delaram8800 | Unsorted

Telegram-канал delaram8800 - Delaram

114

دل نیـــــسٺ هر آݧ دل ڪہ دلـــارام ندارد بے روے دلــــــارام ، دل آرام نـــــدارد آیدی ادمین : @delaram4

Subscribe to a channel

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۳۲

به سمت اتاق رفتیم. ارتان گفت : چطور اتاقارو قاطی نمیکنین . من بعضی وقتا یادم میره کدومش اتاق توهه
-به ترتیب سنه
-واقعا؟؟ دقت نکرده بودم
-آره . از سمت راست اولین اتاق مال نیازه . بعد گندم و مهرداد . البته یه در بین اتاقای خودشونم هست . سومین در اتاق منه . بعدم گیسو و سوگند . ارتان در اتاقو باز کرد و من رفتم داخل . خودشم پشت سرم اومد .
-البته توی پلان اولیه ی خونه ، اتاق گندم اینا و نیاز یه اتاق بزرگ بود . قبل از به دنیا اومدن نیازم مامان و بابام اونجا بودن . ولی وقتی نیاز به دنیا اومد اون وسط یه دیوار کشیدیم و دو تا اتاقش کردیم . مامان اینا هم رفتن طبقه ی پایین .
-بعد از عروسی ما هم بهتره اتاقمون بزرگ تر باشه
-ولی اتاق من بزرگه
-بهرحال جای بچه نداره
با تعجب بهش نگاه کردم . سریع گفت : نه یعنی از دید مامان اینا میگم . بالاخره یه روزی چنین اتفاقی میفته از نظرشون
-ما که میدونیم چنین اتفاقی نمیفته . بهشون میگیم هر وقت چنین قصدی داشتیم اون موقع بهش فکر میکنیم .
چند لحظه چیزی نگفت و بعد گفت : آره اون موقع بهش فکر میکنیم
-ارتان ! اینو به مامان اینا میگیم . ما که قرار نیست بچه دار بشیم ! چرا داری به چنین چیزی فکر میکنی؟
حس میکردم نفس کشیدن داره برام سخت میشه . با اینکه فقط حرفش بود اما بازم با تصورش حالم بد میشد .
-خیلی خب کمند ! باشه دیگه فکر نمیکنم
به پنجره ی اتاقم نگاه کردم . سعی کردم نفس عمیق بکشم . ارتان بهم نزدیک تر شد و گفت: کمند ! آروم باش . چیزی نگفتم که . اگه که .‌.. میترسی ، یعنی .. اگه حتی یه ذره شک داری میخوام مطمئن باشی که من هیچوقت هیچ کاری نمیکنم اگه تو نخوای
بهش نگاه کردم . خیلی نزدیک بود . اما جرئتمو جمع کردم و گفتم : مثل اینکه تولدو یادت رفته . تو حیاط !
با کلافگی چشماشو بست و روشو برگردوند .
-میدونم اون روز زیاده روی کردم . هل شدم . نمیخواستم اونا چیزی بشنون . زمان زیادی برای فکر کردن نداشتم .
-خب اگه دوباره چنین موقعیتی پیش بیاد چی؟
-نه . چنین موقعیتی دیگه هیچوقت پیش نمیاد .
-ارتان من میخوام با آرامش زندگی کنم . میخوام از پسرا ، از رابطه ها و از هر چیزی که اذیتم میکنه دور باشم . برای همینه که دارم باهات ازدواج میکنم . پس امیدوارم بفهمی که اصلا نمیخوام هیچوقت دیگه چنین اتفاقی بیفته
-درکت میکنم ..
یکم مکث کرد و بعد گفت : میخوای در مورد دلیل این حالت بهم بگی؟
-چه دلیلی؟ هیچ دلیلی نداره حالم . اصلا حالم مگه چشه؟ کاملا عادیه
-کمند !! خودتم میدونی عادی نیست . هیچوقت نخواستی بری دکتر؟
-من مشکلی ندارم ارتان . با این خصوصیتمم هیچ مشکلی ندارم . نیازیم به دکتر ندارم .
-باشه . بیخیالش . دیگه بهش فکر نکن
نشستم روی نیمکت جلوی تختم . اومد کنارم نشست و گفت : ببخشید . ناراحتت کردم
-میتونی دیگه تکرار نکنی
چند لحظه هیچی نگفت و بعد بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون . حس کردم ناراحتش کردم . حالم از هر چی رابطس به هم میخوره .
***
بعد از اینکه کارام تموم شد همونطور که قرار گذاشته بودیم با ارتان رفتیم دنبال یه باغ گشتیم . میخواستم جایی باشه که هم کوچیک باشه هم سر سبز باشه و هم شیک باشه و در حد خونوادمون . خیلی جاهارو نمیپسندیدم یا زیادی بزرگ بودن یا قشنگ نبودن . بعضی جاها هم برای دو ماه دیگه وقت خالی نداشتن . وقتی دیگه هوا تاریک شد و تالارا جواب گو نبودن به سمت خونه راه افتادیم . خیلی با هم صحبت نکردیم . ارتانم شوق خاصی برای حرف زدن نشون نمیداد . برای همین با خیال راحت سکوت میکردم . ارتان گفت : فردا باهات میام سر کارت . یه پیشنهاد بهم داده بودی . هنوز سر جاشه؟
-خیلی نیازی به اومدنت نیست . خودم حلش میکردم
-من دوست دارم بیام . این چند وقت درگیر کارای بابا بودم . الان دیگه خودش میتونه حلشون کنه . تا وقتی بتونه یه شرکت بزنه یا بهرحال یه جایی کار جور کنه من بیکارم . پیش تو بهم خوش میگذره
بهش نگاه کردم . میخواستم بگم دیگه چنین حرفایی بهم نزن . اما حرفمو پس گرفتم . دوباره به جلوم نگاه کردم .
-باشه اگه دوست داری بیا
-بعدشم بریم برای اتاقمون سرویس خواب و اون کاناپه ای که گفتی رو سفارش بدیم . مخصوص خوابیدن من
خوب با موضوع کنار اومده بود .
-باشه بریم .
-البته باید به گشتن دنبال تالارم ادامه بدیم
-کاش جشنو تو خونه میگرفتیم
- نامزدی رو هم اونجا گرفتیم بالاخره هر دختری یه سری آرزوها داره حداقل تظاهر کن برای عروسی ذوق داری
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : برای همینه که الان اینجام
-کمند ! برای چی ناراحتی؟ کلا با ناراحتی حرف میزنی
-چیزی نیست ارتان . حوصله ندارم
دیگه چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم تا رسیدیم به خونه . مثل هر شب همه نشسته بودن داخل پذیرایی . بهشون که سلام کردم گفتم من میرم لباسمو عوض کنم .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۳۰

-چکار کردین؟
-خونه رو انتخاب کردیم . و قراره من دکورش کنم . به عنوان اولین کارم!
-چقدر خوب . تبریک میگم
-مرسی . دانشگاه هم دو هفته دیگه باز میشه . باید زود تمومش کنم و بیام
-دو هفته؟؟ نکنه ممکن بود بیشتر از این بمونی
-نه دیگه در اون صورت که منم از دلتنگی نمیتونستم تحمل کنم
سوگند در بالکنو باز کرد و با انرژی گفت : صبحونه هارو آوردن . بیا سریع بخوریم و بریم خرید
-باشه برو الان میام
وقتی رفت داخل با طاها خداحافظی کردم و رفتم .
*
کمند

کارامو زود تموم کردم که برای ناهار خونه باشم . گندم بهم گفته بود هیچکس نیست حداقل من برم خونه . وقتی رسیدم عمه داخل آشپزخونه داشت غذا میپخت .
-سلام
-سلام عزیزم خسته نباشی . زود اومدی امروز
-آره اومدم که برای ناهار خونه باشم . هنوز نیومدن؟
-زنگ زدم ارتان گفت یه ۲۰ دقیقه ی دیگه خونن
-چرا زنگ نزدین یه آشپز بفرستن؟ خسته شدین حتما
-نه دوست داشتم خودم براش غذا درست کنم . اما یه پرستار خواستم برای نیاز . گفتم تا ساعت ۲ الاناست که ساعتش تموم بشه
-باشه پس من میرم بگیرمش
از پله ها رفتم بالا و رفتم داخل اتاق . یه خانم داشت نیازو میخوابوند . یه لبخند بهم زد و سرشو تکون داد . منم سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون .چند لحظه بعد اومد بیرون و گفت : ناهارشو خورد و خوابید . شما مادرش هستین؟
-نه من خالشم . اما شما دیگه میتونین برین
-ولی هنوز نیم ساعت از زمانم مونده
-مشکلی نیست .
-خیلی خب پس خسته نباشین
-شما هم همینطور
از پله ها پایین رفت . رفتم داخل اتاقم و لباسمو عوض کردم . بعد برگشتم داخل آشپزخونه . عمه داشت سالاد درست میکرد .
-عمه من سالادو درست میکنم شما برید آماده بشید
-درست میگیا اما میخوام همه چیزو خودم حاضر کنم
-الانم همینطوره دیگه .سالادو هم نصفشو خودتون آماده کردین
-ولی نصف دیگش چی؟
-آماده نباشین بهتره؟ بگین نصفشو عروسش آماده کرده
-راست میگی . باشه پس زحمتشو تو بکش
بهش لبخند زدم و نشستم پشت میز . عمه که رفت مشغول درست کردنش شدم . وقتی تموم شد آشپزخونه رو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم . صدای آیفونو که شنیدم سریع رفتم به اون سمت . عمه از اتاقش بیرون اومد و گفت : اومدن؟
به آیفون نگاه کردم . مهرداد بود .
-نه . مهرداده
یه نفس عمیق کشید و برگشت تو اتاقش . با خنده رفتم روی مبل نشستم .مهرداد اومد و رفت بالا که لباس عوض کنه . چند دقیقه بعد دوباره صدای آیفون اومد . این بار دیگه خودشون بودن . اومدن داخل و عمه و شوهر عمه حسابی روبوسی کردن و بعد من باهاشون روبوسی کردم . گفت : ببخشید تو جشن نامزدیتونم نتونستم باشم . اما برای عروسی حتما جبران میکنم
-خواهش میکنم این چه حرفیه
به ارتان نگاه کردم که حسابی خوشحال بود . بهم نگاه کرد و لبخند زد . نمیخواستم تو این روزی که اینقدر خوشحاله حالا ضد حال بزنم بهش . برای همین منم یه لبخند زدم . عمه گفت : ناهار حاضره بریم
ارتان گفت : بریم که خیلی گشنه شدم صبح تا حالا
شوهر عمه گفت : دلم برای دستپخت خونگی تنگ شده . سریع تر بریم
*
دور هم دیگه نشسته بودیم و چای میخوردیم . ارتان کنار من نشسته بود و فاصلمون خیلی کم بود . اذیت بودم اما به روی خودم نمیاوردم . قطعا جلوی مامان و باباش نمیتونستم از نامزدم بخوام ازم دور بشه . شوهر عمه گفت : راستشو بگم همیشه دلم میخواست یکی از شما ها عروسم بشین . اینقدر که یکی از یکی قشنگ تر . یعنی این پسر اگه عاشق نمیشد بهش شک میکردم
خندیدم . به ارتان نگاه کردم و دوباره همون نگاهو دیدم . سریع رومو برگردوندم . عمه گفت : تو حتما خیلی خسته ای . کاش استراحت میکردی
-در اصل بد نمیشه . واقعا نیاز دارم
-باشه . منم بیام کمک کنم
-آره بیا
بلند شدن و رفتن به اتاقشون . به مهرداد نگاه کردم که یه گوشه داشت با گوشیش کار میکرد . کاش اونم میرفت . به ارتان نگاه کردم . سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت : زحمت نکش . توی قایم کردنش موفق نیستی
-واقعا اذیتم ارتان
-چکار کنم آخه . کنار تو خالیه برم دور بشینم ازت ؟
-آره . بگو میخوام راحت باشم
-اما من اینجوری راحت ترم که
یه لحظه نتونستم جواب بدم . زل زدم بهش . صدای مهرداد اومد که آروم خندید و گفت : منم حواسم نیست شما اینجا نشستین پچ پچ میکنین . من میرم بالا راحت باشین
به زور بهش لبخند زدم . از پله ها که بالا رفت بلند شدم و بالاخره تونستم یه نفس راحت بکشم . ارتانم بلند شد و گفت : خیلی خب . چکار کنیم نامزد عزیز؟
-همه ی زندگیمون که قرار نیست توی نامزد بودنمون خلاصه بشه . مگه نه؟
-نه . عروسیم هست
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم . صدای خنده ی ارتانو شنیدم .
-کمند
چشمامو باز کردم .
-خیلی وقت نداریم . باید بریم دنبال کارا
-میشه همه چیز ساده باشه؟
-معلومه که میشه . اما نه در حدی که شک کنن
-باشه . میفهمم

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۸

-دفعه ی بعد چنین کاری نکن
-نمیکنم
-یه لبخند کوچولو زدم اما چیزی نگفتم . بغلم کرد و سرمو روی شونش فشار داد . منم بغلش کردم .
وقتی اومدم عقب تر گفت : بعد از کمند دیگه نوبت توهه عروس بشی
-اما میخوره به زمستون . من دوست ندارم تو زمستون عروسی بگیریم . تو عید باشه
-پس باید قبل از خرداد باشه که به امتحانات نخوره
-آره . فروردین یا اردیبهشت
-آخه کی باورش میشه این فرشته میخواد بشه خانم خونه ی من؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم . روی انگشتای پام بلند شدم و لپشو بوسیدم .
-تو باورت بشه بسه
-و اون روز من خوشبخت ترین مرد دنیام
-هستی؟
-هستم
نگاهش که اومد سمت لبم منم ناخودآگاه به لباش نگاه کردم . دستامو دور گردنش محکم تر کردم . داشت سرشو به سمتم خم میکرد که همون لحظه صدای سوگند از پشت سرمون اومد .
-طاها ؟ سوییچ ماشینو جا گذاشتی
سریع از هم جدا شدیم . لباسمو صاف کردم . سوگند با یه لبخند شیطون اومد و سوییچو به طاها داد . دلم میخواست بزنمش . به طاها نگاه کردم و گفتم : خداحافظ عزیزم خوب بخوابی
بعد دست سوگندو گرفتم و به سمت خونه کشیدم . وقتی برگشتم که درو ببندم دیدمش که با خنده برام دست تکون میداد .
*
سوگند

ساعتم که زنگ زد مثل وقتایی که تو بچگی میخوایم بریم اردو سریع از خواب بیدار شدم و سرحال سرجام نشستم . به چمدونم نگاه کردم و یه لبخند گنده زدم . از امروز زندگی من قراره خیلی عوض بشه . رفتم داخل سرویس و صورتمو شستم . موهامو شونه کردم و بستم . وقتی رفتم پایین مامان داخل آشپزخونه بود . گندمم با لباس رسمی داشت صبحونه میخورد . سلام کردم و نشستم . مامان گفت : زود باش که تا پرواز فقط ۱ ساعت مونده
سرمو تکون دادم و شروع به خوردن کردم . گندم گفت : موفق باشی عزیزم . اگه کار نداشتم باهات میومدم
-مرسی . مامان و گیسو کافین
-باشه . تا باز شدن دانشگاه که فکر کنم یه هفته ای مونده باشه . برگرد خونه دوباره برو
مامان گفت : میخوایم براش یه خونه بگیریم . باید بیشتر بمونیم تا وسایلو مرتب کنیم
-آهان . پس خوش بگذره
یه لبخند بزرگ زدم و گفتم : مرسی
از جام بلند شدم و گفتم : من میرم آماده بشم .
-ببین گیسو هم بیدار باشه
-باش
بعد از اینکه آماده شدیم راه افتادیم سمت فرودگاه .
***
کمند

یکی از لذت بخش ترین قسمتای کار برام رنگ زدن دیوار بود . روزنامه هارو پهن کرده بودم رو زمین و اطراف دیوارو هم چسب زده بودم . الان وقتش بود که قلم موی رنگیو به دیوار بزنم . عاشق ادمایی بودم که با رنگ کردن دیوار مشکلی نداشتن . داشتم براشون یه دیوار تاکیدی میساختم و میخواستم اونجا کنسول و آینه ی کلاسیک بذارم . دیوارو هم میخوام مثل مبلا جیگری رنگ کنم . قلم مو رو به دیوار زدم . این بار دوست داشتم یه بادکنک بکشم . این عادت همیشگیم بود . قبل از اینکه دیوارو کامل رنگ کنم هر طرحی دوست داشتم میکشیدم و بعد روشو رنگ میزدم . دیوار سفید مثل یه دفتر نقاشی جلوم بود . بادکنک جیگری رو که کشیدم با لبخند بهش نگاه کردم . بعد رولو داخل رنگ زدم و کل دیوارو رنگ کردم . وقتی تموم شد یه لیوان قهوه برای خودم ریختم و مشغول چیدن مبلمان شدم . اکسسوریا اومده بودن اما کنسول و میز تلویزیون هنوز نیومده بودن . روی یه کاناپه ی تک نفره نشستم و قهومو بو کشیدم . دست چپمو عقب آوردم و به حلقم نگاه کردم . قیافه ی ارتان وقتی این حلقه رو دستم میکرد اومد توی ذهنم . اون لحظه لبخند میزدم . چون همه نگاه میکردن . اما انگار یه زنجیر دور گردنم میبستن . حس میکردم آزادیم تموم شده . با اینکه همه چیز الکی بود اما یه چیز واقعی بود . نگاهای ارتان ! من اینو حس میکردم . اولین بار نبود یه نفر منو اینجوری نگاه میکرد . بلند شدم و قالیچه رو باز کردم . دستمو روش کشیدم . دقیقا همونی که میخواستم . پهنش کردم وسط مبلا و میز وسطو گذاشتم روش . بعد اکسسوری هارو چیدم روش . برای فردا باید گلدونارو سفارش بدم . توی نت گوشیم یادداشت کردم . لیوان قهوه رو شستم و به ساعت نگاه کردم . دیگه ساعت ۸ شده بود . بهتره برم خونه . توی تاکسی به مامان زنگ زدم ببینم رسیدن یا نه .
-بله
-سلام خوبین
-سلام . خوبیم مرسی تو خوبی ؟
-منم خوبم . رسیدین؟ چکار کردین؟
-آره رسیدیم خیلی وقته . رفتیم هتل اتاق گرفتیم الانم دنبال خونه ایم . چند تا جا دیدیم سوگند میگه خوبه ولی من حس میکنم کوچیکه . دو روز دیگه بخوایم هممون بریم شیراز مسافرت ، جامون نمیشه تو این سوییتا . ولی سوگندم میگه خونه بزرگ باشه راحت نیستم .
-خب راست میگه مامان دختر تنها تو خونه ی بزرگ ، دل آدم میگیره . به نظرم یه یه خوابه بگیر براش .
-حالا دیگه دو تا خونه مونده اونارو هم میبینیم برمیگردیم هتل . هم اینکه اینا اکثرا مبله نیستن .
-خب این که مشکلی نیست . ما مثلا یه شرکت داریم که خونه ی همه رو میچینیما

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۶

-بعدا به ما هم میگن
-ازشون دور میشیم
-تا کی؟
-مطمئن باش یه سال دیگه یادشون میره
-واقعا؟
-آره . ده سال دیگه ، بیست سال دیگه ، کی یادش میمونه تو برای جشنت نیومدی؟
-راست میگی . اونا برای اینکه من نرفتم ناراحت نمیشن ، تهش برای پول لباس و آرایششون ناراحت میشن
-آره و چندین سال بعد هیچکس حتی یادش نمیمونه تویی وجود داشتی . پس اونجوری که خودت میخوای زندگی کن
ساکت شدم و بهش نگاه کردم . الان بیشترین چیزی که میخوام اینه که بتونم روی تختم استراحت کنم . اما اگه وارد خونه شدم دیگه نمیتونم برم تو اتاق . اما جشنم اونقدرا بد نیست . تهش یه جشنه دیگه . میزنیم و میرقصیم . کیک میخوریم . خوش میگذرونیم . شبم میرم روی تختم میخوابم .
-خوبه . بریم
-بریم
خواست ماشینو روشن کنه که گفتم : فقط... میشه یه کاری بکنیم؟
-هرچی تو بگی
-میشه پیاده بریم این مسیرو؟ اونجا که پیاده شدیم هوا خیلی خوب بود . دلم کشیده تو این هوا پیاده روی کنم
-باشه
از این که بی چون و چرا گفت باشه خیلی خوشحال شدم . سریع ماشینو خاموش کرد . دسته گل و کیفمو برداشتم و پیاده شدم . ارتانم پیاده شد . به سمت خونه راه افتادیم . کفشام یه مقدار مناسب نبودن . شاید اگه از دست زدن بهش بدم نمیومد بازوهاشو میگرفتم . ولی بیخیال . خودم میتونم راه برم . در خونه کاملا باز بود . اما کسی داخل حیاط نبود . به ارتان نگاه کردم که بازوشو به سمتم گرفت . بازوشو گرفتم و رفتیم سمت خونه . یه نفس عمیق کشیدم و از ته دل لبخند زدم . ارتان که در خونه رو باز کرد همه به سمتمون برگشتن . یه نگاه سریع به کل خونه کردم که همه جاش پر از میز شده بود . جای من و ارتان مشخص شده بود . با هم به اون سمت راه افتادیم . مامان و گندم به سمتمون اومدن . با هم روبوسی کردیم . نیاز با دامن پفیش به سمتم اومد . موهاشو بافته بودن . با ذوق بغلش کردم و گفتم : چه خوشکل شدی خاله
گندم گفت : بدش به من شما برید بشینید
نیازو از بغلم گرفت . دوباره بازوی ارتانو گرفتم و رفتیم سرجامون نشستیم . مهمونا خیلی فامیلای دوری نبودن . یه مقدار آهنگ پخش شد و دخترا رقصیدن . وسطای شب منو هم بردن که برقصم . چراغا خاموش بود برای همین تونستم راحت برقصم . با چند تا آهنگ که رقصیدم حس کردم تعداد کسایی که وسط بودن داره کم میشه . با خودم گفتم این آهنگ که تموم شد میرم میشینم . آهنگ که تموم شد به سمت کاناپه میرفتم که ارتان جلوم سبز شد . حواسم به آهنگی که پخش میشد جمع شد . همون آهنگی که توی تولد بهناز باهاش تانگو رقصیدیم . ارتان دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : فکر کنم وقت رقص دو نفرس
لبخندم پاک شد اما ارتان یه لبخند گرم زد و گفت : بهم افتخار میدین بهترین خانم معمار ؟
به زحمت یه لبخند زدم و دستشو گرفتم . همه مارو میدیدن نمیتونستم بگم نه . دوباره چند قدمی که اومده بودمو برگشتیم . پیست خالی شده بود و حالا همه ی نگاها روی ما بود . به خودم اومدم و دیدم خیلی وقته نفس نکشیدم . یه نفس عمیق کشیدم و ایستادیم . ارتان دستاشو روی پهلوهام گذاشت و منم دستامو روی شونش گذاشتم . آروم آروم با آهنگ حرکت کردیم . این دومین باری بود که با این آهنگ میرقصیدیم . با این وجود برام مثل یه خاطره بود . به چشمای ارتان نگاه کردم . اونم داشت بهم نگاه میکرد . به سختی نفس کشیدم . ای کاش این دردو نداشتم و میتونستم از این لحظه لذت ببرم . چشمای ارتان رفت روی لبام . سریع سرمو پایین انداختم . باید حواسم به آدمای اطرافمون باشه . اینجا فقط ما دو نفر نیستیم . که ای کاش بودیم .
***
ارتان

