If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
جکسون صورتش رو میون دستهاش پنهان کرد و با ناله گفت:
نه آلیس، من اصلا فکر نمیکنم که دین آدم بدی باشه. اتفاقا اون همیشه هوای من رو داشته، هوای هممون رو داشته ولی... ولی من فقط عصبی بودم. لیلی هنوز بهوش نیومده و من نمیدونم چطوری قراره بهش بگیم که دیگه نمیتونه راه بره.
و با لحن غمگینی ادامه داد:
اصلا اگر بهوش بیاد.
نیکلاوس-من اصلا متوجه نمیشم، دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ قرار نبود لیلی وارد عمارت بشه. اون باید کنار آلیس میموند.
آلیس-آره نقشه هم همین بود ولی زمانی که از دین خبری نشد لیلی گفت که دین بهش یک ماموریت داده و باید وارد عمارت بشه. من و اما سعی کردیم منصرفش کنیم ولی اون بهمون توجهی نکرد. دفعه بعدی که دیدمش روی برانکارد بود و داشتن داخل آمبولانس میزاشتنش.
اما کنجکاو پرسید:
جکسون، نیکلاوس، دنیل، وقتی ماموریت شروع شد و شما وارد عمارت شدید، ندیدید که چه اتفاقی افتاد؟
دنیل سرش رو پایین انداخت و درحالی که با بغض سنگین توی گلوش مبارزه میکرد تا نترکه گفت:
وقتی وارد عمارت شدم و طبق نقشه به سمت لوکیشن دین رفتم، ناگهان دیدم که لیلی از پله ها پرتاب شد و بیهوش جلوی پام فرود اومد. خواستم کمکش کنم ولی همون لحظه چند نفر ریختن سرم و دیگه نتونستم حواسم به لیلی باشه. وقتی ماموریت تموم شد، لیلی هنوز همونجا افتاده بود، توی خون خودش غرق شده بود و تکون نمیخورد، حتی... حتی نمیتونستم نبضش رو پیدا کنم. از عمارت بیرون زدم و درخواست کمک کردم. سریع بردنش داخل آمبولانس و من و جکسون هم همراهش رفتیم. توی بیمارستان بهمون گفتن که آسیب زیادی دیده و دیگه نمیتونه راه بره.
جکسون-فقط میخواستم یه نفر رو سرزنش کنم میدونید؟ و تنها کسی که به ذهنم رسید دین بود چون... چون همه اینها نقشه اون بود. فقط برای لحظه ای انقدر توی نفرت غرق شدم که یادم رفت دین همون آدمی بود که وقتی هیچکس باورم نداشت بهم کمک کرد، همیشه بهم کمک میکنه. خدایا واقعا پشیمونم که اونطوری باهاش صحبت کردم.
نیکلاوس-همه ما کارهایی کردیم که ازش پشیمونیم.
آلیس با ناراحتی به نیکلاوس نگاه کرد و عاجزانه اسمش رو صدا زد:
نیک.
نیکلاوس-فکر نمیکنم بیشتر از بیست سالش بوده باشه. فقط یه لحظه دیدمش که اسلحه دستش بود و داشت به سمت تیم شلیک میکرد پس... فقط ماشه رو کشیدم. صحنه ای که بی حرکت روی زمین افتاد از ذهنم بیرون نمیره. تمام دیشب رو بیدار بودم و به این فکر میکردم که آیا واقعا بین ما و اونها فرقی هست؟ اونها فکر میکنن کار درستی انجام میدن، و ما هم همین فکر رو میکنیم، و به خاطر این فکر آدم میکشیم.
آلیس-نیک عزیزم، ما برای حفظ امنیت این کارهارو انجام میدیم ولی اونها برای از بین بردن امنیت این جرائم رو مرتکب میشن. معلومه که باهم فرق داریم.
نیکلاوس-اما اگر... اگر نمیدونستن که دارن جرم مرتکب میشن چی؟ آلیس اون فقط یه نگهبان ساده بود نه یکی از رئسای مافیا. میتونم صدها نفر رو برات مثال بزنم که نمیخواستن یا نمیدونستن که کارشون جرمه و فقط فکر میکردن که یه شغل معمولی دارن.
آلیس خواست چیز دیگه ای بگه تا شاید عذاب وجدان لعنتی از نیکلاوس دور بشه ولی در همون زمان در باز شد و دین درحالی که سرش توی گوشیش بود و تند تند چیزی رو تایپ میکرد وارد اتاق شد. نتونسته بود بانی رو پیدا کنه و با اینکه چندین بار باهاش تماس گرفته بود و بهش پیام داده بود ولی اون دختر جوابش رو نداد. احساس میکرد بانی داره انتقام تماس های بی پاسخ صبح رو میگیره. پشت میزش نشست و گوشیش رو به جای نامعلومی پرتاب کرد. به اعضای تیمش نگاه کرد و گفت:
یه راست میرم سر اصل مطلب. شما وظیفه تون اینه که...
جکسون اجازه نداد دین حرفش رو ادامه بده و با سری که به خاطر خجالت کشیدن پایین انداخته بود صداش زد:
مامور وینچستر.
دین که دلش میخواست به خاطر وسط حرفش پریدن جکسون رو کتک بزنه با اخم نگاهش کرد و پرسید:
چیزی شده جکسون؟
جکسون معذب توی جاش جابه جا شد و با لحن پراز عذاب وجدانی جواب داد:
میخواستم ازتون عذرخواهی کنم. حرف هایی که امروز زدم...
دین بی حوصله میون حرفش پرید و گفت:
جکسون، ازت میخوام که تمرکز کنی. من وقت زیادی ندارم و نمیتونم حتی یک ثانیه رو هدر بدم. اگر خیلی برات مهمه پس باید بهت بگم که من ازت ناراحت نیستم چون میدونم که فشار زیادی رو تحمل کردی. درواقع همتون شب سختی رو گذروندید. ولی اینو بدون که من به خاطر ماموریت شب قبل پشیمون نیستم چون اون ماموریت باید انجام میشد وگرنه ما خیلی از اطلاعات الانمون رو نداشتیم.
آلیس کنجکاو پرسید:
منظورت اینه که الان اطلاعاتی داریم؟
دین-درباره همین میخوام باهاتون صحبت کنم.
دین-کسی که جاسوس باشه اطلاعاتی که بهش میدیم رو به هیچکس غیراز ریوز نمیگه، و شما هم باید از این موضوع مطمئن بشید. مطمئن بشید که اونهارو مجاب میکنید درباره این اطلاعات با کسی صحبت نکنن. اگر این اتفاق افتاد اون فرد از لیست افرادی که بهشون مشکوکیم حذف میشه چون هیچ جاسوسی انقدر احمق نیست که اطلاعاتش رو با دشمنانش به اشتراک بزاره.
نگاهش رو به فرمانده دوخت و گفت:
رابرت نقش تو اینجا شروع میشه. من به یه نفر توی دولت نیاز دارم که بتونه برای مدتی نقش جاسوس رو بازی کنه. میخوام بدونم چه اطلاعاتی بهشون داده میشه. اگر جاسوس ریوز با جاسوس دولت متفاوت باشه پس دولت اطلاعی درباره وجود فلش نداره اما اگر درباره فلش بدونن پس به این نتیجه میرسیم که جاسوس پرونده امنیتی همون جاسوس ریوزه. اما این دفعه نباید بزاریم موضوع رسانه ای بشه.
فرمانده سری تکون داد و به فکر فرو رفت تا فرد مناسب اینکارو پیدا کنه. اون آدم های زیادی رو توی دولت نمیشناخت که بهشون اعتماد کامل داشته باشه. به هرحال، همه آدم هارو با پول میشه خرید، حتی درستکارترینشون رو.
دین-توی این مدت هم ما بازجویی هارو شروع میکنیم و سعی میکنیم فلش رو رمزگشایی کنیم.
رابرت نیم نگاهی به دیمن و بانی و زین انداخت و درحالی که از همین الان هم میتونست واکنش دین رو حدس بزنه گفت:
دین، تو حق نداری از کسی بازجویی کنی پس بهتره این مورد رو به دیمن و بانی و زین بسپری.
جمله اش به قدری عجیب بود که باعث شد چشم های دین گرد بشه و بهت زده نگاهش کنه.
دین-منظورت چیه؟ اتفاقا من تنها کسیم که حق دارم ازشون بازجویی کنم.
رابرت آهی کشید و با تاسف گفت:
دین تو یه نفر رو به قتل رسوندی که اون آدم سباستین اندرسونه، معشوقه و معاون ریوز. امروز صبح باهام تماس گرفتن و گفتن چند نفر رو امروز میفرستن تا دراینباره تحقیق کنن. از اونجایی که فکر میکنم ریوز داره اونهارو میفرسته تا جلوی تو رو بگیره پس...
دین میون جمله اش پرید و گفت:
پس قرار نیست حرفام رو گوش کنن. اونها تلاش میکنن منو مجرم نشون بدن و دادگاهیم کنن.
فرمانده-درسته. به نظر من خودت رو خسته نکن و سعی نکن براشون توضیح بدی چون درهرصورت دادگاهیت میکنن. تنها چیز مثبتی که توی این ماجرا هست اینه که دادگاهت با اعضای هیئت منصفه برگزار میشه. اونجا میتونی از خودت دفاع کنی و مجابشون کنی که تو نمیخواستی سباستین اندرسون رو به قتل برسونی و مجبور به اینکار شدی.
دین سری تکون داد و پرسید:
پس امروز من رو دستگیر میکنن؟
فرمانده-نه اینکارو نمیکنن چون میدونن اگر دستگیرت کنن کشور شاهد هرج و مرج بیشتری میشه ولی با اینحال بهم گفتن که تمام اختیاراتت رو ازت بگیرم. به عبارت دیگه تو نمیتونی هیچکدوم از پرونده هات رو ادامه بدی ولی من مجابشون کردم که بهت توی سازمان نیاز داریم تا بتونی رسانه و مردم رو کنترل کنی.
دیمن-شاید دین بتونه پشت پرده به کارها رسیدگی کنه؟ میتونیم بهش اطلاعات رو برسونیم.
دین-اتفاقا اونها هم همین انتظار رو دارن. اگر به هر طریقی جاسوس دولت ماجرا رو بفهمه، من رو لو میده و بعدش دولت میتونه به خاطر سرپیچی از دستورات بدون برگزاری دادگاه به زندان بندازتم. پس نه دیمن، برای مدتی رو مجبورم هیچ کاری نکنم. به علاوه مطمئنم اتاقی که قراره داخلش من رو حبس کنن پر از دوربین و میکروفونه. شاید حتی اجازه ندن تا چند روز هچیکس رو ببینم اما اگر هم این اجازه رو دادن بدونید که فقط یک تله است و شما نباید هیچ اطلاعاتی رو به من بدید.
زین کلافه و عصبی دست سالمش رو توی موهاش کشید و گفت:
اوضاع اصلا خوب نیست. این ریوز کیه که انقدر قدرت داره تا هرکاری که دلش میخواد رو میتونه انجام بده؟
دین و دیمن و بانی نگاه بی حوصله اشون رو به زین دوختن و بانی پرسید:
آممم بچه ها، کی همه چیزو براش توضیح میده؟
دین-من که وقت ندارم. دیمن کار خودته.
دیمن نگاه چپ چپی به دین انداخت و خطاب به زین گفت:
حتی نمیدونی توی این مدت با چی سروکله زدیم.
و لبخند مضحکی زد.
دین-رابرت، خواهر کیدن موریسون اینجاست. میگه مادرش از وقتی خبر رو شنیده تا الان تو بیمارستانه. درسته که نمیتونیم موریسون رو آزاد کنیم ولی شاید بتونیم اجازه بدیم چند دقیقه با همدیگه صحبت کنن.
رابرت سری تکون داد و گفت:
با اینکه از لحاظ قانونی نمیتونم این اجازه رو بدم ولی اینکارو میکنم. دلیل خاصی برای این کارت داری؟
دین سری به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
نه فقط... فقط اون یه دختر بچه است و دلم براش سوخت.
رابرت به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد و خطاب به دیمن و بانی و زین گفت:
توی این مدت، شما باید از رئسای مافیا بازجویی کنید. دیمن هرچه زودتر همه چیز رو برای زین توضیح بده تا بدونه با چه افرادی طرفه و باید در حین بازجویی چه سوالاتی بپرسه. البته پرونده جکسون مک دونالد مال خودته و به نظرم بهتره خودت هم ازش بازجویی کنی زین.
فرمانده آهی کشید و سری از تاسف تکون داد. نگاهش رو به دین که در سکوت پانسمان صورتش رو تموم کرده بود دوخت و گفت:
الان مثلا قهر کردی که صحبت نمیکنی؟ زودباش وینچستر دهنت رو باز کن و بگو چی توی فکرت میگذره.
دین به مبل تکیه داد و درحالی که پاش رو روی پای دیگه اش مینداخت گفت:
یه موضوعی که دیشب فهمیدم این بود که ریوز توی سازمان جاسوس داره.
زین-ریوز کیه؟
و دوباره تنها چیزی که نصیبش شد بی توجهی تیمش بود.
بانی شونه ای بالا انداخت و گفت:
چندان دور از ذهن نیست. اون عوضی باهوش تر از این حرفاست.
