بعدا خودشم میگفت اصلا فک نمیکردم کوسم اینقدر آب توش جا شده باشه…وقتی آروم شد.دمروش کرد.به من گفت کونشو چکار کنم.مث اینکه تنگه گفتم بازش کن.لازمش دارم.گفت اوکی اوکی…دختره اینبار از مچ پا رفت تا کمر و باسنش…گفت موسی دست به کونم نزنه ها…گفتم فقط ساکت باش…اون کون نازتو عشقه…گفت موسی لوس نشو…گفتم عسل جونم با من باش دیگه…دختره یک ماساژی به دنبه های کون تپلش میداد روغنی بهش میزد…که برق افتاده بود روش…شروع کرد دور و بر سوراخ رو گرم کردن و ماساژ دادن…گفت موسی به خدا برای سوراخ پشتم نقشه داره…گفتم میدونم…فقط ساکت باش حال.کن…گفت دردم میاد…گفتم نترس این کارشو بلده.باور کنید یکربع نیود… ۴تا انگشت دختره تا آخر توی کون تنگ عسل بود…دختره گفت سوراخش آماده است…میکنید…گفتم آره دوست دارم…لخت شدم.عسل سرش پایین بود چشمای بسته اصلا منو نمیدید… صدای موسیقی نرمی هم پخش میشد… خوش میومد…دختره کیرمو دید…گقت اوکی گود…چربش کرد…هنوز انگشتاش توی سوراخ بود…آروم رفتم بالا…خودش با دستاش دو طرف کونو گرفت باز کرد.عسل اصلا متوجه کار ما نبود.توی حالت خلسه بود…دختره روغن ریخت هم روی کیر هم سوراخ…سر کیرو گذاشتم دم سوراخ دادم داخل راحت رفت توش…عسل گفت وای چی بود.چقدر گرم بود.اوف دردم گرفت…من آروم تلمبه میزدم.یارو از پشت خایه ها و سوراخ کونمو میمالید… عسل گفت چی کلفته چیه این…تا چشاشو باز کرد.تاژه متوجه من شد میخواست در بره…گفتم عزیزم آروم باش کیرمنه نترس دردت نمیاد گفت کو دختره…چون پشت من بود نمیدیدش…گفتم نیست…آروم باش بکنمت…گفتم درد که نداری؟گفت نه خوبه…گفتم سرتو بزار پایین راحت باش.گفت بیشتر نکن توش میسوزه…گفتم چشم…چندتایی تلمبه زدم و دختره دوباره روغن ریخت…بیشترگاییدمش و همون داخل آبم اومد روش دراز کشیدم.دختره خندید…بلندشدم از روی عسل…گفت موسی جون چکار کردی داخل کونم پر آبه.گفتم برو دوش بگیر منم اومدم…تا بلند شد ماساژور رو دید.گفت لامصب این که اینجاست.گفتم میخواستی کجا باشه؟گفت کیرتو دید.گفتم آره خودش گرفت گذاشت داخلت…نامرد باهام قهر کرد…دختر یونانی خندید.و رفت…من رفتم حموم.گفتم واقعا با موسی قهری…گفت خیلی بدی…گفتم چرا.تو رو کردم.اونو که نکردم…عزیزم… گفت موسی من ناراحتم الان چیزی نگو…گفتم حسودی نکن…بزار خوش باشیم…گفتم دوست داری امشب بگم اون دو جنسه بیاد کیرشو ببینی.جیغ زد نه وای…گفتم چی میشه مگه…خیلی خوشگله ها…کسی چی میدونه…خیلی خوشگله…کو ببینیم کیرش چطوره…گفت نمیخوام اصلا…گفتم لج نکن دیگه…گفت وای مگه بی غیرتی…گفتم عسل قرار نبود ازین حرفها بهم بگی دیگه…گفت ببخشید عزیزم…گفتم اون دختره کیر داره…گفت نمیدونم تو هر کاری خواستی کردی اینم روش…گفتم دمت گرم…شب دوباره رفتیم دیسکو…ماریا بود بهش چشمک زدم اومد جریان رو گفتم…گفت مورد نداره…ولی برای دیدن و لمس کردن۱۰۰یورو میگیرم…برای رابطه مرد باشه۲۰۰تا زن و مرد ۵۰۰یورو.گفتم اشکال نداره…تا یک شب اونجا بودیم…بعد از یک نصف شب رفتیم اتاق خودش تمیز بود…امشب عسل کمتر نوشید حواسش بود سرش کلاه نره…سر حال باشه…رفتیم اتاق…دختره گفت…لخت شیم…من شدم اونم شد…شورتهامون تنمون.بود…عسل آروم لباس در آورد… دختره خودش بند سوتین خودش و عسل و باز کرد…عسل گفت دیدی دختره سینه داره…گفتم صبر کن…همون موقع اومد جلو شورتمو کشید پایین عسل اخم کرد…گفتم نوبت تو بعد منه…دختره تا شورت عسل رو کشید پایین کوسشو دید اول بوسش کرد.بعدشم بلند شد شورتشو در آورد.به هرچی بگی قسم کیرش از مال من هم کلفتر بود…عسل دهنش باز مونده بود.گفتم چطوره…گفت جل الخالق واقعا کیر داره…گفتم بگیرش دستت…آروم گرفتش کیر اونم گنده شد…سر کیرش کوچولو ولی تنه کیرش بلند و کلفت بود…دختره گفت ساک. نمیزنه…گفت عسل بخور کیرشو دوست داره…گفت تو بدت نمیاد گفتم نه عزیزم.بخورش…ساک خوشگلی زد براش…من به ماریا گفتم نوبت توست…اونم هم کیر منو میخورد هم کوس عسل رو…دراز کشیدم عسل اومد روی کیرم نشست…چندتا تلمبه خوشگل خودش روی کیر زد…خم شد روی من سینه هاشو میخوردم…ماریا ازپشت با دستش کیر منو کشید بیرون…مال خودشو کرد توی کوس عسل…عسل گفت موسی داره منو میکنه…گفتم بزار بکنه کیف کنه…تو هم کیف کن…دختره ناز میمیگایید عشق منو.من هم سینه میخوردم…آروم کشید بیرون رفت روغن آورد ریخت روش…کیر منو کرد توی کوس.خودش آروم سر کیرشو که کوچیک بود کرد توی کون…عسل گفت نمیشه نکن…جاش نمیشه…گفتم بزار بکنه سر کیرش کوچیکه…گفت موسی دردم میاد.گفتم تحمل کن الان آبم میاد…وقتی دونفری میکردیم قشنگ اون داخل کیرهامون هم رو لمس میکردن…فقط یک پرده گوشتی بینشون فاصله بود…عسل گفت موسی داره زیاد میده تو کیرش تهش خیلی کلفته…به دختره گفتم ماریا کمتر بده داخل…گفت اوکی…من که همونجا آبم اومد ریختم داخلش…اونم چند دقیقه بعد آبش
اومد ریخت توی کو
شد.لباس و که انداخت پایین
