dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

مه. معصومه مرده. من الان فرشته‌ام. خواهرت فرشته شهره. نمی‌دونی مگه؟



باز خونه شلوغ شده. آدم‌ها میان و گریه ‌می‌کنن. این بار دو سه هفته به طور کامل خونه خاله پری بودم. اون زیبا و مهربون بود. دوستش داشتم. به خصوص که مامانِ رویا هم بود. گاهی منو توی آغوش می‌گرفت و آروم گریه می‌کرد. یه بار پرسیدم: خاله پری چرا گریه می‌کنی؟ اون هم گفت هیچی عزیزم. فقط خسته‌ام.
-مگه آدم موقع خستگی گریه می‌کنه؟
به زور با خنده گفت: پس چیکار می‌کنه؟
-خب می‌خوابه.
-راست میگی. حالا برو بذار من یکم بخوابم تا خستگیم در بره.
سرش رو روی بالشت گذاشت و زار زار گریه کرد.
با دلتنگی زیاد که از رویا دور می‌شدم به خونه برگشتم. خونه ساکت بود. جای همیشگی مامان که جلوی درِ آشپزخانه می‌نشست خالی بود. گاهی ساعت‌ها می‌نشستم و به جای خالی اون نگاه می‌کردم. تا سال‌های زیادی منتظر بودم یه روز از در بیاد و سر جاش ساکت بشینه و با مهربانی ما رو نگاه کنه. یاد مامانم سینه‌ام رو درد می‌آورد. یاد این زن صبور زجر کشیده.
عموم بیشتر از قبل به خونه رفت و آمد می‌کرد و حسابی هوای ما رو داشت. نمی‌ذاشت چیزی کم داشته باشیم. حس عجیبی بهش داشتم. ازش متنفر بودم، بیشتر از بابام.
برای اینکه تنها نباشیم عمه گلاب هم با ما زندگی می‌کرد. من قبلا اون رو هیچ ندیده بودم. تازه اون رو شناختم. یک زن درشت هیکل سبزه، با چشمایی درشت، پستون‌هایی بزرگ و ران‌هایی بزرگتر.
همین عمه گلاب خواهرم معصومه رو جنده کرد. تا یکی دو سال عمو مرتب به خونه می‌اومد و پول به ما می‌داد اما بعد از مدتی گویا وضع مالیش خراب میشه و نمی‌تونه مثل قبل به ما پول بده.
بعضی شب‌ها می‌دیدم خواهرم گریه می‌کنه. فکر می‌کردم دلتنگ مامانه. من هم دلتنگش می‌شدم اما فقط بغض می‌کردم و نمی‌تونستم گریه کنم. گریه من فقط توی آغوش مهربان رویا بود. این رویا برای من عجیب مأمن و مرهمی بود. بی دلیل نیست بعد از رفتن اون من هم شکستم و نتونستم کمر راست کنم.
گاهی وقت‌ها که خواهرم گریه می‌کرد اون رو بغل می‌کردم. از پشت به اون سفت می‌چسبیدم و فشارش می‌دادم. اما اون منو دور می‌کرد، صورتش رو می‌گرفت و ناسزام می‌گفت. نمی‌دونستم چی کنم.
گاهی وقت‌ها می‌دیدم روی بازوش کبود شده. هر چی می‌پرسیدم چی شده می‌گفت هیچی، خوردم زمین. معلوم بود دروغ میگه. بعضی وقت‌ها هم می‌دیدم زیر گردنش یه کبودی سیاه یا جای گاز گرفتگیه. دیگه نمی‌پرسیدم چی شده. این بار لابد می‌گفت خورده به در و دیوار.
می‌دونستم چیزی رو از من مخفی می‌کنه. بزرگترها همیشه حقیقت رو از بچه‌ها مخفی می‌کنن. تا اینکه یک هو حقیقت مثل یک پتک روی سر اون بچه فرود میاد. اون روز توی مدرسه حسابی دعوا کرده بودم. فکر می‌کنم کلاس چهارم یا پنجم بودم. یه نفر وسط دعوا گفت تو اگه مَردی برو خواهرت رو کف خیابون جمع کن. نفهمیدم چی گفت ولی با هوی بچه‌ها فهمیدم بدچیزی گفته. با یه مشت محکم اون رو کف زمین خوابوندم. سر همون دعوا حسابی از ناظم کتک خوردم.
اون شب توی خونه عصبی بودم و حوصله نداشتم. معصومه و عمه گلاب شام خوردن و گفتن ما می‌ریم بیرون و تو از داخل در رو قفل کن و کلید رو در بیاور و بخواب. ما هم شب میایم خونه.
با عصبانیت گفتم: کجا می‌رید؟
معصومه گفت: چی؟
-گفتم کجا می‌رید؟
آروم گفت: می‌ریم خونه یکی از دوستای عمه گلاب. یه مشکلی داره می‌ریم کمکش. تو بخواب. ما زود میایم.
-می‌رید کف خیابون؟
-چی؟
-گفتم می‌رید کف خیابون؟
-کف خیابون چیه دیگه؟
-امروز بچه‌ها توی مدرسه منو هو کردن و گفتن برو خواهرت رو کف خیابون جمع کن.
عمه گلاب گفت: چیزی نگفتن که. شوخی بوده. فردا بهت میگم کف خیابون یعنی چی.
با داد و گریه گفتم: اصلا هم شوخی نبود و کف خیابون چیز خوبی نیست.
و با دو رفتم توی اتاق و محکم در رو بستم.



میگم: باشه. فردا ساعت ۱۰ آماده‌م.
-آماده باشی ها! نیام باز مثل قبل ببینم خوابی.
معصومه بلند میشه که بروه. در رو باز می‌کنه اما می‌بنده و برمی‌گرده و میگه: ببین نمی‌خوام اون خونه بیفته دست بچه‌های عمو. از وقتی عمو گور به گور شده کلی سگ دو زدم تا تونستم حق وراثمون رو بگیرم.
نمی‌دونم چند ماه بود از خونه بیرون نزده بودم. نور آفتاب اذیتم می‌کرد. همون خونه کوچیک و محقرم رو دوست داشتم. دلم نمی‌خواست وسط آدم‌ها قدم بزنم. تا رسیدن به دفترخونه بیشتر اوقات چشمام رو بسته بودم. بعد از امضا بیشتر تونستم چشمام رو باز کنم. موقع برگشت طناب‌های حلقه شده که جلو درِ مغازه‌ها نصب شده بودن توجهم رو جلب کرد. طناب‌ها شباهت عجیبی به طناب خودم داشتن. طناب‌هایی آویزون که یک حلقه قطره‌ای شکل بزرگتر از سر انسان پایین اون بود و بالای حلقه چند گره زده شده بود. آیا اعتراض یا جنبش خاصی توی شهر شکل گرفته بود؟ آیا مردمان هم مثل من از زندگی نفرت داشتن و شوق مرگ رو داشتن؟ از معصومه پرسی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رو بکنه یا خواهرم رو. می‌ترسیدم دهن باز کنه و منو بخوره. توی توالت بدون اینکه نگاش کنم سرم رو بالا می‌گرفتم و فوری آب روی اون می‌کشیدم و از توالت فرار می‌کردم.
نمی‌دونم چقدر گذشت. فکر می‌کنم بزرگتر شده بودم یا شایدم نه. دقیق یادم نیست. یه ظهر تابستون که خواب بودم از شدت تشنگی بیدار شدم. مست خواب و چشم‌نیم‌بسته به پای یخچال رفتم و آب خوردم. صدایی به گوشم رسید. انگار کسی آه و ناله می‌کرد: نکن. یواش. الان می‌بینه. بیا بریم تو اتاق.
هنوز خواب بودم. این صدای مامانم بود. جرأت نداشتم که برگردم. جلوی یخچال خشکم زده بود. دوست داشتم همونجور چشم‌نیم‌بسته برمی‌گشتم و جایی رو نمی‌دیدم ولی دیگه دیر شده بود و بیدار بیدار و هشیار هشیار شده بودم.
-گه بخور. خفه شو دیگه.
-آروم. بیا بریم تو اتاق.
-گفتم خفه شو.
پاهام توان رفتن نداشت.
-هوی کره خر! اونجا چی می‌کنی؟ بیا برو گمشو تو اتاقت.
خواستم نگاه نکنم ولی همین که برگشتم دیدم مامانم لخت زیر کیر بابام خوابیده و دستش رو روی صورتش گرفته. این حرامزاده حیا نداشت که نباید جلوی بچه‌ها سکس کنه.
-برو گم شو دیگه تخم سگ.
با داد بابام از جا جستم و مثل فشنگ در رفتم. تمام بدنم به لرزه افتاده بود. خواهرم هم خونه بود و از پشت دیوار داشت سکس بابا و مامانم رو نگاه می‌کرد. صداشون می‌اومد و گوشم رو گرفته بودم که نشنوم. خواهرم توی اتاق اومد، حال بد منو دید: چیزی نیست. دارن بازی می‌کنن. این بازی بزرگتراس. مامان چیزیش نمیشه.
اون ظهر رو با گریه سر کردم ولی بعد از اون روز بابا گاه و بی گاه مامان رو با کتک جلوی ما لخت می‌کرد و ترتیبش رو می‌داد و ما رو وادار می‌کرد که نگاه کنیم. مامان هم مثل همیشه ساکت، حتی گریه هم نمی‌کرد.
یه روز بابا از خونه بیرون رفت و دیگه برنگشت. خونه شلوغ شده بود. آدم‌ها می‌اومدن و گریه می‌کردن ولی مامان و خواهرم خوشحال بودن. مامانم برای اینکه من نفهمم چی شده منو خونه خاله پری فرستاد، مامانِ رویا. خونه‌شون چند کوچه اون‌ورتر بود. من از همون جا عاشق رویا شدم. من و رویا هم سن بودیم و بعد از اون رویا همبازی من بود. اما اون واسه من فقط یه همبازی نبود. توی همون عالم بچگی برام یک فرشته بود،‌ یک پری بود مثل مامانش.
تا کلاس سوم چهارم هر روز همدیگه رو می‌دیدیم. مشق‌هامون رو با هم می‌نوشتیم و کلی بازی می‌کردیم. من که شب‌ها کابوس می‌دیدم و از خوابیدن وحشت داشتم روزها توی بغل رویا خوابم می‌برد. آغوش اون و سینه اون و پاهای اون بالشت نرم و آرومم بود.
تا اینکه یک روز اون اتفاق وحشتناک افتاد. نزدیک‌های شبه و بعد از بازی با رویا توی کوچه مثل همیشه با لباس‌های خاکی وارد خونه میشم و توی حیاط دارم پاهام رو می‌شورم. خواهرم می‌گفت با پای نشُسته داخل خونه نشم،‌ آخه مامان ناراحت میشه. کنار شیر آب چمبره زده‌ام. با صدای وحشتناک افتادن چیزی از جا می‌پرم. دلم هُری می‌ریزه.
بعد از رفتن بابام برای مدت کمی آرامش به خونه‌مون اومد. اما زندگی قرار نبود روی خوشش رو به ما نشون بده. پای عموم به خونه ما باز شد. اوایل برامون گوشت و میوه و خرت‌ و پرت‌های خونه رو می‌آورد. از قیافه‌اش خوشم نمی‌اومد. مثل بابام بد ریخت بود. بوی گند می‌داد. هر وقت می‌اومد می‌ترسیدم و پا به فرار می‌ذاشتم و اون هم با مامانم به اتاق می‌رفتن. خواهرم منو به حیاط می‌برد و تا رفتن عمو، توی حیاط بازی می‌کردیم و داخل خونه نمی‌شدیم.
اون اتفاق وحشتناک توی شبِ اون ظهر تابستون رخ داد. من که شب‌ها بی‌خواب بودم اون صبح خسته بودم از رختخواب بلند بشم. همون دم دمای صبح خوابم برده بود. نزدیک‌های ظهر بود که با صداهایی بیدار شدم. وارد هال شدم و دیدم لباس‌های زنونه و مردونه و شرت و شلوار جای جای هال پخش شده. مامانم همیشه خونه رو مرتب نگه می‌داشت. درِ حموم باز بود و صداهایی از اون می‌اومد: بخورش. آهان. خوبه. دستات رو بذار روی دیوار. اون پاتم بده بالا. اوووف. چی کیفی میده این کس.
نمی‌دونم چرا نزدیک‌تر شدم. ترسیده بودم. پاهام دست خودم نبود و بی‌اراده به سمت حموم می‌رفتم. دیگه صدای تلمبه‌ زدن‌های یه مرد برام آشنا بود. می‌دونستم چه خبره اما می‌خواستم بدونم چه کسانی توی حموم دارن بازی می‌کنن. یعنی بابا اومده؟ اما صدای عمو بود: بهت گفته بودم فقط مال منی. حق برادر سگم نبودی. همون اول باید به من می‌گفتی بله. ولی اشتباه کردی.
درِ حموم کامل باز بود و بی‌اراده سرم رو بردم جلو تا ببینم. عمو پشت مامانم وایساده بود و یه پای اون رو توی دست گرفته بود و کیر سیاه و کلفتش رو توی کس مامانم کرده بود. گویا این بازی برای بزرگترها بسیار جذابه و تمومی نداره.
-خودت گند زدی وگرنه مرحوم برادر خرم هیچ وقت از رابطه ما با خبر نمی‌شد. واسه همین خودش رو به کشتن داد. برگرد.
مامانم برگشت و قبل از اینکه بتونم سرم رو بدزد

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه به یادش بیارم کیه لذت بده. اما هم زمان عذابی هم در درونم در جریان بود: گدازه‌هایی از آتش فراق رویا سینه‌ام رو چنگ می‌زد.
زبونم توی سوراخ کس اون میره و میاد. رعشه به تن سارا افتاد،‌ صداش بالا و بالاتر رفت. خودش رو محکم روی صورتم فشار می‌داد. نفس‌هاش تند و تندتر می‌شد و در آستانه انفجار بود. می‌دونستم چه حالیه. زن نبودم و ارضای زنانه رو تجربه نکردم اما میگن نهایت لذته. خوشحال بودم که می‌تونستم یک زن رو ارضا کنم. این زندگی لعنتی هنوز در من جریان داشت و من هم داشتم این لعنتی رو در جان دیگه‌ای تزریق می‌کردم.
دو ران بزرگ و گوشتیش رو محکم دور صورتم فشار داد و من هم با سرعت بیشتری زبون می‌زدم و زبون می‌زدم و زبون می‌زدم. تا اینکه با یه آه بلند، سست و خاموش شد و بی‌حال افتاد. عاشق این بی‌حالی زنان بعد از ارضام. یک زندگی خاموش شده بعد از یک لذت نهایی. زندگی مگه چیه؟ همین خاموشیِ بعد از لذته. همین لذت کثافت که دست از سر مردمان برنمی‌داره و همه رو بنده خودش کرده. همین لحظه کوتاه. این همه سگ دو بزنی برای همین یک لحظه. اما نه. من این یک لحظه رو نمی‌خوام. من بعدش رو می‌خوام: اون خاموشی رو، اون سکوت رو. کاش همین جا می‌مردم و زیر این کس زیبا جون می‌دادم.
اما زندگی سمج‌تر از این حرف‌هاست. خر است. ول کن نیست.
-دوستت دارم عزیزم. کارت با زبون واقعا عالیه.
فقط نگاش می‌کنم. نمی‌دونم از منِ سرد چی می‌خواد و این سارا اصلا کیه که اینقدر منو می‌شناسه و می‌دونه که من یه کس‌لیس حرفه‌ای‌ام. خسته‌ام. روم رو برمی‌گردونم و چشمام رو می‌بندم. می‌خوام رویام رو ببینم.
-اما عزیزم! تو هنوز ارضا نشدی.
رویا بیا تا ببینمت. عزیز دل من کجایی؟ کجایی که چنین از من رخ می‌گردانی؟
احساس می‌کنم کیرم گر گرفت. می‌دونم رویا نیست که کیرم رو به دهن گرفته ولی می‌خوام که رویا باشه. ولی نیست.
چهره رویا رو نمی‌تونم تصور کنم. چرا؟ چرا چهره‌ات رو از من دریغ می‌کنی بانوی نازنین من؟
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه. چشمام رو باز می‌کنم و کون سارا جلوی نگاهمه و کیرم رو می‌خوره و صدای آبدار خوردنش اتاق کوچکم رو،‌ زندانم رو طنین افکن کرده.
نه حسی دارم،‌ نه شهوتی. فقط دلتنگم و زخمه‌ای توی سینه‌ام چنگ می‌زنه. نفسم تنگ میشه. سر کیرم داغ میشه و به لحظه ارضا نزدیک میشم. این لحظه کثافت دوست داشتنی.
دستم رو روی سوراخ کون سارا گذاشتم و سارا فهمید که در حال ارضام. ریتمش رو آروم‌تر کرد. کیرم رو تا ته توی دهان می‌کرد و آروم بیرون می‌کشید و سر کیرم رو یک مک محکم می‌زد.
بدنم لرزه‌ای کرد و آب با فشار از کیرم پرت شد و دهن سارا رو پر کرد. تا خالی شدن کامل آبم کیرم رو در نیاورد و مدام مک می‌زد. تا کیرم آروم گرفت و خالی شد. آب رو روی کیرم تف کرد: ای جانم. این بار چقدر زیاد بود. قربون این کیر خوش فرم برم.
دیگه نا نداشتنم. دلم می‌خواد بی‌هوش بشم. نه!‌ دلم می‌‌خواد همین جا بمیرم.
دارم توی حموم شاش می‌کنم. صبح شده. رویا توی تخت خوابیده. می‌خوام توی آغوش اون برگردم. آغوش گرم و نرمش،‌ توی دستان مهربونش گم بشم،‌ توی پستون‌هاش غرق بشم. تاب دوری‌اش رو ندارم و لخت از حموم به سمتش می‌دوم. پتو رو کنار می‌زنم. دختری که خودش رو سارا می‌خوند اونجا خوابیده.
-رویا! رویا کجایی؟
سارا با خواب‌آلودگی گفت: چی؟ چیزی شده عزیزم؟
-نه! بخواب.
ازش دور شدم و به آشپزخونه رفتم و سیگاری کشیدم. سارا اومد. لخت بود. بدن زیبایی داشت. خوشم می‌اومد به پستون‌های لخت اون و کس عقب‌رفته اون میان پاهای بزرگ و جذابش نگاه کنم. منو بغل کرد: عزیزم! صبح به این زودی بیدار شدی. چیزی شده؟
اَه. آدم‌ها چرا دست از سرمون برنمی‌دارن؟ ولم کنید بابا. چی از جونمون می‌خواید؟ پُکی سنگین به سیگار می‌زنم. سارا می‌دونه که این یعنی نمی‌خوام حرفی بزنم. لبام رو می‌بوسه و دود سیگار رو به دهنش می‌کشه و رفت.



