destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

اصلا برام مهم نیست
به کستیل بیچاره ام داره ظلم میشه🥲

Читать полностью…

Destiel

/channel/destiel_ff/20899

اتفاقا دیدم این پیام برام اومد بعد پیام خودمو دوباره ارسال کردم 😎😎

Читать полностью…

Destiel

می‌دونی یهو دلم خواست کستیل هم یهو غیبش بزنه و باکی و دین ازش خبر نداشته باشن ببینم چه حسی بهشون دست مبده😤

Читать полностью…

Destiel

حقش بود کس بیدار میموند کتش میزد که مرتیکه چرا انقدر دیر اومدی خونه با کی خوش و بش کردی کاری میکرد خستگی تو تن دین بمونه🤣🤣🤣

Читать полностью…

Destiel

میبینی خروووو😭
خیلی گوگولین😭

Читать полностью…

Destiel

نه عزیزم ناراحتی نداره که
من خودم اگر توی دفتر ننویسم یادم میره تازه خیرسرم نویسنده فف ام
من یه خلاصه ای میگم ولی اگر جایی رو متوجه نشدی یا سوالی داشتی بپرس
اولا پرونده hemlock پرونده ایه که زمانی که به دین سپرده شد 21 نفر داخلش به قتل رسیده بودن و توی زمانی که دین مسئول پرونده بود سه نفر دیگه هم به قتل رسیدن
حالا پرونده درباره قتل های زنجیره ای که قاتل برای مقتولین از زهر hemlock استفاده میکنه
زهر hemlock اول بدن رو فلج میکنه و مقتولین هیچ دردی رو احساس نمیکنن
خوده زهر به تنهایی بعداز یک ساعت باعث مرگ فرد میشه ولی قاتل اجازه نمیده زهر جون مقتولینش رو بگیره و خودش دست به کار میشه
نوع همه قتل ها متفاوته، صحنه های جرم متفاوته، از یک نوع اسلحه استفاده نمیشده و اندازه گلوله ها فرق داشته، سایز چاقوها متفاوت بوده، بعضی از مقتولین متاهل بودن بعضی هاشون مجرد، الگوی منظمی برای زمان قتل ها وجود نداره، مقتولین در بیشتر موارد همدیگه رو نمیشناسن، از لحاظ چهره متفاوتن، شغل هاشون متفاوت بوده
تنها شباهت های بینشون اینه که یک از یک زهر یکسان براشون استفاده میشده و دو اینکه شاغل بودن
حالا این وسط توی تک تک پرونده های مقتولین یک ارتباطی با یک فرد بی نام و نشون که بیشتر مواقع نقش یک سهامدار رو داشته وجود داره که چندتا از این مقتولین قبل از مرگشون اسم ریوز رو بردن
اینجا پرونده به ریوز ربط پیدا میکنه
حالا با شناختی که الان از ریوز داریم میدونیم که ریوز خودش افراد رو به قتل نمیرسونده و قاتل استخدامی داشته
حالا قضیه فقط به قتل برنمیگرده چون توی تحقیقات متوجه میشن که ریوز نقش پررنگی توی دولت داره و گروه های مافیایی زیرمجموعه اشن و توی خرید و فروش اسلحه و قاچاق اعضای بدن و خرید و فروش مواد و دزدی بچه ها و تبدیل اونها به روح امریکایی و... هم نقش داره
بعداز یه سری اتفاقات و اینکه دین متوجه نقش پررنگ ریوز میشه، دین یه کنفرانس خبری برگزار میکنه و پرونده رو رسانه ای میکنه
حالا به علاوه پرونده قاتل استخدامی، یک تیم هم تشکیل میشه تا پرونده امنیتی فساد دولت رو بررسی کنه که توی این تیم یک جاسوس وجود داره
توی یکی از ماموریت های دین که میخواستن اعضای مافیا رو دستگیر کنن، به یک فلش دست پیدا میکنن
دین توی ماموریت میفهمه که ریوز چهارسال روی یک آزمایشی کار میکرده که بالاخره این آزمایش نتیجه داده
آزمایش درباره یک تراشه ایه که توی مغز کار میزارن و باعث میشه مغز افراد براساس برنامه نویسی مشخص و میعنی پیش بره
حالا از یه طرف دین یه تیمی تشکیل میده تا فلش رو رمزگشایی کنن و اطلاعتش رو استخراج کنن که تا الان موفق نشدن
حالا از بین رئسای مافیا، کیدن موریسون به دین کمک میکنه تا حقایق رو بهتر متوجه بشه و بهش میگه که استیو زنده است
کیدن به دین گفت که قاتل پسرخونده ریوزه و توی ترور مدرسه لیبرتی هم پدرومادرش رو از دست داده و بعدش به طریقی با ریوز آشنا شده
توی همین درگیری ها، دین بانی رو میفرسته تا درباره پرونده قتل سال 2017 سباستین تحقیق کنه و دو نفر به خاطر این موضوع به قتل میرسن و یک نفر هم درحال حاضر فراریه
اینا چیزهایی بودن که تا الان اتفاق افتاده
دیگه من خیلی خلاصه گفتم شرمنده

Читать полностью…

Destiel

منم همینطور😂
البته اصلا دلم نمیخواد چنین اتفاقی برای خودم بیوفته یا شاهدش توی دنیای واقعی باشم ولی دیدنش توی کارکترای فیلم و سریال حال میده😁

Читать полностью…

Destiel

سلام سلاطین 😎

ادیت این پارت خیلی عجیب و غریب بود انقدر درگیر امتحانام که اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
به هرحال امیدوار این پارت رو دوست داشته باشید

Love you❤️

راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80

/channel/BChatcBot?start=01025c1a04e10b5f05

Читать полностью…

Destiel

آدم هایی که محکوم به تحمل درد و رنج بودن هیچوقت نمیتونستن یک زندگی معمولی داشته باشن، برای اونها آینده یک شوخی مضحک بود و ترجیح میدادن توی پیله تنهایی خودشون باشن. برای لحظه ای حسادتی رو توی قلبش احساس کرد، اون لحظه زودگذر بود چون بلافاصله متوجه شد بیشتراز حسادت، برای هنری خوشحاله. شاید هنری میتونست زندگی رو داشته باشه که آدم هایی مثل دین و استیو رویاش رو با خودشون به گور میبردن.

هنری-چیزی شده؟
معذب پرسید و نگاهش رو به هرجایی به غیراز چشم های دین داد.

مرد لبخندی زد و در جواب گفت:
نه، چیزی نشده فقط... فقط برای تو و ناتالی خوشحالم.

هنری که دوباره یاد معشوقه اش افتاده بود، قبل از اینکه فرصت صحبت درباره اش رو پیدا کنه و دین رو به مرز جنون برسونه، با شنیدن صدای مادرش از پشت در از جا پرید.
باربارا-عزیزم دمنوش آماده است.
خطاب به دین گفت و بدون اینکه انتظار جوابی داشته باشه دوباره به هال برگشت.

هنری خنده ای کرد و گفت:
به توام میخوان دمنوش بدن؟ هرکسی که وارد این خونه میشه اول باید دمنوش بابام رو بخوره. نمیدونم چرا خانواده ام علاقه شدیدی به دمنوش دارن.

دین که دلش میخواست هرچه زودتر به هال برگرده و اون دمنوش رو امتحان کنه تا شاید شب خواب آرومی داشته باشه گفت:
هنری، ازت میخوام کاری برام انجام بدی. البته که این کار باید پنهانی انجام بشه و هیچکس غیراز من و تو درباره اش نفهمه.

هنری با شنیدن لحن جدی دین، خنده از روی لبهاش محو شد و گفت:
حنما مامور وینچستر. چه کاری باید انجام بدم؟

دین گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و عکس و مشخصات باکی رو برای هنری فرستاد. هنری درحالی که به چهره پسر جوان توی عکس خیره شده بود، منتظر توضیحات دین موند.
دین-میخوام مراقب این آدم باشی. ببین کجا میره و با چه آدم هایی در ارتباطه، چه افرادی به خونه اش میرن و حتی از کدوم فروشگاه ها خرید میکنه. میخوام بدونم در طول روز چه کارهایی انجام میده هنری، حتی بی اهمیت ترین کارهاش.

هنری سری به نشونه تایید تکون داد و با تردید پوسید:
میتونم بپرسم کیه؟

دین-نه نپرس چون نمیتونم جوابش رو بدم، حتی خودم هم نمیدونم واقعا کیه. ولی هنری باید اینکارو با احتیاط کامل انجام بدی. و باز هم تکرار میکنم، فقط من و تو درباره این موضوع میدونیم.

هنری-منظورت اینه حتی به مامور دیمن هم چیزی نگم؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و در جواب گفت:
هیچکس هنری، فقط من و تو، حتی ناتالی هم نباید بفهمه چه ماموریتی بهت دادم.

هنری که هیجان زده شده بود، سرش رو تند تند به نشونه تایید تکون داد. احساس میکرد مثل یک مامور واقعی داره باهاش رفتار میشه و نمیتونست رفتارهای هیجانیش رو کنترل کنه.

دین از روی تخت بلند شد. درحالی که به سمت در اتاق میرفت گفت:
از فردا کارت رو شروع کن. و نگران سازمان هم نباش، خودم نامه مرخصیت رو امضا میکنم.

هنری که به فکر روز بعد و ماموریتش بود، از روی صندلی بلند شد و با لحن خوشحالی گفت:
ممنونم.

انگشت های دین روی دستگیره در متوقف شدن و کمی سرش رو به سمت پسر جوان کج کرد و منتظر ادامه حرفش موند.

هنری-ممنونم که بهت اعتماد کردی و این ماموریت رو بهم سپردی. قول میدم کامل و بی نقص انجامش بدم.

هیچوقت فکر نمیکرد خوشحال کردن کسی باعث ناراحتیش بشه. تنها میتونست امیدوار باشه که اتفاقی برای پسر نیوفته. البته که این فقط یک ماموریت ساده و بی خطر بود ولی دین از یک چیزی وحشت داشت، و اون هم آینده و اتفاقات ناگوارش بود.

وقتی به هال برگشت، با حلقه شدن انگشت های ظریفی دور بازوش، به سمت مبل سه نفره ای کشیده شد و اجبارا روی مبل نشست. دیوید سمت راستش و باربارا سمت چپش نشستن و درحالی که زن فنجون دمنوش رو به دستش میداد، با احتیاط به راهرو نگاه کرد تا از نبود پسرش مطمئن بشه. لبخندی به چشمهای متعجب مرد خوش چهره روبه روش زد و با هیجان پرسید:
خوب از اونجایی که دوست هنری هستی پس حتما میدونی ناتالی کیه. بهم بگو، چجور دختریه؟ خوشگله؟ خوش اخلاقه؟ بلونده یا مشکی؟ امریکاییه؟ شغلش چیه؟ خانواده اش چطور آدم هایی هستن؟ چند وقته قرار میزارن؟
و دین همون جا متوجه شد که قرار نیست تا مدت طولانی از دست باربارا و دیوید فرار کنه.

ساعت یک صبح بود که کلید رو توی قفل در انداخت و با خستگی که روی شونه هاش سنگینی میکرد وارد خونه شد. به سختی از دست باربارا و دیوید و سوال های زیادشون فرار کرده بود، اونها حتی اصرار داشتن شب رو اونجا بمونه. البته که بالاخره هنری به کمکش اومد و تونست از اون خونه فرار کنه اما مجبور شد به باربارا قول بده که باز هم بهشون سر میزنه؛ هیچوقت قرار نبود دوباره اینکارو بکنه. احساس میکرد حضورش توی اون خونه تنها تاریکی رو به ارمغان میاره و شادی اون خانواده رو دستخوش تغییرات اندوهگینی میکنه؛ پس آره، هیچوقت قرار نبود به اون خونه برگرده.

Читать полностью…

Destiel

آلیس سری تکون داد و درحالی که به جکسون و دنیل که با سروصدا وارد حیاط پشتی میشدن نگاه میکرد گفت:
بهت کمک میکنم فقط... فقط چندروز وقت میخوام.