آروم توی بغلم تکون میخورد . از این فاصله حتی قشنگ تر دیده میشد . نه ، نمیتونم مقاومت کنم . فکر کنم کمند واقعا اونقدر دوست داشتنیه که نمیتونم انکار کنم ازش خوشم اومده . به چشمام که نگاه میکرد میخواستم تا بی نهایت بهش نگاه کنم ‌. مطمئنم کمندم یه روز میتونه منو دوست داشته باشه ‌. میتونم به خودم اجازه بدم دوستش داشته باشم. اما اگه نتونست چی ؟ سرشو بلند کرد و نگاهم کرد . بهش لبخند زدم . دستمو پشت کمرش محکم کردم . بی اختیار به لبش نگاه کردم . نه میتونستم خودمو کنترل کنم که نگاهش نکنم نه میتونستم نگاهمو ازش بردارم . شاید بهتر باشه بهش بگم که واقعا داره ازش خوشم میاد . اما معلومه که اون هنوز دوستم نداره . اینطوری شاید بترسونمش برای عروسی . بهتره اجازه بدم آروم آروم پیش بریم . نگاهمو از لبش گرفتم و به چشماش نگاه کردم . داشت به پایین نگاه میکرد . چند لحظه بعد گندم و مهرداد و گیسو و طاها هم اومدن و شروع به رقصیدن کردن . چند لحظه بعد زوجا داشتن اطرافمون میرقصیدن . میخواستم باهاش حرف بزنم اما نباید این کارو میکردم . طوری به چشمام نگاه میکرد که انگار ازم میخواست کمکش کنم بیشتر از این اذیت نشه . با اون نگاه معصوم و نگرانش بهم زل زده بود .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۴

-راستش امروز خیلی شلوغ بود برام . صاحبای خونه درست نتونستن در مورد بعضی چیزا تصمیم قطعی بگیرن و دو دلن . برای همین بهتره فردا هم برم که سفارشا کامل بشن
-آخه خرید برای جشن هست
-خب خرید که خیلی طول نمیکشه . من صبح یه سر میرم سر کار طرفای ساعت ۱۱ میتونیم بریم خرید . عصرو هم داریم
-باشه
-ارتان! میشه یه خواهشی بکنم
-حتما
-این موضوع نامزدی و عروسی و اینجور چیزا .. خودت میدونی خیلی برام شیرین و جذاب نیست . برای همین اگه میشه امشب درموردش حرف نزنیم
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت : حتما ! هرجور تو راحتی
یه لبخند زدم و گفتم : خب؟ کارای بابات چی شد؟
-بابامم پروندش چند تا مشکل داشت اما گفتن دیگه با سند شنبه حتما آزادش میکنن
سرمو تکون دادم و گفتم: خودت چکار میخوای بکنی؟
-من .. راستش حالا که شرکت بابام نیست با خودم فکر کردم با دایی حرف بزنم . اون مهندس عمران نیاز نداره؟
-اگه از من میپرسی که میگم داره . آخه این روزا کارای شرکت زیاد شده . بنظرم باهاش صحبت کن حتما
*

گیسو

امشب نامزدی کمند بود . خاله ها و دایی رو دعوت کرده بودیم ، عمه هم برادر شوهراشو دعوت کرده بود . تعدادمون خیلی زیاد نبود . دو نفری که برای نظافت اومده بودن داشتن جای کاناپه هارو تغییر میدادن که جای بیشتری برای نشستن داشته باشیم . مامان میزای بلند سفارش داده بود که مهمونا پشتشون وایسن . کمند رفته بود آرایشگاه . منم داشتم گلدونا و شمعدونای روی میزارو میذاشتم و بعدش میخواستم برم آرایشگاه . سوگند اومد و پرسید مامان کجاست . به آشپزخونه اشاره کردم . با احساس دستی که از روی پهلوهام سر خورد و جلوی شکمم توی هم قفل شدن سریع به عقب نگاه کردم . طاها لبخند زد و گفت: منم . نترس
رومو برگردوندم و گفتم : برو . بذار به کارام برسم
خم شد و از همون پشت لپمو بوسید .
-هنوز ناراحتی ازم؟
-بله
-ولی الان تقریبا میشه سه روز که قهری
-ده روزم کمه
-قهر نباش دیگه گیسوی من
ناخودآگاه خواستم لبخند بزنم اما سریع کنترلش کردم و گفتم : دست خودم که نیست . ناراحتم ازت
با دیدن بابا که از در خونه اومد داخل سریع دست طاهارو عقب کشیدم . اونم سریع دستاشو باز کرد و کنارم ایستاد . بابا یه راست به سمتمون اومد و گفت : سلام . خسته نباشین
-سلام بابا
-مامانت خیلی اصرار کرد امروزو زود بیام خونه
-خوب کاری کردی . قرار بود بیان رقص نور و باند نصب کنن اما هنوز نیومدن . اگه میشه یه زنگ بزن
-باشه . ناهار خوردید شما؟
-مامان ساندویچ گرفته داخل آشپزخونس . هرکسی سریع ساندویچشو خورده
سرشو تکون داد و رفت سمت آشپزخونه
به سمت طاها برگشتم و گفتم : تو خونه ی ما نهایتش اینه که میتونی دستمو بگیری . از پشت بغل کردنا و اینجور چیزا مال خونه ی خودمونه
رومو برگردوندم و با ناز گفتم : البته اگهه بریم خونه ی خودمون
سعی میکردم خودمو جدی نشون بدم اما فکر نکنم موفق بودم .
- یعنی ما مثل گندم اینا مجبور نیستیم اینجا زندگی کنیم؟
چند لحظه با خودم فکر کردم . هیچوقت ندیدم اجباری روشون باشه . انگار خودشون این تصمیمو گرفته بودن . اما از یه طرف همیشه زندگی کردنمون توی همین خونه مورد بحث بوده . هیچوقت تا حالا حرفی از خونه ی جدا زده نشده.
-نمیدونم . فکر نکنم مجبور باشیم . من که میخوام یه خونه ی جدا داشته باشم . آشپزخونه ی خودم پذیرایی خودم اتاق خواب خودم اتاق کار خودم ، همه رو هم خودم دیزاین میکنم
-منم جدا بیشتر دوست دارم
خندیدم و بهش نگاه کردم اما وقتی یادم افتاد قهر بودم باهاش سریع لبخندمو پاک کردم و رومو برگردوندم .
*

گندم

-قربونت برم من
مهرداد گفت: خیلی خوشگل شدی
-واقعا شبیه فرشته ها شده
راه افتاد و از اتاقش رفت بیرون . میدونستم این لباس زود خستش میکنه اما از بس اصرار کرد میخواد لباس پفیشو بپوشه مجبور شدم قبول کنم . به مهرداد نگاه کردم و گفتم : بریم پایین کلی کار هست .
-باشه .
دستشو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون . نیاز بالای پله ها وایساده بود . بهش گفته بودم هیچوقت تنهایی از پله ها بالا و پایین نره . مهرداد بغلش کرد و رفتیم پایین . داشتن میزارو میچیدن . از مهرداد جدا شدم و رفتم سراغشون که بگم هر میزی رو کجا بذارن . گیسو و طاها کنار یکی از میزا داشتن با هم صحبت میکردن . صداش زدم: گیسو؟
بعد به میزا اشاره کردم
منظورمو که فهمید گلدونارو برداشت و شروع کرد . تا وقتی کسی بالای سرشون نباشه همش میخوان در برن . رفتم داخل آشپزخونه . بابا و مهرداد یه گوشه صحبت میکردن . نیازم روی میز روبروی مامانم نشسته بود . مامان و سوگند داشتن باهاش بازی میکردن . ظرفای میوه و شیرین روی کابینت گذاشته بودن . به سوگند گفتم بیاد کمکم . ظرفارو ببریم بذاریم روی میزا . مامان گفت: دخترا یه نیم ساعت دیگه باید راه بیفتیم برای آرایشگاه . کاراتونو که کردین برین لباس بپوشین
-باشه

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۲

در اتاق باز شد و صدای پسرونه ی ارتان بلند شد : مزاحمت شدم؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم: نه . بیا
-دیشب دیگه نتونستم صحبت کنم باهات
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: صحبتیم نموند .
-مامان بزرگم آبان میخواد تقسیم اموالو انجام بده ، برای همین بنظرم بهتره تا اون موقع کارو یکم رسمی تر کنیم .
-دیگه قبول کردم ، هرکاری لازمه انجام بدیم
-به مامانم میگم با مامان و بابات صحبت کنن ، یه جشن نامزدی کوچیک بگیریم . بعدم اگه بخوایم توی دو سه ماه اخیر عروسی کنیم باید از الان کار تالار و اینجور چیزارو انجام بدیم
چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم . برای اینکه خواستگار نداشته باشم دارم عروسی میکنم !
-به نظرم بهشون بگیم جفتمون فقط یه مهمونی کوچیک میخوایم بین خونواده ها .
-اینطوری میخوای؟
-آره . برای یه ازدواج الکی نه خرج الکی کنیم نه خودمونو خسته کنیم . هرچقدرم آدمای بیشتری دعوت کنیم انگار به آدمای بیشتری دروغ گفتیم .
-باشه . برای من فرقی نداره
سرمو تکون دادم و برگشتم پشت میزم . هنوز سردرد داشتم .
-کمند ، حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم . انگار چشماش بهم میگفتن میتونم حرفامو بزنم
-خوب نیستم . این اوضاع منو خسته میکنه . چیزی نیست که ازش خوشم بیاد . یه جورایی مثل کابوس میمونه . میخوام فقط بگذرونمش برای آرامش بعدش .
ارتان اومد نزدیکم . به میزم تکیه داد و نگاهم کرد . چشممو ازش گرفتم . دوست داشتم گریه کنم . اما نه جلوی ارتان !
-این روزا میگذرن کمند . سعی کن ازشون لذت ببری
-از چیش؟ از چیزی که سالهاست نسبت بهش نفرت دارم؟
-یعنی تو هیچوقت دلت نخواسته لباس عروس بپوشی؟
-نه
با تعجب نگاهم کرد اما این حرف دلم بود . چیزی که میدونستم خیلیا باور نمیکنن .
سرشو پایین انداخت و بعد از چند لحظه سکوت گفت : من میرم با مامان صحبت میکنم . با آخرهفته مشکلی نداری؟
-خیلی زود نیست؟
-اگه بخوای میندازمش هفته ی بعد
یکم که فکر کردم دیدم چه نیازی هست . گفتم : نه مشکلی نیست . همین آخر هفته خوبه
سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون

**
گیسو

از صبح تا حالا طاها بهم زنگ نزده بود . هرچی منتظر موندم هیچ خبری نشد . داشتم درمورد پروژه ی پایانیم یکم مطالعه میکردم . درست نمیدونستم قرار بود چه پروژه ای داشته باشیم . به ساعت نگاه کردم . ساعت ۹ بود . از اتاق رفتم بیرون . همون لحظه ارتانو دیدم که از اتاق کمند اومد بیرون . نه میدونستم چی به کمند بگم نه دلم میخواست باهاش حرف بزنم . حس میکردم نیاز داره تنها باشه مخصوصا که من نمیتونستم هیچ کار مفیدی براش بکنم . از پله ها رفتم پایین . مامان داشت برای شام پیاز خورد میکرد . نشستم کنارش و گفتم : کمکت کنم؟
-نمیخواد دیگه دستت بوی پیاز میگیره ‌. خودم تمومش میکنم .
سرمو تکون دادم که یه لحظه صدای جیغ سوگند بلند شد . با ترس بلند شدیم و به راه پله نگاه کردیم . سوگند با خوشحالی جیغ زد و از راه پله اومد پایین . مامان با دیدن خوشحالی سوگند ، نفسشو راحت بیرون داد و گفت : چی شده؟
همینطور که از خوشحالی نمیتونست یه جا وایسه جیغ زد: قبول شدم قبول شدم . پزشکی قبول شدمم
میپرید هوا و نمیتونست خودشو کنترل کنه . خیلی خوشحال شده بودم منم خندیدم و گفتم: واقعا؟
-آره پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه دولتی
مامانم گفت: خب؟ کجا؟؟
با همون خوشحالیش گفت : شیراز
به وضوح دیدم که لبخند مامانم کمرنگ شد .
-شیراز؟
-آره . پزشکی ! وای باورم نمیشه
بغلش کردم و گفتم : تبریک میگم عزیزم
همه از پله ها پایین اومدن . اول کمند ، پشت سرشم گندم و مهرداد .
گندم بلند گفت: چی شده؟؟ چرا جیغ میزنی
سوگند به سمت اونا هم برگشت و گفت : پزشکی قبول شدم
*
سوگند

در حالی که نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم به چشماش نگاه کردم ‌. تعجب داخل چشماش چنان زیاد بود که انگار از رتبم خبر نداشته .
-بابا؟
بابا به خودش اومد و به بقیه نگاه کرد . بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت : شوخی که نمیکنی؟
-نه چه شوخی ای؟ واقعا
مامان گفت : یکشنبه صبح باید شیراز باشه. برای ثبت نام
بابا دوباره بهم نگاه کرد و بالاخره یه لبخند زد : خوبه! تبریک میگم
انرژیم خالی شد .
-فقط همین؟
-پس چی؟
-پزشکی قبول شدماا
ای کاش میفهمیدن فقط مهندسی نیست که خوبه
-خیلی خب . هرچی میخوای بگو برات هدیه بخرم
با ذوق گفتم : هرچی؟
-آره . اصلا امشب هرکاری تو بخوای میکنیم
به ساعت نگاه کردم . ساعت ۱۰ و نیم بود . الان همه جا تعطیله .
-فردا نرو سرکار . بریم تفریح
کمند سریع گفت : اما فردا هممون کار داریم
گندم و مهردادم تایید کردن .
با ناراحتی گفتم : اما جمعه هم که جشن نامزدیته . پس کی بریم بیرون؟
-فردا شب میریم
مامان گفت : مطمئنین به کارای جشن میرسیم؟
عمه جواب داد : منم کمک میکنم تموم میشه . حالا سوگندم باید شنبه بره دوست داره یه روز با هم بریم بیرون
بابا گفت : پس ، فردا شب میریم شهربازی

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۰

-بعدا با هم کلی حرف میزنیم . خب؟
-باشه عزیزم هرجوری تو راحتی . فقط گیسو میگفت انگار مامان خیلی عصبانی شده . ناراحت نباش . بعد از چند روز انگار که هیچی نشده آروم میشه
سرمو تکون دادم و لیوان آبو تا آخر خوردم. بلند شدم و گفتم : بریم تو هال بشینیم الان ارتان و عمه میان ما هم اونجا باشیم
-تو ... میخوای با ارتان ازدواج کنی؟
-آره
زل زد تو چشمام . معلومه که میفهمید دروغ میگم اما چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم . رفتم روی یکی از مبلا نشستم . مامان صاف نشسته بود و به تلویزیون نگاه میکرد . منم به تلویزیون نگاه کردم . چند دقیقه بعد عمه و ارتان از اتاق اومدن بیرون . میدیدم که عمه نگاهش فرق کرده اما اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم . بابا که از اتاقش اومد بیرون عمه سریع گفت : داداش بیا بشین که باهات حرف دارم .
مامان خیلی واضح صاف نشست و حال بدشو قایم کرد . بابا نشست کنارش و رو به عمه گفت : بفرما . محسن چی شد؟
-انگار ارتان میگه شما بهش سند دادی . فردا میره میذاره محسنو فعلا آزادش کنن
-خوبه
-اما میخوام یه چیز دیگه بگم .
-بفرما
اول به ارتان و بعد به من نگاه کرد . سرفه ای کرد و گفت : راستش .. نمیدونم چطور شروع کنم ، مثل اینکه ارتان از کمند خوشش اومده ..
قلبم داشت به شدت میزد .
- صحبت کردن با هم ، کمندم مشکلی نداره . اگه شما و رویا هم مشکلی ندارین ، که بچه ها بیشتر با هم وقت بگذرونن ، بیشتر هم دیگه رو بشناسن ..
به بابا نگاه کردم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه . اون بهتر از همه میدونست من واقعا از پسرا خوشم نمیاد . درکم میکرد . حالا با شنیدن چنین حرفایی معلومه که تعجب میکنه . دوباره سرمو پایین انداختم که بابا گفت : کمند چیزی به من نگفته بود
مامان سریع گفت : من در جریان بودم .
-خب من که حرفی ندارم . ارتانو هم میشناسم شما رو هم میشناسم . خواهرمی بالاخره کی از خواهرزاده ی خودم بهتر؟ اما بازم بچه ها بیشتر زمان بگذرونن همدیگه رو بشناسن . بالاخره دو تا آدم که واسه ی هم ساخته شده باشن اینو حسش میکنن .
عمه حرفای بابارو تایید کرد و یکم بعد صحبتا از موضوع بیرون رفت . نفسام سنگین شده بود و دلم میخواست گریه کنم . میدونستم که با این حالتم بابا حتما بهم شک میکنه اما نمیتونستم بغضمو کنترل کنم .
*
گیسو

زنگ درو که زدن فهمیدم طاهاست . گفتم من باز میکنم ‌. بلند شدم و رفتم درو باز کردم . داخل حیاط منتظرش وایسادم . بهم که رسید با هم روبوسی کردیم . بهش لبخند زدم و گفتم : سلام خوش اومدی
-مرسی عزیزم
دستمو گرفت و رفتیم داخل خونه . رفت جلو و اول به بابام سلام کرد و بعد به بقیه . اومد کنارم بشینه .سوگند بلند شد و روی یه مبل دیگه نشست . وقتی نشست و مکالمه ها دوباره شروع شد آروم داخل گوشش گفتم : اگه بدونی امروز چها که نشد
-چی شده مگه
-کمند و ارتان با هم دوست بودن باورت میشه
با تعجب نگاهم کرد که سرمو تکون دادم و گفتم : آرهه منم خیلی تعجب کردم . ولی واقعا بودن . الانم عمه یه خواستگاری کوچولو کرد و بابا هم قبول کرد بیشتر با هم آشنا بشن
-عجیبه . انتظار نداشتم
-منم . اصلا !
طاها به کمند نگاه کرد و گفت: اما انگار خیلی خوشحال نیست از این اوضاع
-آره صبح با مامان دعواشون شد . اول مامان فهمید بعد مجبورشون کرد که به همه بگن و از این حرفا
-خب چرا دعوا؟
-نمیدونم یه عکسایی بود نشون داد من ندیدمشون . البته میدونی دیشبم کمند و ارتان نیومدن خونه . حتما با هم بودن دیگه !
یه لحظه نگاهش شیطون شد و گفت : اا؟ مگه این چیزا تو این خونه آزاده؟
نگاهمو ازش گرفتم و با یه حالتی که میخواستم همزمان دلشو هم ببرم گفتم : معلومه که نه ! مگه نمیشنوی میگم عصبانی شده مامانم. تو این خونه این چیزا برای بعد از ازدواجه
دستمو گرفت و سرشو نزدیک تر آورد .
-پس ما کی ازدواج میکنیم !
حس کردم انگار قلبم اومد تو دهنم . یه نفس عمیق کشیدم و به بقیه نگاه کردم . طاها هم صاف نشست اما دستمو هنوز گرفته بود . چند تا نفس عمیق دیگه هم کشیدم و لبخندمو کنترل کردم . یه نگاه بهش انداختم ولی وقتی نگاهشو دیدم سریع سرمو برگردوندم و آروم خندیدم .
-طاها؟ عمه با شماست
طاها سریع به عمه نگاه کرد و گفت : ببخشید نشنیدم
-میگم چه خبر خانواده چطورن؟
-خوبن سلام میرسونن
-یه روز حتما باید ببینیم همو
-حتما
-من یادم رفته، کجا کار میکردی؟
- داخل شرکت بابام شروع کردم به کار
-نمیخوای ارشد بخونی؟
-فعلا قصد دارم کار کنم . حالا شاید یه روزی رفتم برای ارشد
عمه سرشو تکون داد اما سوالاش تموم نشد . حالا وقتش بود که همه ی زندگی طاهارو بفهمه .
میدونستم که مامان شام آماده نکرده . به گندم گفتم و اونم سفارش داد که برامون بیارن .
**
گندم

کمرم دیگه داشت میشکست اما نیاز خوابش نمیبرد . چشماش باز باز بود . با خستگی نشستم یه گوشه ی اتاقش و گفتم : چی شده مامانی ؟ چرا نمیخوابی