دین نیم نگاهی به بانی و دیمن انداخت. دلش میخواست درباره اینکه لئو سالواتوره هم توی سازمان جاسوس داره حرفی بزنه ولی احساس میکرد مطرح کردن این موضوع جلوی فرمانده درست نیست. مطمئنا درصورت فهمیدن حقیقت، انگشت اتهام همه به سمت دیمن و بانی گرفته میشه درصورتی که دین مطمئن بود اونها هیچوقت اینکارو نمیکنن پس ترجیح داد وقتی تنها شدن درباره اش صحبت کنن و سعی کنن پنهانی جاسوس لئو سالواتوره رو پیدا کنن.
دین بعداز مکث طولانی سوالی که از شب قبل ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید:
اگر جاسوسی که توی تیم پرونده امنیتی هست، همون جاسوس ریوز باشه چی؟
برای چند دقیقه سکوت سنگینی اتاق رو دربرگرفت. همه به نقطه نامعلومی خیره شده بودن و عمیقا توی فکر بودن. فقط زین بود که نگاه سردرگمش بین دوستانش میچرخید و نمیدونست دقیقا درباره چی صحبت میکنن.
دیمن-مگه غیراز اینه که دولت یعنی ریوز؟ اون لعنتی تمام دولت رو توی مشتش داره پس شاید اون بوده که یه جاسوس برای تیم امنیتی فرستاده. بهش فکر کنید، تنها تازه واردهایی که داشتیم اونها بودن.
بانی-به غیراز کارآموزها.
فرمانده اخم پررنگی کرد و پرسید:
منظورت اینه یکی از کارآموزهایی که امسال وارد سازمان شده جاسوس ریوزه؟
بانی-اگر بخوایم منطقی بهش فکر کنیم بعید نیست. کارآموزهای امسال زمانی وارد سازمان شدن که پرونده ریوز به ما سپرده شده بود پس شاید بین اونها یه جاسوس باشه.
زین-مگه برای ورود کارآموزها نباید یه پروسه ای طی بشه؟ میدونید مثل تحصیلات و قبولی توی آزمون و از این حرف ها.
بانی که عمیقا توی فکر بود گفت:
بهش فکر کنید؛ چه کسی توی کارآموزها تلاش کرد بهمون نزدیک بشه؟ یا حداقل به دینی نزدیک بشه که مسئول اصلی پرونده است؟
چشمهای دیمن گرد شد و گفت:
یعنی... داری میگی...
دین درابتدا متوجه منظورشون نشد ولی وقتی به چهره هاشون دقت کرد، ناگهان از جا پرید و دستهاش رو بی هدف توی هوا تکون داد.
دین-نه، نه نه نه. من مطمئنم هنری همچین کاری نکرده و جاسوس نیست. درسته من باهاش صمیمی شدم و اجازه دادم بهم نزدیک بشه ولی به خاطر این بود که رابرت من رو مسئولش کرد. اون بچه هیچ تقصیری نداره.
زین-هنری کیه؟
فرمانده کلافه دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت:
اما دین، کسی که اصرار داشت تو مسئولش باشی خوده هنری بود. چون پرونده ریوز رو بهت سپرده بودم و میدونستم که چقدر پرونده سختیه نمیخواستم مزاحمتی برات ایجاد کنم، میخواستم تمام تمرکزت روی پرونده باشه. قرار بود دنیل رو مسئول هنری کنم ولی خودش پیشم اومد و اصرار کرد که میخواد تو مسئولش باشی. میگفت دلش میخواد از تجربه های مامور دین وینچستر معروف استفاده کنه تا وقتی دوره کارآموزیش تموم شد یه مامور حرفه ای بشه.
دین که دلش نمیخواست این موضوع رو قبول کنه تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
دلیل قانع کننده ای نیست. شاید واقعا قصدش این بوده که از تجربه های من استفاده کنه. شما نمیتونید چنین تهمت بزرگی رو بهش بزنید. اون فقط یه بچه است.
دیمن با خستگی گفت:
اون یه بچه نیست دین اون 23 سالشه. ولی با اینحال موافقم، درسته که هیچوقت از اون بچه خوشم نیومد ولی ما نمیتونیم بدون مدرک این موضوع رو قبول کنیم. باید پرونده اش رو بررسی کنیم. شاید توی پرونده اش چیزی باشه که شک مارو به یقین تبدیل کنه.
دین با لحن عصبی گفت:
میخوای درموردش تحقیق کنی؟ دیمن من مطمئنم هنری اون جاسوسی نیست که ما دنبالشیم. توی تمام این مدت اون وفاداریش رو ثابت کرده.
بانی آهی کشید و درحالی که کاغذهای روی میز فرمانده رو بی دلیل بهم میریخت گفت:
دین تو وقتی به کسی اعتماد میکنی در نظرت اون آدم بهترین آدم روی کره زمینه و امکان نداره هیچوقت بهت خیانت کنه. این رو ما بارها و بارها شاهدش بودیم، برای مثال استیو.
دین که با شنیدن دوباره اسم استیو بیشتر از قبل بهم ریخته بود با لحن جدی گفت:
و استیو هیچوقت بهم خیانت نکرد، مگه نه؟ من فقط به آدم هایی اعتماد کردم که لیاقتش رو داشتن. اینطوری هم نبوده که به هر آدم رندومی که رسیده باشم سریعا بهش اعتماد کنم.
دیمن-اگر هنری جاسوس بود پس ریوز درباره زنده بودن دین نمیفهمید سیسی.
من مخالف این نیستم که دین کله شق و دردسرسازه ولی همیشه و همیشه سعی کرده به مردم کمک کنه، و اون حاضره از همه چیزش بگذره تا بتونه مجرم ها رو دستگیر کنه حتی اگر توی این راه خیلی چیزهارو از دست بده. اما مگه کار ما همین نیست؟ ما باید سلامت جسمی و روانیمون رو فدا کنیم تا دیگران بتونن در امنیت باشن حتی اگر هیچوقت ازمون تشکر نشه یا توی تاریخ اسمی از ما و فداکاری هامون اورده نشه.
نفس عمیقی کشید و خطاب به تمام افراد داخل اتاق با لحن جدی گفت:
پس به جای اینکه گله و شکایت کنید، سعی کنید کار درست رو انجام بدید. گاهی اوقات کار درست عواقب وحشتناکی در پی داره، و ما ناچاریم که اینکارو انجام بدیم چون وظیفمونه. شک دارم کسی اینجا باشه که فقط به خاطر حقوق خوبش حاضر شده باشه مامور اف بی ای بشه. همه ما اینجاییم چون به مردم اهمیت میدیم و دلمون نمیخواد دچار تراژدی وحشتناکی بشن.
فرمانده بالاخره به حرف اومد و گفت:
دین همیشه یه درد توی کون من بوده ولی از وقتی که پرونده امنیتی رو رسانه ای کرده پرونده های کودک ربایی کمتر شده. هرکسی که پشت این قضیه است به قدری ترسیده که دست از کارش بکشه. حتی اگر کارهاش عواقب وحشتناکی در پی داشته باشه، همین که بچه های بیشتری میتونن زندگی نرمالی داشته باشن کافیه.
با صدای ناگهانی خنده دین، نگاه متعجب افراد داخل اتاق به سمتش برگشت. دین که کنترلی روی خنده هاش نداشت، سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
تو درست میگی. اون هم درست میگفت. خیلی بده که دشمنت بیشتر درباره ات بدونه تا خودت.
و صورتش رو توی دستهاش پنهان کرد و به خندیدنش ادامه داد.
هیچکس منظورش رو متوجه نشد. دشمنی که درباره اش صحبت میکرد کی بود؟ چرا اینطوری میخندید؟ توی تمام لحظاتی که سکوت کرده بود به چی فکر میکرد که اینطوری به همش ریخته بود؟
دیمن-دین خفه شو. داری مارو میترسونی.
دین توجه ای بهش نکرد و با لحنی که هنوز ته مایه های خنده توش موج میزد گفت:
من همیشه... من همیشه جون همکارهام رو به خطر انداختم تا بتونم کاری که درنظرم درسته رو انجام بدم. من همیشه فکر میکردم جون خودم و همکارهام ارزشی نداره، حداقل نه در مقابل جون مردم. من حتی استیو هم به کشتن دادم چون... چون فکر میکردم نباید خودم رو نشون بدم. خیلی ها به خاطر من کشته شدن. و به خاطرش متاسفم اما اینو بدون هر یک نفری که از دست میدم، هیچوقت دست از سرم برنمیداره. هرشب و هرشب اطرافم پرسه میزنن و سرم جیغ میزنن که من این بلارو سرشون اوردم. اونها هیچوقت نمیرن، نه واقعا.
و دستش رو جلوی دهانش گرفت تا شاید بتونه خنده جنون آمیزش رو کنترل کنه اما باز با صدای بلند خندید.
دیمن که هیچوقت دین رو اینطوری ندیده بود، درحالی که سعی میکرد مرد رو آروم کنه گفت:
هرکس دیگه ای هم جای تو بود همین کارهارو میکرد دین. تو که نمیدونستی با هر قدمت قراره چه هزینه سنگینی رو پرداخت کنی.
دین که حرف های دیمن درنظرش خنده دار جلوه میکرد گفت:
اوه دیمن، دوست ساده من، من همیشه میدونستم قراره چه هزینه سنگینی پرداخت کنم فقط... فقط نادیده اش گرفتم چون برام مهم نبود. من میدونستم با رسانه ای کردن پرونده امنیتی قراره چه بلایی سر این سازمان و مامورهاش بیارم، میدونستم با قایم شدن توی خونه امنیتی جون همتون رو به خطر میندازم، میدونستم با ماموریت شب قبل اتفاقات غیرقابل جبران زیادی میوفته، من حتی میدونستم وقتی استیو به عمارت ریوز بره دیگه هیچوقت برنمیگرده. من همه اینهارو میدونستم ولی نمیخواستم... نمیخواستم...
و درحالی که صدای خنده اش بلندتر میشد به مبل تکیه داد. از شدت خنده اشک روی گونه هاش سرازیر شده بود و فکش درد گرفته بود اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
دیمن که دیگه عصبی شده بود، به دین نزدیک شد و یقه اش رو گرفت. دستش رو مشت کرد و اولین ضربه رو به گونه دین کوبید. خنده های دین اون رو به جنون میرسوندن و هیچ زمانی رو به یاد نمیورد که انقدر از خنده های کسی متنفر باشه. قبل از اینکه بانی فرصت کنه جلوش رو بگیره، چندتا ضربه دیگه به گونه دین کوبید طوری که از بینی و لب هاش خون سرازیر شد. بانی به سختی دیمن رو که قدرتش چندین برابر شده بود رو از دین فاصله داد و فریاد کشید:
چه غلطی میکنی؟
حتی اون هم خونسردی خودش رو از دست داده بود.
دیمن بدون توجه به خواهرش، سر دین بیچاره ای که خنده از روی لبهاش پاک شده بود و مثل مرده متحرک روی مبل افتاده بود فریاد کشید:
برای چی... برای چی همیشه خودت رو مسئول هر اتفاقی میدونی؟ فکر میکنی اگر هرکار دیگه ای میکردیم برامون هزینه ای نداشت؟ فکر میکنی راه های دیگه بی دردسر و بدون خطر بودن؟ هرکاری که میکردیم باز هم یه عده آسیب میدیدن. چرا نمیخوای اینو قبول کنی که استیو خودش تصمیم گرفت اون شب به اون عمارت نفرین شده بره و با ریوز روبه رو بشه؟ چرا نمیخوای قبول کنی کستیل خودش خواست کمکمون کنه؟ چرا نمیخوای قبول کنی که من و بانی...
دین پهلوش رو ماساژ داد و با لحن پراز دردی گفت:
خوب این حقم بود پس...
و لبخند مضحکی زد که باعث شد خشم دیمن بیشتر بشه و بهش نزدیک بشه تا مشت دیگه ای توی صورتش بکوبه اما بازوش توسط زین به عقب کشیده شد.
زین-دیمن تمومش کن. اگر یه خط روی دین بیوفته باید اول از همه به مردم توضیح بدی.
و چپ چپ به دین نگاه کرد. صادقانه خوشحال میشد اگر دین بیشتر کتک میخورد ولی برای امروز کارهای مهم تری داشتن.
دیمن کلافه بازوش رو از دست زین بیرون کشید و برای اینکه دوباره به سرش نزنه و به دین حمله نکنه ازش فاصله گرفت. فرمانده که پشت میزش بود، درحالی که تلاش میکرد خشمش رو کنترل کنه خطاب به دین گفت:
اولین کاری که باید بکنی اینه که مردم اون بیرون رو ساکت کنی. پیشنهادی داری؟
دین سری تکون داد و درحالی که نگاهش بین اعضای تیمش میچرخید گفت:
یه کنفرانس خبری برگزار کنید. به مردم بگید از بین خودشون چند نفر رو انتخاب کنن تا همراه با خبرنگارها توی کنفرانس شرکت کنن. مجبوریم یه سری از اطلاعاتی که داریم رو باهاشون درمیون بزاریم تا بیشتر از این درگیری پیش نیاد. میتونم باهاشون صحبت کنم تا از اینجا برن و بزارن ما به تحقیقاتمون برسیم.
