تصمیمی از روی هوس (۱)
#اروتیک #ضربدری
من و عاطفه ۴ سالی میشد باهم ازدواج کرده بودیم و رابطه مون نه عالی بود و نه افتضاح.
دعوا داشتیم، عشق و عاشقی داشتیم، قهر، اشتی و … ولی یه چیزی که عالی بود جفتمون خیلی هات و حشری بودیم و تو مسائل جنسی هر کدوم برا خودمون استاد و صاحب سبک بودیم. یجورایی عاشق هات بودن و فانتزی های متقابل هم دیگه شده بودیم و همیشه تلاش جفتمون این بود که تو سکس و روابط جنسی بتونیم بهترین حس را به طرف مقابلمون منتقل کنیم و تو اجرای فانتزی ها به روز باشیم.
از انواع فتیش های مورد علاقمون گرفته تا فیلم داستانی بازی کردن و سکس تو طبیعت و ماشین و …
ولی حدود ۶ ماهی میشد که دیگه سکس هامون اون شور و حال قبل را نداشت و این موضوع برای جفتمون نگران کننده بود و ذهن جفتمون به سمتی رفته بود که نباید میرفت و این را وقتی فهمیدم که پیشنهاد ضبدری را بهش دادم و فهمیدم عاطفه هم بهش فکر کرده و می ترسیده که این موضوع را مطرح کنه.
بعد از چند بار که تو سکس هامون به صورت خیالی دو نفر را اضافه و ضبدری میکردیم و برامون خیلی لذت بخش بود دیگه تصمیم جدی برای اجراش گرفتیم. اول تصمیم گرفتیم که با دوستامون عملیش کنیم ولی هرجوره فکرش را میکردیم این کار نشد بود. به هیچ عنوان هم هیچ کدوممون حاضر به تری سام نبودیم چه با دختر و چه با پسر. چون میخواستیم اون تعادل و مساوات تو رابطمون باقی بمونه. در نتیجه به فضای مجازی رو اوردیم و با ساختن ای دی با شماره های جدید جفتمون به صورت جداگانه به دنبال کیس مناسب میگشتیم البته کاملا با احتیاط و چراغ خاموش.
تو این ۵ ماه که ما دنبال زوج میگشتیم چقدر با ادم های فیک و جقی سر و کله زدیم . با دو تا زوج در حد مجازی تونستیم اطمینان کنیم و به قرار حضوری نرسید و با یه زوج هم قرار ملاقات گزاشتیم ولی از هم خوشمون نیومد تا این که دیگه فقط دنبال کیس از شهر های دیگه بودیم و از شهر خودمون را کلا بیخیال شدیم.
یک روز سرکار بودم که دیدم عاطفه تو تلگرام برام یه عکس فرستاده. بازش که کردم دیدم عکس یه زن خوشگل و جا افتاده با لباس و ظاهر معمولیه و بعدش پیام داد
ع. حمید این عکس را ببین
ح. این کیه عاطی؟
ع. اسمش نگینه. یه هفته ای میشه باهاش اشنا شدم و در مورد ضبدری باهم صحبت کردیم. امروز قرار شد عکسامون را به شوهرامون نشون بدیم ببینیم نظراشون چیه.
ح. چند سالشه؟
ع. یه ۱۰ سالی از من بزرگتره، ۴۰ سالشه
ح. حالا توهم عکست را دادی؟
ع. اره دیگه
ح. از کجا هستند؟
ع. تهرانی هستند. از اون مایه داران.
ح. حالا ازش مطمئنی، فیک نباشه.
ع. نترس بابا، دیگه تو این زمینه خبره شدم. حتی چند بار باهم تلفنی صحبت کردیم و قرار شد تا ما خانم ها اوکی نشدیم به مردها چیزی نگیم و امروز تصمیم گرفتیم که مطرح کنیم. حالا نظرت در مورد نگین چیه؟
ح. خوشگله، هیکلش هم خوبه، البته به پا تو که نمیرسه.
ع. اون که صد البته
ح. عکس باز تر ازش نداری تخصصی تر نظر بدم.
ع. فعلا نه. حالا بیا خونه قرار شد اگه مرد ها اوکی بودند شب ویدیو کال بریم.
ح. عکس شوهرش را هم دیدی؟
ع. اره، عکس تو راهم به اون دادم، خیلی خوشش اومد
ح. تو هم خوشت اومده از اون؟
ع. بد نیست ،اسمش محسنه، یکم سنش بالاست ولی جنتلمن و خوش هیکله. البته به پا شما که نمیرسه
ح. بده ببینم عکسش را
عکس مرده را فرستاد و باز کردم دیدم یه مرد حسابی و باکلاسی بود و معلوم بود مایه داره و حدود ۴۵ سالی سن داشت.
ح. از نظر من اوکیه. میخوای قرار شب را بزار
ع. باشه عزیزم. فعلا
با وجود اینکه زنه خیلی چشمم را گرفته بود و یه جورایی براش شق کردم ولی زیاد قضیه را جدی نگرفتم چون از این موارد زیاد بودند.
شب رفتم خونه و شام خوردیم و دوش گرفتیم و به خودمون رسیدیم و منتظر بودیم ساعت ۱۱ بشه تا تو اسکایپ انلاین بشیم. عاطفه یه تیشرت سبز با شلوار سفید پوشید و من هم باهاش لباسم را ست کردم. یه چند دقیقه از ۱۱ گذشته بود که درخواست تماس تصویری از سمت نگین روی لپتاپ اومد و عاطفه وصل کرد. اولش سیاه بود و معلوم بود چیزی روی دوربینشون گزاشتند و وقتی تصویر مارا دیدند و مطمئن شدند اون ها هم تصویرشون روی صفحه لپتاپ نمایان شد.
اون ها یکم راحت تر از ما بودند و با لباس های ازاد تری نشسته بودند. نگین یه تاپ تنگ و شلوارک پوشیده بود و محسن هم با رکابی اسپورت و شورت بود.
سلام و احوال پرسی کردیم و یکم از کار و شرایط زندگی هم دیگه گفتیم و فهمیدم محسن تو کار بورس ماشینه و خونشون بالاشهره تهرانه و یه دختر دانشجو دارند که رفته استرالیا درس بخونه و الان تنهاند و همین تنهایی شون باعث شده به این کار رو بیارند.
بعدش یکم از هم دیگه تعریف کردیم و محسن معلوم بود بدجور چشمش عاطفه را گرفته و هی ازش تعریف میکرد. عاطفه رنگ پوستش سبزه است و قدش ۱۷۰ و هیکل خوبی داره و چشمای خیلی خوشگلی داره و در کل تو دل برو است.
بعدش تصمیم بر این قرار
زندگی من در فاحشه خانه
#اجتماعی #مدوزا #ترجمه
(ترجمه)
حرفهای دختری که اوایل بلوغ، در زادگاهش برزیل ربوده و وادار به تن فروشی شد. بعد منتقل شد به بازار سکس آلمان و حالا در ایتالیاست.
نمی دونم از نژادمونه یا آب و هوا که سینه ها و باسنمون واسه بزرگ شدن عجله دارن. همین طور اندامهای جنسی ما برزیلی ها. به همین دلیل خیلی زود سوژه سکس می شیم.
مثل اکثر بچه های محل، مدرسه نمی رفتم و دایم توی خیابون ولو بودم. 10 سالم بود که من رو دزدیدن. توی یه ساختمون ویلایی زندونی کردن، با برده های جنسی دیگه، بچه های خیابونی مثل خودم که توسط آدمای صاحب فاحشه خونه دزدیده شده بودن. مواد مخدر به ما میدادن که آروم باشیم. مردای نفرت انگیزی به ما تجاوز می کردن، مشتریهای رده بالایی که دختر کم سن و سال دوست داشتن. وقتی گوشت تازه می رسید، مادام به مشتریاش زنگ میزد. اونا صف می کشیدن و یکی یکی به تازه وارد تجاوز می کردن. اگه مقاومت می کردیم یا می خواستیم فرار کنیم، می دادنمون دست بدجنس ترین آدم فاحشه خونه که از وصل کردن برق به اندام های تناسلی و نوک سینه های ما لذت می برد. اونجا یه شکنجه گاه جنسی بود. اگه سروصدا می کردیم با مشت میزد به صورتمون و در حالی که خون از دهنمون می چکید به ما تجاوز می کرد. برای تنبیه بیشتر یک اتاق دیگه هم بود. اونجا پاهای ما رو می گرفتن و با یه چیزی مثل انبر واژن مون رو باز می کردن. بعد هرچی دم دستشون بود به ما فرو می کردن. بدتر از همه اتاق شیطان بود. یکی که لباس سیاه می پوشید اونجا میومد، وقتی که یکی از ما مرده بود، از خون ریزی یا مریضی. دور دختر مرده شمع روشن می کرد و ما رو را مجبور می کرد تا به مرده دست بکشیم و بوسش کنیم. بعد به ما و دختر مرده تجاوز می کرد. اونجا یه دوستی داشتم که باهاش، حداقل برای لحظاتی کوتاه می تونستم بدبختی رو فراموش کنم. با هم بازی می کردیم، می رقصیدیم، وانمود می کردیم بچه های معمولی هستیم. یا در مورد آینده مون بیرون از فاحشه خونه خیال پردازی می کردیم. یه روز دیدم طبقه بالا شلوغه. نوچه ها اونجا بودن، حتماً اتفاقی افتاده بود. خرتوخر بود. رفتم طبقه بالا و یواشکی وارد اتاق شیطان شدم. چی دیدم؟ روی میز شکنجه جلوی مادام و محافظش دوستم مرده بود. خیلی دردآور بود. چرا اون مرده و من به زندگی ادامه می دم؟ آخه برای چی؟ حتی امروز هم نمی تونم بدون گریه در موردش حرف بزنم.
زجرهایی که دوره ی تن فروشی کشیدم هنوز عذابم میدن و نمی دونم چطور از شون خلاص بشم. اونا روحم رو نابود کردن.
با حس انزجار دائمی زندگی میکردم، مشترهایی که میومدن، هر کدوم یه تیپی بودن، هرکدوم تخیلات جنسی خودشون رو داشتن. شکنجه روحی بود. رفتارشون وحشیانه بود. باید بدونی فحشا یه راهی واسه تخلیه مردایی هست که مشکلات روحی، عاطفی و جنسی دارن. کسانی هم بودن که فانتزی های مازوخیستی داشتن، اونا حتی به صورتم نگاه نمی کردن. می کردن و می رفتن پی کارشون. بعضی هم به اندام تناسلی خودشون شک داشتن. از من می پرسیدن به نظرت بزرگه؟ کوچیکه؟ بعضی هم انگار نگران لذت من بودن یا می ترسیدن بهم صدمه بزنن. آدمایی هم بودن که دعوتمون میکردن با هم غذا بخوریم یا گیلاسی بزنیم، اما اینا خیلی کم بودن، کمتر از یک درصد. رابطه من با بدن خودم موقع تن فروشی یه رابطه سادیستی بود. مشروب می خوردم و مواد مصرف می کردم. آمفتامین، ال اس دی، کوکائین، ماری جوانا. من خیلی سیگار می کشیدم. مشروب می خوردم، قبل، حین و بعد از خوابیدن با مشتری، واسه تحمل کاری که انجام میدادم. از خودم بیزار بودم.
من رو یک باند تبهکار برزیلی، به یه دارودسته آلمانی فروخت. از اون دوره خاطرات بدی دارم. یه روز دو مرد ایتالیایی برای یک آخر هفته رزروم کردن. ولی جایی که من رو بردن هفت نفر بودن. من رو به تخت بستن، بهم تجاوز کردن، با وحشی گری. بعد بردنم حموم، مثلا شستن. همه چی از نو شروع شد. زجری بود که ساعت ها و ساعت ها طول کشید، لامصب تمومی نداشت. سالها بعد، توی قطاری که سوار بودم، یکی از اون متجاوزها رو دیدم. از روی خالکوبیش شناختمش. به من نگاه کرد ولی من رو نشناخت چون این چندساله وزنم اضافه شده و ظاهرم خیلی تغییر کرده. دلم می خواست برم سراغش و بگم من رو یادت میاد؟ میبینی، من زنده ام، هر چند تو و دوستات اون روز من رو نابود کردین. در عوض پر از درد و خشم بلند شدم و یه جای دیگه رفتم. توی هتل نتونستم جلوی گریه م رو بگیرم. حتی امروز هم نمی تونم خودم رو ببخشم که چرا به صورتش تف نینداختم. این مثل یک تحقیر اضافه است، اضافه بر بلایی که اون آشغالا اون روز لعنتی سر من آوردن.
بعد که از تن فروشی خلاص شدم به خودم اجازه دادم چاق شم. میخواستم چاق شم تا دیگه توجه کسی رو جلب نکنم، تا تسلیم وسوسه نشم. می خواستم یاد بگیرم چطور میشه به یه مرد وفادار باشم. چاق شدن یه جور محافظت بود. حالا که چاق شدم، احس
کنن . بعد من گفتم ابجی یه کاری کن دیگه. گفت واقعا میخواین برین حال کنید؟. گفتم اگه بشه اره. گفت خفه شید بشینید سر جاتون ببینم. بعد رفت تو اشپزخونه. بعد چند دقیقه اومد به منو سمیرا گفت میاید بریم تو حیاط بشینیم یه خورده؟ به امیرم گفت امیر گفت من حالشو ندارم مامان بابامم که پای فیلم بودن . منو سمیرا گفتیم باشه بریم. هم سمیرا هم ساناز لباس راحتی پوشیده بودن شلوار خونگی گشاد که من خیلی دوست داشتم. جفتشون کونشون گنده او خوشگل بود سمیرا رفت جلو ساناز پشت سرش منم پشت ساناز از پله ها رفتیم پاین من کون ساناز رو که دیدم به ساناز هم حس پیدا کردم دوست داشتم اونم بکنم. سمیرا داشت میرفت سمت حیاط که ساناز خیلی آروم گرفتشو گفت کجا میری بیاید برید پایین. طبقه پایین یه سوئیت خالی بود که بیشتر شبیه انباری بود یه خورده خرتو پرت توش بود. رفتیم اونجا اروم درو بست گفت فقط ارومو بی سرو صدا کارتونو بکنید. ساناز گوشیشو دراورد نور انداخت منو سمیرا هم مشغول شدیم. داشتم سمیرارو از کون میکردم ساناز گفت یه دیقه وایسین یه چیزی پیدا کنم بندازم زیرتون سرپای خسته میشین. نور گوشی رو از رو ما برداشت و رفت که یه زیر اندازی چیزی پیدا کنه. منم سرمو گذاشته بودم رو کمر سمیرا از پشت چشمامو بسته بودمو اروم تو کون سمیرا عقب جلو میکردم . چند لحظه بعد ساناز برگشت گوشی رو داد به من گفت نگه دار تا من اینو پهن کنم. پهنش کرد گوشی رو از من گرفت گفت برید رو این راحت کارتونو کنید. از این که ساناز انقد با ما راحت شده بود خیلی خوشحال بودم. سمیرا خوابید رو زمین ساناز نشست بغلش نور گوشی رو گرفت رو کون سمیرا منم اومدم نشستم پشت سمیرا که بکنم تو کونش ساناز گفت وایسا ببینم منم. گفتم چیو؟ اشاره کرد به کیرم یه خورده برگشتم سمتش سمیرا نگاه کرد کیرمو . بعد رفتم جلو یه توف کردم رو سوراخ سمیرا کیرمو گذاشتم رو سوراخش کردم تو کونش داشتم تلمبه میزدم به ساناز نگاه کردم خندم گرفته بود ساناز گفت زهرمار بیشعور به چی میخندی زود باش دیگه. همینجوری که داشتم میکردم یه دفعه ساناز گفت خوش بحالت سمیرا. سمیرا گفت برا چی؟ ساناز گفت منم انقد دلم میخواد از پشت بدم. ولی امیر دوست نداره. شاید سالی یکی دوبار از پشت بکنه منو. بعد سمیرا با خنده گفت خوب این که ناراحتی نداره بخواب تا داداش تو رو هم بکنه. بعد سه تامون خندمون گرفت ساناز گفت زهر مار نخندین صداتون میره بالا. بعد سمیرا گفت خوب راست میگم دیگه. ساناز گفت اخه زیادی خوشبحالش میشه هم تو رو بکنه هم منو. وایییی منو میگی. تو دلم داشتم میگفتم خدا کنه ساناز بگه بیا منم بکن. یه چند لحظه سکوت شد بینمون . کل این اتفاقات تو ده دقیقه افتاده بود . من داشتم میکردم سمیرارو که ساناز گفت چند دقیقه میتونی بکنی ؟ گفتم نمیدونم چطور مکه؟ گفت آبت کی میاد ؟ گفتم یه چند دقیقه دیگه . گفت من برم یه سرو گوش اب بدم زود میام. ساناز رفت بیرون به سمیرا گفتم به نظرت ساناز دوس داره من بکنمش؟ گفت نمیدونم مگه تو دوست داری بکنیش؟ گفتم اره بدم نمیاد. گفت خوب بهش بگو . گفتم من که روم نمیشه تو بگو دوباره ببین چی میگه. تو همین فاصله ساناز رسید اومد بغل ما گفت همه چی آرومه امیر خوابیده مامان بابا هم تو نخ فیلمن. من نزدیک بود آبم بیاد کشیدم بیرون کیرمو ساناز گفت چی شد چرا درآوردی؟ گفتم ابم داره میاد دراوردم که زود نیاد. بعد سمیرا گفت میاوردی دیگه آبتو کونم درد گرفت. ساناز بهش گفت من از خدامه امیر منو اینجوری از پشت بکنه بعد تو میگی زود باش دردم گرفته؟ سمیرا گفت اخه امروز دومین باره داره منو میکنه . اگه راست میگی خودت بهش بده ببین چقد درد داره. ساناز گفت تو دیگه نمیدی بهش؟ گفت اخه ابشو نمیاره که دردم گرفته. گفتم باشه بخواب زود میارم ابمو. دوباره خوابیدم رو سمیرا داشتم میکردمش که شروع کرد غر غر کردن که دردم میاد زود باش زودباش. ساناز گفت تحمل کن دیگه یخورده. گفت به خدا کونم داره میسوزه اجی . ساناز گفت الهی بمیرم من در بیار دیگه مگه نمیبینی درد میکشه. کشیدم بیرون سمیرا زود بلند شد شلوارشو کشید بالا گفت بریم دیگه . گفتم نامرد من هنوز آبم نیومده حداقل بیا بخواب لاپایی بکنمت. گفت نه نه اصلا نمیتونم. گفت جق بزن تا ابت بیاد. منم از سر ناچاری شروع کردم جق زدن. داشتم جق میزدم که ساناز گفت میخوای منو لاپای بکنی؟ یدفه ته دلم خالی شد. گفتم نمیدونم. خوابید رو زمین نور گوشی رو داد دست سمیرا گفت شلوارمو بکش پایین فقط حواست باشه یه دفعه نکنی جلو آبتو بریزی تو بدبختم کنی. وای خدا منو میگی. داشتم سکته میکردم. رفتم شلوارشو تا زیر کونش کشیدم پایین لای کونشو باز کردم بهش یه توف زدم کیرمو گذاشتم لای کونش جوری که زیر کیرم روی سوراخ کونش بالا پایین میشد. یخورده که کردمش سمیرا گفت نمیزاری بکنه تو کونت ابجی؟ ساناز گفت خیلی و
Читать полностью…خواهرم سکس یواشکی منو خواهرم
#سکس_یواشکی #تابو #خواهر
سلام بچه ها . اول از همه چیز از اون عزیزانی که داستان منو خوندن و لایک کردن خیلی ممنون هستم. دوم اینکه اون عزیزانی که میان داستان رو میخونن جق شون رو میزنن و فحش هم میدن و غلط هم میگیرن بگم که دوست من شما اگه خوشت نمیاد نخون برادر یا خواهر من.
خوب بریم سر وقت ادامه داستان.
اون شبی که سمیرا رو از کون کردم خیلی حس خوبی داشتم و خیلی خوشحال بودم .