دین-تا آخر عمرم وقت داری آلیس. هیچ عجله ای برای شنیدن خبرهای بد ندارم.
و به قطره اشکی که از چشمش روی سنگ زیر پاش چکید خیره شد. به طریقی باور کرده بود که توی تمام این مدت به آدم اشتباهی اعتماد کرده، احساس میکرد قاتلی که دنبالشه همون باکیه، انگار پرده ای از جلوی چشمهاش کنار رفته بود و حالا حقیقت رو واضح میدید. برای همین عجله ای برای دونستن نداشت، اینطوری میتونست به کستیل فرصت کافی برای بودن با دوستش رو بده.

"خدای من کستیل. چطوری حقیقت رو به اون بگم؟ اگر بفهمه دنبال اینم که بهترین دوستش رو دستگیر کنم باز هم کنارم میمونه؟ بین من و باکی کدوممون رو انتخاب میکنه؟"

طولی نکشید که حواس دین پرت جکسون و دنیل شد. جکسون بطری آبی برداشته بود و تلاش میکرد دنیل رو خیس کنه. آلیس نیم نگاهی به نیم رخ دین که با صدای بلند میخندید انداخت. اون مرد روزهای سختی رو میگذروند و آلیس رو هم مثل باقی اطرافیانش نگران حالش کرده بود. از ذهنش گذشت که باید هرچه زودتر رمز فلش رو بشکنه، حتی اگر مجبور بشه ساعات خواب و استراحتش رو کمتر کنه. دین نیاز به یک امید دوباره داشت، و آلیس میخواست تلاش کنه این امید رو بهش بده.

توی مسیر برگشت به شهر بود و تمام فکرش درگیر این بود که چه کسی رو برای جاسوسی باکی بزاره. به یک نفر نیاز داشت که هیچ ارتباطی به پرونده امنیتی نداشته باشه، یک نفر که توی مدت آشناییشون تونسته باشه اعتماد دین رو جلب کنه؛ و تنها کسی که به ذهنش میرسید پسری بود که هرروز با انرژی بالا و خوشرویی براش قهوه میورد. آره، بهترین انتخاب هنری بود.

به ساعتش نگاه کرد. هنوز ساعت ده بود و مطمئن بود پسر جوونی توی سن هنری اون ساعت رو بیداره پس مقصدش رو به خونه هنری تغییر داد.

محله ای که هنری در اون زندگی میکرد، خونه هایی با معماری یکسان داشت، دو طرف خیابون پراز درخت بود و جای آرومی به نظر میرسید. از سلیقه پسر تعجب کرده بود، بهش نمیومد از چنین خونه هایی خوشش بیاد.

جلوی پلاک موردنظرش ماشین رو متوقف کرد و پیاده شد. از چمن ها گذشت و از پنج تا پله بالا رفت. با تردید زنگ خونه رو به صدا دراورد. انتظارش زیاد طول نکشید که زن میانسالی در رو باز کرد و با لبخند به مرد جوان روبه روش نگاه کرد.
زن-سلام. چطوری میتونم کمکتون کنم؟

دین لبخند زن رو جواب داد و گفت:
سلام. اینجا خونه هنری آدامزه؟

زن سری به نشونه تایید تکون داد و درحالی که سرتاپای دین رو آنالیز میکرد پرسید:
و شما؟

دین هول شده جواب داد:
اوه من... من همکا... من دوست هنریم.

زن لبخند مهربونی بهش زد و از جلوی در کنار رفت.
زن-اوه پس بیا تو عزیزم.

با اینکه دلش میخواست هرچه زودتر به خونه و پیش کستیل برگرده ولی نمیتونست پیشنهاد اون زن مهربان رو رد کنه پس وارد خونه شد. زن اون رو به هال هدایت کرد و خطاب به مرد میانسالی که روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد گفت:
عزیزم، مهمون داریم.

مرد از روی مبل بلند شد و با دین کوتاه دست داد. طرز برخورد اونها خیلی دوستانه بود و باعث شده بود دین احساس راحتی کنه.

زن-بشین عزیزم، هنری توی اتاقشه، میرم تا صداش کنم. تا اون موقع دیوید برات دمنوش درست میکنه.

دیوید خنده ای کرد و گفت:
باربارا عزیزم شاید دوست هنری دمنوش دوست نداشته باشه.

باربارا چشم غره ای به همسرش رفت و گفت:
توی این ساعت فقط باید دمنوش نوشید، استرس و اضطراب رو ازت دور میکنه و باعث میشه خواب راحت تری داشته باشی.

دیوید خطاب به دین شونه ای بالا انداخت و باعث شد دین به آرومی بخنده.
دین-اگر اجازه بدید ترجیح میدم خودم به اتاق هنری برم، فقط لطفا بهم بگید اتاقش کجاست. و ممنونم من چیزی نمیخورم.

دیوید-دیدی گفتم دوست هنری دمنوش دوست نداره؟
خطاب به باربارا گفت و باربارا با ناراحتی ساختگی به دین نگاه کرد.

دین باعجله گفت:
نه نه، من دمنوش دوست دارم فقط... فقط نمیخوام باعث زحمتتون بشم.

باربارا که نقشه اش گرفته بود، با هیجان گفت:
عزیزم زحمتی نیست. به علاوه همسر من برات دمنوش درست میکنه، و توام به چندتا از سوالات ما جواب میدی.

دین با ابروهای بالا رفته ای پرسید:
چه سوالاتی؟

چشم های باربارا برقی زد و جواب داد:
عجله نکن. اتاق هنری سمت راست راهرویه. ببینیش متوجه میشی.

دین که ناخودآگاه استرس بهش دست داده بود، لبخندی به نشونه تشکر زد و وارد راهرو شد. همونطور که باربارا گفته بود، پیدا کردن اتاق هنری چندان سخت نبود چون تنها یک در بود که روش با اسپری های رنگی طرح های عجیب و غریبی کشیده شده بود و با ماژیک قرمزی بزرگ نوشته شده بود "ورود ممنوع".

Читать полностью…

Destiel

دین لبخندی زد و گفت:
خبر خیلی خوبیه چون...
پلاستیک هایی که از صندوق عقب بیرون اورده بود رو بالا گرفت و ادامه داد:
گوشت گاو و آبجو گرفتم.

نیکلاوس دستش رو مشت کرد و به نشونه پیروزی بالا گرفت و باعث خنده دین شد. پلاستیک هارو به دست جکسون داد و درحالی که به سمت خونه میرفتن پرسید:
دنیل کجاست؟

جکسون که تموم حواسش پی پلاستیک ها بود جواب داد:
دنیل داره دور خونه رو بررسی میکنه. میدونی برای اینکه مطمئن بشیم مکانمون لو نرفته.

دین سری تکون داد و به مسئولیت پذیریشون افتخار کرد. البته که از اعضای تیمش کمتر از این انتظار نمیرفت.

به محض اینکه وارد خونه شد، جسم ظریفی توی آغوشش فرو رفت. دست هاش بالا رفتن و درحالی که لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بسته بود گفت:
منم از دیدنت خوشحالم اما.
اون دختر تمام این چندروز گذشته رو همراه با نیکلاوس توی خونه امن گذرونده بود. حضور آلیس و جکسون و دنیل توی سازمان ضروری بود ولی برای غیبت چندروزه اما و نیکلاوس میتونستن بهانه ای جور کنن.

اما-دیگه داشتم از دست اینها دیوونه میشدم. خوشحالم که اینجایی.
و از آغوش دین جدا شد. وقتی از بیرون صدای ماشین شنیده بود و از پنجره بیرون رو نگاه کرده بود، انتظار دیدن مرد رو نداشت. توی اون مدت چندباری زین بهشون سر زده بود ولی بقیه اعضای تیم به خاطر مسائل امنیتی به خونه امن نزدیک نشده بودن و فقط از طریق ایمیل باهم درارتباط بودن.

آلیس واکنشی به اومدن دین نشون نداد. درحالی که تمام ذهنش درگیر کارش بود، انگشتهاش تند تند روی کیبورد تکون میخوردن و حتی وقتی که دین روی صندلی کنارش نشست هم توجه ای بهش نکرد.
دین-پیشرفتی نداشتید؟
و با کنجکاوی به اون تعداد کامپیوتر و لپتاپ چشم دوخت. حتی با چند ثانیه نگاه کردن به اون مانیتورها سردرد میگرفت چه برسه به اینکه برای ساعت های طولانی بهشون خیره بشه.

آلیس-یک بار خیلی نزدیک شده بودیم ولی... ولی باز هم شکست خوردیم. متاسفم دین.
با لحن خسته و ناامیدی گفت و سعی کرد از تماس چشمی با دین پرهیز کنه. همیشه خودش رو آدم نابغه ای میدونست ولی الان از خودش کلافه و عصبی بود. درسته که سازنده فلش خیلی باهوش بود ولی آلیس باید اون رو شکست میداد، باید به تیمش کمک میکرد.

دین آهی کشید و سرش رو به عقب هول داد. چشمهاش رو بست و گفت:
نه، شما دارید تمام تلاشتون رو میکنید. من متاسفم که چنین مسئولیت سنگینی رو بهتون واگذار کردم.

اما که هنوز امیدش رو از دست نداده بود گفت:
باز هم تلاش میکنیم، مطمئنم به یک نتیجه ای میرسیم.

دین لبخندی به دختر زد و گفت:
درسته، به هرحال شما باهوش ترین افراد سازمان هستید.

اما با شیطنت ابروهاش رو چندبار بالا انداخت و باعث خنده آلیس شد.
دین-به هرحال، برای الان بسه. بهتره امشب رو استراحت کنید.

جکسون-آره، دین گوشت و آبجو گرفته. بیاید بریم توی حیاط پشتی و کمی خوش بگذرونیم. به هرحال لیاقتش رو داریم.

آلیس عینکش رو برداشت و چشم های قرمزش رو ماساژ داد. درحالی که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد از روی صندلی بلند شد. خودش هم از این وضعیت خسته شده بود و نیاز به کمی استراحت داشت. شاید اینطوری ذهنش باز میشد و میتونست فکری به حال اون رمز لعنتی بکنه.

پانزده دقیقه بعد، نیکلاوس و اما درحالی که با صدای بلند باهمدیگه بحث میکردن کنار باربیکیو ایستاده بودن، جکسون دنبال دنیل رفته بود و دین و آلیس روی صندلی نشسته بودن.

آلیس درحالی که به اما خیره شده بود، جرعه ای از آبجوش رو نوشید و گفت:
فکر نمیکنم اینجا اومده باشی تا دعواهای همیشگی نیکلاوس و اما رو تماشا کنی.

دین پوزخند محوی زد و گفت:
منم فکر نمیکنم چیزی از نگاه تیزبین تو دور بمونه.
و رد نگاه آلیس رو دنبال کرد و به اما رسید.

آلیس-به نظرت فهمیده من ازش خوشم میاد؟
و لبخند محوی روی لبهاش نقش بست. اگر اون دختر هنوز متوجه علاقه آلیس نشده بود، پس لقب باهوش چندان برازنده اش نبود. شاید هم متوجه شده بود و فقط داشت نادیده اش میگرفت.

دین شونه ای بالا انداخت و با ناله جواب داد:
درباره زندگی عشقیت از من نپرس، من خودم توی زندگی عشقیم ریدم.

آلیس خنده ای کرد و درحالی که به نیم رخ دین نگاه میکرد گفت:
پس داری اعتراف میکنی که زندگی عشقی داری.

نیشخند دین باعث شد آلیس با هیجان روی صندلی تکون بخوره.
آلیس-دلم میخواد درباره اش بپرسم ولی تو هیچوقت چیزی نمیگی.

چهره دین تغییر کرد. سرش رو پایین انداخت و درحالی که با بطری آبجوش بازی میکرد گفت:
گاهی اوقات فکر میکنم زمان مناسبی وارد زندگیم نشده. انقدر ذهنم درگیر پرونده است که فراموش میکنم در برابرش وظایفی دارم. حتی الان هم اینجام، درصورتی که باید خونه پیش اون میبودم.