با یادآوری موضوعی بلافاصله پرسید:
اصلا چطوری مردم خبردار شدن؟ چطوری موضوع به روزنامه ها و شبکه های خبر رسیده؟
فرمانده سری از تاسف تکون داد. دین همیشه اونهارو توی دردسر مینداخت و بعدش حتی متوجه نمیشد که چه غلطی کرده. با لحن جدی دستور داد:
دین، دیمن، بانی و زین توی اتاق بمونید و بقیه تون برید. باید درباره موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
با شنیدن صدای گرفته ای، فرمانده نگاهش رو به جکسون که تحت تاثیر دستور فرمانده قرار نگرفته بود دوخت.
جکسون-پس به ما اعتماد نداری. فکر میکردم به اندازه کافی وفاداریمون رو ثابت کردیم.
اما اخم غلیظی کرد و به جکسون تشر زد:
تمومش کن جکسون. فکر میکردم درباره اش صحبت کردیم و به نتیجه رسیدیم.
جکسون پوزخندی زد و گفت:
نه، شما درباره اش صحبت کردید و به نتیجه رسیدید، من فقط گوش دادم.
نفس عمیقی کشید تا بغض توی گلوش رو قورت بده و ادامه داد:
این یه حقیقته که فرمانده به هیچکدوم ما اعتماد نداره، اون فقط به دین وینچستر معروف اعتماد داره که همیشه سازمان رو توی خطر میندازه.
ابروهای دین بالا پرید و گفت:
هی هی، چطوری این ماجرا به من ربط پیدا کرد؟ محض اطلاعت فرمانده حتی به من هم اعتماد نداره، این پیرمرد کلا مشکل اعتماد کردن داره.
جکسون چشم هاش رو برای ثانیه ای بست و از بین دندونهاش گفت:
برای یک بار هم که شده دهنت رو ببند دین، فقط همین یک بار.
دین دیگه شوکه تر از این نمیشد. جکسون هیچوقت اینطوری باهاش صحبت نکرده بود. درواقع هیچکدوم از اعضای تیمش هیچوقت باهاش اینطوری صحبت نکرده بودن. نگاهش رو بین افراد داخل اتاق چرخوند. چرا احساس میکرد یه چیزی اشتباهه؟ هیچکدوم از اعضای تیمش حتی بهش نگاه هم نمیکردن. ناخودآگاه نفس بلندی کشید و سوالی که از ابتدای ورودش به اتاق ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید:
لیلی کجاست؟
سکوت سنگینی اتاق رو دربرگرفت. دین نگاهش رو بین اعضای تیمش چرخوند اما اونها سرشون رو پایین انداخته بودن. نیکلاوس که از وضعیت به وجود اومده راضی نبود با آرامش همیشگیش جواب داد:
لیلی حالش خوبه فقط...
جکسون میون حرفش پرید و فریاد کشید:
حالش خوبه؟ چطور میتونی این حرف رو بزنی وقتی که لیلی روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟
زانوهای دین دیگه تحمل وزنش رو نداشتن. با قدم های لرزون خودش رو به نزدیکترین مبل رسوند و نشست. چطور شب قبل متوجه نشده بود که برای لیلی اتفاقی افتاده؟ چرا هیچکس بهش نگفته بود؟ اون با زین و هنری صحبت کرده بود ولی هردوی اونها این موضوع رو ازش پنهان کردن. با ناباوری به زین خیره شد. زین سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
تو فکرت خیلی درگیر بود و من... فقط نمیخواستم یه مشکل به مشکلاتت اضافه کنم.
جکسون عصبی گفت:
مشکل؟ حالا لیلی تبدیل شد به مشکل؟ اون مشکل نیست زین، اون دوست ماست. دوستی که مشخص نیست زنده بمونه یا نه. حتی اگر هم زنده بمونه...
بغض اجازه نداد بیشتر از این ادامه بده و دستش رو جلوی دهانش گرفت. به سختی بغضش رو قورت داد و ادامه داد:
و همه اینها تقصیر تویه دین. حق نداری خودت رو بی گناه نشون بدی. از زمانی که تو درگیر پرونده امنیتی شدی جون ده ها نفر رو به خطر انداختی و به جاش مرگ خودت رو جعل کردی و قایم شدی. باورم نمیشه انقدر ترسویی که جرات رویارویی با مشکلاتت رو نداری.
چشم های قرمزش رو بین افراد داخل اتاق چرخوند و گفت:
نگهبان ها باسرعت به سمت دین رفتن و سعی کردن خبرنگارها و مردم رو ازش جدا کنن و دورش حلقه بزنن و به داخل سازمان هدایتش کنن. صداها به قدری زیاد بودن که دین حتی نمیتونست سوالات خبرنگارهایی که بهش چسبیده بودن رو متوجه بشه. فقط فهمیده بود درباره ماموریت شب قبل و یه سری مدارک ازش سوال میپرسن. البته که اگر دین میخواست جوابشون رو بده نمیتونست چون اون عوضی ها حتی بهش اجازه نمیدادن که حرف بزنه.
-مامور وینچستر ماموریت دیشب چطور بود؟ چه مدارکی به دستتون رسید؟
-طبق گفته ها شما یه آدم بی گناه رو کشتید. دلیلش چی بوده؟ اون آدم کی بوده؟
-مامور وینچستر شما واقعا تونستید رئسای مافیا رو دستگیر کنید یا شایعه است؟
-ماموریت دیشب چه ارتباطی به پرونده امنیتی داره؟
فشاری که روی جسمش تحمل میکرد روانش رو بهم ریخته بود و دلش میخواست فریاد بزنه تا شاید مردم کمی آرامش از دست رفته اشون رو پیدا کنن. فلش های پشت سرهم دوربین باعث شده بود چند قطره اشک روی گونه هاش سرازیر بشه. دستش رو جلوی صورتش گرفت و خودش رو به نگهبان ها سپرد تا شاید اونها بتونن از این وضعیت نجاتش بدن. با احساس دست ظریفی روی بازوش، برای لحظه ای گیج و سردرگم به دختربچه ای که از میون نگهبان ها بازوی دین رو گرفته بود و فشارش میداد روبه رو شد.
دختر-برادر من اون تویه. من باید باهاش صحبت کنم. مامانم... مامانم...
قبل از اینکه جمله اش رو کامل کنه، توسط یکی از نگهبان ها به عقب هل داده شد و نگهبان با انتهای اسلحه اش به صورت ظریف دختر کوبید. دختر با درد روی زمین افتاد و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد اما خون از میون انگشتهاش سرازیر شد و روی زمین ریخت. نتیجه اش وحشتناک بود، مردم فریاد کشیدن و جیغ های آزاردهنده تمام خیابون رو پر کرد.
دین خطاب به نگهبان فریاد کشید:
اسلحه ات رو بیار پایین احمق. داری همه چیز رو بدتر میکنی.
و به سختی خودش رو به دختر رسوند و بازوش رو گرفت. بهش کمک کرد از روی زمین بلند بشه و به خودش چسبوندش. اون دختر نیاز به دکتر داشت و دین امیدوار بود دکتر کوپر توی سازمان باشه. سرش رو به دختر نزدیک کرد و گفت:
دستم رو ول نکن. دنبالم بیا.
دختر که به خاطر ضربه هنوز گیج بود تنها سری تکون داد و دست مرد غریبه رو محکم گرفت. نگهبان ها به سختی دین و دختر رو به سمت سازمان هدایت کردن و وقتی دین از سد نگهبان های جلوی سازمان گذشت، خبرنگارها و مردم هم عقب کشیدن و دیگه تلاشی برای نزدیک شدن به دین نکردن. اونها میدونستن اگر قدمی به جلو بردارن نگهبان ها دستور دارن که بهشون شلیک کنن.
دین همراه با دختر پشت تریبون ایستاد و با لحن جدی گفت:
ازتون میخوام آرامشتون رو حفظ کنید و منتظر موقعیت مناسب بمونید تا من برگردم. من به تمام سوالات شما جواب میدم گرچه اگر شما وضعیت رو از این بدتر کنید من چاره ای ندارم غیراز اینکه به نگبهان ها دستور بدم شما رو از سازمان دور کنن. خواهش میکنم فقط آرامشتون رو حفظ کنید و منتظر بمونید چون با این کارهاتون دارید همه چیز رو سخت تر میکنید.
با کمتر شدن سروصداها، مردم موافقتشون رو اعلام کردن. دین به مردی که حدس میزد مسئول نگهبان ها باشه نزدیک شد و با لحن عصبی گفت:
تیمت رو کنترل کن. اگر یک قطره خون روی زمین بریزه بعدش دیگه نمیتونیم این گند رو جمع کنیم. وظیفه شما اینه که مردم رو آروم کنید نه اینکه عصبی ترشون کنید.
و خطاب به نگهبانی که چند دقیقه پیش به دختر آسیب زده بود با خشم گفت:
اون اسلحه لعنتی رو برای مجرم ها نگهدار نه مردم بی گناه.
نگهبان پشیمون سرش رو پایین انداخت و زیرچشمی به دختربچه که ترسیده دست دین رو گرفته بود و سعی میکرد با دست آزادش جلوی خونریزی بینیش رو بگیره نگاه کرد. دلش میخواست دختر رو بغل کنه و ازش عذرخواهی کنه ولی قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنه دین همراه با دختر وارد سازمان شدن.
به محض اینکه دین احساس امنیت کرد، روبه روی دختربچه زانو زد و درحالی که با نگرانی بینی خونیش رو بررسی میکرد با غرغر گفت:
تو احمقی چیزی هستی؟ اونها وظیفه دارن از من محافظت کنن بعد تو یهویی به من نزدیک میشی؟ به این فکر نکردی که شاید بهت شلیک کنن؟
دختر که انگار نسبت به وضعیت خودش بی تفاوته، با التماس دست دین رو میون دوتا دستش گرفت و گفت:
من باید برادرم رو ببینم. خواهش میکنم بزارید ببینمش.
دین متعجب نگاهش کرد و پرسید:
برادرت کیه؟
دختر با خجالت جواب داد:
کیدن... کیدن موریسون.
نگاه دین درلحظه تغییر کرد. ناخودآگاه دستش رو از دستهای دختر بیرون کشید و ایستاد. نگاه دقیقی به دختربچه انداخت و متوجه شباهت اون و برادرش شد. درحالی که تلاش میکرد رفتار نامناسبی نداشته باشه پرسید:
باهاش چیکار داری؟
سلاممممم
خوشحالم که دوستش داشتی😍
ممنونم که تا اینجا همراهم بودی😍💋
قربونت بشم عزیزممممم
ممنونم از تو که تا اینجا کنارم بودی💋
سلام
این شما و این پارت آخر فف #365days🥲
حقیقتا تصمیم داشتم فف رو دو یا سه پارت دیگه ادامه بدم ولی متوجه شدم که این فف دیگه چیزی برای ارائه نداره و داستان به پایان رسیده
پس با اینکه خیلی برای خودم سخت بود ولی تصمیم گرفتم که این پارت، پارت آخر باشه
نمیتونم جلوی اشک هام رو بگیرم و باورم نمیشه که دیگه وقتش رسیده با همه کارکترهای فف #365days خداحافظی کنم ولی برای اینکه دین و کستیل یک زندگی جدید رو شروع کنن باید ازشون جدا بشم و رهاشون کنم
درباره فف mfs هم باید بگم که نوشتنش استارت خورده ولی زمان بره
من تمام تلاشم رو میکنم تا پارت های طولانی بنویسم و شاید اینجوری بتونم توی ده پونزده پارت تمومش کنم
امیدوارم از خوندن این فف لذت برده باشید و ممنونم که توی این مدت همراهم بودید
اگر حرفی سخنی چیزی هم بود خوشحال میشم بخونم
مراقب خودتون باشید
💙💚
راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80
/channel/BiChatBot?start=sc-90115041
کستیل هیجان زده دستش رو توی هوا مشت کرد و بدون توجه به درخواست دین، دکمه شلوارش رو باز کرد و همراه با باکسرش پایین کشید. دین رو چرخوند و روی اپن خم کرد و بلافاصله بعداز اینکه عضو خودش رو بیرون کشید داخل سوراخ پسر کرد. سوراخش از شب قبل هنوز آماده بود و به راحتی عضو کستیل رو توی خودش جا داد. دین درحالی که با هر ضربه کستیل ناله میکرد به جلو پرتاب میشد. با اینکه کمی به خاطر شدت ضربات دردش گرفته بود ولی با التماس گفت:
محکمتر... محکمتر.
کستیل دستهای پسر رو پشت سرش به همدیگه قفل کرد و به قفسه سینه خودش چسبوندش. چند دکمه اول پیرهنش رو باز کرد و درحالی که نوک سینه متورمش رو نیشگون میگرفت پشت گردنش رو گاز های محکمی گرفت و حتی براش مهم نبود که از خودش ردی به جا میزاره.
دین قوس عمیقی به کمرش داد و با فکر به این حال کستیل، متوجه شد که تا چندتا پوزیشن دیگه هم امتحان نکنه قرار نیست دست از سرش برداره پس فقط بیخیال روز شلوغی که در پیش داشتن شد و اجازه داد تا نامزد هورنیش هرکاری که دلش میخواد باهاش بکنه. البته که خودش هم از این شرایط راضی بود.
حدود چهل و هفت دقیقه بود، اونها توی ماشین نشسته بودن و درسکوت به سمت دانشگاه میرفتن. دین درحالی که کج نشسته بود چون باسنش درد میکرد چشم غره وحشتناکی به کستیل رفت و گفت:
ازت بدم میاد که اینکارو باهام کردی. یک ملاقات کاری در پیش دارم و حتی نمیتونم درست بشینم چون نامزد احمقم سر صبح تصمیم گرفته بود که روی اپن و میز آشپزخونه منو به فاک بده.