اون بدن بلوری و زیبا کمر باریک کون درشت و خوشگلش توی شورت و سوتین نازش دیده شد.رفتم جلو لبهاشو گرفتم توی لبهام…خودش دستهای کوچولوش رو گرفت دور کمر من…من هم زیر باسنش رو گرفتم…کیره قشنگم هر لحظه بیشتر رو بیشتر خودشو نشون میداد…لبها و زبونمون توی دهن هم بازی میکرد… درازش کردم روی تخت…سوتینش رو بیرون آوردم خدا وکیلی دو تا سینه سفت و ناز و کله قندی سفید با نوک سفت و گنده جلوی من قد علم کردن…گفتم دختر انگار نه انگار که تو بچه شیر دادی…گفتم ندادم که…شیر نداشتم شیر خشک دادم…گفتم جانم…الان به شیر میارمشون. شروع کردم بوسیدن و خوردن ومکیدن.دوتا سینه نازش…محکم سرمو بغل کرده بود انگشتای کشیده و نازش توی موهام بود…آه و ناله میکرد… رفتم پایین خودش زود کشید پایین شورتشو…کوسش معطل کیر بود.یکسال بود کیر ندیده بود…کوسش وحشتناک ور قلمبیده و سفید مفید بود…ناز انگار که مادرزادی پشم در نیاورده…لیسش میزدم سرمو محکم گرفته بود.میگفت موسی جون موسی بخورش بخورش…قربون زبون بلندت…محکم کوسشو مکیدم توی دهنم جیغ زدخندید…گفت کندیش که.گفتم جونم نترس تپلتر شد…بلند شدم شورت و در آوردمش گفت جان چه کیر درشتی داری…گفتم خوشت اومد دوستش داری؟گفت آره خیلی.شوهر قبلیم هم دور از جونت کیرش گنده بود…گفتم پس عادت داری گفت آره… گفتم تو برای عشقت میخوای بخوری…گفت چرا نخورمش قربونت بشم…فقط دراز بکش چشماتو ببند…خلاصه که یک ساک مجلسی پر تف برام زد…خودش نشست روی کیر.خودشم آخ و اوخش در اومد.چند دقیقه کوچولویی کیر سواری کرد ولی من ولش نکردم خوابوندمش زیر خودم سرعتی تیرباری حسابی ترکوندمش.کیف کرد…اونشب تا صبح دوبار دیگه کردمش…فقط توی کون دادن مشکل داشت که اونم با اولین سفری که بردمش یونان برطرف شد…دو ماهی بود که شکر خدا زندگی بر وفق مراد بود حتی بچه ها به هر دوی ما عادت کرده بودن…دیگه حتی کس و کار شوهر قبلیش هم فهمیده بودن که ازدواج کرده و شوهرش هم آدم حسابیه…حتی عموی بچه چند باری اومد دیدنش و وقتی فهمید من اونو مث بچه های خودم دوستش دارم خیالش راحت شد…یک نمایشگاه دکوراسیون و مبلمان اروپایی توی آتن برگزار شد.اولش قرار بود استانبول باشه ولی انتقالش دادن آتن…من هم گفتم بخاطر قرارداد جدیدم برم مدلهای جدید رو ببینم بهتره…گفتم عسل جون میخوام برم مسافرت اروپا۱۰روزی نیستم…گفت ای وای دلم برات تنگ میشه…چقدر بد…گفتم دوست داری ببرمت…گفت میشه…گفتم چرا نشه پول بدی میشه ولی باید حتما پاسپورت داشته باشی…بعدشم اونجا چادر و حجاب سرش گرده ها…باید با کلاس باشی…گفت یعنی چطوری؟گفتم یعنی طوری که مردم هستن تو هم باشی…گفت تو ناراحت نمیشی…گفتم چرا بشم…مگه میخوای بهم خیانت کنی که بشم…گفت پس من هم بیام…گفتم خوشحالم میشم…کارها انجام شد و مادرش و خواهرش موندن پیش بچه ها…خواهرشم که عروس خودمون بود خیالم راحت بودبچه داداشمم هرشب به بهونه بچه ها میومد خونه ما بساط سکسش بر پا بود…بهش گفتم قرمساق خدا برات ساخته ها…میخندید میگفت عمو دمتگرم…آخه راهش تا نقده دوره…دلم براش تنگ میشه…ما رفتیم اونجا…و این عسل خوشگله من تازه فهمید زندگی چیه و چطوریه…وقتی اولین بار بدون روسری توی خیابون بامن راه میرفت یا توی رستوران شام و ناهار میخورد معذب بود.کم کم تیپهاشو عوض میکردم و به تیپ اروپایی قدم میزدیم…این دختر ایرانیها به خدا توی دنیا تک هستن…مخصوصا وقتی تیپ و آرایش زیبا میزنند…چند روزی برای نمایشگاه درگیر بودم و بعدش…گفتم بریم گردش…گفت پس تا الان چکار میکردیم… گفتم تا الان الکی بود…بردمش ساحل بهشت…خانوادگی مخصوص زوجهای جوان…انشالله قسمت بشه امام رضا بطلبه همه با هم بریم اونجا…دوستان ساحل پلاتیس جیالوس آخر دنیاست بسیار زیبا…لعنتی اگه بهشتی هست میخوای چطوری به این اروپاییها بگی چی شکلیه…وقتی همچین جاهایی دارند.وقتی همه رو با مایو شورت و سوتین و تیپهای خفن دید چند دقیقه ای مارس و مات موند…توی پلاژ ساحلی تفریحی بودیم…یک سوئیت دو شبه اجاره کردم ژیتون کامل گرفتم…روی میز ماساژ بودیم دختره اومد برای ماساژ…گفت فول خندیدم گفتم نو نو …تا خانومم رو دید خندید…و انگلیسی دست وپاشکسته گفت همسرتونه. گفتم بله خندید…گفت اول شما یا خانم… گفتم خانم…گفتم عسل جون بغیر شورتت بقیه رو درش بیار ماساژت بده…گفت نه موسی خجالت میکشم…گفتم خنگه از کی خجالت میکشی…طرف دختره و خارجی بقیه هم مشغولند…گفت باشه وای خیلی ضایعه.خندیدم…لخت شد حوله دورش بود…گفتم دمر شو…گفت موسی خیلی زشته که…گفتم هیس فقط کاری میگم بکن…چند دقیقه ای بود مشغول بود ۲۰دقیقه شد.گفت برگرد…گفتم عسل جون برگرد.گفت موسی خجالت میکشم…گفتم عزیزم اینها براشون این چیزها طبیعیه…برگشت نوک سینه های خوشگلش برجسته شده بود.ماساژور هم خندید…گفت مستر…میخوای فول ماساژش بدم…گفتم ف
ست نداری که اذیتش میکنی.