آلیس-اگر دوست داشته باشه بهت کمک میکنه تا از این دوران بگذری.

Читать полностью…

Destiel

نگاه تیز دین اینبار به سمت فرمانده کشیده شد. ناخودآگاه به یاد حرف های هنری افتاد. برای چی فرمانده و اولدمن و فاینز با همدیگه جلسه داشتن؟ توی جلسه شون درباره چی صحبت کرده بودن؟ دین مطمئن بود یک ارتباطی به خودش داره وگرنه چه دلیل دیگه ای برای جلسه شون بود؟
دین-منظورت اینه کل تیم پرونده امنیتی رو درگیر این موضوع کنیم اون هم زمانی که میدونیم امکان داره یکیشون جاسوس باشه؟
اگر اطلاعاتی که داریم لو بره چی؟ ما الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به حل این پرونده نزدیک شدیم.

زین-اما اگر بتونن کمکمون کنن چی؟ مثل هنری و تام؟

دین-هنری و تام.
با لحن آرومی جمله آخر زین رو تکرار کرد و بهش خیره شد.

زین که متوجه نگاه عجیب دین نشده بود بیخیال گفت:
آره هنری و تام.

دین-میبینم خیلی باهم صمیمی شدید.
با طعنه گفت و پوزخند دیگه ای روی لبهاش نقش بست. پس زین هم با کسایی صمیمی شده بود که امکان داشت جاسوس باشن. فرمانده و اولدمن و فاینز، دیمن و زین و کویل و هیدلستون، دیمن و بانی و لئو سالواتوره.

"اون ریوز احمق تنها کسی نیست که توی سازمان جاسوس داره آقای وینچستر."
آره، بهش گفته بود، لئوی پیر بهش گفته بود که توی سازمان جاسوس داره. برای چی به دیمن یا بانی شک نکرد؟ درسته که بانی از پدرش متنفر بود اما هیچوقت نمیشه خون رو دور زد (منظورش اینه که دیمن و بانی شبیه پدرشونن). الان که بهش فکر میکرد، تمام آدم های اطرافش دلیلی برای خیانت داشتن.

زین نیم نگاهی با دیمن و فرمانده ردوبدل کرد. اونها هم متوجه شده بودن که دین عجیب رفتار میکرد؟

دین صاف ایستاد. نگاهش بین سه تا مرد روبه روش چرخید و با لحن تلخی گفت:
برام سواله که درباره فلش هم به دوستانتون گفتید یا نه.

دیمن ناخودآگاه تک خنده عصبی کرد. ناباورانه به دین خیره شد و گفت:
منظورت چیه؟ داری مارو به چیزی متهم میکنی؟

دردی که توی سر دین پخش شد باعث شد دستهای لرزونش رو بالا ببره و روی سرش بزاره. تاری دیدش بدتر شد و احساس کرد اگر همون لحظه به میز تکیه نده روی زمین میوفته. از ذهنش گذشت این چه چرندیاتی بود که به زبون اورد؟ این چه افکار مسخره ای بود که ذهنش رو پر کرده بودن؟ به کی شک کرده بود؟ به آدم هایی که برای سالها میشناخت و بهشون اعتماد داشت؟ صدایی توی سرش گفت:
مطمئنی بهشون اعتماد داری؟ نگاهشون کن، آدم ها فقط به خودشون و منافعشون اهمیت میدن. چرا فکر میکنی اونها با دیگران فرق دارن؟

-اما دیمن فرق داره. اون بهترین دوست ماست.

-دوست؟ اون پسر لئو سالواتوره هست، یکی از بزرگترین رئیس های مافیا. اون هم مثل پدرش خون کثیفی داره.

دین سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد تا صداهای توی سرش رو خفه کنه و با لحن پریشونی گفت:
متاسفم. نمیدونم چرا این حرفو زدم. فکر کنم نیاز به هوای تازه دارم. هوای اینجا خیلی خفه کننده است.
و بدون توجه به چشم های نگرانی که نگاهش میکردن با قدم های بلند از اتاق خارج شد. باسرعت قدم برمیداشت و حتی نمیدونست مقصدش کجاست، فقط میدونست که باید از اون اتاق و آدم هاش دور بشه. وقتی به خودش اومد که روی پشت بوم سازمان ایستاده بود. دستهاش رو به لبه پشت بوم تکیه داد و نفس های عمیقی کشید. خارش آزاردهنده ای رو توی گلوش احساس میکرد و سعی کرد با عق زدن اون خارش رو برطرف کنه ولی نتیجه ای به غیراز سرفه های مکرر نداشت.

درحالی که از اون بالا به نقطه نامعلومی خیره شده بود تند تند زیرلب زمزمه کرد:
نه، اونها اینکارو نمیکنن. دروغه، همه اش دروغه.

صدای توی سرش دوباره با بی رحمی گفت:
تو واقعا احمقی دین، اونقدر احمقی که فکر میکنی آدم ها برخلاف خونشون عمل کنن.

عصبی چنگی به گوش هاش زد و با لحن لرزونی زمزمه کرد:
دهنت رو ببند، خفه شو، خفه شو، خفه شو.
اما چرا خفه نمیشد؟ چرا صدای خنده میشنید؟ کی بهش میخندید؟

"شاید توی یکی از کابوس هام گیر کردم. آره، حتما همینطوره. فقط باید بپرم تا بیدار بشم. اگر بپرم دیگه این صداهارو نمیشنوم، دیگه کسی بهم نمیخنده، اگر بپرم این افکار مریض تموم میشن."

بدون اینکه متوجه بشه روی لبه پشت بوم ایستاده بود. مردمک چشم هاش گشاد شده بود و به صورت هیستریکی میخندید. نمیدونست سرمایی که احساس میکنه از درونشه یا نه.
"اگر بپرم، کجا از خواب بیدار میشم؟ شاید... شاید توی خونه بیدارشم، روی مبل دراز کشیدم و مثل همیشه سرم روی پای مامانه، آره بیدار میشم اما نشون نمیدم که بیدارم، نشون نمیدم بیدارم تا بابا بغلم کنه و من رو روی تختم بزاره، بعدش هردوشون پیشونیم رو میبوسن و به هال برمیگردن تا سریالی که شب ها پخش میشه رو تماشا کنن. آره اگر بیدارشم همه چیز بهتر میشه، مامان میخنده و آشپزی میکنه، بابا با من و سمی بازی میکنه تا مزاحم مامان نشیم، دوباره حالم خوب میشه. اینها فقط یک کابوسه، باید بیدارشم."

Читать полностью…

Destiel

با پوشه توی دستش از روی مبل بلند شد. پوشه رو روی میز رابرت گذاشت و باز کرد. تا زمانی که برگه هارو مرتب کنار همدیگه بچینه دیمن و زین هم دور میز ایستادن و ثانیه ای بعد همه اونها به برگه ها خیره شده بودن.

دین-نووا اسمیت، 31 ساله، مجرد، مقیم سن دیگو، بازرس اداره پلیس. طبق تحقیقات ما، در تاریخ 7 نوامبر 2017، بازرسی که پرونده قتل سباستین اندرسون بهش داده میشه نووا اسمیت بوده. اسمیت دو هفته بعداز مرگ سباستین بدون دلیلی از کارش استعفا میده و بعداز اون توی شرکت برادرش مشغول به کار میشه. در تاریخ 25 دسامبر 2024، درحالی که بانی برای تحقیقات دنبالش میگشته، جسد اون رو توی اتاق خواب خونه اش پیدا میکنه. طبق گزارش تیم تحقیقات و پزشکی قانونی، زمانی که توی تخت خوابش بوده زهر hemlock با سرنگی به گردنش وارد میشه و بعداز بیست دقیقه با هفت ضربه چاقو به قتل میرسه. زمان تقریبی مرگش ساعت پنج صبحه.

دکتر جیکوب جونز، 57 ساله، مجرد، دارای دو فرزند، مقیم سن دیگو، دکتر پزشکی قانونی. جونز دوازده سال پیش همسرش رو توی یک سانحه تصادف از دست میده و بعداز اون تنها زندگی میکنه. در تاریخ 7 نوامبر 2017، جسد سباستین اندرسون برای تحقیقات به پزشکی قانونی فرستاده میشه و این مرد همون دکتری که جنازه رو کالبدشکافی کرده و همچنین گواهی فوت رو صادر کرده. در تاریخ 25 دسامبر 2024، جسد اون توی آشپزخونه خونه اش درحالی پیدا میشه که با مجسمه ای چندین بار به سرش کوبیده شده. توی خون جونز هم زهر hemlock پیدا شده. زمان تقریبی مرگ ساعت سه ظهر.

دین نفسی تازه کرد و از بطری کنارش مقداری آب نوشید تا خشکی گلوش رو برطرف کنه. دیمن که روی میز خم شده بود و به عکس مقتولین نگاه میکرد پرسید:
این دوتا میدونستن اندرسون زنده است؟

زین-حتما میدونستن که به قتل رسیدن. البته زمان قتلشون خیلی عجیبه. وقتی توی خونشون زهر hemlock پیدا شده پس قاتل موردنظر ما اونها رو به قتل رسونده که مارو به ریوز میرسونه. ولی برای چی الان؟ چرا ریوز تا الان صبر کرده و بعد اونهارو کشته؟ میتونسته همون سال 2017 بکشتشون.
و درحالی که چهره اش جدی و متفکر به نظر میرسید، از پاکت روی میز نخ سیگاری بیرون کشید و بعداز اینکه میون لبهاش گذاشت روشنش کرد.

دیمن چشم غره ای بهش رفت اما ترجیح داد سرزنشش رو به وقت دیگه ای موکول کنه. اون مرد امروز خیلی بی حوصله و عصبی به نظر میرسید.

دین توجه ای به سوالات دیمن و زین نکرد. به هرحال جوابی هم براشون نداشت. درحالی که به کاغذهای موردنظرش اشاره میکرد گفت:
بانی حساب این دوتارو بررسی کرده و متوجه شده دوازده ساعت بعداز صدور گواهی فوت اندرسون، مبلغ صد هزار دلار به حساب جونز واریز شده. کسی که به حساب جونز این مبلغ رو واریز کرده مردی به نام ویلیام اتکینس بوده.
به عکس اتکینس اشاره کرد و ادامه داد:
ویلیام اتکینس، 49 ساله، متاهل، دارای یک فرزند، مقیم سن دیگو، رئیس اداره پلیس محلی به شماره 511. اتکینس رئیس همون اداره ای بوده که بازرس اسمیت توش کار میکرده. دقیقا روز مرگ جعلی اندرسون، پونصد هزار دلار به حساب اتکینس واریز شده که از این پونصد هزار دلار، صد هزارتاش به حساب دکتر جونز واریز شده. فهمیدن اینکه اتکینس نه تنها رشوه گرفته بلکه به جونز هم رشوه داده سخت نیست.

زین با کنجکاوی پرسید:
فقط به جونز رشوه داده؟
و وقتی دین سرش رو به نشونه تایید تکون داد جوابش رو گرفت.

دیمن-این استعفای بازرس اسمیت رو توجیه میکنه. اون رشوه رو قبول نکرده.

زین که مسئله رو از دید دیگه ای نگاه میکرد، پوک عمیقی به سیگارش زد و درحالی که دودش رو بیرون میداد گفت:
شاید اصلا بهش پیشنهاد رشوه نشده.

دیمن سری به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
اگر بهش پیشنهاد رشوه نمیشد پس دلیلی نداشت که استعفا بده. اون متوجه شده که اندرسون زنده است، اتکینس سعی کرده بهش رشوه بده ولی قبول نکرده، نمیتونسته بیشتر از این توی یک اداره پلیس فاسد کار کنه پس استعفا داده و بعدش توی شرکت برادرش مشغول به کار شده. به همین سادگیه.

زین-چطوری میدونسته اندرسون زنده است و ریوز کاریش نداشته؟
با ابروهای درهم پرسید و نگاهش رو به مامور مقابلش داد.
زین-دین، بعداز پرونده اندرسون، بازرس اسمیت اتفاقی براش نیوفتاده؟ مثلا تصادف کنه یا برای مدتی ناپدید بشه؟

اخم های دین هم مثل زین درهم رفت. درحالی که به نقطه ای خیره شده بود صادقانه جواب داد:
نمیدونم، من این رو بررسی نکردم.

