dastan_shabzadegan | Unsorted

Telegram-канал dastan_shabzadegan - داستان کده | رمان

196306

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Subscribe to a channel

داستان کده | رمان

نی رفت پایین و شکم تخت و صاف من داشت میلیسید و گرمای دهانش رو احساس میکردم داره میره پایین و پایین تر تا رسید به کصم و دیگه کل کصم رو داشت میک میزد و زبونش رو میچرخوند روش و با دستاش سینه هام رو میمالوند .
من؟
من دیگه واقعا داشتم میمردم
از آخرین باری که احمد کصم رو خورده بود سالها میگذشت و دیگه نمیخورد و من داشتم رول بازی میکردم که مثلا بیهوش شدم و غش کردم و نمی شد خودم باشم و قشنگ کیف کنم که یهو احساس کردم تمام وجودم داره شعله ور میشه و داشتم ارضا میشدم و شدم حسابی هم شدم ولی پیرمرد داشت ادامه میداد و من دیگه کنترلم رو از دست دادم و شاشیدم به خودم و انگار ریخت روی سر و صورت اون بنده خدا و خیلی شرمنده شدم و دیگه وقت بهوش اومدن بود یا نه نمیدونم ولی دیگه انگار من جونی برام نمونده بود و ناله میکردم و انگار واقعا داشتم از هوش میرفتم…
این قسمت اول ماجرا بود
اگر دوست داشتید براتون تعریف میکنم بعدش چی شد…
نوشته: کص طلا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

و ده یا پانزده سانت با کرم که میمالیدم به بدنه کیر مصنوعی دست ساز خودم کردمش تو ترب هم کلفت بود هم کمی خمیده بود سرش به یه جایی برخورد میکرد که حس میکردم خیلی خوشم میاد دقیقا داشت پروستات منو لمس میکرد ترب سفی تا نصفه تو کونم دورش قرمز خونی شده بود آروم شروع کردم به همون سمت پروستات سر کیرو حدایت کردم و تلنبه های کوچولو میزدم تخمام جمع شد حس کردم آبم داره میاد وقتی رگ زیر کیرم مثل نبض میزد یه مایع صفتی از کیرم آویزون شد صفت بود وکم کم از کیرم میومد بیرون با نوک انگشتم جمعش کردم بو کردم بوی آب کیر یا وایتکس نبود بوی بهتری داشت افراد کونی میدونن من چی میگم مالیدمش به دور کلفتی ترب و فشارش دادم تو کونم بعد جق زدم آبم که اومد با دستمال کاغذی پاکش کردم حالا دیگه در نمیومد از کونم ارضا شده بودم اون حس کون دادنو کون کردنو نداشتم به سختی درش آوردم تا یک هفته موقع ریدن جاش میسوخت با آیینه که دیدم سه تا خط افتاده بود دور تا دور سوراخ کونم خنده داره مثل آرم بنز از اون موقع تا الان که ۴۳سال دارم با این کون وصلت کردم از خیار چنبر بادمجون دراز و کلفت خیار سالادی سایز بزرگ همه چی توش کردم عالیه انقد خوش فرمه که تو آینه نگاش میکنم کیرم براش راست میشه دلتون نخواد حرف نداره تو قسمتهای بعدی براتون میگم چه کارها که باهاش نکردم فعلا بای
نوشته: مهران

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم و منتظر بودم زودتر برسیم خونه و بِکِشمت روی خودم.
که همین کارم کردی. اون روز هم چه حالی دادی و خیلی لذت بردم.‌
آره، منم خیلی حال کردم و راحت شدم. اما تا اینجا پیش زمینه ی حرفهام بود که بدونی چی شد کار به اینجا کشید و منی که تا حالا بهت خیانت نکرده بودم، حاضر شدم به اونها بدم و باهاشون بخوابم. اصل مطلب از اینجا به بعد شروع میشه.
باشه عشقم، هرچی هست بگو…
ادامه دارد…

نوشته: امید بیخیال

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

شی نکنید…
رفتم دستشویی و وقتی برگشتم دیدم نشسته روی کیر مهرشاد و دارن دوتایی میکننش. رفتم یه لب ازش گرفتم و شب بخیر گفتم که مهرشاد گفت منو بوس نمیکنی؟
از اون و نیما هم یه لب گرفتم و گفتم شب شما هم بخیر…رفتم وسط میترا و فرنوش خوابیدم و بغلشون کردم. از اونا هم لب گرفتم و گفتم شبتون بخیر عروسکهای من…
خوابیدیم و فرداش نزدیک ظهر بود که بیدار شدم. اما اون دوتا هنوز خواب بودن. رفتم توی پذیرایی دیدم خانمم وسط نیما و مهرشاد روی زمین پتو انداختن و خوابیدن.‌ یه دست و یه پاش روی مهرشاد بود و بغلش کرده بود، نیما هم از پشت بغلش کرده بود. بیدارشون کردم و گفتم تنبلها بلند بشید لنگ ظهره ها.
خانمم صبح بخیر گفت و بلند شد نشست گفت ساعت چنده؟ مامانت گفته بود ناهار بریم اونجا.
پس بلند شو دوش بگیریم و بریم. ساعت یازده و نیمه. پسرها هم بلند شدن و نیما گفت شما برید دوش بگیرید تا من صبحونه رو حاضر کنم…
یکی یکی رفتیم دستشویی و با خانمم و مهرشاد رفتیم داخل حموم. حمومشون کوچیک بود و کنار هم ایستاده بودیم. مهرشاد گفت تو خودتو بشور منم ملیکا رو میشورم که دیرتون نشه… در حالی که داشت کوس و کون خانمم رو جلوی چشمم می شست، ملیکا همسر خودشو شامپو میزد. بعدش که من داشتم سرمو شامپو میزدم مهرشاد کیر منم صابون زد و داشت کیر و خایه‌م رو میشست.‌ ملیکا هم کیر و خایه ی اون رو می شست. کارمون که تموم شد سه تایی از هم لب گرفتیم و از دو طرف سینه های خانمم رو خوردیم. ملیکا گفت اینم شیر صبحانه تون. خندیدیم و رفتیم بیرون دیدم نیما سفره انداخته روی زمین و صبحونه رو آماده کرده. دخترها هم دو طرفش نشسته بودن و هر سه هنوز لخت بودند. ما هم خودمون رو خشک کردیم و همونجوری لخت رفتیم نشستیم. سریع چندتا لقمه خوردیم و بلند شدیم لباس بپوشیم که فرنوش گفت صبر کنید لباس بپوشم خودم میرسونمتون…
راه افتادیم و گفتم بریم خونه ماشینم رو بردارم. وقتی رسیدیم ملیکا بهش گفت بیا بریم بالا لباس عوض کنیم، یه چیزی هم بهت بدم ببر واسه بچه ها.‌… فرنوش با ما اومد بالا و خانمم یه بطری خانواده از شراب هام رو بهش داد و گفت برید امروز به یاد ما بخورید.
دمت گرم دختر، کاش میگفتی دیشب میاوردیمش و با هم میخوردیم.‌ اتفاقا خودمم خونه مشروب دارم. نمیدونستم میخورید وگرنه میاوردم.
عیب نداره. به جاش هفته ی دیگه که رفتیم شمال میخوریم.
لباس عوض کردیم و هر دو از فرنوش لب گرفتیم و رفتیم پایین. با فرنوش خدافظی کردیم و گفتم آخر هفته میبینمت.
هوووو کی تا آخر هفته طاقتش میاد. دو سه روز دیگه میام پیشتون. دلم واسه ملیکا جون تنگ میشه. ملیکا گفت قدمت روی چشم، ما معمولا غروب از سرکار میایم خونه.‌ هر وقت دوست داشتی بیا… خدافظی کردیم و رفت.‌ ما هم راه افتادیم سمت خونه‌ی بابام. ملیکا گفت امید هنوز باورم نمیشه دیشب اون کارها رو کردیم.
منم همینطور، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز همچین کاری کنیم.‌
منم، ولی خیلی خوش گذشت، نه؟
آره عشقم. خیلی جالب بود.‌ دیشب با دوتا پسر دیگه زن خودمو شریکی کردم. بعد تو با اون دوتا پسر حال کردی و تا صبح وسطشون خوابیدی، منم با دوتا دختر حال کردم و وسطشون خوابیدم. کارهایی کردیم که هیچوقت فکرشم نمیکردم.‌
ناراحت نیستی؟
از چی؟
از اینکه به اونها دادم.
اگه جور دیگه ای بود و بی خبر از من اینکارو کرده بودی خیانت حساب میشد و خیلی ناراحت میشدم.‌ یا از غصه دق میکردم یا حداقل طلاقت میدادم، ولی الان هیچ کدوم خیانت نکردیم. هر دو باهم اینکارو کردیم و لذتش رو بردیم. پس ناراحت نیستم.
درسته، منم هیچ وقت نمیتونستم تو رو با زن دیگه ای ببینم.‌
ولی یادت باشه زیاده روی نکنیم و همیشه کنار همدیگر و با اطلاع هم اینکارو کنیم.‌ فقطم با اینها. اوکی؟
باشه عشقم، خیالت راحت. راستش اولش خوب شروع نشد و ناراحت بودم. یعنی عذاب وجدان داشتم ولی آخرش خوب تموم شد.
یعنی چی؟ واسه چی عذاب وجدان داشتی؟
برگشتیم خونه بهت میگم.‌ الان وقتش نیست.
باشه گلم، شب صحبت میکنیم.
فدات بشم عشقم، امید باور کن خیلی دوست دارم و بی حد و اندازه عاشقتم.‌ یه وقت فکر نکنی با اونا خوابیدم یعنی تو رو دوست ندارم یا از سکس با تو راضی نبودم.‌ فقط یه تنوع و خوش گذرونی بود.
میدونم عشقم. خودت میدونی که منم خیلی عاشقتم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم. منم مثل تو همین حس رو دارم و درک میکنم چی میگی.‌ منم فقط واسه تفریح و خوشگذرانی اینکارو کردم.‌ وگرنه توی قلب من هیچ کسی نمیتونه جای تو رو بگیره. اونا هم واسه خوش گذرونی اینکارو کردن. یه وقت گول حرفاشون رو نخوری و فکر نکنی عاشقتن. فقط میخواستن به بدنت برسن. ما هم همین جوری باهاشون برخورد میکنیم و حالمون رو میبریم.
میدونم چی میگی. خیالت راحت که توی قلب منم هیچ عشقی جز عشق تو نمیتونه باشه و هیچ مردی جای تو رو نمیگیره‌. پس نگران نباش.
نیستم، خیال من ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

من و همسر خوشگلم در مترو (۴)

#مترو

...قسمت قبل
با سلامی دوباره خدمت دوستان عزیز شهوانی. ماجرا رو تا اونجا گفتم که قرار شد بطری بازی کنیم.
شروع کردیم و اول افتاد به دوست دختر نیما یعنی فرنوش و مهرشاد گفت لب بده. داشتن لب میگرفتن که من و خانمم به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. بعد افتاد به من و دوست دختر مهرشاد یعنی میترا گفت منم لب میخوام. به خانمم نگاه کردم و گفت بازیه دیگه، بده بهش. با میترا لب گرفتیم و بعدش
افتاد به خانمم و نیما کف دستش رو بالا پایین انداخت و گفت برگرد یه در کونی بزنم.‌ خانمم در حالی که میخندید، روی زانو بلند شد و پشت کرد به نیما گفت نامرد یواش بزنی ها، شلوارم نازکه.

شانس آوردی به احترام امید نگفتم شلوارتو بکشی پایین بزنم.
یه سیلی زد زیر کونش که باعث شد بالا پایین بره و ملیکا گفت اوخ سوختم و خندید،‌ ما هم خندیدیم و دوباره بازی رو ادامه دادیم.
نیم ساعت یا بیشتر بود بازی می کردیم و همه ی جمع حتی مردها طبق حکم از هم لب گرفته بودیم. خانمم هم غیر از اون لب تو لب هایی که با مهرشاد و نیما رفت، با میترا و فرنوشم از هم لب گرفتن. از دیدن لب گرفتن خانمم با نیما و مهرشاد یه جوری شدم. انگار برام تحریک کننده بود. حتی لب گرفتنش با دخترها هم واسم باحال بود. هر سه تا خانم در کونی خوردن و سینه هاشون رو در حد بوق زدن فشار دادیم. بعد رفتیم توی پذیرایی قلیون بکشیم که خانمم جلوی آشپزخونه ایستاده بود و با میترا حرف میزدن. نیما زغال گذاشت و اومد از پشت خانمم رو بغل کرد و دستش دور شکمش بود با هم سه تایی حرف میزدن. منم رفتم میترا رو از پشت بغل کردم و گفتم بچه ها صبح بریم دربند؟
فرنوش از اون طرف گفت بذار هفته ی دیگه که پنجشنبه جمعه بریم شمال ویلای ما.
برگشتم گفتم ویلاتون کجاست؟
محمود آباد.
بریم، من موافقم.
نیما خانمم رو هول داد طرف میترا و چسبیدن به هم. بعد سرشو از کنار سر خانمم آورد جلو و از میترا لب گرفت. منم با خانمم لب تو لب شدم که فرنوش و مهرشادم اومدن کنار ما. همه داشتیم از هم لب میگرفتیم و لب خانمها بین ما عوض میشد. میترا کیر مهرشاد رو گرفت و گفت بیا بریم که حالم خراب شد. مهرشاد خندید و گفت بیخیال شو، بذار واسه فردا.
نمیکنی بدم نیما بکنه.
بده، من دیگه حال ندارم. دست نیما رو گرفت و رفتن توی اتاق. فرنوشم باهاشون رفت و من و خانمم و مهرشاد نشستیم کنار هم روی مبل. ملیکا وسط بود که مهرشاد رفت زغال آورد و شروع کردیم قلیون کشیدن.‌ صدای آه و ناله و شالاپ شولوپ از اتاق میومد و ما هم بهشون میخندیدیم. گفتم دیوونه نرفتی سرت کلاه رفت. کیرشو از روی شلوارک نشون داد و گفت نگاه کن چه شقه، فکر نکنی نمیتونستم، دلم نمیخواست برم. زیاده روی خوب نیست. تو اگه میخوای جای من برو، البته اگه خانمت اجازه میده.
خندیدم و گفتم نه داداش، من تمام زنهای دنیا رو با خانمم عوض نمیکنم.‌
ملیکا بغلم کرد و شروع کرد لب گرفتن. بعد شلنگ قلیون رو از مهرشاد گرفت و می کشید دود میکرد توی دهن من و لب میگرفتیم. بعدش دو سه بارم با مهرشاد همین کارو کرد و گفت امید فردا دعوام نکنی واسه اینکه امشب با اینا لب گرفتیم.
نه عشقم، منم با اون دوتا لب گرفتم. یه شبه دیگه.
حالا که یه شبه اگه دلت میخواد برو بکنشون.
خندیدم و گفتم بیخیال عشقم.
کیرمو گرفت و گفت جون خودم جدی گفتم، برو حالتو بکن.
نمیخوام. خودت هستی دیگه، چرا برم اون استخونی ها رو بکنم؟
پس بیا خودمو بکن. من با سر و صدای اینا هوس کردم.
باشه، صبر کن بیان بیرون.
کیرمو میمالید و بازم لب گرفتیم و با مهردادم لب گرفت. مهرشاد گفت میشه واسه منم بمالی؟
ملیکا کیرشو گرفت و گفت تو که نمیخواستی زیاده روی کنی.
حالا دلم خواست. ناراحتی نمالش.
ملیکا رفت پایین نشست جلوی پام و از روی شلوارک کیرمو بوس کرد و گفت درش بیار. لبخند زدم و خودش شلوارکمو کشید پایین شروع کرد ساک زدن. کیر مهرشادم با یه دست میمالید که مهرشاد شلوارکش رو کشید پایین. ملیکا کیرش رو گرفت و دوباره به مالیدنش ادامه داد. داشت واسه من ساک میزد که مهرشاد خم شد و ازش لب گرفت. بعد سرشو کشید طرف کیر خودش که ملیکا هم به من ‌نگاه کرد و بعد رفت واسش ساک زد.‌ حالا داشت کیر منو میمالید. بعد اومد واسه من ساک زد و دوباره واسه اون زد. اینبار که اومد سراغ کیر من، مهرشاد رفت پشتش و از روی شلوار کیرشو میمالید به کونش. دکمه ی شلوارش رو باز کرد و کشیدش پایین.‌ کونش افتاد بیرون و گذاشت لای کونش گفت داش امید ببخش، خیلی حالمو خراب کرده.‌ فقط یه لاپایی میزنم.‌
ملیکا گفت از کون بهش بدم؟
هیچی نگفتم و فقط لپش رو گرفتم و لبخند زدم. مهرشاد فهمید و به کیرش توف زد و فرو کرد توی کون خانمم. ملیکا یه آه کشید و به چشمام نگاه میکرد.‌ دوباره ساک زدن رو ادامه داد و مهرشادم شالاپ شالاپ می کوبید توی کونش. ملیکا همچنان واسم ساک میزد و گاهی هم آه میکشید و نگام می

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دانشگاه و یه حوری ابریشمی و یه تیک قوی (۱)