کستیل نیشخندی به این حالت دین زد و گفت:
آه یه طوری ادا درنیار که انگار خودت هم لذت نبردی. منظورم اینه اون من نبودم که صدای ناله هام تمام خونه رو پر کرده بود و دوبار پشت سرهم اومدم.
دین ضربه ای به بازوی کستیل کوبید و با ناله گفت:
خدای من، با وجود این کون قراره روز سختی داشته باشم. اول که با آقای اندرسون باید ملاقات کنم و بعد هم بلافاصله به رستوران برم. بلوندی حتما میفهمه امروز چیکار کردیم و تا چندروز مسخره ام میکنه.
کستیل با لبخند تخسی به دین نگاه کرد و گفت:
اگر کرولاین خواست اذیتت کنه، بهش یادآوری کن دفعه آخری که با تلفن باهاش صحبت میکردم چه وضعیتی داشته.
دین با چشم های گرد به کستیل نگاه کرد و پرسید:
مگه چه وضعیتی داشته؟
و جوابش تنها خنده کستیل بود. به هرحال که قرار نبود به اون پسر بگه وقتی دین تب کرده بود و کستیل مجبور شده بود ساعت سه صبح با کرولاین تماس بگیره، اون دختر درحالی که به سختی تلاش میکرد صدای ناله هاش رو از پشت گوشی کنترل کنه کستیل رو راهنمایی کرده بود تا چه کارهایی برای بهبود حال دین انجام بده. البته که کستیل اون موقع توجه ای به لحن عجیب کرولاین نکرده بود چون خیلی نگران دین بود ولی روز بعدش که متوجه شد چه اتفاقی افتاده برای کرولاین پیام های زیادی فرستاد و درآخر به عنوان حق السکوت اون دختر رو مجبور کرده بود تا یک هفته صبحونه و ناهارش رو بخره.
دین نگاه مشکوکی به خنده های کستیل انداخت ولی با اینحال میدونست که مرد تا زمانی که دلش نخواد هیچ حرفی نمیزنه. درحالی که تلاش میکرد روی باسنش بشینه ناله بلندی کرد و نگاه کستیل رو به خودش معطوف کرد.
کستیل-عزیزم اگر دلت میخواد یه راند دیگه بریم فقط کافیه بهم بگی نه اینکه فقط ناله کنی.
دین به چهره خونسرد عوضی کنارش نگاه بدی انداخت و باحرص گفت:
خفه شو، همین الان هم ازت ناراحتم که مجبورم کردی لباس هام رو عوض کنم و اینارو بپوشم.
و به پیرهن یقه اسکی و شلوار جینش اشاره ای کرد. تمام گردن و سینه اش طوری کبود شده بود که دین تنها چیزی که میتونست بپوشه پیرهن یقه اسکی بود تا بتونه آثار جرم رو پنهان کنه.
کستیل لبخند حرص دراری زد و جلوی دانشگاه ماشین رو متوقف کرد. درحالی که از پنجره به ویوی روبه روش خیره شده بود گفت:
واو، من هیچوقت محل کار دیمن رو ندیده بودم.
دین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
دلم نمیخواد امروز اسمش رو بشنوم.
کستیل با لحن بیخیالی گفت:
مثلا اگر اسمش رو بشنوی قراره چه اتفاقی بیوفته؟ یادت نره که اون الان مرده و تنها چیزی که ازش باقیمونده یه مشت خاکستره، ولی تو هنوز زنده ای پس نمیتونه هیچ تاثیری روی تو بزاره.
دین بهت زده به کستیل نگاه کرد و گفت:
گاهی اوقات حرفات انقدر بی رحمانه است که باورم نمیشه از زبون تو بیرون اومده.
کستیل توجه ای بهش نکرد و گفت:
خیله خوب عزیزم، پس توی رستوران میبینمت.
دین سری تکون داد و گفت:
خواهش میکنم مثل دفعه قبل نپیچون.
کستیل-دفعه قبل هم تقصیر من نبود که نتونستم بیام سر قرار. اگر یادت رفته پس باید یادآوری کنم که ماشین خراب شده بود.
دین-اینو به کرولاین بگو. اون دفعه هم من و کلاوس به سختی آرومش کردیم وگرنه داشت میرفت توی یک مغازه اسلحه فروشی تا شاتگان بخره و بیاد سروقتت.
با شنیدن باز شدن در، دست از گردگیری برداشت و هیجان زده به سمت در رفت. کستیل خسته از روز شلوغی که داشت، با دیدن دین لبخند عمیقی زد و با خوشحالی گفت:
اوه نمیدونی هربار که وارد خونه میشم و میبینمت چقدر حالم خوب میشه.
و مثل بچه ها دستهاش رو باز کرد و منتظر موند تا دین بغلش کنه.
پسر خنده ای کرد و خودش رو توی آغوش کستیل انداخت. البته که به سرعت از اینکارش پشیمون شد چون حتی فکر به آلودگی هایی که کستیل با خودش به خونه اورده بود باعث میشد بخواد با صدای بلند گریه کنه.
دین-تا دوش بگیری میز رو آماده میکنم.
و با همین جمله کوتاه ناله کستیل رو دراورد.
وقتی کستیل به اتاق رفت تا دوش کوتاهی بگیره، دین خنده ای به کار خودش کرد. تمام روز رو صرف تمیز کردن خونه کرده بود و مطمئنا بیشتر از کستیل آلودگی داشت ولی با اینحال نسبت به خودش احساس بدی نداشت. باسرعت لباس هاش رو عوض کرد تا بیشتر از این آلودگی ها به پوستش جذب نشه و به سمت آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه. بیشتر کارهارو انجام داده بود و فقط چیدمان میز مونده بود. با شنیدن صدای نوتیفیکشن گوشیش، برای چند ثانیه دست از کار کشید و گوشیش رو از روی اپن برداشت. امیدوار بود با عکس جدیدی از خانواده اش روبه رو بشه چون مدتی بود که خیلی بی تابی میکرد و مثل بچه های لوس هرروز چندین بار با خانواده اش تماس میگرفت و پشت گوشی بغض میکرد. البته که مادرش سعی کرد کمی آرومش کنه و بهش یادآوری کنه که یک بچه شش ساله نیست که نتونه دوری از خانواده اش رو تحمل کنه ولی با اینحال بغض توی صدای مادرش هم مشخص میکرد که فقط داره دروغ میگه. با دیدن ایمیلی که براش ارسال شده بود، اخم کمرنگی کرد و کنجکاو ایمیل رو باز کرد. مدت طولانی بود که ایمیلی دریافت نکرده بود و الان کمی تعجب کرده بود. با خوندن متن، بهت زده به اسکرین گوشیش خیره شد و سردرگم گردنش رو کج کرد.
"با سلام خدمت آقای دین وینچستر
باید اعلام کنم که از دریافت درخواست شما بسیار خوشحال شدم گرچه امیدوار بودم که شما زودتر چنین ایمیلی برای من بفرستید. بعداز جلسه کوتاهی با اعضای هیئت مدیره دانشگاه، به این نتیجه رسیدیم که برای ما افتخار بزرگی خواهد بود تا دوباره شما رو در کنار خود داشته باشیم بنابراین درصورت تمایل روز دوشنبه ساعت نه شما رو در دفتر کارم ملاقات خواهم کرد.
بی صبرانه منتظر دیدار مجددتون هستم.
دوستدار شما، جی.اندرسون"
پاهای دین توان خودشون رو از دست دادن و اون پسر روی نزدیک ترین صندلی نشست. چندین هفته بود که تصمیم داشت به آقای اندرسون ایمیلی مبنی بر اینکه تمایل داره دوباره برای تدریس به دانشگاه کلمبیا برگرده ارسال کنه اما هیچوقت جرات اینکارو به دست نیورد، و حالا که ایمیل آقای اندرسون رو دیده بود سردرگم شده بود. چطوری اون ایمیل ارسال شده؟ چه کسی به غیراز دین درباره تصمیمش میدونست؟
با صدای خوشحال کستیل، نگاهش به سمت اون مرد که موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بودن چرخید.
کستیل-بوهای خیلی خوبی میاد.
ولی با دیدن چهره دین، خوشحالیش پر کشید و با عجله به سمت پسر رفت.
کستیل-دین حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
و دست لرزون پسر رو میون دستهاش گرفت و با استرس نگاهش کرد.
دین درسکوت گوشی رو به کستیل داد تا مرد هم ایمیل رو بخونه. بعداز یک دقیقه، مرد لبخند عمیقی زد که باعث شد گوشه چشم هاش چین بیوفته و هیجان زده گفت:
اوه عزیزم، خیلی خوشحالم که دوباره میتونی به کارت برگردی. منظورم اینه که تو عاشق ادبیات و تدریسی.
دین بدون اینکه تغییری توی چهره بهت زده اش بده با صدای لرزونی گفت:
اما کس، من هیچ ایمیلی به آقای اندرسون ارسال نکردم. یعنی... تصمیمش رو داشتم اما جراتش رو پیدا نکردم. چطوری ایمیل ارسال شده؟
کستیل سرجاش ایستاد و معذب دستی به گردنش کشید و با چهره گناهکارانه ای جواب داد:
درباره اون... خوب... ناراحت میشی اگر بگم من ایمیل رو ارسال کردم؟
دین برای چند دقیقه بی حرکت به نامزدش خیره شد تا اینکه کلافه دستهاش رو داخل موهاش کشید و با ناله گفت:
خدای من کس.
کستیل دوباره روی زانوهاش نشست و بازوهای دین رو گرفت. به چشم های تیره معشوقه اش نگاه کرد و درحالی که سعی میکرد کارش رو توجیه کنه تند تند گفت:
دین من فقط لپتاپت رو دیدم... و خوب نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. تو دوست داری که دوباره به کارت برگردی و من خیلی خوشحال میشم که چنین اتفاقی بیوفته. تو بهترین کسی هستی که میتونه ادبیات رو به اون دانشجوهای بی ادب تدریس کنه. فقط با خودم فکر کردم که نیاز به یک فشار کوچیک داری. متاسفم اگر ناراحتت کردم عزیزدلم.
دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
نه کس، تو من رو ناراحت نکردی فقط... فقط احساس میکنم که قراره گند بزنم. دانشجوهای اون دانشگاه مثل یه پیرزن توی فروشگاه نیستن که من رو نشناسن. اونها میدونن من کیم و چه کاری انجام دادم و... فقط دلم نمیخواد دوباره حالم بد بشه.
از اونجایی که به اندازه کافی از جکسون مک دونالد مدرک داریم، اگر اعتراف نکرد گزارش نهایی رو بنویس و مستقیم بفرستش زندان تا دادگاهش برگزار بشه. با اینحال سعی کن درباره باقی رئسای مافیا و جرائمشون و نقشه هاشون ازش اعتراف بگیری چون اینطوری توی پرونده امنیتی پیشرفت میکنیم.
دین-اون الان چیزی برای از دست دادن نداره، چه به جرائمش اعتراف کنه چه نکنه باز هم به زندان میره پس بهش وعده بده که اگر بهمون کمک کنه و اطلاعاتی که میخوایم رو بهمون بده میتونیم به خاطر همکاری با اف بی آی برای مجازاتش تخفیف بگیریم.
زین چهره اش رو درهم کشید و با نفرت گفت:
اما من نمیخوام به اون عوضی کمک کنم تا زودتر از زندان بیرون بیاد. شما نمیدونید من توی این چند ماه شاهد چه چیزهایی بودم.
بانی-درحال حاضر چاره ای نداریم زین، ما به اطلاعات جکسون مک دونالد نیاز داریم تا هرچه زودتر پرونده امنیتی رو تمومش کنیم.
با اینکه زین راضی به اینکار نبود ولی با اینحال سری به نشونه تایید تکون داد. احساس میکرد با این کارش اون حرومزاده به چیزی که لایقشه نمیرسه.
فرمانده-دین، زین گفت توی وسایلی که بهت داده یه میکروفون هم بوده. از اون میکروفون استفاده کردی؟
دین سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
آره ازش استفاده کردم اما میکروفون نابود شده. انقدر همه چیز بهم ریخته بود که به خودم اومدم و دیدم میکروفون روی زمین متلاشی شده. متاسفم.
فرمانده سری تکون داد و گفت:
پس مجبوریم به اطلاعات داخل فلش اکتفا کنیم. اگر میکروفون بود شاید میتونستیم چیزهای بیشتری پیدا کنیم ولی مثل اینکه چاره ای نیست.
دین با احساس سنگینی نگاه خیره زین، زیرچشمی نگاهش کرد اما بلافاصله چشم هاش رو دزدید. میدونست که زین حرفش رو باور نکرده. اون پسر حتی باور نکرده بود که دین برای دفاع از خودش سباستین اندرسون رو کشته.
فرمانده-فعلا میتونید برید، و مراقب خودتون باشید. دین، مستقیم برو به سالن کنفرانس. سعی کن اطلاعات کلی رو بدی و وارد جزئیات نشی. و مهم تر از همه، سعی کن مردم رو آروم کنی و بفرستیشون خونه. اگر بخوان همینطوری جلوی سازمان بایستن مجبور میشیم به صورت جدی برخورد کنیم و من اصلا دلم نمیخواد این اتفاق بیوفته. همین الان هم دولت منتظر یه اشتباه از طرف ماست تا هممون رو به زندان بفرسته.