زین-پس بهتره اینکارو بکنی. حاضرم شرط ببندم بعداز اون روز یه اتفاقی براش افتاده وگرنه آدمی که رشوه قبول نکرده و حاضر شده استفعا بده دلیلی نداره که در برابر این فساد پلیس سکوت کنه.

دیمن با ابروهای بالا رفته پرسید:
منظورت اینه تهدیدش کردن؟

زین-آره، شاید اتکینس اینکارو کرده، شاید هم ریوز.

Читать полностью…

Destiel

پسر شونه ای بالا انداخت و به سمت آشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه. نیاز به چیزی داشت تا کامل هوشیارش کنه. دین اومده بود و قرار نبود به زودی بره.

پشت سرش وارد آشپزخونه شد و به اپن تکیه داد. درحالی که به حرکات باکی خیره شده بود گفت:
برام سواله چرا تغییر دکوراسیون نمیدی؟ از وقتی استیو رفته این خونه همین شکلیه.

باکی با شنیدن اسم استیو خواب از سرش پرید. ساعت هفت صبح، ناگهان دین به خونه اش اومده بود و میپرسید که چرا تغییر دکوراسیون نمیده؟ با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد و درحالی که نمیدونست باید چه جوابی بده با مسخرگی گفت:
شاید چون دلم نمیخواد به سلیقه استیو دست بزنم. به هرحال میدونی که سلیقه اش خیلی خوبه، منظورم اینه منو نگاه کن.

دین بدون اینکه حتی لبخند کوچکی بزنه، با طعنه گفت:
شاید هم منتظر اون روزی هستی که برگرده خونه.

برای لحظه ای، نزدیک بود فنجون از دست باکی روی سرامیک های آشپزخونه بیوفته و به ده ها تیکه شکسته تبدیل بشه. نگاه شوکه اش به سمت دین چرخید و با اخم کمرنگی که روی پیشونیش نقش بسته بود به مرد خیره شد. این دیگه چه حرف عجیبی بود که میزد؟
باکی-داری شوخی میکنی درسته؟ چون این اصلا شوخی جالبی نیست و من ازش خوشم نمیاد.

برای ثانیه های کوتاهی، هردوی اونها به چشم های هم خیره شدن. دین تهدید رو به وضوح توی نگاه باکی میدید، انگار که منتظر بود مرد یک جمله اشتباه بگه تا همون لحظه لیوان توی دستش رو توی سرش خرد کنه.

بعداز چند ثانیه معذب کننده، دین بالاخره لبخندی زد و گفت:
نه شوخی نکردم. فقط منظورم اینه که من هنوز شماره استیو رو از گوشیم پاک نکردم. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم چی میشه اگر دوباره بهم زنگ بزنه و طبق معمول همیشه اذیتش کنم و اون هم بهم بگه که مزاحم زندگیشم. میدونی فقط... فقط دلم نمیخواد شماره اش رو پاک کنم چون... چون برام یادآور استیوه. با خودم فکر کردم شاید توام همینطوری باشی، که برات سخته باشه دست به دکوراسیون خونه ای بزنی که استیو اون رو چیده. به هرحال تمام این خونه یادآور استیوه.
با اینکه منظورش از جمله چند دقیقه پیشش چنین چیزی نبود ولی دروغی هم نگفته بود. تا قبل از اینکه متوجه بشه استیو زنده است دلش نمیخواست شماره اش رو از گوشیش پاک کنه. حتی اون روزهای اول باهاش تماس میگرفت. گوشی استیو روشن بود و هربار به پیغامگیر وصل میشد اما بعداز مدتی گوشی خاموش شد و دین فکر کرد که شارژش تموم شده. حتی شنیدن صدای استیو رو توی پیغامگیر ترجیح میداد به هیچوقت نشنیدن صداش. اون هیچ نشونه ای از مرد نداشت، نه عکسی، نه فیلمی، نه یادگاری، هیچی؛ فقط یک شماره که ناامیدانه سعی میکرد با شنیدن پیغامگیرش دلتنگیش رو برطرف کنه.

نگاه باکی در لحظه تغییر کرد. حالا آرامش بیشتری داشت. لبخند مهربونی زد و گفت:
پس دلت برای استیو تنگ شده که صبح به این زودی اومدی اینجا. بهت حق میدم، من هم بیشتر مواقع دلم براش تنگ میشه.
درحالی که با دستگاه قهوه ساز سروکله میزد ادامه داد:
یکی از دلایلی که از این خونه نمیرم همینه. با اینکه این خونه هربار به یادم میاره که دیگه استیو پیشم نیست ولی... ولی وقتی اینجام احساس میکنم بهش نزدیک ترم، انگار توی هوایی نفس میکشم که متعلق به اونه.

دین نمیدونست کدوم رو باور کنه، نگاه پراز تهدید و خطرناک باکی یا این غمی که روی چهره اش سایه انداخته بود. یعنی کدومش دروغ بود؟ شاید هم دین بیش از اندازه داره بهش فکر میکنه، شاید داره دچار پارانوئید میشه.

وقتی باکی فنجون قهوه رو به دستش داد و روی صندلی نشست، دین بدون اینکه تغییری توی موقعیتش ایجاد کنه گفت:
دیشب بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی.

باکی با چشم های ریز شده نگاهش کرد و گفت:
مرتیکه ساعت دو نصفه شب زنگ زدی انتظار داشتی جواب بدم؟ من اون موقع توی خواب خوش بودم.

دین خنده ای کرد و گفت:
میدونم ولی چون برای چند روز جواب تماس های کستیل رو نداده بودی بهت زنگ زدم.

نگاه باکی دوباره تغییر کرد، اینبار نه خبری از تهدید بود نه غم، فقط با چشم هایی خالی از هرگونه احساسی بهش خیره شده بود. به نظر دین امروز خیلی عجیب رفتار میکرد یا همیشه اینطوری بود و دین تا به الان متوجه نشده بود؟
باکی-آره جوابش رو ندادم چون نیاز به تنهایی داشتم. این اخلاقم برای کستیل جدید نیست، گاهی اوقات از اینکارها میکنم.

دین نگاهش رو به فنجون قهوه اش دوخت و گفت:
شاید کستیل در ظاهر نشون بده که ناپدید شدن یهوییت براش مهم نیست ولی در واقعیت ناراحت میشه. خواهش میکنم دوباره اینطوری غیبت نزنه.

گوشه های لب باکی به آرومی بالا رفت. دین تا به حال چنین لبخند عجیبی رو از پسر ندیده بود، یک لبخند جنون آمیز.
باکی-متاسفم ولی نمیتونم چنین قولی بدم. میدونی دین، فقط تو این حق رو نداری که یهو غیبت بزنه و برای چندین روز ازت خبری نباشه، بقیه آدم ها هم این حق رو دارن. ما هم گاهی اوقات تلاش میکنیم از چیزهایی فرار کنیم.

Читать полностью…

Destiel

گوشی رو از کنار گوشش پایین اورد و ناخودآگاه به کستیل که همچنان متعجب نگاهش میکرد خیره شد. سوالات مختلفی ذهنش رو درگیر کرده بودن، سوال هایی که دلش میخواست درباره اشون با کستیل صحبت کنه اما احساس میکرد کار عاقلانه ای نباشه. امکان داشت اون پسر بین بهترین دوستش با دوست پسری که تنها چند ماه بود میشناختش، اون رو انتخاب کنه؟ شک داشت.

کستیل که کم کم داشت از چشم های خالی دین دچار استرس میشد گفت:
دین، داری منو میترسونی. چی شده؟

دین سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد. نباید بیشتر از این فکر پسر مقابلش رو درگیر میکرد، هنوز از چیزی مطمئن نبود و صحبت درباره اش فقط کستیل رو وحشت زده میکرد.
دین-هیچی فقط... فقط فکر کنم این پرونده داره عقلم رو میگیره. مهم نیست.
جمله آخرش رو با لبخند گفت تا بیشتر از این کستیل رو نگران نکنه. البته که چندان موفق نبود اما قبل از اینکه پسر فرصت کنه سوال دیگه ای بپرسه، از پهلوهاش گرفت و به خودش نزدیک ترش کرد. لبهاش رو روی لبهاش گذاشت و به آرومی بوسیدش. انگار نقشه اش جواب داد چون کستیل درلحظه همه چیز رو فراموش کرد و دستش رو توی موهای دین فرو کرد و به بوسه اش پاسخ داد. آره اینطوری بهتر بود، میتونست چند دقیقه ای کستیل رو سرگرم بکنه تا سوال دیگه ای نپرسه، سوال هایی که حتی خوده دین هم پاسخی براشون نداشت، شاید هم از پاسخ هاش میترسید.

با اینحال یک ساعت بعد، زمانی که کستیل کنارش به آرومی به خواب رفته بود، دین دفترچه اش رو برداشت و افکارش رو یادداشت کرد.

"برای چند روز از باکی خبری نبود و غیبش زده بود، دقیقا توی روزهایی که دو نفر توسط زهر hemlock به قتل رسیدن، طبق گفته های کستیل این اولین باری نبود که باکی اینکارو میکرد، اون پسر از تمام نقشه هاشون خبر داشت، و مهم تر از همه باکی نسبت خونی با ریوز داره.
امکان داره باکی همونی باشه که داره قتل هارو انجام میده؟ پس پسرخونده ای که موریسون درباره اش صحبت میکرد چی؟ موریسون کاملا مطمئن به نظر میرسید وقتی درباره بازمانده بودن اون پسر از ترور مدرسه لیبرتی صحبت میکرد. طبق گفته های موریسون، پسرخونده ریوز والدینش رو توی اون حادثه از دست داده.
اما نکنه تمام اینها یک بازی از طرف ریوز بوده؟ نکنه ریوز از پسرخونده اش به عنوان یک پوشش برای پسر واقعیش استفاده کرده؟ با درست کردن چنین شایعه ای که پسرخونده اش داره قتل هارو انجام میده، میتونست به راحتی از پسر واقعیش محافظت کنه، از قاتل واقعی. منطقی به نظر میرسه، مطمئنا هیچکس رو بیشتر از پسر واقعیش دوست نداره. به علاوه مطمئنا پسر خونده ریوز الان یک روحه اما موریسون بهش گفته بود که قاتل مثل یک شهروند عادی توی جامعه زندگی میکنه. شبیه باکی به نظر نمیرسه؟
سوال دیگه ای که به وجود میاد اینه که آیا زمانی که مایکل کالینز به قتل رسید، باکی ناپدید شده بود یا نه؟ آیا کستیل میدونه که اون زمان باکی کجا بوده؟ اما دلیل به قتل رسوندن مایکل کالینز چی میتونه باشه؟ برای چی باکی باید حاضر بشه برادر بهترین دوستش رو به قتل برسونه وقتی که میدونه اینکار چه تاثیری روی کستیل میزاره؟
دقیقا چه اتفاق لعنتی داره میوفته؟ کجای کار رو اشتباه کردم؟"

****

نگاهی به نمای مجلل ساختمون روبه روش انداخت. همیشه سلیقه استیو رو تحسین میکرد، از لباس های مارکی که میپوشید تا ماشین ها و موتورهای مدل بالایی که استفاده میکرد و حتی بوی عطر گرون قیمتی که طبق گفته خودش بهترین عطرسازهای دنیا اختصاصی براش ساخته بودن؛ همه چیز درباره اون مرد تحسین برانگیز و زیبا بود، حتی روحش که با وجود تمام خطراتی که تهدیدش میکرد هیچوقت حاضر نشد دست از شجاع بودن برداره. و حالا دین روبه روی ساختمونی بود که باز هم نشون دهنده سلیقه خوب مرد بود. گاهی اوقات دلش میخواست جای استیو باشه. حتی اگر سلیقه اش رو نادیده میگرفت باز هم مرد خصوصیاتی داشت که دین در آرزوی اونها بود، وجود نداشتن و در ادامه اش آزادی. براش سوال بود که آیا استیو هم خودش رو طوری که دین میدیدش، میدید؟ مردی که با وجود شرایط سخت زندگیش همچنان با قدرت ادامه داد و بعداز مدتی تبدیل به فردی شد که وجود خارجی نداشت و میتونست هرکاری که دلش میخواد رو انجام بده. حالا که بهش فکر میکرد، دین و استیو دقیقا نقطه مقابل همدیگه بودن؛ دینی که خیلی ها میشناختنش و روزانه عکس ها و فیلم هاش توی رسانه دست به دست میچرخید و استیوی که هیچکس حتی نمیدونست وجود داره. البته که دین با انتشار عکسش اون رو توی خطر شناخته شدن قرار داد ولی اون زمان فکر میکرد استیو مرده و دلش میخواست حداقل به عنوان یک آدم خوب توی یادها بمونه، اما الان شرایط تغییر کرده بود، استیو زنده بود و مطمئنا اگر میفهمید دین توی یک کنفرانس خبری عکسش رو منتشر کرده و درباره اش حرف زده زنده اش نمیزاشت.

