If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
#my_favorite_sin
#part30
روبه روی اتاق ایستاد و تقه ای به در زد. با صدای لطیف پسری که بهش اجازه ورود میداد، لبخند زیبایی روی لباش شکل گرفت.
در رو به آرومی باز کرد و میان چهارچوب در ایستاد. نگاهش رو به اطراف چرخوند و همه چیز رو با دقت آنالیز کرد. اتاق ساده ای بود. تنها یک میز و صندلی مخصوصش همراه با دو مبل تک نفره و قفسه ای که برای پرونده ها استفاده میشد، اتاق رو پر کرده بود.
تام نگاهش رو بالا اورد و به دیمن که به اطرافش نگاه میکرد خیره شد.
-میتونم کمکت کنم؟
با تردید پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت.
دیمن تک خنده ای کرد و دستی به گوشه لبش کشید.
-پس الان یک دفتر داری.
تام به صندلیش تکیه داد و خنده پراز شوقی کرد.
-وقتی فرمانده خبرش رو بهم داد از خوشحالی داشتم بال درمیوردم دیمن.
لبخندی به ذوق و شوقش زد و به سمت نزدیک ترین مبل به میز رفت. کتش رو مرتب کرد و روی مبل نشست. نگاهش رو به چهره تام داد و با فکر به اینکه اون پسر بالخره به جایگاهی که لیاقتش رو داشت رسیده بود لبخند کمرنگی زد.
-برات خوشحالم. لیاقتش رو داشتی.
تام-ممنونم.
سرش رو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد. قدش برای اون صندلی کوتاه بود و باعث شده بود پاهاش به زمین برخوردی نداشته باشه. گرچه خودش با این موضوع مشکلی نداشت و تازه خوشش میومد وقتی پاهاش رو روی هوا تکون میداد. یک حس شیرین کودکانه بهش دست میداد، حسی که هربار درونش غرق میشد.
دیمن-مگه پرونده ات رو حل کردی؟
ترس توی صداش به راحتی حس میشد. تام آهی کشید و نگاه غمگینش رو به اون مرد دوخت. بعداز مکالمه ای که آخرین شبی که دیده بودتش باهم داشتن، احساس میکرد اون مرد لیاقت یک شانس دوباره رو داره. هرچقدر هم که تلاش میکرد راهش رو از اون مرد جدا کنه، درآخر به هر نحوی که شده دوباره به اون برمیگشت. و درسته که خودش رو گول میزد ولی اصرارهای اون مرد و طرز مسخره ابراز علاقه اش اون رو خوشحال میکرد.
نفس عمیقی کشید و گلوش رو صاف کرد.
-آره دیروز تمومش کردم و پرونده رو مختومه اعلام کردم. فرمانده به خاطر انجام اولین پرونده ام بهم یک اتاق داد.
دیمن-این به این معنی که تو قراره اینجا بمونی مگه نه؟
با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و لبش رو به دندون کشید. شاید اذیت کردن اون مرد میتونست به ذهن ناآرومش، سروسامون ببخشه.
چهره اش رو جدی کرد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند. برای دیدن واکنش اون مرد ثانیه شماری میکرد.
-نه این اتاق فقط برای چندروزه. دارم کارهای انتقالم رو انجام میدم تا به یک شهر یا کشور دیگه منتقلم کنن. میدونی که کارهای انتقال یکم طول میکشه. برای همین با فرمانده به این نتیجه رسیدیم که تا اون موقع این اتاق رو داشته باشم و اگر پرونده ای به دستم رسید انجامش بدم.
دیمن کلافه دستش رو توی موهاش کشید. پای راستش به طور هیستریکی تکون میخورد و تمام تلاشش رو میکرد تا لرزشش رو کنترل کنه.
شنیدن این خبر براش آسون نبود. فکرهای مختلفی توی سرش می پیچید. چطوری منصرفش میکرد؟ همین الان اون رو داخل یک اتاق زندانی میکرد تا نتونه بره؟ باهاش دعوا میکرد؟ کتکش میزد؟ چیکار میکرد که نره؟ مگه راهی هم مونده بود که امتحان نکرده باشه؟
سرش رو پایین گرفت و پوست لبش رو جوید. شونه هاش رو بالا انداخت و بدون اینکه به تام نگاه کنه پرسید:
چیکار کنم که نری؟
صدای پراز خواهشش باعث شد تام گیج بشه. انتظار داشت مثل همیشه بلندشه و داد و فریاد کنه و بگه که اجازه نمیده اون پسر جایی بره ولی الان مظلوم جلوش نشسته بود و تمام التماسش رو توی صداش ریخته بود.
تام-چی؟
دیمن اینبار سرش رو بالا گرفت و به چهره پسر نگاه کرد. حتی تصور اینکه یک روزی دیگه نبینتش باعث میشد به جنون برسه.
-چیکار کنم که نری؟ هرکاری بگی انجام میدم. هرچیزی که بخوای برات فراهم میکنم. هر حرفی که بخوای بهت میزنم. فقط بهم بگو چیکار کنم که نری؟ چیکار کنم که از دستت ندم؟
خنده متعجبی کرد و به مرد شکسته روبه روش خیره شد. اون حالش خوب بود؟
سوالش رو به زبان اورد:
حالت خوبه؟ مثل همیشه نیستی.
دیمن-همیشه چطور بودم؟ یه مرد دیوونه که انگار هیچی براش مهم نیست. اما این حقیقت نداره تام. هردومون میدونیم این حقیقت نداره.
تام از روی صندلیش بلند شد و به سمتش رفت. روبه روش روی زمین نشست و دستاش رو دور صورتش گذاشت.
-اتفاقی افتاده؟ کسی اذیتت کرده؟
مظلومیت توی صدای پسر باعث شد دیمن خنده بلندی بکنه و با شیفتگی بهش خیره بشه. چطوری میتونست مثل فرشته ها باشه؟
-اگر کسی اذیتم کرده باشه چیکار میکنی؟
تام خنده ای کرد و جواب داد:
ساده است. تکه تکه گوشت تنش رو میکنم و به خوردش میدم، توی آب جوش غرقش میکنم، چشماش رو درمیارم، زبونش رو میبرم، و در آخر جلوی سگ های هار میندازمش تا با زجر بمیره.
دیمن-چقدر خشن. مگه کیتن ها به غیراز پنجول انداختن کار دیگه ای هم میتونن بکنن؟
تام-میتونی این کیتن رو امتحان کنی تا بفه
ری واضح بود که باعث شد تمام حضار متوجه اش بشن.
قاضی-دارید حقیقت رو میگید؟
دین-آره.
قاضی آهی کشید. اون پسر برای زندان رفتن زیادی عجله داشت.
-چه مدت شما و مقتول رابطه داشتید؟
دین-حدود 9 ماه.
قاضی-چه مدت باهم زندگی کردید؟
دین-شاید پنج ماه.
قاضی-اولین بارتون بود که دعوا میکردید؟
دین-نه. از زمانی که وارد رابطه شدیم حداقل روزی یک بار دعوا میکردیم. وقتی نامزد کردیم و تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم تعداد دعواها بیشتر شد.
قاضی-اگر از زمان شروع رابطه تون دعوا داشتید برای چی باهاش ادامه دادید؟
دین پوزخندی زد و جواب داد:
چون دوستش داشتم. و به طرز ابلهانه ای به این جمله اعتقاد داشتم که اگر کسی رو با تمام وجود دوست داشته باشی میتونی تغییرش بدی ولی...
قاضی که سکوتش رو دید پرسید:
ولی چی آقای وینچستر؟ لطفا واضح حرف بزنید.
دین ادامه داد:
ولی نشد. ما باهم خیلی اختلاف داشتیم.
قاضی-با مشاور یا یکی از اعضای خانواده تون درباره اختلافاتتون صحبت کردید؟
دین-خیر آقای قاضی. ترجیح دادم این مسائل بین خودمون بمونه.
قاضی-برای چی از کسی کمک نگرفتید؟
دین-چون میدونستم اگر به کسی بگم، همه دنیا سعی میکنن منو ازش جدا کنن.
قاضی سری تکون داد و به برگه عجیب روبه روش نگاه کرد. درک نمیکرد چه اتفاقی داره میوفته. همه چیز پیچیده شده بود.
-میتونید بشینید آقای وینچستر.
دین از جایگاه پایین اومد و روی صندلیش نشست.
قاضی با صدای محکمی گفت:
هیئت محترمه تمام حرف هارو شنیدید. از مدارک موجود نسخه ای بهتون داده شده. پونزده دقیقه وقت استراحت و تصمیم گیری میدم. بعداز پونزده دقیقه جلسه ادامه پیدا میکنه و حکم نهایی اعلام میشه.
همه از روی صندلی هاشون بلند شدن و از سالن خارج شدند.
کستیل زیر بازوی مادرش رو گرفته بود و بهش کمک میکرد تا راه بره. اون زن خیلی ناتوان شده بود. مرگ همسرش باعث شد موهای سرش سفید بشه، ولی مرگ پسرش اون رو از درون کشته بود.
ناتاشا که کنارشون راه میرفت با صدای آرومی خطاب به کستیل گفت:
باید باهات تنها حرف بزنم. حال مادرت برای شنیدن حرفام مناسب نیست.
سری تکون داد و مادرش رو روی صندلی نشوند تا کمی استراحت کنه و همراه با ناتاشا کمی دورتر ایستادند.
کستیل-چی شده؟
ناتاشا-کس هردومون در جریان ماجرا هستیم. این بازی رو تمومش کن. دین وینچستر بی گناهه.
کستیل-فکر کردی خودم نمیدونم؟ انتظار دارب چیکار کنم؟
ناتاشا-انتظار دارم با مادرت حرف بزنی و متقاعدش کنی این کار انسانی و قانونی نیست.
کستیل خنده عصبی کرد و گفت:
اگر درجریان همه چیز باشی میدونی نمیتونم کاری کنم. مامان به حرفم گوش نمیده. فکر کردی تلاش نکردم نظرش رو عوض کنم؟ اون فقط میخواد دین مجازات بشه.
ناتاشا-و قانون مجازاتش میکنه. لازم نیست تو و مادرت اینکارو انجام بدید.
کستیل-اون فکر میکنه مجازات قانون برای دین کمه.
ناتاشا-و مجازات تو و مادرت برای اون پسر خیلی زیاده. کستیل بیخیال، برادر تو دیوونه بود.
کستیل با عصبانیت گفت:
درباره اش اینطوری حرف نزن.
ناتاشا-چرا؟ میخوای دروغ بشنوی؟ من این پرونده روی قبول کردم فقط به خاطر تو. حالا ازت میخوام به خاطر من تمومش کنی.
کستیل-چرا نمیفهمی نت؟ من هیچکاری نمیتونم انجام بدم. من روی این موضوع هیچ کنترلی ندارم. من به دین وینچستر فرصت دادم تا بره، نه یک بار بلکه چندبار بهش گفتم. اون خودش انتخاب کرد تا بمونه. بهش هشدار دادم ولی جدی نگرفت. حالا به من بگو چیکار کنم؟ مقابل زنی بایستم که من رو از اون یتیم خونه لعنتی نجات داد؟ از خون پسری بگذرم که مثل برادرم بود؟ تو به من بگو چیکار کنم؟ چون خودم خسته شدم. از وقتی دیمن به قتل رسیده نتونستم درست بخوابم. بارها خواستم فرار کنم و برم و دیگه برنگردم ولی وقتی به اون زنی که اونجا نشسته نگاه میکردم منصرف میشدم. اون دیگه کسی رو به غیراز من نداره. اگر من هم مقابلش بایستم فکر میکنی چه بلایی به سرش میاد؟
ناتاشا دستش رو روی بازوی کستیل گذاشت و با غم گفت:
من میفهممت کستیل ولی ما داریم درباره زندگی یک بیگناه حرف میزنیم. نمیتونم قبول کنم که بدون انجام هیچ اشتباهی مجازات بشه.
کستیل دستی به صورتش کشید و با تلخی گفت:
اون اشتباه کرده ناتاشا، اشتباه های خیلی زیادی. اشتباهش این بود که به حرف من گوش نداد. اشتباهش این بود که توی این خانواده موند. اشتباهش این بود که به یک رابطه مسموم ادامه داد. حالا به خاطر این اشتباهاتش داره مجازات میشه. از من نخواه کاری کنم چون قدرتش رو ندارم. چون خسته تراز اونیم که بخوام منطقی فکر کنم نت، خیلی خسته.
با صدای مردی که اعلام کرد پونزده دقیقه تموم شده و جلسه دادگاه شروع، کستیل بدون توجه به ناتاشا به سمت مادرش رفت و همراه با اون زن وارد سالن شد.
روی صندلی های قبلی نشستند و بعداز چند دقیقه قاضی چکشش رو روی میز کوبید و گفت:
تصمیم گرفته شد. آقای دین وینچستر، 24 ساله متولد کانزا
اینکارو نمیکنم. فقط میخوام آمادگی چیزی که قراره ببینی رو داشته باشی.
پیتر بغضش رو به سختی قورت داد و سرش رو روی شونه همسرش گذاشت. میدونست که اگر گریه کنه، همسرش تمام دنیا رو ویرون میکنه. اون خیلی عاشقش بود.
پایان فلش بک
این سیاه ترین خاطره ای بود که داشت و یادآوری دوباره اش باعث شد درد عمیقی رو توی قلبش حس کنه. اون از خاطرات خوبش متنفر بود چون این واقعیت رو توی سرش میزدن که دیگه قرار نیست طعم خوشی و خوشحالی رو بچشه. برای همین این خاطره اش جزء سیاهترین خاطرات زندگیش بود. چون اون رو به دنیایی میبردن که میدونست دیگه وجود نداره. اون رو یاد پاکی روحی مینداختن که حالا با لکه های سیاه نقاشی شده بود.
برای سال ها فکر میکرد که اگر پدرش نمیرفت چه اتفاقی میوفتاد؟ شاید اون اجازه نمیداد تا پسرش رو ببرن. شاید اون زنده میموند و روزهای بیشتری رو همراه با خانواده کوچیک و دوست داشتنیش میگذروند. شاید اون از جیکوب محافظت میکرد. شاید...
چشم هاش رو بست و قطره ای اشک از گوشه چشمش پایین ریخت. کی میدونست اون چه دردی رو تحمل میکرد؟
بهم رسید بهش بگم.
جواب داد و منتظر به دیمن و بانی نگاه کرد. از چهره اون دو نفر هیچی معلوم نبود.
دیمن و بانی نیم نگاهی باهم ردوبدل کردن. هردو میدونستن که اون نگاه به خاطر همچین تصوری نبوده.
دیمن-فکر میکنم نظرش بهت جلب شده. بهم گوش بده، امکان داره از این به بعد تعقیبت کنه یا خودش رو بهت نشون بده. یک هفته صبر کن، اگر خبری ازش نشد به شماره ای که بهت داده زنگ بزن و ازش درباره باکی بپرس. سعی کن هرطوری که شده خودت رو بهش نزدیک کنی. ببین کستیل، دستگیری ریورز به تو بستگی داره. نباید هیچگونه سوتی بدی. کارهایی که قبلا انجام میدادی رو انجام بده. زندگی روزمره ات رو بگذرون. میتونی بهمون زنگ بزنی ولی به هیچ عنوان به سازمان نیا. اون میدونه تو برادر مایکل کالینزی پس شکش بهت خیلی زیاده. باید سعی کنی این شک رو برطرف کنی. به هیچ عنوان به اینکه برادرت به قتل رسیده اشاره ای نکن. اگر ازت چیزی پرسید بگو خانواده ات مردن و تنهایی. اگر خودش به قتل برادرت اشاره ای کرد، سعی کن بپیچونیش. یک گردنبند بهت میدم که داخلش میکروفون جاساز کردم. ما تمام مکالمه تو و ریورز رو باید بشنویم. بهت یه لنز میدم که هربار که کیانو ریورز رو میبینی باید به چشمات بزنی. از اون طریق ما میتونیم ریورز رو ببینیم. اگر جایی دعوتت کرد اون لنزها به چشمات باشه تا هرجایی که میری رو بتونیم بررسی کنیم. حرفامو فهمیدی؟
کستیل سری به نشونه تایید تکون داد. فهمیدن حرفاش آنچنان هم سخت نبود.
دیمن جعبه ای حاوی گردنبند و لنزهارو به دستش داد و ادامه داد:
حواست رو جمع کن کستیل. هر اشتباهی که انجام بدی باعث خراب شدن نقشه میشه. و دراونصورت نمیدونم چه اتفاقی میوفته.
بانی لبخند پراز آرامشی بهش زد و گفت:
تو داری کار بزرگی برای ما انجام میدی. ازت ممنونم.
جوابی نداد و بعد از برداشتن جعبه از روی مبل بلند شد. دیگه کاری اونجا نداشت.
-لطفا به مامور وینچستر بگید تماس های من رو جواب بده. من باید باهاش حرف بزنم.
دیمن سری به نشونه باشه تکون داد.
کستیل زیرلب خدافظی کرد و از اتاق و سپس سازمان بیرون زد.
تنها فکری که توی سرش بود، دستگیری ریورز و برگشتن دوستش بود. با یادآوری اینکه میتونه باهاش درارتباط باشه لبخند خوشحالی زد. درحال حاظر تنها چیزی که میخواست شنیدن صدای دوستش بود.
****
با شنیدن صدای نزدیک شدن قدم هایی، بیشتر توی خودش جمع شد. دست خودش نبود، ترسش از اون مرد بیشتراز حد تصور بود.
در به آرومی باز شد و نور چراغ های توی راهرو، داخل اتاق رو کمی روشن کرد.
استیو به سمت تخت رفت و سینی حاوی غذارو روی میز کنار تخت گذاشت.
نگاهش رو به پسر ترسیده انداخت و گفت:
در اتاق رو دیگه قفل نمیکنم. میتونی بیای بیرون. فکر فرار هم نکن، از قبل تمام راه های فرار رو بستم. هیچکس به این خونه نمیاد. هیچ تلفن یا گوشی نیست. فقط منم و توییم که مجبوریم مدتی رو باهمدیگه باشیم. من کاری بهت ندارم، توام کاری به من نداشته باش. من آدم آرومیم جیمز پس عصبیم نکن وگرنه بعدش خودت آسیب میبینی. باور کن اگر چاره دیگه ای داشتم تو الان توی تخت گرم و نرمت بودی و منم به ادامه زندگی خودم میرسیدم. میدونم عادت کردن به زندگی جدیدت برات سخته ولی هرچی زودتر باهاش کنار بیای خودت کمتر اذیت میشی. امیدوارم حرفام رو فهمیده باشی. الان هم غذا بخور، از دیروز تا الان چیزی نخوردی. زنده ات بیشتراز مرده ات به دردم میخوره پس...
وقتی جوابی نگرفت پوفی کشید و راهش رو برگشت تا از اتاق خارج بشه. میون چهارچوب در صدای ضعیف باکی باعث شد بایسته.
باکی-چرا اینکارو باهام میکنی؟
استیو-خودت میدونی.
باکی با بغض گفت:
من هیچی نمیدونم. خواهش میکنم بزار برم.
استیو آهی کشید و به چهره باکی که توی تاریکی اتاق به سختی دیده میشد، نگاه کرد.