دین سری تکون داد و هر چهار نفر اونها از اتاق فرمانده خارج شدن. دستی برای دوستانش تکون داد و گفت:
بعدا میبینمتون.
و توی پیچ و خم راهرو ناپدید شد و به سرعت به سمت سالن کنفرانس رفت.
دو ساعت آینده رو صرف جواب دادن به سوالات بی پایان خبرنگارها و افراد منتخب مردم کرد. این دو ساعت به اندازه دو سال جهنمی براش طول کشید و وقتی که بالاخره کارش تموم شد، تونست مردم رو مجاب کنه تا به خونه هاشون برگردن. با اینکه امیدوار بود خبرنگارها هم برن اما اونها همچنان جلوی سازمان موندن. دین میدونست نمیتونه خبرنگارهارو متفرق کنه چون اونها مجوز برای انجام اینکار داشتن.
درحالی که باسرعت توی راهرو راه میرفت و دنبال بانی میگشت، به آلیس پیام کوتاهی با مضمون "تیمت رو جمع کن و سریعا به اتاق من بیا" ارسال کرد. باید درباره جاسوس لئو سالواتوره پیر با بانی صحبت میکرد. میدونست که دیمن به خاطر علاقه ای که به پدرش داره حرف دین رو قبول نمیکنه و از پدرش دفاع میکنه برای همین باید درباره اش با بانی صحبت میکرد چون اون دختر نه تنها از پدرش متنفر بود بلکه حتی اگر به صورت پنهانی علاقه ای هم به اون پیرمرد داشت باز هم اجازه نمیداد احساساتش براش تصمیم بگیرن. درسته که میخواست از لئو سالواتوره کمک بگیره ولی پذیرفتن اینکه یک جاسوس دیگه توی سازمان هست براش سخت بود. اگر دیمن و بانی برای پدرشون خیلی اهمیت داشتن پس اون پیرمرد باید از مافیا بیرون میومد و به جرائمش اعتراف میکرد چون همه میدونستن که دیمن و بانی از شغل پدرشون متنفرن.
ده دقیقه بعد، آلیس و باقی اعضای تیم داخل اتاق مامور وینچستر بودن. دین توی اتاقش نبود و اونها مجبور شدن چند دقیقه ای معطل بشن. جکسون با چهره ناراحتی به دوستانش نگاه کرد و با لحن پراز عذاب وجدانی گفت:
به نظرتون باید عذرخواهی کنم.
البته که لحنش سوالی نبود چون خودش هم میدونست که به خاطر حرف هایی که زده باید معذرت خواهی کنه. شاید تا قبل از صحبت کردن با دین نفرت عمیقی رو توی قلبش احساس میکرد ولی الان که آروم شده بود متوجه کار اشتباهش شده بود، کار اشتباهی که اگر خودش جای دین بود شاید هیچوقت نمی بخشید.
آلیس ابرویی بالا انداخت و گفت:
فکر نمیکنم دین ازت ناراحت باشه ولی شاید بهتر باشه باهاش صحبت کنی. اونقدرها هم که فکر میکنی دین آدم بدی نیست.
بانی-حرفت منطقی نیست چون طبق اطلاعات ما کسی که درباره زنده بودن دین به ریوز خبر داده بود جیس بود نه جاسوسی که توی سازمانه. اگر اینطوری نباشه پس جاسوس یکی از ماست چون تنها کسایی که درباره زنده بودن دین میدونستن من و تو و تام و فرمانده سینگر بودیم مگر اینکه درباره اش به کس دیگه ای گفته باشید.
و به دیمن و فرمانده منتظر نگاه کرد.
دیمن-من و تام به کسی نگفتیم.
فرمانده-من هم همینطور.
دین کلافه گفت:
اینها هیچکدوم اهمیت نداره. من دارم میگم که هنری درجریان خیلی از مسائل مثل پروسه پرونده یا تحقیقات ما نبوده و نیست. اون هیچوقت درباره پرونده ازم سوال نپرسیده.
فرمانده-حتی اگر هنری جاسوس نباشه باز هم چاره ای نداریم تا درباره اش تحقیق کنیم. پرونده تمام کارآموزهایی که امسال وارد اف بی آی شدن رو بهتون میدم تا بررسی کنید. اگر مورد مشکوکی به چشمتون خورد مطرحش کنید تا درباره اش تصمیم بگیریم.
زین که کم و بیش درجریان ماجرا قرار گرفته بود، البته که هنوز نمیدونست ریوز یا هنری کین، گفت:
میدونی اینکار چقدر طول میکشه؟ به علاوه، ما کلی کار برای انجام دادن داریم. اگر یادتون رفته باید بهتون یادآوری کنم که همین الان چندتا از رئسای مافیا توی طبقه اول این ساختمونن که باید از همشون بازجویی بشه.
دیمن-پس باید چیکار کنیم؟
زین-نمیدونم، نقشه کشیدن شغل دینه.
و منتظر به دینی چشم دوخت که به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
برای چند دقیقه سکوت کردن تا دین فرصت فکر کردن و نقشه کشیدن داشته باشه. بعداز گذشت یازده دقیقه، دین درحالی که دور اتاق قدم میزد گفت:
میدونیم که جاسوس زمانی وارد سازمان شده که پرونده به ما سپرده شده بود پس میشه تمام کارآموزها به علاوه تیم پرونده امنیتی. بقیه تیم ها قدیمین که حتی بیشترشون توی پرونده دخالتی ندارن. باید مثل خودشون یه بازی راه بندازیم. بازی که اگر با دقت پیش نره ممکنه تمام نقشه هامون رو خراب کنه و باعث بشه جاسوس یا جاسوس هامون فرار کنن پس باید هر قدم رو حساب شده برداریم.
نگاهش رو به بانی دوخت و ادامه داد:
بانی، تو باید به استوارت نزدیک بشی، سعی کن باهاش دوست بشی و بهش بگی که فلشی که دست ماست غیرقابل باز شدنه و هرچقدر تلاش میکنیم نمیتونیم بازش کنیم.
بانی-اما تو هنوز فلش رو تحویل ندادی برای همین هنوز بچه ها کاری نکردن. منظورم اینه که امروز انقدر همه چیز بهم ریخته بود که فرصت نکردیم درباره فلش صحبت کنیم یا کاری براش انجام بدیم. توام که دیر اومدی سازمان.
دین-ولی اون که اینو نمیدونه، درسته؟ فلش هنوز دست منه پس من اون رو به آلیس میدم. تنها آلیس و تیمش اجازه دارن روی فلش کار کنن پس ما میتونیم هرچیزی رو که بخوایم به صورت حقیقت جلوه بدیم.
نگاهش رو به دیمن دوخت و ادامه داد:
دیمن، تو باید با کویل و هیدلستون صحبت کنی. از اونجایی که از قبل با کویل صمیمی بودی پس کار سختی نیست. بهشون بگو تونستیم فلش رو رمزگشایی کنیم و اطلاعاتش رو استخراج کردیم ولی به خاطر مسائل امنیتی فقط من درباره اطلاعات داخلش خبر دارم. اینطوری اگر هرکدومشون جاسوس باشن برای کشتن من میان، اگر هم باهم همکاری کنن پس هردوی اونها سراغم میان.
دیمن-من فکر نمیکنم کویل و هیدلستون جاسوس باشن ولی اینکارو میکنم. اونها دلایل خودشون رو برای اینجا بودن دارن.
دین-نمیتونیم ریسک کنیم.
دیمن خنده ای کرد و گفت:
کویل یه بار بهم گفت به هیچکس اعتماد نکن، حتی به منی که دارم بهت کمک میکنم. فکر کنم الان متوجه منظورش میشم.
دین نگاهش رو به زین دوخت و گفت:
زین، تو پرونده های کارآموزهارو به دقت بررسی میکنی و اگر مورد مشکوکی بود با ما درمیون میزاری اما اینو بدون که هیچ اطلاعاتی درباره پرونده امنیتی به هیچکس نمیدی حتی دوستان خودت. از اونجایی که من به کارآموزها مشکوک نیستم پس کار ساده ایه. بین اونها یک نفر به نام هنری آدامز هست. پرونده اون رو با دقت بیشتری بررسی کن و برای مدتی مراقبش باش، میخوام کوچکترین جزئیات رو درموردش بدونم، اینکه توی سازمان با کی و درباره چی صحبت میکنه، بعداز تموم شدن ساعت کاریش کجا میره، من حتی میخوام بدونم که در روز چندبار سرویس بهداشتی میره. و من هم سراغ اولدمن میرم. بهش میگم که داخل فلش ویروسی بوده که باعث شده تمام اطلاعاتش پاک بشه پس ما هیچی پیدا نکردیم.
زین-اما بعدش چی دین؟
دین-اینطوری هرکسی که جاسوس باشه دروغی که فکر میکنه حقیقته رو به ریوز انتقال میده پس شاید بتونیم بفهمیم اون کیه. بهتون دروغ نمیگم، احتمال داره باز هم جاسوس رو شناسایی نکنیم ولی اینطوری زمان بیشتری برای جستجو داریم. و میتونیم حقیقت اصلی رو از همه مخصوصا تیم پرونده امنیتی پنهان نگهداریم.
بانی-اگر تیم پرونده امنیتی درباره اطلاعاتی که بهشون دادیم به همدیگه بگن چی؟ اینطوری نقشمون لو میره.
من و بانی هر خطری که کردیم و هر آسیبی که دیدیم فقط و فقط به خاطر این بود که خودمون خواستیم توی این بازی نقش داشته باشیم؟ و باقی چیزها وظیفه مون بود. تمام کسایی که دیشب آسیب دیدن، همشون وظیفه شون بود تا توی ماموریت شرکت کنن و جون خودشون رو به خطر بندازن. هممون میدونستیم که امکان داره توی این مسیر بمیریم اما باز هم اینکارو کردیم چون وظیفمونه.
و خطاب به افراد داخل اتاق با همون صدای بلند ادامه داد:
اگر مشکلی دارید میتونید برید و یه شغل بی دردسر انتخاب کنید که آخر هرسال به فکر پر کردن برگه های مالیاتتون باشید عوضی ها.
و عصبی خودش رو از میون دست های بانی بیرون کشید و به سمت پنجره اتاق رفت. پنجره رو باز کرد و چندین بار نفس عمیق کشید تا شاید بتونه کنترل از دست رفته اش رو دوباره به دست بیاره. به خاطر زدن دین عذاب وجدان نداشت، اون دیگه خسته شده بود که دین قبول نمیکرد اونها با اراده خودشون باهاش هم مسیر شدن، خسته شده بود از اینکه دین فکر میکرد اونها به اجبار توی این بازی اومدن درحالی که این وظیفه شون بود نه بیشتر و نه کمتر.
آلیس جعبه کمک های اولیه رو از فرمانده گرفت و به سمت دین رفت. با نگرانی جلوش زانو زد و سعی کرد خونریزی بینی و لبهای دین رو متوقف کنه. فرمانده نگاهش رو به جکسون که سرش رو پایین انداخته بود دوخت و گفت:
من به همه کسایی که توی این اتاق هستن اعتماد دارم. تنها دلیلی که میخوام با این چهار نفر دردسرساز صحبت کنم اینه که اونها درجریان ابعادی از پرونده هستن که شما هیچی درباره اشون نمیدونید و از حوصله همه ما خارجه که بخوایم براتون توضیح بدیم. به علاوه اینکه هرچی کمتر بدونید بیشتر توی امنیت هستید. پس دیگه هیچوقت من رو متهم به این نکن که من به وفاداری شما شک دارم جکسون، فقط چیزهایی هست که بهتره نگفته باقی بمونه. همونطور که وقتی دین زنده بود تصمیم گرفتم چیزی درباره اش نگم چون اینطوری به نفع همتون بود. حالا هم برید بیرون، به اندازه کافی سر همدیگه فریاد کشیدید و همدیگه رو سرزنش کردید، وقتشه که برید تا ما درباره یه سری مسائل صحبت کنیم.
جکسون زودتر از همه از اتاق خارج شد و پشت سرش باقی اعضا رفتن. اما به سمت آلیس که صورت زخمی دین رو پانسمان میکرد رفت و بازوش رو گرفت. بهش اشاره کرد که بهتره هرچه زودتر برن و آلیس هم درحالی که دلش نمیخواست کارش رو نیمه تموم رها کنه و نگران حال جسمی و روحی دین بود به اجبار قبول کرد تا از اتاق خارج بشه. وقتی توی اتاق تنها شدن، فرمانده بالاخره به خودش اجازه داد تا نگاهش رنگ نگرانی بگیره و ویلچرش رو حرکت داد و به سمت دین رفت. روبه روی دین ویلچرش رو متوقف کرد و بهش خیره شد. لبخند پدرانه ای زد و دست حمایتگرش رو روی موهای بهم ریخته دین کشید.
فرمانده-پسر عزیزم، دیگه هیچوقت اینطوری نکن، دیگه هیچوقت من رو انقدر نگران خودت نکن. دست از سرزنش کردن خودت بردار، تو کاری رو انجام دادی که نه من و نه هیچکس دیگه جرات انجامش رو نداشتیم، و من همیشه به خاطرش بهت افتخار میکنم، به همتون افتخار میکنم.
زین دست سالمش رو به گردن دردناکش کشید. هربار که فشار عصبی بهش وارد میشد درد کشنده ای توی گردنش پخش میشد و آزارش میداد.
