If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
بشه گفت:
سلام کر. یه وضعیت اورژانسی پیش اومده میتونی بیای خونه سالواتوره ها؟
کرولاین که تعجب کرده بود پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ حال مادرت خوبه؟
کستیل-فقط بیا، خواهش میکنم.
کرولاین-باشه من چند دقیقه دیگه اونجام.
کستیل تماس رو قطع کرد و همونجا کنار در روی زمین نشست. در رو کمی باز کرد تا هوای آزاد به صورتش برخورد کنه.
نمیتونست نفس بکشه، بغض سنگینی توی گلوش نشسته بود و خیال پایین رفتن هم نداشت.
هوای آزاد که به صورتش برخورد کرد، باعث شد آه عمیق و بلندی بکشه و سینه اش رو از هر انرژی منفی تخلیه کنه.
سرش رو به دیوار تکیه داد و منتظر اومدن دوستش موند.
بعداز هفت دقیقه، ماشین کرولاین روبه روی خونه متوقف شد و اون دختر مو بلوند همراه با کیفش از ماشین خارج شد.
با دیدن کستیل که کنار در نشسته بود و بهش نگاه میکرد، وحشتزده شد و به سمت اون خونه جهنمی دوید.
تنها دلیلی که هربار به اون خونه میرفت، کستیل بود وگرنه هیچوقت پاش رو اونجا نمیزاشت.
کرولاین-چه اتفافی افتاده؟
کستیل خنده تلخی کرد و گفت:
توی زیرزمینه. خیلی بد زدمش کر.
کرولاین که چشماش گرد شده بود با ترس پرسید:
کی رو زدی؟
کستیل-دین.
کرولاین-دین؟ اون نباید الان زندان باشه؟
کستیل پوزخندی زد و جوابی نداد.
کرولاین که سکوتش رو دید، آهی کشید و با سرعت به سمت زیرزمین دوید و توجه ای به زنی که روی مبل نشسته بود و بهش خیره بود، نکرد.
با ورودش به زیرزمین و دیدن اون پسر توی اون وضعیت، اشکی از گوشه چشمش پایین چکید.
به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست.
-دین حالت خوبه؟
نگاهش رو به دختر آشنای کنارش دوخت.
با دیدنش کمی احساس امنیت کرد.
درحالی که دوباره بغضش شکسته بود گفت:
بلوندی، درد دارم.
کرولاین لبخند تلخی بهش زد و کیفش رو باز کرد.
درحالی که وسایلش رو آماده میکرد پرسید:
چه اتفافی افتاده؟
دین که احساس میکرد اگر حرف نزنه دیوونه میشه، هق هق کوتاهی کرد و تمام اتفاقات این چند روز اخیر رو به زبون اورد.
****
نمیدونست چندساعت گذشته. روی صندلی داخل بالکن نشسته بود و سیگار میکشید.
اهل سیگار کشیدن نبود چون نمیتونست با ریه ضعیف فعالیت کنه. به خاطر کنجکاویش، بعضی مواقع به مکان های خطرناکی میرفت که درآخر برای نجات جونش باید فرار میکرد. باستان شناس های زیادی رو نمیشناخت که مثل خودش اهل ریسک و خطر باشن، تنها کسایی رو که میشناخت خودش و تیمش بودند که حتی چندبار تلاش کردن تا ببینن جهنمی زیر زمین وجود داره یا نه. گرچه بیشتر تحقیقاتشون نصفه رها میشد ولی با اینحال نمیخواست کاری انجام نده و حسرتش رو بخوره.
با شنیدن صدای قدم های کسی، کمی سرش رو کج کرد و از گوشه چشم به کرولاین نگاه کرد.
چهره اون دختر ناراحت و عصبی بود و میدونست که قراره سرزنشش کنه.
کرولاین طلبکار بالای سرش ایستاد و با خشم گفت:
هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی کس؟
کستیل پوزخندی زد و به ساختمون های روبه روش چشم دوخت.
-از این خونه متنفرم. همیشه دلم میخواست ویوی خونه ام رو به جنگل یا دریا باشه اما اینجا همش ساختمونه.
کرولاین آهی کشید و روی صندلی نشست. کمی صندلی رو به کستیل نزدیک کرد و گفت:
اون آسیب دیده، نه تنها جسمی بلکه روحی هم آسیب دیده. هردومون میدونیم جسم بعداز مدتی خوب میشه ولی زخم های روحی هیچوقت از بین نمیرن. اون پسر آسیب دیده و خانواده تو اینکارو باهاش کردن.
کستیل-باید بگی من و خانواده ام اینکارو باهاش کردیم.
کرولاین-الان وقت این نیست که خودت رو سرزنش کنی. به جای سرزنش کردن خودت، کار درست رو انجام بده.
کستیل-و کار درست چیه؟
کرولاین-بزار بره کس، بزار بره.
کستیل-میدونی که مامان اجازه نمیده.
کرولاین-پس باهاش بجنگ. مادرت داره اشتباه میکنه و هردومون این رو خوب میدونیم.
آهی کشید و نیم نگاهی به پاکت خالی سیگارش انداخت.
-سیگار نمیکشی نه؟
کرولاین-نه چون ریه هام رو دوست دارم.
پوزخندی زد و نگاهش رو به دختر کنارش دوخت.
-فقط 365 روز باید اینجا بمونه بعد میزارم بره.
کرولاین-اگر تا پایان این 365 روز نابود شده باشه چی؟
کستیل-مراقبشم، قول میدم مراقبش باشم.
کرولاین سری از تاسف تکون داد و به صندلی تکیه داد.
-چرا نمیزاری بره؟
کستیل-حال مامان خیلی بده. دکترش بهم گفت که هرچیزی رو که میخواد براش فراهم کنم تا شاید حالش بهترشه. کر من کس دیگه ای رو ندارم، نمیتونم اون زنم از دست بدم. وقتی این پیشنهاد رو بهم داد شوکه شدم. میدونستم با قبول پیشنهادش زندگی دین رو داغون تر از الان میکنم ولی با اینحال قبول کردم. قرار نبود اینطوری پیش بره، قرار نبود اون حرفارو بشنوم و عصبی شم و به دین آسیب بزنم. میخواستم تا وقتی اینجاست ازش مراقبت کنم و حتی شاید بتونم حالش رو خوب کنم ولی...
نفس عمیقی کشید و دستش رو کلافه توی موهاش کشید.
-بچه هایی مثل من که حتی پدرومادرشون هم نمیخواستنشون، وقتی یک نفر بهشون محبت میکنه خیلی و
روی تخت نشست. به اطرافش نگاه گیجی انداخت و بعداز ثانیه های کوتاهی تمام اتفاقات رو به یاد اورد.
دستی به گردنش کشید و از بودن گردنبندش اطمینان حاصل کرد.
با اینکه تاریک بودن هوا از پنجره اتاق نشون میداد اون مدت زیادی رو بیهوش بوده، با اینحال هنوز خستگی زیادی رو احساس میکرد و میخواست دوباره به خواب بره.
به تاج تخت تکیه داد و چشماش رو از شدت سوزش بست. حالت تهوع شدیدی گرفته بود و دلش پیچ میخورد.
با صدای باز شدن در، ناله ای کرد و چشماش رو باز کرد.
نور از میان چهارچوب در به داخل تابیده میشد و نمیزاشت کستیل مردی که میون اون نور ایستاده بود رو ببینه.
چشماش رو چندبار بازوبسته کرد تا به نور عادت کنه.
مرد با قدم های محکم وارد اتاق شد. دستش رو بالا برد و بشکنی روی هوا زد. بلافاصله چراغ های اتاق روشن شد و باعث شد کستیل با ناله صورتش رو میون دستاش بگیره.
دقایق طولانی صبر کرد و سپس دستاش رو برداشت. نگاهش رو بالا داد و به مرد نسبتا جوانی که وسط اتاق ایستاده بود چشم دوخت.
با دیدن دوباره اش آب دهنش رو به سختی قورت داد و زمزمه کرد:
آقای ریورز؟
دین و دیمن هردو روی مبل دونفره ای نشستند و ویلیام روبه روشون قرار گرفت. یک پاش رو روی پای دیگرش انداخت و با نگاهی نافذ به دو مرد روبه روش خیره شد.
-متاسفم که نمیتونم ازتون پذیرایی کنم. خدمتکار اینجا چند روزی که به مرخصی رفته و حقیقتا من بلد نیستم قهوه یا چایی درست کنم.
دیمن تک خنده ای کرد و گفت:
اوه نه مشکلی نیست. ما در حین انجام وظیفه نمیتونیم چیزی بخوریم.
ویلیام لبخند کوتاهی زد و پرسید:
خوب چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
دین که مشکوک نگاهش میکرد جواب داد:
ما برای قتل چهارتا از دوستای سابق شما اینجاییم، جیمز آدامز، جان آلن، رابرت اندرسون و مایکل اتکینس.
برای لحظه ای چهره ویلیام تغییر کرد و درهم رفت ولی بلافاصله خودش رو کنترل کرد و دوباره حالت ناخوانایی به خودش گرفت.
-اونها به قتل رسیدن؟
دیمن کوتاه جواب داد:
متاسفم.
ویلیام آهی کشید و گفت:
برای چی شما متاسفید مامور سالواتوره؟ نکنه شما اونهارو به قتل رسوندید؟
دیمن که کمی شوکه شده بود توی جاش تکون خورد و نیم نگاهی به دین انداخت. تک خنده معذبی کرد و گفت:
نه فقط... فقط یک جمله کلیشه ای بود.
ویلیام سری تکون داد و نگاهش رو به دین دوخت.
-سوالاتتون رو بپرسید مامور وینچستر. مثل اینکه شما چندان علاقه ای به جملات کلیشه ای ندارید.
دین با جدی ترین حالت ممکن نگاهش کرد و پرسید:
آخرین باری که اونهارو ملاقات کردید کی بود؟
ویلیام-شب جشن فارغ التحصیلی.
دین-و دیگه ازشون خبری نگرفتید؟
ویلیام-نه. ما تصمیم گرفته بودیم راهمون رو از همدیگه جدا کنیم و اینکارو هم کردیم.
دین-برای چی همچین تصمیمی گرفتید؟
ویلیام-ما برای سالهای طولانی باهمدیگه بودیم مامور وینچستر، فقط تصمیم گرفتیم که از هم جدا بشیم و به همدیگه اجازه بدیم با افراد دیگه جامعه هم ارتباط برقرار کنیم.
دین-یعنی قبل از جداییتون این اجازه رو نداشتید؟
ویلیام-نه چندان. ما همه وقتمون رو با همدیگه میگذروندیم و برامون سخت بود با کس دیگه ای ارتباط بگیریم.
دین-بعداز جداییتون چه اتفاقی افتاد؟
ویلیام-بقیه رو نمیدونم ولی برای من خیلی سخت بود. میتونم به جرات بگم ماه های اول رو افسردگی گرفته بودم. مثل بچه ای بودم که به اجبار خانواده از محله مون اسباب کشی کردیم و دیگه قرار نیست دوستام رو ببینم. اما بعداز مدتی حالم بهتر شد و تونستم دوستای دیگه ای پیدا کنم و ارتباطاتم رو گسترده کنم.
دین-برای چی به دانشگاه نرفتید؟ تا اونجایی که میدونم به دانشگاه آکسفورد پذیرش نامه ارسال کرده بودید و اونها هم قبولتون کرده بودن.
ویلیام-درسته که بچه باهوشی بودم ولی میدونستم اون چیزایی که میخوام رو با دانشگاه رفتن نمیتونم به دست بیارم برای همین به تجارت رو اوردم و نتیجه هم گرفتم، درحال حاظر یکی از بهترین تاجرها هستم.
و لبخند پراز غروری زد.
دین نامحسوس چشماش رو توی حدقه چرخوند و زیرلب زمزمه کرد:
پولدارهای عوضی.
و بعد با صدای بلندی گفت:
پس تا به امروز هیچ خبری از دوستاتون نداشتید؟
ویلیام-اون اوایل چندباری ایمیل زدن که همدیگه رو ببینیم ولی به خاطر اینکه سرم شلوغ بود و تلاش میکردم به جایگاهی برسم توجه ای نکردم. بعداز اونم که دیگه خبری ازشون نشد.
دین-شما نمیدونید که اونها همدیگه رو ملاقات کردن یا نه؟
ویلیام-فکر نمیکنم چون اگر همدیگه رو ملاقات کرده بودن توی فیسبوکشون پست میزاشتن.
دین سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
حالا نوبت به پرسیدن سوال اصلی بود.
-آقای بیکر هیچ اتفاقی در زمان دوستیتون رخ نداد؟ هراتفاقی که دوستیتون رو تحت شعاع قرار بده؟
ویلیام نگاه سردی به چهره دین انداخت. نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
نه همه چیز خوب بود. ما چندتا نوجوان شر بودیم که تنها لذت بردن از لحظه ها برامون مهم بود. برای چی همچین سوالی میپرسید؟
دین-مهم نیست باید پرسیده میشد.
به دیمن اشاره ای کرد و هردو از روی مبل بلند شدند.
دین لبخند ساختگی زد و گفت:
به خاطر اینکه وقتتون رو دراختیار ما قرار دادید متشکرم آقای بیکر.
کارتی رو از توی جیبش بیرون کشید و به سمت اون مرد که حتی به خودش زحمت نداده بود بلندشه، گرفت.
-اگر چیزی یادتون اومد لطفا با سازمان تماس بگیرید. اونها شمارو به من وصل میکنن.
ویلیام کارت رو گرفت و برای لحظه کوتاهی، انگشتای دستش با پوست دست دین برخورد کرد.
دین و دیمن خدافظی کوتاهی کردن و از عمارت بیرون زدند.
درحالی که سوار ماشین میشدند دیمن پرسید:
چی فهمیدی؟
دین کمربندش رو بست و کمی باسنش رو تکون داد تا راحت تر روی صندلی جا بگیره.
-اون طوری از کارش صحبت میکرد که انگار سرش فوق العاده شلوغه پس اینکه این موقع روز توی خونه است و به سرکارش نرفته من رو به این نتیجه میرسونه که اون میدونه دوستاش به قتل رسیدن. زمانی که ازش سوال میپرسیدم با لحن کاملا معمولی جواب میداد ولی وقتی آخرین سوال رو پرسیدم لحنش تغییر کرد و محکم جوابم رو داد انگار که میخوا
د دقیقه گفت:
آخرین پستش مال دیشبه که با دوستاش به کلاب رفته. عجیب نیست؟ چهارتا از دوستای سابقش مردن ولی اون نه تنها پستی براشون نزاشته بلکه به کلاب هم رفته.
دین-شاید در جریان نیست. اگر با دوستاش در ارتباط نبوده پس عجیب نیست که از مرگشون خبر نداشته باشه.
دیمن سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
دین-چیزی درباره اش توی اکانتش نوشته شده؟
دیمن-خوب اون یک تاجره. برعکس دوستاش دانشگاه نرفته ولی وضع مالیش از بقیه اونها خیلی بهتره.
نیشخندی زد و ادامه داد:
نباید درس میخوندم.
دین با لب های خط شده نگاهش کرد و گفت:
فقط خفه شو.
دیمن زیرلب زمزمه کرد:
بداخلاق.
و با صدای بلندی ادامه داد:
به هرحال، یک دوست دختر داره و از پستاش معلومه که زندگی نرمالی داره.
دین که به فکر فرو رفته بود پرسید:
برای چی خانواده مقتولین درباره نفر پنجم چیزی نگفتن؟
دیمن-شاید فکر میکردن چندان مهم نیست.
دین-توی همچین پرونده ای؟ به نظر عجیب میاد.
دیمن-خوب میتونیم ازش بازجویی کنیم تا بفهمیم قضیه از چه قراره.
دین سری به نشونه تایید تکون داد و به سمت در قدم برداشت.
-پس من به آلیس میگم مشخصات ویلیام بیکر رو برامون دربیاره تا به خونه اش بریم و باهاش گفتگویی داشته باشیم.
و از اتاق خارج شد.
به سمت بخش اطلاعات رفت و بدون توجه به کسی به میز آلیس نزدیک شد.
آلیس درحالی که قهوه اش رو به آرومی مینوشید و از طعمش نهایت لذت رو میبرد، با دیدن دین لبخند پررنگی زد.
-سلام مامور وینچستر.
دین-سلام آلیس. اوضاع چطوره؟
آلیس-فکر میکنم اوضاع خوب باشه. توی این یک ماه اخیر میزان جرم و جنایت کمی پایین اومده. فکر کنم جنایتکارها به خودشون استراحت دادن.
دین-نه آلیس به خودشون استراحت ندادن، این ماییم که نتونستیم سرنخی از جنایت هاشون پیدا کنیم. به هرحال، اطلاعات کسی رو میخوام.
آلیس قهوه اش رو روی میزش گذاشت و صاف نشست.
عینکش رو مرتب کرد و پرسید:
چه کسی؟
و انگشتاش رو آماده حرکت روی کیبورد نگهداشت.
دین-ویلیام بیکر، 27 ساله، تاجر.
انگشتای آلیس با مهارت و به تندی روی کیبورد رقصیدن و درهمون حال که تمرکز زیادی کرده بود گفت:
تا چند دقیقه دیگه اطلاعاتش رو براتون ایمیل میکنم مامور وینچستر.
دین لبخندی زد و گفت:
ازت ممنونم آلیس. بدون تو واقعا نمیدونستم چیکار کنم.
آلیس زیرلب اوهومی گفت و به کارش ادامه داد. حواسش به مانیتور بود و حرفای اون مرد رو متوجه نمیشد.
دین ازش فاصله گرفت و به اتاق خودش برگشت.
با ورودش به اتاق، با خنده های دیمن مواجه شد.
روی مبل نشست و با کنجکاوی پرسید:
به چی میخندی؟
دیمن-دیوید بل رو یادته؟
با یادآوری اون پسر ساکت و آروم دانشگاه، لبخند غمگینی روی لباش شکل گرفت.
-آره یادمه.
دیمن درحالی که همچنان میخندید گفت:
مرده.
با شنیدن این خبر، خون توی رگ هاش یخ بست.
شوکه به دیمن نگاه کرد و اخم هاش درهم رفت.
این خبر به قدری ناگهانی بود که برای چند دقیقه ذهنش رو قفل کرد.
-من... منظورت چیه که... مرده؟
با لکنت پرسید و آب دهنش رو قورت داد.
دیمن-یعنی مرده. نمیتونی این کلمه رو بفهمی؟
با کلافگی سرش رو میون دستاش گرفت و به موهاش چنگ زد.
میدونست همچین روزی میرسه، به هرحال همه آدم ها میمردن ولی نه به این زودی و توی سن جوانی.
با صدای گرفته ای پرسید:
چه اتفاقی براش افتاد؟
دیمن-به قتل رسیده.
میدونست دیگه هیچ اتفاقی نمیتونه توی اون روز به این اندازه شوکه اش کنه. با ناباوری پرسید:
چه کسی کشتتش؟
دیمن-عموش.
و با صدای بلندی خندید.
با ناراحتی به رفیقش خیره شد. میدونست دیمن هرموقع به شدت آسیب میبینه و قلبش میشکنه به صورت هیستریکی میخنده. انگار اون لحظه تلاش میکنه با خنده هاش اجازه نده کسی از حال داغونش خبردار بشه.
دین-پس بالخره کار خودش رو کرد.
دیمن کنجکاو نگاهش کرد و پرسید:
منظورت چیه؟
دین آهی کشید و به مبل تکیه داد. بازگو کردن حرفایی که اون پسر بهش زده بود چندان راحت نبود.
-یادته برای جشن فارغ التحصیلی همه توی بار جمع شدیم؟
دیمن-آره ولی من نیومدم چون پدرم تیر خورده بود و بیمارستان بودم.
دین-اون شب، دیوید خیلی مست کرده بود. من مشروب نخورده بودم چون میترسیدم اعتیادم برگرده برای همین هوشیار بودم. دیوید خیلی حالش بد بود. گوشه بار روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. پیشش رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده و میتونم کمکش کنم یا نه. اونم انگار که بعداز سالهای طولانی بهش این اجازه رو داده بودن که حرف بزنه، از زندگیش برام گفت. وقتی بچه بوده، پدرومادرش از هم طلاق گرفتن و هیچکدوم سرپرستیش رو قبول نکردن. دیوید برای زندگی پیش عموش میره و اون مرتیکه هم از 8 سالگی بهش آزار جنسی میرسونده. وقتی هیجده سالش میشه، تلاش میکنه یک خونه اجاره کنه و از دست عموش فرار میکنه. میگفت که عموش همچنان ولش نکرده و مزاحمش میشه ولی اون چون مدرکی ازش نداشت نمیتونست ازش شکایت کنه.
دیمن
-داشتی چیکار میکردی؟ دیوونه شدی؟
لیلی جیغ کشید:
آره دیوونه شدم. این پسر من رو دیوونه کرده.
کستیل پوزخندی زد و به دین اشاره کرد.
-این پسر؟ لیلی سالواتوره تو نیاز نداری کسی دیوونه ات کنه تو همینطوریش هم دیوونه ای.
فریاد بلندش باعث شد دین از جا بپره و با چشمای گرد شده به کستیل خیره بشه.
اون مرد منطقی و آروم جاش رو به یک آدم عصبی و پرخاشگر داده بود.
هیچوقت کستیل رو اینطوری ندیده بود و این میترسوندش.
ناگهان چهره عصبی دیمن جلوی چشماش نقش بست. کستیل هم دقیقا مثل برادرش عصبی میشد.