مامانم اونجا نشسته. جای همیشگی‌اش روبروی درِ آشپزخونه بود و خیره به آشپزخونه‌ای که توی اون کلفَتی می‌کرد ساعت‌ها می‌نشست. اصلا هم کاری به بازی یا دعوای ما نداشت. یک زن خاموش و ساکت بود. توی دنیای بچگیِ خودم اون رو زیبا و مهربون می‌دیدم. دوستش داشتم. اما بابام یک سگ هار به تمام معنا بود. بد قیافه و عبوس و گرفته بود. گوشت تلخ بود.
نمی‌دونم چند سالَمه. ۷، ۱۰ یا شاید هم ۴. مامانم اونجا نشسته. من توی اتاق کوچکمون کنار خواهرم خوابیدم. صدایی اومد. بلند شدم و آروم از اتاق بیرون رفتم. دیدم بابام جلوی مامانم نشسته و داره با اون کشتی می‌گیره. همون بازی‌ای که ما پسرها عاشق اونیم. گاهی من و خواهرم هم بازی می‌کردیم. ولی خواهرم خوشش نمی‌اومد. آخه دختره دیگه. دخترها بیشتر عاشق عروسک بازی و آشپزی و بزک دوزکند. مامانم هم از بازی کشتی خوشش نمی‌اومد. بابام عصبانی شد و لباس مامانم رو پاره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تمنای مرگ و بانو (۱)

#غمگین #عاشقی

نکته: من نویسنده این داستان نیستم. این داستان قبلا با اسم «مرگ و بانو» منتشر شده و چون ادبیات داستان رسمی بود من ادبیات رو تغییر دادم و عامیانه کردم و توی ۲ قسمت منتشر کردم.
البته بدون اجازه نویسنده.
این داستان بر اساس یک گزارش واقعی نوشته شده است اما شخصیت‌ها و صحنه‌های جنسی و روند داستان و جزئیات توسط نویسنده خلق شده‌اند.
توصیه می‌کنم برای اینکه داستان رو به درستی درک کنید با حوصله و با دقت بخوانید.

آغاز
آه که چه مشتاق مرگم …
کیرم توی دهن سارا بود و گاهی هم داشت سوراخ کونم رو زبون می‌‌زد. لم داده بودم و از بالا داشتم عشق بازی سارا با کیرم رو نگاه می‌کردم و قاعدتا باید پر از حال و لذت می‌بودم اما توی اون لحظه من خالی بودم، خالی از هر چیزی، خالی از حس و حال، خالی از شهوت و حتی خالی از زندگی.
گاهی نگاهم به طنابِ گره کرده که یک حلقه بزرگ اندازه سر آدم داشت در گوشه آلونکم می‌افتاد و اگه سارا نیومده بود الان گردنم توی اون حلقه بود. یادم نمیاد این دختر زیبا و خوش‌اندام با اون پستون‌های گرد و نرم و لبایی نمناک و آلبالویی که خودش رو عاشق و شیفته من می‌نامید از کجا پیداش شد. خسته بودم و ذهنم، مغزم فقط چهره بانوی خودم رو می‌دید: رویا.
سارا نگاهی به چشمام انداخت و متوجه شد که اونجا نیستم. بالا اومد و نوک سینه‌ام رو مکید و بعد آتش‌وار و با حرارت تمام لبام رو به دهن گرفت و خورد و خورد و خورد و یک آخیش از عمق وجودش سر داد و گفت: دوستت دارم دیوونه من.
این جمله برام غریب بود. نمی‌دونم بابام که گاه و بی‌گاه مامانم رو جلوی ما لخت می‌کرد و به اون تجاوز می‌کرد از عشق و محبت و دوستی چیزی می‌دونست یا خواهرم که به همراه عمه‌ام به جندگی می‌پرداختن یا خود من که زمانی عاشق و شیفته دختر همسایه‌مون رویا بودم.
سارا پستونش رو توی دهنم گذاشت و من اون رو با بی‌میلی به دهن گرفتم. پستون‌هایی که هر مردی رو از خود بی‌خود می‌کنه برای من هیچ طعمی نداشت. با سارا همراهی می‌کردم تا لااقل اون کمی لذت ببره هر چند هر چقدر به خودم فشار می‌آوردم اون رو به یاد نمی‌آوردم. آیا اون هم یه جنده مثل خواهرم بود که هر شبی زیر کیر یک نره خر می‌خوابید و به اون حال می‌داد؟ اما من اهل کسِ جنده کردن نبودم. اصلا از این کثافت‌کاری‌ها بدم می‌اومد. با وجودی که سال‌هاست که بعد از رویا کس ندیده‌ام و تشنه یک کس خیس و گرد و قلمبیده‌ام اما هیچگاه دل صاحب مرده و تاریکم رضا نداده که کیرم رو توی یه کس غریبه جا بدم. می‌دونم این افکار یه مرد عهد هجره و امروزی‌ها راحت‌تر کیر به کس دیگه‌ای میدن یا شاید هم من یک بیمار روانی‌ام که فقط کس عزیزم رو،‌ کس دلبرم رویا رو می‌خوام؛ رویایی که سال‌هاست کنارم نیست.
همونطور که به پشت خوابیده بودم سارا برای بار نمی‌دونم چندم کیرم رو به دست گرفت و روی اون نشست و کس گرمش رو پر از کیرم کرد. بالا و پایین می‌شد و پستونش توی هوا موج می‌زد. موهای سیاه بلندش که روی صورت نازنین و مهربونش افتاده بود با ملودی آه و اوه سارا به رقص اومده بود و همین‌طور ذهن من که گاهی رویا رو تصور می‌کرد و گاهی طناب افتاده در گوشه اتاق رو آرزو می‌کرد.
این تصور برای من زجرآور بود چون هم نمی‌خواستم توی خیال بمونم و هم نمی‌تونستم صورت رویای عزیزم رو به‌ درستی ببینم.
-عزیزم کجایی؟
واقعا صدای این دختر جذاب بود. ولی اون کیه؟ این دختر که خودش رو سارا می‌خونه کیه؟ از کجا پیداش شده و اینجا چی می‌کنه؟ چه سوال احمقانه‌ای! خب داره کس میده. اون هم به منی که گویا اون عاشقشه ولی من حسی به اون ندارم.
-همین جام.
-نه. نیستی. امروز این برای بار چندمه که کیرت خوابیده. می‌خوای تمومش کنیم؟
به کیرم نگاهی انداختم. سارا روی کیر خوابیده من نشسته بود. داغی و خیسی و نرمی کسش رو حس می‌کردم اما میلی و شهوتی در من نبود که کیرم رو سیخ نگه داره. دوباره چهره مبهم و بدون نقش و نگار رویا به ذهنم خطور کرد. الان باید رویای عزیزم اینجا می‌بود تا نشون می‌دادم که چطور کیرم برای ساعت‌ها پمپ می‌زنه و برای اون جان فشانی و دلبری می‌کنه و دوباره گردی حلقه یک طناب.
هوس سیگار کردم. چشمم توی آلونک شلخته‌ام به دنبال سیگار می‌گشت؛ به دنبال یار همیشه همراهم، مونس و غمخوار لحظات مَرَضی‌ام، تنها کسی که مزه این زندگی گه رو می‌فهمه. خوشبختانه سیگار عزیزم همیشه در دسترسه. دست کردم و از میز کنار تخت سیگاری به لب گذاشتم و روشن کردم. تنها این دوده که جان پر درد و بی‌روح منو می‌فهمه.
-می‌دونی توی این یه ساعته چند نخ سیگار کشیدی؟
معلومه که نمی‌دونم. مگه مهمه؟ گویا سارا صدای مغزم رو شنید. از تخت پایین میرم. ناراحته اما نگاهش مهربونه و می‌فهمم که عمیقا عاشقانه منو نگاه می‌کنه. اون یه جنده نبود. ولی خواهر من هم که یه جنده بود می‌تونست در عین جندگی با محبت ن

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم نشستم لب تخت دنبال لباسام بودم که نگاه کردم کیر رضا زیر پتو نیمه راست بود پتو را بلند کردم بدن ورزیدش من و یاد عثمان انداخت بیخود نبود درد داشتم کیر بلند و کلفتی داشتی که نیمه راست بود پتو را از روش بر داشتم و رفتم کنارش گرفتم توی دستم و سرشو گذاشتم تو دهنم شروع کردم براش خوردن تو دهنم راست شد با یه جون کش دار بیدار شد و سرمو گرفت و فشار داد رو کیرش تا اخر رفت خورد به ته حلقم و عق زدم کشیدم بیرون و نشستم کنارش هنوز خواب و بیدار بود که دستش را برد سمت سینه هامو با نوکش یکم بازی کرد دست انداخت دور کمرم و کشیدم سمت خودش و بغلم کرد کیر راستش رفت لای پام وشروع کرد به خوردن لبام بلندم کرد گذاشتم لب تخت پاهامو باز کرد و زبونش را کشید روی سوراخم سر زبونش را دور سوراخم بازی می داد و میکرد تو و در می اورد و من از لذت به خودم می پیچیدم پاشد ایستاد بلندم کرد کیرشو با دهنم تنظیم کرد وشروع کرد به گاییدن دهنم یه جوری تو دهنم تلنبه میزد که داشت خفم میکرد و من از این حس خفگی لذت میبردم اون قدر خوردم که حسابی خیس و لیز شد نشست لب تخت بلندم کرد و نشوندم رو کیرش سانت به سانتشو تو سوراخم جا دادم لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به پایین بالا شدن بهترین حس دنیا بود حسابی تحریک شده بودم برعکس حاجی که با چنتا تلنبه ارضا میشد رضا داشت کونمو به معنای واقعی میگایید سینه هامو لیس میزد و کمرمو گرفته بود و سر کیرش پایین بالام میکرد بلندم کرد داگی گذاشتم لب تخت و شروع کرد به گاییدن سوراخم داشتم رو تختی را از درد و لذت چنگ میزدم که ارضا شدم خوابیدم رو تخت ولی رضا ول کن نبود خوابید روم یکم که گذشت به کمر خوابیدم پاهامو گذاشت رو شونه هاش و باز شروع کرد عجب کمری داشت دوباره حس کونی بودن بهم برگشت هر چنتا تلنبه ازم لب میگرفت اومد دراز کشید کنارم و از بغل کیرشو گذاشت تو سوراخم و به وحشیانه ترین شکل ممکن سوراخم را پر و خالی می کرد ناله هام به فریاد بدل شد یه بار دیگه تو بغلش ارضا شدم تا نبض کیرشو تو سوراخم حس کردم تمام بدنم داغ شد با هر نبض کیرش ابشو تو روده هام حس میکردم عین یه بچه تو بغلش خوابیدم خیلی وقت بود این جوری گاییده نشده بودم داشت با کمرم بازی می کرد و هر دفعه پشت گردنم را میبوسید حاجی بعد ارضا شدن میرفت ولی رضا داشت منو دیونه میکرد چند دیقه ای تو بغلش اروم شدم ضعف کردم تا حالا دوبار زیر هیچ کیری ارضا نشده بودم سرخوشی عجیبی داشتم کیرش هنوز تو سوراخم بود هنوز نیمه راست و میدونستم این تازه شروعه داستان من در اصفهان با رضاس
نوشته: mt

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

از کابل تا اصفهان (۲)

#گی

...قسمت قبل
سرم بین پاهای حاجی بود داشتم تخمای بزرگش را لیس میزدم و با کیرش کلفتش بازی میکردم حاجی هم دستاشو چنگ میزد تو مو های لختم موهامو تو دستش مشت کرد و با دست چنتا ضربه با کیر کلفتش زد رو دهنم دهنمو باز کردم و سر کیرشو گذاشتم تو دهنم و چشماشو بست و موهامو مشت کرد و شروع کرد به عقب جلو کردن کیرش تو دهنم دیگه عادت کرده بودم به خوردن کیرش تو این دو ماهی که اورده بودم تو باغ تقریبا هفته ای یکی دو بار می اومد دهن و سوراخمو میگایید و میرفت همون روز اول که لخت تو استخر منو دید میدونستم که قراره این جوری پیش بره همون روز اول که رفتم تو ساختمون ازم پرسید که این جا رو من تمیز کردم گفتم اره نشست روی مبل وسط سالن و گفت براش از یخچال یه لیوان آب ببرم آب را که بردم خورد و گفت برم نزدیکش بشینم دست انداخت گردنمو کشید منو سمت خودش بلندم کرد نشوندم روی پاش و گفت خوب اتاقت را دوس داشتی گفتم بله چون تجربه این موقعیت را زیاد داشتم بدنمو شل کردم و سرمو گذاشتم رو سینه حاجی میشد ضربان قلبش را شنید که ریتمش تند تر شد دستشو برد زیر لباسم و کمرم را ماساژ میداد اون یکی دستشو گذاشت روی دستم و نوازشش کرد گوشیش زنگ خورد بلند شدم از رو پاش و داشت با یکی حرف میزد زانو زدم جلوی پاش و زیپشو باز کردم دست کردم توی لباس زیرش وای کیرش کلفت تر و بزرگتر از اون چیزی بود که فکر میکردم سر کیر بزرگش را به زور از زیپ کشیدم بیرون و گذاشتم دهنم هنوز داشت با تلفنش حرف میزد و من داشتم با لذت تمام اون کیر بزرگ را میلیسیدم خدافظی کرد و یه اهی کشید و کمربندشو باز کرد و تا زانو شلوارش را کشید پایین وای یه کیر بزرگ با تخم های بزرگ تمیز و شیو شده رو به روم بود شروع کردم براش ساک زدن چشماشو بست و نشست روی مبل اون قدری خوردم که تو دهنم پیش آبشو حس میکردم که قطره قطره از سر کیرش سرازیر بود و داشت مزه دهنمو عوض میکرد کیر زیاد خورده بودم ولی این کیر برام فرق داشت دستم را دور کیرش حلقه کردم و پایین بالا میکردم و سر کیرش را تو دهنم می چرخوندم ناله های لذت حاجی بلند شد باز تلفنش زنگ خورد انداخت روی میز و جواب نداد پاشد بلندم کرد مثل یه بچه بودم تو دستای بزرگش نشوندم روی مبل پاهامو داد بالا شلوار و شورتم را کشید پایین و افتاد به جون سوراخم زبونش را که میکشید روی سوراخم از برخورد ریش هاش با پاهام و لذت خورده شدن سوراخم بدنم داشت میلرزید پاشد از جیب کتش یه چیزی در اورد مالید به دور سوراخم و انگشت اولش را کرد تو سوراخم چشمامو بسته بودم و داشتم از باز شدن سوراخم لذت میبردم تا سه تا انگشتش را جا کرد رو زانو نشست سر کیرشو با سوراخم تنظیم کرد و سرش گذاشت تو سوراخم با این که زیاد کون داده بودم اون کیر برام بزرگ بود با حوصله تمام سانت به سانتشو تو سوراخم جا کرد تا تخماش چسبید به پاهام عرقش در اومده بود میتونستم تا نافم کیرشو حس کنم دستشو گذاشت رو شیکمم و شروع کرد به عقب جلو کردن اون هیولا تو سوراخم نالم بلند شد و حاجی داشت قربون صدقه سوراخم میرفت تلمبه هاشو تند تر کرد و کونم داغ شد وای میتونستم نبض کیرشو داخل سوراخم حس کنم که با هر نبض آب داغشو خالی می کرد تو سوراخم کیرشو که کشید بیرون آب داغش بین پاهام سرازیر شد پاشد رفت سرویس گوشیش باز زنگ خورد اومد جواب داد من هنوز افتاده بودم رو مبل با یه کون پاره که پر شده بود از آب کیر حاجی لباساش را پوشید و بلند شدم همونجور لخت نشستم خدافظی کرد و رفت.
مرور خاطره روز اول حسابی داغم کرد کیرش که حسابی تو دهنم راست شد بلند شدم با سوراخم تنظیمش کردم و ذره ذره جا دادم تو سوراخم اون قدری پایین بالا شدم که ناله های لذتش بلند شد دو ماه بود که این کیر داشت سوراخمو پر میکرد ولی هر بار برام لذت بخش بود از روکیرش بلندم کرد خوابید و افتاد روم کیرش با حرکت اول تا دسته جا شد تو سوراخم و شروع کرد تلنبه زدن و خوردن گردن و گوشام این جوری که می افتاد روم و همه وزنش رو بدنم بود و کیر کلفتش تا دسته تو سوراخم خیلی لذت بخش بود از حرکت کیرش تو سوراخم ومالیده شدن کیرم رو تشک ارضا شدم سوراخم تنگ شد نعرش بلند شد و ابش را خالی کرد تو سوراخم بلند شد رفت دوش بگیره منم اتاق را جمع و جور کردم رفتم دم حمام حوله بردم تا اومد بیرون لباس پوشید و رفت من موندم و باغ همه چیز اینجا برام راضی کننده بود دو سه باری با کمال رفته بودم اصفهان ولی شهر برام عجیب و ترسناک بود به خاطر بزرگی و شلوغی عادت نداشتم به این شلوغی و میترسیدم از شهر رفتن ولی کمال کنارم بود بعضی روزا که کارگاه کار زیاد داشتن می اومد دنبالم و میرفتم کارگاه حاجی سپرده بود به یکی از بچه های کارگاه بهم الفبا و خوندن نوشتن یاد میداد چون مدرسه نرفته بودم و داشتم حالا یاد می گرفتم که بخونم و بنویسم خودمم دوس داشتم تو کارگا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

هرزگی بدون مرز (۴)

