فت بیا برسونمت راه دوره
راستی گفتی کلاس نداری ، دانشجویی آقا رهی
خیر استادم ، استاد روانشناسی
چه خوب ، خوب جوون موندی
شما چی میخونی مهسا خانم ؟
ادبیات ، دبیری ادبیات
به به چه خوب پس یه مشاعره با هم افتادیم ، آخر هفته برنامت چیه ؟
والا شاید برم شهرستان پیش مادرم شایدم نرم ، راستی یه حساب کتابم بکنین بابت دارو و هزینه بیمارستان و ساندویچ و …
دیگه داری بی ادب میشی ، اهل قرآن بودی برای پدر و مادر و برادرم قرآن بخون ، بعدم برنامه آخر هفتت اگه جور نشد من میخوام برم کوه نوردی و اسکی و تفریح دوست داشتی با من بیا
چشم حتما میخونم ، والا یه جوری پیشنهاد دادی که من نمیتونم رد کنم خیلی دوست دارم برم اسکی و کوه و پیست و اینارو از نزدیک ببینم ، پس پنج شنبه بعد ظهر باهات هماهنگ میکنم . چون صبح زود حرکته بعد ظهر میام دنبالت باشه
اوکی چی بپوشم همون پنج شنبه بهت میگم
جلوی در دانشگاه نگهداشت و خداحافظی کرد .
تا پنج شنبه فقط دو روز مونده بود و دستم انقدر پول نبود که برای خودم وسایل کوهنوردی و … بخرم .
وارد خوابگاه شدم ، اسما و سحر و فهیمه سریع ریختن دورم چی شده دختر نصفه عمر شدیم چرا گوشیت خاموشه
ماجرای دیشب و تمام و کمال تعریف کردم و فهیمه گفت پس شاه ماهی و صید کردی
هنوز نه ، بعید میدونم به قول اون یارو نمیشه نمیشه اگه بشه چی میشه
سه تایی افتادن به جون پانسمان سر من و حسابی به کلم رسیدن و زخم و دوباره با بتادین شستن و بستن
…
پنج شنبه ساعت سه و نیم بود که رهی اومد دنبالم و سوارم کرد ، خب خانم خانما اول کجا بریم
نمیدونم هر جا شما صلاح میدونین فقط اپل بریم یه جایی من یکم برای فردا خرید کنم ، کفش و کاپشن درست درمون ندارم .
اون زیاد مهم نیست ، بریم امروز یه کافه و بشینیم به گپ و گفت با دوستان و بعدم بریم خونه من
بریم ، اینکه زود باهاش جور شده بودم شاید برای اخلاق خوب و منش و بزرگواریش بود ، رفتیم توی یه کافه و دور میز بزرگ نشسته بودیم که کم کم دوستاش بهمون ملحق میشدن ، فرهاد و سودابه باهم بودن ، مسعود و محدثه باهم ، ساحل و سمیرا و فرزانه هم باهم بودن ، مهرداد هم تنهای گروه بود به همراه ساز ویولن
جمع که کامل شد سفارش قهوه دادن و گفتم من اساسا با چیزای تلخ مخالفم ، برای من یه دمنوش بیار .
با تیپ اون روز فهمیدم توهم خوش تیپی دارم ، یه ساپورت مشکی پام بود و یه پالتو جلو باز با شال که نود و هشت درصد موهام و پوشونده بود ، زیر مانتو یه تاپ داشتم .
اینا یکی از یکی خوشتیپ تر و گل قصه هم فرزانه بود با حجاب تقریبا کامل صورتی مثل قرص ماه کنار من نشسته بود . به قدری بذله گو و خوش صحبت بود که نگو
موضوع فردا و برنامه کوهنوردی هم بود و قرار بود جمعمون جمع باشه
رفتار سمیرا خیلی رو مخ بود همش قصد ضایع کردن من و داشت توی جمع و تمام مدت هم روبروی رهی نشسته بود و براش عشوه خرکیمیومد .
مهرداد گفت ، پایه این شب بریم سینما یه فیلم خیلی جذاب اومده به اسم تمساح خونی ببینیم .
مورد استقبال قرار نگرفت و رهی گفت : من و مهسا جان قصد خرید داریم قرار بریم یکم خرید برنامه سینما باشه برای فردا شب یا پس فردا شب .
دو ساعتی توی کافه بودیم و سمیرا گفت : رهی میشه بیای یه لحظه کارت دارم .
رهی رفت و منم کیفم و برداشتم و رفتم دم پیشخوان و پول دمنوش و کیک و قهوه ی رهی و حساب کردم و رهی با عصبانیت اومد سمتم و گفت ، بریم خانومم ، از قصد خانمم و بلند گفت ، برگشت گفت ببخشید حساب نکردم و حسابدار گفت: خانمتون حساب کردن
رهی چشم غره ای رفت و گفت دفعه ی آخرت باشه
چشمی گفتم و ادامه دادم سمیرا چیگفت که بهم ریختی
هیچی تو رو دیده حسودیش شده ، دوست داشت جای شما باشه
تو دوستش داری ؟
نه بابا اصلا تیپ من نیست ، دختر جلف دوست ندارم هر جا میرسه اول شالش و در میاره من امروزی دوست دارم ولی نه زیاده روی دوست دارم مثل شما یا فرزانه خانم پوشیده و موقر باشه نه ولنگبار
چرا با فرزانه اوکی نشدی ؟
فرزانه شوهر داشته و طلاق گرفته ، از طرفی مهرداد بد روش کراشه و مطمئنم امروز و فردا رابطشون علنی میشه و به همین زودی ها عروسی داریم.
تا مرکز خرید زیاد فاصله ای نبود و به همراه رهی چند تا مغازه درست درمون و گشتیم و چند تا وسیله برای فردا خریدم ، از عینک آفتابی گرفته تا یه نیم بوت و البته یه کاپشن که حسابی خرجم رفت بالا و توی خرید کاپشن حتی کم آوردم که مجبور شدم از اون یکی کارتم بکشم و از پس اندازم هم کمی خرجکردم .
رهی گفت : چقدر شد خریدات
هیچی حدود چهار تومن
خوبه برگشتیم سمت خونه و با تعجب دیدم آیفون و زد و وارد خونه شد ، ماشین و داخل پارک کرد و منم وسایل بردم داخل و دیدم یه خانمی مشغول آشپزی و مرتب کردن خونه است و با دیدن من گفت : سلام شما ؟
رهی پشت سرم آمد و گفت مهسا خانم هستن تا چند وقت دیگه خانم این خونه
نگاهی به رهی کردم
آبشو خوردم
#زنپوش #ساک_زدن #گی
سلام این اولین داستانیه که مینویسم
من یه پسر بسیار هورنیم که دوست دارم یکی ازم محافظت کنه اسممو میزارم النا تقریبا دوساله تصمیم گرفتم حسای زنونمو تقویت کنم
سال پیش تو گروهای تلگرامی یه پسری رو پیدا کردم و قرار شد بریم بیرون با ماشینش
ی جای خلوت پارک کردیمو حسابی براش ساک زدم
و آبش پاشید همه جا
دیگه خبری ازش نداشتم تا هفته پیش که خیلی حشری بودمو نبود یه کیر تو دهنمو حسابی حس کردم بهش پیام دادم
اولش نشناخت منو یکم آشناییت دادم شناخت
و قرار گذاشتیم تا دیشب
اومد دنبالم و خیلی استرس داشتم
اولش یه شورت زنونه پوشیده بودمو حسابی شیو کرده بودم ولی بعد گفتم شاید ضایع باشه و شورتمو کندم و بدون شورت رفتم پیشش
خلاصه با ماشین رفتیم یه جای خلوت
اول جلوی یه ساختمون نیمه کاره رفتیم که یه گودی جلوی ورودی بود تا وایساد کمر بندمو باز کرد و دستشو برد سمت کونم
یکم باهام بازی کرد و گفت برگرد
صندلی رو خوابوندمو کامل برگشتم
باورم نمیشد کاری که عاشقشم داره میکنه!!!
از کونم یه گاز گرفت و زبونشو گذاشت رو سوراخم
وای داشتم پرواز میکردم
یهو دیدم داره نور میوفته، جدا ریدم به خودم
نگاه کردیم دیدیم از بالای ساختمون نگهبان نور انداخته
از ترس و استرس زیاد شلوارمو کشیدم بالا، میلاد مثل جنتل منا بهم گفت نترسیاا عزیزم
قند تو دلم آب شد ماشینو روشن کرد و سریع رفتیم یجای دیگه
پارک کرد دوباره کشیدم پایین
افتاد به جون کونم با انگشتشو زبونش
شصتشو فشار میداد تو سوراخم و لیس میزد
سر کیرم آب انداخته بود از کاراش
میخواست همونجوری دمر کیرشو بزاره تو سوراخم که گفت اذیت نمیشی بزارم توش؟؟
یکم مکث کردم گفتم نمیدونم اونم گفت ولش کن همینجوری روش بازی میدم
گفتم میخوای بخورم برات؟
گفت:اره
سریع پریدم سمت کیرش، آخ که چقد هوس کرده بودم، مثل ندیده ها لیسش میزدم و سر کیرشو میمالیدم به لبم
اونم انگشتشو تو سوراخم بازی میداد
همینجوری که بالا پایین میکردم سرمو گفت دوست داری آبمو بخوری!؟
راستش زیاد دوست ندارم آب بخورم ولی چون سوراخمو لیسیده بود و از شدت حشر داشتم میمردم همونجوری که کیرش تو دهنم بود گفتم : اهوم:)
همشو تو دهنم جا کرده بودم که دیدم صدای آه مردونش در اومد فهمیدم داره ارضا میشه
منم ادامه دادم و میک زدم، انگار داشتم از نی آب نارگیل میخورم
کل آبشو ریخت تو دهنم، حتی یه قطرشم نذاشتم هدر بره و قورتش دادم
شلوارشو کشید بالا و بهم گفت ارضا نشدی؟ گفتم نه
دستشو تف زد شروع کرد با کیرم ور رفتن
وای انقد خوب ارضام کرد که به معنای واقعی میلرزیدم
این که ارضا شدن منم براش مهم بود واقعا دیوونم میکنه و دوس دارم همیشه زیرخوابش باشم
فعلا که وقت نشده طعم کیرشو تو سوراخم حس کنم ولی برنامشو چیدیم بریم خونشون تا حسابی سواری بدم بهش واقعا خیلی دلم میخواد شوهرم باشه تو بغلش گشاد شم
اگه دوست داشتین بگین هر وقت رفتم خونشون داستانو کامل براتون تعریف کنم
نوشته: النا
@dastan_shabzadegan
من و مادر و دختر (۱)
#خاطرات
سلام
اسمم محمد و ۳۹ سالمه داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به سال ۹۲ داشتم میرفتم سمت جاده چالوس میدون حافظ کرج دیدم یه پیرزن یه خانوم تقریبا ۴۰ ساله با دوتا بچه وایسادم دست بلند کردن منم وایسادم اصلا مسافرکش نبودم گفتن چالوس منم سوار کردم تو راه گفتن میشه صبحونه بخوریم منم چون قلیون زیاد میکشیدم گفتم تا اینا صبحونه بخورن منم یه قلیون میکشم تو راه صحبت کردیم من فهمیدم خانومه طلاق گرفته اون دوتا هم دختراش هستن
و پیر زنه هم مادرش بود. خلاصه تو راه دیگه صمیمی شدیم و گفتن ما میخواهیم بریم شهسوار گفتم کی بر می گردیم گفت ۳ روز دیگه منم برای اینکه شماره بگیرم ازش الکی گفتم
منم ۳ روز دیگه برمیگردم دوست داشته باشین میتونین با من بیاین خلاصه شماره گرفتم ازشون به اصرار خودم رسوندمشون شهسوار بیست دقیقه بعد از پیاده شدن اسمس بازی شروع شد تا دو ساعت بعدش به جای سکسی رسید از اونجایی که این خانوم ۷ سالی بود جدا شده بود
خیلی عطشش بالا بود گفتم خونه اجاره کنم میتونی بپیچونی بیای گفت آره میام منم جنگی رفتم همون نزدیکی ها یه خونه اجاره کردم و رفتم دنبالش اومدیم ویلا شروع کردیم به سکس یه کم از هم لب گرفتیم شروع کردیم لباس همدیگرو در آوردن من خودم حشری اون از من بدتر کیرم و همچین با ولع میخورد همون اول داشتم ارضا میشدم. خلاصه من سینهاشو گردنشو خوردم گفت طاقت ندارم بکن توش منم میدونستم همین بکنم آبم میاد خوابوندمش شروع کردم به خوردن کس و کونش موهای منو محکم میکشد سمت خودش چند دقیقه پر تف خوردم کیرم گذاشتم دم کسش فشار دادم یه آهی گفت حالم خراب تر شد چند تا تلمبه زدم
گفتم آبم داره میاد برگشت گفت بریز تو دهنم خودم هنگ کردم اولین بار بود کسی آبمو میخورد یه حالی داد که مغزم سوت کشید ولی فهمیدم اون ارضا نشده خلاصه بردم رسوندمش برگشتم از اون پسره که ویلا گرفته بودم پرسیدم تاخیری از کجا بگیرم اونام آدرس یه عطاری داد منم رفتم ازش یه بسته ترامادول گرفتم. پیام بازی کردیم بهش گفتم صبح میتونی بیای دیدم اونم بدتر از من تشنه سکسه صبح قبل اینکه برم دنبالش یه ترامادول خوردم و رفتم دنبالش رفتیم بیرون یه قلیون کشیدیم و قشنگ قرص منفجر شد خلاصه اومدیم ویلا دو ساعت سکس کردیم جوری که من دیگه رو پام نمیتونستم وایسم اونم دیگه آخرش نعره میزد به دوتامون چسبید.خلاصه برگشتیم کرج چهار سال هفته ای چهار بار
کار ما همین بود یا بچها مدرسه بودن روز سکس میکردیم
بچها خونه بودن شب سکس میکردیم یه جوری شده بود بچها دیگه حس فرزند و داشتن به من
تا اینکه بعد از چهار سال دختر بزرگه ۱۸ سالش شد و داستان تازه قشنگ شد اگه دوست داشته باشین آدامش و مینویسم
داستان کاملا واقعیه
جزو بهترین سالهای زندگیم بود
نوشته: محمد سکسی
@dastan_shabzadegan
و شیش سالش بود. معصوم و جوون. تصور اینکه اصلا به بیست و شیش ساله ها نمی خورد برام جالب توجه بود. وقتی تو بیست و شیش سالگی مجرد هستید، قطعا باید برای زندگی تون کار می کردید. ولی به اون نمی خورد شغلی داشته باشه. نمیدونم… شاید هم واقعا عاشق کارشه که بروز نمی ده.
شاید اصلا درباره سنش دروغ گفته باشه. شاید می خواسته با دروغ اختلاف سنی مون رو محو کنه. چون می دونید که… زنا دلایل مختلفی برای دروغ گفتن دارن و وقتی معلوم میشه دروغ گفتن، می تونن دلایلی بیارن که بگن اون دروغ لازم بوده.
حالا که به اون روز فکر می کنم. با خودم میگم ای کاش واقعا دروغ گفته بود و من درجا می فهمیدم و به خاطر روراست نبودنش تنهاش میذاشتم. زهرا… ای کاش واقعا دروغ گفته بود. ای کاش با اون چشماش منو اینقدر وابسته و محتاج نمی کرد. ای کاش اصلا بهم لبخند نمی زد و با شوخی هام ارتباط برقرار نمی کرد. ای کاش اون تشعشعاتی که از چشماش گسیل می شد با فرکانس کنجکاوی و علاقه من مچ نمی شد. زهرا… ای کاش همون اول با اون پیمانکارای لعنتی از اون کافه نفرین شده می زدم بیرون.
زهرا… از این افسوس می خورم و شرمنده ام که چرا مثل همیشه از خودم نپرسیدم که چی مثلا؟ چرا از خودم نپرسیدم آخرش که چی؟ چرا این سوال رو توی مسائل مربوط به تو می پرسیدم ولی امروز با نگاه های فرد روبه روم و لبخندهای سحرآمیزش خیلی زود مسخ شدم؟
-خب نمیخوای راجع بهش صحبت کنی؟
+چی؟
-به قول خودت همون عوضی.
+نه… بیخیال اون.
شوخیم گل کرده بود. دستی به موهام کشیدم و با لحن حق به جانب طوری گفتم: درست… پسر هم پسرهای قدیم.
+اوکی پاپا… اوکی.
و باز خندیدیم. منو انداخته بود زیر اتوبوس شوخی هاش درباره سنم و منم مجبور بودم با خنده های مصنوعیم نشون بدم جنتلمنم و مهم نیست چقدر شیطونه. توی سکوتی که توی مغزم بود داشتم نگاهش می کردم. خلاقیت خدا توی آفرینش اون بی مثال بود. هیچ چی نبود که در اون نشونه ای از بی نظمی و آشفتگی باشه. اون زرنگ و قوی بود حتی در برابر منی که سال ها ازش بزرگتر بودم.
اونقدری حواسم پرت نبود که متوجه نوتیف های گوشیم نشم. حتی لرزشش رو بعد از پیام های زهرا از روی صندلی کناریم حس می کردم. زهرا… اگه یه روز اینو خوندی، امیدوارم این قسمت رو نخونی و سرسری ازش بگذری. چون نمی دونم چرا ولی این که تو داشتی بهم پیام میدادی و من در کنار یکی دیگه بودم برام تابوشکنانه و لذت بخش بود. برام حسی از تازگی و جسوری رو داشت مثل زمانی که برای اولین بار یه پوزیشن جدید رو امتحان می کردیم. اون حسی که میدونی ممکنه کارت درست نباشه ولی کنجکاویت داره تحریک میشه.
زهرا… می دونم که حس کردی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. چون بلافاصله وقتی دیدی به پیام هات اهمیت نمی دم زنگ زدی و اسم تو با دو تا قلب قرمز توی چپ و راستش روی گوشیم ظاهر شد. می خواستم مثل اون توی چشماش نگاه کنم و به تو جواب بدم ولی نتونستم. فکر کردم دوباره منو از بلندگوی کوچیک گوشیم خورد میکنی. فکر کردم شاید متاهل بودنم برای اون دختر فاش بشه. پس با یه عذرخواهی بلند شدم و دور شدم… انقدر دور که اون نتونه چیزی بفهمه. اونقدر دور که عصبانیت و کفری شدنم از دست تو رو نبینه.
-جونم؟
+سلام خوبی؟
-کجایی؟ چی کار می کنی؟
+فکر کردم از سر ساختمون افتادی پایین.
-چون جواب ندادم؟
+آره خب…
-خب امشب بریم بیرون… اگه به خاطر همین زنگ زدی.
+آها… باشه… ممنون.
به اون دختر کنجکاو نگاه کردم. با اون چشمای جویا و سرشارش منتظرم بود. من به اون خیره شدم و این جمله رو توی گوشی گفتم: دوسِت دارم.
به اون دختر سحرآمیز لبخند زدم و دوباره رفتم سمتش.
+امیدوارم مزاحم کارتون نشده باشم.
-نه… این چه حرفیه؟
+بالاخره با این کت و شلوار معلومه شغل مهمی دارید.
-دیگه بیشتر از یه دیپلمات یا رئیس جمهور که سرم شلوغ نیست نه؟
+نه شاید…
-الخصوص برای هم صحبت شدن با فردی مثل شما.