کمی خودش رو از کستیل دور کرد و بازوهاش رو به آغوش کشید.
به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا بغضش نترکه. احساس ناامنی تمام وجودش رو پر کرده بود.
لیلی-با من اینطوری حرف نزن کستیل.
کستیل-مگه چطوری باهات حرف میزنم؟ مگه به غیراز واقعیت چیز دیگه ای به زبون میارم؟ یه نگاه به خودت بکن، یه نگاه به حال و روز من بکن. تو دیوونه ای و همه رو دیوونه کردی، پدر رو، دیمن رو، من رو. جنون تو زندگی همه مارو به لجن کشیده. فکر میکنی این پسر مقصر مرگ دیمنه؟ نه تو مقصر مرگشی. چندبار بهت گفتم پسرت سالم نیست؟ چندبار بهت گفتم ببرش پیش روانشناس؟ چندبار بهت گفتم اون داره به دیگران آسیب میزنه؟ تو آدمی؟ وجدان داری؟ ببین باعث شدی من چیکار کنم؟ کسی رو توی خونه اوردم که حتی نمیخواد اینجا باشه. توی یک زیرزمین زندانیش کردم و آزادیش رو ازش گرفتم. و همه اینها به خاطر کیه؟ به خاطر تو، تویی که فقط دیمن رو میبینی و تنها کسی که برات مهمه یک آدم مرده است.
لیلی فریاد کشید:
دیمن برام مهمه چون تنها کسی بود که داشتم.
کستیل-پس من چی؟
لیلی-تو پسر من نیستی.
سکوت سنگینی توی خونه حکمفرما شد.
دین به وضوح خورد شدن اون مرد رو دید.
با ناباوری به زنی که در ثانیه ای تبدیل به غریبه ای شده بود، نگاه میکرد.
انتظار این حرف رو نداشت.
اونها بارها باهم دعوا کرده بودن ولی هیچوقت لیلی این حقیقت رو به روش نمیورد.
این دفعه با لحن آرومی حرف زد.
با صدای گرفته و خش دارش گفت:
آره من پسرت نیستم. من فقط یک یتیمم که حتی پدرومادرش هم اون رو نخواستن. کاشکی هیچوقت سرپرستیم رو به عهده نمیگرفتی، حاظر بودم توی اون یتیم خونه لعنتی زندگی کنم ولی ثانیه ای اینجا نباشم.
لیلی شوکه از حرفی که زده بود گفت:
من... من منظورم این نبود.
کستیل پوزخندی زد و بازوی پسر لرزون کنارش رو گرفت.
درحالی که اون رو به سمت زیرزمین میکشید گفت:
دقیقا منظورت همین بود خانم سالواتوره.
وارد زیرزمین شد و از روی پله ها با خشم دین رو روی زمین پرتاب کرد.
دین با شدت روی زمین افتاد و ناله پراز دردی کرد.
کستیل-بهت گفتم مراقب باش نبینتت. و اون وقت تو چیکار کردی؟ من به خاطر تو با مادرم دعوا کردم.
دین با ترس گفت:
من... من نمیخواستم...
کستیل فریاد کشید:
تمومش کن. از رفتارای هردوتون خسته شدم. دیگه نمیتونم تحملتون کنم.
دین-پس بزار برم.
کستیل با نگاه خشمگینی بهش خیره شد و با پوزخند گفت:
بزارم بری؟ فکر کردی کی هستی دین وینچستر؟ فکر کردی زندگیت چه ارزشی داره؟
دین که شوکه بهش خیره شده بود زمزمه کرد:
چی؟
خنده هیستریکی کرد و کلافه دستی به صورتش کشید.
-دیگه صبرم تموم شد.
با خشم دستش رو به کمرش برد و کمربندش رو بیرون کشید.
بدون هیچ احساسی توی نگاهش گفت:
دیگه صبرم رو تموم کردید.
رفته بود و درکی از اطرافش نداشت.
بوسه ای به پیشونیش زد و به اتاق خودش برگشت.
بعداز خوردن قرص های خواب آورش، روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست.
تنها چند ثانیه طول کشید تا به دنیای کابوس هاش قدم بزاره.
****
حوله و لباس هاش رو برداشت و با قدم های آروم از پله ها بالا رفت و از زیرزمین خارج شد.
تلاش میکرد تا صدای پاش به گوش لیلی نرسه.
به سرعت وارد اتاق کستیل شد و بعداز بستن در نفس راحتی کشید. میدونست لیلی اجازه ورود به اتاق کستیل رو نداره و از این بابت خیالش راحت بود.
به سمت حمام رفت و لباس هاش رو داخل سبد لباس های کثیف انداخت.
هربار که به حموم میوفت، لباس های کثیفش بعداز یک روز، تمیز و اتو شده به دستش میرسید. نمیدونست کستیل چطوری لباس هاش رو میشوره و درواقع براش مهم هم نبود.
زیر دوش آب ایستاد و وقتی قطره های آب به پوستش برخورد کرد، لبخند محوی زد.
آب رو دوست داشت، آرامشی که ازش میگرفت رو هیچکس و هیچ چیز دیگه ای نمیتونست بهش بده.
زبرلب آهنگی که علاقه زیادی بهش داشت رو زمزمه کرد.
-I come runnin' to you like a moth into a flame
من جوری به سمت تو میدوم که پروانه به سمت شعله شمع میاد
You tell me, "Take it easy," but it's easier to say
تو بهم میگی آروم تر، اما گفتنش خیلی راحته
Wish I didn't need so much of you
ای کاش انقدر بهت نیاز نداشتم
I hate to say, but I do
متنفرم بگم اما میگم
We're sleepin' on our problems like we'll solve them in our dreams
ما جوری روی مشکلاتمون خوابیدیم که انگار قرار تو خواب حلشون کنیم
We wake up early morning and they're still under the sheets
ما هر روز صبح از خواب بیدار میشیم و اون مشکلات هنوز هم زیر ملافه ها هستن (حل نشدن)
I'm lost in my head, I'm spinnin' again
من عقلمو از دست دادم و دوباره دارم گیج میزنم
Tryna find what to say to you
سعی میکنم یه چیزی پیدا کنم بهت بگم
Been up all night
تمام شب بیدار بودم
All night runnin' all my line
تمام شب داشتم فک میکردم
But it’s only the truth
اما این حقیقته
Been up all night
تمام شب بیدار بودم
Not sure how to say this right
نمیدونم چجوری بگمش
Got so much to lose
با از دست دادنت همه چیزمو از دست میدم
Never been so defenceless (Oh)
Never been so defenceless (Ooh)
هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
You just keep on buildin' up your fences (Oh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
But I've never been so defenceless (Ooh)
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
(Ooh, ooh, ooh)
(Ooh, ooh, ooh)
You just keep on buildin' up your fences (Ooh, ooh, ooh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
But I've never been so defenceless (Ooh, ooh, ooh)
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
No, you don’t have to keep on being strong for me and you
نه تو نباید انقدر به قوی بودن در برابر من و خودت ادامه بدی
Acting like you feel no pain, you know I know you do
جوری رفتار میکنی انگار هیچ دردی حس نمیکنی، خودتم میدونی من میفهمم درد میکشی
And I can't get inside when you're lost in your pride
و من نمیتونم باهات ارتباط برقرار کنم وقتی تو در غرورت غرق شدی
But you don't have a thing to prove
اما تو چیزی برای اثبات نداری (تو عالیی)
Been up all night
تمام شب بیدار بودم
All night runnin' all my line
تمام شب داشتم فک میکردم
But it’s only the truth
اما این حقیقته
Been up all night
تمام شب بیدار بودم
Not sure how to say this right
نمیدونم چجوری بگمش
Got so much to lose
با از دست دادنت همه چیزمو از دست میدم
Never been so defenceless (Oh)
Never been so defenceless (Ooh)
هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
You just keep on buildin' up your fences (Oh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
But I've never been so defenceless (Ooh)
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
(Ooh, ooh, ooh)
(Ooh, ooh, ooh)
You just keep on buildin' up your fences (Ooh, ooh, ooh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
But I've never been so defenceless (Ooh, ooh, ooh)
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
I hope that I'm not asking too much
امیدوارم درخواست زیادی ازت نکرده باشم
Just wanna be loved by you (Don't you be so defensive)
فقط میخوام توسط تو دوست داشته بشم (انقدر دفاعی نباش)
And I'm too tired to be tough
و از محکم بودن خسته شدم
Just wanna be loved by you
فقط میخوام توسط تو دوست داشته بشم
Never been so defenceless
Never been so defenceless
هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
You just keep on buildin' up your fences
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
Bu
منفی چند دقیقه پیش خبری نبود، تنها چیزی که تمام ذهنش رو پر کرده بود، مردی بود که کنارش ایستاده بود و گونه اش رو به سرش تکیه داده بود، مردی که قلبش رو دزدیده بود.
دین با لبخند محوی به این صحنه نگاه میکرد.
اون تا به حال عاشق نشده بود پس نمیدونست چه احساسی داره که مطلق به کسی باشی.
ولی هربار که دوتا عاشق رو میدید، فقط برای ثانیه ای دلش میخواست بتونه عاشق بشه، بتونه کسی رو بیشتراز خودش دوست داشته باشه، تا کسی روشنایی رو به زندگی تاریکش برگردونه.
نگاهش به هنری افتاد که با گردنی کج به اون دوتا نگاه میکرد و لبخند عمیقی روی لباش بود.
چشم های آبی هنری، اون رو یاد آشنایی انداخت، آشنایی که میدونست ازش ناراحته.
به فکرش افتاد که باید با اون پسر صحبت کنه، باید تمام مشکلاتشون رو حل کنه، باید بهش اجازه بده که از خودش دفاع کنه.
خطاب به دیمن گفت:
از کستیل خبر داری؟
دیمن-آره. امروز صبح باهاش حرف زدم. ریورز بهش تکست داده و گفته که میخواد باهاش حرف بزنه.
دین-کجا میخواد باهاش حرف بزنه؟
دیمن-لوکیشن نداده.
دین پوزخندی زد و گفت:
معلومه که نداده. شرط میبندم یه نفرو میفرسته دنبال کستیل.
دیمن با نگرانی و اضطراب نیم نگاهی به تام و هنری که باهم حرف میزدن انداخت. بازوی دین رو گرفت و کمی دورتر از اون دوتا متوقف شد.
-اگر بلایی سرش بیاد چی؟
دین-مگه گردنبند رو بهش ندادی؟
دیمن-چرا دادم.
دین-مگه توی گردنبند جی پی اس کار نزاشتید؟
دیمن که کمی عصبی شده بود گفت:
چرا کار گذاشتیم. این سوالا برای چیه؟
دین-پس جای نگرانی نیست. اگر اتفاقی براش بیوفته میتونیم سریع خودمون رو برسونیم.
دیمن-به نظرت کار درستی کردیم که بهش نگفتیم توی گردنبند جی پی اسه؟
دین درحالی که عمیقا توی فکر بود جواب داد:
بهش اعتماد ندارم دیمن.
دیمن باتعجب پرسید:
برای چی؟
دین-با وجود تمام حرفایی که بهم زد ولی برام مشکوکه که چرا نقشه رو بهم نریخت. اگر تو جای کستیل بودی و من جای باکی، اگر توی شرایطی مثل شرایط اونا بودیم، تو رهام میکردی تا زندانی یک قاتل دیوونه باشم یا نجاتم میدادی؟
دیمن که کمی گیج شده بود گفت:
اون داره اینکارارو میکنه تا قاتل برادرش رو پیدا کنه.
دین-کستیل بهم گفت آنچنان ارتباطی با برادرش نداشته. با شناختی که ازش دارم، اون تنها کسی رو که داره فدای برادر مرده اش نمیکنه. این مشکوکه که انقدر سریع آروم شده و بلافاصله قبول کرده تا بهمون کمک کنه. هرکس دیگه ای بود حداقل چندروز مقاومت میکرد و بعد موافقت میکرد بهمون کمک کنه.
دیمن-من بازم نفهمیدم دین. منظورت چیه؟ نقش کستیل این وسط چیه؟
دین شونه ای بالا انداخت و درحالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت:
نمیدونم دیمن. اینو مطمئنم که اون قاتلی نیست که دنبالشیم ولی بی ربط به این قضایا نیست. میخوام همین رو بفهمم که نقش اون چیه. اصلا امکان نداره که اون دایی بهترین دوستش رو نشناسه.
دیمن-من فکر میکنم تو الکی بهش مشکوکی. اون پسر توی این مدتی که گردنبند به گردنش بود تنها کاری که میکرد رفتن به سرکار و دانشگاه و خونه بود.
دین-دقیقا. چرا حتی یک بار به قبر برادرش سر نزده؟ من یک مامور برای قبر مایکل کالینز گذاشته بودم که هروقت کسی به اونجا رفت به من خبر بده تا شاید سرنخی پیدا کنیم ولی هیچکس، حتی کستیل، سر قبرش نرفته.
دیمن-خودت گفتی که رابطه اش با برادرش خوب نبوده.
دین-درسته که رابطه اش با برادرش خوب نبوده ولی طوری رفتار میکنه که انگار مرگ برادرش براش مهمه. کسی که مرگ برادرش براش مهم باشه حداقل یک بار توی این مدت به قبر برادرش سر میزنه حتی اگر رابطه شون باهم خوب نباشه.
دیمن گیج به موهاش دست کشید و گفت:
نمیدونم دین، واقعا نمیدونم.
دین-نگران نباش، به زودی این پرونده رو حل میکنیم و اون موقع همه چیز رو میفهمیم. برای الان یک پرونده جدید داریم.
دیمن-چه پرونده ای؟
دین نیشخندی زد و جواب داد:
یک پرونده قتل دیگه.
دیمن ناله ای از بیچارگی کرد و با ناراحتی عمیقی گفت:
لعنت به روزی که پرونده قتل قبول کردیم.
خنده ای کرد و به چهره خسته دیمن نگاه کرد.
توی این مدتی که به سازمان نیومده بود تمام فشارهای کاری روی دیمن بود.
دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت:
نگران نباش. من برگشتم، حالا میتونی استراحت کنی و همه چیز رو به من بسپری.
دیمن لبخندی به برادرش زد و سری تکون داد.
نگاهش رو به تام دوخت که با صدای بلندی میخندید و گونه های قرمزش نشون دهنده خجالتش بود.
فقط تا پایان پرونده ریورز صبر میکرد، و بعد با تام به جایی که دست هیچکس بهشون نرسه میرفت، تا بتونن زندگی رو داشته باشن که سالها آرزوش رو داشت.
-تا حالا شده چندین پرونده رو باهم حل کنی دین پس فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه.
دین-این اولین پرونده قتلی که به من داده شده، معلومه که مشکلی وجود داره.
فرمانده که دیگه کنترلش رو از دست داده بود با مشت به میز کوبید و گفت:
بهتره دهنت رو ببندی و کاری که بهت میگم رو انجام بدی. به من گوش کن وینچستر، شاید من نخوام اخراجت کنم ولی دلیل نمیشه نتونم تنبیه ات کنم. تا الان گندهای زیادی زدی اما هیچی بهت نگفتم. یک روح رو وارد پرونده ات کردی و باعث شدی جیمز بیوکنن بارنر دزدیده بشه، کستیل کالینز رو وارد نقشه احمقانه ات کردی و جونش رو به خطر انداختی. اگر الان چیزی بهت نمیگم به خاطر این نیست که نمیتونم بلکه به خاطر اینه که مطمئنم میدونی داری چه غلطی میکنی و هیچوقت کاری نمیکنی که دونفر بی گناه کشته بشن. پس برای الان خفه شو و به حرفایی که بهت میزنم گوش کن فهمیدی؟ اینو یادت نره که من فرمانده اتم و باید ازم پیروی کنی.
دین سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. شاید بهترین مامور اون سازمان بود اما همچنین پردردسرترین مامور هم بود.
فرمانده نفس عمیقی کشید تا اعصابش رو آروم کنه.
تحمل اون پسر برای مردی به سن اون خیلی سخت بود. گرچه یادش میومد که خودش هم زمانی مثل دین بود، از کسی پیروی نمیکرد و راه خودش رو میرفت، بدون ذره ای تعلل توی خطر میرفت و سعی میکرد کار درست رو انجام بده، از تمام زندگیش به خاطر کارش میگذشت و همین باعث شده بود با 51 سال سن، هنوز مجرد باشه و بچه ای نداشته باشه. شاید برای همین با دین کنار میومد، اون مثل پسری بود که هیچوقت نتونست داشته باشه.
فرمانده-چهار ماه پیش یک قتل اتفاق افتاد. قاتل، قربانی رو وارونه کرده بود و با اره بدنش رو نصف کرده بود. به دلیل معکوس بودن قربانی، خون کافی به مغز میرسید و فرد رو هوشیار نگه میداشت تا زمانی که همه رگ های اصلی بدن قطع بشن. اون اولین قتل بود. تا به امروز چهار نفر رو به قتل رسونده و آخریش هم سه روز پیش اتفاق افتاده.
دین-هر ماه یک نفر رو میکشه.
فرمانده-نمیدونم، این تویی که باید این پرونده رو حل کنی نه من. این پرونده تازه به سازمان ما داده شده و ازت میخوام هرچه زودتر قاتلش رو دستگیر کنی. فکر نمیکنم زیاد سخت باشه چون قاتل هنوز چهارتا قتل رو انجام داده و این به این معنی که هنوز کارش رو بلد نیست.
دین که به فکر فرو رفته بود گفت:
اتفاقا کارش رو خوب بلده. کسی که این روش قتل رو انتخاب میکنه یعنی میخواسته یک امضا از خودش به جا بزاره و پلیس رو دنبال خودش بکشونه پس مدت طولانی که داره نقشه میریزه و دستگیر کردنش ساده نیست.
فرمانده که با افتخار به دین نگاه میکرد گفت:
خوب پس این پرونده رو به تو میسپرم. پرونده اش توی اتاقته.
دین سری تکون داد و با فکری شلوغ از روی مبل بلند شد تا هرچه زودتر به دفتر کارش بره و اطلاعات پرونده رو دقیق بخونه.
فرمانده-یک کارآموز جدید اومده به اسم هنری آدامز، ازش کمک بگیر.
دین متعجب گفت:
اما من تیم خودم رو دارم.
فرمانده-اون تازه وارده دین پس بهش کمک کن تا با روش کار آشنا بشه اما اجازه نداره توی میدان های عملیاتی شرکت کنه.
دین که کمی عصبی شده بود گفت:
من وقت برای آموزش دادن به یک کارآموز رو ندارم.
فرمانده-پس وقتت رو خالی کن.
خونسردی اون پیرمرد هرلحظه دین رو عصبی تر میکرد.
آهی کشید و از اتاق خارج شد. تحمل سروکله زدن با یک تازه وارد رو نداشت. هنوزم با یادآوری روزایی که باید به تام آموزش میداد وحشتزده میشد.
با دیدن هنری که سردرگم به دور و اطرافش نگاه میکرد اخم پررنگی روی پیشونیش نشست. اگر قرار بود به اون پسر آموزش بده باید جدی میبود. نمیخواست هنری این شغل رو به تمسخر بگیره.
به سمت پسر رفت.
هنری با دیدنش چشماش درخشید و با خوشحالی گفت:
مامور وینچستر خوشحالم میبینمتون. فرمانده تماس گرفتن و گفتن من باید تحت آموزش شما باشم.
لبخند پراز حرصی به سرعت عمل اون فرمانده پیر زد و گفت:
خبر دارم. اول از همه باید چندتا قانون رو برات مشخص کنم آدامز.
هنری دستاش رو پشت سرش به هم گره زد و با لبخند پراز ذوقی به دین خیره شد.
دین-تایم برای من خیلی مهمه پس به هیچ عنوان کاری رو زود شروع نکن یا دیر تمومش نکن. هر دستوری که بهت میدم رو بدون پرسیدن هیچ سوالی انجام میدی. یک لیست از تایم تمریناتت بهم میدی و توی اون زمان من باهات هیچ کاری ندارم ولی به محض تموم شدن تمریناتت باید پیش من بیای و کارهایی که بهت میگم رو انجام بدی. حق شرکت توی میدان های عملیاتی رو نداری ولی از پیشنهاداتت استقبال میکنیم. من آدم جدی هستم پس مسخره بازی درنمیاری. و از همه مهم تر، هر روز موقع اومدن به سازمان، برای من قهوه میخری و میاری. فراموش کردن قهوه من عواقب چندان جالبی نداره فهمیدی؟
هنری که حتی مقداری از ذوقش کم نشده بود با نیش باز گفت:
متوجه شدم مامور وینچستر.
دین لبخند زورکی زد و گفت:
عالیه. برای الان با
ر زمانی که احساس کردی ما هم داریم بهت آسیب میزنیم اینکارو بکن.
دین پوزخندی زد و به دستاش نگاه کرد.
-عجیبه که هنوزم احساس میکنم دستام خیس از خونه؟
کستیل آهی کشید.
صندلی رو برداشت و کنار تخت گذاشت. روی صندلی نشست و به چهره بی روح اون پسر خیره شد.
-این رو باید بدونی که مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، زمانی که اشتباهی انجام بدی کائنات انتقامش رو ازت میگیره. دیمن اشتباهات زیادی کرد، اشتباهاتی که بخش کوچکیش رو تو میدونی، ولی کائنات انتقامش رو گرفت. اون الان مرده و زیر خروارها خاکه. این به این معنی نیست که تو آدم بدی هستی دین، به این معنی که کائنات تورو مامور اینکار کرده بود، مثل یک بازی.