تو که مث قند و عسل شیرینی.گفت من شیرینم مامانم عسله…گفت تو شیرین زبونی.چرا خودت راه نمیری؟بزرگ شدی دیگه…با زبون بچه گی حرف میزد مث اینکه خیلی راه رو پیاده اومده بودن…بنده خدا برگشت سر خاک خانوم من نشست فاتحه خوند…بچه اش رو ازم گرفت رفت…من هم یک ربعی نشستم و بلند شدم راه افتادم…از توی باغ بهشت تا دم در مجموعه خیلی راه بود.طولانی و خیلی گرم درسته عصر بود ولی اول تابستون بود و گرم بود…من کولر ماشین و زدم…حالم جا اومد…آسمون هنوز روشن بود تابستونا خب دیر تاریک میشه دیگه…دور برگردون رو که برگشتم طرف شهر اول راه بچه بغل توی ایستگاه منتظر اتوبوس شرکت واحد بود…رسیدم ایستگاه شیشه رو دادم پایین بوق زدم منو دید…اولش باور نکرد برای اون نگه داشتم…گفتم عسل خانوم تشریف بیارید.در خدمتم میرم داخل شهر…تا اسمشو از من شنید تعجب کرد…گفت با من هستین گفتم بله بفرمایید بالا…در جلو رو باز کردم…اومد نشست ایستگاه هم داشت شلوغ میشد…تا نشست شیشه رو دادم بالا… گفت گرمه میشه پایین باشه…گفتم کولر روشنه الان خنک میشین.چیزی نگفت.ساکت بود…تا راه افتادیم گفت ببخشید شما مگه منو میشناسید…گفتم نه از کجا میشناسم…گفت پس اسم منو از کجا میدونید…؟گفتم به این شیرین خانوم گفتم چقدری مث قند و عسل شیرینی.گفت من شیرینم مامانم عسله.خندید و گفت ای وای به خدا وقتی اسممو صدا زدید…دلم ترکید…گفتم چرا؟؟گفت فک کردم از طرف خانواده همسر سابقم هستین…گفتم من فقط دیدم خسته هستین صداتون زدم…این خوشگله هم گناه داره…یک بطری آب باز کردم دادم بهشون.اینقدر زبون دراز بود.گفت مرسی… گفتم جان چی زرنگی تو…مادرش گفت چی فایده اول زندگیش بی پدر شد…گفتم قسمت همین بوده…شما الان کجا هستین؟گفت من نقده زندگی میکنم.ترک هستیم…ولی شوهرم مال این شهره…برای همین اینجا خاکش کردیم…الان دارم میرم خونه برادر شوهرم تا صبح برگردم شهرمون…آدرس ازش پرسیدم…رسوندمش تا اونجا…شیشه های ماشین دودی بود.داخلش دیده نمی شد…گفتم میتونم فردا بیام دنبالت…گفت چرا؟گفتم فقط محض آشنایی بیشتر.من هم مث تو تنهام…گفت نمیشه بخدا.من ازین کارا بلد نیستم…گفتم چند سالته؟گفت۲۰سالمه…گفتم خیلی جوونی…گفتم عسل دوست داری زن من بشی…من این خوشگله رو قبولش دارم…وضع مالیم هم خوبه…نگران خونه زندگی نباش.ولی من هم دوتا پسر کوچولو دارم که باید مامان اونها هم بشی…گفت خودم از ماشینت فهمیدم پولداری.ولی نمیدونم چی بگم.میخوای منو صیغه کنی؟یا عقد؟گفتم عقدت میکنم.صیغه چیه؟.تو که منو تازه دیدی…گفتم مهرت چنان رفته توی دلم انگار۲۰ساله میشناسمت…گفت اسم تو چیه؟کارت چیه؟گفتم من اسمم موسی است.کارم هم نمایشگاه و گالری چوب و مبلمان دارم…گفتم عسل خانوم راستشو بگو توی این مدت تا الان صیغه کسی شدی یا نه…بچه بغلش بود گفت نه به جون همین بچه…خیلی ها ازم خواستن…مخصوصا همین برادر شوهرم…اگه زنش بفهمه دهنشو سرویس میکنه…منو دیگه راهم نمیده خونه…رسیدیم خونه اونها…شماره دادم و گرفتم.دختره گفت خداحافظ.گفتم جانم چی جیگری تو؟مادرش خندید.گفتم شب ساعت۱بهت اس میدم…گوشیتو بزار روی سایلنت تا صداشو کسی نشنوه.کارت دارم…گفت باشه…خداحافظی کردیم و جداشدیم. دلم یکجوری آروم بود…این دختر یا زن بیوه۲۰ساله چنان صداش بهم آرامش میداد که نگو.خیلی حالم خوب بود به خدا من اصلا در تنگنای زن و دختر نبودم…جلوی هر خانمی که اهل حال بود بوق میزدم سوار می شدن.مشکل مالی هم نداشتم…شاسی مدل بالا داشتم بالاشهر زندگی میکردم…سفر خارجی میرفتم.کوس تا دلتون بخاد…ولی این زن جوون بیوه۲۰ساله با اون نگاه ناز و مهربونش با اون ابروهای کمون قشنگش.چشمای درشت و مشکی دستهای لطیفش منو مجذوب خودش کرده بود…رفتم نمایشگاه پدرم هنوز بود…گفت کجایی پسر از طرف نمیدونم کدوم شرکت و اداره دولتی آمدن فقط هم از تو جنس میخوان…منتظرت هستن…برو بالا…باور کنید عجب شبی شد.قرار داد بزرگی نوشتم باهاشون پدرم کف کرد…جالبه چک کار رو هم همونجا دادن بهم…چقدر خوب شد…ساعت۱۲شب ردبول تازه شام خورده بودم.که گوشیم پیام اومد…فقط نوشته بود سلام…گفتم این کیه دیگه این وقت شب…وای تازه یادم اومد عسله…نوشتم علیک سلام عسل خانوم.نوشت بیدار بودی.گفتم بیدار…تازه الان شام خوردم.نوشت ای وای چرا الان؟گفتم چیکار کنم دیگه…خونه تنها بدون صاحب و زن وبچه کی هست فکر من باشه…بی کسی اینه دیگه…گفت تو که گفتی دوتا بچه داری…گفتم عزیزم دوتا پسر خوشگل دارم ولی حاج خانوم بنده خدا ۷۵سالشه ولی اون ازشون نگهداری میکنه…گفت وای بنده خدا…گفتم تو چیکار میکنی…گفت خونه برادر شوهرم هستم…این جاری من شک کرده به رفتار شوهرش عمدا زودی همه رو فرستاده اتاق خوابها که همدیگه رو نبینیم…خندیدم گفتم برادر شوهرت خب حق داره.گفت چرا چی حقی؟گفتم خوشگلی دلش زن جوون میخاد.گفت آقا موسی تو رو خدا از
م تظاهر کنم، اگه به دروغم ادامه بدم چیزیو از دست میدم که تا آخر عمر حسرتشو میخورم.
مامان: یادم نمیاد دروغ و تظاهر یادت داده باشم!
+ندادی.
مامان: ولی انقدر سخت گیر بودم که فکر کردی اگه راستشو بگی واست بد میشه!
+مامان.
مامان: بفرما.
+من چند ماه قبل اینکه سکته کنی عاشق شدم.
مانان: خب بسلامتی، حالا کی هست؟
+فکر نکنم خوشت بیاد اما این مدت، هر روزی که ازش دور بودم مردم و زنده شدم.
مامان: همون پسره نیماست؟
متعجبانه نگاه مامان کردم و با خجالت گفتم: اوهوم.
مامان: اون روزی که اومد عیادت، کلی صغری کبری چید و آخرش گفت بهت عشق یکطرفه داره و روش نمیشه بهت بگه، وانمود کرد خبر نداری و از من کمک میخواد، همون لحظه فهمیدم که داره دروغ میگه، میدونی قبل اینکه بره بهش چی گفتم؟
+نه.
مامان: گفتم پسرم، اگه واسه آدمی اینقد ارزش نداری که وایسه ازت دفاع کنه، اون آدم ارزش این همه احساس نداره.
+واسه همین قلبت درد گرفته بود، ازم بیزاری؟
مامان: مگه مادری میتونه از پسرش بیزار بشه ولی ناراحت شدم اونم دوبار!