فردای اون روز خیلی از هم خجالت میکشیدیم. ولی من بازم دلم میخواست که بکنمش. تو هفته ای که پیش رو بود سه شنبه تعطیلی رسمی بود و پدم پیشنهاد داد که تا آخر هفته بریم شمال. یکی از دوستای دامادمون یه ویلا تو شمال داشت که بابام به دامادمون گفت و کلیدش رو گرفت و با اون یکی خواهرم یعنی ساناز و شوهرش رفتیم شمال دو تا ماشین شدیم و راهی شمال شدیم. ساناز و شوهرش با ماشین خودشون بودن منو بابا و مامانو سمیرا هم با ماشین خودمون. تو راه که میرفتیم چون سمیرا پیش من نشسته بود وقتی رون پاهاش رو می دیدم راست میکردم ولی خوب کاری نمیشد کرد. خلاصه بعد از کلی عشق و حال تو جاده شب رسیدیم ویلا و خسته او مرده خوابیدیم. فرداش بیدار شدم ساعت ۱۱ اینا بود دیدم هیچکس خونه نیست. زنگ زدم به سمیرا گفتم کجا رفتین شما؟ گفت صبح هرچی صدات زدم بیدار نشدی منو ساناز اومدیم بیرون بگردیمو خرید کنیم که ظهر ناهار درست کنیم بریم تو جنگلی جایی بخوریم مامان بابا هم رفتن با همدیگه بگردن گفتن ظهر میان خودشون امیر هم رفته ماشینش رو درست کنه انگار خراب شده . منو سانازم داریم میایم ویلا. گفتم باشه بیاین. رفتم یه آب به دستو صورتم زدم اومدم نشستم رفتم تو اینستا یه خورده درو داف دیدم شهوتم زد بالا. تو این فکرا بودم که جق بزنم که یدفه سمیرا و ساناز درو باز کردنو اومن تو. منم خیلی حالم گرفته بود. نمیدونستم چکار کنم از طرفی ام نمیشد با سمیرا کاری کنم. خلاصه یه خرده گذشت و اونا هم در حال اماده کردن ناهار بودن. داشتم به این فکر میکردم که چجوری به سمیرا بفهمونم حالم بده که بذاره باهاش حال کنم. خلاصه دلو زدم به دریا بهش پیام دادم گفتم سمیرا ؟؟؟؟ دید گوشیش پیام اومده رفت گوشیشو برداشت تا پیامو خوند یه نگاه به من کرد بعد جواب داد بله؟ چرا پیام دادی دیوونه؟ براش نوشتم یه چیزی میخوام بهت بگم ولی روم نمیشه. گفت چی؟ گفتم حالم خوب نیست. گفت یعنی چی؟ گفتم هیچی ولش کن. گفت لوس نشو دیگه بگو . گفتم حالم بده یعنی زده بالا. بعد دو تا استیکر میمون که خجالت کشیده دستشو گذاشته رو چشمش برام فرستاد. بعد گفت خوب چکار کنم الان؟ گفتم نمیدونم یه کاری بکن توروخدا. خلاصه گذشت ظهر شد همه اومدن و جمع کردیم رفتیم بیرون. امیر بردمون یه جای که خیلی بکر بود. جنگل سرسبز که رودخانه داشتو خیلی با صفا بود. ماشین رو پارک کردیمو رفتیم تو جنگل چند تا خانواده همون اولای جنگل نشسته بودن. مادرم گفت بیابن همینجا بشینیم که امیر گفت نه بیاین بریم جلوتر که کسی نباشه راحت باشین. خلاصه رفتیم و خیلی با اون خانواده ها فاصله گرفتیم. یه جا پیدا کردیمو زیرانداز پهن کردیم و نشستیم. ناهار مونو خوردیم یخورده بازی کردیم خسته شده بودم بابام گفت همین جا یه چرتی بزنیم. خلاصه همه داشتن دراز میکشیدن که یه چرت بزنن که سمیرا گفت داداش من میخوام برم اون جلو ها ببینم چجوریه میای بریم؟ اولش نمیدونستم داستان چیه گفتم نه بابا حال ندارم . بعد سمیرا گفت بیا بریم دیگه زود میایم. یه چشمک بهم زد که تازه فهمیدم منظورش چیه. گفتم باشه بیا بریم. مادرم گفت مراقب باشین زود برگردین. خلاصه راه افتادیم رفتیم از لای درخت مرختا تا دور شدیم ازشون. گفتم سمیرا کجا داری میری خسته شدم وایسا دیگه. گفت من به خاطر تو دارم این همه راهو میام. گفتم آخه اینجا نمیشه که. گفت چرا نمیشه؟ گفتم اگه کسی این طرفا باشه چی؟ گفت نمیدونم خودمم خیلی میترسم. میخوای برگردیم؟ گفتم اره بابا ولش کن منم خیلی میترسم بیا برگردیم. داشتیم برمیگشتیم که من چشمم خورد به کون سمیرا دوباره حالم بد شد پیش خودم گفتم اگه اینجا کاری نکنیم دیگه نمیشه. تقریبا نصف راهو رفته بودیم. گفتم سمیرا؟ برگشت نگاهم کرد گفت چی شده؟ گفتم بیا همینجا یه کاریش کنیم من خیلی حالم بده. گفت مسخره کردی منو؟ این همه راهو برگشتیم نزدیک شدیم میگی بیا؟ گفتم هنوزم خیلی فاصله داریم ازشون کسی فک نکنم بیاد. گفت باشه بیا زود. یه درخت بزرگ بود یه تخته سنگم بغلش بود گفتم بیا بریم اونجا. رفتیم اون پشت سمیرا پشت کرد بهم منم شلوارمو در اوردم گفتم بکش پایین دیگه. سمیرا شلوارشو باز کرد کشید پایین تا زیر کونش. یخورده توف زدم رو کیرم یخورده ام زدم رو سوراخ کون سمیرا یخورده انگشتش کردم کیرمو گذاشتم رو سوراخش یه فشار دادم سری رفت تو. یه دو سه دقیقه ای بود داشتم میکردم که سمیرا میگفت داداش زود باش زودباش. گفتم باشه دیگه
خاله ای که اسطورهی خاله ها شد
#دختر_خاله
از وقتی یادمه به دخترخاله بزرگم میگفتن خاله زهرا که چون خاله و شوهر خالم و مامانم توی تصادف رانندگی فوت کردن اون من و داداشم کیانوش و دو تا خواهر خودشو ندا و مرضیه بزرگ کرد و ازدواج نکرد فکر کنم اون زمان که این اتفاق افتاد خاله زهرا 20 سالش بوده پدرم همون روزها ما رو رها کرد و رفت دنبال زندگیش و اون خاله زهرا بود که ما رو بزرگ کرد و زندگیمون از اجاره دو تا آپارتمانی که از خانواده مادری به ارث رسیده بود تامین می کرد من 13 سالم بود و داداش کیانوشم 15 سالش بود و ندا و مرضیه به ترتیب 9 و 10 سالشون بود همه ما مدرسه رفتیم و درس خوندیم و رفتیم دانشگاه ده سال از اون اتفاق گذشته بود و ما هر کدوم به جایی رسیده بودیم من لیسانس پرستاری گرفتم و توی درمانگاه مشغول به کار شدم و کیانوش مهندسی برق خوند و توی یه شرکت کار می کرد و ندا و مرضیه هم کنکور داده بودن و منتظر نتیجه اش بودن به پیشنهاد خاله زهرا رفتیم شمال تا حال و هوای هممون عوض بشه یه ویلا اجاره کردیم که با ساحل دریا 10 دقیقه پیاده روی راه بود قرار بود من و ندا و مرضیه بریم کنار دریا و کیانوش و خاله زهرا وسایل جوجه آماده کنن و تا شب به ما ملحق بشن من و ندا و مرضیه از خونه اومدیم بیرون که بریم سمت دریا که گفتم بچه ها من یادم رفت برم دستشویی الان میرم و میام گفتن می مونیم برو و بیا گفتم نه برید من بهتون میرسم اونا رفتن و من برگشتم رفتم دستشویی توی حیاط ویلا وقتی کارم انجام شد اومدم برم گفتم بذار برم کمک کیانوش و خاله زهرا تا با اونا برم در باز کردم صدای کیانوش شنیدم میگفت حال میده؟ حال میده؟ حال میده؟ و یه صدایی باریک و بریده بریده می گفت آره آره آره آروم رفتم داخل دیدم خاله زهرا خوابیده و پاهاشو داده بالا و کیانوش خوابیده روش و کیرش تا ته توی کوس خاله زهرا داره تلمبه میزنه باورم نمیشد مات و مبهوت نگاهشون می کردم و اونا انقدر گرم شهوت بودن که حتی حضور منو حس نکردن به خودم اومدم کیانوش داشت تند تند تلمبه میزد میگفت آبمو بریزم ته کوست؟ بریزم ته کوست؟ خاله زهرا داد میزد بریزش بریزش و منم اومدم بیرون و در آروم بستم و رفتم پیش دخترا تا اینکه نزدیکای غروب خاله زهرا و کیانوش اومدن باورم نمیشد چی دیدم آیا واقعی بود؟ کیانوش و خاله زهرا؟ اولش هضم این مطلب برام سخت بود که کیانوش چطور این کارو کرد؟ خاله زهرا چرا اجازه چنین کاریو بهش داد؟ اما کم کم به هر دوشون حق دادم از طرفی کیانوش ندا رو هم می خواست و قرار بود با ندا بعد از اعلام نتایج کنکور ازدواج کنن از اون روز خیلی به رفتار و اعمال کیانوش دقت کردم دیدم که با ندا و مرضیه هم رابطه داره اما با هر کدوم جداگانه در حد خوردن و لیس زدن کوس هاشون و با ندا چون سینه های درشتی داشت سکس لاپستونی می کرد فهمیدم این وسط سر من بی کلاه مونده و همه دنبال عشق و حال خودشونن یه همکار داشتم آرش که خیلی وقت بود دنبال رابطه برقرار کردن باهام بود منم دیگه تحویلش گرفتم و با هم دوست شدیم پسر خوبی بود و واقعا دوستش داشتم و این علاقه هر روز بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه یه شب با هم رفتیم بیرون و بستنی قیفی خریدیم توی ماشین موقع خوردن خیلی نگام می کرد گفت یه موز دارم نمیشه فکر کنی بستنی قیفیه برام لیسش بزنی؟ خندیدم که یهو کمربندشو باز کرد شلوار شورتش و کشید پایین و سر کیرشو بستنی مالید و باقیشو انداخت بیرون و گفت لیسش بزن مینا و منم براش شروع کردم خوردن و لیس زدن ماشینو روشن کرد و از اونجا رفتیم یه جای خلوت و رفتیم صندلی عقب کیرش راست بود گفتم آرش من باکرم گفت سوتینت و دربیار و بالا تنه ام لخت کردم و افتاد به جون پستونام پر از توفش کرد و کیرشو لای پسونام گذاشت و عقب جلو می کرد تا اینکه گفت آبمو می ریزم توی دهنت باید قورتش بدی و گرنه باید توی کونت خالیش کنم گفتم باشه عزیزم گفت همشم قورت میدی یه قطرشم نباید بریزه گفتم چشم عزیزم و آبشو ریخت توی دهنم و منم قورتش دادم گفت مک بزن همشو بخور مک زدم و همشو خوردم از اون روز با آرش همیشه دنبال یه جا بودیم تا براش بخورم خیلی با آرش حال میداد چون دیگه شروع کرده بود خوردن کوسم و واقعا این کارشو دوست داشتم و اینکه کیرشو به کوسم میمالید یه بار توی خونشون کیرشو کرد توی کوسم و آبشو توی کوسم خالی کرد و پردمو زد گفت نترس تو ماله منی خودم می گیرمت 6 ماه بعد قرار دادش با درمانگاه تمام شد و یه جوری گم و گور شد که هیچ جوره نتونستم پیداش کنم می ترسیدم به کسی هم دربارش حرفی بزنم از پرستاری توی درمانگاه انصراف دادم و خونه نشین شدم یه شب ماجرا رو برای خاله زهرا تعریف کردم گفت خودم برات درستش می کنم و دو روز بعد یه پسره اومد خونمون گفت این کماله کارشو خوب بلده و منو داد دست کمال و خودشون رفتن بیرون و منو کمال تنها گذاشتن کمال هم بردم توی اتاق گفت از الان
د منم چیزی نگفتم خودمو زدم به خواب دیدم یواش یواش از رو شلوار دست می نه به کیرم منم که کیرم سیخ شده بود نمیتونستم تکون بخورم چون دوست داشتم کارش و ادامه بده طولی نکشید زیپ شلوارمو باز کرد کمربندم شل کرده بود دست شو برد زد به کیرم جون یادش می افتند کیرم سیخ میشه داشت برام ماساژ میداد چند دقیقه نشد که آب من اومد دیدم دست شو کشید بیرون دیدم دوباره آورد دست منو برد سمت کیرش زد به کیرش داشتم سرخ میشدم نکنه بره به کسی بگه …دستور چند باری مالید به کیرش فهمیده بود دیگه من بیدارم چیزی نمیگم دیدم دستشو کرد تو شلوارم فکر کردم میخواد دوباره دست بزنه به کیرم یهو برد پایین کونمو مالوندن دیگه داشت شلوارمو میکشید پایین که یهو یواش بهش گفتم گمشو کثافت اشغال …برگشت دیگه جرات نکرد برگرددهترسیده بود برم به فرمانده بگم …اونجام تو کف کیر موندم نتونستم کون بدم تا خدمتم تموم شد چند سالی گذشت با یه دختری آشنا شدم که الان خانمم هست یه مدتی باهم دوست بودیم ولی اصلا نمیتوانستیم زیاد بریم بیرون یا تلفنی صحبت کنیم آخه مثل الان نبود همه یه گوشی داشته باشند گذشت اما نامزد کردیم پدر مادرش خیلی سخت گیری بودن هرجا میخواستیم بریم باید یکی باهاشون میومد حتی تو اتاق خواب خونه خودشون م نمیتونستیم تنها بریم یا باشیم یا خواهر زن بود یا برادر زنه یام زمستان بود ما خواستیم عید دیدنی بریم خونه پدر بزرگش ما کمی زودتر رفتیم البته خواهر زن وبرادر زن هم باهامون اومدن خوبیه اونجا این بود که پدر بزرگشون کرسی داشتن وهمه رفتم زیر کرسی بااینکه بخاری داشتن بازم کرسی گذاشته بودن رفتیم زیر کرسی نشستیم اونجا هاله ام اومد پیشم نشست زیر کرسی یه ساعتی گذشت دیدم خانم دستشو گذاشته رو پاهام منو بشکون میگیره منم میخندیدم دیدم یهو دست زد به کیرم وای چند بار اون کارو کرد منم کیرم سیخ شده بود رنگم پریده بود یهو دیدم هاله گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه عزیزم بگو گفت میشه ببینمش اونجاتو یهو جا خوردم یه نگاه بهش انداختم گفتن نمیشه چطوری آخه میخوای ببینیش گفت زیر کسی نمیبینه گفتم باشه زیپ داد پایین کیرمو درآوردم دیدم داره ماساژ میدش هی میگفت چقدر بزرگه درصورتی که کلا ۱۶ سانت بود …دیدم بهم نگاه کرد بعد چند بار مالش و دیدن دوست دارم بخورمش ناراحت نمیشی منو میگی واقعا قرمز شده بودم گفتم مگه دوست داری بخوریش گفت اره میخوام بخورم میزاری بخورمش من دیگه نتونستم واقعا چی بگم گفت خودت میدونی کسی ببینه گفت نه وای رفت زیر اولین بار م بود یکی داشت اینجوری با کیرم بازی میکرد کیرمو میخورد وقتی داشت میخورد خودم هوس کرده بودم بهم خیلی داشت حال میداد خیلی بامزه میخورد که یهو دیدم ابم میخواد بیاد دیدم یه دستمال رفت آورد فوری ریختم تو دستمال که ازش پرسیدم چرا اینکارو کردی گفت فیلم سوپر دیدم دلم خواست بخورم که بعد اون چند بارم تو آشپزخانه خودشون من جلو اوپن وای میستادم اونم واسه ساک میزد دیگه خیلی عصبانی شده بودم از دستشون جرات نمی کردیم تنها باشیم که گفتم بریم تو بالکن خونشون سه طبقه بود که اینا طبقه دوم ساکن بودن واز پنجره خونه روبرو کاملا بالکن معلوم بود نرده ای بود بالکنشون بهش گفتم بیا بشینیم تو بالکن یه چادرم بیار بندارز رو نرده کسی نبینه نشستیم ولی بازم میومدن سر میزدن گفتم اینار اومد ورفت در و از پشت ببند وقتی اومد رفت برادر زنه درو بستم نشستم گفتم بخورش تا کسی نیومده درحین خوردن من با کونش بازی میکردم که دیگه طاقت نیاوردم گفتم داگی شو شلوارش تا زانو دادم پایین وای چه کون وکوس خوشگلی داشت اولین بار م بود به کیرم سریع یه تف زدم بکنم کونش دیدم نمیشه لاپایی کردمش ابم زود اومد ریختم رو بالکن خودمونو جمع و جور کردیم در و باز کردم که نفهمن چند باری دیگه این کارو کردیم که دیگه بعدش عروسی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون الان که الان زیاد خونه مادرش اینا نمیرم بخاطر اون کارهاشون بعد اون ی سال گذشت بچه دار شدیم …تا زد و تونستم یه گوشی بگیرم که به اینترنت وصل میشد ولی عکس و تصویری مثل الان نبود اون خرای شد دیدم گوشی جدید دوباره تو باز اومده که میتونی فقط عکس بفرستی خریدم رفتم تو اینترنت همون جوری همش الکی یه چیزی مینوشتم یهو به فکر اومد زدم پسر کونی چند ماهی زدم تا تونستم وارد سایت بشه منم تونستم اونجا برا اولین کونی معرفی کنم و شمارمو گذاشتم. یه مدت گذشت دیدم یه نفر بهم پیام داد دیدم از سایت شهوانی پی دادم من خوشحال ولی یکم دلهره داشتم خلاصه یه مدت باهم اس ومس بازی باهم قرار گذاشتیم رفتم مکانش برا اولین بار بود که تونستم بعد این همه مدت کون بدم وای چقدر لذت بخش بود بعد اونم سه بار دیگه کردم باهاش کات کردم یک سالی گذشت دوباره هوس کردم یکی دیگه کون دادم که چشم خورد به
Читать полностью…لخت شدم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم کامل لختم و او رو محکم تو بغلم کشیدم و عطر تنش رو که بوی بهشت میداد بو میکشم.
لباشو بوسیدم
او هم همراهی میکرد گویی معجزه شده بود و هدیه همان هدیه همیشگی شده بود. از خوشحالی اشک امانم نمیداد.
او هم گریه میکرد و دیوانه وار در هم می لولیدیم و همدیگر رو نفس میکشیدیم.
گریمون که بند اومد لب پایینم رو محکم مک زد و من زبانم رو تو دهنش چرخاندم و مدتی لب همو خوردیم
بعد رفتم رو سینه هاش که دیدم ناله هاش بلند شد انقدر خوردم تا اینکه سرمو به پایین هل داد
رفتم پایین شروع کردم به خوردن کسش و با یه دستم سینه شو می مالیدم.
وقتی رون پاهاشو مک میزدم دیوانه میشد و وقتی چوچولش رو میخوردم میمرد.
دو انگشتم رو توی کسش کردم. خیس بود و از داغی میسوزاند.
چند لحظه بعد پیچ و تابی به خودش داد و دست تو موهام کرد و جیغی زد که کر شدم.
مثل قدیما بعد ارضا کنارش دراز کشیدم و محکم بغلش کردم و صورتشو غرق بوسه کردم.
نفس عمیقی کشید و خیلی چالاک خودشو بین پاهام قرار داد
کیرمو با ولع کرد تو دهنش و چنان مکی زد که میخواست جونمو از کیرم بیرون بکشه.
مدتی خورد که کیرم به شق ترین حالت خودش رسید
از بین پاهام بلند شد و رو کیرم نشست. لیز لیز بود و تا بیخ فرو رفت.
یه لحظه سوختم، از بس تو کسش حرارت داشت.
چه روح نواز بود وقتی رو کیرم سر میخورد و چه صحنه چشم نوازی ایجاد میکرد وقتی خودشو بالا میکشید و پوست کس تنگش دور کیرم حلقه میشد.
من در اوج لذت تو آسمونا بودم و او بدون خستگی مدتی رو کیرم بالا پایین میشد تا اینکه خودشو روم رها کرد.
ناله بلندی کشید و وقتی ارضا شد با ناخناش از دو طرف بازوهام رو سوراخ می کرد.
کمی بعد از زیرش در اومدم و روش خیمه زدم و کیرمو فرو کردم و تلمبه زدم، چه تلمبه هایی، پی در پی و بی وقفه…
ارضا که شدم تمام آبم رو تو کسش خالی کردم. هنوز کیرم تو کسش بود که محکم بغلم کرد و پاهاش رو به دور کمرم قفل کرد.
نبض زدن کسش رو با کیرم احساس کردم و گوشم رو به ناله های شهوانی اش سپردم.
برای بار سوم ارضا شد
چقدر لذت بخش بود. چقدر عاشق این هدیه بودم.
کامل که ارضا شد گفتم عاشقتم تا ابد.
لبخند دلبرانه ای زد.
پیشونی اش رو بوسیدم.
نفسش که جا اومد با لبخند گفت فکر کنم حامله شدم.
گفتم مگه حلقه نداشتی؟
خندید و گفت زن که با هوا حامله نمیشه! میشه؟
با تعجب گفتم نه؛ و از روش پایین اومدم.
خندید و گفت چرا تعجب کردی؟ منظورم اینه الان نزدیک به یه ساله که تو بهم دست نمیزدی پس چرا من باید حلقه جلوگیری می ذاشتم؟
با دلخوری گفتم تو این مدت تو از خدات بود بهت دست نزنم.
گفت معذرت میخوام. تا زمانی که اون متجاوزان زنده بودند احساس من مرده بود، اما با کاری که تو در حقم کردی دیگه همه چی تمام شد بعد با خنده گفت از حالا به بعد باید روزی سه بار منو بگایی تا جبران بشه.
گفتم من نوکرتم دربس؛ اما فعلا بگو چکار کنیم که حامله نشی؟
گفت خب حامله بشم مگه بچه بده؟
فکری کردم و گفتم نه خیلی ام خوبه. حالا اسمشو چی بذاریم؟
گفت اگه پسر بود اسمشو میزاریم پرهام.
گفتم اگه دختر بود میذاریم نازنین.
گفت عالیه.
صبح با صدای پیانو بیدار شدم. از جام بلند شدم و خودمو به در اتاق بغلی رساندم هدیه پشت میز پیانو نشسته بود و مینواخت. رفتم و کنارش ایستادم. لبخند خوشگلی بهم هدیه داد و همزمان با نواختن شروع به خوندن کرد:
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی كه شوید جسم خاك
هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گر كه در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه…
«پایان»
══♫══╡ (¸.•´♥`•.¸) ╞══♫══
دوستان خواننده در نظر داشته باشید این یه رمان ۱۵ قسمتی ساخته ذهن بود بنابراین همه شخصیت های داستان غیر واقعی بود و اسامی به صورت اتفاقی انتخاب شده بود.