#آنال #دوست_دختر #دانشجویی

سلام نمیدونم چقدر واستون جالب باشه اما هرچی که هست واقعیه. شما این داستانو از نگاه من میخونید ، بگذریم.
من علی ام متولد هشتاد و ۲۳ سالمه.۱۸۰ قدمه و ۱۸۰ وزن.از بچگی رزمی کار بودم اما از یجایی به بعد رفتم دورِ کار و دیگه بدنسازی کار کردم. و فیزیک بدنی خیلی خوبی دارم.
مهرماه ۱۴۰۲ بود که رفتم دانشگاه ازاد.فوق دیپلمم رو جای دیگه گرفتم بودم و واسه لیسانس ثبت نام کردم.
جو خیلی خوبی داشت بچه ها خوب بودن ، پر از دخترای خوشگل بود ، من معتقدم استان ما خوشگل ترین دخترارو داره.
۱ سوال از اعتراضات جنبش مهسا میگذشت و وقتی رفتم دانشگاه خیلی متعجب شدم و خیلی خوشحال . شاید فکر کنید بخاطر حجاب خانوما؟ نه. میدیدم که کشور به سمت مسیر جدیدی رفته ، از دانشجوها گرفته تا اساتیدی که با شجاعت کامل از حقیقت دفاع میکردن و امیدوار شده بودم که ایران جدید در پیش داریم.
بگذریم.من یه دوستی داشتم که دختر بود و اولین دوست دانشگاهم بود. یبار باهم رفتیم بیرون و دو تا از دوستاشو آورد. یکی از اون دخترا که از همون اولش چشم منو گرفت اسمش ابریشم بود و خودش بیشتر از اسمش ابریشم بود از بابت انرژی که میداد.
رفتیم بیرون و صحبت کردیم و اون روز آشنا شدیم و رفتیم خونه. تا دفعه بعد که من و دوستم و ابریشم توی آلاچیق توی دانشگاه همدیگرو دیدیم. یکم صحبت کردم ، دوستم رفت و منو ابریشم موندیم تنها.
بذارید از ابریشم بگم.یه دختر خوشگل با موهایی که رنگشون یه چیزی توی مایه های یخی بود اما تیره تر. حالا دخترا اسم این رنگها رو بهتر میدونن ، من بلد نیستم.
چشمای عسلی ، پوست سفید با یه اندام معمولی و قد خوب و متناسب و دخترونه.
اجازه بدید درباره اندامش بعدا حرف بزنم چون نکنه جالبی داره.
خوش صدا و شیرین زبون اما آروم و متین. که من خیلی باهاش حال کرده بودم از نظر ظاهری و شخصیتی.
با هم صحبت کردیم درباره اینکه چجوری هستیم و چه علایقی که داریم.تا اینکه ترم اول تموم شد و من یک ماهی ندیدمش. اما اون جرقه خورده بود اونم از من خوشش اومده بود.این یک ماه رو دو سه باری تلفنی حرف زدیم و کلی هم حال داد این تلفنیا به جفتمون.میدونستم که ما یه تیک جنسی قوی با هم زدیم و تشخیصم میدونستم درسته که در ادامه شما هم می فهمید تشخیصم درست بود یا نه.
ترم جدید شروع شد من نمیتونستم زمان بدم تا هم این تیک جنسی کمرنگ شه هم بریم توی حالت رفاقت. بهش پیام دادم و به روش خودم بهش گفتم خوشم میاد ازش و میخوام نزدیکتر شیم…گفت دوست داره دربارش حضوری صحبت کنه و منم اوکی دادم
فرداش باز هم توی آلاچیق دانشگاه خیلی خوشگل و ناز نشسته بود و رفتم صحبت کردیم. اینکه رابطه چطور باشه و صبحتایی که به عنوان دو تا آدم بالغ نیاز بود رو با هم کرده بودیم.از بابت رابطه جنسی هم پرسید و منم گفتم من موردی ندارم یچیز دوطرفس هر وقت تو اوکی بود میتونیم رابطه جنسی داشته باشیم. که خیلی بیشتر خوشش اومد از اینکه اینو گفتم.و این شروع ماجرا بود.
فردا صبحش زنگ زدم و رفتیم پارک و چون پریود بود زیاد رو مود نبود اما با من انرژیش بالا بود و نشستیم صحبت کردیم و من سعی میکردم نازش کنم و دست به زانوش میزدم قلقلکش میدادم اونم کلی خوشش اومده بود میگفت انجام بده خیلی خوبه.
یه لب آبدار سرپایی گرفتیم. و بعدش که رفتیم پیام دادم اولین لبمون خیلی مزه نداد چون جاش خوب نبود. شبش بهش گفتم که ببین تو پریودی و من خیلییی دلم میخواد بغلت کنم و بوست کنم و اونم دقیقا توی همچین حالتی بود. گفتم حالا که پریودی در حد بوس و بغل بیا خونمون. اونم اوکی داد و فردا صبحش اومد. خونه ما جوریه که من خونوادم خونه ان و نباید سروصدا کنیم و اصلا دوس ندارم متوجه بشن کسی میاد چون مذهبی ان و سنتی و به این چیزا خیلی حساس.
اومد تو اتاقم یکم حرف زدیم و بوسش کردم و خوابیدیم رو تخت کنار هم‌.
چون من خیلی تو خواب غلت میزنم تختم همیشه دو نفرست.
بغلش کردم و سرمو بردم تو موهاش و به به چه بوی خوبی میداد. لبامون رفت تو هم و خیلی عمیق و غلیظ غرق هم دیگه شده بودیم بعد از یه لب خیلی طولانی و آبدار سرمو بردم تو گردنش و شروع کردم همه جای گردنشو مک زدن و خوردن اومدم پایین تر روی سینه ها و سعی میکردم سوتینشو بدم پایین که بتونم روی سینه شو بخورم. کلی اون قسمت بالای سوتین و گردنش رو مک زدم و هر از گاهی میرفتم سراغ لباش دوباره.
بدنش دقیقا مثل ابریشم نرم بود و واقعا بهم چسبیده بود. پوستشم خیلی صاف و بعضی جاهاش رگای سبز کوچولوش مشخص بود. دیدم نمیتونم سینشو بخورم دستامو گذاشتم زیر کمرش و سعی کردم باز کنم که خودش همراهی کرد و بلند شد و نشست و سوتینشو در آورد. یه جفت سینه خیلییی خوشگل و ناز و خوردنی اومد جلوی چشمم دوباره خوابوندمش و رفتم روش و شروع کردم اروم سینه هاش خوردن و مک زدن همه جای سینشو داشتم میخوردم سینه هاش کوچیک نبود اما ب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

که با هم چی کردیم
*حالا درست شد.ما اون کار رو با هم کردیم. من تنها نبودم
+هر چی.بگو چی کنم از ذهنم بیرون بره!؟
*کاری نمیخواد بکنی.تو برای من جذاب بودی.یه کاری هم کردیم و هر دو لذت بردیم.پس به لذتش فکر کن
+این کار رو کردم.میترسم دوباره دلم بخواد کاری کنم که نباید
*نترس.چیزی نمیشه.من که گفتم بین ما چیزی اتفاق نمیافته.
+میدونم.ولی تو به من چشم داری. از تو هم میترسم
*خوبه که.لااقل میدونی بهت کاری ندارم.هر چند
دیگه شروع کردم برنامه ریختن برای این که بگیرمش توی چنگم.
+هر چند چی؟
*هیچی. ولش کن
+بگو زود
*هر چند هم اون روز لذت بردم.هم الانم اگر پاش می افتد بازم میخواستم ازت
+نه تو رو خدا،بخواه
*چشم.میدی ببینمشون؟
+چقدر تو پررویی
*خودت انصافا ببین،از زیر لباست همه چیت معلومه.اون سوتین نارنجیت.خط سینه هات هم که از بالای لباست پیداست.هر چند اینا رو من دیگه دیدم.برای من پوشاندنی وجود نداره.
+عوضی هیز.
*خودت اینطور میخوای
*میدی بخورمشون؟
+افشین پاشو برو.به روت خندیدما
با خنده بلند شدم و موقع رفتن توی حالچه ورودی برگشتم و سینه هاش رو دو دستی گرفتم و یه فشار دادم و تا اومد بزنه روی دستم سریع دستم رو کشیدم و دوباره دوتا زدم زیر ممه هاش
بعد گفتم
*اخه باسنت هم خوبه.ازت چرا بگذرم اخه
یه اخم کرد و
+کاری نداری؟خدافظ
*دلت میاد؟
+اره خیلی هم راحت
*فقط ببینمشون
+دیگه این بار توی تله تو نمیافتم
با خنده خدافظی کردم و امدم بیرون.همون سر کوچشون وایسادم و فیلتر شکن رو روشن کردم که توی تلگرام پیام اومد.باز کردم دیدم یه عکس از سمت مادر خانممه.از این عکسا که تایمر داره.سریع باز کردم و دیدم بله همین الان برام از سینه هاش عکس گرفته و فرستاده.
نوشته بود.
+بفرما امدی خانه چیزی ندادم بخوری گفتم به جاش اینا رو ببین.
عالی بود.حسابی سرحال شدم
سریع نوشتم
*تا فردا.
۱۶ابان
ساعت ۴عصر از حمام بیرون آمدم
شادی گفت چه خبره؟امروز دوبار دوش میگیری صبح و الان
*صبح برای مدرسه بود.الان عرق کردم.میخوام برم مغازه.
شادی گفت باشه و لیست خریدای کیک پزیش رو داد و منم لباس پوشیدم و مستقیم رفتم خونه مامانِ شادی
سریع و بی پروا زنگ زدم و کمی طول کشید درب رو باز کنه.دیگه روم باز شده بود.میدونستم از طرف اون اتفاقی نمیافته.خیالم راحت بود
رفتم بالا و دیدم جلوی درب وایساده کمی هم مضطرب هستش
بدون این که چیزی بگه رفتم داخل و توی همون حالچه ورودی گفت
+چیزی شده؟
*نه،دیروز گفتم بهت فردا میام.الان فرداست
+افشین ول کن تو رو خدا. یه چیزی بود تموم شد
*واقعا تموم شد؟
+نه پس.بیا بگیرشون
میدونستم مسخره کرد اما سریع سینه هاش رو گرفتم و یه آی گفت و منم ول نکردم هی گفت
+افشین ول کن.جیغ میزنما
*بده بخورم و برم.یه کم
دیدم بی حرکت وایساد.همون لباس دیروزی تنش بود.بوی تنش زیاد شده بود.ولی خوش بو بود.مثل بوی تن شادی.با حوصله دکمه های بالای پیراهنش رو باز کردم و از بالای لباسش سینه هاش رو در اوردم(واای،بازم اون سینه ها.نرم،سفید،نوک بزرگ و برجسته.هاله کمرنگ و منظم) و شروع کردم مالش دادن و خوردن.خیلی زود ولشون کردم و گفتم
*امدم که فکر نکنی از فکرشون بیرون میام.و درب رو باز کردم و رفتم
یک ساعتی شد پیام داد
+خیلی پررویی
منتظرش بودم
*میدونم ولی واقعا خیلی دوست دارم بخورمشون.
دیگه چیزی نگفت
۱۷ابان.
صبح ساعت حدودا ۹:۳۰سر کلاس بودم و زنگ املای بچه ها بود.داشتم تصحیح میکردم یه پیام امد
مامان شادی بود
+هدف از این کارات چیه افشین؟
*سلام،خوبی؟کدوم کار؟این دو بار رو میگی؟
*اولیش رو که با هم بودیم.دومی هم خیلی دوست داشتم ببینمشون و دیروزش خودت شروع کردی مجدد!
*ولی دیگه تکرار نمیشه.
+واقعا میگی!؟تکرار نمیشه؟
*اره واقعا.
+پریا میگفت تو برای مامانش امپول زدی!!!
(پریا خواهرزاده شادی هستش.دختر رویا.رویا سال گذشته فهمیدیم مبتلا به سرطان سینه شده.چون قبل از معلم شدنم توی یه مرکز سرطان کار میکردم.خیلی از کاراش رو من انجام دادم.اون روزا به خاطر دارو های شیمی درمانی بدن درد شدیدی داشت.دکتر براش دگزامتازون تجویز کرد و چون حالش بد بود با شادی رفتیم خونشون دارو رو بدیم بهشون که برن بزنن.شادی گفت تو براش بزن.منم گفتم نه.بیرون بزنن بهتره.حقیقتش از شوهر رویا خجالت میکشیدم. رویا اولش امتناع کرد.اما شوهرش گفت چه ایرادی داره.افشین جان براش بزن.آمپول رو زدم و تمام شد.هیچ اتفاقی هم نیفتاد اما بعدش با الهام خواهر دومی شادی به بهانه آمپول و فهمیدمش و اینا ماجرا داشتیم)
یه لحظه ترسیدم که از ماجرای من و الهام خبردار شده ولی خودمو نباختم و گفتم
*بله.یک بار بود.زمان شیمی درمانیش.چرا؟
+هیچی.نگفتی بلدی آمپول بزنی!
*شادی که گفته بود.
+نمیدونستم برای غیر از شادی هم میزنی
*فقط برای رویا بود و تمام
دیگه چیزی نگفت
امروز ۲۱ ابان.توی مغازه نشستم و دارم این ماجرا رو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

د که همیشه در رویاهایش تصور می‌کرد.
اگر دوستانش آن جا بودند می‌گفتند بالاخره مرد شده ی. شاید درست می گفتند، این زن زنی دیگر بود. خاص. ویژه. پل حرکت کرد و از پشت او را بغل کرد. بوی شامپو‌ ، عطر غریبی که نمیشناخت، شاید بوی رحم مادر طبیعت بود. بوی دیواره ی کس زاینده ش، بوی کیر هایی که در عطش زنی سوخته بودند و پل به حالشان دل سوزاند.
نوشته: کایوگا

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

در آستانه ی چیزی واقعی (۱)

#عاشقی #اروتیک

فصل اول: در آستانه‌ی چیزی واقعی
در نور کم‌رنگ کافه‌ای پر از دود و سکوت، او را نگاه می‌کرد. نه به سنگینی کسی که زیبایی را برای اولین بار می‌بیند، بلکه با کنجکاوی عجیب کسی که درون یک رویا گرفتار شده است. آرام و بی‌صدا وارد شد، مثل یک نغمه‌ی ملایم و نامانوس، اما با این حال غیرممکن به نظر می‌رسید که به درستی در آنجا حضور داشته باشد. نگاهش تمام اتاق را کاوید، گویی اینجا یک موزه‌ی پر از آثار باستانی و گرد و غبار بود. او قدبلند و کمی خمیده بود، مثل زنی که به دنیا آمده بود تا برجسته باشد، اما جایی در میان روزهای گذشته آموخته بود که خودش را فروتنانه کج کند. لباس‌هایش، هرچند ساده و کهنه، بخشی از خودش به نظر می‌رسیدند، همچون امتدادی از پوستش که به مرور زمان و سختی شکل گرفته بود. زیبایی‌اش را به رخ نمی‌کشید، که همین او را حتی جذاب‌تر می‌کرد.
پل، هفته‌ها بود که شب‌هایش را در این کافه می‌گذراند، در انتظار چیزی شبیه به همین، چیزی واقعی. نیویورک در اواخر دهه‌ی پنجاه می‌توانست روح هر انسانی را از بین ببرد اگر حواسش نبود، و پل نزدیک بود که آخرین ذرات امیدش را برای اجاره‌ی یک اتاق کوچک در شهر بفروشد. هر شب به اینجا می‌آمد و به دنبال نگاهی از معنا بود؛ در میان دیوارهای پوشیده از یادداشت‌ها و یادگاری‌ها، در نگاه خسته‌ی آدم‌ها و در طرز نشستن غریبه‌ها که مثل قدیسان قدیمی بر نوشیدنی‌هایشان خم می‌شدند.
اما امشب متفاوت بود. او متفاوت بود.
زن در انتهای بار نشست و با تکان دست به بار من چیزی سفارش داد. پل متوجه شد که انگشتانش به آرامی و با ریتمی خاص به لبه‌ی بار می‌زدند، گویی که آهنگی را می‌نوازد که فقط خودش می‌شنید. می‌دانست که به او خیره شده، و اهمیتی نمی‌داد. سال‌ها بود که کسی شبیه او را ندیده بود—کسی که زنده به نظر برسد، واقعاً زنده، مثل طوفانی که آماده‌ی شکستن است. انگار مادر طبیعت کس عظیمش را باز کرده بود و او را فرستاده بود آنجا. به ماموریتی آشنا و غربت زده؛ اغوای عالم.
بعد از مدتی، زن سرش را به سمت او چرخاند و نگاهش را دید. پل نگاهش را از او برنگرداند. در عوض، با نگاهی ثابت و پرشور به او خیره شد، حتی زمانی که نگاه زن از تعجب به چیزی دیگر تغییر کرد—شاید به نوعی سرگرمی یا کنجکاوی. زن به آرامی لبخند زد، گویی به رسم احترام به پل اعلام می‌کرد که بله، او هم او را دیده و بله، این موضوع اشکالی ندارد. سپس لیوانش را کمی بالا آورد، انگار به سلامتی‌اش نوشید و جرعه‌ای از آن را نوشید. نحوه‌ی نوشیدنش، با آن نگاه ثابت و جسور، پل را دعوت می‌کرد تا به سمتش برود.
و او هم این کار را کرد.
از جای خود بلند شد و با قدم‌هایی نیمه‌مست و نیمه‌بیدار در هاله‌ای از خواب و ویسکی به سمت زن حرکت کرد. نمی‌دانست قرار است چه بگوید و اهمیتی نمی‌داد. همین ابهام و ناشناختگی برایش جذاب بود.
وقتی به او رسید، فقط به بار تکیه داد و بدون آنکه حرفی بزند، نوشیدنی دیگری سفارش داد. زن همچنان او را نگاه می‌کرد، چشمانش صورت پل را کاویدند، همچون هنرمندی که طرحی را روی کاغذ می‌کشد. او هم نیازی به حرف زدن نداشت. سکوت میان‌شان زبان خودش را داشت، دعوتی بود به ناشناخته‌ها، به نوعی چالش. احساس می‌شد که تنها دو نفر در آن اتاق بودند، تنها دو انسانی که هنوز می‌دانستند زندگی چیزی فراتر از روزها و شب‌هایی است که به سرعت می‌گذرند.
«اسمت چیه؟» بالاخره سکوت را شکست و با صدایی آرام پرسید، انگار می‌خواست رازی را آشکار کند.
«پل.» سعی کرد صدایش نلرزد.
زن اسمش را تکرار کرد و با زبانش مزه‌اش را چشید. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس دستش را به سمت او دراز کرد. «ایزابل.»
پل دستش را گرفت، گرمای پوستش را حس کرد و لحظه‌ای به این فکر افتاد که چند زندگی را قبل از این لحظه پشت سر گذاشته‌اند. او به سرنوشت و تقدیر باور نداشت، به چیزی که نمی‌توانست ببیند یا لمس کند اعتقاد نداشت، اما در همین لحظه چیزی عجیب و انکارناپذیر را حس می‌کرد. انگار او را از همیشه می‌شناخته، انگار که ایزابل بخشی از خودش بود که در طول مسیر زندگی از دست داده بود.
ساعاتی طولانی درباره‌ی همه چیز و هیچ چیز صحبت کردند. درباره‌ی رویاها و ناکامی‌ها و چیزهایی که نمی‌توانستند رهایشان کنند. ایزابل از زندگی پر از سفرهایش گفت، از عاشقانی که پشت سر گذاشته بود، از شهرهایی که هم زخمش زده و هم درمانش کرده بودند. با آزادی و رهایی‌ای حرف می‌زد که پل به آن حسادت می‌کرد، رهایی جسورانه‌ای که ترس‌های او را ناچیز و بی‌اهمیت نشان می‌داد. پل خود را در حال گفتن چیزهایی یافت که هرگز به کسی نگفته بود؛ درباره‌ی ترس‌هایش از پیر شدن، از فراموش شدن، از اینکه تبدیل به چهره‌ای بی‌نام در شهری پر از آن‌ها شود. از اینکه یک روز جلوی رودخانه ای به سرش بزند خودش را پرت کند پایین. ایزابل چندب