زهرا… نمیخوام ناراحتت کنم ولی من اون رد قرمز شدن گونه ها رو از خجالت روی صورت اون دیدم. اون آب دهن قورت دادن که تیروئیدش رو تکون داد. ای کاش می فهمید… ای کاش سریع و راحت می فهمید که متاهلم و کیفش رو واقعا می کوبید توی صورتم و جلوی اون همه آدم ترکم می کرد. زهرا… مطمئن باش اگه این کارو می کرد، من وجدان آسوده تری نسبت به الان داشتم. ای کاش یه بار ازم می پرسید که زن و بچه دارم یا نه. ای کاش روی پیراهنم حک شده بود: “به من نزدیک نشید. من متعهدم.” ولی زهرا، دیگه برای افسوس خوردن دیره. دیگه نمی تونم این گندی که زدم رو جمع کنم. دیگه نمیتونم. ای کاش یه دکمه ای وجود داشت که با فشار دادنش می تونستم خودمو از هفت عالم ناپدید کنم. ای کاش میتونستم همه چیو با گفتن متاسفم درست کنم.
بعد از این همه مدت باید اعتراف کنم زهرا… حالا که بار گناهای گذشتم بیشتر روی شونه های زخمیم داره سنگینی میکنه نمیتونم
و کاو کنیم. دیگه از همه چیز خسته و متنفر شدیم. شدیم دو تا بدن که توی زندان زندگی گیر افتادن. من و زهرا توی دریایی از بی توجهی و خودخواهی شناور بودیم ولی هیچ کدوم مون به روی خودش نمی آورد. هیچ کی اعتراض نمی کرد. هیشکی حتی آخ هم نمی گفت. هیچ کی دیگه براش مهم نبود طرف مقابلش چی فکر می کنه.
صفحه چت رو بستم تا پیام هایی که می فرسته سین نشه. گوشی رو سایلنت کردم و منتظر موندم. نمیدونستم برای چی. فقط می دونستم که به عواقب این کار فکر نمی کنم. داشتم خودم رو با تمام لحظه های بدی که با زهرا داشتم قانع می کردم. قانع می کردم که منم توی این گرداب بلاتکلیفی حق و حقوقی دارم. قانع می کردم که منم آدمم و برای مدت طولانی نمی تونم ضد طبیعتم عمل کنم.
پیام های زهرا مثل نوتیف های بی صدایی به صورت ویبره روی گوشیم میومد و انگار که می خواست منو منصرف کنه. انگار که داشت مثل یه قطار ترمز بریده بوق می زد و هشدار می داد. نمیدونستم با این کار قراره از این منجلاب رهایی پیدا کنم و یا با سر توی یه چاه دیگه بیوفتم. فقط میدونم اون جفت چشمای سبز داشت منو برای عبور از خط قرمزهای اخلاقیم تحریک می کرد. توی اون سکوت گوشام، لبخندهای اون مغزم رو توی جمجمه کوچیکش منفجر می کرد. از اینکه تونسته بودم به خودم، به شخصیتم و به ماهیتم غالب شده باشم و اون رو با یه جرات وصف نشدنی نگاه کنم برام لذت بخش و بی سابقه بود. اون چیزی نمی گفت ولی از اینکه تونسته بود توجهم رو جذب کنه خوشحال بود. این کار سخت ترین کاری بود که تو عمرم کرده بودم و اون لحظه تو ذهنم فقط همین جمله رو می گفتم: “تماس چشمی رو قطع نکن.”
آه زهرا… نمی تونم خودم رو ببخشم. اینکه تونستم پانزده سال ازدواج مقدس مون رو به یه جفت چشم حریص و لبخندهای پیروزمندانش بفروشم، برام غیر قابل بخشش بود. هنوز هم گوشه ای از قلبم به خاطر این قضیه درد و مغزم خودش رو شکنجه می کنه. دیگه مثل سابق نمی تونم با وجدان پاک بهت نزدیک بشم. دستام میلرزه وقتی بهت نزدیک میشم. اگه کمکم نکنی این حس رو فراموش کنم خودم رو از قید و بند این زندگی رها می کنم.
من مثل یه دائم الخمر روی صندلی کوچیکم ولو شده بودم و با چشمای سرخ و باد کرده اونو می دیدم. یه جرقه کافی بود، یه لرزش یه تار احساس توی قلبم، یه انفجار اتمی توی اراده و تصمیم گیریم تا خم بشم روی میز و صحبت رو شروع کنم. با اون انفجار، سیلی از کلمات ثنا و ستایش از دهنم خارج می شد. دوست داشتم بدونم کیه. دوست داشتم بدونه من کیم. دوست داشتم بدونم چند سالشه. می خواستم ازش بپرسم چه کار می کنه. و اینکه آیا مایله تا یه جایی برسونمش. نه نه نه. این آخری خیلی مناسب نیست.
من می خواستم با مهیب ترین صدای ممکن خالی بشم. می خواستم گدازه های احساس قلب آتشفشانم رو روی اون پرتاب کنم. اگه بهم مجوز می داد می تونستم باهاش صحبت کنم. ولی ویبره رفتن گوشیش روی میز حواسمون رو پرت کرد. ناخواسته مثل یه شوهر غیرتی به صفحه گوشیش خیره شدم ولی متوجه شدم که ریدم… اون رد نگاهم رو خوند و من ازش به خاطر تهاجم به حریم شخصیش عذرخواهی کردم.
اون همون طوری که با چهره کیوتش بهم نگاه می کرد گوشیش رو برداشت و شروع به صحبت کرد ولی به طور آزاردهنده ای از نگاه کردن به من دست برنداشت. این خلاصه ای از صحبت های اونه که با بازده کم مغزم توی به خاطر سپردن یادم میاد: جونم عسلم؟… خوبی؟… هیچ چی همین اطراف… آره بابا خوبم… خودکشی؟ چرا؟… نه بابا یه برک آپ ساده بود… ولش کن اونو… تو کجایی؟… نه مهم نیست. واقعا لازم نیست… چرا کات؟ خب بیشعور بود… اینقدر از این پسرای سبک و سبک مغز بدم میاد… آره واقعا… چی بگم؟… با یه بهانه ای دست به سرش کردم عوضیو… تو و ماهان چطورین؟ همه چی خوبه؟… راستی راحت اثاث کشی کردین؟… آره حتما. میام با هم خونه جدید رو می چینیم… بیخیال اون دیوونه. دیگه حتی اسمشم یادم نیست… باشه… حرف می زنیم… تا بعدا.
اون گوشی رو قطع کرد و اون رو سر جای قبلیش گذاشت. آفتاب کم قدرت از پنجره های کافه رو پوست سفیدش می نشست. دیدن اون پرزهای بور روی صورتش برام لذت بخش بود. بازم بهم نگاه کرد و خندید و باز شالش رو مرتب کرد. خنده هاش بهم اعتماد به نفس می داد. اون کاری می کرد که احساس بدی نداشته باشم. اون بدون هیچ کلمه ای بهم می گفت که بهش نزدیک شم. دستای پر استرسم زیر میز داشتن همدیگرو میمالیدن و نوک پای راستم رو تند و تند به زمین می کوبیدم. یه نفس عمیق کشیدم… اینقدر عمیق که نزدیک بود قهوه ام از معده ام بیاد بالا و بپره تو گلوم و همه چیزو خراب کنه. روی میز خم شدم. دستام رو روی همدیگه گذاشتم. از حرکتم جا خورد ولی گوشه لبش انهنایی از لبخند رو دیدم. این که ازش خیلی بزرگتر بودم بهم اعتماد به نفس و قدرت می داد. چشام رو از ته استکانم دزدیدم و روی چشماش متمرکز کردم.
-مشکلات دوست دخت
عالی هست فقط یک مانتو هم بهمون بده که ست بشه. اینم کارت خدمت شما فقط تخفیف بدید که قراره زیاد مزاحمتون بشیم.
نوید گفت چشم تا شما برید صندوق پرداخت کنید من یک مانتو شیک هم تقدیم خانم میکنم.
به آرزو گفت تشریف بیارید رنگش انتخاب کنید.
دیدم نوید یک مانتو کوتاه حریر جلو باز که بیشتر شبیه به لباس بود داد به آرزو .
به آرزو گفتم تا من یک قهوه سفارش میدم تو هم بیا و آمدم بیرون.
اونروز آرزو مجبور شد با همون تیپ بیاد و تا رسیدیم هتل کلی غر سرم زد.
شب موقع خواب یکدفعه آرزو گفت امیر چقدر مردها اینجا هیز هستن.
بلند شدم رو تخت نشستم با هیجان گفت چطور دوباره مثل دیروز …که حرفم آرزو قطع کرد و گفت نه…ولی اون فروشنده که رفتیم لباس خریدیم داشت درسته با چشمای هیزش منو میخورد و جوری بعد که تو رفتی قهوه بخوری آمد در اتاق پرو زد گفت بزارید ببینم همه چیزش اندازه هست ترسیدم ی کاری باهام بکنه از ترسم گفتم همه چیزش خوبه و سریع با همون لباس ها آمدم بیرون.
با شور و هیجان گفتم من فکر کردم حتما خودتم متوجه شدی چقدر بهت میومده و خوشت امده از این تیپ جدیدت که دیگه نخواستی با اون تیپ قدیمی باشی و چقدر ذوقت کردم.
امیر واقعا تو دوست داری من اینجوری لباس بپوشم که همه مردها منو با چشمای هیزشون دید بزنن.
آرزو گرفتم تو بغلم و لبش بوسیدم و گفت عشقم من از اینکه همسرم تیپ امروزی و شیک بزنه و مردهای دیگه ببیننش و تو کفش بمونن و دستتشون به تو نمیرسه و بگن خوش بحال شوهر این بانو خوشگل که همچین عروسکی داره هیجان زده میشم و از اینکه تو مال منی کلی ذوقت میکنم به خودم افتخار میکنم.
اینقدر با این حرفام رو ذهنیت آرزو کار کرده بودم که ذهنیت و اعتقادات آرزو را به چالش بکشم تا جایی که آرزو باورش شد که من از اینکه دیده بشه لذت میبرم و دنبال این نیستم که مچش بگیرم تا بتونم برم دنبال عشق و حال خودم.
داشتم قدم به قدم به هدفم که تغییر ذهنیت و اعتقادات آرزو بود نزدیک و نزدیکتر میشدم…
جوری که آرزو تو شهر خودمون هم دیگه با لباس های تنگ و مانتو جلو باز و آرایش کرده میرفت بیرون.
و دیگه زیاد مخالفتی نمیکرد با پوشیدن لباس هایی بدن نمایی که براش میخریدم.
و اگر تو طول روز کسی حرف یا متلکی یا کاری میکرد شب برام تعریف میکرد و منم هردفعه با هیجان بیشتری کلی سوال و جوابش میکردم و بعضا باعث انجام یک سکس پر هیجان میشد.
دیگه حس کردم باید برنامه ریزی کنم برای قدم بعدی برای رسیدن به فانتزی های جدید تو ذهنم چون آرزو بنظرم آماده قدم بعدی شده بود .
تو قسمت بعد از مهمترین قدم برای رسیدن به فانتزیام براتون میگم.
دست نوشته ای از: Moban
نوشته: موبان دختر آریایی
@dastan_shabzadegan
و که از بالای یقه تاپش بدجور داشت خودنمایی میکرد.
وقتی این صحنه رو دیدم تحریک شدم و سعی کردم بیشتر گارسون را منتظر نگه دارم.
فکر کنم آرزو هم وقتی سرش آورد بالا و که غذاش سفارش بده متوجه دید زدن گارسون شد چون شالش را که کشید رو سینش.
بعد رفتن گارسون آرزو بهم گفت دیدی چطور به من داشت نگاه میکرد داشتم از خجالت آب میشدم.
از صندلیم بلند شدم رفتم پیشونیش بوسیدم بهش گفتم ببین چقدر خوشگل شدی عشقم که گارسون بدبخت خانمی به خوشگلی تو دیده نتونسته از این همه زیبایی دل بکنه.
ناهار که خوردیم از عمد آرزو را جاهای شلوغ میبردم و به بهانه های مختلف ازش فاصله می گرفتم تا از پشت کونش تو اون ساپورت تنگ که خط شورتشم معلوم بود دید بزنم و تو شلوغی چند بار دیدم کون آرزو مالیدن.
شب که برگشتیم هتل به آرزو گفتم چطور بود بهت خوش گذشت.
امیر اصلا فکرش نمیکردم اینقدر مردم بیخیال دین شده باشد دیدی زن ها چطور شلوار پاره نیم تنه پوشیده بودن و بدون حجاب بودن.
بهش لبخندی زدم و گفتم من که بهت گفتم دیگه عقاید و طرز فکرها عوض شده و امروزی شده باید امروزی فکر کنی.
آرزو یکم صداش برد بالا و گفت آره اینجور لباس بپوشم که مردها با چشماشون منو بخورن یا تکیه بندازه یا خودشون بمالن به من؟تو اینو میخوای؟
آرزو رو گرفتم تو بغلم لبش را بوسیدم و بهش گفتم خوب وقتی یک زن به زیبایی و خوش استایلی تو تیپ شیک هم بزنه دیده میشه و هر مردی رویاش میشه داشتن زنی مثل تو .
طبق حرف الانت دیدی چقدر زیبا و خوشگل تر شدی وقتی اینجوری تیپ زدی و مورد تحسین همه شدی.
و شروع کردم ازش لب گرفتن و با لاله های گوشش بازی کردن که مخالفتی نکرد.
آرزو یکم تو فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت تحسین به چه قیمتی امروز تو شلوغی یک پسر همچین چسبیده بود به من و کونم مالید که از خجالت حتی نتونستم چیزی بهش بگم دلم میخواست زمین باز بشه فرو برم.
(الان بجای اینکه غیرتی بشم باید اشتیاق نشان میدادم و جوری رفتار میکردم و حرف میزدم که علاوه بر فروکش کردن خشمش ببرمش تو فاز شهوتی شدن و ببرمش تو اون لحظه که اون پسر کونش میمالیده تا تحریک بشه)
با هیجان گفتم کی ای پسر بهت چسبید میشه لطفا چشمات ببندی و اون لحظه را بیاد بیاری و جز به جز تعریف کنی چه کارایی کرد.
آرزو چشماش گرد شد و با چشماش بهم خیره شد و گفت امیر حالت خوبه من چی میگم تو میگی یادم بیاد و تعریف کنم!؟
ی بوس رو لباش کردم و گفتم آرزو جون این یک کار روان پزشکی هست که تو یک مقاله خوانده بودم این کار باعث میشه حالت بهتر بشه و دیگه عصبانی نباشی امتحانش که ضرری نداره.
الان چشمات ببند و اون لحظه را بیاد بیار و حس و حالت را بگو.
آرزو رو بلند کردم و از پشت بغلش کردم بهش گفتم الان چشمات ببند و بیاد بیار و تعریف کن.
آرزو چشماش بست و گفت خیلی شلوغ بود به سختی میشود راه رفت که یکدفعه حس کردم یکی از پشت چسبیده بهم فکر کردم تو هستی و میخوای کسی بهم نخوره،ولی وقتی سرم برگردوندم دیدم تو نیستی و یک پسر با موهای بور هست عصبی شدم ولی نتونستم حرفی بهش بزنم که بهم لبخند زد و همینجور پشتم داشت میومد و چند قدم که برداشتم حس کردم با دستش داره کونم میماله داشتم از خجالت و عصبانیت دیوانه میشدم ولی روم نمیشد تو این شلوغی حرفی بزنم چون بدتر آبرو خودم میرفت.
(همراه با تعریف آرزو داشتم دقیقا همون کارهایی که اون پسره کرده بود انجام میدادم یعنی دقیقا خودمو گذاشته بودن جای اون پسره و داشتم با دستم کون بزرگ آرزو را میمالیدم،داشتم سعی میکردم شهوتیش کنم.
با شور و هیجان ازش میپرسیدم خوب بعدش لابد اینجوری با دستش آورده جلو و کست هم مالیده درسته؟
آرزو با یک لحنی که مشخص بود داره تحریک میشه گفت نه دیگه تو که بهم رسیدی صدام کردی بیا ذرت مکزیکی برات گرفتم فکر کنم فهمید تنها نیستم ازم جدا شد و رفت.
وای پس کاش فهمیده بودم عشقم نیومده بودم تا اینجوری کست را میمالید که اینجوری خیس کنی و بعدش بغلش کردم و انداختمش رو تخت و افتادم روش و ساپورت و شورتش کشیدم پایین و با ولع شروع کردم به خوردن کسش و آرزو هم موهام چنگ میزد و با پاهاش سرم را محکم گرفته بود و موهام میکشید که سرم بیشتر به کسش فشار بدم و منم باید جوری براش میخورم و ارضاش میکردم که تا مدت ها این ارضا شدن یادش بمونه و از یاد آوریش لذت ببره.
با زبونم وسط کسش لیس میزدم و چوچولش مک میزدم حس کردم آرزو هم حسابی تحریک شده اب کسش راه افتاده بود و داشت همراهی میکرد و این برام تحریک کننده بود که آرزو تحریک شده،زبونم میکردم تو کسش و شروع کردم با زبونم تلمبه زدن تو کسش که الان حسابی پر آب شده بود.
تو اوج لذت بودیم که آرزو موهام را کشید و سرم اورد بالا و لبش گذاشت رو لبام و شروع کرد به خوردن لبام و با شهوت بهم گفت امیر کیرت رو میخوام.
اینقدر کسش خیس بود که تا
دوزیست (4)
#بیغیرتی
...قسمت قبل
نکته:این دست نوشته هام کلا از اتفاقات زندگی یک دوست هست که برای من تعریف کرده و من نوشتم.
راوی این قسمت امیر
دیگه دیدم به سکس و فانتزی هام کلا دچار تغییر شده بود و دیگه فقط صرفا سکس با زن متاهل حس درونم را ارضا نمیکرد.
تو همین فانتزی ها سیر میکردم که آرزو بهترین خبر را بهم داد که حامله هست.
اینقدر این خبر برام هیجان انگیز و جذاب بود که تا سن ۳الی ۴ سالگی دخترم کلا از فاز فانتزی بازی در آمده بودم و فکرم همش پیش دخترم بود.
دخترم که ۴ ،۵ ساله شده بود یواش یواش دوباره داشتم تحریک میشدم که دوباره برم دنبال فانتزی های ذهنم ولی الان ی چیز مهمی تو زندگی بود که ریسک اینکه بخوام برم دنبال فانتزی هام خیلی بیشتر از قبل میکرد و یک فانتزی هم تو ذهنم داشت نقش میبست که چرا من و آرزو مثل نازی و مهدی پایه همدیگه نباشیم که اینجوری هم به یکی از فانتزی هام رسیده بودم هم دیگه ریسک کمتری داشتم.
چون با اینکه همیشه مراقب بودم کسی مچم نگیری مخصوصا آرزو ولی الان اگر مچم میگرفت و دعوامون میشه پای آینده دخترم هم وسط بود زندگی دخترم و آرزو خراب میشد و اصلا دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته.
پس تصمیم گرفتم شب جمعه موقع کردن آرزو حرف را بکشونم به نفر سوم و با آرزو در میان بزارم.
سکس هام با آرزو روز به روز سردتر و بی هیجان تر شده بود ولی اون شب هیجان زیادی داشتم که میخوام همچین چیزی با آرزو مطرح کنم و اینقدر تو فاز شهوت فرو رفته بودم که کلا فراموشم شده بود آرزو یک زن نسبتا مذهبی هست که جبهه گیرهایی خاص خودش را داره.
آرزو بعد که دخترم تو تختش خوابند آمد تو تختخواب بخوابه گرفتمش تو بغلم و شروع کردم بوسیدنش با اینکه آرزو زیاد همراهی نکرد و گفت خستمه ولی اینقدر انگیزم بالا بود که بیخیالش نشم و ادامه دادم.