+واسه چی؟
مامان: اولیش که معلومه، دومیش واسه این بود که کِی اینجوری تربیتت کردم که از عشق بترسی، دل بشکنی ککتم نگزه!
+گزید، بدجور گزید.
مامان: رابطتتون مورد تایید من و خدا و پیغمبرش نیست.
+میدونم.
مامان: اما اگه باعث میشه خوشحال بشی، خیال میکنم نمیدونم.
+میخوام که بدونی.
با لبخند گفت: بعدا به اون قسمتش فکر میکنیم.
لبخند مامان رو که دیدم به دستش بوسه زدم و تا پارک دویدم، نیما هنوزم همونجا ایستاده بود، بهش که رسیدم، نفسنفس میزدم و گفتم: مامان گفت بهت بگم اگه آدمی واست توی روی مادرش میایسته و ازت دفاع میکنه، میارزه بهش یبار دیگه فرصت بدی.
نیما لبخند بزرگی زد و بیتوجه به بقیه مردم کشیدمش توی بغلم…
«چندی بعد»
-معلومه دو ساعته داری چیکار میکنی؟
+دارم داستانمونو مینویسم، فقط نمیدونم چطوری بگم آخرش خوب تموم شد.
-یه چیزی واسم میخوندی؟
+کدوم؟
-همون که من آفریده شدهام.
+اها.
-همون بنویس تهش.
به بهانه تشکر بوسهای به لب نیما گذاشتم و گفتم: دمت گرم.
-فقط زودی تمومش کن، که خیلی وقته منتظرم.
+خب بزار زودتر تمومش کنم:
من آفریده شدهام که به دنبال تو باشم، که سرگشته و حیران تو باشم، هر آن به تمنای تو باشم، آن روز که تو را کردمت پیدا، رهایت نکنم دست به دامان تو باشم.
من آفریده شدهام که جسم باشم، بر پهنهی گیتی همه چشم باشم، به دنبال نشانی ز تو باشم، آن روز که تو را کردمت پیدا، جسمی زِ بر روح تو باشم.
نوشته: Redroger0
@dastan_shabzadegan
م دریغ کرد.
راهی به نظرم نمیرسید، انگار روی یه تیغ راه میرم، به هر سمت که برم پرت میشم، زندگیم توی واقعیت مثل خواب سقوط بود که نمیشد ازش بیدار بشی.
روزها میگذشت و من هرروز غمگینتر از دیروز بودم، به تمثیل درختی در بیابان، هر روزی که ریشهش خشکتر میشه، یه قدم به مرگ نزدیکتر میشه، منتظر بارانی نشسته، که امکان اومدنش محاله.
چند روز بعد وقتی برگشتم، نه مامان، نه دختر خاله فاطمه خونه نبودن، به گوشی مامان زنگ زدم جواب نداد، با کمی دلشوره شماره فاطمه رو گرفتم و بلافاصله جواب داد.
مامان مجدد دچار درد قفسه سینه شده بود و برده بودنش درمانگاه نزدیک خونه، خودمو بهسرعت رسوندم، فاطمه کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود، بهسمتش رفتم و از صحبت های دکتر با فاطمه فهمیدم خداروشکر علایم سکته مجدد دیده نشده، درد امروز مامان میتونه ناشی از استرس یا فعالیت زیاد باشه و باید مواظبش باشیم.
به سمت تخت مامان رفتم، بخاطر لیدهایی که به قفسه سینهش وصل شده بود پردههای اطرافش رو کشیده بودن، پرده رو کنار زدم و به خنده و شوخی گفتم: حالت چطوره؟ خوب راهی بلد شدیا، نمیگی ما از غصه دق میکنیم!
منتظر جوابش بودم که با ناراحتی خاصی گفت: خوبم، فاطمه اصرار کرد بیایم بیمارستان.
بعد روشو ازم برگردوند و به سمت مانیتور دستگاه خیره شد، مامانو خوب میشناختم و میدونستم ازم ناراحته، اما خب واسه چی؟!
مامانو مرخص کردیم و به خونه رسوندیم، قبل اینکه فاطمه بره ازش پرسیدم: امروز اتفاق خاصی افتاده؟
فاطمه درحالیکه چند لحظهای به فکر فرو رفت، گفت: نه، فک نکنم.
+احساس کردم ناراحته.
فاطمه ادامه داد: نه ولی فک کنم یکم کارکرده.
+کار؟
فاطمه: من رفته بودم یکم خرید کنم و نون بگیرم، اومدم دیدم مهمون داشته، ظرف میوه و شیرینی و چاییش هنوز وسط بودن.
+کی اومده؟ هوتن اومده بود؟
فاطمه: نمیدونم بخدا، درد که اومد سراغش فرصت نشد بپرسم.
بعد رفتن فاطمه دلدل کردم یه جوری از مامان بپرسم کی اومده بوده؟ امروز نیما مرخصی بود و همین بیشتر فکرمو بهم میریخت و نمیتونستم همهچیو به هوتن ربط بدم. با مامان که حرف میزدم ناراحت بود و قهرگونه جوابمو میداد.
بالاخره دلمو زدم به دریا و از مامان پرسیدم: امروز مهمون داشتی؟
مامان نگاهی از بالای عینکش بهم کرد و دوباره سرشو روی قرآنش برگردوند، بعد مکث کوتاهی گفت: اون رفیقت اومده بود!
با تعجب پرسیدم: نیما رو میگی؟!
با تکون سرش درحالیکه که قران زمزمه میکرد، تاییدش کرد.
ایندفعه با صدایی که به وضوح می لرزید، پرسیدم: واسه چی اومده بود؟
بهم نگاهی کرد و گفت: میخواستی واسه چی اومده باشه! حالمو پرسید و معذرتخواهی کرد که نتونسته زودتر بیاد.
+همین؟
مامان: میخواستی چی بگه؟
نفس آرومی کشیدم و به سمت حیاط رفتم. مطمئن بودم نیما یه چیزی گفته و درد همینجوری سراغ مامان نیومده اما چی و چقدرشو نمیدونستم.
فردا همینکه نیما رو دیدم به سمتش رفتم و با عصبانیت بهش گفتم: چی به مامانم گفتی؟
نیما صداشو پایین اورد و گفت: هیچی، فقط حالشو پرسیدم!
یقه لباسشو گرفتم گفتم: چی گفتی؟
نیما بازم اصرار داشت که هیچی.
یقشو ول کردم و به عقب هلش دادم و گفتم: پس چرا دیروز قلبش درد گرفته؟
نیما رنگش پرید و به تتهپته افتاد و قبل اینکه بتونه کلامی بگه، سیلی محکمی توی گوشش زدم.
بقیه کارگرا به ستمون اومدن و قبل اینکه واکنشی نشون بده، مارو از هم جدا کردن، برخلاف انتظارم نیما آروم بود و فقط داشت خون بینیشو تمیز میکرد، درحالیکه بچهها منو به بیرون میبردن، نیما گفت: حالش خوبه؟ من هیچی نگفتم بخدا.
اون روز دیگه نتونستم سر کار بمونم و بدون اجازه شیفت ترک کردم، توی ذهنم صورت غمگین مامان، نگاهی که دیگه اون محبت بهم نداشت تداعی میشد، صورت ترسیده نیما مطمئنم کرده بود نیما چیزی گفته، نمیدونستم چطور درستش کنم و دل مامان به دست بیارم. انکار میتونست بهترین گزینه باشه، مدام صورت سیلی خورده نیما میومد توی ذهنم، گونهای که یه روزی بوسیده بودمش رو زده بودم.