-میدونم توی این داستان تو بی گناه ترین فردی. میدونم زندگی باهات خوب نبوده، لعنتی با هیچکس خوب نیست. میدونم بدون خواست خودت توی این بازی اومدی. اما چاره ای ندارم جزء اینکه تورو اینجا نگهدارم. تنها راه رسیدن به داییت تویی. جیمز، دایی تو قاتله. نمیتونم روی جون آدم ها ریسک کنم. من کارهای اشتباه زیادی انجام دادم و گرفتن دایی تو و نجات جون قربانی های بعدیش شاید تنها چیزی باشه که بتونه بهم آرامش بده.
باکی پوزخندی زد و گفت:
فکر میکردم مامورهای اف بی آی طبق قانون عمل میکنن.
استیو-من مامور اف بی آی نیستم. من هیچکس نیستم و وجود خارجی ندارم. من یک روحم که برای ارتش این کشور خدمت میکنم. و درباره قانون با من حرف نزن چون خنده ام میگیره. قانون های این دنیا هرروز توسط آدم های قدرتمند عوض میشه و ما نمیتونیم کاری براش انجام بدیم.
باکی با کنجکاوی پرسید:
منظورت چیه که یک روحی؟
استیو-بهت گفتم. یعنی وجود خارجی ندارم.
باکی-پس خانواده ات چی؟
استیو پوزخند تلخی زد. چطور برای پسر مقابلش توضیح میداد که اون هیچکس رو نداره؟ اصلا میتونست درک کنه؟ استیو
داشت، و دین عمیق توی فکر فرو رفته بود. حرف های کستیل ذهنش رو درگیر کرده بود. بیشتراز هرچیزی، اینکه نمیدونست چه خبره اذیتش میکرد. حرف های اون مرد عجیب به نظر میرسید که البته درباره این خانواده عجیب بودن مثل نفس کشیدن بود، کاملا نرمال.
زمانی که به خونه اش رسیدن، از فکر خارج شد و لبخندی به دیمن زد.
-ازت ممنونم دیمن. واقعا شب خوبی بود. گرچه خانواده ات خیلی عجیب بودن، حتی عجیب تراز خودت.
دیمن که کمی آروم شده بود خنده ای کرد و گفت:
کم کم عادت میکنی.
این جمله دوباره حرف های کستیل رو به یادش اورد.
لبخندش از روی لباش پاک شد.
در ماشین رو باز کرد و بعداز گفتن خدافظ از ماشین خارج شد.
به سمت ساختمان رفت و کلید در رو از جیبش بیرون کشید.
هنوز کلید رو داخل قفل ننداخته بود که بازوش به شدت عقب کشیده شد و بعد به دیوار کوبیده شد. صدای ناله اش بین لب های کسی دفن شد. با چشم های گرد شده به دیمن که لب هاش رو روی لبهای اون گذاشته بود از فاصله نزدیکی نگاه کرد. شوکه شده بود و نمیدونست چیکار کنه، پسش بزنه یا همراهیش کنه؟ اون گزینه سوم رو انتخاب کرد، یعنی هیچکاری انجام نداد.
بعداز دقیقه های طولانی، زمانی که دین به نفس نفس افتاده بود، دیمن ازش فاصله گرفت و به جنگل های سبزش خیره شد.
لبخند کمرنگی زد و گفت:
امشب خیلی خوشگل شده بودی پس بهم حق بده که کنترلم رو از دست بدم.
و بعد به سرعت ازش جدا شد و به سمت ماشینش رفت.
در ثانیه ای ماشین از جاش کنده شد و با بیشترین سرعت ازش دور شد.
و دینی که همچنان به جای خالی دیمن با چشم های گرد و دهانی باز خیره شده بود رو تنها گذاشت.
#365days
#part15
تکه ای از لازانیارو درون دهنش گذاشت و گفت:
پس یک برادر داری.
حرفش خبری بود. به هرحال اون پسر یک ساعت گذشته رو تنها درباره شیطنت های برادرش صحبت کرده بود و این به هیچ عنوان آزاردهنده نبود. برعکس کستیل کنجکاو شده بود تا اون پسر بچه رو ملاقات کنه.
-این عالیه که رابطه ات با برادرت به این نزدیکیه.
دین لبخندی زد و گفت:
میدونم. ما فقط همدیگه رو داریم پس همیشه سعی میکنم مثل یک برادر خوب براش باشم.
کستیل-سوییت.
دین متوجه نشد که کستیل این کلمه رو برای اون به کار برد یا رابطه اش با برادرش. فقط متوجه شد که دیمن دستش رو با عصبانیت مشت کرد و نگاه پراز خشمی به برادرش انداخت.
کستیل-من و دیمن هیچوقت اینطوری نبودیم. ما باهم رابطه خوبی داریم و میدونیم میتونیم روی هم حساب کنیم ولی علاقه هام و شرایط کاریم باعث شد کمتر باهم وقت بگذرونیم. من از بچگی دنبال تئوری های مختلف بودم تا حلشون کنم برای همین ساعت ها توی اتاقم میموندم و بعضی مواقع حتی روزها بیرون نمیومدم. وقتی بزرگتر شدیم من به سفرهای دور دنیا رفتم و سعی کردم چیزهای جدیدی رو کشف کنم برای همین آنچنان با دیمن برخوردی نداشتم. گرچه ما همیشه باهم حرف میزنیم و سعی میکنیم وقت های خالیمون رو پیش هم باشیم اما از لذت های بین تو و برادرت محروم بودیم.
دین-من فکر میکنم که اشتباه بزرگی کردید. منظورم اینه که من به عنوان یک آدم رویاهای زیادی داشتم اما همچنین برادر سمی هم بودم برای همین تلاش میکردم بیشتر با اون باشم. یادمه سمی 4 یا 5 سالش بود، لپ های بزرگ و گردی داشت و موهاش دقیقا مثل الان بلند بود. با لباس های خرگوش یا ببر و اینطور چیزها پیشم میومد و با لب های آویزون میگفت "داداشی با من بازی میکنی؟ ". من هیچوقت نمیتونستم بهش نه بگم برای همین درسم رو رها میکردم و به بازی با اون مشغول میشدم. این یک عادت برای من شده بود. اینکه این توانایی رو نداشته باشم تا بهش نه بگم. وقتی بزرگتر شدیم اون هربار به بهانه های مختلف من رو از اتاقم بیرون میکشید و باهم کارهای زیادی انجام میدادیم. برای همین الان اینجا نشستم و درباره اون حرف میزنم چون ما خاطرات زیادی داریم. شما از اون خاطرات محرومید. نمیدونم غم انگیزه یا ترحم برانگیز.
کستیل لبخندی به دین زد. از اون پسر خوشش اومده بود. مثل اینکه واقعا با بقیه آدم ها فرق داشت. نگاهی که به دنیا داشت نگاه متفاوتی بود و این کستیل رو درباره اش کنجکاو میکرد.
-حتما دوری از همدیگه براتون سخته.
دین-اوه آره اما سعی میکنیم باهاش کنار بیایم. میدونید با اسکایپ و پی ام و اینطور چیزها.
کستیل-و جواب میده؟ دل تنگیتون رفع میشه؟
دین با ناراحتی سرش رو به چپ و راست تکون داد و کوتاه جواب داد:
نه.
و با لبخند غمگینی به کستیل نگاه کرد.
کستیل لبخند پراز آرامشی بهش زد و برای ثانیه ای به اون تیله های سبز خیره شد.
با حرکت عصبی دیمن که از شرابش نوشید نگاهش رو از دین گرفت و به برادرش داد. بی حس نگاهش می کرد. هیچوقت با این رفتارش کنار نمیومد. شاید یکی از دلایلی که با برادرش زیاد وقت نمی گذروند همین بود. اون روی تمام چیزهایی که داشت حساس بود و اجازه استفاده ازشون رو به کس دیگه ای نمیداد. زمانی که 20 سال داشت، بدون اجازه کتابی رو از کتابخونه کوچیک دیمن برداشت تا بخونه. وقتی دیمن از مدرسه برگشت و کتاب رو میون دستاش دید، باهاش دعوای سختی کرد و کتاب رو ازش گرفت. این اتفاق بارها افتاده بود اما بعداز اون دعوا، کستیل دیگه به دیمن و وسایلش نزدیک نشد. جرات نداشت چیزی دراینباره بگه چون میدونست پدرومادرشون همیشه طرف دیمن رو میگیرند و اون رو مقصد میدونند. به هرحال اون پسر حقیقی شون بود.
لیلی که نگاه کستیل به دیمن رو دید سرفه ساختگی کرد و خطاب به دین که گیج به دوتا برادر نگاه میکرد گفت:
دین عزیزم تو خیلی کم غذا خوردی. لازانیا دوست نداری؟
دین نگاهش رو از اون دوتا گرفت و به لیلی داد.
-اوه من لازانیا دوست دارم و میتونم به جرات بگم این بهترین لازانیایی بود که خوردم ولی متاسفانه دیگه گرسنه نیستم.
لیلی لبخند حقیقی زد و گفت:
پس من باقی غذات رو توی یک ظرف میزارم تا با خودت به خونه ببری.
دین لبخند پراز تشکری بهش زد و سری تکون داد.
بعداز شام، تنها سی و هفت دقیقه طول کشید تا دین بتونه بودن توی اون خونه رو تحمل کنه. کستیل به اتاقش برگشته بود و دیمن با گوشیش مشغول بود. و لیلی به طرز عجیبی سکوت کرده بود و به دین خیره شده بود.
بعداز سی و هفت دقیقه، دین خطاب به دیمن گفت:
میشه منو ببری خونه؟
لحن پراز خواهشش اجازه نداد مخالفت کنه پس سری به نشونه مثبت تکون داد.
هردو از روی مبل بلند شدند و دین خطاب به لیلی گفت:
ازتون ممنونم. امشب خیلی خوب بود و غذای شما عالی ترش کرد.
لیلی-به این زودی میری؟
و اخم کمرنگی کرد.
دین-اوه بله باید برم.
لیلی به اجبار سری تکون داد و گفت:
دوباره بیا. خوشحال
تماس گرفت و گفت تو جواب تلفن هاش رو نمیدی و مجبور شده به من زنگ بزنه. قضیه رو برام تعریف کرد و منم یاد این افتادم که تو گفته بودی استیو یه نقشه ای داره. چندبار دیشب بهت زنگ زدم اما جواب ندادی برای همین تصمیم گرفتم صبح بیام خونه ات.
دین با کلافگی چنگی به موهاش زد و با خشم و نگرانی گفت:
لعنت به استیو، لعنت به من که بهش اعتماد کردم.
گوشیش رو برداشت تا به استیو زنگ بزنه که دیمن گفت:
فکر کنم این اتفاق مشخص میکنه که استیو قاتل نیست.
دین-چرا؟
دیمن-چون اگر قاتل بود اینکارو نمیکرد. اون داره تلاش میکنه تا تو توی پرونده به نتیجه برسی.
دین با خشم فریاد کشید:
حتی اگر قاتل هم نباشه دزدیدن یک آدم بی گناه اشتباهه دیمن.
دیمن سرش رو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت.
دین گوشیش رو کنار گوشش گذاشت. بعداز چند بوق صدای خسته استیو توی گوشش پیچید.
-تلاش کردم باهات تماس بگیرم ولی جواب ندادی.
دین با خشم گفت:
فقط بهم بگو که اون پسر پیش تو نیست.
استیو کمی مکث کرد و بعد گفت:
مشکل چیه دین؟ من گفتم یک نقشه دارم.
لحنش طوری بود که انگار به سختی جلوی خودش رو میگرفت تا فریاد نزنه. اون هم از این بازی خسته شده بود. و بیشتر از همه از دین و تصمیمات ضد و نقیصش خسته شده بود.
دین-داری باهام شوخی میکنی درسته؟ تو اون پسر رو دزدیدی.
استیو-و مشکلش کجاست؟
دین-قرار نبود این اتفاق بیوفته استیو. من اگر میدونستم این نقشه تویه به هیچ عنوان باهاش موافقت نمیکردم.
چشماش دیمن رو دنبال کرد که با زنگ خوردن گوشیش از روی مبل بلند شد و از اتاق خارج شد.
استیو-من میدونستم تو باهام مخالفت میکنی برای همین نقشه ام رو بهت نگفتم.
دین-دیگه بسه استیو، دیگه بسه. ما داریم تمام مرزهارو میشکنیم. قرار بود از این مردم محافظت کنیم نه اینکه توی خطر بندازیمشون. من به حرفت گوش دادم و قرار شد کستیل رو برای جاسوسی بفرستیم ولی دزدیدن اون پسر شکستن مرزه. همین الان برش میگردونی خونه و مطمئن میشی...
با ورود دیمن به اتاق حرفش رو نصفه رها کرد. دیمن که سراسیمه وارد اتاق شده بود بلافاصله گفت:
کستیل زنگ زد. کیانو ریورز خونه اش رفته.
دین سکوت کرد و شوکه به دیمن نگاه کرد. انتظار این رو نداشت.
استیو-بهت که گفته بودم. افرادی مثل ریورز برای محافظت از کسایی که دوستشون دارن ازشون فاصله میگیرن. مهم نیست که بارنز فکر میکنه که داییش بهش علاقه ای نداره، این حقیقت رو عوض نمیکنه که ریورز برای محافظت ازش دست به هرکاری میزنه. من یه نقشه کشیدم و این نقشه تا به الان جواب داده. همونطور که میخواستی ریورز به کالینز نزدیک شده و از این به بعد به اون پسر مربوطه که میخواد چیکار کنه. اما اگر بخوای همین الان بارنز رو سوار ماشین میکنم و برش میگردونم به خونه اش و مطمئن میشم هیچ اسمی از من یا تو یا اف بی آی به زبون نیاره، ولی اگر بخوای.
با ضعف روی تخت نشست. انتخاب سختی بود. برگردوندن اون پسر به آغوش خانواده اش یا دستگیری کیانو ریورز؟
آهی کشید و تصمیم گرفت برای اولین بار توی عمرش بی رحم باشه.
-بهش آسیبی نزن.
و تماس رو پایان داد.
به دیمن که با ناراحتی نگاهش میکرد خیره شد.
دیمن قدمی عقب برداشت و گفت:
من همیشه تورو ستایش میکردم. اینکه چقدر توی کارت جدی هستی و دنبال دستگیر کردن کسایی هستی که امنیت این مردم رو به خطر میندازن. اینکه چطوری از زندگیت و خوش گذرونی هات میگذری تا کار درست رو انجام بدی. اینکه شب ها نمیخوابی و پرونده هارو حل میکنی تا مردم توی امنیت بخوابن. اما من دیگه نمیشناسمت. دین وینچستری که من میشناختم هیچوقت روی جون دوتا آدم بی گناه ریسک نمیکرد تا پرونده ای رو حل کنه.
دین متنفر بود که ناامیدی رو توی چهره دوستش میدید اما نمیخواست کاری کنه. این پرونده یه جور وسواس فکری براش بود که تا وقتی حلش نمیکرد نمیتونست ثانیه ای آروم بگیره.
دیمن-من میرم سازمان. کستیل هم داره میاد. بهش میگم چه اتفاقی افتاده. اون حقشه که بدونه. بیا امیدوار باشیم کستیل از همکاری باهامون پشیمون نشده باشه و همه چیز رو خراب نکنه.
و از اتاق و سپس خونه خارج شد.
صدای کوبیده شدن در خونه تبدیل به آزاردهنده ترین صدای زندگیش شد.
****
با ناله چشماش رو باز کرد. سردردش داشت اون رو به مرز جنون میرسوند. دستش رو بلند کرد و به شقیقه اش کشید. با برخورد دستش به بانداژ دور سرش، ترسیده روی تخت نشست. همه چیز یادش اومده بود. به اطرافش نگاه کرد. توی یک اتاق بود.
به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. چندبار دستگیره اش رو بالا و پایین کرد اما در باز نشد. دستش رو مشت کرد و محکم به در کوبید و فریاد کشید:
کمک، یه نفر کمک کنه.
با صدای قدم هایی که شنید، از در فاصله گرفت. دنبال وسیله ای برای دفاع ازش خودش گشت. با دیدن آباژور کنار تخت بلافاصله اون رو برداشت و کنار در ایستاد. با باز شدن در، آباژور رو توی سر فرد کنارش کوبید که باعث شکستن
#my_favorite_sin
#part28
با صدای زنگ در از خواب پرید. چشم های خسته اش رو به سختی باز کرد و به اطرافش نگاه سرسری انداخت. با ناله سرش رو به بالش کوبید و دوباره چشم هاش رو بست. بدنش کرخت و سست بود و نمیخواست از روی تخت گرم و نرمش بلندشه. به هرحال هرکسی بود میتونست بعدا بیاد.
چهار روز بود که به تنبلی زده بود و به سازمان نرفته بود. دیمن به فرمانده گفته بود که اون سرماخورده و حالش چندان خوب نیست و از داخل خونه به پرونده رسیدگی میکنه. از اونجایی که مدت طولانی بود که به مرخصی نرفته بود فکر میکرد این چندروز مرخصی حقش باشه و چندان بابت نرفتنش به سازمان عذاب وجدان نداشت.
برای چهار روز، تماس های هیچکس رو جواب نداد. در خونه رو به روی هیچکس باز نکرد و با خیال راحت به انجام کارهایی که مدت های طولانی بود فراموششون کرده بود، پرداخت. توی این چهار روز، یک سریال و چند فیلم رو دیده بود. بازی های فوتبال رو دنبال کرده بود با اینکه هیچ علاقه ای به فوتبال نداشت. چندتا کتاب خونده بود و توی شبکه های مجازی با چندتا پسر صحبت کرده بود. گرچه به هیچکدومشون نگفته بود که چه کسیه و چه شغلی داره. درک میکرد که شاید صحبت کردن با یک مامور اف بی آی چندان جذاب نباشه.
حالا بعداز سه روز اینجا بود، روی تختش درحالی که همچنان هیچ تصمیمی برای رفتن به سرکار نداشت و ترجیح میداد ادامه زندگیش رو همینطوری بیخیال طی کنه. البته میدونست که این امکان پذیر نیست ولی فکر کردن درباره اش صدمه ای به کسی وارد نمیکرد.
چشماش دوباره گرم شده بود و داشت به خواب میرفت که شونه هاش توی دست های کسی اسیر شد و به شدت تکون داده شد. با اخم فرد مقابلش که بی شک میدونست دیمنه رو به عقب هل داد و با عصبانیت گفت:
چه مرگته مرد؟ مغزم جابه جا شد.
چشماش رو باز کرد و به چهره پراز نگرانی و خشم دیمن نگاه کرد.
روی تختش نشست و با بیخیالی گفت:
چیه؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ نکنه فهمیدی معشوقه مخفی مادرت منم؟
دیمن بدون توجه به چرت و پرتایی که دین میگفت، پرسید:
استیو کجاست؟
دین باتعجب نگاهش کرد. متوجه شد که مسئله مهمیه برای همین از روی تخت بلند شد.
-نمیدونم. من از شب مهمونی دیگه ندیدمش. چندبار باهام تماس گرفت ولی جوابش رو ندادم.