چند دقیقه ای ازش لب گرفتم و با دستام سینه هاش را مالیدم.
میخواستم تا میشه حسابی حشریش کنم بعد نقل نفر سوم حرف بزنم که مخالفت نکنه.
دست کردم تو شلوارک و شورتش شروع کردم به مالیدم کسش که آرزو چشماش بست و هر از چند دقیقه ای صدای یک آه کوتاه ازش میشنیدم.
همزمان شلوارک و شورتش کشیدم پایین که کسش را براش بخور که آرزو چشماش باز کرد و گفت امیر اگر میخوای بکنی زودتر بکن خستم.
بدجور تو برجکم خورده بود ولی اینقدر تو شهوت و فانتزی ذهنیم غرق شده بودم که کیرم که کردم تو کس آرزو اولین تلمبه را که زدم چشمام بستم و گفتم وای آرزو فکرش بکن الان یک نفر دیگه هم تو سکسمون بود و همزمان میکردیمت.
چقدر حال میداد. دوست داشتی آرزو ؟
دلت میخواد کی الان اینجا بود اونم تو را میکرد.
یکدفعه هولم داد و کیرم از کسش آمد بیرون و با صدای داد و فریاد آرزو حس و شهوتم فروکش کرد که چی داری میگی خجالت نمیکشی تو فکر میکنی من از اون زن های هرزه هستم که با کسی باشم میخوای از زیر زبان من حرف بکشی من به توی اشغال وفادار بودم.
با هیچ مرد دیگه ای هیچ وقت در ارتباط نبودم و نخواهم بود.
(کلا هنگ کرده بودم و اصلا انتظار همچین برخوردی نداشتم.)
بهش گفتم آرزو جون این چه حرفی هست داری میزنی من بیشتر از چشمام به تو اعتماد دارم .
خواستم بگیرمش تو بغلم که آرومش کنم که پسم زد و گفت :پس میخوای منم یک زن هرزه و جنده باشم که تو با خیال راحت بری دنبال جنده بازی و کثافت کاری های خودت،شاید مچت نگرفتم ولی من میدونم تو از همون بچگیتم چشمت دنبال دخترها بوده.
دیدم اگر بخوام بحث باهاش ادامه بدم دعوام خیلی بیشتر میشه و شاید حرف و چیزی بهم بگیم که دیگه راه برگشت نداشته باشیم پس از خونه زدم بیرون گفتم من میرم یکم آروم که شدیم برمیگردم.
از خونه که آمدم بیرون قدم که میزدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم آخه آرزو زنی نیست که همچین چیزی بخوای بهش بگی و جبهه گیری نکنه.
خیلی فکر کردم که چیکار باید انجام بدم،به این نتیجه رسیدم یا باید کلا بیخیال آرزو و فانتزی هام بشم یا باید صبور باشم و غیر مستقیم رو آرزو کار کنم تا یواش یواش
تابو ها و حصارهای که تو ذهن و وجودت هست را بشکنه و بزار کنار،و برای این کار باید با برنامه ریزی جلو میرفتم چون اگر یک اشتباه دیگه میکردم شاید بل کل
همه چیز نابود میشد حتی زندگی مشترکمون.
برای اولین قدم فردا یک کادو گرفتم و رفتم خونه از آرزو عذرخواهی کردم و سعی کردم از دلش در بیارم و چند ماه دیگه اصلا در مورد نفر سوم کوچکترین حرفم نزدم و داشتم جوری رفتار میکردم که دیگه حرف و کاری میکنم آرزو فکر نکنه میخوام به اون شب ربطش بدم و کلا خیالش راحت بشه از من تا سری جبهه گیری نکنه.
تو این مدت رابطه و تعداد سکسمون هم خیلی کم و کمتر شده بود.
فکر کنم تقریبا ۴ ماهی از اون شب کذایی داشت میگذشت و حس کردم الان دیگه وقتش شده اولین قدم برای تغییر دادن دیدن آرزو اونم غیر مستقیم بردارم.
یادمه برای سالگرد ازدواجمان علاوه
رو هم گرفتم گذاشتم رو کیرم گفت وای چقدر کیرت سفته تف انداخت رو کیرم شروع کرد با دستای نازش کیرم رو مالیدن بهش گفتم میتونی یکم برام ساک بزنی گفت نه نمیتونم گفتم حالا یه امتحانی کن خلاصه بعد کلی کلنجار راضیش کردم یکم سر کیرم رو ساک بزنه شروع کرد اول زبون کشیدن رو سر کیر دور کیرم بعد شروع کرد سر کیرم رو ساک بیشتر از سر کیرم رو نمیتونست ساک بزنه بیشترش رو یا دندون میزد یا اوق بعد چند دیقه ساک زدن بیخیال شدم گفت برگرد حداقل یکم سکس کنیم گفت از جلو نه گفتم خب بیا از پشت گفت نه درد داره گفتم خب بیا لاپایی گفت چه جوریه گفتم برگرد به شکم خوابید منم دکمه های شلوارش رو باز کرد منم شرت و شلوارش رو کشیدم پایین گفت تو نکنی ها گفت باشه گفتم میخوام کص و کونت رو بلیسم گفت باشه یه بالشت گذاشتم زیر شکمش که کونش بیاد بالا با دستام لای پاهاش رو یکم باز کردم چی میدیدم یه کص کوچولو بی مو سوراخ کونش هم همینطور جفتشون صورتی افتادم به جون کص و کونش شروع کردم وحشیانه خوردن آه و ناله شدید الیسا بلند شده بود همزمان که داشتم کصش رو میرفتم داشتم با سوراخ کونش هم ور میرفتم همینجوری آروم آروم بند اول انگشت اشارم رو داشتم آروم آروم میکردم تو سوراخ کونش میمالیدم همینجوری ادامه میدادم الیسا هم داشت آه و ناله میکرد بعد شروع کردم سوراخ کونش رو لیسیدن با کصش ور رفتن الیسا تو آسمونها بود بعد چند دیقه دیدم بدنش لرزید یه جیغ نازکی زد یه آه کشیده ای گفت فکر کنم ارضا شد بهم گفت چی شد لاپاییت تموم شد گفتم نه الان شروع میکنم به کیرم حسابی تف زدم خیس خیسش کردم بعد گذاشتم لای رون های الیسا نزدیک کصش شروع کردم تلمبه زدن ور رفتن با لپای کون کوچولوش چک زدن بهشون یه چند دیقه تلمبه زدم دراز کشیدم رو کمر الیسا همین که تلمبه میزدم لب گردنش رو هم میخوردم همینو ادامه دادم تا بعد چند دیقه آبم امد از رو الیسا بلند شدم خوابیدم کنارش الیسا بلند شد شلوارش رو از پاش درآورد لباسش گفت من میرم حموم منم گفتم پس منم برم دستشویی بعد برم مکانیکی دیر شده از لباش بوسش کردم اون رفت حموم منم رفتم دستشویی بعد انجام کارم رفتم از خونشون بیرون رفتم مکانیکی بعد اون روز دیگه قسمت نشد که منو الیسا یه موقعیت درست گیر بیاریم بیشتر وقتا بعضی جاها فقط هل هل هلکی و سریع و قایمکی باهاش فوت فتیش میکردم اونم برام ساک میزد بعد ها که گذشت دیگه حرفه ای تر شده بود الیسا تا اینکه ۱ سال گذشت اون خونه ای که اجاره کردم قبل اینکه مادر پدرم همه جا رو پر کنن که خونه گرفتم قبلش به الیسا و مهناز خودم گفتم به الیسا میگفتم دیگه جا جور شد اونم میخندید و میگفت خوبه دیگه گفتم کی اوکی هستی گفت فعلا که نمیتونم بهت خبر میدم قرار شد ۱ روز در هفته منو الیسا با هم بریم تو خونه من البته با مهناز هم میرفتم البته نه ۱ روز در هفته بلکه هر ۲ هفته ۱ بار بگذریم هر هفته ۱ روز رو با الیسا هماهنگ میکردم میرفتیم تو خونه من البته خونه من یه نیم ساعتی فاصله داشت با خونه ما و الیسا اینا باید با الیسا سوار مترو میشدیم میرفتیم برنامه هر هفته همین بود منو الیسا از مدرسه میومدیم خونه نهار میخوردیم قرار میذاشتیم سر کوچه که کسی نبینه از همونجا راه می افتادیم سمت مترو میرفتیم خودمون رو میرسوندیم سمت خونه من کلید مینداختم با هم میرفتیم داخل میرفتیم داخل یه پارچه و پتو بالشت گذاشته بودم بعضی وقتا که میخواستم بمونم با الیسا میرفتیم نزدیک اون پارچه کتونی هامون رو درمیآوردیم فوت فتیش میکردیم ساک میزد من کص و کونش رو لیس میزدم فوتجاب و لاپایی میرفتیم سوراخ کون الیسا رو هم انگشت میکردم تا یواش یواش جا باز کنه همین کار ها تا چند هفته انجام دادیم تا اون روز رسید مثل همیشه با الیسا راه افتادیم با مترو رسیدیم به خونه بعد از انجام فوت فتیش و فوتجاب ساک کص و کون لیسی انگشت کردن الیسا بهش گفتم الیسا آماده ای برای سکس از کون خودتو تمیز کردی گفت آره ولی آخه درد داره گفتم یه لحظه واستا از تو جیبم یه کرم چرب کننده درآوردم که از کانال های سکسی تلگرام خریده بودم که مخصوص رابطه از کون بود و توش لیدوکائین داشت و نمیذاره زیاد درد بکشی با اکراه الیسا قبول کرد چرخید پشت به من شد مالیدن دور داخل سوراخ کونش گفت خب بعد چی گفتم یه چند دیقه وایستیم عمل کنم بعد گذشت چند دیقه چک کردم انگشتم رو میکردم داخل الیسا میگفت نه زیاد چیزی احساس نمیکنم ۲ تا انگشت کردم بعدش ۳ تا انگشت الیسا خیلی کم دردش میگرفت اما براش بیشتر لذت بخش بود گفتم خوبه درد نداری گفت نه دیگه گفت خب پس قمبل کن یه بالشت گذاشتم زیر شکمش تا کونش بیاد بالا نشست روی رونش نزدیک کونش شدم به کیرم تف زدم نزدیک سوراخ کونش کردم آروم آروم فشار دادم که بره داخل هر چقدر میرفت داخل الیسا هم آه و ناله میکرد بعد اینکه کل کیرم رو کردم
Читать полностью…زدن مخ الیسا دختر مهناز خانم دوست مامانم
#فوت_فتیش #آنال #دوست_دختر
سلام دوباره من مهران همون که داستان پاهای دوست مادرم مهناز خانم رو نوشتم و میخوام براتون داستان زدن مخ الیسا دختر مهناز و سکس باهاش رو براتون تعریف کنم
مقدمه: اون هایی که ۲ تا داستان قبل منو خونده باشن قضیه رو میدونن و احتیاجی نیست توضیح بدم یادتون هست گفتم تونستم بعد ۱ سال کار کردن و با کمک پدر و مادرم یه خونه اجاره کنم این داستان برمیگرده به ۱ سال قبل دقیق ترش رو بخوام بگم ۱ هفته بعد از رفتن منو مهناز به اون خونه تو شمال و سکس کردیم خب حالا من چطوری تونستم مخ الیسا رو بزنم طبق معمول مدرسه بودم که دست یکی از بچه ها usb داشتم اسمش محمد بود بهش گفتم usb رو لازم گفت بعد مدرسه بیا بریم دم درمون بهت بدم گفتم باشه مدرسه تعطیل شد منو دوستم سهیل راه افتادیم از کوچه پشت مدرسه انداختیم راستش ما هیچ وقت از اونجا نمیرفتم چون مسیرم دور میشد البته ۲ تا کوچه بالا تر از مدرسه ما مدرسه دخترونه بود و یذره اونور ترش خونه محمد بود منو سهیل جلو درشون واستادیم تا بره از تو خونشون usb رو بیاره یه ۱ و ۲ دیقه گذشت سهیل آمد usb رو داد گفت داش مهران اینم usb گفت دستت درد نکنه گفت بفرمایید داخل گفتم قربونت باید برم کار دارم همینکه داشتیم خداحافظی میکردیم از کنارمون ۲ تا دختر دبیرستانی رد شدن یه لحظه چشمم خورد به صورتشون دیدم الیسا هست دختر مهناز با دوستش به خودم امدم گفتم سهیل اون دخترارو دیدی گفت آره چطور مگه میشناسیش گفتم آره دنبالم بیا با فاصله افتادیم پشتشون یه چند دقیقه ای راه رفتیم اون ۲ تا حتی یبارم برنگشتن پشتشون رو نگاه کنن دوست الیسا داشت بهش از تو گوشیش یه چی رو نشون میداد که یدفعه ۳ پسر ریغو که به دیوار تکیه داده بودن تا دیدن الیسا و دوستش دارن بهشون نزدیک میشن اونا هم نزدیکشون شدن یدفعه یکی از پسرا سریع گوشی دوست الیسا رو گرفت میگفت بزار الان شمارمو برات تو گوشیت میزنم دوست الیسا هم میگفت غلط کردی نمیخواد یه همچین غلطی بکنی داشتن جیغ داد میکردن اونا هم داشتن باهاشون دعوا میکردن منم سریع نزدیکشون شدم گوشی رو از دست پسره قاپیدم یکی هم خوابوندم تو گوش پسره گفتم دیوث ها برید گمشید جای دیگه عوضی بازی دربیارید هیچی با اونا یقه به یقه شدم سهیل هم از اونور آمد یه کتک کاری خیلی کوچیک کردیم اون پسرا هم رفتن گوشی دوست الیسا وسط دعوا افتاده بود زمین گلسش شکسته بود گوشی رو از زمین برداشتم رو کردم به دخترا گفتم بفرمایید گوشیتون فقط گلسش شکسته دخترا هم تشکر میکردن یه دفعه الیسا بهم گفت چقدر قیافتون آشناس گفتم مهران هستم دیگه گفت آخ ببخشید اصلا حواسم نبود شمایید ببخشید مرسی که گوشی دوستم رو پس گرفتید گفتم خواهش میکنم بهش گفتم نمیدونستم مدرسه ات اینجاس گفت چطور گفتم مدرسه ما هم نزدیک مدرسه شما هست گفت پس با هم هم مسیر هستیم دوست الیسا داشت گریه میکرد گریه میکرد میگفت ای بابا حالا چجوری گلسش رو درست کنم ای بابا مامانم بفهمه گوشی بردم منو میکشه که الیسا هم گفت سارینا چیزی نشده که یه گلس هست دیگه که سهیل بهش گفت من داداشم تعمیرات داره بده میبرم برات عوض سارینا اولش گفت نه نمیخواد که بعد یه چند تا صحبت راضی شد سهیل گفت فردا گوشی رو برات میارم ۴ تایی راه افتادیم تا اونجا من با الیسا صحبت میکردم سهیل هم با سارینا که یه کوچه مونده بود به محل ما سهیل از منو دخترا خداحافظی کرد سارینا هم گفت خیالم راحت باشه سهیل هم گفت آره تا فردا درستش میکنم رفت دوباره راه افتادیم یه چند متر که دور شدیم سارینا هم از منو الیسا خداحافظی کرد رفت تو کوچشون منو الیسا هم راه افتادیم تا سمت محل تا رسیدیم سر کوچه دیدم کلی زن با بچه هاشون تو محوطه هستن به الیسا گفتم تو اول برو من چند دیقه دیگه میام گفت چرا گفتم برای اینکه نفهمن با هم آمدیم گفت باشه رفت منم بعد نیم ساعت واستادن راه افتادم رفتم سمت خونمون نهار خوردم کلاس هم نداشتم فردا بود رفتم سمت مکانیکی شب گذشت صبح شد راه افتادم سمت مدرسه سهیل دیدم باهاش سلام علیک کردم گفتم گوشی رو درست کردی گفت تو جیبمه گفتم حله واستادیم مدرسه تعطیل شد از کوچه پشت مدرسه انداختیم که نزدیک بود به مدرسه الیسا واستادیم سر کوچه محمد اینا تا چشممون بخوره به الیسا و سارینا بعد چند دیقه دیدیمشون براشون دست بلند کردم تا مارو دیدن با الیسا آمدن سمتمون سارینا بدو بدو آمد گفت چی شد سهیل هم گوشی رو بهش داد گفت دستت درد نکنه چقدر شد شد هزینش سهیل هم داشت دهن سرویس زبون میریخت منم داشتم با الیسا صحبت میکردم راه افتادیم سمت خونه هامون بالاخره تونستیم مخشون رو بزنیم من شماره الیسا رو بگیرم سهیل هم مال سارینا
داستان: بعضی وقتا چهارتایی بعضی وقتا میرفتیم بیرون بیشتر وقتا منو الیسا تنهایی میرفتیم بیرون حسابی رابطم با الیسا خوب شده بود البته هیچکی از رابطه ما خبردار نبو
تو چشمی در نگاه کردم که مطمئن بشم سوتی نمیدم مثل سری قبل که بله محدثه همراه مامانش از خونه زدن بیرون و رفتم از پشت پنجره خونه هم دیدم رفتم خیالم راحت شد در رو باز کردم رفتم سمت جا کفشی با دقت توی کفش هاش رو نگاه میکردم که و دست مینداختم که توی جفت راستی یکی از کتونی سفید هاش بودم تا دیدم کاغذ هارو کتونی سفیدش رو برداشتم دوییدم تو خونه اول از همه کاغذ رو نگاه کردم ببینم چی نوشته.
آره مطمئن باش کسی متوجه نمیشه البته اگه همینجوری خوش خدمتی کنی یه جایزه دیگه هم برات گذاشتم بابت هر کاری رو که درست انجام بدی دیدم یه جوراب ساق بلند خاکستری هست گفت خودت میدونی دیگه چیکار کنی بعدشم از این به بعد دیگه نه من نه تو توی کاغذ هیچی ننویسیم بیا به این آیدی مال تلگرامم هست اونجا بهت همه چی رو میگم.
منم اول از همه سریع آیدی تلگرامش رو زدم تو گوشیم بعد کاغذش رو مثل همیشه پاره کردم ریختم تو سطل آشغال دیگه بیخیال بو کردن کفش هاش بودم دیگه فقط کفش هاش رو دستمال می کشیدم و یه راست میرفتم سراغ جوراب هاش همین روال ادامه داشت و هر سری میرفتم سراغ کفش هاش محدثه جوراب های مختلفش رو برام میفرستاد از جوراب مچی سفید و ساق بلند جوراب پارازین مشکی و جوراب کالج و همین قضیه ادامه داشت تا یه روز تو تلگرام براش نوشتم.
محدثه خانوم پس کی میتونم پاهاتون رو لیس بزنم.
سین کرد اما جوابی نیومد تا بعد چند دیقه برام نوشت.
بهت خبر میدم.
چندین روز گذشت دیدم برام نوشته.
مادرم میخواد ساعت ۳ بره خونه خالم منم بهش گفتم
میخوام درس بخونم نمیام خودت برو قراره شب بعد شب با بابام برگردن واستا بهت خبر بدم کی بیای.
منم کارهام رو انجام دادم درس هام رو خوندم البته نصفش رو نهارم رو خوردم ساعت ۳ شدم بعد چند دقیقه دیدم صدای مادر محدثه داره میاد داشت کفشش رو میپوشید داشت به محدثه میگفت محدثه دیگه تکرار نمیکنم مواظب خودت باش تا بیاییم محدثه داشت میگفت مامان بچه نیستم که بعد خداحافظی کردن منم صبر کردم یه نیم ساعتی گذشت دیدم از محدثه پیام اومد گفت.