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۸

-ماماان
-برو بیرون سرم درد میکنه
ارتان گفت : کمند میشه صحبت کنیم؟
مامان به بیرون از اتاق اشاره کرد و گفت : برین سریع تر برنامه های نامزدی و عروسیو بچینین
معلوم بود میخواد عصبانیم کنه و موفقم بود . با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون . حرفمو باور نمیکنه! فکر میکنه بهش دروغ گفتم !
ارتان در اتاقشو باز کرد . رفتم داخل و با عصبانیت گفتم : ببین چیکار کردی ! معلوم نیست چند بار دیگه باید توضیح بدم تا بالاخره منو ببخشه . فکر میکنه بهش دروغ میگم !
-خب بالاخره حرف تو رو باور کنه یا چیزی که داره با چشماش میبینه؟
-چی میگی؟ با چشماش چی دیده؟ مگه چی بوده بین ما؟ ما واقعا عاشق بودیم؟ اینو وقتی وجود نداره اصلا ، چطوری دیدتش ؟
-خب... حق داری . من زیاده روی کردم دیشب . اما یه لحظه آروم باش . من نمیخوام مامانم ماجرای بهنازو بفهمه ‌. بهش گفتم فراموشش کردم اگه بفهمه هنوز برای حسودی کردنش چنین کاری کردم کلی نق میزنه ، دیوونم میکنه .
-خب که چی؟ چون مامانت نق نزنه من قبول کنم ما با هم ازدواج کنیم و یه عمر با هم خوشبخت بشیم؟
-یه لحظه آروم باش
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم .
-مشکل تو با ازدواج کردن چیه
-من ..نمیخوام .. ازدواج .. کنم
-پس برات مهم نیست طرف مقابلت کیه ، فقط نمیخوای ازدواج کنی
-بله
-خب فکر کردی با این دلیلت که هیچکسو قانع نمیکنه ، چند تا خواستگارو میتونی رد کنی؟ تا وقتی ۴۰ سالت بشه هفته ای حداقل یه بار باید با خواستگارایی که اومدن بری داخل اتاق حرف بزنی .
یادم به حرف زدنم با احسان که افتاد دوباره تنگی نفس گرفتم . یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم .
-اما به این فکر کن که یبار ازدواج کنی و بعدش مامانت به چشم خودش ببینه تو نمیتونی ازدواج کنی !
تازه فهمیدم چی داره میگه . با تعجب نگاهش کردم .
-اینجوری نگاهم نکن . من دلم نمیخواد مامانم و دایی اون عکسارو ببینن . هیچ نمیخوام دایی ویسمو بشنوه وقتی میگم ما با هم رابطه داشتیم .
با عصبانیت چشمامو بستم و گفتم : من به خودم قول دادم که ازدواج نکنم
-اما تو که نمیدونستی اوضاع اینطوری میشه! ببین اینجوری راحتم میشی . دیگه نه خواستگار هست نه مزاحم . یه حلقه میکنی دستت همشون میپرن . بعدشم که طلاق گرفتیم دیگه میتونی با خیال راحت تا آخر عمرت ازدواج نکنی !
-من مطمئنم تو یه سودی از این ماجرا میبری . برای من نمیگی برای خودت میگی
-مگه چیه ازدواج؟ یه مدت فقط وانمود میکنیم ازدواج کردیم
-اما بازم تو داری یه سودی از این ماجرا میبری
یه نفس عمیق کشید و گفت :خیلی خب! فکر کنم حق اینو داری که بدونی . اما به هیچکس هیچی نگو . این موضوع بین خودمون بمونه
سرمو تکون دادم که ادامه داد : مامان بزرگم چند وقت پیش بهم گفت برم پیشش ، وقتی رفتم گفت داره با وکیلش صحبت میکنه که قبل از فوتش میراثشو تقسیم کنه . گفت به نوه های مجردش کار میده و یه مقدار پول در حدی که بتونن یه ماشین خوب بخرن ، اما به نوه های متاهلش یه خونه میده و سهام شرکت..
-و تو میخوای با من ازدواج کنی که بهش دروغ بگی؟
-بهش نگیم دروغ . این روزا که بابام اینجوری شده تنها چیزی که برای من مونده ماشینمه . کار ندارم ، خونه ندارم ، بابامم پول نداره بهم بده ، پس تا بخوام از صفر شروع کنم و تا روزی که بخوام یه خونه بخرم ، دیگه پیر شدم .
-یعنی تو حاضری برای یه خونه با من ازدواج کنی؟
-گفتنش آسونه . اما وقتی بهش فکر میکنی ، وقتی بابات ورشکسته شده و همه ی زندگیت برگشته به صفر ، یه خونه و سهام یه شرکت چیز کوچیکی به نظر نمیرسه .
-اما تو داری میگی ازدواج !
-ما همین الانم که داریم توی یه خونه زندگی میکنیم . چرا سخت میگیری؟ این یه ازدواج سوریه
انگار با حرفش یکم قانع شدم . اگه اینجوری دیگه هیچ خواستگاری قرار نیست داشته باشم ، اگه مامان دیگه بهم اصرار نکنه که ازدواج کنم ، خب ما هم که خود به خود الانم داریم توی یه خونه زندگی میکنیم ، با هم غذا میخوریم ، با هم وقت میگذرونیم ..
-فقط یه سال .
-باشه .. قبوله
دستشو آورد جلو و منم بهش دست دادم .
*
گیسو

با سوگند داشتیم درمورد کمند و اوضاع حرف میزدیم که عمه اومد داخل پذیرایی ‌.
-صبح بخیر
-صبح بخیر
نشست روی یکی از مبلا . سوگند گفت : میخواین براتون چای بیارم؟
-آره عزیزم ممنون میشم
سوگند که رفت به من نگاه کرد و گفت : مامانت کجاست؟
-یکم سرش درد میکرد تو اتاقش دراز کشیده
-ارتان و کمند نیومدن؟
-چرا . تو اتاقشونن
-آها
نیازو که هی میخواست از بغلم بره بیرون گذاشتم روی زمین که دوید و رفت ‌سمت راه پله .
-نیاز! از پله ها بالا نریا
*
ارتان

لباسمو عوض کردم و رفتم پایین . مامان نشسته بود داخل پذیرایی . ازم درمورد دیشب پرسید گفتم خوب بود . یادم به تهدیدای زندایی که افتاد گفتم که وقتی برگشتم باید صحبت کنیم . مامان داشت درمورد کارای بابا باهام حرف میزد که کمند از پله ها اومد پایین .

Читать полностью…

Delaram

میکنین و خیلی درست و حسابی جشن میگیریم و عروسی میکنین ، یا اول عمت بعدم بابات همه ی ماجرا رو میفهمن . با آبروریزی یا بدون آبروریزی؟

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۶

یه نگاه بهش انداختم که دیدم داره باخنده به شهریار نگاه میکنه . دستشو یه طرف صورت شهریار گذاشت و زل زد توی چشماش . منو باش که برای کی غصه میخورم .
-میشه اتاق مارو نشون بدی؟ کمند منتظرمه .
-حتما حتما .
بلند شد و منم بلند شدم . رفتم پیش کمند و با هم رفتیم طبقه ی بالا . شهریار یکی از اتاقارو نشون داد . دوباره یه چشمک زد و گفت : خوش بگذره
وقتی که رفت کمند درو باز کرد و رفت داخل . یه تخت دونفره توی اتاق بود و یه کمد بزرگ . گوشه ی اتاقم مستر بود . دیگه هیچی داخل اتاق نبود . مجبور بودیم جفتمون روی تخت بخوابیم . کمند کیفشو یه گوشه گذاشت . لبه ی تخت نشست و کفشاشو هم درآورد . درو از داخل قفل کردم . نمیدونستم چطور میتونم تنهاش بذارم . رفتم جلوی آینه ی کمد و به خودم نگاه کردم . حس کردم لبام یکم قرمز شده . حتما آثار رژلب خوشرنگ کمند بود . چشممو بستم و سعی کردم بهش فکر نکنم اما یه عالمه لب کمند جلوی چشمم بود . چشممو باز کردم و دوباره به آینه نگاه کردم . لعنت به ذهنی که نمیتونم کنترلش کنم . از توی آینه به کمند نگاه کردم . زل زده بود به زمین و غرق فکر بود . به لبش نگاه کردم . با اینکه لب من یه مقدار قرمز شده بود اما رژلب اون انگار اصلا کمرنگ نشده بود . یه لحظه سرشو بلند کرد و از توی آینه چشم تو چشم شدیم . سریع نگاهمو گرفتم و کتمو درآوردم . در کمدو باز کردم . یه مقدار لباس اونجا آویزون بود . رو به کمند گفتم : لباس میخوای؟
-نه . اونا معلوم نیست مال کیه . با همین راحتم میخوابم .
کتمو آویزون کردم اونجا . برگشتم و دیدم کمند یه گوشه از تخت دراز کشیده . از خودم خجالت میکشیدم . به من اعتماد کرده اونوقت کار منو ببین .
-راحت باش . من میرم یه دوش بگیرم
چیزی نگفت .
**
کمند

چشمامو باز کردم . وسط تخت خوابیده بودم و ارتان نبود . نگاهی به اطراف اتاق انداختم . از پشت پنجره داشت بیرونو نگاه میکرد . آروم صداش زدم: ارتان؟
به سمتم برگشت و گفت : بیدار شدی؟
-تو کی بیدار شدی؟
-من نخوابیدم راستش . خواستم تو راحت باشی
با خودم فکر کردم شاید دیشب در حقش زیاده روی کردم اون حرفارو زدم . روی تخت نشستم و گفتم : میخوای الان بخوابی؟
-نه دیگه خونه میخوابم
-باشه پس الان آماده میشم بریم
سرشو تکون داد و چیزی نگفت . رفتم داخل سرویس بهداشتی . آرایشم کمرنگ شده بود اما همین کافی بود . فقط رژلبمو تمدید کردم . از سرویس بیرون رفتم یه شکلات خوردم . کفشمو پوشیدم و کیف و مانتومو برداشتم . ارتانم کتشو روی دستش گذاشته بود . در اتاقو باز کرد و منتظر وایساد من زودتر برم . از پله ها که رفتیم پایین اول از همه بهنازو دیدم که لباس دیشبشو با یه تاپ و شلوار عوض کرده بود . داشت با شهریار میگفت و میخندید . به محض اینکه ما رو دیدن خنده هاش کم رنگ شد . شهریار گفت : به به صبحتون بخیر . سحر خیزین . راحت بودین دیشب؟
ارتان با حالت جدیش فقط گفت : صبح بخیر
بهناز به میز اشاره کرد و گفت : بشینین . دارن صبحونه میارن .
نشستم پشت میز و گفتم: خیلی ممنون ولی ما برای صبحونه نمیمونیم . من امروز خیلی کار دارم . ارتانم خیلی خستست
شهریار یه نگاه به ارتان انداخت و گفت : خسته ای؟
ارتان یه خنده ی کوتاه کرد و گفت : دیشبو نخوابیدم . برای همین
و بعد بلافاصله به بهناز نگاه کرد . اما بهناز سرشو پایین انداخت و به میز نگاه کرد . ارتان خودشو به سمت من کشید و گفت : شبایی که پیش کمندم ، حیفه بخوابم
با کلی زحمت بهش لبخند زدم . شهریار گفت : که اینطوور . باشه هرطور راحتین
ارتان دستشو روی شونه ی من گذاشت و گفت: بریم عزیزم؟
بلند شدم و گفتم: آره بریم
بهناز و شهریارم بلند شدن و باهامون خداحافظی کردن . تا رسیدن به خونه صحبت نکردیم . نمیدونستم الان به مامان چی میخوام بگم . ولی خب بهرحال چون با ارتان بودم حتما چیزی نمیگه ! حالمو ببین ! یه شبه واسه اولین بار با یه پسر اینهمه زمان گذروندم ، تانگو رقصیدم ، حتی برای اولین بار یه نفر منو بوسید ، یه شب کاملو پیش یه پسر گذروندم ، آخه اینا چی بود که سرم اومد؟ همشون برای اولین بار و آخرین بار بود . هنوزم بهشون فکر میکنم حالم بهم میخوره . از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه . زود از کنار آشپزخونه و پذیرایی رد شدم و از پله ها رفتم بالا . خداروشکر کسیو ندیدم . رفتم داخل اتاقم و لباسمو عوض کردم . بعد یه راست رفتم داخل حمام شاید حالم یکم بهتر بشه .
*
گیسو

نیازو روی پام تکون میدادم و به مامان نگاه میکردم . از صبح که بیدار شده شبیه ذغال شده . عصبانیت از هر نفس کشیدنشم معلومه . هیچیم نمیگفت . من و سوگندم میترسیدیم نزدیکش بشیم . ارتان اومد داخل پذیرایی و سلام کرد . جوابشو دادیم . اما مامان چپ چپ نگاهش کرد . دیگه واقعا داشتم تعجب میکردم . کمند یکم بعد از ارتان اومد . به محض اینکه سلام کرد مامان بلند شد . دستشو گرفتم و گفت : بیا کارت دارم .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۴

به کمند نگاه کردم . خندید و گفت : نمیتونی قایم کنی
-نه جدی میگم ‌. واقعا دیگه عاشقش نیستم . فقط.. فکر نمیکردم اینقدر زود فراموشم کنه
-شاید اونم همین فکرو درمورد تو میکنه
چند لحظه به حرفش فکر کردم . بعد دیدم حتی اگه اونم فقط برای حرص منو درآوردن این کارو بکنه اما من دیگه نمیخوام به اون رابطه برگردم . شونه هامو بالا انداختم و گفتم: مهم نیست . دیگه اهمیتی برام نداره
جمعیت داشت کمتر میشد و یواش یواش باید به کمند میگفتم ما قراره شب بمونیم . چراغارو خاموش کردن و آهنگای شادتر شروع شد . همه داشتن میرقصیدن . یکی از دوستای صمیمی بهناز اومد و مارو دعوت کرد بریم برای رقص . کمند قبول کرد و بلند شد . به جمع اضافه شدیم و شروع کردیم به رقصیدن . یکم حالم بهتر شد . به کمندم داشت خوش میگذشت . بعد از چند تا آهنگ خسته شدم . به کمند گفتم من میرم بشینم . گفت منم خسته شدم میام . رفتیم نشستیم که کمند چشمش به اطراف خورد . تازه فهمید خونه چقدر خلوت شده . بیشتر از نصف جمعیت رفته بودن .
-انگار همه رفتن . ما هم بریم دیگه؟
-راستش... واقعا ببخشید بدون اینکه از تو هم بپرسم تصمیم گرفتم اما .. من قبول کردم که امشبو بمونیم
کمند شکه نگاهم کرد . انگار هم عصبانی بود هم متعجب .
-ارتان! خودتم خوب میدونی که نمیتونیم بمونیم . به مامانم گفتم رفتم تولد، اصلا از شب تا صبح تو یه اتاق.. درست نیست .
-میدونم میدونم واقعا ببخشید ولی نشد که بگم نه . مجبور شدم . یعنی نمیدونی چی بهم گفت . نتونستم نه بگم
-ارتان من واقعا نمیتونم
همون لحظه شهریار بهمون نزدیک شد . نور سالن بیشتر شده بود اما جمعیت هنوز داشتن میرقصیدن ‌.
-زود خسته شدین!
-کمند یه ذره حالش خوب نیست
-چیزی شده؟
کمند گفت : نه فقط یه مقدار حالت تهوع دارم
-نوشیدنیا شروع به پخش شده
یه چشمک زد و گفت : خوش بگذرونین
دور که شد دوباره به کمند نگاه کردم .
-حالت خوبه؟ یا واقعا حالت تهوع داری؟
-از اینجا که بریم بهتر میشم
-من میفهممت و واقعا نبایداین کارو میکردم . از ته دلم متاسفم
-اما فایده ای برای من نداره . تو پسر عمه ی منی من چطور یه شب کامل پیش تو بخوابم؟
نگاهشو ازم گرفت . کلافه شده بودم
-میفهمم اما من واقعا پسر عمه ی توام . غریبه که نیستم بهم اعتماد کن . بهناز با شهریار رابطه دارن . به همین زودی باورت میشه؟ نمیتونستم بگم ما رابطه نداریم
کمند چشماشو بست و مشغول نفس عمیق کشیدن شد . یه خدمه داشت رد میشد که سینی نوشیدنی توی دستش بود . یه گیلاس برداشتم و خوردم . کمند گفت : حداقل از این چیزا نخور
-نگران نباش . همین یه دونه رو میخورم فقط
به بهناز نگاه کردم که یه لحظه شکه شدم . روی پای شهریار نشسته بود و داشتن همو میبوسیدن . چشمام گرد شد . دندونامو بهم فشار دادم و با عصبانیت نگاهشون کردم . اونا نقش بازی نمیکنن . واقعا با هم دوستن . حتی شاید قبل از جدا شدن از من باهاش دوست بوده . از توی بغلش بلند شد و دستشو گرفت . میخواست بلندش کنه .
کمند آروم گفت : آروم باش . بهش نگاه نکن
گیلاسو برداشتم و سر کشیدم . چشمامو بستم اما اون صحنه از جلوی چشمام نمیرفت . همین چند ماه پیش از من جدا شده آخه چطور میتونه !
-ارتان؟ بیا از اینجا بریم . همین که دید تو دوست دختر داری کافیه
-حالا که ندارم ! من نه با تو رابطه دارم نه تو دوست دخترمی اما اونو ببین . پارسال تولدشو با من گرفته امسال این پسره ی احمق براش تخت خوابشو تزئین کرده سوپرایزش کنه . ‌آخه چطور یه آدم میتونه به این زودی فراموش کنه؟
بلند شدم و گفتم: حق با توهه . بریم
صدای شهریارو از پشت سرم شنیدم که گفت : کجا؟
کمند سریع بلند شد و گفت : من حالت تهوع دارم . میریم تو حیاط قدم بزنیم .
با تعجب بهش نگاه کردم . برگشتم و بهنازو دیدم . بی اختیار چشمم رفت روی رژلبش که کمرنگ شده بود . بعد به کمند نگاه کردم . رژ لبش هنوز مثل اول شب خوش رنگ مونده بود . دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : آره . نمیدونم چرا اینطور شد
بهناز گفت : اگه میخوای دارو هست . شب طولانیه حیفه امشبو با حالت تهوع بگذرونی
کمند لبخند زد و سرشو تکون داد . دلم میخواست اون لحظه هرکاری بکنم که بهناز حرص بخوره . اما چیزی به ذهنم نمیرسید .
-البته که همینطوره. امشب برای من و کمند خیلی شب خاصیه
بهش نگاه کردم و لبخند زدم . میدیدم که به زحمت لبخند میزنه . اما الان نمیتونستم چیزی نگم
بهناز دیگه چیزی نگفت اما شهریار ادامه داد : همینایی هم که میبینی موندن همه نمیمونن برای خواب . فقط زوجای عاشق مثل ما و شما . نگران نباشین
کمند دوباره سرشو تکون داد و گفت: بریم ؟
-آره . ما برمیگردیم
شهریار و بهناز که دیگه لبخند نمیزد ، هر دو با تکون دادن سرشون تایید کردن و ما رفتیم توی حیاط . کمند چند تا نفس خیلی عمیق کشید .