سپاسگزارم از اینکه همراهی ام کردید
«پیروز و سربلند باشید»
«هر کی»
نوشته: هر کی
@dastan_shabzadegan
دستکش به دست لوله بخاری رو در اوردم که گاز منوکسید بیرون نره بعد بخاری رو بالا کشیدم و اومدم اونا هم دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشدند تا اینکه امروز مردم جنازه متعفن اونا رو از خونت بیرون کشیدند و به این ترتیب قتل اون دو به گردن تو افتاد. چرا که این تو بودی که در آخرین لحظه به اونا زنگ زده ای و پیام داده ای. و مهمتر از اون تو خونه تو کشته شدند در حالی که تو اونجا نبوده ای. تازه یه کار جالب هم کردم که دیگه نه دولت نه خانواده هاتون دلشون نخواد دنبال پرونده شما رو بگیرن و از خداشون باشه هر چه سریعتر بایگانی کنند.
داشت کنجکاوانه تو صورتم نگاه میکرد گوشیشو دادم بهش و گفتم بگیر و برو تو تلگرام
وقتی اینکارو کرد و دید که چه رسوایی به بار اومده گفت زودتر منو بکش. گوشیو ازش گرفتم و خاموش کردم
صابر گفت قراره من تو رو بکشم اونم به بدترین شکل ممکن میخوام روت بنزین بریزم و آتیشت بزنم و بشینم سوختنت رو تماشا کنم ولذت ببرم فقط اینطوری دلم خنک میشه و میتونم انتقام فرانک رو بگیرم. بعد سمت ماشین رفت.
گفتم چه مرگ زجر آوری.
المیرا دستکش بدست، دست کرد تو کیفش و یه دونه قرص سیانور بیرون آورد و کف دستش گرفت و گفت تنها کاری که میتونم در حقت بکنم اینه که این قرص رو بدم بخوری که مرگت بدون درد و زجر باشه حالا دیگه انتخاب با خودته دایی جون!
رحیمی چشمش که به گالن بنزین دست صابر افتاد وحشت زده قرص رو گرفت المیرا بطری آبی رو از کیفش در اورد و با دستکش پاک کرد و اونا به رحیمی داد و گفت تا صابر نرسیده بخور وگرنه او نمی ذاره به این راحتی جون بدی.
رحیمی بلافاصله قرص رو تو دهنش گذاشت و آب رو بالا رفت و در عرض چند ثانیه بطری از دستش افتاد و تمام کرد.
گفتم اینم از این، همانطور که انتظار داشتیم همه چی طبق نقشه پیش رفت و اینم به دست خودش کشته شد بدون اینکه جای ضرب و شتمی رو بدنش باشه. حالا وقتی جنازش رو پیدا کردند فکر میکنند اونا رو کشته و بعد هم اومده اینجا خودکشی کرده.
به باغ برگشتیم و تمام آثار جرم از جمله گوشی و سیم کارت رحیمی رو نابود کردیم و همه چی رو مرتب کردیم دو تا کلت رو که چند وقت پیش خریده بودم در یه جای امن مخفی کردم و خواستیم به شهر برگردیم که خواهر المیرا به المیرا زنگ زد و گفت یه خبر داغ برات دارم.
المیرا پرسید چی شده؟ نکنه دایی پیدا شده؟
گفت الان دایی تو تلگرام برا من، مامان و داداش فیلمهایی فرستاده که از کثافت کاری های خودش با دوستاش فیلم گرفته.
المیرا با تعجب پرسید چه فیلمی؟
پارمیدا براش توضیح داد.
المیرا گفت خیلی عجیبه چرا این کارو کرده و داره آبروی خودش و دوستاش رو میبره.
پارمیدا گفت نمیدونم. مهم اینه که حالا دیگه همه فهمیدن این دایی چه ذات کثیفی داره و چه بلاهایی سر تو آورده.
المیرا گفت چه فایده کاش دستم بش میرسید و میتونستم انتقام اون روزها رو خودم ازش بگیرم.
پارمیدا گفت غصه نخور بخاطر این فیلم ها و جنازه هایی که صبح تو خونش پیدا شد دولت خودش پیداش میکنه و پدرشو در میاره!
المیرا با تعجب گفت جنازه چی؟ کیو کشته؟
پارمیدا گفت امروز صبح تو خونه قدیمی دایی دو تا جنازه متعفن پیدا شده که میگن سپاهی بازنشسته و از دوستان سابق دایی بودند. شایعه زیاده، بعضی ها میگن دایی اونا رو کشته، بعضی ها میگن سنکوپ کردند بعضی ها میگن بر اثر خفگی گاز مردن.
المیرا خوشحال گفت پس داستان زندگی دایی داره جالب میشه و بعد خداحافظی کرد و قطع کرد.
به المیرا گفتم به نظر من بهتره شما زودتر از کشور برید چون بزودی جریان مرگ داییت هم برملا میشه و به احتمال زیاد پلیس سراغ خانواده تو میره تا شاید اطلاعاتی بدست بیاره. کافیه پارمیدا بترسه و بگه تو این ایام با تو در تماس بوده و تو قصد انتقام داشته ای. بعد از اون هر جا بری پلیس پیدات میکنه و تو رو میگیره و اونقدر شکنجه میده که مجبور بشی به همه چی اعتراف کنی.
المیرا گفت حق با توی، من همین فردا میرم.
صابر بش گفت دو روز صبر کن تا با هم بریم.
گفتم برا چی صبر کنه مدارک اقامت هر دو تون آماده ست همین فردا برید.
گفت باید هر چی دارم نقد کنم و به ارز تبدیل کنم!
پرسیدم غیر از خونه و مغازه (ابزار فروشی) و این ماشین که زیر پاته دیگه چیزی داری؟
گفت نه!
گفتم فردا ماشین رو ببر بنگاه هر چقدر خریدند رد کن و پولشو بده یورو بخر. خونه و هر چی توشه هم بده مامانم چون میدونم برا فرزند خونده هاش خونه میخواست بخره. مغازه و هرچی توشه هم خودم بر میدارم و بعد که رفتی اونجا ساکن شدی بدهی خودم و مامان رو برات ارز واریز میکنم البته اگه قبولم داری.
گفت این چه حرفیه تازه کارمو راحت میکنی.
گفتم پس دیگه مشکلی برا رفتن نداری؟
گفت نه و ازم تشکر کرد.
از المیرا برا همیشه خداحافظی کردم و به صابر گفتم تا فردا که برای انتقال سند خونه و مغازه بریم محضر خداحافظ.
من
را رفت تو اتاق سراغ بچش که داشت گریه میکرد.
رحیمی درخواست غذا کرده بود یه بطری بزرگ نوشابه خریده بودم دستکش بدست دور اونو کامل شستم و خشک کردم و با غذای رحیمی تو سینی گذاشتم و سینی رو به صابر دادم و تاکید کردم مواظب باش دستت به بطری نخوره.
صابر غذا رو داخل انباری برد و رو زمین گذاشت و رحیمی رو از ستون باز کرد.
رحیمی مشغول خوردن غذا شد
صابر با مهربانی گفت از اول هم معلوم بود تو اونقدرا هم آدم بدی نیستی که بخوای آدم بکشی. ممنونم ازت که داری همکاری میکنی تا من بعد این همه وقت بتونم انتقام همسرم رو بگیرم و یه شب راحت بخوابم.
رحیمی خیالش کاملاً راحت شده بود که با خودش کاری نداریم و با صابر خوش و بش میکرد و غذا میخورد همزمان دو سه بار بطری نوشابه رو برداشت و نوشابه خورد.
بعد خوردن غذا صابر سینی رو اورد. با دستکش از گلوی بطری گرفتم و مابقی نوشابه رو خالی کردم و سه تا قرص خواب تو مشروب حل کردم و مشروب رو با قیف داخل بطری نوشابه ای که اثر انگشت رحیمی روش مونده بود ریختم. بطری رو برداشتم و به شهر برگشتم مقداری میوه و خوراکی و سور و سات مشروب خوری خریدم و با رعایت تمام جوانب امنیتی باز به خونه رحیمی رفتم. هوای ساختمان کمی سرد بود بخاری رو روشن کردم. بطری مشروب رو دستکش به دست از سرش گرفتم و تو یخچال گذاشتم بقیه وسایل سور و سات رو هم کامل پاک کردم و رو میز یا تو یخچال گذاشتم. میوه ها رو هم شستم و اونو رو هم تو یخچال گذاشتم. یه بار دیگه همه چی رو چک کردم و وقتی دیدم همه چی مرتبه از اونجا بیرون زدم و یه دست از کلیدها رو گوشه در مخفی کردم و به صابر زنگ زدم گفتم همه چی اکی شد.
وقتی به باغ برگشتم صابر گفت با گوشی رحیمی برا اون دو تا پیام دادیم و و برای ساعت ۵ قرار گذاشتیم.
نقاب به صورت همراه صابر پیش رحیمی بودیم که ساعت ۴:۴۵ یکی از دوستای رحیمی زنگ زد و گفت ما با همیم کجا بیاییم. رحیمی یه آدرس الکی که صابر رو کاغذ نوشته بود به او داد و رحیمی به اونا گفت و در ادامه گفت معذرت میخوام من دارم میرم دنبال دختره ممکنه یه کم طول بکشه کلید رو کنار پاشنه در مخفی کردم بردارید در رو باز کنید برید داخل، همه چی مهیا کردم از خودتون پذیرایی کنید تا من و حوری بیاییم.
اونا هم با خوشحالی گفتند باشه زود بیا ببینیم این حوری که اینقدر تعریفشو میکنی چیه.
بعد خداحافظی گوشی رو از رحیمی گرفتیم و بیرون اومدیم.
چند دقیقه بعد گوشی رحیمی زنگ زد دوستاش بودند نوشتم معذرت میخوام نمیتونم جواب بدم لطفاً پیام بدید.
نوشتند مردک ما رو گرفتی آدرسی که به ما دادی که اصلاً وجود خارجی نداره.
نوشتم «معذرت میخوام اینقدر ذوق زده ام که فکر کنم آدرس رو اشتباهی دادم 🤣🤣🤣🤣🤣» بعد آدرس خونه رحیمی رو براش نوشتم.
چند دقیقه بعد پیام اومد رسیدیم.
نوشتم کلید رو پیدا کردید و رفتید داخل؟
باز چند دقیقه بعد پیام اومد ما تو خونه ایم.
نوشتم مشروب گذاشتم تو یخچال خنک بشه بردارید بزنید حوصلتون سر نره تا من بیام.
چند دقیقه بعد پیام اومد لازم نبود بگی خودمون بلدیم چکار کنیم فقط خودتو زود برسون وگرنه تموم میشه و برا خودت نمیمونه.
نوشتم نوش جونتون اگه دوست دارید همشو بخورید من بازم تو ماشین دارم.
نزدیک یه ساعت از رفتن اون دو به داخل خونه رحیمی، گذشته بود گوشی رحیمی رو دادم المیرا تا به اونا زنگ بزنه.
اونا با صدای کشدار جواب دادند و گفتند رحیمی پس چرا نمیایی؟
المیرا با عشوه گفت من دوست رحیمی ام ایشون میخواد بره رستوران غذا سفارش بده از من خواست بپرسم شما چی میل دارید.
یکی از اونا پاتیل پاتیل با صدای کشدار گفت من تو رو میل دارم و اون یکی از خنده ریسه رفت. این نشون میداد همه چی طبق نقشه پیش رفته.
به صابر و المیرا گفتم من برم که کار رو تمام کنم دعا کنید این مرحله از نقشه هم خوب پیش بره.
صابر جلومو گرفت و گفت قرارمون چیز دیگه ای بود یادت رفته؟ قرار بود وقتی قاتل رو پیدا کردیم من انتقام بگیرم.
گفتم اولاً قاتل همسر تو اینجاست در ثانی اون موقع که این قرار رو گذاشتیم هنوز نمیدونستیم اینا همونایی اند که تو زندان به همسر من تجاوز کرده اند.
یه ساعت بعد کار خیلی حرفه ای و شسته رفته تمام شده بود. به صابر اطلاع دادم و رفتم خونه دوش گرفتم و پیش هدیه موندم. وقتی هدیه خوابید من خوابم نبرد و تا تا صبح بیدار بودم. صبح با موتور و کلاه کاسکت از اون کوچه گذشتم. خبری نبود. گاز موتور رو گرفتم و به سمت باغ رفتم.
المیرا و صابر گفتند چی شده چرا آشفتهای؟
گفتم چیزی نیست فقط یه کم دلهره دارم، حالا چه اتفاقی میافته.
صابر گفت داداش دلهره نداشته باش انشاالله که هیچ اتفاقی نمی افته اگر هم پای کسی گیر باشه پای رحیمی گیره. برو خوشحال باش که تو داری انتقام تجاوز به خانمت رو میگیری و من دارم انتقام خون عشقم رو میگیرم.
المیرا گفت فراموش
میدوارم که دیشب از فرصتی که خدا بهتون داد استفاده کرده باشید و الان به من بگید که قاتل همسر من کدوم یکی از شماست که اگه غیر از این بشنوم هردوتون رو میکشم.
هر دو سکوت کردند صابر تسمه پاره ای رو برداشت.
المیرا به تب و تاب افتاد و گفت دایی تو رو خدا بگو قاتل کیه تا دست از سرمون برداره.
رحیمی بعد چند لحظه سکوت گفت قاتل زن تو هیچکدام از ما نیستیم اما من میدونم قاتل کیه! اونا دو نفرند. اونا دو تا سپاهی مهم بودند که الان هر دوشون بازنشست شدند. من یه زمانی با اونا دوست صمیمی بودم و میدونم چه قدرت و نفوذی داشتند درسته الان بازنشسته اند و به ظاهر کاره ای نیستند اما همچنان قدرتمند و با نفوذند مطمئن باش به این راحتی که منو گرفتی دستت به اونا نمیرسه. مگر اینکه من کمکت کنم.
صابر اول با تعجب نگاش کرد بعد زد زیر خنده و گفت شما دوتا خیلی با حالید به جا اینکه به من بگید قاتل کدوم یکی از شماست نشستید فکر کردید چطور میتونید از دست من فرار کنید اما کور خوندید اینجا آخر خطه.
رحیمی: ولی من واقعیت رو گفتم.
صابر: برا این حرفت مدرک هم داری؟
رحیمی مکثی کرد و گفت آره دارم اما اینجا نیست ولی وقتی به همه حرفام گوش بدی میفهمی دروغ نمیگم.
صابر گفت باشه میشنوم.
_من اعتراف میکنم که سر همون جریان که خودت خبر داری از زنت کینه داشتم اما خدایی نه جرات و شهامت کشتنش رو داشتم و نه راضی به مردنش بودم فقط دلم میخواست یه کم بچزونمش تا دلم خنک شه برا همین موضوع رو با اون دو سپاهی که باشون دوست بودم در میان گذاشتم و ازشون خواستم او رو بگیرند و یه کم گوشمالی اش بدن تا کمی دلم خنک بشه اما متاسفانه دوستام وقتی او رو دستگیر کردند بر خلاف خواسته من بش تجاوز کردند بعد هم از ترس اینکه آبروشون بره او رو کشتند.
صابر گفت تو هو خوشحال شدی!
رحیمی گفت نه بخدا من راضی به مردنش نبودم.
صابر:خب حالا تو چه کمکی میتونی به من بکنی؟ نکنه انتظار داری آزادت کنم و با هم بریم اونا رو بکشیم؟
رحیمی: نه نیازی به این کار نیست کافیه ضمانت بدی که وقتی کمک کردم اونا رو کشتی اجازه بدی من از اینجا برم.
صابر: چه ضمانتی میخوای؟
رحیمی: ضمانت جون من اینه که قبل از هر کاری خواهر زادم رو آزاد کنی بره و از تو شهر با من تماس تصویری بگیره که من ببینم آزاد شده بعد من به اونا زنگ میزنم و اونا رو به هر خونه ای که خودت بخواهی میکشم و تو خیلی راحت میتونی بری اونجا دخلشونو بیاری و جنازشون رو هم ناپدید کنی بدون اینکه گیر بیفتی.
صابر: حالا چرا باید اول خواهرزادت رو آزاد کنم؟
رحیمی: بخاطر اینکه مطمئن بشم وقتی کار تمام شد من ازاد میشم.
صابر: خب اگر خواهر زادت رفت و با مامور برگشت چی؟
المیرا گفت مگه از جون بچه خودم سیر شدم که برم شما رو لو بدم. البته این تا زمانیه که کار شما با اون دو نفر تمام بشه و دایی و بچه من آزاد نشه که اون موقع دیگه دست به هر کاری ممکنه بزنم.
صابر گفت یعنی تو حاضری بچه ات رو به عنوان گروگان بزاری اینجا بمونه و خودت تنها بری؟
المیرا: بخاطر اینکه شما اطمینان کنید خطری شما رو تهدید نمیکنه راه دیگه ای به ذهنم نرسید مگه اینکه شما راه بهتری سراغ داشته باشید؟
صابر کمی فکر کرد و گفت نمیدونم چرا احساس میکنم دارید کلک میزنید!!
رحیمی: بلافاصله گفت نه بابا چه کلکی من که تا کشته شدن اونا تو دست تو اسیرم اون بچه هم که هست پس دیگه شما از چی میترسی؟ من باید بترسم که وقتی کار تموم شد تو رو حرفت میمونی یا نه؟
المیرا به داییش گفت دایی؛ خیالت راحت جلو خودش میگم من که آزاد شدم چند ساعت بیشتر بش فرصت نمیدم اگه ببینم تو رو همراه بچه ام آزاد نکرد. بش امان نمیدم و میرم پیش پلیس.
صابر با بغض داد زد چی خیال کردید فکر کردید من قاتل بالفطره ام که عشقی عشقی آدم بکشم!؟ من دلم نمیاد حتی یه گنجشک سر ببرم چه برسه به اینکه یه آدم بی گناه رو بخوام بکشم. اگه میبینید خودم رو به خطر انداختم فقط بخاطر اینه که میخوام انتقام زنم رو بگیرم تا هم روح او هم خودم به آرامش برسم. من اگه میخواستم شما رو بکشم همون لحظه که شما رو گرفته بودم کشته بودم و الان شما زنده نبودید اما دلم نمیخواد خون هیچ بی گناهی رو به زمین بریزم متوجه شدید؟ نگران بعد اینکه انتقام زنم رو گرفتم هم نیستم که بترسم و شما رو آزاد نکنم چون من قبلاً فکر همه جا رو کردم و همینکه کار قاتلان واقعی رو بسازم کشور رو ترک میکنم و هرگز دست پلیس به من نمیرسه من نگران اینم که قبل از اینکه کار تمام بشه شما برنامه منو خراب کنید پس باید برم و به پیشنهاد تون فکر کنم.
صابر بعد نیم ساعت برگشت و اینبار با ژست خیلی عصبانی جلو رفت و گفت من فکر میکنم قاتل یکی از خود شماست و دارید منو بازی میدید.
رحیمی: باور کن من بهت دروغ نگفتم.
صابر: پس زودتر تکلیف منو روشن کن اگه واقعا قاتل شما ن
بگایی.
+خیلی خوب حالا تو هم! گفتم که ببخش حق با توی.
المیرا با گریه گفت تو آدمی نیستی که ببخشمت! تو اصلاً احساس نداری! خدایی چطوری غیرتت گذاشت بعد اینکه شوهرم ما رو با هم گرفت منو به حال خودم رها کنی و بری؟
رحیمی اینبار درمانده گفت حق با توی اشتباه کردم قول میدم اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم جبران کنم.
_آره جون خودت یکی اینکه این عوضی میزاره ما زنده از اینجا بیرون بریم یکی اینکه تو خیلی اهل جبران کردنی.
+به شرافتم قسم اگه مقاومت کنی و چیزی در مورد من به این مرتیکه نگی و از اینجا جون سالم به در ببریم قول میدم گذشته رو جبران کنم.
المیرا داد زد خفه شو عوضی، بعد با بغض ادامه داد ببین کی داره از شرافت حرف میزنه، توی بی شرف شرافت میدونی چیه؟ بعد آرامتر و با گریه ادامه داد تو زندگی منو بخاطر هوست نابود کردی، پس دیگه دم از شرافت نزن. حالا هم اگه تو جای من بودی و من جای تو سه سوته منو لو داده بودی و خودتو از مخمصه نجات داده بودی اگه بدونی این بی پدر تو این ۲۴ ساعت چه بلاهایی سرم اورده و من از تو حرفی نزدم؛ حیف که دستام بسته ست وگرنه جای سیم داغ را رو بدنم نشونت میدادم.
+بمیرم برات.
المیرا داد زد لازم نکرده برام بمیری! اگه میتونی راهی پیدا کن از دست این عوضی نجات پیدا کنیم.
+باشه ، باشه داد نزن ببینم چه خاکی میتونم به سرمون بکنم.
_ببین من دیگه تحمل شکنجه ندارم آ. به جان خودم اگه راهی پیدا نکنی که از اینجا بریم و قرار باشه باز شکنجه بشم من واقعیت رو میگم.
تو آخرش با این حرفات هردومون رو به فنا میدی لطفاً، خواهشاً یه دقیقه هیچی نگو ببینم چکار میتونیم بکنیم.
با تک زنگ من صابر به داخل برگشت و طبق نقشه گفت خیلی خوش شانسید برام یه کار مهم پیش اومده که باید برم برا همین یه شب دیگه به عمر کثیفتون اضافه شد انشاالله که تو این مدت فکراتونو بکنید و فردا بهم بگید کدومتون قاتلید وگرنه هر دوی شما رو مثل سگ میکشم و همینجا چالتون میکنم. بعد المیرا را برد و پشت به پشت رحیمی به ستون بست و انباری رو ترک کرد ماشینش رو روشن کرد و از ساختمان فاصله گرفت بعد از طی مسیری ماشینش رو تو باغ زد و پیاده پیش من برگشت.