میتونی بیای
داشتم از استرس میمردم از خونه امدم بیرون دمپایی هام رو پوشیدم رفت سمت در محدثه اینا باورم نمیشد داشتم چیکار میکردم کجا داشتم میرفتم باورم نمیشد نزدیک در شدم زنگ در رو یه چند ثانیه زدم دستام داشت میلرزید چند لحظه بیشتر طول نکشید محدثه در رو باز کرد خودش بود مثل همیشه با همون چادر و تیپ محجبه مشکیش یه جوراب پارازین رنگ پا پاش بود از این بدون کفه ها گفت بیا تو دمپاییت رو هم بیار داخل رفتم داخل محدثه در رو بست گفت من میرم اتاقم دمپاییات رو بزار اینجا و بیا منم دیدم یه گوشه از خونشون کنار دیوار موکت نداشت دمپاییام رو گذاشتم اونجا راه افتادم آروم آروم سمت اتاقش از پذیرایی رد شدم سمت راست خونه ۲ تا اتاق بود سمت چپ هم دستشویی حموم بود از اتاق اول رد شدم که درش بسته بود اتاق دوم درش باز بود محدثه روی تخت دراز کشیده بود با همون چادر و لباس هاش و جوراب های رنگ پای بدون کفه اش رفتم داخل اتاق محدثه گفت بشین چهار زانو بیا منم همین کار رو کردم
چهار دست و پا نزدیک تختش شدم نشستم رو زانو هام بهم گفت آفرین بعد پاهاش رو گرفت جلوی
صورتم گفت بیا جایزه ات رو بگیر منم گفتم چشم دماغم رو نزدیک کردم شروع کردم به بو کشیدن وای چه بوی تند عرقی میداد محدثه با خنده میگفت چیه بو میده ها اذیت میشی گفتم نه اتفاقا خیلی هم خوبه محدثه هم میخندید و میگفت ۳ هفته ای بود داشته این جوراب هارو میپوشیده منم اول شروع کردم مالیدن پاهاش یه چند دیقه پاهاش رو مالیدم یه پاش رو میمالیدم یه پاش رو هم دماغم رو میکشیدم همه جاهای پاش بوس میکردم یکی رو میمالیدم یکی رو هم بوس میکردم فقط پاهاش رو با هم عوض میکردم بعد مالیدن پای چپش رو گرفتم محدثه گفت هم پاهام هم جورابام رو میخوام کامل لیس بزنی تمیزشون کنی منم گفتم به روی چشمم شروع کردم از نوک انگشتش بوس کردم روی پاش رو تا بالای جورابش دوباره همون رو بوس کردم دوباره برگشتم به نوک جورابش از نوک انگشت شصتش شروع کردم بوس کردن رفتم تا انگشت کوچیکش بعد بوس کردن انگشت کوچیکش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن لیس زدن از رو جوراب مزه عرق جورابش تو دهنم حس میکردم همینجوری انگشتاش رو دونه دونه از کوچیکه ادامه دادم تا شصتش شصت پاش رو کردم تو دهنم تا تونستم میک زدم لیس زدم بعد شروع کردم زبون کشیدن لیس زدن کف رو و پاشنه جورابش بعد اینکه همه جای جورابش رو لیس زدم رفتم سراغ پای راستش اونم مثل پای چپش از انگشتاش شروع کردم بعد لیس زدن کف و رو پاشنه پاش بعد دست انداختم جوراباش رو از پاش در آوردم بهم گفت جوراب هارو ببر بشور بعدا که میای بیارشون منم گفتم چشم روی چشمم جوراب های خیسش رو گذاشتم تو جیب شلوارم وای حالا نوبت پاهای محدثه بود باورم نمیشد داشتم برای
فوت فتیش با دختر چادری
#زن_چادری #جوراب #فوت_فتیش
سلام به همه اسم من مانی هست الان ۳۲ سالمه اما داستانی که براتون تعریف میکنم مربوط میشه به ۵ سال پیش مقدمه رو تعریف میکنم میرم سر اصل داستان امیدوارم از داستان لذت ببرید
مقدمه: زمان بر میگرده به ۵ سال پیش که ۲۷ سالم بود و داشتم لیسانسم رو میگرفتم دانشجوی رشته مدیریت تولید بودم بخاطر عموم بخاطر پارتی که داشت بهم گفت لیسانست رو بگیر بیا تو شرکتی که من کار میکنم کار کن خودم معرفیت میکنم توی دانشگاه ما چون خوابگاه نزدیک نبود تو یکی از مجتمع های اون اطراف یه واحد اجاره کردم چون فاصله اش با دانشگاه ۵ دیقه بیشتر پیاده روی نداشت همه چی عادی بود میرفتم دانشگاه میومدم خونه یه روز از همین روز ها که داشتم برمیگشتم خونه رسیدم سر کوچه دیدم یه کامیون جلو آپارتمان واستاده و کارگر ها دارن وسایل رو از داخل کامیون میبرن داخل کنار کامیون ۲ نفر یه زن چادری و یه مرد میانسال ریش دار با تسبیح کنار آقای حمیدی واستاده بودن (آقای حمیدی مدیر ساختمون بود) رسیدیم سلام کردم به همه آقای حمیدی گفت آقای حسینی ایشون آقا مانی هستن بهم سلام کرد گفتم سلام آقای حسینی خوش امدین گفت خواهش میکنم دانشجو هستی گفتم بله با اجازتون گفت خواهش میکنم گفتم چه رشته ای گفتم مدیریت تولید گفت موفق باشی پسرم گفت خیلی ممنون کدوم واحد تشریف آوردید آقای حمیدی گفت مانی جان آقای حسینی همسایه شما میشه همینجوری که داشتیم صحبت میکردیم یه دختر جون از داخل آپارتمان گفت مامان یه لحظه میای کارت دارم وقتی دیدمش (یه دختر خوشگل چادری با چشمای مشکی درشت و ابرو های کشیده و دماغ کوچیک سربالا با لب های معمولی بدن لاغر و کشیده قد ۱.۷۰ وزن فکر کنم ۵۰ و ۶۰ کیلو حدودی فکر کنم و سن ۱۷ سایز پای ۳۹ جلوتر توضیح میدم سن و سایز پاش رو چطوری فهمیدم) اول که دیدمش یه چند ثانیه خشکم زد من تو دانشگاهمون دختر چادری دیده بودم خوشگل هم بودن اما اندازه این نه تا اومد سلام دادم اونم بهم سلام داد که باباش گفت محدثه ایشون آقا مانی هستن همسایه مون هست گفت خوشبختم من گفتم همچنین بعد گفت مامان یه لحظه بیا بالا کارت دارم رفتن منم گفتم پس با اجازتون منم برم به درسام برسم هم مزاحم شما نشم آقای حسینی هم گفت خواهش میکنم مراحمید از کنارشون رد شدم خداحافظی کردم در باز بود رفتم داخل از پله ها رفتم بالا طبقه سوم و آخر بودیم رفتم از پله ها بالا رسیدم جلو در خونم دیدم در خونه آقای حسینی بازه دارن وسائل میارن منم کلید انداختم در خونمون باز کردم رفتم داخل
داستان: بعد چند ساعت آوردن اسباب ها تموم شد توی خونه مستقر شدن آپارتمان های ما جلوی درشون جوری بود که کنار در یه جا بود واسه جا کفشی من جا کفشی نداشتم البته احتیاجی هم نداشتم ۲ جفت کتونی داشتم اون هارو میپوشیدم وقتی میدیدم دارن خراب یا کهنه میشن میرم ۲ جفت دیگه میخرم بگذریم منم مثل همه از یه سنی متوجه شدم که حس فوت فتیش داشتم و علاقه به دیدن پاهای زن ها و دختر ها داشتم حتی بو کردن کفش ها جوراب هاشون البته تا اون موقع قسمت نشده بود نه فوت فتیش داشته باشم محدثه اینا یه جاکفشی سفید داشتن کنار درشون که کفش ها کتونی هاشون رو میذاشتن اونجا موقعه هایی که محدثه از مدرسه میومد یا بعضی وقتا که میخواستن با مادرش برن بیرون و چند ساعتی کار داشتن من از چشمی پشت در میدیدم یا از پشت در میشنیدم حرفاشون رو وقتی میرفتن بیرون از پشت پنجره خونه میدیدم که قشنگ رفتن و دور شدن بعد در خونه ام رو باز میکردم قشنگ دور و اطرافم رو چک میکردم میرفتم سمت جا کفشی محدثه اینا درش رو باز قشنگ کفش یا کتونی هایی رو که میپوشید رو میدونستم ۴ جفت کفش داشت ۲ جفت کتونی سفید یه مشکی با یه کفش پاشنه دار زنونه که اونو بعضی وقتی میپوشید همه اینا رو از چشمی میدیدم دست انداختم یه جفت از کتونی های سفیدش رو که همیشه واسه مدرسه میپوشید رو برداشتم گذاشتم کنار در جاکفشی آروم اما نه خیلی بستم کفش هارو برداشتم رفتم داخل خونه میدونستم ۱ ساعت اینا بیشتر وقت ندارم کتونی های سفیدش دور برش خیلی کثیف بود اول دستمال ورداشتم نم دارش کردم شروع کردم کشیدن دور و روی جفت کتونی هاش وقتی تمیز شد حین تمیز کردن زیرش رو نگاه کردم ببینم سایز پاش چنده که زده بود ۳۹ اونجا بود سایز پاش رو فهمیدم حالا وقتش بود کارم رو شروع کنم داخل کتونیش رو نگاه کردم دیدم کف کتونی هاش سیاه سیاه شده بود جفت کتونی هاش رو گذاشتم کنار هم اول از چپیه شروع کردم دماغم رو نزدیک کردم بردم داخلش کتونیش با کلی استرس شروع کردم به بو کشیدن با اولین نفس بوی شدید و فوقالعاده اش رفت تو دماغم وای چه بوی کیرم مثل سنگ سفت شده شروع کردم بو کردن با هر بار نفس کشیدن بوی عرق بیشتری رو میکشیدم تو دماغم همزمان کیرم رو هم از تو شلوارم درآوردم شروع کردم به مالیدن همزمان جفت کتونی هاش رو بو میکردم یه نی
لیسیدن کردم
ایران:بخور مادرجنده بخور توله سگ من من
زبونمو لای انگشت های پاش میچرخوندم
ایران:لیلا باید اینجا بود میدید پسرش چه بردگی میکنه
انگشت هاشو یکی یکی تو دهنم میکردم و نگه میداشتم و زبونمو روش میکشیدم
ایران:درست عین مامانت بلدی از زبونت چطور استفاده کنی!
این جمله به کارم سکته داد و همه چیز رو متوقف کرد
من:مثل مامانم؟!اونم این کارو کرده؟
ایران خندید و زیر چشمی نگاهم کرد با دستش دوباره یه دکمه رو زد و مانیتور رو برگردوند طرفم و بهم گفت همزمان نگاه کن و پاهامو بخور…
مامانم با یه شرت خطی پشت به دوربین کنار آینه قدی ایستاده بود و از سوتین هم خبری نبود!
پاهای ایران رو پر از آب دهنم کرده بودم و با ولع میخوردم…
ممه های مامان پیدا نبود چون پشتش به طرف دوربین بود اما خط شرتش به قدری نازک و کوچیک بود که عملا تمام کونش رو میتونستم ببینم…کمر با چاله کوچیک کمرش که بالای لپ کونش بود و بهترین جا برای گرفتن دست به کمرش موقع کردنش بود…
ایران پاهاشو حرکت داد و از دهنم درآورد من مات بدن مامانم داخل عکس بودم که کف پاهاشو روی صورتم گذاشت و مانیتور رو چرخوند…
ایران:آره مامانت هم پاهامو خورده حالا بعد دو سال پسرش این کارو کرد برام اما این کافی نیست و خیلی کار داریم البته نه برای امروز…
عکس رو عوض کرد و سمتم چرخوند…و چیزی که داشتم میدیدم نهایت چیزی بود که انتظارشو داشتم…
کف سالن نشسته بود مامان پاهاش باز بدون هیچ پوششی!مامان کاملا لخت بود داخل عکس…
یه لبخند کوچیک روی لباش چند سانت پایین تر ممه های هفتاد و پنجش داشت خودنمایی میکرد…هاله قهوه ای رنگ و نوک خوش فرم و درشتش با رنگی شبیه به قرمز و کصش!اولین بار بود که در تمام عمرم کصش رو میدیدم…مثل تمام بدنش سفید بود بدون هیچ مویی با لبه های گوشتی و بیرون زده و …
ولی چرا؟!چرا این عکسارو گرفتن؟!فقط برای قشنگی و خاطره؟!فقط برای اعتماد مامان به دوست صمیمیش؟!
از آتلیه بیرون زدم…تو راه مدام این فکرا تو سرم میچرخید و جوابی براش پیدا نمیکردم انقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم شرتم خیس شده و آبم کی اومده…!فقط منتظر بودم زمان بگذره و فردا شب برم خونه ایران و شوهرش تا ببینم برای چی دعوتم کردن و قضیه این عکسا چی بوده…
پایان قسمت اول
نوشته: امیرعلی
@dastan_shabzadegan
خندیدم و اونجا بود که فهمیدم هنوز بیرون مونده و سریع کیرمو کردم داخل و مامان برگشت و شلوارش رو پیدا کرد و همون پشت به من پاش کرد اما انگار تغییری تو حرکاتش احساس میکردم.
همه چیز حوالی مامان کند شده بود و به طور غیر عادی ای شلوارش رو آروم آروم پاش کرد،یه پاشو داخل کرد…مکث!یه پای دیگش…مکث!یکم کشید بالا…مکث و یهو خم شد تا از زیر کمد دیوار جورابش رو برداره!چند درصد از آدما وسط شلوار پا کردن خم میشن دنبال جوراب؟!
وقتی خم شد و شاید بیست ثانیه تو اون حالت موند تازه متوجه بزرگی کون مامان شدم!یه زن کاملا پخته که بدنش در اوج کوه شهوت و هوس قابلیت جذب هر پسر نوجوون و جوونی رو داشت…یه حجم کون بینظیر و رون های گوشتی که بهم چسبیده بودن و…
شلوارشو که پوشید برگشت سمتم…
هنوز فضا کمی خنده و شوخی داخلش از اتفاقی که افتاده بود مونده بود
مامان با خنده گفت دیگه نمیسوزه؟!
من:حالا انقدر بگو تا خجالت بکشم خب احساس راحتی کردم باهات تو بودی درآوردم نگاه کردم میتونستم صبر کنم بری بیرون
مامان:کیر همه وقتی میسوزه بزرگ میشه؟!
شوک،مات و مبهوت چیزی که شنیده بودم،بودم!
اولین باری بود که مامان میگفت کیر…اصلا اولین باری بود که تو خونمون این کلمه رو میشنیدم!
مامان لیلام که همیشه با لباش اسممو صدا میکرد همیشه با لباش میگفت بیا ناهار همیشه با لباش میگفت کجایی حالا با همون لبا گفت کیر!
اما تو این لحظه این مهم نبود…در برهه ی حساس کنونی در خانه ای در خاورمیانه و در اتاقم مامانم به صورت کاملا تیکه وار بهم فهموند که چرا کیرت راست بوده!
من:آقا چرا از این بحث نمی گذریم؟!
مامانم خندید و گفت حالا حالا ها ولت نمیکنم
لباس و مانتو رو برداشت و رفت اتاق بغلی،همیشه لباس هم جلو خودم عوض میکرد اما اینبار فکر کنم ناراحت شده بود و فهمیده بود…
چند روزی از اون ماجرا گذشت…
داخل تلگرام گاهی برای ارضا شدن تو گروه های مامان و اینجور چیزا میچرخیدم و عکس های مخفی بقیه رو نگاه میکردم…به طور کلی علاقه به مامان برای بعضیا بیماریه اما برای بعضیا یک عشق کامل به اولین زن و مهم ترین زن زندگیشونه و من کارشون یا بهتره بگم کارمون رو رد یا تایید نمیکنم.
یه روز تو همین گروه ها بودم که یکی اومد پی وی و بعد سلام و اصل دادن و اینا گفت که بیغیرت رو مامانش و منم در اوج شهوت کاملا عقل رو کنار گذاشته بودم و گفتم منم دوس دارم با مامانم سکس داشته باشم…
خب باید بگم گاهی زندگی به شما فرصت جمله دوم رو نمیده و در همون جمله اولی که میگید بگاتون میده!
اون:مخصوصا اگر اون زن لیلا باشه!
من رسما پشمام ریخته بود متوجه شدم که کسی که باهاش چت میکنم منو شناخته
اون:خوبی امیرحسین؟!
خاله ایرانم
من:ایران خانوم؟!آتلیه؟
اون:آره عزیزم
اوه اوه چه گندی زده بودم!صمیمی ترین دوست مامان چیزی رو فهمیده بود که هیچ جوره نمیشد جمش کرد!
آب دهنمو قورت دادم یه نفس عمیق کشیدم و تا ده شمردم و بعدش متوجه شدم تمام این روش های روانشناسی کسشره!وقتی ریدید رسما نمیشه کاریش کرد
گوشیم زنگ خورد!
بدون فکر جواب دادم چون میدونستم جواب ندادن بدتره،خوبیش این بود که دوست صمیمی مامانم بود!بله بود تا دو سال پیش ولی بعدش نفهمیدم چی شد که دیگه رابطه نداشتیم باهاشون.
من:بله
ایران:خاله چرا جواب نمیدی
من:ببخشید نتم قطع شد
ایران:انقدر دلم برات تنگ شده فردا بیا پیشمون
من:فردا؟!اع اه…اع…
ایران:اع اع نکن فردا منتظرتم ظهر بیا ناهار
من: فکر کردم فکر کردم فکر کردم…چشم!
همون کوچه همون درخت ها و همون مغازه قدیمی که انگار فقط یه رنگ خورده بود…هنوزم برام جذاب بود اون مغازه کلی خاطره داخلش داشتیم!
من:سلام…
هیچکس جواب نداد و هیچکس نبود که جواب بده
من:خاله ایران؟آقا داریوش؟
ایران:الان میام امیرحسین دو دقیقه آروم بگیر دارم عکاسی میکنم
هوف!حداقل از صحبت هاش مشخص بود که فضا اونقدر ها هم بگایی نیست و احتمالا قراره با چندتا نصیحت کارو تموم کنه…
بلاخره اومد…
یه عینک جذاب دسته سبز یه لباس شلوار سبز و یه کفش مشکی،موهاش هنوزم کوتاه و پسرونه بود اما چشماش…چشماش هنوزم آدمو قورت میداد و بدنی که انگار نه انگار دو سال پیرتر شده!ممه هاش داشت لباسش رو جر میداد تا بیرون بزنه و گردن و بالای ممه هاش برهنه بود و رنگ شکلاتی تنش تورو مجبور میکرد صدها بار تمام اون قسمت هارو داخل ذهنت لیس بزنی!
سکس با مامان و مامانم مال من شد و مامان لیلا همه داستان های منه خوشحالم که برگشتم حمایت فراموش نشه ۴۰۰ لایک شد ادامه میدم
همدیگرو بغل کردیم و نسبتا هم طولانی شد این بغل کردن،از طرف اون برای این طولانی شد که دلتنگ بود و میخواست باهاش احساس صمیمیت کنم و از طرف من طولانی شد چون ممه هاش قشنگ چسبیده بود به سینه هام و داشتم از نرمی سینه هاش و دستایی که روی کمرش و پهلو هاش میکشیدم لذت میبردم.