دیمن-تو میدونی اون نقشه ای که استیو درباره اش حرف میزد چی بود؟
دین با گیجی کمی فکر کرد و بعداز یادآوری نقشه ای که استیو درباره اش حرف میزد سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-من هرچیزی که میدونستم رو بهتون گفتم. برای چی؟ چه اتفاقی افتاده؟
دیمن با خستگی روی مبل نشست و دستاشو روی صورتش کشید.
-نباید از همون اول به استیو اعتماد میکردیم.
دین-چه اتفاقی افتاده؟ میتونی دهنتو باز کنی و بهم بگی.
به دین خیره شد و با تردید گفت:
جیمز بیوکنن بارنز دزدیده شده.
****
فلش بک
روز قبل، ساعت 9 صبح
دستی به پیشونی باکی کشید و از پایین اومدن تبش اطمینان حاصل کرد.
کاسه آب و حوله سفید رنگ کوچک رو از روی میز کنار تخت برداشت و از اتاق خارج شد.
شب قبل، ساعت 12 باکی مست به خونه اش اومده بود و بعداز یک ساعت گریه کردن توی آغوش کستیل، که هنوز هم دلیلش رو نفهمیده بود، روی تخت به خواب رفته بود. ساعت 3 صبح، کستیل متوجه صدای ناله ای شد و از خواب پریده بود. وقتی داخل اتاقش رفته بود، با باکی خیس از عرق مواجه شد. تب خیلی بالایی داشت و کستیل تا به همین الان درحال تلاش برای پایین اوردن تبش بود.
شب خیلی سختی رو گذرونده بود. بدتر از همه این بود که اون نمیدونست چه اتفاقی برای بهترین دوستش افتاده و چرا اون انقدر آسیب دیده بود.
صبحانه ای آماده کرد تا وقتی باکی از خواب بیدار شد بخوره. کاغذ یادداشتی برداشت و روی اون نوشته ای به جا گذاشت.
-من باید برم سرکار. صبحانه ات رو بخور. چیزهای مقوی برات گذاشتم. اگر دوست داشتی، میتونی بیای به کافی شاپ. بچه ها دلشون برات تنگ شده. اگر هم خواستی میتونی همینجا بمونی تا برگردم. سعی میکنم امشب زودتر بیام تا با همدیگه فیلم موردعلاقه ات رو تماشا کنیم و پاپ کورن بخوریم. لطفا نرو بیرون. میخوام وقتی برگشتم از خوب بودن حالت مطمئن شم.
کستیل.
کاغذ رو به در یخچال چسبوند.
بعداز چند دقیقه، درحالی که لباسش رو عوض کرده بود از خونه خارج شد تا به سرکارش بره.
با صدای بسته شدن در خونه، چشماش رو به سختی باز کرد. روی تخت نشست و به اطرافش نگاهی انداخت. وقتی متوجه شد داخل اتاق کستیله خوشحال شد. به هیچ عنوان علاقه ای نداشت به خونه خودشون رفته باشه و پدرومادرش رو نگران حالش کنه. گرچه میدونست که اونها هیچوقت نگرانش نمیشن.
از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد. داخل آشپزخونه، با دیدن میز صبحانه خوشحالیش چندبرابر شد. کاغذ یادداشتی که روی در یخچال نظرش رو جلب کرده بود رو کند و روی صندلی نشست. همزمان که پنکیکش رو به دندون میکشید به متن داخل کاغذ نگاهی انداخت.
لبخندی به مهربونی دوستش زد. اون
#365days
#part14
با استرس به دیمن نگاه کرد.
-چطورم؟
دیمن سرتاپاش رو با دقت از نظر گذروند و لبخندی زد.
-مثل همیشه عالی هستی. اجازه نده فکر دیگه ای به غیراز این به ذهنت خطور کنه.
دین لبخند شیرینی زد و گفت:
تو منو لوس میکنی مستر سالواتوره.
دیمن هومی کشید و ابروهاش رو بالا داد.
-و این بده مستر وینچستر؟
دین با خجالت سرش رو پایین انداخت و ضربه آرومی به بازوی دیمن کوبید.
با باز شدن در، حواس هردو از همدیگه پرت شد و به زنی که میون چهارچوب در ایستاده بود، معطوف شد.
زن لبخندی به چهره پراز استرس دین زد و دستاش رو باز کرد. اون رو به آرومی به آغوش کشید و گفت:
سلام عزیزم. خوشحالم بالخره کسی که دیمن همش درباره اش حرف میزد رو دیدم. من لیلی هستم، مادر دیمن.
دین-منظورتون اینه که دیمن درباره من حرف میزنه؟
و نگاه شیطونی به مرد خجالت زده کنارش انداخت.
دیمن تک خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. اون پسر بیش از اندازه شیرین بود. و اگر تصمیمش با دیمن میبود، تا به الان اون پسر رو میخوردش.
لیلی-اون همیشه درباره تو حرف میزنه. و الان که میبینمت میفهمم تو حتی از حرف های اون هم بهتری. بیا تو عزیزم.
و از جلوی در کنار رفت.
دین و دیمن وارد خونه شدند و لیلی با صبر کت مشکی دین رو از تنش دراورد و به جالباسی آویزون کرد.
هرسه داخل سالن شدند و لیلی با لبخندی که انگار به لبهاش دوخته بودند گفت:
بشین دین. اینجارو خونه خودت بدون.
و داخل آشپزخونه رفت تا قهوه بیاره.
دین و دیمن کنار همدیگه نشستند و دین با شیطنت گفت:
خوب مستر سالواتوره، اعتراف کن چی درباره من به خانواده ات گفتی.
دیمن نیشخندی زد و گفت:
مطمئن باش چیزهای خوبی بوده.
و چشمکی ضمیمه حرفش کرد.
با صدای بمی که از پشت سرشون اومد، هردو نگاهشون رو ازهم گرفتند و به مردی که حتی توی خونه هم لباس های رسمی پوشیده بود، دادند.
کستیل-برادر من چیزهای جالبی درباره شما گفته. مثلا گفته با همه کسایی که تا به حال دیده فرق میکنید. هنوز نمیشناسمتون پس نمیدونم دروغ گفته یا حقیقت.
از روی مبل بلند شدند و دیمن سریع گفت:
این برادر من کستیل سالواتوره است.
دین دستش رو جلو برد و با لبخند گفت:
دین وینچستر هستم. از آشنایی باهاتون خوشبختم.
کستیل لبخندی زد و دست دین رو گرفت.
-منم همینطور آقای وینچستر. چرا نمیشینید؟
و خودش زودتر از بقیه روی اولین مبلی که در دسترسش بود، نشست.
بعداز اینکه دین و دیمن هم روی مبل های قبلی جا گرفتند، سکوت سنگینی توی سالن به وجود اومد.
دین نیم نگاهی به دیمن و برادرش انداخت و پیش خودش اعتراف کرد اونها هیچ شباهتی بهم ندارن.
دین-دیمن به من گفته که شما باستان شناسید.
کستیل سری تکون داد و گفت:
درسته.
دین-چرا باستان شناسی؟
و کنجکاو به کستیل خیره شد.
کستیل-من تشنه پیدا کردن حقیقتم آقای وینچستر. توی دنیا رازهای زیادی وجود داره که منتظرن تا کشف شن. رازهایی که بعضی هاشون خلاف تفکرات ماست.
دین-منظورتون چیه؟
کستیل-شما به جادو اعتقاد دارید آقای وینچستر؟
دین کمی فکر کرد و بعد گفت:
حقیقتا نه. فکر میکنم اینها خرافات باشه.
کستیل-اشتباهتون همینجاست. همه چیز به اینجا بستگی داره.
با انگشت اشاره اش چندبار به شقیقه اش ضربه زد و ادامه داد:
اگر شما به چیزی اعتقاد داشته باشید، اون چیز براتون واقعی میشه. میتونیم بگیم اینا همه از قدرت تلقینه. اما آیا تلقین همه چیزه؟ جادو هم نمونه ای از اینه. اگر بهش اعتقاد داشته باشید توی زندگیتون باهاش روبه رو میشید. توی فرهنگ هایی مثل مصر باستان، اعتقاد زیادی به جادو وجود داشته. و اونها جواب گرفتند. اونها تونستند از جادو استفاده کنند. مغز انسان هنوز آمادگی درک این موضوع رو نداره. ولی دیر یا زود حقیقت برملا میشه.
دین واو کشیده ای گفت.
-تو راست میگفتی دیمن، برادرت جالبه.
دیمن لبخند خشکی زد.
با کمی دقت، دین متوجه عصبی بودن دیمن شد. ولی چرا عصبی بود؟ اون خودش این مهمونی رو برگزار کرده بود.
کستیل-همه آدم ها جالبن آقای وینچستر. اگر بفهمیم چه چیزی توی سرشون میگذره همشون جالبن.
دین-و توی سر شما چی میگذره؟
کستیل-اگر شما بدونید چه چیزی همین الان توی سر من میگذره، شاید شب، موقعی که خوابم یک بالشت روی صورتم بزارید و به زندگیم پایان بدید.
دین تک خنده ای کرد و متعجب نگاهش رو بین دیمن و کستیل چرخوند.
-شما دوتا برادر از لحاظ چهره خیلی تفاوت دارید، ولی از لحاظ اخلاق شبیه همدیگه اید. جفتتون عجیبید.
کستیل پوزخندی زد و گفت:
اوه دیمن تو حقیقت رو به آقای وینچستر نگفتی؟
دیمن سرشو به چپ و راست تکون داد و خطاب به دین گفت:
کستیل برادر واقعی من نیست. اون به فرزندخوندگی گرفته شده.
کستیل-و این دلیل تفاوت چهره هامونه. ولی اخلاقمون آقای وینچستر، ما هردو توی یک خانواده بزرگ شدیم پس آنچنان عجیب نیست که کمی شبیه هم باشیم. گرچه من و برادرم واقعا شبیه نیستیم. ه
مثل یک عروسک به هر سمتی که دلش میخواست میبرد؟
بانی-میدونم که باور کردنش سخته ولی...
وقفه ای بین حرفش انداخت و کمی فکر کرد. باید کلمات رو با دقت انتخاب میکرد.
-من نمیگم که اون قاتله. من فقط میگم این احتمال رو در نظر بگیر که شاید اینطوری باشه. اون یک روحه دین. روح ها فقط دستورات رو دنبال میکنن. اونا به اینکه این دستورات درست هستن یا نه کاری ندارن.
تمام حرف های دیشب استیو توی ذهنش پخش شد. اونم همین حرفارو میزد. اونم میگفت که فقط از دستورات پیروی میکنه.
احساس آدمی رو داشت که بزرگترین خیانت رو بهش کردن. با اینکه هنوز چیزی معلوم نبود، ولی حتی فکر به اینکه حرف های بانی درست باشه باعث میشد دین به جنون برسه. میدونست که اونها باهم دوست نیستن ولی انتظار نداشت که اینکارو باهاش بکنه. استیو رو اینطوری نشناخته بود. یا شاید هم اصلا نتونسته بود اون رو بشناسه. اون یک روح بود. با چه دلیلی بهش اعتماد کرده بود؟
با صدای زنگ در, بانی نگاه نگرانش رو از دین گرفت و از روی صندلی بلند شد.
بعداز چند دقیقه، همراه با دیمن وارد آشپزخونه شدند.
نگاه دیمن طوری بود که انگار بانی همه چیز رو براش تعریف کرده. نگاهی پراز خشم ولی غمزده.
دیمن-من با کسی که قرار بود نوع اسلحه ای که برای قتل مایکل کالینز استفاده شده بود رو شناسایی کنه، صحبت کردم. اسحله ای که استفاده شده بود برتا ام ٩ بود. این اسلحه مخصوص ارتش امریکایه. کس دیگه ای نمیتونه ازش استفاده کنه. پس کسی که مایکل کالینز رو کشته جزئی از ارتش بوده یا به سلاح های ارتش دسترسی داشته.
روی صندلی کنار دین نشست و دستش رو روی شونه اش گذاشت. تلاش میکرد حرف هایی رو بزنه که هرچند علاقه ای به گفتنشون نداشت ولی باید به زبون اورده میشدن.
دیمن-ما نمیدونیم واقعا استیو خیانت کرده یا نه. بهتره اول با خودش حرف بزنیم. بهتره بهش این فرصت رو بدیم که از خودش دفاع کنه. شاید اون اینکارو نکرده باشه یا شاید هم دلیل محکمی داشته باشه. اگر پای یک فرد سیاسی وسط باشه استیو هیچ چاره ای به غیراز پیروی کردن نداره.
دین با صدای گرفته ای گفت:
تو همونی نبودی که میخواستی بکشیش؟ چه اتفاقی افتاده که الان ازش دفاع میکنی؟
دیمن جوابی نداد. اون از استیو دفاع نمیکرد، فقط نمیخواست برادرش از اینی که هست شکسته تر بشه.
دین-شاید تو درست میگی. اگر پای فرد سیاسی وسط باشه استیو باید دستوراتش رو اجرا کنه. اما این چیزی از خائن بودنش کم نمیکنه.
دیمن-ما اینو نمیدونیم دین ما حتی هنوز پرونده رو حل...
دین با عصبانیت مشتی به میز کوبید و فریاد کشید:
سعی نکن گولم بزنی. استیو به اندازه کافی اینکارو کرده. به حرف های بانی فکر کن دیمن. منطقی نیست؟ بهم نگو نیست که باورت نمیکنم.
دیمن با لحن پراز آرامشی گفت:
دین این تو بودی که به استیو زنگ زدی و ازش درخواست کمک کردی. اون به خاطر تو درگیر این پرونده شده. میدونم شک هایی وجود داره ولی دلیل نمیشه بدون مدرک بهش مشکوک بشیم.
خنده عصبی کرد و سرش رو به عقب پرتاب کرد.
-نباید بهش اعتماد میکردم. فکر کردم میتونم روش حساب کنم.
دیمن کلافه به بانی نگاه کرد و با نگاهش ازش کمک خواست. بانی آهی کشید و با اخم گفت:
دین بهتره زود قضاوت نکنیم. باید اول باهاش حرف بزنیم یا حداقل یک مدرک ازش پیدا کنیم تا بتونم بهش اتهام بزنیم.
دیمن پوکر بهش نگاه کود.
-واقعا انتظار این همه کمک ازت نداشتم سیسی.
بانی-من بهش مشکوکم دیمن.
دیمن-ما هنوز هیچی نمیدونیم. شماهم میتونید شک هاتونو تو کونتون فرو کنید. استیو راجرز یک ماموره. حتی اگر قاتل موردنظرمون باشه حتما دلیل محکمی داره. به علاوه ما نمیتونیم اونو دستگیر کنیم یا بکشیم. اگر دستگیرش کنیم تنها 24 ساعت وقت میبره که آزادش کنن چون اون لعنتی های سیاسی بهش نیاز دارن. اگر بکشیمش و حتی بتونیم فرار کنیم بازهم تنها 48 ساعت وقت داریم تا زنده بمونیم. ما درباره استیو راجرز حرف میزنیم نه یک آدم عادی. همین الانش هم کافیه که به گوش رئیسش برسه که ما داریم برعلیه اش اقدامی میکنیم تا از روی کره زمین محومون کنه و حتی کسی ندونه ما وجود داشتیم.
بانی-تو داری خیلی گنده اش میکنی دیمن.
دیمن-نه من اینکارو نمیکنم فقط تو هیچی درباره اش نمیدونی. من استیو راجرز رو میشناسم، همه ازش میترسن. اون قوی ترین روحیه که توی امریکا وجود داره. اونها اجازه نمیدن بلایی سرش بیاد. اگر یک درصد، فقط یک درصد احتمال داشته باشه که استیو قاتل باشه، به این معنیه که ما باید بیخیال پرونده بشیم چون وقتی پای استیو وسط باشه یعنی پای یک فرد سیاسی هم وسطه. ما دربرابر یک قدرت بالاتر هیچکاری نمیتونیم انجام بدیم. همونطور که هرسه تامون میدونیم قانون این کشور بی قانونیه.
دین بالخره سکوتش رو شکست و گفت:
برای همین تا به امروز نتونستن کسی رو دستگیر کنند. اون از طرف یک فرد قدرتمند ساپورت میشه.
دیمن-اینا همه احتمالاته دین. ما نمیتونیم با اطمینا
#my_favorite_sin
#part27
با ورود بانی به آشپزخونه، نگاهش رو بالا اورد و به اون دختر دوخت.
بانی روی اولین صندلی خودش رو انداخت و با خستگی گفت:
یه لیوان قهوه برام درست کن.
دین اخم کمرنگی کرد و اعتراض آمیز گفت:
هی من خدمتکارت نیستم. اگر قهوه میخوای میتونی خودت درست کنی. قهوه ساز دقیقا پشت سرته.
بانی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
تو مضخرف ترین آدم روی کره زمینی دین. این رو میدونستی؟
دین شونه ای بالا انداخت و درحالی که بیکن هارو از ماهیتابه داخل بشقاب میزاشت جواب داد:
چون برات قهوه درست نمیکنم دلیل نمیشه مضخرف باشم. کون گشادت رو تنگ کن و خودت کارات رو انجام بده. باور کن به همون اندازه ای که تو خسته ای، منم خسته ام.
و بشقاب توی دستش رو روی میز پرت کرد که باعث ایجاد صدای ناهنجاری شد. برای ثانیه ای شک کرد که شاید بشقاب رو شکونده باشه ولی با دیدن سالم بودنش خیالش راحت شد.
بانی نگاه سرسری به میز انداخت و با دیدن لیوان های شیر نیشخندی زد.
-میبینم هنوز بزرگ نشدی.
دین-خفه شو. لیوان های شیر رو برای کستیل و جیمز گذاشتم.
بانی-برای چی اونا باید شیر بخورن؟
و با چهره پوکری به دین خیره شد.
شونه ای بالا انداخت و جواب نداد. براش مهم نبود که اونها شیر میخورن یا نه. فقط براش مهم بود که حوصله نداره قهوه درست کنه. تا همین الانش هم سرخ کردن بیکن ها زیادی خسته اش کرده بود. گرچه اگر خودش گرسنه نبود حتی اون بیکن هارو هم درست نمیکرد.
روی صندلی نشست و درحالی که خمیازه می کشید، بیکنی از داخل بشقاب برداشت و به دندون کشید.
بانی با تاسف سری تکون داد و از روی صندلیش بلند شد. دنبال وسایل موردنیازش گشت و بعداز چند دقیقه مشغول درست کردن پنکیک شد.
بانی-به نظرم بهتره با کسی وارد رابطه بشی دین. تو اصلا به خونه ات رسیدگی نمیکنی. غذا درست کردنت افتضاحه. و تنهایی داره بهت فشار میاره و مغز نداشته ات رو به گا میده. با یکی وارد رابطه شو.
دین پوزخندی زد و گفت:
واقعا بانی؟ کی با مردی مثل من وارد رابطه میشه؟ من تمام روز رو سازمانم و وقتی برمیگردم خونه از شدت خستگی بیهوش میشم، تازه اگر برگردم خونه.
بانی-فکر کنم تراکتورها زندگی احساسی تری نسبت به تو داشته باشن.
دین نگاه وات د فاکی بهش انداخت و گفت:
تراکتورها که احساس ندارن.
بانی بشقاب پراز پنکیک رو مقابل دین روی میز کوبید و گفت:
دقیقا دین، دقیقا.