درونم جنگی بزرگ بود و بازنده این جنگ من بودم، هم نیما رو نداشتم و هم مادرمو.
دلم برای آغوش گرم نیما تنگ شده بود، وسط بهار احساس لرز میکردم و به آغوش گرم نیما برای پنهون شدن توش نیاز داشتم. برای اینکه بتونم بار روی شونههامو روی دوشش بندازم بهش نیاز داشتم.
روی برگشت به خونه رو نداشتم، مطمئن بودم مادرم میدونه و نمیدونستم چطور باید باهاش روبرو شم.
میون تمام اون حسای بد، دلم برای نیما ضعف میرفت، دوست داشتم برگردم توی کارخونه و نیما رو جلوی همه بگیرم توی بغلم و ازش معذرت بخوام، بینیشو محکم بگیرم تا خونریزیش قطع بشه، حالم از خودم بهم میخورد، بیشتر از قبل دلم برای لبهای نیما تنگ شده بود.
گوشیمو باز کردم، یه گروه گی پیدا کردم و به اولین نفری که توش پیام گذاشته بود، دایرکت دادم.
یک ساعت بعد،
کرده بودم اگرچه چند باری با کامران سکس داشتیم. البته مهارت کیمیا رو نداشت. لیسیدنش منو یاد بچگی هام تو ویلا انداخت زمانی که تو کنج ویلا یا توی جنگلها با سمیه کصهای هم رو میلیسیدیم.
بهش اشاره کردم که بخوابه و شروع کردم لیسیدن و مکیدن کصش و تحریک کلیتوریس و نقطه جی. چنگ میزد پتو رو. به حالت شصت و نه در اومدیم و بهش یاد دادم که چطوری مک بزنه. بعد از سالها لز نداشتن و حتی سکس نداشتن داشتم لذت میبردم. تقریبا همزمان ارضا شدیم. به درخواست اون آخر شب راند دوم رو اجرا کردیم.
صبح اون روز به ساحل گفتم که الکی برای من ادای لز ها رو درمیاره که معلوم بود لز نیست و به طمع مال و اموال من ادای لزها رو درآورده. ساعتی بعد کامران اومد و ساحل رو برد، علی آقا رو هم بیرون کردم تا خود آقا مرتضی بیاد که چند ماه هم حقوق طلبکار بود. دوباره من بودم و ویلای پدری و خاطرات لز با سمیه و کیمیا.
نوشته: همشهری کین
@dastan_shabzadegan
ویلای پدری
#لزبین
ریموت در حیاط ویلا رو زدم و دور گرفتم و با شتاب رمپ رو رفتم بالا و به سرعت به وارد حیاط ویلا شدم که یهو شوکه شدم و با شدت تمام زدم رو ترمز. یه ۲۰۶ سفید رنگ وسط های حیاط پارک کرده بود در حالی که حداقل دو سه تا ماشین دیگه جلوش جا میشدن. شانس آوردم که جا به اندازه کافی برای ماشین من بود، وگرنه درب ریموت که اتوماتیک بسته میشد چند میلیارد به پورشه من خسارت میزد. یکهو دیدم یه جوونک عینکی از اتاق سرایداری ویلا دوان دوان بیرون اومد، با خودم گفتم این کیه اینجا، آقا مرتضی پس کجاست؟ ناگهان یه دختر جوون هم هراسان از ویلا بیرون اومد. این کیه پس؟ قاعدتا نباید کسی تو ویلا باشه. یه لحظه ویلا رو خوب نگاه کردم، نکنه اشتباه اومدم، ولی ساختمان همون ساختمون بود، گلدونها، همون گلدونهایی بود که من خریده بودم و با دقت توشون گل کاشته بودم و درختها همونهایی که سالها پیش با پردم کاشته بودیمشون.
این ویلا ارث پدری من بود. پدرم یه مغازه عکاسی تو مرکز شهر چالوس داشت و سالها پیش زمین این ویلا رو در اطراف شهر خرید و ویلا رو ساخت. اون موقعها ویلا فقط دو تا اتاق بلوکی بود و یه آشپزخونه و حموم دستشویی که پدرم خودش گچکاری کرده بود رو بلوکها رو. اون وقتها خواهر برادرم کوچیک بودند و من به پدرم در کاشت درختها کمک میکردم. بر خلاف خیلیها پدرم ویلای جنگلی دوست داشت نه ویلای کنار آب، ویلا ما تقریبا در مرز جنگلهای هیرکانی بود و یه جوری درخت هایی که کاشته بودیم با جنگل ادغام میشدند. تو اون ردیف فقط یه ویلای دیگه کنار ویلای ما بود و یه دختری همسن و سال خودم داشتن به اسم سمیه. همیشه تو ویلاها یا توی جنگلها با سمیه بازی میکردم و خیلی خوش میگذشت.
جوونک عینکی در حالیکه چماقی در دست داشت به سمت من اومد اما وقتی دید من یک زن تنها هستم چماقش رو زمین انداخت، ولی با بی ادبی تمام داد زد: « اوششه، چته خانم؟ چی کار میکنی؟ سرتو انداختی پایین مث گاو اومدی تو ویلای مردم، برو خانم ویلا رو اشتباه اومدی.» دخترک جوون از دور فریاد زد:«کیه علی آقا؟» جوانک عینکی که لابد سرایدار ویلا بود:«خانم ظاهرا اشتباه اومدن.» بدون توجه به جوونک که الان میدونستم اسمش علی آقاست از ماشین پیاده شدم و داد زدم طوری که دختره هم بشنوه و گفتم: «من اشتباه نیومدم، مثل اینکه شما اشتباه اومدید.» علی آقا به سمتم اومد و یقه مانتوم رو گرفت که دختره داد زد:«علی آقا ولش کن ببینم چی میگه» و جلو اومد و گفت:« خانم چی میگی، این ویلا رو ما کرایه نکردیم، این ویلای شخصی شوهرمه، من اول فکر کردم دزد اومده اما خب دزد با پورشه نمیاد. آدرس رو دوباره چک کنید» جواب دادم:«خانم من ریموت در رو دارم» و ریموت رو زدم که قانع بشه و ادامه دادم:« من این درختها رو خودم کاشتم. این گلدونا رو خودم خریدم، اصلا شما میدونید کلید یدکی ویلا کجاست؟» رفتم به سمت گلدونهای شمعدونی و اون گلدونی که کلید یدکی رو میزاشتم زیرش و فقط خودم و آقا مرتضی جاش رو بلد بودیم برداشتم و کلید رو نشونش دادم. دختر حیرت کرده بود. با تعجب گفت:«خب حتما ویلا رو به شوهرم فروختید و الان میخواین دبه کنید» و شروع کرد به تماس گرفتن با شوهرش.
وقتی دانشگاه تهران پزشکی قبول شدم. بعد هم تخصص زنان و زایمان قبول شدم و کار بارم در تهران گرفت. اما تو هر فرصتی میومدم ویلا و همون موقع ها بود که یه اتاقک درست کردم برای سرایداری و آقا مرتضی رو استخدام کردم. خیلی وقتها با دوست دوران دانشگاهم کیمیا دو نفری میومدیم ویلا و درس میخوندیم. داشت یواش یواش وضعم خوب میشد و میتونستم حقوق یه سرایدار رو بدم. پس از مرگ پدر و بعد هم مادر در حالی که ارزش مغازه بابا و آپارتمانمون که بالای مغازه بود تو مرکز شهر چالوس خیلی بیشتر از ویلا بود اما من آپارتمان ومغازه رو به خواهر و برادرم دادم و ویلا رو برداشتم. ویلای کلنگی قدیمی رو خراب کردم بدون اینکه آسیبی به درختها برسه و یه ویلای سوپرلوکس تو اون زمین ساختم با تمام امکانات، یه سوئیت سرایداری خوب هم برای آقا مرتضی ساختم.