زین-میشه لطفا تمومش کنید؟ ما کارهای مهم تری داریم.
فرمانده سری تکون داد و به جای سابقش برگشت. ضربه ای روی میزش کوبید تا توجه افراد داخل اتاق رو جلب کنه و با لحن جدی گفت:
ازتون میخوام روی اتفاقاتی که درجریانه تمرکز کنید چون درحال حاضر نیاز به همفکری داریم. باید بدونید که من ماموریت دیشب و اتفاقاتی که افتاده رو از طریق یک دوست مورد اعتماد رسانه ای کردم.
دیمن متعجب نگاهش کرد و پرسید:
اما برای چی اینکارو کردی؟
بانی که متفکر به نقطه ای خیره شده بود به جای فرمانده جواب داد:
ساده است. اگر مردم درباره اینکه رئسای مافیارو دستگیر کردیم بدونن، دولت دیگه نمیتونه از زیرش دربره و مجبوره اجازه بده تا ما تحقیقاتمون رو انجام بدیم اما اگر مردم چیزی نمیدونستن امکان داشت دولت تلاش کنه رئسای مافیا رو آزاد کنه و همه ما رو به زندان بندازه.
زین سردرگم به بانی نگاه کرد و پرسید:
اما برای چی دولت باید تلاش کنه تا رئسای مافیارو آزاد کنه؟
اما وقتی کسی به سوالش توجه ای نکرد نگاهش خنثی شد.
فرمانده-این تنها راه ممکن بود تا بتونم از این سازمان و آدم هاش محافظت کنم. به علاوه، ما به اطلاعات رئسای مافیا نیاز داریم. اگر بتونیم مجابشون کنیم که باهامون همکاری کنن شاید بتونیم پرونده رو حلش کنیم.
دیمن عصبی گفت:
اوه کاملا ساده به نظر میاد. ما بهشون میگیم همه چی رو بهمون بگن و اونها دقیقا کاری که ازشون خواستیم رو انجام میدن. آخه چطور مجابشون کنیم تا باهامون همکاری کنن؟ اون حرومزاده ها همه مارو مرده میخوان.
بانی خونسرد گفت:
خوب همیشه میتونیم شکنجه شون کنیم.
دیمن-با اینکه ایده خوبی به نظر نمیاد ولی کاملا موافقم.
من به دین اعتماد داشتم، همیشه بهش اعتماد داشتم. اون همون ماموری بود که کشور بهش نیاز داشت. همون ماموری که همیشه کار درست رو انجام میداد و جون آدم ها رو نجات میداد اما این اعتماد دیشب نابود شد. هیچ میدونید دیشب چه اتفاقی افتاده یا همتون قراره نادیده اش بگیرید؟ تعداد زیادی از بچه ها زخمی شدن یا بدتر، کشته شدن. دکتر گفته... دکتر گفته حتی اگر لیلی بهوش بیاد هم دیگه نمیتونه راه بره چون اون عوضی ها ستون فقراتش رو خرد کردن. شاید اطلاعاتی به دست اورده باشیم ولی ارزش فداکاری که کردیم رو داره؟ و همه اینها...
نگاه سردش رو به دین دوخت و ادامه داد:
تقصیر مامور دین وینچستر معروفه که حاضره همه رو قربانی کنه تا توی یکی از پرونده هاش شکست نخوره.
دیمن که دیگه تحمل شنیدن مزخرفات جکسون رو نداشت با عصبانیت به مرد نزدیک شد و گفت:
همین مامور وینچستری که درباره اش صحبت میکنی به خاطر تو چند ماه توی کما بود. همین مامور وینچستر به توی عوضی کمک کرد تا توی زندان نیوفتی. نکنه اینارو یادت رفته؟
جکسون خنده تحقیرآمیزی کرد و درحالی که به خاطر دفاع کردن دیمن از دین عصبی تر شده بود با صدای بلندی گفت:
نه هیچکدوم اینهارو فراموش نکردم اما من یک بار... فقط یک بار اشتباه کردم و تا الان هم دارم تاوانش رو پس میدم. پس تاوان دین چی؟ به خاطر اون به سازمان حمله شد و تمام کشور قدرت اف بی آی رو زیرسوال بردن، یه آدم بی گناه تصادف کرد و هفته ها توی کما بود، تمام کشور دچار هرج و مرج شد، مردم اون بیرون دارن همدیگه رو میکشن، بانی نزدیک بود بمیره، مگه بانی خواهر تو نیست؟ پس چرا به جای محافظت از بانی فقط از دین محافظت میکنی؟ حتی خودت دیمن... توام بارها به خاطر خودخواهی های دین توی دردسر افتادی و حتی گلوله خوردی. تمام این موقعیت ها پیش نمیومد اگر دین فقط ذره ای به جون ما اهمیت میداد. دیشب خیلی ها صدمه دیدن یا از بین رفتن فقط برای چی؟ برای چندتا اطلاعات مزخرف که حتی معلوم نیست به دردمون بخوره؟ میتونستیم بدون هیچ دردسری تمام رئسای مافیارو دستگیر کنیم، بدون اینکه کسی بمیره اگر فقط بیخیال ماموریت کوفتی دیشب میشدید. و تمام اینها ایده کی بود؟ مامور دین وینچستر.
دیمن که آستین پیرهنش رو بالا میزد تا یه مشت توی صورت جکسون بکوبه گفت:
بهتره دهنت رو ببندی. دین فقط میخواست عدالت رو اجرا کنه. مگه کار ما همین نیست؟ ما باید جونمون رو بدیم تا مردم بی گناه بتونن زندگی کنن.
جکسون فریاد کشید:
این شعارهارو برای خودت نگهدار دیمن. من اعتقادم به خیلی چیزهارو دیشب از دست دادم و یکیش هم همین شعارهای کوفتیه که هیچ تاثیری ندارن. به علاوه...
نگاهش رو به دین دوخت و ادامه داد:
تو خودت هم با من مواققی دین وگرنه تا الان یه واکنشی نشون میدادی ولی حتی خودت هم میدونی که توی این قضایا مقصر اصلی هستی.
زین که دیگه از بحث پیش اومده خسته شده بود و دلش نمیخواست بین دیمن و جکسون درگیری پیش بیاد گفت:
معلومه که دین سکوت میکنه وقتی داره این حرف هارو از سمت یکی از اعضای تیمش میشنوه. بیخیال بچه ها، ما یک تیمیم باید هوای همدیگه رو داشته باشیم نه اینکه به همدیگه حمله کنیم. به علاوه این حرفات خیلی بی رحمانه است جکسون پس تمومش کن.
دیمن که آماده بود اولین مشت رو به صورت جکسون بکوبه با خشم گفت:
این حرومزاده تا کتک نخوره دهنش رو نمیبنده.
و قدم دیگه ای به سمت جکسون برداشت اما زین بلافاصله جلوش پرید و تلاش کرد جلوش رو بگیره.
بانی آهی کشید و از روی مبل بلند شد. به سمت دیمن که سعی میکرد زین رو کنار بزنه رفت و خطاب به زین گفت:
مالیک ازش فاصله بگیر وگرنه میزنه اون یکی دستت هم میشکونه.
از یقه دیمن گرفت و اون رو عقب کشید و نگاهش رو به جکسون دوخت. با خونسردی همیشگیش گفت:
توی حرفات یادت رفت به یه چیزی اشاره کنی.
جکسون درحالی که دستهاش رو مشت کرده بود منتظر به بانی نگاه کرد. میدونست که اگر دیمن بهش حمله میکرد میتونست از پسش بربیاد ولی اگر بانی بهش حمله میکرد هیچ شانسی نداشت و فقط کتک میخورد.
بانی-اینکه دین دوبار نزدیک بود بمیره، اولین بار وقتی که توی استخر برای نجات جون من اومد، دومین بار هم وقتی که حمله تروریستی به سازمان شد.
جکسون نیم نگاهی به دین که از ابتدای بحث سرش رو پایین انداخته بود انداخت و بعد چشم هاش رو از نگاه خنثی بانی دزدید.
بانی-من دین رو خیلی خوب میشناسم. اون از زمانی که یک کارآموز ساده بود تمام پرونده هایی که بهش داده شده رو کامل حل کرده، تعداد دفعاتی که به خاطر پرونده هاش تا مرز مرگ رفته از دستم خارجه، بیشتر وقتش رو توی سازمان میگذرونه و استراحت نمیکنه تا بتونه یک پرونده دیگه رو حل کنه، و توی تمام این حل پرونده ها تونسته جون هزاران نفر رو نجات بده، هزاران نفری که شاید یکیشون از عزیزان ما باشه.
دختر دستهاش رو پشتش به همدیگه قفل کرد و سرش رو پایین انداخت. با صدای گرفته ای جواب داد:
صبح که خبر دستگیریش توی اخبار پخش شد، مامانم حالش بد شد و الان توی بیمارستانه. باید کیدن رو ببرم پیش مامانم تا حالش خوب بشه. خواهش میکنم آقا، مامانم تنها کسیه که برامون مونده.
برای لحظه ای، دین به جای دختربچه مقابلش، سمی رو دید. به یاد اورد زمانی رو که به خاطر دعوای خیابونی برای 24 ساعت توی ایستگاه پلیس بود و سم که توسط پدربزرگشون از ماجرا خبردار شده بود، به ایستگاه پلیس اومد و به مامورها التماس کرد تا برادرش رو آزاد کنن. البته که اون زمان دین فقط 16 سالش بود پس با یک تعهد ساده آزادش کردن ولی برادری که این دختر درموردش صحبت میکرد یکی از رئسای مافیا بود و دین نمیدونست میتونه کمکی بکنه یا نه.
بعداز مکث کوتاهی، خطاب به دختر پرسید:
اسمت چیه؟
دختر با لحن مظلومانه اش جواب داد:
کارا آقا، کارا موریسون.
دین لبخند محوی زد و گفت:
همراه من بیا کارا. یک دکتر بداخلاق میشناسم که میتونه چکاپت کنه.
کارا با گردنی کج گفت:
من حالم خوبه آقا. فقط یکم صورتم درد میکنه وگرنه مشکل دیگه ای ندارم.
دین-شاید تو حالت خوب باشه ولی اگر الان نبرمت پیش یک دکتر خودم از عذاب وجدان شب خوابم نمیبره پس باهام بیا.
کارا سری تکون داد و با اینکه دین بهش نگفته بود ولی دوباره دستش رو گرفت و با قدم های کوچیکش دنبالش رفت. ناخودآگاه لبخند محوی روی لبهای دین نقش بست اما با فکر به اینکه قرار نیست هیچوقت یه دختربچه دستش رو بگیره و بهش "بابا" بگه لبخندش پاک شد.
کارا-بعداز اینکه دکتر بداخلاق چکاپم کرد میتونم کیدن رو ببینم؟
دین آهی کشید و صادقانه جواب داد:
نمیدونم میتونم کمک کنم برادرت رو ببینی یا نه ولی... ولی سعیمو میکنم. اما کارا، برادرت نمیتونه به بیمارستان بیاد، تنها کاری که میتونه بکنه صحبت کردن با مادرت اون هم از پشت گوشیه.
کارا با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
عیبی نداره. همین که با مامان صحبت کنه کافیه. مامان فقط میخواد صداش رو بشنوه و بدونه که کیدن سالمه.
دین دوباره لبخندی زد. وقتی کارا با اون صدای کودکانه صحبت میکرد احساس شیرینی بهش دست میداد. وقتی به اتاق دکتر کوپر رسیدن، دین درحالی که دعا میکرد دکتر کوپر توی سازمان باشه تقه ای به در زد و وارد اتاق شد. با دیدن دکتر کوپر لبخند عمیقی زد و گفت:
برای اولین بار توی زندگیم از دیدنت خوشحال شدم دکتر.
کوپر چشم غره ای بهش رفت و گفت:
ولی من همچنان از دیدنت خوشحال نیستم وینچستر. مشکل چیه؟
دین به کارا که پشتش پنهان شده بود نگاه کرد و گفت:
مشکلی نیست کارا، میتونی بیای جلو.
کارا با کنجکاوی از پشت دین بیرون اومد و به دکتر روبه روش نگاه کرد. کوپر با دیدن دختربچه، اخم غلیظی کرد و باعصبانیت گفت:
خدای من، چه بلایی سر صورتت اومده؟
و با سوءظن به دین نگاه کرد.
دین-حتما میدونی بیرون از سازمان چه جهنمی به پا شده. بهم نزدیک شد و یکی از نگهبان ها بهش آسیب زد.
کوپر که حتی با شنیدن جمله دین عصبی تر شده بود گفت:
امیدوارم دست های اون نگهبان رو شکسته باشی وینچستر.
دین خنده بی حوصله ای کرد و به کارا کمک کرد روی تخت بشینه. لبخند مهربونی به دختر زد و گفت:
من باید برم ولی خیلی زود یک نفر رو سراغت میفرستم تا تورو پیش برادرت ببره.
چشم های کارا گرد شد و با لحن وحشت زده ای پرسید:
میخوای منو پیش دکتر بداخلاق تنها بزاری؟
دین خنده بلندی کرد اما با پرونده ای که از پشت به سرش برخورد کرد به سختی خنده اش رو قورت داد و در جواب کارا گفت:
نگران نباش کارا، دکتر کوپر فقط با من بداخلاقه.
کوپر کنار تخت ایستاد و گفت:
چون تو یک درد توی کونمی وینچستر. حالا هم گمشو بیرون.