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و توجه ای بهش نکرد. به هرحال قرار نبود با کسی وارد رابطه بشه. اون هنوز آمادگی اینکه کسی به زندگیش بیاد رو نداشت. برای اون که همیشه تنها بود، این یک قدم بزرگ و دلهره آور محسوب میشد. و اون حتی بلد نبود به کسی پیشنهاد بده. اصلا باید درباره خودش چی میگفت؟ سلام، من دین وینچسترم، خانواده ای ندارم، بیشتر روزم رو توی سازمان میگذرونم، کارم خطرناکه و توی هر پرونده ای امکان داره بمیرم؟ فرد مقابل فرار نمیکرد؟
با ورود کستیل و باکی به آشپزخونه، نگاهش رو به پسرک چشم آبی دوخت. کستیل لبخندی به دین زد و با لحن آرومی گفت:
سلام.
دین سرش رو به نشونه سلام تکون داد و لبخندشو جواب داد.
بانی-اوه سلام پسرا. بشینید قهوه الان آماده میشه.
به حرف بانی گوش کردند و روی صندلی های کنار هم نشستند.
کستیل به پنکیک هایی که با شکلات و توت فرنگی تزئین شده بود نگاه گرسنه ای انداخت. شکمش کم کم به صدا درمیومد و درد گرسنگی رو احساس میکرد.
باکی که اینجور مواقع پرو بود، برای خودش و کستیل مقداری پنکیک برداشت و بشقاب کستیل رو به طرفش هول داد.
کستیل تشکر زیرلبی کرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که قهوه هارو روبه روشون میزاشت پرسید:
استیو کجاست؟ نمیاد صبحونه بخوره؟
با شنیدن نام استیو و یادآوری اون مرد کمی توی خودش جمع شد. هربار که بهش فکر میکرد، یاد گندی که توی کلاب زده بود میوفتاد. ابلهانه امیدوار بود که استیو چیزی درباره رازش به دوستاش نگفته باشه.
دین-صبح زود رفت. چند دقیقه بعداز اینکه اومدم داخل اتاق تا براش لباس ببرم.
بانی اخمی کرد و پرسید:
حالش خوب بود؟
دین نیشخندی زد و جواب داد:
نگرانش شدی؟ اوه بانی فکر میکردم ازش متنفری.
بانی-من از همه شما مردها متنفرم دین.
و لبخندی بهش زد.
دین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
میدونم دوستمون داری پس دهنت رو ببند و انقدر دروغ نگو. دروغگوها جاشون توی جهنمه بانی. تو که نمیخوای شکنجه بشی؟
بانی انگشت فاکش رو بالا اورد و به دین نشون داد.
کستیل که به بحث بینشون میخندید گفت:
ممنونم ازتون. فکر میکنم بهتر باشه ما دیگه بریم.
و نیم نگاهی به باکی انداخت تا تائیدش رو بگیره.
باکی-درسته. بهتره که بریم. بابت همه چیز ممنونم و ازتون به خاطر اتفاقاتی که دیشب افتاد عذرخواهی میکنم. از تام هم تشکر کنید.
دین سری تکون داد و با لبخند گفت:
مشکلی نیست. خوشحال شدم که اینجا دیدمتون. و کستیل بعدا به سازمان بیا. باید درباره چیز مهمی باهات صح
#365days
#part13
نیم نگاهی به ساعتش انداخت. تایم کلاسش تموم شده بود. نگاه همیشه جدیش رو به دانشجوهاش داد و گفت:
میتونید برید. کلاس تمومه.
و خودش روی صندلیش نشست تا وسایل روی میزش رو جمع کنه و مثل همیشه پیش دین بره.
با یادآوری اون پسر لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست. خوب میدونست این چه احساس لعنتی بود که تمام قلب و حتی مغزش رو پر کرده بود. اون یک نوجوان نبود تا نتونه احساساتش رو تشخیص بشه. درحال حاظر، تنها چیزی که باعث اعتراف نکردنش میشد، نبود زمان مناسب و مکان مناسب بود.
اون میدونست دین وینچستر لیاقت اینو داره که توی بهترین مکان ممکن و توی یک شب عالی، درباره احساسات اون بفهمه.
با شنیدن صدای نازک کسی، سرش رو بالا گرفت و به دختر روبه روش نگاه کرد. دانشجوی موردعلاقه اش لبخندی زد و گفت:
آقای سالواتوره میتونم یک سوالی ازتون بپرسم؟
دیمن سری تکون داد و منتظر ادامه حرفش موند.
کندیس نفس عمیقی کشید و با کمی استرس گفت:
همه داخل کالج درباره رابطه شما و آقای وینچستر صحبت میکنند. این شایعات درسته؟ شما واقعا باهم رابطه دارید؟
دیمن نگاه جدی و عمیقی به دختر انداخت. کندیش کوهن دانشجوی خیلی خوبی بود که متاسفانه از همون اولین باری که دیمن رو دید از اون خوشش اومد و تمام تلاشش رو کرد تا توجه اون مرد رو به خودش جذب کنه. این تلاش های بی وقفه برای دیمن آزاردهنده بود اما نمیخواست با اون رفتار بدی داشته باشه. محض رضای فاک اون فقط یک استاد جدی بود نه یکی از اون عوضی هاش.
به صندلیش تکیه داد و دست هاش رو روی سینه اش بهم گره زد. اخم غلیظی کرد و گفت:
من هیچ دلیلی نمیبینم بخوام درباره زندگی شخصیم با شما صحبت کنم خانم کوهن.
کندیس با خجالت سرش رو پایین انداخت و تلاش کرد تا گونه های رنگ گرفته اش از دید مرد پنهان بمونه. با صدای آرومی گفت:
درست میگید. اشتباه از من بود.
با تقه ای که به در کلاس خورد نگاه هردو به سمت در برگشت. دین با لبخند میون چهارچوب در ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد.
دیمن-اتفاقی افتاده؟
دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
نه فقط دیر کردی برای همین داشتم دنبالت میگشتم. نمیای؟
با فهمیدن این حقیقت که اون پسر دنبالش بوده لبخندی زد.
از روی صندلی بلند شد و وسایلش رو با عجله جمع کرد و گفت:
چرا الان میام. خانم کوهن سوال درسی داشت برای همین اینجا موندیم.
و نگاهش رو به چهره کندیس دوخت و ادامه داد:
پس خانم کوهن لطفا روی پروژه هفته آینده تون تمرکز کنید چون نصف نمره اتون به اون بستگی داره نه به چیزهای دیگه ای.
و از کنارش گذشت و به سمت دین رفت.
وقتی بهش رسید دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و با نیشخند گفت:
اعتراف کن وقتی منو ندیدی نگران شدی.
دین با خنده پرسید:
برای چی باید نگران بشم؟
دیمن-نمیدونم شاید با خودت فکر کردی دارم یک جایی بهت خیانت میکنم. اوه دین نگران نباش، من هیچوقت به تو خیانت نمیکنم.
دین ضربه محکمی به شونه اش کوبید و گفت:
این مسخره بازیات رو تموم کن. امروز آقای اندرسون ازم پرسید باهات رابطه ای دارم یا نه. مونده بودم چی جوابش رو بدم. و بهم گفت اگر باهات رابطه ای دارم بهتره بیرون از کالج باشه. میتونی تصورش رو بکنی؟ اون حتی اجازه نداد من از خودم دفاع کنم. خجالت آورترین لحظه عمرم بود.
دیمن با خنده گفت:
تو باید به خودت افتخار کنی دین وینچستر، چون بقیه فکر میکنن تو باهام تو رابطه ای. دوست پسر من بودن افتخار بزرگیه.
دین با صدای بلند خندید و گفت:
پس چه افتخار بزرگی نصیب من شده و خودم نمیدونستم.
دیمن با لحن نسبتا جدی با اخم گفت:
از قدرنشناسیت چشم پوشی میکنم دین ولی دیگه تکرار نشه وگرنه تنبیه سختی برات درنظر میگیرم بیبی بوی.
و باعث شد دین ضربه محکم دیگه ای به شونه اش بزنه.
دیمن با خنده دستش رو گرفت و کمی فشار داد.
-چطور دلت میاد من رو بزنی؟ اگر طرفدارام بفهمن من رو میزنی دهنت رو سرویس میکنن. حقته همینجا روی پاهام درازت کنم و اسپنکت کنم.
دین زبونی براش دراورد و گفت:
اعتماد به نفس زیادت واقعا من رو حیرت زده کرده دیمن. بهت گفته باشم، اعتماد به نفس زیادیش هم خوب نیست.
و به خنده های از ته دل دیمن با لبخند نگاه کرد.
به ماشین رسیدن و هردو سوار شدند. دین درحالی که کمربندش رو میبست با کنجکاوی پرسید:
امتحانات چقدر طول میکشه؟
دیمن-فکر کنم دو یا سه هفته. برای چی؟
دین با ناله سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
فقط منتظرم هرچه زودتر امتحانات بگذره تا مدتی رو استراحت کنم.
دیمن خنده ای کرد و گفت:
پس خسته شدی؟ فکر میکردم انقدر به شغلت علاقه داشته باشی که ازش خسته نشی.
دین شونه هاش رو بالا انداخت و بعداز کمی فکر جواب داد:
دانشجوها خسته ام کردن. اونا واقعا انرژیم رو میگیرن. میدونی من عاشق شغلمم ولی اونا با کارهاشون باعث میشن بخوام فرار کنم و برم. نگو که باهام موافق نیستی چون جفتمون میدونیم که یک دروغ بزرگه.
دی
و؟ اگر کیانو ریورز واقعا ازش خوشش بیاد چی؟ اگر حتی بکشتش چی؟ ما نمیتونیم اونو قربانی کنیم.
استیو-یک قربانی یا صدها قربانی؟ این بستگی به انتخاب تو داره. حتی اگر کالینز هم کشته بشه بهتراز اینه که چندتا آدم دیگه بمیرن و ریورز هیچوقت مجازات نشه.
دین به مبل تکیه داد و با استرس پاش رو تکون داد.
-نه من نمیتونم یه همچین چیزی ازش بخوام.
استیو بی حوصله پرسید:
مگه قرار بوده کالینز چطوری به ریورز نزدیک بشه؟
دین-قرار بود از طریق جیمز بارنز این اتفاق بیوفته. قرار بود که جیمز بارنز، کستیل کالینز رو به عنوان یک کسی که نیاز به کار داره به کیانو ریورز معرفی کنه.
استیو چشماش رو ریز کرد و با لحن پراز سرزنشی گفت:
تو احمقی چیزی هستی؟ بیا اینطوری درنظر بگیریم که کالینز پیش ریورز مشغول به کار میشه. چطوری قراره یک دانشجو که هیچ تجربه ای توی جاسوسی نداره بهش نزدیک بشه؟ و تو واقعا فکر کردی ریورز تمام کارهاش رو داخل شرکتش انجام میده؟ شرکتش یکی از موفق ترین شرکت های تولید ماشین نه تنها توی امریکا بلکه کشورهای دیگه هم هست. تو واقعا فکر میکنی اون میتونه با توجه به اون همه رقیب کاری که داره کثافت کاریاش رو توی شرکتش انجام بده؟ معلومه که نه. اون شرکت فقط براش یک نوع پوششه که کسی به هویت اصلیش شک نکنه وگرنه اون در هفته فقط یکی دوبار به شرکتش میره.
دین-منظورت چیه؟ پس بقیه روزهای هفته کجاست؟
استیو-توی خونشه. و حرفمو باور کن وقتی بهت میگم هیچ راهی برای ورود به خونه اش نیست. من تمام تلاشم رو کردم ولی به هیچ عنوان نمیشه به خونه اش نفوذ کرد. اون سیستم امنیتی فوق العاده پیشرفته ای داره با 230 بادیگارد که حواسشون به تمام قسمت های عمارت هست و 57 تا سگ روت ویلر که منتظرن یک غریبه رو ببینن تا با دندوناشون تیکه و پاره اش کنن.
دین-پس اون یک چیزی توی خونه اش داره درسته؟ منظورم اینه این همه امنیت فقط به خاطر یک تولید کننده ماشین نرمال نیست درسته؟
استیو-دقیقا. برای همین بهت میگم هرکی میخواد برای جاسوسی بره, باید به خونه اش راه پیدا کنه. درغیراین صورت هیچی نمیتونیم بفهمیم.
دین با فکری که به ذهنش رسید سریع گفت:
جیمز بارنز چی؟ اون خواهرزادشه مطمئنا...
استیو میون حرفش پرید و گفت:
زیاد دلت رو خوش نکن. بارنز حتی نمیدونه خونه ریورز کجاست. اونا همیشه همدیگه رو توی شرکت یا رستوران و اینجور جاها میبینن. تا جایی که در جریانم بارنز اصلا نباید با ریورز ارتباطی داشته باشه چون مادرش خیلی سال پیش این رو ممنوع کرده.
دین با کنجکاوی پرسید:
برای چی مادر جیمز بارنز رابطه اش رو با داییش ممنوع کرده؟
استیو نگاهش رو دزدید و دوباره به پنجره خیره شد. قرار نبود درباره راز باکی چیزی بگه.
-مشکلات مضخرف خانوادگی. اینجور مواقع واقعا خوشحال میشم که هیچ خانواده ای ندارم.
دین نگاه مشکوکی به استیو انداخت. اون مطمئنا مشکل خانوادگیشون رو میدونست ولی نمیفهمید برای چی بهش نمیگه.
-پس دقیقا چه غلطی کنیم؟ تو واقعا میخوای کستیل کالینز رو بفرستی جلو؟
استیو-اون بهترین فرد برای اینکاره.
دین-ولی اگر ریورز مشکوک بشه چی؟ منظورم اینه که کستیل برادر کسیه که ریورز اونو به قتل رسونده. اگر مشکوک بشه چی؟
استیو شونه ای بالا انداخت و گفت:
خوب اون موقع یک مراسم خاکسپاری خوب برای کالینز میگیریم. قول میدم یک قبر براش کنار قبر برادرش بخرم.
دین پوکر بهش نگاه کرد.
استیو آهی کشید و گفت:
ببین دین، اگر میخوای خودت پرونده ات رو حل کنی که هر غلطی که دلت میخواد بکن. منم الان از خونه ات میرم بیرون و دیگه پیدام نمیشه تا زمانی که کارمون دوباره بهم بیوفته. اما اگر کمک من رو میخوای پس بزار به روش من پیش بریم. صادقانه بگم، زنده یا مرده کالینز برای من فرقی نداره. من فقط میخوام اون ریورز حرومزاده رو گیر بندازم. و باید خوشحال باشی که بهت اجازه دادم که دستگیرش کنی وگرنه خودم یک راه لعنتی گیر میوردم و یک گلوله تو مغز اون تیکه شت شلیک میکردم ولی از اون جایی که تو با این روش من کنار نمیای بهت اجازه دادم تا اینجای پرونده رو خودت جلو ببری ولی همونطور که داری میبینی هیچ غلطی نتونستی تا الان بکنی پس بزار این دفعه با روش من پیش بریم تا شاید بتونیم دستگیرش کنیم.
دین کلافه دستی به موهاش کشید. استیو راست میگفت. مدت طولانی از زمانی که پرونده رو بهش داده بودن گذشته بود ولی اون پیشرفت چندانی نداشت. اگر میخواست با خودش صادق باشه، خوب میدونست بدون کمک استیو نمیتونست به اینجا برسه پس شاید باید بهش اعتماد میکرد و میزاشت این دفعه با روش اون پیش برن؟
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
-نقشه ات چیه؟ چطوری میخوای کستیل رو به ریورز نزدیک کنی؟
استیو نیشخندی زد و جواب داد:
این قسمتش رو به من بسپر. یکم کثافت کاری داره ولی میدونم چطوری این دوتارو بهم نشون بدم.
از روی تخت بلند شد و با پوزخند ادامه داد:
میدونی دین، ما آدم ها وقتی یک ک
#my_favorite_sin
#part26
پلک هاش رو به سختی باز کرد اما به خاطر سردردی که داشت بلافاصله دوباره بستشون. میدونست کجاست و اتفاق های قبل از بیهوشیش رو کاملا به یاد داشت. این بزرگترین نقطه ضعفش بود.
اون هیچوقت چیزی رو فراموش نمیکرد و تمام ثانیه های زندگیش از سن چهار سالگی تا به الان رو به یاد داشت. حتی وقتی مشروب میخورد، که البته خیلی کم پیش اومده بود تا اینکارو بکنه، هیچوقت کنترلش رو از دست نمیداد یا به اون خلسه ای که دیگران دچارش میشدن، نمیرفت و باز همه چیز یادش بود.
اون از این متنفر بود، از اینکه توانایی فراموش کردن چیزی رو نداشت. چون بعضی مواقع توی زندگیش، فقط میخواست برای چند دقیقه همه چیز رو فراموش کنه و فکر کنه یک زندگی نرمال داره. به یاد نیاره که یک روحه که دیر یا زود تبدیل به یک مهره سوخته میشه و کسی که باید جونش رو بگیره، خودشه. به یاد نیاره که مدت طولانیه که موهای مادرش رو نبافته و اون دست گرمش رو روی صورتش نکشیده و براش داستان پری هارو نخونده.
اگر بخواد صادق باشه، اون واقعا دلش برای داستان پری های مادرش تنگ شده و حتی با این سنش حاظره یک بار دیگه، تو همون خونه قدیمیشون، روی تخت خودش که مطمئنا براش کوچیک شده دراز بکشه و مادرش مثل همیشه کنارش بشینه و براش اون داستان های خیالی رو تعریف کنه. این رقت انگیز بود ولی با اینحال خواسته قلبش بود.
چشماش رو باز کرد و به دین که روی مبلی نشسته به خواب رفته بود، خیره شد. لبخند کمرنگی زد. از وقتی که آموزشش تکمیل شده بود، دیگه به خودش اجازه نداد تا دوستی پیدا کنه اما با وجود تمام تلاش هاش میدونست که دین وینچستر چیزی بیشتر از یک همکاره. ولی قرار نبود این رو هیچوقت اعتراف کنه. بعضی روابط باید همونطوری که هستن، ادامه پیدا کنند تا هیچکس آسیب نبینه.
خودش رو بالا کشید و روی تخت نشست. به زخم هاش که پانسمان شده بودند نیم نگاهی انداخت و بعد بدون توجه بهشون از روی تخت بلند شد.
ضعف جسمانیش باعث شد چشم هاش سیاهی بره ولی باز هم به راهش ادامه داد. در کمد رو باز کرد تا لباسی برداره اما با دیدن کمد خالی که تنها چند وسیله کفش ریخته بود، چشماشو توی حدقه چرخوند.
از اونجایی که اون احمق ها لباس هاش رو پاره کرده بودند تا زخم هاش رو پانسمان کنند، الان برهنه بود و بدون لباس هم مطمئنا جایی نمیتونست بره.
به سمت دین رفت و با وحشیانه ترین حالت ممکن شونه اش رو تکون داد تا بیدار بشه و گفت:
دین؟ دین؟ محض رضای فاک بیدارشو من نیاز به لباس دارم.
دین با گیجی چشم هاش رو باز کرد و باتعجب به استیو که بدون لباس روبه روش ایستاده بود نگاه کرد. با یادآوری اتفاقی که شب قبل افتاده بود حالت چهره اش تغییر کرد و خمیازه طولانی کشید.