دین-اشتباه ها؟ منظورت الیناست؟
کستیل با حیرت بهش نگاه کرد.
-تو درباره الینا میدونی؟
دین-اینکه دیمن چه بلایی سرش اورده؟ آره خوب میدونم.
کستیل-پس چرا باهاش موندی؟ چرا نرفتی دین؟ چرا خودتو آزاد نکردی؟
لحنش پراز التماس بود. اون میخواست حقیقت رو بدونه.
دین-الینا هم رفت. لازمه بگم چه بلایی سرش اومد؟
کستیل سرش رو میون دستاش گرفت و به زمین خیره شد.
کلافه و عصبی بود، بیشتراز هر زمان دیگه ای.
احساس میکرد به نقطه ای رسیده که فقط میخواد بره و دیگه هیچوقت برنگرده، ولی چه بلایی سر مادرش میومد؟ درسته که اون زن مادر واقعیش نبود ولی تنها کسی بود که اون داشت، تنها کسی که میتونست بهش بگه خانواده.
دین-تا حالا عاشق شدی؟
کستیل نگاهش رو به اون پسر دوخت و جواب داد:
فکر کنم جوابش رو میدونی.
دین-عجیبه. چطوری کسی مثل تو که حسرت ها و عقده های زیادی داشته تا به الان عاشق نشده؟
کستیل-چون نمیخواستم کسی رو توی حسرت ها و عقده هام شریک کنم و به خاطرشون اون رو آزار بدم.
دین پوزخندی زد.
-پس تو مثل برادرت بی رحم نیستی. اون اینکارو کرد. هربار برای رفع حسرت ها و عقده هاش عاشق شد.
کستیل-و اون عشق بود؟
دین گیج به کستیل نگاه کرد. منظور سوالش رو نفهمیده بود.
کستیل-احساسی که دیمن داشت عشق بود؟ یا فقط یک وسواس احساسی بود؟
دین تلخندی زد و پرسید:
داری ازم میپرسی که اون عاشقم بوده یا فقط وسواس احساسی بهم داشته؟ انتظار داری جواب سوالت رو بدونم؟
کستیل-من فکر میکنم تو جواب سوالم رو میدونی ولی با خودت صادق نیستی. مهم نیست به من دروغ بگی یا به خانواده ات یا به تمام آدم های دنیا، ولی به خودت دروغ نگو. 365 روز رو قراره اینجا بگذرونی، توی همین زیرزمین که شاید موش هم داشته باشه، توی این مدت فکر کن دین، فکر کن و با خودت صادق باش.
از روی صندلی بلند شد تا از زیرزمین خارج بشه.
قبل از اینکه از پله ها بالا بره سوال دین اون رو متوقف کرد.
-منظورت چیه که 365 روز قراره اینجا بمونم؟ مگه قرار نیست تا آخر عمرم اینجا باشم؟
کستیل متعجب شد.
کمی به چهره گیج دین نگاه کرد و جواب داد:
تو فکر میکردی قراره تا ابد اینجا باشی؟ اینجا خونه ماست نه هتل دین.
دین-من فقط... فقط فکر کردم...
کستیل اجازه نداد دین حرفش رو ادامه بده.
-تو قراره 365 روز اینجا باشی. بعداز اون میتونی به خونه خودت برگردی ولی تا زمانی که اینجایی بهتره به حرف های لیلی گوش کنی. اون تغییر کرده دین. نمیدونم چه کارهایی میتونه انجام بده. سعی کن از زیرزمین خارج نشی به غیراز شب ها که خودم خونه باشم.
دین که کمی احساس خوشحالی میکرد سری به نشونه تایید تکون داد.
بعداز رفتن کستیل، خوشحالی هم ناپدید شد.
الان دقیقا احساس یک زندانی رو داشت، زندانی که به جای 17 سال توی زندان، باید 365 روز اینجا میبود. شاید اون زندان رو ترجیح میداد، حداقل میتونست کمی از خاطراتش فاصله بگیره.
تکه ای گچ از روی زمین برداشت. خطی صاف روی دیوار کشید و پوزخندی زد.
یک روز از 365 روز گذشته بود.
تام نه آدم های خوبی.
تام-منظورت چیه؟
دیمن-پدر من کارهایی کرده که از گفتنشون خجالت میکشم، و مادرم همیشه از اون حمایت کرده. دلیل اینکه من و بانی باهاشون مخالفیم همینه ولی اونا مارو دوست دارن و مطمئنا ما هم اونارو دوست داریم چون مهم نیست چه اتفاقی بیوفته به هرحال ما یک خانواده ایم.
قدم هاشون ناخودآگاه آروم شده بود و بدون اینکه متوجه بشن ایستاده بودند. دیمن که داخل خاطرات گذشته اش غرق شده بود و تام هم خیره به اون بود.
دیمن به خودش اومد و لبخندی زد.
-بهتره برگردیم خونه. صحبت کردن درباره این چیزها منو آزرده میکنه.
تام سری به نشونه تایید تکون داد و همراه با دیمن راه اومده رو برگشتن و سوار ماشین شدن.
بعداز دقایق طولانی، ماشین روبه روی آپارتمان تام متوقف شد.
نگاهش رو به دیمن که کمی بهم ریخته بود، داد و با لبخند گفت:
ازت ممنونم. شب عالی بود دیمن.
دیمن توجه اش رو به تام داد و با لبخند حقیقی گفت:
این شب با وجود تو عالی شد تام. من ازت ممنونم. برای اولین بار توی عمرم لذت بردم.
تام که خوشحالی رو توی تمام سلول های بدنش احساس میکرد به سمت دیمن خم شد و لب هاشو نرم روی لب های اون مرد گذاشت.
دیمن میون بوسه لبخندی زد و با شوق همراهیش کرد.
بوسه آرومشون بعداز دقیقه های کوتاهی تموم شد و دیمن درحالی که نیشخند میزد گفت:
هنوزم میتونم ببرمت به مکان خاصم.
تام خنده بلندی کرد و درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
کمتر عوضی باش.
دیمن خنده ای کرد و همونجا ایستاد تا زمانی که چراغ های آپارتمان تام روشن شد. سپس با خیالی راحت ماشین رو به راه انداخت و به طرف خونه اش روند.
شب معرکه ای رو گذرونده بود، و همش به خاطر اون کارآموز کوچولو بود.
یزتر از این خونه بود.
بعداز پنج ساعت کار بی وقفه، با خستگی روی مبلی که دیگه اثری از پارچه روش نبود، نشست و به اطرافش نگاه کرد. به خودش افتخار میکرد. تمیز کردن اون خونه توی پنج ساعت کار هرکسی نبود.
با صدای باز شدن در، لبخندش از روی لباش محو شد و سریع از روی مبل بلند شد.
تازه وقت کرده بود تا به خودش اجازه بده استرس داشته باشه. اگر استیو از این کارش خوشش نمیومد چی؟ هیچ علاقه ای نداشت دوباره با چوب بیسبال بیهوش بشه.
استیو با خستگی وارد خونه شد. از راهرو گذشت تا به سمت اتاقش بره و با یک دوش آب گرم خستگی اون روز رو درکنه. روز واقعا سختی رو گذرونده بود و ترجیح میداد تا فردا روی تختش دراز بکشه و به موسیقی های ناشناخته اش گوش کنه.
با ورودش به سالن، برای ثانیه ای شوکه و حیرت زده شد.
چندبار چشم هاش رو بازوبسته کرد تا مطمئن بشه توهم نزده.
مطمئنا اشتباهی وارد خونه همسایه شده بود.
خواست از راهی که اومده برگرده که نگاهش به باکی افتاد.
با دیدنش مطمئن شد که خونه ای که داخلشه مطلق به خودشه و اشتباه نیومده و توهم نزده.
استیو-چه بلایی سر خونه ام اوردی؟
لحن خالی از حسش لرزه ای به تن باکی انداخت ولی اون پسر با پرویی جواب داد:
خونه؟ تو واقعا به اون آشغالدونی میگی خونه؟ تو باید ازم ممنون باشی که اینجارو تمیز کردم وگرنه تا آخرسال از یک ویروس ناشناخته میمردی.
ابروهاش بالا رفت و دست به سینه ایستاد.
تعجب کرده بود، اون پسر کسی نبود که قبل از رفتنش دیده بود.
استیو-وقتی من نبودم کسی وارد خونه شده؟
باکی باتعجب جواب داد:
نه. برای چی؟
استیو توجهی به سوالش نکرد و دوباره پرسید:
احیانا سر خوردی و سرت به جایی خورده؟
باکی که چشمهاش دیگه گردتر از اینی که بود، نمیشد جواب داز:
نه. این سوالات برای چیه؟
استیو بازم سوالش رو ایگنور کرد و با دقت به چهره پسر خیره شد. بعداز دقیقه های کوتاهی نگرانی تمام وجودش رو پر کرد و گفت:
شت، فکر کنم ضربه های روحی و جسمی که توی این مدت خوردی باعث شده به جنون برسی. خدای من، حالا من جواب دین رو چی بدم؟
باکی با پوکرترین حالت ممکن به اون مرد نگاه میکرد.
واقعا برای چی ازش میترسید؟ اون خل بود. یک مرد خل که به احتمال فوق العاده زیاد به خاطر جق زدن فراوان به این روز افتاده.
استیو که چهره پوکر باکی رو دید، نگاهش دوباره بی حس شد و گفت:
فکر نکن خلم. فقط میخواستم یکم از حال و هوای بدم دربیام.
باکی بدون ذره ای فکر کردن پرسید:
از کجا فهمیدی فکر کردم خلی؟ میتونی ذهن آدم هارو بخونی؟
وقتی چهره بی حس استیو رو دید، تازه متوجه حرفش شد و شرمنده قدمی عقب گذاشت.
-فقط... فقط با این قضیه کنار اومدم که قراره مدتی رو توی این خونه باشم پس فکر کردم... فقط فکر کردم که مشکلی نباشه تا از اتاق بیرون بیام.
با بلند شدن صدای زنگ گوشی استیو، هردو نگاهشون رو از همدیگه گرفتن.
استیو که آنچنان حرفای باکی براش مهم نبود، گوشیش رو از جیب کتش بیرون کشید و به صفحه اش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.
تماس رو برقرار کرد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد.
-الو؟
برای دقایقی جوابی از اون طرف خط نشنید.
ابروهاش رو بالا انداخت و یک دستش رو داخل جیبش کرد و منتظر موند. اگر فرد پشت گوشی میخواست، میتونست تا صبح به صدای نفس کشیدنش گوش بده.
با شنیدن صدای آشنایی آهی کشید و زیرلب فحشی به دین و دیمن داد. یک روز هرجفتشون رو میکشت، قسم میخورد.
کستیل-میخوام با باکی صحبت کنم.
لحن طلبکارش برای استیو جالب نبود.
پوزخندی زد و به باکی که کنجکاو نگاهش میکرد خیره شد.
-میدونی من منشی نیستم درسته؟
کستیل-آره میدونم قاتلی نیازی نیست تا بگی.
استیو بدون اینکه ذره ای بهش بربخوره نیشخندی زد و گفت:
خوبه که میدونی. پس این رو هم به دانسته هات اضافه کن، هر زمانی که بخوام میتونم اول نفس های دوستت رو ببرم و بعد سر وقت خودت بیام، فقط کافیه اراده کنم.
وقتی جوابی از طرف کستیل نگرفت، پوفی کشید و گوشی رو به سمت باکی پرتاب کرد.
باکی گوشی رو روی هوا گرفت و با هول به استیو خیره شد.
استیو-دوست احمقته. زودتر قطع کن.
و به سمت اتاقش رفت و درو محکم بهم کوبید.
با دیدن اتاق بهم ریخته اش ناخودآگاه احساس آرامشی بهش دست داد. اون به این شلختگی ها عادت کرده بود و الان که سالنش مرتب و تمیز شده بود احساس حالت تهوع میکرد.
به سمت حمام رفت تا دقایق طولانی رو داخل وان بگذرونه، درحال حاظر به یک ذهن پراز خالی نیاز داشت.
باکی که از رفتن استیو مطمئن شد، گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با خشم گفت:
حتی نمیخوام صدات رو بشنوم.
کستیل-خدای من باکی، دلم برات تنگ شده بود. خیلی نگرانت بودم. اون که آسیبی بهت نزده؟
باکی که حرف های کستیل ذره ای روش تاثیر نزاشته بود با لحن سردی جواب داد:
تنها کسی که به من آسیب زده تویی. فکر کردی من کیم؟ یه آدم بی ارزش که بتونی به خاطر خواسته هات فداش کنی؟ یک حیوون که اجا
ندت نیستم که از حال همدیگه خبر بگیریم و یادمم نمیاد به فاکت داده باشم و لقب دوست پسر تخمیت رو به دوش بکشم.
دین-خفه شو. زنگ زدم بهت بگم که دیمن شماره ات رو به کستیل داده تا امشب بهت زنگ بزنه و با جیمز بارنز صحبت کنه.
استیو-و برای چی باید این اجازه رو بدم؟ تو فکر کردی من منشی اون پسرم؟
دین-تنها شرط کستیل برای همکاری این بود.
استیو-برام سواله چرا کالینز فکر میکنه توی شرایطیه که بتونه شرط بزاره.
دین-برای یک بار هم که شده توی زندگی به فاک رفته ات سوال نپرس و کاری که بهت میگم رو انجام بده.
استیو-بهم دستور نده دین چون عصبی میشم. تو که نمیخوای اون پسر آسیبی ببینه مگه نه؟
دین چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحن مشکوکی پرسید:
قراره همش با جون اون پسر تهدیدم کنی نه؟
استیو کوتاه جواب داد:
آره.
دین-میدونستم تو یه عوضی هستی. هربار که باهات حرف میزنم پشیمونم میکنی.
استیو-خوشحالم بالخره این نتیجه رو گرفتی مامور وینچستر. پس فکر کنم دیگه باهمدیگه کاری نداشته باشیم و بتونیم دور از همدیگه به کارهای رقت انگیزمون برسیم. خدافظ برای همیشه.
و تماس رو قطع کرد.
بعداز ثانیه های کوتاهی مسیجی از طرف دین براش اومد. مسیج رو باز کرد و نوشته های اون مرد رو خوند.
دین-تو توانایی اینکه هربار به اعصاب من گند بزنی رو داری استیو راجرز. لطفا اجازه بده کستیل بتونه با جیمز بارنز حرف بزنه. میدونم ازم خوشت نمیاد ولی اینکارو برای من بکن. بوس بوس.
با دیدن جمله آخرش ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست. فکر میکرد ارتباط داشتن با دیمن سالواتوره بالخره مغز دین رو هم دچار آسیب کنه.
گوشی رو داخل جیبش برگردوند و بعداز انداختن آخرین نگاه به مرد روی تخت، از زیرزمین و سپس خونه خارج شد.
سوار موتور Dodge Tomahawk نقره ای رنگش شد و به حرکت دراوردش.
وقتی به اندازه کافی از خونه نفرین شده اون مرد فاصله گرفت، کنترلی از جیب کتش خارج کرد و دکمه قرمز روش رو فشرد.
صدای انفجار خونه به گوش هاش رسید و بدون اینکه توجه ای بهش بکنه به راهش ادامه داد.
ماموریت انجام شده بود.
****
کرواتش رو مرتب کرد و بعداز مطمئن شدن از استایلش، زنگ در رو فشرد.
دقیقه های کوتاهی منتظر موند تا در باز شد و تام توی چهارچوب در ظاهر شد.
سرتاپای اون پسر رو با دقت آنالیز کرد و لبخندی روی لباش شکل گرفت.
اون فوق العاده شده بود و تمام حواس دیمن رو معطوف خودش کرده بود.
تام با اضطراب دستاش رو بهم قفل کرد و سرش رو پایین انداخت.
اگر تا چندماه پیش کسی بهش میگفت یک روز با دیمن سالواتوره به قرار میره قهقه میزد و آدرس ساقی مواد طرف رو ازش میپرسید ولی الان اینجا بود، بعداز پنج ساعت وسواس برای حاظر شدن و مثل دیوونه ها زنگ زدن به هر دوستی که داشت تا اطلاعات کسب کنه که باید توی قرار اول چه برخوردی داشته باشه، حالا اینجا میون چهارچوب در خونه اش ایستاده بود و سنگینی نگاه پراز تحسین دیمن رو حس میکرد.
دلش میخواست از شدت خوشحالی جیغ بکشه ولی جلوی خودش رو میگرفت.
بعداز یازده دقیقه، بالخره دیمن به خودش اومد و سبد بزرگ گلی که دستش بود رو به سمت تام گرفت.
با استرس گفت:
نمیخواستم برای اولین قرارمون گل های معمولی بگیرم برای همین این سبد گل رو برات آماده کردم.
تام با خجالت سبد رو از دست دیمن گرفت و به گل داخلش نگاه کرد. با دیدنش حیرت زده گفت:
خدای من، این گل جید وینه. از کجا تونستی گیرش بیاری؟
دیمن با غرور ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
فکر کنم دوست پسرت رو دست کم گرفتی. دیمن سالواتوره هرچیزی که تو بخوای رو میتونه برات بیاره، فقط کافیه درخواست کنی.
تام خنده ای بهش کرد و گفت:
اعتماد به نفست دیمن، اعتماد به نفست دهن همه مارو سرویس کرده.
دیمن نیشخندی زد و شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت.
نسبت به چند دقیقه قبل، الان احساس راحتی بیشتری باهم داشتن.
تام-منتظرم بمون تا سبد رو داخل خونه بزارم.
دیمن سری به نشونه باشه تکون داد و منتظر ایستاد تا تام دوباره بیاد. اگر چند روز پیش بود، الان بدون اجازه وارد خونه میشد و فضولی میکرد ولی در این موقعیت احساس میکرد به عنوان دوست پسر تام، این حرکت یک جنتلمن نیست.
به هرحال اون تمام تلاشش رو میکرد تا اون پسر رو تحت تاثیر قرار بده.
بعداز دقایق کوتاهی، تام از خونه خارج شد و در رو قفل کرد.
به دیمن لبخندی زد و گفت:
خوب من آماده ام میتونیم بریم.
دیمن بازوش رو جلو برد و به تام گفت:
باید بازوم رو بگیری تام.
تام اوه آرومی گفت و با خجالت دستش رو دور بازوی دیمن حلقه کرد.
از ساختمان خارج شدند و به سمت ماشین دیمن رفتند.
در رو برای تام باز کرد و اجازه داد اول اون سوارشه و سپس ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده نشست.
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.
زیر چشمی به نیم رخ جدی دیمن نگاه کرد. سکوت معذب کننده ای بینشون رو گرفته بود و حقیقتا علاقه ای نداشت اون کسی با
#my_favorite_sin
#part31
دستی به روکش طلایی کلت سیگ ساورش کشید و از پر بودنش اطمینان حاصل کرد. پوزخندی به کلتی که برای سالیان طولانی تنها همدمش بود، زد و کلتش رو درحالت آماده باش قرار داد.
اوایل کارش، سنگینی اسلحه اش باعث آزارش بود ولی با گذشت زمان بهش عادت کرد به طوری که بعداز گذشت چندین سال نمیتونست با اسلحه های دیگه کار کنه.
نقاب مشکی رنگش رو به صورتش زد و نفس عمیقی کشید. از دیوار فاصله گرفت و پاش رو بالا اورد و به در کوبید. قفل در شکسته شد و در با شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
میدونست که فرد موردنظر متوجه ورودش نشده. بعداز یک ماه بررسی دقیق زندگیش مطمئن بود که الان اون فرد در زیرزمین مخفی خونه که عایق صدا بود درحال انجام کارهای نفرت انگیزشه و نمیتونه بشنوه توی خونه اش چه اتفاقی داره میوفته.
از پله هایی که به زیرزمین منتهی میشد پایین رفت و وارد اون اتاق بزرگ شد. زیرزمین با وسایل قدیمی زیادی پر شده بود. بدون اینکه توجه ای به اون وسایل کنه، به سمت دیواری رفت.
دستش که با دستکش پوشیده شده بود رو بالا برد و به نقطه ای از دیوار چند ضربه با ریتمی منظم کوبید. دیوار از هم فاصله گرفت و باز شد. وارد راهروی طویلی شد که به در بزرگی منتهی میشد. با قدم های آروم به سمت در رفت. برای انجام کارش عجله ای نداشت.
روبه روی در ایستاد و روی صفحه آبی رنگی رمز ورود رو زد.
در به آرومی باز شد و قدم به داخل اون آزمایشگاه گذاشت.
با دیدن صحنه روبه روش چهره اش از نفرت جمع شد.
دخترهای بی جونی که از پا آویزون بودند و تن لختشون پراز جای زخم و پوشیده از خون بود.
با قدم های بی صداش به سمت تختی رفت که دختر زنده ای با چشم های باز و وحشت زده بهش بسته شده بود و صدای التماسش توی اون اتاق میپیچید.
-التماست میکنم ولم کن. من... من قول میدم به کسی چیزی نگم. خواهش میکنم بزار برم.
مردی که کنار تخت ایستاده بود و بدون هیچ احساسی توی چهره اش به دختر خیره شده بود، نیشخند کثیفی زد و به تن برهنه سفیدش چشم دوخت.
-انتظار داری از این بدن به سادگی بگذرم؟ از همین الان تشنه اون لحظه ایم که داخل جسم مرده ات ضربه میزنم.
خنده دیوانه واری سر داد و به پایین تنش اشاره کرد.