شوهر دخترک جواب داد، رو اسپیکر گذاشته بود. به محض اینکه گفت سلام صدا رو شناختم و دوزاریم افتاد چه خبره و از نگرانی در اومدم. دخترک گفت:«کامران، یه خانم اومده اینجا میگه ویلا مال اونه، جریان چیه؟» کامران هم به تندی جواب داد:«گه خورد؟ خانمه کیه؟ حتما گدا مداست.» به دخترک اشاره کردم که گوشی رو بده و با آرامی گفتم:«خانمه منم کامران» چند ثانیه سکوت کرد تا خودشو جمع و جور کنه و گفت:«کی اومدی، همین شنبه هم به پرهام زنگ زدم گفت خونه پرنیان هستی، به هر حال ساحل نامزدمه. اتفاقا همشهریته اهل چالوسه، گفتم تا تکلیف اموال معلوم بشه تو ویلا باشه تا ببینیم چی به چیه. سرش داد زدم:«کامران این ویلای پدری منه، تو گه خوردی آدم آوردی اینجا؟ آقا مرتضی کجاست؟ تکلیف مال و اموا
نسبت به قدش- که با رونهای پر -نسبت به هیکلش و دستان ظریفش، با گردن بلند و صورت سفید و لبهای کوچیکش که میدونستم سُرخِ سرخ هستن، دیگه نمیتونستم از خودم دورش کنم، هفت ماه بود دست به سرش میکردم، هم او را هم خواسته¬ام را.
خزیدم کنارش، خودش رو چسبوند بهم، تو سینم غرق شد، من هم در عطر تنش و لذت لمس بدنش با همۀ تنم. کیرم میون باسن برجسته-اش رو خیس کرده بود، فشار رو که بیشتر کردم، داخلش شد، صدای آه نازکش -که حاکی از درد و لذت بود- همراه شد با چسبیدن کمر و سرش میون سینه¬ام.
گفتم: کیرم رو احساس می¬کنی؟ وجودم داره میره داخل وجودت!
با صدایی مثل کسی که داره درد میکشه و در عین حال تسلیم از لذت هست گفت: بله آقا، … آآآآآ … آخر زنت شدم! آآآآی¬ی¬ی…
دور اول شاید ده دقیقه یا یک ربع بیشتر طول نکشید که با صدای بلند -و آه دخترونه¬اش در جواب- آب مَنی¬ام داخلش خالی شد. و حرفهایی که آتیشمون رو زیاد میکرد.
دنیا صبح فرداش فرق داشت، از اون روز که کنارش بیدار شدم، الان که سه سال گذشته و در یک کشور اروپایی با هم ازدواج کردیم، هر وقت به قبل اون روز فکر میکنم -بعضی اوقات- فکر میکنم همش خوابم.
نوشته: ُSR
@dastan_shabzadegan
چه عرقی !من سریع گفتم مگه تو عرق خورده بودی ؟
سریع خودشو جمع کرد
من هم لیوان رو سر کشیدم
بعد از حدود ۳ یا ۴ دقیقه بد جور ما رو گرفته بود
و من هم حشری بودم ناخواسته شروع کردیم بدن هم دیگه رو مالیدن و در همون حال خوابمون برد صبح که بیدار شده بودم
دیدم باز مبله خیسه و آیدا هم حموم
دیگه تصمیمم رو گرفتم شب میکنمش
تا نزدیک های ساعت ۶ غروب بیرون بودم ناهار رو هم بیرون خوردیم
رفتیم جنگل و دریا و چند تا پاساژ کوچیک چون ویلا داخل روستا بود مراکز خرید چندانی نداشت
رسیدیم خونه یه چایی خوردیم و من گفتم میرم حموم داخل حموم نشسته بودم که دیدم صدای در میاد و در باز شده(حموم جوری بود که جای لباسشویی هم داشتن اول یه در می خورد به جای لباسشویی و بعد در دیگه داخل حموم بود ) سریع بلند شدم که دیدم در اصلی باز شو و آیدا اومد داخل لخت لخت ممه های بلورین و بدن جذاب و لاغر اما استخوانی نبود.
من سریع با عصبانیت گفتم چی کار می کنه ولی اون عین خیالش نبود و اول از همه گفت اومدم دوش بگیرم. بعد من سریع از حموم اومدم بیرون و لخت روی تخت نشستم دقیقا در حموم رو به روی تخت بود .
وقتی اومد بیرون باز هم لخت بود اما پشت به من بود و تو آینه در داشت مو هاشو خشک می کرد .
و من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از پشت بغلش کردم و از گردن بوسش کردن
هیچ حرکتی نکرد ولی یهو برگشت و محکم سرمو گرفت و مثل وحشی ها ازم لب می گرفت
عقب عقب اومدیم تا اینگه پام به پا هاش گیر کرد و رو تخت افتادیم .
آنقدر لب گرفته بودیم که نزدیک بود لب هامون پاره بشه .
شروع کردم لیس زدن و لمس کردن بدن و ممه هاش و شکممو به کسش می مالیدم
و اون هم از زیر با کیرم بازی می کرد . کیرم از همیشه هم بزرگ تر شده بود . و داشت پوستش رو جر می داد .
بعد از لیس زدن بدنش آروم بلند شد و من رو تخت هل داد و شروع کرد به ساک زدن اول سر کیرمو میک زد. و بعد شروع کرد خوردن یک حسی بود که با هیچی عوضش نمی کنم
بعد از ساک زدن برام کیرم حسابی لیز شده بود و کس ایدا هم حسابی خیس بود به پشت خوابوندمش رو تخت و دو سه بار انگشت کردم و یه تف انداختم رو کسش و مالیدم و آروم سر کیرمو فرو کردم داخل کسش یه آه خیلی جذاب و حشری کننده کشید و منو تحریک کرد که یک دفعه تا ته هل بدم داخل یکهو داد بندی زد و شروع کرد به آه و ناله. من هم شروع کردم تلمبه زدن و حدود ۳ یا ۴ دقیقه که گذشت و آیدا حسابی صورتش قرمز شده بود آبم اومد ،برای اولین بار خیلی سخت بود آبمو نگه دارم وقتی داشتم از تو کسش می کشیدم بیرون ناخودآگاه ریخت رو کس و رو شکمش رفتیم خودمونو تمیز کردیم و اومدیم اینبار من کس آیدا رو داشتم می خودم هر از چند گاهی چوچولشو گاز میگرفتم و می کشیدم و آروم زبونمون تکون می دادم اون هم داشت با اه وناله منو حشری میکرد بعد از اینکه کس لیسی کرده بودم کیرم یواش یواش باز بلند شده بود که این بار خودم گذاشتم دهن آیدا و گفتم ساک بزن
آروم آروم ساک زد و بعد از ساک زدن پاهاشو دادم بالا و گذاشتم رو شونه هام و یهو تا ته فرو کردم و هر بار محکم تر ضربه میزدم دو سه دقیقه که گذشت دیدم پاهاش داره میلرزه و آروم کیرمو آوردم بیرون و آبش ریخت رو کیرم . با لزجی اب کس آیدا یه جق زدم و ریختم دهن آیدا خیلی از این کار ناراحت شد ولی به اجبار دهنشو نگه داشتم تا اینکه مجبور شد قورت بده
رفتیم حموم وقتی داشتیم میومدیم بیرون گفتم مزه اش چطوره همیشه قبل از غذا پیش غذا میخوریش یا بعد غذا که آروم با پشت دست زد رو کیرم. حدود ۲ ساعتی با هم حرف نمیزدیم تا اینکه قرار شد فردا برگردیم تهران ما شب یک بار دیگه با هم خوابیدیم و صبح از فرط خستگی ظهر راه افتادیم و شب رسیدیم خونه.