#شوهر_خاله #سن_بالا #گی

...قسمت قبل
با سلام تقدیم دنبال کننده های خاطرات من ( مهدی ) در مورد رابطه های جنسی( گی -سن بالا )
در داستان‌های های قبلی ام شروع گی شدن من و علاقه مند شدن جنسی ام به مردهای سن بالا و رابطه ام با بابام رو براتون نوشتم
بعد از اینکه موفق شدم لذت سکس با بابام رو تجربه کنم فکر می کردم تا آخرین نفس همیشه با بابام باشم و یه جورایی باهاش ازدواج کنم و زن جدیدش بشم و همیشه از سکس باهاش لذت ببرم ولی خیلی زود متوجه شدم نه همه چیز اینجوری گل و بلبل نیست … بعد از رابطه اول دو سه بار دیگه هم با بابام سکس کردم ولی با فاصله های یک هفته تا ده روز و سومیش که حدودا یک ماه طول کشید برای هر کدوم هم باید نقشه می کشیدم و طی یه برنامه ریزی بابام رو تحریک می کردم و مجبور به سکس باهام میکردم ولی خوبی که داشت وقتی بابام راضی به سکس میشد و سکس مون شروع میشد یه سکس خیلی لذت بخش و طولانی رو تجربه میکردم و هر بار از دفعه قبل باحال تر … سکس ام با بابام نشون میداد که بابام نسبت به من حس داره ولی مشخص بود از لحاظ های دیگه راضی به سکس با من نیست … حس عذاب وجدان، ترس از گناه و جهنم ، حس پدر پسری و … همه باهام باعث می‌شد از رابطه با من فرار کنه … و من تشنه سکس … اون دو ماه با علیرضا هم رابطه نداشتم نه اینکه با هم مشکل داشته باشیم نه شرایط پیش نمی اومد و برای من هم لذت سکس با بابام در برابر سکس با علیرضا قابل مقایسه نبود … تابستون بود و از حاج اصغر هم خبر نداشتم … اواخر تابستون جواب کنکور اومد و من رشته تحصیلی مورد علاقه ام قبول شدم پرستاری ولی تهران قبول نشده بودم و به خاطر شرایط مالی دانشگاه آزاد هم نمی تونستم برم من پرستاری دانشگاه پزشکی مشهد قبول شدم بخاطر دوری مسیری و دوری از بابام دلم نمیخواست برم ولی اگه نمی رفتم باید سربازی می رفتم و سربازی رو اصلا دوست نداشتم برم … بابام اصرار داشت که دانشگاه برم و منم به دلیل فرار از سربازی و سردی بابام نسبت به من قبول کردم … و مشهد و دانشگاه و شروع زندگی جدیدم شروع هرزگی بدون مرز من شد … وقتی هرزگی میگم اکثرا قضاوت تون نسبت به من قشنگ نیست برای همین خواهش میکنم خاطراتم رو دنبال کنید شاید نظرتون عوض شد … دو هفته از مهر می‌گذشت که مشهد رفتم و دانشگاه ثبت نام کردم … اوایل با اینکه دانشگاه مناسبی بود و رشته ام رو دوست داشتم ولی کنار اومدن با زندگی جدیدم برام راحت نبود محیط خوابگاه و کلاس ها و از همه مهم تر دوری از بابام خیلی برام سخت می‌گذشت درسته باهم سکس نمی‌کردیم ولی همون دیدنش هم برام لذت داشت … بخاطر دوری مسیر هم نمیتونستم آخر هفته تهران برم و برگردم ولی بعد از دو هفته نتونستم تحمل کنم و بلیط گرفتم و تهران برگشتم … همون شبی که خونه رسیدم با دیدن بابام خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر شدم وقتی دیدم بابام هم از دیدنم خوشحاله … مسیر طولانی با اتوبوس های اسکانیای قدیمی خیلی خسته ام کرده بود حموم رفتم و همون موهای نرم بدنم رو شیو کردم و با حوله بیرون اومدم و از بابام خواهش کردم ماساژم بده برخلاف قبل نیاز به تلاش زیاد نبود و خیلی زود کیر بابام رو تو سوراخم در حال تلمبه زدن حس می کردم و بعد از یه سکس یکی دو ساعته دو بار حسابی حال کردیم … بعد از اون روز های بی حال مشهد این حال خیلی بهم چسبید ولی روز بعدش با اینکه خیلی دلم می خواست و حتی به بابام خواهش میکردم ولی هیچ و هیچ و هیچ
حال شب قبلش هم برام بی رنگ شده بود میخواستم بلیط قطار بگیرم که بابام گفت نیازی نیست و از این به بعد سعی کنم با شوهر خاله ام تا مشهد برم و برگردم … با اینکه با خانواده مادری ام رابطه نداشتیم ولی بخاطر اینکه بابام با باجناقش همکار بود کمی از حال همدیگه باخبر بودن ولی من یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش اون هم خیلی سال قبل … وقتی که بار اول دیدمش همون نگاه اول ازش خوشم اومد… اون هم مثل بابام نظامی بود ولی در حد راننده و بادیگارد … کارش هم این بود شخص دیگری رو هر چند وقت به تهران یا جاهای دیگه ببره … بعد از صحبت بابام باهاش قبول کرده بود من هم اگه براش امکان داشت ببره یا بیاره … خیلی خوش اخلاق و مهربون بود و با اینکه کسی همراهش بود با هماهنگی باهاش قبول کرده بود منو تا مشهد ببره … شب بعد از شام با ماشین دنبالم اومد و من و آقا حسن ( شوهر خاله ام ) جلو نشستیم و همراهش که یک روحانی بود عقب نشست تو مسیر من و آقا حسن خیلی باهم صحبت میکردیم ولی حاج آقا یا خواب بود یا با گوشی مشغول شد … شب ساعت یک و دو حاج آقا صندلی عقب خواب بود و من و حسن آقا همچنان مشغول صحبت … در مورد هر چیزی ربط دار و بی ربط صحبت می کردیم که صحبت به عشق و حال هم رسید آقا حسن با خنده و شوخی ازم پرسید این مدت با دختری هم آشنا شدی که منم با خنده جواب دادم نه بابا که حسن آقا ادامه داد زودتر دست به کار شو …

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سرگذشت فانتزی های ما

#بیغیرتی #همسر #تابو

سرگذشت فانتزی های ما:
این داستان بر اساس واقعیت هست و تصمیم گرفتم تمام اتفاقاتی که افتاد را اینجا بیان کنم و به صورت اپیزودی انتشار داده میشود
اپیزود یک سعید:
اولین بار با موضوع داستان های سکسی از طریق سایت آویزون آشنا شدم،خب جوون بودیم اون موقع (سال٨٧)گوشی های اندرویدی بیشتر مد بود، ی مجموعه داستان سکسی به صورت اپلیکشن بود نصب میکردی و می تونستی بخونی.
و گذشت نامزدی کردم و خانمم هم با این موضوع داستان سکسی آشنا بود و می‌گفت با دختر خاله ام میخونم.دوره نامزدی گاهی وقتا قبل از سکس داستان میخوندیم و یواش یواش تاثیرش رو من و خانمم که اسمش نازگل بذاریم گذاشت.داستان های ما از اینجا شروع شد که ما یواش یواش بهش اعتیاد پیدا کردیم و داخل روابطمون همیشه ازش بحث میکردیم تا اینکه تصمیم گرفتیم این موضوع را عملی کنیم.داخل سایت شهوانی تاپیک باز کردیم و اسم کاربری قدیمی ما نازگل صراف بود،و برای اولین تجربه تصمیم گرفتیم آنلاین باشه که از همین سایت ی آقای به اسم سعید آشنا شدیم،اصالتا تبریزی بود و وکیل بود و صحبت های ما رو تلگرام بود عکسهای خانمم می‌فرستادم با خانمم سکس چت میکرد و این روند ادامه داشت.من هم به موضوع وابسته شده بودم و خانمم هم خودش بیشتر از من حال میکرد.
از بدن خانمم بگم تا تصور کنید: دختری سفید پوست و بور با سینه های ٨۵ ،قد ١۶۵، کون گوشتی و کس گوشتی پف کرده و تنگ بود.
این آقا سعید عاشق خانم ما شده بود و ما هم تصمیم گرفته بودیم لذت ببریم و هیچ تاثیری رو رابطه زندگی ما نداشته باشه.
برای اولین بار تصمیم گرفتیم این برنامه رو حضوری انجام بدیم و قرار شد محل انجام این کار تهران باشه ما از شیراز بیاییم،سعید هم از تبریز بیاد و داخل هتل که رزرو کرده بود قرار شد انجام بدیم.
سعید خرج نازگل میکرد و نازگل هم براش سنگ تموم می‌گذاشت و قبل رفتن به تهران رفت ی ست لباس سکسی و کلی لباس زیرای خوشگل برداشت و آماده شدیم بریم تهران ، و رسیدیم تهران ،سعید اومد فرودگاه مهر آباد و باهم رفتیم هتل تمام مدت چشمش نازگل رو گرفته بود. به محض اینکه اتاق ها را تحویل گرفتیم وارد اتاقمون شدیم،سعید از سنی که گفته بود کمی مسن‌تر بود اما دیگه کاریش نمیشد کرد . شب داخل هتل غذا رو خوردیم و رفتیم اتاقمون.هر سه ما هیجان داشت چون ی چیز جدید تجربه می‌کردیم.سعید لباسش عوض کرد اومد در همین حال نازگل و دامن کوتاه تا بالای زانو ی تاپ بندی و سوتین بنفش و شرت بنفش پوشیده بود، قبل اومدنش کسش آب انداخته بود و منتظر بود.
سعید اومد و من هیجان زده برای ی تجربه جنسی که برای همه ی تابو بود، سعید همراهش کمی ویسکی آورده بود و شروع کردیم خوردن و نازگل بین منو سعید روی لبه ی تخت و به محض نشستن سعید با پاهاش نازگل لمس میکرد،من هم داشتم می‌دیدم برای اینکه یخمون باز بشه من رفتم کنار نازگل و سینه های نازگل لمس کردم و یواش یواش به ما اضافه شد و کس نازگل رو لمس کرد و چند دقیقه بعد نازگل بین ما لخت لخت بود و داشت ناله میکرد،و من بهش گفتم به آرزوی کس دادن کنار من رسیدی ببینیم میخوای چکار کنی؟و شروع کرد کیر سعید خوردن کیر سعید ی کیر کلفت با سری بزرگ و اندازه ١٧سانت بود قبلاً عکسش دیده بودیم.
رفتیم رو تخت سعید از عقب شروع کرد داخل کس نازگل تلمبه زدن و نازگل داشت از لذت از هوش می‌رفت و منم کیرم گذاشته بودم دهنش و میخورد ،حین سکس از می‌پرسیدم لذت میبری با سر اشاره میکرد اره.
سعید خوب نازگل کرد و جامون عوض کردیم من رفتم جای سعید و شروع کردم،نازگل عاشق مدل داگی بود بخاطر همین ما هم داخل این پوزیسیون ادامه دادیم و من از تجربه جدیدی که داشته لذت می‌بردم و کس نازگل پر آب شده بود جوری که کیرم کردم داخل پر از آب نازگل بود و در همین ارضا شدم آبم رو کمرش ریختم و سعید اومد جای من و سعید شروع کرد کردنش و اونم ارضا شد و آبش رو کمر نازگل خالی کرد و بعدش رفت اتاقش و من موندم نازگل و ی دوش گرفتیم و کمی استراحت کردیم.سر شب بود و ما قرار بود تا میشه امشب لذت ببریم، و برای پارت بعدی قرار شد نازگل و سعید تنها باشند و من برم اتاق سعید و اونا یکیشون انجام بدن،قبل رفتن نازگل رفت ی لباس سکسی فانتزی که خریده بود رو پوشید و خودش رو حاضر کرد و کیرم دوباره سیخ شد.
دلم میخواست دوباره بکنمش اما قرار بود تنها سکس کنن چونکه نازگل عاشق این فانتزی بود می‌گفت من برم کس بدم و بعد برای تو تعریف کنم و تو منو بکنی بود و جرم بدی.
من اتاق رو ترک کردم و سعید فرستادم سراغش و مطمئن بودم داخل پارت اول کمی استرس داشت اونجوری که باید نازگل میکرد نکرد اما الان که تنها شده بود اونو جر میده.ساعت ١:٣٠شب شد و سعید در اتاق زد و من رفتم پیش نازگل به محض وارد شدن دیدم نازگل عرق کرده و نفس نفس میزنه ،به محض ورود بهش لبشو خوردم و بهش گفتم جنده خانم حال کر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

وقتی یه‌ چوپان منو کونی کرد

#روستا #گی

سلام به همه این داستان کاملا واقعیه امیدوارم بتونم خوب بیانش کنم براتون اسم من رضا قد ۱۸۰وزن ۶۷بدن سبزه معمولا کم مو این داستان برمیگرده به دوران نوجوانی خونمون شهرستانه ما همیشه میرفتیم بیرون کص چرخ زدن. یه رودخونه بود میرفتیم شنا تو اب خیلی با هم شوخی میکردیم یه رفیق دارم اسمش محمد قد کوتاه بدنش پر مو بود مثل بز با هم خیلی راحت بودیم همدیگرو انگولک میکردیم یبار رفتیم رودخونه شنا کردیم یه جای پرت بود کسی رفت امد نداشت اونجا شنا کردیم تو اب محمد هه منو خیلی انگشت میکرد منم یه حسی بهم داست داد خوشم اومده بود از اب رفتیم بیرون محمد شورتش در اورد ابش بگیره زود خشک بشه یهو چشم افتاد به کیرش خوشم اومد هه نگاش میکردم منم گفتم بهترین فرصته منم شورتم دراوردم به بهونه خشک کردنش شورت از دستم افتاد روزمین خاکی شد برداشتمش به بهونه شستن رفتم نزدیک اب که محمد کونمو دید بزنه منم خم شدم شورتو بشورم کونم کامل طرف محمد بود اونم داشت نگاه میکرد منم یه کم طولش دادم که خوب دید بزنه حشری بشه محمد گفت عجب کونی داری تو انگار دختری منم خندیدم گفتم احتمالا خدا خواسته دختر بسازه اخر سر پشیمون شده دیدم کیرش نیمه شقه فهمیدم دلش خواسته منم شورت ابکشی کردم انداختم جلو افتاب خشک بشه محمد بحث سکس شروع کرد میگفت الان اگه یه دختر اینجا بود میکردمش توی این هوای ازاد حال میداد لای درختا منم تو دلم غوغا بود دوس داشتم بهم بگه پیشنهاد بده گفتم حالا کون‌منو دیدی یاد سکس افتادی خندید گفت لامصب اگه دختر بودی همینجا میکردمت این کونی که تو داری کلا مال دختراس منم گفتم محمد اینقد حشری نبودی تو یهو با کون من اینجوری شدی گفت اگه تو هم بودی اینجوری میشدی گفتم الان من مقصرم بیا یکی بهت بدم تا اروم شی یکم جا خورد رفتم نزدیکش بغلش کردم کیرش خورد وسط پاهام نگام کرد گفت جدی میگی گفتم اره رفاقت برا همین موقعس تو دلت کون بخواد من نزارم کشیدمش لای درختا از پشت منو گرفت کیرش خورد به کونم داشتم لذت میبردم به روزی خودم نمیاوردم. یه جا وایسادیم سریع تف زد به کیرش گذاشت وسط چاک‌کونم منو بغل کرد چسبید بهم عقب جلو میکرد کیرش میزاشت دم سوراخم فشار میداد درد داشت گفتم همون لاپایی بزن بعد چند دیقه لاپایی زدن یهو گرم بودیم محمد گفت دوست ندارم ابم بیاد یه کم وایساد منو گرفته بود سفت یهو از لای درختا یکی اومد محمد فک کنم زود تر متوجه شد در رفت منو گرفت یکی زد تو گوشم گفت چکار میکردین منم لخت بودم گفتم غلط کردم گوه خوردم تورو خدا ولم کن گفت مگه الکیه ولت کنم باید همینجوری تحویل پدر مادرتون بدم منو با چفیه محکم بست به درخت رفت دنبال محمد پیداش نکرد اومد گفت یا همینجوری تحویل پدرت میدم میگم چکار کردی یا بهم یه حال میدی گفتم باشه هرچی تو بگی گفت نه اگه دوس داری اگه زوری بخوام بکنم که بهم حال نمیده گفتم باشه فقط به کسی نگو هرچی تو بگی لباسام برداشت دستم باز کرد گفت راه بیفت رفتیم جلو تر درخت زیاد داشت نزدیک گوسفنداش یه چوپون بود یه درخت بزرگ اونجا بود بغلش نی زار بود رفت داخل نی زار یه جا درست کرد با شاخ برگ در ختا یا جای نرم درست کرد دیگه فهمیدم این میخواد عروسم کنه ترس وجودمو گرفته بود گفت برو دراز شو رفتم دراز کشیدم خودش هم لخت شد فقط شورت پاش بود از تو شورتش کیرش معلوم بود اومد بغلم کرد بوسم میکرد با دستش کونم چنگ میزد یه کم قربون صدقم رفت ترسم ریخت یهو کیرش در اورد گفت بخورش کیرش کلفت نبود ولی دراز بود حداقل ۱۸سانت بود کردمش تو دهنم داشتم خفه میشدم حلقم کیپ میکرد چند دقیقه براش ساک زدم گفت وایسا یه پلاستیک اورد گذاشت زمین گفت روش دراز بکش دمر شدم پلاستیکه وسط پاهام بود روم خوابید کیرش کرد لای پام شروع کرد تلمبه زدن با سرعتش زیاد کرد یهو سفت منو بغل کرد ارضا شد کل ابش ریخت رو مشما. منو بلند کرد ابو گذاشت یه گوشه نریزه گفتم این چیه گفت هنوز کار داریم ما بخواب خوابیدم کیرش لای کونم بود شل شده بود منو چنگ میزد لپ کونم ماساژ میداد منم یه حس خوبی بهم دست داد فهمیدم این میخواد جرم بده یهو‌گفت برگرد به پهلو از اب کیرش برداشت زد به سوراخم با انگشت شروع کرد به داخل کردن انگشتش باهام حرف میزد که همکاری کن نترس نمیزارم درد بکشی گفتم باشه منم خودم سپردم بهش بدنم شل کردم بعد کردش تو تا انگشت یه کم درد داشتم ولی حشری بودم دیگه نمیفهمیدم بعد کلی عقب جلو کردش سه تا انگشت دیگه حس کردم کونم شده یه غار خودمم با دستم کونم ماساژ میدادم گفت گفت دیدی خوشت اومد گفتم شروع کن گفت چشم بلند شد هرچی اب کیرش رو مشما بود زد به کیرش سوراخم اومد روم کیرش گذاشت رو سوراخم هم ترس داشتم هم خوشم اومد یهو یواش یواش فرستاد تو تا وسطش رفت یه کم درد داشتم یه کم موند رو اون حالت بعد تا ته کرد احساس کردم نوک کیرش رو شکممه یه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