با صدای سرفه شوهرش دار
رهی
#فانتزی #دوست_دختر #دانشجویی
شیش ماهی میشد که وارد زندگی جدیدم یعنی دانشجویی شده بودم ،تهران شهر بزرگی بود و پر از امکانات فقط کافیه سرت به کار خودت باشه ، از سیزده سالگی کار میکردم و درس میخوندم ، یه کتاب رو پام بود و یه ترازو و کلی خرت پرت از جوراب و … گرفته برای فروش جلوم ، کادر و مادربزرگم تنها اعضای خانوادم بودن .دو سال آخر کنکور و کمتر کار میکردم و بیشتر درس میخوندم دیگه خبری از دستفروشی نبود و میرفتم خونه های مردم برای تمیز کاری .
تهرانم زیاد فرق نکرد اوضاع درسته توی خوابگاه بودم ولی تونستم برای خودم کاری دست و پا کنم و هم درس بخونم هم کار کنم ، صاحب کارم پسر خوبی بود یعنی مرد خوبی بود ، سر ساعت میرسوندم خوابگاه که از خوابگاه جا نمونم .
ساعت های درس و دانشگاه رو هم باهام کنار میومد . حقوقش زیاد نبود ولی یه دست خرجی برام بود که نخوام به مادرم زحمت بدم .
یه شب وسط زمستون بود که از سرکار برگشتم دم خوابگاه و از وحید صاحب کارم خواستم نزدیک سوپری سر کوچه خوابگاه پیادم کنه یکم وسیله بگیرم و برم . پیاده شدم و وسیله گرفتم ، یادمه کل خیابون ها پر از برف چند روز پیش بود و هوای سرد و یخبندان ،وسایل توی دستم و از سرما دستام توی جیبم از کنار پیاده رو آمدم عرض خیابون و رد کنم جوری خوردم زمین که تا آمدم دستام و بیرون بیارم پاهام رفت جلو و پشت سرم محکم خورد به زمین و از حال رفتم .
صدای مسعود سوپری محل و آقایی که به سرعت با ماشینش من و رسوند به بیمارستان میشنیدم .
توی بیمارستان پرستار مشغول بانداژ پس سرم بود و یه سرمم به دستم وصل بود ، ازش پرسیدم سرم چی میزنی بهم
چیزی نیست فشارت افتاده ، ناهار یا شام خوردی
نه
اشکال نداره نامزدت رفت بگیره
چیزی نگفتم ، یکم ضعف داشتم و حسابی گشنم بود .
پسره ده بیست دقیقه بعد آمد سمتم و یه ساندویچ دستش بود و گفت بخور جوون بگیری
سلام کردم و گفتم ببخشید باعث زحمت شدم . میشه به دکتر بگی حالم خوبه من و برسونی جلوی خوابگاه نرم الان باید تو کوچه بخوابم .
سلامتی خودت مهمتره ساندویچ و بخور من صحبت میکنم خوابگاه راه بدن شمارو
بدون تعارف شروع کردم به خوردن
موقع ترخیص از جام که بلند شدم نزدیک بود زمین بخورم که راننده یه لحظه نگهم داشت و گفت خوبی
بهترم ، ببخشید
مستقیم من و برد بیرون بیمارستان
گفتم حساب کردی ؟
آره خیالت راحت بیا سوار شو
نمیشه هم زحمت بدم هم پول رو حساب کنی هم ساندویچ
سوار شو فعلا مشکلات بزرگتری داریم مثل خوابگاه
وای نگو آقای …؟
رهی هستم
مطمئنم راهم نمیده این پیرزن
کی هست مسئولش ،
خانم قدیمی ، خیلی گیره و به هیشکی باج نمیده
بیخیال خوابگاه شیم بریم یه مسافر خونه ای جایی
رهی مشغول رانندگی بود و من تکیه سنگینی به صندلی داده بودم و سر دردم شروع شده بود ، ماشین حرکت میکرد و نمیدونم کجا ولی توقف و دوباره حرکت خودرو من و به خودم آورد ، ساعت از نیمه شبم گذشته بود ، وارد خونه ای شدیم و رهی گفت بیا پایین خانم …
مهسا هستم ، آخ
چیزی شده
نه سر درد داره دیوونم میکنه اینجا کجاست ؟
خونه ی منه ، کسی توش نیست نترس ، و اینکه اینجا راحت باش فکر کن خونه خودته
سرم وچرخوندم و حیاط بزرگی و دیدم که توش استخر و آلاچیق و پر از باغچه است .
پشت سر رهی راه افتادم و وارد خونه شدم و همینجوری رفتم داخل یه اتاق و گفت اینجا استراحت کن ، حموم و دستشویی توی اتاق هست .
آب و نون چیزی خواستی صدام کن
ببخشید آقا رهی یکم آب برام میاری چند تا قرص بخورم بتونم بخوابم .
چند تا قرص مسکن خوردم و روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم کی خوابم برد ، فردا کلاس نداشتم ،خودم و سپردم به تخت خواب و حسابی خوابیدم ،
صبح حدود ساعت ده بیدار شدم و نگاهی به خودم انداختم و از جام بلند شدم ، لباس تنم کردم و رفتم بیرون خبری از این پسره رهی نبود . یکم تو خونه چرخیدم و از امکانات خونه و دیزاین خونه دهنم باز مونده بود .
هنوز داشتم توی خونه میچرخیدم صدای در خونه اومد ، همچنان داشتم میچرخیدم توی خونه و وسط حال و پذیرایی روی یکی از مبل ها نشستم و با ورود رهی از جام بلند شدم ، کلی وسیله دستش بود و چیزی که توجهم وجاب کرد وسایل بانداژ و بتادین بود.
نون و از دستش گرفتم وگفتم من چجوری میتونم این همه زحمت و جبران کنم .
کار خاصی نمیخواد بکنی یه صبحانه آماده کن بخوریم بریم دنبال سرنوشت امروزمون
مامان بابات کجان
ندارم یعنی داشتم فوت شدن
خدا رحمتشون کنه
از کار و زندگی انداختمت , یه روز جبران میکنم .
ننداختی ، امروز تعطیلم ، سه شنبه ها نه کلاس دانشگاه دارم نه اینکه میرم سرکار مگه چی بشه ، خیالت راحت
صبحانه رو به همراه هم آماده کردیم و خوردیم .
ببخشید آقا رهی میتونم شمارتونو داشته باشم .
چرا که نه ، شماهم شمارتون و بدین بیشتر با هم آشنا بشیم ، به ما سر بزن بهت بد نمیگذره
شماره دادیم بهم و ازش تشکر کردم و خواستم برم گ
سکس با خواهرزن ۱۸ ساله
#خواهرزن
سلام
علی هستم ۲۷ ساله ساکنیکی از شهرهای جنوبی کشور
حدود ۳ سال بود که از زندگی مشترک منو همسرم میگذشت که اتفاقی افتاد که کاش هرگز تکرار نمیشد
خواهرزن من یه دختر ۱۸ ساله و فوق العاده سکسی
سینه های برجسته نسبتا ۷۵ پوست سفید چشم هاش مشکی و خدایی خیلی کونخوبی داشت همیشه جلو من راحت بود و منم خدایی نه چشمی بهش داشتم نه اصلا هیچ حس خاصی تا یه شب به خاطر اینکه دیر اومد خونه پدر خانمم باهاش دعوا کرد و گوشیشو گرفت و گوشیشو داد خانم من گوشیش تو خونه ما بود من ظهر از سرکار اومدم خونه خانمم خونه مادرش بود گوشی خواهر زنمو دیدم همیشه میدیم یه تیکی میزد گوشیش باز میشد همینجور زدم باز شد تو گالری نگاه کردم چیزی خاصی ندیدم پیام هاشم چیزی نبود دیدم تو برنامه هاش یه برنامه داره به اسم ریکاوری نتش رو روشن کردم زدم رو برنامه چند دقیقه حدودا ۱۵ دقیقه صبر کردم دیدم بله چه خبر این خواهر زن ما چه کسی بوده ما خبر نداشتیم و چقدر لاشی بوده که همه دوس پسرهاش دوست های من بودن خیلی غرورم شکست نگاه کردم دیدم بله همش لخت تو بغلشون بوده برای یکی عکس کصش فرستاده و عکس چندتا کیر مختلف تو گوشیش بود که مشخص بود سکس چت میکرده
دیگه از اینجا ازش بیزار شدم یه روز که خانمم برای رنگ مو رفته بود ارایشگاه زنگزدم به مادر خانمم گفتم گوشی بده به سحر گوشی داد گفتم یه جوری خودت بپیچون ضایع نباشه بیا خونه ما کارت دارم گفت چی شده گفتم بیا واجبه بهت میگم یه چند دقیقه شد خونمون به هم نزدیکه اومد زنگ خونه رو زد اومد داخل گفت چی شده گفتم سحر اینا چی هستن تو ایقد لاشی هستی همه دوست پسرهات باید رفیق های من باشن چرا غرور منو شکستی دیدم زد زیر گریه که اشتباه کردم بچه بودم از این حرفا دیدم شروع کرد به لرزیدن گرفتمش تو بغل گفتم اشکال نداره ولی هیچ وقت نمیخوام ببینمت داشتم باهاش صحبت میکردم لباش اورد نزدیکلبام منم اشتباه کردم ازش لب گرفتم خیلی داغ بود همچی یه دفعه ای شد بردمش رو تخت شروع کردم به خوردنش شل شده بود منم داشتم میمردم گفتم بیا برام بخورش هیچ حرفی نزد شروع کرد به ساکزدن اینقدر حرفه ای بود که پشمام فر خورد به پشتش کردم گفت لاپا بکن گفتم عه ؟لاپا برا من تا ته برای رفیق هام تف انداختم لا کونش با انگشتم بازی کردم با کونش کیر من حدودا ۱۶ سانته ولی کلفته خدایی به زور کردمش تو کونش شروع کردم تلمبه زدن گریه میکرد این کارش باعث میشد زودتر ابم بیا چند تا تلمبه زدم ابم اومد ریختم کلشو تو کونش شروع کرد به بد بیراه گفتن گفتم گه نخور جنده لاشی تو باعث شدی من دیگه نتونم نگاه رفیق هام کنم رفتم بشورم خواست لباس بپوشه گفتم نپوش میام پارشون میکنم میخوام بازم بکنمت گفت نمیتونم درد داره گفتم الان جا باز کرده شستم اومدم شروع کردم سینه هاش خوردن تو این سن سایزشون ۷۵ بود مشخص بود اینلاشی خیلی سینه هاشو خوردن کیرم گذاشتم رو کصش ترسید گفتم نمیکنم میخوام بمالونم روش همینجور چند دقیقه مالوندم باز چرخوندمش بالشت گذاشت زیر شکمش تفی انداختم رو سوراخش گذاشتم کم کم فشار دادمباز گریه شد کم کمتلمبه هامو بیشتر کردم ابم نمیومد هرچی میکردمش نمیومد گریه میکرد موهاشو از پشت گرفتم خیلی خشن میکردمش حدود ۱۰ دقیقه تلمبه زدم تو کونش دیدم سر کیرم یه ذره خونی شده تا این لحظه رو دیدمیه دوتا تلمبه زدم ابم اومد اینبار گرفتمش تو دستم بلند شد لباس هاشو پوشید گفتم من به هیچکس نمیگم ولی هیچ وقت نمیخوام ببینمت من کردمش اما هیچ وقت نتونستم دیگه با اون رفیق هام مثل قبل بشم اما اینقدر این دختر پرو هست هنوز با من یه جور رفتار میکنه انگار من کون دادم به دوست پسرهاش
نوشته: رضا
@dastan_shabzadegan
دهنم رو بسته نگه دارم. می دونم این حرفا رابطه من و تو رو بیشتر به بن بست سوق میده ولی من میخوام با همه عواقبش صادق باشم باهات. می خوام بگم چقدر ازت دور شده بودم که اون دختر منو مسخ کرده بود. میخوام بدونی که چقدر من تو رابطه ام با تو احساس گناه و شرمساری می کردم که اون تونست منو به وجد بیاره. این قدر اون دختر شیرین و کیوت بود که نمیدونستم اگه به عقب برگردم بازم این کارو میکردم یا نه. ولی بعد از تماس تو، وقتی دوباره با هم شروع به حرف زدن کردیم، احساس کردم تیری به قلبم شلیک شد. احساس کردم همه خاطره هایی که با تو ساختم توی یه عملیات خود تخریبی فرو ریختن. قلب من برج های دوقلویی بودن که هواپیماهای نیرنگ و فریب بهش حمله ور می شدن. به سختی می تونستم نفس بکشم. توی هر پلک زدنم میلیون ها عکس از تو پشت پلکام نمایش داده می شد. عکسهایی از لبخندات، خوابت، غذا خوردنت، خشمت و گریه کردنت. من و تو مثل تعریفایی که می شنیدیم بی نقص نبودیم. ولی همین که تا الان با هم بودیم یعنی یه چیزی به نام زندگی بین مون جریان داره. میدونم فکر میکنی میخوام خودمو توجیه کنم ولی اگه به پانزده سال ازدواج مون هنوز باور داری، همه چیزایی که تا الان گفتم و قراره بگم همش راسته. اگه می خواستم دروغ بگم چرا اصلا قلم به دست گرفتم؟
حس کردم باید برم. بایدم این کارو می کردم. از همون اول. احساس حالت تهوع داشت به اوج خودش می رسید. از روی اضطراب داشتم پامو به زمین می کوبیدم و حس می کردم لباسام بهم چسبیدن.
-واقعا دوست داشتم بمونم ولی همین الان یه کار فوری برام پیش اومد.
+همین الان؟
اَه… لعنت به چشمات… داری وسوسه ام میکنی بمونم دختر.
-از این جلسه های یهویی هست دیگه. چی میشه گفت؟
+باشه پس… اصرار نمی کنم.
-مرسی…
+خواهش می کنم.
ولی دقیقا لحظه ای که می خواستم بلند شم، اون حسرت ناشی از فرصت سوزی دوباره بهم غالب شد. اون حسی که بهم می گفت: یه موقعیت دیگه رو هم به خاک دادی.
-بازم ممکنه ببینمت؟
چشماش درخشید. لبخندی از پیروزی و غرور روی صورتش بود.
+من گه گاهی میام اینجا پس، شاید آره…
و من اونو دور میز خالی تنها گذاشتم. نمیدونستم طوفان سرنوشت اونو دوباره جلوی پاهام سبز می کنه یا نه. نمی دونستم می خوام این اتفاق بیوفته یا نه. از طرفی زمزمه های کوتاه زهرا دور سرم می چرخید. چهره زیبای زهرا بهم خیره شده بود و من به سمت صندوق حرکت کردم. یه دختر نوجوون و بامزه و فسقلی پشت صندوق نشسته بود. کارت بانکیم رو بهش دادم
-سفارش من و قهوه اون خانم رو حساب کن.
زنگوله در دوباره صدا داد و من از اون کافه جهنمی خارج شدم. حس کردم کلی هوا به ریه هام پمپ شد. آفتاب داشت مستقیم به صورتم می تابید. سوار ماشین شدم و با سرعت روندم. باید به زهرا زنگ می زدم.
+دوباره که تو زنگ زدی.
وقتی صداشو شنیدم آروم گرفتم. اینقدر با رفتاراش آشنا بودم که می دونستم این جمله رو با چه حالت صورتی میگه. زهرا… من حتی عاشق اون نق زدناتم. عاشق لحظه هایی که با شوخی منو دست میندازی. عاشق وقتی که سرم عصبانی میشی.
-عزیزم اون پرونده های پاساژ مروارید که دیروز بهت دادم رو کجا گذاشتی؟
+داخل همون کیفیت دیگه.
-آها باشه مرسی عزیزم. خداحافظ… دوسِت دا…
اون گوشی رو قطع کرد. ولی این مهم نبود… چون حس کردم کیفم باهام نیست. همیشه صندلی عقب میذاشتمش ولی حالا نبود و پشت چراغ قرمز یادم اومد اصلا موقع سوار شدن کیفی دستم نبود. توی ترافیک به خریتم فحش میداد و یقین کردم که حتما تو کافه جا مونده.
همون چراغ راهنمایی هایی رو که رد کردم رو دوباره رد کردم و رسیدم کافه. زنگوله صدا داد ولی اینقدر عصبی شده بودم که متوجهش نشدم. میزم خالی بود و حتی اون دختر هم رفته بود. جای تعلل نبود. کل شغلم توی اون کیف بود و حالا نمیدونستم کجاست. بی درنگ رفتم سمت میز پیشخوان.
-سلام آقا…
+بفرمایید.
-من یه کیف توی اون میز جا گذاشتم می خواستم بدونم کسی اونو به شما تحویل نداده؟
+والا کسی به ما کیف تحویل نداده ولی اون خانومی که توی همون میز باهاتون نشسته بود پیش ما براتون یه پیغام گذاشت و گفت اگه اومدید بهتون بدم.
و اون جوون یه پاکت سفید با پاپیون قرمز بهم تحویل داد. بدون معطلی گره رو باز کردم و کاغذ رو کشیدم بیرون. راستش نمی دونستم کافه ها یه همچین چیزی دارن ولی توی کاغذ نوشته شده بود: سلام خوشتیپ حواس پرت… کیفتو جا گذاشتی نه؟ اشکال نداره. قرارمون باشه فردا ساعت سه، همین جا. نترس… توی کیفت فضولی نمی کنم…
پایان قسمت دوم
نوشته: جُوانسِویچ
@dastan_shabzadegan
ر دوست پسری؟
با این سوال متعجبش کردم ولی فهمیدم که کنجکاویش رو تحریک کردم. سرش رو کمی کج کرد و همون طوری که لبش رو تکون می داد، یکم زمان برای فکر کردن برای خودش خرید.
+من اسمش رو مشکل نمیذارم. این فقط یه رابطه کوتاه و بی معنی بود.
حرفم رو با تکون دادن سرم تاکید کردم ولی تو ته چهره م یه مخالفتی با حرفش بهش نشون دادم.
-چون که قبلا خیلی فرق می کرد. توی روابط یه چیزایی مثل گفتگو، سازش، بحث و فداکاری بود.
از حرفم خوشش نیومد ولی اونقدرام جدی نگرفتتش.
+چقدر قبلا بابا بزرگ؟
جفتمون خندیدیم و من یاد سی و پنج سالگیم افتادم. یاد چین و چروک اجتناب ناپذیر پیشونیم و سفیدی لای موهام.
-نه دیگه اونقدر قبلا… ولی جدا از شوخی شبیه بابا بزرگام؟ بی خیال. کدوم بابا بزرگی مثل من کت و شلوار میپوشه؟
+نمیدونم… بابابزرگ نیستی؟
-داری جدی میگی؟
+جرج کلونی بابا بزرگ هست؟
-چطور مگه؟
+اخه کت و شلوار میپوشه.
-شاید بابابزرگ نباشه.
+شاید؟
-نمی دونم… اروپایی ها رو که میشناسی.
+آمریکاییه.
-اونا هنوز ازدواج نکرده طلاق میگیرن.
+و هیچ وقت بابا بزرگ نمی شن؟
-داری این بحث رو کش میدی چون فکر می کنی من همسن جرج کلونی یا یکی از بابا بزرگای هالیوودم؟
و اون با خنده های قشنگش روی میز خم شد و آروم آروم قهقهه زد. نوک موهای فر اون تماس هایی رو با دستام برقرار می کرد. وقتی بلند شد، صورتش قرمز شده بود. دوست نداشتم مکالمه مون قطع بشه.
-نه نه واقعا منو به فکر فرو بردی.
+چرا؟
-واقعا مگه سنم به چند می خوره که با جرج کلونی مقایسه ام می کنی؟
+اینکه با جرج کلونی مقایسه بشی برات آزاردهنده هست؟
-اگه بحث سن باشه آره.