-ساعت چنده؟
و به ساعت دیجیتال کنار تخت نیم نگاهی انداخت.
-واقعا رفیق؟ ساعت پنج صبح کار بهتری به غیراز بیدار کردن من نداری؟
استیو بی حوصله گفت:
اگر دوست داری منو لخت ببینی فقط بهم بگو در غیراین صورت یک دست لباس بهم بده تا بپوشم.
دین از روی مبل بلند شد و با اخم بهش نگاه کرد.
-من کونتو نجات دادم. شاید بهتر باشه یکم قدردان تر باشی؟
استیو-واقعا انتظار داری ازت تشکر کنم؟ خوب این هیچوقت اتفاق نمیوفته.
دین پوفی کشید و به سمت در اتاق رفت و در همون حال زیر لب زمزمه کرد:
ای کاش به حرف دیمن گوش میکردم و اجازه میدادم بمیره.
و از اتاق خارج شد.
به سمت اتاق خودش رفت و در رو به آرومی باز کرد.
بانی با احساس باز شدن در اتاق، چشماش رو سریع باز کرد و اسلحه اش رو از زیر بالشت بیرون کشید و به سمت فردی که توی تاریکی ایستاده بود نشونه گرفت.
-کدوم خری هستی؟
دین با شنیدن صدای بانی و فهمیدن اینکه تمام تلاشش برای بیدار نکردنش بی نتیجه بوده، چراغ رو روشن کرد و به بانی که با چشم های نیمه باز به سمتش نشونه گرفته بود نگاه کرد.
-میتونی بیاریش پایین.
بانی با دیدن دین ناله ای کرد و گفت:
اه تویی که.
و به ساعت دیجیتال کنار تخت نگاه انداخت و ادامه داد:
واقعا؟ ساعت پنج صبح؟
دین بی توجه بهش به سمت کمدش رفت و پیرهن و شلواری ازش بیرون کشید.
-استیو لباس میخواد. اومدم براش لباس ببرم.
بانی به تاج تخت تکیه داد و آرنجش رو روی زانوش گذاشت.
-پس بهوش اومده.
دین-متاسفانه.
و به بانی که تنها با یک شرت روبه روش روی تخت نشسته بود نگاه کرد.
دین-من هنوز هم نفهمیدم چطوری یک مرد میتونه از اون دوتا خوشش بیاد.
و به سینه های بانی اشاره کرد.
بانی پوزخندی زد و گفت:
این دوتا برای مردهای استریت جذابه دین. تو گی هستی اما دلیل نمیشه بقیه مردها هم گی باشن.
دین نیشخندی زد و گفت:
خوب من با یک دنیای پراز رنگین کمون مشکلی ندارم.
و به سمت در رفت و در همون حال ادامه داد:
بخواب. برای صبحونه بیدارت میکنم.
و از اتاق خارج شد.
دوباره داخل اتاق مهمان رفت و پیرهن و شلوار رو به سمت استیو که روی تخت نشسته بود و از پنجره بیرون
#365days
#part12
با سرخوشی پرسید:
چی سفارش بدم؟
دیمن با گیجی جواب داد:
برای چی؟
دین-برای شام امشبمون دیگه.
با خنده گفت:
بلد نیستی غذا درست کنی مگه؟
دین ابروهاشو چندبار بالا انداخت و نیشخند زد.
آهی کشید و درحالی که از روی مبل بلند میشد گفت:
خودم. یه چیزی درست میکنم. تو فقط جای وسایلات رو بهم بگو.
بدون تعارف پشت سر دیمن رفت و جای تمام وسایلی که برای تهیه پاستا لازم بود رو بهش نشون داد.
دیمن-چطوری بلد نیستی غذا درست کنی؟ چطوری زندگی میکنی؟
دین بیخیال شونه بالا انداخت و جواب داد:
با فست فود.
دیمن چشم غره ای بهش رفت و گفت:
خوردن فست فود خوبه ولی نه برای همیشه. باید غذا درست کردن رو یاد بگیری.
دین-دارم تلاشم رو میکنم. من نیمروهای خوبی بلدم درست کنم.
دیمن خنده ای بهش کرد و با تاسف چندبار سرش رو تکون داد.
گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و چندتا عکس از دیمن با پیشبند گرفت.
دیمن-چیکار میکنی؟
دین-ثبت خاطرات، برای روزهایی که نیستی. اینکارو دوست دارم.
دیمن اخم پر رنگی کرد و با تلخی گفت:
مگه قراره نباشم؟
دین-به هرحال من قرار نیست تا ابد توی این شهر زندگی کنم. یه روز میرم و این عکس هارو برای اون روز نگه میدارم. ولی ناراحت نباش، باهات درتماس میمونم.
و لبخند کیوتی ضمیمه حرفش کرد.
دیمن سرش رو تکون داد و نگاهش رو از دین گرفت. با عصبانیت کارهاش رو ادامه داد و سعی کرد جملات دین رو از ذهنش بیرون کنه.
دیمن-خوب از خانواده ات بگو. بدون تو چیکار میکنن؟
دین-مطمئنا براشون سخته آخه من هیچوقت ازشون دور نبودم ولی میدونم که از پسش برمیان.
دیمن خنده ای کرد و گفت:
زمانی که برادرم به اولین سفرش رفت رو هیچوقت یادم نمیره. مادرم فکر میکرد اون دیگه برنمیگرده. اولین بار برای مادرم خیلی سخت بود ولی بعداز مدتی تونست به سفرهای طولانی مدت کستیل عادت کنه.
دین با کنجکاوی پرسید:
میتونم یه عکس از برادرت ببینم؟
بدون اینکه نگاهش کنه سری تکون داد و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید. داخل گالری رفت و یکی از عکس های برادرش رو انتخاب کرد.
گوشی رو به دست دین داد و خودش به ادامه کارش مشغول شد.
با دیدن برادرش چشماش گرد شد و با خنده گفت:
اون هیچ شباهتی بهت نداره.
دیمن سری تکون داد و گفت:
تو با برادرت شباهت داری؟
دین-اوه نه. من از اون خوشگلترم.
و نیشخندی زد.
دیمن با صدای بلند خندید.
-خوب یه عکس ازش نشون بده تا ببینم با حرفت موافقم یا نه.
دین گوشیش رو برداشت و روشنش کرد. اوردن عکس برادرش کار سختی نبود چون بک گراندش عکس اون بود.
گوشی رو به طرف دیمن گرفت.
دیمن نگاه دقیقی به عکس انداخت و گفت:
خوب درست میگفتی. تو از اون خوشگلتری. چرا عکسش روی بک گراندته؟
و تلاش کرد حسادتش توی لحنش مشخص نباشه.
دین-خوب من و اون یه قراری گذاشتیم. ما یک عکس گرفتیم و قرار شد من قسمت اونو بزارم و اون مال منو.
دیمن-و برای چی اینکارو کردید؟
دین-برای روزهایی مثل امروز که از هم دوریم.
دیمن-پس خیلی بهم وابسته اید.
دین-خوب اون تنها برادریه که دارم پس...
دیمن خنده ای کرد و گفت:
منم تنها یک برادر دارم ولی تا به الان از اینکارا نکردیم. درواقع زیاد باهم در ارتباط نیستیم. نه اینکه صمیمی نباشیم ولی از اون دسته افرادی نیستیم که از هم خبر بگیریم و اینجور چیزها.
دین-واو، زندگی غم انگیزی داری.
دیمن-چون با برادرم در ارتباط نیستم؟
دین-آره خوب... مگه ما برای چی زندگی میکنیم؟ برای ارتباط برقرار کردن با دیگران. گرچه من توی این مورد اصلا خوب نیستم. دوست های زیادی داشتم ولی فقط مال دورهای خودشون بودن.
دیمن-چه اتفاقی افتاد؟
دین آهی کشید و جواب داد:
خوب کسی علاقه نداره با فردی مثل من دوست باشه میدونی؟
دیمن باتعجب نگاهش کرد و پرسید:
مگه تو چطوری هستی؟
دین-من از اون آدم هام که ترجیح میدم خونه باشم و کارهای موردعلاقه ام رو بکنم. هیچوقت اهل وید کشیدن یا مست کردن نبودم. شب هایی که فوتبال داشت، تمام دوست های من دور هم جمع میشدن تا فوتبال رو تماشا کنن ولی من به جاش توی خونه مینشستم و فیلم نگاه میکردم.
دیمن-فرق بین تماشای فوتبال با فیلم چیه؟ جفتشون برای سرگرمیه دیگه.
دیمن-اشتباهت همینجاست. از فوتبال کسی چیزی یاد نمیگیره ولی فیلم میتونه تورو داخل یک دنیای دیگه ببره. میتونی با سنت ها و رسم های کشورهای دیگه آشنا بشی. با دیدن یک فیلم انقدر داخلش غرق میشی که میتونی احساسات تمام کارکترهارو حس کنی انگار متعلق به خودتن و بعد تلاش کنی تا اشتباهاتشون رو انجام ندی. فیلم ها درس های خوبی برای ارائه دارن.
دیمن-12 نفر برای برد تیمشون تلاش میکنن. به نظرت این یک درس نمیتونه باشه؟ اینکه تو این همه تلاش کنی تا بتونی به چیزی که خوشحالت میکنه برسی؟
دین-فقط همین؟ قراره به همین بسنده کنیم؟ قراره فقط همین رو یاد بگیریم؟ اینکه تلاش کنیم و به چیزی که میخوایم برسیم؟ این اصل ا
س قاتل شناخته شده و به 17 سال زندان و پرداخت 37 هزار دلار محکوم میشه. اما با وجود رضایتی که خانواده مقتول دادند پس این 17 سال بخشیده میشه و تنها مبلغ گفته شده پرداخت خواهد شد. این تصمیم نهایی دادگاهه و به هیچ عنوان عوض نمیشه.
بعداز شنیدن این حرف، صدای همهمه بلند شد.
دین شوکه نگاهش رو به پدرومادرش داد. متوجه نمیشد چه اتفاقی افتاده. اونها رضایت داده بودند؟ چطور ممکن بود؟
نگاهش رو از خانواده اش گرفت و به کستیل داد.
اون مرد نگاهش نمیکرد. چرا نگاهش نمیکرد؟ دین نیاز به یک توضیح داشت. حتی لازم نبود حرف بزنه. اون همه چیز رو از نگاهش میتونست بخونه. اما کستیل نگاهش نکرد و جوابی بهش نداد.
نگاه پراز نفرت لیلی روش سنگینی میکرد. اگر انقدر ازش نفرت داشت پس چرا رضایت داده بود؟
قاضی دوباره با چکش روی میز کوبید و گفت:
ختم جلسه رو اعلام میکنم.
و از جایگاهش پایین اومد و بدون توجه به کسی از اتاق خارج شد.
حتی اون هم فهمیده بود چیزی درست نیست ولی نمیتونست کاری کنه. دین هیچ دغاعیه ای ارائه نداده بود. اگر اون پسر میخواست بیگناه مجازات بشه تمام کائنات هم نمیتونستن کمکش کنن.
کستیل بازوی مادرش رو گرفت و بدون توجه به نگاه سرزنشگر ناتاشا کمکش کرد تا از سالن خارج بشه.
توی چهارچوب در صدای دین رو شنید که اسمش رو تکرار میکرد.
-کستیل؟ کستیل؟ کستیل صبر کن. باید باهات حرف بزنم. خواهش میکنم.
برای ثانیه ای خواست عقب گرد کنه و به پیش اون پسر بره ولی زمانی که مادرش بازوش رو گرفت و جمله "حق نداری باهاش حرف بزنی" رو به زبون اورد، منصرف شد.
دین درحالی که همچنان تلاش میکرد تا صداش به گوش کستیل برسه با اجبار مامورها از در پشتی سالن دادگاه خارج شد.
فقط لحظه آخر نگاهش به چهره مادرش افتاد که گریه میکرد و هیچ شادی توی چهره اش دیده نمیشد. یه چیزی اشتباه بود، مطمئن بود که یک چیزی اشتباهه. و نمیتونست بگه که نترسیده بود.
#365days
#part16
زمان حال
نگاهشو از چهره بی روح مادرش گرفت و به درهای بسته داد. بی صبرانه منتظر دیدنش بود. پنج هفته از آخرین باری که دیده بودتش، میگذشت. توی این پنج هفته، تلاش کرد تا خودش رو راضی کنه تا به حرف مادرش عمل کنه. خنده دار بود، اون هنوز کاری نکرده بود ولی عذاب وجدان داشت نابودش میکرد.
حقیقتا، این آینده رو پیشبینی میکرد ولی نه برای دین. هیچوقت تصورشو نمیکرد که اون کسی که تحملش تموم میشه دین باشه. همون پسری که وقتی برای اولین بار دیدتش، به زندگی پراز آرامشش و ذهن آروم و متینش حسادت کرد.
آهی کشید. سرنوشت جنده بود و این مدت ها پیش بهش ثابت شده بود.
لیلی با لحنی غمگین گفت:
کی دادگاه شروع میشه؟ سردردم داره اذیتم میکنه.
کستیل-نباید میومدی مامان. تو هنوز حالت خوب نشده.
لیلی-باید میومدم. باید مجازات شدنش رو ببینم تا قلبم آروم بشه.
با حس سنگینی نگاه کسی، چشم هاش رو به اطراف چرخوند و با دیدن نگاه خیره مادر دین سرش رو پایین انداخت. عرق شرم روی پیشونیش نشسته بود و خجالت میکشید.
میدونست قبول کردن معامله شون برای خانواده دین خیلی گرون تموم شده بود. زمانی که پیشنهاد مادرش رو به جان و مری وینچستر گفته بود، اونها برای دقایق طولانی تنها بهش خیره شده بودن و حتی پلک نمیزدن. دقیقا توی همون زمان، کستیل از پیشنهادی که به زبون اورده بود پشیمون شده بود ولی... ولی اون برای دین مشخص کرده بود که خانواده اش الویت اولش هستن.
با باز شدن در و ورود دین و دوتا مامور، نگاهش رو به اون پسر دوخت.
قدم های سنگینی برمیداشت و سرش رو بالا نمیورد. کستیل لبخند کمرنگی زد. بیشتر از هرچیزی برای آینده اون پسر نگران بود ولی میدونست قدرت مخالفت و جنگیدن با مادرش رو نداره.
بعداز دقیقه های کوتاهی، در دوباره باز شد و قاضی و همراهانش وارد شدند.
همه به احترام قاضی برخواستن و قاضی بدون توجه بهشون روی صندلی مخصوصش نشست.
پرونده روی میزش رو باز کرد و درحالی که نگاه سرسری بهش مینداخت گفت:
لطفا بشینید.
با اجازه قاضی، همه دوباره روی صندلی هاشون نشستن و به چهره قاضی خیره شدن تا حرف هاش رو شروع کنه.
قاضی-امروز اینجاییم تا پرونده قتل دیمن سالواتوره رو بررسی کنیم. لطفا وکیل مقتول روی جایگاه بایسته.
وکیلی که کستیل گرفته بود از روی صندلی بلند شد و به سمت جایگاه رفت.
با اجازه قاضی پرونده ای رو باز کرد و با صدای بلند و رسایی گفت:
دیمن سالواتوره، 28 ساله و متولد میستیک فالز، استاد ریاضی دانشگاه کلمبیا، در تاریخ 29 آگوست 2020 به قتل رسید. قاتل اون نامزدش آقای دین وینچستر، 24 ساله و متولد کانزاس، استاد ادبیات دانشگاه کلمبیاست. ایشون در برگه اعترافاتش به قتل آقای سالواتوره اعتراف کرده و خودش رو مستحق مجازات میدونه. تمام مدارک گناهکار بودن آقای وینچستر رو به دادگاه ارائه دادم و مجازات ایشون به عهده قاضیه.
قاضی سری تکون داد و وکیل دیمن، که یکی از دوستان نزدیک کستیل بود از جایگاه پایین اومد و کنار کستیل نشست. نگاهش رو به اون مرد دوخت و با صدای آرومی گفت:
مطمئنی میخوای اینکارو بکنی؟ هنوز دیر نشده.
کستیل بدون نگاه کردن بهش سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
قاضی-از وکیل مظنون درخواست دارم روی جایگاه بایسته و دفاعیه اش رو ارائه کنه.
مارتین واتسون از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه روی جایگاه بایسته گفت:
من هیچگونه دفاعیه ای برای ارائه ندارم قاضی ویلسون. آقای وینچستر علی رغم تمام تلاش های من و خانواده اش هیچ اطلاعی از شب حادثه نداده.
قاضی دستی به ریشش کشید و باتعجب سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
-از آقای دین وینچستر درخواست دارم برای جواب به چند سوال روی جایگاه بایسته.
دین از روی صندلی بلند شد و همراه با دستبند و پابند به سمت جایگاه رفت و روی اون ایستاد. مردی به سمتش رفت و بلند گفت:
آقای دین وینچستر شما به انجیل قسم میخورید تا تمام حقایق رو بازگو کنید؟
دین پوزخند کمرنگی زد و دستش رو روی انجیل قرار داد.
-اینکه اعتقادی به انجیل و مسیح ندارم مشکلی به وجود نمیاره؟
قاضی اخمی کرد و جواب داد:
خیر مشکلی به وجود نمیاره. به هرحال قسم خوردن به انجیل مدرک قانونی نیست.
دین سری تکون داد و گفت:
پس آره، قسم میخورم که حقایق رو بازگو کنم.
قاضی-لطفا شب حادثه رو بازگو کنید.
دین نفس هاش رو لرزون بیرون داد و با یادآوری اون شب گفت:
داشتیم کیک تولد درست میکردیم. اون شب تولد برادر دیمن، کستیل بود. باهم بحثمون شد و هردو به شدت عصبی شدیم. من چاقو رو برداشتم و توی شکمش فرو کردم. یادم نمیاد چند ضربه زدم فقط وقتی به خودم اومدم که دیگه نفس نمیکشید.
قاضی-و بعدش با پلیس تماس گرفتید؟
دین سری به نشونه آره تکون داد.
قاضی-لطفا حرف بزنید آقای وینچستر. شما با پلیس تماس گرفتید؟
دین با صدای لرزونی جواب داد:
آره تماس گرفتم.
قاضی-بحثتون درباره چی بود؟
دین-یادم نمیاد.
دروغش به قد
محکوم بود به تنهایی ابدی.
استیو-اولین قانونی که به روح ها یاد میدن اینه که اونها خانواده ای ندارن.
باکی-ولی این به این معنی نیست که واقعا خانواده ای نداری.
استیو-درسته.
باکی-پس خانواده داری. اونها کجان؟
استیو آهی کشید. از سوال های اون پسر خسته شده بود ولی انگار تازه نظر باکی به موضوع جلب شده بود. و به هرحال، سکوت اون پسر از حرف زدنش آزاردهنده تر بود.
-مردن.
و بعد از اتاق خارج شد و کلمه "متاسفم" رو از زبون اون پسر نشنید.