المیرا و رحیمی هر دو ساکت بودند تا اینکه المیرا آه و ناله رو شروع کرد و گفت خدایا این چه مصیبتی بود که دوباره منو گرفتارش کردی چرا من باید تاوان گناه نکرده رو پس بدم.
رحیمی همچنان سکوت کرده بود
المیرا یه دفعه آه و ناله اش رو قطع کرد و پرسید عوضی؛ نگفتی کدوم گوری مخفی شده بودی و چطوری شد که تو رو گرفتند؟ اصلأ کی تو رو گرفتند؟
+همین امشب دم دمای غروب.
المیرا با خوشحالی گفت جدی؟!پس امیدی هست خونتون ببینند دیر کردی نگران بشن و به پلیس اطلاع بدن؟
+نه اونا هیچوقت اینکارو نمیکنند.
_چرا؟
+چون بشون یاد ندادم که اگر روزی دیر به خونه رفتم یا اصلا نرفتم نگرانم بشن.
_بهتره بگی هیچ وقت برا خانواده ات اونقدر مهم نبودی که نگرانت بشن.
+باشه؛ حالا وقت این حرفا نیست.
_دوستات چی؟ دوستات نگرانت نمیشن پیگیری کنند ببینند کجایی؟
+کدوم دوست؟ من خیلی وقته دوستی ندارم!
_همون دو تا دوست سپاهی که باشون هر کاری میکردی؟
+اگه اون دو خبر داشتند حتماً کاری میکردند ولی الان خیلی وقته ما از هم خبر نداریم.
_چرا؟ ترسیدی فیلم های مموری رو پخش کنم از ترسشون رفتی مخفی شدی؟
+نه بابا؛ من مطمئن بودم تو هیچوقت فیلم های اون مموری رو جایی پخش نمیکنی چون آدم عاقلی هستی و میدونی با انتشار اونا خودت هم نابود میشدی. من اگه از شهر خودم رفتم بخاطر این بود که این اواخر یه اشتباه کردم که مردم شهر باهام بد شده بودند و میخواستند منو بکشند.
_چکار کرده بودی؟
+تو آشوبهای پارسال که مردم بخاطر مهسا امینی راه انداختند همراه پلیس ضد شورش به سرکوب مردم رفتم که توسط عدهای شناسایی شدم و نزدیک بود یه شب در خونم کشته بشم.
المیرا خندید و گفت تو هم جون کثیفتو برداشتی و د فرار.
+آره، خوشحالی؟ حالا اگه متلک هات تمام شده تعریف کن ببینم خودت این مدت کجا گم و گور شده بودی! و یه دفعه چی شد که سر از اینجا در اوردی؟
المیرا آهی کشید و گفت بعد اینکه از علی جدا شدم از اونجایی که تو منو از چشم پدر مادرم انداخته بودی نتونستم پیش خانوادم برگردم و همونجا موندم مدتی بعد با یه تاجر عراقی ازدواج کردم و رفتم دبی و اونجا ساکن شدیم و صاحب بچه شدیم. در تمام این مدت فقط با آبجی پارمیدا در ارتباط بودم اما ازش خواسته بودم به کسی نگه که با من در ارتباطه. او هم هر اتفاق اینطرف می افتاد به من میگفت. وقتی بازنشست شدی او به من گفت که بازنشست شدی. چند وقت پیش هم وقتی بابام فوت کرد او بهم گفت. منم که تو مراسمش نتونسته بودم بیام خیر سرم گفتم حالا یه سر بیام بشون سر بزنم که هنوز به خونه مامان نرفته گیر این پسره افتادم. معلوم نیست به کجا وصل
و گرفته بودم.
گفتم ولی برا من مهمه که انتقامم رو بگیرم بدون اینکه برا خودم یا خانوادم اتفاقی بیفته.
گفت من یه پیشنهاد دارم
گفتم بگو
گفت تو اقامت من و المیرا رو اون طرف قطعی کن و دیگه با هیچی کار نداشته باش ما ترتیب اون سه تا عوضی رو میدیم و میریم اگه هم گیر افتادیم پای تو رو وسط نمی کشیم تو هم با خیال راحت بمون زندگی کن.
گفتم اصلأ حرفشو نزن درسته من دوست ندارم بمیرم ولی به هیچ وجه حاضر نیستم شما رو تنها بزارم ما قول دادیم این کار را با هم تمام کنیم.
المیرا گفت من یه نقشه دارم ما باید کاری کنیم اونا به دست خودشون کشته بشن و هیچ جا پای ما گیر نباشه.
با تعجب گفتیم چطوری؟
المیرا طرح نقشه ای رو گفت که ایراداتی داشت اما در کل طرح خوبی بود و با چند ساعت کار کردن روش ایراداتش رو برطرف کردیم.
وقتی نقشه آماده اجرا شد آذر ماه شروع شده بود هدیه بیش از یه ماه بود باشگاه رسمی و قانونی اش رو افتتاح کرده بود و فارغ از هر دغدغه ای با انگیزه و پر انرژی داشت کارشو انجام میداد و من داشتم پای در بزرگترین خطر زندگی ام میگذاشتم راهی که ممکن بود برگشتی توش نباشه و کشته بشم اما بخاطر عشقم و آرامش خیالم خیلی برام مهم نبود. وصیتم رو نوشتم و یه کپی از فیلم اعتراف المیرا و تمام مدارکی که از اون سه نفر بدست آورده بودم کنارش تو گاو صندوق گذاشتم تا در صورت کشته شدن همه بدونند داستان چیه بعد با توکل به خدا همراه صابر به سمت رشت حرکت کردیم.
دو روز به صورت نامحسوس رحیمی رو زیر نظر داشتیم. رحیمی هر روز ساعت ۴ بعد از ظهر از خونش بیرون می اومد و بعد از حدود ربع ساعت قدم زدن می رفت تا به یه پارک میرسید و با هم سن و سال های خودش مشغول شطرنج بازی میشد و تا غروب کارش همین بود.
روز سوم ماشین رو خروجی رشت ابتدای جاده قزوین پارک کردیم و با تاکسی به شهر برگشتیم. در حالی که دستکش به دست داشتیم از جلو خونه ای تو سه سوت یه سمند دزدیدیم و به سمت پارک مورد نظر رفتیم و منتظر موندیم تا اینکه رحیمی بلند شد و به سمت خونش به راه افتاد. تو مسیر خونش یه جای خلوت و تاریکی بود به بهانه آدرس گرفتن جلوش ایستادیم و همین که سر خم کرد و خواست چهره ما رو ببینه صابر با دستمال آغشته به اتر بیهوشش کرد و او رو به داخل ماشین کشید کل این کار ۳۰ ثانیه طول نکشیده بود و هیچکس متوجه نشد. به سرعت منطقه رو ترک کردیم و به سمت ماشینم رفتیم. قرار بود تا مقصد هیچ حرفی با هم نزنیم مگر با اشاره.
بدون هیچ حرفی رحیمی رو از ماشین دزدی به ماشین خودم منتقل کردیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم بعد از طی مسافتی قبل از اینکه رحیمی به هوش بیاد چند لحظه کنار کشیدیم و او رو چشم بند و دهان بند زدیم و دستاش رو از پشت محکم بستیم و کل لباساش رو وارسی کردیم.
چندتا کلید، یه کیف پول و یه گوشی از جیباش در اومد. کف ماشین، جلوی صندلی عقب درازش کردیم و روش یه پتو کشیدیم.
صابر پشت رول نشست و من روی صندلی عقب بالا سر رحیمی دراز کشیدم که اگه خواست حرکتی کنه حسابشو برسم.
محتویات کیفشو نگاه کردم. توش یه مقدار اسکناس و دوتا کارت بانکی بود. کارتها رو در آوردم شکستم و بیرون انداختم و بعد از طی مسیری کیف پولشو هم محض احتیاط بیرون انداختم.
پتو رو یه لحظه رد کردم و با گذاشتن حسگر لمسی گوشی اش روی نوک انگشتاش اونا باز کردم. اولین کاری که کردم جی پی اس و نت گوشیش رو خاموش کردم.
المیرا گفته بود داییم با زن و بچش طوری برخورد کرده که رو حرفش حرف نمیزنند مثلاً اگه یه پیام بده« دارم میرم فلان جا زنگ نزنید تا خودم برگردم» حتی اگه یه هفته طول بکشه بهش زنگ نمیزنند مگر اینکه کار خیلی مهمی داشته باشند که اونم پیام میدن. این اخلاق سلطه گرانش اینجا به ضررش تمام شد. یه پیام به خانمش فرستادم «دارم با دوستان جدیدم میرم آستارا ممکنه چند روز نباشم کار داشتید فقط پیام بدید»
پیامو که فرستادم شروع کردم به زیر و رو کردن گوشیش ببینم آخرین تماس و آخرین پیامش با اون دو دوستش کی بوده که دیدم خیلی وقته باشون تماسی نداشته.
گوشیشو خاموش کردم و سیم کارتشو در آوردم. تا نیمههای راه صابر رانندگی کرد و بعد خودم پشت رول نشستم نزدیک به مقصد بودیم که صابر آرام تو گوشم گفت رحیمی اولین علایم هوشیاری رو نشون داد ولی وقتی دید دست و دهان و چشماش بسته ست دیگه حرکتی نکرد.
آرام جواب دادم لابد فهمیده که اوضاع خیطه و بهتره که آرام باشه.
قبل از نیمه شب به شهر خودمون رسیدیم طبق نقشه صابر رو سر راه پیاده کردم تا بره و المیرا را با خودش بیاره و رحیمی رو به باغ بردم. فصل کشاورزی تمام شده بود و همه اونایی رو که تو مزرعه و باغ برام کار میکردند مرخص کرده بودم و میدونستم کسی اونجا نیست. در انباری رو باز کردم و رفتم سراغ رحیمی. پتو رو که از روش رد کردم دیدم هوشیاره اما دست ها، چشم ها و دهنش
ارمیدا به خواهرش زنگ زد المیرا گوشی رو زد رو آیفون و جواب داد. پارمیدا در حالی که گریه میکرد گفت چه کثافت هایی هستند این دایی و مامان. یه عمر جلو ما طوری جانماز آب میکشیدند که آدم فکر میکرد اینا فرشته اند.
المیرا گفت نمیخوام بگم مامان بی تقصیره یا من بی تقصیرم اما چیزی که من از این دایی عوضی دیدم چنان حرفه ای جلو میاد و آدم رو تو منگنه میزاره که طرف نه راه پس داره نه راه پیش مثلاً خود منو وقتی اومده بود جزیره کیش تحت فشار گذاشت و گفت اگه بش ندم کاری میکنه شوهرم از کارش برکنار بشه و آواره بشیم.
با نفوذی که ازش سراغ داشتم میدونستم این کارو میکنه منم مجبور شدم بخاطر زندگیم قبول کنم. وقتی هم که شوهرم فهمید تهدیدش کرد اگه جایی اسمی از او ببره سرشو به باد میده علی هم جرأت نکرد جایی ازش حرفی بزنه فقط زورش به من رسید و طلاقم داد. تو هم برو خدا رو شکر کن که دایی الان دیگه با شما در ارتباط نیست که اگه بود تو هم الان یکی از قربانی هاش بودی.
_وای نه؛ تو رو خدا نگو این حرفو.
+خدا نکنه سرنوشت تو مثل من بشه.
_حالا از من چی میخوای؟
+میخوام کمک کنی دایی رو پیدا کنم و ازش بپرسم چرا این بلا رو سر من و مامان اورده؛ کمکم میکنی؟
_به خدا من بی خبرم.
+مامان و بابا ازش خبر ندارند؟
_گاهی وقتها میشنوم مامان میگه امروز دایی زنگ زد احوالمو گرفت و به شما هم سلام رسوند بعد بابا ازش میپرسه نفهمیدی بالاخره این داداشت کجا رفته و مامان ابراز بی اطلاعی میکنه. فکر کنم خودش هم نمیدونه کجاست. شایدم دایی به مامان گفته و ازش خواسته به ما نگه.
المیرا با حالت گریه گفت پارمیدا جان تو هیچ میدونی من امروز در این دنیا جز تو هیچ کس رو ندارم پس تو رو جون بابا کمک کن دستم به کسی که نجابت من و مامان رو کشت برسه؛ خواهش میکنم.
پارمیدا گفت تلاشم رو میکنم آدرسی شماره ای ازش بدست بیارم و بهت بدم.
المیرا تشکر کرد و گفت بدون اینکه بزاری دیگران بفهمند باهام در تماس باش.
پارمیدا گفت باشه.
چند ماه از این ماجرا گذشت تو این مدت همه چی را برای اقامت در اسپانیا آماده کرده بودم فقط کافی بود اموالم رو بفروشم و به یورو تبدیل کنم اما هنوز هیچ ردی از رحیمی نداشتیم و باید صبر میکردیم ببینیم چی پیش میاد. پارمیدا جز یه شماره تلفن از داییش که از گوشی مامانش کش رفته بود و به خواهرش داده بود دیگه نتونسته بود کمکی به ما بکنه تا اینکه زد و اوایل شهریور ماه بابای المیرا فوت کرد. این خبر برای المیرا خبر تلخی بود بدتر از اون این بود که نتونست تو مراسم خاکسپاری و ترحیم پدرش شرکت کنه و همراه خانوادش باشه اما این اتفاق برای ما ثمره خوبی داشت.
پارمیدا روز سوم پدرش به المیرا اطلاع داد که زن دایی تو مراسم بابا شرکت کرده. موقع مراسم همراه المیرا که تغییر قیافه داده بود رفتیم و او دورادور زن دایی اش رو به من نشان داد.
بعد مراسم کار من و صابر شد تعقیب زن دایی تا اینکه آخر شب سوار اتوبوس رشت شد. اتوبوس رو تا مقصد دنبال کردیم کله صبح او از اتوبوس پیاده شد و سوار تاکسی به خونش رفت.
همان روز نزدیک ساعت ۱۰ صبح بالاخره رحیمی رو دیدیم که از خونش بیرون اومد. پیاده و با فاصله تعقیبش کردیم تا مطمئن بشیم خودشه.
وقتی مطمئن شدیم رفتیم سوار ماشین شدیم و از منطقه فاصله گرفتم. یه گوشه دنج ایستادم و به صابر گفتم اینم از رحیمی! حالا باید چکار کنیم؟
صابر گفت معلومه او رو در یه فرصت مناسب باید بدزدیم و ببریم کلکشو بکنیم.
گفتم مگه به همین راحتیه خودمون هم به فنا میریم.
صابر گفت مهم نیست. مهم اینه که انتقام فرانک و هدیه رو بگیریم.
گفتم اولاً اینطوری دیگه هیچ وقت دستمون به اون دوتای دیگه نمیرسه و نمیتونیم جواب تجاوزی که به همسرامون کردند رو بدیم در ثانی ما قرار بود انتقام بگیریم دیگه قرار نبود خودمون رو به کشتن بدیم.
گفت اگه تو از مرگ میترسی من نمیترسم اصلأ بزار برم همینجا بکشمش اگه گیر افتادم هم حرفی از تو نمیزنم تو هم اگه خواستی بعداً سر فرصت انتقامت رو از اون دوتا بگیر.
گفتم قرار بود همه چی رو با صبر و برنامه ریزی جلو ببریم پس لطفاً احساساتی نشو و راه افتادم بعد گفتم من حال تو رو درک میکنم تو دلت میخواد زودتر انتقام فرانک رو بگیری بعد دیگه هر چی پیش اومد و هر بلایی سرت اومد برات مهم نیست شاید بخاطر اینه که هیچ انگیزه ای برا زنده موندن و زندگی کردن نداری اما لطفاً تو هم منو درک کن چند سال زندان هدیه رو از من گرفت و تازه به آغوش ما برگشته من بخاطر هدیه و مادرم هم که شده نمیخوام به این راحتی بمیرم پس لطفاً صبور باش. به نظر من بهتره حالا که دیگه جاشو یاد گرفتیم بریم و در فرصتی مناسب با یه نقشه حساب شده به سراغش بیاییم و کلکش رو بکنیم اینطوری اگه گیر افتادیم حداقل میدونیم تلاشمون رو کردیم و نشد.
چند روز از ماجرا گذ
باشو میخوردم مهسا حسابی اون شب بهش خوش گذشت تا اینکه ۱ ماه بعد یکی از دوستاش که قبلا راجبش حرف زده بود ۲۵ ساله و زحمت پردشو شوگر ددیش زده بود قرار بود برای پایان نامش از مشهد بیاد شهر ما که کاراشو انجام بده اسمش میترا بود همین که از مشهد رسید مهسا بهش زنگ زد و به اصرار اومد باغ پیش ما قرار بود شب برگردن خوابگاه که میترا دید باغ خیلی آزادتر از خوابگاه هست تصمیم گرفتن دو شب باغ بمونن و خوش بگذرونن مشروب به اندازه کافی باغ بود من جایی دعوت بودم باید میرفتم بخاطر اینکه متاهل بودم بهونه ای نداشتم شب پیششون باشم و باید میرفتم خونه
شب بعد از مهمونی رفتم بهشون یه سر بزنم ببینم چیکار میکنن دیدم مست دارن میرقصن و منم مهسا رو بغلش کردم و رفتیم زیر پتو یکم مالیدمش ولی سکس نکردیم میترا هم برای خودش میرقصید و حواسش به ما بود من زود برگشتم خونه و فردا ۵ شنبه بود و ظهر بعد از کار رفتم باغ و بهشون گفتم امشب به بهونه رفتن پیش رفیقام میام و میبرمتون روستای قلعه بالا یه روستای توریستی خیلی شیک هست استان سمنان که با شهر ما ۱ ساعت فاصله داره میترا فقط شراب میخورد و منم فقط به قصد تریسام میخواستم ببرمشون و یکم عرق انگور قاطی شراب کردم و وسیله هارو جمع کردیم و راه افتادیم یک ساعت بعد رسیدیم و یه سوئیت گرفتم و بعد از کباب و شام مشروب اوردم ک ذره ذره ریختم و خوردیم بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم مست شدیم میترا گفت من میرم تو اتاق و شما راحت باشین که مانع شدم و گفتم ما همه باهم اومدیم و باهم هم هستیم گفت باشه پس شما راحت باشین و جلوی من سکس کنین و منم زود از فرصت استفاده کردم و بحث سکسی و شروع کردم و برق هارو خاموش کردم یهو جفتشونو خوابوندم و هم زمان دستمو بردم زیر شرتشون و کصشونو گفتم و شروع کردم به مالیدن و صداشون رفت بالا خیلی مست بودیم و از شهوت زیاد نمیشد کنترلشون کنی من لباساشونو در اوردم و شروع به کردن میترا کردم و مهسا با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و همین که خواست گریه کنه من میترا ولش کردم کیرمو کردم تو کص مهسا گفتم عزیزم ناراحت نشو یه شبه دیگه
بزار همه حال کنیم که یهو ارومشد و من بعد از ۱۰ دقیقه کردن مهسا رفتم سراغ میترا مهسا هم دیگر زد به در بیخیالی و سینه های میترا رو میمالید و منم میترا میکردم دیگه کلا سوتین هاشونو در آورده بودن و جفتشون حال میکردن بعد از چند تا تلمبه محکم آبم اومد و از روی میترا پا شدم کاندوم عوض کردم و رفتم سراغ مهسا ۲۰ دقیقه هم روی مهسا تلمبه میزدم و تقریبا تموم پوزیشن هارو انجام دادیم و آبم دوباره اومد و دیگه از شدت خستگی بیهوش شدیم صبح که بیدار شدم دیدم کیرم زود تر از من بیدار شده و یه نگاه به اطرافم کردم دیدم مهسا سمت راست و میترا سمت چپ لخت خوابیدن رفتم سمت میترا و شروع کردم ور رفتن باهاش که مستی از سرش پریده بود و هر کاری کردم دیگه پا نداد بهم
رفتم سراغ مهسا و دیدم بیداره و انگاری منتظر من بود که برم بکنمش دستم بردم لای کصش دیدم خیسه و پریدم روش چند بار ارضا شد ولی من دیگه ابم نیومد صبح برگشتم شهرمون و میترا بدون اینکه کار پایان نامشو انجام بده برگشت مشهد و این بهترین تریسام زندگیم بود خیلی خوش گذشت و از مهسا واقعا ممنونم بخاطر این خاطراتی که برای هم دیگه رقم زدیم
نوشته: سرخ چون رعد
@dastan_shabzadegan
بیشتر لذت میبردم حمامش واقعا تمیز بود ، اصلا حواسم نبود حوله ندارم
چند بار رهی و صدا کردم ولی خبری نبود و لخت از توی حموم آمدم بیرون و تندی رفتم در اتاق و ببندم دم در با رهی چشم تو چشم شدم سریع در و بستم ولی رهی گفت مهسا جان
دیگه چیزی نگفت پشت در نشستم زمین ، از خجالت داشتم آب میشدم ، لباسام و پوشیدم یه ساپورت تنگ بدون شورت چون کثیف بود نپوشیدمش ولی سوتین بستم و تاپ که رهی وارد اتاق شد و گفت خیلی نامردی
برای چی ؟
آخه نمیگی منم دلم میخواد ببینم ، تنها نگاه میکنی
چی و ؟
ممه ها رو دیگه
بی تربیت ، الان میپوشم بریم
میشه نری بمونی پیشم بغلت کنم .