دین-هی دکتر ادب رو رعایت کن، اینجا بچه نشسته.
و درحالی که میخندید گفت:
به هرحال بزار کارا همینجا بمونه تا یک نفر از تیمم رو بفرستم دنبالش. برای امنیتش هم که شده به غیراز اعضای تیمم نزار با کس دیگه ای بره.
کوپر سری تکون داد و دین بعداز اینکه دستی برای کارا تکون داد از اتاق خارج شد. حالا وقتش بود که به اتاق فرمانده بره. حسش میگفت همه اعضای تیمش اونجا منتظرشن.
با ورود دین به اتاق، سروصدا خاموش شد و نگاه سنگین و خنثی همه به سمتش چرخید. لبخند احمقانه ای زد و گفت:
میبینم بدون من هیچ غلطی نمیتونید بکنید.
دیمن که چند دقیقه قبل به سختی آرومش کرده بودن، با دیدن دین دوباره عصبی شد و از روی مبل بلند شد. به سمت دین رفت و مشت محکمی به پهلوش کوبید. دین برای لحظه ای چشمهاش تار شد و از شدت درد خم شد.
دیمن-حرومزاده برای چی تماسهات رو جواب نمیدی؟ میدونی ما از صبح توی چه وضعیتی هستیم؟
مردم جمع شدن و میخوان با تو صحبت کنن. اونها فکر میکنن توی ماموریت دیشب اتفاقی برای تو افتاده. نگهبان ها به سختی اونهارو بیرون از سازمان نگهداشتن. اگر زودتر پیدات نشه اینجا تبدیل به میدون جنگ میشه.
دین که چندان تحت تاثیر حرف های زین قرار نگرفته بود و همچنان چهره اش خونسرد بود پرسید:
برای چی دیمن عصبانیه؟ مگه چیکار کردم؟
زین با حرص فریاد زد:
از کل حرفام همین رو متوجه شدی؟
دین گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد و در جواب گفت:
خوب دلیل بقیه حرفات مشخص بودن ولی دلیل عصبانیت دیمن مشخص نیست.
زین آه کشداری کشید و برای چند ثانیه سکوت کرد. گاهی اوقات اصلا دین رو درک نمیکرد. با لحن خنثی ای گفت:
از دیروز تا الان نتونسته باهات صحبت کنه و از دیشب هم هرچقدر تلاش کرده باهات تماس بگیره جوابش رو ندادی. میدونی که بدش میاد یه نفر نادیده اش بگیره.
دین خمیازه ای کشید و درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت:
خیله خوب فهمیدم. تا یک ساعت دیگه اونجام.
و تماس رو قطع کرد.
کش و قوسی به بدن دردناکش داد و خطاب به کستیل گفت:
خوب منم مجبورم برم سرکار. فکر کنم اونها اجازه نمیدن برای یک روز هم که شده از مسئولیت هام فرار کنم. حالا راضی شدی؟
و بدون اینکه منتظر واکنشی از سمت کستیل بمونه وارد سرویس بهداشتی شد و پسر رو با کوهی از عذاب وجدان رها کرد.
بعداز ده دقیقه، دین و کستیل بدون اینکه صبحانه خورده باشن، باعجله از خونه خارج شدن. البته عجله کستیل بیشتر به خاطر دین بود. نمیدونست اون مرد توی گوشیش چی دیده که انقدر مضطربش کرده. دین درحالی که در ماشینش رو باز میکرد خطاب به کستیل گفت:
میتونم برسونمت.
کستیل سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
نه بهتره زودتر بری. مثل اینکه همه چیز توی سازمان به مامور دین وینچستر بستگی داره.
دین نیشخندی زد و با لحن از خود راضی گفت:
وقتی یه مامور حرفه ای باشی همین میشه.
و به جمله احمقانه خودش خندید. اون واقعا یک مامور حرفه ای بود؟ اگر چندماه پیش این سوال رو ازش میپرسیدن با قاطعیت جواب مثبت میداد ولی الان دیگه از خودش مطمئن نبود. کم کم حتی داشت شک میکرد که به درد این شغل میخوره یا نه.
کستیل به اطرافش نیم نگاهی انداخت تا از تنها بودنشون مطمئن بشه. به هرحال دین یک آدم نسبتا معروف بود و دلش نمیخواست به خاطر کارهای احمقانه خودش اون رو توی دردسر بندازه. درحالی که از کاری که میخواست انجام بده مطمئن نبود، به دین نزدیک شد و بوسه کوتاهی روی لبهاش کاشت. قبل از اینکه مرد فرصت کنه واکنشی نشون بده، باسرعت ازش فاصله گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس دوید. از شانس خوبش همون لحظه اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد و کستیل سوار شد. حتی حاضر نبود از پنجره اتوبوس به دین نگاه کنه. میترسید که با اخم های از سر عصبانیت مرد روبه رو بشه.
دین که ابروهاش بالا پریده بود و به اتوبوس نگاه میکرد زیرلب غرغر کرد:
این پسر واقعا عجیبه. یه بار خودش آویزونم میشه و سعی داره اغوام کنه یه بار هم اینطوری خجالت میکشه و فرار میکنه.
و درحالی که سرش رو از تاسف تکون میداد سوار ماشینش شد و باسرعت بالایی به سمت سازمان روند. طبق ویدیوهایی که توی اینترنت دیده بود، وضعیت سازمان افتضاح بود.
وقتی به نزدیکی سازمان رسید، با دیدن جمعیت عظیمی از مردم که خیابون رو پر کرده بودن شوکه شد. جمعیت به قدری زیاد بود که دین حتی نمیتونست ماشینش رو جلوتر ببره و مجبور شد توی یکی از کوچه های نزدیک سازمان ماشین رو پارک کنه. عینک آفتابیش رو به چشم هاش زد و از ماشین پیاده شد. وقتی نزدیک مردم شد، لبه های کتش رو بالا برد و سرش رو توی یقه اش فرو کرد تا مردم نشناسنش و از بین جمعیت به سختی راهش رو به سمت سازمان پیدا کرد. هرچقدر بیشتر به سازمان نزدیک میشد، تعداد خبرنگارها بیشتر میشد. دین از خبرنگارها متنفر بود، اونها همیشه توی دست و پا بودن و فقط همه چیز رو سخت تر میکردن.
جلوی سازمان، پراز نگهبان های مسلحی بود که اجازه نزدیک شدن مردم و خبرنگارها به سازمان رو نمیدادن. مردی که درنظر دین آشنا نبود پشت تریبون ایستاده بود و سعی میکرد مردم رو به آرامش دعوت کنه ولی تنها چیزی که نصیبش میشد گوجه و تخم مرغ بود. با اینکه اوضاع چندان جالب نبود ولی دین نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره. به نظرش وضعیت خنده داری بود. و البته که به خودش افتخار میکرد، اون تونسته بود یک کشور رو به هم بریزه، این کار هرکسی نیست.
فقط چند قدم تا رسیدن به نگهبان ها فاصله داشت که ناگهان یه نفر فریاد زد:
خدای من، اون دین وینچستره.
و اتفاقاتی که بعدش افتاد باعث شد دین حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکنه. خبرنگارها به سمتش هجوم بردن و مردم هم تلاش میکردن بهش نزدیک بشن. سروصداها افزایش پیدا کرده بود و دین دلش میخواست یه گوشه بشینه و گوش هاش رو بگیره تا دیگه صدایی نشنوه.
سلااااام
بسیار زیبا مثل همیشه
خیلی با این پارت حال کردم
غمگین شدم که داره تموم میشه چونکه یکی از بهترینا بود.
واقعا منحصر به فرد و باحال و جزییات دار بود و تلخ و شیرین و جمعاً یه داستان خوب
اونم با قلم زیبای تو
روند خوبی داشت، پایان خوبی داشت
من بازم میام میخونمش گه گاهی
ممنونم ازت دمت گرم
خسته نباشی واقعا کارت حرف نداره مرسی که به فکر خواننده هات هستی و ففو تموم کردی و بازم ممنونم ازت❤️❤️❤️❤️
دلم خیلی برای ففات تنگ شده بوووووود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭خیلیییی خوشحالممممم😭😭😭😭😭😭😭😭
واااااااااای ممنونم که برگشتیییییییی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
سلام عزیزم من تازه چنلتو پیدا کردم کدوم فن فیکات کس تاپه؟؟🙂😍
نمیدونم با چه کلماتی باید از کسی که وقت و عشق و خلاقیت اش رو صرف خوشحالی بقیه کرده تشکر کرد واقعا ممنونم فائزه جون
کستیل-اون دختر باید بیشتر از اینا مراقب وجه اش جلوی کلاوس مایکلسون باشه. به علاوه، خودم هم دلم میخواد اون مرد رو ببینم. به هرحال کم پیش میاد شاهد خریت مردی باشم که با کرولاین قرار میزاره.
دین سری از تاسف تکون داد و درحالی که تلاش میکرد خنده اش رو قورت بده گفت:
انقدر بدجنس نباش.
و به سمت کستیل خم شد و بوسه ای کنار لبش کاشت.
دین-برام آرزوی موفقیت کن.
از ماشین خارج شد و درحالی که تلاش میکرد به دردش بی توجه باشه و قدم های صافی برداره، به سمت ساختمون اصلی قدم برداشت. سعی کرد به نگاه های دانشجوهای توی حیاط بی توجه باشه، به هرحال قرار بود به سرعت خبر برگشتن استاد وینچستر مثل بمب توی دانشگاه بترکه و دین شاهد نگاه های بدتری باشه. از اونجایی که با مسیر آشنا بود، پیدا کردن اتاق آقای اندرسون زمان زیادی ازش نگرفت. وقتی روبه روی اتاق ایستاد، برای لحظه ای ذهنش سمت اولین باری که توی اون ساختمون قدم گذاشته بود پرواز کرد. اینکه دوباره توی اون دانشگاه بود حس عجیبی داشت، حسی که دین نمیتونست توصیفش کنه. ناخودآگاه به گذشته برگشت، و خاطرات مثل یک فیلم روی پرده سینما رفت، دین اونجا بود، توی یک سینمای بزرگ، روی صندلی نشسته بود، به پرده سینما خیره شده بود، و بدون اینکه متوجه بشه قطره اشکی گونه اش رو خیس کرد.
"دیمن-تو استاد جدیدی؟
دین-بله."
"دیمن-شماره کلاست چنده؟
دین-67.
دیمن-همراه من بیا. کلاستو نشونت میدم و بعد خودم میرم سرکلاسم.
دین-دیرتون نمیشه؟ نمیخوام به خاطر من...
دیمن-بیخیال پسر انقدر معذب نباش. و نگران نباش حتی اگر دیر کنم هم کسی نمیتونه بهم چیزی بگه. من استاد بداخلاقم.
دین-بهتون نمیاد بداخلاق باشید."
"دیمن-از من فرار نکن دین، اینکار عاقبت خوبی نداره.
دین-مثلا میخوای چیکار کنی؟
دیمن-تو هیچ ایده ای نداری که چه کارهایی ازم برمیاد."
"دیمن-من رو نادیده نگیر لعنتی."
"دیمن-نمیتونم بزارم بری."
وقتی به خودش اومد که صورتش از اشک خیس شده بود. دست لرزونش رو بالا برد و روی صورتش کشید و به کف دستش خیره شد. چرا الان؟ چرا الان که به خودش جرات داده بود تا اینجا بیاد باید دوباره اون همه خاطره رو به یاد بیاره؟ چرا الان باید صدای دیمن رو واضح تر از هرزمان دیگه ای توی گوشش بشنوه؟ اون میتونه اینکارو بکنه؟ انقدر قوی هست تا از این در بگذره؟
با شنیدن صدای نوتیفیکشن گوشیش، برای لحظه ای حواسش پرت شد. گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با دستهای لرزون جلوی صورتش گرفت تا پیامی که از طرف کستیل اومده بود رو بخونه.
"میترسیدم رودرو اینو بهت بگم ولی من با یه سرمایه گذار صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که خونه سالواتوره ها به اندازه ای بزرگ هست که بتونیم اون رو تبدیل به یک یتیم خونه کنیم. مامان ازم خواست که به یک بچه مثل خودم یک زندگی دوباره بدم و من با خودم فکر کردم که همه بچه ها لایق یک زندگی دوباره هستن پس دلم میخواد به هرچند نفری که میتونم کمک کنم همونطور که خیلی ها به من کمک کردن. با اینکه درخواست خیلی بزرگیه ولی دلم میخواد که توام درکنارم باشی تا با همدیگه زندگی ده ها کودک مثل من رو روشن کنیم و بهشون یک فرصت برای زندگی بدیم اما اگر دلت نخواد که اینکارو انجام بدی درکت میکنم، حتی درکت میکنم اگر ازم متنفر بشی و دیگه دلت نخواد من رو ببینی. اینو بدون که هر اتفاقی هم که بیوفته، هر تصمیمی هم که بگیری توی عشق من به تو هیچ تاثیری نداره. تو پروانه زیبایی هستی که یک روز سرد برفی تصمیم گرفتی روی بوته خشک شده ای مثل من بشینی، و یک زندگی دوباره بهم هدیه بدی. ازت ممنونم، و دوست دارم مخلوق شیرین من."