🍓 معدن فیلمای سک*سی ‌ 🔞

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رابطه‌ی امیر و پسری جذاب (۴)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
صبح شده بود با بی حالیه بیشتر از خواب بلند شدم , گوشیو از شارژ درآوردم روشن کردم نتشو وصل کردم دیدم اووو شایان 40 تا پیام برام فرستاده ؛ خیلیم عصبانیه که من کجامو چرا جوابشو نمیدم
-با بی حسی نوشتم حالم اصلا خوب نیست با کاری که دیشب کردی اصلا حالم خوب نیست گوشیو بستم رفتم سرکار…
ساعت 10 صبح بود که آبدارچی شرکت اومد گفت یه آقا پسری اومده میگه با شما کار فوری داره میرید پایین؟
برق از کله ام پرید , دوباره این بچه اومده خریت کنه دستو پام میلرزید , رفتم دفتر مسئولمون با آهن تولوپ اجازه داد برم , سریع رفتم پایین دره شرکت , دیدم خودشه , تا منو دید محکم یقمو گرفت چسبوند به دیوار دستو پامو گم کرده بودم
-شایان چی شده؟
+خفه شو امیر فقط خفه شو
-به تته پته افتاده بودم زبونم قفل شده بود
یهو با چک زد تو صورتم دوباره گلومو سفت چسبید
تو صورتم عصبانی زل زد
+همینجا انقدر بزنمت تا آدم شی؟
-ملتمسانه و آروم گفتم شایان تورو خدا شر نکن من ازت ناراحت بود
آبدارچی فضول گوش وایساده بود ببینه چی میگم و این ترس منو چند برابر میکرد
+ازم ناراحتی گوه میخوری جوابمو نمیدی
-آروم گفتم شایان غلط کردم تورو خدا آروم باش من اینجا آبرو دارم حالم بد بود اخه
+قسم بخور دیگه هیچوقت اینجوری بام چس نکنی
-باشه قسم میخورم
یقمو ول کرد و رفت , از ترس عرق سرد کرده بودم رنگمم پریده بود ؛ اومدم داخل شرکت , آبدارچی شرکت با لحن تعجب پرسید آقا چیزی شده؟
(موندم چی جوابشو بدم یه چیزی پروندم)
-نه بابا از اقوام بودن پول طلب داشتن این دهه هشتادیا که میدونید چجورین اصلا حرمت اینا نمیفهمن
*ولی رنگتون بدجوری پریده ها؟
-دیگه چیزی نگفتم رفتم بالا
مسئول شرکت به صورتم نگاه کرد با حالت تمسخری گفت به به خوبه یکی جایه ما شمارو بزنه که هی نری و بیای.
رفتم سرویس دیدم بعله جایه چک و چنگش رویه صورتم مونده ؛ حالا چه دروغی به خونه بگم…
نشستم پشت میز مشغول کار شدم تا دیدم اس ام اس برام اومده
+زود باش بیا تلگرام
-چیشده شایان چرا انقدر منو اذیت میکنی؟
+من اذیتت کردم؟؟؟ کلی لباس برات خریدم کلی باهم گشتیم تو انگار من اصلا برات مهم نیستم حتی جوابمم نمیدی امیر , امیر من ویلا گرفتم باهم ماه عسل بریم آخه من اذیتت میکنم؟
-(یه لحظه فک کردم دیدم اونم حق داره) نوشتم گفتم ازون کارت آخر شب حالم بد شد
+یعنی برای یه ساک زدن منو زدی به کیرت؟؟؟؟؟؟ خب میگفتی دوست نداری منکه بهت گفتم ساک میزنی؟ خودت زدی
-(میدونستم بحث بی فایده اس آخرم عصبی میشه) خب من ساک زدم ولی دیگه توام شورشو درآوردی
+(یه ایموجی اشک فرستاد)ببخشید خانومم هورنی بودم
-خندم گرفته بود
+امشب بریم رستوران از دلت دربیارم؟
-شایان چیزی تو دلم نیست
+ولی بازم میریم رستوران
-باشه عشقم
تلگرامو بستم مشغول کار شدم تا عصر , عصر از شرکت در اومدم زنگ زدم شایان , سریع رفتیم رستوران شروع کردیم صحبت کردن
+امیر مرخصی گرفتی؟
-هان چی؟
+وای امیر چقدر خنگی آخر هفته دیگه
-خب نه راستش امروز سر این جریانه
+ولش کن امیر ولش کن هیچی از این جریان دیگه نگیم یه سو تفاهم بود
-باشه
گوشه گردنمو ماچ کرد تو رستوران خجالت کشیدم , البته خب ظاهرا مردم هم کسی به چپش نبود
+به خونه چی گفتی موافقن؟
-راستش
+خب به اونا هم نگفتی زرشک پوووف
-ناراحت نباش دیگه شایانم
+امیر کلا دو روز تا سفرمونه توام انگار نه انگار
-(پیش خودم گفتم بزار اونم خوشحال کنم ) راستش دوست دارم دوباره برات بخورم
+(یکم جا خورد) واقعا؟
-اوهوم
دیدم از رو شلوارش کیرش بلند شد
+ولی امیر ولش کن تو بخاطر این میگی که خوشحالم کنی
-ساکت نگاهش کردم
+امیر یه کار دیگه کنیم پس
-چی؟
+نظرت چیه از رو لباس بکنمت؟
-خندم گرفت, قبول
بعد رستوران گفت گوشیتو بده , گوشیم؟
+اره زود باش امیر خونتونو بگیر بگم امشب دیر میای
-چرا؟
+تو بگیر چکار داری
با ترس لرز گرفتم
بابام جواب داد ؛ شایان با غرور صحبت کرد خودشو کامل معرفی کرد بعد گفت شرکت نیرو نداره امیر رو فرستادیم ماموریت مطلع باشید که امشب نمیان خونه گوشیشونم شرکت جا مونده و گوشیو قطع کرد
-اااا
+چیه؟
-هیچی
+امشب میریم هتل من و تو
باهم رفتیم هتل یه اتاق گرفت که وان هم داشته باشه , تا رسیدیم درو بستیم سریع شروع کرد تیشرتشو درآوردن
+بدو امیر توام لخت شو دیگه
-خجالت میکشیدم
در حالی که رکابی شورت تنش بود , اومد دستاشو برد پشت سرم لباشو چسبوند به لبم لخت شو دیگه خانومم , کیرش از رو شورتش حسابی سربالا شده بود
لباسامو درآوردم اومد جلو دوباره لبشو رو لبم گذاشت با اون دستش محکم میزد رو باسنم , انگشتشو رد به سوراخم و دستشو کرد تو شورتم شروع کرد مالیدن
-چقدر داغی تو
+بیا بریم تو وان
رفتیم تو وان بدن جفتمونو صابون زد , شورت رکابی خودشو درآورد امیر بدو توام دربیار , سریع و بی اختیار درآوردم نشست تویه وان منم نشوند

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سكس اجباری و ناخواسته

#تجاوز #خواهرزاده

سلام وقت همه بخیر
اول اینکه بگم كارم درست نبوده و همیشه عذاب وجدان داشتم
اینکه یه شب خنك و سرد اول مهر ماه تو یه شهری نزدیك اردبیل یكی از اقوام ما تصادف كرد و ما مجبور شدیم چند نفری بریم شبانه بیمارستان چون تصادف تقریبا ٥ نفر داغون شده بودن از بستگان نزدیك منم با خواهر زاده و خاله و دختر خاله رفته بودم از اون طرف نم چند تا ماشین از اقوام اومده بودن و ما تا ساعت ٢ شب رسیدم و تك تك با كلی خواهش می رفتیم داخل البته خوشبختانه آسیب طوری نبود كه چند روزی بمونن كوفتگی شدید و ضربه احتمال اینكه خونریزی داخل باشه همه را شب نگه داشتن
ما مجبور شدیم گوشه حیاط بیمارستان زیلو بندازیم و استراحت كنیم چون چند تا خانواده بودیم تو سه قسمت جا انداخته بودم نزدیك صبح سرد شد ماهم یكم خوابمون میومد به خاطر همون یه پتو مسافرتی كوچك تو ماشین بود و آوردم من دراز كشیدم كفشهام را هم گذاشتم زیر سرم كمی كه گذشت دیدم خواهر زاده م هم اومد گفت من سردمه بیام پیشت دراز بكشم. منم تو خواب بیداری گفت او هم اومد پشت من خوابید. یوری منم یوری خوابیده بودم دستم هم روی باسن خودم بود یك گذشت گفت تو سردت نیست من دارم یخ میزنم خراب شده چقدر سرده چسبید به من گفت تو چقدر داغی
كامل منو بغل كرد منم بی حال خواب بودم دستم گرفت گفت دایی تو چرا اینقدر داغی اخه گفتم من دمای بدنم بالاست تقصیر من نیست كه خوب این وسط من ٤٢ سالمه و متاهل هستم و دوتا هم بچه دارم اون هم نزدیك ٣٠ داشت یه دختر قد كوتاه ولی خوش هیكل خدایش من البته این وسط سنگین وزنم ١٣٠ وزنمه
یعنی اون گم شده بود پشت من دستم را گرفت كشید سمت خودش روی شكمش از اولش معلوم بود روی لباسش هست. منم خوب واقعا فكرم جای دیگه نبود. واقعا خوابم میومد شاید نیم ساعت شاید یك ساعت گذشت. احساس كردم دستم خیلی تكون میخوره پشت دستم به بدنش چسبیده و دیدم دستم برعكس شد و من این كار را نكردم اونم با لرز حالا یا سردش بود یا چیز دیگه نمیدونم یك آگاه تر شدم ولی كاری هم نداشتم دیدم قشنگ یه چیز نرم تو دستمه و برجستگی داره احساس كردم سینه است یكم ترسیدم نكنه من دستم را كردم تو لباس این گفتم حتما خوابه دستم را بردارم بیدار نشه دیدم دستش روی دستم اومد از روز فشار داد تعجب كردم هم ترسیدم هم احساس خوبی بهم داد تو اون سرما خیلی اونجا موند یواش یواش فشار میداد شاید ١٠ تا ١٥ دقیقه بعد خودش را بالاتر كشید و دستم قشنگ وسط پاهاش بود اروم اروم ور میرفت تا كمی پاهاش را باز كرد و انگشتهای من وسط چاكش بود و اینجا دیگه فقط یواش یواش خودش را در حد دو تا ٣ دقیقه فشار داد و لرزید لرزید همونجوری منو بغل كرد و موند ١٠ دقیقه بعد یواش دستم را اورد بیرون و تو سرما خوابید ولی دیگه من خوابم نبرد هم ترسیدم هم هول شدم این وسط بعدش خودم دستم را اوردم جلو. دیدم مال منم راست شده شهوت زده بیرون
و فردا تا ظهر کارهای ترخیص را انجام دادیم و برگشتیم شهرمون
چند روز گذشت. و دیدم این خیلی بیشتر از همیشه منو تحویل میگیره و خیلی با من شوخی میکنه شوخی بدنی قبلا فقط پیش من مو باز میگشت ولی دیگه راحت میگرده اویل لباس جذب. و یواش یواش لباس های كوتاه تر و چند باری مادرش بهش گفت كه تو اینجوری پیش دایی هات راحت نبودی گفت این داییم فرق داره باهاش راحترم
گذشت چند بار منو بیرون دعوت كرد و از میخولست منم دعوتش كنم اینجا اون فكر ميكرد من واقعا اون شب خواب بودم
خیلی دوست داشت یه جوری دیگه ارتباط بگیره
یكم اهل انزواست با كسی ارتباط نمیگیره ولی با من راحت شده بود
گذشت بعد از دو ماه خانواده من برای دیدن پدر مادرشون رفتن تهران من موندم تنها چند بار اومد خونه برام غذا درست كرد منو دعوت كرد خونه خودش هر چند خواهرم خیلی تماس میگرفت تنها نمون بیا اینجا بخواب ولی من خونه خودم راحتم چون از باید با شورت بخوابم نمیتونم با لباس بخوابم
یه این كلید كرد تو نمیایی من میخوام بیا پیشت گفتم نه نمیشه من راحت نیستم پیش تو گفت بابا تو چرا اینجوری هستی
بیام شب منو بر گردون باشه. گفتم بر میگردی عیبی نداره
یه فلش برداشت با من اومد رفتیم بیرون غذا خوردیم و بعد یه كافه و اومدیم خونه ساعت ١٠ شب بود رسیدیم من به چایی گذاشتم اومدم دیدم این یه فیلم خارجی یكم عاشقانه داشته گفت بیا اینو ببینیم خیلی میگن خوبه. منم بالش ها را بردم جلوی تلویزیون یه تشك كوچولو تو خونه های ویلای هست بیشتر انداختم زمین فكر كنم آخر آذر یا اول دی بود لم دادیم فیلم را ببینیم من شلوارك پام بود اونم یه تاپ و شلوار كه بیرون رفته باد پاش بود رفت شلوارك خانم منو پوشید اون براش خیلی گشاد بود و كمرش را تا. كرد نشست بازم چای ها را خوردیم فیلم بد نبود من زیاد اهل فیلم نیستم یعنی وقت دیدن ندارم كمی گذشت منم حدس میزنم كه این میخواد بخوابه اینجا ولی درست نیست

Читать полностью…

داستان کده | رمان

بود و واقعا بدن زیبایی داشت سینه های توجهم رفت سمت دستش
که یه بات پلاگ سایز کوچک بود ولی دراز بود
نگاهم کرد و گفت خودتو بسپار به من تا بدونی لذت پروستات چیه اومد جلو موهامو گرفت و خمم کرد و لوبریکانت ریخت روش و کم کم در سوراخ کونم بالا و پایین کرد حس میکردم کونم داره باز میشه که کامل کرد توم حدود ۱۶ سانت بود یه دادی سر دادمو
گفت هیششش الان دردش کم میشه بعد اومد جلوم یکم با کیرم بازی کرد و شروع کرد ساک زدن از این رفتارش تعجب کردم
وقتی فهمید دیگه درد ندارم
کیرمو ول کرد
گفت
به پشت بخواب رو تخت
اومد روم و گفت اول مزه کیرتو بچش
ازم لب گرفت
و بعد
دیلدو رو داد بهم گفت باید اینو بکنی تو کونت
ولی باید به حرف هامم گوش کنی
و صندلی گذاشت روبه‌روم شروع کرد با کصش ور رفتن
اون موقع تا حالا زیاد کصش معلوم نبود ولی وقتی شروع کرد به با کصش ور رفتن کصش رو دیدم
یک کس کرمی رنگ و داخلش هم صورتی خوشم اومد ازش
گفت سریع باششش بکنش تو کونت دیلدو رو تا خودم نیومدم
بات پلاگ رو در اوردم درد اومد در حدی که نزدیک بود داد سر بدم دوباره با درد زیاد سر دیلدو رو کردم توم دادم در اومد ولی چاره ایی هم نبود
گفت نگهششش دار نگاهم کرد، گفت اخخخخ چه کون سفیدی دارییییی اوفففف
اومد سمت یهو دیلدو که سرش تو کونم بود رو یک ضرب کرد تو گفت دردش تا یه ربع دیگه تموم میشه
گفت کیرت چرا نمیخوابه گفتم یه قرصی بهم دادن
فکر کنم تا ارضا نشم نمیخوابه یه سیلی به کیرم زد
دردم دو برابر شد ولی یهو یه تف به کصش زدو کیرمو تا ته کرد تو خودش
گفت درد و لذت باهم خیلی خوبه
اگه میخوای ازم لذت ببری باید روی دیلدو بالا و پایین بشی
هنوز وزنشو کامل نذاشته بود روم‌ وقتی متوجه شد کاری نمیکنم خودش کامل آزاد کرد روم
و دیلدو تا آخر دوباره رفتم تو‌کونم اشکم دراومد
کم که گذشت پاهاشو گذاشت رو صورتم
پاهای سفید و گوشتی داشت گفت لیس بزن بخور
فقط وقتی گفتم باید تلمبه بزنی فهمیدی
گفت بله از یک طرف یه دیلدو بزرگ تو کونم بود از یه طرف کیرم‌تو کص یه دختری بود که تاحالا ندیده بودمش و الان هم ازم خواست که پاهاشو بخورم کلا تو شک بودم
مغزم ارور داد که گفت هوی بخور دارم‌میگم
شروع کردم خوردن پاهاش انصافا پاهای قشنگی داشت
مخصوصا تتو pکنار پاش که تون موقع نمیدونستم منظورش چیه
یه دو دقیقه که خوردم
گفت حالا تو من تلمبه بزن تا تو خودتم تلمبه بخوره ولی حق ارضا شدن نداری درزم اگه تو کصم ارضا بشی باید تا قطره آخرشو از کنم بلیسی شروع کردم به تلمبه زدن
داشت با خودش ور میرفت از طرف درد داشتم
از طرفی داشتم ارضا میشدم که یهو حس عجیبی اومد
آبم میخواست بیاد ولی نه مثل قبل حس میکردم الان که میخوام بشاشم ولی در حدی که ارضا بود
بهش گفت پاشو الان ارضا میشم که خودش و بهم قلاب کرد
و من ارضا شدم
خیلی ازم اب اومد در حدی که از کنار کیرم زد بیرون
بهش گفتم چرا اینکارو کردی گفت دلم میخواد ابکیر خودتو بچشی گفت این یکی دیگه نههه
گفت ببین اینو باید بخوری وگرنه من باید برات انتخاب کنما
گفتم باشه بلند شد با کصش نشست رو دهنم
که گفت پشمام چرا کیرت نمیخوابه
گفت اها به خاطر دارو هست خب حالا آب خودتو از کس من جمع کن تا یه دیلدوی دیگه نکردم توت
شروع کردم مک زدن آب خودم از تو کصش که یهو وحشی شد و شروع کرد به فشار دادن
تا ارضا شد و خودشو از روی من کشید کنار
آب تو دهنمو تف کردم مزه عجیبی میداد لزج بود و تلخ
وقتی ارضا شد خوابش برد
منم دیلدو رو از تو کونم در آوردم حس میکردم کونم بسته نمیشه
عجیبیش این بود کیرم هم نخوابیده بود منم خوابم گرفته بود کنارش خوابیدم
حدود ۳ ساعت داشتیم با هم ور میرفتیم که یهو حس کردم کیرم خیسه اولش فکر کردم داره برام ساک میزنه
ولی کیرم تو کونش بود و داشت بالا و پایین میشد و قربون صدقه کیرم میرفت
گفت به به آقای ۶۹ بیدار شدن دلم سکس وحشی میخواد بلدی
جرم بدیا گفتم مطمئنی که الان میخوای جرت بدم
همین که گفت اره ،گلوشو گرفتم و شروع کردم رگباری تو کونش ضربه زدن صداش داشت گوشم نوازش میکرد
که یهو آژیر آبی روشن شد اتمام تایم اول وقت ناهار
لطفا از هم جدا بشید این بار غذا رو اوردن
بدون اینکه بپرسن استیک مرغ با پاستا
از هر کدوم دو ظرف گفت بخور
باید جون داشته باشی تا ساعت ۶ باید مداوم بکنیم و بعد شروع کرد غذا خوردن گفت بعد از غذا یه سوپرایز دارم برات
وسط غذا خوردن با کیرم داشت بازی می‌کرد
وقتی غذا تموم شد گفت توت فرنگی دوست داری
گفتم برام فرقی نداره گفت میخوام بخوری از کونم و از کسم و زد زیر خنده
یه ظرف توت فرنگی درخواست داد اوردن اول دوتا دونه با پاهاش بهم داد بعدش یکی رو گاز زد خورد
چچهاررمی رو با تفش خیس کرد کرد تو کصش
گفت فعلا باید اینقدر مک بزنی تا بیاد بیرون
اومد روی دهنم نشست و شروع کرد کیرمو ساک زدن
شروع کردم به مک زدن کصش
کصش بوی توت فرنگی