نه رهی دیگه کم کم شیطون داره موج مکزیکی میره
خب صیغه میخونیم
که محرم بشیم
آره دیگه
نه بدون اجازه مادرم نه ، زنگ بزن اجازه بگیر
رهی ، توی خیلی خوبی ولی من در حدت نیستم .
رهی آمد سمتم و دستم و گرفت و برد توی اتاق خودش و انداختم رو تخت و گفت امروز فقط حرف من قبوله ، بیا صیغه بخونیم .
نگاهی بهش کردم شهوت از سر و روش میبارید منم دست کمی از اون نداشتم .
توی نت سرچ کردم و متن و خوندم و رهی هم گفت قبلت و گفتم مهریه ام رو بده بعد بیا جلو
مهریه ام چیه ؟
رفت از اتاق بیرون و برگشت یه تک پوش آورد و دستم کرد گفت اینم هدیه من به تو .
رهی چسبید بهم و شروع کرد به خوردن لبام و کندن لباساش و لباسام خیلی زود لخت توی بغل هم بودیم با لباش لبامو میخورد با دستش سینم و میمالید و با اون یکی دستش کسم و ماساژ میداد .
کم کم رفت پایین سینم و خورد و رفت پایین تر شروع کرد به خوردن کسم ، پاهام باز بود و سر رهی بین دو تا پاهام ، امکان نداشت خودمو کنترل کنم صدای آه و نالم حسابی بلند بود.
بلند شد جلوم ایستاد و گفت نمیخوری ، کیرشو دستم گرفتم و شروع کردم بوسیدن و میک زدن ولی از بس دندون زدم گفت نمیخواد و بلندم کرد .
آماده ای
با سر تایید کردم و دراز کشیدم ، دوباره چند تا بوسه و کمی کس لیسی بالاخره بلند شد و سر کیرشو مالید به کسیم و انقدر در مالی کرد که گفتم بسه
سرشو وارد کسم کرد و یه لحظه نفسم بند آمد ، آرام آرام پیش میرفت و برای این فتح الفتوح هیچ عجله ای نداشت ، توی خودم احساسش می کردم و یک لحظه انگار به مانعی برخورد کنه با یه فشار نه چندان زیاد دردی بهم وارد شد که باعث شد جیغ بزنم ، رهی خودش و روم رها کرد و کیرش تا خایه رفت داخل ، آروم شروع کرد به بوسیدن من و گفت عروس خانم مبارکه ، شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن ، کم کم حشرم برگشته بود و ازش میخواستم بیشتر و محکم تر فرو کنه رهی هم همکاری می کرد . برم گردوند و داگ استایل موهام و از پشت نوازش میکرد و سینه هام و از زیر میمالید و تلمبه می زد ، تو همون حالت یک آن شدت ضربه هاش زیاد شد و برای بار دوم به ارگاسم رسیدم و رهی شیره وجودشو روی کمر و باسنم خالی کرد .
با دستمال کمرمو تمیز کرد و ولو شد روی تخت
من آروم اشک می ریختم و از آینده می ترسیدم .
رهی گفت چیه دختر ، ها ترسیدی ؟
رهی اگه ولم کنی چی ، به مادرم چی بگم یه عمر برام زحمت کشیده ، رهی رهی رهی …
رهی آروم بلند شد و گوشیم و داد بهم و گفت شماره مادرتو بده باهاش حرف بزنم ، بیاد تهران تا همینجا عقدت کنم و ازدواج کنیم .
رهی مشغول صحبت با مادرم بود و من مستأصل از اتفاق افتاده ولی لذتش زیاد بود .
لخت پا شدم دوباره رفتم حموم اینبار توی اتاق رهی و دوش گرفتم و غسل کردم و آمدم بیرون .
عافیت باشه خانمی یه چایی بزاری برگشتم
مامان چی گفت
هیچی فردا میاد تهران خودم میرم دنبالش ، بعدم که میریم برای عقد و ازدواج
سرتونو درد نیارم الان من و رهی با دو تا دختر خوشگل مشغول زندگی هستیم راضی ام از همه چی که خدا بهم داده ، همسر مهربون مادری دلسوز و بچه های خوشگل و زرنگ
نوشته: Cupid 💘
@dastan_shabzadegan
اس آزادی بیشتری میکنم. حالا اگه کسی بخواد با من قرار بذاره، به این دلیله که من رو کسی می دونه که واسه خودش آدمیه، فقط یه بدن نیست. من حتا بعد از رهایی از تن فروشی و ازدواج با یه آلمانی، چند بار به خودکشی فکر کردم. ما رابطه پردردسری داشتیم. مواد مخدر مصرف می کردیم، دایم دعوا داشتیم. احساس میکردم حفره ای توی وجودم هست که نمی تونم پرش کنم. فحشا باعث شده بود سالها یه بُعدی زندگی کنم، از نظر عاطفی بالغ نشده بودم. شوهم من رو بدون امکانی برای گذران زندگی ول کرد. پنجره اتاقم را باز کردم و خودم را از طبقه چندم پرت کردم. روی سقف یک مرسدس افتادم. بدون حتی یک شکستگی، فقط یک ضربه به سر و یک لگن دررفته. یک چیز عجیب، یا شاید یک معجزه…
وقتی برای اولین بار ازدواج کردم، آماده ازدواج نبودم، هنوز ذهنیت یک دختر ولگرد یا فاحشه رو داشتم، فقط می دونستم چطور نقشی بازی کنم که مشتری می خواست… در واقع هیچوقت خودم نبودم، همیشه یکی دیگه بودم. ازدواج اولم به همین دلیل شکست خورد، چون از نظر روانی به دلیل زخم روحی آمادگی نداشتم. ازدواج دومم، با یک ترک بود، سعی کردم زن کاملی باشم. فیلم های ترکی تماشا می کردم، می خواستم یاد بگیرم چطوری همسر خوبی باشم. چند روزی می تونستم اونجوری باشم ولی دوباره به شخصیتی که قبلا بودم برمی گشتم. با وجود اینکه تن فروشی رو کنار گذاشته بودم و به شوهرم وفادار بودم، مهارت ها و آموزش های اولیه در مورد روابط زناشویی رو نداشتم. فحشا کل زندگی، رابطه عاشقانه و جنسی آدم رو داغون می کنه، حتا وقتی فاحشگی رو کنار گذاشته باشی باز هم به کارش ادامه می ده. گذر از زندگی فاحشگی به زندگی یک فرد عادی آسون نیست. برای مثال، با آخرین شوهرم، همیشه می خواستم رابطه جنسی داشته باشم، این تنها راهی بود که می دونستم چطور توجه و محبتش رو جلب کنم. اگه امتناع می کرد، احساس بی ارزشی می کردم و ترس از دست دادنش میومد سراغم. فکرم این بود که فقط از طریق رابطه جنسی می تونم شوهرم رو خوشحال کنم.
فحشا هیچ عزت و آرامشی نداره، حتی اگه داوطلبانه باشه. من خیلی ها رو می شناسم که می گن این کار رو با میل خودشون انجام می دن، که مشتری رو خودشون انتخاب می کنن و توی آپارتمان خودشون کار میکنن. ولی اونام از کاری که انجام می دهن متنفرن و دقیققا به همین دلیله که مشتری رو خودشون را انتخاب می کنن. این فقط یک سرپوشه. چون کار دیگه ای نمی تونن بکنن. روسپیگری مردونه هم دلیلش احتیاج به پوله، اما برای یک مرد در ضمن یه جایزه هم هست که توسط یه زن پرداخت می شه. به یه مردِ بُکن متفاوت از یک فاحشه نگاه می شه، فحش کمتری می خوره.
درهرحال برای فاحشه شدن قدرت زیادی لازمه، برای خوابیدن با مردی که قبلاً ندیدیش و باید هر کاری می خواد براش انجام بدی، بهش لبخند بزنی، گرم و مهربون باشی، وگرنه کارت پیش نمیره. هیچ تفاوتی بین روسپی خیابونی و غیرخیابونی نیست. همه شون بدبختن و به یک شکل مورد استفاده قرار میگیرن. زنی که داوطلبانه این کار رو انجام می ده، خودش رو اسیر کرده. وارد کاری شده که نمی دونه چطور از شرش خلاص شه. بعضی فاحشه ها از تعریف و تمجید مشتری خوششون میاد. ولی این رضایت واقعی نیست، فقط یه توهمه که تن فروش بهش احتیاج داره تا روی این واقعیت که داره ازش سوء استفاده می شه سرپوش بذاره. خب، می دونیم بعضی مردا با عجله میان سراغ سکس پولی، ولی بعضی هم میخوان کمی جو درست کنن، واسه همین زنه رو زیر رگبار تعریف می گیرن تا از کاری که می کنه احساس رضایت کنه. این خودفریبی فاحشه مثل یه مخدره، مثل آدرنالین. ولی آدرنالین زیاد دوام نمیاره. وقتی شب توی رختخوابت تنها هستی، افسردگی شروع می شه. هیچ کس تو رو به عنوان یه فاحشه نمی خواد. هیچ مردی دوست نداره زنی که این کار رو انجام میده همسرش باشه. حتی اگه روسپیگری یک حرفه شناخته شده بود، باز احترامی به دست نمی آورد. در سایه مقررات، روسپیها حتی بیشتر استثمار می شن چون باید مالیات و عوارض بپردازن و در نهایت کمتر گیرشون میاد. قطعاً این شغلی نیست که بتونی باهاش پولدار شی.
من هنوز امیدوارم که زندگیم تغییر کنه. هنوز به آینده نگاه می کنم. میدونی چه آرزویی دارم؟ رهایی از ترس، ترس از رها شدن. داشتن خانواده، شغلی که سرم رو گرم کنه و نفهمم زمان چطور میگذره، مثل یه آدم معمولی. آره، زندگی یه آدم معمولی که مثل هوا همه جا هست ولی نمی تونم بهش چنگ بزنم.
نوشته: مدوزا
@dastan_shabzadegan
قته کون ندادم اگه آروم میکنی بکن. خیلی خوشحال شدم اومدم عقب لای کونشو باز کردم یه توف زدم سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش فشار دادم رفت تو ساناز گفت اروم اروم سمیرا هم نشسته بود نور گوشی رو انداخته بود رو ما نگامون میکرد. یخورده عقب جلو کردم تا کیرم کامل رفت تو کون ساناز یخورده عقب جلو کردم نتونستم خودمو نگه دارم آبم داشت میومد بهش گفتم آبم داره میاد بریزم تو کونت؟ گفت بریز وقتی داشتم فشار میدادم تو کونش که آبمو خالی کنم ساناز هم کونشو میداد بالا فشار میداد منم فشار میدادم و جفتمون نفس نفس میزدیم . تو اون چند ثانیه که فشار میدادم تا ابم بیاد به هزاران چیز فک میکردم . یکیش این بود که همزمان دو تا خواهرمو دارم از کون میکنم . وقتی فشار میداد کونشو بالا من خیلی لذت میبردم انقد حالمون بد بود انقدر نفس نفس میزدیم که سمیرا فهمیده بود خیلی حالمون بده اومد جلو بهمون میگفت توروخدا اروم باشین صداتون میره بالا. ولی تو اون لحظه نه من می فهمیدم نه ساناز. انگار کون خواهر بزرگترم بیشتر بهم حال میداد. با این که سمیرا خواهر کوچیکم بود سنش کمتر بود ولی ساناز کونش یه چیز دیگه بود. سمیرا گفت داداش بسه دیگه من میترسم تمومش کن زود بریم. ساناز با همون حالش گفت نه بزار بکنه گفتم نمیتونم اجی ابم داره میاد. دیگه هیچی نگفت منم دوباره فشار دادم اونم کونشو داد بالا انقدر فشار میداد که کل کیرم تو کونش بود احساس میکردم به ته کونش رسیده . یدفه ابم با فشار تو کونش خالی شد وقتی کیرم داشت تو کونش دل دل میزد داشتم از دنیا میرفتم. وقتی کل ابم خالی شد تو کونش شل کردم ساناز هم خودشو شل کرد جفتمون بیحال بودیم خوابیده بودم روش. سمیرا گفت اومد ابت؟ با بیحالی گفتم اره. گفت خوب پاشو دیگه. پاشدم کیرمو کشیدم بیرون دو سه دقیقه همینجوری نشستیم بعد ساناز گفت پاشید بریم بالا زود. خودمونو جمع جور کردیم رفتیم بالا.
دوستای گلم ممنون که تا اینجای داستان همراه من بودین. این داستان همچنان ادامه داره. لطفا مثل قسمت اول لایک کنید کامنت خوب بزارید. ببینم چیکار میکنید دیگه. رکورد لایک بخوره ادامشو مینویسم. ممنون
نوشته: عرفان
@dastan_shabzadegan
هیچی نگو تا ابم بیاد بریم. تو حال خودم بودم داشتم حال میکردم تو کون سمیرا تلمبه میزدم که یدفه دیدم یکی گفت خدا مرگم بدههههه وووااااییی. یدفه جفتمون برگشتیم دیدیم ساناز پشت سرمونه. وای خدا مارو میگی. داشتیم سکته میکردیم. زود کیرمو کشیدم بیرون گفتم ساناز توروخدا دادو بیداد نکن سمیرا هم همین را میگفت سانازم دستشو گذاشته بود جلو دهنش داشت با تعجب مارو نگاه میکرد. گفتم ساناز توروخدا اروم باش گوه خوردیم به خدا چیزی نگی به کسی. سمیرا گفت ابجی غلط کردیم ببخشید به خدا دیگه تکرار نمیشه. ساناز گفت بیشورا شما دوتا خواهر برادر هستین این چه کاریه که میکنید؟ میدونید اگر به جای من مامان یا بابا اومده بود چه خاکی تو سرمون میشد؟ سمیرا گفت ابجی حالا که نیومدن تورو خدا توام به کسی چیزی نگو. ساناز گفت اصلا باورم نمیشه شما دوتا دارین باهم سکس میکنین. به سمیرا گفت مگه تو پرده نداری؟ مگه دختر نیستی؟ سمیرا چیزی نگفت سرشو انداخت پایین . گفت با توام سمیرا مگه تو پرده نداری؟ گفت تو پردشو زدی داداش؟ گفتم نه ابجی اصلا از جلو کاری نکردیم. گفت پس چی؟ سمیرا گفت از پشت میکنه به خدا. ساناز گفت چند وقته این کارو میکنید؟ سمیرا گفت به جون مامان دومین باره. یه خورده نشستن رو زمین خیلی ناراحت بود. گفت خودتونو جمع جور کنید کارتونو بکنید برگردیم. گفتیم چشم داشتیم شلوارمونو درست میکردیم که ساناز گفت اگه کارتون تموم شده ؟ سمیرا یه نگاه به من کرد بعد سرشو انداخت پایین به ساناز گفت نه . بعد گفت به خدا داداش حالش خیلی بد بود به خاطر اون مجبور شدیم بیایم اینجا این کارو بکنیم. ساناز گفت خوب زود باشین من مراقبم کسی نیاد کارتونو تموم کنید ولی قول بدین آخرین بارتون باشه. جفتمون گفتیم چشم ابجی به خدا آخرین باره. ساناز یخورده رفت اونور تر که ما راحت باشیم . ماهم شروع کردیم دوباره. داشتم سمیرارو میکردم که ساناز اروم گفت کی کارتون تموم میشه؟ گفتم الان تموم میشه اجی . یدفه ساناز گفت میشه بیام ببینمتون؟ سمیرا گفت اخه رومون نمیشه ابجی. گفت باشه نمیام راحت باشین. بعد من به سمیرا گفتم بزار بیاد ببینه اشکال نداره. گفت تو خجالت نمیکشی؟ گفتم اون که دیگه دیده بزار بیاد ببینه دیگه. گفت باشه. صداش زدم گفتم ابجی ؟ گفت بله ؟ گفتم اگه میخوای بیای بیا. اومد پیشمون داشت نگامون میکرد منم دستمو انداخته بودم دور شکم سمیرا خیلی آروم عقب جلو میکردم ساناز هم نگامون میکرد. با تیکه به من گفت حال میکنی؟ هیچی نگفتم بعد خودش خندش گرفت ماهم خندمون گرفته بود. که یدفه گوشی ساناز زنگ خورد. نگاه کرد گفت اوه اوه ساکت مامانه. جواب داد مامان گفت چیشد پس کجاید؟ پیداشون کردی؟ گفت اره مامان داریم میایم. بعد قطع کرد به ما گفت زود باشین دیگه. منم یه خورده دیگه کردم ابم داشت میومد سمیرارو کشیدم سمت خودم فشار دادم تو کونش و آبمو ریختم تو کونش. سمیرا که فهمید ابمو ریختم تو کونش گفت بیشعور برا چی ریختی تو ابتو؟ الان من دستشوی از کجا پیدا کنم. ساناز گفت اشکال نداره بیاید بریم همین نزدیکیا یه دستشویی هست. خلاصه کشیدم بیرون شلوارمونم درست کردیم راه افتادیم سمت مامان بابا اینا. تو راه که داشتیم میرفتیم سمیرا به ساناز گفت ابجی تورو خدا بین خودمون باشه ها. ساناز گفت دیوونه ها ابروی شما ابروی منم هست خیالتون راحت. خلاصه رسیدیمو وسایل رو جمع کردیم راه افتادیم رفتیم نزدیک دستشویی بودیم که ساناز گفت سمیرا بیا بریم دستشویی با هم دیگه. رفتیم دستشویی انقدر شلوغ بود که نگو . من رفتم تو مردونه دستشویی کردم برگشتم بیرون منتظر شدم تا ساناز و سمیرا بیان. ساناز اومد بیرون گفتم سمیرا کوش پس؟ با تیکه او خنده گفت داره اب داداش جونشو از کونش خالی میکنه الان میاد. من سرمو انداختم پایین. ساناز گفت یه وقت خر نشی بکنی جلو داداش؟ من که میدونم بازم باهم حال می کنید ولی مراقب باش. یه وقت خدای نکرده آبتو بریزی توش حامله بشه پردش پاره بشه بیچاره میشیم. گفتم نه خیالت راحت باشه. خلاصه اون روزم بخیر گذشت و برگشتیم ویلا. شب نشسته بودیم دور هم میگفتیمو میخندیدیم که من دوباره کیرم راست شد . انقد که کون سمیرا خوشگل بود دوست داشتم همش بکنمش. از وقتی ام که ساناز سکسمون رو دیده بود خیلی بیشتر بهم حال میداد. خود ساناز هم هیکل خوبی داشت یخورده از سمیرا تپل تر بود کونشم گنده تر بود. تو خونه همش به هم نگاه میکردیم یه حالی داشت. سمیرا نشسته بود بغلم دستمو انداختم دور گردنش در گوشش گفتم سمیرا انقد این کونتو جلو من نمایش نده . بعد دوتایی خندیدیم ساناز نگامون کرد یه چش غره رفت بهمون با لبخند بعد اومد نشست پیش ما اروم گفت چیه کثافتا به چی دارید میخندین؟ نکنه دوباره میخوای بپیچین برین یه جایی حال کنید؟ سمیرا بهش گفت من که نه ولی این داره منو گول میزنه. ساناز گفت خاک تو سرتون
Читать полностью…زنه منی 3 ماه عقدت میکنم اما حواست باشه بارداری نداریم سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفت دختر خوشگلی هم هستی چه پسوناییم داری و شروع کرد خوردن گفتم وسط سینه هامو توف بزن کیرتو بذار لاش گفت اونجوری دوست داری؟ گفتم اوهوم انقدر حال کرد لاپسونی کیرشو لای پسونام گذاشته و بعدش مثله وحشیا توی کوسم تلمبه میزد و می گفت این که تنگه این چه تنگه چه حالی میده و آبش اومد و بلند شد لباساشو پوشید و رفت و فرداش عقدم کرد از اون روز هفته ای یه بار کمال دور از چشم همه میومد حالشو باهام می کرد و میرفت و عاشق سکس لاپسونی شده بود و می گفت تو محشری حیفه طلاقت بدم بیفتی دست غریبه ماه سوم بود و به روزی که وعده کرده بودیم نزدیک میشد که کمال بعد از اومدن آبش بلند نشد بره و گفت مینا حاضری زنم بشی؟ گذشتت هر چی بوده مهم نیست حاضری زنم بشی؟ پیشنهادش خیلی شوکه کننده بود برام گفتم چیه؟ کردنم بهت حال داده حاضر نیستی رهام کنی؟ گفت نه به خدا من واقعا دوست دارم گفتم واقعا؟ گفت واقعا گفتم من حاملم خواستم بعد از فسخ عقد سقطش کنم الان با این حرفت نگهش دارم؟ گفت باشه قبول نگهش دار و یه بار دیگه بهش دادم و گفت فردا میام دنبالت بریم سونوگرافی ببینیم پسره یا دختر یه اسم براش انتخاب کنیم خندیدم بوسیدم و رفت فردا اومد گفتم بریم یه جای خلوت گفت بریم خونه من؟ گفتم باشه بریم رفتیم خونش بغلش کردم و گفتم دروغ گفتم خواستم ببینم چقدر منو می خوای و پیشنهادت جدیه یا نه گفت اشکالی نداره همین الان حاملت می کنم لخت شده بودیم که خاله زهرا زنگ زد گفت بیا خونه که اوضاع خوب نیست فوری لباس پوشیدیم و کمال رسوندم خونه که دیدم کیانوش داد و بیداد راه انداخته که منو توی ماشین یه پسری دیدن گفتم آره بودم اسمش کماله ازمم خواستگاری کرده و خاله زهرا در جریانه بزودیم میان خواستگاری، بعد از اون ماجرا کمال با یه خواستگاری و عقد صوری شوهرم شد و رفتیم خونمون سر زندگیمون بعد از چند ماه کیانوش و ندا ازدواج کردن و مرضیه پزشکی شیراز قبول شد و رفت شیراز. البته کیانوش هنوز رابطش با خاله زهرا حفظ کرده و با هم می خوابن اما من این مطلبو مثله راز تا الان حفظ کردم و هیچ جایی بازگو نکردم چون خاله زهرا هر کار اشتباهیم بکنه درسته و نوش جونش الان 5 سال از اون ماجرا گذشته و من دو تا دختر دارم و کیانوشم فقط یه پسر. اما خاله زهرا رسما مجرده و شناسنامه اش پاکه پاکه اما کیانوش هنوزم باهاش رابطه داره بنظرم این حقه خاله زهراست حقشه
تمام اسامی مستعار هستن گفتم بمونه به یادگار از زنی که از لذتهای زندگیش گذشت تا دیگران در آرامش باشن.