نمیدونست از کی لبخند روی لبهاش نقش بسته بود. به بک گراندش که عکسی از خودش و کستیل بود نگاه کرد، و دقیقا همون لحظه احساس کرد که آماده است. اون نمیتونست اجازه بده خاطرات دوباره کنترل زندگیش رو به دست بگیرن. اون دیگه یک پسر تنها نبود تا بتونه توی غم ها و دردهاش گم بشه، اون کستیل رو داشت، مردی که به خاطرش حاضر بود مبارزه کنه، اون آماده بود تا زندگی جدیدی کنار معشوقه اش و ده ها بچه دیگه رو شروع کنه، زندگی که میدونست هیچوقت ازش پشیمون نمیشه.
دستمال کوچکی از جیب شلوارش بیرون کشید و صورتش رو پاک کرد. لبخند عمیقی مهمون لبهاش بودن که نمیتونست جلوش رو بگیره. دستش رو بالا برد و تقه ای به در اتاق زد. صدای آقای اندرسون که بهش اجازه ورود داده بود توی گوشش پیچید. دستگیره در رو میون انگشتهاش گرفت و فشارش داد.
در باز شد، و نوری که به صورت دین تابید، نشون دهنده یک زندگی جدید بود.
The end
کستیل لبخند مهربونی به نامزد دوست داشتنیش زد و گفت:
دین عزیزم، ما از اون دوره گذشتیم. الان چندین هفته است که زندگیمون به حالت عادی برگشته و ما از تمام اون افکار و احساسات منفی نجات پیدا کردیم پس نباید به هیچکس اجازه بدی اذیتت کنه چون... چون تو خیلی چیزهارو از سر گذروندی تا امروز حالت خوب باشه. حق نداری تلاش هات رو کوچیک و بی ارزش بدونی و به دیگران اجازه بدی که اونها هم تلاش هات رو مسخره کنن.
دین با نگاه مظلومی پرسید:
پس فکر میکنی از پسش بربیام؟
کستیل لبخندی زد و درحالی که با اطمینان سرش رو تکون میداد جواب داد:
هی آقای محترم، نامزد من از پس بدترهاش هم براومده، اونها که فقط چندتا دانشجوی احمقن.
دین خنده ای کرد و مشت آرومی به شونه کستیل کوبید.
دین-الان ناراحت شدم. حق نداری به دانشجوهای من بگی احمق.
کستیل خنده بلندی کرد و درحالی که از تغییر حال دین خوشحال شده بود گفت:
هرچی تو بگی عسلم.
و از روی زمین بلند شد و درحالی که دستش رو به شکمش میکشید ادامه داد:
حالا میشه برگردیم سر بخش خوشمزه ماجرا؟ من واقعا گرسنمه.
دین چشم غره ای به کستیل رفت و گفت:
میدونی که داری وزن اضافه میکنی آقای کالینز؟ به نفعته که چاق نشی وگرنه ازت جدا میشم.
و درحالی که به چهر ه خنثی کستیل میخندید دوباره مشغول چیدن میز شد.
****
به سرتاپای خودش توی آینه نگاه کرد. به نظر همه چیز مناسب و عالی میومد. کت و شلوار مشکی خوش دوختی به تن کرده بود و موهاش رو رو به بالا حالت داده بود. برای تنوع، چشم هاش رو آرایش ملایمی کرده بود که اگر کسی دقت نمیکرد متوجه نمیشد. دین فقط نمیخواست برای اولین روز کاریش بعداز مدت ها خسته و حوصله سربر به نظر برسه.
وقتی از اتاق خارج شد، کستیل رو درحالی که با اسکارلت سروکله میزد و سعی میکرد اون رو توی خونه اش قراره بده دید. اسکارلت مدتی بود که از خونه اش فراری بود و دلش میخواست همیشه آزادانه بچرخه و دین سرزنشش نمیکرد. وقتی کسی آزادیت رو ازت بگیره، هرکاری برای پس گرفتنش میکنی حتی اگر مجبور باشی مثل اسکارلت انگشت های کستیل رو گاز بگیری.
کستیل بالاخره تسلیم شد و اجازه داد اسکارلت روی زمین بره و به سرعت خودش رو به مبل برسونه. به دین که لبخند روی لبهاش بود نگاه کرد و غرغر کرد:
آدم ها برای حیوون خونگی سگ یا گربه رو انتخاب میکنن نه یه موش دین. نگاه کن انگشت هام رو چیکار کرده. انقدر گازم گرفته که دیگه درد رو حس نمیکنم.
دین به سمتش رفت و دستهاش رو دور گردن کستیل حلقه کرد. خنده کوتاهی به لوس بازی های نامزدش کرد و گفت:
چقدر غر میزنی. محض اطلاعت، اسکارلت حیوون خونگی نیست، اون همخونه منه. از زمانی که توی زیرزمین خونه سالواتوره ها بودم همخونه ام بوده و من قرار نیست بهش اجازه بدم که بره.
کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
داری کاری میکنی که به یک موش حسادت کنم.
و ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد:
سلام عزیزم، چقدر خوشگل شدی. ببینم برای آقای اندرسون انقدر خوشگل کردی؟
و سرش رو توی گردن دین فرو کرد و بوسه های شلخته ای روی گردنش کاشت.
دین درحالی که غلغلکش میومد، خندید و گردنش رو به عقب خم کرد.
دین-برای آقای اندرسون؟ من انقدرهام بی سلیقه نیستم.
کستیل که سخت مشغول بوسیدن گردن نامزدش بود گفت:
نمیدونم. آقای اندرسون چهره خوبی داره. تو فقط مشکلت اینه که اون مرد شکم گنده ای داره.
دین-معلومه که مشکلم شکم گندشه. خدای من کس، توام داری وزن اضافه میکنی و این اصلا چیزی نیست که منو هیجان زده کنه.
کستیل نیشخندی روی گردن دین زد و درحالی که باسنش رو فشار میداد گفت:
عزیزم چه شکمم گنده بشه چه نشه، تو هیچ چاره ای نداری به غیراز اینکه با من باشی. به علاوه من الان چند وقته که سرکار نرفتم و همش درگیر خونه سالواتوره هام پس طبیعیه که وزن اضافه کنم.
با لذت به صدای ناله دین گوش کرد و درحالی که پسر رو به اپن میچسبوند ادامه داد:
یادش بخیر، یه زمانی به خاطر کارم مجبور بودم مسیرهای سختی رو طی کنم و الان حتی حوصله نمیکنم مسیر تا سرویس بهداشتی رو برم. فکر کنم بالاخره پیر شدم.
و بالاخره با کلافگی اعتراف کرد:
اینجوری نمیشه، لخت شو، من الان باید یه راند برم.
دین خنده ای کرد و ضربه آرومی به شونه کستیل کوبید. درحالی که سعی میکرد مرد رو از خودش جدا کنه گفت:
کس به اندازه کافی دیر شده. به علاوه، ما دیشب سکس داشتیم.
کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و غرغر کرد:
میدونی چند ساعت گذشته؟ من نمیتونم از کونت توی این شلوار بگذرم، منظورم اینه که لعنتی خیلی خوش فرمه.
وقتی اصرارهای نامزد احمقش رو دید، سری از تاسف تکون داد و درحالی که خودش هم کمی هورنی شده بود گفت:
خیله خوب، هرکاری دلت میخواد بکن. فقط اول بزار لباس هام رو دربیارم تا کثیف...
مرد با ابروهای درهم به دین خیره شد و منتظر موند تا بیشتر توضیح بده. دین لب پایینش رو که کبود شده بود گاز گرفت و گفت:
اشتباه تو اینه که سعی میکنی همه چیز رو فراموش کنی ولی کستیل، تو باید یاد بگیری با کارهایی که کردی کنار بیای. من هم اون اوایل سعی میکردم از اینکه یه نفرو کشتم فرار کنم ولی بالاخره یه جایی متوجه شدم که باید با اشتباهاتم روبه رو بشم. عزیزم...
دستش رو روی گونه کستیل گذاشت و نرم نوازشش کرد. به چشم های آبیش که به خاطر خیس بودن میدرخشید نگاه کرد و ادامه داد:
تو و من، هردومون آدم هایی هستیم که اشتباهات زیادی انجام دادیم، و این خیلی طبیعیه، هیچ آدمی نیست که کامل باشه. ما آدم ها باید اشتباهاتمون رو بپذیریم و سعی کنیم دیگه تکرارشون نکنیم و آدم بهتری بشیم اما من و تو... من و تو برای مدت طولانی از اشتباهاتمون فرار کردیم چون جرات روبه رو شدن باهاشون رو نداشتیم، چون اگر باهاشون روبه رو میشدیم متوجه میشدیم چقدر انسان های ناقصی هستیم، و این عیبی نداره، کس عیبی نداره، من نقش تورو توی این داستان فراموش نکردم فقط متوجه شدم برای اینکه بتونم در کنار تو باشم باید ببخشم. فکر میکنی برای چی لیلی و دیمن رو بخشیدم؟ چون بخشیدن لیلی و دیمن باعث میشد تا تورو هم ببخشم، چون نمیخواستم از دستت بدم عزیزدلم.
هاله غم روی چهره کستیل سایه انداخته بود و درحالی که به نقطه نامعلومی نگاه میکرد پوزخند تلخی زد. دلش میخواست حرف های دین رو باور کنه ولی اگر اینکارو میکرد تمام این 18 سال غم و درد و عذاب وجدان تبدیل به هیچی میشد. کستیل بهش عادت کرده بود، به این احساسات مرگ بار عادت کرده بود و نمیتونست به راحتی ازش بگذره.
سیگار نصفه اش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و دراز کشید و اون پسر رو به آغوشش دعوت کرد. دین سرش رو روی بازوی کستیل گذاشت و به چشهای خسته اش نگاه کرد. اون مرد به سختی چشم هاش رو باز نگهداشته بود تا فقط کمی بیشتر دین رو ببینه.
کستیل-اگر بهت بگم که... اگر بهت بگم که خونه سالواتوره هارو برای فروش نزاشتم ازم متنفر میشی؟
دین لبخندی زد. این فکر از ذهن خودش هم گذشته بود پس چندان شوکه نشد. میدونست برای کستیل سخته که اون خونه رو بفروشه و آخرین چیزی که از خانواده اش به جا مونده رو از دست بده.
دین-تصمیم داری باهاش چیکار کنی؟
کستیل شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
یه ایده ای براش دارم ولی نمیتونم تنهایی انجامش بدم، شاید به کمکت نیاز داشته باشم.
دین به آرومی سری تکون داد و بوسه ای روی خط فک کستیل گذاشت و زمزمه کرد:
من به خاطر تو هرکاری میکنم کستیل. حتی اگر مجبور باشم دوباره قدم به اون خونه بزارم هم اینکارو میکنم چون تو از هرچیز دیگه ای برام مهم تری.
لبخند کستیل رو حس کرد و حلقه دستهای مرد دورش تنگ تر شد. دین نفس عمیقی توی گردن مرد کشید و ناگهان مودش تغییر کرد و با غرغر گفت:
خدای من کس، بوی سکس میدی.
کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و درحالی که پسر رو محکم تر به آغوش میکشید گفت:
توام همین بو رو میدی. چرا من میتونم تحمل کنم ولی تو نمیتونی؟
دین سعی کرد از آغوشش بیرون بیاد و با حرص جواب داد:
چون من حساسم. محض رضای خدا بیا بریم حموم. من نمیتونم تا صبح اینطوری تحمل کنم.
کستیل با التماس گفت:
خواهش میکنم دست از سرم بردار. من دیگه جون ندارم از جام بلندشم.
دین بالاخره موفق شد دستهای کستیل رو از دور خودش باز کنه و درحالی که انگشتهاش رو توی پهلوهای مرد فرو میکرد گفت:
انقدر تنبل نباش و بلندشو. تا تو وان رو آماده کنی من هم روتختی رو عوض میکنم.
چشم های کستیل گرد شد و باتعجب گفت:
ایده حموم کردن به اندازه کافی بد هست بعد تو میخوای تو وان هم دراز بکشی؟
دین سری به چپ و راست تکون داد و با لحن خونسردی گفت:
نه عزیزم، قرار نیست من تنهایی توی وان دراز بکشم بلکه توام باید کنارم باشی حالا هم قبل از اینکه جواب مثبتم رو پس بگیرم از جات بلند شو.
جمله آخرش رو با لحن تهدیدآمیزی گفت و باعث شد کستیل بلافاصله از روی تخت بلند بشه و درحالی که زیرلب غرغر میکنه به سمت حمام بره.
دین خوشحال از اینکه بالاخره به چیزی که میخواست رسیده، روتختی رو عوض کرد و پنجره اتاق رو باز گذاشت تا هوای گرفته داخل اتاق عوض بشه و لباس هاشون رو از روی زمین برداشت و داخل سبد لباسهای کثیف پرتاب کرد. نگاهش به جعبه حلقه ها افتاد که همچنان گوشه اتاق قرار داشت. جعبه رو برداشت و بازش کرد. با دیدن حلقه های ست داخلش لبخند عمیقی زد و تصمیم گرفت فردا که بیدار شدن خوده کستیل حلقه رو توی انگشتش بزاره پس جعبه رو روی میز کنار تخت رها کرد و به سمت حمام رفت. به کستیل که داخل وان دراز کشیده بود لبخندی زد و با لحنی پراز شیطنت سوالی رو پرسید که باعث شد چشم های کستیل گرد بشه و با حیرت نگاهش کنه:
عزیزم برای راند دوم آماده ای؟
****
یک ماه بعد