Читать полностью…

Delaram

رمان
#پارت_۱۲

به بهناز نگاه کردم که داشت بهمون نگاه میکرد . خیلی دور نبودیم ولی به خاطر صدای جمعیت و آهنگ صدامونو نمیشنید . به جاش میتونست خیلی واضح ببینتمون . روی میز به سمت کمند خم شدم و گفتم : بهناز داره نگاهمون میکنه . کمند با یه سرعت باور نکردنی یه خنده ی خیلی دلبر تحویلم داد و دستشو روی دستم گذاشت . بهش لبخند زدم . دستشو فشار دادم و گفتم : مرسی عالیه
-اینجوری ادامه بدم خوبه؟
-فوق العادس . خوب مهارت داریا
-لذت بخشه برام . تجربه ی جدیدیه
لبخندمو عمیق تر کردم . کمند دوباره خندید و من نمیدونم که داشت چه اتفاقی برام میفتاد . انگار نگاه کردن به کمند و رفتاراش و خنده هاش اعتیادآور بود . اینهمه سال چرا چنین حسی نداشتم نمیدونم . اصلا انگار امشبو جادو کرده بودن . سرشو چرخوند و بعد آروم گفت : دیگه نگاه نمیکنه
تکیه دادم به صندلیم اما دستشو ول نکردم .
-به میوه ها اشاره کردم و گفتم چیزی میخوری؟
-خودم برمیدارم مرسی
-من بردارم رمانتیک تره ها
خندید و گفت : باشه پس یه شلیل بهم بده
یه شلیل براش گذاشتم داخل بشقابش . دستشو ول کردم که راحت باشه . اما حسابی تو نقشم فرو رفته بودم . بهناز هر لحظه ممکن بود نگاهمون کنه .
***
کمند

این اولین تجربه ی من بود و حالا حسابی داشت بهم خوش میگذشت . نمیدونم از بازی کردن لذت میبردم یا از حرص دادن یه نفر . همین که نیومده بودم توی یه مهمونی معمولی خودش لذت بخش بود . داشتم میوه میخوردم که شهریار اومد سر میزمون .
-زوج عاشق!
ارتان بهش نگاه کرد اما چیزی نگفت .
-راستش خیلی خستم . برنامه ریزیای امشب واقعا سخت بود . اما من نمیخواستم هیچی کم باشه . بالاخره این اولین تولدیه که برای بهناز جشن میگیرم. نمیخواستم هیچ مشکلی پیش بیاد .
نگاه ارتانو میدیدم که داشت عصبانی میشد . سریع پریدم وسط بحث و گفت : البته البته ! حق داشتین . منم برای تولد ارتان حتما زمان زیادی میذارم . بالاخره برای یه چنین چیزی خسته نشیم برای چی خسته بشیم ! مگه نه ارتان؟
نگاهشو به زور از شهریار گرفت و گفت : آره عزیزم . حق با توهه
بهش لبخند زدم . اما میدیدم که تاثیری نداره . البته که نباید داشته باشه . پسره برگشته داره اینجوری درمورد دوست دخترش میگه . البته دوست دختر سابق .
شهریار یکم دیگه به چرت و پرتاش ادامه داد . آهنگ برای رقص تانگو که شروع شد شهریار سریع گفت : اوه .. این آهنگو نباید از دست داد . من برم بهنازو به یه رقص دعوت کنم
وقتی بلند شد با استرس به ارتان نگاه کردم . میخواستم آرومش کنم که دیدم بلند شد و دستشو به سمتم گرفت .
-با من میرقصین خانوم؟
میدونستم که ممکنه تو این جمعیت چند نفر نگاهشون روی ما باشه . برای همین دستشو گرفتم و بلند شدم . این اولین بارم بود که میخواستم با یه نفر تانگو برقصم . دستامو روی شونه هاش گذاشتم و به چشماش نگاه کردم . ارتانم دستاشو دور کمرم حلقه کرد . انگار که میخواستم یه حس خوب داشته باشم اما یه حس بد داشتم . تنگی نفس ، حالت تهوع . نگاهمو ازش گرفتم و به اطراف نگاه کردم که چشمم به بهناز و شهریار افتاد . تو رمانتیک ترین حالت ممکن میرقصیدن . به ارتان نگاه کردم که دیدم اونم داره بهنازو نگاه میکنه ‌. دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و توی چشماش زل زدم . بهم نگاه کرد و گفت : کسی نگاه میکنه؟
-هرلحظه ممکنه بهناز نگاه کنه . فکر کنم از نگاهامون خیلی معلومه که ما دوست دختر دوست پسر نیستیم
-راست میگی .
بعد نگاهش چنان تغییر کرد که خودمم توی شک افتادم . واقعا این نگاه فقط برای گول زدن بقیه بود؟ حس میکردم هرچی خوردم داره برمیگرده . دلم میپیچید . نفسم بالا نمیومد . آخه چرا پسرا اینقدر دوست نداشتنی ان؟ اصلا آدم چرا باید اینجوری برقصه؟ تا وقتی میتونی تنهایی واسه خودت راحت برقصی چرا اینجوری برقصی که نفست بند بیاد؟
-راحت نیستی انگار
-نمیدونم یه ذره نفس تنگی گرفتم
دستاش سریع از دور کمرم داشت کنار میرفت که چشمم به بهناز خورد . سریع سرمو روی شونش گذاشتم و آروم گفتم: بهناز نگاه میکنه
دوباره کمرمو محکم گرفت . با اینکه ترجیح میدادم برم بشینم ولی اینجوری بهتر بود . حداقل تو چشمام نگاه نمیکرد . چشمامو بستم و خودمو به ریتم آهنگ سپردم . چند تا نفس عمیق کشیدم و حالم بهتر شد . آهنگ که تموم شد رفتیم و نشستیم پشت میز . شهریار رفت و کیک خیلی بزرگ بهنازو آورد . همه تشویق کردن . منم همراهی کردم . بهناز کیکو برید و با شهریار چند تا عکس گرفتن . چند تا از خدمه ها کیکو بردن . شهریار هدیه ی بهنازو داد . از اونجا نمیدیدمش اما از جعبش معلوم بود طلاهه . اعلام کردن که شام آمادست و میتونیم بریم برداریم . یه میز سلف سرویس یه گوشه از خونه آماده بود . رو به ارتان گفتم : من گشنه نیستم هنوز . صبر کنیم خلوت شه
-باشه . منم گشنه نیستم

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۰

-آره لالا . بابا رو بوس کن بریم
لبشو روی لپ مهرداد گذاشت و برگشت به بغلم . رفتم داخل اتاق خودش . چراغارو خاموش کردم و خوابوندمش . وقتی دیگه خوابش برد گذاشتمش توی تختش و برگشتم پیش مهرداد . لباسشو عوض کرده بود و داشت با گوشیش کار میکرد . رفتم داخل اتاق پرو و گفتم : ولی پسره خوب بودا
-آره بابا هیکل داشتا دیدی؟
-آره . اما مطمئنم کمند به اینم بله نمیده
مکث کرد و گفت : میخواستم بگم مطمئن نباش اما دیدم کمنده دیگه . همین که قبول کرده بیاد عجیبه
-اگه بدونی چقدر التماس کردم تا قبول کرده . بخاطر عمه بوده در اصل
رفتم جلوی آینه نشستم . پدمو برداشتم و همینطور که آرایشمو پاک میکردم ادامه دادم : مامان کلی به من اصرار کرد راضیش کنم که عمه ببینه کمندم خواستگار داره
مهرداد خندید و گفت : نترس . کمندم یکیو داره به ما نمیگه
-فکر نکنم . آخه اگه بود به من میگفت حداقل . به نظر میاد واقعا از پسرا بدش میاد
موهامو بالای سرم بستم .
مهرداد گفت : بیخیالش . بیا اینجا ببینم .
-وایسا کرم بزنم میام
سریع کرممو باز کردم .
-حالا باهام آشتی کرده میدونه منتظرشم
-انگار چند شب قهر بودم باهات !
-بهرحال ! تو یه شبم قهر کنی زیاده . منو نمیشناسی؟
خندیدم و گفتم : میشه نشناسم؟
رفتم سمت تخت و گفتم : هروقت یادم به اولای عروسی میفته خداروشکر میکنم الان یه ذره آروم تر شدی
دستمو کشید . خوابیدم کنارش . بغلم کرد و گفت : ولی من هروقت یادم میفته میگم کاش برمیگشتم
زل زد تو چشمام و گفت : سیر نمیشم که ازت
به چشماش نگاه کردم . چی شد که اینقدر عاشق این چشما شدم؟
چشماشو بست و به سمتم اومد . منم چشمامو بستم و همراهش شدم .
*
کمند

کل روزو سعی کردم از احسان دور باشم . حتی از پدرشم خجالت میکشیدم . اما سعی کردم روی کارم تمرکز کنم . دیگه تموم شده بود . ازش راحت میشم و یه مدت استراحت میکنم . ساعت ۶ بود که دیگه حس کردم نمیکشم . کار زیادیم نمونده بود . گفتم من فردا میام برای تموم کردن کار و برگشتم سمت خونه . توی راه با خودم حرفایی که قرار بود به مامان بزنمو تکرار کردم . خودش خوب میدونست جوابم منفیه . ماشینو پارک کردم و پیاده شدم . توی حیاط بودم که ارتانو دیدم . بهش سلام کردم . با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو باهاشون نرفتی؟
-با کی؟
-مامان و زن دایی و دخترا همه رفتن بازار
-مهرداد؟
-اونم رفته نیازو بگیره
-آها . ولی من خیلی خستم
سرشو تکون داد . در خونه رو باز کرد و منتظر موند من اول برم . رفتم داخل و گفتم : من میرم بالا تو اتاقم . اگه کاری داشتی صدام بزن
دوباره سرشو تکون داد . رفتم بالا توی اتاق و لباسامو عوض کردم . دراز کشیدم روی تخت . شب که میان! شب بهش میگم
*
ارتان

نشستم روی مبل . شاید این بهترین راه حل باشه . کمند میتونه بهم کمک کنه . گندم و گیسو که شوهر و نامزد دارن . سوگندم که کوچیکه . الان کمند تنها گزینه ایه که دارم . ولی آخه چرا باید قبول کنه بیاد ؟ خب بهش میگم ضرر که نداره!
از فکر کردن خسته شدم . زمانیم نمونده بود . میرم امتحان میکنم . رفتم بالا و در اتاقشو زدم . صداش زدم : کمند؟
سریع درو برام باز کرد .
-ارتان؟ کاری داشتی؟
-آره . میشه یکم صحبت کنیم
دیدم که تعجب کرد اما چیزی نگفت و از جلوی در رفت کنار . کمندم قشنگه ها حتما بهناز کلی حرص میخوره . نشستیم روی کاناپه ها . کمند منتظر نگاهم کرد . یه سبک سنگین کردم و شروع کردم .
- من یه دوست دختر داشتم اسمش بهناز بود . سه سال باهم بودیم . چهار پنج ماه پیش گفت به درد هم نمیخوریم و از این حرفا . تموم کرد رفت . دو روز نشده شنیدم با یه پسره دوست شده .قبل از منم میشناختتش نمیشناختش نمیدونم ‌. حالا فردا پسره برا حرص من براش تولد گرفته که هیچ منو هم دعوت کرده . بعد یه جوری بهم میگفت که تو حتما هنوز سینگلی که .. نمیتونم تنها برم دیگه . اصلا بحث آبرومه میدونی؟
-آره !عجب آدمایی پیدا میشنا . حالا نمیری؟
-چرا میرم . یعنی نمیشه نرم . انگار پا پس کشیدم
-خب مگه نمیگی نمیتونی تنها بری
-حالا دارم همینو میگم . به نظر تو چکار کنم؟
امیدوار بودم خودش بهم پیشنهاد بده . یکم فکر کرد و گفت: خب دوستی چیزی نداری؟
-هرکی باشه میشناستش
یکم فکر کرد و گفت : خب چکار میکنی؟
دو دل بودم اما بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم : تو باهام بیا
-من؟؟
-آره . لطفا .
-ولی ...من اصلا نمیدونم باید چکار کنم
-کاری لازم نیست بکنی . یه شب فقط کنارم باش . قبل از اینکه دیر بشه هم برمیگردیم . خیلی برام مهمه
حس میکردم که دوست نداره قبول کنه ولی آخه راه دیگه ای نداشتم .
-باشه حالا من فکر میکنم بهت خبر میدم
-فردا شبه
-باشه همین امشب بهت خبر میدم
سرمو تکون دادم و رفتم بیرون . دوست نداشتم مجبورش کنم ولی خودمم راه دیگه ای نداشتم .

Читать полностью…

Delaram

رمان
#پارت_۸

-ببین . مامان میگفت بذار جلوی عمه اینا یه خواستگار بیاد . بعد عمه همه جا پخش میکنه تو خواستگار داری ولی خودت نمیخوای
-برام مهم نیست
-برای مامان مهمه . یکمم به اونا فکر کن . ازدواج که نمیخوای بکنی بذار یه خواستگار بیاد .
کمند چپ چپ نگاهم کرد . گفتم: راستش دیگه برنامه هارو چیدیم . آخر هفته میان
شاکی گفت : گندم!
-همینه که هست .
***
گیسو

لبخند زدم و گفتم : آره . یادمه
طاها گفت : اینو هم نوشتی؟ یادمون نره بعدا
-همون روز نوشتمش نگران نباش
-فکر کن چند سال بعد چه کیفی میده بخونیمش
-آرههه
به ساعت نگاه کردم و گفتم : من میرم صبحونه بخورم
-باشه عزیزم برو . امشب بیکاری؟
-بیکار که هستم ولی عمم هست دیگه . مامان گفت یه چند شب خونه باشید بعد شروع کنید گشتن
-خیلی خب
-اگه میخوای بیا اینجا
-باشه ،حالا تا شب ببینم چی میشه
-باشه . کاری نداری؟
-نه خداحافظ
-خدافظ
گوشیو قطع کردم و بلند شدم ‌. بدنمو کش دادم و خمیازه کشیدم . الان دیگه هرکس میخواد ناهار بخوره . من میخوام برم صبحونه بخورم . رفتم داخل دستشویی و توی آینه به خودم نگاه کردم . امروز قشنگ شدم انگار . هیچوقت جلوی بقیه چیزی نمیگفتم که بگن خودپسنده ولی واقعا قیافمو دوست داشتم . موهامو درست کردم و به خودم لبخند زدم . بعد به خودم اومدم و دیدم سه ساعته دارم به خودم نگاه میکنم . صورتمو شستم و رفتم بیرون . موهامو شونه کردم و بالای سرم گوجه ای جمعش کردم ‌. لباسمو عوض کردم و رفتم پایین . مامان و عمه و سوگند روی مبلا نشسته بودن و چای میخوردن . سلام کردم و رفتم داخل آشپزخونه ‌. میزو جمع کرده بودن . یه شکلات برداشتم و خوردم . سوگند اومد پیشم و گفت : خسته شدم . از صبح تا حالا دارم به حرفاشون گوش میدم
-خب چرا نرفتی تو اتاقت؟
-عمه هی میگفت بمون . از کنکور و درس میپرسید
خندیدم و گفتم : آخی
-انگار یه چیزایی شنیدم
-از همین مسخره ها؟
-نه یه چیز مهم
-چی؟
-میان خواستگاری کمند
با تعجب گفتم :کی؟
-نمیدونم پسر کارفرماشه چیه
-کمند قبول کرده؟
-جلوی عمه نتونستم بپرسم . ولی مامان داشت واسه عمه تعریف میکرد
-عجیبه . این میشه اولین خواستگارش که میاد اینجا
-آره همینش عجیبه . ولی مامان عادی رفتار میکرد
-حالا کِی میان؟
-انگار میگفت پس فردا
-باید بپرسم ازش
-آره بپرس منم کنجکاوم
سرمو تکون دادم و گفتم: یه قهوه درست میکنی برام؟
*
گندم

همه دور هم توی پذیرایی نشسته بودن . سلام کردم و نیازو از بغل سوگند گرفتم . محکم بغلش کردم و بوسش کردم . چقدر دلتنگش میشدم . یه نگاهی به جمع انداختم . مهرداد نبود . به روی خودم نیاوردم اما توی دلم خیلی ناراحت شدم . نیازو دادم به سوگند و گفتم: من میرم لباسمو عوض کنم بیام
از پله ها بالا میرفتم و به این فکر میکردم که امشب باهاش چطور رفتار کنم ! در اتاقو باز کردم که یهو شکه شدم . مهرداد جلوی تخت وایساده بود و یه جعبه داخل دستش بود . لبخند بزرگی روی لبش بود . دو تا بادکنکم کنارش آویزون بودن . رفتم داخل اتاق و درو بستم . دوباره به مهرداد نگاه کردم . اومد جلو و گفت : خسته نباشی
با اینکه میدونستم بعد از این کاری که کرده بهتره کنایه نزنم اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم . گفتم : امشب زود اومدی خونه انگار
-بله . خانم که ناراحت شد منم زود اومدم
-فقط برای یه روز ! بعدش دوباره این چرخه ادامه پیدا میکنه
جعبه رو گذاشت روی باکس کنار در و دستامو گرفت . بهم لبخند زد و گفت : میدونم ! میدونم که دلتو شکوندم . ولی این دفعه دیگه تکرار نمیشه . از این به بعد در جریان همه ی کارام هستی . زود میام خونه . اگه هم نبودم میگم چرا . خوبه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: چی بگم ! راه دیگه ای جز اعتماد کردن هست؟
جعبه رو برداشت و به سمتم گرفت . بهم لبخند زد و گفت : برای توهه
ازش گرفتمش و بازش کردم . یه آلبوم بود . آلبومو برداشتم و گفتم : برام آلبوم خریدی؟
-نه . برات عکس چاپ کردم . بیا بشینیم نگاهشون کنیم .
دستمو گرفت و به سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق رفتیم . نشستیم و آلبومو باز کردم . اولین صفحش اولین عکسی بود که با مهرداد گرفتم ‌. نتونستم نخندم . اون موقع هیچ حسی بینمون نبود . یا بود ولی چیزی به هم نگفته بودیم . حتما بوده که مهرداد گفت بیا یه سلفی بگیریم . منم که اون لحظه ها پر از شک بودم . قبول کردم . این سلفیو گرفتیم . داخلش من که خیلی صاف و آروم وایسادم . مهردادم اونقدرا راحت نبوده . دوباره خندیدم و رفتم صفحه ی بعد . تمام مراحل آشناییمون ، دوستیمون ، روز خواستگاری ، سالای نامزدی ، عکس مورد علاقه ی عروسیمون و بعد روزای بعد از ازدواج ، به دنیا اومدن نیاز و بعد از اون عکسای سه نفرمون ، همه و همه رو داخلش گذاشته بود . آخرین عکس مال یه هفته پیش بود . با هم رفته بودیم پارک . بقیه ی صفحه ها خالی بودن .

Читать полностью…

Delaram

رمان
#پارت_۶

رفت توی حیاط . کفشمو پوشیدم و دنبالش رفتم . وقتی مطمئن شدم همه رفتن داخل بهش نزدیک تر شدم . گفت : خودم میرم دیگه . تو برو تو
-طاها؟؟
زل زد تو چشمام .حالا وقت دلبری بود. یه لبخند کوچیک زدم و زل زدم تو چشماش . از نگاهم که نمیگذشت ! رفتم نزدیک تر و دستامو بردم پشت گردنش . بعد سرمو کج کردم و گفتم : دلت میاد؟ من که اینقدر دوستت دارم . میخوای قهر باشی و بری؟
هنوزم بدون هیچ لبخندی داشت تو چشمام نگاه میکرد . ولی من به چشمام ایمان داشتم . صورتمو نزدیک تر بردم . تقریبا هیچ فاصله ای نمونده بود . لب زدم : چطور دلت میاد؟
و بعد چون میدونستم اون پا پیش نمیذاره خودم دلو به دریا زدم . چشمامو بستم و بوسیدمش . اول واکنشی نشون نداد اما نتونست این حالتشو نگه داره . کمرمو گرفت و خیلی عمیق منو بوسید . خوشحال شدم و دستمو توی موهاش فرو بردم . یادم به داخل خونه که افتاد استرس گرفتم . خیلی آروم خودمو عقب کشیدم . به سختی ولم کرد . چشمامو باز کردم و به چشماش نگاه کردم . لبخند زد . منم لبخند زدم و گفتم : یهو یکی میاد میبینه
-آره . خیلی وسطیم
-نه منظورم اینه که کلا موقعیت بدیه
-منم منظورم اینه که جای بد موقعیتو بد کرده
دستمو کشید و برد پشت یکی از درختا . خودمم چشمم درست نمیدیدش . خندیدم و گفتم : منو آوردی پشت درخت بوسم کنی؟
-آوردم . مشکلیه؟
-نه!
دستمو روی شونش گذاشتم و ادامه دادم : کی بدش میاد؟
کمرمو گرفت و لبخند زد . با شیطنت زل زدم تو چشماش . یه لحظه با شنیدن صدای در حیاط که باز شد از جا پریدم . بابا بود ! ممکن نبود بتونیم با هم از اینجا دربیایم . واسه طاها دست تکون دادم و از پشت درخت رفتم بیرون .
-بابا؟
بابا به سمتم برگشت و گفت : گیسو؟ اینجا چکار میکنی؟
لبامو به هم مالیدم که رژ لبم درست بشه .
-من؟ هیچی داشتم میگشتم تو حیاط
با بابا راه افتادم سمت خونه .
-مهمونا بیدارن؟
-آره ولی داشتن میرفتن بخوابن
با انگشت شصتم دور لبمو دست کشیدم .
-باشه .
درو باز کرد و رفت داخل . موهامو مرتب کردم و رفتم تو . برگشتم و قبل از اینکه درو ببندم به حیاط نگاه کردم . طاها داشت پاورچین پاورچین به سمت در میرفت . خندمو کنترل کردم و درو بستم . رفتم پیش بقیه اما گندم و نیاز نبودن . ارتانم نبود . گفتم : با اجازتون من میرم بخوابم
*
گندم

نیازو خوابوندم روی تختش و برگشتم به اتاق خودمون . کمرم داشت میپوکید . نشستم پشت میز آرایشم . تو آینه به خودم نگاه کردم . بعد چشمم به مهرداد خورد که روی تخت داشت با گوشیش کار میکرد . یه مقدار پنبه برداشتم و بهش تونر زدم . همینطور که روی صورتم میکشیدم به مهرداد فکر میکردم . الان به روش بیارم یا نه؟ اگه اصلا برام مهم نباشه بهتره یا اگه حداقل یه بار بهش مشکلشو بگم ؟ ولی یه بار نیست من هر بار دارم میگم بهش . یه پنبه ی دیگه برداشتم . آخه بگم چی میشه؟ بهونه های همیشگی .انگار من احمقم . پنبه هارو دور انداختم و موهامو باز کردم . شونه کردم و بالای سرم بستم . بعد کرم شبمو باز کردم . تا کی دعوا کنم باهاش؟ ولش کن اصلا . میگیرم میخوابم . بعد از اینکه کرممو زدم یه مقدارم کرم دور چشم زدم و بلند شدم . لباسمو با لباس خواب عوض کردم . مهرداد گوشیشو گذاشت روی میز و بهم نگاه کرد . با دقت بیشتری چراغ اتاقو خاموش کردم . رفتم کنار تخت دمپاییمو درآوردم و روی تخت نشستم . بعد چراغ خوابمو هم خاموش کردم و خوابیدم . مهرداد تکونی خورد و احساسش کردم . آروم گفت : باز قهر کردی؟
پشت کردم بهش و گفتم : کار من و تو از قهر گذشته
اومد بغلم کرد . هنوزم دلم میریخت ..هنوز!
-اینجوری نگو . ما عاشق همیم
-کلمه ی عشقو به زبونت نیار . عشق مقدسه . الان من نه عشقی از تو میبینم ...
آروم تر ادامه دادم : نه .. اطمینانی به عشق خودم دارم
-تو چشمام نگاه کن
سرمو پایین انداختم . دستمو گرفت و همینطور که سعی میکرد منو بچرخونه گفت : برگرد میخوام باهات حرف بزنم
چرخیدم و نگاهش کردم . موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت : تو به عشق من شک داری؟
-شک ندارم . مطمئنم که عاشقم نیستی
-گندم ! تو و نیاز همه ی زندگی منین . همه چیز زندگی من توی شما خلاصه میشه . اگه یه روز تو نباشی ، یا اگه یه خراش رو دست نیاز بیفته ، من دیوونه میشم . من و تو کلی دوست بودیم ، کلی نامزد بودیم . بعد از اینهمه سال چطور میتونی بهم شک کنی؟ به من اعتماد کن .
-چطور بهت اعتماد کنم؟ چرا ۶ ، ۷ ساعت از روزتو جوری میگذرونی که نمیتونی به من بگی کجایی ؟ چرا گوشیتو از دسترس خارج میکنی؟ بعد از اینهمه سال ما چه چیز مخفی ای داریم؟ چی هست که نمیتونی بگی جز اینکه با یه زن دیگه ای
سکوت اتاقو گرفت . میخواستم حرفمو پس بگیرم . نباید اینو بهش میگفتم نباید میذاشتم این بحثا باز بشه . اه چرا اینطوری گفتم ؟
-گندم؟ کدوم زن دیگه؟

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۳۱

-باید بریم تالار ببینیم
-اما من از تالار خوشم نمیاد
-پس چی؟
-به نظرم فضای باز باشه . یه باغ باشه . توی آبان هوا هم خوبه
-چشم . دیگه چی؟
-باید اتاقمونو هم آماده کنیم .
یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم : باید یه جوری درستش کنیم که با خیال راحت بتونیم دور از هم بخوابیم . مثلا یه کاناپه که تبدیل به تخت میشه داشته باشیم . که تو شبا اونجا بخوابی
چند لحظه بدون هیچ حرفی نگاهم کرد . اما بعد سریع گفت : آره . باشه . هرچی تو بخوای
لبخند زدم و رفتم داخل آشپزخونه .