Читать полностью…

Destiel

/channel/destiel_ff/20903

حس میکنم اگه این اتفاق بیفته دین دیوونه میشه طفلک ولی حقشه🤣🤣😡

Читать полностью…

Destiel

دقیقااااااا
ببینم این موقع هم گوه میخورن یا نه😡

Читать полностью…

Destiel

این خارجیا سوسولن وگرنه اصلش همینه😂

Читать полностью…

Destiel

بچه ها دیروز من هیچکدوم از پیاماتون رو نتونستم ببینم چون بات اذیت میکرد
اگر خواستید دوباره ارسال کنید
شرمنده واقعا🥲

Читать полностью…

Destiel

جوری که دین عاشق شده وای میخوام بمیرم بلاخره عاشق شد خیلیم عاشق شد 😭😭😭😭

Читать полностью…

Destiel

اقا من یچیزی بگم ناراحت نمیشی🫠 من چون خیلی فاصله ست بین پارت ها یادم میره داستانو کسی هست یه خلاصه بده از قسمتای پرونده و کیانو ببخشید حافظه ام قد ماهی گلیه😭

Читать полностью…

Destiel

خدا من عاشق اون موقع هایی ام که شخصیت اصلی کسخلش در میره زمان و مکان رو از دست میده عین ویل گرام 😭
خیلی هیجان انگیزه

Читать полностью…

Destiel

وارد هال شد. قبل از اینکه به سمت اتاقش بره تا بعداز یک روز طولانی کت و شلوارش رو با لباس راحتی عوض کنه، نگاهش به کستیل برخورد کرد که روی مبل دراز کشیده بود و توی خواب عمیقی فرو رفته بود.

با قدم های بی صدایی به سمت پسر رفت و از بالا به چهره پراز آرامشش خیره شد. لبخند محوی که به خاطر دیدن معشوقه اش روی لبهاش شکل گرفته بود به آرومی محو شد. داشت باهاش چیکار میکرد؟ تا کی قرار بود اینطوری عذابش بده؟ کستیل تا چه اندازه ای صبر و تحمل داشت؟

روبه روی مبل زانو زد و درحالی که تلاش میکرد پسر رو بیدار نکنه موهاش رو به آرومی نوازش کرد. بوسه ای روی لبهای نیمه بازش گذاشت و پیشونیش رو به پیشونی کستیل تکیه داد. زیرلب زمزمه کرد:
متاسفم که انقدر آدم افتضاحی ام.

وقتی پسر توی خواب تکون کوچکی خورد، بلافاصله ازش فاصله گرفت. دلش نمیومد از خواب بیدارش کنه اما نمیتونست جلوی دلتنگیش رو هم بگیره، اون دلتنگ چهره کستیل بود، چشمهاش، صداش، لبخندش، بوسه هاش، آغوشش.

دین شب های زیادی رو به پرونده ها خیره شده بود، پرونده هایی که در اعماق وجودش ازشون متنفر بود؛ شاید باید برای یک شب به خودش استراحت میداد و به جای چشم دوختن به اون پرونده های نفرت انگیز، به چهره دوست داشتنی پسرش نگاه کنه. ساعت های کوتاهی فرصت داشت تا از حضور پسر لذت ببره قبل از اینکه دوباره به سازمان برگرده، پس کتش رو دراورد، کرواتش رو باز کرد، زانوهاش رو بغل گرفت، چونه اش رو به زانوهاش تکیه داد و باقی شب رو به تماشای چهره زیبای معشوقه اش پرداخت. و دین هیچ شبی رو به یاد نمیورد که انقدر احساس آرامش کنه.

Читать полностью…

Destiel

از داخل اتاق صدای هنری میومد و دین کمی شک کرد که شاید پسر تنها نباشه اما با اینحال بدون اینکه به خودش زحمت در زدن بده، در رو باز کرد و وارد شد. تنها نوری که اتاق رو روشن میکرد متعلق به کامپیوتری بود که هنری روبه روش نشسته بود و درحالی که هدفون روی گوش هاش بود بازی میکرد. متوجه ورود دین نشده بود و درحالی که دسته توی دستش رو با هیجان تکون میداد با دوستهاش کلمات رکیکی ردوبدل میکرد.

دین با چهره ای خنثی پشت صندلی ایستاد و کمی خم شد تا بازی رو ببینه. اونها زامبی بودن؟ واقعا کشتن زامبی ها انقدر هیجان انگیز بود؟ اگر سمی هنوز زنده بود تبدیل به چنین آدمی میشد؟ حتی تصورش هم وحشتناک بود.
چندان از دنیای بازی سردرنمیورد ولی میدونست که اون یک بازی آنلاینه پس دنبال کابل کامپیوتر گشت و بعداز پیدا کردنش با لبخندی که روی لبهاش بود کامپیوتر رو از برق کشید. فریادی از گلوی هنری خارج شد و با سرعت از روی صندلی بلند شد.
هنری-وای نه، بازیم.
و نگاه وحشت زده اش رو به فردی که توی اتاقش بود دوخت. به خاطر خاموش شدن کامپیوتر، اتاق در تاریکی فرو رفته بود و هنری تنها تشخیص داد که پدر یا مادرش روبه روش نیستن، پس ناگهان فریاد بلندی کشید و با عجله چند قدم به عقب برداشت اما پاش روی پیرهنش رفت و با کمر روی زمین افتاد. درحالی که از شدت درد آروم ناله میکرد روی پارکت نشست و با کلافگی لباس های افتاده روی زمین رو کنار زد.

نگاهش رو به مردی که در سکوت سیرک روبه روش رو تماشا میکرد دوخت و چشم هاش رو ریز کرد. اون مرد واقعا آشنا به نظر میرسید. وقتی بالاخره مرد سکوتش رو شکست، بلافاصله شناختش و با چشم هایی گرد شده و دهانی باز بهش خیره شد. مامور وینچستر اونجا چیکار میکرد؟
دین-تصمیم داری تا آخر مکالمه مون روی زمین بشینی؟
و چراغ اتاق رو روشن کرد.

هنری دستش رو جلوی چشم هاش گرفت تا بیشتر از این به خاطر نور کورکننده چراغ اذیت نشه و گفت:
دین، تو اینجا چیکار میکنی؟ هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روز توی اتاقم ببینمت.

دین نگاه کنجکاوش رو به اطراف دوخت. درحالی که اتاق هنری رو آنالیز میکرد به سمت تخت رفت و نشست.
دین-برای همین انقدر ترسیدی؟ باورم نمیشه هنری، تو 22 سالته و وقتت رو پای بازی های کامپیوتری میگذرونی. من توی سن تو شبانه روز توی سازمان بودم و سعی میکردم یک مامور خوب باشم.

هنری بالاخره تصمیم گرفت از روی زمین بلند بشه. درحالی که به بدن دردناکش کش و قوس میداد گفت:
منظورت اینه اعتیاد به الکل بهتر از اعتیاد به بازی های کامپیوتریه؟ فکر نکنم.

دین با چهره ای خنثی نگاهش کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
حیف که اینجا خونه تویه وگرنه آتیشت میزدم.

هنری خنده بیخیالی کرد. روی صندلیش نشست و گفت:
خوب اینجا خونه پدرومادرمه پس موفق باشی.

لبخند محوی روی لبهای دین نقش بست. از همون ابتدا حدس زده بود که دیوید و باربارا پدرومادر هنری باشن، اون پسر شباهت زیادی به مادرش داشت.
دین-فکر نمیکردم با پدرومادرت زندگی کنی.

هنری-هنوز 22 سالمه. منظورم اینه که آمادگی تنهایی زندگی کردن رو ندارم، به علاوه من تنها بچه این خانواده ام و خیلی روم حساسن پس مطمئنا اجازه نمیدن تنها زندگی کنم.
و با هیجان اضافه کرد:
امیدوارم زمانی که بخوام با ناتالی زندگی کنم بهم اجازه بدن.

لبخند دین عمیق تر شد.
دین-منظورت اینه که بالاخره به ناتالی اعتراف کردی که دوستش داری؟

هنری-ناتالی احمق نیست، از همون اول فهمید دوستش دارم. من هم بالاخره به این شجاعت رسیدم که ازش درخواست کنم بیشتر باهمدیگه آشنا بشیم. هنوز سر قرار نرفتیم چون نمیدونم باید کجا ببرمش. این اولین رابطه جدی که دارم، توی بقیه رابطه هام هیچوقت به تشکیل خانواده فکر نمیکردم.

دین با حسرت به پسر مقابلش خیره شد. خیلی عجیب بود؛ خودش هیچوقت پدرومادری نداشت تا بخواد اجازه کاری رو ازشون بگیره و پدربزرگ ساموئل هم هیچوقت توی زندگی دین دخالت نمیکرد، سال ها بود که تنها زندگی میکرد و حتی زمانی که سمی زنده بود هم احساس تنهایی داشت، از زمانی که پدرومادرش رو از دست داد مسئولیت های سنگینی روی دوشش قرار گرفت و باید به آینده فکر میکرد و وقتی برای بازی های کامپیوتری یا فکر کردن به اینکه دوست داره چطوری خوش بگذرونه نداشت، توی تمام روابطش شکست خورده بود، مرگ خانواده و دوستانش رو تجربه کرده بود، به الکل اعتیاد پیدا کرده بود، توی خونه ای زندگی میکرد که حتی ازش خوشش نمیومد، و بالاخره در ابتدای دهه سی سالگیش مرگ سایه به سایه تعقیبش میکرد و هیچ آینده ای برای خودش نمیدید. و الان پسری جلوش نشسته بود که فارغ از هر دغدغه ای یک زندگی معمولی داشت، با پدرومادرش زندگی میکرد، دوستهای زیادی داشت، میخواست تشکیل خانواده بده، و مهم تراز همه یک آینده درخشان در انتظارش بود.

Читать полностью…

Destiel

دین با لحن تندی گفت:
میشه شعار ندی؟ از شنیدن این شعارها خسته ام. این خودخواهی نیست که من انتظار داشته باشم اون با شرایط من بسازه درصورتی که خودم حتی یک ساعت رو بهش اختصاص نمیدم؟ میتونم همین الان لیست ده تا از کارهایی که باید فردا انجام بدم رو بهت بگم، و وقت گذروندن با اون جزو لیستم نباشه.

آلیس آهی کشید و به جلو خم شد. دستش رو روی شونه دین گذاشت و گفت:
فکر نمیکنی خیلی به خودت سخت میگیری؟ میدونم چه اتفاقاتی رو از سر گذروندی، درکت میکنم اگر از زندگی خسته باشی؛ اما دین، اگر اون یک نشونه برای به آرامش رسیدنت باشه چی؟ اگر بتونه بهت کمک کنه تا دوباره خوشحال باشی چی؟ فقط باید باهاش صادق باشی، بهش بگی که چه شرایط سختی داری؛ اگر دوست داشته باشه کنارت میمونه و کمکت میکنه تا از این شرایط بگذری.