-حتی با فکر بهش هم سفت شدم.
دختر که به مرز جنون رسیده بود دستاش رو به شدت تکون داد و جیغ بلندی کشید اما این تقلاهاش تنها مرد رو بی صبر میکرد.
دستش به سمت چاقوی جراحیش رفت اما قبل از اینکه برخوردی بهش داشته باشه، استیو با آرنجش ضربه ای به گردنش زد و بیهوشش کرد.
مرد روی زمین افتاد و نگاه دختر به سمت استیو برگشت. توی اون چند روز، که حتی تعدادش هم از دستش در رفته بود، یاد گرفته بود به کسی اعتماد نکنه.
با ترس به مرد ناشناس نگاه کرد و بی حرکت ایستاد.
استیو پوزخندی زد و روی دختر خم شد و چهره پوشیده شده اش رو روبه روی دختر نگهداشت.
-میتونم بزارم بری ولی اینکارو نمیکنم. فکر نکن از کشتنت لذت میبرم، نه، درواقع هیچی احساس نمیکنم. ولی باید اینکارو کنم، چون میدونم بعداز اتفاقاتی که توی این زیرزمین برات افتاده دیگه نمیتونی زندگی عادیت رو درپیش بگیری. ذهنت بهم ریخته و ترسیده، هرشب کابوس این چند روز رو میبینی، دیگه به هیچکس نمیتونی اعتماد کنی، دیگه از زندگیت لذت کافی رو نمیبری. درسته، میتونی با چندسال پیش روانشناس رفتن کمی حالت رو بهتر کنی، ولی نمیتونی فراموش کنی چون محکومی به یادآوری این روزها و وحشت کردن. پس میخوام بهت لطف کنم، توی دنیای بعدی منتظرم باش تا توی جهنم تماشام کنی که چطوری عذاب میکشم و لذت ببری، ولی برای الان قدرت دست منه.
و کلتش رو بالا برد و روی پیشونی دختر گذاشت. قبل از اینکه واکنشی دریافت کنه ماشه رو کشید و خون به اطراف پاشیده شد.
بوسه ای روی گونه دختر کاشت و زیر گوشش زمزمه کرد:
حالا میتونی استراحت کنی.
دختر رو از تخت باز کرد و جسدش رو هول داد تا روی زمین بیوفته.
مرد بیهوش رو از روی زمین برداشت و درحالی که موسیقی ناشناخته ای رو زیرلب زمزمه میکرد لباس هاش رو دراورد و اون رو به تخت بست.
همیشه از ناشناخته ها خوشش میومد، موسیقی های ناشناخته، فیلم های ناشناخته، کتاب های ناشناخته.
صندلی رو برداشت و کنار تخت گذاشت. کت چرمش رو باز کرد و اجازه داد پیرهن مشکی رنگش دیده بشه. روی صندلی نشست و منتظر به مرد چشم دوخت تا بهوش بیاد.
بعداز چهارساعت، مرد با ناله ای چشماش رو باز کرد و گیج به اطرافش نگاه کرد. با دیدن مرد ناشناخته ای که کنار تخت، روی صندلی نشسته بود و منتظر بهش نگاه میکرد وحشت زده شد.
با لکنت گفت:
تو... تو کی... کی هستی؟
استیو پوزخندی زد که از زیر ماسک دیده نشد. مثل شکارچی که به شکارش خیره میشه، به اون مرد خیره شده بود و از ترس و وحشتش تغذیه میکرد. توجه ای به سوال کلیشه ایش نکرد و گفت:
میدونی من از شغلم متنفرم. بیشتر مردم فکر میکنن وقتی یه قاتل باشی، بعداز مدتی کشتن آ
#365days
#part17
وسایلش رو از نگهبانی تحویل گرفت و به سمت در خروجی به راه افتاد. چهل دقیقه دیر کرده بود. خدافظیش با جیسون و گروهش دقایق زیادی طول کشیده بود. توی همین مدت کوتاه بیش از اندازه وابسته اونها شده بود. تنها کسایی بودن که دربرابر هر خطری از دین محافظت میکردند. اونها واقعا دوستای خوبی بودن. مهم نبود چه کارهایی کرده بودند، باز هم در اعماق قلبشون آدم های مهربونی بودند. با وجود آشنایی با اون خلافکارهای مهربون، متوجه شده بود حقیقت درون آدم ها با اعمالشون تفاوت زیادی داره. همه آدم ها در مواقع حساس دست به انجام کارهای نابخشودنی میزنند ولی دلیل نمیشه که در اعماق قلبشون از انجام اون کار احساس رضایت داشته باشند. این درسی بود که از تمام این ماجراها گرفته بود.
با دیدن خانواده اش، بعداز مدت ها لبخند حقیقی زد. به سمتشون پرواز کرد و اول از همه مادرش رو به آغوش کشید.
مری درحالی که اون رو به سختی بغل کرده بود، بوسه های متعددی روی جای جای صورتش میزد و بوی پسرش رو به مشام میکشید.
-چقدر لاغر شدی.
دین لبخندی زد و گفت:
ولی تو روز به روز داری خوشگل تر میشی خانم وینچستر. راستشو بگو، رازت چیه؟ اکسیر زیبایی پیدا کردی؟
مری خنده ای به شیطنت پسرش کرد.
جان اخم کمرنگی کرد و با طلبکاری گفت:
عزیزم نمیخوای بزاری پسرم رو بغل کنم؟
مری عقب کشید و زبونش رو برای شوهرش بیرون اورد.
جان خنده ای بهش کرد و به سمت پسرش رفت.
اون رو به آغوش کشید و گفت:
دلم برات تنگ شده بود پسر.
دین-منم همینطور بابا.
سم که از اول ملاقاتشون اخم ترسناکی روی پیشونیش نشسته بود با خشم گفت:
چرا طوری رفتار میکنید که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ چرا طوری رفتار میکنید که انگار همه چیز درسته؟
دین و جان از هم جدا شدند و به سم نگاه کردند.
دین-مگه همه چیز درست نیست؟ من الان پیشتونم. دوباره برمیگردیم به کانزاس و دیگه به نیویورک نمیایم. دوباره میتونیم طعم خوشبختی و شادی های ساده مون رو بچشیم به دور از هرچیزی که مربوط به این شهره.
سم پوزخندی زد و گفت:
آره خوب، تو که درجریان چیزی نیست. چرا بهش نمیگید اون رو فروختید؟
دین با گیجی به پدرومادرش نگاه کرد و پرسید:
منظورش چیه؟
مری که ترسیده و غمگین بود سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
جان آهی کشید و با ناراحتی گفت:
کستیل کالینز اونجا ایستاده. منتظرته.
دین با حیرت به طرفی که پدرش اشاره کرده بود نگاه کرد. کستیل به ماشینش تکیه داده بود و منتظر بهشون خیره شده بود.
دین-برای چی اینجاست؟ فکر میکردم پرونده مختومه شده.
سم با تندی گفت:
اون اینجاست تا تورو ببره. بابا و مامان قبول کردن در قبال آزادی تو از زندان، تا ابد برده اونها باشی.
جان-این کلمه مناسب نیست سم. به کار نبرش.
سم-برای چی؟ مگه اونو مثل یک برده نفروختید؟ شنیدن حقیقت آزارتون میده؟
دین که سردرد بدی گرفته بود دستش رو روی سرش گذاشت و با فریاد گفت:
یکی به من بگه چه اتفاقی افتاده؟
جان سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
کستیل یک قرارداد برامون اورد. درصورتی که اون قرارداد رو امضا میکردیم اونها رضایت میدادن و تو از زندان آزاد میشدی اما...
دین با بی صبری گفت:
اما چی؟
جان ادامه داد:
اما در قبالش تو باید پیش اونها بری و با اونها زندگی کنی.
حالا همه چیز برای دین روشن شده بود. اینکه لیلی با وجود نفرت زیادش رضایت داده بود براش یک معمای بزرگ بود ولی فکر میکرد کستیل رضایتش رو به اجبار گرفته. حالا میفهمید که اشتباه فکر میکرده.
-میدونید که قرار نیست زندگی شیرینی داشته باشم.
جان نگاه غمگینی به پسر بزرگش انداخت. بیشتراز هرکسی آسیب دیده بود ولی خودش رو قوی نشون میداد.
سم-بیاید اینکارو نکنیم. بیاید قراداد رو فسخ کنیم.
مری-و بزارم پسرم بره زندان؟ اون تحمل زندان رو نداره سم. من پسرامو میشناسم.
سم-اگر پسراتو میشناختی میدونستی دین حاظره هزارسال زندان باشه ولی این خفت رو تحمل نکنه.
جان-شرایط به نفع دین بود سم، هرموقع که بخواد میتونه بیاد کانزاس، میتونه به کارش ادامه بده، میتونه روال عادی زندگیش رو در پیش بگیره ولی باید با اونا زندگی کنه.
سم-اگر بلایی سرش بیارن چی؟
جان-من به کستیل اعتماد دارم. اون اینکارو نمیکنه.
سم-همه ما به دیمن هم اعتماد داشتیم ولی دین رو آزار میداد. دیوونگی توی خانواده اونها ریشه داره. همشون دیوونن. چه اطمینانی هست که بلایی سر دین نیارن؟
هردو دیگه فریاد میزدن. مری بازوی همسرش رو گرفت تا اون رو به آرامش دعوت کنه و خطاب به سم با لحن تندی گفت:
با پدرت اینطوری صحبت نکن.
میدونست همسرش چه فشاری رو تحمل میکنه.
اون مرد شونه هاش خم شده بود، بخشی از موهای سرش سفید شده بود، و لرزش دست هاش از کنترلش خارج شده بود.
دین که دیگه خسته شده بود و هرلحظه سرش سنگین تر میشد گفت:
تمومش کنید. با دعواهای شما چیزی درست نمیشه.
سم-منظورت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟
دین
همین به اون سمت رفت و به اسکرین گوشیش خیره شد.
"کستیل کالینز"
با دیدن اسمش نفسش توی سینه اش حبس شد. آمادگی صحبت کردن با اون پسر رو نداشت. هرچند که دیمن تهدیدش کرده بود که بهتره تماساش رو جواب بده وگرنه اون رو به وحشیانه ترین روش ممکن کتک میزنه.
چشماش رو بست و چندبار نفس عمیق کشید تا خونسردی خودش رو حفظ کنه. میدونست به احتمال خیلی زیاد قرار نیست حرف های جالب و قشنگی بشنوه.
با استرس دکمه سبز گوشیش رو فشرد و جواب داد:
الو؟
دقیقه های کوتاهی رو به صدای نفس کشیدن اون پسر گوش کرد. میدونست که اون هم با خودش توی جنگه تا چه حرف هایی رو به زبون بیاره و برعکس.
کستیل تک خنده ای کرد و گفت:
فکر میکردم میتونی منو درک کنی. با خودم گفتم هی، اونم مثل تو کسی و نداره پس میتونه درکت کنه، میتونه حرفاتو بفهمه، میتونه دردت رو حس کنه.
آهی کشید و گوشی رو بیشتر به گوشش فشرد. حرفی برای زدن نداشت. اگر جواب داده بود به خاطر این بود که فقط میخواست اون پسر حرف های دلش رو بزنه تا خالی بشه، آروم بشه.
کستیل-بعداز مرگ مایکل، باکی تبدیل شد به تنها کسی که توی این دنیا دارم. من آدم اجتماعی نیستم، تنهایی خودم رو ترجیح میدم به اینکه بخوام با آدم ها وقت بگذرونم. چون اینو میدونم که بقیه آدم ها خودخواه و سنگدلن، اونا به اینکه چه چیزی توی قلب و ذهن تو میگذره اهمیت نمیدن، اونها میخوان همیشه از تو برتر باشن، اونها میخوان توی نحوه زندگیت دخالت کنند، اونها میخوان تو مثل خودشون زندگی کنی و اگر اینکارو نکنی تبدیل میشی به یک آدم عوضی حرومزاده نجس، برای اونها مهم نیست تو حالت خوبه یا نه، اونها زود فراموشت میکنند، اونها نمیتونن دنیات رو درک کنند، اونها...
صداش لحظه به لحظه سنگین تر میشد و این دین رو متوجه کرد که اون پسر فاصله ای با گریه کردن نداره.
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و منتظر ادامه حرفش موند.
کستیل دقیقه های طولانی سکوت کرد تا بغضش رو فرو بخوره و بعد ادامه داد:
باکی تنها کسی بود که مثل بقیه آدم ها نبود. اون اهمیت میداد، بیشتراز هرچیزی به اطرافیانش اهمیت میداد، گاهی حتی خودش رو فراموش میکرد ولی دیگران رو نه. برای همین فقط با اون در ارتباط بودم. اون تبدیل شده بود به بهترین دوستی که آرزوش رو داشتم. کسی که میتونستم خانواده صداش کردم. وقتی با تو آشنا شدم آقای وینچستر، با خودم فکر کردم شاید همه آدم ها شبیه هم نیستن. شاید توام مثل من باشی، شاید بتونیم حرف های همدیگه رو بفهمیم و درک کنیم. ولی این اتفاق نیوفتاد. توام یکی بودی مثل بقیه آقای وینچستر، توام دنبال استفاده از آدم هایی، توام فقط دنبال منفعت خودتی و به بقیه و احساساتشون اهمیت نمیدی. من بهت اعتماد کرده بودم و تو از اعتمادم سوءاستفاده کردی.
پیشونیش رو به اپن سرد چسبوند و نفس های لرزونش رو به سختی بیرون داد. احساس عذاب وجدان داشت نابودش میکرد.
این دفعه کستیل با لحن متفاوتی جملات رو بیان کرد، لحنی جدی و تهدیدآمیز.
کستیل-اینو بدون، اگر بلایی سر باکی بیاد، همتون رو نابود میکنم. فکر نکن قدرتش رو ندارم. اگر بخوام، حتی خود خدا هم نمیتونه جلوم رو بگیره. فقط میخواستم اینارو بهت بگم. امیدوارم این آخرین مکالممون باشه و دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم. چون تو آقای وینچستر، مثل بقیه آدم های این دنیایی.
نمیدونست چند دقیقه گذشته که کستیل تماس رو قطع کرده. اون همچنان گوشی رو کنار گوشش نگهداشته بود و میون انگشتاش فشار میداد.
بغضش رو به سختی قورت داد و زمزمه کرد:
متاسفم کستیل، متاسفم که متفاوت نیستم.
****
-هیچ میدونی چه غلطی کردی؟
استیو-میدونم. باید برای یک پرونده این کارو انجام میدادم.
مرد نفس عمیقی کشید و با عصبانیت فریاد کشید:
استیو راجرز تو یک آدم رو دزدیدی. از من انتظار داری چیکار کنم؟
استیو با آرامش همیشگیش جواب داد:
ازت انتظار دارم جلوی مامورهای پلیس رو برای پیگیری پرونده بگیری. جیمز بیوکنن بارنز باید اینجا بمونه و به وقتش آزادش میکنم تا بره. میدونم که قدرت انجام اینکارو داری.
مرد-اگر آزادش کنی و اون هرچیزی که میدونه رو بگه چی؟
استیو-مطمئن میشم اینکارو نکنه.
مرد دوباره فریاد کشید:
اگر بگه چی استیو؟ اون موقع چیکار میخوای بکنی؟
استیو نفس عمیقی کشید و کلافه دستی به صورتش کشید.
بعداز ثانیه های کوتاهی سکوت جواب داد:
اون موقع میکشمش.
مرد با لحن تهدیدآمیزی گفت:
بهتره که اینکارو بکنی چون اگر چیزی از تو گفته بشه باعث میشه همه ما توی دردسر بیوفتیم. اون موقع اولین کسی که به خاطر کار احمقانه ات آسیب میبینه لایلا راجرزه.
استیو دندوناش رو روی هم فشرد و با خشم گفت:
اون رو تهدید نکن.
مرد با لحن تمسخرآمیزی گفت:
وگرنه میخوای چه غلطی کنی؟ مگه اصلا قدرتی برای انجام کاری داری؟ تو یک سگ دست آموزی استیو، و هیچوقت این تغییر نمیکنه.
مرد تماس رو قطع کرد و استیو رو توی خشم رها کرد. گوشیش رو به طرف دیوار پرت
#365days
#part20
با ترس روی زمین خودش رو عقب کشید و با لکنت پرسید:
می... میخوای چی... چیکار کنی؟
پوزخندی زد و با قدم های آروم به سمت دینی که دیگه به لبه تخت برخورد کرده بود و متوقف شده بود، نزدیک شد.
-سوال اشتباهی پرسیدی.
به سختی بغضش رو قورت داد و با وحشت گفت:
بیخیال کستیل، تو نمیتونی اینکارو کنی.
کستیل-آدم ها هرکاری رو میتونن انجام بدن دین. مثل تو که به جای رفتن، موندن رو انتخاب کردی و گند زدی به زندگی من و خانواده ام. چرا نرفتی؟ فکر میکردی زندگی مثل دنیای دیزنی که آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه؟ فکر میکردی میتونی حال کسی رو خوب کنی که نمیخواست حالش خوب بشه؟ میخواستی چی رو به کی ثابت کنی؟ اینکه انقدر مرد هستی که پای عشقی بمونی که غرق در لجن بود؟ یا اینکه من اشتباه میکردم؟ با بودنت میخواستی چی رو ثابت کنی؟
چهره سرد کستیل، چشمای قرمزش، رگ برآمده گردنش و تکون های هیستریکی دستاش، دین رو وحشت زده میکرد.
تپش قلبش با هرقدم نزدیک شدن مرد شدیدتر میشد به طوری که میتونست به وضوح صداش رو بشنوه.
خودش رو به تخت فشرد و ترجیح داد حرفی نزنه چون میدونست با اینکارش تنها کستیل رو عصبی تر میکنه.
کستیل-عشق دین، عشق خیلی مقدسه، خیلی قدرتمنده ولی باعث نمیشه کسی عوض بشه.
چشماش رو بست و کمی توی خودش جمع شد. با افتادن سایه ای روش، انگشتاش رو توی بازوش فرو کرد و اجازه داده قطره های اشک روی گونه هاش بریزه.
با اولین ضربه ای که به پهلوش برخورد کرد، ناله بلندی کرد و سعی کرد فرار کنه ولی با اسیر شدن موهاش به دست کستیل، تلاشش بی نتیجه موند.
کستیل-من بهت اهمیت دادم دین ولی لیاقتش رو نداشتی. لیاقت تو این بود که دیمن هربلایی که میخواد سرت بیاره و نابودت کنه.
چندبار سرش رو محکم به لبه تخت کوبید و زمانی که مطمئن شد دیگه نمیتونه فرار کنه، روی زمین رهاش کرد.
دین توی خودش جمع شد و با صدای بلندی هق هق کرد. سرش رو توی دستاش گرفت و تلاش کرد دردش رو با فشار دادن دستاش کم کنه.
چشماش تار میدید و گرمی و لزجی خون رو روی سمت چپ صورتش احساس میکرد.
به خاطر ضربه هایی که به سرش خورده بود، احساس ضعف و سستی تمام بدنش رو گرفته بود و حالت تهوع شدیدی داشت.
با ضربه کمربندی که به کمرش خورد ناله بلندی کرد.
نمیدونست درد کدومش بدتره، ضربه هایی که به بدنش میخورد یا ضربه هایی که به روحش آسیب وارد میکرد.
کستیل که انگار ناله ها و هق هق پراز درد پسر رو نمیشنید با قدرت ضربه های متعددی به بدت بی پناه دین وارد کرد.
در اون لحظه براش مهم نبود که کسی که داره بهش آسیب وارد میکنه، پسری که تمام تلاشش رو میکرد تا زندگیش رو دوباره به حالت اولیه برگردونه و بتونه لبخند رو روی لباش ببینه.
زمانی که احساس کرد تمام عقده های این یک سال اخیر رو خالی کرده، کمربند رو به گوشه ای پرتاب کرد.
زیرزمین با صدای نفس های تند کستیل و ناله های آروم دین پر شده بود.
به پسری که خونی روی زمین افتاده بود نگاه کرد و با درک کردن شرایط، زانوهاش سست شد.
-من چیکار کردم؟
زیرلب زمزمه کرد و کنار دین رو زمین زانو زد.
دستش رو روی گونه دین گذاشت و پرسید:
دین حالت خوبه؟
خودش هم میدونست سوالش چقدر مضحکه ولی نیاز داشت تا حال اون پسر رو بدونه.
دین نگاهش رو به چشمای پراز پشیمونی و غم کستیل دوخت.
با بغض گفت:
سوال اشتباهی پرسیدی.
سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و بدون اینکه به دین نگاه کنه از روی زمین بلندش کرد.
با اینکه تلاش میکرد به آرومی دین رو روی تخت قرار بده، ولی با اینحال دین با هر حرکتی که انجام میداد ناله های پراز دردی میکرد.
کستیل-میرم... میرم دکتر رو خبر کنم.
به سمت پله ها رفت اما با شنیدن صدای پراز طعنه دین برای ثانیه ای سرجاش متوقف شد.
-لازم نیست اینکارو انجام بدی. مگه من کیم؟ مگه زندگیم چه ارزشی داره؟
اون پسر داشت حرفایی که خودش بهش زده بود رو دوباره میگفت و این کستیل رو هرلحظه شکسته تر میکرد.
از پله ها بالا رفت و از زیرزمین خارج شد.
مادرش روی مبلی نشسته بود و با آرامش کتابی رو ورق میزد.