این بود ماجرای اولین سکس من و آیدا .
نوشته: احمد
@dastan_shabzadegan
ر حرف از شراب شد و چیپس یعنی امشب شما قبول کردی و الانم من موندم تو که با تو حموم برم و تو هم باید قول بدی از این جریان حرفی نزنی چون مجردی مناسب بودی اگر زن داشتی ممکن نبود قبول کنم…بعد از اون شب و او سکس و حال من یک هفته پر سکس رو پشت سر گذاشتم و اومدم تهران
فرزین و فریبا الان
ن دوقلوهای رویا و تورج هستند که خوب خوش سلامت خانواده چهار نفری شادی رو دارند.
رویا و تورج بعد از اون جریان خودشون صاحب بچه شدند البته این طوری میگن منم باور دارم کار خداست چه میشه کرد.
اونم دوقلو
نوشته: نصاب تهرانی
@dastan_shabzadegan
دوقلو
#ماموریت #نفر_سوم
چند ماه پیش برای انجام ماموریتی از محل کار به شهرستانی رفته بودم از انحا که در اون شهرستان فامیلی نداشتم و باید چند روزی اونجا میموندم و شرکت هم از قبل برامون هتل در نظر گرفته بود فقط یاد دوستی افتادم که دوران خدمت در این شهر ساکن بود الان هم از اون زمان خیلی گذشته بود و من مدتی با این دوستم در تماس بودم در یک جایی در ذهنم یادداشت کرده بودم که در کجای اون شهر است ولی شماره موبایل هم داشتم عوض شده بود به همون شماره زنگ زدم گفت اشتباه گرفتید گفتم دوست دوران سربازی منه و میخوام ببینمش اونم با هزار قسم و آیه که من شماره بدم بفهمه برام بد میشه از این حرفها تا اینکه بعد از سوال از دوستم و شماره منو به اون داده بود
زنگ زد که من تورج هستم شما و من خودمو معرفی کردم
با معرفت خیلی سریع اومد دنبالم و رفتیم خونه تورج.
تورج زن داشت و فرزندی نداشت بیش از ۱۵سال بود که ازدواج کرده بود اون شب شام رو خوردیم و با هم خیلی صحبت کردیم میگفت زندگی خوبی نداره و زنش دائم ازش دلخوره میشه و همیشه اوقاتش تلخه.
بعد خیلی حرف زدن سفره دلش رو باز کرد که زنش قصد داره ازش جدا بشه و مشکل بچه دار نشدن هم میگه از منه منم دارم درمان میکنم ولی راست موضوع اینکه در رابطه موفق نیستم و همیشه بعد از رابطه دلخوریها شروع میشه کاش در تهران درمانی باشه من اونجا درمان کتم اینجا هیچ نتیجه ای نگرفته ام.
زنش رو که باهم عکسهای قدیمی داشتند از روز ازدواج و قبل از اون عکس زیادی داشت به من نشون داد در بین عکسها به یک نفر اشاره کرد مرد بود میگفت فکر کنم این نفر زیر پای خانواده زنم نشسته و منو مزاحم میدونه اگر طلاقش بدم با این ازدواج میکنه. اون شب من برگشتم هتل و توی فکر بودم که تورج و رویا رو دعوت کنم هتل با هم صحبت کنیم.
فردای اون روز من با هتل صحبت کردم که مهمان دارم اگر ممکنه اجازه بدهند دعوت کنم و اضافه مخارج رو خودم نقدی پرداخت میکنم از اونجا که هتل هم خلوت بود مانع نشدند و یک اتاق بزرگتر دو تخت گرفتم و تورج و همسرش رو برای شام دعوت کردم دیشب کلی با تورج در مورد مشکلشون حرف زدیم.
حدود ساعت ۶غروب رویا و تورج به پذیرش هتل آمدند و به عنوان مهمان آمدند اتاق من و منم رفتم استقبال دم در ورودی ایستادم.
بعد یک سلام علیک کردم و تعارف آمدند توی اتاق و من شام رو بنا به خواست رویا سفارش دادم.
اتورج بعد از یه چند دقیقه ای گفت میشه توی یه اتاق با هم صحبت کنیم منم گفتم ببخشید رویا خانم من و این تورج چند دقیقه تنها میزاریمت و شما فیلم رو تماشا کن.
لپ کلامش تورج این بود که من زنم رو راضی میکنم که تو بامن باهم بشیم سه نفری و یک سکس انجام بدیم.
تازه متوجه شدم که میخواد چکار کنه میخواست من زنشو حامله کتم چون من مجرد بودم پس مشکل راحت تر میشد حل کرد منم خودمو زدم به متوجه نشدن گفتم مگه راضی میشه گفت از دیشب که تو رفتی و نموندی در مورد صحبت کردم حدودا میشه گفت که مخش رو زدم و راضی کردنش خیلی سخت بود الان از طرف تو اگر مشکلی باشد با هم یریم خونه ما فقط اینکه چشمک زدم برای امدن راضی شو.
شام رو خوردیم و رویا کمی با من و تو ج گپ زد و من سفارش چای دادم . بعد از چای تورج گفت بیا امشب یه برنامه بریزیم و خونه ما من شراب کهنه خوبی دارم یه کم صفا کنیم اخه دیشب نمودی و رفتی.
گفتم زحمت میشه رویا خانمم خسته میشه راضی به زحمت نیستم رویا گفت نه چه زحمتی بعد سالها امدی اینجا نباید بد بگذره و خاطره بدی برات باشه بیا بریم شام که خوردیم دیگه چه زحمتی.
با چشمک تورج قبول کردم و از هتل زدیم بیرون یه دربست تا منزل رو تورج کرفت چون ادرس رو خودش بهتر میدونست رفت جلو منو رویا کنار هم نشستیم.
دست میلرزید جرات نزدیک کردن به رویا نداشتم رویا کنار من نشسته بود احساس کردم پای رویا کنار پای من چسبیده و با حرکت عضله های پا تکون نامحسوس به من داد من جواب دادم این بار اون و بعد دوباره من دیدم که یواش دستش اومد سمت من و منم گرفتم تو دستم یواش یواش نوازش کردم و بردم یواشکی روی قلبم که داشت با سرعت هزارتا میزد
با احساس ضربان قلبم بیشتر سمت من آمد.
تورج چلو نشسته بود و نگاهم نمیکرد منم با خیال راحت داشتم میمالیدم بدنش رو که دستم رو برد روی سینه اش.
با مالیدن سینه و فشار من یواش یواش خودشو باز کرد و دست من رفت سمت کس.