Читать полностью…

داستان کده | رمان

سم مهمان نوازی پاشدم و جلوش زانو زدم و کمر بندشو باز کردم و شرت و شلوارشو همزمان در آوردم و از چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم و ترسیدم(آخه تا اون موقع نداده بودم و تنها با یه برات پلاگ خودمو سرگرم میکردم) خلاصه الان یه کیر سفید سر بالای هفده هجده سانتی جلوم بود و باورم نمیشد که همچین کیر خوشگلی رو دارم خلاصه منم براش کم نذاشتم و یه ساک حسابی و پر تف مهمونش کردم بعدش ازش خواستم یه مقدار پماد لیدوکائین به کونم بزنه و شروع کنه اونم پماد و زد و کاندومی که بهش دادم رو هم کشید سر کیر پر از رگش و منو داگی کرد و آروم آروم کیرشو وارد کرد وایییییی چه کیرییییییییی الآنم که بهش فکر میکنم کونم داره نبض میزنه خلاصه یکی دو دقیقه ای احسان تو کونم تلمبه زد و بعد پزیشنو عوض کرد و پاهمو به هم چسبوند و شروع کرد تلمبه های سنگین به من منم که فقط آه و ناله میکردم و داشتم لذت می‌بردم واقعا حس فوق العاده ای بود صدای عاححححح عاححححح من که مثل جنده هاشده بودم و صدای تلمبه زدن های احسان تو کونم یه فضای سکسی ایجاد کرده بود تو همین حین من حس کردم که داره آبم میاد گفتم احسان آبم…
دو طرف کمر احسان و گرفتم و فشار دادم به سمت خودم و عااااااااحححححححح آبم از کس پسرونم زد بیرون و اولین سیسیگاسم زندگیمو تجربه کردم واقعا حس خوبی بود چند ثانیه انگار از زمین جدا شدم و تمام تنم داشت می‌لرزید وایییییی چه حس خوبیییییی احسان که این صحنه رو دید منو گرفت و با چهار پنج تا تلمبه حسابی اونم آبش اومد وقتی کاندومو از کیرش برداشتم تقریبا پر شده بود معلوم بود اونم لذت برده البته بعد ها بهم گفت تنگ ترین کون دنیا رو داری و خوشحالم که تونسته به عنوان اولین نفر کون یه فمبوی رو باز کنه اون شب دو راند دیگه هم سکس کردیم که هر کدوم از قبلی بهتر بود💦
فرداش نه من سوراخ کونمو حس میکردم نه احسان کیرشو😅
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ببخشید اگه طولانی شد.اگه خوشتون اومد کامنت بزارین تا خاطره سکسم با احسان و امیر دوستش رو براتون بزارم.البته به همراه عکس های هیجان انگیز تر🤭
عکس رونای سفیدم با همون جورابهای سکسیم تقدیم نگاهتون💋

نوشته: Ali

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

برم سمت خونه‌ی قدیمی، وقتی رسیدم دم ایوان دیدم دمپایی مامان و کتونی مهران روی پله هست با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم گرفته شد دوست نداشتم باور کنم
چون خونه‌ی ما قدیمی بود سه طرف ایون ما سه تا در داشت یکی می‌رفت تو آشپزخونه، یکی تو حال، یکی دیگه هم به اتاق خواب راه داشت هر کدوم می‌خواستم باز کنم خیلی سرو صدا می‌شد دقت که کردم دیدم صدای جیر جیر تخت از اتاق خواب میاد می‌خواستم ببینم چه خبره ولی نمی‌خواستم متوجه بشن رفتم سمت پنجره‌ی اتاق خواب که سمت حیاط بود یه پنجره‌ی چوبی با شیشه های نقش دار مات بود که فقط نور ازش رد می‌شد و به داخل دید نداشت ولی گوشه‌ی پایین شیشه تقریباً اندازه‌ی یه کف دست شکسته بود برای همین رو چارچوب پنجره میخ زده بودن و بین میخ و چهارچوب یه تیکه کارتون گذاشته بودن که چیزی نره تو، منم آروم او تیکه کارتون کنار دادم تا داخل اتاق ببینم
وقتی تو اتاق دیدم میخکوب شدم ضربان قلبم رفت بالا و گر گرفتم مامان و مهران داشتن سکس می‌کردن مامان تو بغل مهران بود و تو پوزیشن 69 داشت رو کیرش بالا پایین می‌کرد و سر مهران که بین سینه هاش بود گرفته بود نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم هر کاری هم می‌کردم این که مامان با مهران رابطه داره رو عوض نمی‌کرد فکرهای مختلفی تو ذهنم می‌گذشت فکر این که اولین بارشون نیست که دارن سکس می‌کنن، این که من چقدر ساده بودم و راحت گول مهران می‌خوردم این که هر وقت که می‌خواست مامانمو می گایید و منم بیرون منتظر میموندم تا کارشو بکنه، این که کسی که تعریف می‌کرد چطوری میکنش منم با ذوق گوش می‌کردم فائزه نبود، مادر خودم بوده و…
نمی‌تونستم چشم ازشون بر دارم بعد اینکه چند دقیقه که تو پوزیشن 69 بودن مامان رو تخت دراز کشید و پاهاشو باز کرد مهرانم یه پاشو گذاشت رو شونش و کیرشو کرد تو کس مامان با دست دیگش اون پای مامانو گرفت شروع کرد به تلمبه زدن هر چی می‌گذشت تلمبه هاش محکم و محکم‌تر می‌شد صدای جیرجیر تخت بلند تر شد و صدای ناله های مامانم دراومد با هر ضربه‌ای که میزد سینه های مامان تکون می‌خورد و بالا پایین می‌شد بعد یه مدت مهران هر دوتا پای مامان انداخت رو شونش تلمبه می‌زد از صورت مامان معلوم بود داره چقدر حال می‌کنه منم بدجور داغ کرده بودم یکم که گذشت مهران آروم تر شد رفت تو بغل مامان، همینطور که با هم لب میگرفتن مهران آروم تلمبه می‌زد و مامان پاهاشو دور کمر مهران قفل کرده بود با این که مامانم بود ولی صحنه‌ی خیلی تحریک کننده‌ای بود بازم پوزیشن عوض کردن این دفعه مامان تو پوزیشن سگی نشست و مهران شروع به تلمبه زدن کرد، حسابی وحشی شده و بود مثل دیونه ها تلمبه میزد صدای تلمبه هایی که به کون مامان می‌خورد دیگه واضح به گوشم می‌رسید، مهران شروع کرد به درکونی زدن به مامان، اصلأ نمی‌تونستم مامانو تو همچنین صحنه‌ای تصور کنم تموم تصوراتم نسبت بهش عوض شد، مهران همینطور به تلمبه زدن ادامه داد دیگه معلوم بود داره ارضا میشه کمر مامان گرفت و خودشو محکم به مامان چسبوند وقتی آبش اومد حالت چهرش تغییر کرد خیلی آروم شد و شروع کرد با مامان لب گرفتن منم یکم بعد از اونجا رفتم نمی‌دونم چرا ولی دوست نداشتم بفهمن دیدم که دارن سکس می‌کنن و تا امروز به روشون نیاوردم که چی دیدم.
سعی کردم زیاد کش پیدا نکنه که خسته بشید از طرفی باید یه سری جزییات می‌گفتم تا با محیط آشنا بشید امیدوارم بد نشده باشه.
نوشته: بهنام

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م منو دید و جیغی سر داد و دستش رو جلوی صورتش گرفت. عمو فوری برگشت و یک آن چشم تو چشم شدیم. با تمام قوت به سمت درِ هال دویدم. در قفل بود. تا اومدم کلید رو بچرخونم دست سنگین عمو پشت گردنم بود: تو اینجا چیکار می‌کنی وروجک؟ مگه بیرون نبودی؟
عموم لخت با یه بدن پشمالوی سیاه و کیر سیخ شده من رو گرفته بود. مامانم از پشت داد زد: ولش کن کثافت.
درسته که بارها لخت مامانم رو زیر بابام دیده بودم ولی خجالت می‌کشیدم رو در رو، چشم تو چشم به پستون و کس اون نگاه کنم. سرم رو پایین انداختم.
-باشه. برو گمشو وروجک.
کلید رو چرخوندم و تا خونه رویا یک نفس دویدم. فقط آغوش رویا بود که کمی آرومم می‌کرد. همین که دیدمش سفت بغلش کردم. بعدش هم حسابی توی کوچه بازی کردیم. می‌ترسیدم برگردم خونه ولی دیگه نزدیک شب بود و باید برمی‌گشتم.
پای شیر آب چمبره می‌زنم و شستن پاهام رو طول می‌دم. با صدای وحشتناک افتادن چیزی از جا می‌پرم. دلم هُری می‌ریزه. یک چیز بزرگِ آتیش گرفته از بالای پشت بوم توی حیاط افتاده بود و صدای ضجه‌اش کر کننده است. نفهمیدم چیه. به شدت تکون می‌خوره و جیغ می‌زنه. خشکم زده و فقط نگاه می‌کنم. خواهرم به حیاط می‌دوه و جیغ می‌زنه: مامان.



همه جا سیاهه. صدای جیغ کر کننده‌ای توی فضا طنین افکنده. دلم سیگار می‌خواد. این شب‌های لعنتی تمامی ندارن. از شب بدم میاد. اینکه به زور خودت رو توی رختخواب جا بدی تا شاید کمی چشمات روی هم بره. ولی من نفرین شده‌ام که لحظه‌ای به خواب برم. با تنی کوفته از رختخواب بلند میشم و به دنبال یار عزیزم هستم. فقط این دوده که دوستش دارم و پا به پای من مونده، نه مثل رویای بی‌وفا. گرسنه‌ام ولی نای غذا خوردن ندارم. دیگه به گرسنگی خو گرفته‌ام.
انگار کلید این آلونکم رو همه دارن. معصومه خواهرم نزدیک‌های ظهر در رو باز کرد و داخل خونه کوچیکم شد. خونه‌ای که فقط یه هاله و یه آشپزخونه کوچیک و حموم و توالت. همه زندگی من توی این چند سال توی همین اتاق گذشته؛ زندگی که نه، همه مُردگی من. بعد از رویا من زندگی نکردم و هر لحظه برام عذاب بود. قبل از اون هم زندگی نداشتم. فقط ورج و ووررجه‌های هورمون‌ها بود که گاهی به حرکتم وا می‌داشت. من بچه درس خون بودم یا بهتره بگم باهوش و زرنگ بودم و درس نخونده ۲۰ می‌گرفتم. عاشق شعر و ادبیات و هنر بودم. خودم رو غرق کتاب و رمان و فلسفه و شعر می‌کردم تا شاید کمی از زندگی دور بشم. عاشق خیال و داستان‌پردازی بودم. ساعت‌ها می‌نشستم و داستان‌های خیالی‌ام رو واسه رویا تعریف می‌کردم و اون هم با ذوق گوش می‌داد و من حظ می‌کردم. عاشق اعداد و حساب کتاب هم بودم، ریاضی و فیزیک رو توی هوا قورت می‌دادم.
یه رتبه عالی توی کنکور گرفتم. همه می‌گفتن برو مهندسی برق، عمران. ولی من کامپیوتر رو انتخاب کردم. در کنارش هم عشقی تار و نی می‌زدم. گاهی هم شعری، بیتی چیزی می‌سرودم. استعداد عجیبی توی برنامه‌نویسی داشتم. اون سال‌ها رشته کامپیوتر تازه وارد دانشگاه شده بود و می‌دونستم آینده درخشانی توی اون دارم. همین‌طور هم شد. دانشگاه رو تموم نکرده بودم که توی یه شرکت برنامه‌نویسی استخدام شدم و عضو گروه ارشد برنامه‌نویسی شدم و یه سال بعد اولین و بزرگترین نرم‌افزار حسابداری رو نوشتیم و همین باعث شد کلی پول به دست بیارم. با همون پول این آلونک رو خریدم و توی این چند سال که دیگه فکرم کار نمی‌کنه با تتمه همون پول زنده‌ام. گاهی معصومه میاد تا ببینه پولی چیزی نیاز ندارم. ولی من به پول کثافت جندگی اون نیاز ندارم. حاضرم از گرسنگی بمیرم ولی یک لقمه از پول جندگی خواهرم نخورم.
عاشقانه و دیوانه‌وار معصومه رو دوست دارم. اون اولین و تنها غمخوار واقعی من بود،‌ اون تنها پشتیبان و حامی من توی همه عذاب‌هام بود. ولی نمی‌تونستم با جندگی اون کنار بیام.
معصومه گفت: به! سر و وضع خونه شازده پسر رو ببین …!!! بابا لااقل یه دوست دختری بگیر بیاد اینجا رو واست تمیز کنه. گه از سر و کله این خونه می‌باره.
روی تخت لم داده‌ام و زل به خواهر عزیزم نگاه می‌کنم. چشماش رو دوست دارم. سیگاری روشن کردم و رفتم که بشاشم و آبی به صورتم بزنم. معصومه ظرف‌ها رو شست و گفت: واست قرمه سبزی درست کردم که دوست داری. سالاد و سبزی هم گذاشتم توی یخچال.
-ولی …
-نگران نباش. می‌دونم غذایی که با پول من باشه نمی‌خوری. موادش رو با پول خودت خریدم. بیا اینم فاکتور خرید و اینم رسید.
چند تا تیکه کاغذ و کارت بانکیم رو به دستم داد. گفتم: این کارت دست تو چیکار میکنه؟
-داداشِ حواس پرت ما رو باش. خودت هفته پیش دادی واست خرید کنم.
-آهان
-راستی فردا ساعت ۱۰ میام دنبالت بریم یه چند تا امضا بزنی واسه انحصار وراثت.
-ولی من چیزی از اون خونه کوفتی نمیخوام معصومه.
فوری صورتش برآشفته شد و با صدای بلند گفت: صد بار بهت گفتم بهم نگو معصو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کرد. هیجان توی وجودم موج زد. حس غریبی بود و البته ترس. اگه بخوام از زبون همون کودک خردسال تعریف کنم داستانم گنگ و مبهم میشه چون نمی‌دونستم پستون چیه،‌ کیر چیه، کس چیه. پس تصاویر اون شب رو میارم و از زبون یه بزرگسالِ کس و پستون دیده بازگوش می‌کنم.
لباس مامانم رو پاره کرد و محکم اون رو به زمین زد. مامانم ساکت بود. این دیگه بازی نبود. اگه هم بازی بود یه بازی واقعا خرکی بود. بابام پرید پشت مامانم و هر چی لباس توی تن مامانم بود در آورد و برای اولین بار بود که بدن لخت مامانم رو می‌دیدم، بدن لخت یک زن رو. من پشت دیوار توی تاریکی ایستاده بودم و یواشکی وسط هال رو دید می‌زدم. بابام مامانم رو از جلو روی زمین خوابوند و شلوار و شرتش رو در آورد. کون بزرگ مامانم پیدا شد. کرستش رو هم از پشت باز کرد و پرت کرد. بابا ایستاد و لخت شد. اون موقع نمی‌دونستم کیر چیه ولی یه کیر بزرگ و سیاه بین پاهای بابام ظاهر شد و سیخ و کلفت خودنمایی و عرض اندام می‌کرد. بابام با صدای کلفت و کیری‌اش گفت: برگرد جنده.
مامان جلوی بابام نشست.
-بخورش.
صورت مامانم رو نمی‌دیدم ولی می‌تونستم تجسم کنم که با چه چندشی اون کیر بد ریخت رو می‌خورد. اصلا مگه کیر خوردن داره؟ این چه کثافت‌کاریه که اینا می‌کنن؟ این هم شد بازی؟
بابام موهای پشت سر مامانم رو گرفته بود و سرش رو محکم جلو و عقب می‌کرد و خود کثافتش هم سرش رو بالا گرفته بود و حال می‌کرد: ها … جنده … بخور کثافت.
خواستم داد بزنم کثافت خودتی. ولی تخم نداشتم با بابای پدر سگم روبرو بشم. هیچ وقت جرأت نداشتم، چه برسه به الان که یواشکی هم داشتم اونا رو دید می‌زدم. نمی‌دونستم چی کار می‌کنن ولی می‌دونستم اگه بفهمن نگاشون می‌کنم بابام منو زنده نمی‌ذاره. قبلا هم تا حد مرگ منو زده بود،‌ اون هم سر هیچ.
با دستای بزرگ و زمختش پستون مامانم رو چنگ می‌زد: بخواب.
مامانم به پشت خوابید و دو پاش رو با دست بالا گرفت. بابام جلوی پاهای باز مامانم نشست و کیر سیاهش رو توی دست گرفت و جلوی کس مامانم تنظیم کرد و با یه فشار محکم تا ته فشار داد. جیغ مامانم توی گلوش خفه شد و نفسش تنگ شد. بابام وحشیانه شروع به تلمبه زدن کرد. صدای شلپ شلوپ خوردن پاهاشون بهم می‌اومد. خشکم زده بود. مامانم داشت زجر می‌کشید ولی مثل همیشه این زن ساکت بود. آخه مامان چرا؟ چرا اینطوری تن به این ذلت دادی؟ تو توی این زندگی فلاکت‌بار چی کشیدی که اینجوری ساکتی؟
بعدها که با سکس آشنا شدم توی هیچ سکسی هیچ وقت این رفتار رقت‌انگیز بابام از خاطرم نرفت و مدام جلوی چشمم می‌اومد. این مرد لجن حتی یک بوسه هم به لب‌های مامانم نزد. حتی یک کلمه محبت‌آمیز هم نگفت. بجز فحش از دهنش بیرون نیومد. حتی یک نگاه هم به صورت مامانم نکرد. اون رو یک جنده می‌دید که تصاحبش کرده و وحشیانه و پیروزمندانه کیرش رو توی کس اون فرو می‌کرد،‌ به سان عقابی که جوجه‌ای رو توی چنگال گرفته و مستانه توی آسمون پرواز می‌کنه.
-برگرد کثافت جنده.
مامانم به حالت سگی رفت و کونش رو به طرف بابام بالا داد. تلمبه‌های بابام محکم و محکم‌تر می‌شد و با هر ضربه‌اش موجی از کون مامانم راه می‌افتاد و از کمرش می‌رفت و ضربه‌ای به پستون‌های بزرگش می‌زد و سرش به عقب پرت می‌شد. زجری که این زن زیر این حجم از بی‌رحمی و شفقت می‌کشید غیر قابل توصیف و بیانه. گریه‌ام گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریختم. هم از ترس، هم از دلسوزی واسه این زن، واسه مامان مظلوم و همیشه ساکتم.
-تخم سگ حرام زاده. جنده بی ناموس.
با هر کلمه‌ای که می‌گفت تلمبه محکمی می‌زد. نعره محکمی زد و کیرش رو در ‌آورد و آب کثیفش رو روی کون و کمر مامانم خالی کرد و با یه لگد محکم به کون مامانم روی زمین ولو شد. ناگهان دستی جلوی دهنم رو گرفت و منو به پشت دیوار کشید. خواهرم بود و با دست اشاره کرد که ساکت باشم. منو کشید و به اتاق برد و توی رختخوابم گذاشت. آروم درِ گوشم گفت: به هیچ کس چیزی نگو. فهمیدی؟
نمی‌دونم اون شب خوابیدم یا نه. ولی بعد از دیدن اون صحنه‌ها خواب به چشمام نیومد. می‌ترسیدم گرگی بیاد و مثل بابام که مامانم رو گایید منو بگاد. هر شب خودم رو خیس می‌کردم و اگه خواهرم نبود که یواشکی پتو و تشک رو ببره و جایی خشک کنه تا حالا صد بار زیر کتک‌های بابام مرده بودم و کاش مرده بودم.
خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود. ولی برای من بیشتر از یه خواهر یا یه دوست بود. یه مامان بود. بجای مامانم اون مراقب من بود. بیشتر وقت‌ها اون به من غذا می‌داد. مامانم بی صدا غذا رو درست می‌کرد و بعد گوشه‌ای،‌ همون جای همیشگی‌اش می‌نشست. همون جایی که بابام به اون تجاوز کرده بود.
در مورد صحنه‌های اون شب با هیچ کس صحبت نکردم. حتی جرأت نداشتم توی توالت به کیرم نگاه کنم. نمی‌دونم چرا. ولی انگار می‌ترسیدم سیاه و بزرگ باشه. می‌ترسیدم مامانم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