گیسو

الان یه هفته میشه که از طاها دورم . امروز کارمون تو شیراز تموم شده . خونه رو کامل چیدیم و میخوایم برگردیم . دلم میخواد اولین کاری که انجام میدم پرواز کردن به سمت طاها باشه . وقتی رسیدیم تهران کمند و ارتان اومده بودن فرودگاه دنبالمون . سوار شدیم و سوگند تمام مسیر جزئیات خونشو تعریف میکرد . کمندم سعی میکرد نشون نده که میلی به شنیدن نداره . به محض اینکه رسیدیم خونه گوشیمو برداشتم و به طاها زنگ زدم .
-گیسو؟
-سلام
-بگو که تهرانی
-بله . و الان تو اتاقم خوابیدم
-من همین الان راه میفتم
-زود بیا . نیم ساعت دیگه اینجا باش
-ربع ساعت دیگه اونجام . تو نگران نباش
آروم خندیدم . سریع خداحافظی کرد و قطع کرد . الان قیافم خستس باید لباسمو عوض کنم . سریع بلند شدم و لباسامو عوض کردم . موهامو شونه کردم و رژ لب مورد علاقه ی طاهارو زدم . از پله ها که پایین رفتم با شوهر عمه و عمه روبرو شدم . باهاشون سلام و احوالپرسی میکردم که صدای آیفون بلند شد . حتما طاهاس ! با ذوق در حیاطو باز کردم . داشت به سمتم میومد . آخ چقدر دلم براش تنگ شده بود . دویدم و رفتم توی بغلش . محکم بغلم کرد .
-دیگه هیچوقت اینقدر ازم دور نشو
-معلومه که نمیشم . داشتم دیوونه میشدم
-منم همینطور
از بغلش که اومدم بیرون زل زدم تو چشماش . لبخند زد و گفت : خوشکل کردی
با ناز گفتم : بالاخره عشقم داشت میومد
-من الان چطور بوست نکنم؟
-یه کوچولو صبر کن . یکم دیگه بریم تو اتاقم . اونجا من خودم بوست میکنم
یه خنده کردم و ازش دور شدم . وارد خونه شدم و طاها هم بعد از من اومد . به همه سلام کرد و دست داد . بعد نشستیم یه گوشه .

گندم

مامان اینا اومده بودن . نیاز از دیدن مامان حسابی ذوق کرده بود . گیسو بلند شد و از پله ها بالا رفت . پشت سرشم طاها . معلوم بود که میخوان تنها باشن . به کمند نگاه کردم که داشت اروم با ارتان حرف میزد . اما انگار از یه موضوعی که دوست نداشت . حسابی خسته شده بودم . از صبح کار کرده بودم و الان دلم استراحت میخواست . به مهرداد نگاه کردم و اونم همزمان بهم نگاه کرد . بهش لبخند زدم و آروم گفتم : خستم .
-خب بریم بخوابیم
-بریم؟ من خوابم میاد
-خب منم نمیخوام تنها بذارمت
خندیدم و گفتم : مهرداد ! خستم واقعا
-حالا تهش یه بغله دیگه
-الان میگی بغل
بدون اینکه چیزی بگه نگاهم کرد . دوباره خندیدم و گفتم: خیلی خب . بریم
بلند شدم و گفتم : من خیلی خستم میرم بخوابم . شبتون بخیر
همه جوابمو دادن . مهردادم بدون اینکه چیزی بگه بعد از من بلند شد و اومد . مامان گفت : آقا مهرداد . دخترتون یادتون رفت
مهرداد برگشت و گفت : من الان برمیگردم
بعد پشت سرم اومد . دیوونس این پسر . رفتم داخل اتاق و نشستم لبه ی تخت . اومد داخل و درو بست . بهم نگاه کرد و گفت : چی شد . چرا نشستی؟
-میخوام ببینم تو میخوای چکار کنی
اومد کنارم نشست . دستامو گرفت و گفت : چکار کنم؟ از عشق تو دیوونه میشم
لبخندمو عمیق کردم و گفتم : واقعا؟
-باورت نمیشه؟ کاش میتونستم این قلبو دربیارم نشونت بدم . اون موقع میدیدی چطور همه جاش تویی
-یعنی الان میخوای راضیم کنی یکم دیر بخوابم؟
-اونطوری نگیم . بگیم میخوامت
یه نفس عمیق کشیدم که قلبمو آروم کنم . نه ! نمیشه جلوش وایساد ‌. دستاشو ول کردم دو طرف صورتشو گرفتم و بوسیدمش .
***
کمند

عمه یه نگاه انداخت . به جز من و ارتان دیگه هیچکدوم از بچه ها نبودن . به ما نگاه کرد و گفت : شما هم اگه میخواین تنها باشین خجالت نکشین
با دقت بیشتری نگاه کردم . واقعا به جز عمه و شوهرش و مامان و نیاز هیچکس نبود . خیلی مسخرس که ما به عنوان دو تا نامزد دوست داریم پیششون بشینیم ولی دوست نداریم تنها باشیم . مامان گفت : بالاخره هدف از نامزدی شناخته . پیش ما هم که نمیتونین حرف بزنین . در هر صورت حق با عمته . راحت باشین
ارتان زودتر از من تونست تو نقشش فرو بره . سریع دستمو گرفت . رو به مامان لبخند بزرگی زد و گفت : خیلی ممنون . پس ما میریم بالا
مامان سرشو تکون داد . بلند شدیم و به سمت پله ها رفتیم . آخه این نامزد بازی عجب چیز چندشیه . تازه دو روز دیگه تازه عروس و دومادم میشیم . اون موقع چطور میخوایم نقش بازی کنیم . البته یکی نیست به من بگه نه که الان خیلی خوب داری نقش بازی میکنی! فقط یه جشن گرفتی و تموم .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۹

-باشه حالا . تو چکار کردی؟
-منم دیگه دیر شده دارم میرم خونه .
-باشه . مراقب خودت باش
-باشه . خداحافظ
-خداحافظ
گوشیو قطع کردم . چشمم خورد به اسم ارتان که بهم پیام داده بود . پیامو باز کردم . نوشته بود : مامانم ازم میپرسه کی میای ‌. نتونستم بگم ازش نپرسیدم
خندیدم و براش نوشتم : تو راهم .
گوشیمو گذاشتم داخل جیبم و به درختایی که تقریبا هیچ برگی روشون نمونده بود نگاه کردم .
تاکسی که جلوی در نگه داشت پولشو پرداخت کردم و پیاده شدم . وقتی رفتم داخل خونه عمه و گندم نشسته بودن و داشتن با نیاز بازی میکردن . سلام کردم و نیازو محکم بوس کردم . گندم گفت : دیر اومدی امروز
- سرگرم کار شدم
-فردا شوهر عمه میخواد بیاد
-اا واقعا؟
عمه گفت : آره برای ناهار میاد
-خوشحال شدم
-ایشالا دیگه هیچوقت پاش به چنین جاهایی باز نمیشه
-ایشالا
بلند شدم برم سمت اتاقم که صدای گندمو شنیدم.
-ارتان تو اتاقشه.. اگه میخوای بهش تبریک بگی
-مرسی
از پله ها رفتم بالا . رفتم سمت اتاقم اما پشیمون شدم . یه تبریک کوچولو بگم حداقل . الان نامزدم حساب میشه . در اتاقشو زدم .
-بفرما
درو باز کردم و رفتم داخل . پشت میز و لپ تاپش بود . بهم نگاه کرد . ابروشو بالا انداخت و با شوق گفت : کمند؟ از کار اومدی؟
-اوهوم . شنیدم فردا بابات میخواد بیاد خونه
-آره دیگه همه ی کاراش حل شده . وکیل گفته فردا آزاد میشه . البته هنوزم خیلی مشکل هست، فعلا با شرط و شروط میتونه بیاد خونه
-یعنی هنوز بدهی داره؟
-آره . یه عالمه چک داشته . کلی خرید انجام داده بوده . اما مشکلی نیست . نصفشو پرداخت کردیم بقیشم پرداخت میکنیم . باید بهش کمک کنم . اگه بتونم خونه ای که مامان بزرگ بهم میده رو بفروشم شاید بتونیم بدهیارو قسط بندی کنیم و یه مقدار پول که گیرشون بیاد آروم تر بشن
-خب کاش این پولو از بابا قرض میگرفتی بعد بهش پس میدادی
-حالا دایی که چیزی نمیگه اما من خودم ترجیح میدم اول سعی کنیم شاید بتونیم خودمون حلش کنیم
-باشه
-بابا فردا بیاد میریم دنبال کارا
-اگه دوست داری، بیا توی این پروژه به من کمک کن .
-واقعا؟
-آره اگه زودتر تموم بشه پول بیشتری بهم میدن منم سهم تو رو میدم
-بالاخره بهتر از بیکار بودنه
خندیدم و گفتم : آره
به لباسام اشاره کردم و گفتم : من میرم لباسامو عوض کنم . شام خوردین شما؟
-نه
-باشه پس بعد میام شام بخوریم
سرشو تکون داد و از اتاق رفتم بیرون . میخواد خونه رو بفروشه و این یعنی بعد از عروسی ما همینجا میمونیم . اینم یعنی مجبورم باهاش تو یه اتاق بمونم . باید حتما برای اتاق دو تا تخت بذارم .
*
سوگند

این یکی خونه عاالی بود . یه خوابه بود و چون حالت مربعی داشت اصلا بهم حس خالی بودن نمیداد . مامانم که قبول کرد به آقای مشاور املاک گفتیم فردا میایم برای کارای رسمی . نشسته بودم و تمام شبو انواع مبل و کاناپه و وسایل آشپزخونه برای خونم نگاه کرده بودم . باورم نمیشد قراره یه خونه ی مستقل داشته باشم . مامان گفت فردا برای کارای خونه خودش میره و قرار شد من و گیسو هم بریم برای خرید . من و گیسو روی یه تخت دو نفره خوابیده بودیم و داشتم چیزایی که دوست داشتمو بهش نشون میدادم . اما هرازگاهی میزد داخل ذوقم و میگفت این برای اینجا مناسب نیست یا این رنگی با رنگ قبلی به هم نمیخورن . بالاخره ساعتای ۲ بود که چشمام سنگین شدن و تونستم بخوابم
*
گیسو

از خواب که بیدار شدم به هتل وصل شدم و گفتم برامون صبحونه بفرستن بالا . امروز روز خاصیه . قراره برای اولین بار یه خونه رو دکور کنم . امروز من و سوگند میریم برای خریدا . با توجه به چیزایی که از سلیقش فهمیدم سبک و رنگ و همه چیزو انتخاب کرده بودم . خریدای آشپزخونه رو گذاشته بودم برای وقتی که مامانم باشه . قرار شد وسایل اتاق خوابو فعلا بخریم . تخت و یه میز آرایش و یه کمد لباس ، چند تا گلدون و دو تا لوستر ساده و روتختی هم هست . همینطور که خریدارو توی ذهنم لیست میکردم گوشیم زنگ خورد . طاها بود .
-الو
-سلام گیسوی من
-سلام عزیزم
-چطوری؟
رفتم داخل بالکن که صدامو نشنون .
-خوبم . اما خیلی دلم برات تنگ شده
-منم خیلی خیلی . کی برمیگردی ؟
-فکر نکنم تا دو سه روز دیگه برگردیم
-اما اینجوری که خیلی طولانی شد . کاش حداقل درست حسابی خداحافظی کرده بودیم
یادم به لحظه ای افتاد که سوگند اومد و هر دومون هول شدیم . خندیدم و گفتم : آره .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۷

سرمو نزدیک تر بردم اما سریع به خودم اومدم . چشماشو بسته بود اما نگرانی تو کل صورتش معلوم بود . سرمو عقب بردم و چشمامو بستم . آهنگ که تموم شد کمند چشماشو باز کرد و نگاهم کرد . نمیخواستم ازش دور شم اما مجبورا دستمو آروم از روی پهلوهاش عقب کشیدم . کمند یه نفس خیلی عمیق کشید و دستاشو از روی شونه هام برداشت . دستشو گرفتم و رفتیم که بشینیم . سرشو پایین انداخته بود . اما من مطمئنم که یه روز دیگه چنین مشکلی وجود نداره .

کمند

مهمونا که رفتن ساعت از یک گذشته بود . خیلی خسته بودم . گفتم من میرم بخوابم . ارتان بلند شد و گفت : بیام بهت شب بخیر بگم
چون تعداد خیلی کمتر شده بود و بیشتر بهمون توجه میشد لبخند زدم و گفتم :بیا
به بقیه شب بخیر گفتم و به سمت راه پله رفتم . دستمو روی حلقه ی توی انگشتم کشیدم . ارتان خودشو بهم رسوند و همزمان باهام از راه پله بالا اومد . طبقه ی بالا هیچکس نبود اما بازم میترسیدم صدامونو بشنون . برای همین به سمتش برگشتم و گفتم : بریم تو اتاق
سرشو تکون داد و درو برام باز کرد . آروم خندیدم و رفتم داخل . اونم پشت سرم اومد . درو بست و بهم نگاه کرد . از همون نگاهایی که امشب برای اولین بار داره میکنه .
-جشنت چطور بود؟
-خب...خوب بود اما اگه فقط جشن من بود بهتر بود
-من اضافی بودم یعنی؟
خندیدم و گفتم: نه منظورم این نبود
-همین بود دیگه
خواستم بهش بگم ترجیح میدادم اون بود اما دیگه هیچکس نبود ، اما ترسیدم بد برداشت کنه ‌. برای همین گفتم : بقیه نمیدونستن که این جشن منه . برای همین به تو هم تبریک میگفتن
-آره منم هی میخواستم بهشون بگم بابا به من چرا تبریک میگین!
دوباره خندیدم .
-مرسی ارتان . ممنون که امشب بهم خوش گذشت
-واقعا خوش گذشت؟
-واقعا
-خوشحال شدم . وظیفه ی من امشب فقط همین بود
زل زده بودم بهش و نمیدونستم چی بگم . ماجرا اونقدرم گنگ نبود اما من میخواستم خودمو گول بزنم .
ارتان گفت : پس.. من دیگه مزاحمت نشم . استراحت کن
بهش لبخند زدم .
-خوب بخوابی
-تو هم همینطور
از اتاق رفت بیرون . نشستم لبه ی تخت و دوباره به حلقم نگاه کردم .به ارتان و رقصمون فکر کردم . بعد به خونه ی نصفه کاره ای که چند روزه بهش سر نزدم فکر کردم . فردا حتما باید برم . سفارشای تابلو و اکسسوریا فردا میرسن . بهتره یه دوش بگیرم و بخوابم .
*
گندم

به مهرداد نگاه کردم و گفتم : ما هم بریم بخوابیم؟
-بریم عزیزم
نیازو که روی کاناپه خوابش برده بود بغل کرد . به همه شب بخیر گفتیم و رفتیم بالا . لباس نیازو عوض کردم و تو تختش خوابوندمش . وقتی برگشتم به اتاق خودمون مهرداد به سمتم برگشت و گفت : خیلی خسته ای؟
رفتم نزدیکش و گفتم : خیلی
دستشو به سمتم دراز کرد و منم دستشو گرفتم . پاهام داشت دیگه داخل کفشام میترکید . با اون یکی دستم کفشامو دراوردم و چند سانت رفتم پایین . از ته دل یه آخیش گفتم . مهرداد خندید و گفت : راحت شدی ؟
-اصلا از این بهتر نمیشم
منو به سمت خودش کشید و دستشو روی کمرم گذاشت . با صدای آروم تر گفت : خیلی خسته ای؟ یعنی میخوای بخوابی ؟
یه لبخند زدم و گفتم : حالا بهش فکر میکنم
-پس ، یبارم وقتی راحتی و هیچکس نیس .. با من میرقصی؟
خندیدم و گفتم : چرا که نه !
گوشیشو از توی جیبش در آورد و خیلی سریع یه آهنگ پخش کرد . گوشیشو گذاشت کنار و دستمو توی دستش گرفت . هماهنگ با آهنگ به حرکت دراومدیم . بعد از چند لحظه که خیلی خیلی آروم تر شده بودم سرمو روی شونش گذاشتم و خودمو بهش سپردم . خیلی آروم حرکت میکرد و من میتونستم تا ابد اونجا توی بغلش بمونم . روی موهامو بوسید و منو محکم تر بغل کرد . یه لبخند آروم زدم سرمو عقب آوردم . توی چشماش نگاه کردم . اونم داشت با لبخند نگاهم میکرد .
-خیلی قشنگ شدی
-ممنونم
-از نگاه کردن بهت سیر نمیشم
آروم خندیدم و گفتم : خب نگاه کن
-خسته نمیشی؟
-از این که نگاهم کنی؟ معلومه که نه
دستشو تو موهام کشید و گفت : با این لباس و آرایش و موها .. اذیت میشی
سرمو کج کردم و گفتم : یه جوری میگی انگار تو قراره اذیت بشی
-مگه میشه تو اذیت بشی و من راحت باشم؟
چشممو چرخوندم و عمیق تر لبخند زدم .
-بیا موهاتو برات باز کنم .
-مرسی
نشستم روی صندلی پشت میز آرایشیم . مهرداد از پشت سرم شروع کرد گیره های داخل موهامو درآورد . از توی آینه نگاهش میکردم . تمرکز کرده بود و آروم گیره هارو در می آورد . از داخل کشو شیر پاک کنمو برداشتم و روی صورتم کشیدم . مژه ی مصنوعیمو درآوردم . وقتی گیره ها تموم شد و صورتمم تمیز شد از روی صندلی بلند شدم . پهلوهامو گرفت که برنگردم . بهم نزدیک تر شد و آروم گفت : صبر کن زیپتو باز کنم .
***
گیسو

در خونه رو بستم و رفتیم توی حیاط . وسط حیاط وایسادیم . طاها دستمو گرفتم و گفت : دیگه آشتی؟
-نمیدونم شااید
خم شد لپمو بوسید و گفت : بسه دیگه . آشتی کن