پوزخندی زد و گفت:
همین رو میخواستی مگه نه؟
لیلی بدون احساس بهش خیره شد و جواب داد:
اگر باعث میشه احساس بهتری بهت دست بده باید بگم آره، همین رو میخواستم.
کستیل-احساس بهتری بهم دست داد؟ آره لیلی، احساس میکنم یک آشغالم.
لرزش توی صداش باعث شد چهره لیلی درهم بره.
سرش رو پایین انداخت و به خطوط کتاب خیره شد، امروز به اندازه کافی شکستن پسرش رو دیده بود.
کستیل به سمت کتش که کنار در خونه افتاده بود، رفت و گوشیش رو از داخل جیبش خارج کرد.
زمانی که وارد خونه شده بود، با سروصدای لیلی به قدری هول کرده بود که کتش رو روی زمین انداخته بود.
شماره ای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
بعداز چندتا بوق، صدای شاد دختری توی گوشش پیچید.
-سلام کس.
کستیل بدون اینکه تغییری توی حالت چهره مرده اش ایجاد
ست من رو مطمئن کنه اتفاقی نیوفتاده پس باز هم نتیجه میگیرم اونها کاری کردن که ویلیام نمیخواد کسی ازش خبردار بشه حتی اگر این سکوتش باعث مرگش بشه. وقتی کارت رو به دستش دادم، کاملا سرد بود که نشون از استرس و اضطراب میداد پس اون یا قاتله و میترسه گیر بیوفته یا از اینکه قاتل اصلی به سراغش بیاد میترسه، از اونجایی که اون یک تاجره باید احساساتش رو کنترل کنه پس برای همین ما هیچ تغییری رو توی حالت چهره اش حس نکردیم.
دیمن که سرش رو با افتخار تکون میداد گفت:
برعکس من دین، تو حتما باید درس میخوندی.
دین چشماش رو توی حدقه چرخوند و توجه ای به جمله اش نکرد.
-اما هنوز جواب بزرگترین سوال این پرونده رو نگرفتیم، برای چی یک نفر این قتل هارو انجام داده؟ انتقام چی رو میگرفته؟
دیمن شونه هاشو بالا انداخت و دهنش رو باز کرد تا فرضیه هاش رو بگه ولی با شنیدن صدای زنگ گوشیش، دهنش بسته شد.
تلفن همراهش رو از جیب کتش بیرون کشید و به اسکرینش نیم نگاهی انداخت.
دکمه سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-چی میخوای؟
بانی-بهتره هرچه زودتر برگردید به سازمان.
دیمن-چه اتفاقی افتاده؟
بانی-ریورز دنبال کستیل رفته.
****
دستی به چشمای خسته اش کشید و سعی کرد جلوی بسته شدنشون رو بگیره. به شدت محتاج خواب بود ولی باید تا تموم شدن آخرین کلاسش صبر میکرد.
گونه اش رو به مشتش تکیه داد و با چشم های خمار به استاد ادبیات انگلیسیش خیره شد.
بعداز دقایقی که به اندازه سالها طول کشید، خانم بنت لبخندی زد و گفت:
خسته نباشید.
و کستیل رو آزاد کرد.
با عجله از کلاسش خارج شد و با قدم های تند به سمت در دانشگاه رفت.
با شنیدن صدای پسری از پشت سرش، آهی کشید و ایستاد. انرژی سروکله زدن با اون پسر رو نداشت.
-هی کستیل، صبر کن.
وقتی "ریچارد بری" بهش رسید، به چهره اش خیره شد و منتظر حرفش موند، گرچه میتونست حدس بزنه که اون چی میخواد بگه.
ریچارد-میخواستم بدونم، از باکی خبری نشد؟
کستیل آهی از اعماق قلبش کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد. تقریبا تمام دانشگاه میدونستن که ریچارد علاقه زیادی به باکی داره ولی رفیق دیوونه اش همیشه اون رو نادیده میگرفت.
زمانی که کستیل ازش پرسید
"چرا به ریچارد اهمیت نمیدی؟ "
باکی به سادگی جواب داد
"چون اون فکر میکنه که به من علاقه داره، در حقیقت بعداز اولین همخوابگیمون ولم میکنه و میره. اون منو طوری شناخته که بهش نشون دادم، اون حقیقت وجود من رو نمیدونه. اگر روزی بخوام با کسی قرار بزارم، ترجیح میدم با کسی باشه که من رو کامل بشناسه و همونطوری که هستم قبولم کنه. "
همین جواب به ظاهر ساده، برای روزها ذهن کستیل رو درگیر کرده بود. اون هیچوقت فکرش رو نمیکرد دوستش انقدر عمیق به یک رابطه فکر کنه.
-متاسفم ریچ. اگر خبری ازش بشه بهت میگم.
ریچارد آه پراز ناراحتی کشید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. تشکر کوتاهی کرد و از کستیل فاصله گرفت تا به جمع دوستاش بپیونده.
نگاه های کنجکاو اطرافیان باعث آزارش میشد. از زمانی که همه فهمیده بودن چه اتفاقی برای باکی افتاده، به طرز شگفت انگیزی محبوب همه شده بود. البته نه اینکه قبل از اون محبوب نباشه، به خاطر اخلاق شوخ و رفتار گرمی که با آدم ها داشت، همه به نوعی اون رو دوست داشتن و براش احترام قائل بودن، ولی کستیل این رو مطمئن بود که وقتی کسی ازش میپرسه "از باکی خبری شد یا نه" به خاطر علاقه شون نیست، صرفا یک کنجکاوی ساده است که بعداز مدت کوتاهی با خبر به اصطلاح داغ خیانت پاتریشیا بیشاپ به دوست پسر قلدرش برطرف میشه و همه فراموش میکنن کسی به نام جیمز بیوکنن بارنز اصلا وجود داشته.
آهی کشید و از محوطه دانشگاه خارج شد.
قبل از اینکه از خیابون عبور کنه و به سمت ایستگاه اتوبوس بره، لیموزین مشکی رنگی روبه روش روی ترمز زد. لحظه اول، کستیل فکر کرد با اون کاری ندارن چون به هرحال صاحب یک لیموزین چه کاری میتونست با اون داشته باشه، ولی با باز شدن در و قرار گرفتن مرد کت و شلوارپوشی روبه روش، نظرش عوض شد.
-آقای کالینز شما باید با ما بیاید.
کستیل کمی مشکوک به مرد که ظاهر بادیگاردهارو داشت، نگاه کرد و پرسید:
میتونم بپرسم برای چی؟
مرد-رئیس براتون توضیح میدن.
کستیل-و این رئیس کیه؟
مرد-آقای کیانو ریورز.
کستیل سری به نشونه تایید تکون داد و بدون پرسیدن سوال دیگه ای سوار لیموزین شد. میدونست که قراره اون مرد دنبالش بیاد چون بهش خبر داده بود ولی انتظار یک لیموزین با یک بادیگارد رو نداشت. فقط فکر میکرد همه چیز ساده تر باشه.
هنگامی که روی صندلی جا گرفت، ناگهان دستی از سمت چپش روی بینیش قرار گرفت. تشخیص دادن دستمال آغشته به مواد بیهوشی روی صورتش کار چندان سختی نبود، به هرحال اون فیلم های زیادی دیده بود، پس بدون اینکه واکنشی نشون بده منتظر موند و بعداز چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت.
چشماش رو به سختی باز کرد. خودش رو بالا کشید و
که ماتش برده بود با چشمای گشاد و دهانی باز به لب های دین خیره شده بود. باور این حرف ها براش سخت بود. پس برای همین دیوید پسر ساکت و آرومی بود.
سرش رو روی میز گذاشت و تلاش کرد تا بغضش رو پس بزنه. نمیخواست گریه کنه و غرورش رو بشکنه.
-هروقت که به چشماش نگاه میکردم، مرگ رو میدیدم. همیشه برام سوال بود که چرا نگاهش اونطوریه. حالا میفهمم که روح اون پسر توی همون 8 سالگی کشته شده بود، الان فقط جسمش زیر خاک رفته.
دین پوزخندی زد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. به سقف خیره شد و گفت:
آدم هایی مثل من و دیوید، هیچوقت از مرگ نترسیدیم چون زندگی نکردیم. ما آدم ها داریم با خودمون چیکار میکنیم دیمن؟ این همه خشم، نفرت، قدرت طلبی، بی رحمی برای چیه؟ چرا کسی مثل همین عموی دیوید برای ثانیه ای فکر نکرد که داره اون پسر رو نابود میکنه؟ چرا برای یک لحظه خودش رو جای دیوید نزاشت تا بفهمه چه دردی داره که کسی بهت آزار جنسی برسونه؟ من اعتقادی به خدا ندارم ولی اینو میدونم که اگر خدایی وجود داشته باشه و واقعا مارو خلق کرده باشه، توی پروژه اش شکست خورده. اون مخلوقاتی رو آفریده که میخواست از بقیه موجودات بالاتر و بهتر باشن ولی به جاش پست تر و حقیرتر شدن. بعضی مواقع از اینکه جزئی از بشرم خجالت میکشم، مثل همین الان.
دیمن دستی به چشماش کشید تا خیسیشون رو بگیره و سرش رو بالا اورد. با چشم های قرمز به صفحه مانیتور خیره شد و گفت:
آلیس اطلاعات ویلیام بیکر رو ایمیل کرده.
دین سری تکون داد و از روی مبل بلند شد. بهتر بود دیگه به دیوید فکر نمیکرد، پرونده زندگی پراز درد اون پسر با پایانی غم انگیز بسته شده بود و دین دیگه نمیتونست کاری براش انجام بده، فقط برای اولین توی زندگیش امیدوار بود که بعداز مرگ فقط آرامش باشه، تا اون پسر حداقل توی اون دنیا بتونه نفس بکشه و لذت ببره.
کنار صندلی ایستاد و کمی خم شد تا به راحتی مانیتور رو ببینه.
-چی نوشته؟
دیمن-آدرس خونه اش و شماره تلفنش. بریم خونه اش یا بهش زنگ بزنیم و بخوایم که به سازمان بیاد؟
دین-بهتره بریم خونه اش. اون از مظنونینه و اگر واقعا قاتل باشه امکان داره فرار کنه.
هردو کتشون رو به تن کردن و بعداز برداشتن لوازم موردنیازشون، از اتاق و سپس سازمان خارج شدند.
بعداز چهل و هفت دقیقه، به عمارت ویلیام بیکر رسیدن.
دیمن درحالی که به ساختمون عمارت خیره شده بود ماشین رو خاموش کرد و گفت:
کاشکی واقعا درس نمیخوندم.
دین-اگر ویلیام بیکر به همچین ثروتی رسیده به خاطر هوش بالاش بوده دیمن، تو اگر درس نمیخوندی مطمئن باش الان داشتی توالت های رستوران هارو برق مینداختی.
دیمن که مجاب شده بود گفت:
منطقی بود.
و همراه دین از ماشین پیاده شد.
به سمت دروازه بزرگ رفتن و زنگش رو فشار دادن.
بعداز دقایق طولانی، در باز شد و پیرمردی که به ظاهرش میخورد باغبان باشه پدیدار شد.
پیرمرد لبخند مهربونی زد و پرسید:
سلام آقایون. میتونم کمکتون کنم؟
دین و دیمن همزمان نشان هاشون رو از داخل جیب داخلی کت بیرون کشیدن و به سمت پیرمرد گرفتن.
دین-مامور دین وینچستر و مامور دیمن سالواتوره از اف بی آی. برای پرسیدن چندتا سوال اینجاییم.
پیرمرد که متعجب شده بود گفت:
اجازه بدید با آقای بیکر هماهنگ کنم.
دین لبخندی زد و گفت:
لازم به این کار نیست. مطمئن باشید مشکلی برای شما پیش نمیاد.
پیرمرد سری به نشونه تایید تکون داد و از جلوی دروازه کنار رفت.
دین و دیمن وارد حیاط عمارت شدن و برای لحظه ای از اون همه زیبایی شگفت زده شدن.
دیمن-واو، واقعا قشنگه.
دین تایید کرد و به سمت عمارت رفتن. در اصلی رو باز کردن و بدون سروصدا وارد شدن. از راهروی طویلی گذر کردن و به سالن بزرگی رسیدن.
دیمن درحالی که به اطرافش نگاه میکرد گفت:
با اینکه این عمارت انقدر بزرگه ولی خدمه زیادی نداره.
دین-فکر کنم ویلیام از سکوت لذت میبره.
صدای محکم مردی از پشت سرشون باعث شد به سمت راه پله ها برگردن و به مرد جوان و خوش چهره ای چشم بدوزن.
-حقیقتا همینطوره آقای...
دین و دیمن دوباره نشان هاشون رو بیرون کشیدن و به سمت مرد گرفتن.
دین-مامور دین وینچستر و مامور دیمن سالواتوره از اف بی آی.
ویلیام که هیچ تعجبی توی چهره اش دیده نمیشد جمله قبلیش رو ادامه داد:
حقیقتا همینطوره آقای وینچستر. سکوت برای من با ارزش ترین چیز در این دنیاست و ازش لذت میبرم.
از پله ها پایین اومد و روبه روی دین و دیمن ایستاد. دست هاش رو داخل جیب های شلوار پارچه ایش فرو برد و گفت:
به هرحال، مطمئنم دوتا مامور اف بی آی برای دونستن اینکه من از چه چیزی لذت میبرم اینجا نیومدن. چطور میتونم کمکتون کنم؟
دیمن که تحت تاثیر جذبه و ابهت مرد مقابلش قرار گرفته بود با نهایت ادب گفت:
ما برای پرسیدن چندتا سوال اینجاییم آقای بیکر.
ویلیام هوم کشیده ای گفت و به سمت مبل های سلطنتی اشاره کرد.
-پس قراره مکالمه طولانی باشه، لطفا بنشینید.
#my_favorite_sin
#part33
به میز تکیه داده بود و با دقت خط به خط اطلاعات داخل پرونده رو با صدای بلند میخوند.
دیمن مثل همیشه روی مبل مقابلش نشسته بود و با بی حوصلگی نگاهش میکرد. میدونست که تمام فکر و ذهنش پیش کیتنشه و منتظر فرصتی که خودش رو بهش برسونه و دوباره توی حلقش بره ولی دین با بی رحمی اینکارو ازش دریغ میکرد، به هرحال اذیت کردن اون دوتا از سرگرمی های موردعلاقه اش بود.
-جیمز آدامز، 27 ساله، دندانپزشک، در تاریخ 13 نوامبر 2020 به قتل رسیده.
جان آلن، 27 ساله، نویسنده، در تاریخ 6 دسامبر 2020 به قتل رسیده.
رابرت اندرسون، 27 ساله، استاد تاریخ، در تاریخ 22 ژانویه 2021 به قتل رسیده.
مایکل اتکینس، 27 ساله، رقاص باله، در تاریخ 19 فوریه 2021 به قتل رسیده.
هر چهار مقتول، روز مرگشون، نامه ای به خونه شون ارسال شده. محتوای نامه تنها یک جمله بوده "هر گناهی اثری از خودش به جا میزاره". همون روز بین ساعت یک تا دو نیمه شب به قتل رسیدن. نحوه قتل، برعکس کردن مقتولین و اره کردنشون بوده. به خاطر معکوس بودن بدنشون، خون به مغز میرسیده و هوشیار نگهشون میداشته تا زمانی که تمام رگ ها قطع بشن. قاتل بعداز انجام کارش، اجساد رو کنار سطل زباله رها میکرده تا مردم ببیننش.
دیمن که کمی، فقط کمی نظرش جلب شده بود گفت:
پس قاتل یک امضا از خودش به جا گذاشته تا پلیس دنبالش بگرده. اون مطمئنه که پلیس نمیتونه پیداش کنه.
دین سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
دقیقا. مسئله قابل توجه توی این پرونده، ارتباط مقتولین با همدیگه است. هر چهار نفرشون از زمان بچگی با هم همسایه بودن و دوستای صمیمی به شمار میرفتن. بعداز قبولی در دانشگاه، از هم جدا شدن و هرکدوم راه خودشون رو رفتن و ارتباطشون رو باهم قطع کردن.
دیمن به نقطه ای خیره شده بود و توی افکار خودش غرق بود.
-برای چی چهار دوست صمیمی یهو از هم جدا میشن؟
دین شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد:
شاید از هم خسته شدن. حقیقتا منم بعضی مواقع از تو خسته میشم و میخوام ارتباطم رو باهات قطع کنم ولی متاسفانه تو کردی تو زندگی من و بیرون نمیری.
دیمن بدون توجه به طعنه دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با جدی ترین لحن ممکن گفت:
نه این منطقی نیست. من و تو از زمان دانشگاه همدیگه رو میشناسیم ولی اونا از بچگی باهم بودن.
دین پرونده رو روی میز پرتاب کرد که پرونده سر خورد و از طرف دیگه میز روی زمین افتاد. بدون توجه به حال اون پرونده بیچاره پرسید:
منظورت چیه؟
دیمن-منظور من اینه که شاید اتفاقی افتاده و اونها ازهم جدا شدن. بهش فکر کن، چهارتا دوست که یهو بعداز قبولی توی دانشگاه از هم جدا میشن و دیگه ارتباطی باهم ندارن، بعداز گرفتن مدرک به شهر خودشون برمیگردن و همینجا کار میکنن، یهو یه دیوونه پیدا میشه و هرچهار نفر که اتفاقا باهم دوستای صمیمی بودن رو به قتل میرسونه. به نظرت این تصادفیه؟ امکان نداره. من فکر میکنم اونها توی زمانی که باهم بودن کاری انجام دادن که باعث شده به کسی آسیب برسه. این جمله "هر گناهی اثری از خودش به جا میزاره" رو توضیح میده.
دین کمی چشماش رو ریز کرد و به نقطه ای خیره شد.
حرفای دیمن کاملا منطقی بود.
-ولی خانواده هاشون توی بازجویی به چنین چیزی اشاره نکردن.
دیمن-شاید خانواده هاشون درجریان نیستن.
دین-پس کی در جریانه؟ از کی میتونیم دراینباره بپرسیم؟
دیمن از روی مبل بلند شد و به سمت میز رفت. روی صندلی چرخدار نشست و وارد فیسبوک شد.
-شاید بتونیم کسی رو پیدا کنیم.
دین کنجکاو به حرکت انگشتاش روی کیبورد خیره شد و پرسید:
داری چیکار میکنی؟
دیمن-الان میفهمی.
بعداز دقایق کوتاهی، بشکنی زد و گفت:
مردی به نام ویلیام بیکر. اینطور که از پستای سالها پیش مقتولین پیداست، اونها با فردی به نام ویلیام دوست بودن. حتی میتونم قسم بخورم که گروه اونها پنج نفره بوده نه چهار نفره چون توی تمام عکساشون اون مرد هم حضور داره.
دین که شگفت زده شده بود پرسید:
چطوری اینو فهمیدی؟
دیمن پوزخندی زد و عینک آفتابی دین رو از روی میز برداشت. اون رو روی نوک بینیش گذاشت و از بالای عینک مثل پیرمردها به دین نگاه کرد.
-فیسبوک پسرم، بهتره بعضی مواقع ازش استفاده کنی.
با پوکرترین حالت ممکن بهش خیره شد.
-اون عینک برای چیه؟
دیمن-حس کردم با عینک جمله ام پرطعنه تر و خفن تر به نظر میرسه.
و عینک رو دوباره روی میز رها کرد.
دین آهی کشید و سری از روی تاسف تکون داد. برای لحظه ای فکر کرد اون مرد آدم شده ولی مثل اینکه از این خبرها نبود و باید این آرزو رو با خودش به قبر میبرد.
-پس نفر پنجمی درکاره که این مارو به دوتا گزینه میرسونه، اول اینکه شاید این فرد قاتل باشه، دوم اینکه شاید هدف بعدی مقتول باشه.
دیمن-حقیقتا سه تا گزینه، شاید اصلا اون مرد در جریان چیزی نباشه.
دین-توی فیسبوک اکانت داره؟
انگشتای دیمن روی کیبورد حرکت کرد و بعداز چن
t I've never been so defenceless
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
(Ooh, ooh, ooh)
(Ooh, ooh, ooh)
You just keep on buildin' up your fences (Ooh, ooh, ooh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
Defenceless (Ooh, ooh, ooh)
بی دفاع
Never been so defenceless (Oh)
Never been so defenceless (Ooh)
هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
You just keep on buildin' up your fences (Oh)
تو همش داری به ساختن حصارهای اطرافت ادامه میدی
But I've never been so defenceless (Ooh)
اما من هیچ وقت انقدر بی دفاع نبودم
چشماش رو بسته بود و با تمام احساسش میخوند.
چهره دیمن از جلوی چشماش کنار نمیرفت و قطره های اشکش میان آب به زمین برخورد میکردند.
دلش میخواست فریاد بزنه، دلش میخواست جایی بره که هیچکس نباشه و با تمام وجودش فریاد بزنه.
بعضی مواقع، حرف زدن یا گریه کردن نمیتونه کمکت کنه، فقط دلت میخواد فریاد بزنی تا شاید فشاری که روی شونه هاته برداشته بشه.
دین فشار زیادی رو تحمل میکرد، مرگ دیمن، شونه های افتاده پدرش، شادی گرفته شده از مادرش، ناامیدی برادرش، غمگین کردن لیلی و کستیل... درباره اون مرد چی بگه؟ اون داره تمام تلاشش رو میکنه تا شرایط رو درست کنه ولی هربار ناامید و شکسته تر از گذشته میشد.