گاه کنه. شاید این نوع نگاه کردن یک هنر ریز زنانه است. شاید هم یک تبحر عاشقانه است. آره! همینه. رویا می‌گفت چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ می‌گفتم چجور نگاه می‌کنم؟ می‌گفت همینجوری دیگه. آره! وقتی مبهوت زیبایی اون می‌شدم،‌ وقتی غرق در نگاه دلبرانه اون می‌شدم جور دیگه‌ای نگاش می‌کردم: نگاه یک عاشق به معشوقش. نمی‌دونم این چی جور نگاهیه ولی از اونجایی که چشم‌ها حرف می‌زنن این نگاه و تمنای یک عاشقه که در افق نگاش میگه: دوستت دارم، ای زیبای من، ای محبوب من، ای جان جانم.
سارا شرت و سوتینش رو پوشیده بود: عزیزم! ببخشید! من باید برم. جایی قرار دارم. اینجا رو یکم واست مرتب می‌کنم و میرم.
نگاش می‌کردم که مشغول جمع و جور کردن خرت و پرت‌های اتاق بود. دود سیگار به هوا می‌رفت و من خیره به چهره رویا توی دودها بودم. سارا لباس‌های افتاده توی اتاق و ظرف‌‌ها و کتاب‌ها رو جمع می‌کنه و اتاق کمی رنگ و رو می‌گیره. اما به طناب گره کرده دست نمی‌زنه و طناب همچنان اونجا افتاده و منو می‌خونه: سرت رو به من بده عزیزم.
-عزیز دلم. قربونت برم. لطفا یکم غذا بخور. به‌خدا شدی استخونِ خالی. غذا رو از یخچال در ‌آوردم. واست قرمه سبزی درست کردم که دوست داری. سالاد و سبزی هم توی یخچاله.
به لبام بوسه‌ای زد و گفت: قربونت برم یکم به خودت برس. شب بهت زنگ می‌زنم. خدافظ.
من عاشق قرمه سبزی بودم؛ قرمه سبزی‌ای که مامان رویا درست می‌کرد. معده‌ام به قار و قور افتاد، حتی یاد قرمه سبزی رویا هم گرسنه‌ام می‌کرد. الان چه کسی حال داره بره و قرمه سبزی بخوره؟ ولم کن بابا. شاشم گرفته. حوصله بلند شدن ندارم و می‌خوام بخوابم، تا ابد. می‌خوام تا ابد بخوابم. این زندگی سگی ول کنم نیست. این زندگی بدون رویا تا کی ادامه داره؟ ای مرگ! ای عزیز من! کجایی؟ چرا منو در آغوش نمی‌گیری؟ چرا اینقدر دوری؟ می‌خوام به برم بیایی و بوسه‌ای بر لبانم بزنی. مرگ! ای دوست من! چنان به تو مشتاقم که کودک به پستان مامان،‌ چنان تو را خواهانم که کیر به کس.
چشمم هنوز صدای طناب رو لمس می‌کنه. طنابی که منو بی‌وفقه با ملودی‌های نرم و نازک می‌خونه.
ای مرگ! خودت بیا که مرا توان سوی تو آمدن نیست. خسته‌ام. بریده‌ام.
با همین تمنای مرگ که در تک تک لحظاتم اون رو حس می‌کنم به خواب رفتم: سرد و تاریکه،‌ یک کوچه دراز که دیوارهاش تا آسمون کشیده شدن و چراغی دور که هرچی میر‌م به اون نمی‌رسم. درهایی کوچیک توی این کوچه تنگ و خلوت هستند. در می‌زنم و رویا رو صدا می‌زنم. ناگهان بادی سرد با صدایی مهیب میاد و با سرعت منو با خودش تا ته کوچه پرتاب می‌کنه و با وحشت از خواب می‌پرم.
اَه. کیر توی این زندگی کثافت. حتی یه لحظه هم خوابم نمی‌بره. شب شده بود. از شاش دارم منفجر میشم. به زور از تخت پایین رفتم و سرپایی توی توالت شاشیدم. صدای زنگ گوشی اومد. سارا بود.
-الو؟ عزیزم؟ غذا خوردی؟
-غذا؟
-آره دیگه.
-آره. همون موقع که رفتی خوردم. خیلی ممنون. خیلی خوشمزه بود.
-نوش جونت. ببین فردا پایه‌ای بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم؟
-عه … فردا؟
-آره خب. پنج شنبه اس.
-نمی‌دونم والا. یکم خسته‌ام. حوصله ندارم.
-نگو نه دیگه. میام دنبالت. واست خوبه. سرحال میشی. ساعت ۱۰ میام. آماده باشی ها…!!!
-باور کن خسته‌ام.
-ساعت ۱۰ اونجام. خدافظ عشقم.
قطع کرد.
نمی‌دونم فردا صبح چی شد. فقط چشمم رو که باز کردم سارا روی کیرم نشسته بود. شب بود و سیگاری روی لب‌های من. کون بزرگ و خوش فرمش جلوی چشمم بالا پایین می‌رفت. صدای آه و اوهش فضا رو پر کرده بود و مشخص بود که لااقل این دختر داره توی این دنیا لذت می‌بره. شاید هم فقط الان داره لذت می‌بره و اون هم مثل من دردهایی داره. لااقل من برای اون یک دلگرمی بودم، اینطور که مشخص بود من به اون حال می‌دادم و اون از با من بودن لذت می‌بُرد. باز همین هم جای دلخوشی واسه من داشت. تنها نخ باریکی که منو به زندگی وصل کرده بود.
سارا پایین اومد و با ولع کیرم رو توی دهن گرفت و چنان ساک زد که آهم در اومد. گفت: «ای جان! قربون این کیرت برم، من که از خوردنش سیر نمیشم.» و چنان مک می‌زد که می‌خواست شیره وجودم رو بکشه.
این دختر یه ساک‌زن حرفه‌ای بود و کارش رو بلد بود. بالا اومد و نشست روی صورتم و کسش رو توی دهنم گذاشت. بوی خوبی می‌داد. لاله کس اون بزرگ بود و قرمز شده بود: برام بخور عشقم.
بوسه‌ای به لبه‌های کسش زدم و شروع کردم به زبون زدن توی کس خیس اون. صدای جیغش در اومد. با دست به پستون خودش چنگ می‌زد و ناله می‌کرد: بخور عشقم، بیشتر بخور.
اما من یه مُردة بی‌جان بودم. یه مُردة دو تکه. یه بی احساس که هیجان در درونم موج می‌زد اما هیچ حس حیات یا شوق و هوس کس کردن نداشتم. اما این دختر رو یاری می‌کردم. دست خودم نبود. نه! نه!‌ دقیقا دست خودم بود. قسمتی از وجودم می‌خواست به این دختر ک

Читать полностью…

داستان کده | رمان


چالش عکس ممه وطنی ملینا | مشاهده‌عکس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه همه باهام خوب بودن حاجی هم حسابی هوامو داشت اخر هفته ها یا مهمون داشتن تو باغ یا خودش و خانواده می اومدن خانومش خیلی مهربون بود همیشه برام کلی غذا و لباس میاورد نمیدونست که من هوشم و هفته ای دو بار زیر خواب شوهرش بعضی وقتام پسر حاجی با دوستاش می اومد باغ ولی بهم می گفت که نباید به حاجی چیزی بگم ولی فکنم خودش میدونست روبه روی باغ حاجی یه باغ بزرگ بود که مال دوستش بود چند باری سر و صداشون را شنیده بودم ولی تا حالا نرفته بودم داخل پنج شنبه حاجی و خانواده باغ بودن خانومش صدام کرد و یه سینی شیرینی داد ببرم باغ کناری سینی را گرفتم رفتم در زدم ایفون تصویری داشت یه چند دیقه ای موندم تا در باز شد یه خونه نگهبانی داشت یه مرد قد بلند اومد دم در و گفتم از طرف فلانی ام سینی را گرفت و تشکر کرد و رفت داخل حاجی اینا شب موندن باغ من دم صبح خواب بودم که حاجی اومد در زد اومد تو برام صبحانه اورده بود کیرشو از رو شلوار گرفتم خیلی حشری بودم دلم میخواست همونجا رو تخت خودم بهش بدم ولی دستمو گرفت گفت الان نمیشه در و بست و رفت صبحانه خوردم و رفتم بیرون تا نهار موندن و ناهار خوردن و رفتن عصر جمعه بود داشتم داخل را تمیز می کردم که صدای در اومد رفتم دم در پرسیدم کیه نگهبان باغ روبه رو بود در و باز کردم اومد داخل سینی را اورده بود که داخلش شیرینی برده بودم پرسید تنهام گفتم بله گفت اگه خواستم شب برم پیش اون و برادرش تشکر کردم و در و بستم و رفتم مشغول کار شدم تا ساعت 9 شب تقریبا همه کارای خونه و باغ را کردم در و بستم و قفل کردم رفتم اتاق خودم حاجی زنگ زد گفت فردا شب میاد پیشم خوشحال شدم دراز کشیده بودم روی تخت و تلوزیون روشن بود که صدای زنگ اومد بلند شدم رفتم دم در پرسیدم کیه همون نگهبانه بود گفت بیا بریم پیش ما چنتا همشهریات هم هستن گفتم ممنون نمیتونم باغ را تنها بزارم گفت بیا من از دوربین بیرون را میبینم بیا رفتم کلید را برداشتم و همراهش رفتم داخل حیاط باغ بزرگی بود با یه ساختمان بزرگ کنارش هم یه فضای گلخانه مانند بود که رفتیم جلو تر فهمیدم استخر سر پوشیده داره رفتیم داخل چنتا کیسه گچ دم در بود و لوازم بنایی نگاه کردم دیدم یه قسمت سقف را دارن تعمیر میکنن رفتیم از داخل ساختمون پشت باغ یه الاچیق بود سه نفر دیگه هم بودن نشسته بودن دور هم اسم نگهبانه حسین بود یه مرد حدود 40 ساله که فهمیدم بچه لرستان بود تو حرفاش فهمیدم متاهله و زن و بچه داره و زن و پسرش هم تو باغ بودن تو اتاق نگهبانی زندگی می کردن یه برادر داشت که اسمش رضا بود جون تر از خودش و دو تا کارگر افغان که برای تعمیر سقف اومده بودن سلام و احوال پرسی کردیم فهمیدم که اونا از ولایت بدخشان اومدن ایران پنج سالی بود ایران بودن هر دوتا زن و بچه داشتن افغانستان و در رفت و آمد بودن شام خوردیم و گپ زدیم اقا حسین رفت که بخوابه بهم گفت هر موقع تنها بودم یا کاری داشتم بیام پیشش ادم خوبی به نظر می اومد یه پسر 3 ساله خیلی بامزه هم داشت ساعت فکنم 11 اینا بود که رضا رفت یه بطری اورد فهمیدم که مشروبه همشهریام که گفتن نجسی نمیخورن و رفتن که بخوابن من قبلا برای کار که میرفتم خونه های مختلف گاهی میخوردم ولی خیلی وقت بود که لب نزده بودم رضا یه استکان واسه خودش ریخت رو کرد به من گفتم نه ممنون گفت یکی بخور اخه تنهایی که حال نمیده گفتم باشه یه استکان برای منم ریخت و رفتم بالا مزه بدی داشت همه گلوم سوخت و به سرفه افتادم رضا اومد کنارم چنتا زد پشتم و یه پیک دیگه ریخت گفتم نه نمیخورم که پیک رو اورد نزدیک صورتم و گذاشت رو لبام و ریخت دهنم حالا دیگه نشسته بود کنارم کامل دستش را گذاشته روی پام بدنم داغ شد هم حشری بودم هم کلم داغ شده بود به خودم اومدم دیدم رضا داره کمرم را میماله و پیک سوم و میرزه ساعت نزدیک 12 بود بلند شدم گفتم باید برم ولی تعادل نداشتم سرم داشت گیج میرفت که رضا گرفتم بهش تکیه دادم رفتیم تو ساختمون و رفتیم بیرون تا دم حیاط رفتیم درو باز کرد دست کرد جیبم کلید را در اورد رفتیم داخل نشستم لب تختم حالم اصلا خوب نبود اتاق داشت دور سرم میچرخید که دیدم رضا رفت درو بست و اومد تو اتاق دیدم داره دکمه های پیراهنش و باز میکنه ولو شدم رو تخت اگه بخوام از رضا بگم یه پسر نزدیک 25 سال چهارشونه چشم و ابرو مشکی قد بلند با دستای بزرگ و زمخت که برای کار تو باغ بود پوست صورتش زیر افتاب سوخته بود اصلا نفهمیدم چی شد چشمام و باز و بسته کردم دیدم که پاهام روی شونه رضاس اتاق دور سرم میچرخید از حال رفتم با سر درد خیلی بدی لخت از خواب بیدار شدم رضا کف اتاق بود یه پتو هم روش همه بدنم درد میکرد پاشدم رفتم تو حمام سوراخم خیلی درد میکرد کونم پر آب کیربود خالی کردم خودمو شستم اومدم بیرون هیچی یادم نیومد رفتم از یخچال یکم اب خوردم اوم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اگه مشکل جا هم داشتی من یه آپارتمان خالی سراغ دارم اونجا بری حال کنی یه کم از حرفاش خجالت میکشیدم و حسن آقا ادامه داد خجالت نداره سعی کن هرجور میتونی و دلت میخواد تو زندگی حال کنی قبل از اینکه دیر بشه ، خود من از هر فرصتی برام پیش بیاد نمی گذرم فرقی نداره پسر یا دختر … یه کم حشری شده بودم و سعی می‌کردم از فرصت استفاده کنم و منم چراغ سبز نشون بدم … برای همین پرسیدم واقعا با پسر هم حال کردی ؟ که سریع جواب داده آره زیاد … پسر کردم که از هر دختری خوش بدن تر بوده و هیچ دختری مثل اون نمیتونست بهم حال بده .‌. حتی الان که یادش افتادم لعنتی تکون میخوره … یه نگاه به جلو شلوارش کردم که باد کرده بود با دستم از روی شلوار گرفتمش و با شوخی گفتم فک کنم اونا هم با این حال کردن … چه بزرگه چه کلفته … تو دستم کیرش کاملا شق شده بود و بی هیچ حرفی کیرش رو از توی زیپ شلوارش بیرون آورد و گفت ببین چه نازه … از این کارش خیلی ترسیدم و گفتم چیکار می کنی حاج آقا بیدار میشه گفت نترس من شبهای زیادی با حاجی همسفر بودم هیچ جوره بیدار نمیشه … از این حرفش تقریبا خیالم راحت شد و دوباره با دست کیر آقا حسن رو گرفتم، بخاطر شکم بزرگ حسن آقا خوب مشخص نبود برای همین گفتم اینجوری خوب دیده نمیشه … با این حرفم گفت صبر کن یه جای مناسب پارک کرد و به حاجی گفت با من بیرون میره یه هوایی بخوره خوابش نگیره و با حسن آقا بیرون رفتیم و حاجی هم دوباره خیلی سریع خوابش برد … نزدیک یه دیوار باغ پارک کرده بود و بعد از پیاده شدن پشت دیوار باغ رفتیم مشخص بود باغ خشک شده و کسی اونجا نیست … یه زیرانداز پهن کرد و شلوار و شورتش رو درآورد و نشست و گفت بیا کنارم خوب ببینش … کنارش نشستم و دوباره کیرش رو گرفتم هنوز کامل شق بود و پیش آبش اومده بود یه کم براش مالیدم که ازم پرسید چطوره ؟ خوشت میاد ؟ جواب دادم آره خوش به حال هرکی زیرش حال کرده … از جوابم آقا حسن خیلی خوشش اومد و گفت پس سریع شروع کن که وقت کمه ؛ دوست داری بخوریش ؟ منم بی هیچ جوابی خم شدم و شروع کردم براش ساک بزنم… اون هم چه ساکی حرفه ای و با ولع … خیلی حشری شده بود همون جوری که براش ساک میزدم شلوار و شورتم رو پایین کشید و شروع کرد سوراخم رو با تف خیس کنه و انگشتم کنه از کونم بیشتر از ساکم حال کرده بود برای همین بعد چند دقیقه بلند شد و منو به شکم خوابوند و گفت کونت رو با هیچ کس و کونی عوض نمیکنم عالیه ؛ از تعریفش خیلی خوشم اومد بعد از تف و انگشت کیرش رو دم سوراخم تنظیم کرد و با فشار داخل سوراخم جا کرد که خیلی دردم اومد و داد زدم که گفت آروم حاجی بیدار میشه … و بعد از اینکه کیرش رو تا ته داخل کونم چند دقیقه نگه داشت و شروع به تلمبه زدن کرد و خیلی زود تلمبه هاش از داد من صداش بلندتر شده بود و با چند تا تلمبه محکم بغلم کرد و تو کونم ارضا شد … کونم از آب کیرش پر شده بود و با اینکه خیلی چاق و هیکلی بود و زیرش داشتم له میشدم ولی همین چیزها برام خیلی لذت بخش بود که منم چند لحظه بعد سعی کردم با سوراخم کیرش رو بیشتر داخل بفرستم و همین طور ارضا شدم… حسن آقا بی حال روی من خوابیده بود و به سختی بلند شد و گفت سریع خودمون رو تمیز کنیم و برگردیم قبل اینکه خواب حاجی خراب بشه … زود با دبه آبی که آورده بود خودمون رو تمیز کردیم و آماده شدیم وقتی سوار شدیم تو مسیر حاجی هنوز خواب بود که حسن آقا بهم گفت خیلی از سکس با من حال کرده و میخواد باز هم باهم باشیم که من هم ازش تشکر کردم و گفتم حتما فقط یه جای بهتر … که آقا حسن خندید و گفت حتما میبرمت روی تختی میکنمت که مامانت هم میکردم از این حرفش خیلی جا خوردم نمیدونستم باید ناراحت بشم یا عصبانی ولی برعکس
خوشم اومده بود و دوست داشتم داستانش رو بدونم ولی هیچی نگفتم و با خنده بهش نگاه کردم صبح زود مشهد رسیدیم و با اینکه کلاس داشتم ولی بخاطر اینکه زیاد مهم نبود نمیخواستم دانشگاه برم برای همین میخواستم خوابگاه برم و بخوابم … حسن آقا منو تا جلوی در رسوند و بعد از تشکر و تعارف از هم دیگه خداحافظی کردم و از حاج آقا هم خداحافظی کردم و معذرت خواهی کردم که مزاحمش شدم که حاجی جواب داد شما عزیزی … اشکال نداره جبران میکنی … حسن آقا اهل تعارف زدن نیست شما جوون خوبی هستی ما رو از محبتت بی نصیب نمیذاری … از حرف حاجی خیلی ترسیدم متوجه شدن همه چیز رو فهمیده با استرس به آقا حسن نگاه کردم که آقا حسن با خنده گفت حاج آقا نمیخواستم مزاحم خوابتون بشم حتما یه جای مناسب تر دعوت تون میکردم … کمی خیالم راحت شد و تقریبا تحریک هم شده بودم … به حاجی به یه چشم دیگه نگاه کردم و با خنده خداحافظی کردم
ادامه دارد
نوشته: متی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دی،گفت بیا هنوز سیر نشدم بازم میخام گفتم تعریف کن :گفت سعید به محض اینکه وارد اتاق شد رفتم بغلش،(بدن سعید چون قبلاً وزنه برداری کار کرده بود خیلی خوب بود) مثل بچه بودم شروع کرد لبم خوردن بدون اینکه توجه ای به لباسم کنه انداختم رو تخت و شروع کرد به خوردن کسم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم گاهی جیغ میزدم اما نگران بودم صدامو اتاقای کناری بشنون بخاطر همین خودم کنترل میکردم.بعد از اینکه کسم خورد بصورت ۶٩شدیم همش میگفت تو مال من شدی زن منی دیگه ، کیرش خیلی کلفت و خوب بود تا بالاخره راضی شد بکنه داخل کسم و من نشستم رو کیرش و تا ته رحمم احساس میکردم و سعید با سینه هام بازی می‌زدی و پوزیسیون عوض کردیم و بصورت داگی شدم و سعید از عقب کسمو جر می‌داد و بهم میگفت من عاشق این بدنتم تو چقدر خوب ساک میزنی جنده تو زن جنده کی هستی ؟که من می‌گفتم سعید`; از عقب داخل کسم تلمبه میزد که احساس کردم انگلشتش گذاشت روی سوراخ کونم اول جا خوردم اما چون کون دادن دوست داشتم اجازه دادم انجام بده و یواش یواش سوراخم آماده کرد و لذت می‌بردم یهویی سر بزرگ کیرش گذاشت رو سوراخم و کرد داخل (در حین تعریف کردن من نازگل رو میکردم و میگفتم ادامه بده جنده خانم)کونم و کلفتیش حس کردم اما ی لذت همراه درد بود که قابل وصف نبود چون همیشه منتظر این فانتزی بودم سعید یواش یواش با آب کسم کونم روان کرد میکرد،سعید اینقدر لذت میبرد که اصلا حواسش نبود ی لحظه احساس کردم پشتم داغ شد بله سعید داخل کونم ارضا شد و همه‌ی آبشو خالی کرد و بیحال افتاد روم وبعد بلند شد کمی نوازشم کرد بعد اومد اتاقش و تو اومدی.
این اولین تجربه ما بود و فردا از هتل خارج شدیم و به شیراز برگشتیم و تا مدتها در مورد سعید و اونشب در حین سکس حرف می‌زدیم و لذت میبردیم و تا مدتها نازگل با سعید تلفنی در ارتباط بود اما سعید اصرار داشت یه بار با نازگل تنها مسافرت بره و اونجوری سکس کنند،بخاطر همین موضوع روابطمون با سعید کم کردیم.
ادامه اپیزود بزودی…
نوشته: z-1987