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ومد سوییچ ماشینت رو بده بهش و مطمئن باش تا ظهر آماده میشه و رفت،
چند دقیقه ای وایسادم تا دیدم یه پسر با ماشین نیسان یدک کش اومد و تا پراید منو دید سر کوچه وامیستاد و بدون توجه به من به طرف ماشین رفت من جلو رفتم و گفتم حسین آقا شما هستید گفت نه حسین این آدرس و مشخصات ماشین رو فرستاد و گفت می برد ماشین رودبده حاج آقا و اون یکی ماشین رو بیاره من از طرف مرکز… اومدم و من بعد دادن سوئیچ حرکت کردم به طرف خونه و به طرف حموم رفتم لخت شدم و دوش آب رو باز کردم خودم رو شیو کردم و بی اختیار به یاد داوود افتادم و زیر دوش آب گریه کردم نگو صدای گریه ام اونقدر زیاده که آبحی داوود شنیده و منو صدا کرد و من زود یعنی دارم میخونم شروع کردم به خوندن بعد از در اومدن از حموم آبجی داوود گفت ماشین کجاست گفتم دیگه باشگاه نرفتم ماشین رو با یکی از دوستان باشگاهیم بردیم داداشش درست کنه و ساعت 12 اینا میخوام بگیرم بعد از آرایش خفیف به طرف قرار راه افتادم
نوشته: مین aa

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

خیانت من یا تجاوز او (۳)

#تجاوز #خیانت #زن_شوهردار

...قسمت قبل
مزاحمتهای صمد برام عادی شده بود ولی بخاطر داوود و دوست داشتن اش یا بهتره اینجوری بگم دلم براش میسوخت (( فکر و ذکرش منو دو خواهر و مادرش و کارش بود)) دلم براش غش میکرد و به هیچ وجهه نمی خواستم حاشیه ای در این آرامش یا بهتره بگم مثلا آرامش بوجود بیاد!
میخواستم با حفظ متانت و وقار خودم به موقع از داود بخوام هر چه سریع تر قید این مرتیکه رو بزنه!
ولی فعلا زود بود علاوه بر اینکه سفته های اون مرد رو من امضا کردم (( بعلاوه یه امضا از طرف صمد که ضمانت من رو میکنه)) و حدود سه ماهه بعد باید پول اونو بر میگردونیم حال بماند صمد به دروغ به داوود گفته بود هزینه ماشین اون یارو 1500 هست که ماه بعد که قسط تون به من تموم شد بعد اون ماهانه 500 از حقوق ات برمیدارم و میدم به اون کسی که ازش غرض گرفتم اصلا پای من وسط نبود البته توی فکر داوود؟!
ماشین خودمون هم با غرض قطعات و دستمزد و 700 هزینه اش شده بود و ماهانه 300 هم صمد حقوق داوود رو اضافه کرده بود و فکر من هر روز 10 بار لااقل این بود که پول اون مرده رو چطوری میدیم!!
آماده میشدم برم باشگاه که صمد زنگ زد و منم دیگه اون عصبانیت های سابق رو نداشتم با خونسردی گوشی رو برداشتم و صمد سلام و علیکی کرد و گفت از 3 ماه هم زودتر مونده سر موعد پول یارو چیکار کنیم؟؟
گفتم شما رو هم توی زحمت انداخته ام به هر حال مشکلی هست باید خودم باز کنم همین که میگید چیکار کنیم این لطف شما رو میرسونه!
گفت این حرفها چیه میزنی من توی دنیا دیوانه وار عاشق یه زن هستم و اونم خودتی پس مطمئن باش اگه فکر میکنی تنهات میزارم در اشتباهی ما این مشکل باهم حل میکنیم شاید بتونم با پرداخت اسکونت 6 ماهش یه 6 ماه دیگه وقت بگیرم با خوشحالی گفتم یعنی میشه گفت نشد نداره ولی توهم میدونی که باید یه کاری بکنی بلافاصله گفتم دوستت دارم صمد جان عاشقتم صمد جان!!
گفت این شد ولی باید دعوتت کنم به یه جایی و تو هم افتخار بدی و قبول کنی!!
بدنم سرد شد دستام خودبه خود شل شدند حس کردم نمیتونم روی پاهام وایسم و خیلی آهسته و شرمگین گفتم ولی شما دیگه نذاشت ادامه بدم و گفت باز فکرت رو بکن یه 2-3 ساعتی مهمون من باش… بی اختیار تلفن رو قطع کردم نشستم گریه کردم به حال خودم به حال داوود (( قیافه داوود که به ذهنم میومد کم میموند دلم از جاش در بیاد اینقدر این پسر دوست داشتنی بود))
نمیدونم چقدر گذشت که صدای تلفن منو به خودش آورد آرزو ارشد کلاسم بود گفتم آرزو جون شما شروع کنید منم میام رفتم دست و صورتم رو شستم و آرایشم رو تازه کردم ولی فکرم داغون بود آشفته بودم انگار اصلا توی این دنیا نبودم!!
سوئیچ ماشین رو چرخوندم یه بار دوبار بالاخره بار 5-6 استارت برداشت بوی دوده داخل ماشین آزار دهنده بود ماشین انگار میخواست خاموش کنه و بعد از رد کردن کوچه خودمون و طی کردن 50-60 متر از کوچه اصلی از یه شیب باید به خیابون اصلی می رسیدم ولی یه دفعه باز پیشنهاد صمد منو درگیر کرد باید به داوود میگفتم که دوست اش، همکارش، رفیق جون جونیش در ازای پول غرضی میخواد با من سکس کنه!!
که یه سایه مانند و صدای مهیب منو به خودش آورد به خودم اومدم زده بودم به یه ماشین که از ماشین قبلی که داوود باهاش تصادف کرده بود خیلی گران تر بود یه چند ثانیه ای همانطور داخل ماشین بودم که از ماشین پرادو یه مرد تقریبا 50 ساله با قد کشیده خیلی خوشتیپ و با ابهت خاصی از ماشین پیاده شد و به طرف ماشین من اومد اول گفت حالت خوبه ولی من نشسته از داخل ماشین فقط نگاهش کردم و یه بار دیگه دختر جان حالت خوبه و من به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم و بلافاصله گفتم چیکار کردید و اونم گفت شما خودتون چیزیتون نشده که گفتم نه ولی ماشینو ببین چیکار کردی!
گفت اینا درست میشه الان زنگ میزنم پلیس و میاد با اعلام مقصر همه چیز تموم میشه و من از اینکه نمیدونستم مقصر اصلی منم گفتم از کار و زندگی میفتم و ایشون هم گفت من رحمتی هستم و خوشحالم از آشناییتون و باید بگم مقصر شما هستید و اگه گله ای هم باشه من باید بکنم
و کم کم از اطراف مردم اومدند و ماشینهای پشت سری من که خانم مقصرید منو به خودم آورد که چه دست گلی به آب داده ام و این رحمتی هم به پلیس زنگ زده بود
ماشین بیمه بود ولی من گواهینامه نداشتم و رحمتی هم گفت ماشین رو بکشیم کنار این بنده خدا ها به کارو زندکی شون برسند تا پلیس اومد صحنه تصادف رو ببینه خواستم بشینم توی ماشین که یه دفعه جلوی ماشین و خسارت اش منو به خودم آورد ماشین ما کلا جلوش داغون شده بود و ماشین اونم بغل سمت شاکرد دو تا در فرو رفته بود و قیافه داوود به جلوی چشمم اومد که این خبر رو و این ماشین رو ببینه چی میشه و نا خود آگاه نشستم یعنی نتونستم خودمو روی پاهام نگه دارم و رحمتی بلافاصله به سمتم اومد و گفت چیزی شد و بدونه

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ن هم تو گوشش آروم گفتم جوننننن هنگامه منو حل داد و از خودش جدا کرد کم کم با هنگامه گرم گرفتم با هم دوست شدیم بیرون باهاش قرار گذاشتم که متین نباشه و ازم پرسید با متین چی کار می کنید در قفل می کنید ؟ گفتم توقع داری چی کار کنیم هنگامه سرخ شد مثلا خجالت می کشید گفتم قول بده به هیچ کس نمیگی تا بگم و هنگامه قول داد قسم جون مامیشو خورد گفتم همدیگه رو می کنیم هنگامه کفت خاک تو سرتون این کثافت کاری ها چیه گفتم اولا متین دوست داشت دوما همه شهوت دارن کلی بجث کردیم و مخشو زدم تا حدی بعد آدرس سی دی فیلم های سکس متین بهش دادم اما کشو قفل بود همیشه به هنگامه گفتم دوست داری فیلم سکس ببینی هنگامه گفت می خوام چی کار گفتم کلید کشو میز متین جور می کنن ببینی کیف کنی اونم سرشو انداخت پایین یعنی خجالت کشیده خلاصه یک روز تو ورزشگاه تو رخت کن کلید کشو میز متین کش رفتم به متین گفتم من باید برم کتاب بخرم تو برو خونه من میام و متین رفت رفتم کلید سازی و سفارش یک کلید از روش دادم گفت شب بیا ببرش متین زنگ زد کلیدم گم شده گفتم شاید ورزشگاه باشه فردا می ریم می بینیم فردا رفتیم گشتیم نبود اما تو جیب من بود با کپیش رفتیم خونشون متین رفت دستشویی به هنگامه دادم بزاره تو کمد لباس متین و با لبخند سریع این کار کرد شب متین زنگ زد کلید پیدا شد تو دلم گفتم اسکول خودم بلندش کرده بودم خلاصه با هنگامه قرار گذاشتم سر قرار بهش گفتم اینم کلید اول ناز خرکی اومد گفت نمی خوام بعد دستشو آوزد بگیره بهش گفتم این طوری که نمیشه یک بوس بده تا بدم گفت برو گمشو به هر حال گرفتمش که بوسش کنم نمی زاشت در همین حین گرفته بودمش سینه هاش اومد تو دستم و مالیدمش یک کم به زور بقلش کردم گفت ولم کن بیشعور ولش کردم کلید هم دادم بهش من و متین می رفتیم باشگاه کسی هم خونه نبود هنگامه فیلم ها رو دیده بود و شهوتش معلوم بود زده بالا قرار گذاشتیم بیرون این بار با یک کم التماس هنگامه برای اولین بار گذاشت بوسش کنم آخ چه کیفی داشت صورت هنگامه سرخ شده بود از خجالت ولی معلوم بود بدش نمیاد حاظر بودم هر روز به متین حسابی کون بدم فقط بزاره هنگامه را بکنم به بقل کردنش هم راضی بودم شوخی های سکسی با هنگامه شروع شده بود دور از چشم متین سر قرار ها دیگه وقتش بود باید ورزشگاه را می پیجوندم می رفتم خونه داییم سراغ هنگامه به هنگامه گفتم متین که رفت ورزشگاه میام سراغت اون روز به متین زنگ زدم که نمیام ورزشگاه و کار دارم و پیچوندم رفتم سر خیابون و رفتن متین به ورزشگاه را متوجه شدم و رفتم در خونه داییم هنگامه در باز کرد و پریدم تو هنگامه یک نصف آستین تنش بود با شلوارک و شال رو سرش و بازو های لختش را هم شال پوشونده بود رفتیم بوس داد شالشو کشیدم گفتم این چیزی دیوونه هیچ کس که خونه نیست موهاشو اولین بار باز کامل دیدم اولش خجالت می کشید کم کم عادی شد دست مالیش هم کردم اما زیاد پا نمی داد بدنش هم که لخت نبود تا بازو لخت بود به خاطر همین قرار بعدی بردمش بیرون بردمش لباس فروشی براش یک تاب لختی خریدم با دامن کوتاه گفت اینا چیه مامانم بفهمه می کشتم گفتم بگو دوستم هدیه تولد آورده بوده نتونستم قبول نکنم نمی پوشمش که گفت حالا میگی من اینو بپوشم گفتم پس چی مال خوشگلی هست ؟ خره وقتی موقعیت گیر اومد اومدم سراغت اینا رو بپوش دیگه گفت نه گفتم بپوشی باهات قهر می کنم به هر حال موقعیت جور شد رفتم خونشون تنها بود اما باز با همون لباس نصف آستین بود گفتم برو تاب و دامن بپوش اگر نه میرم باهات کلا قهر می کنم رفت اتاقش پوشید اما دیدم بیرون نمیاد رفتم سراغش دیدم نشسته دم تخت منو دید خودشو جمع و جور می کرد خیلی خجالت می کشید با اون تاب و دامن کوتاه اما چه جیگری شده بود سفید نرم جوننن برای اولین بار رون لختشو دیدم شاه کسی بود برای خودش نشستم کنارش کمی حرف زدم کم کم روش باز شده بود خجالتش کم شده بود رفتم سر فیلم های متین یک بکن بکن گذاشتم و با زور هنکامه را بردم پای فیلم کنارش نشستم شونه های لختش تو دستم بود بقلش کرده بودم و هی ازش بوس می گرفتم اونم فیلم می دید دستمو گذاشتم روی رون لختش آخ چه کیفی داشت دستشو گرفتم گذاشتم روی کیرم از رو شلوار معلوم بود سیخ شده اول دستشو کشید بعد به زور دستشو گذاشتم رو کیرم کم کم شل کرد سینه هاشو هم تو دستم گرفته بودم و می مالیدم آخ جوننن از پنبه نرم تر بود دیگه وا داده بود تو فضا بود کیرمو در آوردم یکهو دید گفت وای این چیه گفتم بگیر تو دستت می فهمی گذاشتم کف دستش و گرفتش و بهش گفتم بمالش معلوم بود خوشش اومده بهش گفتم بزار سینه هاتو بخورم گفت نه اما ولکن نبودم به زور تابشو زدم بالا چه بدن سفید و نرمی داشت چوننن سینه هاش کوچیک عین دو تا انار نرم و لیز بود سینه هاشو گرفتم تو دستم سوتین نبسته بود شروع کردم به خوردن سین

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تابستون داغ با پسر دایی کشتی گیر