میدونست که همه اینها تقصیر خودشه.
فقط کافی بود تا بره، ففط کافی بود تا به کستیل اعتماد کنه و از زندگی دیمن خارج بشه، اون موقع شاید وضع همه بهتر بود.
یا میتونست به جای کشتن دیمن، جون خودش رو بگیره.
پوزخندی زد. مطمئن بود اگر خودکشی میکرد زندگی همه راحت تر بود و هیچکس توی دردسر نمیوفتاد.
چقدر توی زندگیش اشتباه کرده بود. عذاب وجدان آزارش میداد.
شاید اگر کمی بیشتر صبر میکرد میتونست دیمن رو تغییر بده، شاید اگر با کسی حرف میزد میتونست کمک بگیره و شرایط رو بهتر کنه، شاید اگر با مشاوره صحبت میکرد میتونست حال دیمن رو خوب کنه و شایدهای دیگه ای که الان از انجام ندادنشون به شدت پشیمون بود.
همیشه از احساساتی بودنش ضربه میخورد، اگر فقط شاید کمی منطقی فکر میکرد و به عقلش رجوع میکرد الان دیمن زنده بود و چه باهم چه بدون هم زندگی خوبی رو داشتن.
کلافه دستی به چشماش کشید و سعی کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره.
زبرلب زمزمه کرد:
بس کن، این همه مدت گریه کردی چه چیزی تغییر کرد؟ بس کن و انقدر ضعیف نباش.
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد.
شیر آب رو بست و بعداز پوشیدن حوله اش از حمام خارج شد.
وسط اتاق ایستاد تا بدنش خشک بشه و بتونه لباس هاش رو بپوشه. میتونست روی مبلی که گوشه اتاق بود بشینه ولی شاید کستیل خوشش نمیومد کسی مبلش رو خیس کنه.
بعداز دقایق نسبتا طولانی، درحالی که از خشک شدن بدنش مطمئن شد، لباس هاش رو پوشید و از اتاق خارج شد.
تصمیم داشت مثل همیشه بدون ایجاد هرگونه سروصدایی و جلب توجه ای وارد زیرزمین بشه ولی با ورود لیلی به راهرو سرجاش خشک شد.
لیلی با دیدن دین، برای لحظاتی متعجب شد.
نگاهی به سرتاپاش انداخت و از حوله میون دستاش و موهای نسبتا خیسش متوجه شد که تازه از حمام اومده.
درثانیه ای خشم تمام وجودش رو گرفت و فریاد کشید:
تو اینجا چه غلطی میکنی؟
دین با ترس قدمی عقب گذاشت و جواب داد:
من... من فقط رفتم حمام.
ترسش از لیلی نبود، از خودس میترسید. میدونست تحملش کم شده و امکان داره آسیبی به زن روبه روش بزنه.
لیلی با خشم به سمتش رفت و سیلی محکمی روی گونه اش نشوند.
ازش عصبی بود، با دیدن دوباره اش یاد پسر از دست داده اش افتاده بود و نفرت تمام وجودش رو پر کرده بود.
سیلی دیگه ای به گونه اش زد ولی روحش هنوز آروم نشده بود.
دستاش رو دور گردن پسر ترسیده روبه روش حلقه کرد و اون رو به دیوار کوبید.
درحالی که به گلوش فشار زیادی وارد میکرد فریاد کشید:
ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفرم. تو پسرم رو ازم گرفتی. من به غیراز دیمن کس دیگه ای رو توی این دنیا نداشتم و تو تنها داشته ام رو ازم گرفتی.
دین که نفس هاش به شماره افتاد بود و رنگ صورتش تغییر کرده بود، دستاش رو بالا برد و روی دستای زن مقابلش گذاشت تا اون رو از خودش دور کنه ولی زور لیلی در اون لحظه خیلی زیاد شده بود و ضعف خودش اجازه نمیداد کار زیادی از پیش ببره.
لیلی که با لذت به صحنه مقابلش نگاه میکرد پوزخندی زد و ناخن هاش رو توی پوست گردن دین فرو کرد.
با صدای فریادی متوقف شد و نگاهش رو به مردی که با خشم بهش نگاه میکرد، دوخت.
کستیل-داری چیکار میکنی؟ ولش کن.
و به زور دستای مادرش رو از دور گردن دین جدا کرد.
از مچ دستش گرفت و کمی به عقب هولش داد و با نگرانی به پسری که بی وقفه سرفه میکرد چشم دوخت.
-دین حالت خوبه؟
تنها چندبار سرش رو به بالا و پایین تکون داد. نمیتونست صحبت کنه و درواقع علاقه ای هم به حرف زدن نداشت. نمیخواست اوضاع رو بدتر کنه.
کستیل که از حال اون پسر مطمئن شد، نپاهش رو به مادرش داد.
#365days
#part19
ساعت ها بود که به برگه روبه روش خیره شده بود.
نمیدونست از کجا شروع کنه.
نمیدونست چه کلمه ای برای شروع مناسبه. انگار هیچ کلمه ای برای نوشتن پیدا نمیکرد.
با اینکه استاد ادبیات بود ولی الان ذهنش خالی از هرکلمه ای بود.
ولی میدونست که این داستان باید گفته بشه. نمیخواست حتی کوچک ترین جزئیاتش رو فراموش کنه.
گاهی وقت ها، نوشتن تنها راه برای آروم کردن یک ذهن پراز تشویشه، گاهی وقت ها با نوشتن میتونی به یاد بیاری که چه اتفاقاتی برات افتاده و چطوری اونهارو از سر گذروندی.
اون همیشه از اینکه آلزایمز بگیره میترسید، گرچه الان براش مسئله مهمی نبود، ولی دلش میخواست روزی که آلزایمر میگیره، این دفتر رو باز کنه و با خوندن جملاتش، به یاد بیاره که چه روزهایی رو گذرونده.
نوشتن همیشه یک راه فرار برای اون بود، فرار از واقعیت اطرافش و غرق شدن توی یک دنیای خیالی که میتونست قوانینش رو خودش وضع کنه، اما برای الان نیاز داشت به نوشتن واقعیت تا هیچوقت فراموش نکنه کی بوده و چطوری به جایگاه الانش رسیده.
مدادش رو برداشت و نوکش رو روی کاغذ گذاشت، و ناگهان کلمات توی ذهنش کنارهم چیده شدند و اون داستانش رو نوشت.
" با خنده دستی توی موهای برادر کوچیکترم کشیدم و اونارو بهم ریختم. کاری که سم ازش به شدت متنفر بود. "
بعداز ساعت های طولانی، با بلند شدن صدای شکمش دست از نوشتن کشید.
به ساعت دیجیتالی روی میز نگاه کرد، دوازده و چهل و پنج دقیقه شب.
توی طول روز، کسی به سراغش نیومده بود و این یه جورایی خوشحالش میکرد.
سروکله زدن با خانواده دیمن اون رو خسته میکرد چون با دیدنشون مجبور بود به یادآوری، یادآوری خاطراتی که هرثانیه تلاش میکنه تا بهشون فکر نکنه.
با شنیدن صدای در، دفترش رو بست و منتظر ورود فرد همیشگی شد.
کستیل یواشکی وارد زیرزمین شد و سینی غذای توی دستش رو روی میز گذاشت.
-متاسفم همینقدر تونستم برات بیارم.
دین لبخند محوی بهش زد و گفت:
ممنونم ازت.
کنجکاو به سینی غذا نگاه کرد و با دیدن تکه پنیری که کستیل براش اورده بود چشماش برق زد.
پنیر رو برداشت و از روی صندلی بلند شد تا به سمت لونه موشی که کنار تختش پیدا کرده بود، بره.
پنیر رو جلوی لونه گذاشت و بعداز اینکه مطمئن شد اسکارلت اون رو پیدا کرده، به سمت سینی رفت تا غذای خودش رو بخوره.
بوی اسپاگتی تمام زیرزمین رو پر کرده بود و اون رو گرسنه تر میکرد.
از کستیل ممنون بود که براش غذا میاره وگرنه با یک تکه نون نمیتونست سروصدای معده لعنتیش رو خفه کنه.
کستیل که به حرکاتش نگاه میکرد کنجکاو پرسید:
چرا انقدر به اون موش اهمیت میدی؟ من اگر جای تو بودم تا الان کشته بودمش.
دین-شاید چون اونم مثل من تنهاست.
لحن غمگینش، کستیل رو آزرده خاطر کرد.
روی میز نشست و به اطرافش نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت:
میدونی، این زیرزمین قبلا محل تحقیقات من بود.
دین-تحقیقات؟
کنجکاو پرسید و بهش خیره شد.
کستیل-آره، ترجیح میدادم یک اتاق کار بزرگ داشته باشم حتی اگر زیرزمین باشه. هروقت از مدرسه برمیگشتم، توی این زیرزمین خودم رو حبس میکردم و تحقیق میکردم. پدرم بارها بهم گفت که میتونه توی حیاط پشتی یک اتاق کار برام درست کنه که اونجا تحقیقاتم رو ادامه بدم ولی من مکان برام مهم نبود، فقط فهمیدن حقایق جهان برام مهم بود.
دین-حقیایق جهان رو فهمیدی؟
کستیل پوزخندی زد و جواب داد:
هیچکس نمیتونه حقایق جهان رو پیدا کنه دین. ما آدم ها ذهنمون کوچک تر از اونه که بتونیم چیزی به این بزرگی رو کشف کنیم.
دین-پس چرا ادامه دادی؟
کستیل-جوابت ساده است، چون علاقه داشتم.
دین سری تکون داد و نگاهش رو به سینی غذاش دوخت.
همیشه همینطوری بود، آخر شب کستیل براش غذا میورد و باهم مکالمه کوتاهی میکردن، بعداز تموم شدن غذاش، کستیل سینی رو برمیداشت و از زیرزمین خارج میشد و دین دوباره توی تنهایی خودش غرق میشد.
-میتونم فردا برم حموم؟
کستیل-دین بارها بهت گفتم لازم نیست ازم اجازه بگیری.
دین-ولی اون اتاق تویه. شاید نخوای من واردش بشم.
کستیل-من خودم بهت این اجازه رو دادم و هیچ مشکلی بابتش وجود نداره فهمیدی؟ فردا هرموقع که خواستی میتونی به حموم بری فقط...
دین میون حرفش پرید و با بی حوصلگی جملش رو کامل کرد:
فقط مراقب باشم لیلی من رو نبینه.
کستیل لبخندی بهش زد و نگاهش رو به خط های روی دیوار داد.
هربار که اون خط هارو میدید غمگین میشد چون میفهمید که دین خودش رو زندانی اون خونه میدونه.
چطوری کسی که زمانی عضوی از این خانواده بوده الان میتونست زندانی باشه؟
با جمله "غذای خوشمزه ای بود، ممنونم" به خودش اومد و بعداز زدن لبخندی سینی غذا رو برداشت و از زیرزمین خارج شد.
با قدم های آروم به سمت آشپزخونه رفت و همه چیز رو مرتب کرد تا فردا مادرش به چیزی مشکوک نشه.
مثل هرشب دیگه، به اتاق مادرش رفت تا حالش رو بررسی کنه.
مادرش به خواب عمیقی فرو
ید دیمن رو پیدا کنیم.
هنری-منظورتون مامور سالواتوره است؟
دین-آره.
هنری-ایشون توی اتاق مامول هالند هستن.
دین باتعجب پرسید:
اتاق مامور هالند؟
هنری سری به نشونه تایید تکون داد.
دین که متعجب شده بود گفت:
میدونی اتاقش کجاست؟
هنری-بله میدونم.
دین-پس منتظر چی هستی؟ خوبه بهت گفتم تایم برام باارزشه.
هنری دستپاچه حرکت کرد و با قدم های تندی به سمت انتهای راهرو نسبتا دوید.
با تاسف به دنبالش رفت تا به اتاق "مامور هالند" بره.
حتی با تصور اینکه تام اتاق داره خنده اش میگرفت.
هنری روبه روی در قهوه ای رنگی ایستاد و به در اشاره کرد.
-اتاق نامور هالند اینجاست.
دین سری تکون داد. دستگیره رو میون انگشتاش گرفت و بدون در زدن وارد اتاق شد.
با دیدن صحنه روبه روش متعجب و شوکه میون چهارچوب در ایستاد.
تام روی میزش نشسته بود و دیمن میون پاهاش ایستاده بود و به سختی مشغول بوسیدن هم بودن.
با ورود کسی به اتاق، بلافاصله از هم فاصله گرفتن و به دین که با چشمهای گرد شده و دهن باز تماشاشون میکرد مواجه شدن.
تام-سلام دین. نمیدونستم قراره امروز بیای سازمان.
و از روی میز پایین پرید و با لبخند ضایعی به دین خیره شد.
دیمن که خنده اش گرفته بود دستی به گوشه لبش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
عجب وضعیت ناجوری.
تام که حرفش رو شنیده بود نامحسوس ضربه ای با آرنجش، به پهلوش زد و تلاش کرد خودش رو خونسرد نشون بده.
دین-دقیقا چه اتفاق فاکی توی مدت نبودنم افتاده؟ اول که میشنوم مامور هالند اتاق داره و بعد هم متوجه میشم شما دوتا توی حلق همدیگه اید.
دیمن-مشکل خودته که چندروز به سازمان نیومدی و از اخبار عقبی.
سری به نشونه تفهیم تکون داد و کمی به چهره دیمن خیره موند.
-باهاش قرار میزاری مگه نه؟
لحن تهدیدآمیزش باعث شده دیمن خنده ای بکنه.
خنده اش دین رو عصبی کرد و باعث شد به سمت اون مرد یورش ببره.
-میکشمت. تو با اون قرار میزاری و به من چیزی نمیگی؟ زنده ات نمیزارم دیمن سالواتوره.
دیمن با ترس از جا پرید و با سرعت از روی مبل پرید و سعی کرد از دست دین درامان باشه.
دین-من حتی میگوزم هم به تو میگم بعد توی عوضی موضوع به این مهمی رو از من پنهون کردی. وایسا پدرسگ، وایسا تا نشونت بدم.
تام با تاسف به دین و دیمن که درحال زدن همدیگه بودن نگاه میکرد و سرشو تکون میداد. از دیمن که این رفتارها عجیب نبود ولی دین... خوب فشارهای این مدت اون رو دیوونه کرده بود.
با دیدن هنری که میون چهارچوب در ایستاده بود و با دهن باز به دین و دیمن نگاه میکرد لبخند پررنگی زد.
به سمتش رفت و گفت:
سلام هنری.
هنری که همچنان شوکه بود گفت:
سلام مامور هالند. اونا همیشه همینطورین؟
تام خنده ای کرد و نگاهش رو به دین و دیمن دوخت. برای لحظه ای ترس عمیقی رو احساس کرد. دین و دیمن بالخره آتش بس اعلام کرده بودن و در صلح با هم صحبت میکردن.
همه چیز خوب به نظر میرسید و این تام رو میترسوند.
الان چیزهای زیادی برای از دست دادن داشت و تحمل اینکه اتفاق ناگواری بیوفته رو نداشت.
میدونست که قرار نیست اوضاع به همین آرومی باشه و طوفان بزرگی در راهه.
ناگهان استرس شدیدی رو حس کرد به طوری که احساس حالت تهوع بهش دست داد.
چشماش رو بست و نفس های عمیقی کشید.
ترس توی تمام سلول های بدنش پخش شده بود، اون نمیتونست دوباره دیمن رو از دست بده.
با احساس دست کسی رو شونه اش، چشماش رو باز کرد و به چهره نگران هنری نگاه کرد.
هنری-حالتون خوبه مامور هالند؟ رنگتون پریده.
تام لبخند ساختگی زد و گفت:
خوبم هنری، ممنون.
با نزدیک شدن دین و دیمن، نگاهشون رو از همدیگه گرفتن و به اونها دادن.
دین که دستش رو دور گردن دیمن حلقه کرده بود لبخندی زد و گفت:
پس بالاخره تونستی مخشو بزنی.
تام نیشخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.
-منو دست کم گرفتی دین، من هرچیزی رو که بخوام به دست میارم.
دین-تا چندروز پیش که این حرفارو نمیزدی. ببینم رابطه با دیمن باعت شده انقدر اعتماد به نفست بالا بره؟
تام-خفه شو.
و خنده ای کرد.
دین-به هرحال، حواست به خودت باشه. من واقعا نگرانتم.
تام باتعجب نگاهش کرد و پرسید:
برای چی نگرانمی؟
دین-چون دیک دیمن بزرگه و اگر لوب استفاده...
با قرار گرفتن دست دیمن روی دهنش، حرفش ناتموم موند.
تام که چشماش گرد شده بود خنده خجالتی کرد و گفت:
خدای من دین، حداقل جلوی هنری مراعات کن.
دین که تا به اون لحظه حضور هنری رو فراموش کرده بود، ناگهان صاف ایستاد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
خطاب به هنری گفت:
از این اتفاقات کسی خبردار نمیشه فهمیدی؟
هنری سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با ذوق به دیمن و تام نگاه کرد.
-شما دوتا خیلی بهم میاین.
تام با عشق به دیمن خیره شد.
خوشبختی رو با تمام وجودش احساس میکرد.
دستش رو دور بازوی دیمن حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت.
ناگهان آرامش عجیبی رو حس کرد، دیگه از افکار
#my_favorite_sin
#part32
درحالی که خمیازه می کشید وارد سازمان شد.
آلیس با دیدنش به سرعت به سمتش اومد و گفت:
مامور وینچستر، فرمانده میخواد شمارو ببینه.
دین بی حوصله سرش رو به نشون فهمیدن تکون داد.
چشمش به پسر جوانی که شناختی ازش نداشت، افتاد و با دیدن ماگ قهوه توی دستش، چشماش برقی زد.
بدون اینکه توجه ای به واکنشش بکنه، ماگ رو از بین انگشتاش بیرون کشید و قبل از اینکه جرعه ای ازش بنوشه گفت:
بهش دهن نزدی که؟
پسر که متعجب به مرد روبه روش نگاه میکرد جواب داد:
نه مامور وینچستر.
دین نیم نگاهی به چهره پسر انداخت و گفت:
تا حالا ندیده بودمت. جدیدی؟
پسر لبخندی زد و جواب داد:
اوه من هنری آدامز هستم، کارآموز جدید. یک هفته است که به اینجا اومدم.
حالا متوجه شده بود چرا چهره اون پسر براش آشنا نیست، اون یک هفته است که سرکار نیومده.
دین-از این شغل خوشت میاد هنری؟
هنری-فکر کنم آره، منظورم اینه که هیجان خیلی بالایی داره.
دین-بهت اجازه شرکت توی میدان های عملیاتی رو دادن؟
هنری با لحن ناراحتی جواب داد:
هنوز نه، فرمانده سینگر بهم گفتن که شرکت توی میدان های عملیاتی برام زوده.
دین-هروقت که به میدان های عملیاتی رفتی و رسما جونت توی خطر بود بهم بگو که هنوز از هیجانش خوشت میاد یا نه.
و نیشخندی به پسر زد.
هنری با چشم های گرد شده به مردی که ازش دور میشد نگاه کرد.
آلیس که تمام مدت مکالمشون نزدیک ایستاده بود پرسید:
خوب چی فکر میکنی؟
هنری-اون با همه اینطوری رفتار میکنه؟
آلیس-مگه چطوری رفتار میکنه؟
هنری-یه خورده عجیب.
آلیس با صدای بلند قهقه زد و دستش رو دور گردن هنری حلقه کرد.
-مامور وینچستر از بهترین مامورای این سازمانه ولی دلیل نمیشه دیوونه نباشه.
هنری-پس اون دیوونه است؟
آلیس-فکر کنم به خاطر اتفاقاتی که براش افتاده دیوونه شده.
هنری با کنجکاوی پرسید:
مگه چه اتفاقی براش افتاده؟
آلیس که موقعیت خوبی برای پشت دیگران حرف زدن پیدا کرده بود، دست هنری رو کشید و به سمت میزکارش برد.
-بیا برات تعریف کنم.
و با ذوق روی صندلیش نشست.
روبه روی در اتاق که ایستاد، ماگ قهوه رو به سمت سطل آشغال پرت کرد که دقیقا داخلش افتاد. دستش رو مشت کرد و به نشونه موفقیت بالا برد. با اینکه به خاطر شغلش، نشونه گیریش عالی بود ولی هربار که اینکارو میکرد ذوق زده میشد.
دستی به کتش کشید و مرتبش کرد. تقه ای به در زد و منتظر اجازه ورود موند.
بعداز چند ثانیه صدای فرمانده به گوشش رسید.
-بیا تو.
سعی کرد جدیت خودش رو حفظ کنه و وارد اتاق شد. احترام نظامی گذاشت و منتظر به فرمانده خیره شد.
فرمانده-بشین دین.
لحن سرد فرمانده باعث شد پوفی بکشه و روی نزدیک ترین مبل خودش رو رها کنه.
به مرد روبه روش که به نظر مشغول میومد و اخم کمرنگی روی پیشونیش بود، خیره شد تا مکالمه رو شروع کنه و بگه باهاش چیکار داره.
فرمانده-توی پرونده ریورز به جایی رسیدی؟
دین-یه کارایی کردیم ولی فکر میکنم خودتون درجریان باشید. به هرحال شما بانی رو برای جاسوسی فرستادید.
فرمانده آهی کشید و خودکار رو روی میز انداخت. به صندلی چرخ دارش تکیه داد و به چهره بی حس دین خیره شد.