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۵

کمند

آرایشم که تموم شد بلند شدم لباسمو پوشیدم . جلوی آینه خودمو نگاه کردم . یه لباس طلایی با سنگایی که پایین لباس بیشتر میشدن ، موهامو سشوار کشیده بود و کاملا صاف گذاشته بود ، فقط جلوی موهامو یه مدل کوچیک داده بود . آرایشمم با اینکه دلو نمیزد اما معلوم بود که من عروسم . کاش ساده تر میشد . با شنیدن صدای سلام مامانم و دخترا سریع به اون سمت برگشتم . اول مامان و عمه ، پشت سرشونم سوگند و گیسو اومدن . چند لحظه بعدم گندم در حالی که نیاز توی بغلش بود اومد داخل . همه به سمتم اومدن و حسابی ازم تعریف کردن . یه لبخند بزرگ زدم و ازشون تشکر کردم . من رفتم تو بخش ناخن و بقیه نشستن که آرایشاشونو شروع کنن .
یه ساعت بعد کار من کاملا تموم شده بود . قرار بود با ارتان بریم آتلیه که چند تا عکس یادگاری بگیریم . مامان اینا هنوز داشتن آماده میشدن برای همین باهاشون خداحافظی کردم و رفتم . ارتان بیرون منتظرم بود . سریع سوار ماشین شدم و به سمت ارتان برگشتم . یه لبخند زد و گفت : قشنگ شدی
-ممنون
یه نگاه به اطراف کردم و گفتم : ساعت هنوز ۶ نشده اما من خسته شدم . تا آخر شب چطور میخوایم ادامه بدیم
ماشینو روشن کرد و گفت : فقط کافیه به هیچی فکر نکنی و سعی کنی لذت ببری
-دوست دارم اینجوری باشه اما برام خیلی سخته به چیزی که ازش نفرت دارم فکر نکنم
-باید به اینکه ازش نفرت داری هم فکر نکنی
-آخه چطور ممکنه
-اتفاق بدی قرار نیست بیفته . این اون نامزدی ای نیست که ازش میترسیدی . فقط یه جشن فرمالیته هست . بیا فکر کنیم جشن اعلام تو به عنوان بهترین معمار کشوره
خندیدم و گفتم : فایده داره؟
-آره . یه جشنه که باید ازش لذت ببریم
سرمو تکون دادم و گفتم : امتحانش میکنم
وقتی رسیدیم به آتلیه با بی حوصلگی به سمتش برگشتم و گفتم : کاش میشد عکس نگیریم
-یعنی تو میخوای از روز مهمی ک به عنوان بهترین معمار معرفی شدی عکس نداشته باشی؟
خندیدم و گفتم : یعنی میخوای بگی جدی هستی؟
-معلومه که آره
پیاده شد . شاید بهتر باشه به حرفش گوش بدم . درو برام باز کرد و منم کیفمو برداشتم و پیاده شدم . رفتیم داخل آتلیه و چند تا عکس گرفتیم . هرلحظه تصور میکردم من الان بهترین معمار کشورم و دارن ازم عکس میگیرن . با اعتماد بنفس و لبخند به دوربین نگاه میکردم . وقتی عکسا تموم شد برگشتیم به ماشین . ارتان گفت : گشنه ای؟
-الان نه ولی کمتر از یه ساعت دیگه گشنه میشم
-هنوز وقت داریم . بریم یه چیزی بخوریم؟
-با این لباسا؟
-میریم یه جای خلوت
-قبوله
رفتیم جلوی یه فست فودی وایسادیم . ارتان پیاده شد و رفت داخل مغازه . تو این مدت یکم با گوشیم سرگرم شدم . حدود ربع ساعت بعد با دو تا ساندویچ برگشت . دوباره راه افتاد و یکم بعد دیدم داریم توی کوچه پس کوچه های خلوت با سرعت آروم حرکت میکنیم . بالاخره یه جا وایساد و شیششو داد پایین . به بیرون اشاره کرد و گفت : ببین
-وااای خدای من چه خوشکله
از شیشه ی ارتان میشد کل شهرو دید . الان دیگه هوا داشت تاریک میشد و چراغای شهر روشن شده بودن . ارتان گفت : دوست داری بشینی یا پیاده بشیم؟
-پیاده بشیم بهتره
-باشه . بیا
پیاده شدم و ماشینو دور زدم . رو به منظره به ماشین تکیه دادیم . ارتان ساندویچمو بهم داد .
-کی باورش میشه بهترین معمار کشور که همه براش سر و دست میشکنن و الان توی مهمونی منتظرشن داره به شهر نگاه میکنه و ساندویچ میخوره
دوباره خندیدم . فکر کردن بهش خیلی شیرین بود .
-بالاخره بهترین معمارم غذا میخوره
-درسته اما شما این اواخر که خیلی سرتون شلوغ شده دیگه برنامه ی غذاییتون بهم ریخته بود .
ارتان اجازه نمیداد فکرم سمت چیزای منفی بره . وقتی ساندویچارو میخوردیم حسابی خندیدم . شاید امروز میتونست یکی از بدترین روزام باشه اما الان یه خاطره ی خوب ازش داشتم . خاطره ی روزی که بهترین معمار کشور شدم ، از بالا به شهر نگاه کردم و خندیدم . بعد از تموم شدن ساندویچا سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم . با فکر کردن به مهمونا دوباره استرس گرفتم . گندم زنگ زد و پرسید کجاییم . منم گفتم تا ربع ساعت دیگه میرسیم . گفت همه ی مهمونا اومدن . انگار دوباره داشت نفس کشیدن برام سخت میشد . گوشیو که قطع کردم ارتان گفت : چرا استرس گرفتی؟ انتظار داشتی مهمونی بدون مهمون باشه؟
-اما اونا که منو معمار نمیدونن
-تو که میدونی . اونا میان بهت تبریک میگن . تو هم خوب میدونی برای چی تبریک میگن . پس ازشون از ته دل تشکر کن
شیشه رو کشیدم پایین . سعی کردم نفس عمیق بکشم . ارتان خوب میتونست تو نقشش فرو بره اما من نه . شاید اگه دو نفرمون بودیم راحت تر بود . وقتی رسیدیم به کوچمون ارتان سر کوچه وایساد . بهش نگاه کردم که گفت : هروقت تو بخوای میریم
-اگه به من باشه که اصلا نمیخوام
-خب نمیریم
-اینهمه مهمون اونجاست . چی میگن؟
-آره میگن . اما ما که نمیشنویم

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۳

با ذوق به بقیه نگاه کردم . هم برای رشتم خوشحال بودم هم برای وارد یه دنیای جدید شدن . نمیدونستم تو دانشگاه قراره چه اتفاقایی بیفته . اما خیلی کنجکاو و منتظر بودم . حتما همه چیز قراره خیلی جالب باشه .

***
گیسو

نشستم روی تخت و دوباره به گوشیم نگاه کردم . هیچ خبری نبود . نه زنگ زده نه پیام داده . اما هم برای شهربازی فردا شب و هم نامزدی آخر هفته باید دعوتش میکردم . بالاخره نامزدمه دیگه! زنگ میزنم . شمارشو گرفتم و منتظر موندم . بعد از دو تا بوق جواب داد و قبل از اینکه سلام کنه گفت : چه عجبب ! یادی از ما کردین
با تعجب ابروهامو بالا انداختم و گفتم: چی؟
-میگم چه عجب یه زنگی زدی . از صبح تا حالا نپرسیدی ببینی من زندم یا مرده
-یعنی چی؟ مگه تو زنگ زدی که حالا اینجوری صحبت میکنی؟
-من خواستم ببینم تو چقدر میتونی زنگ نزنی
-باورم نمیشه . از کجا می فهمیدی اگه منم به همین دلیل بهت زنگ نمیزدم؟
-حالا فعلا که دیدم میتونی یه روز کامل بی خبر باشی ازم
-خب تو هم تونستی طاها ! الان بعد از اینهمه زمان چیو داری امتحان میکنی؟
-الان چرا اینقدر عصبانی ای؟
-تو چرا اینقدر آرومی؟ ی روز به من پیام ندادی و زنگ نزدی برای اینکه ببینی من کی بهت پیام میدم یا زنگ میزنم؟ خب که چی؟ حالا بعد از ۲ ساعت یا ۳ ساعت‌ . چه فرقی میکنه؟
-بین اونا فرقی نیست اما بین ۲ ساعت و ۲۲ ساعت کلی فرق هست . تو تونستی یه روز بدون من باشی
-معلومه که میتونم تو هوا که نیستی . البته که برام سخته دلم تنگ میشه اما شدنیه . اگه اینو میخواستی بدونی میپرسیدی خودم بهت میگفتم
-منو باش که چقدر با خودم گفتم یه ساعت دیر بشه زنگ میزنه اونوقت حرفاتو ببین
-تو هم کاراتو ببین . این مسخره بازیا دیگه چیه؟
-من میرم بخوابم گیسو
-خوبه . شب بخیر
گوشیو قطع کردم و انداختم رو تخت . بیشعور ! یه روز زنگ نزده ببینه من میتونم زنگ نزنم یا نه . حالا که تونستم چیکارش میخوای بکنی؟ حتما بعد از ازدواجم یه روز نمیاد خونه فرداش میاد ببینه بدون اون هنوز زندم یا نه . دیوونه!
دراز کشیدم روی تخت و بعد از اینکه حسابی تو ذهنم با طاها دعوا کردم یواش یواش خوابم برد .
*
گندم

نیازو سوار یه اسب اسباب بازی کرده بودم و خودم یه گوشه نشسته بودم نگاهش میکردم . هربار که میومد تو دیدم برام دست تکون میداد . کمند که گفت حوصله نداره بیاد با ارتان رفتن یه جای دیگه ‌. منم با اینکه خیلی خسته بودم ولی برای اینکه سوگند ناراحت نشه چیزی نگفتم . گیسو و طاها یه رفتارایی داشتن انگار قهر بودن . دلم میخواست برای سوگند خوشحال باشم اما وقتی خسته بودم نمیتونستم هیچ حس خوبی داشته باشم . مهرداد دستمو گرفت و گفت : میخوای ما برگردیم خونه؟
-نه . سوگند ناراحت میشه .
-اما اینجوری که فایده نداره
-عیبی نداره . بودنم بهتره
بازی نیاز تموم شد . سریع بلند شدیم و رفتیم پیشش . دستاشو گرفتیم و وسطمون شروع کرد به راه رفتن .
*
کمند

با ناراحتی به ارتان نگاه کردم و گفتم : نیلوفر میگه براشون مهمون اومده . حقم داره باید زودتر بهش خبر میدادم . بهرحال ممنون که منو رسوندی . من خودم میرم یکم زمان میگذرونم . یکی دو ساعت بعد بیا دنبالم . اگه هم بخوای میتونم خودم با تاکسی برم خونه اونجا با هم بریم داخل که نفهمن با هم نبودیم.
ارتان خندید و گفت : باشه یه نفس بکش . چه عیبی داره حالا که دوستت نمیتونه بیاد چرا تنهایی بشینی . با هم میریم شام میخوریم
-آخه شاید تو یه برنامه ی دیگه داشتی
-من برنامه ی دیگه ای نداشتم . بیا بریم ماشینو خاموش کرد . منم کیفمو برداشتم و پیاده شدم . وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میزای دو نفره نشستیم . چند شب بود دلم سالاد سزار کشیده بود برای همین تا منو اومد بدون فکر کردن سریع گفتن من سالاد سزار میخوام . ارتان که از سرعتم تعجب کرده بود یه تک خنده کرد و گفت : منم سالاد میخورم
وقتی گارسون رفت گفتم : آخه چند وقت بودم دلم سالاد سزار میخواست . وگرنه همیشه اینقدر سریع انتخاب نمیکنم
سرشو تکون داد و بعد گفت : میشه فردا نری سرکار؟

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۲۱

-بازی
-نه عزیزم . وقت خوابه . دیروقته
-باازی
مهرداد در اتاقو باز کرد و گفت : خوابش نمیبره ؟
-نه
چراغو روشن کرد و اومد نیازو بغل کرد . نیاز مثل همیشه شروع کرد موهاشو کشیدن و خندیدن .
مهرداد گفت : خب ولش کن نخوابه
-ساعتو ببین . خودمم خوابم میاد
-خب تو برو بخواب من میخوابونمش
نشست روی زمین و نیازو هم گذاشت پایین . از توی کمد براش عروسک آورد و شروع کرد باهاش خاله بازی کردن . خیلی خوابم میومد برای همین من رفتم توی اتاق خودمون . اصلا حوصله ی پاک کردن آرایشمو نداشتم ولی هرچی فکر کردم راضی نشدم همینطوری بخوابم . سریع صورتمو شستم و فقط کرم شبمو زدم و دراز کشیدم روی تخت . چقدر خسته بودم! یعنی واقعا کمند یه پسرو دوست داره؟ اصلا نمیتونم باور کنم . صدای صحبت مهرداد و خنده های نیاز میومد . چشمامو بستم و خوابیدم .
*
با زنگ گوشیم بیدار شدم . مهردادو هم صدا زدم . چشماشو باز کرد و دوباره بست . بیچاره معلوم نیست نا ساعت چند بیدار بوده دیشب . آروم بوسش کردم و دوباره صداش زدم . چشمشو باز کرد که گفتم : پاشو عزیزم مگه نمیری سرکار؟
چشماشو بست اما با سرش جواب آره داد .
-پاشو مهرداد . فقط امروز و فردا میخوای بری سرکار . بعدش دیگه آخر هفتس
هیچ تکونی نخورد . اصلا شاید صدامو هم نشنید . یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم . صورتمو شستم و مسواک زدم . بعد یه مانتوی مخصوص کار پوشیدم . موهامو درست کردم و یه آرایش ساده کردم . دوباره رفتم سمت مهرداد و صداش زدم . بدون اینکه چشمشو باز کنه گفت : هوم؟
-پاشو عزیزم . کارت دیر میشه
*
کمند

صبحونمو خوردم و بلند شدم . خونه ساکت ساکت بود . منم راضی بودم چون اینطوری کسیو نمیدیدم . میخواستم برم سر یه پروژه ی جدید . تو خونه نشستن حالمو بدتر میکنه . بابا دیشب بهم گفت یه سفارش حسابی گرفتن از یه خونه با دکور حسابی قدیمی که حالا میخواد یه هزینه ی بزرگ بکنه برای اینکه دکورشو عوض کنه . اینجور چیزا بهم انرژی میداد . کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون . یه تاکسی گرفتم و توی خونه ای که قرار بود کار کنیم پیاده شدم . همه ی خونه رو گشتم و ازش عکس گرفتم . همونجا نشستم و برای افراد خونه یه پلان جدید کشیدم . یه دیوار باید برداشته میشد . آشپزخونه هم باید اپن میشد . بعد از اینکه تصمیمای پایانیو گرفتیم ، من گفتم طراحیای لازمو میکنم و برای سفارش دادن وسایل خونه و تایید طراحیا دوباره فردا برمیگردم . بعد رفتم داخل یه کافه نشستم و یه فنجون هات چاکلت سفارش دادم . لپ تاپمو باز کردم و شروع به کشیدن پلان قبل و بعد ساختمون کردم . بعد طراحی سه بعدیشو انجام دادم و برای سفارش دادن مبل و میز ناهار خوریشون با شرکتی که باهاش قرارداد داشتیم تماس گرفتم و وقت گرفتم . بعد از اون یکم داخل سایت دنبال قاب مورد نظرم گشتم و یه سری اکسسوری کنار گذاشتم که فردا قطعی انتخاب کنم . هوا داشت تاریک میشد . هنوز ناهار نخورده بودم . اونقدر غرق کار شده بودم که گذشت زمانو هم نفهمیده بودم . سریع بلند شدم ، وسایلمو جمع کردم و یه تاکسی گرفتم که برگردم خونه . هرچقدر از صبح تا الان نتونسته بودم به ارتان فکر کنم الان که بیکار شدم دوباره اومد داخل ذهنم . با اینکه این انتخاب خودمه ، با اینکه از کلی چیزای بد نجات پیدا میکنم اما اینم اونقدر راه حل خوبی نیست . در اصل انگار بین بد و بدتر انتخابش کردم . درسته که الانم خونمون مشترکه اما اتاقمون که مشترک نیست . تصور یه اتاق مشترک با یه پسر، یه سال! دلم میخواست گریه کنم . سرم درد میکرد . چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین . بهتره برای مشکلی که بعدا قراره پیش بیاد، بعدا فکر کنم . فعلا به اون خونه فکر کنم . چون سبک خونه سلطنتیه اما افراد خونه نمیخوان خیلی سنگین بشه براشون یه پالت رنگی که جیگری داشته باشه انتخاب میکنم . اما برای آشپزخونه هنوز نتونستم تصمیم بگیرم . چون آشپزخونه از وسط پذیرایی معلومه پس نباید کلا یه دنیای دیگه باشه . تاکسی که جلوی در نگه داشت ، پولشو حساب کردم و پیاده شدم . یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل خونه . مامان و عمه روی کاناپه ها نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن . دیگه هیچکس نبود . رفتم پیششون و سلام کردم . مامان یه سلام سرد بهم داد اما برعکس عمه گرم تر از همیشه بهم سلام کرد . بهش لبخند زدم و گفتم میرم بالا لباسمو عوض کنم . بالاخره بعد از تمام کار کردنای از صبح تا الان تونستم روی تختم دراز بکشم . چشمامو بستم و سعی کردم خستگیمو به تخت بدم . این کاری بود که از بچگی میکردم . هروقت خسته میشدم یه جا دراز میکشیدم ، چشممو میبستم و جریان خستگیو که داشت از بدنم خارج میشد حس میکردم . وقتی حسابی سبک شدم بلند شدم و لباسمو عوض کردم . لپ تاپمو باز کردم و به کابینت سازی خبر دادم که فردا سر میزنم . یه نفر در زد .بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم :بیا

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۹

تا نگاهش کردم و فکرم خواست بره سمتش ذهنمو کنترل کردم . میفهمم که دختر خوشکلیه و خوبه و مستقله و سنشم مناسبته . اما وقتی میبینی اینقد گارد میگیره که از پسرا بدم میاد مگه احمقی از چنین دختری خوشت بیاد؟
بلند شدم و گفتم من میرم دنبال کارا ‌. بعد سریع خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون .
**
گندم

با تعجب نگاهمو از گیسو گرفتم و به مهرداد نگاه کردم .
-راست میگه؟
-من بهت نگفته بودم ؟ مطمئن بودم کمندم یکیو داره
-آخه اصلا به روی خودش نمیاورد
گیسو گفت : من دیگه نفهمیدم صحبتاشون با مامان چی شد . ولی ارتان صبح که داشت میرفت میگفت شب صحبت میکنیم . یعنی تصمیم گرفتن به عمه هم بگن
-حالا شاید منظورش یه چیز دیگه بوده
-معلومه که منظورش همین بوده
نیاز خودشو به سمت مهرداد میکشید . مهرداد از تو بغلم گرفتش . شروع کرد بازی کردن باهاش . همون لحظه مامان از پله ها پایین اومد . گیسو دوباره بهم نزدیک شد و داخل گوشم گفت : از صبح که رفته داخل اتاقش تازه اومده بیرون
با تعجب بیشتری بهش نگاه کردم . آروم آروم راه میرفت انگار حالش خوب نبود . عمه به اون سمت برگشت و گفت : به به بالاخره اومدی پایین . حالت بهتره؟
مامان با یه تعجب به عمه نگاه کرد . بعد نگاهی به ما انداخت .
-بهترم ممنون .
اومد سمت کاناپه ها و گفت : کمند کو؟
من گفتم : تو اتاقشه
سرشو تکون داد و گفت : گفته بود امشب میخواد درمورد یه چیزی باهام حرف بزنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : نمیدونم . حتما میاد یکم دیگه
عمه گفت : دقیقا ارتانم همینو به من گفت ولی رفت و برنگشت
نیاز شروع کرد به گریه کردن . به مهرداد گفتم : ولش کن دیگه . میری یه چیزی براش بیاری بازی کنه؟
-الان میارم
بلند که شد همینطور که نیازو تکون میدادم میگفتم : باشه عزیزم بابا رفت برات اسباب بازی بیاره . گریه نکن
مامان نشست روی مبل و آروم گفت : گندم سرم درد میکنه . میشه آرومش کنی؟
نمیدونم چرا ناراحت شدم . اما چیزی نگفتم و بلند شدم . نیازو تکون میدادم و سعی میکردم آرومش کنم . از یه چیز دیگه ناراحته سر دختر من خالی میکنه . مهرداد با عروسکای نیاز اومد پایین . بردمش داخل پذیرایی که یکم دور باشه . اما جایی گذاشتمش که ببینمش . مهرداد عروسکارو گذاشت کنارش . برگشتم روی مبل نشستم و به مامان نگاه کردم . سرشو تکیه داده بود به مبل و چشماش بسته بود . وقتی فهمید من و مهرداد دوست بودیمم ناراحت شد که بهش نگفتم اما اینهمه واکنش نشون نداد . شاید الان از اینکه اینا رابطه داشتن اینقد ناراحته . البته که من اصلا باور نمیکنم کمند با کسی رابطه داشته باشه .
*
کمند

دلم گرفته بود . مامان خیلی ازم ناراحت بود . باز خوبه که به بابا چیزی نمیگفت . بهرحال سعی میکردم خودمو آروم کنم که این روزا هم میگذرن . ارتان بهم پیام داد : من دارم میام با مامانم صحبت کنم . تو هم هستی که با هم صحبت کنیم؟
براش نوشتم : الان میام پایین
رنگ و روم پریده بود . یه آبی به صورتم زدم و یه رژلب کمرنگ به لبام زدم در حدی که رنگ بگیرم . بعد رفتم پایین . از پله ها که میرفتم پایین اول گندمو دیدم که با تعجب نگاهم میکرد . تازه از سرکار اومده و مهرداد همه چیو بهش گفته و اونم باور کرده . مثل بقیه ! بعد از گیسو مامانو دیدم که چشماشو بسته و سرشو به مبل تکیه داده . عمه هم پشت به من نشسته بود . صدای پامو که شنید برگشت و نگاهم کرد .
-کمند؟ کجایی عمه از صبح تا حالا تو اتاقتی
یه لبخند آروم زدم و گفتم : چیزی نیست . یکم حال و حوصله نداشتم .
همون لحظه در خونه باز شد . فکر میکردم ارتانه اما بابا بود . اومد داخل و سلام کرد . جوابشو دادیم . گفت میره بالا لباسشو عوض کنه و بیاد . استرس داشتم . حرفارو هزار بار پیش خودم تکرار کرده بودم . یعنی چه اتفاقی میفتاد؟
همه ساکت بودن . فکر کنم به جز عمه و بابا الان همه ماجرارو میدونستن . اونقدر فکر داشتم که نمیدونستم اصلا به کدومش فکر کنم .
صدای زنگ در بلند شد . سوگند رفت درو باز کرد . این دفعه حتما ارتان بود . سوگند که نشست چند لحظه بعدش ارتان اومد داخل خونه . سلام کرد . میدیدم همه یه طور متفاوت از هر روز بهش جواب میدادن . مامان که اصلا از حالتش تکون نخورد . ارتان به عمه نگاه کرد و گفت : مامان ! میای یه لحظه تو اتاق؟
عمه بلند شد و گفت : آره عزیزم . کار بابات چی شد؟
با هم رفتن سمت اتاق عمه . قلبم تندتند میزد . رفتم داخل آشپزخونه . یه لیوان بزرگ پر از آب کردم و نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن . نگران نباش . چه اتفاقی میخواد بیفته؟ بدنت بهش؟ خب تو الان واسه همین میخوای اینارو بهشون بگی . ندنت بهش؟ چه بهتر !
یه مقدار دیگه از آب خوردم که گندم اومد داخل آشپزخونه . نشست پشت میز و گفت : کمند !
با غم نگاهش کردم .
-این حرفا راسته؟
الان دیگه نمیدونستم به کی در چه حد میتونم بگم . ذهنم کمک نمیکرد که فکر کنم .