به دیوار تکیه داد و به مادرش فکر کرد. مدت طولانی بود که به دیدنش نرفته بود. مدت طولانی بود که دیگه شاخه های رز مشکی ازش نخریده بود. یعنی الان حالش خوب بود؟
ندیدنش برای مدت طولانی چیز عجیبی نبود. ولی الان که توی این شهره، همونجایی اون زن نفس میکشه و زندگی میکنه، ندیدنش خیلی سخته.
ذهنش به گذشته های خیلی دور سفر کرد. و قبل از اینکه به خودش بیاد، توی سیاهی خاطراتش غرق شد.
فلش بک، 24 سال پیش
خطاب به جیکوب گفت:
من میرم قایم شم. خواهش میکنم دیر پیدام کن. تو همیشه زود پیدام میکنی و اینطوری بازیمون زود تموم میشه.
لحن بچگانه اش باعث شد که جیکوب زبونش رو بیرون بندازه و گردنش رو کج کنه و با عشق پنهان شده ای توی چشماش به پسربچه مقابلش خیره شه.
استیو-حالا چشمات رو ببند.
جیکوب چشماش رو بست و سرش رو روی دستاش گذاشت.
باکی به سرعت رفت و داخل اتاقش توی کمد قایم شد.
دستاش رو روی دهنش گذاشت و درحالی که سعی میکرد صدای خنده های ریزش شنیده نشه، گوش هاش رو تیز کرد تا متوجه صداهای اطرافش بشه.
بعداز شش دقیقه، جیکوب در کمد رو به سختی باز کرد و خودش رو روی استیو پرت کرد. زوزه ای کشید و دمش رو بازیگوشانه تکون داد.
استیو اخم کمرنگی کرد و با ناراحتی گفت:
تو بازم زود پیدام کردی. من دیگه باهات بازی نمیکنم.
و جیکوب رو از روی خودش کنار زد و از کمد بیرون اومد.
تقه ای به در اتاقش خورد و مادرش با لبخند وارد شد.
-عزیزم شام آماده است.
استیو با سرعت به سمت مادرش رفت و لیزا اون رو به آغوش کشید. از روی زمین بلندش کرد و گفت:
جیکوب بیا.
جیکوب پشت سرشون به راه افتاد و هرسه داخل آشپزخونه شدند.
لیزا ظرف جیکوب رو پراز غذا کرد و روی زمین گذاشت.
استیو بشقاب خودش رو برداشت و کنار جیکوب روی سرامیک های سرد آشپزخونه نشست و مثل جیکوب سعی کرد با زبونش غذا بخوره.
لیزا اخم کمرنگی کرد و گفت:
استیو، تو سگ نیستی. هزاربار بهت گفتم باید چطوری غذا بخوری.
استیو با لپ های باد شده گفت:
اما مامان، اینطوری جیکوب تنها میمونه. من دوست ندارم اون تنها باشه. اون بهترین دوست منه.
لایزا لبخندی به مهربونی پسرش زد و دستی به سرش کشید.
-با تمام این حرفا، تو بازم سپپ نیستی و باید مثل آدم ها غذا بخوری.
استیو آهی کشید و بشقاب غذاش رو به عقب هل داد.
-پس من دیگه غذا نمیخورم.
و با لجبازی نگاهش رو از مادرش گرفت.
در همون موقع، جیکوب پارسی کرد.
استیو با شنیدن پارس جیکوب، خوشحال از روی سرامیک بلند شد و فریاد کشید:
بابا اومد.
و به سمت در خونه پرواز کرد.
در رو باز کرد و پدرش رو پشت در منتظرش دید.
پیتر، استیو رو به آغوش کشید و پرسید:
این دفعه هم جیکوب خبر اومدنم رو داد؟
استیو-اون همیشه اینکارو میکنه بابا. ولی تو همیشه تعجب میکنی.
پیتر خنده ای کرد و وارد خونه شد.
به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن همسر زیباش چشماش برقی زد.
لیزا به سمتش اومد و درحالی که بوسه ای روی گونه اش میکاشت گفت:
خسته نباشی عزیزم.
پیتر-دیگه نیستم.
و لبخند پراز محبتی به همسرش زد.
این براش جذاب بود که بعداز 11 سال زندگی مشترک با همدیگه، لیزا با دیدن حرکات و شنیدن حرفاش طوری گونه هاش رنگ میگیره که انگار هنوز همون دوتا نوجوان دبیرستانی هستن.
روی صندلی نشست و استیو رو روی میز گذاشت.
-خوب بهم بگید، روزتون چطور بود؟
لیزا-مادرت زنگ زد. حالش اصلا خوب نیست. میخواست مارو ببینه.
و بعد با ناراحتی ادامه داد:
متاسفم عزیزم ولی بهم مرخصی نمیدن.
پیتر-مشکلی نیست. به هرحال استیو نمیتونه مدرسه نره. تو و استیو و جیکوب اینجا بمونید و من میرم پیش مادرم.
لیزا-باشه پس برای فردا بلیط میگیرم. چقدر میمونی؟
پیتر-تا وقتی که حال مادرم خوب بشه.
لیزا نیم نگاهی به استیو که سرگرم بازی با غذا بود، انداخت.
از روی میز پایین گذاشتش و گفت:
برو و با جیکوب بازی کن.
استیو با خوشحالی گوش سگ بیچاره رو کشید و گفت:
زودباش جیکوب، بیا باهم بازی کنیم.
و خودش زودتر از آشپزخونه خارج شد.
وقتی از نبودن پسرشون مطمئن شد، نگاهش رو به همسرش دوخت.
-میدونی که حال مادرت دیگه خوب نمیشه. سرطان پیشرفت کرده. دکترها دیگه نمیتونن کاری بکنن.
پیتر آهی کشید و گفت:
میدونم اما... اما میتونم امید داشته باشم. خواهش میکنم این امید رو ازم نگیر.
لیزا از روی صندلی بلند شد و دستاش رو دور کمر همسرش حلقه کرد.
-من هیچوقت
#my_favorite_sin
#part29
-من بهتون اعتماد کرده بودم.
این جمله رو با فریاد گفت و با کف دست محکم به سینه دیمن کوبید.
دیمن چهره اش رو درهم کشید و واکنشی نشون نداد تا کستیل خشمش رو خالی کنه. به هرحال اون حق داشت.
بانی خودش رو جلوی دیمن انداخت تا از بقیه ضربه های کستیل درامان باشه و با اخم گفت:
با فریاد زدن چیزی حل نمیشه کالینز.
کستیل خنده عصبی کرد و گفت:
چیزی حل نمیشه؟ معلومه که حل نمیشه. با فریادهای من برادرم زنده نمیشه. با فریادهای من قاتلش دستگیر نمیشه. با فریادهای من باکی برنمیگرده. اما به جزء فریاد زدن کار دیگه ای نمیتونم بکنم.
دیمن آهی کشید و با کلافگی روی مبل نشست.
-ببین من درکت میکنم ولی...
میان حرفش پرید و با عصبانیت گفت:
درکم میکنی؟ نکنه برادر توام به قتل رسیده و قاتلش دایی بهترین دوستته؟ نکنه زندگی دوست تو هم در خطره؟ چطوری میگی درکم میکنی وقتی حتی توی شرایط من نیستی؟
با عصبانیت کرواتش رو باز کرد و گوشه ای انداخت. دکمه های اول پیرهنش رو باز کرد تا بتونه بهتر نفس بکشه. همه چیز بهم ریخته بود. و از این حرصش میگرفت که هیچکاری نمیتونست انجام بده. اون از اینکه کنترل شرایط از دستش خارج بشه متنفر بود.
-کستیل ما یک نقشه داریم. هرچه زودتر کیانو ریورز دستگیر بشه زودتر تو و باکی به خونه هاتون برمیگردید. میدونم شرایط سختیه. لعنتی منم از این شرایط لذت نمیبرم. ولی بهم بگو چه کار دیگه ای میتونیم انجام بدیم؟
بانی-تو نمیتونی سرزنشمون کنی. ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم تا قاتل برادرت دستگیرشه. قسم میخورم هیچ اتفاقی برای جیمز بارنز نمیوفته. ما به استیو راجرز اعتماد داریم. اون آسیبی به دوستت نمیرسونه.
گرچه آنچنان به حرفی که زده بود اعتماد نداشت ولی گفتنش ضروری بود.
دیمن-درسته. شاید آدم کله خرابی به نظر برسه ولی هیچوقت به آدم های بی گناه آسیب نمیزنه.
و زیرلب ادامه داد:
البته امیدوارم.
کستیل روی مبل نشست و سرش رو میون دستاش گرفت.
نمیدونست چیکار کنه. درواقع کاری هم نمیتونست انجام بده. درحال حاظر ناتوان ترین آدم روی کره خاکی بود.
بانی-اگر بهمون کنی تا کیانو ریورز رو دستگیر کنیم دوستت به خونه برمیگرده.
کستیل با صدای آرومی پرسید:
سالم؟
دیمن بلافاصله جوابش رو داد:
آره سالم.
کستیل سری تکون داد و گفت:
به یک شرط بهتون کمک میکنم.
بانی و دیمن منتظر بهش نگاه کردن. گذاشتن شرط دور از ذهنشون نبود.
کستیل لباش رو با زبون خیس کرد و ادامه داد:
حداقل در هفته چندبار با باکی صحبت کنم یا بتونم ببینمش.
دیمن کمی فکر کرد و بعد گفت:
نمیتونی ببینیش. درواقع اگر با کیانو ریورز درارتباط باشی دیگه هیچکدوم از مارو هم نمیتونی ببینی. ولی میتونم شرایطی رو به وجود بیارم تا با دوستت تلفنی صحبت کنی.
کستیل-چرا دیگه نمیتونم ببینمتون؟
بانی جواب داد:
چون کیانو ریورز آدم باهوشیه. و همچنین اگر بفهمه با ما درارتباطی ممکنه برات خطرساز بشه.
کستیل سری به نشونه تایید تکون داد. اون قبول کرده بود. به هرحال چاره دیگه ای هم نداشت.
دیمن-حالا برام تعریف کن چه اتفاقی بین تو و ریورز افتاد؟
نفس عمیقی کشید و اتفاقی که اون روز براش افتاده بود رو تعریف کرد.
فلش بک
از روی کاناپه بلند شد و با خستگی به سمت آشپزخونه رفت. قهوه ساز رو به برق زد تا برای خودش قهوه درست کنه. شب قبل به خاطر استرس و اضطراب نخوابیده بود. فکر به اینکه اتفاقی برای باکی افتاده باشه دیوونه اش میکرد. توی تحقیقاتی که کرده بود، متوجه شده بود سی درصد افرادی که توی امریکا دزدیده میشن، توی کمتر از سه ساعت کشته میشن.
از اونجایی که این قضیه یک دزدی ساده برای پول نبود، چون هیچکس با پدرومادر باکی تماس نگرفته بود، پس اون رو یک بیمار روانی دزدیده بود.
توی تحقیقاتش فهمیده بود بیشتر افرادی که دست به دزدیدن دیگران میزنن قاتل های سریالی هستن که قربانی هاشون رو شکنجه میکنند و بعد میکشند.
این افکار داشت دیوونه اش میکرد. اگر اتفاقی برای باکی میوفتاد، خودش رو میکشت. نمیتونست تنها کسی که توی این دنیا داره رو هم از دست زده.
با صدای زنگ در، از جا پرید. فنجون قهوه رو روی اپن گذاشت و با سرعت به سمت در رفت. امید احمقانه ای داشت که شاید پشت در باکی باشه.
با همون نیشخندش ایستاده باشه و بگه "سوپرایز، تمام این مدت داشتم اذیتت میکردم" اما با باز کردن در و دیدن مرد غریبه ای تمام امیدش از بین رفت.
-میتونم کمکتون کنم؟
و نیم نگاهی به پشت سر مرد انداخت تا مطمئن بشه اون مرد تنهاست یا کسی همراهشه.
پایان فلش بک
دیمن-خوب اون بهت چی گفت؟
کنجکاو پرسید.
کستیل-ازم پرسید که فکر میکنم چه اتفاقی برای باکی افتاده. ازم پرسید باکی دشمنی داشته یا نه. حرف چندان زیادی نزد، بیشتر به چهره ام نگاه میکرد و سرتاپام رو آنالیز میکرد. فکر کنم من رو مقصر دزدیده شدن باکی میدونست. در آخر هم شماره اش رو داد تا اگر از باکی خبری
میشم باز ببینمت.
دین لبخند پراز مهری زد و گفت:
حتما لیلی.
نیم نگاهی به راهرو انداخت. خطاب به دیمن گفت:
میرم تا با برادرت خدافظی کنم.
دیمن اخم غلیظی کرد و گفت:
لازم نیست اینکارو کنی. کستیل ناراحت نمیشه.
دین-میدونم ولی ادب حکم میکنه اینکارو انجام بدم. توی ماشین منتظرم باش.
و بدون اینکه دیگه بهش توجه ای کنه به سمت راهرو رفت. روبه روی اتاقی که به زیبایی روی درش اسم کستیل حک شده بود ایستاد. تقه ای به در زد و منتظر اجازه ورود موند.
کستیل-بیا تو.
در رو به آرومی باز کرد و وارد اتاق شد.
دوارها پراز نقشه های مختلف و عکس ها و یادداشت های کوتاه و طولانی بود.
با حیرت بهشون نگاه میکرد. این واقعا اون رو ذوق زده کرده بود.
درحالی که کاغذهایی رو کنار هم قرار میداد و داخل پوشه میزاشت به دین نگاه کرد. اون شور و ذوقی که توی چهره اون پسر دیده میشد اون رو خوشحال میکرد.
دین-اینا تحقیقاتتونه؟
کستیل-بله. البته بیشتر تحقیقاتم داخل دفترهامه.
دین واو آرومی گفت.
کستیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی میز ایستاد و بهش تکیه داد. دست هاش رو روی سینه اش بهم قفل کرد و با لبخند به دین خیره شد.
بعداز دقیقه های کوتاهی، دین نگاهش رو به کستیل داد و با دیدن نگاه خیره اش خجالت کشید.
سرش رو پایین انداخت و درحالی که با گوشه پیرهنش بازی میکرد گفت:
اومدم ازتون خدافظی کنم.
کستیل-با خودم فکر کردم بدون خدافظی بری.
دین باتعجب پرسید:
چرا همچین فکری کردید؟
کستیل-چون میدونم کارکتر مضخرفی دارم.
دین خنده ای به این رک بودنش کرد.
کستیل لبخندی به چهره خندونش زد و کمی از میز فاصله گرفت. روبه روی دین ایستاد و دستش رو میون دستاش گرفت.
خنده اش قطع شد و باتعجب به کستیل نگاه کرد.
کستیل-تو آدم خوبی هستی آقای وینچستر. من از کارکترت و سبک زندگیت خوشم میاد. همیشه آرزوم بود که زندگی آروم و شادی مثل تو داشته باشم. برای همین این حرف هارو بهت میزنم. و امیدوارم این مکالمه بین خودمون بمونه و از این اتاق بیرون نره.
لباش رو با زبون خیس کرد و نفس عمیقی کشید.
-اگر میخوای زندگیت همچنان پراز آرامش باشه، پس بهت توصیه میکنم که وقتی از این خونه خارج شدی همه چیز رو درباره این خانواده فراموش کنی.
دین با گیجی گفت:
من متوجه منظورتون نمیشم آقای سالواتوره.
آهی کشید. نمیخواست توضیح زیادی بده فقط میخواست به اون پسر یک شانس برای ادامه زندگیش بده.
-من توی این خانواده بزرگ شدم. همه چیز رو دربارشون میدونم و با اینحال دوستشون دارم. باید هم دوستشون داشته باشم. من یک یتیم بودم که اونا منو به فرزندخوندگی قبول کردن و بهم شانس یک زندگی عادی رو دادن. این چیزی نیست که همه یتیم ها بهش برسن. با تمام علاقه ام به خانواده ام، ولی باید بهت بگم که برو آقای وینچستر. این خانواده پراز رازه. رازهایی که باید توی این خونه دفن بشه. گفتی که ما عجیبیم، این حرفت درسته. تمام اعضای این خانواده عجیبن و تو هنوز بخش کوچیکی از این عجایب رو دیدی. اگر به رابطه ات با دیمن ادامه بدی، دیگه طعم آرامش رو نخواهی چشید. و میدونم که فکر میکنی بعداز این مدتی که باهاش بودی اون رو میشناسی، اما باید بهت بگم که اینطور نیست. من سالیان طولانی با اون زندگی کردم و هنوز نمیشناسمش و نمیدونم چه کارهایی ازش ساخته است. پس مثل یک دوست بهت میگم که برو و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن. برگرد به شهر کوچیکت پیش خانواده دوست داشتنیت. چون اگر بمونی و این رابطه احمقانه رو ادامه بدی، من دیگه نمیتونم کمکت کنم. مهم نیست چه اتفاقی در آینده بیوفته من همیشه طرف خانواده امم. و هیچوقت یک غریبه آشنارو به اونها ترجیح نمیدم.
فشار کمی به دست دین داد و بعد دستش رو رها کرد.
ازش فاصله گرفت و ادامه داد:
این پیشنهاد من به تو بود. دیگه همه چیز به تو بستگی داره. خداحافظ دین. از صمیم قلب میخوام این اولین و آخرین باری باشه که میبینمت.
دین گیج تر از هرزمانی سرش رو تکون داد و زیرلب خدافظی کوتاهی کرد.
از اتاق خارج شد و به در بسته تکیه داد. متوجه حرف های اون مرد نشده بود ولی حسی ته دلش میگفت که اون به خاطر خودش این حرفارو زده. نمیدونست به کی اعتماد کنه، دیمنی که چندماه میشناختش، یا برادرش که فقط چندساعت باهاش آشنا شده بود.
وقتی وارد سالن شد نشونه ای از لیلی ندید. با خودش فکر کرد حتما به اتاقش رفته تا استراحت کنه بنابراین بدون سروصدا کتش رو برداشت و از خونه خارج شد.
دیمن داخل ماشین نشسته بود و انتظار اون رو میکشید. سوار ماشین شد و لبخند کمرنگی بهش زد.
دیمن با اخم نگاهش کرد و گفت:
حرفاتون طولانی شد. چی میگفتید؟
دین-آممم... فقط درباره تحقیقاتش ازش سوال کردم. اون واقعا باستان شناس خوبیه دیمن. فکر میکنم یک روزی بزرگترین کشف ممکن رو بکنه.
دیمن سری تکون داد و ماشین رو به راه انداخت.
مسیر توی سکوت گذشت. دیمن عصبی رانندگی میکرد و حوصله حرف زدن ن
آباژور شد.
استیو با اخم سرش رو میون دستاش گرفت و پلکش عصبی تکون خورد.
باکی با ترس قدمی عقب رفت و دنبال وسیله دیگه ای گشت. با دیدن چوب بیسبالی که کناری افتاده بود به سمتش هجوم برد تا برش داره ولی از پشت میون دستای قدرتمندی گیر افتاد.
استیو با خشم گفت:
فکر نمیکردم انقدر وحشی باشی.
و اون رو محکم به طرفی هل داد.
باکی با باسن روی زمین افتاد و ناله ای از درد کرد.
استیو گردنش رو تکونی داد و به پسر ترسیده روبه روش نگاه کرد.
-یه مدتی رو باهمدیگه ایم پرنسس پس بهتره با این قضیه کنار بیای و کمتر وحشی بازی دربیاری.