دین-و اگر بهم بگه که نمیتونه کنارم بمونه چی؟ اگر ترکم کنه چی؟
با لحن لرزونی گفت و جرعه دیگه ای از بطری آبجوش نوشید.

آلیس با لبخند کمرنگی گفت:
اون موقع به انتخابش احترام میزاری. اگر دوستش داشته باشی خوشحالی اون رو به خودت ترجیح میدی، چه این خوشحالی با تو باشه چه با کس دیگه ای.

با فکر به اینکه کستیل با کسی غیراز خودش باشه، دستهاش مشت شد. بطری آبجو رو طوری فشار میداد که سر انگشت هاش سفید شده بودن. جالب بود، برای کستیل وقت نمیزاشت اما فکر به اینکه رهاش کنه هم دیوونه اش میکرد؛ هم اون پسر رو میخواست و هم نمیخواست.

دین-میخواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم. نمیتونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم.
برای عوض کردن بحث گفت و توجه ای نکرد که چقدر رفتارش بی ادبانه بوده. برای الان توانایی صحبت درباره اش رو نداشت، شاید یک زمان دیگه ای، زمانی که همه چیز خوب باشه؛ اما آیا چنین اتفاقی میوفته؟ روزی میاد که زندگی دین چنین کثافتی نباشه؟

آلیس اخم کمرنگی کرد و درحالی که چهره اش جدی شده بود گفت:
میشنوم.

دین نگاهش رو از نیکلاوس و اما گرفت و به آلیس داد. درحالی که به موهای قرمزش نگاه میکرد گفت:
یک نفر هست به اسم جیمز بیوکنن بارنز. تمام اطلاعاتش رو میخوام، توی این سال ها چیکار میکرده، خانواده اش چیکاره ان، اطلاعات دوستهاش، چندبار سفر رفته و به کدوم شهرها و کشورها رفته، کدوم مدرسه درس میخونده، حتی میخوام بدونم توی کدوم بیمارستان و زیر نظر کدوم پزشک به دنیا اومده. همه چیز رو درباره اش میخوام آلیس.

آلیس متعجب بطری آبجو رو روی میز گذاشت و با کنجکاوی پرسید:
جیمز بیوکنن بارنز، همون پسریه که درباره اش صحبت میکردی؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و در جواب گفت:
نه، اون نیست. جیمز... جیمز خواهرزاده کیانو ریوزه. برای همین تمام اطلاعاتش رو میخوام.

آلیس-از کجا میشناسیش؟ بهش شک داری؟
سوالاتی که توی ذهنش بود رو تند تند پرسید و منتظر به دین خیره شد.

دین آب دهانش رو با صدا قورت داد و در جواب سوالاتش گفت:
جیمز بارنز دوست کستیله، برادر مایکل کالینز، مقتول پرونده.

آلیس که هرلحظه بیشتر گیج میشد گفت:
پس میگی بارنز که خواهرزاده ریوزه، دوست برادر مایکل کالینزه؟ کسی که مطمئنیم توسط ریوز به قتل رسیده.

دین سری به نشونه تایید تکون داد و کلافه دستی به صورتش کشید.

آلیس-چندوقته جیمز بارنز رو میشناسی؟

دین صادقانه جواب داد:
از همون زمانی که مایکل کالینز به قتل رسید.

آلیس با حیرت دستش رو جلوی دهانش گرفت و گفت:
و بهش شک نکردی؟ اون دوست برادر مقتوله و با ریوز هم نسبت خونی داره و توی تمام این مدت بهش شک نکردی؟

دین آهی کشید و رو به جلو خم شد. درحالی که به سنگفرش زیر پاش خیره شده بود در جواب زمزمه کرد:
نه، بهش شک نکردم.
اگر آلیس میفهمید در حقیقت باکی فرزند ریوزه، اون موقع چه واکنشی نشون میداد؟ احتمالا متوجه میشد که تمام این مدت یک مامور احمق رو به عنوان رهبر تیمشون انتخاب کردن.

آلیس دستی به صورتش کشید و به صندلی تکیه داد. ناباورانه گفت:
باورم نمیشه که تو این آدم رو میشناختی و بهش شک نکردی.

دین با صدای گرفته ای گفت:
خواهش میکنم سرزنشم نکن. تمام روز خودم اینکارو کردم، هر دقیقه، هر ثانیه. دیگه نمیدونم به کی میتونم اعتماد کنم. تمام آدم های اطرافم دلیلی برای خیانت کردن دارن. میدونی... من همیشه به شوخی میگم که عقلم رو از دست دادم، ولی دیگه شوخی نیست، فکر کنم واقعا دیوونه شدم، حتی به سایه خودم هم شک دارم.
دستهاش رو تکیه گاه سرش کرد و با صدای لرزونی ادامه داد:
خسته ام... خیلی خسته ام... نیاز به یک خواب طولانی دارم... خوابی که توش کابوس نبینم.

آلیس به مرد شکسته کنارش نگاه کرد و سوالی که توی ذهنش بود رو پرسید:
برای چی به من گفتی؟

دین صادقانه جواب داد:
چون توی اطرافیانم تو تنها کسی هستی که میدونم دلیلی برای خیانت کردن نداره، حداقل تا این لحظه، حداقل تا جایی که من میدونم.

Читать полностью…

Destiel

بالاخره به خودش جرات داد و قدمی به جلو برداشت. سقوط از اون ارتفاع مثل سقوط از پرتگاه نبود، هرچقدر پایین تر میرفت، به جای اینکه داخل سیاهی فرو بره، بیشتر به مردم و ماشین هایی که در تردد بودن نزدیک میشد. با احساس برخورد به سقف ماشینی، ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و چشم هاش با وحشت باز شد.

دردی رو توی بدنش احساس میکرد. روی پارکت نشست و با گیجی به اطرافش نگاه کرد. توی اتاقش بود. اونجا چیکار میکرد؟ آخرین چیزی که به یاد داشت این بود که روی پشت بوم ایستاده.

درهمون لحظه در باز شد و دیمن درحالی که ماگ قهوه ای دستش بود وارد اتاق شد. با دیدن دین روی زمین، ابروش بالا پرید و متعجب پرسید:
چرا روی زمین نشستی؟

دین با سردرگمی بلند شد. درحالی که کمر دردناکش رو ماساژ میداد در جواب گفت:
افتادم. من چطوری اومدم توی اتاق؟

دین اخم هاش رو درهم کشید و با لحن نامطمئنی جواب داد:
آممم با پاهات؟

دین که جواب درستی از مرد نگرفته بود، به سمتش رفت و ماگ قهوه رو ازش گرفت. براش مهم نبود اون ماگ مال خودشه یا دیمن، فقط نیاز داشت کمی اعصابش رو آروم کنه.

دیمن-اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟
با نگرانی پرسید و سرتاپای دین رو آنالیز کرد. بدنش لرزش خفیفی داشت و پلک راستش میپرید، چشم هاش قرمز بودن و رنگش پریده بود.

دین-فقط... فقط یادم نمیاد چطوری اومدم توی اتاق.
صادقانه جواب داد و باعث شد دیمن با گیجی نگاهش کنه. منظورش چی بود که نمیدونه چطور اومده توی اتاق؟ با اینکه پراز سوال بود ولی ترجیح داد گره های توی ذهن دین رو باز کنه.
دیمن-خوب توی جلسه بودیم که حالت بد شد و زدی بیرون، دنبالت اومدم و دیدم برگشتی توی اتاقت و یک راست روی مبل دراز کشیدی و خوابیدی. چون مشخص بود چندشب گذشته رو درست نخوابیدی من هم دیگه بیدارت نکردم. همین چند دقیقه پیش قهوه گرفتم تا بیام بیدارت کنم که دیدم خودت زودتر بیدار شدی و روی زمین نشستی.

دین که بخشی از حرف های دیمن رو به یاد نمیورد، با لحن کلافه ای گفت:
روی زمین ننشستم، از روی مبل افتادم.

دیمن-حالا چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که چرا انقدر وحشت زده ای.

دین دستی به صورتش کشید. با اینکه تنها چیزی که از حرف های دیمن به یاد داشت جلسه شون بود اما بیشتر نگران کردن اون مرد رو درست نمیدونست.
دین-فقط... فقط کابوس دیدم.

دیمن-کاملا مشخصه. به نظرم بهتره برگردی خونه و حداقل یک شب رو درست بخوابی.

دین سری به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
باید برم خونه امن. باید آلیس رو ببینم و درباره موضوعی باهاش صحبت کنم.

دیمن با ناراحتی گفت:
میتونی یک وقت دیگه اینکارو کنی.

دین با لجبازی و لحن تندی گفت:
گفتم باید برم خونه امن. بعدا وقت برای خوابیدن دارم.
و ماگ خالی قهوه رو توی سینه دیمن کوبید و از اتاق خارج شد. دیمن رو سرزنش نمیکرد، اون مرد دلیل حال بدش رو نمیدونست. باید درباره اش با کسی صحبت میکرد ولی به هرکدوم از اطرافیانش که نگاه میکرد همه شون به نوعی آدم اشتباهی بودن. فرمانده برای سالها دربرابر فساد دستگاه های دولتی سکوت کرده بود، دیمن و بانی با لئو سالواتوره نسبت خونی داشتن، زین عقلش رو از دست داده بود و مثل مجرم ها رفتار میکرد، باکی مظنون پرونده بود و کستیل هم بهترین دوستش. اینکه هرکدوم از اونها بهش کمک میکردن ممکن بود به خاطر دلایل پنهانی باشه، دلایلی که شاید به نفع دین نبود. پس نه، نمیتونست به اونها اعتماد کنه، باید با کس دیگه ای درباره اش صحبت میکرد، و تنها گزینه ای که به ذهنش میرسید آلیس بود، اون دختر میتونست کمک های بزرگی بهش بکنه.

دو ساعت بعد، از شهر خارج شده بود. خونه امنی که دین برای ماه ها داخلش سکونت داشت لو رفته بود و اونها خونه امن جدیدی رو انتخاب کرده بودن. توی مسیر، تمام حواسش به پشت سرش بود تا کسی تعقیبش نکنه. مجبور شد مسیرهای طولانی و پر پیچ و خم رو انتخاب کنه تا اگر کسی هم در تعقیبش بود گمراه بشه. خونه امن میون جنگل بود. درخت های بلند و قدیمی خونه رو پنهان کرده بودن و برای رسیدن به مقصد نیاز بود تا بیست دقیقه توی جاده سنگفرش رانندگی کنه. وقتی به خونه نزدیک شد، جکسون و نیکلاوس رو درحالی که روی صندلی های بالکن نشسته و غرق در صحبت بودن رو دید.

جکسون با دیدن ماشینی در نزدیکی خونه، بلافاصله اسلحه اش رو از کنار پاش برداشت و به سمت ماشین نشونه گرفت اما وقتی ماشین در معرض نور قرار گرفت، اسلحه اش رو پایین برد و به نیکلاوس که درحالت آماده باش بود چیزی گفت و با همدیگه از پله ها پایین رفتن.

دین ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. درحالی که صندوق عقب رو باز میکرد خطاب به جکسون و نیکلاوس که بهش نزدیک شده بودن گفت:
حداقل خونه امن شما بهتر و قشنگ تر از مال منه. نمیدونم کدوم احمقی اون خونه رو پیشنهاد داده بود. زمانی که اونجا بودم احساس افسردگی میکردم.

جکسون با هیجان گفت:
تازه باید حیاط پشتی رو ببینی، یک باربیکیوی خفن هم داره.