دیگه کصش توی دستم بود حسابس آب انداخته بود و اونم دستش از روی شلوار کیر من رو میمالید .
نزدیک رسیدن بودیم که تورج به رویا بدون اینکه برگرده کفت نوشابه چیپس ماست مو شیر داریم یا اینکه بگیرم
رویا پیگیری یهتره شاید کم باشد.
وقتی تورج رفت که میگیره منم یه لب از زنش گرفتم.
رسیدیم خونه و ابرح رفت که شراب رو بیاره و منم خیلی عادی بغلش کردم
تورج با شراب آمد و رویا هم میوه اورد و شراب رو به سلامتی زدیم از هر دری سخنی بود
ن دوست دخترت رو درخت بود که من برداشتم.دوما با گوشیم فیلم گرفتم
پسره کلا رید تو خودش.گفت تورو خدا به کسی نگو ما قصدمون ازدواجه و این حرفا.گندمم که فقط گریه میکرد میگفت امیر آقا تورو خدا بابام میکشتم . ما اومدیم فقط ببینیم کی مارو دیده باهاش حرف بزنیم.منم گفتم خیالتون راحت به کسی نمیگم.
گندم: پس بی رحمت سوتین منو میدی؟
من: نمیدونم کجا انداختم فردا بیا بگیر
اونا هم که تقریبا خیالشون راحت شده بود رفتن.منم رفتم تو سوتین و برداشتم گذاشتم رو کیرم شروع کردم جق زدن و آبمو ریختم توش.اینقدر زیاد بود که کلا سوتین شده بود اب کیر.بعد همونجوری دراز کشیدم و خوابم برد.صبح با صدای در از خواب بیدار شدم. رفتم در باز کردم دیدم بازم گندمه ولی این دفعه تنها.تا منو دید دستشو گرفت جلو صورتشو گفت امیر آقا لطفا لباس مناسب بپوشید.منم سرمو دادم پایین دیدم اااااا اصن شورت پام نیست.گفتم ببخشید از خواب بیدار شدم حواسم نبود.درو باز گذاشتم بدو بدو رفتم تو که تو حین رفتن گفتم بفرمایید داخل تا من لباس بپوشم.صدای بسته شدن در رو هم شنیدم. رفتم از تو اتاق یه شلوارک و تیشرت برداشتم پوشیدم اومدم تو پذیرایی که دیدم جلو در وایساده.تعارفش کردم بیاد داخل. اونم اومد نشست منم رفتم اب ریختم تو کتری که چایی دم کنم.چون مست بودم دیشب اصلا یادم نبود برای چی اومده.که یهو اومد گفت
گندم:امیر اقا من مزاحم نمیشم اومدم امانتیمو بگیرم.
منم به حالت متعجب گفتم :امانتی؟ کدوم امانتی؟
گفت: وا، همون امانتی که دیشب اومدیم دنبالش.ته باغ جا مونده بود
من یهو یادم اومد که واییییی دیشب چی شده و من تو سوتین طرف جق زدم.الان آبرو حیثیتم میره.
گفتم: واییییی انقدر مست بودم اصن یادم نبود.اجازه بدین بگردم براتون میارم چون واقعا نمیدونم کجا انداختم.
گفت اخه همه رفتن من و دوستم نگار موندیم که اینجارو تمیز کنیم برگردیم.دیرمون میشه
گفتم اشکال نداره ، شما تلفنتو بده به من پیداش میکنم زنگ میزنم بیاید ببرید.که شمارشو داد و من یه نفس راحت کشیدم.تا از در خونه رفت بیرون بردمش تو حمام با تاید و صابون شروع کردم شستن.که خوشبختانه لکه ها رفت.یه ذره هم نرم کننده ریختم که بوی خوب بگیره.خلاصه گذاشتمش رو بخاری و خشکش کردم.
یهو یهف کری از تو سرم رد شد. اون گفت همه رفتن و اون دوستش تنهان پس یه جوری باید مخشو بزنم و بکنمش.رفتم یه پاکت کادویی از تو کمد دیواری پیدا کردم. سوتین قشنگ تا کردم گذاشتم تو پاکت.یه شاخه گلم از باغچه کندم گذاشتم توشو رفتم دمه در خونشون.زنگ زدم خودش اومد دمه در، پاکت و دادم بهش و گفتم ببخشید من دیشب واقعا حالم خوب نبود اصن فهمیدم چی شدو این صحبتا.اون اول فک کرد هدیه اس.
گفت: واییی امیر آقا نیازی به هدیه نبود چرا منو خجالت دادین.
گفتم هدیه نیست، امانتیتون
از تو پاکت دراورد و با یه حالت خجالتی گفت تورو خدا ببخشید.دیشب اینجا مهمونی بود ماهم دیگه دسته خودمون نبود.این پسره هم پسر دایی نگار بود و اصن باهاش رفیق نیستم و دیشب بعد از شما باهاش دعوام شد و این کسشرا.
از گندم بگم براتون.قد تقریبا 170 پوستش تقریبا سفید. سینه ها 75 خوش فرم.چهره هم عالی حدود 26 ساله.
منم گفتم اشکال نداره پیش میاد.
یهو دوستش نگار اومد سلام کرد و گفت جاده ریزش کرده. میگن یا باید تا فردا صبح صبر کنید یا از چالوس و فیروزکوه برید.
از نگارم بگم براتون.قدش 165 اینطورا پوست سبزه موهای فرفری چشمایه مشکی.دو تا دختر با دو تایپ کاملا متفاوت ولی بد جور سکسی.
یهو گندم گفت.ای بابا من نمیتونم از اون دوتا جاده برگردم.فردا برمیگردیم.منم گفتم پس مزاحم نمیشم خیلی گرسنمه میرم خونه غذا درست کنم با اجازتون.یهو گندم گفت کجا؟ از دیشب یه عالمه غذا مونده بود میخواستیم برگردونیم تهران.حالا اینجا باهم میخوریم.
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردن همراهشون رفتم داخل.
چون هوا سرد بود تقریبا لباس های گرم پوشیده بودن.
که یهو گندم گفت امیر آقا زحمت کشیدی که شستی لباسمو.چرا برای یه لباس ماشین لباسشویی روشن کردی.
گفتم لباسشویی خرابه.نگار که داشت چایی تعارف میکرد.گفت با دست شستی؟
گفتم آره.نگار روشو برگردوند سمت گندم یه نیش خند زد.گندمم گفت:زحمت شد براتون
گفتم: نه بابا چه زحمتی.خیلی کیف داد.یهو نگار از دهنش پرید یا به عمد: این پوستشه تازه خودشو ندیدی
منم گفتم خودشم دیدم ولی تاریک بود واضح نتونستم ببینم.
گندم رنگش سرخ شد.خلاصه دیگه بحثی نشد و ناهار خوردم.میخواستم برم.
گفتم :من که تنهام.ویلای شما هم که سرده.شب برای شام بیاید پیش من که یه لبی هم تر کنیم.نگار که گفت اوکی ولی گندم گفت نه مزاحم نمیشیم.یهو از دهنم در اومد خودتو چوس نکن بیا و منتظر جوابش نشدم و رفتم.منم رفتم خونه و حموم گرفتم و یه شورتک و رکابی پوشیدم و تا عصر منتظر شدم بیان.طرفای ساعت 6 بود صدای در اومد. رفتم باز