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و شروع کرد تلمبه زدن تو‌کونم حس عجیبی بود اب کونم خیس بود وقتی بدنمون مزد بهم صدایی میداد احساس میکردم کونم شده غار گفت حالت داگی وایسا داگی شدم با دودستش لپ‌کونم باز میکرد با کیرش تا ته میکرد داشتم جر میخوردم ولی تحمل کردم یجوری هم درد بود هم لزت یهو خوابید روم منو چسبوند به زمین شروع کرد رگباری تلمبه زد صدام داشت در میومد دهنم گرفته بود یهو ارضا شد کل ابش ریخت توی کونم همونجوری روم خوابید تا چند دیقه لپ‌کونم مالیدکیرش درومد از تو سوراخم بلند شد بغلم کرد لباسام داد اومدم رفتم تو اب خودمو شستم سوراخم بسته نمیشد بعد اون دیگه سکسی نداشتم الان ۳۰سالمه ولی اون حس برگشته سراغم تازه با این برنامه اشنا شدم
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

معلم ریاضی باکره

#بکارت #خانم_معلم

داستان واقعیه دوستان من ۱۵ سالم بود و توی مدرسه غیر دولتی بودم مدیر برای اینکه سال اخره ماست کلا معلم های زن اورده بودن روز اول مهر بود مدرسه ها باز شده بودن زنگ اول معلم ریاضی اومد به اسم دلارام که ۲۶ سالش بود خودش رو معرفی کرد و تک تک از بچه ها اسمشون رو پرسید از شخصیتشون پرسید درس نداد و کلا پایه بود اینم بگم دلارام خیلی هیکل خوبی داشت سکسی بود و زیبا توی هفته ای سه بار باهاش جلسه داشتیم با هامون خوب بود مهربون بود من درسم خوب بود ولی به بهانه یاد گیری بیشتر بهش گفتم برام کلاس بزاره اون قبول کرد و هفته ای دوبار از ۵ تا ۷ باهاش کلاس داشتم روز اول که رفتم داخل خونش کسی نبود تعجب کردم چون مجرد بود یه اتاق داشت که مخصوص کلاس اماده کرده بود برام اب اورد میوه اورد اینم بگم اون جلوی من با لباس خونه بود تعجب کرده بودم یادمه جلسه اول وقتی نشست رو صندلیش ممه هاش تکون میخوردن چندتا تمرین نوشت بعدش بهم گفت اگه اشتباه بنویسی تنبیه میشی درست بنویسی به جای دو ساعت ۳ ساعت بهت درس میدم تعجب کردم بهش گفتم این که فرقی نمیکنه برام هر دو تنبیه میشه که اخم کردو گفت عزیزم مگه خودت نگفتی علاقه زیادی به درس داری منم دیگه حرفی نداشتم نوشتم و تا که شد شب کسی نیومد دنبالم اونم دید که کسی نیومد خودش منو رسوند چون بابام نمیتونست بیاد اون موقع ها به دلارام کص صورتی من گفت که اون همیشه من رو برسونه اونم قبول کرد روزا گذشت و منو اون باهم شوخی میکردیم راحت تر بودیم تو مدرسه باهم بهم اهمیت میداد یه بار که خانوادم مسافرت رفتن و خونه رو به من سپردن منم کلاس داشتم کل جاهای خونه رو قفل زدمو رفتم زود رسیدم به کلاس دلارام درو برام باز کرد با یه لباس تنگ ورزشی عین فیلم سوپرا چون راحت بودیم باهم بهش گفتم خوشگل شدی اونم گفت بودم بعدش گفت نمک نریزو منم رفتم داخل نشستیم و اون داشت تمرین هارو روی تخته مینوشت با اون لباس تنگ نوک ممه هاش چاک کصش خط کونی همه معلوم بودن نتونستم تحمل کنم پاشدم و رفتم کیرمو چسبوندم به کونش اصلا کاری نکرد میگفت جون بالاخره راه افتادی منم حشری تر شدم یهو هولم داد گفت من باکرم اگه میخوای با من باشی باید فکر همه جاشو بکنی من نیاز دارم منم هیچی برام مهم نبود گفتم نگران نباش کیرمو در اوردم اومد نشست ساک زد حرفه ای نبود دندون زیاد میزد بعدش رفتیم تو اتاق خودش وای نگم وقتی لخت شد اوففف یه کص بی مو صاف صورتی یع کون داشت شبیه قلب بود سرخ و سوراخ صورتی رفت دستمال اورد گفت این دستمال لازمم میشه کصش داغ بود تو اون هوای سرد زمستون یه لونه گرم بود کصش دلم نیومد نخورده کصشو بکنم انداختمش رو تخت حسابی کصشو براش خوردم فقط اه میکشید بعد با تف خودش کصشو مالید و من کردم توش نگه داشتم وقتی کشیدم بیرون خونی شده بود هرجا با دستمال پاک کرد و گذاشت کنار بعد داگیش کردمو اوف چه کصی بود طلا بود تلمبه میزدم کصش تنگ بود کیرم حال میومد بعد چند دیقه یهو مثل سیل اب کصش اومد چیزی نمیگفت فقط اخیش میگفت بعد گفتم من هنوز ارضا نشدم گفت جوون تا شب وقت داریم تو فقط بکن باز تلمبه زدم کونش که قمبل کرده دیونم کرد کشیدم بیرون گفت چرا نگه داشتی یه وریش کردمو لباشو خوردم ممه هاشو میک زدم بعد با یه تف غلیظ از کونش استقبال کردم وقتی کردم داخل میگفت درد دارم نکن اذیت میشم به حرف گوش ندادم بعد ۲ دقیقه اونم حال اومد گفت این بهتره که باز کردمش برای بار دوم ارضا شد ولی من نشده بودم بهم گفت عشقم الان درستش میکنم سوراخ کونشو سفت کرد و گفت عقب جلو کن منم کردم بعد یه دقیقه ابم یهویی ریخت تو کونش خیلی خسته بودیم دوتایی حموم نرفتیم بهش گفتم کسی نیست از من خبری بگیره تا چند شب میام پیش تو میخوابم گفت اخیش اوف بیا فقط بکن بعدش بغلش کردمو ممه هاشو خوردم بعد یه وری شد پتو رو اورد کشید رومون و گفت کیرتو بزار داخل کصم بعد بخوابیم باورتون نمیشه تا ساعات سه ظهر خواب بودیم سه چهار بار ارضا شده بودیم تو خواب ملافه دریا شده بود … بعد اون روز هر هفته چند بار سکس داریم باهم عاشق هم شدیم.
نوشته: شادمهر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رویه پاش
+امیر خیلی تنگی داخلت کنم دردت میاد
-قرار بود از رو لباس که
+منو انگشت کرد امیر ناز نکن دیگه میخوام
انگشتشو تو سوراخم فرو میکرد بعد دو انگشتی
-تاحالا تجربه نداشتم
+میدونم ناشی هستی حتی پشماتم نزدی (یه چنگ موهامو زد)
-خجالت کشیدم
از تو وان دراومدیم , یه کرمی مالید رویه کیرش
+امیر برگرد بمالم رو سوراخت یکم
-برگشتم یه مایع لزج سردی خورد پشتم
+درواقع دارم پردتو میزنما
-خندم گرفته بود استرس هم داشتم
کلاهشو گذاشت یکم فشار داد جیغم رفت هوا
+هیییییییس آرووووم
دستشو گذاشت در دهنم
دوباره فشار داد داشتم از درد میمردم
+امیر خیلی تنگی توت نمیره
-چی بگم؟
+هیچی ولش کن دراز بکش بیام روت
-آخه وسط حموم؟
+وای خدا امیر
محکم برم گردوند منو داگی کرد
+دستتو بزار رو میله آب داگی شو
شروع کرد لاپایی زدن انقدر اینجوری کرد تا آبش اومد و خودمونو شستیم بیرون اومدیم
تا صبح خوابیدیم و صبح رفتیم اتاقو تحویل دادن از همون ورم رفتم شرکت تا عصر…
فردا روزی بود که میرفتیم سفر…
ممنونم تا اینجا همراهیم کردید…تویه قسمت آخر داستان رو تموم میکنم
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و گناهه دیگه بیداره روش نمیشه میبرمش خونشون اخر های فیلم این همینجا خوابید من فیلم را دیدم تا اخر فیلم صحنه های عاشقانه نیمه داشت ولی قابل تحمل بود در حد بوسه و نوازش من براش پتو آوردم روش كشیدم گفتم بیدار هم نشد دیگه همینجا میخوابه ولی من رفتم اتاق خودم و دراز كشیدم نزدیك صبح بود دیدم یكی داره با من ور میره منم خوابم خیلی سنگینه یعنی خوابم ببرن تو كوچه ول كنن متوجه نمیشم ولی این منو بیدار كرد زمانی كه بیدار شدم همه جا تاریك بود دیدم یكی قشنگ خودش را كرده تو بغلم قنبل كرده خودش را میماله یه پاش را انداخته روی ران من و منم شكم دارم كامل دولا شده. از سمت شكم خودش معامله منو اونم نیمه جان سر میده روی چاكش. من یكم موندم ولی دیگه دیدم مال منم خواسته با ناخواسته راست شد حالا چون دختر بود فقط میمالید شاید دو سه دقیقه نشد ارضا شد حالا من موندم با یه كیر راست اونم فكر ميكنه من خوابم. دیگه منم کمرشو چسبیدم این ترسید پرید اونور
چون پرید گفتم چیكار میكنی. از ترس گریه كرد كلی گریه و التماس كه غلط كردم خیلی ببخشید منم گفتم آخه چه كاریه. الان چيكار كنم حالا كه اینجوری شده تو خودت به كسی نگو دیگه این كار را نكن چطور اینجوری جرات كردی گفت میدونستم تو خوابت سنگینه. من چند بار فیلم دیدم خوشم اومد با كسی هم از اینك كارها نكردم. گفتم خوب خره الان مال منم كه راست كردی باید من چيكار كنم گفت عیبی نداره فقط تو چشام نگاه نكن خودت را خالی كن گفتم آخه این درست نیست كه من نمیتونم با تو سكس كنم خیلی گناهه گفت باشه نكن پس بزار من برات بخورم ولی منو نبین چشام را نگاه نكن گفتم باشه دراز كشیدیم و اون برام خورد ولی این وسط منم كونش را آوردم روی صورتم اون روی شكمم نشست و برای من خورد منم برای اونو با دستمال تمیز كردم و برای هم خوردیم من تا اون موقع هیچ وقت سكس دهانی انجام نداده بودم زمان ما كمی همه چی محدود بود و همه هم باد نبودن دو بار برام ساك كامل زد. همدیگر را خالی كردیم بدون اينكه تو چشم هم حتی نگاه كنيم بد یا خوب انجام دادیم فقط یك بار شد فردا صبح بلند شدم دیدم نیست شب یه اس برام فرستاد كلی معذرت خواهی و پشیمانی و اینکه منم قاطی این داستان شدم
اون شب رفت تهران و منم چند ماه ندیدمش بعدش من مهاجرت كردم یه كشور دیگه و اینکه فقط در حد پیام برای هم احوالپرسی مینویسم هر گز به اون موضوع اشاره نشده و هر دو خجالت میکشیم و كارمون خیلی اشتباه بود ولی من چون همچین تجربه ای نداشتم این اولین تجربه من با یكی دیگه بود و لذتش خیلی بالا بود من یادم نرفته ولی همیشه یه احساس بد با من هست
طولانی بود ببخشید
نوشته: حسین نفهمیده

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

میداد به قدری مک زدم که تو فرنگی پرید تو گلوم ولی خب توانستم بخورمش
وقتی توت فرنگی رو خوردم
گفت که تموم شد گفتم آره تموم شد
خب کونمو گفت بخور به ناچار شروع کردم به خوردن
اینقدر خوردم که سوراخ کونش باز شد داشتم نزدیک میشدم که کیرمو از دهنش در آورد و کونشو تنظیم کرد
و شروع کرد رو کیرم شیک زدن
یهو گفت قرار بود جرم بدی وقتی اینو گفت
همونجوری که بودی حالت داگیش کردمو شروع کردم به سرعت کردنش واقعا کونش از نمای بالا قشنگ بود
گفت هر وقت نزديک شدی بهم بگو میخوام آبتو بخورم
اومد رو کمرش و با ممه هاش بازی میکردم یکم که گذشت گفتم نزدیکم که خودش چرخید و کیرم شروع کرد به ته حلقی ساک زدن حدود دو دقیقه که شد
آبم اومد اینقدر بود که نتونست قورتش بده
و ریخت بیرون تعجب کرده بودم از این میزان آب
واقعا تاثیر قرص ها عجیب بود وقتی تموم شد بالاخره کیرم خوابید و وقتی خوابید کیرم شروع به درد گرفتن کرد
۱۲ ساعت بود که نخوابیده بود و علایم خروج شد
و برگشتم تو اتاق خودم
خیلی خسته بودم تقریبا دیگه حال شام خوردن نداشتم
تا اینکه صفحه تلویزیون روشن شد و نوشته بود
شما امروز در مقابل میزبان آرام بودید و یک جایزه برای شما تعلق می‌گیرد و در آینده از آن استفاده خواهید کرد
لطفا قرص ها رو بردارید
ساعت ۶.۱۵ بود قرص رو برداشتم
و خوابیدم ساعت ۸ با صدای آماده برای شام
همه باید لخت برن بیرون توجه کنید همه باید لخت باشن
لخت شدم رفتم بیرون
زمانی که رفتم بیرون کیرم سیخ شد فکر کن۶۹ نفر لخت که نصفشون لخت هستن هر کدوم از اون یکی خوشگل تر سر میز زیبا اومد جلوم نشست همه خجالت می‌کشیدن
ولی خب اکثرا اونایی باهم بودن روبروی هم نشسته بودن همه کم کم داشتن همو دید میزدن که غذا رو آوردن
غذا رو که خوردم اعلام شد میتونید غیر همجنس خود انتخاب کنید و با پذیرش هم به اتاق خودتون برید
من زیبا نگاه هم کردیم و رفتیم داخل اتاق
قرص A1رو خوردم
و نشستم کنار زیبا
روی تلویزیون نوشته سکس دهانی و فتیش مجاز میباشد
منو زیبا نگاه هم کردیم و…
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

لذت در جهنم (2)