Читать полностью…

Destiel

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با بی حوصلگی گفت:
فکر نمیکنم ریوز تهدیدش کرده باشه چون مامور ساده ای مثل اسمیت اونقدری ارزش نداره که بخواد وقتش رو تلف کنه. به علاوه ریوز تهدید نمیکنه، عمل میکنه.
نفسش رو با شدت بیرون داد و سرش رو پایین انداخت. با اینکه سعی میکرد روی موضوع بحثشون تمرکز کنه ولی ناخودآگاه ذهنش به سمت اون روز صبح و باکی میرفت. بدون اراده دستش به سمت پاکت سیگار زین رفت و نخی از داخلش برداشت. توجه ای به نگاه های عجیب رابرت و دیمن نکرد. اونها نمیدونستن دین چه افکار آزاردهنده ای توی سرش داره و البته که دین هم تلاشی برای توضیح دادن نمیکرد. به غیراز اینکه قاتل بودن باکی فقط یک فرضیه بود، اصلا به کی میتونست اعتماد کنه؟ همه آدم ها قیمتی داشتن، و درسته که دین قیمت اطرافیانش رو نمیدونست ولی توی زندگیش یاد گرفته بود که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست.

زین-پس حتما اتکینس اینکارو کرده.

فرمانده برای اولین بار از ابتدای جلسشون به حرف اومد و درحالی که نگاهش رو از دینی که سیگار میکشید نمیگرفت گفت:
دین بهتره این مورد رو بررسی کنی. حالا اگر موضوع دیگه ای برای گفتن مونده ادامه بده.

دین سری تکون داد و طبق دستور فرمانده ادامه داد:
از تاریخ 7 نوامبر 2017 به بعد، واریزی های مختلفی به حساب اتکینس شده، از ده هزار دلار شروع شده تا پنجاه هزار دلار.
درحالی که انگشتش روی مبالغ متغیر حرکت میکرد گفت و متوجه نگاه های گاه و بیگاه دیمن و فرمانده نشد.

دیمن-اینطوری که معلومه فقط به خاطر اندرسون اون مقدار از پول بهش داده شده. بقیه جرائمی که انجام داده اونقدر ارزش نداشتن تا بیشتر از این پولی پرداخت بشه.

فرمانده-بررسی کردید رشوه هایی که به حساب اتکینس واریز شده از طرف چه حساب هایی بوده؟

دین توی برگه ها دنبال گشت و بعداز پیدا کردن کاغذ موردنظرش اون رو روی باقی کاغذها گذاشت.
دین-هربار از حساب های مختلفی واریز شده. تمام اون حساب هارو بررسی کردیم و واریزی ها باز از حساب های دیگه ای بوده. از یک حساب به یک حساب دیگه.

زین-پس برای اینکه گیر نیوفتن از حساب های مردم عادی استفاده کردن؟

دین-منم چنین فکری میکردم اما یک ایده ای به ذهنم رسید. چی میشه اگر این حساب ها مال افرادی باشن که همشون رشوه قبول کردن؟ من سه تا از حساب های قبل از اتکینس رو بررسی کردم و متوجه شدم واریزی هایی که توی حساب های قبلی بوده مبالغ قابل توجهی ان. حاضرم قسم بخورم اگر باقی حساب هارو بررسی میکردم شاهد مبالغ میلیونی هم بودم.

زین که گیج شده بود کاغذهارو از روی میز برداشت و خودش اونهارو با دقت خوند. هرچقدر بیشتر میخوند بیشتر متوجه منظور دین میشد. ناخودآگاه تک خنده ای کرد و با لحن عصبی گفت:
حرومزاده ها چقدر باهوشن. اینطوری اگر بخوایم تک تک حساب هارو بررسی کنیم ماه ها طول میکشه. تازه اگر بتونیم ثابت کنیم این مبالغ رشوه بوده. به علاوه اصلا امکان داره ابتدای این حساب ها به ریوز ختم نشه.

دیمن دستی به گردنش کشید و کلافه گفت:
با شناختی که از ریوز دارم، مطمئنا ابتدای این حساب ها بهش ختم نمیشه. اون انقدر آدم اطرافش داره که خودش رو توی دردسر نندازه.

دین آهی کشید و با لحن خسته ای گفت:
برای همین هم من پیگیری نکردم. اینها مربوط به رشوه خواری آدم های مختلف توی مشاغل مختلفه که امکان داره به پرونده ما ارتباطی نداشته باشه. منطقی نیست وقت و بودجه مون رو خرجش کنیم.

دیمن درحالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت:
دو نفر هستن که هم میتونن به این پرونده رسیدگی کنن هم به ما کمک کنن. میتونیم پرونده رو بهشون بسپریم و اونها هم اگر ابتدای این حساب ها به ریوز ختم شد بهمون میگن.

دین کنجکاو نگاهش کرد و پرسید:
و اونها کین؟

دیمن نیشخندی زد و جواب داد:
میشناسیشون، مامور کویل و مامور هیدلستون.

نگاه دین در لحظه تغییر کرد. با گردنی کج و لب هایی خط شده به دیمن خیره شد و باعث شد نیشخند از روی صورت مرد محو بشه. طوری نگاهش میکرد انگار همون لحظه شاهد بزرگترین خیانت زندگیش بوده. چرا دین اینطوری رفتار میکرد؟ باقی روزها هم طبیعی نبود اما امروز از هر زمان دیگه ای عجیب تر به نظر میرسید. ناگهان پوزخند محوی روی لبهای دین نقش بست.
دین-اصلا از پیشنهادت خوشم نیومد.
دیمن نمیدونست به خاطر حسادت به دوستی اون و کویل چنین واکنشی نشون داده یا به خاطر موضوع دیگه ای، اما هرچی که بود، از نگاه و لحن دین ترسید.

فرمانده که متوجه تنش بین دین و دیمن نشده بود با بیخیالی گفت:
اتفاقا پیشنهاد خوبیه. اینطوری شما هم وقتتون آزاده تا به پرونده اصلی رسیدگی کنید. به علاوه تیم پرونده امنیتی هم دست از سر شما برمیدارن و ذهنشون درگیر موضوع دیگه ای میشه.

Читать полностью…

Destiel

دین سری به نشونه فهمیدن تکون داد. ناخودآگاه داشت به اسلحه پشت کمرش فکر میکرد. احساس میکرد اگر دقایق دیگه ای اونجا باشه مجبور میشه ازش استفاده کنه. جرعه ای از قهوه اش رو سر کشید و درحالی که فنجون نصفه نیمه رو روی اپن میزاشت گفت:
فقط اومدم یه سری بهت بزنم تا مطمئن بشم اتفاقی برات نیوفتاده. درسته این اخلاقت برای کستیل جدید نیست ولی برای من هست پس خواهش میکنم دفعه دیگه حتما جواب تماس هام رو بده. اینکه با ریوز نسبت خونی داری باعث میشه یکم بیش از اندازه نگرانت بشم.

باکی ناخودآگاه خندید. از روی صندلی بلند شد و به سمت دین رفت. روبه روش با فاصله کمی ایستاد و درحالی که گردنش رو کج کرده بود بهش خیره شد.
باکی-فکر میکنی پدرم بهم آسیب میزنه؟

ترجیح داد جواب نده. شاید تا چندروز پیش چنین فکری میکرد ولی الان دیگه مطمئن نبود. الان بیشتر نگران بود که باکی به کسی آسیب بزنه.

باکی که سکوت دین باعث خنده اش شده بود گفت:
نگران من نباش دین، من میتونم مراقب خودم باشم.

دین-مطمئنم که میتونی. به هرحال متاسفم که صبح به این زودی بیدارت کردم فقط باید از حالت مطمئن میشدم. حتما با کستیل تماس بگیر، میدونی که سریع نگران میشه.
تند تند گفت و خواست هرچه زودتر از اون خونه بیرون بزنه که ناگهان دست باکی دراز شد و راهش رو بست.
باکی-به این زودی میخوای بری؟ فقط چند دقیقه است که اومدی. یکم بیشتر بمون. میتونم صبحونه درست کنم.

دین ترجیح داد مثل همیشه شوخی کنه. نیشخندی زد و با شیطنت گفت:
از درخواستت ممنونم ولی ترجیح میدم صبحونه های بدمزه تورو نخورم. اصلا دلم نمیخواد زودتر از موعد بمیرم.

باکی هم همزمان خندید و گفت:
نه نگران نباش، زودتر از موعد نمیمیری، حداقل نه به دست من.

وضعیت هرلحظه داشت عجیب تر میشد. هردوی اونها طوری بهم نگاه میکردن که انگار مقابلشون دشمن ایستاده. به طور غریزی، دست دین به سمت کمرش رفت و توی حالت آماده باش قرار گرفت تا درصورتی که اتفاق غیرمنتظره ای افتاد سریعا اسلحه اش رو بیرون بکشه.
دین-من واقعا باید برم باکی. برخلاف تو من یک شغل دارم که باید بهش برسم.

نگاه باکی به سمت دست دین رفت. پوزخند محوی زد و درحالی که شونه اش رو بالا مینداخت با ناراحتی دروغینی گفت:
اوه چه بد، دلم میخواست صبحونه رو باهم بخوریم.
و چند قدم عقب رفت و به دین اجازه داد از آشپزخونه خارج بشه.

دین-پس میبینمت.
و بدون اینکه ثانیه دیگه ای رو تلف کنه با قدم های بلند از خونه خارج شد.

بعداز رفتن دین، لبخند از روی لبهای باکی پاک شد. دوباره روی صندلی نشست و درحالی که با حرص به فنجون قهوه اش خیره شده بود به لحظه ای فکر کرد که دین واقعا تصمیم داشت اسلحه اش رو برداره. خنده هیستریکی کرد و زیرلب زمزمه کرد:
اون عوضی...

****

از پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود و هر چند دقیقه آه عمیقی از گلوش خارج میشد. با خودش فکر میکرد درسته که برای سالها با محدودیت جسمانیش کنار اومده بود و دیگه اونقدرها تحملش سخت نبود ولی برای الان از خودش و ویلچری که روش نشسته بود عصبی بود. شاید اگر توانایی راه رفتن رو داشت میتونست کمک های بزرگی به افراد تیمش بکنه، حداقل میتونست در هر شرایطی کنارشون باشه و ازشون مراقب کنه. از آخرین پرونده ای که به عنوان یک مامور اف بی آی قبول کرده بود، سالهای طولانی میگذشت. بعداز اون پرونده به خاطر توانایی بالاش برخلاف درخواستش اجازه بازنشستگی بهش ندادن. و الان اینجا بود، بین چند تا پسر جوون که برخلاف سنشون راه طولانی رو اومده بودن و هرکدومشون نفرین های مخصوص به خودشون رو داشتن.

به دین نگاه کرد. اون پسر از زمانی که وارد اتاق شده بود در سکوت به نقطه ای خیره شده بود. افکار توی سرش معلوم نبودن اما حالت چهره اش نه تنها رابرت، بلکه دوستش رو هم ترسونده بود. دیمن بیچاره مثل بچه های مظلوم کنار دین نشسته بود و زیرچشمی نگاهش میکرد. به قدری مرد کنارش عصبی و پریشون بود که جرات حرف زدن نداشت. دین همیشه غمگین بود، حتی وقتی که میخندید هم توی چشم هاش غم دیده میشد، برای همین غمگین بودنش چیزی بود که همه بهش عادت داشتن ولی عصبانیتش... وقتی که عصبانی میشد آدم ها ترجیح میدادن چندان باهاش هم کلام نشن و سربه سرش نزارن چون دین غیرقابل پیشبینی تر از اون بود که بتونن حرکت بعدیش رو حدس بزنن.

زین-نمیخواید شروع کنید؟
مثل همیشه، این زین بود که بی توجه به عصبانیت دین حرفی زد. چندان از مامور مقابلش نمیترسید، شاید چون خیلی وقت بود که چندان از زنده بودن راضی نبود. برخلاف همیشه، فرمانده به خاطر سیگار کشیدن توی محل کار سرزنشش نکرده بود و نتیجه اش زمینی پراز فیلترهای سیگار بود. از ذهن دیمن گذشت که اون مرد اون همه سیگار رو از کجا میاره؟

دین نفس عمیقی کشید و درحالی که چشم های خسته اش رو میمالید جواب داد:
چرا، بیاید شروع کنیم.

Читать полностью…

Destiel

دین-آره... این رو ترجیح میدم. حداقل کسی من رو به قتل میرسونه که براش ذره ای اهمیت دارم نه اینکه توسط کسی که حتی من رو نمیشناسه و تنها داره کارش رو انجام میده بمیرم.