#خاطرات_نوجوانی #گی #پسر_خاله

اسم من بابک هست چاق هستم پوستم سفید هست و قیافم خوبه به دلیل چاقی کونم هم قمبل هست خانواده من و داییم مثبت هستن گیر هستن از دوست دختر و دوست پسر رفیق بازی و سکس و این چیزا اصلا حرفی نباید باشه و گر نه کونمون پاره هست داییم یک پسر داره به اسم متین و یک دختر داره به اسم هنگامه پسر داییم متین از من دو سال بزرگتر هست و بچه خوشگل مدرسه و محل و فامیل هست سفید برفی ورزش کشتی هم میره و هیکل وزشی خوبی داره و خلاصه از اونا که همه می خوان بکننش بعدا هم فمیدم که چند تا از بچه های مدرسه و ورزشگاه کردنش خواهرش هنگامه هم سن من هست هنگامه هم خوشگل و سفید برفی هست از اون شاه کس ها ولی چون خانواده هامون مثبت بودن تا قبل از اینکه بکنمش هیچ وقت با لباس راحت ندیدمش نهایت نصف آستین بازو هاشو لخت دیدم اونم وقتی داییم اینا نبودن اونم فقط یک لحظه که از اتاقش اومده بیرون یا در اتاقش باز بوده جلوش رد شدم هنگامه هم خیلی مثبت و از اینا که بهشون بگی سکس میکن متنفر هستن داییم و زنش هر دو کارمند هستن و معمولا دیر میان خونه ماجرا از چند سال قبل شروع شد تابستون شد و چون خیلی چاق بودم پدرم تو فکر بود چه کنه که یک روز داییم اینا مهمان ما بودن داییم گفت متین هم اگر نمی رفت ورزش همین طوری چاق می شد میره ورزش هم لاغر می مونه هم ورزش می کنه برای سلامتیش خوبه هم بی کار ول نمیشه تو کوچه تابستونی و فکر های خلاف به سرش نمی زنه خلاصه بحث گرم شده بود که مادرم پرسید متین چند شنبه ها میره ورزش و چند میگیرن و از این حرفا متین هفته ای سه روز می رفت کشتی پدرم که خیلی خوشش اومده بود فکر می کرد من هم برم یک خمره یک روزه تبدیل میشه به نی قلیون خلاصه دستور داد برم ثبت نام سالن نزدیک خونه داییم بود قرار شد خودم برم برگشت با متین برم خونشون تا بابام از سر کار بیاد و منو ببره خونه داییم اینا نمی دونستن متین چی کاره هست اما من تو مدرسه اخبار به دستم رسیده بود که بعضی ها دنبالش هستن دست مالیش می کنن عین همه بچه خوشگل های مدرسه ها که همه می دونید چه وضعی دارن و بچه ها چی کارهایی باهاشون می کنن اما به کسی نگفته بودم و تو فامیل و خانواده متین هم عین من بچه مثبت می زد به هر حال رفتیم باشگاه و شروع شد چون متین چند سالی بود می رفت مربی گفت با من کار کنه یعنی حریف تمرینی هم بودیم فامیل هم که بودیم دیگه به هر حال دو سه جلسه که گذشت متوجه شدم دیگه رفتار متین عادی نیست فن اجرا کردن و خاک کردن تو کشتی و این حرفا بهانه هست و رسما متین داره منو دست مالی می کنه و بهش می چسبه تو کشتی هم میشه همه کاری راحت کرد برای اجرای فن راحت میشه دست لای کون هم کرد یا موقعت خاک شدن به هم بجسبیم هیچ کس شک هم نمی کنه عادی هست تو اون سن می دونستم دیگه سکس چیه شهوتم کمی فعال بود اما با این حرکات متین شهوتم بیشتر شده بود متین هم که بچه خوشگل بود و بدنش عین دختر ها نرم سفید و بدون مو بود نمی شد نزارم بهم دست بزنه یا بچسبه فهمیده بودم شهوتم هم بیشتر شده و داره کشیده میشم طرف متین و سکس کسی می فهمید آبروم می رفت به پدرم گفتم من نمی خوام برم ورزش که یک داد زد گفت غلط می کنی هیکلت شده عین سیرابی فردا مسخرت می کنن پول هم دادیم باید بری دهن من دیگه بسته شد نمی تونستم به پدر مادرم یا مربی بگم متین داره منو دست مالی یا انگشت می کنه یا به من می چسبه عصبانی بودم کلی فکر کردم در نهایت تصمیم گرفتم هر کاری باهام می کنه تلافی کنم یعنی اگر دست لای کونم می زاره من هم همین کار باهاش بکنم اگر منو خاک می کنه بهم می چسبه من هم همین کار بکنم بهانش فقط اینکه خودمو راضی کنم که تلافی کردم خلاصه اولش به بهانه تلافی شروع شد وقتی دست لای کون متین می کردم یا بهش می چسبیدم متین که مشکلی نداشت راحت پا میداد خوشش هم می اومد و می زارشت راحت باهاش از این کارا بکنم کم کم شهوتم به اوج رسیده بود و دیگه موقع تمرین با متین کیرم هم سیخ میشد سعی می کردم تو لباس کشتی که شورت و دو بند رو شونه هست یک جور کیرمو جمع کنم که کار سختی بود چون برای بقیه هم همین بود و اهمیت نداشت همه مشغول تمرین بودن زیاد تابلو نبود خلاصه با این وضع موقع تمام شدن کشتی با شهوت روی هزار می رفتیم خونه داییم می موندیم تا یکی دو ساعت دیگه بابام بیاد ببره منو هنگامه کلاس زبان می رفت و گاهی موقعیت میشد که هیچ کس خونه متین نباشه و با هم تنها بشیم متین دیگه سر شوخی را هم با من باز کرده بود روش باز شده بود و یک روز که تنها خونشون بودیم فیلم سکس گذاشت چه بکن بکنی بود یارو از کس و کون داشت زنه را می کرد اولین بار بود این نوع فیلم می دیدم اولش خجالت می کشیدم کم کم عادی شد و با متین نشستیم نگاه کردیم دیگه شهوت داشت دیوونم می کرد هر وقت متین موقعیت گیر می آورد و تنها می شدیم دیگه فیلم سکس می

Читать полностью…

داستان کده | رمان

عوض کردیم تم سفید بود اخه و من از خونه عرق ها را اوردم و خودم شدم ساقی مهمونی تازه گرم شده بود و همه وسط بودن منم مرتب واسه همه پیک میریختم مهناز داشت با مامانم وسط میرقصید که احسان اومد منم برد وسط و یکم با خودش و ارزو رقصیدم چرخیدم روبه روی مهناز جونم و مامانم و سینه های مهناز داشت دیونم میکرد یکم هم کلم داغ بود یکم با هاش رقصیدم بهم گفت یه شات دیگه میخواد براش ریختم و اوردم و یکم با هم رقصیدیم حسابی مست کرده بود هم خودش هم تقریبا همه مهمونا تا ساعت 1 تقریبا همه رفته بودن مامانم ساعت 10 اینا بود چون رفت بابام اومده بود خونه من و ارزو و احسان و مهناز مونده بودیم با کله داغ ارزو و احسان رفتن بالا اتاق احسان مهناز جون یه قهوه درست کرد بهم گفت میخوری گفتم نه گفت بیا بزن رفتم تو اشپزخونه تعادل درستی نداشت داشت میخورد زمین با اون پاشنه بلندا کفشاشو در اورد رفتم سمتش تعادل نداشت گرفتمش تو بغلم وای چه بازو های نرم و لطیفی داشت تکیه داد بهم و گفت ببرمش تو اتاقش داشت تلو تلو میخورد اتاقش همون طبقه پایین بود زیر بغلش را گرفتم و بردمش تا دم اتاق درو باز کردم و نشوندمش لب تخت همون جا دراز کشید و چشماشو بست وای لباس کوتاهش رفت بالا پاهای سفیدش داشت دیونم میکرد از حال رفته بود میتونستم کص تپلشو زیر لباس کوتاهش تو یه شورت سفید ببینم ناخود اگاه دستمو گذاشتم روی رونش و یکم نوازشش کردم دوس داشتم همونجا کنارش دراز بکشم و بغلش کنم یکم تکون خورد ترسیدم سریع دستمو کشیدم چرخید به پشت خوابید لباسش رفت بالا وای داشتم دیونه میشدم ولی نمیتونستم به اعتماد خودش و حسین خیانت کنم رفتم بیرون و در اتاق بستم داشتم میزدم بیرون که احسان با یه شورت اومد پایین گفت حسین هنوز اینجایی گفتم نه دارم میرم گفت مامانم گفتم حالش خوب نبود رفت خوابید گفت خوب بمون گفتم نه میرم سرم درد میکنه گفت باشه تو اتاقم خوابیده بودم گرمی مشروب و اون صحنه از مهناز حشریم کرده بود ولی خسته تر از اون بودم که … نفهمیدم چی شد که خوابم برد بیدار شدم نگاه کردم به موبایلم سه تا میس کال و ساعت 11 بود حسین بود گفت کجایی کونی گفتم خونه گفت بیا اینجا مامانتم اینجاس پاشو بیا
لباس پوشیدم رفتم خونه حسین اینا مامانم اومده بود کمک مهناز جون بساط دیشبو جمع کنن ارزو رفته بود نشستیم چهار تایی غذا های دیشب مونده بود را جا نهار زدیم و اومدم خونه دوش گرفتم و ساعت 4 اینا بود رفتیم با حسین باشگاه گفت شب بیا فیلم ببینیم گفتم تو بیا گفت نه تو بیا من راحت ترم گفتم اوکی رفتم خونه یکم کارامو انجام دادم ساعت 9 اینا بود رفتم خونه حسین اینا مهناز درو باز کرد وای باور نمیشد یه ارایش جذاب کرده بود و یه تاپ قرمز یه دامن تا زانو هم پوشیده بود دست دادم برعکس همیشه روبوسی باهام کرد عطرش دیونم کرد و کیرم یه تکون ریز خورد گفتم حسین خاله؟ گفت بالا تو اتاقشه برو برا شام صداتون میزنم رفتم بالا حسین خوابیده بود رو تخت داشت با ارزو تلفنی لاس میزد قطع کرد و نشستیم به یکم گیم زدن که مهناز جون صدامون زد بریم شام حسین بهم شلوارک داد یکم تنگ بود پوشیدم و رفتم پایین حسن گفت نه بازم الویه و مرغ مهمونی خدایا بسه نهار و شام دیشبم همین بود مهناز جون گفت تا یه هفته همینه ولی رفت و با یه سینی کتلت برگشت حسین پرید بغلش کرد و یه ماچ از لپش نشستیم پشت میز مهناز روبه روی من بود و حسین کنارم بعد شام حسین گفت ما میریم فیلم ببینیم که مهناز گفت بیارید پایین منم ببینم حوصلم سر رفته گفت باشه رفت بالا که لب تابش بیاره پایین منم داشتم به مهناز جون کمک میکردم میز را جمع کنه جمع کردیم و نشستیم تو سالن اصلا یادم نیست حسین چی گذاشت حسین لش کرد روی مبل مهنازم روبه روی من بود و منم روی مبل البته من بیشتر حواسم به مهناز بود وای پاشو بلند کرد گذاشت روی اون پاش باور نمیشد شورت نداشت و کصش دقیق روبه روم داشت چشمک میزد ولی گویا اونم حواسش به نگاه های من بود فکنم فهمیده بود دارم دیدش میزنم پاشو جا به جا کرد و وای یه کص بی مو سفید بین اون پاهای خوشکل تو اون دامن قرمز راست کرده بودم و با مهناز چشم تو چشم که می شدم بهم لبخند میزد میدونستم میدونه که دارم کصشو دید میزنم وای سرخ شده بودم تا فیلم تموم شد با اشوه هاش و کاراش منو دیونه کرد بین فیلم چایی اورد و سینه هاش و انداخت تو صورتم و رفت نشست بعد فیلم ما رفتیم بالا حسین دراز کشید رو تخت منم کنارش حسابی حشری بودم نفهمیدم چی شد که خوابم برد صبح با سر صدای حسین بیدار شدم پاشو کونی من میخوام برم دانشگاه پاشدم و لباس پوشیدم و زدیم بیرون مهناز جون هنوز خواب بود رفتم خونه دیدم وای گوشیم کنار تخت جا مونده اومدم پایین و رفتم زنگ و زدم چند دیقه منتظر موندم تا مهناز اومد پا ایفون تا دید منم درو باز کرد رفتم تو وای قلبم

Читать полностью…

داستان کده | رمان

م میده؟ اینکه تو توی سنی چیزایی دیدی که نباید میدیدی. من بزرگتر از تو بودم. درک خیلی از مسائل رو داشتم. ولی تو کوچولو بودی. فکر می‌کردی همه چیز بازیه. هیچوقت اون شب اولی که بابا مامان رو دیدی یادم نمیره، تا صبح داشتی می‌لرزیدی. می‌دیدم شب‌ها تا صبح خوابت نمی‌بره و می‌دونم هنوز هم بی‌خوابی داری. غصه مامان یه طرف بود، غصه تو، تویی که بیشتر از همه چیز توی دنیا دوست داشتم حتی بیشتر از مامان، که می‌دیدمت با اون صحنه‌ها روبرو میشی یه طرف.
اشک امانم رو بریده. نمی‌تونم به چشمای معصومه نگاه کنم.
-کاری از دستم برنمی‌اومد. فقط می‌خواستم … فقط می‌خواستم … منو ببخش … فقط می‌خواستم تو کمتر عذاب بکشی. نمی‌خواستم عمو یا عمه تو رو وارد کثافت‌کاریشون کنن. خواهش می‌کنم بذار بگم چطور شروع شد. بذار سبک بشم.
-باشه عزیزم. بگو.
اشک‌هاش رو پاک می‌کنه: نمی‌دونم از کجا شروع کنم. بعد از اینکه مامان فوت کرد یکی دو سالی عمو خرج ما رو می‌داد تا اینکه سر یه قمار بزرگ خیلی از پولش رو از دست داد و نزدیک بود خونه و ماشینش هم از دست بده. من اون موقع دیگه بزرگ شده بودم و سینه‌ام حسابی بزرگ شده بود و توی چشم می‌زد و خیلی از پسرها و حتی مردها دنبالم بودن. نیاز شدیدی به یه همدم داشتم، شهوت هم توی وجودم موج می‌زد و خیلی به پسرها تمایل داشتم. ولی عمه حسابی حواسش بهم بود. می‌دونستم عمه یواشکی یه کارهایی می‌کنه و یه جاهایی می‌ره و خیال می‌کردم منو نمی‌ذاره تو دام کسی بیفتم و از این بابت خیالم راحت بود. تا اینکه یه روز عمو و عمه هردوشون اومدن خونه. عمو جریان بدهی سنگینش رو به یه آدم گنده و کله‌خراب گفت و گفت اگه بدهی‌اش رو نده بدبختش می‌کنن. عمو هم که نمی‌خواست خونه و ماشینش رو از دست بده بجاش من رو بهش پیشنهاد داده بود. شبش من رو بردن پیش یارو تا ببینتم و به قول خودشون یه قیمتی روم بذاره. همین که یارو منو دید چشمش منو گرفت. من با پستون‌های گنده و رون‌های بزرگ و یه قیافه ساده و معصوم و مهم‌تر از همه باکره، ارزش بالایی داشتم. عمو و اون یارو به توافق رسیدن که در ازای بخشیدن خونه و ماشین و مقداری از پول‌ها ۴۰ شب من و عمه در اختیارش باشیم به شرطی که من باکره باشم و اون پرده‌ام رو بزنه.
-میشه ادامه ندی؟
-ببخشید عزیزم. می‌دونم برات سخته. ولی بذار بگم. من تو شوک بودم و نمی‌دونستم چی داره میشه. یعنی می‌دونستم ولی باورش برام سخت بود. هی فکر می‌کردم خوابم و الانه که از خواب بیدار بشم. فکر می‌کردم عمه نمی‌ذاره کسی دست بهم بزنه. غافل از اینکه خودش منو آموزش میده چطور جندگی کنم.
-بسه دیگه!
-خواهش می‌کنم داداشی. بذار دردم رو بریزم بیرون. خلاصه که عمه کلی توی گوشم خوند که خیلی خوبه و اونجور که بقیه میگن نیست و کلی هم پول توشه ولی من مجاب نمی‌شدم. تا اینکه یه روز عمو اومد و گفت اگه قبول نکنم تو رو به جای من میدن دست یارو. البته ارزش تو کمتر از من بود و فقط در ازای ماشین بودی. نمی‌خوام منت روت بذارم، مدیونی اگه فکر بد در موردم کنی و خیال کنی چیزی ازت طلب دارم، ولی فقط به خاطر تو بود که قبول کردم. ترسیده بودم و راهی نداشتم. نمی‌خواستم بلایی سر تو بیاد. خلاصه ۴۰ شب رفتیم پیشش و تا صبح ترتیب دوتامون رو می‌داد، خسته هم نمی‌شد مرتیکه کثافت. بعد از اون عمو منو به مزایده می‌ذاشت و هر بار قیمتم بالا می‌رفت. جوون بودم و خوش هیکل. گاهی وقت‌ها هم سر من قمارهای بزرگ می‌کرد و اگه می‌باخت من رو در اختیارشون قرار می‌داد. این وسط پول زیادی هم بهم می‌داد که هیچ وقت با دل خوش خرجشون نکردم. در واقع اصلا دست بهش نزدم فقط در حد نیاز و بخور نمیر. یه مدت اینجوری گذشت تا اینکه بدخواه‌های عمو توی محل پخش کردن که چیکار می‌کنم تا اینجوری قیمتم بیاد پایین و جلوی عمو رو بگیرن.
وای بر من! این خواهرم چه عزیز، چه فداکار، چه مهربان بوده و من چه بی‌فکر بودم. فکر می‌کردم خواهرم به میل خودش و برای هوس خودش جندگی می‌کرده و باز هم این بار حقیقت مثل یک پتک به سرم خورد. حالم داشت از خودم بهم می‌خورد و سرم در حد انفجار رسیده بود.
-وقتی عمو یکم سنش رفت بالاتر، کمتر منو می‌فرستاد جایی، ولی عمه دست بردار نبود و جای عمو رو گرفته بود و می‌گفت تا جوونی و هیکلت می‌زونه باید پول در بیاری، خودش هم سهمی از پول‌های منو برمی‌داشت،‌ گاهی وقت‌ها هم خودش می‌خوابید و کاسبی می‌کرد. کینه و نفرت شدیدی از هر دوشون داشتم. تا اینکه یه روز جرأت کردم و زهرم رو ریختم.
-چیکار کردی؟
-عمو رو کشتم.
پایان قسمت اول
پ.ن: طبق گزارش، شخصیت اصلی توی صحبت‌هایش زمان‌ها رو رعایت نمی‌کرد. توی این داستان نیز زمان‌ها به عمد رعایت نشده است.
نوشته: پریمین

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

باباجی پدر شوهرم (۱)

#پیرمرد #زن_شوهردار #پدر_شوهر

من ۳۵ سالمه و ده ساله ازدواج کردم با احمدرضا و اونم ۴۰ سالشه و توی این ده سال خیلی کیف کردیم و لذت بردیم از هم و بچه دار نمیشدیم و خیلی هم دوا دکتر کردیم و احمد رضا هم درمان های مختلفی رو تست کرد و این اواخر تریاک هم میکشید یا میخورد نمیدونم، بهش گفته بودن خوبه و موثره ولی هر روز توی سکس ضعیف تر عمل میکرد و سکسش با من شده بود ماهی یکبار و دوماه یکبار و من له له کیر میزدم…
تا مادرش فوت کرد و پدرش چون تنها بود و شهرستان بود قرار شد بیاد پیش بچه هاش فعلا بمونه تا یه مدت.
نوبت ما بود و باباجی خونه ما بود و خیلی مهربون بود با من و کمکم میکرد و من احساس کم و کسر محبتی دیگه نداشتم.
وقتایی که احمد می رفت بالا پشت بوم یا زیر زمین برای مصرف اون کوفتی دیگه من بغضم میتروید و به باباجی گفتم میبینی به چه روزی افتادیم؟ بخاطر بچه فکر کنم احمدم معتاد شده و دیگه اون مرد سابق نیست.
حتی بغلم نمیکنه، پیشم نمیاد و دست بهم نمیزنه و هق هق گریه ام امونم رو بریده بود
سرم رو روی شونه باباجی گذاشته بودم و گریه میکردم تا اینکه فکری به سرم زد و خودم رو انداختم تو بغلش و مثلا بعدش از گریه خوابم برد…
آخه اون تنها مرد نزدیک بهم بود…
هی باباجی صرام میکرد و میدید من خوابم نازم میکرد و منو به خودش میفشرد و روی مبلی که نشسته بودیم جوری بود پشتش به در بود و هی برمیگشت نگاه کنه ببینه احمد هست یا نه، بعد احساس کردم دستش رو اورد روی کونم و بعد سینه هام رو هم لمس کرد!
کصم خیس شده بود دوست داشتم منو بمالونه که ترسید یهو و منو گذاشت روی مبل و رفت دستشویی و من همونجا خوابیدم تا احمد اومد و صدام کرد پاشو برو تو جات،گفتم بابات کوشش، گفت خوابیده که ما هم با هم حرفمون شد و با گریه خوابیدم…
چند روز بعد باباجی بعد از کارهای حیاط و انباری میخواست بره حمام که رفت و من بعدش رفتم دم در و چیزی دیدم که عقلم دیگه از کار افتاد!
کیرش!
مثل یه بادمجون بزرگ🍆
در زدم و گفتم باباجی بیام پشتت رو لیف بکشم؟
گفت نه، من هم اصرار و رفتم تو و سریع پشتش رو کرد و من هم لیف رو برداشتم و یکم الکی خودمو بهش مالوندم و صابون برداشتم میمالیدم به لیف و میگفتم باباجی خیسم نکنی، فلانم نکنی، بیصارم نکنی…
الکی خم شدم سینم رو مالوندم بهش دیدم کیرش شق شده و معذب شده
بعد از لیف زدن پشتش گفتم اینقدر کمرم میخاره و کسی نیست پشت منو بکشه و ازین کرم ریختنااااا
باباجی گفت خب من میکشم برات
گفتم اخ جون
بیا الان بکش
گفت دخترم من شورت پام نیست برو بعدا میکشم
منم گفتم این چه حرفیه باباجی شما به من محرمی