نوشته: مینا
@dastan_shabzadegan
سایت ضربدری چند ماهی میرفتم چت و غیره که به خانم پیشنهاد دادم چرا دوست پسر نداری ازین حرفا. یه سالی طول کشید تا راضی شد بالاخره موفق شدم زنم دوست پسر پیدا کنه و با کسی دوست بشه بعد از دوستی خانم دیدم دیگه تیپ میزنه به خودش بیشتر میرسه هر وقت میخواست بره با دوست پسرش بیرون بهم میگفتی منم حال میکردم میبوسیدمش و میرفت تا اینکه دیگه خودم خیلی دوست داشتم که جلو خودم سکس داشته باشه منم ببینم دوباره رفتم تو مخش تا قبول کرد دوست پسرشو آورد خونه داشت میکردش که دیگه نتونستم خودم نگه دارم رفتم واسه دوست پسرش ساک زدن ومنم کرد چند باری با کسانی دیگه تجربه کردیم خیلی لذت بخشی آدم با زنش کون بده اونم جلوش جرش بدن جان همینطور زنمو جلو من میکنه وای دلم الان میخواد
نوشته: جواد عاشق سکس
@dastan_shabzadegan
سکس من و هاله و نفر سوم
#تریسام
سلام وخسته نباشید به دوستان شهوانی این داستان واقعی هست واسه ۶سال پیش ولی داستان زندگیم من جواد که از بچگی دوست داشتم یکی منو بکنه ولی هیچ وقت جرات اینکارو نداشتم خلاصه من همیشه با دوستان شوخی میکردم تا تو ۵سالگی با همین و سال های خودم چندبار شلوار همو کشیدم پایین وبلد نبودیم فقط لا پا هم میذاشتیم…خلا صه بزرگتر شدیم بعضی دوستان جق میزدن من بلد نبودم تا اینکه یه روز چند نفر تو بیابون بودیم یهو دیدم کیراشونو دراودن با دست بالا و پایین میکردن منم فقط نگاه میکردم خیلی دوست داشتم منو بکنه ولی اصلا جرات نمیکردم بگم بمنم میگفتن بیا بشین کیرتو دربیار جق بزن ولی من باز روم نمیشد چون کیر من از اونا کوچولوتر بود منم چند روز بعد رفتم حمام وایسادم با کیرم جق زدن ولی اصلأ ابم نمیمود خیلی لذت داشت واسم وهر بار میزدم کیرم لیز میشد شامپو میزدم کف میکرد …یه چند ماهی گذشت من کارم تو حمام شده بود جق زدن بدون آب که درهمون حین که داشتم با کیرم جق میزدم یهو یه حسی بهم دست داد دیدیم از کیرم یه چیز سفید زد بیرون زیاد نیومد ولی زلال بود خیلی بهم حال داده بود چند باری اینکار وتکرار کردم درآمدم اینم بگم خیلی دوست داشتم یکی منو بکنه مدرسه که میرفتیم کارمون شده بود انگشت کردن همدیگه چه تو کلا س چه تو حیات خلاصه عادی شده بود هر کی هواسش نبود انگشتش میکردن زمان ما فیلم سوپر وازلین چیزا خیلی کم بود اونیم که داشت تو خونشون دستگاه داشتن خیلی به ندرت داشتن واکثر از کلوپ تهیه میکردن برای فیلم دیدن یبار همسایه مون گرفته بود خونه خودشون داشت نگاه میکرد اون موقع تلویزیون کم بود یا اگه بود سیاه و سفید بود ما هم تلویزیون تازه خریده بودیم داشتم تنظیم میکردیم که یهو دیدیم یکی داره میرقصه قطع و وصل میشد بعد تو خونه همه خندیدیم نمیدونستم جریان چیه بعد یه هفته بعد داداشم گفت فیلم تلویزیون نبوده همسایمون دستگاه کرایه کرده بوده داشته میده نمیدونم چه طور شده ماهم دیدیم سرتونو درد نیار یکماهی گذشت دوبار پسر همسایمون دیدم یه چیز قایم کرده زیر لباسش گفتم چیه چیزی نگفت اول فکر کردم کبوتر آخه اکثر همسایه مون کبوتر باز بودن داداشی خودمم کبوتر بازی میکردم خلاصه چیزی نگفت رفت خونشون منم نیم ساعت بعدش رفتم خونه مادرم تو اتاق… خواب بود رفتم تلویزیون روشن کردم دیدم دوباره نشون نمی ده از تلویزیون هی میزدیم رو جستجو تا دوباره آنتن بیاد تنها بودم که یهو دیدم یه زن و مرد دارن همدیگرو میبوسن از شانس همش قطع و وصل میشد نمیشد درست نگاه کرد خلاصه نشستم انقدر تا مقدار دیدم که مرده داره زن رو میکنن من از اونجا تازه فهمیدم که کون دادن چجوریه رفتم فورا حمام با انگشت میکردم کون خودم از اونطرفم با کیرم بازی میکردم یک ماهی گذشت دوباره یادش افتادم اینار به جای انگشت رفتم یه خیار برداشتم که بکنم تو کونم دیدم نمیره هر کاری کردم دردم میگرفت نتونستم تا یه روز دیگه یه خیار کوچولو تری برداشتم به یه بدبختی کردم تو کونم وای چه دردی داشت واقعا چند روز کونم خارش میکرد از یه طرف میترسیدم یه طرف دیگه دلم میخواست بکنم کونم خیارو …باز طاقت نیاوردم رفتم اینار یکم بزرگتر بازم به زور ولی اینم با صابون کردم فقط کونم سوزش داشت دردش کمتر شده بود حسابی حال کرده بودم دیگه کارم شده بود تو حمام جق زدن یه چیزی بکنم تو کونم
چند باری هم که شبا میرفتم خونه عموم پیش پسر عموم میخوابیدم نه زیر یه پتو جدا جدا ولی من آنقدر دلم هوس یه کیر کرده بود یا با یه بدن کونم لمس بشه میزاشتم قشنگ که خوابش می برد شلوارمو میکشیدم پایین کونمو میچسبوندم به انگشت شصتش وای چه شهوتی بهم دست میداد همش میگفتم کاش بیدار بشه منو بکنه ولی بیدار نمیشد منم تو کف کیر میموندم ولی یبار موفق شدم کیرشو بکنم تو دهنم نمیدونم واقعا بیدار بود یا نه کیرش کوچک بود ۹سانت بود سیخ شده بود منم ۵دقیقه خودم بعد یهو برگشت واقعا اولین بار م بود یه کیر میخوردم هنوزم مزش تو دهنم خیلی خوشمزه بود دیگه نتونستم کاری کنم تا بزرگ شدم منم فقط با خودم ور میرفتم …رفتم خدمت سربازی … اونجا خیلی ها هوس کردنمو داشتن اما واقعا جرات نمیکردم کون بودم تا اینکه یه هفته رفتیم اردو توچادر یه نفربچه ها بچه باز بود باهم شوخی میکردیم نمیدونستم شب میخواد بخواب پیشم کاری بکنه خلاصه شب شد دار حال خوابیدن بودیم که اکثرا آنقدر خسته بودن گرفتن درجا خوابیدن من دیگه داشت خوابم میبرد که یهو حس کردم یه چیزی بهم خورد کونم به همون رفیقم بود برگشتم رو به آسمان خلاصه داشتم دوباره خوابم برد که دیدم دوباره یه چیزی بهم خورد ولی اینبار نکشید عقب همون جور نگه داشت منم گفتم شاید خواب ۵دقیقه گذشت دیدم نه آقا داره دست میزنه به کونم میماله والی خیلی بهم داشت حال میدا
با ماشین خودم و المیرا و صابر با ماشین صابر به شهر برگشتیم. موقعی که به خونه رفتم ساعت ۱۱ شب بود. هدیه بیدار بود گفت چرا گوشیت خاموشه؟
گفتم شارژ تمام کرده بود چطور؟
گفت شنیدی امروز تو شهر چه غوغایی بود؟
گفتم میشه خبر به این مهمی رو نشنیده باشم!
گفت باورت میشه تو خونه رحیمی جنازه دو تا از دوستاش به گند افتاده باشه؟ همه میگن کار خودشه!
با خونسردی گفتم چیز عجیبی نیست! اینجور افراد در ظاهر با هم دوستند در باطن از هر دشمنی برای هم خطرناک ترند.
گفت چند ساعت پیش بچهها میگفتند چند تا کلیپ سکسی هم ازشون تو فضای مجازی دست به دست میشده.
خندیدم و گفتم فقط شنیدی یا دیدی؟
سرشو پایین انداخت و با خجالت گفت از روی کنجکاوی یه تیکه اش رو تو گوشی یکی از شاگردام دیدم.
گفتم مهم نیست.
پرسید راستی از صابر چه خبر؟
گفتم یه دفعه چی شد یاد صابر افتادی؟
گفت نفهمیدی پرونده فرانک رو به کجا رسوند.
گفتم فکر کنم قبلاً بهت گفته بودم صابر رفته بود پیش بازپرس و گفته بود خانمش یه خصومت قدیمی با المیرا داشته و بازپرس بش گفته بود ما خودمون اون موضوع رو پیگیری کردیم و چیز مشکوکی بدست نیاوردیم!
هدیه گفت آره گفته بودی ولی کاش یه جوری به صابر گفته بودی که رحیمی با المیرا همدست بوده و ممکنه کار رحیمی باشه.
گفتم فعلا که روزگار خودش داره شر رحیمی رو از سر همه کم میکنه چرا باید برا خودمون شر درست کنیم ؟!
گفت من حدس میزنم پلیس فهمیده قاتل بیچاره فرانک، همین رحیمی کثافته؛ اما چون آدم با نفوذی بود سمتش نرفتند.
گفتم نگران نباش حالا بخاطر این دو تا سپاهی که تو خونش مردن حتماً سراغش میرن و دیگه نمیتونه قسر در بره.
گفت کاش یه زنگ به صابر میزدی تا یه احوالی ازش بگیریم خیلی وقته ازش بی خبرم.
گفتم الان دیروقته بزار برا یه وقت دیگه.
غروب روز بعد در حالی که تو شهر پیچیده بود جنازه رحیمی توسط چوپانی تو بیابان پیدا شده صابر و المیرا در آسمان به سمت ترکیه میرفتند تا از اونجا به اسپانیا برن.
ماجرای مرگ مشکوک اون سه نفر با فیلم و کلیپهای جنجالی اونا تو شهر پیچید و اونو رو بیش از قبل از چشم مردم انداخت و مردم بجای اینکه تو مراسم خاکسپاری اونا شرکت کنند بشون لعنت میفرستادند. اوضاع طوری شد که حتی همسراشون حاضر نشده بودند تو مراسم خاکسپاری اونا شرکت کنند.
سه ماه از ماجرا گذشت و آب از آب تکون نخورد. فکر کنم همانطور که پیش بینی کرده بودیم به خاطر سابقه کثیفشون پرونده مرگشون خیلی زود بایگانی شد.
یه شب که هدیه دوش گرفته بود، بدنشو خشک کرد و موهاشو سشوار کشید و با لباس خواب حریر به رختخواب اومد و کنارم دراز کشید. گوشی دستم بود و داشتم آهنگ همسفر گوگوش رو گوش میدادم که به سمتم چرخید و گفت بگیر اینطرف تا منم ببینم.
گفتم فیلم نیست که ببینی؛ آهنگه.
گفت از این آهنگ و این تراک فیلم خیلی خوشم میاد، باحاله.
گفتم نمیدونستم دوست داری حالا که دوست داری بزار کلیپ شو دانلود کنم ببین.
گفت من همیشه از آهنگهای عاشقانه خوشم میاد.
اون تراک از فیلم همسفر رو که گوگوش و بهروز وثوق با موتور تو جاده چالوس سمت تهران میرن دانلود کردم دادم دستش نگاه کنه و گفتم چند وقت پیش خودم یه فیلم عاشقانه بازی کردم دوست داری ببینیش؟
با تعجب نگام کرد
بلند شدم یه مموری از توی وسایل شخصی ام اوردم و گفتم این مموری پر از چیزهایی ست که من به عشق تو انجام دادم. بعد گذاشتم تو گوشی و رفتم رو فیلمی که المیرا تو بوشهر اعتراف کرده بود و صابر مخفیانه ازش گرفته بود و گفتم بگیر نگاه کن.
هدیه تا صدای المیرا رو شنید بهت زده نشست و گوشی رو ازم گرفت و لحظه به لحظه اونو با دقت گوش داد تا تمام شد. وقتی فهمید اون سه نفر که تو زندان بهش تجاوز کردند رحیمی و دوستان رحیمی بودند پرسید نکنه کشتن اونا کار تو بود.
گفتم نه فقط من، المیرا صابر و من هر سه با هم همکاری کردیم. صابر میخواست انتقام فرانک رو بگیره و المیرا هم میخواست انتقام خودشو بگیره، منم که میخواستم انتقام تو رو بگیرم بعد کل ماجرا را همراه با فیلم و عکس هایی که به عنوان مدرک از روزهای انتقام جمع کرده بودم بش نشون دادم و براش تعریف کردم. وقتی موضوع رو شنید و اون چیزا رو دید چشاش از خوشحالی برق زد و گفت چرا زودتر بهم نگفته بودی که بالاخره موفق شدی انتقامم رو از اونا بگیری؟
گفتم صبر کردم تا آبها از آسیاب بیفته و پرونده قتل اونا مختومه بشه و خیالم که راحت شد بهت بگم.
یه ماچ آبدار از صورتم کرد و با لبخند گفت حالا که فکرشو میکنم میبینم مهم نیست که چرا زودتر نگفتی مهم اینه که تو به عهدت وفا کردی و انتقام منو گرفتی. دمت گرم حالا باید جشن بگیریم بعد لباس خوابشو کند و کامل لخت شد و گفت سعید جان منو بغل بگیر که بد رقم دیوانه بغلت شدم.
یه نگاه به بدن زیبا و بی عیب و نقصش کردم و از خوشحالی نفهمیدم چطور
کردی بگی المیرا هم داره انتقام عمر بر باد رفته اش رو میگیره.
کمی آرام شدم و پرسیدم از رحیمی چه خبر؟
صابر گفت رحیمی چند دقیقه پیش گیر داده بود پس چی شد چرا آزادم نمیکنید و من بش گفتم هنوز عکس جنازه دوستات رو برام نیاوردند.
گوشیمو دادم بش و گفتم برو اینو رو نشونش بده و بگو عکس جنازه ها دستم رسید ولی المیرا گوشیشو خاموش کرده و جواب نمیده. تا المیرا جواب نده تو جایی نمیری.
اون روز تا شب همه چی در آرامش گذشت و یه بار صابر با ماشین خودش رفت و برگشت گفت هنوز خبری نبود ولی بفهمی نفهمی یه بویی از اونجا می اومد.
دوباره صابر و المیرا رو تو باغ تنها گذاشتم و شب رفتم خونه پیش هدیه و صبح بلند شدم رفتم از سر کوچه خونه رحیمی با ماشین گذشتم خبری نبود اما بو شدیدتر شده بود. بار دیگه ظهر صابر رفت و وقتی برگشت گفت وقتی سر کوچه رحیمی رسیدم از دور جلوی خونه رحیمی تجمع مردم رو دیدم و بوی گندی که به مشام میرسید. از یه نفر که بد و بیراه میگفت و از اون طرف می اومد پرسیدم اونجا چه خبره؟ گفت این بوی گند رو نمیشنوی؟ گفتم چرا؟ این بوی چیه؟ گفت بوی گند آدمیزاده که وقتی میمیره اینطوری به گند می افته و از هر بوی گندی حال به هم زن تره. پرسیدم حالا کی مرده؟ گفت همسایه ها میگن دو نفر تو اون خونه رفتن مشروب خوردند و سنکوپ کردند مردند. گفتم امان از این مشروب ها که همه آشغال شدند. بدبخت ها مثلاً خواستند یه حالی بکنند این شده عاقبتشان. یارو گفت میخوام اینجوری حال نکنند و راهشو گرفت و رفت. منم اومدم.
گفتم دو سه ساعت دیگه صبر میکنیم اگه خبری نشد مرحله آخر نقشه رو پیاده میکنیم. با غروب آفتاب بار دیگه با یه دستمال آغشته به اتر رحیمی رو بیهوش کردیم و بدون بستن دستاش به داخل ۲۰۶ صابر بردیم و گفتم بریم و همگی راه افتادیم صابر رانندگی میکرد گوشی رحیمی رو گرفتم و مموری که المیرا ازش کف رفته بودو توش گذاشتم و روشنش کردم و چند تا عکس و فیلم و فایل صوتی که سند جنایت اون سه نفر بود و باعث رسوایی شون میشد توی تلگرام گوشی رحیمی برای تمام مخاطبان و گروههایی که عضو بود ارسال کردم و وقتی ارسال تأیید شد و حتی چندتاش سین خورد گوشی رو خاموش کردم مموری رو در اوردم.
تقریباً چند کیلومتری از باغ دور شده بودیم در زمینی شن زار که ردی از چرخ ماشین و جای پا نمیماند ایستادیم. باد نسبتا سردی میوزید. در این فصل سال احدی اون اطراف نبود.
رحیمی رو از ماشین پیاده کردیم هشیار شده بود چشم بند رو که از صورتش برداشتم نگاه به صورتم که اینبار بدون نقاب بود کرد با تعجب گفت تو؟!
گفتم آره من. اگه یادت باشه بهت گفته بودم اگه باز طرف زندگیم و عزیزانم بیایی با من طرفی یادت که نرفته؟
گفت ولی من که با زندگی تو کاری نداشتم.
المیرا پیاده شد و گفت چرا داشتی! خودت گفتی باعث بازداشت شدن خانمش شدی و بعد هم او رو تو بازداشت با اون دو کثافت گاییدی نگفتی؟
گفتم روزی که وکیل خانمم گفت چه اتفاقی برای او تو بازداشتگاه افتاده تمام فکر و ذکرم این بود که بگردم و کسانی که این بلا رو سرش آوردند پیدا کنم و پاسخ این کار کثیفشون رو بدم اون دوتا رو که به درک فرستادم حالا نوبت توئه پس آماده مردن باش.
رحیمی با صدای لرزونی گفت او داره دروغ میگه.
صابر اومد طرفش و مموری رو نشونش داد و گفت فیلم تجاوزت به فرانک هم دروغه؟ چطور دلت اومد زن منو که یه کودک دو ماهه تو شکمش بود اونجور سلاخی کنی؟
رحیمی به المیرا گفت تو با اینا همدست بودی؟
المیرا گفت انتظار داشتی با تو همدست بشم تویی که اومدی کیش و زندگیمو نابود کردی و وقتی لو رفتی به تخمت هم نبود که چه بلایی سر من میاد تازه برگشتی رفتی پیش پدر مادرم و منو از چشم اونا انداختی. توی کثافت مثلاً دایی من بودی ولی هر بار که فرصت بدست اوردی منو گاییدی. اما اینا که باید دشمنم میبودند مثل یه خواهر با من رفتار کردند همین آقا صابر نزدیک یه ساله با من زیر یه سقف میخوابه اما تا حالا به من دست نزده.
رحیمی حرفی نداشت. ساکت رو زمین نشست و به دور دست و به افق که جز تاریکی چیزی نبود چشم دوخت.
گفتم بهتره قبل مرگت بدونی دوستات رو تو خونه خودت کشتم بدون اینکه بشون دست بزنم قبل از اینکه وارد خونت بشن یه مشروب خواب آور تو همون بطری که توش نوشابه بود و آلوده به اثر انگشت تو بود ریختم و بردم گذاشتم تو یخچال خونت بعد گوشیش رو روشن کردم و گرفتم جلوش و گفتم بعد اینکه تو بشون گفتی برن تو خونه و منتظر تو باشند با گوشی تو بهشون پیام دادم آدرس اشتباهه و آدرس خونه تو رو دادم. وقتی رفتند اونجا پیام دادم که از خودشون پذیرایی کنند دو ساعت بعد به خونت برگشتم و دیدم بیشتر مشروب رو خورده بودند و داغ کرده بودند و هرچی لباس تنشون بود کنده بودند و خوابشون برده بود. فهمیدم به این زودی و به این راحتی بیدار نمیشن با حوصله و
یستید زودتر دست قاتل رو تو دست من بزار و مطمئن باش برا شما اتفاقی نمی افته، ولی اگه این کارو نکردی من فرض رو بر این میگذارم که شما قاتلید و کار رو تمام میکنم.
رحیمی گفت من رو حرفی که زدم هستم تو به پیشنهادم فکر کردی؟
صابر: آره ولی من هنوز بهت شک دارم آخه تو که اینجایی چطوری میخوای اونا رو هرجا من خواستم بیاری؟
رحیمی: اونا اینقدر به من اطمینان دارند که با یه تلفن به هر خونه ای که من بگم میان. اما خارج از شهر ممکنه شک کنند و به این راحتی نیان. پس کارت نباشه که من چطوری اونا رو سر قرار میکشم، تو فقط فکر این باش که یه خونه تو شهر ردیف کنی و بعد هم بتونی از پس کشتن اونا بر بیایی و بی سر و صدا کار رو تمام کنی و اگه میدونی تنهایی از پسش بر نمیایی یکی دو نفر آدم مطمئن همراه خودت ببر.