Читать полностью…

Delaram

اینم سه قسمت از رمان چهار پیشاپیش برای فردا و پس فردا هم فرستادم ❤️
عیدتون مبارک باشه 😍❤️

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۷

بعد به سمت آشپزخونه راه افتاد . خوب که عمه هنوز خواب بود و نبود ببینه . به سوگند نگاه کردم و بلند شدم دنبالشون راه افتادم . سوگندم پشت سرم راه افتاد . پشت دیوار آشپزخونه وایسادیم . سرمو خم کردم و از گوشه نگاهشون کردم . مامان گفت : رک ازت میپرسم تو هم سریع جوابمو بده
-چی شده مامان؟
-چند وقته با ارتانی؟
دهنم از تعجب باز موند . به سوگند نگاه کردم دیدم اونم تعجب کرده .
کمند گفت : چی میگی مامان؟
-برای همین اون همه خواستگارو رد کردی . من میدونستم یه نفر هست ولی نه دیگه ارتان . اصلا تو چرا به من نمیگفتی هان؟
-مامان اینطوری نیست
-کل شبو هم پیشش موندی خجالت نمیکشی؟ البته خجالتو اون باید بکشه که چنین کاریو با دختر داییش میکنه . تو که میخوایش بیا واضح بگو مگه ما دختر نمیدیم بهت؟ یواشکی یواشکی عین دختر پسرای دبیرستانی ، تازه رابطه هم دارین؟ من باید برم با این پسر حرف بزنم
داشت میومد سمت در که کمند دستشو گرفت و کشید .
-چیکار میکنی مامان این حرفا چیه میزنی کی اینارو گفته؟
-فکر کردی من باور میکنم میرین تولد یه دوست مشترک به عنوان دختر دایی و پسر عمه؟ مطمئن بودم یه چیزی بینتونه . یه نفرو فرستادم از لحظه به لحظتون برام عکس گرفته . صدای پسره ی بی حیارو هم ضبط کرده . افتخار میکنه رابطه داره باهات .
چشمام داشت از حدقه درمیومد . برگشتم به سوگند نگاه کنم که دیدم نیست . رفتم یکم جلوتر که دیدم پیش ارتانه . رفتم پیششون .
-مامانم فهمیده تو و کمند رابطه دارین
ارتان از جاش پرید و گفت: چی؟
-داخل آشپزخونن
ارتان سریع اومد اینطرف و رفت داخل آشپزخونه . دوباره دوییدیم و پشت دیوار وایسادیم . خم شدیم از لبه و دوباره دیدیمشون . کمند به ارتان نگاه کرد و گفت : مامانم فکر میکنه ما رابطه داریم
-به به شما هم اومدین؟ منو باش گفتم خونه ندارین بفرمایین اینجا ، چهار تا دختر دارم ! یه پسر مجرد بیاد تو خونم؟ چه عیبی داره؟ پسر عمشونه بالاخره . میشه بهش اعتماد کرد . اینه نتیجه ی اعتمادم؟ به داییت چی میخوای بگی؟ این عکسارو میخوای نشونش بدی؟
بعد گوشیشو به سمتشون گرفت . کمند شکه شد و دوتا دستاشو جلوی دهنش گرفت . ما چیزی نمیدیدیم . بیشتر خم شدم . کمند گفت : مامان اینطوری که فکر میکنی نیست بذار توضیح بدم
-چه توضیحی؟ تو چطور روت میشه هنوز تو چشمای من نگاه کنی؟ خیالم راحت بود دخترام پاکن . چند وقته باهاش رابطه داری؟
-مامان اینطوری نیست
-توضیحاتو نگه دار به بابات بده امشب . این عکسارو هم نشونش بده گزارش دیشبتون که تا صبح با هم بودینو هم بده بهش . بعد اگه توضیحیم موند اضافه میکنی
با عصبانیت از آشپزخونه اومد بیرون و از کنارمون رد شد .رفتم داخل آشپزخونه و با تعجب رو به کمند گفتم : مامان راست میگه؟
-نه بابا
-ولی خیلی مطمئن به نظر میرسید
سوگند گفت : فکر کنم مامان از خونه بیرونت میکنه . تا حالا اینجوری عصبانی ندیده بودمش
به ارتان نگاه کردم که با عصبانیت داشت توی عرض آشپزخونه راه میرفت .
-حالا ناراحت نباش . فهمیدن که فهمیدن . شما هم راستشو بگین چه عیبی داره آخه؟
کمند گفت :میگم با هم نیستیم ما
-باشه بابا آروم باش
رو به ارتان گفت : من میرم همه چیو به مامانم میگم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه رفت .
*
کمند

در زدم . مامان چیزی نگفت منم درو باز کردم و رفتم داخل . دراز کشیده بود روی تخت و دستش روی سرش بود . بدون اینکه تکون بخوره یا چشماشو باز کنه گفت: چیکار داری
-مامان هیچی اونجوری که فکرشو میکنی نیست . میشه گوش بدی بهم؟
-نه . وقتی میتونستی حرف بزنی که نزدی . اصلا میدونی چیه؟ تو دیشب برگشتی گفتی این پسره رو نمیخوایا من زنگ نزدم بگم . الان زنگ میزنم میگم جوابت مثبته
-ماماان
-آره واقعا این بهترین راهه . یا هم با همین ارتان ازدواج میکنی . من پیر شدم از دست تو که ازدواج نمیکنم نمیکنم . دیگه باید ازدواج کنی
-یعنی چی من ..
-یا شب این عکسا و صداهای ضبط شده و فیلماتونو میریزم رو فلش . قشنگ خونوادگی همه میشینیم دور هم تماشا میکنیم . با بابات و عمت .
در اتاق باز شد ‌. برگشتم سمت در و دیدم ارتان اومده داخل . بدون اینکه در بزنه!
-زن دایی
-به من نگو زندایی . خجالت میکشم واقعا . دلم نمیخواست اینو بگم بالاخره شما مهمون مایید اما موندن تو اینجا درست نیست
-مامان ! ارتان یه دوست دختر داشته . دیشب تولد اون بوده . من فقط بخاطر اون نقش دوست دختر ارتانو بازی کردم که دختره حسودیش بشه
-آرهه منم باور کردم . تویی که خودتو میکشی از پسرا بدم میاد بدم میاد بخاطر حسودی کردن دوست دختر این جلوی اون همه آدم اجازه میدی ..
صداشو پایین تر آورد و گفت : ببوستت؟همه ی شبو باهاش میمونی که دختره حسودی کنه؟ نخیر کمند خانم . این راهی که تو داری میریو من چند بار رفتم و برگشتم . معلوم بود از اون همه خواستگار رد کردنت که یه نفرو میخوای . حالا هم بدون حرف پس و پیش ، یا اعتراف

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۵

بعد حس کردم به یه پسر که گوشه ی حیاط روی تاب نشسته بود زل زد . کلافه به سمت من برگشت . پرسیدم: اذیتت میکنه؟
-حس میکنم از اول شب نگاهش روی ماست . تنها هم به نظر میاد
-خب پس یکم دیگه میره . اگه دیدی اذیتی بگو میرم حسابشو میرسم
-نه بیخیال .
-ممنونم که اینجوری گفتی .
-بالاخره .. حس کردم این همه زحمت کشیدیم با رفتنمون انگار تسلیم شدیم .
دوباره چشمم به رژلبش افتاد . سریع نگاهمو گرفتم . خیلی وسوسه کننده بود .
-آره خب . ممنون
-بدهی تو باشه
-حتما
بی اختیار دوباره به لباش نگاه کردم . امشبو هم قراره پیشم بخوابه . یعنی تا فردا من باید با این وسوسه کنار بیام . چی میشد لازم نبود جلوی خودمو بگیرم !
-ارتان
سرمو تکون دادم و به چشماش نگاه کردم .
-بله؟
-میگم.. حالا چطوری تا صبح بمونیم . من قبول کردم ولی ..
-من حلش میکنم . اولویتم راحتی توهه . هرجوری تو بگی و راحت باشی همون کارو میکنیم
-من میگم که کاش اصلا روی یه تخت نمیخوابیدیم . راستش من یه حس بدی بهم دست میده . یعنی نه اینکه به تو اعتماد نداشته باشما ولی وقتی یه پسر خیلی بهم نزدیکه انگار نمیتونم درست نفس بکشم..
شهریار و بهنازو دیدم که تو فاصله ی خیلی کم ما بود و تقریبا چیزی نمونده بود بهمون برسن . این یعنی حتی یه ثانیه هم فرصت نداشتم به کمند بگم حرفاشو ادامه نده . فقط تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که ببوسمش . چشمامو بستم و نرمی لباشو احساس کردم . چقدر منتظر این لحظه بودم . شهریار یه سرفه کرد و گفت : بدموقع مزاحم شدیم فکر کنم
سریع خودمو عقب کشیدم و توی چشمای متعجب کمند نگاه کردم . خودمو به اون راه زدم و گفتم : اا شما اینجایین
به بهناز نگاه کردم که عصبانیت از چشماش میبارید . کمند سرشو پایین انداخت .
شهریار یه چشمک زد و گفت : یکم دیگه صبر میکردی .
به کمند نگاه کردم و گفتم : ببخشید میشه ما بیایم پیشتون؟
-حتما حتما . فقط خواستیم ببینیم حال کمند بهتره یه نه
-بهتره .
شهریار سرشو تکون داد و راه افتادن . به کمند نگاه کردم . هنوز سرش پایین بود . هرکاری میکرد حق داشت حتی اگه جلوشون میزد توی گوشم .
-کمند کمند من .. وااقعا متاسفم . نمیدونم چی بگم . اون لحظه خون به عقلم نرسید نمیدونم گفتم از حرفات میفهمن اصلا کاش میذاشتم میفهمیدن . نمیدونم چرا این کارو کردم ببخشید لطفا خواهش میکنم منو ببخش
سرشو بلند کرد . اخم کرده بود .
-ارتان !
-ببخشید . خیلی خیلی متاسفم
-دوباره باید بهت بگم تاسفت به درد من نمیخوره؟ این چه کاریه میکنی؟
-واقعا پشیمونم . کاش زمانو میتونستم برگردونم به عقب . میفهمم کاملا حق با توهه . اون لحظه هول شدم ببخشید
روشو ازم گرفت و گفت : دیگه درموردش حرف نزن
چشمامو بهم فشار دادم . لعنت به من که همیشه گند میزنم .
میدیدم که به یه گوشه زل زده و هیچی نمیگه . منم چیزی نگفتم . حدود نیم ساعت که با همین سکوت گذشت بالاخره بلند شد و گفت : من خیلی خسته شدم
-خیلی خب بریم داخل ببینیم اوضاع چطوره
راه افتاد به سمت در . منم پشت سرش رفتم . وقتی رفتیم داخل هم قدم شدیم . با این وجود میدونستم که از قیافه هامون معلوم بود لحظه های خوبی نداشتیم . برگشتیم به میزمون . تقریبا یه چیزی حدود ۱۵ نفر بیشتر نمونده بودن . تعداد زیادیشونو نمیشناختم . از خدمه یه گیلاس دیگه گرفتم ‌. کمند چپ چپ نگاهم کرد . با عصبانیت گیلاسو گذاشتم روی میز . مست نکرده این کارارو میکنی مست کنی دیگه چیکار میکنی؟ یه بلایی سر دختر داییت آوردی باز میخوای فردا بهش بگی ببخشید و تموم بشه؟ همه ی جمعیت دور میز بهناز جمع بودن و فقط ما اینجا نشسته بودیم . صدای آهنگم خیلی خیلی کم شده بود . شهریار به سمتمون برگشت و گفت :شما نمیاید؟
کمند آروم گفت : تو برو
حس کردم که میخواد تنها باشه منم بلند شدم و رفتم توی جمع . شهریار با سرش به کمند اشاره کرد و گفت : انگار مدت طولانی تنها موندنتون تو حیاط خوب نبوده؟ اگه میخواین راحت باشین اتاقا آمادست
بهناز با غم تو چشمام نگاه کرد . اونم باورش نمیشد من به همین زودی فراموشش کردم . اما اصل ماجرا اینجا بود که اون منو واقعا کنار گذاشته بود در حالی که من فقط فیلمشو بازی میکردم ‌. زل زدم تو چشماش و در جواب شهریار گفتم : کمند که اذیته منم نمیتونم خوش بگذرونم . به نظرم ما بریم توی اتاقمون بهتره . بعدم اینکه قطعا خلوت دو نفرمونو به این جمعیت ترجیح میدم
بهناز چیزی نمیگفت و فقط تو چشمام نگاه میکرد . داشت با اون نگاه معصومش دلمو میسوزوند که همون لحظه شهریار به سمتش خم شد و آروم گفت : ما هم بریم دیگه؟ شب کوتاهه . نمیخوام زود تموم بشه
نتونستم به نگاهم ادامه بدم ‌. به اطراف نگاه کردم . نفسام سریع تر شده بود . دندونامو به هم فشردم و سعی کردم خودمو آروم کنم . حتی اگه اون با شهریارم نبود من دیگه نمیخواستمش . پس هیچ اهمیتی نداره که امشبو باهاش میخوابه .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۳

شهریار و بهناز با ظرفای غذاشون اومدن سر میز ما نشستن . ظرفای اونا معلوم بود از قبل آماده شده و با بقیه فرق داره . بهناز گفت : چرا نمیرین غذا بگیرین؟
ارتان گفت : منتظریم خلوت بشه
یه نگاه به پسر میز کناریمون انداختم . سریع نگاهشو ازم گرفت . حس میکردم خیلی نگاهم میکنه .
بهناز گفت : اذیت که نیستین اینجا نشستیم؟
-نه . چرا اذیت؟
به بهناز لبخندی زدم و خودمو به ارتان نزدیکتر کردم . این دوتا معلوم نبود جدا شدن یا نه . خیلی به همدیگه حسودی میکردن . بهناز نگاهشو از فاصلمون گرفت و بازوی شهریارو گرفت . بعد شروع کرد از سالادش خوردن . شهریار گفت : چه خبر؟ شما چند مدته با همین؟
من چیزی نگفتم که ارتان خودش جواب بده .
-۳ ماهی میشه
-به روی خودت نیاورده بودی . از کجا آشنا شدین؟
-کمند دختر داییمه
ابروهای بهناز بالا رفت و گفت : پس تو همون کمندی
گفتم :بله
-ارتان هیچوقت با حس خاصی درموردت حرف نمیزد
به ارتان نگاه کردم . نمیدونستم چی بگم .
ارتان خودش جواب داد: من وقتی با یه نفر باشم به کس دیگه ای حسی ندارم . فکر میکردم تو اینو خوب بدونی
به دستمال روی میز زل زدم .
بهناز گفت : البته ! اما چنین عشقی به نظر نمیاد ۳ ماهه باشه
با کنایه گفتم : شما مگه چند ماهه باهمین؟
با حرص نگاهم کرد و گفت : ۵ ماه
-آره خب . دو ماه خیلی تاثیر داره
دوباره به سالادش نگاه کرد که گفتم : ارتان میز شام خلوت شد
-باشه عزیزم بریم
بلند شدیم و رفتیم شام برداشتیم . هنوز یکم حالت تهوع داشتم برای همین خیلی برنداشتم . برگشتیم به میز . بهناز و شهریار تقریبا تموم کرده بودن . ما هم شروع کردیم و یه مقدار دیگه صحبت کردیم . بهناز معذرت خواهی کرد و زودتر رفت که به مهموناش برسه . شهریار یه نگاهی بهمون انداخت و گفت: فکر کنم توی مراحل اولیه ی دوستیتون هستین
ارتان گفت : چطور؟
-بعد از شام غریبه ترا میرن . اما ما تا صبح اینجاییم . بالا به اندازه ی کافی اتاق هست
یه لحظه به شدت حالت تهوع گرفتم . به هزار زحمت خودمو کنترل کردم . میدونستم که الان میخواد واکنش منو ببینه برای همین یه لبخند خیلی مصنوعی زدم و به ارتان نگاه کردم . منتظر بودم یه چیزی بگه اما حس کردم چیزی نمونده هرچی خوردمو بالابیارم . از جام بلند شدم و گفتم: سرویس کجاست؟
***
ارتان

کمند که رفت به شهریار نگاه کردم . از این کارشون معلوم بود با بهناز تا خیلی جاها پیش رفتن . واقعا که بهناز! مطمئنم ما خیلی از دوستیمون گذشته بود وقتی اولین بار رابطه داشتیم . شاید نزدیک دو سال ! اونوقت توی ۵ ماه ... معلوم نیست از کی شروع کردن .
شهریار ادامه داد: میمونید دیگه؟ البته اتاق وی آی پی مال من و بهنازه . براش اتاقو حسابی تزئین کردم و کلی تدارک دیدم . خوشحال میشه مگه نه؟
-حتما
-اما اگه خواستین بمونین یکی دیگه از اتاقای مستر دارو هم میدم به شما . البته ... یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: الان که فکرشو میکنم ، بهت نمیاد شروع کرده باشی . دوست دخترت اجازه نمیده مگه نه؟
چپ چپ نگاهش کردم .
-اجازه؟
-آره دیگه . فکر نکنم تونسته باشی راضیش کنی . ۳ ماهم زیاده ها . راستشو بگو چرا راضی نشده؟
دندونامو بهم فشار دادم .
خندید و گفت : نکنه مشکلی چیزی داری؟
-معلومه که ندارم! ما رابطه داریم من کی گفتم نداریم؟
خندش پاک شد و گفت: جدی؟ آخه بهتون نمیومد
-کمند خیلی دوست نداره جلوی بقیه صمیمی باشیم . وگرنه مگه میشه ۳ ماه از دوستیمون بگذره ولی رابطه نداشته باشیم!
-باشه . پس میگم یه اتاق خوب نگه دارن براتون
بلند شد و رفت . با عصبانیت صورتمو پوشوندم . الان چطور بپیچونمشون . مجبوریم شبو بمونیم . آخه چرا میگی رابطه داریم؟ ولی مگه ندیدی چی میگفت . مشکل داری! خودت مشکل داری . مرتیکه ی روانی
کمند نشست پشت میز و گفت : رفت بالاخره؟
بهش نگاه کردم . حالا چطوری بهش بگم چنین چیزی گفتم
یه نگاه انداختم و دیدم همه دارن هدیه هارو میدن . گفتم: ما هم بریم هدیشو بدیم؟
-هدیه خریدی؟
-آره
باکس کنارمو برداشتم و بلند شدیم . بعد از اینکه دوتا از بچه ها کنار رفتن ما رفتیم و هدیه رو دادیم . پارسال بهناز بهم گفته بود سال دیگه این کیفو برام بخر . منم همونو براش خریده بودم . کیفو که دید یه لبخند بهم زد . دلم برای لبخندش لرزید . چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده بود . شهریار دستشو دور کمر بهناز پیچوند و رو به من گفت : خیلی ممنون
زل زدم به دستش . فقط ۵ ماه بعد از دوستیشون شروع کردن رابطه دارن . آخه یعنی من هیچ ارزشی نداشتم؟ به همین راحتی فراموشم کرده؟
کمندو حس کردم که بازومو محکم گرفت و گفت: عزیزم بریم بشینیم؟
حواسمو جمع کردم و به بهناز نگاه کردم . دیگه لبخند نمیزد . سرمو تکون دادم و گفتم: آره آره . بریم
برگشتیم به میز و نشستیم . دوباره به بهناز نگاه کردم که داشت با دوستاش میگفت و میخندید .
-هنوز عاشقشی
-نه .
-سوال نپرسیدم

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۱۱

خودمو با گوشیم سرگرم کردم که یکم بعد دیدم پیام کمند اومد بالای گوشیم : مهمونی در چه حدیه؟ چجور لباسی بپوشم؟
با خوشحالی سریع جوابشو دادم: هرجور راحتی . خیلی خیلی مجلسی نیست خیلیم ساده و کوچیک نیست .
*
کمند

گوشواره هامو که پوشیدم دیگه تموم بود . خودم از دیدن خودم ذوق کرده بودم . آروم خندیدم و سعی کردم از خودشیفتگیم کم کنم .شالمو روی سرم انداختم، کیفمو برداشتم و رفتم پایین . دیشب برای رفتن خیلی دو دل بودم حتی فکر میکردم نرم بهتره ولی امشب انگار یکم هیجان دارم . حداقل میرم حرص یه دخترو در میارم . ارتان توی حیاط منتظرم بود . با مامان که خداحافظی میکردم چپ چپ نگاهم کرد . از دیشب که درمورد جواب منفی قاطعانم بهش گفته بودم همینجوری بود .
-بهتر نبود یه ذره بیشتر رژ میزدی؟
بهش لبخند زدم و گفتم : تولده دیگه
از دور براش بوس فرستادم و رفتم تو حیاط . ارتان داخل ماشین نشسته بود . سریع درو باز کردم و نشستم . ارتان نگاهم کرد و به وضوح ابروهاش بالا پرید . حتی نگاهش چند لحظه روی لبام خشک شد . دلم میخواست برای اینکه تونستم اینجوری یه نفرو میخکوب کنم خوشحال شم و احساس غرور کنم اما یه حس بدی بهم دست داد . کاش رژ لبمو کمتر میزدم . روشو برگردوند و در حالی که دیگه نگاهم نمیکرد گفت : قشنگ شدی
نمیدونستم از این تعریف لذت ببرم یا حالم بد بشه . برای اولین بار به خودم میگفتم آخه چرا باید از پسرا اینقد بدم بیاد ؟
***
ارتان

زل زده بودم به جلوم . یه صدایی تو مغزم هی میگفت نگاهش کن . اصلا انگار حرف منو نمیفهمید که میگفتم دارم رانندگی میکنم . اگه نگاهش میکردم دوباره خشکم میزد آخه یه آدم چطور میتونه اینقدر قشنگ باشه؟ کلا دخترای دایی خیلی قشنگن ولی نمیدونم امشب چم شده بود . ولی عجب رژ لبی زده !
سریع حرفمو پس گرفتم . دخترداییم امشبو میخواد بهم کمک کنه اونوقت فکرای منو ببین . باید روی یه چیز دیگه تمرکز کنم . یه چیز دیگه! جاده ..ماشینا ... بهناز .. به بهناز فکر کن که امشب چقد قراره حرص بخوره وقتی ببینه منم یه دوست دختر دارم . اونم چه دوست دختری!
دم در خونه نگه داشتم و پیاده شدم . کمند خودش درو باز کرد و منتظر من نموند . چیزی نگفتم رفتم کنارش وایسادم . بازومو آماده کردم که بگیره اما دیدم لباسشو گرفت و راه افتاد . با تعجب بهش نگاه کردم . سریع پشت سرش رفتم و آروم گفتم : کمند
برگشت بهم نگاه کرد و گفت: چرا نمیای؟
-میگم بهتر نیست دستمو بگیری؟ یکم .. طبیعی تر نیست؟
یه نگاه به دستم انداخت و از چشماش خوندم چقدر اذیته . بهش گفتم : اگه فکر میکنی اذیتی .. تا نرفتیم داخل میتونیم برگردیم
سریع به چشمام نگاه کرد و گفت : نه نه . بریم
-هر ساعتی حس کردی دیگه داری اذیت میشی بهم بگو . همون موقع بلند میشیم میریم .
سرشو تکون داد و یه لبخند زد .
-هیچ مشکلی نیست . فکر کنم قراره خوش بگذره
خودش بازومو گرفت و راه افتادیم . خیالم راحت شد . وقتی وارد شدیم خیلی راحت تونستم بهناز و شهریارو پیدا کنم ‌. میخواستم یه جای نزدیک بهشون بشینیم . به سمتشون راه افتادم و میز سمت راستیشون که خالی بودو به کمند نشون دادم . به اون سمت رفتیم و کمند شال و مانتوشو درآورد . حالا دیگه چندین برابر خودنمایی میکرد . بهش لبخند زدم و گفتم : بریم سلام کنیم؟
-اولین مرحله ی حرص دادن
-بله
کیفشو برداشت و گفت : آمادم
دستشو گرفتم و به سمت میزشون رفتیم . بهناز پشتش به ما بود اما شهریار به محض دیدنمون لبخندش پاک شد . بهناز که متوجه شده بود برگشت و نگاهمون کرد . نگاهش خیلی سریع از کمند به دستامون و بعد من تغییر کرد . لبخند مصنوعی ای زد و گفت : ارتان ! اومدی؟
-معلومه که میام
دستمو به سمتش دراز کردم . بهم دست داد . به شهریارم دست دادم . بعد گفتم : معرفی میکنم کمند دوست دخترمه ، بهناز و شهریار
کمند گفت : خوشبختم
و بهشون دست داد . زل زده بودم به بهناز که با چه حرصی به کمند نگاه میکرد . خودش کنار شهریار بود بعد هنوز به دختری که پیش منه حسودی میکنه . حالا امشب میبینی .
دوباره دست کمندو گرفتم و گفتم : با اینکه کمند امشب خیلی خسته بود اما گفتم دعوت شهریارو رد نکنم .
-خوب کاری کردی . کارت چیه عزیزم؟
به کمند زل زدم که با اعتماد بنفس جواب داد : معمارم .
-چقدر عالی .
مشغول صحبت شدیم و چند دقیقه بعد برگشتیم به میز خودمون . نشستم و رو به کمند گفتم : چطور بود؟
-عالی بود بنظر من که حسابی حرص خورد .
-مثلا منو دعوت کرده دوست پسرشو نشونم بده .منم یه دوست دختری نشونش دادم تا یه ماه خوابش نبره
وقتی دیدم کمند جواب نداد نگاهش کردم و به حرفم فکر کردم . البته که از کمند تعریف کردم اما معلومه خوشش نیومده پس باید یه جوری جمعش کنم .
-میگم یعنی .. الان فکر میکنه خیلی صمیمی هستیم . حتی باید بیشترشم فکر کنه
-آره خب
سرشو پایین انداخت .