+اگه بحث دیگه ای باشه.
-بحث چی مثلا؟
+تیپ و قیافه، قد…
سکوت کردم. گرفتم چی میگه. اون دختر خیلی رک و اوپن بود. جوری که برای خلاص شدن از فشار نگاهش مجبور شدم حواسم رو پرت آهنگ و صدای شرشر قهوه توی لیوان کاغذی بکنم.
+نکنه این بحث هم برای آزاردهنده هست؟
-نه نه… فقط به خودم امیدوار شدم. و اون چیزی که درباره جرج کلونیِ کت و شلوار پوش گفتی… راستش این لباس رو اصلا دوست ندارم و فقط به خاطر جلسه ها و میتینگ های رسمی می پوشم.
+اتفاقا بهت میاد.
-ولی بحث اونش نیست… خیلی آدم توش راحت نیست. دور و برت رو نگاه کن. کدوم مردی خودشو اسیر این لباس کرده به جز من؟
+ولی مگه از متفاوت بودن لذت نمی بری؟ اونم با این مارک کت و شلوار؟
و اون ناخونش رو به مارک چاپ شده به سر آستینم رسوند و بهش ضربه زد.
-اونکه آره… ولی نه دیگه اینقدر.
و اون دیگه چیزی نگفت. حس کردم همه چیز داره خیلی سریع حول من می چرخه.
-مثلا به خودت نگاه کن. من عاشق لباسای ساده و روشنم. اون زنی که روشن می پوشه یعنی خیلی جسور و سرزنده هست. مثلا این جین کمرنگ با پیراهن کرمیت.
+دیگه چی متخصص؟
-و اون جورابای فانتزیت.
یه نگاه ریز از پشت شیشه میز به پاهاش انداخت و با آتیش چشماش بهم نگاه کرد. انگار که از توجهم به جزئیات شگفت زده شده بود.
+ولی آخرش بهم نگفتی چند سالته.
-آها… خب حداقل می دونیم که جوون تر از جرج کلونی ام.
+صورتتم که شیو می کنی و این کار رو سخت می کنه.
-آره خب.
+خب چند سالته؟
-خب از تو که بزرگترم؟
+آها.
-پارسال سی و سه سالم شد.
+الان چند سالته؟
-یه سال بیشتر.
+سی و چهار؟
-دقیقش سی و پنج.
+سی و پنج؟
-آره خب. چیه مگه؟
+هیچ چی فقط بهش نمی خوری.
-تعریفات رو باور کنم یا بابا بزرگ گفتنات رو؟
+هر کدوم که باور پذیر تره.
گوشیم روی صندلی کناریم از نوتیف های خفه شده ویبره می رفت. بارها با خودم گفتم چرا اون روز حتی فقط برای یک بار هم زهرا به خاطرم نیومد؟ زهرا… الهه من… این داستان قرار بود درباره تو باشه. درباره ما… ولی چرا اینطوری شد؟ بهت خیلی گفتم به منم کمک کن. بهت خیلی گفتم دستم رو بگیر و بهم یاد بده چطوری تظاهر می کنی. ولی گوشِت بدهکار نبود و من نتونستم زیر بار بی توجهی هات دووم بیارم.
+ولی تو ازم نپرسیدی.
-سنت رو؟
+آره دیگه.
-مگه همیشه نمی گید نباید سن خانوم ها رو بپرسید؟
+اون رو که مامان بزرگا میگن.
-آها… پس اگه قرار نیست اون کیفتون رو محکم بکوبونید تو صورتم، سنتون رو بپرسیم.
+مگه نمی خوای حدس بزنی؟
-آه نه نه… این یه کارو دیگه از من نخواین.
+چرا مگه؟
-بدتر از من توی سن حدس زدن وجود نداره. شاید بخاطر اینکه گذاشتید سنتون رو بپرسم نه ولی حتما به خاطر حدسم دیگه اون کیف رو به سمتم پرت می کنید.
خندید… همه چیز درباره اون قشنگ بود. اخمش، نیم رخش، تمام رخش، خشمش، خنده اش، خوش کلامیش، خوی خوش و منعطفش و همه چیز درباره اون به من احساس خوبی می داد. احساسی که مدت ها بود با زهرا تجربه اش نکرده بودم. اون حسی که شما رو پای حرف یه نفر می شونه و کاری میکنه که گردش زمان رو فراموش کنید. اون حسی که توش حتی تلخ ترین حرفا حکم شوخی و مسخرگی داره.
سنش رو بهم گفت. بیست
جنایت، اعتراف و مکافات (۲)
#خیانت
...قسمت قبل
قسمت دوم
جلسه ام تازه تموم شد. نمی دونم بهتون گفتم تو کار ساخت و سازم یا نه. حالا هم داشتم با این پیمانکارای حروم لقمه ای مذاکره می کردم که هر طوری بود میخواست یه گوشه از ساختمون با ارزشم رو مثل کیک رژیمی گاز بزنن. دوست داشتم از همین روزای اول پروژه دستاشون رو کوتاه کنم ولی گفتم بذار برای چند روز دلشون فعلا خوش باشه. اونا قهوه شون رو خوردن و رفتن. ولی من موندم؛ توی کافه ای که دنج بود ولی تو این ساعتا به زور یه میز و صندلی خالی پیدا می کردی. پنجره های شیشه ای شفاف خیابون رو بهم نشون می داد. گذر ماشین ها و موتورها سر و صدای زیادی ایجاد می کرد ولی به این طرف نمی رسید. تو این طرف فقط صدای پچ پچ و برخورد استکان و پیش دستی می شنیدی که یه موزیک کمرنگ کاورش می کرد.
به زهرا زنگ زدم. جواب نداد. آخ حواسم نبود. برای هزار بار گفته بود وسط کار بهش زنگ نزنم و ما یه چیز دیگه ای به نام تکست داریم. پس تکست دادم. اینم بگم که زهرا توی یه آزمایشگاه کار می کنه. همه چیز رو عملی یاد گرفت و دانشگاه نرفت ولی خب همه رو مجبور کرده خانم دکتر صداش کنن.
چون وسط کار بود با بدخلقی و تاخیر جواب می داد. زنگوله آویزون نزدیک در صدا داد ولی نتونست حواسم رو از گوشیم پرت بکنه. یه قلپ دیگه از قهوه سردم رو نوشیدم. زهرا نوشت که امشب بریم بیرون. زهرا همیشه همینطور بود. هر وقت عشقش می کشید برای هردومون برنامه می چید بدون اینکه از من نظر بخواد. برنامه امروزم رو روی مغزم بررسی کردم. کارای زیادی نداشتم. باید چند جا سر ساختمون می رفتم و یکی دوتا قرار دیگه. احتمالا میتونستم بهش جواب مثبت بدم. اوکی رو تایپ کردم و ناخنم به سمت دکمه سند رفت ولی وایستاد. کنار گوشیم یه جفت نیم بوت مشکی با کفی ضخیمش ظاهر شد. چشام از روی اونا به سمت بالا سرازیر شدن طوری که به جزئیات دیگه توجه نکردم و اونجایی متوقف شدم که چشمام با یه جفت چشم سبز کمرنگ تلاقی پیدا کرد.
+میتونم اینجا بشینم؟
و بلافاصله مروارید های سفیدش رو با خنده شیرینش بهم نشون داد. دستش روی تکیه صندلی بود و منتظر من بود تا بهش بگم مشکلی نیست.
-بفرمایید.
و اون دختر با گفتن ممنون اونجا نشست و وقتی آروم گرفت موهای فرفریش رو زیر شال شل و ولش مرتب کرد. کیفش رو که دو سه تا عروسک خرس کوچیک بهش وصل کرده بود روی یه صندلی دیگه گذاشت و بهم خیره شد. من نگاهم رو ازش دزدیدم ولی اون چهره زیبا و فریبنده تو ذهنم حک شد. اون پوست روشن و صاف، با یکی دوتا خال کوچیک، ابروی های مشکی و ظریفش، مژه های فر و پر پشتش، خط چشمی که از گوشه چشمای خوشگلش زده بود بیرون، اون سایه کم رنگی که بسته شدن پلکاش نشون میداد، بینی کوچیک و اون لب قهوه ای بدون رژ. سرم پایین بود؛ روی گوشیم، ولی گوشام از خجالت سرخ شده بود. عرق دستام روی کاور پلاستیکی گوشیم تو چشم بود. قلبم برای اولین بار تو چند سال اخیر شروع به محکم تپیدن کرده بود جوری که توی کت و شلوارم احساس راحتی نکردم.
بعد از یه مدت که برام به اندازه یه سال گذشت، گارسون اومد و سفارشمون رو گرفت. من چیزی نگرفتم ولی اون دختر یه قهوه خواست. کاری نداشتم انجام بدم… ته استکانم یه کم قهوه مونده بود. نمی دونستم باید برم و تنهاش بذارم یا صبر کنم تا شاید یه رعد و برقی توی آسمون احتمالات رخ بده. صورتش مماس با چشمای من بود ولی نمی نمی تونستم ببینم که منو میبینه یا نه. گه گاهی چشام رو سرسری از محور چشماش می گذروندم تا رد نگاهش رو بخونم. ولی دقیق نبودن.
قهوه اش اومد. وقتی داشت قهوه رو می گرفت و از گارسون تشکر می کرد تونستم بیشتر ببینمش. گوشواره های کوچیک و نقره ایش و گردنبند زنجیره ایش که روی دست انداز ترقوه اش تکون میخورد خیلی زیباش می کرد. دستای سفید و ظریفش که خالی از چیزی بودن و اون تنها به یه لاک استخونی اکتفا کرده بود، لاغر و دوست داشتنی بودن. از اون مدل دستایی که دوست داشتی محکم بگیریش و بوسشون کنی. بوی خوشی که از اون به سمت من حمله میکرد، دیوونه کننده ترین حسی بود که بهم می داد.
وقتی قهوه اش رو گرفت، حواسش از من پرت شده بود و من میتونستم با جرات بیشتری اون رو به خاطر بسپرم. گوشی توی دستم و زهرا اون سر شهر منتظر من بودن تا اون اوکی لعنتی رو بفرستم. باید این کار رو می کردم؟ یا باید برای خودم یه شانس در نظر می گرفتم؟ اولین بارم نبود که چنین فرصتی گیرم میومد. ولی هر بار من معصوم و بیگناه باقی موندم. بارها مردم به من نزدیک میشد و من پا پس می کشیدم و همه ش به خاطر زهرا بود. الان پونزده سال می گذره… از اون شب توی روستا. از اون شبی که من حلقه ای رو توی دست کسی انداختم که با یه توری سفید، چهره ش رو ازم مخفی کرده بود. پونزده سال تمام کنار زهرا موندم. ولی حالا همه چیز عوض شده. من و زهرا دیگه ما نیستیم. دیگه نمیزاریم تو قلب همدیگه کند
سر کیرم کلفتم گذاشت لبه کسش به راحتی رفت تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدم و همزمان هم دو تا سینه هاش را داشتم چنگ میزدم.
صدای آه و ناله آرزو هم بلند شد و پاهاش به لرزش افتاد و محکم بغلم کرد مطمئن شدم آرزو خوب و کامل ارضا شده واقعا داشتیم لذت میبردیم.
نمیدونم چقدر طول کشید که حس کردم خودمم دارم ارضا میشم کیرم کشیدم بیرون و آبم رو شکم و نافش خالی کردم .
بعدش اصلا درباره اون پسره و سکسمون حرفی نزدم میخواستم آرزو به این اطمینان برسه بعد سکس و ارضا شدن تمام اون چیزها فراموش میشه و تو عشق و علاقه و زندگیمون تاثیر نمیذاره.
فردا که میخواستیم بریم بیرون دیدم آرزو کل لباس های داخل چمدون ریخته بیرون و با کلافگی میگه هیچ کدام از لباس های دیگه ای که با خودم آوردم بدرد محیط اینجا نمیخوره.
گفتم اشکال نداره عشقم میریم بازار برات خودم خوشکل ترین لباس ها را میخرم.
امروز سعی کردم با فاصله از آرزو تو بازار راه برم که شاید اتفاقی مثل دیروز بیفته و هم آرزو لذت ببره هم خودم ببینم چطور دیدش میزنن.
یک مغازه دیدم که کلی لباس شیک و سکسی زنانه داشت آرزو را صدا کردم گفتم فکر کنم تو این مغازه چیزای خوب و شیکی گیرمون بیاد.
داخل که شدیم دیدم یک فروشنده مرد و یک فروشنده زن داخل مغازه هست.
دست آرزو را گرفتم به فروشنده مرد گفتم لطفا اندام همسرم ببینید یک ست کامل لباس و شلوار اسپرت امروزی و شیک که در شان همسر عزیزم هست و خوشکل ترش کنه لطف بهمون معرفی کنید.
دیدم آرزو داره با اخم نگام میکنه که فروشنده گفت میشه خانم یکم مانتو رو بگیرید بالا و یک دور بزنید.
آرزو ی نگاه به من کرد و من یک لبخند بهش زدم و گفتم آقا میخوان ببینن چی بهتر به اندام خوشگلت میاد عزیزم مگر نه آقا؟
فروشنده هم گفت بله …بله دقیقا همینطور هست.
فروشنده رفت و یک شلوار جین یخی با یک نیمه تته زرد اورد داد دست آرزو و گفت فکر کنم اینها رو تن شما خیلی شیک باشن،بعد اشاره کرد بخواین هم میتونید پرو کنید.
آرزو شلوار را ی نگاه کرد و بهم گفت امیر این چه جور شلواری هست به این گرونی که همه جاش پاره هست تو خونه هم نمیشه پوشید چه برسه بیرون از خونه،این لباسم ببین فکر کرده برای دختر بچه آمدیم خرید این نهایتا سینه ها را بپوشونه.
فکر کنم فروشنده متوجه حرف های آرزو شد یا از ترید آرزو حدس زد که آرزو داره چی بهم میگه که لبخندی زد و گفت خانم محترم اینجور لباس ها الان اینجا مد شده و به روز ترین تیپ هست که فکر میکنم خانمی به زیبای شما بپوشن خیلی بهشون میاد.
ولی اگر تیپ امروزی نمیخواین و دوست ندارید و از همون مدل شلوار و لباس های قدیمی ها مد نظرتون هست فکر کنم چون خانم محترمی هستید تو انبار شاید مال قدیم داشته باشیم میخواین براتون برم بگردم،هرچند هنوزم معتقدم که خانم خوشگلی مثل شما با این ستی که بهتون دادم خیلی جذاب تر میشید.
اجازه ندادم آرزو جواب فروشنده بده و سریع گفتم اختیار دارید خانم خوشگل من لیاقتش پوشیدن شیک ترین و بروزترین برندها هست بعد دست آرزو رو گرفتم به سمت اتاق پرو بردم بهش گفتم حالا برو اینا را بپوش دوست نداشتی یک بهانه در میاریم ولی نظار فروشنده فکر کنه قدیمی و بد سلیقه هستیم.
آرزو را همینجور که داشت غر میزد راهی اتاق پرو کردم و تا می خواست بپوشه رفتم پیش فروشنده و گفتم حقیقتا خانمم تو یک خانواده مذهبی بزرگ شده و هنوز معذب هست با پوشیدن این جور لباس ها و دارم روش کار میکنم که امروزی تیپ بزنه.
فروشنده هم که اسمش نوید بود گفت کاملا مشخص بود و منم بخاطر همین اون حرفا را بهش زدم ما اینجا با انواع خانم ها با سلیقه و اعتقادات مختلف سرکار داریم و اینقدر تجربه پیدا کردیم بدونیم با هر خانمی چطور صحبت کنیم و حسادت و غرور زبونش را قلقلک کنیم که حتما آزمون خرید کنه.
خندم گرفت از حرف نوید و به شوخی بهش گفتم حتما از رو تجربه با دیدن اندام خانم ها سایز کمر و سینه های خانم ها میدونید چند هست.
نویدم خندید و گفت آره دیگه تجربه چیز خیلی مفیدی هست.
آرزو در اتاق پرو رو باز کرد و داشت صدام میکرد برگشتم پیشش گفتم جانم.
آرزو گفت امیر خدایش این چیه داده من بپوشم بالا تنه و پایین تنه ام کلا لخت هست.
رفتم در اتاق پرو را کامل باز کردم و گفتم بیا بیرون بزار ببینم.
(حقیقتش خودمم جا خوردم شلوار که پوشیده بود قسمت رانش کامل پاره بود و حتی خط شورت قرمز و سفیدی پوست آرزو تو چشم میومد.
نیم تنه هم که پوشیده بود ناف و شکمش مشخص بود.
باید جوری رفتار میکردم که تو کار انجام شده قرار بگیره)
وای آرزو جون خودتو تو آینه دیدی چقدر شیک شدی .
که نوید هم آمد و کلی تعریف و تمجید کرد و گفت مشخص بود شما خانم خوش استایلی هستید حتما این لباس ها رو تن شما خیلی میاد.
منم داشتم به خانمم همینو میگفتم (آرزو سرخ شده بود و سرش انداخته بود پایین )
آقا همین
بر یک گردنبند طلا یک تاپ سکسی با یقه کاملا باز با یک ساپورت چرمی با یک سوتین ژله ای هم خریدم و به آرزو هدیه دادم.
آرزو وقتی باز کرد و دید این چیزا گرفتم با تعجب بهم گفت امیر مگر تو منو نمیشناسی اهل پوشیدن اینجور لباس ها لختی نیستم الکی چرا زحمت کشیدی.
سریع گفتم یعنی من دل ندارم خانم خوشگل و خوش اندامم تو لباس های امروزی و سکسی تر ببینم اگر تو برام نپوشی چشمم ناخودآگاه دنبال دیدن زن های دیگه بره و شیطون گولم بزنه تو راضی هستی.
که سریع خیلی جدی بهم گفت هم پدر اون شیطون در میارم هم چشمای تو اگر هیز بشن.
سعی کردم به آرزو با چیزهایی که بهش باور و ایمان داره جوابش بدم و قانعش کنم .
ببین آرزو جان اصلا همان اعتقادات دینی خودت که قبولش داری همش گفته زن برای شوهرش باید دلبری کنه خوب دلبری کردن تو هم برای من با پوشیدن همین لباس ها هست.
از یک طرف از طریق دین و مذهب و از یک طرف از طریق تعریف و تمجید از بدن و اندامش باهاش حرف زدم که بالاخره قبول کرد هرزگاهی بپوشه.
خودش قدم خوبی بود و امیدوارم میکرد و از اون به بعد به هربهانه ای لباس یا ساپورت های و ست های باز و سکسی براش میخریدم و هردفعه که میپوشید از عمد هم بود جوری رفتار میکردم که انگار خیلی جذاب شده و باعث تحریکم شده که خدایش خیلی وقتها هم با پوشیدن این لباس های سکسی بدن نما تحریک میشدم.
ی مدت که گذشت حس کردم خودش بدون اینکه دیگه من ازش بخوام بیشتر لباس های بدن نما که براش خریده بودم میپوشه و این نشانه این بود که دیگه با پوشیدن اینجور لباس ها داره کنار میاد و موقع برداشتن قدم بعدی بود.
قدم بعدی این بود که تابو پوشیدن اینجور لباس ها بیرون خونه هم براش شکسته بشه.
خوب میدونستم تو شهرمان چون شهر نسبتا کوچیکی هست و اکثرا همدیگه را میشناسن به این راحتی نمیشه آرزو را راضی کرد به پوشیدن لباس های باز و بدن نما خارج از خونه.
پس بهترین فکری که به ذهنم رسید این بود برنامه یک مسافرت ردیف کنم.