#فانتزی #بی_دی_اس_ام #سکس_گروهی

...قسمت قبل
خب قسمت اول هم وایب خوبی داد هم بد
ولی خب داستانه، داستان.
درکش، فکر میکنم برای اونایی که کامنت منفی میزارن سخته
حالا جقی خو همه‌مون هستیم حالا یکی بیشتر یکی کمتر
تا جایی ادامه داشت که هر چی سکس به گروهی و کثیف کشیده میشد،امتیاز زیاد میشد.
آماده این بودم که شروع بشه که یک نوشته رو تابلو یا میشه گفت تلوزیون اومد بالا
سه قرص به انتخاب شما در هر روز داده می‌شود تاثیرات قرص رو خودتون بعدا می‌فهمید ولی قرص ها رو نباید همزمان بخورید
و امروز روز استراحت هست
از فردا ساعت ۵ صبح آغاز میشه
از سه قرصی که داخل دستم بود هر سه شبیه هم بودن ولی نوشته های روشون فرق داشت
A+,A1+,A++
من گفتم A+رو بخورم شاید ضعیف ترینشه
تو فکر اینا بودم که ساعت اعلام کرد ساعت ۹ شب وقت خواب
و چراغ ها خاموش شد یک چراغ بنفش روشن شد ‌و کم کم به آبی تغییر کرد و کم کم خیلی کم نور شد و من تو ذهنم این بود چه خفن
نفهمیدم کی خواب رفتم
صبح سر ساعت ۵ صدای زنگ به صدا در اومد
وقتی بیدار شدم دیدم که کیرم مثل سنگه
نمیدونستم مال قرصه یا مال بدن خودم
روی تلویزیون نوشته شده بود صبحانه خود رو انتخاب کنید
تموم غذا های که فکرش میکردم بود غذارو انتخاب کردم
کشک و بادمجان
خیلی خوب بود غذام که تموم شد تایم خروج نوشته شد
ساعت ۶
ساعت ۵.۴۰ بود،فهمیدم که کیرم دلش نمیخواد بخوابه
شهوتم به حد آخر رسیده بود،در حدی که میخواستم خود ارضایی بکنم
ولی اعلام هشدار اومد ،هر بار خود ارضایی ۶۰ امتیاز منفی
رفتم زیر دوش دوش گرفتم و شرت پوشیدم
روی شرت عدد ۶۹ نوشته بود در باز شد
وقتی وارد سالن شدم حدود ۳۰ نفر بودیم مرد و زن
وضعیت بعضی مردا مثل من چند نفر سیخ بودن چند نفر خیلی قرمز بودن و چند نفرم خیلی نفس نفس میزدن
دخترا هم تقریبا همین وضعیت بودن
از بلندگو اعلام شد شما در کل ۷۰ نفرید که الان ۳۵ نفر بیرون از اتاق و ۳۵ نفر داخل اتاق هستید
درب های که بسته هست رو انتخاب کنید وبا کد خودتون باز کنید
شما میهمان اتاق هستید لطفا به فرمان های میزبان خود گوش دهید
هر گونه نا فرمانی با امتیاز منفی رو به رو میشوید
تا زمانی که تایم استراحت اعلام می‌شود هر کاری داخل اتاق مجاز است جز خون ریزی
اتاق روبه روی من ۷۰ بود
دو دل بودم واردش شدم
اتاقش با اتاق من هیچ فرق نداشت
فقط شانسی که آوردم این بود که دختر بود یه تاپ سبز پوشیده بود با یه لگ جذب سینه هایش ۷۵ بود بدنش هم خیلی رو فرم بود ولی خب یکم سینه هاش تو ذوق میزد نسبت به بدنش
بهش سلام کردم که گفت میدونی که الان هرکاری بگم باید انجام بدی.
در جواب گفتم درسته ولی خب یکم رفتارت عجیبه چکار میخوای بکنی باهام
یه نگاه به کیرم کرد و گفت امروز باید از کون ارضا بشی
یه دیلدو به سایز ۵ آماده کرده بود
تازه فهمیدم،به این سادگی نیست
که یهو تلویزیون روشن شد و گفت میهمان گرامی آیا درخواست میهمان رو تایید میکنی؟
در صورت تایید لخت شوید در غیر این صورت با اعلام کد خود انصراف دهید
همشه پورن که میدیدم فکر میکردم هیچ وقت سمت مفعول شدن نمیرم ولی الان خیلی فرق میکرد
شرتی که پام بود رو در اوردم
دختره خندیدو گفت چه باحاله این کیرت
و زد زیر خنده گفت حالا تا ۱۲ ساعت در دسترس منی
و الان شروع کن برام جق بزن،ولی نه اون جقی که همیشگی ،نگاهش کردم گفت سوالی داری
پرسیدم اسمت چیه گفت زیبا
گفت سوال دیگه ایی داری یا بگم چیکار کنی جوابی ندادم
بغض تو گلوم داشت منفجر میشد،گفت پاشو رو تخت برعکس بخواب
بلند شدم وقتی از جلوش رد شدم یه سیلی با باسنم زد
برگشتم سمتش که یهو رنگ قرمز روشن شد و تو بلندگو گفت هیچ گونه حق برخورد فیزیکی نداریم لطفا به حرف میزبان خود گوش دهید،دیگه داشت گریم میگرفت
خوابیدم رو تخت
زیبا گفت اگه دوست داری درد بکشی مانع شو
ولی اگه مانع نشدی کاری میکنم درد نکشی
اول اومد روی پام نشست و بعد شروع کرد به اسپنک کردنم
هیچی نمیگفتم ولی کم کم داشت سوزشش زیاد میشد
حدود پنج دقیقه اسپنکم کرد و بعد گفت
پاشو برو دستشویی و خودتو بشور جوری که تو سوراخ کونتم مثل کونت تمیز و سفید بشه و از روم پاشد
بلند شدم برم سمت دستشویی که اشک چشمامو دید
یکم نگاهم کرد و گفت چرا وایسادی برو دیگه رفتم تو دستشویی شروع کردم خودم شستن که یهو صدای زیبا اومدگفت این دستگاه برای شستشوی سوراخ کونته و داد داخل گفت اینو باید بشینی روش
و ابو باز کنی تا خودش تو سوراختو بشوره
یکم برام عجیب بود ولی قبول کردم
شلنگ ابو بهش وصل کردم و زدم تو برق
به حالت توالت کم کم واردم شد اندازه ایی نداشت که بخواد درد بگیره وقتی فعال شد
درونم شروع گزگز کردن میکرد و کم کم ازم مدفوع بیرون میومد تا اینکه شروع به لرزش کرد و قطع شد
حس عجیبی بود از تو خودم آوردم بیرون و ایستادم
دست و صورتمو شستم در حالی بود که کیرم هنوز سیخ بود رفتم بیرون
اولش شوکه شد اونم لخت شده

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آمپول زدن به فمبوی

#فمبوی #گی

سلام اسم من علیه یه فمبوی امروز می‌خوام داستان اولین رابطه مو براتون بنویسم اگه خوشتون اومد ادامه داستان هام رو هم می‌نویسم💋
خب همون‌طور که گفتم من یه فمبویم و داستان از اونجایی شروع شد که یه روز تو تیر ماه که رفته بودم حموم و حسابی شیو کردم و به خودم رسیدم وقتی از حموم اومدم بیرون جلوی کولر همون‌جوری لخت خوابم برد خلاصه وقتی بیدار شدم حسابی سرما خورده بودم یکی دو روزی خیلی سعی کردم که با ویتامین و اینجور چیزا حالم رو بهتر کنم اما فایده نداشت تا اینکه تصمیم گرفتم برم دکتر خب دکترم طبق معمول سه تا آمپول برام نوشت و گفت دوتاشو امروز تزریق کن و یکیشو فردا منم دارو ها و آمپول هارو گرفتم و رفتم بخش تزریقات همونجا بود که با احسان آشنا شدم احسان یه پرستار بود که 27 ساله بود و چهره دلنشینی داشت وقتی آمپول هارو بهش دادم یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم که انگار یه چیزی تو دلم ریخت فهمیدم که باید یکبار هم که شده کیر این پسرو تو خودم حس کنم حالا دیگه سوراخمم داشت نبض میزد و حسابی شهوتی شده بودم احسان بهم گفت برو تو و بخواب تا بیام منم که حسابی شیو کرده بودم و از خودم مطمئن بودم رفتم تو و پرده ها رو کشیدم و اول کفش‌ها مو در آوردم که جوراب مچی های سکسیم خود نمایی کنند بعدش شلوارمو تا نزدیکی زانو کشیدم پایین(شرت نپوشیده بودم) تا کون و رونهای سفیدم حسابی خودنمایی کنن رو تخت دوتا بالشت بود یکیشو گذاشتم زیر شکمم که کونم حسابی به چشم بیاد بعدشم تیشرتمو دادم بالا تا قوس کمرم تیر آخرو بزنه چهار پنج ثانیه ای منتظر موندم و خیلی استرس داشتم که واکنش احسان چیه بالاخره احسان اومد وقتی پرده رو زد کنار حس کردم یه چند ثانیه ای مکث کرد بعد سریع پرده رو کشید و اومد نزدیک حالا کنارم ایستاده بود و صورت من تو نزدیک ترین فاصله با کیرش بود وقتی داشت پد های الکلی رو از بسته در میآورد دیدم که زیر چشمی به کون خوش فرمم نگاه می‌کنه و نگاهش بین رونها و کونم در حرکت بود اونجا بود که فهمیدم نخو دادم و اونم گرفته همینجوری برای اینکه از اون سکوت در بیاییم پرسیدم این الکل ها برای پوست ضرر نداره یهو باعث نشه باسنم جوش بزنه؟ احسانم گفت نه مشکلی نداره در همین حین پنبه رو به قمبل چپم مالید و چند ثانیه ای که بنظرم یه مقدار غیر عادی بود داشت این کارو ادامه میداد شاید میخواست نرمی کونمو تست کنه خلاصه آمپولم آماده کرد و در حالی که کونمو تو دست داشت بهم آمپول زد منم از سر درد و شهوت یه عاححححح کشیدم که خودم کیف کردم چه برسه به اون.
آمپل دومم به قمبل راستم زد و با پد الکلی جاشو ماساژ داد که این این دیگه واقعا طول کشید در حالی که داشت ماساژ میداد سعی میکرد قمبلام رو هم باز کنه که بتونه سوراخ صورتیمو هم ببینه یهو گفت باسن خوش فرمی داریا منم گفتم مرسی و هم زمان با گفتن این جمله آروم دستمو رو شلوارش کشیدم و از چیزی که حس کردم شهوتم چند برابر شد دیگه مطمئن شدم این پسر جذاب یه کیر جذاب تر هم داره تو همین حین گفتم شما هم کیر رو فرمی داری که یه لبخند زد و گفت قابلیت رو ندارم منم دیگه خوشحال که تیرم به هدف خورده خلاصه دیگه یخ جفتمون باز شده بود و احسان داشت سوراخ کونمو می مالید حدود بیست سی ثانیه ای این کارو کرد و گفت اگه سختته آمپول فردا رو بیام خونه برات بزنم منم با کمال میل پذیرفتم و بلند شدم رو تخت نشستم احسانم داشت وسایلاشو جمع میکرد و زیر چشمی منو دید میزد منم برای دلبری آخر اول حسابی خم شدم و کفشامو پوشیدم تا راحت بتونه از کونم لذت ببره و آماده شه برای فردا شب بعدشم شلوارمو کشیدم بالا و شماره احسان و گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.
کل روز بعد مشغول رسیدن به خودم و تخلیه و شیو و پرو کردن جوراب شلواری های مختلفم با انواع شورت های لامبادایی که داشتم شد آخه قرار بود احسان شب بیاد پیشم خلاصه شب شد و من یه فیش نت سکسی پوشیدم با یه شورت لامبادایی مشکی برای سکسی تر شدن استایلمم یه پابند و یه زنجیر کمر بستم و منظر احسان شدم.
زنگ خونه زده شد و احسان اومد منم درو براش باز کردم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم احسان اومد داخل و گفت خونه ای منم گفتم آره درو ببند بیا تو اتاقم احسانم درو بست و اومد سمت اتاق اینبار جوری دراز کشیدم که از تو آینه روبرو بتونم چهرشو ببینم اونم.
وقتی وارد اتاق شد خشکش زد و گفت اومده بودم آمپولت رو بزنم منم گفتم چه آمپولی بهتر از کیرت میخوای امشب بهم بزنی؟
با شنیدن این جمله احسان یهو وحشی شد و با دو سه قدم خودشو به تخت رسوند و افتاد روم و شروع کرد به خوردن گردن و لاله گوشم منم که دیگه رفته بودم تو حال خودم و هی آه و اوه میکردم براش کم کم رفت پایین و شروع کرد به بو کردن و لیسیدن کونم وای که چقدر حرفه ای زبونشو دور سوراخمم می‌کشید یه ده دقیقه ای از ورود احسان گذشته بود و من به ر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

رکبی که مهران بهم می‌زد با مامانم سکس می‌کرد

#خاطرات_نوجوانی #مامان

اسم من بهنامه‌ سعی می‌کنم تا اونجا که می‌تونم ماجرا رو‌ خیلی مختصر و مفید براتون تعریف کنم که حوصله سربر نشه، این اتفاق زمانی افتاد که 16 سالم بود و دو سال از فوت پدرم می‌گذشت.
منو مامانم تو یکی از روستاهای شهر آمل زندگی می‌کنیم، اسم مامانم ملیحه هست اون موقع 35 سالش بود یه زن با قد بلند و هیکل توپر و پوست سفید، چشم های مشکی و موهای خرمایی داشت چون هم جون بود هم خوش برورو هنوز یک سال نشده بود یکی دو نفر برای خواستگاری پیغام داده بودن که مامانم قبول نکرد.
قبل اینکه اصل ماجرا رو بگم یکم از‌ محیط و جو روستام براتون میگم، یه جاده اصلی از وسط روستای ما رد میشه که ما رو به روستاهای کنار وصل می‌کنه و دور تا دور روستامون کلا شالیزار برنج و باغه طوری که انتهای اکثر کوچه ها به زمینهای کشاورزی و باغ می‌رسه، تقریباً وسط محل یه زمین صاف و سرسبز هست که توش والیبال بازی می‌کنیم، معمولاً از بعدازظهر شلوغ میشه تقریباً تمام جوونای محل تو ساعت های مختلف اونجا جمع میشن میگن و می‌خندن بازی میکنن تقریباً تا ساعت یک دو شب همین داستان هست، منم از بقیه مستثنی نبودم با دوستام اکثراً اونجا وقت میگذروندم همونجا هم بود که با مهران رفیق شدم.
مهران پسر دایی مادرم میشه با اینکه 7 سال ازم بزرگتر بود انقدر آدم گرم و باحالی بود که خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
تابستون بود حدود ساعت 12:30 شب من و مهران کنار زمین والیبال بودیم من نشسته بودم و مهرانم همینطور که داشت راه می‌رفت با تلفن صحبت می‌کرد و سیگار می‌کشید، بعد چند دقیقه حرفش تمام شد و اومد کنارم نشست منم پرسیدم کی بود که داشتی باهاش حرف می‌زدی و کم‌کم سر صحبت باز شد و گفت با فائزه زن همسایه روبروی خونه‌ی ما رفیق شده، راستش اصلا تعجب نکردم چون آمار فائزه رو داشتم می‌دونستم که خرابه از طرفی هم مهران خوب مخ زنا‌ی سن بالا رو می‌زد براش فرقی هم نمی‌کرد که شوهر دارن یا نه، اون شب باهام کلی حرف زدیم حدود ساعت 2 رفتیم خونه.
فردا غروب بهم زنگ زد و گفت بیام سر کوچه منم رفتم بعد احوال پرسی بهم گفت میخواد بره خونه فائزه و ازم خواست سر کوچه کشیک بکشم و هر وقت شوهرش اومد به موبایلش زنگ بزنم تا جیم‌‌ بزنه( خونه‌ی فائزه انتهای کوچه بود که می‌رسید به زمین های کشاورزی ) شوهر فائزه مجید تو شهر سوپرمارکت داشت و معمولاً ساعت ده و نیم، یازده می‌اومد خونه، مهران بهم گفت تو برای احتیاط‌ اینجا بمون منم قبول کردم بعد مهران یه نوکیا ساده همراهش برد و گوشیه دیگه ای که داشت و داد بهم و گفت این موبایل دستت باشه تا حوصلت سر نره‌ فیلم سوپر ببین بازیکن، هر کاری دوست داری بکن فقط حواست باشه هروقت مجید اومد بهم زنگ بزن منم خیلی خوشحال شدم چون مهران چندتا بازی خفن تو موبایلش داشت بخصوص call off duty موبایل که تازه در اومده بود اون موقع هر کسی بازیش نمی‌کرد.
من مشغول بازی شدم و مهران بعد حدود یک ساعت برگشت منم کلی سوال پیچش کردم اونم با ذوق برام تعریف کرد که چطوری باهاش سکس کرد و… بعد این غروبا کارم این شده بود بعضی وقتا دوسه شب پشت هم می‌رفت پیش فائزه بعضی وقتا هم هفته‌ای یکی دوبار تا این که یه شب‌ دوباره ازم خواست کشیک بکشم ولی این دفعه فرق داشت چون می‌دونستم مجید بعدازظهر رفته تهران و طبیعتاً امشب نمی‌رسید که برگرده پیش خودم گفتم نمیشه فائزه به مهران نگفته باشه که مجید رفته تهران، اگر هم بهش گفته چرا باز ازم خواسته کشیک بکشم چون کنجکاو بودم چیزی نپرسیدم و با خودم گفتم امشب که مطمئنم مجید نیست یواشکی دنبالش میرم تا ببینم چیکار می‌کنه همین کارو کردم وقتی مهران رفت یه طوری که متوجه نشه پشت سرش رفتم تا تقریباً به خونه‌ی فائزه نزدیک شدیم ولی به جای اون رفت سمت خونه‌ی ما وقتی رسید دم در آروم درو هل داد و رفت تو حیاط معلوم بود دروازه از قبل باز بوده، خشکم زده بود حسابی جا خورده بودم بعد چند دقیقه رفتم با کلید درو باز کردم و آروم رفتم تو حیاط تا سر از قضیه دربیارم تو حیاط ما دوتا خونه هست یکی یه خونه‌ی دو طبقه نو ساخت که سه سالی می‌شد اونجا زندگی می‌کردیم جلوی اونم خونه‌ی قدیمی ماست که قبلاً توش زندگی می‌کردیم یه خونه‌ی ویلایی طور که یه حیاط و دروازه جدا هم داشت و از طریق یه راه باریک کنار دیوار به خونه‌ی جدیدمون راه داشت و همه‌ی اسباب اساسیه اون خونه هم هنوز دست نخورده همونجا بود.
آروم رفتم دم در خونه نه سر و صدایی بود نه کتونی مهران دم در بود هزار تا فکر و خیال تو سرم بود با خودم می‌گفتم نکنه مامان با مهران رابطه داره دودل بودم برم تو خونه یا نه خیلی استرس داشتم بالاخره کلید و انداختم تو و آروم در و باز کردم رفتم تو همه‌ی اتاق‌ها رو دیدم کسی نبود تعجب کردم آخه معمولاً مامان اون ساعت خونه بود به منم نگفته بود که قرار جایی بره یک دفعه به ذهنم رسید که

Читать полностью…
Subscribe to a channel