باکی-چی از جون من میخوای عوضی؟
استیو پوزخندی زد.
-من از تو چیزی نمیخوام کوچولو. حساب من با اون حرومزاده ریورزه.
باکی گیج پرسید:
دایی کیانو؟
استیو-آره دایی کیانو.
طعنه توی حرفش باکی رو عصبی تر کرد.
باکی-من نمیدونم این چه مسخره بازیه ولی بهتره همین الان بزاری من برم.
استیو-بری؟ کجا بری؟
باکی گیج تر از قبل با تردید گفت:
خونه ام؟
استیو نیشخندی زد.
-خونه ات؟ منظورت کاخ پدرته؟ همونجایی که زنده و مردت براشون مهم نیست؟
با ناراحتی نگاهش کرد.
-منظورت رو نمیفهمم.
استیو-پس بزار واضح تر حرف بزنم. میدونی پدر و مادرت کجان؟ اونا سرکارشونن و حتی ذره ای نگرانت نیستن با اینکه میدونن گم شدی. کسی که داره دنبالت میگرده داییته. اون حتی خونه دوستت هم رفته تا شاید بتونه پیدات کنه. فکر کنم میدونه که چقدر دشمن داره و نگرانه شاید کسی بخواد از طریق تو بهش آسیب بزنه.
باکی پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.
-قضیه همینه نه؟ شما میخواید اون رو گیر بندازید و دارید از من استفاده میکنید. متاسفم که ناامیدت میکنم ولی من برای دایی کیانو مهم نیستم. اون حتی به سختی حاظر میشه من رو ببینه با اینکه میدونه...
و سکوت کرد.
استیو-بزار من حرفت رو تکمیل کنم. با اینکه میدونه تو پسرشی.
باکی-حالا هرچی. حرفم اینه که اشتباه کردی آقای راجرز. من برای اون مهم نیستم.
استیو-اجازه بده زمان این رو مشخص کنه. اگر تو واقعا براش مهم نباشی پس من ولت میکنم تا به زندگی رقت انگیزت برسی و من به ادامه کارم برسم. ولی اگر براش مهم باشی، دراون صورت یک نفعی داری و بعداز دستگیر کردنش ولت میکنم تا بری. قبوله؟ به هرحال دو سر معامله به نفع تویه.
باکی با خشم نگاهش کرد.
-با من معامله نکن. بزار برم. من نمیخوام اینجا و با تو بمونم.
استیو آهی کشید. توی مدتی که به خونه اش توی ال ای برگشته بود انقدر سروصدا نشنیده بود.
-بهتره دهنتو ببندی اوکی؟ اگر نبندی قول نمیدم بلایی سرت نیارم.
باکی پوزخندی زد و با لجبازی گفت:
تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس منو تهدید...
با ضربه ای که با چوب بیسبال به گردنش برخورد کرد دهنش بسته شد و بیهوش روی تخت افتاد.
استیو نفس راحتی کشید و زیرلب زمزمه کرد:
بالخره دهنش رو بست.
و بعد بدون توجه بهش از اتاق خارج شد. میدونست که اون ضربه آسیب جدی نمیزنه و فقط برای چند ساعتی خفه اش میکنه.
در اتاق رو قفل کرد و به چوب بیسباا توی دستش نگاهی انداخت. لبخندی زد. نگهش میداشت. برای بستن دهن اون پسر به کارش میومد.
اگر کستیل رو نداشت چه اتفاقی براش میوفتاد؟
در همون زمان، صدای زنگ گوشیش بلند شد. گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و به اسکرینش نگاه کرد. با دیدن شماره مادرش ابروش بالا رفت. دکمه سبز رنگ رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-بله مامان؟
صدای سرد مادرش گوشش رو پر کرد.
-کجایی؟
باکی-خونه کستیلم.
لایلا-بیا خونه. باید درباره موضوع مهمی باهات حرف بزنم.
باکی با استرس پرسید:
درباره چی؟
ترسیده بود. اگر مادرش درباره اینکه دایی کیانو رو میدید فهمیده باشه چی؟ اون مطمئنا میکشتش.
لایلا-درباره اینکه مدت طولانی به شرکت نرفتی. پدرت عصبی شده. باید درباره مسئولیت پذیری باهم حرف بزنیم. من تنها امروز خونه ام و وقت صحبت کردن داریم.
باکی نفس راحتی کشید و با خوشحالی زیرپوستی گفت:
باشه مامان.
لایلا بدون گفتن کلمه دیگه ای تماس رو قطع کرد.
باکی اداشو دراورد و به ادامه صبحانه اش رسید.
بعداز صرف صبحانه، از روی صندلی بلند شد. خودکاری برداشت و روی پشت کاغذ یادداشت نوشت:
باید برم خونه. از دیشب تا الان بیرون بودم و مطمئنا پدرومادرم نگرانم شدن. ولی تو نگران حال من نباش. من خوبم یا حداقل سعی میکنم خوب باشم. هرموقع رسیدی خونه بهم خبر بده تا بیام پیشت و باهمدیگه فیلم ببینیم و پاپ کورن بخوریم چون این ایده واقعا وسوسه کننده بود. شب میبینمت.
باکی
پ. ن: ممنون از صبحانه. واقعا خوشمزه بود.
برگه رو سرجای قبلیش چسبوند و بعداز برداشتن وسایلش از خونه خارج شد.
به سمت ماشینش رفت که صدای کسی متوقفش کرد.
-واقعا خوب نیست این همه مست میکنی. دفعه پیش که رازت رو به من گفتی. این دفعه چه گندی زدی؟
به عقب برگشت و با دیدن مرد مقابلش شوکه شد. نزدیکی بیش از اندازه شون باعث شد قدمی عقب برداره و به ماشینش تکیه کنه. اون اینجا چیکار میکرد؟
استیو-میدونی من مطمئنم تو توی این بازی هیچکاره ای. ولی متاسفم، برای درست کردن نیمرو باید چندتا تخم مرغ بشکنی.
و بازوی پسر مقابلش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
باکی با ترس تقلایی کرد و دهنش رو باز کرد تا داد بزنه اما استیو زودتر قصدش رو فهمید و با دستش دهنش رو پوشوند.
باکی درحالی که فقط میخواست درخواست کمک کنه، دستاش رو بالا برد و به استیو ضربه های متوالی زد تا دهنش رو آزاد کنه.
استیو که خسته شده بود، بازوش رو رها کرد و گردنش رو گرفت و سرش رو محکم به شیشه ماشین کوبید.
باکی ناله ای کرد و بیهوش روی زمین افتاد.
استیو پوفی کشید و بدن بی جون باکی رو از روی زمین بلند کرد. به سمت ماشین خودش رفت و باکی رو روی صندلی عقب دراز کرد و خودش هم سوار شد و به سمت مکانی که از قبل درنظر گرفته بود، روند.
از آینه نیم نگاهی به پسر انداخت. خون روی صورتش ریخته بود و تکه های کوچک شیشه توی شقیقه اش فرو رفته بود.
برای ثانیه ای دلش به حال اون پسر سوخت. با اینکه بی گناه بود ولی به خاطر دایی عوضیش داخل این باتلاق افتاده بود. و استیو میدونست که نمیتونه کمکش کنه تا از این باتلاق بیرون بیاد.
****
با خستگی وارد خونه شد. چراغ های خاموش خونه اون رو به این فکر برد که شاید باکی هنوز خوابه.
به سمت اتاق رفت و سرکی به داخلش کشید اما پیداش نکرد. خوبی خونه کوچیک همین بود. لازم نبود برای پیدا کردن باکی تلاش زیادی کنه.
به سمت آشپزخونه رفت و یادداشت باکی رو روی در یخچال دید. لبخندی زد و گوشیش رو برداشت تا با باکی تماس بگیره و بهش خبر بده که خونه است ولی با یادآوری اینکه ماشین باکی رو جلوی در دیده بود لبخند از روی لباش محو شد.
به سمت پنجره رفت و محض احتیاط جلوی آپارتمان رو دوباره نگاه کرد. این ماشین باکی بود. مطمئن بود که ماشین باکیه. اون ماشین وصله ناجور این کوچه داغون بود.
از خونه اش خارج شد و به سمت ماشین رفت. با دیدن پنجره شکسته ماشین و خون های روش ترس بزرگی توی دلش افتاد.
با استرس و نگرانی گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و به باکی زنگ زد. بعداز چندبار تماس گرفتن و جواب ندادن، درحالی که نگرانی و ترسش صدبرابر شده بود به خونه پدرومادر باکی زنگ زد.
بعداز چند بوق صدای لطیف اما سرد زنی گوشش رو نوازش کرد.
-خونه بارنز. لایلا بارنز هستم بفرمایید.
کستیل با گلوی خشک شده ای گفت:
سلام. من کستیل هستم دوست باکی.
لایلا-میشناسمت. باکی خونه نیست. فکر میکردم پیش تو باشه.
کستیل با ترس گفت:
پیش من بود ولی من صبح سرکار رفتم و الان که اومدم خونه دیدم نیست.
لایلا-حتما پیش بقیه دوستاشه. قرار بود بیاد اینجا ولی نیومد.
کستیل-مسئله همینه خانم بارنز، ماشین باکی جلوی خونه منه.
لایلا-خوب ماشینش رو اونجا گذاشته. مشکلش چیه؟
کستیل-شیشه ماشین شکسته و خون روی زمینه.
پایان فلش بک
****
دیمن-جاناتان بارنز و لایلا بارنز با پلیس تماس گرفتن. توام که قانون رو میدونی، تا 24 ساعت از ناپدید شدن باکی نگذره اعلام گم شدن یا دزدیده شدن رو نمیدن. برای همین دیشب کستیل با من
ردومون اخلاق هایی داریم که کاملا با دیگری تفاوت داره. امیدوارم این یکی رو بهشون گفته باشی.
دیمن سرش رو پایین انداخت و به سکوتش ادامه داد.
دین اخم کمرنگی کرد و گفت:
متوجه نمیشم. چه چیزی رو بهم نگفته؟
کستیل نگاهش رو به برادرش دوخت و خطاب به دین ادامه داد:
این یکی درباره من نیست تا بهتون بگم. ولی یک روزی خودتون میفهمید.
در طول صحبت هاش، نگاهش معطوف دیمن بود. انگار اون رو سرزنش میکرد که یک غریبه رو به خونه اورده. حداقل دین این نتیجه رو گرفته بود.
با ورود لیلی به سالن، هرسه سکوت کردند.
توی اعماق قلبش، از اینکه دیمن چیزی رو ازش پنهان کرده ناراحت شده بود. ولی اون کی بود که دیمن درباره زندگیش باهاش حرف بزنه؟ اونها فقط دوتا دوست بودن نه بیشتر.
لیلی سینی حاوی قهوه رو روی میز گذاشت و روی مبل تک نفره ای نشست. نگاهش رو به دین دوخت و چشماش برقی زد.
چرا این خانواده انقدر عجیب بودن؟
لیلی-خوشحالم که امشب اومدی. مدت طولانیه که مهمون نداشتیم.
دین لبخند معذبی زد و سرش رو پایین انداخت.
متوجه سنگینی نگاه هرسه شون روی خودش میشد و به خاطر همین سرش رو بالا نمیورد.
چه چیزی توی وجودش عجیب بود که اون سه نفر اینطوری بهش خیره شده بودند؟
دیمن گلوش رو صاف کرد و گفت:
بهتره درباره چیزهای دیگه ای حرف بزنیم. تونستید مقبره ایمهوتپ رو پیدا کنید؟
کستیل آهی کشید و با ناراحتی جواب داد:
متاسفانه نه. انگار اون مقبره نفرین شده است. سال های طولانیه که خیلی از باستان شناسان تلاش میکنند تا مقبره اش رو پیدا کنند ولی نمیتونند. ما تلاش های زیادی کردیم ولی به جایی نرسیدیم.
دیمن-و تو میخوای شکست رو قبول کنی؟
سوالش جوری بود که انگار از قبل جوابش رو میدونست.
کستیل پوزخندی زد و جواب داد:
معلومه که نه. فکر میکردم برادرت رو بشناسی. من هیچوقت شکست نمیخورم. یا برنده میشم یا تجربه جدیدی به دست میارم.
لیلی-من نمیتونم بیشتر از این به شما دوتا افتخار کنم پسرا.
و بعد خطاب به دین ادامه داد:
این عالی نیست دین؟ اینکه دوتا پسر داشته باشی که باعث افتخارت باشن؟
دین لبخند فیکی زد. برای ثانیه ای، این فکر از ذهنش گذشت که اون و برادرش هم باعث افتخار خانواده اش هستن؟ تنها کاری که اون بلد بود خوندن کتاب و نوشتن شعر و متن های نه چندان طولانی بود. و درباره سم... خوب بهتره درباره اون شیطون کوچولو حرفی نزنیم.
-فکر میکنم همه دوست دارن که باعث افتخار پدرومادرشون باشن خانم.
لیلی-اوه به من بگو لیلی. اینطوری احساس پیری میکنم.
و لبخندی بهش زد.
دین لبخندش رو جواب داد.
کستیل-آقای وینچستر، شما چه کارهایی انجام میدید؟ میدونم که استاد ادبیات هستید ولی چه کارهایی دیگه ای انجام میدید؟
معذب جابه جا شد و جواب داد:
کار زیادی نیست. من کتاب میخونم، فیلم میبینم، شعر مینویسم. درواقع کار چندانی انجام نمیدم.
کستیل-جالبه. زندگی شما باید پراز آرامش باشه.
دین-درسته. من زندگی چندان پیچیده ای ندارم. درواقع با پیچیدگی زیاد راحت نیستم. ترجیح میدم توی یک مسیر ادامه بدم و کارهایی که شادم میکنن رو انجام بدم.
کستیل که توجه اش جلب شده بود لبخندی زد و گفت:
این به این معنیه که شما معنی زندگی رو فهمیدید آقای وینچستر. من آدم های کمی مثل شما دیدم.
دوباره به برادرش خیره شد و ادامه داد:
پس فکر کنم حرف های دیمن دروغ نبود.
دین لبخندی به چهره درهم دیمن زد و انگشتاش رو میون انگشت های دیمن جا داد.
وقتی توجه دیمن بهش جلب شد، دین دوباره از همون لبخند های شیرینش بهش زد. و در همون موقع، دیگه چیزی برای دیمن مهم تراز لبخندهای دین نبود.
اون پسر میدونست لبخندهاش قلب مرد کنارش رو به تپش وامیداره؟ اون میدونست با این شیرین بودنش، داره قلب اون مرد رو میون دستاش میگیره و فشار میده؟ اگر میدونست خیلی بی رحم بود.
زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد:
حتی موقع جنگ هم ساعتی به دشمن وقت استراحت میدن. تو چرا به قلب این دوست، فقط ثانیه ای وقت استراحت نمیدی؟
ن بگیم.
بانی-چرا ازش دفاع میکنی؟
دیمن-اینکارو نمیکنم. استیو برای من مهم نیست بانی. من خوشحال میشم مرده ببینمش. ولی ما داریم درباره استیو حرف میزنیم. اون شاید هرچیزی باشه ولی خیانتکار نیست. اگر قاتل بود همون اول بهمون میگفت. لازم نبود باهامون بازی کنه. به هرحال میدونه که ما نمیتونیم شکستش بدیم.
دین کلافه دستی به موهاش کشید. از روی صندلی بلند شد و گفت:
شما برید سازمان. من امروز حوصله کار کردن ندارم. به هرحال، تمام کارهایی که کردیم برای هیچ بود. اگر واقعا فرد سیاسی پشت این پرونده باشه، تمام تلاش هامون بی نتیجه است. شما برید. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بدید.
دیمن و بانی نیم نگاهی باهم ردوبدل کردند. هردو نگرانش بودند ولی میدونستند با موندنشون فقط دین رو عصبی تر می کنند.
دیمن-اگر به چیزی نیاز داشتی یا خواستی با کسی حرف بزنی بهمون خبر بده.
و قبل از اینکه در خونه رو ببندند، صدای شکستن از داخل، گوش هردو رو پر کرد.
بت کنم.
کستیل سری تکون داد و بعداز خدافظی کوتاهی همراه با باکی از خونه خارج شدند.
بانی چنگالش رو روی میز انداخت و دست به سینه به دین خیره شد.
-با استیو صحبت کردی؟
دین سری تکون داد و تمام حرف هایی که شب قبل بین خودش و استیو ردوبدل شده بود رو برای بانی تعریف کرد.
بانی درحالی که دقیق به حرفهاش گوش میکرد کلافه دستی توی موهاش کشید و با عصبانیت گفت:
میدونی داری چه غلطی میکنی؟ تو داری جونش رو به خطر میندازی.
دین-من باید این پرونده لعنتی رو حل کنم بانی. و چاره دیگه ای هم ندارم. تو فکر میکنی من خوشم میاد یه آدم بی گناه رو وارد این بازی کنم؟
بانی-پس چرا میخوای نقشه استیو رو اجرا کنی؟ چرا به حرفش گوش میدی؟
دین-چون بین همه ما، اون تنها کسیه که با منطقش تصمیم میگیره. بانی خوب فکر کن، با اینکار شاید بتونیم تا یک یا دو ماه دیگه کیانو ریورز رو دستگیر کنیم. این اولین پرونده قتلی که به من دادن. هیچکس تا به الان نتونسته حلش کنه ولی من اینکارو میکنم. این یک موقعیت مناسبه برای من.
بانی-و تو میخوای برای رسیدن به کیانو ریورز، کستیل رو قربانی کنی؟
و با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
کستیل، دین. ما داریم درباره یک پسر جوون حرف میزنیم که باید یک زندگی روتین خسته کننده داشته باشه. اون آماده نیست تا پا توی این باتلاق بزاره. اصلا تا حالا شده فکر کنی اون واقعا میخواد اینکارو انجام بده یا نه.
دین-اگر نمیخواست انجام بده قبول نمیکرد بانی.
بانی-اون داره بهت کمک میکنه چون میدونه تو به هیچ سرنخی نرسیدی. اون فقط میخواد قاتل برادرش دستگیر بشه. قرار نیست ازش سوءاستفاده کنی.
کلافه دستشو توی موهاش کرد و با حالت زاری به بانی نگاه کرد.
-بهم بگو چیکار کنم. یک نقشه بهم بده. بهم بگو که اگر کستیل رو از این پرونده حذف کنم چطوری به کیانو ریورز دسترسی پیدا کنم؟
بانی-میتونی از من استفاده کنی. میتونم بهش نزدیک بشم.
دین-به عنوان چی؟ یک فاحشه؟ اون تورو میشناسه بانی. اون میدونه تو کی هستی. محض رضای فاک اون دستور قتلت رو داد. فکر میکنی احمقه؟ اگر احمق بود تا الان دستگیر میشد.
بانی نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به دین خیره شد. نمیدونست چی بگه و چطوری اون مرد رو از کارش بازداره. عقلش بهش میگفت که دین درست میگه ولی قلبش این رو رد میکرد.
-اگر بمیره چی؟
وقتی جوابی نگرفت پوزخندی زد.
-اگر اتفاقی برای اون پسر بیوفته دین، این تویی که تا ابد باید عذاب وجدان داشته باشی. اون یک انسانه نه یک تیکه گوشت بی ارزش.