از دوستام شنیده بودم تو شهرهای بزرگی مثل تهران و شیراز خیلی اوضاع پوشش زن ها آزاد شده.
پس تصمیم گرفتم تهران رو ردیف کنم اینجوری با یک تیر دو هدف میزدم اول آرزو با دیدن زن های دیگه که چطور تیپ های آزاد و بی حجاب میزنن براش قابل هضم تر میشد و میتونستم با یکم اسرار اونم راضی بکنم و دیگه نمیتونست بهانه بیاره که یک آشنا
می بینتم آبروم میره.
بلخره هرجور بود شرایط جور کردم آمدیم تهران.
وقتی رسیدیم هتلی که نسبتا تو منطق بالاشهر تهران رزرو کرده بودم.
وارد لابی هتل شدیم کارهای پذیرش را انجام دادم خواستیم بریم سمت اتاقمون که آرزو اشاره کرده به چند تا خانم تو لابی که اینها چقدر بی حیا هستن،
ببین اینجا هم اینجوری لباس های بدن نما و پاره پوشیدن و بدنشون پیدا هست.
لبخندی بهش زدم و گفتم اینجا تهران هست و اینجور تیپ ها عادی و همگانی هست.
اتاق تحویل گرفتیم و استراحت کردیم به آرزو گفتم آماده شو بریم بیرون ی گشتی بزنیم.
دیدم آرزوی شلوار جین با مانتو بلند آبی با یک شال بلند سفید پوشید و گفت من آماده ام بریم.
یک نگاه بهش کردم گفتم آرزو اینجوری میخوای بیای بیرون میخوای فکر کن از پشت کوه آمدیم.
آرزو با تعجب بهم گفت چرا مگر چجورم؟
+آرزو جان اینجا تهران هست شهر خودمون که نیست اینجوری تیپ زدی،تیپ خانمها ندیدی چجوری بود.
_امیر جان یعنی چی ،من نمیتونم بی حیا باشم آخه چجوری میتونم مثل این خانمها لباس بپوشم.
+حالا من نگفتم مثل اون ها لباس بپوش ولی حداقل اینجوری هم لباس نپوش آبرومون میره.
_خوب میگی چیکار کنم.
+صبر کن الان ببینم چیا آوردی تو چمدونش یک تاپ سفید با یک ساپورت استرج مشکی بهش دادم گفتم اینا بپوش روشم این مانتو زرد بپوش دکمه هاش هم نبند .
_امیر اینا بدرد بیرون نمیخوره خیلی بدن نما هست من اینها را آورده بودم موقع سکسمون برای تو بپوشم، زشت هست من خجالت میکشم.
+آرزو جان زشت چی هست نشنیدی ضرب و المثل که میگه خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش.
تازشم اینجا که کسی ما را نمیشناسه که برات بد بشه.
تو به من اعتماد داری یا نه اگر زشت باشه که من خودم بهت میگفتم،این یکبار رو به من اعتماد کن اگر دوست نداشتی دیگه اصلا هرچی خودت دوست داشتی بپوش.
با هر بدبختی بود راضیش کردم و لباس ها را پوشید و آمدیم تو قسمت رستوران هتل نهار بخوریم.
تا نشستیم دیدم آرزو هی شالش رو داره میکشه رو یقه تاپش که نسبتا گشاد بود و حس کردم کلافه شده دستش گرفتم بهش گفتم آرزو جون خونسرد باش و اینقدر خودتو اذیت نکن این چند روز که آمدیم مسافرت حداقل به خودت اینقدر سخت نگیر.
تا آرزو میخواست جوابم بده گارسون که یک مرد جوان خوش چهره ای هم بود آمد و سلام و خوش آمد گفت و منو را داد که غذا انتخاب کنیم.
یک دفعه چشمم افتاد به خط دید گارسون که دوخته شده بود به سینه های سفید آرز
داخل شروع کردم اول آروم آروم تلمبه زدن بعد سرعتش رو زیاد کردم تلمبه میزدم با لپای کون کوچولوی الیسا هم ور میرفتم و آروم چک میزدم الیسا هم داشت آه و ناله میکرد یه چند دیقه تلمبه زدم بعد از رو الیسا بلند شدم نشستم کنارش گفتم بیا بشین روم آمد نشست بغلم صورتش روبه روم بود خودش کیرم رو گرفت تنظیم کرد تو سوراخ کونش خودش شروع کرد بالا پایین کردن از هم لب میگرفتیم سینه هاش و لپای کونش رو میمالیدم گردنش رو میخوردم یه چند دیقه تو همین پوزیشن بودیم تا آبم امد همرو ریختم تو کون الیسا بعد از هم لب گرفتیم به الیسا گفتم چطور بود خوشت آمد گفت آره فکر نمیکردم آنقدر خوب باشه ساعتم رو نگاه کردم گفتم پاشو زود لباس بپوش بریم گفت میشه از حموم اینجا استفاده کرد گفتم نه باید راش بندازم ولی از دستشویی میتونی استفاده کنی رفت اونجا خودش رو بشوره منم لباسام روپوشیدم منتظر شدم تا بیاد آمد گفتم لباسات رو بپوش تا من میرم دستشویی و میام رفتم سریع کارم رو انجام دادم آمد از دستشویی بیرون دیدم الیسا آماده شده گفت بریم گفتم بریم وسایل هارو جمع کردیم درو قفل کردیم الیسا برگشت خونشون منم برگشتم مکانیکی از امروز به بعد هر هفته که با الیسا میرفتیم سکس میکردیم اونم نه فقط ۱ بار بلکه ۲ و ۳ بار با مهناز هم همینطور من واقعا عاشق جفتشون بودم و هر وقت اوکی بود زمانش باهاشون سکس میکردم خب دوستان این بود از داستان من امیدوارم خوشتون امده باشه مرسی که وقت گذاشتید خداحافظ.
نوشته: مهران
@dastan_shabzadegan
د بجز سهیل و سارینا کم کم به مرور زمان تو چت هامون حرفی های سکسی هم رد و بدل میشد بهش در مورد فوت فتیش هم میگفتم اونم مشگلی نداشت میگفت اگه تو دوست داری من مشگلی ندارم خیلی دوست داشتم باهاش فوت فتیش برم اما چند ماهی میشد که موقعیتی پیش نمیومد که باهاش فوت فتیش کنم شنبه شب تو اتاقم بودم بهم پیام آمد مهران فردا مامانم کار داره میخواد بره جایی تا غروب نمیاد خونمون خالیه گفتم عالیه پس بعد مدرسه بریم گفت باشه و بوس شب بخیر گفتم گوشیم رو خاموش کردم خوابیدم صبح برای مدرسه پا شدم رفتم تو کلاس فقط منتظر این بودم زودتر زنگ بخوره برم دنبال الیسا با هم بریم خونشون زنگ خورد ما هم رفتیم جای همیشگی منتظر الیسا و سارینا با هم آمدیم تو راه به الیسا میگفتم به کسی که چیزی نگفتی در مورد امروز گفت نه گفتم حتی به سارینا گفت آره حتی به اون راه افتادیم از سهیل و سارینا خداحافظی کردیم رسیدیم سر کوچه طبق معمول به الیسا گفتم تو اول برو منم چند دیقه دیگه میام برو جلو درتون واستا تا بیام یه ذره گذشت منم راه افتادم دیدم مادرم داره تو محوطه با یکی از زن ها صحبت میکنه رفتم جلو سلام کردم گفت مهران نهار رو گاز هست برو گرم بخور منم با اکرم خانوم برم جایی بیام گفت باشه خداحافظی کردم کلید انداختم درو باز کردم بدو بدو از پله ها رفتم خونه خودمون رو رد کردم رفتم دیدم الیسا بالاست جلو درشون گفت مهران کجا بودی چقدر طولش دادی خسته شدم گفتم گفتم قربون برم چرا خسته شدی کلید انداخت درو باز کرد رفتیم داخل رفت نزدیک جاکفشی میخواست کتونی هاش رو دربیاره از پشت بغلش کردم الیسا میگفت نکن مهران چیکار میکنی من بزار پایین الان منو میندازی گفتم مگه نگفتی خسته ای خودم میبرمت گفتم کفشات رو بنداز انداخت منم همونجا کفشام رو درآوردم الیسا رو تو بغلم گرفته بودم راه افتادیم سمت اتاقش جفتمون با لباس و کیف مدرسه بودیم رفتیم تو اتاق الیسا همونطور که الیسا بغلم بود ازش لب گرفتم لباش رو میخوردم اونم همکاری میکرد و شیطون بازی درمیآورد میتونم اعتراف کنم الیسا هم مثل مادرش خیلی جذاب سکسی هست گذاشتمش رو تختش کیف هامون رو درآوردیم انداختیم کنار تخت الیسا مقنعشو درآورد موهای خرمایی موج دارش رو دم اسبی بسته بود گفتم الیسا راست بگو جورابت چقدر بو میده گفت فکر کنم خیلی جفتمون خندیدیم الیسا رو تخت بود من نشسته بودم رو زمین البته پاهاش نزدیک لبه تخت بود یه جوراب مچی سفید پوشیده بود که دست کشیدم روشون خم شدم دماغم رو نزدیک پاهاش کردم یه نفس کوچیک کشیدم وای جورابش چه بوی عرقی میداد همینجوری از بالا تا پایین بو میکردم و بوس الیسا هم نگاه میکرد بعد چند بار بوس کردن بو کردن پای راستش رو گذاشتم روی رونم پای چپش رو هم گرفتم تو دستم آوردم بالا نزدیک صورتم شروع کردم به با دستم مالیدن و بو کردن بوس کردن نوک انگشتاش بعد چند دیقه مالیدن کل پاش شروع کردم لای انگشتاش رو از رو جوراب بو کردن بوی تند عرق میداد شروع کردم به به لیس زدن انگشت کوچیکش از رو جوراب انگشت کوچیکش رو کردم تو دهنم شروع کردم لیس زدن مزه شدید عرق انگشتش تو دهنم پیچید واقعا لذت بخش بود شروع کردم همینجوری دونه به دونه انگشتاش رو لیس زدم تا رسیدم به شصت پاش اونم کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن بعد پاش رو گرفتم بالا شروع کردم پاشنه پاش رو لیس زدن همینجوری لیس زدم زبون کشیدم تا کف پاش همینجوری ادامه دادم جورابش خیس شده بود پاش رو گذاشتم رو رونم پای چپش رو گذاشتم پای راستش رو بلند کردم اونم مثل پای چپش از انگشت کوچیکش شروع کردم تو همون حین هم الیسا دست انداخت جوراب پای راستش رو از پاش درآورد از انگشت کوچیکش شروع کردم دونه به دونه تا شصتش اونم لیس زدم بعد رفت سراغ پاشنه و کف پاش اونا رو هم لیس زدم بعد اینکه کارم تموم شد خودم دست انداختم این جورابش رو هم از پاش درآوردم وای چه پاهایی پای خوشگل سکسی کشیده سایز ۳۷ با ناخن هایی صاف با لاک سفید پاهاش مثل پای مامانش سکسی بود فقط کوچیک تر از اون بود جفت پاهاش رو از قوزک گرفتم آوردم بالا نزدیک صورتم شروع کردم از پاشنه پاهاش لیس زدن همینجوری پاشنه پاهاش رو گاز میگرفتم هر بار که انجام میدادم الیسا یه آی سکسی با ناز و عشوه میگفت آی نکن مهران با این حرفاش بیشتر حشریم میکرد کیرم داشت از تو شلوار منفجر میشد داشت شلوارم رو جر میداد از پاشنه پاهاش زبون کشیدم رفتم رو کف پاهاش کف پاهای نرم قوص دار کوچولو شروع کردم کف جفت پاهاش رو لیس زدن تا رسیدم به انگشتاش از انگشت کوچیکه پای چپش شروع کردم تا شصت پاش لیس زدم بعد ۲ تا شصت پاش رو با هم بعد از انگشتای پای راستش شروع کردم تا کوچیکه آنقدر پاهاش رو لیس زده بودم که خیس خیس شده بود از جام بلند شدم دکمه های شلوارم رو باز کردم رفتم نزدیک الیسا کیرم رو از تو شرتم درآورده دست الیسا
Читать полностью…اولین بار پاهای محدثه رو میدیدم پاهای سکسی با انگشت های کشیده و قوص فوقالعاده پاش اون ناخن های گرد و صاف بدون لاکش داشت برق میزد چند لحظه محو پاهاش شدم به خودم امدم محدثه گفت بجنب دیگه چرا شروع نمیکنی من مثل آدم تشنه ای که بهش میگفتن آب بخور یه چشم به روی چشمم گفتم شروع کردم پای چپش رو گرفتم دوباره از انگشتاش شروع کردم از کوچیکه کل انگشتش رو میکردم تو دهنم هم لیس میزدم هم میک هم خود انگشتش رو هم لای انگشتش انگشت هاش رو دونه دونه دوتا و حتی سه تا یا چهار تا با هم میکردم تو دهنم میک و لیس میزدم شصتش رو هم لیس زدم کامل کردم تو دهنم میک میزدم بعد انگشتاش رفتم سراغ کف پاش محدثه پاش رو بالا گرفت تا بتونم کف پاش رو لیس بزنم منم شروع حسابی لیس زدن زبون کشیدن رو تمام کف پاش زبونم رو میکشیدم روی قوص کف پاش بعد کف پاش رفتم سراغ پاشنه پاش پاشنه پاش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن و لیس زدن و گاز گرفتن و دندون کشیدن بعد رفتم سراغ پای راستش اونم مثل پای چپش از انگشتاش شروع کردم کامل تا شصتش بعد کف پاش بعد پاشنه پاش بعد لیس زدن کامل پای راستش محدثه که به پهلو خوابیده بود به شکم خوابید پشت به من که پاهاش روبه روم باشه منم دوتا پاهاش رو چسبوندم به هم شروع کردم هم تمام انگشتاش رو دونه به دونه خوردن لیس زدن و میک زدن همینجوری زبون از کف پاهاش تا پاشنه پاهاش همینجوری ادامه میدادم با زبونم میرفتم بالا میومدم پایین جفت پاهاش خیس خیس شده بود یه لحظه گفتم بزار ببینم ساعت چنده دیدم شده ۵:۱۳ وای خاک به سرم شد درسام موند سریع از جام بلند شدم گفتم وای باید برم درسام دیر شد از محدثه تشکر کردم پاهاش رو بوس کردم و رفتم موقع رفتن محدثه گفت اون کاری رو که بهت سپردم رو یادت نره گفتم نه خیالت راحت رفتم خونه شلوارم از شدت آبم خیس خیس شده بود موقع فوت فتیش با محدثه ۲ بار ارضا شده بودم سریع پریدم حموم خودم رو شستم بعدش تا شب نشستم پای درسام از اون روز به بعد هر وقت زمان و مکان مناسب بود من با محدثه فوت فتیش میکردم بعضی وقتا من میرفتم خونشون بعضی وقتا هم اون میومد خونه من برای فوت فتیش و حتی بعد اینکه من مدرکم رو گرفتم و از اون خونه رفتم هم بازم با هم در ارتباط بودیم و بعدا برای دانشگاهی که میرفت دنبال جا بود مثل من که نزدیک دانشگاهش باشه خوشبختانه یه واحد نزدیک محل ما اجاره کرد و من محدثه دیگه نزدیک هم بودیم و هر وقت اوضاع اوکی بود باهاش فوت فتیش میکردم و باز هم جوراباش رو براش میشستم و میبردم خب دوستان این بود از داستان من امیدوارم خوشتون امده باشه خداحافظ.
نوشته: مانی
@dastan_shabzadegan
م ساعتی بو کشیدم جق زدم تا آبم امد تمامش رو ریختم تو کف جفت کتونی هاش البته مقداری هم از آبم ریخت بیرون روی کفشش که با دستمال پاکش کردم اما داخل کفی هارو نه دوست داشتم آبم تو کف کفشش بمونه خیلی سریع خودم رو جم و جور کردم بلند شدم کتونی های محدثه رو برداشتم تا ببرم سریع بزارم سر جاشون همین کار هم کردم برگشتم خونه نشستم سر درس هام از این به بعد کار من شده بود هر وقت محدثه اینا جایی میرفتن یا کاری پیش میومد که خونه نباشن من میرفتم سراغ کفشاش ممکن بود فرصت مناسب تا هفته ها اتفاق نیفته که من منتظر میموندم هر سری که فرصت مناسب میشد میرفتم سراغ یکی از کفش هاش یه روز کتونی سفید هاش یه روز کتونی مشکیش یه روز هم کفش زنانه پاشنه داری که داشت یه روز کتونی مشکی هاش رو برداشتم حواسم بود چند هفته ای میپوشید شون آوردم مثل همیشه اول با دستمال نم دار تمیزشون میکردم بعد شروع میکردم بو کشیدن تا دماغ رو بردم داخل کتونیش وقتی شروع کردم نفس کشیدن بوی عرقش خیلی تند بود به طوری که جلو تر داشت دماغم رو میسوزوند اما بازم ادامه دادم آبم ریختم تو کفی کتونی هاش بعدم بردم گذاشتم سرجاش یبار به قدری فرصت پیش آمد که آبم رو توی تمام کفش هاش ریختم البته نه همش رو با هم هر ۲ روز یه بار یکیشون رو که موجب شک محدثه شد چطوری تعریف میکنم بعد اینکه همون فرصت که بهتون گفته بودم پیش آمد تونستم تو تموم کفشاش جق بزنم محدثه دید تمام کفش هاش تمیز شدن گفت مامان تو تموم کفشام رو تمیز کردی از جلو در به مامانش گفت منم داشتم از پشت در میشنیدم غرق استرس و عرق بودم مادرش گفت نه نمیدونم حتما خودت تمیزشون کردی محدثه یه لحظه خیلی کوتاه به در خونه من نگاه کرد بعد رو کرد داخل خونشون گفت آره مامانم خودم تمیزشون کرده بودم یادم رفته بود بعد آماده شد میخواست بره کتاب خونه اون روز گذشت یه روز صداشون داشت میومد که انگار میخواستن برن بیرون منم مثل همیشه فکر کردم الان میخوام برن یه چند ساعت دیگه برگردن برای همین دیگه از تو چشمی نگاه نکردم یه چند دیقه مثل همیشه واستادم در رو باز کردم رفتم سمت جاکفشی دیدم کفش زنونه پاشنه دارش دم دست تره برداشتمش رفتم تو خونه دیدم تمیز هست نیازی نیست تمیزش کنم امدم شروع کنم یه کاغذ داخل کفش راستش دیدم که تا شده بود از وسط بازش کردم شروع کردم خوندن نوشته بود.
آقا مانی میدونم کفش هام رو از تو جا کفشی بر میداری. یکی دوبار از تو چشمی دیدمت. حتی یبار متوجه آبت تو کفشم شدم. از تو اینترنت فهمیدم فوت فتیش داری. نترس به کسی نمیگم اگه همینجوری به خوش خدمتی هات ادامه بدی. توی کفش چفیه برات جایزه ات رو گذاشتم یادت نره بشوریش و بذارش سر جاش آفرین پسر خوب.