سریع تیشرتو و دامنم رو دراوردم و دیدم باباجی برگشته با چشمای از حدقه بیرون زده و دستش روی کیری که دیگه از لای انگشتاش زده بیرون
من وایسادم و دستام رو زدم به دیوار و کونم. و دادم عقب و گفتم کمرم رو لیف بکش…
قشنگ دستاش میلرزید…
من خنده ام گرفته بود و داشتم خودمو کنترل میکردم،
ولی فهمیده بودم که خودشم دلش میخواد‌…
دستاش میلرزید وقتی داشت پشت من میکشید و نفس هاش به شماره افتاده بود…
من هم استرس داشتم هم شهوت تمام وجودم رو گرفته بود و از اونجایی که تشنه کیر بودم و بیش از دو ماه بود که سکس نداشتم داشتم دیونه میشدم و دست به هر کاری میزدم…
ولی هر دو انگار شرم داشتیم
هیچ کدوم جرات نداشت قدم بعدی رو برداره
من یهو فکری به سرم زد، جوری که انگار پیش آمده و در عمل انجام شده بزارم
انگار که داره سرم گیج میره کمی شل شدم کونم رفت عقب تر و یک لحظه کیر باباجی رو روی کونم و لای شیار کونم احساس کردم و مثلا خودمو جمع و جور کردم و خواستم صاف وایسم که گفت چرا اینجوری میکنی دختر
گفتم سرم گیج میره، فکر کنم فشارم افتاده، داره جونم در میره انگار وای باباجی
وای باااااااا…بااااااا…جی گفتم و مثلا غش کردم و ولو شدم کف حموم و پیرمرد دستپاچه شده بود و هی این امام و اون امامزاده رو صدا میزد و دستش از کیرش ول شده بود و منو سعی داشت بلند کنه که منم مگه میشه بلندم کنی و هی صدام میزد سمیه سمیه
و من اصلا قصد نداشتم به هوش بیام و با اون وضعیت توی حمام لخت افتاده بودم تا ببینم چی میشه و چه اتفاقی میوفته…
دیدم یهو رفت… رفت بیرون…
نمیشد چشمامو باز کنم و فقط یواشکی از لاش میدیدم و هیچ خبری نبود تا دیدم صدای پاش میاد و کیر و خایه آویزون اول دیده شد و پاهاش و اومد پیشم و سرم رو بلند کرد و گفت سمیه جان ازین آب قند بخور سمیه ، سمیه جانم
یکم ریخت تو دهنم و من مثلا نمیتونم بخورم و خودم رو شل تر میکردم و مثل یه جسد شده بودم و ولو شده بودم روی پاهاشو دیگه داشت کم کم منو میمالوند و از بغل دستشو به سینه هام میرسوند و یهو حس کردم نوک سینه ام داغ شد که فهمیدم کرده توی دهنش و داره میخوره و داشتم دیوونه میشدم و دوست داشتم اون یکی سینه ام رو بخوره چون حساس تره و بعد از یه تایم طولا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

تنها کسی که کونشو میپرستم

#گی

سلام من مهران هستم قد ۱۷۸وزن ۸۰کیلو چهره معمولی پوست سفید مایل به گندمی بدون مو با باسنی فوق العاده نرم و خوش فرم مثل بعضی دخترای خاص که تا میبینی تو دلت میگی جون چه کون خوبی داره منم اون شکلی هستم .وقتی بچه بودم حس میکردم شهوت دارم از حدودا ده یا یازده سالگی دقیقا بلوغ زود رس گاهی وقتا به کیرم دست میزدم و خیلی به کون علاقه داشتم تو عروسی ها غالبا میرفتم تو زنها مخصوصا عروسی هایی که تو باغ بود سعی میکردم نزدیک بشم و بمالم خودمو به زنها شواش که میدادن خودمو پرت میکردم که بتونم از زیر دامنها دید بزنم خدایش چه کس و کونهایی که ندیدم گذشت تا تقریبا پانزده سالم شد یه روز خونه تنها بودم رفتم پشت بام وقتی نزدیک دیوار شدم چون ترس از ارتفاع داشتم خیلی یواش میرفتم جلو خواستم پشت بام همسایه رو ببینم که ناگهان زن همسایه با شلوار کوتاه وتاپ بود اونجا چه کونی داشت سرمو دزدیدم شروع کردم دید زدن وقتی خم میشد لباس از تو سبد برداره که پهن کنه یه کس تپل از لای پاهاش قلمبه میزد بیرون که با اون شلوار تقریبا کهنه ونازکش که شورتم نداشت میشد واقعا ابعاد قضیه رو حس کرد دستمو گذاشتم روی کیرم شروع کردم یه توف و بازی بازی آبم اومد ریختم تو مشتم نفهمیدم چی شد اون لحضه خواستم حس کنم آبمو ریختم تو کون زنه دستمو بردم از پشت تو شرتم آب کیر خودمو مالیدم در سوراخ کون خودم میخ کون زنه بودم وبا دستم میمالیدم تو چاک کون خودم اولین بار بود که آبم اومد خیلی حس قشنگی بود لرزه افتاد به بدنم یه چیزی ازم خالی شد که ترسیدم بریزه رو زمین حول شدم ریختمش کف دستم و آخرش هم که مالیدمش به سوراخ کون خودم حس قشنگی بود کلی کون زنه رو دید زدم تا رفت .حس شهوت تو همه وجودم بود یه بوی عجیبی میدادم از ترسم رفتم حمام .تو حمام وقتی سرمو چرخوندم وبه کون خودم نگاه کردم کراش زدم روش که اگه من این کونو بکنم چی میشه درد داره یا کونم هم مثل کیرم ارضا میشه روزها تو فکرش بودم با اطلاعاتی که جمع کرده بودم فقط میدونستم که به کسی که کون بده میگن کونی وآبروش میره منم از ترس خانواده و بچه محلها تو فکر راه و چاره بودم تا یه روز رفتم میوه بخرم چشمم خورد به ترب سفیدهایی که هم دراز بودن هم گرد وهم کلفت دو تا خریدم رفتم خونه کردم تو کاپشنم که مادر یا خواهرم نبینن تو اتاق خودم درو بستم و تصمیم گرفتم سرشو که خیلی هم خوش فرم بود به شکل سر کیر تراش بدم تو کمدم یه چاقو کوچولو جا سوئیچی داشتم ولی تیز بود با الگو از سر کیر خودم شروع کردم اولی خراب شد ولی دومی به قدری حرفه ای شده بودکه میترسیدم ازش کلفتیش ۵سانت درازی ۱۸سانت حدودا حالا چطوری بره تو کونم یه بالش گرد لوله ای داشتم گاهی وقتا که میزد بالا کیرمو میکردم تو سوراخش اونو آوردم تهه این ترب سفیدو که دیگه برا خودش کیر کلفتی شده بود کردم تو بالش گذاشتمش رو تخت چون بالش دراز و تپل بود از وسط خم شدآماده که بره تو کونم کونی که دو تا لمبه داره نرم تمیز بدون مو گندمی رنگ با یه سوراخ صورتی یه کم مرطوب کننده مالیدم بهش و سرش که از طنه کلفت تر هم بود رو گذاشتم دم سولاخ کونم یه کم بازی بازی کردم خوشم اومد یه ذره فشار دادم یه دردی پیچید تو دور سوراخ کونم که تا مغز کونم آتیش گرفت از شدت درد نمیدونستم باید چیکار کنم بالشو کردم تو کمد در کمدو بستم شلوارو کشیدم بالا رفتم توالت آب گرمو باز کردم دم سوراخ کونم وقتی گرم میشد ساکت میشد وحس میکردم عن دارم بعد چند ثانیه ریدم کونم آروم شد یه عن کلفت دراز یک دفعه پرید بیرون با خودم گفتم این لعنتی جارو تنگ کرده بوده سر شیلنگو آروم کردم تو کونم ده ثانیه شمردم بعد در آوردم سر شلنگ چون نازک بود راحت رفت تو بعد فشار آوردم کمی آب که رفته بود تو با یه کم عن شل در اومد شستم بلند شدم یه کم سرخ شده بودم خواهرم گفت به شوخی چشمات باز شده ها بعد خندید منم برا اینکه تابلو نشه گفتم آره بابا دلم هم راحت شد رفتم تو اتاق درو از پشت آروم قفل کردم دوباره از اول با دستمال کاغذی رطوبت کونمو پاک کردم کرم مالیدم فشار آوردم سر کیر مصنوعی که ساخته بودم تا وسط رفت درد داشت ولی کمتر زانوهام میلرزید شلوارمو تا نصفه کشبده بودم پایین یه کیر کلفت داشت سوراخ کون صورتی من برا اولین بار فتح میکرد یه کم دیگه فرو کردم درد این دفعه بیشتر و بیشتر شد دور سوراخ کونم که مثل واشر هستش حس کردم ترک داره میخوره چه دردی حالت داگی بودم یه دفعه سر کیر که رفت تو درد کم شد حس کردم چاک کونم عرق کرده زیاد تر از حد عرق کردن شد فکر کردم هنوزم تو کونم آب هستش وقتی چیکه کرد و ریخت چند قطره روی شورتم که هنوز تا سر زانوهام هم پایین نرفته بود فهمیدم خون داره میاد شرت سفیدم سه لکه خون روش بود سر کیر رفته تو از ترس صفت کرده بودم دیگه کاری که نباید میشد شد کونم پاره شده بود آروم آروم فرو کردم ت

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ز تو راحته. فقط خواستم بگم که بیشتر مواظب باشی و گول قربون صدقه رفتن و دوسِت دارم گفتنشون رو نخوری…
رفتیم خونه ی بابام و عصر هم رفتیم خونه ی پدرخانمم تا شب اونجا بودیم.‌ برگشتیم خونه و روی تختخواب ملیکا توی بغلم بود و بعد از لب گرفتن گفتم خب حالا تعریف کن، چه عذاب وجدانی داشتی؟
آها، میگم ولی قول میدی ناراحت نشی؟
آره عشقم، هر چی هست و نیست با خیال راحت بگو و خودت رو سبک کن.‌ دیگه هر چی میخواست بشه شده.
آره خب ولی اینا که میگم به قول خودت بیخبر از تو بوده و خیانت به حساب میاد.
با کسی غیر از نیما و مهرشاد؟
نه، با همینا.
پس اشکال نداره، بگو عشقم.
باشه، پس بذار از یه هفته قبل از آشنایی با اینها شروع کنم. اون روز که موقع برگشتن از بازار توی مترو دورم شلوغ شد و بین‌مون فاصله افتاد.
آها فهمیدم، سه هفته پیش رو میگی.‌
آره دقیقا.‌ اون روز وقتی داشتیم میرفتیم سمت بازار، یه پسره توی مترو خودشو میمالید و میچسبوند به کونم. منم مثل همیشه محلش ندادم تا خودش گورشو گم کنه. اما نرفت و تا ایستگاه آخر ول کن نبود.‌ اولش کلافه بودم و میگفتم پس کی میخواد پیاده بشه بره، آخه یه سره کیر شقش رو میمالید به کونم و فشار میداد لای کونم. قضیه طولانی شد و یواش یواش با حس کردن کیرش لای کونم که واسه من شق شده بود، منم حالم خراب شد و کونم به خارش و وول وول افتاد. توی بازارم یه سره دنبالمون بود و هر جایی که شلوغ میشه یا می ایستادیم، چسبید پشتم. تمام مدت کونم به وول وول افتاده بود و کوسم خیس شده بود. برگشتنی هم توی مترو با هول دادن مردها و همون پسره، بینمون فاصله افتاد و بین چند تا مرد گیر افتادم.‌ اون پسره هم از پشت چسبیده بود به من و کیرشو فشار میداد لای کونم. حتی انگشتهاشو میکرد لای کونم و تا سوراخ کونمو می خاراند. اون مردها هم از روبرو و بغل چسبیده بودن به من و حالم بدتر و بدتر میشد. از کوسم آب راه افتاده بود و یکیشون پررو پررو دستشو گذاشته بود روی کوسم و میمالیدش. بعد کیرشو فشار میداد به کوسم.‌‌ اینقدر حالم خراب بود که قدرت اعتراض نداشتم. دستامو گرفته بودن و گذاشته بودن روی کیرشون. کیر اون پسره هم از پشت رفته بود لای کونم و قشنگ داشت لای کونم تلمبه میزد. فهمیدم کیرشو درآورده که اینجوری راحت رفته لای کونم‌. آبش که اومد خیس شدن شلوارم رو حس کردم.
پس اون خیس شدن شلوارت مال آبکیر اون بود؟
متاسفانه آره.
واسه همین بود اون روز انقدر حشری بودی و تا رسیدیم خونه گفتی کونم کیر میخواد و بکنش.
آره دیگه، خیلی حالم خراب بود. راستش اون کارها خیلی بهم لذت داده بود. واسه همین هفته ی بعد شورت نپوشیدم که اگه دوباره همچین اتفاقی پیش اومد کیرش رو بهتر حس کنم.
خندیدم و گفتم ای دختره ی حشری. خودشم خندید و گفت چکار کنم خب، خیلی حال داد و بدجوری تحریکم کردن.
اشکال نداره، فقط همین بود؟
آره، واسه اون روز همین بود و باعث شد بازم دلم بخواد که این کار تکرار بشه و بعدش با اون حال حشری و خراب بیایم خونه تا تو منو جر بدی.
آره اون روز انقدر حشری بودی که منم خیلی حشری کردی و خیلی بهم حال داد.
آره، سکس داغ و باحالی شد.‌ هفته ی بعدشم که این دوتا توی مترو شروع کردن و مثل همون پسره یکسره میچسبیدن به کونم. منم که شورت نداشتم کیر شق‌شون راحت میرفت لای کونم.‌ بازم اون حس و حال اومد سراغم و واسه خودم کیف میکردم. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر حشری میشدم و کونم بیشتر خارش می گرفت به وول وول می افتاد. توی بازار که دیگه کونمو داده بودم عقب و خم شده بودم روی میز اون حجره. هر چقدر دلشون میخواست میمالیدن به کونم و کیرشون رو فشار میدادن لاش. داشتم کیف میکردم و دلم میخواست همونجا یه کیر میرفت توی کونم و حسابی میخاروندش. آب کوسم راه افتاده بود و از داخل رونم تا پایین رفته بود و قشنگ حسش میکردم. وقتی کامل چسبیدن به کونم و شروع کردن حرف زدن و مخ ما رو کار گرفتن، دلم نمی خواست ازم جدا بشه و میخواستم بیشتر کیرشون رو حس کنم. دیدی که هی جاشون رو عوض میکردن و هر دفعه یکیشون سر تو رو گرم میکرد و اون یکی کیرشو فشار میداد لای کونم. اونجا که تو و مهرشاد رفتید و با نیما تنها موندم دیگه راحت شد و کیرشو محکمتر فشار میداد به کونم و مثل یه مرد که زنشو بغل کرده باهام رفتار میکرد. اینقدر کیرشو مالید و فشار داد به کونم که آبش اومد و من حسش کردم. بعد مهرشاد اومد و اون رفت. مهرشادم خودشو با خیال راحت خالی کرد و بعد اومدیم پیش تو. جفتشونم قربون صدقه‌م میرفتن و از خوشگلی و بدن و کونم تعریف می کردن. شمارشون رو هم دادن بهم.‌ برگشتنی هم جلوی خودت چسبیده بودن به کونم. کیرشون رو کرده بودن لای کونم و تلمبه های ریز ریز میزدن. چند بارم جلوی خودت دستشون رو تا ته کردن توی کونم. حتی حواست نبود کوسمم فشار دادن. اونقدر حالم خراب بود که داشتم از شهوت میمر