نگاهش رو از دین گرفت و به بشقابش داد.
-از آلیس خواسته بودم بفهمه اون شبی که من و تو داخل اون استخر بودیم چه کسی بهشون خبر داده.
دین کنجکاو نگاهش کرد. به کلی این موضوع رو فراموش کرده بود.
بانی-هیچی پیدا نکرد. از یک تلفن عمومی زنگ زده بوده و حرف زیادی هم نزده. فقط گفته تو توی خطری و آدرس داده و قطع کرده.
سرش رو چندبار تکون داد و حرفی نزد. این چیزی بود که خودش هم میدونست. پس نکته اش کجا بود؟
وقتی بانی سکوتش رو دید ادامه داد:
برام سواله، اون شب من هم همراه تو بودم ولی اون فرد تنها به تو اشاره کرده. فکر میکنم تورو میشناسه دین. میدونه کی هستی و نمیخواد بهت آسیب برسه.
دین-اون کیه که هم منو میشناسه و هم میدونسته ریورز دستور قتلم رو داده؟
بانی شونه ای بالا انداخت و گفت:
نمیدونم. ولی بهش فکر کن. چه کسی اطرافمون هست که به راحتی میتونه هرکاری انجام بده؟ چه کسی با تمام اختلافاتی که باهات داره نمیخواد تو کشته بشی؟ چه کسی میتونه با ریورز درارتباط باشه؟
دین گیج نگاهش کرد. از حرف هاش چیزی نفهمیده بود. با شک گفت:
منظورت...
و ادامه نداد. نمیخواست حتی به زبون بیاره.
دقیقا منظورم استیوه. ببین دین، ما هر اطلاعاتی که داریم استیو بهمون داده. نصف پرونده مقتولین رو که اون بهشون رسیدگی کرد. بعد پیش تو اومد و درباره مظنونین اطلاعات داد. و بعد بهت گفت که کیانو ریورز که از قضا دایی جیمز بارنزه، قاتله. دقیقا از شبی که بهت حمله شد دیگه خبری ازش نبود تا دیشب. یهو اینجا پیداش شد و صبح هم که بهت اطلاعات دیگه ای درباره یکی از مقتولین (سباستین اندرسون) و عمارت ریورز داد. بهش فکر کن دین. اون مشکوکه. میدونم که یک روحه ولی به این فکر کن که چرا باید بهت کمک کنه؟ این پرونده هیچ ارتباطی به اون نداره ولی اون داره تورو هدایت میکنه. اگر کیانو ریورز بیگناه باشه چی؟ اگر استیو درحال تلاش باشه تا حواس تورو از مظنون اصلی دور کنه چی؟ اگر استیو اون قاتل استخدامی باشه چی؟
شوکه نگاهش میکرد. چرا این به ذهن خودش نرسیده بود؟ استیو واقعا مشکوک بود. این همه تلاش برای پرونده ای که هیچ ارتباطی بهش نداره؟ اونا حتی دوست هم نبودن. اگر دیمن جای استیو بود بهش شک نمیکرد چون اونا مثل برادر بودن و برای همدیگه هرکاری میکردن.
-داری بهم میگی، تمام این مدتی رو که درگیر این پرونده لعنتی بودم، استیو راجرز من رو
من اخم کمرنگی کرد و با جدیت پرسید:
مگه چیکار میکنن؟ اذیتت میکنن؟
دین-یه خورده آره. از وقتی داخل کالج پخش شده که منو تو باهم رابطه داریم هرجلسه ازم میپرسن که این شایعات حقیقت داره یا نه.
دیمن-تو جوابشون رو چی میدی؟
دین-نمیخوام درباره زندگی شخصیم باهاشون حرف بزنم. درسته که من و تو رابطه ای باهم نداریم ولی قرار نیست جلوی اونا ردش کنم. و اگر بخوام صادق باشم، اونا دارن میمیرن تا حقیقت رو بدونن، منم بهشون نمیگم تا یک خورده از اذیت هاشون جبران بشه.
و لبخند پراز ذوقی زد.
دیمن خنده بلندی کرد و گفت:
باورم نمیشه خودتو با چندتا بچه درانداختی، شیطون کوچولو.
دین شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
اونا اول خودشون رو با من درانداختن. من دین وینچسترم.
و با غرور فیکی ابروهاش رو بالا فرستاد.
دیمن لبخندی به حرکاتش زد و روبه روی خونه اش ماشین رو متوقف کرد. به سمت دین چرخید و گفت:
برادرم از مصر برگشته.
دین با خوشحالی گفت:
واقعا؟ اوه برای تو و مادرت خوشحالم.
دیمن لبخندی زد. گلوش کمی خشک شده بود و کف دستاش عرق کرده بود.
-میدونی داشتم با خودم فکر میکردم که من بارها از تو به مادر و برادرم گفتم ولی اونا تورو تا به حال ندیدن پس این ایده تو ذهنم اومد که شاید بهتر باشه امشب دعوتت کنم به یک شام. اینطوری تو میتونی با مادر و برادرم آشنا بشی و کمتر احساس تنهایی توی این شهر کنی.
دین-مطمئنی خانواده ات مشکلی با دعوت من به شام ندارن؟ منظورم اینه برادر تو تازه برگشته و این حق شماست که مدتی رو باهم بگذرونید بدون وجود هیچ غریبه ای.
دیمن دستش رو روی بازوی دین گذاشت و با ناباوری نگاهش کرد.
-تو غریبه نیستی دین. من مطمئنم اونا از دیدنت خوشحال میشن. مادر من دستپخت خوبی داره و کستیل هم داستان های جالبی برای گفتن داره. میتونی امشب رو با ما بگذرونی و حداقل از شر غذاهای فست فود راحت بشی.
دین خنده ای کرد و کمی به چهره دیمن خیره شد. بعداز چند ثانیه سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
این باعث افتخارمه که امشب شام بهتون ملحق بشم آقای سالواتوره.
دیمن خنده ای کرد و با غرور فیکی گفت:
معلومه که باعث افتخاره. میدونی ارتباط داشتن با خانواده ما افتخار بزرگیه.
دین چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
پس من بازهم لیاقتم ثابت شد.
و از ماشین خارج شد.
به سمت در آپارتمان رفت و درهمون حال دستی برای دیمن تکون داد.
دیمن لبخندی زد و گوشیش رو از توی جیب کتش بیرون کشید و به دین مسیج داد:
امشب ساعت هفت میام دنبالت، آماده باش.
بی صبر منتظر آشنایی خانواده اش با اون پسر دوست داشتنی بود. میدونست که قراره اونها عاشقش بشن.
سی رو خیلی دوست داریم بیشتر ازش دوری میکنیم. چون این احساس درونمون به وجود میاد که شاید بهش صدمه بزنیم. ریورز هم داره همینکارو میکنه. داره از تنها کسی که از اعماق قلبش دوستش داره دوری میکنه تا بهش صدمه نزنه. تو فقط بهم یک هفته فرصت بده و بعد میبینی چطوری همه چیز درست پیش میره.
و بعد به سمت در اتاق رفت و بدون توجه به چهره گیج دین، از اتاق و سپس خونه خارج شد.
رو نگاه میکرد، پرتاب کرد و تن خسته اش رو روی مبل انداخت تا به ادامه خوابش برسه.
-بعداز اینکه لباس هات رو پوشیدی بهتره بخوابی و بزاری منم به ادامه خوابم برسم.
استیو درحالی که دکمه های پیرهنش رو میبست گفت:
من باید برم.
دین با تعجب چشماش رو باز کرد و به استیو خیره شد.
-بری؟ تو هنوز حالت خوب نیست.
استیو-میتونم راه برم پس مشکلی نیست. و به هرحال باید گزارشم رو کامل کنم و برای رئیسم بفرستم.
دین-من هیچوقت نفهمیدم رییس تو کیه.
استیو پوزخندی زد و گفت:
چه فرقی میکنه؟ درهرصورت من یک سگ دست آموزم که باید دستورات دیگران رو اجرا کنم. و مهم نیست که اون دستورات درسته یا نه.
دین-پس دستوری رو اجرا کردی که اشتباه باشه؟
نگاهش رو از ماه گرفت و به دین داد. اون میخواست باهاش حرف بزنه؟ چقدر مضحک که استیو حتی توانایی یک مکالمه عادی رو نداشت.
دوباره روی لبه تخت نشست و به تاجش تکیه داد. آرنجش رو به زانوی یکی از پاهاش تکیه داد و پای دیگه اش رو از تخت آویزون کرد.
-یک گروگانگیری بود. داخل یک کشتی تفریحی، 170 نفر رو گروگان گرفته بودن. وقتی بهم زنگ زدن و گفتن که باید به اون کشتی برم، فکر کردم ازم میخوان که آدم هارو نجات بدم ولی اینو ازم نمیخواستن. بهم گفتن که باید یک بمب داخل کشتی جاساز کنم. نمیدونم اون گروگانگیرها چی با خودشون داشتن که دولت رو ترسونده بود. دستور بود باید انجامش میدادم پس...
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
میدونی دین؟ زمان هایی که توی این شرایط قرار میگرفتم و بعدش درگیر احساس عذاب وجدان میشدم، میفهمیدم که چقدر از این دنیا و آدم هاش بدم میاد. و بعد یک مکالمه خیالی با والدینم میکردم که چرا منو به دنیا اوردن؟ مگه منو دوست نداشتن پس چرا منو محکوم کردن به زندگی توی دنیایی که هیچکس به دیگری رحم نمیکنه؟ من از این آدم ها متنفرم. و بیشتر از اون ها، از خودم متنفرم. چون من با این آدم ها همراه شدم تا دنیارو به لجن بکشم.
ثانیه هایی سکوت کرد. جرات نگاه کردن به چهره دین رو نداشت. نمیدونست اون مرد چه نگاهی داره. میترسید سرش رو بالا بیاره و نگاه پراز ترحم دین رو ببینه. در اون صورت همون موقع یه تیر توی مغزش خالی میکرد. پوزخندی زد و اضافه کرد:
خوب این احساسات ابلهانه مال اوایل کارم بود. بعدش دیگه دکمه احساساتم رو زدم و تبدیل شدم به چیزی که این دنیا میخواد، یک نفر که منطق و احساساتش رو خاموش کنه و فقط دستورات رو دنبال کنه.
دین نگاه دقیقی به چهره استیو انداخت. دنبال یک نشونه ای از ناراحتی و غم بود ولی... ولی چهره اش خالی بود. شاید درست میگفت و احساساتش خیلی وقت بود که خاموش شده بود.
نفس عمیقی کشید و بحث رو به سمت دیگه ای برد. نمیخواست این حرف هارو بشنوه. نمیخواست به این فکر کنه که هیچ راهی برای استیو باقی نمونده.
-برای پرونده کیانو ریورز قرار بود از کستیل کالینز استفاده کنیم. اما حالا تو اینجایی و فکر میکنم که...
استیو میون حرفش پرید و گفت:
میدونی چرا سباستین اندرسون کشته شد؟ هیچوقت به فکرت نرسید که با اینکه هیچ ارتباطی به ریورز نداشت ولی چرا یک قربانی بود؟
دین گیج نگاهش کرد. کمی فکر کرد و با یادآوری سباستین اندرسون کمی به جلو خم شد.
-چی درباره اش فهمیدی؟
استیو-اندرسون مرده چون ریورز دوستش داشته. البته من فکر نمیکنم دوستش داشته باشه چون کی آدمی که دوست داره رو میکشه؟
دین با حیرت پرسید:
منظورت اینه سباستین اندرسون با کیانو ریورز قرار میزاشته؟
استیو-اوه نه منظورمو بد متوجه شدی. ریورز، اندرسون رو دوست داشته ولی اون استریت بوده برای همین اون رو پس میزنه. زمانی که با یک دختر آشنا میشه و باهاش وارد رابطه میشه ریوز اون رو به قتل میرسونه.
دین با پوکرترین حالت ممکن دوباره پرسید:
منظورت اینه کیانو ریورز گیه؟
استیو جواب داد:
مطمئنا نه چون توی این مدتی که من تحت نظرش داشتم با خیلی از فاحشه های زن خوابیده. اندرسون اولین پسری بوده که اون به سمتش جذب شده.
دین-ولی برای چی؟ منظورم اینه اگر استریته برای چی باید جذب یک پسر بشه؟
استیو-دین هیچ مردی استریت نیست. شاید انتخاب کنن که فقط با زن ها رابطه داشته باشند ولی رابطه با همجنس خودشون هیچ مشکلی براشون نداره فقط ترجیح میدن باهاشون رابطه ای نداشته باشن.
دین کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
خیله خوب، تو میگی که کیانو ریورز یک پسر رو کشته چون دوستش داشته. این چه ربطی به حرف من داشت؟
استیو-من فکر میکنم کالینز میتونه بهترین فرد برای نزدیک شدن به ریورز باشه. اون از لحاظ چهره شباهت زیادی به اندرسون داره، البته با تفاوت هایی، ولی با اینحال مقدار زیادی شبیه همدیگه ان. اگر کستیل بهش نزدیک بشه راحت تر میتونه توجه اش رو جلب کنه. اگر من بهش نزدیک بشم خیلی طول میکشه که بتونم اعتمادش رو جلب کنم. تنها چیزی که نداریم زمانه. شاید توی این مدت دوباره کسی رو بکشه.
دین-پس تو میگی کستیل کالینز رو بفرستیم جل
ول زندگیه دیمن پس فوتبال چیزی بهت یاد نمیده.
دیمن لبخندی بهش زد و گفت:
درست میگی.
دین-خوب بگو ببینم، تو فوتبال زیاد نگاه میکنی؟
دیمن سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
درواقع نه. من توی مدرسه فوتبال بازی میکردم ولی هیچوقت علاقه نداشتم نگاه کنم. بیشتر نتایج برام مهمه. اینکه کی برنده میشه و کی میبازه.
دین خنده ای کرد و گفت:
طوری از فوتبال دفاع کردی که فکر کردم بهش علاقه داری.
دیمن هم متقابلا خندید و گفت:
میدونی تماشای فوتبال اونم تنها زیاد جالب نیست. بچه که بودم، هربار به کستیل میگفتم باهام فوتبال نگاه میکنی؟ اونم با لبخند بهم میگفت من کارهای مهمی دارم دیمن که فوتبال نگاه کردن با تو جزوشون نیست. شاید یکی از دلایلی که هیچوقت فوتبال نگاه نکردم همین بود.
دین با ناراحتی گفت:
چه برادر سنگدلی.
دیمن-نه اون سنگدل نبود فقط علاقه زیادی به مطالعه داشت. البته الان هم مثل سابقه. اون ترجیح میده دنیا و رازهاشون رو بشناسه. برای همین تا به الان تنها بوده.
دین باتعجب پرسید:
بعنی تا به الان با کسی رابطه جدی نداشته؟ مگه چند سالشه؟
دیمن-اون 36 سالشه و نه. هیچوقت نفهمیدم گرایشش چیه. مادرم همیشه بهم میگه "ببین دیمن، من به کستیل اجازه دادم تا تنها بمونه ولی تو باید با کسی ازدواج کنی و اون دختر یا پسر خوش شانس رو بهم معرفی کنی".
دین با حیرت پرسید:
دختر یا پسر؟ تو بایسکشوالی؟
دیمن سری به نشونه تایید تکون داد.
دین-اوه من یک دوست داشتم که گی بود. پدرومادرش از اون مسیحی های افراطی بودن. وقتی فهمیدن پسرشون گیه و دوست پسر داره اون رو توی خونه زندانی کردن. بهش اجازه نمیدادن با دوست پسرش در ارتباط باشه. اون هم بعداز مدتی خودکشی کرد. وقتی خبر مرگش رو شنیدم از پدرومادرش بدم اومد. توی مراسم خاکسپاری وقتی پدرومادرش رو دیدم فقط با نفرت نگاهشون میکردم. جالب بود که هیچ ناراحتی توی چهره شون نبود و میگفتن پسرشون گناهکاره که خودکشی کرده و جاش توی جهنمه. اونجا برام سوال پیش اومد، اگر جای جاشوا توی جهنمه، پس جای پدرومادرش کجاست؟
دیمن-شاید خدا یک مکان اختصاصی براشون توی جهنم تدارک دیده.
دین خنده ای کرد و گفت:
شاید ولی... چه فایده؟ اونا باعث شدن یک زندگی گرفته بشه. من جاشوا رو میشناختم. اون از اون افرادی نبود که به خودکشی اعتقادی داشته باشه.
دیمن-اگر به خودکشی اعتقاد نداشت پس برای چی خودکشی کرد؟
دین چشماش رو ریز کرد و با لحنی مشکوک گفت:
درحقیقت من فکر نمیکنم که خودکشی کرده باشه.
دیمن-منظورت اینه شاید پدرومادرش کشتنش؟
دین شونه ای بالا انداخت و جواب نداد.
دیمن-آره خوب منطقیه. منم اگر یک مسیحی افراطی بودم و پسرم گی بود مطمئنا میکشتمش اما طوری صحنه سازی میکردم انگار خودکشی کرده و خودمو توی دردسر نمینداختم.
خنده ای به تحلیل دیمن کرد. اون مرد خیلی قضیه رو جدی گرفته بود انگار که میتونست کاری بکنه.
-به هرحال این واقعا خوبه که مادرت با بایسکشوال بودنت مشکلی نداره.
دیمن-آره خوب، اون یک فرشته است. تو بگو دین، گرایشت چیه؟
دین خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت.
معذب دستی به صورتش کشید و با صدای آرومی جواب داد:
من گیم.
درحالی که پشتش به دین بود لبخندی زد. این چیزی بود که میخواست بشنوه.
دیمن-خانواده ات میدونن؟
دین-آره فقط... فقط خیلی متفاوت باهاش برخورد میکنن. میدونم سعی میکنن طوری رفتار کنن که احساس کنم هیچ تفاوتی ندارم ولی دقیقا همین تلاششون باعث میشه همچین فکری بکنم. ولی خوب باهاش کنار اومدم. همین که باهام مشکلی ندارن خیلی خوبه.
دیمن ظرفی که تا به اون لحظه درحال تزئینش بود رو روی میز گذاشت و لبخندی به دین زد.
دیمن-حتی اگر هم باهات مشکلی داشتن، تو نباید به خاطر چیزی که هستی خجالت بکشی.
و چشمکی ضمیمه حرفش کرد.
دین لبخند عمیقی بهش زد و پلک هاش رو به نشونه تایید و تشکر بازوبسته کرد.
نیم نگاهی به پاستای روی میز کرد و با کنجکاوی پرسید:
قبل از اینکه دست پختت رو بخوریم، لازم نیست زنگ بزنیم به آمبولانس؟
ون اینکه نگاهش کنه گفت:
حالا میتونی بری.
تام گیج و شوکه از ماشین پیاده شد و دیمن با سرعت ازش دور شد. نوک انگشتاش رو روی لب هاش گذاشت و نوازششون کرد. این یک اعتراف بود؟ به اینکه دیمن دوستش داره؟ اگر دوستش داره چرا فقط نمیگه؟ چه مشکل لعنتی با این جمله داره؟
با حرص پاش رو به زمین کوبید. اون مرد آخر دیوونه اش میکرد.