دین پوزخندی زد و گفت:
انتظار نداشتید بفهمم مگه نه؟
فرمانده-من اونو فرستادم تا هم بهتون کمک کنه و هم به من گزارش بده چون تو اینکارو نکردی.
دین-سالهاست توی این سازمان و زیرنظر شما کار میکنم فرمانده ولی بازم از من چیزهایی رو میخواید که میدونید به هیچ عنوان انجام نمیدم. من کار خودم رو میکنم و لازم نمیبینم به کسی گزارش بدم. قبلا هم بهتون گفتم اگر با سبک کار من مخالفید میتونید اخراجم کنید.
فرمانده-چرا باید انقدر لجباز باشی دین؟
دین-من لجباز نیستم فقط کاری رو که دوست نداشته باشم انجام نمیدم. من پرونده هارو حل میکنم و این تمام چیزی که شما باید بدونید. دونستن جزئیات به شما مربوط نیست چون هیچکاری از دستتون برنمیاد.
فرمانده-میدونی، تو بهترین مامور این سازمانی دین، ولی فکر نکن اخراجت نمیکنم.
دین لبخندی زد و گردنش رو کمی کج کرد. میدونست که حرف های اون مرد بلوفی بیش نیست. فرمانده حاظر بود از تمام مامورهای اون سازمان بگذره ولی دین... اوه نه دین مثل پسرش بود.
-اخراجم کنید. باور کنید بعداز این همه سال خدمت نیاز به یک استراحت طولانی مدت دارم.
فرمانده سری از تاسف تکون داد. میدونست بحث کردن با اون پسر بی فایده اس برای همین موضوع بحث رو به سمت دیگه ای کشوند.
-با اینکه هنوز پرونده ات رو حل نکردی، ولی پیشرفت خوبی کردی برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی که خبری از کستیل کالینز میشه به تو پرونده دیگه ای رو بدم.
متعجب به پیرمرد نگاه کرد. اون چی میگفت؟ دین آمادگی یک پرونده دیگه رو نداشت.
-اما فرمانده، من نمیتونم قبولش کنم. همونطور که خودتون گفتید هنوز پرونده ریورز رو حل نکردم و نمیتونم روی پرونده دیگه ای تمرکز کنم.
فرمانده
#365days
#part18
به نمای اون خونه آشنا نگاه کرد. احساس میکرد دوست داره فرار کنه و دیگه به اونجا برنگرده. اون خونه خاطرات دردآور زیادی رو به یادش میورد.
چه اتفاقی برای ما آدم ها میوفتاد؟ تا زمانی که کسی داخل زندگیمون هست، از وجودش لذت میبریم ولی وقتی که میره، با خاطراتش تمام احساساتمون به نابودی کشیده میشه. این چه منطقی بود؟
کستیل کلید رو داخل قفل انداخت و وارد خونه شدند.
با ورود به خونه، با صحنه عجیب و عذاب آوری مواجه شد.
تمام دیوارهای خونه با تابلوهای نقاشی از دیمن پر شده بود.
چرا نقاشی؟ اونا تو چه قرنی زندگی میکردن؟ با یادآوری اینکه این خانواده همیشه عجیب بوده پوزخندی زد.
کستیل موهاش رو بهم ریخت و گفت:
متاسفم، به مامان گفتم اینکارو نکنه چون برای روحیه هیچکس خوب نیست ولی اون اصرار داشت که میخواد چهره دیمن همیشه به یاد بمونه.
دین-وقتی کسی رو دوست داشته باشی، مهم نیست چندسال چهره اش رو نبینی، اون همیشه به یادت میمونه و از ذهنت بیرون نمیره. میدونی من اسم این پدیده رو چی گذاشتم؟
کستیل منتظر نگاهش کرد.
دین-کشتن روح به دست خاطرات.
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.
-نمیخواستم من کسی باشم که این رو بهت میگه ولی گویا چاره ای نیست. تو باید توی زیرزمین زندگی کنی. اونجارو برات آماده کردم ولی...
دین اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و با بی حوصلگی گفت:
برام مهم نیست. من تا همین چندساعت پیش توی زندان بودم یادته؟ فقط بهم بگو که میتونم هر زمانی که دلم خواست حموم کنم.
کستیل-هر زمانی که دلت خواست میتونی از حموم اتاق من استفاده کنی.
دین با صدای لرزونی پرسید:
از حموم اتاق دیمن چی؟ از اونجا نمیتونم استفاده کنم؟
هربار که یاد دیمن میوفتاد، ضعف عجیبی رو توی بدنش احساس میکرد.
کستیل-متاسفم، ورود به اون اتاق ممنوعه. ففط مامان میتونه به اون اتاق بره.
دین سری به نشونه تایید تکون داد و به سمت زیرزمین رفت.
نیازی نبود کستیل اون رو راهنمایی کنه، اون خونه رو خیلی خوب میشناخت.
وارد زیرزمین شد و چراغ رو روشن کرد. نور ضعیفی فضای بزرگ زیرزمین رو روشن کرد.
اون زیرزمین شلوغ، حالا کمی مرتب شده بود و وسایل اضافی از اونجا برداشته شده بود. تخت یک نفره ای گوشه اتاق همراه با میز کار و کتاب خونه کوچکی زیرزمین رو پر کرده بود.
به سمت کتاب خونه رفت. با دیدن کتاب هایی که بیشترشون رو خونده بود لبخند تلخی زد، حداقل کستیل به فکرش بود.
روی میز کارش، دفترهای مختلف خالی و خودکارهایی با رنگ های مختلف و چند مداد بود.
ساکش رو گوشه ای انداخت و روی صندلی نشست.
دفتری که طرح جالبی روی جلدش بود رو همراه با خودکار مشکی رنگی برداشت.
نیاز داشت کمی بنویسه تا شاید از افکارش خلاص بشه.
خودکار رو روی کاغذ کشید و نوشت.
"چسبیده ام به تو
بسان انسان
به گناهش
هرگز
ترکت نمی کنم"
****
با سروصدایی که از بالا میومد چشماش رو باز کرد. ناخودآگاه گوشاش رو تیز کرد تا مکالمه ای که بی شباهت به دعوا نبود رو بشنوه. احساس میکرد موضوع دعوا درباره خودشه.
صدای فریاد کستیل رو میشنید که میگفت:
مامان این کارت ظلمه. تو نمیتونی انقدر بی رحم باشی.
لیلی با سردترین نگاه به کستیل خیره شد و گفت:
اون پسر من رو کشته. تو نمیدونی یک مادر چه کارهایی میتونه بکنه. تو نمیدونی درد از دست دادن فرزند چطوریه.
کستیل-تو فکر میکنی دیمن راضیه که تو اینکارهارو بکنی؟
لیلی-برام مهم نیست اون چی میخواد میدونی چرا؟
از روی صندلی بلند شد و فریاد کشید:
چون اون مرده.
کستیل به زن ضعیف روبه روش نگاه غمگینی انداخت. چه بلایی به سر زنی که زیباییش زبانزد همه بود، اومده بود؟ مقداری از موهاش سفید شده بود و صورتش پیرتر شده بود. کمرش کمی خم بود و به سختی راه میرفت. دست هاش لرزش شدیدی داشتن و هرلحظه احتمال حمله عصبی داشت.
شاید لیلی راست میگفت، اون هیچ درکی نداشت که از دست دادن فرزند چه احساسی داره.
لیلی با غم و ناراحتی گفت:
خواهش میکنم کستیل، من به غیراز تو کس دیگه ای رو ندارم. لطفا بهم گوش, بده، بزار کمی قلبم آروم بگیره.
کستیل-فکر میکنی با محروم کردن اون پسر و آزار دادنش قلبت آروم میگیره؟
سری از تاسف تکون داد.
سینی رو برداشت و تکه ای نون همراه با لیوان آبی روش گذاشت و به سمت زیرزمین رفت.
تقه ای به در زد و منتظر شد تا اون پسر اجازه ورود بده.
بعداز ثانیه ای، با اجازه دین، در رو باز کرد و وارد زیرزمین شد.
از پله ها پایین رفت و به دین که روی تخت نشسته بود و توی خودش جمع شده بود نگاه کرد.
میدونست که صداشون رو شنیده.
سینی رو روی میز گذاشت و با ناراحتی گفت:
متاسفم ولی... ولی مامان اجازه نمیده بیشتر از این برات غذا بیارم. ولی نگران نباش، شب ها که خوابه برات کمی غذا میارم تا بتونی قدرتت رو حفظ کنی.
دین-قدرتم رو حفظ کنم تا تو و مادرت رو هم بکشم؟
لحن سردش باعث شد پشت کستیل بلرزه.
کستیل-نمیدونم. ه
زه بدی دیگران به زنجیر بکشنش؟
کستیل با لحن پراز خواهش و التماسی گفت:
متاسفم باکی، واقعا متاسفم. قرار نبود اینطوری بشه. اونها منم بازی دادن. اصلا تو هیچ نقشی نداشتی ولی اونها تورو هم وارد بازی کردن.
باکی-برام مهم نیست که متاسفی چون تاسف تو به درد من نمیخوره. حالا هم لطفا قطع کن و دیگه زنگ نزن، شنیدن صدات حالم رو بهم میزنه.
حرف های بی رحمانه اش مثل تیری توی قلب کستیل بود. با ناراحتی گفت:
فکر میکنی من میخواستم این اتفاقات بیوفته؟ فکر میکنی من میخواستم برادرم به قتل برسه و وارد این بازی کثیف بشم یا از همه چیز بدتر تورو وارد این بازی کنم؟ نه باکی من اینارو نمیخواستم. تمام زندگیم فقط میخواستم برای ثانیه ای، فقط ثانیه ای احساس آرامش کنم. نگران نباشم که قراره چه اتفاقی در آینده برام بیوفته یا به فکر گذشته تلخ و پوچم نباشم. ولی این دنیا کارخونه برآورده کردن آرزوهای زندگیت نیست.
بغضش رو به سختی قورت داد و با صدای لرزونی ادامه داد:
متاسفم که این اتفاقات برات افتاد. حاظرم تمام سختی های دنیارو بکشم ولی تو آسیبی نبینی. پس خواهش میکنم ازم متنفر نباش. هرچی دلت میخواد بهم بگو ولی تنهام نزار. من به غیراز تو کسی رو ندارم.
باکی که تحت تاثیر قرار گرفته بود صورت پراز اشکش رو با آستین لباسش پاک کرد و سعی کرد صداش صاف و محکم باشه.
-الان حالم خوب نیست. نیاز به یک مدت تنهایی دارم. بعدش باهم حرف میزنیم.
کستیل-باشه فقط... فقط حتما بهم زنگ بزن باشه؟ به همین شماره ای که الان باهاش زنگ زدم.
باکی-باشه.
و قبل از اینکه صداش درهم بشکنه و لوش بده تماس رو قطع کرد.
با حرص زیرلب زمزمه کرد:
دیوونه احمق، تو واقعا فکر کردی من به خاطر همچین اتفاقی ازت متنفرم؟ توام تنها کسی هستی که من دارم.
آهی کشید و شماره کستیل رو داخل گوشی ذخیره کرد.
میدونست شاید استیو از اینکارش خوشش نیاد ولی به هرحال خودش اجازه داده بود تا با کستیل صحبت کنه.
با وجود ناراحتی زیادش، کمی خوشحال بود که میتونست با کستیل درارتباط باشه. زندگی رو بدون اون پسر بلد نبود، شاید هم نمیخواست یاد بگیره.
****
بعداز صرف شام و پرداخت حساب، از رستوران خارج شدند.
اینبار تام انگشتاش رو میون انگشتای مرد کنارش فرو کرده بود و مثل آدم های مست راه میرفت. اون مست نبود فقط... فقط خیلی خوشحال بود، حسی رو داشت که برای مدت طولانی خواهانش بود و الان حاظر بود اون رو با آغوش باز بپذیره و از لحظه به لحظه اش لذت ببره.
تام-میشه پیاده روی کنیم؟
با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود پرسید و به چهره دیمن نگاه کرد.
باتعجب نگاهش کرد و گفت:
توی این هوا؟
تام-چه اشکالی داره؟
دیمن-آسمون رو نگاه کن تام، امکان داره بارون بباره.
تام شونه هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و راهش رو به سمت پیاده رو کج کرد. درحالی که دست دیمن رو میکشید گفت:
عشاق زیر بارون پیاده روی میکنن دیمن، شاید بهتر باشه یکم رمانتیک باشی.
دیمن اعتراض آمیز گفت:
بیخیال، من خیلی هم رمانتیکم.
تام خنده ای بهش کرد و خودش رو به دیمن چسبوند. سرش رو مقداری کج کرد و روی شونه اش گذاشت.
تام-ممنونم ازت. شب خیلی خوبی بود. واقعا بهم خوش گذشت.
دیمن لبخند محوی زد و دست پسر کنارش رو محکم تر گرفت. به اون هم خوش گذشته بود. یادش نمیومد تا به امشب با کسی به قرار عاشقانه ای رفته باشه. قرارهایی که در گذشته میرفت آخرشون به تخت ختم میشد و بعدش به پایان میرسید. شاید تنها رابطه جدیش همین بود.
-میدونی، این اولین رابطه جدیمه.
و تک خنده ای کرد.
تام اخم کمرنگی کرد و پرسید:
پس خانم رومانوف چی؟
دیمن-نت؟ خوب رابطه ما بیشتر فیزیکی بود. شاید هردومون فقط برای خوش گذرونی همدیگه رو میخواستیم. شاید هم همدیگه رو درک میکردیم.
تام-درک میکردید؟
کنجکاو پرسید.
دیمن-آره. اونم مشکلات زیادی با پدرومادرش داشت ولی برعکس من رابطه اش رو با اونها قطع کرده بود و سالهای زیادی بود که باهم حرف نمیزدن.
تام-هیچوقت درباره خانواده ات حرفی نزدی.
دیمن نگاهش رو دزدید و با اخم گفت:
مشتاق نیستم دربارشون حرف بزنم.
تام-هی بیخیال، با حرف نزدن چیزی حل نمیشه.
دیمن آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. به سنگ جلوی پاش ضربه آرومی زد و گفت:
خوب پدر من خلافکاره. کار اصلیش قاچاق مواده ولی اسلحه و اعضای بدن هم قاچاق میکنه. من و بانی با کارهاش مخالف بودیم و وقتی بزرگتر شدیم راهمون رو جدا کردیم. پدرم حمایتمون کرد و اجازه داد هر تصمیمی که دلمون میخواد برای آیندمون بگیریم. مادرم عاشق پدرمه، تمام زندگیش خلاصه میشه توی اون مرد.
تام-پدرت هم اون رو دوست داره؟
دیمن لبخند کمرنگی زد و جواب داد:
آره. پدرم اون رو مثل یک بت میپرسته. اونها واقعا همدیگه رو دوست دارن.
تام-پس اونها آدم های خوبین؟
گیج پرسید. طبق گفته های دیمن، اونها پدرومادر خوبی بودن و تام متوجه مشکل دیمن با اونها نمیشد.
دیمن-اونها پدرومادر خوبین
شه که این سکوت رو میشکنه. بنابراین از پنجره به بیرون خیره شد و اجازه داد دیمن اون رو به هرجایی که دلش میخواد ببره.
بعداز چهل و هفت دقیقه، دیمن روبه روی رستوران معروف غذاهای دریای نگهداشت. درحالی که به نمای مجلل رستوران نگاه میکرد و چشم هاش از اون همه نور مصنوعی به درد اومده بود گفت:
امیدوارم غذای دریایی دوست داشته باشی.
تام تک خنده ای کرد و همراه با دیمن از ماشین پیاده شد.
دوباره بازوی دیمن رو گرفت و به سمت رستوران حرکت کردند.
زنی با دیدنشون به سمتشون اومد و با لبخندی گفت:
سلام. به رستوران ما خوش اومدید. میتونم اسمتون رو بپرسم؟
دیمن با بیخیالی جواب داد:
آره میتونی بپرسی.
و منتظر به زن خیره موند.
زن که کمی شوکه شده بود تک خنده معذبی کرد و با تردید پرسید:
اسمتون؟
دیمن-دیمن سالواتوره. یک میز دو نفره برای امشب رزور کرده بودم.
زن داخل تبلتش اسمش رو سرچ کرد و بعداز ثانیه های کوتاهی گفت:
درسته. میز شماره 27 برای شماست.
و به پسر جوانی که گوشه ای ایستاده بود اشاره ای کرد تا اون دو رو به میز 27 راهنمایی کنه.
پسر به سمتشون اومد و با لبخند گفت:
لطفا دنبالم بیاید.
و خودش جلوتر به راه افتاد.
تام که مزتی بود جلوی خنده اش رو گرفته بود، قهقهه آرومی زد و گفت:
چرا اونطوری به اون زن جواب دادی؟
دیمن-چون سوال مسخره ای پرسید.
سری از تاسف تکون داد. آره، اون دیمن سالواتوره بود، یک دوست پسر دیوونه.
وقتی به میز موردنظرشون رسیدن، پسر با لبخند ازشون جدا شد.
دیمن صندلی رو عقب کشید و به تام اشاره کرد تا بشینه.
تام زیرلب تشکری کرد و روی صندلی نشست.
کمی باسنش رو تکون داد. راحتی عجیبی روی اون صندلی داشت.
دیمن روبه روش نشست.
منو طرح سنگ رو کمی به سمت خودش کشید و کد روی منو رو داخل گوشیش وارد کرد.
بعداز چند ثانیه ای، منوی غذاها بالا اومد و دیمن گوشی رو به طرف تام گرفت.
-انتخاب کن.
تام گوشی رو میون انگشتاش گرفت و به منو نگاه کرد.
با تعجب پرسید:
هشت پا؟ واقعا هشت پارو میخورن؟
دیمن نیشخندی زد و جواب داد:
عزیزم، آدم ها تمام حیوانات و گیاهان رو میخورن. تنها چیزی که نمیخورن گوهه اونم چون هنوز امتحان نکردن. باور کن اگر کسی امتحان کنه و بگه خوشمزه است، بعدش تمام مردم جهان گوه رو وارد لیست غذاییشون میکنن.
تام خنده نسبتا بلندی کرد و با کمی فکر گفت:
خوب من یک دامپلینگ با ماهی میخورم.
دیمن سری تکون داد و گوشیش رو از تام پس گرفت.
دو بشقاب دامپلینگ با ماهی همراه با شراب سفید سفارش داد و بعد گوشیش رو توی جیبش برگردوند.
لبخندی به تام زد و گفت:
میخواستم یک جای خاص ببرمت ولی حقیقتا چیزی به ذهنم نرسید. متاسفم.
تام-دیمن این عالیه. ازت ممنونم که انقدر به فکرمی.
قدردانی توی لحنش کاملا مشخص بود.
دیمن-البته یک مکان خاصی هست که واقعا مشتاقم تا بهت نشونش بدم.
با لحن جدی گفت و تام رو کنجکاو کرد.
تام-و اون کجاست؟
دیمن نیشخندی زد و جواب داد:
تخت خوابم.
تام برای ثانیه هایی با لب های خط شده نگاهش کرد و بعد ضربه محکمی به سرش کوبید.
-تو آدم نمیشی دیمن سالواتوره.
دیمن که مقداری دردش گرفته بود سرش رو مالش داد و گفت:
چقدر دستت سنگینه. ببینم برای اینکه از دوست پسرت بودن انصراف بدم دیر شده؟
تام دوباره ضربه ای به سرش کوبید و با حرص گفت:
اگر میخوای این دفعه بمیری انصراف بده.
و با چشم های خط شده به چهره دردمند دیمن خیره شد.
دیمن خنده فیکی زد و گفت:
نمیدونستم انقدر وحشی هستی.
تام لبخند دلربایی زد و با لحنی پراز شرارت گفت:
فکر کنم قراره بیشتر باهم آشنا بشیم.
و باعث شد دیمن ناله ای از سر بیچارگی بکنه و طوری که تام بشنونه زمزمه کنه:
کاشکی کیس های دیگه رو هم بررسی میکردم.
با ضربه سومی که به سرش برخورد کرد آخی گفت و چشماش رو بست. سریع گفت:
فکر کنم برای انصراف خیلی دیر شده.
و دوباره ضربه دیگه ای به سرش برخورد کرد.
امشب سالم به خونه نمیرسید، اون پسر قطعا میکشتش.
****
نمیدونست چند ساعت بود که از اتاقش خارج شده و روی اپن نشسته. به اطرافش که پراز گردوخاک بود نگاه میکرد و مطمئن میشد اون مرد هیچ علاقه ای به تمیزکاری نداره.
روی وسایل خونه پارچه های سفیدی کشیده شده بود که از شدت کثیفی به خاکستری میزد.
روی زمین پراز جعبه های پیتزا و بطری های مشروب و کوکا بود و
تا چشم کار میکرد لباس های کثیف روی زمین ریخته شده بود.
و بهتره درباره آشپزخونه صحبت نکنیم چون یک کابوس وحشتناک برای آدم تمیزی مثل باکی بود.
سرش رو خاروند و زیرلب زمزمه کرد:
کاشکی حموم نمیرفتم.
از روی اپن پایین پرید و ترجیح داد کمی خونه رو مرتب کنه. به هرحال معلوم نبود تا چه مدتی قراره توی اون خونه زندگی کنه. مطمئنا ترجیح میداد توی یک آشغالدونی عمرش رو نگذرونه.
به ساعت نگاه کرد.