Читать полностью…

داستان کده | رمان

کرد و کیرمو میمالید. گفتم بیا بشین روی کیرم. بلند شد کیرمو با کوسش تنظیم کرد و نشست روش. مهرشاد دوباره کرد توی کونش و منم از زیر میزدم توی کوسش. پاهام رو زمین بود و راحت بودم. ملیکا آه و ناله میکرد و منم سینه هاش رو میمکیدم و میخوردم‌. گلوش رو میخوردم و لیس میزدم. چند باری هم لب گرفتیم که توی همون حالت لب گرفتن ارضا شد. نیما با صدای آه و ناله ی ملیکا اومد بیرون و ما رو توی اون وضعیت دید.‌ اومد پشت مدیکا و گفت مهرشاد برو کنار.‌ کیرشو کرد توی کون خانمم و دوباره شروع شد. اینبار با نیما دوتایی کردیمش و میترا و فرنوشم لخت اومدن بیرون. از من و ملیکا لب میگرفتن و حسابی داشتم حال میکردم. که دوباره خانمم ارضا شد. نیما جاشو داد به مهرشاد و بازم کردیمش که اینبار من و خانمم باهم ارضا شدیم و خالی کردم توی کوسش. نیما خواست بکنه که گفتم من خالی کردم. ملیکا رو بلند کرد و گفت روی مبل زانو بزن. کرد توی کونش و تنهایی شروع کرد به گاییدنش. میترا نشست جلوی من و کیرمو ساک میزد که گفتم نه دیگه نمیتونم. اومد ازم لب گرفت و نشست توی بغلم. مهرشاد رفت کیرشو شست و اومد فرنوش براش ساک زد و دوباره راستش کرد.‌ نیما هنوز داشت کون خانمم رو می گایید و با ضربه هاش کون و رونش موج میخورد و میلرزید.‌ خانمم گاهی آه و ناله کنان به من نگاه میکرد و گاهی سرشو تکیه میداد روی پشتی مبل و ناله میکرد. مهرشاد نشست کنارش و گفت بیا روی کیرم.‌ نیما ولش کرد و ملیکا رفت روی کیر مهرشاد و جاش کرد توی کوسش. نیما هم رفت پشتش و دوتایی شروع کردن به گاییدنش. توی این مدلی گاییدن خیلی وارد بودن و حسابی داشتن خانمم رو میگاییدن و به هر یه تاشون خوش میگدشت و حال میکردن. سینه های خانمم با ضربه هاشون جلو عقب میشد یا توی دشت و دهن فرشاد در حال مالیده شدن و مکیده شدن بود.‌ کونش با ضربه های نیما موج میخورد و آه و ناله ی هر سه تاشون بلند بود.‌ انگار داشتم فیلم پورن زنده می دیدم و دیدنش بدجور حال میداد. توی همین حالت دو بار خانمم رو ارضاش کردن که دیگه خانمم بی حال افتاده بود توی بغل مهرشاد. نیما چند تا دیگه تلمبه زد و خالی کرد توی کونش. چند تا بوس از شونه هاش کرد و رفت روی اون یکی مبل ولو شد. مهرشاد خانمم رو به پشت خوابوند روی مبل تا مدل لنگ در هوا بکنتش. میترا اومد روی این یکی پام نشست و سر خانمم روی اون یکی پام قرار گرفت.‌ مهرشاد پاهاشو داد بالا و کیرشو کرد توی کوسش. شروع کرد تلمبه زدن و منم سر خانمم رو نوازش میکردم که میترا خم شد باهاش لب تو لب شد بعد بلند شد با من لب تو لب شد. کیرم دوباره جون گرفته بود و میترا نشست جلوی پام ساک میزد. کیرم شق شد و همزمان سر میترا و سینه ی خانمم رو دست میکشیدم.‌ فرنوش اومد با من لب تو لب شد و گفت بیا بریم توی اتاق راحت حال کنیم. سر خانمم رو گذاشتم روی مبل و بوسش کردم. به مهرشاد گفتم قرص خوردی آبت نمیاد؟
آره، میخوای بهت بدم؟
نه من طبیعی حال میکنم.
با میترا و فرنوش رفتیم توی اتاق و خوابیدم وسطشون. از هر دو لب میگرفتم که باهم رفتن پایین و شروع کردن ساک زدن. نوبتی ساک میزدن یا یکی ساک میزد و اون یکی خایه هامو یا شکممو لیس میزد. میترا نشست روی کیرم و فرنوش اومد لب میگرفتیم که گفتم بشین روی صورتم. اولین بار بود تنهایی با دوتا زن همزمان حال میکردم. از بالا کوس میخوردم و از پایین کوس میکردم. هر دو ارضا شدن و جاشون رو عوض کردن. بعد جفتشون رو دمر خوابوندم و یکی یکی از پشت کوسشون رو می گاییدم. کون کوچیک و لاغر این خوبی رو داره که گاییدن کوس از پشت توی این حالت راحته و تا دسته میشه توش جا کرد. دو بار غروب اینها آبمو آورده بودن و الانم که توی کوس خانمم آبمو خالی کرده بودم، دیگه آبی واسه اومدن نداشتم و حسابی گاییدمشون. بعد از کوس‌ یکی یکی از کون کردمشون و آخرش اون یه ذره آبی که برام مونده بود رو خالی کردم توی کون فرنوش.‌ دیگه بی حال افتاده بودم روش که فرنوش گفت خوابت برده؟
نه ولی داره میبره.
از روی من بیا پایین وسط بخواب.
صبر کن برم دستشویی و بیام.
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.‌ دیدم خانمم روی مبل چهار دست و پاست و نیما داره از پشت میکنه و از جلو هم واسه مهرشاد ساک میزنه. گفتم شما هنوز کارتون تموم نشده؟
نیما گفت امشب ملیکا واسه ما و اون دوتا مال تو.‌
عشقم تو میزونی؟ اذیت نمیشی؟
نه، خوبم.
یعنی داری حال میکنی؟
آره خیلی.
آخه اینا قرص خوردن و هر بار که میکننت آبشون دیر میاد.
عیب نداره، حالا که گفتی یه امشبه، پس بذار درست و حسابی حال کنیم و خوش بگذرونیم.
لبخند زدم و گفتم آره گفتم یه امشبه ولی نگفتم شب آخر تونه که. قراره هر هفته مثل الان، شب جمعه ها بیایم و خوش باشیم. پس نمیخواد به خودت فشار بیاری.
واقعا؟ ایول امید جونم.
فدات. من برم دستشویی و برم بخوابم.‌ شما هم زودتر بخوابید و خودک

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زرگ هم نبود…فکر کنم همون سایزیه که دوست داریم تو هر سنی طرفمون داشته باشه. یه سریا هم سینه خیلی بزرگ دوس دارن که من علاقه ای ندارم.
حالا از بالای شلوار جینش کامل لخت بود و من روی شکم کل سینه هاش و کل اون قسمت های لخت رو مک میزدم و میخوردم.
ابریشم کاملا وا رفته بود و هیچ دفاعی نداشت غرق در لذت بود. دست میکشیدم به روناش میمالوندمش و همزمان سینه هاشو میخوردم. برعکسش کردم رو شکم خوابید رفتم رو کونش نشستم و شروع کردم پشت گردنشو خوردن و یه ماساژ ارومش دادم. و کونش زیر دستام بود و شروع کردم مالیدن کونش. بی نظیر بود و اون لحظه درد داشت که نمیتونم کاری کنم خیلی باید تحمل میکردم…یه کون گوشتی نرم خوش فرم که باعث شد نتونم به قولم عمل کنم. بهش گفته بودم سکسی در کار نیست اما بعد از اینکه زیر دستام رامش کردم و درجات لذت و آرامش رو تا اون دنیا چشیده بود.
اون لحظه از شدت شق درد کمر درد هم گرفته بودم گفتم میدونم بهت گفتم سکسی در کار نیست اما کمر درد گرفتم و اذیتم من دراز میکشم و یکم کیرمو آروم بمال منم آروم شم.با کلی اصرار و حرف بالاخره راضی شد. اروم دستشو به کیرم میکشید که زیر شرت و شلوارک ورزشیم بود.
از یه طرف لذت و آرامش داشت و حس خوبی میداد از یک طرف کمم بود. وقتی خوب کیرمو مالید با اون دستای خوشگل و نرمش که بهشم گفتم خیلی خوشم میاد ازشون . نزدیکش کردم لبامونو گذاشتم رو هم و با دستم شلوارک و شورتشو کشیدم پایین و دستشو گرفتم و گذاشتم رو کیرم که حالا بیرون بود.دوست داشتم واسم بخوره اما اون روز وقتش نبود. کم کم لب گرفتیم و اونم هی واسم عقب و جلو کرد حس کردم داره حشریتم زیاد تر میشه رفت رو کمر منم اومدم روش پاهام دو طرفش بود لبامون روی هم و داشت کیرمو میمالید داشتم به اوج میرسیدم و اصن نمی فهمیدم کجام سرمو گذاشتم کنار گوشش و یه ارضای خیلی سنگیییین و عمیق شدم رو شکمش و صدای نفس هام همه جارو پر کرده بود…اصن مگه میشه با یه دست یه همچین ارضای عمیقی شد… شکمشو تمیز کردم همو بوسیدیم و رفت.
حالا من مونده بودم و یه حال خوب و ابریشمی که حالا کشش جنسیش به من وحشتناک شده بود. و از همون روز دیوونه شده بود واسه اینکه بتونیم لخت کامل با هم باشیم. قرار شد پریودش که خوب شد بیاد و منی که یه سورپرایز خیلی بزرگ قرار بود بشم. و هیجاناتی که تازه داشت شروع میشد و عین شعله ای بود که حالا مثل یه آتیش بزرگ گر گرفته بود.
اگه دوست دارید ادامشو بدونید و بخونید و اگه فکر میکنید داستانم و قلمم براتون جالبه ، چون بار اومه ، بهم بگید که ادامش رو بنویسم.
نوشته: علی

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مینویسم.
اگر دوست داشتین ماجرای الهام رو هم مینویسم.
ببخشید.قسمت سکسی نداشت و صرفا برای عمل به قولم نوشتم.
اما کمی باید توضیح بدم
دیگه نمیخوام با مادر خانمم سکس یا ماجرایی داشته باشم.دلایل زیادی داره
دوم.مادر خانمم ۱۵سالگی ازدواج کرده و ۱۶سالگی صاحب رویا شدن.یک سال بعد الهام امده و سه سال بعدش شادی.پس میتونه سن مادر خانمم ۴۷باشه سن رویا ۳۱ و سن الهام۳۰.شادی هم ۲۷سالشه.
منم ۳۲سالمه.
اینم بگم.رویا بعد از شیمی درمانی و پرتو درمانی سرطانش کنترل شده و الان سلامتیش رو بدست اورده.
پدرشون هم وقتی ۲۰سالش بوده ازدواج کرده و به خاطر سرطان روده قبل از ازدواج من و شادی فوت شده.
بازم ممنونم که خوندین
اگر حمایتتون خوب باشه ماجرای خودم و الهام رو خیلی زود منتشر میکنم.
سپاسگزارم افشین
نوشته: Emerald88

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

آشفتگی

#مادرزن

ساعت ۵قرار بود برم خونشون صحبت کنیم
ولی الان ساعت ۶:۳۰شده.تازه رسیدم جلوی خونشون.حسابی دلشوره دارم
توی ماشین نشستم و خودم رو دارم جمع و جور میکنم.باید آماده باشم هر حرفی بشنوم یا هر حرکتی روم پیاده بشه.
بالاخره به خودم دلگرمی میدم و رفتم سراغ آیفون
زنگ رو زدم.بدون هیچ حرف و مکثی در باز شد و با تمام توانم رفتم بالا
آسانسور که ایستاد و بیرون رفتم دیدم جلوی درب واحد ایستاده.یه شال سبز لجنی با گلدوزی طلایی روی سرش انداخته بود
یه پیراهن سرمه ای با گلهای قرمز که تا روی ران پاش بود تنش بود.سینه هاش حسابی خودنمایی میکردن.
از زیر پیراهن نازکش رنگ سوتین نارنجی رنگش معلوم بود.سینه هاش رو که دیدم کیرم شروع کرد تکون خوردن.
*سلام
+سلام بیا داخل
جلو تر راه افتاد و از پشت باسن خوش فرمش رو دید میزدم
دوزاریم افتاد که قرار نیست حرفای خوبی بشنوم یا حرف درستی بزنم.
مستقیم رفتم روی مبل راحتی نشستم و مادر خانمم هم رفت رو به روم روی مبل تک نفره استیل در معذب ترین حالت نشست و دستاش رو گذاشت بین دو تا پاش و سرش رو پایین انداخت.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و دیدم بیشتر داریم عذاب میکشیم.به شدت معدم تحریک شده بود و می سوخت و همش بخاطر استرس بود.عرق کل وجودم رو گرفته بود.هر چی شجاعت داشتم جمع کردم و بحث رو شروع کردم.
*گفتین بیام اینجا صحبت کنین باهام.من در خدمتتونم
گلوش رو صاف کرد و گفت
+این چند روز بهت چطوری گذشت؟
*خیلی سخت بود.فقط فکرم درگیر این موضوع بود که قراره بعدش چی بشه.شما چی میکنین.الانم که شما رو دیدم بدتر شده.بگین ببینم چی میخواد بشه.
+ابروم رفته.چی میخواستی بشه؟
*ابرو؟چرا؟مگه کسی فهمیده؟
+همین که اون کار رو کردیم خودش کافیه.
*چه ربطی داره.فقط من و شما میدونیم.قرار هم نیست کسی بفهمه.از این به بعد هم اتفاقی رخ نمیده.
+نگاه تو رو چکار کنم؟چطور میتونم به تو و شادی نگاه کنم!؟
*پای شادی رو وسط نیارین.این موضوعیه که بین من و شماست.هر دوتامون هم راضی بودیم و حالا اومدیم اینطور صحبت میکنیم.
+کی گفته من راضی بودم؟
*اگر راضی نبودین انقدر راحت انجام نمیدادین.انقدر راحت سینه هاتون رو نشون نمیدادین!
+انقدر گفتی تا بالاخره گفتم ببینی شاید از سرت بیفته.شادی راست میگفت چیزی که بخوای رو ،طوری حرف میزنی که انگار آدم جادو میشه و خود به خود مشتاق میشه براش
*پس هم راضی بودین. هم لذت بردین.فقط منم که این چند روز فکر حال شما بودم.
+فکر حال من چرا.تو فقط فکر خودت بودی
*نه اصلا.من اذیت شدم و بیشتر فکر میکردم بلایی سر شما میاد که اینطور که پیداست اشتباه فکر میکردم.
ولی خداییش خیلی خوب بودین.فکرشو نمیکردم اون زیر چی داشته باشین.
+خب حالا نمیخواد دوباره شروع کنی.اینبار دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته.
*بله.میدونم.خودمم گفتم.از شمام معلومه
+بله که معلومه. حالا هم برو.فقط خواستم اتمام حجت کرده باشم که قرار نیست دوباره اون اتفاق بیوفته یا کسی چیزی بفهمه.اینو بدون کسی بویی ببره همش رو از چشم تو میدونم و دخترم رو ازت میگیرم و زندگیت رو به اتیش میکشم
دیدم نه انگاری خیلی آتیشش تنده.
*انگاری یادتون رفته شمام یک طرف قضیه هستینا!هرچقدر من مقصرم شمام هستین.
+نه تو شروع کردی.
*ولی شمام بدت نیامد.انگاری این بحث تمومی نداره.حال و حوصله ندارم از این صحبتا کنم.قشنگ مشخصه که چی میخوای بگی و چی کنی.با اجازه.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون.ساعت ماشین رو نگاه کردم.کلا ۲۰دقیقه شده بود.ساعت ۷نشده بود.رفتم که برم یه گوشه خیابان وایسم و به قولی که دادم که هر چی شد رو بنویسم براتون رو عملی کنم.
بازم ذهن آشفته من گفت بهش زنگ بزن و از دلش دربیار.
شمارش رو گرفتم و با اولین بوق جواب داد
*سلام
+سلام
*زنگ زدم معذرت بخوام.تند صحبت کردم.
+خب.اشکال نداره.تموم شد؟
*اره فقط همین.
+حرف زدنت رو فراموش میکنم.کارت رو چی کنم!؟
*کارم؟منظورت کارمونه؟جفتمون دخیل بودیم.خودت رو کنار نکش.
+اگر تو نبودی اون کار انجام نمیشد
*حالا که هستم.خودت ببین چطور می گردی.خوبه باهات صحبت کردم.حتی امروزم فرق نداشتی
+مگه چطور بودم!؟مثل قبلا تحریک کننده.میدونی من تحریک میشم اونطور لباس پوشیدی بازم
+لباس طوریش نبود.تو خیلی هول تشریف داری!
*هول نیستم.یه لباست رو ببین.میفهمی چی میگم.
گوشی رو قطع کردم و گفتم بیشعور پر رو.میخواد خودش رو کنار بکشه.
پیام برام اومد
دیدم مادر خانممه.نوشته افشین
جواب دادم بله؟بعد سریع زنگ زدم.
*بله
+حالم خوش نیست
*چکارش کنم؟
+بیا اینجا
*باشه. چند دقیقه دیگه اونجام
زیاد طول نکشید رسیدم و در زدم و رفتم بالا
دیگه پررو شده بودم.تونسته بودم بهش غلبه کنم و دیگه حرفی نمی تونست بزنه
در واحد باز بود
رفتم داخل و دیدم نشسته روی همون مبل تک نفره
تا رو به روش نشستم شروع کرد
+حالا من چی کنم؟
*هیچی.زندگیت رو بکن
+از ذهنم بیرون نمیره