تمام مدت چه موقعه ای که نوشته رو پیدا کردم چه خوندمش قلبم داشت تند تند میزد غرق عرق و استرس بودم نزدیک بود سکته کنم باورم نمیشد الان باید خوشحال میبودم که محدثه متوجه فوت فتیش من شده و غیر مستقیم بهم چراغ سبز نشون میده یا بترسم شاید الکی باشه بگا رفته باشم باورم نمیشد که سوتی دادم محدثه فهمید فکر میکردم حواسم هست به معنای واقعی گند زدم سعی کردم فقط رو چیز های مثبتش فکر کنم پس شروع کردم دوباره به انجام کارم اول دست انداختم جوراب ها رو از تو کفش چپیه در آوردم یه جفت جوراب مچی مشکی بود گذاشتم کنار روی یه دستمال جدا واسه آخر رفتم سراغ کفش هاش همون دستمال نم دارم رو برداشتم کفشاش رو تمیز کردم شروع کردم به بو کردن اما بعد از چند تا بو کردن دیگه ادامه ندادم فکرم پیش جوراب ها بود قرار شد فقط آبم رو بریزم تو کفشاش همون دستمالی رو که جوراب هارو روش گذاشته بودم رو کشیدم نزدیک خودم و کفش ها کردم جوراب هارو گرفتم تو دستم همینکه گرفتمشون تو دستم تا لمسشون کردم متوجه شدم باید خیلی کثیف باشن جوراب هارو نزدیک دماغم کردم شروع کردم بو کردن وای چه بوی عرق تندی میداد باورم نمیشد محدثه جوراب هاش آنقدر بو بدن شروع کردم همینجوری تا تونستم بو کردن جق میزدم همینجوری ادامه دادم تا آبم امد همش رو ریختم داخل کفش هاش تا حالا نه اینجوری ارضا شده بودم بعد اینکه آبم امد سریع از جام بلند شدم با جوراب هاش که تو دستم بودن کیرم رو کردم تو شلوارم دوییدم سمت دستشویی همونجا تو روشویی شروع کردم شستن جوراب هاش بعد رفتم چند دیقه ای با سشوار خشک شون کردم و رفتم گذاشتم داخل کفشش و خوشبختانه آبم هم که توی کفش ریخته بودم خشک شده بود جوراب گذاشتم سره جاش رفتم سمت میزم توی یه کاغذ کوچیک برای محدثه نوشتم.
محدثه خانم قبل هر چیز بگم مطمئن باشم که این راز بین خودمون میمونه. ممنون بابت اون جوراب ها تمام خواسته هاتون انجام شد.
منم مثل خودش تو همونجا براش جاساز کردم از چشمی نگاه کردم کسی نباشه بردم سریع کفش هارو گذاشتم تو جا کفشی برگشتم سر درسم دوباره چندین روز گذشت این دفعه از
آرزوی سکس با خواهرانم
#تابو #خواهر
من داستان نمیگم میخوام بگم از بچگیم ابجیام جلوم لباس عوض میکردن و این برامن همیشه جذاب بود و اتاقمون ۳ تایی مشترک بود وتخت نداشتیم رو زمین می خوابیدیم از بچگیم با هم
یکیشون ۸ سال یکی ۱۴ سال بزرگ تره و از بچگیم
پاهاشون پابند بود و پابند میزدن وقتی کسی نمیدونست چیه این کار.
منم بچه بودم نمیدونستم البته
هرچی بزرگ تر میشدم بهشون حس پیدا میکردم و هیچ وقت شورت پام نبود و هر وقت ساپورت خونگی میپوشیدن
دولا راس میشدن
شرتشون حسابی کیرمو بیدار میکرد و اونام میفهمیدن
تا یه شب وقتی خواب بودم منو یکی از خواهرام سرمون یه طرف بود اون یکی خواهرم برعکس بود و پاهاش سمت صورتم بودش
داشتم میخوابیدم ک حس کردم یه چیزی اومد زیر پتو سمته پاهام ولی خب بعدش فهمیدم دسته خواهرم سمیرا هستش ک اومده زیره پتو و خوابیدم اونم کاری نکرد
تو خواب حس کردم پاهام داره خیس میشه انگشتام
چشمامو باز کردم دیدم سمیرا کلا زیر پتویه منه پتو خودشم انداخته رومون ک بزرگ تر بشه پتو
و داره انگشتم رو لیس میزنه و پاهاشو آروم با بدنم و صورتم میماله من کلا نمیدونستم چیه ولی همیشه ارزوم بود پا های خواهرامو بو کنم و بوس کنم ولی چون سمیرا داشت خودشم میخورد پاهامو
ناخواسته سیخ کردم و چون بغلم بودش سیخ شد از رو شلوار جلو کصش و لایه پاش بود اول فکر کردم بالشت بینمونه و یه فشار دادم با کیرم ک حس کردم ناله کرد و کیر از رو شلوارم سیخ سیخ رفت لایه پاهاش و متوجه شدم قشنگ کنارمه بدنش و خیلی با
نفس نفس و ترسو استرس از پریا خواهرم ک بغلم خوابه پاهای سمیرا رو بوس کردم و اولین بوسم صدای بلندی داد و پریا از پشت منو بغل کرد ک ببینه چیشده دستش رفت سمت کیرم ک سیخ بود و سمیرام کصش با سر کیرم تماس داشت هنوز دستش خورد به کیرم و کص سمیرا یهو دره گوشم گفت چیکار میکنی ک و تا اومدم بگم هیچی دستشو کرد تو شلوارکمو کیرمو گرفت تو دستش و دستش به کص سمیرا میخورد ولی اون انگار نترسیده بود و عقب نمیرفت اومد جلو تر و با مالیدن سره کیرم کص سمیرارم لمس میکرد منم کیرم حسابی گنده شده بود و با امنیت زیاد داشتم پاهایه سمیرارو میخوردم ک حس کردم شلوار سمیرا داره در میاد و شلوارک منم در اورد خودش و پتو هامونو زد کنار و بدون شلوار تو تاریکه رفت در اتاقو بست اروم قفل کرد و برگشت و پریارو بوس کرد و گفت دیدی میتونیم با داداشمون باشیم با پسرایه غریبه دوست نباشیم اصلا ک من یهو تعجب کردم و یه پتو کشید رو سه تاییمون و پریارو هم شلوارشو در اورد و تو بغل هم پاهامونو بین هم لایه هم انداخته بودیم و من کیرم سرش دقیقا جلویه کص پریا بودش و حس کردن داره کیرم خیس میشه دست زدم به کیرم دیدم خشکه والی پام خیسه ابجیم گفت چیه گفتم پاهام خیسه گفت انقد خوشگله قبله اینکه بوخورمش داره ازم اب میاد برات داداشی منم واقعا نمیدونستم چی بگم از م
پشت سمیرا پاهاشو به پاهام میکشید و گردنمو لیس میزد واز این طرف پریا منو به سمت کصش هدایت میکردش ک دیگه دیدیم خودش داره کیرم میماله به اب خودش و خیسش میکنه و داره بین کصش بالا پایین میکنه
دلتون نخواد وقتی خودشو هول داد سمتم و رفت تو کصش سره کیرم همونجا احساس کردم یه ادم دیگه ای شدم و بهترین ابجی دنیارو دارم من ک برامن داره کصش خیس میشه بقیشو خیلی زود میگم اگه لایک کنید داستان نیستش یه رابطه واقعیه
نوشته: همون ک میگفت پولا پک
@dastan_shabzadegan
یوش به خودم اومدم و ازش جدا شدم…
داریوش:به به آقا امیرحسین چرا یه سر به ما نمیزدی بی معرفت!
من:ببخشید تورو خدا درگیر بودم…
داریوش:اوکی حالا وقت برای حرف زیاده با ایران صحبت کن من باید برم زود برمیگردم
رفت و منو ایران هم رفتیم تو اتاق مدیریت و همزمان تابلو باز است رو برگردوند و بسته است رو پشت در گذاشت!قراره بهم بده؟!معلومه که نه…
ایران:خب امیرحسین…مامانت خوبه؟!
بالاخره رسیدم به جایی که منتظرش بودم
من:بله مرسی سلام میرسونه
ایران:غلط کردی اون اگه بدونه اومدی پیش من کلتو میکنه چه برسه سلام برسونه
من:نه بابا نگید…شما که صمیمی بودید
ایران:صمیمی بودیم الان که نیستیم
من:چرا چی شد؟
ایران:مفصل ولش کن
ایران:خب پس دوس داری با مامانت سکس کنی؟!
من:الکی بود اون خاله همینجوری حوصلم سر رفت تو گروه ها میچرخیدم
ایران:با من راحت باش
من:به خدا راست میگم
ایران:حیف شد…کلی عکس از مامانت بود که بد نبود ببینی ولی میگی دوست ندارم
همونجا متوجه شدم که عکسایی که دو سال دنبالشون بودم رو میگه اما باید چیکار میکردم؟!اگه میگفتم آره آبروم میرفت اگه میگفتم نه عکسارو بهم نمیداد
من:راستش دوس دارم ببینم عکسارو دو ساله کنجکاوم که مامانم چه عکسایی گرفت اون روز که من رفتم بیرون
ایران:خب پس راستشو بگو
من:راستش همونه که شما میدونید آره دوست دارم
ایران:حقم داری مامانت کس خوبیه!
خجالت کشیده بودم و سرخ سرخ بودم…
ایران:بیا کنار من پشت میز بشین!
یه صندلی خالی کنارش بود بدون حرف زدن بلند شدم و روش نشستم…
شروع کرد سرچ کردن تو فایل هاش و اسم لیلا رو سرچ کرد و اولین آلبوم رو باز کرد! رمز داشت و رمزش رو وارد کرد و بمب…
نزدیک ۴۰ ۵۰ تا عکس باز شد که قبل کلیک کردن روش و با همون فرمت کوچیک هم میشد فهمید که مامانم و لباس هم تنش نیست!
صفحه مانیتور رو چرخوند سمت خودش و بهم گفت اعتراف کن اگه میخوای ببینی
من:به چی؟!
ایران:به جنده بودن مامانت!بگو مامانم جندست
من:این چه حرفیه خاله زشته
ایران:خفه شو و هرچی میگم گوش کن یا همین الان برو بیرون و حسرت دیدن عکسارو با خودت خاک کن
با یه صدای آروم گفتم مامانم جندست
ایران:نشنیدم؟!بلندتر بلندتر
بلند تر از دفعه قبل گفتم مامانم جندست
دوتا کلیک کرد و یه عکس رو باز کرد و مانیتور رو برگردوند…
مامانم با یه شورت و سوتین قرمز روی مبل سلطنتی آتلیه نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود…
رژ قرمز مکمل خوبی برای شورت و سوتینش بود و دیگه هیچی تنش نبود و کاملا لخت بود!حتی هیچ کفشی پاش نبود و قوس زیبای پاهاش و انگشت هایی که روی زمین به سمت دوربین خم شده بود و لاک قرمز خورده بود حتی تو همون لحظه هم کیرمو راست کرد!این زیبا تر از هر پورن و فیلم و عکسی بود که دیده بودم!میشد ساعت ها باهاش جق زد…
ممه های مامان به بلوری ترین شکل ممکن نمایان بود و تنها چیزی که سوتین پوشونده بود نوک سینه هاش بود،تمام حجم ممه هاش با بالاترین کیفیت جلوم بود و داشتم از تماشاش لذت میبردم.
مانیتور رو دوباره برگردوند…آب دهنمو قورت دادم
من:میشه باز ببینم؟!
ایران:میبینی مادر جندت رو چجوری تو عکس دلبری میکنه؟!تویی که پسرشی این عکس رو ندیده بودی اما ما دیدیم و هنوز هم میبینیم!
ما؟منظورش از ما کی بود؟!یعنی…
اینا مهم نبود دوست داشتم بقیه عکسارو ببینم پس دوباره خواهش کردم…
ایران:شرط داره…
من:چی؟!
یکی از پاهاشو آورد بالا و روی پام گذاشت…
ایران:درش بیار!
من:چی رو؟!
ایران:کفشامو توله سگ
پشمام ریخته بود…نمیدونستم قراره چی بشه و از طرفی شهوت جلو چشممو گرفته بود اما نه شهوت برای زنی که جلوم بود شهوتی که حاصل دیدن عکس مامان بود…
کفش هاشو دراوردم…
ایران:لیس بزن جورابامو…
بدون هیچ حرفی سرمو آوردم پایین ولی قبل رسیدن زبونم به جوراب هاش
ایران:اینجوری نه بشین رو زمین بعد
نشستم رو زمین درست زیر پاهاش
ایران:بو کن
اون یکی پاشو خودش از کفش درآورد و جفتشون رو بالا آوردم و با دستام گرفتمشون و عمیقا بو کشیدم
ایران:بیشتر بیشتر
نفسم بالا نمیومد و فرصت و نفس کشیدن بهم نمیداد و تند تند بو میکشیدم
ایران:لیس بزن
جوراب های سفید ایران که از صبح توی کفش بود بعضی جاهاش یکم سیاه شده بود و کمی عرق کرده بود
زبونمو روش کشیدم و چند باری از انگشت ها تا مچ رو بالا پایین کردم…
ایران:درشون بیار
دستامو بردم سمت لبه جوراب هاش
ایران:با دست نه با دندون توله سگ
تعجب کردم و یکم برام سخت بود ولی چاره ای نبود و کامل سرمو پایین اوردم با دندون جوراب هاشو کشیدم و با بدبختی درشون آوردم و شروع به بوسیدن پاهاش کردم و تمام قسمت های پاهای کوچیکش رو پر از بوسه کردم.
زبونمو از روی لاک های سفیدش شروع به حرکت دادن کردمو و تمام روی پاش رو خیس از آب دهنم کردم و حالا نوبت کف پاهاش بود.خودش پاهاشو بالا آورد تا کارم راحت تر پیش بره.کف پاهاشو بوسیدم و شروع به
و انگار از ته دلش این حرفو زد.
درست مثل دو سال قبل و آتلیه آقای زمان و ایران خانوم که در باز شد و تو اون وضعیت مامان، آقای زمان وارد شد و خیلی عادی به مامان نگاه کرد و گفت هنوز آماده نشدی که!
باورم نمیشد انقدر عادی بود و مامانم هم عادی تر برخورد میکرد…انگار نه انگار که من اونجا بودم برای هیچکدوم مهم نبود؛آقای زمان اومد کنارم دستشو روی سرم کشید و صورتشو نزدیک گوشم کرد و آروم گفت:
لطفا بیرون باش عزیزم!
و…
صبور باشید و تا انتها بخونید و اجازه بدید داستان آروم آروم شکل بگیره…
دو سال از اون روز و قصه هایی که تو آتلیه آقای زمان و ایران خانوم اتفاق افتاد گذشت و این سال ها اصلا به این موضوع فکر نکردم که واقعا اون روز چه اتفاقی افتاد و چه عکسایی گرفته شد…
تمام جملات بالا یک دروغ بود!چطور میشه فکر نکرد؟!
چطور میشه به این که چی بین مامان و اون زن و شوهر گذشته فکر نکرد؟!یعنی سکسی اتفاق افتاده؟کاملا بعیده!چرا باید وقتی من و بابا اونجاییم این ریسک رو انجام بدن؟پس این فرضیه کاملا رده…فرضیه دوم که محتمل تره اینه که مامان عکس های اروتیک گرفته و احتمالا از قبل هم میگرفته که انقدر عادی برخورد شد اون روز.
اما سوال مهم اینه که چرا باید همچین عکسایی بگیره؟اون عکس ها کجاست که دو سال بعد از زیر و رو کردن خونه در زمانهایی که تنها میشدم پیداشون نکردم!و چطور میشه به یه آتلیه انقدر اعتماد داشت!
فعلا باید بگذریم چون احتمالا شما دنبال یه سکس داغ در این داستان هستید و نه پاسخ سوالات من…
و اما مامان…زن خوش چهره و نسبتا قد بلندی که همیشه سعی کرده اندامش رو فیت نگهداره و احتمالا شاید سخت نباشه حدس زدنش که باشگاه نمیرفته درست مثل اکثر مامان هامون…
همیشه کم غذا میخورد و مدام جلوی آیینه تیشرت رو بالا می داد و به شکمش نگاه میکرد و تمام نگاه پسرش هم میشد دزدکی دیدن شکمش!همیشه کم آرایش میکنه در حد یه رژ و شاید همین سادگی صورتش بود که اونو جذاب تر میکرد.
ساق های گوشتی و خوردنی پاهاش که در تمام این سال هایی که جلوم راه میرفته باز هم برام تکراری نشده و هنوزم وقتی خوابه از دیدنشون لذت میبرم.
مامان:امیرحسین میخوام برم بیرون خونه رو بهم نریزی
رو تخت به صورت دمر خوابیده بودم و پشتم به مامان بود
من:مامان من بیست و یک سالم شده مگه بچم؟
همزمان با این جمله برگشتم و دیدم مامانم پشت به من و جلوی کمد دیواریه و شلوارکش رو پایین کشید!
این اولین بار بود؟!قطعا نه چون از بچگیم جلوم لباس عوض میکرد البته به جز سوتین و شرت…
پس چرا همیشه جذاب تر از دفعه ی قبله؟!
هر بار بستگی داشت چقدر خوش شانس باشم و مامان چه شورتی پاش باشه اگه لبه دار بود باید با دیدن سفیدی پشت رون هاش خودمو سیر میکردم اما اینبار شانسم زده بود!
یه شرت زرد که فقط خط بین کون مامان رو پوشونده بود…آب دهنم رو قورت دادم
مامان بدون اینکه برگرده داشت دنبال شلوار میگشت
مامان:معلومه که بچه ای دو دقیقه ولت میکنم خونه منفجر میشه…
دستمو روی کیرم گذاشتم و از روی شرت میمالوندمش و چشمامو از روی کونش برنمیداشتم دو تا لپ کون تپل از کنار شورت بیرون زده بودن،با گوشیم چند تا عکس گرفتم و گوشی رو کنار گذاشتم نمیخواستم حرف رو تموم کنم تا شاید اینجوری دیر تر برگرده
من:من اصلا از روی تخت تکون میخورم که بخوام خونه رو کثیف کنم؟
کیرمو آروم میمالیدم و به کونش خیره شده بودم به اون شرت لعنتی هم تو دلم فحش میدادم که اگه اونجا نبود میتونستم کون مامان رو کامل ببینم.
حالا مامان در چند متری من قرار داشت و من داشتم کیرمو پشتش میمالوندم اما این برام کافی نبود…
کیرمو از تو شورت اروم در اوردم و دوباره با گوشی عکس گرفتم جوری که کیرم و کونش تو یه قاب بیفتن
مامان:واااای این شلوار من کجاست؟!
بمب!مامان برگشت و چیزی که نباید میدید دید!
هیچ فرصتی برای اینکه خودمو جمع کنم و کیرمو تو شرت کنم بهم نداد همه چیز کاملا سریع پیش رفت و تنها شانسی که آوردم این بود که گوشی دستم نبود…
مامان:وا این چه وضعیه!
من تقریبا به تته پته افتاده بودم نمیدونستم دقیقا باید چه غلطی کنم و چی بگم
مامان:با تو ام میگم چرا انداختی بیرون؟!
من:اع راستش دلم میخواد بکنمت مامان!
خب حقیقتا این چیزی بود که دوست داشتم بگم ولی اینجا دنیای پورن هاب نیست و زندگی به صورت پورن هاب گونه پیش نمیره پس بهتره یکم بیاییم عقب و واقعیت رو بخونیم.
مامان:با تو ام میگم چرا انداختی بیرون؟!
من:هیچی بابا یه دقیقه اومدم ببینم زخم شده یا نه اخه میسوخت
مامان:میسوخت؟کجاش میسوخت؟
من هیچی نبود توهم زدم فکر کنم
مامان همچنان پاهاش لخت بود و داشتم از دیدن پاهاش لذت میبردم و نکته طلایی اینجا بود که من شوک شده بودم و کیر منم هنوز بیرون بود و مامان هم پرو پرو بهش نگاه میکرد.
مامان:خب پس اگه کاری باهاش نداری بفرستش خونش
جفتمون