صابر داد زد تو به اینکه از پسشون بر بیام کار نداشته باش فقط میخوام بدونم چی بشون میگی که سر قرار بیان؟
رحیمی گفت بهشون میگم یه هلوی خوشگل و کم سن از شمال با خودم اوردم که ترتیبشو بدیم اونا هم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بپرسن به هوای کس دختر شمالی با سر میان.
صابر مدتی سکوت کرد و بعد گفت بسیار خوب بزار خونه رو ردیف کنم خبرت میکنم. بعد المیرا رو باز کرد و گفت تو بیا بریم سراغ بچت، بوی گندش اتاق رو برداشته. صابر داشت دستای المیرا رو از پشت به هم می بست که رحیمی گفت من دستشویی دارم.
صابر گفت بزار اینو ببرم پیش بچش بعد بیام سراغ تو همزمان چشم بند را روی چشای المیرا گذاشت و از انباری بیرون اومدن.
چند دقیقه بعد المیرا لباس عوض کرد و خودشو رو تخت انداخت و گفت وای مردم چه شب سختی بود.
گفتم خسته نباشی بعد ازش پرسیدم به نظرت کلید خونه داییت تو دسته کلیدش هست؟
گفت باید دعا کنیم باشه که اگه نباشه تو دردسر میافتیم.
گفتم من برم چک کنم و بیام میدونم تو هم خسته ای اما الان دیگه روزه و باید حواست به دور و بر باشه کسی نزدیک ساختمان نیاد و اگر اومد سریع صابر رو در جریان بزاری. موقع رفتن با نقاب رفتم داخل انباری، رحیمی به دستشویی گوشه انباری رفته بود و صابر منتظرش بود که بیاد یواش به صابر گفتم من دارم میرم شهر خیلی حواست به اطراف باشه.
گفت حواسم هست.
به شهر رفتم ماشین رو با فاصله از خونه پارک کردم و با کلاه نقابی که نقابش رو تا بالای ابروهام کشیده بودم، ماسک بهداشتی که رو صورت داشتم سراغ خونه رحیمی رفتم و در یه زمان خلوت دستکش به دست کردم و سراغ در رفتم. خوشبختانه با سومین کلید در باز شد. وارد حیاط شدم و با یکی دیگه از کلیدها وارد ساختمان شدم بخاطر اینکه مدتها کسی اونجا نرفته بود همه چی زیر گرد و خاک رفته بود. برای طبیعی بودن نقشه باید همه جا رو تمیز میکردم. بدون در آوردن ماسک، کلاه و دستکش مدت یه ساعت مشغول تمیز کاری شدم و همه چی رو گردگیری و مرتب کردم. از اونجا که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و رفتم یه جا دنج به صابر زنگ زدم ببینم اوضاع چطور پیش میره گفت گوشی رحیمی رو دادم بش با هر کدوم از دوستاش جداگانه زنگ زد و کمی با هم خوش و بش کردند و بعد رحیمی طبق نقشه به اونا گفت برگشتم شهرستان و هم خودم مشتاق دیدارم هم یه هلو از شمال اوردم که از بس تعریف شما رو پیشش کردم او هم مشتاقه زودتر شما رو ببینه. اونا هم با خوشحالی گفتند ما هم همینطور کی همدیگر رو ببینیم؟ رحیمی گفت خبرتون میکنم اما یادتون باشه این حوری بهشتی همش ۲۲ سالشه. باید قول بدید خیلی اذیتش نکنید. اونا هم از خوشحالی خر کیف شدند و قبول کردند حالا رحیمی منتظره المیرا آزاد بشه و باش تماس تصویری بگیره تا محل و زمان ملاقات رو باشون قطعی کنه.
گفتم یه کم دیگه کار دارم و میام المیرا رو به شهر میارم.
به کلید سازی رفتم و از رو دو تا کلید خونه رحیمی یه دست دیگه ساختم و از اونجا رفتم یه بطری مشروب خریدم و به باغ برگشتم.
ماسک به صورت زدم و با المیرا که لباس مرتب به تن کرده بود وارد انباری شدیم صابر منتظر ما بود گفت این خانم رو بدون اینکه اذیتش کنی ببر تو شهر رها کن و برگرد. بعد به المیرا گفت وقتی به جای امن رسیدی با من تماس تصویری بگیر تا داییت ببینه آزاد شدی فراموش نکن اگه دست از پا خطا کنی و من احساس خطر کنم دیگه هیچوقت دایی و بچت رو نمیبینی.
المیرا گفت باشه و من حرفشو با سر تایید کردم و گوشی المیرا رو دادم دستش و از انباری بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
یک ساعت بعد تو قسمتی از شهر المیرا با صابر تماس تصویری گرفت و تایید کرد که آزاد شده و به داییش گفت ببین دیگه حالا جون بچه من و جون خودت به همکاری تو بستگی داره تو رو خدا کاری نکن که جونتون به خطر بیفته منم مرتب تماس میگیرم تا مطمئن بشم براتون اتفاقی نیفتاده و کارها درست پیش میره انشاالله که نیاز هم نمیشه پیش پلیس برم.
بعد تماس دوباره به باغ برگشتیم و المی
ه که اینقدر دقیق آمار برگشتن منو داشت که تا پامو تو ایران گذاشتم منو پیدا کرد.
رحیمی گفت ولی از همه اینا مهمتر اینکه خیلی کنجکاوم بدونم او از کجا فهمیده ما یه زمانی با زنش و اون مژده عوضی مشکل داشتیم؟
_خب لابد فرانک قبل مرگش به شوهرش گفته؟
+نه بعید میدونم، من حدس میزنم کار مژده عوضی باشه. _مگه او زندان نبود؟
+محکومیت او پارسال تمام شد احتمالا وقتی آزاد شده و خبر دار شده فرانک مرده رفته همه چیو کف دست این یارو گذاشته.
_البته شاید هم کار شوهر مژده باشه. چون او هم از همه چی خبر داشت.
+آره خبر داشت ولی من بعید میدونم کار او باشه. چون اگه کار او بود خیلی زودتر از اینا به این پسره گفته بود. حدس میزنم او زیاد خودشو درگیر اینجور مسائل نمیکنه. البته اینکه کار مژده بوده یا شوهرش چندان فرقی هم نمیکنه مهم اینه که من حس میکنم این پسره کاملاً از اتفاقات اون سال خبر داره. و میدونه که مژده و فرانک اون سال چه بلایی سر ما اوردن. برا همینه که اومده سراغ ما و یقین داره که کشتن فرانک کار ما بوده و همین مسأله منو خیلی نگران کرده.
المیرا عصبی گفت خب مگه غیر از اینه که کار تو بود بعد لحن صداشو نرم کرد و گفت بیا و خودت مردی کن و همه چیو بش بگو شاید دلش به رحم اومد و ولمون کرد.
+دیوانه شدی؟ میخوای منو به کشتن بدی؟
المیرا دوباره عصبی گفت خب بگی یا نگی چه فرق میکنه لااقل بگو که هر دومون رو نکشه و من از این مخمصه نجات پیدا کنم.
+خیلی خودخواهی!
_آره خودخواهم چون هنوز سنی ندارم که بمیرم اما تو عمرتو کردی و تازه دغدغه چیزی نداری اما من یه بچه شیرخواره دارم.
+اینقدر حرف نزن ببینم چه راهی به ذهنم میرسه که هر دومون نجات پیدا کنیم!
_هیچ راهی وجود نداره، مگر اینکه معجزه بشه و شانسی شانسی یکی پیدا بشه و ما رو از دست این حیوون نجات بده بعد آهی کشید و گفت که البته یعیده همچین اتفاقی بیفته. اینو که گفت مدتی سکوت کرد رحیمی هم حرف نمیزد تا اینکه المیرا باز پرسید ببینم تو سپاه اون شهری که رفتی دوستی، آشنایی نداری که نگرانت بشه و بخواد برا پیدا کردنت کاری بکنه؟
+دیگه عضو سپاه نیستم، عضو هیچ جا نیستم. هیچکس هم نگران من نیست باید خودمون برا نجات خودمون کاری کنیم.
المیرا گفت ای بخشکه این شانس و باز سکوت کرد.
چند دقیقه بعد رحیمی گفت نگران نباش فقط قول بده مقاومت کنی قول میدم نجات پیدا میکنیم.
المیرا با خوشحالی گفت نکنه فکری به ذهنت رسیده که اینقدر مطمئنی!
_نه هنوز ولی حتماً یه راهی هست.
+آخه چه راهی، لعنتی؟؟
_خواهش میکنم تو فعلا یه مدت مقاومت کن و از مرگ فرانک چیزی نگو من مطمئنم راهی پیدا میشه.
بازم مدتی به سکوت گذشت تا اینکه المیرا گفت من یه راهی به ذهنم رسیده، من میگم با حرف نزدن مشکلی حل نمیشه فقط او رو عصبانی تر میکنیم وقتی هم که عصبانی شد معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاره اما تو میتونی با حرف زدن جون خودت و منو نجات بدی بشرط اینکه بدونی چی باید بگی.
رحیمی پرسید باید چی بگم؟
المیرا گفت بیا و همدست هاتو، همونایی که باشون به فرانک تجاوز کردید قاتل معرفی کن و طوری حرف بزن که حرفتو باور کنه و بره سراغ اونا و دست از سر ما برداره.
+مگه به همین سادگیه که من بگم و او باور کنه؟ میره اونو رو میاره اینجا روبرو میکنه و اوضاع بدتر میشه.
_نمی تونی کاری کنی کار اونا به اینجا نکشه؟ مثلاً خودت راهکاری بدی که بدون اینکه شما را روبرو کنه شرشون رو بکنه و ما رو آزاد کنه.
+یعنی میشه؟ من که راهی به ذهنم نمیرسه.
باز مدتی به سکوت گذشت
طبق نقشه بلند شدم ماسک زدم و بچه المیرا رو برداشتم او رو به گریه انداختم و به انباری رفتم.
المیرا با دیدن بچه شروع به بی تابی کرد. بچه رو زمین گذاشتم و المیرا رو از ستون باز کردم. المیرا بچه رو از زمین برداشت و سینشو انداخت تو دهنش.
رحیمی به المیرا گفت فکر نمیکردم بچتو اینجا ببینم.
_انتظار داشتی بچه چند ماهه الان کجا باشه؟
مدتی منتظر نشستم تا بچه دوباره خوابید بدون هیچ حرفی بچه رو ازش گرفتم رو زمین گذاشتم او رو به ستون بستم بچه رو برداشتم و دوباره انباری رو ترک کردم.
جلو مانیتور نشسته بودم که المیرا گفت فهمیدم چی باید بگی! تو باید فردا به یارو بگی من میدونم زنتو کی و چرا کشته. بگو اونو دو نفرند و آدم مهم و خطرناکی اند. بگو فقط به کمک من میتونی از پس اونا بر بیایی. حالا اگه میخوای به آرزوت برسی و انتقام زنتو بگیری باید تضمین بدی ما رو آزاد کنی.
+خب بعد؟!
_تو اینو بگو بقیه اش رو بسپار به من.
رحیمی گفت من تا ندونم چی تو ذهنته که نمیتونم بسپارم به تو!
حدود نیم ساعت المیرا برا رحیمی نقشه ای رو که قبلاً با هم طراحی کرده بودیم دیکته کرد و در پایان گفت به نظرم این آخرین شانس ماست حالا دیگه خود دانی.
صبح خروس خون صابر سراغ اونا رفت و خیلی جدی گفت خب دیگه! ا
همچنان بسته بود.
بدون هیچ حرفی او رو از ماشین پایین بردم و بازوشو گرفتم و کشیدم. با پای خودش به داخل انباری اومد او رو محکم به ستون وسط انباری بستم.
از انباری بیرون رفتم و درو بستم. چند دقیقه بعد صابر و المیرا با ماشین صابر اومدند المیرا را به طبقه بالا بردم تا بچشو که خواب بود بزاره و منتظر بمونه.
صابر وارد انباری شد و سراغ رحیمی رفت و دهان و چشماشو باز کرد. من و المیرا داشتیم همه چیو از داخل مانیتور دوربین های مداربسته میدیدیم (ساختمان و باغ از سالها پیش مجهز به دوربین مداربسته بود)
رحیمی به دور و بر نگاه کرد و گفت اینجا کجاست برا چی منو اینجا آوردی؟ (صدای او رو از میکروفون های شنود که چند روز پیش داخل انباری کار گذاشته بودیم می شنیدم)
صابر پرسید منو میشناسی؟
رحیمی گفت نه
+فرانک رو چطور؟
_نه!
+حتی اسمش هم به گوشت نخورده؟
_نه
صابر فریاد زد فرانک همون کسی بود که چهار سال پیش پاتو شکست و بطری تو کونت کرد یادت اومد؟ میخوای فیلمشو ببینی؟
با تعجب نگاش کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت آره یادم اومد.
صابر همچنان با خشم و صدای بلند حرف میزد: من شوهر او بودم او رو کشتند. هنوز قاتلش پیدا نشده. یه نفر بهم گفته تو و خواهر زادت تنها دشمنان او بوده اید حالا بگو چرا همسر منو کشتید؟
_من نکشتم.
+پس کی کشته؟
_نمیدونم
+حتماً خواهر زادت کشته؟
_من نمیدونم
+به زودی معلوم میشه.
صابر از انباری بیرون اومد. المیرا بلند شد و لباسش رو کند و یه دست لباس پاره پوره که چند جای اونا با خون گوسفند خون مالی کرده بودیم به تن کرد. موهای سرش رو ژولیده و پریشان کرد و بعد با رژ لب انگشتای منو آغشته کرد و من دو تا سیلی آرام تو گوشش زدم که جای انگشتام موند. دستاشو از پشت بستم و رو چشاش چشم بند زدم و تحویل صابر دادم و دوباره جلوی مانیتور برگشتم.
صابر دست المیرا رو گرفت و او رو کشان کشان وارد انباری کرد و جلوی رحیمی چشماشو باز کرد و گفت این هم از خواهر زادت او هم میگه من نکشتم بعد تسمه ای رو در هوا چرخ داد و گفت یالا زودتر تکلیف منو مشخص کنید کدومتون همسر منو کشتید.
فضا فضای ترسناکی شده بود رحیمی حسابی ترسیده بود، المیرا که کف انباری افتاده بود خودشو به کولی بازی زد و گفت آخه لامصب چرا باور نمیکنی؟ چند بار بگم من او رو نکشتم.
صابر: پس کی او رو کشته.
المیرا: من از کجا بدونم.
صابر: ولی من مطمئنم کار یکی از شما بوده چون او جز شما دشمنی نداشت.
در همین موقع به گوشی صابر زنگ زدم. صابر گفت تا من جواب اینو بدم و برگردم خودتون تکلیف منو روشن کنید وگرنه هر دوتون رو میکشم. بعد از انباری بیرون رفت.
رحیمی وحشت زده به المیرا گفت لعنتی تو اینجا چیکار میکنی؟
المیرا زد زیر گریه و گفت اومدم مهمونی! مثل خودت!
رحیمی: بیا نزدیک کارت دارم.
المیرا بلند شد و نزدیکش رفت.
رحیمی به دوربین ها اشاره کرد و خیلی یواش چیزی گفت که نشنیدم.
المیرا نگاهی به دوربین کرد و گفت این دوربین مال عهد بوقه و فقط فیلم میگیره صدا که نمیگیره.
رحیمی این بار کمی بلند تر از دفعه قبل گفت باشه برا احتیاط هم که شده یواش حرف بزن چون ممکنه میکروفون گذاشته باشند.
المیرا دور ستون چرخی زد بعد به دور و بر نگاهی کرد و گفت نترس هیچی نیست. اصلاً چرا باید میکروفون گذاشته باشند. وقتی یارو تونسته ما رو پیدا کنه و بیاره اینجا حتماً میتونه آزمون اعتراف هم بگیره!
رحیمی با عصبانیت گفت حالا فعلا ساکت باش ببینم چه غلطی باید بکنیم.
المیرا گفت گیرم تحمل کردیم و اعتراف نکردیم، هر دومون رو میکشه و همینجا چال میکنه و خلاص. پس بهتره یه راه حل پیدا کنی که نجات پیدا کنیم چون من نمیخوام بمیرم.
رحیمی پرسید تو از کی اینجایی؟
_از دیروز صبح.
+میدونی اینجا کجاست.
المیرا با آه و ناله گفت اینجا آخر دنیاست اینجا برهوته، دیشب بهم چشم بند نزده بود و داشت منو جابجا میکرد نگاه کردم دیدم دور و بر یه صحرای در اندر دشت بود و تا چشم کار میکرد تاریک و ظلمات بود دریغ از یه روشنایی ولی هیچی به چشم نمیخورد.
چند لحظه بعد رحیمی با اضطراب که نشانگر ترسش بود پرسید ببینم تو واقعاً چیزی در مورد من به او نگفتی؟
المیرا حرص ناک دندان قروچه رفت و گفت بدبخت من اگه حرف زده بودم که تو الان زنده نبودی. بعد آرامتر ادامه داد من الان نزدیک دو روزه اینجام تو این مدت هر چی در موردت ازم پرسیدند من فقط گفتم چند ساله او رو ندیدم و ازش بی خبرم. که دروغم نبوده و من واقعا چند ساله ازت بی خبرم.
+آفرین دختر خوب.
_آفرین و مرض، درد بی درمان که من هر چی میکشم از دست توی کثافته.
+هر چی بگی حق داری، من شرمنده ام، معذرت میخوام.
_الان که هر دو گیر افتادیم معذرت میخوای؟ دیگه حالا معذرت خواهی تو به چه درد من میخوره هر چند هم الان هم اگه آزاد بودیم توی کثافت داشتی نقشه میکشیدی چطوری منو
شت تمام تمرکزم رو گذاشتم تا برای انتقام نقشه بی نقصی بکشم و چیزهایی که نیاز داشتیم ردیف کنم.
بالاخره بعد چند روز فکر کردن تصمیم گرفتیم که یه روز همراه صابر بریم بی سر صدا رحیمی را بدزدیم و بیاریم به شهر خودمون در مکانی مطمئن زندانی کنیم بعد دو دوستش را هم همزمان از محل اقامتشان که مرکز استان بود بدزدیم و هر سه رو ببریم پیش هم اول تا سر حد مرگ شکنجه بدیم و بعد هم بکشیم و جنازشون رو آتش بزنیم. ابتدا کارگاه سنگبری متروکه ای بیرون از شهر زیر سر گذاشتیم دو تا کلت و یه بطری محلول اتر برای بیهوشی خریدم و آماده اجرای نقشه شدیم.
آخرین روزهای شهریور ۱۴۰۲ بود. تصمیم گرفته بودم قبل از شروع عملیات برم تمام اموالم رو به نام مامان منتقل کنم تا اگر مجبور شدیم یکباره کشور رو ترک کنیم گیر و گرفتاری نداشته باشم.
یه روز عصر که رفته بودم پیش مامان و داشتم این موضوع رو بش میگفتم شاگردان هدیه بهم زنگ زدند و خبر دادند دو مامور مرد و یه مامور خانم با لباس شخصی اومدند استاد رو بازداشت کردند.
بار دیگه دنیا بر سرم خراب شد و کپ کردم با خودم گفتم نکنه نقشه ما برای کشتن رحیمی و دوستانش لو رفته و اونا قبل از اینکه ما کاری کنیم دست به کار شدند. داشتم دیوانه میشدم.
از مادرم و آقا مصطفی و همه دوستان خانوادگی خواستم بیان تا با هم همفکری کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم ولی باز هم فکر مون به جایی قد نمیداد که چند ساعت بعد در حالیکه که از نگرانی داشتم سکته میکردم هدیه اومد خونه و با توجه به حرفایی که زد فهمیدم موضوع دستگیری هدیه بیشتر بخاطر این بوده که جلوی فعالیت ورزشی اش رو بگیرند.
اوگفت اونجا بهم گفتند یا خودتو بکش یا از این مملکت برو وگرنه ما دست از سرت بر نمیداریم ولی من سفت ایستادم و گفتم نه میرم نه خودمو میکشم بهم اجازه بدید کار کنم تا کاری به کارتون نداشته باشم.
فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم هدیه جان بد هم نگفتند بیا تا مهاجرت کنیم و از این کشور بریم. اونجا هم میتونی ادامه تحصیل بدی هم باشگاه ورزشی داشته باشی و…
دیگه نذاشت بیشتر بگم و جواب داد برم! کجا برم؟ اگه تو میخوای بری برو ولی من جایی نمیام من متعلق به این خاکم؛ چرا باید خاکم رو رها کنم و برم؟ انگار یادت رفته من داشتم زندگیمو میکردم، درس میخوندم و برا خودم هدف داشتم اونا آیندمو گرفتند آرزوهامو به باد دادند و عشق رو در وجودم کشتند. حالا من برم! چرا اونا که میخوان من برم خودشون نمیرن؟ نه؛ من میمونم و خواب خوش رو از چشم اونایی که آرامش رو از من و این مردم مظلوم گرفتهاند میگیرم.