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ار بی هوا روی پای پل را لمس کرده بود. بی آنکه نشان دهد میخواهد کیر ورم کرده ی پل را بگیرد.
ساعتی بعد، کافه را ترک کردند و در سرمای دلنشین و روشنایی کم‌نور چراغ‌های خیابان‌ها دست در دست قدم زدند. بدون هیچ کلمه‌ای، ایزابل دستش را گرفت و پل نیز مقاومت نکرد. با هم قدم می‌زدند، گام‌هایشان در خیابان‌های خالی طنین داشت و نفس‌هایشان در هوای سرد شب در هم می‌آمیخت. چند بار گرمای روحشان همدیگر را به بوسه های شهوانی دعوت کرده بود. مقاومت نکرده بودند. مادر طبیعت آن دور را دوست داشت، به آرامی، اجبار گاییدن را داشت و میخواست مثل کیوپید و زنی مست همدیگر را به هم دیگر عادت بدهد. موقع بوسه دست ایزابل چندبار از روی شلوار روی کیر او رفته بود و صدایی از ته دلش بلند شده بود. زنی زیبا، موهایی زیباتر، پل ترسیده بود، انگار از اینکه همچین زنی اورا ، کیر و بدنش را طلبیده بود احساس درماندگی و خواسته شدن و عشق می کرد. توی سرش ترانه ای دور از جایی پخش شد. دوباره قدم زدند.
به آپارتمانش رسیدند، اتاقی کوچک و فشرده در بالای یک خشکشویی، پر از کتاب و نقاشی‌های نیمه‌کاره و بوی عطرهای شرقی. بدون آنکه کلمه‌ای بگوید، او را به داخل دعوت کرد و در را پشت سرشان بست، گویی که می‌خواست خود را از تمام جهان بیرون محصور کند.
در نور کم‌رنگ، صورتش نرم‌تر و چشمانش عمیق‌تر و تیره‌تر به نظر می‌رسید. نزدیک او شد، دستش گونه‌اش را لمس کرد، نگاهی گرم و در عین حال مطمئن داشت. پل لرزشی از سرما و هیجان را درون خود حس کرد، حسی که هم آشنا بود و هم کاملاً جدید. پیش از این هم با زن‌ها بوده، عشق ورزیده و از دست داده بود، اما این بار فرق داشت. این لحظه چیزی خام و بنیادی در خود داشت که می‌توانست او را در هم بشکند و دوباره بازسازی کند. لب های ورم کرده از شهوت، صدای ناله ای از قرون‌" من رو میخوای پاره کنی امشب بابا؟"
در آغوش هم فرو رفتند، بدن‌هایشان در رقصی قدیمی و کهن به حرکت درآمدند، ریتمی که نیازی به تمرین یا آمادگی نداشت. زن کیر عظیم و گرمای لذت بخش سحر آورش را روی کون گرفتار در لباس حس می کرد و انگار چیزی از درون قلبش با جهان شروع به صحبت کند داشت آماده می شد. در آن لحظه، گذشته و آینده‌ای نبود، تنها حال بود، تنها گرمای نفس‌ها و ضرباهنگ تپنده‌ی زندگی. به کیری بزرگ در سیاه و روشن نور چراغ تیر برق بیرون. آن‌ها دو روح بودند که با هم برخورد کرده، دو جسمی که به هم پیچیده شده و هرکدام چیزی را می‌جستند که نمی‌توانستند نامی بر آن بگذارند، چیزی که به نظر می‌رسید کمی دور از دسترس باشد. فریادی که لحظه های بعد سترگی زندگی وقتی برای عشق می تپید احساس می شد. زن احساس کرد حجمی از چیزی غیب از توی بدنش روی ران پایش سرازیر شد.
گفت :" میخوای روی زانو بشینم!؟ "
" اوف. آره. “.
گرمای دهان زن دور کیر کلفتی که انگار ضربان می زد.
بعد گفت :” میشه تا صبح توی همین دهنم بمونه!؟"
پل یادش آمد که صدای مادرش را شنیده بود که به پدرش می گفت:" نه نمیخورم#34;. و بعد صدای کوفته شدن در خانه توی شبی بارانی.
حالا وقتی دندان های زن روی تنه‌ی کیرش می نشست تق تق صدای برخورد باران به شیشه توی دلش را داشت خالی می کرد. انگار نه توی این دنیا بود و نه توی جهان مردگان. حتما مردی خوشبخت بود. تن نرم و زنانه ای که از بالا می دید حلال کمر و قوس باسن نزدیک به زمین داشت حرارت غیر قابل کنترلی به زمین میداد. از بیرون صدای حرکت ماشین هایی می آمد که پل فکر کرد شاید یکی از زن ها داشت توی سیاهی ماشینی کنار خیابان ، خمار اندوه و عشق های گذشته را از توی کیر مردی می مکید بیرون.
چهار تلمبه ی محکم زده بود که کمربند برداشت.
باقی شب داشت زن را مثل روسپی ای توی قرون گذشته می گایید، زنی شهوانی، پر از حس و خون. یک عفریته ی زیبا، جادوگری همه کاره. دهانش خشک شده بود و گرما دور سرش می چرخید. ایزابل ته کیر پل توی دهان می کرد و هربار که بیرون می‌آورد می گفت:" ته گلوم. اینجاست همه ش"
گرمای کس دور تنه ی قطور کیر، خیسی آب روی ته کیر که موهای خیس دور کیر پل به هم چسبیده بود حالا. صدای کس وقتی با فشار کیر توی کس می رفت. پل احساس میکرد حالاست که کسی از جهان آینده دری باز کند و بگوید :" وقتش است. حالا ایزابل باید جیغ بکشد". ایزابل دوبار روی کیر پل لرزید و باز می گفت ادامه بده. پل ادامه داده بود. دهانی خشک، سری گیج رفته. از پنجره ی باز بالکن ساختمان های ردیف دوردست رو میدید. “چه تماشایی‌”
ساعتی بعد، در سکوت کنار هم دراز کشیده بودند، سنگینی آنچه اتفاق افتاده بود همچون پتو رویشان افتاده بود. پل به سقف خیره شده بود و به صدای نفس‌های او گوش می‌داد، حس می‌کرد که بالا و پایین رفتن سینه‌اش را حس می‌کند. می‌دانست که این شب، این لحظه، او را تغییر خواهد داد، این دریچه‌ای به دنیایی بو

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ماجرای سعید و زنش و داداشش (۱)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

اینکه منتظر جواب من باشه نگاهی به داخل ماشب انداخت و دید که سوییچ روی ماشینه خواست بشینه و خودش ماشین رو جابه جا کنه که بادیدن ضد یخ زیر ماشین و عمق خسارت گفت باید ماشین رو با دست هول بدیم و با دو سه نفر از اونایی که اطراف بودند ماشین رو هول دادند داخل گوچه و بغل پارک کردند و بعد ماشین خودش رو کمی جلوتر برد و برگشت و دید دارم گریه میکنم گفت حالا کاریه شده میخوایید به کسی زنگ بزنید بیاد و من هیچی نگفتم و مجدد گفت مدارکتون کامله و من گریه ام شدید تر شد گفت ماشین مال خودتونه و بی اختیار گفتم آقا تورو خدا به پلیس زنگ نزنید گفت نکنه ماشین دزدی… نذاشتم ادامه بده گفتم نه به خدا ماشین خودمونه گفت بیمه ندار… باز گفتم بیمه داریم فقط گواهینامه ندارم و چیزی نگفت کفت پس زنگ بزن به یکی که گواهینامه بیاره و منم میگم این بود راننده اول خواستم به داوود زنگ بزنم و لی یه دفعه گفتم به صمد زنگ بزنم که باز پیشنهاد صبحی صمد و اینکه اون گواهینامه رو آورد وقتی من مقصرم خرح خسارت ماشین من چی؟؟
گفتم آقای رحمتی واقعیت اینه من نمیخوام شوهرم متوجه بشه… که یه دفعه گفت شوهر؟؟ بعد رو به دو، سه نفری که هنوز اونجا بودند کرد و گفت خواهش میکنم اینجارو خلوت کنید این بنده خدا هم ترسیده و بعد رفتن اونا گفت اصلا به قیافه تون نمیخوره شوهر داشته باشید ولی به هر حال که متوجه میشه اخه ماشین خودتونم خسارت زیادی دیده شوهرتون کی میاد خونه و چیزی نگفتم ادامه داد من مسعود رحمتی هستم ولی شما خودتون رو هنوز معرفی نکردید و باز چیزی نگفتم و بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد پیشنهادی دارم که اگه قبول کنید هم ماشین خودتون رو تا ظهر آماده میکنم و خسارت ماشین خودمم پای خودم و بلافاصله گفتم قبوله ایشون گفت خودتون هنوز معرفی نکردید گفتم جعفری هستم گفت چیه جعفری گفتم مینا، گفت مینا جان اول فکر کن بعد بگو قبوله میخوای با ماشین من بریم از دوربرگردان پائین و شما فکرهاتون رو بکنید به طرف ماشین خودش رفت و غریزه من میدونست در چه فکری هست و موقعی که درب ماشین رو باز میکردم نا خود آگاه به اون چند نفر کاسبی که زاغ سیاه میزدند رو زیر چشمی نگاه کردم
و لبخندهای موزیانه شون داشت داغونم میکرد وقتی داخل ماشین نشستم بوی بسیار خوبی از ماشین به مشامم میخورد رحمتی یه مردی حدود 50 ساله ولی بسیار کشیده و خوشتیپ بود کت فوتر که کمی از زانوهاش بالاتر بود و شلوار پارچه ای که خط اتوهاش کاملا معلوم بود و یه کفش براق مشکی و موقعی که رانندگی میکرد با دو دست فرمون رو گرفته بود و بدون اینکه به هیچ طرفی خم بشه صاف جلو رو نگاه میکرد و یه ساعت بسیار شیک که معلوم بود خیلی گرونه توی دست چپ اش جلب توجه میکرد و بعد اینکه کمی هر دو ساکت بودیم گفت قبول کردی و نپرسیدی پیشنهادم چی بود و من چون مطمئن بودم پیشنهادش چیه گفتم شما مردا همتون… و نگذاشت چیزی بگم ، گفت همه مردا پس خیلی از این پیشنهادها شنیدی خوب اگه بخوام از طرف خودم بگم خیلی زیبایید اصلا انگار خدا از تو یه دونه درست کرده و بقیه رو خواسته از تو تقلید کنه ولی نتونسته نذاشتم ادامه بده گفتم خودتون گفتید که ماشین رو تا ظهر آماده میکنید گفت آره سر حرفم هستم و گفت شما چی قبول میکنید با بی حسی که بدنم مخصوصا گردنم رو گرفته بود و یواش گفتم بله فقط ماشین تا ظهر آماده بشه از دور برگردون دور زد و بعد از چند لحظه گوشیش رو در آورد یه آقایی به نام حسین رو مخاطب قرار داد و گفت ماشین منو بیار و یه دونه یدک کشی چیزی خبر کن و بیا این آدرسی که میگم و بعد یه شماره دیگه رو گرفت و بعد سلام و علیکی گفت یه ماشینی رو میفرستم حسین بیاره تا ظهر همچی توی مرکزتون عوض بشه ولی ماشین خودم رو عجله ندارم تموم کارا رو بذار کنار و این پراید رو… ادامه داد میدونم ولی اینو من فرستادم!!
بعد دوباره بدون اینکه به طرف من برگرده گفت من الان شمارو می برم در خونتون و خودم یه جایی یه کار خیلی مهمی دارم و بعد یک ساعت برمیگردم فقط شما یه زنگ تک بنداز به این شماره 0912…و بعد از اینکه شماره منو روی گوشی خودش دید گفت ساعت 11 یک میدون پائین تر از اون کوچه وایسا !! و منم گفتم فقط باید ماشین تا 1 آماده باشه و من خونه باشم!! گفت حتما،، وقتی رسیدیم سر کوچه پلیس رسیده بود و مسعود بعد پیاده شدن گفت جناب سروان من زنگ زده بودم و بعد یه خورده صداش رو بالاتر برد که اون کسبه بشنوند ادامه داد دیدم این خانم حال مساعدی نداشت و بردم یه درمانگاهی یا دکتری که اونم نذاشت و برگشتیم و منم شکایتی ندارم و بعد چند پرسش و پاسخ پلیس رفت و رو به من کرد و گفت بشین تا تو رو برسونم که گفتم نمیخواد از اینجا 2-3 دقیقه راهه بعد گفت پس چون من عجله دارم و دیرم شده تو اینجا باش و بعد چند دقیقه یه پسر جوون به نام حسین میاد و بعد اینکه ا

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ه هاش من تو فضا بودم اونم دیگه تو حال خودش نبود فقط چشماشو بسته بود و داشت کیف می کرد شلوار و شورتمو تا زانو کشیدم پایین و بلندش کردم نشوندمش روی پام دامن کوتاه که تنش بود راحت زدم کنار و پاهای لختش روی کیرم چسبید کیرمو بین چاک کونش جا کردم باهاش کمی بازی کردم دیگه داشت آبم می اومد بهش گفتم بلند بشه دیگه نمیشد ادامه بدیم ممکن بود هر لحظه متین یا کسی بیاد جمع کردیم زدم بیرون از خونشون باز قرار گذاشتیم چند بار همین طور لاپایی بود تا یک روز خانواده داییم رفتم مسافرت و هنگامه به بهانه درس پیچونده بود و نرفته بود و قرار گذاشت و رفتم از کون کردمش که دفعته دیگه براتون تعریف می کنم متین فهمیده با خواهرش رابطه دارم بهش نکفتیم ولی خر که نیست فهمیده اما به خاطر اینکه می زارم هر روش سامورایی دوست داره منو بگاد و بکنه قضیه هنگامه را هم به روی خودش نمیاره متین هر طوری بخواد هر وقت بخواد منو می کنه چه خونه ما مکان بشه چه خونه خودشون من هم هنگامه را از کون می کنم هر سه راضی هستیم هیچ کس نفهمیده و شک هم نکردن اول ها خر بودم سنم هم مقداری نبود بفهمم کس چیه و گر نه از اول راحت به متین کون می دادم که بزاره زودتر هنگامه را بکنم البته کون دادن هم خوبه خوشم میاد دیگه اما کردن هنگامه خیلی کیفش بیشتره خوش به حال شوهرش که پردشو می زنه و کسش می زاره فعلا سه تایی داریم ادامه میدیم البته من و متین جدا وقتی هنگامه تنها باشه موقعیت باشه میرم سراغش می کنمش عالیه حاظرم هر روز هم باشه روزی ده بار کون بدم فقط برای کردن هنگامه بفهمن هر سه مون را جر میدن اما فعلا که کسی نفهمیده نمی دونم نظر شما جیه و چی میگین اما من و متین و هنگامه راضی هستیم کون لق نا راضی مهم اینه ما کیف می کنیم با هم از اون تابستون تا حالا کارمون شده سکس مخفیانه و عشق و حال سینه های هنگامه هم بزرگتر شده عجب کسی شده بعدا قضیه کردن هنگامه از کون را هم تعریف می کنم
نوشته: بابک

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

زاشت و خودش هم موقع رسیدن به خونه لباس هاشو که در می آورد لباس خونه نمی پوشید و راحت با شورت جلو من بود تن و بدن متین سفید برفی بدون مو نرم عین دخترها با شورت جلوم می چرخید و فیلم سکس چه فشاری بهم می اومد سعی می کردم خودمو کنترل کنم اما شهوتم از هزار رد می کرد یک روز که فیلم سکس می دیدم متین اومد کنارم تو گوشم گفت در بیار جلق بزن تا کسی نیومده نترس به کسی نمیگم گفتم گمشو بیشعور متین دستشو گذاشت روی کیرم یک فشار داد کیرم حسابی سیخ شده بود زدم رو دستش گفت خره بزار برات بخورم حسابی کیف می کنی دست خودم نبود فیلم سکس و اون فضا دیوونم کرده بود شهوتم بالا بود دیگه نمی دونستم چی کار کنم که متین باز دست گذاشت روی کیرم و فشارش داد دید دیگه چیزی نگفتم کیرمو از رو شلوار گرفت تو دستش و یک کم مالید بعد گفت بزار درش بیارم بخورم برات واکنشی نداشتم دست کرد تو شلوارم و این بار کیرمو تو شلوارم تو دستش گرفت خوشم اومده بود اما هم خجالت می کشیدم هم غرورم اجازه نمی داد بگم خوشم اومده به هر حال متین کار خودشو کرد کیرمو از تو شورت و شلوارم کشید بیرون و لب هاشو گذاشت روش نو کیرمو بوس کرد کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن چشم هامو بسته بودم رو ابرا بودم چه کیفی داشت آبم اومد اما چون سنم کم بود زیاد نبود و ریخت تو صورت متین و رفت شست دو سه بار دیگه موقعیت گیر اومده بود و متین برام ساک زده بود و دیگه برام عادی شده بود حسابی هم خوشم می اومد شهوت منو عوض کرده بود از یک پسر مثبت دست نخورده تبدیل شده بودم به کسی که حسابی تو کف سکس هست و دیگه دختر داییم هنگامه را هم دید می زدم اما طوری نبود بشه بدنشو دید نهایت بازو هاش لخت بود تو اتاقش و دید می زدم قضیه دید زدن هنگامه باعث شده بود به متین بیشتر راه بدم و به همین بهانه بیشتر برم خونشون به خاطر دید زدن هنگامه اما تابلو نمی کردم خلاصه یک روز که از ورزشگاه رفتیم خونه متین و هیچ کس نبود متین طبق معمول کیرمو کرد تو دهنش اما این بار یک دفعه بلند شد شورتشو کشید پایین و نشست رو کیرم دستمامو گرفت و از پشتش برد جلو شکمش و دستامو رو هم گذاشت من هم دیگه دست خودم نبود بقلش کردم آخ چه کیفی داشت بدنش داغ بود عین دختر نرم و سفید بدون مو به یاد خواهرش هنگامه هم شده محکم بقلش کردم که گفت پاشو بیا اتاق خوابم و رفت تو اتاقش کامل لخت شد و خوابید تو تخت من هم رفتم دنبالش گفت بابک کامل لخت شو منو بکن من هم لخت شدم و رفتم خوابیدم روش چه کیفی داشت اما بلد نبودم بکنمش بلند شد منو به کمر خوابوند تو تخت روغن وازلین آورد به کیر کوچیک من که حسابی سیخ بود زد و به سوراخش و تنظیم کرد و نشست روی کیرم و کیرم راحت رفت توش معلوم بود بجه ها راست میگن قبلا متین کرده بودن خیلی راحت رفت توش و متین زیاد هم دردش نمی اومد دفعات بعد کردن هم یاد گرفته بودم و به روش های مختلف که از فیلم سکس می دیدیم متین می کردم دیگه من دنبال کردن متین بودم خوشم اومده بود و برای اینکه بزاره کنمش راضی شدم بهش لاپایی بدم کم کم مخ منو زده بود و منو کرد با اینکه کیر متین کوچیک بود اولین بار خیلی درد داشت من هم تنگ بودم هم دست نخورده اما تحمل کردم هم به خاطر اینکه متین بزاره کنمش هم اینکه به متین حال بدم که اگر خواهرش هنگامه را بعدا خواستم بکنم متین مشکل درست نکنه به هر حال دیگه عادی شده بود هفته ای دو سه بار بعد ورزشگاه که می رفتیم خونه متین می رفتیم تو اتاق متین و همدیگه را می کردیم اگر هم هنکامه خونه بود متین در اتاقشو می بست من می دونستم هنکامه شک کرده اما برام مهم نبود اصلا می خواستم بفهمه قضیه سکس هست که شهوتش بره یالا و بلکه بتونم بکنمش خوشبختانه هنگامه به دایی و زن داییم هیچ چیزی در مورد اینکه تو اتاق متین چه غلطی می کنیم یا در قفل می کنیم نگفته بود و خیالم راحت شده بود دهنش قرص هست با جرات بیشتری روم باز شده بود به هنگامه گاهی چشمک می زدم دیگه دست مالی هنگامه را شروع کرده بودم یا موقع رد شدن به بهانه اتفاقی بودن بهش می مالیدم یا می چسبیدم بهد هم می گفتم ببخشید متین کمی ناراحت بود اما می دونست بخواد نزاره دیگه بهش پا نمیدم به خاطر همین به رو نمی آورد هنگامه اولش ناراحت می شد اما کم کم دیگه اونم راحت تر برخورد می کرد روش نمی شد چیزی بگه اما اول ها یک اخم می کرد بعد کم کم دیگه اخم به لبخند تبدیل شده بود فهمیده بودم هنگامه هم بدش نمیاد اما جلو متین که نمیشه ولی دیگه هنگامه فهمیده بود من و متین با هم سکس می کنیم و به خاطر همین در اتاق ففل می کنیم و ظاهرا شهوتش زده بود بالا و حس کنجکاویش بالاتر رفته بود یک روز متین رفت دستشویی با هنگامه تنها شدم رفتم طرف هنگامه برای اولین بار شالشو یک کم زدم عقب دست گذاشتم روی بازوی لختش هنگامه نمی خواست متین بفهمه یک اخم کرد حرفی نزد م