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۹

به مهرداد نگاه کردم . نمیتونستم لبخند نزنم . گفت: یعنی بقیه ی صفحه ها قراره با چه عکسایی پربشه؟
-نمیدونم
-ولی باید عشقمون داخلش معلوم باشه
سرمو تکون دادم . بادکنکارو آورد وسطمون . گفت بگیرش . بادکنکارو گرفتم . گوشیشو بیرون آورد و دوربینشو باز کرد . خندیدم . دستشو باز کرد که برم داخل بغلش . رفتم توی بغلش و به دوربین نگاه کردم . لبخند زدیم و عکس گرفت . بعد گوشیو پایین آورد و گفت : گندم!
تو چشماش نگاه کردم .
-دیگه هیچوقت به عشق من شک نکن . به هر چیزی که شک میکنی بکن اما حتی یه لحظه شک نکن ممکنه عاشقت نباشم . خب؟
-خب
آروم بوسیدم و گفت : بریم پیش نیاز؟
-بریم خیلی دلم براش تنگ شده
-باشه پس لباستو عوض کن بریم
-تو برو من عوض میکنم میام
مهرداد که رفت رفتم توی اتاق پرو . توی آینه به خودم لبخند زدم . واقعا الان که فکرشو میکنم نمیتونم به عشقش شک کنم . مهرداد واقعا عاشقمه .
*
کمند

روی مبل نشسته بودم و به اولین خواستگارم که اینطوری نشسته بود جلوم نگاه میکردم . احساس خفگی داشتم فقط میخواستم امشب زودتر تموم بشه . این پسره هم نیشش همینطور بازه انگار جواب مثبت بهش دادم . یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دارم پامو به شدت تکون میدم . خودمو کنترل کردم و بدون جلب توجه چند تا نفس عمیق کشیدم . مامان احسان داشت به مامانم میگفت که اوضاع کار چطوره و باباشم داشت درمورد مصالح ساختمونی با بابام صحبت میکرد . گندم هی با مهرداد ریز صحبت میکرد و میخندید . سوگند با گوشیش سرگرم بود . گیسو داشت برای عمه توضیح میداد که چه ماسکی استفاده کنه تا پوستش جوون تر بشه . ارتانم که اصلا نبود . این وسط همه چیز توی کسل کننده ترین حالت ممکن بود . به ساعت نگاه کردم . نه!! تازه ساعت ۱۰ بود . به مامانم نگاه کردم اما وقتی دیدم حواسش به من نیست به بابام نگاه کردم . اونم حسابی غرق موضوع سیمان شده بود . آخه امشب چطور قراره بگذره ؟ چشمم به احسان خورد که نگاهشو از باباش گرفت و همزمان نگاهم کرد . چشم تو چشم که شدیم سریع رومو برگردوندم . اه اه اه چقد از نگاه کردن به پسرا بدم میاد . الان با خودش فکر نکنه ازش خوشم اومده . نکنه فکر کنه میخواستم نگاهش کنم . چشمامو بستم و یه شکلات برداشتم . بابای احسان یه نگاهی به ما انداخت و گفت : ما همه مشغول صحبت شدیم کاش بچه ها هم میرفتن یه صحبتی با هم میکردن اگه مشکلی نیست
بابام گفت : نه . برن داخل پذیرایی صحبت کنن
بعد بهم نگاه کرد و یه لبخند اطمینان بخش زد . با اون حالم اصلا نمیتونستم لبخند بزنم .احسان که بلند شد منم بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم . پشت سرم راه افتاد . روی یه کاناپه ی تک نفره نشستم . اونم اومد و روبروم نشست . از نگاه کردن بهش داشت احساس نفرت بهم دست میداد . خدایا تو این شبو تموم کن . دلم میخواست یه راست بهش میگفتم من جوابم منفیه . من اصلا از پسرا بدم میاد . تو هم الان اینجایی فقط برای اینکه عمم و بقیه بدونن که من خواستگار دارم . یعنی اومدنت به اینجا در اصل یه کار بیهوده بوده ‌. اما واقعا اینقدر شجاع نبودم که همه ی اینارو بهش بگم . کاش حداقل جمله ی اولو میگفتم . اما بازم میفهمید که پس یه برنامه ای پشت این کار بوده . وگرنه چرا گفتیم ک بیان اینجا ؟
گفت : نمیدونم چی بگم . تو سوالی نداری؟
سرمو به نشونه ی جواب منفی تکون دادم . خودش ادامه داد : خب .. تو اولین کسی هستی که من به خاطر سخت کوشیت ازت خوشم اومد . میدونی از وقتی این کارو شروع کردی از صدتا مرد بهتر بالای کار بودی . یه لحظه دیر نکردی یه مشکلم تو رو نترسوند ، هیچ پایان کاری ناراحتت نکرد . اینقد خوب همه چیزو کنترل کردی نمیدونم اصلا چرا به این چیزا جذب شدم...
میخواستم حرفشو قطع کنم و بگم من اصلا قصد ازدواج ندارم اما نمیشد . نمیتونستم . شب به مامان میگم همه ی این حرفارو . دیگه خودش میدونه و این خونواده . هرچی دوست داشت بگه . حرفای احسان که تموم شد گفتم : به نظرم دیگه بریم پیش بقیه
چیزی نگفت و منم بلند شدم و رفتم . همه هنوز مشغول صحبت بودن . نشستم و به ساعت روی دیوار خیره شدم . اون شب در نهایت آرومی تموم شد . وقتی مهمونا رفتن یه راست رفتم سمت اتاقم . فکرشم نمیکردم یه روز بخوام قبول کنم یه پسر بشینه جلوم و از شرایطش برام بگه . اصلا مگه همه باید ازدواج کنن؟ دراز کشیدم روی تختم . دلم میخواست برای فرار از این حس بدم میخوابیدم . اما باید لباسمو عوض میکردم . کسل بودم . حس بدی داشتم . چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم .
*
گندم

ظرفارو که جمع کردیم و گذاشتیم داخل آشپزخونه، شب بخیر گفتم و رفتم بالا . مهرداد داشت روی تختمون با نیاز بازی میکرد . نیاز شیرین خندید و من از همون جا قربون صدقش میرفتم . بغلش کردم و گفتم : دیگه وقت خوابه
-لالا

Читать полностью…

Delaram

رمان #چهار
#پارت_۷

نگاهمو ازش گرفتم . ادامه داد: بهم اعتماد کن
-چرااا بهت اعتماد کنم؟ یه دلیل قانع کننده بهم بده . حداقل یه بهونه بیار . هیچی نمیگی من به چی تو اعتماد کنم؟
-به قلبم اعتماد کن . من عاشقتم . به عشقم اعتماد کن .
-من نمیتونم به چیزایی که دیگه باورشون ندارم اعتماد کنم
پشتمو بهش کردم و خوابیدم . چیزی نگفت . بغلم کرد و خوابید . میخواستم باهاش آشتی کنم اما نه وقتی هیچی نمیگفت . چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم .
*
زنگ هشدار گوشیمو خاموش کردم . یه خمیازه کشیدم و به مهرداد نگاه کردم ‌. بهم پشت کرده بود و خوابیده بود . اصلا من چرا هر روز کلی وقت میذارم بیدارش میکنم؟ به من چه! دیر برسه
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق نیاز . هنوز خواب بود . برگشتم به اتاق خودمون و لباسمو عوض کردم . صورتمو شستم . موهامو شونه زدم و دوباره بستم . یه آرایش ملایم مخصوص سرکار کردم و مقنعمو پوشیدم . کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون . توی راهرو هیچکس نبود . رفتم داخل آشپزخونه . مثل همیشه مامان نشسته بود پشت میز .
-سلام
-سلام صبحت بخیر
نشستم پشت میز .
-چای میخوای؟
-قهوه میخوام . الان خودم درست میکنم
-مهرداد بیدار نشد؟
-بیدارش نکردم . خودش گوشیش زنگ میزنه
-باز دعواتون شده؟
-نه بابا چه دعوایی ؟ فقط خسته شدم هر روز بیدارش کنم
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : گندم وقت داری دو کلمه حرف بزنیم؟
از جام بلند شدم و قهوه سازو روشن کردم .
-آره . حتما
یه فنجون برای خودم برداشتم
-کمند به حرف من گوش نمیده . تو باهاش حرف بزن . این خونهه که الان داره نما میکنه ، کارفرماش یه پسر داره . هم پولداره و به ما میخوره هم خوشتیپه . طبق تعریفاشون انگار اخلاقشم خوبه . از کمند خوشش اومده .
-مامان تو هم خسته نمیشیا . دختره میگه نمیخوام ازدواج کنم
-میگم پسره خوشش اومده . دوستش داره . تو صحبت کن ، این که دیگه ازدواج سنتی نیست . بگو امروز اگه پسره حرفی چیزی اومد بزنه بدونه .
-من حرف میزنم باهاش ولی اون که مشکلش ازدواج سنتی نیست . مشکلش ازدواجه
-منم حتما باید یه دختر اینجوری گیرم میومد؟
-نترس . اینجوری نمیمونه
-باهاش حرف بزن پس
-باشه من میگم بهش
-ببین! مامانش گفته جمعه بیان خواستگاری
-فکر نکنم قبول کنه
- تا حالا اجازه نداده هیچکس بیاد خواستگاری . حداقل یه نفر بیاد عمت ببینه خودش پخش میکنه که کمندم خواستگار داره خودش نمیخواد
خندیدم و فنجون قهومو برداشتم . نشستم پشت میز و گفتم : باشه . بگو بیان من خودم باهاش حرف میزنم
-قربونت برم من تو از همشون عاقل تری
لبخند زدم و از قهوم خوردم . همون لحظه کمند اومد داخل آشپزخونه .
-صبح بخیر
-صبح بخیر
نشست پشت میز . یه تیکه نون برداشت و گفت : امروز دیگه این پروژه تموم شه راحت میشم . گندم بیا برا بعدش یه مسافرت بریم
-من مرخصی ندارم
-آخر هفته ای بریم
به مامان نگاه کردم . خندمو کنترل کردم و گفتم : حالا عمه اینا تازه اومدن . بذار برنامه ریزی بکنیم درست هفته ی دیگه با هم میریم .
-ای بابا حالا تا اون موقع من یه کار جدیدو شروع کردم
-یه هفته کار نکن یکم استراحت کن
-اگه عمه هم این حرفارو به بابا زده بود ما الان این وضعمون نبود
یه لقمه برا خودم گرفتم و گفتم : باشه بابا . استراحت نکن .
بلند شد و گفت : من رفتم
سریع بلند شدم و گفتم : صبر کن برسونمت
-میرفتم
-نه میرسونمت
-باش
به مامان نگاه کردم و گفتم : مامان نیاز بیدار شد صبحونه بهش بدیا
-بااشه تو نگرانش نباش
خداحافظی کردم و رفتیم . عمو حسین اومده بود داشت به درختا آب میداد. بهش سلام کردیم و رفتیم داخل ماشین . کمند کمربندشو بست و گفت : شاید با پول این پروژم برا خودم ماشین بخرم
-به بابا بگو بخره برات . حیفه اینهمه زحمت کشیدی برا این پولا
-بابا هم زحمت کشیده . میدونی که خوشم نمیاد اون برام بخره . میخوام خودم بخرم
-آره !
نمیدونستم بحثو چطور شروع کنم .
-کمند ؟ میگم یه چیزی میخواستم بهت بگم
-بگو
یکم مکث کردم . مطمئن بودم تا کلمه ی پسرو بشنوه قراره نق بزنه ‌.
-میگم این کارفرمات ، آدم خوبیه؟
-آره . خیلی آدم خوبیه . میخوای باهاش کار کنی؟
-نه نه . میگم که انگار بچه هم داره
-نمیدونم ولی میدونم یه پسر داره چون بعضی وقتا میاد سرساختمون
-پسر خوبیه؟
-نمیدونم من چکار به پسره دارم
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
-انگار از تو خوشش اومده
-از من؟ تو از کجا فهمیدی؟
-خونوادش زنگ زدن به مامان . میخوان بیان خواستگاری
کمند بی حوصله روشو به سمت شیشه کرد و گفت : دوباره شروع شد !
-چته بابا؟ انگار میخواد بخورتت
-بدم میاد گندم بدم میاد . چطوری بگم؟ بدممم میااد
-بذار حداقل بگی یبار اومدن خواستگاریم . تو که اجازه نمیدی یه نفرم بیاد
-چون میخوام بگم نه . چرا طرفو امیدوار کنم؟
-چون شایدم بدت نیومد .
-من از همه ی پسرا بدم میاد

Читать полностью…

Delaram

رمان
#پارت_۵

-جان کمن؟ بیا بغلم
خودشو تو بغل گندم جا داد . گندم گفت : تازه بیدار شده ولش کن .
***
گندم
رفتم پایین . نشستم روی مبل و نیازم توی بغلم نشوندم . عمه از پله ها پایین اومد و تا نیازو دید گفت : وای ماشالا پنجمین فرشتمونم اومد
نیاز که عمه رو نمیشناخت خودشو بیشتر تو بغلم فشرد . محکم گرفتمش که نترسه . بعد آروم خندیدم و گفتم : نیاز ببین عمه اومده . عمه
اما نیاز سرشو تو سینم قایم کرد . خندیدم و گفتم : خجالتیه یکم .
در خونه باز شد و مهرداد اومد داخل . به ساعت نگاه کردم . ساعت ۹ بود . با عمه و ارتان مشغول سلام و احوال پرسی شدن . دلم نمیخواست حتی بهش نگاه کنم اما نمیخواستم کسی بفهمه . بلند شدم و الکی لبخند زدم . وقتی بهم نگاه کرد آروم گفتم سلام . جوابمو داد و به بقیه هم سلام کرد . اومد کنارم نشست . نیازو بغل کرد و بردش بالا .
-دختر بابا چطوره؟ نیاز من چطوره؟
نیاز داشت میخندید . مامان به گیسو نگاه کرد و گفت : کاش یه زنگ به طاها میزدی میخوام میزو بچینم . دیر شد
- شما بچینین . تو راهه من منتظرش میمونم
مامان رفت داخل آشپزخونه . مهرداد بهم نگاه کرد و آروم گفت : خوبی؟
-اگه یکم زودتر میرسیدی شاید بهتر بودم . وقتی خودمون تنهاییم دیر میای چیزی نمیگم ولی جلو عمه حداقل زود میومدی
-کار برام پیش اومد
با طعنه گفتم : آره میدونم ! من میرم کمک
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه .
*
گیسو

مامان هی میگفت به طاها زنگ بزن منم نمیخواستم بهش زنگ بزنم . همه داشتن شام میخوردن فقط من نشسته بودم اینجا . موهامو زدم پشت گوشم ، پامو تندتند تکون میدادم . کاش میرفتم کنارشون مینشستم حداقل . اینجوری زشته . بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه . ولی وقتی طاها اومد اگه شام نخورده بود تنهایی بخوره؟ کاش منتظرش بمونم . صدای زنگ در بلند شد . با خوشحالی به سمت در رفتم و درو باز کردم . طاها پشت در بود . یه لبخند گنده زدم و گفتم : سلام خوش اومدی
سرشو تکون داد و آروم گفت : سلام مرسی
رفتم کنار که بیاد داخل .
-بقیه دارن شام میخورن اما من منتظر تو موندم . گفتم شاید شام نخورده باشی
-من خوردم کاش میخوردی
رفت جلوتر و من همونجا موندم . بیشعور . اینهمه منتظرش موندم حداقل یه تشکر میکرد . دویدم سمتش و گفتم : حداقل جلو عمم اینجوری با اخم نرو نفهمه ناراحتی
بالاخره نگاهم کرد و گفت : یعنی الان فقط مهم اینه که عمت نفهمه ؟
هرچی خواستم بگم جوابی برام نیومد . رفت سمت آشپزخونه و منم سریع پشت سرش رفتم . همین که وارد آشپزخونه شد تغییر کرد . خندید و پر انرژی به همه سلام کرد . منم یه لبخند بزرگ زدم و یه گوشه وایسادم . مامان گفت: بیا بشین
-نه خیلی ممنون من شام خوردم .
بعد به سمت من برگشت و گفت : گیسو تو بشین بخور عزیزم
-نه من گشنه نیستم
رفتیم داخل پذیرایی نشستیم . گوشیشو برداشت و سرشو کرد تو گوشی . با حرص رومو برگردوندم . چقدر یه چیزو بزرگ میکرد . انگار خودم خواستم نرم . نگاهش کردم و گفتم : چه خبر ؟
-سلامتی
-ناراحتی؟
چیزی نگفت .
-طاها؟ ناراحتی؟
زل زد تو چشمم و گفت : معلوم نیست؟
-من .. نمیخواستم ناراحتت کنم . نمیخواستم که نیام ‌. اصلا خودم دوست داشتم بیام . دیدی که صبحم گفتم مشکلی نیست
-باشه ولش کن
-طاها؟ بیخیال دیگه .
-من که دارم میگم ولش کن تو ول نمیکنی
-آخه ناراحتی هنوز
-چون به همین راحتی نیست . دفعه ی اولم نیست که لغو شده .
-ولی هیچ دفعه ای که من نخواستم . هربار گفتم بریم یه مشکلی پیش اومده
-باشه
-آخه چرا هیچ جوابی نداری اما ناراحتی هنوز
-جواب دارم گیسو . حوصله ندارم
اگه بوسش میکردم حتما میبخشید . نگاهی به اطرافم کردم که کسی نباشه اما همون لحظه گندم با نیاز توی بغلش اومد . نیاز داشت گریه میکرد و گندم با عصبانیت راه میرفت . یه راست اومد سمت ما . نفسمو فوت کردم . تا چشمم به لباس گندم خورد با تعجب گفتم: ااا چی شد ؟
-دیوونم کرد . میخوام نخوری
بدون هیچ سوالی گذاشتش تو بغلم و بعد به لباسش که کثیف شده بود اشاره کرد .
-ببین چه بلایی سر لباسم آورد .
-من گرفتمش برو لباستو عوض کن
-ساکتش کن سرم درد گرفت
درست بغلش کردم و گفتم : جانم عزیزم؟ چی شده؟ مامان چیکار کرد؟
اینقدر بلند گریه میکرد که صدای حرفامو نمیشنید .
بلند شدم و تکونش دادم .
-جانم جانم؟ مامان چیکار میکرد؟ به زور بهت غذا میخواست بده
یکم آروم شد .
-میرم میزنمش . دفعه ی دیگه اگه خواست به زور بهت غذا بده میزنمش . باشه ؟
سرشو تکون داد . اشکاشو پاک کردم و گفتم : قربونت برم . ببین عمو طاها اومده
رفتم نشستم کنار طاها .
-ببین اخم کرده نشسته . بزنمش؟
خودش زد توی صورت طاها . بهش خندیدم . مامان اینا از آشپزخونه اومدن بیرون . اه.. یه بوس خواستم بکنما . طاها سریع گوشیشو قفل کرد و گذاشت کنار . نیازو از بغلم گرفت و گفت : منو میزنی؟ الان میخورمت

Читать полностью…
Subscribe to a channel