"دین-کمکم میکنی یا نه؟

استیو-باشه ولی قبلش به دوست احمقت خبر بده که من دشمنش نیستم و کمی کشتنم رو به تاخیر بندازه.

دین-اون نمیخواد بکشتت.

استیو-چه بد، همیشه دوست داشتم کسی که منو میکشه یکی از شماها باشه.

دین-واقعا همچین خواسته ای داری؟

استیو-اگر شما منو بکشید حداقل با نفرت منو میکشید. نمیخوام کسی که به زندگیم خاتمه میده هیچ احساسی بهم نداشته باشه و فقط به خاطر دستور اینکارو انجام بده."

با خاطره ای که به ذهنش سرازیر شد چشم هاش رو محکم بهم فشرد. اون همیشه استیو رو قضاوت کرده بود، و حالا بیشتر از هرکس دیگه ای درکش میکرد. این دیگه چه بازی مسخره ایه که دنیا باهاش راه انداخته؟

مدت طولانی بود که به اونجا نیومده بود و با اینکه هنوز وارد خونه نشده بود سنگینی غم رو روی قلبش احساس میکرد. آخرین باری که به اون خونه پا گذاشته بود فکر میکرد استیو رو برای همیشه از دست داده، و حالا که میدونست زنده است هم حالش بهتر نشده بود. فکر به آسیب هایی که توی این مدت دیده بود باعث میشد عقلش رو از دست بده.

دین خودش رو آدم خوش شانسی نمیدونست، از دست دادن پدرومادرش در کودکی و تحمل سنگینی مسئولیت زندگی خودش و برادر کوچکترش به اندازه کافی سخت بود اما بعداز مرگ سمی و پدربزرگ ساموئل و غرق شدن خودش توی الکل، متوجه شد که زندگی میتونه خیلی سخت تر و بی رحم تر هم باشه. پس آره، هیچوقت خودش رو آدم خوش شانسی نمیدونست ولی از زمانی که استیو رو شناخته بود متوجه شده بود که توی زندگی بعضی ها شانس هیچ نقشی نداره. استیو مصیبت های زیادی رو از سر گذرونده بود که حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد حالت تهوع به دین دست بده، و زمانی که مرگ میتونست اون رو به آرامش برسونه، باز هم زندگی دست از سرش برنداشته بود و مجبورش کرده بود برای ماه ها توی زیرزمین مقصر همه بدبختیاش مثل یک موش آزمایشگاهی بارها بمیره و زنده بشه. شاید دین آدم خوش شانسی نبود ولی استیو کاملا بد شانس بود، بین این دو فرق بزرگی هست. برای همین دین توی تمام ساعت های گذشته به تمام خدایان التماس کرده بود که فرضیه اش درباره قاتل بودن باکی فقط یک سوءتفاهم ساده باشه چون باید یک شانسی برای استیو وجود می‌داشت وگرنه زنده بودنش چیزی به غیراز درد و اندوه بیشتر نبود.

به قدری توی افکار تاریکش غرق شده بود که نفهمید کی جلوی خونه استیو ایستاد. چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. اگر تمام افکاری که درباره باکی داشت درست باشه چی؟ اگر باکی همون قاتلی باشه که توی این ماه ها دنبالش بوده چی؟ عجیب بود که دیگه حتی از افکارش شوکه یا وحشت زده نمیشد. انگار که دیگه چیزی نمیتونست غافلگیرش کنه، انگار انتظار خیانت حتی نزدیک ترین هاش رو داشت.

با اینکه رمز در رو میدونست ولی ترجیح داد زنگ رو فشار بده، بارها و بارها. ساعت هفت صبح بود و طبق معمول همیشه باکی باید خونه می‌بود ولی هر دقیقه ای که میگذشت دین ناامیدانه با خشم بیشتری زنگ رو میفشرد. دلش نمیخواست بدون دیدن باکی از اونجا بره، امروز باید به یک نتیجه ای میرسید، و امیدوار بود نتیجه خوبی باشه.

بعداز هفت دقیقه زنگ زدن بی وقفه، بالاخره در خونه باز شد و باکی با موهای بهم ریخته و چشم هایی پوف کرده، خنثی به فرد مقابلش خیره شد. کمی طول کشید تا دین رو تشخیص بده. اولین سوالی که از ذهنش گذشت این بود که برای چی اون مرد ساعت هفت صبح پشت در خونش با چنین خشمی زنگ رو فشار میده.
باکی-ساعت هفت صبح کار بهتری نداری به جای اینکه مزاحم خواب من بشی؟
باتردید پرسید و درحالی که چشمش رو میمالید اخم هاش رو درهم کشید. مغزش هنوز خواب بود و یادش رفته بود که باید به دین اجازه ورود بده.

دین سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه. اگر باکی همونی بود که فکرش رو میکرد پس باید مواظب تمام رفتارهاش باشه.
دین-نه، مگه نمیدونستی من بیمارم؟
و تخت سینه باکی کوبید و مجبورش کرد از میون چارچوب در کنار بره.

باکی که هنوز گیج و سردرگم بود، خمیازه بلندی کشید و درحالی که شکمش رو میخاروند با خواب آلودگی گفت:
چرا میدونستم باید توی بیمارستان روانی بستری بشی فقط یادم رفته بود.
بی حوصله طعنه زد و پشت سر دین وارد هال شد.

دین درحالی که اطرافش رو آنالیز میکرد گفت:
باور کن اگر شرایط یکم دیگه اینطوری پیش بره چاره دیگه ای ندارم جز اینکه توی بیمارستان روانی بستری بشم.
خونه دقیقا همون شکلی بود که به یاد داشت. باکی حتی کوچکترین تلاشی برای تغییر دکوراسیون نکرده بود. برای چی هنوز توی اون خونه مونده بود؟ اگر واقعا عاشق استیو بود، موندن توی اون خونه عذابش نمیداد؟

باکی-برات باکس سیگار میارم.

دین خنده کوتاهی کرد و گفت:
احمق اون برای زندانه نه بیمارستان روانی.

Читать полностью…

Destiel

کستیل سعی میکرد مزاحم کارش نشه چون میدونست که برخلاف خودش که هیچوقت توی زندگیش کار مهمی انجام نداده، مرد مسئولیت های خیلی بااهمیتی داره. برای همین بهش حق میداد که کستیل رو فراموش کنه، دین گاهی اوقات حتی خودش رو هم فراموش میکرد. البته اینها باعث نمیشد که کستیل بهانه نگیره. اون دین رو برای خودش میخواست و اصلا از اینکه اون رو با کارش تقسیم کرده بود راضی نبود.

دین خنده ای به اون موجود نرم توی بغلش کرد و محکم فشارش داد. کستیل به خاطر فشار قوی دین ناله آرومی کرد و خودش رو توی آغوش مرد جمع کرد.
دین-باور کن گاهی اوقات حتی خودمم دلم میخواد اینکارو بکنم.
با صدای آرومی گفت و به روبه روش خیره شد.

کستیل از پایین نگاهش رو به چهره خسته دین دوخت. موهاش جلوی صورتش ریخته بود و چهره اش رو مظلوم تر کرده بود. با نوک انگشتش موهاش رو کنار زد و اینبار با لحن مهربونی گفت:
خیلی به خودت سخت میگیری. اصلا دیشب خوابیدی؟

دین آهی کشید و درحالی که سعی میکرد از نگاه پراز نگرانی کستیل فرار کنه تصمیم گرفت حقیقت رو بگه، به هرحال چشم های خسته اش همه چیز رو لو میدادن.
دین-نه هنوز نخوابیدم. پرونده خیلی ذهنم رو درگیر کرده و نمیتونم بهش فکر نکنم.

کستیل با کنجکاوی پرسید:
اتفاق تازه ای افتاده؟

دین-نه فقط... فقط همون مسائل همیشگی.
ترجیح داد دروغ بگه. میدونست که به اندازه کافی کستیل نگرانشه و دلش نمیخواست بیشتر از این ذهنش رو درگیر کنه. اون پسر زندگی آسونی نداشت و دین نمیخواست خودش هم زندگیش رو سخت تر کنه، تا الان به اندازه کافی اینکارو کرده بود.

کستیل سرش رو به آرومی تکون داد و درحالی که انگار سینه دین نرم تر از هر بالشتیه گفت:
تو و باکی خیلی نامردید. همیشه من رو تنها میزارید. یه روز ازتون انتقام میگیرم.

دین که منظور کستیل رو نفهمیده بود، با کنجکاوی انگشتش رو زیر چونه پسر گذاشت و سرش رو بالا اورد تا بتونه به چشم هاش نگاه کنه.
دین-مگه توی این چند روز باکی پیشت نیومده؟

کستیل سری به چپ و راست تکون داد و با لب های آویزون جواب داد:
نه، از روزی که اومدش خونه ات تا همین الان ازش بی خبرم. عوضی حتی جواب تماس هام رو نمیده.
جمله آخرش رو با حرص گفت و زیرلب غرغر کرد.

دین که هرلحظه گیج تر میشد با صدای آرومی گفت:
عجیبه. هیچوقت اینکارو نمیکرد.

کستیل انگار که درباره معمولی ترین خصوصیت باکی صحبت میکنه گفت:
اوه گاهی اوقات اینکارو میکنه. فکر میکنم دلش میخواد تنها باشه برای همین من هم مزاحمش نمیشم. تو مدتی نیست که باهاش دوستی برای همین متوجه این اخلاقش نشدی.

اخم های دین توی هم رفت. با شک و تردید پرسید:
منظورت چیه که گاهی اوقات اینکارو میکنه؟

کستیل مشکوک به حالت چهره دین نگاه کرد. چرا انقدر یهویی جدی شده بود؟ تا چند دقیقه پیش همه چیز خوب به نظر میرسید و حالا دین با اون چهره مخصوص به خودش که کستیل به ندرت دیده بود به پسر خیره شده بود. به خودش تکونی داد و روی پاهای دین نشست. احساس میکرد توی موقعیت قبلی نمیتونه درست صحبت کنه و منظورش رو توضیح بده. درحالی که اینبار از بالا بهش نگاه میکرد جواب داد:
خوب گاهی اوقات یهو غیبش میزنه. البته فقط برای چند روزه و بعدش خودش پیداش میشه. توی اون چند روز جواب تماس هام رو نمیده مگر اینکه موقعیت اضطراری باشه. اوایل نگرانش میشدم ولی بعداز مدتی برام عادی شد. فکر کنم درکش میکنم. گاهی اوقات منم دلم میخواد برای چندروز ناپدید بشم. اینطوری از بار همه مسئولیت ها رها میشم.

دین که در اون لحظه چندان اهمیتی به احساسات کستیل نمیداد، ناخودآگاه خنده هیستریکی کرد و گفت:
جالبه، من رو یاد یک نفر میندازه.
استیو هم همینطوری بود. هربار به ماموریت میرفت برای چندین روز ناپدید میشد و جواب تماس های دین رو نمیداد و وقتی ماموریتش به پایان میرسید دوباره برمیگشت. دین هم به این اخلاق استیو عادت کرده بود چون میدونست توی ماموریت هاش نمیتونه به کارهای پیش و پا افتاده دین رسیدگی کنه. ماموریت های استیو درباره مرگ و زندگی بود، یا زنده میموند و برمیگشت یا اون آخرین باری بود که دین صداش رو میشنید.

کستیل که هرلحظه بیشتر متعجب میشد سوال های توی ذهنش رو تند تند پرسید:
منظورت چیه؟ تورو یاد کی میندازه؟ چرا انقدر عجیب رفتار میکنی؟

دین با فکری درگیر، جوابش رو نداد و کمی خودش رو خم کرد تا گوشیش رو برداره. توی مخاطبینش دنبال اسم باکی گشت و تماس رو برقرار کرد. بعداز چند بوق، مستقیم به پیغامگیر وصل شد.
باکی-سلام این باکیه، یا همون جیمز، حالا هرچی. مطمئنا الان شرایط جواب دادن ندارم پس اگر کار مهمی دارید پیغام بزارید.

Читать полностью…
Subscribe to a channel