Читать полностью…

داستان کده | رمان

ایستاد مهناز با یه لباس خواب مشکی که میشد سر سینه هاشو توش دید روبه روم ایستاده بود گفتم گوشیم گفت گوشیت چی گفتم گوشیم جا مونده بالا گفت خو ببرو بردار نگاهم به سینه هاش بود گفت بسه خوردیش خجالت کشیدم اومد یه قدم جلو دستمو گرفت و گذاشت رو سینه هاش گفت بیا احسان جون مال خودت نفهمیدم چی شد که سینه هاش تو دستام بود و لبام رو لباش و افتاده بودم رو تخت خوابش روش و داشتم مثل دیونه ها سینه هاشو میخوردم جوری که نالش رفت بالا بسه احسان لبامو از رو لباش برداشتم ناخوداگاه تو چشای عسلیش نگاه کردم و گفتم خیلی میخوامت دستمو کشیدم رو شکمش و کردم تو شورتش لباس خوابو از سرش کشیدم بیرون وای کصش خیس خیس بود یه ماچ از سینه هاش کردمو رفتم پایین افتادم به جون کصش باورم نمیشد این قدر سفید و تنگ باشه زبونم را میکشیدم روش و چوچولش را مک میزدم داشت تخت را چنگ میزد این قدر خوردم تا ارضا شد خوابیدم کنارش و بغلش کردم و لبامو گذاشتم رو لباش حالا نوبت اون بود رفت پایین کمر شلوارمو باز کردم و شلوارم را در آورد کیرم داشت شورتمو جر میداد چشاش یه برقی زد و سر کیرمو گذاشت تو دهنش مثل لحظه ورود به بهشت بود وقتی تا ته حلقش کیرمو برد و شروع کرد به ساک زدن بهترین ساک عمرم بود داشت ارضام می کرد که کشیدم از دهنش بیرون بلندش کردم داگی گذاشتمش لب تخت میدونستم اگه خوب این کصو نگام از دستم میره با دستم کص خیسشو باز کردم خیلی تنگ بود سر کیرمو مالیدم روی کصش التماسش بلند شد که بکنم توش ولی داشتم با سر کیرم کصشو بازی میدادم ناله هاش تبدیل به التماس شد سرشو گذاشتم توش و اروم اروم تا تخمام جا دادام توش تنگ ترین کصی بود که کرده بودم داشتم روانی میشدم چند باری در اوردم و کردم تو تا باز شد حالا داشتم تو کص مهناز جون تلنبه میزدم سوراخ کونش داشت بهم چشمک میزد یه تف انداختم روش و با انگشتم باش بازی میکردم و کصشسو میگاییدم خیلی تنگ بود فکر نکنم از کون اصلا داده بود انگشتم که رفت توش جیغش بلند شد لرزید و باز ارگاسم شد افتاد رو تخت خوابیدم روش و کیرم گذاشتم تو کصش یکم تلنبه زدم و برش گردوندم پاهاشو گذاشتم رو شونم و کیرمو تو کصش عقب جلو کردم سینه های خوشکلش را چنگ میزدم و کصشو میگاییدم دیگه مال خودمی مهناز جون دیدن اون بدن زیر کیرم و کس تنگش داشت دیوونم میکرد تلمبه هامو تند تر کردم و کشیدم بیرون و تا دسته جا دادم تو کصش و ابمو ریختم توش کجایی حسین که ننتو گاییدم افتادم روش و لباشو خوردم بغلم کرد سرمو گذاشتم بین سینه هاش گوشیم داشت زنگ میخورد همونطور لخت رفت بالا مامانم بود جواب ندادم وای گوشیمو باز کردم سه تا پیام از مهناز دیشب ساعت 2 نمیای پایین ؟
نوشته: mt

@dastan_shabzadegan

Читать полностью…

داستان کده | رمان

مهناز

#میلف #مامان

حسین قدیمی ترین دوست منه چون هم محله ای هستیم و مادرامون با هم دوستن بیشتر از 5 ساله که می شناسمش تقریبا همه کارامون را با هم میکنیم باشگاه دور دور دختر بازی و … من احسانم 24 ساله و حسینم 26 سالشه اون عمران خوند من حقوق خیلی شبا اون خونه ماس و خیلی وقتا هم من خونه اونا کلا سه تا خونه با هم فاصله داریم حسین بچه تهرانه پدرش سالها پیش اون و مادرشو گذاشته و رفته یه خواهر داره که بیرون از ایران ازدواج کرده و خودش و مادرش تنهان و مهناز جون مادرش بهترین دوست مامان منه یه زن جذاب 48 ساله که الان یک سالی هست دوست دختره منه و این خاطره اولین تجربه من با مهنازه من از 19 سالگی که حسین اینا اومدن محله ما خونشون رفت و آمد داشتم مادرش زن جذابیه قد متوسط با بدنی نرمال پوست سفید و چیزی که جذابش میکنه چشم های عسلیشه که حسینم به ارث برده همیشه هم جلوی من راحته با لباس خونگی و هیچ وقت فکر بدی در موردش نداشتم برام مثل مادر باقی دوستام بود هیچ وقت نگاهم بهش با منظور نبود اولین دوست دخترم یکسال ازم بزرگتر بود که بعد 1 سال کات کردیم بعد دوست دختر حسین دوستشو برام اوکی کرد ولی نمیدونم چرا با دخترای کوچکتر خودم اصلا کنار نمیام و برام جذابیتی ندارن اگه بخوام از خودم بگم قدم 178 وزنم 70 باشگاه میرم سالهاس و بدن خوبی دارم با یه کیر کلفت 19 سانتی بر عکس حسین که 170 سانته و کلا 50 کیلو و چون زیاد با هم گروپ زدیم با یه کیر 14 سانتی قلمی که من همیشه تو سرش میزنم هسته خرما رو اولین باری که سکس با یه میلف را تجربه کردم 22 سالم بود باهاش تو اینستا اشنا شدم دعوتم کرد خونش وای محشر ترین سکسم بود بعد که فهمیدم شوهر داره و ممکنه داستان بشه بیخیال شدم کلا نگاه جنسیم تغیر کرد به سمت زنان سن بالا و مهناز مامان حسین داشت دیونم میکرد مهناز قدش حدودا 160 اینا بود توپر با پوست سفید و چشمای عسلی ولی هیچ جوره نمیشد بهش نزدیک بشم هم به خاطر رفاقتم با حسین هم به خاطر رفتار متین و مادرانه خودش با من ولی من در کمال ناباوری به دستش اوردم صبح یه روز اردیبهشت بود من خونه بودم که شماره مهناز افتاد روگوشیم جواب دادم سلام خاله گفت میدونی که هفته دیگه تولد حسینه گفتم اره خاله گفت میخوام واسش گوشی بخرم اگه زحمتی نیست بیا با هم بریم گفتم چشم خاله گفت فقط حسین نفهمه سورپرایزه گفتم چشم همون روز بعد باشگاه حسین گفت میخواد بره پیش آرزو دوس دخترش گفت اگه میخوام منم بیام که گفتم نه و پیچوندمش زنگ زدم مهناز جون گفتم بیام دنبالت بریم خاله گفت که خونه خودمونه با مامانم حاضر شده بودن رفتم دم خونه سوارشون کردم و رفتیم پیش یکی از دوستام گوشی را برای حسین آقا خریدیم و یه آب میوه زدیم که مامان حسین گفت برنامه واسه تولدش دارین گفتم فکنم دوس دخترش بخواد براش یه مهمونی کوچیک بگیره گفت خوب بگو بیاد خونه خودمون گفتم باشه خاله چشم میگم و برگشتیم مامان اینارو گذاشتم خونه رفتم پیش حسین و ارزو کافه پاتوقمون تنها که شدیم به ارزو قضیه مهمونی را گفتم اونم گفت اوکیه و قرار شد فردا بیاد بریم خونشون تا حسین دانشگاه بود برنامشو بچینیم فردا من که رسیدم خونه حسین اینا ارزو رسیده بود زیاد اونجا اومده بود و داشتن امار مهمونا رو مینوشتن تم هم گذاشته بودن سفید واسه همه منم قرار شد مشروب و دی جی جور کنم با ارزو اومدیم بیرون رسوندمش ایستگاه مترو اخر هفته من صبح رفتم خونه حسین دنبال حسین قرار بود ببرم سرشو تا شب گرم کنم بیچاره از چیزی خبر نداشت یا شایدم من فکر میکردم خبر نداره تا اومد نشست تو ماشین گفت برو که تا شب باید بریم دور دور میدونم واسم تولد گرفتین اقا احسان بریم اول یه ست بخریم بعدم بریم آرایشگاه ناهارم بزنیم بعد بریم گیم نت تا اینا کارارو آماده کنن و من متعجب که از کجا فهمیده کلا بچه تیزی بود گفت از کی عرق گرفتی گفتم نگرفتم 5 میاره دره خونه گفتم خوب چه کاریه بزار برگردیم خونه کمک کنیم گفت نه میخوره تو ذوق مامانم و آرزو بریم به رو خودت نیار من میدونم تا عصر ول چرخیدیم رفتیم ارایشگاه و اینا ساعت 5 رفتیم خونه ما ساقی هم عرق ها را اوردم نشستیم گیم زدیم تا ساعت 6 که مهناز بهم پیام داد کجایین گفتم خونه ما گفت واسه 7 بیاین گفتم باشه اماده شدیم با احسان و رفتیم دم در بهش گفتم سعی کن سورپرایز بشی کونی خندید و رفتیم تو احسانم نقش خودشو به بهترین شکل بازی کرد رفتم داخل همه اشنا بودن دوستای مشترکمون و چنتا از دوستای ارزو و مهناز و مامان خودم وای مهنازو که دیدم دستو پام شل شد یه پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود که اون سینه های سفیدش داشت یقش را جر میداد کوتاه تا زانو همون کصی شده بود که من همیشه ارزوشو داشتم دست داد باهام آرایش مو و صورتش جذابش کرده بود بیشتر به نظر می اومد که خواهر احسانه تا مامانش من و احسانم رفتیم لباس

Читать полностью…

داستان کده | رمان

دم: توی شهر خبری شده؟
-خبر؟ چه خبری؟
-جریان این طناب‌ها چیه؟
-کدوم طناب‌ها؟
فوری وایساد و گفت: بریم رستوران یه چیزی بخوریم؟
به طناب آویزان شده جلوی درِ رستوران نگاهی انداختم. می‌خواستم دور از هیاهو و آشوب مردم جایی ساکت تنها و توی خودم باشم. دلم هوای رویا رو کرد و گفتم: نه! حوصله ندارم. بریم خونه لطفا.
-باشه عزیزم. نمی‌خوام اذیت بشی.
و تا خونه هر دو توی سکوت بودیم.



رویا از پشت زیر پام خوابیده و کیرم رو آروم توی کس اون فرو می‌کنم و در ‌میارم. خم میشم و گردنش رو می‌بوسم. سرعت کیرم رو بیشتر می‌کنم. به کون بزرگش چنگ می‌زنم و لمبه‌های کونش رو باز می‌کنم و به داخل شدن و بیرون اومدن کیرم توی کسش خیره میشم. عاشق این صحنه‌ام و دوست دارم بارها بارها توی این حالت اون رو بکنم. بعد از چند دقیقه می‌خوام چشمای خمار و جادویی‌اش رو ببینم: برگرد عزیزم.
رویا برمی‌گرده و سارا با چشمایی مست به من نگاه می‌کنه. جا می‌خورم و به عقب میرم: تو؟
-خسته شدی عزیزم؟ بخواب تا من بیام روت.
بی‌اراده میشم. سارا منو به پشت می‌خوابونه و خودش میاد و روی کیرم می‌شینه. این سارا کیه؟ هر چی می‌کنم اون رو نمی‌تونم به یاد بیارم. چشمام رو می‌بندم شاید رُخی از رویا رو ببینم. اما آه و ناله سارا نمی‌ذاره روی چهره رویا تمرکز کنم. چشمام رو باز می‌کنم و پستون‌های رقصان سارا بالا و پایین میره. این دختر مست شهوته. به لرزه در ‌میاد و ارضا میشه و خودش رو روی من میندازه.
خسته‌ام و همون جا زیر سارا به یاد رویا به خواب میرم.



معصومه کلید انداخت و داخل آلونکم شد. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار می‌گذره، سرتاسر زندگی‌ام میان چهار دیواری گذشته و خیال، مونس من بوده. خودم رو با کد زدن مشغول می‌کردم واسه اینکه خودم رو گیج کنم، واسه اینکه وقت رو بکشم تا دیگه وقت رفتنم برسه، واسه اینکه خودم رو، خاطراتم رو فراموش کنم. اما نشد. خیالات و خاطرات چنان بر من هجوم می‌آوردن که استخون‌های روانم از هم می‌پاشید و من، تنها و درمانده بودم در برابر این هجوم‌های پیاپی و آخر سر کار به جایی رسید که مرز میان خیال و واقعیت رو گم کردم.
چهره معصومه در هم بود و خستگی و آشفتگی از سر و روش می‌باره. مثل همیشه اومده بود چهاردیواری من رو مرتب کنه. معصومه داشت ظرف‌ها رو می‌شست که گفت: هنوز تو فکرشی؟
-تو فکر کی؟
-خر خودتی داداشی. من تو رو بزرگت کردم.
-راست میگی.
-اینکه خری؟
-اینکه بزرگم کردی.
-پس خر نیستی؟
-برادر تو باشم و خر نباشم؟
هر دو زدیم زیر خنده. مدت‌ها بود نخندیده بودم. هر چند این خنده هم واسم زهر مار بود. ولی دوست داشتم خنده معصومه رو ببینم. سر و سامانی به خونه داد و اومد کنارم روی تخت نشست: ببین عزیزم! تو تنها کسی هستی که توی این دنیا دارم. نمی‌تونم تو رو توی این وضع ببینم. تا کی می‌خوای این زندگی فلاکت رو ادامه بدی؟
بغض گلوم رو خفه می‌کنه. زندگی فلاکت؟ زندگی گه؟ حق با اون بود: پس خودت چی؟
-من چی؟
-تو تا کی می‌خوای …؟
نمی‌تونم حرفم رو ادامه بدم. اشک توی چشمای معصومه جمع میشه: خسته‌ام داداشی.
معصومه می‌زنه زیر گریه. بغلش می‌کنم. با هق هق میگه: منو ببخش عزیز دلم. این زندگی نکبت‌بار تمومی نداره.
من هم همراه اون اشک می‌ریزم. ما نفرین شده‌ایم.
گفتم: من نمی‌خواستم که …
-چیزی نگو … می‌دونم عزیزم.
می‌دونستم معصومه هم توی لجن زندگی می‌کنه. حتما بیشتر از من عذاب کشیده. راست می‌گفت زندگی نکبت بار ما تمومی نداره. چشمم به طناب حلقه‌‌شده در گوشه اتاق افتاد. انگار معصومه هم موقع مرتب کردن خونه نخواسته بود طناب رو برداره.
-تو هیچی نمی‌دونی داداشی.
-به اندازه کافی می‌دونم.
-نه نمی‌دونی. ولی می‌خوام بهت بگم.
-نمی‌خوام چیز بیشتری بدونم. من طاقت شنیدنش رو ندارم.
-دارم خفه میشم. اگه به تو نگم به کی بگم؟ بذار لااقل سفره دلم رو پیش تو باز کنم. تو که تنها کس منی.
اون رو سفت فشار می‌دم. می‌خوام جونم رو براش بدم. می‌خوام آنقدر سفت فشارش بدم تا دردش به جون من وارد بشه.
-می‌دونم تو متنفری از کار من. می‌دونم چشم دیدن منو نداری.
-اینجوری نگو!
-می‌دونم دیگه حاضر نیستی پول منو قبول کنی. حق هم داری. خودمم حالم از پولم بهم می‌خوره. حالم از خودم بهم می‌خوره. من یه زن خرابم.
اشکم بیشتر سرازیر میشه.
ادامه میده: هزار بار خواستم خودم رو خلاص کنم. فقط بخاطر تو زنده‌ام. تو تنها عزیز من توی این دنیای لجنی. ولی حتی تو هم از من دوری می‌کنی.
از خودم متنفر شدم. از خودخواهی خودم. راست می‌گفت از اون دوری می‌کردم و تنهاش گذاشته بودم.
-ولی بهت حق میدم داداشی. تو پاک بودی. تو حتی به رویا دست هم نزدی. رویایی که خودش رو در اختیارت قرار داده بود. رویا همه چیز رو بهم گفته. تو مثل بابا و عموی کثافتمون نبودی. تو یه انسان واقعی هستی. میدونی چی بیشتر از همه زجر

Читать полностью…
Subscribe to a channel