چهار عصر بود. امیدوار بود تا آخر شب بتونه اون طویله رو تمیز کنه، گرچه طویله واقعا مرتب تر و تم
دم ها مثل نفس کشیدن برات طبیعی میشه، برای من هیچوقت طبیعی نشد. هربار که جون کسی رو گرفتم درد کشیدم. صدای جیغ و فریاد کسایی که کشتم تا ابد توی گوشم میمونن. اما باید اعتراف کنم شغل من خوبی هایی هم داره. نه، نمیخوام درباره بیمه یا درآمد بالاش حرف بزنم. خوبیش اینه که میتونم حرومزاده هایی مثل تورو بکشم و کسی به خاطرش بازخواستم نکنه.
از روی صندلی بلند شد. ماسکش رو از روی چهره اش برداشت و دستکش هاش رو از دستاش دراورد و روی میز چرخدار کنار تخت گذاشت.
میدونست چهره اش هیچ حسی رو نشون نمیده و برای اولین بار از این موضوع متنفر بود، دلش میخواست لذت بردن از شکنجه و کشتن اون مرد توی چهره اش دیده بشه، چهره ای که تمام دخترهای قربانی دیده بودن.
دستش رو به سمت میز برد و چاقوی جراحی رو برداشت.
به چاقو نگاه دقیقی انداخت و از کوچیک بودنش احساس رضایت کرد.
میخواست شکنجه کردن اون مرد رو با پوست خودش احساس کنه. به هرحال، هیچوقت کاری رو انجام نمیداد که نتونه لذت کافی رو ازش ببره.
به عضو مرد نگاه کرد و گفت:
بیا از این شروع کنیم، به هرحال تمام گناهایی که انجام دادی به خاطر این عضو بوده.
تمسخر توی صداش به وضوح شنیده میشد.
مرد با ترس گفت:
چی ازم میخوای؟
بدون توجه به سوال مرد، چاقو رو روی عضوش گذاشت و پوزخندی زد.
-با این کوچولو خدافظی کن. آخرین باریه که میبینیش.
و با چاقو به کندی مشغول بریدن عضو مرد شد.
صدای فریادها و التماس هایی که از طرف مرد میشنید روحش رو ارضا میکرد.
بعداز بریدن اون تکه گوشت، اون رو بالا برد و نگاه پراز انزجاری بهش انداخت.
-هیچوقت نفهمیدم چرا آدم ها به خاطر یه تکه گوشت اضافه، تجاوز میکنن، شکنجه میکنن، آدم میکشن. چرا آدم ها ازدواج میکنن، بچه دار میشن و یک عمر سختی رو به جون میکشن. درک آدم ها برای من همیشه سخت بوده. جالبه که تمام دنیا روی همین یک تکه گوشت میچرخه، انگار که ما به وجود اومدیم تا فقط به فاک بدیم و به فاک بریم.
سری از تاسف تکون داد و عضو رو به صورت مرد نزدیک کرد. دستش رو دو طرف گونه های مرد گذاشت و با فشار نسبتا زیادی، دهن مرد رو باز کرد.
-توی این مدتی که نگاهت میکردم فهمیدم علاقه داری عضو کوچولوت رو توی هر سوراخی فرو کنی. بزار بهت نشون بدم چه احساسی داره، به هرحال فکر کنم تجربه اش بد نباشه.
و عضو رو داخل دهن مرد تا انتها فرو کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت تا اون رو به بیرون پرتاب نکنه.
صورت مرد به خاطر فشاری که به گلوش میومد، قرمز شده بود و به سختی نفس میکشید. قطره های اشک از گوشه چشم هاش پایین میریخت و تقلا میکرد دست استیو رو از روی دهنش برداره تا بتونه اون تکه گوشت رو به بیرون توف کنه.
استیو درحالی که به چهره مرد، بی حس خیره شده بود صدای زنگ گوشیش رو شنید. توجه ای بهش نکرد و چشم هاش رو از صحنه روبه روش برنداشت. لذت میبرد، بیشتراز هرچیزی توی زندگیش لذت میبرد.
بعداز دقیقه های کوتاهی که احساس کرد مرد دیگه نمیتونه نفس بکشه، عضو رو از دهنش بیرون کشید و به گوشه ای پرتاب کرد.
مرد سرفه های سختی میکرد و هوای اطرافش رو با ولع می بلعید.
استیو درحالی که به واکنش های مرد با رضایت نگاه میکرد گفت:
بهم نگاه کن.
وقتی مرد نگاهش نکرد، عصبی گونه هاش رو گرفت و صورتش رو به طرف خودش برگردوند.
-گفتم بهم نگاه کن. این چهره کسی که برای آخرین بار میبینی. مهم نیست دنیای پس از مرگ بهشت و جهنم باشه یا زندگی توی جسم دیگه ای، تو قراره تا زمانی که روحت وجود داره این چهره رو ببینی، و من هربار همین بلارو سرت میارم.
صورتش رو رها کرد و چاقوی دیگه ای برداشت.
چاقو رو به طرف قفسه سینه مرد برد و گفت:
اینو بدون که مرگ هم برات کمه. حتی لیاقت نداری که خوراک حیوانات بشی. کاش یک جهنم هم روی زمین وجود داشت تا توی طبقه آخرش هر ثانیه از زندگیت رو بدترین شکنجه ها بشی ولی نمیری.
چاقو رو به آرومی روی قفسه سینه اش کشید و بدون توجه به فریادهای مرد سینه اش رو شکافت. دستش رو داخل شکاف فرو برد و قلبش رو که هنوز ضربان داشت، چنگ زد و با بی رحمی بیرون کشیدش.
مرد آخرین فریادش رو کشید و سپس چشم هاش خالی از نور زندگی شد.
قلبش رو به گوشه ای پرتاب کرد و گوشیش رو که تا اون موقع چندین بار زنگ خورده بود رو از داخل جیبش بیرون کشید.
به شماره نگاه کرد و با دیدن اسم دین آهی کشید.
تماس رو جواب داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-کی قراره دست از سر من برداری؟
دین بدون توجه به سوالش پرسید:
چرا هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی؟
استیو-چون دستم خونی بود و تاچ گوشی کار نمیکرد.
دین با وحشت گفت:
خونی؟ چه غلطی میکردی؟ باکی زنده است؟
استیو آهی کشید و جواب داد:
آره زنده است. توی ماموریتم دین نه توی خونه.
دین که خیالش راحت شده بود پرسید:
اوه چه ماموریتی؟
استیو-یک حرومزاده رو باید میکشتم. زیاد ذهنت رو درگیرش نکن. چرا بهم زنگ زدی؟ تا اونجایی که میدونم بست فر
-من خسته ام سمی. نیاز دارم بخوابم.
سم-یعنی میخوای بری؟
دین سرش رو به نشونه تایید حرفش تکون داد و به مادرش نگاه کرد. لبخند غمگینی زد و گفت:
برای همین روز دادگاه خوشحال نبودی.
مری بغضش رو به سختی قورت داد و لبخند فیکی زد.
-قرار نیست اتفاقی بیوفته. ما همه کستیل رو میشناسیم. اون مرد با احترامیه. قراره حالت خوب بشه.
دین دوباره مادرش رو به اغوش کشید و روی موهاش بوسه ای زد.
جدا شدن از اغوش مادرش سخت بود ولی میدونست که باید بره.
آینده خوبی رو برای خودش نمیدید. میدونست بودن توی این شهر مسموم قرار نیست به نفعش تموم بشه.
به سختی از آغوش مادرش جدا شد و به پدرش نگاه کرد. جان سرش رو با اطمینان تکون داد و لبخند محکمی زد. اون همیشه میخواست فرزندانش قوی باشن ولی نمیدونست این ضعفشون برای چیه. شاید این درسی بود که اون باید از این اتفاقات میگرفت، اینکه همه آدم ها با تمام قوی بودنشون، باز هم ضعف هایی دارن.
بدون نگاه کردن به برادرش، ازشون جدا شد و به سمت کستیل رفت. نمیخواست ناامیدی رو توی چهره برادرش ببینه.
روبه روش ایستاد و نگاه خسته اش رو به نگاه غمگین اون مرد دوخت.
-نمیتونستید اجازه بدید حداقل یک روز با خانواده ام باشم؟
کستیل-درخواست مادرم بود.
از نگاهش فرار میکرد.
دین متوجه شرمندگیش شده بود.
-تو چرا شرمنده ای؟ اون کسی که برادرت رو کشته...
کستیل میون حرفش پرید و سریع گفت:
بهتره درباره اش حرف نزنیم.
دین-چرا؟ نمیخوای این حقیقت رو باور کنی که من برادرت رو کشتم؟ یا میخوای ازش فرار کنی؟
کستیل اخم کمرنگی کرد و جواب داد:
چون حرف زدن درباره اش چیزی رو تغییر نمیده. جالبه نه؟ این درسی بود که من از این ماجراها گرفتم. ما آدم ها خودمون رو برتر از هر جاندار دیگه ای میدونیم، حتی گاهی خودمون رو برتر از خدا میدونیم، ولی در آخر قدرت تغییر هیچی رو نداریم.
دین پوزخندی زد و گفت:
با من از خدا حرف نزن کستیل، روزی که با برادرت آشنا شدم، ناخودآگاه توی قلب و ذهنم کشتمش. برای همین اینجام در حالی که جون یک آدم دیگه رو گرفتم و حتی بابتش ناراحت هم نیستم.
کستیل-واقعا نیستی؟
دین با محکم ترین لحن جواب داد:
نه نیستم. من خسته ام کستیل، خسته تر از هر کسی و هرچیزی. دلم یه خواب طولانی میخواد، از اونایی که میدونم قرار نیست ازش بیدار بشم. خسته ام ولی ناراحت نه. اگر من اون کارو نمیکردم، خودم تبدیل به یک قربانی میشدم. و دراونصورت من آخرین قربانی نبودم. برادر روان پریشت دوباره کسی رو پیدا میکرد که ازش انتقام عقده هاش رو بگیره. پس نه، ناراحت نیستم. من کاری رو کردم که هر آدمی برای بقاء انجام میده.
کستیل تلخندی زد و گفت:
از بقاء حرف میزنی ولی دلت یک خواب طولانی میخواد.
دین-پارادوکس جالبیه مگه نه؟ ولی اینو بدون، اینکه خودم به خواب برم بهتراز اینه که قربانی بیماری برادرت بشم.
کستیل آهی کشید و با انگشت هاش گوشه های چشم هاش رو فشار داد.
-بهتره بریم. تو خسته ای و من از تو خسته ترم. جفتمون لیاقت یک خواب چندساعته رو داریم.
و زودتر از دین سوال ماشین شد.
دین پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
انگار که اهمیت میدی.
و متقابلا سوار ماشین شد.
نیم نگاهی به نیم رخ کستیل انداخت. نمیدونست قراره چه روزهایی رو بگذرونه و این بیشتراز هرچیزی اون رو میترسوند. همیشه برای زندگیش برنامه مشخصی داشت یا حداقل اگر اتفاقی میوفتاد که مسیر زندگیش عوض میشد میدونست چندان مهم و بزرگ نیست ولی این دفعه هیچ ایده ای درباره آینده اش نداشت. ولی یک چیزی رو خوب میدونست، هر اتفاقی که قرار بود بیوفته، براش آمادگی کامل داشت.
اب کرد و توجه ای به خورد شدنش نکرد. به هرحال میتونست گوشی دیگه ای تهیه کنه.
کلافه دستی به گردنش کشید. نگاهش به در اتاقی که باکی داخلش بود، برخورد کرد.
زیرلب زمزمه کرد:
فقط کافیه این دفعه هم غذات رو نخورده باشی.
لحنش تهدیدآمیز بود. درحال حاظر امکان انجام هرکاری رو داشت.
به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد.
باکی با ورودش توی خودش جمع شد و نگاه ترسیده و خسته اش رو بهش دوخت. از سروصداهایی که از بیرون به گوشش خورده بود میدونست اون مرد الان عصبیه.
استیو نگاهش رو از سینی دست نخورده غذا گرفت و به باکی که با شلخته ترین حالتش روی تخت نشسته بود، داد.
-چرا غذاتو نخوردی؟ میخوای چی رو ثابت کنی جیمز بارنز؟
باکی جوابی نداد و ترجیح داد سکوت کنه.
استیو که با سکوتش عصبی تر شده بود فریاد کشید:
جواب منو بده؟ با این بچه بازیا به کجا میخوای برسی؟ میخوای دلم برات بسوزه؟ میخوای ولت کنم تا بری؟ قرار نیست اینکارو بکنم. چرا نمیخوای این حقیقت رو قبول کنی؟
باکی از روی تخت بلند شد و روبه روش ایستاد. با عصبانیت و بغض فریاد کشید:
تو چرا نمیخوای بفهمی من میخوام برم؟ میخوام از این خونه برم. نمیتونم تحملت کنم. نمیخوام که تحملت کنم. حالم از تو و این خونه لعنتی بهم میخوره.
دستش رو بالا برد و روی گونه اش محکم کوبید. شدت ضربه اش به قدری قوی بود که نزدیک بود باکی بیوفته ولی به سختی روی پاهاش ایستاد. ناباور نگاهش کرد و با صدای لرزونش گفت:
تو... تو به چه حقی منو میزنی؟
استیو-چون میخوام بفهمی همه آدم ها، اطرافیان حرومزاده ات نیستن که هرطوری که دلت میخواد باهاشون رفتار کنی. فکر میکنی زندگیت ارزشی داره؟ فکر میکنی کسی حتی بهت فکر کنه؟ این مردم برای خبر مرگت گریه میکنند و توی خاکسپاریت میرقصن. این مردم جلوی روت خوبت رو میگن ولی توی ذهنشون نقشه قتلت رو میکشن. برای چی میخوای بری؟ بری پیش پدر حرومزاده ات یا زن و مردی که اسما فقط پدرومادرتن و در واقعیت هیچ اهمیتی بهت نمیدن؟ بری پیش دوستت که میدونه چه اتفاقی برات افتاده ولی پیدا کردن قاتل برادرش مهم تر از جون و آزادی تویه؟ توی چه دنیایی زندگی میکنی؟ فکر میکنی دیگران بهت اهمیت میدن؟ نه. باید حواست به خودت باشه. الان بهترین راه برای تو اینه که قبول کنی باید مدتی رو اینجا زندگی کنی. با واقعیت کنار بیا و از خودت مراقبت کن. عصبی ترم نکن جیمز، من آدم آرومیم ولی وای از روزی که عصبی شم، اونجا میتونم حتی جونت رو بگیرم.
بغضش ترکید و سرش رو پایین انداخت. نمیخواست بیشتر از این جلوی اون مرد خورد بشه.
-من فقط تنهام.
استیو-همه ما آدم ها تنهاییم. باید باهاش کنار بیایم. باهاش کنار بیا اون موقع میتونی زندگی کنی و لذت ببری.
آهی کشید و ادامه داد:
حالا هم غذات رو بخور. با غذا نخوردنت هیچی درست نمیشه.
و عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.
میدونست تند رفته ولی دیگه تحمل این لوس بازی های بچگانه رو نداشت. اون پسر باید میفهمید توی دنیای دیزنی زندگی نمیکنه. اگر بخواد ضعیف باشه قوی ترها نابودش میکنند.
می وقتی پای تو وسط باشه چه کارهای دیوانه واری ازش سر میزنه.
صدای هردو آروم شده بود و با آرامش باهم حرف میزدند. انگار توی یک روز آفتابی، روی صندلی های بالکن خونه نشستن و درباره آب و هوا حرف میزنن، به همون آرومی و پراز آرامش.
دیمن-فکر میکردم ازم متنفر شدی.
تام شونه هاش رو بالا انداخت و انگشتش رو روی فک مرد مقابلش به نرمی کشید.
-هیچوقت این رو برای آینده یادت نره، حتی اگر ازت متنفر هم بشم، تنها کسی که حق داره اذیتت کنه منم، نه هیچکس دیگه.
دیمن لبخند محوی زد و پرسید:
این حرفت یعنی برای ما آینده ای هم هست؟
تام نیشخندی زد و جواب داد:
نمیدونم مستر سالواتوره. تو هنوز به من درخواست یک دیت ندادی.
کمی به چشم های پسر مقابلش نگاه کرد و بعداز ثانیه های کوتاهی، با گرفتن مچ دستش اون رو مجبور کرد روی پاش بشینه.
تام هین بلندی کشید و خجالت زده تلاش کرد تا از روی پای اون مرد بلندشه.
-چیکار میکنی دیمن؟
انگشتاش رو توی پهلوهای پسر فرو کرد که باعث شد تام ناله آرومی بکنه و بی حرکت بمونه.
دیمن-حق نداری بعداز این همه مدت که منو دنبال خودت کشوندی حالا بهم اجازه ندی لمست کنم.
تام خنده ای کرد و درحالی که سعی میکرد دست های دیمن رو از پهلوهاش جدا کنه گفت:
دیمن من قلقلکیم دستات رو بردار.
دیمن نیشخند شرورانه ای زد و گفت:
میدونستی که در گذشته از قلقلک به عنوان شکنجه استفاده میکردن؟
تام چهره اش درهم رفت و جواب داد:
آنچنان دور از ذهن نیست.
دیمن-پس هربار که اذیتم کنی همین بلارو به سرت میارم مستر هالند.
تام متعجب نگاهش کرد و گفت:
چی؟
دیمن-هربار که اشتباهی بکنی قلقلکت میدم.
تام تلاش کرد از روی پاهاش بلندشه و با عصبانیت گفت:
واقعا که. من میخوام به خاطر تو آدم هارو شکنجه کنم و بکشم اون وقت تو میخوای منو شکنجه کنی؟ ولم کن. تو حق شکنجه منو نداری. فکر کردی کی هستی؟
دیمن درحالی که با صدای بلند میخندید دوباره تام رو روی پاهاش نشوند و گفت:
من، دیمن سالواتوره، کسی هستم که میخوام به یک دیت دعوتت کنم.
با شنیدن این جمله ناخوداگاه بی حرکت شد و به چشم های روشن دیمن کمی خیره شد. آهی کشید و گفت:
ازت بدم میاد دیمن، حتی بلد نیستی درست درخواست بدی. چرا من ازت خوشم اومده؟
دیمن خنده بلندی کرد و گفت:
من همینطوری بلدم. حالا بهم بگو، درخواستم رو قبول میکنی؟ یا میخوای دوباره اذیتم کنی و منو دنبال خودت بکشونی؟
تام لبخند کمرنگی زد و دستاش رو دور گردن دیمن حلقه کرد. پیشونیش رو به شقیقه اون مرد تکیه داد و با صدای آرومی، طوری که فقط دیمن بشنوه گفت:
قبول میکنم.
دستاش رو دور کمر اون پسر حلقه کرد و اون رو به خودش فشرد. بوسه ای پشت گوشش زد و با لحن پراز آرامشی زمزمه کرد:
ازت ممنونم که یک شانس دوباره بهم دادی. دیگه ناامیدت نمیکنم.
تام بوسه ای روی خط فکش زد و متقابلا زمزمه کرد:
به نفع جفتمونه که نکنی دیمن.
دقایق طولانی در سکوت توی آغوش هم بودند که ناگهان دیمن چیزی رو به یاد آورد. تام رو کمی عقب برد و با لحن مشکوکی گفت:
اما تو گفتی داری کارهای انتقالت رو انجام میدی.
تام نیشخندی زد و گردنش رو کج کرد.
دیمن با حیرت گفت:
تو به من دروغ گفتی. اما چرا؟
تام-فقط میخواستم واکنشت رو ببینم. به هرحال دیدن اینکه داری حرص میخوری یکی از سرگرمی های منه.
دیمن سری به نشونه فهمیدن حرفش تکون داد. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
فکر میکنم منصفانه است. به هرحال دیدن چهره ات درحالی که دارم قلقلکت میدم هم یکی از سرگرمی های منه.
و قبل از اینکه تام حرفش رو درک کنه، انگشتاش رو به طور وحشیانه ای روی پهلوهاش تکون داد و اون پسر درحالی که از ته دل میخندید تلاش کرد تا فرار کنه.
****
نمیدونست چه مدتی که به سقف سفید اتاقش خیره شده. افکار توی ذهنش پراکنده بودند و نمیتونست تمرکز کنه. البته شاید به خاطر وجود مشروب توی خونش بود، شاید هم مغزش قاطی پاتی کرده بود. نمیدونست، دیگه هیچی نمیدونست.
برای سالیان طولانی به خودش افتخار میکرد. به اینکه مهم نیست چه اتفاقی بیوفته اون همیشه کار درست رو انجام میده، ولی الان، چندان مطمئن نبود که کارش درست باشه. میدونست که استیو آسیبی به اون پسر نمیزنه ولی اونا آزادیش رو گرفته بودن، توی یک خونه زندانیش کرده بودن و بهش اجازه نمیدادن با دنیای بیرونش ارتباطی برقرار کنه، این برده داری به شکل مدرن نبود؟ نه معلومه که نبود، این دزدی بود.
پوزخندی زد و کف دستش رو به چشم خسته اش کشید. از روی مبل بلند شد و درحالی که تلو تلو میخورد به سمت آشپرخونه رفت. معدش التماس میکرد تا چیزی بخوره چون دیگه تحمل گرسنگی رو نداشت.
مقداری از پیتزایی که شب قبل سفارش داده بود، هنوز مونده بود و میتونست با خوردن برشی از اون سروصدای معده اش رو خفه کنه.
قبل از اینکه برش پیتزا رو از داخل جعبه اش برداره، صدای زنگ گوشیش توی خونه پیچید.
آخرین بار گوشیش رو روی اپن انداخته بود برای