گفتم مگر میتونی؟
گفت آره میتونیم به شرطی که همه با هم باشیم. میدونی چرا پارسال که زندان بودم بند ما رو دو ماه ممنوع الملاقات کرده بودند چون از ما میترسیدند. یادمه هنوز ممنون الملاقات نشده بودیم یه ملاقاتی به یکی از هم بندی های ما خبر داده بود شهر بخاطر مرگ مهسا امینی به هم ریخته. بند ما مثل باروتی که منتظر یه جرقه باشه منفجر شد و و به حمایت از مردم، زندان رو به هم ریخت. اونا وحشت کرده بودند و کلک و پرشون ریخته بود و ما وحشت اونا رو به چشم خود دیدیم اونجا بود که فهمیدم این ما نبستیم که باید از اونا بترسیم اونا باید از ما بترسند. حالا هم اونا از خداشونه ما بترسیم و فرار کنیم اما من یاد نگرفتم از چیزی بترسم پس میمونم و اینبار با کسانی که بخوان جلوی تحقق آرزوهام رو بگیرند مبارزه میکنم
گفتم دیگه نمیذارم تو مسائل سیاسی دخالت کنی.
گفت نمیتونی! چون من دیگه اون آدم سابق نمیشم.
وقتی همه رفتند و تنها شدیم اومد کنارم نشست گفت ازم ناراحت نباش. من شاید آدم سابق نشم اما فراموش نکن جایگاه تو همیشه در قلب من محفوظه و دارم تلاشمو میکنم به نقطه ای برسم که عشقم که تویی و هدفم رو که الان فهمیدی چیه در کنار هم داشته باشم.
گفتم با حرفایی که زدی نظرم عوض شد ما جایی نمیریم می مونیم و در کنار هم برای عشق و هدفمان میجنگیم.
اون روزا صابر دل تو دلش نبود و خیلی دلش میخواست زودتر انتقام بگیریم. خودم هم همین رو میخواستم اما دوست نداشتم مفتی مفتی بمیرم و دلم میخواست بعد کشتن اونا سالها با خوشی در کنار عشقم زندگی کنم.
بعد اتفاق اون شب مدتی انجام نقشه رو به تعویق انداختم تا نقشه دیگری بریزم که هیچ ردی از خودمون بجا نذاریم که مجبور نباشیم فرار کنیم.
اواخر آبانماه، خونه صابر نشسته بودم و داشتیم فکر میکردیم چکار کنیم که صابر گفت اگه هدیه به مهاجرت رضایت داده بود طبق نقشه قبلی سریع کار رو تمام میکردیم و قبل از اینکه کار به پلیس بازی بکشه در میرفتیم.
گفتم از کجا معلوم قبل اینکه از کشور خارج بشیم گیر نمی افتادیم؟
صابر سری تکان داد و گفت نمیدونم شایدم گیر می افتادیم اما برا من مهم نبود که بعد چی میشد و چه اتفاقی میافتاد مهم این بود که انتقام فرانک ر
عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۵ و پایانی)
#دنباله_دار
...قسمت قبل
&&& راوی سعید &&&
وقتی همراه المیرا از بوشهر برگشتیم و او هم عضو تیم ما شد برای مدتی دست از هر کاری کشیدیم و فقط حواسمون به او بود که خطایی ازش سر نزنه تو این مدت صابر برا بچه او شناسنامه گرفت و معرفت رو در حقش تمام کرد. نوروز که اومد و رفت دیگه مطمئن شده بودیم که المیرا هم با ماست و حاضره بخاطر انتقام از داییش هر کاری بکنه اما از رحیمی لعنتی اثری نبود، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
به کمک فیلمهای داخل مموری که المیرا در اختیار مون گذاشت همدست های رحیمی رو شناسایی کردیم و هر زمان میخواستیم میتونستیم اونا رو بکشیم اما منتظر بودیم رحیمی هم پیدا بشه و وقتی پازل تکمیل شد دست به کار بشیم که نه راه فراری براش بمونه و نه دردسری برامون درست کنه.
همزمان با این کار داشتم برای گرفتن اقامت در یکی از کشورهای اروپایی برای خودم، هدیه، صابر و المیرا تلاش میکردم تا بعد از اینکه کار اون سه رو ساختیم اگه دیدیم اوضاع خرابه فرار کنیم. البته هدیه از این موضوع خبر نداشت و درگیر کارای خودش بود ایام عید هم که برای تفریح به اروپا رفته بودیم بدون اینکه چیزی بهش بگم اکثر کارهای اقامت در اسپانیا رو انجام دادم وقتی از مسافرت برگشتیم هدیه انقدر سرگرم کارهای خودش شد که اصلاً حواسش نبود من از کجا میرم کجا میام و چکار میکنم و منم خوشحال بودم که سرگرم کارهای خودشه و کاری به کار من نداره.
برای پیداکردن رحیمی تصمیم گرفتیم به خونه پدر مادر المیرا نفوذ کنیم ببینیم اونا میدونند رحیمی و خانوادش کجا زندگی میکنند یا خیر؟ المیرا یه خواهر داشت که الان بزرگ شده بود و برا خودش خانمی شده بود شمارشو بدست آوردم و به المیرا دادم و ازش خواستم در فرصتی که او خونه نیست باش تماس بگیره اما بش نگه که تو این شهر ساکن شده.
یه روز من در تعقیب خواهر المیرا بودم او از دانشگاه بیرون اومد و سوار ماشینش شد. به صابر زنگ زدم و گفتم الان وقتشه و چند لحظه بعد خواهر المیرا را میدیدم که با تعجب و حیرت داره با گوشی صحبت میکنه تماس که پایان یافت راه افتاد باز او را تعقیب کردم او تا خونه کار خاصی نکرد. پیش المیرا و صابر برگشتم. المیرا گفت دایی عوضی ام بعد اینکه منو بیچاره کرد میاد و میره پیش پدر مادرم و تا میتونه بر علیه من پیش خانواده ام بدگویی میکنه. به حدی که هر چی به خواهرم گفتم عامل تمام بدبختی های من و باعث جدایی من از شوهرم همین دایی بوده باور نکرد و گفت تو حق نداری به مردی که همه روش قسم میخورند اینگونه تهمت بزنی. منم مجبور شدم بگم مدرکی دارم که ثابت میکنه این دایی که همه باور دارید آدم خوبیه چه آدم رذل و کثیفیه! خواهرم گفت پس بهتره دفعه دیگه که به من زنگ میزنی اول مدرک به دستم رسیده باشه وگرنه دیگه جوابتو نمیدم. بش قول دادم اینکارو میکنم و ازش قول گرفتم فعلا به کسی در مورد تماس من چیزی نگه. حالا مجبوریم یکی از فیلمهای دایی رو براش بفرستیم.
گفتم فیلم های مموری تو رو نمی فرستیم چون هنوز زوده که محتوای اون مموری لو بره.
پرسید پس چی بفرستیم.
گفتم یادته فرانک اون روز که با فندک شکنجه اش داد یه مموری از داخل ماشین داییت برداشت که خیلی برا داییت مهم بود.
گفت آره یادمه.
گفتم تو اون مموری فیلمی هست که نشون میده داییت با مادرت هم رابطه داشته و فیلم گرفته.
المیرا گفت دروغ میگی من باور نمیکنم.
گفتم این که کاری نداره کافیه یه ساعت به من فرصت بدی تا حرفمو ثابت کنم.
زودتر از یه ساعت رفتم مموری رو از خونه برداشتم و برگشتم پیش صابر و المیرا.
وقتی المیرا فیلم رو دید زد تو سرش و گفت وای بر من، من چه آدم بدبختی بودم که هر بلایی این کثافت به سرم آورد تحمل کردم و یه بار به خانوادم نگفتم مبادا که مادرم دلش بشکنه بعد حالا میبینم که این کثافت ها خودشون با هم رابطه داشته اند.
گفتم گذشته ها گذشته پس خودتو سرزنش نکن و اما دایی تو یه بیمار جنسیه که بیماریش خیلی حاده و به هیچ کس رحم نداشته و نداره. حالا دیگه تو افسوس چیو میخوری کار ما اینه که زودتر این بیمار روانی رو پیدا کنیم و قبل از اینکه بخواد افراد دیگری رو بدبخت کنه نابودش کنیم.
روز بعد با کلاه کاسکت و یه موتور بدون پلاک سر راه پارمیدا (خواهر المیرا) کمین کردم وقتی از دانشگاه بیرون اومد و سوار ماشین شد حرکت کردم و رفتم کنارش ایستادم و اشاره کردم شیشه رو پایین بده وقتی پایین داد مموری که فقط فیلم رابطه مامان المیرا با داییشو روش ذخیره کرده بودم و تو یه پاکت بسته بندی کرده بودم تو ماشینش انداختم و رفتم.
چند دقیقه بعد پیش بچه ها بودم. المیرا برا خواهرش پیام داد تو اون مموری که امروز به دستت رسید یه فیلم هست که وقتی ببینی متوجه همه چی میشی. فقط قول بده اون فیلم رو که دیدی از رو مموری پاک کنی و در موردش با کسی حرف نزنی.
نیم ساعت بعد پ
خیانت یا فداکاری (۳)
#خیانت
...قسمت قبل
بعد اون ماجرا مدتی بود زنم هی غر میزد که من حوصله ام سر میره و دوست دارم برم سرکار ولی من موافق نبودم تا کار به غر زدن و اینا رسید ومن بهش گفتم خودم واست یه جای مطمئن پیدا میکنم و یه روز اتفاقی یه دوستام که اسمش سعید بود را در مغازه اش دیدم و دیدم زده به یه فروشنده خانم نیازمندیم و من چون سعید از دوستای قدیمیم بود به خانمم پیشنهاد دادم و با سعید هم صحبت کردم و خانمم اونجا مشغول شد و چند ماهی گذشت .کم کم دیدم مینا مثل قبل هات و شهوتی نیست و وقتی من میام مرخصی مثل قبل نیست گفتم حتما چون درگیر مغازه است اینجوری شده خلاصه بعضی وقتا میگفتم نکنه داره بهم خیانت میکنه ولی خب هرموقع زنگش میزدم میدیدم پیش سعید هستش و سعید هم میگفت سلام برسان ومن باز شک ام برطرف میشد یکبار که تازه از مرخصی برگشته بودم سرکار به خاطر تعمیرات شرکت تعطیل شد و من مجبور شدم برگردم دوباره به شهرمون و گفتم میرم در مغازه دوستم و خانمم سوار میکنم و میریم خونه ولی وقتی رسیدم دیدم مغازه بسته است زنگ زدم و رفتم خونه و در را باز کردم رفتم تو دیدم صدای آهنگ ملایم میاد و یه جفت کفش مردانه همدم دره و صدای یه مرد هم میاد حالم خیلی بد شده بود و بدنم سرد یواش یواش رفتم از لای در نگاه کردم وای خدای من مینا و سعید لخت تو بغل هم بودن و چنان لب های هم را میخورند که تو این ده سال هیچوقت مینا لبهای منا اینجوری نخورده بود نمیدونستم چیکار کنم گفتم بزار یواشکی ازشون فیلم بگيرم. سعید میگفت این چندروز که محمد اینجا بود و سکس نداشتیم داشتم میمردم از شهوت و زنم هم میگفت منم همینجور کاش همیشه نگهش دارن سرکار و هی قربون صدقه اش میرفت و میگفت این کوس خوشکلم فقط کیر تورو میخواد عشقم و سریع زانو زد که واسش ساک بزنه.وقتی که کیر سعید را دیدم از تعجب دهنم باز مونده بود که واقعا مینا چجوری تحمل میکنه زیر این کیر باشه. یه کیر بزرگ شاید از ۲۰سانت هم بزرگتر کلفت و سفید.مینا شروع کرد واسش خوردن و هی میگفت این کیرفقط مال منه و به این میگن کیر نه هسته خرمای محمد که آدم هیچی نمیفهمه ازش.من زن توام سعیدم .محمد فقط باید کار کند و خرج من و تو را بده و التماسش میکرد و میگفت بیا بکن تو کوس کونم که یه هفته بود آتیش گرفته بود واسه کیرت.سریع خوابید و سعید هم نامردی نکرد کیرشو یهو کرد تو کوسش که صدای جیغ مینا رفت بالا اخخخخخ وای جووون بکن جندتو. خلاصه همه جوره سعید تلمبه میزد بعدش گفت قنبل شو میخام کونتا جر بدم و مینا قنبل کرد و با دستش کیر سعید را میزون کرد رو سوراخ کونش و گفت آروم آروم بکن که چند تا گوز هم کرد زیر کیر وسعید گفت آبم داره میاد همش را ریخت تو کون مینا منم یواش یواش اومدم بیرون و هرچی فکر کردم که برم و طلاقش بدم ولی دیدم آبرو خودم میره و به جاش تصمیم گرفتم دفعه بعدی مسلح بشم و از سعید انتقام بگیرم. روز موعود وسط سکسشون یهو اسلحه رو گذاشتم پشت سر سعید و از ترس جونش به گوه خوردن افتاده بود. ازش پرسیدم: ما رفیق بودیم چرا این کارو کردی؟ اونم گفت: مفصله. گفتم: عیب نداره تعریف کن. اونم تعریف کرد که حدود ۶ ماه پیش با یه دختر دانشجو ۲۶ ساله کارشناسی ارشد اهل مشهد بود رفیق شدم
مهسا نه اهل مشروب بود نه سیگار بعد چند بار بیرون رفتن متوجه شدم پرده داره و نمیشه باهاش سکس کامل داشت تا اینکه یه شب باغ بودیم و بساط مشروب چیندم و با پیشنهاد من قبول کرد چند تا پیکی بخوره بعد مشروب بغلش کردم مهسا خیلی دختر سکسی و داغ و پر از شهوت بود
انقدر داغ شده بودیم که نفهمیدیم داریم چیکار میکنیم به خودم ک اومدم دیدم سر کیرم خونیه و پردشو زدم بعد از چند هفته که عذاب وجدان گرفته بودم که زندگی یه نفرو تباه کردم تصمیم گرفتیم بعد از چند ماه بره برای ترمیم چند بار دیگه تو سکس هامون درباره تریسام حرف میزدم و خیلی تحریک کننده بود واسم به مهسا پیشنهاد دادم یک بار امتحانش کنیم که خیلی مخالفت میکرد و با اصرار من قبول کرد
یه روز که مشروب خورده بودیم حسابی تحریکش کرده بودم گفتم زنگ بزنم امیر بیاد؟؟
گفت بزن زنگش زدم به یکی از دوستام آدرس باغ دادم گفتم بیا کارت دارم امیر هم از هیچی خبر نداشت گفت باشه ۱۵ دقیقه طول کشید تا رسیدن امیر منم تو این ۱۵ دقیقه حسابی کس مهسا رو مالیدم و خوردم و شهوتیش کردم ولی نکردم توش منتظر امیر بودیم امیر رسید و همین که در خونه باغ باز کرد مهسا رو لخت زیر پتو دید و به امیر گفتم خواستم سوپرایزت کنم امیر از خدا خواسته رفت زیر پتو و شروع به بقل و لب گرفتن کرد
نمیدونم چطور بگم ولی یه حس خیلی خوبی داشتم من فانتزی تری سام با زنم هم دارم ولی نمیدونم چرا زنم قبول نمیکنه
تو اون شرایط زنمو تصور میکردم و وقتی امیر لخت شد و حالت داگی محکم تلمبه میزد و مهسا رو ابرها بود منم داشتم داشتم مه مه هاشو میمالیدم و ل
و لبخندی زدم و گفتم خوب برای خودت میبری و میدوزی من باید فکرامو بکنم .
بکن خانمی ولی زیاد معطلم نزار
سهیلا خانم که مشغول درست کردن غذا بود توی آشپزخونه ، کارش تموم شده بود و قصد رفتن داشت ، از توی یخچال وسایل سالاد و در آورد و گفت : آقا میشه برام اسنپ بگیری من سالاد و درست کنم و برم بچه هام تنهان
لباسم و عوض کردم با یه شلوار راحتی و شال و سارافون کوتاهی آمدم توی آشپزخانه و گفتم من درست میکنم شما برو راحت باش .
آقا چه سالادی دوست داره ؟
شیرزای
حله برو
رهی گفت تا من سهیلا رو برسونم و یکمخوراکی بگیرم سالاد شما هم درست شده .
رهی به همراه سهیلا رفت و من زودی سالاد و درست کردم و رفتم سراغ تی وی و استراحت کردن رویکاناپه
داشتم تی وی میدیدم که رهی آمد و رفت توی یه اتاق و بعد از حدود یه ربع بیست دقیقه بیرون آمد و خوشحال آمد سمتم و گفت شام بخوریم
بخوریم .
بعد شام کمی فیلم دیدیم که من روی همون کاناپه خوابم برد ، گوشیم زنگ خورد و رهی جواب داد ،
از صحبتش فهمیدم صاحب کارمه چشمام و بزور باز کردم ببینم چی میگه و چی شده
رهی گفت ، نه فردا مهسا خانم جایی کار دارن نمیتونن بیان مغازه ، شاید دیگه کلا نیاد روش حساب نکنین.
من همسرشونم
مرد حسابی تو که بگیر نیستی چرا من و از کار و زندگی میندازی
نگفتی که کار می کنی ؟
قسمت نشد ، یعنی نپرسیدین ،اصلا من بدون کار تا حالا زندگی نکردم ، تازه اینجا خیلی پول میدن ولی خب خرج ها هم بالاست .
چقدر حقوقت بود ، با شرایط من ماهی شیش تومن
چقدر امشب خرجکردی ، چهار تومن درسته
آره خب ولی یه سری وسیله گرفتم که به کارم میاد و البته دوست خوبی مثل تو ، ببخشید شما پیدا کردم .
راحت باش .بریم بخوابیم برای صبح زود بیدار شدن
…
صبح زود رفتیم پیست توچال و مهرداد و سمیرا و ساحل و رهی مشغول اسکی بودن و من فرزانه به همراه فرهاد و سودابه هم توی آفتاب عینک به چشم مشغول تماشا و برف بازی و سرسره بازی بودیم .
سمیرا دور رهی تاب میخورد و حرص من و در می آورد. فرزانه گفت ناراحت نیستی سمیرا دور رهی میگرده
گفتم ناراحت نه حرصم گرفته!!!
بعد از کلی بازی و تفریح بچه ها جمع شدن برای ناهار برن رستوران ، توی جمع نشسته بودیم و حسابی میگفتیم و میخندیدیم و فرزانه از مهرداد تعریف میکرد و رهی و ساحل و سمیرا رو اذیت . تهش گفتم سمیرا به جای دور پیس چرخیدم دور رهی میچرخید .
سمیرا گفت ،نه اتفاقا اصلا رهی و ندیدم و همه ی حواسم به اسکی کردن بود .
سکوت لحظه ای جمعمون با تیکه ی سمیرا به من شروع شد ، میگم مهست خانم این بوت و کاپشن و تازه خریدی ؟
آره من اهل اسکی نبودم نمیدونستم چیخوبه ساده همینا رو گرفتم .
چقدر شد حالا ، چهار تومن
کدومش عینکت
نه دیگه همش
سمیرا خنده ای کرد و گفت رهی این و از کجا پیدا کردی ؟
رهی لبخند تلخی زد و نگاهی بهم کرد و گفت ، مهسا خانم دانشجوی دبیری هستن توی شهر ما ، این لباس و عینک و نیم بوت و هم خودش خریده با پول زحمت کشی خودش ، نه از ددی گرفته از نه مامی جون ، در ضمن سمیرا خانم با این رفتارت میخوای چیو ثابت کنی ، اینکه تفکراتت مشمئز کننده است ، ما همه میدونیم ، یکم از ساحل یاد بگیر ،احترام و ادب و
فرزانه پرید وسط حرف رهی و گفت: بیخیال بچه ها یه اشتباهی شد .
منم خود چس کنیمو زدم به برق و گفتم ، دو جلسه است با شماها بیرون آمدم ، متانت و بزرگواری و از آقا مهرداد یاد گرفتم ، شغلتون چیه آقا مهرداد ؟
برنامه نویسی کامپیوتر توی شرکت
آقا فرهاد سودباه ، با وفا و با شعور
فرزانه نجیب و خانوم و شوخ کاش تو بهترین رفیقم بودی .
آقا رهی که در موردشون به خودشون بگم بهتره باز توی این جمع حرفی در. نیاد پشت سرش بعدها
ساحل خانم کو فکر میکنم تو جمع از همه کوچکتر ولی خانم و شیکپوش ، و سمیرا خانوم دختر امروزی و خوش تیپ و خوش هیکل و خوش سر زبون
واقعا خوشحال شدم از دیدنتون ، خداحافظ رهی جان یه لحظه میای
از جام پاشدم رفتم بیرون به رهی گفتم من و ببخش که اذیتت کردم من میرم شاید یه روز دیگه دوباره هم و دیدیم
رهی دست انداخت دور کمرم و من و به خودش نزدیککرد و گفت هیچ جا نمیری ، به خاطر اون شب الان جبران کن و بمون
تو منگنه موندم ، برگشتم داخل و از همه معذرت خواهی کردم و شروع کردیم به خورد ناهار و بعدم قرار شد برگردیم ، تمام مدت لام تا کام با کسی حرفی نزدم و گاهی رهی دستم و میگرفت و منم متعاقبا دستم و توی دستش فشار میدادم .
بعد ظهر بود رسیدیم خونه رهی توی اتاق خودش و منم توی اتاق خودم لباس عوض کردم و آماده شدم برم.
رهی داشت میرفت حموم و گفت کجا: برم دیگه تا اینجا هم زیادی زحمتت دادم
بمون از حموم بیام برسونمت ، اصلا برو یه دوش بگیر آروم بشی بعد میری عجله چی داری
فردا هشت صبح کلاس دارم
تا فردا برو مهسا جان برو
رفتم سمت اتاق و لباس عوض کردم و رفتم زیر دوش آبگرم ، هرچی میگذشت